+
-
بسم الله الرحمن الرحیم

فرزندم این‌چنین باید بود (شرح نامه 31 نهج البلاغه) - جلد اول

فهرست فرزندم این‌چنین باید بود (شرح نامه 31 نهج البلاغه) - جلد اول


مقدمه

1- كتابِ حاضر مجموعه ی سخنرانى هاى استاد طاهرزاده در شرح نامه ی 31 نهج البلاغه است كه طى 52 جلسه در سال هاى 74-1373 ایراد گردیده و بحمداللّه مورد توجّه و استقبال عده ی كثیرى از خواهران و برادران ایمانى قرار گرفت. از آن جایی كه بسیارى از عزیزان مایل بودند تا رهنمودهاى امیرالمؤمنینu را در دستگاهِ انسان شناسى و تربیتى اسلام براى خود دنبال كنند، از همان روزهاى اوّل پیشنهادِ چاپ مباحث شد تا این كه گروه فرهنگى المیزان به خواستِ الهى مفتخر به انجام آن کار گشت و لذا بیست جلسه از آن مباحث را بعد از بازبینی توسط استاد در این مجلد خدمتتان عرضه مى دارد و بقیه ی آن در جلد دوّم ارائه می شود تا إن شاءالله بتوانیم از چشمه ی سرشارِ رهنمودهاى آن امامِ معصوم كه به حق نیاز به دقت و تأمل زیادی دارد، بهره ی كافى و وافى ببریم.

2- وقتی به رهنمودهای مولی الموحدین(ع) به فرزندشان با دقت می نگرید ملاحظه خواهید کرد با راهنمایی هایی روبه رو هستید که روح زندگی صحیح در روی زمین را در بر دارد و نه تنها آن رهنمودها کهنه نشده بلکه باید گفت: روز به روز به صورتی زنده تر خود را می نمایاند تا زندگی ها را از ظلماتی که با شدت بیشتر ظهور کرده، رهایی بخشد.

3- همچنان که ملاحظه خواهید کرد این نامه مجموعه ی نصایح ساده ای نیست که یک پدر به فرزند خود نوشته باشد، بلکه یک منظومه ی فکری است که می تواند مبنای شخصیت علمی و عملی انسان ها را تشکیل دهد تا هرکس در هر مرحله از زندگی خود بهترین انتخاب را انجام دهد و از جهت گیری اصلی زندگی که سلوک إلی الله است باز نماند.

4- با توجه به این که زندگی میدان جنگ با قدرت های شیطانی است و پیروزی ما تنها در گرو اقامه ی حق و عدل است و حق و عدل تنها در فرهنگ اهل البیتh به ظهور حقیقی خود رسیده، به خوبی جرأت می کنیم در ذیل این فرهنگ به عالی ترین اهداف انسانی خود و جامعه بیندیشیم و هیچ یأس و ناامیدی را به خود راه ندهیم و بدین لحاظ می توان گفت: در این نامه شما با فرهنگ اهل البیتh به صورت کاربردی روبه رو می شوید.

5- اگر پذیرفته اید شناخت امکان های فرهنگیِ یک ملت در ادامه ی راه به او کمک های اساسی می کند، نمی توانید برای نظر به افق های متعالی زندگی از نامه ای که مولی الموحدینu به بهانه ی نامه به امام حسنu، به همه ی جوانان تاریخ نوشتند، چشم بردارید و از درک کل نگرِ آن نامه ی بلند غافل باشید و در نتیجه ی آن غفلت، نسبت به تناسب بین ظاهر و باطنِ زندگی حیران گردید.

6- در زمانه ای که فرهنگ سکولار غربی اراده کرده است تا تمام نسبت های بشر را با عالم قدس و معنویت در هم بریزد و تفکر تکنیکی را به جای تفکر معنوی بنشاند، رجوع به نامه ی انسانی که یک دست در عالم قدس دارد و دست دیگر در زمین، بسیار زندگی ساز است، تا نخواهیم زندگی را از نقطه ی صفر آغاز کنیم و بر پریشانی خود بیفزائیم.

7- همه می دانیم تأثیر سبک زندگی در امور مختلف قابل انکار نیست و به هیچ وجه نمی توان نسبتِ بین ظاهر و باطنِ زندگی را نادیده انگاشت و لذا هر اندازه که از حقیقت فاصله بگیریم به همان اندازه ظاهر زندگی بی معنا و پوچ خواهد شد و تلاطمی سهمگین وجود ما را در برمی گیرد. در چنین شرایطی از طریق رهنمودهای مولی الموحدین(ع) در نامه به فرزندشان می توانیم مسیرِ رجوع به حقیقت را باز یابیم و در سایه ی آن سبک از زندگی، خود را از تلاطم موجود رهایی بخشیم و به هویت اسلامی خود برگردیم و زندگی خود را از قرار داشتن در ذیل زندگی غربی آزاد کنیم.

8- در شرایطی قرار داریم که متأسفانه شکل زندگی و امور عادیِ روزمرّه، نقشی اساسی پیدا کرده و حقیقت یابی به حاشیه رفته و امور زندگیِ معمولی به عنوان مسائل مهم زندگی، جای حقیقت را گرفته و سخن گفتن از موضوعاتی بالاتر از موضوعات معمولی زندگی، سخنان بی وجه قلمداد می شود. در چنین شرایطی اگر به داد خود و جامعه ی خود نرسیم، به سطحی ترین شکل حیات سقوط خواهیم کرد و همه چیز را در برآوردنِ غرایز و بر اساس مشهورات دنبال می کنیم، در این شرایط است که ملاحظه خواهید کرد چقدر نامه ی مولی الموحدینu زندگی ساز است و چگونه انسان را از بی معناییِ دوران رهایی می بخشد. إن شاءالله. و به این امید کتاب را تقدیم می کنیم.

گروه فرهنگی المیزان



مقدمه ی مؤلف

1- وقتى بشرِ جدید متوجه شد كه در تفسیر انسان از نظر تعلیم و تربیت، بین دو دروغ بزرگِ لیبرالیسم و كمونیسم، سرگردان است و متوجه شد در تفسیرى كه مکاتب بشری از انسان كردند چگونه انسان را از همه ی ابعاد اصیلِ خود ساقط کرد و با انسانی روبه رو شد که ابعاد متعالی اش را زیر پا گذارده، متوجه جایگاه برنامه ای می شود که انبیاء و اولیاء الهی به صحنه آورده اند. در این راستا بود که بشر جدید در یک بازخوانی تاریخی فهمید پروردگار عالم، بشر را در تعلیم و تربیت تنها نگذارده تا انسان ها هر روز خود را به دست نظریه اى جدید بدهند و در آخر همه چیزِ خود را بر باد رفته ببینند، لذا دست به دامن پیامبران و اولیاء معصوم الهى مى زنند تا از این خطر بزرگ، یعنى از دست دادن خویشتن خویش، نجات یابند.

2- وقتى انسان ها متوجه شدند باید برای معنادارکردن زندگی با عالم غیب مأنوس گردند و فهمیدند براى رسیدن به چنین زندگی، تربیتى خاص لازم است و نگاه اومانیستی به عالم و آدم هرگز چنین انسانى را نمى پروراند، دست به دامن پیامبران و اولیاء الهى مى زنند تا از صعود به قلّه هاى عالم معنا باز نمانند و بتوانند معنى حقیقى خود را به دست آورند. این وقتى محقق می شود که بشر بداند مدت هاست به جهت فرهنگ مدرنیته و سبک زندگی مدرن شرایط زندگى كردن در عالَم دینى را گم كرده است. در آن حدّ که حتى نمى داند چه چیزى را گم كرده تا به بازیابی آن فکر کند. آگاهی از این امر شروع مبارکی است برای رجوع به فرهنگ اهل البیت پیامبرf تا دوباره بركت به زندگى ها برگردد.

3- امیرالمؤمنین علىu به عنوان امامى معصوم كه واسطه بین خدا و خلق اوست، طرح تربیت انسان هایى را كه مى خواهند مؤدب به آداب الهى باشند و خود را معنى ببخشند به آن ها عرضه مى كند، و راهى ظریف و بسیار پر ثمر در پیش پاى فرزند خود - به نمایندگىِ همه ی فرزندان بشریت - قرار مى دهد تا بشریت بفهمد زندگى و مرگ یعنى چه، و آگاه شود با خود و با دیگران و با خداىِ خود چگونه باید برخورد كند و چگونه باید بیندیشد.

4- نامه ی امام على به امام حسن «علیهماالسلام» به واقع یك دایره المعارفِ كامل تربیتى است با این هدف که انسان را در اوج صعود انسانی قرار دهد و وقتی انسان بر نكته نكته ی آن نامه تأمّل نماید و نکات آن را موشكافى كند متوجه می شود این نامه چه گنجینه ی بزرگی است.

كتابى كه در پیش روى خود دارید در صدد است تا در حدّ امكان با تأمّل و موشكافى لازم مخاطب را با آن نوعی از كلمات آسمانى روبه رو کند که إن شاءالله بشر امروز بتواند راه روشنى در پیش پاى خود بیابد و به راحتى از چشمه ی زلال هدایت امام معصوم استفاده كند.

5- وقتی نسبت انسان ها به همدیگر غیر مسئولانه و غیر متعهدانه می گردد و به تدریج هیچ تعهدی نسبت به پیامدهای نظری و عملی کارهایشان در آن ها دیده نمی شود، دیگر تذکرات عادی کارآیی خود را از دست می دهند. زیرا در آن حالت انسان ها در معنای بودنِ خود دچار بحران شده اند و به جای آن که نگران عدم ارتباط خود با حقایق باشند نگران آن اند که تحلیل و نظر دیگران نسبت به آن ها چگونه است. چنین جامعه ای در فضای مجازیِ نظرات و تحلیل هایِ دیگران زندگی می کند، در این حال آیا تنها راه همان راهی نیست که امام علیu پیشنهاد می کند؟ راهی که به واقعی ترین ابعاد انسان و در وسعتی که ابدیت انسان را نیز در برمی گیرد، نظر دارد؟

6- نظر به نامه ی امام علیu نظر به تجدید عهدی است که انسان را به حیات معنوی خود برمی گرداند و به عالَمی اشاره می کند که در آن عالم، انسان ها با اولیاء الهی احساس یگانگی می نمایند و با تمام وجود احساس می کنند فاصله ی زیادی با دنیای مدرن دارند. این نامه به عالمی اشاره دارد که امثال حافظ و مولوی در آن عالم به سر برده اند و انسان را با تفکری که با ذات زیبایی و شعر بیگانه نیست، آشنا می کند، یعنی عالم تجلی حقیقت.

7- امیرالمؤمنین(ع) با توصیه های خود نگاه انسان را به چیزی متعالی تر از زندگیِ روزمرّه می اندازند ولی انسان را از زندگی در دنیا بیگانه نمی کنند، تا نه جهان کوچک شود و از گستردگی آن تا ابدیت غفلت گردد و نه انسان آنچنان تقلیل یابد که گویا همه ی استعدادهای او در محدوده ی شناختن بُعد حیوانی او باید خلاصه شود.

8- تا انسان خود را آن طوری که شایسته است تربیت نکند نمی تواند به یگانگی بین «حقیقت» و «خیر» و «زیبایی» دست یابد، نگاه روشن امیرالمؤمنین(ع) در نگاه وحدت گرایانه نسبت به آن سه مفهوم، نشان می دهد که حضرت راهی را در مقابل فرزندشان می گشایند که فرزند جوانشان با اندیشه ای آزاد به حقیقت بنگرد و در همان حال در مقابل خود چیزی جز خیر و جمال نبیند و آن خیر نیز خود را در اوج زیبایی نمایان سازد. در این حالت است که نه انسان گرفتار تحجر می شود و نه مقهور نگاه سکولاریستی می گردد.

9- وقتی در زمانه ای قرار داریم که ذات تکنولوژی بشر را به مبارزه می طلبد و آنچنان همه ی مناسبات بشر را در برگرفته که آدمی برای مخالفت با آن آزاد نیست، آنچه بسیار ارزشمند است فهم ذات تکنولوژی و علم تکنیک است از آن جهت که آن علم به جهت روح تکنیکی اش افق زندگی ما را سخت زمینی می کند و این - یعنی فهم ضعف علم تکنیک- ظهور نمی کند مگر با مدّ نظر قرار دادنِ افقی قدسی و متعالی. حضرت علیu در نامه ی خود به فرزندشان افقی قدسی و متعالی را در پیش چشم انسان می نهند و به همین دلیل این نامه رهنمودی است برای همه ی زمان ها تا انسان همواره حقیقت را مدّ نظر خود داشته باشد.

10- ملتی که چشم در حقیقت داشته باشد همواره در هر شرایطی توان تجدید نظر در امور خود را دارد و هرگز گرفتار آن چنان بن بستی نمی شود که امکان گذار از ظلماتِ دوران به حیات اسلامی برایش ممکن نباشد. آن حقیقتی که به ما توان تجدید نظر می دهد تا در تاریخ دویست ساله ی غرب زدگی خود تجدید نظر کنیم، نامه ای است که مولی الموحدین علی(ع) به فرزندشان نوشتند، وقتی کسی به واقع توانست با نظر به حقیقت فکر کند، می تواند به امید تحقق سبکی از زندگی که شروع تمدن نوین اسلامی است، قدمی جلو بگذارد. شما تفکر در این نامه را شروع کنید ببینید آیا امکان تجدید نظر به شما می دهد؟

طاهرزاده



جلسه اوّل مكاتبه پدری نمادين با فرزندی نمادين

بسم الله الرحمن الرحیم

اى عجبا! من چه منم؟

راستى در حال حاضر چگونه ایم و چگونه باید بود؟

در شرح نامه ی 31 نهج البلاغه كه رهنمودهای امام على(ع) به فرزندشان امام حسن(ع) می باشد قصد داریم چگونه بودن را در عرصه حیات و زندگى امروزین خود از زبان امامى معصوم بشنویم و در شدن خود براساس آن رهنمودها تلاش نماییم. امام(ع) هنگام بازگشت از صفین در محلی به نام حاضرین، نامه ی خود را این طور شروع مى فرمایند:

«مِنَ الْوالِدِ الْفانِ،المُقِرِّ لِلزَّمان، المُدْبِرِ العُمُر، اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر، الذَّامِّ لِلدُّنْیا، السَّاكِنِ مَساكِنَ المَوْتى، وَ الظّاعِنِ عَنها غَدَا. اِلىَ الْمَولُودِ الْمُؤَمَّلِ مالایُدْرَك، السّالِكِ سَبیلَ مَنْ قَدْ هَلَكَ، غَرَضِ الأسْقامِ وَ رهینَةِ الأیّامِ وَ رَمِیَّةِ الْمَصائِبِ، وَ عَبْدِ الدُّنیا وَ تاجِرِ الْغُروُرِ، وَ غَریمِ الْمَنایا، وَ اَسیرِ الْمَوْتِ، وَ حَلیفِ الْهُمُومِ وَ قَرینِ الأحْزانِ، وَ نُصْبِ الأفاتِ، وَ صَریعِ الشَّهَواتِ، وَ خَلیفَةِ الأمواتِ.»

این نامه، نامه ی پدرى است به مرگ نزدیك و به پیروزى زمانه معترف که زندگى از او روى گردانیده و به روزگار گردن نهاده نکوهشگر دنیا، در سراى گذشتگان آرمیده و فردا از آن سراى كوچنده، به فرزندى آرزومند كه به آرزوها دست نخواهد یافت، رهسپار راه هلاك شدگان و آماج بیمارى ها و گروگان روزگار و هدف مصیبت ها و بَرده ی دنیا و سوداگر غرور و وامدار فنا و بنده ی مرگ و هم سوگند اندوه و همنشین غم و هدف آفات و خاكسارِ شهوات و جانشین رفتگان.

با اطمینان مى توان گفت: اگر كسى با تعمّقِ لازم در سخنان حضرت علیu تدبّر کند به بصیرت فوق العاده ای دست می یابد و در همین رابطه درخواست مى كنم از طریق تعمّق بر روى گفتار امیرالمؤمنین(ع) که در این نامه مطرح است به دنبال كسب بصیرت از امام(ع) باشید وگرنه كسب اطلاعات به تنهایى به كار نمى آید.

منظور ما این نیست كه اطلاعاتی را که از این نامه و یا سایر خطبه ها و نامه های نهج البلاغه به دست می آوریم چیز کم ارزشی است، منظور بنده این است كه عنایت داشته باشید هركس می تواند در مواجهه با نهج البلاغه به احوالاتی نایل شود که فوق آن اطلاعاتی است که در ابتدای امر به آن نظر دارد.

این نامه رهنمودی است همراه با بصیرت به وسعتی فراتر از نگاهی که اهل دنیا به زندگی دارند و لذا در ابتدا حضرت تحلیل خودشان را از دنیا و زندگى طرح می کنند و این موضوع مهمی است كه حضرت از چه زاویه اى به دنیا مى نگرند، تحلیل خود را از زندگى از یک طرف و جایگاه یك جوان را در زندگى دنیا از طرف دیگر مطرح می نمایند تا جوانان هرچه درست تر زندگی را بنگرند.

مخاطب اصلى نامه، امام حسنu هستند که از یك جهت از همان دوران کودکی معصوم اند - هرچند هنوز امام نیستند- و از جهت دیگر جوانی هستند همچون سایر جوانان و حضرت على(ع) در این نامه به عنوان شخص بصیرى كه هم جایگاه دنیا را درست مى بینند و هم جوانىِ یك انسان را؛ به سخن گفتن با فرزندشان پرداخته اند. مكاتبه اى است بین پدرى نمادین با فرزندى نمادین توسط امامى معصوم.



واقعی ترين نگاه به انسان و به دنيا

می فرمایند: «مِنَ الْوالِدِ... اِلَى الْمَوْلُودِ...»

نامه اى از پدرى با این خصوصیات به فرزندش با خصوصیاتى خاص كه به ذکر آن می پردازند. اولین خصوصیّتى كه حضرت براى خودشان شمرده اند «والِدِ الْفانِ» است، یعنى پدرى كه در آستانه ی مرگ است نه به معناى این كه پیر شده است بلكه به معناى این كه مى بیند مثل هر انسان دیگری در معرض مرگ است. چه پیر شده باشد و چه هنوز پیر نشده، حتی پیرشدن تنها براى كسانى متذکر مرگ است که بصیرت لازم را در زندگی به دست آورده باشند وگرنه در انسان های معمولی پیرانى را ملاحظه می کنید که در عین کهولت سن، متذکر مرگ نیستند.

می فرمایند: نامه ای از پدری که در حال فناشدن است، «المقر للزمان» اقرار مى كند به روزگار و این که روزگار در حال گذر است.

چنین انسانی با این نگاه به مرگ و به روزگار چشم دلش بیدار خواهد بود و می تواند تحلیل درستى از حادثه ها داشته باشد. همین طور که خیلی فرق است بین بازیكنان فوتبال و داور بازى، بازیكن فقط به بازى عشق مى ورزد در حالى كه داور، بازى كردن بازیكن ها را مورد توجه قرار مى دهد و خودش بازى نمى كند بلكه بازیكن ها را تحلیل مى كند. انسان ها نیز در این دنیا دو گونه اند: عده اى در این دنیا بازیگرند و در عین این که عمرشان به سرعت مى گذرد، نمى فهمند چه مى كنند، همین كه نان و آبی به دست می آورند دل خوش اند ولی عده ی دیگرى از انسان ها هستند كه از این سطح بالاتر آمده اند و می توانند زندگى را تحلیل كنند. فقط در زندگی بازیگر نیستند، بلكه تماشاگر هم هستند. شخصى که غذاهاى گوناگون را پى در پى مى خورد و فقط به خوشمزگى آنها توجه دارد، عملاً تنها در زندگی بازیگری پیشه کرده است ولی آن کسی که در عین استفاده از غذا، غذاخوردنش را تحلیل و ارزیابى مى كند، تنها بازیگر نیست، هم لذّت بردنش از غذا را مى بیند و هم غذا خوردنش را تحلیل مى كند، این انسان از حیات حیوانی بالاتر است و می توان گفت نور انسانى به قلب او افتاده، زیرا حیوان فقط غریزه است و كسى كه فقط مقهور غرایز است هنوز در محدوده ی حیوانیت است در حالی که مقام انسان طوری است که می تواند محدوده ی حیوانی را بنگرد. حیوان تنها شهوت دارد ولى انسان، هم شهوت دارد و هم شهوت داشتن خودش را مى تواند ارزیابى كند. با این تفصیل باید دقت كرد كه حضرت على(ع) چرا در عین آن که در دنیا زندگی می کنند زندگی خود را تحلیل می نمایند و متوجه اند زندگی در دنیا در شخصیت انسان چه جایگاهى دارد.

حضرت علی(ع) در جملات فوق نشان می دهند که ناظرِ فانى شدن شان در زندگی دنیا هستند. واضح است كه فانى شدن به تنهایى مطرح نیست زیرا انسان ها بخواهند یا نخواهند نسبت به زندگی در دنیا در حال فانى شدن هستند، خواه ناخواه پیر مى شوند و مى میرند. اما مهم این است كه انسان بتواند پیرشدنش را ببیند و در زندگی جایگاه پیرشدن خود را درست تحلیل کند. كسى كه پیرشدنش را ببیند، بیدار است. یك وقت است كه عمر بر آدمى مى گذرد و یك وقت آدمى مى بیند كه عمر بر او مى گذرد و نسبت به گذشت عمرش بصیر است. حضرت در این نامه مى فرمایند: این نامه از طرف كسى است كه در حال فنا است و فناى خودش را مى بیند و به گذران زمان آگاهی دارد. «اَلْمُدْبِرِ الْعُمُر» به عمر پشت كرده و آن را پشت سر گذاشته است. باز هم ملاحظه کنید كه همه ی انسان ها، عمر خود را پشت سر مى گذارند اما هركس متذکر این واقعیت نیست تا جایگاه خود را نسبت به عمری که در حال رفتن است تعریف کند، خیلى فرق است بین این دو، آن کس که نسبت به گذران عمرِ خود آگاهی حضوری دارد نه تنها دلواپس قضیه نیست بلکه از آن استفاده هم مى كند و در حالتی معنوی قرار می گیرد.



كنار آمدن با واقعيات

«اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدَّهْر»: این نامه، نامه ی كسى است به تو اى فرزندم كه واقعیات روزگار را پذیرفته است و از یک جهت به عنوان یک واقعیت تسلیم آن شده است و لذا به جای آن که بخواهد با قواعد روزگار مقابله کند از شرایط موجود به نفع تعالی خود بهره می گیرد. این جمله، موضوع بسیار دقیقی را متذکر می شود. هیچ كدام از ما نیست که در معرض بلای دنیا نباشد، همه به نحوی در این دنیا دچار انواع سختى ها هستند، پیر و جوان هم ندارد. در رویارویی با چنین وضعى هر انسانى مى تواند دو نوع موضع اختیار كند. یا مى فهمد كه قصه ی دنیا چنین است، پس آن سختی ها را به عنوان واقعیت مى پذیرد، که چنین فردی را «اَلْمُسْتَسْلِمِ لِلدّهر»، می گوئیم. یا با نادیده گرفتن چنین واقعیاتی دائماً وقتی با سختی های دنیا روبرو می شود گله می کند که چرا چنین شد؟ گله دارد چرا موهاى سرش سفید شده، چرا هوش من از دیگرى كمتر است و همچنان هزاران چراهای بی جواب را با خود تکرار می کند. این چراها در این دنیا نشانه ی عدم بصیرت است نسبت به دنیا و نپذیرفتن سختی های طبیعی دنیا. كسى كه از درست دیدن حادثه های دنیا عاجز است یقیناً در رویارویی با حادثه ها، قربانى آن ها مى شود.

حضرت مى فرمایند، فرزندم! كسى براى تو نامه مى نویسد كه این روزگار را با همین حادثه ها و سختی ها پذیرفته است. مى داند و مى بیند كه این روزگار هم پیرى دارد و هم سیل، هم جنگ دارد هم كشته شدن؛ هم دعوا و خیانت دارد و هم وفادارى و ایثار؛ هم شیطان دارد هم ملك. عرض بنده آن است که ملاحظه بفرمایید كسى كه این نکته را در دنیا و نسبت به دنیا بفهمد به بصیرت بزرگى نائل آمده است و می تواند به بهترین انتخاب ها دست بزند، چنین انسانی دیگر «در» دنیا زندگى نمى كند بلكه «فوق دنیا» زندگى مى كند. در یك بازى فوتبال اگر انسان تنها جزء بازیكنان باشد؛ با رفتن توپِ رقیب در درون دروازه ی تیمش غصه مى خورد؛ اما اگر جزء داوران بازى باشد مى داند كه رفتن توپ به دروازه در یك بازی، امر طبیعى است، حالا یا باید توپ به دروازه تیم رقیب برود یا به دروازه ی تیم خودی تا بازی واقع شود. براى همین مى گویند: بازى بُرد و باخت دارد و با این دید دیگر هیچ غصه اى نمى خورد که توپ به دروازه تیم خودش وارد شد. در بازىِ زندگى هم قضیه همین طور است که روزگار سختی هایی دارد و باید در زندگی جایی برای آن ها در نظر گرفت. كسى كه در زندگی فقط به دنبال بردن است وقتی با شکست روبه رو می شود دچار یأس مى گردد، همچنان که با برنده شدن مغرور مى شود. در رابطه با همین نكته، قرآن مردمی را توصیف می کند که همواره در دست یأس یا فخرِ خود زندگی را می گذرانند. مردمی که اگر ضررى به آنها برسد شدیداً مأیوس مى شوند و اگر نعمتى به آنها برسد بسیار شاد و مغرور مى گردند. مى فرماید: «وَ لَئِنْ اَذَقْنَا الإنْسانَ مِنّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنا مِنْهُ اِنَّهُ لَیَؤُسٌ كَفُورٌ وَ لَئِنْ اَذَقْنا نَعْماءَ...... اِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُور» انسان در شرایط طبیعی - وقتی هنوز به ایمان نرسیده- اگر از طرف ما به رحمتی رسید و سپس آن را از او گرفتیم، او شدیداً مأیوس و ناسپاس می شود و چون بعد از رنجی که به او رسیده، نعمتی به او بچشانیم، تصور می کند دیگر سختی ها تمام شد و او شاد و مغرور می شود. این خاصیت انسانی است که از زندگی حیوانی بالاتر نیامده و لذا دائم گرفتار غم ها و شادی های بی دلیل است. به گفته ی مولوی:

هركه او بسته غم و خنده بُود

او بدین دو عاریت زنده بود

این خوشى در قلب ها عاریتى است

زیر زینت مایه ی بى زینتى است

بعضى ها اسیر غم ها و شادى های زندگی دنیایی اند، قلب چنین انسان هایى همیشه بازیچه همین غم ها و شادى ها است، چون روزگار را درست نشناخته اند. مولوی می گوید این خوشی ها مثل خوشی كسى است که خود را در مقایسه با بقیه زشت مى پندارد و با آرایش كردن می خواهد زشتى هایش را پنهان كند در حالی که در زیر این زینت بی زینتی نهفته است - وقتی آن زینت رفت بی زینتی و زشتی ظهور می کند- چون خود را نپذیرفت، در حالی که این انسان مى تواند فوق زشتى و زیبایى های مقایسه ای، زندگی کند. مولوی به عنوان پیشنهاد می گوید:

سوى دریا عزم كن زین آبگیر

بحر جو و ترك این مرداب گیر

جنس دنیا، جنس غم و شادى است، انسان باید مرداب دنیا را که مرداب بُرد و باخت ها و مرداب اِفاده ها و پُزها و رقابت ها است ترك كند و فوق غم ها و شادى ها زندگی نماید. ورود به چنین صعودى با نگاهی که امیرالمؤمنینu در این فراز متذکر می شوند ممكن مى شود تا انسان دنیا را آن گونه كه هست بپذیرد و فوق روزگار زندگی کند و سختی های زندگی را جزء زندگی در دنیا بداند. باید به خودمان كمك كنیم تا به نور حضرت علیu از این جهت جزء «المستسلمِ لِلدَّهر» شویم، در این حال است كه واقعیت هاى دنیا را مى پذیریم.



در موقعيتی كه هستيم

«اَلذّامِّ لِلدُّنْیا»: از سوى پدرى براى تو نامه نوشته مى شود كه این دنیا را مذموم مى داند، نه خوشى آن، آنچنان است که انسان بتواند شیفته ی آن شود و تمام دل خود را به آن بسپارد و نه غمش آنچنان جانکاه و مهیب است که انسان را از جا بکند. كسى كه دنیا را شناخت و آن را مذموم دانست نه از خوشى هاى آن فریب مى خورد و نه از ناسازگاری های آن افسرده مى شود. مانند داور بازى است که به بازیِ دنیا می نگرد، برای او شكست و پیروزى یكسان مى شود، چون خوشی ها و ناسازگاری های آن را در حدّ بازى مى بیند به گفته ی عطار:

تا کی ز جهان رنج و ستم باید دید

تا چند خیال بیش و کم باید دید

حقا که به هیچ می نیرزد همه کون

از هیچ چرا این همه غم باید دید

قرآن می فرماید: «وَ مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَیْرٌ لِلَّذینَ یَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ»[1] زندگى دنیا، چیزى جز بازى و سرگرمى نیست! و سراى آخرت، براى آنها كه پرهیزگارند، بهتر است! آیا نمى اندیشید؟! و یا می فرماید: «مَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلاَّ مَتاعُ الْغُرُورِ»[2] زندگى دنیا جز كالاى فریب دهنده نیست. حضرت زین العابدینu فرمودند: «أَعْظَمُ النَّاسِ قَدْراً مَنْ لَمْ یُبَالِ بِالدُّنْیَا فِی یَدِ مَنْ كَانَت »[3] بزرگ ترین مردم از حیث قدر و منزلت كسى است كه اهمیت ندهد كه دنیا در دست چه كسى است.

حضرت مولی الموحدین(ع) در ادامه می فرمایند: «السّاكِنِ مَساكِنَ الْمَوْتى» نامه از سوى پدرى براى تو نوشته مى شود كه ساكن منزل کسانی است که فعلاً مرده اند و اكنون ما در منزل آن ها زندگى مى كنیم و ما نیز مى میریم و عده دیگرى در منزل هاى ما زندگى خواهند کرد. كسى كه با این چشم به دنیا نگاه كند حقیقتاً انسان بیداری است و وَهمیات بر او حکومت نمی کند، هنر ما باید آن باشد که با نور بصیرت حضرت علی(ع) دنیا را بنگریم تا بتوانیم زندگی خود را به آن امام نزدیک کنیم و از بصیرت های آنچنانی بهره مند شویم.

اینها نكاتى است كه انسان باید دائم براى خودش تكرار كند، اگر این نوع نگاه به دنیا به قلب كسى وارد شود دیگر مردن و زنده ماندن، خانه دار شدن یا نشدن، موفقیت یا شكست های دنیایی، براى او فرقى ندارد. وقتی انسان بداند در جایی دارد زندگی می کند که زمانی مسکن کسانی بوده است که فعلاً در گذشته اند، دیگر موفق شدن به معنای دنیایی آن سخت برایش بی معنا می شود. آیا كسى كه در كنكور قبول مى شود می تواند خود را موفق بداند و كسى كه قبول نمى شود خود را شكست خورده بپندارد؟ منظور بنده این نیست كه از این ابزارها نباید استفاده كرد، بلكه مراد بنده این است كه بتوانیم با توجه به رهنمودهای حضرت علی(ع) تمامى پستى و بلندى هاى زندگى دنیایى را به درستى مورد توجه قرار دهیم. امیرالمؤمنین(ع) به عنوان كسى كه توانسته اند به درستی به دنیا بنگرند خود را ساكن مسكن مردگان احساس می کنند و براین مبنا زندگی را در افقی ماوراء زندگیِ دنیایی دنبال می نمایند.

«وَ الظّاعِنِ عَنْهَا غَداً» نامه از طرف کسی است که فردا از این روزگار كوچ مى كند. اگر بپرسید چه عاملی موجب شد که حضرت علی(ع) در طول زندگی خود این چنین بدرخشد و بخواهید بدانید راز عظمت علیu چیست، خواهم گفت راز عظمت علیu در نگاه درست او به دنیا است، از آن زاویه ای که در این چند جمله اظهار فرمود. كسى كه حقیقتاً جایگاه خود را در دنیا این طور احساس می کند مسلماً از ظلمات دنیا نجات خواهد یافت و در غیر این صورت در كشاكش زندگى، اسیر رقابت ها و امور باطل و خیالى مى شود. علیu نشان دادند انسان مى تواند با شناختن دنیا خودش را از همه ی امورِ موهوم آزاد كند و تنها به نسبت خود با خدا نظر کند و در این رابطه به انجام تكلیفی که به عهده دارد فکر کند بدون آن که خود را درگیر موضوعات فرعی زندگی نماید. نگاه درست به دنیا انسان را در حالتى فوق رقابت ها و سردرگمى ها و غضب ها قرار می دهد. در این حالت اگر انسان، غضبناك هم شود در جایى است كه وظیفه ی او غضب كردن است نه در جایى كه هواى نفسش به تحریك قوه ی غضبیه ی او پرداخته است. چنین انسانی زمام اختیار خود را در دست دارد و فوق حادثه ها به بررسى آنها می پردازد و در ذیل انجام وظیفه به آن ها نظر می کند و در نتیجه اسیر آن ها نمى شود.

حضرت مى فرمایند: کسی برای تو نامه می نویسد که متوجه این امر می باشد که چیزی نمی گذرد از این دنیا کوچ می کند. با این نگاه به خودشان که عمری از ایشان رفته و نمى توانند عمر رفته را بازیابند، می نگرند و این قاعده ی روزگار را هم پذیرفته اند و آن را به چیزى نمى گیرند و خود را ساكن مسكن مردگان احساس می کنند و می فهمند کجا هستند. قلم را بر کاغذ می گذارند و به فرزندشان نامه می نویسند چون وقتی انسان تا این اندازه خود را از حجاب های دنیا آزاد کرد و ماوراء حجاب های دنیا، به خود نظر کرد می تواند رازهای بزرگی را برای اطرافیانش بر زبان آورد و از این نگاه به ذكر خصوصیّات مخاطبشان مى پردازند و می فرمایند نامه ای از چنین پدری به فرزندی که:

«اِلَى الْمَوْلُودِ الْمُؤَمِّلِ مالایُدْرَك» آری به فرزندى كه - به عنوان نماد یك جوان- آرزومند چیزهایى است كه دست نایافتنى است، چیزى را از دنیا انتظار دارد كه آن را به دست نخواهد آورد. زیرا ذات دنیا گذران و حرکت است و مسلّم در چنین شرایطی دست یافتن به مطلوب ممكن نیست، مگر در خیال و در وَهم. انسان ها وقتی متوجه شوند آرزوهایی که در ارتباط با دنیا برای خود می سازند دست نایافتنی است با نگاهی درست به آینده می نگرند. گفت:

دور می بینی سراب و می دوی

عاشق آن بینش خود می شوی

«اَلسّالِك سَبیل مَنْ قَدْ هَلَك»: نامه به فرزندی که رونده ی راهى است كه در آن راه به هلاكت مى رسد. و این سنتی است که خداوند در رابطه با همه ی انسان ها جاری ساخته ولی تنها کسانی متذکر آن هستند که مواظب بوده اند آرزوهای بلند دنیایی آن ها را احاطه نکند.

«غَرَضِ الْاَسْقامِ وَ رَهینَةِ الاَیّامِ»: نامه به فرزندى كه هدف بیمارى ها و در رهن و اسیر روزگار است.

چنانچه ذكر شد مخاطب این نامه امام حسنu هستند، و حضرت علی(ع) مى خواهند بگویند یك پدر با چنان خصوصیّات و بصیرت هایى، براى فرزندش به عنوان یك انسان - نه یك امام- رهنمودهایی دارد. در واقع امیرالمؤمنینu این نامه را براى ما انسان ها نوشته اند و جنبه ی انسان بودن امام حسن(ع) را مخاطب قرار داده اند و نه جنبه ی معصوم بودن ایشان را. به نوع انسان خطاب مى کنند كه اى انسان! تو در دنیا به دنبال چیزى هستی كه دست نیافتنى است مثل مال و سلامتىِ همیشگی و زندگی جاویدان، غافل از این که در مسیری هستی که نهایت آن هلاکت است.

جمله ی «رَهینَةِ الْاَیّام» بسیار دقیق است، می فرمایند: انسان ها در این دنیا اسیر روزگار هستند و نمى توانند در مقابل قواعد روزگار ایستادگی کنند، مثل این که کسی نمی تواند مانع پیر شدن خود شود، پس به این معنا همه ی ما رَهن ایام هستیم، هرچند می توانیم در این روزگار و با همین قواعد در اصلاح خود نهایت تلاش را بکنیم و بهره ی زیادی ببریم.

عده ای فكر مى كنند مى توانند قواعد عالم را بهم بزنند و به گمان خودشان مثلاً به كمك علم مانع پیر شدن یا مرگشان شوند. این انسان ها علاوه بر این که مثل بقیه پیر مى شوند، فرصت ها را نیز از دست مى دهند و حتی در زمان پیری با خود آن طور که باید برخورد نمی کنند. برعکسِ آن هایی که به حقایق هستی از جمله به سنت الهی در امر پیری و مرگ انسان ها نظر دارند و در فرصت پیری، بهترین موضع گیری ها را که مناسب این مرحله از عمر است انجام می دهند. این ها فهمیده اند در رهن روزگاراند و لازم است در این مسیر از آن فكرى که باید براى خود داشته باشند غافل نگردند. همین طور که در ابتدای روز اگر كسى بگوید من نمى گذارم كه امروز شب شود فقط عمر خود را باطل كرده است. اگر کسی متوجه نباشد در روزگاری قرار دارد که مسیر خود را می رود و او نمی تواند مسیر آن را عوض کند، در مقابله با آن عمر خود را ضایع و باطل می کند. اما كسى كه از همان صبح پذیرفته است خواه ناخواه شب فرا می رسد، به فكر استفاده ی صحیح از فرصتِ روز خواهد بود. ولی آن كسى كه نمى خواست روز شب شود، در عین آن که روزش شب شد تمام روزش را هم از بین برد، چون در تمام طول روز تلاش کرد که روز شب نشود و نپذیرفت از این جهت اسیر روزگار است و باید در دل چنین روزگاری برای خود کاری بکند.

انسان در عین آن که اسیر روزگار است اسیر سرنوشتی نیست که فکر کند از قبل تعیین شده است. همین طور که می دانید قضا و قدر الهی بر عالم حاكم است ولی طبق همان قضا و قدر، این انسان است که سرنوشت خود را شکل می دهد. همین طور که انسان نمى تواند كارى بكند كه روز به شب تبدیل نشود، امّا می تواند كارى را در طول روز انتخاب کند که روز او روز مفیدی برایش باشد و طبق قضا و قدر الهی نیز آزاد است که خود را بسازد. انسان هم مى تواند تمام شب را بخوابد و هم مى تواند مقداری از شب را به نماز و راز و نیاز با خدا بگذراند، این دیگر مربوط به خودش است. امام مى فرمایند «رَهِینَةِ الْاَیّام» منظورشان این است كه اى فرزندم: تو در چنین شرایطى هستى. خودت را در این شرایط ارزیابى كن، بیش از آن كه بخواهى عالم را عوض كنى، به خود بپرداز که خود را عوض کنی.

«وَ رَمِیَّةِ الْمَصائِبِ» رمى كردن به معنى نیزه پراندن است. امام در اینجا مى فرمایند: انسان در تیررس مصیبت ها است و راه فرارى هم ندارد. امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» و صدام هر دو در دنیا زندگى كردند و هر دو مشكلات و مصائب خاص خود را داشتند. فرق بین آن دو در این بود كه یكى توانست خودش را در برخورد با مصائب نجات دهد و بپروراند و دیگرى خواست با هزاران جنایت در تیررس مصائب قرار نگیرد و به بدترین شکل زندگی خود را تمام کرد. وقتی متوجه شدیم زندگی با انواع مصیبت ها شکل می گیرد، دیگر نوع برخورد ما با مصائب متفاوت خواهد بود و از این طریق انسان ها متفاوت خواهند شد. بودن انسان در این دنیا، یعنى واقع شدن در مصیبت ها و به همین دلیل است كه انسان نباید به دنبال این باشد كه در دنیا مصیبت نداشته باشد، بلكه باید از خدا بخواهد در برخورد با مصیبت ها بهترین برخورد را بکند. در آن صورت نه تنها سختی ها برایش زحمت نمی آورد بلکه شیرین هم می شود. به گفته ی مولوی:

من چه غم دارم که ویرانی بود

زیر ویران گنج سلطانی بود

غرق حق خواهد که باشد غرق تر

همچو موج بحر جان زیر و زبر

زیر دریا خوش تر آید یا زبر

تیر او دلکش تر آید یا سپر

پاره کرده ی وسوسه باشی دلا

گر طرب را باز دانی از بلا

هر ستاره ش خونبهای صد هلال

خون عالم ریختن او را حلال

ما بها و خونبها را یافتیم

جانب جان باختن بشتافتیم

«و عَبْدِ الدُّنیا»: نامه به فرزندی مى نویسم كه به لحاظ بشر بودن به دنبال دنیاست و نمی تواند در رفع نیازهایش از دنیا بی نیاز باشد.

«و تاجِرِ الغُرورِ»: در راستای زندگی در دنیا، به تجارت غرور مشغول می شود و می پندارد توانائی های خودش موجب برآورده شدن حاجاتش شده است. انسان در هر کاری در امور دنیا از آن جهت که فکر می کند خودش آن کار را انجام داده، «غرور» تجارت می کند، كسى كه درس مى خواند تا انسان مهمى شود و در دنیا به موفقیت برسد، تاجر غرور است و آن کسی هم كه خود را از درس خواندن بی نیاز می داند، تاجر غرور است. انسان در حالت طبیعی که متوجه استعدادها و سنت های الهی در عالم نیست، هر كارى بكند غرور تجارت كرده است. مثل آن موشی که ریسمان شتری را گرفت و حرکت کرد و شتر نیز به دنبال او راه افتاد، بیچاره موش که از طبیعتِ شتر غافل بود و گمان می کرد اوست که می تواند شتری به این بزرگی را حرکت دهد. تا این که به رودخانه ای رسیدندکه برای موش بسیار عمیق بود ولی تا زانوی شتر هم نبود. مولوی می گوید:

موشکی در کف مهار اشتری

در ربود و شد روان او از مری

اشتر از چستی که با او شد روان

موش غره شد که هستم پهلوان

بر شتر زد پرتو اندیشه اش

گفت بنمایم ترا تو باش خوش

تا بیامد بر لب جوی بزرگ

کاندرو گشتی زبون پیل سترگ

موش آنجا ایستاد و خشک گشت

گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت

این توقف چیست حیرانی چرا

پا بنه مردانه اندر جو در آ

گفت این آب شگرفست و عمیق

من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت تا زانوست آب ای کور موش

از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش

گفت مور تست و ما را اژدهاست

که ز زانو تا به زانو فرقهاست

گفت گستاخی مکن بار دگر

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

گفت توبه کردم از بهر خدا

بگذران زین آب مهلک مر مرا

مولوی در انتها توصیه می کند که

تو رعیت باش چون سلطان نِه ای

خود مران چون مرد کشتیبان نِه ای

اگر از بنده بودن خود غافل شویم و اگر متوجه مدیریت مطلق هستی نباشیم، به طور طبیعی از موقعیت های دنیایی که برایمان پیش می آید گرفتار غرور می شویم.

«و غَریمِ المَنایا» چنین انسانی، یعنى همان انسانى كه به طور طبیعی بنده ی دنیا و تاجر غرور است، گرفتار آرزوها نیز هست. غرامت یعنى گرفتن، غریم المنایا یعنى کسی كه آرزوهایش او را اسیر كرده است. او بدهکار آرزوهایش است، هرکدام از آرزوها یقه ی او را گرفته که چرا غرامت مرا نمی دهی و عمرت را صرف من نمی کنی.

«و اَسیرِ الْمَوْت»: و نیز اسیر مرگ است. به این معنا که نمی تواند از چنگال آن رهایی یابد.

انسان با چنین نگاهی به مرگ آگاهانه عمل می کند و این واقعیت مسلّم را نادیده نمی انگارد. هر کدام از ما در حالت عادی قبول داریم هركس كه مرگ را همواره جلوى چشمش نبیند جاهل است ولی در عمل از آن غفلت می کنیم و این یکی از حیله هاى شیطان است كه به جوان ها القاء می كند كه نباید فعلاً به یاد مرگ باشند، در حالی که اگر انسان در جوانى این روحیه را در خود رشد ندهد و مرگِ خود را نبیند اگر صد سال هم عمر کند باز هم مرگ خود را نخواهد دید. دیدن مرگ ربطی به کهنسالی ندارد كسى كه بصیر شد مرگ خود را در هر حال حس مى كند. هنر رزمندگان دفاع مقدس آن بود که به طرز لطیفى مرگ خود را حس مى كردند، در صورتى كه در همان زمان عده اى از پیرمردها و پیر زن ها هیچ احساسی نسبت به مرگ خود نداشتند و در عین آن که مثل همه اسیر مرگ بودند، اما به اسارت خود در چنگال مرگ هیچ احساسی نداشتند. تذکر حضرت برای آن است که ما بتوانیم در زمره ی مرگ اندیشان قرار گیریم.

«وَحَلیفِ الْهُمُومِ وَ قَرینِ الْاَحزان»: نامه به انسانى است كه هم پیمان غم ها و همنشین حزن ها و ناراحتى ها است. متذکر می شوند که اگر انسان به طور عادى در دنیا زندگى را بگذراند زندگى او همراه است با انواع غصه ها و غم ها. كسى كه ماوراء زندگیِ دنیایی زندگی نکند و از توکل لازم محروم باشد حتى اگر خوشحال هم باشد خوشحالى اش سطحى است و در بطن خوشحالى اش دچار غم عمیقى است، چون همواره نگران آینده ای است که برای او مبهم است. بسیاری از انسان ها در غم غوطه وراند ولى نسبت به آن بى حس شده و گمان می کنند این همان آرامشی است که اولیاء الهی دارند. امام در این جمله مى فرمایند: جنس دنیا چنان است كه اگر مقصد خود را دنیا قرار دادیم با انواع غم ها همخانه خواهیم بود.




[1] - سوره ی انعام، آیه ی 32.

در جستجوی رضايت خاطر

«و نُصْبِ الْآفاتِ»، «نُصب» هدفى را گویند كه به طرف آن تیر مى زنند. انسان در این دنیا همچون هدفى است كه انواع آفات به طرف او نشانه می رود. مشکل اكثر انسان ها در این است که وقتى آفتى به آنها اصابت كرد هیچ آمادگی برای روبه روشدن با آن را ندارند و متوجه نیستند دنیا با همین آفت ها محل امتحان انسان است، تا متوجه حضور حق و توسل به آستان ربوبی او شوند.

انسان ها با امیدوارشدن به غیر خدا با آفت ها به بدترین شکل روبه رو می شوند. مسلّم كسى كه مبتلا به بیمارى سختى شد باید به سراغ پزشک برود ولی نباید تمام توجه اش به پزشک باشد و بیماری خود را نبیند و جایگاهی برای آن در نظر نگیرد. این یك نكته روانى است كه بعضی ها جهت درمان بیماری ِشان سى سال با یك پزشک ارتباط دارند ولی بدون آن که درمان شوند همچنان از آن پزشک تعریف و تمجید مى كنند. چون در تمام این سى سال، شخص بیمار به جاى این كه بیماری خود را ببیند و آن را به عنوان قسمتی از زندگی بپذیرد، دائماً پزشک را دیده است.

این اشكال در نوعِ آدمى هست كه از واقعیاتِ طبیعیِ پیرامون خود غافل است و توجه نمى كند كه جنس دنیا آفت است و باید جایی برای این آفات در نظر بگیرد. افراد در ارتباط با شغل نیز گرفتار همین غفلت هستند. بالاخره افراد یا دانش آموزند و یا دانشجو و یا كاسب اند و یا كارمند، هر کدام از این مراحل محل برخورد آفت هایی هست و باید نقص ها و محدودیت های آن مرحله را پذیرفت. دانش آموز غصه مى خورد كه چرا به مطلوب خود نرسیده، کسبه عموماً از شغل خود ناراضى اند با اینكه تا به حال هیچ كدامشان از گرسنگى تلف نشده اند. اگر كسى پاى صحبت افراد مختلف بنشیند پى مى برد كه همه ی افراد از اوضاع خودشان ناراضى هستند و نگران آفاتی هستند که به موقعیت آن ها ضربه می زند. غافل از این که برخورد آن آفات با آن ها حتمی است ولی سرنوشت آن ها در دست خودشان است که در دل آن آفات چگونه زندگی را شکل دهند. تنها کسانی نگران نیستند که پذیرفته اند جنس دنیا طوری است که همراه با آفت است و لذا خودشان را از سطح دنیا بالاتر آورده اند، آن وقت چه فقیر باشند و چه ثروتمند، در هر دو حال با رضایت خاطر و همراه با آرامش زندگی می کنند و این همان هدفی است که حضرت از طریق این نامه دنبال می نمایند تا مخاطبانِ خود را از دنیا بالاتر ببرند.

«و صَریعِ الشَّهَواتِ»، صریع یعنى زمین خورده و شهوات یعنى میل هاى افراطى كه میل جنسى یكى از انواع آن است. حضرت در اینجا به نوع انسانی نامه مى نویسند كه نوعاً شهوت ها او را زمین زده و میل های افراطی او را از تعادلِ لازم در فکر و عمل خارج کرده است. هر انسانى كه در این دنیا دنیایی شد چنین وضعى دارد. هركس كه به خودش رجوع كند به طور طبیعی میل هاى افراطىِ زیادی را در خود پیدا مى كند. به عنوان نمونه بسیارى اوقات پیش می آید که عقل انسان حكم مى كند بدن او به غذای زیادی احتیاج ندارد امّا میل انسان به خوردن و لذت بردن از غذا، مانع از اجراى حكم عقل مى گردد. انسان بودن به طور طبیعی چنین اقتضایى دارد و هركس در هر سن و سالى به شكلى از شهوات و میل های افراطی اش شكست مى خورد، مگر کسانی که در دنیا باشند ولی در ماوراء دنیا زندگی کنند. در حدیث معراج داریم که خداوند به رسول خودf می فرماید از اهل یقین بندگانی دارم که چون آن ها را قبض روح کنم از آن ها می پرسم: «کَیْفَ تَرَکْتَ الدُنیا؟» در چه حالی دنیا را ترک کردید؟ آن ها در جواب می گویند: «إِلَهِی وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ لَا عِلْمَ لِی بِالدُّنْیَا- أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خَائِفَةٌ مِنْكَ- فَیَقُولُ اللَّهُ تَعَالَى صَدَقْتَ عَبْدِی- كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِی الدُّنْیَا وَ رُوحُكَ مَعِی- فَأَنْتَ بِعَیْنِی سِرُّكَ وَ عَلَانِیَتُك »[4] خداوندا! به عزت و جلالت سوگند اطلاعى از دنیا در دست ندارم، از آن روز كه مرا آفریدى در خوف از تو به سر می بردم. بعد خداى تعالى می فرماید: راست گفتى بنده ى من، تو پیكرت در دنیا و روحت با من بود، تو در آشكار و نهان در نظرِ من بودى .

حضرت علی(ع) در ادامه ی نامه ی خود می فرمایند: «وَ خَلیفَةِ الاَمْواتِ» به فرزندی نامه مى نویسم كه جانشین مردگان است. و لذا خود او نیز چندان در این دنیا نمى ماند پس باید چشم های خود را باز كند تا دنیا را جایگاه ابدى خود نداند، در غیر این صورت نگاه صحیحى به دنیا نینداخته است. گفت:

از آن سرد آمد این کاخ دل آویز

که چون جا گرم کردی گویدت خیز

تا این جا حضرت در مقدمه ی نامه ی خود جایگاه انسان و دنیا را نشان دادند، از این پس سخن خود را برای زندگی کردن در این دنیا با این خصوصیاتی که بر شمردند مطرح می فرمایند تا انسان ها از طبیعت خود بالاتر بیایند. حضرت در ادامه، رهنمودهایی را مطرح می کنند که حقیقتاً انسان می تواند با به کارگیری آن رهنمودها در بالاترین قله ی انسانیت قرار گیرد. البته همان طور كه عرض شد لازم است متوجه باشیم با سخنانی روبه روئیم که سراسر حکمت است و لذا لازم است با آن سخنان برخورد حكیمانه ای داشته باشیم تا با نگاهی همه جانبه به خود و به دنیایی که در آن هستیم بنگریم. زیرا تا واقعیات خود را درست نشناسیم و ندانیم در طبع و طبیعت خود چگونه هستیم نمی توانیم گوهر رهنمودهایی را بفهمیم که بنا دارد ما را از طبع و طبیعتِ خود بالاتر ببرد. همچنان که اگر نفهمیم در کجا زندگی می کنیم و با چه تنگناهایی روبرو هستیم به جای آن که در اصلاح خود بکوشیم سعی می کنیم دنیا را به صورت ایده آلی در آوریم که دنیا برای آن ایده آل ها ساخته نشده است.

مى فرمایند: فرزند عزیزم! بعد از آن که دنیا را به درستى بررسى كردم و ناسازگارى های دنیا را مد نظر قرار دادم و ملاحظه کردم دنیا رفتنى و آخرت در حال آمدن است. به این نتیجه رسیدم كه باید فكرى براى خودم بكنم، و حال مى خواهم آنچه را كه بدان رسیده ام با تو در میان بگذارم تا در مسیر زندگی در دنیا ضایع نگردی و بتوانی تجربه هاى مرا وسیله و سرمایه ی زیستن خود بنمایی که إن شاءالله در جلسات آینده به آن می پردازیم.

باز تأکید می کنم اگر مقدمه نامه به خوبی مورد دقت واقع شود إن شاءاللّه رهنمودهای بعدی به خوبی جای خود را پیدا می کند و تأثیر خود را می گذارد به همین جهت عرض می کنم از مقدمه ای که حضرت مطرح فرمودند به سرعت نگذرید، كمى روى آن فكر كنید، نگاهتان را با نگاه على(ع) نسبت به واقعیت هاى هستى كه اطراف ما را فرا گرفته است، منطبق نمائید و به خودتان به همان شکلی که حضرت نشان دادند نظر کنید. آن چه حضرت برشمردند، ترسیم وضعیت انسان در زندگی دنیوی است، به این معنا که اگر در عنفوان جوانی هستی چنین وضعیتی داری و اگر پا در وادی کهولت نهاده ای و به اواخر راه رسیده ای، چنان موقعیتی.

پروردگارا! ذرّه اى از بصیرت امیرالمؤمنینu را بر ما عطا بفرما!

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[4] - بحار الأنوار ، ج 74، ص 27.

جلسه دوم عوامل بيداری

بسم الله الرحمن الرحیم

«اَمّا بَعْدُ فَأِنَّ فیما تَبَیَّنْتُ مِنْ اِدْبارِ الدّنْیا عَنّى وَ جُمُوحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ و اِقْبالِ الاْخرةِ اِلَىَّ ما یَزَعُنى عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِواىَ، والاْهْتِمامِ بِما وَرائى، غَیْرَ اَنّى حَیْثُ تَفَرَّدَبى دُونَ هُموُم النّاسِ هَمُّ نَفْسى، فَصَدَفَنى رَأْیى وَ صَرَفَنى عَنْ هَواىَ، و صَرَّحَ لى مَحْضُ اَمْرى فَاَفْضَى بى اِلى جِدٍّ لایكونَ فیهِ لَعِبٌ و صِدقٍ لایَشُوبُهُ كَذِبٌ. وَ وجَدْتُكَ بَعْضى بَلْ وَجَدْتُكَ كُلِّى حَتّى كَأَنَّ شَیْئا لَوْ اَصابَكَ اَصابَنى، و كَأَنَّ الْمَوْتَ لَوْ اَتاكَ اَتانى، فَعَنانى مِنْ اَمْرِكَ ما یَعْنینى مِنْ اَمْرِ نَفْسى فَكَتَبْتُ اِلَیْكَ مُسْتَظهِرا بِهِ اِنْ اَنَا بَقیتُ لَكَ اَوْفَنَیْتُ فَاِنّى اُوصیكَ بِتَقْوَى اللّه ِ اَىْ بُنَىَّ و لُزُومِ اَمْرِهِ، و عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ والاْعتصامِ بِحَبْلِهِ.»

اما بعد، آنچه من از پشت كردن دنیا و سركشى روزگار و روى آوردن جهان آخرت تجربه کردم، آن بود که تمام فکر و ذکرم معطوف به خودم باشد، و لحظه ای چشم از خود برندارم و به دیگری نسپارم. فهمیدم بیش از آن که مسئول مردمان باشم وظیفه دار خودم هستم و بر این دریافت و دغدغه ام، عقل نیز صحه گذاشت و از افتادنم به دام هوس، بازداشت و تکلیفم را بی هیچ پرده و پیرایه ای روشن ساخت. و بر آنم داشت كه با تمام جدّیت دست به كارى زنم كه بازی و شوخی بر نمی دارد و با حقیقتی مواجه ام ساخت که هیچ دروغی از راستی اش نمی کاهد، تو را دیدم که پاره ی تن من بلکه همه ی جان من هستی، آنسان كه اگر غمى بر دل تو فرود آید گویى بر دل من نشسته و اگر تو را مرگ دریابد گویى مرا دریافته است، پس کار تو را کار خود دانستم و هرچه برای خود می خواهم، برایت خواستم. از آن رو این نامه را به تو مى نویسم به این امید كه خواه من براى تو زنده مانم یا از این جهان درگذرم، به آن رفتار كنى و تکیه گاه تو باشد.

اى فرزند گرامى! وصیت و سفارش من به تو تقوای الهی و پای بندی به دستورات اوست، و این که دل خود را به یاد او آبادان كنى و رشته ی پیوند او را نگاهدارى.

حضرت فرمودند نامه از پدرى است با آن خصوصیات که برشمردند، به فرزندی با خصوصیاتی که در جلسه قبل عرض شد. خصوصیات پدر به طور خلاصه این بود كه انسانی است در حال رفتن از این دنیا به دنیایی دیگر و خصوصیات فرزند هم این بود كه ممكن است گمراه شود و آرزوهاى دنیایى او را به هلاكت افكند. سپس خطاب به فرزندشان فرمودند: پدرى مى خواهد با تو سخن بگوید كه - در یك كلام - مى بیند دنیا محل امنى نیست، پس تو نیز در دنیا بیهوده به دنبال امنیت مباش بلكه به دنبال آن باش که در چنین دنیایی بهترین بهره ها را برای ابدیت خود ذخیره نمایی، همچون پرنده اى كه هرگاه روى شاخه اى مى نشیند با كوچك ترین لرزش از آن شاخه به شاخه ای دیگر می پرد. پرندگان آنقدر عاقل هستند كه لانه شان را روى شاخه اى لرزان بنا نكنند، اگر هم پرنده ی نادانى پیدا شود كه چنین كارى بكند چیزى نمى گذرد كه لانه اش با یك باد ویران مى شود. دنیا نیز مانند شاخه ی لرزانی است که نباید به استحکام و بقای آن امید بست. انسان باید این نکته را به قلب خود برساند كه نمى توان بر روى شاخه ی لرزانِ دنیا خانه ساخت، شاخه اى است كه هم باید روى آن نشست و هم باید آماده ی پریدن از آن بود. ملاحظه فرمودید که در جلسه ی قبل حضرت متذکر این نکته شدند که یکی از خصوصیات دنیا «نُصْبِ الآفات» است به این معنا که دنیا محل برخورد آفت هاست. «نُصب» محلى را مى گویند كه به عنوان هدف به آن تیر مى زنند، پس زندگى دنیایى آنچنان است كه هر لحظه در تیررس بلاها است و نمی توان به استحکام و بقای آن امیدوار بود.

هرگاه متوجه شدیم انسان در دنیا هیچ گاه نمى تواند مشكلات دنیایی خود را به صفر برساند و اگر كسى در این فكرِ محال باشد خود را در مشكلات پیچیده تری می اندازد، در آن صورت زندگی برای ما معنای دیگری پیدا می کند. هر انسانى باید یاد بگیرد چگونه در مواجهه با مشكلات به پرواز درآید بدون آن که تلاش کند شاخه ها را از لرزش باز دارد.



چموشی های دنيا

امام بعد از توصیف دنیا می فرمایند: «اَمّا بَعْد فَاِنَّ فیما تَبَیَّنْتُ مِنْ اِدْبارِ الدُّنیا عَنّى و جُموُحِ الدَّهْرِ عَلَىَّ و اِقْبالِ الاْخِرَةِ اِلَىَّ...»

با تأمل در خصوصیات دنیا، سه چیز براى من روشن شد؛ اول آنكه دیدم دنیا به من و دیگر انسان ها پشت مى كند. دوّم آن كه روزگار همواره سركشى و چموشى دارد. و آخر این كه ناگزیر آخرت به من روى می آورد.

نكاتی بسیار هشدار دهنده را مطرح فرمودند كه ما انسان ها در حالت عادی متأسفانه از آن ها غافلیم و آن نکات را به طور جدّی نمى پذیریم كه واقعاً دنیا این گونه است. بسیار پیش می آید که شخصی با هزار فكر و برنامه دست به كارى می زند تا طبق محاسبات خودش به جایى برسد اما ناگهان اتفاقى مى افتد و آن اتفاق تمام برنامه هاى او را برهم مى زند و او به راحتی تقصیر را به گردن آن اتفاق می اندازد، غافل از این که ظرفیت دنیا این طور نیست که جایی برای سركشى و چموشى آن نگذاریم. دنیا با هركسی به نوعى سرِ ناسازگارى دارد و عاقل كسى است كه ناسازگارى و چموشى دنیا را جزء دنیا بداند و تأکید حضرت علی(ع) در وصف این خصوصیت از دنیا عبارت است از «جُمُوحِ الدّهر» به این معنا که همواره سرکشی دنیا را در محاسبات خود مدّ نظر داشته باشید، بدون آن که فکر کنید آن پیش آمدها از دست خدا به در رفته است. نمونه اش جنگ تحمیلی بود که بعد از انقلاب بر ما تحمیل شد و درست در ابتدای انقلاب که ما برنامه های مهمی برای آبادانی کشورمان داشتیم، به ظاهر همه ی آن ها را به هم ریخت ولی کسی که متوجه چموشی دنیا باشد چنین پیش آمدهایی برایش غیر منتظره نیست.

خاصیت ذاتى آب رفتن و جاری شدن است و بالاخره به شكلى جریان دارد، این ما هستیم كه باید آن را کنترل کنیم و حتى الامكان به نفع خودمان از آن بهره ببریم، اما نمى توانیم بگوییم آب نباید جریان داشته باشد و سیل شود. برداشت ما از سخنان حضرت آن است که بدانیم بنا است انسان ها مریض شوند، بناست جوان ها پیر گردند، بناست كه گاهى برنامه های ما با مشکلات غیر قابل پیش بینی روبرو شود. همه این اتفاقات به طور طبیعی در این دنیا پیش می آید، همین طور که برای حضرت علی(ع) پیش آمد، اما انسان با این همه مشکلات و چموشی های دنیا، محكوم به نابودى در زیر لگد چموشى و ناسازگارى دنیا نیست. امام الموحدین(ع) این نکات را می فرمایند تا این كه كسى گمان نکند باید در مقابل چموشى های دنیا مضمحل و متوقف شود بلکه باید با فرضِ وجود این چموشی ها زندگی را جلو ببرد، زیرا:

ز آب خرد ماهی خرد خیزد

نهنگ آن بِه که در دریا ستیزد



راه های استفاده ی صحيح از دنيا

استفاده و یا عدم استفاده از چموشی های دنیا به موضع گیری انسان ها در قبال آن ها بستگى دارد، عده ای با موضع گیری های درست در مقابل چموشی ها به درخشش بیشتر می رسند مثل درخششی که علیu در مقابل فتنه های معاویه از خود نشان دادند.

درست است كه در نظام عالم دنیا جوانان پیر می شوند و پیران می میرند ولی آن كسى که بگوید من نمى خواهم پیر شوم! هم پیر مى شود و هم از پیری اش استفاده ی لازم را نمی برد، در حالی که مى توانست در عین حال كه پیر می شد، پیرشدن خودش را جهت دهد. در این صورت با پذیرش پیری و پیرشدن زیر لگد آن نفله نمى شود.

حضرت به فرزندشان مى فرمایند: پس از این كه برایم روشن شد دنیا در حال رفتن است و روزگار چموشى ها و ناسازگارى ها دارد و آخرت هم در حال آمدن است و هیچ كدام از گذران دنیا و ناسازگاری های آن هم در اختیار من نیست، حساب كردم و دیدم كه - در یك كلام- باید به فکر خودم باشم و از این جهت غم خودم را بخورم و به فكر خودم باشم، هرچند در این راستا باید از راحتی خودم کم کنم تا بقیه راحت باشند.

این که می فرمایند: «ما یَزَعُنى عَنْ ذِكْرِ مَنْ سِواىَ» آن چیزى كه با روی آوردن جهان آخرت، مرا از فكركردن به غیرخودم بازداشت، به معناى خودخواهىِ مذموم نیست، بلكه به معنى آن است كه حضرت از فكر خانه و آجر و سیمان بیرون رفته اند و از هر آنچه غیر از اصلاح خودشان است خود را آزاد کردند تا به هلاكت نیفتند. كسى كه به فكر اصلاح «خود» باشد، هم فرزند تربیت مى كند، هم به جهاد مى رود و هم وظایف خود را در فعالیت های اجتماعى به بهترین نحو انجام می دهد، با این حساب که هر كارى مى كند براى رضاى خدا و آبادانی قیامت اش انجام می دهد. پس این که حضرت مى فرمایند باید براى خودم فكرى بكنم به این معنا است که می خواهند به عمیق ترین ابعاد شخصیت خود که در قیامت ظاهر می شود، توجه نمایند و در تعادل آن بکوشند و هر مسئولیتی را برای آن بُعد از شخصیت خود بپذیرند. و در این رابطه در ادامه می فرمایند:

«وَ الاِهْتِمامِ بِما وَرائى»: دیدم كه باید به ماوراى خودم همّت كنم. «ماوراء» هم به معنى پشت است و هم به معنى مقابل و جلو. شارحین نهج البلاغه هم هر دو را نوشته اند و به معنى قیامت گرفته اند، كنایه از آن است كه قیامت مقابل ما و در بالاى سر ما است. كلام حضرت می تواند به این معنا باشد كه وقتى دیدم دنیا در حال گذشتن است به این نتیجه رسیدم كه همّت خود را صرف قیامت خود گردانم و از آن منظر به مسئولیت ها بپردازم زیرا آنجا محل بقاى ابدى انسان است، می تواند هم به این معنا باشد که وقتی متوجه ناپایداری دنیا شدم تمام هوش و حواسم را متوجه خودم کردم که لحظه ای از خودم چشم بر ندارم و به دیگر امور مشغول شوم.

«غَیْرَ اَنّى حَیْثُ تَفَرَّدَبى دونَ هُموُمِ النّاسِ هَمُّ نَفْسى»: فقط متوجه «خود»م باشم و بدون غم مردم، غم «خود»م را بخورم.

حضرت در این جمله مقامی را مدّ نظر دارند که انسان می ماند و اعمال او و هیچ کس کاری برای کسی نمی کند. جایگاهی که کسی به کسی نیست، آن هایی که برای جلب نظر مردم دنیایشان را تمام کردند در آن مقام دست خالی هستند. قرآن در این رابطه می فرماید: «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاء ظُهُورِكُمْ»[5] حقیقت آن است که هر کدام از شما را در ابتدای امر به تنهایی خلق کردیم و در آخر هم آنچه از اسباب دنیا به شما دادیم پشت سر می گذارید و تنها به نزد ما می آیید. بر این اساس باید تمام توجه مان در همه امور آن باشد که در محضر پروردگارمان دست خالی نباشیم و به بهانه خدمت به خلق از آبادانیِ قبر و قیامتِ خود باز نمانیم، و حقیقتاً وقتی انسان به معنای واقعیِ آن خدمت به خلق می کند که انگیزه اش آبادانی قیامتش باشد وگرنه به اسم خدمت به خلق به دنبال شهرت و ثروت است. مولوی در همین رابطه می گوید:

مرده ی خود را رها كرده است او

مرده ی بیگانه را جوید رفو

متأسفانه بعضى از مردم به جاى اینكه به فكر نجات خودشان باشند و در این راستا به مردم خدمت کنند، به امور بیهوده اى مى پردازند كه هیچ فایده اى برایشان ندارد، همه توجهشان به این است كه لباسشان از مد نیفتد و یا چرا مصالح ساختمان گران شده و آن ها از عهده ی زینت كردن خانه شان بر نمی آیند! همان طور كه قبلاً عرض شد این نوع فكر ربطى به پیر و جوان بودن افراد ندارد یک نوع نگاه غلطی است که انسان در دنیا گرفتار آن می شود. حضرت مولی الموحدینu نگرانند که مبادا جوانان عزیز اسیر حیله هاى شیطانى شوند و تصور كنند كه این نوع افکار اقتضای جوانی است و آزادى از این نوع افکار در دوره پیری حاصل می شود در حالی که هركس در هر سنى كه باشد محتاج چنین بصیرت و شعورى است که بتواند برنامه ای براى نجات خودش بریزد و شخصیت خود را همواره در وسعتی به وسعت ابدیت بنگرد و در آن عالم خود را تعریف کند و از این جهت نگران آینده ی خود باشد.

حضرت مى فرمایند: وقتى كه در تنهایى به خود نظر كردم، متوجه شدم باید شدیداً غم خود را بخورم. این نوع غم خوردن براى خود، نشانه ی رسیدن به مقامی است كه دنیاپرستان از فهم آن عاجزند. كسى كه غم خودش را بخورد از لحظه لحظه ی عمرش براى تقرّب به خدا و كسب نورانیت الهی استفاده مى كند. اما دنیاطلبان چون از این نكته غافل اند به اسم توجه به خود تمام فرصت هاى دنیای خود را صرف جلب نظر مردم می کنند و همه چیز را از دست مى دهند.




[5]- سوره انعام، آیه 94.

عامل بصيرت حقيقی

قرآن به وضوح از خسران انسان هایی که قدمی در اصلاح عقیدتی و عملی خود برنداشته اند سخن گفته و در سوره ی والعصر می فرماید: «اِنَّ الاِنْسانَ لَفى خُسْر» انسان در حالت طبیعی خود بازنده ی همه چیزِ خود است. «اِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالحاتِ و تواصَوْا بالحَقِّ و تواصَوْا بالصَّبْرِ» مگر آن هایی که ایمان آورده و عمل مناسبِ ایمان انجام دهند و توصیه به حق نموده و همدیگر را در صبر و شکیبائی در مسیر دینداری توصیه می کنند. انسان وظیفه ی خود می داند در فرصتی که در دنیا دارد تا دیر نشده خود را از آن خسران نجات بدهد و فقط كسى به فكر چنین نجاتی مى افتد كه به شعورى خاص برسد، از خواب غفلت بیدار شود و غم خودش را بخورد. بعضى از انسان ها به خاطر كهنه شدن فرشِ زیر پایشان غمگین مى شوند و براى این كه اطرافیان فكر نكنند كه آن ها فقیرند تمام روزگار خود را صرف تهیه ی فرش بهتر مى كنند ولی از این كه وقت و عمرشان را به خاطر حرف هاى مردم از دست داده اند غمگین نمى شوند! حضرت مولی الموحدینu با توجه به این امر فرمودند: به این نتیجه رسیدم که باید غم خودم را بخورم سپس در ادامه می فرمایند:

«فَصَدَفَنى رأیى و صَرَفَنى عَنْ هَواىَ»: «صَدَفَ» به معناى بسته شدن و منصرف كردن است، «صَرَفَ» هم مترادف همان «صَدَف» است. مى فرمایند: پس از اینكه فهمیدم باید غم خودم را بخورم، به این نتیجه رسیدم كه هوسم را كنار بگذارم و جهت روح خود را از هوس منصرف كنم و جهت جانم را به جهتى غیر از جهت هوسم بیندازم. چون میل ها و هوس ها ما را متوجه اهدافی می کند که هلاکت ما در آن است و اولین شرط بیداری آن است که انسان تکلیف خود را با امیال و هوس هایش روشن کند و بین خود و امیالش یک نوع دوگانگی احساس کند به همین جهت در ادامه می فرمایند:

«و صَرَّحَ لى مَحْضُ اَمْرى»: این جریان، حقیقت امر را براى من روشن كرد. وقتی انسان تكلیف خود را با هوس اش یك سره كرد آن مسیری که باید طی کند و به نتیجه برسد در مقابلش گشوده می شود و می فهمد آن کار اصلی او در این دنیا که باید با جدیّت و پشت کار آن را دنبال کند چیست و لذا در ادامه می فرمایند:

«فَاَفْضى بى اِلى جِدٍّ لایَكونَ فیهِ لَعِبٌ»: پس به من چنان جدّیّتى بخشید كه بازیچه اى در آن نبود. در چنین فضایی انسان متوجه می شود باید براى زندگی خود یك فكر جدّى بكند چون توانسته است خودش باشد و هوس خود را خودِ حقیقی اش نپندارد و همین امر موجب می شود که در مسیر حقیقی حرکت کند که حضرت در توصیف آن مسیر می فرمایند:

«وَ صِدْقٍ لایَشُوبُهُ كَذِبٌ»: و چنان راستى و درست كردارى به من داد كه دروغى در آن نبود. چون میل و هوس است که چیزهای غیر واقعی را برای انسان واقعی جلوه می دهد و دشمن انسان را دوست و دوست را دشمن می نمایاند، چیزی که فرعون و فرعونیان همواره گرفتار آن شدند. به قول مولوی:

بس گریزند از بلا سوی بلا

بس جهند از مار سوی اژدها

حیله کرد انسان و حیله ش دام بود

آنک جان پنداشت خون آشام بود

در ببست و دشمن اندر خانه بود

حیله ی فرعون زین افسانه بود

بعد از آن که حضرت، بصیرتِ حاصل از زیر پا گذاردن امیال و هوس ها را روشن فرمودند خطاب به فرزندشان مى فرمایند:

«وَ وَجَدْتُكَ بَعْضى بَلْ وَجَدْتُكَ كُلّى حتّى كَاَنَّ شَیئا لَوْ اَصْابَكَ اَصابَنى، وَ كَاَنَّ الْمَوتَ لَوْ اَتاكَ اَتانى، فَعَنانى مِنْ اَمْرِكَ ما یَعْنینى مِنْ اَمْرِ نَفْسى فَكَتَبْتُ اِلَیْكَ مُسْتَظْهراً بِهِ اِنْ اَنَا بَقیتُ لَكَ اَوْ فَنَیْتُ»

تو را پاره تن خود دیدم؛ بلکه اصلاً تو را خودم دیدم، به طوری که اگر ضربه اى به تو بخورد چنان است كه گویى به من خورده است و اگر مرگ به تو برسد گویا كه به من رسیده است، به زندگى و امور تو توجه كردم آن گونه كه به زندگى و امور خودم توجه كردم. پس این نامه را براى تو نوشتم تا همواره تکیه گاه تو باشد و بدان پشتگرم باشى، چه من براى تو زنده بمانم و چه از دنیا بروم.

حضرت به نوشتن نامه ای دست زده اند که هر کس به آن دل ببندد و زندگی خود را با تکیه بر آن شکل دهد، گویا خود را با جان آن حضرت گره زده و آن کمالاتی را که به آن حضرت رسیده است در حدّ خود به دست می آورد و نه تنها از هلاکت رهایی می یابد بلکه به قله های معرفت و اخلاق صعود می کند. ملاحظه کنید که حضرت با نظر به یگانگی که بین خود و فرزندشان احساس می کنند این نامه را نوشته اند، تا فرزندشان را در فضایی قرار دهند که خودشان را در آن فضا وارد کرده اند و این مژده بزرگی است برای کسی که می خواهد خود را در افقِ فهم و شعور انسان های معصوم قرار دهد.



انسان سالم

قبل از آن که به شرح نامه بپردازم خوب است آن چه را در مقدمه فرمودند بازخوانی کنیم زیرا در آن مقدمه افقی را در مقابل ما قرار دادند که باید تمام نامه را براساس نظر به آن افق بنگریم.

ابتدا باید دید مشكل انسان ها كجاست که این همه به بیراهه می روند. با دقت به حقیقت انسان می فهمیم انسان سالم انسانی است كه قیامت خود را هم اکنون احساس كند و واقعاً از بی بهره بودن در آن شرایط ابدی نگران باشد. بنده در طول زندگی معلمی ام مکرراً تجربه کرده ام، جوانانی كه خود را آلوده نکرده اند حقیقتاً نسبت به حیات ابدی خود نگرانند و دائماً خود را در آن عالم احساس می کنند. سالها پیش دانش آموزى داشتم به نام «همّتى» جوان خوبى بود و در دفاع مقدس به شهادت رسید - خدا رحمتش كند - در دبیرستان درست درس نمى خواند، به همین خاطر عموماً از او گله مند بودند. درس «دینى» آنها با من بود به او مى گفتم: «آقاى همّتى درس بخوان!» با این که نشان می داد به بنده ارادت دارد، ولى درس دینی را هم نمى خواند، هیچ صفت بدى نداشت اما درس نمى خواند و بنده هم مثل سایر معلمان از دست او گله مند بودم. گذشت تا در سال هاى جنگ تحمیلى که بنده سری به جبهه زده بودم، نیمه شب از سنگر بیرون آمدم متوجه شدم یکی از رزمندگان پیشانی اش را روى خاك ها گذاشته و به شدت گریه مى كند و «اِلهى اَلْعَفْوْ» مى گوید دقت كردم دیدم همّتى است، خیلى منقلب شدم چون دیدم شاگرد کلاس ما تا کجا رفته و ما هنوز به «ضَرَبَ، ضَرَبا...» مشغولیم. گفت:

عاقل به كنار جو پى پل مى گشت

دیوانه پابرهنه از جوى گذشت

آنچه ما گفته بودیم او عمل كرده بود، بنده براى او دلیل وجود معاد را می آوردم در حالی که او خود را در معاد حس مى كرد. به آنچنان شعورى رسیده بود که به خوبی می فهمید پشت پرده ی دنیا، قیامت به صورت جدى وجود دارد و حالا فریاد مى زد كه «الهى العفو». معلوم است که نمى توان آن شعورى را كه مرحوم شهید همّتى به دست آورده بود با درس و بحث به دست آورد، باید با آزادشدن از هوس ها و زیر پاگذاردن دنیا به سیر و سلوك عملى دست زد تا به مرتبه ای از وجود برسیم که قیامت را احساس کنیم. ابتدا باید به همان شکلی که حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند بفهمیم كه حقیقت دنیا چیست. چنین فردى اگر در امور دنیا شكست ظاهرى هم بخورد به موفقیت رسیده است، برایش موفقیت و عدم موفقیت در امور دنیا تفاوتى نمى كند چون گذرانىِ روزگار را درك كرده و از خدا نجات خودش را خواسته است. امیرالمؤمنین على(ع) هم در این نامه از همین زاویه سخن گفته اند، منتهى با وسعتى به اندازه ی هستى و با حكمتى متناسب با امامی معصوم، از همین روست كه این چنین در سخنان خود نورافشانى می کنند.

امام فرمودند: فرزندم! با بررسىِ جوانب دنیا براى من روشن شد كه دنیا طوری است که هرگز در دست کسی نمی ماند پس نمى خواهد دنیا را بگیرى بلكه از آن بگذر! که از موجودی سرکش گذر کرده ای. عرض کردم نمونه ی سركش بودن روزگار را مى توان در تاریخ انقلاب اسلامى دید. مردم با تلاش زیاد انقلاب كردند و همین كه آمدند نَفَسى تازه کنند جنگ تحمیلى آغاز شد و وقتى جنگ تمام شد مشكلاتِ پس از آن شروع شد، تنها کسانی ضرر کردند که خواستند با انواع سازش ها با کفر جهانی، راحتی را در دنیا پیدا کنند. در حالی که اگر پذیرفته بودند دنیا جای راحتی نیست به فکر چنین سازش هایی نمی افتادند.

سخن حضرت روشن می کند که زندگى در دنیا همواره با مشكلات گوناگونى همراه است، همین كه انسان یك طرف دنیا را بگیرد، طرف دیگرش از دست او بیرون مى رود. انسانى كه به فكر نجات و رستگارى خود باشد باید این خصوصیات را در دنیا ببیند و خود را گرفتار دنیا نکند و این که بنده پیوسته این مطلب را تكرار مى كنم به خاطر آن است كه إن شاءالله بر قلب خودم و شما اثر بگذارد و حجاب دنیا از مقابل قلبمان کنار رود. در هر صورت این مطلب، مطلب مهمى است و باید براى سالك راه حقیقت حل شود. البته اگر كسى دقت نكند ممكن است از همین مطالب برداشت غلط كند و نتیجه بگیرد پس باید صوفی گرى و انزواطلبى اختیار كرد. در حالی که ما به امام علىu اقتدا كرده ایم و زندگى حضرت براى همگان روشن است. پس هرجا سخنان ما با زندگى امامu منافات داشت دلیل بر اشتباه بودن برداشت ما از سخنان آن حضرت است. در عین احساس مسئولیت نسبت به مردم و امور اجتماع، باید بدانیم که در هر صورت، چموشى و ناسازگارى روزگار و از دست رفتن آن و اقبال آخرت مواردى هستند كه امام(ع) بر آن تأکید دارند و انسان باید هر طور كه شده است آنها را به درستى بفهمد تا بتواند به درستى زندگى كند.

امیرالمؤمنین علىu هرشب پس از نماز عشاء به نمازگزاران رو می کردند و خطاب به آن ها مى فرمودند: «تَجَهَّزوا رَحِمَكُمُ اللّه ُ فَقَدْ نُودِىَ فیكُمْ بِالرَّحیلِ» مجهّز شوید! خدا شما را رحمت كند، كه بانک رحلت در بین شما به صدا درآمد. مردم را متوجه می کردند که قیامت پشت گوش آن ها است و هركس به میزان شعورى كه پیدا كرده است آن را احساس می کند و با تقوای الهی توشه ی لازم را برای سفر خود تهیه می کند.



غم خود خوردن

ملاحظه کردید که حضرت فرمودند: فهمیدم چگونگی دنیا باعث شد كه از یاد «خود»م غافل نمانم، غم «خود»م را بخورم و به فكر قیامت باشم. انسان چه كار دارد كه فلان شخص از كار او خوشش مى آید یا نه؟ خدا باید از کارهای ما راضی باشد تا در ابدیت مان دست خالی نباشیم. بنا به فرمایش خودشان این فکر، حضرت را بیدار كرد. می فرمایند: امرم را روشن كرد و باعث شد كه در زندگى جدّى شوم؛ بعد تصمیم گرفتم كه این نامه را براى تو بنویسم چون تو جان منى و من خواهان سعادت تو هستم. حال می فرمایند:

«فَأِنّى اوُصیكَ بتقوَى اللّه ِ اَىْ بُنَىَّ و لُزُومِ اَمْرِهِ»: فرزندم! تقوای الهی را به تو توصیه مى كنم و این که حریم الهی را نگهداری و همواره پای بند دستور و اوامر الهی باشی. همه ی حرف برای سعادت در این دنیا همین یك كلمه است و همه ی انبیاء آمده اند تا با تفصیل دادن آن این دستور را عملیاتی کنند.

نقل است كه ابوسعید ابوالخیر مى خواست سخنرانى كند، از آنجا كه مردم به ایشان علاقه داشتند جمعیت زیادى جمع شده بود، بلندگو هم نبود، همه مشتاق بودند كه صداى خود شیخ را بشنوند، فردى برخاست و براى این كه مردم جلوتر روند تا جا براى بقیه باز شود با صداى بلند گفت: «خدا رحمت كند كسى را كه برخیزد و قدمى جلو بگذارد.» شیخ فكرى كرد و از منبر پایین آمد. پرسیدند: اى شیخ كجا مى روید؟ گفت: حرف، همین بود كه این مرد زد: «خدا رحمت كند كسى را كه برخیزد و قدمى جلو بگذارد.» همین حرف بس است. شیخ خوب می دانست که نباید زیاد حرف زد، حرف حسابى یك كلمه است و پس از شنیدن آن باید به فكرِ عمل کردن افتاد. حضرت علىu به فرزندشان مى فرمایند: «اوُصیكَ بِتَقْوَى اللّه ِ»: تو را به تقوای الهی توصیه می کنم تا حریم اوامر و نواهی الهی را نگه داری، تا به یک نوع خداترسیِ فعّال برسی. در فضای تقوا، انسان دستورات الهی را مراعات می کند، دیگر مثل بعضی نخواهد بود که برای مردم حریم نگه دارند ولی از دستورات الهی سر باز بزنند. كسى كه تقوای الهی پیشه کرد همیشه به فكر رضایت خداست که مبادا خداوند او را بنده ای سركش ببیند! و كسى كه برای مردم حریم نگه داشت و از مردم ترسید همواره نگران نظر مردم است حتى در نمازش نگران نظر مردم می باشد و این خسران بزرگی است.

می فرمایند: تو را توصیه می کنم به تقوای الهی «وَ عِمارَةِ قَلْبِكَ بَذِكْرِهِ»: و آبادانی قلبت با یاد خدا. ملاحظه فرمودید که در مقدمه نامه فرمودند این نامه را برایت نوشتم «مُسْتَظْهِرا بِهِ» تا به آن تكیه كنى چه من زنده باشم و چه نباشم. حالا یکی از مواردی که می توان به آن تکیه کرد و سعادت خود را به وسیله ی آن رقم زد متذکر می شوند که عبارت باشد از آبادنگه داشتن قلب با یاد خدا. زیرا قلب با «یاد» خدا زنده مى شود و نه با «فكر» نسبت به خدا. قلب وقتی به یاد خدا است که به راحتی خدا را در منظر خود ببیند و احساس کند اگر او خدا را نمی بیند خدا او را می بیند. به همین جهت باید متوجه باشیم در یاد خدا قلب باید در صحنه باشد و نه فکر. همین طور که وقتى شما به صحبت هاى یك نفر گوش مى دهید و توجه قلبی به آن دارید، این طور نیست که اول فكر كنید و بعد گوش دهید، وقتى هم که صحبت مى كنید راحت صحبت می کنید، این طور نیست که اول فكر كنید و بعد صحبت کنید. درست است كه با فكر صحبت مى کنید اما اراده می کنید و صحبت می کنید. در هنگام سخن گفتن با خدا هم انسان باید همین طور با خدا درد دل كند، قلب انسان باید دائما در صحنه باشد تا كم كم تمام قلب مملوّ از یاد خدا گردد. راه رسیدن به این مقام را حضرت این طور مشخص کردند که اگر كسى خود را بالاتر از دنیا بداند، دنیا با قلب او برابرى نمى كند و بر قلب او مسلّط نمى شود، اما اگر كسى خود را در سطح دنیا بداند هر موقع كه به یاد خدا باشد، ذکر و یاد خدا مغلوب تمایل دنیای او می شود.

شیطان هیچ وقت انسان را رها نمى كند، وقت نماز و دعا بیشتر حضور او را می توان احساس کرد که چگونه تلاش می کند حضور قلب انسان را زایل نماید، با افكار و خیالات دنیایی ذهن ما را به سوی متعلقات دنیایی مان سوق مى دهد. حال اگر كسى خودش را هم سطح دنیا بداند نمى تواند از شرّ آن افكار نجات یابد، اما اگر خود را فوق دنیا بداند عوامل تحریک شیطان بر روی او کارساز نیست و می تواند قلب خود را در محضر حق قرار دهد. كسى كه خود را فوق دنیا و امور دنیایی قرار داد می تواند با خدایی كه ملکوت عالم در دست اوست مأنوس شود و اگر افکار دنیایی هم به سراغش آمد به نورِ ملکوتی حضرت رب العالمین خیلی زود به خود آید تا آن افكار را از خود براند.



چگونگی زنده نگه داشتن قلب

اگر انسان به وسایل زندگی طوری نظر کرد که همه ی قلب او را اشغال كرد، به طورى كه به اندازه اى آن ها را دوست داشت كه خود را دوست دارد، هیچ گاه نمی تواند به حضور قلب در محضر خدا نایل شود چون آن وسایل بین او و حضرت حق حجاب می شوند، وقتی قلب خواست به محبوب حقیقی اش که خدا است نظر کند صورت های آن محبوب های غیر حقیقی در افق نگاهش ظهور می کنند و نظر او را به خودشان جلب می نمایند. اما اگركسى با خدا زندگى كند و از وسایل زندگیِ دنیا هم استفاده كند اگر هم در نماز صورت وسایل زندگی دنیا در افق نگاهش ظاهر شد، از آن جا كه آن وسایل در قلب او جایگاهى پایین تر از خدا دارد به راحتى از آن ها عبور می کند و جهت قلب خود را متوجه محبوب حقیقی اش می کند.

براساس نکته ای که عرض شد می فرمایند: یكى از راه هاى مفید براى حضور قلب دائمى این است كه انسان خود را بالاتر از دنیا بداند. حضرت امام کاظم(ع) در همین رابطه به هشام می فرمایند: اى هشام ... «إِنَّ أَعْظَمَ النَّاسِ قَدْراً الَّذِی لَا یَرَى الدُّنْیَا لِنَفْسِهِ خَطَراً أَمَا إِنَّ أَبْدَانَكُمْ لَیْسَ لَهَا ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةُ فَلَا تَبِیعُوهَا بِغَیْرِهَا»[6] و گران قدرترین مردم كسى است كه دنیادارى را براى خود قدر و منزلتى نداند. به راستى که بهاى پیكرهاى شما جز بهشت نیست پس آن ها را به چیز دیگری نفروشید. در مناجات شعبانیه خطاب به حضرت رب العالمین اظهار می دارید: «فَقَد هَرَبْتُ اِلَیْكَ»: من از دنیا فرار كردم و به سوى تو آمدم. پس هركس براى حضور قلب، باید خود را از دنیا بالاتر بداند و با این رویکرد به سراغ خدا برود. لازم به تذكر هم نیست كه دنیا یعنى تعلقات اعتبارى که ما در اطراف خود به وجود آورده ایم.

حضرت مولی الموحدین(ع) به فرزندشان توصیه می کنند حیات قلب را از طریق یاد خدا و چنگ زدن به ریسمان الهی به دست آور. در این که انسان باید قلب خود را زنده نگهدارد بحثی نیست چون تنها با قلبِ زنده می توان متوجه حقایق عالم شد و راه کمال را پیمود. قلبِ مرده قدرت درک حقیقت را ندارد و نمی تواند واقعیت های معنوی را احساس کند. عمده راهی است که بتوانیم از آن طریق قلب را زنده نگه داریم. حضرت علی(ع) یاد خدا و چنگ زدن به ریسمان الهی از طریق توکل در امور را راه زنده نگه داشتن قلب می دانند و همین راه را توصیه می کنند. چون می دانند همه ی انسان، قلب او است و اگر قلب بمیرد در واقع انسان مرده است، هرچند از نظر بُعد حیوانی زنده باشد. در راستای زنده نگه داشتن قلب با ذکر خدا، حضرت آیت الله حسن زاده آملی ذکر شریف «یا حیّ یا قیّوم یا مَن لا إله إلاّ أنت» را پیشنهاد می کنند و می فرمایند: «آقای من! در نزد اولیاءالله، مجرّب است که اِکثار ذکر شریف «یا حیّ یا قیّوم یا مَن لا إله إلاّ أنت» موجب حیات عقل است». که البته این یک راه است جهت زنده نگه داشتن قلب با یاد خداوند. تقوا و رعایت دستورات الهی نمونه ی دیگری از یاد خداوند است، به همین جهت در راستای حیات قلب بیشترین تأکید بر تقوا شده است. حضرت امیرالمؤمنینu می فرمایند: «فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِكُمْ وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِكُمْ وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِكُمْ وَ صَلَاحُ فَسَادِ صُدُورِكُمْ وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِكُمْ وَ جِلَاءُ عَشَا أَبْصَارِكُم .»[7] تقوا، داروى بیمارى هاى دل ها، روشنایى قلب ها، و درمان دردهاى بدن ها ، مرهم زخم جان ها، پاك كننده پلیدى هاى ارواح، و روشنایى بخش تاریكى چشم ها، و امنیّت در ناآرامى ها، و روشن كننده ی تاریكى هاى شما است .

قلب انسان رابط انسان میان جهان ماده و عالم معنا است. قلب اگر زنده باشد، مى تواند با استفاده از نیروى معنوى كه دارد، الهام دهنده و الهام پذیر گردد. قلب در صورتى زنده است كه از آلودگی های روحى پاک باشد زیرا وقتی انسان مبتلا به فساد و گناه بود، دل اش تیره مى شود و توانایى استفاده از قدرت هاى معنوى را از دست مى دهد و از فیوضات رحمانى نیز بى بهره مى ماند. در صحیفه ی بیست و نهم حضرت ادریس نبى(ع) آمده است: «وَاغْسِلْ قَلْبَكَ بِالتَّقْوى كَما تَغْسِلُ ثَوْبَكَ بِالْماءِ، وَإِنْ أَحْبَبْتَ روُحَكَ فَاجْتَهِدْ فِی الْعَمَلِ لَها.»[8] همان گونه كه لباس خود را با آب شستشو مى دهى، قلب خود را به وسیله ی تقوا تطهیر كن و اگر روح خود را دوست دارى، در عمل براى آن تلاش كن.

حیات قلب، به تقوا و ورعِ انسان بستگى دارد، و آن كس كه آلوده به گناهان است قلب او مرده است. لذا حضرت امیرالمؤمنین (ع) مى فرمایند: «مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ ماتَ قَلْبُه.»[9] آن كس كه ورع او كم باشد، قلبش مرده است و یا در جای دیگر می فرمایند: «مَنْ أَحَبَّ فَوْزَ الْآخِرَةِ فَعَلَیْهِ بِالتَّقْوى.»[10] هركس رستگارى در آخرت را دوست دارد، بر او باد به تقوا و پرهیزكارى. زیرا قلبی که زنده بود و خود را در ابدیتش احساس کرد می فهمد نقش تقوا و رعایت احکام الهی چه اندازه ابعاد معنوی انسان را شکوفا می کند.

قلب شعوری است متعالی كه خداوند آن را در وجود انسان قرار داده است، تا در صورت زنده بودن، انسان بتواند با حقایق عالم مأنوس شود و معارف عالیه ای را به دست آورد، معارف عالیه ای که زندگی او را برایش معنا می کنند و به عبارت دیگر به زندگی او معنا می بخشند و در همین رابطه زندگی با اولیاء الهی را عین زندگی با مرتبه ی عالی تر خود می داند. چنین انسانی نگاهش به عالم و آدم غیر از نگاه اهل دنیا به دنیا است که اسیر دنیا هستند. این انسان ها با حیات قلب، راه رهایی حقیقی از تنگناهای دنیا را به دست آورده اند.

انسان با همراه شدن با تقوا و پرهیزكارى آنچنان از بیماری هاى روح و روان آزاد می شود که گویا دیگر هیچ فتنه ای نمی تواند او را تحت تأثیر خود قرار دهد. و در همین رابطه حضرت امیرالمؤمنینu مى فرمایند: «وَاعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً مِنَ الْفِتَنْ.»[11] آگاه باشید كسى كه به خاطر خدا تقوا داشته باشد، خداوند براى او راه رهایی از فتنه ها را باز مى نماید. و یا قرآن می فرماید: «إِنَّ الَّذینَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّیْطانِ تَذَكَّروُا...» [12] آنان كه تقوا را پیشه خود نموده اند، هر گاه از شیاطینى كه در حال گردیدن به دور قلب شان هستند به آنان وسوسه ای برسد، متوجّه وسوسه شیاطین مى شوند و خدا را یاد می کنند. چون تقوا آن چنان به انسان شعورِ درک وسوسه ی شیطان را می دهد که مى فهمد کدام اندیشه به وسیله ی شیطان در ذهن او خطور کرده است. و این همان حیات قلب است که توسط تقوی ایجاد می شود. پس با دارا شدن تقوا و پرهیزكارى، نه تنها دچار فریب شیطان نمى شویم؛ بلكه داراى بصیرت و آگاهى بیشتر در شناخت دشمن و راه هاى نفوذ او نیز مى گردیم و آمادگى بیشترى براى رسیدن به مراحل عالى را پیدا مى نمائیم.




[6] - تحف العقول، ص 389.
[7] - نهج البلاغه، خطبه ی 198
[8] - بحارالانوار، ج 92، ص 471.
[9] - شرح غرر الحكم، ج 5، ص 269.
[11] - نهج البلاغه، خطبه ی 183.

برکات تقوا

حضرت امیرالمؤمنین (ع) در خطبه ی 81 تقوا را، راه درمان تیرگى قلب و آلودگی هاى فكرى و دیگر مرض هاى روحى معرفى مى فرمایند. و همه ی انسان هائى را كه در جستجوى انسانیّت و یافتن راه معنویّت هستند، به داشتن آن سفارش مى كنند.

از حضرت امام باقر(ع) نقل است که حضرت امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «اَحْبِبِ الإخْوانَ عَلى قَدْرِ التَّقوى»[13] برادران دینى خود را به قدر پرهیزكارى آنان دوست داشته باش. زیرا وقتی دوستى با افراد براساس پرهیزكارى آن ها باشد؛ به راحتی از گزند و نیرنگ افرادِ شریر جامعه محفوظ مى مانیم.

وقتی متوجه شدیم از طریق تقوا باطن انسان با ملکوت عالم مرتبط می شود و قلب انسان با حضرت حق مأنوس می گردد می فهمیم برای اُنس با خداوند چه راه آسانی را پیشنهاد می کنند. انسان با تقوا به راحتی گناه را پس می زند و امکان گزینش بهترین راه را به دست می آورد. اخلاق هایی که مبتنی بر تقوای الهی و رعایت حرام و حلال شرعی نیست در جایی که منافع آن ها به خطر است به شدت در معرض بد اخلاقی هستند.

با نظر به روایتى بسیار مهم از پیغمبر اكرم (ص) آثار عظیم تقوا و پرهیزكارى بیش از بیش روشن می شود، حضرت می فرمایند: «قَدْ أَجْمَعَ اللَّهُ تَعالى ما یَتَواصى بِهِ الْمُتَواصوُنَ مِنَ الْأَوَّلینَ وَالْآخِرینَ فی خَصْلَةٍ واحِدَةٍ وَ هِیَ التَّقْوى، قالَ اللَّهُ جَلَّ وَعَزَّ: «وَلَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذینَ اوُتوُا الْكِتابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَإِیَّاكُمْ أَنِ اتَّقوُا اللَّه »[14] وَفیهِ جِماعُ كُلِّ عِبادَةٍ صالِحَةٍ، بِهِ وَصَلَ مَنْ وَصَلَ إِلَى الدَّرَجاتِ الْعُلى، وَالرُّتْبَةِ الْقُصْوى، وَبِهِ عاشَ مَنْ عاشَ مَعَ اللَّهِ بِالْحَیاةِ الطَّیِّبَةِ وَالْاُنْسِ الدَّائِمِ، قالَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ: «إِنَّ الْمُتَّقینَ فی جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ. فى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیكٍ مُقْتَدِر».[15]

خداوند بزرگ همه ی آنچه را كه وصیّت كنندگان از اوّلین و آخرین به آن وصیّت و سفارش نموده اند، در یك خصلت جمع نموده است و آن تقوا است. خداوند مى فرماید: ما وصیّت كردیم آنانى را كه قبل از شما به آن ها كتاب نازل كردیم و شما را، كه داراى تقواى الهى باشید. تقوا كانون هر عبادتِ صالح است و هركس به درجات عالى رسیده و به مراتب نهایى دست یافته، به وسیله تقوا بوده است. و به سبب تقوا بود که هرکس توانست با حیاتی طیب و انسِ دائمِ با خدا زندگی کند. خداوند مى فرماید: به راستى كه پرهیزكاران در جنات و نهرها در جایگاه صداقت در نزد مالك مقتدر هستند.

بنابر این آنان كه در جستجوى رسیدن به مقامات ارزنده معنوى و مراتب بلند و نهایى هستند، آنان كه مى خواهند از زندگى و حیات پاك الهى و انس دائم با خداوند و با اولیاء او بهره مند باشند، باید داراى تقوا و پرهیزكارى باشند كه گنجى بهتر از آن وجود ندارد. گنجی که حضرت امیرالمؤمنین (ع) در توصیف آن مى فرمایند: «إِنَّ التَّقْوى أَفْضَلُ كَنْزٍ»[16] به راستى تقوا برترین گنج است، به شرطی که به گفته ی امیرالمؤمنین (ع) عمل کنیم که فرمودند: «عَلَیْكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ فِی الْغَیْبِ وَالشَّهادَةِ»[17] بر شما باد به تقواى الهى در نهان و آشكار.

بی تقوایی، چشم دل انسان را کور می کند تا عوارض گناهان را نبینیم و متوجه پی آمدهای ورود به زندگی های گناه آلود نباشیم. اگر قرار است که تاریخ آینده ما با ظهور کامل حضرت صاحب الأمرg روبه رو شود، شرط رویاروییِ مثبت با آن شرایط تقوا است. از امام صادق (ع) از معناى تقوا سئوال نمودند، آن حضرت فرمودند: «... أَنْ لایَفْقِدُكَ اللَّهُ حَیْثُ أَمَرَكَ وَلایَراكَ حَیْثُ نَهاكَ»[18] تقوا این است كه خداوند تو را در هر موردى كه امر به آن نموده است، مفقود نبیند و در هر موردى كه تو را از آن باز داشته است، حاضر نبیند.

بی تقوایی ما را گرفتار انواع لغزش ها می نماید و از فهم معارف عمیق دین باز می دارد تا آنجایی که نسبت به فهم معارف دین بی میل می شویم. و روحیه ی مرگ آگاهی و جهاد تبدیل به رفاه زدگی می گردد و یک نوع نیست انگاری وارد روح و روان جامعه می شود و جنبه ی حیوانی ما مقصد و مقصود ما می گردد و به آبادانی همان جنبه تن می دهیم و از زندگیِ توحیدی گریزان می شویم و اظهار می داریم چرا دین خدا این چنین سخت است، آری کسی که در فضای توحیدی تنفس نکند دستورات الهی برای نفس امّاره اش آزاردهنده است. در بی تقوایی به زحمت می توانیم زبان همدیگر را بفهمیم و به تفاهم برسیم و در همین رابطه سخنان امام الموحدین(ع) ما را به وضعی که داریم آگاه می کند تا به ورطه پوچی سقوط نکنیم و گرفتار فرهنگ هایی نگردیم که تنها برای جواب گوئی به نفس امّاره شکل گرفته اند.

تقوا و حیات قلب به ما کمک می کند که به بازی اهل دنیا تن ندهیم و به جای پذیرفتن ولایت تکنولوژی به ولایت الهی دل بسپاریم. شهید آوینی به جهت تقوایی که داشت توانست به نور ولایت الهی در دوربین فیلم برداری تصرف کند و نگذارد فرهنگی که دوربین را ساخته از طریق دوربین فیلم برداری بر ما ولایت کند و این کار مستلزم مجاهدت بسیار است. برای آن که ارزش تقوا را بفهمیم و متوجه باشیم قلب زنده چه معجزه ای می کند باید نفس امّاره را بشناسیم که چگونه وقتی به طرف تقوا رفتیم نفس امّاره ی ما را تهدید می کند تا از رجوع به تقوا منصرف شویم. با قلبِ بیدار و زنده است که نفس امّاره را در اطراف خود احساس می کنیم و می بینیم چگونه شیطان با این ابزار مانع سیر توحیدی ما می گردد.

وقتی قلب انسان ها به کمک تقوا زنده شد آثار آن در همه ی شئون جامعه ظهور می کند، اعم از لباس و خوراک و معماری و شهرسازی. وقتی امیرالمؤمنینu ما را به تقوا و آبادانی قلب دعوت می کنند معلوم می شود انسان ها توان رسیدن به چنین آرمانی را دارند پس مشکل ما نتوانستن نیست، نخواستن است. ما نگران فاسدشدن تقوای خود با غلبه ی شهوت نیستیم وگرنه مواظب بودیم میل های افراطی و میل های حرام وارد زندگی ما نشود. امیرالمؤمنین (ع) مى فرمایند: «لایُفْسِدُ التَّقْوى إِلّا غَلَبَةُ الشَّهْوَة»[19] تقوا را فاسد نمى كند، مگر غلبه یافتن شهوت. در هنگام غلبه ی شهوت، انسانْ حالت رحمانى خود را از دست داده و به یك نوع حالت شیطانى دچار مى شود! بنابر این با غلبه یافتن خوى شهوت رانى در فرد، به خاطر فاسدشدن تقوا، در روح انسان یك حالت شیطانى ایجاد مى شود و شتاب جای آرامش و طمأنینه را می گیرد و سبک زندگی، فَست فودی می شود.




[13] -بحارالانوار، ج 74، ص187- از امالى مرحوم صدوق، ص 182.
[14] - سوره ی نساء، آيه 131
[16] -بحارالانوار، 376/77، از امالى مرحوم شيخ طوسى، 296/2.
[18] - بحارالانوار، 285/70.
[19] - شرح غرر الحكم، 376/6.

ظهور ورع

تبدیل حالات رحمانى به حالات شیطانى از مسائل مسلّمى است كه در روایات بر آن تأکید شده و به زبان امروزی باید نام آن را نیهیلیسم یا نیست انگاری گذاشت که در آن صورت همه چیز از جهت الهی اش خارج می شود و نفس امّاره قبله ی انسان ها می گردد. كوشش ها و اعمالى كه انسان از طریق تقوا انجام مى دهد از نیروهاى روحى و معنوى ارزشمندی برخوردار مى شود. آن نیروی معنوی در تصمیمات او نفوذ مى كند به گونه اى كه تأثیر امیال مادّى در انسان تقلیل می یابد و به اصطلاح گفته می شود انسان می تواند پس خودش برآید.

تقواى واقعى در صورت قبولى در امتحانات سخت و سنگین شکل می گیرد. حضرت امیرالمؤمنین (ع) می فرمایند :«عِنْدَ حُضُورِ الشَّهَواتِ وَاللَّذَّاتِ یَتَبَیَّنُ وَرَعُ الْأَتْقِیاءِ.»[20] هنگامى كه صحنه هاى شهوت انگیز و لذّت بخش پیش آید، ورعِ مردمان متّقى روشن مى شود. در آن هنگام تنها آنان كه تقوا را به راستى در وجود خود نهادینه کرده اند و حفظ حریم احکام الهی را به ملکه ی خود تبدیل کرده اند، قدرت كنترل خود را دارند و مى توانند امیال نفس امّاره را با نیروى معنوى پس بزنند.

وقتی روشن شود انسان موجودی است که می تواند تمام حجاب های بین خود و عالم ملکوت را پشت سر بگذارد و جهان دیگری را در مقابل خود بگشاید که بسیار گسترده تر از عالم ماده است و مرحله به مرحله به کرانه های متعالی تری دست یابد، راز احکام الهی و علت تأکید انبیاء را در رعایت کردن آن ها می فهمیم زیرا برای به حیات آوردن قلب راه دیگری نیست. رعایت دستورات الهی به ظاهر بسیار ساده است ولی نقش آن ها در زنده نگه داشتن قلب و برای گشودن آسمان غیب، غیر قابل تصور است و به همان معنایی که حضرت عیسیu می فرمایند: تقوا عملاً انسان را با تولدی دیگر در عالمی دیگر وارد می کند. در روایتی که به حضرت عیسیu منسوب است آمده است: «لن یلج ملكوت السموات من لم یولد مرتین » [21] به ملکوت آسمان ها دست نیابد مگر آن کسی که دوبار تولد یابد. یکی تولد طبیعی است و ورود انسان به این دنیای خاکی و دیگری خروج از عالم طبیعت و طی مراحل برزخی و رسیدن به مقامات معنوی است که در واقع حیات و زندگی دیگری به حساب می آید. گویی آدمی از این حیات خاکی مرده است و درعالم دیگری تولد یافته است که عرفا به این مرحله از رشد و تعالی معنوی، مرگ و حیات اختیاری می گویند. در تولد جدید است که انسان با استعداهای غیر قابل تصور خود روبه رو می شود و معنای آن فروغی که در غار حراء بر حضرت محمدf تجلی کرد را می فهمد و با معنای ایمان به خدا به شکلی دیگر روبه رو می گردد و از آن به بعد از رازناک بودن ایمان محروم نخواهد بود. ندای «وجود» و مبدأ فیض را در اعماق روح خود احساس می کند و وحدت و هماهنگی و حقیقت موجودات را به نحوی دیگر می یابد. در مورد جایگاهی که اهل تقوا در هستی به دست می آوردند بهترین سخن را از قرآن داریم که می فرماید: «وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقین »[22] یعنی یک نحوه اتحادی بین خدا و اهل تقوا پیش می آید و یا می فرماید: « فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقینَ»[23] یعنی رابطه ی حُبّی بین خدا و اهل تقوا برقرار می شود.و یا «إِنَّ الْمُتَّقینَ فی جَنَّاتٍ وَ عُیُونٍ»[24] یعنی اهل تقوا هم اکنون در بهشت زندگی می کنند و از تنگناهای زندگی دنیایی آزاداند و «یَوْمَ نَحْشُرُ الْمُتَّقینَ إِلَى الرَّحْمنِ وَفْدا»[25] یعنی اهل تقوا میهمان خدای رحمان خواهند بود. «إِنَّ الْمُتَّقینَ فی مَقامٍ أَمینٍ»[26] یعنی اهل تقوا در مقامی اَمن هستند. «وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُتَّقین »[27] یعنی انسان متقی مفتخر به ولایت الهی می شود و حضرت حق ولایت او را به طور خاص بر عهده می گیرد.

پس می توان گفت : قلب، دستگاه بسیار اسرار آمیز و مهمّى است كه خداوند آن را در وجود انسان قرار داده است، تا انسان ها به وسیله ی تقوا آن را آباد نمایند و زنده نگه دارند و آن را با عبادات و دوری از گناه و توبه، از انواع تیرگی ها پاک نگه دارند و آن را بازسازى نموده و به راه اندازند. و از طرف دیگر تقوا، وسیله اى بسیار پرقدرت و نیرومند براى حمله و جنگ با دشمنان نامرئى است که به مبانی روحی ما حمله می کنند. انسان می تواند از طریق تقوا خود را از دست سرابِ زندگیِ دنیایی آزاد نماید تا از آب حیاتبخش معنویت سیراب گردد. این بود راز این که حضرت مولی الموحدینu به فرزندشان فرمودند: «اُوصیكَ بِتَقْوَى اللّه ِ».

خدایا! توفیق فهم سخنان حكیمانه ی اماممان را طوری به ما عطا فرما که به راحتی بتوانیم زندگی خود را براساس آن رهنمودها شکل دهیم!

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[20] - شرح غرر الحكم، 326/4.
[21] - شرح أصول الكافي (صدرا)، ج 1، ص 361.

جلسه سوم ياد خدا؛ عامل نشاط قلب

بسم الله الرحمن الرحیم

«فَاِنّى اوُصیكَ بِتَقْوَى اللّه ِ اَىْ بُنَىَّ وَ لُزُومِ اَمْرِهِ، وَ عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ وَالاِْعْتِصامِ بِحَبْلِهِ. وَ اَىُّ سَبَبٍ اَوْثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللّه ِ اِنْ اَنْتَ اَخَذْتَ بِهِ؟»

«اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ اَمِتْهُ بِالزَّهادَةِ، و قَوِّهِ بالیَقینِ، وَ نَوِّرهُ بِالْحِكْمَةِ، وَ ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ الْمَوْتِ، و قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ.»

اى فرزند عزیزم! تو را توصیه مى كنم به تقواى الهى و پیروى از فرمان او، و اینكه قلب خود را با یاد خدا آباد نگهدارى، و به ریسمان اطاعتش چنگ زنى، راستى كدام رشته اى را استوارتر از رشته بین خود و خدا سراغ دارى كه آن را بگیرى؟ قلبت را با موعظه زنده نگهدار، و با پارسایى بمیران، با یقین نیرویش بخش و با حكمت روشنش گردان، با یاد مرگ خوارش كن و از آن اقرار بگیر به فناشدن و میرندگی اش.

در ابتدا باز تأكید مى كنم كه عنایت داشته باشید چشم امام معصومu چشم محدود به امروز و دیروز نیست؛ چشم نگاه به نوامیس هستى است، كلِّ حیات در همه ی ابعادش و در همه ی زمان ها براى امام معصومu روشن است. واضح است كه اگر مهندس یک ساختمان طبق برنامه، ساختمانى را طراحى كند نگاه درستی نسبت به همه ی ابعاد آن ساختمان دارد و نگاه او قابل مقایسه با كسى نیست كه فقط ظاهر ساختمان را مى بیند و اگر چنین کسی از قسمت هایى از آن ساختمان بیش از حد خوشش آمد، تحلیلى مطابق نگاه تك بُعدى خودش ارائه مى دهد. حال با توجه به نگاه همه جانبه ی امام معصوم به عالم، انسان باید متوجه باشد در مواجهه با كلام امام معصومu چه كسى او را مورد خطاب قرار داده است. تأکید بنده بر این اساس است که توجه داشته باشید سخنان امام معصوم(ع) همه ی حقیقت است و جایگزینى براى این سخنان نداریم، حال با توجه به این اصل إن شاءالله بتوانیم از رهنمودهای امام استفاده کنیم و به درستى زندگى نماییم.



جايگاه تقوی

حضرت فرمودند: «فَاِنّى اوُصیكَ بِتَقْوَى اللّه ِ اَىْ بُنَىَّ و لُزُومِ اَمْرِهِ»: اى فرزندم! من تو را به تقوای الهی و پیروی از دستورات او سفارش مى كنم. «تقوا» یعنی حالتی که انسان به کمک آن حالت، عنان هوس خود را بگیرد تا هرجا هوس هایش خواست، او را نبرد و از خدا بترسد که با نافرمانیِ او، مورد غضب الهی قرار نگیرد. بدین لحاظ رهاشدن از جذبات دنیا و راحتى در آن، به تقوا است.

در اینجا دو موضوع مطرح مى شود: یکی این که آیا ما تقوا را مى شناسیم؟ و دیگر آن که اگر تقوا را مى شناسیم آیا جایگاه آن را در زندگی خود مى دانیم؟ به بیان دیگر، آیا مى دانیم كه تأثیر تقوا در كلّ حیات چیست؟ به عنوان مثال، بسیارى از ما راست گویى را خوب مى دانیم و در نتیجه دروغ نمى گوییم، امّا همه ی ما نمى دانیم كه جایگاه راست گفتن در هستی کجا است و چرا گفته می شود رمز حیاتِ صحیح راست گفتن است. عموم شما روزه مى گیرید و معنى تقوا را هم مى دانید اما معلوم نیست همه ی ما جایگاه روزه و تقوا را در زندگى خود درست بدانیم. به همین جهت هم نمی توانیم به حقیقت روزه نزدیک شویم و به روزه ی خواص نایل گردیم. كسى كه راست مى گوید تا آبرویش نرود فرق دارد با كسى كه راست مى گوید چون مى داند راست گفتن باعث تبدیل شدن انسانیت مادونِ او به انسانیت اعلا است. هر دو راست گفته اند اما راست گفتن اولى از ترس مردم است و راست گفتن دومى از پایگاه تقوا. «برتراند راسل» فیلسوف انگلیسی مى گوید: «من گوساله ی همسایه را نمى دزدم چون گاو مرا مى دزدد». دزدى نكردن با این دیدگاه بسیار متفاوت است با دزدى نكردن با این دیدگاه كه بگویید «من چون مى خواهم آدم وارسته اى باشم و بر فراز دنیا حركت كنم، زیر فرمان حق مى روم و در زیر فرمان حق، دزدى حرام است» هر دو یک عمل است ولی با دو محتوای متفاوت.

وقتى كه حضرت(ع) به فرزندشان مى فرمایند در كلِّ زندگى به تقوا توصیه ات مى كنم، به این معنا است که اگر مى خواهى از نابود شدن نجات یابى تقوا را در همه ی ابعادِ حیاتت رعایت كن. كسى كه چنین بصیرتى پیدا كند دیگر در برابر هوس هایش تسلیم نمی شود و به هر قیمتى كه شده عنان آن ها را مى گیرد و حریم خدا را حفظ مى كند. مجال فراوان مى خواهد تا درباره ی تقوا سخن گفته شود، بزرگان زوایایى از تقوا را گوشزد کرده اند كه با توجه به آن زوایا انسان متوجه می شود چرا خداوند این اندازه روى تقوا تأكید كرده است. امیرالمؤمنین(ع) به یکی از اصحاب خود در مورد تقوا می فرمایند: «فَإِنَّ مَنِ اتَّقَى اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ وَ قَوِیَ وَ شَبِعَ وَ رَوِیَ وَ رُفِعَ عَقْلُهُ عَنْ أَهْلِ الدُّنْیَا فَبَدَنُهُ مَعَ أَهْلِ الدُّنْیَا وَ قَلْبُهُ وَ عَقْلُهُ مُعَایِنُ الْآخِرَةِ فَأَطْفَأَ بِضَوْءِ قَلْبِهِ مَا أَبْصَرَتْ عَیْنَاهُ مِنْ حُبِّ الدُّنْیَا فَقَذِرَ حَرَامَهَا وَ جَانَبَ شُبُهَاتِهَا وَ أَضَرَّ وَ اللَّهِ بِالْحَلَالِ الصَّافِی إِلَّا مَا لَا بُدَّ لَهُ مِنْ كِسْرَةٍ مِنْهُ یَشُدُّ بِهَا صُلْبَه »[28] هرکس تقوای الهی داشته باشد، عزیز و قدرتمند و سیر و سیراب شود و در حالی که بدن او با مردم است، او از مردمِ زمانه ی خود بالاتر خواهد بود و عقل و قلب او آخرت را می نگرد و با نور قلب خود جاذبه ی آن چه از حب دنیا با چشم خود دیده، خاموش می کند. حرام دنیا را وامی گذارد و از آن چه شبهه ناک است فاصله می گیرد و به خدا قسم مال حلال دنیا را برای خود مضّر می داند مگر به اندازه ای که چاره ندارد تا بدان سدّ جوع کند.

ما فعلاً همین قدر مى گوییم كه جایگاه تقوا و نقش آن حفظ حیات كلى ما از اضمحلال است، فقط باید جایگاه حقیقى آن را شناخت. لذا وقتى حضرت به فرزندشان مى فرمایند تقواى الهى پیشه كن، نظر بر آن دارند كه انسان سراسر میل هاى سركش خود را در كنترل در آورد و بر آ ن ها حاکم باشد تا در درجه اى برتر از وجود و شعور قرار گیرد و مس وجود خود را تبدیل به زر کند و خود را به پستى ها نفروشد، چنان كه مولوى مى گوید:

من غلام آن كه نفروشد وجود

جز به آن سلطان با افضال و جود

من فداى آن مسّ همّت پرست

كه به غیر از كیمیا نارد شكست

حضرت در ادامه به فرزندشان می فرمایند:

«و عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ»: و قلب خود را با یاد خدا آباد كن. گاهى اوقات قلب ما مرده است و هرچه دعا مى خوانیم بهره اى از آن نمى بریم. قلب با نزدیکی به امور دنیوی مى میرد و حساسیت خود را نسبت به امور معنوی از دست می دهد. اگر انسان بیش از حد به امور دنیوی توجه كند و تمام فكر و ذكرش درآمد های دنیایی و ثروت باشد، قلب او از جهت گیری الهی اش باز می ماند. هر چقدر انسان بیشتر به فكر امور دنیوی باشد قلب او بیشتر از حقیقت خود دور مى شود، به طورى كه بعضى ها دیگر قلبى ندارند، هرچند قلب گوشتی آن ها در سینه شان در حال فعالیت باشد. قرآن می فرماید این قرآن برای کسی ذکر و بیدارکننده است که دارای قلب باشد. می فرماید: «إِنَّ فِی ذَلِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ».

رسول خداf از جمله عواملی که قلب را می میراند، مجالست با انسان های فرومایه و مجالست با ثروتمندان می دانند. [29]

از سخن رسول خداf مى توان استفاده ی مهمّى در مورد حیات و مرگ قلب كرد. قلب در این جا كنایه از روح و جان آدمى است; یعنى، علاوه بر این كه جسم آدمى حیات و ممات دارد، دل و روح آدمى نیز داراى حیات و مرگ است كه از آن به «حیات و مرگ معنوى» تعبیر مى شود.

حضرت سجاد(ع) عرضه می دارند: «وَ أَماتَ قَلْبى، عَظیمَ جَنایَتى»[30] و گناهان بزرگم، قلبم را میرانده است.

بعضى از افراد هستند كه در كنار آنان هزاران درس عبرت صورت مى گیرد و یا هزاران آیه و روایت و مواعظ تكان دهنده در گوش آنها مى خوانند، امّا كوچك ترین اثرى در آن ها ندارد و هیچ تكان نمى خورند، چون قلبشان مرده است.

حضرت در خطبه ی 110 درباره ی قرآن مى گوید: «تَفَقَّهُوا فیهِ فَإِنَّهُ رَبیعُ الْقُلُوبِ» درباره ی قرآن بیندیشید كه بهار حیات بخش دل هاست. در كلمه ی شماره ی 349 نهج البلاغه مى فرمایند: «مَنْ قَلَّ وَرَعُهُ ماتَ قَلْبُه» هركس روح ورع در او كم شود قلبش مى میرد.

عوامل مرگ و حیات روحانى که همان حیات و مرگ قلب است، بسیار زیاد است، ولى قدر مسلّم این است كه «نفاق»، «كبر»، «عصبیّت»، «جهل» و گناهان بزرگ، قلب را مى میراند.




[28] - الكافي، ج 2، ص 136.
[29] - بحار الأنوار، ج 74، ص 52.
[30] - مناجات تائبین.

آبادانی و مرگ قلب

از دیگر مواردى كه باعث مرگ قلب مى شود «حسد و كینه» است. به هیچ قیمتى نباید بین شما و انسان مسلمانی كینه حاکم باشد. اگر هم احیاناً احساس کردید در قلب خود نسبت به انسانی مسلمان كینه دارید باید هر طور شده آن را از بین ببرید وگرنه قلب تان مى میرد. این كه در ماه مبارك رمضان تأكید مى كنند از دیگران حلالیت بطلبید به همین دلیل است كه قرار است انسان در این ماه به عالم اعلى عروج كند و به بالا برود، چنین امرى با قلب مرده امكان پذیر نیست. حضرت صادق(ع) می فرمایند: «كَثْرَةُ الضَّحِكِ تُمِیتُ الْقَلْبَ» وَ قَالَ «كَثْرَةُ الضَّحِكِ تَمِیثُ الدِّینَ كَمَا یَمِیثُ الْمَاءُ الْمِلْح »[31] خنده ی بسیار، دل را بمیراند. و فرمودند: بسیارخندیدن، دین را آب كند، چنانچه كه آب، نمك را در خود حل کند.

عرض شد «تخیلات دنیایى» در صورتى كه در ذهن پایدار بمانند در میراندن قلب اثر دارند. بزرگان براى رهایى از این دام، توصیه می فرمایند: هرگاه افکار دنیوی به سراغ تان آمد با نظر به امامان معصوم که حقیقتاً از دنیا آزاد بودند، یك صلوات بفرستید و خود را از آن افکار آزاد کنید.

خوب است جهت آزادشدن از افکار دنیوی به این امر عادت كنیم که چگونه خود را از وسوسه های دنیا آزاد نگه داریم. ممكن است كسى فرش نداشته باشد، تا اینجا مشكلى نیست، اما شیطان به سراغ او مى رود و فرش نداشتنِ او را به ذهنش مى آورد تا او را از یاد خدا باز دارد. این که شیطان به سراغ آدم مى آید براى همگان یكسان است، یعنى به سراغ من و شما و اولیاى خدا هم می آید، آنچه متفاوت است، عكس العمل ما است در مقابل وسوسه های شیطان. آن کسی که وسوسه ی شیطان، فرش نداشتن را به ذهنش می آورد و او احساس بدبختى مى كند، گرفتار افکار دنیوی شده و لذا دائم به فرش نداشتن فكر مى كند و با تصور اینكه قیمت فرش روز به روز هم گران تر مى شود خودش را ناتوان تر حس مى كند و همواره با افكار بیهوده در این موضوع خود را مشغول مى كند، تا جایى كه همه ی قلب او با این نوع افکار اشغال مى شود و دیگر جایى براى دعا و راز و نیاز با خدا در آن نمى ماند. اما شخصى كه وقتى شیطان، فرش نداشتنِ او را به ذهنش مى آورد با بیداری کامل مى فهمد كه این افکار از وسوسه های شیطان است با خود مى گوید: «فرش ندارم كه ندارم، چرا وقتم را بیهوده صرف فرش نداشتن بكنم؟» و از این طریق قلب خود را از وسوسه های شیطان می رهاند. این آدم یاد گرفته است چگونه خود را از وسوسه ها آزاد کند.

فراموش نکنید که شیطان همواره منتظر است به نحوی در قلب ما نفوذ کند، و در کار خود بسیار وارد است، حتى گفته اند كه او روانكاو كامل است، چون تمام زوایاى روحى ما را مى شناسد، از هر درى كه او را بیرون كنیم از روزن دیگرى به درون ما نفوذ مى كند. مراقبت بسیار نیاز است تا كسى بتواند راه نفوذ شیطان را به درونش مسدود كند، که البته آن راه ها را باید در کتاب های اخلاق دنبال بفرمائید همین اندازه عنایت داشته باشید افکار دنیوی راه ورود شیطان به قلب است و نباید از این غفلت کرد.

به ما فرموده اند هرگاه شیطان با حسد و یا كینه و حبّ دنیا و خیالات طولانى و... به درون شما نفوذ كرد، با یاد خدا قلب خود را آباد دارید و از این طریق از آنچه باعث مرگ قلبتان مى شود در اَمان باشید. حضرت به فرزندشان فرمودند: به تو توصیه می کنم به «عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ» آبادکردن و زنده نگه داشتن قلب ات با یاد خدا. همان وقتى كه خیالات در شما نفوذ مى كند به یاد خدا بیفتید و متوجه حضور حضرت حق در عالم باشید. از ذکر شریف «لا اِلهَ اِلاَّ الله » در این امر کار می آید.

کار شیطان آن است که هرکس را به نحوی مشغول کند، آن کسی که بیکار است را یک طور و آن کس که کار دارد را به نحوی دیگر به دنبال خود می کشاند و قلب آن ها را از حیات واقعی که یاد خدا است محروم می کند، تا جایى كه اضطراب های بیهوده در جان و قلب آن ها فرو رود و قلبشان را بمیراند. در حالی که اگر در همان وقتی که شیطان دارد آن ها را وسوسه می کند، خدا را به یاد بیاورند که پروردگار عالم آن ها در هیچ حالی تنها نمی گذارد و بالأخره از طریقی مشکلات آن ها را رفع می کند، می توانند با قلبی آرام از وسوسه زندگی خود را ادامه دهند.

راه نجات در مقابل وسوسه های شیطانی آن است كه به محض ورود آن وسوسه ها، انسان متوجه حضور خداوند در عالم باشد و با یاد او قلبش را آباد كند. در هر صورت، شیطان انسان را رها نمى كند و دوباره و چندباره مى آید. اما اگر انسان هوشیار باشد و همواره یاد خدا را از دست ندهد كم كم قلبش با یاد خدا آباد مى شود و تحت تأثیر وسوسه های شیطانی از بین نمی رود.

این كه عرض كردم در این امور ذكر صلوات بسیار مؤثر است از آن جهت است كه حضرت ثامن الأئمه(ع) می فرمایند: «مَنْ لَمْ یَقْدِرْ عَلَی مَا یُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْیُكْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْماً وَ قَالَu الصَّلَاةُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «التَّسْبِیحَ» وَ «التَّهْلِیلَ» وَ «التَّكْبِیر».

هركه توانا بر كفاره ی گناهانش نیست بسیار صلوات بر محمد و آل محمد فرستد كه آن گناهان را منهدم نماید،آن هم انهدامی مطلق. و نیز فرمودند: صلوات بر محمد و آل محمد نزد خدایU برابر با «تسبیح» و «تهلیل» و «تكبیر» است.

اگر به راستی حضرت محمد (ص) و آل اوh مجسمه ی کامل عصمت و پاکی از هر گناهی اند، چرا با رویکرد به آن ها از طریق صلوات، سراسر گناهان را منهدم نکنیم؟ و از این مهم تر حضرت می فرمایند: صلوات بر محمد و آل محمد برابر است با «تسبیح» و «تهلیل» و «تکبیر» پروردگار. یعنی وقتی نظر جان را به پیامبرf و آل اوh انداختی، آن ها را تجسّم و تعیّنِ تسبیح حق و سبحان اللهی پروردگار می بینی و به عظمت حضرت ربّ پی می بری و نیز آن ها را نمایش یگانگی خدا می بینی که چگونه با تجلی توحید الهی بر جان آن ها، سراسر وجود آن ها در زیر نور یگانگی حق، به یگانگی و جامعیت رسیده، و نیز آن ها را نمایش کبریایی حق می یابی. آری یاد و ذکر پیامبرf و معصومینh، ذكر خداست، چرا كه این ها مظاهر انوار و اسماء الهی هستند.

ذكرگفتن شرایطى دارد و از جمله مهم ترین آنها ذكر گفتن با قلب است. یعنى همین كه با زبان ذكر گفته مى شود سعی شود قلب هم با آن هماهنگ باشد، نه این كه فقط فكر، ذكر داشته باشد ولی قلب همراهى نكند، هروقت هم كه عنان قلب از كف رفت دوباره و چندباره باید تلاش كرد تا كم كم قلب با زبان هماهنگ شود. بدیهى است كه در ابتدا به قلب، فشار مى آید، چون ذكر براى او سنگین است. حرف هاى بیهوده باعث خستگى قلب انسان هاى عادى نمى شود چون حرف هاى بیهوده سنگینى ندارد كه بر قلب فشار آورد. اما ذكر «لا إله إلاّ الله » و امثال آن براى قلب در ابتدا خیلى سنگین هستند، سرّ آن هم این است كه قلب ما بیش از آن که با ملکوت به سر ببرد به دنیا عادت كرده است. در هر صورت ذكر، امر بسیار عجیبى است. اگر قلب از گفتن ذكر خسته شد اشكالى ندارد، براى مدتى ذكر را رها مى كنیم. مهم این است كه بعد دوباره ادامه دهیم تا كم كم قلب زنده شود.

یكى از بهترین ذكرها ذكر «یونسیه» است كه بعضى از اساتید به خصوص حضرت آیت اللّه ملكى تبریزى«رحمه الله علیه» می فرمایند: «من در حال سجده از ذکر یونسیه خیلی اثرها دیده ام، یعنی در مداومت آن، که در شبانه روز ترک نشود، هر چه زیادتر انجام دادن اثرش زیادتر، اقلِّ اقلّ آن چهارصد مرتبه است. بنده خودم هم تجربه کرده ام چند نفر هم مدّعی تجربه اند». در این ذکر شما در محضر حضرت حق اظهار می دارید «لا إِلَهَ إِلّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»[32] در هنگام گفتن این ذكر خوب است انسان خود را به جاى حضرت یونس(ع) بگذارد. حضرت یونس(ع) زمانى این ذكر را گفتند كه در عمق دریا، در تاریكی شكم ماهى، تك و تنها و بدون هیچ روزن امیدى، اسیر بودند. آیا وضع ما از حضرت یونس بهتر است؟ قسم به امام زمانg كه اكنون ما از یونس(ع) هم تنهاتریم زیرا حضرت یونس(ع) خدا را داشت و ما متأسفانه مثل او خدا را هم نداریم. درست است كه خدا به ما نظر دارد اما ما كه مثل حضرت یونس(ع) به او نظر نداریم. ما تنهاى تنهاییم و خدا باید خودش كمك كند تا این مسئله براى ما روشن شود. در این تنهایى چه كسى توان این را دارد كه ما را نجات دهد و دستمان را بگیرد به جز خدا؟ هنگام گفتن این ذكر به سجده می رویم تا هیچ كس را نبینیم، حتى خودمان را، در این حال مى گوییم خدایا قبله دل ما فقط تویى: «لا إله إلاّ أنت». در روایت آمده است كه اگر تمام دنیا یك طرف باشد و ذكر «لا إله إلاّ اللّه » طرف دیگر باشد، ذکر «لا إله إلاّ اللّه » از همه ی دنیا سنگین تر است. حضرت صادقu می فرمایند: «قَالَ رَسُولُ اللَّهِf ... مَنْ قَالَ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مِائَةَ مَرَّةٍ کَانَ أَفْضَلَ النَّاسِ عَمَلًا ذَلِکَ الْیَوْمَ إِلَّا مَنْ زَاد ...»[33] پیامبر اکرمf فرمودند: ... کسی که صد بار ذکر «لا إله إلاّ اللّه » را بگوید در آن روز که این ذکر را گفته از نظر عمل بهترین مردم است، مگر کسانی که بیشتر این ذکر را گفته باشند. حالا كسى در سجده باشد و هیچ كس را نبیند و هیچ بودن خود را ببیند و ذکر «لا إله إلاّ اللّه » را بگوید، با قلبش هم بگوید و تكرار بكند، چه اتفاقى مى افتد؟ إن شاءالله به لطف امام زمانg پس از مدتى قلب او از گِلِ دنیا درمى آید و به جاى دیگر مى رود و زنده مى شود و آباد مى گردد. امام صادقu می فرمایند: «اَلْقَلْبُ حَرَمُ اللّه ِ فَلا تَسْكُنْ فى حَرَمِ اللّه ِ اِلاَّ اللّه َ» قلب حرم خدا است در حرم الهی جز خدای را جای مده. پس باید ذكر خدا در آن باشد نه ذكرى دیگر.

حضرت علىu اینجا فرمودند: «و عِمارَةِ قَلْبِكَ بِذِكْرِهِ» به تو توصیه می کنم که قلب خود را با یاد خدا آبادگردانی. پس از چند عبارت دیگر مى فرمایند: «اَحْىِ قَلْبَكَ بِالمَوعِظَةِ»، قلب خود را با موعظه زنده بگردان. موعظه به معنى تذكرات است. پس قلب با ذكر خدا آباد و با موعظه زنده مى شود. از طرف دیگر مى توان گفت كه قلب با ذكر دنیا خراب و با گفت و شنودهاى لغو و بیهوده مى میرد.

زمان هایی مثل ماه رجب و ماه رمضان و یا مکان هایی مثل مساجد و حرم ائمهh و مکه ی مکرّمه شرایط خوبى است براى زنده كردن و آباد نمودن قلب، تا قلب به کمک آن زمان ها و آن مکان ها، با ذکر و تلاوت قرآن و نماز و دعا به راه بیفتد، اگر قلب به راه افتاد همواره در حال ذكر قرار می گیرد. قلبِ چنین فردى در حال انجام امور روزمرّه هم در مقامى برتر مشغول ذكر است. مثل وقتى كه كسى شعرى را چند بار مى خواند، بعداً با این كه توجهش به جاى دیگر است ناخودآگاه آن شعر را با خود زمزمه مى كند. مولوی در وصف مقام رسول خداf در عالم قدس که آن حضرت چگونه در عین حضور در جمع انسان ها، در همان حال، روح پاکش در عالم اعلا سیر می کند. می گوید:

این یکی نقشش نشسته در جهان

وآن دگر نقشش چو مه در آسمان

این دهانش نکته گویان با جلیس

و آن دگر با حق به گفتار و انیس

پای ظاهر در صف مسجد صواف

پای معنی فوق گردون در طواف

خلوت و چله برو لازم نماند

هیچ غیمی مر ورا غایم نماند

قرص خورشیدست خلوت خانه اش

کی حجاب آرد شب بیگانه اش

اگر هنوز به این مقام نرسیده اید که ذکر بر قلب تان غلبه کند نباید مأیوس شد، کافی است حضور در محضر حق را با تکرار اذکار ادامه دهید و به امیرالمؤمنینu متوسّل شوید و از او بخواهید كه خودش قلب شما را بگشاید. خداوند به انسانى كه بیست و پنج سال براى رضاى او سكوت كرده قدرت زیادى داده است، او را حاکم بر قلب ها قرار داده. این همه قدرتى كه خداوند به حضرت زهراi داده است که می توانند دستگیری های مادی و معنوی بنمایند، به خاطر آن مصیبت هایى است كه در راه خدا تحمل فرمودند. این كه توصیه می کنند هر حاجتی دارید از طریق زیارت عاشورا به امام حسینu و اصحاب بزرگوار آن حضرت متوسل شوید، به این جهت است كه امام حسین(ع) و اصحاب آن حضرت همه چیزشان را در راه خدا فدا كردند و خداوند هم مسیر حوائج بندگان را آن ها قرار داد. و هر آنچه آن ها بخواهند همان را خدا می خواهد. در حدیث قدسی داریم که خداوند می فرماید: «عَبْدى اطِعْنِى حَتَّى اجْعَلَكَ مِثْلى فَانّى اقُولُ كُنْ فَیَكُون، فَانْتَ تَقُول كُنْ فَیَكُون»[34] اى بنده ی من مرا اطاعت كن تا تو را مانند خود قرار دهم، همان طور كه من [به چیزی] مى گویم باش، پس موجود مى شود، تو نیز اگر [به چیزی] بگویى بشو، پس موجود شود.




[31] -الكافي، ج 2، ص 664.
[32] - سوره ی انبیاء، آیه ی 87.
[34] - قصص الأنبياء (قصص قرآن)، سيد نعمت الله جزايرى، ترجمه ى فاطمه مشايخ، ص 801. این حدیث شریف در کتاب های متعدد از جمله در کتاب «جواهر السنیه فی الاحادیث القدسیه» صفحه ی 709 و کتاب «علم الیقین» و «عین الیقین» فیض کاشانی به عنوان منابع احادیث شیعه آمده است. که می تواند شاهدی بر کریمه ی «وللهِ المَثَلُ الأعلی وهو العزیزُ الحکیم»(نحل:60) باشد. زیرا در عین آن که بنا به آیه ی «لیس کمثله شی ء»(شوری:11)؛ هیچ گاه مخلوقی نمی تواند در عرض وجود حضرت حق قرار داشته باشد مخلوقاتی را که در طول انوار الهی نمایاننده ی کمالات حضرت حق باشند نباید از نظر دور داشت، مانند آن چه در زیارت جامعه ی کبیره ائمه ی هدیh را به عنوان «مَثَلُ الأعلی» مورد خطاب قرار می دهد. و به همین جهت می توان نظر بعضی را که به جای «مِثْلی»، «مَثَلی» خوانده اند توجیه نمود.

مطمئن ترين ريسمان

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَالاِعْتِصامِ بِحَبْلِهِ» فرزندم! رشته ی پیوند با خدا را نگهدار و محكم بگیر و مواظب باش این پیوند هرگز از بین نرود.

«وَ اَىُّ سَبَبٍ اوثَقُ مِنْ سَبَبٍ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللّه ِ اِنْ اَنْتَ اَخَذْتَ بِهِ؟» و کدام ریسمان بهتر و اطمینان بخش تر از ریسمانی است که بین تو و خدا برقرار شده تا به آن چنگ زنى؟

ریسمانى كه بین ما و خدا است بندگى و توجه به خداوند است، اگر آن را رها كنیم به هرچیز دیگر كه تكیه زنیم در خسران قرار می گیریم، فقط و فقط خداست كه می تواند تکیه گاه محکمی برای ما باشد. حضرت توصیه مى فرمایند که فرزندشان خدا را در هیچ حالی رها نكند و گمان نکند سایر سبب ها می تواند جای خدا را بگیرد، در این صورت اگر انسان از اسباب و امکانات دنیا هم استفاده مى كند می داند که به نور الهی آن اسباب و وسایل می توانند برکت لازم را داشته باشند. اگر انسان چشم خود را باز کند و بصیرت لازم را داشته باشد می یابد که خودِ آن اسباب و وسایل را هم خداوند برای ما قرار داده است، حال آیا بدون تکیه بر خدا آن وسایل می توانند کارآیی لازم را داشته باشند؟ درست است كه وقتى مریض مى شویم به سراغ پزشک مى رویم، اما كسى كه ما را شفا مى دهد خداوند است. براى همین است که اگر بیش از حد به پزشک امید ببندیم خداوند ما را شفا نمى دهد و عملاً ما را به همان کسی واگذار می کند که به او امید بستیم. این كه امروزه تعداد بیماران زیاد است ناشى از همین امر است كه بسیاری از آن ها با پیشرفت ظاهری علم پزشکی، به پزشک و علم پزشکی امید بسته اند.

در ادامه می فرمایند: «اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمُوعِظةِ» اى فرزندم! قلب خود را با موعظه زنده نگهدار. یکی از نقاط ضعف ما غفلت قلب است از حقایقی که باید متوجه آن ها باشد. غفلت قلب نسبت به حقایق، غیر از جهل انسان است نسبت به آن حقایق. ممکن است همه ی ما خدا و قیامت را قبول داشته باشیم ولی قلب ما متوجه آن ها نباشد، اینجاست که موعظه کارساز است. در عظمت موعظه همین بس که حتی حضرت یحییu طالب موعظه است آن هم به آن شکل که حضرت صادقu نقل می کنند که «إِنَّ رَجُلًا جَاءَ إِلَى عِیسَى ابْنِ مَرْیَمَi فَقَالَ لَهُ یَا رُوحَ اللَّهِ إِنِّی زَنَیْتُ فَطَهِّرْنِی فَأَمَرَ عِیسَى(ع) أَنْ یُنَادَى فِی النَّاسِ لَاَبْقَى أَحَدٌ إِلَّا خَرَجَ لِتَطْهِیرِ فُلَانٍ فَلَمَّا اجْتَمَعَ وَ اجْتَمَعُوا وَ صَارَ الرَّجُلُ فِی الْحُفْرَةِ نَادَى الرَّجُلُ لَا یَحُدَّنِی مَنْ لِلَّهِ فِی جَنْبِهِ حَدٌّ فَانْصَرَفَ النَّاسُ كُلُّهُمْ إِلَّا یَحْیَى وَ عِیسَى« علیهماالسلام» فَدَنَا مِنْهُ یَحْیَى(ع) فَقَالَ لَهُ یَا مُذْنِبُ عِظْنِی فَقَالَ لَهُ لَا تُخَلِّیَنَّ بَیْنَ نَفْسِكَ وَ بَیْنَ هَوَاهَا فَتُرْدِیَكَ قَالَ زِدْنِی قَالَ لَا تُعَیِّرَنَّ خَاطِئاً بِخَطِیئَةٍ قَالَ زِدْنِی قَالَ لَا تَغْضَبْ قَالَ حَسْبِی»[35] مردى نزد عیسى ابن مریمu آمد و به او گفت: یا روح الله! من زنا كرده ام مرا پاك كن، عیسى(ع) امر كرد: كسى در جایى نماند بلكه همه بیرون آیند براى پاك ساختن فلان كس، پس هنگامى كه وى با مردم گرد آمدند و مرد براى سنگسار در حفره شد، فریاد زد: مرا حدّ نزند آن كس كه حدّى به گردن دارد، پس همه ی مردم رفتند جز یحیى و عیسى« علیهماالسلام»، پس یحیىu به وى نزدیك شد و گفت اى گنه كار مرا موعظه كن. مرد گفت: بین نفس خود و هوس هایش را آزاد نگذار تا خود را تباه سازی. یحیىu فرمود: بیشتر برایم بگو: مرد گفت: خطا كار را به خطایش ملامت و سرزنش نكن، گفت برایم بیشتر بگو، مرد گفت: سعى كن غضب نكنى، یحیى(ع) گفت: مرا بس است. باز در رابطه با نیازی که به موعظه داریم در روایت آمده است: «نَزَلَ جَبْرَئِیلُu [36] عَلَى النَّبِیِّf فَقَالَ لَهُ یَا جَبْرَئِیلُ عِظْنِی فَقَالَ لَهُ یَا مُحَمَّدُ عِشْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مَیِّتٌ وَ أَحْبِبْ مَنْ شِئْتَ فَإِنَّكَ مُفَارِقُهُ وَ اعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإِنَّكَ مُلَاقِیهِ شَرَفُ الْمُؤْمِنِ صَلَاتُهُ بِاللَّیْلِ وَ عِزُّهُ كَفُّ الْأَذَى عَنِ النَّاسِ.»[37] جبرئیل(ع) بر پیامبرf نازل شد، رسول خداf به او فرمودند: مرا پند ده، اى جبرئیل، پس جبرئیل گفت: یا محمّد، هر چه خواهى زندگى كن، كه سرانجام خواهى مرد، و هر كه را خواهى دوست بدار، كه سرانجام از او جدا خواهى شد، و هر كار كه خواهى به جا آور كه با آن دیدار خواهى كرد، شرف مؤمن نماز او در شب است، و عزّتش خوددارى از آزارمردم است.

آنچه قلب را زنده نگه مى دارد و تحت تأثیر قرار مى دهد تذکری است که انسان باید نسبت به حقایق عالم هستی پیدا کند.

راز تكرار عبادات هم این است که قلب دائماً متذکر باشد. اگر كتابى خواندید یا در جلسه اى حاضر شدید، بررسى كنید كه آیا قلبتان برانگیخته شد و از غفلت درآمد یا خیر؟ نه این كه صرفاً به دنبال آن باشید كه آیا به اطلاعاتتان اضافه شد یا نه، ما در کنار معارفی که در امور معنوی داریم تذکر به آن معارف را نیز نیاز داریم به همین جهت باید در جلسات دینى که روح و قلب انسان را متذکر می کنند شركت كنید. امتحان كنید آیا كسانى كه یك سال با جلسه اى مذهبى مأنوس بوده اند نسبت به رعایت احکام و اخلاق الهی همانند كسانى اند که نسبت به این جلسات بیگانه اند؟ ممكن است كسى از شما بپرسد كه در این یكسال که در جلسات مذهبی حاضر می شوید چه چیزى آموختید؟ و شما هم بفرمائید چیزی بر اطلاعاتم اضافه نشد ولی متوجه اید که نگذاشته اید قلب تان بمیرد. حتی شاید بتوان گفت ما در این دنیا آمده ایم تا فطرت خود را به فعلیت در آوریم چون ما همه ی آن چیزهایی را که در سعادت ما مؤثر است قبل از این كه به دنیا بیاییم مى دانسته ایم. در قرآن آمده است كه خدا ـ یعنى علیم مطلق ـ با همه انسان ها روبه رو شده است: «... وَ اَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنا...»[38] و خود آنان را بر خودشان گواه گرفته و از آن ها پرسیده: آیا من پروردگار شما نیستم؟ و همه به این امر اقرار کرده اند. پس ما با دینداری خود نمى گذاریم آنچه را كه در فطرت خود مى دانیم از قلبمان برود و نسبت به فطرت خود گرفتار غفلت شویم. انسان باید كارى كند كه قلبش به طور دائم متوجه حضرت حق باشد. براى این منظور راه هاى مختلفى هست از جمله شركت در جلسات مذهبى و ذكرگفتن و خواندن كتاب هاى اخلاقى و تلاوت قرآن و.... گفت:

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

در میان كتاب هاى اخلاقى، معراج السعاده مرحوم ملااحمد نراقى و جامع السعاده مرحوم مهدى نراقى، كتاب هاى خوبى هستند. امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» در كتاب اسرار الصلوة، سفارش كرده اند كه فرمایشات ملااحمد و ملامهدى نراقى را بخوانید. كتاب هاى اخلاقى به خصوص آنهایى كه روایات معصومینh را آورده اند خیلى مفیدند و خوب است گه گاهی مطالعه شوند کتاب «شرح حدیث جنود عقل و جهل» از حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» بسیار ارزنده است. قرآن خواندن به قصد بیدارشدن قلب نیز تأثیر خوبی دارد. البته بهتر است قرآن را با آهنگ بسیار لطیف و زیبا و حزین تلاوت كرد، به گونه اى كه گوش بشنود و قلب انسان از جانب گوش تحت تأثیر واقع شود. در خود قرآن آمده است كه آن را با ترتیل بخوانید، نه تند تند، نه خیلى با فاصله، در روایت آمده است كه قرآن را به صورتى نخوانید كه مانند ریگ هاى وسط بیابان پخش باشد. قرآن را منظم و پشت سرهم و با آهنگ بخوانید تا قلبتان زنده بماند.




[35] - من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 34.
[38] - سوره ی اعراف، آيه ی 172.

نحوه ی حضور انسان در قيامت

در اینجا این نكته را یادآورى مى كنم كه عزیزان متوجه باشند انسان با قلبش به قیامت مى رود نه با علوم حصولی که آموخته است و نه با فنّ و حرفه ای که به دست آورده. ملاحظه کرده اید وقتی ترس شدیدی دارید اطلاعات تان را از یاد مى برید، حتى بعضى ها در این حالت اسم خودشان را هم فراموش مى كنند. این مربوط به ترس های مربوط به این دنیا است چه رسد به قیامت كه فزع و هول آن بسیار جدّی است. در قیامت فقط عقاید انسان که در قلب او به صورت ملکه در آمده است، با او مى ماند و درس ها و اطلاعات که مفاهیمی ذهنی هستند از یاد او مى رود. از این جهت زنده بودن قلب و آباد بودنش اهمیت بسیارى دارد چون با همین قلبی که با عبادات شرعی، یاد خدا در آن نهادینه شده است وارد عالم قیامت می شود.

اساسى ترین چیزى كه باعث سركشى و چموشى قلب مى شود، تعلق آن به دنیا است، اگر انسان بتواند آیات الهی را به درستى بنگرد از طریق مظاهر الهی به اسماء الهی و انوار معنویِ عالم منتقل می شود و به راحتى مى تواند با سركشى و چموشى قلب مبارزه كند و او را در مسیر صحیح قرار دهد. یکی از واقعیاتی که قلب را از سرگردانی نجات می دهد، یاد مرگ است و این که انسان یک لحظه از این واقعی ترین بُعد از زندگی اش غافل نباشد. مرگ یكى از پدیده هاى بسیار زیباى عالم است كه انسان مى تواند آن را در همین زندگىِ دنیایى اش ببیند و با آن زندگی کند، به شرط این كه آن را درست بشناسد و برای رسیدن به لقاء الهی از طریق مرگ، بگوید:

مرگ را دانم ولى تا كوى دوست

ره اگر نزدیك تر دارى بگوى

مرگ نزدیك ترین راه برای رسیدن به لقاء الهی است همین حالا هم اگر خود را از پیش ساخته هاى ذهنی مان رها كنیم می توانیم آن را ببینیم، قیامت همین جا هست، کافی است بتوانیم به آن نظر کنیم، با برداشتن یك قدم از دنیا به سوی عالم غیب، به قیامت مى رسیم. حضرت رضاu می فرمایند: «رسول اللهf وقتی به معراج رفتند داخل بهشت شدند و آتش را دیدند. راوی می گوید: عده ای از مسلمانان می گویند بهشت و جهنم مقدر شده اند ولی خلق نشده اند. حضرت فرمودند: آن ها از ما نیستند و ما هم از آن ها نیستیم.»[39] اگر بتوانیم مرگ را درست ببینیم دیگر از آن نمى ترسیم و قلبمان هم دیگر چموشى و سركشى نمى كند. قرآن می فرماید: «قَدْ خَسِرَ الَّذینَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ اللَّهِ حَتَّى إِذا جاءَتْهُمُ السَّاعَةُ بَغْتَةً قالُوا یا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فیها وَ هُمْ یَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ أَلا ساءَ ما یَزِرُون »[40] كسانى كه لقاى الهى را دروغ انگاشتند قطعاً زیان دیدند. تا آنگاه كه قیامت بناگاه بر آنان دررسد، مى گویند: «اى دریغ بر ما، بر آنچه در باره آن كوتاهى كردیم.» و آنان بار سنگین گناهانشان را به دوش مى كشند. چه بد است بارى كه مى كشند.

آری كسى كه از مرگ مى ترسد همواره در دنیا نگران و ناامن است. حضرت علی(ع) با بصیرتى كه دارند به ما هشدار مى دهند تا به چنین فلاكتى دچار نشویم که همواره نگران مرگ خود باشیم. مى فرمایند: فرزندم! مرگ را درست بنگر «کَفَی بِالْموتِ واعِظا» که بهترین واعظ برای قلب انسان مرگ است! وقتى كه ما مرگ را درست دیدیم با شنیدن این كه دنیا به ما روی خوش نشان داده شادىِ بى اندازه نمى كنیم همچنان که اگر دنیا به ما پشت کند گرفتار غم های جانکاه نمی شویم. چون دنیا برایمان چندان مهم نخواهد بود تا در هر دو صورت از حال طبیعى خودمان خارج مى شویم. اگر دنیا به ما روی خوش نشان داد به آن پشت نمی کنیم و اگر به ما پشت کرد ناراحت نمى شویم. چون در هر دو حالت فوق دنیا زندگى مى كنیم. خیلى زیباست كه انسان به جایى برسد كه دنیا زیر پاى او باشد و قیامت را در مقابل خود بنگرد و مانند رسول خداf بگوید: «الانَ قیامَتی قائم»[41] قیامت من همین حالا برپاست. یعنى قلب و جان پیامبر تماماً قیامتى و قیامت است.

به ما توصیه شده وقتى مى خواهید بخوابید تصورتان این باشد كه با این خواب مى میرید و اگر فردا صبح بیدار شدید، خدا را شكر كنید که فرصتی برای ادامه ی بندگی و آبادانی قیامت به شما داده شده. فردا شب دوباره با همین تصور بخوابید تا وجود مرگ و قیامت را دائماً در نزد خود احساس کنید و با آن آشنا شوید، من نمى دانم اگر بمیریم چه مى شود اما مى دانم اگر مرگ را درست بشناسیم راحت زندگى مى كنیم و زندگی خود را محدود به امور دنیا نمی دانیم. مولوى در همین رابطه مى گوید:

بمیرید، بمیرید، وزین مرگ مترسید

كزین خاك برآیید سماوات بگیرید

بمیرید، بمیرید، وزین نفس بِبُرّید

كه این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید

یكى تیشه بگیرید پى حفره زندان

چو زندان بشكستید همه شاه و امیرید

دنیا زندان است و باید بُنِ آن را با تیشه خراب کرد، نه این كه آن را ساخت و آبادان كرد، زندان را باید خراب كرد نه آباد. گفت:

این جهان زندان و ما زندانیان

حفره كن زندان و خود را وارهان!

انقلاب اسلامى آمده است تا در مقابل فرهنگ غربى که مرگ را فراموش کرده متذکر مرگ و قیامت باشد و به انسان کمک کند تا دنیا را زیر پا بگذارد، با غفلت از جایگاه اصلی انقلاب اسلامی عده اى ایراد مى گیرند که چرا انقلاب اسلامی دنیا را محكم نچسبیده است و چرا ما مثل اروپایی ها زندگى نمى كنیم؟ در حالی که این انقلاب آمده است تا ما را از تخته بندشدن در دنیا نجات دهد، همان طور که اسلام آمده است تا خرابى دنیا را به ما نشان بدهد. یکی از نام های دنیا در اشعار عارفان «خراب آباد» است و حافظ در همین رابطه می گوید:

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این ملک خراب آبادم

زندگى دینى با پیشرفت های منطقی سازگار است ولی با پیشرفت های کاذبی که ما را از قیامت غافل کند ناسازگار است. حضرت على(ع) در عین آن که یک شخصیت اجتماعی هستند و به امور جامعه و مردم همت دارند این طور در مورد دنیا می گویند. حضرت پس از جنگ صفین این نامه را به فرزندشان نوشته اند، یعنى یك شیر غرّنده ی میدان های مبارزه این سخنان را گفته است و نمى توان از این سخنان نتیجه ی گوشه نشینى گرفت. یكى از اصول مهم زندگیِ دینى، مرگ اندیشی است و اتفاقاً زیباترین ابعاد زندگى در روحیه ی مرگ اندیشی به انسان هدیه می شود و انسان در آن حال خود را در وسعتی بیشتر از محدوه ی دنیا می یابد.

در ادامه به فرزندشان می فرمایند: «وَقَرِّرْهُ بِالْفَناءِ» از قلب خودت اقرار بگیر كه نابود مى شوى. فناشدن در دنیا را باید به قلب فهماند تا بتوانیم درست زندگی کنیم زیرا زندگى كردن در این دنیا به این معنا است كه انسان این حیات را به آن حیات ابدی وصل كند. آری وقتى دنیایمان را به قیامت وصل كردیم، درس هم که مى خوانیم، ساختمان هم که مى سازیم، فعالیت دنیایى هم که مى كنیم، ابدیت ما را از اصالت نمی اندازد. عده اى با مشغول شدن به این امور فناشدن شان در دنیا را نادیده مى گیرند و قیامت را از صفحه ی ذهنشان پنهان مى كنند و بدون توجه به مرگ، به فعالیت دنیایى مى پردازند. دنیاى این افراد به چموشى و زشتى مى گذرد و هنگامى هم كه وقت فنایشان رسید قبل از آن که بمیرند، دق مى كنند.

بنده وقتی اوج شخصیت جوانانى را مى بینم كه مرگ برایشان حل شده است و هیچ فاصله اى بین خودشان و مرگ نمى بینند، متوجه می شوم چقدر امیرالمؤمنین(ع) این موضوع را حساب شده با امام حسن(ع) در میان گذارده اند. ملاحظه می کنید که این جوانان در عین آن که به مرگشان اقرار دارند چگونه مانند آتشفشان فعّالند و براى دنیایشان برنامه مى ریزند و درس مى خوانند و کار و تلاش می کنند. اینها شعور خیلى خوبى كسب كرده اند و زندگى زیبایى برای خود شکل داده اند و مقصد حضرت مولی الموحدینu ساختن چنین جامعه ای است.

«اللّهُمَّ اَخْرِجْ حُبَّ الدُّنیا مِنْ قُلوبِنا.»

پروردگارا قلبمان را با یاد خودت زنده بگردان و توفیق ذكر و عبادت و موعظه را بر ما ارزانى بدار.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[39] - توحید صدوق، باب ما جاء فی الرویة، حدیث 21.
[41] - مشارق الدراري، مقدمه ی آشتيانى، ص 40.

جلسه چهارم نحوه ی حيات قلب

بسم الله الرحمن الرحیم

«اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ اَمِتْهُ بِالزَّهادَةِ، وَ قَوِّهِ بِالْیَقینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ، و ذِلِّلْهُ بِذِكْرِ المَوْتِ، وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجائِعَ الدُّنْیا، وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالى وَ الاْیّامِ، وَاَعْرِضْ عَلَیْهِ اَخْبارَ الْماضینَ، و ذَكِّرْهُ بِما اَصابَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ مِنَ الاَْوَّلینَ، وَ سِرْ فى دِیارِهِمْ و آثارِهِمْ فَانْظُرْ فیما فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا و اَیْنَ حَلُّوا و نَزَلُوا، فَاِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِانْتَقَلُوا عَنِ الاَْحِبَّةِ، وَ حَلُّوا دِیارَ الْغُرْبَةِ. وَ كَاَنَّكَ عَنْ قَلیلٍ قَدْ صِرْتَ كَاَحَدِهِمْ.»

دل را به موعظه زنده دار، و با دل نبستن به دنیا آن را بمیران، و به یقین نیرومندش ساز، و با حکمت نورانی اش گردان، و به یاد مرگ آن را رام كن، و از آن اقرار و اعتراف بگیر به میرندگی و فنا، و دیده اش را بر فجایع دنیا باز کن و او را از حمله و غلبه ی روزگار و زشتی گردش شب ها و روزها، بر حذر دار. داستان گذشتگان را بر او فرو خوان، و یادش آور که از ابتدا بر سر پیشینیان چه آمده و بر دیار و آثارشان بگذر. پس بنگر كه چه كردند، از که جدا شدند و به كجا کوچ کردند و در کدام منزل فرود آمدند. بی تردید به این نتیجه خواهی رسید که آنان از یاران جدا شدند و به دیار غربت هجرت کردند. آنسان كه تو نیز پس از اندك زمانى یكى از آنان خواهى بود.



اتصال به دريای انسانيت

فراموش نكنیم كه معصومینh به عنوان انسان های کامل، عالى ترین مسائل انسانى را گفته اند و ما باید تلاش كنیم تا زبان آنها را بفهمیم، هرچند این کار در ابتدا كار مشكلى است، اما مگر نباید قطره ها به دریا وصل شوند تا بمانند؟ امام معصوم، كلِّ انسان و مظهر کامل انسانیّت است و به تعبیری دریاى انسانیّت می باشد، و انسان ها باید به دریاى انسانیت وصل شوند تا در مشغله های روزمرّه ی دنیا پوچ و نابود نگردند. اگر سخنان و رهنمودهای امامان معصومh را به گونه اى نفهمیم كه بر جانمان اثر كند باید بدانیم گرفتار ذهنیات غلط هستیم و باید از خدا بخواهیم تا توفیق فهم كلام امام را به ما ارزانى دارد.

در روایات شیعه و سنّى آمده است كه «عَلِیٌّ قَسِیمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ»[42] یعنی امیرالمؤمنین على(ع) تقسیم کننده ی بهشت و جهنم است. باز از رسول اللّهf، داریم؛ «یَا عَلِیُّ إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ أَقْعُدُ أَنَا وَ أَنْتَ وَ جَبْرَئِیلُ عَلَى الصِّرَاطِ وَ لَمْ یَجُزْ أَحَدٌ إِلَّا مَنْ كَانَ مَعَهُ كِتَابٌ فِیهِ بَرَاةٌ بِوَلَایَتِكَ»[43] یا على روز قیامت من و تو و جبرئیل بر صراط مى نشینیم و هیچ كس از آن عبور نخواهد كرد مگر نوشته اى داشته باشد كه در آن برات ولایت تو باشد. این روایت معنای عمیقی دارد اما همین كه چنین امرى وجود دارد كافى است براى اینكه تلاش كنیم تا علاقه به امام(ع) را در خودمان زیاد كنیم و ایشان إن شاءاللّه به ما نظرى افكنند. اگر امام(ع) به ما نظر نكنند تقریبا هر كارى بكنیم بى خاصیت است، زیرا نماز و روزه بدون محتواى ولایت مشكل کسی را حل نمى كند. به قول حافظ:

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مبادْ کس که در این نکته شکّ و ریب کند

امام معصوم همان دل واقعی است که تا او در مقام خود نحوه ی زندگی ما را نپذیرد ما زندگی درستی نداشته ایم. گفت:

تسبیح و خرقه، لذت مستی نبخشدت

همّت در این عمل، طلب از میّ فروش کن

مشكل را «پیر مى فروش» حل مى كند. بنا به فرمایش بزرگان «پیر مى فروش» در تعبیرات حافظ حضرت امیرالمؤمنین على(ع) است که در مقام عصمت است و هرچه بکند عین رعایت باشد و لذا حافظ در این رابطه می گوید:

بنده ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین رعایت باشد

آن پیر مغانی که هرچه کند عین رعایت است باید در به روی انسان بگشاید و گرنه درِ دیگری در این عالم نیست که ملکوت را بر روی انسان بگشاید، به همین جهت حافظ می گوید:

گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید

کدام در بزنم چاره از کجا جویم

به همین جهت عرض می کنم اگر امام به ما نظر نکند کارهایمان بی خاصیت خواهد بود چون مِىّ فروش به جاى علم، عشق مى دهد، و امام بیش از آنكه عالم به خدا باشد عاشق خدا است. دینى كه در آن عشق نباشد جز یك مقدار اطّلاعات نیست. ایمان به طور قطع با عشق و شیدایى همراه است و امیرالمؤمنین على(ع) قله ی این شیدایی اند و از این قله با ما سخن می گویند و راه کارهای عشق الهی را در مقابل ما می گشایند.




[42] -تفسير القمي، ج 2، ص 324.

وعظ؛ عامل حيات قلب

به اینجا رسیدیم كه حضرت به فرزندشان فرمودند: «اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ»: اى فرزندم! قلب خود را با موعظه زنده كن، زیرا قلب ها مى میرند و به همین جهت در متون دینی علاوه بر تعلیم و توصیفِ حقایقی مثل حضور خدا و قبر و قیامت، تذکراتی که باید از طریق قلب به حقایق داشته باشیم زیاد به چشم می خورد. وَعظ در مواردی صورت می گیرد که انسان موضوعی را از قبل پذیرفته است ولی باید مورد غفلت قرار ندهد، به عبارتی می توان گفت وعظ یک نحوه تحریك فطرت است. این كه باید در جلسات دینى شركت كنیم یا كتاب هاى دینى بخوانیم و در نماز جمعه و جماعت شرکت کنیم، براى این است كه با وعظِ واعظانِ دینى قلب خود را زنده نگه داریم. اگر نسبت به زنده نگه داشتن قلب سهل انگاری کنیم و فکر کنیم چون به حقایق الهی ایمان داریم کافی است، بعد از مدتی با حالتی روبرو می شویم که نفس امّاره به میدان می آید و بر باورهای ما حکومت می کند.

بعد از تذکر حضرت به زنده نگه داشتن قلب با موعظه، فرمودند: «وَ اَمِتْهُ بِالزَّهادَةِ» قلب چموش غافل را با دورى از دنیا بمیران .

زیرا زهد بصیرتی است که انسان را متوجه انواری می کند که نزد خداوند است و بر این مبنا از آرزوهای بلند دنیایی فاصله می گیرد در همین رابطه حضرت مولی الموحدینu در جاهای دیگر فرموده اند: «أَصْلُ الزُّهْدِ حُسْنُ الرَّغْبَةِ فِیمَا عِنْدَ اللَّه »[44] حقیقت زهد عبارت است از بهترین رغبت نسبت به آنچه نزد خدا است، و نیز می فرمایند: «إِنَ الزَّهَادَةَ قَصْرُ الْأَمَلِ، وَ الشُّكْرَ عَلَى النِّعَمِ، وَ الْوَرَعَ عَنِ الْمَحَارِمِ»[45] زهد آن است که انسان آرزوهای دنیاییِ خود را کوتاه کند و نسبت به آن نعمتی که دارد شاکر باشد و از حرام الهی فاصله بگیرد و نیز می فرمایند: «الزُّهْدُ كُلُّهُ بَیْنَ كَلِمَتَیْنِ مِنَ الْقُرْآنِ قَالَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ- لِكَیْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ- وَ مَنْ لَمْ یَأْسَ عَلَى الْمَاضِی وَ لَمْ یَفْرَحْ بِالْآتِی فَقَدْ أَخَذَ الزُّهْدَ بِطَرَفَیْه»[46] زهد بین دو كلمه از قرآن است، كه خداى سبحان فرمود: «تا بر آنچه از دست شما رفته حسرت نخورید، و به آنچه به شما رسیده شادمان مباشید» كسى كه بر گذشته افسوس نخورد، و به آینده شادمان نباشد، همه ی جوانب زهد را رعایت كرده است. این نوع میراندن قلب با زهد، همان تعلق نداشتن به دنیا است و این که انسان خود را ماوراء دنیا بداند.




[44] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 275.

عامل استحکام قلب

حضرت علی(ع) به فرزندشان می فرمایند: «وَ قَوِّهِ بِالْیَقینِ» قلبت را با یقین قوّت بخش. نكته ی بسیار مهم در این توصیه این است كه متوجه باشیم قلب با چه چیز محکم می شود و از تزلزل و اضطراب رهایی می یابد. اول باید بدانیم قلب با دنیا و امور دنیوی قوى نمى شود، چون دنیا همواره ناپایدار است. هیچ كس نمی تواند به یك ساختمان پوسیده اطمینان كند و در آن آرامش داشته باشد، دنیا همان ساختمان پوسیده اى است كه هیچ چیزِ آن را نمى توان تا ابد داشت؛ نه بدن دنیایی ما پایدار می ماند و نه خانه و عنوان های دنیایى ما پایدار است، از این رو قلب نمی تواند با داشتن آن ها محكم باشد. قلب با یقین به حقیقتِ حضرت حق استحكام مى یابد چون به چیزی تکیه کرده که عین پایداری و کمال است. یقین یعنى توجه قلب و تکیه بر حقایق پایدار عالم غیب و اتحاد با آن ها. انسان یک موجود ملکوتی است، اگر خودش را آنچنان که هست بشناسد، با عالم ملکوت آشنا شده و عالم ملکوت را شناخته است و وقتی انسان خود را بشناسد عملاً به عالم ملکوت پی برده است، و اگر هنوز ما به ملکوت عالم پی نبرده ایم به دلیل این است که خود را آنچنان که باید نشناخته ایم. در داستان حضرت ابراهیمu می خوانیم: «وَ كَذلِكَ نُری إِبْراهیمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَكُونَ مِنَ الْمُوقِنینَ»[47] و بدین سان ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم تا از اهل یقین شود. ملاحظه می فرمایید وقتی صحبت از ارائه ی ملکوت پیش می آید موضوع یقین ظهور می کند و حضرت به فرزندشان می فرمایند: قلب خود را با یقین قوت ببخش یعنی قلب خود را آماده ی ارتباط با عالم ملکوت بگردان که این از طریق خودشناسی ممکن می شود.

«یقین» جامعِ علمُ الیقین و عینُ الیقین و حقُّ الیقین است که هرکدام در مرتبه ی خود جایگاهی دارد. رسول خداf می فرمایند: «خَیْرُ مَا أُلْقِیَ فِی الْقَلْبِ الْیَقِینُ»[48] بهترین چیزی كه به قلب خطور می كند یقین است. امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «الصبر ثمره الیقین»[49] شکیبایی میوه و ثمره ی یقین است. امام صادقu، در بیان نشانه های ضعفِ یقین می فرمایند: «... و كسی كه دارای ضعف یقین باشد، دلبستگی به اسباب دارد و دلش در گرو اسباب های دنیوی است و سخنان مردم را پیروی می كند و در به دست آوردن دنیا و جمع و خودداری از آن تلاش می كند. به زبان می گوید كه هیچ مانع و اعطاكننده ای جز خداوند وجود ندارد و بنده جز روزی اش به او نمی رسد و تلاش روزی را زیاد نمی گرداند، ولی آن را با كردار و قلبش انكار می كند. خداوند بلند مرتبه در قرآن كریم می فرماید: -یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ وَاللّهُ أَعْلَمُ بِمَا یَكْتُمُونَ-»[50] امام سجاد(ع) در صحیفه ی سجادیه، در دعاى مکارم الاخلاق از خدا می خواهند. «وَ اجْعَلْ یَقِینِی أَفْضَلَ الْیَقِینِ» خدایا یقین مرا برترینِ یقین ها قرار ده. چون یقین یک حقیقت نوری و وجودی است که تشکیک پذیر است، یقین نوری است که از طرف خدا بر قلب انسان تجلی می کند و فوق علمِ به غیب است، جایگاهی است که انسان در آن جایگاه معنوی به مرحله اى می رسد كه ارتباطش با خدا به وسیله ی قلب خواهد بود و نه به وسیله ی فكر.

باید از خود بپرسیم حضرت سجادu چه چیزی در نزد خدا سراغ دارند که از حضرت حق در دعای مکارم الأخلاق تقاضا می کنند: «صَحِّحْ بِما عِنْدَکَ یَقینی» خدایا! با آن چه نزد خودت هست یقین مرا اصلاح کن. چون همه چیز نزد خدا است و اگر انسان متوجه چنین حقیقتی شد یقین او کامل و صحیح می شود. ملاحظه فرمودید که در دعای مکارم الأخلاق از خـدا «افضـل یقین» را مى طلبیم، تا از «عِلمُ الیقین»، - كه از آثار خدا به خـدا پـى بـــردن است- بگذریم، و به عینُ الیقین برسیم و چشم دلمان در همه عالم با آثار جلال و جمال حق روبه رو شود و هرچه مى بینیم حق ببینیم. و از این هم بگذریم كه این اندازه معرفت هنوز در مرحله ی دوگانگى بین عبد و رب است، و به «حقُّ الیقین» برسیم كه دیگر خودى نبینیم. لذا وقتی در این فراز تقاضای «اَفْضل الیقین» را می كنی، در واقع می گویی: خدایا! تو آنچنان بر قلبم تجلى كن كه به انانیّت خودم، آتش بزنم و دیگر من در صحنه نباشم و فقط تو باشى. كه گفت:

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر

خرمنِ سوختگان را تو بگو باد ببر

وقتى تقاضاى انسان، «افضل یقین» شد، در پرتو نور خورشیدِ افضل یقین، حقیقت دنیا و آخرت براى او روشن مى شود، و آدم و عالم را آن طور كه هست مى یابد و چهره ملكوتى عالم براى او نمایان مى گردد، همچنان كه براى حضرت ابراهیمu به سبب افضل یقین نمایان شد.[51]

در روایات هست كه رسول خداf در صف نماز صبح جوانى را دیدند كه سخت نحیف و لاغر شده است، حضرت حال او را پرسیدند: جواب داد؛ «اَصْبَحْتُ یا رَسولَ اللَّه مُوقِناً» ای رسول خدا! صبح كردم در حالی كه در یقین هستم. حضرت از سخنش تعجب كردند و فرمودند: «اِنَّ لِكُلِّ یَقینٍ حَقیقَةً فَما حقیقَةُ یقینك»؟ براى هر یقین حقیقتى است، حقیقت یقین تو چیست؟ گفت: یا رسول الله یقین من قلبم را اندوهگین ساخته، شب ها بیدارم می دارد و روزهایم را به تشنگى كشانده، نَفْسم از دنیا و آنچه در آن است جدا گشته، به طورى كه گویا عرش پروردگارم را مى بینم و نصب حساب و حشر خلایق را كه من هم در بین آن ها هستم مى یابم، گویا اهل جهنم و بهشت را مى نگرم، و صداى زفیر جهنم در گوش من طنین انداخته است. حضرت رو به اصحاب كردند و فرمودند: «هَذا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالاْیمان»[52] این بنده ای است كه خداوند قلب او را به نور ایمان منوّر كرده است. سپس فرمودند: نگهبان حال خود باش تا این یقین برایت بماند. شما نیز در این فراز از دعای مكارم الأخلاق، با تقاضای «افضل یقین» چنین احوالى را از خدا طلب مى كنید، و ابتدا شرط آن شناختن چنین مقامی است تا بتوانید از خداوند آن مقام را تقاضا بنمایید.

در راستای نقش یقین و حاكمیت بر عالَم، به پیامبرf عرض كردند: حضرت عیسىu بر آب راه مى رفتند، فرمودند: «لَوْ زادَ یقینُه لَمَشى فِى الْهَواء»[53] اگر یقین ایشان بیشتر بود در هوا راه مى رفتند. پس متوجه شوید «یقین» مقامی است كه با شدت و ضعف همراه است و هرچه شدت آن بیشتر باشد انسان بیشتر از حاكمیت طبع و طبیعت آزاد مى شود، چنانچه مؤمنِ اهل یقین متوجه است كه «لاَ حَوْلَ وَ لاَ قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّه»، لذا همه چیز را از خدا مى بیند، و از علامت ضعف یقین، تعلق قلب است به نقش استقلالی اسباب دنیا و به نفس خود.

ابراهیم خوّاص گوید: در بیابان عربستان جوانى را دیدم كه عازم مكه بود، گفتم بدون زاد و راحله! گفت: یا ضعیف الیقین آن كه آسمان و زمین را حفظ مى كند قادر نیست مرا به خانه اش برساند؟ در مكه او را در حال طواف دیدم به من گفت: آیا از آن ضعف به یقین رسیدى كه «اِنَّ مَن وَثَقَ بِاللَّهِ فى رزقِه لَمْ یَطْلُبِ الرّزقَ قَبْلَ وَقْتِه» آن كه در مورد رزقش به خدا اعتماد كرده است، قبل از وقت رسیدن رزقش آن را نمى طلبد. نظر امامu در دعای مكارم در راستای طلب «افضل یقین» چنین احوالى است.

امام صادقu مى فرمایند: «اِنَّ الإیمانَ اَفْضَلُ مِنَ الاسلامِ، وَ اِنَّ الیَقین اَفْضَلُ مِنَ الایمانِ، وَ ما مِنْ شَیْى ءٍ اَعَزَّ مِنَ الیقین»؛[54] ایمان از اسلام برتر است، و یقین از ایمان برتر، و هیچ چیز به اندازه یقین عزیز نیست. و امام رضاu مى فرمایند: «وَ لَمْ یُقْسَمْ بَیْنَ الْعِبادِ شَىْ ءٌ اَقَلُّ مِنَ الْیَقین»؛[55] هیچ چیز در بین بندگان خدا كمتر از یقین قسمت نشده است. همچنان كه در روایت داریم؛ «عمل كم و دائمى همراه با یقین، افضل از عمل زیاد با بى یقینى است». آن كه از نیت صادق سرچشمه گرفته باشد، عملى كه همراه با خشیت الهى است. یعنى «اَلْعَمَلُ الْخالِصُ الَّذى لا تُرید اَنْ یَمْدِحُكَ علیه اَحدٌ اِلاّ اللّه»؛ آن عمل خالصى كه نخواهى جز خدا كسى مدح و تعریف تو را به جهت آن عمل، انجام دهد. یعنى «اِخْراجُ الخلقِ عَنْ مُعاملةِ الحق»؛ خلق را در معامله با حق از میان خارج کردن. امام صادقu فرمودند: «حدّ یقین این كه با بودن خدا از احدى نترسى».[56] در چنین حالى است كه انسان همه ی اسباب و مسببات را به خدا اسناد مى دهد و لذا آرامشى خاص در خود مى یابد. همه ی این سخنان برای آن بود که حضرت مولی الموحدین به فرزندشان می فرمایند: «قلب خود را با یقین قوت بخش» امید است با نکاتی که عرض شد راه تقویت قلب از طریق یقین گشوده شده باشد زیرا مهم ترین نکته در یقین داشتن تصوری صحیح از یقین است.




[47] - سوره ی انعام، آیه ی 75.
[48] - من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 376.
[51] - خداوند در آيات 75 تا 79 سوره انعام روشن مي فرمايد، چگونه با روشن نمودن جنبه هاي ملكوتي عالَم براي حضرت ابراهيم(ع) او را به يقين رسانديم.«وَ كَذلِكَ نُري إِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنينَ».
[52] - كافي، ج 3، ص 53 .
[53] - بحارالانوار، ج 67، ص 179.
[54] - كافي، ج 2، ص 51.

معنی حكمت

می فرمایند: «وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ»: فرزندم! قلب خود را با حكمت نورانى گردان. حکمت آن حالت روحی است که انسان بتواند عقل خود را طوری رشد دهد که متوجه نظام حکیمانه عالم بگردد و با توجه به اعتقاد به نظام حکیمانه عالم عمل کند. در این حالت قلب انسان با نور حکمت نورانی شده و به استحکام خاصی نایل گشته است. به همین جهت اگر كسى، «قرآن فهم» شد حكیم می شود، چون قرآن نظر انسان را به سنت های حکیمانه و ثابت نظام هستی می اندازد و در همین رابطه گفته اند: حكیم همه چیز را مى بیند و به اندازه نیز مى بیند. چه دنیا باشد چه آخرت، چه سیاست باشد چه اقتصاد، چون حكیم همه ی امور را در اندازه ی خود مى بیند، هرچیزی را به اندازه ی خود آن چیز اهمیت مى دهد. معمولاً كسانى كه به صورت یك بُعدى بر روى یك موضوع متمركز مى شوند حكیم نیستند، چون بر یك موضوع بیش از حد متمركزند و از بقیه ی ابعاد غافل اند، اینها عالمان بى حكمت می باشند.

قلب انسان با توجه به سنن پایدار عالم طوری به نور حکمت منور می گردد که از ضعف و سستی نجات می یابد. حضرت علی(ع) می فرمایند: «إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تُمَلُّ كَمَا تُمَلُّ الْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِكَم »[57] قلب ها همچون بدن ها خسته می شوند، آن ها را با حکمت های تازه و نغز به نشاط آورید، حکمت های تازه و نغز همان توجه به سنن پایدار عالم است که شما در آینه ی حوادث می توانید به آن ها نظر کنید.

در عالم سیاست نیز كسانى كه اهل گروه بازى هستند، چون از قبل نسبت به دسته خودشان موضع گیری مثبت و نسبت به دسته هاى رقیب موضع گیرى منفى دارند از حكمت به دور می شوند، این افراد هر چقدر هم اطلاعاتشان نسبت به موضوعات روز زیاد شود بهره ای برای خود و جامعه ندارند چون فقط خوبی هاى گروه خودشان را مى بینند و بدی های دیگران را، و از آن طرف بدی هاى افراد گروه خود را نادیده می انگارند در حالی که بدی هاى رقیبِ خود را بزرگ تر از حدِّ واقع مى پندارند. كسانى هم كه همه فكر و ذكرشان اقتصاد است و در برخورد با انقلاب اسلامى فقط از این دیدگاه به بررسى آن مى پردازند، از حكمت تهى می شوند، چون جنبه هاى دیگر آن را ندیده اند. آنهایى هم كه چنان از دنیا فاصله مى گیرند كه مسائل جامعه و تلاش های اجتماعى و سرنوشت مردم برایشان بى اهمیت است، حكیم نیستند چون به سیره ی انبیاء و ائمهh عمل نکرده اند. همچنان كه اگر كسى فقط فكر و ذکرش فعالیت های اجتماعى باشد، به گونه اى كه خلوت و راز و نیاز با خدا را كنار بگذارد، حكیم نیست، زیرا انسان حكیم از افراط و تفریط به دور است. راه رسیدن به حكمت، تعادل است و رعایت همه ی جوانب موضوعات زندگی. در قرآن آمده است كه پیامبران شریعت آوردند تا انسان ها را کتاب و حکمت بیاموزانند. می فرماید: «یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَكّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ...»[58] آن ها آیات خدا را بر مردم خواندند و آن ها را تزکیه نمودند و کتاب و حکمت تعلیم کردند. پس ما مى توانیم با استفاده از روش انبیاء حكیم شویم. و بدین لحاظ حضرت مولی الموحدین(ع) مى فرمایند: فرزندم قلب خود را با حكمت نورانى گردان و لذا باید تلاش کنیم منوّر به نور حکمت شویم.

پیامبرf فرمودند: «مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِینَ یَوْماً فَجَّرَ اللَّهُ یَنَابِیعَ الْحِكْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ.»[59] هركس چهل روز فقط براى خداوند تعالى اخلاص ورزد خداوند چشمه های حكمت را از قلبش بر زبانش جارى مى سازد.

از نظر لغوی حکمت به معنای منع و بازداشتن برای اصلاح است. به همین جهت افسار اسب را «حکمه» می گویند، زیرا اسب را از سرکشی و تمرد باز می دارد و او را مطیع و رام می سازد. و قاضی را «حاکم» نامیده اند زیرا حکم او مانع ضایع شدن حق و تعدّی به دیگری می شود و نیز تزلزل در نزاع را برطرف می کند. مفسران گفته اند: حکیم کسى است که کارها را استوار و محکم کند. حکیم کسى است که هیچ عملى از وى از جهل و گزاف ناشى نمى شود، هر چه مى کند با علم مى کند، و مصالحى را در نظر مى گیرد که از چشم بقیه پنهان است.

در قرآن از حکمت به خیر کثیر نام برده شده و می فرماید: «یُؤْتِی الْحِكْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً كَثیراً وَ ما یَذَّكَّرُ إِلاَّ أُولُواالْأَلْباب» [60] خدا فیض حكمت را به هركه خواهد عطا می كند و هركه را به حكمت رسانند، به او مرحمت و عنایت بسیار كرده اند و این حقیقت را جز خردمندان متذكر نشوند. و لقمان به جهت این که به او حکمت عطا شده است ستایش گردیده و قرآن در باره ی او می فرماید: «وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِكْمَةَ»[61] حقیقتاً ما به لقمان حکمت دادیم. امام على(ع) می فرمایند: «الحِكمَةُ ضَالّةُ المؤمنِ، فاطْلُبوها ولَو عندَ المُشرِكِ تكونوا أحَقَّ بها و أهلَها »[62] حكمت گمشده ی مؤمن است پس آن را گرچه نزد مشرك است، بجویید كه شما بدان سزاوارتر و شایسته ترید. از طرفی پیامبر خداf می فرمایند: «رأسُ الحِكمَةِ مَخافَةُ اللَّهِ»[63] ترس از خدا رأس حكمت است و لذا هراندازه نگران محجوب شدن از انوار الهی باشیم و به اعمالی دست نزنیم که از انوار الهی محروم شویم، به حکت نزدیک شده ایم. و در همین رابطه امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «رأسُ الحِكمَةِ لُزومُ الحقِّ وطاعَةُ مُحِقِّ؛»[64] پایبندى به حق و فرمانبرى از كسى كه بر حق مى باشد، اساس حكمت است. و نیز می فرمایند: «اغْلِبِ الشّهْوَةَ تَكمُلْ لكَ الحِكمَةُ؛»[65] بر شهوت و خواهش نفس چیره شو، حكمتت به كمال مى رسد.

پیامبر خداf می فرمایند: «القَلبُ یَتَحمّلُ الحِكمَةَ عند خُلُوِّ البَطْنِ، القَلبُ یَمُجُّ الحِكمَةَ عند امْتِلاءِ البَطْنِ»[66] آنگاه كه معده خالى باشد، دل حكمت را مى پذیرد؛ زمانى كه معده پر باشد دل حكمت را بیرون مى افكند. و نیز می فرمایند: «لاتَجْتَمِعُ الشَّهوَةُ والحِكمَةُ؛»[67] شهوت و حكمت با هم جمع نمى شوند. امام صادق(ع) می فرمایند: «الغَضَبُ مَمْحَقةٌ لِقَلبِ الحكیمِ، ومَن لم یَمْلِكْ غَضَبَهُ لَم یَمْلِكْ عَقلَهُ؛»[68] خشم، دل حكیم را تباه مى كند و كسى كه اختیار خشم خود را نداشته باشد اختیار عقل خویش را ندارد. امام كاظمu می فرمایند: «إنّ الزَّرعَ یَنْبُتُ فی السَّهلِ ولایَنْبُتُ فی الصَّفا، فكذلكَ الحِكمَةُ تَعْمُرُ فی قَلبِ المُتواضِعِ، ولاتَعْمُرُ فی قَلبِ المُتَكبِّرِ الجبّارِ؛ لأنَّ اللَّهَ جَعلَ التَّواضُعَ آلةَ العَقلِ»[69] همانا زراعت در زمین نرم مى روید و بر روى سنگ نمى روید. حكمت نیز چنین است در دل هاى افتاده آبادان مى شود و در دل خودستاىِ گردن فراز پرورش نمى یابد؛ زیرا كه خداوند افتادگى را ابزار خِرد قرار داده است.

حضرت پس از آن که فرمودند فرزندم: قلب خود را با حکمت نورانی کن می فرمایند: «و ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ المَوْتِ»: فرزندم! و قلب خود را با یاد مرگ خوار گردان. تا هوای عصیان در آن فرو نشیند. وقتی انسان از همان ابتداى زندگى واقعیت و چگونگی مرگ را به قلب خود تفهیم كند به خوبی قلب را از چموشى باز داشته و در آن صورت هوس های پوچ انسان را بازی نمی دهند. همه ی كبرها و غرورها به آن جهت است كه انسان از مرگ غفلت مى كند، عرفاى بزرگ مى گویند ما هیچ ذكرى را در اصلاح نفس به اندازه «ذكر موت» براى خود مؤثر ندیدیم. باید به خود بفهمانیم که:

روز مرگ این حسِّ تو باطل شود

نور جان دارى كه یار دل شود؟

در لَحَد كاین چشم را خاك آکَند

هستت آن چه گور را روشن كند؟

آن زمان كه دست و پایت بر دَرَدْ

پر و بالت هست تا جان بر پرد؟

آن زمان كاین جان حیوانى نماند

جان باقى بایدت بر جا نشاند

آری زمانی که این جانِ حیوانی با فنای بدن فانی می شود اگر جانی رشدیافته با نور الهی در میان نباشد انسان در تنهاییِ دوری از خداوند گرفتار عذاب جهنم می شود.

«وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ»: فرزندم! از قلب خود نسبت به مرگ و ناپایدار بودن دنیا، اقرار بگیر. كارى كن تا قلب تو به خوبی پذیرفته باشد دنیا فانى است و در این فضا به زندگی ادامه بده. ممكن است همه ی ما قبول داشته باشیم كه دنیا فانى است اما آن گونه كه قلبِ ما آن را به طور كامل پذیرفته باشد چیز دیگری است و حضرت به دنبال چنین حالتی هستند تا در واقع انسان را به خودش آن طور که هست نشان بدهند. افرادى كه به دنیا چسبیده اند حقیقتاً از دست رفته اند چون به چیزی خود را مشغول کرده اند که نابودشدنی است. حضرت در جای دیگر می فرمایند: «أَیْنَ الْمُلُوكُ وَ الْأَكَاسِرَة»[70] كجایند پادشاهان و خسروان. «أَیْنَ الَّذِینَ بَلَغُوا مِنَ الدُّنْیَا أَقَاصِیَ الْهِمَمِ»[71] كجایند آنان كه در دنیا به نهایت آن چه همّت کردند رسیدند و بدین شکل قلب خود را متوجه چیزهایی کردند که بالاخره نابود شد.




[57] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 66.
[58] - سوره ی آل عمران، آیه ی 164.
[59] - عده الداعي و نجاح الساعي، ص 232.
[60] - سوره ی بقره، آیه ی 269.
[66] - مجموعة ورام(تنبيه الخواطر)، ج 2، ص 119.
[70] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 345.

آفات غفلت از مرگ

فكر مى كنید چه شد كه تمدن غرب به چنین غفلتی دچار شد، غفلتی که تمام مرزهای انسانی را در مقابل خود فرو ریخت، با این حال هیچ وقت از تلاش در امور دنیایی خود باز نایستاد؟ تمدن غرب با این مشکلات روبه رو شد چون حكیمانه و همه جانبه تلاش نكرد و همه ی زندگى خود را صرف دنیا نمود و فنا و موت را مدّ نظر خود قرار نداد، دنیا را به گونه اى ندید كه براى مرگ و فناى آن هم جایى باز كند. آری از آنجایى كه «كور، كور را پیدا می کند و آب گندیده، گودال را» قبله ی مردمِ غیرحكیم، زندگی به صورتی است که فرهنگ غرب صورت داده و به همین دلیل مى توان گفت براى مبارزه با تهاجم فرهنگى و نجات مردم، باید ابتدا به مردم حکمت آموخت تا خودشان اقرار كنند به این كه جاىِ یادِ مرگ در تمدن غرب خالى است. فرهنگ غربی از مرگ وحشت دارد و در نتیجه و ناخواسته خود را به زحمت مى اندازد كه مبادا بمیرد. فكر مى كنید این همه تلاش براى نمردن، منطقى است؟ اگر مردم در وقت مقرر بمیرند چه اشكالى دارد؟ ممكن است كسى بپرسد مگر عیب دارد كه آن ها توانسته اند مرگ طبیعى را چند سال به تأخیر اندازند؟ من نمى گویم عیب دارد اما مى پرسم آیا خوب است؟ یعنى اگر وقتِ مرگ شما رسید و رحلت کردید چه اشكالى دارد؟ نه این که زودتر از وقتِ مردن بمیرید، عرض می کنم زمانى كه به طور طبیعى موقع مرگ ما رسید آیا لزومى دارد با انواع تکنیک ها - بر فرض كه بتوانیم- مرگ خود را براى مدتی به تأخیر بیندازیم؟ چرا نگذاریم هرکس در موقع مردن اش بمیرد؟ مگر آن طرف بدتر از این طرف است؟ براى اهل دنیا که هر دو طرف بد است، كمى به آنها نگاه كنید، همین حالا هم حس و ادراكشان را برای درک حقیقت از دست داده اند و خودشان نمى فهمند. و همواره در وَهمیاتِ آزاردهنده ی خود به سر می برند.

مرغى كه خبر ندارد از آب زلال

منقار در آب شور دارد همه حال

اهل دنیا همین الآن هم آب شور و بدمزه دنیا را مى خورند اما چون فكر مى كنند آب فقط همین است و به آن راضى شده اند، شورى و تلخى آن را پذیرفته اند.

توصیه ی حضرت بسیار توصیه ی عزیزی است که مى فرمایند به قلبت بفهمان كه این جهان، فانى است. آن وقت اگر در این دنیا به موفقیتی رسیدى مى دانى در چیزى كه فانى است موفق شده اى و خودت را گم نمى كنى، به طور طبیعى كار خود را انجام مى دهى. اگر هم ثروتمند شدى پول ها را در چاه نمى ریزى اما مى دانى كه چگونه از آنها استفاده كنى. اما كسى كه نداند این ثروت ها فانى اند، با موفق شدنش در دنیا چنان احساس موفقیت مى كند كه گویا تمام عالم غیب و ملكوت را به او داده اند، بعد هم که آنها را از دست می دهد چنان احساس شكست به او دست مى دهد مثل این که تمام لذّت هاى قبلى را از او گرفته اند.

كسى كه فانى بودن این جهان را مى بیند با به دست آوردن شغل و تحصیلِ ثروت و ازدواج و خانه دار شدن و امثال آن قهر نیست و بی دلیل فاصله نمى گیرد، اما شیفته آنها هم نمی شود. این امور به عنوان یک غایتِ مهم از چشم او افتاده اند. او موفقیت را در آن مى داند كه خدا در شب قدر به او عنایتى بكند. موفقیت از نظر او توفیق شنیدن و عمل كردن به توصیه های امیرالمؤمنینu است كه - به خدا سوگند - از قبول شدن در هزار كنكور موفقیت آمیزتر است. نیّت ما باید این باشد كه خود را بسازیم و به خودمان یاد بدهیم كه درست ببینیم و به حقایق عالم درست نظر کنیم و محبت بورزیم. به گفته مولوی:

خویش را تعلیم کن عشق و نظر

کان بود کالنقش فِی جِرمِ الْحَجَر

عاشقِ آن عاشقان غیب باش

عاشقان پنج روزه کم تراش

ملاحظه فرمودید که حضرت چرا توصیه می فرمایند که به خود بفهمانیم این جهان فانى است؟ زیرا قلب انسان عموماً دچار غفلت مى شود و لذا باید دائماً خود را متمرکز این امر بگردانیم و برای خود تكرار كنیم، اگر درست با موضوع برخورد کنیم هر اندازه هم تکرار شود باز مى بینیم برایمان جدید است.



فجايع دنيا

در ادامه حضرت می فرمایند: «وَ بَصِّرْهُ فَجائِعَ الدُّنْیا» اى فرزندم! قلب خود را به گونه اى بیدار كن كه فجایع دنیا را ببیند و دیده آن را بر فجایع دنیا باز کن. این دنیا پر از فاجعه است و چه ظلم ها که بر سر آدم ها نمی آورد، هرکس به آن نزدیک شود هرگز از تیر فجایع آن در امان نخواهد ماند، به ظاهر راه های موفقیت را در جلو انسان ها می گشاید ولی در نهایت ناکامشان می کند و آن ها را از پا در می آورد. نمونه های زیادی را در اطراف خود می توانید مشاهده کنید و از آن ها عبرت بگیرید. حضرت به ما متذكر مى شوند كه قلب خود را بینا كنیم تا فجایع دنیا را ببیند.

جنس دنیا، فاجعه است. پیامبران این موضوع را خوب فهمیدند و با توجه به این امر به خدا وصل شدند تا گرفتار فجایع دنیا نشوند. بنابراین هر انسانى مى تواند در دنیا باشد اما گرفتار فاجعه آن نشود. شرطش این است كه دنیا و فجایع آن را بشناسد و باطن قهقهه هاى مستانه ی اهل دنیا را ببیند و به الهام ملائكه به درون خود توجه كند كه می گویند: پشت این خوشی هاى ظاهرى هزاران مصیبت خوابیده است. انسانى كه این مصیبت ها را نمى بیند، مى گوید خوشا به حال آنها! اى كاش من هم مثل آنها بودم. خداوند به كسانى كه دنیا را بخواهند دنیا مى دهد، امّا باید بدانند همه ی آنهائى كه در دام دنیا گرفتار شده اند به بیچارگى افتاده اند. حالشان چنان است كه شاید در تمام عمر به اندازه ی یك دقیقه هم خدا را نخوانده باشند، اگر هم خوانده باشند در اضطرارها بوده و با دفع اضطرارها «فَإذاهُم مشرکون» باز به همان شرک قبلی برگشته اند.

اهل دنیا وقتى گرفتار مصیبتى مى شوند خیال مى كنند به خاطر زرنگ نبودن خودشان است. چون قبول ندارند كه زندگىِ غیردینى باعث گرفتارى آنها شده است. مى خواسته اند سر كسى كلاه بگذارند و او فهمیده است، تصور می کنند اگر او نفهمیده بود موفق مى شدند. رفتار آنها مثل كسى است كه نزدیك چاهى ایستاده است و مى بیند كه هركس از آنجا مى گذرد در چاه مى افتد، به جاى این كه بفهمد آنها به خاطر بى احتیاطى نیست كه در چاه مى افتند بلكه جنس این چاه چنان است كه هركس هوس کند بر سر آن برود به چنین سرنوشتی دچار می شود. تصور مى كند اگر پایش را در نقطه دیگرى بر سر همان چاه مى گذاشت درون چاه نمى افتاد و لذا با آن حساب به چاه نزدیک می شود و در چاه مى افتد. فکر باطل مثل آن چاه است، كسى كه فكرش باطل است به جهت همین فكر باطل هر روز ضربه مى خورد ولى نمى فهمد و دیگران را متّهم مى كند. در حالی که تا فكر انسان، الهى نشود هر روز ضربه مى خورد، چون جنس دنیا فاجعه است. حضرت مى فرمایند این را به قلب خود بفهمان كه جنس دنیا فاجعه است و باید در دنیا زندگى كنى ولى به آن نزدیك نشوى. از خود بپرس «أَیْنَ الَّذِینَ مَلَكُوا مِنَ الدُّنْیَا أَقَاصِیَهَا»[72] كجایند آنان كه به دست نایافتنی های دنیا دست یافتند. علاوه بر این متوجه باش خوبان دنیا برای دنیا تلاش نکردند تا شما بخواهید حاصل تلاش آن ها را در دنیا جستجو کنید، حضرت در جاهای دیگر در رابطه با آن خوبان می فرمایند از خودتان بپرسید: «أَیْنَ الَّذِینَ كَانُوا أَحْسَنَ آثَاراً وَ أَعْدَلَ أَفْعَالًا وَ أَكْبَرَ مُلْكا»[73] كجایند آنان كه بهترین اثرها را از خود به جای گذاشتند و عادلانه ترین کارها را کردند و به برترین دارایی ها رسیدند. «أَیْنَ الَّذِینَ أَخْلَصُوا أَعْمَالَهُمْ لِلَّهِ وَ طَهَّرُوا قُلُوبَهُمْ بِمَوَاضِعِ ذِكْرِ اللَّه »[74] كجایند آنان كه خالص گردانیدند كردارهاى خود را از براى خدا و پاك ساختند دل هاى خود را از براى جایگاه هاى ذكر خدا و پاك ساختند آن ها را از اندیشه ها و از فكرهاى بی حاصل از براى این كه قلب شان جایگاه ذكر و یاد خدا باشد و همیشه با خداوند و معبود خود به سر برند.




[72] - همان.

معنی گردش روزگار

حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالى وَ الاَیّامِ» فرزندم! قلب خود را از یورش و حمله ی روزگار و دگرگونی های شب ها و روزها برحذر دار. خصوصیت روزگار این است كه به همه حمله مى كند و البته به هركس به گونه اى. به فقیر به شكلى حمله مى كند و به غنى به شكلی دیگر و تاریخ آینه ی نمایش حمله ی روزگار به انسان ها است. انسان باید همواره آماده چنین حمله ای به خود باشد و خدا را در هر حال از دست ندهد. همه ی ما مورد هجوم روزگار قرار گرفته ایم و اگر نتوانیم این هجوم را ببینیم و جنس روزگار را نشناسیم مشكلمان دو برابر شده است. كسى كه جنس روزگار را نمى شناسد قبول ندارد كه قرار دنیا همین است. پس هر مشكلى كه براى او به وجود مى آید باعث ناراحتى او مى شود. مثلاً اگر در كنكور قبول نشده است تقصیر را به گردن فقیربودن پدرش مى اندازد و آن دیگری اگر در ازدواجش موفق نبوده گناه آن را به حساب پدر ثروتمندش مى گذارد.

انسان باید بفهمد كه روزگار سراسر فاجعه است و باید برای رهایی از حمله های پی در پی آن به خدا وصل شود. هیچ کس نباید به روزگار اطمینان و اعتماد كند و از تقلب لیالی و ایامِ آن خود را در امان بپندارد. نه می توان به خوشی هاى موقتِ آن دلگرم بود و نه باید سختی های آن را غیر عادی دانست، باید با خدا زندگى كرد تا در هر حال غافل گیر نشویم و متوجه باشیم چه دنیا به مراد ما باشد و چه نباشد در وضعیت ما نباید تغییرى پدید آید. براى كسى كه خدا دارد داشتن دنیا مانند نداشتن آن است چون ارتباط خود را با خدای خود محکم کرده و همه ی بندهای دیگر را گسسته است. گفت:

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آید بگسلم

مى گوید من فقط زنجیر زلف دلبرم را مى خواهم، آن زنجیرى كه مرا به خدا وصل مى كند و بقیه ی زنجیرها را پاره مى كنم و به آنها دل نمى بندم.

حضرت فرزندشان را از دو چیز برحذر می دارند؛ یکی «صَوْلَةَ الدَّهْرِ» و دیگر «فُحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالى وَ الاَیّامِ».

فَحش و فُحش هر دو به كار رفته است. «فُحش» به معناى «زشتى» و «فَحش» به معناى «آشكاری» است. معناى فرمایش حضرت این است كه از گردش آشكار دنیا، یا از گردش بدِ دنیا حذر كن. به این دنیا نچسب زیرا دنیا مانند دُم ماهى است. هرقدر هم كه تلاش كنى نمى توانى دم ماهى را بگیرى و اگر هم آن را گرفتى تا مى خواهی خبر دهی که آن را گرفتم، دوباره از دستت دررفته است، جنس دنیا چنین است. با این دید ملاحظه کنید که حقیقتاً ثروتمندان هم دنیا ندارند. آنها تمام عمرشان را صرف مى كنند تا آنچه را كه دائم در حالِ از بین رفتن است، حفظ كنند، كه این بدبختى بزرگى است. آیا كسى كه تمام انرژى اش را در طول شبانه روز به دروغ گفتن و خیانت كردن مى گذراند تا بتواند اتومبیل آخرین مدل و خانه ی اشرافى داشته باشد و بعد هم یك سگ بخرد تا از خانه اش نگهبانى کند، خوشبخت است؟ خوشبخت كسى است كه وظیفه ی الهى اش را انجام مى دهد. اگر داراى خانه و ماشین شد، از آنها استفاده مى كند و اگر نه، هیچ گاه براى به دست آوردن این چیزها از مسیر صحیح دینى خارج نمى شود، تا از مقصد اصلى باز نماند، چرا كه دائم به خود می گوید:

كاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

كى روى ره ز كه پرسى چه كنى چون باشى؟!



عبرت از گذشتگان

«وَاعْرِضْ عَلَیْهِ اَخْبارَ الْماضینَ» فرزندم! اخبار و احوال گذشتگان را بر قلب خود عرضه كن. تا معلوم شود ریشه ی همه ی غفلت ها از همین نقطه است که انسان زندگی موقت دنیا را درست نمی بیند و شور و تلاش خود را با شور و تلاش گذشتگان مقایسه نمی کند که آن ها نیز با همین شور و نشاط های وَهمی این دنیا را ترک کردند. آثار باقی مانده از آنان بهترین گواه است بر کوتاه بودن زندگی و ناکام ماندن در آرزوهای دنیایی.

«و ذكِّرْهُ بِما اَصابَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ مِنَ الاْوَّلْینَ» آنچه را كه بر گذشتگان وارد شده است به قلب خود تذكر بده.

به خود بگو: کجایند آن هایی که ثروت اندوختند و آینده خود را تنها در آینده ی فرزندان خود جستجو کردند در حالی که هم اکنون فرزندانشان به دنبال کار خود هستند و آن ها در قبر و قیامت با دست خالی با خدای خود روبه رو می باشند. نگاهی به آثار باقی مانده از گذشتگان بیندازیم و بیشتر به خود آییم.

«وَ سِرْ فى دِیارِهِمْ و آثارِهِمْ فَانْظُرْ فیما فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا و اَیْنَ حَلّوا و نَزَلُوا» فرزندم! قلبت را بردار و برو به قبرستان ها و به خانه هاى خراب شده ی گوشه ی شهرها سری بزن و دیار مردم گذشته را به قلب خود نشان بده. پس توجه كن و ببین كه آنها چه كردند و به خاطر «هیچ چیز» چقدر انرژى مصرف نمودند و ببین از كجا به کجا منتقل شدند و ببین به کجا فرود آمدند.

«فَاِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِانْتَقَلُوا عَنِ الاَحِبَّةِ وَ حَلُّوا دیارَ الْغُرْبَةِ» بی تردید به این نتیجه خواهی رسید که آنان از یاران خود جدا شدند و به دیار غربت هجرت کردند. مى فرمایند: فرزندم! اگر درست نگاه كنى خواهى دید كه این مردگان از میان دوستانشان به این قبرستان ها منتقل شده اند. آنها هم، با هم رفت و آمد مى كردند و فعالیت داشتند. اما الآن در قبرها مسکن گزیده و تنها با ملکات خود روبه رویند.

«وَ كَاَنَّكَ عَنْ قَلیلٍ قَدْ صِرْتَ كَاَحَدِهِمْ» فرزندم! چیزى نمى گذرد كه تو نیز در اندک زمانی، یكى از آنها خواهى بود.

هر كدام از ما داراى آرزوهاى دنیائى هستیم، چقدر خوب است آرزوهایمان را با توجه به حضور خود در قبر و برزخ بررسى كنیم و ببینیم، اگر آرزوهای دنیایی مان برآورده شود بهتر است یا برآورده نشود؟ آنجاست که متوجه می شوید چه اندازه دنبال کردن این آرزوها کودکانه است.

آرزوهاى دنیائىِ اهل دنیا یکی این است که براى عید نوروزِ خود یک دست لباس شیك بخرند و همه ی فکر و ذکر خود را در برآوردن آن آرزوها صرف کنند، در حالی که اگر کمی به خود آیند و فکر کنند اگر آن لباس را نخرند چه مى شود؟ متوجه می شوند هیچ چیزی نخواهد شد و عملاً جهت و نگاهشان به زندگی تغییر می کند و دیگر گرفتار مقایسه ها و رقابت ها که زندگی را پوچ و بی ثمر می کند، نمی باشند.

بعضی ها ممکن است خیلی جدّی درس بخوانند ولی به قصد تحقیر بقیه، این ها عملاً از کار خود هیچ بهره ای نمی برند. زیرا با آرزوهایی زندگی می کنند که ریشه در فخرفروشى و تحقیر بقیه دارد، چون دنیا و امور دنیایی برایشان مهم شده، این اشخاص را با امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» مقایسه كنید. نظام شاهنشاهی، امام را به مدت 14 سال از ایران بیرون كرد و پشت سرشان چه حرف ها كه نزدند. گفتند: «مأمور انگلستان است، از جمال عبدالناصر پول مى گیرد، سواد ندارد، مى خواهد با شاه درافتد تا مشهور شود و...». ولی پس از 14 سال كه به ایران برگشتند آن خبرنگار از ایشان پرسید: «آقا چه احساس و حالى دارید؟» جواب دادند: «هیچى!» این كه امام توانست چنین روحیه اى داشته باشد به خاطر آن بود كه به خوبى به «هیچ بودن كلّ دنیا» پی برده بودند. مولوى در این رابطه مى گوید:

عالَم چو حبابى است و لیكن چه حباب

نى بر سر آب بلكه بر روى سراب

آن نیز سرابى كه ببینند به خواب

آن خواب چه خواب؟ خواب مستان خراب

كلّ دنیا مانند یك حباب است. آن هم نه حبابى كه بر روى آب باشد بلكه حبابى كه بر روى سراب است. آن هم نه سرابى كه در سراب بودنش واقعیت داشته باشد، بلكه سرابى كه آدم آن را در خواب مى بیند. آن هم نه خواب یك آدم حسابى كه وقتى خواب مى بیند در خوابش احتمال صحّت باشد، بلكه خواب آدم مستی كه خوابهایش کاملاً وَهمی است.

خدا رحمت كند سعدى را كه در همین رابطه مى گوید:

عالم همه هیچ و كار عالم همه هیچ

اى هیچ براى هیچ بر هیچ مپیچ

حقیقتاً دنیا همین طور است. حضرت علىu این حقیقت را در دهان این بزرگان گذاشتند تا بشر متذکر این امر شود. سعدی در تفاوت نگاه اولیاء الهی که با قلب خود عالم را می نگرند با نگاه عقلِ جزئی می گوید:

ره عقل جز پیچ در پیچ نیست

بَرِ عاشقان جز خدا هیچ نیست

توان گفت این نكته با حق شناس

ولى خرده گیرند اهل قیاس

كه این آسمان و زمین چیستند

بنى آدم و دیو و دد كیستند؟

همه هرچه هستند از آن پست ترند

كه با هستى اش نام هستى برند

چو خورشید عزت علم برگشاد

جهان سر به جیب عدم برگشاد

مى گوید اگر خدا بر قلب تو جلوه كند مى بینى همه عالم در مقابل خدا هیچ اند، هیچ.

حضرت علىu به فرزندشان مى فرمایند اگر مى خواهى قلبت را بیدار كنى آثار خراب شده گذشتگان را به او نشان بده تا قلب ات عاقبت دنیا را بفهمد و عبرت بگیرد. اگر كسى به خدا وصل نشود عاقبت امرش خرابی و بی حاصلی است. پس انسان باید در همه حال مراقب باشد كه در طول زندگى و در حین فعالیت هاى دنیائى به گونه اى عمل كند كه معنویتش مغلوب كارهای روزمرّه اش نشود. تلاش كند تا قلبش همواره نسبت به خدا بیدار باشد و براى رسیدن به این امر، عبادت و خلوت داشته باشد و زیاد مشغول كار دنیایى نشود. تذکرات حضرت علیu به خودی خود باعث بیدارى قلب مى شود. حضرت به همه ی جوانان، فانى بودن دنیا را گوشزد مى كنند تا در فعالیت هاى دنیایى شان، متوجه باشند كه در هر صورت، دنیا خراب شدنى است.

اگر كسى این توصیه ها را با گوش قلبش بشنود و عمل كند فرصت زندگى را از دست نمى دهد و بهترین توشه ها را در همین دنیا برمى گیرد. در آخر برای این که معلوم شود دنیا چه اندازه ارزش دارد و چقدر باید به آن توجه داشت سخن رسول خداf به جناب اباذر را متذکر می شوم که حضرت به اباذر می فرمایند: «یا أَبَاذَر وَالَّذی نَفْسُ مَحَمَّدٍ بِیَدِهِ، لَوْ انَّ الدُّنْیا كانَتْ تَعْدِلُ عِنْدَاللهِ جناحَ بَعُوضَةٍ اوْ ذُبابٍ، ما سَقِیَ الْكافِرَ مِنْها شَرْبَةً مِنْ ماءٍ»[75] اى اباذر سوگند به آن كسى كه جان محمّد در دست اوست اگر دنیا در پیش خداوند به اندازه ی بال پشه اى یا به اندازه ى بال مگسى ارزش می داشت یك جرعه از آن را به كافر نمی چشاند.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[75] - بحار الأنوار ، ج 61، ص 319.

جلسه پنجم بركات ياد معاد

بسم الله الرحمن الرحیم

«اَحْىِ قَلْبَكَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ اَمِتْهُ بِالزَّهادَةِ، وَ قَوِّهِ بِالْیَقینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِكْمَةِ، و ذَلِّلْهُ بِذِكْرِ المَوْتِ، وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجائِعِ الدُّنْیا، وَ حَذِّرْهُ صَوْلَةَ الدَّهْرِ وَ فَحْشَ تَقَلُّبِ اللَّیالى وَ الاَیّامِ، وَاعْرِضُ عَلَیْهِ اَخْبارَ الْماضینَ، و ذكِّرْهُ بِما اَصابَ مَنْ كانَ قَبْلَكَ مِنَ الاْوَّلْینَ، وَ سِرْفى دِیارِهِمْ و آثارِهِمْ فَانْظُرْ فیما فَعَلُوا وَ عَمَّا انْتَقَلُوا و اَیْنَ حَلّوا و نَزَلُوا، فَاِنَّكَ تَجِدُهُمْ قَدِانْتَقِلُوا عَنِ الاَحِبَّةِ، وَ حَلُّوا دیارَ الْغُرْبَةِ. وَ كَاَنَّكَ عَنْ قَلیلٍ قَدْ صِرْتَ كَاَحَدِهِمْ، فَاَصْلِحْ مَثْواكَ، وَ لاتَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنیاكَ. وَ دَعِ الْقَوْلَ فیما لاتَعْرِفُ وَ الْخِطابَ فیما لاتُكَلَّفْ.»

فرزندم! قلب خود را با موعظه زنده نگه دار، و آن را با دل نبستن به دنیا و زهد، بمیران و با یقین، نیرومندش ساز، و به كمك حكمت نورانى اش كن، و با یاد مرگ رام اش نما، و از آن نسبت به فنا اقرار بگیر و دیده اش را به فجایع دنیا باز کن و آن را از صولت و غلبه ی روزگار برحذر دار، و از دگرگونی هاى گردش روزان و شبان، بیم ده و داستان گذشتگان را بر او فرو خوان، و یادش بیاور سرگذشت پیشینیان را، و بر دیار و آثار گذشتگان بگذر. پس بنگر كه چه كردند و از كجا جدا شدند و به كجا فرود آمدند و در كجا جاى گزیدند. آن گاه ملاحظه خواهی کرد كه از دوستانی بودند که از همدیگر جدا ماندند وبر دیار تنهایى فرود آمدند. آن گونه كه تو نیز پس از اندك زمانى یكى از آنان خواهى بود. پس سراى آخرت خود را اصلاح كن و آخرتت را به دنیا مفروش و آنچه ندانى مگوى و از آنچه به آن وظیفه ندارى سخن مران.

امیدوارم كه روح ما به آن شعور بلندى نائل شود كه بتواند جایگاه و مقام ولایت اولیاء معصوم را که این سخنان از آن مقام سرچشمه گرفته است بفهمد و با این فهمیدن به رستگارى برسد. اگر ماه رمضان، ماه تطهیر قلوب است، تطهیر قلوب منهاى محبّت به امامان معصومh ممكن نیست؛ و محبّت امام معصوم، احتیاج به ریاضت دارد و شاید حكمت این كه در قلب ماه رمضان، توجه به امام معصوم در كنار شب قدر قرار گرفته است این باشد كه قدر انسان با نظر به قدر امام معصوم یعنى انسان كامل معلوم شود.



شب قدر و مقام امام معصوم

مقام انسان كامل، مقام كلّ انسانیت است و شب قدر، شبى است كه انسان باید بتواند به كلّ انسانیت اش نظر کند و حتی المکان به آن نزدیک شود. و كلِّ هر انسانى که همان فطرت او باشد، امام معصوم است که به صورت بالفعل متعیَّن شده، قلب باید به امام معصوم دست پیدا كند و دست پیداكردن به امام معصوم یعنى توجه عمیقِ عاشقانه به مقام عصمت و طهارت تا از این راه انسان بتواند به قدرِ شایسته ی انسانىِ خود برسد. به همین دلیل شب قدر، شب توجه به امام كامل یعنى امیرالمؤمنینu است.

قدر یعنى نظر به وسعت و اندازه ی انسانیت و شب قدر شبى است كه در آن شب مى توان با همت بلند به حد كامل انسانیت دست یافت. از ما در آن شب بیدارماندن و توجه به رحمت الهی می خواهند، از ما خواسته اند در آن شب:

یك چشم زدن غافل از آن یار نباشید

شاید كه نگاهى كند آگاه نباشید

شب قدر، شب دریافت قرآن است و قرآن مقام قلب انسان كامل است. پس شب قدر شب پذیرش قرآن است از طریق قلب مان، قلبی که توانسته به امام معصوم نظر اندازد. از این جهت به ما گفته اند قلب خود را آماده کنید تا ملائكه و روح به اذن پروردگارشان به تبع نزول بر قلب مبارک امام، بر قلب شما نیز تجلی کنند. آن ها بر قلبى كه با عمل به توصیه های امام معصوم بیدار شده باشد نازل مى شوند و حقیقت جامع قرآن را بر آن قلب نازل می کنند. و این همان معنى درك شب قدر است، به همین جهت لازم است توجه داشته باشید ماه رمضان حقیقتاً ماه نزول قرآن است و روزه داری فرع آن است. می فرماید: « شَهْرُ رَمَضانَ الَّذی أُنْزِلَ فیهِ الْقُرْآن» ماه رمضان ماهی است که در آن قرآن نازل می شود یعنی کمال ظرف را به جهت کمال مظروف می داند. فرموده اند: «كُتِبَ عَلَیْكُم الصّیامَ»[76] روزه داریِ این ماه را بر شما واجب کردیم ولی روزه داری، بستری است تا روح بتواند به انسان کامل شبیه شود و بیش از پیش به مولایتان امیرالمؤمنینu نزدیک گردید و آن حضرت را مرتبه ی برتر خود احساس کنید و قلب صاحب آن شب یعنی قلب مبارک امام زمانg را از خود راضی نمایید، قلبى که در هر شبِ قدر قرآن بر آن نازل مى شود.

توصیه های حضرت مولی الموحدینu انسان را تا آنجا جلو می برد که انسان احساس می کند یک نحوه آشنایی به امام زمانِ خود دارد. از این جهت نزدیكى به قلب امام از طریق رعایت این دستوراتِ فوق العاده، موجب آمادگى قلب براى پذیرش قرآن است. باز تأکید می کنم كسى كه صادقانه محبت به امیرالمؤمنینu را به قلب خود تفهیم كند قرآن فهم مى شود و قرآن براى او دیگر الفاظ صِرف نخواهد بود، چون حضرت علی(ع) در حرکات و سکنات خود قرآن ناطق اند و فهم علی(ع) یعنی فهم قرآن. لفظ قرآن در طول 23 سال نازل شده امّا حقیقت قرآن هر سال در شب قدر نازل مى شود، چون حقیقت قرآن نور است و قلب ها را منور می کند، قلبی که در مقام عصمت باشد و در ذیل امام معصوم قرار گرفته باشد منور به معارفی می شود که در لفظ و کتاب نمی گنجد. همان طور كه گفته اند:

باقىِ این نكته آید بى زبان

در دل آن كس كه دارد نور جان

اگر كسى به وسیله ی روزه گرفتن، نفس امّاره ی خود را به حاشیه برد و روح خود را جهت عمل به دستورات امام معصوم آماده کرد، به نور جان مجهز می گردد و با جنبه ی نوری قرآن مرتبط می شود و از قرآن چیزى فراتر از لفظ و حرف و حتی معانی می فهمد. عمده آن است که رویکرد ما در رابطه با توصیه های حضرت، رویکردی باشد جهت سیر قلبى، تا قلب به شعور خاص خود برسد و محدود به آداب نشود. چقدر خوب است كه دل عزیزان در حین مطالعه ی توصیه های حضرت بیدار باشد و عزم پذیرش تجلیات نور قرآن را در خود بپروراند.

حضرت به فرزندشان فرمودند: هوس هایت را با دورى از دنیا و زهد کنترل کن و قلب خود را با موعظه زنده نگهدار و با یقین، قوّت بخش و با حكمت نورانى كن و با توجه به مرگ، خوارش گردان و آن را به گونه اى بیدار كن كه به فناى خود اقرار كند. فجایع دنیا را بشناس و یورش و چموشى و زشت كارى زمانه را بفهم و قصّه ی امت ها و ملت هاى گذشته را بر قلب خود عرضه كن. ببین كه آن انسان ها چه كارهایى كردند و چه نتایجى گرفتند.




[76] - سوره ی بقره، آیه ی 183.

عبرت از گذشتگان

منظور حضرت از این که می فرمایند: اخبار گذشتگان را بر قلب خود عرضه کن و بنگر آنان چه کردند و به کدام منزل فرود آمدند، دانستن تاریخ نیست بلکه عبرت گرفتن از تاریخ است که این روش قرآن می باشد. در روش قرآنی نظر به تاریخ وسیله ای است تا انسان با غور و بررسى در سرنوشت اقوام و تمدن هایی که هلاک شدند راز سقوط زندگی های غلط را به دست آورد و بفهمد چرا تمدن های گذشته با آن همه ابتکار و تلاش به نتیجه نرسیدند و نسبت به آن چه در نظر داشتند ناکام شدند.

انسان با تدبر در قرآن و سرنوشت اقوام گذشته، رمز سقوط و نزول تمدن ها را مى فهمد، با تدبر در قرآن به راحتى مى توان فهمید كه رمز سقوط تمدنها، در كفر و ظلم و تکذیب پیامبران الهی بوده است و به خوبی می توان احساس کرد اگر ملتی در زندگی خود مسیرش دینی نباشد، حتماً با شكست روبه رو مى شود.

حضرت مى فرمایند: ریشه ی مصیبت هایى را كه به گذشتگان رسیده است به قلبت بفهمان. به دیار و آثار گذشتگان سیر کن و ببین كه چقدر انرژى صرف كردند تا در آینده خودشان و فرزندانشان در راحتی و آرامش به سر ببرند و با این انگیزه تمام زندگی شان را براى آینده ی فرزندانشان خرج كردند و از خودشان غافل شدند. و در نتیجه داراى روحیه اى تلخ و تند گشتند و فرزندانشان نتوانستند روحیه ی تند و بد آن ها را تحمّل كنند، از نزد آنها رفتند و حتی آن شهر را ترك كردند و با پیرشدن پدران و مادران، اداره ی شهر مشكل شد و شهر پس از مدتى به طور كلى از بین رفت. اگر ابن خلدون علت نابودی تمدن ها را استبداد و خودکامگی و تجمل گرایی و امثال آن می داند همه ی این ها را می توان در غفلت از جایگاه نبی و نبوت دانست، زیرا او ناز پروردگی و از بین رفتن ارزش های اخلاقی و فضائل نیکو و محور قرارگرفتن مال و ثروت در جامعه را علت انحطاط می داند که همه در زیر سایه ی شریعت الهی قابل جبران است، شریعتی که بر رعایت تقوا و حقوق مستضعفان و وحدت بین اقوام و رعایت حقوق افراد تأکید دارد. آیه ی «فَسیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُروا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبینَ»[77] پس بر زمین سیر كنید و بنگرید عاقبت تکذیب کنندگان انبیاء چگونه بوده است. و آیه ی «أَ وَ لَمْ یَسیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنْظُرُوا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذینَ كانُوا مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا هُمْ أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ آثاراً فِی الْأَرْضِ فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ وَ ما كانَ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ واقٍ»[78] آیا این تکذیب کنندگان بر زمین سیر نمى كنند تا به چگونگى عاقبت كسانى كه قبل از ایشان بوده و بیشتر از این ها نیرو و تلاش داشته اند، بنگرند؟ پس خدا آنان را به گناهانشان گرفت و كسى نبود تا از آنان نگهدارى كند تا منقرض نشوند. امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «وَ اِنَّ لَكُمْ فِی الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً أَیْنَ الْعَمَالِقَةُ وَ أَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ أَیْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَ أَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ أَیْنَ أَصْحَابُ مَدَائِنِ الرَّسِّ الَّذِینَ قَتَلُوا النَّبِیِّینَ وَ أَطْفَئُوا سُنَنَ الْمُرْسَلِینَ وَ أَحْیَوْا سُنَنَ الْجَبَّارِینَ أَیْنَ الَّذِینَ سَارُوا بِالْجُیُوشِ وَ هَزَمُوا [الْأُلُوفَ ] بِالْأُلُوفِ وَ عَسْكَرُوا الْعَسَاكِرَ وَ مَدَّنُوا الْمَدَائِنَ»[79] برای شما مردم، در قرون و اعصار گذشته درس های عبرت انگیز بسیاری وجود دارد. نیک بیندیشید که عمالقه ی انحصارگر و زورمدار کجا هستند؟ فرزندان ستمکار آنان کجایند؟ فرعون های خشونت کیش و خودکامه و نسل آنان کجا هستند؟ کجایند سردمداران اقتدارگرا و انحصارگر شهرهای رَس؟ همان خشونت کیشانی که پیامبران را کشتند، مشعل های پر فروغ آداب و سنن و مقررات عادلانه و روش های مترقی و آزادمنشانه و انسانی آنها را خاموش کردند، و راه و رسم ستمکاران و استبدادگران سیاه کار را زنده ساختند. کجایند آنهایی که با سپاهیان گران به راه افتادند و جامعه را شکست دادند و لشکرهای بسیار گرد آوردند و شهرها و قدرت ها برپا داشتند؟ راستی کجا هستند.. «... وَ اعْتَبِرُوا بِمَا قَدْ رَأَیْتُمْ مِنْ مَصَارِعِ الْقُرُونِ قَبْلَكُمْ قَدْ تَزَایَلَتْ أَوْصَالُهُمْ وَ زَالَتْ أَبْصَارُهُمْ وَ أَسْمَاعُهُمْ وَ ذَهَبَ شَرَفُهُمْ وَ عِزُّهُمْ وَ انْقَطَعَ سُرُورُهُمْ وَ نَعِیمُهُمْ»[80] هان ای مردم! از آنچه در میدان های نابودی نسل ها و قرن های پیشین دیده اید عبرت گیرید. از سرنوشت آن جوامع و قدرت هایی که پیوندهای اعضا و اندام هایشان گسست، چشم ها و گوش هایشان نابود شد، شرافت و عزت و شکوه شان بر باد رفت و نعمت ها و شادی ها و کامیابی های شان به پابان رسید!

حضرت در حکمی که برای یکی از مسئولان مملکت اسلامی می نویسند می فرمایند: «أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أَنَّهُمْ مَنَعُوا النَّاسَ الْحَقَّ فَاشْتَرَوْهُ وَ أَخَذُوهُمْ بِالْبَاطِلِ فَاقْتَدَوْه » همانا ملت های پیش از شما به هلاکت رسیدند بدان جهت که حق مردم را نپرداختند، پس دنیا را به رشوه دادن به دست آوردند و مردم را به راه باطل بردند و آنان اطاعت کردند. در نامه به ملاک اشتر می فرمایند: «ثُمَّ اعْلَمْ یَا مَالِكُ أَنِّی قَدْ وَجَّهْتُكَ إِلَى بِلَادٍ قَدْ جَرَتْ عَلَیْهَا دُوَلٌ قَبْلَكَ مِنْ عَدْلٍ وَ جَوْرٍ وَ أَنَّ النَّاسَ یَنْظُرُونَ مِنْ أُمُورِكَ فِی مِثْلِ مَا كُنْتَ تَنْظُرُ فِیهِ مِنْ أُمُورِ الْوُلَاةِ قَبْلَكَ وَ یَقُولُونَ فِیكَ مَا كُنْتَ تَقُولُ فِیهِم»[81] اى مالك بدان كه تو را به سرزمینى فرستاده ام كه پیش از تو فرمانروایان دادگر و ستمگر در آن بوده و مردم در كارهاى تو همان گونه می نگرند كه تو در كار حكمرانان پیش از خویش نظر مى كنى و درباره ی تو همان می گویند که تو در باره ی آنان می گویی.

حضرت مولی الموحدین(ع) با نظر به راز هلاکت تمدن ها و جوامع گذشته می فرمایند: «یُسْتَدَلُّ عَلَى إِدْبَارِ الدُّوَلِ بِأَرْبَعٍ تَضْیِیعُ الْأُصُولِ وَ التَّمَسُّكُ بِالْغُرُورِ وَ تَقْدِیمُ الْأَرَاذِلِ وَ تَأْخِیرُ الْأَفَاضِل»[82] دولت ها و جوامع زمانى به انحطاط گرایش پیدا مى كنند كه اصول ارزشى از بین برود و نیرنگ به عنوان اصل ارزشى مورد قبول قرار گیرد، فرومایگان مسئولیت ها را به عهده گیرند و كسانى كه فاضلند منزوى شوند.

باز حضرت(ع) با عبرتی که از زندگی گذشتگان گرفته اند می فرمایند: «یُسْتَدَلُّ عَلَى الْإِدْبَارِ بِأَرْبَعٍ سُوءِ التَّدْبِیرِ وَ قُبْحِ التَّبْذِیرِ وَ قِلَّةِ الِاعْتِبَارِ وَ كَثْرَةِ الِاعْتِذَار»[83] ادبار دولت ها و تمدن ها ما را به چهار چیز راهنمایی می کند؛ به بدی تدبیر و زشتى اسراف و تبذیر و کمی عبرت گیری و کثرت اعتذار و پوزش خواستن به جهت خطاهای بی شمارِ برنامه ها و این که براى حوادث پیش بینى نشده، چاره اندیشى وآینده نگرى نکردند.

عواملی که از منظر امام علیu نقل شد بخشی از عواملی بود که زمینه های فروپاشی جوامع و تمدن ها و فرهنگ ها را فراهم می آورد، عمده آن است که با نظر به زندگی گذشتگان بتوانیم عالی ترین شکلِ زندگی را در زمانه ی خود شکل دهیم. و عدم توجه به تاریخ گذشتگان ما را نسبت به راز سقوط جامعه مان غافل می کند.

در جامعه شناسى بحثى مطرح است تحت عنوان «مهاجرت شهرها». عموماً پدر و مادرها نیرو و انرژى خود را صرف مى كنند تا خانه شان را به خانه ای چند طبقه تبدیل كنند به امید آن که فرزندانشان در نزد آن ها بمانند. فرزندان هم عموماً نزد پدر و مادرهایشان نمى مانند - به خصوص در این تمدن - و تنها چیزى كه با این وضع عاید پدرها و مادرها مى شود یك خستگى دنیایى و دست خالی بودن در آخرت است. آدمى كه چندین سال متوالى، تمام انرژى اش را صرف ساخت و سازهای اضافی برای فرزندانش بکند دیگر فرصتى براى به خود آمدنش باقى نمى ماند. در چنین حالتى فرزندانِ چنین افرادی نمی توانند نزد والدین شان زندگی کنند، در صورتى كه همین والدین اگر اوقات خودشان را صرف صفا و ایمان خود كرده بودند اولاً: روحیه ی قناعت پیدا مى كردند و همان روحیه را به فرزندانشان انتقال می دادند تا آن ها نیز به دنبال زندگی های افراطی و تجملی نباشند. ثانیاً: از آنجا كه نسبت به فرزندانشان محبّت مى ورزیدند وقتى هم كه سالخورده مى شدند فرزندانشان نسبت به آن ها محبت داشتند و بعد از مرگِ پدر و مادر نیز فرزندان جاى آن ها را از نظر روشِ درستِ زندگی کردن پر مى كردند.

حضرت مى فرمایند قلب خود را در آثار گذشتگان سیر بده. ببین كجاها رفتند و چگونه فرود آمدند و سرانجام در چه قبرى مسكن گزیدند. آن ها را مى بینى كه از دوستانشان و همه ی آن چیزهایى كه دوست مى داشتند جدا شدند و در تنهایىِ مرگ فرود آمدند و دیرى نمى گذرد كه تو نیز یكى از آنها خواهى بود.




[77] - سوره ی آل عمران آیه ی 137.
[81] - نهج البلاغه، نامه ی 53.
[82] - تضیف غررالحکم، ص 342.
[83] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 354.

ياد معاد عامل بصيرت

نكته ی مهم این است كه متوجه باشیم زمان، ریشه در عالم ماده دارد. زیرا همان طور که جناب ملا صدرا«رحمه الله علیه» در برهان حرکت جوهری ثابت کرده است ماده، عین حركت است و عین حركت موجب ایجاد زمان مى شود. پس هرچقدر كه به ماده نزدیك تر باشیم، به زمان، نزدیك تریم. اما خداوند در مقام ثبوت است و در ثبوت، هیچ زمانى نیست، پس هرچقدر كه به خدا نزدیك تر بشویم، زمان براى ما بی رنگ مى شود. این كه اولیاء الهی در همین دنیا قیامت را مى بینند و آن را حس مى كنند به دلیل تزكیه اى است كه كرده اند. این افراد درست در مقابل آن کسانى قرار دارند كه اسیر ماده و مادیات هستند، افرادی که اگر پیر و سالخورده هم شدند باز قیامت را دور مى بینند، چون اسیر بُعد و حركت و فاصله اند و به حضور و قرب نرسیده اند.

حضرت ابتدا به ما بصیرت مى دهند تا عالم را درست ببینیم و سپس دستور مى دهند چگونه عمل كنیم. اما چرا مى فرمایند قیامتِ خود را، یعنی جایگاه آینده ات را اصلاح كن؟ چرا نفرمودند همین دنیا را اصلاح کن؟ چون این دنیا، به عنوان جایگاهی که هیچ ثباتی ندارد محلی به حساب نمی آید در حالی که قیامت به عنوان عالمی که عین ثبات و قرار است، مأواى اصلى جان و روح ما است.

حضرت مى فرمایند؛ قیامتى فكر كن و جایگاه خود را قیامت بدان تا در فراز و نشیب هاى دنیا بتوانى درست موضعگیرى كنى. دنیا براى كسى كه در قیامت زندگى مى كند آنقدر جدّى نیست كه بتواند او را مضطرب کند و از پاى درآورد. شاید تجربه کرده اید چرا وقتى كه یك كالا گران مى شود از نظر روانى براى همه به یك اندازه گران نمى شود، براى كسى كه دنیا را بسیار جدى مى داند گران شدن یك كالا چنان است كه گویا بند جانش بریده شده است. كسى كه اهل دنیا شده اگر دنیا به او رو كند مغرور و متكبّر مى شود و اگر هم به او پشت كند دچار یأس و غم و ناراحتى مى گردد. اما كسى كه دنیا براى او اصل نیست، اگر دنیا به او رو كند نگران است كه چگونه از آن استفاده صحیح بكند و اگر هم به او پشت كند براى او اهمیتى ندارد. این شیطان است كه اهل دنیا را از فقر مى ترساند و در اهل دنیا احساس فقر دروغین ایجاد مى كند و قرآن نیز در این رابطه می فرماید: «الشَّیْطانُ یَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ یَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشاءِ وَ اللَّهُ یَعِدُكُمْ مَغْفِرَةً مِنْهُ وَ فَضْلاً وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ»[84] شیطان، شما را از فقر و تهیدستى مى ترساند؛ و به فحشا امر مى كند؛ ولى خداوند وعده ی «آمرزش» و «فزونى» به شما مى دهد؛ و خداوند، قدرتش وسیع، و به هر چیز داناست.




[84] - سوره ی بقره،آیه ی 268.

تمدن غربی، تمدنی نيازآفرين

به گفته ی شهید آوینی در کتاب «مبانی توسعه و تمدن غرب»: تمدن فعلى نیازآفرین است حتی یک اقتصاددان ممکن است این سؤالِ بجا را مطرح کند: هنگامی که زمین، یعنی تنها جایگاهی که برای زیست در اختیار داریم، به موادی آلوده گردد که عامل نقص بدنی در کودکان یا نوادگان ما گردد، پیشرفت اقتصادی، یا به اصطلاح سطح بالای زندگی، چه معنایی خواهد داشت؟ ایشان از قول شوماخر واژه ی «دیکتاتوری اقتصاد» را به کمک می گیرد که می گوید: برای ساختن نیروگاه های متعارف، خواه بر اساس استفاده از زغال سنگ و خواه استفاده از نفت، و یا نیروگاه های هسته ای، با توجه به مبانی اقتصادی تصمیم گیری می شود؛ و شاید کمترین توجه به «پیامدهای اجتماعی» مبذول گردد.

شهید آوینی متوجه است، روند کنونیِ توسعه ی اقتصادی در جهان، سیری جدا از انسان یافته است و بشریت را جبراً در مسیری ناخواسته به سوی نابودیِ حیات طبیعی پیش می راند. می گوید: روند کنونیِ توسعه ی اقتصادی که در ذات خویش با رشد غول آسای تکنولوژی متحد است، بشریت را ایجاباً در مسیری می راند که با اختیار و اراده ی آزادِ انسانی منافات دارد. هر چند این سیر جبری نیست، نباید از نظر دور داشت که هیچ کس جز معدودی از خاصه ی اولیای خدا نمی توانند گردن خویش را از طوق عبودیت آن آزاد کنند. همین موجبیت است که «شوماخر» آن را دیکتاتوری اقتصاد نامیده است. «شوماخر» جامعه ی مصرفی کنونی را به معتادی تشبیه می کند که هر چقدر هم وضعیت خود را نکبت بار احساس کند رهایی از چنگال اعتیاد را بی نهایت دشوار می بیند.[85] این یک واقعیت غیر قابل انکار است و شواهد و مصادیق بسیاری بر آن دلالت دارد و شهید آوینی به خوبی متوجه این امر شده است.

شهید آوینی از قول روژه گارودی در کتاب «هشدار به زندگان» این نکته را آورده که: «اقتصادِ آزاد «به شیوه ی غربی» برای رفع احتیاج بازار نیست بلکه برای ایجاد بازارِ احتیاج است»! آوینی می گوید: مصرف بیشتر برای تولید بیشتر، ضرورت حتمی اقتصاد امروز است، چرا که اگر کالاهای تولید شده مصرف نشوند امکان توسعه ی تولید، یعنی امکان توسعه ی اقتصادی، وجود نخواهد داشت. بنابراین، برای تولید بیشتر که ضرورت توسعه ی اقتصادی است باید مردم را به مصرف هر چه بیشتر ترغیب کرد و بدین علت است که تبلیغات یکی از ارکان اساسی توسعه به شیوه ی غربی است. روژه گارودی نیز همین مسئله را با بیانی دیگر مورد توجه قرار داده است و می گوید: تبلیغات تجاری (به شیوه ی غربی) بیش از آن که مایه ی تباهی طبیعت باشد موجب هلاکت انسان است. تصور این که مردم دنیا حتی برای لحظه ای به نیازهای حقیقیِ خویش و الگویی متناسب با حوائج واقعی انسان بازگردند، برای یک اقتصاددان وحشتناک ترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد. اگر حتی برای یک لحظه چنین اتفاقی در دنیا بیفتد و مردم فقط برای یک لحظه، درست به اندازه ی نیاز واقعی خویش مصرف کنند، ادامه ی روند کنونیِ توسعه ی صنعتی دچار مخاطرات و بحران هایی خواهد شد که تصور آن بسیار دشوار است.

هیچ کس کوچک ترین تردیدی ندارد که حاکمیت ابرقدرت ها و ادامه ی سلطه ی آنها بر جهان از طریق کارتل ها و تراست ها و دست های پنهان سرمایه داران بین المللی إعمال می شود. سعی می کنند با ایجاد حوائج کاذب و غیر حقیقی برای آدم ها، موقعیت استکباری خویش را از خطر محفوظ دارند. برای مبارزه با این سلطه گری چه می توان کرد؟ آیا می توان از همان طریقی که این ابرقدرت ها حکومت جهنمی خویش را بر کره ی زمین مستدام می دارند، با آن ها مبارزه کرد؟ یا باید راه هایی خارج از روش های شناخته شده ی کنونی جستجو کرد؟ و این مهم ترین پرسشی است که باید به کمک رهنمودهای امیرالمؤمنین و ائمه ی اطهارh به آن جواب داد و از این جهت هنوز راز توصیه های حضرت برای ما کشف نشده و این اندیشه ای است برای تاریخِ فردای ما.

پیروزی انقلاب اسلامی ایران - به عنوان بعثت دوباره ی انسان- تنها تجربه ای است که حقیقت را آنچنان که هست به مردم جهان نشان داد. انقلاب اسلامی ایران نشان داد که برای زندگی بر روی زمین هرگز نمی توان از طریقی اقدام کرد که امروز غرب در پیش گرفته است. سرّ پیروزی ما در جبهه های جنگ با ابرقدرت ها همین بود که ما هرگز متکی به سلاح نبودیم. اتکای ما به ایمان خود و امدادهای غیبی بود و اگر این چنین نبود و پیروزی ما موکول به همپایی با قافله ی نظام اقتصادی و صنعتی غرب می شد، امروز حتی یادگارهای انقلاب اسلامی را نیز از کتاب های رسمی تاریخ شسته بودند. اصالت دادن به دنیا یعنی آن فاجعه ای که ما آن را در راز هلاکت گذشتگان می توانیم پیدا کنیم. امروز روح دنیاطلبی با شتاب فراوان جهان را به سوی یک جنگ ناخواسته ی جهانی پیش می برد. اگر ما به کمک توصیه های انسان های معصوم در برابر پرخاشگری و قدرت طلبی و سلطه جویی کفر به مبارزه برنخیزیم، شیطان همه ی کره ی زمین را به تسخیر در خواهد آورد. قرآن می فرماید: «وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ»[86] و اگر خداوند بعضی از مردم را در برابر بعضی دیگر به جنگ برنمی انگیخت، فساد روی کره ی زمین را فرا می گرفت. برای کسی که ادعای شیعه بودن دارد کربلا و عاشورا به او کمک می کند تا از این مقطع عبور کند، هرچند نمی دانیم که این مقطع در زندگی ما چه زمانی ظهور خواهد کرد هرچند فرهنگ ما زیر چرخ توسعه ی اقتصادی و دنیاطلبی له شده، و چیزی از آن باقی نمانده و چیزهایی ارزش شده که ارزشی ندارند، مثل مدرک و اموال و دارایی. ما هنوز مسموم چیزهایی هستیم که در دو دوره ی توسعه ی اقتصادی و توسعه ی سیاسی به خورد ما دادند در حالی که مولی الموحدین(ع) چیز دیگری را به ما توصیه فرموده بودند.




[85] - کوچک زیباست، ص ١١٩.
[86] - سوره ی بقره، آیه ی ٢٥١.

راه رهايی از بحران ها

در كتاب «علل تزلزل تمدن غرب» عرض شد كه این تمدن با شروع رنسانس ابتدا از قیامت غافل شد و سپس دنیادارى را مطرح كرد. هم اكنون نیز كشور ما تحت تأثیر همان فرهنگ است و واضح است كه در كنار این نوع زندگى و تمدن، دیگر توجه به قیامت معنا ندارد. تمدن امروزى به گونه اى است كه اگر كسى در 24 ساعت، 48 ساعت هم كار كند باز دچار كمبود وقت مى شود. چون دنیا آنچنان مهم جلوه داده شده است كه هر اندازه هم آن را به دست آورید آن را كافى نمى دانید.

باید بررسی كرد تا ببینیم از كجا ضربه مى خوریم. اگر این نكته حل شود که عاقبت دنیاداری چه خواهد بود همه ی بحران هایی که گرفتار آن شده ایم مرتفع می شود، ما از فکر و فرهنگی ضربه مى خوریم كه قیامت در آن، اصل نیست. ملاحظه فرمودید که امامu به فرزندشان مى فرمایند: «فَأَصْلِحْ مَثْواكَ وَ لاتَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنیاكَ» جایگاه اصلی خود را -که قیامت است - اصلاح کن و آخرت خود را به دنیایت مفروش.

حضرت متوجه اند که انسان با زنده نگاه داشتن یاد قیامت در زندگى، از بسیارى آفات مصون مى ماند. كسى كه قیامت را رها كند و دنیا را بگیرد، دیگر به یك زندگىِ ساده قانع نمى شود. مجبور است همه ی وقتش را صرف دنیا كند. وقتى هم كه مى خوابد خوابِ داشتن دنیای بیشتر را مى بیند. براى نجات یافتن از این مهلكه تنها یك راه وجود دارد و آن راه را باید در كلام حضرت مولی الموحدین(ع) جستجو نمود. راه سعادت با توجه به كلام امیرالمؤمنینu در این است كه آخرت براى ما اصل باشد و برای گرفتن دنیا، آخرت خود را نفروشیم. البته در حالى كه آخرت براى ما اصل است، اگر دنیا به ما رو كرد آن را ردّ نمى كنیم، چون صوفی گرى هم نمى خواهیم راه بیندازیم. قیامتِ خودمان را حفظ مى كنیم و به فعالیت دنیایى و نظام سازی هم مى پردازیم و شخصاً به هر وضعیتى در دنیا قانعیم و براى آن نیز حرص نمى زنیم.

توجه به قیامت تمام گزینه هاى زندگى ما را عوض مى كند. براى كسى كه قیامت برایش اصل است معنى ندارد كه وقتِ عبادت خود را ضایع كند و یا به کاری دست بزند که از توجه به حق محروم گردد. چنین انسانی در عین حال كه قیامتش را حفظ مى كند به امور زندگی خود می پردازد.

آثار تربیتىِ توجه به قیامت این نیست كه فقط انسان ها دزدى نمی كنند تا گرفتار عذاب جهنم شوند، بلكه اگر معنای حیات انسان ها و جایگاه اصلی آن ها یعنی قیامت، روشن شود به طور کلی نوع گزینش ها و روش هاى جامعه متعالی خواهد شد و نگاه انسان به دنیا نگاه دیگری می شود، در آن حال اگر كسى یك دست لباس براى او كافى است به جاى این كه تلاش كند تا داراى دو دست لباس شود و با لباس اضافی خود بر دیگران فخر بفروشد، براى قیامتش كار مى كند و می فهمد چرا امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «شَرُّ آفَاتِ الْعَقْلِ الْكِبْرُ»[87] بدترین آفات عقل، كبر است، چون انسان را از کار اصلی اش باز می دارد.

وقتى فضاى جامعه فضائى شد كه قیامت در منظر افرادِ جامعه اصالت پیدا کرد، دیگر شما با این پدیده روبرو نخواهید بود که هر کس از متاع دنیا کمتر داشت احساس فقر بکند و بخواهد با تلاش زیادتر در امور دنیا ثروتمند شود. در خبر داریم که «قَدِمَ الْمَدِینَةَ رَجُلٌ نَصْرَانِیٌّ مِنْ أَهْلِ نَجْرَانَ وَ كَانَ فِیهِ بَیَانٌ وَ لَهُ وَقَارٌ وَ هَیْبَةٌ فَقِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَعْقَلَ هَذَا النَّصْرَانِیَّ فَزَجَرَ الْقَائِلَ وَ قَالَ مَهْ إِنَّ الْعَاقِلَ مَنْ وَحَّدَ اللَّهَ وَ عَمِلَ بِطَاعَتِهِ.»[88] ترسایى از مردم نجران به مدینه آمد و او را زبانى گویا و ظاهری جذاب و با هیبت بود. پس گفته شد: اى پیامبر خدا، این ترسا چه اندازه عاقل است! حضرت گوینده را منع فرمودند و گفتند: خاموش، عاقل واقعى آن است كه خدا را یگانه شمارد و به فرمانبردارى او كار كند. ملاحظه کنید که چگونه مردم عادی اهل دنیا را عاقل می دانند در حالی که رسول خداf کسی را عاقل می دانند که دارای «حُسْنُ الْمَعْرِفَةِ بِاللَّهِ«عَزَّ وَ جَلَّ» وَ حُسْنُ الطَّاعَةِ لَهُ وَ حُسْنُ الصَّبْرِ عَلَى أَمْرِه »[89]باشد یعنی دارای بهترین معرفت به خدای عزّ و جلّ و بهترین طاعت برای او و بهترین صبر در مقابل امر او باشد.

باید فهمید چگونه تمدن غربى وارد زندگى ما شد و ما را شدیداً از حیات ابدی مان غافل و مشغول سبقت گرفتن از یكدیگر در امر دنیا نمود، به طورى كه هر قسمت از زندگی غربی را بگیریم باز در جاى دیگر كم مى آوریم. همین جاست كه مى گوییم تمدن غرب، بحران زا و بحران آفرین است و چه بپذیرید و چه نپذیرید، تنها راه خلاصى از مشكلاتِ امروز، توجه به قیامت و اصل گرفتن قیامت است كه امیرالمؤمنینu به ما متذکر می شوند.




[87] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 65.
[88] - تحف العقول، النص، ص 54.

زندگی پاک

تا اینجا حضرت سعی کردند بصیرت ما را نسبت به زندگی در این دنیا رشد دهند، از اینجا به بعد بر مبنای همان بصیرت دستوراتی مى دهند. مى فرمایند: «وَ دَعِ القولَ فیما لَا تَعْرِف» و در آنچه نمی دانی دخالت نکن. توصیه می کنند عطش گفتن نداشته باش. «وَ الْخَطابَ فِیما لَم تُکَلَّف» و سخنی را كه نسبت به آن معرفت و آگاهىِ لازم ندارى بر زبان مران و سخن را در امرى كه بر عهده ات نیست رها كن.

این توصیه حقیقتاً راز بزرگی است برای کسی که می خواهد در این دنیا به سلامت زندگی کند و به عاقبت سالمی دست یابد. حقیقتاً اگر ما در آنچه نمی دانیم دخالت نکنیم و سخنی که وظیفه نداریم بر زبان نرانیم، چقدر زندگی را برای خود و دیگران پاک و سالم نگه می داریم. مگر نه آن است که اگر خداوند کاری را بر عهده ی ما گذاشته است امکان انجام آن را نیز به ما می دهد؟ آن خدایی که نیاز کودک را قبل از به دنیاآمدن در سینه ی مادرش قرار می دهد، همان خدایی است که نیازِ به هدایت را از قبل با ارسال رسولان در مقابل ما می گشاید. عمده آن است که ما از ترس عقب افتادن از دیگران گرفتار حرص سخن گفتن نباشیم و عطش گفتن نداشته باشیم. حال اگر باید سخن بگوئیم سخنی می گوئیم که به درستیِ آن اطمینان داریم و متوجه توصیه حضرت صادق(ع) خواهیم بود که می فرمایند: «فَاجْعَل قَلْبَكَ قِبْلَةً لِلِسانِك، لا تُحَرِّكْهُ إلّا بِاشارَةِ الْقَلْبِ و مُوافِقَةِ الْعَقْلِ وَ رِضَى الْإیمان»[90] قلب خود را قبله ى زبانت قرار بده، زبان را به حركت در نیاور مگر به اشاره ى قلب و موافقت عقل و رضایت ایمان.

با رعایت دستورالعمل فوق است که انسان از ساحت عالم كثرت به عالم وحدت سیر مى كند. این روایت بین اهل سلوك روایت مشهورى است و هركس به اندازه ى همت خود از آن بهره ها گرفته است. این كه شنیده اید بعضى از بزرگانِ اهل سلوك با یك روایت سال ها زندگى مى كنند آن روایات از این نوع روایت است. مى فرمایند حالا كه انسان مى خواهد حرف بزند قبل از سخن گفتنْ قلب را در جلوى خود داشته باشد، اگر قلب اش اجازه داد و آن سخن را مزاحم حضورش نسبت به حق ندید، سخن گوید.

وقتى انسان تلاش كرد خود را در محضر حق ببرد و در آن عالَم مستقر شد، زبان اش دیگر آزاد نیست، همین كه مى خواهد سخن بگوید در منظر خود، به قلب اش می نگرد، اگر آن سخن، او را از «حال» و حضور خارج نکرد، سخن می گوید وگرنه گفتن آن سخن همان و از جا كنده شدنِ قلب همان. به گفته ی مولوى:

اى زبان، هم آتش و هم خرمنى

چند این آتش درین خرمن زنى؟

در نهان، جان از تو افغان مى كند

گرچه هرچه گویى اش آن مى كند

زبان چیز عجیبى است، معلوم نیست ما در اختیار اوییم یا او در اختیار ما و چگونه است كه بعضاً خودمان تحت تأثیر گفته هاى خود قرار مى گیریم؟

باید با دقت كامل تمرین كرد تا همواره هر سخنى که می گوییم با نظر به قلب از زبان مان جارى شود و قلب قبله ى زبان گردد تا اولاً: آن سخن، سخن حكیمانه باشد و ما را گرفتار كثرت كلام نكند. ثانیاً: سخنى باشد كه قلبِ ما را جلو ببرد و فهم اجمالى آن را به شعور تفصیلى بدل كند و این یكى از معجزات سخنى است كه با قبله قراردادن قلب اداء شود، به طورى كه عملاً موجب رقیق شدن حجاب هاى قلب مى گردد.

برادرى تشریف آورده بودند و می فرمودند مى خواهند در مسجدِ محل شان فعالیت فرهنگی كنند اما هیأت اُمناء اعتنایى به آن ها نمى كنند، جایى هم در اختیارشان نمى گذارند، جوانان هم برای استفاده نمی آیند، می پرسیدند با این وضع چه كنیم؟ عرض کردم با این وضع وظیفه اى بر عهده شما نیست. مرحوم آیت الله طالقانى«رحمه الله» در یكی از سخنرانى هایشان كه قبل از انقلاب داشتند خطاب به نظام شاهنشاهی می فرمودند: بنده وظیفه دارم به منبر بروم و حرف هایی که باید بزنم را بزنم، اگر شما مى خواهید من این حرف ها را نزنم می توانید مرا به زندان ببرید، دیگر آنجا در مقابل در و دیوارِ زندان مسئولیتی ندارم که بخواهم سخنرانى بكنم. كسى كه صرفاً براساس انجام وظیفه سخن می گوید چنین روحیه اى دارد. اگر باید طبق وظیفه ی الهى براى مردم حرف بزند حرف مى زند و کوتاه هم نمی آید ولی حرص و عطشِ سخن گفتن ندارد. و لذا در آنجایی که وظیفه ندارد سخن بگوید به راحتی سکوت می کند، چون مسئولیتی بر دوش خود احساس نمی کند. در سال 1343 هنگامى كه امام خمینى«رشوان الله تعالی علیه» را به تركیه تبعید كردند امام تا فرودگاه کاملاً ساکت بودند اما همین كه هواپیما پرواز كرد مثل این كه راحت شده باشند، روحیه شان تغییر مى كند. این حالت مخصوص كسانى است كه براى خدا كار مى كنند، و اگر هم مجال كار نبود اصرارى بر فعالیت ندارند، منتظر می مانند تا شرایط فراهم شود. همان طور که حضرت سید الشهداءu بیست سال در زمان حاکمیت معاویه اقدامی در مقابله با براندازی نظام معاویه نداشتند ولی وقتی زمان اقدام فرا رسید و معاویه مُرد و یزید حاکم شد، سریعاً دست به اقدام زدند.




[90] - «مصباح الشريعه»، ترجمه ی عبد الرزاق گيلانى، ص 51.

برکات کنترل گفتار

امام علی بن ابی طالب(ع) به عنوان یک مربّیِ الهی به فرزندشان نکته ی بسیار دقیقی را متذکر می شوند و مى فرمایند: عزیزم آنجایى كه بر عهده ات نیست سخن بگوئی، سخن گفتن را رها كن. حتماً مى دانید كه این كار، کار بسیار مشكلى است كه انسان حرص سخن گفتن را کنترل کند. در قصّه ها آمده است كه پسرى به سراغ مرغ خانه شان مى رود تا ببیند تخم كرده است یا نه و اتفاقا مى بیند كه تخم خیلى بزرگى هم كرده است. آن را كه مى شكند با تعجب مى بیند كه آن تخم مرغ دارای سه زرده است. تا حالا فقط تخم مرغ دو زرده دیده بود و حالا با تخم مرغ سه زرده روبه رو شده و این برایش بسیار عجیب بود. نزد پدرش مى رود و جریان را براى او تعریف مى كند. پدرش به او مى گوید این جریان را به كسى نگو چون ممكن است مرغ را چشم بزنند! پسر هم قبول مى كند. در همان روز یك میهمان براى آنها مى آید، پسر بچه دلش مى خواهد به میهمانشان بگوید كه مرغشان تخم سه زرده كرده است اما از طرف پدرش منع شده، به همین دلیل جلو میهمان مى نشیند و سه تا از انگشتان دستش را نشان مى دهد تا به نحوى از انحاء اشاره اى به واقعه كرده باشد. پدرش متوجه مى شود و مى زند روى دستش كه چرا اینطورى مى كنى. بعد هم چون متوجه منظور فرزندش شده است به او مى گوید: برو بخواب. پسر بچه مى رود مى خوابد اما مى بیند این طورى كه نمى شود. سه تا از انگشتان دستش را از زیر لحاف درمى آورد، یعنى مرغ ما تخم سه زرد كرده است. پدر دوباره متوجه مى شود و مى زند روى دست او و لحاف را می کشد روى او كه بچه بخوابد و حرف نزند. اما بچه كه دیگر طاقتى براى او نمانده است لحاف را به كنارى زده، بلند مى شود و فریاد مى زند كه آقا! مرغ ما امروز تخم سه زرده كرده است، این را كه گفت نفس راحتى مى كشد و مى گوید راحت شدم و مى خوابد. گاهى قضیه به این شكل است یعنى انسان نمى تواند حرفش را نزند.

حضرت در راستای کنترل شهوتِ سخن گفتن مى فرمایند: اگر مى بینى بر عهده ات نیست كه سخن بگویى، نگو. «دَعِ الْقَوْلَ فیما لاتَعْرِف وَ الْخطابَ فیما لاتُكَلَّفْ» حرفى را كه نسبت به آن علم ندارى مزن و سخنی را که به عهده ات نیست بر زبان مران. این دستور را یک دستور ساده اى نگیرید. انسان با به كار بستن چنین دستوری از بسیاری جهات اصلاح مى شود. اكثر آدمهایى كه خوب فكر نمى كنند آنهایى هستند كه زیاد حرف مى زنند و برعکس، انسانهایى كه به خودشان اجازه نمى دهند زیاد حرف بزنند، خوب فكر مى كنند. در شرح حال گاندى آمده است كه یكبار از او دعوت كردند تا سخنرانى كند. دعوت را پذیرفت و سخنرانى كرد اما آنقدر بد حرف زد که جمعیت به او خندید، می گوید تصمیم گرفتم كه كمتر حرف بزنم و همین امر باعث شد تا فراغتى براى فكر كردن پیدا كنم. مولوی می گوید:

خامشی بحر است و گفتن همچو جو

بحر می جوید تو را جو را مجو

از اشارت های دریا سر متاب

ختم کن والله اعلم بالصواب



بيشتر روزهايش خاموش بود

امیرالمؤمنین(ع) در وصف یکی از یاران و برادران دینی شان - که گویا اباذر یا میثم تمار بوده- چنین سخن می گویند: «كَانَ لِی فِیمَا مَضَى أَخٌ فِی اللَّهِ وَ كَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ وَ كَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِهِ فَلَا یَشْتَهِی مَا لَا یَجِدُ وَ لَا یُكْثِرُ إِذَا وَجَدَ وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً فَإِنْ قَالَ بَذَّ الْقَائِلِینَ وَ نَقَعَ غَلِیلَ السَّائِلِینَ وَ كَانَ ضَعِیفاً مُسْتَضْعَفاً فَإِنْ جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ لَیْثُ غَابٍ وَ صِلُّ وَادٍ لَا یُدْلِی بِحُجَّةٍ حَتَّى یَأْتِیَ قَاضِیاً وَ كَانَ لَا یَلُومُ أَحَداً عَلَى مَا یَجِدُ الْعُذْرَ فِی مِثْلِهِ حَتَّى یَسْمَعَ اعْتِذَارَهُ وَ كَانَ لَا یَشْكُو وَجَعاً إِلَّا عِنْدَ بُرْئِهِ وَ كَانَ یَقُولُ مَا یَفْعَلُ وَ لَا یَقُولُ مَا لَا یَفْعَلُ وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْكَلَامِ لَمْ یُغْلَبْ عَلَى السُّكُوتِ وَ كَانَ عَلَى مَا یَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ یَتَكَلَّمَ وَ كَانَ إِذَا بَدَهَهُ أَمْرَانِ یَنْظُرُ أَیُّهُمَا أَقْرَبُ إِلَى الْهَوَى فَیُخَالِفُهُ فَعَلَیْكُمْ بِهَذِهِ الْخَلَائِقِ فَالْزَمُوهَا وَ تَنَافَسُوا فِیهَا فَإِنْ لَمْ تَسْتَطِیعُوهَا فَاعْلَمُوا أَنَّ أَخْذَ الْقَلِیلِ خَیْرٌ مِنْ تَرْكِ الْكَثِیر»[91]

در گذشته مرا برادرى بود كه در راه خدا با من برادری مى نمود. خُردى و کوچکی دنیا در دیده اش وى را در چشم من بزرگ مى داشت، و شكم بر او سلطه اى نداشت، پس آنچه نمى یافت آرزو نمى كرد و آنچه را مى یافت فراوان به كار نمى برد. بیشتر روزهایش را خاموش مى ماند، و اگر سخن مى گفت گویندگان از سخن گفتن مى ماندند و تشنگىِ پرسندگان را فرو مى نشاند. به ظاهر ضعیف شمرده می شد، و به هنگام كار چون شیر بیشه و مار بیابان بود. تا نزد قاضى نمى رفت حجّت نمى آورد و كسى را كه عذرى داشت سرزنش نمى نمود، تا عذرش را مى شنود. از دردْ شِكْوه نمى نمود مگر آن گاه كه بهبود یافته بود. تنها آنچه را مى كرد مى گفت و بدانچه نمى كرد دهان نمى گشود.

اگر با او جدال مى كردند خاموشى مى گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى شدند، در خاموشى مغلوب نمى گردید. بر آنچه مى شنود حریص تر بود تا آنچه می گوید، و گاهى كه او را دو كار پیش مى آمد، مى نگریست كه كدام به خواهشِ نفس نزدیك تر است تا راه مخالف آن را پوید. بر شما باد چنین خصلت ها را یافتن و در به دست آوردنش بر یكدیگر پیشى گرفتن. و اگر نتوانستید، بدانید كه اندك را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن.




[91] - نهج البلاغه ،کلام [295] 289.

در بين دو انحراف

حضرت مى فرمایند؛ فرزندم كارى كن كه حرف زدن بر تو غلبه نکند. امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در کتاب شریف «شرح حدیث جنود عقل و جهل» از قول امیرالمؤمنین(ع) آورده اند:

«الْكَلامُ بَیْنَ خَلَّتَیْ سَوْءٍ هُمَا الْإِكْثَارُ وَ الْإِقْلَالُ فَالْإِكْثَارُ هَذْرٌ وَ الْإِقْلَالُ عِیٌّ وَ حَصَرٌ »[92] سخن گفتن بین دو خوىِ بد و دو صفت انحرافی است كه آن ها پرگوئى و کم گوئی است، پس بسیارگوئى بیهوده گوئى است و كم گوئى عاجزبودن و درمانده شدن در گفتگوست . «صَمت» عبارت از سكوت است، لكن مقصود سكوت مطلق نیست؛ زیرا كه سكوت مطلق از جنود عقل نیست و افضل از كلام نیست، بلكه كلام در موقع خود افضل از سكوت است؛ زیرا كه به كلام، نشر معارف و حقایق دینیّه و بسط معالم و آداب شریعت شود، و خداى تعالى متّصف به تكلّم است، و از اوصاف جمیله او «متكلّم» است. از این جهت، در مقابل صمت در این روایت تكلّم را قرار نداده، بلكه هَذَر را، كه عبارت از هذیان است و تكلّم به چیزهاى بى معنىِ لا طائل است، قرار داده.

پس، آنچه از جنود عقل است، و در شرع و عقل مورد تحسین است، سكوت از هذیان و هَذَر است. و البته این سكوت و حفظِ زبان از لغو و باطل، از فضایل و كمالات انسانى است؛ بلكه اختیار زبان را داشتن و این مار سركش را در تحت اختیار درآوردن از بزرگترین هنرمندى ها است كه كمتر كسى مى تواند به آن موفق شود، و اگر كسى داراى چنین قدرتى شد، از آفات و خطرات بسیارى محفوظ ماند؛ زیرا كه زبان داراى آفات و خطرات بسیارى است؛ بعضى براى آن قریب بیست آفت ذكر كردند و شاید از آن هم بیشتر باشد... و در تحت اختیار آوردن زبان از مشكل ترین امور است، و اهل ریاضت سكوت را بر خود حتم مى داشتند؛ چنانچه خلوت را نیز اهمیّت مى دادند براى همین نكته با آن كه در معاشرات با اهل معرفت و دانشمندان و اهل حال و ریاضت، فوائد بیشمار و عوائد بسیار است، و در اعتزال، حرمان از معارف و علومْ بسیار است، و خدمت به خلق- كه از افضل طاعات و قربات است- نوعاً با معاشرات و آمیزش دست دهد؛ لكن چون آفات معاشرت بسیار است و انسان نمى تواند نوعاً خود را از آن حفظ كند، مشایخ اهل ریاضتْ اعتزال را ترجیح دهند بر عشرت.

و حق آن است كه انسان در اوائل امر كه اشتغال به تعلّم و استفاده دارد، باید معاشرت با دانشمندان و فضلا كند، ولى با شرایط عشرت و مطالعه در احوال و اخلاق معاشرین. و در بدایات سیر و سلوك و اواسط و اوائل نهایات نیز از خدمت مشایخ و بزرگان اهل حال باید استفادت كند، پس ناچارِ به عشرت است.

و چون به نهایات رسید، باید مدتى به حال خود پردازد، و اشتغال به حق و ذكر حق پیدا كند. اگر در این اوقات، «خلوت با حق» با «عشرت» جمع نشود، باید اعتزال كند تا كمال لایق از ملكوت اعلا بر او افاضه شود. و چون حال طمأنینه و استقرار و استقامت در خود دید، و از حالات نفسانیّه و وساوس ابلیسیّه مطمئن شد، براى ارشاد خلق و تعلیم و تربیت بندگان خدا و خدمت به نوع، به آمیزش و خلطه پردازد، و خود را مهیا و آماده كند كه تا مى تواند از خدمت به بندگان خدا باز ننشیند.

و همین طور این دستور كلّى است براى صمت و سكوت و تكلّم و ارشاد، كه در اوائل امر كه خود متعلّم است، باید به بحث و درس و تعلّم اشتغال پیدا كند، و فقط از كلمات و اقوال لغو و باطل خوددارى كند. و چون كامل شد، به تفكّر و تدبّر اشتغال پیدا كند، و زبان از كلام به غیر ذكر خدا و آنچه مربوط به اوست بربندد تا افاضات ملكوتى بر قلب او سرشار شود. و چون وجود او حقّانى شد، و از گفتار و اقوال خود مطمئن شد، به سخن آید و به تربیت و تعلیم و دستگیرى مردمان برخیزد، و لحظه [اى ] از خدمت آنان ننشیند تا خداى تعالى از او راضى شود، و در شمار بندگان مربّى او را قرار دهد و خلعت معلِّمى و مرشدى را به قامت او راست كند و اگر نقصى در این میان داشته باشد، به واسطه ی این خدمت، خداوند تعالى جبران كند.

اخبار شریفه در این باب به قدرى زیاد است كه در این مختصر نگنجد، و ما به ذكر چند حدیث قناعت مى كنیم:

پیغمبر خداf در جمله ی وصیت هاىِ به اباذر فرمود: «اى ابوذر! گفتار خوب، بهتر است از سكوت، و سكوت بهتر است از گفتار شرّ. اى اباذر! واگذار كلام زیادى را؛ و بس است تو را از سخن، آنچه تو را به حاجتت برساند. اى اباذر! كفایت مى كند در دروغ گوئى مرد، این كه هرچه شنید نقل كند. اى اباذر! همانا هیچ چیز [بیشتر] از زبان، استحقاق زندان طولانى ندارد. اى اباذر! خداوند نزد زبان هر گوینده ای است، پس از خدا باید بترسد انسان، و باید بداند چه مى گوید».[93] و از حضرت امیر المؤمنین(ع) در نهج البلاغه منقول است كه: «خیر نیست در سكوت از كلمات حكمت آمیز؛ چنانچه خیر نیست در سخنان از روى جهالت».[94] و فرموده: «كسى كه كلامش زیاد شد، خطایش زیاد شود، و كسى كه خطایش زیاد شد، حیایش كم مى شود. و كسى كه حیایش كم شد، وَرَعش كم مى شود. و كسى كه وَرَعش كم شد، قلبش مى میرد. و كسى كه قلبش مرد، داخل آتش مى شود».[95] و هم از آن حضرت منقول است كه: «زبان، سَبُع درنده است اگر کنترل نکنی آن را مى درد».[96] و فرمود: «وقتى كه عقل كامل شود كلام كم شود»[97].

همانا زبان، سگ عَقُور است؛ اگر او را رها كنى، زخم مى زند. چه بسا كلمه [اى ] كه سلب نعمت كند! و كسى كه لجام خود را رها كند مى كشاند او را به سوى هر كراهت و فضیحتى. پس، از آن خلاصى ندارد در روزگار مگر با غضب خدا و ملامت مردم. و نیز از آن حضرت منقول است كه: «كسى كه حفظ كند زبان خود را، ستر كند خدا عورت او را».[98]

و از رسول خداf منقول است كه فرمود: «زیاد سخن نگوئید به غیر ذكر خدا؛ زیرا كه كلام به غیر ذكر خدا قساوت قلب مى آورد. همانا دورترین مردم از خدا قلبِ با قساوت است».[99]

حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در ادامه می فرمایند:

و «هَذَر» و هذیان از جنود جهل و ابلیس و از فطریات محجوبه است . سكوت از باطل و لغو و خوددارى از هذیان و هذر اعانت كند انسان را بر تفكّر و اشتغال به باطن، و معین او شود در تصفیه و تنزیه از كدورات، و او را به مبدأ كمال- كه مورد عشق فطرت است- نزدیك كند، و خار طریق را از میان بردارد، از این جهت «صمت» از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل و رحمان است. و هذیان و هَذَر و لغو و باطل كه انسان را از كمال مطلق دور كند، و به طبیعت و احكام آن نزدیك كند، مورد تنفّر فطرت است، و واسطه ی احتجاب آن از مبدأ كمال است. و چون نفس از فطرت اصلیه ی خود محتجب شود، و به طبیعت و آمال آن پیوسته گردد، در این حالِ احتجاب، حبّ كاذب پیدا كند به لغو و باطل، چون اشتهاء كاذبى كه مریض به طعام مضرّ پیدا كند. و چون از احتجاب بیرون آید مى فهمد كه آنچه مورد علاقه ی طبیعیّه در این حال بوده، مورد تنفّر فطرت است، و آنچه را از ذكر و فكر و صمت و خلوت، مورد تنفّر بوده، محبوب فطرت است.[100]

ملاحظه فرمودید چرا بنده عرض کردم دستور حضرت به فرزندشان یک دستور عادی نیست و می تواند زندگی ما را از ورطه ی هلاکت نجات دهد. این یکی از تبعات تمدن غرب است كه به عنوان بیماری، ما را گرفتار عجله و شتاب کرده و عملاً انسان ها را پر حرف و شتاب زده نموده است. یك انسان با وقار را که سکوت او بر سخن گفتن اش غلبه کرده، در نظر بگیرید كه چگونه قدم هایش را محكم و متین برمى دارد و راه مى رود. حالا همان فرد را پشت فرمان اتومبیل بنشانید، ملاحظه كنید چگونه رانندگى مى كند، عموماً دچار شتابزدگى مى شوند چون ماشین سواری اختراع شده تا انسان از سرعت طبیعى فراتر رود. این ناشى از تمدن فعلى است و از این جهت عرض می کنم جنس تمدن فعلى عجله است و عجله از بى حكمتى است. در این تمدن، انسان ها چنان دچار عمل زدگى شده اند كه وقتى بازنشسته مى شوند نمى دانند چكار كنند، در صورتى كه صحنه اى بهتر از بازنشستگى وجود ندارد، اما براى كسى كه طورى زندگى و فكر كرده باشد كه ابتداى بازنشستگى اش اول تفكر و ارتباط او با غیب باشد. گفت:

اول قدم آنست كه او را یابى

آخر قدم آنست كه با او باشى




[92] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 212.
[93] - متن حديث شريف، چنين است: «يا أبا ذَرّ: ... وَ إمْلاءُ الخَيْرِ خَيْرٌ مِنْ السُّكُوتِ، وَ السُّكُوتُ خَيْرٌ مِنْ إمْلاءِ الشَّرِّ. يا أبا ذَرّ: اتْرُكْ فُضُولَ الكَلامِ، وَ حَسْبُكَ مِنَ الْكَلامِ ما تَبْلُغُ بِهِ حاجَتَكَ. يا أبا ذَرّ: كَفى بِالمَرْءِ كِذْباً أنْ يُحَدِّثَ بِكُلِّ ما سَمِعَ. يا أبا ذَرّ: أنَّهُ ما مِنْ شَي ءٍ أحَقُّ بِطُولِ السِّجْنِ مِنَ اللِّسانِ. يا أبا ذَرّ: إنَّ اللَّهَ عِنْدَ لِسانِ كُلِّ قائِلٍ، فَلْيَتَّقِ اللَّهَ امْرُؤٌ، وَ لْيَعْلَمْ ما يَقُولُ». وسائل الشيعة، ج 12، ص 188، باب 118 از أبواب أحكام العشرة، ح 1.
[98]- «مَنْ حَفِظَ لِسانَهُ سَتَرَ اللَّهُ عَوْرَتَهُ». (بحار الأنوار ، ج 68، ص 283)
[99] - «لا تُكْثِرُوا الكَلامَ بِغَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ، فَإنَّ كَثْرَةَ الكَلامِ بِغَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَسْوُ القَلْبِ، إنَّ أبْعَدَ النّاسِ مِنَ اللَّهِ القَلْبُ القاسِي». (أمالى الطوسى ج 1 ص 1).
[100] - شرح حديث جنود عقل و جهل(طبع جديد)، متن، ص 396.

عالی ترين ثمره ی زندگی

سال ها باید انسان تلاش كند تا خدا را پیدا كند و پس از آن تا آخر عمر سعی کند با او باشد. عالی ترین ثمره ی زندگی این است كه انسان بتواند خدا را پیدا کند و برای همیشه با خدا باشد. بعضى ها تصور مى كنند كه سیمان درست كردن و آن را به دیوار كشیدن كار است اما «لا إله إلاّ اللّه»گفتن كار نیست! آیا قلب انسان با گفتن «لا إله إلاّ اللّه» بیشتر صعود مى كند یا با نگاه كردن به ظاهر تجملی خانه؟ لذّت بردن از آن ظاهرِ تجملی در واقع سیراب کردن بُعد خیالى انسان است در حالی که آن خیالات پس از مدتى مى روند، چون جنس خیال، رفتن است. اما كسى كه «لا إله إلاّ اللّه» مى گوید در واقع قلبش را با نظر به توحید، سیراب كرده است، زیرا جنس قلب، ماندن است. افسوس كه انسانِ عمل زده از آنچه كه باید باز نماند، باز مى ماند و آدمیّت خود را فراموش مى كند و باز هم به دنبال یافتن كارهاى بیهوده است.

یكى از داستان هاى زیباى خارجى درباره ی خرسى است كه تلاش مى كند تا مثل انسان ها باشد و مثل آن ها زندگی کند. او زحمت بسیار مى كشد تا كار آدم ها را تقلید كند. صبح كه مى شد ریش هاى خودش را با زحمت زیاد مى زد، مانند آدم ها لباس مى پوشید، كراوات مى زد و به اداره می رفت. به سختى تلاش مى كرد تا یاد بگیرد كه روى دو پا راه برود و... امّا بعد از مدتى درمى یابد كه این كارها، كارهاى یك خرس نیست بلكه كارهاى یك آدم است و او تصمیم می گیرد به خرس بودن خودش برگردد. زمستان كه فرا رسید لباس هایش را در آورد و به كوهستان رفت و نزدیك یك غار نشست، هرچه فكر كرد چگونه باید مانند یک خرس عمل کند! چیزى به نظرش نرسید، چون خرس بودن خودش را گم كرده بود و غفلت کرده بود خرس ها در زمستان به خواب مى روند. آنقدر بیرون غار ماند تا در زیر برف مدفون شد و مُرد.

این داستان نكته ی بسیار خوبى دارد که چگونه گاهی فراموش می کنیم خودمان باشیم، آری همه ی ما مى خواهیم خودمان باشیم و به خودمان نزدیک شویم. اگر یك مرغابى، پلنگ شود، بدون آن که پلنگ شود از مرغابى بودن خود باز مانده است، همانطور كه اگر یك مرد بخواهد زن شود، بدون آن که زن شود، از مرد بودن خود باز می ماند و برعكس. این داستان به ما تذكر مى دهد كه اگر از آدمیت خودمان درآییم آنچه را كه باید انجام دهیم از دست خواهیم داد و خودمان را به دست خودمان به بی هویتی می کشانیم. چون متوجه حقیقت خود نشده ایم، آیا آدم یعنى بدن؟ یا خانه؟ یا شغل؟ یا مدرك؟ مگر نه این كه همه ی این ها فرع وجود انسان است؟ پس چرا این فرعیات را خودمان تصور می کنیم؟ آیا تأثّرانگیز نخواهد بود كه ما این چیزها را با حقیقت وجودمان یكى گرفته ایم و به جاى پرداختن به خود اصلى مان به خیالات واهى دل بسته ایم؟ قرآن می فرماید: پروردگار شما آن است که «خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الأرضِ جمیعاً» همه ی آن چه را در زمین است برای شما خلق کرد. با توجه به این آیه ما باید برای دنیا باشیم یا دنیا برای ما؟



غفلت از وظيفه

نمى دانم حساسیت موضوع روشن شد یا نه. به هر حال حضرت مولی الموحدین(ع) مى فرمایند: آنچه را نمی دانی اظهار نکن تا خود را جای کسی جا بزنی که آن کس تو نیستی و از طریق اظهار نظرهای نابجا غیرِ خود واقعی ات را به میدان بیاوری. چون اگر ما در کاری فرو رفتیم که مربوط به ما نیست، از كارى كه بر عهده ی ماست باز خواهیم ماند و سعی می کنیم شخصیتی را نمایان سازیم که شخصیت حقیقی ما نیست، تحمل شخصیت کاذب، مثل روی دست گرفتن سنگ بزرگی است که همواره باید تلاش کنیم سقوط نکند و این یک نحوه جان کندن است و نه زندگی کردن. به قول مولوی:

ما چرا چون مدعی پنهان کنیم.....بهر ناموس مزوّر جان کنیم

اگر انسان ها بدانند آنچه را كه بر عهده شان نیست نباید انجام دهند بسیارى از مسائل جامعه حل مى شود چرا باید با آبروسازی های دروغین زندگی خود را تبدیل به جان کندن کنیم؟ بسیار دیده ایم كه بعضى ها كارهاى بیهوده براى ما درست مى كنند و نمى گذارند به كار اصلى مان برسیم و وقتى ریشه یابی مى كنیم مى بینیم آن ها مى خواسته اند کارى كرده باشند و این دردسر را براى خودشان و برای ما به وجود آورده اند. مولوی در رابطه با کارافزایی های بی جا، قصه ی آن کُرّه اسب را به میان آورد که از مادرش می پرسد چرا صاحب آن ها در هنگام آب خوردن برایشان صوت می زند؟ مادرش می گوید از این کارافزاها زیاد است تو مواظب باش فرصت را از دست ندهی. مولوی مادر را به عنوان سالک ره رفته، و کرّه را به عنوان سالکِ مبتدی ترسیم می کند و می گوید:

گفت مادر، تا جهان بوده است از این

کار افزایان، بُدند اندر زمین

هین تو کار خویش کن ای ارجمند

زود، کایشان ریشِ خود بَر می کَنند

وقتْ تنگ و می رود آبِ فراخ

پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ

شهره کهریزی ست پر آبِ حیات

آب کَش، تا بَر دَمَد از تو نبات

آب خضر از جوی نطق اولیاء

می خوریم ای تشنه ی غافل بیا

ما چون آن کُرّه، هم آب جو خوریم

سوی آن وسواس طاعن ننگریم

کسی که طالب آب خضر از جوی نطق اولیاء الهی است مواظب است گرفتار کارافزاهای روزگار نگردد. بسیارى از ادارات به حساب این كه مى خواهند كارى كرده باشند بزرگترین موانع را در مقابل مردم ایجاد می کنند. بیشه ها و مراتع طبیعى و حتی زمین های کشاورزی را دست كارى و درخت های آن را قطع مى كنند برای آن که آن ها را تبدیل به پارک کنند و چمن بكارند و بعد هم براى رسیدگى به چمن ها باغبان استخدام مى كنند و هزینه هایی بر بودجه ی عمومی تحمیل می کنند و مردم هم مجبورند برای جبران این هزینه ها بیشتر كار كنند و از فرصت و فراغت برای فکرکردن و عبادت باز می مانند. علت اصلى همه ی این فعالیت ها این است كه عده اى نتوانسته اند جلوى خود را بگیرند و لذا دست به كارهایى می زنند كه بر عهده شان نیست، چون فكر مى كنند در هر حال باید كارى بكنند و با این فکر مسیر طبیعى امور را تغییر مى دهند و این را كار مى دانند.

تعویض دكورهای رنگارنگ با مدل های مختلف نیز نمونه ی دیگرى از همین کارهایی است که انسان ها به خود تحمیل می کنند، وقتى مى پرسیم مگر رنگ اتاق بد بود كه مى خواهید تغییر دهید؟ مى گویند نه ولی از این رنگ خسته شده ایم! این ها خودشان را با این كارها سرگرم مى كنند و غافل اند كه در حقیقت با این كارها از كار مهمشان باز مى مانند، اگر مشکل ما در خارج بود باید با تغییر اوضاع خارجی آرام می گرفتیم، مشکل ما آن است که از خود غافل شده ایم. تا انسان در منِ مجازی خود به سر می برد از فیض الهی محروم است و می خواهد با این گونه امور خود را آرام کند. عده اى به مسافرت مى روند و ادعا مى كنند كه در حالِ سیرِ فِى اْلاَرض هستند كه در دین خدا به آن سفارش شده است، بعد هم عبرتی که باید از سیر فی الارض بگیرند این است كه مثلاً درخت هاى چنار شیراز قدمت بیشتری نسبت به درخت های چنار اصفهان دارد! وقتی هم كه حوصله شان از خیابان گردی های شیراز سر رفت شروع می کنند به همدیگر انتقاد کردن، اگر هم سری به آرامگاه حافظ می زنند به جاى این كه با روح حافظ مرتبط شوند فکر و ذکرشان این است که چقدر گنبد حافظیه مهم است و به این نتیجه ی مهم مى رسند كه آن گنبد به شكل كلاه صوفیّه ساخته شده است.

حالا خودتان بگویید آیا واقعا این كارها سِیر فِى الَاَرض است؟ و آیا ما با این كارها مى توانیم ادعا كنیم كه به توصیه های امیرالمؤمنینu عمل مى كنیم؟ آیا آن جا که حضرت به فرزندشان می فرمایند: «سِرْ فِی دِیارهم و آثارهم» به دیار گذشتگان سیر کن. به این معنى است که دنیای مدرن پیشنهاد می کند؟ بیایید به جاى توجیه كردن توصیه های ائمهh تلاش كنیم به دستورات آن ها عمل كنیم تا نتیجه ی لازم را بگیریم. امام تأكید دارند نگاه ما به زندگی طوری نباشد که ما را از اصلاح آخرتمان باز دارد پس روحیه ی خودنمایی را فرو گذاریم و آنچه را که به عهده مان نیست رها كنیم. این است راه رسیدن به زندگی روحانی در این دنیا. به گفته ی مولوی:

گر همی خواهی که بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز

چون ز خود رستی همه برهان شدی

چون که گفتی بنده ام سلطان شدی

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه ششم انتخاب های مبهم، زندگی های پوچ

بسم الله الرحمن الرحیم

«فَأَصْلِحْ مَثْواكَ، وَ لاتَبعْ آخِرَتَكَ بِدُنْیاكَ. وَدَعِ الْقَوْلَ فیما لاتَعْرِفُ وَ الْخِطابَ فیما لَمْ تُكَلَّفْ. وَ أَمْسِكْ عَنْ طَریقٍ اِذا خِفْتَ ضَلالَتَهُ فَاِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَّلالِ خَیْرٌ مِنْ رُكوُبِ الاَْهْوالِ. وَ أمُرْ بِالْمَعروفِ تَكُنْ مِنْ اَهْلِهِ، وَ أنْكِرِ الْمُنْكَرَ بِیَدِكَ وَ لِسانِكَ وَ بایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجُهْدِكَ. وَ جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِهِ وَ لاتَأخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِمٍ. وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ...»

فرزندم! پس جایگاه ابدی یعنی قیامت خود را اصلاح كن و آخرت ات را به دنیا مفروش و آنچه ندانى مگوى و نسبت به آنچه وظیفه ندارى سخن مران و راهى را كه از كجى آن بیمناكى مپوى كه باز ایستادن از بیم سرگردانى بهتر است از فرو افتادن در ورطه ی ترس و تباهى. نیكى ما را گوشزد کن تا از نیكان باشى، مردمان را با دست و زبان از كار زشت بازدار و بكوش تا از زشتكاران جدا باشى. در راه خداى آن سان كه سزاوار اوست جهد و جهاد كن و از سرزنش مردمان باك مدار، مبادا که در راه خدا، نکوهش ملامت گران دلت را بلرزاند.



توجه به قيامت عامل نجات از سايه های ذهنی

اگر كسى مى خواهد جدّى نبودن دنیا را بفهمد باید جدّى بودن قیامت و ابدیت براى او روشن شود. زیرا در برابر هر حقیقت و راستى، یك دروغ قرار دارد. اگر كسى بگوید الان شب است و دیگرى بگوید الان روز است، حتما یكى دروغ است. اگر بگوییم كه قیامت جدى است و حقیقت زندگی انسان، خودش را در قیامت ظاهر می کند، پس دروغ است كه انسان در دنیا به تمام حقیقت زندگی اش دست یابد. وقتى كه حضرت مى فرمایند: «فَاَصْلِحْ مَثواكَ» و توصیه می کنند که محل و مأواى خود را اصلاح كن. می خواهند بفرمایند دنیا اساساً محل و جای ماندن نیست، چون نفرموده اند مأواى آخرتت را اصلاح كن بلكه تنها فرمودند مأوایت را اصلاح كن «مثوای» به معنای جایگاه و محل ماندن است. پس اصلاً دنیا مأواىِ آدمى نیست تا بفرمایند: مأواى آخرتت را حفظ كن. دنیا چیزى نیست كه آدمى بخواهد حرف آن را بزند. به گفته ی جناب حافظ:

سوداگران عالم پندار را بگو

سرمایه كم كنید كه سود و زیان یكى است

كلّ این دنیا، پندار است و سود و زیان در آن یكى است، چون دنیا «هیچى» است و خیلى زیاد آن با كمى از آن فرقى ندارد.

علامه طباطبایىرحمه الله در شعر مشهور خود می فرمایند:

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

مگر توده هایى و پندارها

این جهان فقط یك چیز حقیقی برای انسان می تواند داشته باشد و آن عشق و مهر به خداست و غیر از آن به جز پاره ها و پندارهایى بیش نیست. در پایان جلسه ی قبل یكى از دوستان فرمودند با این سخنانى كه شما مى گویید آدم احساس مى كند كه باید دست از فعالیت بردارد و در گوشه ی خانه اش بنشیند! بنده به آن عزیز عرض کردم متوجه باشید این سخنان را كسى بیان مى كند كه زندگى اش سرشار از فعالیت برای اصلاح جامعه بوده، مگر حضرت علىu گوشه ی خانه شان نشسته بودند؟! منظور حضرت از این توصیه ها این است كه كارهای بیخود و بیهوده انجام ندهیم، چون وقتی فعالیت های ما با رویکرد آبادانی قیامت مان نباشد آن کارها نه به درد مردم می خورد و نه به درد خودمان.

ما عموماً، با سایه هاى ذهنمان زندگى مى كنیم و به حقیقی ترین بُعد زندگی که همان ابدیت است رجوع نداریم هنگامى كه حضرت طوری سخن می گویند که ما مجبور می شویم این سایه ها را كنار بگذاریم، از خود مى پرسیم پس چه كار بكنیم چون کار دیگری نداریم. به گفته ی عطار:

کار ما از خلق شد بر ما دراز

چند از این مشت گدای بی نیاز

تا نمیری از خود و از خلق پاک

بر نیاید جان ما از حلق پاک

وقتی ما مطمئنیم امام معصوم سخن می گویند و هرچه بفرمایند عین حق است، می توانیم سخن آن حضرت را با سایه های ذهنی خود مقایسه کنیم، تا معلوم شود ما فعلاً به سایه ها دلخوشیم و بعد كه آفتاب حقیقت طلوع مى كند این را به وضوح درمى یابیم که چه اندازه گرفتار سایه های ذهنی خود بوده ایم. حضرت با بصیرتى كه دارند همین حالا حقیقتِ هر چیزی را در مقایسه با ابدیت مى بینند و بر همان اساس مى فرمایند؛ جایگاه ابدی خود را اصلاح کن، چون دنیا چیزى نیست كه بتوان به آن به عنوان جا و مأوا نظر کرد. اگر ما به این حقیقت پى بردیم هیچ وقت نمى رویم گوشه ی خانه های مان بنشینیم و یا زندگی مان را صرف كارهاى بیهوده كنیم بلكه كارهایی را انجام مى دهیم که برای خودمان و بقیه مفیدند.

وقتی جایگاه اصلی خود را دنیا تصور کردیم ساده ترین موضوعاتِ دنیا برایمان مهم می شود و همه ی فکر و ذکر خودمان را مشغول دنیا می کنیم. دانش آموزى در دبیرستان مردود شد، براى این كه دوستانش نفهمند كه مردود شده مجبور شد به دبیرستان غیر انتفاعی برود، خانواده ی او به خاطر تأمین هزینه ی كلاس های دبیرستان غیر انتفاعی بعضى از وسایل زندگی شان را فروختند تا بتوانند هزینه ی مورد نیاز او را فراهم کنند، از آن طرف برای آن که همسایه ها نفهمند او مردود شده رابطه ی آن جوان با جوانانِ همسایه قطع شد و به یک جوان منزوی تبدیل شد که نه دیگر مسجد می آمد و نه در بسیج محل شرکت می کرد. برای یک موضوع بسیار پیش پا افتاده، بعضی ها تا این حدّ خود را به زحمت می اندازند! این افراد از چه چیزى فرار مى كنند؟ جز از چیز هایى كه خودشان در ذهن خود ساخته اند؟ ملاحظه کنید چگونه سایه ی ذهنی آن خانواده به خاطر این که دیگران نفهمند فرزندشان مردود شده، آنها را به چه درد سرى انداخت. اگر زندگیِ ابدی براى این خانواده اصل بود و نه دنیا و نه قضاوت مردم، هرگز به فكرشان هم خطور نمى كرد كه براى پنهان كردن موضوعی این چنین کوچک به چنین كارهایى دست بزنند و برای همیشه با نوعى انزوا و فرار از خود زندگی کنند. کسی که دنیا را جدّی گرفت با سایه هاى ذهن اش زندگی مى كند، چه از آن سایه ها بترسد و از آن ها فرار كند و چه با آن سایه ها رفیق شود و با آن ها دل خوش کند، در هر دو صورت از واقعیت بیگانه است، چون سایه های ذهنی واقعیت ندارند. راه نجات از این که انسان بازیچه ی سایه های ذهنی نشود، یك راه بیشتر نیست و آن جدّى گرفتن حیات ابدی است. قرآن ریشه ی همه ی انحرافات را غفلت از قیامت و یَوْمُ الحساب می داند و می فرماید: «إِنَّ الَّذینَ یَضِلُّونَ عَنْ سَبیلِ اللَّهِ لَهُمْ عَذابٌ شَدیدٌ بِما نَسُوا یَوْمَ الْحِسابِ»[101] آن هایی که از مسیر رسیدن به خدا منحرف شدند برایشان عذاب دردناکی است، به جهت آن که یَوْمُ الحساب را فراموش کردند. اگر قیامت و حیات ابدی براى افراد جدى شود سایه های ذهنی قدرت و توانایی شان را از دست مى دهند. آن كسى هم كه دین براى او مهم است اگر در امتحان نمره ی 20 بیاورد خوشحال مى شود و اگر نمره ی بدى بیاورد ناراحت مى شود، امّا نه آنچنان كه جان او با این خوشحالی ها و ناراحتی ها گره خورده باشد، به طورى كه دچار خوشى های سرمست كننده و یا غم های جانكاه گردد.

پس از آن که حضرت فرمودند: «فَاَصْلِحْ مَثْواكَ»، می فرمایند: «وَ لاتَبِعْ آخِرَتَكَ بِدُنْیاكَ» آخرت خود را به دنیایت نفروش. یعنى تلاش کن در این دنیا حیات ابدی خود را به عنوان اصلی ترین بُعد زندگی ات، دائماً مدّ نظر داشته باشی و این احتیاج به تذکر دائمی دارد و از این جهت ملاحظه می کنید بنده نیز مطالب حضرت را در زوایای مختلف تكرار مى كنم تا تذكر و بیدارباشی برای قلب خودم و شما باشد.




[101] - سوره ی ص ،آیه ی 26.

زندگی با سکوت

در ادامه فرمودند: «وَ دَعِ الْقَوَلَ فیما لاتَعْرِفُ» سخنی را كه نمى دانى بر زبان مران و یا در آنچه نمی دانی وارد نشو. حتماً می دانید که دانایى و شناخت، صرف اطلاع داشتن نیست. نمى توان با اطلاع پیدا كردن از چیزى فکر کنیم آن را می شناسیم. شناختِ یک موضوع وقتی ممکن است که جایگاه آن را در دنیا و قیامت با چشم شریعت الهی بشناسیم و چون می دانیم چنین شناختی از موضوعات، کار ساده ای نیست، عموماً سکوت می کنیم. ملاحظه فرمودید که حضرت از یکی از دوستان ایمانی شان یاد کردند که او « كانَ اَكْثَرَ دَهْرِهِ صامِتا» اكثر عمرش ساكت بود و آنقدر كه طالب بود بشنود مشتاق نبود كه بگوید. چون چنین انسانی بنا داشته از چیزی كه شناخت کامل به آن نداشته باشد سخن نگوید. مولوى در همین رابطه مى گوید:

خامشى بحر است و گفتن همچو جوى

بحر مى جوید تو را، جو را مجوى

به خودتان قول بدهید اگر نسبت به موضوعى شناخت درستی ندارید سخنى درباره آن نگویید. اگر این كار را بكنید سكوتتان زیاد مى شود و با زیاد شدن سكوت، چشمه هاى شعور و فهمِ باطنى شروع به جوشیدن مى كند. حرف زیاد مانند گردى است كه روى كشتزار فهم آدمى پاشیده مى شود، آن را خشك مى كند. ولی سكوت همانند دریایى است كه انسان مى تواند از آن بهره هاى فراوانى ببرد. مولوی می گوید:

خامشى بحر است و گفتن همچو جوى

بحر مى جوید تو را، جو را مجوى

از اشارت هاى دریا سر متاب

ختم كن و اللّه اعلم بالصّواب

مولوى به خودش توصیه می کند: مگر بنا نیست حرف نزنى. از اشاره هاى دریاى حقیقت كه تو را به سكوت مى خواند سر بر مگردان. پس كلامت را ختم كن! لذا دیگر چیزى نمى گوید و سكوت مى كند.

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَ الْخِطابَ فیما لَمْ تُكَلَّفْ» و درباره ی آنچه وظیفه نداری سخن مگوى. و خطابى را كه بر عهده ات نیست رها كن. در واقع ادامه ی همان سخن قبلى است که توصیه فرمودند كارى كن كه بیشتر با سكوت زندگى كنى. بزرگان عموما با سكوتشان زندگى مى كرده اند امّا ما چون به اهمیت آن پى نبرده ایم نگران سخن گفتن های بیهوده مان نیستیم.



زندگی در ناکجاآباد

پس از تأکید بر کنترلِ سخن گفتن و خودداری از ورود نسبت به آنچه بر عهده ما نیست، می فرمایند: «وَ اَمْسِكْ عَنْ طَریقٍ اِذا خِفْتَ ضَلالَتَه» و به راهی که بیم گمراهی می رود، قدم مگذار. ممكن است كسى بپرسد اگر نروم چه كنم؟ مشكل ما همین است كه فكر مى كنیم حتما باید یك كارى بكنیم، در جلسه ی قبل آقایی را مثال زدم كه دربه در به دنبال روزنه اى مى گشت تا بتواند كار فرهنگى كند. بنده به او پیشنهاد کردم در آن شرایط لازم نیست کاری بکند، البته نتیجه ی این توصیه این نیست كه برویم در گوشه خانه مان منزوى شویم بلكه نتیجه اش این است كه بدون شتابزدگی و با تفکر بتوانیم راه صحیح را از ناصحیح تشخیص داده آن دو را تفكیك كنیم تا در عمل کردن دچار پشیمانی نشویم. مشكل ما همان طور كه مکرر عرض کرده ام آن است که عادت به كارهای بیهوده داریم و لذا امکان فکرکردن نسبت به کارهای صحیح را از دست داده ایم. مولوی جهت تبیین این نکته ی مهم می فرماید:

ما در این انبان، گندم مى كنیم

گندم جمع آمده گم مى كنیم

مى نیندیشیم آخر ما به هوش

كاین خلل در گندم است از مكر موش

موش در انبان ما رخنه زده است

وز فَنْ اش انبان ما كم آمده است

جهت رفع این مشکل توصیه می کند:

رو تو اوّل دفع شرّ موش كن

بعد از آن در جمع گندم كوش كن

گر نه موش دزد در انبان ماست

گندم انبان چل ساله كجاست

به عنوان مثال وقتى كه نماز مى خوانیم تكبیرةالاحرام را گفته و نگفته، رفته ایم به سراغ «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و «بسم اللّه » را كه شروع کردیم توجه به معنای آن را نیمه کاره رها مى كنیم و «الحمدللّه رب العالمین» را نیز به همان شکل شروع می کنیم و همه ی نمازمان را به این ترتیب تمام مى نماییم. در سجده به جاى این كه در سجده بمانیم و روح آن را حفظ كنیم سریعاً بلند مى شویم و «اللّه اكبر» را گفته و یا نگفته به سجده ی دوم می رویم. با این که ذکر «اللّه اكبر» برای آن است که به قلب مان بفهمانیم كه «اللّه، ُ اكبَرُ مِنْ اَنْ یُوصَف» خدا، بالاتر از آن است كه بشود او را وصف كرد و زمینه ی تجلی نور جلال او را بر قلب خود فراهم کنیم. امّا ما بدون این كه بفهمیم چه كار مى كنیم دوباره خودمان را در سجده ی دوم وارد می نماییم. یعنى همیشه برای رسیدن به آینده، در «هیچ كجا» زندگی می کنیم، همان كه مولوى مى گوید:

عمر من شد فدیه ی فرداى من

واى از این فرداى ناپیداى من

امروز به فكر فرداییم و فردا هم به فكر پس فردا و بدین ترتیب همیشه در جایى كه باید باشیم قرار نداریم و در «هیچ جا» به سر مى بریم. اگر الان كه شما اینجا نشسته اید بگویند لااقل یك ساعت تنها باشید، سریعا مى روید به فكر كه مثلاً: درسهایم چه مى شود. وقتى به سراغ درسهایتان مى روید، به فكر امتحان مى افتید. در جلسه ی امتحان به فكر دادن برگه ی امتحان هستید و موقعى كه برگه ی امتحان را تحویل مى دهید به فكر کارهای بیرون از جلسه اید. بیرون جلسه هم به فكر غذا هستید، همواره به آینده ای نظر دارید كه ناپیداست و بدین ترتیب حال و قرارتان و باقى بودن در «حال» را از دست مى دهید. مولوی برای رفع این مشکل توصیه می کند:

هین مگو فردا كه فرداها گذشت

تا به كلى نگذرد ایام كَشْت

می گوید: همین طور فردا، فردا نکن تا امروزت را از دست بدهی. فردا که آمد و با آن روبرو شدی به آن فکر کن وگرنه با روبه روشدن با فردا در حالی که در فكرِ پس فردا بودی، پس فردا را نیز به همین طریق از دست مى دهی. دیروز را هم كه با فكر امروز از دست داده ای. پس كلِّ عمرت را به این شكل از دست داده ای! توصیه ی بزرگان آن است که «حالِ» خودتان را در همین حالا حفظ كنید و با فكر در آینده ای مبهم امروزتان را از دست ندهید. هنگامى كه در سجده اید، سجده تان را حفظ كنید و به فكر پس از آن نباشید، چون امرى كه وظیفه ی پس از سجده است بعداً ظهور می کند و اقتضائات خود را دارد و مربوط به حالا نیست. در شعری که منسوب به حضرت على(ع) است مى فرمایند:

ما فاتَ مَضى وَ ما سَیَأْتیكَ فَاَیْن

قُمْ فَاغْتَنِمِ الْفُرْصَةَ بَیْنَ الْعَدَمَیْن

آنچه گذشت كه گذشت، فردا هم كه ناپیداست و هنوز نیامده است، پس «حال» را كه در بین دو عدم است حفظ كن. در حالی که گذشته رفته و آینده نیامده. مولوی می گوید:

مى نیندیشیم ما آخر به هوش

كاین خلل در گندم است از مكر موش

یک موشی حاصل چهل سال تلاش ما را نابود کرده ولی فکر نمی کنیم چرا؟ آیا این موش همان زندگی در آینده ی مبهم نیست؟ چه باید كرد؟ حضرت مى فرمایند با مبهمات زندگى نكن. این را مى توان با نماز و تمرین در حضور قلب به دست آورد. در مورد نماز به ما فرموده اند: «انْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها؛ وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها»[102] نماز ملاک پذیرش سایر اعمال است، اگر نماز قبول شد بقیه ی اعمال نیز قبول می شود و اگر نماز رد شد سایر اعمال نیز مردود می شود. حقیقتاً نماز به عنوان حالتی که انسان می تواند بیرون از گذشته و آینده، در محضر حضرت حق قرار گیرد، كلید حفظ حیات انسان است و نجات از به سربردن در ناکجاآبادها و اگر قلب انسان با این رویکرد به سجده رود و آنقدر «سبحان اللّه » بگوید كه از گذشته و آینده ببرد، ناگهان احساس می کند که به خود آمده است. اوّل كه ذكر مى گویید با خاطره هایتان به سر مى برید، مثلاً وقتى مى گویید «سبحان اللّه » اما یادتان مى آید كه فلان شخص گفته است این ذكر را بگویید، از همین طریق از حالت حضور خارج می شوید، امّا به لطف الهی از همان جهت که حضرت حق شوق ذکر را در جان شما انداخته، خودش شما را متذکر می کند و با تكراركردن آن ذكر، آرام آرام ذكرِ همراه با حضور قلب ظهور می کند ولی این بدان معنا نیست که باز خطوراتی نیاید و ما را به گذشته و آینده نبرد منتهی فراموش نکنید خداوند علاقه ی ما را به سوی خودش می اندازد و ما را متمایل به اذکار می کند، پس خودش نیز در بین خطورات دستگیری مان می نماید، همان طور که ما را به یاد نان می اندازد تا طمعِ طلب نان را در ما ایجاد کند. مولوی از قول خدا می گوید:

من کریمم، نان نمایم بنده را

تا بگریاند طمع آن زنده را

هر کراماتی که می جویی بجان

او نمودت تا طمع کردی در آن

چون بگریانم بجوشد رحمتم

آن خروشنده بنوشد نعمتم

گر نخواهم داد خود ننمایمش

چونْش کردم بسته دل بگشایمش

پس اگر نمی خواست ما با یاد او به او نزدیک شویم ما را به ذکر و یاد خودش علاقمند نمی کرد. وقتی دوباره به «حال» برگشتیم این را لطف او بدانیم و امیدوارانه ادامه دهیم تا إن شاءاللّه پس از مدتى از فكر خاطراتِ گذشته و نگرانی ها و نقشه های آینده بیرون آییم و در حضور قرار گیریم. آن وقت است كه انسان مزه ی ذكر را مى چشد و جان خود را در حال ذكرگفتن مى یابد. پس این كه مى گویند نمازتان را طولانى و با طمأنینه بخوانید و ذكرها را تكرار كنید براى این است كه ذكر از دستتان نرود و بتوانید از عالم کثرات و گذشته و آینده به عالَم وحدانی و حضور سیر کنید.




[102] - امام خمینی«رضوان الله تعالی عليه»، آداب الصلوت، ص 6.

توقفی کارساز

فرمودند: «وَ اَمْسِكْ عَنْ طَریقٍ اِذا خِفْتَ ضَلالَتَه» فرزندم! و به راهی که بیم گمراهی در آن می رود، قدم مگذار!

می خواهند ما عادت كنیم كه با مبهمات زندگى نكنیم و در اموری که حقیقت در آن امور برایمان روشن نیست قدم نگذاریم. گفت:

در تو نمرودی است در آتش مرو

گر روی اول تو ابراهیم شو

متأسفانه با ساده ترین شایعات بازی می خوریم و بدون آن که دغدغه ی رسیدن به حقیقت را داشته باشیم با همان شایعات وارد میدان می شویم و نظر می دهیم و تحلیل می کنیم و قضاوت می نمائیم. در حالی که اگر در همان ابتدای امر به این نکته حساس بودیم که خطر گمراه شدن در این عرصه ای که ما وارد آن شده ایم وجود دارد و همه ی حقیقت در این موضوع در اختیار ما نیست، هرگز به ورطه ی قضاوت های بی جا نمی افتادیم.

فكر مى كنید انقلاب ما از چه كسانى ضربه خورده است؟ از كسانى كه حقیقت و جایگاه حرکت حضرت امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» را نفهمیده، به دنبال ایشان راه افتادند و چون روح نهضت را نمی شناختند، با شایعاتی که دشمن ایجاد کرد آن ها بازی خوردند و نفهمیدند اساساً حقیقت این نهضت با این شایعات سازگاری ندارد. دو دسته به انقلاب خدمت كردند: یكى آنها كه دانسته وارد انقلاب شدند و دیگر آنها كه هر وقت راه برایشان مبهم بود وارد آن راه و معركه نشدند، تا آن كه مسایل براى آنها روشن بشود. آدمى كه در مبهمات زندگى مى كند، مبهم سخن مى گوید، مبهم وارد دعواهای سیاسی می شود، و مبهم ادعا مى كند و این امر عجیبى است که امروز جامعه ی بشری گرفتار آن شده است. توصیه ی حضرت امام الموحدینu به فرزندشان آن است که تا نسبت به موضوعى اطمینان نداری اقدامی در راستای آن موضوع مکن و از این جهت انسان تكلیفى هم نسبت به آن موضوع ندارد. حضرت نمى فرمایند خود را به خواب بزنیم و تلاشی در جهت فهم حقیقت از خود نشان ندهیم، چشمان مان را ببندیم و بگوییم نمى بینم، این كه مشخص است سوءاستفاده از كلام امام الموحّدینu است امّا آن وقتی که موضوع واقعا همه ی ابعادش برایمان روشن نیست و خطر گمراهی در پیش است مواظب باشیم اقدامی انجام ندهیم و از خدا بخواهیم راه را برای ما روشن کند. حضرت صادقu می فرمایند: «أَوْرَعُ النَّاسِ مَنْ وَقَفَ عِنْدَ الشُّبْهَة»[103] با تقواترین مردم کسی است که در هنگام روبرو شدن با چیزی که حق و باطل آن معلوم نیست، توقف می کند و به عملی دست نمی زند و یا حضرت علیu در وصیت به فرزندشان هنگام احتضار می فرمایند: «أُوصِیكَ یَا بُنَیَّ بِالصَّلَاةِ عِنْدَ وَقْتِهَا وَ الزَّكَاةِ فِی أَهْلِهَا عِنْدَ مَحَلِّهَا وَ الصَّمْتِ عِنْدَ الشُّبْهَة»[104] ای فرزندم تو را به نماز اول وقت و دادن زکات به اهل اش و در موقع اش و سکوت هنگامی که موضوع روشن نیست توصیه می کنم. به گفته ی مولوی:

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند

آن سخن ها عالمى را سوختند

عالمى را یك سخن ویران كند

روبهان مرده را شیران كند




[103] - بحار الأنوار، ج 2، ص 258.

غفلت از ضعف های خود و فروافتادن در مبهمات

داستان كر و بیمار در مثنوى پیامش همین است كه آن مرد ناشنوا مى خواست به عیادت بیمار برود و از طرفى نمى خواست ضعف خود را بپذیرد و آن جایی که باید متوقف شود، توقف کند، به همین جهت ناشنوایى خود را پنهان كرد و مثل یک انسان شنوا وارد عمل شد فکر کرد لازمه ی آن عیادت، داشتنِ گوش شنواست ولی طوری عمل کرد که احتمال خطا در آن زیاد بود، در حالی که اگر قبول كرده بود با آشكاركردن ضعف خود وارد عمل شود، گرفتار آن خطاها نمی شد و انتظارهاى بیجا به وجود نمی آورد. مولوى مى گوید:

آن كرى را گفت افزون مایه اى

كه تو را رنجور شد همسایه اى

گفت با خود كر، كه با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

بالاخره قبول نكرد كه یا از آن كار منصرف شود و یا مانند یک انسان ناشنوا عمل کند. نشست پیش خودش حساب كرد كه سخنان آن ها را با عقلم حدس مى زنم.

چون ببینم كان لبش جنبان شود

من قیاسى گیرم از راه خِرد

چون بگویم چونى اى محنت كشم

او بخواهد گفت نیكم یا خوشم

من بگویم شكر، چه خوردى اَبا؟

او بگوید شربتى یا ما شبا

من بگویم صَح، نوشت كیست آن؟

از طبیبان، او بگوید كه فلان

از او مى پرسم نسخه ات را كدام یك از طبیبان نوشته؟ او یكى از طبیبان را نام مى برد.

من بگویم بس مبارك پاست او

چونكه او آید شود كارت نكو

این جوابات قیاسى راست كرد

عكس آن واقع شد اى آزاد مرد

این آقاىِ ناشنوا خواست آن جایى كه ابزار شنیدن نیاز است با ابزارى دیگر ره بپیماید و فكر هم مى كرد مشكلى پیش نمى آید، لذا:

كر درآمد پیش بیمار و نشست

بر سر او خوش همى مالید دست

گفت چونى؟ گفت مُردم! گفت شكر!

شد از این رنجور پُر آزار و نُكر

بعد از آن گفتش چه خوردى؟گفت زهر!

گفت نوشت باد! افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان كیست او

كه همى آید به چاره پیش تو؟

گفت عزرائیل مى آید بر او!

گفت پایش بس مبارك، شاد شو

این زمان از نزد او آیم برت

گفتم او را تا كه گردد غمخورت

تا اینجای قصّه، قصه ی آدم ناشنوایى است كه ناشنوایى خود را پنهان كرده و همچون شنواها دست به عمل زده و با تمام جدیت هم به خود حق مى دهد که درست عمل کرده ولى مولوی سعی می کند آثار این نوع عمل كردن ها را نشان دهد و می گوید:

كر برون آمد بگفت او شادمان

شكر، كَش كردم مراعات این زمان

خیلى هم خوشحال است كه وظیفه ی خود را نسبت به همسایه انجام داده، حالا با چه روشى؟ آن مرد ناشنوا كارى به این كارها ندارد، فعلاً او به نفس عمل نظر دارد و نه به چیز دیگر. لذا مولوى مى گوید:

بس كسان كایشان عبادت ها كنند

دل به رضوان و ثواب آن نهند

خود حقیقت معصیت باشد خفى

بس كدر كان را تو پندارى صفى

همچو آن كر كوهمى پنداشته است

كه نكویى كرد و آن خود بد بُده است

او نشسته خوش كه خدمت كرده ام

حق همسایه به جا آورده ام

بهر خود او آتشى افروخته است

در دل رنجور و خود را سوخته است

نگویید مرد ناشنوا چه تقصیرى داشت، آیا تقصیر از این بالاتر كه ناشنوایىِ خود را پنهان كرده و همچون افراد شنوا وارد میدان شده است و جایی که باید توقف می کرد توقف نکرد؟

مولوی یك نتیجه ی بسیار عالى از این ماجرا مى گیرد كه ما انسان ها هر لحظه در معرض چنین خطرى هستیم. در مبهمات پاى مى گذاریم و از خطر ضلالت نمى هراسیم و در ادامه مى گوید: به همین جهت دائم در هر نمازى باید از خدا عاجزانه بخواهیم كه خدایا «اِهْدِنَا الصِّراطَ المُسْتَقیم».

از براى چاره ی این خوف ها

آمد اندر هر نمازى «اِهْدِنا»

خواجه پندارد كه طاعت مى كند

بى خبر كز معصیت جان مى كَند



زندگی بر امواجی سهمگين

به جهت اهمیت موضوع، حضرت بعد از آن که به فرزندشان توصیه می فرمایند: «به راهی که بیم گمراهی و انحراف می رود، قدم مگذار» این طور تأكید مى کنند: «فَاِنَّ الْكَفَّ عِنْدَ حَیْرَةِ الضَّلالِ خَیْرٌ مِنْ رُكُوبِ الاَهْوال» حقیقتاً در آستانه ی گمراهى، بهتر از سوارشدن بر امواج هولناک است. قدم گذاشتن در راهی که احتمال گمراهی هست را بهتر از سوارشدن بر امواج سهمناکی می دانند که هر جا خواست تو را می برد و عنان کارها را از دست تو بیرون می کند و انسان را همواره گرفتار انواع ترس ها و وحشت ها مى نماید. در نظر بگیرید كه شما سوار اسب چموشى شده اید كه هر آن ممكن است شما را به زمین پرت كند. آیا هیچ احساس راحتى مى كنید؟ زندگىِ بسیارى از انسان ها همین طور است ولی متوجه نیستند. هیچگاه آرامش ندارند، از این فكر به آن فكر و از این ترس به آن ترس همچنان گرفتارند و نام آن را زندگی گذاشته اند چون در جایی پا گذاشته اند که باید از ورود به آن جا خودداری می کردند. اسیر رودربایستى هستند و از حرف هایى كه مردم پشت سرشان مى زنند نگرانند. شادى شان حقیقتاً غم است و شادی واقعی را گم کرده اند، در زندگى سوار بر ترس شده اند و ترس هایشان هم آنها را به این طرف و آن طرف پرتاب مى كند. نمره نیاورده اند مى ترسند که حالا چه کنند. نمره هم بیاورند مى ترسند كه مبادا در ترم بعد نمره ی پایین بیاورند. به گفته ی مولوی:

در تمام کارها چندین مکوش

جز به کاری که بُوَد در دین مکوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

کارهایت ابتر و نان تو خام

قرآن می فرماید: «وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْؤُولاً» به دنبال چیزی که علم نداری راه نیفت. زیرا گوش و چشم و دل مورد بازخواست قرار می گیرند که چرا درست عمل نکرده اند رسول خداf می فرمایند: «مَنْ عَمِلَ عَلَى غَیْرِ عِلْمٍ كَانَ مَا یُفْسِدُ أَكْثَرَ مِمَّا یُصْلِح »[105] کسی که بدون آگاهیِ لازم به کاری دست بزند فسادش بیشتر از اصلاح اش می باشد. همچنان که حضرت صادقu می فرمایند: «الْعَامِلُ عَلَى غَیْرِ بَصِیرَةٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَیْرِ الطَّرِیقِ وَ لَا یَزِیدُهُ سُرْعَةُ السَّیْرِ مِنَ الطَّرِیقِ إِلَّا بُعْدا»[106] كسى كه بدون بینائى عمل كند چون كسی است که به بیراهه رود و سرعت رفتن جز پرتى از راه برایش نیفزاید. چقدر کار حساسی است که انسان بتواند به موقع عمل کند.[107]

اگر هر کسی به اندازه ی وُسعی که دارد تلاش کند و از یک جهت از اقدام بی جا خودداری نماید و از جهت دیگر در عمل نسبت به آنچه آگاهی دارد کوتاهی نکند، جامعه به تعادلِ لازم می رسد. وقتی تحصیل می کند از یک طرف بیهوده خود را اسیر سایه هاى دروغین و افتخارهاى خیالى نكند و از طرف دیگر در بکار گیری استعدادهایش نیز کوتاهی ننماید تا بتواند با مرتبه ی عالی تر خود روبه رو شود، مرتبه ای که نه خیالی و وَهمی است و نه مرتبه ای مادون مرتبه ی حقیقی اش می باشد.




[105] - بحار الأنوار ، ج 74، ص 152.

نجات از انفعال

حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ أْمُرْ بِالْمَعْروفِ تَكُنْ مِنْ أَهْلِهِ». به معروف و نیكى امر كن و دیگران را به نیکی فرا خوان، تا در زمره ی نیکان و امرکنندگان به درستکاری قرار بگیری. این فراز از صحبت حضرت راه کار بلندی است که انسان را در فضایی از سعادت قرار می دهد که در ابتدای امر برکات آن قابل تصور نیست. اگر اثرات روانى امر به معروف را بدانیم مى فهمیم چگونه این کار انسان را نسبت به آینده ای پاک امیدوار می کند و او را از سوارشدن بر موج های سهمگین می رهاند به این شرط که آن چه باید در امر به معروف رعایت کنیم فراموش ننماییم، زیرا قرآن می فرماید: « وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِناتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ....»[108] مردان و زنان باایمان، ولى ّو یار و یاور یكدیگرند؛ این ها به همدیگر امر به معروف، و نهى از منكر مى كنند ... ؛ ملاحظه می فرمایید که آیه ی فوق بر رابطه ی محبت آمیز بین آن هایی که به یکدیگر امر به معروف و نهی از منکر می کنند، اشاره دارد. فرض كنید براى دید و بازدید عید نوروز به خانه یكى از آشنایانتان رفته اید و با یك پذیرایى تجملى روبه رو شده اید. اگر براساس توصیه ی حضرت مولی الموحدینu و با حالتی صمیمی - بنا به توصیه ی آیه ی فوق- به او بگویید: «ای مؤمن! این چه وضعى است كه راه انداخته اى؟» آشنای شما تحت تأثیر تذکر شما قرار می گیرد و شوق ادامه ی آن کار در او فرو می نشیند، در این حال شما نگران نخواهید بود كه وقتی آن آشنا بازدید شما آمد انتظار داشته باشد مثل او پذیرایى كنید و عملاً حكومت انتخابِ نوع پذیرایی از آن شما مى شود و این هراس براى او مى ماند كه مبادا مهمان دیگرى مثل شما با او برخورد کند. ملاحظه می فرمائید چگونه با امر به معروف و تذکردادن به خوبی ها روح انسانِ آمر به معروف از گرفتارشدن در مشکلات آزاد مى شود تا بتواند زندگی خود را به درستى و با مدیریتی صحیح ادامه دهد. امر به معروف با این دید، تنفس روح است در فضای آزاد عمل به نیکی ها و پاکی ها، لزومى هم ندارد كه طرفِ مقابل شما در همان موقع سخن شما را بپذیرد.

در قرآن هست که خداوند به بنی اسرائیل فرمود روز شنبه از صید ماهی ها خودداری کنند، عده ای با یک حیله ی شرعی عملاً حکم خدا را زیر پا گذاردند ولی عده ای از مؤمنینِ بنی اسرائیل به آن ها نصیحت کردند و از آن کار بازشان داشتند و اما در این بین عده ای که به ظاهر اهل ایمان بودند و خودشان حکم خدا را زیر پا نگذارده بودند به آن هایی که نهی از منکر می کردند اشکال گرفتند چرا به کسانی نصیحت می کنند که خداوند آن ها را هلاک خواهد کرد؟ قرآن در آیه ی 164 سوره ی اعراف منطق كسانى را كه نهى از منكر كردند و نجات یافتند را این طور بیان مى كند كه: «قالُوا مَعْذِرَةً اِلى رَبِّكُمْ وَ لَعَلّهم یَتَّقُونَ» یعنى ما براى اینكه نزد پروردگار - كه پروردگار شما هم هست- معذور باشیم این كار را مى كنیم، شاید هم فاسقین از عمل خود دست برداشتند و به تقوای الهی متمایل شوند. قرآن در ادامه می فرماید: تنها آن هایی از عذاب نجات یافتند که نهی از منکر کردند. به این معنا که آن هایی که در مقابل عمل خلاف شرع افراد سکوت کردند نیز گرفتار عذاب شدند و روایات نیز همین را تأیید می کند.[109]

ملاحظه بفرمائید آنچه در آیات فوق مطرح است با امر به معروفى كه بعضاً در جامعه انجام مى دهیم چقدر فاصله دارد. بعضى از ما مى خواهیم به فشار و اجبار هم كه شده دیگران را دیندار كنیم در صورتى كه در فرهنگ اسلام چنین برخوردهایى وجود ندارد. وظیفه ی ما این است كه خوبی ها را به دیگران پیشنهاد كنیم و موقعى كه زندگى افراد از تعادل اسلامى خارج شد، مسیر صحیح را تذكر دهیم. اگر ظاهرِ كسى یا الفاظِ كسى یا سفره ی كسى از تعادل دینی خارج شد باید به او تذكر داد. اگر شما تذكر دهید طرف مقابلتان تحت تأثیر قرار می گیرد. امّا اگر تذكر ندهید خودتان بدهکار مى شوید که چرا شما مثل آن ها عمل نمی کنید، چون فضایى در اجتماع پدید مى آید كه شما را زیر سؤال مى برند و شما تحت فشار افكار و احوال دیگران قرار مى گیرید. اولین نفعى كه با تذکردادن به خوبی ها و نهی از بدی ها نصیب ما مى شود این است كه از آن کارهایی که بقیه انجام داده اند و ما نهی نکرده ایم، آزاد مى شویم. فردا انتظار ندارند ما هم مثل آن ها عمل کنیم و مثلاً اگر به خانه ی ما تشریف آوردند و با سفره ی ساده اى روبه رو شدند فکر نمی کنند ما بخل ورزیده ایم و یا قصد بی احترامی به آن ها را داشته ایم. چون در این موارد نظر شخصى شما و بنده ملاک نیست، نظر اسلام ملاك است و در امر به معروف حرکات و گفتار پیامبرf و ائمه ی هدیh نمونه ی مورد نظر ما است. قبلاً با تأسی به سیره ی معصومینh نان و نمك یك غذا و خورشت محسوب مى شده و حالا ما انواع و اقسام غذاها را در سفره گذاشته ایم و عنوان غذا هم به آنها نمى دهیم. نان و سبزى و ماست و نمك و سالاد در سفره هست و باز هم مى گوییم صبر كنید تا غذا را بیاورند! یعنى نان و سبزى و نمك، غذا نیست، ماست هم غذا نیست امّا مرغ غذا است!




[108] -سوره ی توبه،آیه ی 71.
[109] - جهت تفسیر آیات مذکور و روایات مربوطه به تفسیر شریف المیزان رجوع فرمائید.

وقتی پيروزی به سراغ انسان می آيد

امر به معروف و نهی از منکر راه کاری است تا بدانیم چگونه مى توان فضایى ایجاد نمود كه بتوان در آن فضا سالم زندگی کرد. باید سعى كنیم كسانى را كه در مسیر دنیا تند مى روند با امر به معروف و نهی از منکر منفعل كنیم، حداقل نتیجه اى كه مى گیریم آن است كه خودمان از آن نوع منکرات آزاد مى شویم و دیگر نقشه نمى كشیم كه مثلاً چگونه سفره اى بیندازیم تا دیگران بدشان نیاید.

این سخن درستی است که گفته می شود: «علت این كه گرانى، عده ای را بیش از اندازه اذیت مى كند آن است كه زندگى گرانى دارند»، در حالی که ملاحظه کرده اید عده اى هستند با وجود گرانى، زندگى سختى ندارند، هرچند وضع مالى شان خوب نیست، به دلیل این كه گرفتار زندگى های تجملى و چشم و هم چشمى ها نشده اند و حرف مردم در این مورد برایشان مهم نیست. بعضى ها چیزهایی می خرند که بیشتر برای آن است تا زندگیِ خود را به رخ میهمانانشان بکشانند و بعضی ها هم اصلاً نمی دانند این ها چه هست که بعضی ها به دنبال آن هستند. گفت: «دنیا را آب ببرد فلانى را خواب مى برد.» اصلاً فلانی نمی داند این حرف ها که اهل دنیا می زنند چه معنایی می دهد. آیت اللّه حسن زاده آملى مى فرمایند: «خدایا دنیا را آب ببرد، حسن را خواب ببرد».

«معروف» چیزى است كه خدا مى پسندد و باید به آن معروف امر کرد. اگر به آن معروف امر نكنیم از زندگی هاى غیرمعروف که از ارزش های الهی فاصله دارند منفعل مى شویم و براى حفظ خودمان در روابط اجتماعىِ غلط، دچار كابوسى مى شویم كه همواره اطراف زندگی ما را اشغال می کند به همان معنایی که به ما فرمودند با ترک امر به معروف و نهی از منکر شرورترین افراد جامعه که بر کسی رحم نمی کنند بر شما حاکم می شوند. حضرت علیu در این رابطه می فرمایند: «لَتَأْمُرُنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ أَوْ لَیَفْتَحَنَ اللَّهُ عَلَیْكُمْ فِتْنَةً تَتْرُكُ الْعَاقِلَ مِنْكُمْ حَیْرَانَ ثُمَّ لَیُسَلِّطَنَّ اللَّهُ عَلَیْكُمْ شِرَارَكُمْ فَیَدْعُو خِیَارُكُمْ فَلَا یُسْتَجَابُ لَهُمْ ثُمَّ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ عَذَابٌ أَلِیم »[110] البته باید شما امر به معروف و نهى از منكر كنید و گرنه خداوند درب فتنه اى را بر شما می گشاید كه عاقل و خردمندِ شما را حیران گرداند، سپس خدا اشرار و بدان شما را بر خودتان مسلط و چیره فرماید پس نیكان شما دعا می كنند و دعاى ایشان مستجاب نشود و بعد از آن (براى شما) عذاب و شكنجه ی دردناك باشد. چه سرنوشت دردناکی است که انسان ها گرفتار عادت هایی می شوند که راه ارتباط با عالم قدس را بر رویشان می بندد و سرنوشت آن ها در آن حالت در چشم خداوند هیچ ارزشی ندارد تا دعای آن ها برای تغییر سرنوشت مورد اجابت قرار گیرد. ملتی که تا این حدّ سقوط کند که نسبت به پشت پا زدن به ارزش های الهی بی تفاوت شود چگونه انتظار دارد که رحمت پروردگارش بر او جاری گردد؟ وقتی ما وظیفه ی نورانی خود را نادیده بگیریم مسلّم راهی نورانی در جلوی ما گشوده نخواهد شد، در آن حال همه چیز برای ما سیاه است، هیچ سیاحتی برای او سیاحت نیست و هیچ خورشیدی برای او درخشندگی ندارد چون با نادیده گرفتن «معروف» دروازه ی سیاهی در مقابل خود گشوده است که همه چیز را با نقاب می بیند. پیروزی وقتی به سراغ انسان می آید که نشان دهد معروف الهی را می پسندد و از منکر الهی بیزار است و پای خود بر سر هر منکری می نهد و بر قله ای می ایستد که دست به سوی نور دراز کرده است و تاریخ درستکاران را ادامه می دهد و از آن جایی که شادمانی های ما از تاریکی ها بیرون می آید باید از منکر عبور کرد و به معروف نزدیک شد.

ما باید سایه ها را از روى ذهن و قلبمان برداریم تا بتوانیم کاملاً آزاد نفس بكشیم، اگر شما از كسى كه علناً كار حرامى را انجام مى دهد و در تاریکی زندگی می کند، نپرسید كه این چه وضعى است؟ او از شما مى پرسد كه چرا اینقدر خودت را به احكام دین مقیّد كرده اى.

متأسفانه بعضى ها به اسم اسلام كارهایى مى كنند و ما هم سکوت می کنیم و آن کارهایی که هیچ ربطی به اسلام ندارد، به نام اسلام شایع می شود و پس از مدتی جامعه را گرفتار تنگناهایی می کنند که ربطی به اسلام نداشت ولی پای اسلام گذاشته شد. مى گویند در اسلام سنت تشویق هست و بعد براى آن کار سکه های طلا هدیه مى دهند كه بیشتر جنبه ی تحریك وَهم و خیال دارد و موجب فخرفروشی می شود، بنده عرض نمی کنم چنین كارهایى به هیچ وجه نباید انجام شود. مى پرسم چرا این كارها را به اسلام نسبت می دهید؟ درست است كه در اسلام، تشویق یك سنت است امّا تشویق با کار هایی که روحِ غیر اسلامی بیشتر در آن کارها بروز می کند فرق دارد. مثلاً درجه دادن به نیروهاى نظامى و انتظامی از یك جهت لازم است، در اجتماع به یك نوع سلسله مراتب در بین این افراد احتیاج است. این چیزى است كه در اسلام هم به یک نحو تأیید شده است و پیامبر خداf فرموده اند اگر حتی چند نفرِ محدود سفری را آغاز کردید یك نفر را به عنوان مسئول انتخاب کنید و از او تبعیت کنید. در این دستور بحث مهم بودن و غیرمهم بودن مطرح نیست، فرمانده بودن یک فرد برای نظم در امور جمع است، امّا اگر درجه به معناى آن باشد كه من مهم تر از شما هستم، چنین چیزى در اسلام وجود ندارد و در همین راستا هر سیره و روشى كه باعث شود خودنمایى و فخر در بین افراد پدید آید چیز بدی است و آفت های مخصوص به خود را به همراه دارد و نباید آنها را به پاى اسلام گذاشت. همان طور كه عرض كردم اسلام مى گوید از سه نفرتان یكى رئیس شود. امّا این رئیس هیچ وقت مهمتر از دیگران نیست بلكه رئیس است براى این كه كارها با انضباط انجام شود. وقتى هم كه گروه به مقصدش رسید و كار انجام شد هركسى به دنبال كار خودش مى رود. امر به معروف یعنى بگوییم آقا چه كارى اسلامى است و چه كارى اسلامى نیست، و اگر چگونه انجام شود آن كار اسلامى است و اگر آنطور انجام نشود، اسلامى نیست. تا از این طریق روح اسلامیِ کارها حفظ شود، نه این که کارهایی را که هیچ ربطی به اسلام ندارد به پای اسلام بگذاریم.




[110] - مجموعة ورام، ج 2، ص 86.

بركات امر به معروف

امر به معروف موجب آزاد شدن جامعه از افتخارهاى دروغین و مقیدشدن به ارزش هاى حقیقى مى شود. مگر افتخار حقیقى به تقوا نبود که خداوند فرمود: «اِنّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاَللّه ِ اَتْقیكُمْ». پس چرا افتخاراتِ دروغین زندگىِ ما را از ما ربوده است؟ مگر بنا نشد به گونه اى زندگى كنیم كه دینداری برای ما اصل باشد و در جهت رضایت خدا قدم برداریم؟ پس چرا بسیارى از مردم عمر خود را صرف یك نوع زندگى كرده اند كه با ایجاد افتخاراتِ وَهْمى از همدیگر خجالت می كشند؟!

از این زاویه به امر به معروف نظر كنید كه موجب می شود انسان در این سایه هاى دروغین و رودربایستى هاى خیالى اسیر نگردد. وقتى به فردى كه كار غلطى مى كند شما بگویید این كار را نكند و روشن کنید از سر دل سوزی و خیرخواهی حکم خدا را به او تذکر می دهید، هر اندازه هم از نظر ظاهر مقاومت کند و زیر بار نرود، در درون خود نمی تواند مثل قبل آن کار را ادامه دهد، بالأخره در درون خود با خودش درگیر می شود چون شما چیزی را به او تذکر داده اید که بیرون از فطرت او نیست.

حضرت ابتدا به فرزندشان فرمودند: توقف در آستانه ی گمراهی ها بهتر است از سوارشدن بر امواج سهمگین و بعد فرمودند: امر به معروف كن تا از اهل معروف شوى و اگر معروف الهی را به افراد جامعه متذکر نشویم آن ها با منکر خود طلبكار ما مى شوند. اگر نگویید این تجملات چیست که خود را گرفتار آن کرده اید؟ مى گویند چرا شما مثل ما عمل نمی کنید. حضرت مى فرمایند: امر به معروف كن تا اهل معروف شوى چون با تأکید بر معروفِ الهی، نگاه آدم به دنیا و امور دنیا درست مى شود و از انحرافاتی که مردم عادی را مشغول خودش کرده فاصله می گیرید، ممکن است با تأکید بر معروفِ الهی كار به جایى برسد كه طاغوتی هاى فامیل تان از شما فاصله بگیرند و بدین ترتیب بدون آن که شما قطع رَحِم کرده باشید، زندگى تان از لگدمال شدن زیر پای آدم هاى پر ادّعا آزاد شود. با تأکید بر روی معروف الهی از سر دلسوزی و خیرخواهی، این افراد یا راهشان را از شما جدا مى كنند، یا دیگر انتظار نخواهند داشت كه شما هم مثل آنها عمل کنید و یا إن شاءالله تغییر روش می دهند و مقید به احکام الهی می شوند، در هر صورت امور به نفع شما تمام می شود.

در یک جمع بندی می توان گفت امر به معروف موجب پدیدآوردن فضایى می گردد كه انسان هاى متمایل به منکر، در آن فضا منفعل باشند و نه فعّال. البته باید تأکید کنم که امر به معروف نباید به گونه اى باشد كه طرفِ مقابلِ شما تصور كند با او دعوا دارید. بعضی موارد افراد به خاطر برخورد بدِ ما چنین تصورى برای شان به وجود مى آید و باعث موضع گیرى آنها در مقابل ما می شود و در نتیجه اصل قضیه از دست می رود. همین قدر كه خواهران به افرادى كه حجاب درستى ندارند تذكر دهند كه خودشان را در مقابل چشم نامحرمان حفظ كنند، افراد بدحجاب چه خودشان را حفظ كنند و چه حفظ نكنند، خجالت مى كشند. آن وقت دیگر نمى گویند كه این چادری ها در این كشور چه مى کنند. امّا اگر الآن زنانِ با حجاب در مقابل بی حجابی سكوت كنند بعداً خودشان مورد مؤاخذه واقع مى شوند زیرا از معروف خداوند آن طور که شایسته است قدردانی نکرده اند و نباید انتظار داشته باشند با تبسم عالی خداوند روبه رو شوند. آبرویی که برای حفظ دین خداوند ریخته شود بالاترین آبروها است و مولایمان حضرت سیدالشهداء(ع) در همین وادی گام گذاشتند و فرمودند: «أَنِّی لَمْ أَخْرُجْ أَشِراً وَ لَا بَطِراً وَ لَا مُفْسِداً وَ لَا ظَالِماً وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّیf أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَی عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أَسِیرَ بِسِیرَةِ جَدِّی وَ أَبِی عَلِی بْنِ أَبِی طَالِبٍu»؛[111] من براى سركشى و عداوت و فساد كردن و ظلم نمودن خروج نكردم، بلكه؛ جز این نیست كه من به منظور اصلاح در دین جدّم قیام نمودم، من در نظر دارم امر به معروف و نهى از منكر نمایم. من مى خواهم مطابق سیره ى جدّم رسول خدا و پدرم على بن ابى طالب «علیهماالسّلام» رفتار نمایم. در منظر آن ها چنین فردى طغیان گر است و طبق عقل جامعه عمل نمى كند و مى خواهد ما را به گذشته برگرداند.

در هر صورت موضوع امر به معروف و نهی از منکر موضوع بسیار گسترده ای است که نباید آن را محدود به چند مثال کرد. شرایط امروز تاریخ جهان شرایط خاصی را به وجود آورده که باید مطابق این شرایط امر به معروف کرد، امروز یک فیلم می تواند در امر به معروف و نهی از منکر نقش بسیار فعّالی را داشته باشد، عمده شناخت درست معروف و درست مطرح کردن آن است، با هر زبانی و به هر شکلی، تا اهل معروف شویم.

حضرت در ادامه به فرزندشان مى فرمایند: «وَ اَنْكِرِ الْمُنْكَرَ بِیَدِكَ وَ لِسانِكَ وَ بایِنْ مَنْ فَعَلَهُ بِجَهْدِكَ» با دست و زبان از زشتی و منکر بپرهیز و بکوش راهت را از بدکاران جدا کنی.

با انکار ارزش اعمال و افکار منکر و زشت، اردوگاه خود را از زشتکاران جدا می کنیم و روشن می نماییم با آن ها پیوندى نداریم و درست در هنگامى كه عده اى به سراغ دنیاطلبى رفته اند باید با عمل نشان دهیم كه دنیاپرست نیستیم و با زبان هم آن را تأكید می كنیم تا فضاى فرهنگى به ضرر ما و جامعه ی مسلمین تمام نشود، به همین جهت حضرت می فرمایند: «وَ بایِنْ مَنْ فَعَلَهُ» و راه خود را از كسانى كه با زشتی ها و تجملات و دنیاداری ها زندگى مى كنند، جدا کن و در این رابطه جبهه ی خود را از جبهه ی آنان متمایز بگردان وگرنه اسیر فضاهاى باطلی مى شوى که آن ها همواره ایجاد می کنند. اگر یك کارمند مذهبى كه در اداره اى مشغول به كار است به روشی سالم و دوستانه در مقابل انحراف های سایر همکاران انتقاد نكند بر اثر جوّى كه آن ها می سازند منزوى مى گردد. امّا اگر هنگامى كه همکار او فضای خدمتگزاری را با انواع غیبت ها و تهمت ها خراب کرد به او بگوید: برادرم این کار تو غیبت و تهمت است، آن فرد متوجه می شود نمى تواند در فضای اداره هر كارى كه مایل بود انجام دهد. آن فردِ متعهد دست به یقه هم با کسی نشده فقط دوستانه تذکر داده، امّا جنس فطرت انسان ها به گونه اى است كه در مقابل برخورد خوب، متأثر مى شوند. كارمندِ جزءبودن و یا رئیس بودن وظیفه را تغییر نمى دهد حتی رؤساى غیرمذهبى هم در مقابل امر به معروف و نهی از منکر وقتی به شیوه صحیح باشد، منفعل و متأثر مى شوند و شما مى توانید بعد از امر به معروف و نهی از منکر، این را در سخنان و رفتار آنها مشاهده كنید. بعضاً ملاحظه کرده اید حرف هایى مى زنند كه به تیپ آنها نمى خورد و پیداست كه علت آن، انفعالی است که با تذکر شما در فطرت آن ها ایجاد شده است.

جنس آدمى این گونه است که از تذکرات الهی متأثر می شود، چون خدا نیروى اصلى تصدیق خوبی ها و دوری از بدی ها را در درون انسان ها قرار داده است و بدین لحاظ است که ما موظفیم از آن نیرو در اصلاح جامعه استفاده کنیم. از این نکته نیز غفلت نفرمائید که خداوند مزه ی امر به معروف در قلبِ آمر به معروف را گذاشته همان طور که نفوذ امر به معروف و نهى از منكر را در طرف مقابل قرار داده، فقط انسان باید بداند كه چه استفاده اى مى خواهد از امر به معروف و نهی از منکر بکند و این از حساس ترین قسمت های موضوع است. باید بتوانیم برای انسان ها روشن کنیم حضور در عالمی که معروفِ الهی مورد علاقه انسان است و زشتی هایی که خداوند زشت می داند، مورد تنفر انسان است، حضوری است بسیار آرامش بخش و تعالی زا و بر این اساس ما انسان ها را به معروف الهی دعوت می کنیم و از زشتی هایی که خداوند آن ها را زشت می داند برحذر می داریم. در این رابطه است که مولی الموحدینu می فرمایند: «أَصْلِحِ الْمُسِی ءَ بِحُسْنِ فِعَالِكَ وَ دُلَّ عَلَى الْخَیْرِ بِجَمِیلِ مَقَالِك »[112] به صلاح آور گنه كار را به نیكوئىِ كردارِ خود و دلالت كن بر نیكوئى، به زیبائىِ گفتار خود.

در امر به معروف لازم نیست كه براى طرفِ مقابل بحث و استدلال پیش بکشیم، با حالت خیرخواهانه به او متذکر می شویم که راه سعادت تو در جای دیگر است، بگذارید او به ظاهر با شما مخالفت کند، شما آنچه را باید بگوئید و یا آن عملی را که باید انجام دهید، انجام داده اید، شما با حرکات و گفتار خود امر به معروف کنید، حتی اگر فرهنگ جامعه تغییر نكند، حداقلِّ حُسنش آن است كه گروه های مذهبی نشان می دهند در جامعه از جریان های منفی منفعل نیستند. البته واقعیت این است كه باید متوجه باشیم فرهنگ جامعه در یک فرآیند، آرام آرام تغییر مى كند. شما با موضع گیرى در مقابل كار خلاف و دفاع از معروف، شخصیت الهى خود را قوت بخشیده اید و وارد نظام ارزشی دیگرى خواهید شد، غیر از آن نظامی که مردم عادی گرفتار شده اند.

حضرت برای نتیجه گیریِ کامل چند نکته را متذکر می شوند و مى فرمایند: «وَ جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِه، وَ لاتَأْخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِم» در راه خدا چنان که باید و شاید تلاش كن و از سرزنش ملامتگران هرگز نگران مباش. چون معلوم است که برای به صحنه آوردن نیکویی هایی که خداوند می خواهد اولاً: به تلاشی پیگیر نیاز است. ثانیاً: باید نگرانی از ملامت اهل منکر نداشت وگرنه با اولین مقاومت از طرف آن ها عقب نشینی می کنید. قرآن هم در این رابطه به مسلمانان توصیه می کند: «وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ»[113] در راه رسیدن به حق باید آن طور که شایسته است جهاد کنند. چون با تلاش پیگیر است که راه های پنهان ظهور می کند و خدا می فرماید: «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ»[114] آن هایی که در مسیر ما تلاش کنند حتماً به سوی راه هایی که به سوی ما ختم شود هدایتشان می کنیم.




[111] - بحار الأنوار، ج 44، ص 329.
[112] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 255.
[113] - سوره ی حج، آیه ی 78.

راه های آزادی از وَهم

دیندارىِ سست و ضعیف دینداران شایسته نیست، چون با موضوعی تا این حدّ جدّی یعنی دین الهی، نمی توان برخوردی سست کرد. حضرت با توجه به این امر مى فرمایند: در راه خداوند آن طور که شایسته ی این راه است تلاش کن. حقیقت این است که اگر با تمام تلاش وارد دیندارىِ جدّی و محكمى بشوید از همه ی نسبت های وَهمی آزاد مى گردید و نوع زندگی تان در این دنیا عوض مى شود. اگر مردم بفهمند شما یك فرد مذهبىِ پایدار و مقاومى هستید و در عقایدِ منطقی خود كوتاه نمى آیید، دیگر برایتان نقشه نمى كشند كه شما را آلوده كنند یا انتظارات بیهوده از شما داشته باشند. درست است که عده ای براى حفظ آبروى خودشان شما را نقد مى كنند و مى گویند كه شما در بین مردم نیستید، چون شما با حرکات و گفتار خود و امر به معروف، آنها را منفعل مى كنید و آنها هم بیكار نمى نشینند برای شما جوّ سازی می کنند، حضرت با توجه به این امر مى فرمایند كه به آنها اعتنایى نكن «وَ لاتَأْخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِمٍ» در راه خدا سرزنش هاى سرزنش كننده دل تو را نلرزاند و مواظب باش بر روى روان تو اثر نگذارند. چون در راه دین به عنوان حقیقی ترین موضوعِ زندگی، نباید محافظه كارانه عمل کرد و بخواهیم همه را با هر سلیقه ای راضی کنیم. خطر از آنجا پیش می آید که شما از ترس این كه در راه دیندارى ملامت شوید از دیندارى دست بردارید و روحیه ی مقاومتِ خود را فروگذارید، در این حال دشمنانِ دین را امیدوار کرده اید. اینجا جایِ بی باکی و شجاعت است، به همین جهت حضرت در ادامه می فرمایند:

«وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقّ حَیْثُ كانَ» «غمره» به معنى گرداب است. مى فرمایند: گرداب ها را براى خدا بپذیر، هرچه كه مى خواهد بشود، هر کجا که پای حق در میان است برای حق با گرداب های بلا روبه رو شو و عقب نشینی نکن، هر چه می خواهد بشود. سخن بسیار مهمی است مربوط به جایی خاص، چون در راه حق باید وارد هر گردابى شد و ترس به خود راه نداد. بگذار هركس هرچه مى خواهد بگوید و هر طور می خواهد بشود. اگر نسبت به حق بودنِ كار خود، اطمینان دارى نگران بعدش نباش و برایت اهمیت نداشته باشد كه بعداً چه خواهد شد، خداوند خودش آینده ی چنین کاری را تضمین کرده و با چنین اعتقادی رسولان الهی یک تنه به میدان می آمدند و تاریخ زمان خود را تغییر دادند.

در سال های پایانی دفاع مقدس، خلیج فارس برای ایران بسیار نا امن شده بود؛ عراق خیلی راحت کشتی ها و سکوهای نفتی ایران را می زد. کویت، بخشی از سرزمین خود را و عربستان، آسمانش را در اختیار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عالی رتبه ی سپاه، جریان عبور آزاد و متکبّرانه ی ناوهای جنگی آمریکا و نیز سایر کشتی ها و شناورهای تحت حمایت این کشور را به عرض امام«رضوان الله تعالی علیه» رسانده بودند، ایشان فرموده بودند: «اگر من بودم، می زدم.» یعنی ناو آمریکایی را می زدم. همین حرف امام، برای سردار شهید مهدوی و جانشینش سردارشهید بیژن گُرد و نیز همرزمان آنها کافی بود تا خود را برای انجام یک عملیاتِ مقابله به مثل و اثبات این موضوع که با همّت و رشادت دلیرمردان ایران اسلامی، خلیج فارس، چندان هم برای آمریکاییها و نوکرانشان امن نیست، آماده سازند. اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسّط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. در این بین، دولت آمریکا عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود. در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله ی 13 مایلی غرب جزیره ی فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسّط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوری که حفره ای به بزرگی 43 متر مربّع در بدنه ی آن ایجاد گردید. خود سردار شهید مهدوی می گوید: «هنگامی كه اعلام شد بناست اولین كاروان از نفت كش های كویتی، تحت حمایت ناوهای آمریكا به كویت حركت كند، ما جهت انجام عملیات محوله، در مسیر حركت كاروان به طرف منطقه ی عملیاتی حركت كردیم. در بین راه و در یكی از محل های استقرار در میان آب های خلیج فارس لنگر انداختیم. پس از مقداری استراحت، مجدداً به راه افتادیم. راه زیادی را نپیموده بودیم كه دریا به شدت طوفانی شد و آنچنان امواج آن به تلاطم درآمد که انجام عملیات را عملاً ناممكن می نمود؛ امّا با توکّل به خداوند و به میزان آمادگی و رشادتی كه در نیروهای خود سراغ داشتیم و با نظرخواهی از آنها و نیز با یادخدا و اطمینان و قوّت قلبی كه بدین گونه به آن دست یافتیم، عزم خود را جهت انجام این عملیات جزم نمودیم و به طرف مسیر حركت كاروان، به راه افتادیم. سه ساعت قبل از رسیدن كاروان، ما به محلِ مورد نظر رسیدیم. پس از انجام سریع مأموریت و پایان كار، به طرف محل استقرار نیروهای خودی برگشتیم و به استراحت پرداختیم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد كه كشتی كویتی بریجتون، به روی مین رفت. اعـلام این خبر، شادی و قوّت قلب بالایی را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همدیگر را در آغوش كشیده بودیم و یكدیگر را می بوسیدیم. برادران، صورت های خود را بر خاك گذاشته گریه می كردند و شكر خدا به جا می آوردند. چون همه احساس می كردیم كه ما نبودیم كه دشمن را فراری دادیم بلكه این خداوند بود كه ملت ما را عزیز و دشمنان ما را ذلیل و امام ما را شاد نمود. پس از اقدام دلیرانه ی سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار كشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، برنامه ی دیدار با حضرت امام«رضوان الله تعالی علیه» تدارك دیده شد و این شیران بیشة مردانگی و ایثار و شهادت، به دیدار پیر و مراد خود نائل آمدند. در این دیدار، حضرت امام«رضوان الله تعالی علیه» یكایك این سربازان جان بركف اسلام را مورد ملاطفت و تفقّد خود قرار می دهند و پیشانی سردار شهید مهدوی را می بوسند. شهید، خود در این باره چنین می گوید: «پس از اطّلاع از این كه حضرت امام«رضوان الله تعالی علیه» از شنیدن خبر روی مین رفتنِ كشتی كویتی و شكست اولین اقدام آمریكا، متبسّم شده اند، چنان مسرور گردیدم كه همیشه این تبسّم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، می دانم. برای ما رزمندگانِ خلیج فارس، همین تبسّم و شادی امام«رضوان الله تعالی علیه» در ازای همه ی زحمات شبانه روزی كافیست و اگر تا آخر عمر، موفّق به انجام خدمتی نگردیم، باز شادیم كه حداقل برای یكبار هم كه شده، موجب رضایت و شادی و تبسّم امام عزیزمان گردیده ایم.

قصد بنده از آوردن این قضیه ی افتخارآمیز آن است که ملاحظه کنید چرا حضرت امام«رضوان الله تعالی علیه» با شجاعتِ تمام فرمودند: اگر من بودم، با ورود اولین ناو امریكایی به خلیج فارس، آن را هدف قرار می دادم! چون وقتی نسبت به حق بودن کار خود اطمینان دارند دیگر نباید نگران بعد آن باشند، هرچه از دستمان برمی آید باید انجام دهیم، «وَلَوْ بَلَغَ ما بَلَغَ» هرچه می خواد بشود، خداوند خودش آینده ی چنین کاری را تضمین کرده است.

حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» این موضع گیری را براساس همین توصیه ای کردند که حضرت مولی الموحدینu به فرزندشان می کنند. چون امام معصوم فرموده اند اگر مطمئن بودید كارى حق است جهت انجام آن تن به هر مخاطره ای بدهید، «وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقّ حَیْثُ كانَ» برای خدا و در راستای تحقق فرهنگ الهی به گرداب های بلا بزن هر چه مى خواهد بشود.

سه نکته و توصیه ی اخیر را ملاحظه كنید و از خود بپرسید آیا معنای دیندارى كامل و جدّی جز از همین مسیر حاصل می شود که می فرمایند: «جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِهِ، وَ لاتَأْخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِمٍ، وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ» در راه خداوند به جدّ كوشش كن، و در راه حق از سرزنش كسى نگراش مباش و در گرداب هاى الهى وارد شو، هرچه مى خواهد بشود.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه هفتم گوهر شکيبايی

بسم الله الرحمن الرحیم

«و جاهِدْ فِى اللّه ِ حقَّ جِهادِهِ، وَ لاتأْخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِم، وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ، وَ تَفَقَّهْ فِى الدّینِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْرُوهِ، وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِى الْحَقِّ»

در راه خداى آن سان كه سزاوار اوست جهاد و تلاش كن و از سرزنش مردمان باك مدار و به هیچ حال در راه حق از غرقه شدن در گرداب سختى ها فرار نکن، در فهم دین به خوبى تعمق نما و در ناگوارى ها خود را به شكیبایى عادت ده، راستى که بهترین اخلاق، شكیبایى است در راه حق!



دينداری جدّی

در ابتدا تأكید مى كنم كه فراموش نكنید این توصیه ها از جانب كسى است كه كلّ حیات را مى شناسد، كلّ عالَم را مى فهمد و جاى انسان را در این عالم مى داند و براساس این بصیرت، زوایاى حیات زمینى را براى فرزندش روشن مى كند و دستوراتى همه جانبه به او می دهد تا در زمین، زمین نخورد. توصیه های چنین فردى مطمئناً غیر از توصیه های كسى است كه براساس به كاربردن عقلش، اموری را خوب و اموری را بد مى یابد و آنها را به بقیه توصیه می نماید. اینجا امام معصوم است كه سخن مى گوید تا گشایشی قدسی در مقابل ما بگشاید و ما را وارد اخلاقی قدسی نماید و نه اخلاق حسابگرانه ی دنیایی. به همین جهت باید با زاویه ای خاص به این توصیه ها نظر كنیم و نسبت به آن ها برخوردى جدّى داشته باشیم. زیرا از هر قسمت از آن كه غافل شویم، به همان اندازه ناقص خواهیم ماند.

حضرت فرمودند: فرزندم! اوّل از همه باید به فكر اصلاح قیامتت و پایگاه ابدی ات باشى و مبادا كه آخرتت را به دنیا بفروشى. در ادامه فرمودند: از چیزى كه نمى دانى سخن مگو، و در راهى كه برایت روشن نیست قدم مگذار. امر به معروف و نهى از منكر كن، «جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِهِ». در راه خدا آنچنان که شایسته است تلاش نما. تأکید بر روی این قسمت از آن جهت است که هرچه ضربه خورده ایم از دیندارى ضعیف ناشى شده است، نه از بى دینی. بحث بى دینى جداست. آدم بى دین از غیب و قیامت چیزى نمى خواهد كه با كوتاه آمدن در دینداری و سستى كردن در وظیفه، قسمتى از آن را از دست بدهد. او یك جا همه چیزش را از دست داده است. این دیندارها هستند كه در حیات دینى وارد شده اند، و اگر سستى كنند لذت و بركات حقیقى دین را - كه نتیجه ی دینداری است - از دست مى دهند. در حالی که با توجه به افقی که دین خدا در منظر انسان می گشاید انسان دچار شگفتى مى شود كه چرا یك دیندار، آن طور که شایسته است در مسیر رسیدن به نور خدا تلاش نمی کند. حضرت حق بعد از آن که تورات را بر حضرت موسی(ع) نازل فرمود، دستور داد: «فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ وَأْمُرْ قَوْمَكَ یَأْخُذُواْ بِأَحْسَنِهَا»[115] آن را با تمام قدرت بگیر و به قوم خود نیز دستور بده آن را به بهترین نحو بگیرند تا به حاشیه نرود و چیز دیگری غیر از حکم خداوند در زندگی دینی برای آن ها مهم شود. اگر به تاریخ صدساله ی اخیر بنگرید، متوجه مى شوید هرجا كه به طور کامل دیندارى نكرده ایم از استعمارگران ضربه خورده ایم. در حال حاضر هم اگر كاملاً دیندارى نكنیم و زندگی دینی را جدّی نگیریم و هنگامى كه دخترمان مقدارى از موهایش را نمى پوشاند اهمیتى ندهیم، نتیجه اش یافتن دامادى می شود مانند همان دختر و عملاً نور ایمان از زندگی مان خارج می شود، بدون آن که خودمان متوجه باشیم علت آن چه بوده، از آن طرف فضای خانه را آن دختر و داماد و سایر هم فکرانشان در خانه، به دست می گیرند و شما منزوى مى شوید و در آن حال یك دیندار منزوى ابهتى ندارد که حرفش تأثیر کند. ملاحظه می فرمائید که بى دین بودن ما به اندازه ی بیرون گذاشتن موهاى دخترمان تمام نشد بلكه به غیردینى شدن فضاى خانه مان منجر شد به طورى كه دیگر دین و ایمان مان آن طور كه مى توانست به كمكمان بیاید به كمكمان نیامد، از این جهت امام مى فرمایند «جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِه» در راه خدا تلاش كن آن گونه كه حق تلاش است، یعنى دین خدا را محكم بگیر و به بهترین نحو آن را عمل کن، آن هم نه فقط در ظاهر بلکه در درون و با قلب. زیرا این دینداری های ضعیف انتظارات ما را برآورده نمی کند، ارتباط روح هایی که دینداری را جدّی دنبال می کنند، قله ی بلندی از انسانیت می سازد که هیچ شیطانی نمی تواند بر آن مسلط شود، همچنان که هیچ دشمنی از شراره های آن در امان نیست. پیروزی های شریف و اسرارآمیز همیشه پرتو اراده های انسان هایی است که متوجه بوده اند در راه خداوند باید آن طور که شایسته ی تلاش و مجاهده است، تلاش کنند. این است آنچه حضرتu به فرزندشان توصیه می کنند.




[115] - سوره ی اعراف، آیه ی 145.

عقل كامل، دينداری كامل

انبیای الهی كه نشان دادند عاقل ترین انسان های روزگارشان هستند همه ی دیندارى را پیشه ی خود كردند و از طرف دیگر نادان ترین انسان ها كسانى بوده اند كه نه تنها دیندارى نكرده اند بلكه رو به روى دین و دیندارى آن انسان های بزرگ ایستادند. حال مقایسه کنید ما در چه وضعى نسبت به این دو طیف قرار گرفته ایم. عقل ما به اندازه اى است كه توانسته ایم در دین خدا تعمق و تفقه کنیم، و درست به اندازه اى كه عاقلیم مى توانیم خودمان را نجات دهیم. دیندارىِ ضعیف علاوه بر این كه ظلم بزرگى به دین است، نمى تواند باعث نجات ما شود. زیرا ضعفى كه در دیندارى داریم باعث ربوده شدن سایر ابعاد دین ما نیز مى شود. ملاصدرا«رحمت الله علیه» مثالى دارد، مى گوید: شما به چهره اى كه همه ی اجزاى آن زیبا است ولى بینی آن زشت است، زیبا نمى گویید و به طور كلى آن صورت را زشت محسوب مى كنید، دین ناقص هم كه بعضى از دستورات آن رعایت نشود، همین طور است. علماى اخلاق هم مثال بسیار زیبایى مى زنند كه البته از باب تذكّر است. مى گویند: هر نقطه ضعفى كه در دیندارى داشته باشید، شیطان از همان نقطه شروع مى كند واردشدن و كم كم همه ی دین شما را مى گیرد. پس راه نجات ما این است كه هیچ دستگیره اى به شیطان ندهیم. چگونه؟ با محكم گرفتن دستورات دین و این که دیندارى را به صورتی جدّی ادامه دهیم. در آن صورت است که از برکات همه جانبه ی دین بهره مند می شویم و از حاکمیت نفس امّاره آزاد می گردیم.

همان طور که امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» فرمودند: «مملكت اسلامى باید همه اش اسلامى باشد»، قلب و عقل و ذهن و اعمال مسلمانان همه باید در کنترل اسلام باشد تا همه ی ابعاد آن ها در مسیر الهی سیر کند. اگر با دین به صورت تفنّنى و تفریحى برخورد كنیم دیندارىِ ما بیهوده است زیرا تمام دین را وارد همه ی زندگی خود نمی کنیم. همیشه تنها كسانى تا پاى جان در مقابل دشمنان دین ایستاده اند كه تمام دین را پذیرفته باشند و به بهترین نحو از امتحانات الهی سرفراز بیرون آمده اند. ولی بقیه افراد كه دینِ نیم بندى داشتند بالاخره در طول امتحاناتِ زندگى، دینشان را از دست داده و مردود گشته اند و قرآن از این جهت ملت هایی را که به بعضی از قسمت های دین ایمان آورده و به بعضی از قسمت های آن کافر گشته اند، سرزنش می کند. می فرماید: «أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلاَّ خِزْیٌ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ یَوْمَ الْقِیامَةِ یُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ»[116] آیا به بعضى از دستورات كتاب آسمانى ایمان مى آورید، و به بعضى كافر مى شوید؟! براى كسى از شما كه این عمل را انجام دهد، جز رسوایى در این جهان، چیزى نخواهد بود، و روز رستاخیز به شدیدترین عذاب ها گرفتار مى شوند و خداوند از آنچه انجام مى دهید غافل نیست .

همه ی حرف آن است که پذیرفتن قسمتى از دین، نجات دهنده نیست. خواهرى كه نسبت به برخورد دینى خود با نامحرم حساس نیست یا برادرى كه نسبت به ظاهر اسلامى خود احساس تعهد نمی کند دستگیره اى به شیطان داده اند تا شیطان از همان طریق همه ی دین آن ها را از قلبشان برباید. نمى خواهم بگویم هركس دین را پذیرفت باید از همان ابتدا همه ی نكات دینى را رعایت كند و اگر سهواً مرتكب مكروهى شد با او برخورد تند بكنیم. عرض بنده آن است که بدانید اگر می خواهید از برکات دینِ خدا بهره مند شوید باید به همه ی ابعاد دین الهی متعهد باشید نه این كه به قسمتى از آن عمل كنید و قسمت هایى از آن را منکر شوید. باید بناى ما این باشد كه همه ی دین را عمل کنیم و جان و همت خود را در راه دیندارىِ خود صرف كنیم این است معنای توصیه ی حضرت به فرزندشان که می فرمایند: «جاهِدْ فِى اللّه ِ حقَّ جِهادِهِ».




[116] - سوره ی بقره، آیه ی 85 .

طلوع زندگی

همان امامى كه فرمودند: آخرتت را به دنیا مفروش، همان امامى كه فرمودند: اهل امر به معروف و نهى از منكر باش، همان امام در این فراز مى فرمایند: «جاهِدْ فِى اللّه ِ حقَّ جِهادِهِ» در راه خدا تلاشی شایسته انجام ده. این كه ملاحظه می کنید روى این موضوع تأكید مى شود به خاطر اهمیتى است كه در زندگى ما دارد. قلبى که خود را وسعت داد تا همه ی دین وارد آن قلب شود و اراده اى كه خود را استوار كرد تا همه ی دین را وارد زندگى خود كند، می تواند از بهره های فوق العاده ی دین استفاده کند و ماورای دنیاداران، با اولیای الهی به سر برد و در آن حال زندگی به معنای واقعی آن برایش طلوع می کند. ملاحظه فرمودید که حضرت در ادامه می فرمایند: «لاتَأْخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِم» در راه دین و دینداری از سرزنش ملامتگران هراسی به خود راه مده. وقتی بخواهی به طور کامل و همه جانبه دیندار باشی این شرطِ ادامه ی دیندارى است وگرنه اهل دنیا با ملامت های خود دین تان را از شما مى ربایند. قرآن در سوره ی مائده، آیه ی 54 می فرماید: «خداوند كسانى را دوست دارد كه از نقد یا ملامت دیگران نگرانى ندارند» اگر كسى این را رعایت نكند از انتقادهای اهل دنیا تحت تأثیر قرار می گیرد و در نهایت به مشكل مى افتد. چه شد كه بعضی از طرفداران آزادی که با نظام شاهنشاهی درگیر بودند بعد از انقلاب اسلامی در همراهی با انقلاب به مشکل افتادند؟ خیلى حیف است که آدم یك عمر به اسم آزادی زحمت بكشد ولی چون نمی تواند ملامت فرهنگ غربی را زیر پا بگذارد، روبه روى نماینده امام زمانg بایستد. سران نهضت آزادی به صراحت روبه روى امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» ایستادند، به طورى كه مشهور است حضرت امام در جلسه ای خطاب به مؤسس آن نهضت فرمودند: «پیرمرد، آخر عمرت نمى خواهى دست بردارى؟» چطور شد كه این شخص، روبه روى یك مجتهد و حاكم اسلامى ایستاد؟ آقای مهندس مهدی بارزگان مى گفت: ما نباید به گونه اى عمل كنیم كه افكار جهانى به ما انتقاد كنند. در حالی که حضرت امام در رابطه با وظیفه ی الهی شان فرمودند: ما با نظرات جهان استکبار چه کار داریم. این همان توصیه ی امیرالمؤمنین(ع) است که نباید در راه خدا از سرزنش ملامت گران ترسی به خود راه دهیم. آقاى بازرگان مى گفت: دادگاه هاى انقلاب، آبروى ما را در دنیا برده است پس باید خیلى زود آن ها را تعطیل كنیم و امام«رضوان الله تعالی علیه» مى فرمودند: دادگاه هاى انقلاب همیشه باید باشند. امثال آقاى بازرگان با این كه اهل نماز و عبادت اند اما چون نتوانستند همه ی اسلام را بپذیرند و در این راه نگران ملامت های اهل دنیا نباشند کارشان به آنجا کشید که به نفع غرب با نظام اسلامی به مقابله پرداختند. گو این كه توصیه ی امیرالمؤمنینu را به گوش جان نشنیده بودند كه «در راه دیندارى نباید از بدگویى بدگویان هراسید». اگر ما بخواهیم در دیندارى مان رعایت «زید» و «عمرو» را بكنیم و به اندازه اى كه آن ها از دست ما ناراحت نشوند و دعوایمان نكنند، دین را قبول داشته باشیم، چنین دینى براى ما ماندگار نخواهد بود و همان اشخاص، دین را از دست ما خواهند گرفت و طلوعی در زندگی ما واقع نمی شود. گفت:

آن بزرگانى كه ره طى كرده اند

گوش بر بانگ سگان كى كرده اند

رهرو پیغمبرانى ره سِپُر

طعنه ی خلقان همه بادى شِمُر

آری «وَ لاتَأخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِمٍ» ملامت ملامتگران تو را در راه خدا سُست نكند. خدا کند بنده توفیق انجام این دستور را داشته باشم. حضرت می خواهند ما طوری زندگی کنیم که غیر خدا رعایت هیچ كس را نكنیم مگر به اذن الهی. نظر افراد به خودى خود اهمیتى ندارد كه اگر از كارى خوششان آمد آن را انجام دهیم و اگر بدشان آمد از آن بگذریم، چون هیچ كس نمى تواند ضررى به ما برساند یا از رسیدن خیری جلوگیرى كند تا ما برای جلب منفعتی یا دفع ضرری بخواهیم آن ها را راضی کنیم. اگر مى بینید ما از جهاتى رعایت انسان ها را مى كنیم به دلیل آن است كه خدا چنین چیزى را از ما خواسته است نه این كه رضایت خود افراد به خودی خود براى ما مهم باشد. امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» در این مورد هم نمونه ی خوبى بودند، ایشان نشان دادند تنها چیزى كه رعایت نمى كردند نظر این و آن بود. گفت:

در پى ردّ و قبول عامه خود را خر مكن

چون كه نبود كار عامى یا خری یا خَر خرى

گاو را باور كند بهر خدایى عامیان

نوح را باور ندارند از پى پیغمبرى

مى بینید جناب جامى از بس عده ای با پیروی از نظر مردم زندگی خود را ضایع کرده اند، فریادش بلند شده و لغت هاى توهین آمیز به كار می برد.



دينداری سينه چاک

حضرت فرمودند: «وَ خُضِ الغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ». برای خدا خود را به گرداب هایی که در این راه پیش می آید بیفکن، بگذار هرچه مى خواهد بشود. به گفته ی حضرت روح الله«رضوان الله تعالی علیه» «مگر بیش از این است كه فرزندان عزیز اسلامِ ناب محمدىf در سراسر جهان به چوبه هاى دار مى روند، مگر بیش از این است كه زنان و فرزندان خردسال حزب الله به اسارت گرفته مى شوند؟ بگذار دنیاى پستِ مادیت با ما چنین كند ولى ما به وظیفه ى اسلامى خود عمل كنیم».[117]

در امور فردی نیز اگر بر روی وظایف دینیِ خود اصرار دارید، حداكثر آن است كه افراد تجمّلىِ فامیل مى گویند فلانى خشكه مقدس شده و دیگر به شما اعتنایى نمى كنند. آن وقت اجازه می دهند شما راحت به زندگى دینی تان برسید. آیا شما از اینكه دیگر افرادِ تجمّلىِ فامیل به خانه شما نیایند نگرانى دارید؟ وقتى در دیندارى محكم شدید خداوند و اولیاى او به شما بى اعتنایى نمى كنند، تنها كسانى با شما کج مى افتند كه هوس دنیایى دارند. این هم كه ناراحتى ندارد. ما از لحاظ شرعى نمى توانیم به خویشاوندان خودمان بى اعتنایى كنیم، ما باید وظیفه مان را نسبت به آن ها انجام دهیم و قطع رابطه نکنیم و اگر درخواست شرعی از ما دارند که می توانیم انجام دهیم کوتاهی ننماییم. امّا اگر آن ها خودشان از دیندارى ما كلافه شدند و با ما قطع رابطه كردند ما این را هدیه اى از جانب خدا مى دانیم که خواسته است ما در ادامه ی مسیر خود با موانع کم تری روبه رو شویم و گرفتار نقشه های آن هایی که هنوز امیدوارند بتوانند ما را هم در جرگه ی خودشان وارد كنند، نباشیم.

حضرت مى فرمایند فرزندم! تو به گونه اى عمل كن كه همه بدانند در دیندارى، دیندار سینه چاكی هستى و در این راه از هیچ بلایى که پیش می آید هراسی به خود راه مده، خود را در گرداب دیندارى رها كن. ما در دوران دفاع مقدس این را تجربه کردیم که چگونه شهدای ما با چنین روحیه اى وارد میدان شدند، با این که پدر و مادرشان براى آنها آرزوها داشتند و در فکر آن بودند براى آن ها زندگی تشکیل دهند، امّا همین كه حضرت امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» فرمان دادند جبهه ها را پر كنید آن ها خودشان را به گرداب بلاى دیندارى که پیش آمد افكندند و از دیگر برنامه هایی که برای زندگی خود داشتند گذشتند. آن وقت خداوند در مقابل این كار به آن ها شراب طهور لقاء خود را چشاند. گفت:

هر که از تن بگذرد جانش دهند

هر که جان در باخت جانانش دهند

هر که نفس بت صفت را بشکند

در دل آتش گلستانش دهند

هر که از ظلمات تن، خودْ بگذرد

خضرآسا آب حیوانش دهند

هر که بی سامان شد اندر راه عشق

در دیار دوست سامانش دهند

بنده با توجه به مسیری که شهدا انتخاب کردند و با توجه به شرابی که نصیبشان شد حقیقتاً بسیار غبطه مى خورم، آن ها در حال حاضر در خوشىِ ابدى به سر مى برند و ما هنوز گرفتار دنیا و امور آن هستیم. دردسر اصلی ما مربوط به وضع اقتصادى خرابمان نیست بلكه از آن روست كه از آزادى معنوى، برخوردار نیستیم و از این جهت اگر دوست داشته باشیم در محضر حضرت حق، «الهى العفو» بگوییم دل همراهى نمى كند. شك نداشته باشید كه ما نسبت به شهدا و آنهایى كه جانشان را در راه خدا دادند و رفتند عقب افتاده ایم. آنها فهمیدند كه وقتى گردابى در راه حق روبه رویشان قرا گرفته و شرایط پریدن در آن فراهم شده، فرصت را از دست ندهند. و به توصیه ی حضرت مولی الموحدینu عمل کردند که فرمودند: «خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ» در گرداب های مربوط به حق و حقیقت فرو رو، هرچه می خواهد باشد.




[117] - صحيفه ی امام، ج 21، ص 328.

هنر تفقّه در دين

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَ تَفَقَّهْ فِى الدّین» تفقّه از نظر معنا با تعقّل پیوندى نزدیك دارد امّا دقیقا هم به معناى آن نیست. تعقّل یعنى خوب فكركردن و تفقّه یعنى تعقّل صریح، یعنى تعقّلى كه عمیق تر بوده و انسان نفوذ بیشترى برای فهم موضوعات از خود نشان دهد. اصطلاح «فقیه» هم كه اكنون در عرف ما رایج است با معناى تفقه تفاوت دارد. از قرن سوّم هجرى به عده اى از دانشمندان كه در فروع دین، تخصص هاى خاصى پیدا كردند اصطلاحا «فقیه» گفته اند. ولى قبل از آن در متون دینى اصطلاح «تفقه» به معناى عمیق فكركردن در دین بوده است و در قرآن هم به همین معنا آمده. حال چه عمیق فكركردن در فروع دین و چه عمیق فكركردن در اصول دین.

حضرت مى فرمایند فرزندم! در دین، عمیقاً فكر كن. امام این سخن را می گویند تا فرزندشان را حقیقتاً نجات دهند چون خوب مى دانند راه نجات همین است و بس. ما به چند شكل مى توانیم با دین برخورد كنیم. یكى این كه در اصول دین نیز از افكار دیگران تقلید كنیم. دیگر این كه درباره ی دین، فقط مطالبى بدانیم. شکل دیگر این است كه علاوه بر دانستن مطالب دینی، مقدارى هم سعی کنیم دین را بفهمیم، مثل این که کتاب های علماء بزرگ را بخوانیم و مطالب و موضوعات آن ها را درک کنیم. ولی شکل دیگرِ برخورد با دین این است كه شدیداً در فهم موضوعات دینی تلاش کنیم تا به عمق مطالب آن دسترسی پیدا نماییم، به گونه اى كه مبنای سازمان فكرى مان مبتنی بر دین باشد. پیداست كه مراد حضرت در اینجا برخورد آخرى است. حضرت مى فرمایند: دین را عمیق بفهم چون دینِ خدا لایه هایی دارد که به سادگی ظاهر نمی شود. از آن جا كه ما با دینِ خدا آن طور که شایسته است برخورد نکرده ایم ضربه هاى زیادى خورده ایم. فهم ضعیف در دیندارى جای وسوسه های شیطانی را باز می گذارد، این بدیهی است كه عبادات هركس را به اندازه اى قبول مى كنند كه در دین تفقه کرده است به همین جهت نماز همه به یك اندازه قبول نمى شود چون فهمی که از نماز دارند یکسان نیست، متأسفانه ما در دورانی زندگى مى كنیم كه سطحى نگرى همه را گرفتار کرده و به تعبیر «رنه گنون» کمیّت بر همه چیز سیطره پیدا کرده است. در سطحى نگرى، انسان ها به كمّیّت ها اهمیت می دهند و همین امر باعث مى شود كه افراد به جاى عمق بخشیدن به دانسته هایشان، در فكر زیادكردن آن ها باشند و عملاً عمیق فكركردن از آن ها گرفته شده و نور حكمت در آن ها كشته شده. بنا به توصیه ی حضرت که می فرمایند: «در دین تفقه کنید» سعی بفرمائید كه از عمیق فهمیدنِ دین خسته نشوید، برداشت های سطحى لایه ی اولیه ی دین است نباید دین الهی را در همان سطح خلاصه کرد. بعضى ها به جهت غفلت از تفقه در دین عادت كرده اند در جلساتی حاضر شوند که موضوعات سطحیِ دین را همواره تکرار می کنند، چون باور ندارند دین خدا لایه ها و بطن های عمیق تری هم دارد، گویى زندگى شان شده همین موضوعات تکراری، این افراد با این كار رشد عقلی خود را از بین می برند و در قیامت باید پاسخ گوى این سستی ها باشند که چرا استعداهای خود را در فهم دین رشد ندادند. تکرار عبادات، غیر از توقف در فهم موضوعات تکراری است، در عبادات کار ما عمق بخشیدن به آن چیزی است که عقل متوجه آن شده است و از این جهت عبادات، فهم عقلی ما را قلبی می کند.

خود را طوری باید رشد دهید که از هر موضوع دینی لایه ها و بواطن آن از منظر شما پنهان نماند چون آیات و روایات هر کدام هزاران بطن دارند، اگر خود را مشغول حرف هاى سطحى کردید از حقایق عمیق دین باز مى مانید. اگر از مطالب همین نهج البلاغه به طور سطحی عبور کردید و مثل خواندن روزنامه آن را خواندید نباید انتظار داشته باشید به مقصود اصلی حضرت علیu در این خطبه ها و نامه ها و حکمت ها دست یابید. این کلمات از انسان حکیمی صادر شده که تنها با تعمق و تفقه می توان به منظور گوینده ی آن نزدیک شد.



آفات عمل زدگی

«عمل زدگى» بیمارى صدساله ی اخیر جهان مدرن است، آمریكایى ها به داشتن این صفت از بقیه ی غربی ها مشهورتراند. در بیماری عمل زدگی انسان ها فقط به صورت و ظاهر عمل مى اندیشند، دیگر كارى ندارند كه آن عمل، عمق و حقیقت دارد یا ندارد و آیا انسان را به چیزی ماورای عالم خیال و تَوَهُّم می برد یا نه و این بی ثمر ترین نوع زندگی است، زیرا تنها ظاهر کار برایشان اهمیت دارد. حتی در چنین فرهنگی اگر عبادتی صورت گیرد، ظاهر عبادات مدّ نظر قرار می گیرد و بر همین ظاهر تأکید می شود. از این جهت است که برادران و خواهران مذهبى هم كه بیشتر گرفتار عمل زدگی هستند و كمتر در دین تعمق مى كنند، فعالیت های دینی شان به سرعت به بن بست می رسد. بسیار اتفاق مى افتد كه این افراد براى دین زحمت ایجاد مى كنند و با توجه بر روی زحمت هایی که این افراد ایجاد مى كنند به اهمیت کلام امام پی می بریم که چرا مى فرمایند: «در دین تفقه کنید» چقدر افرادى مثل امام خمینی و علامه طباطبائی«رحمه الله علیهما» که در دین تعمّق و تفقّه كرده اند، برای جامعه مفیدند، هم براى خود مفید بودند و هم براى دیگران. برعکس، عموما آدم هاى كم عمق و عمل زده مزاحم حیات طبیعى و دینی بقیه هستند و مردم را هم از دین بیزار می کنند. بزرگ ترین خدمتى كه این افراد مى توانند به خودشان و بقیه بكنند آن است كه از كارهایشان دست بكشند تا مردم در بستری مناسب و با تفقه در دین مسیر صحیح را انتخاب کنند. اگر احساسات به تنهایی انسان ها را چند قدم جلو می برد ولی وقتی حرارت آن احساسات فرو نشست انسان را متوقف می نماید. از حضرت امام عسکریu داریم که: «لَیْسَتِ الْعِبَادَةُ كَثْرَةَ الصِّیَامِ وَ الصَّلَاةِ وَ إِنَّمَا الْعِبَادَةُ كَثْرَةُ التَّفَكُّرِ فِی أَمْرِ اللَّه »[118] عبادت به زیادى نماز و روزه نیست بلكه عبادت، تفكر زیاد در باره ی اوامر خداوند مى باشد. و نیز از حضرت رضاu نقل است که فرمودند: «طُوبَى لِمَنْ كَانَ صَمْتُهُ فِكْراً وَ نَظَرُهُ عَبَراً وَ كَلَامُهُ ذِكْراً وَ وَسِعَهُ بَیْتُهُ وَ بَكَى عَلَى خَطِیئَتِهِ وَ سَلِمَ النَّاسُ مِنْ لِسَانِهِ وَ یَدِه »[119] خوشا به حال آن كسی كه سكوتش از روى فكر باشد، و نظرش عبرت و كلامش ذكر خدا باشد، در خانه اش جاى گیرد و بر گناهانش گریه كند و مردم از زبان و دست او در آسایش باشند. روایت شده كه یك ساعت فكر بهتر از عبادت یك سال مى باشد. در قرآن داریم: «وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنفِرُواْ کَآفَّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِى الدِّینِ وَلِیُنْذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ »[120] سزاوار نیست که همه ى مؤمنان (به جهاد) رهسپار شوند، پس چرا از هر گروهى از ایشان دسته اى کوچ نمى کنند تا در دین تفقه کنند و هنگامى که به سوى قوم خویش باز گشتند، آنان را بیم دهند تا شاید آنان (از گناه و طغیان) حذر کنند. ملاحظه بفرمایید چگونه قرآن کریم در آیه ی فوق می فرماید لازم نیست همه به جهاد بروند، چرا عده ای به مراکز علمی برای تفقه در دین حرکت نمی کنند. از حضرت صادق(ع) پرسیده شد منظور از آیه ای که می فرماید: «هرکس را حکمت دهند حقیقتاً خیر کثیر به او داده اند» به چه معنا است؟ حضرت فرمودند: «إِنَّ الْحِكْمَةَ الْمَعْرِفَةُ وَ التَّفَقُّهُ فِی الدِّینِ فَمَنْ فَقُهَ مِنْكُمْ فَهُوَ حَكِیمٌ »[121] حکمت عبارت است از معرفت و تفقه در دین، هرکس از شما در دین تفقه کند او حکیم است. از امیرالمؤمنینu هست که حضرت می فرمایند: «ثَلَاثٌ بِهِنَّ یَكْمُلُ الْمُسْلِمُ التَّفَقُّهُ فِی الدِّینِ وَ التَّقْدِیرُ فِی الْمَعِیشَةِ وَ الصَّبْرُ عَلَى النَّوَائِب »[122] مسلمانى با سه چیز كامل مى گردد، تفقّه در دین و حساب در دخل و خرج زندگی و صبر در مصیبت ها.

چه كسانى بعد از مدتی از انقلاب بریدند؟ جز آن هایی که با عدم تفقه لازم، متوجه حقیقت انقلاب و جایگاه تاریخی آن نشدند؟ این ها با عمل زدگیِ صِرف وارد انقلاب شدند و به جهت عدم تفقه در دین متوجه حقیقت انقلاب نشدند.

امام به فرزندشان مى فرمایند: «وَ تَفَقَّهْ فِى الدّین» و در دین تفقه و تفکر كن، زیرا حضرت می دانند كسانى دین شان را از دست داده اند كه فهم شان از دین، سطحى بوده است. بركاتى در دین هست که تنها با تفقه و تعمق در دین ظهور می کند، برکاتی كه در هیچ كجاى دیگر عالم وجود ندارد و از آنجایی که جایگاه دینِ خدا عالم عرش و ملکوت است خداوند تنها با تفقّه و تعمق، چهره ی اصلى خود را به ما نشان مى دهد. ما تا باور نکنیم فکرکردن در امور معنوی و آیات الهی چه اندازه جدّی است نباید انتظار داشته باشیم عظمت های دین خدا برای ما ظهور یابد، تأکید می کنم دین خدا بزرگ تر از آن است که با اندک رجوع به آن بتوان قله های بلند آن را فتح کرد. عجیب است که این دین با اندک قدمی که به سوی او برمی داری، به همان اندازه چهره ی زیبای خود را می نمایاند تا بفهمیم معارف بزرگ با همین قدم های کوچک شروع می شود. تفقه در دین میدان نبردی است که برای خود قهرمانانی دارد و حضرت مولی الموحدین(ع) می خواهند یکی از آن قهرمانان شما باشید.




[118] - تحف العقول: ص 488.

سختی ها عامل پرورش روح

پس از آن که حضرت بر تفقه بر دین تأکید فرمودند به عنوان یک دستور عملی مى فرمایند: «وَ عَوِّد نَفْسَكَ اَلتَّصَبُّرَ عَلَى المَكْرُوهِ وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّر فِى الْحَقِّ» نفس خود را عادت بده كه در سختى ها و ناملایمات تحمل داشته باشد که بهترین اخلاق، تلاش برای شکیبائی است. زیرا «صبر» در عرصه ی ایمان و سلوک الی الله جایگاه ویژه ای دارد و به همین جهت در جای دیگر فرموده اند: «الْزَمُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ دِعَامَةُ الْإِیمَانِ وَ مِلَاكُ الْأُمُور»[123] صبر پیشه کنید و از آن جدا نشوید ، به درستى كه صبر ستون ایمان است و اصل كارهاست.

اگر خواستید بدانید یك ملّت در چه شرایطى از كمال است، به روحیه ی مقاومت و پایداری آ ن ملت نسبت به سختی هایی که در راستای هدف مقدسشان دارند، نظر کنید. جوامع گوناگون از این حیث متفاوتند، بعضى از جوامع تعالی خود را در مقابله و دست و پنجه نرم کردن با سختی ها جستجو می کنند، ولی بعضی از جوامع تا آنجا که ممکن است سعی می کنند از سختی ها فرار کنند و بیشتر به رفاه می اندیشند، حتی اگر بدون كار می توانستند به رفاه برسند كار نمى كردند. روحیه ای که حضرت توصیه می کنند روحیه ای است که انسان سعی کند خود را به سختی ها عادت بدهد تا گوهر شکیبائی که تنها در سختی ها به دست می آید برایش ظهور کند.




[123] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 281.

در جستجوی گوهر شکيبايی

غرب در فرهنگ مدرنِ خود ابتدا روحیه ی سختى پذیرى را از دست داد و در راستای آن روحیه گرفتار تکنیکی شد که اگر باری از روی بازوانش برداشت چندین برابر آن بار را بر روی روانش گذاشت و عملاً شما چیزی به نام شکیبائی در آن فرهنگ نمی یابید بلکه برعکس، عجله و شتاب همه ی شکیبائی را از آن ها ربوده است. با این كه بشر می توانست با بیل شخم بزند و با آرامشِ تمام با زمین مأنوس باشد و بازوان خود را نیز به کار گیرد، به تكنیك روآورد و به ابزارهایی دل بست که به راحتی - مثل دستانش- در اختیار او نبود و همه ی زندگی اش مشغول ساختن ابزارهایی شد که می خواست به کمک آن ها راحت تر زندگى كند و البته وقتى كه راحتى مقصد بشر شد دیگر تکنیک ها هر روز باید پیچیده تر گشته و باید به فكر ابزار پیشرفته تر باشد تا راحت تر زندگى نماید. اگر تا دیروز خوشحال بود که با ماشین سواری صد کیلو متر را پنج ساعت طی می کند، امروز تحمل آن را ندارد که آن صد کیلومتر را نیم ساعت طی کند و به دنبال وسیله ای است که با شتاب بیشتر عمل نماید و نام آن را هم رفاه گذاشته چون نمی دانست در آن سختی ها گوهری به نام صبر و شکیبائی نهفته بود، چون صبر و شکیبائی مقصد او نبود، راحتی را مقصد خود می دانست. به راستی اگر به بشر امروز بصیرتی عطا شود که بتواند جایگاه سختی های منطقیِ زندگی در طبیعت را بفهمد این اندازه ستایشگر ابزارهای مهیب تکنیکی خواهد بود؟

امام الموحدین(ع) مى فرمایند: روحیه ای در خود ایجاد کن که به سختى ها عادت کند و در ناملایمات به دنبال بردباری باشد زیرا بهترین اخلاق، تلاش برای شکیبائی در مسیر حق است. عموماً وقتی فضای زندگی ها فضای دینی باشد و نفس امّاره حکومت نکند انسان ها به دنبال رفاه زدگی نیستند. اگر به تاریخ گذشته ی خودمان نظر كنیم که فضای جامعه ی ما فضایى دینى بود و انتخاب ها و گزینش ها و روابط اجتماعى براساس دین شکل گرفته بود، مردم در مقابل كارهاى دشوار، بى قرارى نشان نمى دادند و سختى ها را در آن فضا قسمتى از زندگى مى دانستند زیرا بیشتر به دینداریِ خود ارزش می دادند تا به رفاه و لذا آن سبک از زندگی که روحیه ی دینی جامعه را حفظ می کرد برایشان ارزشمند بود. كلام امام هم همین معنى را متذکر مى شود تا ما زندگى را به گونه اى ببینیم كه به خاطر فرار از سختى و رنج به هر ذلتی تن ندهیم و عملاً با هیچ نتیجه ی مطلوبی روبه رو نگردیم.

ما عموماً با چند نوع سختى روبرئیم. بعضى از سختى ها به خاطر گناهان است و بعضى از سختى ها بر اثر تعلّقات دنیایى ماست و بعضی از سختی ها اقتضای زندگی دینی است. آن سختی هایی که به جهت تعلقات دنیایی ما است هیچ ارزشی ندارند و با فروافتادن در آن ها باید خودمان را ملامت کنیم مثل آن که برای فخرفروشی بر دیگران ولخرجی می کنیم و گرفتار فقر می شویم. ما در این موارد چوب تعلّقات و بى دینىِ خودمان را مى خوریم. منظور حضرت از سختى، آن گونه سختى هایی است كه نه تنها تكامل سوز نیست بلكه تكامل ساز است.

ابن مسعود روزی بر پیامبرf وارد شد در حالی که حضرت بر حصیری استراحت می کردند. پس از بیدار شدن حضرت، ابن مسعود اثر چوب خشک و زبرِ حصیر را بر بدن مبارک و اثر لیف خرما را بر چهره حضرت مشاهده نمود. در حالی که صورت آن حضرت را پاک می نمود، از حضرت پرسید: چگونه به حصیر تن داده اید در حالی که کسری و قیصر روم بر حریر و دیبا می خوابند؟ حضرت در پاسخ فرمود: به خدا سوگند! مَثَل من و دنیا، مَثَل سواره ای است که در زیر سایه ی درختی، استراحتِ اندک نماید و به مجرد زوال سایه، راه را پی گیرد و ادامه ی طریق دهد.[124]منظورم از نقل این واقعه تذكردادن این نكته است كه براى پیامبرf حتی مهم نیست كه كجا بخوابند. زیرا در اندیشه و روحیه ی آن حضرت زندگى براى فرار از سختى ها نیست بلكه این نوع سختى ها، زندگى محسوب می شود. مسلّم آن موقع تشك برای رسول خداf بود ولی یقیناً آن حضرت به آن اعتنایى نمى كردند، چون این چیزها از چشم پیامبرf افتاده بودند. خودتان را امتحان كنید. اگر دیدید خیلى دلتان نمى خواهد راه پیامبرf را ادامه دهید به روح ایمانى خودتان شك كنید. لازم نیست همین الان سخنان بنده را قبول كنید، طرح آن را در ذهنتان داشته باشید و روى آن فكر كنید چون لازم است جایگاه این امور در زندگى شما مشخص شود. اگر دیدید از سختى ها گریزانید بدانید قدسى شدن و از عالم ماده فاصله گرفتن را نمى خواهید و اگر اراده نکرده اید قدسى شوید چگونه به «قرب الى اللّه » خواهید رسید؟ دو انگیزه ی مختلف باعث مى شود كه انسان، سختى ها را تحمل كند: یكى انگیزه ی رسیدن به اهداف بسیار والا و دیگرى انگیزه ی رسیدن به اهداف شهوانىِ خیالى. به عبارت دیگر عاشق، بلاكِش است. عاشق خدا، بلاى خدا را مى كشد و عاشق دنیا بلاى دنیا را.




[124] - عن ابن سنان قال : سمعت أبا عبد اللهu يقول : دخل علي النبيf رجل وهو علي حصير قد أثر في جسمه ، و وسادة ليف قد أثرت في خده ، فجعل يمسح ويقول : ما رضي بهذا کسري ولا قيصر ، إنهم ينامون علي الحرير والديباج ، أنت علي هذا الحصير ؟ قال : فقال رسول الله صلي الله عليه وآله : لأنا خير منهما والله ، لأنا أکرم منهما والله ، ما أنا والدنيا ، إنما مثل الدنيا کمثل راکب مر علي شجرة ولها فئ فاستظل تحتها ، فلما أن مال الظل عنها ارتحل فذهب وترکها. بحارالأنوار، جلد16، صفحه282.

سختی های انسان ساز

فرهنگ انسان دینى، فرهنگ گریز از رفاه است، نه فرهنگ گریز از سختى. در روایات آمده است «البلاء للولاء ثمّ للاوصیاء ثمّ للامثل فالأمثل»،[125] بلایاى دنیا متوجه اولیاء الهی است، اوّل متوجّه پیغمبران است كه بهترین خلق هستند، و بعد از ایشان به اوصیاى ایشان، و بعد از اوصیا از براى شیعیان و دوستان ایشان است، به تفاوت ضعف و قوّت ایمان كه هر كس تشبّهش به اولیاء الهی بیشتر است و ایمانش كامل تر، آزار و زحمتش در دنیا بیشتر است. و از این جهت اولیاء الهی نه تنها از بلا فرار نمى كنند بلكه برای رسیدن به شکیبائی لازم از آن استقبال هم می کنند.

مولوى در رابطه با برکاتی که سختی ها به همراه می آورد و انسان تصور می کند آن سختی ها او را نشانه گرفته اند مى گوید:

آن جفا با تو نباشد اى پسر

بلكه با خوى بدِ اندر تو در

آن یكى مى زد یتیمى را به قهر

قند بُد آن لیك بنمودى چو زهر

دید مردى آنچنانش زار زار

آمد و بگرفت زودش در كنار

گفت چندان این یتیمك را زدى

چون نترسیدى ز قهر ایزدى

گفت او را كى زدم اى جان دوست

من بر آن دیوى زدم كو اندر اوست

من او را مى زنم تا شیطانى كه به درون او رفته است خارج شود.

بر نمد چوبى كه آن را مرد زد

بر نمد آن را نزد بر گرد زد

اگر بر نمد چوب مى زنند براى آن است كه گرد و خاكهایش خارج شود. سختى ها نیز اینگونه اند.

مادر ار گوید تو را مرگ تو باد

مرگ آن خُو خواهد و مرگ فساد

وقتى مادر انسان به او مى گوید خدا مرگت دهد، هیچ وقت نمى خواهد بچّه اش بمیرد بلكه مى خواهد صفت بدش بمیرد. حتى مى توان گفت بهترین دعاى مادر به بچّه اش همین جمله است.

كسانى كه از سختى ها مى گریزند آبروى مردانگی را مى برند. متأسفانه انتظار بعضى ها از این انقلاب اسلامىِ نورانى و ربّانى و كبریایى، كه می تواند زمینه ی صعود انسان به عالم قدس را فراهم كند، آن است كه به آن ها رفاه بدهد. در حالی که اگر هدف این انقلاب رفاه دادن به ما شد فاتحه آن خوانده شده است. اگر خداوند از طریق اسلام به پیامبرش رفاه داد به ما هم از طریق این انقلاب رفاه می دهد. حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در آخرین پیام رسمی خود در این رابطه فرمودند: «مسئولان ما باید بدانند كه انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه ی شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمدارى حضرت حجت- ارواحنا فداه- است كه خداوند بر همه ی مسلمانان و جهانیان منت نهد و ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد. مسائل اقتصادى و مادى اگر لحظه اى مسئولین را از وظیفه اى كه بر عهده دارند منصرف كند، خطرى بزرگ و خیانتى سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهورى اسلامى تمامى سعى و توان خود را در اداره هر چه بهتر مردم بنماید، ولى این بدان معنا نیست كه آنها را از اهداف عظیم انقلاب كه ایجاد حكومت جهانى اسلام است منصرف كند.»[126]بدین لحاظ می توان گفت فرهنگ سختى پذیرى، نشانه ی حیات جامعه است.

غرب ابتدا با غفلت از تعالی قدسی و حیات ابدی، به حقیقت پشت کرد سپس به دنبال رفاه آنچنانی رفت. رفاه امروز غرب به قیمت لگدمال كردن ابعاد متعالی جامعه به دست آمده است. از خود نمی پرسید این سالن های اشرافی که در سبک زندگی غربی با آن روبه روئید با چه نوع روحیه ای ایجاد شده و چه نوع انسانی را پرورش می دهند؟ با توجه به این امر باز ملاحظه کنید چرا به فرزندشان مى فرمایند: «عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْرُوه نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِى الْحَقّ» خود را به سختى ها عادت بده که بهترین اخلاق تلاش برای ایجاد شکیبائی در مسیر حق است. در این توصیه دو نكته نهفته است: یكى این كه «روحیه ی انسان روحیه ی سختى پذیرى باشد» و دیگر آن كه «من فداى آن روحیه اى كه در راه حق از سختى نهراسد.»

عكس آن هم صادق است. ملتى كه رفاه پرست باشد حتى اگر انقلاب هم بكند به محض آن كه گرفتار سختى شود دست از آرمان هایش برمى دارد، چون:

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست

عاشقى شیوه ی رندان بلاكش باشد

علامّه طباطبایى«رحمه الله علیه» مى گویند:

كشیدند در كوى آزادگان

میان دل و كام دیوارها

مى گویند اگر مى خواهى دلت را حفظ كنى باید نخواهی از دنیا كام به دست آوری و در رفاه فرو روى. آزادگان دیوارى بین دل خود و خوش گذرانی ها کشیده اند تا بتوانند دل را به سوی اهداف متعالی اش سوق دهند. رسول خداf می فرمایند: «ان اللّه إذا أحب عبدا ابتلاه، و إذا ابتلاه صبره ».[127] خداوند چون بنده اى را دوست دارد مبتلا و گرفتارش می كند، و هرگاه گرفتارش كرد شكیبائى اش دهد.

حضرت مولی الموحدین(ع) رابطه ی بین بلایی که از طرف خدا به بنده می رسد و شکیبائی که خدا به انسان می دهد را برای ما روشن می فرمایند تا گوهر شکیبائی را در درون سختی هایی جستجو کنیم که در مسیر حق به ما می رسد. و به این جهت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «إِنَّ الصَّبْرَ وَ حُسْنَ الْخُلُقِ وَ الْبِرَّ وَ الْحِلْمَ مِنْ أَخْلَاقِ الْأَنْبِیَاء»[128] صبر و خوش خوئى و نیكى و بردبارى از اخلاق پیامبران است. چون تا انسان روحیه ای الهی در خود ایجاد نکند نمی تواند به چنین فضیلت هایی که از جمله ی آن ها صبر است دست یابد. و حضرت امام كاظم(ع) به یكى از اصحاب خود می فرمایند: «إِنْ تَصْبِرْ تُغْتَبَطْ وَ إِنْ لَا تَصْبِرْ یُنْفِذِ اللَّهُ مَقَادِیرَهُ رَاضِیاً كُنْتَ أَمْ كَارِها» اگر شكیبا باشى بر تو غبطه می خورند، و اگر صبر نكنى خدا مقدّرات خود را جارى خواهد كرد، خواه تو خشنود باشى یا ناخشنود. از این جهت می توان گفت صبر گوهری است که روح دینداری را در انسان نهادینه می کند و انسان را به عالی ترین نوع دینداری نزدیک می نماید. آری به گفته ی حضرت صادقu: «كَمَالُ الْمُؤْمِنِ فِی ثَلَاثِ خِصَالٍ؛ تَفَقُّهٍ فِی دِینِهِ وَ الصَّبْرِ عَلَى النَّائِبَةِ وَ التَّقْدِیرِ فِی الْمَعِیشَة»[129] كمال مؤمن در سه خصلت مى باشد: تفقه در مسائل دینى، صبر در برابر مشكلات و داشتن عقل معاش و حساب کتاب داشتن در دخل و خرج زندگی.




[125] - مصباح الشريعة، ترجمه ی عبد الرزاق گيلانى، ص 56.
[126] - صحيفه ی امام، ج 21، ص 327.
[127] - جامع السعادات، ج 3، ص 289.
[128] - جامع الأخبار، ص 116.

دارايی های بهشت سوز

با بررسى تاریخ، به خوبى روشن مى شود كسانى در هر دوره ای تا آخر دیندار ماندند كه ابتدا یك چیز را براى خود روشن كرده بودند، كه در راه دین الهی از سختى ها هراسی به خود راه ندهند، زیرا درک کرده بودند دین داری به سختى هایش مى ارزد.

حضرت صادق(ع) در رابطه با کمتر بهره بردن از دنیا می فرمایند: «مَا أُعْطِیَ أَحَدٌ مِنْهَا شَیْئاً إِلَّا نَقَصَ مِنْ حَظِّهِ مِنَ الْآخِرَة»[130] هرگز به فرزندان آدم چیزى از دنیا داده نشد، مگر آن كه از بهره ی اخروى شان كم گردید. در روایت داریم که «ابن ابى یعفور گوید: به امام صادق(ع) عرض كردم ما دنیا را دوست مى داریم. به من فرمودند: با محبت دنیا مى خواهى چه كار كنى؟ گفتم: مى خواهم ازدواج كنم و حج به جا بیاورم و به خانواده ام كمك كنم و به برادران خود بخشش نمایم و صدقه بدهم. امام فرمودند: این ها از مسائل دنیا نیستند این گونه اعمال مربوط به آخرت مى باشند.»[131] زیرا این نوع دارایی ها برای رفاه و خوش گذرانی نیست.

در خبر داریم معاویه از ضِرار بن ضمره ضمایی در باره ی امیرالمؤمنین علی(ع) پرسید؛ او گفت: «فَأَشْهَدُ لَقَدْ رَأَیْتُهُ فِی بَعْضِ مَوَاقِفِهِ وَ قَدْ أَرْخَى اللَّیْلُ سُدُولَهُ وَ هُوَ قَائِمٌ فِی مِحْرَابِهِ قَابِضٌ عَلَى لِحْیَتِهِ یَتَمَلْمَلُ تَمَلْمُلَ السَّلِیمِ وَ یَبْكِی بُكَاءَ الْحَزِینِ وَ [هُوَ] یَقُولُ- یَا دُنْیَا یَا دُنْیَا إِلَیْكِ عَنِّی أَ بِی تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَیَّ تَشَوَّقْتِ لَا حَانَ حِینُكِ هَیْهَاتَ غُرِّی غَیْرِی لَا حَاجَةَ لِی فِیكِ قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ فِیهَا فَعَیْشُكِ قَصِیرٌ وَ خَطَرُكِ یَسِیرٌ وَ أَمَلُكِ حَقِیرٌ آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ عَظِیمِ الْمَوْرِد»[132] على(ع) را در حالى دیدم كه شب، پرده هاى خود را افكنده بود، و در محراب ایستاده، محاسن را به دست گرفته، چون مارْگزیده به خود مى پیچید، و محزون مى گریست و مى گفت: اى دنیا! اى دنیا! از من دور شو، آیا براى من خودنمایى مى كنى؟ یا شیفته ی من شده اى تا روزى در دل من جاى گیرى؟ هرگز مبادا، غیر مرا بفریب كه مرا در تو هیچ نیازى نیست، تو را سه طلاقه كرده ام، تا بازگشتى نباشد، دوران زندگانى تو كوتاه، ارزش تو اندك، و آرزوى تو پست است. آه از توشه ی اندك، و درازى راه، و دورى منزل، و عظمت روز قیامت! حضرت(ع) با توجه به چنین بصیرتی به فرزند خود تذكر مى دهند كه رفاه، انسانیت انسان را از او می گیرد. اگر دقت كنید متوجه مى شوید كه آنچه امروزه بیش از فقر، باعث از پا درآوردن ملّت ما مى شود، رفاه زدگى است، بشر امروز آنچنان زندگى خود را به امور رفاهى گره زده است كه اگر دین خدا این رفاه را تأمین نكند از دین خدا نیز روگردان مى شود، چه رسد به انقلاب اسلامی. اگر عده اى انقلاب را به خاطر سختى هایش دوست ندارند پس در انقلاب امام زمانg چه حالى خواهند داشت؟ در روایات آمده است كه آن موقع، مؤمنین در خون و عرق، دست و پا مى زنند.

إن شاءاللّه خدا به ما كمك كند تا بتوانیم تذكرات امام الموحدین(ع) را -كه رمز صحیح زیستن در حیات زمینى است- بفهمیم و به آن ها عمل كنیم. و بفهمیم كه سختى در راه خدا به خودی خود، انسان ساز است و به قول معروف: «انسان در مزرعه ی سختى و زیر پرتو خورشید ایمان به ثمر مى رسد.» چرا كه به تعبیر امیرالمؤمنینu، انبیاء براى ایجاد یك انقلاب درونى (اثاره) و زیر و روكردن درون انسان ها آمدند، زیرا در نهان افراد، اسرار ارزشمندى مخفى است كه باید شكوفا شود و این با روحیه ی رفاه هرگز ممكن نیست. باید با استقبال از سختی ها و به کمک صبر، آن اَسرار را به فعلیت رساند زیرا كمتر موضوعى را در قرآن مى توان یافت كه مانند «صبر» تكرار و مورد تاكید قرار گرفته باشد. تاریخ مردان بزرگ گواهى مى دهد كه یكى از عوامل مهم یا مهم ترین عامل پیروزى آنان استقامت و شكیبایى بوده است، افرادى كه از این صفت بى بهره اند در گرفتاری ها بسیار زود از پا در مى آیند و مى توان گفت نقشى را كه این عامل در پیشرفت افراد و جوامع ایفا مى كند، نه فراهم بودن امكانات می تواند فراهم کند و نه استعداد و هوش و افراد. به همین دلیل در قرآن مجید روى این موضوع با مؤكدترین بیان تكیه شده است. یکی از وصایای لقمان حکیم به فرزندش رعایت صبر است، می فرماید: «یا بُنَیَّ أَقِمِ الصَّلاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ وَ انْهَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ اصْبِرْ عَلى ما أَصابَكَ إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُور»[133] فرزندم! نماز را برپا دار، و امر به معروف و نهى از منكر كن، و در برابر مصایبى كه به تو مى رسد شكیبا باش كه این شکیبایی از كارهاى مهم است! «ذلك» در جمله ی «إِنَّ ذلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُور» اشاره به صبر است و بلندى مرتبه ی صبر را می رساند. كسى كه بر امرى صبر مى كند، حتماً در عقد قلبى اش و محافظت بر آن جدّیت دارد، و نمى خواهد كه از آن صرف نظر كند، و این خود از قدرت و شهامت نفس است. «عزم» به معنى اراده ی محكم است و تعبیر به «عزم الامور» در اینجا یا به معنى كارهایى است كه دستور مؤكد از سوى پروردگار به آن داده شده است و یا كارهایى كه انسان باید نسبت به آن عزم آهنین و تصمیم راسخ داشته باشد، و هر كدام از این دو معنى باشد اشاره به اهمیت آن است. خداوند در قرآن می فرماید: «وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَكَبیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخاشِعینَ»[134] و از صبر و نماز یارى بجوئید و البته نماز بس بزرگ (و دشوار) است مگر برای خاشعان. پس آنچه که در امور و حوادث مهم انسان را یاری می کند، مقاومت و خویشتن دارى و استقامت او و ارتباط با خداوند و از صمیم دل به او توجه کردن است و این همان صبر و نماز است. خداوند مستقیما خطاب به مومنین می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرینَ»[135] اى كسانى كه ایمان آوردید از صبر و نماز کمک بجویید كه خدا با صابران است. این مَعیّت یا همراه بودن به معناى یارى كردن صابران است. در ادامه خداوند می فرماید: «وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَیْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرین»[136] ما به طور حتم و بدون استثناء همگى شما را با ترس و یا گرسنگى و یا کاهش در اموال و جان ها و فرزندان مى آزمائیم، و تو اى پیامبر صابران را بشارت ده. علت این كه ایشان را به بوته ی آزمایش مى برد آن است که رسیدن به مراتب عالی برایشان فراهم نمى شود مگر به وسیله ی آن آزمایش ها. می فرماید: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون »[137] امرهایى كه در این آیه آمده مثل «اِصبروا» و «صابروا» و «رابطوا» و «اتقوا» همه مطلق و بدون قید است. در نتیجه صبر، هم شاملِ صبر بر شدائد و صبر در اطاعت خدا، و همچنین صبر بر ترك معصیت می شود. منظور از آن صبر، صبر تك تك افراد است، چون به دنبالش همین صبر را به صیغه ی «مفاعله- صابروا» آورده كه عبارت است از این كه جمعیتى به اتفاق یكدیگر اذیت ها را تحمل كنند و هر یك صبر خود را به صبر دیگرى تكیه دهد و در نتیجه بركاتى كه در صفت صبر هست دست به دست هم دهد و تأثیر صبر بیشتر می گردد و این معنا امرى است كه هم در فرد محسوس است و هم در اجتماع چون باعث مى شود كه تك تك افراد نیروى یكدیگر را به هم وصل كنند و همه ی نیروها یكى شود. در سوره ی مبارکه ی زمر آیه ی 10 می خوانیم: «قُلْ یا عِبادِ الَّذینَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ لِلَّذینَ أَحْسَنُوا فی هذِهِ الدُّنْیا حَسَنَةٌ وَ أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةٌ إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِساب » بگو: اى بندگان من كه ایمان آورده اید! از مخالفت با پروردگارتان بپرهیزید! براى كسانى كه در این دنیا نیكى كرده اند پاداش نیكى است! و زمین خدا وسیع است، كه فقط صابران اجر و پاداش خود را بى حساب دریافت مى دارند! معنای آیه این است كه: صابران اجرشان داده نمى شود، مگر اعطایى بى حساب. پس صابران بر خلاف سایر مردم به حساب اعمالشان رسیدگى نمى شود و اصلاً نامه ی اعمالشان بازنمى گردد، و اجرشان همسنگ اعمالشان نیست. در مجمع البیان آمده كه عیاشى به سند خود از عبدالله بن سنان از امام صادقu روایت كرده كه؛ رسول خداf فرمودند: روزى كه نامه هاى اعمال باز مى شود و میزان اعمال نصب مى گردد، براى اهل بلاء نه میزانى نصب مى شود، و نه نامه ی عملى بازمى گردد، آن وقت این آیه را تلاوت فرمود: «إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ»[138] در این آیه ی شریفه، «صابران» نیز مطلق ذكر شده و مقید به صبر در اطاعت و یا صبر در ترك معصیت و یا صبر بر مصیبت نشده، پس شامل تمامی آن ها می شود. هرچند آیه دلالت بر اهمیت و ارزش فوق العاده ی صبر در برابر مشکلات و سختی ها دارد تا آن جا که این افراد بر خلاف دیگران، بدون حساب و کتاب اجرشان را دریافت می کنند.

در آخر نظر شما را به این آیه ی مبارکه جلب می کنم که حضرت حق مژده داده اند: «لَنَجْزِیَنَّ الَّذینَ صَبَرُوا أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ ما كانُوا یَعْمَلُونَ»[139] حتماً جزای آن هایی که صبر را پیشه کردند، اجرشان را در تمام امور براساس بهترین اعمالی که انجام دادند می دهم و به گفته ی علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» وعده ی مؤكدى است بر مطلق صبر، چه صبر بر اطاعت باشد و چه صبر بر ترك معصیت و چه صبر در برابر مصیبت، تنها قیدى كه این مطلق دارد این است كه این صبر در راه خدا باشد، چون سیاق با صبرهاى دیگر سازگارى ندارد. و مقصود از این عبارت این نیست كه خداى «عزّوجلّ» تنها پاداش را به كارهاى بهتر آنان مى دهد كه در حقیقت كارهاى آنان را با هم سنجیده آن وقت هر كدام اَحسن بود در مقابلش پاداش بدهد و خوب آن ها را رها كند، بلكه مقصود این است كه عملى را كه انجام مى دهند كه در نوع خود یكى حَسن و یكى اَحسن است خداى«عزّوجلّ» اجرى كه مى دهد اجرى است كه در نوع خود اَحسن است، مثلا نمازى كه بنده ی صابرِ فِى اللَّه مى خواند جزاى آن را جزاى فرد اَحسن از آن مى دهد، هرچند نمازى كه او خوانده اَحسن افراد نماز نبوده باشد، و خلاصه صبرى كه او در راه خدا دارد باعث مى شود كه خداوند در عمل او متّه به خشخاش نگذارد، و آن خصوصیاتى كه مایه ی پستى و زشتى عمل بنده است آن ها را نادیده بگیرد، هم چنان كه آیه ی شریفه ی «إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ»[140] همین معنا را افاده مى كند. و از آیه بر مى آید كه صبر فِى اللّه باعث كمال عمل مى شود.

این ها همه نشان می دهد چرا حضرت به فرزندشان توصیه می کنند «خود را در مقابل ناملایمات به صبر و شکیبایی عادت ده» زیرا در این مسیر است که انسان از زندگی با وَهمیات آزاد می شود و با حقیقت روبه رو می گردد، حقیقتی که تنها با فکر می توان به آن رسید و آن هم فکری که از وَهمیات آزاد شده باشد و به وجه کبریایی عالم نظر نماید، آری وجهی از عالم که خالص ترین وجه آن است و تنها با فرزانگی می توان با آن مأنوس شد.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[130] - عده الداعي و نجاح الساعي، ص 110.
[132] - نهج البلاغه،کلام 77.
[133] - سوره ی لقمان، آیه ی 17.
[139] - سوره ی نحل، آیه ی 96.

جلسه هشتم پايداری در دين و نتايج آن

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ جاهِدْ فِى اللّه ِ حَقَّ جِهادِهِ وَ لاتَأخُذْكَ فِى اللّه ِ لَوْمَةُ لائِمٍ. وَ خُضِ الْغَمَراتِ لِلْحَقِّ حَیْثُ كانَ، وَ تَفَقَّهْ فِى الدّینِ، وَ عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْرُوهِ وَ نِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِى الْحَقِّ. وَ أَلْجِئْ نَفْسَكَ فى أُمُورِكَ كُلِّها اِلى إِلهِكَ فَإنَّكَ تُلْجِئُها اِلى كَهْفٍ حَریزٍ، وَ مانِعٍ عَزیزٍ. وَ أَخْلِصْ فِى الْمَسْألَةِ لِرَبِّكَ فَإنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ».

در راه خداى آنسان كه سزاوار او است تلاش کن و از سرزنش مردمان باك مدار و به هیچ حال در راه حق از غرقه شدن در سختى ها نگران مباش، در دین خدا تفقّه و تعمّق كن، و در ناگوارى ها خود را به شكیبایى عادت بده، چه نیكوخویى است شكیبایى در راه حق! و خود را در همه ی کارها به خداى بسپار كه پناهگاهى است بس استوار و نگهبانى است بس توانا و مدافعى است شكست ناپذیر و شکوهمند. و همه چیز را فقط از پروردگارت بخواه، زیرا اراده ی بخشیدن و نبخشیدن تنها به دست اوست.

حضرت فرمودند: فرزندم! در راه دین آن طور كه باید و شاید دین دارى كن و از دین دارىِ سرد و سست بپرهیز و در این راه از هیچ ملامت و انتقادى هراس به دل راه مده. در مقابله با گرداب هایی که در هر روزگاری در مقابل مسیر حق پیش می آید خود را مباز و خود را در راه حق به آب و آتش بزن. در دین خدا تفقّه و تعمّق كن و سعی کن گوهر اصلی دین را درک کنی تا مشغول دین تقلیدی و شعارى و سطحى نگردی.

بعضى ها تلاش نمی کنند تا در همه ی ابعاد دین خدا نظر كنند در حالی که وقتی دین از طرف خداوند آمده باشد ظرفیت فوق العاده ای جهت تعمق در خود دارد. این افراد كودكانِ ساده ی دبستان دیندارى اند و با این كه كافر نیستند، عظمت دین را نخواهند فهمید و در نتیجه آن طور که شایسته است متواضعانه با دین برخورد نمی كنند تا همه ی ابعاد شخصیت زندگی خود را به دین بسپارند.

حضرت مى فرمایند: فرزندم! تو از آن گونه افراد باش که نهنگ وار، اقیانوس دین را درمی نوردند و به گوهرهای اصلی آن دست می یابند. نه این كه دین را مانند بركه اى ببینى و مانند یك ماهى ساده و خُرد به شناخت آن برکه قانع گردی، زیرا که:

ز آب خُرد ماهی خُرد خیزد

نهنگ آن به که در دریا ستیزد



علی(ع) و تفقه در دين

پس از شهادت علی(ع) و تسلط مطلق معاویه بن ابی سفیان بر خلافت اسلامی، خواه و ناخواه، برخوردهایی میان او و یاران صمیمی علی(ع) واقع می شد. تمام كوشش معاویه این بود تا از آن ها اعتراف بگیرد كه نه تنها از دوستی و پیروی علی سودی نبرده اند، بلکه همه چیز خود را در آن راه باخته اند. سعی داشت اظهار ندامت و پشیمانی را از یك یک آن ها با گوش خود بشنود، اما این آرزوی معاویه هرگز عملی نشد. پیروان علی(ع) بعد از شهادت آن حضرت، بیشتر به عظمت و شخصیت او واقف شدند. از این رو بیش از آن كه در حال حیات مولای خود فداكاری می كردند، برای دوستی او و برای راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جرأت و جسارت و صراحت به خرج می دادند و همیشه كار به جایی می كشید كه نتیجه ی اقدامات معاویه معكوس می شد و خودش و نزدیكانش تحت تأثیر احساسات و عقاید پیروان مكتب علی(ع) قرار می گرفتند. یكی از پیروان مخلص و فداكار و با بصیرت علیu، عَدِی پسر حاتم بود. عدی در رأس قبیله ی بزرگ طَیْ قرار داشت. او چندین پسر داشت. خودش و پسرانش و قبیله اش از سربازان فداكار علی(ع) بودند. سه نفر از پسرانش به نام طرفه و طریف و طارف در صفین در ركاب علی(ع) شهید شدند. پس از سال ها كه از جریان صفین گذشت و علی(ع) به شهادت رسید و معاویه خلیفه شد، تصادفات روزگار، عَدِی بْنِ حاتم را با معاویه مواجه كرد. معاویه برای آن كه خاطره ی تلخی برای عدی تجدید كند و از او اقرار و اعتراف بگیرد كه از پیروی علی(ع) چه زیان بزرگی دیده است به او گفت: اَیْنَ الطَرَفات؟ پسرانت طرفه و طریف و طارف چه شدند؟ او جواب داد: در صفین ، پیشاپیش علی بن ابیطالب، شهید شدند. معاویه گفت: علی انصاف را در باره ی تو رعایت نكرد. عدی گفت: چرا؟ معاویه گفت: چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگه داشت. عدی گفت: من انصاف را در باره ی علی رعایت نكردم. معاویه گفت: چرا؟ عدی گفت: برای این كه او كشته شد و من زنده مانده ام، می بایست جان خود را در زمان حیات او فدایش می كردم. معاویه دید منظورش عملی نشد. از طرفی خیلی مایل بود اوصاف و حالات علی(ع) را از كسانی كه مدت ها با او از نزدیك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدی خواهش كرد، اوصاف علی را همچنان كه از نزدیك دیده است برایش بیان كند. عدی گفت: معذورم بدار. معاویه گفت: حتما باید برایم تعریف كنی. عدی بن حاتم گفت:

به خدا قسم، علی بسیار دوراندیش و نیرومند بود، به عدالت سخن می گفت و با قاطعیت فیصله می داد، علم و حكمت از اطرافش می جوشید، از زرق و برق دنیا متنفر بود و با شب و تنهاییِ شب مأنوس بود، زیاد اشك می ریخت و بسیار فكر می كرد، در خلوت ها از نَفْسِ خود حساب می كشید و بر گذشته دست ندامت می سود، لباسِ كوتاه و زندگی فقیرانه را می پسندید. در میان ما كه بود مانند یكی از ما بود. اگر چیزی از او می خواستیم می پذیرفت و اگر به حضورش می رفتیم ما را نزدیك خود می برد و از ما فاصله نمی گرفت. با این همه آن قدر با هیبت بود كه در حضورش جرأت تكلم نداشتیم و آنقدر عظمت داشت كه نمی توانستیم به او خیره شویم. وقتی كه لبخند می زد دندان هایش مانند یك رشته مروارید آشكار می شد. اهل دیانت و تقوا را احترام می كرد و نسبت به بینوایان مهر می ورزید. نه نیرومند از او بیمِ ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نومید بود. به خدا سوگند! یك شب به چشم خود دیدم در محراب عبادت ایستاده بود، در وقتی كه تاریكی شب همه جا را فرا گرفته بود اشك هایش بر چهره و ریشش می غلطید، مانند مار گزیده به خود می پیچید و مانند مصیبت دیده می گریست. مثل این است كه الآ ن آوازش را می شنوم، او خطاب به دنیا می گفت: ای دنیا متعرض من شده ای و به من رو آورده ای ؟ برو دیگری را بفریب تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعی در كار نیست، خوشیِ تو ناچیز و اهمیت تو اندك است. آه! آه! از توشه ی اندك و سفر دور و مونس كم.سخن عَدِی كه به این جا رسید، اشك معاویه بی اختیار فروریخت. با آستین خویش اشك های خود را خشك كرد و گفت: خدا رحمت كند ابوالحسن را! همین طور بود كه گفتی. اكنون بگو ببینم حالت تو در فراق او چگونه است؟ عدی گفت: شبیه حالت مادری كه عزیزش را در دامنش سر بریده باشند. آیا هیچ فراموشش می كنی؟ آیا روزگار می گذارد فراموشش كنم؟[141]

ملاحظه کنید که جناب عدی بن حاتم چگونه یکی از خصوصیات حضرت علیu را «ژرف نگری» معرفی می کند، این همان روحیه ی تَفَقُّه در دین است که موجب می شود تا انسان از آن طریق ارزش های فوق العاده ی دین الهی را نه تنها در احکام بلکه در عقاید و اخلاق بشناسد.




[141] - نقل از کتاب ارزشمند «داستان راستان» از استاد شهید آیت الله مطهري«رضوان الله تعالی عليه». چقدر خوب است که عزیزان خواننده این داستان را با صوت شهید مطهری«رضوان الله تعالی عليه» در سلسله مباحث جاذبه و دافعه ی علیu خودشان بشنوند.

بهترين راه برای تقرب به خدا

بعضى ها قیمت همه چیز را مى دانند، مگر قیمت دین خدا را. وقتشان را صرف هر كارى مى كنند، مگر صرف تدبّر و تفقه در فهم دین. كسى كه درباره ی امور دنیایى زیاد فكر كند با تحریک قوه ی واهمه دنیا برایش عزیز مى شود و از آن طرف ارزش دین را هم كسى مى فهمد كه براى فهم دین وقت بگذارد، چون از این طریق عقل او رشد می کند و متوجه ارزش واقعی دین و بی ارزش بودن دنیا می گردد. این ظلم بزرگى به دین است که مؤمنین دین دارى می كنند امّا دین فهمى نمی كنند، عمر خود را صرف دانستن خیابان هاى شهر و اسامى رؤسا می کنند و می دانند چند استاندار عوض شده امّا از كوچه پس كوچه هاى معانى دین خدا چیزى نمی شناسند. رسول خداf در توصیه به علیu می فرمایند: «یَا عَلِیُّ إِذَا تَقَرَّبَ الْعِبَادُ إِلَى خَالِقِهِمْ بِالْبِرِّ فَتَقَرَّبْ إِلَیْهِ بِالْعَقْلِ تَسْبِقْهُم »[142] اى على! هرگاه بندگان به وسیله ی عمل نیك به پروردگارشان تقرّب مى جویند، تو با عقلت به خداوند تقرّب بجوی، تا از آنان پیشى بگیرى . مولوی در این رابطه می فرماید:

گفت پیغمبر علی را كای علی

شیر حقی پهلوانی پُر دلی

لیك بر شیری مكن هم اعتمید

اندرآ در سایه ی نخل امید

هر كسی گر طاعتی پیش آورند

بهر قرب حضرت بی چون و چند

تو تقرب جو به عقل و سرّ خویش

نی چو ایشان بر كمال و بَرِّ خویش

اندرآ در سایه ی آن عاقلی

كش نتابد بُرْد از ره ناقلی

یا علی از جمله ی طاعات راه

برگزین تو سایه ی خاص اله

هر كسی در طاعتی بگریختند

خویشتن را مخلَصی انگیختند

تو برو در سایه ی عاقل گریز

تا رهی زان دشمن پنهان ستیز

از همه طاعات اینت لایق است

سبق یابی بر هر آن كاو سابق است

مولوی از قول پیامبر خداf به علی(ع) می گوید: علی جان؛ تو پهلوانی؛ یَلی و شیردلی، تو مرد حقی ولی نباید تنها به این ها تكیه كنی باید به سلاح عقل و عقلانیت مسلح شوی؛ گرچه عموم آدمیان با انواع عمل ها می خواهند به تقرب برسند و رضایت خداوندی را كسب نمایند تو با عقلانیت در امور و انواع تعقل ها و تفكرها راه تقرب را برگزین و از آنان سبقت گیر.

دین دارى آن است که انسان ابتدا با درک معارف قرآنی و حکمت های نهج البلاغه و ادعیه، شخصیت خود را طوری بسازد که تا بتواند مطابق آن معارف عمل کند و به اخلاقی دست یابد که همان مکارم اخلاقی است که رسول خداf برای به کمال رساندن آن مبعوث شدند.




[142] - مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 251.

اخلاق حقيقی

کسی که نسبتش با عالم معنا حذف شود احساس پوچی می کند چون از وسعت لازم محروم است و اخلاق حقیقی با وسعت انسان در عالم معنا به دست می آید و حقیقتاً اخلاق یک وجه مهم شخصیت ما است ولی اگر در دین تفقه و تفکر نداشته باشیم اخلاق ما ریشه ی درستی ندارد و لذا دائم تغییر می کند. روح تعمّق در دین افقی را در جلو ما باز می کند که با معارف موجود در ادعیه به آن افق نزدیک می شویم. یكى از اساتید بسیار عزیز حوزه مى فرمودند: «تا حوزه هاى علمیه ی ما به این مرحله نرسند كه دعاهاى معصومینh را متن درس قرار دهند، هنوز اندر خَم یك كوچه ایم» آیا دعایى كه بدون فهم خوانده می شود نتیجه ی شایسته ی خود را دارد؟ هرچند كه چندین و چند بار تكرار گردد. و هرچند كه آن دعا از معصوم(ع) رسیده باشد و از جان عزیزتر باشد؟ درست است كه لازم نیست برای درک معارف حتماً فلسفه بخوانیم، هرچند بنده فلسفه را وسیله ی خوبى جهت تفکر مى دانم، امّا پیشنهاد نمى كنم كه در راه دین دارى حتماً باید فلسفه خواند. فلسفه ابزار است و ابزار، اصل نیست. امّا بالاخره باید بناى تفكر در دین را داشته باشیم تا بتوانیم دین را عمیق بفهمیم و بر مبنای معارفی صحیح به دستورات دین عمل کنیم و بنا داشته باشیم از عقل و قلب در فهم دین استفاده نماییم. گفت:

صد انداختى تیر و هر صد خطاست

اگر هوشمندى یك انداز و راست

متون اصیل دینى را ابتدا باید خوب مطالعه کرد و فهمید و عقلاً پذیرفت و بعد هم تا آخرِ عمر با آن ها زندگى كرد و قلب را به آن باورها منور نمود. از آن جایی که دین آن قدر عمیق است كه هرچه در آن فرو رویم به عمق آن نمى رسیم، به ما توصیه می شود در آن تفقه کنیم.

روح انسان دوست ندارد در باغ كوچكى خود را محدود کند امّا دوست دارد در باغی پر رمز و راز قرار گیرد كه هرچه در آن قدم مى زند با تازه تر از تازه ترى روبه رو شود و این ممکن نمی شود مگر آن که آن باغِ پر رمز و راز بتواند عالم ملکوت را در مقابل قلب ما بگشاید، تا در نتیجه ی نظر به عالم ملکوت، دنیا را برای خود باغ کوچک و محدودی بدانیم که باید خود را به آن محدود نکنیم. آری انسان با تفقّه در اقیانوس دین می تواند به عالم پر رمز و راز ملکوت نظر کند و از مرداب دنیا فاصله بگیرد. به گفته ی مولوی:

سوی دریا عزم کن زین آب گیر

بحر جو، و ترکِ این مرداب گیر



آفات رفاه

بعد از آن که حضرت توصیه به تفقه در دین کردند، فرمودند: «عَوِّدْ نَفْسَكَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَكْروُهِ» خود را در ناملایمات به صبر و شکیبائی عادت بده، یعنی اگر در مسیر قرب الهی امرى بر نفست گران آمد زود کار را رها نکن خود را وادار كن كه محكم بایستی و مگذار نفست به مصیبتِ رفاه گرفتار آید.

ابن خلدون در مقدمه ی جامعه شناسىِ خود یکی از عوامل سقوط تمدن ها را با وجود شكوفایى ظاهرى، آلوده شدن به رفاه می داند. مى گوید شكوفایىِ ظاهرىِ یك تمدن نشانه ی سلامت آن تمدن نیست، اگر ملاحظه کردید هدفِ یك تمدن تنها براى كسب رفاه است بدون آن که به فضائل انسانی بپردازد، بدانید كه مرگ چنین تمدنی حتمى است زیرا از علت حیات خود که همان مبارزه و تلاش و تحرك بوده است فاصله گرفته. آبادكردن زمین، كشف طبیعت، مبارزه و دفاع از حقوق جامعه و... از جمله نشانه هاى حیات یك تمدن است. وقتى این تحرك ها متوقف گردد و تمدن به رفاه، آلوده شود سقوط آن تمدن آغاز شده است و مى توان این سقوط را در اوج شكوفایى آن تمدن هم دید او در توصیف دوران انحطاط و سقوط می گوید:

شاخصه ی اصلی دوران انحطاط، شادکامی است. در آن دوران حاکم و محکوم هر دو راضی و خوشحالند. رفاه و ارضای هوس ها خوی و عادت همه است. در این مرحله دولت به آنچه پیشینیان به دست آورده اند، متکی است و در برابر هر قدرتی که به گسیختنِ رونق آنان بینجامد، ناتوان اند. در این دوران دولت به تدریج رو به فرسودگی و تجزیه می نهد. در توصیف دوران سقوط که پس از انحطاط واقع می شود می گوید: اسراف در این دوران فراوان است، دولت به پیری و مرگ تدریجی رسیده. لشکریان مزدور و اداریان، برای به چنگ آوردن قدرتِ حاکم دسیسه سازی می کنند و جز نام و نشان برای حاکم باقی نمی گذارند. سرانجام هجومی از بیرون به حیات دولت خاتمه می بخشد، یا ممکن است دولت آنقدر به انحطاط ادامه دهد که همچون فتیله ی چراغی که نفت آن پایان یافته خاموش شود.

با توجه به چنین سنتی است که حضرت به فرزندشان مى فرمایند: نفس خود را به سختی ها عادت بده تا از سختى ها نهراسد و دست و پنجه نرم کردن با سختى ها براى تو جزء زندگى به حساب آید و منجر به نظام سازی و تمدن شود، نه وسیله اى براى به دست آوردن زندگى راحت.

سپس حضرت فرمودند: «وَ نِعَمَ الْخُلُقُ التَّصَبُّرُ فِى الْحَقّ» چقدر خُلق و روحیه ی ارزشمندی است كه انسان در راه حق برای به دست آوردن شکیبائی تلاش کند. این نكته ی مهمی است زیرا پذیرفتن حق براى طبع انسان سخت است و ما تنها به اندازه اى كه در حق پایدار بمانیم از شکیبائی در مقابل ناملایمات بهره مند می شویم و تسلیم رفاه نمی گردیم.

در پیروی از فرمایش امام الموحدینu مؤمن به جایى مى رسد كه حتى اگر طبعش در سختى باشد روحش در راحتى است، و در آن حال وقتى به خانه ی مؤمنى مى روید كه از شما به ساده ترین شکل پذیرایى مى كند طبعتان میدان اعتراض پیدا نمی کند، چون روح شما در ملاقات با برادر و خواهر مؤمنتان، نور ایمان دریافت مى كند و از آن جهت در راحتى به سر مى برد. این همانند ماه رمضان است که طبع انسان در آن ماه راحت نیست ولى مؤمن در حال و هوایى به سر مى برد كه اجازه ی اظهار نظر به طبعش نمى دهد. گفت:

رهِ لقمه چو بستى زِ هر حیله برستى

وگر حرص بنالد بگیریم كرى ها

مصرع دوّم شعر مشخص مى كند كه ما در فرهنگِ پذیرفتنِ سختى، نسبت به سختى هایى كه بر طبع ما وارد می شود بى اعتنایى نشان مى دهیم. با این روحیه اگر در محیط معنوی قرار گرفتیم امّا طبع ما آن حالت را نپسندید به لطف خدا آن قدر بر طبعمان مسلّط خواهیم بود كه بدون احساس ناراحتى در آن شرایط، پایدار و پا برجا بمانیم.

آن گاه که نگرانی ها چون دود بر هوا می رود

در ادامه می فرمایند: «وَ اَلْجِئْ نَفْسَكَ فى اُموُرِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ فَإنَّكَ تُلْجِئُها اِلى كَهْفٍ حَریزٍ وَ مانِعٍ عَزیزٍ». فرزندم! نفس خود را در همه ی امور به پروردگارت واگذار كه با این كار خود را به پناهگاهى استوار و مدافعى بسیار قدرتمند سپرده اى. آیت اللّه جوادى آملى«حفظه الله» مى فرمودند: قبل از رفتن به مكه خدمت آیت اللّه طباطبایى«رحمه الله» رسیدیم و از ایشان خواستیم نصیحتى به ما بكنند. ایشان گفتند: خدا مى فرماید: «فَاذكُروُنى اَذْكُرْكُمْ» اگر به یاد من باشى من هم به یاد تو هستم. بعد گفتند: اگر خدا به یاد تو باشد در حقیقت قدرت مطلق و عزیز مطلق به یاد توست. خدا خودش مى فرماید: اگر به یاد من باشى من هم به یاد تو هستم. حالا اگر قدرت مطلق به یاد ما باشد دیگر از چه چیزى بترسیم؟ ملاحظه کنید که نصیحت بسیار ارزشمندی فرموده اند. اگر كسى مطمئن شود كه وقتى به یاد خداست قدیرِ علیمِ سمیعِ بصیرِ جوادِ مطلق، كه مالك هستى است، به یاد او و مراقب و مواظب اوست، دیگر هیچ نگرانى نخواهد داشت و با این روحیه و با كشف توجّهِ حق به بنده، فقط به «بندگى» خواهد پرداخت. مگر ما چیزى غیر از این مى خواهیم؟ باید ما آن قسمتى را كه بر عهده ی ماست انجام دهیم، که همان به یاد خدابودن است و فراموش نكردن حضور حضرت حق در همه ی روابط و اعمال، آن قسمت دیگر که مربوط به خداوند است که به یاد ما باشد، هرگز مورد غفلت قرار نمی گیرد. البته یاد خدا درجاتى دارد كه هرچه شدیدتر شد بندگى هم شدیدتر مى شود.

در توصیه ی «و اَلْجِئ نَفْسَكَ فى اُمُورِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ» حضرت می خواهند ما بتوانیم در هر کاری نقش خدا را بیابیم و براساس رضایت او کارها را انجام دهیم و به این معنا کار را به او واگذاشته ایم تا آن نتیجه ای که او می خواهد واقع شود. به ظاهر توصیه ی ساده اى است امّا در آن سرّى بس عظیم مستتر است چون نظر را از ظاهرِ امور بالاتر برده ایم و متوجه باطنی شده ایم که در این ظاهر حاضر است. مثل آن که شما از طریق حرکتِ دست بنده متوجه اراده ی من می شوید و جای اصلی حرکت دست را در اراده ای که در باطن آن است می جوئید. حضرت مى فرمایند: خود را در همه ی امور به خدا بسپار و نظر به اراده ی او داشته باش حتى در خوردن و آشامیدن که به ظاهر فکر می کنیم خودمان می توانیم از عهده اش برآئیم، چه رسد در امور مهم تری مثل مقابله با دشمنان اسلام، تا با این کار خود را به پناهگاهى استوار و مدافعى شكست ناپذیر سپرده باشیم. حضرت برروی پناهگاهی مطمئن تأکید می کنند كه مانع رسیدن خطرات به انسان مى شود. این را تنها کسانی با تمام وجود تصدیق می کنند که خودشان تجربه کرده باشند. گفت:

چون که غم پیش آیدت در حق گریز

هیچ چون حق غمگساری دیده ای؟

مولوی در دیوان شمس تبریزی در رابطه با قلبی که با خدا مأنوس است و هرگز غم در آن وارد نمی شود، می گوید:

ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست

پُر شِکَرست این مقام هیچ تو را کار نیست

غصه در آن دل بود کز هوس او تهی است

غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست

ای غم اگر زر شوی ور همه شکّر شوی

بندم لب گویمت، خواجه شکرخوار نیست

در دل اگر تَنگی است تَنْگ شکرهای اوست

ور سفری در دل است جز بَرِ دلدار نیست

ماه ازل روی او، بیت و غزل بوی او

بُوی بُوَد قِسْم آنکْ محرم دیدار نیست

وقتی انسان پناهی مطمئن یعنی خداوند را دارد اگر غم به اندازه ی مو هم باریک شود نمی تواند نفوذی در جان او داشته باشد. غصه در آن دلی است که هوای رجوع به حضرت حق در آن نیست، حتی اگر غم به صورت زر یا شکر در آید تا در دل جا باز کند نمی تواند. انسانی که کار خود را به خدا واگذار کرده با بصیرتِ تمام مانع ورود چنین غم هایی می شود، چون طالب شِکَر حق است و جز سفر به سوی دلدارِ حقیقی هیچ سفر دیگری را اراده نمی کند.



تحرکی برتر

در راستای امر فوق و سپردن امور به خداوند، مى فرمایند: «وَ اَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ فَإِنَّ بِیَدِهِ العَطاءَ و الْحِرْمانَ» هرچه مى خواهى فقط از خدا بخواه، چون تنها خداست كه مى بخشد و یا محروم مى كند. اگر چیزى مى خواهى تنها خداست كه می تواند به تو بدهد و اگر مى ترسى كه از چیزى محروم شوى تنها خداست كه انسان را محروم می کند، پس در این مورد هم نباید از غضبِ ناكسان ترس به خود راه دهی.

ابتدا فرمودند همه ی امور را به خدا بسپار که در آن صورت خود را به پناهگاهی مطمئن و نگهبانی شکوهمند سپرده ای و در این فراز می فرمایند: تمام تقاضاهایت را تنها از خدا بخواه که عطا و حرمان در دست اوست. ممكن است كسى پیام اصلی این توصیه ها را نفهمد و تصور کند با این اوصاف باید گوشه ی خانه نشست و كارى نكرد! در صورتى كه سخن امام مفهومى به مراتب بلندتر از این برداشتِ سطحى دارد. این توصیه ها راه نجات است در اموری که بدان وارد می شویم، به همان صورت که خود حضرت عمل کردند، آیا خودِ امام گوشه ی خانه شان نشستند و هیچ كارى نكردند یا بزرگ ترین صحنه های تاریخ را شکل دادند و در صحنه هایی وارد شدند که هیچ کس جز ایشان در آن زمان امکان ورود در آن صحنه ها را نداشت؟ چون عقیده ی امام این بود كه همه ی امور خود را به خدا بسپارند و همه ی تقاضاهایشان را هم از خدا بخواهند، در تحرکی برتر هیچ گاه بى كار نمى نشستند. برای رضایت خداوند چاه و قنات درست مى كردند، نخل مى كاشتند، در جنگ های آنچنانی وارد می شدند، امّا همه ی این كارها برای رضایت خدا انجام می دادند وظیفه ای بود که خداوند بر دوش آن حضرت گذارده بود. همه ی امور را به خدا واگذاشته بودند و با آن رویکرد با معاویه وارد جنگ شدند و نگران نقشه ها و حیله های معاویه که با جریان حَکَمیت به ظاهر شکست را بر حضرت تحمیل کرد، نبودند. در امور فردی نیز همه ی امور را به خدا واگذاشته بودند و لذا از آنجایی كه خداوند فرموده به اندازه ی رفع گرسنگى از غذاها بخور همان اندازه از نان جِوین استفاده می کردند. خداوند از یك طرف دستور روزه مى دهد تا جنبه های معنوی انسان را تقویت کند و از طرف دیگر مى فرماید عید فطر باید غذا بخورید. خدا بندگانش را مى شناسد، باور كنید اگر عید فطر نبود بعضى ها با علاقمندى كه به روزه پیدا كرده بودند دیگر دست از روزه گرفتن برنمى داشتند. خدا با عید فطر مزه ی غذاخوردن در روز را به دهان بندگانش مى اندازد بعد به اختیار خود انسان مى گذارد كه از آن به بعد روزه ی مستحبى بگیرند یا نگیرند، به همین دلیل است كه عده اى در عید فطر به فرمان خدا افطار مى كنند نه به میل خودشان و امیرالمؤمنینu با توجه به توصیه ای که به فرزندشان دارند، در آنچنان فضایی از جذبات الهی هستند که اگر وظیفه ی غذا خوردن بر ایشان نبود معلوم نبود لب به غذا بزنند، با این که در غذا خوردن امور را به خدا می سپارند و لذا با کم ترین غذا قوی ترین انسان هستند.



نتايج واگذاری امور به خدا

منظور بنده از این همه تأكید بر روی این فراز از توصیه ی حضرت آن است که عزیزان ملاحظه کنند چگونه می توانند با پروردگار عالم مأنوس شوند و خدا را که در همه جا حاضر و ناظر است، در همه جا احساس کنند و در هر حادثه ای با او مأنوس شوند و یک لحظه از نظر به او غافل نگردند و در راستای نظر به او همه ی کارها را انجام دهند. در آن حال متوجه می شوید آنچه حضرت علی(ع) را به این مقام رساند همین توصیه ای است که به ما می فرمایند و می یابید که تمام كارهاى حضرت به خاطر اجراى فرامین الهى بود، حتی این نامه ای را که براى فرزندشان نوشته اند به خاطر این است كه خداوند فرموده فرزندانتان را نصیحت كنید.

ملاحظه کنید چگونه تلاش و فعالیت در زندگی، نه تنها هیچ منافاتى با سپردن امور به خدا ندارد بلكه عین آن است و در آن حال انسان اراده می کند مظهر اراده ی الهی شود و این هیچ ربطی به جبرگرایى ندارد. زیرا حضرت اراده می کنند برای رضای خدا با معاویه بجنگند ولی کار را به خدا واگذار می کنند و لذا هرگز انتظار ندارند نتیجه ی آن کار آن طور باشد که می خواهند، چون امور را به خدا واگذاشته اند پس براى هر نتیجه اى آماده اند. در جنگ با معاویه، خوارج از عمروعاص فریب مى خورند. حضرت براى حَكَمیّت، ابن عباس را که مرد هوشیار و سیاستمداری بود پیشنهاد مى كنند امّا دشمن زیر بار نمی رود و حضرت چاره ای جز پذیرفتن ابوموسى اشعرى نمی بینند و ابوموسى هم فریب عمر و عاص را می خورد و حضرت علی(ع) را عزل مى كند در حالی که جریان حکمیت برای این نبود. آیا فكر مى كنید همان طور كه ما از جریان حكمیّت حرص مى خوریم حضرت علی(ع) هم حرص مى خورند؟ مطمئن باشید چنین نیست، چون خیلى فرق است بین ما و بین كسى كه همه ی امور را به خدا سپرده است. درست است كه عمروعاص با حیله گرىِ خود جریان جنگ را تغییر داد امّا چون حضرت همه ی امورشان را به خدا سپرده اند می دانند در نهایت همان نتیجه برای بشریت مفید خواهد بود. بر عهده ی حضرت بود كه به خوارج بگویند فریب خوردید شاید بیدار و متوجه شوند. بعد هم كه وظیفه شان را در جنگ كردن با خوارج دیدند با آن ها جنگیدند، به صورتى كه در جنگ نهروان كمتر از 10 نفر از خوارج باقى نماندند. پس همه جا وظیفه شان را انجام دادند و به همین خاطر هم هیچ گاه از عملكرد خود پشیمان و ناراحت نشدند. همه ی امور را به خدا وانهاده بودند و مى دانستند كه همه امور به دست اوست و به همین دلیل به هر نتیجه اى که از طرف خدا می رسید راضى بودند. این یك توكّل ناب است و خوب است كه هر كدام از ما نیز به چنین مسیرى فکر كنیم. به حكم وظیفه، تحرك داشته باشیم و تلاش كنیم امّا اگر به نتیجه ی مطلوب خود نرسیدیم مأیوس و ناراحت نشویم. براى خدا درس بخوانیم، به امید خدا اگر قبول شدیم شکر می کنیم و اگر قبول نشدیم بدون آن که ناراحت شویم صبر می کنیم، چون تلاش خودمان را كرده ایم و براساس انجام وظیفه هم تلاش كرده ایم نه براساس حرص و هوس. ملاحظه بفرمائید در این حرکات هرگز جبری در میان نیست بلكه حكایت از توكّل ناب دارد. جبر یعنى این که انسان از تكلیف خود حذف شود و گمان کند دست او در اموراتش بسته است، در حالی که در توکلِ به خدا، انسان امور خود را براساس تكلیف اش انجام مى دهد ولی به نتیجه ای که خداوند جهت این امور جاری می کند بیشتر اطمینان دارد تا آنچه را خود در نظر دارد.

کسی که به توصیه ی حضرت عمل کند می یابد که فوق العاده ره گشا است و عاقلانه ترین کار آن است که تلاش کنیم آن را به عمل در آوریم وگرنه همه ی عمرمان را در زیر لگدهای حرص و هوس از بین برده ایم. یك بار دیگر توصیه ی حضرت را مرور کنید تا إن شاءالله تأثیرش را بر قلب ما بگذارد، می فرمایند: «وَ اَلْجِئ نَفْسَكَ فى اُمُورِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ» نفس خود را در همه ی امور به معبودت بسپار و همه ی امور را به او واگذار كن که اگر چنین کنی خود را به پناهگاهی مطمئن و مدافعی شکوهمند سپرده ای. آیا این راه تنها راه آزادشدن از اضطراب های زندگی نیست؟ واقعاً اگر خود را در تمام امور به خدا سپردیم به پناهگاهى استوار و شكست ناپذیر نسپرده ایم؟ هنر ما باید این باشد که بفهمیم امامان ماh چه می گویند و از چه پایگاهی نظر می دهند تا گرفتار سقوط اخلاقی دورانی نباشیم که در آن زندگی می کنیم. برای سالم ماندن از سقوطی که با آن روبه رو هستیم تنها یک راه در میان است و آن این که خداوند را ماوراء نظام ظاهری عالم، در صحنه حاضر بدانیم و امورات خود را به او واگذاریم و در چنین فضایی زندگی را ادامه دهیم و تلاش کنیم زندگی را مطابق چنین توصیه هایی مدیریت نماییم و این تنها برای کسانی ممکن می شود که دلبستگی به حقیقت داشته باشند.

بسیار جای تأسف دارد که سخنان ائمهh را كه موضوعات عالم هستی را به این خوبى و در سطح بسیار عالى می بینند و بر آن اساس به ما توصیه می کنند، رها مى كنیم و پیشنهادهای دیگران را - كه شاید حرفهاى بدى هم نباشد - مى پذیریم. «بودا» یكى از افرادى است كه حرف هاى خوبى زده است و آن حرف ها در سطح خودش انسان را به حركت مى آورد و ممكن است وسیله ی نزدیكى به توصیه های امام نیز باشد، ولى نباید آن كلمات را در سطح کلمات امام آورد و از روح اصلی توصیه های امام غافل شد. بودا مى گوید: «مال» زحمت است. «دوست داشتن» زحمت است. «دشمن داشتن» زحمت است و زحمت، مردن است. یا جاى دیگر مى گوید: «اگر خواستى آزاد باشى باید فكر نكنى » یعنى از فكر آزاد شوى و فقط در «حال» باشى، نه در گذشته و نه در آینده، چرا كه فكر حاصلِ ماندن در گذشته و آینده است. مولوى نیز در مثنوى دارد:

فكرت از ماضى و مستقبل بود

چون از این دو رَست، مشكل حل شود

چون بود فكرت همه مشغول حال

ناید اندر ذهن تو فكر محال

این ها نشانه ی آن است كه این بزرگان هر كدام به درجه اى از شخصیت معنوی دست یافته اند. امّا منظور آن ها از فكر نكردن براى آزاد بودن چیست؟ چه چیزهایى نمى گذارد كه ما آزاد باشیم؟ ما یا نگران آینده ایم یا پشیمان از گذشته. حال اگر فقط خدا در صحنه ی زندگى ما حاضر باشد - آن طور كه امام الموحدینu مى فرمایند - آنچه آن بزرگان توصیه می کنند به صورتی کاربردی در اختیار ما قرار می گیرد و آزاد از گذشته و آینده، امور خود را به خدا واگذار می کنیم و نه نگران آینده خواهیم بود و نه پشیمان از گذشته. در این حال با این كه از فعالیت هایی که لازمه ی زندگی است دست برنمی داریم اسیر وَهمیات خود هم نمی شویم. حتی اگر برای پذیرایی از میهمانان میوه و شیرینی تهیه می کنیم، با این نیّت عمل نمی کنیم که بر میهمانان فخر و مباهات کنیم و به دنبال آن باشیم که آن ها متوجه بزرگی ما باشند. زیرا در آن صورت ما اسیر نظر مهمانانمان شده ایم و برده وار میوه و شیرینى خریده ایم، امّا اگر طبق وظیفه اى كه خدا در تكریم مهمان بر عهده ی ما گذاشته است، وسیله ی پذیرائی از میهمانان را خریدیم، آزادانه عمل كرده ایم. در چنین حالى به اندازه اى كه توان داریم در اكرام مهمان مى كوشیم، امّا هرگز نگران بى آبروشدن نزد او و خجالت كشیدن از او نیستیم. تنها دغدغه اى كه داریم انجام دادن فرمان خداست. این آزادى، ثمره ی رفیق بودن با خداست، و آن بردگى، تنفس مرگ آلودى است كه زیر سایه ی سنگین رقابت هاى دنیایى پدید آمده است.



مافوق غم ها و شادی ها

هر خانواده اى سعى مى كند فرزندانش را تربیت كند امّا همه ی آن ها به یك شكل و با یک انگیزه عمل نمى كنند. بعضى از خانواده ها از ترس این كه فرزندانشان آبروى آن ها را نبرند سعى در تربیت آن ها دارند و لذا اگر فرزندانشان آن طور که آن ها خواستند از آب در نیامدند شدیداً نگران و افسرده می شوند. امّا بعضى از خانواده ها در راستای انجام وظیفه ی الهى که به عهده شان هست، به تربیت فرزندانشان همّت مى گمارند و در نتیجه اگر فرزندانشان مطابق میل آن ها نشدند دیگر نگران نیستند، چون آن چه پیش آمده است را خواست خدا مى دانند، همان طور که فرزند حضرت نوحu آن نشد که حضرت نوحu می خواستند. مکرر عرض كرده ام: اگر ملاحظه می کنید حضرت امام خمینىرحمه الله تحت فشار حادثه هایى كه هر روز توسط ابرقدرت ها ایجاد مى شد، شكسته نمی شدند به خاطر آن بود كه ایشان با حادثه ها زندگى نمى كردند بلكه با خدا زندگى مى كردند. براین اساس اگر همین امروز براى ما خبر بیاورند كه ماشینتان را دزد برد، نباید خودمان را ببازیم چون می دانیم خداوند در همین حادثه هایِ زندگی، خود را به ما نشان می دهد. آیا اگر دفاع مقدسِ هشت ساله پیش نیامده بود تا این اندازه حضور حضرت حق را در عالم احساس می کردیم؟ با این دید است که عرض می کنم حادثه ها نباید ما را منفعل و متزلزل كنند. كسى كه با به دست آوردن یك ماشینِ جدید از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد و با از دست دادنش دچار غمى جانكاه مى گردد، زیر لگد حادثه ها له مى شود. یكى از عزیزان مى فرمود: «تا فوق غم و شادى نیستى، هنوز نیستى!» یعنی با خدا باشید تا فوق غم و شادى باشید. وقتى با خدا هستید عطا، عطاى خداست و با روبه روشدن با آن عطایا، شكر مى كنید، حِرمان هم حرمان خداست و با روبه روشدن با محرومیت ها صبر مى كنید و بدین ترتیب از غم و شادی آزاد مى گردید. به گفته ی مولوی:

هر كه او بسته غم و خنده بُوَد

او از این دو عاریت زنده بود

گر ز صندوقى به صندوقى رود

او سمایى نیست صندوقى بود

ذوق آزادى ندارد جانشان

هست صندوق صُوَر پندارشان

بعضى ها كلّ زندگى شان این طور است كه از یك صندوق درمى آیند و به صندوق دیگرى مى روند. از آن صندوق درمى آیند و به محفظه ی دیگرى وارد مى شوند و همیشه گرفتار صندوق حادثه ها هستند. اگر كسى از فرش شان تعریف كند، وارد صندوق خوشحالى مى شوند و اگر بفهمند كه فروشنده فریبشان داده و فرش را به آن ها گران فروخته است، وارد صندوق غم مى شوند. بدین ترتیب همه ی اطرافیان وسیله اى هستند تا آن ها را از این صندوق به آن صندوق ببرند. در صورتى كه اگر انسان آسمانى شود و پناه روح و جان خود را خدا بداند از این نوع فشارهای روحی راحت مى گردد. دیگر سایه ها در ذهن او حكومت نمى كنند كه با درهم پیچیده شدن سایه ها او هم درهم پیچیده شود، بلكه خدا بر او حكومت مى كند. آیا ندیده اید كه سایه های اشیاء بر روی زمین چقدر متغیّرند؟ سایه ی تعلّقات مادى نیز همین گونه اند.

به هر چیزى كه تعلّق خاطر داشته باشیم شیطان با همان تعلّق به ما فشار مى آورد. شیطان، عامل جهنم است و جهنم داراى آنچنان فشارى است كه قابل تحمّل نیست. در روز قیامت بعضى از انسان ها را داخل جهنم مى كنند و در آن را مى بندند. فشارى كه به اهل جهنم وارد مى شود قابل تشبیه با آب جوشى است كه در دیگ در تلاطم است، این جهنم چیزى جز باطن همین دنیا نیست. اهل جهنم به واسطه ی تعلقات دنیایى شان در همین دنیا، در قیامت در فشار به سر مى برند. اصولاً هركس كه به دنیا تعلّق خاطر دارد در جهنم است، و شرط آزادشدن از جهنم، آزادشدن از دنیاست و شرط آزادشدن از دنیا، بندگى خدا است و با خدا به سر بردن و آزادشدن از آن روحیه ای که گرفتار ارزش دادن به امور دنیا است. پس ابتدا انسان باید از خودش آزاد شود تا بتواند همه ی امور را به خدا بسپارد. وقتی ما از خودمان آزاد نشدیم و همه ی امور را به خودمان متصل کردیم و نه به خدا، عملاً خودمان دشمن خودمان شده ایم. به گفته ی مولوی:

نی به هندست ایمن و نِی در ختن

آنک خصم اوست سایه ی خویشتن



مشکل ما درونی است

ناخشنودی انسان، چیزی مستمر و پایان ناپذیر است، مشکل ما درونی است و آن را با خود به همه جا می بریم. اگر مشکل در خارجِ ما بود با تغییر اوضاع خارجی، حل می شد و ما آرام می گرفتیم. مشکلِ ما نداشتن فلان چیز و بهمان چیز نیست بلکه این سیری ناپذیری، نوعی گریز از خویشتن و ناتوانی در کنار آمدن با خود است. همه چیز به اصلاحِ درونمان بستگی دارد و در واقع ما با جمع آوری امکانات و اندوختن اموال، در صددیم مشکل اصلی را فراموش کنیم یا آن را به تاخیر و تعویق بیاندازیم.

مادام که از درون گرسنه ایم، هیچ چیز سیرمان نمی کند و هیچ چیز راضیمان نمی نماید. دشمن ما نفسانیت خودخواه و افزون طلبی است که در درونمان نشسته است و فقط با انس با خدا رفع می شود. مولوی در این باب می گوید:

لوح را اول بشوید بی وقوف

آنگهی بر وِی نویسد او حروف

انسان تا هنگامی كه در مَن مجازی است ، فیض انسانی را از خدا نمی گیرد.

خویش را عریان كن از جمله فضول

تركِ خود كن تا كند رحمت نزول

گر ببینی میل خود سوی سماء

پَرّ دولت برگشا همچون هما

گر ببینی میل خود سوی زمین

نوحه می كن هیچ منشین از حنین

عاقلان خود نوحه ها پیشین كنند

جاهلان آخر به سر برمی زنند

ز ابتدای كار آخر را ببین

تا نباشی تو پشیمان یَوْمِ دین

اگر به شما خبر دهند عارف بزرگى در شهر آمده است و آنچنان سخن می گوید که بر شما تأثیر شگرفی مى گذارد، مسلّم مایلید به خدمتش برسید و از او بهره ببرید. آیا عارفى بزرگ تر از امیرالمؤمنینu سراغ دارید؟ اكنون به محضر این عارف بزرگ رسیده ایم و الهی ترین سخنانی را که می شود در زیر آسمان بر زبان راند، برای ما فرموده اند، آیا راهی در زندگی جز این می شناسید که توصیه های آن حضرت را پیوسته به قلبتان تلقین كنید؟ حضرت مى فرمایند: «و اَلْجِئ نَفْسَكَ فى اُمُورِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ فَانَّكَ تُلْجِئُها اِلَى كَهْفٍ حَریزٍ وَ مانِعٍ عَزیزٍ» همه ی جانت را در همه ی امور به خدا بسپار كه به پناهگاهى مطمئن و شكست ناپذیر سپرده اى.

اگر به توصیه ی فوق عمل کنیم بیش از پیش حضور حق را در امور عالم می یابیم و به آن یقینی که همه به دنبال آن هستیم نزدیک می شویم و این عالی ترین برکتی است که در دل عمل به این توصیه، نصیب انسان می شود. مشکل اینجا است که ما در همان لحظه كه مى گوییم: «فقط خدا»، جهت رفع خواسته هایمان هزار حساب برای غیرخدا باز كرده ایم، با زبان مى گوییم: خدایا نجاتمان بده، امّا در دل به صد ستونِ نجاتِ دیگر امید بسته ایم. آیا در این حال به خدا رجوع کرده ایم تا خدا را به صورتی فعّال در صحنه ها بیابیم؟ مَثل ما در رابطه با خدا مَثل كسى است كه از روى طمع با دیگران معاشرت مى كند تا شاید روزى، روزگارى به دردش بخورند و گره از مشكلاتش بگشایند، یک گوشه ای هم از اموراتمان برای خدا می گذاریم، در حالی که خدا در گوشه ای از امور این عالم نیست پس عملاً بدون توجه به خدا عمل کرده ایم. اگر صحبت هاى دو نفر را بشنوید كه به طرف شما مى آیند و یكى از آن ها به دیگرى مى گوید: «برویم به فلانى سلام كنیم شاید روزگارى به دردمان بخورد!» بعد به طرف شما بیایند و بگویند: «ما مخلص شما هستیم و فقط به قصد دیدار شما آمده ایم...» آیا از دورویى آن ها ناراحت نمى شوید؟ و از این كه دل آن ها با زبانشان یكى نیست از ایشان متنفّر نمى گردید؟ موفقیت اولیای خدا - که خداوند همه ی امورشان را به عهده گرفته- به جهت آن است که با خدا این طور عمل نمى كنند، تمام وجودشان را به او مى سپارند و او هم اراده های آن ها را در راستای اراده ی خودش قرار می دهد و به هر آن چه می خواهند می رسند تا آن جایی که خداوند در حدیث قدسی می فرماید: «عَبْدى اطِعْنِى حَتَّى اجْعَلَكَ مِثْلى فَانّى اقُولُ كُنْ فَیَكُون، فَانْتَ تَقُول كُنْ فَیَكُون»[143] ای بنده ی من؛ مرا فرمان بر تا تو را همانند خود سازم. من به هرچیز بگویم بشو! می شود، تو آنچنان می گردی که به هرچه بگویی بشو! می شود. این طوری خداوند امور چنین بندگانی را به عهده می گیرد.




[143] - منهاج البراعه في شرح نهج البلاغه (خوئى)، ج 15، ص 361.

توصيه ای برای وحدت اراده ی عبد با ربّ

برای دست یابی به این مقام تنها راه، همان راهی است كه حضرت به فرزندشان توصیه کردند. در حدیث قدسی دیگری به نام حدیث قرب نوافل آمده است: «مَا زَالَ الْعَبْدُ یَتَقَرَّبُ إِلَیَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّى أُحِبَّهُ فَكُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ وَ یَدَهُ الَّتِی یَبْطِشُ بِهَا»[144] همواره بنده با انجام نوافل به من نزدیك می شود تا آن که به او علاقه مند می گردم پس من گوش او می شوم كه با آن می شنود و دیده اش می گردم كه با آن می بیند و دستش می شوم كه با آن عمل می كند.

این همان وحدتی است كه میان بنده و خدا پدید می آید و تفاوت ها، جز در عبودیت و ربوبیت ذاتی از میان می رود. این گونه است كه هر آن چه از بنده صادر می شود از خدا و به اراده ی اوست و شخص، ذات و وجودش را به خداوند تفویض می كند و عمل او عمل خدا می شود و خدا از راه او در كائنات تصرف می كند. این همان مقام وحدتی است كه خداوند در آیه ی 17 سوره ی انفال برای خود و پیامبرf اثبات می كند و می فرماید: «ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى »؛ ای پیامبر تو تیر نیانداختی زمانی كه تیر انداختی بلكه این خداوند است كه تیر انداخت. در این حالت همه ی آن چه به نام امكان شناخته می شود از بنده سلب و زایل می گردد و بنده به صفات حضرت حق متصف می گردد.

امام صادق(ع) این ترقی ذاتی، از امكان به وجوب را این گونه تعبیر می كنند كه: «العبودیةُ جوهرةٌ كُنْهُهَا الرُّ بُوبیّة؛ ما فَقَد فِی الْعبودیة وَجَدَ فِی الرّبوبیة»؛[145] عبودیت و بندگیِ حق، جوهری است كه كُنْه و حقیقت آن ربوبیت است. آن چه انسان در عبودیت از دست می دهد در ربوبیت به دست می آورد. آری كسی كه به فقر ذاتی خویش در مقام عبودیت اقرار می كند به غنای ربوبیت می رسد.

در حدیث قدسی داریم: «یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا غَنِیٌّ لَا أَفْتَقِرُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ غَنِیّاً لَا تَفْتَقِرُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا حَیٌّ لَا أَمُوتُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ حَیّاً لَا تَمُوتُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْ ءِ كُنْ فَیَكُونُ* أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ تَقُولُ لِشَیْ ءٍ كُنْ فَیَكُونُ»[146] ای فرزند آدم ! من بی نیازی هستم كه هیچ گاه نیازمند نمی شوم ؛ مرا اطاعت نما در آنچه تو را امر كرده ام ، تا درنتیجه تو را بی نیازی قرار دهم كه نیازمند نشوی . ای فرزند آدم ! من زنده ای هستم كه هیچ گاه نمی میرم ؛ مرا اطاعت كن در آنچه تو را امر كرده ام ، تا در نتیجه تو را زنده ای قرار دهم كه نمیری . ای فرزند آدم ! من به چیزها می گویم : بشو، می شود؛ مرا اطاعت كن در آنچه تو را امر كرده ام ، تا در نتیجه تو را قرار دهم به طوری كه به چیزها بگوئی بشو، پس می شود. ملاحظه کنید توصیه ی امام الموحدین(ع) تا کجاها را نشانه رفته است.




[144] - منهاج البراعة في شرح نهج البلاغه (خوئى)، ج 21، ص 505.
[145] - مصباح الشريعة، ترجمه ی عبد الرزاق گيلانى، ص 597.
[146] -عدّه الدّاعي ، طبع سنگي ، ص 233.

آينه های خدانما

جناب حافظ رجب بُرْسی در «مَشارق أنوار الیقین» در حدیث قدسی آورده که: «وَرَدَ فِی الْحَدِیثِ الْقُدْسِیِّ: إنَّ لِلَّهِ عِبَادًا أَطَاعُوهُ فِیْمَا أَرَادَ، فَأَطَاعَهُمْ فِیمَا أَرَادُوا؛ یَقُولُونَ لِلشَّیْءِ: كُنْ فَیَكُونُ»[147] حقّاً برای خدا بندگانی است كه او را در آنچه بخواهد اطاعت می كنند، پس خدا نیز آن ها را در آنچه بخواهند اطاعت می كند؛ آن ها به چیزهائی كه بخواهند تحقّق پیدا كند می گویند: بشو پس می شود.

بندگان مخلَص خدا به هیچ وجه برای خود علم و حیات و قدرتی نمی بینند، چون اینان قدم راستین در مجاهده ی با نفس امّاره نهاده و از نفس گذشته اند و به مقام معرفت نفس و در نتیجه به ملازم آن یعنی به مقام معرفت خداوند تبارك و تعالی رسیده اند و تمام شراشر وجودشان از لوث كدورت های شیطانی پاك و مطهّر گشته و از رذائل اخلاقی یكسره بیرون رفته اند و جز ذات حضرت احدیّت و رضای او مقصد و مقصودی نداشته و خیمه و خرگاه خود را از دنیا و مافیها و از آخرت و مافیها، یعنی از تمام لذائذ دو جهان برون زده اند و جز تحصیل مقام قرب معنوی و خلوص راهی را نپیموده اند، برای آن ها اراده و خواهشی غیر از اراده و اختیار خدا نیست .آن ها در تمام عوالم، ظهورات و تجلّیات حقّ را ملاحظه نموده، و در مقام شهودِ اراده و اختیار خدا، غیر از «وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّه »[148] را لمس و مسّ نكرده اند. وجود آنان آئینه ی خدانما شده و تمام مراتب خودنمائی را به خاك نسیان مدفون ساخته اند.

قدرت و علم و حیات خود را مندكّ و فانی در قدرت و علم و حیات خدا نموده و به هیچ وجه برای خود حیات و علم و قدرتی نمی بینند. و خداوند «جلّ و عزّ» را یگانه مصدر حیات و علم و قدرت دیده و در مقابل ذات لایتناهی و أزلی و أبدی و سرمدی او، سفره ی خود را به كلّی جمع نموده و از انتساب این صفات به خود با توبه و اعتذار و خجلت و شرمندگی مواجه اند و از خودیّت برون آمده و به حقّ پیوسته اند. آنان عالَم اعتبارات را جز سرابی نمی پندارند و غیر از اصالت حقّ در تمام عوالم وجود، اصلی را پای بند نیستند.

حضرت باقر (ع) می فرمایند: در كتاب توراتِ اصلی كه تحریف نشده است چنین وارد است: «إنَّ مُوسَی سَأَلَ رَبَّهُ، فَقَالَ: یَا رَبِّ! أَ قَرِیبٌ أَنْتَ مِنِّی فَأُنَاجِیَكَ؟ أَمْ بَعِیدٌ فَأُنَادِیَكَ؟ فَأَوْحَی اللَهُ عَزَّوَجَلَّ إلَیْهِ: یَا مُوسَی أَنَا جَلِیسُ مَنْ ذَكَرَنِی» حضرت موسی(ع) از پروردگارش سؤال كرد و گفت: ای پروردگار من ! آیا تو به من نزدیك هستی كه با تو به طور نَجوی و آهسته سخن گویم، یا دور هستی كه با تو به طور ندا و فریاد گفتگو كنم؟ خداوند عزّوجلّ به سوی او وحی فرستاد: ای موسی ! من همنشین کسی هستم كه یاد من كند. «فَقَالَ مُوسَی: فَمَنْ فِی سِتْرِكَ یَوْمَ لَا سِتْرَ إلَّا سِتْرُكَ؟ فَقَالَ: الَّذِینَ یَذْكُرُونَنِی فَأَذْكُرُهُمْ، وَ یَتَحَآبُّونَ فِیَّ فَأُحِبُّهُمْ؛ فَأُولَـئِكَ الَّذِینَ إذَا أَرَدْتُ أَنْ أُصِیبَ أَهْلَ الارْضِ بِسُوءٍ، ذَكَرْتُهُمْ؛ فَدَفَعْتُ عَنْهُمْ بِهِمْ»[149] حضرت موسی عرض كرد: در پناه و امان تو كیست، در آن روزی كه پناه و امانی غیر از امان و پناه تو نیست؟ خداوند وحی فرستاد كه: آن كسانی كه مرا یاد می كنند پس من هم آن ها را در آن شرایط یاد می كنم ؛ و برای میل و تقرّب به من با یكدیگر، اساس دوستی و محبّت برقرار می نمایند، پس من هم به آن ها محبّت می ورزم. ایشان كسانی هستند كه چون من بخواهم مردمِ روی زمین را به جهت كارهای ناپسندشان عذاب كنم همین كه آن ها را به یاد می آورم از عذاب مردم صرف نظر می كنم. راستی چنین مقامی جز در راستای همان توصیه ای است که حضرت فرمودند: «خود را در همه ی امور به خدا بسپار که پناهگاهی مطمئن و نگهبانی شکوهمند است»؟




[147] - شيخ حر عاملى، محمد بن حسن ، الجواهر السنيه في الأحاديث القدسيه (كليات حديث قدسى)، ص 709.
[148] - یعنی نمی خواهید مگر آن چه خدا می خواهد. (سوره ی انسان، آیه ی 30)
[149] - اصول كافي، ج 2، ص 496.

وسعت انسان تا کجا!

صاحب «عُدّه الدّاعی» از رسول اكرمf روایت كرده است كه: «قَالَ اللَهُ سُبْحَانَهُ: إذَا عَلِمْتُ أَنَّ الْغَالِبَ عَلَی عَبْدِیَ الاِشْتِغَالُ بِی نَقَلْتُ شَهْوَتَهُ فِی مَسْأَلَتِی وَ مُنَاجَاتِی ؛ فَإذَا كَانَ عَبْدِی كَذَلِكَ فَأَرَادَ أَنْ یَسْهُو حُلْتُ بَیْنَهُ وَ بَیْنَ أَنْ یَسْهُو.أُولَـئِكَ أَوْلِیَآئِی حَقًّا؛ أُولَـئِكَ الابْطَالُ حَقًّا؛ أُولَـئِكَ الَّذِینَ إذَا أَرَدْتُ أَنْ أَهْلِكَ الارْضِ عُقُوبَةً، زَوَیْتُهَا عَنْهُمْ مِنْ أَجْلِ أُولَـئِكَ الابْطَالِ.»[150] خداوند سبحانه می فرماید: زمانی كه از اندیشه و افكار بنده ی خودم چنین بدانم كه آنچه بر او غالب است مشغول بودن با من است، میل و خواست او را به دعا و مناجات با خودم بر می گردانم. و در این صورت كه بنده ی من چنین شود، اگر أحیاناً بخواهد سهو كند و خطائی از او سر زند، خودم بین او و بین آن اراده حائل می گردم، و مانع از چنین اراده ای می شوم. حقّاً ایشان اند اولیای من ؛ حقّاً ایشان اند شجاعان و شیران بیشه ی معرفت؛ ایشان اند كسانی كه چون بخواهم به عقوبت، اهل زمین را هلاك گردانم، به خاطر این شجاعان عذاب را از مردم دور می نمایم .

ملاحظه کنید وقتی انسان به جایی برسد که همه ی امور خود را به خدا بسپارد و یاد حضرت حق بر روح و روان او غالب آید، چگونه تا این اندازه وسعت می یابد که موجب امنیت سایر مردمی می شود که باید هلاک شوند.

در حدیث قدسی داریم که خداوند می فرماید: «أَیُّمَا عَبْدٍ اطَّلَعْتُ عَلَی قَلْبِهِ فَرَأَیْتُ الْغَالِبَ عَلَیْهِ التَّمَسُّكَ بِذِكْرِی، تَوَلَّیْتُ سِیَاسَتَهُ وَ كُنْتُ جَلِیسَهُ وَ مُحَادِثَهُ وَ أَنِیسَهُ»[151] چون من بر دل و اندیشه ی بنده ی خودم مطّلع گردم و ببینم كه آنچه بر او غلبه دارد تمسّك به ذكر و یاد من است، من خود به شخصه زمام تدبیر امور او را به دست می گیرم و متولّی انجام مهمّات او می شوم ؛ و من خودم همنشین و همزبان و هم صحبت و انیس او خواهم بود.

این همان معنای فانی شدن از خود و باقی شدن به حق است، چون چنین بنده ای همه ی امور خود را و نتیجه ی کار را به خدا سپرده و تنها به وظیفه ی خود عمل می کند.

و نیز در حدیث قدسی داریم که خداوند فرمود: «یَا دَاوُدُ! ذِكْرِی لِلذَّاكِرِینَ، وَ جَنَّتِی لِلْمُطِیعِینَ، وَ حُبِّی لِلْمُشْتَاقِینَ؛ وَ أَنَا خَآصَّةٌ لِلْمُحِبِّینَ»[152] ای داود! یاد من برای كسانی است كه مرا یاد می كنند؛ و بهشت من برای كسانی است كه مرا اطاعت می كنند، و محبّت من نسبت به كسانی است كه به زیارت و لقای من اشتیاق دارند؛ من صرفاً اختصاص به محبّان خودم دارم.

بنده در آن حال در شرایطی خود را قرار داده که همه ی امور خود را به خدا واگذار کرده و در این راستا دائماً نظر به خدا دارد و مطیع فرمان حضرت حق است و مشتاق رضایت اوست.

همه ی این روایات نشان می دهد كه خداوند در تمام امور، كفیل و وكیلِ کسی است که همه ی امور خود را به خدا واگذار کرده، در این صورت زنده است به حیات خداوند عزّوجلّ و باقی است به بقاء آن ذات متعال. آیا روشن شد چرا حضرت به فرزند خود توصیه می کنند: «وَ اَلْجِئْ نَفْسَكَ فى اُموُرِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ فَإنَّكَ تُلْجِئُها اِلى كَهْفٍ حَریزٍ وَ مانِعٍ عَزیزٍ» فرزندم! نفس خود را در همه ی امور به پروردگارت واگذار كه با این كار خود را به پناهگاهى استوار و مدافعى بسیار قدرتمند سپرده اى؟

اگر اولیاى خدا در كارهایشان، به ابزارها رجوع مى كنند نه به خاطر آن است كه برای ابزارها تأثیر استقلالی قائل اند بلكه به خاطر آن است كه خداوند اراده ی خود را از طریق این وسایل جاری می کند و به همین جهت در همه ی امور به خدا و تأثیر اراده ی او نظر دارند و تنها در بعضی موارد خداوند ماورای ابزارها اراده ی خود را ظاهر می نماید. درست است كه انسان آب مى خورد تا سیراب شود امّا این خداست كه سقایتش را در آب قرار داده است، او ساقی است، همین آب، بعضى ها را خفه مى كند یا در پاره اى موارد باعث بیمارى مى گردد. در ذیل اراده ی الهی است كه ما آب مى خوریم و در سلامت به سر مى بریم.




[150] - عدّة الدّاعي، ص 184.
[151] - عدة الداعي و نجاح الساعي، ص: 249.
[152] - عده الداعي و نجاح الساعي، ص 252.

وقتی انسان ها بيدار شوند

درباره ی درمان طبیعى كتابى را مطالعه می کردم که در تحقیقی از یك پزشك آورده بود: گوسفندهایى را كه در یك جا مى بندند تا فربه شوند، سلامت لازم را ندارند بعد این مثال عامیانه را آورده بود كه چطور آدمى اگر مدتی یك جا بنشیند و چاق شود، مریض است، همان طور گوسفندانى را كه در یك جا ببندند تا فقط فربه شوند هم به این معنا سلامت لازم را ندارند. چون گوشت هاى آن ها رابطه ی مستقیمى با تدبیر نَفْس آن ها ندارد و چون آن بدن و آن گوشت ها با نفس آن حیوان رابطه ای فعّال ندارند با حضرت حَىّ ای که شایسته ی ارتباط است رابطه ی در خور ندارند.

انسان ها باید بیدار شوند تا ملاحظه کنند كه هیچ وسیله اى به خودی خود كارساز نیست مگر به اذن خدا و با اراده ای که خداوند در استفاده از آن ابزارها کرده است. خداست كه ما را سیراب مى كند، منتهى از طریق آب و خداست كه ما را نجات مى دهد، منتهى از طریق امامu، فقط خداست كه خداست و ابزارها بدون هیچ گونه استقلالى در دست خدا هستند، چرا كه وجود هر چیز را خدا داده است. به عنوان مثال وجود آب را خدا داده است. حال هرچند كه آب به خودى خود، تر است، امّا از آنجا كه همه ی وجودِ آب از خداوند است دیگر چیزى براى آب باقى نمى ماند كه بگوییم ترى آب از خودش است. یعنى وقتى به اصطلاح فلاسفه چیزى در «وجود»، استقلال نداشته باشد چطور مى تواند در «خاصیت»، استقلال داشته باشد؟ پس باید به كلام حضرت توجّه كامل داشت كه مى فرمایند: همه چیز را به خدا بسپار. «فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ»: زیرا حقیقتاً بخشیدن و محروم كردن به دست خداوند است.

اگر برای عزیزان در رابطه با سخن و توصیه های حضرت شبهه و اشكالى پیش مى آید مواظب باشید كلام حضرت را رد نكنید، سعى كنید اشكالتان را برطرف كنید. اگر هنگام شب كسى بگوید: «الآن شب نیست چون همه چیز به وضوح پیدا است» ما كه نباید شب بودن را ندیده بگیریم و بگوییم روز است، بلكه مى گردیم تا علت روشن بودن اطاق را در شب پیدا كنیم و در نتیجه متوجه چراغ مى شویم، نه اینكه منكر شب بودنِ شب باشیم. واقعیت آن چیزى است كه امام فرموده اند. آرى همه چیز به دست خداست و ما هیچ كاره ایم. این ما نیستیم كه در مبارزه پیروز مى شویم و این ما نیستیم كه مشكلاتمان را حل مى كنیم و این به معنى پذیرفتن جبر هم نیست چون ما مى توانیم خودمان را به پروردگارمان بسپاریم و با عمل كردن به دستورات پروردگارمان وظیفه مان را نسبت به او انجام دهیم و آنگاه خود را به پناهگاهى محكم و شكست ناپذیر سپرده ایم، و بعد از مدتى متوجه مى شویم كه آن زمان كه تماماً به خدا رجوع نداشتیم و چیزى غیرخدا را منشأ اثر مى دانستیم چگونه بى پناه و سرگردان بودیم.

خوشا به حال آن ها كه همواره به حقّ مشغولند و در پیشگاه او به او نظر دارند و هر چیز را آینه ی نمایش او مى بینند و در همه چیز او را پیدا کرده اند. گفت:

آن مه که هست گردون، گردان و بی قرارش

و آن جا که هست این جا وین عقل مستعارش

هرلحظه اختیاری نو نو دهد به جان ها

وین اختیارها را بشکسته اختیارش

من جسم و جان ندانم، من این و آن ندانم

من در جهان ندانم جز چشم پر خمارش[153]

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[153] - غزلیات شمس، شماره ی 1265.

جلسه نهم اخلاص و نتايج آن

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ، وَ اَكْثِرِ الاْسْتِخارَةَ وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتى وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا فَاِنَّ خَیْرَ القَولِ ما نَفَعَ. وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ، وَ لایُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.»

و همه چیز را تنها از خداوند طلب کن، زیرا عطاكردن و محروم نگه داشتن همه و همه به دست اوست. تا می توانی از خدا طلب خیر بکن. تلاش کن توصیه ی مرا نیك دریابی و از آن روی برنتابی، زیرا كه بهترین سخن آن است كه سودمند باشد. و بدان علمی كه به کار نیاید مفید نیست و دانشی كه به حقیقت روى ندارد و به حق راه ننماید، شایسته ی آموختن نمی باشد.

حتماً توجه دارید که این توصیه ها از امام معصوم صادر شده، توصیه هایی که حاصل یک عمر تجربه و تدبّر در امور عالم است ،آن هم با چشم حقیقت بین آن حضرت و راهی است تا انسان از عمرش بیشترین بهره را برگیرد. توصیه های زنده موجب می شود تا انسان ها دغدغه ی بهترزیستن و زیبازیستن را به عالی ترین شکل عملیاتی کنند.

کسی این توصیه ها را می کند که به اقرار دوست و دشمن زندگی اش زیباترین اثر هنری روزگار است. چنان این تابلو را آفرید که جای هیچ دست کاریِ دیگری در آن وجود ندارد، به قدری آن حضرت زندگی خود را زیبا نمایان نمود که مسلّم هرگز افسوس نمی خورند که ای کاش این قسمت آن را عوض می کرد. امام الموحدین(ع) با چنین شخصیتی در این نامه به فرزندشان براساس بصیرت و تجربه های خود توصیه هایی دارند که اگر حقیقتاً جایگاه آن توصیه ها شناخته شود نه تنها موضع مان نسبت به آن موضع گیری بسیار حساس خواهد شد بلکه با عمل به آن توصیه ها تمام ابهام هائی که در زندگی با آن روبه رو هستیم برطرف می گردد.

حضرت در این نامه اراده کرده اند تا فرزندشان، پله هایى را كه با گذر طولانى عمر طى مى شود، بدون طی آن مدت طولانی، طى شود و تا آن جا جلو رود که راه های ناگشوده را تجربه نماید. در واقع حضرت می خواهند بفرمایند بیا این پله هایى را كه من رفتم بگیر و بقیه را طی کن تا نخواهی از اول شروع کنی تا از ادامه ی بقیه ی راه باز نمانى. اصطلاحاً مى گویند: نصیحت یعنى میان بُرزدن براى رسیدن به مقصد. اگر نصیحت شونده جدّى باشد عملاً مسیر را میان بُر زده، به همین جهت می فرمایند: «وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا» تلاش کن آن را خوب دریابی و از آن روی بر متابی و این مهمّ محقق نمی شود مگر آن که آن توصیه ها را درونی کنی و خود را در حدّ حوائج جسمانی متوقف ننمایی و فرصت های رسیدن به راه های ناگشوده را از دست ندهی. اگر از توصیه های حضرت سرسری نگذریم به حرکتی حیرت انگیز درونی می رسیم که حقیقت همه ی عالم به صورتی خلاصه شده در برابر ما قرار می گیرد.

ملاحظه فرمودید که حضرت محور فوق العاده ارزشمندی را در رویکرد به امور باز کردند و فرمودند: «فَأَصْلِحْ مَثْواكَ...»: فرزندم قیامت و جایگاه اصلی خود را اصلاح كن و آخرت خود را به دنیایت مفروش. آنچه نمى دانى مگو و راهى كه نمى شناسى مپوى. امر به معروف كن تا اهل معروف باشى و نهى از منكر كن تا از اهل منكر جدا شوى. در راه دین دارى آنچه توان دارى به نهایت انجام ده و در راه دین دارى نگران ملامتِ ملامت گران مباش، و بالاخره در راه دین دارى از صحنه هاى خطر مهراس. وقتى مطمئن شدى كه راه، راه دین است، در گرداب هاى به ظاهر تهدیدكننده، خود را رها كن و نفس خود را بر سختى ها عادت بده، و در راه حق، خُلقى صبور داشته باش و در همه ی راه ها به خدا پناه ببر، و نیّتت را خالص كن و همه چیز را فقط از خدا بخواه، نه از دیگران.

فرمودند: «وَ اَلْجِى ءْ نَفْسَكَ فى اُمُورِكَ كُلِّها اِلى اِلهِكَ» و خود را در همه ی امور به خدایت بسپار. «فَاِنَّكَ تُلْجِئُها اِلى كَهْفٍ حَریزٍ وَ مانِعٍ عَزیزٍ» زیرا كه اگر كارهایت را به خدایت واگذارى خود را به پناهگاه و دِژى محكم و بدون شكست و شکوهمند سپرده ای. و بعد از این نكات است كه فرمودند: «وَ اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» و همه چیز را فقط از خدا بخواه، زیرا «فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ» عطا و بخشش از یک طرف و حرمان و نبخشیدن از طرف دیگر، تنها به دست اوست. این توصیه یک نوع اعتماد به خدا را در انسان به وجود می آورد که آن منطقی ترین اعتمادی است که هر کس باید در آن وارد شود تا در محرومیت ها نیز چندان گرفتار سرکوب درون نشود، حضرت در جای دیگر می فرمایند: «حُسْنُ تَوَكُّلِ الْعَبْدِ عَلَى اللَّهِ عَلَى قَدْرِ ثِقَتِهِ بِه »[154] نیكوئى توكل بنده بر خدا به قدر اعتماد اوست بر خدا. و از طریق این توصیه به فرزندشان آن اعتمادی که موجب بهترین توکل ها می شود به دست می آید.




[154] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 196.

سير قلب به سوی حقيقت

این را باید زیاد تكرار كرد تا قلب نسبت به آن ادب شود؛ و همواره متوجه باشد عطا و حرمان به دست خداوند است. قلب وقتی ادب شد به راحتی می تواند حقیقت را ازمجاز تشخیص دهد، این كه مثلاً رنگ این پرده زرد است حقیقتى نیست که ما موظف باشیم روح خود را بر آن متمرکز کنیم ولی مواظب هستیم تا قلب را براى درك حقایق و سنت هایی که در این عالم جاری است ادب نماییم تا بتوانیم روح خود را متوجه حقایق بگردانیم. جملات و سخنان امامان معصومh حقیقت محض است. قلب باید آن حقیقت را از درون این سخنان كشف كند و بفهمد این جملات به چه چیز اشاره دارند. این کار مشروط بر آن است که قلب راه بیفتد و اگر خواستید قلبتان راه بیفتد باید مدام برایش جملات امامان معصومh را که متذکر حقیقت است، تكرار و تفهیم كنید، مثل این که اگر بخواهیم در رشته ی دومیدانی راه بیفتیم باید دائماً خود را در دویدن رشد دهیم. حضرت می فرمایند: «فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ» حقیقت این است که بخشیدن و نبخشیدن و داشتن و نداشتن به دست خدا است. اگر انسان بتواند این را به قلب اش برساند ابزار مهمی که شیطان با آن انسان را وسوسه می کند از دست شیطان گرفته ایم و رویکرد انسان نسبت به کار و فعالیت رویکرد مقدسی می شود که انگیزه های شیطانی در آن نفوذ ندارد. سخن امیرالمؤمنین(ع) راه کاری است که با ورود در آن به خوبی خودتان مى توانید حیله هاى شیطان را خنثى كنید. در آن صورت در آغوش خدایى بندگى خواهید نمود كه از شما انجام وظیفه مى خواهد و خودش مى داند مصلحت شما در داشتنِ چه چیز و نداشتن چه چیز است، چون رسیده اید به این حقیقت که پروردگار شما که می خواهد شما را بپروراند می داند چه چیزی به شما بدهد و چه چیزی ندهد، با چنین پروردگاری تقاضای خود را در میان بگذارید که در واقع مسیر پرورش یافتن خود را هموار کرده اید و از این طریق خلوصِ در طلب به میان می آید و این که حضرت می فرمایند: «وَ اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» تقاضاهایت را از همه ی جهات با خدا در میان بگذار، همان خدایی که به عنوان پروردگار تو می داند کجا بدهد و کجا ندهد و چقدر بدهد و چه اندازه ندهد. در چنین فضایی اگر انسان مطمئن شود و یقین پیدا كند که وقتى پایش را روى دریا بگذارد خداوندی که همه چیز به دست اوست او را نگه می دارد، خداوند او را بر روى آب نگه می دارد و از این هم بالاتر اگر به آن درجه از یقین برسد که خداوند او را در هوا نگه می دارد، خداوند او را در هوا نگه می دارند. بر این اساس مشكل ما در عدم «یقین» است به این که تماماً عطا و حرمان در دست خدا است در حالی که «یقین» خود به تنهایی علت است و این كه شنیده اید مثلاً فلان عارف با یك اراده چشمه اى در سنگ ایجاد مى كند، براى این است كه اراده اش عین یقین به خداوند شده. او مطمئن است كه با این اراده، حق آن چشمه را ایجاد مى كند، همین اطمینانش علت است، معلولش وجود همان چشمه است. باید به این نکته رسید که خدا است که همه چیز را آن طور که شایسته است حفظ مى كند. گفت:

گر نگه دار من آن است که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

به قول بابا طاهر:

شبِ تاریک و سنگستون و مُو مَست

قدح از دست مُو افتاد و نشکست

نگهدارنده اش نیکو نگه داشت

وگرنه صد قدح نفتادهِ بشکست



يقين و خلوص عامل ايجاد مطلوب

امام(ع) به فرزندشان مى فرمایند: «اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» همه چیز را فقط از خدا بخواه. در آن صورت اگر مطلوب شما یک مطلوب مفید است، خداوند از دادن آن دریغ نمی کند و اگر هم مفید نیست، آن خواسته ای از شما برآورده نشده که به نفع شما نبوده است. ولی اگر از نفس امّاره خود پیروی کردیم و خواستیم میل نفس امّاره را برآورده کنیم، خواست ما شیطانی می شود و حتماً موجب هلاکت ما است، در حالی که در ذیل توصیه ی حضرت امام الموحدین(ع) خواست ما تبدیل می شود به خواست خدا و از آنجایی که برای خداوند خلق كردن همان اراده کردن است، اگر خواست ما همان خواست خدا شد اگر چیزی را بخواهیم و اراده کنیم، ایجاد می شود.

اگر حقیقتاً هرچه انسان می خواهد از خدا بخواهد، همان خواستن اش علت تحقق مطلوبش می گردد. همان طور که اگر بنده بگویم یك پرتقال در ذهنتان بیاورید بدون هر مقدمه ای می توانید این کار را بکنید و خواستن شما علت ایجاد پرتقال در ذهن شما می شود، خواستن خدا نیز به همین صورت است که اراده اش علت ایجاد مخلوقات است، نیاز به مقدمات و مواد اولیه ندارد. مقام خواستن حضرت حق همان مقام ایجاد است و اگر كسى به مقامى برسد كه فقط از خدا بخواهد، خود خواستنش از خدا، علت آن چیزى است كه مى خواهد. چون اراده خدا مى شود اراده او و او از كسى مى خواهد که «إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ» چون چیزی را اراده کرد که موجود شود، همین کافی است که بگوید، بشو و می شود. از خدا خواستن و مطابق اراده ی الهی خواستن چنین توانایی به انسان می دهد. حتماً داستان جناب عاصف بن برخیا را شنیده اید که جهت آوردن تخت ملکه ی سبأ به حضرت سلیمانu عرض کرد: «أنَا اتِیكَ بِهِ قَبْلَ انْ یَرْتَدَّ الَیْكَ طَرْفُكَ »[155] اى سلیمان! من آن تخت را براى شما قبل از آن كه چشم برهم زنى، مى آورم؛ یعنى قبل از گذشت هر لحظه از زمان. اگر انسانى تزكیه كرد و به وحدت رسید و تنها همه چیز را از خدا خواست، به اراده ی نافذ الهی آنچه را اراده کند محقق می شود. اگر با حضور در چنین عقیده و عملی مطمئن باشید كه وقتى در آتش رفتید خدا شما را حفظ مى كند، خودِ اطمینانت به خدا در این مورد مساوى است با اراده خدا در خاموش كردن گرماى آتش. دو تا چیز نیست كه یكى اطمینان به خدا باشد و یكى خاموش شدن آتش، بلكه همان اطمینان به خدا، علت خاموش شدن آتش است.

مى گویند اگر «قل هو اللّه احد» بخوانى، هر اراده اى كه بكنى برآورده مى شود، چون در ذکر «قل هو اللّه احد» نظر دارید به احدیت حضرت حق و این که هیچ چیزی در کنار احدیت او مطرح نیست که بخواهد منشأ اثر باشد. «احد» یعنى یكى كه دو ندارد، دویى برایش فرض نمى شود. اگر خدا باشد، تو هم باشى، خدا «احد» نیست. «احد» یعنى فقط «او» هست. پس انانیتی از ما نمی ماند که بخواهد در عرض اراده ی خداوند اراده ای داشته باشد.

انسان با به کاربردن توصیه حضرت ارتقاء وجودی پیدا می کند و حق را در همه چیز می یابد، ذات گسترده ای را می نگرد که همه ی مخلوقات به او هستند و تنها از او می خواهد، چون همه را به او می بینند. اگر انسان حقیقتاً به این برسد که او «اَحد» است و از این منظر از او همه چیز را بخواهد، آیا همه چیز به نور حق در اختیار او نیست؟ مشكل آن است كه ما «احد» نمى گوییم و نمی پذیریم تنها از او بخواهیم.

از جهت دیگر در راستای آن که باید همه چیز را از خدا بخواهیم داریم که نظر به واسطه ی فیض یعنی امام زمانg داشته باشیم، زیرا «جان» شما و حقیقت هر انسان که همان فطرت بالفعل باشد، ائمهh می باشند، یعنی انسان هاى كامل. مَثَل ما و ائمهh مَثَل نم و آب است. آب، جانِ نم و اصلِ نم است. اگر نم خود را به آب نزدیك كند نم بودن خود را بیشتر كرده است. حالا اگر شما به ائمهh دعا كنید، به حقیقتِ «جان» خودتان دعا کرده اید و به آن حقیقت رجوع نموده اید. اگر می گوئید: خدایا درود تو بر پیامبرf و اهل بیت پاكش باشد، درود او را بر حقیقت جانِ خودتان برگردانده اید، از این جهت هركس بر اهل بیتh صلوات بفرستد حقیقت جان خود را در معرض انوار و الطاف الهی قرار داده و از طریق آنانی که واسطه ی فیض الهی اند، برکات الهی را به جان خود برگردانده و به این معنا خودش را به حقیقت اصیل خود متصل کرده است. چون خودِ برین هر انسانی انسان های کامل یعنی اهل بیتh هستند. آیا در این رابطه می توانید بین حقیقت خود و اهل البیتh دوگانگی پیدا کنید؟ همان طور که وقتى مى گوئید او «احد» است یعنى موجود دیگری در عرض خدا نیست، بلکه حضرت حق را اصل و حقیقت وجودی خود می یابید، بر همین قیاس وقتى هم كه صلوات مى فرستید نظر به حقیقت انسانی خود دارید بدون آن که دوگانگی در میان باشد و به همین جهت برکات آن صلوات از طریق انسان های کامل به جنبه ی انسانی شما برمی گردد. حال باید برای کسب انسانیت خود تماماً به انسان های کامل رجوع داشت همان طور که برای داشتن هر چیز باید فقط از خدا خواست و به او رجوع کرد بدون آن که لازم باشد دوگانگی بین انسان و خدا در میان آید و حقیقت احدیت حضرت حق از منظر ما در حجاب رود.

حضرت می فرمایند: «اَخْلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» تأکید بنده آن است که اگر حقیقتاً انسان بتواند فقط از خدا بخواهد، همین از خدا خواستن، علت است برای محقق شدن مطلوب انسان و به این معنا انسان مستجاب الدعوه می شود. چون وقتى فقط از خدا مى خواهى، یعنى كسى جز خدا در صحنه نیست و از طرفی خواستن خدا حتماً محقق می شود پس تنها آنچه از خدا خواستی محقق می گردد. دو تا كه نمى شود، چون یا تو هستى و او دیگر احد نیست و اگر او اَحد نباشد، خدا نیست و یا او كه اَحد است در صحنه است، پس تو نیستى. در حالت نظر به احدیتِ خداوند اراده تو با اراده خدا یكى مى شود، آنگاه هرچه خدا بخواهد تو خواستى و هر چه تو خواستی او همان را می خواهد پس خواست تو با خواست خدا یكى شده است. در همین رابطه به پیامبرش می فرماید: «ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى» آنگاه که تو تیر انداختی، خدا تیر انداخت. در واقع خواستن رسول خداf و خواستن خدا یکی شده است به همین جهت در وسط آیه می فرماید: «إِذْ رَمَیْتَ» آن گاه که تو انداختی، در واقع خواستن رسول خداf را نفی نکرده بلکه اتحادی در میان آمده است که آیه متذکر آن اتحاد است. چون رسول خداf جز از خدا نخواسته و لذا آن وقت که چیزی را خواسته همان چیز خواسته ی خدا شده، خدایی که قادر مطلق و نافذ مطلق و عزیز مطلق است و هرچه بخواهد مى شود، پس در آن صورت تو هرچه بخواهى مى شود و در خواسته هایت ناکام نخواهی شد. برعکسِ اهل دنیا که حتماً در خواسته های خود ناکام خواهند بود. وقتى مطمئن باشى كه روى دریا بروى خدا حفظت مى كند، عملاً نظر به خدایی کرده ای که در صحنه است و اگر مطمئن باشى، در هوا هم که راه مى روى او حفظت مى كند، چون او را در صحنه آوردی به اراده نافذ او حفظ می شوی، چون وقتی انسان همه چیز را از خدا بخواهد اراده او با اراده کامل الهی مطابق می شود و عملاً اراده الهی را به صحنه آورده. محال است کسی به آن خلوص برسد که تنها از خدا بخواهد و در آن صورت اراده ای جز اراده ی الهی داشته باشد. پس عملاً حضرت با این توصیه در صدد اصلاح اراده ی ما می باشند.




[155] - سوره ی نحل، آيه ی 40.

چه اندازه هستيم؟

از آنجایی که اگر انسان گرفتار وَهم شد خدا را گم می کند و به دنبال چیزهایی است که هیچ حقیقتی ندارد و اگر به خدا رجوع کند و مطلوب خود را از خدا بخواهد عملاً از وَهم و وَهمیات آزاد شده است. می توان گفت: ما به اندازه اى كه امور خود را از خدا بخواهیم، هستیم، و به اندازه اى كه از خودمان بخواهیم، نیستیم و گرفتار وَهمیات شده ایم و معلوم است که از وَهم كارى برنمى آید. چون فقط خدا هست، پس به اندازه اى كه از خدا بخواهیم، هستیم و به اندازه اى كه از غیرخدا بخواهیم یعنى از نیستى طلب کرده ایم، طلب از نیستی، نیستی می آورد. گفت:

كسى از مرده علم آموخت؟ هرگز

ز خاكستر چراغ افروخت؟ هرگز

اگر انسان از خدا بخواهد نه تنها از وَهم آزاد شده و هست گشته است، حتی آنچه را هم که بخواهد هست مى شود. غیرخدا یعنى عدم، منتها عدم های وجودنما. حباب، از آن جهت كه حباب است هیچ چیز نیست، از آن جهت هم كه آب است، تنها آب است و حباب نیست. گفت:

موج هایى كه بحرِ هستى راست

جمله مَر آب را حباب بود

گرچه آب و حباب باشد دو

در حقیقت حباب آب بود

پس از این روى هستى اشیاء

راست چون هستى و سراب بود

غیرخدا نسبت به خدا، همه سراب اند، مثل حباب اند. حباب نسبت به حباب دیگر، حباب است، امّا نسبت به دریا هیچ چیز نیست جز همان آب دریا. ما هم نسبت به خدا هیچیم هیچ، نسبت به همدیگر مخلوقیم. از طرفی «نسبت» یك امر ذهنى است و چیزى نیست. پس فقط از خدا مى شود خواست. از غیرخدا خواستن عین بی ثمری است، دنبال سراب دویدن است، خستگى اش برای ما مى ماند. هرچه از غیرخدا خواستید فقط خود را خسته كرده اید. این ابزارها مظاهر اراده الهی هستند، خداوند از طریق ابزارها رحمتش را جارى مى كند بدون آن که آن ها را سبب های مستقلی بدانیم، این آفت بزرگی است که انسان ها را هلاک می کند. چه بسیارند مردمى كه با خدا زندگى نمى كنند و مثلاً مى خواهند با غذا خوردن سالم بمانند ولی به جهت چنین غفلتی همین غذاها بیمارشان می كند، و چه بسیار افرادى كه با خدا زندگى مى كنند و غذای اصلی جانشان ذكر است، با ذكر قوّت مى گیرند و غذاها را مَجرای تجلی لطف خدایِ مطعِم می دانند.

حضرت فرمودند: «اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» فرزندم! تقاضایت را فقط براى خدا خالص كن و تنها از او بخواه، زیرا «فَاِنَّ بِیَدِهِ الْعَطاءَ وَ الْحِرْمانَ» فقط و فقط هرچه هست، به دست اوست، دادن ها و ندادن ها همه به او برمی گردد. آیا نباید این توصیه را جدّی گرفت و تا ملاقات پروردگار صعود کرد؟



طلب خير يا استخاره

حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ اَكْثِرِ الاِسْتِخارَةَ» فرزندم! تا می توانی از خداوند طلب خیر کن. زیرا تنها از کسی باید طلب خیر کرد که تمام خیر به دست اوست. طلب خیر کردن به یک معنا عبارت از آن است که انسان خوبِ مردم را بخواهد و به دنبالِ خوبى ها باشد. استخاره تنها به معنای رایج آن كه امروز معمول است، مورد نظر حضرت نیست زیرا استخاره بیشتر به معنای طلب خیر از خداوند است و این که انسان برای خود و دیگران از خداوند طلب خیر کند و به دنبال خوبى برای مردم باشد. مى فرمایند فرزندم اگر مى خواهى اصلاح شوى باید به دنبال این باشى كه از خداوند طلب خیر کنی و همچنان بر این امر پایدار باشی، چه برای خود و چه برای بقیه ی انسان ها، در این حال کاری نداشته باش که مردم در مقابل خوبى كردن شما چه مى كنند. زیرا این کار معامله نیست که بگوئی اگر جواب خوبى ات را دادند خوبى را ادامه می دهی.

وقتى حضرت موسىu با حضرت خضرu همراه شدند چند بار كارهاى حضرت خضر(ع) مورد اعتراض حضرت موسىu واقع شد، مثل سوراخ كردن كشتى و كشتن آن بچّه، تا این كه به شهرى رسیدند و از مردم شهر طلب غذا كردند و آنها از دادن غذا امتناع نمودند، با این حال در آن شهر، دیوارى در حال خراب شدن بود. حضرت خضر(ع) آن دیوار را تعمیر كردند. حضرت موسىu گفتند پس لااقل حالا كه تقاضای ما را نسبت به غذا رد کردند، در عوض دیوارى كه ساختیم اجرتى بگیر. حضرت خضر(ع) فرمودند: «هذا فِراقُ بَیْنى وَ بَیْنِكَ» این همان جدایى بین من و تو است. یكى از عرفاى بزرگ مى فرماید: وقتى كار به معامله و مزدورى كشید حضرت خضرf دیدند كه او از این جهت نمی تواند شاگردى کند و فرمودند: من و تو دیگر باید از هم جدا شویم. یعنی این هنر نیست كه در ازاى خوبى مردم تو خوبى كنى، باید برسى به جایى كه خوبی کردن را فوق معامله ببینى.

در شرح حال علامه طباطبایى«رحمت الله علیه» داریم كه یك روز در پیاده رو راه مى رفتند. یك دوچرخه سوار كه در پیاده رو چرخ سوارى مى كرده با علامه تصادف کرد و ایشان را بر زمین زد. علامه بلند شدند و به دوچرخه سوار که خودش هم زمین خورده بود گفتند: من طورى نشدم، شما طوری شدی؟ این نوع برخوردها، آن برخوردهایی است که علامه را علامه كرده است. ممكن است تحت تأثیر این کار علامه، یک بار ما هم چنین كارى بكنیم، امّا تا وقتی سازمان توجّه ما این چنین باشد كه خوبى بخواهیم و خوبى ببینیم، نتیجه نمی گیریم. امامِ من و شما یعنی حضرت على(ع) به من و شما توصیه می کنند روح خیرخواهی را در خود رشد دهیم و تصمیم بگیریم تا به بدىِ شخصى یقین پیدا نكرده ایم، او را بد نبینیم، نه این كه با روبه رو شدن با كوچك ترین بدى از طرف اشخاص آن ها را بد بدانیم. می توان گفت: یکی از وجوه توصیه حضرت که می فرمایند زیاد طلب خیر کنید، این باشد.

با این دیدگاه به این نتیجه خواهید رسید كه بیش از آنچه فكر مى كردید در این عالم خوبى هست و خوبان وجود دارند. امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» به نور همین دیدگاه، اعمال مردم را به درستی خوب می دیدند و هر چه جلو رفتیم حقانیت این نگاه بیشتر ثابت شد. شما وقتی به خودتان نظر می کنید احساس می کنید آدم خوبی نیستید، چون هنوز به آن شخصیتی که مطلوب شما است دست نیافته اید، ولی این احساس به این معنا نیست که شما جزء ستمگران و ظالمانِ عالم باشید. مردم هم تقریباً مثل شما نسبت به خود قضاوت می کنند و به دنبال ابعادی از شخصیت خود هستند که بالاتر از آن ابعادی است که فعلاً در آن قرار دارند و این نشان می دهد که به دنبال خوبی هستند و نفسِ چنین روحیه ای موجب می شود که ما آن ها را خوب بدانیم هر چند از نظر خودشان هنوز به روحیه ی مطلوبی که دنبال آن هستند نرسیده اند. وقتی مردم را خوب دیدیم، خیر آن ها را می خواهیم و حضرت در این راستا مى فرمایند نه تنها برای خود از خداوند زیاد طلب خیر کن بلکه خیر مردم را بخواه و تلاش كن با این دید جلو بروی - چون طلب خیر را بدون هر قیدی آورده اند- در آن صورت نوع زندگى ما عوض مى شود.

از آن جایی که استخاره طلب خیرکردن از خداوند است در مسائلى که شخص مى خواهد انجام دهد منظور حضرت از «وَ اَكْثِرِ الاْسْتِخارَةَ» این است که از خدا زیاد طلب خیر بکن. و در روایات نیز از این حالتِ بنده تعریف شده است و حتى در بعضى احادیث از امام صادق(ع) از قول خداوند آمده است: «قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ شَقَاءِ عَبْدِی أَنْ یَعْمَلَ الْأَعْمَالَ فَلَا یَسْتَخِیرَنِی».[156] یکى از نشانه هاى شقاوت بنده ی من این است که کارها را انجام دهد ولى از من طلب خیر نکند. استخاره از خداوند بدان صورت است که انسان هر کارى را مى خواهد انجام دهد به زبان حال و قال چنین بگوید: «أَسْتَخِیرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ خِیَرَةً فِی عَافِیَة» از خداوند طلب خیر مى کنم و رحمت او را طلب مى نمایم که او در عافیت، کار بهتر را برایم فراهم سازد . نوع دیگر استخاره این است که در مسائلى که انسان خیر و شر و یا مصلحت و مفسده ى خویش را تشخیص نمى دهد و یا از آینده ی کار خبر ندارد و به تعبیر روشن تر متحیّر است که این کار به صلاح اوست یا نه با قرآن و یا تسبیح استخاره کند که خود آدابى دارد و داراى انواع مختلفى است . که اگر خوب آمد آن کار را انجام دهد و اگر بد آمد ترک کند. در مقدمه ی کتاب «فتح الابواب» سید بن طاووس 26 اثر از علماء و دانشمندان در زمینه ی استخاره ذکر مى کند ولی در هرحال اسلام دین تفکر و تعقل است و ارزش تعقل را بالاتر از عبادت دانسته، پیروانش را به تفکر و تعقل در همه ی امور تشویق کرده است تا در همه ی کارها با اندیشه و فکر تصمیم گیری کنند. در مواردی که با فکرکردن به جایی نرسیدند و نتوانستند تصمیم گیری کنند در این جا دستور اسلام مشاوره با افراد کاردان و امین است. اما گاهی با مشورت کردن نیز تردیدها بر طرف نمی شود و نمی توان تصمیم گیری کرد در این مرحله است که روایاتِ ما برای از بین بردن تردید، استخاره را پیشنهاد می کنند .

از آنجایی که امامان معصوم از نظر عقل و آگاهی، انسان کامل هستند، هیچ گاه دچار حیرت و دودلی نمی شوند تا نیاز به این نوع استخاره که در بین ما متعارف است را داشته باشند. اما در مواردی که از آن ها برای رفع تردید و دو دلی در کارها سؤال شده است آنان استخاره را پیشنهاد کرده اند که دلیل بر مشروعیت استخاره نیز هست. با اعتراف به منزلت و جایگاه عقل و شناخت جایگاه مشورت، به گونه ای استخاره را تبیین می کنند که با تعقل و تفکر منافاتی ندارد. طبق این دیدگاه، هیچ مانع و محذور دینی در استخاره نیست، چرا که استخاره کاری جز رجحان یکی از دو طرف تردید را سبب نمی شود. نه جایگاه عقل و مشاوره را نفی می کند، نه جلو عمل به آیات قرآن را می گیرد، نه حلالی را حرام، نه غیر واجبی را واجب و نه حکمی از احکام خدا را تغییر می دهد. بلکه فقط و فقط استخاره کننده را از تردید نجات می دهد. بعد از تفکر و مشاوره و قبل از پرداختن به استخاره متعارف، در روایات سفارش دیگری به فردِ مردّد شده است و آن نماز و ذکرِ استخاره است که به شخص مردد دستور داده و به او می فرمایند بعد از آن (نماز و ذکر استخاره) به هر آنچه که در ذهن و فکر شما تمایل بیشتری دارد عمل کند، زیرا انسان بعد از نماز هرچه بیشتر از شیطان دورشده و تصمیم هایش خداپسندانه تر می گردد. امام صادقu در جواب شخصی که در انجام کاری تردید داشت فرمودند: «وقتی این حالت [شک و تردید] برایت پیش آمده دو رکعت نماز بخوان و صد و یک مرتبه بگو «استخیر الله» از خدا طلب خیر می کنم سپس نگاه کن ببین کدام یک از دو طرف در نظرت مناسب تر است، پس همان را انجام بده که خیر در همان است إن شاءالله.»[157]

در روایتی آمده که علی قمی می گوید: به امام صادق(ع) گفتم خواستم کاری انجام دهم پس از خدا استخاره کردم اما به نتیجه ای نرسیدم که انجام بدهم یا نه، پس حضرت فرمودند: چون وقتی انسان به نماز می ایستد شیطان بیش از هر وقت دیگری از او دور است پس ببین در وقت نماز در قلبت چه چیزی است پس همان را انجام بده و قرآن را باز کن پس اولین چیزی که در آن دیدی به آن عمل کن. در این روایت امامu پس از این که شخص با طلب خیرکردن از خدا به نتیجه نرسید او را امر به کمک گرفتن از نماز می کنند و بعد می فرمایند قرآن را باز کن.

همان طور که گفته شد استخاره از قرآن در جایی است که هیچ راه دیگری برای تصمیم گیری نباشد و در این صورت چه چیزی متبرک تر از قرآن برای خارج کردن انسان از تحیّر خواهد بود؟ می توان چنین برداشت کرد در لحظه ای که انسان به هیچ صورتی نمی تواند تصمیم گیری کند باز با رجوع به قرآن از کلمات نورانی آن راهنمایی بخواهد، چون به هر حال هر عبارتی از قرآن در درون خود هدایت گر و حق نما است. روایت فوق دلیل بر مشروعیت استخاره نیز هست. از طرف دیگر روش عملی علما از قدیم تا به حال بر این بوده که اگر کسی از آنها درخواست استخاره می کرده برای او انجام می دادند لذا آن را به عنوان سیره ی علما می توان پذیرفت، که دلیل دیگری بر مشروعیت استخاره است.

امام صادقu مى فرمایند:«كُنَّا نَتَعَلَّمُ الِاسْتِخَارَةَ كَمَا نَتَعَلَّمُ السُّورَةَ مِنَ الْقُرْآنِ ثُمَّ قَالَ مَا أُبَالِی إِذَا اسْتَخَرْتُ اللَّهَ عَلَى أَیِّ جَنْبِی وَقَعْتُ»[158] ما استخاره را آموزش مى دهیم همان گونه كه سوره ی قرآن را آموزش مى دهیم. سپس فرمودند: آنگاه كه استخاره كردم، باكى ندارم كه چه بر من واقع مى شود. دلیل این امر را بایست در این نكته جستجو كرد كه استخاره كننده خود را به خدا سپرده است و خداوند متعال نیز به خیر او آگاه تر است، بنابراین در صورت عمل بر اساس استخاره، هر اتفاقى كه بیافتد، بایست ایمان داشته باشد كه خیر او در آن بوده است.

باید توجه داشت كه استخاره به معناى طلب خیر از خداوند متعال است، اما تفأل به معناى فهم عاقبت كارهاست. به این دلیل از امام صادقu داریم که فرموده اند: «لَا تَتَفَأَّلْ بِالْقُرْآنِ»[159] به قرآن تفأل نزنید. بنابراین ما حق نداریم در استخاره با قرآن به دنبال فهم عاقبت امور و كارها باشیم و تنها باید خیر خود را از خداوند متعال درخواست كنیم.

به ما فرموده اند: «اِسْتَخِرْ ثُمَّ اسْتَشِر»[160] نخست از خدا درخواست خیر کن و از خدا بخواه آنچه خیر است را در زبان طرف مشاوره قرار دهد، سپس مشورت کن. صاحب جواهر می گوید: استخاره دارای دو معنی است: یکی آن که از خدا بخواهد تا خیر و برکت را در عملی قرار دهد که تصمیم بر انجام آن گرفته است و دیگر آن که از خدا بخواهد تا او را در انتخابش موفق بدارد. یعنی توفیق شناخت حق را به او مرحمت فرماید و یا مسیر حق را در زبان و بیان طرف مشاوره اش قرار داده تا به او القا گردد. امام صادق(ع) مؤمنان را پیش از مشورت با آگاهان به خیرجویی از پروردگار فرا می خوانند و می فرمایند: «إِذَا أَرَادَ أَحَدُکُمْ أَمْراً فَلا یَسْتَأْمِرْ أَحَداً حَتَّی یُشَاوِرَ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی فِیهِ قُلْنَا وَ کَیْفَ یُشَاوِرُ قَالَ یَسْتَخِیرُ اللَّهَ فِیهِ أَوَّلاً ثُمَّ یُشَاوِرُ فِیهِ فَإِذَا بَدَأَ بِاللَّهِ أَجْرَی اللَّهُ الْخِیَرَةَ عَلَی لِسَانِ مَنْ أَحَبَّ مِنَ الْخَلْقِ»[161] چون یکی از شما در پی کاری برآمد، باید پیش از مشورت با مردم، با پروردگار بزرگ رایزنی کند. یکی از حاضران پرسید فدایت شوم رایزنی خداوند چیست؟ امامu پاسخ دادند: نخست ازخداوند طلب خیر می کنی، آنگاه به مشورت با مردم می پردازی. زیرا وقتی کاری با خداوند آغاز شود، پروردگار خیر را بر زبان بندگانش جاری می سازد.

حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در کتاب گرانقدر «کشف الاسرار» می فرمایند:

«از برای استخاره دو معنی است، که یکی از آن ها معنی حقیقی استخاره است و در اخبار از آن بیشتر نام برده شده و پیش خواص متعارف است و آن طلب خیرنمودن از خداست و آن در تمام کارهایی که انسان می کند، خوب و مستحب است و این از رشته دعا است که در قرآن به آن اهمیت شایان داده... این قسم از استخاره که اخبار بیشتر در اطراف و آداب آن دستور دادند، صِرف دعا و از خدا طلب خیرکردن است. یک معنای دیگر استخاره آن است که پس از آن که انسان به کلی در امری متحیر و وامانده شد، نه عقل او را به خوبی و بدی آن راهنمایی کرد و نه عاقل دیگر راه خیر و شر را به او فهماند و نه خدای جهان درباره آن کار، تکلیفی و فرمانی داشت که راهنمای او باشد، در این صورت که هیچ راهی برای پیداکردن خوب و بد در کار نیست و دینداران یا بی دینان ناچار و از روی بیچارگی یک طرف را اختیار می کنند و از یک سو می روند، کورکورانه و متحیرانه و دو دل، در این حال بیچارگی و دو دلی که از بدترین حالات بشر باید او را شمرد و ما همه می دانیم در این حال اگر یکی پیدا شود و انسان را به یک سوی کار دلگرم کند و او را با دل گرم و اراده راسخ و نور امید به کار وادار کند، چه منت بزرگی به انسان دارد، این جا دین داران می گویند: خدای عالم که پناه بیچارگان و دادرس افتادگان است و این در حالی است که انسان از همه ی حالات بیشتر محتاج به دستگیری است، یک راه امیدی به روی انسان از عالم رحمت و رأفت و مهربانی اش باز کرده و اگر با این حالِ اضطرار انسان به او پناه ببرد و از او راهنمایی جوید و عرض کند: بارالها این وقتی است که عقل ما و دیگران در پیدا کردن راه خوب و بد، وامانده است و راه چاره برای ما نیست، تو چاره ساز بیچارگان و عالم به اسرار پنهانی، ما را به یک سوی مطلب راهنمایی کن و اراده ما را به یک طرف قوی کن، تو به ما دلگرمی ده و از ما دستگیری کن. ناچار خدای جهان که قادر بر پیدا و نهان است، یا دل او را به یک سوی می کشاند و راهنمای قلب او می شود و او خود مقلب القلوب است و این یک گونه استخاره است یا از او دستگیری کرده دست او را به یک سبحه(تسبیح) می اندازد و یا به وسیله ی قرآن به یک سو او را دلگرم می کند.»[162]

در کتاب جمع بین الصحیحین از کتب حدیث اهل سنت - صحیح مسلم و صحیح بخاری- از جابر بن عبد الله روایت شده که گفت:«کَانَ النَّبِیُّf یُعَلِّمُنَا الإسْتِخَارَةَ فِی الْاُمُورِ کُلِّهَا کَمَا یُعَلِّمُنَا السُّوَرَ مِنَ الْقُرْآنِ »[163] پیغمبرf به ما اصحاب استخاره یاد می داد همچنان که سوره های قرآن به ما تعلیم می نمود. از امام صادق(ع) آمده که فرمود: «مَا أُبَالِی إِذَا اسْتَخَرْتُ اللَّهَ عَلَی أَیِّ طَرَفِی وَقَعْتُ»[164] من چون استخاره کنم دگر باکی ندارم که به کدام پهلویم به زمین بیفتم.»

بخاری و مسلم از جابر بن عبدالله روایت کرده که رسول خداf بدین کیفیت در همه امور به ما استخاره تعلیم می نمود: هر گاه در صدد انجام کاری برآمدی دو رکعت نماز غیر، از نمازهای فریضه بخوان و پس ازسلام نماز این دعا را بخوان: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَخِیرُکَ بِعِلْمِکَ وَ أَسْتَقْدِرُکَ بِقُدْرَتِکَ وَ أَسْأَلُکَ مِنْ فَضْلِکَ الْعَظِیمِ فَإِنَّکَ تَقْدِرُ وَ لَا أَقْدِرُ وَ تَعْلَمُ وَ لَا أَعْلَمُ وَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ اللَّهُمَّ إِنْ کُنْتَ تَعْلَمُ أَنَّ هَذَا الْأَمْرَ خَیْرٌ لِی فِی دِینِی وَ مَعَاشِی وَ عَاقِبَةِ أَمْرِی» سپس فرمود: آنگه حاجت خویش را به زبان آرد.[165]

از ابن ابی یعفور روایت است که گفت: از امام صادقu شنیدم که در مورد استخاره می فرمود: نخست خدای را به بزرگی یاد کن و حضرتش را تمجید و تحمید نما و بر پیامبر و آلش درود فرست و سپس بگو: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِأَنَّکَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهَادَةِ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ وَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیُوبِ أَسْتَخِیرُ اللَّهَ بِرَحْمَتِهِ » سپس حضرت فرمودند: اگر کار مورد نظر حائز اهمیت است که از انجام آن بیمناکی صد بار این جمله ی «استخیر الله برحمته» را تکرار کن، وگرنه سه بار کافی است.[166]

از امیر المؤمنینu روایت شده که فرمودند: موقعی که پیغمبرf مرا به یمن اعزام داشت در حال حرکت از مدینه سفارشاتی بمن داشت از جمله فرمود: «یَا عَلِیُّ مَا حَارَ مَنِ اسْتَخَارَ»[167] هرکه مورد خود را از خدا خواستار گردید سرگردان نگشت.

«تفأل» در روایات به دو معنا به کار رفته است، یک معنای «تفأل» در روایت شیعه و اهل بیتh به معنای همان استخاره است، در اینجا اختلاف لفظی است یعنی در بیشتر روایات «تفأل به قرآن» به همان معنای استخاره است، ولی فقط لفظش فرق می کند، لذا تفأل به این معنا اشکالی ندارد و بیشتر دعاهایی که برای استخاره آمده برای تفأل نیز آمده است مثل این که می گویید: «اَللّهُمَّ اِنّى تَفَأَّلْتُ بِكِتابِكَ». واژه ی «تَفَأَّلْتُ» از تفأل گرفته شده است؛ یعنی همان تفأل زدن، خود معصومh می گویند: «تَفَأَّلْتُ بِكِتابِكَ»؛ یعنی تفأل می زنم به کتاب تو، بنابراین تفأل در اینجا به معنای استخاره است، فقط لفظ تغییر کرده است. ولی معنای دوم تفأل به معنای پیش بینی و آینده نگری و خبردادن از آینده است، تفأل اگر به این معنا باشد، اکثر علما از تفأل منع کردند، یک روایت در کتاب «کافی» از امام صادقu هست که از تفأل نهی کرده و می فرمایند: «لاتتفأل بالقرآن»؛ به قرآن فال مزن، اینجا معنای تفأل با آن معنای تفألی که در استخاره آمده است، قطعاً متفاوت است.عموم محققان و علمای اسلامی این تفأل را نفی کرده اند و حکمت این که از این تفأل نهی شده آن است که شخص در این تفأل، به دنبال انجام دادن کار و به پایان رساندن کار نیست، بلکه به دنبال آن است که از آینده کسب اطلاعات کند، در حالی که در استخاره طرف به دنبال اقدام و یا عدم اقدام کاری است؛ یعنی این کار را بکند یا نکند چون در عبارت استخاره «تفعل» و «لاتفعل» آمده است.

یکی از آسیب های استخاره این است که طرف برای هر کاری استخاره کند، در این حال آن شخص ماهیت و محدوده و شرایط استخاره را نفهمده و این کار به تعطیلی عقل و رکود عقل می انجامد، به همین خاطر اگر این سنتِ منفی در جامعه رواج پیدا کند، نیروی عقل را در بشر تضعیف می کند و در نتیجه نیروی اراده ی انسان تضعیف می گردد، در روایت اسلامی از برخی روش ها و فنون مختلف در نجوم نهی شده است، به دلیل این که اگر کسی بتواند آینده سود و زیان خود را با یک حرکت نمادین کشف کند، اراده ای برای آن باقی نخواهد ماند و اعتقاد به جبر پیدا می کند و از این جهت تفأل به معنای پیش بینی کردن نیز نهی شده است.

آیت الله شهید مطهرى مى فرمایند: این چه حرفى است كه حتما علماء باید استخاره كنند و این مسأله چه مصیبتى شده. عالِم در خانه اش نشسته و مشغول مطالعه و تحقیق و نوشتن است. تلفن زنگ مى زند كه آقا خواهش مى كنم یك استخاره بفرمایید... البته خود من استخاره مى كنم و با آن مخالف نیستم ولى بهتر این است كه هركس براى خودش استخاره كند. حتى بعضى ها مى گویند استخاره كسى براى كس دیگر درست نیست و هركس خود باید استخاره كند. استخاره صِرفاً یك نوع تضرع شدیدِ درونى و شخصى و نوعى حالت عرفانى است كه در مورد تردید به فرد استخاره كننده دست مى دهد به طورى كه با تمام وجود خود را با خداى خود پیوند زده و از او چاره مى طلبد. به همین خاطر در احادیث آمده كه هركس مى تواند خودش نیت كند و استخاره كند.[168]

با توجه به استخاره به معنای طلب خیر از خداوند از حضرت صادقu روایت شده كه فرموده اند: خداوند فرموده است از جمله عوامل بدبختى بنده ی من آن است كه كارهاى خود را بدون استخاره و طلب خیر از من انجام دهد.[169] و نیز فرموده اند: هیچ بنده ی مؤمنى از خداوند استخاره و طلب خیر نمى كند مگر آن كه خداوند خیر او را فراهم كند، اگر چه او نپسندد.[170]

بعد از آن که حضرت طلب خیر کثیر را توصیه فرمودند، تأکید می کنند که «وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتى» فرزندم! توصیه ی مرا بفهم و دریاب «وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا» و سرسرى از آن مگذر. این تأکید یعنى از طریق چنین توصیه ای ترسیمى برای زندگى خود ایجاد كن و تمام ابعاد زندگی را در آن جای بده و به تعبیر دیگر از طریق این توصیه یك زندگى بساز و نه آن که آن را یك تذكر ساده قلمداد کنی.

در روایت داریم روزى پیامبر خداf مشغول صحبت بودند. شخصى میان صحبت ایشان بلند شد و رفت. اصحاب تعجب كردند كه چرا او در بین صحبت پیامبر خداf رفت. پیامبرf فرمودند: او دید كه بیشتر از این نمى تواند عمل كند رفت تا همین را كه فهمیده است عمل كند. بعضى ها این گونه اند كه مطلب را خوب مى گیرند و مصمّم هستند كه خوب عمل كنند، اینها مقامشان تقوا است. اصلاً تقوا به یك معنى عبارت است از «نزدیكى عقیده و عمل». بر این اساس متقى كسى نیست كه خیلى مى داند، بلكه كسى است كه آنچه را مى داند خیلى خوب عمل مى كند و روحِ انجام وظیفه را در خود تقویت كرده است. ما هم باید خودمان را از این كه همچنان بدانیم و بدانیم آزاد کنیم و از خدا بخواهیم توفیق دهد تا آنچه را مى دانیم عمل كنیم.

از این که حضرت مى فرمایند: تلاش کن وصیتم را خوب دریابی و از آن روی بر متابی می فهمیم می خواهند بفرمایند این یک دستور العمل کامل است که اگر کسی سعی کند تمام ابعاد آن را وارد زندگی خود نماید تمام ابعاد خود را به فعلیت و بلوغ رسانده است و به آن شخصیت ایدآلی که به دنبال آن است می رسد. عمده آن است که متوجه باشیم باید با این وصیت سازمان اندیشه و عمل خود را شکل دهیم و زندگى خود را براساس این توصیه ها سازماندهى كنیم. به یک اعتبار تأکید حضرت برای این است که ما بتوانیم هنرِ فهمِ توصیه هاى خردمندان را پیدا كنیم تا زندگى بزرگى را براى خود شكل دهیم و نخواهیم دوباره جاده هاى رفته را طی کنیم و در نهایت برسیم به آن جایى كه قبلى ها رسیدند و فرصت ادامه راه را از دست داده باشم. به همین جهت تأکید می کنند: «وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا» از آنها سرسرى مگذر و چیز دیگری را مدّ نظر خود قرار نده، زیرا فرزندم! «فَاِنَّ خَیْرَ القَولِ ما نَفَعَ» بهترین سخن آن است كه فایده داشته باشد و اگر بدانی بهترین سخن سخنی است که فایده داشته باشد نظرت را از این وصیت به جای دیگری نمی اندازی.

در ادامه می فرمایند: «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ» فرزندم! بدان علمى كه نفع نداشته باشد و به کار نیاید خیری در آن نیست. «وَ لایُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ» و در آن علمى هم كه آموختن اش شایسته نیست، سودی نیست و هیچ نفعى نصیب تو نمى شود.

ابتدا باید این نكته را روشن کرد که آیا می توان گفت هر دانشى مفید است یا باید پذیرفت بعضى از دانش ها نه تنها مفید نیست بلکه می تواند مضرّ باشد؟ راستی چه دانشى مفید است و چه دانشى مضرّ؟ خود حضرت مشخص كرده اند؛ دانش هایى هست كه خیرى در آن ها نیست، پس نمی توان گفت هر چیزی به دانستن اش می ارزد زیرا با این کار فرصت دانستن آن چیزی را که باید بدانیم از دست می دهیم و در نتیجه تنها باید چیزهایى را بدانیم كه برایمان مفید باشند و با توجه به این که می فرمایند علمى كه نفع ندارد شایسته ی آموختن نیست باید روشن شود نافع بودن علم را از كجا تشخیص دهیم؟ در اصول فقه بحث جالبى داریم كه می فرمایند: «ارزش هر چیزى به اندازه اى است كه ما را به هدفمان برساند.» همیشه ما نمى دانیم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است ولی وقتی دارای هدفی مقدس بودیم می توانیم بگوئیم اگر آن کار و یا آن چیز ما را به آن هدفمان برساند، خوب است.

از طرفی ما دو نوع هدف داریم یکی هدف حقیقى و دیگری هدف طبیعى و در همین راستا دو نوع انتخاب انجام می دهیم، انتخابی در راستای اهداف طبیعی که مربوط به جسم ما است و انتخابی در راستای اهداف حقیقی که مربوط به روح ما می باشد. هیچ كدام از این دو هدف دروغ نیست زیرا موضوعاتی که در راستای آن ها این نوع انتخاب ها را انجام می دهیم دروغ نیست و حقیقتاً شما دارای جسم و روح هستید، یك جان دارید كه همان «مَن» یا نفس ناطقه ی شما می باشد و هدف نهایی آن خداوند است و آیه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» نظر به آن بُعد از شخصیت ما دارد و یک جسم داریم که هدف آن از یک جهت تولید مثل است و از جهت دیگر بستر و ابزاری است برای استکمال روح. به غیر از این دو بُعد که هر دو ابعاد حقیقی انسان است با دو رویکرد متفاوت، بحثی هم در مورد وَهمیات و اهداف وَهمی مطرح است که البته این غیر از قوه ی واهمه است و کارکردی که قوه ی واهمه دارد. حُبّ جاه و مقام که اصالت دادن به اعتباریات و مشهورات است از وَهمیات است و نظر به هیچ واقعیتی ندارد. اهداف وَهمی غیر واقعی است و نباید به فکر برآوردن اهدافی این چنینی برآمد و فکر کنیم چون این شخص رئیس است پس مهم است و یا چون این سنگ گرانقیمت است پس مهم است، اینها نسبت و اعتباریاتی است که اذهان بشری ساخته اند و ریشه در سایه ذهن انسان ها دارد. و از این جهت نباید وقت خود را صرف اهداف وَهمی نمود. امّا همچنان که عرض شد دو وجه داریم که هر دوی آن دو وجه هدف مخصوص به خود را دارند و هیچ کدام از آن اهداف دروغ نیست و از آن جایی که روح ما مجرد است معلوم است که هدف آن نیز حقیقت مجردی است به نام حضرت حق. روح به عنوان یک حقیقت مجرد با نور حق تقویت و تغذیه مى شود و از این جهت می توان گفت هدف روح حق است. چون هر شیئ با نزدیکی به هدف مخصوصی که دارد نقص هایش برطرف مى شود، از این لحاظ خداوند هدف روح است، همان طور که غذا به یک معنا هدف جسم می باشد و جسم از طریق غذا نقص های پیش آمده در اثر سوخت و ساز داخلی را جبران می کند تا از طریق ادامه ی حیات با غذاهایی که می خورد امکان تولید نسل نیز پیدا کند. از این لحاظ اگر جسم به غذای مورد نیازش برسد به هدفش رسیده است و از این جهت می توان گفت: غذا براى جسم نافع است و به همین معنا که خدا هدف روح است پس خدا براى روح نافع است و همچنان که اگر بدن از غذا بهره مند شود برایش خیر دارد، روح هم اگر به خدا نزدیك شود و از انوار الهی بهره مند گردد، برایش خیر دارد ولی از آنجایی که بدن بُعد اصلی ما نیست و ابزاری است برای به فعلیت رسیدن کمالاتِ بالقوه ی روح، پس اهداف بدن به خودی خود نمی تواند برای ما اصیل باشد. بدنِ «من» در تحقق اهداف نفس ناطقه ی من مثل یک عصا است که در اختیار من است و عملاً باید گفت «من» یا نفس ناطقه ابزاری به نام بدن در اختیار دارد. پس بدن نمی تواند اصیل باشد بلکه یک واقعیت فرعی است برای نفس ناطقه و در همین رابطه اهداف بدن نیز نمی تواند اصیل باشد هر چند در جای خود اهدافی دروغین محسوب نمی شود. از این نظر عرض شد اهداف طبیعى و جسمانى دروغ نیست ولی اهدافی است فرعى. برعکسِ اهداف روح که حقیقى و اصیل و اصل است. همان طور که خداوند در قرآن می فرماید: «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَكُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً»[171] خداوند همانی است که همه ی آنچه در زمین است را برای شما آفرید. در آیه ی فوق خلقت زمین و هر آنچه در زمین هست را فرع وجود انسان قرار داد تا انسان پروریده شود. بدن انسان نیز برای پروریده شدن روح اوست و بستر پرورش روح است و همان طور که طبق آیه، مخلوقات برای ما است و نه ما برای مخلوقات، بدن هم باید برای روح باشد و نه روح برای بدن و به همین جهت هدف روح باید هدف اصلی ما باشد و از این جهت علمِ نافع آن علمی است كه ما را به هدف روحمان برساند که همان حضرت حق است.

علمى كه روح و جان ما را به حق برساند علم نافع است و اهداف جسم هرگز برابر با اهداف روح نیست هرچند خیالی و دروغین نیست. وقتی دانشِ تولید الکتریسیته را دنبال می کنیم تا بتوانیم برق تولید كنیم، نباید فراموش نمائیم که این دانش مربوط به جسم ما است و در رابطه با بدن ارزش دارد و نباید جای دانشی را بگیرد که ما را به خدا می رساند. ولی وقتی حضرت به فرزندشان می فرمایند: «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ» خیری در علمی که به کار نیاید و ما را به هدفمان برساند نیست، مسلّم حضرت بالأصاله نظر به علمی دارند که روح انسان را به هدفش می رساند، نه علمی که انسان را گرفتار محفوظات و اطلاعات بی حاصل کند که بر غرور و تکبّر ما بیفزاید. آن علمی که انسان را به کشتن بدهد چه سود. حضرت در نهج البلاغه می فرمایند: «رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لَا یَنْفَعُه »[172] چه بسا دانشمندی كه نادانى وى او را از پاى در آورد و دانشی که با او بود او را سودى ندهد. هرچند حضرت مرتاض نیستند که منکر بدن و نیازهای بدن باشند اما از آن جایی که هرگز اصل را فداى فرع نمی کنند می خواهند ما متوجه علمی باشیم که راه اُنس با خدا را بر روی ما بگشاید.

از یك طرف به ما دستور داده اند كه از خدا تقاضاى علم زیادكنید و بگویید: «رَبِّ زِدْنِی عِلْماً» ، و از طرف دیگرگفته اند از علم بى اثر و لا ینْفَع به خدا پناه ببرید و بگویید: «اللَّهُمَّ إِنِّی أَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ وَ مِنْ قَلْبٍ لَا یَخْشَعُ وَ مِنْ نَفْسٍ لَا تَشْبَعُ وَ مِنْ دُعَاءٍ لَا یُسْمَعُ»[173] خدایا به تو پناه مى برم از علم غیر مفید و قلبى كه خشوع ندارد و نفسى كه قانع نیست و دعایى كه شنیده نشود. و گفته اند به دنبال علم لاینفع نروید. رسول خداf به اباذر فرمودند: «یَا أَبَا ذَرٍّ! مَنْ أُوتِیَ مِنَ الْعِلْمِ مَا لَا یَبْكِیهِ لَحَقِیقٌ أَنْ یَكُونَ قَدْ أُوتِیَ عِلْمَ مَا لَا یَنْفَعُهُ لِأَنَّ اللَّهُ نَعَتَ الْعُلَمَاءَ فَقَالَ جَلَّ وَ عَزَّ [إِنَّ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذا یُتْلى عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً وَ یَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولًا وَ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ یَبْكُونَ وَ یَزِیدُهُمْ خُشُوعاً][174]»[175] اى اباذر: هركس به او علمى داده شده باشد كه به اشك چشم او منتهى نشود، مسلّم علم لاینفع به او داده شده است، زیرا خداوند در وصف علماء مى فرماید: آن هایى كه علم به آن ها داده شده چون برایشان آیات الهى خوانده شود در حال گریه به سجده افتاده و خشوع آن ها افزون مى شود...

پس چنانچه ملاحظه مى فرمایید در فضاى علمِ دینى، راه تشخیص «علم لاینفع» را به ما داده اند تا جایگاه علم خود را در دین درست تحلیل كنیم. وقتى از طریق سیر قلبى و تزكیه لازم، خود را منوّر به علم مفید نكنیم، روح ما با وَهمیات و مفاهیمِ بى حاصل پر مى شود. این است كه رسول خداf تكلیف ما را روشن مى كنند كه علم سه نوع است یا «آیة محكمه» و یا «فریضةُ عادله» و یا «سُنَّةٌ قائِمَه». روایت داریم رسول خداf در باره مردى كه علم انساب مى دانست و مردم دور او حلقه زده بودند و او را علامه مى دانستند، مى فرمایند: «ذَاكَ عِلْمٌ لَا یَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا یَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِیُّf إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آیَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِیضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ»[176] آن علمى كه او مى داند علمى است كه نه دانستنش براى كسى نفعى دارد، و نه ندانستنش موجب ضرر مى شود، بلكه علم واقعى علم به سه چیز است: علم به آیه اى محكم، یا فریضه اى عادل و یا سنتى قائم، و خارج از این سه همه فضل است و نه علم. پس طبق سخن رسول خداf یا باید بتوانى با نور آیه اى از آیات الهى مرتبط شوى، و یا واجباتى را بشناسى و دل را در مسیر آن قرار دهى و یا سنت قائمه اى را بیابى و در عالَم آن زندگى كنى و صاحب «وقت» شوى.

طبق روایت فوق و بر اساس اتحاد عالم و معلوم، ابتدا باید انسان آیه و نشانه ى محكم خدا شود، نه این كه نشانه هاى خدا را صرفا بخواند و بداند. به عبارت دیگر باید جان انسان منوّر به عقاید توحیدى گردد. فریضه ى عادله یعنى واجبات تعدیل كننده، كه قواى نفسانى و حیوانى را در فضاى فطرى، متعادل مى كند و ما را از افراط و تفریط دور مى نماید و جان ما را موصوف به اوصاف الهى مى گرداند، كه این دومین نوع علم است. سومین نوع علم، سنت قائمه است یعنى روشى كه بر حلال و حرام الهى قائم باشد تا ما را به توحید برساند و این غیر از علم به حلال و حرام خداست، عالم كسى است كه آن ها را در وجود خود قائم كند و جان او مستغرق اوامر و نواهى الهى گردد. در اثر این سه نوع علم است كه انانیت انسان نفى گشته و توحید الهى بر همه ى مراتب وجود او سایه مى افكند. حضرت با طرح این روایت خواستند جهت علم آموزى افراد مشخص شود تا به اسم علم، گرفتار علم غیر مفید نگردند.

قرآن از علمى یاد مى كند كه در آخر عمر از یاد انسان مى رود. مى فرماید: «... وَ مِنكُم مَّن یُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَیْلَا یَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَیْئًا ...»[177] و از شما عده اى به سوى عمر طولانى سوق داده مى شوند تا معلوم شود چگونه افراد بعد از علم گرفتار جهل مى شوند. این نشان مى دهد كه ممكن است درس خوانده حوزه و دانشگاه آخر عمر عالم نمیرد. لذا حضرت صادقu مى فرمایند: «إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَالِمَ وَ الْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِیلَ لِلْعَابِدِ انْطَلِقْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ قِیلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِیبِكَ لَهُمْ»[178] در روز قیامت خداى عزّوجل عالم و عابد را برمى انگیزاند، پس چون آن دو در محضر حق قرار گرفتند، به عابد گفته مى شود به طرف بهشت برو، و به عالم گفته مى شود بایست و به جهت حُسن تربیت مردم، هر اندازه مى خواهى آن ها را شفاعت كن.

عنایت داشته باشید كه عالمى به چنین مقامى مى رسد كه طبق روایات مربوطه «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً»[179] در روز قیامت فقیه برانگیخته شود و علمش فراموشش نشده باشد و این آن عالمى است كه علمش با جان و قلبش همراه است و در دنیا با چشم دل با حقایق مرتبط بوده، تا آن جایى كه جاى ظهور چشمِ دل است، او بینا و عالم باشد و لذا قرآن در رابطه با حضور در قیامت مى فرماید: «مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»[180] هركس با حسنه بیاید ده برابرِ آنچه انجام داده پاداش مى گیرد.

در آیه ی فوق نفرمود هركس كار نیك انجام داده چنین و چنان، بلكه فرمود آن كس كه توانسته باشد آن حسنه را در حین گذر از گذرگاه هاى هول انگیز سكرات و برزخ، حفظ كند، چنین نتایجى مى گیرد، و این همانى است كه در موردش فرمود: «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً» خداوند او را در قیامت فقیه مبعوث مى كند. و این عالِم، طورى خود را ساخته است كه مرگ، علم او را از او نمى گیرد، چون علم او در حدّ حافظه اش نبوده است، زیرا قبل از مرگ، در پیرى و سپس در مواقفِ مرگ، انسان هرچه را در حافظه دارد فراموش مى كند. روایت نشان مى دهد علم او در مقام و مرتبه قلب بوده است كه برایش مى ماند و به بیان دیگر از علم الیقین سیر كرده و به عین الیقین رسیده و در این حدّ هم متوقف نشده، بلكه نور عین الیقین همچنان او را جلو برده تا به حق الیقین نایل شده است. حالا این علم در ابدیت او برایش مانده و مى تواند از آن بهره ها بگیرد.

امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در مورد روایت فوق که رسول خداf فرمودند: «إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آیَةٌ مُحْكَمَةٌ» می فرمایند: مراد از آیت محكمه علم به وجهه نورانیّه اشیاء باشد كه ملازم با معرفتُ اللَّه است. و شأن عقل، ادراك آن جهتِ نورانیّه است كه آیات الهیّه هستند، و شأن وَهم و جهل، ادراك تعیّنات اشیاء است كه جهالت مركّبه است و سراب است و باطل و بى حقیقت.[181] و در کتاب چهل حدیث در شرح روایت فوق می فرمایند: «بدان كه «آیه محكمه» عبارت است از علوم عقلیه و عقاید حقه و معارف الهیه. و «فریضه ی عادله» عبارت است از علم اخلاق و تصفیه قلوب. و «سنّت قائمه» عبارت است از علم ظاهر و علوم آداب قالبیه. و دلیل بر این ترتیب آن است كه كلمه «آیه» كه به معنى «نشانه» است مناسب با علوم عقلیه اعتقادیه است، زیرا كه آن علوم نشانه هاى ذات و اسماء و صفات و دیگر معارف است، و سابقه ندارد كه در علوم دیگر به آیت یا نشانه تعبیر شود»[182] ودر جمع بندی می فرمایند « بدان كه بسیارى از علوم است كه بر تقدیرى داخل یكى از اقسام ثلاثه است كه رسول اكرمf ذكر فرمودند، مثل علم طبّ و تشریح و نجوم و هیئت، و امثال آن، در صورتى كه نظرِ آیت و علامت به سوى آنها داشته باشیم، و علم تاریخ و امثال آن، در صورتى كه با نظر عبرت به آنها مراجعه كنیم. پس، آنها داخل شوند در «آیه محكمه» كه به واسطه آنها علم به اللّه یا علم به معاد حاصل یا تقویت شود. و گاه شود كه تحصیل آنها داخل در «فریضه عادله» و گاه داخل در «سنّت قائمه» شود. و اما اگر تحصیل آنها براى خودِ آنها با استفادات دیگرى باشد، پس اگر ما را از علوم آخرت منصرف نمودند، به واسطه این انصراف بالعرض مذموم شوند، و إلاّ ضرر و نفعى ندارند، چنانچه رسول اكرمf فرمودند. پس كلیه علوم تقسیم شوند به سه قسمت: یكى آنكه نافع به حال انسان است به حسب احوال نشآت دیگر كه غایت خلقت وصول به آن است. و این قسمت همان است كه جناب ختمى مرتبت «علم» دانسته و آن را به سه قسمت تقسیم فرمودند. و دیگر آن كه ضرر مى رساند به حال انسان و او را از وظایف لازمه خود منصرف مى كند. و این قسم از علوم مذمومه است كه نباید انسان پیرامون آن ها گردد، مثل علم سحر و شعبده و كیمیا و امثال آن. و سوم آنكه ضرر و نفعى ندارد، مثل آن كه فضول اوقات را انسان به واسطه ی تفریح صَرف بعضى آن ها كند، مثل حساب و هندسه و هیئت و امثال آن. و این قسمت از علوم را اگر انسان بتواند تطبیق با یكى از علوم ثلاثه نماید خیلى بهتر است، و إلاّ حتى الإمكان اشتغال پیدانكردن به آن ها خوب است، زیرا كه انسان عاقل پس از آن كه فهمید كه با این عمرهاى كوتاه و وقت كم و موانع و حوادث بسیار نمى تواند جامع جمیع علوم و حائز همه ی فضایل شود، باید فكر كند كه در علوم، كدام یك به حال او نافع تر است و خود را به آن مشغول كند و تكمیل آن نماید. و البته در بین علوم آنچه كه به حال حیات ابدى و زندگانى جاویدان انسانِ نافع است، بهتر از همه است و مهم تر از جمیع آنهاست، و آن علمى است كه انبیاh و اولیا امر به آن نمودند و ترغیب به آن كردند. و آن عبارت از علوم ثلاثه است چنانچه ذكر شد. و الحمد للّه تعالى.»[183]

بسیارى از علوم هست که اگر نتوانیم به آن ها جهت الهی بدهیم ما را از اصلمان باز مى دارد و از این جهت علم غیرنافع محسوب می شوند چه رسد به علومی مثل سحر که به کلی مخالف جهت اصلی ما عمل می کند. با توجه به آن چه گذشت می توان گفت: اگر شخصى بگوید «ما برای آن که كشورمان ایران در جهان از نظر علمی مطرح شود نمی توانیم بر روی موضوعات دینی و مذهبی خیلی وقت صرف کنیم و عملاً با این انگیزه معارف الهی به حاشیه براند، ما را گرفتار علم لا ینفع کرده است و این نوع هدف ها بر خلاف ظاهرش، هدف خیالى و وَهمی است، هر چند اصل رجوع به علم برای بهتر زندگی کردن غلط نیست ولی وقتی جهت آن الهی نبود واهمه را تغذیه می کند نه عقل را و پای مقایسه به میان می آید در حالی که صرف مقایسه، نسبت است و نسبت به خودی خود حقیقت ندارد. یك نمونه هم نمی توان پیدا کرد كه دانشمندى به قصد مطرح شدن و درخشیدن درس بخواند و حقیقتاً به جایی برسد ولی اگر انسان ها آزاد از این مقایسه ها به حکم وظیفه به دنبال علم باشند حتماً به نتیجه می رسند، به همان معنایی که رهبری بر آن تأکید دارند که: «الْعِلْم سُلطانٌ مَن وَجَدَهُ صالَ به و من لم یجده صِیل عَلیه »[184] در شرح این روایت می فرمایند: علم، قدرت است. مسئله، دو طرف دارد؛ اگر علم داشتید، می توانید سخن برتر را بگوئید، دست برتر را داشته باشی، «صال» یعنى این و اگر نداشتید، كسى كه علم دارد، او دست برتر را بر روى شما خواهد داشت.

بزرگان بشریت كسانى نبودند كه مى خواستند بر بقیه استعلاء داشته باشند، کسانی بودند که مى خواستند استعدادهای درون و بیرون خود را در ذیل بندگی خداوند به فعلیت در آورند، بقیه ی آن ها بزرگ دیدند ولی آن ها به دنبال بندگی خدا بودند. هیچ وقت شیخ انصارى اراده نکرده بود که مشهور و بزرگ شود، صاحب كتاب جواهر نیز نمى خواست مشهور و بزرگ شود، فقط مى خواستند «بنده خدا» باشند. مى خواستند فقه اهل بیتh را بفهمند و بفهمانند. اگر كسى بخواهد دانا شود خوب است، امّا اگر بخواهد بر بقیه مردم بزرگی کند خوار می شود.

حضرت علىu مى خواهند ما در کسب علم، هدف اصلى را رها نكنیم که همان رجوع به حضرت حق است و از این جهت می فرمایند: دانشی که به کار نیاید یعنی ما را به معبود خود نزدیک نکند، مفید نیست. چون هدف اصلی ما قرب به خداوند است از این جهت در فراز قبلی فرمودند: «اَخلِصْ فِى الْمَسْأَلَةِ لِرَبِّكَ» هر چیزی را فقط براى خدا بخواه، چون همه چیز دست خدا است و علمى كه به حقیقت نظر ندارد، همان علمى است كه آن را نفع نیست و به تعبیر مولی الموحدین(ع) همان علمی است که گمراهی به همراه دارد، حضرت می فرمایند: «عِلْمٌ لَا یُصْلِحُكَ ضَلَالٌ وَ مَالٌ لَا یَنْفَعُكَ وَبَال »[185] علمى كه تو را اصلاح نکند، گمراهى است، و مالى كه تو را سود ندهد وبال است .

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[156] - المحاسن، ج 2، ص 598.
[157] - شيخ صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج1، ص563.
[158]- وسائل الشيعة، ج 8، ص 66.
[159]- وسائل الشيعة، ج 6، ص233.
[160]- مجمع البحرين، ج 3، ص 296.
[162] - کشف الاسرار، ص 91 – 90.
[163] - بحارالانوار، ج 88، ص 224.
[165] - مستدرک الوسائل، ج 6، ص 236.
[166] - بحارالأنوار، ج 88، ص 256.
[167] - بحارالأنوار، ج 75، ص78.
[168] - كتاب خاتميت، صی 114.
[169] - وسائل الشيعه ج 8، ص 78.
[171] - سوره ی بقره، آیه ی 29.
[172] - حکمت 107.
[173] - «مستدرك الوسائل»، ج 5، ص 70- «بحارالانوار»، ج 2، ص 63.
[176] - «بحارالانوار»، ج 53، ص 295.
[177] - سوره ی حج، آيه ی 5.
[179] - «كافى»، ج 1، ص 49.
[181] - شرح حديث جنود عقل و جهل، متن، ص 259.
[184] - شرح نهج البلاغه لابن أبي الحديد، ج 20، ص 319.
[185] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 46.

جلسه دهم آفات علم لاينفع

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ تَفَهَّمْ وَصِیَّتى وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا فَاِنَّ خَیْرَ القَولِ ما نَفَعَ. وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ، وَ لایُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.

فرزندم! تلاش کن پند من را نیك دریابی و جانب آن را فرو نگذاری و از آن روى مگردانی زیرا كه بهترین سخن آن است كه سودمند باشد. و بدان كه در دانشى كه سودى نباشد و به کار نیاید، خیرى نیست و در علمى كه آموختن اش شایسته نیست، سودی نمی باشد.»

حضرت امیرالمؤمنینu در رابطه با توصیه به فرزندشان نكاتى را مطرح نمودند و سپس تأکید کردند كه آن ها را سرسرى نگیرد. فرمودند: «تَفَهَّمْ وَصِیَّتى وَ لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا» وصیت مرا خوب بفهم و از آن سر متاب زیرا «فَاِنَّ خَیْرَ القَولِ ما نَفَعَ» بهترین کلام آن است که مفید باشد و «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ، وَ لایُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ» و بدان که در علمى كه مفید نباشد، خیری نیست. پس ملاك خوب بودن یك علم، فایده ای است كه آن علم دارد و شایسته نیست علمى را كه ارزش یاد گرفتن ندارد بیاموزی. ملاحظه فرمائید که بر خلاف این سخن که گفته می شود هر موضوعی به دانستن اش می ارزد، امام على(ع) مى فرمایند: در علمى كه شایسته ی یادگرفتن نیست، سودی نیست. قبلاً عرض شد آنچه ما را به هدف حقیقى مان می رساند علمِ مفید است و آنچه ما را به اهداف خیالى مشغول می کند، علم مضر است و آنچه ما را به هدف طبیعى مان می رساند، علم ابزارى است که به عنوان عامل جهت زندگی در دنیا ضروری است.



علوم قلابی

در جلسه ی قبل ملاحظه فرمودید که ما یك علم طبیعى داریم كه به بُعد طبیعى مان خدمت مى كند، مثل علم تغذیه و هر علمی که به ما می آموزد چگونه بدنمان را سالم نگه داریم. ارزش این گونه علم ها به اندازه ی ارزش جسم ما است و به همان اندازه که جسم ما به عنوان ابزارِ استکمال روح لازم است این علم نیز لازم و ضروری است، هر چند در جای خود اصیل نیست، برعکسِ علم حقیقى كه به بُعد حقیقى ما مربوط است و آن علمى است كه مربوط به جان ما می باشد و مربوط به رابطه ای است که ما با حضرت حق پیدا می کنیم و از این جهت این علم با ارزش ترین علم ها است. علم وَهمی هم که به هیچ حقیقت و واقعیتی اشاره ندارد علم نیست، مثلِ علمى كه براى شهرت باشد. گاهى ما به مقایسه ها علم پیدا مى كنیم و برای نسبت ها ارزش قائل می شویم، مثلاً در یک مقایسه مى گویند« فلانى، دو عدد ماشین بیشتر از فلانى دارد» نفسِ مقایسه در این امور چیز بدى است، چون نظر به نسبت هایی است که هیچ واقعیت خارجی ندارند و صرفاً نسبی است. به همین جهت باید متوجه بود در علم هایى كه ریشه در رقابت ها دارد انسان را به حقیقتی رجوع نمی دهد.

حضرت علىu مى فرمایند: فرزندم! در علمى كه به کار نیاید خیری نیست، آیا با توجه به این امر این نوع دانستن ها که با مقایسه و نسبت ها به دست می آید می تواند مفید باشد که خیری در آن جستجو کنیم؟ علم چیزی است که در ذات خود هدایت گری برای عمل صالح داشته باشد، اگر علم چنین باید باشد آیا هر علمی می تواند مفید باشد؟

از جمله علم هاى خیالى علومی است که ما را متوجه قدمت آثار گذشتگان بکند بدون آن که عبرتی از آثار گذشتگان نصیب ما نماید. این که بدانیم این كوزه چند سال قدمت دارد به تنهایی به کار نمی آید تا خیری در آن باشد از این جهت این همان علمى است كه دانستن آن هیچ شایسته ی بشر نیست و در واقع یک علم قلابی است. قرآن مقابله ی مؤمنین با کفار را در جنگ بدر و نصرت الهی را که نصیب مؤمنین شد متذکر می شود و در انتها می فرماید: « إِنَّ فی ذلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِی الْأَبْصار» در این صحنه برای صاحبان بصیرت عبرتی است.

علمى که عامل استعلاء و برترى بر دیگران شود از جمله علوم غیر مفید است، برعکس آن علمی که خداوند در وصف صاحبان آن می فرماید: «إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ»[186] از میان بندگان خدا، تنها دانشمندان در مقابل خداوند در خشیت و تواضع هستند. داستان نحوى و كشتى بان از مثنوى مولوى در این باره است که می گوید:

آن یكى نحوى به كشتى در نشست

رو به كشتى بان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو دانى؟ گفت: لا

گفت نیم عمر تو شد بر فنا

دل شكسته گشت كشتى بان ز تاب

لیك آن دم گشت خاموش از جواب

نحوى یعنی كسى كه علم نحو مى داند، در كشتى سوار شد، رو به كشتى بان كرد و گفت: آیا علم نحو مى دانى؟ كشتى بان گفت: نه. گفت: نیم عمرت باطل شد. كشتى بان ناراحت شد كه نیم عمرش باطل شده و از جواب دادن باز ماند.

باد كشتى را به گردابى فكند

گفت كشتى بان بدان نحوى بلند:

هیچ دانى آشنا كردن بگوى

گفت: نى از من تو سبّاحى مجوى

گفت: كل عمرت اى نحوى فناست

زان كه كشتى غرق در گردابهاست

در مسیر راه كشتى دچار گردابى شد، كشتى بان به نحوى گفت: شناكردن می دانی؟ نحوى گفت: نه: كشتى بان گفت: پس كلِّ عمرت فانی شد چون كشتى در حال غرق شدن در گرداب است. مولوی از این به بعد به ما متذکر می شود که باید علمی بیاموزیم که از خود فانی و به حق باقی شویم.

محو مى باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوى بى خطر در آب ران

علمى كه تو را به شكوفایى فنای در حق نرساند، مشكل تو را حل نمى كند. «محو» یعنى نفیِ خودخواهی و در آن صورت انسان می تواند در دریای زندگی به پیش راند ولی علمى كه منیّت انسان را محكم تر كند در سر بزنگاه ها، همه ی عمر ما را از بین می برد.

كسى مى تواند حقیقتا به دنبال علمِ نافع باشد كه طالب خودنمایى نباشد وگرنه از طریق همان علم، خودخواهى و انانیت خود را محکم تر می کند و موجب تحقیر بقیه می گردد، نه تنها این علم به کار انسان نمى آید بلكه او را به زحمت هم مى اندازد. مولوی در ادامه می گوید:

اى كه خلقان را تو خر مى خوانده اى

این زمان چون خر بر این یخ مانده اى

گر تو علاّمه زمانى در جهان

نِكْ فناىِ این جهان بین وین زمان

گرچه تو علاّمه این جهان هم باشى و از این جهان خیلى چیزها بدانى، امّا این جهان و عالم ماده از بین مى رود و در نتیجه تمام علم تو که علم به این جهان است، نیز بی معنا می شود و بدین جهت می توان گفت: علمى كه ما را به نور معبودمان وصل نكند جهل از آن بهتر است. به گفته سنائی:

علم کز تو، تو را نه بستاند

جهل از آن علم بِهْ بُوَد صد بار

این که حضرت على(ع) تأکید دارند انسان این نصایح را محكم بگیرد به جهت آن است که خطر علم غیر مفید را می دانند، همان علمی که رسول خداf در دعایشان در مورد آن عرضه می دارند: «اَللّهُمَّ اِنّى اَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لایَنْفَع» خدایا به تو پناه مى برم از علمى كه فایده ندارد. پس معلوم است همین طور كه از شرّ شیطان به خدا پناه مى بریم، باید از علمى كه فایده ندارد نیز به خدا پناه بُرد. چون خدا را از ما مى گیرد. از حضرت صادقu داریم که می فرمایند: «الْعِلْمُ أَصْلُ كُلِّ حَالٍ سَنِیٍّ وَ مُنْتَهَى كُلِّ مَنْزِلَةٍ رَفِیعَةٍ وَ لِذَلِكَ قَالَ النَّبِیُّf طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ أَیْ عِلْمِ التَّقْوَى وَ الْیَقِینِ وَ قَالَf اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّینِ وَ هُوَ عِلْمُ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ وَ فِیهِ مَعْرِفَةُ الرَّبِّ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَالَ النَّبِیُّf مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ ثُمَّ عَلَیْكَ مِنَ الْعِلْمِ بِمَا لَا یَصِحُّ الْعَمَلُ إِلَّا بِهِ وَ هُوَ الْإِخْلَاصُ.»[187]

علم ریشه ی و اصل هر حال و صفت ارزشمند و نهایتِ هر مقام بالا و بلندى مى باشد، و از این جهت است كه رسول اكرمf فرموده اند: طلب كردن علم براى هر فردى از مرد و زن مسلمان واجب است، و مراد از علم، علومِ مربوط به تقوى و تحصیلِ یقین است. و باز می فرمایند: که بطلبید علم را اگر چه در سرزمین چین باشد، و مراد علومى است كه مربوط به معرفت نفس باشد، و شناختن نفس موجب معرفت پروردگار متعال خواهد بود. و رسول اكرمf فرموده است: كسى كه نفس خود را بشناسد البته خداى خود را شناخته است. و سپس بر تو باد علومى را یاد بگیرى كه در اصلاح اعمال و تصحیح وظائف تو مؤثر باشد، و آن علوم مربوط به اخلاص است كه بدون آن عملى صحیح و قبول نمى شود. و حضرت صادقu در ادامه از قول رسول خداf می فرمایند: «قَالَ النَّبِیُّf نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ عِلْمٍ لَا یَنْفَعُ وَ هُوَ الْعِلْمُ الَّذِی یُضَادُّ الْعَمَلَ بِالْإِخْلَاصِ» رسول اكرمf فرموده اند: پناه مى برم به خدا از علمى كه نافع نباشد، و آن علمى است كه اخلاص نیاورده و بلكه بر خلاف اخلاص نتیجه دهد.

حالات روحانى در اثر توجه و علم به اسماء و صفات الهى براى انسان حاصل شود، و مقامات معنوى در نتیجه علم یقینى و شهود جلال و جمال حق برقرار گردد، و تكمیل نفس و تقویت روحانیت و انسانیتِ هر فردى در اثر این حالات و مقامات كه از علم سرچشمه مى گیرند متحقق مى شود. و مى توان گفت حقیقتِ حالات و مقامات و بلكه نتیجه و نهایت آنها همان علم و اطوار علم است. و علومى كه براى تعیین وظائف لازم انسان و براى تربیت و تهذیب و تكمیل نفس بایستنى است، سه مرتبه دارد:

اول- آگاه شدن از موانع و ضررها و خطرهایى كه در راه سعادت و در ادامه وظائف بندگى انسان ها با آن ها برخورد مى كند، و دانستنِ تكالیف و وظائف لازم كه از جانب پروردگار متعال تعیین مى شود لازم و واجب است، و این قسمت شامل همه وظائف عملى بنده مى باشد، مانند آداب زندگى، آداب معاشرت، آداب تجارت و معاملات. آداب و احكام بندگى عبارت است از آنچه براى انسان واجب یا حرام یا مكروه یا مستحب یا مباح است. و این قسمت از علوم در مرتبه ی اول براى هر مرد و زنى لازم و تحصیل آنها واجب است.

دوم- مرتبه ی تهذیب اخلاق فاسده از قلب و تزكیه ی باطن از صفات رذیله می باشد که همان آرایش دادن دل با صفات حمیده و خوی هاى انسانیت، و صفادادن و طهارت و روحانیت قلب است. و تحصیل علوم مربوط به این قسمت پس از فراگرفتن آداب و احكام و وظائف ظاهرى، براى هر فردى از زن و مرد لازم است، و كسى كه در مقام تكمیل نفس و تقویت روح بوده و حقیقت انسانیت را در وجود خود مى خواهد باید خود را از آلودگی ها و تاریكی ها و گرفتارشدن به صفات حیوانی نگه دارد و باید علماً و عملا این قسمت را طى كند. و البته برگشت این قسمت به شناخت نفس است تا به قواى نفسانى و صفات و اطوار و حالات آن آشنا شود، و از آن طریق خوشبختى و سعادت و كمال خود را تشخیص بدهد، و در این جا مرحله ی نخست از سیر روحانى شروع می گردد، و تحقیق و تعمق در این قسمت انسان را به مرحله شناخت پروردگار نزدیك نموده، و باب معرفت رب متعال را فتح مى كند. و سزاوار است انسان این قسمت از علم را اگرچه در سرزمین های بسیار دور باشد به دست آورد.

سوم- مرتبه ی علومِ مربوط به حقائق و معارف الهى است، و در اینجا شناخت پروردگار متعال و معرفت به اسماء و صفات و افعال الهى حاصل می گردد، و كمال و نورانیت و روحانیت نفس با این علوم و معارف تكمیل مى گردد. و در این مرتبه حقیقت توحید و اخلاص براى انسان حاصل مى شود، و در اثر توجه كامل و اخلاص در اعمال و عبادات؛ ارتباط حقیقى و لقاء معنوى با پروردگار مهربان متحقق می گردد.

حضرت صادق(ع) در ادامه آن روایت دارند که: «وَ اعْلَمْ أَنَّ قَلِیلَ الْعِلْمِ یَحْتَاجُ إِلَى كَثِیرِ الْعَمَلِ لِأَنَّ عِلْمَ سَاعَةٍ یُلْزِمُ صَاحِبَهُ اسْتِعْمَالَهُ طُولَ دَهْرِهِ، قَالَ عِیسَى ابْنُ مَرْیَمَu رَأَیْتُ حَجَراً عَلَیْهِ مَكْتُوبٌ اقْلِبْنِی فَقَلَبْتُهُ فَإِذَا عَلَى بَاطِنِهِ مَكْتُوبٌ مَنْ لَا یَعْمَلُ بِمَا یَعْلَمُ مَشْئُومٌ عَلَیْهِ طَلَبُ مَا لَا یَعْلَمُ وَ مَرْدُودٌ عَلَیْهِ مَا عَلِمَ أَوْحَى اللَّهُ تَعَالَى إِلَى دَاوُدَu إِنَّ أَهْوَنَ مَا أَنَا صَانِعٌ بِعَالِمٍ غَیْرِ عَامِلٍ بِعِلْمِهِ أَشَدُّ مِنْ سَبْعِینَ عُقُوبَةً بَاطِنَةً أَنْ أُخْرِجَ مِنْ قَلْبِهِ حَلَاوَةَ ذِكْرِی وَ لَیْسَ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ طَرِیقٌ یُسْلَكُ إِلَّا بِعِلْمٍ وَ الْعِلْمُ زَیْنُ الْمَرْءِ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ سَائِقُهُ إِلَى الْجَنَّةِ وَ بِهِ یَصِلُ إِلَى رِضْوَانِ اللَّهِ تَعَالَى» و متوجه باش كه اندكى از علم مقتضىِ عمل بسیار است، زیرا وقتی در موضوعى براى انسان علم حاصل گشت، مى باید پیوسته و تا آخر عمر خود مطابق آن عمل كند. حضرت عیسىu فرمود: سنگى را دیدم كه روى آن نوشته شده بود مرا بر گردان! پس آن را برگردانیدم، در طرف دیگر آن نوشته شده بود: كسى كه به علم خود عمل نكند، تحصیل كردن علوم براى او شوم است، و آنچه تا به حال دانسته است به ضرر او برگشت مى كند، زیرا علمى كه برابر با عمل نباشد براى صاحبش وبال خواهد بود.

خداوند متعال به حضرت داود وحى فرمود: كمترین چیزى كه با یك عالم بى عمل معامله مى كنم این است كه حلاوت و لذت ذكر و مناجات خود را از دل او خارج مى نمایم، و این براى او از هفتاد عقوبت باطنى شدیدتر است. و باید متوجه شد كه راهى براى سلوك به سوى خداوند متعال نیست مگر به وسیله ی علم و تا انسان به وظائف خود عالم نشده و از نشانى هاى راه و از خصوصیات سلوك آگاه نگشته؛ نخواهد توانست این راه را سیر كند. پس علم در زندگىِ دنیوى و از نظر ظاهر زینت انسان است، و از لحاظ معنى و حقیقت؛ او را به سوى بهشت سوق داده، و به مرحله رضوان و خوشنودى پروردگار متعال هدایت خواهد كرد.

دانستن مانند دیدن است، و همین طورى كه پس از دیدن مى باید قدم برداشته و مطابق آنچه دیده ایم عمل كنیم و از دیده استفاده نماییم و نتیجه بگیریم، دانستن نیز باید به خاطر عمل كردن و اجراء نمودن و تحقق پیدا كردن باشد. علم به آداب و احكام و قوانین الهى وقتى نتیجه بخش است كه مطابق آنها عمل شود. و آشنا شدن و آگاهى از ابواب و فصول علم اخلاق هنگامى فایده مى دهد كه به مقتضاى آن در تهذیب و تزكیه نفس كوشش شود. و علوم مربوط به حكمت و معرفت و حقایق الهى در صورتى ارزش داشته و حقیقت و صحت پیدا مى كند كه در نفس انسانى رسوخ و تحقق یافته و به مرحله شهود روحانى برسد. پس صحت و واقعیت و ارزش علم به عملى شدن و تحقق یافتن و اجراءكردن آن است و چنان كه به مرحله ی عمل نرسد؛ هرگز مورد اعتماد و اعتبار قرار نگرفته و از سهو و خطا و اشتباه و انحراف مصون نخواهد بود. در علوم طبیعى و ادبى و ریاضى نیز این معنى جارى است. شخص طبیب وقتى از علم خود استفاده مى كند كه مطابق دانسته خود عمل نماید، و در این صورت علم او در نظر دیگران نیز اعتبار و ارزش پیدا خواهد كرد. حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ الْعَالِمُ حَقّاً هُوَ الَّذِی یَنْطِقُ عَنْهُ أَعْمَالُهُ الصَّالِحَةُ وَ أَوْرَادُهُ الزَّاكِیَةُ وَ صِدْقُهُ وَ تَقْوَاهُ لَا لِسَانُهُ وَ مُنَاظَرَتُهُ وَ مُعَادَلَتُهُ وَ تَصَاوُلُهُ وَ دَعْوَاهُ وَ لَقَدْ كَانَ یَطْلُبُ هَذَا الْعِلْمَ فِی غَیْرِ هَذَا الزَّمَانِ مَنْ كَانَ فِیهِ عَقْلٌ وَ نُسُكٌ وَ حِكْمَةٌ وَ حَیَاءٌ وَ خَشْیَةٌ وَ إِنَّا نَرَى طَالِبَهُ الْیَوْمَ مَنْ لَیْسَ فِیهِ مِنْ ذَلِكَ شَیْ ءٌ وَ الْعَالِمُ یَحْتَاجُ إِلَى عَقْلٍ وَ رِفْقٍ وَ شَفَقَةٍ وَ نُصْحٍ وَ حِلْمٍ وَ صَبْرٍ وَ قَنَاعَةٍ وَ بَذْلٍ وَ الْمُتَعَلِّمُ یَحْتَاجُ إِلَى رَغْبَةٍ وَ إِرَادَةٍ وَ فَرَاغٍ وَ نُسُكٍ وَ خَشْیَةٍ وَ حِفْظٍ وَ حَزْمٍ »[188] و عالم حقیقى كه سزاوار است از او استفاده بشود، كسى است كه اعمال صالح و پاك و درستى و پرهیزكارىِ او از مقام او آگاهى بدهد، نه زبان و بحث و جدل كردن و تقابل با دیگران و نزاع كردن و ادعا نمودن او كه این معانى از مقام و مرتبت حقیقى او نشان نخواهد داد. و در زمان گذشته كسى در طلب علم و تحصیل آن بود كه متصف مى شد با عقل و عبادت كردن و حیاء داشتن و خشوعِ توأم با خوف پیدا نمودن، ولى در زمان ما كسانى طلب علم مى كنند كه چیزى از این صفات در وجود آن ها نیست. و شخص عالم نیازمند است به عقل داشتن و نرم و ملایم بودن و مهربانى و خلوص و صفا در رفتار و كردار و حلیم بودن و صبر و بردبارى و بذل علم و دست باز بودن. و شخص طالب علم نیز مى باید داراى صفات علاقه و شوق و تصمیم و فراغتِ خاطر و عبادت و بندگى و خشوع توأم باخوف و محافظت بر وظائف و حفظ مطالب و احتیاط در امور باشد، تا بتواند در تحصیل علم توفیق پیدا كرده و در این راه پا برجا و استقامت داشته باشد.

علمى كه نفع ندارد همان علمی است که اولاً: غرور مى آورد، ثانیا: ما را از حضور در محضر حق غافل مى كند. فرزند حضرت نوح(ع) اگر شنا نمی دانست به نفعش بود چون مى رفت سوار كشتى حضرت نوحu مى شد و نجات می یافت. به گفته مولوی:

کاشکی او آشنا ناموختی

تا طمع در نوح و کشتی دوختی

کاش چون طفلْ از حِیَل جاهل بدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

علمى که انسان را گرفتار غرور کند و او را از بندگی خدا دور نماید، علمی است که حضرت آن را شایسته آموختن نمی دانند و اگر انسان، دنبال چنین علمى رفت عمر خود را تلف كرده است و عملاً این آن علمی است که ما را از علم حقیقی باز داشته، در حالی که علم مفید علمى است كه ما را به واقعیت و حقایق عالم وصل می كند.

ابتدا باید روشن شود كه شما از علم آموزی چه مى خواهید تا مفید یا مضر بودنِ موضوع نیز روشن گردد. اگر با علم آموزی به جای رسیدن به بصیرتی لازم، مى خواهید فقط انبار اطلاعات شوید، مطمئناً این علم آموزی غیر مفید است، باید برای خود روشن کنید مى خواهید بیشتر بدانید یا بیشتر ببینید؟ مثلاً اگر تنها بدانید این پرده چند متر است و اسم این نوع دانستن را دانایى بگذارید و آن وقت فكر كنید كه این علم، شما را به واقعیت رسانده است در حالی که هیچ بصیرتی و بینشى پیدا نكرده اید، خود را فریب داده اید. اگر اسم تمام كوچه ها و خیابان هاى شهر را بدانید، اگر دائره المعارف اطلاعات شوید و تمام مخترعین و مكتشفین را بشناسید، با این دانایی ها قدمى جلو نگذاشته اید، چون این ها تماماً دانش است و بینش و بصیرت نیست تا ما را به جایی بالاتر از آنچه ظاهر است برسانند. به گفته مولوی:

پاره دوزى مى كنى در این دُكان

زیر این دكانِ تو باشد دو كان

اى ز نسل پادشاه كامكار

با خود آ، وز پاره دوزى ننگ دار

بعضى از دانش ها پاره دوزى است، چون اطلاعات پراکنده ای است که ما را به چیزی راهنمایی نمی کند مثلاً این که بدانیم آخرین مدل ماشینى كه در بازار آمده سرعتش چقدر است، یک نوع پاره دوزی است که ما را از حقیقتِ خود غافل می کند. ممکن است بفرمائید اگر انسان این ها را بداند بد نیست در حالی که باید عنایت داشته باشید اگر خود را در این نوع دانش ها جستجو کردید، از حقیقت خودتان غافل می شوید. چون تفاوتی بین آن علمی که بصیرت و بینش به ما می دهد با علمی که صرفاً دانش و اطلاعات به ما می دهد نگذاشته اید. علم بینشى انسان را از حقایق برتر آگاه مى كند و علم دانشى مجموعه ی اطلاعات پراکنده است که در نزد خود داریم. به گفته مولوی:

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله دانی که چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحس ها دانسته ای

ننگری سعدی تو یا ناشسته ای

جان جمله علم ها این ست این

که بدانی من کیم در یوم دین

در دانشگاه استعمارى دانش و پژوهش هست ولى دانشجویی که نسبت به خود و ابدیت زندگی اش بصیر باشد نیست. سری به موضوع پایان نامه ها بزنید تا این موضوع برایتان روشن شود. اگر بخواهید درباره این موضوع تحقیق كنید که: «چه شد كه مولوى مولوى شد» این را یک موضوع غیر علمی می دانند. ولى اگر بخواهید تحقیق کنید «دانشمندان معاصر مولوى چه كسانى بودند» آن را یک موضوع علمی می دانند و از شما مى پذیرند. در حالی که اگر بفهمید دانشمندان زمان مولوى چه كسانى بودند هیچ بصیرت و بینشی پیدا نمی کنید. اگر تحقیق كنید چند نفر از فلان فیلم خوششان آمد، این پژوهش است، امّا اگر بخواهید بررسی کنید این فیلم بار ارزشی و معنوی داشت یا نه، این یک کاری است که بصیرت به همراه می آورد ولی در نگاه پوزیتیویسمی علم محسوب نمی شود.

امام الموحدین(ع) به فرزندشان مى فرمایند: علمى كه فایده ندارد شایسته نیست بیاموزی. چون دانستن این نوع علوم که هیچ بصیرتی به ما نمی دهد، فرصت های ما را می سوزاند و لذا ندانستن آن ها بهتر از دانستن آن است. حضرت با این توصیه به ما کمک می کنند زندگی خود را با بی محتوایی به اتمام نرسانیم و گرفتار یک نوع زندگی جزئی نشویم، زندگی جزئی و هر روزی معطوف به نیازهای جزئی، مثل پولدارشدن و خریدن و فروختن ها است، زندگی هر روزی یک زندگی غریزی است که انسان را به پوچی می رساند و زمانی انسان با پوچی خود روبه رو می شود که دیگر نمی تواند زندگی را از سر بگیرد. باید قبل از آن که انسان به پوچی برسد موقعیت پوچی را بشناسد و این عالی ترین نتیجه ای است که از توصیه حضرت به دست می آید. حضرت با توجه دادن به «علم لا ینفع» به ما کمک می کنند که با تحلیل زندگی هر روزی و نقد آن زندگی، قبل از آن که تمام زندگی خود را در زندگی هر روزی دفن کنیم، خود را نجات دهیم. بدین جهت گفته می شود علمى مفید است كه ما را به حقیقت وصل كند نه این كه ما را به خود مشغول نماید.

بعضى از علم ها ما را به خود مشغول می کند و یک شخصیت مجازی و وَهمی برای ما می سازد اگر از طرف پرسیدید شما كیستى؟ و او جواب گفت: من دانشجو هستم. این نشان می دهد این بنده ی خدا خود را در این عنوان گم کرده است و با این علم برای خود قالبی ساخته و در آن قالب زندگی می کند، تصویری ماوراء این قالب از خود ندارد. مسلم علمى كه شما را محدود به یک قالب کند و نظر شما را از حقیقت بندگی منصرف نماید، مفید نیست، علمى است كه وبال گردن ما شده و ما را از فکر کردن نسبت به حقیقتِ خود بازداشته. همان طور که اگر علمی زاویه ی دید ما را محدود کند به همان رشته ای که می خوانیم، این علم نیز نمی تواند علم مفیدی باشد، اگر رشته روانشناسی تمام نگاه ما را به انسان، محدود به آن زاویه ای کرد که روانشناسی می بیند، بهره ای به ما نداده چون بسیاری از ابعاد متعالی انسان که در محدوده علم تجربیِ روانشناسی نمی گنجد، نادیده گرفته می شود، تا آنجایی که حتی پیامبران را تنها در آن محدوده ای قبول دارند که آن علم می نگرد، در واقع باید گفت: علمى كه نگاه ما را اسیر محدوده خودش بکند نمی تواند علم مفیدی باشد.

علم هایی داریم که به خودی خود به حقیقتی اشاره ندارند، تنها بشر برای امور زندگی اش آن ها را وضع کرده تا زندگی زمینی اش به سامان باشد، این علوم را که علوم اعتباری می گویند در ذات خود کسی را به کمال نمی رساند هر چند در زندگی نمی توان از آن استفاده نکرد، مثل این که این آقا می داند کدام فرش دوام بیشتری دارد، یا پایه ی ساختمان به چه شکلی بهتر دوام دارد. مثلاً بنده که رشته دانشگاهی ام زمین شناسی است یك سنگ پیدا مى كنم مى بینم این سنگ با سنگ دیگر فرقش این است كه دانه هاى بلورین این یکی درشت تر است از دیگری، اسم این را «گرانیت» مى گذارم و اسم آن را كه دانه هایش ریزتر است، «دولومیت» می گذارم حالا شما چقدر باید درس بخوانید كه این سنگى را كه من اسمش را «گرانیت» گذاشتم را با آن دیگرى که اسم آن را «دولومیت» گذاشتم اشتباه نکنید. نمی گویم نسبت به پدید ه های طبیعی نباید چنین دقت هایی را داشت، عرض می کنم متوجه باشید این علوم جای علومی را نگیرد که ما را متوجه حقایق عالم می کند. گاهی به نام دانایی، کار به جاهای خطرناک می کشد به طوری که عمر انسان ها را به بازی می گیریم، مثلاً می پرسیم كلمه ی وسط قرآن چیست؟ آیا ندانستن این علم بهتر است یا دانستنش؟ دانستن این علم نشانه ی بی عقلی آن کسی است که وقت خود را در این امور صرف کرده است. این ها علم های ساختگی است و به هیچ حقیقتی نظر ندارند، ساخته ی ذهن انسان ها است و عمر ما را صرف دانستن ساخته ذهن انسان هایی مى كند كه هیچ دغدغه ای نسبت به حقیقت نداشته اند، چون یك نفر به خاطر یك تخیّل ذهنى مى خواهد بداند كلمه یا حرف وسط قرآن چیست، عمر ما را هم مشغول دانستن آن چیزی می کند که ذهن او آن را ساخته است. آیا این که ما باید بدانیم مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت انسان ها چگونه است با این که بدانیم کلمه یا حرف وسط قرآن چیست، برابر است؟ آیا این دو نوع دانایی یک سبک زندگی به بار می آورد؟ علمی مفید است که اگر سراغ ما آمد، نگاه انسان را به سعادت اش حساس می کند و در جزئی ترین تصمیمات اش نقش آفرینی نماید. علم مفید علمی است که در ذات خود هدایت گری می آورد.

حضرت امیرالمؤمنین(ع) با تأکید بر این که «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیْرَ فى عِلْمٍ لایَنْفَعُ» فرزندم! بدان در علمى كه به کار نیاید، نفعى نیست می خواهند بفرمایند علم ما باید در جزئی ترین تصمیمات ما نقش هدایت گری داشته باشد و آن علمی که چنین نیست را «لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ» آموختن اش شایسته نیست. تأكید امیرالمؤمنین(ع) بر این موضوع ما را به این فکر می برد که هر علمى را هم نباید بدانیم.

بعضى از علم ها در صورتى كه به عنوان ابزار به آن ها نگاه شود نیاز زندگی است مثل این که شما باید خیابان هاى محدوده زندگى تان را بشناسید تا به بهترین شکل بتوانید راه های رسیدن به خانه را پیدا کنید، علم تفسیر و یا منطق از همین جنس است، ما در علم تفسیر راه های رسیدن به معانی و معارف قرآن را پیدا کنیم و در علم منطق راه هایی را که ما را در فکر کردن از خطر مصون می دارد می یابیم تا گرفتار مغالطه ها نشویم، به همین جهت در تعریف علم منطق می گویند: «آلة قانونیه تعصم مراعاتها الذهن عن الخطا فی الفکر» یعنی منطق ابزاری است از نوع قاعده و قانون که مراعات کردن و به کاربردن آن ذهن را از خطای در تفکر نگه می دارد. با توجه به این نکات است که عرض می کنم باید به این نوع علوم به عنوان ابزار نگاه کنید و به همان اندازه از آن ها انتظار باید داشته باشیم، در همین راستا باید بدانیم علمِ قضاوت، علم به قراردادهایی است که بشر به کمک شریعت الهی، برای تنظیم امور زندگی اجتماعی و خانوادگی اش تنظیم می کند و آن علم از این جهت به ما کمک می کند ولی انتظار نداشته باشیم در این علم و امثال آن ما به حقایق عالمِ وجود عالِم شویم، به همین دلیل گفته می شود اگر به قدر كفایت براى رفع مشكل امور مسلمین قاضى وجود داشت نیاز نیست بقیه به این کار و به این علم بپردازند ولی در علم توحیدِ چنین نیست، همه وظیفه دارند در حدّ توان خود به توحید حضرت حق عالِم شوند.

آنچه می توان به عنوان جمع بندی عرض کرد آن است که بعضی از علوم به خودی خود و بالذات ضروری اند، مثل علم توحید و معاد و امثال آن و بعضی از علوم در عین آن که ضروری اند، جنبه ی طریقیت دارند، مثل علم فقه که طریقه ی بندگی و قرب الهی را به ما می آموزد و بعضی علوم صرفاً برای زندگی در دنیا جنبه ی ابزارى دارند و به اندازه اى كه ابزار زندگی هستند ارزش دارند که تحت عنوان «فنون» نام می بریم ولی علومی هم هست که اشاره به هیچ چیز ندارند و صرفاً وَهم انسان ها آن ها را ساخته و یک نحوه مقایسه و نسبت در آن نهفته است. این علوم هیچ فایده اى ندارند، فقط غرور انسان را زیاد می کند، مثل این که شما به برادر دینی تان فضل فروشی کنید و از او بپرسید: آیا مى دانى گنبد مسجد شیخ لطف اللّه با گنبد مسجد امام چه فرقى دارد؟ او هم مى گوید نه و شما بفرمائید چرا از این دانایی ها غافل هستید؟ با این تصور که شما فکر می کنید نیم عمر او بر فنا شده، این همان علمی است که غرور می آورد. حالا تو كه مى دانى كاشى هاى گنبد مسجد شیخ لطف اللّه مُعَرّق است، با برادر دینی ات كه نمى داند، در حضور در محضر حق چه تفاوتی دارید؟ و این چه مشكلى از شما را حل کرده؟ این علم ها علم های ساختگى است، بشر غرب زده كه از علوم قدسى غافل شد به این نوع علوم مشغول گشت و ما را هم مشغول کرد.

علم هاى ساختگى، به خودی خود مفید نیستند، علمى مفید است كه بصیرت و بینش بدهد و ذهن و فکر انسان را نسبت به حقایق عالم آگاه كند زیرا آن نوع علم ما را طوری در محضر حق قرار می دهد که ما متوجه ربوبیت و معبودیت او و مربوب بودن و عبودیت خود می شویم و بدین لحاظ می توان گفت: علمى که تواضع انسان را در مقابل حضرت حق زیاد نكرد حجاب است، آن هم حجاب اکبر. چون آن علم را با این انگیزه آموخته ایم که در نظر بقیه برتر شویم و «منِ» مجلّل ترى پیدا کنیم و به یک معنا مصداق عالم بی عمل شده ایم. عمل همان بندگی و تواضع و دوری از کبر و فخر است و اگر این پیش نیاید از علم خود بهره نبرده ایم و حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «إِنَّمَا زَهِدَ النَّاسُ فِی طَلَبِ الْعِلْمِ لِمَا یَرَوْنَ مِنْ قِلَّةِ انْتِفَاعِ مَنْ عَلِمَ بِلَا عَمَل »[189] علت این كه مردم رغبت در طلب علم ندارند این است كه مى بینند علماى بدون عمل از علم خود نفع و بهره نمى برند. وقتی انسان از علم خود بهره ی تواضع به دست نیاورد، روحیه ی استعلاء و برتری ورزیدن بر دیگران در او رشد می کند. مشهور است که جناب شیخ بهایى با عالمی از علماء اهل سنت بحث می کرد بعد آدرس می دهد که فلان روایت در صفحه 172 جلد سوّم كتاب صحیح مسلم است، ولی اشتباهاً آن روایت در صفحه ی 182 بوده، آن عالم اهل سنت فردا می آید و می گوید آن شیخ دروغ گو کجا است؟ می پرسند مگر چه شده؟ می گوید یادتان هست که گفت آن روایت در صفحه ی 172 جلد سوم کتاب صحیح مسلم بود، می گویند بله یادمان هست، می گوید ولی دروغ می گفت آن روایت در صفحه 182 بود. در حالی که بحث بر سر روایت بود نه بحث بر سر صفحه ی آن. این همان استعلایی است که انسان در علمِ بی عمل گرفتارش می شود و انسان به جای رسیدن به تواضع و انصافِ بیشتر، دنبال «منِ» مجلّل ترى مى رود. علومی که فقط جایشان را در حافظه ی خود بدانیم و نه در قلب خود،مشکل گشا نیست چون محتویات حافظه به خودی خود نور به همراه نمی آورد، جهلِ پنهان است كه جلو فعالیت عقل را مى بندد و انسان را گرفتار تحجر می کند. بعضى ها حافظه خوبی دارند و این در جای خود می تواند چیز خوبی باشد ولی اگر آن محفوظات جلو تحرک عقل را بگیرد هیچ ارزشی ندارد. اولین توصیه ی شمس تبریزى به مولوى آن بود که دیگر كتاب نخواند تا بتواند سیر علمی پیدا کند و در حدّ محفوظاتش متوقف نگردد. مولوى مى گوید: حقیقتش دلم نمى آمد كتاب نخوانم. لذا كتاب «ترمذى» را در آستینم پنهان کرده بودم و گاهى مى خواندم، شمس فهمید و مرا از آن کار نهی کرد. خدمت حضرت آیت اللّه حسن زاده«حفظه اللّه» بودیم، فرمودند: دیگر بس است، بروید خودتان را بخوانید، چون از طریق ورق زدن خودمان با حقیقتی روبه رو می شویم ماوراء محفوظات و علوم حصولی و مفهومی. ملائكه دائما با ما حرف مى زنند و از عالم بالا براى ما حرف ها دارند ولى ما به جهت مشغول شدن به محفوظات ذهنی خودمان، جهت قلبمان را به سوى آنها نمى اندازیم و با مشغول شدن به علوم لاینفع از آن نسیم های ملكوتى محروم مى شویم. از رسول خداf داریم که حضرت فرموده اند: «اِنَّ لِلّهِ فى اَیّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٌ اَلا فَتَعَرَّضُوا لَها»[190] در زندگى شما گاهى نفحه هایى از طرف خدا به قلبتان مى رسد خودتان را در معرض آن ها قرار دهید. به قول ملا صدرا در شرح این روایت می فرماید: «فیكون هكذا الى ان یفتح اللّه بصیرته و ازال عن قلبه حجب الاهتداء و یصیر من جملة الراسخین فی العلم.»[191] یعنی از طریق این نفحات خداوند بصیرت بنده اش را می گشاید و از قلب او حجاب ها را زایل می کند تا او را در زمره ی راسخین در علم قرار دهد. شرط آن که انسان خود را در معرض نفحه های الهی قرار دهد آن است که نظرش را از محفوظات بردارد و قلب خود را در معرض نور حق قرار دهد.




[186] - سوره ی فاطر،آیه ی 28.
[187] - بحارالأنوار، ج 2، ص 32 به نقل از مصباح الشریعه.
[188] - مصباح الشريعة، ص14.
[189] - إرشاد القلوب إلى الصواب، ج 1، ص 15.

همان قدر هستيد كه می توانيد با خدا حرف بزنيد

علم باید طوری باشد که بتواند ما را به خودمان بشناساند نه اینكه یك «منِ» بدلى به ما بدهد كه سایه ی ذهن ما شود. بعضى علم ها یك «منِ» بدلى به انسان مى دهد. به طور مثال عرض کردم: از فلانى با توجه به شخصیت انسانی اش مى پرسند شما چه كسى هستى؟ در پاسخ مى گوید: من دانشجوی فیزیک هستم. این یعنی تخصص علمی او، او را از خود حقیقی اش جدا کرده، در حالى كه ما انسان ها همان قدری كه مى توانیم با خدا اُنس داشته باشیم هستیم و حقیقت ما تنها بندگی ما و اُنسی است که با خدا داریم. اگر نتوانیم با خدا سخن بگوئیم و نیایش کنیم، نیستیم. غیر از احساس بندگی نسبت به خودمان، بقیه ی احساس هایی که از خودمان تصور می کنیم وَهم است و واقعیت ندارد. وقتی تخصصِ علمی ما جای حقیقت بندگی ما بنشیند، ما را گرفتار سراب کرده است. وقتی انسان نتواند با اُنس با خدا به خدا متصل شود، هیچ چیز نیست. چون حقیقت وجودی انسان «عین الربط» است و تنها با اتصال به حضرت حق می تواند بقاء داشته باشد. به اندازه اى كه مى توانى بگویى «یا حَىُّ یا قَیُّوم» و به اندازه اى كه مى توانى بگویى «لا اِلهَ اِلاَّ اللّه »؛ هستى. بقیه تصوراتی که انسان از خود دارد وَهم است. پرده ها و حجاب ها كه عقب رفت، مى بیند كه نیست و نیستی خود را احساس می کند و می یابد که یک عمر با «منِ» وَهمى به سر می برد. قرآن اعمال کافران را مانند سرابی می داند که در کویر به چشم می خورد، شبیه آب است ولی واقعیتی ندارد تنها به خیال بیننده می آید. می فرماید: «وَ الَّذینَ كَفَرُوا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إِذا جاءَهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئاً وَ وَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسابَهُ وَ اللَّهُ سَریعُ الْحِساب »[192] كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى است در یك كویر كه انسان تشنه از دور آن را آب مى پندارد؛ امّا هنگامى كه به سراغ آن مى آید چیزى نمى یابد، و خدا را نزد آن مى یابد كه حساب او را به طور كامل مى دهد؛ و خداوند سریع الحساب است .

مولوى در رابطه با این که باید خود را با اتصال به خداوند معنا کرد مى گوید:

آسمان شو ابر شو باران ببار

ناودان بارش كند، نبود به كار

یعنى ناودان كه فقط آب باران را مى ریزد روى زمین كارى از او نمى آید، چون آب ناودان از خودش نیست مثل دانش است در انسان و نه مثل بینش یا بصیرت. در ادامه می گوید:

آب اندر ناودان عاریت است

آب اندر ابر و دریا فطرت است

فكر و اندیشه است مثل ناودان

وَحى و مكشوف است ابر و آسمان

اگر شما تنها به فکر خودتان امیدوار شوید مثل این است كه به آب ناودان امیدوار شده اید، فکر می تواند خدا را پیدا کند تا قلب از طریق عبادات با حق ارتباط برقرار نماید ولی اگر به فکر خود مشغول شدیم و به حق متصل نگشتیم به اسم علم گرفتار وَهم شده ایم. اگر كسى ریاضیات بخواند كه ذهنش منظم شود چیز بدى نیست. امّا اگر مغرور شود كه ریاضى دان است، این علم در قیامت برایش نمی ماند و بی سواد محشور می شود، چون آن را وسیله ی اُنس با خدا قرار نداد. آیا تجربه کرده اید وقتى شما را ترس مى گیرد و هول مى شوید همه چیز از یادتان مى رود؟ علمى كه قلبی نباشد و جزء ملکات ما نگردد در فشار سکرات همه می رود. این علوم همان علومی است که تنها در حافظه ی ما جای گرفته، علمی که علم عقیده ی انسان شود و در قلب جای گیرد تا قیامت همراه انسان است، بر همین اساس حضرت صادق(ع) می فرمایند: «اِنَّ اللهَ یحْشُرُ النّاسَ عَلَی نِیّاتِهِم یوْمَ الْقِیامَة»[193] خداوند مردم را در روز قیامت براساس نیّاتشان محشور می کند، و حضرت صادقu مى فرمایند: «إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْعَالِمَ وَ الْعَابِدَ فَإِذَا وَقَفَا بَیْنَ یَدَیِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قِیلَ لِلْعَابِدِ انْطَلِقْ إِلَى الْجَنَّةِ وَ قِیلَ لِلْعَالِمِ قِفْ تَشْفَعْ لِلنَّاسِ بِحُسْنِ تَأْدِیبِكَ لَهُمْ»[194] در روز قیامت خداى عزّوجلّ عالم و عابد را برمى انگیزاند، پس چون آن دو در محضر حق قرار گرفتند، به عابد گفته مى شود به طرف بهشت برو، و به عالم گفته مى شود بایست و به جهت حُسن تربیت مردم، هر اندازه مى خواهى آن ها را شفاعت كن.

عنایت داشته باشید كه عالمى به چنین مقامى مى رسد كه طبق روایات مربوطه «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً»[195] در روز قیامت فقیه برانگیخته شود و علمش فراموشش نشده باشد و این آن عالمى است كه علمش با جان و قلبش همراه است و در دنیا با چشم دل با حقایق مرتبط بوده، تا در قیامتی كه جاى ظهور چشمِ دل است، او بینا و عالم است و لذا قرآن در رابطه با حضور در قیامت مى فرماید: «مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»[196] هركس با حسنه بیاید ده برابرِ آنچه انجام داده پاداش مى گیرد.

در آیه ی فوق نفرمود هركس كار نیك انجام داده چنین و چنان است، بلكه فرمود آن كس كه توانسته باشد آن حسنه را در حین گذر از گذرگاه هاى هول انگیز سكرات و برزخ، حفظ كند، چنین نتایجى مى گیرد، و این همان عالمى است كه در موردش فرمود: «بَعَثَهُ اللهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَقیهاً» خداوند او را در قیامت فقیه مبعوث مى كند. و این عالِم، طورى خود را ساخته است كه مرگ، علم او را از او نمى گیرد، چون علم او در حدّ حافظه اش نبوده است، زیرا قبل از مرگ، در پیرى و سپس در مواقف مرگ، انسان هرچه را در حافظه دارد فراموش مى كند. روایت نشان مى دهد علم او در مقام و مرتبه قلب بوده است كه برایش مى ماند و به بیان دیگر از علم الیقین سیر كرده و به عین الیقین رسیده و در این حدّ هم متوقف نشده، بلكه نور عین الیقین همچنان او را جلو برده تا به حق الیقین نایل شده است. حالا این علم در ابدیتِ او برایش مانده و مى تواند از آن بهره ها بگیرد. با توجه به این امر دقت بفرمائید چرا مولوی می گوید:

آب باران باغ صد رنگ آورد

ناودان همسایه در جنگ آورد

آیا پیامبرانh همدیگر را رد مى كردند یا هر كدام دیگرى را تصدیق و تأیید مى فرمودند و هر کدام «مُصَّدِقَاً بَیْنَ یَدَیْه» بوده اند. ولی بقیه اكثرا نظرات همدیگر را قبول ندارند مگر آن که به سخنان خدا و انسان های معصومh رجوع داشته باشند. مولوی می خواهد بگوید: علمى كه با علم دیگر دعوا دارد حقیقی نیست و همان علم است که غرور مى آورد چون علمِ ناودانى است. هر پیامبرى كه آمد، فرمود: «لانُفَرِّقُ بَیْنَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ»[197] هیچ فرقى بین احدى از پیامبران از جهت اصل و حقیقت نیست. پیامبر اسلامf هرگاه مى خواستند نام حضرت عیسىu را بیاورند مى فرمودند برادرم عیسىu.

حال حضرت على(ع) به فرزندشان توصیه مى فرمایند براى اصلاح خودش متوجه باشد که «لَا خَیْرَ فِی عِلمِ لَا یَنْفَعْ» علمی که او را به مقصد الهی اش نرساند، مفید نیست. و فراموش نکنیم باید بین علمی که ما را در ابدیت سود می رساند و بین علمی که به عنوان ابزار زندگی دنیایی به ما کمک می کند، فرق بگذاریم تا یکی را جای دیگری ننشانیم. فكر نكنید اگر فقط به این علوم رسمی بسنده كنید، عاقبت به خیر مى شوید باید این علوم ابزاری را به اندازه ی خودشان برایشان ارزش قائل شوید.

گاهى زیاد دانستن، انسان را از عمیق دانستن و یافتن حقیقت محروم مى كند. ما در توصیه هاى ائمهh داریم كه با ادعیه و زیارت مخصوصه هر روز زندگى كنیم، با قرآن سال ها زندگى نماییم! این تکرارها و همراه با تدبّر همان عمیق فهمیدن آن معارف را به همراه دارد و موجب سرایت دادن آن معارف در عمل می شود.




[192] -سوره ی نور،آیه ی 39.
[193] - بحارالانوار، ج 61، ص 209.
[195] - كافى، ج 1، ص 49.
[197] - سوره ی بقره، آیه ی 285.

دارايی، نه دانايی

هنر انسانِ متقی آن است که عقیده خود را به عمل نزدیک کند و علم وقتی نور است که ما را به سوی عبادات بکشاند، احوالاتی برایتان پیش می آید که دست و دلتان به کار نمى رود حتی نمی توانید مطالعه کنید، بسیار خوب، وضو بگیرید، سجاده پهن كنید شروع كنید نماز بخوانید، قرآن را باز كنید با حال عبادى قرآن بخوانید. استغفار كنید، بروید به سجده و نیم ساعت بگویید «سُبْحانَ رَبِّى الاَْعْلى وَ بِحَمْدِهِ». وقتى انسان به دریا رسید دیگر نباید که به اسبش شلاق بزند كه برود در دریا. باید پیاده شود و سوار كشتى شود. گاهى انسان دیگر نیاز ندارد كه بداند، نیاز دارد كه از طریق عبادت، بشود. هر وقت حال مطالعه ندارید این را غنیمت شمارید و به عبادت بپردازید. تا آماده شوید برای مطالعه موضوعاتی عمیق تر از معارف الهی و إن شاءالله آن معارف شما را به عباداتی مناسب خودش وارد کند و همچنان این سیر ادامه یابد.

علمِ این جهانى که موجب گذراندن امور دنیایی ما باید باشد، نباید همه انرژى هاى ما را بگیرد. همیشه از خودتان بپرسید این علم كه من مشغول آن هستم چقدر این جهانى است و من خودم چقدر این جهانى هستم؟ شما باید چیزهایی در رابطه با این دنیا بدانید ولى همه ی زندگى تان را نباید با دانش این جهانى پر كنید.

علمى كه زیركى روباه گونه به بار می آورد تا بتوانیم سر مردم کلاه بگذاریم، ما را به هلاكت مى كشاند. زیركىِ روباه گونه هنر نیست، ننگ است. بعضى ها خیلى بدجنس هستند، چیزهایى مى دانند كه مى توانند سر بقیه كلاه بگذارند. این علم، علم روباهى است. معاویه این گونه بود. علمى كه ما را غرق حق كند یا به عنوان ابزارِ یك زندگى سالم قابل استفاده باشد، خوب است. گفت:

زیركى بفروش و حیرانى بخر

زیركى ظن است و حیرانى نظر

بله! همین كه انسان با خود است و همه ی توجه خود را صرف امیالش کرد، دیگر عشق و بندگى مى رود، این هوشیارى وَهمى، بندگى را مى میراند. هوشیارى و زیركى که امثال مولوی آن را تقبیح می کنند، یعنى خود را به نحو استقلالى نگریستن و عملاً انسان هادر این حالت، با وَهم ها و گمان های خود زندگى می کنند و عقلِ حقیقت بین را از دست می دهند. این نوع توجه به منِ خود، و خود را و بقیه چیزها را مستقل دیدن و حساب براى آن ها باز كردن، یك نحوه گرفتارى در گمان ها است در حالی که تنها حیران حق بودن آن نگاه واقعى و غیر وَهمى است. یكى از دعاهاى پیامبر اسلامf این بوده است كه «رَبَّ زِدْنِی تَحَیُّراً»[198] خدایا! حیرتم را زیاد كن! كه فقط تو را ببینم و لاغیر. گفت:

خیره گشتم، خیرگى هم خیره گشت

موج حیرت عقل را از سر گذشت

یعنى موج حیرت از سر عقل هم گذشت؛ باید با چشمى بالاتر از عقل كه همان حیرت است با حقایق روبه رو شد. با عقلِ جزیى و علم حاصل از آن نمى توان خیلى از چیزها را دید، چون بالأخره یك نحوه عُجب و خودبینى و در نتیجه حجاب نسبت به حق، در آن هست .چون تا انسان فضل و ولایت خود را ببیند از نظر به حقیقت محجوب است و به همین جهت حافظ می گوید:

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی

و آن گه برو که رستی از نیستی به هستی

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی

یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی

عارفى گفت: «اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آن گاه كه فضل خود نبیند، و اهل ولایت را ولایت بر همه، تا آن وقت كه ولایت خود نبینند، كه چون بدیدند ولایتشان نماند، زیرا آن جا كه فضل و ولایت بُوَد، رؤیت از آن ساقط بُوَد، چون رؤیت حاصل شد معنى ساقط شد، از آن جهت كه فضل صفتى است كه فضل نبیند، و ولایت صفتى كه رؤیت ولایت نباشد».[199]

بعضى از علم ها علم ایمانى است. علم ایمانى، ایمان را حفظ مى كند و از آن جایی که حقیقت انسان با علم ایمانی حیات می باید، باید اصالت را بر علمى داد كه ایمانتان را حفظ كند، جملات امیرالمؤمنینu علم ایمانى بود ولی آن علمى كه صفحه سفید جانمان را سیاه كند «علم لاینفع» است. همان دانش هایى كه ما را از حقیقت غافل مى كند. ملاحظه فرمودید کار غربى ها در علوم بیشتر پرداختن به علوم پژوهشى و دانشى بود که به ظاهر خیلى پیشرفت به حساب می آید ولی نسبت به درک حقیقت هیچ است. مى گویند «ما تا حالا نه میلیون پشه كشف كرده ایم»؟ آیا بشر برای این کار خلق شده؟ ممكن است بفرمائید بالاخره با شناخت بعضى از این پشه ها علت بعضى از بیمارى ها كشف می شود ولی باید بدانیم اگر مسیر صحیح زندگی الهی را درست طی کنیم به طور طبیعی ما از نزدیکی به آن نوع بیماری ها توسط آن نوع پشه ها فاصله می گیریم. شما این را در نظر بگیرید كه بشر چقدر انرژى برای به دست آوردن چنین دانش هایی صرف مى كند تا آن جایی که فرصت یافتن و به کارگیری معارف نورانی را از دست می دهد. اگر این فرصت و انرژى صرف بصیرت بشر مى شد انسان در نوعی دیگر از زندگی وارد می گشت که نتیجه اش قابل مقایسه با این نوع زندگی ها نبود.

حضرت به فرزندشان مى فرمایند: فرزندم! آفتى در راه سعادت تو هست و آن آفت پرداختن به دانشی است که غیرمفید است و آگاه و هوشیار باش، در دانشی که آموختن اش شایسته نیست، سودی نیست.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[198] - ميرزا احمد آشتيانى- شاگردان ، طرائف الحكم يا اندرزهاى ممتاز، ترجمه ج 1، ص 257.
[199] - ابولفوارس شاه بن شجاع كرمانى، كشف المحجوب، باب ائمه صوفيه.

جلسه يازدهم زندگی پوچ و علم لاينفع

بسم الله الرحمن الرحیم

فَاِنّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَانَفَعَ. وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لا خَیْرَ فِى عِلْمٍ لاْیَنْفَعُ وَ لاْیُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ.

اَىْ بُنَىَّ اِنّى لَمّا رَاَیْتُنى قَدْ بَلَغْتُ سِنّا وَ رَاَیْتُنى اَزدادُ وَهْنا بادَرْتُ بِوَصِیَّتِى اِلَیْكَ وَ اَوْرَدتُ خِصالاً مِنْها قَبْلَ اَنْ یَعْجَلَ بى اَجَلى دُونَ اَنْ اُفْضِىَ اِلَیْكَ بِما فى نَفْسِى اَوْ أَنْ اَنْقُضَ فى رَأْیى كَما نُقِضَتْ فى جِسْمى اَوْ یَسْبِقَنى اِلَیْكَ بَعْضُ غَلَباتِ الْهَوى وَ فِتَنِ الدُّنْیا فَتَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ. وَ اِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاَْرْضِ الْخالِیَةِ ما اُلْقِىَ فیها مِنْ شَىْ ءٍ قَبِلَتْهُ.

بهترین سخن آن است كه سود بخشد. و بدان در دانشى كه سودى نباشد خیرى نیست و علمى كه به حقیقت روى ندارد و به حق راه ننماید، آموختن آن فایدتى ندارد.

هان اى فرزندم! چون خود را در آستانه ی کهنسالی یافتم و سُسْتى و ناتوانی ام را رو به افزونی دیدم، به وصیتِ تو شتافتم، و به بیان برخی از خصال پرداختم، پیش از آن كه مرگ تاختن آورد و زبان از گفتنِ سخنِ دل بازماند و یا اندیشه ام همچون كالبدم بفرساید، یا برخى از چیرگى هاى هوس و خواهش هاى نفسانى و فریبندگى هاى دنیا پیش از اقدام من بر دل تو پیشى گیرد و نفس تو همچون شترى سركش رام نگردد و تربیت نپذیرد - پاره اى از پندهاى خویش بر تو فرو خواهم خواند - چه، دلِ نوجوان همانند زمین آماده ای است كه تخمى در آن نیفشانده باشند - سرشار از قابلیت و پذیرش است - از این رو هر دانه در آن افكنند پذیراى آن باشد و آن را نیك بپروراند.



خداوند و سخن گفتن بی زبان

ملاحظه فرمودید که حضرت در فراز قبلیِ سخن خود فرمودند: فرزندم! سفارش هاى مرا سرسرى مگیر و تلاش کن آن را در یابی زیرا براى تو سودمند است «فَاِنّ خَیْرَ الْقَوْلِ مَانَفَعَ» بهترین کلام آن است كه نافع باشد. با دقت به این نکته است که باید متوجه باشیم ما نیامده ایم هر حرفى را بشنویم، ما آمده ایم در این دنیا کلامی را بشنویم که نافع باشد و پیرو آن سخن های نافع بر زبان برانیم. ملاحظه فرمودید که حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» فرمودند: سخن گفتن براى اظهار آن چه كه در درون ما است چیز بدى نیست ولى سخن گفتن برای خودنمایی بد است. همیشه باید مواظب زبانمان باشیم كه تنها با سخنانی نافع آن را به حرکت در آوریم، در آن صورت متوجه می شویم بسیاری از حرف ها را نباید گفت، همین طور که بسیاری از حرف ها را نباید شنید. گاهى اوقات برایتان پیش آمده که با دیدن یک فیلم مى خواهید بدانید آخر فیلم چه مى شود در حالی که مى دانید موضوعات فیلم ها ساخته ی افكار افراد عادى و معمولی است و دو حالت بیشتر ندارد، یا قهرمان داستان موفق مى شود و یا شكست مى خورد، بدون آن كه عموماً نتیجه ی عبرت آموزی در آن باشد و بتواند تأثیرى در سازمان انسانیت ما بگذارد ولى چون به دنبال هر سخنى هستید حاضرید فیلم را تا آخر دنبال کنید.

بعضى ها فكر مى كنند اگر خیلى حرف بشنوند عالم مى شوند در حالى كه معلوم نیست اگر انسان حریص به شنیدن شود، حریص به یافتن حقیقت هم باشد و با بسیارشنیدن، چشمه هاى فهم از درون انسان فوران كند. در حالی که انسان از ابتدا باید به دنبال حقیقت باشد و هر سخنی نگوید و هر سخنی را نشنود، باید متوجه پیام های درونی خود باشیم. به گفته ی مولوى:

باقى این نكته آید بى زبان

در دل آن كس كه دارد نور جان

یكى از توصیه هاى عرفا به شاگردانشان این است كه چون پس از مدتى متوجه وجود حقایق معنوی شدند سعی کنند روح و قلب خود را با آن حقایق مأنوس نمایند و به این جهت به آن ها توصیه می کنند مطالعه کتاب ها را متوقف کنند. زیرا در آن حالت که متوجه وجود حقایق به روش علم حصولی شدند، ادامه ی تفکر به همان روش برای سیر قلبی مزاحمت ایجاد می کند و امکان اُنس با حقایق فراهم نمی شود، لذا باید كمى به خود فرصت دهید تا از جهت قلبی مسائل تان را با خدا حل كنید و خداوند بى زبان با شما سخن بگوید. نباید عادت كنیم كه روح ما همیشه با کلمات و الفاظ متوجه حقایق شود، مگر رسول خداf نفرمودند: «إِنَّ لِرَبِّكُمْ فِی أَیَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ أَلَا فَتَعَرَّضُوا لَهَا»[1] در روزگار و گاه و بیگاه در زندگى تان نفحات و نسیم هاى معنوى بر جانتان مى وزد، آگاه باشید كه خود را در معرض آن ها قرار دهید. به گفته ی مولوى:

گفت پیغمبرf كه نَفْحَتْ هاى حق

اندر این ایام مى آرد سبق

گوش و هُش دارید این اوقات را

در ربایید این چنین نَفْحات را

نفحه اى آمد شما را دید و رفت

هركه را مى خواست جان بخشید و رفت

حتماً تجربه كرده اید، گاهى شده است وقتى طرف را نگاه مى كنید تصور می نمایید او هیچ معرفتى از معارف الهى و هیچ توانى از انوار سلوکی با خود ندارد، امّا با اندک تماس با او خداوند برایتان روشن مى كند همه ی آن چیزهایى كه آرزویش را داریم، او با سکوتش به دست آورده است، چون خود را در معرض نفحات الهی قرار داده و از بركات صمت و سکوت آن جایی که باید سکوت می کرده، سرسرى نگذشته است. می فرماید:

نفحه ای دیگر رسیدآگاه باش

تا ازاین هم وانمانی خواجه! تاش

یعنى تلاش كن نفحه ی دیگری که می آید از دست ندهى تا كم كم بدون شنیدن و گفتن، به اُنس با خدا برسید. خداوند سمیع و علیم مطلق است مى شنود و مى داند، مطمئن باشید وقتى دلتان آماده شد كه از حق سخن بشنود دیگر حرف غیرحق را نمى گیرد و همواره به دنبال آن حالتی هستید که خداوند از درون شما با شما سخن بگوید. گفت:

اى خدا جان را تو بنما آن مقام

كاندر آن بى حرف مى روید كلام

به همین جهت مولوی می خواهد از حرف و صوت آزاد شود و ماوراء حرف و صوت سخن بگوید: می فرماید:

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش جز دیدار من

این نوع علم را که به کمک آن جان انسان منوّر شود، علم پیامبران مى گویند. چون آن ها جانشان را آماده ی گرفتن حقیقت كرده بودند خداوند هم فوق كتاب و درس و تعلیمِ رسمی، چیزهایى به آن ها آموخت كه همه ی مدرّسان عالَم شدند شاگرد آن ها. راه رسیدن به این نوع علم آماده كردن جان است براى گرفتن حقیقت و آزادكردن خود از شنیدن هر حرفى و پاك نمودن روح از شنیده هاى بى ثمر. گفت:

بشوى اوراق اگر همدرس مایى

كه علم عشق در دفتر نباشد

باید روح خود را از خودنمائی ها پاک کرد تا آن نوع علم تجلّی کند به گفته ی مولوی:

گر ز نام و حرف خواهی بگذری

پاک کن خود را ز خود، هین یکسری

همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو

در ریاضت آینه ی بی زنگ شو

خویش را صافی کن از اوصاف خود

تا ببینی ذات پاک صاف خود

بینی اندر دل علوم انبیا

بی کتاب و بی مُعید و اُوستا

مولانا می گوید به وسیله ی ریاضت، صفحه ی دل خویش را از زنگار هوا و هوس برهان تا همچون آینه ای یک دست و بدون آلودگی، هرچه در برابرش قرارگیرد، بی کم و کاست، عین آن را نشان دهد. ریاضت، کم خوری و کم نوشیدن و کم خوابی و پیوسته در ذکر و فکر بودن است و از آن مهم تر منظور از ریاضت. علاقه مند نشدن به خوردن و نوشیدن می باشد وتنها پای بندی سالک به عشقی الهی است که می تواند بر وسوسه و وسواس درون لگام زند. گفت:

پوزبند وسوسه عشق است و بس

ور نه کی وسواس را بسته ست کس؟

می گوید از صفت های فردی که در مقایسه با دیگران به آن صفات نظر داری، خود را برهان تا ذات پاک و یکدست خویش را تجربه کنی. منظور از اوصاف، هرگونه صفتی ست از نیک و بد که انسان در بند بماند و موجب تعلق خاطر و تشویش ذهنی شود. آن گاه که از آن اوصاف آزاد شدی، در دل خویش به همان دانشی دست می یابی که پیش از تو به پیامبران بخشیده بودند. و این همه، بی واسطه و مستقیم، بدون نیاز به نوشته ای یا استادی حاصل می شود.

"بینی اندر دل علوم انبیا "، این همان سخنی است که خواجه ی شیراز چنین سروده است:

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد




[1] - بحارالانوار، ج 68 ، ص 221.

رابطه ی سکوت و حکمت

حضرت به فرزندشان فرمودند: مواظب باش به دنبال هر علمی و هر حرفى نباشی وگرنه عمرت باطل مى شود. زیرا رجوعِ هر سخنی و علمى یا باید به سوی حقیقت باشد و یا مقدمه ای باشد برای رجوع به حقیقت. مثل زبان عربى که خودش حقیقت نیست ولى مقدمه اى است براى فهم قرآن. و قرآن هم خودش مقدمه ی ارتباط با حق است. اگر سخنى را بگوییم یا بشنویم كه مقدمه ی وصل به حق نباشد، انسان های سرگشته و بى كارى هستیم كه مقصد را گم كرده ایم.

عرض شد «حکمت» به معنای آن نوع سکوتی است که زمینه ی تجلیات انوار الهی را بر قلب مؤمنین فراهم می کند و این بعد از به دست آوردن علومی است که انسان را از وجود حقایق و عوالم معنوی آگاه می کند. آری در این حالت به گفته ی مولوی:

خاموشى بحر است و گفتن همچو جو

بحر مى جوید تو را، جو را مجو

از اشارت هاى دریا سر متاب

ختم كن واللّه اعلم بالصواب

با توجه به این كه در زیاددانستن و زیادشنیدن و زیادگفتن، علم نیست، باید عادت كنیم به گفتن و شنیدن های مفید و بعد از آن بهترین علم را با سكوت به دست آوریم. اگر توانستیم به این نوع سكوت دست بیابیم که قلب ما آماده ی تجلیات انوار الهی شود، علم ما از سنخ علم انبیاء و اولیاء الهی می شود. كسى كه از این نوع سكوت گریزان است در حقیقت از ارتباط با باطنی ترین ابعاد وجودی اش محروم است، آن ابعادی که در عالم معنا حاضر است، در واقع این آدم با خودش قهر است و به همین جهت دوست دارد همیشه بگوید و بشنود تا صداى جان خود را نشنود. كسى كه صداى جان خود را نشنید با خداوند ارتباط ندارد و نمى تواند تنها باشد. وقتى تنها شد خود را به نحوى مشغول مى كند چون با خودش فاصله دارد و از این رو با جانِ جان خودش یعنى با خداوند فاصله دارد. مولوی در وصف این افراد می گوید:

ساعتى خالى بماند او ز خلق

در غم و اندیشه ماند تا به حلق

انسانی که به ماوراء ابعاد خود آگاهی نیافته در تنهایی، غم او را فرا مى گیرد چون نمى تواند با خود خلوت كند. به همین جهت مولوی در ادامه می فرماید:

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش

صدر خویشی فرش خویشی بام خویش

گرتو آدم زاده ای با او نشین

جمله ی ذرات را در خود ببین

تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق

بلکه گردونی و دریای عمیق

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بوداطلس خویش را بر دلق دوخت

و به یک اعتبار این همان بیتی است که منسوب به حضرت علی(ع) می باشد که فرموده اند:

اتَزْعَمُ انَّكَ جِرْمٌ صَغیرٌ

وَ فیكَ انْطَوَى الْعالَمُ الاكْبَر

تو مى پندارى كه همین جسم كوچك هستى، در حالى كه جهان بزرگى در نهاد تو پنهان است.

كسى كه به «خود» رجوع كند مى بیند بسیارى از چیزهایى را كه مى طلبیده است در «خود»ش دارد؛ حتى خدا را! چون در ذات خود عین اتصال به خداوند است، کافی است از جزئیات عبور کند و به حقیقت خود که عین تجلی حضرت حق بر جنبه ی امکانی اوست، نظر نماید.

بعضى ها نمى خواهند تنها باشند چون وقتى تنها شدند وجدان شان با آنها درگیر می شود، در نتیجه برای فرار از خود تلویزیون را روشن مى كنند تا مبادا لحظه اى با خودشان تنها شوند، مى خواهند هیچ وقت خود را نبینند در حالی که گاهى انسان در تنهایی خود با یك «یا اللّه »گفتن از سر اخلاص، ارتباط عمیقى با خودش پیدا مى كند، چون «اللّه » خالق ما و اصلِ اصلِ وجود ما است، ارتباط با او، ارتباط با تمام جانِ جان خود است و این نوع ارتباط با «صمت» حاصل می شود.

درباره ی صمت و اجتناب از تكلّمِ بى فایده و تكلّم زیاد از حد، رسول اكرمf فرمودند: «مَنْ صَمَتَ نَجَا»[2] هركس صمت اختیار كند، نجات مى یابد. چون صمت در حد خود راه نفوذ شیطان به قلب را مى بندد، و غلبه ی سالك بر شیطان، و كنارزدن خواطر شیطانى را آسان تر مى سازد و این براى سالك یك موفقیت بزرگ است. لذا رسول اكرمf فرمودند: «وَ اخْزُنْ لِسَانَك اِلاّ مِنْ خَیْرٍ، فَاِنَّكَ بِذلِكَ تَغْلبُ الشَّیطانَ»[3] زبانت را نگهدار، مگر در كلام خیر، زیرا تو با این عمل بر شیطان غلبه مى كنى.

سالك صادق و كسى كه قدم در طریق طلب گذاشته و به ذكر و فكر روى آورده است، در حال صمت، در سیر عبودى مى باشد و خودِ صمت از این جهت عبادت است. او در این حال، تحت تربیت حضرت ربوبیت قرار مى گیرد. عیسى بن مریم«علیهماالسّلام» فرمود: «اخْزُنْ لِسَانَكَ لِعِمَارَةِ قَلْبِكَ وَ لْیَسَعْكَ بَیْتُكَ وَ فِرَّ مِنَ الرِّیَاءِ وَ فُضُولِ مَعَاشِك »[4] زبانت را حفظ كن تا دلت آبادان شود و در خانه ی خود قرار گیرد و از ریا و زیادکردن امکانات زندگی فرار كن. رسول خداf به ابوذر فرمود: «أَ لَا أُعَلِّمُكَ عَمَلًا ثَقِیلًا فِی الْمِیزَانِ خَفِیفاً عَلَى اللِّسَانِ قَالَ بَلَى یَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ الصَّمْتُ وَ حُسْنُ الْخُلُقِ وَ تَرْكُ مَا لَا یَعْنِیك »[5] آیا تو را عمل و كردارى نیاموزم كه بر زبان آسان و در میزان سنگین باشد عرض كرد بلى اى رسول خدا بیاموز مرا! حضرت فرمودند: آن عمل، سكوت و خوش خلقى و ترك نمودن حرف هاى بى فایده است. بدین لحاظ صمت، وسیله ی جذب رحمت حق مى شود و خداى متعال نقایص و معایب وجودى سالك را می پوشاند تا آن نقایص مانع سلوك سالك نگردد و سد راه او نباشد. و این براى سالك در سفر پر فراز و نشیب و پر مخاطره اى كه در پیش گرفته، موفقیت بزرگى است و لذا رسول اكرمf فرمودند: «مَنْ كَفَّ لِسَانَهُ سَتَرَ اللَّهُ عَوْرَاتِه »[6] هركس زبان خود نگه دارد، خداى متعال عیوب او را مى پوشاند.

سالك در حال صمت، به لحاظ این كه سخن نمى گوید و تحت تلقین مبادى نفسانى و شیطانى، و به تعبیرى، تحت تلقین نفس و شیطان نیست و خود را از تحت تلقین این دو كنار كشیده است، و از طرفى هم طالب حق است و با ذكر و فكر به سوى او اقبال مى كند، طبعاً تحت تلقین مَلكى و ربوبى قرار مى گیرد، و ابواب حكمت بر دل وى باز مى شود، و آنچه باید به او تلقین گردد، تلقین شده و دقایق طریق و اسرار وجود را دریافت مى كند؛ و در نتیجه، سلوك او سریع تر وكامل تر، و مصون از لغزش ها مى گردد. و این، عنایتى است بسیار پر ارزش براى سالك دردمند. در همین رابطه رسول اكرمf فرمودند: «إِذَا رَأَیْتُمُ الْمُؤْمِنَ صَمُوتاً وَقُوراً فَادْنُوا مِنْهُ فَإِنَّهُ یُلْقِی الْحِكْمَة»[7] وقتى مؤمنى را در صمت و داراى وقار خاصى دیدید، پس به او نزدیك شوید، زیرا كه به او حكمت تلقین مى شود.

از امام باقر(ع) داریم: «إِنَّمَا شِیعَتُنَا الْخُرْس »[8] شیعیان ما آنقدر كم حرف مى زنند كه گویى لال هستند. از امام رضا(ع) داریم: «كَانَ الرَّجُلُ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ إِذَا أَرَادَ الْعِبَادَةَ صَمَتَ قَبْلَ ذَلِكَ عَشْرَ سِنِین »[9] در میان بنى اسرائیل این چنین بود كه هروقت شخصى مى خواست به عبادت و سلوك بپردازد، قبل از آن، ده سال صمت اختیار مى كرد. مولوی در همین رابطه می گوید:

این زبان چون سنگ و فم آهن وش است

و آنكه بجهد از زبان چون آتش است

سنگ وآهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روى نقل و گه از روى لاف

زانكه تاریك است و هر سو پنبه زار

در میان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومى كه چشمان دوختند

وز سخنها عالمى را سوختند

وقتی انسان متوجه خطرات گفتن های غیر مفید و مضرّ شد مسلّم به دنبال علمی نیست که او را گرفتار چنین سخنان و گفتارهایی بکند و بر این مبنا امام على(ع) مى فرمایند: «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لا خَیْرَ فِى عِلْمٍ لاْیَنْفَعُ» فرزندم! حقیقت این است كه علمى كه نفعى در آن نیست مفید نخواهد بود؟




[2] - جامع السعادات، ج 2، ص 239.
[4] - بحار الأنوار، ج 67، ص 110.
[7] - مجموعه ی ورّام(تنبيه الخواطر)، ج 1، ص 98.
[8] - اصول كافى، ج 2، كتاب الايمان والكفر، باب الصمت و حفظ السان.

شنيدن های بی حاصل

آیا حضرت از این طریق نمی خواستند ما را از مهلکه ی شنیدن های بی حاصل و گفتن های غیر مفید برهانند؟ چرا باید به دنبال علمی باشیم که فقط به درد آن می خورد که در محافلِ اهل دنیا بتوانیم با اظهار نظر، خودنمایی کنیم؟

به اندازه اى كه روى این مطلب تأمل كنیم و آن را جدّی بگیریم، توصیه ی حضرت بیشتر در جانمان نفوذ مى كند. عمده توجّه كامل داشتن به علم مفید و شناختن آن است و این که خطرات علم غیرمفید را كه عمر ما را خاكستر مى كند درست بشناسیم.

متأسفانه در جهان امروز و تحت تأثیر فرهنگ غرب بشریت در بسیاری موارد گرفتار «علمِ لایَنْفَع» شده و آن به جهت غفلت از هدف اصلی زندگی است، اولین چیزى كه گریبان گیر غرب شد بى هدفى حیات بود. زندگى را به گونه اى شناختند كه به هدفی متعالی تر از لذات جسمانی نظر نداشتند و از این جهت چون خواستند آثار سوء بى هدفىِ خود را پنهان كنند براى خود انواع سرگرمی ها را تراشیدند و از این طریق دانش هایی به وجود آمد تا مبادا صدای درون خود را بشنوند که از آن می پرسد: «پس مقصد حیات چه بود؟»

فرهنگ اسلام به نقّاشى اهمیت زیادى نمى دهد زیرا نقش ها بر خلاف صورت های واقعی شان قدرت انتقال به ملکوت را ندارند. آری وقتی بلبلى روى شاخه ی درختى نشسته و آواز مى خواند، زیبائی های فراوانی را ظاهر می کند و اگر کسی با عالم ملکوت آشنایی مختصری داشته باشد با دل دادن به آن صحنه به عالم ملکوت - که منبع اصلی آن زیبایی ها است- منتقل می شود ولی اگر بیاییم عكس آن بلبل را که روی درخت آواز می خواند نقاشى كنیم و به دیوار اتاق خود نصب كنیم، چه کار از آن نقاشی می آید؟ این نقاشی كه فقط شكل آن بلبل روى درخت است نه خود آن. به قول یكى از اهل نظر «كسى كه هنرِ دیدنِ طبیعت را ندارد عكس طبیعت را به داخل خانه مى برد» و این همان سرگرمى است که عرض کردم و بیشتر به درد آن می خورد که ما از آن طریق معنای زندگی را فراموش کنیم. تندیس حضرت موسى(ع) که آن را میکل آنژ ساخته و تفسیرهای مختلفی هم بر روی آن گذارده اند، آیا جز یک سرگرمی طولانی مدت است که یک هنرمند خود را با آن سرگرم کرده است؟ حضرت موسى(ع) براى این نیامده بودند که تندیس ایشان را هنرمندانه بسازند. وقتى ملّتى بى هدف شد، علم و هنرش هم غفلت او را اضافه مى كنند. كارهاى بزرگ، امّا در ساحتى پوچ و بى هدف، بزرگِ بزرگ، امّا پُر از هیچى. اگر هم عده ای می گویند تأثیر عمیقی بر آن ها می گذارد، تأثیری است در راستای حکایت سرگردانی آن ها و لاغیر.



سرگرمی هايی که ما را بازی می دهند

حضرت على(ع) در واقع این سؤال را از ما دارند: آیا از این علمى كه مى آموزید بهره ای در راستای اهداف بلندی که یک انسان باید داشته باشد، می برید؟ این علمی که به دنبال آن هستی اگر تو را به مقصد بزرگى که داری، نمى رساند، دنبال نكن، زیرا ملتى كه از هدف بلند الهی خود غفلت كند علم و هنرش بى هدفى اش را پنهان می کند و دانش هایی که با انواع سرگرمی ها بی هدفی ما را پنهان کند، دانش و علم محسوب نمی شود، چیزی که ما امروزه در فرهنگ غربی با آن روبه روئیم.

آیا تا به حال از خود پرسیده اید چرا قرآن جریان زندگى یك پیامبر را از اوّل تا آخر تعریف نمى كند و فقط قسمت هایی از آن را متذکر می شود که بتوانیم از آن عبرت بگیریم؟ چون قرآن كتاب هدایت است و نه کتاب قصه و سرگرمی و به همین دلیل قسمت هایی از حرکات و گفتار رسولان را متذکر می شود که نکته های هدایتی برای ما در بر داشته باشد. نام مادر حضرت موسى(ع) در قرآن نیست تا ما مشغول اشخاص نشویم و از هدایت غافل بمانیم. مشغول شدن به بعضی از دانستنى ها، غافل شدن از هدایت است، حالا بعضى ها مسابقه مى گذارند و جایزه مى دهند به كسانى كه بدانند اسم مادر حضرت موسى(ع) چه بوده است! آن ها با این کارها بى هدفى خود را اظهار مى كنند و بقیه را هم با این كارها به پوچىِ زندگىِ خود وصل مى كنند، مگر معنى انسان، دانستن این چیزها است؟ امیدوارم برای عزیزان روشن شده باشد چرا دانش های سرگرم كننده وارد فرهنگ جدید جهان شد و ملاحظه فرموده باشید ریشه ی این دانش ها کجا است. از طریق رنسانس فرهنگ بریده از دین به صحنه ی تاریخ جهان آمد و این فرهنگ با خود دانستنی های سرگرم كننده را به همراه داشت. به گفته ی هایدگر؛ انسان در فرهنگ جدید در فضاى بى نهایتى، سرگردان و پرت شده است که هیچ تکیه گاهی ندارد. او روشن می کند بدنه ی فرهنگ غرب اومانیسم است و نتیجه ی آن گم گشتگى انسانى است كه جایى براى رفتن ندارد. در نتیجه به خودش و به علوم و هنرِ لاینفع مى پردازد.

در فرهنگی که انسان ها از دین جدا شده باشند، سرگرمی ها صورت زندگی به خود می گیرند، با آن که ما آن سرگرمی ها را خلق می کنیم ولی آن ها «رب» ما می شوند و تفریح ما آن می شود که خودمان نباشیم و از خودِ حقیقی مان بی خود شویم و یکسره در دنیای مجازی و خیالیِ خودمان زندگی نمائیم. در این حالت ما نیستیم که زندگی می کنیم بلکه سرگرمی هایی به نام زندگی ما را بازی می دهند، این ما نیستیم که زندگی را انتخاب می کنم بلکه این سرگرمی ها است که ما را بازی می دهند، مثل فوتبالیستی که فراموش می کند در حال بازی است، چون بازی بر او غلبه کرده است، زیرا انسان مدرن، بازی عالَم را جدّی گرفته و هویت حقیقی خود را که همان بندگی خدا است از دست داده. انسانِ دینی نیازی به سرگرمی ندارد، اگر فراغتی بیابد مشغول ذکر می شود و همه چیز برای او ذکر است. در عالَم دین، بازی کودکان نیز جایگاه تربیتی خاص خود را دارد و آن ها را به دامان زندگی فرا می خواند، بازی باید به کودک اجازه دهد تا حقیقتِ دینی خود را ظاهر کند. به همین جهت بازی نباید هر جایی و هر زمانی باشد، در حالی که بازی های عالم مدرن به دنبال سرایت سرگرمی های کودکانه به سراسر زندگی بشراست و غفلت به بار می آورد. این است راز این که باید از علوم غیرمفید حذر کرد، علمی که با هزاران محاسبه و دقت برای بشر، بازی های رایانه ای را به همراه آورد تا هرکس خیال کند در آن بازی بر بازی مسلط است در حالی که ناخودآگاه در نظامِ معناییِ خاصی قرار گرفته که او را تربیت می کند.

با این که به نظر می رسد بازیِ رایانه ای فردیت بخش است و فرد ساعت ها می تواند به تنهایی باز کند و هر بازی رایانه ای را که دوست دارد برگزیند، اما پشت پرده ی آن، یک مرجع جمعی است که برای فرد برنامه ریزی می کند، او غافل است از این که خود را به بازی سپرده تا او را تربیت کند. کسی که مبتلا به بازی و یا معتاد به اینترنت شد، همزبان با بازیِ رایانه ای و یا اینترنت می شود و از زبان و فرهنگ خود فاصله می گیرد، زبان فرهنگی که پای در سنت و عالَم دینی دارد.

براى ملتى كه راه را گم كرده هر چیزى كه او را سرگرم كند با ارزش جلوه می کند. اگر به آنها بگویى چه فایده دارد كه شما تا این اندازه گرفتار مدل های جدیدی از زندگی هستید؟ تمام رگ های گردنش از شدت غضب متورم می شود. زیرا شما با این کار همه ی معنای او را زیر سؤال برده ای. این ها از این طریق كه مدام مدل جدیدی از زندگی را طلب می کنند، گم گشتگى خود را پنهان می دارند و هویّت خود را در همین سرگرمی ها معنا می کنند و در جواب سؤال من كیستم؟ مى گویند آن كسى كه مدل قبلى را كنار گذاشت و مدل جدید را پذیرفت و آن کسی که مدل جدید را پذیرفت آن كسى است كه به دنبال مدل بعدى است، آیا از این همه بى هدفى و پوچی نباید عبرت گرفت که چرا حضرت ما را از «عِلم لا یَنْفَع» بر حذر می دارند؟



انتخاب های بی رمق

امروز جهان بدون حضور در فرهنگی که قرآن و نهج البلاغه و سایر کتب روایی متذکر آن اند، در هلاكتِ «علم لایَنْفَع» است. همه ی سخن، همان جمله ی حضرت است كه مى خواهند ما را بیدار كنند كه اوّلاً: علم ها همگی مفید نیستند، علم های مفید و علم غیرمفید هستند، ثانیا: علم های غیرمفید شایستگى یادگرفتن ندارد. مى فرمایند «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لا خَیْرَ فِى عِلْمٍ لاْیَنْفَعُ» بدان دانشی که ما را به هدفمان نزدیک نکند به کار نیاید. «وَ لاْیُنْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایَحِقُّ تَعَلُّمُهُ» و در آن علمى كه شایسته ی یادگیرى نیست، بهره اى نمى برى. زیرا انسان ها باید توانایی های خود را در کسب علم، جهت دهند و براساس هوس هایشان هرچه دلشان خواست نیاموزند. مثل روز جمعه اى كه هیچ كارى ندارید و همه ی راه ها در مقابل شما باز است و باید آن راهی را انتخاب کنید که با اهداف متعالی شما همخوانی دارد و اگر چنین نکنید و انتخاب را به هوس هایتان بسپارید، اوّلاً: در انتهای آن روز غم شدیدی شما را فرا مى گیرد. ثانیا: برای فرار از آن غم به هر کاری دست می زنید و از هر كارى كه شما را از آن پوچی غافل كند استقبال مى كنید. حتی اگر آن کار تلفن به دوستتان یا شمارش برگ درختان باشد، با این که این کارها ممکن است کارهای بسیار بی معنا و پوچی باشد، ولی برای فرار از آن غم می پذیرید، چون از جانب فطرتتان در فشار هستید. با این که می دانید گپ و گفت های بی ثمر در تلفن با دوستان یا هر کار دیگری از این نوع کارها مشکل را رفع نمی کند ولی چون بی هدفی را پنهان می کند می پذیرید و اگر دوستتان زنگ نزده بود بالأخره کاری که شما را از فشار فطرت آزاد کند پیدا می کردید، حتی اگر دنبال کردن ردّ مورچه ها باشد. همه ی این ها به جهت آن است که طوری عمل کرده ایم که بودنِ خود را نمی پسندیم و به جای تجدید نظر در کار خود، حاضر می شویم به هر عمل دروغینی دل ببندیم تا از آزار این بی هدفی رها شویم، در حالی که هیچ کس نمی تواند از طریق دامن زدن به علت فاجعه از فاجعه رهایی یابد. علت این فشارها انتخاب هایی بود که در راستای اهداف متعالی انسانی قرار نداشت، حال آیا با ادامه ی آن نوع انتخاب ها می توانیم از آزار فطرت رها شویم و به هر گزینش و انتخابِ بى رمقى تن دهیم؟

وقتى بى هدفىِ ما، خود را به صورت زندگى نشان داد و به عنوان یك ضرورت در زندگی ما جای گرفت، انسان به اسم این که «هرچیزی به دانستن اش می ارزد» به هر علمِ غیر مفیدی رجوع می کند و در همین رابطه شما با علوم و تخصص هایی روبه رو می شوید که نه تنها تخصص در درک و فهم حقایق متعالی نیست بلکه انعکاس سقوط بشر در وادی هلاکت است، تخصص های بزرگ برای کارهای پوچ مثل گره ی محکم زدن بر دهانه ی کیسه ی خالی است. به گفته ی مولوی:

در گشادِ عقده ها گشتی تو پیر

عقده ی چندِ دگر بگشاده گیر

عقده ای کان بر گلوی ماست سخت

که بدانی تو خسی یا نیک بخت

حد اعیان و عرض دانسته گیر

حد خود را دان که نبود زین گزیر

چون بدانی حدّ خود زین حدّگریز

تا به بی حد در رسی ای خاک بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت

بی بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر

باطل آمد در نتیجه ی خود نگر

جز به مصنوعی ندیدی صانعی

بر قیاس اقترانی قانعی

گر دخان او را دلیل آتشست

بی دخان ما را در آن آتش خوشست

خاصه این آتش که از قرب وِلا

از دخان نزدیک تر آمد به ما

صد هزاران فصل داند آن ظلوم

قیمت خود را نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی دانم یجوز و لا یجوز

خود ندانی که تو حوری یا عجوز

این ابیات آن قدر گویاست که اگر بخواهم چیزی بر آن بیفزایم از صلابت سخن مولانا کاسته ام. راستی ما از هستی خود چه میزان آگاهی داریم؟ انسانی که نسبت به هستی خویش جاهل باشد، زنده نیست. او مرده ای است که به تحریک غریزه اش می خورد و می پوشد و زاد و وَلد می کند، بی آن که از هستی خویش با خبر باشد.



گله ی امام خمينی«رضوان الله تعالی عليه»

حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» از این که مؤمنین تا این حدّ غفلت کرده اند که کتاب هدایت الهی یعنی قرآن را نیز در حدّ بررسی قرائت های مختلف و تجوید و جهات لغویه و بیانیه پائین آورده اند گله می کنند و می فرمایند:

«اكنون كه مقاصد و مطالب این صحیفه ی الهیه را دانستى، یك مطلب مهمّى را باید در نظر بگیرى كه با توجه به آن راه استفاده از كتاب شریف بر تو باز شود و ابواب معارف و حِكَم بر قلبت مفتوح گردد. و آن، آن است كه به كتاب شریف الهى نظر تعلیم داشته باشى و آن را كتاب تعلیم و افاده بدانى، و خود را موظف به تعلّم و استفاده بدانى. و مقصود ما از تعلیم و تعلّم و افاده و استفاده آن نیست كه جهات ادبیّت و نحو و صرف را از آن تعلیم بگیرى، یا حیث فصاحت و بلاغت و نكات بیانیّه و بدیعیّه از آن فراگیرى، یا در قصص و حكایات آن به نظر تاریخى و اطّلاع بر امم سالفه بنگرى؛ هیچ یك از این ها داخل در مقاصد قرآن نیست و از منظور اصلى كتاب الهى به مراحلى دور است. و این كه استفاده ی ما از این كتاب بزرگ بسیار كم است، براى همین است كه یا به آن نظر تعلیم و تعلم نداریم- چنانچه غالباً این طوریم- فقط قرائت قرآن مى كنیم براى ثواب و اجر، و لهذا جز به جهت تجوید آن اعتنائى نداریم. مى خواهیم قرآن را صحیح بخوانیم كه ثواب به ما عنایت شود، و در همین حد واقف مى شویم و به همین امر قناعت مى كنیم؛ و لهذا چهل سال قرآن شریف را مى خوانیم و به هیچ وجه از آن استفاده اى حاصل نشود جز اجر و ثواب قرائت. و یا اگر نظر تعلیم و تعلّم داشته باشیم، با نكات بدیعیّه و بیانیّه و وجوه اعجاز آن، و قدرى بالاتر، جهات تاریخى و سبب نزول آیات، و اوقات نزول، و مكّى و مدنى بودن آیات و سور، و اختلاف قرائات و اختلاف مفسرین از عامّه و خاصه، و دیگر امور عَرَضیّه خارج از مقصد كه خود آن ها موجب احتجاب از قرآن و غفلت از ذكر الهى است، سر و كار داریم. بلكه مفسرین بزرگ ما نیز عمده ی همّ خود را صرف در یكى از این جهات یا بیشتر كرده و باب تعلیمات را به روى مردم مفتوح نكرده اند.



شاهکار شيطان

حضرت امام در ادامه می فرمایند:

به عقیده ی نویسنده تا كنون تفسیر براى كتاب خدا نوشته نشده. به طور كلّى معنى «تفسیر» كتاب آن است كه شرح مقاصد آن كتاب را بنماید؛ و نظر مهم به آن، بیان منظور صاحب كتاب باشد. این كتاب شریف، كه به شهادت خداى تعالى كتاب هدایت و تعلیم است و نور طریق سلوك انسانیّت است، باید مفسِّر در هر قصه از قصص آن، بلكه هر آیه از آیات آن، جهت اهتداء به عالم غیب و حیث راه نمایى به طرق سعادت و سلوك طریق معرفت و انسانیّت را به متعلّم بفهماند. مفسِّر وقتى «مقصد» از نزول را بما فهماند مفسر است، نه «سبب» نزول به آن طور كه در تفاسیر وارد است. در همین قصه ی آدم و حوا و قضایاى آنها با ابلیس از اوّل خلقت آنها تا ورود آنها در ارض، كه حق تعالى مكرّر در كتاب خود ذكر فرموده، چقدر معارف و مواعظ مذكور و مرموز است و ما را به چقدر از معایب نفس و اخلاق ابلیسى و كمالات آن و معارف آدمى آشنا مى كند و ما از آن غافل هستیم.... مقصود ما آن است كه راه استفاده از این كتاب شریف را، كه تنها كتاب سلوك الى اللَّه و یكتا كتاب تهذیب نفوس و آداب و سنن الهیّه است و بزرگ تر وسیله ی رابطه ی بین خالق و خلق و عروه الوثقى و حبل المتین تمسّك به عزّ ربوبیّت است، باید به روى مردم مفتوح نمود. ... صاحب این كتاب سكّاكى و شیخ نیست كه مقصدش جهات بلاغت و فصاحت باشد؛ سیبویه و خلیل نیست تا منظورش جهات نحو و صرف باشد؛ مسعودى و ابن خلّكان نیست تا در اطراف تاریخ عالم بحث كند؛ این كتاب چون عصاى موسى و ید بیضاى آن سرور، یا دمِ عیسى كه احیاء اموات مى كرد نیست كه فقط براى اعجاز و دلالت بر صدق نبىّ اكرم آمده باشد؛ بلكه این صحیفه ی الهیّه كتاب احیاء قلوب به حیوه ابدىِ علم و معارف الهیّه است؛ این كتاب خدا است و به شئون الهیّه جلّ و علا دعوت مى كند. مفسِّر باید شئون الهیّه را به مردم تعلیم كند، و مردم باید براى تعلّم شئون الهیّه به آن رجوع كنند تا استفادت از آن حاصل شود- «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظّالِمینَ الّا خَساراً»[10] ... این از شاهكارهاى مهمّ شیطان است كه همیشه كمالات موهومه را بر انسان جلوه دهد و انسان را به آنچه كه دارد راضى و قانع كند و ما وراء آنچه پیش او است هر چیز را از چشم او ساقط كند. مثلاً، اهل تجوید را به همان علم جزئى قانع كند و آن را در نظر آن ها جلوه هاى فراوان دهد و دیگر علوم را از نظر آن ها بیفكند. و حَمَله ی قرآن را پیش آنها به خود آنها تطبیق كند و آن ها را از فهم كتاب نورانى الهى و استفاده از آن محروم نماید. و اصحاب ادبیّت را به همان صورت بى مغز راضى كند و تمام شئون قرآن را در همان كه پیش آنها است نمایش دهد. و اهل تفاسیر به طور معمول را سرگرم كند به وجوه قرائات و آراء مختلفه ی ارباب لغت و وقت نزول و شأن نزول و مدنى و مكّى بودن و تعداد آیات و حروف و امثال این امور. و اهل علوم را نیز قانع كند فقط به دانستن فنون دلالات و وجوه احتجاجات و امثال آن. حتى فیلسوف و حكیم و عارف اصطلاحى را محبوس كند در حجاب غلیظ اصطلاحات و مفاهیم و امثال آن. شخص مستفید باید تمام این حجب را خرق كند و از ما وراء این حجب به قرآن نظر كند و در هیچ یك این حجاب ها توقّف نكند كه از قافله ی سالكان الى اللَّه بازماند و از دعوت هاى شیرین الهى محروم مى شود. از خود قرآن شریف دستور عدم وقوف و قانع نشدن به یك حدّ معیّن استفاده شود. در قصص قرآنیّه اشارت به این معنى بسیار است. حضرت موساى كلیم با مقام بزرگ نبوّت قناعت به آن مقام نكرد و به مقام شامخ علم خود وقوف نفرمود؛ به مجرّد آن كه شخص كاملى را مثل خضر ملاقات كرد با آن تواضع و خضوع گفت: «هَلْ اتَّبِعُكَ عَلى ان تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْداً»[11] و ملازم خدمت او شد تا علومى كه باید استفاده كند فرا گرفت. حضرت ابراهیم علیه السلام به مقام بزرگ ایمان و علم خاصّ به انبیاء علیهم السلام قناعت نكرد، عرض كرد: «رَبِّ ارِنى كَیْفَ تُحیى الْمَوْتى»[12] ... آیا اگر غالب عمر خود را صرف در تجوید و جهات لغویّه و بیانیّه و بدیعیّه ی آن كردیم، این كتاب شریف را از مهجوریّت بیرون آوردیم؟ آیا اگر قرائات مختلفه و امثال آن را فرا گرفتیم، از ننگ هجران از قرآن خلاصى پیدا كردیم؟ آیا اگر وجوه اعجاز قرآن و فنون محسّنات آن را تعلّم كردیم، از شكایت رسول خداf مستخلص شدیم؟ هیهات! كه هیچ یك از این امور مورد نظر قرآن و مُنَزِّلْ عظیم الشأن آن نیست. قرآن كتاب الهى است و در آن شئون الهیّت است؛ قرآن حبل متّصل بین خالق و مخلوق است و به وسیله ی تعلیمات آن باید رابطه ی معنویّه و ارتباط غیبى بین بندگان خدا و مربّى آن ها پیدا شود؛ از قرآن باید علوم الهیّه و معارف لدنّیّه حاصل شود».[13]




[10] - سوره ی اسراء، آیه ی 82.

انديشه های گناه آلود

حضرت مولی الموحدین(ع) با طرح گریز از «علم لا ینفع» خواستند این خدمت بزرگ را به بشریت کرده باشند که اگر بر روی «لاینفع»بودن علوم حساس نبودید، همین علوم لاینفع شما را به جایی می برد که امروز ملاحظه می کنید چگونه بشر با انواع تکنیک ها به جنگ خود آمده است. شرایطی فراهم شده که به قول ویکتورهوگو:

«حالا دیگر برای جلب خوشبختی، تنها باید دهان بر شیپور جنگ نهاد، همه جا برق فولاد می درخشد و همه جا دود و آتش برمی خیزد، دیگر مردمان دسته دسته از پی کشتار همدیگر روانه ی میدان آدم کشی می شوند، برای روشن کردن ظلمتکده ی روح خود وسیله ای جز آن ندارند که شعله های توپ های جنگ را برافروزند».[14]

آن چه جناب ویکتورهوگو در سطور فوق توصیف می کند همه به جهت آن است که بشر امروز متوجه «علم لا ینفع» و هدف گیری شیطانی آن نشده و از خطری که این نوع علوم در اوهام بشر ایجاد می کند غافل است. بشری که نسبت به «علم لا ینفع» حساس نیست مسئول ظلمتی است که این علوم ایجاد می کنند. دزدان و آدم کشان واقعی آن هایی اند که اندیشه های گناه آلود را تحت عنوان علم بر بشریت القاء کرده اند، آن کس که نسبت به «علم لاینفع» حساس نیست در لباس عالمان، راهنمای بدی برای نوع بشر خواهد بود هرچند نمی توان به بهانه ی فرار از «علم لاینفع» و به بهانه ی پارسائی، از هرگونه علمی فاصله گرفت، زیرا به گفته ی ویکتورهوگو:

«مرد پارسائی که در حدّ افراط در ترک ماسِوی، زندگی می کند همسایه ی خطرناکی است، ممکن است که شما را در نتیجه ی سرایت با فقری علاج ناپذیر که مفاصل مفید برای پیشرفت را از کار می اندازد مربوط سازد».[15]

پس هرگز نباید طراوت و نشاط و تحرك علمى را از دست بدهیم و گرفتار جهل شویم زیرا از جهل بدتر، چیزی نداریم. بعضی از دانشجویان عزیز به جای آن که شخصیت علمی خود را جهت دهند، زندگی و فعالیت علمی خود را زیر سؤال می برند. این ها باید تلاش کنند زندگى و شخصیت علمی خود را در راستای علم مفید جهت دهند نه این كه خود را بازنشسته كنند. آری وقتی برایتان روشن شد راهى كه دنبال می کنید برای شما و برای مردم نفعى ندارد باید در مطالبی که دنبال می نمائید تجدید نظر کنید ولی در بیشتر اوقات باید جهت گیری و رویکرد خود را تغییر دهیم و از همان علومی که داریم استفاده ی درست داشته باشیم.

بعضى از علوم در ذات خود نور اند، مثل علم توحید و معرفت نفس و علم به معاد، و بعضى از علوم مقدمات روشنایىِ جان انسان را فراهم مى كنند، مثل علم فقه که آداب دینداری را نشان می دهد تا انسان به بهترین شکل بندگی کند. و بعضى از علوم ذهن را منظم مى كنند تا انسان بتواند درست فکر کند، مثل ریاضیات و فلسفه و بعضى از علوم عبرت آموزاند، مثل علم به تاریخِ ملت هایی که هلاک شدند و قرآن متذکر آن است و بعضی از علوم به ما کمک می کنند که از طبیعت استفاده ای درست داشته باشیم و در زندگی دنیایی گرفتار سختی های بی جا نباشیم.

آقاى «رنه گنون» در كتاب «سیطره ی كمّیّت و علائم آخر الزمان» مى گوید: «آمار» زبان متخصصانى است كه مى خواهند شما جهل آن ها را نفهمید. یعنى با زبان تخصص نمودارى را ترسیم مى كنند تا شما نفهمید چه مى گویند. آمارها عامل نشان دادن زاویه اى و پنهان كردن زاویه های دیگرى است، منظور او متخصصانى است که می خواهند در زیر پوشش آمارها ما را از حقیقتِ مطلب دور کنند. حكمت، فوق آمار است امّا ضد آمار نیست. منظور این است كه آمار چشمِ روشنى براى دیدن حقایق نیست و باید هنرِ تفسیر حكیمانه ی این نمودارها و آمارها را داشته باشید وگرنه با این نمودارها نمى توان به جایى رسید، ابزاری است در دست متخصصان تا نقص ها و جهل هایشان را پنهان کنند.




[14] - محمد تقی جعفری، تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی، ج 3، ص 1.
[15] - بینوایان، ترجمه ی مستعان، ج 1، ص 227.

راه نجات از علم غيرمفيد

حال که روشن شد اگر هدف انسانى مان را گم كردیم علوم غیر مفید به صورت علوم سرگرم كننده زندگى مان را فرا مى گیرند بدون آن که متوجه باشیم آن علوم غیر مفید اند، راه نجات از این خطر آن است كه هدف اصیل خود را بشناسیم و دائماً متذکر اهداف متعالی خود باشیم و یک لحظه از راه اُنس با خدا و حضور ابدی خود در قیامت غافل نگردیم و این ها میسّر نمی شود مگر آن که راه های اُنس با خدا را در خدمتگذاری به مردم پیدا کنیم و این نیز میسّر نمی گردد مگر آن که نسبت به دیگر مردمان عشق بورزیم و در مقابل آن ها متواضع باشیم. چه زمان شومی است آن زمانی که ما انصاف را نسبت به دیگران از دست بدهیم و باز امیدوار اُنس با خدا باشیم در حالی که خداوند می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابینَ» و خبر می دهد ملکوتیان برای چهره ی اشک آلود یک گناهکارِ پشیمان چقدر احترام قائل اند، ما از خطای گناهکارانِ پشیمان نمی گذریم چون به گمان علم داریم که کار آن گناهکاران گناه بوده. آیا نباید از آلوده بودن گناهکاران نگران بود و از خود بپرسیم آیا تنها آن ها در این گناه تقصیر داشتند و آیا آن چه برای آن ها پیش آمد طاقت فرسا نبود؟ چگونه می توانیم خدمت گذار مردم باشیم و راه اُنس با خدا را از طریق عشق به مردم به دست آوریم و از جنس روحانیتی شویم که رسول خداf از آن بهره مند بود تا آن جا که خداوند به او عتاب کرد نزدیک است از غم مردمی که مفتخر به دینداری نمی شوند خود را هلاک کنی؟ خداوند به رسولش فرمود: «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاَّ یَكُونُوا مُؤْمِنین »[16] گویى مى خواهى جان خود را از شدّت اندوه از دست بدهى به خاطر این كه آن ها ایمان نمى آورند. دوست داشتنِ انسان ها و تلاش برای هدایت آن ها راه نجات از دانایی های غیر مفید است، دانایی هایی که حجاب بین ما و پروردگارمان می شوند. به اسم برخورد با گناهکار آیا می توان شخصیت گناهکاران را کوبید و یا باید گناه آنان را از آن ها زدود؟ آیا در این نوع برخوردها نباید انتظار داشت گناهکاران به جای توجه به نصایح ما، کینه ی ما را در دل بپرورانند، این جاست که ویکتورهوگو می گوید: «در بعضی موارد، علم می تواند برای تمدید بدی ها به کار رود».[17]

راستی اگر علم و معرفت موجب نور محبت نشود چگونه به رسولان الهی نزدیک شده ایم آن طور که خداوند در وصف رسول خداf می فرماید: «لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَریصٌ عَلَیْكُمْ بِالْمُؤْمِنینَ رَؤُفٌ رَحیم »[18] به یقین، رسولى از خودِ شما به سویتان آمد كه رنج هاى شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدایت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان می باشد. راستی رسول خداf از چه معرفتی برخوردار بودند که رنج های انسان ها برایشان سنگین و سخت بود و آن چه علمی است که در لباس علم متأسفانه بین انسان ها تنفر و کینه می پراکند؟




[16]- سوره ی شعراء، آیه ی 3.
[18]- سوره ی توبه، آیه ی 128.

نونهالان را دريابيد

حضرت مولی الموحدینu پس از طرح آن نکات بسیار دقیق و کارساز در ادامه می فرمایند: «اَىْ بُنَىَّ اِنّى لَمّا رَاَیْتُنى قَدْ بَلَغْتُ سِنّا وَ رَاَیْتُنى اَزدادُ وَهْنا بادَرْتُ بِوَصِیَّتِى اِلَیْكَ وَ اَوْرَدتُ خِصالاً مِنْها قَبْلَ اَنْ یَعْجَلَ بى اَجَلى دُونَ اَنْ اُفْضِىَ اِلَیْكَ بِما فى نَفْسِى اَوْ أَنْ اَنْقُضَ فى رَأْیى كَما نُقِضَتْ فى جِسْمى اَوْ یَسْبِقَنى اِلَیْكَ بَعْضُ غَلَباتِ الْهَوى وَ فِتَنِ الدُّنْیا فَتَكُونَ كَالصَّعْبِ النَّفُورِ».

فرزندم! وقتى دیدم كه در آستانه ی کهنسالی هستم و سستى و ناتوانی بر من افزایش یافته تصمیم گرفتم به تو وصیت كنم و به بیان بعضی از خصلت های لازم بپردازم قبل از آن که اجل به سویم بشتابد و آنچه در اندیشه دارم ناگفته بماند یا اندیشه ام ضعیف گردد همان طور كه جسمم ضعیف مى شود. و از طرف دیگر قبل از آن که هوس ها و فتنه ها و شیفتگى هاى دنیا پیش از اقدام من اتفاق بیفتد و نفس ات همچون شتر سرکش، لجام نگیرد و تربیت نپذیرد، من اقدام به چنین وصیتی کردم.

این فراز از سخن حضرت نكات تربیتى فراوانى را به همراه دارد تا انسان بهترین برخورد را با خود و جوانان داشته باشد. معلوم است وقتی کودک شما دوران دبستان را می گذراند آمادگی بیشتری دارد که به سخنان شما گوش فرا دهد و شما در این شرایط بهتر می توانید با او ارتباط برقرار كنید و اگر نشان دهید از یک طرف حرف ها و رهنمودهای اساسی برای او دارید و از طرف دیگر با صمیمیتِ تمام با او برخورد می کنید بدون آن که از جدّیت شما در امر تربیت در کنار آن صمیمیت کاسته شود، زمینه ی موفقیت زیادی در این امر فراهم نموده اید، در دوران راهنمایى و دبیرستان هم مى توانیم آن ارتباط را ادامه دهیم. بنده تجربه كرده ام، تنها دانشجویانى در دانشگاه به موضوعات دینى و اخلاقى روی خوش نشان می دهند که والدین و معلمان شان در دوره ی دبیرستان و قبل از آن، زمینه ی توجه به آن موضوعات را فراهم کرده باشند. ما در دانشگاه تقریبا نمى توانستیم كسى را جذب مباحث دینی كنیم ولى مى توانستیم كسانى را كه قبلاً جذب این موضوعات شده اند حفظ كنیم و تا حدّی رشد بدهیم. توصیه ی حضرت قسمتِ دومی هم دارد که می فرمایند: قبل از آن که هواهای نفسانی و فتنه های دنیوی روح و روان جوانان ما را احاطه کند باید به کمک سخنان حکمت آموز روح آن ها را تغذیه کنیم تا نفسِ آن ها همچون شتر سرکشی نگردد که از پذیرش حقیقت سرباز زند. این نكته ی مهمی است که باید مواظب جوانان و نیز مواظب خودمان باشیم، زیرا اگر مدتى با معارف الهی و تذکرات دینی ارتباط نداشتیم شیطان راه های ورودِ خود را پیدا می کنند و از غفلت ما به نفع خودش استفاده می نماید.

حضرت به فرزندشان مى فرمایند: انگیزه ی نوشتن این نامه براى تو دو وجه داشت، یكى این كه ممکن است من در ارائه ی مطالب به جهت زیادشدن سن، ناتوان شوم و آن زوایایى كه باید براى تو روشن كنم از منظر اندیشه ام محو شود و دیگر این كه با رشد میل ها و جذبه هاى دنیایى، آمادگى پذیرفتن آن مطالب در شخصیت ات ضعیف گردد و درست آن وقتى كه مى توانى شخصیت خود را شكل دهى در مسیر دیگری قرار گیری که مسیر حق و حقیقت نیست. تنها در ابتدای نوجوانی و جوانی است که اگر انسان توانست تعریف درستی از زندگی داشته باشد، در ادامه ی زندگی، درست جلو می رود و درستکاری را عین زندگی کردن می یابد. چقدر زیباست وقتی یک نوجوان بفهمد به بدی ها تعلق ندارد و می تواند انسان درستکاری باشد و راه درستکاری را نیز به او آموخته باشند. جان جوانان آماده است تا دانه های فداکاری و خدمت گذاری و خداپرستی در آن کاشته شود و به همین جهت حضرت در ادامه می فرمایند:

«وَ اِنَّما قَلْبُ الْحَدَثِ كَالاَْرْضِ الْخالِیَةِ ما اُلْقِىَ فیها مِنْ شَىْ ءٍ قَبِلَتْهُ»

و حقیقت آن است که قلب جوان همچون زمین آماده ای است، سرشار از قابلیت و پذیرش که هر بذری را در خود می پذیرد و رشد می دهد. از این جهت تأثیرى كه یك نوجوان از برنامه هاى تلویزیون مى پذیرد قابل مقایسه با تأثیری که بقیه می پذیرند نیست، مکرر تجربه کرده اید که مثلاً این نوجوان عیناً همان كارى را انجام مى دهد كه آن دلقك در برنامه ی تلویزیون انجام می داد، كارى كه هیچ آدم عاقل و سالمى نمى كند ولی نوجوان بدون آن که فکر کند، از حرکات آن دلقک تأثیر مى پذیرد به حدّى كه متوجه زشتى و غیر معمول بودن آن کار نمى شود.



گسيختن رشته های علايق تاريک

وقتی قلبِ جوان تا این اندازه هر بذرى را که در آن بكارى مى پذیرد باید با برنامه ریزی کامل با جوانانِ خود روبه رو شویم و با او ارتباط برقرار کنیم و به این دلیل از تلویزیون کارها و حرف ها را مى پذیرد که تلویزیون با او ارتباط برقرار كرده است ولى ما با او ارتباط برقرار نكرده ایم، او را به تلویزیون ارجاع داده ایم. والدین و معلمینى كه بتوانند با جوانان ارتباط برقرار كنند خیلى راحت حرفشان پذیرفته مى شود. امّا اگر ارتباط لازم برقرار نشود هرچه هم نصیحت كنند هیچ فایده اى ندارد. مشکل تلویزیون برنامه های سطحی آن است و این که ظرفیت ارائه ی مطالب را در سطوح عالى ندارد. معلم خوب كسى است كه از سطح پایین شروع مى كند ولى كار را به جاهاى عمیق مى كشاند. مثلاً با روش سقراطى یك موضوع را با دانش آموزان در میان می گذارد و در نهایت نظر صحیح را از زبان خود آن ها بیرون می آورد. همچنین پدرهاى موفق پدرانی هستند که در برخورد با فرزندانشان نه تندی می کنند و نه به صورت سطحى ارتباط برقرار می کنند. پدرى كه مى خواهد تنها بر فرزندانش حكومت كند عموماً با فرزندانش قهر است و نتیجه ی این حکومت آن است که همیشه مجبور است به فرزندانش بگوید «نکنید»، زیرا همه ی كارهایى كه فرزندانش انجام می دهند از نظر او غلط است. این نوع پدران عملاً ارتباطشان با فرزندانشان نزدیک به صفر است. بعضى از پدران هم متأسفانه جایگاه پدری خود را فراموش کرده اند، در حدّی که عقل پدر و فرزند در یک سطح و در یک اندازه است، این نوع پدران با فرزندان شان ارتباط برقرار مى كنند ولى هیچ وقت نمى توانند آن ها را هدایت كنند، چون تربیت باید جدّی و گرم باشد که در این نوع ارتباط ها واقع نمی شود زیرا حرف جدّی در بین آن ها مطرح نیست، حرف هایی که نظر به حقابق داشته باشد. پدران موفق راز موفقیت خود را باید در تقوا جستجو کنند، در این حال نهی پدران بر مبنای وظیفه ی الهی صورت می گیرد و بدون آن که داد و فریاد راه بیندازند، آرام آرام و با تدبیر و با حفظ ارتباط صمیمی، فرزندشان را متوجه اوامر و نواهی الهی می کنند. مثل كارى كه حضرت مولی الموحدین(ع) از طریق این نامه انجام دادند، هم ارتباط برقرار کردند و هم هدایتِ لازم را انجام دادند، بدون آن که فرزند خود را تنها در همان سطحى كه هست تأیید كنند، بلكه با حفظ ارتباط، او را متوجه اعمال و افکار و مسئولیت های بزرگ تری می نمایند و مسئله را با خودِ فرزندشان در میان مى گذارند و به او متذکر می شوند که آمادگى لازم جهت توجه به حقایق بزرگی را دارد. در این راستا به او می فرمایند مى خواهم این آمادگى را به ثمر برسانم و بیداری و مراقبت را که خط مستقیمی است در این دنیای پیچاپیچ، به او گوشزد کنند تا بداند گسیختن رشته های علایق تاریک راه دقیقی را می طلبد که باید آن راه را پیدا کرد. زیرا این زندگی فردایی در پی دارد که باید در آن فردا سرافراز بود و اگر این نگاه در جوانی در انسان ها نهادینه نشود جوانان برده ی نفس امّاره ی خود می شوند.



چه غوغايی است درون سينه ی جوانان

نكته ی دیگرى كه در موضوع تربیت و ارتباط با جوانان قابل توجّه است، ارتباط امیدوارانه با جوانان است و لذا نه تنها همواره امید به موفقیت را در جوانان باید زنده نگه دارید بلکه لازم است خودمان نیز هرگز از ارتباط با جوانان خسته نشویم و در تربیت آن ها مأیوس نگردیم. به خصوص در ارتباط با جوانان دبیرستانى و دانشگاهى، هرچند در برخورد اولیه با ما مقابله هم مى كنند ولى شما با آن ها قهر نكنید، بعداً مى بینید كه سخن شما را در عمل پذیرفته است هر چند در ابتدا این را نشان نمى دهند، شما از طریق تذکرات دینی عملاً به او می گویید: در اعماق وجدان خود این سخن را بنگر، درست است که او این کار را بی ارتعاش انجام نمی دهد ولی ارتعاشات سخن ما وجدان او را به حرکت درمی آورد.

آری منظره ای عظیم تر از دریا هست که آن آسمان است و تماشاگهی عظیم تر از آسمان هست که آن درون آدمی است، که از اعمال و افکار پست شرم دارد و درون جوانان فوق العاده نسبت به اعمال شرم آور حساس است. چه غوغایی است درون سینه ی یک جوان نو رسیده، او اگر بخواهد خدا را هم در درون خود راه ندهد خدا در درون او حاضر است تا جان تازه ای به او ببخشد - که به آن «تشنج وجدان» می گوئیم- تا به خواب غفلت گرفتار نشود. یک نوجوان می خواهد هیچ شبهه ای نداشته باشد تا با مسرت تمام با حقیقت مأنوس گردد، خداوند وجدان جوانان را همچون اقیانوس می شوراند تا اگر بخواهند، همه ی سیاهی ها را از خود دفع کنند و شما این را در صدای اعتراض جوانان ملاحظه می کنید. جوانان با خود حرف می زنند و موضوعات را با فطرت خود در میان می گذارند، بر خود بانگ می زنند، خود را قانع می کنند و باز بر خود اعتراض می نمایند، بی آن که سکوت خارجی شان در هم بشکند، در درون آن ها هنگامه ی بزرگی است، در آن حال همه چیز در درونشان سخن می گوید، به استثنای دهانشان و در این حال حقایق را نمی توانند انکار کنند، پس در این حال آن ها را دریابید تا از هدف مقدسی که آن ها را مقدس می دارند پا بیرون ننهند. بنده مکرراً تجربه كرده ام كه دانشجویی بر سر موضوعی با بنده مخالفت می کرد اما وقتى بر سر همان موضوع با دیگران بحث مى نمود بر همان سخنانی تأکید می کرد که ابتدا مخالف بود، چون نمی توانست با وجدان خود بازی کند. به همین جهت عرض می کنم شما فكر مى كنید او حرف شما را نپذیرفته ولی چون عادت ندارد حق را زیر پا بگذارد، در موقع اش با آن کنار می آید و به همین جهت نمى تواند سخن معلم و والدینش را اگر حق تشخیص داد نپذیرد. اگر شما به این نكته توجّه نداشته باشید با او قطع رابطه مى كنید و مى گویید چه فایده اى دارد که به او تذکر دهیم و فراموش می کنید آن جوان قلبی دارد که آماده ی بذر پاشی است. پس با تمام امید و براى نتایج درازمدت باید به فكر مزرعه ی خالى قلب جوانانمان باشیم و بدانیم براى بذر که باید در آن پاشید برنامه ریزى كنیم. عمده آن است كه خودمان و با دست خودمان در آن مزرعه ی پاك بذرهاى مسموم نپاشیم و آنچه امیرالمؤمنین(ع) به ما یاد دادند را در این مزرعه ها بیفشانیم. مزرعه هایی که به تعبیر مقام معظم رهبری«حفظه الله»:

«جوان، مظهر آئینه وار صفا و صمیمیت و همت و شوق به آرمان ها و ایدآل ها است. ممکن است گذشتِ سن، بعضی ها را محافظه کار کند، اما موتور حرکت، جوانی است».

مقام معظم رهبری«حفظه الله» نگاه های بسیار حکیمانه به جوانان دارند که با طرح آن نگاه ها بحث را به پایان می رسانم. ایشان خطاب به جوانان می فرمایند:

«... دل های شما جوان ها نورانی است، فطرت الهی در شماها زنده و درخشان است. امروز شما خودتان را به کارهای نیک، خُلق نیک، رفتار نیک اگر وادار کنید و عادت بدهید، هویت انسانی شما همین جور شکل می گیرد و تا آخر عمر این دستاورد با شما خواهد ماند، به خصوص در این مقطع سنی شماها که یک مقطع زرّین است، یک مقطع طلایی است. در این مقطع خیلی کارهای بزرگ می شود روی شخصیت خود انجام داد؛ خودسازی. ارتباط تان را با خدا قوی کنید. انرژی ، امید و ابتكار این ها سه خصوصیت برجسته در جوان است.

جوانی، یك پدیده ی درخشان و یك فصل بی بدیل و بی نظیر از زندگی هرانسانی است.... باید بگویم كه جوانی این دوره ی مشعشع و درخشان، دوره یی است كه اگر چه چندان طولانی نیست، اما آثارش یك آثار ماندگار و طولانی در همه ی زندگی انسان است... جوان در دوره ی جوانی به خصوص در آغاز جوانی تمایلات و انگیزه هایی دارد: اولاً: چون در حال تكوین هویت جدید خود است، مایل است شخصیت جدید او به رسمیت شناخته بشود، كه غالباً این اتفاق نمی افتد و پدر و مادرها جوان را در هویت و شخصیت جدید او گویا به رسمیت نمی شناسند. ثانیاً: جوان احساسات و انگیزه هایی دارد؛ رشد جسمانی و روحی دارد، به دنیای تازه یی قدم گذاشته است كه غالباً دوروبری ها، خانواده، كسان، افراد در جامعه، ازاین دنیای جدید بی خبر و بی اطلاع می مانند، یا به آن بی اعتنایی می كنند؛ لذا جوان احساس تنهایی و غربت می كند... ثالثاً: جوان در دوره ی جوانی چه اوایل بلوغ و چه بعدها با مجهولات زیادی روبه رو می شود؛ مسائل جدیدی برای او مطرح می شود كه سؤال انگیز است؛ در ذهن او شبهه ها و استفهام هایی به وجود می آید كه مایل است به این شبهه ها و سؤال ها و استفهام ها پاسخ داده بشود كه در بسیاری از موارد، پاسخ به هنگام و دلنشین داده نمی شود؛ لذاجوان احساس خلاء و ابهام می كند. رابعاً: جوان احساس می كند در وجود او انرژی های متراكمی وجود دارد، توانایی هایی را در خود احساس می كند، هم از لحاظ جسمانی، هم از لحاظ فكری و ذهنی. حقیقتاً هم توانایی هایی كه در جوان هست، می تواند معجزه كند، می تواند كوه ها را جابه جا كند، اما جوان احساس می كند كه از این نیروها و از این انرژی متراكم و از این توانایی های او بهره برداری نمی شود، لذا احساس بیهودگی و اهمال می كند. خامساً: جوان برای اولین بار با دنیای بزرگی در دوره ی جوانی مواجه می شود كه این دنیا را تجربه نكرده و از این دنیا چیزهای زیادی نمی داند. بسیاری از حوادث زندگی برای او پیش می آید كه تكلیف خودش را در مقابل آنها نمی داند، احساس می كند كه احتیاج به راهنمایی و كمك فكری دارد و از آن جا كه پدر و مادرها غالباً اشتغال دارند، به جوان نمی رسند و این كمك فكری به او داده نمی شود. مراكزی كه در این زمینه مسئولند، غالباً در جای لازم و در نقطه ی نیاز حضور ندارند، لذا این كمك به او داده نمی شود و جوان احساس بی پناهی می كند. این احساسات در جوان ما به طور غالب وجود دارد؛ از یك طرف احساس تنهایی، از یك طرف احساس بی پناهی، از یك طرف احساس توانایی های فراوان و احساس این كه از این توانایی ها استفاده نمی شود.

.... بعضی ها نسبت به نسل جوان ایرانی، از لحاظ اعتقادات و از لحاظ ایمان، به طور افراطی دچار قضاوت های غلط و انحرافی هستند. من اعتقادم این است، كاوش ها هم همین را نشان می دهد كه جوان ایرانی، جوانی است مؤمن، پاكدامن، پاك گوهر، دارای زمینه های دینی بسیار زیاد، مایل به جنبه های معنوی. البته توقعی كه ما از یك جوان داریم، با توقعی كه از یك آدم مسن جا افتاده ی، قوا از دست داده داریم، به كلی متفاوت است. جوان ایرانی چه دخترانش، چه پسرانش هم از لحاظ امكانات روحی و معنوی و ذهنی، هم از لحاظ امكانات ایمانی، در حدّ بسیار خوبی هستند، این مسئولیت بزرگی را بر دوش مسئولان می گذارد.

اسلام درباره ی جوانان، نظرش دقیقاً منطبق بر همان چیزی است كه امروز پیشنهاد و نیاز ما از نسل جوان و برای نسل جوان است. پیامبراكرمf درباره ی جوانان توصیه كرده است، با جوانان انس گرفته است، ازنیروی جوانان برای كارهای بزرگ استفاده كرده است.... شما امیرالمؤمنین(ع) را فقط به عنوان یك چهره ی دوران چهل ساله و پنجاه ساله و شصت ساله نبینید، درخشش امیرالمؤمنین(ع) در دوران جوانی، همان الگوی ماندگاری است كه همه ی جوانان می توانند آن را سرمشق خودشان قرار بدهند. در دوره ی جوانی در مكه، یك عنصر فداكار، یك عنصر با هوش، یك جوان فعال، یك جوان پیشرو و پیشگام بود، در همه ی میدان ها مانع های بزرگ را از سر راه پیامبرf برطرف می كرد، در میدان های خطر سینه سپر می كرد و سخت ترین كارها را بر عهده می گرفت. با فداكاری خود، امكان هجرت پیامبرf را به مدینه فراهم كرد و بعد در دوران مدینه، فرمانده ی سپاه، فرمانده ی دسته های فعال، عالم، هوشمند، جوانمرد و بخشنده بود. در میدان جنگ، سرباز شجاع و فرمانده ی پیشرو بود. در عرصه ی حكومت، یك فردِ كارآمد بود، در زمینه ی مسائل اجتماعی هم یك جوان پیشرفته ی به تمام معنا بود. پیامبر اكرمf نه فقط از كسی مثل علی، بلكه دردوران ده سال و چندماه حكومت خود، از عنصر جوان و نیروی جوان حداكثر استفاده را كرده است. پیامبر اكرمf در یكی از حساس ترین لحظات عمر خود، مسئولیت بزرگی را به یك جوان هجده ساله داد. در جنگ ها خود پیامبر اكرمf فرماندهی را عهده دار می شد، اما آن وقتی كه پیامبر در آخرین هفته های زندگی خود احساس كرد كه از این عالم خواهد رفت و لشكركشی به سرزمین امپراتوری روم به وسیله ی خود او امكان ندارد چون كار بسیار بزرگ و دشواری بود، لازم بود نیرویی برای این كار برگزیده بشود كه هیچ مانعی نتواند جلوی آن را بگیرد لذا این مسئولیت را به یك جوان هجده ساله داد. پیامبرf می توانست یك نفر از اصحاب پنجاه ساله، شصت ساله و دارای سابقه ی جنگ و جبهه را بگذارد، اما یك جوان هجده ساله را گذاشت و او «اسامه بن زید» بود. پیامبرf از ایمان و از سابقه ی فرزند شهیدبودن او هم استفاده كرد. آن نقطه یی كه اسامه را فرستاد، همان نقطه یی بود كه پدر اسامه بن زید یعنی زید بن حارثه در دو سال قبل از آن در آن نقطه به شهادت رسیده بود. پیامبرf فرماندهی این سپاه بزرگ و گران را به این جوان هجده ساله داد كه همه ی اصحاب بزرگ و پیرمرد و سرداران سابقه دار پیامبرf درآن سپاه عضو بودند. حضرت به او گفت تا آن محلی كه پدرت در آن جا شهید شد، می روی یعنی در «موته» كه محلی در امپراتوری روم آن روز و در كشور شام امروز بود آن جا را اردوگاه می كنی، و بعد دستورات جنگی را به او داد. از نظر پیامبرf، نیروی جوان این قدر حایز اهمیت است. ما امروز در كشورمان اسامه بن زیدهای زیادی داریم، جوانان زیادی داریم، دختران و پسران عظیم و جمعیت انبوهی از این مجموعه ها داریم كه حاضرند در همه ی میدان های فعّال، در میدان درس، در میدان سیاست، در میدان فعالیت های اجتماعی، در میدان مشاركت های گوناگون برای فقرزدایی، برای سازندگی، و در هر صحنه و عرصه یی كه برای آن ها برنامه ریزی بشود و امكان داده بشود شركت كنند، این موقعیت بسیار مهمی برای این كشور است. این نسل، شبیه همان نسلی است كه توانست یكی از بزرگ ترین تجربه های این كشور یعنی تجربه ی جنگ تحمیلی را با قدرت و با موفقیت به پایان ببرد. بد نیست شما برادران و خواهران عزیز بدانید آن روزی كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشكیل شد، بیشتر آن كسانی كه در این سپاه عضویت داشتند، جوانان و نوجوانان بودند. همین كسانی كه امروز سرداران این سپاه محسوب می شوند و درجات بالا را دارند، آن روز یا دانشجو بودند، یا تازه فارغ التحصیل شده بودند، یا حتی قدم به دانشگاه هم نگذاشته بودند. فرمانده ی سپاه كه سال های متمادی میدان های جنگ را اداره كرد، آن روزی كه امام او را به فرماندهی منصوب كردند، سن او در حدود بیست و شش سال بود! انقلاب از این تجربه یك بار دیگر استفاده كرده و توانسته نقش عظیم و سازنده ی جوانان را اثبات كند. این،آن بخشی بود كه مایل بودم بزرگ ترها و مسئولان به آن توجه كنند. یعنی از منظر جوان به مساله ی جوانی نگاه كردن، آرزوها، توقعات و احساسات جوان را دیدن، وظایف خود را در قبال این توقعات و خواسته های به حق فهمیدن. همه ی دستگاه های مسئول، چه دولتی و چه غیر دولتی، چه صدا و سیما، چه وزارتخانه های مربوط به جوانان، آموزش و پرورش و دانشگاه ها چه بخش های مربوط به ورزش، چه بخش های ویژه ی جوانان، چه بسیج، چه روحانیت، چه ارگان های تبلیغ و ترویج دین، باید احساس بكنندكه در مقابل این نسل، در مقابل این جمعیت عظیم، در مقابل این همه استعداد و این همه انرژی متراكم مسئولند.

بخش بعدی، یك جمله خطاب به شماست: عزیزان من! با امكاناتی كه این كشور در حال حاضر از آن برخوردار است، نتیجه ی منطقی، یك آینده ی روشن، رضایت بخش و افتخارآمیز است.جمعیت كشور، اكثراً جوانند. در دنیا كشورهایی هستند كه به كمبود جوان دچارند؛ سطح سنی آن ها بالاست و مجبورند نیروی جوان خودشان را از كشورهای دیگر بیاورند! كشور ما از لحاظ جمعیت جوان كشور، یكی از پرفرصت ترین كشورهاست. به بركت انقلاب، روحیه ی جوانان و روحیه ی عموم مردم، روحیه ی كار و ابتكار و خلاقیت است. قبل از انقلاب، به جوان و غیرجوان فرصت ابتكار و خلاقیت داده نمی شد نه در زمینه ی علمی، نه در زمینه ی صنعتی، و نه در زمینه ی ابتكارات گوناگون و ابتكارات با بی اعتنایی مواجه می شد. اما انقلاب نیروی استقلال و نیروی اتكا به نفس و اعتماد به خود را در جامعه ی ما زنده كرد، لذا این روحیه هم یكی از فرصت های بزرگ است. جمعیتی با این همه جوان و با چنین روحیه یی. از طرفی، همین جمعیت جوان و آحاد ملت احساس می كنند كه در سرنوشت كشور دخیل اند، دولت هایی را انتخاب می كنند، مسئولانی را گزینش می كنند، در واقع حركت و اداره ی كشور به وسیله ی كسانی است كه مردم در انتخاب آن ها نقش دارند.... از نسل جوان كشور برای سازندگی كشور استفاده شود، برای تحصیلات و ارتقاء معلومات نسل جوان كار و تلاش بشود. بدون تردید آینده ی كشور، یك آینده ی روشن است و این شعار نیست، این یك امر منطقی و استدلالی است، یك محاسبه است. كشوری با چنین جوانانی، با چنین استعدادی، با چنین انرژی یی، با چنین امكانات طبیعی و اقلیمی یی، با آن زمینه های معرفتی و مكتبی، اگر مسئولانش درست كار كنند كه مسئولان كشورمان تصمیم هم دارند كه كار بكنند بلاشك آینده یی كه در انتظار آن هاست، یك آینده ی بسیاردرخشان است، آینده یی كه می تواند برای دنیای اسلام در درجه ی اول، و برای دیگران در درجه ی بعد، به عنوان یك الگو مطرح بشود. اما تهدیدهایی هم هست؛ این تهدیدها را باید شناخت. این كه من اصرار دارم در همه ی گفته ها و اظهارات چه در خطاب به نسل جوان، چه در خطاب به عموم ملت تهدیدهایِ متوجه به كشور و ملت و به خصوص نسل جوان را تذكر بدهم، به این خاطر است كه اهمیت این تهدیدها خیلی زیاد است... تهدیدهای آینده ی درخشان ما دو نوع اند: تهدیدهای خارجی، و تهدیدهای داخلی. من اول این یك كلمه را بگویم كه اگر از داخل، این ملت دشمن داخلی نداشته باشد، نفوذی نداشته باشد، دو چهرگان در مسائل كشور تخریب نكنند، دشمن خارجی نمی تواند كار زیادی انجام بدهد. البته توجه كنید كه بعضی از تهدیدها از درون خود ما و در میان نفس خود ماست. من می گویم هر چیزی كه به سلامت و ایمان و عزم و نشاط لطمه بزند و كار و كوشش و تحصیل جوانان را معوق بگذارد، تهدید است: ولنگاری تهدید است، بی بند و باری تهدید است، مواد مخدر تهدید است، بی اهمیتی به علم و درس و كار تهدید است، سرگرم شدن به مناقشات اجتماعی بیهوده، تهدید است، درگیری های داخلی تهدید است، بی اعتمادی به نظام و مسئولان تهدید است، البته غفلت مسئولان هم تهدید است».[19]

دین عجیبی است دینی که حضرت محمدf به صحنه آوردند و حضرت علی در تبیین آن دین این نکات را فرمودند که ملاحظه کردید. اجازه دهید سخن خود را با شعر مولوی تمام کنم که روشن می کند چگونه با دین حضرت محمدf برخورد کنیم تا بهترین نتیجه را بگیریم. می گوید:

چند بُت بشکست احمد در جهان

تا که یا رب گوی گشتند اُمتان

گر نبودی کوشش احمد، تو هم

می پرستیدی چو اجدادت صنم

گر توانی شکر این رستن بگو

کز بُت باطن هم ات برهاند او

سر ز شکر دین از آن برتافتی

کز پدر میراث ارزان یافتی

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[19]- برگزيده ی بيانات مقام معظم رهبري با جوانان در تاریخ 12/2/80 و برگزيده ی بيانات مقام معظم رهبري از روزنامه ی كيهان در تاریخ 26/6/78 و برگزيده ی بيانات مقام معظم رهبري به دومين كنگره هاي جامعه ی اسلامي دانشجويان در تاریخ 9/7/77 و برگزيده ی بيانات مقام معظم رهبري به مناسبت آغاز هفته ی كتاب در تاریخ 4/10/72.

جلسه دوازدهم مقام وحدت، مقام عبرت

بسم الله الرحمن الرحیم

فَبادَرتُكَ بِالاَْدَبِ قَبْلَ اَنْ یَقْسُوَ قَلْبُكَ وَ یَشْتَغِلَ لُبُّكَ لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِكَ مِنَ الاَْمرِ ما قَدْ كَفاكَ اَهْلُ التَّجارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ فَتَكُونَ قَدْ كُفیتَ مَؤُونَةَ الطَّلَبِ وَ عُوفیتَ مِنْ عَلاجِ التَّجْرِبَةِ فَاَتاكَ مِنْ ذلِكَ ما قَدْ كُنّا نَأْتیهِ وَ اسْتَبانَ لَكَ ما رُبَّما اَظْلَمَ عَلَیْنا مِنْهُ.

پس من، پیش از آن که زمینِ دلت، سخت گردد و اندیشه و فكرت مشغول چیز دیگری شود، به تأدیب تو برخاستم تا محکم و استوار، دل به کار بسپاری و از آنچه اهل تجربه، طالب اش بوده اند، بهره ببری. و بدین سان رنج جستجو کردن و نیازِ آزمودن مجدد از تو برداشته شود و تو نیز دریابی آنچه را که ما دریافتیم. و به روشنی بینی آنچه را که ما در سایه ی روشن دیدیم.

اَىْ بُنَىَّ اِنّى وَ اِنْ لَمْ اَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَن كانَ قَبْلى فَقَدْ نَظَرْتُ فى اَعْمالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِى اَخْبارِهِمْ وَ سِرْتُ فِى آثارِهِم. حَتّى عُدْتُ كَاَحَدِهِمْ. بَلْ كَاَنّى بِمَا انْتَهى اِلَىَّ مِنْ اُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ اَوَّلِهِمْ اِلى آخِرِهِمْ فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذلِكَ مِنْ كَدَرِهِ وَ نَفْعَهُ مِن ضَرَرِه فَاسْتَخْلَصْتُ لَكَ مِنْ كُلِّ اَمْرٍ نَخِیْلَهُ وَ تَوَخَّیْتُ لَكَ جَمیلَهُ وَ صَرَفْتُ عَنْكَ مَجْهُولَهُ وَ رَأَیْتُ حَیْثُ عَنانى مِنْ اَمْرِكَ مَا یَعْنِى الْوالِدُ الشَّفیقُ وَ اَجْمَعْتُ عَلَیْهِ مِن اَدَبِكَ اَنْ یَكُونَ ذلِكَ وَ اَنْتَ مُقْبِلُ الْعُمُرِ و مُقْتَبِلُ الدَّهْرِ ذُو نِیَّةٍ سَلیمَةٍ وَ نَفْسٍ صافِیَةٍ وَ اَنْ اَبْتَدِئَكَ بِتَعْلیمِ كِتابِ اللّه ِ وَ تَأْویلِه وَ شَرائِعِ الاِْسْلامِ وَ اَحْكامِهِ وَ حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لا اُجاوِزُ ذلِكَ بِكَ اِلَى غَیْرِهِ ثُمَّ اَشْفَقْتُ اَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْكَ مَا اخْتَلَفَ النّاسُ فیهِ مِنْ اَهْوائِهِمْ وَ آرائِهِمْ مِثْلَ الَّذى الْتَبَسَ عَلَیْهِمْ فَكانَ اِحْكامُ ذلِكَ عَلى ما كَرِهْتُ مِنْ تَنْبیهِكَ لَهُ اَحَبَّ اِلَىَّ مِنْ اِسْلامِكَ اِلى اَمْرٍ لا آمَنُ عَلَیْكَ بِهِ الْهَلَكَةَ وَ رَجَوْتُ أَنْ یُوَفِّقَكَ اللّه ُ فیهِ لِرُشْدِكَ وَ أَنْ یَهْدِیَكَ لِقَصْدِكَ فَعَهِدْتُ اِلَیْكَ وَصِیَّتى هذِهِ.

اى فرزندم، اگرچه روزگار به درازىِ عمر پیشینیان من بر من نگذشته است و من به اندازه ی گذشتگان عمر نکرده ام، امّا چندان در كار ایشان نگریسته ام و در اخبارشان اندیشیده ام و در بقایا و آثارشان سیر كرده ام كه انگار یكى از آنان شده ام بلكه به دلیل احاطه بر سرگذشتگان و تاریخ شان، گویی با تمامی آن ها از اولین تا آخرین نفر، زندگی کرده ام. و چنین شد که در این سیر، خالص را از ناخالص و سود را از زیان باز شناختم، پس آنگاه برای تو از هر کار، زبده ترین و زیباترین اش را برگزیدم و از کارهای بی نتیجه و نامعلوم بازت داشتم. و آنچنان که شایسته ی پدری دلسوز و مشفق است، به مسائل تو نگریستم و جمع آداب را برایت فراهم آوردم تا در علم و عمل به آن ها مجهز شوی، در زمانی که تو تازه پا به وادی زندگانی نهاده ای و به روزگار آغوش گشوده ای و از نیّت پاک و جانِ بی خس و خاشاک برخورداری. بر آن شدم که ابتدا به تو کتاب خدا و تأویل آن را بیاموزم و راه های مسلمانی و احکام آن را به تو بشناسانم و حلال و حرام آن را برایت مشخص کنم و در آموزش ات پا از این حدود، فراتر نگذارم. سپس ترسیدم که مبادا همان هواها و نظراتی که مردم را دچار انحراف و اختلاف کرد، تو را نیز دچار سازد. پس با همه ی كراهتی كه از آن داشتم ولی برای تحکیم مبانی اعتقادی ات به این ناخواسته تن دادم، از بیم آن که مبادا دل به راهی بسپاری که در انتها، جز هلاکت تو در آن نیست. و امید بستم که خدا تو را در مسیر رشد و رستگاری موفق گرداند و به سر منزل هدایت برساند اینک تعهدت را به انجام این سفارش ها می طلبم.

حضرت در موضع پدرى كه مظهر حكمت ها و اندیشه هاست به فرزند خود نصیحت هایى دارد تا او در زندگى خود عالی ترین موضع گیری ها را بکند و تأکید مى فرمایند: «لاتَذْهَبَنَّ عَنْها صَفْحا» از این رهنمودها و نصیحت ها سرسرى نگذر و آن ها را به عنوان اطلاع تلقی نکن بلكه با آنها زندگى را آغاز نما.

حضرت فرمودند چون خود را در آستانه ی کهنسالی یافتم و سستى در بدنم رخنه كرده و آن را رو به افزایش دیدم، به انجام این وصیت شتافتم. به بیان برخی از خصال پرداختم پیش از آن که اجل به سویم بشتابد و حرف های دلم با تو ناتمام بماند و یا اندیشه ام رو به کاستی گذارد، همچنان که جسم ام فرسوده می شود، یا چیرگی هواهای نفسانی و فتنه های دنیوی، قبل از اقدام من، اتفاق بیفتد و نفس ات همچون شتری سرکش، لجام نگیرد و تربیت نپذیرد. زیرا حقیقت این است که قلب جوان همچون زمین، آماده ی پذیرش هر بذری است و هر بذری را در آن بیفشانی می پذیرد. لذا حضرت قبل از این که زمینِ دلِ فرزندشان سفت و سخت شود و دل او بذر دیگری را بپذیرد، به کشت ادب در وجود او همت گماشتند.



نظر به جايگاه حادثه ها با نگاه الهی

سخنان حضرت این هوشیارى را به والدین و اولیاى فرهنگى مى دهد كه قبل از این كه افرادِ سطحى، اندیشه شان را به فرزندان ما القاء كنند، باید اندیشه ی صحیح را با آن ها در میان بگذاریم، هرچند ممكن است در ابتدای امر و به ظاهر نپذیرند ولى شما با این کار مقاومتى را در مقابل اندیشه هاى غلط در جان جوانانتان به وجود مى آورید. در مسائل اجتماعى و سیاسى نیز باید متوجه باشیم قبل از این كه دیگران حادثه ها را با افکار غلطِ خود تحلیل كنند، ما تحلیل صحیح را به فرزندانمان گوشزد کنیم. ما وظیفه داریم تحلیلی دینى و قرآنی نسبت به مسائل اجتماعى مطابق با آرمان هاى انقلاب اسلامی داشته باشیم و همواره به آن ها متذکر سنت های جاری در عالم گردیم. وظیفه داریم قبل از هر تحلیلى، تحلیل صحیحِ دینى را که مطابق سنت های الهی است پیدا كنیم وگرنه شیاطینِ روزگار با تحلیل هاى غلطِ خود ناخودآگاه در ذهن و روان جامعه رسوخ می كنند.

هر حادثه ای با نگاه الهى و اسلامى یك معنا مى دهد و با اهداف شهوانى و دنیایى معناى دیگرى خواهد داشت، باید جایگاه هر حادثه اى را در نظام الهى پیدا کنیم تا روح خود و جوانانمان را از فتنه ی تحلیل هاى غیرالهى در امان نگه داریم. تحلیل سطحى بدون توجه به سنت های الهی ما را از حقیقت و واقعیت غافل می کند ولی تحلیل های عمیق و محكم که مبتنی بر حکمت الهی باشد، آرام آرام نتایج خود را نشان مى دهد و انسان ها از انحراف نجات می یابند.

قبل از این كه قلب جوانان ما سخت شود و به جایى برسد كه دیگر نتوانند مطلب درست را بپذیرند باید موضوعات را همانند کاری که حضرت علی(ع) کردند، با آن ها در میان بگذاریم. در جلسه ی قبل عرض شد اگر کودکان دبستانى درست تربیت شوند آمادگى بیشترى براى هدایت دارند نسبت به نوجوانانی که در ابتدای دبیرستان هستند، زیرا در آن صورت قبل از این كه قلبشان سخت شود ما توانسته ایم سخنان خود را به آن ها گوشزد کنیم. همین طور در دوران دبیرستان جوانان نسبت به دانشگاه آمادگی بیشتری دارند تا حقیقت را با آن ها در میان بگذاریم و دوران دانشجویى نسبت به وقتى كه انسان وارد زندگى روزمرّه مى شود آمادگى بیشترى براى هدایت دارد. البته خیلى نمی توان به دانشگاه و مراکز آموزش عالی امید داشت که آن مراکز بتوانند حق و باطل بودن موضوعات را تعیین كنند زیرا متأسفانه روح حاکم بر مراكز علمىِ امروز ما از حق و باطل بودن مسائل فاصله گرفته و بیشتر به مفید و غیرمفیدبودن مسائل مشغول اند. باید امیدوار بود تحولی در علوم انسانی ما در دانشگاه ها به وجود آید تا این مشکل حل شود ولی جوانان بسیجى با فعالیت هایی که در جوامع اسلامی دانشجویی دارند می توانند نقش تاریخی خود را در این امر ایفا کرده به جوانانی که مى خواهند حقیقت را بشناسند و عمل به حقیقت را وارد زندگی خود نمایند کمک کنند. این جوانان غیر از کسانی اند که می خواهند صرفاً چیزهایی بدانند. كسانى كه فقط مى خواهند چیزهایی بدانند نه مشكل خودشان را حل مى كنند و نه مشكل جامعه را. تنها قلبى كه هنوز سخت و قسى نشده است آماده است تا حقایق را فرا گیرد و با آنها زندگى كند. مقایسه ی جلسات معارف اسلامى كه در مسجد برگزار مى شود با آنچه در كلاس معارف در دانشگاه هست، به خوبی نشان می دهد تفاوت دانستن موضوعات دینی با آن اراده ای که می خواهد به آنچه می داند عمل کند، چقدر است. دانشجو در كلاس معارف آمده است تا بداند و نمره بگیرد ولی همان دانشجو در مسجد که می آید می خواهد با عمل به آنچه می آموزد شخصیت خود را تغییر دهد. به همین جهت بنده در تجربیاتی که داشته ام می توانم عرض کنم بركت مسجد قابل مقایسه با كلاس و دانشگاه نیست. چون نوع موضع گیرى دانشجو در این دو محل فرق مى كند. البته در دانشگاه هم جوانانى را داریم كه بنا دارند از فرصت پیش آمده در كلاس معارف استفاده کنند و متحول شوند و نتیجه هم می گیرند ولى فضا و عالَم دانشگاه اقتضاى چنین تحولى را به نحو مطلوب ندارد. با این همه فراموش نکنیم قبل از آن که ذهن جوانانمان را با اندیشه های غلط منحرف کنند باید اقدام کرد.



پيروزی واقعی

در راستای امر فوق حضرت به فرزندشان مى فرمایند: «فَبادَرتُكَ بِالاَْدَبِ قَبْلَ اَنْ یَقْسُوَ قَلْبُكَ وَ یَشْتَغِلَ لُبُّكَ لِتَسْتَقْبِلَ بِجِدِّ رَأْیِكَ مِنَ الاَْمرِ ما قَدْ كَفاكَ اَهْلُ التَّجارِبِ بُغْیَتَهُ وَ تَجْرِبَتَهُ فَتَكُونَ قَدْ كُفیتَ مَؤُونَةَ الطَّلَبِ وَ عُوفیتَ مِنْ عَلاجِ التَّجْرِبَةِ فَاَتاكَ مِنْ ذلِكَ ما قَدْ كُنّا نَأْتیهِ وَ اسْتَبانَ لَكَ ما رُبَّما اَظْلَمَ عَلَیْنا مِنْهُ»

پس من، پیش از آن که زمینِ دلت، سخت گردد و اندیشه و فكرت مشغول چیز دیگری شود، به تأدیب تو برخاستم تا محکم و استوار، دل به کار بسپاری و از آنچه اهل تجربه، طالب اش بوده اند، بهره مند شوی. و بدین سان رنج جستجوکردن و نیازِ آزمودن مجدد از تو برداشته شود و تو نیز دریابی آنچه را که ما دریافتیم. و در روشنی ببینی آنچه را که ما در سایه روشن دیدیم.

حضرت می خواهند فرزندشان را قبل از آن که دلش نسبت به افکار باطل عادت کند و با خیالات غیر واقعی اُنس بگیرد، متذکر حقایق عالم هستی گردد و به بهترین عمل ها دست یابد و دیگر این که به او کمک کنند که نخواهد راه هایی را که بقیه رفته اند و به تجربه ی خود به درستی و نادرستی امور رسیده اند، او دوباره آن راه ها را طی کند، تا از این طریق رنج آزمون دوباره را از دوش او بردارند تا او مجبور نباشد از اول شروع کند. می فرمایند: پس من مى خواهم برای تو باز گو کنم آنچه را که خودم به آن رسیده ام و برای تو روشن نمایم آنچه را که در سایه روشن دیده ام. تجارب و اندیشه هاى گذشتگان را با نگاهی که خودشان نسبت به آن تجارب دارند در اختیار فرزندشان می گذارند تا بقیه ی راه را ادامه دهد و عملاً نسبت به آن نهایتی که باید تجربه کند محروم نگردد.

در این نامه؛ کسی این سخنان را می نویسد كه راه را تماماً درست رفته است و در این راستا حاصل تجارب خود را با بشریت در میان می گذارد، این غیر از آن است که کسی مثل بنده بخواهم این کار را بکنم، زیرا در آن صورت اولین سؤال شما از بنده این است كه به چه دلیل تجربه و راه شما درست بوده است؟ ولی در مورد مولی الموحدین(ع) این مشکل وجود ندارد، زیرا با احاطه ی خاصی که نسبت به حقیقت تاریخ دارند سخنان خود را با ما در میان می گذارند تا گوهر درست زندگی کردن را به ما هدیه کرده باشند. زیرا زندگی انسان ها بیش از آن که به نان بستگی داشته باشد به نگاه درست به زندگی بستگی دارد تا انسان ها با انرژی لازم جهت بهبود جان خود اقدام کنند. این است پیروزی واقعی که عطش جان انسان را فرو می نشاند.

حضرت می فرمایند: «اَىْ بُنَىَّ اِنّى وَ اِنْ لَمْ اَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَن كانَ قَبْلى فَقَدْ نَظَرْتُ فى اَعْمالِهِمْ وَ فَكَّرْتُ فِى اَخْبارِهِمْ وَ سِرْتُ فِى آثارِهِم... ذُو نِیَّةٍ سَلیمَةٍ وَ نَفْسٍ صافِیَةٍ.»

فرزندم! اگر چه من با گذشتگان زندگى نكرده ام امّا به اعمالشان نظر كرده و در احوال و اخبارشان اندیشیده ام و در آثار و بقایایشان سیر كرده ام، آنچنان که گویی یکی از آنان گردیده ام و شگفت تر این که: به دلیل احاطه بر گذشته و تاریخ شان، گویی که با تمامی آن ها از اولین تا آخرین نفر، زندگی کرده ام و چنین شد که خالص را از ناخالص و سود را از زیان باز شناختم و برای تو از هر کاری زبده ترین و زیباترین اش را برگزیدم. و از کارهای بی نتیجه و نامعلوم، بازت داشتم و آنچنان که شایسته ی پدری دلسوز و مشفق است به مسائل تو نگریستم و جمیع آداب را برایت فراهم آوردم تا در علم و عمل به آن ها مجهز شوی و در زمانی که تو، تازه به وادی زندگی پای نهاده ای و به روزگار آغوش گشوده ای و از نیّت پاک و جان بی خس و خاشاک برخورداری، بر آن شدم که به تو قرآن بیاموزم.

حضرت با توجه به این که صفا و صحت زندگی را درست تشخیص می دهند و نفع و ضرر آن را می شناسند و خالص هر امرى را می دانند می خواهند فرزند خود را از گرداب مشکلات دور کنند و در این راستا می فرمایند: عنایت من به زندگى تو مثل عنایت پدر بسیار مهربانی است كه مى خواهد سرمایه ی حیات خود را به فرزندش بدهد و لذا عزم خود را جمع می کند تا او را ادب نماید زیرا او در آغاز جوانى و شروع زندگى، جوانى است با نیّتى سالم و نفسى صاف که می تواند به خوبی آن چه حقیقت است را دریابد.



علی(ع) و وحدت شخصيت

ابتدا باید این نکته برای عزیزان روشن شود که اگر انسان به مقام وحدت برسد حقیقت گذشته و آینده پیش او حاضر خواهد بود. درجه ی وحدت انسان ها متفاوت است چون به قول فلاسفه «وحدت، مساوق وجود است» و از آن جایی که وجود تشكیك بردار و دارای شدّت و ضعف است، وحدت هم تشكیك بردار است و لذا وحدت شخصیت انسان ها نیز تشكیك بردار است یعنى دارای شدت و ضعف می باشد. خداوند وحدت محض و قله ی وحدت است و امام معصوم در ذیل وحدت حضرت حق دارای وحدت است و کثرات دنیا، شخصیت او را از وحدت خارج نمی کند و بقیه ی انسان ها به اندازه ای که از طریق وحدت امام معصوم به نور وحدت الهی منور شوند از کثرات آزاد می گردند. مثلاً به شما مى گویند حواستان را در نماز جمع و متمركز كنید و تلاش کنید دلتان به غیر حق رجوع نداشته باشد تا وجودتان وحدت پیدا كند و از كثرات آزاد شوید. در آن صورت اگر از كثرات آزاد شدید گذشته براى شما و نسبت به شما دور نیست، آن وقت اوج و حضیض حركات گذشتگان را با تمام وجود حس مى كنید و به خوبى راز سعادت و هلاکت آن ها را احساس می نمایید.

كسى كه در هوس های پراکنده فرو رفت، در خود هیچ وحدتى حسّ نمى كند. كسى كه وحدتی در خود احساس نكرد، گذشته پیش او حاضر نیست و لذا از گذشته به صورت حضوری نمى تواند عبرت بگیرد. به این نكته عنایت داشته باشید كه علم به گذشته و اطلاع از احوال گذشتگان، به تنهایى عبرت آور نیست. به عنوان مثال كسانى هستند كه مى دانند چرا چنگیزخان مغول و آقامحمّدخان قاجار به صورتی ناخواسته و غافلگیرانه مُردند ولى خودشان همان كارهاى آنها را ادامه می دهند چون نتوانستند از سرنوشت آن ها عبرت بگیرند، این ها گرفتار در کثرات دنیایی اند. كسى كه در شهوات و حرص و حسد فرو رفت از مقام وحدتِ شخصیت محروم می شود و به همین جهت در مقام عبرت گیری از سرنوشت گذشتگان قرار نمی گیرد و در همین راستا باید گفت: انسان تا از ایمان، یعنی درک قلبی نسبت به حقایق، برخوردار نشود با خواندن سرگذشت و سرنوشت دیگران نمى تواند عبرت بگیرد. لازمه ی عبرت گرفتن از سرنوشت بدِ گذشتگان احساس حضور در تاریخ گذشتگان است و درک گوهر هلاکت گذشتگان به صورت حضوری.



رابطه ی مقام وحدت با شريعت

براى این كه تجربیات گذشته، سرمایه و عبرت ما شود نیازمند آن هستیم که به مقام وحدت برسیم و مقام وحدت تنها از طریق شریعت الهی که روح ما را به آن یگانه ی مطلق نزدیک می کند به دست مى آید. به همین جهت گفته می شود شریعت الهی عامل موحّد نمودن انسان ها است. پس اگر كسى به نور شریعت الهی منور نباشد از هیچ حادثه و بلایى كه بر سر خود و گذشتگان آمده باشد، عبرت نمى گیرد. تجربه کرده اید که مثلاً خانم بی حجابی در راستای جواب گویی به هوس اش، دختر خود را با آرایش به خیابان مى آورد و به نمایشِ دید نامحرمان مى گذارد با این كه مى داند دختر همسایه هم كه منحرف شد و بعد از ازدواج طلاقش دادند به خاطر همین نوع از هوس بازى ها بود، ولى هرگز نمى تواند از سرنوشت دختر همسایه عبرت بگیرد، چون روحیه ی جمع و مقام وحدت که تنها با نور شریعت حاصل می شود ندارد. تنها دستورات شریعت الهی كه از مقام وحدت مطلق نازل شده، قدرت جمع کردن گذشته را در حال دارد و پیام آنچه گذشته است را در حال نمایان می کند. هر انسان مؤمن به اندازه ی ایمانش به حضرت احدیت و به اندازه ی اُنس قلبی اش با آن حقیقت یگانه، در شخصیت خود به یک نوع وحدت دست می یابد که در اثر آن وحدت، حقیقتِ حوادث گذشته را در حال احساس می کند. برعکسِ كسى كه اصلاً در شخصیت خود وحدت ندارد، چون گرفتار شرك است. تقرّب به اللّه از طریق ایمان قلبی به خداوند موجب آنچنان وحدتی می شود که علی(ع) در مورد خود از آن خبر دادند، زیرا احد یعنى وحدتى كه مقابل آن كثرتى نیست و لذا قرب به حضرت اَحد موجب تجلی آن نور به قلب انسان می شود و برای انسان وحدت شخصیت به همراه مى آورد.

كسى كه نور وحدت نصیبش شد هم قیامت را - که به ظاهر مربوط به آینده است- به خوبى حسّ مى كند و هم از گذشته به خوبى عبرت مى گیرد. شما اگر إن شاءاللّه از كثرت ها تا حدّى آزاد شدید حقیقت قیامت و حقایق حوادث گذشته را نزد خود احساس می کنید، چون به نور حضرت اَحد به وحدت حقه ی حقیقیه نزدیک شده اید و لذا گذشته و آینده در آن مقام بى رنگ اند همان طور که در وحدت محض الهی اصلاً گذشته و آینده ای نیست. گفت:

لامكانى كه در او نور خداست

ماضى و مستقبل و حالش كجاست

ماضى و مستقبلش نسبت به توست

هر دو یك چیزند، پندارى كه دوست

وحدت محض مربوط به خداوند است و از این جهت گذشته و آینده همه در نزد او جمع است و او عالم به «ما کان و ما یکون» خواهد بود. هركس به اندازه اى كه به خدا نزدیك است گذشته برایش حال است و به جهت آن که در قیامت گذشته و آینده معنا ندارد، دو سالگى شما و ده سالگى و پنجاه سالگى شما همه در نزدتان حاضر است، چون در آن عالم از كثرت بیرون آمده اید و وارد مقام وحدت شده اید، چون نظام عالم نظامِ «اِلَیْهِ راجِعُون» شده است و همه به سوی خدا برگشت داده شده اند. پیامبر اكرمf که در مقام وحدت هستند فرمودند: همین الآن قیامت من برپاست. و بدین لحاظ براى ایشان قیامت همین حالا واقع است، همین طور که گذشته براى ایشان حاضر است. مگر در روایت نداریم که پیامبر خدا به معراج رفتند و قیامتِ افرادی را كه هنوز نیامده اند مشاهده نمودند؟ مقام وحدت پیامبرf، مقام وحدت كلّ انسانیت است هر چند وحدت آن حضرت ذاتی شان نیست بلکه حضرت به وحدت حضرت حق به چنین وحدتی رسیده اند.

مقدمات فوق را عرض کردم تا این جمله ی حضرت على(ع) روشن شود که خطاب به فرزندشان فرمودند: آنچنان در احوال گذشتگان سیر کرده ام «حَتّى عُدْتُ كَاَحَدِهم» تا این که انگار خود را یكى از آن ها مى بینم. به طوری که گویا با تك تك افراد بشر زندگى كرده ام و تجربه های آن ها را آموخته ام و سینه ی خود را از تجارب تاریخ بشریت پر کرده ام و حالا مى خواهم آن تجارب را براى تو بازگو کنم. تجاربى كه نه در كتاب هاى تاریخى هست و نه تا کسی اهل تقوى شود می تواند آن ها را احساس كند. ما نیز باید روى این قسمت از فرمایش حضرت فكر كنیم و باب معرفتى را كه حضرت گشوده اند بر روى خود باز نگه داریم و غصّه بخوریم از این كه گناهان بر ما غلبه كرده و چشم عبرت گیرى ما را بسته است. قرآن خطاب به اهل دنیا می فرماید: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ»[20] كثرت ها شما را بازى داده است. «حَتّى زُرْتُمُ المَقابِر» تا آنجایى كه شما همه چیز را چون قبر و به صورت مرده و بى جان مى بینید و از اتصال فعّال و زنده با حوادث محرومید.




[20] - سوره ی تکاثر، آیه ی 1.

عصاره ی حيات معنی دار

بعد از آن که حضرت به فرزندشان فرمودند مى خواهم عصاره ی حیات خود را برایت تبیین كنم و تو را بر آن اساس اصلاح و تربیت نمایم. می فرمایند: «وَ اَنْ اَبْتَدِئَكَ بِتَعْلیمِ كِتابِ اللّه ِ وَ تَأْویلِه وَ شَرائِعِ الاِْسْلامِ وَ اَحْكامِهِ وَ حَلالِهِ وَ حَرامِهِ لا اُجاوِزُ ذلِكَ بِكَ اِلَى غَیْرِهِ». ابتدا بر آن شدم که به تو قرآن بیاموزم و تو را نیز از تأویل آن آگاه سازم و شرایع اسلام و احکام آن و حلال و حرام آن را برایت مشخص کنم و در آموزش ات پا از این حدود فراتر نگذارم. ولی ترسیدم فکری برای هوس هایی که مردم را گرفتار کرده، برای تو نکرده باشم و لذا حضرت سخن خود را طور دیگری شروع کردند و خواستند به فرزندشان بفهمانند اگر مى خواهى همه ی رمز و راز حیات زمینى را بدانى، بدان که من نیز چنین هدفی دارم و با این که قصد اصلی خود را تعلیم كتاب خدا اعلام می کنند ولی تعلیم خود به فرزندشان را با طرح موضوعاتی دیگر شروع می کنند تا بالاخره به تعلیم کتاب خدا بپردازند.

مسلم است که هدف حضرت از تعلیم کتاب خدا روخوانى قرآن نیست، هر چند برای افراد معمولی که نمی توانند در قرآن تدبّر کنند روخوانى قرآن هم ثواب خود را دارد و برای ما فارسی زبانان روخوانی قرآن مقدمه ی فهم قرآن است، ولى به ما دستور داده اند در قرآن تدبّر کنیم و مقاصد آن را دنبال نمائیم. با توجه به این که امام حسن(ع) زبان عربى فصیح را می دانستند منظور حضرت از آموزش قرآن تدبّر در قرآن و آموزش تأویل آن بوده است. برای ما فارسی زبانان آموزش زبان عربى در حدّی که بتوانیم متون دینی را با زبان خودش بفهمیم خیلی خوب است، آموزش های تخصصی باید مربوط به افراد خاص باشد. هنر ما باید تدبّر در قرآن باشد و فكر نكنید كسانى كه در عربى متخصص اند در فهم قرآن هم جلوتر از بقیه هستند، ما افتخار داریم از پیامبری پیروی مى كنیم که سواد خواندن و نوشتن نداشت ولى تمام اسرار عالم را مى دانست. در تاریخ داریم كه امیرالمؤمنین(ع) در صلح نامه ی حدیبیه نوشتند این صلح نامه بین محمّد رسول اللّهf و قریش مى باشد، قریشى ها گفتند ما قبول نداریم تو رسول اللّهf هستى، پیامبرf فرمودند این قسمت را پاك كنید. امیرالمؤمنینu فرمودند من به خودم اجازه نمی دهم نام رسول خداf را پاک کنم، خود پیامبرf فرمودند به من جای حروف را نشان دهید تا خودم پاك كنم، در این حدّ حروف را نمی شناختند.[21] با این وجود اگر تمام دانشمندان عالم جمع شوند از حقیقت قرآن به اندازه ی یك غمزه ی چنین پیامبری نمى توانند درك كنند. به قول حافظ:

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد

حضرت علىu فرمودند: فرزندم! باید كتاب الهى را به تو تعلیم دهم و به آموزش تأویل آن بپردازم تا علاوه بر علم به ظاهر قرآن، علم به باطن و اسرار قرآن و مصداق هاى آن هم پیدا كنى. به عنوان مثال شما در آیات قرآن دارید «شَراباً طَهُورا» یا «طَلْحٍ مَنْضُودٍ» این ها نه تنها نیاز به تفسیر باطنی بلکه نیاز به تأویل دارد. به قول حاج ملاّ هادى سبزوارى«رحمه الله علیه» تفسیرى كه نظر به تأویل آیات نداشته باشد شیرینی قرآن را نشان نمی دهد. در قرآن مى فرماید به متقین حورى مى دهیم، حوریانى مثل «لؤلؤ مكنون» یعنى مثل دُرّ پنهان. خوب اگر بگویید حورى از جنس زنان است و برای مردان است پس به زنان باتقوا چه مى دهند؟ خود قرآن اشاراتى دارد كه ما را متوجه مطالبی بالاتر از آنچه در ظاهر به ذهن می آید می کند که عرایضی نسبت به این موضوع در شرح سوره های «نبأ» و «واقعه» مطرح شد مبنی بر این که صورت های بهشتی «جزاءً بما کانوا یعملون» اند یعنی حوریان جزای اعمالی اند که اهل تقوا انجام می دادند، پس آن حوریان صورت های اعمال توحیدی هستند و از این جهت برای زن و مرد تفاوتی ندارند. آیات قیامتى عموماً جنبه ی باطنی و جنبه ی تأویلى دارند مثل آن که قرآن مى فرماید: «جَنّاتٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الاَْنْهارُ»[22] یعنى باغ هایی كه در زیر آن ها نهرها جارى است، جزای سابقون و مهاجران و انصار است. ملاحظه کنید نفرمود در كنار آن باغ ها نهرها جارى است، فرمود زیر آن درختان نهرها جاری است. علماء اهل تفسیرِ باطنِ قرآن مثل عبدالرزّاق کاشانی در تفسیر خود که مشهور به تفسیر محی الدین است، بحث هایی در این مورد كرده اند به این صورت که درخت، صورت عمل است و آب، صورت عقیده است، حالا رودها و نهرها در بهشتِ شما صورت عقاید توحیدى تان است و اشجار و باغ ها صورت اعمال شماست و معلوم است همان طور که در دنیا مبنای اعمال دینی شما عقیده ی توحیدی شما بوده، در قیامت نیز صورت عقاید توحیدی شما به صورت نهرها زیر صورت اعمال شما قرار دارند.

با توجه به این امر گفته می شود اگر کسی مى خواهد از قرآن خواندنش نور بگیرید و لذت معنوى ببرد علاوه بر این که باید قرآن را بفهمد باید سعی کند به جنبه های باطنی و تأویلی آن نیز توجه کند. حضرت مى خواهند به فرزندشان به عنوان یك جوان در کنار آموزش قرآن، تأویل آن را نیز آموزش دهند. البته معلوم است که کلید اصلى تأویل قرآن را باید از ائمهh گرفت همان طور كه کلید اصلی علم تفسیر را نیز باید از ائمهh آموخت. هنر علامه طباطبایىرحمه الله در تفسیر المیزان این است كه همه ی سخنان خود را به نحوى از دل روایت بیرون كشیده اند. تفسیر المیزان تفسیر قرآن به قرآن است از طریق كمك گرفتن از روایات ائمه ی معصومینh. وقتى در تفسیر المیزان خیلى دقیق شوید ملاحظه خواهید کرد تمام انضباط المیزان به جهت تفسیر قرآن به قرآن است از طریق اشاراتی که از روایات ائمه ی معصومینh به دست آمده.




[21] - مجمع البیان، ج9، ص118.
[22] - سوره ی توبه، آیه ی 100.

اهميت شناخت مسائل جاری در اجتماع

حضرت در ابتدا بنا داشته اند تنها به تعلیم کتاب الهی و تأویل آن و احکام اسلام و حلال و حرام آن بپردازند و از آن ها پا را فراتر نگذارند ولی با توجه به نگرانی هایشان نسبت به هوس هایی که مردم را گرفتار کرده نکاتی را بر آن امر مقدم داشتند با این که حضرت به دنبال آن اند که فرزندشان را در علم به کتاب خدا و تأویل آن و احكام اسلام و سنن الهى و حرام و حلال الهی تربیت کنند. از فرمایش حضرت نتیجه مى گیریم كه باید با یك حسابرسى دقیق در زندگى مان ببینیم چقدر از وقتمان را صرف دین شناسى بكنیم و چقدر از آن را صرف دنیاشناسى بنمائیم، چقدر از زندگی را صرف تفسیر قرآن و یادگرفتن احكام الهى بکنیم و از چنین علومی غافل نباشیم و چقدر از وقت خود را صرف سایر کارها بنمائیم. می فرمایند: بنای اصلی من آن بود که در آموزشِ تو پا را از آن مطالب که عرض شد فراتر نگذارم و لذا تعلیم سایر مطالب جنبه ی مقدمه دارند تا مسیر تعلیم قرآن و احکام الهی هموار شود.

با توجه به این امر که باید قبل از تعلیم قرآن و تأویل آن، آمادگی هایی در انسان باشد می فرمایند: «ثُمَّ اَشْفَقْتُ اَنْ یَلْتَبِسَ عَلَیْكَ مَا اخْتَلَفَ النّاسُ فیهِ مِنْ اَهْوائِهِمْ...... فَعَهِدْتُ اِلَیْكَ وَصِیَّتى هذِهِ».

ترسیدم که مبادا آن میل ها و فکرهایی که مردم را دچار انحراف و اختلاف کرده تو را نیز گرفتار کند. با این که بیان هشدارها را خوش نمی داشتم ولی برای تحکیم مبانی اعتقادی ات به این ناخواسته تن دادم، از بیم آن که مبادا دل به راهی بسپاری که در آن راه ها، از هلاکت برایت اَمن نبودم. پس با توجه به این امر تعهدت را به انجام این وصیت می طلبم.

حضرت می فرمایند گرایش ها و افکاری در جامعه جریان دارد که مردم را دچار انحراف و اختلاف کرده و به همین جهت می خواهند در کنار معارف الهی متذکر آن افکار و گرایش ها نیز باشند که به یک معنا مسائل سیاسی و اجتماعی زمانه محسوب می شوند و می فرماید نگرانم اگر آن موضوعات را باز نکنم و شرح ندهم از دست بروی و هلاک شوی و حضرت تا این اندازه مسئله را مهم می دانند.

درست است ذهن جوانان را نباید خیلى مشغول موضوعات ریز فتنه ها و دروغ پردازى های جریان های معاند نظام اسلامی کرد که موجب شود در این نوع مسائل گیج و گم شوند ولى از طرفى هم اگر از این نوع جریانات اطلاع کافی نداشته باشند و صرفاً به ظاهر کلام و ادعای آن ها توجه کنند خطر فروافتادن آن ها در دست فتنه گران هست، بدون آن که تحلیل درستی از این اختلاف ها و خاستگاه آن ها داشته باشند. حضرت به یک معنا می خواهند فرزندشان اطلاع کاملی از موضوعات سیاسى اجتماعى به صورت صحیح و سالم داشته باشد تا بتواند دست جریان هاى ناسالم و پر فتنه را بخواند، با این وجود مایل نیستند فرزندشان بیش از آن که یک شخصیت فکری و علمی باشد، یک شخصیت سیاسی باشند. از این سخن نتیجه مى گیریم كه انسان مؤمن باید از جریانات سیاسى اطلاع صحیح و تحلیل درستى داشته باشد ولی نه آنچنان که فکر کند باید شماره ی کارت ملی رهبران گروه ها را هم بداند که در این صورت موجب محرومیت او از معارف الهی می شود.



نگرش بنيادين

وقتی امام على(ع) به فرزندشان مى فرمایند می خواهم از آموزش ات در معارف الهی و احکام شرعی پا فراتر نگذارم اما اگر تحلیلی از اختلافات موجود نداشته باشی خطر فرو افتادن در مسیری برایت هست که از هلاکت تو در آن مسیر امن نیستم، می خواهند نکته ی بسیار ظریفی را به ما گوشزد کنند که اولاً: مسائل زندگی خود را اصل و فرع کنیم و معارف الهی و علم به احکام شریعت را اصل بدانیم. ثانیاً: از موضوعات اجتماعی غافل نگردیم. یك مسلمان باید بداند كجاها چه خبر است، براى اسلامیتِ همه جانبه باید جریان هاى سیاسى اجتماعى را بدانید و جهت گیری و جایگاه تاریخی جریان ها را بشناسید. و در این راستا حضرت مى فرمایند از خدا مى خواهم كه تو را رستگار كند، پس عمل به این وصیت را بر عهده ات مى گذارم، این تو و این وصیت.

دقت در جریان های سیاسی و نقد و بررسی آن ها، قبل از آن که تمام زندگی ما را مشغول کند و زندگی خود را در این راه ها قربانی کنیم، به ما کمک می کند که از این نوع زندگی ها فراتر رویم و نه از ارزش این نوع فعالیت ها غافل شویم و نه فکر کنیم زندگی تنها در این جاها باید متوقف شود. آیا سخن حضرت به فرزندشان نکته ای بس گرانقدر نیست که بتوانیم جایگاه علم به قرآن و تإویل آن و شریعت اسلام و احکام آن را در مقایسه با جایگاه فعالیت های سیاسی و اجتماعی، درست مشخص کنیم؟ ما معنای حقیقی خود را با علم به حقایق هستی و بندگی خدا پیدا می کنیم و باید همواره مواظب بود از این مهم باز نمانیم. این چیزی است که بر زندگی اثر می گذارد و آن را جهت می دهد و به آن «نگرش بنیادین» می گویند. این که ما هستی را چه می دانیم و چه نگاهی به مبدأ و معاد و سعادت و شقاوت و انسان داریم، نگرش بنیادین ما را تشکیل می دهد و زندگی ما را جهت می بخشد و حضرت متذکر می شوند مواظب باشیم این موضوعات به حاشیه نروند وگرنه سیاست های ما نیز آلوده به بد اخلاقی خواهد شد. سیاست بازی های آلوده ریشه در تفکر پوزیتیویستی دارد که به هیچ حقیقتی نظر ندارد ولی سیاست های علی(ع) ریشه در حقیقتی دارد که حضرت می شناسند و ما اگر به روش علی(ع) و با توجه به آن نگرش بنیادین که عرض شد وارد مسائل سیاسی نشویم، آلوده به سیاست بازی های معاویه و عمروعاص خواهیم شد.

اگر موضوعات اجتماعی و سیاسی را به نگرش بنیادین توحیدی خود متصل نکردیم و فقه اصغر را جدای از فقه اکبر دنبال نمودیم ملاحظه خواهید کرد علی رغم نماز و عبادت و دعای نیمه شب، اوضاع چنین است که در بعضی سیاسیون می بینید، چون بین موضع گیری های سیاسی و نگاه توحیدی رابطه برقرار نکردیم. عقیده ی توحیدی نباید مانند نمای ساختمان باشد که هیچ نقشی در سرنوشت ما بازی نکند وگرنه بین ما و آن هایی که با انواع سیاسی کاری ها و حزب بازی ها هلاک شدند فرقی نخواهد ماند و در این حالت باید خود را ملامت کنیم که بر خلاف میل درونی، امیال نفس امّاره را تأیید کردیم. نقش دادن به غیبِ عالم و توحید جاری در هستی، یک کار جدّی است که هرگز نباید از آن غافل شد. انسان های بی فکر و عجول می گویند عقیده ی توحیدی به چه کار می آید، غافل از این که تفرقه ها به عنوان عظیم ترین عامل بی ثمری زندگی ، تنها با نور توحید دفع می شوند. از این جهت کاری عالی تر از تأکید بر حکم الهی در امور نیست، همچنان که کاری مفیدتر از آن نیست. برای به ثمر رسیدن یک جامعه هیچ چیز به پایه ی اعتقاد توحیدی و تقیّد به احکام الهی نمی رسد، برای از دست ندادن آینده ی نظام اسلامی، هیچ چیز مقام و جایگاه رعایت اخلاق الهی را نمی تواند بگیرد. آیا با توجه به این امور نباید مولی الموحدین(ع) اصل کار خود در تربیت فرزندشان را در تعلیم قرآن و تأویل آن و شریعت الهی و احکام حلال و حرام آن بگذارند و از جایگاه آن نوع موضوعات اجتماعی که مردم را به اختلاف انداخته نیز غافل نباشند؟

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه سيزدهم زندگی بی اضطراب

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ أَنَّ أَحَبَّ ما اَنْتَ آخِذٌ به اِلَىَّ مِنْ وَصِیَّتى تَقْوَى اللّه ِ وَ الاِْقْتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّه ُ عَلَیْكَ، وَ الأَخْذُ بِما مَضى عَلَیْهِ الاَْوَّلُونَ مِنْ آبائِكَ، وَ الصّالِحُونَ مِنْ اَهْلِ بَیْتِكَ».

هان اى فرزندم! بدان كه بهترین چیز كه دوست دارم از وصیت من فراگیرى، پرهیزكارى در راه خداست و اکتفا به آنچه خداوند بر تو واجب گردانیده، و فراگرفتن آنچه نیاكان و خاندانت بر آن بوده اند.

ملاحظه فرمودید که حضرت در نصیحت به فرزندشان فرمودند من در شرایطى با تو سخن مى گویم، كه همه تجربه هاى تاریخ حیات انسان را نزد خودم دارم. آن قدر در احوال گذشتگان سیر كرده ام كه خود را یكى از آنها حس مى كنم، كه گویا با اولین و آخرینشان زندگى كرده ام. همان طور كه توجّه دارید این مقام، مقام كمى نیست و تنها كسانى كه به چنین مقامى رسیده اند و قاعده ی حیات انسان ها را كشف كرده اند، اگر با دیگران سخن بگویند و آنها را نصیحت كنند، کامل ترین توصیه ها را با انسان در میان می گذارند وگرنه كسى كه «دیروز» را نمى شناسد یا كسى كه در تاریخ امروزِ خود متوقف مى شود و از درك قاعده های عالم عاجز است، چگونه مى تواند «فردا» را درست پیش بینى نماید؟



آشنايی علی(ع) با حقيقت دوران ها

حضرت علىu طورى سخن می گویند كه مردم عادى تصور مى كنند ایشان فقط یك مرد بزرگ هستند امّا كسانى که خودشان با قواعد عالم آشنایند می فهمند این سخنان از چه پایگاهی صادر شده است، بی خود نیست که مولوی در خطاب به حضرت مى گوید: «از تو بر ما تافت، چون دارى نهان؟» مى گوید تو چطور مى خواهى حقیقت خودت را پنهان كنى؟ ما فهمیده ایم كه تو یك عنصر غیبى هستى. می گوید:

ای علی که جمله عقل و دیده ای

شمه ای واگو از آنچ دیده ای

تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

آب علمت خاک ما را پاک کرد

بازگو دانم که این اسرار هوست

زانک بی شمشیر کشتن کار اوست

باز گو ای باز عرش خوش شکار

تا چه دیدی این زمان از کردگار

چشم تو ادراک غیب آموخته

چشمهای حاضران بر دوخته

راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس از سؤ القضا حسن القضا

یا تو واگو آنچ عقلت یافتست

یا بگویم آنچ برمن تافتست

از تو بر من تافت چون داری نهان

می فشانی نور چون مه بی زبان

چون تو بابی آن مدینه علم را

چون شعاعی آفتاب حلم را

باز باش ای باب بر جویای باب

تا رسد از تو قشور اندر لباب

باز باش ای باب رحمت تا ابد

بارگاه ما له کفوا احد

وقتی شما به دنبال كشف اسرار عالم باشید و بشنوید عده اى پشت كوه هاى تبّت، پس از ریاضت هاى فراوان توانسته اند به اسراری از هستى پى ببرند، مگر نه این است كه دوست دارید هر طور شده است با آنها تماس برقرار كنید و از اسرار درون ها آگاه شوید؟ عرفا می فرمایند: «اسرار دوران، حقیقتاً همین سخنان انبیاست» مشکل از ما است که نمى فهمیم گفتار و رفتار اولیاء الهی سراسر سرّ است. حقیقت این است آن سرّى كه عالم بر آن بنا شده غیر از همین سخنان امیرالمؤمنین(ع) نیست، با این سخنان می توان تا عرش الهی جلو رفت و از انوار و برکات آن بهره مند شد.

حتماً درباره ی عرفا و اولیاى خدا شنیده اید كه با گفتن یك «بسم اللّه » طىّ الارض می كردند، آیا این امر حكایتى جز این دارد كه آن بزرگان جاى «بسم اللّه» را در پنهانِ عالم شناخته بودند؟ حضور امام معصوم در عالم آنچنان است که همه ی عالم با تمام وجوه آن در نزد او حاضر است. معنای واسطه ی فیض بودن آن عزیزان جز این نیست. واسطه ی فیض بودن آن ها موجب می شود تا آن بزرگان عرش را به فرش متصل کنند تا فرشیان از انوار عرش محروم نگردند و در همین رابطه در دعاى شریف ندبه مى خوانیم: «ایْنَ السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأرْضِ وَ السَّماءِ»؛ یعنى كجاست آن سببى كه بین زمین و آسمان عامل اتّصال مادون به مافوق است.

این همان مفهوم واسطه ی فیض است؛ یعنى امامu واسطه ی بین خدا و كلّ عالم هستى است و اگر متوجّه شویم كه امام(ع) یك حقیقت و یك مقام است در عالم، مى رسیم به این كه حتّى ملائكه هم وجود خود را از امام مى گیرند. وقتى فهمیدیم امام واسطه ی فیض است و واسطه ی فیض بودن؛ یعنى مقامی که از نظر حقیقت از همه ی موجودات حتّى از ملائكه ی مقرّب هم بالاتر است، جامع بودن حضرت برایمان روشن می شود و جایگاه رهنمودهای او را درست درک می کنیم و به همان اندازه با آن رهنمودها برخورد جدّی می نماییم.



حضوری فوق زمان و مكان

براى فهمیدن نحوه ی حضور امام در هستى به نقشى كه مقام «مَن» یا نفس ناطقه ی انسان در «تن» او دارد توجّه كنید. شما ملاحظه می کنید که هیچ بُعدى از ابعاد «تنِ» شما براى «من یا نفس ناطقه ی شما» پنهان نیست با این كه هر قسمت از «تنِ» آدمى از قسمت دیگرِ تن او جدا است. یعنى اگر دست شما زخم شود پاى شما زخم نشده است امّا روح شما آنچنان است كه از هر قسمت بدنتان تأثیر مى پذیرد و متقابلاً بر آن نیز تأثیر مى گذارد. نحوه ی حضور «من» انسان در «بدن» او مانند حضور حقیقت کلی عالم است در عالم. وقتى مى گویید: «من پایم را تكان دادم» این «من» نه در درون پاى شماست و نه بیرون از آن، همین طور است وقتى هم كه مى گویید: «من سرم را تكان دادم.» اگر چنان بود كه «منِ» شما مثل یک پدیده ی مادی در پاى شما بود دیگر در سر شما نبود و اگر در سرِ شما بود دیگر در پاى شما نبود ولی چون یک پدیده ی مجرد است پدیده های مادی مانع حضور آن در بدن شما نمی شود. ملاحظه می کنید که نحوه ی حضور «منِ» شما در تك تك اندام «تنِ» شما به گونه اى است كه چیزى براى آن پنهان نیست و به گونه اى خاص در همه جا حضور دارد. حضور امام معصوم به عنوان واسطه ی فیض در هستى نسبت به روح شما دارای تجرد شدیدتری است و به همان اندازه ی حضور آن حضرت در عالم از حضور «من» شما در «تن» شما، شدیدتر خواهد بود، با این وصف که عرض کردم احاطه ی حضرت به عالم را می توانید تصور کنید. به نظر بنده پیش بینى هاى حضرت امیرالمؤمنین(ع) در عالم ماده پایین ترین درجات احاطه ی حضرت به عالم است، بر این اساس حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: «أَیُّهَا النَّاسُ سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّی بِطُرُقِ الْأَرْضِ »[23] مردم! از من بپرسید پیش از آن كه مرا نیابید، كه من راه هاى آسمان را بهتر از راه هاى زمین مى دانم.

حضرت، بالاى منبر كوفه نشسته اند و از آینده اى كه براى مردم پیش مى آید خبر مى دهند، شخصى كه پاى منبر نشسته است مى گوید: «یا على! خالد بن عرفطه مرده است. برایش طلب مغفرت كنید!» حضرت مى فرمایند: «نه! به خدا قسم نمرده و نخواهد مرد تا سپاه ضلالت (یعنى لشكر یزید) را رهبرى كند كه پرچمدارش حبیب بن حمار باشد.» در آن هنگام مردى از پاى منبر برخاسته مى گوید: یا امیرالمؤمنین من حبیب ابن حمار هستم چگونه این مطلب را درباره من مى فرمایید با این كه شیعه و دوستدار شما می باشم؟ على(ع) فرمود: تو را به خدا تو حبیب ابن حمار هستى؟ عرض كرد: «آرى به خدا سوگند». فرمود: «سوگند به خدا، تو پرچمدار آن سپاه خواهى بود و از این در وارد مسجد كوفه خواهى شد» و با دست مبارك به باب الفیل اشاره كرد. ثابت ثمالى مى گوید: به خدا سوگند، نمردم تا دیدم كه ابن زیاد عمرسعد را با سپاهى به جنگ امام حسینu فرستاد، و خالد بن عرفطه فرمانده آن سپاه و حبیب بن حمار پرچمدارش بود و از باب الفیل داخل مسجد كوفه شدند.




[23] - نهج البلاغه، خطبه ی 189.

هماهنگی با نظام هستی

این نوع کرامت ها حکایت از حضور مولی الموحدین(ع) در آینده ی زمان خود دارد و نشان می دهد که حضرت از حاکمیت تن و عالم ماده آزاد هستند مثل آن که شما در مرتبه ی نازل تر، وقتی در خواب از تنِ خود آزاد می شوید رؤیای صادقه دارید و نفس ناطقه ی شما در صحنه هایی حاضر می شود که هنوز در عالم ماده واقع نشده است. مگر نه این است كه هنگام خواب فقط «تن» شماست كه مى خوابد، نه «نفس ناطقه یا مَن» شما؛ و چون نفس ناطقه ی شما مجرد است در حالت خواب گذشته و آینده براى «منِ» شما معنا ندارد؟! این اندازه حضور حضرت در آینده کمترین کمال برای حضرت مولی الموحدین(ع) به حساب می آید. مهم آن است كه مقام ملکوتی حضرت را بشناسیم و این که چه اندازه در عالم عرش و کرسی حضور دارند و از اسرار آن عالم برای ما سخن می گویند، در این راستا عرض می کنم باید متوجه سرّی بودن جملات ایشان بود که چگونه حضرت ما را با نحوه ای از زندگی آشنا می کنند که بتوانیم هماهنگ با کلّ نظام هستی جلو برویم.

حضرت در همان جلسه که در مورد سرنوشت حبیب بن حمار سخن می فرمودند شخصى به نام اعشى باهلی بلند مى شود و مى گوید: «یا على این گفتار شما به خرافات بیشتر شبیه است» حضرت فرمودند: «اى جوان اگر در گفتارت گناهكارى، خدا به دست غلام ثقیف به قتلت برساند». در آن هنگام چند نفر از پاى منبر برخاسته گفتند: «یا امیرالمؤمنین غلام ثقیف كیست؟» فرمودند مردى است كه بر شهر شما مسلط مى شود و احكام الهى را پایمال مى سازد و با شمشیر گردن این جوان را مى زند. پرسیدند چند سال حكومت مى كند؟ فرمودند: «بیست سال اگر به بیست سال برسد». گفتند كشته مى شود یا به مرگ طبیعى از دنیا مى رود؟ فرمودند: «به واسطه ی مرض اسهال به مرگ مى رسد». اسماعیل بن رجا مى گوید: با چشم خودم دیدم كه اعشى باهلی را اسیر كرده نزد حجاج آوردند. او را كتك زد و توبیخ نمود و در همان مجلس گردنش را زد.

قضیه ی میثم تمار معروف است. حضرت تمام جریانات شهادت میثم را به او خبر مى دهند. حتى درخت خرمایى را كه قرار است میثم به آن بسته شود، به او نشان مى دهند و آن درختی بود در نزدیک خانه ی عمروبن حریث. میثم مى گوید: «دیدم درخت را بریدند و در گوشه اى انداختند...» او دائم مى رفت جایى كه حضرت به او گفته بودند تو را آن جا دار مى زنند، آن جا را آب مى پاشید و نماز مى خواند و به درخت خطاب مى كرد: «من براى تو آفریده شده ام و تو براى من روییده شده اى». و به عمروبن حریث می گفت: «إنّی مُجاورکَ فَاَحْسِنْ جواری» من همسایه ی تو خواهم بود، همسایگى مرا نیكو بدار. همه مى دانستند امیرالمؤمنینu گفته اند كه میثم را چگونه دار مى زنند. وقتى عبیداللّه بن زیاد، میثم را دستگیر مى كند براى این كه ثابت كند حضرت علىu دروغ گفته است او را به زندان مى اندازد امّا پس از مدتى كار به آنجا مى كشد كه خودش مى گوید: «هیچ روشى بهتر از آن نیست كه مولایت گفته است!» مى روند درختى را كه در گوشه اى افتاده بود برمى دارند - همان درخت كه على(ع) در پیش گویى شان گفته بودند- درخت را به صورت قائم برپا مى كنند و میثم را به دار مى زنند. دار زدن در آن روز به این شكل بوده كه فرد را به درخت مى بستند و طنابى دور او مى پیچاندند و به او نیزه مى زدند، میثم در آن حال هم دست از سخن گفتن برنمى دارد. به عبیداللّه خبر مى دهند كه اگر افشاگرى هاى میثم ادامه پیدا كند تو را رسوا مى كند. دستور مى دهد به دهان او دهنه بزنند و بالاخره همان طور كه حضرت پیش گویى كرده بودند او را به شهادت مى رسانند.

عرض بنده آن است کسی که این پیش بینی ها را کرده ما را متوجه حقایقی بالاتر نیز نموده است که شما در نهج البلاغه باید آن حقایق را پیدا کنید، همان طور كه ما در مقابل قرآن از شقّ القمرِ پیامبرf حیرت نمى كنیم زیرا شقّ القمر نسبت به یك «لا إله إلاّ اللّه » که در فرهنگ محمدیf گفته شود، هیچِ هیچِ هیچ است، رهنمودهای حضرت علی(ع) نسبت به پیش بینی های ایشان چیز مهمی نیست، گویا حضرت مأموراند با اظهار علم شان از آینده، ذهن ها را متوجه شخصیت ملکوتی شان بکنند و مردم را در هدایت های معنوی راهنمایی نمایند.

در جلسه ی گذشته عرض شد كه امام به مقام وحدت رسیده اند و در مقام وحدت، گذشته و آینده معنا ندارد. پس امام در رهنمودهای خود از سرّ بقاء سخن می گویند. اگر به این نكته توجّه شود نگاهمان نسبت به نهج البلاغه عوض خواهد شد و نهج البلاغه را جور دیگرى خواهیم دید. همین طور كه قرآن را باید در اتصال با حقیقت غیبیِ آن مدّ نظر قرار دهیم.



جايگاه عرشی سخنان علی(ع)

قرآن طوری است كه اگر از طریق قلب به حقیقت آن منتقل نشویم نتوانسته ایم بهره ی اصلی را به دست آوریم. وقتى خداوند مى فرماید: «اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَیْلَةِ الْقَدْرِ * وَ ما اَدْریكَ ما لَیْلَةُ الْقَدْرِ * لَیلَةُ الْقَدْرِ خَیرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْر *...» ما این قرآن را در شب قدر نازل كردیم، چه اندازه عظمت شب قدر را درک کردی، شب قدر از هزار ماه بهتر است... می خواهد ما را دعوت کند که در شب قدر قلب خود را آماده ی درک حقیقت نوری قرآن بنمائیم، چون ملائکه و روح بر هر قلبی نازل نمی شوند. مگر غیر از این است كه اگر قلبِ ما محل نزول قرآن شود قلبی خواهد بود که با نظر به ظاهر هر آیه ای به حقیقت غیبی آن آیه منتقل می شود، مگر این آیات از عالم معنا نازل نشده است؟ همه بحمدالله اعتقاد دارید این آیات از حق صادر شده و مقام جبرائیلu مقام نزول آن آیات بر قلب مبارک پیامبرf خدا است که می فرماید: «وَإِنَّهُ لَتَنزِیلُ رَبِّ الْعَالَمِینَ * نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ»[24] آن قرآن، نازل شده است از طرف پروردگار عالم، روح الامین در همین رابطه آن را بر قلب تو نازل کرده تا مردم را از انحرافات باز داری. قلب رسول خداf محل درك قرآن است. كسى هم كه سوره ی قدر را با قلبش بخواند، قلبش منور به نور سوره ی قدر خواهد شد و در چنین حالتى قلب او به قلب مبارک پیامبرf نزدیك شده است. همه جاى قرآن همین خاصیت را دارد منتها مهم آن است كه انسان، قرآن را با قلبش بفهمد و متوجه ی جنبه ی عرشی و باطنی آن باشد، وگرنه به صِرف خواندنِ آیات بدون تدبّر، مقصد اصلی قرآن برآورده نمی شود. در روایات هم كه آمده است: «لَا خَیْرَ فِی قِرَاءَةٍ لَیْسَ فِیهَا تَدَبُّرٌ»[25] هیچ خیرى در قرائتى كه در آن تدبر نیست وجود ندارد. تدبّر به این معنا است که از ظاهر متوجه پشت و باطن آن شویم. این ذکر «صَدَقَ اللّه ُ العَلِىُّ الْعَظیم» كه بعد از خواندن قرآن مى گویید یعنى تصدیق مى كنیم كه خدا راست گفته است و این تصدیق هم به وسیله ی قلب صورت مى گیرد. البته واضح است كه این گونه قرآن خواندن مشكل است. چه بسا در ابتدا، قلب تمركز پیدا نكند و دائم حواس انسان پرت شود. بعد از پرت نشدن حواس نیز مطلب را به راحتی نمى پذیرد، قلبِ انسان جهت تدبّر در فشار قرار می گیرد، گاهی اوقات درك یك آیه براى قلب از كوه كندن سخت تر است به طورى كه انسان حاضر است شصت بار آیه ای را تكرار كند امّا یك بار با قلبش در آیه حاضر نشود، براى همین هم هرکسی زیر بار این نوع ورود در قرآن نمى رود. برای رفع این مشکل توصیه كرده اند اذكار را زیاد تكرار كنید تا كم كم قلبتان آن اذكار را بفهمد و بپذیرد. در ابتدا وقتی ذکری را بر زبان می آورید، فقط زبان می گوید ولی قلب به دنبال توجهات خودش است، چون تحمل تدبّر و نظر به جنبه ی باطنی آیه را ندارد امّا اگر کار را ادامه دهید و نظر قلب را متوجه جنبه های باطنی آیه بکنید، كم كم قلب قدرت تحمل پیدا مى كند و إن شاءاللّه به لطف خدا نور آیات را مى پذیرد، آن وقت است که درمى یابد حقیقتاً قلبِ پیامبرf این قرآن را دریافت کرده است. عرض کردم خود قرآن مى فرماید این قرآن را «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَْمینَ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرینَ»[26] جبرئیل(ع) به قلب تو نازل كرد تا بشریت را از انحرافات باز داری و متذکر آثار سوء انحرافات شان بکنی. پس قلب پیامبرf منور به نور قرآن است و به این ترتیب هركس به هر اندازه اى كه با قلبش قرآن بخواند به همان اندازه به قلب مبارک پیامبرf نزدیك شده و به عبارت دیگر به همان اندازه داراى قلبى قرآنى شده است. إن شاءاللّه جبرائیل(ع) هم لطف مى كند و تأثیر مى گذارد. ما تنها در این مورد به لطف خدا امید داریم. حال ببینید قرآن را چگونه مى خوانید.

خدا شهید مطهرى را رحمت كند. ایشان در یك صحبتى در اواخر عمر می فرمودند: «خدا مى داند اخیرا قرآن را كه مى خوانم طور دیگرى مى فهمم.» كسى كه زحمت بكشد إن شاءاللّه به لطف خدا چنین فهم و شعورى پیدا مى كند که مرحوم شهید مطهری پیدا کردند. امّا چه موقع انسان با قرآن چنین برخوردى مى كند؟ وقتى كه بداند قرآن، كلام یك انسان عادى نیست، قرآن صورت اسرار عالم عرش و کرسی است، در این صورت است كه برخورد او با قرآن، برخوردى شایسته مى شود، جلدش را مى بوسد، خطش را به امید ثواب نگاه مى كند ولی متوجه وجه باطنی آن نیز هست، وقتى انسان مقام قرآن را درست تشخیص داد، قرآن غذاى قلبش مى شود و زندگى اش را دگرگون مى كند. نهج البلاغه را نیز باید از این زاویه نگاه کرد که از قله ای سرازیر شده که با حقیقت قرآن مرتبط است. وقتی كه حضرت به فرزندشان مى فرمایند من در حالی با تو سخن می گویم که گویا یکی از گذشتگان هستم و گویی «غُمِّرْتُ مَعَ اَوَّلَهُم اِلیَ اخِرِهِم» با همه ی بشریت زندگى كرده ام، اشاره به مقام كشف سنت ها و قاعده هاى هستى دارند و چنین انسانى در نهج البلاغه به منبر رفته است. جرج جرداق مى گوید: «اى على آیا مى شود كه دوباره در مسجد كوفه بر منبر بنشینی تا همه ی حكما و علما در درس تو بیایند و حكمت آموزند؟» جرج جرداق به اندازه ی خودش على(ع) را شناخته است. ما شیعیان نمى خواهیم فقط جملات حضرت را بفهمیم بلكه مى خواهیم با آن سخنان زندگی كنیم، ما مى خواهیم قلبمان را به آن رهنمودها وصل نمائیم تا جان ما را بالا ببرند.




[24] - سوره ی شعرا، آیات 192 و 193 و 194.

سفر از تيرگی به روشنايی

فراموش نکنید بحران هایی که در یک جامعه ظاهر می شوند یک زمانی قابل پیش بینی بودند و امکان جلوگیری از آن ها بوده است، با این فرض اگر امروز با رهنمودهای مولی الموحدین(ع) با جوانانمان سخن نگوئیم منتظر باشید در زیر پوست شهر، آلودگی هایی جمع شود که وقتی سر برآوردند دیگر کار از کار گذشته است. حفره هایی در جاده های دینی و فلسفی و سیاسی و اقتصادی وجود دارد که تنها با رهنمودهایی همچون رهنمودهای علی(ع) پر می شوند، فرضیات باطلی در این جاده ها جریان دارند که از همه جهات ریشه و شاخه می دوانند، چرا مشغول امور فرعی شده ایم و به فکر پرکردن آن حفره ها از طریق تفکری که امام الموحدین(ع) در اختیار ما می گذارند نیستیم؟ هیچ چیز این جمعیت را به سوی مقصد خود جلو نمی برد مگر هماهنگی جامعه در زدودن ظلمات تاریخیِ گذشته با نور امام الموحدینu، بالاتر از این، بشر را یاورِ دیگری نیست. هنر ما بهترین رجوع به این متن است تا از این تیرگی به روشنایی سفر کنیم و تنها با چشم بصیرتی می توانیم این راه را طی کنیم که آن چشم بیش از حدّ به متون مقدس خود اعتماد نموده و بخواهد در منظر خود نطفه ی آینده ای بس مبارک را پایه ریزی کند. با این دید دوباره جملات حضرت را مرور مى كنیم باشد كه به قلبمان بنشیند.

حضرت فرمودند: فرزندم! قلب تو جوان و روحت سالم است. تو داراى نیّتى سالم و نفسى صاف هستى: «ذو نِیَّةٍ سلیمَةٍ وَ نَفْسٍ صافِیَةٍ» و من مى خواهم شروع کنم برای تو تعلیم كتاب خدا و تأویل آن را: «وَ أَنْ اَبْتَدِئَكَ بِتَعلیمِ كِتابِ اللّه ِ وَ تَأْویلِهِ» كه بحث آن گذشت. بنده فقط روى این محور تأكید مى كنم كه ملاحظه بفرمائید حضرت مى خواهند كتاب خدا و شرایع و احكام و حلال و حرام اسلام را به فرزندشان بیاموزند و پا را از آن فراتر نگذارند، می فرمایند: «و لااُجاوِزُ ذلِكَ بِكَ اِلى غَیْرِهِ» و نمى خواهم از این محدوده جاى دیگرى بروم. به عبارت دیگر مى خواهند همه ی كمالاتی را که یک انسان در فهم دین و عمل به آن نیاز دارد خلاصه کنند ولی به عنوان یک موضوع فرعی به موضوعات اجتماعی می پردازند تا چیزهایى كه مردم را گیج كرده و به فتنه انداخته، او را به مشکل نیندازد. فرمودند: ترسیدم مبادا آن میل ها و افکاری که مردم را دچار انحراف و اختلاف کرده، تو را نیز به مشکل بیندازد. همین جا بود كه نتیجه گرفتیم هر انسانِ مؤمنی باید جریان هاى سیاسى زمانه ی خود را بشناسد ولى در کلافه ی جریان هاى سیاسى گرفتار نشود. در راستای چنین آموزشی حضرت می فرمایند:



عوامل كنترل هوس

«وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ اَحَبَّ ما اَنْتَ آخِذٌ بِهِ اِلىَّ مِنْ وَصِیَّتى تَقْوَى اللّه ِ وَ الاِْقْتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّه ُ عَلَیْكَ وَ الاَْخْذُ بِما مَضى عَلَیْهِ الاَْوَّلُونَ مِنْ آبائِكَ وَ الصّالِحُونَ مِنْ اَهْلِ بَیْتِكَ»

فرزندم! آن چه دوست دارم تو از وصیتم بپذیرى، تقواى الهى است و اکتفا بر آن چه خداوند بر تو واجب کرده و در پیش گرفتن راهی که نیاکانت در پیش گرفتند و نیکان از خاندانت پیمودند.

اقتصار یعنى خود را محدود كردن و منظور حضرت آن است كه تمام سعى انسان باید طوری باشد که هرگز واجبات خدا ترك نشود و اصل کار او رعایت «مَا فَرَضَ الله» باشد. شرط چنین حضوری ایجاد احساسی است که در پرتو آن احساس حریم الهی را پاس بداریم. شما ابتدا به قلب خود رجوع كنید و ببینید آیا حریمى براى خدا قائل است؟ اگر چنین حرمت گذاری را احساس کردید بدانید بحمدالله به تقواى الهى نزدیک شده اید. هرچه شدت این حرمت نگه داشتن شدیدتر باشد به تقواى الهىِ شدیدتری دست یافته اید. اگر انسان در رعایت حریم الهی غفلتش زیاد است بداند که تقواى الهى اش ضعیف شده است و اگر اصلاً نمى فهمد رعایت حرام و حلال الهی در زندگى اش چه معنایى دارد، هیچ تقوایی ندارد و در نتیجه هیچ ارزشی نزد خداوند ندارد چون فرمود: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ» با ارزش ترین شما نزد خداوند با تقواترین شما است. تقوا از كلمه وقایه به معنى سپر گرفتن است و بزرگان تعابیر زیبایى از تقوا داشته اند، می گویند: تقوا به مانند سپرى است كه انسان متقی آن سپر را در مقابل خدا قرار می دهد تا به وسیله ی آن هیچ بدی و نقصی به خدا نرسد و همه ی آن ها به خود انسان ختم شود و همه ی خوبى ها به خدا ختم گردد. تقوی سپرى است كه مانع می شود نقص هاى انسانى به خدا برسد یا كمالات الهى به انسان نسبت داده شود. انسان در اثر تقوا باید برسد به جایى كه در خود احساس بندگى كند و رب العالمین را معبود خود بیابد و به تعبیر عرفا «ذُلِّ عبودیت» به او دست دهد.

دوباره به قلب خودتان رجوع كنید و چگونگی وجود تقوا را در آن بررسی کنید. اگر احساس کردید در انجام دادن هرچه میل تان می کشد خود را آزاد حس مى كنید بدانید كه از تقوا بهره اى نبرده اید و نیروی باز دارنده و کنترل کننده ی تقوا در صحنه ی جان شما نیست. زیرا همه ی انسان ها به جهت طبع حیوانی که دارند دارای نفس امّاره و هوس های نفسانی هستند، هرکس براساس نفس امّاره اش مایل است به نامحرم نگاه كنند، امّا كسى كه منوّر به نور تقوا است بندِ حق را به دل و هوس اش بسته است، با این كه نفس امّاره ی او مایل است به نامحرم نظر کند ولی با نور نیروی بازدارنده و کنترل کننده ی تقوا نگاه خود را کنترل می کند تا جهت قلب او از حق به سوی غیر حق متمایل نگردد و لذا لذت اُنس با خدا را بر لذّات جسمانی ترجیح می دهد. چون حرمت و احترام به اوامر و نواهی الهى، میل نفسانی او را بسته است. این به شرطی است که میل خود را براى خدا کنترل کند، چون ممكن است فردى به خاطر ترس از آبروریزى یا هزار و یك دلیل دیگر، همان كارى را بكند كه فرد متقى مى كند ولی چون برای خدا و برای رفع حجابی که بین او و خداوند است، آن کارها را نمی کند، «تَقْوَى اللّه » به حساب نمی آید بلکه کنترل میل است برای رسیدن به میل دیگر، مثل این که بعضى ها گناه نمى كنند تا در جامعه ی اسلامی محترم شمرده شوند. درست است كه در ظاهر، هر دو گروه یك طور عمل می کنند امّا تفاوت بین آن ها از زمین تا آسمان است.

در مورد نظر به تقوا یك قدم جلوتر برویم، ممكن است كسى به یارى خدا هوسش را برای خدا به بند کشیده باشد امّا آن را آنچنان محكم نبسته است که هوس ها روزنه هایی برای آزادشدن از دست انسان نداشته باشد، اینجا لازم است كه انسان تلاش كند آن روزنه ها را بشناسد و قبل از آن که آن ها برای هوس گشوده شوند جلو آن ها را ببندد تا روز به روز بهتر بتواند هوس اش را کنترل کند و به نور تقوایِ الهی منوّرتر باشد و شدت اُنس او با خدا بیشتر گردد. چون بالاخره هوس، تحرك دارد و از هیچ روزنه ای چشم نمی پوشد حتی اگر آن روزنه یک سلامِ بدون دلیل به همکلاسی جنس مخالف در دانشگاه باشد. یا امکان نگاهِ بدون دلیل به زیبائی های نامحرم. ولی وقتی قبل از آن که راه به روی هوس گشوده شد روزنه ها را ببندیم، إن شاءاللّه پس از مدّتى انسان به جایى مى رسد كه خوف خدا بر قلب او غلبه می کند و هوس اش سرد و اسیر او می گردد و به راحتی روحیه ی باز دارندگیِ میل های نفس امّاره اش برای او ممکن می گردد. شما مطمئن باشید اگر براى خدا در راه سلوک الی الله قدم گذاشتید آن طور نیست كه تا آخر عمر سختى بكشید و مجبور باشید در برابر تحرک شهوات، جان بكنید. خدا كمك مى كند. شما مدتى شهوتتان را كنترل كنید إن شاءاللّه از آن آزاد مى شوید. تجربه کرده اید که چگونه وقتی دستتان را بر پشت مرغ ها می گذارید کُپ می کنند و در اختیار شما قرار می گیرند و به محض این كه دستتان را بردارید دوباره شروع مى كنند به راه رفتن. اولیاء خدا هم دستشان را همین طور روى هوس هایشان گذاشته اند و به همین دلیل هوس هایشان هیچ تحركى در مقابل آن ها ندارند. معلوم است كه اگر آنها هم كاملاً مراقب نباشند نفس شان دوباره به جنبش مى افتد. به گفته ی مولوی:

نَفْسَت اژدرهاست او كى مرده است

از غم بى آلتى افسرده است

مولوى داستان خوبى در مثنوی دارد که مارگیرى در پى گرفتن مار در کوهستان بود، در میان برف ها با جنازه ی اژدهایی روبه رو مى شود. مى گوید حال كه اژدها مرده است و تحركى ندارد بهتر است آن را محکم با طناب ببندم و به شهر ببرم و با آن فخرفروشى كنم که من بودم این اژدها را کشتم، اژدها را به دوش کشید و به شهر بغداد برد و به نمایش گذاشت و بازار فخر فروشی را گشود. مولوی می گوید:

مارگیری رفت سوی کوهسار

تا بگیرد او به افسونهاش مار

او همی جستی یکی ماری شگرف

گِرد کوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم

که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستانِ شدید

مار می جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق

مار گیرد اِیْنْت نادانی خلق

مارگیر آن اژدها را بر گرفت

سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه ای

می کشیدش از پی دانگانه ای

کاژدهای مرده ای آورده ام

در شکارش خون دل ها خورده ام

او همی مرده گمان بردش ولیک

زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرماها و برف افسرده بود

زنده بود و شکل مرده می نمود

تا به بغداد آمد آن هنگامه جو

تا نهد هنگامه ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد

غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است

بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام ریش

صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر

تا که جمع آیند خلق منتشر

جمع آمد صد هزاران ژاژخا

حلقه کرده پشت پا بر پشت پا

و اژدها کز زمهریر افسرده بود

زیر صد گونه پلاس و پرده بود

آفتاب گرم سیرش گرم کرد

رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت

اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار

گشتشان آن یک تحیر صد هزار

با تحیر نعره ها انگیختند

جملگان از جنبشش بگریختند

بندها بگسست و بیرون شد ز زیر

اژدهایی زشت غران همچو شیر

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت

که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش

رفت نادان سوی عزراییل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را

سهل باشد خون خوری حَجّاج را

مولوی از این جا به بعد حرف اصلی خود را می زند که:

نَفْسَت اژدرهاست او کی مرده است

از غم بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او

که به امر او همی رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی کند

راه صد موسی و صد هارون زند

اژدها را دار در برف فراق

هین مکش او را به خورشید عراق

مات کن او را و آمن شو ز مات

رحم کم کن نیست او ز اهل صلات

کان تَفِ خورشیدِ شهوت بر زند

آن خفاش مرده ریگت پر زند

می کشانش در جهاد و در قتال

مردوار الله یجزیک الوصال

تو طمع داری که او را بی جفا

بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنی کی رسد

موسیی باید که اژدرها کشد

ملاحظه فرمودید که توصیه می کند این نفسِ چون اژدهای خود را باید همواره در معرض سرمای برفِ بی محلی نگه داری وگرنه اگر به آن میدان دهی خودت را می بلعد، اگر انسان بخواهد خودنمایی کند عنان خود را در دست اژدهای نفس اماره قرار داده گفت:

از برای آن که گویندش زهی

بسته است بر گردن جانش زهی

براى این كه مردم به او آفرین بگویند یك بند به گردن خودش انداخت و خود را خفه کرد زیرا خواست جواب هوس های نفس امّاره را بدهد و لذا جذب آن اژدها شد. چگونه این چیزها ما را به سوى خود جذب مى كنند؟ چرا بشر به چنین چیزهایی دل بسته که به ظاهر مرده اند و به گمان او این ابزارها در اختیار انسان اند ولی وقتى كه آفتاب هوس تابیدن گرفت و اژدهای نفس امّاره به جنبش در آمد و عنان ما را در اختیار گرفت دیگر مائیم که در اختیار او هستیم و ما را تا هلاکت جلو می برد. از علامه محمدتقی جعفری«رحمت الله علیه» می پرسند چی شد كه به این كمالات رسیدی؟ ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی این طور تعریف می كنند كه هر چه دارند از كراماتی است كه به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده:

ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم که در جشن ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می گرفتیم. یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهراi اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم. یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی، که نجف آبادی بود، معدن ذوق بود. او که می آمد مَنْ بِهِ الکفایه، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .

آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد(10 الی 21 مرداد) که ما خرماپزان می گوییم. نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد. آن سال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه هایی بوجود آمده بود که عرب های بومی را اذیت می کرد ما ایرانی ها هم اصلا خواب و استراحت نداشتیم. آن سال آنقدر گرما زیاد بود که اصلا قابل تحمل نبود. نکته ی سوم این که حجره ی من رو به شرق بود. تقریبا هم مخروبه بود. من فروردین را در آن جا به طور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم. اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود. گرما واقعا کشنده بود، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که با دست نان را از داخل تنور بر می دارم، در اقل وقت و سریع.

با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع، در بغداد و بصره و نجف، گرما تلفات هم گرفته بود، ما بعد از شب نشستیم، شربت هم درست شد، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که کتابی هم نوشته به نام «شناسنامه ی خر» آمد. مدیر مدرسه مان، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود، به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» زیباترین دختر روزگار. گفت : آقایان من درباره ی این عکس از شما سوالی می کنم؛ اگر شما را مخیر کنند بین این که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید - از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد- و هزار سال هم زندگی کنید. با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این که جمال علی(ع) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید.کدام را انتخاب می کنید؟ سوال خیلی حساب شده بود. طرف دختر حلال بود و زیارت علی(ع) هم مستحبی .

گفت آقایان واقعیت را بگویید. جا نماز آب نکشید، عجله نکنید، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت: سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟

معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا «مدیر مدرسه» این طور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت: آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی(ع) معروف است که فرموده اند: «یا حارث حمدانی من یمت یرنی» ای حارث حمدانی هر کس بمیرد مرا ملاقات می کند. پس ما إن شاالله در موقعش جمال علی(ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعاً سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت: آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت: بلی گفت: والله چه عرض کنم. (باز هم خنده ی حضار) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم: من یک لحظه دیدار علی(ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت چنین حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علیu نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت: این آقا خود علی(ع) است. من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده بود دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت: آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون به هم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت: آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است.

ملاحظه کنید انسان با نور تقوی چه راهی در مقابلش گشوده می شود.



سيل بندی بايد ساخت

باید تلاش کنیم از طریق تقوا به هوس ها میدان ندهیم و آن ها را در یخ و برف سرد بی میلی به خود نمایی ها، نگه داریم تا به جنبش در نیایند وگرنه وقتی در معرض آفتابِ خودنمایى قرارشان دادیم آن چنان زنده مى شوند كه همه ی زندگی ما را در اختیار می گیرند.

در خبر آمده كه یکی از همسران رسول خداf آش خوشمزه اى برای حضرت تهیه کردند، پیامبرf كه قطب عالم هستى اند تنها انگشت مبارکشان را در آن زدند و همان اندازه از آن آش خوردند و فرمودند من نسبت به آن بى قرار مى شوم. یعنى حتى پیامبر خداf هم خود را در معرض چیزهایى این چنین كه میل شان را تحریك می كند قرار نمى دهند. از این لحاظ به ما دستور داده اند بر سر سفره اى كه انواع غذاهاى خوشمزه در آن است نباید نشست تا تقوا حفظ شود چون اگر به هوس میدان دادیم همان هوس بالاخره كار را از دست ما خارج مى كند، اگر پیامبر خداf در مقابل آن غذا مى فرمایند بى قرار مى شوم حساب كنید من و شما در مقابل عواملی که میل مان را تحریک می کند چه اندازه باید خود را کنترل کنیم. کافی است شما به عکس یک نامحرم نگاه کنید، نگاه کردن از سر لذّت همان و میدان دادن به نفس امّاره همان، دیگر این نفس امّاره است که شما را به دنبال خود می کشد و به جاهایی می برد که در ابتدا تصور آن را هم نمی کردید که یک روزی کارتان به این جاها کشیده شود. آیا در بین دوستان خود این موضوع را تجربه نکرده اید؟

وقتى مولوى مى گوید آن اژدها «از غم بى آلتى افسرده است» یعنى اگر مى بینید فعلاً هوستان تحرّك ندارد به خاطر آن است كه به آن میدان نداده اید. پس مواظب باشید هیچ گاه به او میدان ندهید. شما دیده اید جوانانی هستند كه در سن ازدواج و در اوج تحرّک شهوت، هیچ مشكلى ندارند. چون کارشان این است كه «اگر حرص بنالد بگیریم كرى ها» همین كه هوسشان مى خواهد یك تكان بخورد با یك استغفار و یک صلوات و با نظر به نور ائمه ی معصومینh آن را ساكت مى كنند، چون از قبل مواظب بودند در دام هوس ها گرفتار نشوند، معلوم است كه اگر همین جوان ِ عزیز نگاه خود را در اختیار نداشت و نفس امّاره اش را بال و پر داده بودند حالا با آن صورت های ذهنی، بیچاره مى شد، در حالی که در حال حاضر در موقعیتی است که با مأیوس کردن نفس امّاره خیلی در فشار امیال جنسی قرار ندارد. این است که عرض می کنم فكر نكنید قرار است این هوس ها تا آخر همچنان شما را در فشار قرار دهند و تا آخر عمر مجبور باشید گرفتار آن ها باشید. این طور نیست، كافى است كه ما به نور تقوا هوس هایمان را فرو نشانیم و بعد به طور دائم مواظبشان باشیم - مثل مرغی که در اختیار ما است- و از جانب آن ها راحت و در امنیت باشیم. معنى استغفار ائمه ی عزیزh همین بوده است. آن ها مرتب استغفار مى كردند و هاى هاى گریه مى كردند تا مرغ نشسته ی هوس شان تكان نخورد. به عبارت دیگر استغفار ائمهh براى دفع هوس بود كه اصلاً به سمت آنها نیاید. گاهى سیل به خانه ما آمده است و ما تلاش مى كنیم كه آب ها را از خانه مان بیرون بریزیم ولی یک وقت سیل بند جلوى خانه مان مى سازیم تا اصلاً آب به داخل خانه نیاید و در حالت دوم دائم مواظبیم مبادا خللى به آن سیل بند وارد شود. استغفار ائمهh از باب حفظ سیل بند است، در صورتى كه استغفار ما عموماً برای بیرون ریختن آب ها از درون خانه است و این که از خدا بخواهیم صورت ها و افکار گناه آلود را در منظر ما بزداید، به عبارت دیگر استغفار ما براى رفع و جبران اشتباهى است كه انجام داده ایم. همین هم خیلى خوب است. خدا به حق امام زمانg ما را به توبه از گناهانمان موفق كند.

دوباره به قلبتان رجوع كنید. اگر متوجه اید در بسیارى اوقات هوس هایتان بسته اند و در کنترل شما هستند سعى كنید آن را در همان حالت حفظ كنید که این همان باقی ماندن بر تقوا است و سعی کنید خود را در معرض شرایطی قرار ندهید كه تحریك كننده ی هوس می باشند، حال چه آن شرایط سفره اى پر از غذاهای رنگارنگ باشد و چه سایتی باشد که می خواهد شما را تحریک کند و امنیتِ بین شما و خدا را برباید. در روایات آمده است كه با اغنیاء نشست و برخاست نكنید چون دل را می میراند[27] چون در آن فضا ارزش تقوا کم می گردد و به ثروت ارزش داده می شود. با توجه به این نکات است که حضرت می فرمایند: «یا بُنَّىَ اَنَّ اَحَبَّ ما اَنْتَ آخِذٌ بِهِ اِلىَّ مِنْ وَصِیَّتى تَقْوَى اللّه ِ» فرزندم! بیشترین بهره ای که می خواهم از این توصیه بگیری تقواى الهى است. تا انسان با ارتباط با این نامه و وصیت بتواند به روحانیتی برسد که امیال خود را در کنترل فرامین الهی قرار دهد و خود را در حصار امن الهی جای دهد و سعی کند هر كاری را براى خدا انجام دهد.




[27] - تحف العقول، ص 51.

مژده ی خداوند

مژده ای که خداوند در آیات روزه می دهد منوّرشدن به تقوا است، می فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ كُتِبَ عَلَیْكُمُ الصِّیَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»[28] خداوند با مؤمنین سخن می گوید که شما را شایسته دیدم و روزه داری را برایتان نگاشتم، برای هرکس و ناکسی نمی شود روزه داری را نگاشت، همین طور که به کودکان و دیوانگان روزه تکلیف نشده، چون مقصدی در روزه داری مطرح است که هرکس آن را نمی فهمد و آن مقصد در جمله ی آخر آیه است که می فرماید: «لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» شمایی که به دنبال تقوی هستید، شاید با روزه داری در ماه رمضان گم شده ی خود را به دست آورید.

آن کسی که تقوی را نمی فهمد و نمی داند شرط ورود به عالم معنا، تقوی است، چون عالم معنا را نمی شناسد، نمی تواند روزه دار باشد، مگر او معنی روزه داری را می فهمد که بخواهد به آن دست یابد؟ مخاطب این آیه باید دو چیز را بداند یکی این که از تقوا چه کاری برمی آید، دیگر این که چه چیزی به ما کمک می کند که ما متقی شویم. در خطاب به آن هایی که ارزش تقوا را در یگانه شدن با حقیقت هستی می شناسند، می گوید برنامه ای برایتان ترتیب داده ام که از طریق آن برنامه به تقوا برسید. آیا این آیه برای اهلش مژده ی بزرگی نیست؟ هر انسانی تمایل دارد امیال سرکش خود را کنترل نماید و از پراکندگیِ شخصیت نجات پیدا کند تا با یک روحِ یگانه و یک دله، با عالم معنا مرتبط شود ولی راه و روش آن را نمی داند، او نمی داند ذاتش چگونه ساختاری دارد تا بتواند به یگانگی شخصیت، یعنی تقوا برسد، در این آیه خداوند مژده می دهد که راه کار رسیدن به تقوا را به او ارائه داده است.

هرکس که مایل است در تصمیمات خود استحکام داشته باشد و بازیچه ی خیالات اش نشود، باید بداند موظف است تقوا پیشه کند، زیرا تقوا همان خود نگهداری است در مقابل وزش حرص و هوس، و باعث می شود تا انسان اسیر تزلزلِ شخصیت نباشد. کسی که مشکلات فراوانِ تزلزل در تصمیم گیری ها را تجربه کرده می فهمد تقوا درد او را دوا می کند، کسی که بلای بی تقوایی را می شناسد، این آیه برایش مژده ی بزرگی است. بی تقوایی درجاتی دارد، در این آیه تقوای عادی به معنی آن که از دزدی و حرام خواری حذر شود، مورد نظر نیست زیرا خطاب آیه به مؤمنین است که از این ضعف ها عبور کرده اند. می فرماید: ای مؤمنین روزه بگیرید، شاید متقی شوید و بر خطورات ذهنی که عزم شما را ضعیف می کند فائق آیید. چون خداوند می داند دغدغه ی مؤمنین در چگونگی رجوع الی الله است. چون حقیقتاً با تقوا و ایجاد ملکه ی کنترل نفس امّاره می توان به نور دینداری دست یافت. حضرت علی(ع) می فرمایند: «التَّقْوَى حِصْنٌ حَصِینٌ لِمَنْ لَجَأَ إِلَیْه »[29] تقوى قلعه ی محكمی است از براى كسى كه پناه برد به آن. تا آنجا که حضرت در خطبه ی متقین خصوصیات و صفات متقین را بر می شمارند تا معلوم شود انسان با رعایت تقوا تا کجاها می تواند سیر کند.

حضرت در ادامه به فرزندشان مى فرمایند: «وَ الاِْقْتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّه ُ عَلَیكَ» فرزندم! دوست دارم كه به کمک توصیه های من اکتفا کنی به آنچه خداوند بر بندگانش واجب کرده، و لذا اگر با کاری روبه رو شدی که مطابق شریعت الهی، وظیفه ات به حساب می آید آن را انجام دهى و اگر آن کار وظیفه ی الهیِ تو به حساب نمی آید خود را گرفتار آن نکنی. چون همه ی زندگی ما در این دنیا باید برای خدا و در راستای قرب الهی باشد و برای آن خلق شده ایم که منور به بندگی الهی شویم و با خداوند مأنوس گردیم.




[28] - سوره ی بقره ،آیه ی 183.
[29] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 270.

پرورش در فضای وظيفه ی الهی

اساساً مؤمن كسى است كه اگر مسئولیتى قبول كرد به حكم وظیفه اش آن را قبول کرده و هیچ گونه دلبستگى به آن مسئولیت ندارد و لذا اگر روزى آن مسئولیت را از دوش او برداشتند نه تنها گله مند نمى شود بلكه خدا را هم شكر مى كند كه او را از زیر بار آن مسئولیت نجات دادند. چون مؤمن از آن جهت كه ایمان دارد، در امن الهى است و هیچ گونه اضطرابى ندارد که بخواهد با عنوان های دنیایی آن اضطراب ها را رفع کند، او حیاتش را در حد وظایف الهى محدود كرده و هر كار كه انجام مى دهد به خاطر انجام وظیفه است تا از حریم امن الهی خارج نگردد. چه آن وظیفه بچّه دارى باشد و چه جهاد در راه خدا. معلوم است كه چنین انسانى در روزگار خود هرگز حیران نمى شود. ما هنوز حسرت شهدا را مى خوریم كه چقدر راحت راه را تشخیص دادند و همین كه ولیّ فقیه زمان شان فرمود: «جنگ در رأس امور است» همه ی امور را رها کردند و دویدند به سوی جبهه، كسى كه حقیقتاً به دنبال وظایف الهی اش باشد خدا خودش راهنمایى او را به عهده می گیرد. ممكن است کسی احساس وظیفه كند و در جلسه ی مذهبى شرکت کند و ممكن است در حالی که در جلسه نشسته است به خاطر این كه مادرش نگران او نشود احساس وظیفه كند و جلسه را ترک کند. حضرت این نوع توجّه داشتن به وظایف الهی را از ما مى خواهند. مى فرمایند به وظایف الهى اکتفا كن و خود را در فضای وظایف الهی پرورش بده، مطمئن باشید كسى كه در چنین فضایی زندگى خود را تعریف کند نه تنها هیچ اضطرابى ندارد و در امنیت كامل به سر مى برد بلکه اموراتش به بهترین شکل می گذرد چون خود را در اختیار دستورات کسی قرار داده که عالم و آدم را او خلق کرده و معلوم است دستورات او هماهنگ نظام عالم و آدم است.

خوب است دائم از خودمان بپرسیم تا چه حد به این نحوه زندگی که حضرت امیرالمؤمنینu توصیه می کنند، عمل مى كنیم، راستی علت عدم موفقیت های ما فاصله گرفتن از همین دستورات نیست؟ در این سیزدهمین جلسه به خود آییم و از خود بپرسیم تا حالا رهنمودهای حضرت را وارد زندگی کردیم؟ اشکال ندارد برگردیم و دوباره با این رویکرد مطالب را بازخوانی کنیم.

چقدر در زندگی جلو افتاده اند آن افرادی که به این دستورات عمل کردند و چه اندازه از خطراتی که بقیه را گرفتار کرده است عبور نموده اند. روزى یكى از دوستان از من خداحافظى كرد تا به نمایشگاه كتابى كه همان نزدیكى بود برود، امّا خیلى زود برگشت، پرسیدم چه شد كه برگشتى؟ گفت: «براى رفتن به نمایشگاه باید از راهرو تنگى مى گذشتم که به احتمال زیاد با نامحرم برخورد مى كردم.» او احساس كرده بود وظیفه اش این نیست كه به این شکل به آن نمایشگاه برود، برگشت. قصد او از دیدن نمایشگاه قطعا یاد گرفتن مطلبى بوده كه به كارش بیاید. آیا به نظر شما تقوایى كه او به خرج داد به اندازه ی همه ی آن نوشته ها به قلبش نور نمى دهد؟ آیا همین تصمیم او را از خطراتی که می خواست با مطالعه ی کتاب ها از آن ها عبور کند عبور نداد؟



چگونگی زندگی دائمی با خدا

در محدوده ی وظیفه قرارگرفتن و یک لحظه از اوامر و نواهی الهی غافل نگشتن، به معنای آن است که دائم با خدا زندگى کنیم و این یعنی زندگی با علیم مطلق. آیا زندگی با علیم مطلق و رعایت دستورات او قابل مقایسه است با زندگی در اعتباریاتی که بشر برای خود وضع کرده و آن را به جای دستورات خدا گذاشته است؟ از خود بپرسید آیا مى خواهید در این دنیا بدانید حق و حقیقت چیست و راه صفا و پاکی چگونه است یا مى خواهید تعداد خیابان هاى یك طرفه ی شهر را بدانید؟ معلوم است كه همه خواهان حق هستید. پس بدانید اگر خود را در فضای وظایف شرعى قرار دادید و در این مسیر زندگی را برای خود تعریف نمودید، دائماً با خدا که اساس همه ی حقایق و پاکی ها است، به سر برده اید و جان خود را از انعکاسات انوار الهی بهره مند خواهید کرد. باید از خدا بخواهیم به حق فاطمه زهراi - آن مظهر کامل عبودیت - مزه ی عبودیت كامل را به ما بچشاند تا به گفته ی جناب حافظ بتوانیم بگوئیم:

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است

اسیر بند تو از هر دو عالم آزاد است

زیرا انسان در تجربه ی خود، در مسیر بندگی به جایی می رسد که می گوید:

تا به دامان تو ما دست تولّی زده ایم

به تولاّی تو بر هر دو جهان پا زده ایم

و با توجه به این بصیرت آرزوی جناب حافظ آن است که:

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

مولوی با حساسیت کامل این نکته را دنبال می کند و می گوید:

تو جهان را قَدْر دیده دیده ای

کو جهان، سبلت چرا مالیده ای؟

عارفان را سرمه ای هست، آن بجوی

تا که دریا گردد این چشمِ چو جوی

باده ی او درخُورِ هر هوش نیست

حلقه ی او سخره ی هر گوش نیست

باز دیگر آمدم دیوانه وار

رو رو ای جان زود زنجیری بیار

غیر آن زنجیر زلف دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بردرم

چون تنها در زنجیر بندگی حضرت حق است که انسان احساس می کند با خداوند زندگی می کند جناب سعدی در همین رابطه با خدای خود چنین می گوید:

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی،به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی، به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره ی اول ز شخص می بری دل

که باز می نتواند گرفت نظره ی ثانی

تو پرده پیش گرفتی وَزْ اشتیاقِ جمالت

ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

اگر حضرت زهراi به وسط مسجد مدینه آمدند و آنچنان اعتراض کردند و اگر در زمان حیات رسول خداf در گوشه ی خانه، پا به بیرون نگذاشتند، فقط برحسب وظیفه عمل كردند و این انجام وظیفه بود که زهراi را زهرا کرد، ما نیز اگر مى خواهیم در این دنیایى كه خیلى ها در آن در بی بنیادی مى میرند، زنده بمانیم باید به توصیه ی امیرالمؤمنینu عمل كنیم و بفهمیم چرا حضرت می فرمایند: «والاِْقْتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّه ُ عَلَیْكَ». بر آنچه خداوند بر تو وظیفه کرده است اکتفا کن.



نگاه به چراغ های اميد

حضرت در ادامه می فرمایند:

«وَ الاَخْذُ بِما مَضى عَلَیْهِ الاَْوَّلوُنَ مِنْ آبائِكَ وَ الصّالِحوُنَ مِن اَهْلِ بَیْتِكَ» فرزندم! راهی را در زندگی در پیش بگیر که نیاکانت و نیکان خاندانت در پیش گرفتند.



نياکان ما و گذشتگان

آن ها چون آینه ای در مقابل ما هستند و راه رفته را به ما نشان دادند و معلوم نمودند انسان ها در چه مسیری اگر گام بزنند به مقصد می رسند، روشناییِ جمعی از انسان ها تاریخ آینده ی ما را نیز روشن می کند و راه های باریک آینده را می نمایند تا در مسیر جستجوی حقیقت در راه نمانیم و رنگ ابدیت در منظر ما بی رنگ نگردد، آن هایی که چون ستاره درخشیدند و رفتند از تاریخ بشریت بیرون نیستند، آن ها نقطه های شروع زندگیِ ما می باشند تا در این ظلمات وحشت زا گرفتار یأس نگردیم، نگاه به زندگی انسان هایی که به خوبی زندگی را طی کردند، نگاه به چراغ های امیدی است که امکان رفتن را به بشریت می نمایانند. باید راه آینده ی خود را در مسیر بزرگانی جستجو کرد که را ه خود را درست طی کردند، جدایی از آن ها سرگردانی است در بیابانِ مخوف زندگی که همواره انسان را گرفتار جهل و بینوائی می کند و از انسانی که می توانست در آغوش خدا زندگی کند جنایتکاری درنده خو می سازد، آیا اینان نباید خود را ملامت کنند که خود را از گذشتگان پاک طینتِ خود جدا کردند؟

آن آدم هایی که اژدها شدند باید تاریکی خود را در فروگذاردن چراغی پیدا کنند که باید از گذشتگانِ خود می ستاندند. بزرگ ترین خطر برای هر اجتماعی جدایی راه آینده از راه های روشن گذشته می باشد، زیرا انسانیت به منزله ی یک هویت واحد است و ماوراء ظواهر متفاوت همه یک چیز را پشت سر می گذارند و در مقابل خود یک چیز را می یابند، باید معلوم شود آنچه را باید پشت سر گذاشت چگونه از آن عبور کنیم و آنچه را در مقابل خود داریم چگونه به دست آوریم. خاصیت مسیر حق آن است که تا ابد زیبا و خالص است و از گذشته و آینده آزاد می باشد، آن کسی که حق را در گذشتگان یافت در آینده نیز با حق زندگی می کند و طول زمان، او را از حق جدا نمی کند، گذشته، گذشته نیست، اعمالی است که به دست انسان ها ظهور کرده و باید ادامه داد، حق را با ملایمت در عمل و عمل را در حق نفوذ دادن معنای توصیه ی حضرت به فرزندشان است.

رفتن چیزی نیست جز قدم در مسیر هدایت وگرنه انسان ها با هزاران تحرک متوقف خواهند بود. همیشه در طول زندگى به افرادى برمى خورید كه دغدغه ی هدایت داشته اند و در پى این بوده اند كه حق را بیابند و به آن عمل كنند. حضرت مى فرمایند این افراد را به عنوان ادامه ی تاریخ زندگی رها مكن. این ها با زندگیِ خود تو را در راهی که می خواهی وارد شوی تقویت مى كنند. اگر به ما فرموده اند در نماز شب براى چهل مؤمن دعا كنید برای آن است که خداوند چهل نمونه ی راه به سوی خود را در مقابل ما بگشاید، وقتى شما به حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» دعا مى كنید خداوند قلبتان را به آن مرد الهی نزدیك می کند و كوزه ی وجود شما به دریای وجود او وصل می شود و دریا می شوید، همان طور که اگر زغال سرد به زغال برافروخته نزدیك شود برافروخته مى شود. كسى هم كه مى خواهد خود را از سیاهی های خودخواهی نجات دهد باید با صدق دل به مردان ره رفته دعا كند تا خداوند او را به حقیقت وجود آن ها نزدیک نماید و با برافروختگی آن ها برافروخته شود. چون قلب انسان مثل لیوان و استكان نیست كه یك جا و یك مكان داشته باشد، انسان به هر جا نظر كند قلبش همان جاست و هركس به اندازه اى مى تواند به امثال امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» نظر كند كه اسیر خودش نباشد و هرچه به این گونه انسان ها نظر كند به همان اندازه قلبش قوت مى گیرد. یعنى در این رابطه، تقواى آن ها را به انسان مى دهند.

امیرالمؤمنین(ع) به فرزندشان مى فرمایند به خانواده ات نگاه كن. از ابراهیم(ع) شروع كن و همین طور به جلو بیا!

نقل مى كنند همین كه عبدالمطلب وارد خیمه ی ابرهه شد، ابرهه ناخودآگاه از جایگاهش پایین آمد، یعنى نتوانست در مقابل هیبت ایمانى جناب عبدالمطلب بایستد. توصیه ی حضرت در نگاه به چنین افرادی،راه کار زندگی آینده ی ماست. این توصیه در مورد ما به آن مفهوم است كه علاوه بر بزرگان طایفه ی خود به بزرگان جامعه مان نیز نظر كنیم و همواره آنها را از منظر خود دور نداریم تا چشم از ستاره های درخشان تاریخ خود برنداشته باشیم. إن شاءاللّه .

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه چهاردهم چگونگی رهايی از گسست تاريخی

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ اَحَبَّ ما اَنْتَ آخِذٌ بِهِ اِلَىَّ مِنْ وَصِیَّتى تَقْوَى اللّه ِ وَ الاِْقْتِصارُ عَلى ما فَرَضَهُ اللّه ُ عَلَیكَ، وَ الاَْخْذُ بِما مَضى عَلَیْهِ الاَْوَّلُونَ مِنْ ابائِكَ، والصّالِحُونَ مِنْ اَهلِ بَیْتِكَ، فَاِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا اَنْ نَظَرُوا لاَِنْفُسِهِمْ كَما اَنْتَ ناظِرٌ، وَ فَكَّرُوا كَما اَنْتَ مُفَكِّرٌ، ثُمَّ رَدَّهُمْ آخِرُ ذلكَ اِلَى الاَْخْذِ بِما عَرَفوُا وَ الاِْمْساكِ عَمّالَمْ یُكَلَّفُوا. فَاِنْ اَبَتْ نَفْسُكَ اَنْ تَقْبَلَ ذلِكَ دُونَ اَنْ تَعْلَمَ كَما عَلِمُوا فَلْیَكُنْ طَلَبُكَ ذلكَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ لابِتَوَرُّطِ الشُّبُهاتِ وَ عُلُوِّ الْخُصوُماتِ. وَ ابْدَأْ قَبْلَ نَظَرِكَ فى ذلِكَ بِالاِْسْتِعانَةِ بِاِلهِكَ وَ الرَّغْبَةِ اِلَیْهِ فى تَوْفیقِكَ وَ تَرْكِ كُلِّ شائِبَةٍ اَوْ لَجَتْكَ فى شُبْهَةٍ اَوْ اَسْلَمَتْكَ اِلى ضَلالَةٍ. فَاِذا اَیْقَنْتَ اَنْ قَدْ صَفا قَلْبُكَ فَخَشَعَ وَ تَمَّ رَأْیُكَ فَاجْتَمَعَ، وَ كانَ هَمُّكَ فى ذلِكَ هَمّاً واحِدا فانْظُرْ فیما فَسَّرْتُ لَكَ. وَ اِنْ اَنْتَ لَمْ یَجْتَمِعْ لَكَ ما تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ وَ فَراغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ فاعْلَمْ اَنَّكَ اِنَّما تَخْبِطُ الْعَشْواءَ وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْماءَ. وَ لَیْسَ طالِبُ الدّینِ مَنْ خَبَطَ اَوْ خَلَطَ وَ الاِْمْساكُ عَنْ ذلِكَ اَمْثَلُ.»

فرزندم! بدان كه بهترین چیزی كه از پند من باید فراگیرى، پرهیزگارى در راه خدا است، و اکتفا كردن به آنچه خداوند بر تو واجب گردانیده است، و فرا گرفتن آنچه نیاكان تو و نیكان خاندانت بر آن بوده اند. زیرا آنان نیز مانند تو هرگز از مراقبت خویش دست برنداشتند، و هرچه را در اثر تفكر و ژرف اندیشى باز شناختند، به كار بستند، و از انجام هرچه بیرون از وظیفه بود خوددارى كردند. و اگر نفس تو پذیرفتن چنین نتواند، و خواهد چنانكه آنان دانستند بداند، پس بكوش تا جستجوى تو از روى دریافتن و دانستن باشد نه به شبهه ها در افتادن و جدال را بالا بردن ، نه این كه در گرداب شبهات و غرقه گشتن در ورطه ی مجادله ها و دشمنی ها وارد شوی. و پیش از قدم گذاردن در این راه ابتدا از خداى خود یارى بجوی و براى توفیق خود روى به او آور و از آن چه تو را به شبهه دچار سازد یا به گمراهى ات دراندازد، پرهیز کن. پس چون یقین كردى دلت صفا و جلا یافته و خاضعانه پذیرای حقیقت شده و افکارت از پریشانی و آشفتگی در آمده بر چیز واحدی تمرکز یافته، بنگر در آنچه برایت روشن ساختم. و اگر چنانچه در این مسیر، مطلوب خود را نیافتی و به آسودگیِ فکر و خیال نرسیدی، یقین کن که راه را به خطا برده ای و به ورطه ی سیاهی و تباهی کشیده شده ای. و طالب راستین، محال است دچار انحراف و خطا شود یا به وادی التقاط و سرگشتگی بیفتد. در این حال - که گرفتار خطا شده ای- سکون، بهتر از حرکت است و متوقف شدن بهتر از رفتن.

حضرت فرمودند فرزندم! بیشترین چیزى كه دوست دارم از وصیتم به كارگیرى آن است كه اولاً: تقواى الهى داشته باشى و حریم امن الهى را بشناسى و جز حق، چیزى را در منزلگاه جانت قرار ندهى. ثانیاً: زندگى ات را بر محور وظایف الهی ات بنا كنى. زیرا آنچه وظیفه ی ما در این دنیا نیست، نوعی غفلت و سرگرمى خواهد بود و در آن صورت زندگى را به چیزی غیر از اهدافی که برای آن خلق شده ایم وارد می کنیم که در واقع دویدن در بیراهه ها است. ثالثاً: آنچه را بر نیکان و صالحان خانواده ات گذشته است برگیر. خوبى ها را از تجربه ی نیكان دریافت کن و سرمایه ی خوب گذشتگان را بازی نپندار و به راحتى از آن مگذر و بنگر که چگونه آن ها هرگز دست از مراقبت خویش برنداشتند و مانند تو اهل تأمل و اندیشه بودند.



نگاه جاهلانه به تاريخ

یكى از مشكلات انسانِ مدرن آن است كه به تاریخ آن طور نظر ندارد که بخواهد زندگی خود را بر بام بلندِ تجربه ی گذشتگان و ره رفتگان بنا کند، اگر هم به تاریخ گوشه ی چشمى مى اندازد براى فهمیدن علت اضمحلال و یا تعالی ملت ها و تمدن ها نیست بلكه براى آن است که با نگاه باستان شناسانه به آثار زندگی گذشتگان و کوزه ها و سکه های باقیمانده از آن ها دست یابد. متأسفانه عموماً آداب ظاهرى ملّت هاى گذشته را مى طلبد و نه سنّت هاى جارى در نحوه ی حیات آن ها را. بر این اساس باید گفت: اگر جاهلانه به تاریخ بنگریم عبرت لازم را نمی یابیم ولی اگر عالمانه به سیره و سنت گذشتگان نظر کنیم آن نوع نگاه برای ما زندگى ساز است. نظر به گذشتگان براى كسانى سرمایه ی خوبى خواهد بود كه بنا دارند از نحوه ی مراقبت آن ها آگاهی یابند تا در مراقبه های خود بهتر موفق شوند و این نوع برخورد با سیره ی گذشتگان، زندگی در گذشته نیست بلکه زندگی در امروز و در فردا است.

فرمودند: «فَاِنَّهُمْ لَمْ یَدَعُوا اَنْ نَظرُوا لاَِنْفُسِهِم كَما اَنْتَ ناظِرٌ وَ فَكَّروُا كَما اَنْتَ مُفَكِّرٌ ثُمَ رَدَّهُم آخِرُ ذلكَ اِلَى الْأَخْذِ بِما عَرَفُوا وَ الاِْمْساكِ عَمّالَمْ یُكَلَّفُوا» به گذشته ی نیاکان صالح و خاندان پرافتخارت بنگر و ببین كه آن ها سرسرى زندگى نكردند. همان طور كه تو به صورتی جدّی به زندگى نظر مى كنى آن ها نیز همان طور به زندگىِ خود نظر داشتند. از كسانى نبودند كه بدون توجه به ریشه ی مشکلات و تلاش برای رفع آن ها در آرزوىِ رفع مشكلات زندگی خود و جامعه باشند. بعضى افراد در هنگام بیمارى همه كارى مى كنند جز نگاه كردن به خودِ بیمارى. آه و ناله سر مى دهند، به دكتر مراجعه مى كنند، دارو مصرف مى كنند و... امّا حاضر نیستند فكر كنند ببینند چرا بیمار شده اند. این افراد هیچ گاه نمى توانند خودشان را درمان كنند. حضرت مى فرمایند گذشتگان تو هرگز دست از نظر به خود برنداشتند و بیش از آن که به اطراف خود مشغول باشند در خود و برخود نظر داشتند، پس اولاً: فكر نكن آن ها انسآن هایى سطحى بوده اند تا بخواهی از سابقه ی تاریخى ملت ها ساده بگذری. ثانیاً: خود را تافته ای جدا بافته از بقیه ندان، كه آن ها نیز مثل تو در مورد زندگی خود فكر مى كردند.



گذشته ی توحيدی ما

یكى از ظلم هایى كه تمدن غرب نسبت به سایر ملت ها به خصوص ملت ما مرتكب شد، همان زیر سؤال بردن گذشته ی توحیدى ما بود. ما گذشته ی بسیار خوبى داشتیم، صداى بلند نبوت را خیلى زود شنیدیم و یك عمر در كنار علماى بزرگ، توحیدى زندگی کردیم ولی با گسست تاریخی که بر ما تحمیل کردند، اكنون چنان شده ایم كه با روحیه ی آلوده به تمدن غرب، گذشته ی توحیدی خود را نمى شناسیم و آن احساسی که باید نسبت به آن داشته باشیم در ما مرده است و لذا به جاى این كه به آن زندگى افتخار کنیم به زندگى غربى که ریشه ای در تاریخ ما ندارد توجّه كرده ایم. تنها با نگاه تاریخی است که تفکر ممکن می شود. به گفته ی شهید آوینی: «اگر انسان از جایگاه تاریخی خویش غافل شود، چه بسا که طعمه ی شیطان گردد» این جایگاه تاریخی با نظر به گذشته و توجه به آینده ظهور می کند و جای تخیل را به تفکر می دهد و انسان از موجودی پرت شده در زمان، به انسانی با ریشه های محکم تاریخی تبدیل می شود و در آن حال نقطه ی پرواز خود را به خوبی می شناسد، دیگر انسان بی خانمان نیست، خانه ی خود را می شناسد و از رکود و تنبلی و ناامیدی رها خواهد بود. بلندهمتی ملت ها تنها با نظر به گذشته ی زنده و پاک شان به صحنه می آید، در آن حال است که آینده ای خشک و بی حاصل را در مقابل نمی یابیم. گسست تاریخی، سراشیبیِ شومی است که شریف ترین و محکم ترین مردان در آن مانند ضعیف ترین افراد می شوند و جامعه در آن حال از جنایت ابایی ندارد. صحبت در این زمینه لازم است ولی مجال دیگرى را مى طلبد امّا در یك كلام مى توان گفت: ابتدا ما را از گذشته ی توحیدى خودمان جدا كردند و سپس زندگى غربی را بر ما تحمیل نمودند. آیا همین تجربه ی تاریخی کافی نیست تا به عظمت توصیه ی حضرت مولی الموحدین(ع) پی ببریم؟

ما باید بدانیم، جدا از اندیشه ى اندیشمندانِ واقعى كه در طول تاریخ براى ما ذخیره شده، نمى توانیم زندگى كنیم و آینده ى خود را به ثمر برسانیم، ما با رسوخ در تفكر علمایى آنچنانى مى توانیم امكان زندگى امروز و فرداى خود را فراهم كنیم، وگرنه گرفتار گسست تاریخى مى شویم و تحت تأثیر فرهنگ مدرنیته از تاریخ خود و از همه ی تاریخ بیرون مى افتیم.

بعضى از عادات و رسوم گذشته را كه مربوط به شرایط زندگى آن زمان بوده، مى توان ترك كرد اما آثاری را که از عالِمان عالَم دار، از گذشته در وجود ما زنده مانده، شرایط روحى و روحیه اى است كه به ما توانایى فكركردن مى دهد، و امكان زندگى در آینده را برایمان فراهم مى سازد. بنابراین جامعه اى كه از چنین ذخیره هایى جدا شود نه فقط پیوندش با گذشته قطع مى شود بلكه راهى به آینده نیز ندارد. وقتى من موقعیت تاریخىِ تفكرى را كه سال ها پدرانم با آن زندگى كرده اند نشناسم به كلّى بى آینده خواهم شد. مسأله خیلى مهم تر از دانستن یا ندانستن چند كتاب است. مسئله ى بى عالَم بودن یا عالَم داشتن است، آن هم در شرایطى كه مدرنیته مى خواهد ریشه ى تفكر ما را و همه ى بشریت را بخشكاند.

ما اگر راهیانِ راه آینده ایم باید بیش از آنكه عزم رفتن كنیم بدانیم كجا ایستاده ایم و با چه حال و هوایى مى خواهیم وارد آینده ى خود شویم، مگر بدون تفكرى كه حاصل خلوت علماء بوده، حركت به سوى آینده ممكن است؟ راهرو حقیقى نمى تواند چنین گذشته ای را رها کند، سنت گذشتگان، مَركب ما است و بدون آن، راه رفتن و آینده داشتن ممكن نیست. ما و تفكر علماى گذشته به هم پیوسته ایم و اگر از آن جدا شویم اصلا از مسیر رفتن جدا شده ایم.



نوری که از پشت سر می آيد

وقتى فكر كنیم احتیاجات امروز ما جدا از خلوتِ علماى عالَم دارِ گذشته است، باید بدانیم آینده را از دست مى دهیم، همان طور كه غرب با رنسانس، از گذشته ى علماى خود، گسسته و بى آینده شد. گره خوردن با عالَم علماء، شرط درست اندیشیدن و درست عمل كردن است. نورى است كه از پشت سر ما بر ما مى تابد و آینده را روشن مى كند. درست است آن تفكرات در پشت سر ما قرار دارند، ولى آینده را مى نمایانند و مى توانند در فكر و عمل و عقل و تدبیرهاى امروز و فرداى ما حضور پیدا كنند و ما را راه ببرند، مانع ها را به ما بنمایانند و نگذارند مأیوسانه از حركت باز ایستیم. این است كه باز تأكید مى كنم هركس آینده مى خواهد، باید با چنین گذشته اى كه عرض شد، مرتبط و همراه باشد وگرنه تباه مى شود همان طور که انبوه روایات عمیق معرفتى سرمایه اى هستند تا آینده ى خود را در بستر تمدن اسلامى به عالى ترین نحوه شكل دهیم، باید به سیره ی علماء دین به عنوان راه سازماندهى به آینده نگریست تا معنى حقیقى خود را بنمایانند.

اگرچه شخص متفكر تنها است و تفكر در خلوت صورت مى گیرد، ولى كسى خلوت دارد كه با دیگران باشد. تفكر، راه صحیح واردشدن بین انسآن ها است تا روزمرّگى ها ارتباط ها را ضایع و آینده را پوچ ننمایند. علماى ما تنهایى و خلوتِ تفكر را پس از باهم بودن به دست آورده اند و براى ارتباط هاى صحیح امروز ما، حاصل آن خلوت و تفكر را به كتابت آورده اند. آرى آن خلوت ها بریدن از دیگران براى برقرارى پیوند مستحكم با انسآن هایى است كه تشنه ى تفكر و پیوند علمى اند، براى زندگى در آینده اى كه ماوراء امروز است.

آیا نمى توان گفت آن گروه از مردم ایران كه گرفتار فرنگى مآبى شدند و دیگر زبان مردم را نمى فهمند به جهت آن است كه از تاریخ ملت ایران بیرون افتاده اند، تا آن جا كه ایرانى بودن خود را با منظرى كه غرب به آن ها مى نمایاند، در ایران باستانِ قبل از اسلام دنبال مى كنند؟ انقلاب اسلامى راهى است تا این گسستگى ها جبران شود و غرب زدگى به كلى از روح ملتى كه مى تواند با تاریخ دینى خود زندگى كند برچیده شود و از این جهت انقلاب اسلامى مرحله ى گذار ملت است از غرب زدگى - كه منشأ گسست و تنفر بین آحاد افراد بوده و هست- به سوى اخوّتى كه همه ى دست ها و دل ها را یگانه مى كند. ما در شرایطى قرار داریم كه لازم است خود را و اندیشه هاى خود را در عالَمى ارزیابى كنیم كه سخن گفتن از آن عالَم كار مشكلى است و بیشتر باید حساس شویم تا آن را درك كنیم و تا وقتى مبادى تفكر زمانه ى خود را درست درك نكنیم نه دانشمند ما و نه عامى ما هیچ كدام نمى توانند تاریخ را جلو ببرند. زمانى دانشمندان ما و مردم ما مى توانند زبان همدیگر را بفهمند و با هم مراوده داشته باشند و در كنار هم زندگى كنند كه هر دو در درك مبادى زمانه مشترك باشند، چیزى كه در بعضى مقاطعِ تاریخ اتفاق افتاده است. نمونه ى اخیر آن در زمان وقوع انقلاب اسلامى بود، زمانى كه حضرت امام متذكر نوعى از مبادى شدند و جامعه ى ما در فطرت خود آن را شناخت و با حضرت امام احساس همسخنى كرد، آن زمان، زمان همسخنى ما با یکدیگر بود. بعد از دفاع مقدس و رجوعِ به غرب، گرفتار گسست تاریخى شدیم به طورى كه امروز افراد نمى دانند مبادى آن ها براى فكركردن چه چیز باید باشد و از كجا باید كار را شروع كنند و به كجا باید برسند. شاید در حال حاضر بتوانیم عیب كار را بفهمیم ولى چون در بى فكرى به سر مى بریم چگونگى عبور از عیب را نمى دانیم چون نیاز به مبانى داریم، آن هم آن مبانى كه مثل هوا است و باید احساس كنیم بدون آن كه بتوان به آن اشاره كرد. مبادى مثل بَنایى است كه فلسفه و علم و سیاست و اقتصاد همه محصول آن اند، بدون آن كه بتوان به روش علم حصولى از آن سخن گفت، مبادى چیزى است كه ریشه در وضع حضورى ما در جهان هستى دارد.



عامل تشخيص انحراف

حضرت با توجه به آثار سوء گسست تاریخی به فرزندشان مى فرمایند گذشتگانِ تو نیز مثل تو به زندگى نظر داشتند و فكر مى كردند و لذا تفكر بر زندگى گذشتگان و تأمل بر گذشته ی تاریخى که در آن به سر می برید موجب می شود تا بفهمید آن ها آنچه را كه شناختند و نیكو یافتند برگرفتند و آنچه را که بر عهده شان نبود رها كردند و راه را برای آن که ما بهتر زندگیِ خود را ادامه دهیم هموار کردند. مگر زندگى صحیح جز این است که انسان زندگی را از آنجایی شروع کند که گذشتگان به انتها رساندند؟ مردمِ غیرِمتدین و غیرمتفكر، در تمام طول تاریخ، خود را زیر لگدِ كارهاى من درآورى - كه نه تنها بر عهده شان نیست بلكه هیچ نفعى هم برایشان ندارد - له كرده اند. وقتى ملتى عقل دینى نداشت به اسم دین، پدر خود را درمى آورد. خداوند به بنى اسرائیل فرمود یك گاو بكشید و به آن جوانی که به قتل رسیده بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند و از اختلافات راحت شوید. ولی آن ها گفتند مگر مى شود؟ حتما گاو خاصى است كه چنین کاری از آن می آید و همچنان کار را برای خود سخت و سخت تر کردند تا آنجایی که قرآن می فرماید: «وَمَا كَادُواْ یَفْعَلُونَ»[30] نزدیک بود انجام ندهند. همین بینش بنی اسرائیلى به سراغ ما آمده است و به دست خودمان کارهایمان را سخت می کنیم، جشن تكلیف برای دخترمان می گیریم ولی تصور می کنیم به طور ساده نمى توان این کار را انجام داد، همان طور که فراموش كرده ایم مسئله ی مهمی مثل مَحرم شدن زن و مرد در اسلام به خواندن یك صیغه ی ساده است. قرآن در وصف رسول خداf می فرماید: یکی از خصوصیات آن حضرت آن است که «وَ یَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلاَلَ الَّتِی كَانَتْ عَلَیْهِمْ» سختی ها و زنجیرهایی را که بر خود نهاده اند حضرت از آن ها برمی دارد و آن ها را راحت می کند.

هركس مى تواند با توجّه به چیزهایى كه بدون دلیلِ شرعی و عقلی بر عهده ی خودش مى گذارد میزان انحرافش را دریابد؛ هرگاه چیزهایى را بر عهده گرفت كه دین خدا و عقل زلال بر عهده ی او نگذاشته بود، هرگاه به چیزهایى تمایل داشت كه تكلیف او نبود، هرگاه رودربایستى ها، رقابت ها و هوس هایى را بر خود هموار كرد كه بر عهده او نبود، بداند به همان اندازه از جاده ی حق منحرف شده است. در این باره زیاد فكر كنید که چگونه از طریق نظر به زندگی گذشتگانِ پاک و اطرافیان صالح می توانیم جامعه ی خود را از مشکلات برهانیم.




[30] - سوره ی بقره، آیه ی 71.

کدام علم؟

در ادامه می فرمایند: «فَاِنْ اَبَتْ نَفْسُكَ اَنْ تَقْبَلَ ذلِكَ دُونَ اَنْ تَعْلَمَ كَما عَلِمُوا فَلْیَكُنْ طَلَبُكَ ذلكَ بَتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ لابِتَوَرُّطِ الشُّبُهاتِ وَ عُلُوِّ الْخُصوُماتِ» فرزندم! گذشتگانِ تو درباره زندگى شان اندیشیدند و به جاى این كه با افتخارات دروغین و سرگرمى های بدون دلیل زندگی را انتخاب كنند به دین خدا روى آوردند. حال نظری به آن زندگی ها کن، پس اگر نفس تو به تمکین از گذشتگان تن نمی دهد و دانستن مبانی علومِ آنان را ترجیح نمی دهد، بکوش که تلاش ات از سر فهمیدن و آموختن باشد، نه آن که با آموختن ها بخواهی به ورطه ی شبهات بیفتی و به دشمنی ها دامن بزنی.

ممكن است نفس انسان از پذیرفتن آنچه كه گذشتگان بر آن مسیر رفتند اِبا کند با این حال باید بداند اگر مى خواهد مثل گذشتگان خودش زندگی را از ابتدا تجربه كند و به دنبال علمی است که با آن زندگی را جلو ببرد، لااقل به دنبال علمی نباشد که او را گرفتار انواع مغالطات و شبهات و دشمنی ها کند. با این انگیزه جلو رود که بخواهد حقیقت را بشناسد نه آن که از دانائی به دنبال قدرت نمایى و فضل فروشى باشد که عملاً در آن صورت در ورطه ی شك و شبهه درغلتیده و کارش به جدال و مراء با دیگران می کشد.

این تذکر، تذکر بسیار ارزشمندی است، به گفته ی بزرگان: «عالم حقیقى آن کسی است كه بداند چه چیزی آموختنى و چه چیزی ناآموختنى است». كسى عالم حقیقى است كه حدّ عقل خود را بشناسد و در ذیل اخلاق و معارف دینی و سیره ی اولیاء الهی عقل خود را جلو ببرد تا اسیر مراء و جدال های بی جا نگردد. اگر شما به گونه اى هستید كه فکر کردید هرچه به ذهنتان رسید می توانید بر زبان آورید و نظام خاص فکری برای بررسی معلومات خود نمی شناسید بدانید كه هنوز عقل خود را نشناخته اید. آدمى كه راه را گم كرده است نمی تواند از استعدادهای خود استفاده کند و لذا عقل خود را صرف مغالطات می کند و با فروافتادن در انواع جدل ها عمر خود را ضایع می گرداند. از آنجا كه چنین انسانی، انسان سرگشته اى است به راحتی به هر راهى تن مى دهد و از آنجا كه استعدادهای خود را در ذیل یک شخصیت الهی قرار نداده نمى تواند تشخیص دهد كه چه چیزهائی را باید بداند و از دانستن چه چیزهائی باید صرف نظر كند. عرض شد در جواب آن هایی که می گویند: «دانستن همه ی این مطالب که در دنیای امروز مطرح است، چیز بدى نیست» باید بگوییم اتفاقاً چیز بدى است، چون فرصت های ما را می سوزاند و از امور مهمِ تعالیِ خود باز می مانیم. گیرم که آنقدر عالم شدی که هر وقت اراده کردی تا به کسی اشکال بگیری، توانستی؟ بعد از آن چی؟ مگر دانایی ها برای چنین کارهایی است؟

هر انسانى در ابتدا باید بفهمد در مسیر علم به دنبال چه چیز مى گردد و چه چیزى را طلب مى كند، و چگونه آنچه را كه مى خواهد باید به دست آورد. اگر شما بخواهید بدانید در قیامت کدام اعمال شما پذیرفته است و کدام اعمال شما نفعی برای شما ندارد نمى توانید به هر كسى رجوع كنید بلكه باید به پیامبر اكرمf مراجعه نمائید كه حقیقت را می شناسد و خودش مى فرمایند: «الاْنَ قِیامَتى قائِمٌ»[31] یعنى همین حالا قیامت من قائم است و من ناظر بر آن هستم. در غیر این صورت هر قدر هم كه مطالعه كنید نباید انتظار رسیدن به پاسخ مناسب را داشته باشید، چون مسیر درستی برای رسیدن به مطلوب تان را نرفته اید. هنر بعضى ها آن است كه خیلى زود پى مى برند عقل واقعى، عقل پیامبرf است و با عقلشان به عقل پیامبرf پناه می بردند، در این راستا می توان گفت: چه بسیار نابیناها كه بینا هستند و چه بسیار بیناها كه نابینایند! نابینایى كه دستش را به دست یك بیناى بصیر مى دهد هیچ گاه به دلیل نابینابودنش زمین نمى خورد امّا بیناهایى كه به تجربه ی دیگران نظر نمى كنند دوباره به همان چاهى مى افتند كه گذشتگان با بی اعتنایی به گذشتگان خود، به آن چاه افتادند. كسى كه از بی بند و بار بودن شخصى خبر دارد و مى داند كه او آبروى خود و خانواده اش را برده است، با این حال سعی نمی کند از آن نوع زندگی فاصله بگیرد، با داشتن چشم، كور است! ولی كسانى كه اطلاع زیادى از مسائل ندارند ولى رسیده اند به این نکته که عقل خود را به دست یك نفر عاقل تر و باتجربه تر از خود بسپارند، خیلی عاقل تر از آن هایی اند که با اطلاعات زیاد از تجربه ی گذشتگان استفاده نکرده اند. به قول معروف مقلّدانِ محقق آن هایی هستند که چون عاقلى را یافتند از او تقلید مى كنند و به یک معنا خود را در تجربه های او شریک می گردانند.

مولوى در راستاى پندگیرى از حادثه ها و عبرت گیری از گذشتگان، داستانى را در مثنوى مى آورد كه:

شیر و گرگ و روبهى بهر شكار

رفته بودند از طلب در كوهسار

تا به پشت همدگر بر صیدها

سخت بر بندند بار قیدها

هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف

صیدها گیرند بسیار و شگرف

گر چه ز یشان شیر نر را ننگ بود

لیك كرد اكرام و همراهى نمود

با این كه شیرِ نر ننگ داشت با آن ابهتى كه داشت در كنار گرگ و روباه به شكار رود، ولى اكرام كرد و همراهى نمود.

چون كه رفتند این جماعت سوى كوه

در ركاب شیرِ با فَرّ و شكوه

گاو كوهى و بز و خرگوش زفت

یافتند و كار ایشان پیش رفت

هر كه باشد در پى شیر حراب

كم نیاید روز و شب او را كباب

گفت شیر اى گرگ این را بخش كن

معدلت را نو كن اى گرگ كهن

نایب من باش در قسمت گرى

تا پدید آید كه تو چه گوهرى

گفت اى شه! گاو وحشى بخش تست

آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چُست

بز مرا كه بز میانه ست و وسط

روبها خرگوش بستان بى غلط

شیر گفت اى گرگ چون گفتى بگو

چون كه من باشم تو گویى ما و تو؟

گفت پیش آ كس خرى چون تو ندید

پیشش آمد پنجه زد او را درید

گفت چون دید منت از خود نبرد

این چنین جان را بباید زار مرد

حرف شیر آن است كه در زیر سایه ى ابهت من بود كه این صیدها شكار شد، حالا چرا خود را در عرض من قرار داده اى؟ چرا در عین نظر به من باز خود را می بینی؟ چرا دیدن من دیدن خود را از تو نبرد؟ و از این جهت است که ای گرگ باید بمیری. گفت:

چون نبودى فانى اندر پیش من

فضل آمد مر ترا گردن زدن

كلُّ شَى ءٍ هالكٌ جز وَجْه او

چون نه اى در وجه او، هستى مجو

بعد از آن رو شیر با روباه كرد

گفت این را بخش كن از بهر خَورد

سجده كرد و گفت: كاین گاو سمین

چاشتْ خوردتْ باشد اى شاه مَهین

و آن بُز از بهر میان روز را

یخنه اى باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب چره ى این شاه با لطف و كرم

گفت اى روبه تو عدل افروختى

این چنین قسمت ز كه آموختى

از كجا آموختى این اى بزرگ؟

گفت اى شاه جهان از حال گرگ

گفت چون در عشق ما گشتى گرو

هر سه را برگیر و بستان و برو

روبها چون جملگى ما را شدى

چونت آزاریم چون تو ما شدى

ما ترا و جمله اشكاران ترا

پاى بر گردون هفتم نه برآ

چون گرفتى عبرت از گرگ دنى

پس تو روبه نیستى شیر منى

حرف مولوى پس از آوردن داستان و نتیجه ى آن كه باید در مقابل خداوندِ عالَم از خود فانى شد تا به حق باقى شوى؛ این است كه:

عاقل آن باشد كه عبرت گیرد از

مرگ یاران در بلاى محترز

روبَه آن دم بر زبان صد شكر راند

كه مرا شیر از پى آن گرگ خواند

گر مرا اول بفرمودى كه تو

بخش كن این را كه بردى جان از او

پس سپاس او را كه ما را در جهان

كرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهاى حق

بر قرون ماضیه اندر سبق

تا كه ما از حال آن گرگان پیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش

استخوان و پشم آن گرگان عیان

بنگرید و پند گیرید اى مهان

عاقل از سر بنهد این هستى و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

ورنه بنهد دیگران از حال او

عبرتى گیرند از اضلال او

و حرف همین است كه وقتى انسان سرنوشت امثال فرعونیان را مى نگرد كه با آن همه تلاش و رونقِ ظاهرى چگونه در اوج بى ثمرى هلاك شدند، به فكر مى رود. پس رمز و راز نجات را باید در پیروى از مسیرى دانست كه انبیاء آورده اند و لذا نتیجه مى گیرد بر اساس توصیه ى پیامبران می گوید:

جمله ما و من به پیش او نهید

مُلك مُلك اوست، مُلك او را دهید

چون فقیر آیید اندر راه راست

شیر و صیدِ شیر، خودْ آنِ شماست

زآنكه اوپاك است وسبحان، وصف اوست

بى نیاز است او ز نغز و مغز و پوست

هر شكار و هر كراماتى كه هست

از براى بندگانِ آن شه است

این داستان روشن مى كند تنها كسانى در زندگى گرفتار بحران و اضمحلال نمى شوند كه بتوانند از حادثه هاى تاریخى پند بگیرند كه چگونه وقتی ملتى از مسیر توحید و شریعت الهى جدا شد مضمحل مى شود.

هیچ كس نمى تواند بگوید من با عقلم فهمیده ام كه چرا نماز صبح، دو ركعت است. اما می تواند بفهمد كه پیامبر خداf عاقلانه ترین حقایق را از طرف خدا آورده و عاقلانه ترین کار آن است که عقل اش را به او بسپارد و به کمک عقل اش در دین خدا تدبّر کند. این افراد از سرگرمى های فرصت سوز بیزارند و از سرگردانى نجات یافته اند، برخلاف عده ای كه سرگرم شدن و سرگردان بودن در این دنیا را زندگی پنداشته اند و معلوم است كه تفاوت این دو گروه از زمین تا آسمان است.




[31] - فرغانی، مشارق الدراری، ص 40.

آفت علمی که مراء افزيد

حضرت مى فرمایند: فرزندم! اگر مى خواهى خودت تحقیق كنى و علمِ لازم جهت ادامه ی زندگی ات را خودت کسب کنی مانعی نیست ولی مواظب باش به بهانه ی عالِم شدن در گرداب شبهات غرق نگردی و در ورطه ی مجادلات و مراءهای برتری طلبانه گرفتار نشوی. «فَلْیَكُنْ طَلَبُكَ ذلكَ بِتَفَهُّمٍ وَ تَعَلُّمٍ لابِتَوَرُّطِ الشُّبُهاتِ وَ عُلُوِّ الْخُصوُماتِ» به گونه اى به دنبال دانایی مباش که ناخودآگاه در ورطه ی شك و شبهه بیفتى و یا به حالت خودبرتربینى گرفتار شوی. زیرا تحقیقى كه براى اثباتِ مهم تر بودن محقق صورت پذیرد، جان را نورانى نمى كند. حتى ممكن است به سراغ قرآن مجید برویم و آیات مختلف آن را بررسى كنیم تا به رقیبمان ثابت كنیم نظرش اشتباه است و سواد خودمان را به رخ او بكشیم. حضرت مى فرمایند این برترى طلبىِ خصمانه، آفت هدایت یافتگی است و نفعى براى انسان ندارد. گاهى نیز اطلاعات خود را گسترده می کنیم تا دائم از دیگران اشكال بگیریم این در اسلام نهی شده و در روایت داریم که رسول خداf فرمودند: «وَ أَوْرَعُ النَّاسِ: مَنْ تَرَكَ الْمِرَاءَ وَ إِنْ كَانَ مُحِقّاً.»[32] پارساترین مردم كسى است كه مراء را ترك نماید و اگر چه حقّ با او باشد. از حضرت على(ع) داریم «ثَمَرَةُ الْمِرَاءِ الشَّحْنَاء» میوه ی مراء دشمنى است . چون تو حرف خود را مى گوئى او هم حرف خود را مى گوید، بى آن كه رجوع به خیرى در كار باشد و یا حضرت می فرمایند: «مَنْ عَوَّدَ نَفْسَهُ الْمِرَاءَ صَارَ دَیْدَنَهُ» كسى كه خود را به مراء عادت دهد خُلق و خوى او تغییر می کند و لذا عاقل باید براى سلامت دل و جان خود و حفظ شخصیت و حرمتش از مراء بپرهیزد. امیر مؤمنان(ع) می فرمایند: «إِیَّاكُمْ وَ الْمِرَاءَ وَ الْخُصُومَةَ فَإِنَّهُمَا یُمْرِضَانِ الْقُلُوبَ عَلَى الْإِخْوَانِ وَ یَنْبُتُ عَلَیْهِمَا النِّفَاق »[33] از مراء و خصومت بپرهیزید که این دو دل های برادران را بیمار می کند و نفاق را می رویاند. از زبان چند نفر از صحابه داریم: «خَرَجَ عَلَیْنَا رَسُولُ اللَّهِf یَوْماً وَ نَحْنُ نَتَمَارَى فِی شَیْ ءٍ مِنْ أَمْرِ الدِّینِ فَغَضِبَ غَضَباً شَدِیداً لَمْ یَغْضَبْ مِثْلَهُ ثُمَّ قَالَ «إِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِهَذَا ذَرُوا الْمِرَاءَ فَإِنَّ الْمُؤْمِنَ لَا یُمَارِی ذَرُوا الْمِرَاءَ فَإنَّ الْمُمَارِیَ قَدْ تَمَّتْ خَسَارَتُهُ ذَرُوا الْمِرَاءَ فَإِنَّ الْمُمَارِیَ لَا أَشْفَعُ لَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ ذَرُوا الْمِرَاءَ فَأَنَا زَعِیمٌ بِثَلَاثَةِ أَبْیَاتٍ فِی الْجَنَّةِ فِی رِیَاضِهَا وَ أَوْسَطِهَا وَ أَعْلَاهَا لِمَنْ تَرَكَ الْمِرَاءَ وَ هُوَ صَادِقٌ ذَرُوا الْمِرَاءَ فَإِنَّ أَوَّلَ مَا نَهَانِی عَنْهُ رَبِّی بَعْدَ عِبَادَةِ الْأَوْثَانِ الْمِرَاء»[34] روزى پیغمبر اكرمf بر ما وارد شدند در حالى كه مشغول مراء در یك مسئله ی دینى بودیم، پیغمبرf به شدت غضبناك شدند كه آن حضرت را تا آن زمان آن گونه ندیده بودیم. سپس فرمود: اقوام قبل از شما به خاطر همین کارها هلاك شدند. مراء را رها كنید كه مؤمن مراء نمى كند، مراء را رها كنید زیرا مراءكننده گرفتار خسارت كامل مى شود، مراء را رها كنید كه من روز قیامت براى مراءكننده شفاعت نمى كنم ، مراء را رها كنید كه هركس آن را رها كند هرچند حق بگوید من ضامن سه خانه ی بهشتى براى او هستم؛ خانه اى در ریاض بهشت و خانه اى در وسط و خانه اى در بالاى بهشت. مراء را رها كنید كه اولین چیزى كه خداوند بعد از بت پرستى مرا از آن نهى كرد مراء است. در حدیث دیگرى از پیغمبر اكرمf آمده است: «ذَرُوا الْمِرَاءَ فَإِنَّهُ لَا تُفْهَمُ حِكْمَتُهُ وَ لَا تُؤْمَنُ فِتْنَتُه »[35] مراء را ترك كنید چرا كه حكمتى از آن فهمیده نمى شود و از فتنه ی آن در امان نخواهید بود. از امام صادق(ع) آمده : «الْمِرَاءُ دَاءٌ رَدِیٌّ وَ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ خَصْلَةٌ شَرٌّ مِنْهُ وَ هُوَ خُلُقُ إِبْلِیسَ وَ نِسْبَتُهُ فَلَا یُمَارِی فِی أَیِّ حَالٍ كَانَ إِلَّا مَنْ كَانَ جَاهِلًا بِنَفْسِهِ وَ بِغَیْرِهِ مَحْرُوماً مِنْ حَقَائِقِ الدِّین »[36] مراء درد بدى است و هیچ صفتى براى انسان بدتر از آن نیست و آن، اخلاق ابلیس و منسوبین به او است و هیچ كس در هیچ حالى مراء نمى كند مگر كسى كه نسبت به موقعیت خود و دیگران جاهل است و از حقایق دین محروم مى باشد. در حدیثى آمده است كه مردى به امام حسین(ع) عرض كرد بنشین تا در مسائل دینى با یكدیگر مناظره كنیم . امام در پاسخ او فرمود: «یَا هَذَا أَنَا بَصِیرٌ بِدِینِی مَكْشُوفٌ عَلَیَّ هُدَایَ فَإِنْ كُنْتَ جَاهِلًا بِدِینِكَ فَاذْهَبْ وَ اطْلُبْهُ مَا لِی وَ لِلْمُمَارَاةِ وَ إِنَّ الشَّیْطَانَ لَیُوَسْوِسُ لِلرَّجُلِ وَ یُنَاجِیهِ وَ یَقُولُ نَاظِرِ النَّاسَ فِی الدِّینِ كَیْلَا یَظُنُّوا بِكَ الْعَجْزَ وَ الْجَهْلَ»[37] اى مرد! من نسبت به دینم آگاهم و هدایتم براى من روشن است تو اگر نسبت به دینت جاهل هستى برو و تحقیق كن، مرا با مراء چكار و (بدان ) شیطان پیوسته انسان را وسوسه مى كند و در گوش او مى گوید با مردم مناظره و جر و بحث در دین كن تا گمان نكنند تو جاهل و ناتوان هستى. این بحث را با حدیث دیگرى از پیغمبر اكرمf ادامه مى دهیم كه فرمودند: «لَا یُؤْمِنُ رَجُلٌ حَتَّى یُحِبَّ أَهْلَ بَیْتِی وَ حَتَّى یَدَعَ الْمِرَاءَ وَ هُوَ مُحِقٌّ»؛[38] هیچ كس ایمان نمى آورد تا این كه اهل بیت مرا دوست بدارد و مراء را هرچند حق با او باشد ترك كند.




[32] - شهید اول، الأربعون حديثا، ص 56.

مراء؛ حجاب حقيقت

تأكیدهاى فراوانی كه در آیات قرآن و روایات متواتر اسلامى در مذمت جدال و مراء و جرّ و بحث هاى پرخاشگرانه وارد شده به خاطر آن است كه اوّلا: نخستین اثر منفى این كار پرده افكندن بر چهره ی حقایق است و بدترین حجاب را میان انسان و درك حقایق ایجاد مى كند به گونه اى كه بعضاً واضح ترین بدیهیات انکار می شود و این نیست مگر به خاطر این كه انسان وقتى مشغول مراء و جدال مى شود همه چیز را غیر از آنچه خودش مى گوید، انكار مى كند. این كه در بعضى از روایات فوق خواندیم مراء، قلب را بیمار مى كند ممكن است اشاره به همین معنى باشد زیرا قلب به معنى عقل است و بیمارى عقل به معنى عدم درك حقایق می باشد. و نیز اگر در حدیث امیرمؤمنان على(ع) آمده كسانى كه به جدال روى آورند كارشان به كفر مى كشد و یا این كه جدال موجب شك در دین خدا و فساد یقین مى گردد، همه ی این ها اشاره ی لطیفى است به آنچه در بالا گفته شد.

دیگر از آثار منفى این اخلاق رذیله ایجاد عداوت و دشمنى در میان دوستان و فراموشى یاد خدا و كشیده شدن به انواع دروغ ها است كه در احادیث گذشته به آن ها اشاره شده بود دلیل آن هم روشن است زیرا كسى كه مى خواهد با جدال و مراء بر دوستان خود غلبه كند و برترى بجوید آن ها را بر ضدّ خود تحریك مى كند و غالبا گفتار آن ها به تحقیر و دشنام دادن به یكدیگر مى كشد و این ها بدترین اسباب نفاق و جدائى است حتّى گاهى براى توجیه سخنان خود به انواع دروغ ها متوسّل مى شوند كه این خود بلاى بزرگ دیگرى است و مجموع این ها سبب مى شود كه انسان از خدا دور گردد و در دام شیطان گرفتار شود و به هلاكت معنوى بیفتد.

به همین دلیل در احادیث گذشته خواندیم كه انسان به حقیقت ایمان دست نمى یابد تا زمانى كه مراء و جدال را ترك گوید هر چند خود را بر حق بداند زیرا سخنان ستیزه جویانه در مسائل حق نیز سبب انواع خصومت ها و عداوت ها است و گاه انسان را به انواع گناهان دیگر مانند تحقیر مؤمن و اهانت از طریق سخن یا اشارات دست و چشم و ابرو و دروغ و كذب و تكبّر و برترى جوئى آلوده مى كند.

چه بهتر كه انسان مسائل خود را با دیگران با محبّت و دوستى و تواضع و مهربانى و با انگیزه ی جستجوی حق برگزار كند كه هم از علم و دانش آن ها بهره گیرد و هم آن ها از علم و دانش او بهره مند شوند و با كمك یكدیگر بتوانند مطالب پیچیده را بشكافند و به واقعیّت ها برسند و این همان جدال بر حق است .

از عوامل مهّم جدال و مراء كبر و غرور است كه به انسان اجازه نمى دهد به آسانى در برابر حق تسلیم شود و او را وادار مى كند كه براى حفظ برترى جویىِ خود حق را از طریق جدال و مراء انكار نماید. لذا در حدیثى از امام صادق(ع) از پدران بزرگوارشh نقل شده است كه فرمود: «إِنَّ مِنَ التَّوَاضُعِ أَنْ یَرْضَى الرَّجُلُ بِالْمَجْلِسِ دُونَ الْمَجْلِسِ وَ أَنْ یُسَلِّمَ عَلَى مَنْ یَلْقَى وَ أَنْ یَتْرُكَ الْمِرَاءَ وَ إِنْ كَانَ مُحِقّاً وَ لَا یُحِبَّ أَنْ یُحْمَدَ عَلَى التَّقْوَى »[39] در این حدیث؛ امام چهار چیز را نشانه ی تواضع دانسته اند: نشستن در هر جاى مجلس كه میسّر باشد و سلام كردن بر هركسى كه ملاقات مى كند و ترك مراء هرچند حق با او باشد و عدم خشنودى از ستایش ستایش گران در برابر تقوا.

یكى دیگر از انگیزه هاى جدال و مراء آن است که انسان بخواهد فضیلت خویش را به بقیه نشان دهد یا بخواهد در برابر ارباب فضل جایى براى خود بگشاید، در این رابطه از امام حسین(ع) داریم كه فرمودند: «إِنَّ الشَّیْطَانَ لَیُوَسْوِسُ لِلرَّجُلِ وَ یُنَاجِیهِ وَ یَقُولُ نَاظِرِ النَّاسَ فِی الدِّینِ كَیْلَا یَظُنُّوا بِكَ الْعَجْزَ وَ الْجَهْل »[40] شیطان پیوسته انسان را وسوسه مى كند و در گوش او مى خواند و مى گوید با مردم در امر دین مناظره كن تا گمان نكنند تو عاجز و نادانى.




[39] - معاني الأخبار، ص 381.
[40] - بحار الأنوار، ج 2، ص 135.

نفرين امام بر اهل مراء

امام صادق(ع) طالبان علم را به سه گروه تقسیم مى كنند؛ گروهى براى جدال و مراء طالب علم اند و گروهى براى فخرفروشى بر مردم و گروه دیگرى براى فهمیدن و اندیشیدن. سپس در توصیف گروه اوّل مى فرماید: «فَصَاحِبُ الْجَهْلِ وَ الْمِرَاءِ مُوذٍ مُمَارٍ مُتَعَرِّضٌ لِلْمَقَالِ فِی أَنْدِیَةِ الرِّجَال »؛ آن كس كه علم را براى جدال و مراء مى طلبد سخنانش آزاردهنده و پرخاشگرانه است، در مجالسى كه شخصیت ها حضور دارند سخن مى گوید و خودنمایى و اظهار فضل مى كند و در پایان حدیث امام(ع) به او نفرین مى كنند و مى گویند: «فَدَقَّ اللَّهُ مِنْ هَذَا خَیْشُومَهُ» ؛ خداوند بینى او را بر خاك بمالد.

از دیگر انگیزه هاى مراء جهل و نادانى نسبت به مقام خویشتن و دیگران است چرا که مراءکننده خود را بزرگ ترین و عالم ترین مى پندارد و دیگران را جاهل و نادان. لذا در حدیثى كه قبلا از امام صادق(ع) نقل كردیم بعد از آنكه امام(ع) مراء را یك بیمارى دردناك مى شمرند و آن را از صفت های شیطانى معرّفى مى كنند مى فرمایند: «فَلَا یُمَارِی فِی أَیِّ حَالٍ كَانَ إِلَّا مَنْ كَانَ جَاهِلًا بِنَفْسِهِ وَ بِغَیْرِهِ»؛ هیچ كس در هیچ حالى مراء نمى كند مگر آن كه نسبت به موقعیّت خود و دیگران جاهل است .

انتقام جوئى و حَسد، دو انگیزه ی دیگر از انگیزه هاى جدال کنندگان و مراء جویان است؛ براى این كه آبروى طرف مقابل را ببرند و از او انتقام بگیرند و حسادت خود را اعمال نمایند و از قدر و مقام او در نظرها بكاهند متوسّل به جر و بحث هاى توأم با توهین و تحقیر مى شوند تا از این طریق آبى بر آتش كینه و حَسد كه در دل شان نهفته است بپاشند. همچنان که تعصب و لجاجت نیز از عوامل مهم جدال و مراء است، چرا كه اشخاص ‍متعصّب و لجوج حاضر نیستند به آسانى دست از عقائد فاسد خود بردارند لذا روى آن مى ایستند و پیوسته جرّ و بحث مى كنند، آسمان و ریسمان را به هم مى بافند و به هر حشیشى متشبث مى شوند تا اعتقاد فاسد خود را بر كرسى بنشانند.

كوتاه سخن این كه عوامل منفى فراوانى دست به دست هم مى دهد و انسان را به مراء و جرّ و بحث هاى دور از ادب و انسانیّت و انصاف مى كشاند و او را وادار مى كند كه با لجاجت و سرسختى در برابر حق بایستد و در برابر باطل دفاع كند.

قرآن در مورد مراء مى فرماید: «أَلا إِنَّ الَّذینَ یُمارُونَ فِی السَّاعَةِ لَفی ضَلالٍ بَعید»[41] آگاه باشید آن ها كه در وجود قیامت مراء مى كنند در گمراهى عمیقى هستند.

هرگاه حالت مراء و به تعبیر روایات، جدال غیر اَحْسن در درون انسان ریشه بدواند، و به صورت خُلق و خُوى او درآید، دین و ایمان و تقوای چنین انسانى در مخاطره قرار مى گیرد، و لازم است براى نجات از خطراتى که ناشى از این صفت رذیله است دست به كار شود و آن را درمان كند، و خود را از شرّ آن رهایى بخشد. نخستین راه درمان كه شاید جزء مقدّمات یا یك عامل تسكین دهنده محسوب شود تا به درمان عمقى بپردازد، اختیار سكوت است، در هر جا كه احتمال مى دهد مراء در میان آید سکوت را اختیار کند و هرگاه این سكوت را مدّتى ادامه داد، و به اصطلاح دندان برجگر بگذارد و مشكلاتش را تحمل كند، زمینه ی بسیار مساعدى براى درمان نهایى فراهم مى شود.

دورى از افراد لجوج و متعصب و پرهیز از گفتگو با این گونه افراد كه خواه ناخواه انسان را به مراء و جدال مى كشاند یكى دیگر از راه هاى درمان مراء است. در حدیثى از امیرمؤمنان على(ع) مى خوانیم: «مَنْ جَالَسَ الْجَاهِلَ فَلْیَسْتَعِدَّ لِقِیلٍ وَ قَال»[42] كسى كه با آدم جاهل همنشین شود باید آماده ی قیل و قال و جدال و مراء باشد.

نقطه ی مقابل مراء و جدال، انصاف در بحث است، یعنى انسان به سخنان دیگران آن گونه بنگرد كه به سخنان خویش مى نگرد و از سخن دیگران همان گونه دفاع كند كه از سخن خویش دفاع مى كند و به تعبیر دیگر طالب حق باشد و آن را در نزد هركس و هرجا بیابد پذیرا شود هرچند گوینده ی حق یك فرد عادى باشد و او عالمى بزرگ و پُرآوازه، تا آن جا که حتّى اگر كودكى یا كافر و ظالمى هم سخن حقى بگوید آن را بپذیرد. در حدیث معروفى مى خوانیم كه امام صادق(ع) فرمودند: «سَیِّدُ الْأَعْمَالِ ثَلَاثَةٌ؛ إِنْصَافُ النَّاسِ مِنْ نَفْسِكَ حَتَّى لَا تَرْضَى بِشَیْ ءٍ إِلَّا رَضِیتَ لَهُمْ مِثْلَهُ وَ مُوَاسَاتُكَ الْأَخَ فِی الْمَالِ وَ ذِكْرُ اللَّهِ عَلَى كُلِّ حَال »[43] برترین اعمال سه چیز است: رعایت انصاف در حق مردم نسبت به خویشتن تا آن جا كه چیزى را براى خود نخواهى مگر این كه همانندش را براى آن ها بخواهى و مواسات با برادر دینى در مال و ذكر خدا در هر حال.

جالب این كه در بعضى از روایات مى بینیم كه امام صادق(ع) هنگامى كه چهارخانه ی بهشتى را در برابر چهار عمل تضمین مى كنند ترك مراء را سوّمین عمل و انصاف دادن در برابر مردم را چهارمین عمل بر مى شمرند كه ممكن است اشاره اى به انصاف در سخن بوده باشد.




[41] - سوره ی شورى، آیه ی 18.
[42] - تحف العقول عن آل الرسولf، ص 96.
[43] - بحار الأنوار، ج 72، ص 31.

مراء؛ دروازه ی ورود به اخلاق رذيله

اساتید اخلاق یكی از شاخه های خودپسندی را مراء می دانند. مراء و جدال یعنی حالتی که انسان بخواهد حرفش را به هر صورتی شده بر كرسی بنشاند با این فرض که از ابتدا در مورد موضوع مورد بحث قضاوت خود را کرده و حالا به دنبال اثبات آن است، بدون آن كه ابتدا از طرف مقابل سؤال کند که آیا برداشت او از آن سخن درست است و یا منظور گوینده چیز دیگری بوده است. «مراء» یعنی حرف را بردن و آوردن! مرتب بگوید دو دفعه بشنود و بگرداند دو مرتبه بگوید و كوتاه نیاید. قرآن می گوید مراء و جدال از آن شیطان است كه به تو وسوسه می كند. «إِنَّ الشَّیاطینَ لَیُوحُونَ إِلى أَوْلِیائِهِمْ لِیُجادِلُوكُمْ»[44] شیطان دوستان خود را به مراء و جدال با شما وامی دارد. لذا هركس در زندگی خود سعی در مراء و جدال دارد بداند شیطان دوست او، و او دوست شیطان است و بداند كه مراء و جدال كار شیطانی است نه كار رحمانی.

فقیه بزرگ شیعه، شهید ثانى در كتاب «منیةالمرید فى آداب المفید والمستفید» در آفات و نتایج سوء مراء و جدال مى گوید:

«باید متوجه باشیم مناظره اى كه به منظور غلبه بر دیگران و اسكات طرف و تمایل به اظهار فضل صورت مى گیرد، منبع و سرچشمه ی همه ی خوى ها و رفتارهایى است كه از نظر خداوند متعال ناستوده ولى از دیدگاه ابلیس ستوده است. همان گونه كه اگر كسى میان شرب خمر و سایر گناهان و زشت كارى ها مخیّر باشد و شرب خمر را به خاطر ناچیزشمردن جرم آن، بر دیگر گناهان ترجیح دهد و در نتیجه ی همین گناه به طرف گناهان دیگر كشیده شود، همین گونه نیز اگر بر روحیه ی كسى حس علاقه به غلبه بر دیگران و اسكات آن ها در مناظره و جاه طلبى و مباهات بر دیگران چیره و مستولى گردد، این گونه تمایلات او را به اظهار و ارتكاب علنى تمام پلیدى ها سوق مى دهد و باید دانست كه جدالِ غیرِ احسن و مراء دروازه ی ورود به آفات فراوان اخلاقی و روحی است».

حضرت امام باقر(ع) می فرمایند: «مَنْ طَلَبَ الْعِلْمَ لِیُبَاهِیَ بِهِ الْعُلَمَاءَ أَوْ یُمَارِیَ بِهِ السُّفَهَاءَ أَوْ یَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَیْهِ فَلْیَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ»[45] هرکس علم بجوید، تا به وسیله ی آن بر دانشمندان مباهات و فخرفروشی کند، یا با سفیهان، ممارات و جرّ و بحث نماید، یا چهره ها را به سوی خود برگرداند، جای خود را در دوزخ آماده سازد.

شیوه ی مراء، ناشی از عدم صداقت است و مفهوم آن ، به تعبیر مرحوم نراقی: عبارت است از طعن در سخن دیگری برای آشکارساختن خلل آن، و هدفی جز تحقیر و توهین نیست و مرائی، می خواهد برتری هوش خود را بنمایاند.

سیره ی ائمه ی دینh در این که چه وقت با دشمن، بحث می کردند و چه موقع، از بحث اعراض می نمودند و در چه شرائطی سکوت می کردند جهت روشن شدن بحث بسیار مهم است. اگر بحث، برای افزایش معرفت و ارشاد گمراهان به نیت کشف حقیقت باشد، خوب است. گرچه شنیدن حرف مخالف، دشوار است، اما تحمل کردن و صبوربودن و از کوره، درنرفتن، شجاعت است. تحمل ناپذیری نسبت به افکار دیگران، راه را به روی یک بحث آزاد و مناظره ی سالم می بندد و تکفیر و تفسیق و تهدید، هیچ وقت جلوی فکری را نمی گیرد و اندیشه ای را از رسوخ و نفوذ، باز نمی دارد. لیکن؛ باید آمادگی قبول و حسن نیت و قدرت درک طرف مقابل را سنجید و به همان میزان، پیش رفت. به گفته ی فردوسی:

مجال سخن تا نیابی، مگوی

چو میدان نبینی، نگهدار، گوی

اگر استعداد پذیرش نباشد، قوی ترین بحّاث هم کاری از پیش نمی برد و تیغش در میدان جدل نمی بُرد و اگر لجاجت و عناد در کار باشد که بدتر! به قول سعدی:

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع، از متکلم مجوی

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوی، گوی

توصیه ی امام صادق(ع) چنین است: «با مردم مخاصمه نکنید، مردم اگر توانائی داشته باشند که ما را دوست بدارند، دوست می دارند، خداوند از مردم میثاق و پیمان گرفته و کسی در آن میثاق، هرگز کم و زیاد نمی تواند بکند»[46] یعنی بر سر مسائل مکتبی و اعتقادی و پذیرش ولایت ائمه هم، نباید با دیگران که فاقد زمینه ی لازم اند جرّ و بحث و دعوا کرد.




[44] - سوره ی انعام، آيه ی 121.
[45] - الكافي، ج 1، ص 47.
[46] - بحارالانوار، ج 2.132 حدیث 21 و صفحه ی 134 حدیث 28.

ادب مناظره

مرحوم فیص کاشانی برای مناظره، شروط و آدابی برمی شمارد به قرار زیر:

1. هدف باید، رسیدن به حق و آشکارشدن آن باشد، نه آشکارشدن درستی نظر من و فراوانی علم! که این، مراء است و از آن نهی شده است. قصد حق از آنجا دانسته می شود که امید تأثیر و پذیرش در طرف باشد، و اگر انسان بداند که صحبت بی تأثیر است و طرف از رأی خود بر نمی گردد، این مناظره جایز نیست، چون آفاتی بر آن مترتب می شود.

2. مناظره کننده، صاحب نظر در مسئله باشد و اگر حق بر زبان طرف مقابل جاری شد، از موضع فکری خود، به رأی طرف مقابل عدول کند.

3. اَهم و مهم مسئله و ضرورت بحث و مجادله را محاسبه کند و سپس وارد بحث شود.

4. مناظره، کمتر در ملأ عام باشد، زیرا در حضور مردم، انگیزه های ریا و حرص و برتری جوئی بیشتر آشکار می شود و عمل می کند.

5. در پی جوئی حق، مثل آن باشد که دنبال گمشده ای است که اگر یافت، خوشحال شود، هرچند در کلام حریف باشد و او را یاور خویش در یافتن گمشده ببیند، نه دشمن.

6. هرگاه رقیب می خواهد از سؤالی به سؤالی و از دلیلی به دلیلی دیگر منتقل شود، جلوگیر نشود، بلکه او را در رسیدن به مقصود و نکته ی مورد نظر، یاری کند.

7. با کسانی مناظره کند که استقلال علمی دارند، تا اگر جویای حق است، از آنان بهره ببرد. بسیاری از افراد از بحث و مناظره با زبردستان و پختگان پرهیز می کنند، تا مبادا حقی بر زبان آنان جاری شود، بلکه بیشتر علاقه مند به بحث با افراد پائین تر و ضعیف ترند تا باطل خود را ترویج کنند.[47]

جدال احسن و بحث آزاد، کار هرکس نیست. هم سعه ی صدر و وسعت نظر می خواهد، هم تسلط بر مطلب، هم قدرت بر استدلال لازم دارد، هم حوصله ی نتیجه گیری .

امامان معصومh به ما تذکر داده اند که هرگاه انسان با دانشمندى مراء كند، وى پى مى برد كه آن فرد در جست و جوى علم نیست و دانش خویش را عرضه نمى كند و اگر با جاهل مراء كند، جاهل او را خوار و پست مى سازد؛ پس انسان در هر دو صورت باید از این عمل بپرهیزد. امام صادق(ع) از وصیت ورقه بن نوفل بن خدیجه مى فرماید: «لَا تُمَارِی جَاهِلًا وَ لَا عَالِماً فَإِنَّكِ مَتَى مَارَیْتِ جَاهِلًا أَذَلَّكِ وَ مَتَى مَارَیْتِ عَالِماً مَنَعَكِ عِلْمَهُ وَ إِنَّمَا یَسْعَدُ بِالْعُلَمَاءِ مَنْ أَطَاعَهُمْ الْخَبَر»[48] با فرد نادان و با دانشمند مراء نكن؛ زیرا اگر با جاهل مجادله كنى، آزارت مى دهد و اگر با دانشمند مجادله كنى، علمش را به تو عرضه نمى كند. كسانى به وسیله ی دانشمندان سعادتمند مى شوند كه خواهان علم، و در برابر دانش و دانشمند فروتن باشند. حضرت رضا(ع) مى فرمایند: «لَا تُمَارِیَنَّ الْعُلَمَاءَ فَیَرْفُضُوكَ وَ لَا تُمَارِیَنَّ السُّفَهَاءَ فَیَجْهَلُوا عَلَیْك »[49] با دانشمندان مراء نكن ، تا تو را از خودشان دور نسازند و با نادانان نیز مراء نكن، تا با تو جهالت نكنند.

امام صادق(ع) در جاى دیگرى مى فرمایند: «لَا یُمَارِیَنَّ أَحَدُكُمْ سَفِیهاً وَ لَا حَلِیماً فَإِنَّهُ مَنْ مَارَى حَلِیماً أَقْصَاهُ وَ مَنْ مَارَى سَفِیهاً أَرْدَاه »[50] هیچ یك از شما نباید با بردبار و نادان مراء كند، همانا هركس با بردبار مراء كند، بردبار او را (از خود) دور مى سازد و هركس با سبك مغز مراء كند، آن نادان او را به نابودى مى كشاند.

مراء موجب نابودى اعمال نیك انسان مى شود. امام صادق(ع) به محمد بن نعمان فرمودند: «یَا ابْنَ النُّعْمَانِ إِیَّاكَ وَ الْمِرَاءَ فَإِنَّهُ یُحْبِطُ عَمَلَك »[51] اى پسر نعمان! از مراء بپرهیز، همانا مراء عمل تو را از بین مى برد.

پیامدهاى مراء غیر از این كه در وجود خودِ فرد آشكار مى شود، به اجتماع نیز سرایت مى كند. این رفتار ناپسند سبب مى شود از محبت دو طرفه كاسته شود تا به آن جا كه شاید این محبت، از بین برود. امام صادق(ع) فرمودند: «إِذَا أَحْبَبْتَ رَجُلًا فَلَا تُمَازِحْهُ وَ لَا تُمَارِه »[52] اگر كسى را دوست دارى با او شوخى و مراء نكن. امیرمؤمنان على(ع) هم مى فرمایند: «لَا مَحَبَّةَ مَعَ كَثْرَةِ مِرَاء»[53] هیچ محبتى با دامن زدن به مراء پایدار نخواهد ماند. خرده گیرى از گفتار دیگران، دوستى ها را از بین برده، دل ها را از هم چركین مى كند تا جایى كه در پى آن دشمنى و كینه پدید مى آید. در این صورت شخص یا دشمنى خود را ظاهر مى كند یا اگر نتوانست، به ظاهر ادعاى دوستى كرده ولی در باطن كینه مى ورزد و عملاً یک نوع نفاق بروز می کند و بر این اساس امام صادق(ع) به نقل از حضرت على(ع) مى فرمایند: «إِیَّاكُمْ وَ الْمِرَاءَ وَ الْخُصُومَةَ فَإِنَّهُمَا یُمْرِضَانِ الْقُلُوبَ عَلَى الْإِخْوَانِ وَ یَنْبُتُ عَلَیْهِمَا النِّفَاق »[54] از مراء و دشمنى بپرهیزید. همانا این دو، دل هاى برادران (دینى) را بیمار مى كند و نفاق بر آن دو مى رویاند.

مراء نه تنها انجام دهنده ی خویش را به وادى گناه مى كشاند، بلكه طرف مقابلِ او را نیز به نفاق وا مى دارد. عامل مراء چه بسا مى كوشد تا طرف مقابل را با دروغ، تهمت و توهین، كوچك كند یا حتى براى رسیدن به هدف خود سخنان ركیك و ناهنجار بر زبان آورد. از حضرت زین العابدین(ع) چنین روایت شده است: «وَیْلُمِّهِ فَاسِقاً مَنْ لَا یَزَالُ مُمَارِئاً»[55] واى بر کسى كه خلق و خوى او مراء است.

امام صادقu فرمودند: «لَا تُمَارِ فَیَذْهَبَ بَهَاؤُك »[56] مراء نكن تا ارزش تو از بین نرود. روشن است كه رشد و كمال جامعه به دو چیز بستگى دارد: یکی وحدت و یگانگى قلب ها و دیگری پیشرفت دانش. حال اگر در جامعه اى مراء و پیكار لفظى رایج شد، پیوند قلب ها گسسته، یك پارچگى از بین مى رود. همچنین در آن جامعه دیگر دانشمند علمش را عرضه نمى كند، و اکثر افراد گرفتار فسق، بدبینى و بى منطقی مى شوند؛ در نتیجه، دانش از رشد باز ایستاده، جامعه از ارزش تهى می شود.




[47] - محجه البیضاء، ج 1.ص99.
[48] - بحار الأنوار، ج 2، ص 130.
[50] - بحارالأنوار، ج 2، ص 130.
[51] - تحف العقول عن آل الرسولf، ص 309.
[52] - الكافي، ج 2، ص 664.
[55] - الكافي، ج 8، ص 391.
[56] - الكافي، ج 2، ص 665.

بهترين توصيه در علم آموزی

همه ی این مجموعه روایات به این جهت عرض شد تا بدانیم چرا حضرت مولی الموحدین(ع) به فرزندشان می فرمایند: اگر به دنبال علم و دانش هستی قصد تو فهمیدن و آموختن باشد و نه برای طرح شبهات و برتری بر دیگری و دشمنی ورزیدن بر رقیبان، که تحت عنوان نهی از مراء در روایات ما مطرح شده است. یكى از بیمارى هایى كه در راه علم به جان انسان مى افتد همین روحیه ی مراء است. بعضى ها صرفاً وارد علم كلام و فلسفه مى شوند تا بتوانند اشكال كنند و رقیب را بشكنند و این حالت براى تحقیق بسیار خطرناك است. حتى ممکن است انسان مطلبى را براى فهمیدن بخواند ولى همین كه قلب او آماده ی پذیرش آن مطلب شد ناگهان شیطان خود را وارد انگیزه ی انسان می کند كه «خیلی خوب است یاد بگیر تا بتوانی بر رقیبان خود پیروز شوی» این هم یکی از آفاتی است که در راه علم یابی باید متوجه آن بود زیرا در جای خود به انسان ضربه مى زند و او را در این که نور آن علم به قلب او برسد متوقف می کند.

به همین جهت حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ ابَدَأْ قَبْلَ نَظَرِكَ فى ذلِكَ بالاسْتِعانَةِ بِاِلهِكَ وَ الرَّغْبةِ اِلَیْهِ فى تَوْفیقِكَ وَ تَرْكِ كُلِّ شائِبَةٍ اَوْلَجَتْكَ فى شُبْهَةٍ اَوْ اَسْلَمَتْكَ اِلى ضَلالَةٍ» فرزندم! پیش از قدم گذاشتن در این راه، ابتدا از خدایت کمک بخواه و این که توفیق تو را در این راه، در رغبت به سوی خودش قرار دهد، و این که ترک کنی هر انگیزه ی آلوده و یا فرورفتن در شبهات و ضلالت را.

وقتی معلوم شد مى خواهید به عنوان یک شخصیت علمی زندگی خود را دنبال کنید، باید قبل از این كه تحقیق را آغاز كنید از خدا كمك بخواهید که در این راه توفیق لازم را مرحمت کند، چون خودتان تجربه کرده اید بسیارى مواقع به دنبال یک تحقیق علمی رفته ایم ولى چون مدد الهی در میان نبوده نه تنها نور ایمانمان در آن مسیر افزون نگشته بلکه گرفتار حجاب هایی شده ایم که از همه ی حجاب ها غلیظ تر بوده، همان حجاب هایی که در موردش فرموده اند: «الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الاكْبَر»[57] علم همان حجاب اکبر است. در جلسه ی تفسیر قرآن شركت كرده ایم امّا به جاى این كه با انگیزه ی الهى مطالب را دنبال کنیم که تذکری برای قلبمان باشد، با انگیزه ی كسب دانایى وارد شده ایم و همین انگیزه ی حجاب بین ما و نور قرآن گشته و روحیه ی فخرفروشی بر دیگران را به همراه آورده است. حضرت مى فرمایند قبل از این كه وارد تحقیق شوى از پروردگارت كمك بخواه، به او بگو: خدایا! در این راه كمكم كن تا آنچه تو مى خواهى بشوم. «وَ الرَّغْبَةِ اِلَیْهِ فى تَوْفیقِكَ» و در جهت به دست آوردن رستگاری و توفیق مخلصانه روی به سوی او بیاور، «وَ تَرْكِ كُلِّ شائِبَةٍ اَوْلَجَتْكَ فى شُبْهَةٍ اوْ اسْلَمَتْكَ اِلى ضَلالَةٍ» و هرگونه آلودگی که تو را در شبهه اندازد و یا به گمراهی بسپارد را ترک کن.

بعضاً ملاحظه می کنید که علمایی مثل علامه ی طباطبایی«رحمت الله علیه» به اندازه ی فلان آقا درس خوانده امّا مسائلى كه براى علامه ی طباطبایی«رحمت الله علیه» به صورتی روان و زلال و نورانى و صریح روشن شده براى آن آقا لاینحل مانده و با این كه اطلاعات زیادى دارد ولی هنوز اندیشه اش پر از شبهات است به طوری که این سخن اش با سخن دیگرش موافق نیست و هر دو سخن او با سومین سخنش هماهنگی ندارد. چیزهاى زیادى مى داند امّا اندیشه اش پاك و یك دست نیست چون آن استعانت و دستگیری الهی به کمک اش نیامده، به همین دلیل به شما پیشنهاد مى شود كتاب هر كسى را نخوانید. بگردید نوشته های افراد مطمئن و شناخته شده را بخوانید تا از طریق آن افراد نوری یگانه و هماهنگ به شما برسد. بعضى ها سخنان مهمی دارند ولى به جاى این كه جواب سؤالات ما را بدهند تحیّر و سرگردانى ما را افزون مى كنند. حضرت می خواهند ما گرفتار این نوع علم یابی ها نشویم لذا مى فرمایند طورى در علم یابی سیر نكن كه در شبهه و ضلالت بیفتى. از خدا بخواه یك اندیشه ی ناب و صریح و زلال به تو بدهد. بعد مى فرمایند: وقتی مطمئن شدی که قلب ات صفا و جلاء لازم را یافته و خاضعانه پذیرای حقیقت شده است و افکارت از پریشانی درآمده و همت ات در یافتن حقیقت، همت واحدی شده، نظر کن بر آنچه برایت روشن کردم. در آن حال است که وصیت هاى من به دردت مى خورد وگرنه، نه !

ممكن است فردى به جلسه اى برود که در آن مباحث قرآنی مطرح می شود تا ببیند سخنران چه مى گوید كه عده اى جوان به دور او جمع شده اند. معلوم است كه این فرد از اوّل تا آخر جلسه، چیزى به دست نمى آورد چون قلب او به دنبال مطلب دیگرى بوده است. بعضى ها مى گویند ما «تفسیر المیزان» را خوانده ایم، مطلب مهمى ندارد! آیا واقعا «المیزان» مطلب مهم ندارد یا آن ها به دنبال مطلب دیگری بودند که المیزان برای آن نوشته نشده است. معلوم است كه نمى توان آن مطالب را از المیزان استخراج كرد و بعد جلوى مردم خودنمایى نمود. «المیزان» آنقدر عجیب است كه گاه مطلبى بسیار مهم و قیمتى را به قدرى آسان و روان بیان مى كند كه خواننده گمان مى كند اصلاً علامه ی طباطبایی«رحمت الله علیه» چیزى نگفته اند. چون علامه نمى خواهند فخرفروشى كنند بلكه مى خواهند حرف حقی را که به نظرشان رسیده است بزنند.

در داستانى آمده كه مرغ و غاز حرفشان شد، غاز گفت: نمى دانم چرا با این كه تخم هاى من بزرگتر و از لحاظ مواد غذایى مقوى ترند، مردم بیشتر به سراغ تخم مرغ مى روند!؟ مرغ گفت: چون ما مرغ ها قبل از تخم كردن، مدتی «قُدقُد» مى كنیم تا دیگران به ما توجّه كنند. بعد هم كه تخم كردیم آن قدر قدقدمان را ادامه مى دهیم تا همه متوجه شوند تخم گذاشته ایم. امّا شما غازها یواشكى به گوشه اى مى روید و تخم خود را می گذارید و مى روید پى كارتان. از آن جا كه مردم ساده اند، فریب تبلیغات ما مرغ ها را مى خورند و این است كه تخم مرغ گران مى شود! حالا حكایت ما آدمیان هم همین است. بعضى ها وقتى مى خواهند سخن بگویند آن قدر مطلب شان را در بوق و كرنا مى كنند كه همه خیال مى كنند واقعاً مطلب مهمى است. در برابر این گونه افراد، عده اى هستند كه بدون سر و صدا، با بى تكلّفى نظراتشان را بیان مى كنند و با وجود این كه نظر این ها مهم تر و عمیق تر است امّا مردم قدر آن را نمى فهمند.

حضرت می فرمایند: «فَاِذا اَیْقَنْتَ اَنْ قَدْ صَفا قَلْبُكَ فَخَشَعَ وَ تَمَّ رَاْیُكَ فَاجْتَمَعَ، وَ كانَ هَمُّكَ فى ذلِكَ هَمّاً واحِدا فانْظُرْ فیما فَسَّرْتُ لَكَ». فرزندم! چون مطمئن شدى كه قلبت صفا یافته و روحیه ی خودنمائی در آن نیست و خاشع و خاضع است و همت تو بر این كار جمع است که نمی خواهی خودنمایی کنی، بنگر به آن چه از حقایق برایت آشکار کردم. از تأکید حضرت بر این نکته معلوم می شود اگر متوجه شدید جلسات دینى و تحقیق در معارف الهی بر روی قلب شما اثر نمى گذارند بفهمید كه یا گوینده، قلب صاف و همت كامل ندارد، یا شنونده، انگیزه ی درستى ندارد و یا هر دو. در یك تحقیق صحیح، سلامت محقق نقش به سزایى دارد. و محقق سالم كسى است كه اولاً: صفاى قلب و نیّت سالم داشته باشد و همین كه به حقى رسید در مقابل آن خشوع كند، ثانیا: هدفش واقعاً تحقیق باشد نه چیز دیگر.




[57] - «تفسير سوره ی حمد»، امام خمينى«رضوان الله تعالی عليه»، ص 68- «نور على نور»، آيت الله حسن زاده، ج 1، ص 154.

انگيزه ی شايسته در تحقيق

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَ اِنْ اَنْتَ لَمْ یَجْتَمِعْ لَكَ ما تُحِبُّ مِنْ نَفْسِكَ وَ فَراغِ نَظَرِكَ وَ فِكْرِكَ فاعْلَمْ اَنَّكَ اِنَّما تَخْبطُ الْعَشْواءَ وَ تَتَوَرَّطُ الظَّلْماءَ» اگر آن همت واحدى كه مى طلبى و به دنبال آن هستی در تو جمع نشد و در طول تحقیق، فكر و نظر تو آسوده نبود، بدان که راه به خطا برده ای و به ورطه ی سیاهی غلتیده ای. در آن حال هرچند که انسان، انسان با اطلاعی باشد، چونان شتر مستى می ماند كه جلو خود را نمى بیند و تلوتلوخوران به این طرف و آن طرف مى خورد و عملاً با آن همه دانائی، در ورطه ی تاریكى ها مى افتد.

تعبیر بسیار دقیقی است برای توصیف عالمانی که از انگیزه های الهی محروم اند، آدمى كه هم مست باشد و هم جلوش را نبیند چگونه پرت و پلا مى رود و دائم زمین مى خورد؟ چنین عالمانی این گونه زندگی می کنند. در جامعه افراد زیادى داریم كه مطالعات زیادى كرده اند و استادان مختلف دیده اند امّا از آن جا كه انگیزه ی زلال و قلب خاشع و همت واحد نداشته اند، دردسرهاى زیادى براى جامعه درست كرده اند. آرزو مى كنم خداوند چشم جوانان ما را بیدار كند تا خودشان مواظب خودشان باشند و به ظاهرِ کلمات و رفتارهای افراد بسنده نکنند. به گفته ی مولوی:

آن منافق با موافق در نماز

از پی استیزه آید نه نیاز

در نماز و روزه و حج و زکات

با منافق، مؤمنان در برد و مات

مؤمنان را بُرد باشد عاقبت

بر منافق مات اندر آخرت

گرچه هر دو بر سر یک بازی اند

هر دو با هم مروزی و رازی اند

هر یکی سوی مقام خود رود

هر یکی بر وفق نام خود رود

زرّ قلب و زرّ نیکو در عیار

بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر که را در جان خدا بنهد محک

هر یقین را باز داند او ز شک

در دهان زنده خاشاکی جهد

آنگه آرامد که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد

چون در آمد حس زنده پی بِبُرد

حسّ دنیا نردبان این جهان

حسّ دینی نردبان آسمان

صحت این حس بجویید از طبیب

صحت آن حس بجویید از حبیب

صحت این حس ز معموری تن

صحت آن حس ز تخریب بدن

راه جان مر جسم را ویران کند

بعد از آن ویرانی، آبادان کند

کرد ویران خانه بهر گنج زر

وز همان گنجش کند معمورتر

آن یکی را روی او شد سوی دوست

وان یکی را روی او خود روی اوست

چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس بهر دستی نشاید داد دست

زانک صیاد آورد بانگ صفیر

تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر

کار مردان روشنی و گرمیست

کار دونان حیله و بی شرمیست

آن شراب حق ختامش مشک ناب

باده را ختمش بود گند و عذاب

گر به صورت آدمی انسان بدی

احمد و بوجهل هم یکسان بدی

بعضاً كتاب هایى را مشاهده می کنید كه پر از آیه و روایت است ولى نورى نمى دهد كه انسان را به امام معصوم نزدیك كند. این ها نكاتى است كه باید به آن ها توجّه داشت. حضرت مى فرمایند اگر اهل تحقیق و مطالعه بودى امّا نیّت پاك، قلب خاشع، نظر جمع و اندیشه ی متحد نداشتى، بدان مانند شتر مستى هستى كه در ورطه ی تاریكى ها افتاده است و كسى كه مى خواهد دین را پیدا كند با این خصوصیات، راه به جایى نمى برد.

«وَ لَیْسَ طالِبُ الدّینِ مَنْ خَبَطَ اَوْ خَلَطَ» طالب دین، پیوسته این طرف و آن طرف نمى افتد و حق و باطل را ممزوج نمى كند. انگیزه ی افراد خیلى مهم است. كسى كه مى خواهد در مورد دین تحقیق كند باید متواضع باشد و پیامبرانh را نوكرى كند تا بهره ی لازم را از معارف الهی ببرد. خدا با كسى كه از ابتدا مقابل دین سینه سپر مى كند و مى گوید: «من این حرف ها را قبول ندارم» كه سخنى ندارد. سخن با طالب دین است، اوست که لجبازى ندارد و سوز دارد و به انسآن های معصوم که نمونه ی کامل دینداری هستند، نظر می کند. هرکس در مسیر علم به جایی رسید به جهت آن بود که حافظ که گفت:

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق

بدرقه ی رهت شود همت شحنه نجف

حقیقتاً باید مولی الموحدین(ع) که به تعبیر حافظ شحنه ی نجف هستند ما را بدرقه کنند تا هدف گیری درستی داشته باشیم و یا چون مولوی باید بگویی:

هست اشارات محمد المراد

كل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

صد هزاران آفرین بر جان او

بر قدوم و دور فرزندان او

آن خلیفه زادگان مقبلش

زاده اند از عنصر جان و دلش

با نظر به ائمه ی اطهارh می توان متوجه حقیقت شد. علماء بزرگ گرد پاى انبیاءh را سرمه ی چشم خود کردند تا چشمشان بینای حقیقت شد.

محققى كه دلِ خاضع و پرسوز نداشته باشد ممكن است دانا بشود امّا هیچ گاه حكیم نمى شود تا با استحکام شخصیت خود راهنمای حقیقت باشد و در همین راستا به كسانى كه اندیشه ی زیگزاگى و پراكنده دارند نباید اعتماد کرد، چون اگر امروز یك نظر دارند فردا معلوم نیست بر همان نظر باقی باشند. در مقابل این عده، افرادی هستند كه سخنانشان از ابتدا نور دارد و هرچه زمان مى گذرد نورشان بیشتر مى شود. شهید مطهرى«رحمت الله علیه» را مى توان در زمره ی این گونه افراد نام برد. اگر دقت كنید پى مى برید كه اولین سخنان شهید مطهرى هیچ گونه ضدیّتى با آخرین سخنان ایشان ندارد. و این امتیاز است كه تفاوت ایشان را با كسانى كه سخنانشان پر از شلوغى است ثابت مى كند.



سوز حقيقت يابی

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَ الاِْمْساكُ عَنْ ذلِكَ اَمْثلُ». اگر دیدى قلب ات هنوز در طلب دین خاضع نیست، خودداری پیشه كن! كه در چنین حالى، امساك ورزیدن و خودداری کردن سزاوارتر است. چون کسی که سوز طلبِ حقیقت ندارد ما را به اسم علم مشغول حاشیه ها می کند و انسان در حین نداشتن انگیزه ی زلال به نام علم به دنبال جواب به سؤالاتی می رود که هیچ ارزشی ندارد. مولوى مى گوید كسانى كه سوز ندارند، سؤالات شان هم بیهوده است. در مثنوى آمده كه فردى با دستش محكم به پشت گردن دوستش مى زند. دوستش یقه ی او را مى گیرد که ضربه را به او برگرداند و مى پرسد: «فلان فلان شده.... چرا زدى؟!» مى گوید: «صبر كن! اوّل من یك سؤال مى كنم، تو جواب مرا بده، بعد می خواهی مرا بزنی بزن!» مى پرسد: «سؤالت چیست؟» مى گوید: «وقتى كه من با دست ام به گردنت زدم یک صدایى بلند شد. بگو ببینم این صدا مربوط به دست من بود یا مربوط به گردن تو!؟»

آن یكى زد سیلیى مر زید را

حمله كرد او هم براى كید را

گفت سیلى زن سؤالت مى كنم

پس جوابم گوى وانگه مى زنم

بر قفاى تو زدم آمد طراق

یك سؤالى دارم اینجا در وفاق

این طراق از دست من بوده است یا

از قفاگاه تو اى فخر كیا؟

گفت از درد این فراغت نیستم

كه در این فكر و تأمل بیستم

تو كه بى دردى همین اندیش این

نیست صاحب درد را این فكر هین

یعنى تو چون سوز ندارى فكرت دنبال این سؤال است كه این صدا از گردن من است یا از دست تو. انسانی هم که سوز حقیقت یابی ندارد در مسیر علم یابی به بیراهه مى رود و به دنبال چیزهایى است که هیچ ربطی به ارتباط او با حقایق عالم ندارد. بعد مولوى ادامه مى دهد كه:

دردمندان را نباشد فكر غیر

خواه در مسجد برو خواهى به دیر

كسى كه درد اصلى خود را شناخت، كه دردش بى خدایى است و می داند تمام حقیقت نزد خداست و با دورى از خدا از همه چیز خود دور شده است، این آدم دنبال این كه چگونه اوقات فراغتش را بگذراند نمى رود، این آدم تحقیقش براى گذراندن عمر نیست، این آدم به هر كوى و برزن و كتاب و جلسه اى كه سر مى زند دنبال گمشده اش می باشد و به همین جهت هم نمى شود او را با این سرگرمی ها فریب داد. مى گوید:

غفلت و بى دردى ات فكر آورد

در خیالت نكته ی بكر آورد

جز غم دین نیست صاحب درد را

مى شناسد مرد را و گرد را



برکات غم غربت

انسان صاحب درد فریب نمى خورد چون غم دین و انگیزه ی رفتن در مسیرى را دارد كه به حق ختم شود و لذا مدعى علم را از عالم واقعى تشخیص مى دهد، غم دین ریشه در غم غربت دارد و این غربت تنها با اُنس با خدا جبران می شود.

غم غربت؛ انسان را به سوی آن نقطه ای سوق می دهد که یک راه کاری برای خودش پیدا کند. برای از بین بردن این غم به خیالش پناه می برد و در عالم خیال و در سایه ی اُنس با جمال حق قرار می گیرد، البته اگر خیالش را تربیت کرده باشد. وقتی خیال را در سایه ی عقلِ مؤدّب پرورش داد. عوالمی از ملکوت پروردگار را در می یابد. انسانی که غم غربت یار را دارد از روزمرگی گریزان است. آدمی که غم غربت یار را دارد، غم غربت دوری از جلوه ی حق او را از روزمرّگی متنفر می کند. می داند تنها روزمرّگی است که او را خسته و ناامید می کند. کسی که غم غربت یار را دارد امروزِ او با دیروزش فرق می کند. بیشتر ناامیدی ها و دلتنگی های نوع بشر از توجه زیاد به مسائل مادی اطرافش است.

روزمرّگی کار را به آن جا می کشاند که طرف به رفیق اش سیلی زده و از او می پرسد صدای آن سیلی از کجا بود، از گردن تو یا از كف دست من؟ چون چیزی برای اندیشیدن و كشف كردن ندارد آن وقت این طوری می شود. اکثر دوستان در همه ی سنین از چنین حالات و روزهایی برخوردار بوده اند، همه ی ما این روزها را گذرانده ایم، روزهایی كه نمی دانستیم چطوری خود را مشغول كنیم، در این مواقع خود را بدبخت می شماریم و از تنهایی و بی کسی گله مندیم، چون روزمرّگی ها ما را بی خدا می کرد. اگر در همان حال غم غربت یار ظهور می کرد و فهمیدیم حضور خدا در عالم یعنی چه، کار به این جاها نمی کشید. غم غربت و انس با جمال حق تحت تأثیر هواهای نفس و تكرار هواپرستی از منظر انسان پنهان می شود. وقتی خاموش شد روزمرّگی جایش را می گیرد در حالی كه مولانا می گوید:

دردمندان را نباشد فكر غیر

خواه در مسجد برو خواهی به دیر

زمان ما، زمان فوران علم است، گاهی از خود می پرسیدم چطور می شود یك مرتبه در یك زمان این همه فكر فوران می كند؟! مثلاً قرن هفتم یك چیز عجیبی است، شاید بتوانیم بگوییم در قرن هفتم و هشتم پایه ی تمام فرهنگ بشر ریخته شده است، گویا در آن سال ها دیوارهای عالم ماده شكافته شده و علم و معنویت به درون آن ریخته است، شوخی نیست، یك عالَمی بوده است. چطوری آدم ها یك دفعه اینقدر خوب به عالم معنا و ملکوت منتقل می شده اند؟! انگار زمین و زمان آماده شده است برای ساختن چنین عالمانی مثل مولوی و محی الدین و امثالهم. حالا هم یك چنین اعتقادی دارم كه زمین و زمان یك چنین آمادگی هایی دارد.

احساس غم غربت؛ اولین قدم جهت دادن به زندگی است، این اولین قدمی است كه با آن می توانید زندگی صحیح را شروع كنید؛ غم غربت داشتن برای انسان سیر به سوی حقیقت را در پیش دارد. چطور می شود اویس قرنی از یمن به مدینه می آید؟ چون غم غربت از حق در او شعله ور شده است. این همان حالتی است كه به اصطلاح عرفا می گویند: «درد پیدا می شود» و به واقع مشكلِ اسیر روزمرّگی شدن را با همین «درد پیداكردن» می توان از بین برد. كسی كه با غم غربت خود در این دنیا آشنا شد و انسانی با درد شد، دیگر گرفتار كارهای یاوه نمی شود.

وقتی انسان به غربت خود در این دنیا آشنا شد و فهمید فقط راه نجات، انس با خدا است، با تمام وجود دامن دین را می گیرد و همه ی دغدغه هایش این است كه از مسیر ناب دینداری فاصله نگیرد.

برای آدم های بی درد است که این سؤالات پیش می آید، در مقابل آخرین مدّ در لباس یا ماشین چکار باید بکنند، این آدم ها زندگی شان را با فشارهای وَهمی مدیریت می کنند ولی آدمی كه غم غربت دارد، می داند این غم تنها در اُنس با عالَم قدس پُر می شود ، این آدم ها می فهمند ركوع و سجده و سكوت یعنی چه. این كه می گویند خواب عالِم عبادت است، منظور آن عالِمی است که غم دوری از حق در جان او شعله ور است و می داند ریشه ی این سوز کجا است و لذا خواب او هم بیداری است و می گوید:

گویند بخواب تا به خوابش بینی

ای بی خبران چه جای خواب است مرا

فرهنگ انسآن های قدسی بیش از آن كه نمود ظاهری داشته باشد دارای باطن است و این ها با تمام افق های بیکرانه ی هستی ارتباط دارند و روح زمانه ی خود را نیز می شناسند، برعكسِ ظاهرگرایان كه سیر درونی ندارند. انسانی كه در این دنیا غم غربت پیدا كرده است و از دست روزمرّگی ها خود را آزاد کرده است، عالَم و آدم و طبیعت را پرستار خود می بیند همه چیز پنجره ی از بین بردن غربت او است و همه چیز وسیله ی نزدیک شدن اوست به عالم قدس. چنین انسانی با چهره ی نورانی عالم ارتباط دارد نه با چهره ی ظلمانی عالم، و به راحتی امید دست یافتن به مطلوبش در او ایجاد می شود. این طور نیست كه سی سال یا چهل سال در غربت به سر ببرید و نقطه ی ارتباط با عالم قدس برای شما ظهور نکند، آن چه خطرناک است تنها ناامیدی نسبت به ارتباط با عالم قدس است حالا اگر نمی توانی وارد سیری شوی که به سوی كمالات معنوی منتهی می شود لااقل امید را رها نکن. امید رهایی از این نقص ها را در خود زنده نگه دار، چرا توقف کنیم؟ پرندگانی که به جستجوی آب می روند تشنه برنمی گردند.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه پانزدهم حيات مستحكم

بسم الله الرحمن الرحیم

«فَتَفَهَّمْ یا بُنَىَّ وَصِّیَتى، وَ اَعْلَمْ اَنَّ مالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مالِكُ الْحَیاةِ، وَ اَنَّ الْخالِقَ هُوَ الْمُمیتُ، وَ اَنَّ الْمُفْنِى هُوَ الْمُعیدُ، وَ اَنَّ الْمُبْتَلِىَ هُوَ الْمُعافى، وَ اَنَّ الدُّنْیا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ اِلاّ عَلى ما جَعَلَها اللّه ُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْماءِ وَ الاِْبتِلاءِ، وَ الْجَزاءِ فِى الْمَعاد اَوْ ما شاءَ مِمّا لانَعْلَمُ، فَاِنْ اَشْكَلَ عَلَیْكَ شَىْ ءٌ مِنْ ذلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلى جَهالَتِكَ بِهِ...»

فرزندم! در سخنان من نیكو بیندیش و بدان كه مرگ در دست همان کسی است که زندگی در دست اوست، و همان كه مى آفریند همان کسی است كه مى میراند، و آن كه فانی می کند همان کسی است که باز مى گرداند و آن كه مبتلا می سازد همان کسی است که رهایی و عافیت می بخشد. و بدان که این جهان پاى نگرفت جز به نعمت ها و محرومیت ها و رنج ها و پاداش ها و كیفرها، به روز رستاخیز و یا به هر شکل دیگری که او می خواهد و ما از آن آگاه نیستیم. پس اگر از رویدادهاى این جهان، دانستنِ نكته اى بر تو دشوار نماید آن را به حساب نادانى خویش بگذار.



مسير گشايش روحيه ی توحيدی

حضرت مولی الموحدین(ع) در راستای آن که روشن فرمودند چگونه از مقام وحدت در رابطه با قواعد عالم سخن می گویند، تأکیددارند فرزندشان از سخنان آن حضرت سرسری نگذرد، می فرمایند: «فَتَفَهَّمْ وَصِیَّتى» در مورد توصیه ی من نیکو بیندیش. و در ادامه تذکر می دهند لازم است ما متوجه باشی مالك مرگ و حیات یکی است، پس مرگ و حیات دو پدیده نیستند که از دست خدا بدر آمده باشند تا به جای آن که مشغول خدا باشیم مشغول مرگ و حیات خودمان گردیم و گمان کنیم ما در زندگی و مرگِ خود نقشی مستقل داریم. وقتی ما متوجه شدیم همان کسی که خلق می کند می میراند و همان که فانی می نماید باز می گرداند، جایگاه خود را در درون این حادثه ها به صورتی دیگر می بینم. گفت:

پرّ کاهم در مصاف تند باد

خود ندانم در کجا خواهم فتاد

پیش چوگان های حکم کُن فکان

می دویم اندر مکان و لا مکان

وقتی حضور حضرت حق را تا آنجا دیدیم که در عین گرفتار بلاکردنمان بنا به نور ربوبیت خود، قدرت رهایی و عافیت را دارد، می فهمیم تمام توجه خود را باید به او انداخت و این همان گشایش روحیه ی توحیدی است که اولیاء الهی در مقابل خود یافتند.

عبارات حضرت بدان معنى است كه جهان، بیرون از یك مدیریت مطلق نیست. این طور نیست كه یك طرفِ جهان را یك نفر بكشد و یك طرف دیگرش را فردى دیگر و ما انسان ها سرگردان اراده ها و مدیریت های متفاوت حاکم بر جهان باشیم و در دنیا هیچ امنیت و آرامشی نداشته باشیم. ریشه ی همه ی اضطراب ها آن است كه انسان تصور كند جهان در دست قواى متضادى است كه نسبت به ما هیچ توجهی ندارند و اهل دنیا متأسفانه چنین تصوری دارند. کسی که احساس کند همواره در معرض حوادثِ سرگردانی است که هیچ مدیریت متعالی بر آن ها حاکم نیست چگونه می تواند خود را با آرامش لازم در سیر و سلوک به سوی مبدأ اعلا قرار دهد؟ چنین انسانی در افکار خود غوطه ور است و هر لحظه به چنگال فکری آویزان می باشد.

چه فقدان عظیمی است برای انسان وقتی موجودی را که به تنهایی جان جهان است احساس نکند. آری به گفته ی ویکتور هوگو: «خدا پشت گوش همه چیز است اما همه چیز خدا را پنهان می دارند» تصور این که جهان را حوادث پراکنده و سرگردان پر کرده، درست در مقابل نگرشی است که حضرت علی(ع) می نمایانند و گوشزد می کنند كه چهره هاى متفاوت زندگى همه در قبضه ی یك قدرت واحد و حكیم قرار دارند، قصه ی این چهره هاى متفاوت، قصه ی كفه هاى ترازوست كه هرچند به ظاهر، ضد هم عمل مى كنند ولى در حقیقت، هر دو در وزن كردن اجسام یک هدف را دنبال می نمایند.



رؤيای مخوف

کیست که گذرگاه یک ذرّه را این اندازه به حساب شکل داده، چه کسی جزر و مدها را در بی نهایت بزرگ و بی نهایت کوچک مدیریت می کند در حالی که همه در جای خود ضروری هستند؟ رؤیای مخوفی است اگر انسان متوجه نباشد بین موجودات و اشیاء روابط دقیقی حاکم است. در این مجموعه ی پایان ناپذیر از خورشید گرفته تا پشه هیچ چیز دیگری را خوار نمی شمارد، همه در جای خودشان هستند، همه ی پرندگانی که پرواز می کنند رشته ی مأموریت الهی خود را برگردن دارند. وقتی دیدیم همان کسی که فانی می کند همان کسی است که برمی گرداند می فهمیم آنجا که نگاه با تلسکوپ تمام می شود، نگاه با میکرسکوب آغاز می گردد. کدامیک عظیم ترند؟ ازدحام ستارگان در آسمان یا ازدحام هزاران موجود ذرّه بینی در یک قطره آب؟ وقتی همه چیز در دست خدای بزرگ است چه چیزی کوچک است، حتی اگر آن موجودات، موجوداتی ذرّه بینی باشند و چه چیزی بزرگ است حتی اگر آن چیز انبوه کهکشان ها باشد؟

براى این كه به عمق سخن حضرت در این رابطه پی ببریم که تأکید دارند مالک مرگ همان مالک حیات است و همان که مبتلا می کند همان کسی است که عافیت می بخشد. باید از خود بپرسیم چه شده كه حضرت بر این نكته به عنوان یك وصیت بزرگ دست گذاشته اند، به عبارت دیگر اشكال ما انسان ها كجاست كه با دانستن این نكته، نجات پیدا مى كنیم؟

راستی جز این است که اگر انسان ها زندگى را محدود و تك بُعدى فرض كنند خود را در میان حادثه ها اسیر می بینند و از زندگی به کلّی باز می مانند؟ جوانى را در نظر بگیرید كه آمادگی ورود به بازار کار را دارد امّا هنوز شغلى پیدا نكرده است. این جوان اگر متوجه پروردگار عالم و آدم نباشد، زندگى خود را چگونه تجزیه و تحلیل مى كند؟ فكر بى كارى و آینده ی نامعلوم، باعث اضطراب او می شود و او را دچار توقف و یأس و افسردگى می كند و درست در عنفوان جوانی با دلمردگی روزگار می گذراند، امّا اگر وراى وضعیت خودش به حضور خداوند نظر كند، می بیند كه جهانِ روبه روی او تماماً جهان كار و فعالیت است و هر كسى براى خودش كارى دارد پس اگر او در حال حاضر، مشغول كار مخصوصى كه مى طلبد نیست این وضع تا ابد طول نخواهد كشید و او هم بالاخره كارى پیدا خواهد كرد، در نتیجه با زاویه ی محدود در نظر به بى كارىِ امروزش همه ی زندگى اش را تحلیل نمی کند بلكه با این قاعده كه «من نیز همچون همه ی انسان ها حتماً به كاری که باید به وسیله ی آن زندگی خود را بگذرانم دست خواهم یافت» به زندگى نگاه می كند و از دیوار تنگ تحلیل های محدود آزاد مى شود. این برای كسى كه شغلِ محدود خود را همه ی زندگى اش فرض می كند و از آن جایی كه چندان رضایتى از شغلش ندارد، فكر می كند زندگى اش را باخته است، نیز صدق می کند. این هم مثل آن جوان که به خاطر بى كار بودن، زندگى اش را از دست رفته مى دید، زندگی خود را از دست رفته احساس می کند. باز اگر جلوتر برویم، كسى هم كه زندگی زمینى اش را تمام زندگى اش فرض كند، همانند شخصى است كه بى كارىِ موقتش را همه ی زندگى اش می گیرد و گرفتار همان اضطراب ها و افسردگی ها می شود، چون نمی داند كرانه ی بزرگ زندگىِ انسان در قبضه ی خداوند حكیمی است که زندگی و حیات او را در چهره هاى مختلف مدیریت می کند، چهره اى به نام زنده بودن و چهره اى به نام مردن. غفلت از این نكات، نه تنها مانع تنفس صحیح در این زندگى می شود بلكه او را از اهداف اصلى خلقت و سیر و سلوکی که باید به سوی خداوند داشته باشد، باز مى دارد.



اسرار ناپيدای امواج حيات

باز به تذکر حضرت توجّه كنید كه مى فرمایند: «وَ اَعْلَمْ اَنَّ مالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مالِكُ الْحَیاةِ» همان كه مالك موت است، هم او مالك حیات است. در این جمله نظر به وسعت آفرینش خداوند می اندازید و ناشناخته های خود را نیز در نظر می آورید که خداوند همه چیز را در اسرار ناپیدای امواج حیات جای داده است، حتی مرگ ما را. همه جا بساط خدایی اوست که پهن است، اعلا و اَدنا را به هم می بندد و عمق وجود انسان ها را متوجه خود می کند تا عشق به پروردگار را به انسان ها هدیه کند. وقتی بعضی از افکار به منزله ی عبادت اند، افکار توحیدی، عالی ترین عبادتِ یک انسان به حساب می آید و بر این اساس امام هفتم(ع) در دعای سریع الاجابه در محضر حق عرضه می دارند. «اللَّهُمَّ انِّی اطَعْتُكَ فِی أَحَبِ الأَشْیاءِ الَیْكَ وَ هُوَ التَّوْحِید»[58] خدایا! من در محبوب ترین امور که آن اعتقاد به توحید است، تو را اطاعت می کنم. آیا این عقیده همان قلعه ی محکمی نیست که مانع ورود انواع توهمات بی حاصل در ذهن و فکر انسان می شود و ما را از بازی خوردن نسبت به آرزوهای باطل رها می کند؟ آنان که حضور خداوند را در همه ی لایه های زندگی احساس نمی کنند چگونه می توانند به آرامشی برسند که در زیر سایه ی آن آرامش، عشق به خدا و به خلق خدا را تجربه کنند؟ دیدن زیبایی قهقهه ی کودکان و نور آفتاب و وزش نسیم و اشعه ی ستارگان، همه هدیه به آن کسی است که خداوند را در میان این مظاهر بنگرد زیرا هر آنچه خدا آفریده است برای آن است که خود را به ما نشان دهد و انسان ها او را بشناسند.

دوست داشتن عالی ترین چیزی است که با نور توحید به بشریت عرضه می شود. خداوند منتهای عظمت عالم است و عشق به این معنا که عرض کردم، منتهای عظمت آدمی است تا آدمی با دوست داشتنِ خدا پرواز کند. چه چیز ناگواری است که آدمی آدرس جان خود را ندارد، در حالی که توحید آدرس رجوع به حقیقتِ جان هر کسی است که می خواهد با تنفس آسمانی به بهشت لقاء الهی رجوع کند.[59]




[58] -مفاتیح الجنان، دعای سریع الاجابه.
[59] - با توجه به این که حقیقتِ هرچیز علتِ وجودی آن چیز است متوجه می شویم توحید که حقیقت یگانه ی هستی است، حقیقت جان آدمی است.

مرگ؛ دريچه ای به نعمت بزرگ

مطمئناً جملات حضرت در رابطه با توجه به حضور خداوند در همه ی مناسبات عالم، وسیع ترین بینش ممكن را به انسان مى دهد. این جملات كه عصاره ی همه ی زندگی و بصیرت یك امام معصوم است، انسان را در تحلیلی درست از زندگی، كمك فراوانى مى كند. وقتى كه حضرت مى فرمایند بدان كه مالك موت، همان مالك حیات است، بدان معنا است که برای ما مرگ نیز چهره اى دیگر از هدیه ی خداوند است و به عبارت دیگر مرگ، مقدمه ی حیاتی برتر است؛ بخشى از لطف برین كسى است كه حیات را در عالم پراكنده است؛ مرگ قسمتى از نعمت مُنعِم است؛ پس مرگ چهره اى از زندگى است و لذا باید براى این چهره از زندگى نیز در همین زندگى، زاویه اى باز نمائیم و وسعت حیات انسانى را نباید در زندگى محدود دنیایى دفن کنیم.

انسانى كه مالك مرگ را همان مالك حیات مى داند خود را در دست خالق حكیمى مى بیند كه علاوه بر «حیات و تنفس بدنى»، «حیات و تنفس بعد از بدن» را نیز به او بخشیده است. این دیدگاه به انسان وسعتی مى بخشد در حدّ حقیقت انسان به خصوص اگر توجّه داشته باشیم تنفسِ پس از بدن به مراتب عمیق تر از تنفسى است که از طریق بدن انجام می دهیم، آن تنفس و حیات، تنفسی است که انتهایى نخواهد داشت.

تاریخ بشر گواه است تمام تمدن هایى كه نفهمیدند «مالك مرگ همان مالك حیات است»، آنچنان به زندگى دنیایى چسبیدند كه همه ی زندگى را حتی در مرحله ی دنیایی اش از دست دادند، چون نحوه ی برخورد درست با انسان را از دست دادند.

تمدن هایى كه انسان را به وسعت ابدیت، در دست خالقى حكیم ندیدند، هر انتخاب و گزینشى كه انجام دادند و هر رسم و عادت و فرهنگى كه داشتند و هر قانونى كه مقرر كردند، همه و همه ناخودآگاه بر ضد انسان بود. زیرا زندگی را آن طور که خداوند آفریده است ندیدند تا به دنبال آن زندگی باشند، و لذا در تدارک سرنوشتی نامعلوم برآمدند که سرنوشت واقعی انسان ها نبود.

بدبخت آن کسی است که چیزی جز اجسام و ظواهر را نمی شناسد، زیرا مرگ، همه چیز او را نابود می کند ولی اگر ماوراء زندگی دنیایی، به مالک مرگ نظر داشت هیچ وقت با نابودی مطلوباتش روبه رو نمی شد. اگر انسان توجه داشت که كل حیات، در زندگى دنیایى اش خلاصه نمی شود و اگر خود را وسیع تر از تنفس بدنى اش، در دست خالقى حكیم احساس کرد، هرگز سایه ی تنگ و تاریك دنیاگرایى بر او فشار نمی آورد تا گمان کند همه چیز تنها در دنیا یافت می شود، آیا در زندگی با انسان هایی روبه رو نشده اید که نگران لباس های مستعمل با آرنج های سوراخ و کفش های مندرس خود نیستند ولی نگرانند که مبادا ستارگان بر جانشان ندرخشند؟ این ها ماوراء مرگ و زندگی، با خدا زندگی می کنند. با خدایی که در همه چیز و از همه چیز می توان سراغ او را گرفت. گفت:

ماهیان ندیده غیر از آب

پُرس، پُرسان ز هم كه آب كجاست

دائم از خود مى پرسیم: چگونه از افکار سیاه راحت شویم؟ چگونه با افکاری پاک به راحتی زندگی كنیم؟ كافى است مقدارى سرمان را بالا بیاوریم. جهانِ فراخِ ابدیت، همواره در كنار ماست منتها این ماییم كه طناب زندگى را گرفته ایم و به جاى این كه از آن، بالا رویم به پایین سرازیر شده ایم. گفت:

تو درون چاه رفتستى ز كاخ

چه گنه دارد جهان هاى فراخ

مر رَسَن را نیست جرمى اى عَنُود

چون تو را سوداى سر بالا نبود

عجبا! به زندگىِ محدود و گذراى دنیایى چسبیده ایم و سرمان را بالا نمى كنیم تا به وسعت حیاتی بنگریم که در دست خالقی حكیم قرار دارد. چرا زندگی ها پر است از غم های پوچ و خوشحالى های سطحی و روزمرّگى های فرسایشی؟ یك روز چیزى از این دنیای محدود به دست می آوریم و خوشحال مى شویم و یك روز چیزى از همان جنس را از دست می دهیم و ناراحت مى گردیم. یك روز كه شغلمان در اذهان اهل دنیا مهم جلوه می کند خوشحالیم و یك روز كه از اهمیت می افتد، نگران می شویم و بدین شکل در غم ها و شادی های بی ریشه سرگردان شده ایم، این بدترین و زشت ترین نوع زندگى است كه محور غم ها و شادى هاى ما دنیا باشد. این نشان دهنده ی اسارت ماست كه با داشتن دنیا، خوشحال و با نداشتن آن غمناك مى شویم. باید با توجّه به جمله ی امیرالمؤمنینu فوق شادى ها و غم های دنیا زندگى كنیم و به گفته ی مولوی:

آن كه او بسته غم و خنده بود

او بدین دو عاریت زنده بود

این خوشى در قلب ها عاریتى است

زیر زینت مایه ی بى زینتى است

سوى دریا عزم كن زین آبگیر

بحر جو و ترك این مرداب گیر

خوشى های دنیا، عاریتی و قرضى اند، چون خودِ دنیا عارضی است و در حقیقتِ جان ما ریشه ندارد. موضوع بازی خوردن از مرگ و زندگی، عجیب تر از این ها است که بنده در ابتدای امر از شما مى خواهم توجّه داشته باشید، ما باید به چیزی بالاتر از مرگ و زندگی نظر کنیم و آن خالق مرگ و زندگی است که کمال مطلق و طهارت و زیبایی محض است، با اُنس با او می توان از مرگ و زندگی بازی نخورد، زیرا با نظر به او، او عظمت و شکوه خود را در برابر دیدگان ما می گشاید و روشن می کند با کوچک ترین افکار ناشایست، ما را از نگاه به شکوه و عظمتش محروم می کند، این است معنای خوف و رجایی که اولیاء الهی بدان منوّرند.

جان بلند و مصفا، جانی است که دور از دسترس سایه های ظلمانیِ دنیا به سر می برد و قبله ی جان خود را کسی می یابد که مالک مرگ و زندگی است و تجربه کرده است او تنها در منظر انسان هایی ظهور می کند که در سایه ی بندگیِ او از دروغ گوئی و کینه توزی و خودستائی ها آزادند.



زندگی با دو کانون

انسان متعالى که در تمام طول عمر با حقیقت، زندگی کرده است این سخن را گفته: «وَ اَعْلَمْ اَنَّ مالِكَ الْمَوْتِ هُوَ مالِكُ الْحَیاةِ» بدان! آن كه مى میراند همان است كه زنده مى گرداند و حیات مى بخشد. وقتی زندگى تماماً در قبضه ی حق است باید در متن زندگى، صاحب زندگی را به تماشا نشست و در این راستا همواره به او توكل کرد و خود را محدودِ نگرانی های مصیبت های احتمالی نکرد. باید خود را از سایه های آن ذهنی که همواره ما را به خود مشغول می کند و از نظر به خداوند باز می دارد آزاد كرد. این موضوع را فراتر از یك بحث اخلاقى، به عنوان یك بحث بینشى تلقى كنید. كسى كه براى دنیا اصالت قائل شود، نمى تواند كارى براى خودش بكند. انسان به وسعت ابدیت است و اگر مقصد او دنیا شد، چه ابزار او سنگ باشد چه فلز، خود را گم می کند، تفاوت ابزارها انسان را تغییر نمی دهد. این كه وسیله ی نقلیه ی ما اسب باشد یا هواپیما، هیچ نقشى در حیات حقیقی ما ندارد بلكه حداكثر باعث نوعى رفاه در زندگى دنیایى ما خواهد شد در حالی که آدمی دایره نیست که فقط یک مرکز داشته باشد، آدمی مانند بیضی است و دارای دو کانون است، یک کانونش زندگی در دنیا است و کانون دیگرش زندگی با خدایی است که مالک مرگ و زندگی است. پس رفاه داشتن اشكالى ندارد امّا رفاه پرستى انسان را از کانون اصلی زندگی اش محروم می کند. چسبیدن به دنیا به گونه اى كه هر انحنایی که در دنیا ایجاد شود حیات ما را منحنی می کند، ما را گرفتار زندانی کرده است که هرگز از آن بیرون نمی آییم. هنگامى كه امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» در حالى كه مثل یك قهرمان، شاخ شاه را شكستند و از «نوفل لوشاتو» به ایران بر گشتند، آن خبرنگار از ایشان مى پرسد: «چه حالى دارید؟» می فرمایند: «هیچی»، می فهمیم آن مرد بزرگ بیش از آن که به دنیا و مرگ و زندگی نظر کند با مالک مرگ و حیات زندگی می کرد و لذا دنیا در نزد او همانند پوسته گردویى بود بر روی آب، در آن حال پیروزى هاى دنیا چندان فرقى با شكست هایش ندارد. حافظ مى گوید:

سوداگردان عالم پندار را بگو

سرمایه كم كنید كه سود و زیان یكى است

چون اگر كسى دنیا را اصل گرفت دچار پندار شده است، می گوید: سرمایه كم كنید كه سود و زیان در این دنیا چندان تفاوتى با هم ندارند!

حضرت در ادامه مى فرمایند: «وَ اَنَّ الْخالقَ هُوَ الْمُمیتُ»: آن كه خلق می کند مى میراند. زیرا خداوند ابتدا موجودات را از سر فیضش خلق می کند و با همان قاعده در ادامه ی فیض رسانی، مى میراند، پس میراندن صورت دیگر فیض او است. امام با تذکر به این نکته به همه ی انسان ها گوشزد مى كنند كه تمامى سنت ها در قبضه ی حق است و انسانِ بصیر انسانی است که خود را در گستره اى احساس کند كه خداوند در تمامى صحنه هاى زندگی اش حاضر است، چه آن صحنه، صحنه ی خلقت انسان باشد و چه آن صحنه، صحنه ی میراندن او. متضاد بودن مرگ و زندگی، نسبت به بدن ما است و نه نسبت به خدا و نه نسبت به روح ما. همان طور که شب و روز به ظاهر ضد یکدیگرند و به علت چرخش زمین به دور خودش حاصل می شود وقتی آن قسمت از زمین که در معرض تابش خورشید است محل زندگی ما باشد، برای ما روز است و برعکس، در حالی که خورشید فقط نور می دهد و برای خورشید شب و روز معنى ندارد. پس گردش زمین است که شب و روز را ایجاد می کند، نه این که خورشید در شب از درخشش اش خودداری کند. همان طور که متضادبودن شب و روز ریشه در حرکت زمین دارد و نسبت به محل زندگی ما است، متضادبودن مرگ و زندگی نیز نسبت به ما است وگرنه نسبت به خداوند مرگ ما صورت ادامه ی فیض خداوند است تا ما را از عالم دنیا به عالم قیامت سوق دهد.

پشت این چیزهایی که به ظاهر نسبت به هم تضاد دارند یک حاکمیت حساب شده نهفته است، همین طور که وقتى حركت مى كنیم حضور ما در یك محل نفی می شود تا در محل دیگری حاضر شویم و به یک معنا در محلى می میریم و در محلى زنده می شویم، پس در حرکت، تا یک محل و مکان در پشت سر قرار نگیرد محل بعدى ظهور پیدا نمى كند، از این جهت مى توان گفت در هر حركتی نوعى تضاد وجود دارد ولی یک روح در آن حاکم است و آن حضور در مرتبه ای برتر. در بحث حركتِ جوهرى مى خوانیم كه ذات عالم ماده، عین حركت است یعنى وجودى در عالم ماده در صحنه است كه آن وجود، عین حركت است، پس عالم ماده چیزى نیست كه حركت دارد بلكه یك وجود است که در ذات خود چیزی جز حرکت نیست و از این جهت ریشه ی تمام حرکت ها و تضادها در عالم ماده به یك وجودِ ثابت ختم مى شود که عین حرکت است و در عین حرکت بودن، ثابت است.



وسعت نگاه

حال با این دید به زندگی در دنیا بنگرید که حضرت در وصف آن می فرمایند: «وَ اَنَّ الْخالِقَ هُوَ الْمُمیتُ، وَ اَنَّ الْمُفْنِىَ، هُوَ الْمُعیدُ» آن كه خالق است مى میراند و آن كه شما را فانى مى كند همان کسی است که شما را باز مى گرداند. ملاحظه کنید چگونه حضرت ما را به وسعت نگاه دعوت می کنند، نگاه وسیعی كه باعث می شود زندگی را درست تجزیه و تحلیل کنیم. انسانى كه در چنین وسعتى از نگاه قرار گیرد هرگز با موج هاى كوچكِ حیاتِ دنیایى از جا كنده نمى شود. اگر امروزه ملاحظه می کنید وضع روحی مردم مناسب نیست، نه از آن جهت است كه دنیایشان لرزان شده، بلکه از آن جهت است كه دنیاى لرزان را تکیه گاه اصلی زندگى شان قرار داده اند. مگر امكان دارد كه دنیا نلرزد و هر روز چهره ی دیگری غیر از چهره ای که دیروز اظهار کرد را ظهور ندهد؟ دنیا ذاتاً عین حركت است، حركت هم چیزی نیست جز ویرانی و آبادانی. ولی وقتی انسانِ امروز شدیداً به دنیا دل بست و تلاش کرد تا این زندگى را که بر این دنیا تکیه دارد، برای خود حفظ کند، با دو مشكل اساسی روبه رو می شود یکی آن که از چیزی که در ذات خود لرزان است انتظار آرامش و ثبات دارد و دیگر آن که از حقیقتی که عین ثبات است - و آن خداوند است - خود را محروم می کند. از این جهت گفته اند قرن بیستم و بیست و یکم، قرن اضطراب ها شده و به قول اریك فروم: «بیشتر تخت هاى بیمارستان هاى آمریكا، توسط بیماران روانى اشغال گشته است». این در حالى است كه بسیارى از افرادِ روانى كه از بیماری خود آگاه نیستند، بیرون از بیمارستان های روانی به سر مى برند و تصور می کنند در حال زندگی هستند. به راحتی مى توان گفت هیچ انسانی وجود ندارد که از حضور خدا آنچنان که حضرت علی(ع) وصف می کنند غافل باشد، مگر این كه از نوعى بیمارى روانى و اضطراب های جانکاه رنج مى برد.

در مقاله اى آمده بود: «بهترین روش بهداشت روانى، اصلاح روح توسط ایمان است.» اگر این اشكال را ندیده بگیریم كه چرا «ایمان» را در خدمت بهداشت روانى قرار داده است و نه بالعكس، مى توان نتیجه گرفت: «هركس ایمان ندارد، بهداشت روان ندارد». آیا ریشه ی تمامى اضطراب هاى بشر امروز این نیست كه بیش از حد، به دنیاى لرزان تكیه كرده است؟ هر روز مى دود، و هرچه بیشتر مى دود كمتر به مقصد اصلی خود مى رسد. همه ی زندگى را در دنیاى لرزان خلاصه كرده است و متوجه نیست حیات و مرگ و فنا و برگشت همه و همه در قبضه ی وجود حكیمى است متعالى كه فانى مى كند و دوباره در مرتبه ای برتر برمی گرداند. در همین رابطه فرمودند: «وَ اَنَّ الْمُبْتَلِىَ هُوَ الْمُعافِى» آن که مبتلا و گرفتار می سازد، همان کسی است که عافیت می دهد و از آن بلا رهایی می بخشد. خدمت یكى از اساتید بودیم فرمودند: «اَلْحَمْدُللّه مدتى مریض بودم!» حقیقتاً این طورى است كه افراد در بیماری هم به اندازه ی دوران سلامتى شان حضور خدای حكیمِ فیاض را مشاهده و احساس مى كنند. درست است كه باید براى سلامتىِ همدیگر دعا كنیم چون ما مردم معمولی در سلامتى، راحت تر بندگى مى كنیم، امّا این یك قاعده كلى نیست چون در بعضی موارد تقاضای سلامتی که اولیاء دین از خدا دارند منظورشان سلامتی روحانی است. گفت:

در بلا هم می چَشَم لذّات او

مات اویم، مات اویم، مات او

وقتی فهمیدیم بلا و عافیت در دست خداوندِ حکیم و رئوف است، اگر دست یا پایمان هم شکسته شد طور دیگری به حادثه می نگریم. مسلماً نگاه انسانی كه زندگى اش را تماماً در قبضه حق مى بیند، با نگاه آن کسی كه بیش از محدوده ی دنیا و اسباب و وسایل آن نمى بیند، یک طور نیست. این دومی مانند انسانی بی پناه آنچنان خود را می بازد که ضربات روحی آن حادثه بسیار برای او بیشتر از ضربات جسمانی آن خواهد بود. از این که حضرت مى فرمایند: «من از نصیحت تو كوتاهى نكردم» معلوم مى شود كه زندگی بسیار ارزشمندی در وراى این سخنان برای انسان ظهور می کند كاش همه ی ساعت ها، یك ساعت، و همه ی كلمات یك كلمه و همه ی احوال یك حال مى شد تا ما این جمله ی حضرت را با تمام وجود یک جا مى فهمیدیم و بر جانمان این نکته را می نشاندیم که «آن كه امتحان مى كند و به بلا مى كشاند، همان است كه عافیت مى بخشد و به رستگارى درمى آورد». آیا روزى فرا مى رسد كه بصیرت ما به جایى برسد كه بفهمیم این بلاها و مصیبت ها و امتحان ها و فشارها همه در دست همان کسی است كه عافیت ها و رستگارى ها و سعادت ها را مى دهد؟ در آن روز تمام بهشت ها در جان ما شکوفا خواهد شد.



دالان ورود به عافيت

بیائید از نزدیک به زندگی بنگریم، این زندگی چنان ساخته شده که در همه جایش صورتی از بلا و عافیت به چشم می خورد. آیا خود را در دست های گرم کسی احساس می کنید که بلا می دهد و عافیت می بخشد تا ما را با وسعت بیکرانه ی خود آشنا کند و ما به انسانی تبدیل شویم که خدا را شناخته و دارای همه چیز شده است؟ امروز اندوهی بزرگ در جلوی شما سبز می شود و فردا چون دودی به هوا می رود، دیروز برای سلامتی کودکی نگران بودید که امروز جوانی برومند است. دیروز زخم زبانی موجب شد تا روحیه ی خود را ببازید و چون به خود آمدید احساس کردید بزرگ تر از آن هستید که دیروز بودید. کسانی که صاحب عقیده ی توحیدی هستند و خداوند را در بلاها و عافیت ها می یابند می فهمند هر بلایی دالان ورود به عافیتی است و در مجموع ما را پرو بال می دهد تا خود را در قرب الهی احساس کنیم و یا او را همواره در کنار خود بیابیم و این آن بصیرت واقعی است که خداوند به انسان های الهی می دهد.

در نظر بگیرید كه گرسنه شده ایم و كسى هست كه مى داند ما گرسنه ایم - اصلاً خودش ما را گرسنه كرده - و خیلى هم با محبت است، نان هم پیش اوست، فعلاً هم با این كه به طور قطع دوستمان دارد، نانمان نمى دهد و هموست كه بناست به ما نان بدهد. با این اوضاع، چه مى كنیم؟ آیا فریاد مى كشیم و بى تابى مى كنیم و به این طرف و آن طرف مى دویم یا با علم به این كه هم گرسنگى و هم سیرى به دست همان كسى است كه از تمامى احوال ما خبر دارد، با اطمینان کامل صبر مى كنیم و با آرامش کامل آنچه را كه باید انجام دهیم انجام مى دهیم، چون رَبّمان را مهربان و قادر و غنى مى دانیم؟ حضرت علی(ع) در این فراز به ما کمک می کنند تا از این زاویه به حوادث نگاه كنیم تا نه حوادث را غلط دیده باشیم و نه در مقابل بلاها حیران و سرگردان شویم. این یعنی شادمان بودن در طوفان های غم انگیز. مولوی در این رابطه می گوید:

عاشقان را هر زمانی مردنی است

مُردن عشاق خود یك نوع نیست

آزمودم، مرگِ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی پایندگی است

اُقتلونی اُقتلونی یا ثقات

اِنّ فی قتلی حیاتاً فی حیات

وقتى انسان، همه چیز را در دست خداوند ببیند، با بروز مشكلات برای خود و یا دوستانش حیران نمی شود و از كوره درنمى رود بلكه جستجو مى كند تا اصل قضیه را دریابد. هر حادثه اى كه رخ مى دهد نشانگر اجراى سنتى از سنت هاى الهى است و انسان باید در پى كشف آن سنت باشد. یك بار براى یكى از دوستانمان مشكلى پدید آمده بود كه ظاهرا حل ناشدنى بود. ابتدا بسیار حیران بودم امّا دو روز نگذشت كه متوجه شدم هزار محبت از طرف خداوند در آن مشكل خوابیده است.



بركات سختی ها

حضرت بعد از آن که نگاه ما را به حضور خداوند در همه صحنه ها انداختند با همان نگاه، نظری به دنیا می کنند و می فرمایند: «وَ اَنَّ الدُّنْیا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ اِلاّ عَلى ما جَعَلَها اللّه ُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْماءِ وَ الاِْبتِلاءِ، وَ الْجَزاءِ فِى الْمَعاد اَوْ ما شاءَ مِمّا لانَعْلَمُ» بدان كه دنیا مستقر نمى شود مگر بر اساس سنت هایی که خدا در آن جارى کرده، از نعمت ها و بلاها و پاداش ها و جزاها در آخرت، یا به هر شکل دیگری که او می خواهد و ما نمی دانیم.

ملاحظه کنید چگونه حضرت ما را متوجه این امر مهم می کنند که بدانیم خداوند دنیا را ساخته است و از دستش هم درنرفته است، ولى براساس حکمت اش سنت هایى در آن جارى کرده که مطابق آن سنت ها، سختى ها و راحتى ها به طور توأمان در کنار همدیگر قرار دارد. حضرت مولی الموحدین(ع) تذکر می دهند که مدیر دنیا، مدیریت خود را از طریق نعمت ها و بلاها اعمال مى كند. نه بلاها از دست خدا دررفته اند و نه راحتى ها از زمام اختیار او خارج شده اند. نه راحتى ها مدیریتى جدا از سختى ها دارند و نه سختى ها دارای مدیرى غیر از مدیریت راحتى ها هستند، زیرا نه سختى ها گسسته از راحتى ها هستند و نه راحتى ها جداى از سختى ها می باشند. یك زندگى است كه هم سختى دارد و هم راحتى، لذا مى توان به بصیرتی رسید كه بگوئیم:

عاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّ

اى عجب كس عاشق این هر دو ضدّ

خدایا! زندگى راحت و بى تحرك که متعالی شدن در آن نباشد، به چه كار آید؟ خدایا! شور و حیرت و بلایی ده تا از بى تحركى و تنبلى به درآییم! هنگامى كه مریض در تختش خوابیده، اگر مرتب پهلو به پهلو نشود بدنش زخم مى شود، سختى ها و رنج هاى زندگی تكان هایى است كه بر ما وارد مى شود تا خونمان لخته نگردد. از این جهت هم تقاضاى رفع مشكلات مى كنیم و هم نگرانیم كه مبادا ما را به راحتى های پوچ گرفتار كند. به قول مولوی:

نالم و ترسم كه او باور كند

وّزْ ترحّم جُور را كمتر كند

می گوید: درست است موقعى كه مشكلى براى من ایجاد نموده و حالم را گرفته است، مى نالم و از خدا مى خواهم كه مشكلم را برطرف كند. امّا در عین حال ترسانم مبادا حرف مرا باور كرده و مشكلات مرا كم كند. در آن حال اگر در راحتى محض قرار گرفتم چه كنم؟ اگر چنین کند که گرفتار رفاه شوم و از سخنتی ها راحت شوم همانند بلبلى خواهم شد كه از گُل جدایش كرده اند. می گوید:

واللّه ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

به خدا سوگند اگر مرا از آن سختی ها به راحتی بکشاند، باز هم ناله سر خواهم داد امّا این بار نه به جهت سختی ها بلکه به خاطر آن كه سختی ها را از من گرفته است. مولوی ابتدا در مناجات خود با خدا این طور شروع می کند:

ای جفـــــای تـو ز دولت خــــــــوب تر

و انتقـــــــــــام تــــو ز جان محبوب تر

نار تـــــو این است نورت چـــــون بـود

ماتم این تاخودکه سورت چون بود؟

از حـــــلاوت هـــا که دارد جـــور تــــو

وز لطافت کس نیـــــابد غــــــور تــو

بعد می گوید:

نالـــــم و ترســـــــم که او باور کنــد

وزْ ترحم جـــــور را کمتــــر کند

خداوند جهان آفرینش را بر اساس محبت و رحمت بنا نهاد و بدین گونه عطر خوشِ مهرورزی را در تمام ذره های عالم هستی، پراکند. آن گونه که خودش فرمود: «وَ رَحْمَتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ»[60] و رحمت من همه چیز را فراگرفته است. در این میان، قهر خدا نیز انکارناپذیر است. البته این قهر در مهر او ریشه دارد. و غضب او نیز به بهانه زدودن موانع رحمت است. این حقیقت بدین زیبایی در دعای جوشن کبیر آمده است که انسان عرضه می دارد: «یا مَنْ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبَهُ» ای آن که رحمت او بر غضب او پیشی گرفته است». پس اگر قهر هم می کند، از سر رحمت است و از روی حکمت و مصلحت. همین «رحمتِ» نهفته در «غضبِ» خداست که قهر او را نیز خواستنی و شیرین کرده است، در همین رابطه مولوی می گوید:

من چه غم دارم که ویرانی بود

زیر ویران گنج سلطانی بود

غرق حق خواهد که باشد غرق تر

همچو موج بحر جان زیر و زبر

و یا می گوید:

ما بها و خونبها را یافتیم

جانب جان باختن بشتافتیم

ای حیات عاشقان در مردگی

دل نیابی جز که در دل بردگی

و می گوید خداوند با دادن این سختی ها خواهان دست شستن تو از آمال و آرزوها و تعلقاتت می باشد. بعد از بی چیز شدنت، تو را همه چیز خواهد داد. اگر می بینی که خدا، این چیزهایی را که تو دلبسته ی آن ها هستی از تو می گیرد به خاطر این است که عاشق تو است و دوست دارد که متوجه او باشی. آری از روی غیرت است که دلبستگی های ما را از ما می ستاند. گفت:

جمله عالم زان غیور آمد که حق بُرد در غیرت برین عالم سبق

او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیرد نیک و بد

غیرت حق بود و با حق چاره نیست

کو دلی کز عشقِ حق صد پاره نیست

هر که عاشق دیدیش معشوق دان

کو به نسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان

آب جوید هم به عالم تشنگان

چونکه عاشق اوست تو خاموش باش

او چو گوشت می کشد تو گوش باش

جان خود را بی ارزش و کم بها می بینیم و به همین علت آن را در ازای تعلقات کوچک و خوار دنیا، زندان می کنیم. همچون طفلی که گوهری را با قرص نانی عوض می کند، چون ارزش آن گوهر را نمی داند. ما هم ارزش جان خود را نمی دانیم و آن را اسیر و زندانی تعلقات دنیا کرده ایم. گفت:

ای که جان را بهر تن می سوختی

سوختی جان را و تن افروختی

ای گرانجان خوار دیدستی ورا

زانک بس ارزان خریدستی ورا

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد

گوهری طفلی به قرصی نان دهد

مولوی در راستای آزادی از تعلقات می گوید:

غرق عشقی ام که غرقست اندرین

عشق های اولین و آخرین

مجملش گفتم نکردم زان بیان

ورنه هم افهام سوزد هم زبان

من چو لب گویم لب دریا بود

من چو لا گویم مراد الا بود

من ز شیرینی نشستم رو ترش

من ز بسیاریِ گفتارم خمش

زیرا حقیقتاً آدمی که گفتار بسیار دارد، خاموشی اش بیشتر است.

مداحی های دیگران ، زندان جان ماست. باید خود را از این زندان رها کنیم. آسیب مدح ها به آدمی اولاً: آدمی را دچار تکبر می کند و ثانیاً: وقتی برای مدح کننده ها بی سود و بی مصرف شدی، از تو دوری می کنند و برایشان ملال آور خواهی شد. به همین جهت توصیه می کند:

تا توانی بنده شو سلطان مباش

زخم کش چون گوی شو چوگان مباش

در بهاران کی شود سرسبز سنگ

خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ

سال ها تو سنگ بودی دل خراش

آزمون را یک زمانی خاک باش

از حضرت صادقu نقل شده است كه فرمودند: شگفت دارم از كار مرد مسلمان كه خدا هیچ امرى را از براى او مقدّر نمى كند مگر آن كه خیر او در آن باشد، اگر او با قیچى ریزریز شود خیر او در آن است و اگر مالك مشرق و مغرب عالم شود باز خیر او در آن است.[61] و نیز حضرت فرمودند: حق تعالى به موسى بن عمران(ع) وحى فرستاد كه اى موسى من هیچ خلقى را محبوب تر به سوى خودم نمى بینم از بنده ى خود، كه من او را به بلا مبتلا مى سازم به جهت آن كه خیر او در آن است و اگر نعمتى از او بگیرم باز خیر او را مى خواهم و من به آن چه صلاح و مصلحت اوست داناتر از خود او هستم، پس باید براى بلاى من صبر و بر نعمت هاى من شكرگزارى كند و به قضاى من راضى باشد تا من او را در زمره ى صدّیقین بنویسم. [62]

آیا راز سخن حضرت مولی الموحدین(ع) معلوم شد که چرا می فرمایند: خداوند نعمت ما را همراه با بلا قرار داده؟

خداوند مى فرماید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسانَ فى كَبَد» ما انسان را در سختی ها خلق می کنیم که این غیر از خلقت اولیه است، بلکه به یک معنا نظر به ظهور ابعاد پنهانی و استعدادهای نهفته در انسان دارد، استعدادهایی که از دل سختی ها ظهور می کند. خداوند در انتقاد به منکران نبوت که گردنه هاى تنگ زندگی را پشت سر نگذاشته اند فرمود: «فَلااقْتَحَمَ الْعَقَبَه» شما به پشت سرگذاشتن عقبه ها و گردنه ها اقدام نکردید.




[60] - سوره ی اعراف، آیه ی 156.
[61] - ارشادالقلوب الی الصواب، ج 1 ، ص 153.

زيبائی های دنيا

در راستای شکوفایی در سختی ها، مرگ را قرار داد که در جای خود شربت گوارایى است برای انسان زیرا وقتی انسان آن را نوشید به زندگی بسیار وسیع تر پا می گذارد. لذا خداوند در قرآن فرمود: «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت» هرکسی مرگ را می چشد. به گفته ی مولوی:

مُردم از حیوانى و آدم شدم

پس چه ترسم، كى ز مردن كم شدم؟

ملاحظه بفرمایید که مرگ، ما را نمى بلعد. ماییم كه مرگ را خواهیم چشید. فرمود: «ذائِقَةُ الْمَوْت» یعنی چشیدن مرگ. با این زاویه به هستى نگاه كنید که حتی مرگ را می چشیم و در موقعیتی دیگر ظهور می کنیم. پس مدیرى در صحنه ی عالم است كه نظام عالم را براساس امتحان مستقر كرده است و بشریت را با امتحان كردن به نهایت مى رساند. و آن امتحان با سختى ها و آسانى ها و نعمت ها و بلاها صورت مى پذیرد. در روایات آمده است كه یكى از بهترین ذكرها، ذکر «ماشاءاللّه » است. یعنى انسان به مقامى برسد كه بگوید: «هرچه خدا بخواهد». شما با گفتن این ذکر اظهار می دارید: من با تمام فعالیت هایم در عرصه ی حیات، تسلیم سنت جارى حق هستم. باز در روایات آمده است كه اگر هنگام نیمه شب، دو ركعت نماز بخوانید، بعد به سجده رفته از عمق جان، با شعور كامل، هفت مرتبه «ماشاءاللّه » بگویید هنوز بلند نشده، تمام اخلاق خبیث شما فرو مى ریزد. گفت:

یك روز به اخلاص بیا در بر ما

گر كام تو بر نیامد آن گه گله كن

اى یك دله ی صد دله، دل یك دله كن

صرّاف وجود باش و خود را یله كن

در تعقیبات نماز صبح، دعاى قیمتى و عزیزى مى خوانید كه در آن هم پس از گفتن چند عبارت مثل «اُفَوِّضُ اَمْرى اِلَى اللّه اِنَّ اللّه َ بصیرٌ بالعِبادِ» به ماشاءاللّه مى رسید و عرضه می دارید: «ماشاءاللّه، لا ماشاءَ النّاسُ. ماشاءَاللّه ُ وَ اِنْ كَرِهَ النّاسُ...» هر آنچه خدا بخواهد من می خواهم و نه آنچه مردم بخواهند، آنچه خدا بخواهد، اگر چه مردم ناخوش داشته باشند. چه خوش است وقتی انسان به مقامى برسد كه در گهواره ی پر رحمت خالق حكیم، آن گونه كه او دوست دارد، زندگى كند. دنیا فقط از این زاویه، زیبا و واقعى است! وگرنه آن هایى كه نفهمیدند زندگی در دنیا یعنی چه و غافل شدند که تمام حیات ما در دست خداست، به چنان اضطراب ها و بدبختى ها و حرص ها و فلاكت هایى دچارند که شما ملاحظه می کنید.

دوباره عبارت قبلى حضرت را مرور مى كنیم که می فرمایند: «وَ اَنَّ الْمُبْتَلِىَ هُوَ الْمُعافى» آن كه امتحان مى كند و بلا مى فرستد همان كسى است كه عافیت مى بخشد. حال با توجه به این امر اگر ناگهان متوجه شدید ضررى به شما رسیده است چه مى كنید؟ آیا یادتان مانده است كه این بلا از جانب همان كسى است كه عافیت مى دهد؟ اگر چنین دیدى پیدا کردید، دنیا را مثل امام الموحدینu دیده اید در دل بلاها عافیت ها را پیدا می کنید، امّا اگر دیدتان این نباشد در روبه رو شدن با هر بلایی احساس شكست مى كنید.

یکی از مشکلات یهود که در قرآن به آن اشاره شده همین است که نمی تواند ماوراء مرگ، به حیاتی بالاتر نظر کند و در همین راستا عموماً زندگى شان را در دنیا خلاصه کرده اند و به همین جهت كوچك ترین ضرر آن ها را از پا درمى آورد. این كه معروف شده در توصیف بی قراری های افراد می گویند مثل آن است که: «جهودها خون دیده اند» نشان دهنده ی انفعال شدید آن ها در برابر هرگونه مصیبتى است که به دنیای آن ها وارد می شود. به نبرد میان اسرائیل و شیعیان لبنان دقت كنید. با این که تعداد شهداى ملّت مسلمان لبنان بیش از كشته هاى صهیونیست ها بود امّا با كشته شدن یك صهیونیست، انگار همه ی اسرائیل مى لرزید، این نشان دهنده ی انفعال شدید آن ها در برابر هرگونه مصیبتى است که به دنیای آن ها وارد شود. ممكن است بفرمائید: «ما مى میریم آن ها هم مى میرند.» امّا بحمدالله ما در افق جان خود متوجه ایم به آن معنا نمى میریم که یهود می پندارند، در دید ما مرگ به معنای از دست دادن همه چیز نیست در حالى كه آنچه باعث از پا درآمدن یهودیان مى شود همان روحیه اى است كه نمى توانند بمیرند. چون نمى فهمد همان كه بلا و مرگ مى دهد، همان است كه عافیت مى دهد و لذا نمى توانند ضررهای دنیایى را تحمل كنند و اساساً متوجه نیستند ضرر و سختى از جانب همان کسی آمده است كه عافیت از جانب او مى آید و لذا تصور ضرر آن ها را از پاى درمى آورد و قرآن بر همین اساس مى فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُاالْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ»[63] اى یهودیانى كه گمان مى كنید فقط شما اولیاء الهى هستید، اگر راست مى گوئید و در این گمان صادق هستید، تمنّاى مرگ كنید. یعنى انسان براى ارزیابى صحیح خود باید ببیند مرگ پذیر است یا مرگ گریز. مى فرماید: همه ى شما دینداران ادعا دارید كه مى خواهید خدادوست باشید و متوجه هستید ارزش هر انسانى به دنیادوستى و شهوت دوستى نیست و هیچ عاقلى چیز باقى و كامل را كه خدا باشد رها نمى كند و دنیاى ناقص و گذرا را بگیرد، ولى شاهد صدقِ ادعاى خدادوستى، «مرگ پذیرى» است و نه «مرگ گریزى». در آیه ى فوق خطاب به یهودیان كه مدعى هستند خداوند عنایت خاصى به آن ها دارد و خود را امت برگزیده مى پندارند مى فرماید: صحت این ادعا در نشان دادن پذیرش مرگ در كلّ فرهنگ حیات دنیایى شما روشن مى شود. و به ما هم تذكر مى دهد كه اگر ملاحظه كردید تمدنى و فرهنگى همه ى همّتش را در فرار از مرگ قرار داده بدانید این فرهنگ و تمدن روی به سوى خدا ندارد و دل در گرو خدا نبسته است. به عبارت دیگر هدفِ حیات خود را كه قرب به خداست، گم كرده است. و از آن جایى كه خداوند به عنوان كمال مطلق، هدف جان هر انسانى باید باشد و مرگ، گذرگاه برگشت به خدا است، هركس مرگ گریز است كلّ زندگى اش به سوى هدفى پوچ در حركت است و این فرد و یا این تمدن با روحیه ى مرگ گریزى كه دارد، هرگز به آن محتوا و نتیجه اى که باید برسد، نمی رسد.




[63] - سوره ى جمعه، آيه ى 6.

اصالت به انتخاب های وَهمی!

ملاحظه مى فرمائید كه با غفلت از تحلیل درستِ مرگ فقط مشكل فكرى و نظرى به وجود نمی آید، بلكه مشكل عملى پیش خواهد آمد و نوع زندگى در همه ى ابعادش تغییر مى كند و نفس امّاره به جاى عقل و قلب، میدان دارِ زندگى و انتخاب هاى انسان ها مى شود و گرایش هاى پست و حقیر به جاى گرایش هاى اصیل انسانى مى نشیند و انتخاب هاى وَهمى براى انسان به صورتى اصیل جلوه مى كند.

وقتى انسان هنوز زندگى دنیایى و مرگ را در مقابل هم قرار داده است، رقابت میان فطرت و نفس امّاره در زندگى به میان مى آید و در این حال همواره انسان در چنگال نفس امّاره گرفتار خواهد شد و نمى تواند انتخاب هاى بزرگِ انسانى كه مطابق وسعت ابدیت است داشته باشد. زیرا دروازه ى مرگ، دهانِ باز خود را نشانش مى دهد و او را به عقب مى راند تا به حقیقتى ماوراء محدوده ى زمین و زمان نیندیشد. در این حال هنر خوب زندگى كردن را از دست خواهد داد، چون هنر خوب مردن را از دست داده است، زیرا جایگاه مرگ در نگاه او درست تحلیل نشده و از زندگى در بیكرانه ى وجود غفلت كرده است.

وقتى انسان توانست ماوراء زمان و زمین و با توجه به روح بیكرانه ى خود زندگى كند، عملاً به مرحله اى مى رسد كه مرگ و زندگى برایش مساوى خواهد بود، در آن حالت است كه نفس امّاره قدرت تسخیر انسان را ندارد و انسان به حیات قانع كننده اى دست مى یابد كه دیگر دلش گرفتار رنجِ مرگ نیست و به خوبى متوجه خواهد شد كه مرگ و زندگى از پایه و بُن یكى هستند و این انسان است كه در ذات خود یك حقیقت ماندنى است و در حال گذشتن از منازل متفاوت در این ماندن است. چنین انسانى در دنیا با نشاطِ كامل و در فضاى حكیمانه اى زندگى مى كند که خدای حکیم مدیریت می کند، او همواره آماده است بدون هیچ بیمى از مرگ، با آرامش درونى، زندگى دنیایى را رها كند. چنین كسى بر مرگ و زندگى فرمان مى راند و در نتیجه هم خوب زندگى مى كند و هم خوب مى میرد. معجزه ى بزرگ انبیاء پرورش انسان هایى بود كه بتوانند زندگى خود را هم اكنون در افقى بالاتر از زندگى زمینى صعود دهند و با زندگى در آن افق، كه زندگى با حقایق است، دیگر روزمرّگى ها را زندگى به حساب نیاورند، چنین انسان هایى تا ابدیتِ خود اوج گرفته اند و هم اكنون در بهشت هایى زندگى مى كنند كه «عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ»؛[64] بهشت هایی وسیع كه همه ى زمین و آسمان در آن جاى مى گیرد. این جاست كه باید تأكید كرد، چشم بستن از مرگ، مرگ را از بین نمى برد، بلكه سبب بدمردن خواهد شد، همچنان كه سبب بد زندگى كردن مى شود.




[64] - سوره ى حديد، آيه ى 21.

نردبان صعود

جمله ی کوتاه مولی الموحدین(ع) که می فرمایند: «وَ اَنَّ الْمُبْتَلِىَ هُوَ الْمُعافى» همان که به سختی و بلا می کشاند همانی است که عافیت می بخشد، ما را به بهترین موضع گیری در زندگی دعوت می فرماید. به اطراف خودتان نظر كنید، به احوالات خودتان توجّه كنید. آیا واقعاً این طور نیست که آن كسى كه بلا مى دهد همان كسى است كه عافیت مى بخشد؟ آیا تجربه نکرده اید که چه بسا در متن بلا، عافیت است؟ به طوری که معلوم نیست بلا همان عافیت است یا جداى از آن است. چون قرآن می فرماید: «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً * انَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»[65]همراه هر سختی آسانی هست، نفرمود بعد از هر سختی آسانی می باشد.

به طور كلى باید گفت زاویه ی حیات هر فرد، براساس شرایطی گشوده می شود كه خداوند براى امتحان، به او بخشیده است و فرار از شرایطِ امتحان موجب می شود که زندگی برای انسان مسدود گردد. كسى كه به خاطر زن یا مرد بودن اش یا به جهت شکل و اندامش غصه بخورد، غصه ی چیزى را خورده است كه باید با روبه روشدن با آن چیز گوهر انسانی خود را بنمایاند و ماوراء این کمبودهای ظاهری، به شکوفایی شخصیت معنوی خود بیندیشد و در دل این سختی های ظاهری به عافیتی بزرگ دست یابد. زیرا هركس با آنچه كه خداوند در اختیارش قرار داده است مى تواند نردبان صعود خود را بر پا دارد و متوجه باشد آنچه را خداوند در اختیار او قرار نداده - و او آرزوی داشتن اش را دارد - نردبان صعود او نیست.

به فرزندشان فرمودند: «وَ اَنَّ الدُّنْیا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ اِلاّ عَلى ما جَعَلَها اللّه ُ عَلَیْهِ مِنْ النَّعْماءِ وَ الاِْبتِلاءِ، وَ الْجَزاءِ فى الْمَعاد اَوْ ماشاءَ مِمّا لانَعْلَمُ، فَاِنْ اَشْكَلَ عَلَیْكَ شَىْ ءٌ مِنْ ذلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلى جَهالَتِكَ بِهِ» فرزندم! بدان كه دنیا مستقر و پایدار نیست مگر بر آن چه خداوند بر آن مقرر کرده، از نعمت ها و بلاها و پاداش ها و جزاها در آخرت یا به هر شکل دیگری که او می خواهد و ما نمی دانیم. پس اگر در ادراک بعضی از امور دچار مشکل شدی، آن را به حساب نادانی ات بگذار.

آری، تمام چیزها - چه آن هایی را که می دانی و چه آن هایی را که نمی دانی- همه به دست خداست. تو از علت وقوع بعضى از امور چیزى نمى دانى، آن را به حساب نادانی خودت بگذار، نه این که تصور کنی وقوع این حادثه ها از دست خدا دررفته است. بعضاً واقعه اى روى مى دهد كه پذیرفتن آن براى انسان سخت است. مثلاً همه ی شما به امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» محبت شدیدى داشتید، این محبت آن قدر شدید بود كه جرأت نمى كردید مرگ او را تصور كنید. ناگهان امام رحلت كردند. اینجا نباید گفت: آیا بهتر نبود حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» باز هم زنده می ماندند پس چرا خداوند این کار را کرد؟ حضرت امیرالمؤمنین(ع) مى فرمایند: عدم اطلاع از علت رحلت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» را به حساب جهل خودت بگذار. بعضى ها به هر درى مى زنند و به هر راهى مى روند، با مشكل روبه رو مى شوند. آیا باید بگویند: «ما در این دنیا تنها رها شده ایم و كسى پشت و پناهمان نیست»؟! یا باید بگویند: «یك جریاناتى در وجود این مشکلات هست كه ما نمى دانیم»؟ آیا واقعاً ما به خود وانهاده شده ایم یا همه چیزِ ما در دست خدائی است که پروردگار ما می باشد؟ حضرت مى فرمایند هرگاه حكمت چیزى را درنیافتى آن را به جهل خودت نسبت ده تا به راحتی قضاوت نکنی و از فهم حقیقت باز بمانی. «هزار نکته ی باریک تر ز مو این جاست».

بعضى از جوانان به دلایلى نتوانسته اند تشكیل خانواده دهند. حال باید در مقابل این پدیده چگونه فکر كنند؟ آیا مى توان گفت در پشت پرده ی نظام هستی، ضد این افراد اقدامی صورت گرفته؟ آیا امكان دارد كه خالق آن ها اراده کرده باشد بر ضد آن ها عمل کند؟ إن شاءاللّه در جلسه ی آینده پیرامون این موضوع سخن خواهیم گفت. امّا این جا متوجه باشید گاهى اوقات ما انسان ها براى خود یك نوع زندگى تنظیم مى كنیم كه خداوند آن طور زندگی را در نظام عالم برای ما اراده نكرده است. مثلاً كسى كه یك دستش معیوب است مى گوید: «اگر آن دست را داشتم خیلى خوب مى شد، مى توانستم وزنه بلند كنم و در مسابقات وزنه بردارى شركت كنم» چون نپذیرفته است كه خدا نوعى از زندگى را براى او تنظیم كرده كه وزنه بلندكردن در آن نیست. و مشكل ما اینجاست كه یك نوع زندگى براى خودمان تنظیم مى كنیم و به خداوند مى گوییم: «برنامه ی ما را اجرا كن!» پس نعوذ بالله ما خداییم و خدا بنده ی ما! باید این معادله را معكوس كرد و گفت: «خدایا چون مى دانیم بلا و عافیت، و نعمت و سختى به دست قادر و حكیمى چون توست، هر آنچه تو بخواهى ما مى خواهیم!» اگر به مقامى رسیدید كه متوجه شدید بالاتر از «خواستن از خدا»، نخواستن است و بندگى كردن، «واللّه كز آفتاب فلك خوب تر شوید!»

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[65] - سوره ی انشراح، آیات 5 و 6.

جلسه شانزدهم بالاترين بصيرت

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ اَنَّ الدُّنْیا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ اِلاّ عَلى ما جَعَلَهَا اللّه ُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْماءِ وَ الاِْبْتِلاءِ وَ الْجَزاءِ فِى الْمَعادِ اَوْ ماشاءَ مِمّا لاْنَعْلَمُ، فَاِنْ اَشْكَلَ عَلَیْكَ شَىْ ءٌ مِنْ ذلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلى جَهَالَتِكَ بِهِ فَاِنَّكَ اَوَّلُ ماخُلِقْتَ خُلِقْتَ جاهِلاً ثُمَّ عَلِمْتَ وَ مااَكْثَرَ ماتَجْهَلُ مِنَ الاَْمْرِ وَ یَتَحَیَّرُ فیهِ رَأْیُكَ وَ یَضِلُّ فیهِ بَصَرُكَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذلِكَ. فَاعْتَصِمْ بِالَّذى خَلَقَكَ وَ رَزَقَكَ وَ سَوّاكَ وَلْیَكُنْ لَهُ تَعَبُّدُكَ وَ اِلَیْهِ رَغْبَتُكَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُكَ.

وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ اَحَدا لَمْ یُنْبِى ءْ عَنِ اللّه ِ كَما اَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُ صَلَّى اللّه ُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ فَارْضَ بِهِ رائِدا وَ اِلَى النَّجاةِ قائِدا فَاِنّى لَمْ آلُكَ نَصیحَةً وَ اِنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ فِى النَّظَرِ لِنَفْسِكَ - وَ اِنِ اجْتَهَدْتَ - مَبْلَغَ نَظَرى لَكَ.

این جهان پاى نگرفت جز به نعمت ها و محرومیت ها و پاداش روز جزا، و مشیّت هاى خدا كه ما از آن آگاه نیستیم. پس اگر از رویدادهاى این جهان، دانستن نكته اى بر تو دشوار نماید آن را به حساب نادانى خویش بگذارد زیرا تو در ابتدا جاهل آفریده شده ای و سپس به بسیارى از آنچه نمى دانستى آگاه شدى. بسا چیزهایی كه نمى دانستى و در حكم آن سرگردان بودى، امّا سرانجام به آن آگاه شدى. پس چنگ در بندگى كسى زن كه تو را آفریده و روزیت بخشیده و اندامت را موزون ساخته است. تنها بنده ی او مى باش و روى به سوى او آر و تنها از او بیم دار.

فرزندم! بدان كه هیچ كس چون رسول اللّه (ص) از خدا آگاهى نداده است. به رهبرى او دلخوش دار و به رستگاری خویش توسط او مطمئن باش. من در نصیحت تو كوتاهى نكردم و تو به اندازه اى كه من به تو توجّه دارم، هر چند هم که بکوشی، نمى توانى به خودت توجّه داشته باشى.

با نظر به امامُ السّالكین، قهرمان كربلا در این روزها، همین قدر عرض كنم؛ سلوك و سیر و دین دارى منهاى نظر به فنائى که آن حضرت نمایان کردند نتیجه اى را كه باید و شاید نمى دهد. همان طور كه نبوّت لطف خداست به عبد تا انسان راه و رسم بندگی را بداند، شهادت نیز لطف خداست به مؤمنین تا بندگی را به عالى ترین شکل ظهور دهند و یقیناً تا انسان مؤمن عشق به شهادت نداشته باشد در وادى بندگى قدم نگذاشته است. دغدغه ی دنیاپرستى انسان را گرفتار انانیّت و خود خواهی می کند و رهایى از خودخواهی با نظر به شهادت در راه خدا میسّر است. امام حسین(ع) به ما یاد داده اند چطور از دغدغه هاى دنیاپرستى به صعود خداپرستى برسیم و این سیر را سیر به سوى بهشت لقاء گویند که سیر حسینى است و محال است كسى به واقع به حضرت اباعبداللّهu نظر كند و از گرفتارى هایِ خودپرستی و دنیاپرستى به قله ی خداپرستی صعود نکند.



در جستجوی رهايی

حضرت على(ع) در نامه به فرزندشان فرمودند در وصیت من تأمّل كن و بدان كه مالك موت همان مالك حیات است و آن کسی که خلق می کند همان کسی است که می میراند و آن که فانی می کند همان کسی است که باز می گرداند. با این جملات ما را متوجه حضور همه جانبه ی حضرت حق در زندگی مان کردند تا از این جهت نیز منور به نور توحید شویم. و متوجه شویم جهان با همه ی تحولاتش در دامن علم و قدرت حق مستقر است و عنان گسیخته نیست. روشن شد مرگ جدایى از حیات نیست و حیات بریده از مرگ نیست، هر دوی آن ها، صورت اراده ی ربّ العالمین اند تا در بین مرگ و زندگی ما را بپروراند. به کمک جملات حضرت به نگاه و نظرتان وسعت دهید تا همه چیزِ این عالم برایتان معناى عمیق ترى پیدا كند.

نه در گودال مرگ، از حیات غافل باشید و نه در كوهستان حیات، غافل از مرگ به سر برید، زیرا این ها دو روى یك سكّه اند، سكّه اى كه در قبضه ی خالق هستى است. فرمودند: فرزندم! همان كه بلا مى دهد و امتحان مى كند هم او عافیت مى بخشد و رها می کند. پس جایی برای فرار از خدا به قطب دیگری نیست زیرا نه انسان در بلا فراموش شده است و نه در عافیت از دست خدا دررفته. انسان دائماً در حال امتحان است و باید در دل امتحانات الهی عافیت و رهاییِ خود را جستجو کند، این است آن بصیرتی که هرکس باید به دست آورد.

حضرت در ادامه فرمودند: «وَ اَنَّ الدُّنْیا لَمْ تَكُنْ لِتَسْتَقِرَّ اِلاّ عَلى ما جَعَلَهَا اللّه ُ عَلَیْهِ مِنَ النَّعْماءِ وَ الاِْبْتِلاءِ وَ الْجَزاءِ فِى الْمَعادِ اَوْ ماشاءَ مِمّا لاْنَعْلَمُ»

دنیا مستقرّ نشده مگر براى آن سنّت هایى كه خدا قرار داده است. سنّت نعمت دادن و امتحان كردن و جزاى در قیامت یا به هر شکل دیگری که او می خواهد و ما نمی دانیم.

راستی اگر دنیا نبود چه كسى می توانست گوهر خود را بنمایاند و با اراده های ممتد برای خود شخصیتی را شکل دهد که به دنبال آن بود؟ تا امتحان نباشد هیچ کس از نظر شخصیت به سرمایه ای خاص دست نمی یابد. در راستای امتحان و ابتلاست که انسان ها می توانند جان خود را آماده ی تجلیات انوار الهی نماید و مظهر اسماء حسنای پروردگارشان گردند. اگر بدون امتحان به همه ی مردم دنیا نمره ی بیست بدهند، در واقع هیچ كس بیست ندارد، چون هیچ كس آن نمره را خودش به دست نیاورده است و این بیست جزء سرمایه و شخصیت او نشده است. همان طور که زن بودن و یا مرد بودن را کسی به دست نیاورده است و نمی توان آن را به عنوان سرمایه ی شخصیت خود به حساب آورد، از این جهت می توان گفت: دنیا از آنِ کسی نیست، خداوند آن را در اختیار انسان ها قرار داده تا هر کس در این دنیا بتواند امتحان بدهد، تنها آن چه در زیر سایه ی امتحان ها به دست مى آید سرمایه ی ما به حساب می آید. سرمایه ی بلال آن مقاومتی است که در کنار رسول خداf از خود نشان داد. اگر سنّت امتحان نبود فرقی بین بلال و ابوسفیان نبود و عملاً هیچ كس هیچ چیزى نداشت. بنابراین سنّت امتحان، شرایطى است كه انسان ها از طریق آن براى شخصیت خود سرمایه تهیه می كنند. از این لحاظ نظام امتحان، نظام سرمایه سازى برای بشریت است و معاد و قیامت شرایط روبه روشدن با آن سرمایه ها است. از این جهت قرآن مى فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهینَةٌ»[66] هركس در رهن آن چیزهایى است كه كسب كرده است. اگر انسان آن چه را كسب كرده مناسب فطرت و روحش باشد، در ابدیت خود از فشارها که به صورت جهنم ظهور می کند، آزاد است و اگر آن سرمایه ها ضد فطرتش باشد در عذاب و فشار است. به همین جهت در روایت داریم؛ درِ بهشت باز است و كسى بیرون نمى رود ولى در ِجهنم را قفل مى كنند تا كسى بیرون نیاید. این روایت نشان مى دهد كه جنس جهنم ضد فطرت است.

معاد شرایط نمایاندن شخصیت های متفاوت انسان هایی است که در کوره ی ابتلا و امتحان الهی دوگونه موضع گیری نمودند. وقتی زندگی در دنیا را تنها برای امتحان دادن دانستیم، مسلّم دامن انبیاء الهی را می گیریم تا خوب امتحان دادن را از آن ها بیاموزیم. رشد معنوی تنها با باور به امتحان دادن در زیر سایه ی شریعتی ممکن است که خداوند برای بشر فرستاده است.

شریعت الهی مانند نان، غذای جان آدمی است. خداوند به همان اندازه که به جسم انسان رحم کرده و گرسنگی آن را با گندم جبران نموده، به روح انسان نیز رحم نموده و شریعت الهی را فرستاده تا روح انسان ها به بهترین شکل امتحان دهند و با ایجاد شخصیتی معنوی سرمایه ای بزرگ برای خود ایجاد نمایند.




[66] - سوره ی مدثر، آيه ی 38.

ظهور قدرت اسرارآميز کمال

حضرت مى فرمایند: فرزندم! خدا جنس جهان را جنس نعمت و بلا قرار داد. بدین معنا که اگر جهان، جهانِ امتحان نباشد هیچ شخصیتی برای انسان ها ظهور نمی کند و به تبع آن، معاد و جزاء و پاداش معنى نمى یابد. نظام اَحسن، نظامی است که انسان ها بتوانند در شرایط نعمت و ابتلا شخصیتی خاص برای خود بسازند و نشان دهند از گوهر اختیار و اراده چگونه استفاده کرده اند. حضرت فرمودند: نظام دنیا چیزى نیست جز آن که خدا در آن نعمت و بلا و جزای در معاد قرار داد. ملاحظه کنید که حضرت مولی الموحدین(ع) تمام دنیا را خلاصه می کنند در نعمت و امتحان و جزای در قیامت یا چیزهایى كه از فهم ما بالاتر است و حضرت به آن نپرداخته اند. عمده برای ما آن وجوهی است که حضرت از آن نام برده اند. هنر ما آن است که دنیا را آن طور ببینیم که حضرت می بینند، روزی در پیش است که حاصل برخورد با نعمت ها و ابتلائات در شخصیت هر کس ظهور می کند و حکمت شکل دادن دنیا به این صورت وقتی خوب روشن می شود که بدانیم هر کس شخصیت خود را در بین نعمت ها و بلاها باید شکل دهد به طوری که نه در نعمت ها از خدا غافل شود و نه در بلاها خود را تنها ببیند و خود را ببازد. آن ملتی که در نعمت های فراوان به فکر تجاوز به سایر ملل هستند همان قدر مردودند که ملتی در فقر و سختی، به امید دیگران نشسته و استعمارپذیر گشته اند و نیز آن هایی که در سیاست به کلیت نظام خود فکر نمی کنند و بیشتر به فکر گروه خود هستند همان اندازه مردودند که عده ای سعی می کنند با خلاصه کردن کشور در تقابلِ گروهی، مردم را از اهداف مقدس نظام اسلامی غافل کنند. قدرت اسرارآمیز کمال تنها در برخورد ما بین نعمت ها و بلاها ظهور می کند، چه در امور فردی و چه در امور اجتماعی، تنها جان هایی که در ابتلاها و امتحان ها خود را نمی بازند و خود را به خدا می سپارند، پیروز این میدان هستند. چون نه گرفتار شادکامی های افراطی شدند و نه آلوده به بی شرمی و جنایت گرویدند.

آدمی در دنیایی که خدایش آن را در بین نعمت و بلا آفریده چقدر احمقانه عمل می کند اگر به نعمت ها سرمست شود و یا در سختی ها مضطرب گردد. بیچاره آن هایی که معنای زندگی را در بین نعمت ها و بلاها جستجو نکردند در حالی که زندگی تنها در بین نعمت ها و بلاها معنای خود را می یابد. این است آن جهانی که انبیاء برای شکل دادن به آن مبعوث شدند.



فهم نادانی ها

حضرت در ادامه می فرمایند: فرزندم! پس اگر در ادراک برخی از امور دچار مشکل شدی آن را به حساب جهالت ات بگذار. زیرا نظام الهی به صورتی کاملاً حساب شده طراحی و مدیریت شده و جایگاه ما در نظامی که هرکس باید بین نعمت و ابتلا خود را بسازد، معلوم است. در ادامه می فرمایند: نگران نادانی خود که در مقابل امری با آن روبه رو می شوی مباش زیرا تو در آن ابتدایی که خلق شدی نیز نادان بودی و سپس به اموری که اکنون دانا هستی، دانا گشتی. پس در ادامه ی زندگی نیز از نادانی هایی که امروز با آن روبه رو هستی می گذری و جایگاه خود را برای بهترین موضع گیری نسبت به نعمت و بلا باز می یابی.

بهترین بصیرت آن است كه آدمی ضعف هاى خود را بشناسد تا بتواند رجوع درستی به عالمان دین داشته باشد، این بلای بزرگی است که بعضى ها با این که سراسر زندگی شان را جهل گرفته، هیچ احساسی نسبت به نادانی های خود ندارند، هیچ نمی دانند چگونه نادانی هایشان راه های ارتباط با حقایق عالم را در مقابل شان بسته اند. امام الموحّدین(ع) با تکیه بر عالى ترین درجه ی علم نسبت به حقایق عالَم مى فرمایند: اى آدم ها اگر در فهم و ادراک معادلاتِ عالم دچار مشکل شدید بدانید که نسبت به حقایق عالم محجوب هستید. «فَاِنْ اَشْكَلَ عَلَیْكَ شَىْ ءٌ مِنْ ذلِكَ فَاحْمِلْهُ عَلى جَهَالَتِكَ بِهِ» اگر در فهم حادثه اى به مشكل افتادى آن را بر نادانى خود حمل كن، تا آرام آرام بتوانی نظری به رازهای عالم بیندازی. این عالم با تمام معادلاتی که در آن جاری است با مدیریت خداوندی در جریان است که علیم مطلق است و هیچ خلائی و نقصی از آن جهت در آن نیست و بهترین نگاه آن است که انسان بتواند این عالم را این گونه بنگرد، ولی اگر بر فرض نتوانستی جایگاه نعمت ها و بلاها را درست تشخیص دهی آن را به حساب جهالت خود بگذار. ممکن است مثل باباطاهر ندانی چرا یکی را صد ناز و نعمت می دهد و یکی با خون دل، یک لقمه هم در دست ندارد ولی زود قضاوت نکن، از خداوند بپرس و او تو را آگاه می کند. گفت:

اگر دستم رسد بر چرخ گردون

از او پرسم که این چین است و آن چون

یکی را می دهد صد ناز و نعمت

یکی را نان جو آلوده در خون

ملاحظه می کنید که شاعر در این سؤالِ خود زود قضاوت نمی کند، می گوید اگر دستم به او رسید از او می پرسم، چون می داند هیچ چیزی بی حکمت نیست. ممکن است برایتان سؤال شود چرا آن آدم باهوش است و این یکی كم هوش؟ چرا این زن است و آن مرد و هزاران سؤال که همچنان برای ما مجهول است. حضرت مى فرمایند: در این موارد مواظب باش آنچه را ضعف و نقص می دانی بر ناتوانی خالق هستی حمل نکنی به جهل خودت حمل كن، تا سؤال تو دریچه ای باشد برای فهم حکمتِ آن چه در ابتدا برایت اشکال بود. این یعنى شعور فهم نادانی هایی که زمینه ی دانایی را فراهم می کند. ولی اگر از همان ابتدا قضاوت کنید و حکمت و مدیریت الهی را زیر سؤال ببرید نه تنها هیچ وقت متوجه حقیقت موضوعات نخواهید شد بلکه آن قضاوتِ بی جا بین شما و حقیقت حجاب می شود و عملاً با این کار خود را تا آخر در ظلماتِ نادانی نگه داشته اید. آدمی بدون فهم صحیح نمی تواند درست زندگی کند و فهم صحیح آن فهمی است که خداوند به انسان می دهد. خداوند، خرد و عقل به انسان هدیه کرده، پس تعقل نکردن، بی فایده گذاردن هدیه ی خدادای است، و تنها با علمِ به جهلِ خود است که عقل به کار می افتد ولی آن کسی که به جهل خود اهمیتی نمی دهد و با آن کنار می آید از یافتن بسیاری از حقایق محروم می شود.



مشکل غرب

مشکل غربی ها آن بود که بعد از رنسانس نخواستند ضعف هاى خود را بفهمند و نخواستند ضعف هاى خود را با عقلی ماوراء عقل تجربی جبران کنند، خواستند ضعف هایشان در نفهمیدن اسرار عالم را با قدرت بیشتر جبران كنند، در نتیجه در زندگى به بحرانى گرفتار شدند كه هر روز شاهد آن هستید. انسان در عقل تجربی متوجه سنت های الهی در عالم نمی شود ولی این را نمی داند که به سنت های جاری در هستی معرفت ندارد تا تغییر موضع دهد. به این سبب گفته می شود اولین مرحله ی رهایی از جهل، شناخت جهل است.

فرهنگ غربی مرگ را نمی شناسد و لذا آن نوع بیماری که به مرگ منتهی می شود را نمی پذیرد، آن ها فکر می کنند می توانند هر نوع بیماری را درمان نمایند. آری یك وقت آدم مریض مى شود و باید او را درمان كرد تا سالم شود. ولى بعضى از بیمارى ها مقدمه ی مردن است و شما هم هیچ كارى برای مقابله با آن نمى توانید انجام دهید، حالا اگر نخواهید بپذیرید كه همه ی بیمارى ها را نمى توان به سلامت برگرداند با یك حرص كشنده اى تمام انرژى هایتان را براى برگرداندن سلامتى به كار مى گیرید و نتیجه اى هم نمى گیرید. بعد هم خود را شكست خورده و مأیوس حس مى كنید. این ها نشانه ی آن است که نادانی و ناتوانی خود را نمی شناسید. انسان در ارتباط با حق و نظامی که خداوند ایجاد کرده، هویت و اهداف مناسب خود را کشف می کند. آیا نباید به فکر تمدنی بود که در زیر سایه ی آن تمدن، زمام امور را از دست کسانی که دارند بشریت را به تباهی می کشند، خارج سازیم؟ این در صورتی ممکن است که متوجه جهل تمدن غربی بشویم و نظر به سنت هایی داشته باشیم که ماوراء علم امروزینِ ما در عالم جریان دارند.

تا به این درجه از شعور نرسیم که نادانی های ما در این عالم بیشتر از دانایی های ما است و خداوند اراده کرده است با ارسال رسولان و وَحی الهی بر علم ما بیفزاید، هیچ قدمی در جهت رفع بحران های موجود برنداشته ایم.



علمی ماوراء کلام

حضرت مى فرمایند جهان، جهان امتحان در نعمت ها است و در چنین جهانی اگر مسئله اى و سنتى را نفهمیدى آن را بر جهالت خود حمل كن، همان طور که وقتى به دنیا آمدى چیزى نمى دانستى سپس دانا شدی، حالا هم اگر متوجه قواعد نظام عالم بودی مسیر دانایی را شروع خواهی کرد. عمده آن است که از ابتدا نگاه خود را نسبت به عالم درست کنیم و بدانیم هزاران مجهول در برابر ما است، با چنین نگاهی خود را در مسیر دانایی قرار می دهیم. در این نگاه است که انسان می پذیرد جاهل است و می تواند دانا شود. اگر كسى نادانى خود را نشناسد و نپذیرد، حجابى بین خود و حق و حقیقت ایجاد کرده است که هیچ وقت رفع نمی شود. امّا اگر نادانى خود را شناخت و متوجه چگونگی نظام عالم شد، كم كم به طور صحیح در مسیر دانایی نسبت به قواعد و سنن عالم پای می گذارد. گاهى دانایىِ ما در حدّ كتاب هایى است كه خوانده ایم ولی گاهى دانایىِ ما در آن حدّى است كه بفهمیم نادانیم، ولی نادانی به معنای خاص که همان نادانی به قواعد عالمی است که خداوند بشر را در آن عالم بین نعمت و ابتلا و جزاء برای معاد قرار داده است. در این نادانی است که انسان با خدا ارتباط پیدا مى كند و چیزهایى مى فهمد كه در هیچ كتابى نمی یابد. دانایی که با علم به جهلِ خود حاصل می شود، ما را به علمی می رساند که ما فوق کلام است، مولوی می گوید:

اى خدا جان را تو بنما آن مقام

كاندر آن بى حرف مى روید كلام

این یک نوع دانایى خاص است که با زبان حاصل نمی شود. مولوی باز در این رابطه می گوید:

باقى این گفته آید بى زبان

در دل آن كس كه دارد نور جان

پس دو چیز باعث مى شود كه انسان عالم شود؛ یكى توجه به دنیایی که با معادلات خاصِ نعمت و ابتلاء و نظر به جزاء در معاد ظهور می کند و دیگرى آگاهى به ضعف و نقص و جهل خود در آنچه در عالم جاری است. در آن حال است که انسان در درون خود متوجه معارفی می شود که قابل گفتن به وسیله ی زبان نیست، آن معلومات، معلومات نوری است. مولوی در توصیف این نوع علم این طور می گوید: بعد از آن که حضرت موسی(ع) به آن شبان نهیب زد این چه نوع سخن گفتن با خدا است که می گویی «تو کجایی تا سرت شانه کنم...»؟ خداوند به حضرت موسیu فرمود:

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

جان موسی(ع) را آماده ی معارفی فوق معارف زبانی کرد و به گفته ی مولوی:

بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است

زان که شرح این ورای آگهی است

ور بگویم، عقل ها را برکَنَد

ور نویسم بس قلم ها بشکند

ور بگویم شرح های معتَبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان



بهترين شرايطِ احساس حضور خداوند

حضرت فرمودند: «فَاِنَّكَ اَوَّلُ ماخُلِقْتَ خُلِقْتَ جاهِلاً ثُمَّ عَلِمْتَ وَ مااَكْثَرَ ماتَجْهَلُ مِنَ الاَْمْرِ وَ یَتَحَیَّرُ فیهِ رَأْیُكَ وَ یَضِلُّ فیهِ بَصَرُكَ ثُمَّ تُبْصِرُهُ بَعْدَ ذلِكَ» تو در ابتدایی كه خلق شدى جاهل بودى سپس آگاه شدى. و با این حال هنوز چیزهای زیادی هست که نمی دانی و اندیشه ات در آن ها حیران و سرگردان است و چشم ات در شناخت آن ها ناآشنا است و در آینده نسبت به آن ها آگاه می شوی.

این شیوه ی اکثر انسان ها است که به دلیل عدم احاطه بر قواعد عالم در مقابل اموری که نمی شناسد زبان به اعتراض می گشایند و آنچه را با عقل خود ناسازگار می یابند حمل بر بی قاعدگی عالم خلقت می کنند، از مواردی مثل فقر و بیماری و درد بگیر، تا سیل و زلزله و غیره. حضرت مولی الموحدین(ع) از سر دلسوزی و برای آن که انسان ها در سیر الی الله متوقف نشوند، این توصیه ی ارزشمند را می کنند تا انسان قبل از هر قضاوت بی جایی چشم خود را باز کند و آماده ی فهم حقایقی شود که در دل این امور نهفته است و خداوند بنا دارد علم به آن حقایق و سنت ها را به بشریت بدهد مشروط بر آن که از قبل خود را گرفتار قضاوت هایی نکند که از سر جهل بدان سنت ها نایل گشته.

مشکل بشر امروز آن است که آمادگی فهمیدن قواعد حکیمانه ی عالم را در خود از بین برده، نه این که عالم از قواعد حکیمانه خالی باشد. با یک تجربه ی ساده می توان نگاه خود را تصحیح کرد. از خود بپرسیم مگر نه آن است که ما روزی نادان تر از امروز بودیم، پس می توانیم فردا نیز داناتر باشیم و به درک قواعد دیگری از عالم دست یابیم که امروز از درک آن ها عاجزیم. در این حال به احساس مبارکی دست می یابید و متوجه می شوید اگر حکمت بعضی از امور را نمی دانید خدای حکیم آن امور را نیز براساس حکمتی مخصوص مدیریت می کند و این است آن امنیتی که اولیاء الهی به دست آوردند و علی(ع) در صدد آن است که ما را متوجه آن نماید تا علم یابی حقیقی را شروع کنیم. آدم یك وقت خود را در صحرایی پر از اژدها می یابد، شرایطی پر خطر بدون آن که راه نجاتی بیابد، می بیند هر لحظه خطرى در كمینش است ولى با این همه در چنین شرایطى مى داند كه در آغوش خدایِ علیمِ حكیمِ رحمان است، آیا آن خطرات کوچک ترین تأثیری بر روحیه ی چنین فردی دارند؟ آیا باید به علت جزء جزء مشکلات آگاه باشیم و یا این که بدانیم این عالم با مدیریت خدایِ حکیمِ قادر اداره می شود و در دل همین خطرات است که اگر ما چشم خود را باز کنیم هر روز بیشتر از روز بعد متوجه حضور او می شویم؟ انسان باید متوجه باشد که ابتلائات دنیا گسترده تر از آن است که راز همگی آن ها براى او روشن شود و بر همه ی آن ها احاطه پیدا كند، ولى می تواند متوجه شود هیچ یک از این ابتلائات از مدیریت حکیمانه ی پروردگار عالم بیرون نیست و از این جهت او در آغوش پروردگارى است كه نه تنها مالك حیات و مرگ است بلکه مدیر همه ی نعمت ها و بلاها است و مسیر انسان را نیز طوری تنظیم کرده که او را از حضور چنین مدیریتی آگاه کند.



فروريختگی درونی

حضرت علی(ع) در این فراز از سخن خود می خواهند ما را متوجه کنند در کجای عالم قرار داریم و متوجه جهل خود نسبت به قواعد عالم باشیم تا آرامش مان نسبت به حادثه ها و ابتلائات از دست نرود و در دل آن آرامش، به بصیرت و بیداری لازم نایل شویم، حاصل آن بصیرت و بیداری آن می شود که در فراز بعدی متذکر آن می شوند.

«فَاعْتَصِمْ بِالَّذى خَلَقَكَ وَ رَزَقَكَ وَ سَوّاكَ وَلْیَكُنْ لَهُ تَعَبُّدُكَ وَ اِلَیْهِ رَغْبَتُكَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُكَ. پس به همان کسی پناه ببر که تو را آفرید و رزق ات بخشید و سامانت داد و فقط بنده ی او باش و به او دل ببند و از او حساب ببر.

وقتی انسان بخواهد با حقایق عالم زندگی کند و نه با افکاری که ذهنیاتش آن ها را ساخته، به اوج بصیرت لازم دست می یابد. انسان وقتی دچار فروریختگی درونی می شود که گمان کند تمام امور و نیازهای خود را باید خودش مدیریت کند، در این حالت گرفتار آنچنان یأسی می شود که همه ی آینده اش را در هم می شکند، در حالی که خالق عالم و آدم طور دیگری عالم را بنا نهاده و فقط کافی است به او اعتماد کنیم و تنها به بندگی او بپردازیم و به او دل ببندیم و از او حساب ببریم. در آن حال همه چیز صورت دیگری به خود می گیرد.

کمتر کسی است که متوجه عمق توصیه ی حضرت شود ولی آن هایی که زندگی خود را در زیر سایه ی چنین توصیه هایی قرار دادند از همه ی بحران ها رها شدند. بزرگ ترین حیله ی شیطان برای غفلت از مدیریت حکیمانه ی حضرت پروردگار آن است که ما را نگران رزق مان می کند، عالی ترین لحظه آن است که توانسته باشیم از این حیله آسوده گردیم و نظر کنیم که همواره خداوندی که ما را خلق کرده در صدد تهیه ی رزق ما بوده و از سامان دادن به زندگی ما غفلت نکرده است. خداوند همه ی قابلیت ها را می شناسد و مطابق مصلحت هرکس با او رفتار کرده است، مشروط بر آن که به او اعتماد کنیم و گرفتار ذهنیات خود نگردیم و به دنبال وَهمیات خود راه نیفتیم. نوع بشر تنها وقتی از کلافه ی وَهمیات نجات می یابد و به رفعت می رسد که ماوراء ابتلائات ظاهری در قله ی اعتماد به خدا مستقر شود. وقتی روشن شد خالق ما رزاق ما است، حتی اگر شرایط طوری باشد که مدتی بیکار باشیم، کوچک ترین تزلزلی در روح و روان ما پیش نمی آید تا مجبور شویم به اعمالی ناخواسته دست بزنیم. وقتی فهمی این چنین نسبت به حضور حکیمانه ی خداوند به سراغ ما آمد دیگر می فهمیم رنج ها چه جایگاهی دارند، و در آن حال در کنار پیامبران خدا می توان زندگی کرد که چگونه در مقابل انبوه مشکلاتی که مشرکان در برابرشان ایجاد می کردند می توانستند آلام و رنج ها را در کنار تفکر توحیدی معنا کنند، در هم آغوشی با همه ی غم ها، شراره هایی از ایمان را احساس می کردند. اعتماد به خدا آن ها را ظرفیتی این چنین می داد که از ورود به سخت ترین نوع زندگی هراسی به خود راه نمی دادند، وارد معرکه هایی می شدند که هرچند به ظاهر همه ی اطراف آن را نیزه های دشمن احاطه کرده بود ولی همه تبدیل به نورِ سپیدِ صبحِ طلوعِ سعادت بشر می شدند و آینده را نورانی می کردند. آری اعتماد به خدا منجر به تصمیمات خارق العاده می شود و در آن راستا با کمال تعجب فرودآمدن بر ساحل مرگ وسیله ی نجات از غرق می گردد. آیا باز هم شک داری که او می خواهد در درون ابتلائات، حضور خود را به ما بنمایاند؟



جهت گيری صحيح روح

امامِ عزیزی که در قله ی بصیرت ایستاده مى فرماید: فرزندم! به ریسمان بندگى كسى چنگ بزن كه خالق و رازق توست، همان كه تو را به این آرایش و تعادل رساند. حضرت با این کار چگونگی قدم گذاشتن در زندگیِ پایدار را می نمایانند، آن زندگی که در میان امواج سهمگین رو به جلو دارد. آیا به معنى «سَوّاكَ» که حضرت ما را متوجه آن کرده اند فکر کرده اید؟ راستی خداوند چگونه به ما سامان داده و ما را متعادل نموده است؟ نه تنها از نظر بیرونی و زندگی در عالم به ما سامان داده، بلکه از نظر جسمانی نیز ما را در تعادل خارق العاده ای شکل داده تا معلوم شود در هیچ موردی از ما غافل نبوده تا ما دغدغه ی آن مورد را داشته باشیم و از بندگی او کوتاه بیاییم. یكى از دوستان ما پایش تركش خورده بود و پزشک مربوطه حرکت انگشت شست او را ثابت كرد تا حرکتی نداشته باشد و این خودش یك معضل برای زندگى او شده بود. یك انگشت پا را كه آدم مى گوید چیزى نیست ببینید وقتى حركتِ مناسب خود را نتواند انجام دهد چه مشكلاتى برای انسان پیش می آورد. شما وقتى با دمپایى راه مى روید اگر انگشت شصت پایتان حركت نداشته باشد وقتى پایتان را بلند كردید دمپایى از پایتان درمى آید و پرت می شود به جلو، چون انگشت پا بالا نمی آید تا جلو آن را از پرت شدن بگیرد. وقتی به طور عادی راه می روید هنگام بلند کردن پا، ابتدا انگشت های پایتان را بلند می کنید وگرنه نوک انگشت به زمین و فرش برخورد می کند و مجروح می شود و با ده ها ماجرای دیگر روبه رو می شوید. وقتی فقط انگشت شصت پای انسان بلند نشود چقدر در تعادل امور ما مشکل ایجاد می شود حساب بقیه ی امور را بکنید که اگر نبود چه می شد. خدا به من و شما چشمى بدهد كه این همه تعادل را ببینیم و متوجه باشیم. گفت:

کارساز ما به فکر کار ما است

فکر ما در کار ما آزار ما است

حال از خود بپرسیم ارتباط ما با چنین خالقى چگونه باید باشد؟ و چرا باید به او رجوع كنیم؟ شما به نانوا رجوع مى كنید چون شما به نان نیاز دارید و او هم نان دارد، آیا ما نباید به خدا رجوع کنیم که منشأ همه ی کمالات است؟ در حالی که این رجوع تنها از طریق بندگی محقق می شود و آن هم به صورتی که خودش اراده کرده است تا ما او را به طریقی صحیح بندگی کنیم و لذا در حدیث قدسی داریم که حضرت حق می فرماید: «إِنِّی أُحِبُّ أَنْ أُطَاعَ مِنْ حَیْثُ أُرِید»[67] دوست دارم آن طور که خود اراده کرده ام اطاعت و عبادت شوم.

توصیه ی حضرت در این فراز موجب می شود تا انسان جهت گیری مناسبی برای روح خود داشته باشد و نتیجه ی این جهت گیری آن می شود که تمام علم ها و حكمت ها بر قلب انسان جارى گردد. اگر از طریقی که حضرت می فرمایند بتوانیم حجاب هاى ارتباط با خدا را برطرف كنیم، از علیم مطلق، علم مى گیریم و از حكیم مطلق حكمت و از بصیر مطلق، بصیرت. مگر جز این است که موانع ارتباط ما با خدا نگرانى هایی است که نسبت به نیازهای زندگی دنیایی خود داریم و همین ها حجاب رجوع ما به خداوند هستند؟ وقتی مطمئن شدیم رازق خداست به خدای علیمِ حكیمِ بصیر نزدیك شده ایم و این است آن جهت گیرى صحیحی که روح انسان به آن نیاز دارد و در راستای آن جهت گیریِ صحیح زندگی خود را به معنای حقیقی اش نزدیک می کند تا آن جایی که حضرت سجاد(ع) برای حفظ این جهت گیری از حضرت حق تقاضا می کنند: «وَ اکْفِنِی مَا یَشْغَلُنِی الاِهْتَِمامُ بِهِ ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ ، وَ اسْتَفْرِغْ أَیَّامِی فِیما خَلَقْتَنِی لَهُ» خداوندا! بی نیازم کن از آن نوع اموری که مرا به خودشان مشغول می کنند و من را وادار به آنچه که فردای قیامت از آن از من سؤال می نمایی و روزگارم را از کارهای بی جا آسوده گردان تا زندگی ام در آنچه برای آن خلق کردی صرف شود. وقتى جهت گیرى روحتان درست شد و همه ی حقایق را در خدا دیدید و همه چیز را از خدا خواستید به توحیدی رسیده اید که مقصد و مقصود همه ی انبیاء و اولیاء می باشد.




[67] - بحار الأنوار، ج 2، ص 262.

عرفان حقيقی

تا این جا چنانچه ملاحظه فرمودید حضرت روشن کردند منشأ همه ی نیازهای بشر خداوند است تا مخاطبِ ایشان به اعتصام و اعتماد لازم نسبت به پروردگار عالم برسد و آن بصیرت لازم که هرکس باید در این دنیا به دست آورد، برای انسان حاصل شود. تا اگر کسی می خواهد به نور دریای علمِ حق منور شود بداند باید با بندگی خداوند به چنین علمی برسد، یعنی با جهت گیرى قلب به سوی خداوند است که قلب در معرض انوار الهی قرار می گیرد و منور به نور اسم علیم می شود. حضرت فرمودند: «وَ إلَیْهِ رَغْبَتُکَ وَ مِنْهُ شَفَقَتُک» دل در گرو او داشته باش و از او حساب ببر. شفقت به معنی ترسِ همراه با امید است. می فرمایند: رغبت تو باید به سوی او باشد تا قلبت از خستگى نسبت به امور دنیا خارج شود و به آنچه باید برسد نزدیک گردد و تحت تأثیر انوار حقایق قرار گیرد و راه حق را از باطن با جان خود تشخیص دهد و اگر باید نگران باشی باید از او نگران باشی که اعمال تو را شایسته ی مقام بندگی نبیند.

اگر جایگاه سخنان حضرت مولی الموحدین(ع) را بشناسید مطمئن باشید نه تنها از آنها به راحتی عبور نمى كنید بلکه متوجه می شوید چاره ی همه ی دردها همین است. بعضى از دوستان مى پرسند چكار كنیم تا عرفان بدانیم و مثل عرفا چشممان به حقایق الهى باز شود. عرض بنده آن است که هیچ عارفى هیچ حرفى بلندتر و کارسازتر از این جملات که حضرت می فرمایند ندارد، هنر عرفا آن است که تلاش کرده اند به خوبی این سخنان را بفهمند و به قلب شان برسانند، آن وقت پرده ها و حجاب ها از جلو چشمشان كنار مى رود و دائم تحت تأثیر تجلیات عالم معنا، به توجهات قلبى نایل می شوند. همه ی حقیقت همین سخنان است که حضرت مولی الموحدین(ع) با آن درجه از عرفان از مکتب اسلام گرفته اند و به همین جهت در ادامه مى فرمایند:

«وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّ اَحَدا لَمْ یُنْبِى ءْ عَنِ اللّه ِ كَما اَنْبَأَ عَنْهُ الرَّسُولُf فَارْضَ بِهِ رائِدا وَ اِلَى النَّجاةِ قائِدا»

فرزندم! بدان هیچ كس به اندازه ی رسول اللّه (ص) خبر از غیب نیاورده است، پس به رهبری او راضی و خرسند و به رستگاری توسط او مطمئن باش. همه ی آن چه را یک سالک الی الله نیاز دارد تا به قرب الهی برسد و یا یک جامعه نیاز دارد تا بستر تعالی انسان گردد، رسول خداf از طرف پروردگار عالم برای بشر آورده اند. همان طور كه مى دانید قرآن مى فرماید: «تِلْكَ الرُّسُل فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ»[68] بعضی از آن پیامبران را بر بعضی دیگر برتری دادیم. یعنى بعضى از پیامبران از بعضى افضل اند. با این كه همه ی آنها معصوم اند و همه براى هدایت بشر در زمان مخصوص به خودشان رهنمودهای كافى را آورده اند ولی درجاتشان نسبت به همدیگر فرق مى كند، که در جای دیگر این موضوع مورد بحث قرار گرفته و بدیهی است که آخرین دین که باید تا قیامت بشریت را تغذیه کند همه ی راه های هدایت را یک جا در خود داشته باشد. ولی عنایت داشته باشید وقتی حضرت مى فرمایند هیچ پیامبرى مثل رسول اللّه (ص) خبر از غیب نیاورده، می خواهند ما را متوجه این امر کنند که اسلام جهت رفع نیاز همه ی ابعاد انسانی، جوابگوست. هم برای کسی که می خواهد در اوج سلوک عرفانی قرار گیرد و هم برای کسی که می خواهد فعالیت های اجتماعیِ مناسب روح و فطرت بشر را به صحنه آورد، چون خود پیامبر اسلامf در همه ی این ابعاد حضور یافتند و نشان دادند چگونه می توان حقایق عالم غیب را در طبیعت و نظام طبیعی بشر ظهور داد. لذا حضرت به فرزندشان توصیه می کنند انسان باید به رهبرى چنین پیامبری راضى و خرسند باشد تا به راحتی از دغدغه های نفس امّاره و وسوسه هاى شیطانى آزاد شود. همه ی گرفتاری های ناشی از حُبّ دنیا و آرزوهاى دنیایى به جهت آن است كه به دین خدا و رهبرى پیامبر اكرمf راضى نیستیم.




[68] - سوره ی بقره، آیه ی 253.

بزرگ ترين احتياج بشر

این احتیاج بزرگ ترین احتیاج آدمی است که همواره با حقیقت زندگی کند، چیزی که هر کس در موقعیت خود از آن آگاه نیست، ولی ترکیب بشری و لاهوتی او نیاز دارد که در زندگی دنیایی با حقیقت کلی مرتبط باشد و اسلام و شخصیت منحصر به فرد حضرت محمدf به خوبی می تواند جواب گوی این نیاز باشد. کافی است به قرآن و به سیره ی رسول خداf و ائمه ی معصومینh رجوع کنیم ببینیم آیا می توان بالاتر از آن را تصور کرد. اگر آن ها را با سایر خوبی های عالم مقایسه کنیم، آیا به این نتیجه نمی رسیم که این آخرین دین، صورت کامل و جامع و همه جانبه ی همه ی خوبی های عالم است؟

تجربه نشان داده اگر بشر به پیشوایى رسول خداf راضى شود، در همه ی امور زندگی، حتی در مسائل سیاسى و اجتماعى کاملاً موفق خواهد بود. در اوایل انقلاب، دشمنان جوّسازى كردند که امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» با تأکیدی که بر روی مذهب دارد، ایران را در جهان منزوى می کند و نمی تواند هماهنگ با سیاست جهانی ایران را جلو ببرد، در حالی که تجربه ی سال های اخیر نشان داد اگر ایران از کشورهای همطراز خود پیشرفت بیشتری کرده است به جهت آن است که بیشتر از سایر مسلمانان در اداره ی امور کشور بر اسلام تأکید کرده است. امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» كه رسول خداf را به عنوان پیشواى خود انتخاب كردند، نشان دادند چگونه به مکتبی رجوع کرده اند که همه ی ابعاد انسان را جواب می دهد و انسان را از تک ساحتی و تک بُعدی بودن - که بشر امروز گرفتار آن است- رهایی می بخشد. این یك عقیده ی نجات دهنده است که معتقد باشیم هیچ کسی مثل پیامبرf از خدا خبر نیاورده است. در حالی که می دانیم خداوند رب عالمیان است و نور او موجب تربیت و تعادل و سامان بخشیدن به زندگی بشریت می شود، عده ای خواستند به زعم خود با نزدیک شدن به غرب و پذیرفتن فرهنگ غربی ما را از انزوا در آورند. ولی حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» با پذیرفتن قیادت پیامبر اكرمf در مقابل آن ها محكم ایستادند و ما را از آن بحران تاریخی که نظام شاهنشاهی با نزدیکی به غرب به آن گرفتار کرده بود، آزاد نمودند.



دغدغه های عالمانه

چقدر زیبا علیu توصیه می کنند که «فَارْضَ بِهِ رَائِداً وَ اِلَی النَّجَاه قَائِداً» پس به رهبری او راضی و خرسند باش و به رستگاری خود در این راه اطمینان داشته باش. زیرا همیشه یکی از دغدغه ها و اضطراب های انسان متفکر آن است که راهی را انتخاب نکند که در نهایت به نتیجه ی مطلوب نرسد. حال انسان متفکری چون علی(ع) اطمینان می دهد که پذیرفتن رهبری پیامبر خداf راه اطمینان بخش و نتیجه داری است که انسان می تواند بدون گرفتاری به مشکلات عدیده، زندگی اش را در همه ی ابعاد با خدای خود پیوند دهد. آیا شما همه ی این مطلب را در زندگی خودِ علی(ع) مشاهده نمی کنید؟

با ملاک های دنیاییِ فرهنگ غربی، چیزی غیر از سیره ی محمدf و علی(ع) برای ما ارزش می شود، عده ای به شما القاء می کنند با این بینش و روشى كه شما دارید به هیچ جایی نمی رسید. آیا برای رهایی از این اضطراب ها جز این است که باید با پذیرفتن رهبری پیامبر خداf و راضى شدن به بینش و روش آن حضرت، خود را از فضای چنین جوّ سازی ها رهایی ببخشید و مطمئن شوید محال است به مشکل بیفتید؟ تاریخ گواه خوبى است كه مدیریت هاى غربی و یا مدیریت های امثال آتاتورك و رضاخان كه مدیریتی مطابق با توصیه ی کارشناسان غربی بوده چقدر براى خود آن ها و براى ملّتشان ضرر به همراه آورد. دین کاملِ اسلام به ما کمک می کند با نگاهی همه جانبه زندگیِ هر روزی خود را نقد کنیم تا در نهایت به قربانی شدن همه ی زندگی در خیالات و افکار بشریِ خود روبه رو نگردیم. زیستنی که دین خدا با جامعیت اسلامی اش به ما می دهد، زیستنی است ماوراء محاسباتی که عقل تکنیکیِ بشر امروز به آن گرفتار است و از ابعاد بس عظیم روح بشر در غفلت به سر می برد. عقل بشر در هر حال محدود به نیازهای جزئی است ولی نور محمدیf به جهت قلب قرآنی اش، تمام حیات بشریت را در همه ی تاریخ تغذیه می کند و به راه می برد تا هرگز گرفتار پوچی و بی هویتی نگردد. وقتی ضعف های مکاتب بشری و ادیان تعریف شده را شناختیم به عظمت رهبری رسول خداf در این عالم پی می بریم. پس بی جا نیست که حضرت در ادامه ی توصیه ی خود به فرزندشان می فرمایند:

«فَاِنّى لَمْ آلُكَ نَصیحَةً وَ اِنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ فِى النَّظَرَ لِنَفْسِكَ ـ وَ اِنِ اجْتَهَدْتَ ـ مَبْلَغَ نَظَرى لَكَ» فرزندم! من در نصیحت تو كوتاهى نكردم و تو در نظر به ابعاد خودت، هر چند هم که تلاش کنی، در آن حد که من به تو نظر دارم و ابعاد تو را می شناسم، نمی توانی خود را بشناسی. چون حضرت از پایگاهی خاص به فرزندشان می نگرند و لذا می خواهند این توجه را بدهند که من بهتر از خودت برایت دلسوزی می کنم، چون از آرزوهایی که تو را از خود محجوب می کند، آزادم و کافی است تا توصیه های من را برای خودت از آنچه برای خود مصلحت تشخیص می دهی، جدّی تر به حساب آوری.

حاصل قضیه این شد كه دنیا تماماً در قبضه ی خداوند است، شما هم در دامن مدیریت حق باید امتحان بدهید، خودتان و نقائصتان را بشناسید و نقائص را از طریق بندگى خدا و توجّه به خالقِ رازقِ سامان دهنده، جبران كنید. و متوجه باشید كه پیامبر خداf همه ی حقایق و دستوراتی را که ما بتوانیم در این امر موفق باشیم آورده است، پس به رهبرى او راضى و به پیشوایى او قانع باشید تا از یک طرف از نقایص خود نجات یابید و از طرف دیگر به بالاترین بصیرت و اُنس با حق دست یابید زیرا شما وسیع تر از آن هستید که خود را در محدوده ی دنیا معنا کنید و بدان بپردازید. مولوی در همین رابطه می گوید:

هیچ محتاج می گلگون نه ای

ترک کن گلگونه، تو گلگونه ای

ای رخ چون زهره ات شمسُ الضحی

ای گدای رنگ تو گلگونه ها

ای همه دریا چه خواهی کرد؟ نَم

وی همه هستی چه می جویی؟ عدم

ای مه تابان چه خواهی کرد؟ گرد

ای که مه در پیش رویت روی زرد

تاج کرّمناست بر فرق سرت

طوق اعطیناک آویز برت

تو خوش و خوبی و کان هر خوشی

تو چرا خود منت باده کشی

جوهرست انسان و چرخ او را عرض

جمله فرع و پایه اند و او غرض

ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش

چون چنینی خویش را ارزان فروش؟

بحر علمی در نمی پنهان شده

در سه گز تن عالمی پنهان شده

مِیّ چه باشد یا سماع و یا جماع

تا بجویی زو نشاط و انتفاع

آفتاب از ذره ای شد وام خواه

زهره ای از خمره ای شد جام خواه؟

جان بی کیفی شده محبوس کیف

آفتابی حبس عقده اینت حیف

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه هفدهم يگانگی خدا در منظر علیu

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ اعْلَمْ یا بُنَىَّ اَنَّهُ لَوْ كانَ لِرَبِّكَ شَریكٌ لَأَتَتْكَ رُسُلُهُ و لَرَأَیْتَ آثارَ مُلْكِهِ وَ سُلْطَانِهِ وَ لَعَرَفْتَ اَفْعالَهُ وَ صِفاتِهِ وَ لكِنَّهُ اِلهٌ وَاحِدٌ كَما وَصَفَ نَفْسَهُ لایُضادُّهُ فِى مُلْكِهِ اَحَدٌ وَ لایَزولُ اَبدا وَ لَمْ یَزَلْ، اَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْیاءِ بِلااَوَّلِیَّةٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الاَْشْیاءِ بِلانِهایَةٍ.

فرزندم! بدان كه اگر پروردگارت شریکی می داشت، حتماً پیامبران او به سوی تو اعزام می شدند و حتماً تو نشانه های حاکمیت و قدرت او را نیز می دیدی و یقیناً به کردار و صفات او پی می بردی ولی او خدای یگانه است، چنان كه او ذات خویش را نیز همان طور توصیف كرده است. یكتاست و هیچ كس مزاحم حکمرانی او نیست، او جاویدان و فنا ناپذیر و همیشگی است؛ اوّل است پیش از همه ی كائنات، بى آن كه او را آغازى باشد و آخر است پس از همه ی موجودات، بى آن كه او را پایانى باشد.

حضرت مولی الموحدین(ع) در راستای تقویت نگاه توحیدیِ انسان، نکاتی را متذکر می شوند تا انسان بتواند جان خود را متوجه آن حقیقت یگانه بگرداند و با یگانگی خداوند، خود را به وحدت لازم برساند. مى فرمایند: اگر غیر از خداى واحد، خداى دیگرى بود او نیز به اقتضای ربوبیتش پیامبرانی را به سوی بشر می فرستاد تا انسان ها به سوی آن خدا سیر کنند و از طرفی آن خدا نیز باید آثاری به عنوان خلق و مخلوقات داشته باشد و ما آثار ملك و ملكوتش را بیابیم، و بدیهی است که آن خدا باید آثاری غیر از این خدا داشته باشد چون وقتی در ذات دو تا هستند حتماً در آثار نیز باید دو گونه باشند، ولی شما جهان را سراسر یک آهنگی می بینید و این نشان می دهد که یک اراده بر همه ی عالم حاکم است.



تفاوت وعظ با حکمت

حضرت امیرالمؤمنین(ع) مسئله ی توحید را از دو زاویه بحث مى كنند: یكى از زاویه ى وعظ، تا انسان متذكر شود و یكى هم از زاویه ی حكمت تا عقل انسان متوجه یگانگی خداوند باشد. در وعظ، فطرت انسان متذکر یگانگی او می شود ولی در حکمت برهان و دلیل به میان می آید تا طرف مقابل از نظر عقلی قانع شود و عقل او بتواند بر روی آن موضوع تفکر نماید. مثلاً وقتی به یك فرد مسلمان بگوییم «نظم جهان نشانگر دقت و علم همه جانبه ی خالق جهان است» او به راحتی این حرف را مى پذیرد و در او تأثیر مثبت دارد. ولى اگر همین سخن را به یك كافر بگوییم که «نظم جهان نشانه ی دقت و علمِ همه جانبه ی ناظم جهان است» او مى تواند نپذیرد و بگوید نظم جهان اتفاقى بوده، چون برهانِ نظم در واقع یک تذکر است و کسی که فطرت خود را به صورت فعّال در صحنه ی زندگی نگه نداشته باشد، از ذکر و تذکر تأثیر نمی پذیرد. روش وعظ، فطرت انسان مؤمن را بیدار مى كند و ایمانش را شدیدتر مى نماید. چون در وعظ انسان متذکر همان چیزی است که فطرت او در خود دارد ولی وقتی کسی از ندای فطرت فاصله گرفت نمی تواند از «وعظ» متذکر شود. همچنان كه روش وعظ برای متذکرکردن فطرت است، روش جدل مربوط به وقتى است كه مى خواهیم كسى را كه انكاركننده ی حق است از طریق مبانی استدلالی که خودش قبول کرده او را محكوم كنیم ولی در روش برهانى كه همان حكمت قرآنى است، براى اثبات ادعاى خود دلیل محكم و یقینى مى آوریم زیرا برهان مبتنی بر بدیهیاتی است که هر کس در درون خود صحت آن ها را پذیرفته و لذا روش حکمی و برهانی مخاطب را قانع می کند، نه این که او را محکوم کند.

حضرت در این فراز از فرمایش خود یك نكته به صورت وعظ و یك نكته به صورت برهان و حکمت مطرح مى كنند. براى این كه یگانه بودن خدا را به ما بفهمانند مى فرمایند: ببین! همه ی پیامبران در طول تاریخ، ما را به یك خدا با صفات و كمالات خاصى دعوت کرده اند و هر پیامبرى كه آمده است تصدیق كننده ی پیامبر قبلى بوده است و همه یك خداى واحد را با صفاتی مشخص معرفى مى كنند. و از طرفى اگر خداى دیگرى هم بود باید پیامبرانی را مى فرستاد که ما را به خدا دعوت مى نمودند. زیرا لازمه ی خدایىِ خدا، هدایت بندگان است و لازمه ی هدایت بندگان، فرستادن پیامبر است و حال آن كه آن خدای فرضی پیامبرى نفرستاده است تا دلیل بر وجودش باشد. پس جهان تك معبودى و تك محورى است. زیرا پیامبران مأمور متذكرشدن انسان ها هستند به صفات خداوندی که خالق و رب و معبود آن ها است و در واقع نقش هر پیامبرى، نمایش دادن صفات خدایى است كه آن پیامبر، رسول و فرستاده ی اوست، تا مردم با شناخت خداى خود و اتصال به او از طریق عبادت، با او و با كمالات آن خدا مرتبط شوند و اگر خداى دیگرى بود باید حتماً صفات دیگرى، غیر از صفاتى داشته باشد كه سلسله ی پیامبران تاریخ در باره ی او گفته اند. چون لازمه ی بودن خداى دیگری غیر از این خدایی که پیامبران تاریخ معرفی کرده اند، به داشتن صفات دیگری است، غیر از صفاتی که این خدا دارد، زیرا در عالم مجردات تفاوت ها ذاتى است و نه اعتبارى و نسبى، پس نمی توان گفت: دو خدا باشند با صفات یکسان، از طرفى همه ی پیامبران جز یك خداى واحد را معرفى ننمودند، پس تمام توجّه جان را باید به همان خداى واحد انداخت.



عدم امکان دو خدا در عالم

به نكته ی دوّمى كه حضرت مطرح مى نمایند بیشتر دقت كنید كه مى فرمایند: اگر دو تا خدا وجود داشته باشد حتماً تو آثار حاکمیت و احاطه ی او را می دیدی و به افعال و صفات او معرفت پیدا می کردی. همان طور كه مى دانید خداوند به عنوان علتِ وجود مخلوقات، وجود مطلق است چون وجود همه ی مخلوقات از اوست، بدون آن که وجود خودش از دیگری باشد، این معنای وجود مطلق است و وقتی ملاحظه فرمودید خداوند وجود مطلق است، از آنجایی که هر جا پای «وجود» در میان باشد پای کمال در میان است و هرجا پای عدم در میان باشد پای نقص در میان است. پس وقتی پای وجود مطلق در میان است، پای کمال مطلق در میان است و خدایی که وجود همه ی موجودات از اوست و وجود خودش از دیگری نیست، حتماً وجود مطلق است و وجود مطلق همان كمال مطلق است یعنى خداوند تمام كمالات را به صورت مطلق داراست، یعنی عین كمال است. از طرفى «علم»، كمال است پس خدایى كه عین كمال است، عین علم است. «حیات» نیز كمال است پس خدایى كه عین كمال است عین حیات است و همین طور مى گوییم «اراده» كمال است پس خدا عین اراده است.

ما یك «علم» و یك «خدا» نداریم، یا یك «حیات» و یك «خدا» نداریم، «خدا»، «علم مطلق» و «حیات مطلق» است. دو تا بودن علم و حیات از نظر مفهوم ذهنى است نه از نظر مصداق خارجی. همین طور که در جهانِ خارج از ذهن ما، حرارت خورشید از نور خورشید جدا نیست ولى ذهن ما بین این دو تفكیك قائل مى شود یا شما مى گویید: خودم دیدم و خودم شنیدم. یعنى یك خودى است كه عین شنیدن و عین دیدن است همچنان كه تماماً شنونده و بیننده است یعنى یك حقیقت است كه عین شنیدن ، دیدن و فكر كردن است. این را اصطلاحاً «وحدت بین ذات و صفات» می گویند. حالا اگر خداوند صفتش عین ذاتش است، اراده هم كه صفتِ ذات است و عین ذات است پس خدا یعنى عین اراده، همان طور كه خدا عین علم و عین حیات است. وقتى روشن شد كه اراده عین ذات خداست، حالا اگر دو تا خدا داشته باشیم امكان ندارد كه این دو تا خدا یك اراده داشته باشند، چون وقتى ذات این خدا غیر از ذات خدای دیگری باشد، اراده ی این خدا كه عین ذاتش است غیر از اراده ی آن خداست كه عین ذات خودش است. یعنى وقتى فرض کردیم دو خدا داریم که وجود این خدا غیر از وجود آن خدای دیگر است، اراده ی آن ها هم دو تا مى شود. حال توجه داشته باشید وقتی خداوند وجود مطلق و کمال مطلق است، همه ی جهان باید در تحت اراده ی این خدا باشد و همان جهان در تحت اراده ی خدای دیگر باشد، چون هر كدام كمال مطلق هستند و نباید حدّى در اِعمال اراده ی خود داشته باشند به همین جهت وقتى دو اراده باشد که حتماً هر كدام از این اراده ها غیر از دیگرى است - چون ذات این خدا غیر از ذات آن دیگر ی است و اراده هم عین ذات است- اگر مثلاً این خدا اراده كرد آتش، سوزنده باشد، آن خدا حتما اراده اش این خواهد بود كه آتش، سوزنده نباشد. حالا اگر جهان این طور بود كه آتش هم سوزنده باشد و هم سوزنده نباشد، دیگر آتشی موجود نخواهد بود. و یا اگر مثلاً آن یکی اراده می کرد جهان موجود باشد، آن دیگری حتماً اراده می کرد جهان موجود نباشد، در این صورت دیگر جهانی باقی نمی ماند و هیچ چیز تحقق خارجى پیدا نمی کرد، چون اراده ی هر دوی آن ها مطلق است و باید شامل همه ی جهان با همه ی ابعاد آن باشد. در حالى كه فعلاً مى بینیم آتش سوزنده است و دنیا هم وجود دارد، پس باید تنها یك اراده ی مطلق در صحنه باشد و ما با آثار یك حكومت روبه روئیم، بر همین اساس حكماء می فرمایند: اگر دو خدا بود هیچ چیز در عالم نبود. قرآن می فرمایند: «لَوْ كانَ فیهِما آلِهَةٌ اِلاَّ اللّه َ لَفَسَدَتا»[69] اگر در زمین و آسمان غیر از خدا، خداى دیگرى بود، زمین و آسمان فاسد مى شد. اگر كلمه ی فساد را به معنى نابودى بگیریم، این آیه با بحثى كه مطرح شد تطابق دارد.




[69] - سوره ی انبیاء، آیه ی 22.

رابطه ی دوگانگی با نقص

به هر حال عنایت دارید که یگانگی شرط کمال خداوند است چون اگر دو خدا در عالم بود هیچ کدام کامل نبودند، زیرا کمالاتی این خدا داشت که آن دیگری نداشت و بالعکس و در آن صورت هیچ کدام خدا نبودند چون نقص با واجب الوجودبودن و عین وجود بودن خدا نمی سازد. یگانگی خدا موجب می شود که انسان با تمام وجود قلب خود را متوجه آن حقیقت یگانه نماید و در ذیل یگانگی او به یگانگی شخصیت برسد. همچنان که آب حقیقت تری است، خداوند حقیقت وجود و حقیقت هر کمالی است که انسان برای تعالی خود به آن نیاز دارد و تنها با اُنس با چنین خدایی می توان به نقطه ی مطلوب خود دست یافت. همه چیز روی به کمال مطلق دارد تا با حقیقت خود مرتبط باشد و انسان ها از صورت موهوم خود به در آیند و در زیر مدیریت یگانه ی عالم با اطمینان به زندگی ادامه دهند. راستی چقدر وحشت زا بود اگر انسان در عالم هستی با مدیریت های چندگانه ای روبه رو بود.

فرمودند: فرزندم! اگر براى پروردگارت شریكى بود حتما آثار قدرت و ملك او را مى دیدى، در صورتى كه عالم تماماً مظهر تدبیر یك قدرت و یك حکمت است، به طوری که مثلاً ملاحظه می کنید دقیقا معده ی شما را همان كسى ساخته است كه آب را ساخته است و معده ی شما آماده شده است كه مواد غذایى را از طریق همان آب جذب كند و وارد خون نماید. زمین را همان كسى ساخته است كه آب ، هوا و دریا را ساخته است و هوا در خدمت زمین و زمین و هوا در خدمت دریا و زمین و آب و هوا در خدمت جنگل ها و مراتع و همه در خدمت انسان اند و به این معنا همه یك آهنگى اند چون از یک طرف همه در خدمت هم هستند و از طرف دیگر همه در خدمت انسان اند. همان طور که ریه ی انسان را همان كسى ساخته است كه قلب و رگ و... را ساخته است. همه ی این ها با هم مى توانند باشند و همه در خدمت همدیگر هستند و همه در خدمت انسان اند. به قول معروف نظم عالم، نظم اُرگانیكى و اندام وار است و نه نظم مكانیكى که هر جزء برای خود منظم باشد بدون آن که هر کدام در خدمت دیگری و بقای هر عضو منوط به فعالیت عضو دیگری باشد. آب و آتشى كه در طبیعت هستند و ظاهراً ضدّ هم می باشند در کلیت خود، مكمّل و تنظیم كننده ی همدیگرند تا نه آتش از مرز خود جلوتر رود و نه آب. همه ی این ها نشان می دهد که یك مدیریت واحد این نظام را شکل داده و به تعبیر حضرت مولی الموحدینu: «وَ لكِنَّهُ اِلهٌ وَاحِدٌ كَما وَصَفَ نَفْسَهُ» لكن همان طور كه او خود را وصف كرده، معبود واحدى است. خداوند در قرآن مى فرماید: «اِلهُكُمْ اِلهٌ واحدْ»[70] اى انسان ها، معبود شما، كه باید جهت قلب خود را به سوى او بیندازید، معبود واحدى است و یگانگى اصل و حقیقتِ اوست و اگر متوجه یگانگى او نشوید، بهره ی كامل از عبادت خود نمى برید. زیرا «یگانگى» كمال است، و در مقابلِ یگانگى، كثرت است، وقتى پاى كثرت در میان است، پاى نقص در میان است، چون وقتى كثرت معنى مى دهد كه هر کدام از پدیده ها چیزی داشته باشند و چیزی نداشته باشند. از این جهت دوگانگى مطرح است، در حالى كه كمال مطلق هیچ نقصى ندارد، پس اَحد است و از طرفى با توجّهِ قلبى به سوى اَحد، جان انسان به یگانگى مى رسد و از اضطراب و تشتت نجات مى یابد.

حضرت مى فرمایند: «لایُضادُّهُ فِى مُلْكِهِ اَحَدٌ» احدی در حوزه ی حکمرانی او نیست که مقابل او باشد. پس حوزه ی حضور و نفوذ او سراسر عالم را احاطه کرده و با اراده ی نافذ خداوند است که هر چیزی در جای خود قرار دارد و با بودن هر پدیده ای در جای خود اهداف عالم محقق می شود. با بودن پدیده هایی که به ظاهر متضادند مثل آب و آتش در عالم یگانگی نظم عالم به هم نمی خورد چون هر کدام با مدیریت خداوند در جای خود قرار دارند، آب آن چنان نیست كه مانع موجودیت آتش شود و بالعکس به یک اعتبار هر کدام در تضاد مفیدى هستند. مانند شب و روز و فصول مختلف سال. حضرت مى فرمایند در مُلك خدا تضاد نیست. یعنى سنّتى توسط سنت دیگرى ضایع نمى شود. این طور نیست كه مؤمنان را یك سنتى به بهشت ببرد و یك سنت دیگر به جهنم، بلكه سنت واحدى در عالم جارى است و خود این حالت، حضور تدبیر یگانه ی خداوند را مى نمایاند و ما را از این فكر آزاد می کند که تصور کنیم ابزارها و قواى طبیعت، موضوعاتى جداى از تدبیر خداوند هستند. مى فرمایند متوجه باشید كه یك تدبیر یگانه در هستى جارى است و هیچ مانعى در مقابل آن تدبیر حكیمانه ی الهى نیست و عملاً همه ی عالم اهداف پروردگارشان را دنبال مى كنند.

حکمای الهی در رابطه با یگانگی خداوند براهینی به شرح زیر مطرح می کنند:

1- برهان تَمانُع: برهان تمانُع روشن می کند چون معلول پرتو علت است و عین ارتباط با علت است، فرضِ دو علت برای یك معلول، معنی نمی دهد و لازم می آید، اصلاً معلولی به وجود نیاید، زیرا هرچه این علت اراده كند كه ایجاد شود، چون آن علتِ دیگر غیر از این یكی است، باید عكس آن را اراده كند كه مثلاً ایجاد نشود و این یعنی به وجود نیامدن معلول، زیرا معلول عین ربط به علت است، در حالی كه فعلاً عالم هستی به عنوان معلول موجود است، پس باید بیش از یک علت برای آن نباشد و لذا فرض دو علت برای جهان هستی محال است.

2- برهان تَرَكُّبْ: برهان ترکّب می گوید: هر دوتایی، حداقل یك جهت اشتراك و یك جهت اختلاف دارند، یعنی اگر دو واجب الوجود داشته باشیم، هركدام از آن ها باید دارای حیثیت و جنبه ای باشند كه دیگری ندارد وگرنه دو تا نبودند، در این صورت لازمه ی دوتابودن، داشتن دو حیثیت است، پس هردو مركب می شوند، و هر مركبی هم محتاج به اجزایش است و محتاج به غیر بودن با «عین هستی» و «واجب الوجود» بودن كه هیچ جنبه ی نقصی ندارد، نمی سازد.

وقتی شما می گویید دو سیب دارم، یعنی این سیب در مکانی است که آن دیگری در آن مکان نیست، پس هر دو سیب دارای دو حیثیت می شوند یکی حیثیت سیب بودن که در هر دو مشترک است و دیگر حیثیتِ در دو مکان بودن که وجه اختلاف آن ها است، در نتیجه هرکدام دارای دو حیثیت می شوند و مرکب از دو حیثیت می باشند که برای به وجودآمدن هر کدام باید آن دو حیثیت در میان باشند و در نتیجه هرکدام محتاج به آن دو حیثیت هستند که برای واجب الوجودبودن که باید از هرچیزی بی نیاز باشد، معنا نمی دهد، پس واجب الوجود بودن با تعدّد نمی خواند.

3- برهان صِرف الْوُجود: در این برهان مرحوم فارابی می گوید: چون لازمه ی تعدد، محدودبودن است و محدودبودن جنبه ی عدمی و معلول بودن دارد و چون واجب الوجود عین هستی است و معلول بودن در آن معنی ندارد پس محدودبودن و تعدد هم در آن راه ندارد.

چنانچه ملاحظه می فرمائید هر سه برهان فوق نظر به همان سخنی دارد که حضرت بر آن تأکید دارند و تحت عنوان توحید مطرح است و مقابل آن شرک است. در شرک به کلی جهت گیری شخصیت انسان به هم می ریزد چون دیگر قطبی و حقیقتی در مقابل خود نمی یابد که تمام روح خود را متوجه آن نماید. وقتی متوجه توحید یعنی حضور یگانه ی خداوند در هستی شدیم، به تبعِ توجه به یگانگی خداوند، توحید در ذات و صفات و افعال و عبادات مطرح می شود که به اختصار می توان آن را به صورت زیر مطرح نمود .

توحید ذاتی: یعنی جهان هستی یك قطبی و یك محوری و یك كانونی است، و هم از نظر مبدأ و هم از نظر منتهی همه به او ختم می شود. به عبارت دیگر در توحید ذاتی انسان متوجه است خالق جهان یكی است كه دومی ندارد و وحدت او وحدت عددی نیست، بلكه وحدت او وحدت ذاتی است. چون وقتی خداوند عین هستی است، دیگر مقابلی برای او نمی تواند باشد، زیرا مقابل عین هستی، نیستی است و نیستی هم كه چیزی نیست که مقابل هستی باشد. با توجه به این که وجود هر موجودی به نور وجود حضرت حق است باید متوجه باشیم با هر موجودی حق در صحنه است ولی نه آن که آن موجود عین حق باشد.[71]

اعتقاد به توحید ذاتی، انسان را تا آن جا جلو می برد که متوجه می شود وجود تمام مخلوقات غرق وجود خداوند است و این طور نیست که مخلوقات وجود مستقلی در کنار وجود خداوند داشته باشند، بلکه سعه ی وجودی خداوند وجود همه ی مخلوقات را در بر می گیرد، مثل حضور دریا وقتی شما نظر به امواج دارید.

توحید صفاتی: یعنی خداوند در ذات خود دوگانگی ندارد، بدین معنی كه یك بُعدش علم نیست و یك بُعدش قدرت، بلكه صفاتش عین ذاتش بوده و نامحدود است. به عبارت دیگر با نظر به توحید ذاتی حق متوجه می شویم خداوند عین حیات و علم و قدرت است به یگانگی، بنابراین هر کمالی که از مخلوقات ظاهر می شود نمودی از صفات پروردگار عالم است و تنها یک کمال یعنی خداوند در عالم هست که در مظاهر مختلف و در آینه ی مخلوقات کمالاتش ظهور کرده است.

توحید افعالی: یعنی هم جهان با تمام اسباب و مسبباتش فعل خداوند است و هم موجودات نه تنها در ذات و وجود استقلال ندارند و قائم به خداوندند، بلكه در مقام تأثیر و علیّت نیز استقلال ندارند و هر فاعل و سببی، وجود خود و تأثیر خود را از او دارد به همان معنا یک موحّد می گوید: «لاحَولَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِالله» و از این جهت هیچ چیز اعم از انسان و سایر موجودات، به خود وانهاده و « مُفَوَّض» نیست و در حقیقت تأثیر اشیاء بسط فاعلیت خداوند است و خداوند از راه همین اشیاء در عالم تأثیر می گذارد و در عین آن که تأثیرات اشیاء حقیقی است و واقعاً آتش است كه می سوزاند، ولی مسلّم است كه همین آتش نه در وجود استقلال دارد و نه در فاعلیت. تأثیر استقلالی فقط از خداوند است و سایر اشیاء در شعاع تأثیر او اثر خود را ظاهر می سازند و از خودشان هیچ ندارند و همه ی وجود و فاعلیتشان در طول اراده ی الهی است. خداوند آبی را كه واقعاً خودش تر است وجود داد و او از طریق همین آب، ما را سیراب می كند، یعنی خداوند سیرابی ما را به واسطه و شفاعت آب اراده كرده است.

در توحید افعالی متوجه می شویم همواره حضرت حق در صحنه است و بقیه ی موجودات مجرای فیض او می باشند و به عبارت دیگر هرچه غیر حق است مُعِدّ است. در این جا ما معتقد نیستیم اسباب و واسطه ها هیچ جایگاهی ندارند بلکه معتقدیم جای اسباب آن جایی است که خدا قرار می دهد و او تأثیر خود را در آن حدّ که مصلحت می داند با اسباب و پدیده ی خاصی ظاهر می کند. زیرا وقتی معلول عین ربط به علت شد در خود هیچ حکمی ندارد مگر از طریق علت، پس مخلوق دامنه ی وجود حق می باشد. همان طور که «وجود» شأنی نیست مگر شأن حق، هیچ فعلی هم نیست مگر فعل حق ولی آن فعل به صورت فعلی خاص از طریق افراد و یا اشیاء ظاهر می شود. این نگاه با نگاه اشاعره از آن جهت متفاوت است که اشاعره هیچ نقشی برای مخلوقات و واسطه ها حتی در حدّ معدّات قائل نیستند. آن ها معتقدند عادة الله چنین است که این فعل از این طریق خاص ظاهر شود در حالی که ما عرض کردیم آن افراد یا اشخاص موجب می شوند تا فعل خداوند به آن صورت خاص ظاهر شود. پس نه آن طور است که اشخاص و اشیاء در عین واسطه بودن نقش وجودی داشته باشند و حضرت حق افعال را به آن ها تفویض کرده باشد، آن طور که معتزله معتقدند، و نه آن طور است که دنیا و اشخاص هیچ نقشی نداشته باشند و فقط عادت خداوند است که از طریق آتش بسوزاند و از طریق آب تر کند، بلکه در نظر ما برای واسطه ها نقش خاص خودشان در نظر گرفته می شود.

توحید در عبادات: این مرتبه از توحید؛ برعكس سه مورد قبل كه نظری بود، توحید عملی است و عبارت است از: تلاش عملی برای یگانه شدن و از پراكندگی شخصیت به یگانگیِ جهت و مقصد رسیدن و این مرتبه از توحید میوه و ثمره ی آن درجات از توحید نظری است. تا كسی در این مرتبه وارد نشود در واقع شخصیت او موحد نیست و در یك ذهنیت غیرتوحیدی متوقف است، فایده ی بینش توحیدی، در توحید عبادی در جان انسان شكوفا می گردد. توحید عملی یعنی یگانه پرستی، و در جهت پرستش حق یگانه شدن، و سازمان تفكر و عمل را در جهت خالق هستی كه مقصد روح است و روح با ارتباط با او هویت و اصل خود را می یابد، قراردادن و هر حركت و تكلیفی را با توجه به قبله ی واحد هستی انجام دادن و نظر را از او برنداشتن و برای خدا قیام كردن و برای خدا زیستن و مقصد حیات را صرفاً الهی نمودن و محور حیات و تلاش را حق قراردادن و از این طریق از چنگال پراكنده پرستی رهیدن. زیرا اغتشاش روح و فرورفتن روان در جهان ماده، بزرگ ترین آفت روح است كه از طریق توجهی روحانی و عبادی به سوی قبله ی واحد هستی می توان از این آفت رهید. آخر اگر انسان جهت گیری توحیدی را از دست بدهد توسط هجوم خیالات متفاوت از وحدت شخصیت باز می ماند و در این حال خودی خود را ویران شده و پراكنده می یابد. گفت:

جان همه روز از لگدمال خیال

وز زیان و سود و زبیمِ زوال

نِی صفا می ماندش نِی لطف وفَر

نِی به سوی آسمان راه سفـر

هركه در دنیا فرو رود از خود باز می ماند و انسان می تواند از طریق عباداتِ مرتب و مستمر که از طرف خداوند است، خود را از ویران شدن شخصیت برهاند و بدون نظم عبادی به همان صورتی كه دین عرضه می كند، انسان به بهره و ثمره ای كه لازمه ی حیات است دست نمی یابد و عملاً زندگی خود را پوچ و بی بهره حس می كند. كلمه ی « لا إله إلاّ الله » بیشتر به توحید عبادی نظر دارد به این معنا که اظهار می دارید: هیچ إلهِ و معبودی برای انسان نیست كه با اُنسِ با او روح انسان سیراب شود، مگر «الله» و تنها از طریق عبادات منظم این سیرابیِ روح به مرور به وجود می آید و از آن جایی که معبود انسان باید حقیقت یگانه ای باشد که روح و روان انسان را از کثرت به وحدت سوق دهد، هیچ راه دیگری نیست كه بتوان جایگزین عبادات خدای واحد کرد و لذا خداوند به رسول خود فرمود: «قولوا لا إله إلاّ الله تفلحوا» به مردم بگو در قول و عقیده، یگانگی الله را مدّ نظر داشته باشید تا رستگار شوید، و از پراکندگی ها در دنیا و آخرت نجات یابید.




[70] - سوره ی بقره، آیه ی 163.
[71] - در مباحث معرفت نفس روشن شد هر موجودی که مجردتر باشد دارای حضور بیشتری در عالم می باشد و سایر موجودات مادون آن مانع حضور او نیست و خداوند که مجرد مطلق است، دارای حضور مطلق می باشد و بدین لحاظ عرض می شود خداوند با هر موجودی در صحنه است، مضافاً این که حضرت حق خالق هر موجودی است و بنابراین با هر مخلوقی به وجه خاص آن مخلوق در صحنه است.

خداوند عين بقاء است

حضرت در ادامه ی توصیه ی خود جهت توجه به توحیدِ خداوند و نظر به نحوه ی حضور حضرت حق در هستی می فرمایند: «لایَزولُ اَبدا وَ لَمْ یَزَلْ» خداوند متعال، ابدى است و نابود شدنى نیست. چون چیزى نابود مى شود كه عین هستى نباشد و هستیِ خود را از جایی دیگر گرفته باشد، خداوندی که وجود و هستیِ همه ی موجودات را می دهد، عین هستى است و هرگز زوال بر عین هستی عارض نمی شود، همین طور که برای عین تری و یا عین شیرینی خشکی و غیر شیرین بودن معنا نمی دهد. نه تنها خداوند از بین نمی رود بلکه یک حضور مطلق و دائم و فعّال است که وجود و کمال هر چیز از اوست و چه زیبا است كه از منظر علىuبه خدا بنگریم و خدا را درست ببینیم.

بعد از آن که ما را متوجه یگانگی خداوند کردند کمک می کنند تا بتوانیم آن حقیقت یگانه را درست بنگریم و معنای این سخن را كه گفته اند نهج البلاغه كتاب حكمت است بهتر احساس کنیم.

حضرت امیرالمؤمنین(ع) در توصیف حضرت حق مى فرمایند: «اَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْیاءِ بِلااَوَّلِیَّةٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الاَْشْیاءِ بِلانِهایَةٍ» خداوند اوّل است بدون آن كه اوّلیّتى برای او باشد و آخر است بدون آن که نهایتی برای او مطرح باشد. این است نحوه ی حضور حق در عالم که با حضور موجودات فرق اساسی دارد. مثلاً من كه این جا، در ابتدای ردیف شما نشسته ام، اوّلى هستم كه اوّلیّتم به ردیف شماست. پس موقعی من اوّل هستم که ردیف شما موجود باشد، اگر این ردیف نباشد من اوّلِ چه چیزى می توانم باشم؟ وقتى مى گوییم این آقا اوّل صف است یعنى آن صف هست حالا این آقا اوّل صف است. امّا اگر صف نبود اول بودن برای او معنا نداشت، ولی حضرت مى فرمایند: خداوند اوّل است بدون اوّلیّت، و آخر است بدون آخریّت. معلوم است اوّلیّت خدا اوّلیت دیگری است كه او بدون اوّلیّت نسبت به چیز دیگری اوّل است؟

چون خداوند «وجود» محض است و همه ی وجودها از اوست، وجود هر چیز به وجود او است که ظاهر می شود، پس در وجود آن چیز وجود خداوند ظاهر می شود، مثل این که وقتی به موج های دریا نظر می کنید ابتدا به دریا نظر کرده اید و در دلِ نظر به دریا، موج ها و حباب ها را می بینید و از این جهت اول دریاست و موج ها و حباب ها به تبع دریا موجودند، همچنان که آخر هم دریا است و آن وقتی که شما به امواج و حباب ها می نگرید جز دریا چیزی در میان نیست. حضرت حق به عنوان وجود مطلق نیز طوری است که همه ی مخلوقات در دریای وجود او ظاهرند و اوست که اول است بدون آن که در کنار چیزی قرار داشته باشد، مثل دریا که در کنار امواج و حباب ها نیست، بلکه اول است از آن جهت که به هر موج و حبابی که بنگرید، دریا در میان است. در همین راستا آخریت خداوند را بنگرید. در هر حال همه ی مخلوقات وجودی را می نمایانند که خدا به آن ها داده و وجودی که خداوند داده در میان است. در حالی که اوّل بودن بقیه ی موجودات به غیر وابسته است ولى اوّل بودن خداوند به خودش است. آن آقا كه آخر صف نشسته است آخر بودنش به غیر وابسته است ولی اگر فقط خودش بود دیگر نه اوّل بود و نه آخر، ولی آخربودن خداوند به خودش است چون اوست که در مظاهر مختلف ظهور کرده است. در قرآن به همین نکته اشاره دارد كه مى فرماید: «هُوَ الاَْوَّلُ وَ الآخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ الْباطِن» او اول و او آخر و او ظاهر و او باطن است. چون هیچ موجودی وجود مستقلی از خود ندارد، پس در هر حال اوست که در میان است. حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در شرح این آیه می فرمایند: «هر چه ظهور است اوست، نه این که از اوست، واقعیت مسئله این طوری است که حق تعالی مقابل ندارد» در جای دیگر می فرمایند: «هو الظاهر» اصل ظهور را به غیر خودش می خواهد نفی کند، ظهور مال اوست».

ملاحظه کنید چگونه نهج البلاغه كتاب حكمت و اندیشه است و معارف بسیار عظیم الهى در آن نهفته است. این ظلم بزرگى است كه ما بخواهیم ساده و سرسرى از آن معارف بگذریم و زود حوصله مان سر برود. قصد ما باید این باشد كه سعى كنیم با حوصله ی طولانى و تفكر، عمق سخنان حضرت را بفهمیم. حضرت می خواهند ما بتوانیم به آن نگاه توحیدی که باید برسیم نزدیک شویم تا آیات و روایات معنای خودشان را بدهند، نه آن چیزی که ما به آن آیات و روایات تحمیل می کنیم. فرمودند: خداوند اول است بدون اوّلیّت و آخر است بعد از اشیاء بدون آخریت. با این دید سراسر عالم، ظهور حضرت حق می شود. مثل این که شما هر چیزى را كه مى بینید به واسطه ی نور مى بینید و اگر نور نباشد اشیاء را نمى توانید ببینید، چون نور از این جهت که بخواهید چیزی را ببینید، اول است و اشیاء را با اوّلیّتِ نور می بینید ولی خود نور را به واسطه ی چیزى نمى بینید چون خودش نور است و اول است، واسطه اى در كار نیست. ظهور هر چیز به نور است ولى ظهور نور به خودش است، نور عین ظهور و عین پیدایى است. حالا خداوند هم اوّل است و هم آخر، امّا نه به واسطه ی اشیاء بلكه به خودش اوّل است و آخر است.



چگونگی نحوه ی حضور خداوند در جان انسان

این كه مى گویند تفكر توحیدى انسان را رشد مى دهد به جهت آن است که انسان را متوجه حقیقتى ماوراء این محدودیت ها و قراردادها مى كند. همان طور كه عقل را به میدان آوردن و در محدوده ی حسّ نماندن، كمال است - چون عقل، واقعیاتى ماوراء این پدیده هاى حسى را مى یابد و عاقل آن قوانین و سنن را اصل مى گیرد و این حادثه ها و پدیده ها را متأثر از آن مى یابد- در تفكر توحیدى، انسان عقل و دل را بیشتر سیر مى دهد و آرام آرام متوجه ی حقیقه الحقایق و غیبُ الغیوب مى شود كه در همه ی عالم حاضر است و تمام اركان هستى را احاطه كرده، هرچند مى شود كه پدیده ها از یک جهت حجاب او گردند، ولى اگر تفكر توحیدى ادامه یابد انسان مى یابد كه:

حجاب روى تو هم روى تو است در همه حال

نهان ز چشم جهانى ز بس كه پیدایى

عمده آن است كه استقلال پدیده ها از منظر قلبِ ما فرو افتد تا اوّلیّت و آخریّت حق را مشاهده كنیم. وسط دریا آن وقتى كه موج اطراف كشتى ما را گرفته، آن حالى كه در آن جا داریم، حالى است كه هیچ پدیده اى در آن حال استقلال ندارند، آن جاست كه ملاحظه مى كنید خداوند هم اوّل است به تمام معنى و هم آخراست به تمام معنى، چون چیزى نمانده است كه در منظر قلب شما، بشود آن را چیز حساب كرد، براى همین هم قلب در آن حال با تمام وجود خدا را مى بیند و با تمام وجود او را مى خواند و حاضر است با تمام وجود از خدا تبعیت كند. تعبیر قرآن این است كه «فَإِذا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذا هُمْ یُشْرِكُون »[72]چون همین مشرکین در کشتی سوار شدند و موج اطراف آن ها را فرا گرفت، خالصانه خدا را می خوانند ولی چون خداوند آن ها را نجات داد، دوباره به شرک خود برمی گردند. تعبیر «دَعَوُا اللّه َ مخلِصین لَهُ الدِّین» به این معنا است که آن ها خدا را خالصانه مى خوانند در این كه فقط از دین خدا پیروى كنند. چون در ذات خودشان خدا را می شناسند و به همان معنایی می شناسند که او را اولِ بدون اوّلیّت و آخر بدونِ آخریت می یابند.

اگر انسان توانست در كلّ زندگى اوّلیّت و آخریّت خدا را آن طور که حضرت فرمودند بیابد تمام حالش همان حالی مى شود كه «دَعَوُا اللّه َ مُخْلِصینَ لَهُ الدّین» خدا را خواندند با تمام خلوص که دین از آن اوست. شما اگر كه از نظر استدلال رسیده اید به این كه تمام عالم غرق هستِ مطلق اوست، باید این را به قلب برسانید و براى این كار باید حال خود را همواره همان حال کسى بدانیم كه در وسط دریا است، بدون آن که در این دنیا غیر از خدا دادرسی داشته باشیم، در آن حال همواره مى یابید که او «اَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْیاءِ بِلااَوَّلِیَّةٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الاَْشْیاءِ بِلانِهایَةٍ» اول است قبل از اشیاء بدون اوّلیّت و آخر است بعد از اشیاء بدون نهایت و آخربودن. قرآن در این رابطه می فرماید: «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِی الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلَّا إِیَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُم وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً»[73] شما در هنگام برخورد با پیشامدهاى دریایى به طور كلّى از هر چیزى منقطع گشته با راهنمایى فطرتتان متوجه درگاه پروردگار مى شوید، و خدا دعاى شما را اجابت نموده و به سوى خشكى نجاتتان مى دهد و چون شما را به سوی خشکی نجات داد، از آن نگاه توحیدی اعراض می کنید و انسان همواره پوشاننده ی حق بود. از این آیه چنین استفاده مى شود كه وقتى امید بنده اى از هرچیز و هركس منقطع گردد و از صمیم دل رو به درگاه خدا ببرد خدا را همان طور که هست می یابد و چون او را همه ی حقیقت می یابد و با این نگاه او را می خواند، خداوند دعایش را مستجاب مى كند.

قرآن در ادامه می فرماید: «أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ یَخْسِفَ بِكُمْ جانِبَ الْبَرِّ أَوْ یُرْسِلَ عَلَیْكُمْ حاصِباً ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِیلاً. أَمْ أَمِنْتُمْ أَنْ یُعِیدَكُمْ فِیهِ تارَةً أُخْرى فَیُرْسِلَ عَلَیْكُمْ قاصِفاً مِنَ الرِّیحِ فَیُغْرِقَكُمْ بِما كَفَرْتُمْ ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَیْنا بِهِ تَبِیعاً»[74] آیا پس از نجات از دریا خود را ایمن می دانید از این که زمین شما را فرو ببرد؟ و یا بر سرتان سنگ ببارد در حالی که براى خود از آن بلاى الهى پناه و نگهبانى نیابید. آیا از این ایمن هستید كه بار دیگر خدا شما را به دریا برگرداند و تندبادى بفرستد تا همه به كیفر كفر، به دریا غرق شوید آن گاه كسى از قهر ما دادخواه و فریادرس نیابد؟

فرمود: «وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» كفران نعمت عادت انسان است، از این جهت كه داراى طبیعت انسانى است و همه ی سر و كارش با اسباب مادى و طبیعى است، و در اثر عادت و خوكردن با اسباب مادى و طبیعى مسبب الاسباب را فراموش مى كند، با این كه در هر آنى در نعمت هاى او غوطه ور است و حضور او سراسر عالم را پُر کرده. اگر كلام را با اینچنین ذیلى ختم نمود براى این بود كه بفهماند اِعراض آدمى از یاد خدا امرى فطرى نیست، بلكه امرى عادى و عادت زشتى است از انسان. حاصل این كه اگر آدمى در حادثه اى كارش به جایى برسد كه از هر سببى از اسباب ظاهرىِ جهان منقطع و مأیوس شود از اصل سبب منقطع نمى شود، و امید نجاتش به كلى ناامید نمى گردد، بلكه هنوز امید نجات داشته و به سببى كه تواناى بر امور باشد امیدوار است، و چنین حضوری را در عمق جانش نسبت به خداوند می شناسد.

ملاحظه کردید چرا در ادامه ی آیه می فرماید: «أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ یَخْسِفَ بِكُمْ جانِبَ الْبَرِّ أَوْ یُرْسِلَ عَلَیْكُمْ حاصِباً ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ وَكِیلاً» این استفهام، استفهام توبیخی است، خداى سبحان ایشان را بر این معنا كه تا در خشكى هستند از دعوتش اعراض مى كنند توبیخ و سرزنش مى فرماید، چون بشر در خشكى هم هیچ مامن و پناهگاهى كه او را از حوادث كشنده حفظ كند ندارد، هم چنان كه هیچ مامنى از غرق و هلاكت در دریا ندارد، زیرا نمى داند چه حوادثى در دریا و یا بیابان در انتظار او است، و به همین جهت در هر آنى احتمال مى دهد كه خداوند زمین زیر پاى او را فرو ببرد و یا تند بادى بفرستد، و او را هلاك كند، و كس دیگرى را هم كه شدت و بلا را از ایشان دور كرده و سلامتى و امنیت قبلى را برگرداند، ندارند. پس چرا همواره با همان خدایی که در بحران ها و خطرات به او رجوع دارد، به سر نمی برد و با او مأنوس نمی باشد؟ و برای تأکید این نکته ادامه داد: «أَمْ أَمِنْتُمْ أَنْ یُعِیدَكُمْ فِیهِ تارَةً أُخْرى فَیُرْسِلَ عَلَیْكُمْ قاصِفاً مِنَ الرِّیحِ فَیُغْرِقَكُمْ بِما كَفَرْتُمْ ثُمَّ لا تَجِدُوا لَكُمْ عَلَیْنا بِهِ تَبِیعاً». آیا شما ایمن از این هستید كه هیچ وقت دچار غرق دریا نگردید؟ و یا ایمن هستید از این كه بار دیگر گذارتان به دریا نیفتد؟ تا خداوند از بادهاى شكننده وكشنده بفرستد و شما را و كشتى شما را خرد نموده و غرقتان سازد؟ نه، چنین تامینى ندارید، كسى را هم ندارید كه بعد از غرق شدن از شما دفاع نموده و به خدا اعتراض كند كه چرا چنین كردى. و از این طریق نظرها را متوجه همان خدایی می کند که او اول است قبل از اشیاء، بدون اوّلیّت و آخر است بعد از اشیاء بدون آخریت. این است آن خدایی که همواره باید به آن نظر داشت و ماوراء حجاب پدیده ها با او مأنوس بود.

اجازه بدهید مسئله را در جلسه ی آینده دنبال كنیم به امید این كه آرام آرام توحید خداوند آن طور که مولی الموحدین(ع) به ما می نمایانند برای ما روشن شود. إن شاءالله.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[72] - سوره ی عنکبوت ،آیه ی 65.
[73] - سوره ی اسراء، آیه ی 67.
[74] - سوره ی إسراء، آیات 68 و 69.

جلسه هجدهم حضور همه جانبه حق

بسم الله الرحمن الرحیم

«اَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْیاءِ بِلااَوَّلِیَّةٍ وَ آخِرٌ بَعْدَ الاَْشْیاءِ بِلانِهایَةٍ، عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتَهُ بِاِحاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ.

فَاِذا عَرَفْتَ ذلِكَ فَافْعَلْ كَما یَنْبَغى لِمِثْلِكَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِى صِغَرِ خَطَرِهِ وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ وَ عَظیمِ حاجَتِهِ اِلَى رَبِّهِ فِى طَلَبِ طاعَتِهِ وَ الرَّهْبَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ فَاِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْكَ اِلاَّ بِحَسَنٍ وَ لَمْ یَنْهَكَ اِلاَّ عَنْ قَبیحٍ».

او [خداوند] اوّل است قبل از اشیاء، بدون هیچ اولیتی و آخر است بعد از اشیاء، بدون هیچ آخریت و نهایتی. برتر از آن است كه در احاطه ی قلب و دیده بگنجد و ربوبیّت اش از این رهگذر به اثبات رسد.

پس وقتی به این شناخت رسیدی به گونه ای رفتار کن که شایسته ی کسی چون توست با این جایگاه خُرد و کوچک و توان اندک و ناتوانی بسیار و نیازمندی فروان نسبت به پروردگارش، در طلب طاعت او و ترس از عقوبت او و وحشت از خشم و غضب او، که او هرگز جز به خوبی فرمان نمی دهد و جز از بدی و زشتی نهی نمی کند.



وحدت وجود در منظر حضرت علیu

حضرت فرمودند: فرزندم! نظام هماهنگ عالم دارای خالق یگانه ای است که هم او نیز باید معبود همه ی انسان ها باشد. هماهنگى بین سخن انبیاء و راه کارهایی که برای قرب به خدا می نمایانند و خدایی که معرفی می کنند، همه حکایت از یك خدایى بودن عالم مى دهد و اگر خدایان دیگرى بودند باید پیامبرانى با آهنگى غیر از آهنگ انبیاء تاریخ، به صحنه ی هدایت بندگان مى فرستادند که آن پیامبران نه تنها این پیامبرانی که ما می شناسیم را تصدیق نکنند بلکه نسبت به این پیامبران ناآشنا باشند. در جلسه ی قبل تا حدّی در این باره و نتیجه ی آن که یگانگی خداوند است بحث شد. سپس حضرت در رابطه با چگونگی وحدت خداوند فرمودند: خداوند قبل از اشیاء، اوّل است، بدون هرگونه اوّلیّت و آخر است بعد از اشیاء بدون هرگونه آخریّت. در واقع حضرت در این فراز عالی ترین نگاه به حضور توحیدى خداوند را در منظر ما قرار می دهند. این نحوه نگاه به حضور حضرت حق در عالم به تربیت خاصی، فوق کلاس و درس و مدرسه نیاز دارد و تا انسان خود را از تصوری که نسبت به پدیده های اطرافش دارد آزاد نکند و متوجه نگردد نحوه ای دیگر از حضور برای خداوند در عالم هست غیر از آن نحوه حضوری که پدیده های مادی دارند، متوجه این نگاهی که حضرت مطرح می کنند نمی شود.

هرچه بیشتر روح خود را آماده کنیم برای توجه به آن نوع حضور که مولی الموحدین(ع) متذکر می شوند، بیشتر حضور یگانه ی عالم یعنی خدا را می یابیم و قلب ما بیشتر آماده می گردد تا نور خدا در آن جلوه کند، چون با درست نگاه کردن به حضور حق، توانسته ایم قلب را در معرض نور حضور حق قرار دهیم و از همان ابتدا ماورای همه ی مخلوقات نظر به او بیندازیم و در انتها نیز ماورای همه ی مخلوقات نظرمان به او باشد، همان طور که در نظر به موج ها و حباب ها از ابتدا و انتها نظرمان به دریا بود فقط لازم بود متوجه این نکته باشیم، یعنی با یک خودآگاهی می رسیم به این نکته که به حضرت حق خطاب می کنیم.

میل خلقِ جمله عالم تا ابد

گر شناسندت وگرنه، سوی تست

فقط باید متوجه بود که اولیت و آخریت خداوند یعنی چه، در آن صورت است که خداوند چشم ما را می گشاید و همواره او را حاضر می بینیم و می گوییم:

این و آن گفتن مرا عمری حجاب راه بود

چون گشادی چشم من دیدم که این و آن تویی

این طور سخن گفتن که شاعر می گوید به اعتبار همان اولیت و آخریت خداوند است که مولی الموحدین(ع) توصیف فرمودند وگرنه هیچ کس این پدیده ها را خدا نمی داند، همان طور که کسی موج ها و حباب ها را دریا نمی داند. و آن هایی که بحث «وحدت وجود» را مطرح می کنند همین معنا را منظور نظر دارند.

همه می فهمید که نیستی وجود ندارد و هستی است که هست، از طرفی هرچه بدى و نقص در عالم هست ریشه در نیستى دارد و هرچه خوبى و كمال در عالم هست ریشه در هستى دارد. مثلاً كورى از نیستىِ بینائی است و بینایى یک واقعیت است و در واقع نبودن بینایى همان كورى است مثل مرگ که عدم حیات است، پس هر جا پاى بودن و «وجود» در میان است، پاى كمال در میان است و هر جا پای یك نحوه نبودن و نیستی در میان است یك نحوه نقص در میان است. حالا با توجّه به این مقدمه وقتی مى گوییم خداوند هستىِ محض است یعنى خداوند كمال محض است چون عدم با نقص همراه است و وجود با کمال همراه می باشد، پس وجود مطلق، کمال مطلق خواهد بود. این دیوار، وجود مطلق یا هستىِ محض نیست چون نقص دارد و بسیاری از کمالات را ندارد، مثل شجاعت و شعور و غیره. اگر ملاحظه بفرمائید تمام چیزهایى كه در عالم هست هیچ كدام وجود مطلق و یا هستى محض نیستند، چون كمال محض نیستند و هر کدام کمالاتی را ندارند در حالی که ثابت شد خداوند هستى محض و به همان معنایی که عرض شد، کمال محض است. چون وجود همه ی مخلوقات از اوست و وجود با کمال همراه است، پس خداوند كمال محض است. همان طور همه تری ها از آب است و آب، تری محض یا عین تری است.

وقتی روشن شد خداوند هستى محض است دیگر معنا ندارد بگوئیم خداوند چه موقع بوده است، زیرا اگر او در موقعی نبوده باشد، پس هستی محض نیست، به همین جهت گفته می شود هستی یا وجود محض قبل و بَعد بردار نیست، قبل و بعد داشتن مربوط به چیزهایی است که محدودند، مثل من که قبل از خلق شدنم نبودم و بعد از مردنم باز در این دنیا نیستم ولى خداوند به هیچ معنایی قبل و بعد برنمى دارد تا اول و آخر به معنایی که برای مخلوقات هست در مورد او مطرح باشد، پس او اول است ولی نه اولیتی مثل اولیت اشیاء و آخر است ولی نه آخریتی مثل آخریت اشیاء. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در همین رابطه مى فرمایند: «اَوَّلٌ قَبْلَ الاَْشْیاءِ بِلااَوَّلِیَّةٍ» او اول است قبل از اشیاء بدون اولیت. این نوع اولیت که برای خداوند هست وقتی برای انسان روشن می شود که بتواند نظر خود را ماوراء این کثرت ها متوجه وحدت بکند، وحدتی که تمام عالم را احاطه کرده است، این نگاه، نگاه به اسرار عالم است که همان نگاه به جنبه ی وحدانی عالم است که همه ی عالم را فرا گرفته است. به همین جهت بزرگان می فرمایند:

اسرار طریقت نشود حل به سؤال

نی نیز به در باختن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال

از قال تو را ره ننمایند به حال

باید بتوانیم از قال به سوی حال و به سوی احوالات قلبی سفر کنیم تا با چشم قلب متوجه حضور یگانه ی عالم، یعنی حضرت حق بشویم و امیرالمؤمنین(ع) در همین راستا در مناجات شعبانیه از خداوند تقاضا می کنند تا چشم های قلبشان را خداوند روشن کند، عرضه می دارند: «وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْكَ» خدایا! چشم های قلبم را به نوری روشن گردان که بتوانم به تو نظر کنم. بعضى ها گمان می کنند این سخنان، حرف هاى فلسفى است در حالی که عنایت بفرمائید این ها سخنان امام الموحدین(ع) است برای آن که نگاه ما را توحیدی کنند، حضرت تلاش دارند معارف الهی را برای ما روشن نمایند لذا باید خود را آماده ی فهمیدن سخنان عمیق و دقیق توحیدی بکنیم. وقتی سخنان امام معصوم(ع) عمیق و حكیمانه است حکایت از آن دارد که ما باید در مورد توحید، حکیمانه وارد شویم البته فهمیدن آن سخنان نیاز به سلوک دارد ولی نتایج آن بسیار زیاد است. عطار با همین نگاه با خدا مناجات می کند و عرضه می دارد:

جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد

سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید

اندیشه ی وصالت، جز در گمان نگنجد

هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند

هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دل ها، گنجی نهان نهادی

از دل اگر بر آید، در آسمان نگنجد

عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد

زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد

در معنای این که می گوییم خداوند اوّل است بدون اوّلیّت، باید سطح نگاه خود را تغییر دهیم، تفاوت اولیت خدا با اولیت سایر موجودات در جلسه ی قبل عرض شد، مثال چند نفر را در یك صف زدیم که اول بودن نفر اولی با بودن سایرین در آن صف معنا دارد و این غیر از اول بودنِ بدون اوّلیّت است که برای خدا معنا می دهد. بنده در صورتی می توانم به هر معنایی اول باشم که دومی در میان باشد و این درست غیر از اول بودن خداوند است که برای اول بودن او دومی معنا ندارد. چون خداوند هستیِ محض است و با هر موجودی روبه رو شوید با «وجود» آن موجود روبه رو می شوید که وجود آن موجود مظهر هستی محض است. بقیه ی عالم پرتو هستى خداونداند چون خداوند است که به آن ها وجود داده ولی چون هیچ موجودی هستی محض نیست، پس هیچ موجودی خدا نیست، مثل آن که هیچ موج و حبابی دریا نیست هر چند شما با روبه رو شدن با هر موج و هر حبابی با دریا روبه رو می شوید. از این جهت باید متوجه بود اولیت خداوند اوّلیّت خاص است که با رویکرد درست می توان متوجه آن شد، همان طور که اگر رویکرد ما در نگاه به امواج و حباب ها به دریا باشد متوجه می شویم در نگاه به امواج و حباب ها در ابتدا و در انتها با دریا روبه رو هستیم. اوّلیّت من و شما و اوّلیّت هر موجودى، اوّلیّت قبل از اشیاء نیست امّا اوّلیّت هستى محض یعنى اوّلیت خداوند، قبل از اشیاء است بدون هیچ اوّلیّتى، مثل اولیت سایر موجودات که اوّلیت آن ها عددى و یا مكانى و یا زمانى است ولی حضرت حق خودش اوّلیّت است چون بودن محض است و بودن همه چیز از او شروع شده است. حضرت حق به همان معنایی که اولیت است، بدون آن نوع اولیت که در سایر موجودات هست، آخریّت است، چون به اعتبار هستیِ محض بودنش، جز او در صحنه نیست، در صورتى كه ما اگر اوّل باشیم آخر نیستیم و اگر آخر باشیم اوّل نیستیم. ولى خداوند هم اوّل است و هم آخر و خودش در قرآن خود را به همین گونه معرفی فرمود که «هُوَ الاَْوَّلُ وَ الآخِرُ» یعنی تنها او اول و آخر است چون در هر حال شما با بودن محض روبه روئید، چه در ابتدا و چه در انتهاء و بقیه ی موجودات بودنشان غرقِ بودنِ حق است مثل آن که موج و حباب، بودنی جدای بودن دریا ندارند و لذا در مقابل دریا هیچ اند هیچ. نور خورشید را كه نگاه كنید اوّلش نور است حالا هرچه ادامه دهیم و جلوتر برویم باز هم نور است یعنى چیزى جز نور در صحنه نیست، همه ی روشنایى ها غرق است در یك روشنایى. یك نور است كه ما آن را تقسیم مى كنیم به نور حیاط و نور اتاق. به همین معنا حافظ در وصف حضرت حق می گوید:

این همه عکسِ میّ و نقش نگارین که نمود

یك فروغ رُخ ساقى است كه در جام افتاد

آن وقت اگر بتوانیم خداوند را آن طور بشناسیم که شایسته است دائماً در معرض انوار تجلی او قرار می گیریم و چون حافظ خواهیم گفت:

هر دمش با من دل سوخته لطفی دگر است

این گدا بین که چه شایسته ی انعام افتاد

خداوند وقتی در وجود ما بندگی ما را دید و متوجه نیاز ما به خودش شد ما را شایسته ی انعام خود می کند.

اگر روى این فراز از سخن حضرت فكر كنیم معرفتمان از عالَم، معرفتى عمیق تر و عالى تر مى شود و لذا عبادتمان هم صحیح و اخلاقمان اصلاح مى شود. البته این نوع خداشناسی موضوع آسانی نیست. امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» در پیام به كنگره ی نهج البلاغه فرمودند:

«و اما كتاب نهج البلاغه كه نازله ی روح اوست [علیu] برای تعلیم و تربیت ما خفتگان در بستر منیت و در حجاب خود و خودخواهیِ خود، معجونی است برای شفا و مرهمی است برای دردهای فردی و اجتماعی و مجموعه ای است دارای ابعادی به اندازه ی یك انسان و یك جامعه ی بزرگ انسانی، از زمان صدور آن تا هر چه تاریخ به پیش رود و هر چه جامعه ها به وجود آید و دولت ها و ملت ها متحقق شوند و هر قدر متفكران و فیلسوفان و محققان بیایند و در آن غور كنند و غرق شوند.

هان، فیلسوفان و حكمت اندوزان، بیایند و در جملات خطبه ی اول این كتاب الهى به تحقیق بنشینند و افكار بلندپایه خود را به كار گیرند و با كمك اصحاب معرفت و ارباب عرفان این یك جمله ی كوتاه را به تفسیر بپردازند و بخواهند به حق وجدان خود را براى درك واقعى آن ارضا كنند؛ به شرط آن كه بیاناتى كه در این میدان تاخت و تاز شده است آنان را فریب ندهد و وجدان خود را بدون فهم درست بازى ندهند و نگویند و بگذرند، تا میدان دید فرزند وحى را دریافته و به قصور خود و دیگران اعتراف كنند و این است آن جمله: «مَعَ كُلِّ شَیْ ءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیْرُ كُلِّ شَیْ ءٍ لَا بِمُزَایَلَة»[75] و این جمله و نظیر آن كه در كلمات اهل بیت وحی آمده است بیان و تفسیر كلام الله است كه در سوره ی حدید است و برای متفكران آخر زمان آمده است. اینك امید آن است كه شما دانشمندان و متفكران متعهد كه در كنگره ی ارجمند هزاره ی نهج البلاغه گرد هم آمدید ابعاد عرفانی و فلسفی و اخلاقی و تربیتی و اجتماعی و نظامی و فرهنگی و دیگر بُعدها را به مقدار میسور بیان فرمایید و این كتاب بزرگ را به جوامع بشری معرفی نموده و عرضه دارید كه این متاعی است كه مشتری آن انسان ها و مغزهای نورانی است».[76]

ملاحظه کنید حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» انگشت روی این جمله ی حضرت مولی الموحدین(ع) گذاشتند که حضرت می فرمایند: «مَعَ كُلِّ شَىْ ءٍ لابِمُقارِنَةٍ و غَیْرُ كُلِّ شى ءٍ لابِمُزایِلَه» خداوند با همه ی اشیاء است بدون آن كه عین آن ها باشد، و غیر همه ی اشیاء است، بدون آن كه جدا از آن ها باشد. و این راز بزرگ توحید است که انسان بتواند خداوند را با همه ی اشیاء بنگرد بدون آن که آن اشیاء را خدا بداند و او را غیر هر چیزی بداند بدون آن که خداوند را جدای از اشیاء تصور کند. همان طور که شما دریا را با همه ی موج ها می بینید بدون آن که تصور کنید دریا همان امواج است و همان دریا را غیر امواج می بینید بدون آن که جدا از امواج بنگرید.

وقتی حضرت در توصیف خداوند مى فرمایند: «وَ آخِرٌ بَعْدَ الاَْشْیاءِ بِلانِهایَةٍ» خداوند آخر است بعد از اشیاء امّا بدون هرگونه نهایتی. شما را متوجه این امر می نمایند که او از آن جهت که ظاهر است پس اول است و از آن جهت که باطن است پس آخر است. به همین جهت هم در سوره ی حدید بعد از آن که فرمود: «هُوَ الاَْوّلُ و الآخِرُ» در ادامه فرمود «وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ» تا معلوم شود به یک اعتبار اول است و به یک اعتبار آخر و نیز به یک اعتبار ظاهر است و به یک اعتبار باطن. مثل این که وقتی به یک تصویر نگاه می کنید که با رنگ های مختلف ترسیم شده ، از یک جهت شما با رنگ ها روبروئید به آن معنا که باطنِ چشم های آن تصویر همان رنگ است و شما اگر رویکرد خود را درست کنید، همان موقع که رنگ ها را ظاهر می یابید به اعتبار چشمِ آن تصویر، در همان لحظه رنگ ها را باطن می بینید به اعتبار آن که چشم ها همان رنگ اند.

هستی محض از جهتی ظاهر است به اعتبار نور اسماء الهی که در مخلوقات ظاهر شده و از جهتی باطن است به اعتبار هستی محض بودن. همه ی این ها خبر از آن می دهد که فقط خدا در صحنه است با وصف اولیت و یا با وصف آخریت، بقیّه ی موجودات حدّ وجوداند و چیزى از خود ندارند. مثل این است كه ما نور خورشید را كه واحد است براساس خانه ها و اتاق ها و دیوارها تقسیم مى كنیم و مى گوییم نور اتاقِ من غیر از نور اتاق شما است. نور اتاقِ من و نور اتاق شما نسبت به محدودیت اتاقِ من و شما، نور اتاق من و شما شده است در حالى كه اگر اتصالش به خورشید قطع شود چیزى از آن نمى ماند، بودنش به وصل است. یك نور است كه نسبت به اتاق من، نور اتاق من مى شود و نسبت به اتاق شما، نور اتاق شما می شود. این به اعتبار آن است که آن نور را محدود به حدّی کرده ایم. نه این كه خود نور محدود است بلكه ما آن را محدود به اتاق خود مى بینیم، وقتى اتاق را خراب كنیم مى بینیم نور است كه نور است. مولوی گفت:

كنگره ویران كنید از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه هاى كنگره

مى گوید یك نور است كه به كنگره و به پنجره ها مى خورد و تكه تكه و متعدّد مى شود. در واقع نور، تكه تكه نشده است، ما نسبت به اتاق ها تكه تكه مى بینیم، وقتى پنجره ها را خراب كنید نور را واحد مى بینید. حالا وقتى پنجره ها را خراب كردید عوامل نمایان شدن نور به صورت محدود را خراب كرده اید، نور كه همان نور است.




[75] - این جمله فرازي از خطبه ی اول نهج البلاغه است كه در بيان اوصاف ذات باري تعالي سخن رانده و می فرماید: «... خداوند با هر چيزي هست اما نه به مقارنت و يكساني و غير هر چيز است نه به كناره گيري و انفكاك».

ظهور بصيرتِ توحيدی

وقتی روشن شد فقط اوست که در ذات خود اوّل است و فقط اوست که در ذات خود آخر است و اظهار کردید «هُوَ الاَْوَّلُ وَ الاْخِرُ» با رویکردی صحیح، بصیرت نظر به حضور حق در شما بروز می کند و إن شاءاللّه به جایى می رسید كه قلبتان آن چه را که با عقلتان فهمید تصدیق می كند و می یابد كه جز حق در صحنه نیست و این همان بصیرت توحیدی است. با توجه به چنین نگاهی است كه حضرت مولی الموحدین(ع) عرضه می دارند «ما رَأَیْتُ شَیْئا اِلاّ وَ رَأَیْتُ اللّه َ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَهُ»[77] یعنى من چیزى نمى بینم مگر این كه قبل از آن چیز و بعد از آن و با آن، حق را مى بینم و حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در توصیف این جمله می فرمایند: «پس، عارف باللَّه، حقّ را در جمیع امكنه و احیازْ مشاهده، و همه را كعبه ی آمال و وَجهه ی جمال محبوب بیند و از تقیید به مرآتى دون مرآتى خارج، و «ما رَأَیْتُ شَیْئاً إلاّ وَ رَأَیْتُ اللَّه فیهِ وَ مَعَه» گوید و عالم را به وجود حقانى مشاهده كند».[78]

وقتی نگاه انسان متوجه جنبه ی وجودی مخلوقات شد و مخلوقات را آینه ی نمایش انوار الهی دید عملاً هر چیز را که بنگرد قبل از آن چیز و با آن چیز و بعد از آن چیز خدا را می بیند. اگر بتوانیم اشاره ی حضرت امیرالمؤمنین(ع) را درست درک کنیم كم كم وارد وادى مشاهده ی حقایق عالم خواهیم شد و عملاً قلب تصدیق كند آنچه در عالم وجود دارد آینه ی نمایش کمالات الهی است و خواهد گفت:

که جهان موج های این دریا است

موج و دریا یکی است غیر کجاست

یا آن جایی که فخرالدین عراقی می گوید:

از صفای میّ و لطافت جام

در هم آمیخت رنگ جام و مدام

همه جام است و نیست گویی میّ

یا مدامست و نیست گویی جام

و از این منظر عرفا می گویند:

کُلَّما فِی الْکَوْنِ وَهْمٌ اَوْ خیال

اَوْ عُكُوسٌ فِى الْمَرایا اَوْ ظلال

هر وجودی در عالم، توهّم و خیالی بیش نیست و یا عکس هایی در آینه ها و یا سایه است.

چون او هم اوّل است بدون اوّلیّت و هم آخر است، بدون آخریّت و در عین اولیت، آخر است و در عین آخریت اول است، نه این که از جهتی اول باشد و از جهتی آخر، این که برای خداوند امتیازی نیست چون هرچیزی از جهتی اول است و از جهتی آخر، بلکه او در عین اولیت آخر است و در عین آخریت اول است. مثل دریا در رابطه با موج ها، که در عین اولیت آخر است و در عین آخریت اول است، زیرا از همان جهت که دریا را قبل از هر موجی ظاهر و اول می یابید، آخر و باطن می یابید و در دعای ماه رجب که از ناحیه ی مقدسه بیرون آمده اظهار می دارید: «یا باطِناً فی ظُهوره وَ یا ظاهراً فی بُطونه» ای خدایی که ظاهری در عین باطن بودن و باطنی در عین ظاهربودن.

شخصى پرسید آیا باید چشم هایمان را كج و معوج كنیم تا دنیا را نبینیم و خدا را ببینیم؟ او متوجه نبود که باید منظر خود را تغییر دهد و نگاه خود را متوجه حقیقت کند. مولوی در این رابطه که اگر انسان منظر خود را تغییر دهد عالم برایش صورت دیگری پیدا می کند می گوید:

آن نمی بینی که یار بردبار

چون که با او بد شدی گردد چو مار

روی او و خُویِ او دیگر نشد

او چنان بد جز که از منظر نشد

از نظرگاه است ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و یهود

باید توجه دل را تغییر داد همان طور که وقتی توجه دل شما به دوستان تغییر می کند او را به نوعی دیگر می نگرید. امیرالمؤمنین(ع) با نگاهِ حقانی در مورد خداوند، مى فرماید: «داخِلٌ فِى الاَْشْیاءِ لابِالْمُمازجَة خارِجٌ عَنْها لابِالْمُزایَلَةِ» خدا داخل در اشیاء است امّا نه این كه با اشیاء ممزوج و تركیب شده باشد، و خارج از اشیاء است امّا نه این كه جدا از اشیاء باشد، لذا نباید تصور كرد كه خداوند مخلوط با اشیاء است و یا گمان کنیم خداوند جداى از اشیاء است در روایت داریم از امیرالمؤمنین(ع) سؤال شد: «بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ قَالَ بِمَا عَرَّفَنِی نَفْسَهُ قِیلَ وَ كَیْفَ عَرَّفَكَ نَفْسَهُ قَالَ لَا یُشْبِهُهُ صُورَةٌ وَ لَا یُحَسُّ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا یُقَاسُ بِالنَّاسِ قَرِیبٌ فِی بُعْدِهِ بَعِیدٌ فِی قُرْبِهِ فَوْقَ كُلِّ شَیْ ءٍ وَ لَا یُقَالُ شَیْ ءٌ فَوْقَهُ أَمَامَ كُلِّ شَیْ ءٍ وَ لَا یُقَالُ لَهُ أَمَامٌ دَاخِلٌ فِی الْأَشْیَاءِ لَا كَشَیْ ءٍ دَاخِلٍ فِی شَیْ ءٍ وَ خَارِجٌ مِنَ الْأَشْیَاءِ لَا كَشَیْ ءٍ خَارِجٍ مِنْ شَیْ ءٍ».[79] پروردگارت را به چه شناختى؟ فرمود: به آن چه خودش خود را برایم معرفى كرد. عرض شد: چگونه خودش را به تو معرفى كرده؟ فرمود: هیچ صورتى شبیه او نیست و به حواس درك نشود و به مردم سنجیده نشود، در عین دورى نزدیك است و در عین نزدیكى دور . برتر از همه چیز است و گفته نشود چیزى برتر از اوست، جلو همه چیز است و نتوان گفت دارای جلو است. در اشیاء داخل است نه مانند داخل بودن چیزى در چیزى، از همه چیز خارج است نه مانند چیزى كه از چیزى خارج باشد.

اگر دل جنابعالی متوجه شد او اوّل است و او آخر است و او ظاهر است و او باطن است دیگر چیزی براى كسى نمى ماند كه حضرت حق بخواهد لابلاى آن چیزها باشد و یا آن چیزها باشند و خدا هم پائین و یا بالاى آن چیزها باشد. آرى با برهان صدّیقین عقلاً مى توان پذیرفت كه فقط اوست كه هست و بقیه دارای هستى مستقلی نیستند و همه ی مخلوقات عین ربط به حق اند. ولى آن چه موجب می شود که حضرت حق را در همه ی منظرها بنگریم با تزكیه ی قلب حاصل می شود تا برسیم به این که «هُوَ اللّه ُ اَحَدٌ» او «احد» است. احد یعنى یكى كه دو ندارد. احد یعنى یكى كه هیچ چیز در کنار او نیست، احد یعنى هستىِ محض. به قول فیلسوفان «وجود» مساوق «وحدت» است. اگر وحدت به قلبمان رسید، اگر به آن جا رسیدیم كه فقط خدا هست، آیا جایى براى من مى ماند كه بگویم، من هستم و خدا هم هست؟ صائب چه عالى فرمود که:

كاسه ی منصور خالى بود، پر آوازه شد

ورنه در میخانه ی وحدت كسى هوشیار نیست

چطور یك كاسه ی چینىِ خالى را اگر ضربه بزنى صدا مى كند، ولى اگر پر از آب شد وقتى ضربه زدى صدا نمى كند و داد و بیداد راه نمى اندازد، به حلاج مى فرماید: این همه داد و بى داد ندارد، همه ی اهل میخانه ی وحدت چیزی جز حق نمى یابند. انسان چون خود را می بیند زیبائی ها را به غیر خدا نسبت می دهد وقتی انسان نظر به خود داشت و با خود بود حقیقت از منظرش به حجاب می رود. مولوی برای روشن شدن مطلب می گوید:

گفت لیلى را خلیفه كان تویى

كز تو مجنون گشت پریشان و غوى

از دگر خوبان تو افزون نیستى

گفت رو، رو چون تو مجنون نیستى

با خودى تو لیك مجنون بى خود است

در طریق عشق بیدارى بد است

دیده ی مجنون اگر بودی تو را

هر دو عالم بی خطر بودی تو را

اگر تو خودت را ببینى با خودت هستى، وقتى با خودت هستى نمى توانى بفهمى كه همه چیز اوست كه اوست و این همان خطری است که همه ی ما را تهدید می کند و حضرت علی(ع) می خواهند ما را از این خطر برهانند. وقتى همه چیز اوست كه اوست، حتی نمى توانى بگویى من مى گویم كه همه چیز اوست. مجنون خودى ندارد تا بقیه را هم ببیند، همین كه خود را ببیند بقیه را هم برای خود مى بیند. در حالی که توحیدِ حقیقی وقتی برای انسان پیش می آید که انسان خود را نبیند و به همین جهت جناب مولوی می گوید: در طریق عشق توجّه به خود بد است. كاسه ی وجود منصور هم از مِى وحدت خالى بود یعنى هنوز به آن مقام عالىِ توحیدى نرسیده بود، به همین جهت مى گویند وقتى جُنید در كنار جسد او آمد گفت: نگفتم طاقت توحید را ندارى. یعنى تو یك چیزهایى فهمیدى و طاقت نیاوردى و بی قراری کردی. ما كه عموماً در مقام توجّه به كثرات هستیم طبیعى است كه باید حسرت منصور را بخوریم چون بالأخره او راه را پیدا کرده بود، در این راه هرچه انسان جلو برود و تلاش کند خود را نبیند و حق را بنگرد، همچنان نور حق بیشتر برایش تجلی می کند و او بیشتر در ندیدن خود موفق می شود.




[77] - امام خمینی«رضوان الله تعالی عليه» تقریرات فلسفه، ج 1، ص 9. نقل از علم الیقین، ج 1، ص 49.
[79] - الكافي، ج 1، ص 85.

ظهور توحيد

در رابطه با ظهور توحید بر قلب سالک مرحوم فیض کاشانی با خدایش به نجوا پرداخته و عرضه می دارد:

دل از من بردی ای دلبر بفن، آهسته آهسته

تهی کردی مرا از خویشتن، آهسته آهسته

کشی جان را به نزد خود، ز تابی کافکنی در دل

بسان آن که می تابد رسن، آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم

ربائی دل که گیری جان ز من، آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من

مرا آزاد کرد از بودِ من، آهسته آهسته

به عشقت دل نهادم، زین جهان آسوده گردیدم

گسستم رشته ی جان را ز تن، آهسته آهسته

ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من

تو آمد خرده خرده رفت من، آهسته آهسته

ممکن است بفرمائید هرچه تلاش مى كنم نمى توانم مقام اوّل بودن و آخر بودنِ حق را آن طور که حضرت می فرمایند تخیّل كنم. خوب راه را اشتباه مى روى، مگر بناست تخیّل كنى، باید از تخیّل آزاد شوی و با چشم قلب ببینى تا بتوانی اول و آخر را جمع کنی و یک جا او را در عین آن که اول است آخر بنگری. به همین جهت در مناجات شعبانیه از خدا تقاضا می کنی: «وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلُوبَنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیْكَ» خدایا چشم های دلم را باز كن تا نور دیدن تو را پیدا كنم و به نور نظر به خودت چشم های قلبم باز شود. آری به پیامبرش فرمود: «إِنِّی أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى»[80] ای موسی كفش خیال را در ابتداى سرزمین مقدس طور، از پاى دل بیرون كن چون پروردگارت میزبان تو است. ملاحظه کنید می فرماید: «إِنِّی أَنَا رَبُّكَ» من پرورش دهنده و میزبان تو هستم، پس چشم خود را از نظر به هر جایی بردار و فقط به من نظر کن تا مرا بیابی، با كفش خیال كه نمى توان به رؤیت حق رسید. به گفته ی مولوی:

بِكُن اى موسىِ جان خلع نعلین

كه اندر گلشن جان نیست خارى

خیال براى تصور پدیده های محدود است، پس با خیال نمی شود خدا را پیدا کرد چون خداوند در خیال نمی گنجد. گفت:

به خیال در نگنجد تو خیال خود مرنجان ز جهت بود مبرا مَطَلَب به هیچ سویش

وقتی در مقامی رسیدید که تخیل مزاحم نبود و دل به صحنه آمد چنان می شوید که همچون حافظ خواهید گفت:

چنان پر شد فضای سینه از دوست

که فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گرچه پیرم

قراری بسته ام با میّ فروشان

که روز غم به جز ساغر نگیرم

مى گوید: به جایى رسیده ام كه فكر خودم در خودم گم شد، شدم دوست داشتنِ دوست، تمام افکار و عواطفم نظر به محبوبم شده و لذا خود را در دولت عشق جوان بخت می یابد، چون به نور محبت به حضرت حق دست یافته و تنها از پیر مغان که در منظر حافظ حضرت علی(ع) است منت می پذیرد که او را به چنین توحیدی رسانده، هر چند مدعیان عشق و مستی نمی توانند این مقام را درک کنند، چون در محضر حضرت «هو الاول و الاخر» مگر می شود باز به خود نظر داشت و هستِ خود را نگاه کرد؟ در چنین نگاه توحیدی تمام عالم مظهر تجلیات انوار الهی اند و اوست که در صحنه است. به گفته ی مولوی:

ما چو چنگیم و تو زخمه مى زنى

زارى از ما نِى، تو زارى مى كنى

ما چو ناییم و نوا در ما ز توست

ما چو كوهیم و صدا در ما ز توست

ما همه شیران ولى شیر عَلَم

حمله مان از باد باشد دَم به دم

حمله مان پیدا و ناپیداست باد

جان فداى آن كه ناپیداست باد

مولوی تا این جا طوری با حضرت حق سخن گفت که از آن برمی آمد ما هستیم و خداوند هم هست، چون می گوید: ما همچون كوهیم ولی صدایی که در ما به گوش می رسد از توست، پس از آن به خود می آید و برای جبران این ادعا مى گوید:

بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست

هستىِ ما جمله از ایجاد توست

در این حالت هم که دارد چنین اظهاری را می کند باز احساس می کند خودش هست که دارد مى گوید: وجود و هستى ما از توست و لذا برای عبور از این حجاب این طور ادامه می دهد که:

این كه گویى اى دَم هستى از آن

پرده اى دیگر بر آن بستى بدان

صحبت ما جملگى قیل است و قال

خون به خون شستن محال آمد محال

خطاب به خودش می گوید: ای دَمِ هستی که چیزی جز فیض خداوند نیستی و او به تو هستی داده حال متوجه باش با صحبت هاى خودت پرده اى دیگر بر جمال حق ایجاد كردى و حجاب رؤیت حق شدى و لذا همان طور که با خون نمى توان خون را شست و همچنان خون ها باقى مى ماند، تو که می گویی خدا همه چیز است، همین گفتن تو دلیل هستى توست و احساس هستى در مقابل حضرت حق خطاست. برای رفع این مشکل در ادامه می گوید:

پس ثناگفتن ز من ترك ثنا است

كان دلیل هستى و هستى خطا است

پس چه كار باید كرد برای رسیدن به توحیدی که حکایت از آن دارد که «هُوَ الاَْوّلُ وَ الآخِرُ»؟ اگر رسیدید به جایى كه تنها اوست كه اوست و به هیچ وجه نظر به خود نداشتید، آن توحید ظهور می کند. همچنان که سیمرغ برای مرغانِ در سفر توحیدی ظهور نمود و مرحوم عطار آن را گزارش می دهد:




[80] - سوره ی طه، آیه ی 12.

سايه در خورشيد گم شد والسلام

مَنطِقُ الطَّیْر كتابی است درباره ی مرغان پنداری كه جمع شدند؛ و از هُدْهُدْ كه لباس طریقت در بر و تاج حقیقت بر سر دارد و سالیانی همدم و همره و پیك شاه سلیمان بوده است ؛ خواستند حال كه همه ی أصناف و أنواع حیوانات شاهی دارند و ما شاه نداریم تو برای ما شاهی مقرّر بفرما تا همگی در تحت فرمان او باشیم .

هُدهُد گفت: ما پرندگان و مرغان، شاهی داریم به نام سیمرغ كه در پشت كوه قاف منزل دارد و باید برویم و به او برسیم تا از مزایا و آثار سلطنت و شاهی او بهره مند گردیم. ولی منزل او دور است. باید كمر به جدّ و جهد ببندید! و از بیابان های طولانی و هفت وادی خطرناك عبور كنید! چون این هفت وادی طیّ شد، آنجا كوهی است به نام كوه قاف كه سلطان مرغان یعنی سیمرغ در آن جا منزل دارد.

در این جا هدهد با بسیاری از طیور كه آمده بودند؛ مانند بلبل و طوطی و طاووس و كبك و باز و درّاج و موسیجه[81] و تَذَرْو[82] و قُمری و فاخته و شاهین و زرّین و بَطّ و غیرها؛ گفتگوهائی دارد و در ضمن حكایت ها و أمثال و أندرزها أهمیّت مقصود را روشن می كند. و همچنین به هر یك از آنها می فهماند: زندگی و عشق و راه شما مختصر و جزئی است و شما گرفتار هوی و هوس هستید و جز با وصول به سیمرغ كه سلطان طیور است، كمال برای شما غیر مقدور است. ولیكن حركت و وصول به آن سلطان مستلزم گرسنگی و تشنگی و عبور از هفت وادی خطرناك است كه بدواً باید فكر خود را بكنید و برای این مقصود عالی همّتی عالی و سری نترس و عزمی متین و استوار و اراده ای جازم و غیر قابل تغییر داشته باشید!

هر یك از مرغان بهانه ای آوردند، بعضی گفتند: اصلاً سیمرغ وجود خارجی ندارد؛ افسانه ای بیش نیست. زیرا اگر حقیقتی داشت لابدّ تا به حال در این مرور ایّام، یكی از مرغان آن را می دید؛ هیچ كس ادّعای رؤیت آن را نكرده است. بعضی گفتند: این راه مشكل است و نتیجه اش هلاكت است و دلیل بر آن این است كه: شاید تا به حال هزاران پرنده به سراغ سیمرغ رفته باشند و یكی از آن ها هم نرسیده باشد و همه در این وادی های خطرناك جان سپرده باشند.

هدهد گفت: جان دادن در راه چنین سلطانی ارزش دارد. اگر مُردیم در طریق عزّ و شرف مُردیم، در راه وصول به جانِ جانان مُردیم و اگر هم زنده ماندیم، به وصال او سرافراز شده ایم، زیرا صفات او چنین و چنان است؛ عقل و خیالِ هیچ طائر بلندپروازی، به مقام شامخ او نمی رسد و...

هدهد بعد از معرّفی خودش كه: من سالها با سلیمان بوده ام و من راهنمای طریقم و حتماً باید با من حركت كنید تا بتوانید از وادی های خطیر عبور كنیم؛ و به او برسیم، می گوید:

لیك با من گر شما همره شوید

محرم آن شاه و آن درگه شوید

وارهید از ننگ خودبینیّ خویش

تا كی از تشویش بی دینیّ خویش

هر كه در وی باخت جان، از خود برست

در ره جانان ز نیك و بد پرست

جان فشانید و قدم در ره نهید

پای كوبان، سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس كوهی كه هست آن كوه قاف

نام او سیمرغ: سلطان طیور

او به ما نزدیك، ما زو دورِ دور

در حریم عزّت است آرام او

نیست حَدِّ هر زبانی نام او

صد هزاران پرده دارد بیشتر

هم ز نور و هم ز ظلمت پیشتر

در دو عالم نیست كس را زَهره ای

كو تواند یافت از وی بهره ای

دائماً او پادشاه مطلق است

در كمال عزّ خود، مُستغرق است

او به سرناید ز خود آنجا كه اوست

كی رسد عقل وجود آنجا كه اوست

نه بدو رَه، نه شكیبانی ازو

صد هزاران خَلق شیدائی ازو

وصف او چون كار جانِ پاك نیست

عقل را سرمایه ی ادراك نیست

هیچ دانائی كمال او ندید

هیچ بینائی جمال او ندید

در كمالش آفرینش ره نیافت

دانش از پی رفت و بینش ره نیافت

قِسم خَلْقان زان جمال و زان كمال

هست گر بر هم نهی، مُشتی خیال

بالاخره مقداری از مرغان ماندند و مقداری هم با معیّت و راهنمائی هدهد به پرواز آمدند. در راه، بعضی از أصناف آنها، چون به مرغزاری و گلی و گیاهی و آبی رسیدند، پائین آمدند و بعضی چون به دریاچه ای و نیزاری رسیدند، فرود آمدند و همچنین بسیاری از آنها در هر یك از وادی ها درافتادند و سرنگون شدند.

و بالاخره در نهایت، آن مقداری كه به كوه قاف رسیدند، مجموعاً با خودِ هدهد، سی مرغ بودند و چون خوب نظر كردند دیدند كه سی مرغ اند كه به سیمرغ رسیده اند.

آری آنان كه به كعبه ی مقصود رسیدند و به قصر پادشاه و سلطان طیور و پرندگان درآمدند و حضور یافتند كه در دربارِ با عظمت و حشمت او داخل شوند، سی مرغ بودند كه خورشید أبدیّت بر آنان بتافت و در برابر آئینه ی جمال حقّ نما قرار گرفتند و بیش از عكس رخسار سی مرغ در آن پیدا ننمودند و به حقیقت دریافتند كه: سی مرغ با حقیقت شان یكی است ؛ و در میان آن ها جدائی و دوئیّت نیست.

جان آن مرغان ز تشویر و حیا

شد فنای محض و تن شد توتیا

چون شدند از كُلِّ كلّ پاك آن همه

یافتند از نور حضرت، جان همه

باز از سر بنده ی نوجان شدند

باز از نوعی دگر حیران شدند

كرده و ناكرده ی دیرینه شان

پاك گشت و محو شد از سینه شان

آفتاب قربت از پِی شان بتافت

جمله را از پرتو آن، جان بتافت

هم ز روی عكس سی مرغ جهان

چهره ی سیمرغ دیدند آن زمان

چون نگه كردند این سی مرغ زود

بی شك این سی مرغ آن سی مرغ بود

در تحیّر جمله سرگردان شدند

می ندانستند تا این آن شدند

خویش را دیدند سی مرغ تمام

بود خود سی مرغ، سی مرغ تمام

چون سوی سی مرغ كردندی نگاه

بود این سیمرغ این کین جایگاه

ور به سوی خویشتن كردی نظر

بودی این سی مرغ ایشان آن دگر

در نظر در هر دو كردندی به هم

هر دو یك سی مرغ بُد بی بیش و كم

بود این یك آن و آن یك بود این

در همه عالم كسی نشنود این

در این حال كه همه غرق تحیّر بودند؛ و در بحر تفكّر غوطه ور شدند، و سِرِّ این حقیقت را طلب كردند، از جایگه جواب آمد كه:

هر كه آید، خویشتن بیند درو

جان و تن، هم جان و تن بیند درو

چون شما سی مرغ اینجا آمدید

سی در این آئینه پیدا آمدید

گر چهل پنجاه مرغ آیند باز

پرده ای از خویش بگشایند باز

گر چه بسیاری به سرّ گردیده اند

خویش می بینند و خود را دیده اند

هیچكس را دیده در ما كی رسد؟

چشم موری بر ثریّا كی رسد؟

دیده ای موری كه سندان برگرفت

پشّه ای پیلی به دندان برگرفت ؟

هر چه دانستی چو دیدی آن نبود

وآنچه گفتی و شنیدی آن نبود

این همه وادی كه واپس كرده اید

وین همه مردی كه هر كس كرده اید

جمله در أفعال، رَه می رفته اید

وادی ذات و صفت را خفته اید

چون شما سی مرغ حیران مانده اید

بی دل و بی صبر و بی جان مانده اید

ما به سیمرغی بسی أولی تریم

زانكه سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عِزُّ و ناز

تا به ما در خویشتن یابید باز

محو او گشتند آخر بر دوام

سایه در خورشید گم شد والسّلام

تا همی رفتند، گفتندی سخُن

چون رسیدندش، نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن كوتاه شد

روی را بر ره نماند و راه شد

در این داستان، شیخ عطّار، تمام اسرار سیر و سلوك برای نظر به او که اول است بدون اولیت و آخر است بدون آخریت، را با هُدهُد كه شیخ رهنماست، و با سیمرغ كه حضرت حقّ تعالی است، نشان داده و چگونگی سفر پر رنج و با ملامت سالك را در شاهراه مستقیم وصول به حقّ شرح می دهد. و با أمثله و حكایات و بیان داستان ها، موانع طریق و شرائط و مُعِدَّات آن را بیان می كند، از ابتدای سیر تا انتهای آن. عطّار در این جا، آن هفت وادی كه وادی های وصول است؛ و قبل از فناء فی الله، باید طیّ شود؛ یعنی وادی طلب، وادی عشق، وادی معرفت، وادی استغناء، وادی توحید، وادی حیرت و وادی فقر و فنا را، ابتدا به طور خلاصه و سپس مشروحاً شرح می دهد.

ملاحظه بفرمائید وقتی اول و آخر اوست فقط با فنای خود می توان چنین حضوری را از خدا احساس کرد. هنر ائمه ی دینh آن بوده که توانسته اند با تمام وجود نظر به حق داشته باشند. پیامبر خداf در مقابل خدا خود را هیچ می یابند لذا وقتی خداوند در سوره ی قلم فرمود «اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ» اى پیامبر تو داراى خُلق عظیم هستى- ملاحظه کنید چه قدر افتخار دارد كه خدا به کسی بگوید تو دارای خُلق عظیم هستى- حالا پیامبر خداf می فرماید: «رَبّانى رَبّى اَرْبَعینَ سَنَةٍ ثُمَّ قالَ اِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظیمٍ» پروردگارم مرا چهل سال پرورانده است سپس مى گوید تو در خلق عظیم هستى. پیامبر خداf اصلاً خود را نمى بیند، اگر کسی خواست به توحید محمدیf برسد و خداوند را از آن منظر بنگرد که حضرت محمدf نگریستند باید به توحیدی نظر کند که در سخن امیرالمؤمنین(ع) هست. بعضى از مفسّرین مى فرمایند بهترین تجلیل از پیامبر خداf در قرآن در آیه ی «وَ ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَ لکنّ الله رَمی» آمده است چون در این آیه خداوند از مقام فنای رسول خداf خبر می دهد و می گوید: تو به جایى رسیدى كه وقتى نیزه مى اندازى تو نیزه نمى اندازى خدا نیزه مى اندازد. یعنی تمام اراده ی حضرت رسول خداf فانی در اراده ی حضرت حق شده است چون او را اول و آخر و ظاهر و باطن می یابد و او را اوّلی یافته اند بدون اوّلیتی که در اشیاء هست و آخری یافته اند غیر از آن نوع آخریتی که در اشیاء می باشد. در همین رابطه عطار در وصف این حالت برای مرغان که به مقام فنای از خود رسیده اند و به حق باقی شده اند می گوید:

محو او گشتند آخر در دوام

سایه در خورشید گم شد و السلام




[81] - مرغي است شبيه به فاخته.

ظهور بندگی

حضرت مولی الموحدین(ع) بعد از آن که خدا را به آن شکل توصیف فرمودند به فرزندشان می فرمایند: «عَظُمَ عَنْ أَنْ تَثْبُتَ رُبُوبِیَّتَهُ بِاِحاطَةِ قَلْبٍ أَوْ بَصَرٍ» او بزرگ تر از آن است که در حیطه ی قلب و دیده بگنجد و ربوبیت اش از این رهگذر به اثبات رسد. انسان نمی تواند ربوبیت حق را آن طور که هست بفهمد اما می تواند بفهمد حق تعالى ربّ اوست. وقتى انسان با توجه به توحیدِ حضرت حق فهمید چشم عقل و بصر و قلب او بر حق احاطه ندارد و حق بزرگ تر از این حرف هاست، بندگی اش در مقابل حضرت حق ظهور می کند و نور جلال حق سراسر وجود او را در بر می گیرد و لذا حضرت در ادامه می فرمایند:

«وَ اِذا عَرَفْتَ ذلِكَ فَافْعَلْ كَما یَنْبَغى لِمِثْلِكَ أَنْ یَفْعَلَهُ فِى صِغَرِ خَطَرِهِ وَ قِلَّةِ مَقْدِرَتِهِ وَ كَثْرَةِ عَجْزِهِ وَ عَظیمِ حاجَتِهِ اِلَى رَبِّهِ فِى طَلَبِ طاعَتِهِ وَ الرَّهْبَةِ مِنْ عُقُوبَتِهِ وَ الشَّفَقَةِ مِنْ سُخْطِهِ».

پس وقتى به این شناخت رسیدی - و عظمت و رفعت و قدرت خدا را دریافتی- به گونه ای رفتار کن که شایسته ی کسی چون تو است: با این جایگاهِ خُرد و کوچک و توان اندک و ناتوانانی بسیار و نیازمندی فراوان نسبت به پروردگارش، در طلب او و ترس از عقوبت او و وحشت از خشم و غضب او.

نگاه کن به خود که بنده ای هستی كه هیچ بزرگى در مقابل خدا ندارد و بسیار عاجز است و تماماً نیازمند انوار بی کرانه ی اوست، همین نیاز را سرمایه ی طاعت خدا بگردان، اگر انسان به این مرحله از توحید رسید به واقع به بصیرت لازم دست یافته است. با بصیرت است كه انسان ضعف هاى خود را در مقابل پروردگارش مى شناسد و عجز و ناتوانى خود را در محضر حق احساس می کند، هر کس نمی تواند در مقابل حضرت حق به چنین حالی برسد. مثلاً موش را ملاحظه كنید؛ آیا موش این قدر كه از گربه مى ترسد، از شیر هم مى ترسد؟ یا اصلاً موش شعور درك عظمت شیر را ندارد تا از آن بترسد؟ از شیر ترسیدن، هنر مى خواهد، شعور فهم هیبت و عظمت شیر را مى خواهد و اساساً شیر برتر از آن است كه موش با آن شعور كم از آن بترسد. اما آهو از شیر مى ترسد، چون شعور آهو بیشتر از موش است، بنابراین آهو از شیر مى ترسد. ولى موش با دم شیر بازى مى كند بدون آن كه بفهمد، كافى است آن شیر پنجه اش را روى تمام هیكل موش بگذارد. به قول مولوى:

گربه باشد شحنه ی هر موش خو

موش كِبْوَد؟ تا زِ شیران ترسد او

موش كى ترسد زشیران مصاف؟!

لیك ترسند، آهوان مشك ناف

ملاحظه كنید چگونه آدم هاى بصیر، دقیق و فكور، از خدا مى ترسند و نه آدم هاى كم عقلِ بى بندوبار و نادان. خداوند در آیه ی 28 سوره ی فاطر مى فرماید: «انَّما یَخْشَى اللهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَمَا» فقط در بین بندگان خدا، آنان كه به واقع عالم اند از خدا مى ترسند. یعنى آن ها كه اندیشه هاى بزرگ دارند و بزرگى ها را مى شناسند از خدا مى ترسند، چون دنیا را كوچك و حقیر مى بینند و خدا را بزرگ و با عظمت مى یابند .

عرض کردم هرکس نمی تواند به چنین حالتی برسد که خود را در آینه ی حق بنگرد. هر وقت به این بصیرت رسیدید، شما هم مانند مولوی اظهار می دارید:

ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان

تا که ما باشیم با تو در میان

سپس مولوی برای آن که تصور نشود این نوع نگاه جبر است می فرماید:

این نه جبر، این معنی جباری است

ذکر جباری برای زاری است

زاری ما شد دلیل اضطرار

خجلت ما شد دلیل اختیار

گر نبودی اختیار این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

پس این که گفته می شود همه کاره خدا است، به این معنا نیست که انسان مسئولیتی ندارد. دلیل آن که انسان باید تکالیفی را به عهده بگیرد و خود را مختار احساس می کند، خجالت و شرمی است که در فرهنگ انسان ها مطرح است زیرا خجالت و شرم به آن معنا است که باید کاری انجام می دادیم و از انجام آن کوتاهی کردیم.

هر وقت انسان در مقابل خدا براى خود چیزى قائل بود معلوم است که گرفتار جهل است و برعکس هر راهى كه توانست هیچ بودن ما را در مقابل حضرت حق به ما نشان دهد، ما را بیشتر به بصیرت و خود آگاهی و علم واقعی رسانده است. مولوی در راستای فانی شدن در مقابل حضرت حق می گوید:

پیش شیری آهویی مدهوش شد

هستی اش در هست او روپوش شد

آهویی را در نظر بگیرید كه در جاذبه ی مغناطیس «شیر» قرار گرفته است، آهو در برابر وجودِ حیرت زای شیر چه حالی دارد؟ وقتی كسی در حوزه ی مغناطیس «خداوند» قرار بگیرد دچار همین احوال می شود و حیرانِ حضور مطلق او می گردد و ایمان در این راستا به معنی دویدن در پی آواز حقیقت است. گفت:

كس ندانست كه منزلگه مقصود كجاست

این قدر هست كه بانگ جرسی می آید

از پی بانگ جرس دویدن گاه با احساس بسط است و گاه با احساس قبض و دقیقاً ایمان در این احوالات در جان آدمی نقش می بندد. گاهی انسان احساس می کند به او اقبالی شده و گاهی ادبار را تجربه می کند تا چراغ جانش که همان ایمان است گشوده شود. به تعبیر مولوی:

یك لحظه داغم می كشی

یك دم به باغم می كشی

پیش چراغم می كشی

تا وا شود چشمان من

هرکس باید اقدام به ایمان ورزیدن كند ولی حقیقت این است كه در بعضی موارد این راز و حقیقتِ زیبا و دلربا كه شخص را دچار خود می كند و او را بی اختیار در كام خود می كشد، در او یک تغییر بنیادین به وجود می آورد. به جرأت می توان گفت: غیر ممکن است منظره ای لطیف تر از این حالت، که گشودگی ایمان در قلب انسان است، در عالم باشد كه انسان بتواند حیات تازه ای به دست آورد.

برهان از یک طرف روشن می کند ما در مقابل خدا هیچ هویت مستقلی نداریم، هویت ما هویتی تعلقی است و قرآن از طرف دیگر مى فرماید: «اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَى اللّه ِ»[83] شما از جهت اتصال تان به خداوند در فقر هستید و هیچ وجود مستقلی ندارید. حالا اگر خودتان از طریق شعور قلبی به این حالت رسیدید، زندگى تان عوض مى شود و به بهترین شکلِ ممکن با خدا زندگی می کنید.

كسى كه از محدودیت هاى خود غافل است از خود غافل است، باید محدودیت های خود و نامحدودبودن خداوند را بشناسیم و سعى كنیم از طریق خداى نامحدود و اتصال به نور او، خود را از این محدودیت ها رها كنیم، نه این كه خود را در محدودیت هاى بیشترى فرو بریم و تصور كنیم نامحدود شده ایم. به گفته ی مولوی:

ذوق آزادى ندیده جان او

هست صندوق صور میدان او

گر ز صندوقى به صندوقى رود

او سمائى نیست صندوقى بود

ممکن است کسی بگوید من خیلى خوشبخت هستم چون فرش كهنه ام را فروختم و فرش نو خریدم. در حالى كه شما از طریق بى نهایت مى توانید از نهایت ها و صندوق ها آزاد شوید. با اُنس با قدرت مطلق مى توانید از ضعف آزاد شوید، از طریق اُنس با علیم مطلق مى توانید از جهل رهایى یابید. كل دنیا صندوق است و محدودیت و لذا:

گر هزاران است یك تن بیش نیست

جز خیالات عدد اندیش نیست

اگر كسى ده عدد آجرِ خود را تبدیل به هزار عدد آجر کرد باز هم آجر دارد و هنوز در محدوده ی آجرها و خیالات مربوط به آجرها زندگی می کند. چون نتوانسته به بالاتر از آجر نظر کند، افزایش تعداد آجرها، او را از محدوده ی آجرها خارج نمى كند. باید با خدای بی نهایت مأنوس باشد تا از خیالات عدداندیش و از صندوق های متعدد فکری و خیالی آزاد شود و آسمانی گردد. البته معلوم است که اگر انسان خدا داشت آن خدا داشتن و آن آزادی منافاتى با آجر داشتن ندارد ولى اگر فقط آجر داشت گرفتار محدودیت های خیالاتِ عدداندیش شده است.

این تصور غلطى است كه گمان شود اگر بینش كسى الهى شد دیگر نباید فكر و مطالعه و كار كند اتفاقا برعكس است، وقتى خدادار شدى درس و مطالعه و كار و زندگى ات به ثمر مى رسد. شیخ الرئیس مى گوید كسى که علوم واقعى را دوست ندارد از آن جهت ناقص است. علومى مثل علومی كه ارتباط بین ما و طبیعت را تصحیح می کند و یا علومى كه به ما نظم فكرى مى دهد نیاز روح ما است، این علوم را نمى توان دوست نداشت البته نباید انسان تمام عمر خود را صرف این نوع علوم بکند به طورى كه از خدا غافل شود. خداشناسىِ قوى و زندگىِ صحیح در دل طبیعت و مشاهده ی جلوه هاى ربوبى در عالم و حفظ تعادل، همه با هم خوب است.




[83] - سوره ی فاطر، آیه ی 15.

بقای بعد از فنا

حضرت مى فرمایند وقتی عظمت و رفعت و قدرت خدا را دریافتی به گونه ای عمل کن که شایسته ی چنین بصیرتی است. و این همان نوع عملی است که اولیاء الهی داشتند و با نظر به هیچ بودن خود در مقابل خداوند، با اتصال به حضرت حق، خود را به بقای بعد از فنا می رساند و از خود فانی و به حق باقی می شدند و مولوی نیز ما را به بقایی که بعد از فنا پیش می آید دعوت می کند ومی گوید:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

چون جانِ تو شد در هوا ز افسانه ی شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

اندیشه ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا، پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما

مفتاح شو مفتاح را، دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی چانه شو بی چانه شو

خودشناسی حقیقی آن است که انسان احساس کند در مقابل خدا هیچ است، آن وقت که هیچ بودن خود را احساس کرد، خود را با وصل به خدا و با سعه و وسعت الهی به یک نحوه وسعت می رساند، و محدودیت خود را با وصلِ به خدا اتساع می بخشد و به این معنا بندگى خود را تقویت می كند و به خدایی وصل می شود که حضرت در ادامه ی سخن خود او را این طور وصف می کنند:

«وَ اِنَّهُ لَمْ یَأْمُرْكَ اِلاَّ بِحَسَنٍ وَ لَمْ یَنْهَكَ اِلاَّ عَنْ قَبیحٍ» و او جز به خوبى فرمان نمی دهد و جز از زشتى نهى نمی کند. آنچه را نهى كرد آن چیزی است که ما را گرفتار انانیت و محدودیت خودمان می کند و تنها به چیزی امر می کند که ما را به بیکرانه ی کمال یعنی رب العالمین متصل می گرداند و در معرض نور اسم جلالش ما را از خود فانی و به حق باقی می گرداند و می فهمیم همواره «كُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ، وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ»[84] هر آن چه بر روی زمین است فانی است و وجه پروردگارت که دارای جلال و اکرام است باقی است. وقتی انسان در معرض اسم جلال حضرت رب العالمین قرار می گیرد نه تنها از هوی و هوس بلکه از عقل محدودنگر نیز آزاد می شود تا شایسته ی درک جلال حق گردد. به همین جهت مولوی می گوید:

عقل را معزول کردیم و هوی را حدّ زدیم

کین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست

این حالت که انسان همه ی عالم را مستغرق جلال الهی بیابد، حالت توحید ناب است که در وصف آن گفته اند:

فانی به خود و به دوست باقی

این طرفه که نیستند و هستند

ملاحظه کردید که فرمودند: فرزندم! به رهبرى پیامبر اكرمf راضى شو زیرا پیامبرِ خدا براى تو دین توحید کامل را آورده است و سپس فرزند خود را متوجه توحید خداوند کردند و این که ما در مقام نظر به خداوند متوجه نیاز خود به او باشیم و در ادامه فرمودند: این تنها دین خداوند است که تو را دعوت به خوبى و نهى از بدى كرده است و خداوند با توجه به رب العالمین بودنش نظر به نقص هاى بشر نموده و بر آن اساس برای بشر راه کاری آورده تا در نقص ها نماند و شایسته ی قرب او شود.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[84] - سوره ی الرحمن، آیات 26 و 27.

جلسه نوزدهم زيباترين مسافرخانه، خطرناك ترين منزل

بسم الله الرحمن الرحیم

«یا بُنَىَّ اِنّى قَدْ اَنْبَأْتُكَ عَنِ الدُّنیا و حالِها وَ زَوالِها وَ انْتِقالِها، وَ اَنْبَأْتُكَ عَنِ الآخِرَةِ وَ ما اُعِدَّ لِأَهْلِها فیها وَ ضَرَبْتُ لَكَ فیهِمَا الاَْمْثالَ لِتَعْتَبِرَ بِها وَ تَحْذُوَ عَلَیْها اِنَّما مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْیا كَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَأ بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدیبٌ فَاَمُّوا مَنْزِلاً خَصیبا وَ جَنابا مَرِیْعا فَاحْتَمَلُوا وَعْثاءَ الطَّریقِ وَ فِراقَ الصَّدِیقِ وَ خُشُونَةَ السَّفَرِ وَ جُشُوبَةَ الْمَطْعَمِ لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرارِهِمْ»

فرزندم! من تو را از دنیا و از وضع و حال آن و از دوام نیاوردن و دست به دست شدنش، آگاه كردم و از آخرت و از آنچه براى اهل آن در آنجا آماده شده است، خبر دادم و برایت در هر دو وجه مثال ها زدم و نمونه ها آوردم تا از آن ها عبرت بگیرى و از طریق آن عبرت ها قواعد و سنن جاری در هستی را بشناسی. داستان آنانی كه دنیا را چنان كه باید شناختند، مثل مسافرانى است كه در منزلى خشک و بی حاصل وقوف کردند تا به سوی مقصدی که جایگاهی سبز و خرّم و با طراوت است، کوچ کنند. اینان رنج راه را می پذیرند، هجران دوست را تحمل می کنند و به ناهنجاریِ سفر و ناگواری خوراک تن می دهند تا به فراخنای خانه هایشان و قرارگاه کاشانه هایشان برسند.



در چاه شيفتگی به دنيا

در جلسه ی قبل ملاحظه فرمودید که چگونه حضرت علی(ع) ذهن ما را متوجه مقام ربوبى حضرت حق كردند و دل را به آنجا كشاندند كه جز خدا هیچ حقیقتى براى ما حقیقت نیست و اوست كه هم اوّل است و هم آخر است و ربوبیّتش ربوبیّت محض است و قلب ها هم نمى توانند بر آن ربوبیت احاطه پیدا كنند و تنها دل هاى بیدار در این دنیا دل هایی هستند که در شفقت و هراس و در محبت و ترسِ از حق به سر مى برند. آن ها از یک طرف به خود نگاه مى كنند كه هیچ اند هیچ و از طرف دیگر به حق نظر مى كنند كه همه چیز است همه چیز و این عزم را در خود پرورانده اند كه ارتباط خود با حق را وسیله اى براى تجلیات انوار الهی در جان شان قرار دهند. حضرت ما را رساندند به جایی که به فرزندشان فرمودند: من قصّه ی دنیا را براى تو گفتم كه وضع و حال دنیا چگونه است و چگونه دست به دست می شود و دوام ندارد. عده اى با نظر به تذکرات امامان معصومh دنیا را درست مى بینند و نسبت خود را با دنیا طوری تنظیم می کنند که فریب دنیا را نخورند، ولی عده اى خودشان را مى بینند و دنیا را درست نمى بینند، این ها در واقع بازی خورده های دنیا هستند. آن هایی که در قلّه ی فهم نسبت به دنیا قرار می گیرند، دنیا را پایگاه پرواز روح خود به سوی ابدیت قرار می دهند و عده اى متأسفانه در چاه شیفتگىِ دنیا زندگی خود را به پوچی و بی حاصلی می کشانند. این است که ملاحظه می کنید این دو گروه درست عكس همدیگر موضع مى گیرند. آن هایی که دست به دست شدن دنیا را می نگرند چشم بصیرتشان باز شده و ماوراء دنیا، در افقی دیگر زندگی می کنند ولی آن هایی که چشم عقلشان را در برابر دنیا مى بندند همچنان جلو می روند تا چون نابینایان در چاه دنیا فرو افتند. گروه اول می فهمند دنیا برای آن ها باقی نمی ماند و باید در این دنیا کاری کنند که در قیامت و در رجوع به حق دستشان خالی نباشد و ملکات اُنس با خداوند را با خود به قیامت برده باشند ولی گروه دوم که چشم عقل خود را با شیفتگی که نسبت به دنیا پیدا می کنند، می بندند دست خالی وارد محشر می شوند و آن چیزهایی را که تمام عمرِ خود را صرف آن ها کردند آنجا نمی یابند. برای توجه به این امر مهم حضرت علی(ع) می فرمایند: «الدُّنْیَا مُنْتَقِلَةٌ فَانِیَةٌ إِنْ بَقِیَتْ لَكَ لَمْ تَبْقَ لَهَا»[85] دنیا؛ منتقل شونده و فانی شونده است، اگر بالفرض از برای تو باقى بماند تو برای آن باقى نمى مانى پس دنیا قابل آن نیست كه كسى از براى آن سعى زیاد كند و در امور آخرتِ خود سستی نماید. شخصی ممکن است در مسافرت، سفر را سفر بداند و براى رسیدن به مقصد تلاش كند، دیگرى ممکن است سفركردن را زندگى بداند، بدون آن که متوجه مقصد باشد، فکر می کند این مسافرت همچنان ادامه دارد. چنین آدمی وقتی به انتها رسید هیچ معنایی از خود ندارد چون معنای خود را در مسافر بودن می دانست در حالی که در آخر با شرایطی روبه رو شده که دیگر مسافرت به پایان رسیده و تمام نسبت هایی که برای خود تعریف کرده بهم خورده است. برای رهایی از چنین بحرانی است که امیرالمؤمنینu تذکر می دهند «كُلُّ أَحْوَالِ الدُّنْیَا زِلْزَالٌ وَ مِلْكُهَا سَلَبٌ وَ انْتِقَالٌ»[86] همه ی احوال دنیا تزلزل و نا پایداری است، و ملك آن گرفتن و انتقال است . تنها کسانی در زندگی دنیا شکست می خورند که متوجه دنیا و خصوصیات آن نباشند.




[85] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص: 133

مرگ زشت و مرگ زيبا

حضرت مولی الموحدین(ع) به فرزندشان می فرمایند: «یا بُنَىَّ اِنّى قَدْ اَنْبَأْتُكَ عَنِ الدُّنْیا وَ حالِها وَ زَوالِها وَ انْتِقالِها» فرزندم! من تو را از وضع و حال دنیا آگاه کردم و از پایدار نبودن و دوام نیاوردن آن و دست به دست گردیدن آن، خبر دادم. حضرت در این قسمت چشم انسان را به این موضوع مهم می گشایند که انسان متوجه زوال و تغییر و انتقال دنیا باشد و نخواهد دنیا را برای خود پایدار کند، می فرمایند: من به تو خبر دادم كه دنیا جنسش انتقال است، هركس بخواهد جلوى انتقال دنیا را بگیرد بر زحمتش افزوده است و كسى كه انتقال دنیا را بشناسد بهترین موضع گیرى را در زندگی خود انتخاب کرده است. انسانى كه پیرشدن خود را جزء زندگى دنیایی مى داند، مى پذیرد كه در كنار این زندگى پیرشدنى هم هست. چنین انسانی نه تنها با پیرشدنِ خود مقابله نمی کند بلکه سعی می کند زندگی خود را در عین پیرشدن معنا کند بدون آن که بخواهد آن را از بین ببرد و یا به تأخیر بیندازد و گرفتار انواع آرزوها و زحمت ها شود. این افراد وقتى پیرى، به سراغشان آمد دست در آغوش پیرى زندگى را به زیبایى ادامه مى دهند و آن را ورق دیگری از کتاب زندگی می دانند که باید به آخر برسد. اگر کسی بخواهد با پیرى خود بجنگد پیرىِ پر زحمتى را تجربه می کند و چشم خود را از واقعیتی زیبا بسته است. زیرا زیباترین قسمت های یک زندگی را شما در سال مندان راضی به بندگیِ خدا می یابید. این ها نه تنها با مرگ در ستیز نیستند بلکه به طور طبیعی وقتى مرگ آمد مرگ را مى چشند، زیرا خداوند فرموده است: «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ» هركس مرگ را مى چشد و خداوند این چنین زیبا جای مرگ را در زندگی برای هر کس معلوم نمود. حقیقتاً انسان چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند، مرگ را می چشد. مثل لیوان شربتی كه انسان مى چشد، ملاحظه کنید این انسان است كه مرگ را مى چشد و از آن طریق خود را ادامه می دهد، نه آن که مرگ، انسان را بچشد و انسان نابود شود. شما وقتى به دوران جوانى رسیدید جوانى را چشیدید و وقتى به پیرى مى رسید پیر شدن را مى چشید و سیر و حرکت کیفی خود را ادامه مى دهید تا در پیرى مرگ را مى چشید و خود را ادامه می دهید و به برزخ مى رسید، برزخ را هم مى چشید و به قیامت مى رسید، مراحل و مواقف قیامت را هم مى چشید و إن شاءاللّه به بهشت مى رسید و در آنجاست که دیگر تغییر معنا نمی دهد و خداوند در وصف آن فرمود: «أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ»[87] آری «سوار چون كه به منزل رسد پیاده شود» به مقصد كه رسیدید دیگر چشیدن در میان نیست، در حضور قرارگرفتن است و سیراب رؤیت حق شدن.

در راستای توجه به زوال و انتقال دنیا، اگر كسى مرگ را نخواهد، نخواستن مرگ مساوى با نمردن او نیست بلکه مساوى با بد مردن او است و این برعكس آن شخصى است كه به مرگ همان گونه نگاه مى كند كه به خودش نگاه مى كند، مى داند كه مرگ هست همان طور كه پیرى هست و مرگ را راه رجوع به حضرت حق می شناسد. به گفته ی مولوی:

گر ز حال دل خبر داری بگو

ور نشانی مختصر داری بگو

مرگ را دانم ولى تا كوى دوست

ره اگر نزدیك تر دارى بگو

اگر انسان انتقال دنیا را بشناسد در برابر حوادث دنیا راحت تر موضع گیرى مى كند و می فهمد هر حادثه ای وسیله ای خواهد بود تا رب العالمین از آن طریق حجابِ بین ما و خودش را مرتفع کند تا ما بیشتر متوجه حضور حضرت حق در عالم بگردیم. ولی اگر انسان چشم خود را نسبت به انتقالات دنیا بست و عملاً در انتقالات دنیا قرار گرفت و نه بر انتقالات دنیا، استخوان هاى زندگى اش زیر لگد این انتقالات خرد مى شود و عربده ی مقابله با انتقالات و نپذیرفتن آن ها انتقال را سخت و سهمگین مى كند. خیلى فرق است بین كسى كه دنیاىِ در حال زوال و انتقال را ببیند با كسى كه دنیا را آن طور كه هست نبیند و بخواهد آن را ثابت و پایدار براى خود نگهدارد. حضرت مى فرمایند: فرزندم من تو را از احوال دنیا و زوال و انتقال آن باخبر كردم، دنیا چیزى نیست كه بتوان جلو آن را گرفت كه از دست ما نرود، هنر ما در شناختن حادثه و تحلیل صحیح آن ها است و نه جلوگیرى از آن ها.




[87] - سوره ی اعراف، آیه ی 42.

چشم بستن واقعه را تغيير نمی دهد

كریشنا مورتى در كتاب «نگاه در سكوت» در رابطه با درست نگاه کردن به موضوعات مثالى مى زند، مى گوید یك وقت شما در گوشه ی اتاق تان با ماری که چنبره زده است روبه رو می شوید. حال شما دو نوع واكنش مى توانید داشته باشید، یك واکنش این است كه به عنوان یك واقعیت که فعلاً با آن روبه رو شده اید، فقط نگاهش كنید بدون آن که تصمیم بگیرید فرار کنید یا داد و بیداد راه بیندازید. یک واكنش هم این است كه همین كه مار را دیدید شروع كنید عکس العمل نشان دادن و جیغ زدن و سنگ پرتاب کردن و خطر بزرگی را برای خود تصور کنید و مطابق آن تصوری که دارید عمل نمائید. شخصى مى گفت همان اوایل که تازه رانندگى را شروع کردم یك تریلى جلوتر از من حركت مى كرد، یک مرتبه تریلی به صورت غیر قابل پیش بینی ترمز كرد من هم به جای آن که ترمز کنم، چون تصور کردم الآن با تریلی برخورد می کنم، فرمان ماشین را رها كردم و دستم را گذاشتم روی سرم و چشم هایم را بستم و ماشین هم رفت زیر تریلى. چون جرأت نکرد حادثه را درست نگاه كند، چشم هایش را بست كه حادثه را نبیند در حالی که این طور نیست که با ندیدن حادثه، حادثه واقع نشود بلکه آن حادثه بیرون از مدیریت ما واقع می شود و ما در این موارد محکوم تصورات ذهنی خودمان می شویم.

در مباحث فلسفى موضوعى مورد بحث قرار مى گیرد به عنوان «فاعل بِالْعِنایه » به این معنى كه گاهى تصور یك عمل در ذهن به خودى خود عامل فرمان دادن به اعضاء مى شود و اعضاء را تحت تأثیر خود قرار مى دهد، به طورى كه تصور استفاده از ماشین سوارى پاى خسته ى انسان را متوقف مى كند تا تنها به وسیله ى ماشین سوارى راه را ادامه دهد. علت تسلیم شدن انسان در مقابل خستگى پاها، تصور و تخیل ماشینى است كه مى تواند به كمك آن بقیه ی راه را ادامه دهد و به همین جهت نمى تواند به پاهاى خود فرمان دهد كه راه را به صورت پیاده ادامه دهد. وقتى انسان تصور رفتن به وسیله ى ماشین را دارد، دیگر اراده اى جهت رفتن از طریق پاهایش را نمى تواند داشته باشد.

كسى را در نظر بگیرید كه بر روى دیوار بلند و باریكى راه مى رود كه عرض آن به اندازه ى عرض یك موزائیك باشد، امكان منحرف شدن پاى او از دیوار و لغزش پاها و سقوطش بسیار بیشتر از وقتى است كه بر روى زمین، بر روى ردیفى از موزائیك ها قدم مى زند كه همان عرض را دارند، زیرا در حالت اول نقش خیال و تصورِ سقوط، نقش بسیار فعالى است و همواره تصور سقوط در او شدت مى یابد به طورى كه ممكن است به جدّ در ذهن خود سقوط كردن خود را تصور کند و سپس به بدن خود مطابق كسى كه سقوط كرده فرمان مى دهد، و در نتیجه سقوط مى كند. در جریان این نوع سقوط، انسان اول سقوط را تخیل مى كند، بعد سقوط مى كند، یعنى علت سقوطش همین تخیلِ سقوط است نه چیز دیگر. چون تخیل سقوط، ماهیچه هاى پاى او را سست و لرزان مى كند و بعد ماهیچه ها عملى مناسب سقوط كردن از خود نشان مى دهند و طرف سقوط مى كند. در اینجا اول تصورِ سقوط كردن در خیال او شكل گرفت و بعد سقوط كرد، پس علت سقوط یا فاعل سقوط، بالعنایه بود، یعنى عنایت كرد كه سقوط مى كند و همان تصور علت و فاعل سقوط كردن شد.

علت افتادن از دیوار در مثالی که قبلاً عرض کردم، همان تصور بود. هرچند علت سقوط، یك پدیده ی خیالى بود ولى بالاخره طرف افتاد و استخوان هایش هم شكست. اما یك وقت است كه آن فرد روى دیوار ایستاده و خطر افتادنش را مى بیند بدون آن که خطر افتادن را تا تصور افتادن جلو ببرد، در این حال منفعلِ تصورِ افتادن خود نیست بلكه تنها نگاه می کند به خطری که روبه روی خود دارد. اگر انسان نسبت به خطری که مارِ گوشه ی اتاق دارد درست برخورد نکرد و حمله ی مار را تصور کرد عملاً از آن تصور منفعل می شود و نه از حمله ی مار، چون حادثه را درست ندید، تنها از تصوری که در درون خود ساخت فرار می کند در نتیجه دست و پایش را گم مى كند و اگر به زمین خورد و پایش شکست آن را هم به حساب مار می گذارد.



آزاد از پيش فرض های ذهنی

بندبازان تا وقتى كه افتادنشان را مى بینند ولی تصور افتادن نمی کنند و با چوبى كه در دست دارند توازن خود را حفظ مى كنند، سقوط نمی کنند ولى همین كه به جاى نگاه به افتادن، از تصور افتادن متأثر و منفعل شوند، سقوط می کنند.

وقتى كه انسان «ماری» را در گوشه ی اتاق مى بیند كه آن جا چنبره زده است، آن مار آن جا چنبره زده و ما هم این جا ایستاده ایم و نهایتاً مى بینیم كه آن مار از جایش حركت كرد و به سمت دیگر اتاق رفت ما هم كاملاً داریم حركات او را مى بینیم و منفعل هم نمى شویم و ما فقط «نگاه كردن» هستیم، نه «منفعل و فرار كننده»، در این حال امکان ندارد خیالات ما به ما دستور دهند، زیرا تا وقتى فقط آن را نگاه مى كنیم هیچ اتفاقی نمی افتد اتفاقاً از وقتى به مار نگاه نمى كنیم و تحت تأثیر تصورات خود هستیم اتفاقات شروع می شود چون دیگر موضوع را آن طور که هست نمی بینیم، خیالاتِ خود را مى بینیم و در واقع خیالات ما است که ما را می ترساند. تنها در سکوت کامل در سکوتی که از تصورات خود آزاد هستیم، می توانیم پدیده ها را درست نگاه کنیم و بهترین موضع گیری را بنمائیم. اثری که بر ذهن ما مسلط شده کار را سخت می کند، آری در برخورد با مار، با پدیده ای روبه رو شده ای که می گزد و دارای زهری کشنده است ولی تسلطی بر ما ندارد و ما می توانیم كشنده بودن زهرش را هم نگاه كنیم، فعلاً كه ما را نگزیده است، می توانیم به سمّى بودن آن نگاه کنیم و متوجه باشیم یك مار گزنده ی خطرناك آن جاست. آن مار آن جاست و شما هم این جا. به گفته ی کریشنامورتی: «ما هرگز به «آنچه هست» نگاه نمی کنیم، زیرا قبلاً تعریف، توصیف و تصویری از آن داریم و اکنون از طریق آن توصیف و تصویر نگاه می کنیم». در نگاه به دنیا نیز گرفتار توصیف ها و تصویرهای ذهنی و توهمیِ خود هستیم که موجب می شود زوال و انتقال آن را نبینیم. در رابطه با نقش تصورات و نسبت سایر موجودات با تصورات ما محى الدین بن عربى در شرح حالش مى گوید وقتى جوان بودم روزى سوار بر اسب در راهى مى رفتم كه اسب مرا بین یك گله گورخر برد - با این كه گورخرها حیوانات نیمه وحشى هستند - هیچ كدام از آن ها فرار نكردند چون در نفس من امنیت دیدند. یعنى من هرگز تصور آزار دادنشان را نداشتم و چون در نفسم كاملاً به آنها امنیت داده بودم اصلاً از من نترسیدند و به محض این كه آن دو نفرى كه همراه من بودند آمدند، گورخرها فرار كردند. حتماً اطلاع دارید كه حیوانات مقام تسبیحشان مقام تسبیح یگانه است و مثل ما نیست که ذهن و اندیشه مان به چندین هدف تعلق دارد و باید در درون این تعلقات به خداوند نظر کنیم. موجودی که مقام تسبیحش یگانه شد، نفوذ تسبیحش زیاد است و بیشتر می تواند در عالم حضور داشته باشد و آنچه را در اطرافش می گذرد احساس کند. فقط فرق حیوانات با انسان در این است كه درجه ی تسبیحشان نسبت به انسان، پایین است ولى نفوذ تسبیحشان در نظر به ماوراء این عالم زیاد است. در روایات به این مضمون داریم كه پیامبرf مى فرمایند: این كه مى بینید مثلاً در گله ی گوسفندان ناگهان یك گوسفند رَم مى كند براى این است كه عذاب یك كافر را احساس مى نماید. یعنى یك حیوان مى تواند احساس كند كه درون قلب ما چه مى گذرد چون در مقام تسبیحش یگانه است. بنابراین اگر حیوانات گاهى به ما حمله مى كنند به روح تجاوز كار ما كه نسبت به آنها داریم حمله مى كنند.

یك وقت نگاه مى كنیم مى بینیم یك مار در نزدیكى ما هست و ما هم بدون هیچ گونه تصورِ اضافه ای، فقط نگاهش مى كنیم و كارى با او نداریم ولى یك وقت تصور می کنیم آن مار بنا دارد که ما را بگزد و لذا تصور کشتن آن را در ذهن خود می پرورانیم، مار هم از ما احساس امنیت نمى كند در نتیجه مى خواهد از خودش دفاع كند، به همین جهت حمله مى كند و ما را نیش مى زند. معلوم است که در این رابطه ترس و تصور ما از مار بود که ما را نیش زد، ما از ترس و تصور خودمان ضربه خوردیم. این مسئله تا زمانی وجود دارد که ارتباط ما با واقعیات ارتباط مستقیم نیست، ذهنیات ما حاکم بر عملی است که انجام می دهیم، همین طور که تصورات امروز ما عمل فردای ما را در رویارویی با حادثه های فردا، می سازد. نحوه ی زندگی ما نشان می دهد که پر از تصورات ساختگی هستیم و به همین جهت وابستگی های ما، مانع می گردند تا درست عمل کنیم، وقتی پیش فرض های ذهنی خود را شناختیم می توانیم آزاد از آن پیش فرض ها با واقعیات روبه رو شویم و در آن صورت زندگی صورت دیگری پیدا می کند و نگاه ما به دنیا، نگاه دیگری خواهد شد.

برمى گردیم به فرمایش حضرت كه مى فرمایند: پدیده اى به نام دنیا همراه با انتقال و زوال روبه روی تو است، درست نگاهش كن. از ترس انتقال و زوالِ دنیا چشمانت را روى هم نگذار. اگر انسان این را بفهمد كه جنس دنیا انتقال و زوال است حركات و سكنات او به حرکات و سکنات انسان های معصوم نزدیک می شود و دنیا را از چشم امیرالمؤمنینu مى بیند. دیگر چیزی به نام وابستگی به دنیا در میان نمی ماند. وابستگی به دنیا مانع می شود انسان انرژی اصیل و حیاتیِ نهفته در وجود خود را درست به کار گیرد او به جای شیفتگی به دنیای ناپایدار باید به حقیقت پایداری نظر کند که مرگ و زندگی در اختیار او است. می توان با ارتباط با او بهترین زندگی ها را داشت. وقتی دنیا را درست ندیدیم و ناپایداری و زوال آن را درست احساس نکردیم و به حقیقتِ پایدار الهی نظر نینداختیم، مقایسه ها نسبت به همدیگر ظهور می کند و مدام گمان می کنیم چیزی که هستیم آن چیزی نیست که باید باشیم، حتی نظر به چیزهایی می کنیم که دست نایافتنی است و از این طریق تمام روح و روان خود را در آرزوهای وَهمی پراکنده می کنیم و از پارسایی محروم می شویم در حالی که پارسائی به معنای واقعیِ آن یعنی آزادکردن روح و روان از دنیایی که زوال پذیر و ناپایدار است. بسیاری از تقابل ها ریشه در نگاهی دارد که برای دنیا اصالت قائل است و آخرت و ابدیت خود را نمی نگرد. حضرت مولی الموحدین(ع) به ما آموزش می دهند چگونه وسعت زندگی را بنگریم و نگاهمان را از محدوده ی دروازه ی دنیا به بیرون بیندازیم.



هديه ی بزرگ حضرت علی(ع) به بشريت

با توجه به امر فوق حضرت مى فرمایند: «وَ اَنْبَأْتُكَ عَنِ الآخِرَةِ وَ ما اُعِدَّ لِأَهْلِها فیها» فرزندم! تو را از آخرت و از آنچه در آنجا برای اهل آخرت مهیا شده آگاه ساختم. «وَ ضَرَبْتُ لَكَ فیهِما الاَْمْثالَ» و در رابطه با دنیا و آخرت براى تو مثال ها زدم «لِتَعْتَبِرَ بِها وَ تَحْذُوَ عَلَیْها» براى این كه از آنها عبرت گیرى و از طریق آن عبرت ها، قاعده و سنت های جاری در هستی را بشناسى و حادثه ها را تحلیل كنى. خود را در قاعده ها و سنت های جاری در هستی ارزیابى كن تا اگر در دریا یك قطره هستى، قطره بودنت را در دریا ببینى، نه این كه بدون دریا قطره بودن خود را ارزیابی کنی.

عالی ترین نگاه، همین نگاه است که انسان متوجه وسعت خود باشد و خود را در منظومه ای از سنن الهی احساس نماید که باید در این منظومه خود را تعالی ببخشد، زیرا انسان بریده و منقطع از عالم نیست و عالم هم محدود به دنیا نمی باشد. این است آن هدیه ی بزرگی که حضرت امیرالمؤمنین(ع) در منظر ما قرار می دهند. در نگاه وسیعی که حضرت مدّ نظر ما قرار می دهند، ذهن ما از هرگونه نگاهِ محدود به حادثه ها و از هر گونه مقایسه ای که اهل دنیا گرفتار آن می باشند، آزاد می شود. لازمه ی چنین نگاه وسیعی هوشیاری نسبت به چگونگی دنیا و آخرت است. هر اندازه انسان به خودِ محدود و دنیایی خود نظر کند، بیشتر احساس می کند بر تمام ابعاد وجود او تضاد حاکم است. تا وقتی انسان در بند ارزش های دنیایی است، باید خود را با قالب هایی انطباق دهد که اهل دنیا به دنبال آن هستند در نتیجه انواع خشونت ها و نفرت ها و رشک ها جزء روال زندگی او می شود. باید با نظر به انتقال و زوال دنیا و بقاء ابدی آخرت حقیقت را عمیقاً باور کنیم که تنها با آبادانی زندگی قیامتی، به آرامشی دست می یابیم که پیامبران به آن دست یافتند.

بعد از آن که حضرت نگاه ما را به صورت کلی متوجه خصوصیات دنیا و آخرت کردند، حال با تفصیل بیشتر دنیا را معرفی می کنند. مى فرمایند: «اِنَّما مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْیا كَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَأ بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدیبٌ فَاَمُّوا مَنْزِلاً خَصیبا وَ جَنابا مَرِیْعا» مَثَل آن ها که ماهیت دنیا را شناخته اند، مَثَل مسافرانی است که در دیاری خشک و بی حاصل، وقوف کرده اند تا به سمت مقصد که جایگاه سبز و خرّم و با طراوت است، کوچ کنند.

ملاحظه کنید چگونه حضرت روشن می کنند، كسانى كه دنیا را شناختند خود را در دنیا در یك منزل غیرهموار احساس مى كنند و تلاش دارند به سوى مقصد و منزل هموار و آرامى حركت كنند. «فَاَمُّوا» پس آهنگ رفتن دارند و نه قصد ماندن. چون آن را درست دیده اند و از سلطه ی همه ی میل هایی که آرزوی ماندن در دنیا را دارند آزاد می شوند و این همه ی آزادی ای است که انسان در پی آن است، و اگر یک خانه ی مجلل را دید هرگز نمی گوید: کاش این خانه متعلق به من بود. آنچه انسان را گرفتار انواع آشفتگی ها می کند میل هایی است که او را به دنیا متصل می کند، وقتی انگیزه ای برای متصل شدن به دنیا باقی نماند، انسان از تسلط میل های آنچنانی آزاد می شود. همه ی این ها وقتی پیش می آید که از امیرالمؤمنینu بیاموزیم چگونه به دنیا نگاه کنیم. آیا می شود در کیفیتی زندگی کنیم که هیچ گونه تعلقی به دنیا نداشته باشیم؟ زیرا در پشت هر تعلقی که ما به دنیا داریم به همان اندازه در محدوده ای قرار می گیریم که احساس حضور ابدی و وسیع خود در قیامت را از دست می دهیم. در همین رابطه می توان گفت: اگر كسى دنیا را درست دید از پیرشدن ناراحت نمى شود، خوشحال است که دارد پیر می شود زیرا از ماندن در پدیده های محدود آزاد می گردد و به عالم بیکرانه ی قیامت می رسد، این انسان هرگز نگران نیست كه دارد به مرگ نزدیك مى شود، چون می داند مرگ در حقیقتِ هستی خود قصد و آهنگِ منزل پر بركت و پر نعمتى را دارد.



واژگونی بشريت

موضع گیرى كسى كه دنیا را درست بشناسد این است كه با تمام وجود احساس می کند در دنیا مسافر است و مسافرخانه، خانه ی همیشگى مسافر نیست. انسان هاى غافل خانه هایشان را طورى سازماندهی مى كنند که گویا همیشه در دنیا هستند و در وقتی كه خانه مى ماند امّا او می رود احساس می کند از منزل همیشگی اش جدایش کرده اند. این یک سخن و تذکر عادی نیست که حضرت به فرزندشان می فرمایند تو در مسافرخانه ی دنیا، مسافر هستى، هر اندازه هم انسان مسافرخانه را پایدار تصور كند از مسافربودن و خارج شدن از آن گریزی نیست. بشریت وقتى از نظر فکری واژگون شد که زوال و انتقال دنیا را ندید و آن را ابدی پنداشت و ابدیت را به کلی منکر شد، چنین بشری تمام موضع گیرى هایش واژگونه است. در حالی که دلیل و برهان عقلى برای اثبات این كه دنیا عین حركت و زوال و انتقال است کم نداریم و از همه بالاتر سخن امام معصوم(ع) است كه مى فرمایند جنس دنیا انتقال است. مشکل بشر غفلتی است که از این موضوع دارد و در نتیجه زندگی خود در دنیا را تباه می کند بدون آن که برای زندگی ابدی خود کاری انجام دهد. زندگی را با عمقی که دارد نمی نگرد و اسیر لذت ها و رنج هایی می شود که سراسر سطحی است. در این فراز حضرت مى خواهند تنگنائیِ دنیا در مقابل قیامت را به قلب ما برسانند تا علاوه بر عقلمان، قلب مان هم نسبت به این موضوع آگاه و بیدار شود.

برهان حركت جوهرىمى گوید: «دنیا عین حركت است» و برهان صدیقین مى گوید: «دنیا همواره نو و جدید است» همان طور که نور چراغ هر لحظه یك نور جدید است. به محض این كه چراغ را خاموش كنید دیگر نور ندارید چون نور جدیدی تجلی نکرد و نور قبلى هم كه رفت. این یعنى وقتى چراغ روشن بود شما هر لحظه یك نور جدیدی داشتید، كلّ دنیا هم همین طور است هر لحظه در حال انتقال است و هر لحظه شما با دنیای جدیدی روبه رو هستید و چون هر لحظه كه مى رود، دوباره به جاى آن دنیاى دیگرى مى آید انسان متوجه جدیدبودن آن نمی شود ولی خالق دنیا مرتّبا و دائما در حال خلق کردن دنیا است مثل منبع نور كه دائما نور مى دهد. به تعبیر قرآن «كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فیِ شَأنٍ»؛[88] یعنى خداوند همواره در حال ایجاد است، پس جهانِ مادى همواره در حال پذیرش فیض از عالم مافوق خود است، تا باقى بماند، و عالم ربوبى هم همواره در حال فیض دادن است. بنا به فرمایش قرآن؛ این كافرانند كه از خلقت جدید غافلند «بَلْ هُم فی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدیدٍ»[89] یعنى نمى فهمند كه خداوند دائم در حال فیض دهى به عالم است. پس طبق حركت جوهرى، عالم ماده، دائماً یك عالم جدید است و به همین جهت هم عالم در قبضه ی مطلق اراده ی خداوند است و اگر یك لحظه اراده كند كه فیض خود را به عالم نرساند، تمام عالم یك سره نیست و نابود مى شود. علّت موجود بودن و تحقّق دائمى این عالم، به جهت فیض دائمى از عالم مافوق است. خداوند ما را و تمام دنیا را مى برد.

كسى كه این شعور را پیدا كرد كه دنیا چیست، موضعش در قبال دنیا مثل گروهى از مسافران است كه از منزلى كه در آن هستند راضى نمى باشند و به مقصد حقیقی خود نظر دارند. اگر مسافر به مقصد و منزل رسید كه دیگر مسافر نیست، منزل جایى است كه مسافر آن را مى پسندد، دنیا جاى منزل گرفتن نیست و لذا پسندیدنى نیست چون رفتنى است. هر اندازه هم دنیا را محكم بگیرید، هر كارى هم بكنید که دنیا از دست شما نرود و شما هم از دنیا نروید، فایده ندارد، بالأخره هم شما از این دنیا می روید و هم دنیا از دست شما مى رود. حالا بر فرض و افسانه وار بگوئید ما آب حیات مى خوریم كه جلوی مرگ خود را بگیریم و جاودانه در این دنیا بمانیم، نتیجه اش این می شود كه احمقانه مى میرید. كسى بخواهد ورزش كند و یا رژیم غذایى بگیرد كه نمیرد، چنین چیزى ممكن نیست و در حقیقت جهل خود را نسبت به مرگ افزون مى كند. آری ورزش كن تا آن مدتی كه در این دنیا هستى از نظر بدنى سالم بمانى، چون پیرى نباید همراه با بیمارى باشد. شناخت خویش یعنی شناخت این واقعیت که ما در این دنیا مسافر هستیم و منزل و جایگاه ما در عالم دیگری است به گفته ی مولوی:

ما از براى مصلحت در حبس دنیا آمدیم

حبس از كجا، ما از كجا، مال كه را دزدیده ایم؟

وقتى این دنیا را زندان خود دیدیم، فریاد برمى آوریم:

ما به فلك بوده ایم، یار ملك بوده ایم

باز همان جا رویم جمله، كه آن شهر ماست

خود ز فلك برتریم، وز ملك افزون تریم

زین دو چرا نگذریم، منزل ما كبریاست

عالم خاك از كجا، گوهر پاك از كجا

بر چه فرود آمدیم، بار كنید این چه جااست




[88] - سوره ی الرحمن، آيه ی 29.

رازِ بزرگی های اميرالمؤمنينu

مسافر زمانى بار سفر را زمین مى گذارد كه مى خواهد استراحت كند و پس از آن حركت را ادامه دهد. مسافر در مسافرخانه چون هنوز به مقصد نرسیده است، دل خوش نیست، آهنگ منزلی خوش و دل پذیر را دارد. پس مسافر در مسافرخانه وقوف نمی یابد، به منزلى آبادان تر از منزل دنیا، توجّه دارد. آن هایی كه چون علی uدنیا را شناختند فهمیدند دنیا جاى سُكناى ابدى نیست در نتیجه خود را دائم مسافر دیدند و به دنیا با همه ی زیبائی هایش، نمی توانستند دل ببندند. در خبر داریم روزی ضرار ابن ضمره ضبابی که از اصحاب خاص حضرت مولی الموحدین(ع) است نزد معاویه بن ابى سفیان رفت و معاویه به او گفت: اى ضرار براى من على(ع) را وصف کن گفت: آیا مرا از آن معاف می دارى؟ گفت: معاف نمی دارم ، او سیمای روحانی و حالت ملکوتی امام را، برای معاویه این گونه توصیف می کند:

«هنگامی که شب پرده های تاریکی را بر سراسر گیتی گسترده بود، علی(ع) را دیدم که در محراب عبادت ایستاده و محاسن خود را به دست گرفته، مانند انسان مار گزیده ای به خود می پیچید و در پیشگاه حق تعالی مانند انسان اندوه رسیده و ماتم زده ای می گریست و درباره ی دنیا می فرمود: «یَا دُنْیَا یَا دُنْیَا إِلَیْكِ عَنِّی أَ بِی تَعَرَّضْتِ أَمْ إِلَیَّ تَشَوَّقْتِ لَا حَانَ حِینُكِ هَیْهَاتَ غُرِّی غَیْرِی لَا حَاجَةَ لِی فِیكِ قَدْ طَلَّقْتُكِ ثَلَاثاً لَا رَجْعَةَ فِیهَا فَعَیْشُكِ قَصِیرٌ وَ خَطَرُكِ یَسِیرٌ وَ أَمَلُكِ حَقِیرٌ آهِ مِنْ قِلَّةِ الزَّادِ وَ طُولِ الطَّرِیقِ وَ بُعْدِ السَّفَرِ وَ عَظِیمِ الْمَوْرِدِ» ای دنیا، ای دنیا! از من دور شو. آیا خود را برای فریفتن به من می نمایی! یا این که به من مشتاق و شیفته شده ای؟ هرگز محبت تو در دل من جای نمی گیرد، دیگری را بفریب، زیرا مرا به تو نیازی نیست. ای دنیا من تو را سه طلاقه کرده ام و امکان بازگشت به سوی تو نیست. چرا که دوره ی زندگانی تو کوتاه، ارزش و منزلت تو اندک و آرزوی بهره مندی از تو پست و حقیر است. افسوس از کمی زاد و توشه، درازی راه، دوری سفر و عظمت رستاخیز.

ملاحظه فرمودید آنچه برای انسان نجات بخش است درست دیدن دنیا است، مانند علی(ع) و این که انسان دنیا را غیرقابل دسترس ببیند و نخواهد از زوالش و از دست رفتن آن جلوگیرى كند، تنها در چنین نگاهی به دنیا است که زندگی انسان شکل دیگری به خود می گیرد و شبیه زندگی انبیاء و اولیاء الهی می شود، اگر بخواهیم راز بزرگی های علی(ع) را پیدا کنیم باید متوجه نگاه آن حضرت به دنیا باشیم.



چهره ی دنيا در نگاه امام عليu

با نگاه به برخی از کلمات قصار و حکمت ها، نامه ها و خطبه های نهج البلاغه به این نتیجه می رسید که در آئینه ی پاک چشمان امام علی(ع) تنها جمال حق تعالی پیدا و در دل روشن و مطهّر آن بزرگوار فقط حضور حضرت حق حاضر است. به همین دلیل می توان گفت هر چه غیر از خدا باشد در چشم و دل امام علی(ع) بی ارزش ترین و خوارترین است، اگر چه دنیا باشد.

دنیا با همه ی زیبائی ها و فریبندگی ها و دلربائی هایش، نه تنها در چشم حقیقت بین علی(ع) ارزشی ندارد، بلکه خوارترین و پست ترین و بی ارزش ترین آفریده ی خدا است. دنیا با همه ی قدرت و توانی که در فریب دادن انسان ها و ذلیل کردن آن ها دارد، در برابر امام علی(ع) و ایمان و اخلاص و زهد او، ضعیف ترین و بی ارزش ترین مخلوقات است. در چشم و دل امام(ع) به گواهی نهج البلاغه، چیزی رنگ باخته تر و بی ارزش تر و خوارتر از دنیا، با همه ی مظاهر فریبنده اش نیست و امام در پرتو عرفان و شناخت هستی، دنیا را به خوبی به طور کامل شناخته و به مردمِ حقیقت طلب شناسانده، تا هرگز فریب جلوه ی ناپایدار و لذت گذرای آن را نخورند. چرا که هر کس دل به دنیا سپرد، از حقیقت بازماند و در دام شیطان گرفتار شد و هر انسان خداشناس و زاهدی که به دنیا دل نبست و فریب جلوه ها و بازی های آن را نخورد، به حقیقت هستی و به کمال مطلوب دست یافت و پرواز روح امام علی(ع) تا ملکوت اعلی و تا جایگاه قرب حق تعالی، به دلیل عدم وابستگی آن حضرت به دنیا و رهایی او از هر چیزی است که رنگ تعلق به دنیا را به همراه دارد.

امام علی(ع) در خطبه ی 224 نهج البلاغه، در رابطه با هدیه ای که اشعث ابن قیسِ منافق به قصد فریب آن حضرت، برای امام(ع) آورده، تا مگر به وسیله ی هدیه اش آن بزرگوار را به زعم خود از صراط مستقیم به بیراهه بکشاند، حضرت فرمودند: «... إِنَّ دُنْیَاكُمْ عِنْدِی لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِی فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِیٍّ وَ لِنَعِیمٍ یَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِینُ » دنیای شما در نظر من از برگ جویده شده ای که در دهان ملخی باشد، بی ارزش تر و خوارتر است. علی را با نعمت های زوال پذیر و لذت و کامرانی ناپایدار چه کار؟ به خدا پناه می بریم از غفلت عقل و زشتی لغزش در راه خدا و تنها از او یاری می جوئیم.

امام در پرتو شناخت خدا ، دنیا را به خوبی شناخته و چهره ی زشت و نامیمون آن را از پس نقاب های فریب و جلوه های کاذب و فریبا شناسایی کرده و به همین دلیل لحظه ای در ستیز با آن آرام نگرفته است و در رابطه با پیکار با دنیا و مظاهر فریبنده ی آن، به پیروزی نهایی دست یافته و خود فرموده است: «أَنَا كَابُّ الدُّنْیَا لِوَجْهِهَا وَ قَادِرُهَا بِقَدْرِهَا وَ نَاظِرُهَا بِعَیْنِهَا»[90] من دنیا را با چهره و صورتش به زمین کوبیده ام و آن را به درستی اندازه گیری کرده و به حقیقت آن بینا و آگاهم. در اندیشه و نظر امام علی(ع) دستیابی به آخرت و بهره مندی از رحمت و برکت و فیوضات بی پایان الهی در سرای جاویدان آخرت، در کنار برخورداری از دنیا و بهره مندی از لذت ها و خوشی ها و عشرت های دنیا، امکان پذیر نیست. چرا که دل سپاری و روی آوری به هر یک از این دو، باعث پرهیز از دیگری است و در همین رابطه فرمودند: «اِنَّ الدُّنیا وَ الاَخِرَه عُدوَان مُتَفَاوِتَان، وَ سَبِیلانِ مُخْتَلِفَان. فَمَنْ اَحَبُّ الدُّنیَا وَ تَوَلاهَا اَبْغَضُ الاَخِرَه وَ عَادَاهَا وَ هُمَا بِمَنْزِلِهِ الْمَشْرِق وَ الْمَغْرِب وَ مَاشَ بَیْنَهُمَا کُلَّمَا قُربَ مِنْ وَاحِد بُعْدَ مِنَ الاخِرِ وَ هُمَا بُعْدَ ضَرَّتَان»[91] به راستی که دنیا و آخرت دو دشمن متفاوت و دو راه گوناگون می باشند. بنابراین هرکس که دنیا را دوست داشته و به آن دل می بندد، آخرت را دشمن داشته و از آن نفرت دارد. و این دو در مَثَل مانند مشرق و مغرب اند و کسی که در میان این دو راه می پیماید، چنان است که هرگاه به یکی از آن ها نزدیک شود، بی گمان از دیگری دور خواهد شد. و در مثالی دیگر، دنیا و آخرت مانند دو زن از یک شوهر می باشند، که پیوسته با یکدیگر ناسازگارند.

امام علی(ع) در بیان زشتی و شومی دنیا در چشمان خویش، که جز جمال دوست ندیده و سوای حقیقت را نمی جوید، فرموده اند: «وَ اللَّهِ لَدُنْیَاكُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِی عَیْنِی مِنْ عُرَاقِ خِنْزِیرٍ فِی یَدِ مَجْذُوم »[92] به خدا سوگند، که دنیای شما در چشم من، از استخوان بی گوشت خوک در دست بیماری که گرفتار مرض جذام باشد، خوارتر و بی ارزش تر است.

امام(ع) دنیا را در چشم و نگاه خردمندان پرهیزگار، به سایه ی گذرا و ناپایداری تشبیه کرده و فرموده: [93] بنابراین دنیا در نگاه خردمندان، مانند بازگشت سایه ای است که تا آن را گسترده می بینی جمع شود و چون آن را زیاده بینی اندک می شود.

امام(ع) در توصیف دنیا و چگونگی احوال آن می فرمایند: «فَإِنَّ الدُّنْیَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا یُونِقُ مَنْظَرُهَا وَ یُوبِقُ مَخْبَرُهَا غُرُورٌ حَائِلٌ وَ ضَوْءٌ آفِلٌ وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ سِنَادٌ مَائِلٌ حَتَّى إِذَا أَنِسَ نَافِرُهَا وَ اطْمَأَنَّ نَاكِرُهَا قَمَصَتْ بِأَرْجُلِهَا وَ قَنَصَتْ بِأَحْبُلِهَا وَ أَقْصَدَتْ بِأَسْهُمِهَا وَ أَعْلَقَتِ الْمَرْءَ أَوْهَاقَ الْمَنِیَّةِ قَائِدَةً لَهُ إِلَى ضَنْكِ الْمَضْجَعِ وَ وَحْشَةِ الْمَرْجِعِ وَ مُعَایَنَةِ الْمَحَلِّ وَ ثَوَابِ الْعَمَلِ. وَ كَذَلِكَ الْخَلَفُ بِعَقْبِ السَّلَفِ لَا تُقْلِعُ الْمَنِیَّةُ اخْتِرَاماً وَ لَا یَرْعَوِی الْبَاقُونَ اجْتِرَاماً یَحْتَذُونَ مِثَالًا وَ یَمْضُونَ أَرْسَالًا إِلَى غَایَةِ الِانْتِهَاءِ وَ صَیُّورِ الْفَنَاء»[94] آب دنیاى حرام همواره تیره و گل آلود است. منظره اى دل فریب و سر انجامى خطرناك دارد. فریبنده و زیباست اما دوامى ندارد. نورى است در حال غروب كردن، سایه اى است نابود شدنى، ستونى است در حال خراب شدن، آن هنگام كه نفرت دارندگان به آن دل بستند و بیگانگان به آن اطمینان كردند، چونان اسب چموش پاها را بلند كرده، سوار را بر زمین مى كوبد، و با دام هاى خود آنها را گرفتار مى كند، و تیرهاى خود را به سوى آنان، پرتاب مى نماید، طناب مرگ به گردن انسان مى افكند، به سوى گور تنگ و جایگاه وحشتناك مى كشاند تا در قبر، محل زندگى خویش، بهشت یا دوزخ را بنگرد، و پاداش اعمال خود را مشاهده كند. و همچنان آیندگان به دنبال رفتگان خود گام مى نهند، نه مرگ از نابودى انسان دست مى كشد و نه مردم از گناه فاصله مى گیرند! كه تا پایان زندگى و سر منزل فنا و نیستى آزادانه به پیش مى تازند.

امام علی(ع) پیش از دوران خلافت خود در نامه ای به سلمان فارسی، که خدایش بیامرزد چنین نوشت: «فَإِنَّمَا مَثَلُ الدُّنْیَا مَثَلُ الْحَیَّةِ لَیِّنٌ مَسُّهَا قَاتِلٌ سَمُّهَا فَأَعْرِضْ عَمَّا یُعْجِبُكَ فِیهَا لِقِلَّةِ مَا یَصْحَبُكَ مِنْهَا»[95] دنیا در مَثَل مانند ماری است که دست کشیدن به آن نرم و خوش است، ولی زهری کشنده دارد. بنابراین از آنچه که تو را می فریبد دوری و پرهیز کن. زیرا زمان كوتاهى در آن خواهى ماند .

امام(ع) در نامه ای که به حارث هَمْدانی در رابطه با زوال پذیری و ناپایداری دنیا نوشتند، فرمودند: «وَ اعْتَبِرْ بِمَا مَضَى مِنَ الدُّنْیَا لِمَا بَقِیَ مِنْهَا فَإِنَّ بَعْضَهَا یُشْبِهُ بَعْضاً وَ آخِرَهَا لَاحِقٌ بِأَوَّلِهَا وَ كُلُّهَا حَائِلٌ مُفَارِقٌ ... وَ إِیَّاكَ أَنْ یَنْزِلَ بِكَ الْمَوْتُ وَ أَنْتَ آبِقٌ مِنْ رَبِّكَ فِی طَلَبِ الدُّنْیَا»[96] برای آینده از گذشته پند بگیر، چرا که همه ی امور جهان مانند یکدیگر و پایان آنها پیوسته به آغازش و همه زوال پذیر و فراق انگیز است....و بپرهیز از این که مرگ تو را دریابد، در حالی که تو به خاطر فراهم آوردن دنیا از رحمت پروردگارت به دور باشی.

حضرت در رابطه با پرهیز از دنیا و دلبستگی به آن، طی خطبه ی 111 زشتی های دنیا را بیان فرموده، که بنده به دلیل پرهیز از طولانی شدن مطلب، تنها فرازی از آن خطبه را نقل می کنم که حضرت می فرمایند : «أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّی أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْیَا فَإِنَّهَا حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ حُفَّتْ بِالشَّهَوَاتِ وَ تَحَبَّبَتْ بِالْعَاجِلَةِ وَ رَاقَتْ بِالْقَلِیلِ وَ تَحَلَّتْ بِالْآمَالِ وَ تَزَیَّنَتْ بِالْغُرُورِ لَا تَدُومُ حَبْرَتُهَا وَ لَا تُؤْمَنُ فَجْعَتُهَا غَرَّارَةٌ ضَرَّارَةٌ حَائِلَةٌ زَائِلَةٌ نَافِدَةٌ بَائِدَةٌ أَكَّالَةٌ غَوَّالَةٌ لَا تَعْدُو إِذَا تَنَاهَتْ إِلَى أُمْنِیَّةِ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِیهَا وَ الرِّضَاءِ بِهَا أَنْ تَكُونَ كَمَا قَالَ اللَّهُ تَعَالَى سُبْحَانَهُ- كَماءٍ أَنْزَلْناهُ مِنَ السَّماءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَباتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیماً تَذْرُوهُ الرِّیاحُ وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَیْ ءٍ مُقْتَدِراً لَمْ یَكُنِ امْرُؤٌ مِنْهَا فِی حَبْرَةٍ إِلَّا أَعْقَبَتْهُ بَعْدَهَا عَبْرَةً وَ لَمْ یَلْقَ فِی [مِنْ ] سَرَّائِهَا بَطْناً إِلَّا مَنَحَتْهُ مِنْ ضَرَّائِهَا ظَهْراً- وَ لَمْ تَطُلَّهُ فِیهَا دِیمَةُ رَخَاءٍ إِلَّا هَتَنَتْ عَلَیْهِ مُزْنَةُ بَلَاء»[97] پس از حمد و ستایش خدا و درود بر پیامبر گرامی او، من شما را از گرایش به دنیا پرهیز می دهم. چرا که دنیا به کام دنیاخواهان شیرین و در چشم آنها با طراوت و سر سبز است. دنیا به شهوت ها و خواهش های زودگذر پوشیده شده است و با آنچه که به زودی از میان می رود اظهار دوستی می کند و با زیورهای اندک دل شما را به شگفت می آورد و با آرزوهای شما خود را می آراید و با فریب و نیرنگ، جلوه گری می کند. شادی دنیا پایدار نیست و کسی از درد و اندوه آن در امان نبوده و بسیار فریبا و زیان بخش است. دنیا دگرگون کننده ی احوال است و زوال پذیر، نابود کننده است و کشنده و شکمباره ای است که همه را هلاک می کند. هنگامی که آرزوی دنیاطلبان و آن ها که به دنیا خشنودند، به نهایت برسد، دنیا از این که هست تجاوز نمی کند و به فرموده ی خدای سبحان: «مثل دنیا مانند گیاه زمین است، که با آبِ فرو فرستاده از آسمان در آمیخت و سر سبز شد، ولی به زودی چنان خشک شد که بادها آن را به هر سوی پراکنده می سازند. و خدای بزرگ به انجام هر کاری توانا است» هیچ کس از دنیا شادمان نبوده، مگر این که در پی آن گریه ا ی گلوگیر به او روی آورده است و از خوشی های دنیا به کسی نرسیده، مگر این که پس از آن از بدی های آن به وی زیانی رسیده است. باران فراخی و فراوانی نعمت و خوشبختی دنیا کسی را تر نکرده، مگر این که ابر بلا و محنتِ پیاپی بر او باریده است.




[90] - نهج البلاغه، خطبه ی 128.
[92] - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 143.
[93] - نهج البلاغه، خطبه ی 63. خطبه له ع يحذر من فتنة الدنيا.
[94] - نهج البلاغه، خطبه ی 83.
[95] - نهج البلاغه، نامه 68.
[96] - همان.
[97] - نهج البلاغه، خطبه ی 111، من خطبه له ع في ذم الدنيا.

آبادانی اش ويران شود

امام علی بن ابیطالبu، در خطبه ها و حکمت های نهج البلاغه بنا به ضرورت و به مناسبت های گوناگون، با تشبیهات و استعاره های متفاوت به بیان زشتی ها و ناهنجاری ها و ناپایداری دنیا پرداخته اند و با بیانی رسا و منطقی گویا اندیشمندان مومن و خردپیشگان عارف را از دلبستگی و گرایش به دنیا پرهیز داده و همه ی پیروان اسلام و رهروان حقیقت را از پیوند و روی آوری به دنیا و مظاهر فریبای آن برحذر داشته است. در این رابطه به فرازی از خطبه ی 113 امام(ع) توجه کنید که می فرمایند: «وَ أُحَذِّرُكُمُ الدُّنْیَا فَإِنَّهَا مَنْزِلُ قُلْعَةٍ وَ لَیْسَتْ بِدَارِ نُجْعَةٍ قَدْ تَزَیَّنَتْ بِغُرُورِهَا وَ غَرَّتْ بِزِینَتِهَا دَارُهَا هَانَتْ عَلَى رَبِّهَا فَخَلَطَ حَلَالَهَا بِحَرَامِهَا وَ خَیْرَهَا بِشَرِّهَا وَ حَیَاتَهَا بِمَوْتِهَا وَ حُلْوَهَا بِمُرِّهَا لَمْ یُصْفِهَا اللَّهُ تَعَالَى لِأَوْلِیَائِهِ وَ لَمْ یَضِنَّ بِهَا عَلَى أَعْدَائِهِ خَیْرُهَا زَهِیدٌ وَ شَرُّهَا عَتِیدٌ وَ جَمْعُهَا یَنْفَدُ وَ مُلْكُهَا یُسْلَبُ وَ عَامِرُهَا یَخْرَبُ فَمَا خَیْرُ دَارٍ تُنْقَضُ نَقْضَ الْبِنَاءِ وَ عُمُرٍ یَفْنَى فِیهَا فَنَاءَ الزَّادِ وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّیْرِ اجْعَلُوا مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَیْكُمْ مِنْ طَلَبِكُمْ وَ اسْأَلُوهُ مِنْ أَدَاءِ حَقِّهِ مَا سَأَلَكُم »[98] شما را از دلبستگی به دنیا پرهیز می دهم، زیرا دنیا سرای جاویدان و خانه ی سرسبزی نیست. دنیا خود را با جلوه های فریبنده آراسته و با این آرایش شما را می فریبد. دنیا در پیشگاه پروردگار سرایی خوار و ناچیز است، که حلال آن با حرامش آمیخته و خوبی آن با بدی هایش، زندگانی آن با مرگ و شیرینی آن با تلخی و ناگواریش به هم آمیخته است. خدای بزرگ دنیا را برای دوستان خود گوارا نساخته و از واگذاری آن به دشمنانش دریغ نکرده است. خیر و خوبی دنیا اندک و زشتی و بدی آن فراهم آمده است، آنچه از دنیا فراهم آورند فانی شود، دولت آن پاینده نیست و آبادانی اش ویران شود. چه خیری است در سرایی که مانند ساختمانِ روی به ویرانی نهاده است؟ چه خیری است در عمری که در آن توشه ی سرای جاویدان از میان می رود؟ و چه خیری است در فرصتی که مانند زمانِ پیمودن راهی به پایان می رسد؟ خواست و مطلوب شما چیزهایی باشد، که خدا انجام آن را بر شما واجب کرده است. و در بجا آوردن آنچه که خدا از شما خواسته، از وی یاری بجوئید...».

امام(ع) در بیان فریبندگی دنیا و توصیف گذرایی و زیان رسانی آن در کلام 415 نهج البلاغه می فرمایند: «الدُّنْیَا تَغُرُّ وَ تَضُرُّ وَ تَمُرُّ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ تَعَالَى لَمْ یَرْضَهَا ثَوَاباً لِأَوْلِیَائِهِ وَ لَا عِقَاباً لِأَعْدَائِهِ وَ إِنَّ أَهْلَ الدُّنْیَا كَرَكْبٍ بَیْنَا هُمْ حَلُّوا إِذْ صَاحَ بِهِمْ سَائِقُهُمْ فَارْتَحَلُوا» دنیا فریب می دهد، زیان می رساند و می گذرد. همانا خدای سبحان- به دلیل پستی و حقارت دنیا- راضی نشد که دنیا را پاداش دوستان خود و کیفر دشمنانش قرار دهد. مردم در دنیا به مانند کاروانیانی هستند که هر جا در میان راه فرود آمده اند- تا اندکی استراحت کنند- ناگهان قافله سالارِ آن ها فرمان حرکت می دهد و کاروانیان به فرمان او کوچ می کنند.

این ها، بیان اندکی از بی ارزشی و ناپایداری دنیا در کلام آن بزرگوار است. صفحات روشن نهج البلاغه و خطبه ها، حکمتها، نامه ها و کلمات قصارِ آن بیانگر نهایت نفرت امام(ع) از دنیا و زشتی ها و فریبندگی ها و پستی های آن است.

مرحوم شهید مطهری«رحمه الله علیه» در رابطه با آزادی علی(ع) از دنیا می فرماید:

چرا انسان باید مسخّر باشد؟ خدا انسان را مسخّر هیچ موجودى قرار نداده است؛ آنچنان آزادى و حریتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مى تواند خود را از همه چیز آزاد كند و بر همه چیز مسلّط باشد ولى این درگیرى مى خواهد. انسان باید با خود نیز درگیرى داشته باشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگیرى داشته باشد. مسلماً اگر درگیرى نداشته باشد، محكوم است. امر دایر است میان یكى از این دو: یا درگیرى با نفس امّاره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن، یا درگیرنشدن و اسیر و زبون آن گردیدن. «النَّفْسُ انْ لَمْ تَشْغَلْهُ شَغَلَتْكَ» خاصیت نفس امّاره این است كه اگر تو او را وادار و مطیع خود نكنى، او تو را مشغول و مطیع خود خواهد ساخت. فلسفه ی زهد حضرت على(ع) و منطق او در فلسفه ی ترك دنیاى خود چه بود؟ آزادى.

حضرت على(ع) همان طور كه نمى پسندید در میدان جنگ مغلوب عمروبن عبدودها و مرحب ها باشد، به طریق اولى و صدچندان بیشتر هرگز بر خود نمى پسندید كه مغلوب یك میل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مى گذشت. قصاب گفت: یا امیرالمؤمنین! - ظاهراً در دوران خلافت ایشان بوده است- گوشت هاى بسیار خوبى آورده ام، اگر مى خواهید ببرید. فرمود: الآن پول ندارم. گفت: من صبر مى كنم. حضرت فرمود: من به شكم خود مى گویم صبر كند. اگر من نمى توانستم به شكم خود بگویم كه صبر كند، از تو مى خواستم كه صبر كنى! ولى من به شكم خود مى گویم كه صبر كند. معنى این كار این است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قرار نمى دهم. حضرت خطاب به دنیا در تعبیر بسیار زیبایى می فرمایند: «الَیْكِ عَنّى یا دُنْیا فَحَبْلُكِ عَلى غارِبِكِ، قَدِ انْسَلَلْتُ مِنْ مَخالِبِكِ وَ افْلَتُّ مِنْ حَبائِلِكِ»[99] من در برابر تو آزادم. تو چنگال هایت را به طرف من انداختى ولى من خود را از چنگال هاى تو رها كردم. تو دام هاى خود را در راه من گستردى، ولى من خود را از این دامها نجات دادم. من آزادم و در مقابل این فلك و آنچه در زیر قُبّه ی این فلك است، خود را اسیر و ذلیل و زبون هیچ موجودى نمى كنم. به این مى گویند درگیرى واقعى یا جهاد با نفس.[100]




[98] - نهج البلاغه، خطبه ی 113 ، من خطبه له ع في ذم الدنيا.
[99] - نهج البلاغه ی فيض الاسلام، نامه ی 45.

راه نجات از حرص

آیا شما تجربه کرده اید که پدید ی حرص از كجا به وجود مى آید؟ قبل از پدیدآمدن حرص نسبت به هر موضوعی امیدی در میان است نسبت به آن موضوع، اگر كسى امید داشته باشد كه همیشه در دنیا مى ماند و همه ی چیزها را هم مى تواند در دنیا به دست آورد، نسبت به دنیا حریص می شود ولی اگر كسى بداند همیشه در این دنیا نمى ماند و همه ی چیزها را هم نمى تواند در دنیا به دست آورد، به جاى حریص شدن نسبت به دنیا، زهدِ نسبت به دنیا را پیشه می کند. كسى كه مسافر بودن خود را در دنیا بشناسد بسیارى از توصیه های دین نسبت به دنیا برایش معناى حقیقى پیدا مى كند و می فهمد چرا اولیاء دین توصیه به زهدِ در دنیا دارند. اگر کسی بخواهد جایگاه زهد را بشناسد ابتدا باید احساس کند در این دنیا مسافر است، در آن حالت بار كمترى از امور دنیا برمى دارد تا با سرعت بیشترى به مقصد خود که قیامت است نزدیک شود. ملکه ی زهد را كه از زیباترین نمونه های فضائل خلاقی است تنها با این فكر و عقیده كه «جهان مسافرخانه است و ما مسافریم»، مى توانید در خود ایجاد نمائید. به گفته ی بابا طاهر:

دلا راه تو پر پیچ و خطر بى

گذرگاه تو بر اوج فلك بى

گر از دستت برآید پوست از تن

برآور تا كه بارت كمترك بى

اگر توانستیم این مطلب را به قلبمان بفهمانیم كه باید در دنیا سبك بارتر باشیم بسیاری از شكست های دنیایی برای ما شكست به حساب نمی آید و بسیاری از پیروزى های دنیا هم دیگر پیروزى محسوب نمی شود.

مسافرى كه از مسافر بودنش غافل نباشد بار كمتر برمی دارد و به فکر سرعت بیشتری است برای رسیدن به مقصد، چون می داند راهی به درازای اَبد در پیش دارد و به گفته ی مولوی: «هست طومار دلِ من به درازای ابد» دنیا برای ایجاد زمینه ای است که انسان ملکه ی لقاء الهی را در خود ایجاد کند. امیرالمؤمنینu فرمودند: با مشركین مى جنگم چون طاقتم در رسیدن به لقاء حق تمام شده است مى خواهم زودتر به آن لقاء برسم.

تا انسان مسافربودن خود را در این دنیا جدّى نگیرد با انواع خطرات و انحرافات روبه رو است و نمی تواند تمام توجه خود را به ابدیت خود بیندازد، چند روزی مذهبى می شود بعد احساس می کند گویا نسبت به دیگر دنیاداران عقب افتاده، دوباره دین داری را رها می كند و به دنیاداران نزدیک می شود و همین طور بین دیندارى و دنیاداری دست و پا می زند.



اندک اندک گشت عارف خرقه دوز

آدمى همین كه بر پشت مركب پُر زرق و برق دنیا قرار گرفت تا در میدان خور و خواب و خشم و شهوت تاختن بگیرد ، این مركب چموش چنان او را بر زمین می زند كه گوئى براى سوار شدنش هرگز رام نشده بود . نخست به دنیا و زر و زیورش با دیده ی نفرت مى نگریست و او را از خود طرد می كرد، زیرا ناپایدارى لذائذ دنیا و درخشش هاى موقّت آن را مشاهده كرده بود ، نفرت از دنیا داشت و انكارش می كرد. ولی با غفلت از این نکته از برقراركردن رابطه ی آزاد با مزایاى زندگىِ دنیوى به طوری که اسیر دنیا نگردد ناتوان می گردد و با همه ی ابعاد وجودى اش رو به دنیا مى آورد و در آن مستغرق می گردد. آغاز فرورفتن در امواج تاریك دنیا ناگهانى و دفعتاً نیست، بلكه از انس و الفت هاى ضعیف و ناچیز شروع می شود و اندك اندك رو به افزایش می رود و چنان كه در تشبیه امیرالمؤمنین(ع) هست : تا آنگاه كه دنیا مانند مركبى پر زر و زیور و مطیع او را در پشت خود قرار می دهد و ناگهان او را چنان بر زمین میزند كه حتّى مجال به خودآمدن هم نمی دهد . به تعبیر مولوی:

اندك اندك راه زد سیم و زرش

مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش

اندك اندك روى سرخش زرد شد

اندك اندك خشك شد چشم ترش

اندك اندك شاخ و برگش خشك گشت

چون بریده شد رگ بیخ آورش

اندك اندك گشت عارف خرقه دوز

رفت وَجْد حالت خرقه درش

عشق داد و دل برین عالم نهاد

در برش دیگر نیاید دلبرش

خواجه می گرید كه ماند از قافله

لیك مى خندد خر اندر آخورش

ملك را بگذاشت بر سرگین نشست

لاجرم سرگین خر شد عنبرش

عشق را بگذاشت و دُمّ خر گرفت

لاجرم شد خرمگس سر لشكرش

خرمگس آن وسوسه است و آن خیال

كه همى خارش دهد همچون گرش

این دنیا تور و طناب هاى متنوّع و ظریف و گاهى ناملموس براى شكار ساده لوحانِ از خود بی خبر گسترده است كه با اشكال جالب و رنگ هاى زیبا مشغول شكار ناهشیاران و مستان می باشد . بی حساب نیست که مولوی از خدای خودتقاضا می کند:

صد هزاران دام و دانه است اى خدا

ما چو مرغان حریص بى نوا

دمبدم ما بسته ی دام نویم

هر یكى گر باز و سیمرغى شویم

می رهانى هر دمى ما را و باز

سوى دامى می رویم اى بى نیاز

اى خدا بنماى تو هر چیز را

آنچنان كه هست در خدعه سرا

همان دنیا با آن عوامل و پدیده هایش كه مشاعر و اندیشه ی آدمى را از انقراض و پایان گرفتن زندگى غافل می سازند و هر یك از آن ها با صورتى ابدى نما سراغ آدمى را مى گیرند، سند « باید بروىِ » او را امضاء می كنند و به قول مردم همان عوامل كه انسان را سوار مركب پر زر و زیور دنیا كرده بودند، وى را از آن مركب پائین مى آورند ، رو به كجا ؟ رو به خوابگاهى تنگ و تاریك و وحشتناك. آیا داستان زندگىِ این انسان در آن خوابگاه به پایان می رسد؟ نه هرگز، بلكه آنچه تمام شده كشت و كار مزرعه ی زندگى بوده است و با ورود به آن خوابگاه زمان مشاهده ی محصول فرا می رسد و نتائج مقدّمات و معلول علّت ها و عكس العمل عمل ها با كمالِ وضوح و روشنائى در دیدگاه آدمى قرار می گیرند.



چگونگی عبور از صراط

در روایت از امام صادق(ع) داریم: «مردم در طبقات مختلف از صراط عبور می کنند و صراط از مو باریک تر و از شمشیر برنده تر است. پس گروهی از صراط عبور می کنند مانند برق و کسانی از آن عبور می کنند مثل فرار اسب و دسته ای از آن با شکم و دست عبور می کنند و برخی با پا عبور می کنند و گروهی با اُفت و خیز عبور می کنند، گاهی بخشی از آتش او را می گیرد و گاهی رهایش می کند». بعضى ها مدت طولانى بر روى پل صراط حركت مى كنند تا در نهایت به بهشت برسند. نه یك باره به جهنم مى روند و نه به سرعت به بهشت، بلكه روى پل صراط همچون سوسمار راه مى روند یعنى با پا راه نمى روند با شكم راه مى روند. انتهاى پل صراط به بهشت ختم مى شود امّا صراط روى جهنم است. یعنى در هنگام حركت بر روى پل صراط آتش جهنم او را بیچاره مى كند، یكى از پاهایش در جهنم مى رود و مى سوزد و وقتى این پا را بالا كشید پاى دیگرش در جهنم مى رود، آن پایش را از جهنم بیرون مى آورد، دستش مى سوزد، خلاصه جان مى كند تا از پل صراط ردّ شود. این تجسّم زندگى كسى است كه نمى داند مذهبى باشد یا نه، هم دین را مى خواهد هم دلش به دنیاست. گفت:

سَبْحه بر كف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه

معصیت را خنده مى آید ز استغفار ما

گاهى اوقات معصیت هم از توبه ی انسان مى خندد. این وقتی است که هنوز شوق به گناه داریم ولى در ظاهر از گناهمان استغفار مى كنیم. ملاحظه فرمودید حضرت فرمودند: بعضى از مؤمنان مثل برق از پل صراط مى گذرند. اینها همان بسیجیان واقعى هستند كه اصلاً هوس دنیا ندارند، مى روند و به سرعت هم مى روند. امام خمینىقدس سره فرمودند: بعضى از بسیجیان ما را گذاشتند و رفتند و ما شرمنده ایم كه آنها رفتند و ما ماندیم.

اگر كسى این مطلب را براى خود حل كند كه دنیا رفتنى است و رفتنى بودن دنیا را ببیند، مسائل زندگی او را گرفتار خود نمی کند که از زندگیِ ابدی خود غافل شود. مشکلِ کار هوس های دنیایی است و تن دادن به آن ها. مى گویند شخصى در ماه مبارك رمضان وقتى از خواب بیدار شد دید هوا روشن شده و او سحرى نخورده است، پشت خود را به روشنایی کرد و غذایش را خورد با این نگاه که هنوز روز نشده است. مولوی می گوید:

روشن است این لیک از طمع سحور

آن خورنده چشم می بندد به نور

چون طمع خورشید را پنهان کند

نه عجب گر پشت بر برهان کند

این شخص نمى تواند به قیمت گرسنگى ماه رمضان دیندارى كند. مى خواهد هم روزه بگیرد، هم شكمش را از غذا پر كند و لذا روشنایی خورشید را ندیده مى گیرد. اگر به او از دنیا و انتقال ش از یک طرف و مسافر بودن انسان از طرف دیگر خبر دهی به راحتی انکار می کند چون اگر انتقال دنیا و مسافر بودن خود را ببیند باید خیلى از چیزها را نخواهد و از خیلى میل ها دل بكند، هرچند كار بسیار زیبایى است و انسان را وارد دنیاى زیبایى مى كند ولى آسان هم نیست. این جاست که اگر انسان از زوال دنیا غفلت كند فرصتى را كه در دنیا دارد تا خود را براى آن جهان آماده كند، از دست مى دهد، بدون آن كه چیز واقعى به دست آورده باشد.



دينداری همان رفتن است

حضرت مى فرمایند: فرزندم! كسانى كه دنیا را درست دیدند خودشان را مانند قومى یافتند كه در سرزمینی خشک و بی حاصل وقوف کرده اند ولی در تلاش اند به منزلی آباد و خوش آب و هوا برسند. شما مطمئن باشید اگر حرف امام معصوم را انكار نكنید چشمتان باز مى شود و مى بینید آنچه را باید ببیند. آری فقط كافى است كه انكار نكنید. همین كه این ذهن و این قلب آماده شد كه مسافر بودن خود را بفهمد و ببیند، دنیا برایش به کلی عوض مى شود و از آن به بعد از دنیا چیز دیگرى می فهمد و سختی ها و مصائب دنیا را طور دیگری می بیند غیر از آن طوری که اهل دنیا سختی ها را می بینند، نگاه او نسبت به سختی های دنیا به نگاه حضرت مولی الموحدین(ع) نزدیک می شود که در ادامه ی سخنشان مى فرمایند: «فَاحْتَمَلُوا وَعْثاءَ الطَّریقِ وَ فِراقَ الصَّدِیقِ وَ خُشُونَةَ السَّفَرِ وَ جُشُوبَةَ الْمَطْعَمِ» آن هایی که ماهیت دنیا را در موقتی بودن آن شناختند به راحتى سختى هاى راه را تحمل مى كنند و با این دید كه در این بیابان خشكِ دنیا مسافرند، هجران دوستان در دنیا برایشان پذیرفتنی است و به ناهنجاری سفر و ناگواری خوراک تن می دهند. آنچه مهم است این نکته می باشد که باید از طریق دیندارى بیابان دنیا را پشت سر گذاشت. انسان عاقل در بیابان خشك و بى آب و علف نمى ماند و از آن جایی که دنیا نسبت به قیامت بیابان بی آب و علف و خشكى است که هیچ یک از نیازهای اساسی جان و روان ما را برآورده نمی کند، عاقلانه ترین کار آن است که دائماً عزم رفتن از آن را در خود زنده نگه داریم و بدانیم كه رفتن از این بیابان از طریق همان راهی است که شریعت محمدىf در جلو ما می گشاید وگرنه اگر در مسیر دینداری، دنیا را پشت سر نگذاشتیم، در عین آن که می میریم، ملکات تعلق به دنیا در برزخ و قیامت، عذاب مضاعفی را برای ما ایجاد می کنند زیرا از یک طرف در آن موطن، دنیا را نداریم و از طرف دیگر علاقه به آن را داریم و از آن عبور نکرده ایم.

انسانى كه بداند مسافر است در عین آن که مسافرت همیشه سختی دارد، از رفتن خسته نمى شود و وسیله ی سفر را که همان شریعت الهی است دوست دارد. اگر در این رابطه خداوند به او مى گوید قبل از اذان صبح بلند شو و نماز شب بخوان، به راحتی این کار را می کند و اصلاً خسته نمى شود. کسی از دین خسته مى شود كه خود را مسافر نبیند چون نمی داند دستورات دین چه نقشی در زندگی او دارد. آیا زیباتر از این مى توان فرض كرد كه براى مسافرِ كوى ابدیت مرکبی به نام دیندارى آورده اند تا با توجّه به آداب قلبى و قالبىِ دین و رعایت آن ها، همواره خود را سیر دهد و به سوى مقصد اصلى حركت كند؟



معنای سفر به قيامت

حضرت مى فرمایند: «فَاحْتَمَلُوا وَعْثاءَ الطَّریقِ وَ فِراقَ الصَّدِیقِ» كسى كه فهمید در این دنیا مسافر است، مشقّت هاى راه و دورى از دوستان را تحمّل مى كند، همین طور که اصحاب امام حسین(ع) در کربلا تحمل کردند و همان طور که حضرت سید الشهداء(ع) توانستند دوری علی اکبر(ع) را تحمل کنند و فشارهای روانی و عاطفیِ روز عاشورا کوچک ترین خللی در مقاومت حضرت پیش نیاورد. کسی که جایگاه دنیا را نسبت به قیامت فهمید می تواند از چیزهایى كه با نظر به زندگی دنیایی بسیار دوست می دارد، بگذرد و از آن ها دل بر كند. و این همان مسافرت از دنیا به آخرت است که تحت عنوان مبارزه با نفس می شناسید. مبارزه با نفس یعنى همین، یعنى از خواهش نفس که ما را به دنیا می چسباند، دل برکنیم و به حیات ابدی خود چشم بدوزیم. حضرت می فرمایند از جمله چیزهایی که با نظر به مسافر بودن در دنیا برای انسان قابل تحمل می شود «خُشُونَةَ السَّفَرِ» سختى ها و ناهنجاری هاى سفر است. چون سفر از دنیا به قیامت به معنای واردشدن در هویت و شخصیت جدیدی است که از انسان خاکی شخصیتی افلاکی می سازد. وقتی خود را مسافر احساس کردید و معنای این مسافرت را نیز دانستید که چگونه انجام می گیرد عظمت خلقت برایتان روشن می شود که چگونه خداوند اراده کرده است انسان را در زمین مستقر کند ولی او را شایسته ی استقرار در ملکوت گرداند و همنوا با مولوی خواهید گفت:

از جمادی مردم و نامی شدم

وز نما مردم ز حیوان سرزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمله ی دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملایک پَر و سر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو

کلّ شیءٍ هالک إلاّ وَجْهَهُ

بار دیگر از ملک قربان شوم

آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم که انا الیه راجعون

مقصود بنده نظر به بیت آخر است که می گوید در این مسافرت باید از مرحله ی قبلِ خود عدم شویم تا به حیاتی برسیم که رجوع به حق دارد و این معنای مسافرت حقیقی است که ما در دنیا باید شروع کنیم. آری به تعبیر مولوی در دیوان شمس:

در باغ فنا در آ و بنگر

در جان بقای خویش جنّات

چون پیشترک روی تو از خود

بینی ز ورای این، سماوات



همنشينی با سنگ و چوب

وقتی معنای مسافرت به سوی ابدیت و چگونگی آن روشن شد خواهید دید چقدر مى توانید در راه دین دارى سختى ها را تحمل كنید و با تمام وجود می پذیرید با رفاه طلبى نمى شود مسافر ابدیت بود. در همین رابطه است که گفته می شود با رفاه زدگی نمى شود دیندارِ خوبی بود و پیامبر اكرمf مى فرمایند: «حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَ حُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَات »[101] بهشت را در سختى ها پیچیده اند و جهنم در درون دامن زدن به میل هاست. عده اى که رفاه در دنیا را جدّی بگیرند ناخودآگاه دیندارى را رها مى كنند. امام خمینىقدس سره مى فرمایند: «بعضى ها تمام همّشان علفشان است و دین داری و ولایت را وسیله ی تكسّب و تعیّش خود قرار داده اند». مى خواهم عرض كنم اگر كسى خود را در این دنیا مسافر احساس كرد به جای آن که با انبیاء و اولیاء دین مخالفت کند با نفس امّاره اش مخالفت می نماید ولى اگر كسى خود را مسافر احساس نكرد اگر مذهبى هم باشد یك مذهبىِ تجمّلى و رفاه طلب است و دین را برای حفظ دنیایش می خواهد و عملاً وقتی از این دنیا رفت احساس می کند محبوب خود را از دست داده و این چه خسارت بزرگى است كه انسان راه هاى سفر كردن به سوی آسمان معنویت را رها کند و همنشین سنگ و چوب شود. خداوند از طریق ارسال رسولان ما را دعوت کرده است که تا به سوی عرش بالا برویم ولی انسان خود را در دام امیال دنیایی گرفتار کرده در حالی که جناب حافظ خطاب به او می گوید:

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره ی عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه ی عشقم ز ره رُوی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست




[101] - مجموعه ی ورّام(تنبيه الخواطر)، ج 1، ص 190.

شرط سفر توجّه به مقصد است

حضرت در ادامه مى فرمایند: «لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرارِهِمْ» مسافر سختى های سفر را تحمل مى كند تا به وسعت زندگى ابدى برسد و قرارگاه حقیقی خود را بیابد. از آنجایی که هر مسافری به مقصد فكر مى كند نه به مسافرخانه، انسانی که می خواهد از دنیا به آخرت مسافرت کند نیز دائماً به آن عالَمی فکر می کند که در آن عالَم از ملائکه هم بالاتر می رود و در شرایطی قرار می گیرد که دیگر بُعد زمانی و مکانی در میان نیست، «یوم التلاق» است و در آن عالم با همه ی حقیقت روبرو می شود و هر چه را اراده کرد در نزد خود دارد.

وقتی بفهمیم مسافرِ کدام عالَم هستیم همواره انگیزه ی حركات دینى خود را به سوی چنین عالمی جهت می دهیم و می فهمیم یعنی چه که می گوئیم ما مسافریم و مقصدمان بهشت فراخ است. دنیا نسبت به حقیقت بهشت جاى بسیار تنگى است و انسان مؤمن نسبت به بیکرانگی خداوند و وسعت قیامت، دنیا را زندان می داند و می فهمد چرا رسول خداf فرمودند: «إِنَّ الدُّنْیَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ الْقَبْرَ أَمْنُهُ وَ الْجَنَّةَ مَأْوَاهُ وَ إِنَّ الدُّنْیَا جَنَّةُ الْكَافِرِ وَ الْقَبْرَ عَذَابُهُ وَ النَّارَ مَثْوَاه »[102] دنیا زندان مؤمن و قبر محلّ امن اوست، و بهشت منزلگاه او مى باشد و دنیا براى كفار بهشت و قبر محلّ عذاب او و آتش جایگاه او مى باشد. با توجه به این امر است که دنیا نمى تواند مقصد خوبى براى انسان باشد. از دنیا باید به عنوان محل مسافرت به سوی کوی دوست و براى مقصدى برتر استفاده كرد به همین جهت مسافرت به خودی خود بد نیست و موجب می شود تا وجود انسان صیقل پیدا کند اما به شرطی که مسافر بودنش را فراموش نكند. در همین رابطه وقتی از شیخ محمود شبستری می پرسند مسافر کیست؟ در جواب می گوید:

دگر گفتی مسافر کیست در راه

کسی کو شد ز اصل خویش آگاه

مسافر آن بود کو بگذرد زود

ز خود صافی شود چون آتش از دود

سلوکش سیر کشفی دان ز امکان

سوی واجب به ترک شین و نقصان

به عکس سیر اول در منازل

رود تا گردد او انسان کامل

می گوید: مسافر آن کسی است که از اصل خود آگاه شده و از خودی و هستی خود که به منزله ی دود بر آتش است گذر کند و آتش صاف و بی دود گردد که عین گرمی و نور است. سلوک و سفر انسان از موطن امکان به سوی نور واجب الوجود است با ترک آلودگی های اخلاقی و نقص های وجودی. یکی از شهداء در وصیت نامه ی خود نوشته بود:

روی قبرم بنویسید مسافر بوده است

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانی است

او در این معبر پرحادثه عابر بوده است

و حضرت سید الشهداء(ع) با ایمان کامل به این که مرگ پلی است که مسافرِ دنیا را به ابدیت خود می رساند، در روز عاشورا به اصحاب خود فرمودند: «صَبْراً بَنِی الْكِرَامِ، فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ تَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضُّرِّ إِلَى الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النِّعَمِ الدَّائِمَةِ، فَأَیُّكُمْ یَكْرَهُ أَنْ یَنْتَقِلَ مِنْ سِجْنٍ إِلَى قَصْرٍ، وَ هَؤُلَاءِ أَعْدَاؤُكُمْ كَمَنْ یَنْتَقِلُ مِنْ قَصْرٍ إِلَى سِجْنٍ وَ عَذَابٍ أَلِیمٍ. إِنَّ أَبِی حَدَّثَنِی عَنْ رَسُولِ اللَّهِ: أَنَّ الدُّنْیَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِرِ.وَ الْمَوْتَ جِسْرُ هَؤُلَاءِ إِلَى جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هَؤُلَاءِ إِلَى جَحِیمِهِمْ، مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِبْتُ»[103] پایدارى كنید! اى گرامى زادگان، مرگ چیزى نیست جز پلى كه شما را از سختى و آسیب مى گذراند و به بهشت عظیم و نعمت هاى جاودان مى رساند، كدام یك از شما دوست ندارد، كه از زندانى به قصر منتقل گردد. در حالى كه آن براى دشمنانتان همانند پلى است كه آن ها را از كاخ به زندان و شكنجه گاه مى رساند. زیرا پدرم از پیامبر خداf برایم بازگو كرد: دنیا زندان مؤمن و بهشت كافر است و مرگ پل مؤمنان به سوی بهشت ایشان و پل كافران به آتش سوزان دوزخ مى باشد، نه این را به من دروغ گفته اند و نه من دروغ مى گویم.

اگر بخواهیم عباداتمان برای جانمان گوارا و با نشاط باشد باید آرام آرام قلب را زنده و بیدار كرد و این در صورتی ممکن می گردد که اولاً: دنیا را محل سیر به سوی ابدیت بدانیم. ثانیاً: متوجه باشیم در سیر به سوی ابدیت با افقى وسیع تر و پر نشاط تر روبه رو هستیم و همواره باید آن افق مدّ نظر ما باشد و متوجه باشیم كه در اثر طى مسافت از دنیا به آخرت به جایی مى رسیم که از نظر درجه ی وجودی آن عالَم یك ابدیت فراخی است غیر قابل تصور ولذا ارزش آن را دارد که ناگوارى هاى این مسافرت را به جان بخریم چون با تحمل همین ناگواری ها و تغییر درجه ی وجودی است که به آن مقصد متعالی می رسیم. به همین جهت حضرت مى فرمایند: «فَلَیْسَ یَجِدُونَ لِشَىْ ءٍ مِنْ ذلِكَ اَلَما وَ لا یَرَوْنَ نَفَقَةً فیهِ مَغْرَما وَ لا شَىْ ءَ اَحَبُّ اِلَیْهِمْ مِمّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِم وَ اَدْناهُم مِنْ مَحَلِّهِمْ» هیچ چیزى در این مسافرت براى آن هایی که متوجه حقیقت منزل قیامتی شده اند، سختى و درد و رنج به حساب نمی آید و هیچ هزینه ای را در این مسیر زیان نمی شمارند و در این مسیر هیچ چیز مطلوب تر از چیزی نیست که آنان را به منزل و مأوایشان نزدیک می کند. دین به آن ها مى گوید به جبهه ی جنگ با كفّار بروید، به راحتی استقبال می کنند چون می دانند این سختی ها آن ها را به مقصدشان نزدیک می کند. مى گوید شهادت در كار است مى گویند مى پذیریم، مى گوید بسیاری از لذائذ دنیایى را باید كنار بگذارید، مى گویند كنار مى گذاریم. چون می دانند هرچه در راه دیندارى از مال و جسم و جانشان، خرج و هزینه کردند ضررى نمى كنند، این هزینه ها را تاوان و غرامت نمى دانند. در این راه هر آنچه از نظر دیگران سختى و تاوان است در نظر این ها عین عیش و شور و لذت است. هیچ چیزى براى این ها زیباتر از آن چیزى نیست كه این ها را به مقصد و منزلشان برساند، چه آن چیز نماز شب باشد و بیداری در نیمه ی شب و چه آن چیز تفكر و تفقّه باشد و چه حضور قلب در نماز. مقصد برایشان درخشان و نورانى و بهجت آور است چون مقصدشان افقى بالاتر و فراخ تر از این دنیاست.

این بود که حضرت خواستند ابتدا به قلبمان برسانیم كه این دنیا مسافرخانه است. آن وقت تمام دوستى ها و دشمنى ها و تحلیل هایمان واقعى و حقیقى مى شود و اگر چنین شد، مسافر، مسافرخانه را مقصد نمى پندارد. این همه را عرض کردم به این امید که بتوانیم به افقی که حضرت با سخن خود مدّ نظر ما قرار می دهند نزدیک شویم.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[102] - إرشاد القلوب إلى الصواب، ج 1، ص 18.
[103] - شيخ صدوق و شيخ مفيد، اعتقادات الإماميه و تصحيح الاعتقاد، ج 1، ص 53.

جلسه بيستم آشتی با خلق، راه آشتی با حقّ

بسم الله الرحمن الرحیم

وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّبِها كَمَثَلِ قَوْمٍ كانُوا بِمَنْزِلٍ خَصیبٍ فَنَبَاَ بِهِمْ اِلى مَنْزِلٍ جَدیبٍ، فَلَیْسَ شَىْ ءٌ اَكْرَهَ اِلَیْهِمْ وَ لا اَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفارَقَةِ ما كانُوا فیهِ اِلى ما یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ وَ یَصیرُونَ اِلَیْهِ.

یا بُنَىَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزانا فیما بَیْنَكَ وَ بَیْنَ غَیْرِكَ، فَاَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ، وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها، وَ لا تَظْلِمْ كَما لا تُحِبُّ اَنْ تُظْلَمَ، وَ اَحْسِنْ كَما تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ اِلَیْكَ. وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ ما تَسْتَقْبِحُ مِنْ غَیْرِكَ، وَ ارْضَ مِنَ النّاسِ بِمَا تَرْضاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ. وَ لا تَقُلْ ما لا تَعْلَمُ وَ اِنْ قَلَّ ما تَعْلَمُ، وَ لا تَقُلْ ما لا تُحِبُّ اَنْ یُقالَ لَكَ.

و مَثَل آنان كه فریفته ی دنیا شدند، مَثَل آن قومی است که در استراحتگاهی سبز و خرم، جا خوش کرده بودند و برای کوچ به دیاری خشک و بی آب و علف مجبور شدند. برای این گروه، سخت ترین و ناخوشایندترین کار، جدایی و کندن از مکان پیشین و پیوستن به مکان واپسین است.

اى فرزندم! خود را و دیگران را با یك ترازو بسنج به این صورت که آنچه برای دیگران می پسندی همان را برای خود بپسند و چیزى را كه برای خود ناروا مى دانى برای دیگران نیز ناروا دان، و آن سان كه نمى خواهى بر تو ستم كنند بر كسى ستم مكن، و چنان كه از مردمان چشمِ نیكى دارى، نیكى كن. كارى را كه از دیگران زشت مى دانى نیز از خود زشت دان و رفتارى كه چون با دیگران كنى خشنود گردى، چون با تو كنند به آن خشنود باش. آنچه ندانى مگوی، هرچند اندك باشد آنچه دانى. آنچه نمى پسندى كه درباره ی تو چنان گویند، درباره ی دیگران بر زبان میاور.

ملاحظه می فرمائید که چگونه تمام تلاش حضرت آن است تا به فرزندشان - به عنوان نماد همه ی جوانان تاریخ - بصیرتى همه جانبه بدهند تا هیچ کس در ازاى چنین بصیرتی، در زندگی زمینى اش سرگشته نگردد و از حیات آسمانى غافل نشود. اگر انسان بتواند خودش را و شرایطى را كه در آن زندگى مى كند درست تحلیل كند، در اوج امیدواری، عین تحرك و نشاط و فعالیت مى شود و از یأس و غرور و سكون آزاد مى گردد. و این صفت الهى كه قرآن در موردش مى فرماید: «كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فى شَأْن»[104] همواره خدا در ایجاد است، در قلب او تجلّى مى كند. چون قلب مؤمن شأنی از شئون الهی است و به نور الهی هر لحظه در تحرك و شأن جدیدى است.

بیشتر خمودگى ها و سستى ها به جهت آن است كه جایگاه خود را از یک طرف و شرایط زمینى مان را از طرف دیگر در این عالم درست تحلیل نمى كنیم.

فرمودند: فرزندم! من از دنیا و زوال دنیا و تغییرات آن به تو خبر دادم. جنس دنیا آن چنان است كه پایدارى بر او نگاشته نشده است و از آخرت و وعده هاى آخرتى هم به تو خبر دادم. جنس آخرت آن چنان است كه نابودى بر او نگاشته نشده است. دنیا «بودن» ندارد و آخرت «نبودن» ندارد. فرمودند مثال هایى برایت زدم تا عبرت بگیرى و بفهمى كسى كه دنیا را درست بشناسد مى فهمد كه مسافر است و آداب مسافر بودن را از دست نمى دهد. مسافر خصوصیاتى دارد، از جمله آن که به منزلى كه در آن است دل نمى بندد و از مقصدش غافل نمى شود. هر حركتى كه او را به مقصدش نزدیک کند برایش پسندیده است و هر تلاشى كه او را به مقصد برساند برایش شیرین است و هر سختى و محرومیتى در این راه برایش عین زندگى است و هر رفاه و عیشى كه او را از راه باز دارد، عین مرگ است.




[104] - سوره ی الرحمن، آیه ی 29.

آنگاه كه معروف منكَر و منكَر معروف می شود

انسان غربى بعد از رنسانس معنى زندگى را گم كرد و لذا همه ی زشتى ها برایش زیبا شد و همه ی زیبایى ها از چشمش افتاد تا آنجا که عبودیت و بندگى و اخلاص و عدم ریا و قناعت و سادگى همه و همه در مذاقش تلخ آمد. خودنمایى و خودآرایى، دنیاپرستى و شهوت گرایى، پُرخورى و تجمّل، برایش افتخار شد، زیرا خود را و موقعیت و جهت خود را گم كرد و به تعبیر دقیق تر نفهمید در این دنیا مسافری بیش نیست و چون مسافر بودن از آن فرهنگ رخت بربست، قناعت و زهد، محرومیت قلمداد شد و عبودیت خداوند را نوعی خیال پردازی تلقّى کرد و تأکید بر اطاعت از دستورات خدا را تعصّب پنداشت و گرفتار بدترین بحران هویت شد، به طوری که یک لحظه نمی تواند با خود تنها باشد. كافى است انسان از موقعیت حقیقى خود در عالَم، غفلت كند، در نتیجه همه ی مسائل اش وارونه مى شود. تمام زندگی او تبدیل می شود به یک نوع طفره رفتنِ بی فایده به طوری که همه ی تلاش اش آن خواهد بود که به سوی عدم فرار کند. شیفته ی اموری می شود که ناپدید می شوند. فرو رفتن در مُد مانند فرو رفتن در قبری است که از زمین بالا آمده است ولی به سوی هیچ حقیقتی اشاره نمی کند، هر دقیقه ی این زندگی مانند دفن کردن لحظه ها است، می کوشد با خوردن انواع غذاهای آماده و تفریح های سراسر سرگرم کننده و دیدن فیلم ها و سریال های خیالی، هر چه بیشتر در زمین فرو رود. اکنون بشر غربزده تا شکم در زمین فرو رفته، دیگر از هیکل او جز نیم تنه ای نمانده، با ناخن هایش روی خاک ها چنگ می زند، می خواهد خود را از فرو رفتن بیشتر نگه دارد، ولی تا گردن فرو می رود و بالأخره ناپدید می شود. چون زندگی را این طور می پنداشت که انتهای آن زمین است و زندگی زمینی، چون جز راه بن بستی نمی شناخت تا به جای نظر به آن به آسمان توجه کند.

وقتی انسان خود را درست تحلیل نکرد نه تنها پای او همواره می لغزد بلکه زمین هم زیر پای او فرو می ریزد و هیچ راهِ گشوده ای را در مقابل خود نمی یابد تا امیدوارانه دست به تخته سنگی بگیرد. این انسان زندگی را سرنگونی همه چیز می داند.

در این كه انسان در این دنیا مسافر است شکی نیست، بحث در این است كه مسافر بودنِ خود را درست تحلیل کنیم. باید از خود بپرسیم بشر مسافری است به سوی سرنگونی، یا مسافر است به سوی حیاتی برتر؟ و این كار بسیار بزرگی است که انسان بتواند ماوراء آنچه در دنیا در مقابل خود دارد به قرارگاهی فکر کند که جایگاهی است از جنس دیگر. احساسِ حضور در دنیایی دیگر و از جنس دیگر احتیاج به توجهی دارد ماوراء توجهی که انسان به دنیا می اندازد. حضور دائم در جلساتی که متذکر عالم دیگراند افق انسان را تغییر می دهد. تا وقتی که انسان از واقعى ترین حضور یعنی قیامت در غفلت باشد و معنای حضور در قیامت را نداند هرگز خود را مسافر احساس نمی کند، چون قیامت را جایگاهی می داند مثل همین دنیا. اگر مسافربودن خود را دیدیم و متوجه خصوصیات قرارگاهی شدیم که باید در آن حاضر شویم، سختى هاى راه، طبیعی و منطقی می نمایند. ولى اگر معنای مسافربودن خود را نفهمیدیم و جایگاه سختى هایی که به جهت قیامتی شدن باید بپذیریم را نشناختیم، نسبت به هر سختی که در این مسیر در مقابل خود می یابیم، اعتراض مى كنیم و لذا با دو مشكل روبه رو مى شویم: یكى این كه سختى ها را نپذیرفته ایم و دیگر این كه از مقصدی که باید آگاهانه به سوی آن سیر کنیم و خود را برای زندگی در آن عالم آماده نمائیم، محروم می شویم و در نتیجه بدون هرگونه شوقی و به اجبار و به صورت تکوینی به سوی منزلی می رویم که آن را انتخاب نکرده و لذا به جای ملاقات با رحمت الهی با خشم او روبرو می شویم و در آن حال برایمان معنا می شود چرا خداوند فرمود: «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه »[105] اى انسان! بخواهی و یا نخواهی تو با تلاش و رنج به سوى پروردگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد! به عبارتی دیگر تو مسافری هستی که بد مسافرت مى كند و به مقصدی می رسد که آن را انتخاب نکرده است.

حضرت مى فرمایند انسانهایی در این دنیا سختى هاى سفر به سوی قیامت را تحمل مى كنند كه با شناخت درستِ دنیا مى خواهند به منزل وسیع و محل قرار خود در قیامت برسند. چنین انسان هایی «لِیَأْتُوا سَعَةَ دارِهِمْ وَ مَنْزِلَ قَرارِهِمْ» سختی های سفر از دنیا به قیامت را تحمل می کنند تا به فراخنای خانه هایشان برسند. منزلِ قرار یعنى آن جایى كه انسان فرود مى آید تا بماند، جایى كه دیگر احساس می کند می تواند با همه ی ابعادِ به فعلیت رسیده ی خود زندگی کند و قله ی اهداف خود را تجربه نماید.

آری راه های سرنوشت آدم ها همه به یک جا ختم نمی شود. راه های ظریفی در دنیا هست که باید با نور شریعت الهی آن راه ها را طی کرد، مثل راه عبور از دروغ گویی به صداقت و یا راه خودبینی به حق بینی، تنها این راه ها است که به بن بست ختم نمی شود و مسافرِ خود را به مقصد می رساند و از درّه های اضطراب آور نجات می دهد.




[105] - سوره ی انشقاق،آیه ی 6.

سفر از ظلمات به سوی نور

كسى كه مسافر بودن خود را بفهمد ـ چه جوان باشد، چه پیر ـ راه های زندگى را درست طی می کند و در دنیا بهترین انتخاب ها را دارد و به بهترین صفات فکر می کند آن وقت است که مى فهمد چگونه مسافرت خود را ادامه دهد، یعنى می فهمد چگونه زندگى كند. كسى درست زندگى مى كند كه زندگى را عبور از خودخواهی به خداخواهی معنا کرده است و چشم خود را یک لحظه از آن منزل متعالی بر نمی دارد، جرأت دل کندن از دنیا را به خوبی پیدا کرده و می داند هر قدمی که به سوی خداخواهی و انصاف بردارد چراغی را برای رسیدن به منزلی که در پیش رو دارد در جلوی خود می یابد و صدایی از عالم غیب را به گوشِ جان می شنود. چنین انسانی مسافرت را عبور از ظلمات به سوی نور معنا می کند. كسى در این دنیا درست زندگى می کند كه بفهمد سفر از دنیا به قیامت به چه معنا است. باز عنایت بفرمائید، كسى كه فهمید زندگى در دنیا یک نوع سفر است و هر روز در حال سفر از ظلمات به سوی نور است، چیزى را دوست مى دارد كه به مسافرتش سرعت دهد و او را منزل به منزل به مقصدش نزدیك تر كند، آیا آن چیز غیر از شریعت الهی است؟ چرا وقتی زمان انجام نماز نزدیک می شود رسول خداf خطاب به بلال می فرمایند: «اَرِحْنَا یَا بِلال» بلال! با اذان گفتن خود، ما را راحت کن و حضرت مشتاقانه از طریق نماز سفر از دنیا به قیامت را شکل می دادند؟ مسافری که می خواهد از دنیا به آخرت سفر کند و خودش چنین اراده ای را در خود رشد داده به تعبیر علی(ع) هیچ دردی را درد نمی داند و هیچ هزینه ای را در این راه زیان نمی شمارد. «وَ لا شَىْ ءَ اَحَبُّ اِلَیْهِمْ مِمّا قَرَّبَهُمْ مِنْ مَنْزِلِهِمْ وَ اَدْناهُمْ مِنْ مَحَلِّهِمْ» و در این مسیر هیچ چیزی مطلوب تر از آن چیزی نیست که آنان را به منزل و مأوایشان می رساند. راهی را که تکویناً از نطفه شروع کرده اند تا از جهت جسمی انسان شوند، تشریعاً و با اختیار ادامه می دهند تا از ملائک نیز بالاتر روند. به گفته ی مولوی:

صد هزاران حشر دیدی، ای عنود

تا کنون هر لحظه از بَدْو وجود

از جمادی بی خبر سوی نما

و ز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارجِ این پنج و شش

از مبدِل هستی اول نماند

هستی دیگر به جای آن نشاند

چون دوم از اولینت بهتر است

پس فنا جوی و مبدل را پرست

تا جنین بد آدمی، خونخوار بود

بودِ اورا بود از خون تار و پود

از فِطام خون غذایش شیر شد

وز فطام شیر لقمه گیر شد

از فطام لقمه لقمانی شود

طالب مطلوب پنهانی شود

تو سفر کردی ز نطفه تا به عقل

نی به گامی بود و منزل نی به نقل

بیت آخر اشاره ای است به آیه ی 14 سوره ی مؤمنون که می فرماید «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ» آنگاه نطفه را علقه و علقه را گوشتِ پاره و باز آن گوشت را استخوان و سپس بر استخوان ها گوشت پوشانیدیم، پس از آن خلقتی دیگر انشا نمودیم. آفرین بر قدرت کامل بهترین آفریننده.

مولوی در همین رابطه در دیوان شمس می گوید:

تو نطفه بودی،خون شدی،آنگه چنین موزون شدی

نزد من آی ای آدمی، تا زِیْنْتْ موزون تر کنم

مولوی در مثنوی برای نشان دادن سفر معنوی، داستان مفصلی از سالک عارفی به نام «دقوقی» دارد. او در این داستان ما را متوجه سفر به سوی حقیقت می کند. در این قصه، داستان عارف صاحب کرامتی را نقل می کند که خواستار دیدار مردان حق است و سرانجام به خواست خود دست می یابد، اما به جهت نظر به کثرات، مردان حق بار دیگر در حجاب غیاب پنهان می شوند. داستان دقوقی صرف نظر از معنای رمزی و عرفانی آن، معنای سفر روحانی را به خوبی بیان می کند. دقوقی خود مقصودش را از این سفر، دیدار خورشید در ذره و شهود نور می داند و سفرش را با ترك سیر جسمانی آغاز می كند. رویدادهای حیرت انگیزی كه در این سفر پیش می آید همچون بی هوشی های پیاپی و از فرط حیرت از نگریستن به «تبدیل های» اشیا به یكدیگر سبب می شود كه این سفر را سفری آشنا نینگاریم و در پی معانی در بطن وقایع باشیم. این داستان كه حاصل كشف و شهود عرفانی مولوی یا تجربه ی عارفی دیگر است، بیانی دیگر از همان تجربه ای است كه در آن همه ی كثرت ها به یك وحدت باز می گردد. شواهد فراوانی نیز از شباهت های این داستان با حالات حضرت موسی(ع) در دیدار نور و درخت وجود دارد. با دقت بر مضمون این داستان، می توان معنای سفر از دنیا به قیامت را فهمید. مولوی می گوید.

آن دقوقى داشت خوش دیباجه اى

عاشق و صاحب كرامت خواجه اى

بر زمین می شد چو مه بر آسمان

شب روان را گشته زو روشن روان

در مقامى مسكنى كم ساختى

كم دو روز اندر دهى انداختى

گفت در یك خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسكن كند در من فروز

روز اندر سیر بُد، شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق، نه از بد خویى

منفرد از مرد و زن نى از دویى

با چنین تقوى و اوراد و قیام

طالب خاصان حق بودى مدام

آن دقوقى رحمه اللّه علیه

گفت سافرتُ مدى فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

بى خبر از راه، حیران در اله

پا برهنه مى روى بر خار و سنگ

گفت من حیرانم و بى خویش و دنگ

تو مبین این پای ها را بر زمین

ز انكه بر دل مى رود عاشق یقین

از ره و منزل ز كوتاه و دراز

دل چه داند اوست مست دلنواز

آن دراز و كوته اوصاف تن است

رفتن ارواح دیگر رفتن است

تو سفر كردى ز نطفه تا به عقل

نى به گامى بود، نى منزل نه نقل

سیر جان بى چون بُوَد در دور و دیر

جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها كرد او كنون

مى رود بى چون نهان در شكل چون

گفت روزى مى شدم مشتاق وار

تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمى در قطره اى

آفتابى درج اندر ذره اى

چون رسیدم سوى یك ساحل به گام

بود بیگه گشته روز و وقت شام

شرح اشعار به عهده ی خودتان، ملاحظه کنید چگونه مولوی سفر حقیقی را در شخصیت دقوقی نمایان کرده است، نشان می دهددقوقی در مرز اسارت و رهایی است؛ در ساحل یا مرز حقیقت است، سعی دارد به وحدت و حقیقت متصل شود و از قشر و صورت پدیده ها خارج گشته و با جوهر و محتوای هستی ارتباط برقرار کند و سفر حقیقی که مدّ نظر حضرت مولی الموحدین(ع) است - یعنی سفر از دنیا به قیامت- این سفر است.



سفری به سوی زيبائی ابدی

سفری كه ما می خواهیم به سوی قیامت بكنیم یك بخش از سفر بسیار عظیمی است كه در كل عالم در حال رخ دادن است یعنی سفری که آیه ی «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» متذکر آن است فقط مربوط به ما نیست، تمام آفرینش حركتی كرده است از او به سوی او. خیلی عجیب است هم مبدأ و هم منتهای حركتشان از او و به سوی او است. حركت نشانه ی نیاز است و خداوند كه همه ی حقیقت است حركت ندارد ولی مبد أ همه ی حركت ها است، چون کمال مطلق است و به عبارت دیگر چون زیبای مطلق است و زیبایی عامل حركت است، زیبایی عشق ایجاد می كند و عشق عامل حركت می شود.

در سفر عظیم «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» تجلیات جمال الهی از حضرت حق به سوی حضرت حق دارد سیر می كند، حتی آسمان و زمین هم که از او جدا شده اند با شوق و رغبت به سوی او بر می گردند. «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً» به آسمان و زمین گفتیم شما هم بیایید، به زور می آیید یا به زبان خوش می آیید؟ «قالَتا أَتَیْنا طائِعینَ» گفتند با تمام وجود می آییم. به ما هم گفتند ای انسان تو در هر صورت مسافر کوی پروردگارت هستی. «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه». «كادح» به كسی می گویند كه دارد حركت می كند اما به سختی و با مرارت، مثل حرکت در سربالایی، كلاً راه كمال مشكل است. شما اگر بخواهید هرگونه نظم و زیبایی، خیر و خوبی و دانایی را به دست آورید زحمت دارد. اگر بخواهید به بی نظمی و پراكندگی و جهل برسید فوراً می رسید زیرا از جمله چیزهایی هستند كه کنار دست آدم است. حركت به سوی كمال، حركتی است كه با سختی توأم است ولی با لذت « إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ» تو داری می روی به سوی پروردگارت «إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیه» و حتماً هم می بینی او را. در این آیه به انسان خبر داده كه حتماً می روی و به مقصد می رسی. نه مثل سفر از این جا به شیراز که از یك جزء زمین به جزء دیگر می روی، در این صورت انسان همان است كه قبلاً بوده این خیلی جذابیت ندارد. زیرا ما این همه سفر جسمانی كردیم و باز برگشتیم به جای اول، آن سفر تمام شد ولی چیزی به ما اضافه نشد، سفر به قیامت با سیر درونی همراه است. ملاحظه کردید مولانا در وصف آن گفت:

تو سفر كردی ز نطفه تا به عقل

نی به گامی بود و منزل، نی به عقل

همه ی سفرها كه با قدم و قطار نیست بلكه سفرهایی هست كه در آن ها ساحت انسانی تغییر می کند. این غوره چقدر دوید تا به انگوری رسید. غوره بخواهد انگور شود باید سفر كند، تحولات درونی باید در آن انجام شود تا این كه انگور گردد. دو نوع سفر هست، یك سفر عارضی یا ارضی که انسان از این طرف زمین به آن طرف زمین می رود که جوهر و یا ذات موجودات در این نوع سفر مداخله ندارد و یک نوع سفر هست که درجه ی وجودی انسان تغییر می کند و خود را در عالمی برتر می یابد. همان طور كه سفر ظاهری آدابی دارد، سفر باطنی هم آدابی دارد. سفر جوهری طی کردن آن هفت شهر عشق است كه باید ابتدا در وادی طلب وارد شد و بعد وارد وادی عشق و بعد معرفت و بعد استغنا و بعد به وادی توحید برسید. قرآن فرمود: «وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ»[106] هرکس از خانه ی خود که همان بیت انانیّت است به سوی خداوند خارج شود که همان فنا است، اجر او بر خدا است تا خداوند خود را به او بنمایاند. آن سفر، سفر حقیقی و اصلی است و این سفرها باید منتهی شود به آن سفر. ما سفر ارضی را در راستای سفر معنوی انجام می دهیم، به همین جهت به مكه می رویم و به زیارت امامان مشرف می شویم تا این سفرها مقدمه ای باشند برای سفرباطنی، تا از فرش به عرش سفر کرده باشیم. دور کعبه طواف می کنیم تا همراه فرشتگان در بیت المعمور حول عرش طواف كنیم و از این طریق از سطح زمین ارتفاعی پیدا کنیم و در ساحتی دیگر حضور یابیم. در سفر معنوی شما به آن حدِّ علمی دست می یابید و به تجربه ای یا كمالی می رسید که بالاتر از زمین است ولی در سفرهای زمینی از زمین بالاتر نمی روید. ما در سفر از دنیا به قیامت، مسافر به سوی حقیقت هستیم و به همین جهت ابتدا باید به دنبال حقیقت باشیم تا معنای سخن امام الموحدین(ع) را بشناسیم. ابتدا باید در سودای آن سفر باشیم و در سودای آن لذّات معنوی، سختی های راه را به چیزی نگیریم. لذّات دو نوع است: یكی لذّاتی كه انسان با آن ها می رود ولی دوباره برمی گردد به جای اول، مثل آن که شما می روید اروپا و بر می گردید تهران، وقتی برگشتید انگار كه اروپا نرفته اید. لذّات دنیوی از جنسی است كه انسان با آن ها می رود ولی دوباره برمی گردد در همان حالت قبلی. شما صد هزار لذّت از امور دنیایی ببرید اگر دردی پیش بیاید یك دانه از آن لذّت ها نمی تواند جای این را پر كند و اگر غم و غصه ای بیاید آن لذّات دنیوی هیچ كمكی نمی توانند برای رفع آن غصه ها بکنند. یكی از مشخصات لذّات مادی مثل سفرهای مادی این است كه در نهایت انسان برمی گردد به همان جائی كه قبلاً بود اما اگر انسان به سرچشمه ی لذّات معنوی برسد مهم تر ین راهش این است كه سطح لذّت را بالا ببرد. تمام دعواها به جهت لذات پایین است، سر لذت های بالا كسی با کسی دعوا نمی كند. كسی دعوا نمی كند كه آقا من باید این كار خوب را انجام دهم و شما مانع می شوید در لذات معنوی غیریت نیست که یکی مانع حضور دیگران در صحنه ی آن لذّات باشد.

ما باید از طریق سفر از دنیا به قیامت از اسرار عالم رفع حجاب كنیم. اصلاً سفر از این عالم به قیامت یك برنامه ی دایمی است جهت رفع حجاب از جمال حضرت حق. همان طور باید حجاب ها را یکی بعد از دیگری كنار زد، باز می بینید حجاب دیگری در میان است، تا هفتاد هزار حجاب، ابتدا باید حجاب های ظلمانی را كنار زد تا نوبت به حجاب های نورانی برسد. هر اندازه که حجاب ها کنار رود به همان اندازه انسان در عالم قیامت بیشتر احساس حضور می کند تا آنجایی که ملاحظه می کنید رسول خداf می فرمایند: «اَلْاَنَ قِیَامَتِی قَائم»[107] هم اکنون قیامت من قائم است.

عالم معنا، عالم وسیعی است، عالم كشمكش نیست. خدا این طوری است، شما با خدا قرار بگذارید بگویید فقط می خواهم دو نفری باشیم و هیچ كس دیگر نباشد او می پذیرد، چون بی نهایت است با همه به صورت کامل و تمام مرتبط است. در هنگام مرگ انسان می فهمد تنها چیزی كه مالكش است همان لذات معنوی اش می باشد آن جا می فهمد كه هر چه با خداوند اُنس داشته و هر چه كار خوب كرده، برایش مانده است.

توصیه ی حضرت آن است که سفر را ادامه دهید تا برسید به پروردگار كه آن هم انتها ندارد و هیچ وقت به پایانش نمی رسید که تمام شدنی باشد به همین جهت انسان همیشه سالك خواهد بود. گفت.

رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم

تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم

سر حد عدم، عالم امكان است، ما از امکانِ ذاتی خود که در علم خدا بوده ایم شروع کرده ایم و با فیض وجودی که از خداوند طلب کرده ایم و او نیز بخل نورزیده، به عالم وجود وارد شده ایم و از آن به بعد با بهره ی الهی که همان وجود است می توانیم به سر ببریم و مسافرت خود را تا آنجا ادامه دهیم که همه ی فعلیت هایی که می توانیم به دست آوریم را به دست آوریم و در اقلیم «وجود» همنشین خدا شویم. اگر انسان مسافر بودن خود را این گونه دید اصلاً نوع تجزیه و تحلیل اش و نوع گرایش هایش عوض مى شود و به واقع هوشیار مى گردد.

امام فرمودند: كسى كه دنیا را امتحان كرد و دید دنیا رفتنى است شیفته ی آن نمى شود. امّا اگر كسى دنیا را رفتنى ندید و شیفته ی آن شد مثل كسى است كه از یك منزل آباد به سوى منزل نامناسب و خراب مى رود و در نتیجه خیلى از این حركت ناراحت است. فرمودند: «وَ مَثَلُ مَنِ اغْتَرَّبِها كَمَثَلِ قَوْمٍ كانُوا بِمَنْزِلٍ خَصیبٍ فَنَبَاَ بِهِمْ اِلى مَنْزِلٍ جَدیبٍ.» مَثَل آن کسانی که فریفته ی دنیا شدند، مَثَل آن قومی است که فعلاً در استراحتگاهی سبز و خرم، جا خوش کرده بودند و برای کوچ به سمت دیاری خشک و بی آب و علف مجبور شدند از استراحتگاه خود دل برکنند. عنایت دارید که حضرت در ابتدا فرمودند فرزندم این دنیا رفتنى است، چه بخواهى و چه نخواهى، و اصلاً جنس این دنیا فاجعه و حادثه است، چه آدم خوبى باشى و چه آدم بدى. تو هم كه در ذات این دنیا و زوال دنیا نمى توانى تغییرى ایجاد كنى، این دنیا هم كه دارد مى رود، حالا اگر شیفته ی این دنیاىِ رفتنى شدى ببین چه حالى خواهى داشت، مثل كسى مى شوى كه دائم دارد از یك منزل گوارا و مناسب به سوى یك منزل ناگوارا و نامناسب مى رود و همواره به خاطر این كه این دنیا را نشناخته است و دارد از آن برکنده می شود، در اضطراب و نگرانى است، این نتیجه ی شیفتگى به دنیاست. به همین جهت در ادامه مى فرمایند: «فَلَیْسَ شَىْ ءٌ اَكْرَهَ اِلَیْهِمْ وَ لا اَفْظَعَ عِنْدَهُمْ مِنْ مُفارَقَةِ ما كانُوا فیهِ اِلى ما یَهْجُمُونَ عَلَیْهِ وَ یَصیرُونَ اِلَیْهِ» برای این گروه هیچ چیز سخت تر و دردآورتر از این نیست كه همواره از آنچه در دستشان بود و تنها با آن مأنوس بودند باید جدا شوند به سوی آن چه که نمی شناسند و هیچ اُنس با آن ندارند.




[106] - سوره ی نساء، آیه ی 100.
[107] - سعيدالدين سعيد فرغانى، مشارق الدرارى، مقدمه ى سيدجلال الدين آشتيانى، ص 40.

چاره ی راه

وقتی متوجه شدیم كسى كه شیفته ی دنیا نیست و جهتش به سوى قیامت است چگونه هر چه از دنیا بگذرد به مقصدش نزدیك تر مى شود و بهترین معنای زندگی در دنیا را به دست می آورد، می فهمیم چرا حضرت تلاش دارند مسافربودن ما را در دنیا به ما بفهمانند. مَثَل مسافر واقعی در این دنیا مثل آن تشنه ای است که در بالای دیوار، خشت ها را می کند تا دیوار کوتاه شود و به آبی که در کنار دیوار جریان داشت برسد. مولوی این طور می گوید:

بر لب جو بوده دیواری بلند

بر سر دیوار تشنه ی دردمند

مانعش از آب آن دیوار بود

از پی آب او چو ماهی زار بود

ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

چون خطاب یار شیرین لذیذ

مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ

از صفای بانگ آب آن ممتحَن

گشت خشت انداز از آنجا خشت کَن

آب می زد بانگ یعنی هی ترا

فایده چه زین زدن خشتی مرا

تشنه گفت آبا مرا دو فایده ست

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایده ی اول سماع بانگ آب

کو بود مر تشنگان را چون رباب

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد

مرده را زین زندگی تحویل شد

یا چو بانگ رعد ایام بهار

باغ می یابد ازو چندین نگار

چون دم رحمان بود کان از یَمَن

می رسد سوی محمد بی دهن

یا چو بوی یوسفِ خوب لطیف

می زند بر جان یعقوب نحیف

فایده ی دیگر که هر خشتی کزین

بر کنم آیم سوی ماء معین

کز کمیِ خشت دیوار بلند

پست تر گردد به هر دفعه که کند

پستی دیوار قربی می شود

فصل او درمان وصلی می بود

تا که این دیوار عالی گردنست

مانع این سر فرود آوردنست

سجده نتوان کرد بر آب حیات

تا نیابم زین تن خاکی نجات

بر سر دیوار هر کو تشنه تر

زودتر بر می کند خشت و مدر

هر که عاشق تر بود بر بانگ آب

او کلوخ زفت تر کند از حجاب

ای خنک آن را که او ایام پیش

مغتنم دارد گزارد وام خویش

اندر آن ایام کش قدرت بود

صحت و زور دل و قوت بود

مولوی در شعر فوق رفتن انسان از این دنیا را به داستان تشنه ای تشبیه می کند که نزدیک چشمه ی آبی بوده ولی بین او و چشمه دیوار بلندی وجود داشته است و آن تشنه آرام آرام به کندن دیوار مشغول می شود و هرچه تشنگی بیشتر می شود سرعت کندن دیوار بیشتر می شود و سپس به صورتی بسیار زیبا اشاره می کنید به این که تا از این تن خاکی نجات نیابیم نمی توانیم برآب حیات سجده بزنیم و معنای سفر به سوی آب حیات را به زیبایی روشن می کند.

اگر مقصد انسان مسافر به سوی قیامت شد و در دنیا به قیامت توجّه كرد، هرچه از این دنیا كنده شود و به مقصدش نزدیك تر گردد خوشحال تر مى شود و در نتیجه حادثه هاى عالم را كه جزء دنیا است فاجعه نمى بیند. امّا اگر توجّه انسان به دنیا باشد و دنیا مقصد او شود هر مشكلى كه در دنیاى او پدید آید و هر حادثه اى كه گوشه اى از جهان او را بكَنَد، او مضطرب می شود و این طور احساس می کند که حوادث جهان به سوى او هجوم مى آورند، در حالى كه قرار بود حوادث جهان نردبان صعود او باشند. چه اشكالى دارد كه حادثه اى پیش آید و تعلقات آدمى را بكَند؟!

هر حادثه اى که برای انسان های با ایمان پیش آید مثل کار حضرت خضرu است كه آن حضرت برای آن زن و مرد مؤمن پیش آورد و فرزند آنان را به قتل رساند و فرمود: والدین آن فرزند، انسان های مؤمنی بودند و در رابطه با آن جوان احتمال می رفت گرفتار کفر و طغیان شوند. «فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِّنْهُ زَكَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا»[108] پس خواستیم تا خداوند به آن ها بهتر از آن جوان، پاکیزه تر و مهربان تر عوض شان دهد. در این جهان همواره خضرى هست که به ظاهر حادثه اى درست مى كند تا فرزندهاىِ تعلّقاتِ ما را از ما بگیرد و حجاب های بین ما و خداوند را دفع کند. این تعلقات آن چنان توجّه ما را به خودشان جلب كرده اند كه ما از بندگى خدا غافل شده ایم. انسان اگر متوجه خضر و مأموریت او از طرف رب هستى شد مطمئن می شود هیچ حادثه اى برای مؤمنین بى بهره و بى نفع نیست.

وقتى خدا نسبت به بنده اى از بندگانش لطف مخصوصى دارد او را گرفتار سختی ها مى كند. جمله ی معروف «البلاء للولاء ثم للاوصیاء ثم للامثل فالامثل»، بلایاى دنیا، اول متوجه پیغمبران است كه بهترین خلق هستند، و بعد از ایشان به اوصیاى ایشان، و بعد از اوصیا از براى شیعیان و دوستان ایشان است، به تفاوت ضعف و قوت ایمان كه هر كه تشبّهش به ایشان بیشتر است و ایمانش كامل تر، آزار و زحمتش در دنیا بیشتر است، مبیّن همین اصل است. در حدیثى از امام باقرu آمده است كه: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَیَتَعَاهَدُ الْمُؤْمِنَ بِالْبَلَاءِ كَمَا یَتَعَاهَدُ الرَّجُلُ أَهْلَهُ بِالْهَدِیَّةِ مِنَ الْغَیْبَةِ »[109] خدا از بنده مؤمنش تفقّد مى كند و براى او بلاها را اهداء مى نماید همانطورى كه مرد در سفر براى خانواده ی خودش هدیه اى مى فرستد. در حدیث دیگر از حضرت امام صادقu آمده است: «إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّا»[110] خدا زمانى كه بنده اى را دوست بدارد او را در دریاى شدائد غوطه ور مى سازد. یعنى همچون مربّى شنا كه شاگرد تازه كار خود را وارد آب مى كند تا تلاش كند و دست و پا بزند و در نتیجه ورزیده شود و شناگرى را یاد بگیرد؛ خدا هم بندگانى را كه دوست مى دارد و مى خواهد به كمال برساند، در بلاها غوطه ور مى سازد.

هر بلایى حادثه ای است همچون آن خشتى كه از دیوار بلندِ زندگى ما كنده مى شود تا ما را به آب حیات برساند. اگر با این چشم به بلاها نگاه كنید، آن وقت هر حادثه اى را كه براى شما پیش مى آید دریچه اى به سوى رحمت حق مى بینید. ولی وقتى به خشت های تعلّقات دنیایى عادت كردیم مایل نیستیم از آن ها دل بكنیم ولى عاقلان و عارفانی که به عالَمی بالاتر از دنیا نظر دارند به راحتى خشت های تعلقات را رها مى كنند و در راستای کنده شدن از تعلقات به رحمت حق نظر مى كنند و در سفر به سوی حق به موقعیت لازم می رسند.




[108] - سوره ی کهف، آیه ی 81.
[109] - الكافي، ج 2، ص 255.

در وسعتی به وسعت همه ی انسان ها

حضرت در فراز بعدىِ سخنان خود، موضوع بسیار مهمی را با فرزندشان و با همه ی جوانان عالم در میان می گذارند و مى فرمایند: «یا بُنَىَّ اِجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزانا فیما بَیْنَكَ وَ بَیْنَ غَیْرِكَ فَاَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها» فرزندم! نفس خود را در آنچه میان تو و دیگران است، میزان قرار بده، آنچه برای خودت دوست می داری، برای دیگران هم دوست بدار و آنچه برای خودت بد می شماری، برای دیگران هم بد بشمار. یعنى از دریچه و منظر توجّه به ضعف ها و كاستى هاى خودت به بقیه بنگر و در یك كلمه خودت را جاى بقیه بگذار و از این منظر با بقیه برخورد كن و خود را به جایی برسان که اگر چیزى را براى خودت دوست مى دارى، همان را براى دیگران نیز دوست بدار و آن چیزى را كه براى خودت بد مى دانى براى دیگران هم بد بشمار. تا از این طریق از تنگنای خودخواهی و خودبینی آزاد گردی و به وسعت انسانیتِ همه ی انسان ها تنفس کنی و تفکر نمایی. در این فضا در ادامه می فرمایند: «وَ لا تَظْلِمْ كَما لا تُحِبُّ اَنْ تُظْلَمَ» و همان طور كه دوست نمى دارى به تو ظلم شود به دیگران ظلم نكن. «وَ اَحْسِنْ كَما تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ اِلَیْكَ» و همان طور كه دوست دارى به تو نیكى شود به دیگران نیكى كن. «وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ ما تَسْتَقْبِحُ مِنْ غَیْرِكَ» و آن چیزى را كه براى دیگران زشت مى دانى براى خود نیز زشت بدان. «وَ ارْضَ مِنَ النّاسِ بِمَا تَرْضاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ» و از مردم بگذر آنسان که دوست داری از تو بگذرند. «وَ لا تَقُلْ ما لا تَعْلَمُ وَ اِنْ قَلَّ ما تَعْلَمُ» و آن چیزى را كه نمى دانى نگو، حتّى اگر آنچه مى دانى كم باشد و مجبور باشى سكوت كنى. که این توصیه ی گرانقدری است برای تمرین سکوت در آن جایی که باید سکوت کرد و در ادامه می فرمایند: «وَ لا تَقُلْ ما لا تُحِبُّ اَنْ یُقالَ لَكَ» و آنچه را كه دوست نمى دارى درباره ی تو بگویند، درباره ی دیگران مگو.

فراموش نفرمائید فضاى سخنان حضرت على(ع) به امام حسن(ع) یك فضاى حكیمانه ی بسیار عمیقی است و لذا نباید این سخنان را به عنوان مجموعه ای از تذكرات عادى تلقى کرد، حضرت با این سخنان در صدد ساختن شخصیتی برای فرزندشان هستند که در همه ی زوایای زندگی، عالی ترین حضور و نقش را داشته باشد. ملاحظه فرمودید حضرت در فراز قبلىِ سخنشان فرمودند: خودت را مسافر بدان. حال دستوراتى می دهند تا شخصیت ما را در توجّه به مسافر بودن مان نهادینه کنند. روشن شد آفت زندگىِ زمینى این است كه انسان مسافربودن خود را در این دنیا فراموش كند و عملاً شیفته ی دنیا بشود. حال مى فرمایند آن تعادل اجتماعى که منجر می شود چون مسافر عمل کنی را فراموش نکن و نسبت خود و دیگران را در همان راستا تعریف کن تا از انسانِ زمینی به انسان آسمانی تبدیل شوی و شایسته ی حضور در قیامت گردی.

همگی تجربه کرده اید که گاهى در زندگى اجتماعى به همدیگر گره مى خوریم و زندگى مان را طورى شکل می دهیم كه درگیر همدیگر هستیم، اگر در این گونه موقعیت ها نتوانیم تعادل لازم را نسبت به همدیگر رعایت کنیم جامعه گرفتار بحران می شود و انسان ها به کلی فراموش می کنند هدف آن ها در زندگی زمینی چه بوده است. گاهى خصلت هاى درونى افراد طورى است كه نه تنها با دیگران بلکه با خودشان نیز درگیر مى شوند مثل كسى که مى خواهد بین مؤمن بودن و خودنمایى خود جمع كند، این جاست كه او از درون با خودش درگیر می شود و تعادل حقیقى را از دست مى دهد و نمی تواند به عنوان انسانی پویا ادامه ی حیات دهد چون از درون دچار تضاد شده و به اصطلاح افكارش به هم گره خورده است و آن افکار او را تا سقوط کامل جلو می برد، چون نتوانسته است تکلیف بدی های خود را تعیین کند و لذا خصلت های بد او آنچنان میدان می گیرند که جایی برای خصلت های خوبش نمی گذارند و از این جهت گفته می شود امكان حیات انسانى برای چنین آدمی فراهم نیست. مثل فرهنگ غربی كه به دنبال امنیت است بدون آن که به ابدیتِ خود فکر کند و در راستای توجه به زندگی ابدی امیال خود را کنترل نماید، معلوم است که چنین چیزى محال است، چون امنیت وقتی برای انسان معنا می دهد که همیشه احساس امنیت بکند حال اگر فكر انسان این باشد كه با مرگ همه چیز تمام است آیا می تواند احساس امنیت بکند و یا چنین انسانی مجبور است خود را به بی خیالی بزند؟ و از طرفی چون خود را از درون ناامن احساس می کند اگر بتواند و زمینه را فراهم ببیند به یک شخصیت معترض و عصیانگر تبدیل می شود.

حال موضوع عدم تعادل و تعارض درونی را در اجتماع بررسى كنید، درگیرى انسان ها در یك اجتماع و احساس عدم امنیت نسبت به همدیگر، آن اجتماع را از تعادل حقیقى خارج مى كند و در نتیجه جامعه دچار بحران می شود و معلوم است که چنین جامعه ای هرگز نمی تواند به مقصد حقیقى اش فكر كند. چنین جامعه ای هرگز به مسافربودنش از ظلمات به سوی نور و رسیدن به شخصیت متعالی انسانی فكر نمى كند. تضادهای درونی جامعه امکان فکر کردن در این موضوع مهم را از افراد می گیرد. همان طور كه اگر انسان با خودش درگیر شد از موقعیت انسانی اش خارج مى شود. اگر انسان ها در اجتماعی که تشکیل داده اند با خودشان درگیر شدند از هدف اصلی خود که برای تحقق آن هدف، اجتماعِ خود را تشکیل داده اند، باز می مانند و دیگر آن اجتماع نسبت به نتیجه اى كه انسان ها مى خواستند از آن بگیرند ناتوان خواهد بود. دقت كنید كه حقیقتاً چگونه حضرت می خواهند با این توصیه ها ما از دو چیز آزاد شویم، هم از درگیرى با خود و هم از درگیرى با افراد اجتماع.

می فرمایند بقیه را به جاى خود حساب كن و هرچه از خودت انتظار دارى از بقیه نیز همان را انتظار داشته باش، به خودت بنگر كه چگونه در تحقق بسیاری از اهداف و آرمان هایت سستى مى كنى در حالی که به آن اهداف اعتقاد داری و حاضر نیستی که تو را از جمله کسانی بدانند که آن اهداف متعالی را قبول نداری، پس سستى بقیه را نیز در همین راستا بدان و سعی نکن سستی آن ها را بزرگ كنی تا در این مسافرخانه، نظام مسافرخانه را از تعادل خارج كنى، و روابط خود با بقیه را از روابطى كه باید مسافران در مسافرخانه داشته باشند به هم بزنی زیرا در آن صورت همه چیز بهم مى خورد و از همه مهمتر همگی فراموش مى كنید كه در این دنیا مسافرید و مسافر بودن راه و رسم خاص خود را دارد.



برای کدام زندگی؟

از خود باید پرسید با این توصیه های حضرتu چگونه باید برخورد کرد؟ آیا باید به این سخنان عمل کرد برای داشتن یك زندگى عادى با این هدف که در مرداب زندگى معمولی و دنیایی مان تلاطمى ایجاد نشود، یا باید این توصیه ها را به دریچه های صعود به آسمان غیب تبدیل کنیم؟ اگر رویکرد ما درست نباشد می توان این توصیه ها را برای ایجاد یک نظام لیبرال به کار برد و زندگیِ دنیایی خود را بدون دردسر سر و سامان دهیم در حالی که روح این سخنان به نوع دیگری از زندگی اشاره دارد. وقتی حضرت مى فرمایند: «هرچه براى خود دوست مى دارى براى دیگران هم دوست بدار» می خواهند ما از خودخواهی و تنگ نظری آزاد شویم و خود را به وسعت همه ی انسانیت احساس کنیم، این سخنان ما را از توقف در زمین نجات مى دهد و آماده می کند برای سیر به سوى آسمان بی کران معنویت. به طوری که دیگر گرفتار فرسایش هاى زندگى زمینى نخواهیم بود، این غیر از آن است که بخواهند زندگیِ دنیایی ما را آبادتر کنند. ممكن است دیگران هم همین نوع توصیه ها را کرده باشند ولی نه آن ها علیu بوده اند و نه آن ها هدفی را که حضرت مدّ نظر داشته اند می شناختند. در جملات كنفسیوس که حدود ششصد سال پیش از میلاد زندگی می کرده بعضاً همین نوع توصیه ها دیده مى شود. شاید در نگاه اوّل به نظر آید كه حضرت على(ع) حرف تازه اى نیاورده اند، امّا اگر دقت بفرمائید متوجه می شوید دید كنفسیوس و امثال او در ارائه ی این نوع توصیه ها اشاره ای است به سر و سامان دادن زندگی زمینی تا زمینیان در زمین راحت تر زندگى كنند ولى امام الموحدین(ع) این بیانات را مى فرمایند تا مسافران در مسافرتشان سرعت گیرند و این دو سخن نسبت به هم فرق اساسی دارند. به همین علت است كه باید متوجه بود اگر حرفى از امامانh را خارج از نگاهی که تشیّع به عالم دارد مطرح کردید و گمان فرمودید مثل سخنان بزرگان ادب دنیا امامان سخن گفته اند، حقیقت آن سخنان را نشناخته اید چون آن سخنان در دستگاه تشیّع رویکرد خاص خود را دارند و در آن حال شما در گفتار امامان با یک سخن خوب روبه رو نیستید بلکه با یک نسیم الهی روبه روئید برای آن که انسان بتواند سیری به سوى عالم غیب داشته باشد. ملاحظه کنید سخنان امامانh به کجا اشاره دارد و چه جامعه و انسانی را مدّ نظر قرار داده از این جهت در عین آن که نمی خواهم به سخنان بزرگان عالم بی توجه بمانیم تأکید می کنیم تفاوت سخنان را در رویکرد آن ها بدانید از این جهت خیلى تفاوت دارد بین آن سخنان و بین این كه این جملات را در نامه ی امیرالمؤمنین(ع) می یابید. اگر این دستگاه را رها كنید هرگز با امثال این سخنان به شخصیتی که نیاز دارید نمی رسید و باصطلاح از نظر فرهنگی یک شخصیت سرگردان خواهید شد. اگر می خواهید آزاد از پراکندگی در زندگی دنیایی، آسمانى شوید، با این رویکرد که مسافر کوی دوست هستید به سخنان حضرت نظر كنید، إن شاءالله نتیجه ی لازم را خواهید گرفت.

حضرت فرمودند: «اَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ» هرچه براى خود دوست دارى براى دیگران هم دوست بدار. دوست دارى به انسانیت تو احترام بگذارند و این جنبه از شخصیت ات را نادیده نگیرند، تو نیز به انسانیت دیگران احترام بگذار و سعی کن با این کار چنین فرهنگی را در جامعه توسعه دهی تا جنبه هایی از انسان ها را بنگری که گسترده تر از جنبه های محدود تک تک افراد است. در راستای چنین نگاهی حضرت در نامه ی خود به مالک اشتر می فرمایند: «وَ أَشْعِرْ قَلْبَكَ الرَّحْمَةَ لِلرَّعِیَّةِ وَ الْمَحَبَّةَ لَهُمْ وَ اللُّطْفَ بِهِمْ وَ لَا تَكُونَنَّ عَلَیْهِمْ سَبُعاً ضَارِیاً تَغْتَنِمُ أَكْلَهُمْ فَإِنَّهُمْ صِنْفَانِ إِمَّا أَخٌ لَكَ فِی الدِّینِ وَ إِمَّا نَظِیرٌ لَكَ فِی الْخَلْق »[111] مهربانى با مردم را پوشش دل خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش. مبادا هرگز، چونان حیوان شكارى باشى كه خوردن آنان را غنیمت دانى، زیرا مردم دو دسته اند، دسته اى برادر دینى تو و دسته ی دیگر همانند تو در آفرینش مى باشند. ملاحظه کنید براى این كه انسان بتواند آسمانى شود راه کار همان است که حضرت توصیه می فرمایند، آری باید آسمانى فكر كرد تا از تنگنایِ روحیه ی گرفتار زمین آزاد شویم.

با توجه به این که می فرمایند: هر چه برای خود دوست داری برای دیگران دوست بدار در صدد آن هستند تا چنین فرهنگی به جامعه برگردد، اگر دوست دارى وقتى صحبت مى كنى به سخنانت توجه کنند و بر روی آن ها فکر نمایند، وقتى سایر افراد صحبت مى كنند به سخنان آن ها فکر کن تا با گوهر انسانی آن ها که همان فکر است ارتباط پیدا کنی. اگر دوست دارى وقتى اشتباه كردى دوستانه و در خلوت به تو تذكر دهند، تو نیز براى این كه در وسعت انسانیِ سایر انسان ها زندگی کنی اگر با اشتباه افراد روبه رو شدی اولاً: احساس کن خودت آن اشتباه را مرتکب شده ای. ثانیاً: دوستانه و در خلوت به افراد تذكر بده تا جامعه را از اشتباه مبرا کنی نه آن که بخواهی خطاکاران را بکوبی. اگر دوست دارى سخنانت را حمل بر صحت كنند، تو نیز تا آنجا که ممکن است سخنان افراد را حمل بر صحت كن.




[111] - نهج البلاغه، نامه ی 53.

اين ها از تنه ی درخت انسانيت جدا شده اند

در اجتماع انسانى اگر انسان ها با یکدیگر درگیر شدند، امكان پرواز به سوی آسمان معنویت از آن ها گرفته مى شود و گرفتار ابعاد زمینی رقبای خود می شویم و عملاً کثرت و کمیّتِ انسان ها ما را از زندگی وحدانی و حضور در عالم معنویت که دریچه ی حضور در قیامت است در این دنیا، باز می دارد. این که عرض می کنم اگر افراد جامعه گرفتار همدیگر شدند مسافربودن شان را فراموش می کنند، ریشه در این نکته ی مهم دارد که مسافرت ما به سوی قیامت در راستای مسافرتِ ما از کثرت به سوی وحدت است و هر اندازه از چنین مسافرتی غفلت کنیم به همان اندازه در برزخ گرفتار کثرات زندگی زمینی خواهیم بود در حالی که امکان ادامه ی زندگی زمینی در آن شرایط نیست. این نوع زندگی در برزخ را مقایسه کنید با زندگی رسول خداf که در همین دنیا فرمودند: «الْآنَ قِیامَتِى قَائِم»[112] هم اكنون قیامت من قائم است.

روح سخن امام به فرزندشان به طور مستقیم و به همه ی انسان ها به طور غیر مستقیم آن است که طورى نسبت به همدیگر موضع گیرى كنید كه گرفتار همدیگر نشوید و به همدیگر گیر ندهید. ملاحظه کرده اید که چگونه یک زن و شوهر و یا دو برادر و یا دو دوست بر روى مسائل جزیى با هم درگیر مى شوند و بسیارى از وقت خود را بیهوده تلف مى کنند و از آن مهم تر آن روحانیت درونی خود را از بین مى برند؟ در واقع اگر دقت بفرمائید کسانی كه به فكر حفظ روحانیت درونی خود نیستند به خود اجازه می دهند ذهن خود را بر روى مسائل بیهوده گرفتار کنند و جرّ و بحث كنند، وقتی از این توصیه ی مهم حضرت غفلت کنیم ناخودآگاه به انسانی تبدیل می شویم که از تولید وحشت ابا ندارد و به کلی راه غیب را بر روی خود می بندد چون با خودخواهیِ هرچه تمام تر همه چیز را برای خود می خواهد و به چیزی جز وجود محدود خود نظر نمی کند. این نوع افراد از ظلمات ساخته شده اند، در حقیقت ظلماتی هستند جاندار و مخوف، وگرنه چگونه انسان می تواند تا این اندازه سقوط کند که متوجه نگردد زندگی وقتی با روشنائی همراه است که هر چه را برای خود دوست می دارد برای دیگران هم دوست بدارد؟ این انسان ها فقط پیش پای خود را می نگرند و مانند شاخه هایی هستند که از تنه ی درخت انسانیت جدا شده اند و دور افتاده اند. این ها خواسته یا ناخواسته به تنهایی در تاریکی زندگی می کنند و هرگز شادی حقیقی برایشان مقدر نمی شود. هیچ عشقی را درک نمی کنند و هیچ خوبی و معنویتی را نمی توانند در آغوش بگیرند، مگر سردی گور را.

اگر مى خواهید مسافر بودنتان را فراموش نكنید باید مواظب باشید این گونه با هم درگیر و گرفتار نشوید که دوست داشتن های بقیه برایتان اهمیت نداشته باشد، که این بدترین زندگی است. مردن چیزی نیست، زندگی نکردن و بد زندگی کردن هولناک است و حضرت با این توصیه ی خود خوب زندگی کردن را به ما نشان می دهند. حضرت به ما نهیب می زنند که مواظب باشید و از این غفلت نکنید که باید برای دیگران همان را دوست بدارید که برای خود دوست می دارید، مسیر تنفس خود را که با احترام به بقیه گشوده می شود نبندید. ملاحظه کرده اید که چگونه بعضى از افراد واقعا در جهنم هستند، وقتى صحبت مى كنند آنچنان روحشان را خودخواهی فشار می دهد که گویا همین حالا در فشار جهنم در حال سوختن می باشند. یک عمر در افق تیره و تار اِحتضار به سر می برند و هیچ بال و پری برای صعود برای خود باقی نگذاشته است. انسان گمان می کند اگر این فشارهاى روحى كه بر این ها وارد مى شود بر ما وارد می شد حتما مریض مى شدیم. من نمى دانم این همه غضب و خشم را چگونه در قلب خود جا داده اند و چگونه خود را گرفتار آتشفشان خشم كرده اند. خداوند به لطف و كرمش به ما رحم كند تا با این نوع درگیرى های زمینی، پروازمان به سوى خودش سدّ نگردد، ما نیاز به صعودی داریم که بال و پر آن را آتش خشم و خودخواهی نسوزانده باشد.




[112] - سعيدالدين سعيد فرغانى، مشارق الدرارى، مقدمه ى سيدجلال الدين آشتيانى، ص 40.

وقتی ديوارهای تنگ خودبينی خراب می شود

کمی بر روی سخنان حضرت تأمل بفرمائید و عنایت کنید اگر قلب را در معرض نسیم این جملات قرار دهیم تا کجاها پرواز می کنیم. بعد از آن که فرمودند: خود را در آنچه میان تو و دیگران است، میزان قرار ده و آنچه برای خود دوست داری، برای دیگران دوست بدار، مى فرمایند: «وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها» و هر آنچه را براى خود بدی می شماری برای دیگر هم بد بشمار، تا یگانگی لازم بین انسان ها واقع شود و انسان ها بتوانند حقیقت خود را در آینه ی وجود دیگران به تماشا بنشینند که آن زلال ترین آینه ای است که انسان می تواند خود را درست بنگرد. توصیه ی اخیر حضرت گوهری است که انسان بتواند به دوست نداشتن های دیگران احترام بگذارد، از آن جهت که می بیند چگونه حق دارد چیزهایی را دوست نداشته باشد و این در صورتی محترم است که همگی عزم داشته باشیم در ذیل اسلام زندگی را بگذرانیم. وقتی در ذیل اوامر و نواهی الهی به دوست نداشتن های همدیگر نیز احترام گذاشتیم، به زیباترین شکل در زیر سایه ی همدیگر زندگی می کنیم، زیرا پذیرفته ایم که انسان ذاتی سمبلیک دارد و نمی توان او را وادار به زندگی در قالبی کرد که ما می خواهیم و او را از سیر به سوی آرمان های الهی اش باز داریم. وقتی به جایی رسیدید که آن چیزى را كه نمى خواهید به سرتان بیاید، نخواهید بر سر دیگران بیاید، اراده کرده اید تا دیوارهای تنگ خودبینی را خراب کنید، در آن صورت طلوع آزادی را تجربه خواهید کرد.

وقتی به همان جهت که دوست ندارید شما را متهم به عملی کنند که انجام نداده اید، دوست نمی دارید بی باکانه بقیه را متهم به عملی کنید که نمی دانید انجام داده اند یا نه، در آن صورت از وجه خَلقی خود به وجه حقی خود نظر کرده اید و با خودِ دیگری به سر می برید که بریده از دیگران نیست و مثل خداوند که به همه ی مخلوقات نزدیک است به همه نزدیک می شوید. در آن حال در کمال ناباوری می بینید حجاب هاى بین شما و عالم غیب كنار رفته و با حقایق نورانى عالم وجود روبه رو شده اید. باید باور كنیم با عمل به این دستورات جذبه هاى عالم معنا به راحتى به سوى انسان مى آید و او را مى رباید و راه را جلوى شما باز مى كند.



خدا را بايد در رعايت حق ديگران پيدا کرد

حضرت در راستای به کمال رساندن این روحیه ی مقدس مى فرماید: «وَ لا تَظْلِمْ كَما لا تُحِبُّ اَنْ تُظْلَمَ» ستم نكن همان طور كه دوست نمى دارى به تو ستم شود. در چنین فضائی حضرتِ حق در منظر انسان قرار می گیرد و وقتی حق به میدان آمد و آن را در همه جا دیدید دیگر معنا نمی دهد حقِّ افراد نادیده گرفته شود زیرا در آن صورت از حق روی برگردانده ایم. از این جهت است که گفته می شود تا حق مردم را رعایت نكنید نمى توانید قلب خود را آسمانى نمایید و با خداوندی که حق محض است مأنوس شوید. آری خدا را باید در رعایت حقوق افراد پیدا کرد و این با ستم نکردن به آن ها حاصل می شود. خداوند به اندازه اى ما را دوست دارد كه ما انسان ها را دوست داشته باشیم و تا صلحِ با انسان ها در جامعه حاكم نشود، صلحِ با خدا محقق نمى شود.

در تمدن دینی، انسان ها با جان موجودات آشنا می شوند و می بینند که جهت جان ها به سوی تعالی و صعود الی الله است و از این طریق به گوهر انسانیِ همدیگر نظر می کنند، گوهری که تصاحب کردنی نیست تا اراده ی ظلم کردن به میان آید. اراده ی تجاوز وقتی به سراغ افراد می آید که نظرها به جنبه های تصاحب کردنی انسان ها که همان اموال آن ها است، فرو افتد و این شروعِ گرفتارشدن در زندان تنگ دنیا است و حضرت می خواهند ما گرفتار چنین زندانی نشویم.

یک جامعه ی انقلابی در عین آن که روحیه ی «أشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّار» را در خود رشد می دهد و از این طریق روح خود را از آلودگی کفر و شرک پاک نگه می دارد، باید تلاش کند فضای «رُحَماءُ بَیْنَهُمْ» در نهایت طراوت و نشاطِ خود، در جان انسان ها زنده بماند و این با رعایت توصیه ی مولی الموحدین(ع) ظهور می یابد و انسان را به قلب سلیم می رساند. قرآن مى فرماید در قیامت نه مال به کار انسان آید و نه فرزند، تنها «قلب سلیم» است که انسان را در آن صحنه نجات می دهد. یكى از معانى قلب سلیم یعنى قلبی که از كینه و خشم به انسان ها به خصوص خشم به مؤمنین پاک و سالم است. حضرت على(ع) در این توصیه ها مى خواهند قلب ما اصلاح گشته و سلیم شود و چون می دانند هر انسانی چنین استعدادی را دارد این طور توصیه می فرمایند و ما نباید از مددی که خودِ حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این مسیر می کنند غافل شویم. حضرت از یک طرف توصیه می فرمایند و از طرف دیگر قدرت تصّرف در قلب ها را دارند و ما هم از حضرت تقاضامندیم حال که خودتان مزه ی چنین روحیه هایی را به ما نشان دادید خودتان در قلب ما تصرف كنید تا این سخنان در قلب مان بنشیند. گفت:

گر نخواهم، راه خود ننمایمش

چونْشْ کردم بسته دل، بگشایمش



قلب های طوفانی

حضرت مى فرمایند معلوم است كه نمى خواهى به تو ظلم شود، همین روحیه را در سایر انسان ها احساس کن که نمی خواهند به آن ها نیز ظلم شود و از این جهت مواظب باش کوچک ترین حقی از طریق تو از آن ها ضایع نگردد. نقل شده كه امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» در شهر نجف براى سخنرانى دعوت بودند، جمعیت زیادی قبل از حضور امام در جلسه حاضر بودند، امام«رضوان الله تعالی علیه» وقتى خواستند وارد شوند ملاحظه می کنند هیچ جایى براى پاگذاردن نیست و هرجا پا بگذارند روى كفش افراد پا گذاشته اند، ایستادند و در حدى كه نظم كفش ها به هم نخورد کفش ها را جا بجا کردند تا در بین كفش ها یك راه به اندازه ی جاى پایشان باز كنند، چون تا این حدّ مواظب بودند تجاوزی به حقوق دیگران نشود. چون امام خمینى«رضوان الله تعالی علیه» خوب مى فهمند تجاوز به حق دیگران - حتى در حدّ پا گذاشتن روى كفش افراد - راه ارتباط با آسمان را از انسان مى گیرد و توصیه ی امیرالمؤمنین(ع) را در چنین فضایی پیروی می کنند.

وقتی قلب انسان منور به نور صلح شد در دنیای دیگری زندگی می کند و دنیا را با نور عقل محمدیf می بیند. مولوی در این رابطه که انسان می تواند از این زاویه نظام عالم را سراسر لطف خدا بنگرد می گوید:

من که صلحم دائما با این پدر

این جهان چون جنّت است اندر نظر

راستی ریشه ی طوفانِ این قلب هاى طوفانى در کجا است؟ جز این است که متوجه حقی که انسان ها دارند نیستیم و خود را صاحب بقیه می دانیم؟ چه آن افراد غریبه ها باشند و چه همسر و فرزند خودمان. حضرت برای آن که همه ی ابعاد روحیه ی آزادی از درگیری با بقیه پروریده شود در ادامه می فرمایند: «وَ اَحْسِنْ كَما تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ اِلَیْكَ» و نیكى كن همان طور كه دوست داری با تو نیکی کنند. در این حالت است که قلب انسان مالامال از نیكى به دیگران می گردد. چنین قلبی گرفتار کینه هایی که انسان را از اسرار عالم محروم می کند نمی شود زیرا «در سینه ی پر کینه اسرار نمی گنجد» به گفته ی مولوی:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

وقتی برای همگان نیکی خواستیم و از این طریق سینه ی خود را با هفت آب از کینه ها شستیم، کلیدهایی برای جان ما ظهور می کند که به وسیله ی آن ها قفل های محرومیت از حقیقت را می گشائیم. نگاه کن چگونه حضرت بنا دارند همه حجاب های بین ما و خدا را پاره کنند وقتی در ادامه می فرمایند: «وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ ما تَسْتَقْبِحُ مِنْ غَیْرِكَ» فرزندم! آنچه را براى دیگران زشت می انگاری، برای خودت هم زشت بدان؛ چون بنا نیست سایر انسان ها مرتکب کارهای زشت نگردند ولی برای تو آن کارها مجاز باشد؛ که در این صورت دیوار دوگانگی همچنان بین ما و سایرین پایدار خواهد ماند. آیا شما با این رذیله روبرو نشده اید که بعضی انسان ها انتظار دارند سایر انسان ها همه ی فضائل اخلاقی و انسانی و اسلامی را رعایت کنند ولی خودشان چندان مقید به رعایت آن امور نیستند؟ این ها نمی دانند با این روحیه همه ی حقیقتِ انسانی خود را دفن کرده اند و هیچ نسبتی با انسانیتِ سایر انسان ها ندارند. این ها کابوس های سیاه دوگانگی در جامعه اند که قلب جامعه را نشانه گرفته اند و با تیرهای آلوده ی نگاه خود هرکسی را با کوچک ترین لغزش تحقیر می کنند بدون آن که متوجه انبوه لغزش های خود باشند.



خطای برادران مان، خطای ما است

وقتی با تمام وجود این توصیه ی مبارک حضرت در جامعه صورت کاربردی به خود گرفت جامعه از مسافر بودن خود غافل نخواهد شد چون می داند زشتی برای همگان بد است و هر کس بدان آلوده باشد به حضور نور وحدت الهی شرفیاب نمی شود لذا در ادامه می فرمایند: «وَ ارْضَ مِنَ النّاسِ بِمَا تَرْضاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ» و از مردم به راحتی راضی باش و از آن ها بگذر همان طور که دوست داری از تو بگذرند. حقیقت این است که شما همگی یک روح هستید همراه با درستی ها و خطاها. چرا با اندک خطائی گمان می کنیم باید ساز جدایی ساز کرد؟ چرا متوجه نیستیم خطای برادران مان خطای ما است، مگر انتظار نداریم وقتی خطایی از ما سر زد بیش از آن که بقیه به خطای ما بنگرند به محذورات ما بنگرند و ببینند عمدی در کار نبوده، پس چرا چنین برخوردی را در مقابل خطای دیگران نداریم تا در آن صورت متوجه شویم اطراف ما را انسان هایی پر کرده اند که اکثراً به دنبال وارستگی هستند؟ مگر این طور نیست که شما راضى نیستید درباره ی شما قضاوت هاى منفى و بیجا بكنند و این را برای خود حق می دانید؟ پس مواظب باشید چنین حقی را از دیگران دریغ نکنید تا به راحتی هر چه در مورد دیگران به ذهن تان آمد نپذیرید و هر طور خواستید سخن نگوئید. حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ لا تَقُلْ ما لا تَعْلَمُ وَ اِنْ قَلَّ ما تَعْلَمُ» آنچه نمی دانی نگو، هرچند آنچه مى دانى كم باشد و در نتیجه مجبور شوى سکوت کنی. ممکن است بفرمائید اگر فقط بخواهم نسبت به چیزهایی سخن بگویم که اطلاع دارم باید در بسیاری از اوقات زبانم را ببندم. بسیار خوب وقتی کم می دانی، کم بگو، چه کسی گفته ما در هر مورد اظهار نظر کنیم و همواره گرفتار خطا شویم؟ آیا ما نمی دانیم ارزش انسان ها بیش از آن که در گفته هایشان باشد در سکوت هایی است که انجام دادند؟ مگر نه این است که هنر انسان ها بیش از آن که در سخن گفتن باشد در سخن نگفتن است؟ تا آن جایی که علی(ع) در وصف یکی از یارانشان می فرمایند: «كَانَ لِی فِیمَا مَضَى أَخٌ فِی اللَّه ... َ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتا» [113] در گذشته مرا برادرى بود كه در راه خدا برادریم مى نمود... بیشتر روزهایش را خاموش مى ماند. زیرا صَمْت و كم گفتن و گزیده گویی از راه های ریاضتِ مشروع و زمینه ی نیل به مطلوب شمرده شده است؛ البته خاموشی كه با تفكر آمیخته باشد و ترقّبْ و ارادت قلبی را همراهی كند، بازدهی آموزنده خواهد داشت؛ چنان كه حضرت علی(ع) در وصف سكوت رسول اكرمf چنین می فرماید: «.. كَلَامُهُ بَیَانٌ وَ صَمْتُهُ لِسَان »[114] گفتار او ترجمان هر مشكل و خاموشى او زبانى گویا براى اهل دل بود. بعد از آن که ما را متوجه چنین امر مهمی کردند که در صورتی سخن بگوئیم که اطلاع کافی از موضوع مورد بحث داشته باشیم حال می فرمایند: «وَ لا تَقُلْ ما لا تُحِبُّ اَنْ یُقالَ لَكَ» آنچه را كه دوست ندارى درباره ی تو بگویند درباره ی دیگران نگو.

دوست نداری دیگران ملامتت کنند، کسی را ملامت نکن. دوست نداری حرف های تحقیر آمیز به تو بزنند، دیگران را تحقیر مکن و ... البته در کنار این توصیه این جمله خود به خود پیش می آید؛ آن شکلی که دوست داری دیگران با تو حرف بزنند، با آن ها صحبت کن. کریمانه و همراه با احترام و وقتی خواستی دیگران را نقدکنی منصفانه نقد کن.

نکته ای که باید از آن غفلت نشود این است که ما با توصیه ی اصلی که حضرت می فرمایند: «اجعَل نَفسَکَ مِیزَانا» خودت را میزان قرار بده، در برابر یک قاعده و قانون بسیار بزرگ و وسیعی قرار گرفته ایم که می تواند میدان وسیعی را در زندگی ما پوشش دهد و این قانون می تواند در همه ی ارتباطات اجتماعی ما وارد شود و به ما کمک کند و به ما یاد بدهد که چه کار باید بکنیم. ما در حوزه های علوم دینی قوانینی داریم که فقهای ما با داشتن آن قوانین می توانند در بسیاری از مسائل استنباط کنند؛ چون آن قواعد در بسیاری از موضوعات فقهی یک نگاه اجتهادی به آن ها می دهد. بنده فکر می کنم در حوزه ی روابط اجتماعی این جمله ای که حضرت فرمودند هرکدام از ما را مجتهد می کند و در روابط گوناگون اجتماعی، به ما یک نگاه اجتماعی ای می دهد. مثلاً فلان آدم به من این حرف توهین آمیز را زد من چه کار کنم، حضرت می فرماید: «اجعَل نَفسَکَ مِیزَانا» خودت را میزان قرار بده. وقتی خودمان را وسط آوردیم از خود می پرسیم اگر به کسی حرف نامناسب زده باشم آیا جز این است که دوست دارم طرف مقابل با سعه ی صدر عصبانیت من را درک کند و فعلاً سکوت کند؟ پس من هم باید سکوت کنم. ما الآن با جملات اخیر حضرت با چنین قوانین بزرگی رو به رو هستیم که می تواند کل فرهنگ عمومی ما را سامان بدهد و جلوی بسیاری از نابسامانی های اجتماعی را بگیرد. می تواند جلوی خیلی از رفتارهای نابهنجار را از صحنه ی جامعه پاک نماید تا جامعه مستعد سفر آسمانی خود گردد.

وقتی توصیه های حضرت به یک قاعده تبدیل شود، گستره ی وسیع و بزرگی از افراد جامعه را پوشش می دهد. چون ما هر چیزی که برایمان ضرر داشته باشد، چه ضرر مادی، چه معنوی اصلاً برای خودمان دوست نداریم. وقتی من خیلی از چیزها را که برای خودم نمی پسندم برای دیگران هم نپسندم، دیگران از ناحیه ی من ایمن می شوند، خیالشان راحت می شود و می گویند از طرف فلانی هیچ شری نخواهد رسید. از آن طرف چون ما خودمان را دوست داریم، همه ی خوبی ها و زیبایی ها و منافع را برای خودمان می خواهیم، طبق توصیه ی حضرت دیگران نیز از ناحیه ی ما احساس خوبی دارند. می گویند فلانی همیشه برای ما خوبی می خواهد. یعنی از ما طمع خوبی و شایستگی را دارند.

روحى كه مشغول بدگفتن به دیگران نباشد مشغول كشف موقعیت خود می شود و آرام آرام به رازهای شخصیت ملکوتی خود پی می برد. آدم ها اگر در موارد ذکر شده احتیاط هاى لازم را كردند در نتیجه ی آن احتیاط ها یك قلب سالم و جامعه ی سالمى پیدا می شود آن وقت همه آماده ی صعود روحانى مى گردند.

در واقع حضرت در این سلسله تذكرات مى خواستند بفرمایند: از طریق آشتى با خلق، آشتى با حق شروع مى شود و ما نیز خوب است با نیّت آشتى با حق، این دستورات را به كار بندیم. إن شاءالله

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[113] - نهج البلاغه ،حکمت 192.