-
آقای هیوم در شخصیت خود شکاک نیست
سلام علیکم:
طبق جواب سوال ۲۷۵۰۷ آیا شخصی مانند هیوم و امثال او که دچار شکاکیت هستند و آنها را به ورطه سفسطه کشانده آیا این شکایت بیماری نیست؟ اصلا شک دائمی و ماندگار مگر بیماری نیست؟ مخصوصا اگر شک در بدیهیات باشد که قطعا بیماریست، حال میخواهد فیلسوف باشد و یا یک شخص معمولی، بنده در دچار بودن شخص شکاک مخصوصا از نوع فلسفی، آنهم در بدیهیات به نوعی بیماری فکری تردید ندارم، نمیدانم جنابعالی چرا با جواب خود به آن پرسش، آن فلسفه شکاک و بیمار غرب را موجه و کارآمد جلوه میدهید، درصورتیکه با نگاه به فلسفه اسلامی راز پیشرفت و سلامت فلسفه اسلامی پیروی از اصول عقلی و بدیهیات است و بر پایه یقین بنا نهاده شده، مگر میشود فلسفه اسلامی سالم و بالغ و یقین با فلسفه بیمار و شکاک ناقص غرب یکی باشد، درصورتیکه اجتماع نقیضین محال است؟باسمه تعالی: سلام علیکم: آقای هیوم در شخصیت خود شکاک نیست. او متذکر این امر است که با واقعشدن در حسّ، جایی جز شک در تفکر نمیماند و مسئلهی او بسیار جدّی است در آن حدّ که کانت میگوید هیوم بود که مرا از جزمیت نجات داد. در جزوات «فلسفهی غرب» که بر روی سایت هست، مختصری از هیوم گفته شده است، با این نگاه که اگر تاریخی،تاریخِ مفاهیم شد خواهی نخواهی کار، به حسّگرایی میکشد و امثال کانت هم با همهی تلاشی که کردند نتوانستند از گردونهی دوگانگی بین سوبژه و ابژه راحت شوند، که بحث آن مفصل است. موفق باشید
-
بدون عنوان
جناب استاد سلام:
با توجه به سوال ۲۵۱۳۴ بنده در جزوه فلسفه غرب این جواب را از جنابعالی مشاهده نمودم که: (مسلم هر واقعیتى وقتى نزد مُدرِک حاصل شود بهصورت علم در مىآید تا با مُدرَک که نفس مجرد ما است متحد شود و براى مُدرِک به صورت آگاهى درآید ولى صورت محسوس آن در خارج به صرف اینکه نزد مُدرِک به صورت مجرد حاصل مىشود، قابل انکار نیست. عقل در وراى حس، کشف مىکند تا این صورت علمى که فعلاً نزد مُدرِک موجود است، ما به ازاء خارجى دارد که وقتى در ذهن بیاید به جنس تصور و علم حاصل و ظاهر مىگردد، حال چگونه مىتوان این فهم عقلى را نفى نمود؟)
۱. لطفا کمی واضح تر و ساده تر این متن جواب تان را توضیح دهید.
۲. اینکه فرمودید: (عقل در وراى حس، کشف مىکند تا این صورت علمى که فعلاً نزد مُدرِک موجود است، ما به ازاء خارجى دارد که وقتى در ذهن بیاید به جنس تصور و علم حاصل و ظاهر مىگردد، حال چگونه مىتوان این فهم عقلى را نفى نمود؟)، این که فرمودید را کمی توضیح دهید یعنی چه؟
۳. عقل چگونه به این فهم می رسد؟ چرا بارکلی به این فهم نرسیده؟باسمه تعالی: سلام علیکم: اشکال بارکلی و هیوم آن است که یک امر بدیهی را به حسّ خود ارجاع میدهند و میخواهند علّیّت را حسّ کنند. بهترین جواب به نظر بنده جوابی است که حضرت علامه طباطبایی به هیوم دادهاند که در همان جزوهها در قسمت «هیوم» ملاحظه میکنید. موفق باشید
-
اشکال هیوم آن بود که اصالت را به صِرفِ تجربه داد و خواست وجود را تجربه کند
سلام بر استاد:
در کتاب بن لایه های شناخت مرحوم احمدی فکر کنم اینگونه آمده بود که هیوم چون وجود ماخوذ از هیچ انطباعی نیست را معتبر نمی دانسته است نظر حضرتعالی را درین باره خواستارم و اینکه چگونه می توان اثبات کرد وجود وجود دارد.باسمه تعالی: سلام علیکم: یافتِ وجود یک یافتِ بدیهی است. اشکال هیوم آن بود که به جای پایداری در این امر بدیهی، اصالت را به صِرفِ تجربه داد و خواست وجود را تجربه کند، در حالیکه در هر تجربهای، وجود به عنوان امری استعلایی در صحنه است. این مثل آن است که کسی بخواهد در جنگل به دنبال درخت بگردد و درختها را فقط به عنوان جنگل قبول داشته باشد و نه به عنوان درخت، عملاً چنین فردی نمیداند به دنبال چه میگردد. موفق باشید
-
دیگر نمیشود آدمهای هوشیار را دعوت به زندگی معمولی کرد
با سلام: با اینکه سعی میکنم در مطالعات خود محکم و استوار باشم و از فلسفهی اسلامی و بیش از آن از فلسفهی غرب بهرههایی میبرم، از یونان گرفته و افلاطون و از دکارت گرفته تا کانت و هگل و هایدگر، مشغول کند و کاو هستم و نسبت به انقلاب اسلامی نیز بیتعلق نیستم، و اندک استعدادی به اقرار دوست و دشمن در من هست؛ نمیدانم با اینهمه چرا در بعضی موارد میخواهم از غصّه بمیرم.
باسمه تعالی سلام علیکم: گفت: : اگر که یار نداری چرا طلب نکنی / اگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
ما در تاریخی زندگی میکنیم که قصهی انتحار روشنفکران قرن نوزده سخن بزرگی با ما در میان گذاشته است. بنده از کتاب «فرجام نیچه» اثر «هارتموت لانگه» این را فهمیدم که چون هوشیارانی مثل نیچه یا حساسیتهایی که گوتهی جوان در آثار خود پیش میآورد، دیگر نمیشود آدمهای هوشیار را دعوت به زندگی کرد که عملاً نفسکشیدن است و بس. لذا یا باید آن حساسیت نورانی را به جایی برد که آنجا روشنیگاهی است در ظلماتِ دوران. و اگر از آن مأیوس شویم از آنجایی که نظام مدرن چنین انسانهایی را از هرگونه زندگی محروم میکند، یا باید تصمیم به جنون گرفت چون نیچه و هولدرلین، و یا باید به آن نوع خودکشیها دست زد که عدهای با آثار گوته دست زدند. امروز روشنیگاهِ ما با فلسفههای معمولی در مقابل ما خود را نمیگشاید. من هنوز حیران راهی هستم که شهدا در مقابل ما گشودند. خدا کند که این راه، معنیِ تاریخی خود را بنمایاند. آیا امثال شما میتوانند برای آنکه از غصه نمیرند، زبانِ راهی باشند که شهداء گشودند؟! میدانم که واژهی «راهِ شهداء» کمی حالت متافیزیکی و مُرده پیدا کرده است ولی واقعیتِ قضیه بهشدت زنده است، به همان معنایی که آن پیر فرزانه فرمود: «خدا می داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملت ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.
همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.». چه کسی است که باید نشان دهد راه و رسمِ شهادت، کورشدنی نیست؟ راستی را حکیمانه خون دل خوردن و حجابهای این راهِ گشوده را متذکرشدن همان، «مداد العلماء افضلُ من دماء شهداء» نیست؟
موفق باشید
-
کانت هر گونه برهان عقلی را برای اثبات هر موضوعی قابل اعتماد نمیداند
سلام استاد عزیز: در رابطه با رد برهان وجوب و امکان توسط کانت جواب های موجود نتونست منو قانع کنه و یا اینکه خوب متوجه و فهم بشم. اگر امکان داره راهنمایی بفرمایید. ممنونم
باسمه تعالی: سلام علیکم: اساساً کانت هر گونه برهان عقلی را برای اثبات هر موضوعی قابل اعتماد نمیداند زیرا در نقد عقلِ محض چیزی را اصیل میداند که به نحوی بین نومن و فنومن رابطه برقرار کند. علت این امر هم آن است که او تحت تأثیر هیوم، ادراکاتِ حسی را اصیل میداند منتها سعی میکند گرفتار شکاکیت هیومی نشود و با طرح مفاهیم استعلایی، مفاهیمی مثل علیّت را که هیوم منکر است در جایگاه فنومنها قرار میدهد. موفق باشید
-
علیّت از نظر علامهی طباطبایی«رحمةاللّهعلیه»
سلام: با آرزوی قبولی طاعات. در نقد جواب علامه طباطبایی درباره نقد ایشان نسبت به نظر هیوم درباره علیت گفته شده که نظر علامه ضرورت وجود علیت در بین اشیا بیرون از ما را نمی دهد. گرچه موید یافتن این اصل در درون خود بصورت علم حضوری است.ذاما ضرورتا موید ارتباط علی بین اشیا بیرون (و نه حتی علت بودن اشیا بیرون بر علم درون) را نمی دهد. در این رابطه اگر نکته و پاسخی هست راهنمایی بفرمایید. ممنون
باسمه تعالی: سلام علیکم: علامهی طباطبایی میفرمایند علیّت را ما به صورت حضوری در نفس خود مییابیم و سپس به بیرون از خود تعمیم میدهیم و به همین جهت علیّت یک امر عقلی است و نه حسّی. با توجه به این امر، جایی برای انکار علیّت آنطور که هیوم میگوید نمیماند که بگوییم آنچه ما حسّ میکنیم تقارن دو شیئ است. مگر بنا بود علیّت را حسّ کنیم؟ در حالیکه میتوانیم از طریق عقل، وقتی دو پدیده رابطهای شبیه رابطهی علیّتی دارند که ما از طریق تجربهی درونی یافتهایم، آن حادثه را مصداق آن علیّت بدانیم. موفق باشید
-
وقتی ما با حالت حضوری با موضوعات روبهرو هستیم، اساساً دوگانگی بین سوبژه و اُبژه در میان نیست
استاد سلام:
چرا وقتی در یک امر بدیهی از ساحت بدیهی آن خارج می شویم و وارد ساحت نظری و غیر بدیهی می شویم دچار انواع سوالات و شاید شک ها می شویم، درصورتی که تا قبل از آن به صورت بدیهی به آن امر معتقد بودیم و یقین داشتیم؟ چه اتفاقی در نفس می افتد که اینگونه می شود؟ چه مکانیزمی در نفس پیش می آید که دچار مشکل می شویم؟ آیا امثال دیوید هیوم چون از ساحت بدیهی خارج شده اند منحرف شده اند و آیا به خاطر همین است که می گویند: پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمکین بود؟باسمه تعالی: سلام علیکم: همینطور است که متوجه شدهاید. زیرا وقتی ما با حالت حضوری با موضوعات روبهرو هستیم، اساساً دوگانگی بین سوبژه و اُبژه و یا فاعلِ شناسایی و موضوع قابل شناسایی در میان نیست و اساساً وجود ما است که ارتباطِ وجودی با واقعیت برقرار میکند. و به همین جهت اگر روحِ دینی به معارف ما برگردد، بسیاری از این دوگانگیها و شکها و سؤالها، چون گردی به هوا میرود. موفق باشید
-
دکتر داوری مثل همیشه به عنوان متفکری بزرگ که متعلق به این مرز و بوم است؛ هشدار میدهد
سلام:
نظرتان راجع به این سخنان جدید جناب دکتر داوری چیست؟
http://rezadavari.ir/index.php?option=com_content&view=article&id=518:---------------1394-&catid=36:2012-04-12-12-14-01&Itemid=66
۱. اساسا قرائت ایشان از فلسفه جدید که همان غرب است چرا هشدار گونه است؟
۲. روش تقابل با فلسفه جدید در قرائت دکتر داوری از نظر شما چیست؟ آیا با تقویت فلسفه اسلامی می توان این کار را کرد؟
التماس دعاباسمه تعالی: سلام علیکم: دکتر داوری مثل همیشه به عنوان متفکری بزرگ که متعلق به این مرز و بوم است؛ هشدار میدهد و از کاستیها و سستیها میگوید. مگر بنا است با فلسفهی جدید تقابل کرد؟ آری! فلسفهی اسلامی ظرفیتهای فوقالعادهای دارد برای گشودن راهی که ما با انقلاب اسلامی شروع کردم ولی نه به آن معنا که نتوانیم با متفکرانی چون هایدگر و شیلینگ و هگل، همدلی و همزبانی نکنیم. موفق باشید
-
چه خوب است قبل از آنکه ذهن افراد گرفتار آن شبهات شود ما اشکالات آنها را بنمایانیم
سلام:
استاد من یه سوالی برام پیش اومده.
وقتی فلسفه غرب را نگاه می کنیم مشاهده می کنیم انسانهایی با استفاده از نام فیلسوف خزعبلات و اراجیف تحویل مردم داده اند که کاملا اراجیف بودن سخنانشان و متوهم بودن و مشکل روانی داشتن این افراد واضح است، چرا ما هم اینگونه افراد را (مثل دیوید هیوم و ...) در صف فیلسوفان که حقیقت یاب و حقیقت گو بوده اند غلمداد می کنیم و به آنها لقب فیلسوف می دهیم در صورتی که آنها سوفیست و مغالطه گر و بیمار هستند؟
چرا تفکرات بیمار اینگونه افراد را در کتابهایمان می آوریم و بعد رویش بحث هم می کنیم و توضیح واضحات می دهیم؟
چرا خود به دست خود افرادی که اینگونه کتب را می خوانند به وادی شک هدایت می کنیم و بعد در صدد رفع شک آنها بر می آییم؟
آیا نباید در کتبی مثل کتب فلسفی مراقب بود و احتیاط کرد و هر مطلبی را نیاورد؟
متاسفانه من چندین بار دیده ام کسانی را که با نیت کسب یقین و حقیقت وارد وادی فلسفه شده اند و با خواندن تفکرات بیمار اینگونه مغالطه گرها مثل هیوم و... خود در وادی خطرناک شک و الحاد گرفتار شده اند، متاسفانه در کتب فلسفی اینگونه تفکرات به جای اینکه در آخر کتاب و یا بعد از اینکه خواننده کتاب یک کلیت و نظم فکری پیدا کرد بیاید در همان ابتدای کتاب این تفکرات بیمار آورده شده و ذهن برخی از افراد را مشکوک می کند و به هم می ریزد.
آیا لازم است ما در فلسفه بیاییم بگوییم افرادی بوده اند مثلا فلان امر بدیهی را شک یا انکار کرده اند و بعد در صدد توجیه و توضیح و رفع آن افکار بیمار و پوچ در آییم؟
به نظر بنده این برای کتب فلسفی ایراد است.باسمه تعالی: سلام علیکم: متأسفانه شرایط امروز دنیا آن است که ما نمیتوانیم چشم خود را نسبت به حرفهای چنین افرادی ببندیم. علامه طباطبایی«رحمةاللّهعلیه» چون ملاحظه میکنند چنین حرفهایی در سطح جامعه و بین جوانان تحصیلکردهی ما مطرح میشود، احساس وظیفه میکنند جواب دهند و چه خوب است قبل از آنکه ذهن افراد گرفتار آن شبهات شود ما آن شبهات را به طور صحیح مطرح کنیم و اشکالات آنها را بنمایانیم تا ذهن مردم از آلودهشدن به آنها مصون باشد. موفق باشید
-
اساساً مسئله امثال دیوید هیوم حقیقت نیست
با عرض سلام و خداقوت، انشاالله سال پر خیر و برکتی حضرتعالی و همه مومنین داشته باشید.
در مورد انکار اصل علیت توسط هیوم و لزوم جواب علمی به آن بحثی نیست، منتهی منظور از نقل قول مرحوم علامه جعفری این بود که بد نیست در حاشیه به این قصد و غرض ها هم توجه داشته باشیم چون کسی که دنبال حقیقت باشد خود این امر باعث ظهور حقیقت است اگر امثال هیوم به حقیقت نرسیده اند ریشه در نیت آنها دارد. مطمئنا شبهات آنها جواب علمی دارد و بحث علمی هم در جای خود نیاز است خود هیوم می گوید ما در عمل مانند کسانی رفتار می کنیم که اصل علیت را قبول دارند یعنی وقتی تشنه می شویم آب می نوشیم در صورتیکه هدف از بحث علمی کشف حقیقت است آخر این چه علمی است که راهی به حقیقت ندارد؟ شاید علت ان این است که دنبال حقیقت نیستند تا حقیقت ظهور کند. با تشکرباسمه تعالی: سلام علیکم: اساساً مسئله این نوع فیلسوفان حقیقت نیست. اینها در ادراکات حسّی متوقفاند و حرفشان این است در حوزهی اصالتدادن به ادراکات حسی جایی برای پذیرفتن «علیّت» نیست و علیّت را یک امر روانشناختی تحت عنوان مقارنه طرح میکنند که علامه طباطبایی«رحمةاللّهعلیه» بر مبنای خودشان حرف آنها را نفی میکنند. موفق باشید
-
اگر ما جواب هیوم را بهدرستی ندهیم در یک ضعف تاریخی بهسر میبریم
با عرض سلام و خدا قوت خدمت استاد گرامی:
آیت ا... رحیقی از اساتید برجسته فلسفه و عرفان - شرح بدایه و نهایه ایشان خیلی عالی است - از قول مرحوم علامه جعفری نقل می کرد هیوم در جایی بیان کرده اصل علیت را انکار کردم تا مشهور شوم. با تشکرباسمه تعالی: سلام علیکم: ما در مباحث علمی وظیفهی نقد علمی داریم، تا حیطهی علم در تاریخ و جامعه گسترش یابد. بحث نفی علیّت توسط هیوم و جواب آن یک موضوع مهم فلسفی است و اگر ما جواب هیوم را بهدرستی ندهیم در یک ضعف تاریخی بهسر میبریم. موفق باشید
-
اشکال دیوید هیوم
سلام:
با عرض پوزش از استاد گرامی در جواب سوال 11512،به نظر بنده دیوید هیوم اگر با تکیه بر ادراکات حسی هم تفکر می کرد باز هم لازمه اش این نبود که به همه چیز حتی بدیهیات شک کند، چون در همان ادراکات حسی و جهان محسوس هم نظم ارگانیکی با قوانین ثابت و محکمی هست که غیر قابل شک است، همانطور که خیلی از فلاسفه مادیگرا هستند که به همه چیز به خصوص بدیهیات شک نکرده اند.
به نظر بنده مشکل دیوید هیوم غیر از توقف در ادراکات حسی می باشد، شاید عناد و لجاجت و برخی از امیال شخصی باعث اینگونه نظرات و عقاید شده و شاید هم بنا را بر این گذاشته که راه هرچه که انسان را به خدا می رساند مسدود کند و چون از ابتدا بنا را بر این گذاشته و چون هرچه را که می نگریم و هرچه را که درک می کنیم با کمی تامل به خدا می رسیم و به قول معروف چون به هرچه می نگریم فریاد بر می آورد که من خالقی دارم و همه کاره خداست، با ایجاد شک و تردید به گمان خود خواسته راه رسیدن به خدا را مسدود کند، خلاصه اینکه فکر نمی کنم بدون قصد و نیت و فقط از روی شک غیر عمد به این عقاید و شکیات دامن زده باشد چون اگر شکش غیر عمد بود آنقدر همه چیز بدیهیست که با تفکر منصفانه و خارج از لجاجت بالاخره شکش برطرف می شد، در کل غرض و مرض در کار بوده.باسمه تعالی: سلام علیکم: این حرف درستی است که میفرمایید، ولی از نگاه فلسفهی امپریسم فیلسوف حسی میگوید بدیهیات من همین اندازه برای من حجت است که هرچه را حسّ میکنم قبول دارم و بدیهیات را از حوزهی علم بیرون میداند. در همان حوزه هم میتوان به او اشکال گرفت که در نقد هیوم در جزوات «تاریخ فلسفهی غرب» عرایضی داشتهام. موفق باشید
-
هیوم مثل اکثر فیلسوفان انگلیسی خود را در ادراک حسّی متوقف کرده بود
سلام علیکم:
استاد گرامی چرا شخصی مثل دیوید هیوم اینقدر شکاک بود و در همه چیز شک می کرد؟ مگر عقلی که همه دارند و شک نمی کنند را نداشت؟ مشکل دیوید هیوم چه بود و چه چیز باعث شد که به اینجا رسید و در دام شکاکیت افتاد؟باسمه تعالی: سلام علیکم: هیوم مثل اکثر فیلسوفان انگلیسی خود را در ادراک حسّی متوقف کرده بود. موفق باشید
-
بدون عنوان
سلام:
قانون علیت که هر معلولی علتی دارد، چگونه قضیه ایست حصولی است یا حضوری؟
چه تضمینی دارد که تا ابد این قانون ادامه داشته باشد؟ به چه دلیل باید بپذیریم این قانون همیشگی است؟باسمه تعالی: سلام علیکم: این احساس که مثلاً ما علت ارادهمان هستیم حضوری است ولی تعمیم آن به بیرون یک امر حصولی است و میشود انسان در مصداقها خطا کند بدین معنا که چیزی را علت چیزی بگیرد که حقیقتاً علت نباشد ولی درک رابطهی علت و معلول یک امر درونی و حضوری است. بنده در جزوهی «تاریخ فلسفهی غرب» در قسمت «نقد نظر دیویدهیوم به علیّت» عرایضی در این مورد داشتهام. موفق باشید
-
آیا اگر به شکّ دکارتی یقین کنیم به یقین میرسیم؟
با سلام خدمت استاد عزیز: با توجه به سوال 11175منظور بنده این بود که اصلا موطن حقیقت اگر ذهن باشد چه اشکالی پیش می آید نه اینکه موطن حقیقت خارج باشد و سپس با علم به ذهن بیاید، به نظر بنده هیچ راهی برای اثبات رئالیسم نیست حتی هیچ راهی برای اثبات ایده الیسم، یعنی ما نمی توانیم به طور قطع بگوییم جهانی خارج از ذهن وجود دارد یا ندارد بلکه فقط چیزهایی را ادراک می کنیم که رئالیسم اسمش رو گذاشته جهان خارج و ایده الیسم اسمش رو جهان ذهنی می گوید، حال ممکن است که یک سوال پیش بیاید که بالاخره این جهانی که ادراک می شود را خودم با اختیار خودم نساختم بلکه معلول علتی است که به نظر بنده این سوال حتما دلیل آن نیست که جهان خارجی موجود باشد و آن را خداوند ساخته باشد بلکه به زعم بنده ممکن است ذهن ناخودآگاه من آن را ساخته باشد که تحت اختیار من نبوده حالا اسم آن ذهن ناخودآگاه رو می ذاریم خدا آیا به نظر شما این تحلیل درست نیست؟ چه دلیلی است که بگوییم این حرف شهید مطهری درست است که با انکار جهان خارج علم ما می شود جهل مرکب؟ نه اصلا ممکن است علم ما علم به ساخته های ذهنی ما باشد نه نفس الامری که حتما باید در خارج باشد بلکه نفس الامر درون ما باشد و واقعیت درون خود ما باشد ممکن است برخی از فلاسفه بگویند دلیل بر وجود عالم خارج بداهت است که به نظر بنده باز هم درست نیست اصلا بدیهی نیست که جهان خارج از من حتما باید موجود باشد.
- باسمه تعالی: سلام علیکم: همینکه پذیرفتهاید بنده در خارج از ذهن شما وجود دارم که از بنده سؤال میکنید، نشان میدهد به طور بدیهی وجود خارج را پذیرفتهاید و اگر هم بگویید همین هم در ذهن خود دارید پس چرا از بنده سؤال میکنید، از آن صورت ذهنی که در ذهن خود دارید سؤال کنید؟! علم به معنای آگاهی است از آنچه بیرون از ذهن انسان وجود دارد، با این تعریف است که انکار جهان خارج منجر به جهل مرکب میشود. اگر هم بگوییم علم همان چیزهایی است که در ذهن ما است بدون آنکه حکایت از جهان خارج کند، که باید منکر وجود اطراف خود باشید و فقط با خودتان حرف بزنید. بدیهی است که این کار را نمیکنید. آیا اگر به شکّ دکارتی یقین کنیم به یقین میرسیم، یا آنجا هم مجبوریم مثل دکارت پایِ خدایی که ما را فریب نمیدهد باز کنیم؟ و این به جهت آن است که دکارت نیز به طور بدیهی پذیرفته است به خارج از ذهن خود علم دارد و بقیهی تلاشهایش بیفایده است مگر آنکه مثل همهی بچههای آدم به طور بدیهی پذیرفت علم به خارج یک امر بدیهی است و به تعبیر حکمای اسلامی؛ نفس ناطقه با احاطهای که به جهت مجردبودن بر همهی محسوسات دارد به کمک حسّ، صورت محسوسات را در خود ابداع میکند که بحث آن به طور مفصل در قسمت «خواستگاه وجود ذهنی» در فلسفه آمده است و بنده نیز در جزوات «تاریخ فلسفه» در نقد دیوید هیوم عرایضی داشتهام. موفق باشید
-
نهیلیسم
سلام
1- نهیلیسم را چند نوع می دانند: فعال و منفعل لطفا هر کدام را توضیح دهید.
2- برخی قایلند ما از نهیلیسم ارزشی هم عبور کرده ایم و به نهیلیسم وجودی رسیدیم نظر شما چیست؟
3- اخیرا در اصفهان عده ای که با مباحث شما هم آشنا هستند (ولی منتقدتان) شبکه های اجتماعیی راه اندازی کردند و در باب نهیلیسم صحبت هایی می کنند که موجب تشتت و گیجی شده است ایشان سعی دارند تناقضات را مطرح کنند و مخاطب را در یک ضد و نقیضی رها کنند و پوچی را به او نشان دهند و شاید گاها مخاطب را به فکر فرو برند نظرتون چیه؟
4- پدیده انقلاب اسلامی را در مصداق چه طور می شود دید.
تشکرباسمه تعالی: سلام علیکم: 1 و 2 و 3- در سیر تطور معنای سوبژکتیویته و به تبع آن نیهیلیسم، باید تاریخ تفکر غرب را از دکارت به بعد با دقت دنبال کرد. جناب آقای معظم زحمت کشیدند و سؤالاتی را در رابطه با نیهیلیسم طی مصاحبهای با بنده داشتهاند که در آیندهی نزدیک متن کامل آن در اختیار کاربران عزیز قرار میگیرد. قسمتی از آن مصاحبه که در رابطه با نیهیلیسم است را خدمتتان عرضه میکنم. (نیهیلیسم، بزرگترین فاجعه ی جهان ماست.
معظّم: یعنی انسان نیست انگار یک سوژه ی فروبسته است؟
استاد: بله، حالا می خواهم بگویم که ما چه موقع می توانیم به عمق فاجعه ی نیهیلیسم پی ببریم؟ وقتی که بفهمیم در نیهیلیسم، ما از وجودی که عین اتّصال به وجود بی کرانه ی حق است (در زبان ملاصدرا) و یا وجودی که دائماً در حال انکشافِ خود است و خودش، خودش را منکشف می کند (در زبان هایدگر)، محروم می شویم. اگر انسان از این نحوه ی وجودی محروم بشود، چه چیز باقی می ماند؟
معظّم: هیچی!
استاد: این هیچی، خیلی هیچ است!
ارسطو اگر چیز دیگری گفت که از هستی دور نبود، ولی فلسفه ی غربی از آن چیزی فهمید که بکلّی مفهومی بود. من این را در مباحث فلسفه ی اسلامی خود آورده ام. ارسطو یک چیزی گفت که از هستی دور نبود ولی غرب یا بگویید ابن رشد، از آن چیزی گرفت که منتج به مدرنیته شد. یعنی کلّیِ مفهومی، سیطره پیدا کرد.
معظّم: پس یک تفسیر از هستی شناسی ارسطویی به مدرنیته منجر شده است؟
استاد: بله، امّا همین میراث ارسطو به فارابی و ابن سینا رسید و اینها به آن شدّت که غرب، کلّی را فقط در مفهوم گرفت و وجود را یک مفهوم کلّی در نظر آورد و دیگر هیچ ارتباطی نتوانست با حقیقت برقرار کند، نبودند. این شدت در فلسفه ی اسلامی وجود ندارد. حتّی این سیطره ی وجود مفهومی در همه ی فیلسوفان غرب هم نیست. اینکه هایدگر می گوید که فیلسوفان بزرگ را باید با وجود بی ارتباط ندانست، بسیار درست است. وقتی تاریخ غرب به گفته ی مارتین هایدگر، تاریخِ خاموشی و فروبستگی تدریجی نور وجود است، تاریخ غرب همان تاریخ نیست انگاری است. ببینید، هایدگر دستگاه بسیار خوبی به ما داده است و می گوید که نیست انگاری، امری تاریخی است. انسان حکیم هیچ زاویه ای از یک امر را نادیده نمی گیرد. هایدگر با تاریخ فلسفه زندگی می کند و تمام زوایای تاریخ متافیزیک را لحاظ می کند و از تفسیرهای مختلف از فیلسوفان بزرگ، غافل نمی ماند. شما، وجوه زیادی از اندیشه ی هایدگر را با هگل می توانید تفسیر کنید، به نظر بنده بدون هگل، هایدگر ظهوری ندارد.
پس هایدگر گفت: تاریخ غرب، تاریخ خاموشی و فروبستگی تدریجی نور وجود است. دقّت کنید که تمام تعابیر به کار رفته در این عبارت، دقیق و حکیمانه است. می گوید نور وجود. شیخ اشراق هم به جای وجود، نور را به کار می برد. پس تاریخ غرب، همان تاریخ نیست انگاری است، منتها با تمام احتیاط هایی که باید لحاظ کنیم.
معظّم: پس نیهیلیسم یا نیست انگاری، امری تاریخی است؛ یک تاریخ است و نه مقوله ای روان شناختی که بر روان فردریش نیچه عارض شده باشد. تاریخ نیهیلیسم هم یک سیر تدریجی داشته است؛ تاریخ متافیزیک هم تاریخی کاملاً همگون و یک دست نیست. در این زمینه، هایدگر در کتاب "مسائل اساسی پدیدارشناسی" ، برای پدیدارشناسیِ خود، سه گام قائل است که گام سوم آن Destruction یا واگشایی است. هایدگر می گوید که اوّلاً هر فیلسوف در دلِ فرادهش و سنّت تاریخی خود که در آن پرتاب شده است، می اندیشد و معنای Destruction، ویران سازی و نفی سنّت نیست، معنایش نیل به یک خوانش اصیل از سنّت فلسفی است که با رجوع به سرچشمه های بنیادین سنّت، حاصل می آید. یعنی هایدگر دائماً به سرچشمه های بنیادین تفکّر هر فیلسوف رجوع می کند و هر فلسفه را دوباره به گفت می آورد و به تعبیر دیگر به بازاندیشیِ فلسفه ها می پردازد.
استاد: این یعنی بازخوانی.
معظّم: بله، بازاندیشی سنّت تاریخی.
معظّم: پس بر اساس آنچه تاکنون بحث شد می توان این نتیجه را بدست آورد که با توجه به جهانی شدن مدرنیته، جهانی که در آن به سر می بریم، جهانی نیست انگار است؟
استاد: بله، ما اگر واقعاً بخواهیم تفکّر را به جامعه ی خود باز گردانیم، باید نیهیلیسم را به نحوی عمیق و دقیق بفهمیم و تبیین کنیم.
معظّم: چون تفکّر، تفکّرِ وجود است؟
استاد: بله.
معظّم: و در واقع در نیست انگاری، وجود به خفا رفته است.
استاد: بله، ما باید در این باب به تفکّر در مظاهر بپردازیم، نه تفکّر انتزاعی و تجریدی. ما وقتی می گوییم تفکّر، تفکّرِ وجود است و وجود عین انکشاف و مستوری است؛ وجود، خودش، خودش را می نمایاند و خودش هم خود را مستور می سازد. حواسمان باشد که باید مظاهر وجود رادر صحنه های تاریخی بیابیم و به حضورِ تاریخی خاصِّ وجود، تذکّر پیدا کنیم. هگل خیلی درست می گوید که ما اصلاً باید تفکّر را در تاریخ، پیدا کنیم. هایدگر هم همین را می گوید، یعنی نگاه هگل از هایدگر جدا نیست. خوب حالا اوّل بحث است. ما خاموشی تدریجی نورِ وجود را در نیهیلیسم می بینیم. اینجا چند کار باید انجام دهیم. برای رجوع به وجود باید به مصادیق رجوع کنیم. رجوع به وجود، یعنی رجوع به حقیقتِ خود.
معظّم: دقیقاً مسأله همین جاست. باید از قائلان به خوانش ها و تفاسیر مفهومی از وجود – مثل خوانش های حصولی از حکمت متعالیه – پرسید که وقتی شما از وجود سخن می گویید، معنایش چیست؟ افق آشکارگی و ظهورش کجاست؟ وجود که موجود نیست که شما این پرسش را بی معنا بدانید. شما کجا می توانید به انکشاف وجود و ظهوراتش برسید؟ این افق آشکارگیِ وجود، جایی جز ساحت حضور نحوه ی خاص هستی انسان است؟
استاد: بله، همین طور است. افق انکشافِ وجود، همان ساحت حضور است. نزدیک ترین و ملموس ترین پدیده برای ارتباط شما با وجودِ حق، خودتان هستید؛ برای همین است که معرفت النفس، مقدّم است. هایدگر بسیار اندیشیده است که دازاین (Da - sein) را پیش می کشد. به نظر من وقتی ما بتوانیم تفکّر هایدگر را تبیین کنیم، تازه معرفت النفسی که منظور بحث ماست، خوب طرح خواهد شد. ما با زبان هایدگر، مجبوریم معرفت النفس را تبیین کنیم و گرنه معرفت النفس در حجاب متافیزیک خواهد رفت.
به بحث نیهیلیسم بازگردیم. نیهیلیسم چیست که ما خواهان عبور از آن هستیم؟ ما باید اوّل خاستگاه تاریخی هر پدیده را بشناسیم و برای درست دیدن آن، نباید آن را از تاریخ خودش بیرون بکشیم و سپس به آن بپردازیم. اگر ما پدیده ای را از تاریخش بیرون بکشیم، هیچ چیز از آن را نخواهیم دید. این چیزی است که شما می توانید در علم هرمنوتیک بیاموزید و به نظر من این مواضع عجیب در برابر هرمنوتیک هم مَکرِ تاریخ است! اینکه مثلاً هانس گئورگ گادامر در جایی چیزی گفته که شما نمی پسندید، دلیل نمی شود که از روح هرمنوتیک غفلت کنید. خوب برگردیم، شما باید بسیار وقت صرف کنید تا ذات نیهیلیسم را بیابید. ما آینده را با فهمِ عمیقِ نیهیلیسم می توانیم بفهمیم. باید تاریخ متافیزیک و تاریخ دین را خوب درک کنید. ببیند باید تاریخ سوبژه را خوب بنگرید. مثلاً کانت، علیّت و وحدت را صرف خارج نمی داند، و برای سوبژه در آنچه که از خارج در یافت می کند، نقش قائل است. سوبژه ی کانت معنابخش و صورت بخش به همه چیز است و به خارج رجوعی ندارد. تولّد این سوبژه ی خاص، آنگاه است که تاریخ غربی می خواست از الهیّات مسیحی آزاد شود. این سوبژه امروز به جایی رسیده است که برای فرار از خیلی چیزها که دیگر نمی تواند تحمّلشان کند، به هر آنچه که می پسندد پناه می برد. بشر امروز دیگر جرأت نمی کند که نیهیلیست نباشد! چون دیگر هیچ چیزی نیست که بشر به آن نظر کند و سیر کند. هیچ افق فروغ بخشی برایش وجود ندارد، هیچ خدایی نیست که بشر بتواند به او رجوع کند و با او مأنوس گردد و به او تکیه کند؛ پس می گوید: هیچی نیست، من هم نیستم، پس بگذار به هر آنچه می پسندم، پناه ببرم و به امیال و خواست هایم رجوع کنم. در این وضع هیچ چیز نیست تا بشر به آن نظر کند و حتّی اگر به خودش هم نظر می کند و خودش را می پذیرد علّتش این است که چاره ای ندارد و الّا دلش می خواهد که هیچ چیز را نپذیرد و این خودکشیِ بدون تیغ و چاقو است. بشر در این سرگشتگی به هر چیزی، پناه می برد. البتّه باید بگویم که بنده غرب را تذکّرپذیر می دانم و تلاش هایی زیادی هم در خود غرب در این باره صورت گرفته هر چند که ثمره ی لازم را نداشته است، مثلاً یونگر – نویسنده ی کتاب عبور از خط – بسیار امید داشت تا با طرح نیهیلیسم، واقعاً بشر را نجات دهد، ولی نتوانست. البتّه این بدین معنا نیست که کارش نادرست بود؛ ولی نتوانست. نظر بنده این است که اوّلاً باید مشخص شود که راهی جز عبور از نیهیلیسم وجود ندارد، بعد می پردازیم به اینکه چقدر از چه کسی می توانیم بهره ببریم. تنها راه نجات بشر امروز، فهماندن نیهیلیسم به اوست. بشر در حال نابود کردن خویش است و علّتش هم حس بی فروغی اوست. بشر حیات واقعی اش را گم کرده است. وقتی ما می گوییم که بشر حیات را گم کرده است، برخی می پندارند منظور ما این است که آدمی دیگر نمی تواند تنفّسِ بیولوژیک کند! ولی بشرِ امروز می فهمد که این گم کردن حیات، چیست.
معظّم: یعنی بشر مُرده است.
استاد: بله همین طور است. بشر در نیهیلیسم یا پوچ انگاری، کارد به استخوانش رسیده است.
معظّم: بی معناییِ همه چیز؟
استاد: بله، امّا چرا چنین شده است؟ برای اینکه آدمی به وجود رجوع نکرده است و نپرسیده که معنای وجود چیست؟ نیهیلیسم، یعنی عدم رجوع به وجود.
معظّم: انسان هم از معنای وجود نپرسیده است و هم اینکه چگونه می توان رجوع به وجود داشت.
استاد: وجود چیست؟ وجود، مفهوم نیست و چیزی غیر از مفهوم است. شما کتاب "آنگاه که فعالیِت های فرهنگی پوچ می شود" را ببینید، هفتاد درصد کتاب، جنگ با مفهوم است، که این مفهوم ما را بیچاره کرده است. در این جنگ، به هر چیزی که می توانستیم چنگ زدیم، از مولوی تا نیچه و سایرین. وقتی من هایدگر را می خوانم، می بینم که چقدر زبان هایدگر، زبان حال کسی است که می خواهد از نیهیلیسم عبور کند. ما در این قضیه، حرف ها داریم. شما برای تبیین نیهیلیسم چاره ای ندارید، جز اینکه زبان هایدگر را بکار ببرید. هر زبان دیگری را بکار ببرید با دو مشکل بزرگ مواجه می شوید: اوّلاً زبان حال انسانی که کارد به استخوانش رسیده، نیستید و ثانیاً حقیقت مسأله را در حجاب متافیزیک برده اید. ما در این زمینه، مشکلاتی اساسی داریم. شما ببینید خدا در قرآن می فرماید: ولله عزّت جمیعاً الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه. یعنی خدا عین عزّت است و گویش و زبان پاک به سویش صعود می کند. یعنی رجوع به حق، با زبانِ پاک میسّر است. مفسّران الکلم را "عقیده" ترجمه کرده اند، امّا عقیده، متافیزیکی است. الکلم الطیّب، زبان پاکی است که گرفتار حجاب مفاهیم و انتزاعیات نیست، زبانی است که به رجوع های نیست انگارانه آلوده نیست. با این زبان می توان به حق، که عین عزّت است رجوع کرد و نسبت شما با حقیقت عزّت، با گویش پاک برقرار می شود. این گویشِ پاک، همان تفکّر است، البتّه نه تفکّر انتزاعی و متافیزیکی؛ چرا که قرآن, اللهِ متافیزیکی و انتزاعی را طرد و رد می کند. در قسمت دوّم آیه می فرماید که: و العمل الصالح یرفعه. یعنی عمل صالح، قدرت گویش و زبان پاک را زیادتر می کند و این یعنی اینکه عمل اخلاقی، نسبت شما را با حق ایجاد نمی کند، بلکه آن را شدید تر می کند. ببینید، من با درک تفکّر هایدگر و الهام از زبان او، به خوانشی عمیق تر و دقیق تر از این آیه از قرآن رسیدم؛ خوانشی که متافیزیکی و نیست انگارانه نیست.
معظّم: و این یعنی نیاز اساسی ما به زبان مارتین هایدگر؟
استاد: بله، ببینید! شما منبر می روید، سخنرانی می کنید، در تلویزیون سخنرانی می کنید، امّا زبانتان زبان حال انسانی که کارد پوچ انگاری به استخوانش رسیده، نیست؛ فلذا شما با او هم سخن نمی شوید و نمی توانید او و دردش را بفهمید. خطرات بزرگی پیش رو داریم. حوزه ها و دانشگاه ها زبان این بشری را که کارد به استخوانش رسیده را نمی فهمند. بشر امروز به سخنی رجوع می کند که گم گشته اش را در آن زبان بیابد و این زبان، زبانی است که توان فهم پوچ انگاری را داشته باشد. در این مورد ما زبانی را که با نیچه متولّد شد و به کیرکگارد و هایدگر منتقل شد را مناسب و آشنا می بینیم. پس ما با دو مشکل مواجهیم: یکی تبیین نیست انگاری با زبان مارتین هایدگر و دیگری اینکه با نظر به افق تفکّر هایدگر سخن خودمان را بگوییم. ببینید، من اخیراً یک سخنرانی با موضوع روزه داشتم که زبانش، زبان هایدگر است. باورتان نمی شود؟! شما حتماً به آن سخنرانی رجوع کنید. در آن سخنرانی تذکّری خاص نهفته است و شما خیلی خوب می توانید زبان آن تذکّر را بفهمید و دریابید که آن تذکّر، چگونه تذکّری است. در آن سخنرانی راجع به آیه ای از قرآن کریم سخن می گویم و بعدش هم، باز همان آیه را می گویم؛ ولی در پرتو تفکّر هایدگر. یعنی با نظر به افق زبان هایدگر، سخن خودم را می گویم.
به نظر من خلیفه ی الله، همان دازاین است. دازاین، یعنی اینکه همه ی وجود در خود توست، علّم الآدم الاسماء کلّها. مگر هایدگر نمی گوید که همه ی وجود در انکشاف تو، پیشِ تو می آید. در بستر تفکّر هایدگر، آیات قرآن برایم بسیار شیرین شده است.
معظّم: جالب است که جان مک کواری (فیلسوف دین و استاد الهیّات در دانشگاه های گلاسکو و آکسفورد و مترجم هستی و زمانِ هایدگر به زبان انگلیسی) هم معتقد است که بدون قدری آشنایی با تفکّر هایدگر، بعید است کسی بتواند امیدوار به پیشرفت در فهمِ خداشناسی و الهیّات معاصر باشد.
معظّم: پس ساحت حضورِ انسان، افق آشکارگیِ وجود است؟
استاد: بله، این آشکارگی، معنای خلیفه ی الهی است. اصلاً چه شد که ما هبوط کردیم؟ با رجوع به کثرت، با رجوع به موجود. شجره یعنی کثرت. با رجوع به موجود، هبوط آغاز شد. حالا ما باید نسبت های خود را با کثرات (موجودات) تغییر دهیم تا به وحدت خودمان بازگردیم و با رجوع به وحدت به مقام خلیفه ی الهی باز خواهیم گشت. مقام خلیفه ی الهی، در حضور حق حاضر شدن است و به همین دلیل است که به نظر من، خلیفه ی الله، همان دازاین است.
معظّم: این بیان جناب عالی مرا به یاد متکلّم بزرگ مسیحی معاصر، رودلف بولتمان (1884-1976میلادی) می اندازد. او دوست نزدیک هایدگر بود و قبل از اینکه با هایدگر آشنا شود متکلّمِ بزرگی بود؛ لیکن در مراوده ی با هایدگر و آشنایی و اُنس با تفکّرِ او، دوباره به همه ی مسائل کلامِ مسیحی اندیشد و جانی دوباره به جسد رو به احتضار کلام مسیحی بخشید و کلام جدید مسیحی را بر اساس "وجود و زمان" هایدگر بازخوانی کرد. شما وقتی کلام بولتمان را به عنوان یک متکلّم بزرگ مسیحی می بینید، در واقع با صورت کلامیِ تفکّر هایدگر، مواجه شده اید. در اینجا در می یابیم که وقتی که فلسفه نشاط پیدا می کند، کلام، جانی دوباره می یابد و زبان از فروبستگی رها می شود.
استاد: هایدگر، زبان می گشاید؛ این را بنده در تجربه ی خودم دارم. بارها متون هایدگر را پیش روی خود نهاده ام ولی سخن خود را گفته ام. من دقیقاً همین کار را با علامه طباطبایی و تفسیر المیزان، رنه گنون و دکتر سید احمد فردید و دکتر داوری اردکانی کرده ام. مقصودم این است که به شما بگویم که باید بتوانید نیهیلیسم را با زبانی که توانایی ها و ظرفیّت های لازم را دارد، بشناسید و بشناسانید. ما باید برای بشر امروز روشن کنیم که هیچ رجوع وجودی ندارد. برای تبیین این معنا در کتاب "سلوک ذیل شخصیّت امام خمینی" مثال مُد! را زده ام؛ ممکن است که کسی به سادگی از مُد بگذرد ولی این نمودِ یک روحِ تاریخی است که بشر دیگر نمی تواند با هیچ چیزی اُنس طبیعی بگیرد. انسِ بشر امروز، انسِ خیالی و سوبژکتیو است. مُد یعنی چه؟ یعنی اینکه روان من دیگر این چیز را نمی پذیرد، نه اینکه روح حقیقت جویی من این را نمی پذیرد.
معظّم: این بشر مُدزده هم در جستجوی اُنس است؟
استاد: بله، امّا حقیقت را نمی شناسد لذا طالب آن هم نیست و در این حالت، همواره می خواهد با خیالات خودش زندگی کند و با آنها مأنوس باشد. ما باید برای این انسان توصیف کنیم، تبیین کنیم که نسبت نیهیلیسم و جهان معاصر به نحوی است که نیهیلیسم، همه ی زندگی اش را فراگرفته است.
پرسیده بودید که در صورتیکه نیهیلیسم وصف ذاتی جهان معاصر باشد، چه بر سر دین می آید؟ خوب دین هم نیهیلیستی می شود، دینِ نیست انگار! یعنی فرد به مجالس مذهبی می رود برای اینکه روانش آرامش پیدا کند، لذّت ببرد! این خودش یک نوع مُد است. در این کنش شبه دینی، فرد هیچ رجوعی به حق نداشته است. این فرد به خطورات ذهنی و اوهام خودش رجوع کرده است نه به حق.
معظّم: پس در چنین جهانی، دین هم نیهیلیستیک می شود؟
استاد: بله، اینها باید تبیین بشود. باید پرسید که چرا تو نمی توانی مثل عرفای بزرگ باشی؟ تو اگر هزار برابر اویس قرنی سجده بگزاری، یک میلیاردمِ! آنچه اویس به واسطه ی آن عمل به دست می آورد را هم به دست نمی آوری، چرا؟ چون تو اصلاً به خدا رجوع نداری، تو به خدایی که حیّ و قیّوم و سمیع و بصیر است هیچ رجوعی نداری. رجوع به خدای حیّ و حاضر به تو تجلّی می دهد ولی تو به خودت که نمی توانی تجلّی بدهی! آن هم کدام خود؟ خودِ متافیزیکی، نه خودی که عین اتّصال به حق است. اینها باید حل بشود، آن وقت بشر خواهد فهمید که چرا دینش هم متافیزیکی و نیهیلیستی شده است.
معظّم: پس وقتی غولِ نیهیلیسم از آن چراغ بیرون جست، دین می میرد؟
استاد: بله، حتماً همین طور است. دینی که نیهیلیسم را نشناسد، نیهیلیسم تصاحبش می کند و بشر امروز، نیهیلیسم را نمی شناسد؛ بنابراین هیچ قدمی ماوراء نیهیلیسم بر نمی دارد. بشر در جهان معاصر دائم در جادّه ی نیهیلیسم است. شما ببینید امثال آقای یونگر با امیدها آمدند و می دانستند که درمان بشر امروز، عبور از نیهیلیسم است؛ امّا نتوانستند کاری کنند. غلبه ی متافیزیک و نیهیلیسم اینها را بلعید!
معظّم: یعنی عبور از نیهیلیسم به نیهیلیسم. یعنی افقی ماوراءِ نیهیلیسم، پدیدار نشد.
استاد: بله، نشد. شما در کشور خودمان شخصیّت هایی نظیر جلال آل احمد و شهید آوینی را نگاه کنید. شهید آوینی چون در ذیل امام خمینی بود، قوّتی داد و انصافاً هم اندیشه ی او جوانان را از نیهیلیسم نجات می دهد؛ امّا آل احمد نتوانست. مرحوم آل احمد چه کار توانست بکند؟ هیچی! فقط ما از ایشان خوشمان آمد!
معظّم: ولی شهید آوینی همچنان الهام بخش است.
استاد: بله
معظّم: حداقل در تجربه ی زیسته ی خود من، آوینی این گونه بوده است. فکر می کنم این تمایز آوینی به نسبت او با حقیقت دین در جهان نیست انگار کنونی باز می گردد. باید پرسید که این نسبت چه بوده است که سخن او همچنان در چنین جهانی، الهام بخش است؟
استاد: می توانید این طور بگویید که نسبت امام خمینی با دین در جهان معاصر چه حیاتی را متذکّر می شود که امثال شهید آوینی در ذیل او چنین شدند. حیات امام، بسیار عجیب است!
معظّم: این حیات، همان "وقت حضور" است که جنابعالی بارها و بارها بر آن تأکید کرده اید؟
استاد: بله همین طور است.
معظّم: من در حدود فهم و دریافت خود، به هر روی که نظر می کنم، مظاهر نیست انگاری را می بینم: در تلویزیون، در مصرف گرایی، در مواعظ شبه دینی و شبه اخلاقی، در سیاست، در خانواده ها و روابط زناشویی، در نهاد های سیاسی– اجتماعی، در کنش های شبه اخلاقی، در پارک ها و اماکن تفریحی، در کنش ها و سخنان شبه دینی و شبه فرهنگی. چه بگویم! که جهانی است نیهیلیست و نیهیلیستیک، این جهانِ ما !
استاد: تشخیص نیهیلیسم، شعور برتر می آورد امّا عبور از نیهیلیسم یک شعور دیگری می خواهد. فردریش نیچه شعور برتری داشت که توانست نیهیلیسم را کشف کند، زبان او غلیانِ فکر است، اوج تفکّر است، تعالی فکر است و این اوج و تعالی و جوشش و غلیان تفکّر، به شعورِ تشخیصِ نیهیلیسم بر می گردد، از آنجاست. من با نیچه زندگی کرده ام و این در آثاری مثل "آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین" و "آنگاه که فعالیّت های فرهنگی پوچ می شود" و "کربلا مبارزه با پوچی ها" آشکار است. شما تکرار واژه ی پوچی را در این کتاب ها ببینید! ما دیدیم که نیست انگاری چه فاجعه ای است و درک این فاجعه برای بنده بسیار خوب بود و از این جهت لطفی به من شد و درک این پوچی خیلی برایم خوب بود. فهمیدم که این نیست انگاری و پوچی، تنبلی و بی عاری و سرشکستگی نیست و چیز دیگری است؛ دریافتم که نیهیلیسم، روح زمانه ی ماست. ما پس از درک عمیق و درست نیست انگاری، کربلا را به صحنه آوردیم. اینجاست که من می گویم، باید امام خمینی (ره) را به حوزه های علمیّه و به جامعه باز گرداند. حضرت امام خمینی (ره) یک شخص نیست بلکه حضور تاریخی دینی است که انسان را به حقیقت وصل می کند، در مقابل نیهیلیسم که هیچ رجوعی به هیچ حقیقتی ندارد. باید به خدای خمینی رجوع کرد، خدایی که او برای ما آورد و در حرکات و سکنات او ظاهر شد. خدایی که در طبس حاضر بود و خونین شهر را آزاد کرد. این خدا را با اصالتِ وجود ملاصدرا می توان یافت. اصالتِ وجود ملاصدرا غیر از آن چیز هایی است که در مدرسه ها درس می دهند. اینجا به یاد سخن کیرکگارد می افتم که گفت استادها می آیند و پدرِ سخنان مرا در می آورند!!! همین بلا را بر سر تفکّر ملاصدرا هم آوردند!!! وظیفه ی ما این است که با تکیه بر سرمایه ی حضوری خودمان و اصالت وجود - اصالت وجودی که در شخصیّت امام خمینی (ره) تحقّق داشت، نه اصالت وجودی که درکتاب هاست - به تبیین نیهیلیسم و عبور از آن بپردازیم. ما توان عبور از نیهیلیسم را با اتکاء به آنچه گفتم، داریم. شما در نظر بگیرید که جوانانی را در آتش ریخته اند و آنها در حال سوختن هستند، وظیفه ی ماست که با تبیین نیهیلیسم و رجوع به امام روح الله اینها را یکی یکی از آتشِ نیست انگاری بیرون بیاوریم. من امروز چنین موقعیّتِ تاریخی و چنین وظیفه ای را برای خود قائل هستم. نگاه کنید این نسل جوان در حال استغاثه اند!!!!! ما بعد از دفاع مقدّس، با نسلی روبرو شدیم که باید آنها را به حقیقتی رجوع می دادیم ولی ما آنها را رها کردیم به حال خودشان. ما خیلی مقصّر هستیم. این نشان می دهد که ما تاریخِ خودمان را به روز نکرده ایم و در گذشته جا مانده ایم. البتّه باید بدانیم که تاریخِ این هوشیاری هنوز فرا نرسیده است، سعی ما باید این باشد که تاریخ این تفکّر را برسانیم، ما باید به تعبیر سقراط، قابله باشیم، بِزایمانیم ( فعلی از زائیدن)!!!) . 4- در مورد پدیدهی انقلاب اسلامی باید با توجه به جایگاه تاریخی آن و تقابلی که از نظر تمدنی با غرب دارد آن را در نظر گرفت، نه اینکه گمان کنیم انقلاب اسلامی از فردای ظهور خود میتواند از غرب عبور کند. موفق باشید -
۳-تفسیر المیزان ومبانی فکری انقلاب اسلامی
بر خلاف آنچه حضرتعالی معتقدید که علامه در تفسیر المیزان مبانی فکری انقلاب اسلامی را تبیین کردهاند به طوری که خواندن المیزان را برای آنانکه میخواهند سهمی در انقلاب داشته باشند لازم میدانید در نگاه اولیه چنین برداشتی از تفسیر المیزان نمیتوان داشت چون در هیچجایی از این تفسیر از انقلاب اسلامی بحثی وجود ندارد به طوری که عدهای هیچ نسبتی بین انقلاب و این تفسیر قایل نیستند. سخن شما مبتنی بر چیست؟
کافی است مدتی شما با المیزان مأنوس باشید اولین نکتهای که متوجه میشوید حاکمیت حقیقت است بر تمام مناسبات بشری، که بنده در بحث «سنت سقوط تمدنها از نظر قرآن» دقتهای حضرت علامه را نسبت به راز سقوط تمدنها عرض کردهام، در آنجا روشن میشود چگونه ایشان روشن میکنند که اگر حق در جوامع بشری حاکم نباشد آن جوامع به هلاکت میرسند و در تفسیر آیهی 200 سورهی آلعمران بهخوبی حکومت غربی و تمدن غربی را مورد انتقاد قرار میدهند.
علامه طباطبائی«رحمةاللهعلیه» با اشاره به آیاتی که متضمن تکالیف اجتماعی و لزوم اقامهی عبادات از سوی مردم است معتقدند که چون افراد در پیدایش اجتماع اثر تکوینی دارند برای ادارهی آن نیز حق دخالت داشته و خداوند آن اثر تکوینی را در مقام تشریع ضایع نگذارده است. ایشان در این زمینه بحث مبسوطی ارائه نموده و به اکثر آیات مورد استدلال اشاره کردهاند، مینویسند:
«نکتهای که لازم است در اینجا مورد توجه قرار گیرد این است که عموم آیاتی که متضمن لزوم اقامهی عبادات و انجام حج و اجرای حدود و قصاص و نظایر اینها است روی سخن خود را تنها به پیغمبر ننموده بلکه تمام مؤمنین را مخاطب قرار داده و اجرای این امور را از همهی آنان خواسته است. از مجموع این آیات چنین استفاده میشود که دین یک روش اجتماعی است که خداوند آن را بر عهدهی مردم قرار داده است و خدا راضی به کفر بندگان خویش نیست، و چنین خواسته است که افراد همه با هم و به طور دسته جمعی اقامهی دین کنند، پیدا است که اجتماع چون از افراد تشکیل شده، ادارهی آن نیز باید به عهدهی خود آنها بوده باشد، و هیچ فردی در این باره بر دیگری مزیت و تقدّم نداشته همه یکسان میباشند. خلاصه شئون اجتماعی مخصوص به دستهای خاص نمیباشد، و در این موضوع پیغمبر نیز با دیگران مساوی بوده هیچ امتیازی ندارد».
علامه طباطبائی در بخش دیگری و در ادامهی پاسخ به این سؤال که عهدهدار ادارهی اجتماع کیست و سیرهی او چیست؟ میگویند:
«در هر صورت باید دانست که بدون اشکال در این زمان که پیامبر(ص) وفات نموده و امام(عج) نیز از دیده پنهان است، امر حکومت بهدست خود مسلمین است، و این وظیفهی آنان است که با در نظرگرفتن روش رسول خدا(ص) که روش امامت بوده است حاکمی را انتخاب کنند، و این روش غیر از روش پادشاهی و امپراتوری است، در این موقعیت نباید هیچ حکمی از احکام الهی تغییر کند و این وظیفهی همه است که در راه حفظ احکام خدا کوشا باشند. و اما دربارهی حوادث روزمره و پیشآمدهای جزئی همانطور که گفتیم، لازم است حاکم با مشورت مسلمین دربارهی آنها تصمیم بگیرد». بنابراین از مجموع آیات متضمن تکالیف اجتماعی مردم چنین نتیجه میشود که تشکیل حکومت اسلامی به عنوان مقدمه واجب بر عموم مسلمانان لازم است.1
بر این اساس از منظر علامه تشکیل حکومت اسلامی واجب بوده و در صورتی که مردم برای انجام تکالیف واجب اجتماعی خویش بخواهند دولت تشکیل دهند حق دارند که فقیه واجد شرایطی را به عنوان حاکم تعیین نمایند. بیشک چنین فقیهی علاوه بر مشروعیت مردمی دارای مشروعیت الهی نیز خواهد بود. زیرا منطقی و معقول نیست که مردم به تکالیف اجتماعی از سوی شارع مکلف باشند، اما هیچگونه حق دخالت و اظهار نظر جهت ایجاد مقدمات و فراهمآوردن زمینههای انجام آن تکالیف را نداشته باشند. مگر امکان دارد که برای شارع، امری مطلوب باشد و آن را از مردم بخواهد اما مقدمه آن را نخواهد؟
در همین رابطه ملاحظه میکنید که اغلب روحانیونی که در مبارزه با نظام شاهنشاهی و تحقق نظام اسلامی مبارزه کردند از جمله شهید مطهری و بهشتی و مفتح و قدوسی و غیرهم، همه شاگردان علامه طباطبایی بودند و بدون شک تربیت فکری معنوی این بزرگان، توسط علامه طباطبایی، نقشی اساسی در حرکت آنها داشت. دربارهی مسائل جهان اسلام، از جمله مسئلهی فلسطین، علامه همواره فعال بودند و حتی در مورد لزوم کمک به مردم فلسطین، ایشان اعلامیهای را همراه شهید مطهری و مرحوم آیت الله سیدابوالفضل موسوی زنجانی منتشر ساختند که در آن ضمن افتتاح حساب بانکی در بانکهای ملی، صادرات و بازرگانی، مردم را به یاری مردم ستمدیده فلسطین فراخوانده بود.
یکی از شاگردان علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» میگوید: از خصوصیات علامه این بود که هیچگاه از کسی بدگویی نمیکردند. در طی 35 سال ارتباط با ایشان، جز بدگویی از دربار و رژیم طاغوت، حتی یکبار هم بدگویی کسی را از ایشان نشنیدم . آیت الله مطهری از معماران فکری انقلاب اسلامی درباره علامه طباطبایی میگویند: علامه طباطبایی رابطهی عاطفی و فکری بسیار نزدیکی با امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» داشتند.» امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» دربارهی علامه طباطبایی میفرمایند: «آقای طباطبایی مرد بزرگی است و حفظ ایشان با این مقام علمی لازم است». همچنین ایشان در اوایل انقلاب خطاب به علامه طباطبایی فرموده بودند: «همجواریِ شما برای ما مغتنم است». مقام معظم رهبری«حفظهالله» در قسمتی از پیام خود به مناسبت سالگرد ارتحال علامه طباطبایی، ایشان را چنین ستودند: «او (علامه طباطبایی) مجموعهای از معارف و فرهنگ اسلام بود، فقیه بود، حکیم بود، آگاه از اندوخته های فلسفی شرق و غرب بود، مفسّر قرآن بود، از علوم اسلامی، یعنی علومی که از اسلام نشأت گرفته، یا از آن تغذیه کرده است، مطلع بود... شخصیت او، در لابهلای این دانستنیهای بسیار، به کمک ریاضتی مداوم و درازمدت پرورده، صیقل یافته و پرداخته شده بود. از کسانی بود که تنها مکتب جامعی چون اسلام میتواند امثال او را در دامان پر برکت خویش پرورش دهد.
علامه با آگاهی از مکاتب غربی و فلسفه غرب دقیقاً شبهاتی که در اروپا، شرق و غرب جهان علیه دین مطرح بود شناسایی کرد و با اخلاصی بینظیر به نقد و بررسی آنها پرداخت. ایشان در تفسیر «المیزان » به مناسبتهای مختلف با اشاره به افکار بیاساس برخی از دانشمندان غربی و یا روشنفکران غربزده، معارف ناب اسلامی را مطرح میکنند و ضمن شناخت مقتضیات زمان و مکان، در سالهای دههی ۲۰ و ۳۰ هدایت جامعه را با رفع شبهات به عهده میگیرند و افکار جاهلان و مغرضان را پیرامون معارف دینی مورد نقد قرار میدهند.
-----------------------
1- به علامه طباطبائی، محمد حسین، ترجمهی تفسیر المیزان، بنیاد علمی و فکری علامه طباطبائی، ج 4، ص 207-211 رجوع شود. -
۴-حکمت متعالیه وتفسیرالمیزان
علامه طباطبایی در تفسیر خود بخش فلسفی را از اصل تفسیر خود جدا کرده است اما به نظر میرسد ایشان در تفسیر خود از نگاه حکمی ملاصدرا متأثر است آیا علامه بدون نگاه فلسفی ملاصدرا توانایی ارائهی چنین تفسیری را داشتند؟
قرآن ما را به تفکر دعوت فرموده و میفرماید در قرآن تدبّر کنید، لازمهی آنکه انسان بخواهد در قرآن تدبّر کند خوبفکرکردن است و طبیعی است وقتی شما خوب فکر کنید با سایر متفکران تاریخ یک نحوه همفکری پیدا میکنید و با فکر منظمی که آنها دارند احساس قرابت مینمایید و از افکار آنها استفاده مینمایید، این ربطی به تفکر فلسفی ندارد که یک نوع از انواع تفکر است بلکه همینکه اهل فکر باشید میفهمید حقایق مجرد دارای جامعیتاند و اگر کسی این فهم خود را به این صورت ارائه داد که «بسیط الحقیقه کُلُّ الأشیاء و لیس بشیء منها» میفهمید که چه میگوید. آری علامهی طباطبایی«رحمةاللهعلیه» از این جهت با متفکر بزرگی مثل ملاصدرا همفکر است و علامه با این فکر وارد قرآن میشود و بهرههای فراوانی از قرآن میگیرد ولی از آنجایی که فلسفه را میشناسد و محدودیتهای آن را نسبت به حقیقت اشراقیِ وحی میداند مواظب است با نگاه فلسفی به قرآن و روایات ننگرد هرچند در بعضی موارد شواهدی فلسفی در رابطه با آیات و روایات میآورد تا معلوم شود آن موضوع در نگاه فلسفی که - برای افراد قابل لمستر است- نیز مطرح بوده است.
-
۵-علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه»ومکتب تفکیک
برخی از اهل تفکیک جدایی بحث روایی از بحث فلسفی را که علامه در تفسیر مطرح کردهاند دلیل بر اعتقاد ایشان به تفکیک میدانند، نظر شما در این امر چیست؟
اگر تفکیک به این معنا است که مواظب باشیم حقیقت اشراقی و وجودی قرآن و روایات در محدودهی تفکر انتزاعی و مفهومیِ فلسفی تقلیل نیابد، بسیار چیز خوبی است ولی متأسفانه آنهایی که تحت عنوان مکتب تفکیک اصرار دارند قرآن و فلسفه مخلوط نشود هیچگونه تفکری را بر نمیتابند و مخاطبان خود را به یک نوع اخباریگری و تحجر گرفتار میکنند که علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» هرگز اینگونه نبودند.
اینان به اسم آنکه قرآن و اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در مقام عقل کل هستند، هرگونه خردورزی در قرآن و روایت را به اسم تفکر فلسفی مردود میدانند و عملاً نظریهپردازی بر مبنای قرآن و روایت را از جوامع علمی سلب مینمایند در حالیکه سراسر آثار مرحوم علامهی طباطبایی«رحمةاللهعلیه» تجلی خردورزی آن مرد فرزانه است در کتاب و سنت و المیزان صورت نظریهپردازیهای او است مبتنی بر قرآن و روایات مربوطه. -
۶-جمع بین تفسیر سورهی حمدِ حضرت امام(ره)وتفسیرالمیزان
باتوجه به مباحث سلوک ذیل شخصیت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» اینگونه میفهمیم که باید در رجوعمان به معارف اسلامی با توجه به منظر حضرت امام به آن معارف نظر کنیم و باید نگاهی که نسل امروز مثلاً در تفسیر قرآن داشته باشد همان منظری باشد که حضرت امام در تفسیر حمدشان نشان دادند که ظاهراً با رویکردی که علامه در تفسیرشان داشتند متفاوت است. ما چگونه این دو را با هم جمع کنیم؟
تفسیر شریف المیزان با آن نحوه استحکامی که در خود دارد عقل شما را آماده میکند تا بتوانید در قرآن تدبّر کنید و نگاه عرفانی خود را مبتنی بر نگاهی قرار دهید که در تفسیر المیزان بهدست آوردهاید. مسلّم ما در نگاه وجودی به قرآن باید تعقل را در صحنه داشته باشیم وگرنه به اسم تفسیر عرفانی حرفهایی به میان میآید که صرفاً ذوقی است در حالیکه شما در تفسیر سورهی حمدِ حضرت امام با نگاهی روبهرو هستید که در عین تعمق عقلی در قرآن متوجه تجلیات انوار و اسماء الهی نیز هست.
-
۷-تفکر علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» و تقابل باغرب
در کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه»» شما تقابل مکتب امام و غرب را نشان دادهاید در این راستا تفکر علامه را چگونه ارزیابی میکنید؟
همانطور که قبلاً ملاحظه فرمودید علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» بهخوبی روح اعتباری و سوبژکتیویتهی غرب را میشناسند و با نظر به آن روح، نور قرآن را به صحنه میآورند تا با نور قرآن شما را از ظلمات دوران عبور دهند به همین جهت وقتی شما مدتی با تفسیر المیزان مأنوس شدید بهخوبی در خودتان احساس عبور از غرب ظهور میکند.
-
۸-تفسیر المیزان وعبوراز ظلمات دوران
تفاوت تفسیر المیزان با سایر تفاسیر شیعه چیست و چرا شما از میان تفاسیر معتبر شیعه این تفسیر را غذای روح بشر امروز می دانید؟
کافی است شما در این رابطه به نظر شهید آیتالله مطهری«رحمةاللهعلیه» بهعنوان یک قرآنشناس رجوع کنید که میفرمایند:
«کتاب تفسیر المیزان ایشان، یکی از بهترین تفاسیری است که برای قرآن مجید نوشته شده است... من میتوانم ادعا کنم که بهترین تفسیر است که در میان شیعه و سنی از صدر اسلام تا امروز نوشته شده است... ».
ملاحظه میکنید که شخصیت علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» و تفسیر المیزان ایشان در ارتباط با ظلماتی که ما باید از آن عبور کنیم با هیچیک از تفاسیر موجود قابل مقایسه نیست. زیرا تفسیر قرآن باید روشن کند از چه عالَمی باید عبور کرد و به چه عالمی باید نظر نمود. به اندازهای که نگاه ما به قرآن درست باشد، به همان اندازه میتوانیم با قرآن رابطه برقرارکنیم. اولین نکتهای که باید نسبت به قرآن بدانیم، جایگاه وجودی یا اشراقی قرآن است که فوق الفاظ، در عالم غیب موجود است و از آن مقام نوری بر قلب رسول خدا(ص) نازل میشود. قرآن در توصیف آن مقام میفرماید: «وَ إِنَّهُ لَتَنْزیلُ رَبِّ الْعالَمینَ، نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ، عَلى قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ» (سورهی شعراء، آیات 192تا 194) همان حقیقت نوری، در مقام ذهن رسول خدا(ص) ظهور میکند و حضرت صوت جبرائیل را میشنوند و رسول خدا(ص) در این رابطه فرمودند: «رَأَیْتُ جَبْرَئِیلَ فِی صُورَةٍ لَهُ سِتُّمِائَةِ جَنَاح» جبرئیل را دیدم در صورتى که ششصد بال داشت. و همان حقیقت نوری با نزول بیشتر به صورت صوت در میآید و رسول خدا(ص) آن را میشنوند و در نتیجهی آن الفاظ قرآن شکل میگیرد.
در راستای قوس صعود و نظر به مقام باطنی قرآن، خداوند میفرماید: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ، فِی کِتَابٍ مَّکْنُونٍ، لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» آن قرآن، قرآنِ بلندمرتبهای است، در کتابی پنهان، آن را مسّ نمیکند و کسی نمیتواند با آن تماس بگیرد مگر مطهرون. که البته مطهرون - به اعتبار آیهی 33 سورهی احزاب- بالإصاله اهل بیت هستند و بالتّبع هرکس به همان اندازهای که از طهارت بهرهمند است میتواند با حقیقت قرآن مأنوس باشد.
آنچه در آیات مذکور باید مورد توجه قرار گیرد نظر به جنبهی وجودی قرآن است که قلبهای آماده و پاک از اعتباریات و منور به رعایت حرام و حلال الهی، میتوانند از طریق جنبهی وجودی و ملکوتی خود با جنبهی وجودی قرآن تماس داشته باشند و بنا به گفتهی حضرت آیتالله جوادی«حفظهالله» که عمری است با المیزان بهسر میبرند : عین الیقین علامه سند علم الیقین ایشان است و علم یقینی که در المیزان ظهور کرده پشتوانهای عین الیقینی دارد و ابتدا با چشم قلبی و شهودی و وجودی درک شده، همچنان که آن عین الیقین پشتوانهای حق الیقینی دارد و صاحب آن به مقام فنا رسیده و با آن رویکرد المیزان نگاشته شده است. -
۱۱-رویکرد حضرت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه»بر اساس تحقق نظام اسلامی و نفی نظام مدرنیته
چرا به جای امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» شخصیت اشراقی علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» را مبادی تفکر در دنیای معاصر ندانیم؟
رویکرد علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» به عالم معنا بر مبنای کشف راهکاری است که بتواند موانع فرهنگی فرهنگ مدرنیته را دفع کنند و مانع حاکمیت اندیشههای دیویدهیوم و امثال او باشد و خداوند نیز ایشان را مفتخر و منوّر به آن راهکارها میکند تا بشریت از طریق شخصیت و آثار ایشان خود را از موانع حاکمیت آن فرهنگ آزاد نماید ولی رویکرد حضرت امام رویکرد به عالم معنا است بر اساس تحقق نظامی که نفی نظام مدرنیته بکند و امروزه تنها با نظر به شخصیت اشراقی حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» میتوان در نظامی قرار گرفت که در عین تفکر و تفاهم و وحدت ، بتوانیم از نظام سوبژکتیویتهی غربی عبور کنیم و این همه ی هویت اسلامی امروذین ماست همان طور که اگر قرآن و نبوت را بپذیریم ولی امام زمان خود را نشناسیم به مرگ جاهلیت مرده ایم و از هویت اسلامی بی بهره ایم.
-
۱۲-زعامت علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» در مقابله با فرهنگ غربی
از مباحث شما اینگونه استنباط میشود که زعمای دین دارای شخصیت اشراقی هستند و خداوند راهکار هدایت تاریخی جامعه را بر قلب آنها اشراق میکند، با توجه به اینکه علامه به آن معنا از زعمای دین نیستند ،موضوع شخصیت اشراقی ایشان چگونه خواهد بود و چه جایگاهی دارد؟
علامه طباطبایی«رحمةاللهعلیه» از آن جهت در زمرهی زعمای دین هستند که در مقابل فرهنگ غربی و بهخصوص فرهنگ مارکسیسم احساس مسئولیت کردند و زعامت فرهنگی دفع مادیگرایی را بهعهده گرفتند و خداوند نیز بر همان مبنا اشراقی که باید به ایشان مدد برساند را برایشان مقدر فرمود.
-
۱۳-رجوع به المیزان و توان تشخیص ظلمات مدرنیته
برای آنکه با روح غربی به تفسیر المیزان رجوع نشود چه مقدماتی نیاز است؟ آیا تفسیر المیزان به خودی خود توان تشخیص ظلمات غرب را و عزم عبور از آن را به خوانندگان خود میدهد؟
با توجه به نکاتی که عرض کردم روح المیزان به خودی خود از یک طرف آمادگی اُنس با حقیقت را در مخاطبان خود ایجاد میکند – هرچند در ابتدای امر جنبهی حصولی آن بر جنبهی حضوری آن غلبه دارد- و از طرف دیگر انسان با گوشت و استخوان خود ظلمانیبودن فرهنگ غربی را احساس میکند.