باسمه تعالی
1- تفاوتی که ممکن است در مباحث این کتاب با سایرکتاب هایی که متکلّمین در مورد نبوت و امامت بحث کرده اند ملاحظه کنید، در عدول مؤلّف از روش جدلی به روش اقناعی و حضوری است. مشهور است که روش علم کلام برای ساکت کردن رقیب، روشی جدلی است و روش فلسفه ، روشی اقناعی است، برای آن که عقلِ طرف مقابل را قانع کند و روش عرفان، روشی حضوری است تا قلبِ مخاطب را به حضور حقایق ببرد و او بتواند با حقایق اُنس بگیرد. مؤلّف کتاب در عین آن که سعی دارد در همان مسیر علم کلام بحث کند، ولی مخاطب خود را از دلائل فلسفی و روش عرفانی محروم نگردانده، زیرا معتقد است فلسفه در هیئت حکمت متعالیه آن چنان جلو آمده است که می تواند موضوعات کلامی را با مبانی فلسفی اثبات نماید و از طرفی بهترین شکل اثبات حقانیت موضوعات دینی تبیین عرفانی آن است زیرا منجر می شود تا مخاطبی که طالب حقیقت است به بهترین نحو متوجه مقصد و مقصود شریعت گردد و با جان و دل آن را بپذیرد.
2ـ بعضی از عزیزان گاهی با سؤالات و شبهاتی روبه رو هستند که تا آن ها حل نشود نمی توانند سلوک قلبی خود را در مسیر دین داری و ولایت و حبّ ائمه ی معصومینh شروع کنند. مباحث این کتاب می تواند در جهت رفع این نوع موانع به مخاطب کمک نماید تا زمینه ی فهم معارفی عمیق تر در رابطه با اهل البیتh برایش فراهم شود.
3- بنده ی خدا، بنده ای خالص نمی شود مگر آن که ولایت الهی را بپذیرد و ولایت الهی صورت عملی به خود نمی گیرد مگر آن که انسان ها با عقل و قلب پذیرای ولایت نبی و امام باشند، ولایت امامی که با اطمینان خاطر بدانند او منصوب حضرت حق است و این است آنچه شیعه در بحث امامت بر آن تأکید دارد و در کتاب سعی شده است دلایل عقلی و نقلی آن روشن گردد.
4- راه اصلی منوّرشدن به ولایت الهی و خارج گشتن از ظلمات به سوی نور، پذیرفتن ولایت امامان معصومh است و این تنها راهی است که بشر امروز را از سرگردانی و بحران رهایی می بخشد. بر همه ی ما لازم است که مبانی تئوریک و دلایل عقلی این حقیقت را به بشر امروز گوشزد کنیم تا از مقصد اصلی دور نماند و این امر ضرورت وجود بحث در مورد نبوت و امامت را دو چندان می کند.
5- تفاوت ماهوی تمدن غربی با تمدن اسلامی و علوم انسانی غربی با علوم انسانی اسلامی را باید در عدم توجه و توجه به نبوت و امامت دانست. وقتی عالَم، بی خبر از هر گونه باطنِ معنوی با نگاه سکولاریستی تفسیر شود، هرگز بشر نمی تواند به انسان هایی رجوع کند که واسطه ی بین زمین و آسمان اند و عملاً علوم انسانیِ آن تمدن با بحرانی روبه رو می شود که امروزه هیچ کس منکر تاثیرات آن در تمدن غربی نیست.
بزرگ ترین خطای تمدن غرب آن است که جایگاه هدایت و ولایت الهی بر مناسبات بشری توسط انبیاء و اولیاء را از یاد برد و از حاکمیت عالَم احدی بر عالَم کثرات غفلت کرد و در نتیجه گرفتار حاکمیت نفس امّاره شد و این است که می گوییم امروز بیش از همیشه ضرورت طرح مباحث مربوط به نبوت و امامت به میان آمده است زیرا معلوم شده وقتی هدایت الهی توسط انسان های قدسی در میان نباشد تمام اختراعات چیزی جز ابزار های پیشرفته در جهت پایانی غیر پیشرفته نیست.
6ـ مشکلی که فرهنگ غیر دینیِ مدرنیته برای جوانان امروزی ایجاد کرده است آن است که جوانان فکر می کنند دین در عین خوب بودن، مربوط به گذشته است و عتیقه ی گرانبهایی است مربوط به دیروز، بدون آن که چراغی باشد که در ظلمات امروز بتواند راه زندگی کردن صحیح را در جلو بشر امروز بگشاید. ولی وقتی فهمیدند حقیقت از کوه ها پایدار تر است و با استدلال عقلی به حقانیت عقاید دینی پی بردند، متوجه می شوند آن چه رفتنی است افکار دنیایی است و نه الهیات آسمانی، در آن صورت نسبت و رابطه ی خود را با دین - بر خلاف انتظار فرهنگ مدرن- تغییر می دهند و سخن نویسنده آن است که تا نسبت انسان با دین تصحیح نشود جایگاه دستورات دینی را در زندگی نمی شناسد، به دین احترام می گذارد ولی به آن عمل نمی کند.
از طریق استدلال در امر نبوت و امامت و توجه به حقیقت آن ها، نسبت انسان با فرهنگ مدرنیته که تنها بر امیال بشر استوار است، تغییر می کند و دیگر سعی نمی کند دین را به موزه بسپارد، بلکه آن را غذای امروز جان خود به حساب می آورد و این کتاب این وظیفه را به عهده گرفته است.
گروه فرهنگی المیزان
در موضوع نبوت به دو نکته باید توجه داشت؛ یکی وسعت ذاتی انسان که به جهت تجرد نفس ناطقه اش، امکان ارتباط با عالم غیب و معنویت را داراست و دیگر آن که خداوند به جهت ربوبیتش مخلوقات خود را به کمال شایسته شان می رساند و در راستای همان ربوبیت انسان هایی که آمادگی لازم جهت رساندن پیام الهی به بشریت را دارند جهت آن امر مبعوث می کند.
در مباحثی که در پیش رو دارید ابتدا سعی شده این دو نکته تحلیل شود و زوایای آن روشن گردد تا إن شاءالله نسبت ما با شریعت الهی از یک طرف و با پروردگارمان از طرف دیگر به درستی تعریف شود. در مورد نکته ی اول، بحثِ وسعت روح مطرح می شود و در مورد نکته ی دوم به بحث فلسفه ی نبوت می پردازیم.
آنچه پس از معرفت به توحید و علم به وحدانیت حضرت حق نباید فراموش شود راز حاکمیت وحدت است بر کثرت و این که طبق هویت تعلّقی مخلوق، اگر رابطه ی مخلوقات از حضرت حق قطع شود مخلوقات نابود می شوند. طبق همین قاعده که در نظام تکوین حاکم است اگر در نظام تشریع رابطه ی انسان ها در امور فردی و اجتماعی از طریق نبوت و امامت با حضرت حق برقرار شود، نظام بشری از هرگونه اضمحلال و بحران رهایی می یابد و سرنوشت ما مانند سرنوشت جوامعی نمی شود که در طول تاریخ هلاک شدند و از تلاش های خود بهره ی لازم را نبردند. در راستای ارتباط کثرت ها به وحدت ارزش نبوت و امامت آن است که زندگی زمینی انسان ها را به ملکوت و عالم وحدانی متصل می گرداند.
در رابطه با وسعت روح انسانی و این که انسان در ذات خود استعداد اتصال با عالم الهی را در خود دارد نظر عزیزان را به موارد زیر جلب می نمائیم.
1- قرآن می فرماید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ*ثمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِینَ»[1] سوگند كه انسان را در بهترین قوام و مبنا خلق كردیم، سپس او را به پائین ترین درجه ردّ نمودیم. كه همان مرتبه ی بدن و جسم باشد. پس مقام اصلی انسان در مقامی بس بالاتر از آن جایگاهی است که جسم او قرار دارد و روشن خواهد شد مقام روح یا مَنِ انسان، منهای بدن او مقامی بس عظیم و شریف است، کافی است انسان بتواند در زندگی دنیایی با آن مقام مرتبط باشد و از عالی ترین حیات برخوردار گردد. به گفته ی مولوی:
هیچ محتاج میِ گلگون، نه ای
ترك كن گلگونه، تو گلگونه ای
یعنی حقیقت و اصل تو بالاتر از این دنیا و خوشی های رنگارنگ آن است، سعی كن با انصراف از عالم کثرت به حقیقت خود دست یابی تا به همه چیز رسیده باشی و لذا در ادامه می فرماید:
ای همه دریا چه خواهی کرد نَم؟
ای همه هستی چه می جویی، عدم؟
2- قرآن در مورد روح انسان می فرماید: «فَاِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی فَقَعُوا لَهُ ساجِدینَ»[2] ای ملائکه! چون بدن آن بشر را آمـاده كـردم و درآن از روح خود دمیدیم، پس به آن سجده كنید. از این آیه می توان نکات زیر را نتیجه گرفت:
الف- انسـان «از روح خـداست» و نـه «روح خـدا». چـون فرمـود: «مِنْ روُحـی» و نگفـت: «روُحی»، یعنی روح انسان صورت نازله ای از روح خداست .
ب - روح مخلوقی است از مخلوقات خداوند و نزدیك ترین مخلوق به خدا است. حضرت صادق(ع) در جواب کسی که می پرسد مگر روح از ملائکه نیست؟ می فرمایند: «فَقَالَ: جَبْرَئِیلُ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ الرُّوحُ خَلْقٌ أَعْظَمُ مِنَ الْمَلَائِكَةِ أَ لَیْسَ اللَّهُ یَقُولُ تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوح »[3] جبرئیل از جمله ی ملائكه است و روح از ملائكه برتر است، مگر خداوند نمی فرماید؛ «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ». شب قدر علاوه بر ملائکه، روح نیز نازل می شود.
قرآن می فرماید: «یُنَزِّلُ الْمَلائِكَةَ بِالرُّوحِ مِنْ اَمْرِه»[4] یعنـی ملائكه را به كمك روحی كه از امر خداست نازل كرد. نباید خدا را با انسان مقایسه كنیم و تصور نماییم همان طور كه در انسان روحش یعنی خودش، در باره ی خداوند هم همین طور است. زیرا خودِ خداوند در قرآن « روح» را یكی از مخلوقات معرفی می كند و می فرماید: در جسم انسان از روح خود دمیدیم و این كه می فرماید از روح خودم، یعنی روحی كه یكی از مخلوقات من است، ولی چون مرتبه ی این روح بسیار بلند و شریف است خداوند آن را به خود نسبت داد، همان طور كه مكه را خداوند به خودش نسبت داد و فرمود: «بَیْتِی» این به جهت شرافت آن مكان است، نه این كه خداوند واقعاً خانه داشته باشد. اساساً اگر خداوند مثل ما انسان ها روح داشته باشد لازم می آید جسمی هم داشته باشد که این در مورد خداوند منتفی است.
با توجه به نکات ذکرشده می توان گفت: اولاً: ملائكه به كمك روح نازل می شوند، یعنی روح اصل است و ملائكه تجلی آن روح هستند. ثانیاً: همچنان که در آیه ی دوم سوره ی نحل ملاحظه کردید روح از امر الهی است و مقام امر الهی، مقام «كُنْ فَیَكُون» است چون قرآن فرمود: «اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَیْـئاً اَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُون»[5] امر پروردگار چنین است كه چون اراده كند چیزی را بیافریند، مثل این است كه بگوید بشو و می شود. و این به معنای آن است که روح، نظام مادی و تركیبی و تدریجی ندارد، بلكه موجودی است بی زمان. ثالثاً: در مباحث معرفت نفس بیان شده است که اصل اساسی انسان همیـن روح است كـه فوق ملائكه، جامع همه ی كمالات الهی است، برعكس ملائكه كه هركدام كمال خاصی از حق را ظاهر می كنند. رابعاً: آیات 4 و 5 سوره ی تین روشن کرد این سوی انسان «اسفل سافلین» و مقام بدن و ماده است و آن سوی انسان «روح» است و مقام قرب. به طوری که آخرین و پایین ترین مرتبه و منزل روح، جای گرفتن در بدنِ تسویه(متعادل) شده و تصفیه(پاک از ناخالصی ها) شده است كه در این مرتبه آنقدر روح تنزل یافته است كه تقریباً از آن مقام اصلی اش خبری نیست و این است كه انسان ها فراموش می كنند اصلشان چه بوده و كجایی هستند. ولی اگر انسان ها خود را از حكم بدن و منزل اسفل آزاد كنند، در واقع خودِ واقعی خود را می یابند و به اصل خود نزدیك می شوند، به طوری كه حقایقِ ذات خود را مستقیماً از حق دریافت می كنند، حتی بدون واسطه ی ملائكه.
در ابتدا انسان حقیقت خود را از پشت حجاب ها می بیند و در انتها اگر همت كند با خود آن حقیقت روبه رو می شود و رمز و راز تزكیه های شرعی براساس همین قاعده است.
امام صادق(ع) می فرمایند: «وَ اِنَّ روحَ الْمُؤْمِنِ لَاَشَدُّ اِتِّصالاً بِروُحِ اللهِ مِنْ اِتِّصالِ شُعاعِ الشَّمْسِ بها»[6] اتصال روح مؤمن به روح خدا، شدیدتر است از اتصال شعاع خورشید به خورشید. حافظ در رابطه با مقام ملکوتی جان خود و همه ی انسان ها می گوید:
حجاب چهره ی جان، می شود غبار تنـــم
خـوشا دمی كه از آن چهره پرده برفكــــنم
یعنی علت این كه انسان چهره ی حق را نمی بیند آن است که غبار تن او حجاب و مانع او شده است، به امید روزی كه با آزادشدن از حكم تن، از طریق رعایت احکام و ریاضات شرعی، از آن چهره ی ملکوتی پرده را كنار زند. مرحوم فیض کاشانی متذکر می شود که تا نظرمان به خودِ مادونمان هست با خدای خود مرتبط نیستیم. می گوید:
گفتم كه روی خوبت از ما چرا نهان است
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیـانست
گفتم فراق تا كی ؟ گفتا كه تا تو هستــی
گفتم نفس همین است،گفتا سخن همانست
آری تا ما احساس خودیت و منیّت در مقابل خدا داریم، او خود را به جان ما نشان نمی دهد وگرنه با توجه به حقیقت مان که همان روح است می توانیم همنشین خدا باشیم. وقتی متوجه شویم هیچ چیز در این جهان مُلك ما نیست و جملگی مُلك خدا و بنده ی اوییم و وقتی خود را به درجه ی خدمت گزاران تنزل دادیم و از خاك زیر پای خود متواضع تر شدیم، همه ی حجاب های بین ما و خداوند مانند دود به هوا می رود و خدای را رو در روی خود خواهیم دید. انبیاء به كمك خداوند این راه را رفتند و پس از آن مأمور شدند تا انسان ها را در پیمودن این راه كمك نمایند.[7]
بعد از آن که روشن شد ذات هر انسانی استعداد قرب الهی را دارد، به موضوعِ چگونگی این قرب می پردازیم.
1- ولایت: ولایت به معنی نزدیکی است و وقتی گفته می شود انسانی به مقام ولایت رسیده به این معنی است که توانسته در مقام قرب الهی قرار گیرد. این مقام با توجه به این که مقام اصلی انسان حقیقت مجردی است که از ملائکه هم بالاتر است، با زُدودن جنبه های بشری و بدنی برای هرکس حاصل می شود. لذا فرموده اند راه ولایت در هیچ زمانی بسته نیست حتی زمانی که نبوت به انتها می رسد و دیگر برای بشر پیامبری فرستاده نمی شود. قرآن در راستای دعوت انسان ها به مقام قرب و ولایت می فرماید: «فَمَن كَانَ یَرْجُو لِقَاء رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا»[8] هر کس می خواهد به لقاء پروردگارش نائل آید باید به اعمال صالح مبادرت ورزد و در آن راستا به احدی جز خدا نظر نداشته باشد. از آنجایی که تا ولیّ خدا به مقام ولایت یا قرب نرسد شایسته ی شنیدن سخن خدا جهت ابلاغ به مردم نمی شود گفته می شود ولایت، باطن نبوت است.
2- نبوت: نبوت بر عکس ولایت، یك مأموریت الهی است و خداوند با برانگیزاندن و مبعوث نمـودن آن کسی که به مقام قرب الهی رسیده شریعت خود را به بشریت می رساند. با توجه به این که پیامبر خداf باید آمادگی خاصی پیدا کند تا بتواند شریعت الهی را تماماً بگیرد و به مردم برساند، نبوت همراه است با تحولی عظیم كه در روح و جان پیامبر خداf رخ می دهد تا برای انجام مأموریت خود توانایی و آمادگی كامل و نهایی را به دست آورد.
عنایت داشته باشید که كمك ها و مددهایی كه به پیامبر می شود تا در مأموریتش موفق شود، رحمتی است به مردم زیرا مردم از طریق همین كمك ها است كه متوجه حقانیت نبی می شوند و از هدایت الهی بهره مند می گردند. در همین راستا مددهایی را که به رسول خداf می شود می توان به مددهای قبل از بعثت و مددهای بعد از بعثت تقسیم کرد.
الف- مددهای قبل از بعثت: مددهای قبل از بعثت موجب می شود تا اولاً: با حفظ رسول خدا - از هرگونه لغزشی که عرف جامعه از پیامبر خدا انتظار ندارند - در قبل از بعثت، كارنامه ی نبی جهت انجام مأموریتش از هرگونه ضعفی پاك باشد و در مأموریتی كه بناست به عهده ی آن حضرت گذاشته شود به بهترین نحو موفق شود. و چون خدا می داند این شخص با پای خود و با انتخاب خود - در عین این که مسیر ولایت را طی می كند - شایسته ی ابلاغ دین می گردد، مواظبت هایی را قبل از بعثت نسبت به او اِعمال می کند تا در تحقق نبوتش به كارش آید و موانع راه از قبل برطرف شده باشد. ثانیاً: از طریق آن مددها که قبل از بعثت به پیامبر خدا می شود، نفس آن حضرت ظرفیت پذیرش حقایق عظیم موجود در وَحی را پیدا می كند تا وَحی را كامل بگیرد و کامل برساند. در همین رابطه حضرت علی(ع) می فرمایند: «...وَ لَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِf مِنْ لَدُنْ اَنْ كانَ فَطیماً اَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ یَسْلُكُ بِهِ طَریقَ الْمَكارِم و مَحاسِنَ اخلاقِ العالَمِ، لَیْلَهُ وَ نهارَهُ»[9] از همان لحظه ای كه پیامبرf را از شیر گرفتند، خداوند بزرگ ترین فرشته ی خود را مأمور تربیت آن حضرت كرد تا شب و روز، او را به راه های بزرگواری و راستی و اخلاق نیكو راهنمایی كند.
پس نتیجه می گیریم خداوند با علم به شایستگی های پیامبرf از ابتدا پیامبر خود را پرورانده تا مستعد دریافت بزرگترین پیام برای بندگانش بشود و از طریق نفس مقدس آن حضرت ما بتوانیم به دین خدا دست یابیم.
ب- مددهای بعد از نبوت: مددهای بعد از نبوت عبارت است از كمك های خاصی که به پیامبر می شود جهت حفظ او و موفقیت او تا مردم از پیامبری پیامبر محروم نشوند. اگر این مددها نبود هدایت بشر مختل یا منقطع می گشت و در همین راستا خداوند جان پیامبرf را از خطرات حفظ می كند و یا توطئه ها را خنثی و یا شایعات را به آن حضرت خبر می دهد ولی در همه ی این احوالات وظیفه ای را که به عهده ی مسلمانان و یا شخص پیامبر است به خود آن ها واگذار می کند.
بر اساس همان مبنایی که خداوند برای انسان ها پیامبر می فرستد، جهت تبیین و ادامه ی دین، امامان را مأمور می کند، در این حالت هم فقط کسی را که به مقام قرب الهی رسیده است برای امامت تجهیز می نماید. با توجه به نکاتی که عرض شد لازم است به موارد ذیل عنایت فرمایید:
1- در ابتدا هر «نبیّ»، «وَلیّ» می باشد که با استعدادهای ذاتی خود، همه ی جنبه های بشری را كه مانـع دریافت اصل روحانی خود و مانع قربِ به حق می شود زدوده است.
2- سرمایه ی ولایت جهت قرب الهی «فطرت» است و انسان ها وقتی با فطرت خود هماهنگ شوند به مقام قرب الهی دست می یابند و این سرمایه در اختیار همه هست و شریعت الهی متذکر فطرت انسان ها است تا با آن هماهنگ شوند، پس راه ولایت و قرب الهی برای همه باز است.
3- زمانی كه مصلحت خدا اقتضاء كرد تا پیامبری برای بشریت فرستاده شود کسی را كه به مرتبه ی قـرب كامل رسـیده است جـهت ابـلاغ شـریعت به نبوت مبعوث می کند و برمی انگیزاند.
4- پس نبوت یك مأموریت الهی است و همچنان که عرض شد مبعوث نمـودن آن «وَلـیّ» به نبوت همراه است با تحولی عظیم كه در روح او رخ می دهد، تا برای انجام مأموریت خود توانایی و آمادگی كامل و نهایی را دارا باشد.
5- كمك هایی كه به پیامبر می شود تا در مأموریتش موفق شود کمک های خاصی است که از طرف خداوند به پیامبر داده می شود و به همین جهت گفته می شود آن کمک ها «موهبتی» است و نه «اكتسابی». ولی این كمك های موهبتی، رحمتی است به مردم از طریق نبی تا مردم به شریعت الهی آگاه شوند و مردم از طریق همین كمك های موهبتی است كه متوجه صدق نبوت نبی می شوند و از او هدایت می گیرند.
6- مددهای موهبتی به نبیّ دو قسم است. قسم اول مددهایی است که قبل از بعثت به نبیّ می شود تا كارنامه ی نبیّ جهت انجام مأموریتش از هرگونه ضعفی پاك باشد و آن مددها موجب می شود تا پیامبر خدا اولاً: در خاطر مردم و بر اساس عرف زمانه از هرگونه ضعفی مصون باشد و همان ضعف هایی كه برای بقیه ی كودكان و جوانان طبیعی است، مثل نیمه عریان بودن کودکان و یا با پای برهنه در كوچه ها دویدن، در او دیده نشود. ثانیاً: از طریق آن مددها نفس پیامبر ظرفیت پذیرش حقایق عظیمِ موجود در وَحی را پیدا كند و وحی را كامل بگیرد. قسم دوم، مددهایی است که بعد از نبوت به پیامبر می شود که اگر این مددها نبود به مقام قرب و ولایت پیامبر ضربه ای نمی زد ولی نبوت او را كه وسیله ی هدایت بشر بود مختل یا منقطع می نمود، به طوری که اگر خداوند جان پیامبر را از خطرات حفظ نمی کرد و یا توطئه ها را خنثی نمی نمود و یا شایعات و نقشه های دشمن را به او خبر نمی داد، زمینه ی ابلاغ وَحی الهی به طور کامل فراهم نمی شد و این ضرری بود که به بشریت می رسید.
از این نکته غفلت نفرمایید که در هر صورت هركس به اندازه ای كه طالب حق است از نبوت بهره می گیرد و خود پیامبر هم به عنوان یك انسانِ حق طلب از نبوت خود استفاده می كند ولی چون او بهترین انسان است، بیشترین استفاده را از وَحی می برد و خداوند در همین رابطه می فرماید: «آمَنَ الرَّسُولُ بِما اُنْزِلَ اِلَیْهِ مِنْ رَبِّهِ و الْمُؤْمِنُونَ»[10] رسولf و مؤمنین هر کدام به آنچه بر پیامبر نازل شده ایمان آورده اند و از آن بهره می گیرند.
با توجه به این که معلوم شد هر انسانی به جهت نفس ناطقه ی مجردی که دارد، استعداد حضور در عالم غیب در او هست و می تواند به مقام ولایت و قرب برسد، پس نبوت برای انسان چیز غیر ممکنی نیست و خداوند به عنوان «ربِ» همه ی انسان ها حتماً راهی جهت تربیت و تعالی آن ها می گشاید و ارسال رسولان در همین رابطه است که در مباحث آینده به این امر می پردازیم.
طاهرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
در این بخش دلایل نیاز بشر به پیامبری که باید از طرف خدا به سوی انسان ها فرستاده شود به صورت سرفصل در یازده نکته مورد بررسی قرار می گیرد که هر نکته بُعدی از موضوع را روشن می کند:
1- خداوند «كمال مطلق» است و از هیچ کمالی تهی نیست پس حتماً «حكیم مطلق» می باشد، و چون حكیم كاری لغو انجام نمی دهد، پس باید انسان برای هدفی خاص خلق شده باشد که آن هدف برای انسان چیزی جز قرب الهی نمی تواند باشد[11] و این از طریق ارسال رسولان و با پرستش خدا محقق می شود و لذا محال است خداوند جهت این امر پیامبر نفرستد و انسان را بدون رسیدن به هدف مطلوب رها کند.
2- تكامل انسان به وسیله ی آگاهی صحیح و آداب و قوانین صحیح و الگوی تضمین شده، ممكن است و تحقق این امور فقط با حضور نبوت و نبی در صحنه ی خلقت ممکن می گردد و اگر چنین شرایطی فراهم نشود، هدف آفرینش مختل می شود و انسان بی هدف خواهد بود و به تكامل خود نخواهد رسید كه این با حكمت خدا سازگار نیست.
3- قرآن می فرماید: «تَاللهِ لَقَدْ اَرْسَلْنا اِلی اُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَزَیَّنَ لَهُمُ الشَّیْطانُ اَعْمالَهُمْ فَهُوَ وَلِیُّهُمُ الْیَوْمَ وَ لَهُمْ عذابٌ اَلیم»[12] ای پیامبر! به خدا سوگند كه ما فرستادگان خود را قبل از تو، به سوی امت های گذشته فرستادیم ، لكن شیطان اعمال زشت آن ها را برایشان زیبا جلوه داد - پس او را پیـروی كـردند و از او خط گـرفتند و از رسولان الهی پیروی نکردند- پس در آن حال شیطان وَلیّ آن ها شد و عذابی دردناك برای آن ها خواهد بود.
آیه ی فوق روشن می کند که چون انسان حبّ ذات دارد[13] و عمل او هم از همان ذاتی است كه او دوست دارد، عمل خود را می پسندد و در نتیجه هر عملی از او سر بزند برایش زیبا جلوه می كند، بدون این كه متوجه بدی یا خوبی آن عمل شود. در این صورت است که انسان بر آن عمل متوقف می گردد و به چیزی و ملاكی بالاتر از عملِ خود - به عنوان وسیله ی ارزیابی عمل- توجه ندارد. از آن جایی که بشر نیاز دارد که بداند کدام عمل او سعادتمندانه است و کدام عمل چنین نیست، خداوند حتماً برای او پیامبر می فرستد تا به چنین مشكل و نقیصه و غفلتی گرفتار نشود که همه ی اعمالش برای او خوب جلوه كند و در نتیجه از عقاید و انتخاب های صحیح که موجب سعادت دنیوی و اُخروی او می شود، باز بماند.
4- مسلّم است که هدف از آفرینشِ انسان، تكامل اوست و چون تكامل او نیاز به وسایلی دارد كه فقط از طریق نبوت و راهنمایی که خداوند به بشر می کند عملی می شود، پس اگر خداوند پیامبر نفرستد نقض غرض كرده یعنی انسان را آفریده بدون آن كه هدف اصلی را که تکامل انسان باشد به صحنه آورده باشد. این محال است كه خدای حكیم نقض غرض كند و عملاً مقصد خود را از خلقت انسان كه كمال انسان است، فراموش نماید، پس حتماً پیامبر می فرستد تا هدف بشر كه كمال همه جانبه اوست محقق شود و غرض و هدف اصلی خلقتِ انسان نقض نگردد.
5- چون انسان در نظام عالَم قرار دارد نه بر نظام، لذا نمی تواند تمام ابعاد هستی را بشناسد. پس علم او برای سعادتش کافی نیست و بسیاری اوقات افقی كه برای حیات خود شناخته است، مخلوط به اشتباه بوده و تضمین شده نیست. از طرفی عقل بشر موارد كلی و آن هم بعضی موارد را درك می كند، در حالی که انسان برای جهت كلی حیات خود نیاز به راه تضمین شده دارد. در نظام اَحسن كه خدای حكیم ایجاد می كند، هیچ نیازمنطقی لغو و بی جواب گذاشته نمی شود، پس باید این میل اساسی یعنی نیاز به راه تضمین شده جهت سعادت بشر، جواب داده شود و تنها جوابی که می توان به آن داد راهنمایی خداوند از طرف انبیاء الهی است وگرنه بشر راه تضمین شده ای نخواهد داشت و همواره گرفتار اشتباه خواهد شد.
6- تكامل بشر نیاز به «تعلیم» و «مربی» دارد: زیـرا تربیـت كامـل وقتی صورت می گیرد که پیشنهادها با «الگو» و نمونه ی عینی همراه باشد. از آن جایی که لازمه ی تكاملِ واقعی، تربیت كامل است پس حتماً برای تكامل بشر «الگو» و نمونه لازم است و آن هم نمونه ای که كامل و بی نقص باشد وگرنه باز تكامل به معنی واقعی آن صورت نمی گیرد. پس باید همراه دین، انسانی که نمونه ی كامل دینداری یعنی معصوم باشد در میان آید و آن انسان پیامبر خواهد بود. زیرا وجود پیامبر موجب می شود تا گرایش به دین افزایش یابد و با محبت به او به عنوان نمونه ی کامل دینداری، راه های كمال انسان سریع تر و به صورت عملی طی شود و به این جهت گفته می شود جان ها جز از طریق پیامبری معصوم آرامش نمی یابند، پیامبری كه هم علمی تضمین شده با خود دارد و هم الگو و نمونه ی كامل انسانیت است و موجب جلب محبت انسان ها می گردد. همه ی این نکات می رساند که بشر نه تنها نیاز به شریعت بلکه نیاز به پیامبر دارد و خداوند هم این نیاز را بی جواب نمی گذارد. به عبارت دیگر اگر انسانِ کامل در معرض دید انسان ها نباشد جهت گیری انسان ها به سوی کمال مطلوبشان گم می شود و کسانی الگوی انسان ها می گردند که گرفتار افراط و تفریط هستند و زندگی انسان ها را به آشفتگی می کشانند.
7- علامه ی طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرمایند: زندگی صحیح نیاز به پیامبر دارد زیرا:
الف- انسان كمال طلب است و چون كمال انسانی با اجتماع، برآورده می شود و نه در فردیت، انسان به اجتماع روی می آورد.
ب- در اجتماع به جهت غریزه ی سودجویی و استخدام همنوعان، تزاحم منافع پیش می آید و هركس می خواهد همنوع خود را در خدمت خود درآورد.
ج- در فضایی که هرکس می خواهد همنوع خود را در خدمت خود در آورد، قوانینی جهت كنترل خودخواهی ها و سودجویی ها نیاز است كه آن قوانین باید اولاً: بر طبق احتیاجات واقعی بشر تدوین شده باشد نه احتیاجات مُوسمی و موقتی. ثانیاً: جنبه ی روحانی و تكاملی بشر را مدّ نظر داشته باشد.ثالثاً: جهت نفی استعمار و استثمار، دارای جامعیت باشد و طوری برای بشر برنامه ریزی کند که به بهانه ی جواب گویی به ابعاد مادی او ابعاد معنوی او به حاشیه نرود. رابعاً: منافع همه ی انسان ها را در نظر گرفته باشد.
ایجاد چنین قوانینی با خصوصیات فوق در عهده ی خالق بشر است كه همه ی ابعاد بشر را می شناسد، در نتیجه خداوند برای رفع چنین نیازی پیامبر می فرستد.[14]
8- ذات انسان به جهت هویت تعلقی که دارد، طالب «طاعت» از حق و اتصال به كمال مطلق است و این نیاز فقط از طریق شریعتی که پیامبران خدا می آورند برآورده می شود و محال است نیاز به اطاعت از خدایی که کمال مطلق است از طرف خدا بی جواب بماند.
معصیت موجب خارج شدن از اقتضای ذاتی انسان است، مثل بیماری كه گِل می خورد و از میل طبیعی خود خارج می گردد. پس در مسیر معصیت، سرشت اصلی انسان تباه می شود و آنچه انسان براساس آن سرشته شده را فراموش می كند و «ناخود» را «خود» می پندارد. پیامبران عامل یادآوری آن ذاتی هستند که طالب طاعت است، زیرا سعادت هرچیز جز آنچه ذات آن چیز اقتضا می كند نیست. انسان تنها در مسیر اقتضائات ذاتی اش احساس آرامش می کند و عبادت و اطاعت از خدا وقتی بر این انسان سنگین است که چیزی عارضی و غیر ذاتی بر او احاطه یافته، و برعكس، چون انسان به تعادل رسید، طاعات الهی برای او حكم طبیعت را پیدا می كند و وسیله ی برگشت به اصل خود می شود. مثل بیماری كه پس از رفع بیماری، خودش میل به غذا پیدا می كند. آن كس كه صفات غیر ذاتی اش در او رسوخ كند و غیر ذاتی را «خود» بپندارد در بدترین حالات قرار دارد که خداوند در آن حالات می فرماید: «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَرْجِعُون»[15] آن ها کر و کورند و به حق و حقیقت رجوعی نخواهند داشت.
9- ابوعلی سینا می گوید: سازنده ی جهان برای رساندن هر موجودی به كمال ممكنِ خود، همه گونه وسایل لازم را در اختیار آنان گذارده و در این راه كوچك ترین مضایقه ای نكرده است. احتیاج به بعثت پیامبران در بقاء نوع انسان و تحصیل كمالات وجودیِ اش از روئیدن موهای مژه و ابرو و فرورفتگی های كف پا و امثال این ها، كه برای ادامه ی حیات انسان چندان هم ضروری نیست، مسلماً بیشتر است… بنابراین ممكن نیست عنایت ازلیِ خداونـد نیاز به وجود پیامبر را که یک نیاز اساسی است بی محلی كرده و مسكوت گذارده باشد.[16]
10- برهان لطف: لطف آن چیزی است كه مكلف را با حفظ اختیار و آزادیش، به اطاعت خدا نزدیك و از معصیت دور می كند،[17] مثل آمدن پیامبران. وچون بشر به این لطف از طرف خداوند نیاز دارد، براساس سنت لطف الهی، خداوند بشر را بدون پیامبر رها نمی کند. به این معنا که چون بشر نیاز به انسانی دارد که در نهایتِ تعادل باشد و راه متعادل شدن از طریق دوری از معصیت و اطاعت خدا را برای بشر بیاورد، خداوند حتماً به بشریت لطف می کند و چنین انسانی را به سوی بشر می فرستد.
11- در آخر می توان گفت وجود نبی فوایدی در بر دارد که محال است خداوند بشر را از آن فواید محروم کند که آن فواید عبارتند از:
الف: شناخت دقیق مصادیق حق و باطل، در آن جایی كه عقل بشر در شناخت آن ها كافی نیست . ب: تعیین سود و زیان موجودات و مواد عالم كه تجربه ی زیادی می طلبد تا بشر با عمر خودش به شناخت بعضی از آن ها دست بیابد، مثل شناخت خوراكی ها و داروهای سودآور و زیان آور. ج: زندگی اجتماعی نیاز به قانون دارد كه همه ی انسان ها بپذیرند و لازمه ی آن، طرح قانون است از طرف شخصیت ممتاز بشری كه خداوند او را تعیین كرده باشد تا جوابگوی همه ی ابعاد فرد و جامعه باشد. د: تعلیم اخلاق فاضله و تنظیم امور خانوادگی و اجتماعی به وسیله ی آن دستورات اخلاقی. هـ : آگاهی دادن به بشر از نتیجه ی اعمالش به آن صورتی كه نتیجه ی آن اعمال در قیامت مطرح است. اینها همه ی فوایدی است که با حضور پیامبران برای بشر حاصل می شود.
پس از آن که روشن شد ربوبیت خداوند اقتضا می کند که رسولانی را برای بشریت ارسال فرماید تا بشریت به تربیت لازم دست یابد و از هدف اصلی خود که قرب الهی است باز نماند، به اساسی ترین شرط نبوت که همان عصمت است پرداخته می شود.
عصمت: عصمت ملکه ای است که شخصِ نبی به نور آن از هرگونه اشتباهی در تشخیص و هرگونه لغزشی در عمل، مصون می ماند و در همین رابطه باید گفت عصمت نبی، موهبتی است كه به جهت شدت علم و یقین و رفع حجاب ها از قلب نبی، حاصل می شود و چـون مبنای عصمت، علم است هرگز موجب سلب اختیار از پیامبر نمی گردد، مثل نخوردن زغال گداخته که انسان به جهت یقین از سوزندگی آن هرگز آن را انجام نمی دهد در عین این که می تواند انجام دهد.
عصمت نبی موهبتی است، یعنی خداوند چنین بصیرتی را به او می دهد تا بشریت مطمئن باشد كه او در هیچ بُعدی خطا و لغزش ندارد، زیرا اگر عصمت نبی اكتسابی بود، یعنی به تدریج آن را به دست می آورد، در هر لحظه در حال تكامل بود و لذا در هیچ شرایطی قابل اطمینان نبود، چون مرحله ی كامل تری هم برای او امكان داشت. آری درست است كه پیامبران عصمت خود را كسب نكرده اند، ولی فراموش نشود كه اولاً: شایستگی هایشان باعث شده كه خداوند آن ها را جهت نبوت انتخاب كند و منوّر به موهبت عصمت نماید. ثانیاً: باید این عصمت را حفظ كنند و این كارِ بسیار مشكلی است، زیرا در عین این كه آن ها صفات بشری خود را دارند و همه ی میل های بشری در آن ها هست حالا باید این عصمت را حفظ نمایند و عبادات طولانی آن ها نشان می دهد که جهت حفظ عصمت چقدر باید تلاش کرد.
عامل عصمت، «عقل» و «ایمان» است و عامل گناه، «شهوت» و «غضب» است و چون عوامل عصمت در انبیاء قوی است، عصمت آن ها پایدار است و حضورِ دائمی نور جمال الهی در جان آن ها اصلاً حضوری برای جَوَلان و تحرك گناه در روح و روان آن ها باقی نمی گذارد.
در قرآن در رابطه با نور عصمتی که موجب شد تا حضرت یوسف(ع) دعوت زلیخا را جهت معصیت الهی نپذیرد، می فرماید: «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلا أَن رَّأَى بُرْهَانَ رَبِّهِ كَذَلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاء إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ»[18] آن زن قصد او را کرد و اگر او نور و برهان پروردگار خود را نمی دید او هم به طرف آن زن متمایل می شد، این چنین او را از زشتی و فحشاء دور کردیم، او از بندگان مخلَص ما بود. دقت در این آیه نشان می دهد که خداوند از طریق حقیقتی که به جان حضرت یوسف(ع) نشان داده او از گناه دوری گزیده و راز عصمت انبیاء همین نور است.
قرآن در رابطه با عصمت انبیاء آیاتی دارد که از جمله ی آن ها آیات 26 تا 28 سوره ی جن است که می فرماید: « عَالِمُ الْغَیْبِ فَلَا یُظْهِرُ عَلَى غَیْبِهِ أَحَدًا . إِلَّا مَنِ ارْتَضَى مِن رَّسُولٍ فَإِنَّهُ یَسْلُكُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ رَصَدًا. لِیَعْلَمَ أَن قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهِمْ وَأَحَاطَ بِمَا لَدَیْهِمْ وَأَحْصَى كُلَّ شَیْءٍ عَدَدًا» او دانای غیب عالم است و هیچ کس را بر عالمِ غیب آگاه نمی سازد مگر رسولانی را که خود راضی است و آن ها را برای این امر برگزیده است. همانا او برای محافظت آنان(فرشتگان را) از پیش رو و از پشت می فرستد تا وحی محفوظ بماند تا بداند که آن رسولان، پیام های پروردگار خویش را به خلق می رسانند و خداوند به آنچه که در نزد رسولان است احاطه ی کامل داشته و شماره ی هرچیز را می داند.
آیات مذکور حاکی از این است که آنچه بر پیامبران وحی می شود، بی هیچ کم و کاست به مردم ابلاغ می شود، چرا که خداوند برای رسیدن تامّ و کامل وَحی به انسان ها، آنچنان نگاهبانی برای حفظ و حراست وحی می گمارد که هرگز نقص و کمبودی در محتوای وحی ایجاد نشود. از طرفی دو نکته ی مهم و اساسی دیگر از آیات فوق به دست می آید: اولاً؛ انبیاء الهی در ابلاغ وحی معصومند، یعنی آنچه را خداوند به آنها وحی کرده، دقیقاً و کاملاً به مردم می رسانند و این مطلب از تعبیر «قَدْ أَبْلَغُوا» یعنی حقیقتاً آن ها آن وَحی را رساندند، به خوبی به دست می آید. ثانیاً؛ از این که در آیه آمده است: «قَدْ أَبْلَغُوا رِسَالَاتِ رَبِّهِمْ» با کمی دقت و تأمل به دست می آید که انبیاء در تلقی و دریافت وحی نیز معصومند و دچار خطا و اشتباه نمی شوند. چون وقتی آیه می گوید؛ اینان آنچه را به مردم ابلاغ می کنند یقیناً «رسالات و پیام های» پروردگارشان است، این خود حاکی از این است که واقعاً «رسالات و پیام ها» را به گونه ای صحیح دریافت کرده اند و هیچ گونه خطا و اشتباهی در این دریافت، وجود نداشته است.
بنابراین؛ آیات فوق به خوبی هم بر معصومیت انبیاء در «ابلاغ وحی» دلالت دارد و هم معصومیت آنان را در «تلقی وحی» و درک آن توسط جانشان اثبات می کند. همه ی این کارها با علمی که خداوند به رسولان خود می دهد واقع می شود چون فرمود: خداوند عالم به غیب است و احدی از علم خداوند آگاهی ندارد مگر رسولانش، که راضی است به علم او منور شوند و از طریق آن علم به مقام عصمت نایل گردند.
1- برای دریافت حقیقت، مردم به خودی خود نمی توانند به آن دسترسی پیدا کنند و به یك ابلاغ كننده ای تضمین شده و مطمئن نیازمندند و این اطمینان از طریق عصمت پیامبر ممكن می گردد. پس عصمت نبی بیش از همه ، نیاز مردمی است که می خواهند با حقیقت مرتبط باشند، تا از «دین الهی» محروم نمانند و لذا خداوندی كه برای بشر پیامبر می فرستد، حتماً آن پیامبر را معصوم قرار می دهد تا مقصدِ فرستادن پیامبر كه اعتماد به اوست عملی شده باشد و قبل از هرچیز به آسمانی بودن و الهی بودن دین یقین پیدا شود.
2- در صورت معصوم نبودن پیامبر، بعثت او به نتیجه نمی رسد. زیرا رفتار آورنده ی دین است که می تواند پشتوانه ی حقانیت تئوری های عقلی و علمی آن باشد. و اگر آورنده ی دین به عنوان الگوی تمام عیار دین، در همه ی ابعاد بی نقص نباشد، ایمان كامل به گفتار و رفتارش ممكن نیست و عملاً آن نتیجه ای كه باید بشریت از دین بگیرد، گرفته نمی شود. پس به همان دلیلی كه وجود نبی ضرورت دارد، عصمت او نیز ضروری است تا قول و عمل او یکی باشد.
3- غیر از معصوم هیچ کس صلاحیت و توانایی روحی برای دریافت و تلقی دین الهی را ندارد و شایسته ی ارائه ی آن ودیعه ی الهی به مردم نیست و به همین دلیل عصمت به عنوان عالی ترین شایستگی، لازمه ی نبوتِ نبی است چون روحِ غیر معصوم ظرفیت لازم برای گرفتن دین الهی را ندارد، چه رسد به عمل كردن كامل به دین الهی. زیرا نبوت و امامت عهد الهی است و عهد الهی به کسی که کوچک ترین انحراف را داشته باشد و به نحوی مرتکب ظلم شود، داده نمی شود، حال چه نسبت به حق ظالم باشد و چه نسبت به خلق. خداوند در این رابطه می فرماید: «لاَ یَنَالُ عَهْدِی الظَّالِمِینَ»[19] عهد من به ظالمین نمی رسد.
4- از كسی باید به طور مطلق پیروی كرد كه هیچ نقصی نداشته باشد و خداوند می فرماید: «اَطیعُوااللهَ وَ اَطیعُواالرَّسُولَ وَ اُولِی الاَمْرِ مِنْكُمْ»[20] ای مؤمنان از خدا و رسول و اولی الامر پیروی كنید. این آیه دلیل بر عصمت رسول و عصمت اولی الامر است، چون وقتی می فرماید از رسول پیروی كنید، اگر رسول خدا معصوم نباشد ما با پیروی از او گمراه می شویم و حال آن كه خدا نمی خواهد ما گمراه باشیم پس باید رسول خدا معصوم باشد. خداوند می فرماید: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فی رَسُولِ اللهِ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»[21] حقیقتاً خداوند رسول خدا را برای شما به عنوان اُسوه و الگویی نیك قرار داد. این آیه نیز بر معصوم بودن پیامبر تکیه دارد، زیرا مگر می شود خداوند كسی را اُسوه برای بشریت قرار دهد که نقص داشته باشد؟ این دلیل در جواب بعضی از علماء اهل سنت است كه عصمت نبی را به خصوص در همه ی ابعاد، لازم نمی دانند. برعکس شیعه که معتقد است پیامبران و ائمهh از ابتدای ولادت تا انتهای حیات هرگز مرتکب هیچ یک از گناهان - اعم از صغیره و کبیره، خواه به طور عمدی و خواه به طور سهوی - نمی گردند.[22] زیرا اگر پیامبر خدا دارای پرونده ای سیاه و گذشته ای پرگناه باشد نه تنها نقش تعلیم و تربیت انسان ها را به خوبی نمی تواند ایفاء کند بلکه موجب عدم اعتماد مردم به او و شک در رسالت او می شود.
مراحل گوناگون عصمت: با دقت در عصمتی که پیامبر باید داشته باشد متوجه مراحل عصمت می شویم که عبارت است از:
الف- عصمت در تبلیغ و رساندن دینِ خدا به مردم.
ب - عصمت در اعتقاد در همه ی عمر و این كه پیامبران در همه ی عمر از علم و عقیده ای صحیح برخوردارند و جانشان با آن نوری که از طرف خداوند وَحی می شود متحد می گردد و به همین جهت قرآن خطاب به رسول خداf می فرماید: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ»[23] روح الامین آن را بر قلب تو نازل کرد تا تو از هشدار دهندگان باشی و آثار سوء گناه را به آن ها تذکر دهی.
ج - عصمت در عمل به طور مطلق، به طوری كه آن حقی را كه می شناسند تماماً عمل می كنند.
د - عصمت در دریافت وَحی از غیب، به طوری كه رسول خداf آنچنان از میل های انحرافی آزادند که حقیقت وَحی هرگز تحت تأثیر میلی از امیال شخصی پیامبر قرار نمی گیرد. این گونه عصمت در علم و عمل به جهت آن است که نور و حقیقت وَحی تمام ابعاد وجودی حضرت را نورانی کرده و مانند علم حصولی نیست که امکان خطا در تطبیق پیش آید. علم انبیاء علم به حقیقت است که با جان آن ها متحد شده و از آن جایی که آن عصمت ریشه در علم حضوری دارد که جان پیامبر را نورانی می کند موجب جبر در عمل نیز نمی شود و او مثل هر انسانِ مختاری بر اساس علم و قدرت خود عمل می کند منتها چون علم او از هر خطایی به دور است عمل او نیز از هر خطایی به دور خواهد بود و می تواند مطابق علم خود بدون هرگونه تردیدی عمل کند و از پاداش عمل خود بهره مند گردد. همان طور که حضرت یوسف با مشاهده ی «برهان رب» مسلوب الاختیار نشد تا جبراً گناه را ترک کند، بلکه پس از مشاهده ی نور الهی و دیدن زشتی گناه، باز هم دارای اختیار بود و می توانست مرتکب گناه شود و به همین جهت با دوری از گناه فضیلت پیدا کرد. چه بسا اگر در آن لحظه همان برهان به زلیخا ارائه می شد، از گناه دست نمی کشید و حکم خدا را زیر پا می گذاشت. مثل کسی که می داند شراب برای او ضرر دارد ولی به جای آن که از علم خود پیروی کند از هوس خود پیروی می نماید.
به جهت اختیاری که در پیامبر هست و می تواند به وحی الهی ایمان بیاورد و می تواند از آن سر باز زند خداوند ایمان او را تأیید می کند و به ما خبر می دهد که: «آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ»[24] رسول و مؤمنان به آن چه به سوی رسول نازل شد ایمان آورده اند.
سؤال: اگر انبیاء در همه ی مراحل معصومند، چرا خود قرآن تعبیراتی دارد كه در ظاهر مخالف عصمت آن هاست. مثل این آیه كه می فرماید: «وَ عَصی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی»[25] و آدم عصیان كرد و ضرر كرد.
جواب: در جواب به این سؤال به موارد زیر باید توجه كرد:
1- عصیان یعنی مخالفت با امر، و امر یا ایجابی و مولوی است كه مخالفت با آن، منافی عصمت است. مثل مخالفت با دستورِ نمازخواندن. و یا امر خدا نُدبی و ارشادی است كه مخالفت با آن، منافی عصمت نیست. مثل مخالفت با این كه می گویند مستحب است قبل و بعد از غذا کمی نمك بخورید.
2- غوایه: یعنی خسران، یعنی ترك امرِ « ندبی» كه موجب فوت فضیلت و ایجاد خسران است، به دلالیلی که خواهد آمد آیه می فرماید: آدم با امر ارشادیِ خدا مخالفت نمود و ضرر كرد و مخالفت با امر ارشادیِ خداوند منافی عصمت نیست.
باید متوجه باشید که آدم در آن شرایط در بهشت برزخِ نزولی بود - بهشتی كه شیطان هم در آن بود - در آن عالم و مقام، هنوز تكلیف و تشریع نبوده تا تخلف و عصیان از شریعت مطرح باشد. در نتیجه آن معصیت و گناه در آن مقام، ضد شریعت نبود كه زایل كننده ی عصمت باشد و تازه بعد از این تخلف بود كه دستور آمد: «قُلْنَااهْبِطُوا مِنها جَمـیعاً، فَاِمّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُون»[26] به آن ها گفتیم همگی از بهشت خارج شوید، پس چون از طرف من برای شما هدایتی آمد، پس هركس كه از هدایت من پیروی كرد، او را خوف و حزنی نیست. ملاحظه می کنید در این آیه و بعد از هبوط از بهشت خبر از آمدن شریعت می دهد و هدایت مطرح می شود. پس قبل از آن كه در زمین هبوط كنند، شریعتی مطرح نبوده تا تخلف از آن مطرح باشد و عصیان صورت گیرد. از طرفی اگر عصیان آدم در مقابل امر مولوی بود باید پس از توبه باز به بهشت برمی گشتند، زیرا توبه از گناهِ مولوی و برگشت به حکم مولا، شخص را به شرایط قبل از گناه برمی گرداند. پیامبرf در این رابطه می فرمایند: «التَّائِبُ مِنَ الذَّنْبِ كَمَنْ لَا ذَنْبَ لَه »[27] توبه کننده از گناه مثل آن است كه گناهی برای او نیست. درحالی كه آدم وحوّا پس از توبه از بهشت خارج شدند، پس عصیان آن ها در مقابل امر مولوی نبود. مثل این كه اگر یک کودک در مقابل توصیه ی پدرش که به او می گوید دست به آتش نزن و گرنه می سوزی، پس از دست زدن و سوختن، توبه كند و بگوید غلط كردم، این نوع توبه و پشیمانی چیزی از سوختن او نمی کاهد. گناه آدم نیز از همین سنخ گناه بود كه در مقابل امر ارشادی خدا آن را انجام داده و به همین جهت هم پس از این كه آدم توبه كرد، باز حكمِ خروج از بهشت تغییر نكرد و آثار این عصیان بر او جاری شد. پس گناه در مقابل امر مولوی نبود كه منجر به از بین رفتن عصمت شود.
موضوع دیگری که می توان در مورد آدم با دقتی بیشتر دنبال کرد مسئله ی آدم است در دو مقام. یكی مقام قبل از هبوطِ به زمین و حضور در مقام بهشتِ برزخ نزولی كه آن مقام «آدمیت» است که در واقع آن آدم حقیقت همه ی انسان ها است و به همین جهت شیطان پس از هبوط از بهشت با آدمیت دشمنی كرد و نه با آدم، چون در آن بهشت با آدمیت روبه رو بود. به همین دلیل دشمنی شیطان با فرزندان آدم که حامل مقام آدمیت هستند هنوز ادامه دارد. یكی هم موضوع شخص حضرت آدم است که بعد از هبوط به عنوان ابوالبشر با او روبه روئیم که او اولین پیامبر است .
قرآن در مورد دشمنی شیطان با فرزندان آدم می گوید: «قالَ اَرَأیْتَكَ هذا الَّذی كَرَّمْتَ عَلَیَّ، لَئِنْ اَخَّرْتَنِ اِلی یَومِ الْقیامَةٍ لَاَحْتَنِكَنَّ ذُرَّیَّتَهُ اِلاّ قَلیلاً»[28] شیطان گفت: آیا این (آدم) همان است كه بر من برتری دادی؟ اگر به من فرصت دهی تا روز قیامت حتماً دهنه به فرزندان او می زنم مگر عده ی كمی از آن ها را. در این جا ملاحظه می فرمایید که با فرزندان آدم دشمنی را ادامه می دهد چون با آدمیت دشمن است، و باز قرآن در مورد تعلیم اسماء به آدم می فرماید: «وَعَلَّمَ ادَمَ الْاَسْماءَ كُلَّها»[29] كه مسلّم این آدم كه مفتخر به تعلیم اسماء شده، شامل حضرت حواء و همه ی انسان ها می شود. یعنی در واقع حقیقت آدم یا آدمیت است كه مورد تعالیم اسماء قرار می گیرد كه آیه ی اول سوره ی نساء به آن اشاره دارد و می فرماید: «یا اَیُّهَاالنّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُم مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثیراً وَ نِساءً» ای مردم نسبت به پروردگارتان تقوا پیشه كنید، پروردگاری كه شما را از نفس واحد خلق كرد و از آن نفس، زوجش را نیز آفرید و از آن دو، مردان و زنان كثیری به وجود آمد. این نفس واحده همان حقیقت آدم یا آدمیت و یا آدم ملکوتی است.
حاصل سخن این كه آدم در مقام بهشت اولیه، به عنوان آدمیت مطرح است و آن آدم، حقیقتِ همه ی انسان ها است، یعنی همه ی انسان ها آن عالم را داشته اند و همه به شجره ی ممنوعه نزدیك شده اند و در نتیجه همه از بهشت خارج شدند و در زمین هبوط كردند تا از طریق زندگی زمینی هركس مقام و منزلت حقیقی خود را كسب نماید و به بهشت و یا جهنمی برگردد كه خودش در زندگی زمینی برای خود ایجاد می کند.[30]
آیاتی در قرآن هست كه اگر با دقت مورد توجه قرار نگیرد ممكن است تصور شود آن آیات عصمت انبیاء را در بعضی موارد نفی كرده كه به طور مختصر به آن ها می پردازیم.
1- راوی می گوید از امام صادق(ع) در باره ی جواب حضرت ابراهیم(ع) به بت پرستان در داستان شكستن بت ها توسط آن حضرت سؤال كردم كه چرا حضرت شكستن را به بت بزرگ نسبت داد و به آنان گفت: «این بت بزرگ است كه چنین كرده، پس اینك اگر اینان سخن می گویند از خودشان سؤال كنید»؟[31] امام صادق(ع) فرمودند: «البته نه بت بزرگ، بت ها را شكسته بود و نه حضرت ابراهیم(ع) سخنی دروغ به زبان راند، تنها گفت: اگر این بت ها قادر به سخن گفتن می باشند، از خودشان سؤال كنید! یعنی اگر اینان قدرت بر نطق دارند، بت های دیگر را، بت بزرگ شكسته است و اگر قادر به سخن گفتن نیستند، بت بزرگ دست به چنین كاری نزده! بنابراین نه آن بت ها به سخن در آمدند، و نه حضرت ابراهیم(ع) سخنی به دروغ گفت.[32]
2- راوی می گوید: از حضرت صادق(ع) پرسیدم: درباره ی كلام خدا در قرآن نسبت به سخن حضرت یوسف(ع) چه می فرمایید كه خطاب به قافله ی برادران خویش گفت: «ای قافله شما دزدید»[33] در حالی كه دزد نبودند. امام صادق(ع) فرمودند: منظور حضرت یوسف(ع) این بود كه آنان، كسانی هستند كه یوسف را از نزد پدرش به سرقت برده اند و به همین جهت - مگر دقت نمی كنی- كه خداوند به دنبال كلام و در مورد جام شاه چنین تعبیر می كند كه (برادران یوسف گفتند) مگر چه چیزی گم شده است؟ غلامان ملك گفتند: «ما ظرف زرّین شاه را گم كرده ایم». در این مورد می بینی هرگز خطاب به برادران یوسف(ع) گفته نشده است شمایید كه جام ملك را دزدیده اید.[34]
3- راوی گوید از حضرت صادق(ع) پرسیدم چرا حضرت ابراهیم در دعوتی كه بت پرستان از او كردند كه بیا با ما از شهر خارج شو، گفت: «من بیمار هستم»[35] در حالی كه بیمار نبود. حضرت فرمودند: ابراهیم(ع) بیمار نبود و در عین حال سخنی هم به دروغ نگفت، چرا كه منظور او از بیماری، این بود كه در دین و اعتقاد به بت ها دچار بیماریِ حالتِ اعراض هستم یعنی نسبت به آن ها رویگردانم.[36]
سؤال: بنابر آنچه در قرآن هست حضرت یونس(ع) قوم خود را ترك کرد و بعد خودش در شكم ماهی اقرار دارد كه من ظلم كردم و می گوید: «لا اِله الاّ اَنْت سُبْحانك اِنّی كُنتُ مِن الظّالِمین» آیا با این وصف می توان گفت؛ ایشان معصوم می باشند؟
جواب: واژه ی ظلم به معنی «تعدی و تجاوز از حد» است كه همیشه مرادف با گناه نیست، و این چنین نبود كه خداوند به حضرت یونس(ع) دستوری داده باشند و حضرت خلاف آن را عمل نموده باشند. بلكه خداوند می فرماید: «چرا بدون آن كه دستور رفتن بگیری، رفتی» و خداوند همین مسأله را در مورد پیامبرِ خود سخت می گیرد و حضرت یونس(ع) هم به جهت آن روح لطیفی که داشتند، در شكم ماهی متوجه این نكته شدند و عرض كردند: «سُبْحانَكَ اِنّی كُنْتُ مِنَ الظّالِمین» و خداوند می فرماید: «فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِن الغَم» یعنی همین كه متوجه شد، آثار این كار را از او رفع نمودیم. پس غفلت نكنیم كه تخلفی صورت نگرفته، بلكه چون بدون دستور خدا قوم خود را ترك كرد خداوند به آن حضرت سخت گرفت.
سؤال: چرا حضرت موسی(ع) وقتی مبعوث می شوند كه به سوی فرعونیان بروند به خداوند عرض می كنند: «وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ فَاَخافُ اَنْ یَقْتُلُون» برگردن من در قوم فرعون، گناهی است كه به خاطر آن می ترسم مرا به قتل برسانند.
جواب: این كار از جهت فرهنگ فرعونیان گناه بوده است كه حضرت آن فرد قبطیِ متجاوز را كشتند ولی در فرهنگ الهی حضرت گناهی مرتکب نشدند.
سؤال: پس چرا وقتی حضرت موسی(ع) به سوی فرعون رفت و فرعون او را شناخت و گفت تو همان نمك پرورده ی خود ما هستی و تو همانی كه آن فرد را كشتی، حالا چگونه دعوی رسالت خدا را داری؟ خود حضرت موسی فرمودند: «قال فَعَلْتُها اِذاً مِنَ الظّالّین»[37] آری من آن كار را كردم در حالی که مسأله را نمی دانستم. پس چگونه بگوییم موسی(ع) همواره معصوم بوده است؟
جواب: در این آیه «ضالّین» به معنی آن است كه آن روز واقف نبودم كه مصلحت كار چیست و بهترین راه حل كدام است و هرگز احتمال نمی دادم با یك مشت آن فرد بمیرد. كه البته این حالت، عصیان در مقابل حكم خدا نیست و لذا با عصمت منافاتی ندارد. بلكه گویا حکمتی در كار بوده كه حضرت موسی(ع) در حین دفاع از مظلومی، ظالمی را بكشد و مجبور شود از شهرِ خود فرار كند و با حضرت شعیب(ع) آشنا شود و مقدمات نبوتش فراهم گردد.
سؤال: قرآن در رابطه با فتح مكه می فرماید: «اِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبیناً لِیَغْفِرَ لَكَ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ»[38] ای پیامبر! ما تو را در فتح مكه به پیروزیِ روشنی نایل ساختیم، تا این كه گناهان پیشین تو و نیز گناهان آینده ی تو مورد مغفرت الهی قرار گیرد. آیا خودِ این آیه نشان نمی دهد كه پیامبرf گناهانی داشته اند؟
جواب: با دقت در آیه ی مذکور روشن می شود كه «ذنب» در این آیه به معنی عصیان در برابر پروردگار نیست، زیرا گناه در برابر پروردگار هرگز با فتح مكه بخشیده نمی شود، بلكه «ذنب» به معنی كاری است كه آثاری ناگوار در پی دارد و مغفرت نیز به معنای رفع آن آثار است و منظور این است كه ای پیامبر آن گناهی كه مشركین به تو نسبت می دادند كه به بت هایشان توهین كرده ای، با فتح مكه این آثارِ سوء را از قلب مشركین برای همیشه برطرف كردیم و دیگر نسبت به تو بدبین نیستند.
سؤال: خداوند در سوره ی حج می فرماید: «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن قَبْلِكَ مِن رَّسُولٍ وَلَا نَبِیٍّ إِلَّا إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّیْطَانُ فِی أُمْنِیَّتِهِ فَیَنسَخُ اللَّهُ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ ثُمَّ یُحْكِمُ اللَّهُ آیَاتِهِ وَاللَّهُ عَلِیمٌ حَكِیمٌ، لِیَجْعَلَ مَا یُلْقِی الشَّیْطَانُ فِتْنَةً لِّلَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ وَالْقَاسِیَةِ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ الظَّالِمِینَ لَفِی شِقَاقٍ بَعِیدٍ، وَلِیَعْلَمَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَیُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ وَإِنَّ اللَّهَ لَهَادِ الَّذِینَ آمَنُوا إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ»[39] ما هیچ پیامبری را نفرستادیم مگر این كه چون تَمنّا كرد، شیطان در تمنّای او القاءِ دسیسه نمود و خداوند القای شیطان را محو كرد و آیات خود را محكم نمود، و خداوند القای شیطان را برای قلب های مریض و سخت قرار داده. طبق این آیات، آیا نمی توان گفت شیطان در فكر پیامبرf القای دسیسه كرده و عملاً پیامبر در مرحله ای از عمر خود از عصمت خارج شده است؟
جواب: اولاً آیه می گوید وقتی پیامبر تمنّا و آرزو كرد كه مردم به طرف دین بیایند، شیطان در تمنّای پیامبر - كه آمدن مردم به سوی دین است - القاءِ دسیسه كرد. یعنی در قلب عده ای از مردم وسوسه نمود تا آن ها را از پذیرفتن دین و تحقق آرزوهای پیامبرf محروم گرداند. ثانیاً: در ادامه ی آیه می فرماید: این القای شیطان را وسیله ی آزمایش برای كسانی قرار دادیم كه دل شان به مرض نفاق و كفر و قساوت گرفتار است، حال با توجه به این نكته چگونه می توان نتیجه گرفت كه شیطان در قلب پیامبرf القای دسیسه كرده است؟
سؤال: در ذیل همین آیه در بعضی از كتب تفسیریِ اهل سنت آمده است كه پیامبرf مشغول خواندن سوره ی نجم بودند و این آیات را تلاوت می كردند كه: «اَفَرَأَیْتُمُ اللّاتَ وَ الْعُزّی وَ مَناةَ الثّالِثّةَ الْاُخْری» آیا نمی بینی بتِ لات و بتِ عزّی و سومی آن ها را كه منات باشد؟ بعد مفسرین اهل سنت نوشته اند كه در این حال شیطان شروع كرد به القای افكار خود بر قلب پیامبر و لذا پیامبر شروع كردند این جملات را بگویندكه: «تِلْكَ الْغَرانِیقُ الْعُلی وَ اِنَّ شَفاعَتَهُمْ لَتُرْتَجی» این بت ها موجودات زیبا و بلند مرتبه ای هستند و شفاعت شان مورد امید و آرزو است. سپس پیامبرf و مؤمنین در مقابل بت ها سجده كردند، و پس از این جریان جبرائیل بر پیامبر نازل شد كه این دو جمله که گفتی، وحی الهی نبود بلكه از القائات شیطان بود. طبری در تفسیر خود نوشته چون این حادثه باعث ناراحتی پیامبرf شد آیات سوره ی حج نازل شد كه پیامبر ناراحت نباش، جریانِ القای شیطان در مورد پیامبران قبلی هم بوده است. در این مورد که موضوع آیات شیطانی را به میان آورده، چه نظری هست؟
جواب: این قصه سراپا كذب است و از مجعولاتی است كه مغرضین ساخته اند و شواهد متعددی بر دروغ بودن آن هست كه به بعضی از آن ها می پردازیم. اولاً: به فرض كه پیامبرf را معصوم ندانیم، آیا از یك فرد عادی كه سخت در راه بت پرستی مبارزه می كند، متصور و ممكن است كه اشتباهاً شفاعت بت های سنگی و خرمایی را آرزو كند و چشم امید به آن ها داشته باشد و بعد هم با این همه مبارزه با بت پرستی در مقابل آن ها سجده كند؟ ثانیاً: در ابتدای سوره ی نجم خداوند بر ضد این حرف ها سخن گفته و در مورد پیامبرf می فرماید: «ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی» او اصلاً بر اساس میل و هوس، عملی انجام نمی دهد و سراسر وجودش تحت فرمان خدا است. حال چگونه می شود بر طبق ادعای طبری پس از چند آیه دچار چنین اشتباهی شود و تحت تأثیر القائات شیطانی قرار گیرد و خداوند او را از نورِ حفاظتش محروم کند. ثالثاً: بنا به گفته ی صاحب المیزان در ذیل بحث روایی آیات مذکور، ادله ی قطعیه ای كه دلالت بر عصمت پیامبرf دارد متن این روایات را تكذیب می كند، علاوه بر این كه این روایت، شنیع ترین مراحل جهل را به آن جناب نسبت می دهد، به طوری كه آن حضرت نمی دانسته «تلك الغرانیق العلی...» كلام خدا نیست و نمی دانسته این جملات كفر است و موجب ارتداد از دین می شود تا این كه جبرائیل او را متوجه كرده! سازندگان این داستان این قدر هم توجه نداشته اند كه لااقل پیامبرf یك آدم عادی هم كه باشد نمی شود چنین چیزهایی را به او نسبت داد، گویا القائات شیطانی به واقع چنان چشم عقل آن ها را محجوب كرده بوده كه به این تناقضات روشن در داستان خود نیز پی نبرده اند.
صفاتِ دیگرِ انبیاءh: غیر از عصمت که شرط اساسی نبوت است، صفات دیگری در انبیاء به چشم می خورد که همه حاکی از آن است که خداوند از طریق پیامبرانش بهترین شرایط را در امر هدایت انسان ها فراهم نموده است. آن صفات به طور خلاصه عبارتند از:
1- كمال عقل و فهم دقیق 2- قوت رأی و نظردادن 3- فطانت و ذكاوت 4- عدم نقص جسمانی 5- اصالت خانوادگی 6- خوش خلقی 7- عدم سخت دلی و قساوت قلب 8- متانت و شخصیت اجتمایی 9- فداكاری و تحمل شدائد، به طوری که سراسر حیات پیامبران گواه این مطلب است که در راه ابلاغ دین هرگز به منافع و راحتی جان خود فکر نمی کردند، مثل حضرت ابراهیم(ع) و آتش نمرود. 10- داشتن علم لدنّی: چون علم حصولی و تجربی تدریجی است و همواره رو به تکامل است، در حالی که علم پیامبران باید با حقیقت همراه باشد و نه با حدس و گمان. 11- اخلاص: به طوری که در انگیزه ی خود هیچ چیزِ دیگری را با رضایت خدا، مخلوط نمی كردند. 12- عدالت خواهی و حمایت از مظلومان: زیرا كه اولین شرط و ضروری ترین شرط برای رشد معنوی انسان، زمینه ی عدالت اجتماعی است. این است كه انبیاء ابتدا برای پایداری قسط و عدل قیام كردند تا زمینه ی بندگی خدا را فراهم كنند و به همین جهت تمام آزارها و مزاحمت هایی که به آن ها می رسید از ناحیه ی مستكبرانِ ضد عدالت بود تا نگذارند انبیاء در كار خود موفق شوند، ولی خداوند همواره نقشه ی دشمنان انبیاء را خنثی می نمود.
اعجاز: از جمله صفات انبیاء اعجاز است که عاملی در جهت صدق ارتباط پیامبران با خالق هستی و اتمام حجت است برای مردم و به همین جهت ضرورتاً هر پیامبری لازم است كه معجزه داشته باشد حال چه معجزات مقطعی كه بیشتر مردمِ همان عصر از آن بهره می برند، مثل اژدهاشدن عصا، یا زنده شدن مرده ها و چه معجزه ای جاوید که عقل ها را روشن و فطرت ها را برای پذیرش حق بیدار می كند و همواره مردم با آن روبه رو هستند و مسلّم آخرین دین باید معجزه اش طوری باشد که با رحلت پیامبر، آن معجزه از صحنه ی زندگی بشر بیرون نرود.
معجزه امر خارق العاده ای است كه به دست نبی و با قدرت الهی صورت می گیرد، به شرطی كه آن كار در جهت اثبات صدق گفتار نبی باشد و هرگز بشر نتواند آن را انجام دهد، نه این كه مثل سحر با تعلیم به دست آید. به همین جهت اعجاز همیشه با «تَحَدَّی» و مبارز طلبی همراه می باشد وگرنه كرامت است كه بقیه ی اولیاء الهی هم با ارتباط با قدرت لایزال حق، می توانند انجام دهند. صاحبان كرامت هم كار خود را معجزه نمی دانند بلكه معترف اند هرچه دارند به مدد پیروی از نبی به دست آورده اند.
معلوم است که وقتی اعجاز به حد كافی و قانع كننده باشد، معجزه ی بیشتر ضرورت ندارد و چون بعضی پیشنهادات کافران شدنی نبوده، انجام نمی گرفت و یا چون مضرّ به حال بشر بود پذیرفته نمی شد مثل این كه می گفتند: اگر تو پیامبری كاری بكن سنگ های آسمانی برسر ما فروریزد. و یا چون پیشنهادات آن ها یك نوع هوس بازی و ضایع كردن ارزش ها بوده، انجام نمی گرفته است. مثل این كه می گفتند: چرا بر ما وحی نمی شود؟
اعجاز و قانون علیت: آنچه باید در رابطه با ماهیت معجزات متوجه بود آن است که معجزات موجب نفی علیت نیست، بلكه حضور علت برین را در آن شرایط ثابت می كند، مثل وقتی که بدن به وسیله ی «غضب» گرم می شود كه علت گرم شدن بدن در این حالت به جهت یك علت غیر مادی است. پس معجزات هم بی علت نیست، بلكه علت آن متعالی است. هر چند معجزه از سنخ علوم و فنون نیست كه اگر كسی درس بخواند بتواند صاحب معجزه شود و پیامبر گردد، بلكه به قداست روح نبی و اراده ی خداوند وابسته است. معجزه اساساً از جنس قدرت است و نه از نوع علم، و پیامبر به اذن خدا برای اثبات نبوتِ خود، قدرتِ آوردن معجزه را دارد، حال آوردن معجزه یا توسط شخص نبی انجام می شود مثل آوردن قرآن و یا احیای مردگان، كه نفس نبی پرتو مقام «اسم حیّ» می گردد و قدرت او در طول قدرت خداوند قرار می گیرد، نه این که نفس نبی هیچ كاره باشد و نه این که آن قدرت مربوط به خدا نباشد. و یا معجزه به درخواست پیامبر انجام می گیرد، مثل تقاضای حضرت صالح در پیداشدن شتر از كوه.
نکته ای که در آوردن معجزات مطرح است آن است که انسان ها از طریق معجزه ی انبیاء متوجه شوند خالق هستی پیامبری را فرستاده و برای اثبات پیامبریِ پیامبر كه یعنی او از طرف خدا است، كاری را همراه او به صحنه می آورد كه در حد خالق هستی است و نه در حدّ بقیه ی افراد بشر.
تذكر: عنایت داشته باشید که در چشـم بندی ها شخصی كه چشم بندی می كند، واقعیـت را عـوض نمی كند، بلكه از طریق ایجاد خطا در حس و تصرف در خیالاتِ افراد چیزی را به افراد می نمایاند که به ظاهر خارق العاده است و بعد که خیالات به حالت عادی برگشت معلوم می شود واقعیت عوض نشده . ولی در معجزات، در واقعیات تصرف می شود و قاعده ی «كُن فَیَكون» در صحنه است كه با یك اراده موضوع مورد اراده ایجاد می شود. مثل اراده ی حضرت عیسی(ع) در احیاء مردگان.
در سِحر نیز شخص ساحر با فعالیت های خود خیالات شخص را متأثر می كند. ولی در معجزه و كرامت در واقعیات تصرف می شود، هرچند كرامت معجزه نیست و خصوصیات معجزه را ندارد و صاحب كرامت هم ادعای نبوت ندارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
در نبوت خاصّه جهت اثبات نبوت حضرت محمدf موضوعاتی دنبال می شود كه البته عمده ی آن ها موضوع قرآن است که خداوند جهت اثبات نبوت حضرت محمدf آورده، و ما تحت عنوان «دریچه های اعجاز قرآن» به آن می پردازیم.
قرآن می فرماید: «وَ اِنْ كُنْتُمْ فی رَیْبٍ مِمّا نَزَّلْنا عَلی عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِه»[40] اگر در معجزه بودن آنچه بر بنده ی ما نازل شده شك دارید، سوره ای مانند آن بیاورید. مبنای برهان این است كه او یا به واقع پیامبر است و این آیات از طرف خدا بر او نازل شده و یا پیامبر نیست و با استعدادهای بشری اش این آیات را تنظیم کرده است. در حالت دوم این می شود که از آن جهت كه بشر است این آیات را آورده، پس شما هم كه بشر هستید، مسلم اگر همه ی شما جمع شوید می توانید یك سوره مثل سوره های این قرآن بیاورید و اگر نمی توانید، معلوم می شود كه او از جنبه ی بشری اش به چنین توانایی نرسیده، پس او پیامبر خدا است.
در رابطه با معجزه بودن قرآن نمونه هایی مورد اشاره قرار می گیرد:
1 - از نظر فصاحت و بلاغت: قرآن از نظر هندسه ی كلمات و نظم خاصی که کلمات دارند، نه سابقه دارد و نه لاحقه، به طوری که نه تا آن زمان بشریت با این ترکیب و نظم سخن گفته و نه بعد از آن انسان ها توانسته اند از آن تقلید کنند و با آن نظم و هندسه سخن بگویند. قرآن دارای آهنگ خاصی است که در عین دارا بودن مفاهیم معنوی، بدون تكلّف و تصنّع، عالی ترین معانی را در عالی ترین قالب های لفظی اظهار می کند به طوری که معلوم نیست الفاظ تابع معانی اند و یا معانی تابع الفاظ.
قرآن در زمانی به صحنه آمـد و مبـارز طلبیـد كه اوج تكامـل فصاحت عرب بود. از آن عجیب تر بعد از آمدن قرآن نیز سخن رسول خداf و حضرت علی(ع) در عین فصاحت زیادی که دارد، اصلاً شكل و هندسه ی قرآن را ندارد. و لذا این مبارزه طلبی هنوز هم به قوت خود باقی است که اگر می توانید یک سوره مثل سوره های قرآن بیاورید. مضافاً این که تا حال كسی نیامده بگوید قبل از قرآن چنین كلماتی به این شكل در فلان كتاب بوده است. همچنان كه كسی نیامده بگوید من مثل آن را آورده ام و اتفاقاً هر قدر انسان فصیح تر باشد بیشتر متوجه می شود كه فصاحت قرآن از نوع فصاحت بشر نیست. همچنان كه جادوگران متوجه شدند كار حضرت موسی(ع) از نوع سحر نیست.
2- از نظر عُلوّ معنی و محتوی: بی گمان مطمئن ترین راه برای شناخت حقیقت قرآن، رجوع به متن قرآن و تأمل در توصیف ها و تعبیرهای آن در باره ی خود می باشد، توصیف هایی از قبیل «هُدیً للنّاس»، «هُدیً للمتّقین»، «تبیاناً لكلّ شَیئ»، «حكیم» و «فرقان» که همه حکایت از آن دارد که وقتی می فرماید: اگر می توانید مثل آن را بیاورید، یعنی آن چیزی که می آورید مثل قرآن از حیث هدایت گری و آوردن معارفِ هدایت گر و از حیث مطالب حكمت آمیز، همسنگ دانش های قرآن باشد و از این زاویه بشر را به آوردن چنین اندیشه هایی در حد قرآن دعوت می كند.
جامعیت و كمال قرآن بدین معنی است كه قرآن مجید تمامی مواد و مصالح علمی جهت رسیدن انسان به سعادت فردی و اجتماعی را دارا است و با معارف خود رابطه ی انسان با «خدا»، «خود»، «انسان های دیگر» و با «جهان» را تبیین می كند و همه ی این معارف دارای سطوح و لایه های متكثر هستند و در آن برای هرموضوعی بطن ها وجود دارد. در پایین ترین سطح با مردم عادی صحبت می كند و هرچه مخاطب خود را دقیق بیابد، بطنی از بطون خود را برای او می گشاید و آوردن سوره هایی با این حدّ از علوِّ در معانی به هیچ وجه در حدّ بشر نیست.
انسانی که قرآن طرح می کند وسعتی از قبل از تولد تا بعد از مرگ دارد و دستورات قرآن همه ی ابعاد این انسان را با همه ی دقایق روحی اش فرا گرفته است، در حالی كه انسان معرفی شده از راه حس و اندیشه ی بشری در میان دو پرانتز (تولد) تا (مرگ) قرار دارد.
در قرآن همه ی اصولِ معارف قرآن از توحید استنتاج شده و سپس گسترش یافته و به صورت اخلاق و عقاید و احكام در آمده به این معنی که هر حكمِ فرعیِ آن اگر تحلیل شود به «توحید» باز می گردد و توحید نیز اگر تفریع و باز شود، همان احكام و مقررات فرعی را تشكیل می دهد. می فرماید: «كِتابٌ اُحْكِمَتْ ایاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكیمٍ خَبیر»[41] قرآن كتابی است با آیات محكم که سپس به صورت تفصیل درآمده، یعنی این كتاب با آیات متعدد دارای غرض واحدی است كه وقتی به تفصیل در آید، در یك مورد به صورت «اصول دین» و در مورد دیگر به صورت موضوعات «اخلاقی» در می آید و در جای خود به صورت احکام شرعی ظاهر می شود، به این معنی که هرچه نزول كند و از اصل به فرع برسد از آن غرض اصلی خارج نمی شود و از مسیر توحیدی خود عدول نمی کند. به عنوان مثال: توحیدِ خدا در مقام اعتقاد عبارت است از اثبات «اسماء حسنی» و «صفات علیایِ» الهی و در مقام اخلاق عبارت است از دارا شدن اخلاق كریمه مثل رضا، شجاعت و دوری از رذایل و همان توحید در مقام اعمال عبارت است از به جاآوردن اعمال شایسته و پرهیز از محرمات و رعایت حلال و حرام. همه ی این ها به توحید برمی گردد و انسان را به توحید می رساند زیرا آیات قرآن یك جهت وحدت دارند و یك جهت كثرت، از جهت صدور از طرف خدا به سوی بشر، سیری از وحدت به سوی كثرت را دارا می باشند ولی از جهت سیر از طرف انسان به سوی خدا، سیر از كثرت به وحدت را دارا هستند.
قرآن كتاب انسان شناسی است، اما آن گونه كه خدا انسان را آفریده و در همان راستا انسان را تفسیر می كند تا انسان از خود بیگانه نشود، به طوری که در تمام فرهنگ بشر– و نه در فرهنگ انبیاء – انسان در حدّ سوره ی العصر هم مطرح نیست، یعنی اندیشه ی بشر نسبت به انسان به اندازه ی تبیینی که یك سوره ی كوچك قرآن در مورد انسان دارد گسترش ندارد.
قرآن پیوند با خدا را در همه ی شئون زندگی جریان می دهد و انسان را در حد یك باور تئوریك متوقف نمی كند، بلكه خدای حاضر و محبوب را معرفی می نماید كه می توان به او نزدیك شد و با او انس گرفت. مرز ایمان و شرک در آن است که انسانِ موحّد توانسته است حقیقت وَحدانی عالم را در هر مخلوقی بیابد و انسان مشرک پدیده های عالم را مستقل از حقیقت وحدانی می نگرد.
3- اعجاز قرآن از جهت نبودن اختلاف در آن: قرآن در طول 23 سال بر پیامبر خداf نازل شد، آن هم در شرایط اجتماعی و روحی متفاوتی که برای رسول خداf پیش می آمد، بدون آن که رسول خدا پیش نویسی داشته باشد و یا پس از نزول آن به حكّ و اصلاح آن بپردازند با این همه هیچ گونه تناقض و اختلافی در میان مطالب آن نیست. هرگز كسی ندید كه مثلاً پیامبرf یادداشتی داشته باشند و مطابق آن یادداشت آیات را قرائت كنند و یا طوری آیات را بخوانند كه بعداً معلوم شود یك كلمه را اشتباه گفته و بخواهند آن را تصحیح کنند، آن هم آیاتی كه قبلاً هیچ كس چنین كلماتی در هیچ كتابی نگفته بود و بعداً هم كسی نیامد ادعا کند شبیه آن كلمات در كتاب های رومی ها و یا ایرانی های متمدن آن زمان دیده شده است.
قرآن طوری است که آیه ای مفسّر آیه ای دیگر و مجموعه ی آن شاهد بر مجموع آن است و در عین تنوع - حتی در یك موضوع – وحدت نگاه کاملاً درآن حاكم است. مثلاً در مورد عبادت و یا تقوا هزاران نكته ی متنوع دارد ولی همه با یك بینش و یك جهت و یک نگاه.
خودِ قرآن می فرماید: «أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فیهِ اخْتِلافاً كَثیراً»[42] آیا این منكران قرآن در قرآن تدبّر و تفكر نمی كنند تا متوجه شوند اگر از طرف غیرخداوند صادر شده بود، حتماً در آن اختلاف و تضاد می یافتند؟ زیرا: اولاً : فكر انسان دستخوش تحول و تكامل است ، و در آخر عمر عموماً اشتباهات اول را ندارد. ثانیاً: افکار انسان در طول زندگی تحت تأثیر حالات متفاوت روحی اش قرار دارد و سخنانش هماهنگ آن حالات، و گاهی متفاوت و بعضاً متضاد خواهد بود. ثالثاً: كسی كه كارش بر دروغ باشد در طول عمر حتماً به تناقض و اختلاف می افتد، در حالی كه هیچ كدام از موارد بالا در قرآن نیست و یگانگی و وحدت کاملی بر آن حاکم است.
4- اعجاز قرآن از نظر جاذبه: قرآن در معرفی معنی حیات و آزادشدن از اسارت نفس و خرافات آنچنان سخن می راند كه انسان به هیچ وجه آن را از جان خود جدا نمی بیند و به خوبی جذب آن می شود. قرآن انسان را بر عقده های درونی اش پیروز می كند، مرگ را برایش معنی می نماید، او را دعوت به تدبر در آیاتش می كند، می گوید: «اَفَلا یَتَدَبَّروُنَ الْقُرانَ اَمْ عَلی قُلُوبٍ اَقْفالُها» آیا تدبّر در قرآن نمی كنند و یا بر قلب هاشان قفل زده شده است كه حقایق آن را نمی فهمند؟ به همین جهت عقل انسان در حین تدبّر در قرآن از عمق جان، حقانیت آن را تصدیق می كند و خودِ قرآن شرط تشخیص حقانیت خود را تدبّر در خودش قرار داده است. آیا تا حال دیده شده كسی در قرآن تدبّرِ لازم را كرده باشد و برای او در حقانیت آن ذره ای شك باقی بماند؟ و یا بیشتر كسانی گرفتار شك نسبت به قرآن هستند كه از دور و بدون تدبّر در آن نظر می دهند؟
5 - اعجاز قرآن از نظر اخبار غیبی: مثل آن واقعه هایی كه در حین نزول قرآن با فكر بشری درستی و نادرستی آن معلوم نبوده و در قرآن مطرح شده به طوری که بشر پس از سال ها به درستی آن پی برده است مثل: پیش بینی غلبه ی روم بر ایران در شرایطی كه در آن زمان چنین غلبه ای به ذهن ها هم خطور نمی كرد.[43] و یا مثل حفریات باستان شناسان، كه پس از سال ها داستان حضرت یوسف و طوفان حضرت نوح و قوم سبأ را تأیید كرد. و یا این كه قرآن برای فلك، مدار قائل است، برعكسِ پیشینیان كه فلك را جسم مدوری می دانستند كه ستارگان در آن میخكوب شده اند ولی بعدها معلوم شد که ستاره ها دارای مدار هستند و در مدار خود در گردش اند.
6- اعجاز قرآن از نظر وسعت معارف و پهناوری مطلب: از طریق كسی كه برتری فوق العاده ای از نظر اطلاعات نسبت به دیگران نداشت و در محیطی آنچنان محدود زندگی می کرد که از نظر عقب ماندگی مثال زدنی است و از آن طرف آن شخص ثلث آخر عمرش تماماً مشغول جنگ با دشمنان دین بود، چنین قرآنی با این وسعتِ علمی و دقت روحی مطرح شود حکایت از آن دارد که از طرف خدای حکیم و علیم بر او نازل شده است.
دكتر واگلیری، استاد دانشگاه ناپل می گوید:
«كتاب آسمانی اسلام نمونه ای از اعجاز است... قرآن كتابی است كه نمی توان از آن تقلید كرد... چطور ممكن است این كتابِ اعجاز آمیز كار محمد باشد؟ در صورتی كه او یك نفر عرب درس ناخوانده بوده است... ما در این كتاب مخزن ها و ذخایری از دانش می بینیم كه مافوق استعداد و ظرفیت با هوش ترین اشخاص و بزرگترین فیلسوفان و قوی ترین رجال سیاست است».[44]
علاوه برمطالب فوق در مورد خود قرآن كه دلیل است برمعجزه بودن آن ، توجه به شخصیت پیامبرf نیز اندیشه را به حقانیت شخص نبیّ می کشاند و موارد زیر از این نوع می باشد:
1- محیط دعوت: اندیشه نمی پذیرد كه انسانی درس نخوانده در محیطی چنان عقب افتاده از تمدن و آلوده به پائین ترین خرافات جاهلی، بدون ارتباط با خالقِ علیمِ هستی، چنین معارفی را ارائه دهد.
2- سابقه ی تاریخی و خصوصیات اخلاقی: 40 سال زندگی كردن در محیطی كه كوچك ترین خطای اخلاقی نمایان می شود ولی در عین حال هیچ نقطه ضعفی نداشتن، به طوری كه او را «اَمین» لقب دادند و حتی در اتهاماتِ بعد از بعثت، او را «ساحر» و «شاعر» و «مجنون» خواندند، ولی به جهت نوع عملکردش هرگز جامعه اتهام اخلاقی را نسبت به شخصیت او نمی پذیرفت. حالا چگونه اندیشه می پذیرد چنین انسان پاكی یك مرتبه دروغی به این بزرگی بگوید که من پیامبر خدا هستم و 23 سال هم همه ی زندگیش را بر سر این دروغ بگذارد و با آن همه مشکلات یك لحظه هم عقب نشینی نكند؟
3- محتوای مكتب و دعوت: مكتبی كه محور فكری خود را «توحید» قرار داده و آن را چون خونی در رگ جامعه جاری ساخته و مدعی است هیچ كس جز خدا نجات دهنده ی انسان ها نیست و آورنده ی آن مکتب برای خود هیچ ادعایی جز بندگی خدایِ واحد ندارد و اجازه ی هیچ غلوّی را در مورد خود نمی دهد و مردم را به سوی خدا دعوت می كند و بندگی غیر خدا را بدترین گناه می داند و در جامعه ی طبقاتی آن روز شعار برادری می دهد و محیط كینه و جهل را به محیط برادری و دانش تبدیل می كند، چگونه اندیشه می پذیرد چنین مكتبی آورنده اش یك دروغ پرداز نابغه باشد و بدون ارتباط با غیب مطلق چنین مكتبی را ارائه دهد، یا باید او پیامبر باشد و یا دغلكار، و چنین حركات و كلماتی هرگز از یك انسان دغلكار صادر نمی شود كه برای خود در دینی که آورده هیچ سهمی نخواهد و تماماً خود را نفی كند.
4- تأثیر دعوت پیامبر در محیط: رسول خداf در طی 23 سال از قومی متروك كه ارزش استعمارشدن توسط دو قدرت ایران و روم را هم نداشت تمدنی شگرف به وجود آورد به طوری كه جهانِ آن روز در قبضه ی مستقیم یا غیر مستقیم آن دعوت قرار گرفت، به این دلیل انسان اندیشمند نمی پذیرد بدون تأثیر خالق هستی بر قلب ملت ها چنین تأثیری ممكن باشد، به این معنی که باید همان خالق روح و قلب انسان، آورنده ی اصلی این مكتب باشد که بین محتوای کتاب الهی و قلب انسان ها این چنین هماهنگی حاكم می کند. یکی از دانشمندان هندی می گوید: کشور هندوستان با این همه پندهای حکیمانه که از بزرگان دین هندو به ما داده شده، هنوز دچار شراب خواری و استعمال مسکرات است، اما محمد همین که شراب را حرام کرد پیروان او هرکجا خُم شراب را دیدند شکستند و همه از شراب خواری دست برداشتند.[45]
5- وسایل نیل به هدف: رسول خداf از طریق دستورات اخلاقی كه در آن دستورات هیچ انسانی بی دلیل تحقیر نشود هدفش را پیـش می برد، قرآن می فرماید: «وَلاَ یَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى»[46] كارهای ناشایستِ هیچ قومی، شما را به مقابله ای ناشایست وا ندارد، عدالت پیشه كنید كه این به تقوی نزدیك تر است. و لذا پیامبر اسلام هرگز برای اهداف خود از وسایل نامشروع و یا جهل مردم استفاده نكرد، حتی در مرگ فرزندشان که مصادف با خورشیدگرفتگی شد و مردم مدینه آن را به مرگ فرزند پیامبرf مربوط دانستند، حضرت آن را نفی فرمودند. به این دلایل است كه انسان اندیشمند نمی پذیرد چنین كسی با این طرز رفتار، یك سیاست باز حرفه ای و یا یك مدعی دروغین و یا یك شهرت طلب باشد زیرا رفتارش تأییدكننده ی این حقیقت است كه او مأمور و فرستاده ی خداوند است و در افقی ماوراء دنیا زندگی می کند و متذکر حقیقتی است بسیار متعالی.
6- میزان ایمان پیامبر به هدف: رسول خداf آنچنان به هدف خود ایمان داشتند كه طاقت فرساترین مشكلات، ایشان را از راهشان منصرف نمی كرد، حتی در جنگ اُحد كه همه فرار كردند یك تنه ایستادند. حال چگونه اندیشه می پذیرد كه ایشان یك مصلح ساده و یا یك شهرت طلب باشد؟ زیرا آنگاه كه همه ی تحلیل ها انسان را به این نتیجه می رساند که کار اسلام تمام است و هیچ شاهد عقلی هم دلیل بر وقوع پیروزی نبود باز رسول خدا امیدوارانه مقاومت می کردند. اگر باور و اعتماد به خدا در آن صحنه ها نداشتند هرگز اینچنین پایمردی نمی كردند و خیلی زود مأیوس می شدند.
7- سرعت تأثیر و دوام اثر: به طور طبیعی می توان اقرار کرد که باید این دعوت از جان انسان ها و نوع آفرینش آن ها خبر داشته باشد كه این چنین تأثیری عمیق و دراز مدت در روان فرد و اجتماع گذاشته و این نشان می دهد که دعوت اسلام، عامل اتصال تكوین عالم و آدم با تشریع است، و انتخاب انسان ها نه تحمیلی زورمدارانه و نه تبلیغی پرغوغا و بدون محتوی بوده وگرنه وقتی زور می رفت و غوغا فرو می نشست باید اثر آن دعوت خنثی می گردید، به خصوص كه چنین دعوتی در جامعه ای پر از کینه نسبت به همدیگر پای گرفت و ادامه یافت و بقیه ی تمدن ها را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. آری این نشانه ی آن است که در این دین تكوین با تشریع متصل است، یعنی همان كه خالق هستی و خالق قلب انسان ها است، آورنده ی این دین است و انسان ها بر اساس خلقت خود با آن آشنا هستند و آن را از خود می دانند. به همین جهت اگر کسی با اسلام آشنا شد و آن را پذیرفت و بدان عمل کرد و جانش حقیقت آن را چشید، جدایی از آن را مساوی جدایی از وجدان خود می داند. این ها همه نشان می دهد که این دعوت باید از جان انسان ها خبر داشته باشد که این چنین عمیق و پایدار در طول تاریخ مانده است و ادامه می یابد.
8- ایمان آورندگان: ارزش هر مكتبی به اطرافیان آن مكتب است، همچنان كه افراد ناصالح افرادی مثل خود را جذب می كنند. حال آیا اندیشه می پذیرد با توجه به اطرافیان صالح و صادقی چون علی(ع) و سلمان و مقداد و بلال و ابوذر و... که همه الگوهای صداقت و حكمت بودند این مكتب انگیزه های دنیاطلبانه داشته باشد؟ در تاریخ داریم که مغروران قریش خدمت رسول اللهf آمدند، آنگاه كه سلمان و صهیب و خَباب و ابوذر و عمار و ... حاضر بودند. جهت تحقیر آن ها گفتند: اگر بوی عرق این بی سر و پاها را از ما دور كنی ما با تو خواهیم نشست و حرفت را خواهیم پذیرفت، آنچه مانع پذیرش ما شده افرادی هستند كه اطرافت را گرفته اند. پس آیه نازل شد: «وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَیْنَاكَ عَنْهُمْ»[47] ای پیامبر روزگار خود را با كسانی بگذران كه همواره پروردگار خود را می خوانند و از آن ها چشم بر مدار. در حالی كه اگر پیامبرf اهل قدرت و معامله ی دنیایی بودند باید این پیشنهاد را می پذیرفتند.
قرآن در معرفی وَحی معانی مختلفی را به كار برده، یک جا می فرماید: «إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِیمٍ»[48] آن قرآن، قول رسول و فرستاده ای کریم و بزرگوار است که منظور حضرت جبرائیل(ع) می باشد. و جایی دیگر می فرماید: قرآن حقایقی است هشداردهنده در كتیبه های متعالی «فِی صُحُفٍ مُّكَرَّمَةٍ»[49] و در جای دیگر می فرماید: «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ، عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ»[50] نازل كرد آن را روح الامین بر قلب تو تا از بیم رسانان باشی. ملاحظه می فرمایید که در این آیه ی اخیر قرآن حقیقتی است كه برقلب پیامبر نازل شده. در جمع بندی می توان گفت : هر كدام از این آیات یك وجه از حقیقت وحی را متذكر می شوند و همه ی آن ها روی هم رفته حقیقت وَحی را معرفی می کنند که در عین آن که سخنی است که رسول خداf آن را می شنوند، حقیقتی است که بر جان پیامبر نگاشته می شود و قلب رسول خداf آن را درک می کند و آن حضرت از وحی الهی درکی قلبی دارند.
در یك كلمه می توان گفت: هنگام وحی، حقایق غیبی سراسر وجود پیامبرf را فراگرفته به طوری كه آن حضرت حقایق را به صورت علم حضوری، در عین این كه می شنیدند، فرشته ی وحی را نیز می دیدند و هم با قلب خویش حقیقت وحی را احساس می كردند.
اقسام وحی: قرآن می فرماید: «ما كانَ لِبَشَرٍ اَنْ یُكَلِّمَهُ اللهُ اِلاّ وَحْیً اَوْ مِنْ وَراءِ حِجابٍ اَوْ یُرْسِلَ رَسوُلاً فَیُوحِیَ بِاِذْنِه ما یَشاءُ اِنَّهُ عَلیٌ حَكیمٌ»[51] خداوند با بشر سخن نمی گوید مگر از سه طریق. یا با او بدون واسطه سخن می گوید، و یا با واسطه ی پیامبر سخن می گوید كه در این حال یا بین او و پیامبرش حجابی است - مثل تكلّم با موسی از طریق درخت- و یا واسطه ای است به نام فرشته ی وَحی - مثل وحی از طریق جبرائیل- در تمام این مراحل خداوند است که اراده کرده با بشریت سخن بگوید.
بعضی ها گفته اند نمی شود خدایی که عین معنویت و تجرد است، سخن بگوید، پس سخن ها و الفاظ مربوط به خودِ پیامبرf است، در حالی که موضوعِ سخن گفتن خدا در جان رسول اللهf از موضوعات بسیار دقیقی است که باید آن را در انسان شناسی دنبال کرد. در آن جا روشن می شود که چگونه نفس انسان آمادگی آن را دارد تا خداوند بدون آن که لفظی را اداء نماید، در نفس انسان صوت ایجاد کند و انسان در درون خود، آن صوت را بشنود، بدون آن که نیاز باشد تا کسی از بیرون سخن بگوید، همچنان که انسان ها بعضاً در خواب صوتی را می شنوند. البته در مورد پیامبرf موضوع بسیار گسترده تر است، زیرا که قلب مبارک رسول خداf محل تلقّی و فهم آن معانی است، و خیال آن حضرت نیز محل رؤیت حضرت جبرائیل(ع) است، و قوه ی شنوایی آن حضرت نیز الفاظی آسمانی که ظرفیت آن معانی آسمانی را دارد، می شنود.
با توجه به نکته ی فوق است که متفکران اسلامی بنا به صراحت قرآن معتقدند الفاظ قرآن نیز از طرف خداوند و توسط جبرائیل در جان رسول خداf ایجاد شده است و پیامبرخدا با جان خود آن ها را شنیده و همان را ارائه فرموده اند، و حتی چون نگران بودند نکند آن الفاظِ دقیق فراموششان شود آیات را تکرار می کردند، و لذا آیه آمد ای پیامبر! آیات را طوری بر تو می خوانیم که هرگز فراموش نکنی، «سَنُقْرِئُکَ فَلا تَنْسی»[52] دغدغه ی رسول خداf این بود که نکند صورت و هندسه ی الفاظ فراموششان شود، در حالی که برای حفظ معانی چنین دغدغه ای در این حد لازم نیست که دائماً آیات را تکرارکنند. خداوند به رسول خود - که قبل از تمام شدن وحی، آیات را تکرار می کردتا فراموش اش نشود- می فرماید: «فَتَعَالَى اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ وَلَا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِن قَبْلِ أَن یُقْضَى إِلَیْكَ وَحْیُهُ وَقُل رَّبِّ زِدْنِی عِلْمًا»[53] پس بلند مرتبه است خدا، فرمانرواى بر حق و در [خواندن] قرآن پیش از آن كه وحى آن بر تو پایان یابد شتاب مكن و بگو پروردگارا بر دانشم بیفزاى.
هدف ما از طرح مباحثی که گذشت تنها این بود که روشن شود اولاً: خداوند به اقتضای ربوبیت اش برای انسان هایی که باید با اختیار خود کمالات لازم را به دست آورند، پیامبر می فرستد. ثانیاً: در حال حاضر آن پیامبری که باید به او ایمان آورد همان کسی است که قرآن را آورده ولی ما تا مدتی با قرآن مأنوس نشویم و در معانی آن تدبّر ننماییم به آن یقین قلبی که نیاز داریم که قرآن را نازل شده از طرف خدا بدانیم نمی رسیم. به عنوان نمونه دکتر مادریس به دستور وزارت خارجه و وزارت فرهنگ فرانسه 63 سوره از قرآن را در مدت نُه سال با رنج و زحمت متوالی به فرانسه ترجمه کرده است که در سال 1926 منتشر شده، وی در مقدمه ی کتابش می نویسد: «اما سبک قرآن بی گمان کلام خداوند است، زیرا این سبک مشتمل بر کُنه وجودی است که از آن صادر شده، محال است که جز سبک و روش خداوندی باشد ... از کارهای بیهوده و کوشش های بی نتیجه است که انسان در صدد باشد تأثیر فوق العاده ی این نثر بی مانند را به زبان دیگر ادا کند».[54]
آری با تدبّر در قرآن می توان به حقانیت آن پی برد و در ضمن از معارف بلند و ژرف آن جهت سعادت دنیا و آخرت خود بهره مند شد.
بسم الله الرحمن الرحیم
مسئله ی امامت از جمله مسائل بسیار مهم اسلامی است که لازم است برای شناخت درست اسلام و درست ادامه دادن آن به آن توجهی خاص شود. بر این اساس عرض می کنیم امامت مسئله ی دیروز ما نیست، بلكه مسئله رهبریِ امروز ما و عامل بقاء و استمرار نبوت بوده و سرنوشت اسلام به امامت مربوط است.
ممکن است گفته شود با توجه به اختلافی که شیعه با برادران اهل سنت در موضوع امامت دارد بهتر است از آن دست برداریم در حالی که باید متوجه بود برخورد منطقی با مسائل اختلافی و طرح درست آن ها نه تنها اختلاف آفرین نیست بلکه وحدت آفرین بوده و ضربه ای به وحدت اسلامی نخواهد زد و معنی وحدت اسلامی آن است كه اجتماع مسلمین در كلمه ی اسلام متحد گردند و زیر بار بیگانه قرار نگیرند و هرکدام در محیطی دوستانه عقاید خود را طرح کنند تا بدون دلیل به همدیگر تهمت زده نشود.
ویژگی هایی چون جامعیت و گستردگی تعالیم اسلام و جهانی بودن و جاودانگی این دین و نیز الهی و منطقی بودن آن، اهمیت و جایگاه امامت را در مجموعه ی معارف اسلامی مشخص می كند و به ما اجازه می دهد تا مسئله ی امامت را از دیدگاه اجتماعی و سیاسی پیگیری نمائیم و روشن کنیم «امامت؛ نمونه ی كامل محتوای مكتب است برای تحقق دین در تمام ابعاد فردی و اجتماعی جامعه ی اسلامی». و در یك كلمه با پیگیری موضوع امامت روشن خواهد شد: «امامت، نبوت است منهای وَحی»، و این است كه نمی توان از توجه كامل به آن منصرف شد.
به تعبیر حضرت امام رضاu، امامت سررشته ی دین و نظام مسلمانان است. امامت اساس و تنه ی بالنده ی اسلام و شاخه ی بلند آن است. یعنی امامت چیزی است كه اگر كسی می خواهد اسلام را داشته باشد نمی تواند از آن بگذرد.
امامت در دو حوزه مورد بحث قرار می گیرد: یکی در حوزه ی بررسی مسائل كلی یا «امامت عامه» و دیگر در حوزه ی خاص جهت روشن شدن مصداق امامت که تحقیق در این حوزه به «امامت خاصّه» مشهور است.
در بحث امامت عامّه سؤال این است که آیا پس از رحلت پیامبرf، رهبری جامعه از سنخ رهبریِ پیامبر كه حقایق الهی را یك جا و بدون تعلیم دریافت كرده باشد، تمام می شود؟ اگر تمام نمی شود و به واقع بشر نیاز به چنین رهبری دارد و خدا هم این نیاز را بی جواب نمی گذارد، چه كسی عهده دار این هدایت و رهبری خاص است؟
بحث در مورد ضرورت امامت بعد از اتمام نبوت را از طریق دلایل عقلی و نقلی دنبال می کنیم و ابتدا به دلایل عقلی آن می پردازیم:
1- هدایت به همان طریق نبی: از آنجایی که تبیین و تفسیر دین و حاكمیت اجتماعی آن بعد از نبی همچنان نیاز بشر است و به فردی مطمئن و تضمین شده نیاز است تا بشر بتواند در انجام وظایف دینی عمیقاً به او اعتماد كند، جامعه ی دینی نیاز به امام دارد تا جامعه بدون خطا امور خود را انجام دهد و جلو ببرد، آن هم به امامی نیاز دارد که علمش لدنّی باشد، نه این که علمش بتدریج رشد کند و همواره با نقص همراه باشد.
2- از آن جایی که اسلام آخرین دین است و پیامبر فرصت تبیین همه ی مسائل را در طول 23 سالِ عمر شریف خود نداشت، و اسلام باید بشر را به طور جامع هدایت كند، لذا باید كارشناس دین كه دچار اشتباه نشود موجود باشد تا دعوت پیامبر ناتمام نماند. زیراكه بدون كارشناس در هررشته ای رسالت های علمی و فنی و مكتبی ناتمام می ماند و موجب می شود كه هركس برداشت خود را از دین، حقیقت بداند و درنتیجه در اصل و اساسِ دین اختلاف به وجود می آید و آن نتایجی كه می توان از دین به دست آورد، به دست نمی آید. پس حتماً خداوند انسانی را که حقیقت دین را بشناسد برای بعد از پیامبرf پرورانده است.
3- برهان لطف: لطف خدا موجب می شود تا آنچه را انسان استعداد دریافتش را دارد به او بدهد و لذا به همان دلیل كه مردم نیازمند یك الگوی معصوم و یك واسطه ی غیب به عنوان پیامبر بودند، این لطف را خداوند پس از رحلت رسول خداf از بندگانش دریغ نمی دارد و هرگز چنین لطفی از بشریت قطع نمی شود و لذا این لطف با وجود امام معصوم محقق می گردد.
شیخ مفید در ارشاد نقل می كند كه یونس بن یعقوب روایت كرده؛
در محضر امام صادق(ع) شرفیاب بودم، مردی از اهل شام بر آن حضرت وارد شده به او عرض كرد، من مردی هستم دارای علم كلام و فقه و عالم به احكام دین، و آمده ام با اصحاب تو مناظره كنم. پس از صحبت هایی كه رد و بدل شد حضرت به مرد شامی فرمودند: با این جوان نورس یعنی هشام بن حكم گفتگو كن. گفت: حاضرم. پس مرد شامی به هشام گفت: در باره ی امامت این مرد- یعنی حضرت صادقu- با من گفتگو كن. هشام چنان خشمناك شد كه بر خود بلرزید، آنگاه رو به شامی كرد و گفت: ای مرد بگو بدانم آیا خدای تو برای بندگانش خیر اندیش تر است یا خودشان برای خود؟ شامی گفت: بلكه پروردگار من خیر اندیش تر است. هشام گفت: در مقام خیراندیشی برای بندگانش در باره ی دین شان چه كرده است؟ شامی گفت: ایشان را تكلیف فرموده و برای آنان در باره ی آنچه به ایشان تكلیف كرده برهان و دلیل بر پا داشته و بدین وسیله شبهات ایشان را برطرف ساخته. هشام گفت: آن دلیل و برهانی كه برای ایشان به پا داشته چیست؟ شامی گفت: او رسول خداf است. هشام گفت: بعد از رسول خدا كیست؟ شامی گفت: كتاب خدا و سنت. هشام گفت: آیا امروز كتاب و سنت در باره ی آنچه ما در آن اختلاف كنیم به ما سود بخشد به طوری كه اختلاف را از میان ما بردارد و اتفاق در میان ما برقرار سازد؟ شامی گفت: آری. هشام گفت: پس چرا ما و تو اختلاف كرده ایم و تو از شام به نزد ما آمده ای و گمان می كنی كه به رأی خویش عمل كردن، راه دین است، در حالی كه ما در یك رأی نیستیم و نتوانسته ایم در یك رأی باشیم؟ مرد شامی خاموش شد و در فكر فرو رفت. امام صادقu به او فرمود: چرا سخن نمی گویی؟ شامی گفت: اگر بگویم ما اختلاف نداریم ، به دروغ سخن گفته ام و اگر بگویم كتاب و سنت اختلاف را از میان برمی دارد بیهوده سخن گفته ام، زیرا كتاب و سنت از نظر مدلول و مفهوم توجیهاتی مختلف دارند، ولی من همانند همین پرسش ها را از او می كنم. حضرت فرمودند: از او بپرس. پس آن مرد شامی به هشام گفت: چه كسی خیراندیش تر است از برای مردم، خدای ایشان یا خودشان؟ هشام گفت: خدای ایشان . شامی گفت: آیا خداوند برای ایشان كسی را برپا داشته كه ایشان را متحد گرداند و اختلاف از میانشان بردارد و حق را از برای آنان از باطل آشكار كند؟ هشام گفت: آری. شامی گفت: آن كیست؟ هشام گفت: اما در آغازِ شریعت آن كس رسول خداf بوده، و اما پس از رسول خداf دیگری است. شامی گفت: آن كس دیگر كه در حجّت جانشین پیغمبر است كیست؟ هشام گفت: در این زمان یا پیش از آن؟ شامی گفت: در این زمان؟ هشام گفت: این كه نشسته است- یعنی امام صادقu- كسی كه مردم از اطراف جهان به سویش رهسپار گردند و از روی دانشی كه به ارث از پدر و جدّش به او رسیده از خبرهای آسمان ما را آگاه می كند. شامی گفت: من از كجا می توانم این حقیقت را بدانم؟ هشام گفت: هرچه می خواهی از او بپرس. شامی گفت: جای عذری برای من باقی نگذاشتی و بر من است كه از او بپرسم. حضرت امام صادقu فرمودند: ای مرد شامی من زحمت پرسش كردن را برای تو آسان می كنم و به تو خبر می دهم از جریان آمدنت و سفری كه كردی. تو در فلان روز از خانه بیرون آمدی و ریز، ریز سفرش را فرمودند. مرد شامی گفت: همه را راست گفتید و به حضرت ایمان آورد.[55]
پس چنانچه ملاحظه می فرمائید لطف خدا بعد از رحلت رسول اللهf همچنان ادامه دارد تا رابطه ی انسان با عالم غیب و حقیقت وَحی قطع نگردد.
4- چون اسلام آئین فطرت است و پاسخ همه ی نیازهای فطری بشر را می دهد و چون نیاز به پیشوای عادل و شایسته و عاری از خطا، همواره نیاز بشر بوده و تاریخ گواه است كه بشر یك روز در جهت جستجوی چنین پیشوایی از پای ننشسته، پس باید خداوند در آئین و دین خود پاسخ به این نیاز را داده باشد و نمی شود پذیرفت اسلام ، مردم را در حیرت رها كرده و امامت امت را از طریقی صحیح مسكوت گذارده باشد.
5- علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» می فرمایند: میان اعمال ما و آنچه در جهان ابدیت هست، رابطه ی واقعی برقرار است كه سعادت و شقاوت زندگی آینده ی ما به آن مربوط است، زیرا هر عملی که از ما صادر شود در درون ما واقعیتی به وجود می آورد كه سرنوشت ما در گرو آن است و لذا انسان در باطن این حیات ظاهری ، حیاتی باطنی و معنوی دارد كه از اعمال وی سرچشمه می گیرد و آن حیات معنوی رشد می كند و آینده ی او را تـرسیـم می نمایـد، آن حیات، حیات طیبه است و نه حیات معمولیِ حیوانی. و قرآن در مورد آن حیاتِ برین می فرماید: «مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثی فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاهً طَیِّبَه» [56] هركس از زن یا مرد كه عمل صالحی انجام داد او را حتماً به حیاتی طیب و پاكیزه زنده می گردانیم. در حالی که این حیات باطنی و معنوی دارای راه و رسم باریك و پیچیده ای است كه جز با راهنماییِ رهبری انسانی كه خود رهرو راستین این راه باشد و خود دارای آن حیات طیبه باشد ممكن نیست، و تا خدا كسی را هدایت نكند، هدایت دیگران را به او نمی سپارد. و چون هدایت یك امر باطنی است و باید سیر باطنی انسان را باروَر كند و به ثمر برساند. امامت و ولایت به عنوان باطنِ شریعت لازم و مطرح است و «اولواالالباب» كه از قشر به مغز رسیـده اند آن را درك می كنند. و انسان نیاز دائمی به این هدایت دارد و آن را خداوند به عهده ی امام گذارده و می فرماید : ما عده ای را امام قرار دادیم تا آن ها با روش تصرف در باطن ها و از طریق «كن فیكون» انسان ها را كه شایسته هستند هدایت كنند.
قرآن در رابطه با هدایت باطنی که همیشه باید توسط امامانی به بشر برسد می فرماید: «وَ جَعَلْناهُمْ اَئِمَّهً یَهْدُونَ بِاَمْرِنا»[57] آن ها را امام قرار دادیم كه به «امر» ما هدایت كنند و «امر» عبارت است از فیضِ همه جانبه كه از طریق «كُنْ» افاضه می شود و نه از طریق تدریج كه به آن «خلق» گویند و لذا قرآن می فرماید: «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونَ»[58] امر خدا آن است كه اگرخواست شیئی را اراده كند می گوید: بشو و می شود. پس همیشه باید امامی در عالم باشد تا از طریق هدایت به امر، هدایت كند و مستعدین را از طریق تصرف درونی، به مقصد برساند.
6- طبق یك قاعده ی بدیهی «چون هر شوری به عین شوری ختم می شود و هر شیرینی نیز به عین شیرینی ختم می شود»،[59] انسانیتِ موجود در بین انسان ها نیز باید به عین انسان یا «انسان كامل» ختم شود كه او حقیقت همه ی انسان هاست،[60] و در هر عصری در شخصی كه امام زمان آن عصر است تجلی كامل دارد و هركس كه بخواهد به صفات انسانی دست یابد فقط از طریق او می تواند به صفات انسانی برسد. همچنان كه هركس كه شیرینی خواست از طریق عین شیرینی یعنی شكر می تواند به دست آورد و در نتیجه انسان كامل همواره یك نفر است و همواره هم موجود است.
7- چون مقصد خلقت، وجود انسان كامل است، نور او در اشخاص مختلف در «ابتدا» و در «بستر» و در «انتهای تاریخ» حاضر است و همه ی تاریخ در جهت ظهور او در حركت است. ظهور عدلِ كل در انتهای تاریخ نمایش نقش انسان كامل است در سراسر تاریخ. یعنی موتورحركت تاریخ، وجود انسان كامل است و مقصد همه ی انبیاء و اولیاء ظهور مقدس اوست.[61] و ممکن نیست بعد از رحلت پیامبر آخر الزمانf انسان هایی که منوّر به کمالات انسان کامل هستند در صحنه ی عالم نباشند. مولوی در تبیین وجود انسان کامل به عنوان مقصد خلقت می گوید:
در زمانْ شاخ از ثمر سابق تر است
در هنر از شاخ ْاو فایق تر است
چـون كه مقصود از شجـر آمـد ثمر
پس ثمر اول بـود آخـر شجــر
8- شب قدر و ضرورت وجود امام زمانg در هر زمان:
در شب قدر «همه ی حقایق» نازل می شوند، زیرا قرآن می فرماید: «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ فیها بِاِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ اَمْر» و چون «همه ی حقایق» تنها به قلب انسان كامل نازل می شود كه ظرفیت پذیرش همه ی حقایق را دارا است و از هر نقص و محدودیت مصون است، پس باید همیشه انسان کاملی در عالم باشد، و از طرفی چون هرسال، ماه رمضانی دارد و در هر ماه رمضان شب قدر هست، و قرآن در شب قدر نازل می شود و خداوند می فرماید: «اِنّا اَنْزَلْناهُ فی لَیْلَةِ القدر»، ماه رمضان آن ماهی است که قرآن در آن نازل می شود، از طرفی در آیه ی 185سوره ی بقره می فرماید: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی اُنْزِلَ فیهِ القُرْان» ماه رمضان آن ماهی است که قرآن در آن نازل می شود، یعنی قرآن در شب قدر نازل می شود كه در دل ماه رمضان است. پس باید همواره انسان كاملی باشد تا در هر ماه رمضان حقیقت قرآن بر جان مبارك او نازل شود. در روایت داریم: حضرت جواد(ع) فرمودند؛ امیرالمؤمنین(ع) مى فرمودند: هیچ گاه تیمى و عدوى(ابوبكر و عمر) خدمت پیامبر اكرمf اجتماع نكردند در حالى كه او سوره ی «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ» را با خشوع و گریه می خواند جز این كه به رسول خداf مى گفتند: چقدر شما نسبت به این سوره رقت قلب دارى؟ به آن دو نفر مى فرمودند: به واسطه ی چیزى است كه با چشم دیده ام و دلم آن را دربرگرفته و آنچه بر دل این شخص پس از من وارد مى شود. مى پرسیدند چه دیده اى و او چه خواهد دید؟ روى خاك براى آن ها مى نوشت؛ «تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» سپس مى فرمودند دیگر چیزى باقى مى ماند بعد از این كه خداوند مى فرماید: «مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» از هرچیز. آن ها در جواب مى گفتند نه. مى پرسیدند آیا مى دانید این امر به چه کسی نازل مى شود؟ مى گفتند: شما ای رسول خدا! مى فرمودند: آرى. مى پرسیدند: آیا «لیله القدر» بعد از من نیز هست و آیا این امر نیز پس از من نازل مى شود؟ جواب می دادند آرى. سؤال مى كردند پس بر چه کسی نازل مى شود؟ در جواب می گفتند؛ نمی دانیم. پیامبر اكرمf دست بر سر من مى گذاشت و مى فرمود: اگر شما نمى دانید هم اکنون بدانید آن شخص بعد از من این است. آن دو این شب را پس از پیامبر اكرمf به واسطه ی شدت ترسى كه به ایشان در آن شب می رسید به رسمیت مى شناختند.[62]
خداوند در رابطه با چگونگی امامت حضرت ابراهیم(ع) می فرماید: «وَ اِذِابْتَلی اِبْراهیمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِمـاماً، قالَ وَ مِنْ ذُرّیَتـی قالَ لا یَنالُ عَهْدی الظّالِمین»[63] آنگاه كه ابراهیم را پروردگارش به شكل های گوناگون آزمود و او همه ی آزمون ها را به خوبی پشت سر گذارد، پروردگارش به او فرمود: من تو را برای مردم امام قرار می دهم، و او پرسید: آیا از فرزندانم نیز به چنین مرتبه ای خواهند رسید؟ پروردگارش گفت: فرزندان غیر ظالم تو به چنین مقامی خواهند رسید.
از آیه ی فوق می توان متوجه نکات زیر شد:
1- آیه بعد از امتحانات ممتد برحضرت ابراهیم(ع) نازل شده یعنی بعد از قربانی كردن فرزند و به آتش انداختن آن حضرت و مهاجرت از شام، بدین صورت آیه فوق در آخر عمر آن حضرت بر آن حضرت نازل شده و خبر از امامت او داد.
2- حضرت ابراهیم(ع) قبل از امام شدن، «نبی» بوده و علاوه بر این كه امتحان ها در موقعی بوده که او پیامبر بوده، همین خطابِ خدا بر او - كه می گوید من تو را امام قرار دادم - دلیل برآن است كه آن حضرت نبی بوده است.[64]
3- حضرت ابراهیم(ع) این «امامت» را برای فرزندانش تقاضا كرد. پس این امامت یك مقام است و عهدی است الهی كه گاهی با نبوت همراه است و گاهی جدای از آن است و ایشان همین امامت را برای فرزندانشان تقاضا كردند، آن هم به جهت آن كه حضرت متوجه ارزش امامت برای هدایت جامعه ی انسانی شدند.
4- خداوند نه تنها تقاضای حضرت را رد نكرد بلكه فرمود: این عهد را به فرزندانت كه ظالم باشند نمی دهم. پس از بین فرزندان حضرت کسانی كه در هیچ بُعدی ظالم نباشند، یعنی معصوم باشند، امام هستند. در صورتی که نه ظلم به نفس و نه ظلم به خلق و نه ظلم به حق، هیچ كدام در شخصیت آن ها نباشد. لذا علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» در مورد «لا ینال عهدی الظالمین» می فرمایند: در ابتدای امر چهار احتمال برای ظالم بودن و نبودن افراد می رود: 1- كسانی كه تمام عمر ظالم باشند. 2- كسانی كه تمام عمر پاك باشند. 3- كسانی كه اول عمر ظالم و در آخر عمر پاك باشند. 4- كسانی كه اول عمر پاك و آخر عمر گناهكار باشند. بعد می فرمایند: شأن حضرت ابراهیم(ع) اجلّ از آن است كه امامت را از خدا برای قسم اول و چهارم بخواهد. پس تقاضای حضرت می ماند برای دو گروه دیگر كه حضرت ممكن است از آن دو سؤال كند و خداوند می فرماید: از آن دو - یعنی آن هایی كه تمام عمر پاك باشند و كسانی كه اول عمر ظالم و در آخر عمر پاك باشند- عهد خود را به ظالمین از آن دو نمی دهم. پس می ماند آن هایی كه همواره در عصمت بوده اند و این ها می توانند مقام امامت را داشته باشند. بر این اساس ما می گوییم امامان از ابتدای عمر تا آخر عمر معصوم هستند.
5- چون واژه ی «جَعَلَ» یعنی «قراردادن» را برای امام به كاربرد و می فرماید: «ما تو را امام قرار دادیم» پس امامت یك منصب موهبتی است و نه اكتسابی. از طرفی باید امام معصوم باشد، پس عصمت امام هم موهبتی است و نه اكتسابی. و این كه فرمود: «اِنّی جاعِلٌ فِی الاَرْضِ خلیفَةً» خبر از استمرار جعل خلافت و امامت می دهد، یعنی همواره در هر زمانی خداوند خلیفه ای از خود در زمین قرار می دهد. در رابطه با عصمت غیر اکتسابی امام، امام رضا(ع) می فرمایند: «مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ كُلِّهِ مِنْ غَیْرِ طَلَبٍ مِنْهُ وَ لَا اكْتِسَابٍ بَلِ اخْتِصَاصٌ مِنَ الْمُفْضِلِ الْوَهَّابِ»[65] امام مخصوص به کمال و فضلی شده که خودش به دست نیاورده بلکه از طریق خدایی که دارای فضل و بخشش است به او داده شده.
6- قرآن در آیه ی 33 سوره ی احزاب می فرماید: اهل البیت پیامبرf از هرپلیدی مبرایند، یعنی معصومند. از طرفی اهل البیت فرزندان ابراهیم اند. پس آن ها امامند به همان معنایی كه ابراهیم(ع) امام بود. و در آیه ی 26 سوره ی زخرف می فرماید: «وَ اِذْ قالَ اِبْراهیم لاَبیهِ وَ قومِهِ اِنَّنی بَریءٌ مِمّا تَعْبُدون اِلاّ الَّذی فَطَرَنی فَاِنَّهُ سَیَهْدین وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقیةً فِی عَقِبهِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُون» یعنی به یاد آر آن زمانی را كه ابراهیم به پدرش(عمویش) و قومش گفت: من از آنچه شما می پرستید مبرا هستم، و آن را می پرستم كه مرا به وجود آورد و مرا هدایت خواهد كرد و آن هدایت را خداوند «كَلِمَةً باقیةً» و سنت پایداری در نسل ابراهیم(ع) قرار داد تا بلكه مردم به آن امام رجوع كنند. از این آیه می فهمیم كه هیچ گاه امامت از فرزندان ابراهیم(ع) خالی نیست. چون می فرماید: هدایت را یك سنت پایدار در نسل او قرار داد تا بشر از هدایت الهی برخوردار باشد. و در روایت داریم: «كلمه باقیه» در اهل بیت پیامبرf و در ذرّیه ی امام حسین(ع) تا قیامت ادامه دارد.[66]
روایات قابل اعتمادی در دست است که کلیه ی مسلمانان، آن ها را صحیح می دانند و در آن روایات به شناخت امام تأکید شده که نمونه هایی از آن ها ذکر می شود:
الف- پیامبرf فرمودند: «مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ اِمامَ زَمانِه، ماتَ مِیتَهً جاهِلِیهً»[67] كسی كه بدون شناختِ امام زمانش بمیرد، مرگش مرگ جاهلیت است. این روایت روشن می کند شناخت امام و شخص امام آنچنان مهم است و آن قدر مقام امام بالاست كه اگر كسی به شناخت او نایل نشود، در عین این كه پیامبر و قرآن را هم قبول داشته باشد، در عالم معنا به عنوان یک انسان بت پرست خواهد بود. پس اولاً: امام یك شخصیتی است كه باید در همیشه ی تاریخ حاضر باشد و مسلمانان باید در شناخت شخص او تلاش كنند. ثانیاً: در صورت شناخت امام زمان(ع) در هر زمانی، قرآن و پیامبرf بركات خود را نمایان می سازند. پس باید مقام امام مقامی بسیار متعالی باشد كه شناخت او موجب نتیجه دادن بقیه ی قسمت های دین می شود و از آن جایی که امام دارای مقامی است متعالی و قدسی شناخت او منجر به درک معارف بزرگی خواهد شد که راه برای فهم دین هموار می شود.
ب – رسول خداf فرمودند: «اِنَّ الْحُجَّهَ لا تَقُومُ لِلّهِ عَلی خَلْقِهِ اِلاّ بِاِمامٍ حَتّی یُعْرَف»[68] حجت بر مردم تمام نمی شود مگر به وسیله امام ، آنگاه كه شناخته شود. این حدیث در راستای آیه ای است كه می فرماید: «لِئَلاّ یَكُونَ لِلنّاسِ عَلَی اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُل»[69] خدا پیامبران را برای مردم فرستاد تا مردم بعد از پیامبران، بر خدا حجت و بهانه ای نداشته باشند. پس باید امام همواره در جامعه باشد تا حجت خدا بر مردم تمام شود و آن امام هم باید طوری باشد كه به واقع حجت خدا باشد و مردم را به سوی حق راهنمایی نماید، و لذا لازم است كه معصوم باشد.
ج - و باز حضرت رسولf فرمودند: «لا تَخْلُوالاَرْضُ مِنْ حُجَّةٍ ظاهرٍ اَوْ خافٍ مَغْمُورٍ» زمین از حجت و امام خالی نمی ماند، حال چه امامتش آشكار و چه مخفی باشد. زیرا نبودن امام در جامعه موجب نابودی شریعت می شود، چون برای تربیت انسان ها، هم تئوری صحیح نیاز است و هم الگوی كاملی كه همه ی ابعاد انسانی اش به فعلیت رسیده باشد و امام است كه باطن شریعت را می شناسد و براساس آن باطن، ظاهر را تفسیر می كند و طوری تفسیر می كند كه ظاهر از باطن منفك نگردد. و نیز به عنوان واسطه ی فیض مددهای لازم را به اهل زمین می رساند.[70]
الف- امامت در اهل تسنن: در اهل تسنن امامت با خلافت مترادف بـوده و از نظر آن ها امــام باید عالـم و عــادل باشـد و بـا بیعـت مردم در رأس امور قرارگیرد و كارش زمامداری امــور اجتـماعی و سیــاسـی در جامعه ی اسلامی است.
ب- امامت در تشیع: در تشیع امام، باید عالم و عادل و معـصوم باشد و خدا باید او را منصوب نماید یعنی به جَعل الهی منصوب می شود، چنانچه خود خداوند می فرماید: «وَ جَعَلْناهُمْ اَئِمةً یَهْدُون بِاَمْرِنا» ما آن ها را امام قرار دادیم كه به امر ما هدایت كنند و پیامبر خداf آن امامی را که خدا جعل کرده معرفی می نماید و كار امام استمرار مسئولیت های نبوت و امتداد امامتِ ابراهیمی است، و از نظر شیعه خلافت یكی از شئون امامت است.
1- علم امام: وقتی كسی خواست هدایت كلی جامعه ای را به عهده بگیرد باید علمی تضمین شده داشته باشد كه خطا در آن راه نیابد، و لذا آن علم، نه علم تجربی است و نه علم قیاسی و فكری. قرآن در مورد خصوصیت كسی كه باید انسان ها را هدایت كند می فرماید: «اَفَمَنْ یَهْدی اِلی الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ یُتَّبَعَ اَمَّنْ لا یَهِدّی اِلاّ اَنْ یُهْدی...»[71] آیا آن كس كه به سوی حق هدایت می كند، شایسته ی پیروی است یا آن كسی كه نمی تواند راه به جایی ببرد مگر هدایتش كنند و تعلیمش دهند؟ یعنی آن كس كه شایسته است مردم از او هدایت گیرند غیر از آن کسی است که علمش اكتسابی است. زیرا اگر علم امام كامل نباشد، هدایتش كامل نیست. و اگر علمش را به تدریج به دست آورده باشد، به همان اندازه كه هنوز از بقیه ی ابعاد آن علم بی بهره است، انسان ها را در گمراهی قرار خواهد داد. پس تنها آن كسی كه هدایت ذاتی دارد و علمش لدنی است، شایسته ی هدایت كردن است. و طبق این آیه تنها كسانی شایستگی دارند عهده دار هدایت دیگران شوند كه خودشان بدون آن كه به هدایت شدن از طرف افراد دیگر نیاز داشته باشند، هدایت شده اند؛ یعنی کسانی که تنها از هدایت بی واسطه ی الهی برخوردارند. و آن كسی كه از چنین هدایتی برخوردار نیست، خواه گمراه باشد و یا هدایت یافته به واسطه ی دیگری، هیچ كدام شایستگی این را ندارند كه عهده دار امر هدایت دیگران گردند مگر آن که هدایتِ خود را از کسانی بگیرند که آن ها علم لدّنی دارند.[72]
با توجه به آیه ی مذکور وقتی به شخصیت های دنیا نظر كنیم، فقط انبیاء و ائمه ی معصومینh را می یابیم كه اولاً: از هیچ كس علمی نیاموخته اند. ثانیاً: از همه ی مردم داناترند. پس مصداق آیه برای هدایت كردن مردم، این بزرگان باید باشند و بقیه هم كه بخواهند مردم را هدایت كنند باید از علم لدنّی انسان های معصوم استفاده كنند، نه این كه نظرات خودشان را در عرض سخنان انسان های معصوم ارائه دهند. ثالثاً: به ما می فرماید: باید از كسانی تبعیت كنی كه بدون آموزش های معمولی به حق هدایت می كنند. یعنی راه و رسمی در بین این افراد هست كه اگر از آن راه و رسم تبعیت كنی راه هدایت را رفته ای، و راه و رسم ائمهh دستوراتی است كه به ما می دهند و پیروی از آن ها براساس سیره و سنت آن ها و دستوراتشان ما را به نورانیتی می رساند فوق آنچه كه با درس و بحث های معمولی می توان به آن رسید. آیه ی فوق به ما پیشنهاد می کند که در اندیشه و روش زندگی از ائمه ی معصومینh تبعیت کنیم و به عالمانی رجوع نمائیم که متذکر معارف اهل البیتh هستند و با تدبّر در سیره و سخنان آن ها ما را هدایت می کنند، حال چه در فقه و چه در فلسفه و کلام و تفسیر.
2- عصمت امام: ضرورت دارد که امام از جهت دریافت حقایق از منبع وَحی و فهم و تلقی حقایق و اعلام و عمل به حقایق، معصوم باشد تا بتواند به عنوان تداومِ امر نبوت عمل كند، خدا هم در جواب حضرت ابراهیم(ع) فرمود: امامت را به فرزندان ظالمت نمی دهم و ظلم عبارت است از 1- ظلم به ساحت الهی که همان شرک است و قرآن در آن رابطه فرمود: «اِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ»[73] همـانا شـرك، ظلـم بزرگی است. 2- ظلم به دیگران که قرآن در رابطه با آن فرمود: «یَظْلِمُونَ النّاس»[74] 3- ظلم به خود که قرآن در رابطه با آن فرمود: «ظالِمٌ لِنَفْسِه».[75] امام باید از همه ی جهات معصوم باشد، و اساساً تا عصمت امام تضمین نشود، اعتماد و اطمینان كه شرط اساسی هدایت حقیقی فرد و جامعه است، عملی نمی شود.
تبصره: عصمت امام، اختیار را از امام ساقط نمی كند، چون محور عصمتِ امام علم یقینی و شهود ملكوتی اوست، یعنی از بس زشتی گناه برای امام روشن است از آن دوری می كند و عظمت امام، به ماندنِ در این عصمت است و نگهداشتن خود حتی از كوچك ترین لغزش؛ عبادات و مناجات های امام وسیله ی حفظ این عصمت است. آنان استغفار می كنند تا با نوری كه نصیب آن ها می شود، گناه سراغشان نیاید. یعنی استغفار آن ها برای دفع گناه است (استغفارٌ لِلدَّفع) و استغفار بقیه ی مؤمنین برای رفع گناهانی است كه مرتكب شده اند (استغفارٌ لِلرَّفع). در هر صورت امیال نفس امّاره مثل سایر انسان ها در امام هست، امام با نور یقین و همّت بلندِ خود آن ها را زیر پا می گذارد، کمال امام آن است که توانسته است عصمت خود را حفظ کند و همین که در تمام طول عمر عصمت خود را نگه می دارد و در مقابل امیال نفس امّاره ی بشری خود کوتاهی نمی کند به تکامل لازمِ خود می رسد.
3- انتصابی بودن امام: وقتی متوجه باشیم امام باید معصوم باشد و باید افضل انسان هایِ روی زمین باشد، می پذیریم كه شناخت او از طریق مردم ممكن نیست لذا باید یا توسط پیامبر كه قله ی علم و عصمت است، معرفی گردد و یا از طریق امام قبلی كه علم و عصمت او كامل است، شناخته شود و امام نیز با كارهای فوق العاده ای كه عقل قانع شود، ارتباط خود با قدرت كل را ثابت كند.
پس چون امام خلیفه ی خدا و رسول خدا است ـ و نه خلیفه ی مردم ـ و چون او معصوم است و مردم قادر به تشخیص مقام عصمت نیستند، باید او از جانب خدا انتخاب شود و پیامبر او را به مردم معرفی نماید، یعنی به اصطلاح، امام باید «منصوص» باشد. امام رضا(ع) در این رابطه می فرمایند: «اِنَّ الامامة اَجَلُّ قَدْراً وَ اَعْظَمُ شَأْناً وَ اَعْلی مَكاناً وَ اَمْنَعُ جانِباً وَ اَبْعَدُ غَوْراً مِنْ اَنْ یَبْلُغَهَاالنّاسُ بعقولهم اَوْ یَنالُوها بِآرائِهم اَوْ یُقیموا اِماماً بِاخْتیارهم»[76] امام از نظر قدر و شأن و منزلت بالاتر از آن است كه عقل مردم به آن برسد و بتوانند او را بشناسند و انتخاب كنند.
سؤال: پس نقش شورا و بیعت در اسلام كجاست ؟
جواب: خودِ قرآن نقش شورا را در موارد زیر مطرح می كند كه هیچكدام ربطی به انتخاب امام ندارد .
1- به عنوان یك وظیفه ی مؤمن، قرآن می فرماید: «اَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ»[77] مؤمنین چنین اند كه امور خود را به مشورت می گذارند.
2- به عنوان یك دستور قرآن به پیامبر می فرماید: «وَشاوِرْهُمْ فِی الاَمْر»[78] با مردم مشورت كن.
در مورد بیعت نیز موارد زیر مطرح است :
1- درعقبه ی اول: که بیعتی بود بین رسول اللهf وبعضی ازاهل مدینه. 2- درعقبه ی ثانی: که بیعتی بود با اهل مدینه جهت جنگ در مقابل دشمنان اسلام. 3- بیعت رضوان در حُدیبیه: که بیعتی بود جهت دفاع از اسلام تا حدّ مرگ. وقتی به موارد بیعت ملاحظه بفرمائید معلوم می شود هیچ كدام از این موارد به انتخاب امام ربطی ندارد.
وقتی اهمیت معرفی امام توسط رسول خداf و یا امام قبلی روشن می شود که عنایت داشته باشید در فرهنگ براداران اهل سنت انتخاب خلفاء یك خطِ مشی واحدی نداشته كه بتوان برآن تكیه كرد و اظهار داشت باید امام یا رهبر جامعه را به آن طریق که اهل سنت خلفا را انتخاب کردند، انتخاب نمود، به طوری كه خلیفه ی اول با شوری و بیعت ظاهری که در سقیفه انجام شد برسركار آمد و خود خلیفه ی دوم آن را یك كار ناگهانی و حساب نشده نامید.[79] خلیفه ی دوم؛ بدون شوری و بیعت و با انتصاب خلیفه ی اول برسركارآمد. خلیفه ی سوم؛ با یك جلسه ی شش نفری بر سر كار آمد. خلیفه ی چهارم؛ از نظر اهل سنت با شورای مهاجرین و انصار و با بیعت اهلِ «حَلُّ و عَقْد» و انبوه كثیر مردم در ظاهر به خلافت رسید. هرچند شیعه معتقد است خداوند پیامبرf را مأمور كرد كه قبل از رحلت شان علی(ع) را منصوب نمایند.
اساساً بیعت و مشورت در اسلام در جایی مطرح است كه خدا و رسولش نظر صریح نداده باشند . قرآن می فرماید: «وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ اِذا قَضَی اللّهُ وَ رَسُولُهُ اَمْراً اَنْ یَكُونَ لَهُمُ الْخِیَرَةُ مِنْ اَمْرِهِمْ وَ مَنْ یَعْصِ اللّهُ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً مُبینا»[80] هرگز مرد و زن مؤمن نباید در امری كه خدا و رسولش نظر داده اند برای خود حقِ انتخاب قائل شوند، و هركس خدا و رسولش را عصیان نماید - و نظر و رأی مردم را بهانه قرار دهد - به گمراهیِ آشكاری دچار شده است.
امام باید معصوم باشد و نمی شود با انتخاب مردم، امام معصوم را حذف و كس دیگر را منصوب كرد و بنا به دلایل گذشته، باید امام از طرف خدا منصوب باشد، پس مشورت و بیعت در انتخاب امام نقش اساسی ندارد. و نقش بیعت با امام اولاً: عبارت است از نمایش رضایت مردم، زیرا اگرمردم در مسئله ای اكراه داشته باشند كار به نتیجه نمی رسد. ثانیاً: بیعت عامل اطاعت مردم از امام است زیرا اگر در امور حكومتی و اجتماعی مردم با بیعت خود زمینه ی اطاعت خود را اعلام نكنند عملاً امام نمی تواند اراده ی خود را در امت جاری كند، و امت هم ممكن است احساس تعهدی نسبت به پذیرش اوامر امام در خود احساس ننماید.
طرح مسئله: هیچ عقلی نمی پذیرد دینِ جامعی مانند اسلام برنامه ای برای ادامه رهبری در آینده نریخته باشد و با توجه به واقعیاتِ زمان پیامبرf و شرایط فكری و قبیلگیِ عربستان حتماً باید پیامبرf برنامه ی رهبریِ قاطعی را طراحی كرده باشند، از این رو وظیفه ی ما است تحقیق کنیم ببینیم مصداق و یا مصداق های آن رهبری چه كسانی اند؟ زیرا همان طور كه عرض شد خود رسول خداf فرمودند: «هركس امام زمان خود را نشناسد و بمیرد، باعقیده ی جاهلیت مرده است». حال آیا می شود پیامبر خداf امام زمان را با این اهمیت برای مسلمین تعیین نكند و باز هم امت او بتوانند از اسلام استفاده ی كامل نمایند؟
مباحث امامتِ خاصه متکفل تعیین مصداق امامت است که در قسمت آیات و روایات به شرح زیر مطرح خواهیم كرد.
در حدیث سفینه که آن را 90 نفر از علماء اهل سنت نقل كرده اند داریم؛ پیامبرf فرمودند: «إِنَّ مَثَلَ أَهْلِ بَیْتِی فِی أُمَّتِی كَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوحٍ فِی قَوْمِهِ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَرَكَهَا غَرِقَ»[81] مَثَل اهل بیت من در امت من، مَثَل كشتی نوح است كه هركس برآن سوار شد نجات یافت و هركس از آن تخلف نمود غرق گشت.[82] با دقت در این حدیث شریف متوجه می شویم تنها راه نجات و مصون ماندن از خطا، راه ائمهh است و پیروی از هر راه دیگر انحراف از مسیر اصلی اسلام است، همان طور که فقط کسانی در زمان حضرت نوح(ع) نجات یافتند که به کشتی آن حضرت پناه بردند.
رسول خداf فرمودند: «اِنّی تارِكٌ فیكُمُ الثَّقَلَیْنِ كِتابَ اللهِ وَ عِتْرَتی اَهْلَ بَیْتی، ما اِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما لَنْ تَضِلُّوا اَبَداً وَ اِنَّهُما لَنْ یَفْتَرِقا»[83] من دو چیز گران بها را در بین شما قرار دادم، كتاب خدا و عترتم، اهل بیتم را، مادامی كه بدان ها تمسك جوئید، هرگز گمراه نخواهید شد و آن دو هرگز از همدیگر جدا نمی شوند.
ملاحظه فرمایید که اولاً: هیچ اختلافی بین شیعه و سنی در مورد حدیث فوق و انتسابش به پیامبرf نیست. ثانیاً: می فرماید: آن دو از همدیگر جدا نمی شوند. یعنی مهجورشدن قرآن مساوی مهجورشدن عترت است، و مهجورشدن عترت مساوی مهجورشدن قرآن است. یعنی هركدام از یكدیگر جدا شوند، آن دیگری قابل استفاده نیست. مثل جداشدن هیدروژن و اكسیژنِ موجود در آب، كه اگر جدا شوند، نه دیگر هیدروژن مرطوب است و نه اكسیژن، بلكه هر کدام سوزنده هستند. پس جداشدن قرآن و اهل البیتh از همدیگر موجب غیر مفیدبودن هر دو است. ثالثاً: شرط گمراه نشدن مسلمین، تمسك به قرآن و اهل البیتh هردو است. رابعاً: این حدیث حجت قاطعی است بر مسلمانان و از این طریق حجت برآن ها تمام شده كه دینِ بدون اهل البیتh دین نیست و آن ها را از گمراهی نجات نمی دهد، و این حدیث ما را متوجه مقام معنوی فوق العاده ی اهل البیتh می كند. خامساً: حدیث می فرماید: قرآن و عترت از هم جدا نمی شوند. پس معلوم می شود حال كه قرآن هست، پس حتماً حضرت بقیت اللهg نیز هستند، چون پیامبرf فرمودند: نمی شود یكی باشد و دیگری نباشد. پس این حدیث دلیل بر وجود حضرت بقیت اللهg نیز می باشد. كسانی كه می گویند ما قرآن را می خواهیم ولی كاری به عترت ندارند، عملاً كاری به قرآن ندارند و از قرآن استفاده نخواهند كرد. همچنان است كسی كه بگوید عترت ما را بس و از قرآن فاصله بگیرد.
وقتی پیامبرf به منظور حركت برای جنگ تبوك، حضرت علی(ع) را در مكه جانشین خود قرار دادند و در بیرون مدینه جهت آماده شدنِ لشگر اردو زدند، عده ای از منافقان جوّ را مسموم كردند كه چرا پیامبر داماد خود را جهت جنگ با خود نمی برد. حضرت امیرالمؤمنین(ع) خود را به پیامبرf رساندند و تقاضا كردند كه با آن حضرت به جنگ بروند پیامبرf فرمودند: «اَمّا تَرْضی اَنْ تَكُونَ مِنّی بِمَنْزِلَه هاروُنَ مِنْ مُوسی اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِیَّ بَعْدی»[84] آیا راضی نیستی كه نسبت تو به من، همچون نسبت هارون به موسی باشد؟ مگر این كه بعد از من پیامبری نیست؟ در این حدیث نكته ی دقیقی جهت هدایت مسلمانان نسبت به جانشینی پیامبرf مطرح است و ائمهh در مقابل مخالفین خود بدان اشاره می كردند و آن عبارت است از این که:
در آخر حدیث فرمودند: «اِلاّ اَنَّهُ لا نَبِیَّ بَعْدی» رسول خداf فقط یک چیز را در نسبت بین علی(ع) با خودشان در مقایسه با نسبت حضرت موسی با هارونh استثناء کردند و آن این که بعد از آن حضرت پیامبری نمی آید ولی بعد از حضرت موسی(ع) پیامبر آمد. اگر استثناء دیگری بین پیامبرf و علی(ع) نسبت به حضرت موسی و حضرت هارون«علیهماالسلام» بود، حضرت پیامبرf آن استثناء را هم ذكر می فرمودند. پس نتیجه می گیریم تمام مناصب حضرت هارون(ع) كه قرآن ذكر كرده، برای حضرت علی(ع) نیز هست كه آن مناصب در آیات 29 تا 32 سوره ی طه، عبارتند از: الف- وزارت حضرت هارونu؛ حضرت موسی(ع) از خداوند خواستند: «وَاجْعَلْ لی وَزیراً مِنْ اَهْلی هارونَ اَخی» خدایا هارون را كه از اهل و خانواده ی من است به عنوان همكار من در امر نبوت قرار بده. ب- شراکت حضرت هارون: در ادامه حضرت موسی تقاضا کردند «وَاشْرِكْهُ فی اَمْری» خدایا او را در امر رسالت شریك من قرار ده. ج- پشتیبان بودن حضرت هارون، «اُشْدُدْ بِه اَزْری» او را وسیله قدرت و پشتیبان من قرار ده. د- جانشینی حضرت هارون. در سوره ی اعراف نیز داریم: «وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی»[85] و موسی(ع) به برادرش هارون گفت: تو در بین امت من جانشین من باش. با توجه به سخن رسول خدا که همه ی مناصب حضرت هارون مگر نبوت رابرای امیرالمؤمنین(ع) مطرح فرمودند و با دقت در آیات فوق می توان نتیجه گرفت؛ همه ی مناصب و مقامات مربوط به حضرت هارون(ع) را که در آیات فوق مطرح است، حضرت امیرالمؤمنین(ع) در اسلام دارند و حقیقتاً آن حضرت با عمل و گفتار ثابت كردند كه تالی تِلْوِ پیامبر و همان نمونه ای بودند که باید جانشین پیامبرf باشند. برای بررسی بیشتر در مورد این حدیث به جلد دهم كتاب امام شناسی علامه تهرانی رجوع فرمایید.
این نكته نیز قابل توجه است كه حضرت هارون(ع) قبل از حضرت موسی(ع) رحلت فرمودند و پس از رحلت حضرت موسی(ع) مقام وصایت و جانشینی ایشان را موقتاً به جناب یُوشع بن نون سپردند و بعد از آمادگی فرزندان حضرت هارون، امامت به شبیر و شبّر، دو پسران حضرت هارون سپرده شد. و در همین راستا است كه در روایات داریم: پیامبرf فرمودند: خداوند نام فرزندم حسن را حسن گذارد كه نام فرزند اول هارون است و به زبان عِبری به آن شبیر گویند. و نام فرزند دومم را حسین گذارد كه به عبری به آن شبّر گویند- که فرزند دوم هارون است-.[86]
داسـتان یوم الاِنْـذار: آنگاه كه آیه انذار آمد و به پیامبرf دستور داده شد: «اَنْذِرْ عَشیرَتَكَ الاَقْرَبین»[87] آشنایان نزدیك به خود را از بی دینی بترسان و پیامبرf مطابق دستور خدا اقوام خود را جهت اجرای امر خدا دعوت نمودند، در جلسه ی دوم پیامبرf فرمودند: هركس از شما دعوت مرا بپذیرد ، وصی و جانشین من خواهد بود. تاریخ گواه است كه در میان حضار هیچ كس جز علی(ع) جواب مثبت نداد، و هرچند بار كه پیامبرf دعوت را تكرار كردند، جز علی(ع) جواب ندادند و در آخر پیامبرf فرمود: «بعد از من تو وصی و وزیر و خلیفه ی من خواهی بود»[88] این مسئله در تاریخ اسلام ثبت شد و مورخان اهل سنت آن را مطرح كرده اند تا معلوم شود رسول خداf در همان ابتدای امر علی(ع) را به عنوان خلیفه ی بعد از خود معرفی کرده اند.
سؤال: ممکن است این سؤال مطرح شود که در زمان رسول خداf بیشتر بر خلافت و جانشینی علی(ع) تأکید شده به چه دلیل آن خلافت را باید بر سایر امامان سرایت داد و برای آن ها نیز حق حاکمیت و ولایت قائل شد؟
جواب: در احادیث مربوط به پیامبرf در مورد امامت ائمه ی دیگر سه نوع بیان به چشم می خورد.
الف- احادیثی که تحت عنوان اهل البیت وذی القربی مطرح است، مبنی بر این كه امامان از قریش و از نسل فاطمهi هستند. در مدارك سنی و شیعه فراوان است كه همه ی آن ها دلیل برتداوم امامت در ائمه ی شیعه می باشد که صاحبان کتاب های عبقات الأنوار و الغدیر و المراجعات و احقاق الحق آن احادیث را از کتاب های اهل سنت مثل کتب صحاح جمع آوری کرده اند.
ب - احادیثی كه انتقال امامت را از علی(ع) به امام حسن(ع) و امام حسین(ع) معرفی می كند که بخشی از این احادیث در جلد 19 احقاق الحق جمع آوری شده است.
ج- احادیثی كه امامان را بدون ذکر نام، 12 نفر دانسته، و در این زمینه متجاوز از 130 حدیث نقل شده و نیز احادیثی که تعداد خلفا و امامان را به تعداد نقبای حضرت موسی - یعنی 12 نفر- ذکر نموده که این احادیث بالغ بر 40 حدیث است.[89]
د - احادیثی كه ضمن بیان تعداد امامان ، نام اولین و آخرین آنان را ذكر كرده است، این احادیث بالغ بر 91 حدیث است و یا احادیثی که فقط نام آخرین آن ها را برده که بالغ بر 94 حدیث می باشد.[90]
ه - احادیثی كه تعداد ائمه را 12 نفر ذكر كرده و نیز ذكر كرده 9 تن از آن ها از فرزندان امام حسینuاند، در این مورد 139 حدیث گردآوری شده است.[91]
و - احادیثی كه نام هر 12 امام را ذكر نموده، در این زمینه 50 حدیث نقل شده است.[92]
از جمله احادیثی که در متون شیعه و سنی آمده حدیث جابربن عبدالله انصاری است که می گوید: هنگامی که آیه ی «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ أَطِیعُواْ اللّهَ وَأَطِیعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِی الأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ ذَلِكَ خَیْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِیلاً»[93] به رسول خداf نازل شد عرض کردم ما خدا و رسولش را شناخته ایم، اولی الامر که در آیه آمده است چه کسانی هستند؟ فرمودند: جانشینان من اند و امامان بعد از من که نخستین آن ها علی است و سپس به ترتیب حسن بن علی، حسین بن علی، علی بن الحسین، محمدبن علی که در تورات به باقر معروف است و تو او را درک خواهی کرد. هروقت او را دیدی سلام مرا به او برسان. جابر پس از محمد بن علیu، نام بقیه ی آنان را بدین ترتیب نقل کرده است: جعفر بن محمد، موسی بن جعفر، علی بن موسی، محمد بن علی، علی بن محمد، حسن بن علی، و پس از او فرزندش که نام و کنیه ی او با نام و کنیه ی من یکی است (نام او محمد و کنیه اش ابوالقاسم است) که خداوند او را بر همه ی جهان حاکم می سازد و اوست که از نظر مردم پنهان می شود و غیبت او طولانی است، تا آن جا که فقط افرادی که ایمان آنان استوار و آزموده و عمیق است بر عقیده ی خود در مورد امامت او باقی می مانند.[94]
در مورد امام غائب(ع) كه از فرزندان فاطمهi و حضرت علی(ع) است، روایات متعدد ازاهل سنت و تشیع هست که مؤلفان کتاب های «ینابیع الموده» و یا «غایت المرام» آن احادیث را جمع آوری كرده اند. 146حدیث اذعان دارد که امام غایب فرزند امام حسن عسکری(ع) است و 185 حدیث اذعان دارد که او فرزند امام حسین(ع) است.
جابر بن عبدالله انصاری از پیامبر خداf نقل می کند که از رسول خداf پرسیدم: «هَلْ یَنْتَفِعُ الشِّیعَةُ بِالْقَائِمِ(ع) فِی غَیْبَتِهِ فَقَالَf إِی وَ الَّذِی بَعَثَنِی بِالنُّبُوَّةِ إِنَّهُمْ لَیَنْتَفِعُونَ بِهِ وَ یَسْتَضِیئُونَ بِنُورِ وَلَایَتِهِ فِی غَیْبَتِهِ كَانْتِفَاعِ النَّاسِ بِالشَّمْسِ وَ إِنْ جَلَّلَهَا السَّحَاب »[95] آیا شیعه از وجود قائم در مدت غیبتش، بهره مند مى شود؟ حضرت فرمودند: آرى به خداوندى كه مرا به پیغمبرى مبعوث گردانیده، آن ها از وجود او منتفع می شوند و از نور ولایتش در طول غیبت؛ استضائه می كنند، چنان كه از آفتابِ پشت ابر استفاده می برند.
اگر مقایسه ای بین همه ی صحابه پیامبرf با اهل البیتh بنمائیم در حالی كه در بین اصحاب، بزرگانی مثل سلمان فارسی قرار دارند، متوجه می شویم كه اهل البیتh به طور كلی مقامشان در مقام دیگری است و حقیقتاً از همان چشمه ای كه پیامبر اسلامf سیراب شده و برای امت هدایت را به ارمغان آورده اند، اهل البیت او نیز همگی از همان علم و حكمت بهره برده و جامعه ی بشری را بهره مند كرده اند. آیا می توان نمونه ای از نوع معارفی که نهج البلاغه و یا صحیفه ی سجادیه و یا روایاتی كه از طرف ائمه صادر شده است را حتی در شرایطی نازل تر در كلمات بقیه ی صحابه دید؟ یا این كه باید پذیرفت همان خدایی كه پیامبرf را برای هدایت انسان ها قرار داد، این خانواده را نیز در همین مسیر برای بشر قرار داده است و در همین راستا علی(ع) می فرمایند: «لا یُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍ مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ وَ لَا یُسَوَّى بِهِمْ مَنْ جَرَتْ نِعْمَتُهُمْ عَلَیْهِ أَبَداً هُمْ أَسَاسُ الدِّینِ وَ عِمَادُ الْیَقِینِ إِلَیْهِمْ یَفِی ءُ الْغَالِی وَ بِهِمْ یُلْحَقُ التَّالِی وَ لَهُمْ خَصَائِصُ حَقِّ الْوِلَایَةِ وَ فِیهِمُ الْوَصِیَّةُ وَ الْوِرَاثَةُ»[96] هیچ كس از این امت را نمی توان با آل محمّدh قیاس نمود، و هرگز نمی توان پرورده ی نعمت این خاندان را در مرتبه ی آنان دانست، كه آل محمّد اساس دین و پایگاه یقین اند، تندروان و كندروان هر دو به سوى آن ها بر می گردند، امتیازات ولایت به ایشان اختصاص دارد و وراثت و وصایت مخصوص آن ها است.
حضرت می فرمایند: احدی از افراد این امت را نباید با آل پیامبرh مقایسه کرد. حتی آن هایی که از نعمت های وجودی اهل البیتh برخوردار شدند مثل سلمان و اباذر، آن ها را هم هرگز نباید با اهل البیتh مساوی دانست. اهل البیتh اساس دین و ستون های یقین می باشند. تندروان و عقب افتاده ها هر دو باید به سوی آن ها برگردند. پس هرکسی تند برود و از آن ها جلو بزند باید برگردد وگرنه منحرف می شود. و آن کسی هم که از آن ها عقب افتاده باید تلاش کند به آن ها برسد تا موفق بشود. حق ولایت و اعمال نظر در هر موردی مربوط به آن ها است. یعنی اگر بنا است کسی زیر این آسمان به ما دستوری بدهد این ها هستند. «وَ فِیهِمُ الْوَصِیَّةُ و الوِراثَةُ» وصایت و وراثت و ادامه ی راه پیامبرf در این خانواده قرار داده شده و باید در این خانواده دنبال گردد. پس افق بحث روشن است که آن ها نهایت سلوک إلی الله اند و می توانند هرکسی را به مقصد قرب إلی الله برسانند.
در رابطه با اعتقاد به وجود انسان هایی که خداوند به نحوه ی خاصی برگزیده، موضوع مخلَصین در قرآن است.
شیطان می داند كه از بین بنـدگان خدا فقـط یك گروه هستنـد كه هیچ ابزار و امكانی برای گمراهی آن ها در اختیار ندارد و آن «مخلَصین» هستند و لذا به خداوند عرض کرد: «فَبِعِزَّتِكَ لَاُغْوِیَنَّهُمْ اَجْمَعین، اِلاّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصینَ»[97] به عزت تو همه را گمراه می كنم مگر بندگان مخلَص را. مخلَصین آن هایی هستند که خداوند در آن ها تصرف خاصی دارد و هیچ كس در آن ها سهمی ندارد تا شیطان بتواند در آن ها تصرف کند. اگر به معنی «مخلَص» توجه شود، متوجه خواهید شد كه مخلَص بودن غیر «مخلِص»بودن است. همّت برای خوب شدن مربوط به مخلِصین است و نه برای مخلَصین، بلكه مخلَصین برگزیدگانی هستند كه خداوند برای خود خالص كرده و هیچ كس در آن ها سهمی ندارد، بلكه آن ها به دلیل مخلَص بودنشان آینه ی خواست و رضایت خدایند و هركس خواست رضایت خدا را جلب کند، باید حركات و افكار و عقاید آن ها را ملاك قرار دهد. مشخص است كه این مقام یک مقام اكتسابی نخواهد بود، بلكه موهبتی است، هرچند آن ها با اختیار خود باید این عصمت را حفظ نمایند و مسلّم حفظ كردن عصمتِ موهبی مشكل ترین كار ممكن برای بشریت است، زیرا حفظ عصمت به این معنا است که یك لغزش نباید از آن ها سر بزند. در همین رابطه است که عارفان گفته اند:
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از محنت قربم خون اسـت
هسـت در قرب همه بیم زوال
نیست در بُعد جز امید وصــال
حفظ حالت قرب از آن جهت جگر سالک را خون می کند که با یک خطا از آن مقام سقوط می نماید.
در زیارت، خطاب به امامانh عرض می کنیم: «السَّلامُ عَلَیكُمْ یا نُورَاللهِ فی ظُلُماتِ الاَرض» سلام برشما ای نور خدا در ظلمت های زمین. «بِكُمْ یُسْلَكُ اِلَی الرِّضْوان» به كمك شما راه رضایت الهی طی می شود. و یا می گوییم: «حَفَظَةً لِسِرِّه وَ خَزَنَةً لِعِلْمِه» شما نگهبان سرّ الهی و معدن علم او هستید.
اهل البیتh، نمونه هایی کامل در اخلاق و عرفان هستند، در نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه و احادیث مربوط به آن ها و در رابطه با دستورهای سلوكی و زندگی شخصی شان می توان آن ها را مشاهده کرد که چگونه بین بُعد مادی زندگی و بعد معنوی آن تعادل ایجاد کرده اند و در مقام اتحاد بین شریعت و طریقت قرار دارند.
در معارف اسلام و فقه و حدیث آنچنان سرآمد بودند که مبانی فقه جهان اسلام را حتی در بین اهل سنت با تربیت فقهای اهل سنت تدوین نمودند. در تفسیر و علوم قرآنی از طریق علم به حقیقت قرآن، توانستند جامعه را از آلودگی به خرافات و تحریفات و اسرائیلیات نجات دهند، آن هم در آن زمانی كه سال ها نقل حدیث از پیامبرf ممنوع بود و شعار «حَسْبُنا كِتابَ الله» حكومت می كرد و خلیفه ی دوم اصرار داشت قرآن ما را كافی است و سخنان پیامبرf مربوط به زمان خودشان بوده است.[98]
در فرهنگ شیعه احادیث بسیاری در زمینه ی انواع معارف عقلی از پیامبر و ائمه به سبك و روش استدلالی نقل شده كه موجب رشد فكری شیعه گردیده است و ترجمه ی متون یونانی در زمان خلفای عباسی در واقع برای برگرداندن توجه مردم از معارف اهل البیتh بود تا از تشعشع و جذابیت فرهنگ اهل البیتh كاسته شود. هنر فیلسوفان بزرگی همچون فارابی و ابن سینا آن بود که سعی کردند در فضای رجوع به فلسفه ی یونان نظرها به اهل البیتh جلب شود که نمونه ی آن را در نمط هشتم و نهم الاشارات و التنبیهات ملاحظه می کنید و مسیر فلسفه ای که فارابی و ابن سینا پایه گذاری کردند تا آن جا جلو آمد که منجر به ظهور حکمت متعالیه ی ملاصدرا شد، حکمت متعالیه ای که سراسر تبیین سخن ائمه ی معصومینh است.
اهل بیتh با تربیت افرادی مثل جابر بن حَیّان موجب شدند تا تعامل بشر با طبیعت به صورتی باشد که انسان ها بتوانند از استعدادهای طبیعت بهره مند شوند در حالی که در روش تمدن غربی به جای تعامل با طبیعت، طبیعت سرکوب و تخریب می شود.
عصمت امام: خداوند در قرآن می فرماید: «یا اَیُّهَاالَّذِینَ ءَامَنُوا أَطِیعُوااللَّهَ وَ أَطِیعُواالرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْـرِ مِنْكُـمْ، فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ وَ الرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْأَخِرِ، ذَالِكَ خَیْرٌ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلاً»[99] ای مؤمنان خدا را اطاعت كنید و رسول خدا و اولی الامر از خودتان را اطاعت كنید، پس اگر در موردی اختلاف كردید آن اختلاف را به خدا و رسولش ارجاع دهید، اگر به خدا و به قیامت مؤمن هستید، كه این كار خیر است، و عواقب نیكویی دارد. چنانچه ملاحظه می فرمایید:
اولاً: آیه ی فوق با توجه به امری که در آن هست و سخن خود را به صورت امر اظهار کرده، اطاعت از خدا و رسول و اولی الامر را واجب شمرده است.
ثانیاً: لفظ «اَطیعُوا» یعنی اطاعت كنید را یك بار در مورد «خـدا» به كار برده و یك بار جداگانه در مورد «رسول و اولی الامر» به کار برده است. معلوم است که مراد از اطاعت از خدا پیروی از احكامی است كه به عنوان وحی بر پیامبرf نازل شده است. ولی اطاعت از رسول دو جنبه دارد، یكی اطاعت از او در بیان احكام الهی، چنانچه خود خداوند به پیامبرش می فرماید: قرآن را بر تو نازل كرده ایم تا برای مردم تبیین و روشن كنی. «وَ اَنْزَلْنا اِلَیْكَ الذِّكْرَ لِتُبَـیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ اِلَیْهِمْ»[100] و یك جنبه ی دیگرِ اطاعت، اطاعت از رسول به عنوان مدبّر جامعه ی اسلامی در اجرای احكام و جهاد و دفاع و عزل و نصب فرمانداران است، چنانچه خداوند می فرماید: ما قرآن را به حق برای تو نازل كردیم تا بین مردم بر اساس آنچه خدا برای تو روشن كرده حكم كنی: «اِنّا اَنْزَلْنا اِلَیْكَ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَیْنَ النّاسِ بِما اَریكَ الله».[101]
با وجود آن كه اطاعت از رسول خدا در حقیقت اطاعت از خدا است، ولی به آن جهت قرآن لفظ «اَطیعُوا» را دوبار تكرار كرد تا روشن شود اطاعت از رسول معنایی غیر از طرح وحی الهی دارد و در آن اطاعت، معنایی مثل تبیین آیات و اجرای احكام در جامعه مدّ نظر است.
ثالثاً: اطاعت از «اولی الأمر» را در كنار اطاعت از رسول خدا واجب شمرده كه این نشان می دهد وجه مشتركی بین اطاعت از «رسول خدا» و اطاعت از «اولی الامر» هست و آن عبارت است از تبیین و تبلیغ احكام الهی و اجرای احكام دین خداوند. ولی طبق ادامه آیه كه در آخر می فرماید: «اگر در بین هم اختلافی پیدا كردید آن اختلاف را به خدا و رسول خدا ارجاع دهید» و در این قسمت لفظ «اولی الامر» را نیاورده، معلوم می شود كه «اولی الامر» منصب تشریع ندارد و به او وَحی نمی شود، یعنی در منازعات باید به كتاب خدا و سنت رسول خدا رجوع كرد.
دقت فرمایید؛ افرادی كه مورد خطاب این آیه هستند مؤمنین می باشند چون در ابتدای آیه مؤمنین را مورد خطاب قرار داد و مسلماً نزاعِ مؤمنین با غیر اولی الامر است. زیرا بعد از این كه اطاعت اولی الامر را واجب کرد دیگر رأی اولی الامر محل نزاع و تردید واقع نمی شود. از طرفی قول «اولی الامر» در فهم كتاب و سنت، حجّیّت دارد و از آن جایی كه آیه ی شریفه اطاعت آن ها را بدون قید و شرط لازم دانسته، لذا رفتار و گفتار آنان مطابق با واقع و خالی از خطا و لغزش است. و در یك كلمه طبق آیه ی فوق باید علاوه بر پیامبر، انسان های معصوم دیگری نیز باشند، زیرا خداوند بندگان خود را به اطاعت كسی كه دارای خطا باشد و امت را در اثر آن خطاها گمراه كند، امر نمی فرماید، و اطاعت او را در كنار اطاعت پیامبرش قرار نمی دهد.
مصداق اولی الامر: هیچ یك از فرق مسلمین در باره ی پیشوایان خود ادعای عصمت نكرده اند[102] به غیر از شیعه كه ائمه ی دوازده گانه ی خود را معصوم می داند. شیعه نیز شاهد و دلیل اعتقاد خود را روایات بی شماری می داند که نمونه ای از آن را از قول جابر بن عبدالله انصاری برشمردیم.
از دیگر آیاتی که روشن می کند قرآن جهت امر ولایتِ جامعه متذکر افراد خاصی شده آیه ی 55 سوره ی مائده است که می فرماید: «اِنَّما وَلِیُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذینَ امَنُوا اَلَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلوه وَیُؤْتُونَ الزَّكوةَ و هُمْ راكِعُون»[103] تنها و تنها ولیّ شما خدا و رسول او و آن هایی هستند كه ایمان آورده و نماز برپا می دارند و در حالی كه در ركوع هستند، زكات می دهند.
اولاً: شیعه و سنی معترفند كه مصداق آیه حضرت علی(ع) است. (حضرت آیت الله حسینی طهرانی در درس های 72 تا 75 كتاب «امام شناسی» جلد 5 به طور مفصل راجع به این آیه بحث كرده اند). ثانیاً: چنین كاری در اسلام، سنتی خاص نبوده كه فرد دیگر هم انجام داده باشد، و مستحب هم نیست. ثالثاً: كلمـه ی «اِنَّما» حصـر است، یعنی «فقط». پس معنی آیه چنین می شود كه در همـان راستـای ولایـت خـاص خـداونـد و رسول اللهf،آن فردی هم كه در ركوع زكات داد، « ولیّ » مسلمین است و فقط همین ها ولیّ مسلمین اند .
سؤال: آیا نباید امیرالمؤمنین(ع) در نماز محو حق می بودند و توجهی به سائل نمی كردند؟ و یا لااقل اگر خدا می خواست ولایت ایشان را به مردم اطلاع دهد، در رابطه با آن وقتی كه در حال نماز، تیر را از پایشان درآوردند و ایشان متوجه نشدند، این كار را می كرد؟
جواب: این مقام كه در عین حضور قلب با حق، هیچ چیز از ایشان پنهان نیست، فوق مقامی است كه فقط ناظر به حق است. این مقام «صَحْو» یا بقاء بالله و هوشیاریِ بعد از «مَحْو» است. یعنی آنچنان غرق حق اند كه با چشم حق ناظر بر خلق اند، و لذا این مقام بالاتر از مقام «محو» یا فناء فی الله است. این مقام بقاء بعد از فنا است که در روایات ما تحت عنوان قرب نوافل مشهور است که خداوند می فرماید وقتی بنده ی من از طریق نوافل به من نزدیک شد من چشم او می شوم و از طریق من می بیند و من گوش او می شوم و از طریق من می شنود.[104] و حضرت در این مقام قرار داشتند.
سؤال: چرا خداوند در آیه ی مورد بحث فـرمود: «اَلَّذینَ یُقیمُونَ الصَّلوة» یعنـی به صیغه ی جمع آورد. اگر منظور فقط امیرالمؤمنین(ع) بود باید به صیغه ی «مفرد» می آورد؟
جواب: این روش را خداوند در جاهای دیگر که مشخصاً مصداق آن یک فرد بوده نیز به کار برده است. مثل آیه ی مباهله كه صیغه را جمع آورد ولی پیامبرf یك مصداق بیشتر برای آن نیاوردند، یعنی به جای اَنْفُسَكُمْ که در آیه آمده و می فرماید: جانهایتان را جهت مباهله با مسیحیان نجران بیاورید، رسول خداf، فقط علی(ع) راآوردند. و یا در آیه ی 8 سوره ی منافقون که می فرماید: «یَقُولون لَئِنْ رَجَعْنا اِلَی الْمَدینةِ لَیُخْرِجَنَّ الْاَعَزُّ مِنها الْاَذَل» می گویند چون به مدینه برگشتیم آن كس كه عزیز بود را خوار می كنیم. در حالی كه گوینده ی این سخن فقط عبدالله بن اُبَیّ بوده ولی قرآن فعل را به صورت جمع به کار می برد.
زمخشری از علماء اهل سنت در تفسیر كشاف این نوع سخن گفتن را صحیح دانسته و آیه ی مورد بحث را در شأن علی(ع) می داند. و فقهای اهل سنت نیز حركت جزئی در نماز را جایز می دانند و استناد می كنند به حركت علی(ع) در نماز یعنی دادن انگشتر به سائل.
پس از آن كه پیامبرf در آخرین حج، در هر فرصتی مردم را متوجه عترت خود می كردند و به عدم انفكاك بین كتاب خدا و اهل البیت خود توجه می دادند، بالاخره حضرت جبرائیل(ع) نازل شد و دستور خدا را اعلام داشت كه ای پیامبر؛ حرف اصلی را بزن كه فرصت دارد از دست می رود و در این رابطه در 18 ذیحجه ی سال دهم هجری آیه نازل شد كه: «یا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ اِنَّ اللهَ لا یَهْدِی القَوْمَ الْكافِرین»[105] ای رسول خدا، به مردم برسان آنچه را بر تو نازل شده از طرف پروردگارت و اگر انجام ندهی، رسالت او را ابلاغ نکرده ای و خدا تو را از مردم و خطرات و توطئه های آنان حفظ می كند، خدا كافران را هدایت نمی كند و نمی گذارد نقشه هایشان به نتیجه برسد. از این آیه نكات زیر به دست می آید:
1- آیه ی فوق دستوری است به رسول اللهf همراه با تأكید و تهدید، كه اگر آنچه را باید ابلاغ كنی انجام ندهی و ابلاغ ننمایی، رسالتت را انجام نداده ای. در ضمن خداوند در دل آیه وعده ای به رسول الله می دهد، كه خدا او را از خطر مردم محفوظش می دارد، حال سؤال این است كه آن خطر چه بوده است؟
الف- مسلّم خطر اهل كتاب نیست، چون در سال دهم هجری اهل كتاب قدرتی نداشتند که بتوانند برای مسلمانان خطری باشند و از طرفی باید خطری باشد كه رسول اللهf را نگران كرده و خدا هم نفرمود خطری نیست ، بلكه فرمود: آن حضرت و آن پیام را از خطر حفظ می كند.
ب- خطر از برای جان پیامبر هم نبوده، چون پیامبرf در طول حیات خود ثابت كرده اند كه هرگز از فداكردن جان خود هراس نداشته اند.
ج- پس باید خطرِسركشی و عصیانِ اعراب متعصب بوده باشد كه برایشان ارزش های قومی و مادی ملاك بوده و نه ارزش های الهی. و لذا پیامبرf نگران بودند كه با طرح رهبری علی(ع) مقابله ی مسلمانان متعصب نگذارد كار به نتیجه برسد، و به ظاهر هم پیش بینی پیامبرf درست بود، ولی خداوند در آخر آیه حضرت را امیدوار كرد كه در نهایت نقشه ی آن ها خنثی می شود و نمی توانند مسیر هدایتی را كه به عهده ی حضرت علی(ع) و فرزندان آن حضرت است از مسیر اسلام جدا كنند. تاریخ گواه است بعد از ابلاغ آیه فوق و معرفی حضرت علیu، از طرف بعضی از افراد که به ظاهر اسلام آورده بودند مقاومت های شدیدی شد. [106]
2- به تعداد 119 نفر از صحابه و از جمله مالكی، طبری، ثعلبی از علماء اهل سنت اذعان دارند كه آیه در شأن علی(ع) نازل شد و پس از نزول آیه ی فوق رسول خداf همه را در محل غدیر جمع كردند و فرمودند: «اَلَسْتُ اُولی بِكُمْ مِنْ اَنْفُسَكُمْ» آیا من - طبق آیه ی 6 سوره ی احزاب كه می فرماید: «اَلنَّبِیُّ اَوْلی بِالْمُؤْمِنینَ مِنْ اَنْفُسِهِم» پیامبر نسبت به مؤمنین بر مؤمنین مقدم است- نسبت به شما برای تعیین تكلیف به شما بر شما مقدم نیستم؟ همه فریاد زدند «بلی یا رسول الله»، باز حضرت جمله را تكرار فرمودند و مردم هم همان جواب را دادند. سپس فرمودند: «مَنْ کُنْتُ مُولاهُ فَهذا عَلِیٌّ مَولاه، اللّهُمَّ وٰالِ مَنْ وٰالاهُ، وَ عٰادِ مَنْ عٰاداهُ، وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ» هرکس من سرپرست و ولی او هستم پس این علی هم سرپرست اوست. خداوندا! ولایت کسی را بر عهده بگیر که او ولایت علی را بر عهده دارد و دشمن باش کسی را که علی را دشمن دارد و یاری کن کسی را که علی را یاری کند و یاور مباش کسی را که علی را یاری نکند.
به گفته ی علامه ی امینی«رحمه الله علیه» در کتاب «الغدیر» آنچنان سند این روایت در متون روایی اهل سنت محکم است که اگر بنا باشد حدیث غدیر مورد شبهه قرار گیرد، در دنیا هیچ امری قابل اثبات نیست، چون هیچ قضیه ای مانند قضیه ی غدیرِ خم روایات و اسانید ندارد.[107]
مولوی در رابطه با واقعه ی غدیر می گوید:
زیـن سبـب پیغمبـــرِ بــا اجتــهاد
نام خود و آنِ علی مولا نهاد
گفت: هركس را منم مولا و دوست
ابن عمّ من علی، مولای اوسـت
كیســت مـولا، آن كه آزادت كنـــد
بنــد رِقیّــت زپایـت بـركنــــد
چون به آزادی نبوت هادی اســت
مؤمنان را زانبیاء آزادی اســت
ای گروه مؤمنـــان شادی كنیـــد
همچو سرو و سوسن آزادی كنید
اشعار حسّان بن ثابت نیز در مورد غدیر كه همان روز سروده و خدمت رسول خداf عرضه می دارد، شرایط روحی و فكری و فرهنگی آن زمان را نشان می دهد كه به عنوان نمونه نظر شما را به چند بیت آن جلب می نماییم. می گوید:
یُنــادِیهِمْ یَـوْمَ الْغَدیرِ نَبِیُّهُـمْ
بِخُـمّ فَاسْمِعْ بِالرَّسُـولِ مُنادِیا
در روز غدیر خم، پیغمبر این قوم، قوم را ندا می كند، و چقدر ندای این پیغمبر كه منادی است، شنوا كننده است.
وَ قَدْ جاءَهُ جِبْرِیلُ عَنْ اَمْرِ رَبِّهِ
بِاَنَّكَ مَعْصُــومٌ فَلاتَكُ وانِیـا
در حالی كه جبرائیل به امر پروردگارش آمده بود و چنین اعلام كرده بود كه تو در مصونیت خدا هستی، پس در ابلاغ امر سستی مكن.
وَ بَلِّغْهُمْ ما اَنْزَلَ اللهُ رَبُّهُمْ اِلَیْك
وَ لاتَخْـشَ هُنـاكَ الْاَعـادیـا
و برسان به مردم آنچه كه از طرف پروردگارشان به تو نازل شده، و در آنجا از دشمنی دشمنان مترس.
تا آن جا كه می گوید:
فَیا رَبِّ اُنْصُر ناصِرِیهِ لِنَصْرِهِم
اِمامَ هُدیً كَالْبَدْرِ یَجْلُو الدَّیاجِیا
ای پروردگار من! تو یاری كن كسانی را كه علی را یاری می كنند، به جهت یاری كردنشان، آن پیشوای هدایت است كه همچون ماه شب چهاردهم ظلمت ها را می شكافد و تاریكی ها را نور می بخشد.
رسول خداf در آن محل خطبه ی مفصلی را بیان نمودند[108] و پس از آن چون عمر با علی(ع) دیدار كرد گفت: «هَنیئًا لَكَ یَاابْنَ اَبیطالِب! اَصْبَحْتَ مَوْلایَ وَ مَوْلَی كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ»[109] مبارك باد تو را ای فرزند ابی طالب، در حالی كه مولای من و مولای هر زن و مرد مؤمن شدی.
ابوسعید خُدری می گوید: به خدا سوگند هنوز از زمین غدیر حركت نكرده بودیم كه این آیه نازل شد: «الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ كَفَرُواْ مِن دِینِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا»[110] حال كه شرایط ادامه ی دین - توسط انسان معصوم- فراهم شد، كفار از نابودكردن اسلام مأیوس شدند، دیگر نگران آن ها نباشید بلكه از من بترسید و ترس خدا را در جان خود تقویت كنید، امروز دین شما را كامل كردیم و نعمت خود را تمام نمودیم و راضی شدیم كه چنین اسلامی دین شما باشد.
سؤال: طبق آیه ی فوق كه می فرماید: «الیوم» یعنی «امروز» هم دین به حدّ نهایی كمال رسید و شرایط ادامه ی حیات را یافت و هم نعمت الهی به حدّ تمامیت رسید و هم خدا در این شرایط راضی است كه اسلام دین شما باشد، «امروز» یا «الیوم» چه روزی می تواند باشد؟
جواب: عده ای گفته اند «الیوم» روز فتح مكه و یا روز قرائت سوره ی برائت یا روز بعثت و... است، در حالی كه طبق مضمون آیه و گواهی تاریخ، هیچ كدام از روزهای فوق نمی تواند مصداق «الیوم» در آیه ی فوق الذكر باشد. لذا می ماند نظر دیگری كه اكثر دانشمندان اهل سنت و علماء شیعه معتقدند و آن این كه طبق جنبه های تاریخ و صراحت روایاتِ در حد تواتر، «الیوم»؛ روز غدیر خمّ است و عقل هم می پذیرد كه كمال دین با تعیین رهبری است كه بتواند دین را درست ادامه دهد. زیرا همه ی امید كفار به اضمحلال اسلام بعد از فوت پیامبرf بود و با تعیین رهبری عملاً كفار مأیوس شدند.
بعد از امام علی(ع) سایر ائمه جهت اثبات امامت علی(ع) به آیه ی فوق و به حدیث غدیر احتجاج می كردند و مخالفان هم سخنی علیه آن مطلب، طرح نمی كردند .
3- آیه می فرماید: حیات رسالت تو ای پیامبر به این مطلب است كه آن را ابلاغ كنی ! آیا انصاف نیست كه هر مسلمانی پیرامون مطلبی با این اهمیت تحقیق كند كه چه مطلب و حقیقتی است كه می گوید اگر آن را نگویی رسالتت را انجام نداده ای! آیا همچنان كه تاریخ گواه است چیزی غیر از ادامه ی رهبری كه حیات و بقاء دین به آن است، می تواند باشد ؟[111]
بخش با صفای «نجران» با هفتاد دهکده ی تابع خود، در نقطه ی مرزی حجاز و یمن قرار گرفته است. در آغاز طلوع اسلام، این نقطه تنها منطقه ی مسیحی نشین حجاز بود که به دلایلی از بت پرستی دست کشیده و به آئین مسیح گرویده بودند.
پیامبر اسلام به موازات مکاتبه با سران دُوَل و مراکز مذهبی جهان، نامه ای به اُسقُف نَجران نوشت و طی آن نامه، ساکنان نجران را به آئین اسلام دعوت نمود. حضرت در آن نامه نوشتند: «به نام خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب.(این نامه ای است) از محمد پیامبر خدا به اسقف نجران: خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش می کنم، و شما را از پرستش «بندگان»، به پرستش «خدا» دعوت می نمایم. شما را دعوت می کنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و در ولایت خداوند وارد آئید، اگر دعوت مرا نپذیرفتید (لااقل) باید به حکومت اسلامی مالیات (جزیه) بپردازید (که حکومت در برابر این مبلغ کم ، از جان و مال شما دفاع می کند) و در غیر این صورت به شما اعلام خطر می شود.
نمایندگان پیامبر که حامل نامه بودند، وارد نجران شده و نامه پیامبر را به اسقف مسیحیان نجران دادند. وی نامه را با دقت خواند و برای تصمیم، شورایی مرکب از شخصیت های بارز مذهبی و غیر مذهبی تشکیل داد. شورا نظر داد که گروهی به عنوان «هیئت نمایندگی نجران» به مدینه بروند، تا از نزدیک با پیامبرf دیدار کرده، دلائل نبوت ایشان را مورد بررسی قرار دهند. بدین ترتیب، شصت تن از ارزنده ترین و داناترین مردم نجران انتخاب گردیدند، که در رأس آنان سه تن از پیشوایان مذهبی قرار داشت: به نام های «ابو حارثه ی بن علقمه»، اسقف اعظم نجران که نماینده ی رسمی کلیساهای روم در حجاز بود و عبدالمسیح، رئیس هیئت نمایندگی که به عقل، تدبیر و کاردانی شهرت داشت و «اَیهَم»، که فردی کهنسال و یکی از شخصیت های محترم ملت نجران به شمار می رفت.
مذاکره ی نمایندگان نجران
بالاخره نمایندگان نجران، به دیدار پیامبر اکرمf آمده و به مذاکره پرداختند، پیامبرf فرمودند: من شما را به آئین توحید، پرستش خدای یگانه و تسلیم در برابر اوامر او دعوت می کنم. سپس آیاتی چند از قرآن برای آنان تلاوت نمود.
نمایندگان نجران گفتند: اگر منظور از اسلام، ایمان به خدای یگانه ی جهان است، ما قبلاً به او ایمان آورده و به احکام وی عمل می نمائیم. پیامبر اکرمf فرمودند: اسلام علائمی دارد و برخی از اعمال شما، حاکی است که به اسلام واقعی نگرویده اید. چگونه می گویید که خدای یگانه را پرستش می کنید، حال آن که شما صلیب را می پرستید، از خوردن گوشت خوک پرهیز نمی کنید و برای خدا فرزند قائلید؟ نمایندگان نجران گفتند: ما او را (مسیح) خدا می دانیم زیرا او مردگان را زنده کرد و بیماران را شفا بخشید، و از گِل پرنده ای ساخت و آن را به پرواز درآورد، و تمام این اعمال حاکی است که او خدا است. پیامبر اکرمf فرمودند: نه! او بنده ی خدا و مخلوق او است، که خدا او را در رحم مریم قرار داد و این قدرت و توانایی را خدا به او داده است. یکی از نمایندگان نجران گفت: آری او فرزند خدا است زیرا مادر او مریم، بدون این که با کسی ازدواج کند، او را به دنیا آورده است. پس پدر او خدای جهان می باشد.
در این هنگام، وحی شد که: «إِنَّ مَثَلَ عیسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ»[112] وضع حضرت عیسی از این نظر مانند حضرت آدم است که او را با قدرت بی پایان خود، بدون این که دارای پدر و مادری باشد از خاک آفرید. اگر نداشتن پدر دلیل بر این باشد كه عیسى فرزند خدا است، پس حضرت آدم براى این انتساب شایسته تر است، زیرا او نه پدر داشت و نه مادر. گفتگو ادامه یافت و پس از اصرار دو طرف بر حقانیت عقاید خود آیه نازل شد که: «فَمَنْ حَاجَّكَ فیهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبینَ»[113] هرگاه بعد از علم و دانشى كه (درباره ی مسیح) به تو رسیده، (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آن ها بگو: «بیایید ما فرزندان خود را دعوت كنیم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خویش را دعوت نماییم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت كنیم، شما هم از نفوس خود؛ آن گاه مباهله كنیم؛ و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.
طرفین به فیصله دادن مسئله از طریق مباهله آماده شدند و قرار بر این شد که فردای آن روز برای اثبات حقانیت خود مباهله نمایند. وقت مباهله فرا رسید . قبلاً پیامبر و هیئت نمایندگیِ نجران، توافق کرده بودند که مراسم مباهله در نقطه ای خارج از شهر مدینه، در دامنه ی صحرا انجام بگیرد. پیامبر از میان مسلمانان و بستگان خود، فقط چهار نفر را برگزید که در این حادثه ی تاریخی شرکت نمایند. این چهار تن، جز علی بن ابی طالبu، فاطمهi و حسن و حسین«علیهماالسلام» نبودند، زیرا در میان تمام مسلمانان نفوسی پاک تر، و ایمانی استوارتر از ایمان این چهار تن، وجود نداشت.
پیامبرf، فاصله ی منزل و نقطه ای را که قرار بود در آن جا مراسم مباهله انجام گیرد، با وضعی خاص طی نمود. او در حالی رهسپار محل قرار شد که حضرت حسین(ع) را در آغوش و دست حضرت حسن(ع) را در دست داشت، فاطمهi به دنبال آن حضرت و علی بن ابی طالب(ع) پشت سر وی حرکت می کردند؛ پیامبرf این چنین گام به میدانِ مباهله نهاد، او پیش از ورود به میدان «مباهله» ، به همراهان خود گفت: من هر وقت که دعا کردم ، شما دعای مرا با گفتن آمّین بدرقه کنید.
سران هیئت نمایندگی نجران، پیش از آن که با پیامبرf روبه رو شوند به یکدیگر می گفتند: هرگاه دیدید که «محمد»، افسران و سربازان خود را به میدان مباهله آورد، و شکوه مادی و قدرت ظاهری خود را نشان ما داد در این صورت، وی فردی غیر صادق است و اعتمادی به نبوت خود ندارد. ولی اگر با فرزندان و جگر گوشه های خود به «مباهله» بیاید و با وضعی وارسته از هر نوع جلال و جبروت مادی، رو به درگاه الهی گذارد؛ پیداست که پیامبری راستگو است و به قدری به خود ایمان و اعتقاد دارد که نه تنها حاضر است خود را در معرض نابودی قرار دهد، بلکه با جرأت هر چه تمام تر، حاضر است عزیزترین و گرامی ترین افراد نزد خود را، در معرض فنا و نابودی قرار دهد.
سران هیئت نمایندگی در این گفتگو بودند که ناگهان، چهره ی نورانی پیامبر اکرمf با چهار تن دیگر نمایان گردید. همگی با بهت و حیرت به چهره ی یکدیگر نگاه کردند، و از این که او فرزندان معصوم و بی گناه، و یگانه دختر و یادگار خود را به صحنه ی مباهله آورده؛ انگشت تعجب به دندان گرفتند. آنان دریافتند که پیامبر، به دعوت و دعای خود اعتقاد راسخ دارد وإلاّ یک فرد مردّد، عزیزان خود را در معرض بلای آسمانی و عذاب الهی قرار نمی دهد.
اسقف نجران گفت: من چهره هائی را می بینم که هرگاه دست به دعا بلند کنند و از درگاه الهی بخواهند که بزرگ ترین کوه ها را از جای بکند، فوراً آن کوه ها کنده می شوند. بنابراین، هرگز صحیح نیست ما با این افراد ِ با فضیلت، مباهله نمائیم؛ زیرا بعید نیست که همه ی ما نابود شویم، و ممکن است دامنه ی عذاب گسترش پیدا کند، همه ی مسیحیان جهان را بگیرد و در روی زمین حتی یک مسیحی باقی نماند.
هیئت نمایندگی با دیدن وضع یادشده، وارد مشورت شدند و به اتفاق آراء تصویب کردند که هرگز وارد مباهله نشوند، آنان حاضر شدند که هر سال مبلغی به عنوان «جزیه» (مالیات سالانه) بپردازند و در برابر آن، حکومت اسلامی از جان و مال آنان دفاع کند. پیامبر اکرمf رضایت خود را اعلام کرد و قرار شد آن ها هر سال در ازای پرداخت مبلغی جزئی، از مزایای حکومت اسلامی برخوردار گردند.
سپس پیامبر اکرمf فرمودند: عذاب، سایه ی شوم خود را بر سر نمایندگان مردم نجران گسترده بود و اگر از درِ ملاعنه و مباهله وارد می شدند، صورت انسانی خود را از دست داده، در آتشی که در بیابان برافروخته می شد، می سوختند و دامنه ی عذاب به سرزمین «نجران» نیز کشیده می شد.[114]
چنانچه ملاحظه فرمودید پیامبر خداf در ازاء فرزندان، امام حسن و امام حسین«علیهماالسلام» را آوردند و در ازاء زنان، تنها حضرت فاطمهi را آوردند و در ازاء «نَفْس ها» فقط حضرت علی(ع) را آوردند. و این حکایت از آن دارد که تنها این ها بودند که شایستگی جعل لعنت خدا را بر کاذبین داشتند و نکته ی مهم آن که به جای نفس ها، رسول خداf فقط علی(ع) را آوردند که حکایت از آن دارد علی در حکم نفس و جان رسول خداf هستند.
سؤال: با توجه به این كه در آیه واژه ی «زنان» آورده یعنی آن را به صیغه ی جمع آورده، آیا بیش از یك زن شایسته در جمع مسلمین نبود كه پیامبرf بیاورند؟
جواب: با توجه به این كه پیامبر معصوم است پس محال است كس دیگری شایسته ی حضور در آن مقام بوده باشد و حضرت نیاورده باشند. عنایت بفرمایید که مقام، مقامی است كه باید كسانی در صحنه باشند كه جانشان مسیر جعل لعنت خدا بر دروغگویان گردد و این مقامی است كه فقط بنده های مخلَص می توانند در آن حاضر شوند. كسانی كه باید در آن صحنه وجودشان مظهر غضب الهی یا اسم جلال الهی باشد.
ملاحظه می فرمایید که در آیه نفرموده «دامادتان و یا برادرتان» را بیاورید، بلكه علاوه بر پسران، گفت: «جان ها و نَفْس هایتان» را بیاورید، در حالی که پیامبرf، علی(ع) را آوردند، آیا این بدین معنی نیست كه علی(ع) حكم جان پیامبرf را دارد؟ و از آن جایی که جان پیامبرf در مقام عصمت كل است پس مقام علی(ع) كه به جایِ جان پیامبر است، دارای همان عصمت می باشد.
سؤال: آیه فرمود: «جان هایتان» را بیاورید یعنی واژه ی «انفسکم» را به صیغه ی جمع آورد و رسول خداf وظیفه داشتند هرکس در مقام جان ایشان محسوب می شد را می آوردند، چرا فقط علی(ع) را آوردند.
جواب: همچنان که عرض شد چون رسول اللهf معصوم اند و هرگز در مقابل حکم الهی تمرد و عصیان از خود ندارند پس بیش از یك نفر در حكم جان رسول الله در آن زمان نبوده و گرنه می آوردند، زیرا آیه طوری است كه اجازه ی بیش از یك نفر را می دهد، پس فقط علی(ع) در حكم جان رسول اللهf بوده و حتماً غیرعلی(ع) هیچكس در این حد نبوده است و همین نشان می دهد كه مقام علی(ع) از سایر صحابه كاملاً جدا است.
پیامبرf در مورد علی(ع) می فرمایند: «برای هر پیامبری، صاحب سرّی است، و صاحب سرّ من علی بن ابیطالب است».[115] و نیز داریم كه فرمودند: «عَلِیُّ نفسی و اَخی»[116] علی همان جان و نفس من و برادر من است.[117]
خداوند در قرآن می فرماید: «...اِنَّما یُریدُاللهُ لِیُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَكُمْ تَطْهیرا»[118] ای اهل البیت؛ فقط و فقط خداوند خواسته تا شما را از هرگونه پلیدی بزداید و اعتقاد باطل و اثر عمل زشت را از شما پاك كند و شما را به موهبت عصمت اختصاص دهد. با دقت در آیه ی تطهیر نكات زیر مورد توجه قرار می گیرد.
1- «رِجْس» از نظر لغت چون با «ال» آمده، یعنی هرگونه پلیدی جسمی و روحی. یعنی اهل البیتh را خداوند از هر گونه پلیدی پاک کرده است.
2- بیش از 70 حدیث كه بیشتر آن ها از اهل سنت است اقرار دارند كه «اهل بیت» شامل، رسول خداf و حضرت علی(ع) و فاطمه زهراi و امام حسن و امام حسین«علیهماالسلام» می باشد.
3- اُمّ سلمه می گوید: بعد از آمدن آیه ی تطهیر، رسول خداf عبای خود را برسر حضرت علی و همسر او و حسنین«علیهماالسلام» انداختند و گفتند: بارالها ! اینها آل محمداند. من گوشه ی عبا را بالا زدم كه وارد شوم، حضرت آن را از دست من كشیدند و گفتند: تو بر خیر هستی (یعنی تو زن خوبی هستی) ولی جایت اینجا نیست.
سؤال: با توجه به این که قبل و بعد آیه زنان پیامبرf را مورد خطاب قرار داده، چرا آیه شامل زنان پیامبر نمی باشد؟
جواب: اولاً: هیچ كس تا حال قائل به عصمت زنان پیامبر نشده، در حالی كه آیه خبر از عصمت «اهل بیت» می دهد و در آیه ی مباهله هم ثابت شد زنان پیامبرf به آن معنا معصوم نیستند که بتوانند لعنت الهی را بر کاذبین جعل کنند و لذا در كنار اهل بیت پیامبرf یك نفر از زنان پیامبر هم وارد مباهله نشد. [119]
ثانیاً: همه ی روایات ازسنی و شیعه پنج تن مذكور را به عنوان اهل بیت معرفی کرده اند.[120]
ثالثاً: اگر آیه مربوط به زنان پیامبر بود ضمیر « عَنْكُن » كه قبل از آیه به صورت جمعِ مؤنث بود باید ادامه می یافت و نه این كه وقتی موضوع اهل بیت را به میان می آورد بفرماید «عنكم» یعنی ضمیر را عوض كند.
چنانچه ملاحظه بفرمایید در این قسمت از آیه سخن از اراده و مشیت خاص خداوند به میان آمده و این نشانه ی آن است که مسئولیت مهمی را می خواهد بر دوش اهل بیت پیامبر بگذارد که چنین مسئولیتی با وظیفه ی همسران پیامبر که در آیات قبل آن ها را توصیه کرده که در خانه هایشان ملازم باشند متناسب نیست. از طرفی روایات متعددی از محدثین اهل سنت هست که رسول خدا همسران خود را شامل اهل بیت ندانسته اند.[121] حاکم در کتاب مستدرک از قول ام سلمه می گوید که: آیه ی تطهیر در خانه ی من نازل شد و به دنبال آن پیامبرf پیکی را به خانه ی فاطمهi فرستاد تا علی و فاطمه و حسن و حسینh را نزد آن حضرت فرا خواند. آن گاه فرمودند: خدایا! اینها اهل بیت من اند. گفتم: یا رسول الله، من از اهل بیت شما نیستم؟ فرمودند: تو از نیکان اهل من هستی ولی اینان اهل بیت من هستند.[122]
4- بنا به روایات و همچنین با توجه به سیاق آیه ، جای اصلی آیه اینجا نبوده و به دستور پیامبر بعد از نزول به این صورت تنظیم شده، و این روش در كلیه ی آیات مربوط به اهل البیت هست كه در بحث مستقلی به آن می پردازیم.
5- چون اراده و خواستن در آیه ی تطهیر را منحصر به اهل البیتh كرده و گفته «اِنَّما»، پس اولاً: این تطهیر، آن تطهیر عمومی كه خداوند برای همه ی مسلمین اراده كرده، نیست، و اگر این تطهیر همان تطهیری بود که برای سایرین خواسته دیگر مقام خاصی برای اهل البیت محسوب نمی شد. ثانیاً: چون خداوند تشریعاً طهارت و تزكیه را برای همه ی انسان ها خواسته، پس طهارتی که در این آیه برای اهل البیتh اراده کرده، تطهیر تشریعی نبوده بلكه تطهیر تكوینی است، یعنی طهارت و عصمتی است موهبتی كه در اثر آن، نیروی فوق العاده باطنیِ عصمت در آن ها ایجاد شده است، تا آن ها نمونه ی كامل صحیح زندگی كردن برای بشریت باشند.
6- معلوم است که قرآن یك واقعیت متعالی است كه باید از طریق قلب با آن تماس گرفت، و در سوره ی واقعه می فرماید: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ، فِی كِتَابٍ مَّكْنُونٍ، لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[123] آن قرآن، قرآن بلندمرتبه ای است، در کتابی پنهان، کسی نمی تواند با آن تماس بگیرد مگر مطهرون. «ال» در المطهرون نشانه ی عهد ذهنی است، یعنی آن مطهرونی كه ذكر آن رفته و شما آن ها را می شناسید. از طرفی تنها در آیه ی تطهیر از اهل بیت به عنوان مطهرون نام برده پس می توان نتیجه گرفت اهل البیتh هستند که به طور مطلق می توانند با حقیقت قرآن تماس بگیرند و عمده ی وظیفه ی ما آموختن راه طهارت است از صاحبان اصلی طهارت، تا بتوانیم با نور قرآن مرتبط شویم و به نشاط فوق العاده ای كه در این ارتباط به دست می آید نائل گردیم.
وقتی حضرت حق می فرماید: نمونه هایی در عالم هستند كه عین طهارت اند، معلوم است می خواهد راه را نشان بدهد. مثل این است كه بگوید: ای تشنه ها چیزی خلق كرده ام كه عین تری است و فقط از طریق آن سیراب می شوید.
وقتی می فرماید: خداوند اراده کرد که فقط شما اهل بیت را از هر گونه آلودگی پاك كند، پاک کردن از هر آلودگی را منحصر به آن ها می کند. از آن طرف دین را آورده است تا همه ی انسان ها از آلودگی ها پاك شوند، پس معلوم است طهارت اهل بیتh یك نوع طهارت دیگری است كه راه به طهارت رسیدن بقیه را نشان می دهند و همین طور كه عرض شد این طهارت؛ طهارت تكوینی است و همان طور که تریِ آب تکوینی است و همه ی رطوبت ها از آب گرفته می شود. این طهارت را منحصر به این خانواده كرد تا هر کس می خواهد به طهارت حقیقی دست یابد به این خانواده رجوع کند.
وقتی می گوییم: آب تكویناً تر است یعنی آب فقط تری است و وجودش عین تری است. اگر رسیدیم به این كه اهل بیت تكویناً در مقام طهارت اند، یعنی عین الطهاره هستند، همین طور که برای به دست آوردن تری باید به عین تری كه آب است رجوع كنید، امامان معصومh هم که عین درستی و طهارت اند، باید برای ارزیابی عمل انسان ها در میان باشند تا هرکس اندازه ی درستیِ عملش را با عمل امام معصوم(ع) بسنجد، همان طور كه ما در امور نظری در فطرت خود، بدیهیات را داریم و درستی یك فكر را بر اساس مبناهای بدیهی ارزیابی می كنیم و آن بدیهیات برای درست فكرکردن مبنای هر انسانی است، اهل بیتh هم مبنای درست عمل کردن انسان ها هستند. مثلاً اگر به شما بگوئیم یك شهر هست كه یكی از خیابان های آن از كل آن شهر بزرگ تر است، نمی پذیرید، چون بر مبنای قاعده ی بدیهیِ خود می گویید؛ «جزء یك چیز نمی تواند از كل آن چیز بزرگ تر باشد» و چون آن خیابانِ بزرگ هم جزء آن شهر است پس نمی شود كه آن خیابان از آن شهر بزرگ تر باشد و لذا بدون آن كه نیاز باشد بروید، تجربه كنید و بعد آن سخن را ردّ كنید، طبق یك قاعده ی بدیهی كه می شناسید آن حرف را نمی پذیرید. زیرا خداوند آن قاعده ی بدیهی را به صورت تكوینی برای راهنمایی شما در جانتان قرار داده است، و به کمک آن به راحتی می توانید فكر خود را در شناخت حق و باطل سر و سامان بدهید. قواعد بدیهی، امامِ عقل نظریِ ما هستند و جان ما با آن قواعد یگانه است و غیر حكم آن ها را غلط می داند و نمی پذیرد، پس در واقع عقل نظریِ انسان ها امام معصوم دارد كه همان بدیهیات است. می گوئیم اجتماع نقیضین محال است، یعنی نمی شود این شیء همین حالا در این مكان باشد و همین حالا در این مكان نباشد، چون هست و نیست نقیض هم اند و عقل و جان انسان جمع نقیضین را نمی پذیرد. قاعده ی «امتناع اجتماع نقیضین» را جان ما پذیرفته و كاملاً هم حق می داند و لذا بقیه ی اندیشه هایش را بر اساس آن قاعده تنظیم می کند، آن قاعده برای انسان عین درستی است و چیزی نیست كه با تجربه به دست آمده باشد، درستی آن فوق تجربه است.
همین طور كه انسان در عقل نظری امام دارد تا اندیشه اش به خطا نیفتد و دائماً اندیشه ی خود را با آن هماهنگ می كند و از طریق امامِ عقل نظری مغالطه ها را می شناسید و فریب آن ها را نمی خورید، عیناً خداوند برای ما در امور عقل عملی، امامِ بیرونی می گذارد تا در عمل به خطا نیفتیم و مطابق سیره ی آن ها عمل کنیم كه طبق ادله ی قرآنی، آن امام در رفتار و اعمال عین طهارت است و شما می توانید اعمال خود را بر اساس اعمال و گفتار او تنظیم كنید و راه طهارت را از طریق عین طهارت بیابید و در فهم قرآن هم از فهم آن ها كمك بگیرید. در آیات 77 تا 79 سوره ی واقعه فرمود: این قرآن یك مقام عالیه ی وجودی دارد که فقط اهل طهارت می توانند با آن تماس بگیرند و حقیقت آن را دریابند یعنی هر کس خواست از نور قرآن بهره بگیرد و قلب او به نورقرآن منور شود باید در مسیری قرار گیرد که اهل البیتh متذکر آن هستند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید خداوند ما را در حدّ فهم قرآن به عنوان یک تئوری متوقف ننمود، بلكه مصداق های كاملِ دركِ قرآن را به صحنه آورد و به ما معرفی كرد، اگر کسانی هستند كه طبق آیه ی تطهیر عین طهارت اند و اگر حقیقت قرآن كه یك حقیقت غیبیِ وجودی است را فقط مطهرون درک می کنند حال سؤال برایتان پیش می آید؛ آن راهی كه ما را تنها در حدّ درک مفاهیم قرآن نگه ندارد کدام راه است؟ خود قرآن انگشت اشاره را متوجه «مطهرون» كرده است، شخصیت هایی كه خودشان از طریق طهارتِ قلب با وجود حقیقت قرآن مرتبط اند، آن ها راهی هستند تا بقیه را نیز وارد راه اُنس با قرآن نمایند. عنایت داشته باشید که بسیار فرق می كند كه از كلمات امامان در حدّ مفاهیم استفاده كنیم تا این كه آن ها را امام خود قرار دهیم و با طهارت قلبی به قلب امام نزدیك شویم و قلباً با امام زندگی كنیم، و این از طریق رعایت حلال و حرام شریعت الهی و الگو و نمونه و راهنماگرفتن شخص امام، عملی است. البته معلوم است كه باید به عنوان مقدمه، تعالیمی را پشت سرگذاشت تا آداب و ادبِ تماس با حقیقت را به دست آوریم. عمده آن است كه بدانیم ماوراء زندگی با مفاهیم، زندگی دیگری هست و آن راه اُنس با حقیقت قرآن است.
سیری كه از برهان آغاز و به عرفان رهسپار و به روایت و قرآن منتهی شود، سیر شیرینی است، سیری است كه موجب جامعیت در علم و معرفت و ایمان و عمل صالح خواهد شد.[124]
7- ملاحظه کردید که در آیه ی 79 سوره ی واقعه نفرمود: غیر مطهرون نمی توانند قرآن را بدانند، بلكه فرمود: غیر مطهرون نمی توانند با آن حقیقت غیبی قرآن تماس بگیرند و این نشان می دهد كه حقیقت قرآن یك امر وجودی و واقعی است و نه اعتباری و شرط تماس با آن حقیقت مطلق، طهارت مطلق است و بقیه به اندازه ای كه از نظر طهارت به اهل البیتh نزدیك باشند از قرآن بهره مند خواهند شد و حتماً متوجه هستید كه فرهنگ اهل البیتh، فرهنگ طهارت است و از طریق رجوع به آن فرهنگ می توان با قرآن ارتباط داشت. تأکید ما در این فراز توجه به فرهنگ اهل البیتh است که فرهنگ تماس قلبی با حقیقت غیبی قرآن است.
8- وقتی خداوند به حضرت ابراهیم(ع) فرمود: «... إِنِّی جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً» من تو را برای مردم امام قرار دادم. «قالَ وَ مِنْ ذُرِّیَّتی ».[125] حضرت فرمودند: از فرزندان من چطور؟ یعنی آیا كسی از فرزندان من به مقام « امامت » می رسد؟ و خدا فرمود: «لا یَنالُ عَهْدِی الظَّالِمین» مقام امامت به فرزندان ظالمت نمی رســد. حال با توجه به آیه ی تطهیر؛ اهل البیتh هیچ گونه نقص و ظلمی ندارند. از طرفی همگی آن ها فرزندان حضرت اسماعیل(ع) هستند كه او فرزند حضرت ابراهیم(ع) است. پس همه ی اهل البیتh دارای مقام امامتی هستند كه خداوند در آخر عمر به حضرت ابراهیم (ع) داد و فرمود: «این امامت عهد من است.»
سؤال: با توجه به اهمیت مسئله ی امامت و اهمیت مصداق آن یعنی علیu، چرا در قرآن ذكری از حضرت امیرالمؤمنین(ع) به طور صریح نیامده؟
جواب: برای پاسخگویی به این مسئله ابتدا لازم است مواردی روشن شود:
1- تاریخ گواه است که در زمان نزول قرآن، اختلاف قومی و قبیلگی به قدری قوی است كه همه چیز حتی دین را تحت الشعاع قرار داده است و با اندک بهانه ای اختلاف ها سر بر می آورد.
2- اكثریت مردم هنوز ایمانی که در برابر توحید و حکم خدا تسلیم شوند را به دست نیاورده اند تا تنها به آنچه حکم خدا است تسلیم باشند که نمونه ی آن را قبلاً در مورد حرث بن نعمان و اعتراضی که به انتصاب حضرت علی(ع) کرد ملاحظه فرمودید.
3- حضرت علی(ع) با اكثر تازه مسلمانانِ آن روز ، یعنی سركرده های شركِ دیروز جنگیده است و چندین و چند از پدران و برادران آن ها را به قتل رسانده است و ایمان این تازه مسلمانان آنچنان قوی نشده كه از شرك پدرانشان متنفر باشند ، بلكه از علی(ع) ناراحت اند و عظمت علی(ع) هم به همین رعایت نكردن میل و رضای سران شرك بوده و هست، به طوری كه طبق اسناد تاریخی نصف كشته های بدر به دست علی(ع) بوده است.
4- روش سخن گفتن قرآن و هر مكتب تربیتی كه بخواهد بشر را در طول تاریخ هدایت كند آن است كه اصول كلی را مطرح كند تا بشریت براساس شرایط تاریخی خود ازآن اصول و قواعد كلی استفاده كند و با تفكر خود، تكلیف مخصوص به زمان خود را بیابد تا تفكر در دین تعطیل نشود و تحجر جای آن را نگیرد زیرا تأکید مکتب الهی بر روی شخصیت است نه اشخاص.
در نتیجه با توجه به نکات فوق، اگر نام علی(ع) در قرآن برده شده بود، با توجه به آن همه تعصب، دیگر دو دسته مسلمان نداشتیم به نام شیعه و سنی، بلكه گروه كثیری از تازه مسلمانان مقابل اصل دین می ایستادند و در چنان شرایطی ادامه ی اصل اسلام به خطر می افتاد به همین جهت با تصریح نکردن به نام علی(ع) در قرآن كاری شد كه لجاجت و استكبار بعضی از تازه مسلمانان متعصب نسبت به نفی کلی اسلام برانگیخته نشود.
امام صادق(ع) در جواب سؤال فوق که چرا نام علی(ع) در قرآن نیامده، فرمودند : تعداد نمازها هم در قرآن نیست و یا مثل «بَلِّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْک» كه معلوم نیست خداوند چه چیزی به پیامبر ابلاغ کرده و به عهده ی پیامبر است که آن را روشن کنند، زكات را هم قرآن نگفت به چه چیزهایی تعلق می گیرد و پیامبرf روشن كردند، همچنان كه گفت حج به جا آورید، ولی كیفیت را نگفت، جایگاه پیامبر تبیین آیات است.
آیا جریانات بعدی از جمله كشتن شیعیانِ حضرت علی(ع) به صِرف شیعه بودن و حتی كشتن فرزند حضرت فاطمه زهراi در صحرای كربلا، نشان نداد كه عده ای در عین ادعای اسلامیت به هر قیمتی حاضر به پذیرفتن خط زلال اسلام در مسیر اهل البیتh نبودند؟ و لذا اگر نام علی(ع) در قرآن آمده بود براساس كینه با آن بزرگوار با اصل قرآن مقابله می كردند و حریم قرآن را می شكستند. و خداوند با عدم طرح نام علی(ع) در قرآن، قرآن را از چنین تجاوزاتی حفظ كرد.
از طرفی پیامبر خداf با تأیید علی(ع) در موارد مختلف، حجت را بر مردم تمام فرمودند. پیامبرf می فرمایند: «اَنَا مَدینَةُ الْعِلْم وَ عَلیٌ بابُها، فَمَن اَرادَ الْعِلْمَ فَلْیَأْتِ الْبابَ»[126] من شهر علم می باشم و علی دروازه ی آن شهر است، پس كسی كه طالب علم است باید از دروازه ی آن وارد شود تا به علم برسد.
روایت فوق در متون علماء اهل سنت مورد پذیرش آن ها است و قبول دارند كه چنین سخنی از پیامبرf صادر شده به طوری كه احمد حنبل از هشت طریق آن را روایت كرده. این روایات می رساند كه همه ی امت باید به امیرالمؤمنین(ع) رجوع كنند و وصول به علم پیامبرf از ناحیه ی علی(ع) ممكن است و می رساند كه علی(ع) اَعلَم جمیع امت است و مسلم چنین كسی باید بعد از پیامبرf ولایت جامعه ی اسلامی را به عهده داشته باشد تا امت را در جمیع امور به هدایت برساند.
با اندكی تفكر در قرآن و توجه به سخنان پیامبرf به راحتی روشن می شودكه عالی ترین مصداق بعد از رسول اللهf، برای ادامه ی ولایتِ دینی بر مسلمانان، علی(ع) است. مسلم با حذف علی(ع) از حاکمیت جامعه ی اسلامی بعد از رحلت رسول خداf جامعه در مسیری بهتر قرار نگرفت و به گفته ی مورخان اهل سنت، آن چند سالی كه حضرت علی(ع) برسركار آمدند مردم دوباره اسلام زمان پیامبرf را به یاد آوردند. به عنوان نمونه در تاریخ داریم که پس از جنگ جمل بعد از 25 سال كه صحابه ی پیامبرf از علی(ع) فاصله گرفته اند بعضی از صحابه که همراه علی(ع) بودند به امامت آن حضرت نماز می خوانند. عمران بن حصین از صحابه ی پیامبرf می گوید: «صَلّی عَلیٌّ عَلَیْنا بِالْبَصْرةِ فَقال: ذَكَّرَنا هذا الرّجل صَلاةً كُلُّنا نُصَلِّیها مَعَ رسول اللهf» با علی(ع) در بصره نماز خواندیم، نماز او طوری بود كه یادمان آمد نمازی را كه با رسول خداf می خواندیم.[127] چون در این مدتی كه گذشته بود نماز هم به آن معنی واقعی اش از صحنه ی زندگی مردم خارج و به فراموشی سپرده شده بود، به طوری كه شهاب الدّین زهری از علماء اهل سنت و از تابعین می گوید: «دخلتُ علی اَنَسِ بن مالك بدمشق وَ هُوَ وَحْدَه یَبْكی»؛ در شهر دمشق به انس بن مالک [خدمت گذار رسول خدا] وارد شدیم و او به تنهایی در حال گریه بود. پرسیدم چرا گریه می كنی؟ گفت: «لا اعرفُ شَیْئاً مِمّا كانَ علی عهدالنّبیf الاّالصّلاه وَ قد ضُیِّعَت» از آثار رسول خداf چیزی جز نماز نمی دیدم كه آن را هم از بین بردند.[128] و اعتراف دارد نمازی كه در آن روز خوانده می شد سنخیتی با نماز پیامبرf نداشته. محمدبن ادریس شافعی از وهب بن كیسان نقل می كند كه می گوید: «كُلّ سُنَّةٍ مِنْ سُنَنِ رسول الله قَد خُیِّلت حَتَّی الصَّلاة»[129] در طول دوران خلفا، تمام سنت های پیغمبر دستخوش تغییر شد، حتی نماز.
آنچنان همه چیز تغییر كرد كه وقتی امیرالمؤمنین(ع) در هنگام خلافت، امام حسن(ع) را می فرستند كه مردم را متذكر كند نماز تراویح را كه به جماعت می خوانید بدعت است و ریشه در كتاب و سنت ندارد، مردم فریاد می كنند: «وا سُنّتا عمرا، وا سُنّتا عمرا» حضرت علی(ع) امام حسن(ع) را می خوانند كه رها كن. ملاحظه فرمایید چگونه با وجود حضرت علیu، در حالی که حجت الهی برای همه تمام بوده ولی جامعه حاضر نبود از آنچه در زمان خلفا به آن عادت کرده دست بردارد.
به دستور خدا، آیاتِ مربوط به اهل البیتh در لابه لای بقیه ی آیات قرارگرفته تا به دلیل تعصبات قومی كه هنوز در عمق روح مردم عربِ آن زمان باقی بوده، مردم حساسیت تعصب آمیز نسبت به اهل البیتh نشان ندهند و بر سرموضوع اهل البیتh معركه نگیرند و یا آن قسمت از قرآن را كه مربوط به اهل البیت است مطلقاً رها کنند و یا به حاشیه برانند. به عنوان مثال ملاحظه کنید چگونه آیه ای که بعد از ابلاغ ولایت علی(ع) آمده در بین یک آیه با موضوعی غیر از ابلاغ ولایت علی(ع) آمده قرآن می فرماید:
«حُرِّمَتْ عَلَیْكُمُ الْمَیْتَةُ وَالْدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِیرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّیَةُ وَالنَّطِیحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلاَّ مَا ذَكَّیْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَن تَسْتَقْسِمُواْ بِالأَزْلاَمِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ كَفَرُواْ مِن دِینِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ لِّإِثْمٍ فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»[130]
ملاحظه کنید ابتدا بحث تحریمِ خوردن میته در آیه مطرح است، بعد در مورد ولایت علی(ع) و یأس کفار از معرفی حضرت علی(ع) سخن می گوید، و سپس همان بحث قبلی در مورد چگونگی حلال شدنِ خوردن میته را ادامه می دهد. به خوبی معلوم است که قسمت «الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ كَفَرُواْ مِن دِینِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا» وسط آیه قرار گرفته است.
یا ملاحظه می کنید آیه ی «یا ایّهاالرّسول» در بین آیات 66 تا 68 سوره ی مائده چگونه آمده است: می فرماید:
«وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُواْ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَیهِم مِّن رَّبِّهِمْ لأكَلُواْ مِن فَوْقِهِمْ وَمِن تَحْتِ أَرْجُلِهِم مِّنْهُمْ أُمَّةٌ مُّقْتَصِدَةٌ وَكَثِیرٌ مِّنْهُمْ سَاء مَا یَعْمَلُونَ - یا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْكَ مِن رَّبِّكَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْكَافِرِینَ - قُلْ یَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ حَتَّىَ تُقِیمُواْ التَّوْرَاةَ وَالإِنجِیلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَیْكُم مِّن رَّبِّكُمْ وَلَیَزِیدَنَّ كَثِیرًا مِّنْهُم مَّا أُنزِلَ إِلَیْكَ مِن رَّبِّكَ طُغْیَانًا وَكُفْرًا فَلاَ تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِینَ»
ابتدای آیه بحث بر سر اهل كتاب است كه چنین و چنان كنند، بعد آیه ی مربوط به ابلاغِ ولایت علی(ع) را می آورد و سپس همان بحث اهل كتاب را ادامه می دهد.
موقعیت آیه ی تطهیر نیز به همین شکل است: می فرماید:
«یَا نِسَاء النَّبِیِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَاء إِنِ اتَّقَیْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَّعْرُوفًا، وَقَرْنَ فِی بُیُوتِكُنَّ وَلَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ الْأُولَى وَأَقِمْنَ الصَّلَاةَ وَآتِینَ الزَّكَاةَ وَأَطِعْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ - إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا - وَاذْكُرْنَ مَا یُتْلَى فِی بُیُوتِكُنَّ مِنْ آیَاتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِیفًا خَبِیرًا».[131]
در ابتدا و انتهای آیه توصیه هایی است به زنان پیامبر خداf که رعایت سخن گفتن را با نامحرم بکنند و در خانه های خود به انجام وظیفه بپردازند. ولی در وسط آیه بحث عصمت اهل البیتh را به میان می آورد که حکایت از مسئولیتی است که براساس آن طهارت به عهده ی آن ها گذارده شده است.
راز این شیوه ی بیان در این است كه در میان تمام دستورات اسلامی هیچ دستوری نبوده است كه مثل تبعیت از خاندان پیامبر و امامتِ امیرالمؤمنین(ع) مورد انکار واقع شود و لذا عملاً با این روش هم قرآن حفظ گردید و هم موضوع اهل البیتh مطرح شد تا آیندگان با دقت بیشتری متوجه شوند چگونه به هدایت كامل كه همانا توجه به اهل البیت است، می توان دست یافت. [132]
وقتی متوجه خصوصیات امام شدیم و روشن شد «امام؛ انسان معصوم و لغزش ناپذیری است كه تمام معارف دین در اختیار اوست» و از هر نقصی مبراست متوجه سخن امام رضا(ع) می شویم که در کلامی طولانی و شگفت انگیز که برخی از فضائل و مقامات امام را می شمارند، می فرمایند:
«با وجود امام است که «یُقِیمُ حُدُودَ اللَّهِ»؛ حدود الهی در اجتماع اقامه می شود و جامعه رویکردی که باید پیدا کند پیدا می کند و مسلمانیِ مسلمانان آنقدر نقش آفرین می شود که به راحتی می توانند دشمن را دفع کنند، چون با حضور فرهنگ امام معصوم است که «یَذُبُّ عَنْ دِینِ اللَّهِ» از دین خدا دفاع می شود. علتش آن است که امام به خودی خود به این مقام نرسیده بلکه این یک مقام موهبی و غیر اکتسابی است که خداوند برای حفظ دین و حفظ مسلمانان به او داده و وظیفه ی مسلمانان است که از امام برای حفظ خود و حفظ دین استفاده کنند و اگر استفاده نکردند باید خود را ملامت کنند. حضرت رضا(ع) در ادامه می فرمایند: «مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ كُلِّهِ مِنْ غَیْرِ طَلَبٍ مِنْهُ وَ لَا اكْتِسَابٍ بَلِ اخْتِصَاصٌ مِنَ الْمُتَفَضِّل الْوَهَّابِ» امام مخصوص به کمال و فضلی شده که خودش به دست نیاورده بلکه از طریق خدایی که دارای فضل و بخشش است به او داده شده. چنین مقامی عین اسلام است و اگر مردم را به خود بخواند به اسلام خوانده، اگر بگوید مردم باید از من تبعیت کنند دعوت به پیروی از کسی کرده که هیچ خودخواهی در او نیست. این شخصیت است که می تواند مردم را برساند به آن جایی که باید برسند و دفاعِ واقعی از اسلام توسط چنین شخصیتی ممکن است که کمال خود را اکتساب نکرده تا کمال او تدریجی باشد و در هر مرحله ای نسبت به مرحله ی قبل ناقص باشد.
بعد از آن که فرمودند امام است که از دین خدا دفاع می کند؛ می فرمایند: «وَ یَدْعُو إِلَى سَبِیلِ اللَّهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» امام مردم را با حکمت و موعظه ی حسنه به راه خدا دعوت می کند، هم از طریق حکمت، برای آن ها که اهل حکمت اند و هم از طریق موعظه، برای آن ها که موعظه پذیرند. چون راه های نجات بشر بیرون از این دو راه نیست. از طریق حکمت، نظرها متوجه قواعد اساسی و محکم عالم می شود و لذا گفته می شود اهل حکمت آن هایی اند که می توانند قاعده شناس باشند، و اهل موعظه از طریق نظر به بهره هایی که از دینداری نصیب انسان ها می شود متوجه دین داری می شوند زیرا دین را هماهنگ با فطرت خود می یابند. در ادامه می فرمایند: «وَ الْحُجَّةِ الْبَالِغَةِ» و امام است که مسئله را به انتها می رساند و حجت را تمام می کند به طوری که شما می یابید که چیزی از مطلب نمانده که حل نشده باشد. می فرمایند: «الْإِمَامُ كَالشَّمْسِ الطَّالِعَةِ الْمُجَلِّلَةِ بِنُورِهَا لِلْعَالَمِ» امام همچون خورشیدی است که با جلالت خاصش، به نور خود برای عالم طلوع می کند و تمام عالم را به نور خود روشن می نماید تا راه از بیراهه معلوم شود و اندیشه های درست از اندیشه های باطل جدا گردد. «وَ هُوَ بِالْأُفُقِ حَیْثُ لَا تَنَالُهُ الْأَبْصَارُ وَ لَا الْأَیْدِی» و او در افقی مستقر است که نه چشم ها می تواند همه ی آن افق را ببیند و نه دست ها می تواند به همه ی حقیقت آن دست یابد و راز تأکید بر ضرورت حضور امام در همه ی زمان ها نیز همین است، به این معنی که نه تنها طبق دلایل عقلی چنین مقامی هست، بلکه حکمت الهی اقتضا می کند که باید باشد. حضرت در ادامه می فرمایند: «الْإِمَامُ الْبَدْرُ الْمُنِیرُ وَ السِّرَاجُ الزَّاهِرُ وَ النُّورُ الطَّالِعُ وَ النَّجْمُ الْهَادِی فِی غَیَابَاتِ الدُّجَى وَ الدَّلِیلُ عَلَى الْهُدَى وَ الْمُنْجِی مِنَ الرَّدَى» امام روشنی کامل، چراغ فروزان و نور طلوع کننده ای است که ظلمات را می شکافد و ستاره ی راهنمایی است که اعماق تیرگی ها را روشن می کند و راهنمایی است برای هدایت که انسان را از هلاکت و انحراف نجات می دهد.
«الْإِمَامُ النَّارُ عَلَى الْیَفَاعِ الْحَارُّ لِمَنِ اصْطَلَى وَ الدَّلِیلُ فِی الْمَهَالِكِ» امام آن آتشی است که بر قله قرار دارد برای گرمی دادن به آن کسی که نیاز به گرما دارد و برای راهنمایی از خطر گمراه شدن. خداوند در نظام عالم چنین نیازی را بی جواب نگذاشته تا طالبانِ گرمای دینداری و گمراهان وادی هلاکت از وجود او بهره گیرند. آیا جدا از فرهنگ امامت می توان به شخصیت های مطرح در دنیای امروز رجوع کرد و نیازهایی که از طریق امام قابل رفع است، از طریق آن ها رفع نمود؟ آن هایی که به واقع می توانند امروز برای بشریت کاری انجام دهند تنها کسانی اند که به فرهنگ امامان معصومh رجوع کرده اند و آن را اظهار می کنند و از خود هیچ ندارند. بقیه ادعاهایی دارند که خودشان هم به آن ادعاها خوش بین نیستند. اگر شما خارج از گرایش شیعی بودن خود در یک مقایسه بین امیرالمؤمنین(ع) با خلفا و دانشمندان اهل سنت تحقیقی انجام دهید، به راحتی تصدیق می کنید به هیچ وجه آن ها با علی(ع) قابل مقایسه نیستند و این نشان می دهد ائمهh دارای تربیتی خاص و مسئولیتی مخصوص می باشند چیزی که علی(ع) تأکید می کنند که «لَا یُقَاسُ بِآلِ مُحَمَّدٍf مِنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ أَحَدٌ»[133] احدی از این امت قابل مقایسه با آل محمدf نیست. علتش آن است که اهل البیتh یک جریان خاص می باشند برای مسئولیتی مخصوص و شیعه تأکید دارد که نقلاً و عقلاً چنین ذخیره ای در اسلام هست باید به آن نظر انداخت و از وجود آن ها بهره مند شد. حضرت امام رضا(ع) در ادامه می فرمایند: «الْإِمَامُ السَّحَابُ الْمَاطِرُ وَ الْغَیْثُ الْهَاطِلُ وَ السَّمَاءُ الظَّلِیلَةُ وَ الْأَرْضُ الْبَسِیطَةُ وَ الْعَیْنُ الْغَزِیرَةُ وَ الْغَدِیرُ وَ الرَّوْضَةُ» تمام نقش هایی که پدیده های عالم دارند نمونه ی روحانی آن در امام موجود است. می فرمایند: امام ابر باران دار و باران پرفایده و آسمان سایه افکن و زمین گسترده و چشمه ی جوشان و برکه و گلزار است. یعنی همه ی آنچه اگر واقع شود انسان به برکات مطلوب می رسد در امام هست.
قبلاً شرایط طوری نبوده تا مردم و حاکمان سعی کنند از طریق روش های دینی مسائل جامعه و افراد را حل نمایند در حالی که اگر در حال حاضر با وجود معضلات موجود جهت حلّ امور انسان به دین رجوع شود مثل باران پرفایده مشکلات مرتفع می گردد وگرنه با تئوری های بشری مشکل به ظاهر حل می شود در حالی که آن تئوری ها چندین مشکل را به همراه می آورد، به همین جهت حضرت صفات مفید هر چیزی را در کنار آن می آورند تا روشن شود اگرچه روش دین در فرهنگ امامت مثل چشمه است، اما نه مانند چشمه ای بی برکت، بلکه مانند چشمه ای جوشان. و اگرچه امام همچون آسمان بالای سرما بر ما ولایت دارند ولی «السَّمَاءُ الظَّلِیلَةُ»؛ مانند آسمان سایه افکن.
تمام آنچه که روح انسان نیاز دارد و در زوایای مختلف در فرهنگ امامت موجود است، حضرت در این روایت شریف در صدد اند تا آن آرمان بزرگ و واقعی را که بشر باید به آن برسد متذکر شوند. هرکدام از جملات در جای خود به طور مفصل بحث دارد عمده آن است که متوجه باشیم در نظام اَحْسَن، انسان ها نیاز به چنین امامی دارند و نباید این نیاز را رها کرد وگرنه گرفتار حاکمیت های پوچ می شویم. در ادامه می فرمایند: «الْإِمَامُ الْأَمِینُ الرَّفِیقُ وَ الْوَلَدُ الشَّفِیقُ وَ الْأَخُ الشَّقِیقُ وَ كَالْأُمِّ الْبَرَّةِ بِالْوَلَدِ الصَّغِیرِ وَ مَفْزَعُ الْعِبَادِ» امام امانت داری رفیق و پدری خیرخواه و برادری مهربان و همچون مادری نیکوکار به فرزندی صغیر و پناه بندگان است. بسیاری از مسئولان در نظام غیر امامت، امانت دار هستند اما رفیق نیستند. به همین جهت ملاحظه می کنید روحیه شان قبل از مسئولیت با زمان مسئولیت فرق می کند و به هنگام مسئولیت دیگر با ارباب رجوع رفیق نیستند و روح مدارا با مردم در آن ها می میرد و فقط دستور می دهند، ولی امیرالمؤمنین(ع) در زمان مسئولیت گریه می کنند نکند شکم گرسنه یا جگر تشنه ای در آن گوشه ی مملکت باشد و حضرت خبر نداشته باشند.
امامت یک فرهنگ است در متن اسلام، تا این فرهنگ شناخته نشود بشر به سر و سامان نمی رسد. ملاحظه می کنید حتی افراد مذهبی و متدین همین که مسئول شدند در فرهنگ و ساحت دیگری قرار می گیرند و فکر می کنند باید فقط دستور بدهند. چون مدیریت را از امام و فرهنگ امامت نگرفته اند بلکه آن را از فرهنگ مدرنیته گرفته اند. در فرهنگ مدرنیته مسئولان نمی توانند مدیریت خود را کنار مردم انجام دهند، بر مردم اند و نه با مردم. برای نجات از آن مدیریت باید به فکر و فرهنگی نظر دوخت که با نگاهی ماوراء فرهنگ مدرنیته، به عالم و آدم می نگرد و متأسفانه اکثر مذهبی های ما نتوانستند زهرِ ظلمانیِ فرهنگ مدرنیته را بشناسند و لذا نمی توانند آزاد از مدیریتِ آن فرهنگ به فرهنگ امامت نظر کنند. با توجه به چنین ضرورتی حضرت می فرمایند: امام امانت داری دلسوز و پدری شفیق و خیرخواه است، به تو نزدیک می شود و با روح و باطن تو مأنوس می گردد. به گفته ی حافظ:
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
چون ناصح مشفق به باطن ها می نگرد و هدایت خود را از آنجا دنبال می کند.
امام رضا(ع) در ادامه می فرمایند: «وَ كَالْأُمِّ الْبَرَّةِ بِالْوَلَدِ الصَّغِیرِ»؛ امام همچون مادری نیکوکار به کودکی صغیر است. این نهایت دلسوزی است که در روی این زمین می توان پیدا کرد. امام نسبت به امت چنین برخوردی دارند و خداوند در نظام حکیمانه ی خود چنین مدیریتی را اراده کرده است. در نظر بگیرید امام زمانg با چنین روحیه ای چقدر مایل اند مردم از این سرگردانی ها نجات یابند و به همین جهت داریم حضرت صاحب الأمرg بیش از ما برای ظهور خودشان دعا می کنند تا خداوند شرایط ظهورشان را فراهم کند و با تمام دلسوزی به داد شیعیان برسند. حیف که شیعیان برای رفع مشکلات خود از فرهنگ امامت غافل اند و فکر می کنند راه های دیگری هست. ذات امام طوری است که نهایت دلسوزی را نسبت به امت دارد. برای تحقق چنین فرهنگی هر چه بیشتر باید از فرهنگ کفر فاصله گرفت و نظرها را به فرهنگ اهل البیتh انداخت. سخنان امام رضا(ع) کمک می کند تا بدانیم امام را باید ذاتی از نور بدانیم جهت هدایت بشر، در آن صورت متوجه می شویم محال است جامعه ی بشری بدون چنین شخصیتی اداره شود. امام فقط یک آدم خوب نیست، یک هادی بزرگ از طرف خداوند است که نباید یک لحظه از او غافل شد وگرنه با انحرافاتی روبه رو می شویم که امروز بشریت را تهدید می کند.
حضرت رضا(ع) ما را متوجه ی این نکته می کنند که خداوند برای سر و سامان دادن به ابعاد اجتماعی و فردی انسان ها شخصیت معصومی را پرورانده که دارای گستردگی خاصی در نظام عالم است. بشر برای جواب گویی به نیازهای عمیق و باطنی انسان ها، با تکیه به فهم و اندیشه ی خود از این که آن نیازها را برآورده کند مأیوس است و امامان متذکر می شوند که خداوند چنین اشخاصی را با چنین خصوصیاتی جهت جواب گویی به آن نیازها پرورانده، منتها اولاً: مقام آن شخصیت ها بالاتر از آن است که سایر انسان ها بتوانند ایشان را در بین سایر انسان ها تشخیص دهند و انتخاب کنند زیرا در افقی بالاتر از آن قرار دارند که عقل بشر بتواند به آن دست یابد. ثانیاً: بشر نیازهای عمیق خود را نمی شناسد تا بخواهد منطبق بر آن نیازها امام خود را انتخاب کند. موضوع دوم بسیار مهم است. زیرا اگر بشر از این موضوع غافل شد که خداوند چه شخصیت هایی جهت راهنمایی اش پرورانده اولین مشکلش این است که نیازهایش را گم می کند. خداوند در مورد قرآن می فرماید: ما این کتاب را نازل کردیم «فِیهِ ذِكْرُكُمْ»؛[134] چون در آن به یاد شما بودیم و می دانستیم شما چه نیازهایی دارید، حال شما ملاحظه کنید وقتی قرآن از بشر گرفته می شود چگونه نیازهایش عوض می گردد و چیزهایی را به عنوان نیاز برای خود انتخاب می کند که سراسر ریشه در وَهم او دارد.
در سخنان حضرت رضا(ع) یک فرهنگ سازی فوق العاده ای مطرح است تا به مردم متذکر شوند چه نیازهایی دارند و خداوند هم از آن جایی که نیازهای اساسی انسان ها را می شناسد چنین رهبرانی را پرورانده و با بودن امامان جایی برای یأس در رفع این نیازها نیست. اگر امروز با سلطه ی فرهنگی غرب بر ذهن ها، از افراد بپرسیم یک جامعه ی سالم چه نیازهایی دارد، عموماً نمی دانند. اگر هم بر فرض متوجه نیازهای حقیقی خود بشوند باورشان نمی شود که خداوند تا این حدّ به آن ها لطف کرده و زمینه ی جواب گویی به آن نیازها را برآورده است و چون باورشان نمی شود می توان بر اساس دستورات الهی به آن نیازها جواب داد، به دنبال برآورده شدن آن ها نمی روند تا با ائمهh روبه رو شوند.
حضرت فرمودند: «الْإِمَامُ أَمِینُ اللَّهِ فِی أَرْضِهِ وَ خَلْقِهِ وَ حُجَّتُهُ عَلَى عِبَادِهِ وَ خَلِیفَتُهُ فِی بِلَادِهِ»؛ امام یک نمونه ی کامل برای راه یافتن انسان ها به خدا است، چون امانت دار خدا است و آن چه قلب مبارکش از حضرت رب العالمین دریافت می کند به صورت کامل به مردم می رساند تا راه رسیدن به خدا برای مردم کاملاً گشوده باشد و این است معنی این که می فرمایند: «امام امین خدا در زمین و در بین خلق خدا و حجت خدا برای بندگان است.» نمونه ی کاملی که موجب می شود بندگان خدا راه رسیدن به پروردگار را ملاحظه کنند و مطابق آن عمل کنند. همین طور که نقشه ی ساختمان برای استاد بنّا حجت است تا مطابق آن ساختمان را بسازد.
از غفلت های بزرگ بشر این است که نمی داند نیاز به حجت دارد. بشر از آن جایی که مقصد اصلی را فراموش کرده، نیازِ رسیدن به مقصد اصلی را نیز که با نظر به حجت الهی امکان دارد، از یاد برده است. اکثر مردم می خواهند خوب باشند ولی چون حجت مشخصی ندارند راه خوب شدن را نمی دانند و چگونه خوب شدن را گم کرده اند. به گفته ی آن شاعر:
آسیا بود ولی راه عمل را گم کرد
آرد را چرخ زد و چرخ زد و گندم کرد
شما در زمان رسول خداf به جهت وجود حجت خدا ملاحظه می کنید آن مردم با آن همه غفلت، چگونه در زمانی اندک آنچنان متحول شدند که از بین آن ها انسان هایی چون بلال و مقداد ظهور کرد، چون این افراد حجت خدا یعنی رسول اللهf را پیدا کرده بودند این همان چیزی بود که در اوائل انقلاب و در طول دفاع مقدس با نظر به حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» برای جوانان کشور ما پیش آمد. تاریخ خبر می دهد در همان چهارسال و چند ماه حکومت امیرالمؤمنین(ع) با آن همه موانعی که امویان برای حضرت ایجاد کرده بودند، تحول بسیار چشم گیری در مردم ایجاد شده بود، به طوری که هیچ بیکار و بی خانه ای نبود زیرا همه به زندگی ساده و بدون حرص در زیر سایه ی عدالت حضرت راضی شده بودند، این طور نبود که هرکس بقیه را پس بزند و خودش جای او را بگیرد. برای همین هم می گویند امام که ظهور کنند تمام آن باورها که مردم قبول داشتند ولی به آن ها عمل نمی کردند به فعلیت می رسند و زمینه ی پیاده کردن آنچه را که حق می دانند فراهم می یابند. در ظلمات غفلت از امام طوری شده که به قول بعضی از بازاری ها، می دانیم راست گفتن خوب است اما اگر راست بگوئیم بدبخت می شویم. امّا وقتی فرهنگ امامت حاکم باشد آن فردی که آرزویش راست گفتن است، راست می گوید. درست است که آن بازاری اشتباه می کند که فکر می کند اگر در حال حاضر راست بگوید بدبخت می شود ولی چون راست گفتن کاربردی نشده و در فرهنگ جامعه نهادینه نگشته جرأت نمی کند به آن عمل کند اما مایل است یک تمدن الهی پیش آید تا مطابق اعتقاداتش زندگی کند؛ با نظر به این موضوع است که می گویند وقتی امام ظهور کنند هجوم مردم برای تحقق دیانت بسیار چشمگیر است و واقعاً عالم را قسط و عدل فرا می گیرد. چون مردم با ظهور حجت خدا راه پیدا می کنند و نمونه ی عینی رسیدن به حقیقت را در مقابل خود می یابند.
این که حضرت رضا(ع) می فرمایند: «امام امین خدا است»؛ به آن معنی است که آنچه را از خدا می گیرد تماماً به مردم می رساند، برعکس ما که هیچ کداممان نمی توانیم چنین باشیم، ناخودآگاه آنچه به ما القاء می شود را با افکار خودمان ترکیب می کنیم. امامان آنچنان زلال شده اند که حقیقت را با جان خود می گیرند و به بقیه می رسانند چون به چیزی جز حق نظر ندارند. حرف امامان این است که: «قُلُوبُنَا أَوْعِیَةٌ لِمَشِیَّةِ اللَّه»[135] قلوب ما ظرف خواست و اراده ی خداوند است. در حالی که ما بخواهیم و نخواهیم افکارمان را وارد موضوعات می کنیم چون تنها به خدا نظر نداریم.
فرمودند: امام حجت خدا بر بندگان و «خَلِیفَتُهُ فِی بِلَادِه» و خلیفه ی او در شهرهایش می باشد. عنایت کنید که روی بلاد دست گذاشتند. یعنی امام در جامعه و در نظام عالم نقش مدیریتی دارد تا جامعه با مدیریتی الهی مدیریت شود و این طور نیست که تنها ما در امور فردی نیازمند به امام و حجت خدا باشیم. بر همین اساس حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» در کتاب «ولایت فقیه» می گویند اگر کسی بفهمد معنی ولایت فقیه یعنی چه و منکر بشود مرتد است. چون در واقع معتقد است حضور امام -که فقیه، سخن او را حاکم می کند- در عالم ضرورت ندارد. البته اکثر آن هایی که مخالف ولایت فقیه اند به معنای واقعی مخالفت نیستند، از بعضی از امور اجرایی عصبانی شده اند. یقیناً عموم مردم قبول دارند بهترین حاکمیت، حاکمیت امام معصوم است. ولایت فقیه یعنی ولایت کارشناس کشف حکم خدا و رسول خداf و امامان معصومh در زمان غیبت امام، بر جامعه.
حضرت رضا(ع) در ادامه می فرمایند: «وَ الدَّاعِی إِلَى اللَّهِ وَ الذَّابُّ عَنْ حَرِیمِ اللَّهِ»؛ امام دعوت کننده به خدا و مدافع حریم الهی است. صفت دعوت کنندگی به خدا به معنی مطلق کلمه فقط مخصوص انسان های معصوم است. ممکن است بنده هم تصور کنم می خواهم مردم را به خدا دعوت کنم ولی وقتی در درون خود ناخن می زنم معلوم می شود در آن لایه های پنهانِ دلم می خواهم شما بدانید من این مطالب را می دانم. یعنی ناخودآگاه به نحوی شما را به خودم می خوانم. با این همه تنها و تنها کسانی مطمئناً و مطمئناً به خدا دعوت می کنند که مظهر تامّ و تمام نور الهی هستند، یعنی ائمهh، و ما به این جهت به علمای دین ارادت داریم که احساس می کنیم ما را به ائمهh نزدیک می کنند. اگر این ها ما را به خودشان دعوت کرده بودند کار به این جاها نمی کشید که در منظر شما ائمه معصومینh قرار بگیرند. حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» که این همه برای انقلاب اسلامی زحمت کشیدند و زندان و تبعیدها را تحمل کردند، صاحب انقلاب اسلامی را حضرت صاحب الأمرg می دانند و آن حضرت را در منظر ما قرار می دهند.[136] علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» گاهی که یک نظر خوبی از آیه و یا روایت مطرح می کنند در آخر می گویند من این طور فهمیدم یعنی تو مشغول این که من فهمیدم نباش این را بگیر ولی مشغول آیه و روایت باش. آن قدر حواسشان جمع است که تصور نشود آنچه می گویند همه ی مطلب است، چون اگر بگویند این که من می گویم اصل مطلب است عملاً ما را به خودشان دعوت کرده اند در حالی که ما می خواستیم با تدبّر در سخنان ائمهh یعنی آن هایی که خودی ندارند و جز نمایش اسماء حسنای الهی نیستند، به آن ها و به قرب الهی نزدیک شویم.
از دیگر خصوصیات امام «وَ الذَّابُّ عَنْ حَرِیمِ اللَّهِ»؛ امام مدافع حریم الهی است. نگران خودشان نیستند نگران حریم الهی اند.
«الْإِمَامُ مُطَهَّرٌ مِنَ الذُّنُوبِ مُبَرَّأٌ مِنَ الْعُیُوبِ مَخْصُوصٌ بِالْعِلْمِ مَوْسُومٌ بِالْحِلْمِ نِظَامُ الدِّینِ وَ عِزُّ الْمُسْلِمِینَ وَ غَیْظُ الْمُنَافِقِینَ وَ بَوَارُ الْكَافِرِینَ»؛ امام از هر گناهی پاک و از هر عیبی مبرا است، علم به معنی حقیقی مخصوص اوست، نمایاننده ی حلم و عامل نظام و سرو سامان یافتن دین و عزت مسلمانان و غضب منافقین و پراکندگی کافران است.
حضرت می فرماید امامی که خداوند جهت هدایت و حاکمیت جامعه ی مسلمین پرورانده هیچ آلود گی ندارد. وگرنه نمی تواند حق را نشان دهد. جهان بشری حقیقتاً ظرفیت وجود چنین انسانی را دارد که هیچ آلودگی نداشته باشد و شواهد نشان می دهد پس از پشت سر گذاردن تجربه های گذشته، تاریخ برای حاکمیت چنین انسانی خود را آماده کرده است. انسانی که «مُبَرَّأٌ مِنَ الْعُیُوبِ»؛ از هر عیبی پاک است و حضرت می فرمایند امامان چنین اند، این هر چند بسیار با ارزش است ولی ادعای بزرگی است و هر کسی نمی تواند چنین ادعایی بکند، چون به عنوان مثال اگر شما بگویید من به همه ی این کتاب علم دارم، حالا اگر یک کلمه ی آن را ندانید همه ی ادعایتان زیر سؤال می رود و آبروی خود را از دست می دهید. اما اگر بگوئید مقداری از این مثنوی را می دانم حال اگر یک صدم آن را هم بدانید آبرویتان نمی رود. با این وصف وقتی گفته می شود امام باید هیچ نقص و عیبی نداشته باشد اگر یک خطا از او سر بزند تمام شخصیت او زیر سؤال می رود. هیچ کس در جهان اسلام جز ائمهh چنین ادعایی نداشته است. بقیه خطا می کردند و بعد می گفتند اشتباه کردیم. عبدالرحمن بن عوف می گوید وقتی ابابکر در بستر بیماری بود،-آن بیماری که منجر به رحلت او شد- می گفت ای کاش سه کار نکرده بودم. و یا سخنان خلیفه ی دوم مشهور است که مکرراً اشتباه می کرد و عذرخواهی می نمود، خلیفه ی سوم توبه نامه نوشت که این کارها را دیگر نمی کنم. عرضم اینجا است در چنین دنیایی که افراد اشتباهات زیادی دارند، ائمه(ع) مدعی اند از هر آلودگی و گناه پاک و از هر عیبی مبرا هستند و هیچ کس هم نتوانست یک مورد خلافِ آن ادعا را در مورد آن ها ثابت کند.
حضرت رضا(ع) در ادامه می فرمایند امام «مَخْصُوصٌ بِالْعِلْمِ»؛ مخصوص به علم است و هرکس خواست به واقع به نور علم منور شود باید از مسیر اهل البیتh به علم برسد، «مَوْسُومٌ بِالْحِلْمِ»؛ امام مجسمه ی حلم است. حلم یعنی امام و امام یعنی حلم. حلم آن حالت روحی است که هیچ جریانی انسانِ حلیم را از هدف اصلی اش باز ندارد. امام آنچنان در افق وظیفه ی خود مستغرقند که هیچ جریانی ایشان را از تعادل خارج نمی کند به طوری که سراسر حرکات و سکنات شان را حلم فرا گرفته حتی در صحنه ی کربلا.[137] «نِظَامُ الدِّینِ»؛ امام عامل نظام و سر و سامانی دین است و دینِ بدون امام در انضباطی که باید باشد نخواهد بود. نماز خوانده می شود، روزه گرفته می شود ولی جهت ندارد. جامعه به آن سویی که باید به شکوفایی برسد نمی رود. «وَ عِزُّ الْمُسْلِمِینَ»؛ امام عامل عزت مسلمین است و مسلمانان از طریق مدیریت امام، به آن شخصیتی که باید دست یابند دست می یابند. نمونه ی کوچک آن را در مقایسه ی ایرانِ امروز که به فرهنگ امامت مفتخر است با ایران زمان شاه می توان یافت.
«وَ غَیْظُ الْمُنَافِقِینَ»؛ امام موجب خشم منافقین است. منافقین با حضور فرهنگ امامت عرصه ی کار را بر خود تنگ می یابند. منافق به کسی می گویند که به ظاهر خیلی دیندار است ولی در باطن هیچ تعلقی به دین ندارد. چه فرهنگی می تواند فضا را بر این منافقان تنگ کند، جز کسی که با حرکات خود دینداری را طوری بنمایاند که قلب ها آن را همراهی کنند؟ هیچ جامعه ی دینی بدون منافق نیست و این در حالی است که منافقان بیشتر از مومنین واقعی قیافه ی دینداری به خود می گیرند، به همین جهت افراد مذهبیِ سطحی خیلی سریع فریب آن ها را می خورند، چون مؤمنین واقعی برای فرار از ریا دینداری خود را تا آن جا که ممکن است ظاهر نمی کنند ولی شخص منافق طوری عمل می کند که به ظاهر از ریا فرار می کند ولی در باطن می خواهد به شما بفهماند خیلی مسلمان است. طبیعی است شما که دوست دار ایمان هستید به او علاقه مند می شوید و تحت تأثیر او قرار می گیرید و به او میدان می دهید، و او هم ارزش های اشرافی خود را حاکم می کند. فقط در صورتی میدان برای چنین افرادی تنگ می شود که ملاک های معنوی در میان باشد و مثلاً بر روی عدالت و ساده زیستی تأکید شود. اگر انسانی با دین داری ناب و الهی به صحنه بیاید، میدان برای نفاق تنگ می شود چون در این صورت فرهنگ نفاق نمی تواند ارزش های خود را بر فرهنگ امام معصوم حاکم کند.
در ادامه می فرمایند «وَ بَوَارُ الْكَافِرِینَ»؛ امام عامل ریشه کن شدن کافران است. قدرت کافر در ازاء بی دینی ما است. هر اندازه ما دیندار بشویم کافر ریشه کن می شود. لازم هم نیست حتماً با جنگ و جدالِ طولانی این کار انجام شود، کُلاً جنسِ ضعفِ ایمانی ما است که به کافر قدرت می دهد. انصافاً اگر ما امروز تحت تأثیر تبلیغات و وسایل تجملی غرب نباشیم آیا غرب می تواند بر ما آقایی کند؟ غرب به شدت محتاج است که کالاهایش را بفروشد، اگر ما بر اساس قناعت و توجه به نیاز طبیعی با آن ها برخورد می کردیم آیا این همه محتاج غرب بودیم که بر ما آقایی کند و هر روز توان ساختن اسلحه های مدرن تر را پیدا کند؟ این همه پول از جیب چه کسانی خارج می شود که دنیای کفر را قدرتمند کرده است؟ اگر فرهنگ امام معصوم در مناسبات جوامع اسلامی حاکم بود آیا این همه ضعف از کشورهای اسلامی مشاهده می شد که موجب قدرت دنیای کفر شود؟ به گفته ی دانشمندان؛ «قدرت ابرقدرت ها از آن هایی است که مورد ظلم واقع می شوند ولی مدیحه سرای ظالم هستند».
امام ركن و ستون اسلام و واسطه ی هدایت الهی است، كامل ترین آیت و صاحب عالی ترین مرتبه ی ولایت الهی می باشد. لازمه ی آشنایی با مقام امام و حصول معرفت به او، برخورداری از صفا و پاكی و فضیلت و تقوی است، چرا كه گفت: «پاك شو اول و پس دیده بر آن پاك ا نداز» و در این حالت است كه می توان تا حدی به مقام ملكوتی امام پی برد و از سرچشمه ی ولایت او سیراب گشت. اما آگاهی به مقام امام، آن چنان كه شایسته ی مقام امامت است بر كسی ممكن نیست، زیرا كه او معدن اسرار الهی و مظهر تامّ صفات و اسماء خداوندی است.
آن جایی که قرآن می فرماید: از اولی الامر اطاعت كنید عملاً یك نحوه ولایت تشریعی را به عهده ی امام گذارده است كه این غیر از منصب تشریع است كه مختص خدا و رسول الله است، ولایت تشریعی امام به این معنی است كه امام برای اداره و نظم امور و اصلاح اجتماع واجد اختیاراتی است كه می تواند در همه ی شئون زندگی فردی، اجتماعی و معنوی مردم براساس حكم خدا و رسول خدا دخالت كند و بر همه نیز لازم است كه از وی اطاعت نموده و خواسته ی او را بر خواسته ی خود مقدم دارند. البته علاوه بر ولایت تشریعی، ولایت تكوینی نیز برای امام هست كه به طور مختصر به آن می پردازیم.
طبق آیه ی «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَى بَعْضٍ»[138] که می فرماید برخی پیامبران، را بر برخی دیگر برتری دادیم. از آن جایی که ولایت آن ها باطن نبوتشان است[139] پس ولایتشان متفاوت می باشد و ریشـه ی این تفاوت در «مراتب معرفت و علم » و «قدرت روحی» آن هاست. به طوری كه عاصف بن بَرْخِیا كه مقداری از «علم كتاب» برخوردار بود بر اساس ولایت تکوینی که داشت توانست قبل از این كه حضرت سلیمان چشمشان را برهم زنند یا چشمشان را برگردانند، تخت بلقیس را از یَمَن به اورشلیم بیاورد. قرآن در این باره می فرماید: «قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِیكَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْكَ طَرْفُكَ»[140] آن كس كه مقداری از علم كتاب را می دانست گفت: من آن را در كمتر از چشم به هم زدنی نزد تو حاضر می كنم. در مقابل این علم كه مربوط به عاصف بن برخیا است در قرآن داریم كه: «وَیَقُولُ الَّذِینَ كَفَرُواْ لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفَى بِاللّهِ شَهِیدًا بَیْنِی وَبَیْنَكُمْ وَمَنْ عِندَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ»[141] وكافران برتو اعتراض می كنند كه تو رسول خدا نیستی، بگو: تنها گواه بین من و شما خداست و آن كه علمِ به كتاب نزد وی است. این آیه می فرماید: علاوه بر معجزه بودن قرآن كه گواه است بر این كه تو پیامبر و فرستاده ی خدا هستی، آن كس كه همه ی «علمِ كتاب» در نزد اوست نیز گواه است براین كه تو فرستاده ی خدایی .
طبق آیه ی اخیر روشن می شود كسی در زمانِ نزول آیه بوده كه «علمِ كتاب» در نزدش بوده و شهادت می داده که پیامبرf فرستاده ی خداست . و چون آیه در مكه نازل شده، بنا به بسیاری از روایات شیعه و سنی، مصداق آیه به طور مستقیم علی(ع) و به تبع آن اهل البیتh اند كه دارای علمی می باشند كه مانند عاصف بن برخیا، موجب تصرف در مبادی عالم می شود، منتها مقداری از آن علم در نزد عاصف بن برخیا بود، و آن علم مربوط به مقام «امر» است كه مقام ماوراء عالم ماده و عالم تدریج و زمان است. چون قرآن می فرماید: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ»[142] حال با توجه به این كه عاصف بن برخیا جزئی از این علم را داراست و توانست آنچنان در عالم تصرف كند كه تخت بلقیس را قبل از به هم خوردن چشم به محضر حضرت سلیمان بیاورد، وسعت ولایت تكوینی علی(ع) را ملاحظه فرمائید كه حضرت از همه ی «علم كتاب» برخورداراند، همچنان كه امام صادق(ع) فرمودند: آنچه عاصف داشت قطره ای از اقیانوسی بود كه همه ی آن نزد ما است.[143]
در روایت هست که سدیر نقل می کند: «من و ابوبصیر و یحیی بزّاز و ... در مجلس حضرت صادق(ع) بودیم، ناگهان آن حضرت با حال غضب در مجلس وارد شدند و چون در جای خود قرار گرفتند، گفتند: «یا عَجباً لِاَقوامٍ یَزْعَمُون اِنّا نَعْلَمُ الْغَیْب، لا یَعْلَمُ الْغَیْبَ اِلاَّ الله عَزّوجل» جای تعجب است که عده ای گمان می کنند ما علم غیب داریم، جز خدا كسی عالم به غیب نیست، من قصد داشتم كه كنیز خود را با زدن ادب كنم، از دست من فرار كرد و من ندانستم در كدام یك از اطاق های خانه مخفی شده است! سدیر می گوید: چون حضرت برخاستند و به طرف منزل رفتند من و ابوبصیر و میسّر به منزل آن حضرت رفتیم و عرض كردیم: فدایت شوم ما امروز در باره ی آن كنیز از شما شنیدیم كه چنین و چنان فرمودید و ما نمی خواهیم به شما نسبت علم غیب دهیم ولیكن ما می دانیم كه حقاً شما علوم بسیار فراوانی دارید! حضرت فرمودند: ای سدیر آیا قرآن می خوانی؟ عرض كردم بلی. فرمودند: هیچ این آیه را خوانده ای كه می فرماید: «قال الَّذی عِنْدَهُ علمٌ مِنَ الْكِتاب اَنا اتیكَ بِه قَبْلَ اَنْ یَرْتَدَّ اِلَیْكَ طَرْفك» عرض كردم؛ آری كه حضرت سلیمان به اطرافیان خود فرمود: كدام یك تخت بلقیس را برای من می آورید؟ «قالَ عِفْریتٌ مِنَ الْجِنّ اَنَا آتیك بِه قَبْلَ اَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِكَ وَ اِنّی علیه لِقَویٌ اَمینٌ» عفریتی كه از طایفه ی جن بود گفت: قبل از این كه از جایت بلند شوی می آورم ولی «قَالَ الَّذِی عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِیكَ بِهِ قَبْلَ أَن یَرْتَدَّ إِلَیْكَ طَرْفُكَ»[144] آن کسی که مقداری از علم کتاب نزد او بود گفت: من آن را نزد تو می آورم قبل از آن که چشم خود را به طرف دیگر بگردانی، زیرا جناب آصف بن برخیا برعکس عفریت جن از مبادی دیگری عمل می كرد که فوق زمان و مکان بود.
حضرت فرمودند: آیا دانستی كه او [آصف] چقدر از كتاب الهی علم دارد؟ عرض كردم شما برای من بیان بفرمایید. حضرت فرمودند: به اندازه ی یك قطره نسبت به اقیانوس، به این مقدار عاصف بن برخیا از كتاب الهی علم داشت... ای سدیر آیا در كتاب خدا این آیه را یافته ای كه می فرماید: «قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهیداً بَیْنی وَ بَیْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ»[145] ای پیامبر! بگو کافی است این که خدا شهادت می دهد به رسالت من و آن کسی که «علمِ کتاب» نزد اوست. سدیر گفت: بلی این آیه را هم خوانده ام. حضرت فرمودند: آیا کسی که تمام کتاب را می داند با فهم تر است یا کسی که بعضی از آن را می داند؟ عرض کردم؛ بلکه کسی که تمام علم کتاب را می داند. آنگاه حضرت با دست خود اشاره به سینه شان نمودند و فرمودند: به خدا سوگند «علم کتاب» نزد ماست، به خدا سوگند «علم کتاب» نزد ماست. [146] ملاحظه فرمائید که چگونه امام(ع) از طریق این آیه ما را متوجه مقام خود نمودند.
ائمهh از آن جهت كه در مقام تکوینِ خود واسطه ی فیض هستند، مقام شان فوق جبرائیل و میكائیل است ولی از آن جهت كه می خواهند به صورت عادی زندگی كنند علمی از خدا طلب نمی كنند و موضوع پنهان بودن محل كنیز برای آن حضرت از این نوع است. متوجه باشید که حضرت(ع) با طرح موضوع کنیز و پنهان شدن او می خواهند علم ذاتی را از خود نفی کنند و روشن کنند علم ذاتی مربوط به خدا است ولی این بدین معنی نیست كه هر علمی را امام بخواهد خداوند به او ارزانی ننماید.
از آن جایی که هستی دارای مراتب و درجات است، مرتبه ی ناقصِ وجود، شعاعی از مرتبه ی عالی ترِ وجود بوده و مرتبه ی نازله ی وجود عین ربط و تعلق به مرتبه ی عالیه آن است و تمام مراتب وجود به واجب الوجود منتهی می شوند. هنگامی كه فیض هستی از خدای تعالی صادر می گردد، ابتدا موجوداتی كه از حیث مرتبه به ذات الهی نزدیك ترند آن فیض را دریافت می كنند و بعد به واسطه ی آن ها به دیگران می رسد و مرتبه ی بالاتر وجود، واسطه می باشد جهت به وجودآمدن سایر موجودات. طبق روایات، پیامبر و ائمهh بالاترین درجه ی قرب به خدا را در مراتب هستی دارا هستند و در نتیجه عالی ترین درجه ی قابلیت فیضِ وجود را دارند، به این معنا که موقعیت آن ها، مرز بین وجوب و امكان است.
پیامبر خداf و ائمه ی هدیh علاوه بر دارابودن مقام نفس ناطقه كه جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء است و از طریق نطفه در رحم مادر حادث می شوند، دارای حقیقت معنویِ برتری هستند به نام «مقام نورانیت» كه در رابطه با آن مقام، پیامبرf فرمودند: «اَوَّلُ ما خَلَقَ اللهُ نُوری»[147] اولین چیزی كه خدا خلق فرمود نور من بود. همچنان که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: «اوّلُ ما خَلَقَ اللهُ عزّ و جلّ اَرْواحُنا»[148] اولین چیزی که خداوند خلق کرد، روح های ما بود. یا امام صادق(ع) می فرمایند: «اِنَّ اللهَ خَلَقَنا مِنْ نُورِ عَظَمَتِهِ»[149] خداوند ما را از نور عظمتش خلق كرد.
مقام نورانی پیامبر و ائمهh - که در آن مقام همه نور واحدی هستند- فوق جهان ماده است و ربطی به تولد آن ها در كالبد مادی شان ندارد. مقامِ نورانیت ، همان مقام ولایت تكوینی است كه واسطه ی فیض بودن آنها را نسبت به جمیع مخلوقات روشن می كند، و چون مردم عادی برای انسان حقیقتی جز بدن و نفس ناطقه درك نمی كنند، ائمه اِبا دارند این وجه از مقامشان برای مردم عادی مطرح شود و اساساً این حد از ولایت تكوینی شأن نفس و روحِ متحد با بدن نیست.
آنچه فرشته ی مرگ قبض می كند و یا فرشته ی وحی به آن وحی می فرستد، همان نفس ناطقه ی متحد با بدن است، در حالی كه مقام نورانیت، فوق فرشته ی مرگ و فرشته ی وَحی است تا این كه با قبض آن فرشته ، بمیرد و یا با وَحیِ این فرشته ، حقایق را بگیرد. بنابراین واسطه ی فیض بودن ائمهh مربوط به جنبه های بشری و نفس انسانی آن ها نمی گردد، بلكه مقامی است بالاتر و امام مظهر آن مقام است. در رابطه با همین معرفت است که در زیارت جامعه ی کبیره اظهار می دارید: «خَلَقَكُمُ اللَّهُ أَنْوَارا فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقِینَ حَتَّى مَنَّ عَلَیْنَا بِكُمْ فَجَعَلَكُمْ فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَ یُذْكَرَ فِیهَا اسْمُهُ» خداوند شما را نورهایی قرار داد، پس شما را نسبت به عرش خود محیط گردانید تا آن جا که بر ما منت گذاشت و آن نور را نازل کرد پس شما را در خانه هایی قرار داد و اراده فرموده به برافراشتگی آن خانه ها و اراده کرده تا نام او در آن خانه ها یاد شود، چون امامان مظهر انوار عرش الهی اند که محل تجلّی اسماء حسنای اوست.
هدف خلقت؛ تجلی اسماء و صفات الهی[150] است و هر موجودی كه بیشتر اسماء و صفات الهی را متجلی سازد، در امر خلقت بیشتر مورد نظر و توجه حق است، و بقیه ی موجودات مقدمه برای خلقت آن موجود هستند. جان انسان استعداد تجلی همه ی اسماء و صفات الهی را دارا است و ملائكه هم به سبب همین استعداد بود که بر آدم سجده كردند، از طرفی همه ی انسان ها به صورت بالفعل به چنین مقامی نمی رسند، تنها «انسان كامل» است كه به صورت بالفعل به این مقام دست یافته و قلبش آینه ی جذب همه ی صفات و اسماء الهی شده و چون هدف خلقت ظهور همه ی اسماء و صفات الهی است و چون قلب انسان كامل محل قبول و ظهور كامل اسماء و صفات است، پس انسان كامل هدف و غایت خلقت بوده و هست، و لذا ائمه ی اطهارh از آن جهت که واسطه ی فیض اند هدف و غایت خلقت الهی می باشند.
در هر زمانی حجتی در صحنه ی هستی هست كه هم واسطه ی فیض و هم هدف و غایت خلقت است و این است كه اگر زمین بدون امام باشد -یعنی بدون غایت باشد- متلاشی می شود. امام باقر(ع) می فرمایند: «لَوْ بَقِیَتِ الْاَرْضُ بِغَیْرِ اِمامٍ مِنّا لَساخَت»[151] اگر زمین بدون امامی از ما باشد متلاشی می گردد یا امام صادق(ع) می فرمایند: «اَلْحُجَّهُ قَبْلَ الْخَلْقِ وَ مَعَ الْخَلْقِ وَ بَعْدَالْخَلْقِ»[152] حجت خدا قبل از خلق و بعد از خلق و همراه خلق موجود است یعنی نمی شود حجت خدا در عالم نباشد.
از آن جایی که قرآن می فرماید: «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَكُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً »[153] خداوند هر آنچه در زمین است برای شما آفرید. یا می فرماید: «الَّذِی جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ فِرَاشاً وَالسَّمَاء بِنَاء وَأَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَّكُمْ»[154] خداوندی که زمین را برای شما گستراند و آسمان را برای شما بنا کرد و از آسمان آب نازل کرد پس به کمک آن آب میوه ها را برای شما از زمین خارج کرد تا رزق شما باشد. پس هدف از آفرینش انسان و آفرینش جهان برای او، این نبوده كه در حیات دنیوی كام جویی بیشتر كند، بلكه فلسفه ی آفرینش جهان برای انسان این بوده كه راه حق شناسی و حق پرستی را بپوید و از این رهگذر كمال مطلوب خویش را كه همانا قرب به خدا و لقاء الله است بپیماید.
خداوند نخست آدمیان را مخاطب قرارداده و آنان را به عبادت پروردگاری كه آنان را خلق كرده است، فرامی خواند و می فرماید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»[155] سپس یادآور می شود كه پروردگاری كه آنان باید او را پرستش كنند، كسی است كه زمین و آسمان را برای آنان آفریده و از آسمان آب نازل می كند و از زمین، گیاه و میوه می رویاند تا رزق بشر تأمین گردد. بنابراین نباید برای خداوند شریك برگزینند بلکه باید در بستر زندگی زمینی جان خود را با تقوای لازم به عبودیت خداوند منور کنند. قرآن می فرماید: هدف آفرینش انسان، آزموده شدن اوست در میدان ایمان و عمل صالح و سبقت در بندگی: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»[156] ما آنچه بر زمین قرار دادیم زینت زمین قرار دادیم تا شما را بیازماییم که کدام یک بهترین عمل را خواهید داشت. سیوطی در ذیل این آیه نقل می كند یكی از اصحاب در باره معنی آیه از پیامبرf پرسید و حضرت فرمودند: «لِیَبْلوكم اَیُّكُم اَحْسَنُ عقلاً وَ اورع عن محارم الله وَ اَسْرَعَكُمْ فی طاعه الله»[157] خداوند می خواهد شما را بیازماید تا روشن شود كه كدام از شما عاقل ترید و در پرهیز از محارم الهی پرهیزگارتر و در اطاعت خدا شتابان تر می باشید. یعنی در این آزمون بزرگ الهی، با پشتوانه ی عقل و تقوا و طاعت می توان پیروز گردید. این عقل و تقوا و طاعت است كه ستایش و پرستش خداوند را به عنوان شكرگزاریِ نعمت های الهی بر انسان واجب می كند و انسان را به دور اندیشی و آینده نگری برمی انگیزد تا سعادت ابدی خویش را قربانی لذت های زودگذر و حیات كوتاه دنیوی نكند و با چنین تأملات عقلی است كه انسان می كوشد در پرهیزكاری و فرمانبرداری از خداوند، گوی سبقت را از دیگران برباید و به سعادت برین دست یابد.
از طرفی انسان كامل، كسی است كه در عقیده و عمل، هرگز از مسیر حق منحرف نگردد و راه حق را به درستی می شناسد و به نیكوترین وجه ممكن آن را می پیماید. چنین انسانی است كه جهان برای او آفریده شده است و برقراری جهان هستی به میمنت وجود اوست. انسان كامل، حجت خداوند در زمین است، و اگر لحظه ای حجت خداوند در زمین نباشد، وجود زمین لغو خواهد بود، و چون كار لغو از خداوند صادر نمی شود، جهان هرگز بدون حجت خدا نخواهد ماند. در دعای عدیله در مورد وجود اقدس امام عصرg آمده: «ببقائه بقیت الدنیا، و بِیُمْنِهِ رزق الوری، و بوجوده ثَبتتِ الارضُ و السَّماء»[158] به بقای او دنیا باقی است و به بركت او مخلوقات رزق می گیرند و به وجود او آسمان و زمین در جای خود ثابت اند پس اولاً: امام در هر زمان، مصداق كامل انسانیت است، ثانیاً: هدف آفرینش جهان، انسان كامل است. در نتیجه: وجود امام، فلسفه ی خلقت جهان به شمار می رود.
مهم ترین وظیفه ی امام هدایت است که به چند صورت انجام می گیرد:
الف- تبیین وحی الهی و بیان حکم خدا، به این صورت که حقایق آسمانی را به مردم ابلاغ می کند تا انسان ها با در نظرگرفتن تعلیم امام، سعادت خود را بشناسند و مطابق آن عمل کنند.
ب- رهبری باطنی، به این صورت که امام از راه تأثیر در دل ها و جذب و كشش آن ها به سمت كمال، باطن آن ها را رهبری می کند تا استعدادها شكفته و نیروهای خفته ی انسان ها بیدار شود و هركس به كمال مطلوب خود نایل آید كه این كار را «هدایت به امر» می گویند.
هدایت به امر، هدایت ویژه ای است که قرآن از آن خبر می دهد و هر وقت از امامت سخن به میان آورده، از آن هدایت ویژه كه به امر الهی تحقق می یابد یاد كرده است. می فرماید: «وَ جعلناهُمْ ائِمَّةً یَهْدوُنَ بِاَمْرِنا»[159] آنان را - یعنی ابراهیم و اسحاق و یعقوب - را امامانی قرار دادیم كه مردم را به «امر» ما هدایت كنند. از طرفی قرآن در آیه ی 83 سوره ی یس در مورد امر خدا می فرماید: «اِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَیْئاً اَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُون، فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِه ملَكُوتُ كُلِّ شَیْئٍ» اَمر خدا این است كه به شیی ای بگوید «باش»، پس می شود و بلندمرتبه است خدایی که ملکوت هرچیزی به دست اوست. در آخر آیه روشن می کند که اشیاء دارای جنبه ای ملكوتی هستند که نزد خداوند است و در رابطه با همان جنبه است که اگر اراده كرد آن شیئ بشود، با یك اراده محقق می شود، بدون هیچ مانعی. از طرفی می فرماید: «وَ ما اَمْرُنا الاّ واحدةٌ كَلَمْحِ الْبَصَر»[160] امر ما واحد است مثل چشم برهم زدن. یعنی امر خدا تعدّدبردار نیست، پس مادی و تدریجی نیست.
در جمع بندی آیات فوق روشن می شودکه هدایت كنندگی امام به «امر» با توجه به جنبه ی ملكوتی اشیاء انجام می گیرد و بر آن مبنا امام در جان انسان ها و در ملکوت آن ها تصرف می کند تا آن ها را به كمال مطلوب شان برساند و این نشان می دهد که هدایت امام به ارائه ی طریق خلاصه نمی شود بلکه نحوه ای از تصرف در باطن انسان ها نیز در هدایت امام هست.
در آیه ی 73 سوره ی انبیاء که بحث هدایت به امر امامان را طرح کرد، می فرماید: «وَ أَوْحَیْنَا إِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیْرَاتِ وَ إِقَامَ الصَّلَاةِ وَ إِیتَاء الزَّكَاةِ وَ كَانُوا لَنَا عَابِدِینَ» و به آن امامان، فعل به كارهای خیر را وحی كردیم، و وحی كردیم اقامه ی نماز و دادن زكات را و آن ها از عبادت كنندگان ما بودند. دقت بفرمایید که وَحیِ فعل خیر، یك نحوه تصرف تكوینی است در امامان توسط خداوند. چون می فرماید: فعلِ خیر را به آن ها وحی کردیم و نگفت به آن ها وحی می كنیم، كه فعل خیر انجام بدهند، در نتیجه فعل آن ها همان وَحی الهی است.
امام به واسطه ی سیطره بر ملكوت به هر موجودی به قدر استعدادی که دارد هدایت الهی را افاضه می كند و طبق آیه ی «وَ جَعَلْناهُم اَئِمَّةً یَهْدونَ بِاَمْرِنا» این هدایت، رهبری افراد بشر است از راه ملكوت و نفوس آن ها. و به همین جهت می توان گفت: همیشه باید امام در عالم باشد تا چنین القاء روحانی بر مستعدین جریان یابد، چه آن امام در حاکمیت سیاسی و مدیریت جامعه حضور داشته باشد و چه نداشته باشد.
در اثر اتصال قلوبِ پیروان امام به قلب امام، معارف و علوم الهی در قلب پیروان امام جاری می شود و علت آن كه مؤمنین در بهشت دارای نهرهای آب زلال هستند در اثر همین اتصال قلب و بهره مند شدن شان از چشمه ی فضایل امام شان است. چون با توحید و اقرار به حقانیت امام و پیامبر، قلب خود را آبیاری كرده اند.
از آن جایی که نظر امام متن واقع و نفس الامر است، می توان میزان عمل صالح را از غیر صالح همان امضاء و عدم امضاء امام دانست، از طرفی حیاتِ دل، با علم و معرفتِ حضوری به خدا پدید می آید و همان نهرهای علم و معرفتی كه در دنیا در قلوب مؤمنین جاری می گردد در بهشت به صورت نهرهای زلال و غیر متغیر ظاهر خواهد شد. آن نهرها متعفن نخواهد شد چون در دنیا به وَهمیات و عادات باطل آلوده نبوده است. این نهرها اختصاص به افرادی دارد كه در راه خدا به مقام قلب رسیده و از علوم حقّ الهی بدون دخالت نفس امّاره بهره مند شده اند و به این مقام نمی توان رسید مگر با اتصال به انسان های معصوم که در علم و عمل هیچ نقصی ندارند و جانشان متصل به حقیقت قرآن است.
این كه در مورد امامان می فرماید:« «وَ اَوْحَیْنا اِلَیْهِمْ فِعْلَ الْخَیرات» به آن ها فعل خیر را وَحی کردیم، مثل این است كه می فرماید: «وَ اَوْحی رَبُّكَ اِلَی النَّحْلِ اَنِ اتَّخِذی مِنَ الْجِبالِ بیوتاً» و وحی كرد پروردگار تو به زنبور عسل كه از كوه ها برای خود خانه ای انتخاب كند. فعل زنبور، وحی الهی است. به همین شکل ملكوت ائمهh در دست خداوند است و اعمال آن ها بدون دخالت هیچ فكر نفسانی از آن ها سرمی زند، اراده ی آن ها اراده ی خدا و فعل آن ها از ضمیر پاك آن ها سر می زند. یعنی فعل خدا در آینه ی وجود آن ها جاری می شود، پس نفسِ فعل آن ها، وحی خداست مثل این كه در حدیث قدسی می فرماید: «لَا یَزَالُ عَبْدِی یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّوَافِلِ مُخْلِصاً لِی حَتَّى أُحِبَّهُ فَإِذَا أَحْبَبْتُهُ كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا»[161] بنده ی من از طریق نوافل خالصاً همواره به من نزدیک می شود تا آن جایی که محبوب من می گردد و چون او را دوست داشتم، من گوش او می شوم که با آن بشنود و چشم او می شوم تا به آن ببیند و دست او می شوم که با آن بگیرد. یا مثل این كه خداوند در قرآن به پیامبرf می فرماید: «ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلكِنَّ اللهُ رَمی»[162] تو نیستی كه نیزه پرتاب می كنی، بلكه خدا است كه چنین می كند. در این آیه تمام وجود پیامبر خداf در احاطه ی حضرت حق قرار می گیرد.
امام از مراتب نفس عبور كرده و به توحید حقیقی رسیده و چنین كسی قابلیت امامت را به اذن خدا دارد و قلبش ظرف اراده ی خداوند شده است. در همین رابطه از حضرت صاحب الأمرg داریم که فرمودند: «قُلُوبُنَا أَوْعِیَةٌ لِمَشِیَّةِ اللَّهِ فَإِذَا شَاءَ اللَّهُ تَعَالَى شِئْنَا»[163] قلوب ما ظرف خواست و اراده ی خداوند است، آن گاه که خداوند تعالی چیزی را اراده کند ما همان را می خواهیم و اراده می کنیم.
از نمونه های ولایت تكوینی ائمهh احاطه ی آن ها بر ضمائر و اسرار قلبی انسان ها است. امامان با احاطه ای که بر قلوب افراد دارند با تصرف در دل آن ها، هركس را به سوی آن كمالی كه استعدادش را دارد سوق می دهند و اگر از اسرار قلبی انسان آگاه نبوده و شاهد برحقیقتِ اعمال آدمیان نباشند، هدایت به امر واقع نمی شود. البته معلوم است که این نوع آگاهی به اسرار انسان ها آن نوع علم و آگاهی نیست كه زمان و مكان و دوری و نزدیكی و مرگ و حیاتِ امام در آن نقشی داشته باشد و این عوامل مانع تصرف آن ها جهت هدایت انسان ها گردد، بلكه هر کس باید تلاش کند و روی دل را خود از طریق ارادت حقیقی، به سوی امامان معصوم بیندازد و با توسل و زیارت، از مقام منیع آن ها درخواست مدد كند، تا بشود آنچه باید بشود.
از آن جایی که امامان واسطه ی فیض الهی هستند، بدون اتصال به انسان های كامل و ارادت به آن ها به كمال انسانی خود دست نمی یابیم، تنها انسان كامل است که انسانیت هركس را می پروراند، همچنان كه غذای طبیعی، جسمانیت انسان را رشد می دهد. هر کس باید بُعد انسانی خود را به انسان كامل متصل نماید تا از انسانیت او بهره مند شود. در همین رابطه در حین اذن دخول به حرم شریف آن بزرگواران، به حضرت حق اظهار می داریم: «وَاِنّی اَعْلَمُ اَنَّ رَسُولَكَ وَ خُلَفائَكh اَحْیاءٌ عِنْدَكَ یُرْزَقُون وَ یَرَوْنَ مَقامِی وَ یَسْمَعُونَ كَلامِی وَ یَرُدوُنَ سَلامِی»[164] من می دانم خلفای تو، در نزد تو زنده اند و از حقایق غیبی رزق می گیرند و مقام و موقعیت مرا می بینند و كلامم را می شنوند و سلامم را پاسخ می دهند.
خداوند در رابطه با توجه باطنی امامان بر جان انسان ها می فرماید: «وَ كَذالِكَ جَعَلْناكُمْ اُمَّهً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَكُونَ الرَّسُولُ عَلَیْكُمْ شَهیداً»[165] و این چنین شما را امت وسط قرار دادیم تا گواه برمردم باشید، همچنان كه رسول خدا گواه برشماست.
با دقت در آیه ی فوق متوجه می شویم مخاطب آیه باید انسان های معتدلی باشند که از هر افراط و تفریطی به دوراند، زیرا می فرماید: شما را «امت وسط» قرار دادیم تا با این خصوصیات مراقب و ناظر بر مردم باشید و رسول خداf هم ناظر بر شماست. معلوم است که این نظارت باید نظارت باطنی باشد كه از شئون ولایت تكوینی است و مخاطب این آیه جز ائمه ی معصومینh نمی تواند كس دیگری باشد، زیرا شاهد بر باطن انسان ها بودن مقام مردم معمولی و حتی مقام انسان های متقی هم نیست، شاهد بر باطن، مقام امامانی است که در بین مردم بوده و شاهد بر اعمال باطنی مردم اند و روایات هم همین را تصدیق می کند.[166]علاوه بر آن وقتی می فرماید آن ها امت وسط هستند حکایت از آن دارد که آن ها از هر گونه افراط و تفریطی مبرا می باشند و حقیقتاً جز انسان های معصوم کسان دیگری نمی توانند در چنین مقامی قرار داشته باشند.
عنایت داشته باشید که رؤیت اشیاء سه گونه است: یکی رؤیت حسی و دیگر رؤیت عقلی و سوم رؤیت قلبی و ملکوتی.
الف- رؤیت حسی: عبارت است از دیدن اشیاء به عنوان موجوداتی مستقل و جدا از همدیگراز طریق چشم.
ب- رؤیت عقلی: عبارت است از علمِ عقل به مفاهیمی که از واقعیات اشیاء انتزاع می شود، مثل این که عقل می فهمد اشیاء عین ربط به خالق اند و هیچ استقلالی ندارند، منتها این نوع رؤیت به صورت درك مفهومی است و انسان از طریق عقل، مفاهیمی را از واقعیات انتزاع می کند مثل مفهوم انسان یا مفهوم درخت.
ج- رؤیت ملكوت اشیاء: عبارت است از رؤیت قلبیِ حقیقت اشیاء و دیدن باطن آن ها و كشف جنبه ی انتساب آن ها به خداوند. همچنان كه قرآن می فرماید: «فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَیْئیٍ وَ اِلَیْهِ تُرْجَعُون»[167] منزه است خدایی که به دست اوست ملكوت هرچیز و همه چیز به سوی او باز می گردد. قرآن از یک طرف می فرماید: ملكوت هر شیئی در قبضه ی حق است و از طرف دیگر می فرماید چرا اشیاء را از جنبه ی ملكوتی شان نمی نگرند؟ می فرماید: «اَوَلَمْ یَنْظُروُا فِی مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللهُ مِنْ شَیْئیٍ»[168] چـرا در ملكوت آسمان ها و زمین و هرچه خدا آفریده نمی نگرند؟ تا از طریق این شهود، عطش حقیقت جوییِ دل، با روبه روشدن با حقیقت اشیاء سیراب شود. در همین رابطه رسول اللهf از خداوند طلب رؤیت حقیقت اشیاء و جنبه ی ملكوتی آن ها را می كنند، آن جا كه دعا می کنند: «رَبِّ اَرِنا الْاَشْیاءَ كَما هِیَ»[169] خدایا: اشیاء را آن طور كه هستند به ما نشان بده، و خـداونـد بـه حضرت ابراهیم(ع) همین جنبه ی ملكوتی اشیاء را نمایاند و در نتیجه او اهل یقین شد. قرآن می فرماید: «وَكَذَلِكَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَلِیَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ»[170] بدین سان ملكوت آسمان و زمین را به ابراهیم نشان دادیم تا این كه اهل یقین گردد. زیرا یقینِ حقیقی با رؤیت حقیقـت عالم حاصل می شود و این رؤیت با تفكر به دست نمی آید، بلكه دریچه هایی است از غیب برقلب انسان های وارسته كه از وسوسه های شیطان رهیده اند و مقام امام، همین مقام یقین است، چنانچه قرآن در این رابطه می فرماید: «وَجَعَلْنا مِنْهُمْ اَئِمَّهً یَهْدوُنَ بِاَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ كانُوا بِایاتِنا یُوقِنُون»[171] و از آن ها امامانی قرار دادیم كه به امر ما هدایت می کنند، به علت آن كه آن ها صبر كردند و به آیات ما یقین داشتند. و ائمه ی اطهارh مصداق كامل امام هستند. چون همچنان که قبلاً عرض شد هم فرزند ابراهیمuاند، هم معصوم اند و آیه ی اخیر هم می فرماید: آن امامان که فرزندان حضرت ابراهیم(ع) هستند، مقامشان مقام یقین به آیات الهی است كه همان مقام رؤیت ملكوتی و شهود قلبی اشیاء است.
امام صادق(ع) در رابطه با رؤیت ملکوتی حضرت ابراهیم(ع) فرمودند: «برای ابراهیم پرده از آسمان ها و زمین برداشته شد، به طوری كه ابراهیم می دید آنچه در آن ها بود و عرش را و هرکس بر عرش بود را دید. راوی می گوید: پرسیدم آیا برای محمدf نیز چنین شـد؟ فرمود: آری و صاحب شما نیز می بیند.[172]
نتیجه این که مشاهده ی ملكوت و ارتباط و اتصال وجودی امام به عالم هستی و احاطه ی علمی وی به جمیع اشیاء و موجودات از ابعاد علوم باطنی امام است.
علم غیب امام به میزانی است كه خدا بخواهد. راوی می گوید از امام صادق(ع) پرسیدم: آیا امام غیب می داند؟ «قَالَ: لَا وَ لَكِنْ إِذْ أَرَادَ أَنْ یَعْلَمَ الشَّیْ ءَ أَعْلَمَهُ اللَّهُ ذَلِك »[173] حضرت فرمود: نه، ولى هرگاه بخواهد چیزى را بداند خدا آن را به او بیاموزد.
با توجه به روایت فوق آنچنان نیست كه علم غیبی امام ذاتی باشد و امام بدون اذن الهی همواره از آن علم برخوردار باشد، بلكه هرچه حكمت خدا اقضاء كند كه امام بداند می داند. امام هم به عنوان انسانی که تنها به بندگی خدا راضی است، خواست خدا را می پسندد. البته آنچه در هدایت مردم لازم است که امامان بدانند، خداوند به ایشان می دهد به همین جهت می فرمایند: «بَلْ قُلُوبُنَا أَوْعِیَةٌ لِمَشِیَّةِ اللَّه »[174] دل های ما ظروف مشیت و خواست الهی است و آنچه خدا می خواهد ما می خواهیم.
نکته ی دیگر در مورد علم امام آن است که گاهی امام بنا به مصلحتی در موضوعی اصلاً نظر به عوالم غیبی نمی كنند و اظهار بی اطلاعی می نمایند و سعی می نمایند از طریق عادی اقدام به تحقیق نمایند، پس اگر سؤال شود: اگر پیامبر و امامانh علم غیب داشتند، چرا رفتارشان آنچنان عادی است كه گویا هیچ اطلاعی از غیب ندارند، آیا اگر واقعاً علم غیب داشتند نباید خودشان را در معرض هلاكت قرار نمی دادند؟ در جواب باید گفت: قرار نیست امامان از علم غیبی كه خداوند در اختیار آن ها گذارده تا بشریت را هدایت كنند، در زندگی عادی و به نفع شخصی خود استفاده كنند و نظام زندگی خود را از مجاری عادی خارج كنند. به همین جهت با این كه منافقین را می شناختند با آن ها با حفظ ظاهر برخورد می كردند و یا در قضاوت هرگز از علم غیب استفاده نمی كردند. از طرفی علم غیب، مسیر حوادث را تغییر نمی دهد بلكه علم به مسیر حوادث است از طریقی كه واقع می شود. یعنی امام علم دارد كه فلان حادثه با چه عللی حادث می شود، در واقع علم غیب، علم به سلسله ی زنجیره ای علل است كه اراده ی خود فرد یكی از اجزاء این سلسله است و علم به سلسله و زنجیره ی علل مسیر سلسله و زنجیره را تغییر نمی دهد، امام پی می برند كه فلان حادثه به طور حتم در فلان زمان واقع می شود. علم به غیب، علم است به آنچه پیش خواهد آمد و این علم، مسیر حوادث را تغییر نمی دهد و تكلیفی هم نمی آورد تا امام برای تغییر آن واقعه تلاش کنند زیرا آن علم، علم به نظام تكوینی و غیبی عالَم است، می بینند كه این فرد به خاطر اعمالش طبق نظام تكوین سرنوشتش چنین می شود. زیرا علم امام، علم است به آنچه در لوح محفوظ هست و حتمی الوقوع می باشد و لذا آنچه حتمی الوقوع است تكلیف به آن تعلق نمی گیرد. امری را انسان در موردش تلاش می كند كه امكان شدن و نشدن دارد، پس علم امام ربطی به تكالیف خاصه ی او ندارد. و چون امام به مقام رضا به قضای الهی رسیده، دوست دارد آنچه را خدا اراده كرده است واقع شود. لذا چون در قضای الهی رانده شده كه مثلاً حضرت علی(ع) به دست ابن ملجم شهید شود، امام جز این مطلب را طلب نمی كند، و این غیر از آن است كه انسان در شرایط عادی باید خود را از مهلكه برهاند، چون این مهلكه ها را در نظام عالمِ تكلیف، برای او ایجاد می كنند و او هم باید با اراده و اختیار خود در رفع آن ها تلاش كند.[175] برعكسِ آن حقایق غیبی که خداوند برای امام از طریق علم غیب می نمایاند و خبر از نظام حتمی و قضای رانده شده به او می دهد تا در هدایت مردم به آن حقایق آگاهی کامل داشته باشد و هدایتش همه جانبه باشد، نه این كه این علوم غیبی برای او تكلیف و موضع گیری شخصی در برداشته باشد.[176]
سؤال: حدّ علم امام در علوم معمولی چقدر است و امام چقدر از این نوع علوم معمولی را باید دانا باشد؟
جواب: نصاب علم امام، كلیه ی علوم و معارف و احكامِ شریعت و مطالبی است كه برای زمامداری و هدایت مردم لازم است و اصولاً مقام امام اقتضاء دارد كه هرگاه مصلحتی در میان بود، هرچیزی را بخواهد برایش روشن شود.
از نمونه ی اعمالی كه نشان می دهد پیامبر و ائمهh مأمور به حكم به ظاهر بودند این كه علامه ی عسگری می فرماید: ابن ملجم از اسكندریه با گروهی جهت تبریك و بیعت، خدمت امیرالمؤمنین(ع) رسیدند. حضرت به ابن ملجم نگاه كردند و چون بیرون رفت فرمودند: «اُریدُ حَیاتَهُ وَ یُریدُ قَتْلی»[177] من می خواهم او زنده بماند و او می خواهد مرا به قتل برساند. عده ای گفتند پس او را بكش. فرمودند: «اِذاً قَتَلْتُ غَیرَ قاتِلی» در این صورت غیر قاتل خود را كشته ام. [178] ملاحظه می کنید علم غیبی امام موجب تکلیف خاص برای حضرت نشد تا اراده کنند ابن ملجم را به قتل برسانند.
از آن جایی که باید حكم خدا در بین جوامع بشری جاری باشد و انسان ها از ولایت الهی در نظام اجتماعی خود بهره مند گردند امامان موظف بودند از طریق حاكمیت و ولایت خود، حكم خدا را هر اندازه كه می توانند در جامعه جاری كنند و بر این اساس همواره در هر فرصتی سعی داشتند متذکر ولایت خود بر جامعه باشند و بقیه ی حكام را غاصب حاكمیت بر انسان ها می دانند و تمام موضع گیری های آن ها در راستای تحقق ولایت الهی از طریق حاکمیت امامانی است که معصوم از هر خطا و آگاه به احکام الهی هستند[179]كه نمونه هایی از آن را برمی شماریم.
1- از آن جایی که امامانh جامعه را با افكار صحیحی كه شامل مرور زمان نمی شود، اداره می کنند نمی شود از وظیفه ی خود دست بردارند، چه آن موقعی که مثل امام علی(ع) در حاکمیت بودند و چه در مواقعی که در محدودیت قرار داشتند، تا حدی که موضع گیری آن ها همواره مبدأ نهضت های متعددی می شد. البته بیشتر سعی و کوشش ائمهh آن بود که مردم به رشدی برسند که بتوانند جایگاه حاکمیت امام را درک کنند و لذا در هر شرایطی حاضر به قبول حکومت نبودند.
2- شیوه ی افشاگری ائمهh، همواره با فرهنگ هدایتگرانه و روحیه ی عارفانه عجین بوده، به عنوان نمونه: امام علی(ع) با 25 سال سكوت، حرف های ناگفتنی ولی شنیدنی زدند. امام حسن(ع) با ترك مخاصمه، سیاست حیله گرانه ی معاویه را روشن نمودند. امام حسین(ع) در فضای پلید سیاسیِ بنی امیه با زبان خون كه تنها سخنِ ممكن در آن زمان بود، پیام دادند. امام سجاد(ع) با بازگوكردن دردهای اجتماعی و انسانی در دعا و تعمیقِ آگاهی های معرفتی، تربیتی، سیاسی تا بطنِ معنویت، پیام ابدی خود را به گوش جان ها رساندند. امام باقر(ع) و امام صادق(ع) با تدوین فرهنگ كلاسیك دینی، با تحجـر و جهلِ تهدیدكننده، مقابله كردند. امام كاظم(ع) با هدایت گری های عمیق و مبارزه ی سیاسی و تحمل زندان های طولانی پیام امامت را به گوش شیعیان رساندند، به طوری که دولت عباسی برای حفظ چهره ی خود مجبور شد حضرت رضا(ع) را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کند. امام رضا(ع) با تقویت پایگاه مردمیِ ضد خلیفه و استفاده از سیاسـت نرمشِ خلیفه، رسالت خود را به انجام رساندند، تا مردم بفهمند به چه كسانی باید رجوع كنند. امام جواد(ع) با ارتباط استتارشده با كانون های آگاهی، در عین انزوا، راه امامت را طی كردند و برای شیعیان یک تشکل منسجم ایجاد نمودند تا مردم بفهمند در هیچ شرایطی نمی توان از دینداریِ صحیح دست برداشت. امام هادی(ع) با حیاتی ساكت و معنوی خلیفه را به فریاد آورده و به نحو اَحسن سرمایه های الهی شیعه را در حیات خود نمایان کردند. بارها متوكل می گفت: «وَیْحَكُمْ قَدْ أَعْیَانِی أَمْرُ ابْنِ الرِّضَا»[180] وای بر شما! كار ابن الرضا مرا از پا انداخته. امام عسکری(ع) با مقاومـت در مقابل محدودیت خلیفه، یأسِ دینداری و مبارزاتی را از بین بردند و خلیفه را منفعل خود نمودند.[181]
3- تفاوت های ظاهری در سیره ی ائمهh
تفاوت سیره ی ائمهh را می توان به صورت زیر بر شمرد:
الف- به جهت تفاوت شیوه ی جابران زمان مثل تفاوت شیوه ی معاویه و یزید یا هارون الرشید و منصور، شیوه ی برخورد ائمهh با حاکمان ستمکار متفاوت بود.
ب- به جهت شرایط فكری متفاوت افراد جامعه در ادوار تاریخی.
ج- امامان هركدام مأمور نمایش نوعی خاص از عبودیت بودند تا هرانسانی و هرجامعه ای بتواند در شرایط خاص خود، روش خود را با آن ها تطبیق دهد و در زمان غیبت خلأ غیبت را جبران كنند.
د- هركدام از ائمهh دارای نقش و ابتلای خاصی بودند كه خداوند برای آن ها تعیین كرده و به عهده ی آن ها گذارده بود و به همین جهت روش آن ها متفاوت بوده است.
از نکات مهمی که در نظام سیاسی اسلام مورد توجه است وظیفه ی متقابلی است که امام و امت نسبت به یکدیگر دارند به این معنا که امام وظیفه ای نسبت به امت دارد که خداوند به عهده ی او گذارده و نمی تواند از آن وظایف شانه خالی کند و امت نیز وظایفی نسبت به امام دارند که موظف اند آن وظایف را به عهده گیرند که در ادامه به هر کدام از آن وظایف می پردازیم.
1- وظیفه ی امام نسبت به امت
الف: وظیفه ی امام پذیرفتن حكومت است برای ایفاء نقش حاكمیتِ عدالت و بی تفاوت نبودن در مقابل سیری ظالم و گرسنـگی مظلوم.[182] حضرت علی(ع) وقتی با اصرار مسلمانان خلافت را بعد از عثمان قبول کردند، فرمودند: «أَمَا وَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا»[183] سوگند به خدایى كه دانه را شكافت و جان را آفرید، اگر حضور فراوان بیعت كنندگان نبود و یاران حجّت را بر من تمام نمى كردند و اگر خداوند از علماء عهد و پیمان نگرفته بود كه در برابر شكم بارگىِ ستمگران و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رهایش مى ساختم.
ب: پیاده كردن دین خدا در اجتماع از طریق پذیرفتن مسئولیت، یعنی اقامه ی حق و دفع ظلم .
ج: امام علی(ع) در ذى الحجّه ی سال 23 هجرى پس از قتل عمر، در روز شورا که عثمان را انتخاب کردند، فرمودند: «لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّی أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَیْرِی وَ وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِینَ وَ لَمْ یَكُنْ فِیهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَیَّ خَاصَّةً الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ وَ زُهْداً فِیمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِه »[184] مى دانید كه من سزاوارتر از دیگران به خلافت هستم. سوگند به خدا! به آنچه انجام داده اید گردن مى نهم، تا هنگامى كه اوضاع مسلمین رو براه باشد، و از هم نپاشد و جز من به دیگرى ستم نشود، و پاداش این گذشت و سكوت و فضیلت را از خدا انتظار دارم و از آن همه زر و زیورى كه به دنبال آن حركت مى كنید، پرهیز مى كنم. حضرت می فرمایند: مادام كه امور مسلمین به سلامت بگذرد، من نیز حاضرم خلافت را رها كنم . پس هدف اصلی امام، حاكمیت حكم خدا در تمام ابعاد سیاسی ، اقتصادی و فردیِ بشر است.
د: زمامداری برمردم از نظرامام یك امانت است و هرگز پیروزی خود را با اِعمال ظلم نمی طلبند و از سیره ی مساوات عدول نمی كنند. علی(ع) در خطبه ی 126 می فرمایند: «أَ تَأْمُرُونِّی أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ» آیا مرا فرمان می دهید تا پیروزی را به قیمت ظلم بر دیگران طلب کنم؟
ه: امام حكومت را به دست می گیرد تا سرنوشت امت به دست ابلهان نیفتد و آن ها مال خدا را دست به دست بگردانند و بندگان خدا را برده كنند و با شایستگان بجنگند و گنهكاران را جزء حزب خویش قرار دهند. می فرمایند: «وَ لَكِنَّنِی آسَى أَنْ یَلِیَ هَذِهِ الْأُمَّةَ أَمْرَ هَذِهِ الْأُمَّةِ سُفَهَاؤُهَا وَ فُجَّارُهَا فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ الصَّالِحِینَ حَرْباً وَ الْفَاسِقِینَ حِزْبا»[185] ولكن از این اندوهناكم كه بى خردان، و تبهكارانِ این امّت، حكومت را به دست آورند، آن گاه مال خدا را دست به دست بگردانند، و بندگان او را به بردگى كشند، با نیكوكاران بجنگند و با فاسقان همراه باشند.
و: امام طوری حكومت را در دست دارد كه از همه ی مردم در دستوری كه می دهد تسلیم تر است، چون او حکم خدا را می شناسد و در صدد اجرای آن است. امام علی(ع) در این رابطه می فرمایند: «أَیُّهَا النَّاسُ إِنِّی وَ اللَّهِ مَا أَحُثُّكُمْ عَلَى طَاعَةٍ إِلَّا وَ أَسْبِقُكُمْ إِلَیْهَا وَ لَا أَنهاكُمْ عَنْ مَعْصِیَةٍ إِلَّا وَ أَتَنَاهَى قَبْلَكُمْ عَنها»[186] اى مردم! سوگند به خدا من شما را به هیچ طاعتى وادار نمى كنم مگر آن كه پیش از آن خود، عمل كرده ام، و از معصیتى شما را باز نمى دارم جز آن كه پیش از آن، ترك گفته ام.
ز: امام(ع) نمایش یك زندگی صحیح است، حال چه در حاكمیت جامعه و چه در زندگی معمولی. امام علی(ع) در نامه ای که به عثمان بن حُنیف انصاری می نویسند، می فرمایند: «أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِی بِأَنْ یُقَالَ هَذَا أَمیر الْمُؤْمِنِینَ وَ لَاأُشَارِكُهُمْ فِی مَكَارِهِ الدَّهْرِ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِی جُشُوبَةِ الْعَیْش »[187] آیا خود را به این قانع کنم که بگویند این امیرالمؤمنین است، ولی با مردم در سختی ها و رنج های زمان سهیم نباشم؟ یا باید برای آن ها نمونه ای در زندگی سخت و ناگوار و پر مرارت باشم؟
ح: ایجاد یك زندگی و حكومتی كه مردم نسبت به آن در اعتماد باشند ، چون حق مردم است كه از حكومت خود مطمئن باشند. به همین جهت حاکمان در نظام اسلامی وظیفه دارند زندگی خود را با حفظ شرایطی که مسئولیت آن ها به عهده شان می گذارد، با مردم ضعیف هماهنگ کنند. علی(ع) می فرمایند: «إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ یُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ كَیْلَا یَتَبَیَّغَ بِالْفَقِیرِ فَقْرُه »[188] خداوند بر پیشوایان حق واجب كرده كه خود را با مردمِ ناتوان همسو كنند، تا فقر و ندارى، تنگدست را به هیجان نیاورد، و به طغیان نكشاند.
ط: حضرت علی(ع) مسئولیت امام مسلمین را به عنوان حقوق امت معرفی می کنند و می فرمایند: «أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ لِی عَلَیْكُمْ حَقّاً وَ لَكُمْ عَلَیَّ حَقٌّ فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَیَّ فَالنَّصِیحَةُ لَكُمْ وَ تَوْفِیرُ فَیْئِكُمْ عَلَیْكُمْ وَ تَعْلِیمُكُمْ كَیْلَا تَجْهَلُوا وَ تَأْدِیبُكُمْ كَیْمَا تَعْلَمُوا وَ أَمَّا حَقِّی عَلَیْكُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَیْعَةِ وَ النَّصِیحَةُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِیبِ وَ الْإِجَابَةُ حِینَ أَدْعُوكُمْ وَ الطَّاعَةُ حِینَ آمُرُكُم »[189] اى مردم، مرا بر شما و شما را بر من حقّى واجب شده است، حق شما بر من، آن كه از خیرخواهى شما دریغ نورزم و بیت المال را میان شما عادلانه تقسیم كنم، و شما را آموزش دهم تا نادان نباشید، و شما را تربیت كنم تا راه و رسم زندگى را بدانید. و اما حق من بر شما این است كه به بیعت با من وفادار باشید، و در آشكار و نهان برایم خیرخواهى كنید، هرگاه شما را فرا خواندم اجابت نمایید و هرگاه فرمان دادم اطاعت كنید.
2- وظیفه ی امت نسبت به امام:
با توجه به این که حاکمیت الهی از طریق امام معصوم یا فرهنگی که ائمهh آن را پایه گذاری کردند، بزرگ ترین نعمت الهی است، حفظ آن نعمت با اطاعتِ خالصانه ممکن است و حضرت علی(ع) وظایف عمده ی امت را چنین برمی شمارند: «أَمَّا حَقِّی عَلَیْكُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَیْعَةِ وَ النَّصِیحَةُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِیبِ وَ الْإِجَابَةُ حِینَ أَدْعُوكُمْ وَ الطَّاعَةُ حِینَ آمُرُكُم »[190] اما حق من بر شما این است كه به بیعت با من وفادار باشید و در آشكار و نهان برایم خیرخواهى كنید، هرگاه شما را فرا خواندم اجابت نمایید و هرگاه فرمان دادم اطاعت كنید.
وظیفه ی امت است که نسبت به بیعتی كه با امام بستند ملتزم باشند و تا آخر بر آن بیعت وفادار بمانند تا امام به پشتیبانی آن بیعت برنامه ریزی كند و این یکی از حقوقی است که امام مسلمین نسبت به مردم دارد همچنان که حق اوست که در انجام مسئولیت ها خیرخواه او باشیم، چه در حضور امام و چه در غیاب او و نباید اجازه داد بدخواهانِ امام و دشمنان نظام اسلامی او را تضعیف كنند.
با توجه به این که امام مسلمین سخن خدا را به مردم گوشزد می کند، هیچ کس نباید از دعوت امام سرپیچی کند بلکه همه وظیفه دارند همواره خود را آماده ی دستورات او نگه داشته و از انجام مسئولیت های خود شانه خالی نكنند و در هر جا هستند آنچه را وظیفه ی خود می دانند به خوبی انجام دهند در عین آن که از دادن نظرات خود به امام كوتاهی نكنند و نسبت به سرنوشت جامعه بی تفاوت نباشند.
از دیگر وظایف مسلمانان شناخت امام و اعتقاد به حقانیت او در راستای اطاعت از او است تا قلباً به این آگاهی برسند كه در واقع اطاعت از امام، اطاعت از خدا است، همچنان که بزرگداشت امامت به عنوان یك نعمت و اطاعت از او یکی از وظایف اصلی مسلمانان است تا امام در رأیش استوار باشد. زیرا بنا به فرمایش مولی الموحدینu: «الإمامةُ نظاماً لِلْاُمه و الطاعةُ تعظیماً لِلْإمامة»[191] خداوند نعمت امامت را برای سازمان دادن به حیات امت قرار داد و اطاعت از او را وسیله ی بزرگداشت این نعمت بزرگ مقدر کرد. حضرت علی(ع) در رابطه با مشورت دادن به امام در عین اطاعت از او به ابن عباس که پیشنهادی به امام داده بود فرمودند: «لَكَ أَنْ تُشِیرَ عَلَیَّ وَ أَرَى فَإِنْ [فَإِذَا] عَصَیْتُكَ فَأَطِعْنِی »[192] بر تو است كه رأى خود را به من بگویى و من باید پیرامون آن بیندیشم، آن گاه اگر خلاف نظر تو فرمان دادم باید اطاعت كنى.
در رابطه با جایگاه انقلاب اسلامی دو نکته را باید مدّ نظر داشت؛ یک نکته در مورد جایگاه آن به عنوان نظام دینی، در مبانی عقلی و شرعی است و نکته ی دیگر جایگاه تاریخی و اهدافی است که دنبال می کند. در رابطه با مبانی عقلی و شرعی نظام دینی به طور مختصر می توان موارد زیر را برشمرد:
1- در مباحث عقلی این نکته روشن است که در هر موضوعی همواره مقام وحدانی، عامل حفظ و بقای جنبه های كثرت در آن موضوع است، مثل روح انسان که به عنوان مقام وحدانی عامل حفظ و بقای بدن است و تا نظر به بدن دارد مانع می گردد تا بدن متلاشی شود و بین سلول های آن گسستگی ایجاد گردد.
از آن جایی که جامعه عبارت است از مجموعه ای از افراد که جهت رفع حوائجِ خود کنار هم آمده اند، اگر از طریق پذیرش حکم حضرت اَحد به مقام وحدت متصل نشود، نمی تواند دارای بقاء و حیاتِ حقیقی باشد و به مقصدی که به دنبال آن است دست یابد، بلكه حیاتش دروغین و انسجامش وَهْمی خواهد شد. مثل بدن مرده ای است كه به واقع انسجام و یگانگی حقیقی ندارد و در آن صورت اعضای آن در اختیار یك هدف واقعی قرار نمی گیرد و زمانی نمی گذرد که متلاشی می شود. پس باید نظام اجتماعی انسان ها، همچون نظام فردی شان، تحت تدبیر و حاكمیت حضرت «اَحد» باشد تا به ثمره ی حقیقی دست یابد و بر اساس قاعده ی ارتباط کثرت ها به وحدت، ادامه ی حیات متعالی در آن فراهم باشد.
2- خداوند در سوره ی شوری آیه ی 9 می فرماید: «فَاللّهُ هُوَ الْوَلیُّ» یعنی فقط خدا «ولیّ» است و لذا فقط حكم خدا باید در امور انسان ها - اعم از امور شخصی و اجتماعی- حاكم باشد، و هرگونه حاكمیتی در امور انسان ها كه مظهر حكم خدا نباشد، خلاف واقعیت جاری در هستی است.
3- برای حاكمیت حكم خدا بر انسانِ مختار، «نبی» و «امام» نیاز است. پس نبی و امام آینه ی نمایش حكم خداونداند و هیچ چیزی از خود ندارند، مثل آینه كه صِرفاً حكایت كننده و نمایش دهنده ی وجود شخصی است كه در مقابل آن است. در همین راستا امام باقر(ع) می فرمایند: «بَلْ قُلُوبُنَا أَوْعِیَةٌ لِمَشِیَّةِ اللَّهِ فَإِذَا شَاءَ شِئْنَا»[193] قلب های ما ظرف خواست و مشیت خداوند است چون او بخواهد ما می خواهیم.
4- در زمان غیبتِ امام زمانg برای این كه رابطه ی انسان ها و جامعه با حضرت اَحد قطع نشود و حكم خدا در امور انسان ها - اعم از امور شخصی و امور اجتماعی- جاری و حاكم باشد، ضرورت دارد یك كارشناسِ كشف حكم خدا از طریق كتاب و سنت، در صحنه ی مدیریتِ بالای جامعه باشد تا این نیاز برآورده شود و جایگاه مراجعِ صاحب فتوی در امور فردی و وَلیّ فقیه در امور اجتماعی بر همین مبنا است.
5- خدایی كه براساس حكمت بالغه اش هیچ نیازی را بی جواب نمی گذارد و بر همین اساس پیامبر و امام را برای بشر می پروراند[194] در زمان غیبت امام زمانg چون جامعه نیاز به یك فقیه اَعْلم و شجاع و متقی دارد، این چنین فقیهی را هم می پروراند. حالا وظیفه ی مردم این است که از طریق خبرگان فقیه شناس او را كشف نمایند و اگر افراد در این مورد حساسیت لازم را به کار نگیرند و تلاش نكنند، گرفتار حاكمانی می شوند كه افكار و خواست های خودشان را بر مردم حاكم می كنند. در حالی كه فقیه، حكم خدا را بر جامعه حاكم می كند، حکمی که مطابق فطرت همه ی انسان ها است و تمام ابعاد وجودی انسان را رشد می دهد.
امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در کتاب ولایت فقیه با استدلال به لزوم وجود مؤسسات اجرایی و ضرورت اجرای احکام اسلام و ماهیت و کیفیت قوانین اسلام (احکام مالی، احکام دفاع ملی و احکام احقاق حقوق و احکام جزایی) و لزوم وحدت بین امت اسلام و ضرورت قیام علما برای نجات مردم مظلوم و محروم و همچنین با استناد به سنت و رویّه ی رسول اکرمf و رویّه ی امیر مؤمنان علی بن ابیطالب(ع) و... بر ضرورت تشکیل حکومت اسلامی در عصر غیبت تاکید کرده و می فرماید: «اکنون که دوران غیبت امام(ع) پیش آمده و بناست احکام حکومتی اسلام باقی بماند و استمرار پیدا کند و هرج و مرج روا نیست، تشکیل حکومت لازم می آید. عقل هم به ما حکم می کند که تشکیلات لازم است... اکنون که شخص معینی از طرف خدای تبارک و تعالی برای احراز امر حکومت در دوره ی غیبت تعیین نشده است، تکلیف چیست؟ آیا باید اسلام را رها کنید؟ دیگر اسلام نمی خواهیم؟ اسلام فقط برای دویست سال بود؟ ...یا این که حکومت لازم است، و اگر خدا شخص معینی را برای حکومت در دوره ی غیبت تعیین نکرده است، لکن آن خاصیت حکومتی را که از صدر اسلام تا زمان حضرت صاحب الزمانg موجود بود برای بعد از غیبت هم قرار داده است. این خاصیت که عبارت از علم به قانون و عدالت باشد در عده ی بیشماری از فقهای عصر ما موجود است. اگر با هم اجتماع کنند، می توانند حکومت عدل عمومی در عالم تشکیل دهند. اگر فرد لایقی که دارای این خصلت باشد به پا خاست و تشکیل حکومت داد، همان ولایت را که حضرت رسول اکرمf در امر اداره ی جامعه داشت دارا می باشد، و بر همه ی مردم لازم است که از او اطاعت کنند».[195]
امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در کتاب البیع می فرمایند: «همان دلایلی که لزوم امامت را پس از نبوت اثبات می کند، عینا لزوم حکومت در دوران غیبت حضرت ولی عصرg را در بر دارد... آیا می توان تصور کرد که آفریدگار حکیم، امت اسلامی را به حال خود رها کرده و تکلیفی برای آنان معین نکرده باشد؟ و آیا خردمندانه است که بگوییم خداوند حکیم به هرج و مرج میان مسلمین و پریشانی احوال آنان رضا داده است؟ و آیا چنین گمانی به شارع مقدس رواست که بگوییم حکمی قاطع جهت رفع نیازهای اساسی بندگان خدا تشریع نکرده است تا حجت بر آنان تمام شده باشد؟»[196]
آری، لزوم حکومت به منظور بسط عدالت و تعلیم و تربیت و حفظ نظام جامعه و رفع ظلم و حراست مرزهای کشور و جلوگیری از تجاوز بیگانگان، از بدیهی ترین امور و واضحات عقل است، بی آن که بین زمان حضور و غیبت امام و این کشور و آن کشور فرقی باشد.
آیت الله العظمی بروجردی به طور منظم و منطقی بر اثبات ولایت فقیه استدلال عقلی کرده و در بین کلمات خویش صراحتاً از نصب فقیه برای سرپرستی جامعه ی اسلامی سخن گفته است.ایشان، در باره ی اثبات ولایت فقیه و بیان ضوابط کلی و شئون و حدود ولایت می فرمایند:
اولا: در جامعه اموری وجود دارد که مربوط به فرد خاصی نیست بلکه از امور عمومی اجتماعی است که حفظ نظام جامعه بدان وابسته است، نظیر قضاوت، سرپستی اموال غایب و ناتوان و مجهول المالک، و حفظ نظام داخلی جامعه و پاسداری از مرزها و دستور جهاد و دفاع هنگام هجوم دشمنان و مشابه آن که با سیاست مُدُن مرتبط است.این امور از مواردی نیست که هر شخصی مستقلا بتواند عهده دار آن گردد، بلکه از وظایف سرپرست جامعه و آن کسی است که زمام امور اجتماعی مردم به دست اوست.
ثانیا: برای کسی که قوانین اسلام و ضوابط آن را بررسی کند، تردیدی باقی نمی ماند که اسلام دین سیاسی، اجتماعی است و احکام آن به اعمال عبادی شرعی محض که هدف آن، تکامل فرد و تامین سعادت اخروی است منحصر نیست، بلکه اکثر احکام آن مربوط به امور سیاسی و تنظیم اجتماع و تامین سعادت دنیای مردم است.مانند احکام معاملات و سیاسات و جزاییات از قبیل حدود و قصاص و دیات و احکام قضایی، و مالیاتهایی نظیر خمس و زکات که حفظ دولت اسلام متوقف بر آن است.به همین خاطر علمای خاصه و عامه اتفاق نظر دارند که در محیط اسلام وجود سیاستمدار و رهبری که امور مسلمانان را اداره کند ضروری است بلکه از ضروریات اسلام است.هرچند در خصوصیات و شرایط او و چگونگی تعیین او از سوی رسول اللهf یا با انتخاب عمومی، اختلاف نظر دارند.
ثالثا: بی تردید سیاست بلاد و تامین جهات اجتماعی در دین اسلام جدای از جهات روحانی و شئون مربوط به تبلیغ احکام و ارشاد مسلمانان نیست، بلکه از همان صدر اسلام سیاست با دیانت در هم آمیخته و سیاست از شئون دیانت محسوب می شده است.رسول اللهf شخصا به تدبیر امور مسلمانان می پرداخت و امور آنان را سیاست گزاری می کرد و مسلمانان برای حل و فصل خصومت های خویش به وی مراجعه می کردند. پس از آن حضرت نیز سیره ی خلفای راشدین و غیر راشدین و امیر المؤمنین(ع) به همین منوال بود. آن حضرت پس از تصدی ظاهری خلافت، امور مسلمانان را تدبیر می کرد و برای ولایات، قاضی و حاکم منصوب می فرمود.[197]
این است مبانی عقلی و شرعی حکومت دینی. حال ممکن است سؤالاتی در این رابطه پیش آید که به آن ها می پردازیم.
سؤال: با توجه به این كه انسانی نیاز به وَلِیّ دارد كه خودش به خودی خود نتواند امورش را مدیریت كند و به اصطلاح صغیر یا سفیه باشد، این سؤال پیش می آید که مگر مسلمانان صغیر یا سفیه اند كه نیاز به وَلیّ دارند؟
جواب: نیاز به وَلیّ دو جنبه دارد. یكی از جنبه ی صغارت و یا دیوانگی و یكی هم از جنبه ی فرزانگی. یعنی هم پیامبرf و ائمهh ولیّ و سرپرست نیاز دارند كه سرپرست آن ها خدا است، و هم در همین راستا مؤمنین نیازمند وَلیّ و سرپرست هستند و هم انسان هایی مثل کودکان و دیوانگان - از آن جهت که نمی توانند امور معمولی زندگی خود را مدیریت کنند- نیاز به وَلیّ و سرپرست دارند. منتها دیوانگان و كودكان از جنبه ای دیگر نیازمند سرپرست هستند و این دو با هم تفاوت دارد.
«ولیِّ» مؤمنین مثل پیامبر و امامانh، وقتی دستوری را از طرف خداوند به مؤمنین می دهند، انجام آن دستور برای خودشان هم واجب است - چون در واقع حكم خدا را اظهار می دارند- اما سرپرست و «وَلیّ» كودكان و سفیهان اگر دستوری بدهد برای خودش واجب نیست. و لذا گفته می شود «ولایت فقیه از نوع ولایت بر فرزانگان است و نه ولایت بر دیوانگان». و به همین جهت هم حكم فقیه بر خودش هم واجب است چون در راستای إعمال ولایت الهی است و منجر به قرب انسان به حضرت پروردگار می شود.
سؤال: اگر تنها راه نجات انسان ها اجرای حكم خدا در امور اجتماعی و فردی آنهاست، چرا پس از سال ها اجرایِ برنامه ولایت فقیه هنوز مشكلات زیادی در جامعه باقی است؟
جواب: اولاً؛ غفلت نكنیم كه مسئله ی ولایت فقیه، مثل مسئله ی روزه گرفتن است كه باید همواره تلاش كنیم كه روزه ی ما به آن روزه ی واقعی كه دین دستور داده است نزدیك شود، و این طور نیست كه اگر امسال نتوانستیم آن گونه كه دین فرموده روزه بگیریم و به واقع تمام اعضائمان، اعم از چشم و گوش و قلبمان روزه نبود، تصمیم بگیریم سال دیگر روزه نگیریم، بلكه تلاش می كنیم سال دیگر روزه ای بگیریم كه به مقصد و هدف نزدیك تر باشد. مسئله ی حاكمیت حكم خدا از طریق وَلیّ فقیه برای نجات جامعه نیز همین طور است كه باید همواره تلاش كنیم حكم خدا از طریق ولایت فقیه در امور جامعه حاكم شود تا آرام آرام به آن نتایجی كه باید برسیم دست پیدا كنیم. در همین راستا خداوند می فرماید: «...بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ. وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ بَلْ أَتَیْنَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَنْ ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»[198] پیامبر حق را براى مردم آورده؛ امّا بیشترشان از حق كراهت دارند ولی اگر حق از هوس هاى آن ها پیروى كند، آسمان ها و زمین و همه ی كسانى كه در آن ها هستند تباه مى شوند. پس ملاحظه می کنید دین به جهت حقانیتی که دارد خداوند آن را برای مردم آورد، حتی اگر در ابتدا مردم نسبت به آن کراهت داشته باشند ولی چون مطابق فطرت انسان ها است پس از مدتی از درون جانشان آن را می پذیرند.
ثانیاً؛ اگر از حاكمیت حكم خدا از طریق ولیّ فقیه دست برداریم، آیا راه دیگری برای اداره ی امور اجتمایی بشر داریم؟ آیا بقیه ی كشورهای دنیا به جهت همین فاصله گرفتن از حكم خدا نبوده است که گرفتار این همه مشكلاتِ غیرقابل علاج شده اند و مگر نه این است كه گرفتاری های مسلمانان هم امروزه به جهت تأثیرپذیری از همان فرهنگ های بریده از حكم خدا به وجود آمده است؟
سؤال: اگر چند فقیه همگی مدّعی امر ولایت فقیه بودند، چه باید كرد؟
جواب: همچنان که در سخن آیت الله بروجردی«رحمه الله علیه» ملاحظه فرمودید ولایت بر جامعه از نوع ولایت بر امور حِسْبیه یعنی امور بی سرپرست است، و بدین لحاظ ولایت بر جامعه برای فقیه، واجب كفایی است و بر این اساس اگر فقیهی كه توانایی امر مدیریت جامعه را داشته باشد، كار را به عهده گرفت، وظیفه از بقیه ی فقها ساقط می شود و نه تنها وظیفه از آن ها ساقط می شود بلکه بر همه ی آحاد جامعه و از جمله فقیهان واجب است تا زمانی كه فقیهِ حاكم بر اساس حكم خدا حكم می كند، از او تبعیت كنند. مضافاً این که در حال حاضر با وجود مجلس خبرگان که از فقهایی تشکیل شده که فقیه اَعْلم و توانا بر امر حکومت را می شناسند، دیگر چنین فرضی واقع نمی شود زیرا این علمای مجلس خبرگان هستند که مشخص می کنند چه کسی شایستگی لازم را در امر ولایت بر جامعه ی مسلمین دارد.
سؤال: اگر ولایت فقیه یك مسئله ی دینی است و در زمان غیبت باید محقق شود، چرا بین خودِ علماء اسلام در مورد آن اختلاف هست؟
جواب: در بین علماء اسلام در بود و نبود اصل ولایت فقیه در زمان غیبتِ ولیّ عصرg اختلاف نیست. تفاوت در استناد آن ها به ادلّه ی حاکمیت فقیه است. بعضی به اعتبار این كه حكم جامعه، حكم امور بی سرپرست و حسبیه است، لازم می دانند فقیه به عنوان نماینده ی اسلام، امور جامعه را به دست گیرد. و بعضی می فرمایند: همین كه خداوند فرموده است: «فَاللهُ هُوَالْوَلیّ»؛ پس باید حكم خدا همواره در جامعه حاكم باشد و در راستای این ولایت، پیامبر و ائمهh ولایت خدا را اِعمال می كنند و خودِ امامانh در زمان غیبت، فقیه را برای اِعمال ولایت خدا نصب كرده اند.
البته از این نكته نباید غفلت كرد كه بعضاً در طول تاریخ در كلمات علماء دین، «ولایت» به معنای اجرای امور جامعه به كار رفته، مثل اعمالی كه والی یك شهر انجام می دهد و لذا وقتی با توجه به این امر می فرمایند: درست نیست فقیه، ولایت داشته باشد، منظور آن ها این است كه نباید فقیه در جایگاهِ والی شهر قرار گیرد. ولی هیچ عالِم اسلامی در این كه باید حكم فقیه در جامعه ی اسلامی نافذ باشد تردید ندارد.[199]
سؤال: آیا ولایت فقیه، مطلق است یا نسبی؟
جواب: از آن جایی كه فقیه؛ حكم خدا و رسول خداf را اظهار می دارد و نه نظرِ خود را، ولایت فقیه مطلق است. و بر همین مبناست كه مخالفت با حكم ولیّ فقیه، مخالفت با حكم خدا و رسول خداf است. و امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» می فرمایند: همه ی اختیاراتی كه برای امام معصوم(ع) به عنوان ولیّ امر جامعه ی اسلامی ثابت است برای فقیه نیز باید ثابت باشد و ولیّ فقیه از این نظر هیچ حد و حصری ندارد مگر آن كه دلیلی اقامه شود كه برخی از اختیارات امام معصوم به ولی فقیه داده نشده است. در ضمن، ایشان می فرمودند «ولایت فقیه همان ولایت رسول اللهf است.» ولایت مطلقه ی فقیه به این معنا كه فقیه هر كاری دلش خواست انجام دهد و هر حكمی دلش خواست بكند و اختیار مطلق دارد و هیچ مسئولیتی متوجه او نیست واقعیت ندارد واژه ی مطلقه در ولایت مطلقه ی فقیه در مقابل ولایت محدودی است كه فقها در زمان طاغوت داشتند.
نكته ی دومی كه ولایت مطلقه ی فقیه بدان اشاره دارد این است كه فقیه هنگامی كه در رأس حكومت قرار می گیرد هر آنچه از اختیارات و حقوقی كه برای اداره ی حكومت، لازم و ضروری است برای او وجود دارد و از این نظر نمی توان هیچ تفاوتی بین او و امام معصوم(ع) قائل شد؛ یعنی بگوییم یك سری از حقوق و اختیارات علیرغم آن كه برای اداره ی یك حكومت لازم و ضروری است مع هذا اختصاص به امام معصوم(ع) دارد و فقط اگر شخص امام معصوم در رأس حكومت باشد می تواند از آن ها استفاده كند اما فقیه نمی تواند و حق ندارد از این حقوق و اختیارات استفاده كند. بدیهی است كه این سخن قابل قبول نیست چرا كه اگر فرض می كنید این حقوق و اختیارات از جمله حقوق و اختیاراتی هستند كه برای اداره ی یك حكومت لازمند و نبود آن ها موجب خلل در اداره ی امور می شود و حاكم بدون آن ها نمی تواند به وظیفه ی خود كه همان اداره ی امور جامعه است عمل نماید، بنابراین عقلاً به هیچ وجه نمی توان در این زمینه تفاوتی بین امام معصوم و ولیّ فقیه قائل شد و هرگونه ایجاد محدودیت برای فقیه در زمینه ی این قبیل حقوق و اختیارات، مساوی با از دست رفتن مصالح عمومی و تقویت منافع جامعه ی اسلامی است. بنابراین لازم است فقیه نیز به مانند امام معصوم(ع) از مطلق این حقوق و اختیارات برخوردار باشد كه این مسأله هیچ ربطی به حكومت فاشیستی ندارد و موجب توتالیتر شدن ماهیت حاكمیت نمی شود بلكه این امرِ عقلیِ مسلم و بسیار واضحی است كه در حكومت های دیگر نیز پذیرفته شده و وجود دارد.
مطلب دیگری كه ولایت مطلقه ی فقیه به آن اشاره دارد در رابطه با این سؤال است كه آیا دامنه ی تصرف و اختیارات ولیّ فقیه، تنها منحصر به حدّ ضرورت و ناچاری است یا اگر مسأله به این حد هم نرسیده باشد ولی رجحان عقلی و عقلایی در میان باشد فقیه مجاز به تصرف است؟ ذكر یك مثال برای روشن شدن مطلب مناسب است: فرض کنید وضعیت ترافیك شهر دچار مشكل جدی است و به علت كمبود خیابان و یا كم عرض بودن آن، مردم و ماشین ها ساعت های متوالی در ترافیك معطل می مانند و خلاصه، وضعیت خیابان های فعلی پاسخگوی نیاز جامعه نیست و به تشخیص كارشناسان امین و خبره، احداث یك یا چند بزرگراه لازم و حتمی است. یا وضعیت آلودگی هوای شهر در حدی است كه متخصصان و پزشكان در مورد آن به مردم و حكومت هشدارهای پی در پی و جدّی می دهند و راه حل پیشنهادی آنان نیز ایجاد فضای سبز و احداث پارك است. در این گونه موارد هیچ شكی نیست كه ولیّ فقیه می تواند با استفاده از اختیارات حكومتی خود حتی اگر صاحبان املاكی كه این بزرگراه و پارك در آن ساخته می شود راضی نباشند با پرداخت قیمت عادلانه و جبران خسارت های آنان، دستور به احداث خیابان و پارك بدهد و مصلحت اجتماعی را تأمین كند.
اكنون با این توضیحات روشن می شود ولایت فقیه و ولایت مطلقه ی فقیه به معنای آن نیست كه فقیه بدون در نظرگرفتن هیچ مبنا و ملاكی، تنها و تنها بر اساس سلیقه و نظر شخصی خود عمل می كند و هر چه دلش خواست انجام می دهد و هوی و هوس و امیال شخصی اوست كه حكومت می كند. بلكه ولی فقیه، مجری احكام اسلامی است و اصلاً مبنای مشروعیت و دلیلی كه ولایت او را اثبات می كند عبارت از اجرای احكام شرع مقدس اسلام و تأمین مصالح جامعه ی اسلامی در پرتو اجرای آن احكام است؛ بنابراین بدیهی است كه مبنای تصمیم ها و انتخاب و عزل و نصب و كلیه ی كارهای فقیه، احكام اسلام و تأمین مصالح جامعه ی اسلامی و رضایت خدای متعال است و باید این چنین باشد و اگر ولیّ فقیهی از این مبنا عدول كند خود به خود صلاحیتش را از دست خواهد داد و ولایت او از بین خواهد رفت و هیچ یك از تصمیم ها و نظرات او مطاع نخواهد بود. بر این اساس، به یك تعبیر می توانیم بگوییم كه ولایت فقیه در واقع ولایت قانون است؛ چون فقیه ملزم و مكلف است در محدوده ی قوانین اسلام عمل كند و حق تخطی از این محدوده را ندارد، همان گونه كه شخص پیامبر و امامان معصومh نیز چنین هستند. بنابراین به جای تعبیر ولایت فقیه می توانیم تعبیر "حكومت قانون" را به كار بریم البته با توجه به این كه منظور از قانون در اینجا قانون اسلام است.
سؤال: در خصوص نظارت مجلس خبرگان اشکالی تحت عنوان دور مطرح است. اشکال این است که رهبری، فقهای شورای نگهبان را نصب می کنند، و فقهای شورای نگهبان صلاحیت اعضای مجلس خبرگان را بررسی و تأیید می کنند و مجلس خبرگان شخص رهبر را گزینش می کنند. پس به این ترتیب رهبر درصدر و ذیل این سلسله، قرار می گیرد و اینجا دور فلسفی یعنی توقف شئ بر نفس خود پیش می آید. به این دلیل که صلاحیت فقهای خبرگان توسط فقهای شورای نگهبان تأیید می شود و فقهای شورای نگهبان کسانی هستند که توسط رهبر منصوب شده اند.
جواب: این حالت، دور محسوب نمی شود و تالی فاسد دور را به همراه ندارد، چون وظیفه ی شورای نگهبان در حدّ تأیید اجتهاد و عدم سوء پیشینه ی كاندیداهای نمایندگی مجلس خبرگان است و همه ی افرادی كه در حدّ اجتهاد هستند می توانند خود را كاندیدا كنند و مردم به هركدام كه صلاح دیدند رأی می دهند. در حالی كه وقتی دور پیش می آید كه شورای نگهبان عده ای را به عنوان مجلس خبرگان انتخاب كند - بدون امكان كاندیداشدن مجتهدین- و بعد هم همان افراد، مجلس خبرگان را تشكیل دهند- بدون انتخاب مردم- .
این بود آنچه بعد از بحث از جایگاه نظری نبوت و امامت تحت عنوان مبانی حکومت دینی و ولایت فقیه می توان مدّ نظر قرار داد، زیرا ما معتقدیم ولایت فقیه ادامه ی امامت در زمان غیبت امام عصر g تا ظهور و حکومت امام عصر است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
منابع
قرآن
نهج البلاغه
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسی«رحمه الله علیه»
الکافی، ابی جعفر محمدبن یعقوب کلینی«رحمه الله علیه»
فصوص الحکم، محی الدین بن عربی
الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه، ملاصدرا«رحمه الله علیه»
مفاتیح الغیب، ملاصدرا«رحمه الله علیه»
تفسیر المیزان، علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»
انسان شناسی در اندیشه ی امام خمینی«رضوان الله علیه»، مؤسسه ی تنظیم و نشرآثار امام خمینی
رساله الولایه، انتشارات الدراسات الاسلامیه، قم
روح مجرد، آیت الله حسینی طهرانی«رحمه الله علیه»
إقبال الأعمال، سید بن طاووس
الغدیر، علامه ی امینی
كتاب الغیبة، شیخ طوسی
بلد الامین، کفعمی
كمال الدین و تمام النعمة، محمد بن علی بن بابویه معروف به شیخ صدوق
مجموعه آثار، شهید مطهری
اصول فلسفه و روش رئالیسم ، علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»
بدایه الحکمه و نهایه الحکمه، علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»
انسان و خلافت الهی، آیت الله محمد شجاعی
خواجه نصیرالدین طوسی، تلخیص الحصل
پیشرفت سریع اسلام، ترجمه ی سعیدی
محمدf از نظر دیگران، محمد علی خلیلی
مسند، احمد حنبل
صحیح، مسلم
عبقات الأنوار، از میر حامد حسین
تاریخ طبری
منتخب الاثر، تألیف لطف الله صافی
مناقب مرتضوی، کشفی ترمدی حنفی
خطر مادی شدن دین، اصغر طاهرزاده
امام شناسی، آیت الله حسینی تهرانی
الموفقیات، آیت الله ملکی تبریزی
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید
احقاق الحق، سید نورالله حسینی مرعشی شوشتری
اربعون حدیثنا، شهید اول
الطرائف، ابن طاوس
صواعق ابن حجر
موطأ مالك
راز شادی امام حسین(ع) در قتگاه، اصغر طاهرزاده
کمال الدین و تمام النعمه
دُرالمنثورف سیوطی
الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندى
ولایت فقیه، امام خمینی
کتاب البیع، امام خمینی، مؤسسه اسماعیلیان
انسان در اسلام، آیت الله جوادی آملی
تحف العقول، ابن شعبه حرانی«رحمه الله علیه»
تصنیف غرر الحكم و درر الكلم، عبد الواحد تمیمى آمدى
توحید عملی و عینی، آیت الله حسین حسینی طهرانی
توحید المفضل
التوحید، شیخ صدوق«رحمه الله علیه»
الخصال، شیخ صدوق
من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق
معانی الأخبار، شیخ صدوق
اعتقادات الإمامیه، شیخ صدوق
إرشاد القلوب إلى الصواب
عده الداعی و نجاح الساعی، ابن فهد حلى
اسرار آل محمد، سلیم بن قیس الهلالی
وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی
تفسیر نورالثقلین، شیخ عبدالعلى عروسى حویزى
علم الیقین، فیض کاشانی
روضه الواعظین و بصیره المتعظین، فتال نیشابورى
محاسن، برقی
فلاح السائل، نجاح المسائل، سید بن طاوس
الإحتجاج، طبرسی
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
· معرفت النفس و الحشر (ترجمه و تنقیح اسفار جلد 8 و 9)
· گزینش تكنولوژی از دریچه بینش توحیدی
· علل تزلزل تمدن غرب
· آشتی با خدا ازطریق آشتی باخود راستین
· جوان و انتخاب بزرگ
· ده نكته از معرفت نفس
· كربلا، مبارزه با پوچی ها (جلد 1و2)
· زیارت عاشورا، اتحادی روحانی با امام حسینu
· فرزندم این چنین باید بود
· فلسفه حضور تاریخی حضرت حجتg
· مبانی معرفتی مهدویت
· مقام لیله القدری فاطمهi
· از برهان تا عرفان (شرح برهان صدیقین و حركت جوهری)
· جایگاه رزق انسان در هستی
· زیارت آل یس، نظر به مقصد جان هر انسان
· فرهنگ مدرنیته و توهّم
· دعای ندبه، زندگی در فردایی نورانی
· معاد؛ بازگشت به جدّی ترین زندگی
· بصیرت حضرت فاطمهi
· جایگاه و معنی واسطه فیض
· آنگاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود
· صلوات بر پیامبرf؛عامل قدسی شدن روح
· عوامل ورود به عالم بقیت اللهی
· اسماء حسنا، دریچه های نظر به حق
· امام خمینی و خودآگاهی تاریخی
· امام و امامت در تکوین و تشریع
· امام و مقام تعلیم به ملائکه
· خویشتن پنهان
· جایگاه اشراقی انقلاب اسلامی در فضای مدرنیسم
· مبانی نظری و عملی حب اهل بیتh
· ادب خیال، عقل و قلب
· عالم انسان دینی
· جایگاه جنّ و شیطان و جادوگر در عالم
· هدف حیات زمینی آدم
· زن، آن گونه كه باید باشد
· خطر مادی شدن دین
· چگونگی فعلیت یافتن باورهای دینی
· هنر مردن
· راز شادی امام حسین(ع) در قتلگاه
· تمدن زایی شیعه
· حقیقت نوری اهل البیت
· بصیرت و انتظار فرج
· آخرالزمان؛ شرایط ظهور باطنی ترین بُعد هستی
· سلوک ذیل شخصیت امام خمینی
· رمضان دریچه رؤیت
· انسان؛ از تنگنای بدن تا فراخنای قرب الهی
· جایگاه تاریخی حادثه ها و هنر اصحاب کربلا در فهم آن