+
-
بسم الله الرحمن الرحیم

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین

فهرست آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین


مقدمه

1- نمی دانیم چه شد که تصمیم گرفتیم مباحث «آشتی با خدا» را چاپ کنیم. هر کدام از دوستان تصمیم گرفتند یکی از جلسات را از نوار پیاده کنند و بعد از پیاده شدن بحث ها شوقی در ما ایجاد شد که خوب است آن ها را به صورت کتاب در آوریم، در حالی که نمی دانستیم چرا. بالاخره با ناشی گری تمام کار را شروع کردیم و هرکدام بدون هیچ تجربه ای کار مقدمات چاپ کتاب را شروع نمودیم تا بالاخره فعلاً کتاب در اختیار شما است.

2- مطالب کتاب برای خود ما مفید بود و به واقع پنجره تازه ای بر روی ما گشود تا به جای پای گذاردن در جاده های تکراری و خسته کننده، با راه های فتح ناشده و بِکر و روح افزا روبه رو شویم و به سوی وطنی که فوق این وطن های معمولی است قدم برداریم، در خود وطن بگیریم و به اَمن ترین وطن، یعنی در آغوش خدا سیر کنیم و خود را از همه هراس ها آزاد نماییم و خدا را میهمان دل های خود گردانیم و به وسعت نور الهی وسعت یابیم، و در آن حال ما باشیم و خدا و هرچه را می خواهیم و هرکه را می جوییم آن جا بیابیم، زیرا هرکس خود را نشناخت و از خود رانده شد، بی خود نشد، بلکه بی خدا شد، و بی خدایی اوج بی خودی و بی ثمری است. آیا معنی بی پناهی جز این است؟ پس هرگز نمی شود از خدا گریخت، جای دیگری نیست، با خودبودن و با خدابودن عشق است و دیگر هیچ، در شوق به سوی حق اگر جان نسپاری، جانت را می ستانند.

3- در راه آشتی با خدا به جای آن که خدا را بخری و خدا مال تو شود، توسط خدا خریده می شوی و تو مال خدا می شوی و در این راه همه چیزت را می دهی چون خریده شده ای، چنان خراب می شوی که دیگر نتوانندت ساخت، و چنان ساخته می شوی که نتوانندت خراب کرد.

4- آن هایی که جز ظاهر را نمی بینند نمی توانند با خدا آشتی کنند و آن هایی که در کنار دیوار عشق الهی منزل کنند، آشتی با خدا حرارتی وصف ناپذیر به آن ها می چشاند که هرگز نمی خواهند از آن گرما در آیند.

5- راه آشتی با خدا بسته نیست، چون بیش از آن که ما با خدا آشتی کنیم، او با ما آشتی کرده است. اگر عشق و آشتی از او شروع نمی شد هیچ موحدی در عالم نبود و همه جا میدان ظهور شیطان بود.

6- آشتی با خدا، عشق را به منزل اصلی خود می رساند تا ما در دوست داشتن سرگردان نباشیم. معلوم نیست ما منتظریم تا آشتی از او شروع شود و یا او منتظر است تا آشتی از ما شروع گردد. قصه آشتی با خدا قصه به سرآمدن انتظار است، انتظاری که نمی توان از آن گذشت، از همه چیز می توان گذشت ولی از انتظارِ آشتی با خدا نمی توان، این آغازی است که انتهای آن ابتدای سفر به سوی بی نهایت خوبی ها است.

7- در آشتی با خدا نیت و رفتن و رسیدن سراسر نور است، و جز با نور نمی توان به سر برد.

8- اگر آشتی با خدا از او شروع شده، که چنین است، پس او را با ما کاری هست، می خواهد در ما خود را ببیند، بیا؛

جاروب کن خانه و پس میهمان طلب

آیینه شو جمال پری طلعتان طلب

اگر تو با خدا آشتی نیستی، بشتاب که او با تو آشتی است.

9- آشتی با خدا آن گونه راهی است که امامانِ معصومh می نمایانند، نه دانستن خدایی که فیلسوفان از آن خبر می دهند. آری آشتی با خدا راه است و تو را بدان راه خوانده اند، هر که را این راه نداده اند، هیچ نداده اند، و محال است راه بیفتد.

10- آشتی با خدا دعوتی است برای برگشت به خود، اما خودی که دل داده خدا شده و همه امیدها در او شعله ور گشته است. ما از همان روز که آفریده شدیم، با خدا آشتی بودیم، از خود غافل شدیم که از خدا غافل گشتیم. پس آشتی با خدا، آشتی با خود است و همه خود را به صحنه آوردن برای ارائه به خدا، و همه ما بندگی است و نداری، در آشتی با خدا نداری های خود را آورده ایم تا این آشتی صورت گیرد.

به امید آشتی با خدا از طریق نظر به نداری های خود

گروه فرهنگی المیزان



مقدمه مؤلف

هیچ محتاج می گلگون نه ای

ترك كن گلگونه، تو گلگونه ای

به عنوان مقدمه چه بگویم؟ نمی دانم چه شد كه دوستان عزیز و دلسوز- كه نگران سرگشتگی جوانان هم سن و سال خود هستند- به سلسله بحث های «آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» دل بستند، آستین همت بالا زدند و با تلاش طاقت فرسا، مباحث را از نوار پیاده كردند و پس از تصحیح و تایپ و غلط گیری و هزار و یك كار پرزحمت دیگر- كه باید انجام داد تا یك نوشته به صحنه آید!- حالا از من خواسته اند تا مقدمه ای بر آن بنویسم. همین قدر می توانم بگویم كه مقدمه ی من، توجّه به همان انگیزه ای است كه موجب شد این جوانان عزیزِ از خود گذشته، احساس كنند كه باید صدای شیوای جانشان را به طریقی به گوش خود برسانند، و این سخنان را وسیله ای برای چنین كاری تشخیص دادند.

اگر شما خواننده ی عزیز، احساس می كنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شده ای كه خود برای خود ساخته ای، و فكر می كنی كه باید آن دیوارها را خراب كنی و «خودِ گمشده ات» را و معنی خودت را بیابی، شاید بتوانی از طریق این نوشتار - یا بگو این گفته ها كه به صورت نوشته درآمده است!- تا حدی به « خودِ اصیل ات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینه ی او، خود را بیابی. با نور عقل و فطرت، دیوارهای وَهْم را خراب كنی و به بالاتر از آن پرواز كنی و در نهایت متوجّه واقعی ترین و آشناترین واقعیات، یعنی خدا شوی، آری خدا! اما نه آن خدایی كه افكار، او را می فهمند و در اندیشه هاست، بلكه آن خدایی كه جان ها او را می یابند و نیز در دریای وجودت، با بهترین انسان ها، یعنی پیامبران خداh آشنا گردی و در آینه ی جانت متوجّه آشنایان عزیزی به نام امامانh شوی. خود را از پیرایه ها جدا بینی و پیرایه ها را خود نبینی، و حجاب جان را جان نپنداری! اگر بخواهی می توانی خود را از زمان و مكان و از همه چیز، آری از همه چیز آزاد كرده، او را در وسعتی به بیكرانگی ابدیت ببینی و از آن جا به جهت گذشته هایت به ریش خود بخندی كه چگونه بوده ای! خواهی دید كه همه چراغ ها در جان تو روشن شده است، گویی همه چشمه ها از جان تو می جوشند! حافظ در رویکرد به قصه گذشته خود گفت:

گوهری كز صدف كون و مكان خارج بود

طلب از گمشدگان لب دریا می كرد

بیدلی در همه ایام خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می كرد

اگر باور داری كه «آدمی گودالی است كه ژرفنایش پایان ندارد و شمردن موهای تن او آسان تر از شمردن احساس های اوست»؛ و اگر باور داری كه «بیشتر مردم كوه های بلند و امواج سهمگینِ دریاها و رودهای پهن خروشان و بیكرانگی اقیانوس ها و گردش ستارگان را به دیده اعجاب می نگرند، ولی به خود خویش اعتنایی ندارند» و عمده مشكلشان نیز همین است، شاید از طریق این مباحث بتوانی الفبای گفتگو با خود را بیابی، و كند و كاو در لایه های وجود خود را آغاز كنی و كتاب وجود خود را ورق زنی و آرام آرام، خود را بخوانی- و معنی «آشتی با خود» همین است- و اگر با خود آشتی كردی تو هم مثل بقیه، خدا را در خود، خواهی یافت و خواهی گفت:

«راستی ای خدا! وقتی تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چیست؟ نه جسم است و نه تن، نه زیبایی گذران است و نه درخشش روشنایی، نه آوازی دلكش و نه گل ها و گیاهان خوشبو...! دوست داشتن خدا، دوست داشتن آن چیزها نیست، با این همه وقتی خدا را دوست دارم، روشنایی ای خاص، آوازی خاص و بویی خاص را دوست دارم، یعنی روشنایی و بوی درونی ام را، كه روحم را روشن می كند! آنچه در مكان نمی گنجد، به صدا درمی آید، آنچه در زمان نیست ولی خودش هست!... این است آنچه دوست دارم هنگامی كه خدایم را دوست دارم، و هنگامی كه با خودم آشتی خواهم كرد.»

بیا از خویشتن خویش پنجره ای بساز و از آن پنجره بدون هیچ حجابی- حتی بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بیاب! به او بگو: «ای خدایی كه دوست داشتن تو رایگان است و در عین حال قیمتی ترین چیزها هستی، پس هر چه- جز خودت- را به من دهی، چه بهایی می تواند برای من داشته باشد؟». فقط باید پنجره جانت را به سوی او باز كنی و خود را از زیر غبار وَهْم ها و افكار پراكنده، آزاد نمایی و بدانی همین نگاه و همین پنجره ای كه از خویشتن خویش ساختی، برای خدا داشتن كافی است. آری! همین؛ و خدا را باید رایگان دوست داشت و از خدا باید خدا را خواست.

بشتاب تا از خدا آكنده شوی و از خدا سیراب گردی، چون او خود برای تو كافی است و جز او هیچ چیز برای تو كافی نیست، چرا كه انسانِ سبك بال آن انسانی نیست كه می داند چه چیزی خوب است- كه این كار فیلسوفان است- بلكه آن انسانی است كه «خوب» را دوست دارد.

مشكل آن است كه ما با خود آشتی نیستیم، و خود را چون حمّالی برای هدف های وَهمی در قالب هایی از کبر به در و دیوار می كوبیم و آن وقت چگونه می توانیم با بال های شكسته به آسمان های صاف و بلورینِ غیب سركشی كنیم و بر سبزه های برزخ قدم زنیم و از سكوت زلال آن دیار سیراب شویم؟!

جان همه روز از لگدكوب خیال

وز زیان و سود و از بیم زوال

نی صفا می ماندش، نی لطف و فرّ

نی به سوی آسمان راه سفر

باید با خود آشتی كنیم تا ملكوت آسمان ها را در خود بیابیم و در آنجا قدم بگذاریم، كه باید در آنجا قدم نهاد. و چون كسی در آنجا قدم نهاد، خواهد فهمید كه ملكوت آسمان ها یعنی چه! پس باید عمل كرد تا فهمید!

این مباحث را خوب زیر و رو كن. به یك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درمیان بگذار و در خودت جستجو كن. ببین آیا این مباحث قصه ی تو نیست كه بر دیوارهای این اوراق نوشته شده است؟ پس در این كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دریچه ها گشوده شوند!

آخرالامر نمی دانم به عنوان مقدمه چه بنویسم! پیشنهاد دارم شما خواننده عزیز از خودِ این جوانان روشن ضمیر- كه من با تمام وجود به آن ها دل باخته ام- بپرسی كه چرا این گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقیقاً نمی دانم كه آن ها چه جوابی خواهند داد. شاید طاقت شنیدن جواب آن ها را هم نداشته باشم ولی هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر این كتاب بپذیر، و اگر هم چیزی نگفتند از نگفتن آن ها حرف های نانوشته را بخوان! نمی دانم حیا می كنند كه نمی گویند یا حرف های ناگفته ای دارند كه گفتنی نیست.

طاهرزاده



جلسه اول پوچی چرا؟ اضطراب به چه دلیل؟

بسم الله الرحمن الرحیم



آفت غفلت از فقر ذاتی انسان

اگر انسان بتواند «خود» را به درستی، ارزیابی كند و به طور صحیح بشناسد، معنای بسیاری از حقایق و دستوراتی كه دین مطرح نموده است برایش مشخص می شود. این روایت مکرراً از معصوم به ما رسیده است كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه»؛[1] هركس «خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است، پس ما می توانیم از راه «خود» شناسی ، به خداشناسی مطمئنی دست یابیم و از این طریق حقیقتِ «توحید»، «نبوت»، « معاد» و «امامت» را در جان خود روشن كنیم.

بحث این جلسه درباره ی پوچی و اضطراب و دلایل وجود آن ها در انسان است.

گاهی انسان در «خود» احساس پوچی و اضطراب می كند. در چنین حالی اگر انسان علت آن را بداند می تواند آن را رفع كند وگرنه برای فرار از آن خود را سرگرم و مشغول چیزهای دیگری ساخته، از سرابی به سرابی و از دردی به دردی دیگر پناه می برد و از درد درونی و درمان صحیح آن غافل می شود، و مشكل همان طور باقی می ماند. به همین دلیل، برای درمان صحیح باید بدانیم ریشه پوچی ها و اضطراب ها چیست.

این یک قاعده است که هرگاه انسان به «خود»ش رجوع كند، اگر احساس كند زندگی و كارهایش بیهوده و بی فایده است، دچار پوچی می شود؛ و همین كه این احساس به او دست دهد، اضطرابی نیز در او به وجود می آید كه باعث تشویش و سرگردانی و «چه كنم؟ چه كنمِ؟» او می شود، هر وقت انسان اضطرابی را در «خود» حس می كند اگر خط آن را بگیرد و ادامه دهد، به پوچی یا ضرر می رسد. اگر عمیقاً ارزیابی کنیم؛ ریشه احساس پوچی برمی گردد به این که انسان فکر کند خودش برای رسیدن به مقصد و هدفش کافی است و لذا با تکیه بر خود و نظر استقلالی به «خود»، می خواهد امورات خود را ادامه دهد.

خداوند می فرماید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَی اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ».[2]

ای مردم شما ذاتاً فقیرید و هیچ چیزی از خود ندارید و تنها خدا غنی و ستوده است.

پس اگر انسان به «خود»ش نظر كند می بیند از «خود» هیچ چیز ندارد، حال اگر در همین هیچ بودن خود متوقف شود به پوچی می رسد، و پوچی هم در نهایت موجب اضطراب است. اما اگر در عین توجه به هیچ بودنِ خود، به حق نظر كند و از پرتو نور او بهره بگیرد، می یابد همه چیز از خدای «غنیِِ حمید» است و می تواند به نور غنیِ حمید متصل شود و در نتیجه به غنا و كمال برسد؛ یعنی به آرامش و اعتماد دست یابد و از پوچی و اضطراب رهایی یابد.




[1] - بحار الأنوار، ج2، ص32.
[2] - سوره فاطر، آیه 15.

آفات دل بستن به غیر خدا

تنها خدا غنی و پایدار است و غیر خدا پوچ و نابودشدنی و رفتنی است. پس دل بستن به غیر خدا یعنی دل بستن به پوچی ها. به عنوان مثال: اگر كسی به ساختمان - كه رفتنی است- دل ببندد به پوچی دل بسته است، اما اگر برای ایجاد بستر بهتری جهت بندگیِ خدا، ساختمان بخواهد، دیگر به پوچی دل نبسته است، یا اگر كسی به حافظه اش دل ببندد- چون حافظه با دوران پیری از بین می رود- در واقع به پوچی دل بسته است، و نتیجه ی آن اضطراب خواهد شد. دل بستن به مدرك، قدرت، ثروت و امثال این ها نهایتاً موجب پوچی و اضطراب است. «مدرك» با فراموش كردن آموخته ها، توان واقعی اش را از دست می دهد. «قدرت» پس از مدتی كم می شود، «ثروت» بعد از مدتی تمام می گردد، یا ما عمرمان تمام می شود و دیگر از آن بهره نمی بریم! هر كدام از این ها اضطراب آور و اذیت كننده است و انسان را از آرامش دور می كند.

اگر انسان به هر چیز - غیر از خدا- نظر كند و دلِ خود را به آن بدهد، ناخودآگاه در ضمیرش یك نوع دل بستن به پوچی ها صورت گرفته است، هر چند ممكن است در ظاهر اصلاً متوجه نباشد. ممكن است كسی به فرزندش دل ببندد و بگوید: «ماشاءالله فرزندم جوان است وماندنی.» در حقیقت بیان می كند كه ناخودآگاه، اضطرابِ رفتنِ او را دارد. اگر به كسی خبر دهند كه در كنكور قبول شده است اول خوشحال می شود ولی در عین خوشحالی یك نوع غصه هم در دل آن حالِ خوش دارد. زیرا می داند آن خوشحالی نمی ماند و باید به چیز دیگری وصل شود. چون صِرف قبول شدن در كنكور هدف انسان نیست، از رفتن به دانشگاه خوشحال است اما در عین حال، اضطراب گذراندن ترم اول و دوم و... را دارد. باز با گذراندن ترم اول، یك خوشحالی دارد و یك اضطراب، خوشحالی از این که ترم اول را با موفقیت گذراند، اضطراب از این که ترم بعد را چگونه بگذرانم و ... وقتی فارغ التحصیل شود باز دلش شور و اضطراب دارد؛ رفتن به سربازی، پیدا كردن كار، فكرِ خانه و همسر و ماشین... و خلاصه اسیرشدن در میان غم های بزرگ تر! البته منظورم این نیست كه این كارها بد است، بلكه منظورم این است كه هرگونه گرایش به «غیر خدا» اضطراب آور است، باید به این نکته مهم رسید که در دلِ هر چیزِ غیر خدایی یك اضطراب هست، اصلاً جنس دنیا این است0[3] تازه بعد از تمام كردن تحصیلات و رسیدن به همسر و خانه مثل پدرش می شود! یعنی همچنان اضطراب دارد؛ شوهردادن دخترها، زن دادن پسرها و كامل كردن خانه و ... بعد پیر می شود، و باز هم اضطراب هست آن هم به نحوی شدیدتر، زیرا شدیداً احساس پوچی می كند. زبان حال پیر مردها و پیر زن هایی كه از طریق دل بستن به غیر خدا به زندگی و كار پرداخته اند این است: «ای دنیا! اُف بر تو!» این بدان معنی است كه آن ها به آنچه می خواسته اند نرسیده اند. یعنی زندگی شان پوچ شده. پس دل بستن به غیر خدا، مساوی با دل بستن به پوچی ها و روبه روشدن با انواع اضطراب ها است.




[3] - ٍقَالَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْیَا تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلَاثِ خِصَالٍ هَمٍّ لَا یُغْنِی وَ أَمَلٍ لَا یُدْرَكُ وَ رَجَاءٍ لَا یُنَالُ. امام صادق (ع) فرمودند: هركس دلبستگی به دنیا پیدا كند دلش سه خصلت پیدا خواهد كرد، اندوهی كه به او سودی نمی رساند و آرزوئی كه به آن نخواهد رسید و امیدی كه به دست نخواهد آورد.(بحارالأنوار، ج 70، ص 24)

رابطه کفر و پوچی

چنانچه عنایت فرمایید در منطق قرآن كافر كسی است كه به غیر خدا دل می بندد! پس می توان نتیجه گرفت که دل بستن به پوچی ها در واقع یك نوع كافرشدن است.[4] و اگر كفر، زندگی كسی را بگیرد عملاً او را به غیر خدا دل بسته كرده است. و غیر خدا نماندنی است- تازه اگر به دست بیاید- دنیا چنان است كه اگر كسی نداشته باشد، آن را می خواهد و اگر داشته باشد، بیشترش را طلب می كند. به بیان دیگر اندازه ثابتی ندارد كه تمام شود.[5] به قول معروف؛ دنیا مانند دُم ماهی در آب است، هر چند هم شخصی سعی كند كه دُم ماهی را در آب بگیرد نمی تواند، اگر هم بالاخره با تلاش زیاد آن را گرفت، بلافاصله با تکانی که ماهی به خود می دهد، از دست او در می رود! غیر خدا هم دست نیافتنی است چون اصلاً وجود بالذّات و استقلالی ندارد، اگر هم كسی به آن دست یافت، دو حالت دارد: یا برایش نمی ماند، یا اگر ماند فكر می كند آن مقدار كه دارد برای او كم است.

كسی كه به پوچی ها دل ببندد حتماً مأیوس می شود. چون یأس موقعی برای انسان پیش می آید كه یا كاری كرده و فایده ای از آن نبرده، یا می خواهد كاری بكند منتهی از نتیجه گرفتن آن مطمئن نباشد. كل دنیا از آن جهت كه دنیاست یك نحوه پوچی به همراه دارد، چون ماندنی نیست. پس كسی كه مقصدش دنیا - یعنی غیر خدا- شود حتماً مأیوس می شود. حال نتیجه ی یأس چیست؟ گفت:

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر روز، به كاری، و هر دم، به دری است! چون مأیوس است و می خواهد از یأس بیرون آید، همین طور می دود، درست مثل كسی كه تشنه است و در وسط بیابان قرار گرفته است، به دنبال آب به این طرف و آن طرف می دود. لحظه ای قرار ندارد، اما به آن نمی رسد. نه می تواند ندود، نه مطمئن است آنجا كه می دود آب هست. در یك حالت تردید به سر می برد. گفت:

دور می بینی سراب و می دوی

عاشق آن بینش خود می شوی

با خیالات خود زندگی می کند و وقتی خواست با آن ها ارتباط واقعی پیدا کند می بیند هیچ چیز نبود.

گوید او چندان كه افزون می دوی

از مراد دل جداتر می شوی

آنچه تو گنجش توهّم کرده ای

از توهّم گنج را گم کرده ای

با خیالات خود زندگی می كند و وقتی خواست با جدیت با آنها ارتباط برقرار كند می بیند هیچ چیز نبود. یا شخصی كه با جدیت و تلاش فراوان تمام فکر خود را متمرکز می کند تا مدرک دانشگاهی درجه بالایی کسب کند، اما در یک بازخوانی مجدد، درمی یابد به آنچه می خواسته، نرسیده است. حالا یك باغ می خرد تا روزهای تعطیل، برای تفریح به آنجا برود. در واقع او با آن مدرک درجه بالا نتوانسته است یأس «خود» را برطرف كند و به آرامش برسد. وقتی هم كه باغ را خرید مدتی با آن خوش است اما دوباره می بیند كه ناآرام است. باغ را می فروشد و به یکی از شهرهای توریستی مهم دنیا می رود، جایی كه بتواند خوش بگذراند، و باز خود را با یأس و پوچی روبه رو می بیند. علت این كه او هر لحظه به كاری است و هر لحظه یك تصمیمی می گیرد، به خاطر این است كه می خواهد از راهی غیر از راه حقیقی، از یأسِ خود فرار كند. آنچه را دارد كافی نمی داند و با آن آرام نیست و قرار و اعتمادی در «خود »ش حس نمی كند و آنچه را هم که ندارد، نمی داند که چیست، فکر می کند پول و مقام ندارد و لذا با دل بستن به امثال پول و مقام می خواهد آرامش مورد نیاز روحش را تأمین کند ولی چیزی نمی گذرد که می بیند روز از نو، روزی از نو، باز همان یأس و همان احساس پوچی. همه این نمونه ها به ما می گوید دل بستن به غیر خدا برابر است با مأیوس شدن.




[4] - منظور؛ کفر اخلاقی و سلوکی است و نه کفر فقهی که موجب خروج از دین باشد.

ریشه یأس و ناامیدی

قرآن می فرماید: «... إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»[6]

جز كافران هیچ كس از مدد خدا مأیوس نمی شود.

كافر به پوچی ها دل بسته است و دل بستن به پوچی ها همان دل بستن به غیر خدا و مأیوس شدن از لطف و مدد پروردگار است، از غیر خدا هم كه كاری بر نمی آید. به همین دلیل كافر به پوچی و اضطراب دچار می شود. هركس، غیر خدا را دارد در واقع چیزی ندارد چون دل با آن چیزها قانع نمی شود. و چون آن چیزها برایش ماندنی نیست احساس پوچی می كند.

ناگفته نماند كه اگر انسان به خدا وصل شود همه چیز عكس می گردد؛ كسی كه خدا را می خواهد خانه هم می سازد اما برای این كه در آن عبادت كند. در این حال، خانه او را به پوچی نمی كشاند و از آن مهم تر حوادث زمانه او را به دنبال خود نمی برد و تحت تأثیر حادثه سازان، زندگی خود را به دست آن ها نمی دهد، بلکه به پیروی از انبیاء الهی، عالم را تحت تأثیر حکم خدا قرار می دهد و به عبارت دیگر در مسیری وارد می شود که تاریخ ساز خواهد بود و نه فروافتادن در زباله دان تاریخ.

كسی كه تلاش می کند آفتابِ روی دیوار خانه اش را بگیرد، می بیند پس از مدتی آفتاب رفت. دیوار از خودش آفتاب نداشت؛ خورشید است كه آفتاب دارد. همین طور است اگر كسی به مخلوق خدا دل ببندد: چون مخلوقات خدا رفتنی هستند، آن شخص می بیند پس از مدتی دست خالی است و لذا به پوچی می رسد و مأیوس می شود.

اكثر جوانانی كه به غیر خدا دل می بندند دچار یأس می شوند. علت این یأس به «خود» آنها برمی گردد، اگر به دكترا دل بسته بود و به دست نیاورد زندگیش را پوچ می پندارد. در حالی که اگر به این نوع چیزها دل نمی بست، دیگر برایش فرقی نداشت که به آن ها برسد یا نرسد و اگر هم به آن ها نمی رسید دچار پوچی و یأس نمی شد.[7] بعضی از افرادی كه در كنكور قبول نمی شوند می گویند اگر پدرمان ما را به كلاس كنكور فرستاده بود قبول می شدیم! و کسانی هم که به کلاس کنکور رفتند و قبول نشدند، بهانه دیگری پیدا می كنند. مثلاً می گویند خروس همسایه زیاد می خواند، حواس من پرت می شد! بدین ترتیب هر كس سعی می كند بهانه ای پیدا كند تا اضطرابش را توجیه كند ولی متوجه نیست كه این ها تفسیر حقیقیِ یأس و اضطرابش نیست.

اگر كسی خدا نداشته باشد پوچی هایش را درست تفسیر نمی كند. همان طور که در نوردادن و گرما و رنگ طلایی، خورشید اصل است و نمی توان نورانیّت و گرمازایی و رنگ طلایی داشتن را به دیوار خانه نسبت داد و اگر كسی چنین كاری كند وقتی كه غروب می شود و نور از دیوار خانه غایب می گردد، خجالت زده گشته و می بیند كه چه كار غلطی كرده است. همان طور هم تمام عالم و آدم جلوه های انوار اسماء الهی هستند. عالم و آدم مثل نوری هستند كه از خورشید به ما می رسد و خورشید حقیقی خداست. فرمود: «اللهُ نورُ السَّمواتِ و الاَرْض»[8] آسمان ها و زمین ظهور نور خداوند و اسماء اوست. اگر كسی به غیر خدا دل ببندد از آنجا كه غیر خدا رفتنی است حتماً خجالت زده می گردد و به پوچی دچار می شود.




[6] - سوره یوسف، آیه 87.
[7] - قَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَهَا فَهُوَ لَا یُبَالِی عَلَی مَا أَصْبَحَ مِنَ الدُّنْیَا عَلَی عُسْرٍ أَمْ عَلَی یُسْرٍ. برترین انسان ها كسی است كه عاشق عبادت باشد و با وی هم آغوش گردد، و از طریق بدن خود همراه آن باشد و خود را برای عبادات فارغ گرداند، در این حال چنین کسی اصلاً دیگر نگران آن نیست که زندگی او به سختی بگذرد یا به آسانی. (بحار الأنوار، ج 67 ، ص 253 )
[8] - سوره نور، آیه 35.

کشف جایگاه پوچی در روان

هركس باید بتواند پوچی و اضطراب خود را به راحتی تفسیر كند. یكی از دلایل این كه اهل دنیا معمولاً عصر جمعه احساس پوچی و دل مردگی دارند این است كه جمعه شان را صرف دنیا كرده اند. اما كسانی كه در یك معنویت طولانی زندگی كرده اند و از زمینه های معنوی روز جمعه بهره گرفته اند، در عصر جمعه شاد و سرحال هستند. دعا می خوانند، عبادت می كنند، صله رحم به جا می آورند، به قبور اموات سر می زنند؛ خلاصه در حالت معنوی خود عیش می كنند! گفت:

این كه بینی مرده و افسرده ای

زان بود كه ترك سرور كرده ای

اگر كسی علت افسردگی و دل مردگیِ عصر جمعه را نفهمد فكر می كند دلیل غصه اش، نداشتن سرگرمی های مهیج است! می گوید اگر فلان وسیله بازی و سرگرمی را داشتم، عصر جمعه مشغول بازی با آن می شدم و دیگر خسته و افسرده نبودم! اما وقتی همان وسیله را خرید پس از مدتی از آن ها هم خسته می شود. حالا در واقع با داشتن آن وسیله، بی وسیله می شود! درست مانند اهل دنیا كه با داشتن دنیا، بی دنیایند! و چون علت افسردگی را نمی دانند مجبور می شوند چیز دیگری از همان دنیا را جایگزین آن كنند... همه این ها به جهت آن است که علت افسردگی خود را نمی دانند و متوجه نیستند اگر كسی بخواهد با غیر خدا قرار و آرامش پیدا كند همیشه بی قرار و بی آرامش است. گفت:

آن نفسی که با خودی بسته ابر غصه ای

و آن نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که با خودی یا ر کناره می کند

وآن نفسی که بی خودی باده یار آیدت

آن نفسی که با خودی همچو خزان فسرده ای

وآن نفسی که بی خودی دی چو بهار آیدت

جمله بی قراریت از طلب قرار توست

طالب بی قرار شو، تا كه قرار آیدت

بی قراری و عدم آرامش انسان به خاطر آن است كه می خواهد با دنیا قرار بگیرد در حالی كه باید طالب حق شود؛ مثل مؤمنین واقعی که از طریق ارتباط با حق آرام هستند، از خود رسته و به حق پیوسته اند. لذا می فرماید: «آن نفسی که بی خودی، بادة یار آیدت» وقتی از منیت خود آزاد شدی، با صفات یار به سر می بری و مست نظر به اویی. امام خمینی«رحمه الله علیه» هنگامی كه از پاریس به ایران برمی گشتند و به ظاهر بزرگ ترین پیروزی را به دست آورده بودند و شاه و نظام شاهنشاهی را سركوب كرده و ملت به دعوت ایشان قیام نموده بودند، علی القاعده باید خیلی خوشحال باشند، خبرنگاری از ایشان پرسید: «آقا در چه حالی هستید؟» امام فرمودند: «هیچی!» این جواب نشان می دهد امام؛ طالبِ بی قرارِ خداست نه طالبِ پیروزی دنیایی. امام«رحمه الله علیه»، «قرار» را از جای دیگری به دست آورده اند. همان که گفت: «آن نفسی که بی خودی، مه به کنار آیدت» خدا نزد تو است. امام«رحمه الله علیه»، خوشحال است چون بندگی كرده است نه چون بر شاه پیروز شده است. لذا مولوی در ادامه می گوید:

جملهِ نامرادیت از طلب مراد توست

ورنه همه مرادها جمله نثار آیدت[9]

تا دنبال آرزوهای دنیایی هستی، همواره با نامرادی روبه رو می شوی، وگرنه چنانچه خود را از آرزوهای وَهمی دنیا آزاد کردی، می یابی که همه آنچه به واقع می خواستی در پیش خود داری. همه ی انسان ها به دنبال آرامش هستند، ولی كسی با دنیا آرام نمی شود، آرامش با خدا فرا می رسد، و كسی كه با خدا آرام گیرد همه ی آرزوهای حقیقی اش برآورده می شود. خدا می فرماید: «... أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[10] یعنی ای انسان ها! همه ی شما به دنبال آرامش می گردید، بدانید كه این آرامش و اعتماد و اطمینان فقط با خدا به دست می آید.




[9] - دیوان شمس تبریزی، شماره 323.
[10] - سوره رعد، آیه 28.

برکات ایمان به خدا

آنچه باعث بی خداشدنِ انسان می شود جلوه و زیباییِ ظاهری پوچی هاست. كافر به پوچی ها دل می بندد و عمرش بی حاصل می شود. عمر بی حاصل به جهت بی ایمانی است و اگر عمر كسی بی حاصل شد، اضطراب های گوناگون او را فرا می گیرد! ایمان است كه انسان را به خدا وصل می كند. و اگر انسان به خدا وصل نشود عملاً چه بخواهد و چه نخواهد به دنیا- یعنی پوچی ها- وصل شده است.

اگر انسان به جای آن كه به خدا اعتماد داشته باشد به خودش اعتماد كند، دچار پوچی می شود. كسی كه به كمك هوش خود یا به کمک قدرت خود بخواهد مشكلاتش را حل كند دیری نمی پاید كه از بین می رود، چون از خدا جدا شده است. اگر كسی بگوید « به حول و قوه الهی، إن شاءالله فردا چنان می كنم» اشكالی ندارد، خداوند هم در قرآن توصیه می فرماید که؛ «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فَاعِلٌ ذَلِكَ غَدًا، إِلَّا أَن یَشَاء اللَّهُ...»[11] برای انجام چیزی نگویید من فردا آن کار را انجام می دهم مگر این که بگویید اگر خدا بخواهد.

پس اگر كسی بگوید: «من با زور خودم فلان می كنم»، خداوند عملاً به او می نمایاند که: «اَنْتُمُ الْفُقَراء» شما فقیرید، تو سایه ای، چیزی نیستی باید به حق وصل شد تا چیز شوی. گفت:

سایه بنماید و نباشد

ما نیز چو سایه هیچ هستیم

ایمان وسیله ای است برای اتصال انسان به غنی مطلق یعنی خدایی که «هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمید» است. و بی ایمانی چون جدایی از غنی مطلق و حمید است، ماندن در فقر و نیستی است و در نتیجه عامل سرگردان شدن در میان پوچی هاست. در واقع هركس كه راه ایمان به خدا را نیافته و به او مؤمن نیست، حتماً مضطرب است.

گاهی انسان، خودش نمی داند مضطرب است همان طور که بسیار پیش آمده که انسان عصبانی نمی داند عصبانی است و اگر به او بگویی فعلاً تو عصبانی هستی موضوع را برای بعد بگذار، می گوید نه من عصبانی نیستم. مثلاً راننده هایی كه ماشین هایشان بنا به دلایلی در هم گره خورده است وقتی یك ماشین دیر حرکت کند، چند بار بوق می زنند، این ها اضطرابی دارند كه خودشان نمی شناسند. باید سر فرصت فكر كنند تا بفهمندكه چقدر با خودشان جنگیده اند! انسان ها متوجه نیستند كه بی ایمانی و اضطرابشان آن ها را متلاشی می كند. مانند دستی كه بر اثر سرما كرخ و بی حس شده باشد، در چنین حالتی اگر دست را روی آتش بگذارند به طوری كه بسوزد، شخص احساس درد و سوزش نمی كند، اما وقتی از حالت كرخی درآمد احساس می كند كه دستش سوخته است. میل به «دنیا»، «حرص» و «حسد» هم، احساس حقیقی آدمی را كرخ می كند نمی گذارد بفهمد كه چه بلایی بر سرش آمده است. انسان مضطرب در بسیاری مواقع اضطراب شدیدِ «خود»ش را حس نمی كند، فکر می کند این هم یک نوع زندگی طبیعی است. بعد كه بیدار شد- چه در این دنیا چه در آن دنیا- می یابد چه بلایی بر سر خود آورده است، در حالی که ایمان به خدای باقی کامل، عامل از میان رفتن همه این اضطراب ها است.




[11] - سوره کهف، آیات 23 و 24.

به دنبال سراب یا آب؟

همه انسان ها تشنه كمال هستند ولی بعضی ها به دنبال سراب می روند، وقتی كسی دنبال سراب برود هم آب به دست نمی آورد و هم توان برگشتن را از دست می دهد و در نتیجه تلف می شود. راه نجات از پوچی و یأس این نیست که زندگی را به طور عادی بگذرانیم. اگر انسان بخواهد پوچی و اضطرابش كم شود باید بداند كه دل او، خدا می خواهد و باید به دنبال خدا برود. مولوی می گوید: ای آدم ها! اگر آب می خواهید، آب درون كوزه است، چرا محو گُلِ روی كوزه شده اید؟! چرا همین طور قربان ظاهر زیبای كوزه می روید، در صورتی كه آب داخل كوزه است و نه در گُل روی كوزه؟

چند بازی عشق با نقش سبو؟

بگذر از نقش سبو و آب جو

چند باشی عاشق صورت، بگو

طالب معنی شو و معنا بجو

صورت ظاهر فنا گردد بدان

عالم معنی بماند جاودان

صورتش دیدی ز معنا غافلی

از صدف درّ را گزین گر عاقلی

یعنی انسان در این دنیا آمده است كه به خدا وصل شود و اگر در این دنیا به دنبال دنیا بدود مثل این است كه انسان تشنه ای بخواهد با گُلِ روی كوزه سیراب شود و از محتوای درون کوزه غافل بماند. مشغول شدن به صورت و ظاهر دنیا، انسان را در اضطرابِ بی ایمانی و تشنگی نسبت به حقیقت نگه می دارد. در آخر هم، دنیا دست یافتنی نخواهد بود، خدا می ماند و آن ارتباطی که انسان توانسته باشد با خدا به وجود آورد و دیگر هیچ. تنها راه از بین بردن افسردگی این است كه آرام آرام آن را به وسیله ارتباط با خدا از بین ببریم. اگر كسی می خواهد عمرش حاصلی داشته باشد و پوچ نباشد باید زندگی اش زندگی ایمانی باشد، و وارد یک زندگی دینی شود.

وقتی انسان اضطراب های خود و دیگران را ارزیابی كند دقیقاً می بیند كه ریشه ی همه اضطراب ها اتصال نداشتن به حق است. و ایمان قلبی تنها وسیله اتصالِ به حق است که باید به دنبال آن بود.



داشتن ولی نداشتن

مولوی در راستای داشتن دنیا و عملاً هیچ چیز نداشتن، قصه ای دارد كه برای انسان، هشدار نیکویی در بر دارد. او می گوید؛ در داخل یك شهر بزرگی كه به اندازه ی یك استكان بود، تمام مردم دنیا جمع بودند، كه آن ها سه نفر بیشتر نبودند! این سه نفر هم آدم های عجیبی بودند. یكی از آنها كور دوربین بود. كور بود اما دور، دورها را می دید، علاوه بر این كه نزدیك را هم می دید! یكی از آن ها كر بود، اما خیلی گوشش تیز بود! یكی هم برهنه بود و در عین حال لباس هایش بسیار بلند بود!

بود شهری بس عظیم و مه ولی

قدر او قدر سكره[12] بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز

سخت زفت[13] زفت اندازه پیاز

مردم ده شهر مجموع اندر او

لیك جمله سه تن ناشسته رو

آن یكی بس دوربین و دیده كور

از سلیمان كور و دیده پای مور

بعضی ها این طوری هستند كه پیامبری به عظمت حضرت سلیمان(ع) را نمی بینند اما پای مورچه ای را می بینند؛ قیمت دلار را می دانند اما از خدا و دین و پیامبرِ او چیزی نمی دانند؛ خلاصه به حقایق ماندنی توجهی ندارند و به متاع كوچك رفتنی دنیا مشغولند.

وان دگر بس تیز گوش و سخت كر

گنج در وی نیست یك جو سنگ زر

خیلی تیزگوش و تیزهوش است! همه چیز را درباره دنیا می شنود و می شناسد، اما گنج معنوی ندارد و یك ذره معنا را هم در وجود خود حس نمی كند، و نسبت به حقایق كر است.

آن دگر عور و برهنه لاشه باز

لیك دامن های جامه او دراز

خود را به جهت داشتن دنیا، دارای همه چیز می داند ولی در حقیقت، برهنه است چون تقوا -كه لباس واقعی است- ندارد.

گفت كور اینك سپاهی می رسد

من همی بینم كه چه قومند و چند

گفت كر آری، شنودم بانگشان

كه چه می گویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم

كه ببرند از در ازی دامنم

كور گفت:

اینك به نزدیك آمدند

خیز، بگریزیم پیش از زخم و بند

كر همی گوید كه آری مشغله

می شود نزدیك تر یاران، هله

آن برهنه گفت آوه دامنم

از طمع برّند و من ناایمنم

كور گفت: «آی مردم! سپاهی دارد از دور می آید. من این قدر دقیقم كه می دانم از كدام طایفه اند و چند نفرند». كر گفت: «من هم صدایشان را شنیدم و حرف های درگوشی شان را هم می شنوم.» برهنه گفت: «چه كار كنم كه الان دامنم را می بُرند» كور می گوید: «بیایید فرار كنیم...». خلاصه این آدم های «خیلی نادانِ خیلی باهوش» بلند شدند و فرار كردند.

داستان بسیار عمیقی است. این سه نفر نماد همه افراد دنیاطلب هستند. مولوی می گوید كورِ دوربین یعنی كوری كه حقیقت را نمی بیند، اما مواظب ریال آخر زندگیش هم هست. كر تیزگوش، نسبت به شنیدن سخن حق کر است، در عین حال نسبت به سود و زیان دنیایی اش خیلی تیزگوش است. و برهنه لباس بلند، برهنه از كمالات معنوی است كه ثروت دنیایی دارد.

اما كور، حرص است؛ شخص حریص، عیب همه را می بیند ولی عیب خودش را نمی بیند. كر؛ آرزو است، صدای مرگ بقیه را می شنود ولی مردن خودش را باور ندارد. و برهنه؛ مرد دنیاست، در حالی كه چیزی ندارد، فكر می كند همه چیز دارد و دیگران هم برای دارایی او نقشه می كشند.

كر، امل را دان كه مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص، نابیناست بیند مو به مو

عیب خلقان و بگوید كوبه كو

عیب خود یك ذره چشم كور او

می نبیند، گرچه هست او عیب جو

صد هزاران فصل داند از علوم

جان خود را می نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

قیمت هر كاله دانی كه چیست

قیمت خود را ندانی احمقی است

جان جمله علمها این است این

كه بدانی من كی ام در یوم دین

عور می ترسد كه دامانش برند

دامن مرد برهنه چون درند؟

مرد دنیا مفلس است و ترسناك

هیچ او را نیست، از دزدانش باك

نتیجه این كه اگر كسی با خدا ارتباط نداشته باشد، كورِ تیزچشم، كرِ تیزگوش، و پوشیده عریان است! پوشیده ای که از عریانی می ترسد، و كری كه از حق ناشنواست- و همه حواسش به این است كه یك ریال ضرر نكند- و كوری كه از دیدن حق محروم است، این ها همواره دچار اضطراب هستند و جنس دنیا همین است. كسی كه از حق، كور است و از حق، كر است و از معنا تهی است حتماً به پوچی ها سرگرم است و به اضطراب دچار می شود.

مولوی می گوید این ها فرار كردند و به دهی رفتند. در آنجا یك مرغ بریان شده دیدند كه آنقدر گوشت داشت كه به اندازه ی استخوان بود! خوردند و خوردند تا باد كردند و آنقدر لاغر شدند كه از فرط چاقی دیگر نتوانستند تكان بخورند!

آیا اینطور نیست؟! بعضی ها آنقدر بزرگ اند كه ده ها ساختمان دارند اما هیچ انسانیتی ندارند! آدمی كه از كمالات معنوی برخوردار نباشد خیلی «هیچ» دارد!

پس انسان باید «خود»ش را درست بشناسد. و اگر انسان، «خود»ش را درست بشناسد حتماً می بیند در عمق جان خود خدا می خواهد. انسانِِ بی خدا، پوچ و مضطرب است. انسانی كه«خود»ش را بشناسد می فهمد كه اصلاً نمی تواند بی خدا باشد.

انسان می تواند درس بخواند، خوب مطالعه كند، خانه داشته باشد، همسر داشته باشد و پوچ هم نباشد؛ به شرط آن كه همه را به عنوان بستر «بندگی» خدا بخواهد. درس بخواند تا انسانی باشد كه وظیفه اش را در این راستا انجام داده باشد نه اینكه درس بخواند كه مغرور شود.

إن شاءالله خدا به ما توفیق دهد كه با تمام «وجود»، متوجه «غنی حمید» باشیم، و جهت «قلب» و «جانمان» را به طرف « او» بیندازیم، و با بندگی او هرگز نگذاریم كه جهت «جانمان» از خدای متعال منحرف شود تا تمام باغ های هستی در جان ما به شکوفه بنشیند و میوه اتصالِ به حق بدهد.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[12] - به معنی استكان.
[13] - به معنی بزرگ.

جلسه دوم چرا خدا ما را خلق كرد؟

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه قبل بیان شد اگر انسان، كمی «خود» را بررسی كند، در خود می یابد كه بدون ارتباط با خدا نمی تواند تنفس صحیح و تحرك سالم داشته باشد. و نیز بیان شد كه بی دینی با پوچی، و پوچی با اضطراب همراه است، و انسان همواره از اضطراب و پوچی فرار می كند. پس در واقع غذای جان انسان - بخواهد یا نخواهد - دینداری است.

در راستای احساس پوچی یکی از مسائلی که برای انسان پیش می آید گم شدن معنی زندگی و فلسفه ی خلقتش می باشد.

در این جلسه این سؤال را مطرح می كنیم که: «فلسفه ی حیات، یا هدف خلقت انسان چیست؟» این سؤال در بسیاری از موارد برای انسان پیش می آید که: «چرا خدا ما را خلق كرد؟» باید توجه داشته باشید که این سؤال از دو بُعد و دو خاستگاه مطرح می شود: یکی از بُعد و خاستگاه روانی و دیگر از بعد و خاستگاه عقلی.



چرا می گوییم چرا؟

ابتدا در باره بیان خاستگاه روانیِ این سؤال، که چون انسان در زندگی به بن بست می رسد، این سؤال در او سر بر می آورد، مثالی می زنیم: شخصی را در نظر بگیرید که تمام انرژی اش را صرف می كند تا طبق آدرسی كه به او داده اند دوستش را پیدا كند. به او گفته اند: این آدرس را بگیر، فلان میدان و خیابان و کوچه را پیدا کن و برو تا به منزل دوستت برسی. او هم آدرس را گرفته و حركت می کند. از این خیابان به آن خیابان، و از این كوچه به آن كوچه می رود امّا هر چه جستجو می کند، خانه ی دوستش را نمی یابد و به مطلوبش نمی رسد. این جا است که به خود می گوید: این چه آدرسی بود، چرا این آدرس را به من دادند كه سرگردان شوم؟ یعنی چون به مطلوب خود نرسید، و کار و تلاش او از نظر خودش بی نتیجه ماند، آدرس را زیر سؤال می برد که چرا این آدرس را به من دادند، این چه کاری بود که من کردم؟

حال سؤال من از شما این است که با دقت در این مثال توجه بفرمایید چه موقع انسان ها روی کار خود «چرا» می گذارند؟ چطور شد كه آن شخص در این مورد می گوید: «چرا این آدرس را به من دادند»؟ جواب خواهید داد که چون نتوانست از طریق آن آدرس به مطلوب خود که پیداکردن منزل رفیقش بود برسد. پس سؤال من این است که چه موقع ما بر کارهایمان «چرا» می گذاریم و می گوییم: «چرا»؟ به عبارت دیگر چرا می گوئیم «چرا»؟ چرا ما راه افتادیم؟ چرا این آدرس را به ما دادند؟ چرا ما این کار را کردیم، چرا آن کار را نکردیم، اصلاً چرا در این دنیا آمدیم؟ و چرا خداوند ما را خلق کرد؟

پس ابتدا باید روشن شود از نظر روانی، چه موقع انسان سؤال می كند كه: «چرا خدا من را خلق كرد؟». جواب این است که اگر انسان در زندگی به بیراهه برود و به آنچه كه جانش می طلبد نرسد، و در زندگی احساس پوچی و بی ثمری بکند، ناخودآگاه این سؤال برایش پیش می آید كه: «اصلاً چرا خدا من را خلق كرد؟». چون معنی بودنش در این دنیا برایش زیر سؤال رفت. پس این یك اصل است که هر گاه انسان طوری عمل کند که به آنچه می طلبد نرسد، سؤال از علت انجام آن عمل از آن جهت که به نتیجه نرسیده، شروع می شود، به طوری که با این سؤال می خواهد کلّ عمل را زیر سؤال ببرد، انسان همیشه این طور است. حال در همین راستا اگر به مقصدی كه فطرت و جانش می طلبد نرسد از کلّ خلقت خود سؤال می كند كه چرا خدا او را خلق كرده و در این دنیا آورده است. هر انسانی از نظر روانی در آن چنان شرایطی این سؤال را دارد. درست مثل همان فردی كه رسیدن به رفیقش را می خواست اما هر چه رفت به او نرسید، پس نسبت به آدرس و راه و انگیزه ی آمدنش سؤال برایش ایجاد می شود و کلّ کار را زیر سؤال می برد و می گوید اصلاً چرا من این کار را کردم! در حالی که اگر به خانه ی دوستش رسیده بود و با او ملاقات می کرد، هرگز چنین سؤالی در ذهن او به وجود نمی آمد. انسانی هم كه قدم در راه كمال انسانی خود بگذارد و در مسیر فطرت جلو برود اصلاً در ذهن او چنین سؤالی وجود ندارد، که چرا خدا مرا خلق کرد؟ چون هر چه جلوتر برود احساس می كند كه به مقصد نزدیك تر شده است و زندگی را با نشاط كامل ادامه می دهد، به همین جهت آن سؤال از نوعی که عرض کردم برای عالمان و عرفا پیش نمی آید، آن ها با تمام تلاش زندگی را در هر چه بیشتر بهره بردن از کمالاتِ مورد نظر جلو می برند و به زیبائی به انتها می رسانند.

در روایت آمده است كه خودِ سؤال در روز قیامت، یک نحوه عذاب است. اما كدام سؤال؟هر سؤالی كه عذاب نیست. سؤالی عذاب و آزاردهنده است كه حاصل زندگی انسان را نفی کند. كسی كه می پرسد چرا خدا ما را در این دنیا آورده است در حقیقت چنین می پندارد كه بیهوده به این دنیا آمده است، و دارد می گوید چرا خدا كار بیهوده كرده است! پس اگر انسان، طوری زندگی كند كه به مقصد مورد توجه جانش نرسد، احساس بیهودگی می کند و لذا زندگیش را زیر سؤال می برد.

امّا اگر آدرسی را كه برای کلّ زندگی به انسان داده اند بگیرد و طبق آن از این منزل و از این مرحله به مرحله ی بالاتر و از آنجا به مرحله ی عقل، و از عقل به مرحله ی قلب برود و بتواند با چشم قلب با عالی ترین حقایق روبه رو شود. و در آخر ببیند به همان جایی رسیده است كه آدرس نشان می دهد و او می خواسته برسد، هرگز سؤال نمی کند این چه زندگی است؟ مثل کسی که آدرس را درست برود و در بزند و ببیند كه رفیقش در را باز می كند، آیا می پرسد:« چرا من این جا آمدم ؟!» یا برعكس؛ می گوید: «سلام علیكم» و با رویی باز احوال پرسی و مصافحه و معانقه می كند؟ در این حالت دیگر انسان سؤال ندارد كه: «چرا من به اینجا آمدم؟» یا «چرا تو را دیدم؟» اصلاً دیگر این حرف ها وجود ندارد. در حقیقت همان را كه می خواست، روی داده است.

مولوی می گوید: آدم های تشنه وقتی به آب برسند هیچ وقت نمی پرسند آب چرا آب است، و چرا ما به آب رسیدیم، بلکه برعکس، با تمام نشاط آن را می نوشند تا به سیرابی مطلوب برسند».

تشنه ای را چون بگویی تو شتاب

در قدح آب است بستان زود آب

هیچ گوید تشنه كاین دعوی است رو

از برم ای مدعی مهجور شو؟

چون به آن چیزی که می طلبید رسید، آب را می گیرد و می خورد. چون او آب می خواهد تا رفع تشنگی كند. دیگر این حرف ها مطرح نیست كه: «باید ثابت كنی آب، آب است!». چون آنچه را كه جان تشنه اش می طلبید به دست آورده است. به همین دلیل بدون چون و چرا می پذیرد.

انسان چنان است كه در عمق جان خود مقصدی متعالی دارد، حال اگر به آن مقصد نرسد خودش، خودش را و همه ی کارهایش را زیر سؤال می برد. می گوید: «این چه كاری بود كه كردم؟ چرا اینطور شد؟...»

البته عنایت داشته باشید چراهایی كه از سر كنجكاوی است، غیر از چراهایی است كه از سر توقف و سرخوردگی است، بحث ما فعلاً بر روی «چرا»های نوع دوم است.



جان انسان خدا می خواهد

انسان از طریق شناخت خودش متوجه است كه «خدا» می خواهد و اگر آنچه را كه جانش می خواهد- یعنی خدا را- به آن ندهد همین طور می گوید: «چرا؟... چرا خدا من را خلق كرد؟ این دیگر چه زندگی است؟ چرا این طور شد؟... ای دنیا! اف بر تو!...» همه ی این سخنان نشان دهنده ی این است كه این انسان، جواب «جانش» را نداده است. در جلسه قبل عرض شد زندگی غیر دینی، زندگی پوچی است، چون آنچه كه حقیقت دارد خداست و بقیه چیزها ـ همه ـ ابزارند! و اگر زندگیِ غیر دینی، افتادن در پوچی ها و بیراهه هاست پس حتماً آن چنان سؤال های آزاردهنده ای هم جزء آن زندگی خواهد بود. اما اگر كسی واقعاً زندگی دینی داشته باشد و به خدا دل ببندد، هرگز چنین سؤال های آزاردهنده ای نخواهد داشت.

خواه ناخواه امروزه در دنیای جوانانِ جهان یك مشكل به وجود آمده است و آن مشكل پوچی یا نیهیلیسم است. جوان، دكتر است، مهندس است، مغازه دار است ولی پوچ است. درگذشته این طور نبود چون این همه اشرافیت و تجمّل نبود و زندگی ها، معنی دینی خودش را حفظ كرده بود. اصلاً خود این سؤال كه: «ما چگونه خودمان را از معضل پوچی نجات بدهیم؟» نشانه ی پوچی حیات است! كسی كه می گوید: «چرا خدا من را خلق كرد؟» این سؤال را از سر پوچی می كند! در واقع او به آدرسی كه بنا بود با جان خود به آن برسد، نرسیده است! و با زبان بی زبانی دارد از مشکل روحی خود خبر می دهد و طلب نجات می کند. پس باید با روبه رو شدن با این سؤال از خود بپرسیم چگونه باید این جوان را از طریق هدایت جان او به سوی نور الهی، نجات داد؟

وقتی متوجه شویم اگر زندگی، دینی نباشد، حتماً پوچ است و حاصل آن این سؤال است كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» پس باید برای زندگی به نحو صحیح برنامه ریزی کنیم. اگر زندگی، دینی باشد دیگر چیزی به عنوان اضطراب و پوچی در آن وجود ندارد. برای اینكه كسی این سؤال آزاردهنده را نداشته باشد باید وارد زندگی دینی شود، آن هم به نحوی که در این دنیای سراسر وَهم انگیز بتواند از دین و دینداری تغذیه کند و آنچنان اشباع شود که تمایل به وَهمیاتِ دنیای جدید در خیال او سر بر نیاورد.

خدا می فرماید:

« لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَیْكُمْ كِتَاباً فِیهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ »[14]

آدم ها ما به یاد شما قرآن را نازل كردیم و در آن به فکر شما بودیم، آیا فکر نمی کنید؟

می خواستیم از طریق نزول قران بر قلب پیامبرf برای شما كاری بكنیم، می دانستیم اگر «فرهنگ و نور قرآن» در زندگی شما نباشد از بین می روید و پوچ و ضایع می گردید.




[14] - سوره انبیاء، آیه 10.

جایگاه روانی مُدگرایی

امروز می توان نمونه ای از ضایع شدن زندگی را در عنصر «مُد» دید. مُد در یک بررسی انسان شناسی پدیده ای است که خبر از روح پوچ گرایی انسان مدرن می دهد. انسان هایی كه نظرشان به معنویت است و جانشان از عالم غیب تغذیه می شود و عملاً اسیر مُد نیستند پیراهنشان را موقعی كه می پوسد و پاره می شود و دیگر قابل استفاده نیست، عوض می کنند. چون پیراهن می پوشند برای این كه از سرما و گرما حفظ شوند و بدنشان پوشش داشته باشد، و زمانی این پیراهن را نمی خواهند كه دیگر قابل استفاده نباشد. اما انسانی كه راه را گم كرده است و نمی داند در این دنیا چه کار باید بکند، حتّی پیراهن را هم می پوشد تا كاری كرده باشد! چرا فردا آن پیراهن را عوض می كند؟ چون نمی داند چه كار بكند، هدفی ندارد که بر اساس آن هدف برنامه ریزی کند! آدمی كه نمی داند چه كار كند هر روز دست به كاری می زند!

گاهی روزهای جمعه انسان نمی داند چه كار كند. بیكار است و باید كاری كند. مقداری با خواهرش دعوا می كند! بعد چند بار به یخچال سرمی زند، به در و دیوار ور می رود، اگر در حیات مورچه ای را ببیند تكه چوبی برمی دارد و مورچه را دنبال می كند! چوبی را جلوی مورچه می گذارد تا مورچه مجبور شود جهت خود را عوض كند. دوباره جلوی راه جدید آن را می بندد. آدم بیكار، همه كاری می كند چون نمی داند چه کار کند! كاری می كند برای این كه كاری كرده باشد. پدید ه مُدگرایی از این نوع کارهاست، و مربوط به آدم های بی هدف است، یك پدیده ی روانی قرون اخیر است كه برای بشرِ پوچ گرا به وجود آمده است. بشر پوچ گرا به هر جمعیتی نالان می شود! گفت:

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش حالان شدم

چرا؟ چون یك سوز درونی داشتم كه نمی دانستم با آن چه كنم. جهت نداشتم.

از نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

نِیِِستان یعنی مقام جمع الجمع عالم معنا که زمان و مکان در آن جا نیست، مقامی كه در آن جا همه ی نی ها، یك نی هستند! و همه انسان ها در آن جا به عنوان حقیقت انسانیّت مستقر بوده اند، در آنجا انسانیّتِ مطلق در صحنه است. ولی انسانِ جدا شده از آن مقام، از درد جدایی از نِیِستان، به هر جمعیتی نالان می شود، چون بی خدا شده است! و از آن مقام حقیقی خود، كه خود بود و خدا، فاصله گرفته است، بعد می گوید: همه ناله ها و فریادهای من قصه بی خدایی است، ولی كسی حقیقت ناله های مرا نمی شناسد.

هر كسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

مردم مرا درست تحلیل نمی كنند چون نمی دانند من از نیستانِ «اِنّا لِلّه» جدا شده ام. فكر می كنند همین هستم كه فعلا با آن ها زندگی می كنم.

خداوند می فرماید: «وَ إِن مِّنْ شَیْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ»[15] هیچ چیز نیست مگر آن که خزینه های آن چیز نزد ماست، و نازل نکردیم مگر به اندازه ای محدود و معلومی از آن را.

پس خزینه ی همه چیز حتّی خزینه وجود شما پیش خداست چون می فرماید: «عِنْدَنَا»! یعنی مقام انسان در ابتدا مقام وصل به حق بوده است. بعد به این دنیا آمده است و گم شده است! و حالا راه نجاتش «اِلَیْهِ رَاجِعُون» است. یعنی انسان باید به خدا برگردد و در غیر این صورت در این دنیا دربه در و سردرگم است و احساس پوچی و بیهودگی می كند، چون اتّصالش را از مقام خزینه ای اش که نزد خدا بوده بریده است.

حاصل بحث این كه خدا می فرماید: انسان ها! دوستتان داشتیم، به فكرتان بودیم و به یاد شما این قرآن را نازل كردیم: «لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَیْكُمْ كِتَاباً فِیهِ ذِكْرُكُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ»[16] آیا خودتان هیچ فكر كرده اید غذای جان شما قرآن است؟ ما را دعوت می كند تا بفهمیم آب گوارای رهایی از عطش سوزناك پوچی و گمراهی، قرآن است و به همین جهت آخر آیه می فرماید: «افلا تعقلون» آیا به این موضوع فکر کرده اید؟

اگر انسان ارتباط صحیحی با «روح» خودش برقرار نكند اولین كسی كه با مشكل روبه رو می شود خودش است. می گوید این دنیا و این زندگی برای چیست؟ و یأس از زندگی او را فرامی گیرد. در واقع او به گونه ای عمل كرده كه زندگی اش پوچ شده است و دائماً از شكست در زندگی اش می گوید! بدون آن که از این شکست خبر داشته باشد و راه های رسیدن به دشت های نورانی زندگی را بشناسد.

سال های گذشته که مردم در تابستان ها در رودخانه ی زاینده رود شنا می کردند، بنده دیدم فردی با ترس و لرز وارد رودخانه شد و در جای كم عمقی از رودخانه، سرش را داخل آب کرد و شروع كرد به دست و پا زدن، شخصی که فهمید او ترسیده و هول شده، رفت او را بلند كرد. بیچاره طرف نفس نفس زنان گفت: «مُردم». آن شخص به او گفت: «نمرده ای! راست بایست» عجیب این بود که طرف سرش را داخل آب كرده بود و بدون آن که غرق شود، سرش را از آب بیرون نمی آورد و دست و پا می زد، در صورتی كه اگر سرش را از آب بیرون می آورد هیچ مشکلی نداشت و به راحتی می توانست روی پای خود بایستد. امّا این کار را نمی کرد، در حدّی که داشت تلف می شد، تا این که آن آقا آمد و سر او را از آب در آورد و گفت راست بایست، نترس غرق نشده ای، خودت سرت را در آب فرو کرده ای، به قول مولوی:

تو درون چاه رفتستی ز كاخ

چه گنه دارد جهان های فراخ

مر رسن را نیست جرمی ای عنود

چون تو را سودای سر بالا نبود

بعضی انسان ها خودشان رفتنِ در چاه را انتخاب کرده اند و حالا می گویند این چه زندگی است و حسرت زندگی نورانی را می خورند و هر روز به طنابی که با آن درون چاه رفته اند ناسزا می گویند، کافی است جهت خود را عوض کنند و سر را بالا بیاورند. آیا انسان نباید به بالاها نظر کند تا ببیند زندگی چه اندازه زیباست؟ همین طور نشسته است و با نكبت زندگی می كند. نه دینی، نه عشقی، نه عبادتی، نه صفایی، نه ایثاری و نه صدقی؛ بعد هم می گوید:«ای دنیا! اُف بر تو. من در این دنیا شكست خوردم!»

این خود انسان است كه با وابسته کردن تمام روح و روان خود به دنیا، باعث ضایع شدن «خود» می شود. دین، برای انسان ها آمده تا حیات دینی و نشاط و شادابی به آن ها ارزانی دارد. گفت:

این جهان خود حبس جان های شمااست

هین روید آن سو که صحرای شمااست

این جهان محدود و آن خود بی حد است

نقش و صورت پیش آن معنی سد است




[15] - سوره حجر، آیه 21.
[16] - سوره انبیاء، آیه 10.

خداوند خودْ هدف است

تا این جا سؤالِ «چرا خدا ما را آفریده است؟» را از بُعد روان كاوی و انسان شناسی بررسی کردیم. امّا از نگاه فلسفی و بُعد عقلی هم می توان به این سؤال پرداخت.

«چرا خدا ما را خلق كرد؟» به یک معنی عبارت است از این که خداوند ما را خلق كرد تا چه كند؟ و هدف خدا از خلقت ما چه بود؟ چنانچه ملاحظه می فرمائید ممكن است كسی این سؤال را بكند امّا نه از آن جهت كه از زندگی مأیوس شده و به بن بست رسیده است بلكه از آن جهت كه می خواهد فلسفه ی خلقت را بداند و به دنبال این است که هدف خالق را بشناسد. در جواب این سؤال باید متوجه بود که خداوند خودش هدف است، نه این که هدف داشته باشد، به این معنی که مخلوقاتِ خود را هدف دار خلق می کند تا به کمال شایسته شان برسند، ولی خداوند که کمال مطلق است و هدف همه ی عالم می باشد، و ماوراء او کمالی نیست، نمی شود هدف داشته باشد. اگر بپرسی؛ «خورشید نور می دهد تا چه كند؟» جواب می شنوی: «چون خورشید، خورشید است نور می دهد!». نور دادن جزء ذات آن است، نه این که نور بدهد تا نورانی تر شود به قول مولوی:

گل خندان که نخندد چه کند

عَلَم از مشک نبندد چه کند

نار خندان که دهان بگشاد است

چون که در پوست نگنجد چه کند

مه تابان به جز از خوبی و نار

چه نماید، چه پسندد، چه کند

آفتاب ار ندهد تابش و نور

پس بدین نادر گنبد چه کند

سایه چون طلعت خورشید بدید

نکند سجده، نخنبد [17] چه کند

عاشق از بوی خوش پیرهنت

پیرهن گر ندراند چه کند

انسان به عنوان یک موجود هدف دار، درس می خواند تا به کمالی برسد، چون آن کمال را ندارد و نمی تواند به دست بیاورد مگر با درس خواندن. اما خدا كه مثل انسان ها نیست كه بخواهد با خلق كردنِ ما و یا سایر مخلوقات به جایی برسد.

خدا چون فیاض مطلق و دائم الفیض و دائم الْجُود است،[18] همواره در حال فیض دادن است و هرگز تجلیاتش منقطع و متوقف نمی شود. پس خدا از آن جهت كه خداست خلق می كند. آیا می شود خدا- كه فیاض مطلق است- فیض خود را نبخشد؟! آیا می شود خورشید نور ندهد؟! خداوند، فیاض مطلق و نور محض است پس همواره فیض می دهد. «وجودِ» مخلوقات در واقع همان فیض خداست. پس خدا همواره خلق می كند. قرآن در وصف این صفتِ خداوند می فرماید: «كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ»[19] یعنی همواره خداوند در حال ایجاد است. خورشید چون خورشید است دائماً نور می دهد.

حال با این مقدمات اگر بپرسند چرا خدا خلق می كند؟ جواب این است که چون خدا، خداست! و عین کمال و فیض و جُود است خلق می کند.

دانستن این مسائل از آن جهت لازم است که باعث منظم شدن ذهن می شود و انسان را برای پیمودن راه ارتباط با خدا و آشتی با او آماده می كند. اگر كسی همّت نماید و ذهنش را در جواب گویی به سؤالاتش منظم كند و راه رسیدن به جواب های خود را درست بپیماید، خواهد دید كه در جریان هدایتِ به سوی خدا، چقدر راحت جلو می رود.




[17] - سجده نکند.
[18] - به تعبیر فیلسوفان: «واجب الوجودِ بالذات واجب الوجود است مِن جَمیعِ الْجهات وَ الْحِیثیات» یعنی به همان دلیل که خداوند واجب الوجود و عینِ بودن است، از همه جهات، عین آن جهات است و لذا عین جُود و ایجادکنندگی است.

هدفِ خدا یا هدفِ مخلوق

حال می توان همان سؤال را به شكل دیگری مطرح كرد و منظور از سؤالِ «چرا خدا ما را خلق کرد» را به این معنی بگیریم كه: «خدا ما را آفرید تا ما چه كنیم؟». جواب این است كه، خدا ما را آفرید تا كمالاتی را كه نداریم و استعداد به دست آوردن آن ها را داریم، به دست آوریم. آیا اگر خدا كسی را بیافریند و شرایط كمال او را فراهم كند و بعد انسان به نتایج مطلوبی برسد، خوب است یا نه؟ مسلّم خواهید گفت خوب است، پس خدایی که منشأ همه ی خوبی ها است چنین کار خوبی را انجام می دهد و اگر چنین کاری را نکند بخل ورزیده و ما را از کمالاتی که می توانستیم به دست آوریم محروم کرده است. به عبارت دیگر «رحمانِ رحیم» به گونه ای عمل می كند كه انسان به رحمت برسد، و شأن خدا این است که چنین بکند و شایسته ی خدایی اش چنین است.

خدا چون فیاض است انسان را خلق كرد و شرایطی را فراهم نمود تا انسان استعدادهای یافتن کمالات مخصوص را، از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آورد، و نقص هایش را مرتفع كند، چون انسان ناقص بد است. حالا اگر انسان خلق نمی شد هیچ بود و عدم، در حالی که عدمْ نقص است و وجودْ کمال، به همین جهت هر كسی وجود خود را می خواهد. خدا از سر رحمتِ خود انسان را خلق كرد، چون رحمان است و رحمان، رحمت می دهد.



سیری به سوی کمال

با فیض خدا انسان از «هیچ» بودن در آمده و «هست» شده! و حالا كه هست شده آیا فیض و رحمت خدا اقتضا می کند که انسان در هستی اولیه خودش بماند یا بهتر است خوب تر هم بشود؟! آری مسلّم چون خوب است که انسان بهتر و کامل تر بشود و چون خدایی که عین خوبی و کمال است بستر هر کار خوبی را فراهم می کند، پس بستر کامل شدن انسان را فراهم می نماید. برای خوب تر شدن انسان، اول باید مخلوق به وجود آید و سپس به سوی کمالش رهسپار شود. پس خدا اول انسان را خلق می كند تا بعد از این که انسان خلق شد، خوب تر شدنش شروع بشود. به عنوان مثال جوجه، مرغِ ناقص است خوب است که به مرغِ كامل تبدیل شود و لذا با هدایت خاصی که در جان جوجه ایجاد می کند، آن جوجه در مسیر مرغ شدن قرار می گیرد و طوری عمل می کند که مرغ شود. و وقتی كه جوجه، مرغ شد، به مرغی اش رسیده است، یعنی آنچه را كه نداشته و استعداد به دست آوردنش را داشته، به دست آورده است. ناقص بودن بد است همان طور كه نیستی بد است. به همین دلیل خداوند اول به انسان «هست» می دهد، بعد هستی او را كامل می كند. پس خدا انسان را آفرید تا آنچه را انسان ندارد، در بستر خاصّی که خدا برای او قرار می دهد، به دست آورد. از سر رحمتش خواست كه او را از «طریق بندگی»، موجود برتری كند. اول انسان را خلق كرد و سپس برای او دین و شریعت آورد. دین به انسان، بودنِ برتر را پیشنهاد می کند. فرعون از حضرت موسی و هارون«علیهما السلام» پرسید: «خدای شما كیست؟» فرمودند: «رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی كُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی»[20] پروردگار ما آن كسی است كه ابتدا خلقت هر چیزی را به او داد و سپس آن مخلوق را به سوی هدف اصلیش هدایت کرد.

چنانچه ملاحظه می فرمایید طبق آیه فوق؛ اول خداوند ایجادمان كرد سپس با ارسال رسولان هدایتمان نمود. پس در یک کلمه جواب سؤالِ «خدا ما را خلق کرد تا ما چه کنیم؟» روشن شد، و معلوم شد خداوند از سر رحمتِ خود خواست شرایط به کمال رسیدن ما را فراهم کند و لذا این که قرآن می فرماید: «وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»[21] که جن و انسان را خلق نکردم مگر جهت بندگی. نظر به هدف مخلوق دارد و می خواهد بفرماید هدف خلقتِ جن و انسان آن است که آن ها بندگی کنند و در راستای آن بندگی به کمال شایسته خود برسند و خدایی شوند.




[20] - سوره طه، آیه 50.
[21] - سوره ذاریات آیه 56.

معنی پوچ شدن

هیچ كس نمی خواهد بمیرد. كسی هم كه خودكشی می كند آن شكلِ بودنش را که در آن قرار گرفته نمی خواهد، نه این که به کلی بودنش را نخواهد. در واقع او پوچی خودش را نمی خواهد. پروردگار ما آن كسی است كه اول ما را خلق كرد سپس می خواهد ما را هدایت كند یعنی این وجود اولیه را به وجودی برتر سیر دهد؛ و این كار را به وسیله ی دین انجام می دهد. یعنی شخصیت حقیقی انسان همان مرحله انتهایی است که از طریق هدایت الهی شکل می گیرد. پس انسان عبارت است از آنچه باید بشود. و خداوند به مقام اصلی انسان که همان مرحله ی نهایی اوست نظر دارد، همان طور که ما در ساختن ساختمان به صورت و مرحله ی نهایی آن نظر داریم و نه به زمین و آجر و سیمان، اینها همه مقدّمات اند. انسان آمده است كه به آن قلّه ی نهایی وجودش که استعداد دست یابی به آن را دارد، برسد. آری از سر رحمت آفریده شده است امّا نه برای این که همین طور بماند، بلکه تا از طریق بندگی- كه دین به او می آموزد- برتر شود.

پس این که خداوند می فرماید:«وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»[22] نظر به بندگی انسان ها دارد و نتایجی که در اثر این بندگی نصیب انسان می گردد و لذا اگر بندگی نكند به آن نتیجه ای كه باید برسد، نمی رسد و زندگی اش پوچ می شود. یك جوجه می خواهد مرغ شود نه آدم، و کمالش به مرغ شدن است. به همین علت اگر به جای یک بال یك دست مانند دست انسان داشته باشد، جوجه ی خوبی نخواهد بود، چون جوجه ی خوب جوجه ای است كه به طرف مرغ شدن پیش رود.

پوچی یعنی چیزی را كه مخلوق باید در مسیر کمالِ خود به دست آورد، نداشته باشد. كسی كه می خواهد پوچ نشود باید بندگی داشته باشد. خداوند می فرماید شما را خلق كردیم كه بندگی كنید، تا به مقصد مخصوص خودتان برسید، به طوری که با بندگی خدا، جان و قلب خود را محلّ تجلیات انوار اسماء الهی قرار دهید، و خدایی شوید و در نتیجه در راستای چنین نتیجه ای، احساس پوچی نكنید و دیگر نپرسید چرا خدا ما را خلق كرد؟!

بعضی از انسان ها انرژی زیادی صرف دنیا می كنند امّا برای بندگی شان این چنین نیستند، بعد بی حوصله می شوند و یأس آنها را فرا می گیرد. ریشه این امر در آن است كه آنان هدف اصلی را که بندگی خدا است گم کرده اند، همین طور به هر جمعیتی نالان شده اند، دنبال آخرین مُد بوده اند، وجودشان مضطربِ رسیدن به مقصدی بوده ولی به آنچه می خواسته اند نرسیده اند پس دائماً به این طرف و آن طرف دویده اند ولی به آنجایی که باید می رفتند نرفتند. به توصیه ی مولوی:

ای فسرده عاشق ننگین نمد

كاو ز بیم جان ز جانان می رمد

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان

صد هزاران جان نگر دستك زنان

جوی دیدی كوزه اندر جوی ریز

آب را از جوی كی باشد گریز

آب كوزه چون در آب جو شود

محو گردد در وی و جو او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا

زین سپس نه كم شود نه بد لقا

خویش را بر نخل او آویختم

عذر آن را كه از او بگریختم

چون راه را عوضی رفته و نرسیده است فکر می کند اگر تندتر برود می رسد مثل آن کسی که تمام قدرتش را متمرکز کرد تا زهِ کمان را بکشد و تیر را بیشتر پرتاب کند، غافل از این که گنج نزدیک بود چون از او خواسته بودند تیری در کمان بگذارد و رها کند، نه این که تیر را پرتاب کند.

ای کمان و تیرها انداخته

یار نزدیک و تو دور انداخته

بندگی خدا هم بیشتر تغییر رویکرد است، همین که انسان جهت جان خود را به سوی خداوند قرار دهد و عبادات شرعی را با این نیت انجام دهد، خود را با انوار الهی روبه رو می بیند و متوجّه می شود به این راحتی به مقصد رسیده، چون هدف نزدیک است. گفت:

آنکه عمری در پی او می دویدم کو به کو

ناگهانش یافتم با دل نشسته روبرو




[22] - سوره الذاریات، آیه 56.

برکات دست یابی به هدف حقیقی

از آن طرف حتماً عنایت دارید كسی كه بندگی نمی كند آن چنان نیست كه هیچ كاری نكند؛ اتفاقاً خیلی هم كار می كند امّا کارهایی می کند که عمق جانش از آن كارها قانع و راضی نمی شود. از این در به آن در، و از این مُد به آن مُد رو می كند اما آرام نمی گیرد. برعكسِ چنین انسان هایی، مؤمنین هستند كه گرچه به ساده ترین شكل زندگی می كنند اما چون به مقصد رسیده اند آرامش مطلوب خود را یافته اند، دیگر مثل انسان های سرگردان همین طور زندگی خود را عوض نمی كنند بلكه در پایگاهی استوار و با امیدواری کامل روز به روز دینداری خود را رشد می دهند. گفت:

هر که بی سامان شد اندر راه عشق

در دیار عشق سامانش دهند

طرح سؤالِ «خدا ما را خلق كرد كه چه كنیم؟» برای انسان هوشیار سؤال بسیار اساسی و لازمی است تا از مقصد اصلی باز نماند. در زمانی که ابراهیم ادهم صاحب حكومت بلخ بود، آن آهویی كه ابراهیم تعقیبش می كرد به سخن درآمد كه: «اَوَ لِهذا خُلقتَ اَمْ بِهذا اُمرتَ»؟ آیا برای این خلق شده ای یا به این کار امر گشته ای که زندگی را با شکارکردن این حیوان یا آن حیوان تمام کنی؟ فوراً توبه کرد و آن شد که شد.

هر انسانی كه به «خود»ش رجوع كند در درون خود می یابد که می خواهد «وجودی برتر» داشته باشد. هیچ كس به وجوداولیه اش قانع نیست. خدا انسان را وجود بخشید و با نشان دادن راه کمال به او، به او كمك كرد تا او به وجود برتری كه كمالش در آن است برسد. هر انسانی ذاتاً آن كمال را می خواهد و دوست ندارد كه وجودش پوچ و بیهوده باشد. و با توجه به این که کمال مطلق خدا است، باید تأکید کرد که انسان فقط از طریق زندگیِ دینی و بندگی خدا می تواند به هستی برتر و قرب الهی برسد.

وقتی این موضوع کاملاً برای جان شما روشن شد که اگر انسان به وجود برتر نرسد به پوچی خواهد رسید و انواع اضطراب ها او را احاطه می كند، متوجه این نکته می شوید که چرا بعضی انسان ها به شكل افراطی تنوع طلب می گردند و در ارتباط با اطراف خود نمی توانند اُنس طولانی داشته باشند. به قول شهید مطهری«رحمه الله علیه» تنوع طلبیِ افراطی نشانه سرگردانی انسان بی هدف است. ممكن است كسی بپرسد مگر جابه جا كردن میز یا فرش اطاق اشكالی دارد؟ نه اشكالی ندارد، اما اگر زندگی انسان فقط همین جابه جاکردن ها و عوض و بَدَل کردن ها بشود چیز بدی است زیرا در آن صورت دیگر به مقصد حقیقی اش نمی رسد و مقصد حقیقی از منظرش می رود و همین عوض و بدل کردن ها و هر لحظه به کاری بودن برایش زندگی می شود و چون مشغول حادثه های جدید می شود یک ارضای کاذب در او به وجود می آید. [23]




[23] - مرحوم احمد آقای خمینی نقل می کرد؛ عینک حضرت امام شکست، امام فرمودند که آن را تعمیر کنیم، بردم نزد عینک ساز که تعمیر کند. با این که عینک ساز از آن افرادی نبود که ارادتمند امام باشد ولی چون عینک مربوط به یک انسان بزرگی بود پیشنهاد کرد این عینک را می گیرد بدون گرفتن پول اضافی، یک عینک نو مثل همین عینک می دهد. وقتی با امام در میان می گذارند می فرمایند: همان عینک را درست کند. چون حضرت امام«رحمه الله علیه» به همان اندازه هم نمی خواسته اند توجّهشان به عینک جدید بیفتد و ذهنشان مشغول آن شود و از مقصد اصلی منصرف گردند.

بندگی خدا؛ عامل شدیت وجود

هستی و كمال مطلق از آن خداوند است و فلسفه ی حیات، تقرّب به خداست. انسان به این دنیا آمده است كه بندگی كند و بندگی به معنای تقرّب به خداست. هستی مطلق، خداوند است و هستی مطلق همان كمال مطلق هم هست. پس با قرب به خدا، كمال مطلق و وجود برتر به دست می آید. به همین دلیل كسی كه دینداری كند وجودش در همان لحظه وجودی برتر شده است و چون به خدا تقرب یافته ِِوجودش شدیدتر گشته است، مثل نوری که شدیدتر می شود. پیامبر اكرمf و ابوسفیان هر دو دارای بدنی گوشتی بودند، اما وجود اصلی ابوسفیان که شخصیت ابوسفیان را تشکیل می داد وجود نازله ا ی است، در صورتی كه وجود پیامبر گرامی اسلامf وجودی است كه در اثر قرب به خدا شدید گشته است. در جای خود ثابت شده كه خدا وجود مطلق و هستی محض است، و انسان از طریق بندگی، به خدا یعنی به وجود و هستی مطلق نزدیك می شود، و در نتیجه وجودش شدید می گردد[24] و لذا حضرت موسی و هارون«علیهماالسلام» به فرعون فرمودند:«رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی كُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی»[25] پروردگار ما آن كسی است كه ابتدا خلقتِ هر چیزی را به او داد و سپس آن را به سوی هدف اصلیش هدایت کرد. و هدایت یعنی شدید شدن درجه ی وجودی جان انسان جهت نزدیک شدن به وجود مطلق. اگر كسی در راه هدفِ خلقتش گام برندارد، وجودش به پستی ها میل پیدا می كند و در نتیجه با پوچی ها هم آغوش می شود.

اساساً عبادت یعنی نزدیكی به خدا و شدید شدن وجود. در هنگام نماز صبح مؤمنین نیت می کنند و می گویند: «دو ركعت نمازصبح به جای می آورم «قربةً الی الله». «قربةً الی الله» یعنی نزدیكی به خدایی كه وجود مطلق است؛ پس نماز می خوانید تا درجه وجودی جان شما شدید شود، مثل نوری كه از نظر نوربودن، شدید می گردد.

وجود انسان از خودش نیست، این وجود را خدا به انسان داده است، و انسان از اصل وجود و بودن خود راضی است و نمی خواهد نابود شود. انسان هنگامی از وجود خود ناراضی می شود كه به نتیجه مطلوب نرسد، که این هم مربوط به خودش است، پس برای رهایی از ناراضی بودن، انسان باید خود همّت كند تا به مرتبه ی برترِ وجود خود دست یابد و وجودش شدیدتر بشود، وگرنه آنچه را كه خدا داده، خوب داده است. خدا وجود را به انسان داده و بقیه اش با خود انسان است كه آن وجود را شدید كند و به كمال برساند.

آری هیچ كس از وجود اولیه خودش ناراضی نیست، اگر به كسی بگویند:« می خواهیم تو را بكشیم» فرار می كند! هیچ كس از وجودش ناراضی نیست بلكه از نحوه ی وجودش ممکن است ناراضی بشود. پشیمانی یعنی «ای كاش چنین نمی كردم»! كسی كه پشیمان است نمی گوید: «كاش نبودم» می گوید «كاش فلان كار را نمی كردم» یعنی او كاری را كرده است كه نسبت به کمال حقیقی اش عقب رفته است و لذا می گوید:«كاش حالا نبودم كه با این كار آبرویم برود!». كسی هم كه خودكشی می كند به بودن خودش اعتراض ندارد بلكه به بد بودن خودش اعتراض دارد. خدا، «بودنِ» انسان را به او داد و حالا این به اختیار خود انسان است كه می تواند این «بودن» را شدیدتر كند، یا پوچ نماید. بودن هر كس به فیض خداست و فیض خدا همان بودن ما است. هیچ كس از فیض خدا كه بودن خودش است، ناراضی نیست از مدیریت بدی که بر روی این بودن انجام می دهد، ناراضی است.




[24] - به کتاب «از برهان تا عرفان»، بحث شرح برهان صدیقین رجوع فرمایید.

آفات غفلت از منزل اصلی زندگی

انسان برای رهیدن از پوچی باید معنای زندگی و هدفی را که باید دنبال کند بفهمد. او می تواند خود را از طریق دینداری، از بی حاصلی برهاند، معنی خلقت را به درستی درك كند و زندگی خود را زیر سؤال نبرد.

یك وقت كسی در جادّه ای است که می داند باید به كجا برود؛ راه می افتد و تابلوهایی که او را به سوی مقصدش راهنمایی می کنند یکی یکی پشت سر می گذارد و به سوی مقصد خود در حرکت است. اما اگر آن شخص به جای آن که از تابلوهای راهنمای کنار جاده استفاده کند و به کمک آنها به طرف مقصد برود، در کنار هر تابلویی بنشیند و دور آن بگردد و خوشحال باشد که کنار تابلویی است که اشاره به مقصد دارد، چنین کسی هرگز به مقصد نمی رسد. كسی كه معنی زندگیش را نداند به جای این که از ایستگاه های زندگی یعنی نوجوانی و جوانی و پیری، استفاده کند و جلو برود به آن ها دل می بندد. انسان در ابتدا با كودكی خود مرتبط است بعد جوانی را می چشد و جوان می شود. بعد پیری را می چشد و پیر می شود - انسان است كه پیری را می چشد و می نوشد ولی پیری انسان را نمی نوشد. اگر پیری انسان را چشید و نوشید، انسان برای همیشه پیر می ماند- پس انسان پیری را می چشد و پس از چشیدن پیری و مزمزه کردنِ آن، مرگ را می چشد و می نوشد و برزخی می شود. باز انسان است كه مرگ را نوشیده و چشید، چون اگر مرگ انسان را می نوشید او را نیست و نابود می كرد و دیگر سیری به سوی برزخ و قیامت برای او نمی ماند. در قرآن آمده است: «كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ»[26] هر «نَفْسی» مرگ را می چشد. هنگامی كه انسان آب می نوشد تبدیل به آب نمی شود، آب نزد انسان می ماند اما انسان آب نمی شود. یعنی آب، انسان را ننوشید كه انسان را آب كند، بلكه انسان، آب را نوشید و مزمزه کرد. پس وقتی كه انسان كودك است، جوانی را می چشد و آن را می نوشد و جوان می شود. بعد پیری را می چشد و می نوشد، بعد مرگ را می نوشد و به برزخ می رود، در حقیقت از ایستگاه های زندگی می گذرد و مرگ هم یعنی نوشیدن برزخ و سپس از ایستگاه برزخ هم می گذرد و به قیامت می رود كه مقصد اصلی است، و «سوار چون كه به منزل رسد پیاده شود!»

اگر انسان نداند مراحل زندگی دنیایی، منزل هایی هستند به سوی مقصد اصلی، یعنی قیامت، در دوران کودکی قربان کودکی اش می رود! مثل بچه ها كه فقط می خواهند همیشه بچه باشند، و ناگهان می بینید 20 ساله شده اند، اما هنوز از بچگی در نیامده و جوانی را ننوشیده اند چنین شخصی با این که 20 سال از زندگی اش گذشته است ولی در همان دوران کودکی خود -که فیلم های «كارتون» زیاد می دید- به سر می برد، هنوز هم همان دوران را ادامه می دهد. آقا وقتی 20 ساله شد هنوز ادای بچه ها را در می آورد، چون ایستگاه بچگی را چسبیده و رها نمی کند. این آدم ها به جای مقصد، ایستگاه ها را گرفته اند و متوّجه نیستند كه باید از این ها بگذرند! اساساً كسی كه زندگی را نمی فهمد ایستگاه ها را می گیرد بعد که وارد ایستگاه جوانی می شود به جای آن که از آن به عنوان ایستگاه و تابلوی راهنما استفاده کند و خود را برای ایستگاه بعدی آماده کند و از آن بگذرد، در آن متوقف می شود و لذا در پیری ادای جوان ها را در می آورد و با این که سنی از او گذشته است از نظر روحی هنوز وارد عالَم پیری نشده است، آن حرکات ممکن است برای یک جوان پذیرفتنی باشد اما برای كسی كه پیر شده، زشت است. گفت:

از دست بوس میل به پابوس كرده ام

خاكم به سر ترقی معكوس كرده ام

قرار داشتن در هر كدام از منازل و ایستگاه های زندگی در موقع خودش خوب است. ولی اگر از نظر زمانی و سنی از آن مرحله گذشتیم اما از نظر روحی در آن مرحله ماندیم، حرکات و افکار آن مرحله برای چنین سنی دور از شأن ما خواهد بود. چون انسان مقصد دارد و باید دائماً به پیش برود.

انسان چنان است كه اگر به او بگویند همین روزها می میرد می گوید:«ای كاش چند روز دیگر هم زنده می ماندم.» این در حالی است كه می­داند باید بمیرد.اما اگر به او بگویند دیگر نمی میری می گوید: «این چه دنیایی است كه در آن مرگ نیست؟!» یعنی در واقع او مرگ یا گذر از دنیا را می خواهد؛ چون دنیا نسبت به روحِ جاودانه او ایستگاه است. مثل وقتی که به کسی بگویی «این لباست را به من بده» می گوید: «نمی دهم». اما اگر به او بگویی: «این لباس را باید تا ابد بپوشی» همین حالا می خواهد آن را رها کند.

مرگ برای یك مؤمن، چون در مسیر زندگی دینی از منزلی به منزل دیگر می رود و همواره به مقصد نزدیك تر می شود راحت است. كسی در سیر به سوی ابدیت به یك منزل دل می بندد كه زندگی را نشناسد و معنیِ بودن در این دنیا را نفهمد. بعضی انسان ها، منزل را مقصد می گیرند ولی بعضی دیگر در این دنیا و ایستگاه های آن، مسافر بودنشان را می فهمند و بین این دو گروه فرق بسیار است. یكی فهمیده است كه چرا در این دنیا آمده است و یكی نه.




[26] - سوره آل عمران، آیه 185

انسان های گم شده

پس تا حال روشن شد انسان در این دنیا آمده است كه به قرب الهی برسد و نظام «اِنّالِلّه وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون» را کامل کند و اگر با اختیار و انتخاب خود به قرب الهی برنگردد خودش را زیر سؤال می برد. و جالب این جاست كه مثل طلب کارها می گوید: «خدایا! این هم شد کار كه ما را آفریدی؟!» در صورتی كه خودش با پوچیِ «خود»ش آفریده ی خوب خدا را ضایع كرده است و به جای آن که به کمال نهایی خود نظر داشته باشد و مراحل زندگی دنیایی را ایستگاه و منزل ببیند و برنامه بریزد و از منزل ها گذر كند، در همین منزل ها متوقف می شود و تازه پوچی خود را به خدا نسبت می دهد. بعضی از انسان ها که در جوانی متوقف می شوند، می خواهند جوانی را تا آخر بگیرند! حاصلش یك انسانی می شود با حرکات زشت و بد تركیب. چون می خواهد منزل بین راه را بگیرد! اگر این شخص معنی زندگی را بفهمد و بودن خودش را بودن گذرا ببیند، تلاش خواهد كرد كه در هر دوره از عمرش، بهره ی آن را ببرد و برای روبه روشدن با دوره ی بعد جلو برود و هر دوره را در جای خودش بپذیرد. مثل انسان هایی که پیری خود را می پذیرند و لذا کم سویی چشم و سنگینی گوش نه تنها برای آن ها آزاردهنده نیست، بلکه پلی است برای انتقال به عالم غیب در برزخ و قیامت. اگر انسان نفهمد كه بودنش در این دنیا برای قرب الهی است اداهایی در می آورد كه میمون ها هم از آن عاجزند! منتهی چون به آن كارها عادت كرده است عیب آن ها را نمی فهمد.

مرغی كه خبر ندارد از آب زلال

منقار در آب شور دارد همه حال

كسی كه دنیا را نشناسد منزل هایی را كه باید طی كند، مقصد می گیرد. هنوز صد كیلومتر به مقصد مانده است، اما او در ایستگاه نشسته و دور تابلویی می چرخد كه خبر می دهد صد كیلومتر به مقصد مانده است، خوشحال هم هست! او نمی داند چه كار كند، پس به همین كار سرگرم است و بعد از مدتی هم كه خسته شد می گوید: «ای دنیا! اف بر تو». چون او منزل ها را مقصد گرفته است در صورتی كه باید از منزل عبور می کرد تا به مقصد برسد.

آن ها نمی دانند كه برای چه به این دنیا آمده اند درنتیجه در این دنیا مثل بچه ها عمل می كنند. به خاطر یك امر ناچیز می خندند و به خاطر امر ناچیز دیگری گریه می كنند! این انسان ها چنانند كه اگر در كنكور قبول شوند بسیار خوشحال می شوند و اگر قبول نشوند خیلی ناراحت می گردند.[27] این حالت، حالت کودکی است كه منزل را مقصد گرفته است. آنچه كه انسان را نجات می دهد بندگی است. انسانی كه بنده است تلاش خود را می كند، حال اگر در كنكور قبول شد می گوید: «الحمدالله» و اگر قبول نشد باز هم می گوید: «الحمدالله». چون می داند كه خدا سرنوشت او را در این دنیا فقط به كنكور متوقف نكرده است. بالاخره یكی باید از طریق قبول شدن در كنكور به جایی برسد و دیگران از طریقه های دیگر.

زندگیِ انسانی كه بفهمد برای چه به این دنیا آمده است از غم و شادی بی جا پر نمی شود، و آن هایی که به خاطر چیزهای ساده و بی جا بسیار خوشحال می شوند، كودكان ریش و سبیل دار هستند! آنهایی كه بر سر چیزهای بیجا و ساده، بسیار ناراحت و غمگین می شوند نیز مانند همان دسته اول هستند. به گفته ی مولوی:

افتخار از رنگ و بو و از مکان

هست شادی و فریب کودکان

انسان باید با تفسیر صحیحی که از زندگی خود به دست می آورد نسبت به رسیدن به هدف متعالی آن زندگی، خود را آماده کند و در راه رسیدن به آن هدف مستحكم باشد. این که عموماً می بینید كودكان در غم و شادی های خود ناپایدار و لرزان هستند به خاطر این كه هدف مهمی را دنبال نمی کنند، در اثر اندك چیزی زود می خندند و به همان اندازه هم زود به گریه می افتند. اما غم ها و شادی های انسان های بزرگ خیلی فرق می كند، موقعی كه به هدف حقیقی حیاتشان برسند شاد می شوند و موقعی كه از هدف حقیقی حیاتشان كه همان قرب الهی است، دور شوند غمگین می گردند چون معنی زندگی را فهمیده اند و می دانند برای چه خلق شده اند. به قول مولوی:

رقص آن جا کن که خود را بشکنی

پنبه را از ریش شهوت بَر کنی

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند

چون جهند از نقص خود رقصی کنند

مطربانشان از درون دف می زنند

بحرها در شورشان کف می زنند

پس خدا انسان را آفرید كه او را به قرب برساند و زندگی حقیقی که گرفتار پوچی و یأس نمی شود آن زندگی است که در راه قرب الهی قرار داشته باشد، چنین زندگی معنی دار است، و كسی كه زندگیش معنی دار باشد، در ایستگاه های زندگی، یعنی در خصوصیات کودکی و جوانی و پیری متوقف نمی شود و در نتیجه چنین كسی نه آلوده به حرکات زشت خواهد بود و نه دچار یأس می گردد. وقتی كسی چندین روز در یك ایستگاه بماند و چیزی هم به دست نیاورد بالاخره خسته می شود و آن ایستگاه را ترک می کند ولی به جای این که در مسیر رسیدن به هدفْ خود را به ایستگاه بعدی برساند و همواره نظرش به مقصد اصلی باشد، فقط ایستگاه را عوض می کند و به سوی ایستگاه دیگری از همان سنخِ ایستگاه قبلی می رود و عملاً کاری در مسیر رسیدن به هدف متعالی خود انجام نمی دهد، چون معنی زندگی را نمی شناسد. در ایستگاه جدید هم مثل گذشته چیزی به دست نمی آورد. این شخص تمام فرصت زندگی خود را از دست می دهد و دستش هم تهی می ماند، پس دچار یأس می شود و با یأس می میرد چون به گفته مولوی؛ این ها صندوق عوض می کنند. گفت:

ذوق آزادی ندیده جان او

هست صندوق صور میدان او

گر ز صندوقی به صندوقی رود

او سمائی نیست، صندوقی بود

گر هزاران اند یک تن بیش نیست

جز خیالات عدد اندیش نیست

اما كسی كه معنی زندگیش را بفهمد، به ایستگاه هایی كه باید طی كند دل نمی بندد، به سوی هدف خود می رود و بالأخره می رسد.

پس ریشه ی همه ی پوچی ها، اضطراب ها، یأس ها و افسردگی ها-كه بیماری بزرگ این نسل است- قبول نشدن در كنكور، نداشتن سرگرمی و كامپیوتر و... نیست، بلكه غفلت از معنی بودنشان در دنیا است که نتیجه ی ضعیف شدن ایمان و اعتقادات است. و در این شرایطِ روحی است كه این سؤال در روان این گونه افراد ظاهر می شود كه «چرا خدا ما را خلق كرد؟» مولوی گفت:

این همه كه مرده و پژمرده ای

زان بود كه ترك سرور كرده ای

باید سرور خود را پیدا کنیم. هیچ مقصدی جای او را نمی گیرد، چرا که:

صد هزاران گوش ها گر صف زنند

جمله محتاجان چشم روشن اند

در آن صورت است که می توانیم راه را درست برویم، چون مقصد خود را یافته ایم و جان و دل و دست و پا را به سوی او سیر می دهیم. گفت:

گر تو خواهی حرّی و آزادگی

بندگی كن، بندگی كن، بندگی

به امید آن که طوری زندگی را شروع کنیم و ادامه دهیم و طوری با خدا آشتی کنیم که هرگز با بی ثمری زندگی روبه رو نگردیم، تا زندگی خود را زیر سؤال برده و سؤال کنیم: «اصلاً چرا خدا ما را آفرید؟!».

خدایا! آنچه ما می خواهیم «تو» هستی. خدایا! خودت را به ما بشناسان تا از سؤال عذاب آور «چرا خدا ما را خلق كرد»؟ آسوده شویم.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[27] - قرآن در این رابطه می فرماید:«وَلَئِنْ أَذَقْنَا الإِنْسَانَ مِنَّا رَحْمَةً ثُمَّ نَزَعْنَاهَا مِنْهُ إِنَّهُ لَیَئُوسٌ كَفُورٌ.» و اگر از جانب خود رحمتی به انسان بچشانیم سپس آن را از وی سلب كنیم قطعا نومید و ناسپاس خواهد بود. «وَلَئِنْ أَذَقْنَاهُ نَعْمَاء بَعْدَ ضَرَّاء مَسَّتْهُ لَیَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّیِّئَاتُ عَنِّی إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ.» وچون نعمتی به او بچشانیم حتما خواهد گفت گرفتاری ها از من دور شد. بی گمان او شادمان و فخرفروش است(سوره هود آیات 9و10)

جلسه سوم تبعیت از فطرت، عامل نشاط روح

بسم الله الرحمن الرحیم



فطرت؛ سرمایه درون

صحبت ما در این جلسات پیرامون این مطلب است كه اگر كسی «خودِ» راستینش را بشناسد خالقش را نیز خواهد شناخت و در واقع شناخت «خود» راه آشتی با «خالقِ خود» است.

در جلسه قبل بحث به این جا رسید كه گفتیم هر چه «روح» انسان از طریق بندگی خدا ارتباط بیشتری با امور معنوی داشته باشد، کم تر گرفتار اضطراب ها و سوال های آزاردهنده می شود. ولی یک سؤال باقی می ماند که اگر كسی بخواهد به نشاط بیشتری برسد چه باید بكند و چگونه انسان می تواند به آرامشی كه به دنبال آن است دست یابد؟

برای جواب این سؤال ابتدا باید متوجه شویم همه انسان ها در «روحشان» دارای سرمایه ای به نام فطرت هستند و لذا اگر از آن سرمایه درست استفاده كنند و بتوانند با فطرت خود کنار بیایند، به آرامش و نشاط حقیقی دست می یابند.

در این بحث می خواهیم عرض کنیم در واقع، همه حقیقت در درون «خود» انسان است اما او از آن غفلت می كند. حضرت علی(ع) می فرمایند:

اَتَزْعَمُ اَنَّكَ جِرْمٌ صَغیرٌ

وَ فیِكَ انْطَوَی الْعالَمُ الاَكْبَرُ

تو می پنداری كه همین جسم كوچك هستی، در حالی كه جهان بزرگی در نهاد تو پنهان است.

كسی كه به «خود»ش رجوع كند می بیند بسیاری از چیزهایی را كه می طلبیده است در «خود»ش دارد؛ حتی خدا را! گفت:

آن كه عمری در پی او می دویدم كو به كو

ناگهانش یافتم با دل نشسته رو به رو

اگر انسان، «خود» را از غفلت ها آزاد كند، معبود و آرزوی كلی اش را روبه روی «خود» می یابد. زیرا انسان در درون «خود» خزینه و منبع و سرمایه ای دارد كه از طریق آن به راحتی می تواند با خدا ارتباط پیدا کند و اگر انسان از آن سرمایه غافل نشود و چیزهایی كه او را از آن غافل می كند، بشناسد و آن ها را از صحنه زندگی خود دفع کند، به خودی خود با خداوند مرتبط خواهد شد. گفت:

ای نسخه عالم الهی كه تویی

ای آینه جمال شاهی كه تویی

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهی كه تویی



در حجاب جایگزینی ها

در این بحث روشن می شود انسان در طول زندگی باید مراقب باشد كه از خودِ اصیل خود غافل نشود تا همواره در اُنس با خدا باشد، و در عالم اُنس با خدا به راحتی میل های خود را مدیریت کند. هر انسانی در طول زندگی خود برنامه خاصی دارد، ولی باید آن برنامه ها در تضاد با فطرت یا خودِ اصیل انسان نباشد وگرنه در انتهای زندگی احساس پوچی و بی ثمری می کند. همان طور که اگر مطابق پیام های فطرت عمل کند احساس سعادت و ثمردهی در خود دارد. به عنوان مثال یك روز جمعه را در نظر می گیریم، چون كل زندگی، مانند یک روز جمعه است كه باید با اختیار خود برای آن برنامه ریزی كرد.

صبح جمعه وقتی انسان طوری با خود روبه رو می شود که باید این روز را برای خود برنامه ریزی کند، احساس می کند دلش شور می زند، اضطراب دارد و باید كاری بكند. به فكر گردش می افتد. غذایی و وسیله استراحتی بر می دارد و از خانه می زند بیرون، و به جستجو می پردازد تا باغی، مزرعه ای یا كنار رودخانه ای را پیدا كند و روز تعطیل خود را آن جا بگذراند. همین که محل مناسبی پیدا کرد و در آن جا مستقر شد، باز اگر به درون «خود»ش رجوع كند می بیند همچنان اضطراب دارد و باید كاری بكند. تخمه می شكند، چای می خورد، بازی می كند، چون بالاخره باید «خود»ش را مشغول كند تا یا اضطرابش برطرف شود و یا صدایش به گوشش نرسد، و به قول خودش تفریح کرده باشد تا جواب آن اضطراب را بدهد و از این طریق چیزی را جایگزین آن حالت اضطراب بکند.

در حالی که جایگزین کردن، غیر از درمان است. کودک دو یا سه ماهه که هنوز نمی تواند صحبت كند اگر دستش به جایی خورد و سوز و دردی در آن پیدا شد، گریه می كند تا كسی به او كمك كند. اما به جای رسیدگی به درد و سوختگیِ دست کودک، پستانك به دهان او می گذاریم تا آرام شود. هرچه پستانک را از دهان بیرون می اندازد، باز ما آن را در دهانش می گذاریم تا آرام شود! حال اگر آن پستانك از آن نوع مخزن دارها باشد که دارای شیر است بچه مجبور می شود پستانک را بمکد و شیرها را بخورد و گرنه خفه می شود. و لذا دیگر گریه نمی كند. آن وقت مردم خیال می كنند بچه آرام شده است! چند ماه بعد وقتی سر همان کودک می شكند و دوباره جهت رفع درد و سوزی که دارد، گریه و زاری می کند، باز هم با پستانك مواجه می شود و باید شیرِ جمع شده در دهانش را بخورد تا خفه نشود! گاهی هم او را در گهواره آنقدر تكان می دهند تا شیرش را بخورد! بعد از مدتی كه سن بچه به دو سالگی رسید و پایش زخم شد. دیگر پس از 2 سال بچه شرطی شده است، یعنی همین كه پایش زخم شد و درد گرفت، خودش به سراغ پستانک می رود، چون خود او هم پذیرفته است كه همیشه باید با پستانك آرام شود. به این عمل «جایگزینی» می گویند که به جای برخورد منطقی با پدیده، انسان ها چیزی جای آن پدیده قرار می دهند تا مشغول چیز جدید شوند. در عملِ جایگزینی، انسان به جای این که مشکل روحی خود را درمان كند چیز دیگری را جایگزین آن مشکل می کند تا مشکل را نبیند و عملاً از درمان اصلی خود غفلت می كند! كسانی كه اهل سیگار و مواد مخدر و امثال آن می شوند عملاً گرفتار جایگزینی شده اند، چون در رویارویی با مشکلِ خود برای روبه رونشدن با آن، چیز دیگری مثل سیگار و یا دیگر مواد مخدر را جایگزین آن می کنند تا این را ببینند و به آن مشغول شوند و مشکل را نبینند. این آدم ها عملاً می خواهند از «خود»شان فرار كنند وگرنه اصل سیگار و سایر مواد مخدر مقصد و مطلب اصلی آن ها نیست. به گفته مولوی:

جمله خلقان ز اختیار و هست خود

می گریزند در سر سرمست خود

می گریزند از خودی در بی خودی

یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

تا دمی از هوشیاری وارهند

ننگ خمر و بنگ بر خود می نهند

آن فردی كه صبح جمعه اضطراب درونی داشت و تفریح رفتن را جایگزین اضطرابش کرد، در واقع ندای درونش را گوش داد اما به جای جواب صحیح دادن به آن، جواب كاذب داد، نخواست با آن برخورد منطقی بکند و پیام آن را بگیرد. برای همین باز می بیند اضطراب در او باقی است. پس دوباره «خود»ش را با تخمه شکستن و خوردن تنقلات و بازی كردن مشغول می كند. عصر هم كه می شود همچنان اضطراب را دارد؛ با این كه از صبح تا عصر همة فعالیت هایش برای این بود که این اضطراب و تشویش را از بین ببرد ولی در رابطه با رفع اضطراب هیچ فایده ای از کارهایی که انجام داد، نبرد! صدایی از درون او به عنوان اعتراض به همه کارهای صبح تا عصر او بلند است و این نشان دهنده وجود شعوری است که به دنبال چیز دیگری بود و پوچ بودنِ سراسر آن روز را اعلام می کند. انسان در رابطه با این عدم رضایت درونی، به خود می گوید: «چه فایده؟!» این چه فایده گفتن ها در زندگی که بعد از یک سلسله فعالیت پیش می آید، ریشه اش کجاست؟ چرا انسان در آن شرایط احساس می کند آنچه از صبح تا حالا انجام داده بی ثمر بوده، و جواب منطقی به شور و اضطراب درونی به حساب نیامده است. این چه فایده گفتن ها فریادی است كه از عمق جانش برخاسته است. به خانه اش بر می گردد، از طرفی احساس می کند هنوز گمشده خود را نیافته، و هنوز هم تا موقع خواب وقت زیادی دارد. پس به خیابان های شهر می رود شاید در آن جا این شور و اضطراب و طلب را فروکش نماید. چند ساعتی در خیابان ها پرسه می زند، کیک و بستنی هم می خورد، حالا خسته و کوفته به خانه برمی گردد.

اگر بخواهیم بازتاب های روانی حركات او را تفسیر كنیم باید بگوییم او در ابتدای روزِ جمعه شور و اضطرابی را در درونش حس می كند و می خواهد آن را برطرف نماید، پس همواره به دنبال چیزی می گردد، تا بتواند خلأ درونی اش را با آن پر كند. و در حقیقت حرکات بیرونی او برای فرونشاندن تشویش درونی اش است.

از صبح آن قدر به این طرف و آن طرف می رود كه «تنش» خسته می شود اما درون او آرام نمی گیرد. به فكر تفریحی جدید و جایگزینی دیگری می افتد! غروب جمعه كه می شود می بیند جمعه اش تمام شده، همه كاری كرده است اما در عین حال غم عجیبی را در قلب حس می كند. از صبح تا غروب تفریح كرده، ظهر غذای مناسبی خورده، عصر در خیابان های شهر قدم زده، كیك و بستنی خورده - هر كاری كه به فكرش رسیده كرده - اما آن شور و اضطراب درونی كه از صبح با او بود نه تنها برطرف نشد بلكه شدیدتر شده و با یک ناامیدی هم همراه گشته است. غمی كه عصر جمعه برای انسان پیش می آید نشان دهنده «انتخاب» بدی است كه آن انسان در طول آن روز انجام داده است، غم این كه «چرا به جای خوب انتخاب كردن، بد را انتخاب كرده ام». در واقع، فطرت انسان از انتخاب بد، ناراضی شده است. ممكن است آن شخص برای جواب دادن به این تشویش و فراركردن از غم و یأس، به خانه برگردد و با جایگزین دیگری از همان نوع جایگزینی های صبح تا شب «خود»ش را با تلویزیون مشغول كند. اگر شبكه یك او را از «خود»ش نگرفت، شبكه دوم را نگاه كند و اگر آن هم نتوانست او را از «خود»ش بگیرد به شبكه دیگر رجوع كند. بعد از آن اعتراض می كند كه چرا تلویزیون ایران فقط چند شبكه محدود دارد؟! چرا سیصد شبكه ندارد؟! یعنی می خواهد از «خود»ش فرار كند و اعتراض درونی اش را نبیند! كمی بعد، از تلویزیون هم خسته می شود و تصمیم می گیرد بخوابد. این خواب هم برای او نوعی فرار از غم است، چون او در عمق «جانش» بانگی را می شنود كه به او می گوید : «من امروز را نپسندیدم و این زندگی را نمی خواهم!»[28]




[28] - این که در متون دینی داریم علت غم عصر جمعه به جهت عدم ظهور وجود مقدس حضرت حجتg است، در همین راستا است. زیرا مقصد اصلی هر فطرتی تماس با حجت خداg است، ولی برای کسانی که در راستای نور فطرت خود قدم بر ندارند این غم ملموس تر است و عملاً غمی است اضافه بر غمی که برای اهل ایمان در آن روز هست. چون نه به نیاز روحی ظهور امام زمانg جواب داده شده، و نه به نیاز اولیه فطرتش که نظر به پاکی ها و کمالات بود در آن روز جواب داده.

رضایت فطرت و احساس به ثمررسیدن

جمعه آن شخص را با جمعه رزمندگان اسلام مقایسه می كنیم كه در مقابل کفر و استکبار و تجاوز، از صبح به دفاع کردن و حمله كردن و زخمی شدن و شهیددادن مشغول بوده اند، عصر كه می شود دارای «تنی» خسته هستند اما از آن جا كه در تمام طول روز در زیر نور شریعت به فطرت خود جواب داده اند، حالِ درونی آن ها حال نشاط است، نه غم. یا مثلاً یك فرد دیندار كه درزمان طاغوت، برای دفاع از دین به مبارزه می پرداخت و از صبح به تظاهرات مشغول بود، تنها چیزی كه تا عصر عاید او می شود گاز اشك آور، كتك، ترس و لرز و گرسنگی و تشنگی بود. در غروب آفتاب، دارای «تنی» خسته و احیاناً مجروح است اما به «خود»ش که رجوع می كند در عمق جان خود شاد و با نشاط و سرحال است!

این صدا در كوهِ دل ها بانگ كیست؟

گه پر است زین بانگ این كُه، گه تهی است

ما این صدا را صدای «فطرت» می گوییم. نمی خواهیم در این جا فطرت را تعریف كنیم، فقط می خواهیم بگوییم كه اگر انسان به امور فطری بپردازد و آن صدای فوق غریزه را بشنود و از آن تبعیت کند، در عمق «جانش» احساس رضایت می نماید و اگر به آن بی محلی کند و بخواهد کارها و فعالیت های دیگری را جایگزین پیام آن نماید در نهایت خودِ انسان احساس می کند به هیچ چیزی نرسیده و با گفتن «چه فایده؟» اثر همه آن کارها در درون او نقش بر آب می شود.

وقتی انسان به «خود»ش رجوع می كند بانگی، بصیرتی، عقلی و فهمی را در «جان» خود درك می كند كه اگر یك روزِ زندگی را با پیروی از غریزه های مادی، با پرداختن به «تن»، یا با دل بستن به خیالات واهی، طی كند، در انتهای روز آن بصیرت درونی که اصل اصیل انسان است، اظهار نارضایتی می كند و عملاً اثر همه آن فعالیت ها برای انسان هیچ می شود. اما اگر به كارهای روحانی و دینی بپردازد همان شعورِ درونی اظهار رضایت می كند. این بصیرت و شعور همان بانگ فطرت است و انسان هنگامی اظهار رضایت می كند و احساس می كند به ثمر رسیده است كه جواب فطرتش را بدهد و بدون جایگزینی های کاذب به ابعاد معنوی «وجود»ش پاسخ گفته باشد.

انسان دارای «تن» و «مَن» است و «منِ» او همان جان اوست، و «جانِ جانِ» او همان فطرت است. اگر انسان به «خود»ش رجوع كند می بیند اصلی دارد كه آن اصل، حق طلب است، نه غریزه طلب. آن اصل، ارضای شهوت و مقام نمی خواهد بلكه خدا می خواهد. اگر به او خدا و معنویت بدهد احساس می كند كه به ثمر رسیده است اما اگر به او دنیا و شهوت و خیالات و پُز و رعایتِ نظر مردم بدهد، احساس شكست می كند، آن جانِ جان که نظرش به اهدافی بالاتر از اهداف دنیایی است، نور خدا است در جان انسان، تا انسان چشم از سعادت خود بر ندارد، آن نور، اصلِ اصلِ ما یا منِ منِ ما است. مولوی در خطاب به آن بُعد می گوید:

در دو چشم من نشین ای آنكه از من من تری

تا قمر را واگشایم كز قمر روشنتری

در انتهای روزِ جمعه ای كه مثال زدیم؛ شخصی از عملکرد خود غمگین و ناراضی، و شخص دیگری با نشاط و راضی بود، هر چند كه در طول روز، شخص اولْ لذت «بدنی» فراوان، و شخص دوم رنج «بدنی» فراوانی برده بود! ولی شخص دوم آن همه رنج بدنی را به چیزی نمی گرفت. این امر نشان دهنده آن است كه اگر كسی از بُعد معنویش -كه «خودِ» خودش است - غافل شود در انتها هرچند هم به لذات بدنی خود بپردازد، احساس می كند كه زندگی را باخته است! ولی اگر به بعد معنویش توجه كند و آن را بارور سازد هرچند با محرومیت هایی همراه باشد، احساس می كند كه به ثمر رسیده است، و در نتیجه دارای روحی بشاش و با نشاط می شود.

در غروب زندگی، پیرمردان و پیرزنانی احساس شكست و یأس می كنند كه در طول زندگی از «خودِ» واقعی شان غافل بوده اند و سراسر عمرشان را با دنیا و غریزه و پُز و مقام و خودخواهی پر كرده اند. اما پیرمردان و پیرزنانی هم هستند كه در آخر عمر آرام و با نشاط و پر محبت اند، گویی كه در نهایتِ سرفرازی چون سرداری فاتح از یك جنگ طولانیِ هفتاد ساله برگشته اند. آن وقت در وصیت نامه شان می نویسند: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر می كنم».[29] درست در مقابل آن ها كه هشتاد سال به شهوت ها دامن زده اند و با معنویات جنگیده اند و در آخر عمر چون نمی توانند بیشتر پُز دهند و بیشتر دنیا داشته باشند همانند انسانی شكست خورده، متلاشی می شوند. این خطری است كه هر كسی در آخر عمر با آن مواجه است.

كسانی كه برای دست یابی به نشاط و آرامش، خود را با اهداف وَهمی و خیالی سرگرم می كنند، پس از مدتی آن نشاط و آرامش می رود و دچار غم می شوند. و روشن می شود آن آرامش و نشاط موقت، حقیقی نبوده، چون آرامش حقیقی نه تنها هیچ گاه از بین نمی رود، بلکه همواره رشد می کند. او در طول روز به گردش و تفریح پرداخت ولی نمی دانست كه این نوع برخورد با فرصت ها هنگام غروب منجر به یاس می شود. شما در زندگی خود مثال های زیادی از این نوع می توانید بیابید، شخصی كه خیال می كند تمام بدبختی او نداشتن خانه است وقتی كه صاحب خانه شد خوشحال می شود، اما از آنجا كه آرامش او خیالی است پس از مدت كوتاهی آن آرامش را از دست می دهد چون عامل آرامش حقیقی تبعیت از فطرت است و لذا نه خانه داشتن كسی را به آرامش می رساند و نه خانه نداشتن آرامش كسی را می گیرد، چون خانه تنها یك ابزار است. ما مجتهدین بزرگی داشته ایم كه ملتی از آن ها تقلید می كرده اند و در عین حال تا آخر عمر صاحب خانه نبوده اند و بی خانگی را هم حس نمی كرده اند، چون خدا داشته اند. عموماً انسان ها با جایگزینی خانه و امثال آن در مقابل اضطراب، می خواهند از این طریق از اضطراب های ناشی از دوری فطرت رها شوند.




[29] - فرمایش حضرت روح الله خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در وصیت نامه شان.

فطرت یا منِ برتر

وقتی كه انسان به «خود»ش رجوع كرد احساس می كند كه دارای یك «منِ» برتر است؛ حال اگر جواب نیازهای آن «من» برتر را بدهد به ثمر می رسد و گرنه با فعالیت های زیادی هم که انجام دهد در نهایت احساس بی ثمری می کند و متلاشی می شود. همه پیام بحث فطرت، همین است! که باید پیام فطرت را شناخت و از آن تبعیت کرد تا انسان خود را در زندگی شکست خورده نیابد. فطرت انسان، خداپرست است و با خدا آرامش می یابد و كسی كه جواب فطرتش را ندهد همواره در زندگی متزلزل است. به عبارت دیگر خداخواهی نیاز روحی و روحانی هر فردی است.

كل دنیا برای انسان یك وسیله و ابزار است، مانند یك عصا برای اوست؛ خوب و یا بدبودن دنیا هم بستگی به نحوه استفاده ما از آن دارد. یک نفر از عصا به عنوان تکیه گاه استفاده می کند تا خود را به خانه برساند، نفر دیگر هم ممکن است از عصا به عنوان یک چوب محکم استفاده کند و بر سر مظلومی بزند. خانه و مدرك و زمین و به طور كلی دنیا همانند عصاست و خود به خود حقیقتی ندارند كه داشتن یا نداشتن آن ها مهم باشد یا بتواند در آرامش انسان تأثیر بگذارد. مثلاً برق كه توسط ادیسون اختراع شد مورد استفاده همه انسان ها قرار می گیرد؛ از متدینین گرفته تا جنایتكاران، و چه بسا جنایتكاران، استفاده بیشتری از آن بكنند. داشتن یا نداشتن دنیا هم مثل همین برق است، نمی توان گفت كسی كه دنیای بیشتری دارد به مقصد نزدیك تر شده است.

در حالی که شما تجربه کرده اید كسانی كه از مقصد حقیقی دورترند بیشتر اسیر دنیا هستند. تنوع طلبیِ افراطی اهل دنیا که به هیچ وجه از دنیا قانع نمی شوند، نشانه همین حقیقت است. چون از طریق دنیا به آرامش حقیقی دست نیافته اند، خودشان را با آرامش های خیالی مشغول كرده اند و لذا هر از چندگاهی با یك امر خیالی به طور موقت آرام می شوند و زود هم آن را از دست می دهند و به سراغ چیز دیگری می روند تا به خیال دیگری مشغول شوند. كسی كه اهل دنیاست و خانه ندارد، در ابتدا به داشتن یك خانه بسیار كوچك هم راضی می شود، اما وقتی آن را به دست آورد و مدتی با خیال آن خوش بود، چیزی نمی گذرد که به خیال داشتن خانه بزرگ تری می افتد. خانه اش را هم كه بزرگ كرد به خیال تغییر دكوراسیون آن می افتد، حتی موقعی كه پیر می شود و باید آمادة مرگ و ابدیت باشد همچنان در پی آن است که وامی بگیرد و خانه اش را خراب کند و از نو بسازد، زیرا کسی که اهل دنیا است از هیچ چیز راضی نمی شود و به آرامش دست نمی یابد. اما در زندگی دینی چون فطرت انسان به آنچه می خواهد می رسد دیگر در زندگی او آن نوع تنوع طلبیِ افراطی مطرح نیست، زیرا هرچه انسان بیشتر به سوی خدا برود و بیشتر به او نزدیك شود بیشتر احساس می کند به مقصدش رسیده است و لذا هرگز آن را تغییر نمی دهد. امام خمینی«رحمه الله علیه» چهارده سال و اندی در نجف زندگی کردند، وقتی كه به ایشان می گویند: «كنار شط بسیار زیبا شده است، سری به آن جا بزنید تا سرحال شوید»، حضرت امام«رحمه الله علیه» کار خودشان را می کنند و همچنان هر روز مسیر مسجد و مَدْرَس و حرم را ادامه می دهند، چون با امیرالمؤمنین(ع) و با خدای امیرالمؤمنین زندگی می كنند و گرفتار دنیا نیستند که هر روز به امید به دست آوردن نشاطی از طریق خیالی به کاری دست بزنند. گفت:

آن كه در خانه اش صنم دارد

گر نیاید برون چه غم دارد

نمی خواهم بگویم تنوع طلبی و یا به پارک و تفریح رفتن به کلی بد است، بلکه می خواهم عرض کنم گاهی انسان چنان با آرامش های خیالی زندگی می كند كه آرامش حقیقی «خود»ش را از دست می دهد و آرامش های خیالی را جایگزین عواملی می کند که موجب آرامش حقیقی می باشند. همه انسان ها خدا را می خواهند اما بعضی از آنها خدا را گم كرده و به امور ناپایدار دل می بندند و وقتی در آخر عمر به خود می آیند می یابند كه زندگی شان را باخته اند و چیزی به دست نیاورده اند. و این بدترین شلاقی است كه برگرده بشر فرود می آید. خداوند به لطف خود چراغ قرآن را برای همیشه در «قلب» ما روشن نگاه دارد، قرآن می فرماید: «اَلا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُ الْقُلُوبُ».[30] ای آدم ها! «فقط» با یاد خدا آرامش پیدا می كنید، چرا به غیر او دل بسته اید؟! شما با غیر خدا آرامش پیدا نمی كنید. گفت:

خبر داری كه سیاحان افلاك

چرا گردند گرد محور خاك

چه می جویند از این منزل بریدن

چه می خواهند از این محمل كشیدن

همه هستند سرگردان چو پرگار

پدید آرنده خود را طلبكار

ما در بحث فطرت می خواهیم بگوییم كه صدای هدایت خدا در عمق جان انسان موجود است، كافی است انسان به «خود» بیاید و «خود» را از غفلت ها آزاد كند تا خدا را -كه در عمق جان او وجود دارد- بیابد.

همان گونه كه «مَنِ» انسان در «تنِ» او هست، و اگر انسان نظر خود را از تن منصرف کند و به مَنِ خود بیندازد، آن را می یابد، خدا هم همان گونه در عمق جان انسان هست و خودش فرمود: «أنَا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَنی»[31] من همنشین آن کسی هستم که مرا یاد کند، اگر نظر را از بقیه بردارد و به من بیندازد، مرا می یابد، و شما این را در خودتان می توانید احساس کنید، او نزد انسان است. در خطاب به خدا می گوید:

جان نهان در جسم و تو درجان نهان

ای دهانت در دهان، ای جان جان




[30] - سوره رعد، آیه 28.
[31]- ارشادالقلوب، ج 1، ص 60.

خداوند؛ جانِ جانِ جانِ انسان

هر انسانی دارای یك «تن» و یك «جان»، و یك «جانِ جان» و یك «جانِ جانِ جان» است. «تنِ» هرکس كه برایش مشخص است، «من» او همان «جان» او یا نفس حیوانی اوست، که عامل حیات و زنده بودن است، «فطرت» او همان «جانِ جانِ» اوست که فوق گرایش های غریزی، طالب خداوند است و نظر به خدا دارد، و «خدا»، «جانِ جانِ جانِ» انسان ها است! گفت:

ای جانِ جانِ جانم

تو جانِ جانِ جانی

بیرون زجان چه باشد

تو آنی و نه آنی

توجه انسان در نماز باید به جانانش باشد و با توجه به جانانش که در عمق جان و فطرت اوست، اذکار نماز را به زبان آورد. خدا همه جا هست ولی در عمق جان انسان ظهور خاص دارد و هر چه انسان از حجاب ها و توجه به غیر بگذرد، به او نزدیك تر می شود.

اگر انسان محدودیت ها را رها كند، به «مطلق» نظر می كند، میز و صندلی و پست و مقام و دنیا، امور محدودی هستند كه اگر انسان طالب آن ها شود «روحش» محدود می گردد، اما «مطلق» یعنی آن كه فقط «هست» و هیچ گونه محدودیتی ندارد. دین آمده است تا انسان را از محدودیت ها و فشارهای روحیِ ناشی از آن آزاد كند، و این كار را از طریق وصل كردن انسان به خدای مطلق انجام می دهد. كسی كه دنیا طلب شود به دنیا محدود می گردد و تا ابد در فشارهای «روحی» است، پس از دنیا در برزخ و قیامت این فشار روحی بیشتر هم می شود، چون «روح» همیشه «هست» و هرگز نمی میرد ولی به چیزی تعلق یافته که حالا در نزدش نیست. تنها كسی می تواند از فشارهای روحی آزاد شود كه به خدا وصل شود و معنی دینداری هم همین است و دستورات شریعت برای محکم شدن اتصال فطرت یا عمق جان است با خدا.

كاری كه حضرت ابراهیم(ع) انجام دادند نیز همین بود، حضرت ستاره ای را دیدند و گفتند: «هذا رَبّی»[32] این رَبّ من است و می تواند مرا بپروراند و نورانی كند، «...فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِینَ». اما پس از مدتی كه دیدند ستاره افول كرد، گفتند من چیز محدود و رفتنی را نمی خواهم. «فَلَمَّا رَأَی الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّی فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ یَهْدِنِی رَبِّی لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّینَ»[33] بعد ماه را دیدند كه از ستاره تابان تر بود. گفتند این است كه به من امکان ادامه حیات می دهد و پروردگار من است. اما دیدند ماه هم رفت! با دلواپسی گفتند: حالا که معلوم شد این هم پروردگار من نیست، اگر آن که پروردگار من است، مرا هدایت نکند حتماً از گمراهان خواهم شد. «فَلَمَّا رَأَی الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّی هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ یَا قَوْمِ إِنِّی بَرِیءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ»[34] بعد خورشید را دیدند كه روشن و درخشان بود؛ هم خودش نورانی بود و هم به بقیه چیزها نور می داد. گفتند آن چیزی كه من می خواهم همین است. اما دیدند خورشید هم رفت! یک مرتبه به خود آمدند که به کلی مسیر را اشتباه می روند، اعلام کردند مردم! من از راه شرک آلودِ شما بیزار هستم، من هیچ موجود محدودی را نمی خواهم، حتی آن پدیده بزرگی كه در عین بزرگی محدود است را نیز نمی خواهم. «إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ حَنِیفًا وَمَا أَنَاْ مِنَ الْمُشْرِكِینَ»[35] من آن را می خواهم كه همه این چیزها را آفریده است. من جهتم را به سوی كسی می اندازم كه هیچ محدودیتی ندارد و او غذای جان من است.

عنایت داشته باشید که ابراهیمِ «جانِ» هر انسانی همانند حضرت ابراهیمu ندا می كند كه: «اِنّی لا اُحِبُّ الْأَفِلِینَ» من چیز محدود نمی خواهم. به گفته جامی:

دلا تا كی در این كاخ مجازی

كنی مانند طفلان خاك بازی

تویی آن دست پرور مرغ گستاخ

كه بودت آشیان بیرون از این كاخ

چه شد زان آشیان بیگانه گشتی

چو دُونان مرغ این ویرانه گشتی

خلیل آسا دم از ملك یقین زن

ندای لا احب الا فلین زن

دنیا خاك است و مشغول دنیابودن، خاك بازی كردن است. انسان باید «خود»ش را از دنیا بالاتر بكشد. پیامبران جایی درس نخواندند بلكه فطرتشان را آزاد كردند و با خدا رفیق شدند، چون خدا را در نزد «خود» داشتند، باید از بقیه چیزها قلب را منصرف می کردند و به او توجه می نمودند. گفت:

با سرشتت چه ها كه همراه است

خنك آنكو كه از خود آگاه است

گوهری در میان این سنگ است

یوسفی در میان این چاه است

پس این كوه قرص خورشید است

زیر این ابر زهره و ماه است

هركس در عمق جان خود دارای یوسفی است كه باید آن را كشف كند. فقط كافی است انسان «خود» را از محدودیت ها پاك نماید، در آن هنگام «جان» او خدا را می یابد. چرا كه خدا «ناز» است، نه «راز». نازنین را فقط باید نگاه كرد و دوست داشت. گفت:

چون یافتمت جانان

بشناختمت جانان

خدا را باید یافت و كسی كه به «خود»ش رجوع كند «خود» را خواهان «کمال مطلق» می بیند؛ و اگر دوباره به «خود»ش بنگرد گویی كسی در اوج کمال و صفا به او می گوید: «من هستم»! فقط انسان باید «خود»ش را از محدودیت ها آزاد كند و طالب خدا شود تا او را بیابد. گفت:

آن كه عمری در پی او می دویدم كو به كو

ناگهانش یافتم با دل نشسته رو به رو

تلاش حقیقی انسان باید همین باشد که خدا را که از همه چیز به او نزدیک تر است پیدا کند، نباید خود را به کارهای فرعی زندگی مشغول کنیم و از این کار اصلی باز بمانیم، و وقتی می گویند فرصتی برای خدایابی بگذار بگوییم کار داریم. کار اصلی ما خدایابی است، بقیه کارها بی کاری است، مگر این که خدا را بیابی و بقیه امور را در مسیر رسیدن به خدا و قرب بیشتر انجام دهی. به گفته مولوی:

کار آن دارد که حق را شد مرید

از برای او ز هرکاری برید

دیگران چون کودکان این روز چند

تا به شب در خاک بازی می کنند

گویدم از کار خستندند خلق

غرق بیکاری است جانش تا به حلق




[32] - سوره انعام، آیه 76.

همه انسان ها خدا را می خواهند

هنگامی كه انسان به گرایش های فطری خود پاسخ مناسب دهد، احساس می كند كه به ثمر رسیده است زیرا فطرت هر انسانی طالب «کمال مطلق» و حق و حقیقت است. به عنوان مثال اگر زمین های یك روستا را به كسی بدهند آن ها را قبول می كند ولی چون آن ها را به دست آورد احساس می کند بیشتر از این ها را می خواهد، حال اگر تمام زمین های یك شهر را هم به او بدهند قبول می كند و چون مالک آن ها شد، باز احساس می کند بیشتر از این ها می خواهد. چون فطرت انسان چنان است كه به محدود، راضی نمی شود. این كه انسان همه چیز را می خواهد، نشان دهنده آن است كه او در واقع «کمال مطلق» یعنی خدا را می خواهد. موقعی كه «كارتر» رئیس جمهور آمریكا بود امام خمینی«رحمه الله علیه» در یکی از سخنرانی های خود فرمودند: «كارتر هم خدا می خواهد!». بعد فرمودند: اگر حکومت همه کشورهای کره زمین را به او بدهند، می پذیرد و احساس می کند بیشتر از این می خواهد. حتی اگر بفهمد كه كره مریخ را هم می شود مالك شد دوست دارد مالك و حاکم آن جا باشد. به طور كلی او خواهان نا محدود یعنی خدا است و هر انسانی چنین است. ولی:

افسوس كه این مزرعه را آب گرفته

دهقان مصیبت زده را خواب گرفته

انسان ها نمی دانند كه طالب خدا هستند و برای رسیدن به او نباید دنیا را هدف قرار دهند تا بتوانند به گرایش های فطری شان پاسخ دهند و به جای دنیای محدود به خدایی که در کمالات نامحدود است روی آورند. در غیر این صورت با وجود فعالیت های شدید، احساس شكست می كنند.

كسی كه پرخوری می كند ممكن است در ابتدا در خیالش خوشحال باشد اما چون فقط به شهوت «خود» پرداخته است بعد از مدتی - دیر یا زود- دچار غم می شود و احساس می كند كه از «خود» شكست خورده است و این حالتی است كه برای همه كسانی كه از فطرت خودشان فاصله می گیرند پیش می آید. پس مهم ترین كاری كه طالب حق باید انجام دهد این است كه از عوامل غفلت از خدا فاصله بگیرد تا از مقصد حقیقی خود فاصله نگرفته باشد.

نماز یكی از بهترین عواملی است كه انسان به كمك آن می تواند به مقصد فطرت یعنی خدا توجه کند و از غفلت در آید. ممكن است انسان به جایی برود كه شخص مشهوری در آن جا باشد و همه افراد بر اساس خیالات و توهّماتِ خود آن شخص مشهور را بزرگ و مهم بشمارند اما كسی كه نماز می خواند با گفتن «الله اكبر» و تجلی نورِ کبریایی حق بر قلبش دیگر امکان ندارد «بزرگی های دروغین» در نظر او بزرگ جلوه کنند و او را از یاد «بزرگ حقیقی» غافل نمایند.

انسان؛ موقعی كه به واقع به «خود» رجوع كند خدا را نزد خود می یابد. یكی از مواقعی كه انسان واقعاً به «خود»ش رجوع می كند هنگامی است كه با خطری بزرگ مواجه شود و دستش از همه جا كوتاه گردد. مثلاً وقتی كه شخصی در درون كشتی، در وسط دریای طوفانی گرفتار امواج شود و كار از دست ملوانان هم خارج شود و جایی باشد که كسی با شنا هم نتواند نجات پیدا كند، در چنین هنگامه ای عوامل غفلت آنچنان از جلو چشم فرد زدوده می شود كه با تمام وجود به خود می آید و می بیند با تمام وجود خدا را می بیند و او را همه کاره می یابد و می گوید: خدا!خدا! حتی اگر قبلاً منكر خدا بوده باشد، در آن شرایط متوجه وجود خداوند می شود و دست توسل به سوی او دراز می کند!

در خاطرات یکی از فضانوردان روسیه كمونیست آمده است که: «وقتی سفینه ام در فضا خراب شد هر چه در توان داشتم صرف كردم اما سفینه ام درست نشد. امیدم از همه جا قطع شده بود و دیگر نمی توانستم كاری بكنم. ناگهان در آن خلوت و تنهایی، در آن فضای بیکران، احساس كردم كه به كسی امیدوارم، گویی او را از قبل می شناختم اما از او غافل مانده بودم! فهمیدم كه باید به او رجوع كنم. آن جا بود كه گفتم خدا! و او نیز به من کمک کرد و به زمین برگشتم».



نمونه ای از رؤیت حق

حضرت صادق(ع) جهت توجه به موضوع فوق و این که اولاً: قلب انسان کاملاً با خدا آشنا است و خداوند به تمام معنی به انسان نزدیک است. ثانیاً: می تواند با خدا روبه رو شود، ما را متوجه نکته ای می کنند که خداوند در قرآن به آن اشاره فرموده است که: «فَإِذَا رَكِبُوا فِی الْفُلْكِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِكُونَ»،[36] و هنگامی كه بر كشتی سوار می شوند خدا را با تمام خلوص می خوانند و چون خداوند آن ها را به سوی خشكی رساند و نجاتشان داد، در همان حال شرك می ورزند. بعد از طرح این آیه حضرت فرمودند: آن وقت که فرد در دریا امید به هیچ چیز ندارد و به قدرتی لایزال متوسل می شود « فَذَلِكَ الشَّیْ ءُ هُوَ اللَّهُ الْقَادِرُ عَلَی الْإِنْجَاءِ حَیْثُ لَا مُنْجِیَ وَ عَلَی الْإِغَاثَةِ حَیْثُ لَا مُغِیثَ»،[37] آن قدرت لایزال که در آن حالت انسان بدان متوسل می شود همان خدایی است که قادر بر نجات است، در آن موقعی که هیچ نجات دهنده ای برای او نیست، و او فریاد رس است، در شرایطی که هیچ فریادرسی را در منظر خود نمی یابد.

حدیث مذکور؛ از بهترین شواهد برای بحث ما می باشد. چون اولاً: ما را متوجه خدایی می کند که مافوق خدایی است که در استدلال به آن می رسیم، بلکه خدایی است که در آن شرایط خاص او را روبه روی خود می یابیم، یعنی همان خدایی که از طریق قلب باید با آن مرتبط شد. ثانیاً: این خدا را انسان در وجود خود می شناسد و احتیاج نیست با کتاب و درس و مدرسه وجود او را برای خود اثبات کند. ثالثاً: و از همه مهم تر این که کافی است حجاب هایی که خود را برای ما نجات دهنده و فریادرس می نمایانند کنار رود، یک مرتبه قلبِ ما خود را با آن خدا روبه رو می بیند. به همین جهت حضرت می فرمایند: او خدای قادر بر نجات است آن موقعی که هیچ نجات دهنده ای نیست، «حَیثُ لا منجی». وقتی در منظر جان انسان مشخص شود که هیچ نجات دهنده ای نیست و همه آنچه ما به عنوان نجات دهنده، به صورت وَهمی و دروغین به آن ها دل بسته بودیم، از منظر قلب کنار روند، و وقتی همه آنچه ما به عنوان فریادرسِ خود به آن ها دل بسته بودیم، از صحنه جان رخت بربندند، خداوند در عمق جان ما به عنوان فریادرس ظاهر می گردد و ما با او روبه رو می شویم.

چنانچه ملاحظه می فرمایید این حدیث شریف جایگاه دستورات دین و معارف حقه الهی را بیان می کند و نیز روشن می نماید که چرا دائماً ما را متوجه می کنند که نظرمان به خدا باشد و برای هیچ چیز به نحو استقلالی، تأثیری قائل نشویم. زیرا در آن صورت آن خدایی که از هر چیز به ما نزدیک تر است و در منظر جان ما حی و حاضر است، گم می شود.

وقتی كه انسان در آن شرایطِ بحرانی در وسط دریا قرار می گیرد، چون فطرت او خداخواه است همین که فطرت به صحنه آمد خدا را در نزد خود می یابد و به او متوسل می شود. اما زمانی كه به خشكی می رسد به وسیله خانه، مدرك، پول و غیره غافل شده، به خدا شرك می ورزد.

پس علت شرك ورزیدن مشركان؛ غافل شدن آن ها از «خود»شان است، چون همان مشركان در هنگام خطر كه از همه چیز بریده شده اند خداخواه هستند. وقتی كه خطری آن ها را تهدید نمی كند «خود»شان را با مشغله های متفاوت از خدا غافل می کنند، اعم از مشغول شدن به کار به نحو افراطی، و یا مشغول شدن به بازی به نحو افراطی، مثلاً می گوید؛ «من فوتبالیست خوبی هستم پس مهم هستم.» یا با دیگر افتخارات خیالی مثلاً؛ «پدرم پولدار است پس من خیلی مهم هستم.» اما در هنگام خطر در می یابد كه نه شغل او و نه قهرمان فوتبال بودن او و نه پول داربودنشان هیچ کدام نمی توانند هیچ کمکی به او بکنند، در این حالت است که پرده از جلو چشم قلب آن ها زدوده می شود و خدا را می یابند و خدا خدا می کنند.

خداوند می فرماید چون در آن هنگام خالصانه خدا را خواندند و نجاتشان دادم و به سوی خشکی آمدند، دوباره به زندگی مشرکانه - که غیر خدا را نیز منشأ اثر می دانند- برگشتند. پس كسی كه در خشكیِ غفلت ها اسیر است نمی تواند خالصانه خدا را بخواند. مهم ترین كاری كه موجب می شود پیام فطرت در ما زنده بماند این است كه «خود» را از عوامل غفلت آزاد كنیم.




[36] - سوره عنکبوت، آیه 65.

دوری از فطرت یا دوری از خود

قرآن در تذکری بسیار عمیق و عالمانه می فرماید:

«فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدَّینِ حَنیفاً فِطْرَتَ اللَهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لَا تَبْدیلَ لِخَلْقِ اللهِ ذلِكَ الدَّینُ الْقَیَّمُ وَ لَكِنَّ اَكْثَرَ النَاسِ لاَیَعْلَمُونَ»[38]

پس به پا خیز و جهت خود را در جهت دینِ حنیف قرار ده که آن همان سرشت و فطرتی است که خداوند انسان ها را بر اساس آن خلق نموده، این فطرت در بین انسان ها یکسان است، این دین و راه پایداری است ولی اکثر مردم متوجه این موضوع نیستند. درنتیجه به زندگی خیالی و کارهای ناپایدار خود را مشغول می کنند و با پوچی و بی ثمری زندگی روبه رو می شوند.

انسان باید به پا خیزد و جهتش را جهت پیامبران بزرگ قرار دهد. چون جهت آن ها بر اساس دین خدایی است كه سرشت آدمیان را نیز بر آن اساس سرشته اند. این كه می گوید سرشت انسانی به دست خدا سرشته شده یعنی گرایش «جان» انسان به سوی خداست. به عبارت دیگر بنیان «جانِ» انسان ها الهی است. پس کسی که به خدا رجوع کند به بنیان جان خودش رجوع كرده است و كسی كه از خدا دور شود از «جانِ» خودش دور شده است.

نقل می كنند كه خواجه ابوسعیدابوالخیر آن عارف مشهور را جهت موعظه به مجلسی دعوت کرده بودند، افراد زیادی برای شنیدن صحبت های او جمع بودند، بلندگو هم نبود كه صدای شیخ به همه برسد. برای این كه جا برای افرادی که در عقب مجلس بودند باز شود و نزدیك تر بیایند و صدای شیخ به همه برسد، فردی برخاست و گفت؛ «خدا رحمت كند كسی را كه برخیزد و قدمی جلو بگذارد». شیخ با شنیدن آن سخن از منبر پایین آمد. پرسیدند: «ای شیخ! كجا؟!» گفت: «حرف همین بود كه این مومن زد، خدا رحمت كند كسی را كه برخیزد و قدمی جلو بگذارد!» قرآن هم در این رابطه در آیه فوق می فرماید: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّینِ حَنیفاً»؛ به پا خیزید و جهت «خود» را در جهت دین حنیف که همان مسیر فطرت است، قرار دهید، چون «جانِ» شما بر همین اساس سرشته شده است، به «جانتان» جفا نكنید، به «خود»تان نزدیك شوید. بعد تأکید می فرماید؛ هیچ فرقی هم بین انسان ها نیست؛ زن و مرد هم ندارد؛ «جان» همه انسان ها الهی سرشته شده است. و لذا در روایت داریم که از حضرت صادق(ع) در باره آیه فوق سؤال کردند، حضرت فرمودند: «هِیَ الْإِسْلَامُ فَطَرَهُمُ اللَّهُ حِینَ أَخَذَ مِیثَاقَهُمْ عَلَی التَّوْحِیدِ فَقَالَ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ وَ فِیهِمُ الْمُؤْمِنُ وَ الْكَافِرُ»؛[39] آن فطرت همان اسلام است که خداوند مردم را بر اساس آن سرشته است، آن هنگام که عهد گرفت از آن ها در مورد توحید و فرمود؛ آیا من ربّ شما نیستم و در آن شرایط مؤمن و کافر همه حاضر بودند. و لذا بنیاد و سرشت همه انسان ها بر مبنای فطرت الهی پایه گذاری شده است.

هر كس به اندازه ای كه به خدا نزدیك شود به «خود»ش نزدیك شده است. در این رابطه باهوش و كم هوش هم ندارد، همه به یک اندازه در فطرت خود با خدا مأنوس اند. ممكن است كسی كه باهوش است در امور زندگی دنیایی و یا در فهم مطالب علمی موفق تر باشد، اما همه در داشتن سرشت الهی و در امکان ارتباط با خدا یکسان و مشترک اند، حتی در داشتن فطرت الهی، كافر و مؤمن هم ندارد. «جان» همه انسان ها بر پایه و اساسی الهی سرشته شده است. و سرمایه واقعی و ارزش حقیقی هركس به اندازه ای است كه توانسته باشد انتخاب هایش را بر اساس فطرتش انجام دهد، این است آن چه برای او می ماند. لذا خداوند در آیه فوق می فرماید: «ذلِكَ الدّینُ الْقَیَّم»، هركس به اندازه دینداریش که همان عمل به فطرت است سرمایه حقیقی و پایدار دارد.

در بحث قبلی گفته شد كه آرامش ابدی در اثر ارتباط پیدا كردن با خدا فرا می رسد و آرامش خیالی غیر پایدار است؛ و این جا می گوییم آن چیزی برای انسان می ماند كه فطری و دینی باشد و بقیه كارها در جان انسان جا ندارد و برای انسان نمی ماند. غذای لذیذی كه یک نفر در 15 سال پیش خورده است فعلاً هیچ حضوری در جان او ندارد، اما حرف حقی كه در 15 سال پیش زده یا عبادتی كه كرده است همچنان در «جان» او گرم و شعله ور است. كار غیر الهی مانند مدل لباس، ناپایدار است. یعنی اگر كارهای انسان بر اساس خیالات باشد و ریشه در فطرت او نداشته باشد، نه تنها برای او باقی نمی ماند بلكه پس از مدتی «خود» انسان از آن كاری كه در گذشته انجام داده است فرار می كند! آیه فوق می فرماید كسی كه می خواهد زندگیش به سراب و بطلان كشیده نشود و كارهایش برای او سرمایه شود باید روش حنیفان را که همان انبیاء الهی هستند و بر مبنای فطرت خود عمل می کنند داشته باشد و سعی کند همواره فطرت خود را بیدار نگه دارد. «وَلكِنَ اَكْثَرَ النّاسَ لا یَعْلَمُونَ»؛ اما اكثر مردم از این نكته غافلند كه «خدا» - كه نزد هر كسی هست- عامل نشاط و آرامش است و نمی دانند که انسان، فقط با دینداری می تواند فربه و با نشاط شود، پس به خیالات و تجملات واهی دل می بندد و پس از مدتی سرد و بی خدا و پوچ می شود. در حالی كه خدا عامل نشاط و آرامش آن ها خواهد بود و باید به «خود»شان رجوع كنند و خدا را نزد «خود» بیابند.




[38] - سوره روم، آیه 30.
[39] - بحارالأنوار، ج 3 ، ص278.

میثاق جان ها با خدا

قرآن تأکید می فرماید که ای انسان ها جان همه شما در شرایطی خاص با پروردگارتان میثاق و تعهد بسته و خداوند در آن شرایط، حقیقت شما را با خودتان روبه رو نموده و از شما سؤال کرده «آیا من پروردگار شما نیستم؟» و حقیقت همه انسان ها به پروردگارشان عرضه داشتند؛ «آری تو پروردگار ما هستی». لذا می فرماید:

«وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَی أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَی شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِینَ»[40]

آنگاه كه از فرزندان آدم، از پشت نسل هایشان،تعهد گرفتیم، خودشان را گواه بر خودشان گرفتیم، كه آیا من ربّ شما نیستم؟ گفتند: آری شهادت می دهیم. این كار را كردم تا روز قیامت نگویند ما نسبت به ربوبیت تو غافل بودیم.

آیه فوق خبر از تعهد فطری انسان در مقابل خدا می دهد مبنی بر این كه انسان ذاتاً حق را می شناسد و ربوبیت او را پذیرفته است. سپس در ادامه می فرماید:

«أَوْ تَقُولُواْ إِنَّمَا أَشْرَكَ آبَاؤُنَا مِن قَبْلُ وَكُنَّا ذُرِّیَّةً مِّن بَعْدِهِمْ أَفَتُهْلِكُنَا بِمَا فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ»[41]

و نیز نگویند كه پدران ما مشرك بودند و ما هم فرزندان آنها بودیم و از کفر و شرک آن ها اطلاعی نداشتیم، آیا ما را هلاك می كنی به جهت كاری كه آن باطلان كردند؟

آری آیات فوق نشان می دهد انسان ربوبیت حق را پذیرفته و اذعان نموده و لذا جان او با حق آشناست، این طور نیست که شرایط و محیط نقش اصلی در انتخاب های انسان داشته باشند و اگر در شرایط غیر الهی به دنیا آمد، شرایطی که هیچ کس متذکر پروردگار عالمیان نبود، جان انسان ها از پروردگارشان بی خبر باشد. با دقت در محتوای آیات فوق روشن می شود که ذات همه انسان ها با پروردگار خود روبه رو شده است و همه بدون استثناء ذاتاً به رب بودن خداوند شهادت داده اند. به طوری که همه پروردگار خود را با یك علم ذاتی و حضوری می شناسند. و لذا در قیامت بدكاران نمی توانند بگویند ما از ربوبیت خداوند بی اطلاع بودیم، چون جانشان چنین تصدیقی را همواره داشته، هرچند با مشغول كردن خود به دنیا، آن صدا را در خود خاموش كرده و در نتیجه نمی شنوند. با توجه به فطرتِ آشنای به پروردگار هستی، نمی توانند بگویند چون پدران ما مشرك بودند ما هم مشرك شدیم و محیط و تربیت خانوادگی را بهانه ای برای انحراف خود از بندگی پروردگار قرار دهند، زیرا ریشه اصلی بد بودن و خوب بودن هر كس، خودِ فرد است و محیط و خانواده و پدر و مادر و جامعه و ژن، همه علت مُعِدِّه و یا شرایط می باشند و علت اصلی خود انسان است كه در مقابل ندای فطرت چه موضعی بگیرد و چه انتخابی بكند. چه بسا از والدین غیر صالح و در محیطی فاسد، انسان هایی متعالی سربرآورند، زیرا این انسان ها نگذاشتند صدای فطرت در جانشان خاموش شود.

چنانچه ملاحظه بفرمایید این نوع رویارویی با پروردگار كه از طریق علم حضوری و شهود قلبی انجام می گیرد، جای انكار و عذری باقی نمی گذارد. وچون انسان فطرت و ذاتی دارد كه آن ذات و فطرت، خدا را می شناسد، انسان می تواند با فعّال نگه داشتن فطرت، حق را از باطل تشخیص دهد.

كار مربی در اصلاح انسان ها «ذكر و تذكر» به حقایق است تا انسان براساس فطرتش به خود آید و به خودِ حقیقی اش كه از رسیدن به آن راضی است، دست یابد، نه از خود گرفته شود. و نقش اصلی را در پذیرفتن ندای فطرت و یا پشت كردن به آن، خودِ فرد به عهده دارد و به همین جهت هم می شود از یك پدر و مادر در شرایط مساوی دو فرزند به وجود آید كه یكی كاملاً به فطرت خود پشت كرده باشد و یکی نه. لذا نباید نقش محیط و خانواده و امثال این ها را عمده كرد و انحراف منحرفین را از دوش آن ها برداشت، و یا والدین را علت اصلی انحراف فرزندان به حساب آورد.[42]

توحید فطری: عَنِ الصَّادِقِ(ع) «أَنَّهُ سُئِلَ مَا تِلْكَ الْفِطْرَةُ قَالَ هِیَ الْإِسْلَامُ»[43] از امام صادقu پرسیدند آن فطرت چیست؟ فرمود همان اسلام است. یعنی انسان فطرتاً خدا را هم «خالق هستی» و هم «ربّ هستی» و هم «اله و معبود هستی» می شناسد. به عبارت دیگر فطرت انسان، توحید را در همه ابعاد آن درك می كند. لذا امام باقرuمی فرمایند: «فَطَرَهُمْ عَلَی التَّوحید»[44] یعنی انسان براساس توحید سرشته شده. و در نتیجه در عمق جانش می فهمد خدایی در صحنه است كه هم خالق هستی و هم رب هستی و هم معبود اوست.

در رابطه با این که انسان ها در عمق جان خود با پروردگار خود عهد کرده اند شیطان را نپرستند و خداوند را بپرستند؛ قرآن می فرماید:

«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْكُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ، وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ»[45]

ای فرزند آدم! مگر به شما سفارش نكردم و شما تعهد نكردید كه شیطان را نپرستید، زیرا كه او برای شما دشمنی آشكار است، و مرا بپرستید كه راه مستقیم همین است و بس؟

پس راه راست، همان راهی است كه فطرت انسانی نشان می دهد و آن پرستش خدای یگانه است و پرستش هر معبودی غیر خدا كج روی و انحراف از مسیر مستقیم فطرت است و فراموشی پرستش خدای متعال در واقع؛ دورافتادن از فطرت انسانی و فراموش كردن خویشتن حقیقی خویش است و روبه روشدن با شخصیتی از خود است که هرگز از آن راضی نیستیم و احساس یأس و افسردگی می کنیم که گفت:

این همه که مرده و پژمرده ای

زان بود كه ترك سرور كرده ای

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[40] - سوره اعراف، آیه 172.
[41] - سوره اعراف، آیه 173.
[42] - جهت تحقیق بیشتر به کتاب «تربیت اسلامی» از آیت الله حائری شیرازی رجوع فرمایید.
[43] - بحار الأنوار، ج 64 ، ص45.
[45] - سوره یس، آیه 60 و 61

جلسه چهارم خداوند از چگونگی مبراست

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث این جلسه پیرامون این سؤال است که؛

«چگونه باید خدا را شناخت به گونه ای كه آن شناخت، شناختی حقیقی باشد و موجب آشتی قلب با او گردد؟»

بعضی از انسان هایی كه خدا را قبول دارند ممکن است پس از مدتی به وجود خدا شك كنند. در این هنگام یك سوال مطرح می شود: «آیا این انسان ها به خدای واقعی شك كرده اند یا به خدایی كه می شناخته اند؟!» مشكل عموم انسان ها همین است كه گاهی به خدایی كه می شناسند شك می كنند، آن وقت فكر می كنند به خدای واقعی شك كرده اند! در این صورت چه باید كرد كه اولاً: خدای حقیقی را بشناسیم -كه شك بردار نیست- و ثانیاً: آن خداشناسی روز به روز وسیع تر و عمیق تر و نورانی تر بشود؟

باید از ابتدا مواظب باشیم راه خداشناسی را غلط انتخاب نکنیم. ممکن است كسی خدا را به گونه ای معرفی كند كه یك ایمان سطحی برای انسان به وجود آید اما پس از مدتی انسان با داشتن آن خداشناسی باز دچار شك شود چون چنین کسی آن طور که شایسته است خدا را نیافته. در حالی که دین به كمك انسان آمده تا به او یاد دهد چگونه خدا را بشناسد که نه تنها نسبت به خدا شک نکند، بلکه سراسر عالم را نمایش تجلیات الهی ببیند.



خودشناسی راهی مطمئن در خداشناسی

این روایت بارها به صورت های مختلف از معصوم به ما رسیده كه: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[46] هركس «خود» را بشناسد مطمئناً از آن طریق خدایش را شناخته است! پس خودِ ائمهh به ما راه شناخت خدا را آن طور که شایسته است نشان داده اند و آن، شناخت خدا از طریق شناخت خود است، از این طریق می توان إن شاءالله به «خدا»شناسی مطمئنی دست یافت. نبوت، معاد و امامت را نیز می توان از راه «خود» شناسی درست درک کرد.

هنگامی كه به انسان توصیه می شود باید خود را بشناسد ممكن است در ابتدا تصور كند «تن» او، همان «منِ» اوست و خودشناسی را در شناخت تن و عکس العمل هایی که تن از خود نشان می دهد، محدود کند.[47] اما وقتی انسان در موضوع تأمل بیشتری نمود متوجه می شود گاهی می تواند «خود»ش باشد و خود را نیز درک کند، ولی بدون «تن». مثلاً موقعی كه انسان، خواب می بیند «خود»ش خواب می بیند که مثلاً در مدرسه است ولی در عین حال «تن » او در رختخواب است! پس بدون «تن»، باز هم «منِِ» خودش را حس می كند. «خود» را بدون «تن»، حس می كند، معلوم می شود «تَنِ» هر انسان، «مَن» او نیست. و بدون این تن باز خودش، خودش است.[48]

وقتی كه انسان خواب می بیند، «خودِ» اوست كه خواب می بیند، صبح هم كه از خواب بیدار شد می گوید: «خودم خواب دیدم.» مثلاً خواب می بیند از این طرف خیابان به آن طرف می رود که ناگهان ماشینی به او می زند. او از ترس فریادی می زند و از صدای فریادش بیدار می شود می بیند تن او در این مدّت در رختخواب بوده است. دقیقاً احساسش این است که خودش همانی است که در خیابان بود و این نشان می دهد اولاً: «خود یا منِ» انسان غیر از«تن» انسان است. ثانیاً: اصلاً انسان همان مَنِ انسان است که بدون تن می تواند موجود باشد، و به همین جهت انسان بدون «تن اش» باز هم «خودش» است!

مسئله خواب؛ برای روشن شدن امر فوق نمونه خوبی است، چون انسان در هنگام خواب، «خود» را به خوبی حس می كند، هر چند «تن» او با او نیست. نکته ی دیگر این که در بعضی مواقع انسان خواب می بیند و بعد در بیداری با همان صحنه ای که در خواب مشاهده کرده روبه رو می شود که به این حالت رؤیای صادقه می گویند. همه انسان ها رؤیای صادقه دارند، ربطی هم به كافر یا مسلمان بودن آن ها ندارد.[49] حادثه ای را در خواب می بیند، پس از مدتی در بیداری با آن روبه رو می شود، اگر موضوع رؤیای صادقه را نشناسد وقتی با آن صحنه یا حادثه در بیداری روبه رو می شود فکر می کند به نظرش می آید، در حالی که به واقع قبل از این که با بدنِ خود با آن حادثه روبه رو شود با مَن یا نفس خود با آن حادثه روبه رو شده است.[50] نتیجه این كه؛ انسان بدون «بدنش» علاوه بر این که وجود دارد و از بین نمی رود حتی آزادتر نیز می باشد، زیرا بدون بدن و در خواب، با حادثه هایی روبه رو می شود که هنوز با بدن خود با آن حادثه ها روبه رو نشده است.

این موضوع ما را به این نکته می رساند که حقیقت انسان، همان «منِِ» او است و «بدن» برای انسان، حكم ابزار را دارد. پس وقتی بدن حکم ابزار را داشت انسان، بدون «بدنش» هم وجود دارد.

انسان در خواب دست و پا دارد منتها دست و پای مخصوص به روحش را دارد. كسی كه مثلاً خواب می بیند دارد میوه می خورد بالأخره دست و دهان دارد كه به وسیله آن ها میوه می خورد. یا هنگامی كه كسی در خواب با چشمش چیزی را مشاهده می كند و بعد از مدت ها در بیداری با چشم سرش همان را می بیند، نشان دهنده آن است كه روح او چشم و دست و دهانی دارد غیر از چشم و دست و دهانی که مربوط به بدنش است، این است که عرض می کنم «بدن» برای انسان ابزار است و حقیقت او همان «منِ» اوست و حقیقت انسان نیز برای خود دست و پا و چشم و گوش دارد که همسنخ مَن اوست، نه همسنخ تن او.




[46] ـ بحارالأنوار، ج 93 ، ص 456- غررالحکم، ص 232.
[47] ـ در روانشناسی روان را بیشتر محدود به عکس العمل های تن می دانند و این غیر از خودشناسی است که در فلسفه و عرفان مطرح است.
[49] ـ تفاوت مؤمن و کافر در رؤیای رحمانی است زیرا روح مؤمن در خواب استعداد سیر به سوی حقایق اعلی را دارد ولی روح کافر در خواب هم مشغول دنیا و صورت های دنیایی است.

چشم و گوش ابزارند

وقتی كه انسان می گوید: «خودم»، این «خود»، همان «خود» واقعی اوست. دست و پا جزء خود واقعی انسان محسوب نمی شود و همه ادراكات مثل دیدن و شنیدن و گفتن و لمس كردن وغیره همه و همه مخصوصِ «من» یا «نفس» او است. به عنوان مثال شخصی كه در كلاس درس نشسته است، و نَفْسِ او متوجه مسافرتی می شود که سال گذشته انجام داده، همه آن اتفاقات را در نفس خود حاضر می یابد، هر چند چشم و گوش ظاهری اش را به كلاس آورده، اما نه با چشم خود معلم را می بیند و نه با گوش خود صدای معلم را می شنود. تا این كه مثلاً معلم لطیفه ای می گوید و با خنده ای كه دانش آموزان كلاس می كنند تازه او به خودش می آید و معلم را می بیند و صدایش را می شنود! و به هم کلاسانش می گوید چه گفت؟ این نشان می دهد گوشش که به طور طبیعی می شنید و چشمش که به طور طبیعی می دید، چون «مَنِ» او در كلاس حاضر نبود، و در صحنه ی مسافرت سال گذشته حاضر بود، نه گوشش شنید که معلم چه گفت، و نه چشمش دید که معلم چه حرکاتی انجام داد، با خنده ی هم کلاسانش تازه به کلاس آمد و پرسید معلم چه گفت؟ پس در عین این که «مَنِ» انسان به وسیله گوش می شنود و به وسیله چشم می بیند اما اگر خودِ «من» یا نفس انسان در صحنه نباشد و متوجه صحنه ی دیگر بشود، دیگر نه گوش می شنود و نه چشم می بیند، هر چند هر دوی آن ها سالم باشند و كار طبیعی خودشان را انجام دهند.

گاهی چشم انسان باز است اما چون توجه منِ او در جای دیگر است، چیزی را نمی بیند! به تعبیر فیزیولوژیست ها، مكانیسم رؤیت انجام می شود اما انسان چیزی را نمی بیند چون از نظر فیزیولوژی و زیست شناسی، رؤیت به این صورت انجام می شود كه ابتدا نور به شیءِ خارجی می تابد، بعد در چشم انسان منعكس می شود و عدسیِ چشم با تطابقی که انجام می دهد باعث می گردد تا تصویر شیئ خارجی روی لكه زرد شبكیه بیفتد. پس از آن با تحریكات عصبی آثار آن تصویر از روی لكه زرد به وسیله اعصاب بینایی به مراكز بینایی مغز منتقل می گردد؛ در چنین حالی انسان آن شیء را می بیند. اگر در همین هنگام نفس یا منِ شخص در عالم خود متوجه صحنه ی دیگری شود، دیگر چشم انسان آن شیء را - با آن که تصویرش روی لکه زرد افتاده است - نمی بیند چون آن «من» انسان كه با سیستم بینایی یعنی عدسی و شبكیه و لكه زرد و اعصاب بینایی و مغز، آن شیء را می دید، در صحنه حاضر نیست! و از این تجربه متوجه می شویم همه ادراكات، مخصوص «من» یا «نفس» انسان است. در حقیقت این «من» انسان است كه می بیند. در مورد شنیدن هم موضوع از همین قرار است كه وقتی شیءِ خارجی مرتعش می شود، این ارتعاش از طریق هوا به گوش خارجی و بعد به گوش میانی و سپس به گوش داخلی می رسد و از آن جا به وسیله اعصاب شنوایی به مراكز شنوایی در مغز می رود و عمل شنیدن صورت می گیرد. حال اگر نفس انسان در عالم خود متوجه صحنه ی دیگری شود، دیگر انسان صدای افراد اطراف خود را نمی شنود، هرچند تمام مكانیسم شنیدن انجام گیرد! چون آن كسی كه با سیستم شنوایی می شنود، در صحنه نیست و به صحنه ی دیگری منصرف شده است. پس «من انسان» با گوش می شنود و با چشم می بیند و اگر «مَن» در صحنه نباشد نه چشم می بیند و نه گوش می شنود.

كسی كه «تن» خود را «منِ» خود بداند چون شکارچی ای می ماند كه سایه مرغ را به جای مرغ گرفته و می خواهد سایه را شكار كند، در این حال هیچ سودی از کار خود نمی برد. گفت:

مرغ بر بالا پران و سایه اش

می دود بر خاك پرّان مرغ وش

ابلهی صیاد این سایه شود

می دود چندان كه بی مایه شود

بی خبر كان عكس آن مرغ هواست

بی خبر كه اصل این سایه كجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

تركشش خالی شود در جستجو

سایه مرغی گرفته مرد سخت

مرغ حیران گشته بالای درخت

آری تن ما و چشم و گوش ما سایه مَن یا نفس ما است. باید متوجه اصل خود باشیم تا به پوچی و بی مایگی دچار نشویم وگرنه قصه ما قصه همانی می شود که مولوی در باره اش گفت:

همچو صیادی كه گیرد سایه ای

سایه او را كی بود سرمایه ای؟



همه ادراکات مخصوصِ من انسان است

بینایی از «من» انسان است نه از «تن» او، و به همین دلیل است كه در هنگام خواب كه چشمان انسان بسته است باز هم چیزهایی را می بیند كه بعداً در بیداری با آن ها روبه رو می شود. و نه تنها بینائی مخصوص مَن انسان است، بلکه همه ادراكات، مخصوص «من» یا «نفس» انسان است. نفس است كه می بیند، ولی با چشم، و نفس است كه می گوید، ولی با زبان.

عرض کردم گاهی اتفاق می افتد انسان با خودش می گوید: «من قبلاً این صحنه را دیده ام!» و با كمی دقت متوجه می شود كه آن صحنه را در خواب دیده است. خود بنده نیز در خواب دیدم كه به كرمانشاه رفته ام و به معلمان دینی آنجا درس می دهم. در خواب در حین درس دادن، یك آدم قد بلندی كه لباس کردی پوشیده بود و موهای سرش تا شانه اش می رسید، بلند شد و به بنده اشكال گرفت و من هم در همان خواب جوابش را دادم. مدتی گذشت تا اینكه از من دعوت شد كه به كرمانشاه بروم و به معلمان دینی آنجا درس بدهم. موقعی كه درس می دادم اتفاقاً موضوع درس درباره رؤیای صادقه بود! همان فرد كه از معلمان استان كرمانشاه بود و من قبلاً او را در خواب دیده بودم! برخاست و اشكال گرفت. قبل از این كه پاسخش را بدهم، به او گفتم من خودِ شما را در خواب دیدم كه اشكال گرفتی و همین قیافه را هم داشتی! بنده آن مرد را در بیداری اصلاً ندیده بودم اما همین كه اعتراض كرد، به خاطرم رسید كه او را در خواب دیده ام.

در هنگام خواب دیدن به خصوص در رؤیاهای صادقه در حالی كه «بدن» انسان در رختخواب است، «من» او در صحنه هایی حاضر می شود كه بعداً همان صحنه ها در عالم بیداری حادث می گردد. ولی او در خواب آن صحنه ها را با چشم نفسِ خود می بیند، بدون این که چشمِ مربوط به بدن او در آن صحنه همراه او باشد. پس ادراكات مخصوص «نفس» انسان است و داشتن یا نداشتن «بدن» در حقیقتِ انسان دخالتی ندارد.



زن و مرد بودن با بدن

همانطور که «من» انسان به «تن» او ربطی ندارد و «منِِ» انسان، فقط «من» انسان است، «من» انسان ربطی به زن یا مرد بودن و یا كوتاه قد یا بلندقدبودن انسان هم ندارد. زن دارای «تنی» زنانه است و می گوید: «من»؛ و مرد دارای «تنی» مردانه است و باز هم می گوید: «من». پس حقیقت و «نفسِ» زن و مرد، همان «من» آن ها است که نه زن است و نه مرد است، و نفس، نه تنها زن و مرد بودن برایش معنی ندارد، حتی ناقص الخلقه بودن هم ربطی به «منِ» انسان ندارد و مربوط به تن انسان است. قرآن می فرماید: «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا»[51] یعنی سوگند به نفس و آنچه موجب تعادل آن شد. در این آیه سخن از تعادل نفس است و لذا می توان گفت: «من» انسان، نقص بردار نیست! حتی اگر یك نفر دارای «بدنی» ناقص باشد باز هم «من» او ناقص نیست، چون «من» او ربطی به «تن» او ندارد. «من» انسان در هر صورت «من» است. حتی اگر كلِّ «بدن» فرسوده شود، «تن» فرسوده شده است اما «من» به آن معنی که تن فرسوده و پیر می شود پیر و فرسوده نمی گردد. پس همانطورکه «من» انسان نه مرد است و نه زن، نه بلند است و نه كوتاه؛ ناقص الخلقه هم نیست، ناقص الخلقه بودن مربوط به تن انسان است، چون شرایط پرورش تن در دوره ی جنینی به طور کامل فراهم نشده و یا رشد بدن در آن مرحله با مانعی روبه رو بوده، در نتیجه تنِ جنین به طور کامل رشد نکرده است.




[51] ـ سوره شمس، آیه 7.

مَن فقط هست

وقتی منِ انسان نه مرد بود و نه زن، متوجه می شویم که «من» فقط «هست»!، وقتی كه انسان می گوید: «من»، این من گفتن هیچ ربطی به «تن» او ندارد، و بدن انسان، «من» او نیست. وقتی كه انسان کودک است می گوید: «من»؛ وقتی كه جوان شد باز می گوید: «من»؛ پیر هم كه شد باز می گوید: «من». پس «منِ» انسان به «تن» او كاری ندارد. «تن» انسان است كه پیر می شود و زن یا مرد و كوتاه یا بلند است، پس روشن می شود که من او فقط «هست» بدون آن که بتوان بر آن اسمی گذاشت، چون این اسم و رسم ها همه مربوط به تن انسان است.

فرق انسان با سایر موجودات این است که مثلاً میز، میز است و چیزی غیر از میز نیست. در مورد یك میز آهنی نمی توان گفت میز با آهن فرق می كند چون همان آهن ها، میز شده اند. اما گوشت ها و اندام های انسان، «من» انسان نیست. و بدن انسان با من او فرق دارد و تنها خصوصیاتی که می توان برای آن طرح کرد این که بگوئیم «من» انسان فقط «هست»! و فهم این نکته، بسیار ارزشمند است، چون از این طریق با حقیقتی روبه رو می شویم که «چیستی اش همان هستی اش می باشد» و هیچ چیزی نیست مگر این که «هست». شاید بهترین تعبیر در این مورد تعبیر مولوی است که می گوید:

وه چه بی رنگ و بی نشان که منم

کی بدانم مرا چنان که منم

توجه به موجودی که هیچ شاخصه ای جز بودن ندارد، نیاز به شعوری دارد که آن شعور متوجه ذاتیات شده باشد و لذا مولوی آرزو دارد منِ خود را آن طور که بی هیچ شکل و تعریفی هست، بیابد. و این نیاز دارد که انسان از دیدن با چشمِ سر آزاد شده باشد و چشم دل خود را به صحنه بیاورد.

اگر این نکته را خوب توجه کنیم می فهمیم که زن یا مرد بودن انسان، ربطی به «خود» انسان ندارد، از طرفی این که به شما می گویند «من»، اشاره به چیز دروغی نیست، پس «من» فقط «هستم». اگر از كسی بپرسید: «چه هستی؟ و او جواب دهد: «مرد هستم» یا «زن هستم» جواب درستی نداده است، چون ما نپرسیدیم از نظر بدنی چه هستی؟ او باید بگوید «من» فقط «هستم»! اگر كسی در جواب ما بگوید مرد است یا زن است به «تن»خود نظر كرده است نه به «من» خود! «منِ» انسان، فقط «هست». كسی كه اسمش اكبر است اسم «تن » او اكبر است و اكبر، اسم یك شخص است که تن او مرد است.

هر انسانی در خواب، «خودش، خودش» است، در بیداری هم «خودش، خودش» است. هیچ كس نمی تواند از «خودش» فرار كند. انسان در خواب می تواند از «تن» خود فرار كند، اما از «خودش» نمی تواند فرار کند چون خودش هستی اوست و هیچ کس از هستی خود نمی تواند فرار کند. و این مطلب مهمی است كه انسان بداند فقط «هست».



مطمئن ترین راه آشتی با خدا

كسی كه می خواهد بداند خدا چگونه هست تا بتواند با او ارتباط برقرار کند و به اصطلاح با او آشتی کند، خود را از آن جهت که فقط «هست» بنگرد ائمه معصومینh به ما فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ»[52] هر كس «خود» را شناخت مسلّم خدایش را شناخته است، و شناخت خود یعنی بفهمیم که ما فقط «هستیم». آن وقت از طریق نظر به «هستِ» خود متوجه هست خداوند می شویم که او هستی است و همه ی هست ها تجلی هستِ اوست.[53]

اگر كسی بگوید: «من آن هستم كه پدرم پولدار است» متوجه نیست كه پدر او تنها در رابطه با «تن» او، پدر اوست! به عبارت دیگر روح او را که حقیقت اوست پدرش ایجاد نكرده است بلكه تن پدر او بستر شکل گیری «تن» او شده است. «من» انسان، همانی است که خداوند درباره آن فرمود: چون بدن انسان آماده شد تا روح در آن دمیده شود، «نَفَخَتُ فِیهِ مِن روحِی»[54] از روح خودم در او دمیدم[55] پس روح از آنِ خداست، و اگر کسی می گوید پدر من پولدار است، پدرِ «تن» او، پولدار است! كسی هم كه بگوید: «من قهرمان كاراته ام!» متوجه نیست كه «تن» او قهرمان كاراته است و «خود» او فقط «هست».

وقتی از طریق شناخت خود توانستیم «هست» را بفهمیم، متوجه می شویم معنی این که گفته می شود خداوند هستی مطلق است به چه معنی است، دیگر نمی گوئیم خدا چیست؟ چون خدا فقط هست و هر هستی جلوه ای از هستی اوست، او چیستی ندارد و لذا قرآن فرمود: «لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیءٌ»[56] او شبیه هیچ چیزی نیست. چون فقط «هست»! خدا شكل ندارد، همان طور كه «منِ» انسان، بی شكل است. حقیقت «نفس» همان «هستی» آن است و این «هستی» چنان است كه كسی نمی تواند از آن فرار كند، چون کسی از هستی خود نمی تواند جدا باشد. هستی ما که همان نفس ما است دارای خیال و خصوصیات عقلی و سایر قوا است و به این جهت است که انسان از خیال خود نمی تواند جدا شود، چون خیال مربوط به نفس انسان است که همان هستی او است. گفت:

چون خیالی آمد و در تو نشست

هر كجا كه می گریزی با تو هست

تو نتانی زان خیالت وارهی

یا بخسبی تا از آن بیرون جَهی




[52] - بحارالأنوار، ج 93، ص 457.
[54] - سوره حجر، آیه 29.
[56] ـ سوره شوری، آیه 11

شک نا پذیری منِ انسان

حتی اگر کسی به خودش شک کند و بپرسد: «من چه كسی هستم؟» آن سؤال كننده همان «من» اوست. همانی که از روی شك می گوید: «راستی من چه كسی هستم؟ یا می گوید: من شک دارم که مَن، مَن هستم»! در جواب می گوئیم تو همان هستی که می گویی «من شک دارم که مَن مَن هستم». چنان چه ملاحظه فرمائید انسان نمی تواند به هستِ خود شک کند، حتی همان وقتی که می خواهد به خودش شک کند، خود را اثبات کرده است، چون خودش فقط هست. به چیستی ها می توان شک کرد ولی هیچ کس نمی تواند به «من» خود که فقط هست، شك كند! و بگوید: «من شك دارم كه خودم، خودم هستم!» به او می گوئیم: چه كسی شك می كند؟ جواب می دهد مَن شك می كند! پس چه كسی در صحنه است كه شك دارد؟ «خود» او! پس «خود» او، «خود» اوست. هر چند که شک دارد که خود او خود اوست. آنقدر احساس وجودِ خود بدیهی است كه ممکن است «خودْ» تصوری از چیستی خود در ذهنش نداشته باشد، امّا در نزد خودش فقط «خودش» است. به گفته عطّار:

تو هم یک چیزی و هم صد هزاری

دلیل از خویش روشن تر نداری

وقتی روشن شد حقیقتِ «نفس» همان «هستی» آن است و وقتی روشن شد که نفس، فقط هستی است و نه چیز دیگر، باید متوجه باشیم پس چیستی آن هم، همان «هستی» آن است. این به این معنی است که «منِ» هر کس اصلاً چیستی ندارد، نه این که چیستی او یا مرد باشد یا زن. زیرا «من» فقط «هست» «چیستی» آن همان «هستی» است. همین که به ذهن شما می آید من کیستم باید متوجه «هست» خود شوید و نه متوجه جنسیت و یا شغل و این گونه چیزها، همچنان که نباید چیستی خود را جای هستی خود بنشانیم و چیستی خود را حجابِ توجه به هستی خود کنیم.

اگر به یک صندلی اشاره کنیم و بپرسیم این چیست؟ جواب می دهند صندلی است. چون «چیستی» آن، صندلی است. یعنی یك نوع «وجودی» است كه آن وجود چیستی اش «صندلی» بودن است. پس در صندلی یک چیستی یا ماهیت مطرح است و یک وجود، ولی نفس انسان این طور نیست که یک چیستی داشته باشد و یک هستی. اگر بپرسی انسان چیست؟ جواب واقعی آن است که «انسان» فقط «هست». نه زن است و نه مرد، نه پولدار و نه بی پول؛ فقط «هست».

از توجه به هست خود متوجه می شویم هستِ خدا به چه معنی است و لذا اگر بپرسند خدا چیست؟ جواب این است که «خدا» هم فقط «هست»، مثل صندلی نیست که یک چیستی داشته باشد و یک هستی، بلکه چیستی اش همان هستی اش است. فرمودند خودت را بشناس تا خدای خودت را بشناسی، باید به این روایت با دقت زیاد توجه کرد، علاوه بر آن روایت؛ امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «اَعْظَمُ الْحِکْمَةِ مَعْرِفَةُ الْاِنْسانِ نَفْسَهُ...» .[57] بالاترین فهم و حکمت، شناخت انسان است نفس خود را. و نیز می فرماید: «أَفْضَلُ الْعَقْلِ مَعْرِفَةُ الْإِنْسَانِ نَفْسَه»[58] بهترین عقلْ شناختن نفس خویش است. و نیز می فرماید: «مَعْرِفَةُ النَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعَارِف» [59] یعنی شناختِ خود نافع ترین شناخت هاست. چون از طریق شناخت خود دریچه ای خاص برای شناخت «وجود» در مقابل ما باز می شود و دیگر به جای محدود شدن به چیستی عالم، نظر به هستی عالم می اندازیم و می یابیم که سراسر عالم فقط «وجود» است با شدّت و ضعف های مختلف، و همه ی وجودات به وجود مطلق که همان خداوند هستی بخش است ختم می شود، و این معرفت بزرگی است. حال باز گردید به نگاه به خودتان. «خود» انسان چیست؟ جواب این است که فقط «هست».

پس خدا چیست؟ خدا فقط «هست». منتها تفاوت هستِ خدا با هستِ بقیه ی موجودات در این است که اولاً: هست همه ی موجودات از خدا است ثانیاً: هست خدا شدیدترین هست هاست. آیا آیه «لَیسَ کَمِثْلِهِ شَیءِ» می گوید خدا «نیست؟!» یا می فرماید: هیچ چیز مانند او نیست؟ یعنی مثل میز و صندلی و پرتقال نیست. چون میز و صندلی و پرتقال چیستی هستند و خدا فقط «هست».




[57] ـ شرح غرر الحکم، ج 2 ، ص 419 ، شماره 3105.

رابطه ی هستِ مخلوق با هستِ خالق

گفتیم حقیقت «نفسْ» همان «هستی» آن است و «چیستی» آن، همان «هستی» آن است. مثل وجود خدا كه فقط «هست» ولی در عین حال چیز خاصی هم نیست! پس نباید در رابطه با شناخت خود بخواهیم چیز خاصّی را بشناسیم، بلکه با هست خود باید ارتباط بر قرار کنیم. مثل این که نور بی رنگ را می یابیم، که از یک جهت هیچ رنگی ندارد و قابل اشاره هم نیست ولی موجود است.

انسان در خواب یا وقتی كه چشمش را بر هم می گذارد، از طریق خیال می تواند متوجه باشد «من» او غیر از تن اوست، به طوری که چشم ما می تواند از «من» ما جدا شود اما «بینایی» ما از ما جدا نمی شود. پس نتیجه می گیریم چشم، ابزار است و جزیی از «بدن» می باشد اما بینایی پرتویی از «من» انسان است. و لذا بینایی از انسان جدا نیست. انسان، بینایی دارد اما عین بینایی هم نیست. مثل خورشید و نور آن است. نور خورشید، عین خورشید نیست اما جدا از خورشید هم نیست.

رابطه وجود دنیا و خدا مثل رابطه بینایی و «من» انسان است، دنیا خدا نیست اما جدا از خدا هم نیست! بینایی از «من» است و منِ انسان در محل چشم با صفت بینائی ظاهر می شود، ولی «منِ» انسان عین بینایی او نیست. دنیا از خداست، اسماء و صفات الهی به صورت مخلوقات مختلف تجلی می کنند اما هیچ کدام از آن ها خدا نیستند. مثل آن که شنوایی از «من» است و نفسِ انسان در محل گوش به صفت شنوایی ظاهر می شود، ولی «من» انسان، شنوایی نیست.

دنیا جلوه اسماء و صفات خداست ولی خدا نیست. مثل قوای شنوایی و بینایی که آیات و نشانه های «من» انسان است، همان طور همه عالم، آیات و نشانه های اسماء و صفات الهی است و هیچ كدام از آن ها هم خدا نیستند! خدا فقط «هست» اما دنیا به معنی کوه و دریا و دشت چیستی هایی هستند که به خودی خود نیستند بلکه به هستی ای که خداوند به آن ها داده، هست شده اند، منتها آن هستْ به صورت های کوه و دریا و دشت در آمده، پس آنچه به واقع در رابطه با کوه و دریا و دشت هست، همان هست آن ها است و نه جنبه ی کوه و دریا و دشت بودن آن ها. چون این ها حدّ همان هستی اند که خدا به آن ها داده است ولی خودِ خدا، حدّ ندارد. قوه بینایی و شنوایی ما چیزی نیست جز همان نفس ما که به صفت خاص یا حدّ خاص در چشم و گوش جلوه کرده است و لذا در ذات خود چیزی نیستند جز همان نفس انسان در حدّ خاصی. «من» انسان نسبت به «تن» او حدّ ندارد اما نسبت به عالم برتر حدّ دارد، ولی خداوند هیچ گونه حدّی ندارد، مثل نور بی رنگ که نسبت به نور زرد و سبز و قرمز، هیچ گونه حدّی ندارد، با آن که نور سبز نور است ولی با محدودیت سبزبودن. و سبزبودن چیستی آن نور است.

گفتیم كه مَنِ انسان فقط هست، و «چیستی» ندارد، چون چیستی از محدودیت موجود ظاهر می شود ولی نفس انسان خارج از محدودیت زن و مرد بودن و غیره، فقط «هست». خودش، خودش است. كسی كه می پرسد: «من چه كسی هستم» ناخودآگاه به دنبال نگاه به محدودیت های خودش می باشد، غافل است كه او فقط هست. اگر كسی بگوید فلانی دانشجو است و فکر کند نظر به حقیقت او دارد، اشتباه كرده است، چون دانشجوبودن یك اعتبار در اجتماع است. مدیربودن و رئیس بودن هم در رابطه با اجتماع معنی می دهد. مثل پدربودن كه در رابطه با فرزند معنی می یابد، به طوری كه اگر كسی فرزند نداشته باشد پدر هم نخواهد بود! دانشجوبودن هم در رابطه با یك مجموعه قراردادهاست. اگر درس هایی را بخوانند و در كنكور قبول شوند، دانشجو می شوند! این قراردادها هیچ ربطی به حقیقت انسان ندارد، چنانچه اگر دانشگاه یا جامعه ای وجود نداشت هیچ کس دانشجو محسوب نمی شد، همه ی این مسائل در رابطه با «تن» انسان است؛ «من» انسان، خارج از این وصف ها، فقط «هست» و جدی ترین چیز برای انسان این است كه بداند «خود»ش فقط هست و وصف های اعتباری را از حقیقت خود جدا بداند.



پنجره رؤیت خدا

«منِ» انسان، فقط «هست» و برای حفظ این هست باید با «هستی مطلق» -كه خداست- در ارتباط باشد. جایگاه عبادات نیز از همین نقطه شروع می شود که با اتصال هستِ خود به هستی مطلق، از او وجود و کمال می گیریم، مثل نور خورشید که با اتصال به خورشید از آن وجود و نور می گیرد، اگر اتصال نورها از خورشید از بین برود، نه دیگر نور دارند و نه وجود. «هست» انسان تجلی نازله ی «هستِ» خداست و محال است كه «هستِ» خدا از «هستِ» انسان غفلت كند. چون تجلی خودش است. اما انسان با توجه به «چیستی»ها از «هست مطلق» غافل می شود، و در این حالت خودش برای خود یك خدا می سازد! چون به جای نظر به هست مطلق به چیست ها نظر کرد، انسانی که ذهنش محدود به چیستی هاست برای خدای ساختگی خود، جا و مكان مشخص می كند. مثلاً تصور می كند كه خدا، پیرمردی در گوشه آسمان است! این انسان به جای آن که خدای هستی را بیابد، برای خود خدایی ساخت، در حالی كه خدا را که عین هستی و عین کمال است باید یافت. اگر كسی بخواهد خدا را بیابد باید به جای نظر به چیستی خود، به هستی خود بنگرد، تا بتواند هستی مطلق را بیابد و برای او چیستی نسازد. انسان باید «خودِ» هستی اش را بیابد. «خود» انسان نه دانشجوبودن است و نه مردبودن، «خود» انسان، فقط هست. هنگامی كه انسان «خود»ش را بیابد، خدا را روبه روی خود یافته است! گفت:

آن كه عمری در پی او می دویدم كو به كو

نا گهانش یافتم با دل نشسته رو به رو!

حقیقت انسان، فقط هست و به «هستی مطلق» متصل است. «هستِ» خدا، در منظر «هستِ» انسان است نه در منظر فكر انسان. ما از دریچه هستِ خود می توانیم هستِ مطلق را روبه روی خود بیابیم. در این حالت است که می توان گفت:

كی رفته ای ز دل كه تمنا كنم تو ؟

كی بوده ای نهفته كه پیدا كنم تو را؟

غیبت نكرده ای كه شوم طالب حضور

پنهان نبوده ای كه هویدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی كه من

با صد هزار دیده تماشا كنم تو را

این مباحث، شنیدنی نیست؛ چشیدنی است. باید آن ها را در خود احساس کنیم. اگر انسان بفهمد و ببیند كه «هستِ» او پرتو هستِ خدا است و بفهمد خدا فقط «هست»، این را نیز خواهد فهمید که هر چه هست از «هستِ» حق است. اصلاً «حقّ» همان «هست» فارسی است که معرب شده، همان طور که «is» در انگلیسی با هست فارسی هماهنگ است.

تا وقتی ذهن ما گرفتار سایه ی چیستی ها است قلب ما نمی تواند با خدا روبه رو شود و عملاً بدون آن که بدانیم با نور خدا زندگی نمی کنیم. در روایت داریم که امام صادق(ع) می فرمایند: «مَنْ نَظَرَ فِی اللَّهِ كَیْفَ، هُوَ هَلَك» [60] هركس فكر كند خدا چگونه است، هلاک می شود. در واقع پیام این روایت این است که كسی كه فكر كند خدا «چگونه» است، عمرش باطل خواهد شد و هر چقدر جلوتر رود به چیزی دست نمی یابد، چون به دنبال چیزی است که آن خدا نیست، او به دنبال خدای ساختگی خود است که چیستی دارد. پس باید متوجه بود خدا «هست». همان گونه كه «خود» انسان، فقط «هست»، و لذا به ما فرمودند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَ بَهُ». هرکس خود را شناخت پروردگار خود را خواهد شناخت. معلوم است که از جهت خاصی باید به خود بنگریم که بتوانیم از طریق شناخت خود، خدا را بیابیم، وگرنه اگر به جهت این که ما معلول هستیم پس علت می خواهیم، این نوع شناختِ خدا از طریق هر موجودی ممكن است، چون همه ی موجودات معلول اند و علت می خواهند. ممکن است کسی ده سال خدا را عبادت كند اما خدای ساخته ذهن خود را! این عبادت، كارساز نیست. عبادتی کارساز است كه در آن، توجه قلبیِ انسان به «هست» خداوند باشد، و حضور قلب به همین معنی است که انسان با خودِ خداوند و نه با معنی و مفهوم خدا مرتبط باشد. نماز به جان كسی می نشیند كه به فكر این جا و آنجا نباشد، «هستِ» خود را در پرتو هست خدا در نظر بگیرد، پرتوی که تماماً اتصال است و نیاز، در مقابل هست مطلق، که سراسر لطف است و غنا.

هر وقت كه انسان از «هست» خود فاصله بگیرد و به «تن» خود متمایل شود، حضور قلبش را از دست می دهد؛ «تن» به خدا وصل نمی شود، چون «تن»، «چیست» انسان است. «هستْ» به خدا وصل می شود چون خدا «هست مطلق» است. و بقیه ی هست ها تجلی هست خداوندند و لذا اگر با هست خود به محضر حق بیاییم؛ تمام وجود ما می شود عین اتصال به حق، مثل نورهای تجلی یافته از خورشید که سراسر عین اتصال به خورشیدند و هیچ هویت مستقلی ندارد.

برای پیداكردن حضور قلب باید انسان حواسش را از «چیست»ها خارج كند و توجه قلبی اش را که همان هست اوست، به «هست مطلق» که خداوند است بیندازد. در این صورت خیلی آسان، ارتباط برقرار می شود. البته خلوت كردن اطرافِ زندگی از دنیا و تعلقات آن نقش مهمی در خارج شدن حواس از چیستی ها دارد.




[60] - الكافی، ج 1، ص 93 ، باب النهی عن الكلام فی الكیفیة

معنی حضور قلب و برکات آن

از طریق توجه قلبی در عبادات، «هست» انسان به «هست مطلقِ» حق، وصل می شود و باعث «قرب» انسان می گردد. چون تا انسان، «هستِ» خودش را نیابد، محال است به «هست مطلق» وصل شود و در نتیجه تأکید دین بر حضور قلب در عبادات، بهترین عامل سیر از چیستی به سوی هستی و اتصال به هستِ مطلق خواهد بود. امام صادق(ع) می فرمایند: «... وَ إِنِّی لَأُحِبُّ لِلرَّجُلِ الْمُؤْمِنِ مِنْكُمْ إِذَا قَامَ فِی صَلَاتِهِ أَنْ یُقْبِلَ بِقَلْبِهِ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی وَ لَا یَشْغَلَهُ بِأَمْرِ الدُّنْیَا فَلَیْسَ مِنْ مُؤْمِنٍ یُقْبِلُ بِقَلْبِهِ فِی صَلَاتِهِ إِلَی اللَّهِ إِلَّا أَقْبَلَ اللَّهُ إِلَیْهِ بِوَجْهِهِ» [61]

و من دوست می دارم كه چون مؤمنی از شما به نماز ایستد روی دل خویش را به سوی خدا دارد، و آن را به كار دنیا سرگرم نسازد. و هیچ مؤمنی نیست كه در نماز خود روی دلش را بسوی خدا بگرداند مگر این كه خداوند نیز روی خود به وی كند.

از امیرالمؤمنین uهست که «وَ إِنَّمَا لِلْعَبْدِ مِنْ صَلَاتِهِ مَا أَقْبَلَ عَلَیْهِ مِنْهَا بِقَلْبِه»[62].

برای بنده از نمازش همان مقداری كه به دل متوجه خدا بوده است سهم می باشد.

«قرب الهی» یعنی با رفع توجه به چیستی ها، «هستِ» انسان به «هستِ» خدا متصل گردد و تحت پرتو هست مطلق قرار گیرد. و این یعنی همان حضور قلب واقعی. پس قرب الهی تنها از طریق توجه قلبی در عبادات حاصل می شود، چون وقتی سعی کردیم با توجه قلبی وارد عبادات شویم عملاً مسیر ارتباط «هست» انسان به «هست مطلق» را فراهم نموده ایم. به همین جهت است که با «فكر» هیچ گونه قربی صورت نمی گیرد، چون «فكر»؛ از سنخ «هست»، نیست، «فكر»؛ از سنخ «چیست» است و دو چیز كه هم سنخ هم نیستند به هم وصل نمی شوند. ما به کمک فکر و استدلال می توانیم به وجود خدا و عالم ملکوت پی ببریم ولی برای اتصال به عالم الهی و بهره مندشدن از انوار آن عالم باید قلب را به صحنه بیاوریم، و آن فكری كه در روایات جزء بهترین عبادات معرفی شده به معنی سیر و توجه به حق است.

قرآن می فرماید: «اُعْبُدُوا» فقط «توجه» به حق كنید، «یَا اَیُهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الذَّی خَلَقَكُمْ.....» .[63] ای مردم! پروردگار خود را عبادت کنید، عبادت همان توجه قلبی است و این که جهت جان را به سوی او سیر دهیم و در این راستا تمام دستورات او را عمل کنیم، تا این توجهْ پایدار بماند و قلب از انوار وجود مبارک حق بهره مند گردد. حالا که او در صحنه ی عالم، ظاهر است شما با بندگی، قلب خود را متوجه او کنید و اظهار دارید:

کی رفته ای ز دل که تمنّا کنم تو را

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را




[61] - أمالی مفید، ص150 ، المجلس الثامن عشر - وسائل الشیعه، ج 4 ، ص 686.
[62] -بحار الانوار ج10 ص91.
[63] ـ سوره بقره، آیه 21

عبادت؛ عامل شدیت وجود

اگر انسان از این دید كه «هستِ» او را «هست مطلق» ایجاد كرده است و با اتصال به هستِ خدا، هست خودش برایش می ماند، غفلت نکند، گرفتار چیستی ها و عدم ها نمی شود و به زیباترین شکل به عبادت خداوند همّت می کند.

وقتی انسان با هستِ خود که عین ارتباط با حق است و هیچ استقلالی ندارد در محضر حق ایستاد و با حالت ذلت و بندگی محض نماز را قیام کرد و سعی نمود با توجه قلبی بهره مندی خود را از کمال مطلق بیشتر نماید، «هست» او شدیدتر می شود، و هر چه بیشتر در وادی بندگی و عبادت پایدار بماند، قرب او بیشتر می گردد و از حق، نصیب بیشتری می برد، در این حالت دیگر عبادات او در حدّ قالب عبادات نیست، بلکه قالبی است که قلب و محتوا و نور دارد، از ظلمت محدودیت و كبر و حسد و غرور نجات می یابد و إن شاءالله از خود فانی و به حق باقی می گردد.

پس موقع نماز در ابتدا باید اندیشه ها و توجه به چیستی ها را با به صحنه آوردن هستِ سراسر نیاز خود، به سوی «هست مطلق» سیر داد. همان نکته ای که مرحوم هاشم حداد«رحمه الله علیه» از شاگردان مرحوم آیت الله سیدعلی آقا قاضی طباطبائی«رحمه الله علیه»، به شهید مطهری«رحمه الله علیه» متذکر شده بود. آقای مطهری می فرمایند: در ملاقاتی که با مرحوم هاشم حداد«رحمه الله علیه» داشتم از من پرسید شیخ مرتضی چطوری نماز می خوانی؟ عرض کردم سعی می کنم بر روی معانی نماز توجه کنم و سپس الفاظ آن را اداء نمایم. مرحوم هاشم حداد به ایشان می گویند پس کی نماز می خوانی؟ مرحوم شهید مطهری«رحمه الله علیه» به آیت الله حسینی طهرانی«رحمه الله علیه» گفته بودند روی حرف آقای هاشم حداد فکر کردم دیدم عجب حرفی است، راستی پس من کی نماز می خوانم، چون:

مراد من ز نماز این بود که در خلوت

حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم

فکرِ نماز و صرف توجه به معانی آن که نماز واقعی نیست، در نماز باید دل در صحنه باشد، خیلی فرق است بین فکرِ به یک حقیقت، با ارتباط داشتن با آن حقیقت. یك وقت كسی با حرفی یا عملی روبه رو می شود و خنده اش می گیرد ولی یك وقت است كه «فكر» خندیدن می كند، فکر خندیدن، خندیدن نیست، خودِ خندیدن خندیدن است. یا یك وقت كسی در حال خواندن كتاب است و به مطالب کتاب متصل است، ولی یك وقت است كه در «فكر» خواندن یك كتاب است و دارد فکر می کند که دارد کتاب می خواند، اتفاقاً در آن حال که فکر می کند کتاب می خواند، کتاب نمی خواند، بلکه فکر خواندن کتاب را می کند. فکرِ خواندن کتاب، کتاب خواندن نیست. كسی كه فكر خندیدن می كند، دیگر نمی خندد! و كسی كه به خواندن كتاب فكر می كند، دیگر در آن حالت کتاب نمی خواند. در مورد پرستش خدا هم همین طور است. اگر كسی به فكر پرستش خدا باشد، فکر پرستش، پرستیدن نیست و آن فکر نمی تواند ما را به خدا وصل کند.به قول مولوی:

فكرت از ماضی و مستقبل بود

چون از این دو رست مشكل حل بود

در هنگام فكركردن، انسان یا در گذشته سیر می کند و یا در آینده، كسی كه در نمازش به فكر برنامه فردا یا دعوای دیروزش باشد، از نماز بیرون است! این فكر ها باعث می شود كه بین انسان و خدا ارتباط برقرار نشود، «هستْ»، فراموش شود و «چیستْ» جای آن را بگیرد. چون:

فكرت از ماضی و مستقبل بود

چون از این دو رست مشكل حل بود

چون بود فكرت همه مشغول حال

ناید اندر ذهن تو فكر محال

آنچه فعلاً و در «حال حاضر» در صحنه است یکی هستِ خداست و یکی هم هست ما که متصل به هستِ خدا است، بقیه ی ابعاد ما مثل شغل و وطن و غیره در فکر است و اعتباری. واقعیت فقط «هستِ» انسان است و این که عین اتصال به «هستی مطلق» یعنی خدا است. كسی كه به این نكته واقف شود دیگر اسیر گذشته و آینده و گرفتار خیالات نمی شود بلکه در «حال» قرار می گیرد. كسی كه «حال» را از دست داد همواره در فکر گذشته و گرفتار آینده است. گذشته و آینده ای که فعلاً موجود نیست. گذشته رفته است و دیگر نمی آید و آینده هم نیامده است و فعلاً نیست. کسی که گرفتار آینده شد و نتوانست در «حال» زندگی کند همواره در آینده ای که نیست به سر می برد، فردا هم که آمد، به فکر فردای این فردا است، و بدین ترتیب هیچ گاه ارتباط با هستی مطلق برقرار نمی كند. چون همواره در چیزی که نیست به سر می برد. به توصیه ی مولوی:

هین مگو فردا كه فرداها گذشت

تا از این هم نگذرد ایام كشتْ

كسی كه می خواهد نماز بخواند اگر در فكرِِ فردایش باشد، هم اکنون به حق متصل نمی شود چون «حالِ» خودش را از دست داده و به فكر فردا بوده است.[64] فردا هم به همین صورت به فكر فردا است فردایی که هرگز نمی آید و به همین صورت همه ی عمر در ناکجا آباد سیر می کند.




[64] ـ در متون روایی ما و در فرهنگ عرفا در« حال» به سر بردن را اصطلاحاً در «وقت» به سر بردن گفته اند ،یکی از نکاتی که در سیر حضوری به سوی حقایق، برای انسان پیش می آید «وقت» است و به همین جهت به اهل ایمان توصیه شده است «وقت» خود را پیدا کنید و در آن قرار گیرید تا آزاد از حجاب گذشته و آینده در «حال» و در «حضور» مستقر شوید. حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «إنَّ ماضِیَ یَوْمِكَ منتقل وَ باقَیه مُتَّهَمٌ فَاغْتَنِم وَقْتَك بِالْعَمَل» (غررالحکم ص151) آنچه از روز تو گذشته که دیگر نیست، و آنچه هم که باقی است و هنوز نیامده است که قابل اعتماد نیست، پس «وقت» خود را جهت عمل غنیمت شمار. چنانچه ملاحظه می فرمایید حضرت می خواهند ما را از گذشته ای که رفته است و دیگر نیست و آینده ای که نیامده و معلوم نیست بیاید، آزاد کنند و در این شرایط است که از نیستی به هستی سیر کرده ایم و در مقامِ جمعِ خواطر قرار می گیریم و به اصطلاح در «حضور» می رویم، در این حالت با حضور حق روبه رو می شویم و از علم به عین می آییم. باز حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «أَلا إِنَّ الْأَیَّامَ ثَلَاثَةٌ یَوْمٌ مَضَی لا تَرْجُوهُ وَ یَوْمٌ بَقِیَ لا بُدَّ مِنْهُ وَ یَوْمٌ یَأْتِی لا تَأْمَنُهُ فَالْأَمْسِ مَوْعِظَةٌ وَ الْیَوْمَ غَنِیمَةٌ وَ غَداً لا تَدْرِی مَنْ أَهْلُهُ... وَ الْیَوْمَ أَمِینٌ مُؤَد...»،(بحار الانوار ج75 ص60) کلّ روزگار سه روز بیشتر نیست، روزی که گذشت و امیدی به بازگشت آن نداریم، و روزی که مانده و اکنون در آنیم، و روزی که می آید و اطمینان به آمدن آن نیست، دیروز پند است و امروز غنیمت، و از فردا خبر نداری که از آن کیست ... امروز امانتداری است که هرچه به او بسپاری به تو باز خواهد گرداند. حضرت در این روایت جلیل القدر ما را متذکر عدمی بودن گذشته و آینده می کنند، تا زندگی خود را در گذشته و آینده به پوچی نکشانیم. و اگر آزاد از دیروز و فردا در «حال» به سر بری، این حال «أَمِینٌ مُؤَد» است، هرچه در آن انجام دهی برای تو می ماند، چون از جنبه وجودی خود با وجودْ مرتبط شده ای. با به کار بردن توصیه حضرت؛ به اصطلاحِ عرفا انسان «ابن الوقت» می شود و مولوی در رابطه با آن می گوید: صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق نیست فردا گفتن از شرط طریق

علت شک ها و تردیدها

نظر به «فرداها» انسان را از واقعی ترین واقعیات یعنی خداوند جدا می کند، زیرا خداوند آزاد از آینده و گذشته در «حال» هست و کسی می تواند با او مرتبط شود که از زمان و مکان یعنی از چیستی ها آزاد شده باشد و در «حال» قرار گیرد به عبارت دیگر با «هست» خود به «هست مطلق» متصل گردد.انسانی که همواره در فرداها به سر برد هیچ بذری در جان خود نمی کارد بلکه فقط در آرزوهای نیامده به سر می برد، در حالی که این دنیا محل كشت است و فرصت اتصال به حضرت رب العالمین. وقتی فهمیدیم امروز ایام كشت است برای فردایی که همه این چیست ها هیچ می شوند و تنها هستِ متصل به هست مطلق می ماند، می فهمیم اگر انسان كشت نكند و چیزی در مزرعه «خود» ذخیره ننماید و «اتصالی» برقرار نكند همه چیز را از دست داده است. می فهمیم اهمیت موضوع چقدر است که باید با هستِ خود متصل به هستِ مطلق شد، انسان در این صورت متوجه می شود باید هر طور كه شده از طریق حضور قلب، خود را به خدا «وصل» كند تا به غنای حق «غنی» شود و «قرب» به حق پیدا كند؛ البته تأکید می کنم که قرب با فكر به دست نمی آید، قرب با وصل شدن «هستیِ» انسان به «هستیِ» حق پدید می آید.

نتیجه این كه اگر انسان از طریق معرفت به نفس و از طریق اتصال هستِ خود به هستِ حق مسیر زندگی را طی کند علاوه بر این که دیگر محال است به خدا شك كند، جان او آماده ی بهره گیری از انوار الهی نیز می گردد و لذا دیگر هیچ افسردگی و پوچی در زندگی او راه نخواهد یافت، و برعکس؛ حضور خدا روز به روز بیشتر در قلب او شعله می كشد. اما خدای ذهنی و فكری و خیالی مثل همه ی فکرها و خیالات پس از مدتی انسان را ترك می كند. مولوی می گوید:

پیش بی حد هرچه محدود است لاست

کل شیئ غیر وجه الله فناست

چون تجلی کرد اوصاف قدیم

پس بسوزد وصف حادث را گلیم

هر چه اندیشی پذیرای فناست

وانکه در اندیشه ناید آن خدا است

در گذر از نام و بنگر در صفات

تا صفاتت ره نماید سوی ذات

اختلاف خلق از نام اوفتاد

چون به معنی رفت آرام اوفتاد

اگر كسی به سمت نور حركت كند و به نور برسد دیگر نسبت به نور شك نمی كند، انسانی که با هستِ خود مرتبط شد، هرچه زمان می گذرد حضور نور الهی در «قلبش» شدیدتر می شود، اما اگر بنشیند و فقط به نور فكر كند و آن را نبیند، بعد از مدتی می گوید: «نكند اصلاً نوری وجود نداشته باشد!» خدایی كه با حضور قلب و اتصال به دست نیاید بعد از مدتی رنگ می بازد! در این حالت خدا نرفته است بلكه این خود انسان است كه توجه قلبش را از او برگردانده است. كسی كه باران می خواهد باید دهانه ی كاسه اش را به طرف بالا بگیرد، حالا اگر كسی بیاید و دهانه ی كاسه اش را وارونه به طرف زمین بگیرد مسلم هیچ بارانی به دست نخواهد آورد و می گوید کو باران؟ در حالی که می توانست با توجه قلب به سوی خداوند و تجلی نور الهی در زندگی اش نه تنها با آن نور اُنس داشته باشد، بلکه به کمک آن نور امورات خود را فوق اسباب ظاهری به انجام برساند.

حضرت سلیمان(ع) پیامبر الهی است. همه زندگی و حكومتشان در قبضه قدرت تكوینی الهی بود، به طوری که حضرت در بسیاری موارد با اراده خود چیزهایی که می خواستند برایشان ایجاد می شد. آصِفِ بْنِ بَرْخیا، که یکی از وزرای ایشان است تخت بلقیس را با یک اراده و قبل از یک چشم به هم زدن در مقابل حضرت سلیمان حاضر كرد.[65] همان طوری كه شما اراده می كنید یك گلابی در ذهنتان ایجاد كنید، قدرت حضرت سلیمان و دستگاه اداری شان بیشتر تکوینی و با اراده ایشان اداره می شود! پرنده و جن و انس در قبضه اراده حضرت بودند. می گویند حضرت یك لحظه از این جریان که همه چیز در قبضه شان است، خوششان آمد، همان لحظه تاجشان كج شد! تاج را راست كردند، دوباره كج شد، دوباره راست كردند، باز كج شد. گفتند: «ای تاج! چرا این چنین می کنی؟» تاج گفت: «من انعكاس درون تو هستم!»[66]

گفتم كه نكن، گفت نكن تا نكنم

زین یك سخنش چنان خوش آمد كه نگو

البته این حرف ها برای ما نیست! منظور این است كه نظر انسان باید فقط خدا باشد و توجه قلبی اش را از او برندارد تا دهانه کاسه اش را به طرف بالا گرفته باشد و قلب او از باران لطف خدا پر شود و حتی در بعضی موارد اموراتش از طریقی فوق اسباب عادی سپری شود.

نمی توان خلاف جهت دریا حركت كرد و انتظار رسیدن به دریا را داشت. نمی توان بدون ارتباط با خدا و دل دادن به او، با خیالات زندگی كرد و خدای ذهنی را به جای خدای حقیقی ساخت و سپس او را پرستید، و بعد که آن خدای ذهنی رفت، بگوئیم: «خدا كجاست؟! اعتراض کنیم چرا به خدا نمی رسیم؟! چرا «قلب» ما نورانی نیست؟!». باید در موضوعِ ارتباط با خدا مسیر صحیح را طی کرد تا به نتیجه رسید. باید منقار را از آب شور در آورد تا آب زلال و شیرین را چشید. گفت:

مرغی كه خبر ندارد از آب زلال

منقار در آب شور دارد همه حال




[65] ـ سوره نمل آیه40

انسان حقیقتی ماوراء تن

در یک جمع بندی می توان گفت: اگر انسان «خود» را درست ارزیابی كند و بشناسد، إن شاءالله جایگاه بسیاری از حقایقی كه دین مطرح كرده است برای او روشن خواهد شد. بحث به اینجا رسید كه انسان فقط «هست» و «تن» و «قد» و «جنس»، نقشی در حقیقت او ندارد. «خودِ» انسان، فقط «هست». به همین دلیل وقتی «تن» انسان در رختخواب است و «خودش» خواب می بیند! بعد هم که بیدار می شود می گوید خودم خواب دیدم و احساس نمی کند که قسمتی از او خواب دید، با این که تن او در رختخواب بود و در آن صحنه ای که او خواب می بیند این تن با او نبود، بلکه تنِ مناسب عالم خواب با او بود. پس انسان، فقط «هست» و «خود» او بودِ خود را حس می كند.

نکته ی مهمی که باز باید مورد تأکید قرار گیرد این است که انسان می تواند «هستْ» بودن خود را حس كند، بدون این كه در احساس خود بدن مادی اش مدّ نظرش باشد. به عبارت دیگر صِرف خود را حسّ می کند که همان «هستْ»بودنِ اوست، هست بودنی بدون مدّ نظر داشتن بدن و شغل ... به طوری که انسان وقتی «بدن» مادی ندارد «هستْ»بودنِ خود را نزد خود حس می كند و در آن حال خودِ او هیچ خصوصیاتی جز هستْ بودن و مخلوق خدا بودن برای خود ندارد. زن یا مرد بودن، باسواد یا بی سواد بودن، بزرگ یا كوچك بودن همه وقتی مدّ نظر قرار می گیرد که به بدن توجه شود و یا به چیزهایی که به نحوی به بدن مربوط است، ولی «خودِ» انسان، فقط «هست»، حال این هست می تواند کامل شود یا ناقص بماند، به همین جهت اموری مثل عقیده داشتن یا نداشتن به حقایق عالیه و خدا و قیامت ،در «هستی» انسان اثر دارد به طوری که عقاید حق وجود او را شدیدتر می کند و قرب بیشتری برای او پدید می آورد. از نام عقیده به معنی گره، پیداست كه با «جان» انسان، گره می خورد. عقیده برعکس اطلاعات، به شكلی با جان انسان گره می خورد كه اگر انسان دلهره شدیدی هم پیدا كند به راحتی عقاید خود را از دست نمی دهد. اما اطلاعات این طور نیست. اطلاعات مربوط به حافظه است و اگر انسان دلهره شدیدی پیدا كند اطلاعاتش را از دست می دهد. مثلاً وقتی در حالت دلهره شدید از او بپرسند: «اسمت چیست؟» یادش نمی آید، اما در همان حال باز می داند كه «خود» او «خود»ش است. سواد پیدا كردن یك امر اطلاعاتی است. انسان چند سال درس می خواند كه معنی چند حرف را بفهمد و در پیری هم اکثر آن ها از یاد او می رود. همه اطلاعات و مهارت ها تا نزدیك قبر و سكرات با انسان هست، و پس از آن فراموش می شوند. هر چه مربوط به «تن» و از لوازم زندگی دنیایی است از یاد می رود. فوتبالیست ها هم، فوتبالیست بودن خود را فراموش می كنند، چون فن فوتبال در رابطه با نظم «بدن» انسان است. سواد هم از یاد انسان می رود، اما عقیده از جان او نمی رود ،چون عقیده مربوط به «جان» انسان است و جان در مقامی فوق عالم ماده قرار دارد و لذا فرسایش در آن نیست.

دقت زیاد لازم است كه انسان، «خود» را با نسبت های اجتماعیش اشتباه نگیرد. انسان اگر از «خود» غافل شد و «ناخود» را «خود» گرفت، مدركش را «خود» فرض می كند! در صورتی كه انسان، بدون مدرك هم با «خود»ش است، چون او فقط «هست». حقیقت انسان ربطی به ابزارِ «بدنی» و نسبت های اجتماعی او ندارد. نسبت های اجتماعی مانند سایه اند حقیقت انسان هیچ یک از این چیزها نیست و از این نظر انسان به خدا خیلی نزدیك است چون خدا هم مثل هیچ چیز نیست ولی هست. فرمود: «لَیْسَ كَمِثْلِهِ شَیْءٌ»[67] هیچ چیز شبیه خدا نیست و خدا هم شبیه هیچ چیز نیست. و در عین حال او «هست»! حقیقت انسان هم نه زن است و نه مرد، ولی در عین حال هست. مشكل انسان اینجاست كه فكر می كند اگر چیزی مثل واقعیات عالم ماده نباشد پس موجود نیست! در حالی که باید برسد به چنین فهمی که موجوداتی هستند که چیزِ مخصوصی نیستند ولی در عین حال هستند و نباید به دنبال چیستی آن ها بگردد بلکه باید با هستی آن ها روبه رو شود. البته قبلاً عرض شد فرق انسان با خدا در این است كه انسان، مخلوق خداست؛ یعنی «هستی»اش از خداست. «هستی» انسان، ذاتی خودش نیست، مال خودش نیست، اما «هستِ» خدا مال خداست و ذاتی اوست. با این همه انسان چیزی جز هستِ متجلی از هستِ خدا نیست، و جنسیت و شغل و امثال آن ها چیستی انسان می باشد و نقشی در حقیقت انسان ندارند و اگر انسان توجه خود را به حقیقت خود انداخت در عمل می داند چه چیزی را باید رشد دهد. به قول مولوی:

شاه آن باشد که از خود شه بود

نه به مخرن ها و لشکر شه شود

تا بماند شاهی او سرمدی

همچو عزّ ملک دین احمدی




[67] . شوره شوری- آیه 11

تعلق روح به تن

وقتی متوجه شدیم «همه ادراکات از مَنِ انسان است» علاوه بر بینایی و شنوایی و احساس، که همه مربوط به مَن یا نفس انسان می شود، متوجه می شویم حالاتی مثل گرسنگی و تشنگی و احساس درد نیز مربوط به من یا نفس انسان خواهد بود. مثلاً اگر با ماده بیهوش كننده، «من» را از «تن» غافل كنند به طوری که توجه مَن انسان از بدنش منصرف شود، و بعد «تن» را با کارد جراحی بشکافند، «تن» هیچ گونه دردی را حس نمی كند، چون توجه ادراک کننده اصلی که همان مَن انسان است از بدن منصرف شده است. در مواقع معمولی که زمینه ی تدبیر نفسِ انسان بر بدن فراهم است، «من» به «تن» توجه دارد و چون «من» انسان، «تن» خود را دوست دارد، اگر به «تن» آزار برسد همین تعلق و توجه به «تن» موجب می شود آن ضربه ها را منِ انسان احساس كند، چون تنِ خود را از خودش می داند.

درهنگام گرسنگی و تشنگی، «تن» انسان نیاز به غذا و آب دارد و چون منِ انسان توجه به «تن» دارد، مَن انسان احساس گرسنگی و تشنگی می کند، در حالی که اگر «من» انسان، در اثر حادثه ای شدیداً بترسد و توجهش به جایی غیر از بدن معطوف شود دیگر تشنگی و گرسنگی از یادش می رود، چون نظرش به جای دیگری است غیر از بدن. همه این ها بدان معنی است كه گرسنگی ها و تشنگی ها و دردها، همه در رابطه با «من» انسان معنی می یابند آن هم در صورتی كه «من» به «تن» توجه داشته باشد ولی اگر توجه «من» به «تن» قطع شود، هر چقدر هم كه به «تن» ضربه بزنند و یا به آن غذا ندهند نه احساس درد می کند و نه احساس گرسنگی.

هرگز نباید غفلت کرد که «تن» ابزار نفس یا روح است منتها ابزاری که با نفس یک نحوه اتحاد دارد و لذا روح انسان تن خود را از خودش می داند و در نتیجه احوالاتی را که برتن می گذرد در خود احساس می کند، ولی با این همه تن ابزار من است. و به جهت آن اتحاد خاصی که بین روح و جسم هست، وقتی روح انسان از موضوعی ناراحت می شود جسم آن فرد نیز دچار عارضه می شود، مثلاً سرش درد می گیرد، این نشان دهنده این نکته است كه حالات روح در تن سرایت می کند و با توجه به تعلق روح به تن، تن انسان در قسمتی خاص احساس درد می کند و از طریق داروهای به اصطلاح ضد درد و یا بی هوش كننده تعلق و توجه روح را به تن کم می کنیم و دیگر درد را احساس نخواهیم كرد، در صورتی که وضعیت بدن در این موارد با خوردن مسکن ها تغییر نکرد بلکه از طریق آن ها توجه خاص روح به بدن را ضعیف کردیم، تا در شرایط انصراف نسبی روح از بدن، روح به آرامش خود برگردد و با توجه دوباره به بدن دیگر آن عضوِ خاص گرفتار آن درد نشود.

پس دردها و ناراحتی ها اعم از آن که در اثر ضرباتی باشد که به بدن وارد می شود و یا در اثر فشارهایی باشد که به روح وارد می گردد و در بدن سرایت می کند، همه و همه مربوط به روح است و ریشه در تعلق روح به بدن دارد، هر چند که در هر دو حال چنانچه وضع بدن را در شرایط مناسب قرار دهیم در کم کردن فشار بر روح مؤثر خواهد بود، زیرا در هر حال بدن بستر و محل تدبیر روح است و اگر در شرایط مناسبی از نظر نوع غذا و استراحت و غیره قرار داشته باشد موجب آرامش روح می گردد.

از آیت الله حسن حسن زاده آملی«حفظه الله» تقاضا كردیم كتابی را معرفی نمایند تا بخوانیم. فرمودند: «بروید و خودتان را ورق بزنید!». من هم پیشنهاد می كنم كه روی این بحث كار شود. مطالعه زیادی هم لازم نیست. این بحث ها مقداری «توجه» و مقداری «خلوت» می طلبد. با ورق زدن كتابِ نفسِ «خود» و سیر در خود، آهسته آهسته انسان متوجه می شود كه «خود»ش غیر از این چیستی ها است و إن شاءالله راه اتصال به حق برایش گشوده می شود.

خدا با رحمت خودش به ما توفیق دهد كه برای شناختن «او»- آن گونه كه خودش می پسندد- نوری از فیض عظمایش به قلب ما بیفتد.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»



جلسه پنجم هستی انسان، مرگ نمی پذیرد

بسم الله الرحمن الرحیم



انسان می بیند که می میرد

موضوع این جلسه دراین باره است كه «هستیِ» انسان، مرگ نمی پذیرد که مطلب بسیار عمیقی است و قبول كردن آن، منوط به فهمیدن نكته جلسه قبل است كه عرض شد انسان فقط «هست». و روشن شد حقیقت انسان نه مرد است و نه زن؛ انسان، فقط «هست». وقتی این نکته روشن شد، معلوم است که «هستْ»، همیشه «هستْ» است و هیچ گاه «نیست» نمی شود. پس چون انسان «هست»، مرگ نمی پذیرد.

فقط باید عنایت داشته باشید؛ عرض ما این است که «هستی» انسان هیچ گاه مرگ نمی پذیرد، هرچند کودکی و یا جوانی او از بین برود، چون انسان نه کودک بودنش او را انسان کرده و نه جوان بودنش. با توجه به این نکته است که روشن می شود وقتی هم كه انسان به اصطلاح می میرد «خود»ش می بیند كه می میرد! چون موقع مرگ، «تن» انسان از «من» او جدا می شود، در حالی که تن او جزء هستی او نبود، بلکه ابزار مَن او بود. وقتی كه دست كسی قطع می شود می بیند كه دستش از بدنش جدا می شود، چون انسان «دست» نیست كه با جدا شدن آن از بدن، ناقص شود بلكه انسان فقط «هست» و دست، یكی از اعضاء بدن او در این دنیاست. عین همین جریان درباره كل بدن هم صدق می كند. وقتی به جای یك دست، تمام بدن انسان از او جدا شود باز هم می بینید كه بدنش از او جدا شده است، چون انسان، «بدن» و «تن» نیست. در این هنگام می گویند انسان مرده است! در حالی كه فقط «تنِ» خودش را كه ابزار است از دست داده است. ولی هستِ او همواره هست. به همین جهت تعبیر قرآن از مرگ؛ «تَوَفّی» یا گرفتن است،[68] و در نتیجه خداوند نفس یا جان ما را می گیرد و به عالم برزخ و قیامت می برد که بحث آن خواهد آمد.

«تن» انسان، در قبضه «من» او است. این بدان معنی است كه وقتی یك نفر به مسجد می رود «تن» او به طور مستقل به آن جا نرفته است بلكه «من» او اراده کرده و تن خود را به حرکت در آورده و به آنجا برده است. پس در ابتدا «منِ» انسان «می خواهد» كه به مسجد برود و همین خواستنِ «من» باعث می شود كه «تن» را به حرکت در آورد و به آنجا برود. یا وقتی كه انسان دستش را بلند می كند این كار را به واقع «منِ» او انجام می دهد. «منِ» انسان مساوی دستش نیست؛ «من» انسان، فقط «هست» ولی «تن» در قبضه «من» است یعنی كاملاً در كنترل آن است. و با اراده انسان جابجا می شود و تن هیچ اراده ای در مقابل اراده ی انسان ندارد.

هنگامی كه انسان وحشت می كند «من» او می ترسد ولی «تن» او می لرزد چون «تن» در قبضه ی من است و لذا حالات «من» در آن سرایت می کند و تحت تاثیر حالات «من» قرار گرفته، احساسات آن را از خود بروز می دهد. به عنوان مثال كسی كه خواب می بیند از كوه پرت شده و همچنان به طرف پایین می غلتد، همین که دید الآن سرش به سنگی می خورد و متلاشی می شود، ناگهان از خواب بیدار می شود؛ «تن» او هر چند كه در رختخواب بوده است اما فردا در بدن خود احساس درد می كند، با این که «من» او از كوه افتاده است، این به خاطر همین نکته است که تن در قبضه ی من است و لذا از حالات من متأثر می شود. تحت تاثیر قرار گرفتن «تن» از حالات «من» گاهی به قدری شدید است كه انسان در اثر حادثه های وحشتناکی که در خواب با آن روبه رو می گردد دچار سكته قلبی می شود، با آن که سكته قلبی یک حالت غیر طبیعی و ناگهانی قلبِ موجود در تن است.[69] یعنی «تن»، آنقدر تحت تاثیر «من» قرار دارد كه حالات «من» بر تن سرایت می کند. نفس افراد در خواب آن حادثه وحشتناک را می بینند ولی تن تحمل آن حالات را ندارد و لذا به آن شکل - که ما نام آن را سکته می گذاریم- عکس العمل نشان می دهد.




[68] - سوره زمر، آیه 42.
[69]- البته انواع دیگر سکته مورد بحث ما نیست، هر چند همه ی انواع سکته به جهت عکس العمل غیر طبیعی نفس است بر تن، حتی مواردی که علت سکته گرفتگی عروق قلب است، وقتی نفس انسان در یک مدت طولانی، در اثر گرفتگی عروق، نتوانست فرمان خود را به طور طبیعی بر قلب إعمال کند با یک فشار شدید برقلب، عکس العمل نشان می دهد.

تن ظرف ظهور حالات من

«تن» انسان در قبضه «من» انسان است و در حقیقت انسان دخالت ندارد ولی آنچنان آن دو با همدیگر متحد شده اند كه تن از حالات نفس متاثر می شود و عملاً به نحوی ظرف ظهور باطن خود یعنی من خواهد بود. از این جا نیز روشن می شود که «تن» انسان، یك حقیقت غیبی به نام «من» دارد که در قبضه ی آن است و آینه ی نمایش بعضی از احوالات آن می باشد. ابتدا حالاتی برای «من» پیش می آید و سپس در «تن» ظهور پیدا می نماید و آن تن حکایت از حالات حقیقت باطنی خود می کند. مثلاً حالتی به نام خشم برای «منِ» انسان پدید می آید و بعد آن حالت به صورتی خاص که تن ظرفیت آن را دارد در «تن» ظهور می كند و شما با درهم رفتنِ چهره طرف، خبر از ناراحتی نفس او پیدا می کنید. از بررسی این مطلب، دو نكته مهم به دست می آید:

یکی این که آثار یك پدیده معنوی و غیبی می تواند در یك پدیده مادی ظاهر شود. همانطور که «تنِ» انسان، آثار «منِ» انسان را نشان می دهد و به همین معنی می توان فهمید یعنی چه که صفات الهی در عالم ماده جلوه می كند و یا چرا بعضی از مکان ها مثل مسجدالحرام و یا حرم ائمه معصومینh و یا بعضی از زمان ها مثل شب قدر، برکات خاص خود را دارند. چون این ها ظرفیت ظهور حقایق غیبی را بیشتر از سایر مکان ها و زمان ها داشته اند، همان طور که صورت ما حالات «من» را بیشتر نشان می دهد تا کف دست های ما.

نکته ی دیگر این که تمام حالات «تن»، تحت تاثیر «نفس» و «من» انسان است. به طوری که «تن»، محل ظهور «من» است هر چند تن ظرفیت ظهور بسیاری از خصوصیات نفس را ندارد، ولی هر چه دارد از من انسان است. خیلی از حالات و خصوصیات در «روح» انسان هست كه «تن» نمی تواند نشان دهد مثل حالات روحانی و کمالات علمی و یا میل های درونی، ولی هرچه هم که «تن» دارد تحت تأثیر و تدبیر من انسان دارد و به این معنی تن در قبضه «نفس» است.



صورت بدن ها در قیامت

«نفس» انسان هنگامی همه خصوصیاتش ظهور می کند كه بدن اصلی او، با رفتن این «بدن مادی»، ظاهر شود، «بدنی» هم جنس روح، منتها با شکل و مقدار.[70] انسان در قیامت «بدن» دارد ولی بدن او جنس عقاید و اخلاق و اعمال اوست. مثلاً در روایات آمده است كه «بدن» افرادِ سخن چین در روز قیامت به شكلی است كه سخن چینی آنها از «بدنشان» پیداست یعنی زبانشان چهل ذرع است. به طور كلی در روز قیامت، بدن هر کس صورت افکار و عقاید و اخلاق اوست و از طرف دیگر آن بدن جنس «من» او می باشد.

مُعاذ می گوید از هول و وحشت های قیامت از رسول الله (ص) سؤال کردم؛ حضرت فرمودند: [71]

ای معاذ! مطلب عظیمی پرسیدی، سپس اشك از دیدگان مباركش فرو ریخت و فرمود: ده صنف از امت من به صورت های مختلف وارد صحنه ی محشر می شوند: به صورت های میمون، خوك، سر به پایین و پا به طرف بالا كه صورتشان به زمین می كشد، كور، كر و لال، بعضی زبانشان از دهان درآمده روی سینه آویخته چرك از آن می ریزد به طوری كه همه را ناراحت می كند، بعضی دست و پایشان بریده، بعضی به چوبه های دار آتشین آویخته اند، بعضی از مردار بدبوترند، بعضی پیراهن های قیرین بر تن دارند كه به پوست بدنشان چسبیده است.

بوزینگان سخن چینان اند، خوكان حرام خورانند، سرنگونان رباخوارانند، كوران قضات ستمگرند، كر و لالان خودپسندانند، آن ها كه زبان خود می جَوَند غیبت كنندگان اند، دست و پا بریدگان همسایه آزارها هستند، دار آویختگان سعایتگران اند كه مردم را به چنگال خونین زورمندان ستمگر دچار می كنند، متعفنان كسانی هستند كه عنان نفس بشری را به دست شهوت و كامرانی سپرده و از پرداخت حقوق الهی خودداری می نمایند، و دسته ی اخیر مردم متكبر و فخر فروش اند كه بر بندگان خدا بزرگی می كنند.

باز در روایات آمده است كه بعضی از انسان ها در روز قیامت آنقدر زشت اند كه میمون و خوك از آنها زیباترند «اَحَسَنُ مِنْهُمْ الْقِرَدَةُ وَ الْخَنازِیر». چون «اخلاق» زشت آن ها، صورت «بدن» آن ها شده و در بدن ظاهر گشته است.

یكی از نکات دقیقی که علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» در این رابطه می فرمایند این است که: ««بدن» در روز قیامت همچون «نفس»، زنده و نورانی است».[72] «نفس» یعنی همان «منِ» آدم. «منِ» آدم فقط «هست» و هیچ حدّی از محدودیت های عالم مادّه را ندارد. می فرماید «بدنِ» قیامتی همچون نفس زنده و نورانی است یعنی «بدنْ» در آن عالم مثل مَنِ انسان حرف می زند! در قرآن هست كه انسان در روز قیامت از «اعضای» خودش می پرسد: «چرا بر ضد من شهادت دادید؟» «لِمَ شَهِدتُمْ عَلَینا؟ قَالُوا أَنطَقَنَا اللهُ الذّی أَنَطَقَ كُلَّ شَیْءٍ».[73] می گویند: خدایی که همه ی چیزها را به نطق درآورد، ما را نیز به سخن در آورد.

وقتی كه انسان در خواب برای كسی حرف می زند فقط صوت دارد، لازم نیست زبان هم داشته باشد. یا گاهی در بیداری با این كه دهانش بسته است با «خودش» حرف می زند. پس این «من» است كه در روز قیامت می شنود و می بیند و حرف می زند و می تواند این كار را بدون «بدن مادی» انجام دهد. در روز قیامت به دلیل این كه «من» دارای بدنی از جنس خودش می شود، آن بدن در نشان دادن باطن انسان ظهوری كامل دارد. در آن روز از ظاهر «بدنِ» هر کس می فهمند كه او بهشتی است یا جهنمی، چون «بدن» او حكایت از «اخلاق» و «عقیده» و «عمل» او می كند و روایات زیادی این نکته مهم را گوشزد می کند. عمده آن است که بدانیم اولاً؛ بدن دنیایی چون در قبضه نفس انسان است حالاتی از نفس را می نمایاند. و ثانیاً؛ بدن قیامتی چون صورت کامل نفس انسان است تمام حالات نفس را ظاهر می کند.




[70] ـ برای بررسی بیشتر این موضوع به کتاب « معاد از دیدگاه امام خمینی(رحمه الله علیه)» انتشارات مؤسسه نشر آثار امام خمینی(رحمه الله علیه) و کتاب « معاد، بازگشت به جدّی ترین زندگی» از همین نویسنده رجوع شود.
[71] - «یَا مُعَاذُ سَأَلْتَ عَنْ أَمْرٍ عَظِیمٍ مِنَ الْأُمُورِ ثُمَّ أَرْسَلَ عَیْنَیْهِ وَ قَالَ یُحْشَرُ عَشَرَةُ أَصْنَافٍ مِنْ أُمَّتِی بَعْضُهُمْ عَلَی صُورَةِ الْقِرَدَةِ وَ بَعْضُهُمْ عَلَی صُورَةِ الْخِنْزِیرِ وَ بَعْضُهُمْ عَلَی وُجُوهِهِمْ مُنَكَّسُونَ أَرْجُلُهُمْ فَوْقَ رُءُوسِهِمْ یُسْحَبُونَ عَلَیْهَا وَ بَعْضُهُمْ عُمْیاً وَ بَعْضُهُمْ صُمّاً وَ بُكْماً وَ بَعْضُهُمْ یَمْضَغُونَ أَلْسِنَتَهُمْ فَهِیَ مدلات عَلَی صُدُورِهِمْ یَسِیلُ الْقَیْحُ یَتَقَذَّرُهُمْ أَهْلُ الْجَمْعِ وَ بَعْضُهُمْ مُصَلَّبُونَ عَلَی جُذُوعٍ مِنَ النَّارِ وَ بَعْضُهُمْ أَشَدُّ نَتْناً مِنَ الْجِیفَةِ وَ بَعْضُهُمْ مُلْبَسُونَ جِبَاباً سَائِغَةً مِنْ قَطِرَانٍ لَازِقَةٍ بِجُلُودِهِمْ وَ أَمَّا الَّذِینَ عَلَی صُورَةِ الْقِرَدَةِ فَالْقَتَّابُ مِنَ النَّاسِ وَ أَمَّا الَّذِینَ عَلَی صُورَةِ الْخَنَازِیرِ فَأَهْلُ السُّحْتِ وَ أَمَّا الْمُنَكَّسُونَ عَلَی وُجُوهِهِمْ فَآكِلَةُ الرِّبَا وَ أَمَّا الْعُمْیُ فَالَّذِینَ یَجُورُونَ فِی الْحُكْمِ وَ أَمَّا الصُّمُّ وَ الْبُكْمُ فَالْمُعْجَبُونَ بِأَعْمَالِهِمْ وَ أَمَّا الَّذِینَ قُطِّعَتْ أَیْدِیهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ فَهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ الْجِیرَانَ وَ أَمَّا الْمُصَلَّبُونَ عَلَی جُذُوعٍ مِنْ نَارٍ فَالسُّعَاةُ بِالنَّاسِ لِسُلْطَانٍ وَ أَمَّا الَّذِینَ أَشَدُّ نَتْناً مِنَ الْجِیَفِ فَالَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الشَّهَوَاتِ وَ اللَّذَّاتِ وَ مَنَعُوا حَقَّ اللَّهِ فِی أَمْوَالِهِمْ وَ أَمَّا الَّذِینَ یُلْبَسُونَ الْجِبَابَ- أَهْلُ الْكِبْرِ وَ الْفُجُورِ وَ الْبُخَلَاءُ» (جامع الأخبار، ص 177 - بحار الأنوار، ج7، ص89 ).
[72] - کتاب جهان بینی اسلامی(معاد)، مراکز تربیت معلم، ص 90، نقل از حیات پس از مرگ، فصل پنجم، از علامه طباطبائی«رحمه الله علیه»

انسان بی بدن زنده تر است

«نفس» بدون «بدن» هم می تواند ادراك داشته باشد. چنان كه انسان در خواب چشم و گوش دارد و بدون «بدن»، می بیند، حرف می زند و می شنود؛ حتی حوادثی را می بیند كه چشم سر، هنوز آنها را ندیده است! انسان در رؤیای صادقه چیزهایی را می بیند كه بعداً در بیداری خواهد دید! در واقع این «بدن مادی »، مانع و حجاب انسان است تا خیلی از چیزها را ببیند و بفهمد. پس می توان گفت كه انسان، بدون «بدن» مادی اش زنده تر هم هست! قرآن می فرماید ما در روز قیامت پرده ها را از جلوی چشمان شما بر می داریم پس چشم شما بینا می شود. می فرماید:

«فَكَشَفنَا عَنكَ غِطَائَكَ فَبَصَرُكَ الْیَومَ حَدید».[74]

ما پرده از برابرت برداشتیم و امروز چشمانت تیزبین شده است. یعنی در روز قیامت، انسان، بیناتر است.

انسان فقط «هست» و بدون «بدن»، زنده تر هم «هست» پس هرگز نمی میرد و وقتی هم كه به اصطلاح، انسان می میرد، دقیقاً می بیند كه می میرد. وقتی دست انسان قطع شود می بیند كه دستش قطع شد. اگر دست دیگرش هم قطع شود باز می بیند كه هر دو دستش قطع شد. اگر دو پای او هم قطع شود باز می بیند كه دو پایش قطع شد. حالا اگر همه «بدنش» از او جدا شود باز هم می بیند كه همه بدنش از او جدا شد. در روایت از امام سجاد(ع) آمده است:

«اِنَّ الْمُؤمنَ لَیقالُ لِروحِهِ وَ هُوَ یغَسَّل: اَیَسُرُّکَ اَنْ تُرَدَّ اِلی الْجَسَد الّذی کُنْتَ فیه؟ فَیَقُولُ: ما اَصْنَعُ بِالْبَلاءِ وَ الْخُسْرانِ وَ الْغَمِّ».[75]

در حالی كه بدن مؤمن را غسل می دهند به روح او گفته می شود آیا دوست داری به بدنی كه در آن بودی برگشت داده شوی؟ می گوید: چه خواهم گرفتاری و خسران و غم و اندوه را؟

انسان مؤمن اصلاً نمی خواهد كه به بدن خود برگردد. ولی اگر آن شخص مؤمن نباشد فریاد می زند و می گوید ای مردم! مواظب باشید كه دنیا شما را مثل من فریب ندهد. من دنیا را برای شما گذاشتم و رفتم و اكنون «خودم» برای خودم مسأله هستم.

از امام باقر(ع) روایت داریم كه حضرت رسولf فرمودند:

«وقتی جنازه دشمن خدا را به سوی قبرش حمل می كنند، روح او در حالی كه مضطرّ است ندا سر داده و حاملین جنازه را ندا می كند و می گوید: ای برادران آیا نمی شنوید «اَلا تَسْمَعون یا اِخْوَتاه» من به شما از وضع بدی كه این برادر شقّی شما به آن گرفتار شده است شِكوه می كنم. حقیقت این است كه دشمن خدا (شیطان) مرا فریب داده و در مهلكه ای انداخت كه راه برگشتی ندارد و او قسم یاد كرد كه دلسوز من است و مرا بازی داد. و شكایت می كنم از دنیایی كه مرا فریب داد و از مقصد اصلی باز داشت و به خود مشغول كرد و وقتی به آن مشغول گشته و با تمام وجود به سوی او اقبال نمودم مرا ترك نمود. و شكایت می كنم به شما از دوستان راهِ هوس، كه مرا گرفتار هوس نمودند وسپس (هنگام مرگ) از من دوری جستند و مرا تنها گذاشتند. و شكایت می كنم به شما از فرزندانی كه از آن ها حمایت نمودم و بر خودم مقدم داشتم، پس مال مرا خوردند و مرا رها كردند. و شكایت می كنم به شما از مالی كه (براساس علاقه به آن) حقِّ خدا را از آن پرداخت نكرده و امتناع نمودم و وبال آن بر گردن من افتاد ومنفعت آن به دیگران رسید. و شكایت می كنم از منزلی كه هر چه مال داشتم برای آن صرف نمودم و غیر من در آن سكونت كرد. و شكایت می كنم از قبری كه دارد ندا می كند و می گوید، من خانه مؤذِّیات زمینی و خانه ظلمت و وحشت و ضیق و تنگنا هستم. ای برادران من! به فریاد من برسید و هر چه می توانید جنازه مرا نگه دارید و به زیر خاك نبرید، و بترسید از این كه به مثل آنچه من گرفتار شده ام گرفتار شوید...».[76]

به این شكل، انسان می بیند كه می میرد، و البته به جهت آن که روح انسان به بدن مادی اش نظر دارد، پس از مرگ وقتی «بدن» او را در قبر می گذارند مستقیماً بر روی بدن او خاك نمی ریزند بلكه ابتدا سنگ لحد را می گذارند كه با ریختن خاک ها به بدن او فشار نیاید. در آداب تدفین آمده است كه جسد را به سرعت وارد قبر نكنند، آن را آهسته وارد قبر كنند، از سر وارد نكنند و ...[77] درست است كه آن شخص، مرده است اما می بیند كه مرده است و درست است كه خاك ها بر روی «تن» او ریخته می شود نه روی «من» او، اما حالاتی را که بر «تن» می گذرد، «من» حس می كند. پس برای این كه «من» اذیت نشود مستقیماً خاک ها را روی بدن نمی ریزند. و این که می فرمایند قبل از رسیدن جسد به قبر، آن را چند مرتبه روی زمین بگذارند به جهت آن است که «من»، آماده شود! و نیز هنگامی كه جسد را در قبر گذاشتند آن را تكان دهند و تلقینش كنند. این تكان دادن جسد كه باید محكم و به شكل پیوسته صورت پذیرد[78] به خاطر آن است كه اگر «من» او به جای دیگری توجه دارد، متوجه «تن» خودش شود. وقتی متوجه «تن» خودش شد می بیند كسی دارد آن را تكان می دهد و تلقین می كند، پس تلقین که یادآوری عقاید حقه ی اوست او را متوجه عالم برزخ و قیامت می کند و هول و هراس او كم می شود. البته اینها مسائلی است كه باید در جای دیگری بحث شود،[79] مقصود ما فقط این نكته است كه «هستی» انسان مرگ نمی پذیرد و انسان نه تنها نمی میرد بلکه حالات مرگِ «بدن» را نیز حس می كند و بدون بدن زنده تر است.




[74] . سوره ق، آیه 22
[75] - بحارالانوار، ج 6، ص 243.
[76] - عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ (ع) عَنْ جَابِرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ: قَالَ: رَسُولُ اللَّهِ (ص) إِذَا حُمِلَ عَدُوُّ اللَّهِ إِلَی قَبْرِهِ نَادَی حَمَلَتَهُ أَ لَا تَسْمَعُونَ یَا إِخْوَتَاهْ أَنِّی أَشْكُو إِلَیْكُمْ مَا وَقَعَ فِیهِ أَخُوكُمُ الشَّقِیُّ أَنَّ عَدُوَّ اللَّهِ خَدَعَنِی فَأَوْرَدَنِی ثُمَّ لَمْ یُصْدِرْنِی وَ أَقْسَمَ لِی أَنَّهُ نَاصِحٌ لِی فَغَشَّنِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ دُنْیَا غَرَّتْنِی حَتَّی إِذَا اطْمَأْنَنْتُ إِلَیْهَا صَرَعَتْنِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ أَخِلَّاءَ الْهَوَی مَنَّوْنِی ثُمَّ تَبَرَّءُوا مِنِّی وَ خَذَلُونِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ أَوْلَاداً حَمَیْتُ عَنْهُمْ وَ آثَرْتُهُمْ عَلَی نَفْسِی فَأَكَلُوا مَالِی وَ أَسْلَمُونِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ مَالًا مَنَعْتُ مِنْهُ حَقَّ اللَّهِ فَكَانَ وَبَالُهُ عَلَیَّ وَ كَانَ نَفْعُهُ لِغَیْرِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ دَاراً أَنْفَقْتُ عَلَیْهَا حَرِیبَتِی وَ صَارَ سَاكِنُهَا غَیْرِی وَ أَشْكُو إِلَیْكُمْ طُولَ الثَّوَاءِ فِی قَبْرِی یُنَادِی أَنَا بَیْتُ الدُّودِ أَنَا بَیْتُ الظُّلْمَةِ وَ الْوَحْشَةِ وَ الضَّیْقِ یَا إِخْوَتَاهْ فَاحْبِسُونِی مَا اسْتَطَعْتُمْ وَ احْذَرُوا مِثْلَ مَا لَقِیتُ فَإِنِّی قَدْ بُشِّرْتُ بِالنَّارِ وَ بِالذُّلِّ وَ الصَّغَارِ وَ غَضَبِ الْعَزِیزِ الْجَبَّارِ وَا حَسْرَتَاهْ عَلَی مَا فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ وَ یَا طُولَ عَوْلَتَاهْ فَمَا لِی مِنْ شَفِیعٍ یُطَاعُ وَ لَا صَدِیقٍ یَرْحَمُنِی فَلَوْ أَنَّ لِی كَرَّةً فَأَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» (الكافی، ج 3، ص233، باب أن المیت یمثل له ماله و ولده).
[77] - امام صادقu می فرمایند: «وقتی میت را به طرف قبر آوردی، به سرعت و یك مرتبه او را وارد قبر نكن، بلكه او را دو یا سه ذراع پایین تر از قبر به زمین گذاشته و به حال خود بگذار تا تحصیل آمادگی برای قبر بكند.....». یا می فرمایند: «وقتی میت را به طرف قبر آوردی با آرامی و از جانب پاها او را وارد قبر بكن» یا این كه می فرمایند: برای او از خداوند در حین گذاشتن در قبر طلب رحمت و مغفرت كنید».(وسائل الشیعه، ج 2، باب استحباب وضع میت كنار قبر.)

سفری به سوی خود

سخنان خداوند در کشف اسرار باطن انسان از عجایب است. آن جا كه درباره مرگ و خواب می فرماید:

«الله یَتَوَفَّی الاَّنَفُُسَ حِینَ مَوْتِهَا وَ الَتّی لَمْ تَمُتَ فِی مَنَامِهَا فَیُمَسِكُ الَّتِی قَضَی عَلَیهَا الْمَوتَ وَ یُرْسِلُ الاُخْرَی الَیَ اَجَلٍ مُّسَمَّی اِنَ فِی ذلِكَ لَاَیَتٍ لَّقومٍ یَتَفَكَّرُونَ».[80]

خدا «نفس»ها را به هنگام مردنشان می گیرد، و «نفس» كسانی كه نمرده اند را هم در موقع خواب می گیرد. پس «نفسِ» کسانی را كه مرگشان فرا رسیده است نگه می دارد و «نفس» بقیه را -كه مرگشان فرا نرسیده- تا مدتی معین بر می گرداند، این برای كسانی كه بیندیشند نشانه ای از حقایق است.

انسان در بیداری به طرف دنیا رها شده است؛ به همین دلیل در شرایط عادی «توجه به غیب» برای او به راحتی ممكن نیست، بیشترِ توجه روح انسان متوجه همین دنیا و اعضای بدنش می باشد، اما وقتی كه می خوابد، و به اراده ی الهی نزد«خود»ش بر می گردد و متوجه «خود»ش می شود، چیزهای زیادی را می تواند ببیند! در بیداری عموماً انسان ها نزد «خود» نیستند، نزد «غیر» هستند. در بیداری بیشتر متوجه «تن» خود و اطراف خود می باشند و از آن ها متأثر می گردند. اگر كسی به دستش نگاه كند نزد دستش است، یعنی به دستش توجه دارد، و اگر به دیوار نگاه كند، نفس او به دیوار توجه دارد. اما در خواب، انسان به «تن» خود نگاه نمی كند بلكه نزد «خود»ش بر می گردد و با احوالات خود زندگی می كند.

ممكن است انسان در روز، شاهد دعوا كردن چند نفر باشد و دعوا تمام شود ولی شب، همان دعوا را در خواب ببیند! این نشان دهنده این است كه همه چیز برای «من» انسان ثابت است و از بین رفتنی نیست و انسان با رجوع به «خودش» با آن ها رو به رو خواهد شد.

خداوند در آیه ی فوق می فرماید شما را در هنگام مرگ و در هنگام خواب می گیریم! یعنی انسان در این دو موقع به اراده ی الهی به پیش «خود»ش برمی گردد و از «بدنش» منصرف است. در این هنگام اگر «خودِ» انسان، بد باشد در نزد «خود»ش، بد است و اگر «خود» او، خوب باشد نزد «خود»ش خوب است.

آیه می فرماید كه خدا انسان ها را در هنگام مرگ و در هنگام خواب، می گیرد اما آن هایی را كه مرگشان فرا رسیده است نگاه می دارد و بقیه را تا مدتی معلوم رها می كند. و لازمه ی فهم این نکته تفكر است، به همین جهت در آخر آیه می فرماید: «اِنَّ فِی ذَلِكَ لَأیتٍ لَّقَومٍ یَتَفَكَّرُونَ» به درستی که در این موضوع نشانه هایی است برای آن هایی که تفکر می کنند.

معلوم می شود كه موضوعات مطرح شده در آیه، دارای عمق زیادی است و ظرفیت آن را دارد که چند سال روی آن بحث كرد! به عنوان جمع بندی می توان گفت كه خدا انسان را در موقع مرگ و در موقع خواب از توجه به محسوسات و از توجه به بدن -كه همه آن ها «غیر خود» انسان هستند- خارج می كند و «خود» او را می گیرد. پس انسان در هنگام مرگ و در هنگام خواب، بیرون از «خود»ش نیست بلكه درون «خود»ش هست. آن خودی که از همه ی عالم وجود وسیع تر است.

برای روشن شدن زوایای بحث، باید به سه نكته اشاره كنیم:

الف- چگونه انسان می میرد؟

ب- چگونه انسان می خوابد؟

ج- چگونه انسان بی هوش می شود؟




[80] - سوره زمر، آیه 42.

چگونگی مرگ و انواع آن

عرض شد «بدن» برای انسان به منزله یك ابزار است. هر ابزاری برای انجام كاری و رسیدن به هدفی است و با انجام شدن آن كار، و رسیدن به آن هدف، آن ابزار را کنار می گذاریم، پس این طور نیست كه نفس انسان، همواره این «بدن» مادی را بخواهد و نیاز باشد همیشه آن را با «خود» داشته باشد، همان طور که در خواب چون به عالَمی می رود که نیاز به این بدن ندارد، آن را می گذارد و در عالم خواب به هر کجا كه خواست می رود، همین طور موقعی كه نفس انسان در زندگی دنیایی دیگر به «بدنش» نیازی نداشت به طور طبیعی - و نه به طور اختیاری - آن را برای همیشه رها می کند، و این نوع جداشدنِ روح از بدن را «مرگ طبیعی» می گویند.

البته گاهی می شود كه «بدنِ» انسان به جهت حادثه تصادفی تكه تكه شود به طوری كه روح دیگر نمی تواند به آن فرمان دهد، به عبارت دیگر آن بدن برای روح، دیگر قابل استفاده نیست، در این حالت هم روح بدن را رها می کند، که به آن «مرگ غیر طبیعی» می گویند. مرحوم ملا صدرا«رحمه الله علیه» برای شرح این دو نوع مرگ؛ نجاری را مثال می زند كه می خواهد با تیشه، یك در چوبی بسازد، این شخص یک وقت چون در را ساخت تیشه را رها می كند، زیرا دیگر به آن ابزار احتیاجی ندارد؛ ولی یک وقت چون در حین كار، تیشه او می شكند، تیشه را رها می کند، هر چند هنوز در ساخته نشده است ولی چون از طریق آن تیشه نمی تواند به مقصد خود برسد آن ابزار را رها می كند، که حالت دوم شبیه مرگ غیر طبیعی است.



تکامل روح از طریق تن

نفس انسان از طریق به كار بردن «تن»، كامل می شود. انسان به این دنیا آمده است تا در این دنیا از طریق به كار بردن «تن» و دادن فرمان های شبانه روزی به آن، روح خود را کامل كند. صبح زود موقع نماز «تن»، سنگین است و میل به برخاستن ندارد؛ «منِ» انسانِ مؤمن بدون آن که تحت تأثیر بدن خود قرار گیرد، با توجه به هدف الهی که دارد، به تن خود فرمان می دهد و آن را از رختخواب بلند می كند و با انجام مقدمات آن را به ركوع و سجود می كشاند، تا از طریق این فرمان های ممتد و به کارگیری تن در راستای اهداف بلندی که روح به دنبال آن است، نفسِ انسان كامل شود. در واقع، این «نفس» است كه نماز می خواند نه «تن»، و با فرمانی که به تن می دهد اراده خود را عملی می سازد. منتهی «نفس» به طور دائم اراده های خود را بر تن تحمیل می كند و مانع سکون «تن» می شود تا به جای آن که تسلیم امیال تن شود، تن را در مسیر اهداف خود به حرکت آورد. همچنین وقتی انسان پیاده روی یا «ورزش» می کند علاوه بر این كه «تن» را سر حال نگه می دارد، «روح» را نیز قوّت می بخشد! چون «روح» برای حركت دادنِ «بدن»، دائم به آن دستور می دهد و آن را تحریك می كند و بدین وسیله قدرت فرماندهی و یا اراده «خود» را نیز تشدید می نماید.[81]

با این كه «تن» برای انسان به منزله ابزار است اما انسان آن را دوست دارد، چون «نفسِ» انسان از طریق به كار بردن «تن»، كامل می شود، هر کس چون کمال خود را دوست دارد، وسیله ی رسیدن به کمال را نیز دوست دارد. كسی كه دوچرخه دارد چون از طریق آن به خانه اش می رود آن را دوست دارد، هر چند دوچرخه، «خودِ» انسان نیست و فقط ابزار است. فلسفه دوست داشتن «تن» هم این نیست كه «تن»، عین «من» است، بلكه آن است كه «من» از طریق «تن» كامل می شود. اشتباهی كه بعضی از انسان ها می كنند- و بسیار هم خطرناك است- آن است كه گاهی آن قدر تن را دوست دارند كه گویی این تن، «خود» آن هاست! مثل كسی كه آن قدر به دوچرخه اش علاقه دارد كه دیگر آن را به عنوان ابزاری که او را به مقصدش می رساند نمی نگرد، بلکه آن را از آن جهت كه دوچرخه او است می خواهد! یعنی داشتن دوچرخه برای او هدف می شود نه داشتن وسیله ای برای رسیدن به هدف! عرض شد این مسئله، مسئله ی بسیار خطرناكی است چون انسان را به کلّی از مقصد خود دور می کند، ولی این مسئله فعلاً موضوع بحث ما نیست.

حرف ما در این جا این است كه فراموش نشود هر ابزاری در هر حال برای دست یابی به هدفی است. «نفس» در دو صورت نمی تواند از ابزاری به نام «تن» استفاده كند؛ یکی این که «تن» طوری خراب شده باشد که مَنِ انسان نتواند با به کارگیری تن به مقصد مورد نظر خود برسد، دیگر این که «من انسان»، آنچنان كامل شده باشد که دیگر آن ابزار را نخواهد. به عبارت دیگر همان طور که عرض شد یا «تن» انسان زخمی و تكه تكه و یا آن چنان بیمار شده باشد که نفس نتواند آن را تدبیر کند. یا «منِ» انسان به آن كمالی كه در طبیعت و تکوینِ خود باید از طریق «تن» به آن می رسیده، نایل شود و دیگر به آن «تن» احتیاجی نداشته باشد و لذا «سوار چون كه به منزل رسد پیاده شود».

وقتی متوجه شدیم تن برای نفسِ انسان ابزاری است جهت رسیدن به اهداف تکوینی اش، روشن می شود هر وقت «نفس» نتواند از «تن» استفاده كند و استكمال یابد ذاتاً «تن» را رها می كند، حقیقت نفس یا روح این چنین است که با ابزارها اهداف خود را دنبال می کند و بعد هم ابزار خود را رها می کند، ربطی هم به اراده ما ندارد، همچنان که ضربان قلب ما به اراده ما انجام نمی گیرد ولی نفس ما به طور طبیعی این کار را انجام می دهد.

وقتی نفس انسان دیگر نتوانست از تن خود استفاده کند و آن را رها کرد می گویند او مرده است. این مُردن و انصراف نفس از بدن، یك امر ارادی نیست بلكه امری است مربوط به ذات نفس؛ همین طور که حالا هم نفس دارای «تن» است، كسی اراده نکرده تا «تن» او با «روح» او باشد، «روح» به خودی خود باید از طریق «تن»، به كمال برسد و وقتی كه به كمال مربوط به خود رسید، آن را رها می كند! علاوه بر این هنگامی هم كه «تن» یا آنقدر متلاشی شود كه دیگر نتواند مورد استفاده نفس قرار گیرد! و یا آنقدر اعضاء بدن خراب شود که نفسِ انسان آن را مناسب تدبیر نبیند، در آن هنگام هم، «روح» «تن» را رها می كند.

به هر صورت و شکلی که انسان بمیرد، در مُردن، نفس انسان از «تن» خود آزاد شده و به «خود»ش بر می گردد. و از این طریق «بیرونی»ها می روند و «درونی»ها می مانند. در آن شرایط است که بنا به فرمایش قرآن خداوند می فرماید: «اِقْرا كِتَابَكَ كَفَی بِنَفْسِكَ الیَومَ عَلَیْكَ حَسیباً»[82] «خود»ت، كتابِ «خود» را بخوان، امروز تو «خود»، برای حساب كشیدن از «خود»ت كافی هستی.

پس در روز قیامت انسان خودش «خود»ش را ارزیابی می كند. و خودش می فهمد چه جایگاهی دارد، چون در نظامی قرار می گیرد که ارزش ها را حضرت پروردگار به طور کامل به صحنه می آورد و به تعبیر قرآن: «وَالْوَزْنُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ»؛[83] در آن روز حق ملاک ارزش ها و وزن ها است. هر کس را نوری از حق نباشد، ارزش و مقداری ندارد. قرآن می فرماید:

«الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا، أُولَئِكَ الَّذِینَ كَفَرُوا بِآیَاتِ رَبِّهِمْ وَلِقَائِهِ فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ وَزْنًا»[84]

آن هایی که تمام همّت خود را صَرف دنیا کردند به آیات پروردگار و ملاقات با او کافرند و تمام تلاش آن ها پوچ خواهد شد و در قیامت برای آن ها هیچ ارزشی و سنگینی نیست.




[81] ـ برای بررسی بیشتر به کتاب «جوان و انتخاب بزرگ»، مقاله «تأثیر روح بر حرکات ورزشی» رجوع شود.
[82] - سوره اسراء،آیه 14
[83] - سوره اعراف، آیه 8
[84] - سوره کهف، آیات 104 و 105.

چگونگی خواب

گاهی ممكن است نه «بدن» از بین رفته باشد، و نه «روح» كامل شده باشد و لذا «نفس»، «بدن» را بخواهد، اما «بدن»، به طور موقت توان فرمان پذیری از «روح» را نداشته باشد. اگر انسان دقت كند در می یابد كه از صبح كه بیدار می شود دائماً «روحش» به «بدنش» فرمان می دهد. از پلك چشم تا گردن و ماهیچه های بدن، همه و همه تحت فرمان «روح» هستند، این فرمان های ممتدِ روح به بدن، بدن را خسته می کند و امکان پذیرش فرمان های بعدی را ندارد، در این حال به اذن الهی روح از بدن منصرف می شود و انسان می خوابد، تا جسم قدرت خود را تمدید کند و زمینه ی پذیرش فرمان های روح در آن فراهم شود. همین كه «روح» به طور موقّت از «بدن» منصرف شد بعضی از حرکات بدن متوقف می شود مثلاً در هنگام چرت زدن که شروعِ خواب است، پلك ها می افتد روی چشم و یا سر خم می شود، به همین جهت ملاحظه می فرمایید حالت ماهیچه های انسان در هنگام خواب با موقع بیداری فرق دارند! در تمام مدت بیداری، «روحْ» دائم به «بدن» فرمان می دهد. و چون «بدن» یك موجود مادی است پس از مدتی که فعالیت کرد انرژی خود را تمام می کند و به اصطلاح خسته می شود، وقتی خسته شد دیگر فرمان نمی پذیرد، و وقتی به طور کلی فرمان نگرفت به اصطلاح می گویند «بدن» می خواهد بخوابد! در این هنگام «روح»، به اذن الهی از «بدن» منصرف می شود تا آهسته آهسته انرژی از دست رفته ی ماهیچه ها تجدید شود، که در منظر علم زیست شناسی می گویند در موقع فعالیت مواد قندی به اسید لاكتیك تبدیل شده با كمی استراحت دوباره اسید لاکتیک ها به گلوكز تبدیل می گردند. البته این ها ظهور بیرونی قضیه است، امّا در نگاه نفس شناسی وقتی «نفس» بعد از چند ساعت، «بدن» را آماده فرمان گیری دید، آن وقت است كه انسان، بیدار می شود. پس در قضیه خواب جریان از این قرار است كه «نفس»؛ «بدن» را آماده برای فرمان پذیری نمی بیند پس چند ساعتی آن را رها می كند تا آمادگی لازم را به دست آورد. در حقیقت در موقع خواب، «بدن» است که می خوابد نه «نفس»، و به همین دلیل است كه منِ انسان خواب می بیند. همین كه «بدن»، آماده فرمان گرفتن شد، انسان بیدار می شود و دوباره فرمان های «نفس» به «بدن» شروع می گردد، گردن انسان راست می شود؛ پلك ها بالا می روند؛ ماهیچه ها حالت فعال پیدا می كنند و ... به طور كلی فلسفه خواب، ناتوان شدن «بدن» از فرمان پذیری است.

عنایت داشته باشید که موقع خواب و موقع مرگ، «نفس» از «بدن» منصرف می شود ولی در خواب، چنان است كه «بدن»، آمادگی پذیرش «روح» را دارد و «روح» دوباره به «بدن» بر می گردد. که قرآن در وصف این حالت می فرماید: «وَ یُرْسِلُ الاُخْرَی إِلَیَ أَجَلٍ مُّسَمَّی»[85] روحِ آن افرادی كه بنا نیست بمیرند، برای مدتی محدود برگردانده می شود.




[85] - سوره زمر، آیه 42.

چگونگی بیهوشی

گاهی ممكن است «بدن»، آمادگی فرمان پذیری از نفس را داشته باشد ولی خود انسان كاری كند كه «بدن»، شرایط فرمان پذیری از روح را از دست بدهد و «نفس» با روبه روشدن با آن شرایط، از «بدن» منصرف شود. به عنوان نمونه در جریان بی هوشی، ماده ای را به «بدن» تزریق می كنند تا به طور مصنوعی شرایطی ایجاد كنند كه تحت آن شرایط، «بدن» آمادگی فرمان پذیری از «نفس» را نداشته باشد. این جا هم «نفس» از «بدن» منصرف می شود، پیداست كه این جریان با خواب تفاوت دارد. تفاوت این دو در آن است كه خواب، عكس العمل طبیعی «بدن» است، اما انصراف «نفس» از «بدن» در بی هوشی، مصنوعی و تحمیل شده به بدن است.

بی هوش بودن فرد تا موقعی ادامه دارد كه ماده تزریق شده، در «بدنِ» او وجود داشته باشد. معمولاً موادی كه برای بی هوش كردن، به «بدن» تزریق می كنند گازهایی هستند كه به مایع تبدیل شده اند و لذا پس از چند ساعت آن مواد از محیط بدن دفع می شوند و بدن توان فرمان پذیری توسط نفس را پیدا می کند و فرد به هوش می آید.

البته در این مباحث نکات دقیق و ظریف فراوانی وجود دارد که در جای خود باید پیگیری شود. مثلاً هر چند كه «نفس» در موقع بی هوشی و خواب و مرگ از «بدن»، منصرف می شود و به «خود» بر می گردد اما این برگشتن ها با همدیگر فرق دارد. برگشتن به عالم «غیب و قیامت» توسط مرگ، برگشتن به عالم «تُبْلَی السّرائر» است که انسان با حقایق اعمالش روبه رو می شود. وقتی كسی می میرد كاملاً با «خودِ» حقیقی اش روبه رو می شود و جایگاه نیات و اعمال او در نظام الهی روشن می گردد. اما در موقع خواب، بعضی از خیالات انسان متأثر از حوادث خارجی است که در روز با آن روبه رو بوده است. در بی هوشی یا در مواقعی كه انسان، مواد مخدر مصرف می كند یا بوهای تحریك كننده به مشامش می رسد، هم ممكن است انسان به خیالات صرف برگردد. این نوع برگشت به خیالات، در اثر تحریک قوه ی واهمه پدید می آید و به طور مصنوعی عوامل تحریک آن قوه را تشدید می کنند. گاهی با تجربه های ممتد و از طریق آزمون و خطا متوجه می شوند که اگر مثلاً از تركیبات اوره به انسان تزریق كنند خیالات و وهمیات او تشدید می شود و به اصطلاح گرفتار خیالات دروغی می گردد! یا با داروهای روان گردان عوامل تحریک وَهم و خیال را در انسان تشدید می کنند. نوع تحریک خیال به جای این که انسان را به خود آورد - کاری که در برزخ و قیامت با سیر نفس به آن عوالم ظاهر می شود- انسان را از «خود»، بی«خود» می كند. مثل همان كاری كه مشروبات الکلی انجام می دهد، انسان مست شده موادی را مورد استفاده قرار داده تا «نفسش» به جای این كه به «بدنش» توجه كند به «خیالاتش» توجه كند و با خیالاتش زندگی كند. و باز تأکید می کنم این غیر از آن حالتی است كه در قیامت برای شخص پدید می آید. انسان در قیامت در یك هوشیاری و بیداری صرف است كه زشتی اعمالش را می بیند. كسی كه بی هوش می شود هرچند روحش از بدنش خارج می شود اما در یك مجموعه خیالات غیر واقعی قرار می گیرد.

علت این امر - که پدیده های مادی موجب ایجاد خیالات غیر مادی می شوند- آن است که همان طور که روح وقتی خواست عضوی از اعضاء ما را تحریک کند، ابتدا اعصاب ما را تحریک می کند و آن اعصاب با تحریک الکتریکی خود ماهیچه ها را متأثر می کنند و در نتیجه آن عضو حرکت می کند، اگر عکس آن را انجام دهیم می توانیم نفس خود را به خطا بیندازیم، به طوری ِکه موادی را در بدن تزریق کنیم که موجب تحریک اعصاب گردند و نفس را در بُعد خیالات تحریک کنند و لذا بدون آن که چیزی در خارج موجب تحریک خیالات شود، صِرف مواد مخدر که عامل تحریک عصبی شده اند موجب ایجاد خیالات گردند و از این طریق نفس را به خطا بیندازیم، به طوری که در اثر تحریک عصب ها، نفس در خود صورت هایی ایجاد کند که منشأ خارجی ندارند.



ناخود به جای خود

هر چه انسان از «بدن» خود فاصله بیشتر بگیرد، بیشتر نزد «خود»ش حاضر است. و هرچه با «بدن» خودش زندگی كند، كم تر نزد «خود»ش می باشد. در همین راستا بعضی از انسان ها، با توجه زیاد به بدن و اموراتی که مربوط به بدن است به کلی «هستِ» خودشان را گم كرده اند و با «غیر خود» زندگی می كنند و غیر خود را خود گرفته اند. مثلاً ممكن است كسی دوچرخه اش را بسیار دوست داشته باشد به طوری كه اگر یك میخ در لاستیک دوچرخه اش فرو رود چنان احساس کند كه انگار آن میخ در قلب خود او فرو رفته است. این شخص در واقع از «خود»ش غافل شده و دوچرخه را «خود»ش گرفته است! وقتی كه این نوع افراد بمیرند و به اراده ی الهی نزد «خود» بروند، در آن شرایط و با ملاک های آن جا، هیچ ندارند و با خلأ خود روبه رو هستند. آیا با هیچ می توان زندگی كرد؟ قرآن در رابطه با قیامت می فرماید: «إقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَی بِنَفْسِكَ الْیَوْمَ عَلَیْكَ حَسِیبًا»؛[86] ای انسان کتاب خود را بخوان، که خودِ تو برای بررسی و ارزیابی خودت کافی هستی.

وقتی روشن شد که انسان فقط «هست» و همواره با «خود»ش می باشد، باید در این دنیا «خود»ش را طوری بسازد که وقتی در زندگی ابدی بنا است با خودش به سر ببرد، با خودی نورانی و معنوی همراه باشد. «بدنِ» دنیایی هر چقدر هم كه زیبا و پرقدرت باشد باز برای همیشه با «خود» انسان نمی ماند چون فقط یك وسیله است. «بدن» برای «من»، مثل «عصا»ست برای «تن». نباید كسی بیاید و عصا را «تن» خودش حساب کند و همین طور آن را تزیین نماید! عصا حداكثر، ابزاری برای «تن» است.

بصیرت و آگاهی دادن «دین»، در این رابطه بسیار عجیب است، در پشت هر كلمه از آیات و روایاتِ دینی دنیایی از معرفت نهفته است. انسان پس از سال ها مطالعه و تفكر و خودسازی، وقتی كه به «خود» رجوع كند تازه به رمز مختصری از كلام خدا و سخنان پیامبر و ائمهh پی می برد.

این ها بحث هایی نیست كه احتیاج به برهان داشته باشد بلكه فقط به دقت نیاز دارد. اگر انسان كمی توجه كند قبول می كند كه «خود»ش فقط هست و وقتی كه مُرد باز هم «خود» او، «خود» اوست! می بیند كه می میرد. پس همیشه «خودِ» انسان، «خود» اوست، نه تن او!

وقتی كه انسان با مرگ به نزد «خود»ش برگشت و با «خود» زندگی را شروع کرد اگر در طول زندگیِ دنیایی اش به «غیر خود»، توجه كرده باشد می بیند كه در آن عالم «خود»ش «خالی» است و پر از هیچ است. كسی كه به لباسش خیلی توجه كرده باشد، چون موقع مرگ، لباسش را می گذارد و می میرد، پس با «خودِ» خالی اش روبه رو می شود. كسی كه به مدركش خیلی توجه كرده باشد، چون موقع مرگ، مدركش را می گذارد و می رود با «خود» خالی اش رو به رو می شود. در روز قیامت نمی گویند: «فقط کارشناسان ارشد و یا آن هایی که دکترا دارند می توانند از پل صراط عبور كنند!» اصلاً این حرف ها در آن روز معنی نمی دهد. پل صراط همان صراط آدمیت است و تنها كسانی می توانند از آن عبور كنند كه «آدم» باشند. «خانه»، «چرخ» و «عصا» را توان عبور از آن صراط نیست. هر چه «غیر خود» انسان است و خارج از جواب گویی به فطرت، بیرون از «خود» اوست و آفتی برای انسان است، و هر چه از انوار الهی و از انسان های بزرگ بهره برده و به آن ها نزدیک شده است، آن ها را همراه خود دارد چون عرض شد «خدا»، «جانِ جانِ جان» انسان است. پیامبر و «امام»h، فطرت بالفعل و «جان» انسان است. «امام» افق برتر انسان است، پس اگر كسی با تبعیت از امام، به «امام معصوم» نظر كند در حقیقت به هستِ برتر خود نظر كرده است. به عبارت دیگر هر چقدر انسان به «امام» نزدیك شود به «جانش» نزدیك شده است و هر چقدر كه از طریق نور امامان معصومh به «خدا» نزدیك شود به جانان خود نزدیك شده است؛ اما هر چقدر كه به «دنیا» نزدیك بشود از «خود»ش دور گشته و به ناخودش نزدیک شده است و در آن جایی که خودش باید در صحنه باشد، در خلأ به سر می برد و در نتیجه انواع عذاب ها سر بر می آورند.




[86] - سوره إسراء، آیه 14.

عبور از دنیا، شرط آشتی با خدا

پیامبرf و ائمه معصومینhدر راستای فاصله گرفتن از دنیا و نجات خود از ناخود، كمك زیادی به ما كرده و تذکرات مفیدی داده اند که بنده یکی از آن تذکرات جامعی را که علیu فرموده اند با این که کمی طولانی است عرض می کنم به امید آن که با تدبر بر روی آن بتوانیم برنامه ی کاملی در مورد موضع گیری خود نسبت به دنیا به دست آوریم. امام علی(ع) فرمودند:

ای مردم من شما را از گرایش به دنیا باز می دارم، دنیا شیرین و پر زرق و برق است، دنیا با شهوت ها و هوس ها در هم آمیخته و به خاطر این كه نفع آن زود بدست می آید مورد محبت قرار می گیرد و با آمال و آرزوها آباد می شود و با غرور و مكر و فریب خود را زینت می دهد.

نعمت های دنیا پایدار نیست و مصیبت هایش از بین نمی رود، دنیا مكار و فریبنده است و همواره زیان می رساند، دنیا بین انسان و حق حائل می گردد، زندگی دنیا پایان پذیر و فانی شدنی می باشد، دنیا تمام می گردد و از هم متلاشی می شود، دنیا خورنده آدمیان و نابودكننده آنان می باشد، كسانی كه به دنیا رسیده اند و به منتهای آرزوهای خود نائل گشته اند و در آن حال از از اوضاع و احوال خود راضی می باشند، ناگهان زندگی عوض می شود و اوضاع بر می گردد و دنیا آن ها را واژگون می كند و نمی گذارد از زندگی لذت برند و خوش باشند.

... دنیا در روز خود را می آراید و به تو نزدیك می شود و شب هنگام چهره بر می گرداند و خود را ناشناس جلوه می دهد، اگر یك طرف دنیا شیرین و گوارا می باشد طرف دیگرش زشت و تلخ و بیماری زا خواهد بود. اگر انسانی از خرمی دنیا لذت ببرد و دمی بیاساید از سوی دیگر مصیبت هائی پیش می آید كه آدمی را خسته و كوفته می كند، دنیا فریبنده است و هر چه در آن وجود دارد نیز فریب دهنده می باشد.

...از زاد و مال دنیا فقط تقوی و پرهیزكاری سود دارد و آدمیان را نجات می دهد. هركس به اندكی از مال دنیا قناعت كند از زیادی گناهانْ خود را حفظ می كند، و هر كس مال به دست آورد مال در دست او نخواهد ماند و فانی خواهد شد، چه افرادی به دنیا اعتماد كردند ولی دنیا آن ها را به مصیبت گرفتار كرد و چه اشخاصی كه به آن اطمینان پیدا نمودند ولی دنیا آن ها را بر زمین افكند.

... آیا شما در جای گذشتگان زندگی نمی كنید ... شما خود مشاهده كردید دنیا برای كسانی كه خود را به آن نزدیك می كنند خویشتن را به ناشناسی می زند، آن هائی كه همه چیز را فدای دنیا كردند و خود را در اختیار آن گذاشتند در آن هنگام كه می خواستند از دنیا برای همیشه بروند دنیا با آن ها چه رفتاری كرد. مگر دنیا جز ناراحتی و سختی، زادی در اختیار آن ها گذاشت؟ آری دنیا آن ها را در جای تنگی قرار داد و به جای روشنائی، محل تاریكی در اختیار آن ها نهاد و آنان را سرانجام تحویل دوزخ داد و گرفتار آتش نمود، شما برای این دنیا ایثار می كنید یا در روی آن زندگی می نمائید و یا به آن اطمینان دارید.

... دنیا بد خانه ای است برای كسانی كه خود را به آن آلوده كنند و از آن نترسند، هنگامی كه دنیا را در اختیار خود گرفتید بیاد بیاورید روزی كه آن را از دست داده اید.

آیا خودتان را مانند گذشته ها تصور نكردید و گذشتگان را مانند كسانی كه قبل از آن ها بودند به یاد نیاوردید گروهی بعد از گروهی می آیند و می روند و ملتی بعد از ملتی آمدند و رفتند و قرن ها پس از یك دیگر سپری شدند و مردم پشت سر هم در دنیا زندگی كردند و رفتند.

... دنیا همان گونه می باشد كه خداوند آن را چنین وصف كرده: «لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَیْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِی الْأَمْوالِ وَ الْأَوْلادِ»[87] دنیا همه اش بازی و سرگرمی است و آدمی به زینت های آن دل خوش می كند و به اقران خود فخر می فروشد و بر تعداد فرزندان و مال خود می افزاید.

شما در دنیا از كسانی كه خانه ها را می ساختند عبرت بگیرید آن ها جاهائی محكم و استوار درست می كردند تا جاودانه نگه داردشان، می گفتند: كدام افراد از ما نیرومندتر می باشند و قوت آن ها زیادتر می باشد.

شما از كسانی كه با شما برادر بودند و به طرف قبرها حمل شدند عبرت بگیرید آن ها را بدون این كه خود بخواهند سوار كردند و بر تابوت روی دوش خود قرار دادند و در خانه هائی كه مهمان نشده بودند فرود آمدند. برای آن ها در میان خاك ها خانه ساختند و آن ها را از انظار پنهان كردند و با مرده ها همسایه نمودند.

آدمی در طول زندگی خود همواره مایل به دنیا بوده و دنبال عطایای آن، رشته مرگ گریبان او را گرفته و تلخی مرگ را به او چشانیده است. مرگ گریبان او را می گیرد و به تنگی قبر می برد، او در گورش در وحشت زندگی می كند و در همسایگی مردگان به سر می برد و جای خود را بالعیان می نگرد و پاداش اعمال خود را در می یابد آنها به گذشتگان ملحق می گردند و مراجعتی ندارند.

مردم در قبرها در گرو اعمال خود می باشند، هر كاری كه در دنیا كرده اند پاداش آن را خواهند یافت، كارهای آن ها در دنیا و آنچه انجام داده اند ثبت و ضبط شده و برای روز حساب آماده می شوند، بدا به حال آن هائی كه ظلم كرده اند.[88]

شرط آشتی با خدا و آشناشدنِ دل با نور پروردگار آن است که آن چه حجاب جان ما و خداوند است از میان برخیزد و مهم ترین حجاب ها دنیا است و امام علی(ع) زوایای دقیق دنیا را در خطبه فوق مطرح فرمودند، حال با چنان بصیرتی به این آیه از قرآن توجه کنید که می فرماید:

«وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْكَ إِلَی مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَیْرٌ وَأَبْقَی»[89]

ای پیامبر! چشمت را به سوی آن بهره هایی که به کفار می دهیم مکش، آن ها شکوفه های زودگذری است که قبل از به میوه رسیدن می رود، با این بهره های دنیایی آن ها را امتحان می کنیم، ولی رزق پروردگار تو بهتر از این بهره های دنیایی و پایدارتر از این ها است.

عنایت بفرمایید خداوند برای ما روشن کرده که به اهل دنیا مقداری از دنیا را می دهد تا امتحانشان كند. می فرماید: متاع دنیا مانند شكوفه است كه خیلی زود از بین می رود. می فرماید: رزق پروردگارت را بخواه كه هم بسیار بهتر از این رزق ها است و هم پایدار است.

این توصیه ها می خواهد بفرماید بیرون تو، تو را از «خودت» نگیرد وگرنه در ابدیتِ خود با وجودِ خالی خود رو به رو می شوی. آن جا که خودت هستی و «خودت»، مواظب باش با مشغول شدن به مظاهر بیرونی خالی نباشی. گفت:

ویسه و معشوق هم در ذات تو است

وین برونی ها همه آفات تو است

پس باید متوجه باشیم که:

راه لذّت از درون دان نز برون

ابلهی دان جستن قصر و حصون




[87] - سوره حدید، آیه 20
[88] - بحار الأنوار، ج 70 ، ص 112
[89] . سوره طه، آیه 131

اساس ریاضت ها

حال که معلوم شد خداوند، در موقع خواب و در موقع مرگ انسان را از توجه به بدن و به طور كلی محسوسات - یعنی از «بیرون» انسان- خارج می كند و او را به درون «خود»ش بر می گرداند. پس هر قدر كه انسان بیشتر از «بدن» خود فاصله بگیرد، بیشتر نزد «خود»ش خواهد بود. این نكته مادرِ همه ریاضت ها است. و تا کسی خود را از بیرون خالی نکند و به خود نیاید، حتی در موقعی که بخواهد با خود خلوت داشته باشد همان فرش و مدرك و پز و قیافه را همراه خود دارد، تا درون خود را نورانی نکرده باشد حتی اگر به کوه و دشت و جنگل برود و بخواهد ریاضت بكشد، هیچ نفعی نمی برد؛ چون او فرش و خانه و لباسِ آخرین مد و فكل و پُز را هم با «خود»ش به کوه و جنگل برده است. مولوی در این رابطه می گوید:

می گریزم تا رگم جنبان بود

کی فرار از خویشتن آسان بود

نی به هند است ایمن و نی در یمن

آن که خصم اوست سایه خویشتن

انسان ابتدا باید خیالات دنیایی را از «خود» دور كند به طوری كه دیگر خیالات بر روح او حكومت نداشته باشند، و گرنه هر جا هم كه برود آن «خودِ» پوچ و پوک که از معنویات خالی است با اوست! و درست در جایی که به او امر می شود خودت صحیفه ی جان خود را بخوان، می بیند هیچ چیزی از معنویت با خود ندارد، مگر مجموعه ای از خیالات پوچ که پوچی آن ها آن جا به خوبی پیدا می شود، و این در حالی است که نمی تواند از آن ها فرار کند. به عبارت دیگر اولین شرط ریاضت و تنها بودن این است كه «قلب» انسان، طویله دنیا نباشد! گفت:

چون خیالی آمد و در تو نشست

هرکجا که می گریزی با تو هست

تو نتانی زان خیالت وارهی

یا بخسبی تا از آن بیرون جهی

در حقیقت، ریاضت به معنی آن است كه انسان، از «دنیا» خالی شود و به ابعاد نورانی «خود»ش که راه ارتباط با خدا است توجه كند. این كه توصیه شده انسان روزه بگیرد برای همین است كه تعلق نفس به «دنیا» و به «بیرون» كم شود و به «اصل خود»ش یعنی به «امام» و در نهایت به خدا برگردد. تا در نماز با گفتن «الله اکبر» همه حواس متوجه کبریائی پروردگار گردد و کوچک ها برایش بزرگ جلوه نکند و توجه او از «بیرون» كم شود و به باطن بیکرانه «خود»ش جلب گردد. گفت:

اول قدم آن است كه او را یابی

آخر قدم آن است كه با او باشی

كل زندگیِ دنیایی برای همین است که انسان در ابتدا «خدا» را بیابد و سپس با «خدا» زندگی كند. اگر «دل» انسان، معرفتی صحیح پیدا نكند و دارای «عقیده» و «اخلاق پاكی» که منجر به «عمل نیك» می گردد، نشود، انسان «خالی» و «پوچ» و «هیچ» است. چه بسیار به جا می فرماید:

ای برادر تو همه اندیشه ای

مابقی تو استخوان و ریشه ای

گر بود اندیشه ات گل، گلشنی

ور بود خاری، تو هیمه گلخنی

مرحوم محی الدین الهی قمشه ای«رحمه الله علیه» استاد حوزه و دانشگاه بودند. آیت الله جوادی آملی و آیت الله حسن زاده آملی«حفظهما الله» در تهران، پای درس ایشان می رفته اند. در شرح حال این مرد بزرگ که به واقع معارف و علوم اسلامی را خوب فهمیده بودند آمده است كه ایشان در آخر عمر، همه كتاب هایشان را به كتابخانه دانشگاه هدیه كردند. فقط چند كتاب مثل «قرآن» و «مفاتیح الجنان» «نهج البلاغه» و «صحیفه سجادیه» و «فتوحات مكیه» ابن عربی را برای خود نگه داشتند. زیرا به جایی رسیدند که خواهند گفت:

مرا به هیچ کتاب دگر حواله مکن

که من حقیقت خود را کتاب می دانم

این طور توانسته بودند در خود سیر کنند و عملاً کتاب هایی هم که نگه داشتند آن هایی است که انسان از طریق آن ها به حقیقت خودش متذکر می شود، پس:

اول قدم آن است كه او را یابی

آخر قدم آن است كه با او باشی

انسان در ابتدا باید معارف الهیه را بیاموزد و سپس «قلبش» را متذکر آن ها بکند و از این به بعد با آن ها به سر برد وگرنه «خالی» خواهد ماند. بعد از آن که قلب متذکر معارف الهیه شد، البته «ریاضت» و «تنهایی» توجه به آن حقایق را شدید می کند و هر چه بیشتر نور آن حقایق جان انسان را پر می کند. آری «تنها» بودن خوب است اما نه برای جوانی كه هنوز معارف الهی در قلب او تثبیت نشده و هنوز اسیر خیالات است. در این هنگام اگر جوان به یك غار هم برود باز هم «تنها» نیست چون خیالات خودش را هم با «خود» به آن جا برده است. تنها كسی می تواند در «تنهایی» با «خدا» زندگی كند كه «معارف الهی» در «قلب» او تثبیت شده باشد. چنین کسی وقتی در کنار افراد هم باشد، در تنهایی خودش به سر می برد هر چند در کنار تنِ افراد باشد، گفت:

بود مرد تمامی آن كه از تن ها نشد تنها

به تنهایی بود تن ها و با تن ها بود تنها[90]




[90] - آیت الله حسن زاده، دفتر دل

چگونگی نزدیکی به خود

عرض شد كه انسان فقط «خود»ش است و در قیامت به «خود»ش بر می گردد و به او می گویند: «إقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَی بِنَفْسِكَ الْیَوْمَ عَلَیْكَ حَسِیبًا»؛[91] ای انسان کتاب خود را بخوان، که خودِ تو برای ارزیابی خودت کافی هستی.

وقتی كه انسان به «خود»ش برگشت، «خود» او می تواند در آن شرایط پذیرای خود باشد و یا ضد خود باشد. اگر انسان در دنیا با رعایت دستورات شریعت، مطابق فطرتش زندگی كرده باشد، به «خود حقیقی»اش نزدیك بوده و هنگام رجوع به قیامت طالب و پذیرای خود می باشد. اما اگر در دنیا با غرایزش زندگی كرده باشد و به «خود غیر حقیقی»اش پرداخته باشد، در قیامت و هنگام رجوع به «خود»، فطرتش ضد اوست! برای تقریب به ذهن می توان حالات متفاوت دو انسان در عصر جمعه را همان طورکه قبلاً عرض شد مثال زد: اگر كسی در یك روز جمعه با غرایزش زندگی كند عصر كه می شود از «خود»ش بدش می آید، اما اگر همان فرد در جمعه دیگری مطابق با فطرتش زندگی كند عصر كه می شود فطرتش از او راضی است و پذیرای خودش می باشد. عین همین حالت برای عصر زندگی دنیایی انسان صادق است، در قیامت هم كسی كه در دنیا مطابق فطرتش زندگی كرده باشد، وقتی كه نزد «خود»ش می رود خوشحال است، اما كسی كه با غریزه و با «غیر خود»، با خلأها و سراب ها زندگی كرده باشد وقتی كه به «خود» رجوع می كند با «خلأ» رو به رو می شود، از «خود»ش فراری می شود و دیگر فایده ای هم ندارد! همه ریاضت ها در این دنیا به خاطر آن است كه انسان از «بیرونی ها» دست بردارد و به «خود»ش نزدیك شود.

هر چقدر كه انسان از حکومت «بدنش» بیشتر فاصله بگیرد، بیشتر نزد «خود»ش است و با «خود»ش است. البته درست است که انسان در برزخ با خودش است ولی نسبت به قیامت هنوز كاملاً با «خود»ش نیست. تنها پس از اقامه شدن میزان است كه انسان، تماماً نزد «خود»ش خواهد بود و از آن به بعد، تا ابد با خودش - با آن همه بیكرانگی- به سر می برد. در آن هنگام دیگر «خود» انسان است و «خود»ش! تا ابد هم با «خود»ش است.

در برزخ، بعضی از مؤمنینی را كه مقداری ناخالصی دارند عذاب مختصری می دهند تا تعلقات دنیایی آنها قطع شود و در یوم الحساب، اذیت نشوند، اما عده ای كه به جای پرداختن به عمق جان «خود»، به غرایز و «دنیا» پرداخته اند در یوم الحساب كه با «خود»شان رو به رو می شوند با «خلأ» مواجه می گردند؛ از درون این ها آتش می جوشد و «جانشان» را اشغال می كند. قرآن در مورد آن ها می فرماید:

«نَارُ الله الْمُوقَدَةُ، الَّتِی تَطَّلِعُ عَلَی الْأفْئِدَةِ، اِنَّهَا عَلَیْهِم مُّوءْصَدَةٌ، فِی عَمَدٍ مُمَدَّدَةِ»[92]

آتشی که خدا برمی افروزد، آتشی که از قلب ها بیرون می آید و طلوع می کند، آن ها را در ستون های ممتد احاطه می کند.

در این دنیا انسان به تمام معنا نزد «خود»ش نیست و می تواند به «بیرون» از «خود»ش هم توجه كند. به همین دلیل در این دنیا اگر كسی از دست خودش اذیت شود می تواند از «خود»ش فرار كند مثلاً می تواند با كسی صحبت كند، چیزی بخورد و از «خود»ش غافل شود. اما وقتی كه انسان از دنیا برود دیگر به هیچ عنوان نمی تواند از «خود»ش فرار بكند. به خصوص پس از «یوم الحساب»، دیگر «خود» انسان است و «خود»ش و تا ابد هم همان است! در آن هنگام اگر «خود» انسان، نورانی نباشد و خودش، «خود» را نپسندد برای او بسیار مشكل است. فهم این نكته فكر بسیار می طلبد. گفت:

بر در یاران تهی دست ای فتی

هست چون بی گندمی در آسیا

حق تعالی خلق را گوید به حشر

ارمغان كو از برای روز نشر

جئتمونا و فرادی بی نوا

هم بدان سان كه خلقناكم كذا

هین چه آوردید دست آویز را

ارمغانی روز رستاخیز را

یا امید باز گشتنتان نبود

وعده ی امروز باطلتان نمود

در هنگامی كه قرآن می فرماید: «وَ وَجَدُواْ مَا عَمِلوُ حَاضِراً»[93] آنچه كرده اند را حاضر می بینند. خداوند به ما كمك كند و توفیق دهد تا آنچه را در قیامت می بینیم غذای روحمان باشد، نه آتش جانمان! و هم اکنون با هرچه بیشتر آزادشدن از بیرونی ها ، جان خود را پاک نگهداریم.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[91] - سوره إسراء، آیه 14.
[92] . سوره همزه، آیات 6 تا 9
[93] . سوره كهف، آیه 49

جلسه ششم انسان؛ وسیع تر از ماده و مادیات

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه قبل عرض شد هر اندازه انسان از بدن خود فاصله بگیرد، بیشتر با «خود» آشنا می شود و بیشتر با «خود» زندگی می كند، و باید طوری خود را به خداوند متصل گرداند كه در یوم الحساب با از بین رفتن حجاب ها و ظهور فطرت که فقط «خود» انسان برای خودش می ماند، با خودی روبه رو نشود که سخت از خود بیزار باشد.

قرآن می فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِینَهٌ»[94] هر انسانی در رهن چیزهایی است كه كسب كرده است. یعنی حدّ هر انسانی به وسیله اعمالش تعیین می گردد.

باید روی این موضوع كه «انسان با فاصله گرفتن از بدن، بیشتر پیش «خود»ش است» فكر كرد تا اولاً؛ جایگاه دستورات پروردگارش را بشناسد. ثانیاً؛ بتواند به بهترین نحو آن دستورات را به کار گیرد. برای این كه انسان، بیشتر به «خود»ش بیاید به او توصیه كرده اند كه هنگام عبادت با حضور قلب و آزاد از دغدغه های دنیایی، به جای خلوتی برود، تا چیزی كه او را به خودش جذب كند وجود نداشته باشد، و راحت تر خود را بنگرد و از طریق هستِ خود بتواند با خدای عالَم ارتباط برقرار كند. چون در عالم وجود، «خودِ» انسان، «هستی»ای است كه به «هست مطلق» وصل است و اگر از «بیرونی»ها آزاد شود، این اتصالِ وجودی «خود» را می تواند حفظ کند. عمده آن است كه انسان از اتصّال وجودی بین خود و خدا غافل نشود. نیاز نیست برای اتصال به حضرت رب العالمین کاری بکند، کافی است موانع این اتصّال را برطرف کند تا آن اتصال از بین نرود. مثل انعکاس نور خورشید در اطاق است که کافی است پرده ای در بین نباشد و شیشه پنجره ها هم تمیز باشد. لذا خداوند به ما دستور می دهد: «اَقِمِ الصَّلاةَ لِذِکْری»[95] نماز به پا دارید جهت پایدارماندن در یاد من. یعنی نگذاریم توجه ذاتی ما به پروردگارمان از صحنه روح و روان ما برود.

گاهی انسان با پدیده های بیرونی است و با آن ها اُنس دارد، ولی گاهی، در کنار پدیده های بیرونی است و از آن ها استفاده می کند، بدون آن که دل به آن ها بسپارد و با آن ها اُنس حقیقی داشته باشد، آنچه حجاب بین ما و خداوند است با پدیده ها بودن و به آن ها دل سپردن و دلخوشی خود را همین دنیا و لوازم آن دانستن است. ولی با پدیده های بیرونی بودن و از آن ها استفاده کردن نه تنها اشكالی ندارد بلکه خداوند این ها را به همین جهت خلق کرده که ما از آن ها استفاده کنیم. در این دنیا انسان به جهت داشتن بدن، مجبور است كه با پدیده های بیرونی باشد و جهت امور زندگی از آن ها استفاده کند اما در همین حال می تواند با خدا باشد. اولیای الهی هر چند كه در «منظر» مردمند اما در «محضر» حق هستند. «قلب» پیامبرf در «حضور» حق است هر چند كه «تن» پیامبرf در «منظر» مردم باشد!

گفتیم كه علت تزكیه و مبارزه با نفس در عین استفاده از بدن، عبارت است از فاصله گرفتن از بدن و رسیدن به «هستِ خود». یعنی این كه می فرمایند به نامحرم نگاه نكنید، یا به دنیا خیره نشوید برای آن است كه این ها باعث غافل شدن انسان از «خود»ش می شود و از نظر به هستِ «خود»، باز می ماند. شخصی که همه ی توجه او بدنش و اموراتی است که به بدنش ختم می شود، هنگامی كه «بدنش» را از دست بدهد و به «خود» رجوع كند می بیند كه چیزی ندارد، در خلأ و پوچی است. چون اگر انسان به «هست مطلق» وصل نشود به «بیرونی»ها وصل می شود و «بیرونی»ها هم چیزی جز «خیالات وَهمی» نیست، خیالات هم چیز پایداری نمی باشد که انسان بتواند زندگی را بر اساس آن ها ادامه دهد.




[94] . سوره مدثر، آیه 38
[95] . سوره طه، آیه 14.

انسان وسیع تر از ماده و مادیات است

در جلسات قبل روشن شد كه حقیقت انسان به «بدنش» ربطی ندارد و «بدن» در حكم ابزار است. همچنین روشن شد كه ادراکات انسان مثل دیدن و شنیدن، محدود به بدن نیست. چه بسا انسان بدون این بدن خوابی ببیند كه در آینده با این بدن با آن روبه رو شود. و روشن شد که خواب به معنای جداشدن و فاصله گرفتن انسان از «بدنش» می باشد. پس «خودِ» انسان به «بدن» و به مكان خاص یا به زمان خاصی محدود نیست. این بدان معنی است كه انسان، «مجرد» است و به عبارت دیگر از محدودیت های عالم ماده «آزاد» است و لذا وقتی گفته می شود خدا و یا ملائکه و یا نفس انسان مجرد است به این معنی است که به زمان و مکان خاصی محدود نیستند ولی هرکدام مراتب خاص خود را دارند.

عرض شد انسان فقط «هست» و این که سؤال شود «انسان چیست؟»، سوال غلطی است. حالا می خواهیم عرض کنیم؛ آری! انسان فقط «هست» و این که سؤال شود «جای انسان كجاست؟» سوال غلطی است. چون حقیقت انسان، «تن» او نیست و نفس انسان پدیده مادی نیست كه محدود به زمان و مكان باشد و اگر چیزی محدود به زمان و مكان نباشد جای خاصی ندارد و فقط «هست»! و «هست».

هر چیزی كه «چیستی» دارد، حد دارد و مكان و مرتبه پیدا می كند، اما چیزی كه «هست» است حدّ ندارد لذا مكان هم ندارد. اشتباه بزرگی است اگر كسی فكر كند «خود» او در «تن» اوست. چنین شخصی به اشتباه چنین می پندارد كه «من» او در لا به لای اعصاب، یا گوشه ای از معده یا قلب اوست. هر انسانی با دقت در خود می فهمد كه «خود» او فقط «هست»، و «هست» فقط «هست»! و بدنْ او را محدود نمی کند؛ هر چند به بدن خود نظر دارد و آن را تدبیر می کند ولی داخل بدنش نیست، همچنان که بیرون بدنش هم نیست، فردی كه دستش را بلند می كند، آیا «من» او در دست اوست؟! و اگر پایش را بلند كند آیا «منِ» او در پای اوست؟! و اگر هم دستش را بلند كند و هم پایش را آیا تكه ای از «من» او در دست اوست و تكه دیگری از «من» او در پای او؟! حالا اگر سرش را بجنباند آیا «من» او در سر اوست؟! و آیا دیگر در این هنگام «من» او در دست و پای او نیست؟! اگر چنین باشد انسان هیچ گاه نمی تواند در یك لحظه هم ببیند، هم بشنود، هم سرش را بجنباند، هم دستش را تكان دهد، هم با پایش راه رود و هم «خود»ش، «خود»ش باشد! اما همه می دانند كه انسان در یك لحظه همه این كارها را با هم انجام می دهد و می گوید: «من» دیدم، «من» شنیدم، «من» سرم را جنباندم، «من» دستم را تكان دادم، «من» با پایم راه رفتم. پس «منِ» انسان جای خاصی ندارد و فقط خودش، خودش است، اگر در جایی بود و مکان مند بود مسلّم در جای دیگر نبود.



معنی بی مکانی نفس

سؤال من از شما این است که آیا «من» انسان جا و مکان ندارد و یا جای آن همه جا هست؟ ممكن است كسی تصور كند این دو جمله هر دو به یك معنی است اما این طور نیست. اگر بگوییم «من» انسان همه جا هست، یعنی «من» انسان، جا می گیرد اما جای او همه جاها است؛ مثل هوا. ولی یك وقت است اصلاً جا برای یك چیز معنی ندارد مثل «خود» انسان كه جا و مكان ندارد. این طور نیست كه «من» انسان در داخل «بدن» او باشد. نمونه اش هم همان رؤیاهای صادقه است كه فرد در صحنه هایی خارج از مكان و زمانِ فعلی حاضر است و به جایی نظر دارد و در آن جا حاضر شده كه هنوز در این عالم واقع نشده است. همچنان که رسول خداf و ائمه معصومینh آینده افراد و حوادث را می دیدند و خبر می دادند.

ذات یا نفس انسان جا و مكان ندارد ولی به هر جا كه نظر كند «خود» را در آنجا حس می كند؛ بلكه به هر كجا كه نظر كند «خود»ش را در آنجا و محدود به همان جا می یابد!

چون انسان ها بیشتر به بدن خود نظر دارند «خود»شان را در «بدنشان» حس می كنند. در حالی كه اگر به عالم غیب نظر كنند «خود» را درعالم غیب حس می كنند. اینكه از بعضی اولیاء خدا نقل شده است كه می گویند: «نشسته بودیم، یک مرتبه درهای برزخ باز شد و ما با برزخی ها صحبت كردیم.» به معنی آن است كه آن بزرگان در مسیر زندگی خود عموماً به برزخ نظر كرده اند و لذا برزخ را می بینند و خود را در آن جا حس می کنند! البته عالَم برزخ به راحتی به روی كسی باز نمی شود. باید زحمت كشید و از «بدن» در آمد و به برزخ توجه كرد. علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» می فرماید:

«در نجف پشت میز مطالعه ام نشسته بودم و همین طور در فكر بودم كه با جنگ و شورشی که در دوره پیشه وری در تبریز پیش آمده و امکان رسیدن خرجی برایم نیست، چگونه خرجم را درآورم، متوجه شدم در منزل را می زنند. بلند شدم رفتم در را باز كردم، دیدم یك انسان وارسته و قد بلندی است با لباس های نسبتاً کهنه، سلام كردم. سلام مرا جواب داد و گفت: «خدای عزوجل سلام می رساند و می گوید این 18 سال كه من متكفل رزق تو شده ام چه موقع رزق تو را نرسانده ام كه اکنون مطالعات خود را قطع كرده ای و به این چیزها فكر می كنی؟!» این فرد خودش را «شاه حسین ولی» معرفی كرد و خداحافظی كرد و رفت. من متوجه شدم كه از آن وقت تا حال پشت میزم بودم و حركتی نكرده ام. از طرفی هر چه دقّت كردم دیدم اینها خیالات هم نبود و واقعاً خودم رفتم پشت در، متوجه شدم جسم من پشت میز بود ولی نفس من رفت و با آن آقا ملاقات کرد، چند سؤال دیگر برایم پیش آمد یکی این که این 18 سال که این آقا گفت به چه معنی است، اگر منظور سن من باشد که خیلی بیشتر است اگر منظور از موقعی است که وارد درس طلبگی شدم باز از 18 سال بیشتر است، متوجه شدم 18 سال است معمم شده ام. باز برایم این سؤال بود که این آقای شاه حسین ولی چه کسی بود. این گذشت تا بعدها در ایران در عصر یك پنج شنبه در قبرستان محل زندگی در تبریز قدم می زدم. قبری را دیدم كه روی آن نوشته بود «شاه حسین ولی» نگاه كردم دیدم 300 سال قبل فوت كرده است!».

مسلّم جناب شاه حسین ولی از عالم برزخ سراغ علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» آمده بود، حال سؤال بنده این است که آیا شاه حسین ولی به صورت جسم مادی در آمده بود و به سراغ علامه آمد یا علامه«رحمه الله علیه» با «خود»سازی و فاصله گرفتن از «بدن» و نظر به عالم معنا، آماده شده بود که با عالم برزخ مرتبط شود و خود را در آنجا بیابد؟ پیداست كه یك مرده نمی تواند از قبر خاكی اش بیرون بیاید و بدن مادی پیدا کند، این علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» بوده كه هر چند «بدن» مادی شان پشت میز نشسته اما «خود» او بلند شده است و با شاه حسین ولی روبه رو شده و سخن گفته است. در واقع چون علامه به غیب نظر كرده بود، خودش را در غیب یافته بود. از «علامه» ها بالاتر، پیامبر اكرمf هستند كه در معراج، «خود»شان را پیش ملائكه و بهشتی ها و جهنمی ها و در كنار جبرائیلu حس كردند.

پس آرام آرام رسیدیم به این قاعده ی مهم که «نفس» انسان به هر جا نظر كند «خود» را در آنجا می یابد. دوباره یادآوری می كنیم كه «خودِ» انسان فقط «هست» و جا برای او معنی ندارد و چنان هم نیست كه تصور شود انسان همه جا هست بلکه اصلاً مکان و زمان برای نفس انسان معنی ندارد. فرق است بین این که یک صفت برای چیزی معنی نداشته باشد، با این که ما از آن صفت اطلاع نداشته باشیم. وقتی می پرسند قطر زمین چند كیلومتر است؟ انسان ممکن است نداند و لذا می گوید: «نمی دانم». اما اگر از او بپرسند چهارشنبه چند كیلو است؟ دیگر نمی گوید: «نمی دانم» بلكه می گوید: «این سوال معنی ندارد!». در مورد نفس انسان هم نمی توان سخن از جا و مكان مطرح کرد و گفت همه جا هست، چون نفس انسان محدود به زمان و مكان نیست و لذا زمان و مكان برای «من» انسان معنی ندارد، هرچند به هرجا که نظر کرد خود را در آن جا حسّ می کند. پس اگر كسی «خود» را زمینی حس می كند از آن روست كه به زمین توجه دارد، و اگر به جای دیگری توجه كند «خود» را در آنجا خواهد یافت. به طور كلی می توان گفت كه تعلقات و توجهاتِ انسان او را محدود می کند، ولی او به خودی خود هیچ محدودیتی ندارد و به اصطلاح فیلسوفان؛ «نفسِ انسان لایقِفْ است» و به هیچ حدّی متوقف نیست.



گوهر پاک از کجا، عالَم خاک از کجا!

با توجه به نکات فوق است که تأکید می شود «خودِ» انسان، حدّ ندارد ولی به هر چیزی كه توجه كند حدّی متناسب با همان چیز پیدا می كند. و اگر چیزی كه انسان به آن توجه می كند حدّ نداشته باشد، «خود» انسان هم خود را بی حدّ احساس می کند و یا بهتر بگویم بی حدّی خود را می یابد. كسی كه به مادیات تعلق پیدا کند در حد مادیات خود را محدود می کند و كسی كه به معنویات تعلق پیدا کند در حد وجود بیکران آن ها وسعت می یابد، چون استعداد وسعت یافتن در ذاتش هست. پیامبر اكرمf می فرمایند: «اَلْانَ قِیامَتِی قائم»[96] هم اکنون قیامت من قائم است. چون رسول خداf به قیامت توجه دارند خود را در قیامت می یابند. یا امیر المؤمنین(ع) می فرماید: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقیناً»[97] اگر پرده ها كنار بروند من چیز اضافه تر از آنچه فعلاً از عالم غیب می بینم، نمی بینم، یعنی آن حضرت همه پشت پرده را می بینند، و این به دلیل آن است كه هر چه انسان بیشتر از «بدن» فاصله بگیرد، بیشتر با «خود»ش رو به رو می شود و چون «خود»ش بی حدّ است به دنیای بی حدّ سفر می كند و در تمام عوالم هستی حاضر می شود.

نفس انسان از آن لحاظ كه دارای ذات مجرد کاملی است و ظرف همه ی اسماء الهی می باشد، در همه مراتب هستی حاضر است و همه عالم - از ملك تا ملكوت- را در برگرفته است، اما «خود» را در جائی حس می كند كه به آن توجه دارد! گفت:

گر در طلب منزل جانی، جانی

گر در طلب لقمه نانی، نانی

این نكته به رمز گویمت تا دانی

هر چیز كه اندر پی آنی، آنی

انسان با چنین وسعتی، اگر توجه «جان» خود را به ماده و مادّیات بیندازد سخت محدود می شود، هر چند که در ذات خود نامحدود باشد! و چون در قیامت به خود آید خود را در فشاری فوق العاده احساس می کند، زیرا از یک طرف در ذات و فطرت خود، نامحدود است، از طرف دیگر خود را گرفتار دنیا و موجودات محدود کرده است و در آن جا با خودی روبه روست که با تعلق به دنیای محدود، جواب خودِ نامحدود خود را نداده است. گفت:

خویشتن نشناخت مسكین آدمی

از فزونی آمد و شد در كمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بود اطلس خویش را بر دلق دوخت

آیا آدمی كه به بزرگی همه عالم است باید «خود» را به دنیا محدود كند؟! كسی كه چنین كند در واقع «خود»ش را زندانی كرده است. چون در ذات خود وسیع است ولی خود را به عالم ماده، محدود كرده است. همان طور که اگر كسی طالب باشد در سطح شهر قدم بزند و به كوهسار و دشت و جنگل برود ولی او را به زندان بیندازند، محدود شده است و روح او آزار می بیند. انسان هم اگر خود را به دنیا محدود کند، عملاً خود را زندانی کرده است چون حدّ او بیشتر از دنیاست. مولوی قصه ی چنان انسان هایی را مثل مرغی می داند که خود را در قفس زندانی کرده و مانند موش زندگی خود را محدود به سوراخ تنگ و تاریکی نموده و لذا مانند مرغی که در قفس از گربـه می ترسـد، از مرگ - که می خواهد آن ها را از قفس دنیا به عالمی منتقل کند که به گستره ذات و نفس آن ها است- می ترسند، می گوید:

آب و دانه در قفس گر یافته ست

آن ز باغ و عرصه ای در تافته ست

اگر در قفسِ دنیا به نان و آبی می رسند، از آن طرف از باغ و آن همه وسعت محروم شده اند.

مرغ جانش موش شد سوراخ جو

چون شنید از گربكان او عرجوا

وقتی در قفس با گربه روبه رو شود، گربه دست دراز می کند تا او را بگیرد، مثل موش می خواهد سوراخی پیدا کند و فرار کند.

ز آن سبب جانش وطن دید و قرار

اندر این سوراخ دنیا موش وار

و به جهت ترس از مرگ همواره به دنبال آن است که در همین قفس دنیا راه و چاره ای پیدا کند.

هم در این سوراخ بنایی گرفت

در خور سوراخ دانایی گرفت

تمام شعور خود را در حدّ تعامل با دنیا و آبادکردن آن به کار برد.

پیشه هایی كه مر او را در مزید

كاندر این سوراخ كار آید گزید

ز انكه دل بر كند از بیرون شدن

بسته شد راه رهیدن از بدن

چون نخواست به بالاتر از این دنیا نظر کند، دنیا تمام افق شخصیت او را پر کرد، و چون عنکبوت زندگی خود را بر تارهای نااستوار دنیا بنا کرد، در حالی که می توانست چون عنقا در کوه قافِ قربِ به حق منزل کند.

عنكبوت ار طبع عنقا داشتی

از لعابی خیمه كی افراشتی

گربه كرده چنگِ خود اندر قفص

نام چنگش درد و سرسام و مغص

دردسرهای آزاردهنده دنیا همان پنجه های گربه دنیا است که به سوی انسان های اسیر قفس دنیا دراز شده.

گربه مرگ است و مرض چنگال او

می زند بر مرغ و پر و بال او

گوشه گوشه می جهد سوی دوا

مرگ چون قاضی است و رنجوری گوا

آدم ها در قفس دنیا وقتی با گربه مرگ و مرض روبه رو می شوند، پر و بال می زنند چگونه از دست مرگ رها شوند.

چون پیاده ی قاضی آمد این گواه

كه همی خواند ترا تا حكم گاه

پیام مرگ خبر از آن می دهد که خداوند تو را به عالم دیگری دعوت کرده است.

مهلتی می خواهی از وی در گریز

گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز

ولی به جای آماده شدن برای آن عالم از او مهلت می خواهی.

جستن مهلت دوا و چاره ها

كه زنی بر خرقه ی تن پاره ها

تلاش برای فرار از مرگ از طریق دکتر و دارو، راه چاره نیست.

عاقبت آید صباحی خشم وار

چند باشد مهلت آخر شرم دار

عاقبت با برخوردی سخت تو را می گیرند، در حالی که از فرصت ها هیچ بهره ای نبرده ای.

عذر خود از شه بخواه ای پر حسد

پیش از آن كه آن چنان روزی رسد

باید قبل از آن که فرصت تمام شود جهت جان را به سوی آن عالم و خداوند هستی انداخت.

و آن كه در ظلمت براند بارگی

بركند زآن نور دل یك بارگی

هرکس در ظلمت دنیا مشغول شد دیگر دلش به کلی از عالم نور و قیامت برکنده می شود.

می گریزد از گواه و مقصدش

كان گوا سوی قضا می خواندش

متأسفانه از هر آن چه او را به مقصد ابدی می خواندش گریزان است.

انسان در صورتی می تواند با «خود» واقعی اش به سر ببرد كه توجه «جانش» به عالم نامحدودِ غیب معطوف شود - عالمی که دارای وسعتی است به وسعت انسان-، در آن صورت با همه ی هستی مرتبط خواهد شد و همه هستی، حدّ او می شود. مانند پیامبران و ائمهh كه با همه عالم زندگی می كنند! درست برعکس افرادی كه با مدل فنجان چای شان زندگی می كنند و یا گرفتار نگاه به نامحرم اند، این افراد در قیامت كه پرده ها كنار می روند شدیداً تحت فشاراند و در آتش جهنّم «خود» را در فشار و تنگنا می بینند. روایات نیز متذکر همین فشار بسیار زیاد اهل جهنّم است و این عذابی است کنار بقیه ی عذاب هایی که در جهنّم هست. زیرا كه آن افراد در همین دنیا «خود» را از نظر به حقایق نامحدود، محروم كرده اند، منتهی در این جا آن محرومیت بزرگ، به جهت غلبه ی نفس امّاره برای آنها آشكار نیست كه چه بلایی بر سر جانشان آورده اند و جانشان را در محدوده عالم ماده در فشار قرار داده اند.

باش تا روزی كه آن فكر و خیال

بر گشاید بی حجابی پر و بال

كوه ها بینی شده چون پشم نرم

نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی، نه اختر ، نه وجود

جز خدای واحد حی ودود

باش تا خورشید حشر آید عیان

تا ببینی جنبش جسم جهان




[96] - شرح مقدمه قیصری، سید جلال الدین آشتیانی ص 771

ارتباط با علیم مطلق

فکر می کنم با توجه به نکاتی که عرض شد به این قاعده ی مهم به نحو کامل التفات فرموده باشید که «انسان به هر جا كه توجه كند با همان جا متحد می شود!» حال اگر توجه انسان به علیم مطلق یعنی خداوند بیفتد، علم حقیقی پیدا می كند و میزان آن علم به اندازه ای است كه توانسته باشد با قلب خود به علیم مطلق توجه كند.

«علم حقیقی» علمی است كه به «جان» انسان نور بدهد. و گرنه استاد شدن در معارف اسلامی و تاریخ و جغرافیا و گیاه شناسی و غیره كه علم حقیقی و نورانی نیست! علم حقیقی علمی است که اولاً؛ موضوع آن حقایق عالم غیب باشد. ثانیاً؛ انسان با روش قلبی و حضوری با آن حقایق مرتبط باشد و نه با روش حصولی و مفهومی.

كسی كه توانست با حقایق مرتبط شود برای حفظ آن ارتباط، نماز جماعتش ترك نمی شود، از نماز شب هم محروم نیست، همچنان که با رعایت کامل دستورات شرعی عالِم حقیقی می شود. كسی كه در معارف اسلامی و یا در علم فیزیك و شیمی و غیره به كسب اطلاعات و استدلالات می پردازد كاری هم به علیم مطلق ندارد. هر چند این اطلاعات برای نظام زندگی دنیایی لازم است و یا استدلالات مربوط به خداشناسی نیز به عنوان راه خبردارشدن از وجود خدا و معاد لازم است، امّا این ها آدرس است برای رسیدن به مقصد، ارتباط با خدا و آشتی با او از طریق جان ممکن است.

دانستن علوم رایج مثل فیزیك و شیمی برای آن است که انسان در زندگی دنیا به زحمت نیفتد، اما اگر كسی بخواهد با داشتن دكترا خود را مهم تر از یك فرد نمازخوان بداند و به مدرک خود مغرور باشد، همین مدرک، حجاب او خواهد شد و او را از خدا دور می کند. به گفته ی مولوی:

این همه، علم بنای آخور است!

كه عماد بود گاو و اشتر است

علم آن باشد كه جان زنده كند

مرد را باقی و پاینده كند

پس اولاً: «خودِ» انسان، نامحدود است، ثانیاً حدّ انسان با تعلقات او معین می شود، ثالثاً: اگر تعلق جان انسان به حقایقِ نامحدود باشد، حدّ او از حدود وَهمیات خیالی که ضد جان نامحدود انسان است، خارج شده و به وسعت حقیقی اش دست می یابد! سپس معلوم شد كه انسان به هر جا «توجه» كند «خود»ش را در همان جا می یابد؛ و با آنجا متحد می شود. چنانچه اگر «جان» انسان به علیم مطلق توجه كند «خود»ش را كنار علیم مطلق می یابد و از انوار علم او بهره مند می گردد. البته علیم مطلق یك حقیقت است، نه یک چیز! خداوند ذاتی است كه با اسماء و صفات خود جلوه می كند و كسی نمی تواند با ذات خدا ارتباط برقرار كند بلكه می تواند از جلوه های کمالی او بهره مند شود و جانش با آن جلوه های نورانی یگانه گردد.

می توان با جلوات خداوند همنشین شد و از طریق آن ها، نورانی شد و در وجود شدت یافت، و هر چه آن جلوه شدیدتر باشد میزان قرب انسان هم بیشتر خواهد شد. به طور كلی می توان گفت همنشینی انسان با خدا، همنشینی با «هستی مطلق» است. اگر كسی با علیم مطلق ارتباط پیدا كرد به تعلیم الهی عالم می شود. قرآن می فرماید: «وَ اتَقُوا اللهَ وَ یُعَلَّمُكُمُ الله»[98] تقوای الهی پیشه كنید و خدا شما را تعلیم می دهد. هركس به اندازه ای كه تقوا پیشه كند و جان خود را از غیر خدا منصرف کند و به آداب شریعت الهی مؤدب شود، عالم است. به همین دلیل اگر كسی تقوا نداشته باشد از آن رو كه «جانش» نورانی نیست عالم حقیقی نیست، هر چند هزاران كتاب خوانده یا نوشته باشد! منظور ما این نیست كه بگوییم این علوم غیر مفید است بلكه منظور ما آن است كه عزیزان مقصد الهی خود را گم نکنند و فکر کنند به سربردن با علوم کافی است، در حالی که مشغول شدن به آن علوم آنچنان نیست كه انسان را به «خود» واقعی اش برگرداند و از محدودیت خارج كند و وسعتش بخشد.

هر اندازه انسان از خدا فاصله بگیرد از «هستی» حقیقی «خود» فاصله گرفته است. وقتی كه قرآن می فرماید: «اِتَّقُوالله»، یعنی از «غیر خدا» دل بكن تا نتیجه اش بشود «وَ یُعَلِّمُكُمُ الله» و خدا به شما علم دهد، پس كسی که تقوی نداشته باشد علم حقیقی نخواهد داشت و لذا علمی که بدان دل خوش است آن علمی نیست که موجب نجاتش شود. به عبارت دیگر علمی كه بر اثر تقوا به دست نیامده باشد راه ورود به عالم بیکرانه ی غیب نیست و موجب نورانیت «جان» نمی شود. چه اهمیتی دارد كه مثلاً كسی بداند چند آجر در یك ساختمان به كار رفته است؟! و اگر كسی این را نداند چه اتفاق مهمی برای او می افتد؟! حداكثر این است آن كسی كه چنین اطلاعاتی دارد از این راه «نان» می خورد و كسی كه این نوع اطلاعات را ندارد از راه دیگر نان می خورد. یکی با شناختن انواع فرش نان می خورد! و یکی با شناخت انواع لباس، در هر صورت هیچ یک، از این نظرها بر دیگری رجحان ندارند، چون از طریق تقوا می توان با حقایق عالم بالا مرتبط شد و به واقع نسبت به بقیه ای که از حقایق بی بهره اند برتر گشت. قرآن می فرماید: «اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَالله اَتْقَیكُم»[99] برترین شما نزد خدا باتقواترین شما است، آن کس که بیشتر از بیرونی ها دل كنده باشد به خدا نزدیك تر است، و لذا علیم تر است.

ما در مثال بالا «موضوع علم» را مطرح کردیم چون می خواهیم درباره «نبوت» بحث كنیم و البته می توان مثال «حیات»، «قدرت» و ... را هم مطرح کرد که چگونه با نزدیکی به خدا از نور حیات و قدرت بهره مند می شویم. با مقدماتی که گذشت می توان جایگاه نبوت را اثبات كرد که چگونه نفس یک انسان می تواند با خالق هستی مرتبط شود و در یک مأموریت خاص، انوار هدایت الهی و کلمات ربّانی را گرفته به مردم ارائه دهد.

وقتی توجه انسان از طریق رعایت دستورات شریعت الهی، به علیم مطلق یعنی خدا افتاد، «جان» او عالِم می شود، آن هم علمی که «جان» را نورانی می كند و حقایق معنوی عالَم برای آن جان کشف می گردد. البته در این حال او نمی تواند یافته هایش را به دیگران تعلیم دهد بلكه فقط به حقایقی از عالم اعلا دست یافته است، به این شخص به اصطلاح «عارف» می گویند. در جلسات بعد إن شاءالله روشن خواهد شد انسان هر اندازه هم كه خوب شود این طور نیست كه حتماً «پیغمبر» گردد. چون ممكن است كسی به مقام قرب الهی نایل شود اما خدا بنا نداشته باشد كه در آن زمان پیامبری را به بشر عرضه كند. فعلاً همین قدر می گوییم كه پیامبران از طریق نزدیك شدن به علیم مطلق به ارادة خداوند به آن حقایق غیبی که جهت هدایت کل بشریت نیاز است، دست می یابند، ولی این كه علم پیامبران چه علمی است؟ و چگونه به دست می آید؟ و مبنایش چیست؟ بحث هایی است كه إن شاءالله در جلسه بعد خواهد آمد. عمده آن است كه فراموش نشود، وسعت انسان از همه ی عالمِ مخلوق بیشتر است ولی با این همه اگر از نظر تعلق قلبی به موجوداتِ محدود نظر كند، «خود» را محدود كرده و با محدودیت ها متحد می شود؛ ولی اگر «دل» از محدودها بركند و «جان» را متوجه نامحدود كرد، با نامحدود - در عین حفظ مراتب- متحد می شود و حكم نامحدود بر «جان» او جاری می گردد و از نور علم و حیات و قدرت آن حقیقت برخوردار می شود.

از خداوند می خواهیم به لطف و كرم خودش و به حقیقت اهل بیت پیامبرh ما را بیش از پیش با معارف پاك و ناب دینی آشنا گرداند.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[98] - سوره بقره، آیه 282 .
[99] - سوره حجرات، آیه 13

جلسه هفتم وسعت نفس و جایگاه نبوت

بسم الله الرحمن الرحیم



جایگاه نفسِ نامحدود انسان در هستی

در سلسه مباحث آشتی با خدا از طریق آشتی با «خود» راستین، بحمدالله به اینجا رسیدیم که اگر انسان، «خود» را درست بشناسد متوجه می شود که از همه عالم وسیع تر است. و نه تنها از عالم ماده، که از عالم ملائکه هم وسیع تر است! و نه تنها به زمان و مکان، محدود نیست، بلکه فوق زمان و مکان بوده و از همه مراتب عالَم وجود برتر است، و این بدان معنا نیست که انسان همه جا باشد. بلکه به این معنی است که زمان و مکان برای ذات انسان معنی نمی دهد و لذا اگر خودش خود را گرفتار تنگناها نکند می تواند هم اکنون نیز در مراتب عالی تر وجود مثل عالم قیامت و بهشت حاضر شود و نه تنها از آینده خبر دهد، بلکه از باطن اعمال سخن بگوید که نمونه ی آن داستان زیدبن حارثه است.

امام صادق(ع) در مورد زید فرمودند:

«رسول اكرمf نماز صبح را با مردم به جا آوردند. بعد از نماز نظرشان به جوانی افتاد كه در اثر كثرت عبادت و بیداری شب، بی اختیار سرش پایین می افتاد و رخسارش زرد و جسم او نحیف و چشمانش گود افتاده بود.

پیامبر اكرمf خطاب به آن جوان فرمود: ای فلان در چه حالی؟ گفت: یا رسول الله در حال یقین هستم. پیامبرf از گفتار جوان تعجب نمودند و به او فرمودند: برای هر یقینی حقیقتی و آثاری هست. حال، حقیقت و آثار یقین تو چیست؟ جوان گفت: یا رسول الله! بر اثر یقین همیشه محزونم و یقینم مرا محزون داشته و شب ها خواب از چشمانم ربوده و به تشنگی در روزهای گرم وادارم كرده است (حزن و خوف از عذاب و گرفتاری های اُخروی، و دوری از وَجه حق، به قیام شب و صیام روز وادارم نموده است). نفس من به كلی از دنیا و آنچه در آن است انصراف پیدا كرده است، تا جایی كه «كَاَنَّ» (گویا) من عرش پروردگار را می بینم كه برای حساب نصب شده است و همه برای حسابِ قیامت محشور شده اند و من در میان آنان هستم و «كَاَنَّ» می بینم اهل بهشت را كه در بهشت متنعم هستند و با یكدیگر در صحبت و گفتگو بوده و بر مسندهای بهشتی تكیه زده اند. و «كَاَنَّ» می بینم اهل آتش را در حالی كه در آتش معذّب هستند و استغاثه می كنند و همین الآن «كَاَنَّ» صدای شعله های آتش را می شنوم كه به دو گوش من می رسد».

سخنان جوان كه به این جا رسید، رسول اكرمf رو به مردم نموده و فرمود: «هَذا عَبْدٌ نَوَّرَاللهُ قَلْبَهُ بِالایمان» این جوان كسی است كه خدای متعال قلب وی را به نور ایمان منور فرموده است. سپس خطاب به آن جوان فرمودند: «در حفظ حال و منزلت عبودی خود، و در قیام به لوازم آن كوشا باش ...».[100]

ملاحظه می كنید كه این جوان عوالم برزخ و حشر را می دیده و معلوم می شود که از اصحاب یقین بوده است و تعبیر رسول خداf که از او پرسیدند: «اِنَّ لِکُلِّ یقینٍ حقیقةٌ» برای هر یقینی حقیقتی هست، حاکی از مراتب یقین است و این که اصحاب یقین درجاتی دارند و هر مرتبه از یقین دارای حقیقت خاص و آثار مخصوصی است. و منظور از این که حضرت پرسیدند: «فَما حَقیقَةُ یقینک؟» سؤال از مرتبه یقین آن جوان است و این که در کدام مرتبه بوده و چه آثاری بر یقین وی مترتب می باشد. چرا که در هر مرتبه از یقین به تناسب همان مرتبه، حقایق امور و عوالم پشت پرده مکشوف می گردد و آنچه برای عامه مردم بعد از مرگ و با قیامت ظاهر می گردد، برای اهل یقین در همین دنیا به ظهور می رسد. همان طور که برای آن جوان، عرش و حشر و حساب مکشوف گشته و همه را در عرش و در حشر و حساب می دیده است و ناظر حالات بهشتیان و جهنمیان بوده و این خاصیتِ حیات طیبه است که با سیر عبودی برای مؤمنین پیش می آید که به عوالم برزخ و حشر و حساب سیر کنند و حتی در عوالم بالاتر از آن ها قرار گیرند و شاهد حشر و مواقف آن باشند. عمده توجه به انسانی است كه توانسته باشد خود را از محدودیت های دنیا آزاد کند، تا نفس خود را به عوالم فوق برزخ سوق دهد.

همچنان که در شخصیت زیدبن حارثه ملاحظه فرمودید نفس انسان وسعت آن را دارد که هم اکنون در حشر و قیامت حاضر شود، زیرا همان طور که عرض شد؛ توجه انسان به هرچیز، حدّ او را تعیین می کند. اگر چیزی که انسان به آن توجه می کند محدود باشد علی رغم ذات نامحدودش، محدود می شود، هر چند که نفس او در جای خود بی حدّ و نامحدود است. در شرایطی که انسان دلبندِ دنیای محدود شد و شخصیت خود را محدود نمود، حقیقت خود را زندانی کرده است! اما اگر افق جان خود را متوجه حقایق بی کرانه و نامحدود عالم معنا کرد، در واقع نامحدود به نامحدود توجه کرده است و از وسعت خود محروم نشده و لذا احساس آزادی می کند. به خصوص اگر سعی کند به کمال مطلق و بی نهایتِ جامع یعنی حضرت «الله» نظر کند که در این حال همه ی استعدادهایش به شکوفائی کامل می رسد. گفت:

در تمام کارها چندین مکوش

جز به کاری که بود در دین مکوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

کارهایت ابتر و نان تو خام

بلکه خود را در صفا گوری کنی

در منّی او، کنی دفن منی

مگر آن که منیت خود را گوری کنی و خود را در آن دفن نمایی و فانی در حق شوی تا به حق باقی گردی.

خاک او گردی و مدفون غمش

تا دمت یابد مددها از دمش

وقتی تمام غم تو غم بی خدایی شد و در مقابل او هیچ شدی، به حق زنده می گردی و به حق سخن می گویی و شکوفا می شوی.

اگر حافظ خطاب به همه ی انسان ها می گوید:

که ای بلند نظر پادشاه سِدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است

تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتاده است

نظر به مقام فوق زمان و مکانی انسان دارد و این که او محدود به هیچ حدی نیست، هر چند توجه او به هر چیز، او را به همان چیز محدود می کند و این خاصیت عجیبی است که انسان با آن همه وسعت ذاتی باید شخصیت خود را خود شکل دهد. اگر به دنیا توجه کند «وجود» او محدود می شود، چون دنیا محدود است. در این حالت پرنده «وجودِ» نامحدود انسان، در قفس محدود دنیا زندانی شده است و ریشه ی نارضایتی ها و شکست ها در همین نکته است. اگر انسان به ملائکه و عالم غیب و معنویت نظر کند، از آن جهت که نامحدود به نامحدود نظر کرده است، در خود احساس آزادی می کند، چون خود را در تنگناهایی مثل پول و لذات دنیایی زندانی نکرده است و اگر انسان این راه را ابراهیم وار ادامه دهد و به خدا توجه کند، انسانِ نامحدود به کمال مطلق و بی حد نظر کرده است، در این حالت علاوه بر احساس آزادی که در او ظاهر می شود، از آنچنان وسعتی برخوردار می شود که گویا تمام بهشت ها در او شکوفا شده است، چون از طریق انوار کمال مطلق تمام استعدادهای خود را به ثمر رسانده است.




[100] - الكافی، ج 2، ص 53 ، باب حقیقه الإیمان و الیقین

آفات توجه نفسِ نامحدود به دنیای محدود

کسی که به دنیا توجه کند «خودِ» نامحدودش را اسیر چیزهای محدود کرده است. به همین دلیل است که اهل دنیا بعد از مدتی از «خود» شان خسته می شوند، چون نامحدود در محدود نمی گنجد. در همین رابطه دائماً می خواهند دنیای خود را تغییر دهند، بدون آن که از دنیا به بالاتر از دنیا نظر کنند، در همین دنیا شرایط مادی خود را هم که دائماً عوض می کنند، باز نامحدود را در محدود زندانی کرده اند، و از محدوده دنیا خارج نمی شوند. و از آن جهت که هرکس فقط با دنیای محدود زندگی کند حوصله اش سر می رود. می گوید: «از اصفهان به شیراز بروم تا راحت شوم!» اما وقتی که به آنجا رفت پس از چند روز می بیند باز همان احساس قبلی به سراغش آمد، یک سری به بندر عباس می زند امّا در آنجا هم با خودی همراه است که درعین نامحدود بودن زندانی محدودیت ها است. تا جهت اصلی خود را عوض نکند، هر جا هم برود قصه از همین قرار است؛ به گفته ی مولوی:

می گریزم تا رگم جنبان بود

کی فرار از خویشتن آسان بود

نی به هند است ایمن و نی در یمن

آن که خصم اوست سایه خویشتن

این افراد خودشان خود را زندانی کرده اند، حالا بدن خود را این طرف و آن طرف می برند تا خودشان را آزاد کنند، مگر می شود؟

همه ی این ها به دلیل آن است که متوجه نیستند ذات انسان، نامحدود است و اگر کسی آن را محدود کند همواره در حال فرار از محدودی به محدود دیگری است، چون محدودبودن با «جان» او سازگار نیست. این است که اهل دنیا به جای این که ساحت خود را تغییر دهند و از دنیا به غیب نظر کنند، در تمام مدت عمر فقط حدود دنیایی شان را تغییر می دهند و محدوده ها را عوض می کنند بدون آن که از محدودها خارج شوند! و بدین ترتیب «جان» خودشان را خسته و فرسوده می نمایند. مولوی در وصف این افراد می گوید:

ذوق آزادی ندیده جان او

هست صندوق صور میدان او

گر ز صندوقی به صندوقی رود

او سمائی نیست، صندوقی بود

گر هزاران اند یک تن بیش نیست

جز خیالات عدد اندیش نیست

بالاخره جابجا شدن در صندوق های نفس امّاره، خارج شدن از صندوق نیست، چون همه امیال نفس امّاره یكسان اند و به دنیای محدود نظر دارند. برای كسی كه به محدود نظر كند دو مشكل به وجود می آید: اولاً به خود جفا كرده، چون پرنده «جانش» را در قفس دنیا اسیر كرده است. ثانیاً چنین كسی هیچ وقت از بودن خود راضی نیست! عموماً وقتی كسی از زندگی اش احساس نارضایتی می کند به همه بدبین می شود و بقیه را در این سرنوشت مقصر می داند، در صورتی كه باید به «خود» بدبین باشد، چون «خود» او گرایش «خود» را به دنیای محدود، محدود كرده است. امام خمینی«رحمه الله علیه» با آن همه زحمتی كه جهت برپایی انقلاب اسلامی كشیدند و به خاطر آن زندان ها کشیدند و به تبعیدها رفتند نه تنها هیچ انتظاری از انقلاب اسلامی برای خود نداشتند، حتی می فرمودند: «نگویید انقلاب برای ما چه كرده است؛ بگویید ما برای انقلاب چه كرده ایم!» چون امام خمینی«رحمه الله علیه» با خداوندِ نامحدود سروكار داشتند و با این كه در دنیا بودند احساس نارضایتی نمی كردند و به همین جهت با آن همه تلاش پی گیر برای ملت، طلبكار كسی نبودند. اما كسی كه در دنیا باشد و دنیایی باشد از آنجا كه می خواهد «وجود» نامحدودش را در محدوده دنیا نگه دارد عموماً ناراضی است و به جای اینكه به خود اعتراض داشته باشد به بقیه اعتراض دارد.



انسان ها فقط خدا را می خواهند

روشن شد اگر انسان به دنیا توجه كند حد «وجود»ش دنیا می شود، با اینكه «ذات» او نامحدود است. و اگر با ملائكه و غیب زندگی كند، نامحدود با نامحدود زندگی كرده است. ولی در اسلام برای بندگان خدا به این حدّ هم رضایت داده نمی شود، چون انسان در چنین حالی رشد نمی كند و استعدادهای متعالی او شکوفا نمی گردد. حد انسان از ملائكه هم بالاتر است. در قرآن كریم آمده است كه ملائكه بر آدم سجده كردند. چون انسان ظرفیت تعلیم همه ی اسماء الهی را داشت،[101] در حالی که ملائکه ظرفیت پذیرش یک اسم یا چند اسم محدود از اسماء الهی را دارند. پس انسان باید به خدا توجه كند و با خدا زندگی كند تا از ظرفیت حقیقی خود محروم نشود، و تنها چنین انسان هایی هستند كه از زندگی «خود»شان در عمق جانشان رضایت دارند.[102] قرآن براساس چنین قاعده ای که در انسان هست می فرماید: «اَلا بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[103] آدم ها! با یاد خدا قلب شما آرام می شود، چون در موقع ارتباط با خدا، انسانِ نامحدود به نامحدود مطلق وصل می شود و با تجلی جمیع اسماءِ نورانی حضرت الله تمام لایه های وجودی خود را نورانی می کند و به شکوفایی می رساند. و به همین جهت انسان از ملائکه باید مدد بگیرد ولی باید به خدا نظر داشته باشد که نورش جواب گوی همه ی ابعاد انسان است. و چون امامان معصومh مصداق کامل انسانی هستند که با ارتباط کامل با خدا، همه ی ابعاد خود را به شکوفایی رسانده اند انسان باید آن ها را اسوه و امام خود قرار دهد.

انسان، بی حدّ است، خدا هم بی حدّ است امّا بی حدّی انسان با خدا بسیار فرق دارد. اولاً: «وجود» انسان از خود او نیست بلكه انسان، مخلوق خداست. ثانیاً: بی حدّ بودن انسان نسبت به بی حدّ بودن خدا یک نوع بی حدّی نازله است، به طوری که نفس انسان مرتبه ی نازله ای از كمال خداوند است. همان طور که نور خورشید در مرتبه ی نازله، صورتی از آن نور اصلی است که در عین داشتن نورانیت، حکایت از نورانیت خورشید دارد و از خودش به نحو استدلال هیچ نوری ندارد و اگر رابطه ی نور پائین از خورشید قطع شود هیچ می شود، ولی به هر حال نور نازله حکایتی از نور اصلی است، همچنان که خلیفه ی خدا حکایتی است از اسماء و صفات الهی. عمده آن است که انسان ها همانند پیامبران و امامان معصومh بتوانند در اعمال و گفتار خود نمایش کمالات الهی باشند، نه این که با نظر به منیت های خود حجاب انوار الهی گردند.

چنانچه انسان از خودخواهی ها نجات یابد و غرق دستورات الهی شود، دیگر سراسر شخصیتش نمایش حق خواهد بود و با بی حدّی خود نمایش بی حدّی خدا می گردد. گفت:

آب كوزه چون در آب جو شود

محو در وی گردد و او جو شود

اگر آب كوزه شعور داشته باشد وقتی كه آن را در جوی آب می ریزند خودش را جوی آب حس می كند یعنی به وسعت جوی آب، وسعت پیدا می كند و از محدودیت کوزه بودن آزاد می شود!

پیامبر اكرمf می فرمایند: «مَنْ رَانِی فَقَدْ رَأی الْحَق»[104] اگر كسی من را نگاه كند حق را نگاه كرده است. مسلماً منظور پیامبرf نگاه کردن به گوشت و پوست «خود»شان نیست. بلكه پیامبرf از نظر غیبی در مقامی قرار دارند كه اگر كسی به آن حضرت نگاه كند در اعمال و گفتار آن حضرت، صفات و جمال حق را می بیند.




[101] - قرآن در آیه 31 سوره بقره می فرماید: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا» و خداوند تمام آن اسماء را به آدم آموخت.
[104] - فصوص الحکم، مقدمه قیصری، ص 85 - جامع الاسرار، ص 300 .

چگونگی ارتباط با علیم مطلق

«اتحاد بین عاقل و معقول» در اصطلاحات فلسفی به این معنی است كه انسان به هر چه نظر كند صورت علمی و معنوی آن چیز با جان انسان متحد می شود و به یک نحو شخصیت آن فرد را در محدوده ی خود قرار می دهد، و به همین جهت می گوئیم با همان چیز متحد می شود. اگر انسان به دنیا نظر كند و جایی برای دنیا در قلب و روان خود باز کند، «جان» او با صورت دنیا یكی می شود و اگر به غیبِ برین نظر كند صورت علمی و معنوی آن عالم با جان انسان متحد می گردد و شخصیت آن فرد را در وسعت خود می برد و جان او با عالم غیب یک نحوه اتّحاد پیدا می کند. حال اگر از دنیا به نحوی منصرف شود که بتواند به علیم مطلق نظر نماید، «جان» او یک نحوه اتّحاد با علم علیم مطلق پیدا می کند و در همین راستا به نور علیم مطلق عالم می شود. همان علمی که برای ائمه معصومینh هست. اگر كسی به دنیا نظر کند عالم نمی شود چون دنیا از ماده تشكیل شده است و جنس ماده، جنس علم نیست، باید در نگاه کردن به دنیا روحش آنچنان به طرف خدا باشد که از طریق نگاه کردن به دنیا، روحش به اسم علیمِ خداوند منتقل شود و از علم علیم مطلق بهره مند گردد.

واضح است كه فكركردن درباره خدا، با دل دادن و توجه قلبی داشتن به خدا فرق دارد و میزان عالم شدن انسان هم به میزان توجه قلبی او به علیم مطلق بر می گردد. در مورد پیامبرانh هم آنچه باعث عالم شدن آن ها می شود همان توجه كردن به علیم مطلق و متحدشدن با انوار آن ذات مطلق است. زیرا عالم كسی است كه حقایق برای او كشف شده باشد نه آن كه مجموعه ای از اطلاعات در ذهن خود داشته باشد، و مطالب زیادی بداند. انسان هایی كه دل به خدا سپرده اند و دستورات الهی را در زندگی و جان خود پیاده کرده اند و به دستور خداوند به جمعه و جماعت مسلمین حاضر می شوند، در به دست آوردن علم حقیقی بسیار موفق تر خواهند بود از كسانی كه ظهر جمعه در خانه می نشینند و چندین كتاب دینی می خوانند. انسان با دل بستن به خدا و تبعیت از دستورات او زمینه ی جذب انوار خدای حكیم را در خود ایجاد می کند و لذا در اثر انجام دستورات الهی حقایق عالم برای او روشن می شود، هر چند ممكن است نتواند یافته های قلبی خود را به زبان علمی بیان كند. آنچه برای آن ها ارزش دارد روشن شدن حقایق برای قلبشان است. در قرآن آمده است: «وَمَن یُؤْمِن بِاللَّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ»[105] یعنی هرکس به خدا ایمان آورد خداوند قلب او را به سوی حقایق هدایت می کند. یا در روایات آمده است: «مَنْ اَکَلَ الْحَلالَ اَربَعینَ یوْماً نَوَّرَاللهُ قَلْبَه»[106] هرکس چهل روز حلال بخورد خدا قلب او را نورانی می كند. به این معنی که قلب با رعایت دستورات الهی به نورانیت خاصی می رسد که از طریق دیگر ممکن نیست. گفت:

بشوی اوراق اگر هم درس مائی

كه علم عشق در دفتر نباشد

باید متوجه بود که علمِ تزكیه با علم مدرسه فرق می كند. كسی كه سعی در تزكیه خود از رذائل اخلاقی دارد، نور حقایق معنوی بر قلبش تجلّی می کند که وصف آن ها گفتنی نیست، چشیدنی است. در زمان دفاع مقدّس، در هر عملیاتی بعضی از نیروهای بسیجی شهادت خود را احساس می کردند و به بقیه خبر می دادند، اگر كسی از آن ها می پرسید: «از كجا می دانید؟» جوابی نداشتند، اما مطمئن بودند كه شهید می شوند و شهید هم می شدند! قلب آن ها متوجه آن نکته می شد، هر چند دلیلی برای حرفشان نداشتند! بلكه نفس آن ها آزاد از زمان و مكان، آینده خودش را حس می كرد.

پس انسان از آن جهت كه نامحدود است به راحتی می تواند با نامحدود ارتباط پیدا كند. كافی است جهت جان خود را از دنیای محدود منصرف کند تا در دام لذات و خیالات زودگذر و محدود دنیایی اسیر نشود و تمام تعلقِ «جانش» متوجه خدا گردد. در این حالت انسان به مقام بهره مندی از انوار الهی می رسد و به واقع «عارف بالله» می شود. هر عارفی به اندازه تزكیه ای كه می كند با علیم مطلق ارتباط دارد و به همان اندازه «جانش» نورانی است.

هر قدر كه انسان از دنیا فاصله بگیرد و اسیر قراردادهای دنیایی نشود «قلبش» نورانی تر می شود و در این حالت دیگر لباس و فرش و سایر مادیاتِ زندگی را برای پُزدادن نمی خواهد. و چون توجه «جانش» به خداست، دنیا را فقط برای زندگی كردن می خواهد و نه برای مأنوس شدن با آن، در این حالت انسان به مقامی خواهد رسید که با حقیقتْ مرتبط و مأنوس است، و به آن جهت که جنس او و حقیقت او، جنس ارتباط با نامحدود است با ارتباط با خدا و حقایق عالمِ معنا خود را در موطن اصلی خود احساس می کند. آری مشکل آن است که:

خویشتن نشناخت مسكین آدمی

از فزونی آمد و شد در كمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بود اطلس خویش را بر دلق دوخت

با آن كه آسمانی بود خود را به دنیا بند كرد!

آدمی همچون فسون عیسی است

آدمی همچون عصای موسی است

گر به ظاهر آن پری پنهان بود

آدمی پنهان تر از پریان بود

آدمی هزار بار پنهان تر و غیبی تر و وسیع تر از فرشته است. «تن» آدمی محدود است، اما «دل» انسان نامحدود است، منزل و محل اُنس حقیقی انسانِ نامحدود، حقایق نامحدود است، خود به خود با نامحدود در ارتباط است و برای حفظ این ارتباط فقط باید نامحدود بودنش را حفظ كند. لازم نیست كه آدم كاری بكند تا بزرگ بشود، بلكه باید كاری نكند كه كوچك گردد!

تو ز چرخ و اختران هم بهتری

گرچه بهر مصلحت در آخوری

میر آخور دیگر و خر دیگر است

آن كه او را خر بداند او خر است

پس انسان برای ارتباط پیدا كردن با نامحدود فقط باید «خود»ش را از محدودیت های بی جا نجات دهد. گفت:

بر گشاده روح بالا، بالها

تن زده اندر زمین، چنگال ها

وقتی كه انسان، «خود» را اسیر «تن» نكند، «روحش» آزاد خواهد شد و خود به خود با خدا ارتباط دارد، اما اگر در مسیر سیر به سوی نامحدود تلاش نکند و اُنس قلبی او با همین ابزارهای زندگی مادی باشد، موقعی كه می خواهد نماز بخواند خداوند شخصیت اصلی او را نشانش می دهد و انسان می بیند چگونه خیالات به سراغ او می آید، و نام و خانه و امور مربوط به «تن» را پیش خود دارد. آری ای عزیز! این امور در درون جانت جا باز نموده و بدین وسیله «وجود» نامحدود تو را محدود کرده. در حالی که:

با سرشتت چه ها كه همراه است

خنك آن كو كه از خود آگاه است

گوهری در میان این سنگ است

یوسفی در میان این چاه است

پس این كوه، قرص خورشید است

زیر این ابر، زهره و ماه است

انسان نباید اجازه دهد «روح» بزرگ و نامحدودش، محدود به نیاز های تن او گردد و شخصیت او شخصیتی «تنی» و بدن آلود شود! ملاصدرا«رحمه الله علیه» تعبیر جالبی دارد؛ خطاب به انسان های دنیایی می گوید:«ای احتكار شده در قبر بدن!» می گوید ای انسان تو «خود»ت را در قبر «بدنت» احتكار كرده ای و خاكی شده ای و این سزاوار تو نیست.

آدمی كو می نگنجد در جهان

در سر خاری همی گردد نهان

جان لقمان كه گلستان خدا است

پای جانش خسته خاری چراست

انسانی که از کلّ جهان وسیع تر است نباید خود را در خار دنیا گرفتار كند.

این شراب و این كباب و این شكر

خاك رنگین است، نی چیز دگر

آدمی خود خاك خواری آمده است

لیك آن خاكی كه آن رنگین بده است




[105] - سوره تغابن آیه 11

چگونگی نیل به مقام نبوت

اگر كسی جوهر نامحدودش را از خاك رنگین - که همان گوشت و نان است- آزاد كند «خود» به «خود» با خدا ارتباط دارد و هم نشین عالم الهی خواهد بود، عمده آن است که به اقتضای روحِ نامحدود خود عمل کند. در چنین حالی اگر خدا اراده كند كه سخن خود را به بشر برساند چنین انسان وارسته ای را «مبعوث» می كند، تحول عظیمی در نفس آن انسان به وجود می آورد و آن چنان او را تغییر می دهد و دگرگون می كند كه تمام «وجود» آن انسان، منوّر به نوری خاص می گردد. در این حال او به عنوان «پیامبر» مبعوث و برانگیخته می شود.

پیامبر اكرمf از حدود 20 سالگی در غار حرا جهت آزاد شدن از دنیای محدود و اتصال به حقایق و خدای نامحدود، عبادت و تزكیه می كردند. امیرالمومنین(ع) می فرماید: «بارها به غار حرا می رفتم و برای پیامبرf غذا می بردم، ولی ایشان اصلاً متوجه آمدن من نمی شدند!» - زیرا اگر كسی به واقع با خدا ارتباط برقراركند دیگر به امور محدودی مثل غذا توجهی نمی كند- پیامبرf حدود 20 سال با خدا زندگی كردند و این در حالی است که هنوز پیامبر نبودند! در مسیر اُنس با حقایق معنوی رشد زیادی كرده بودند اما هنوز مبعوث نشده بودند. در جریان بعثت، خود پیامبرf می فرمایند: «آنچنان فشاری به من آمد كه زمین و آسمان، برایم تغییر كرد و نزدیك بود خودم را از كوه پرت كنم!» فشار بعثت، آنچنان عجیب بوده است که پیامبرf با این كه 20 سال با خدا بوده است و آمادگی های فوق العاده ای داشته، باز تحمل پیام خاص خدا را نداشته است! هیچ كس نمی تواند بفهمد كه این فشار چگونه است مگر این كه برای خود او روی بدهد «که صاحب دل بداند آن چه حال است» و مسلّم در آن حدّی که برای رسول خداf پیش آمد برای اَحدی پیش نیامده و نمی آید.

پیامبرf به خانه هم كه برگشتند تحت فشار بودند حالات خودشان را به حضرت خدیجه كبریi گفتند و حضرت خدیجه، جامه بر روی پیامبرf انداختند. بعد جبرائیل آمد و گفت: «یَا أَیُّهَا الْمُدَّثِّرُ»[107] ای جامه به خود پیچیده «قُمْ فَأَنذِرْ»[108] «برخیز و بشریت را از کفری که گرفتار آن شده اند انذار کن!» که یك مأموریت الهی به تو داده شده است. پیامبرf می فرمایند: «هر چه در افق نگاه می كردم جبرائیل را می دیدم!» باید دقت كرد كه بعثت، در جان پیامبرf روی داد نه در جسم ایشان. و به همین دلیل پیامبرf به هر طرف كه رو می كردند جبرائیل را می دیدند. در واقع چون پیامبر fاز عمق «جانشان» با غیب مرتبط شده بودند، جبرائیل از «جان» ایشان طلوع می كرد نه از بیرون! این كه ما برای جسم پیامبرf هم ارزش قائلیم از آن جهت است كه به «خود» پیامبرf عشق می ورزیم و این جسم، جسمی است که در باطن خود آن چنان روح مقدسی را دارا است.

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست

حقایق غیبی به «جان» عارف، فقط نور می دهد[109] اما برای كسی كه مبعوث می شود علاوه بر این كه به «جان» او نور می دهد، در روح او هم خیالات نورانی ایجاد می كند، در گوش او هم ایجاد صوت می كند و در لفظ او هم ایجاد كلمه می كند! «نبوت» مسأله عجیبی است كه برای فهم آن باید از خود پیامبرf مدد گرفت.




[107] - سوره مدثر، آیه 1
[109] - تازه آن عارف در صورتی مفتخر به تجلی انوار الهی در قلب خود می شود که راهی را طی کند که پیامبرf آن راه را از طرف خدا برای بشر آورده است.

تجلی صورت حقایق بر قلب

گاهی انسان، خواب است و با این كه كسی در اطراف او نیست كه سر و صدا بكند، صدایی را می شنود! آن صدا در آن حالت از بیرون نیست اما حقیقت دارد. در واقع این صدا از «درون» است كه شنیده می شود! حال اگر بر «جان» كسی، انوار غیبی تجلی کند، «قلب» او آن حقایق را یافته، نورانی می شود. در همان حال خیالات او هم، صورت هایی از آن حقیقت را می یابد. مثلاً در مورد پیامبر اكرمf می توانیم بگوییم كه آن حضرت، نور وحی را با «قلبشان» حس كردند و جبرائیل را به عنوان صورتِ وحی با قوه ی خیالشان دیدند! اصولاً خیال هر كس منطبق بر «قلب» اوست. كسی كه به فكر شكم است هر قدر هم كه خیالاتش را متمركز كند چون میل قلبی او به غذاست، در خیالاتش انواع غذاها می آید. و خیال پیامبری كه وحی به «قلب» او رسیده است منطبق بر «قلب» اوست یعنی همان حقایق غیبی كه بر «قلب» پیامبرf نازل شده و آن را نورانی كرده است، بر خیال آن حضرت تجلی می كند و صورت جبرائیل(ع) می شود كه از عالم بالا بر خیال حضرت تجلی كرده است! و همان حقیقت در گوش پیامبرf ظهور كرده، تولید صدا می كند. به طوری كه پیامبرf تك تك آیات را می شنوند! و همان حقایق، صورت «كلمه» پیدا كرده، و به صورت لفظ قرآن در آمده است. به طوری که تمام كلمات قرآن حتی صورت لفظیه آن، حقیقتی است كه بر «قلب» پیامبرf ریخته شده است و اصلاً هیچ چیز آن از «خود» پیامبرf نیست، بلكه سراسر قرآن - از معنی تا لفظ- وَحی است امّا وحی ای که جان پیامبرf را نورانی کرده است و جان حضرت عین وَحی گردیده است.

بنده در سال 1367 با جوانی که سال اول دبیرستان بود روبه رو شدم. می گفت از درون من با من صحبت می کنند و آن کسی که با من صحبت می کند خود را یکی از شاگردان علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» معرفی می کند که رحلت کرده و فعلاً در برزخ است.

جهت صحت و سقم آن ادعا قرار شد همراه بعضی از عزیزان جلسه ای با آن جوان بگذاریم و سؤالاتی از او بکنیم تا معلوم شود قضیه از چه قرار است. بنده سؤالاتی از اراده خداوند مطرح کردم که از موضوعات حساس مباحث الهیات است، از زبان آن نوجوان سال اول دبیرستان جواب های بسیار دقیق، مطابق نظر علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» شنیدم و باز سؤالاتی در رابطه با مُثُل افلاطونی و توجیـه ملاصدرا «رحمه الله علیه» در آن رابـطه پرسیـدم - بنده در آن زمان جلد هشتم و نهم اسفار را تدریس می کردم که بعداً تحت عنوان «معرفت النفس و الحشر» چاپ شد- از زبان آن نوجوان شنیدم که گفت همان طور که در کلاس از قول ملاصدرا مطرح کردید، و شروع کرد به نحو زیبایی شرح دادن. عجیب این بود وقتی آن نوجوان به طور طبیعی حرف های خود را می زد مثل سایر نوجوانان از الفاظ محاوره ای و معمولی استفاده می کرد، ولی وقتی آن روح برزخی به کمک زبانِ آن نوجوان سخن می گفت، جملات دقیق و واژه ها کاملاً علمی بود که بحث آن ملاقات و چند ملاقات بعدی بحث مفصلی است.

می گفت: «در روزهای اول که با من از درون صحبت می شد آنقدر صدا بلند بود كه گوش جسمانی ام درد می گرفت. حتی چند بار تصمیم گرفتم از درد گوش به دكتر بروم!» با این که آن روحِ برزخی از درون با آن جوان صحبت می كرده، ولی صدایش آنقدر بلند بوده كه گوش آن جوان را به درد می آورد! البته شاید دلیل این امر آن بوده كه آن جوان آمادگی كامل نداشته است. منظور ما این است كه چنین دریافت هایی از درون صورت می گیرد نه از بیرون. آنچه از بیرون می شنویم اموری است که مربوط به «تن» می باشد و علت این که ما صدای درون را حس نمی کنیم چون عموماً روح ها مشغول بیرونی هایِ تنگ و محدود است. گفت:

از درون خویش این آوازها

منع كن تا كشف گردد رازها



تفاوت پیامبران با عارفان

پس اصل انسان، «من» اوست، و اصل عالم، خداست و عارف از طریق اصل «خود»ش با اصل «وجود» عالم، ارتباط برقرار می كند، اما نمی تواند حقیقتی را كه می شنود به زبان آورد. نه می داند كه آن را چگونه بگوید، و نه می داند كه آن حقیقت تا چه حد صحیح است! در واقع زبان حالش آن است که:

من گنگ خواب دیده وعالم تمام کر

من ناتوان زگفتن و خلق از شنیدنش

اما پیامبرf انسانی است كه شایسته ی پیامبری گشته و از طرف خداوند برای رساندن پیام خدا به بشر مبعوث شده است و در راستای مبعوث شدن، انگیزش بزرگی در روح و روان او پدید آمده تا آمادگی پذیرش و ارائه ی سخن خدا را، مو به مو داشته باشد و دیگر از طرف خویش سخن نمی گوید تا برای بشر نگرانی ناصحیح بودن آن سخنان در میان باشد، بلكه همان حقیقت غیبی كه از طریق وحی بر «قلب» او نشسته است، به لطف الهی به صورت لفظ در آمده است و از آن طریق با خلق سخن می گوید.

پیامبراكرمf سواد نداشتند و آنچه را به ایشان وحی می شد در جایی ندیده بودند، و یا نمی توانستند آن ها را یادداشت کنند تا اگر فراموششان شد به یادداشت هایشان مراجعه نمایند، به همین جهت نگران بودند قرآن از یادشان برود و لذا آیات قرآن را به طور مرتب تكرار می كردند. آیه نازل شد كه: «سَنُقْرِئُكَ فَلا تَنْسی»[110] ای پیامبر برای تو به صورتی قرآن را می خوانیم و در قلبت جای می دهیم كه نه تنها معانی آن را فراموش نكنی بلکه الفاظ آن را نیز عیناً به همان صورتی که بر تو نازل شده در حفظ داشته باشی. این که حضرتf هر شب قبل از خواب سوره های مسبّحات یعنی سوره های حدید و حشر و صف و تغابن و اعلی، را می خواندند[111] جانشان با ملکوت این سوره ها مرتبط بود و لذا شروع می کردند آن ها را قرائت کردن، نه این که مثل ما آن آیات را حفظ می کردند، بلکه قلبشان با آن سوره مرتبط می شده و در همان حال صورت لفظی آن حقایق را اداء می کردند.

پس مبعوث شدنِ وجود مقدس پیامبرf یك چیز است، و عارف شدن، چیز دیگر! چون در نبی شدن به عنوان مقدمه باید تمام تعلق «جانِ» آن نبی به سوی خدا سیر کند و جهت «روح» او تماماً به طرف علیم مطلق باشد امّا این کافی نیست، زیرا خدا هم باید اراده كرده باشد كه در آن زمان برای بشریت پیامی و پیامبری بفرستد، در این صورت است که آن انسان وارسته را به تعلیم خاصی مبعوث می كند. به همین جهت گفته اند باطن نبوت، ولایت است، یعنی ابتدا باید قرب عبد به رب حاصل شود و سپس اگر زمانه نیاز به نبی داشت، آن کس که به مقام ولایت و قرب الهی نایل شده به نبوت مبعوث گردد.

شب بعثت، شب بسیار بزرگی است چون در آن شب، درِ آسمان غیب به سوی بشر باز شده و بزرگترین حقایق غیبی به یكباره بر «قلب» پیامبرf نازل گشته است! خداوند در آن شب، حقایق وحی را بر «جان» مبارک پیامبرf سرازیر نمود تا از طریق آن انسان وارسته، بشریت را از حقایق غیبی و شریعت خود آگاه كند.

شریعت، حقایق غیبی فوق العاده عظیم و دقیقی است كه از طریق جبرائیلu بر «جان» پیامبرf نازل می شود و پیامبرf از آن طریق، جهت ارائه آن حقایق غیبی، تعلیم خاصی می گیرد تا بشر در زندگی زمینی سرگردان نماند و از سعادت دنیایی و حیات ابدی خود محروم نشود و بتواند ابدیت خویش را اصلاح كند.

بعضی مواقع، عرفا حقیقتی از حقایق غیب را كشف می كنند و آن را برای بقیه حکایت می نمایند ولی در عین حال خودشان اذعان می دارند که معلوم نیست این کشف جامع و کامل باشد، مگر آن که با کشف پیامبر معصومf تأیید شود. البته و صد البته عرفا انسان های بزرگی هستند كه سرمایه های معنوی حیات بشرند و توانسته اند بهترین بهره برداری را از شریعت الهی بنمایند، اما منظور ما این است كه بین آن ها و پیامبرf فرق بسیاری است و اصلاً با پیامبرf قابل مقایسه نیستند، هیچ عارفی حاضر نیست او را با پیامبرf مقایسه کنند، چون آن ها متوجه اند هر چه دارند از تبعیت شریعت الهی و محبّتِ رسول خداf دارند. زیرا:

صد هزاران گوش ها گر صف زنند

جمله مشتاقان چشم روشنند

در شرح حال بایزید بسطامی آمده است كه در حال غیر عادی، چیزی گفت. وقتی كه به حال عادی برگشت به او گفتند: یا شیخ شما فلان حرف را زدید. گفت: غلط كردم. اگر دوباره گفتم سنگسارم كنید! باز به حالت غیر عادی كه رفت همان حرف را زد! با این که خودش آن حرف را در حال عادی تقبیح کرد. ولی پیامبرانh در اوج ارتباط با عالم غیب هرگز از تعادل و حکمت خارج نمی شدند چون در سِتر خداوند قرار دارند. اگر ائمهh را هم با عرفا مقایسه كنیم می بینیم كه با این كه تمام دریچه های غیب برای «قلب» ائمه گشوده شده است ولی آن بزرگواران هیچ گاه تعادلشان را از دست نداده اند. نسیمی از غیب به مشام حلاج رسیده بود او را از خودش بی خود كرد، اما امامان با آن همه ارتباط با عالم غیب در سِتر خدا و در کمال استقرار و حکمت هستند. همه حقایق را به خوبی می دانند ولی در عین حال تعادل خودشان را نیز حفظ می كنند. به همین دلیل است كه عرفا اطمینانی به کشف خود ندارند. سید حیدر آملی«رحمه الله علیه» كه از عرفای بزرگ قرن هشتم است اظهار می دارد خاک پای قنبر غلام حضرت علی(ع) را سرمه چشم می کنم. پس خود عرفا اذعان دارند كه حقایق را باید از طریق شریعت به دست آورد و نمی شود به صرف کشف عارفانه زندگی کرد و امید به سعادت داشت، هر چند کشف عارفانه نمایش خم ابروی یار است و اشاره به حقایق دارد و موجب دلگرمی سالک است.




[110] - سوره اعلی، آیه 6

برکات نبوت و شریعت

اگر انسان، شریعت و دینی که مطمئن است از طرف خداست، نداشته باشد تا «وجود» خودش را از طریق آن سیراب كند، خود را از راه های مختلف سرگرم می نماید و عملاً فرصتی را که باید زمینه ی اتصال قلب به کمال مطلق گرداند از دست می دهد و به واقع خود را بدبخت می كند. انسان غافل از شریعت الهی خود را از طریق سرگرمی های تلویزیون یا لذات کاذب اینترنت، مشغول می كند و در یک زندگی مجازی در ناکجا آباد به سر می برد و از ارتباط با واقعی ترین واقعیات که خدا و حقایق معنوی می باشد، محروم می گردد. برنامه هایی که بشر برای بشر می ریزد سراسر پوچی و سرگرمی های بی فایده و لذات کاذبی است که هرگز جان انسان را سیراب نمی کند، اگر انسان «خود»ش را به دست بشر دهد نهایتش از سر دلسوزی به او می گویند: «مواظب باش! كم نخوری و یا حواست را جمع کن از دنیا کم نداشته باشی تا از بقیه عقب نیفتی!» ولی اگر «خود» را به دست پیامبران بدهد به او می گویند: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُمْ وَالَّذِینَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»[112] ای انسان ها! بندگی پروردگارتان و پروردگار پدرانتان را پیشه کنید، شاید که به تقوا دست یابید و وارستگی لازم را به دست آورید. گفت:

گر تو خوای حرّی و آزادگی

بندگی كن بندگی كن بندگی

این پیامبران هستند كه به نور الهی، ابعاد عالی جان انسان را می شناسند و انسان ها را در جهت شکوفاکردن آن ابعاد راهنمایی می کنند، و اگر انسان ها از پیامبران جدا شوند در حد شكم و شهوت و غضب متوقف می گردند و همه ی زندگی را خواهند باخت و در انتها با پوچی بزرگِ 70 یا 80 ساله ی خود روبه رو می گردند. مگر جهنم جز این است؟! آثار بی دینی در فرهنگ غرب مشهود است؛ ملاحظه کنید چگونه روح بلندِ آسمانی انسان در حد یك آشپزخانه و سایر لذات زمینی و حیوانی محدود شده است! آیا مصیبت های بشرِ جداشده از دین بهترین دلیل بر حقانیت دین و نیاز بشر به آن نیست؟

خویشتن نشناخت مسکین آدمی

از فزونی آمد و شد در کمی

انسان برای سعادت «خود» چاره ای جز پیروی از شریعت ندارد.

قرآن می فرماید: «وَإِنَّهُ لَتَنزِیلُ رَبِّ الْعَالَمِینَ* نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ* عَلَی قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرِینَ»[113]

ای پیامبر این قرآن از پروردگار جهانیان نازل شده است؛ روح الامین برای تو آورده است؛ بر قلب تو نازل شده تا برخیزی و بشر را بترسانی تا خود را در حدّ نیازهای بدنی اش اسیر نکند! و از حیات گسترده عالم معنا و معنویت محروم گردد. گفت:

ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم

باز همان جا رویم جمله، که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم، وز ملک افزون تریم

زین دو چرا نگذریم، منزل ما کبریا است

عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا

بر چه فرود آمدید، باز کنید این چه جاست

بخت جوان یار ماست، دادن جان کار ماست

غافله سالار ما، فخر جهان مصطفی است

نمی دانم وقتی كه آیات فوق بر «قلب» پیامبرf نازل شد چه حالی داشتند! و چقدر خوب پاداش 20 سال عبادت در غار حرا را با قلب خود چشیدند. خیلی عجیب است. گاهی آرزوی ما این است كه در خواب - در بیداری كه هیچ امیدی نداریم چون توجه ما به دنیاست!- یك ملكی، یك سروش غیبی با ما حرفی بزند و یك جمالی، یك صفایی بر ما مشهود شود. و حالا روح الامین با انوار الهی بر قلب آن حضرت تجلی می کند و تمام اسرار عالم وجود را برای آن حضرت می نمایاند. خواجه عبدالله انصاری می گوید: «الهی اگر یك بار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من!»

همه حقیقت از درون به قلب و به گوش و به چشم و به خیال و لفظ پیامبرf بریزد، چه حادثه ی بزرگی در عالم پدید می آید. گاهی در یك صبح بهاری مقداری باران از آسمان به زمین می ریزد و دشت و صحرا را به طراوت می کشاند، روح انسان دیگر تحمل ماندن در زمین را ندارد و می خواهد قفس تن را بشکافد و به سوی عالم غیب پرواز کند. حالا حساب كنید كه انوار غیب - نه باران- بر جان آن حضرت - نه جسم او- بریزد! چگونه توانسته است باز در زمین بماند؟! شاید بهترین تعبیر، تعبیر مولوی باشد که خطاب به آن حضرت می گوید:

نه ملک بودی و نه خسته ز خاک

ای بشیر ما بشر بودی و پاک

آری حاصل بحث این جلسه این شد که انسانِ نامحدود، می تواند با خدا رفیق شود و حتی گاهی پیامبر خدا گردد. و البته پیامبرنشدن انسان به معنی ضرركردن او نیست چون استفاده كردن از وَحی مهم است. و این نكته مهمی است كه هركس به اندازه تزكیه ای كه دارد می تواند از وحی استفاده كند نه به اندازه سوادی كه دارد! به همین دلیل معلوم نیست هركس كه قرآن را حفظ كند حتماً هم از آن استفاده كند. اصل وَحی، حقیقتی است در عالم غیب و هركس به اندازه آزادکردن روح از دنیای مادی، از طریق تزكیه ای كه انجام می دهد، با غیبِ قرآن ارتباط پیدا می كند. لذا در سوره بقره فرمود:«الم*ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًی لِّلْمُتَّقِینَ»[114] بدون شک این قرآن برای کسانی که دارای تقوای اولیه باشند وسیله هدایت به سوی حقایق است.

تا زمانی كه نظر انسان به دنیاست هیچ استفاده ای از قرآن نخواهد برد هر چند كه همانند بعضی قُراء سعودی آن را از حفظ بخواند، صحیح و زیبا هم بخواند، برای او «الله، الله» هم بگوید! اینها مشكلی را از او حل نمی كند! پیامبر اكرمf با جان خود از نور قرآن سیراب شدند نه با لفظ تنهای آن.

هركس برای یافتن حقایق، باید «خود» را بیابد. قرآن یك حقیقت غیبی است و انسان از راه «غیبِ خود» باید با «غیب قرآن» ارتباط پیدا كند. باید از الفاظ ظاهری قرآن استفاده كرد و به حقایق باطنی آن پی برد. و چون حقایق باطنی قرآن عالی است، انسان دانی نمی تواند به آن حقایق عالی برسد، اگر كسی فوق لیسانس و دكترای علوم قرآنی هم داشته باشد اما تقوا نداشته باشد به قرآن نرسیده است چون قرآن، عالی است. گفت:

«پاك شو اول و پس دیده بر آن پاك انداز»

فرمود: «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِیمٌ* فِی كِتَابٍ مَّكْنُونٍ* لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»[115] قرآن در یك كتابِ پنهانیِ غیبی است و هركس به اندازه تزكیه ای كه كرده و «خود» را از دنیا و چرك های آن آزاد نموده، می تواند با آن كتاب كریم ارتباط پیدا كند. به همین جهت می گوییم حقیقت قرآن در قلب اهل بیت عصمت و طهارتh که در طهارت کامل اند، جای دارد و هرکس به اندازه ای که از طهارت باطنی برخوردار است از حقیقت قرآن بهره مند است.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[112] - سوره بقره، آیه 21
[113] - سوره شعرا، آیات 192-194.
[114]- سوره بقره، آیات 1 و 2
[115] - سوره واقعه، آیات 79-77

جلسه هشتم حضور همه جانبه حق

بسم الله الرحمن الرحیم

در ادامه مباحث «شناخت و آشتی با خدا از طریق شناختِ خود راستین و حقیقی» در این جلسه درباره نحوه حضور خدا در هستی سخن می گوییم:

اگر انسان بتواند نحوه حضور همه جانبه «خود» را در بدنِ خود درست احساس کند، به راحتی می تواند نحوه حضور همه جانبه خداوند را در هستی بیابد.

در جلسات قبل عرض شد كه نفس انسان، به جهت آن که موجود مجردی است، مكان و زمان برایش معنا ندارد ولی اگر توجه خود را معطوف به جایی كند، خود را در آنجا احساس می کند و اگر تعلق قلبی او به چیز محدودی بیفتد، افق روح و روان او به همان اندازه، محدود می شود، و لذا اگر انسان به عالم ماده، تعلق پیدا كند، حدّ «نفسْ» در حد عالم ماده پایین می آید و از آنجا كه وسعت «نفسِ» انسان به طور ذاتی گسترده تر از ماده و مادیات است عملاً انسان با توجه دادن نفس به ماده و مادیات، به نفس خود ظلم کرده است. ولی اگر آن را به عالم اَعلی توجه داد چون آن عالم، عالم بی کرانه و بی حدّی است، «نفسْ» در آن حال در جنبه ی بی حدّی و وسعت بی کرانه خود مستقر می شود و در واقع به اصل خود برمی گردد.



حضور همه جانبه مَن در تن

در راستای بحثی که گذشت، معلوم شد نفس انسان با ارتباط با خدا به وسعتِ بی کرانة خود دست می یابد، حال باید روشن شود نحوه حضور خداوند در هستی چگونه است و از طریق معرفت نفس چگونه می توان نحوه حضور خداوند را درست فهمید و با او ارتباط پیدا کرد.

قبلاً عرض شد سخن ما در این سلسله بحث ها از امثال حدیث «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبََّهُ»[116] نشأت می گیرد. امامان معصومh به ما دستور داده اند كه به «خود»مان نظر كنیم و كتاب «خود»مان را ورق بزنیم تا قواعد و حقایقی را در آن پیدا كنیم و از آن طریق با خدا آشنا شویم.

توجه كنید كه «منِ» شما چگونه در تن شما حاضر است؟ از خود بپرسید راستی چه كسی با این چشم می بیند، و با این گوش می شنود، و یا با این دهان سخن می گوید، و دستش را تكان می دهد و ...؟

خواهید گفت «من» انسان با چشم می بیند و با گوش می شنود و با دهان سخن می گوید و با اراده ای كه اِعمال می كند دستش را تكان می دهد، پس مشخص است که نفس یا منِ انسان هم در چشم حاضر است، هم در گوش و هم در زبان و هم در سایر اعضاء. به طوری که شما احساس می کنید «منِ» شما در تمام «تن»تان حاضر است.

حاضر بودن «من» در همه جای «تن» و در همه ی اعضای تن به گونه ای است كه انسان می تواند در یك لحظه هم ببیند و هم بشنود و هم سخن بگوید و اظهار می کند که من شنیدم و من دیدم، پس معلوم می شود «من» انسان در یك لحظه در تمام «تن» انسان حاضر است.

نکته ی مهم این است که وقتی «منِ» انسان در یك لحظه هم می بیند، هم می شنود و هم سخن می گوید، چنان نیست كه با قسمتی از «مَن»، بنگرد و با قسمت دیگری از آن بشنود و با بخش دیگری صحبت كند بلكه «مَن» در چشم به طور كامل بیننده است، و در گوش به طور كامل شنونده است، و در زبان به طور كامل گوینده است. یعنی «من» انسان در یك لحظه، به تمامی، در همه جای «تن» انسان حاضر است كه این نکته ی بسیار مهمی است و با فهم آن یكی از قواعد و حقایق عالم غیب فهمیده می شود.

هوا در همه جای اتاق هست اما بخشی از آن در یك طرف اتاق است و بخشی از آن در طرف دیگر اتاق، و چنان نیست كه همین هوا و اکسیژن هایی که در طرف راست اتاق است، همان اتم های اکسیژن در طرف چپ اتاق باشد، بلکه اتم های دیگری از جنس اکسیژن در طرف دیگر اطاق هست، چون هوا و اکسیژن، ماده است و ماده محدود به مکان است. یك میز هم همین طور است كه یك طرف آن با طرف دیگر آن فرق دارد، و طرف راست آن از طرف چپ آن جداست، بدین معنی که همان جایی که طرف راست میز است، همان جا طرف چپ میز نیست. اما «من» انسان كه اصل و حقیقت اوست و در همه جای بدن حاضر است مثل هوا که در همه جای اطاق هست، در بدن نیست، بلکه در هر عضوی از بدن تمام نفسْ حاضر است و نفس انسان در تمام «بدن» حضور كامل و تمام دارد، به این معنی که همه آن در همه جای «بدن» حضور دارد! و چنان نیست كه بخشی از آن در چشم ما مشغول دیدن باشد و بخشی از آن در گوش ما مشغول شنیدن باشد بلكه شما تماماً و با تمام نفس خود می بینید و تماماً و با تمام نفس خود می شنوید و می گوئید من می بینم، و وقتی می گوئید من می بینم احساس شما این است که تماماً خودتان می بینید و این نوع حضور به معنی حضور کامل و تمام، مخصوص همه موجودات مجرد است.




[116] - بحارالأنوار، ج 2، ص 32 .

حضور همه جانبه خداوند در هستی

«منِ» انسان چون مجرد است و محدودیت های مكانی و زمانی ندارد، در همه جای بدن انسان حاضر است و به اصطلاح؛ حضورش کامل و تمام است. حال با توجه به این که خدا از «منِ» انسان، مجردتر است و به عبارت دیگر تجرد خداوند بسیار شدیدتر از تجرد نفس یا من انسان است، همان طور كه «منِ» انسان به جهت مجرد بودنش در «تن»، حضور کامل و تمام دارد، خداوند هم در همه هستی حضور کامل و تمام دارد. مگر نه این بود كه همه«من» در همه جای «تن» به تمامه و با حفظ وحدت و یگانگی اش حضور داشت؟ و مگر نه این بود كه «من» در یك لحظه هم می دید، هم می شنید و هم حرف می زد؟ و این به جهت مجردبودن نفس بود، پس خاصیت هر موجود مجردی این است كه به مكان و زمان خاصی محدود نیست، همه جا هست و همه جا هم تماماً و به طور كامل هست. و خدا مجردتر از هر مجردی است پس حضور او در هستی حضوری كامل و تمام است. دیگر برای حضور کامل و تمامِ خداوند عالم ماده و عالم مجرد فرق ندارد، در همه جای هستی همه ی خداوند حاضر است همان طور که در همه جای بدن، همه منِ انسان حاضر است. هرچند ظهور متفاوت اسماء الهی بستگی به شرایط دارد، همان طور که ظهور نفس در چشم به جلوه ی بینایی است و در گوش به جلوه ی شنوایی.

لازم است عزیزان به این نکته عنایت داشته باشند که امور حقیقی و وجودی، شدّت و ضعف بر می دارند. مثلاً می توان گفت كه فلان شخص از آن یكی عالم تر است. اما نمی توان گفت كه این میز، از آن یكی میزتر است! زیرا علم، از امور حقیقی است و واقعاً علم حقیقت دارد، اما میز حقیقتی ندارد بلكه مقداری آهن یا چوب را سر هم كرده اند و به آن اسم میز داده اند! امور حقیقی مثل نور، شدّت و ضعف برمی دارند و می توان گفت كه این نور از آن نور شدیدتر است، اما پرده اتاق، شدت و ضعف بر نمی دارد، نمی توان گفت پرده خانه ی ما پرده تر از پرده ی خانه ی شما است! چون پرده، حقیقتی ندارد بلكه یك تكه پارچه است و به خاطر نوع استفاده ای كه از آن كرده اند نام پرده برای آن اعتبار کرده ایم، در حالی كه اگر مورد استفاده همان پارچه، جای دیگری بود نام دیگری می گرفت.

با توجه به نکته ی فوق عنایت داشته باشید که صفت تجرد برای موجوداتِ مجرد یك امر حقیقی است و لذا تجرد در موجودات مختلف شدت و ضعف بر می دارد. و می توان گفت خداوند مجردتر از ملائکه یا نفس انسان است.

خداوند از هر مجردی، مجردتر است چون نه تنها محدودیت زمانی و مكانی ندارد بلکه هیچ حدّی ندارد ولی سایر مجردات در عینی که از زمان و مکان آزادند ولی از همه ی محدودیت ها آزاد نیستند چنان چه هر فرشته ای جلوه یکی از اسماء الهی است و یا نفس انسان به همان انسان بودن محدود است.

خداوند به جهت تجرد مطلقی که دارا است به هر كجا توجه كند از توجه به جاهای دیگر غافل نمی شود، برخلاف انسان های معمولی که هرچند از نظر ذات مجرداند اما اگر به چیزی توجه کنند، توجه آن ها به همان چیز محدود می شود! در حالی که نحوه ی حضور خداوند در عالم -به جهت تجرد مطلقی که دارد- طوری است كه كاری او را از كار دیگر باز نمی دارد، چون همه جا هست و همه جا همه وجود خداوند هست و هیچ محدودیتی هم ندارد.

گفتیم كه خاصیت هر مجردی این است كه همه جا هست و همه جاهم به تمامی هست. حال هرچه تجرد موجود شدیدتر باشد، حضور او شدیدتر خواهد بود، و خدا كه تجرد محض است، حضور او حضور مطلق است به این معنی که هیچ اسم و صفتی از او از اسم و صفت دیگرش سبقت نگرفته است، بلکه تماماً با تمام اسماء حسنایش در صحنه حاضر است، و لذا خداوند حضوری است كه همه ی وجودش در همه جا حاضر است بدون هیچ محدودیتی.

در جلسات قبل عرض شد كه «نفس» انسان به «بدن» محدود نمی شود بلكه مجرد است و به هر جا كه نظر كند حد «خود»ش را در همان جا می یابد. كاری كه مرتاض ها می كنند این است که از طریق یک سلسله از ریاضت ها و غلبه دادن جنبه ی تجرد نفس، به جای خاصی توجه می كنند. مثلاً به محلی در فاصله ی 400 كیلومتری توجه می كنند و لذا «خود» را در آن مکان می یابند و همان طور که در بدن خود تصرف می کنند در آن محل تصرف می کنند، در حالی که اگر با این ریاضت به ملائكه و عالم معنا توجه می كردند «خود» را نزد ملائكه می یافتند و جانشان از انوار ملکوتی آن عالم بهره مند می شد، زیرا 400 كیلومتر آن طرف تر این دنیا، باز هم دنیاست. خیلی حیف است كسی این قدر زحمت بكشد و با تمرکز زیاد جنبه ی مجرد خود را بر جنبه ی مادی خود غالب کند ولی حقیقتی به دست نیاورد. ریاضت های شرعی، ریاضت هایی است كه انسان به وسیله آن ها از عالم کثرت بالا می رود و «قلب» او با خدا و عالم اَحدی آشنا می شود ولی ریاضتی كه نهایت آن این باشد که انسان با آن طرفِ همین دنیا آشنا شود ضایع کردن استعدادهای متعالی در راهی پوچ و بی ثمر است. به همین دلیل اهل اینگونه ریاضت ها پس از مرگ مسیرشان به سوی جهنم است چون عمرشان را ضایع كرده اند و نفس «خود» را در اموری توانا كرده اند كه توانایی حقیقی نیست.[117] به هر حال حرف ما این است كه «نفس» انسان به هر جا نظر كند «خود» را در همان جا می یابد. حال اگر به خدا نظر كند «خود» را نزد خدا می یابد. البته برای رسیدن به این مقام باید زحمت كشید و جهت جان را از کثرت ها به سوی وحدت سوق داد، آنوقت همین كه «نفس» و «قلب» انسان آماده توجه به خدا شد، خدا را نزد خود می یابد و معنی این که فرمود: «اَنَا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَنی»[118] من همنشین آن کسی هستم که به یاد من است و به من نظر دارد، روشن می شود. چون جنس قلب، جنس عالم غیب است، و لذا می تواند با حقایق غیبی اُنس بگیرد.

مشكل انسان این جاست كه «خود» را اسیر و عاشق دنیا كرده و از اصل «خود» دور شده است. اگر انسان بتواند به حق توجه كند همین توجه به حق برای ارتباط با خدا كفایت می كند، زیرا هم «نفس» مجرد است و محدود به مكان نیست و هم «خدا»مجرد محض و بی مكان است. پس وظیفه ی كسانی كه می خواهند خدا را بیابند این است كه خیلی از كارها را نكنند! فكر دنیا و اعتباریات و محدودیت های آن را نكنند و به فكر میز و صندلی و پرده نباشند، چون میز و صندلی و امثال آن ها، حقیقتی ندارد بلكه مقداری آهن و چوب كج و معوج شده اند! مثل روز روشن است كه فرق بین ماشین آخرین مدل با مدل قدیمی، در آن است كه این آهن را از یك طرف کج کرده اند آن دیگری را به شکل دیگری كج كرده اند! آیا كج شدن یك میله یا یک ورق فلزی در حقیقت آن ها دخالتی دارد؟! یا پیراهن مد روز به خاطر این مد شده است كه یقه اش تا حدودی از مدل قبلی درازتر شده! این ها هیچ چیز نیست مگر مقداری خیالات متفاوت كه هیچ بهره ای از حقیقت در آن ها نیست. كسی كه می خواهد به خدا نزدیك شود باید مواظب «خود» باشد تا اسیر این هرزه گردی های ذهنی نشود. به عبارت دیگر عمده ترین كار برای طالب حق، انصراف «نفس» از غیر خدا به سوی خداست. آنچه نباید مورد غفلت قرار گیرد این نکته مهم است که با توجه به جنبه ی تجرد نفس، اگر نظر انسان از غیر خدا منصرف شود خود به خود نزد خداست، چون هم انسان مجرد است و هم خدا، و لذا برای چنین ارتباطی جا و مکان نیاز نیست، فقط باید نفسِ انسان به خدا توجه کند، در همان لحظه خود را نزد او می یابد. عمده کار در انصراف از غیر خداست و این که انسان متوجه شود غیر خدا ارزشی ندارد که توجه قلب به آن بیفتد. گفت:

این قفس را بشكنید ای طوطیان

بال بگشایید تا هندوستان

هندوستان، مقام اصلی انسان یعنی همان مقام جامعیت و تجرد نفس از محدودیت ها است.

هفت پر از هفت شهر جان كنید

قصد قاف حضرت جانان كنید

فاش گویم یار مشتاق شماست

طاقت او بی گمان طاق شماست

آری وقتی توجه به بدن کم شد عملاً قفسِ تن شکسته شده، روح انسان به سوی هندوستانِ جمعِ بین خود و خدا بال می گشاید. اگر پرهای تعلقات را برکنیم و قصد قاف حضرت جانان کنیم می یابیم در نزد حق چه جایگاه کریمی برای ما هست.

انسان بنده خداست و خدا انسان را بیشتر از خود او دوست دارد! و لذا فرمود: «فاش گویم یار مشتاق شماست» تا آنجا که انسان همچون ائمه ی معصومینh می تواند آینه نمایش کمالات حق شود. لذا در ادامه می گوید:

فاش تر گویم شمایید آن نگار

خود شمایید آن بهشت و آن بهار

نون و القرآن میان جانتان

ادخلوها دعوت جانانتان

از طرف دیگر خداوند، «جان» انسان را به سوی خودش دعوت كرده است چون «جان» انسان از خود خداست، و در نتیجه هر چقدر كه انسان به خدا نزدیك شود به «خود» اصیل خود نزدیك شده است، و هر چقدر كه به غیر خدا نزدیك شود به «هیچ» نزدیك شده است.




[117] - به کتاب «جایگاه و معنی واسطه فیض»، پاورقی صفحه 317 رجوع شود.

برکات توجه به جنبه وجودی موجودات

عرض شد میز و خانه و امثال آن ها، چیزی نیست، هرچند آهن ها و آجر و سیمانی كه به شكل میز و یا خانه در آمده اند ماده اند و ماده یکی از مراتب وجود است. حالا اگر یك قدم دیگر به طرف جلو برداریم، می گوییم ماده هم به خودی خود و به عنوان ماده، چیزی نیست! ماده، تنها یك مرتبه نازله از وجود است و اصل وجود که منشأ همه وجودات است، تنها خداست، و چون خداوند وجود مطلق است، حضور محض و كمال محض است. و لذا هر رویکردی که به سوی خدا نباشد، به سوی وجود نیست و به سوی عدم و پوچی است اگر به خودِ ماده نظر بکنیم و از جنبه ی وجودی آن که نازله و پرتو وجود حق است، غافل شویم، باز با خیالات و ذهنیات خود به سر برده ایم که از حقیقت و وجود فاصله دارد.

معمولاً انسان ها با غفلت از وجود و نظر به صورت ها و نسبت ها ، دوست دارند كه دور هم بنشینند و صحبت های بی مورد بكنند و خیال پردازی نمایند، بدون آن که متوجه شوند دارند با خیالات خود به سر می برند و نه با وجود، در حالی كه غفلت از جنبه وجودی موجودات، یک نوع به سربردن با جنبه دروغ آن ها است! انسان باید پیش از آن که با خیالات خود خوش باشد، طالب کمال خود باشد و این حاصل نمی شود مگر با ارتباط با وجود، زیرا همان طور که عدم برابر نقص است، وجود برابر کمال است. گفت:

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد امید و کند با او مقال

انسانی که توانست با «وجود» مرتبط باشد به خوبی متوجه باطل بودن افکار و اعمالِ باطل می شود و چنین انسانی هرگز حاضر نیست بنشیند و مدتی از وقت گرانبهایش را با خیالات باطل و پراكنده هدر دهد و در خیال خود خوش باشد، بدون آن که نظر به کمالات عالَم داشته باشد.

به حکم آن که خداوند کمال مطلق است، اَحد است، پس هر جا پراكندگی هست نشانی از دوربودن از حق مطرح است و هرجا کثرت ها را در رابطه با نظام اَحدی ننگریم، گرفتار عدم های وجودنما شده ایم و هر چه انسان از حق دور باشد با «هیچ» زندگی کرده است. اگر هم با جنبه «هیچِ» خودش خوش شود با جنبه دروغ وجودش خوش بوده است، به همین دلیل است كه در اسلام، رفت و آمدهای افراطی و یا رفیق بازی های افراطی که موجب وقت كشی شود نداریم. بلكه توصیه شده است كه انسان بیشترِ وقتش را صرف تفكر، معرفت، عبادت و تعلیم و تعلّم كند تا از کثرت ها به سوی گوهر اصلی عالَم که همان مقام اَحدی است سیر کند.

انسان می تواند بنشیند و فكرش را متمركز كند و از طریق وحدت بخشیدن به فكر خود به حق یعنی وحدت محض، نزدیك شود. چون هر جا یگانگی و وحدت هست نشانه ای از نزدیك بودن به حق مطرح است و یگانگی حقیقی هم در دین پیدا می شود.[119]

هرچقدر كه انسان به چیزهایی كه او را از خدا منصرف می كند «دل خوش» باشد، مسلّم به همان اندازه از خدا دور شده است، در حالی كه خداوند حضور محض است، و لذا انسان از او دور است و نه او از انسان؛ و به اندازه ای كه از چیزهایی كه او را از خدا منصرف می كنند فاصله بگیرد نزد خداست، یعنی نزد وجود محض و کمال محض. البته غفلت نمی فرمائید که سنخ انسان، سنخ ارتباط با حق است، مگر اینكه «خود»ش از حق منصرف بشود. انسان باید بداند كه عالم کثرت ها، فخرها، مد، مال، مقام و شهوت و ... او را از اصل «خود»ش که همان سنخ ارتباط با حق است، باز می دارد و اگر از عوامل غفلت از خداوند فاصله نگیرد، به «هیچ» می رسد، و خسران می كند. ولی اگر از عوامل غفلت از خدا منصرف شد بدون هیچ تلاشی حق را در «قلب» خود می یابد. زیرا «حق» از همه موجودات در هستی حاضر تر است و چون حضور خداوند محدود نیست، باید «قلب» -كه توان ارتباط با حضور نامحدود را دارد- با او روبه رو شود. باید «قلب» را با انصراف از کثرات و توجه به حضرت اَحد، به كار انداخت! وقتی كه «قلب» به كار افتاد انسان خواهد گفت:

آن كه عمری در پی او می دویدم كو به كو

ناگهانش یافتم با دل نشسته رو به رو

مشکل انسان ها در رویارویی با خدا گم کردن جهت است، نمی داند کجا را بنگرد، وگرنه خدا نزد او حاضر است، نمی داند کجا به دنبال خدا بگردد. به قول مولوی:

چون گهر در بحر گوید بحر کو

وآن خیال چون صدف دیوار او

همین که گوهر در دریا بگوید دریا کو؟ عملاً نظرش از توجه به دریا منصرف شد، در حالی که دریا در منظرش بود.

گفتن آن کو، حجابش می شود

ابرِ تابِ آفتابش می شود

همان کوگفتن، مانع دیدنش می شود.

بند چشم اوست هم چشم بدش

عین رفع سدِّ او گشته سدش

درست با همان چشمی که می توانست دریا را ببیند، می گردد تا دریا را در دریا ببیند، این یک نوع بدچشمی است وگرنه دریا در منظرش بود.

بند گوش او شده هم هوش او

هوش با حق دار، ای مدهوش او

می خواهد هوش خود را به کار اندازد برای دیدن خدا، در حالی که اگر هوش خود را درست به کار برد آن خدایی که به دنبال او بود در منظرش حاضر است.

قرآن می فرماید: «أَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ»[120] به هر كجا كه نظر كنید وجه حق آنجاست. زیرا جنس انسان، جنس ارتباط با حق است، کافی است نظر کند، می یابد، فقط باید از ماده و مادیات و از کثرات منصرف شود تا بتواند آن را بیابد، باید به جنبه وجودی عالم نظر کرد. عرفا تفسیر «وجه الله» را به وجود برگردانده اند، چنان چه حضرت علی(ع) در تفسیر «وجه الله» می فرمایند: «هَذَا الْوُجودُ کَلُّهُ وَجْهُ الله»[121] این وجود همه وجه الله است. گفت:

دوربینان بارگاه ألست

بیش از این پی نبرده اند که هست

یعنی ما از خدا جز «هست» نمی شناسیم و لذا همه موجودات از آن جهت که هستند، از جنبه هستی شان وجه الله هستند.




[119]- خداوند در آیه 82 سوره نساء می فرماید: « اَفَلاَ یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفًا كَثِیرًا» اگر این قرآن از طرف خداوند یعنی حضرت اَحد نبود، باید آثار کثرت و عدم یگانگی در آن می یافتید، در حالی که چنین نیست و آنچنان در یگانگی و انسجام است که به حق آینه نمایش حضرت اَحد است.
[120] - سوره بقره، آیه 115

چگونگی حضور خداوند در عالم ماده

باید عنایت داشته باشید که حضور خداوند در هستی طوری است که هرگز ماده، مزاحم و مانع حضور خداوند در عالم ماده نیست تا بگوئیم اینجا یا خدا هست و یا مثلاً درخت، زیرا نحوه ی وجود موجودِ مجرد با موجود مادی دو نحوه وجود است. برای فهم این نكته به نحوه حضور «من» در «تن» توجه می كنیم. «منِ» انسان در همه جای «تن» حضور دارد و «تن» به عنوان یک موجود مادی، مزاحم حضور «من» در تن نیست و لذا در هر جای بدن حاضر است. اگر «من»، موجودی مادی بود نمی توانست در بدن حاضر باشد، چون هر موجود مادی مزاحم حضور موجود مادی دیگر در همان مکان است. مثلاً دست انسان چون مادی است نمی تواند در داخل دیوار حضور داشته باشد. زیرا دیوار هم مثل دست، ماده است و ماده، مزاحم حضور ماده دیگر در جایی است که ماده دیگری قرار دارد، اما ماده، مزاحم و مانع حضور مجرد در ماده نمی باشد چون همچنان که عرض شد نحوه ی وجود موجود مجرد با موجود مادی فرق دارد و خداوند چون مجرد است، بلكه از هر مجردی، مجردتر است ماده مانع حضور او در عالم ماده نیست.



نحوه تدبیر خداوند بر عالم

با توجه به موضوعی که عرض شد،روشن می شود حضور خداوند در عالم هستی حضوری حكیمانه و مدبرانه است و جهان هستی به معنی واقعی آن در قبضه خداوند است. خداوند مدبر كل هستی است و تدبیر و اراده ی او با هیچ مانعی روبه رو نمی شود، بلكه هر اراده ای بكند محقق می شود. درست شبیه حاكمیت «نفس» بر «بدن»؛ اگر «نفس» اراده كند كه پلك چشم را ببندد، پلك نمی تواند نافرمانی كند. زیرا «نفسِ» انسان علاوه بر این كه در «بدن» حضور دارد بر آن حاكمیت هم دارد.

این یک قاعده ی کلی است که هر «وجود» عالی، مدبّر «وجود» مادون است و نه بالعكس. مثل این که ملاحظه می فرمائید «من» بر «بدن» حكومت می كند، نه «بدن» بر «من». یا ملائكه بر عالم ماده حكومت می كنند نه عالم ماده بر آنها، و یا این كه خدا بر هستی حكومت می كند نه هستی بر خداوند!.



چگونگی ظهور خداوند

عرض شد كه خدا در همه هستی حضور دارد، اما باید متوجه بود كه «حضور» خدا با «ظهور» او متفاوت است. حضور خدا در همه هستی كامل است - مثل «من» در «تن» كه همه جای «بدن» به صورت کامل و تمام حاضر است- اما ظهور خدا به تجلی اسماء و صفات اوست که به صورت مخلوقات ظاهر می گردد و این نكته بسیار مهمی است. و اگر کسی متوجه تفاوت «حضور» خداوند با «ظهور» او نشود در سیر به سوی وحدت و اُنس با خدا با مشکل روبه رو می شود.

«منِ» انسان در «تن» او حضور کامل و تمام دارد، اما در چشم او با قوه ی بینایی و در گوش او با قوه ی شنوایی «ظهور» می كند و لذا درست است که شما می گوئید من دیدم و یا من شنیدم، امّا این دیدن و شنیدن با ظهور قوه ی بینایی و شنوایی نفس شما صورت گرفت و نه با خودِ نفس. خداوند در همه هستی «حضور» مطلق دارد اما با مخلوقات خودش از طریق تجلی اسماء و صفات الهی، «ظهور» می كند، به طوری که هر مخلوقی جلوه ای از ظهور اسمی از اسماء خداوند است. اگر خداوند در عالم ملكوت ظهور كند، عالم ملكوت پدید می آید، و اگر در عالم ماده ظهور كند همین دنیا پدید می آید، اما حضور خدا به خود اوست، و به خودی خود در همه ی هستی حاضر است، ولی ظهورش به اسماء و صفات اوست. مثل منِ انسان که حضورش در بدن به خودش است ولی ظهورش به قوای اوست. مثل منِ انسان که در اعضاء ظاهر می شود.

اگر «قلب» انسان، دارای ملکه ی انصراف از غیر خدا شود هر ظهوری و هر مخلوقی او را متوجه حضور حق می كند. و دیگر در مخلوقات متوقف نمی شود. بلكه در هر حال متوجه حضور حق می گردد و از طریق این ظهور به حضور مطلق او منتقل می گردد و معنی حضور «قلب» هم همین است. گفت:

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم

به دریا بنگرم دریا ته وینم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت

نشان از قامت رعنا ته وینم

این عشق به عالم به جهت آن نیست که می داند همه عالم از خدا است، به جهت آن است که در همه عالم جلوات و اسماء الهی را می بیند و نیز فرمود:

چند گاهش گام آهو در خور است

بعد از آن خود نافِ آهو رهبرست

چون که شکر گام کرد و ره بُرید

لاجرم زان گام در کامی رسید

اگر انسان، رفیقش را بسیار دوست داشته باشد و رفیق او یك ساختمانی را ساخته باشد، هر گاه كه به آن ساختمان می رسد به یاد رفیقش می افتد. انسان هم اگر از غیر خدا منصرف شود، هر گاه با ظهورات حق روبه رو می شود متوجه حضور حق می گردد. اصلاً ظهور دیگری نمی بیند و فقط حضور حق را درك می كند! و عرفا از آن كسانی هستند كه از جلوه حق، حق را می بینند، تا جایی كه جلوه را در حق می بینند، نه حق را در جلوه؛ زیرا همچنان كه عرض شد خداوند از مخلوقاتش در همان صحنه ای که مخلوق حاضر است، حاضرتر است، و چشم بینا، کسی را که حاضرتر است می بیند. قرآن در این رابطه می فرماید: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنكُمْ وَلَكِن لَّا تُبْصِرُونَ»[122] ما به آن فردی که در حال احتضار است از شما نزدیک تریم اما شما نمی بینید. و یا می فرماید: «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»[123] ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم.

كسی كه می خواهد به مقامی برسد که در آن مقام، عالم کثرت را آینه ی نمایش جمال حق ببیند ابتدا باید «عقل» خود را نسبت به حضور و ظهور خداوند مطمئن کند و سپس با انصراف از عالم کثرت، قلب را متوجه حق نماید. در ابتدا باید كاملاً از نظر عقلی و برهانی به وجود و نقش فعّال حق و حقیقت در عالم مطمئن شود و سپس با تزکیه و اصلاح نفس و فاصله گرفتن از بازی های خیال، تمام سعی خود را بكند تا به حق نزدیك گردد، به خصوص در دوره جوانی باید تصمیمی جدی بگیرد كه به دنبال حق باشد و بخواهد با توجه به ظهورات اسماء الهی به حضور حق برسد. ابتدا باید آن جوان عزیز خوب فكر كند. خوب مطالعه كند و خوب خلوتِ عبادت داشته باشد. كسی كه نتواند با خودش خلوت كند و از طریق خود به سوی حق نظر کند، نمی تواند به جایی برسد. معمولاً آن هایی كه خودشان را به غیر خدا، مشغول كرده اند از تنها بودن وحشت دارند و نمی توانند آن را تحمل كنند. گفت:

ساعتی خالی بمانی تو ز خلق

در غم و اندیشه مانی تا به حلق

انسان باید پس از اطمینان عقل به حضور خدا و توجه به تجلی اسماء و صفات الهی در عالم، كم كم از غیر خدا انصراف پیدا كند و با «خود»ش باشد، آن هم با خودی که نظر به حق دارد. البته به حكم وظیفه باید با دیگران هم ارتباط برقرار كند اما باید مراقب باشد كه این ارتباط همانند ارتباطی باشد كه انبیاءh با مردم برقرار می كردند. امیرالمؤمنین(ع) در جبهه جنگ خطاب به كفار می گویند: اگر ذوق شهادت نبود هرگز نمی خواستم شما را نگاه كنم! در راستای خلوت با خدا، پیامبرf چندین سال در غار حراء با خدا بودند و بس، و به آن نتیجه های فوق العاده رسیدند.

پس كسی كه می خواهد خدا را بیابد باید سعی كند كه غیر خدا او را نرباید! و در تمام مراحل زندگی تنها دغدغه او جلب نظر و رضایت خدا باشد، نه جلب نظر این و آن!

در پایان جهت روشن شدن برکات بحث خودشناسی و این که حضور نفس در بدن به جهت مجردبودن آن، حضوری کامل و تمام است و بدن مانع حضور نفس در بدن نیست، و این که هر موجود مجردی به اندازه درجه تجردش حضور کامل و تمام دارد، لازم است تفاوت حضور حق در هستی را با حضور امام زمانg در هستی روشن کنیم. آری امام زمانg به عنوان واسطه ی فیضِ عالم که فوق ملائکه می باشند، در همه عالمِ هستی حاضرند، اما فرق حضور امام(ع) با حضور خدا در این جاست كه خدا به خدایی خود حاضر است ولی امامg علاوه بر این که مخلوقی هستند که مجردند، به عنوان «انسان كامل» در عالم حاضرند، و از طرف خداوند در راستای به کمال رسیدن انسانیتِ انسان ها، به آن ها مدد می كنند. و لذا هر انسانی كه طالب انسانیت است باید دست به دامن امام زمانg که عین ا لإنسان می باشند بزند.

مَثَل امام زمانg در هستی، مَثَل «من» انسان است در «تن» انسان. که البته جا دارد برای پیگیری این موضوع به مباحثی که در این رابطه مطرح شده است رجوع فرمائید.[124]

إن شاءالله خداوند با لطف و كرم خود به ما كمك كند تا بتوانیم از طریق توجه «قلبی» به او، متوجه حضور همه جانبه او شویم و از اشراقات الطاف او كه از دریچه وجود مقدس انسان كاملg بر انسان ها تجلی می کند، محروم نگردیم.

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[122] - سوره واقعه، آیه 85 .
[124] - به كتاب های «مبانی معرفتی مهدویت» و «جایگاه و معنی واسطه فیض» از همین نویسنده رجوع شود.

جلسه نهم نفس و پراكندگی آن

بسم الله الرّحمن الرّحیم



معنی خودْ گم کردن

از جمله مسائلی كه در متون دینی آمده است و اگر خودمان هم بیندیشیم می توانیم آن را تصدیق كنیم، این است كه انسان بعضی مواقع خودش را فراموش و گم می كند.[125] حال سؤال این است که اگر انسان خودش را گم و فراموش كرد چه می شود، و چگونه انسان خود را گم می كند؟ مسئله ای كه باید خیلی خوب برای هرکس روشن شود چگونگی گم شدن انسان در خودش است. مثلاً اگر كسی خیالاتی شد و خودش را در خیالات رها كرد و در وَهمیّات و در ناكجاآبادها، پخش و پراكنده نمود، به طوری كه دیگر خود ثابتی از او باقی نماند، عملاً خود را گم کرده است. این آدم هرچه تلاش كند تا خود را نظاره كند چیزهای دیگری را جای خود می نگرد چون خودِ خود را در وَهمیات و خیالاتِ پراكنده گم كرده است.

به عنوان مثال اگر شما بخواهید در یك بیابان پر از ریگ، به همه ریگ ها توجه كنید و برآنها متمركز شوید، به هر ریگی كه نگاه كنید، ریگ های دیگری هم هست كه باید به آن ها توجه كنید. بنابراین اگر بخواهید ذهنتان را به همه ریگ ها مشغول كنید، یك ذهن غیر متمركز خواهید داشت، به دلیل این كه موضوعی كه به آن نظر می كنید یك موضوع پراكنده است. ریگ های پراکنده بیابان، یك چیز یگانه نیست، بلكه چیزهاست، و لذا نمی تواند به روح شما تمركز دهد. البته یك وقت به رنگ مشترك بین ریگ ها توجه می كنید كه در واقع به ریگ ها توجه نكرده اید و رنگ مشترك آن ها، واقعیت قابل تمركزی است ولی در صورت توجه به كثرت و تعدّدِ ریگ ها، شما نمی توانید هیچ تمركزی داشته باشید. همین كه می خواهید به این ریگ توجه كنید می بینید آن یكی هم هست، وقتی به آن یكی خواستید نظر كنید و دل بسپارید می بینید دیگری هم هست و همین طور...، در نتیجه شما غیر متمركز می شوید.

حال اگر كسی خواست نظر خود را به موجودات کثیر دنیا بیندازد، قلب و روان او غیرمتمركز خواهد شد، به چنین فردی می گوییم انسانی که پخش و پراكنده شده -چون خودش را در پراكنده ها پخش و پراكنده کرده است- نمی تواند به خود آید، چون خودی برایش نمانده كه بخواهد به آن رجوع کند، همه این اشکال ها به جهت آن است که چیزِ مورد نظرش، چیزِ پراكنده ای است و لذا موجودیت واقعی و حقیقی خود را به عنوان یک منِ واحد، نمی یابد. این حالت که نمی داند خود را چه بداند و خود او چیست، معنای گم كردن خود است که به اصطلاح گفته می شود طرف خویشتن خویش را نمی تواند باز یابد، حتی نمی داند بالاخره خود را همان حقوق دریافتی اش بداند، یا زور بازویش و یا آخرین لباسش که خریده است! با روبه روشدن با هر صحنه ای خود را آن می داند. همه این ها به جهت آن است که وقتی انسان مقصد و قبله جانش صرف موجودات پراكنده شد، در همان ها پراکنده می شود و لذا نمی تواند به خود آید تا با خود به سر برد و با خودش در عالمِ پراکنده سیر کند. حال انسانی كه توان به خودآمدن ندارد و خودش را در قبله های پراکنده گم كرد، همین حالتِ «به خود نیامدن» و در پراکنده ها، پراکنده بودن، سرمایه اش می شود. این آدم دیگر هیچ چیز را نمی تواند درست ببیند چون خود واقعی اش را که باید از منظر آن، بقیه عالم را بنگرد، از دست داده است. گفت:

نیستش درد فراغ و وصل هیچ

بند فرع است و نجوید اصل هیچ

احمق است و مرده ما و منی

کز غم فرعش مجال وصل نی




[125] - قرآن در مورد فاسقان می فرماید: «... نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ أُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ»(سوره حشر، آیه 19) آن ها خدا را فراموش کردند و خداوند هم خودِ آن ها را از یادشان برد. و لذا دیگر نمی توانند به مصالح و سعادت خود بیندیشند.

انسان گمشده، انسان معكوس!

از آن جا كه انسان همه چیز را از زاویه خودش می بیند؛ اگر زاویه نگاهش خودخواهانه باشد همه چیز را از همان زاویه خودخواهانه اش می بیند. به عنوان مثال در دوران كودكی وقتی می خواهد با كسی رفیق شود حساب می كند اگر با همدیگر دعوایشان شد آیا می تواند او را کتک بزند یا نه، در صورتی با او رفیق می شود كه زورش به او برسد، چنین آدمی حتی رفاقتش با دیگران از زاویه كبر و خودخواهی شروع می شود. این صفت شاید برای دوران كودكی بد محسوب نشود و محسوس هم نباشد اما در هر حال صفت خوبی نیست. اگر كسی بخواهد به چنین انسانی کمک کند، باید زاویه دید او را اصلاح کند تا در انتخاب هایش از زاویه دید دیگری عمل نماید. به هر حال هر انسانی از زاویه دید خودش نه تنها دوستش را بلکه همه چیزش را انتخاب می كند. حالا سؤال این است که از زاویة دید كدام خود؟ «خودِ متكبّر» یا «خودِ متعالی»؟ اگر خود من نسبت به گذشته ام عوض شود، ملاكی كه بر اساس آن خودْ دوستانم را انتخاب می كردم، عوض می شود. اگر خود من، خودی باشد که علم جویی را بُعدی از خود می داند، دوستانی را در راستای همین خود انتخاب می کنم، و همین طور اگر خود من، خود متكبر باشد باز انتخاب های من بر همان اساس است.

آری! هركس به هرچه نگاه كند از زاویه خود نگاه می كند. حالا یا خودش یك خود دروغین و وَهْمی است که نتیجتاً به هرچیزی از جنبه دروغین آن چیز نگاه می کند، و لذا به جای آن که دنیا را محل گذر به سوی قیامت ببیند، به عنوان مقصد و هدف می بیند، و یا بر عکس؛ خودش یک خود راستین و آزادشده از اهداف پراکنده است، در نتیجه همه چیز را از زاویه خودِ راستین می بیند، یعنی جنبه راستین عالم را می بیند، نه جنبه های دروغین و وَهمی عالم را و چنین آدمی از جنبه های «شرَّ ما خَلَقَ» رها شده است.[126] مثلاً می شود به یك پرتقال از زاویه های مختلف نگاه کرد. یك وقت كسی به میوه فروش می گوید پرتقالی می خواهم كه مهمان ها بگویند پرتقال خوبی است، برای خودش فرقی نمی كند که پرتقال خوب باشد یا بد باشد، خوب و بدبودن پرتقال بر اساس نظر مهمان ها برایش مطرح است. این نگاه، نگاهی است كه در حقیقت به خودِ پرتقال نگاه نمی كند و سعی نمی کند با خودِ پرتقال روبه رو شود، بلكه به جنبه غیر واقعی پرتقال -که همان نظر میهمانان است- می نگرد. نگاه دیگر به پرتقال ها این است كه آیا این پرتقال آب دار و خوشمزه است، یا بی آب و بد مزّه؟ حالا خودتان مقایسه كنید كدام یك از این دو نگاه، نگاه به پرتقال از زاویه دروغ آن است و كدام نگاه، نگاه به پرتقال از زاویه راستین آن است؟ كدام نگاه جنبه واقعی موضوع را می بیند و كدام نگاه جنبه غیر واقعی آن را؟ یا مثلاً؛ كسی لباسی را می پوشد كه هم تمیز و مرتّب باشد و هم در زمستان، او را گرم كند، اما اگر کسی بگوید این لباس فقط گرم باشد كافی است، حالا اگر كثیف و نامرتب هم بود اشكالی ندارد. و یا برعکس؛ کسی بگوید: همین كه این لباس زیبا و مرتب است برای من كافی است، حالا در سرما هم كمكم نكرد اشكالی ندارد. در این مثال، سه نوع نگاه به لباس داریم. نگاه سوم، نگاه آدم خیالاتی و تجمّلی است كه اصلاً كاری به واقعیت ندارد. نگاه دوم، نگاه آدم بدسلیقه است كه وارستگی و آراستگی روحی ندارد و لذا پس از مدتی نه تنها از لباسش خسته می شود بلکه از زندگی هم خسته می شود، چون او توجه ندارد كه لباس تمیز و مرتّب علاوه بر آن که موجب پوشش بدن است، غذای روح هم هست. و اما نگاه اول نگاهی است كه از زاویه ای صحیح با موضوعِ لباس برخورد می كند چون به جهت گم نکردن خود در اهداف پراکنده، زوایای نگاهش به موضوعات صحیح و راستین است.

آنچه عرض کردم مثال بود و ممکن است قابل مناقشه هم باشد، اما حرف اصلی ما یك كلمه بیشتر نیست و آن این كه اگر انسان خود را گم كرد، هیچ چیز را درست نمی بیند و آن وجهی از مخلوقات را می بیند که در اصل، «چیز» نیستند، بلكه جنبه «نه چیزِ» مخلوقات است. لباسی كه فقط برای پُز است، حقیقت لباس نیست. قدیمی ها ضرب المثل خوبی می زدند می گفتند: «آفتابه و لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی». یعنی گاهی اصل موضوع گم می شود. آفتابه و لگن برای این بود كه وقتی میهمان شام یا ناهار خورد آن ها را بیاورند تا دست هایش را بشوید، حالا هنوز غذا نخورده، هفت دست آفتابه و لگن بیاورند و دائم به میهمان بگویند دست هایتان را بشویید. یعنی موضوع اصلی گم شده و موضوع فرعی جایگزین آن شده است.




[126] - طبق آیه فوق خداوند می فرماید هر مخلوقی جنبه ای از شرّیت می تواند برای تو داشته باشد که با پناه بردن به «ربّ فلق» و خدای بصیرت و بیداری، او ظلمات را می شکافد و تو را از آن جنبه شرّیت نجات می دهد.

گمشده ما چیست؟

حضرت علی (ع) می فرماید: «عَجِبْتُ لِمَنْ یَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اَضَلَّ نَفْسَهُ فَلا یَطْلُبُها»[127] در شگفتم از كسی كه با تلاش فراوان گمشده اش را می جوید در حالی كه خود را گم كرده و در جستجوی آن نیست.

عجیب است كه انسان چیزی را گم می كند و در همه جا به دنبال آن می گردد، ولی خودش را كه گم می كند و اصلاً دنبال خودش نمی گردد. شاید هنوز برای عزیزان درست روشن نشده است كه انسان چگونه خودش را گم می كند، مگر می شود كسی خودش را گم كند؟ اگر نظرتان باشد در اول همین سلسله بحث ها داستانی را عرض کردم که دو نفر در شهری به ایستگاه قطار رفتند برای این كه بلیطی تهیه كنند، رفتند بلیطی خریدند، كمی صبر كردند دیدند قطار نیامد و كمی طول كشید، گفتند می رویم داخل كافه می نشینیم و یك چائی می خوریم تا قطار بیاید. وقتی مشغول حرف زدن شدند ناگهان یكی از آن دو به دیگری گفت: برویم ببینیم قطار نرفته باشد؟! وقتی رفتند و در مورد قطاری که باید سوار می شدند سئوال كردند، به آن ها گفته شد كه قطار شما نیم ساعت است كه رفته است. پرسیدند حالا چكار كنیم؟ گفتند اینجا هر ساعت یك قطار می آید. دوباره بلیطی خریدند، یك مقدار كه ایستادند خسته شدند، گفتند می رویم دم در كافه می نشینیم تا قطار بیاید. نشستند و شروع به حرف زدن كردند. دوباره وقتی آمدند دیدند قطار ربع ساعت است كه رفته است. پرسیدند حالا چكار كنیم؟ گفتند قطار بعدی سه ربع ساعت دیگر می آید. دوباره بلیط خریدند، و حالا باید بیشتر از قبل یعنی سه ربع ساعت بایستند. كمی ایستادند و خسته شدند و گفتند این دفعه می رویم دم در كافه می نشینیم و خیلی حواسمان را جمع می کنیم که سر وقت بیاییم در ایستگاه، دوباره سرشان به حرف زدن گرم شد كه یكدفعه یكی از آن ها گفت انگار الان وقت حركت قطار است، دویدند به طرف ایستگاه پرسیدند كدام قطار را باید سوار شویم؟ گفته شد: آن سیاهی كه آن دور دارد می رود قطار شماست كه رفت، باز مسئله تكرار شد، دوباره بلیط خریدند، باز مدتی در ایستگاه معطّل شدند، خسته شدند، به كافه رفتند، بیشتر مواظب بودند كه وقت نگذرد، بالاخره سرگرم صحبت شدند، یك مرتبه به هوش آمدند، دویدند به طرف ایستگاه گفتند قطار ما كو؟ به آنها گفته شد: این قطاری كه دارد می رود قطار شماست. یكی از آن ها پرید و میله های عقب قطار را گرفت و سوار شد و رفت. آن یكی كه جا مانده بود در حالی كه ساك هایش در دستش بود شروع به خندیدن كرد، در حدی كه از خنده نمی توانست خود را كنترل كند. پرسیدند چه شده است؟! گفت من مسافرم و دوستم به بدرقه من آمده بود، حالا او با قطار رفت و من اینجا هستم. این مثال را به طور مختصر دوباره تکرار کردم، چون می خواستم عرض کنم چطور بعضی مواقع موضوع اصلی گم می شود. او بدرقه كننده بود و این مسافر به سوی مقصدی که در نظر داشت. حالا او با قطار كجا می رود؟! موضوع گم شد. یعنی اصلاً یادش رفت كه بدرقه كننده است، جای خودش را گم کرد.

آدم ها خیلی گم می شوند و ملاحظه کردید چقدر خنده دار است كه آدم خودش را گم كند، ولی چون در زندگی ما گم کردنِ خود عادی شده دیگر خنده دار نمی نماید. خیلی عجیب است كه آدم یك مرتبه یادش می رود چه كسی است. باید یك بیدارباشی به خودمان بدهیم تازه وقتی إن شاءالله بیدار شدیم می بینیم اکثر آدم ها خودشان را گم كرده اند و به زبان حال هر کدام می گویند: «ای عجبا من چه منم؟!» دلیلش هم این است كه مگر چند درصد آدم ها نشستند و فكر كردند خودشان كیستند؟ چون با این سؤال به طور جدّی برخورد نمی کنند، اكثراً خود را گم كرده اند و اصلاً فكر نكرده اند كه خود را گم کرده اند، زیرا گم کردن خود را هم گم کرده اند. و واقعاً این یك مشكل اساسی در دوران جدید است.

خودْ گم كردن انواع و اقسام دارد. به این مثال باز عنایت فرمایید تا معنی خودگم کردن خوب روشن شود. می گویند: «شخصی خرش را گم كرده بود. آمد و به رفیقش گفت: بیا به كمك هم بگردیم خر را پیدا كنیم. شروع كردند از این كوچه، به آن كوچه، از این باغ، به آن باغ، تا عصر آن روز همچنان می گشتند تا نهایتاً خر را پیدا كردند. وقتی در حال برگشتن به سوی خانه شان بودند، صاحب خر به رفیقش گفت افسار خر را بگیر تا من یك سری هم به این كوچه بزنم. رفیقش گفت: برای چی؟!! گفت: «می خواهم ببینم خرم داخل این كوچه نیست؟» رفیقش گفت: «مگر خرت را پیدا نكردی؟!» گفت: «حالا احتیاطاً یك سری می زنم!». درست است او خرش را پیدا كرده است ولی یادش رفته چرا صبح تا حالا می گشته، معنی گشتن صبح تا حالا را برای خودش فراموش كرده است. رفیقش به او گفت: «ای آدم بنا بود بروی خرت را پیدا كنی، نه این كه «خرپیداكردن» شخصیت تو بشود. بنا بود خر خودت را كه پیدا كردی، دیگر خر خود را داشته باشی، نه این كه «دنبالِ خرگشتن را یک زندگی به حساب آوری». این یک معنی روشنِ خودگم کردن است و عین غفلت از مقصد و هدف اصلی که باید دنبال شود.




[127] - شرح كتاب غرر الحكم، ج 4، ص 340، شماره 6266

معنی بی هویتی

نتیجه بحث این شد كه ای انسان ! وقتی فهمیدی خود را در روزمرّگی ها گم کرده ای و در نتیجه بی«خود» شده ای، بگرد و «خودِ» حقیقی خود را پیدا كن، وقتی خود حقیقی ات را یافتی آن را سکوی حرکت و پرواز خود قرار بده. نه این كه به اسم «خودپیداكردن» و با ادای خودپیداکردن «خودپیداکردن» را سرمایه زندگی کنی و همین طور خود را بازی دهی، وگرنه با این كه خود را یافته ای، چون زندگی را براساس شرایط جدید شروع نمی کنی، هنوز بی«خود» هستی، چون هنوز به «خودِ حقیقی» نظر نداری. به جای این كه خرش را پیدا كند و برود زندگی خود را ادامه دهد، خرپیداكردن زندگی اش می شود. یعنی معنی خودش فراموشش شده و خود را گم كرده و در این نوع زندگی سرگردان، و با ادای پیداکردن خود، زندگی را تمام می کند.

به گفته مولوی؛ سلیمانِ جان به بلقیسِ گم شده در تخت و بارگاه، خطاب می کند:

ملک را بگذار بلقیس، از نخست

چون مرا یابی همه ملک آن توست

خود بدانی چون برِ من آمدی

که تو بی من نقش گرمابه بدی

چون انسان بدون ارتباط با فطرت الهی که پیامبران، تجلی بیرونی آن هستند، مثل تصویرهای کشیده شده بر دیوارهای گرمابه ها، هیچ هویتی ندارد.

ای تو در پیکار خود را باخته

دیگران را تو ز خود نشناخته

وقتی انسان از خود بی خود شد و از اصالت شخصیت در آمد، زندگی و راه و رسم هرکس را مقصد خود می داند.

تو به هر صورت كه آیی بیستی

كه منم این، و الله آن تو نیستی

چون در اولین موقعیت جدید باز خودِ دیگری را برای خود انتخاب می کنی، نشانه اش هم این که از تنهایی ها که بهترین شرایط ارتباط انسان با خودش است، سخت فرار می کنی.

یك زمان تنها بمانی تو ز خلق

در غم و اندیشه مانی تا به حلق

علاوه بر آن، هیچ گونه شخصیت واحدی نداری.

مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش

صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش

تو در چنین شرایطی همواره در خیالات خود به سر می بری، یک زمان خود را مرغی می پنداری که می خواهند شکارش کنند، در حالی که شکارکننده نیز ساخته ذهن تو است، و یک زمان خود را در دام می پنداری و یک زمان خود را از همه برتر می بینی و هزاران هزار خیال واهی که همه نتیجه غافل شدن از خود حقیقی است.

راه حل آن است که خود حقیقی را که همان فطرت متصل به حق است، بیابی و متوجه باشی که جانت می تواند در دریای حقایق سیر کند.

گر تو آدم زاده ای چون او نشین

جمله ذرات را در خود ببین

چیست اندر خم كه اندر نهر نیست

چیست اندر خانه كاندر شهر نیست

این جهان خم است و دل چون جوی آب

این جهان حجره ست و دل شهر عجاب

جسم ما رو پوش ما شد در جهان

ما چو دریا زیر این کُه در نهان

كه، كه باشد كو بپوشد روی آب

طین كه باشد كو بپوشد آفتاب

گفتیم كه «خودگم كردن» اقسامی دارد، آدم ها گاهی با تصور دیگران به جای خود، خود را گم كرده و متوجه نیستند، و یا گاهی متوجه خودْ گم كردنِ خود شده اند ولی راهِ پیداکردن و رسیدن به خود حقیقی را گم كرده اند، و یا گاهی راه یافتنِ خود را می یابند، ولی به جای عبور از راه، مشغول راه می شوند و از مقصد باز می مانند در حالی که: «سوارْ چون که به منزل رسد پیاده شود» ولی اگر منزل گم شود، دائماً روی اسب سوار است و می تازد و مقصدش تاختن می شود.



تنها یك راه !

انسان فقط از دریچه «خودش» می تواند همه حقیقت را ببیند. در همین رابطه امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:

«لَا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَإِنَّ الْجَاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَیْ ءٍ»[128]

به خود جاهل مباش زیرا که جهل به خود جهل به همه چیز است.

وقتی معلوم شد نشناختن درست خود برابر است با نشناختن همه چیز، حالا اگر انسان برای خودش، یک خودِ دروغینی باشد، در این صورت بدون آن که خود بداند به همه چیز جاهل است و همه چیز را دروغین می بیند، و اگر خودش را درست بشناسد، همه چیز را راست می بیند. انسانی كه خود را گم کرد، خودش برای خودش دروغ می شود، لذا از پنجره بسته وجود خود هیچ چیزِ بیرون خود را درست نمی بیند.

امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «عَجِبْتُ لِمَنْ یَجْهَلُ نَفْسَهُ كَیْفَ یَعْرِفُ رَبَّهُ»[129] در تعجبم از کسی که به خود جاهل است چگونه می تواند پروردگار خود را بشناسد. و نیز می فرمایند: «اَعظمُ الْجهلِ جَهْلُ الانْسانِ اَمْرَ نَفْسِه».[130] بالاترین جهل و نادانی، جهل انسان به خودش است. در مقدمه عرض شد؛ «اگر خودت را درست ببینی از پنجره «خودت» می توانی ملكوت را ببینی» و دیدن ملكوت یعنی دیدن حقیقت و جنبه باطنی هرچیز. بنابراین تنها راهِ یافتنِ حقیقت، یافتن «خود» است و به همین علت هم راه بسیار دقیقی است، چون باید انسان بتواند با جنبه مجرد خود روبه رو شود، جنبه ای که فوق اسم و رسم و جنس است. گفت:

وه! چه بی رنگ و بی نشان که منم

کی بدانم مرا چنان که منم

در اوج بی رنگی و بی نشانی، خودِ ما فقط خود ما هستیم، نه چیز دیگر. حالا اگر خودمان را نبینیم، چیز دیگری را به جای خودمان، خودمان تصور می کنیم، ولی اگر بتوانیم خودمان را درست ببینیم مسلّم چیز دیگر را جای خودمان نمی بینیم و لذا می توانیم با خودمان مرتبط باشیم و از خودْ پنجره ای به سوی عالم معنی و معنویت بگشاییم. زیرا که امام علی(ع) فرموده اند: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَه جاهَدَها وَ مَنْ جَهِلَ نَفْسَها اَهْمَلَها»[131] هرکس خود را شناخت آن را به تلاش می گیرد تا به سوی نورانیت بکشاند و هرکس به خود جاهل بود، خود را رها می کند تا در پستی ها غرق شود. از جلسه چهارم تا هشتم این سلسله بحث ها سعی در بیان همین نكته بود. و دقت و تأمل بسیاری لازم است تا برای ما روشن شود باید خود را دید، و این که متوجه شوی خودت، فقط هستی. اگر بعد از تأمل در بحث های گذشته باز سؤال كردی من چیستم؟ تأمل در بحث های گذشته را دوباره شروع كن. اگر من بگویم خودت فقط هستی و شما در ذهنتان این سؤال آمد كه چه هستم، باز این سؤال نشان می دهد كه هنوز درس را متوجه نشده اید چون به جای نظر به هستی، باز به دنبال چیستی می گردی.




[128] - تصنیف غرر الحكم و درر الكلم، ص233.
[129] - شرح غررالحکم، ج 4، ص 241، شماره 6270.
[131] - شرح غررالحکم، ج 5 ، ص 178.

آنچه در شخصیت انسان پایدار است

خودت فقط هستی و اصلاً چیستی نداری. یعنی اگر خودت را درست ببینی، می بینی تو فقط هستی، بدنت و شغل و مدرک و اطلاعاتت، خودت نیستند. بدون بدن هم باز خودت، خودت هستی. شما در خواب، بدنتان را ندارید ولی خودتان هستید، پس بی بدن هم هستید. شما نه زن هستید و نه مرد، زن و مرد بودن مربوط به بدن است، ربطی به هستی شما ندارد، شما فقط هستید. خودتان ماوراء علوم تجربی که کسب کرده اید و فن و شغلتان، خودتان هستید. شاید تجربه کرده اید وقتی در یك حادثه خطرناك هول می شوید بسیاری از علوم و اطلاعات و فنون از یادتان می رود در حالی که باز در آن حال، خودتان، خودتان هستید. در قرآن آمده است كه دوران پیری را برایتان گذاشتیم تا بفهمید این علومِ شما مال این دنیاست. شاید دیده اید كسانی كه عمرشان طولانی می شود، گاهی اسم خودشان را هم فراموش می كنند. انسان به هنگام مرگ تمام چیزهایی را كه یاد گرفته بود از یاد می برد. یک فیزیكدان، موقع مرگ تمام آنچه را خوانده است فراموش می كند. آنچه می ماند فقط عقاید انسان است، چه عقاید موحّدانه و چه عقاید مشركانه. عقیده یعنی چیزی كه به قلب انسان گره می خورد، و برای این كه حقایق دینی عقیده ما شود باید از طریق قلب بتوان به آن حقایق رسید و سپس با تکرار دستورات دین، که بر اساس آن باور قلبی است، توجه به آن حقایق را جزء شخصیت خود نمود. علم با ذهن مرتبط است و عقیده با قلب ارتباط دارد، و لذا كسی كه هول می شود علمش را از یاد می برد ولی دینش اگر قلبی شده باشد از یادش نمی رود، اتفاقاً دینش بیشتر به یادش می ماند و در همان لحظه بیشتر می گوید: خدا، خدا. چون انسان وقتی عوامل غفلت از خود، از جمله بدن را در پیش خود ندارد، عقیده اش بیشتر ظاهر می شود. خلاصه آنچه از یاد شما می رود و شما از آن جدا می شوید، از جمله علوم و فنون و مهارت ها، شما نیستید، شما آن روحیه و خصوصیاتی هستید که با شخصیت شما گره خورده و جزء عقیده شما شده است، حال چه آن عقیده الهی و توحیدی باشد و چه مشرکانه و ظلمانی.

آری! عرض شد که دوران پیری نمونه خوبی است و روشن می كند چه چیزهایی مال ما نبوده است. قرآن می فرماید:

«وَ مِنْكُم مَنْ یُرَدُّ اِلی اَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَیْلا یَعْلَمُ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَیئاً»[132]

از شما عده ای در حالی که عمرشان طولانی است در بین شما می مانند، تا هیچ چیز از علم هایی را كه داشتند در آن حال ندانند و همه از یادشان برود.

چون این علوم اطلاع از فنون و ابزارهایی بود که در زندگی از آن ها استفاده می کردند و لذا آن اطلاعات عارض بر جانشان بود و مثل عقاید از عمق جانشان نبود.

در بحث آشتی با خدا اگر این موضوع روشن شود كه خودمان فقط خودمان هستیم، دری از باغ معرفت در جانمان باز می شود و إن شاءالله می توانیم دائم خـودمان كتـاب خود مان را -که همان جانمان باشد- ورق بزنیم.[133]




[132] - سوره حج، آیه 5.
[133] - در قیامت که تمام عوامل غفلت از خود از بین می رود، خودمان می مانیم و خودمان، حضرت پروردگار ندا می کنند: «اقْرَأْ كَتَابَكَ كَفَی بِنَفْسِكَ الْیَوْمَ عَلَیْكَ حَسِیبًا» نامه ات را بخوان كافی است كه امروز خودت حسابرس خود باشی.(سوره إسراء، آیه 14) این آیه نشان می دهد که می شود انسان خود را بخواند و لذا می فرمایند کتاب جان خود را بخوان.

وقتی «خود»، «نه خود» می شود

حالا می خواهیم خطراتی را بررسی كنیم كه خودمان را «نه خود» می كند و بعد از آن إن شاءالله به بررسی و كشف عواملی كه باعث می شود خودمان، خودمان باشیم می پردازیم.

عرض شد که گاهی وقت ها آدم خودش «نه خود» می شود. اگر به مثالی كه زده شد دوباره عنایت فرمایید در آن جا روشن شد آدمی گاهی خودش «خرپیداكردنش» می شود، در حالی كه این «خود»، «نه خودِ» ما است. كار ما این بود كه خرمان را پیدا كنیم و برگردیم بیائیم خر را در طویله ببندیم و خودمان، خودمان باشیم. و یا همان طور که طرح شد كار طرف این بود كه رفیقش را بدرقه كند و به زندگی خود برگردد. ولی دیدید در آن صحنه «نه خود» را «خود» گرفت. بنده روی «نه خود»شدن خود تأکید دارم حالا بیائید و خیلی وسیع تر از این مثال ها به زندگی خود نگاه كنید تا متوجه شوید كه هر چیزی كه جان ما را به كثرت و پراكندگی بكشاند، وجودمان را مبهم و پراكنده و «نه خود» می كند. برای روشن شدن مطلب، دوباره مثال ریگ ها را به یاد بیاورید. در آن مثال چون موضوعِ مورد توجه ما از نوع كثرت و پراكندگی است، وجود ما را از وحدت به كثرت، و از انسجام به پراكندگی می كشاند، و دیگر آن خودِ واحدی كه حقیقت ماست برای ما باقی نمی ماند. گفت:

ای همه دریا چه خواهی کرد نم؟

ای همه هستی چه می جویی عدم؟

علاقه به دنیا عامل اصلی از بین رفتن یگانگی خود است، به طوری که توجه به دنیا، خودت را از خودت می گیرد. علاقه به فرش، خودت را از خودت می گیرد. ولی استفاده از آن، از آن جهت كه برای نشستن است، علاقه به آن نیست. فرشی كه برای پُزدادن و فخرکردن بر دیگران خریده شد، این علاقه به دنیاست، در این نگاه است که فرش داشتن به معنای تعلّق قلبی به دنیاست. در این حالت قلب ما پراكنده و نگاه مان نگاه به كثرت ها می شود. نگاه به كثرت ها ما را از جنس و ذات خودمان كه وحدت است غافل می كند.

جنسِ جان و نفس ما، جنس غیر مادی و مجرّد است. موجود مجرّد بُعد و وزن و حجم ندارد، مقامش مقام وحدت است و تعلق به كثرت ها ما را از این وحدت که حقیقت جان ما است، بیرون می آورد. وقتی گرفتار كثرت ها شدیم و از حقیقت خود فاصله گرفتیم، «نه خودمان»، خودمان محسوب می شود. وقتی «نه خودْ» خودْ شد، حقیقت فقط از دریچه این «نه خود» دیده می شود. و لذا «حقیقت» برایش، «نه حقیقت» می شود، و هیچ چیزی چهرة حقیقی خود را بر ما نمی نمایاند. یكی از دعاهای پیامبر اكرمf این است كه: «اَللَّهُمَّ اَرِنِی الْأَشْیاءَ كَما هِی»[134] خدایا! اشیاء را آن طور كه هستند به من نشان بده. در واقع حضرت تقاضا می کنند که خدایا! من كج نباشم، راست باشم تا عالم را همان طور که هست ببینم. چون وقتی كه انسان كج شد، دیگر حقیقت را که عین راستی است نمی یابد، و سراب را حقیقت می انگارد، و همه عمرش را صرف امور باطل می كند و آنقدر جلو می رود كه یك مرتبه در قیامت که پرده ها عقب می رود و انسان با خودِ واقعی اش روبه رو می شود، فریاد می زند: «یا لَیْتَنی كُنْتُ تُراباً» ای کاش من خاک بودم و اصلاً به وجود نمی آمدم.




[134] - مصباح الانس، ص 220.

«ناخود» به جای «خود»!

مطلب فوق، مطلب حساس و دقیقی است، اگر با حوصله آن را دنبال بفرمایید، به جای آن که اطلاعات شما زیاد شود، بصیرت پیدا می کنید. آری! نفس انسانی كه مشغول دنیا و كثرت هاست، به «خودش» مشغول نیست، به «بی خودش» مشغول است. چون همچنان که مستحضرید جنس انسان مجرد است و در ذات خود وحدت دارد. پس اگر به كثرت ها مشغول شد به «بی خودش» مشغول شده و از «خودش» باز مانده است و دیگر این «خود»، خود واقعی و راستین نیست، خودِ دروغین است. از پنجره خودِ دروغین، همه چیز با چهره دروغینشان با ما روبه رو هستند و نه با چهره راستینشان.

وقتی کثرت در صحنه است هر موجودی چیزی هست و چیزها نیست. مثل این سنگ که نه پرتقال است و نه عطر است و نه خیلی چیزهای دیگر. ولی در موجودی که مقامش، مقام وحدت است این طور نیست، بلکه کمالات در آن به صورت جامع هست، مثل نور بی رنگ که هفت نور به صورت جامع در آن هست. برعکس، در طیف هفت نوری که از منشور عبور می کند، بعد از منشور هر نوری فقط خودش است، نور سبز از نور زرد جدا است و نور زرد از نور بنفش جدا است، ولی همه این نورها در نور بی رنگِ قبل از منشور هست بدون آن که از همدیگر جدا باشند. به اصطلاح می گویند هفت نور در نور بی رنگ به صورت جامعیت هست، ولی در طیف هفت نورِ بعد از منشور به صورت مجموعیت و به حالت کثرت هست. حال نفس انسان که مجرد است و فوق عالم کثرت است کمالاتش به صورت جامعیت هست و نه به صورت مجموعیت و به همین جهت ظرفیت آن را دارد که کمالات زیادی را کسب کند بدون آن که از وحدتِ خود خارج شود. در همین راستا خداوند می فرماید: «عَلَّمَ آدَمَ الْاَسْماءَ كُلَّها»[135] خداوند تمام اسماء الهی را به آدم آموخت و جان آدم توانست همه آن ها را یک جا بگیرد، بدون آن که کسب اسمی او را از کسب اسم دیگری غافل کند، وگرنه همه را نگرفته بود. پس مقام انسانْ مقام جامعیت وكلیّت است. از طرفی متوجه هستید که مقام وحدت و جامعیت از سنخ مقام احدیّت است و هرچه انسان به حضرت اَحد نزدیک شود در واقع بیشتر به حقیقت خود نزدیک شده، و هرچه از حضرت اَحد دور شود و به کثرت ها مشغول شود، بیشتر از حقیقت خود دور شده است. به عبارت دیگر وقتی شما خودتان، خودتان هستید كه به حضرت اَحد نظر كنید. پس وقتی كه با خدا آشتی كنید، خودتان با خودتان هستید و نه با «ناخودتان». حالا راه آشتی با خدا چیست؟ همان آشتی با خود است، آن هم خودِ راستین. خودِ راستین شما خودِ واحدی است، و خودِ واحدتان را با وحدت می توانید حفظ كنید نه با كثرت. از طریق ارتباط با اَحد كه وحدت محض است، می توانید «خود» باشید و از زندگی با «نه خود» به جای خود، آزاد شوید. مثل آن شخصی نباشید كه آمده بود بدرقه، ولی چون حواسش به جایگاه خودش در آن حالت نبود، سوار قطار شد و رفت. كار او بسیار خنده دار است و شما به او می خندید چون «نه خود» را جای «خود» گرفته بود، یا بگو خودش را در آن لحظه گم كرده بود كه برای چی منتظر قطار است، و در عمل خودش را با خود رفیقش عوضی گرفته بود. حالا مقایسه كن و ببین ملائك چقدر از آدم هایی كه «خود» را عوضی گرفته اند در تعجب اند.

چه بسیار خودهای دروغینی كه آدم ها، آن ها را خودِ راستین گرفته اند و اصلاً متوجه نیستند. مثلاً كسی كه مقداری پول به دست می آورد و یا حقوق می گیرد، احساس می كند ماشاءالله یك خودی شده است در حالی كه این «نه خود» است، یا یك لباس مُد جدید می پوشد و به اصطلاحْ خودش را خیلی تحویل می گیرد كه ماشاءالله یك خودی پیدا كرده است. یا مثل بچه ها وقتی در روز عید نوروز كفش نو می پوشند، به جای این كه جاده را نگاه كنند، كفش هایشان را نگاه می كنند و خودی احساس می كنند. یعنی «نه خود» را «خود» گرفته اند. البته از بچه ها بیش از این انتظاری نیست ولی بزرگ ترها گاهی بچه های عجیب و غریبی هستند كه خودشان را مشغول چیزهای جدا از جانشان كرده اند و احساس خودی می كنند. به اعتبار یك قطعه زمین، یا یك دست لباس، یا یك ماشین مدل جدید، خودشان را خیلی مهم می دانند وبرای خود، اعتباری قائلند. توجه ندارند كه خداوند خواسته است از طریق این امکانات، رزقشان را بدهد تا در بستر انجام وظایف مربوطه، فضای بندگی خداوند و ارتباط با حضرت اَحد را پیشه کنند. انسان در همه امور باید سعی کند خودش باشد، و برای استقرار و حفظ و رشددادن هر چه بیشتر خود و آزادشدن از «ناخود»ها، باید با خدا ارتباط پیدا كرد. گفت:

من غلام آن که نفروشد وجود

جز به آن سلطان با افضال و جود

من فدای آن مس همت پرست

کو بغیر کیمیا نارد شکست




[135] - سوره بقره، آیه 31.

ارتباط با اَحَد شرط نجات خود از ناخود

اگر برسیم به اینكه حالا كه سنخ خودمان از سنخ وحدت است، و پراكندگی ها ما را از خودمان باز می ستاند؛ سؤال می كنیم چه وقت خودمان می توانیم خودمان باشیم؟ همان طور که عرض شد جواب این است كه وقتی به اَحد برگردیم عملاً به اصل خود برگشته ایم. حالا عرض بنده این است که اسم این برگشت به اَحد را «عبادت الهی» گویند. هر عملی كه یگانگی شما را به یگانگی خدا، نزدیك كند، یا بگو یگانگی شما را با ارتباط با خدا حفظ می كند، عبادت نامیده می شود. نتیجه عبادت، به خودآمدن است تا خودِ گم شده از این طریق، به موطن اصلی خود بر گردد. دین از طریق پیامبرf به عنوان لطف خدا برای بشر آمده است تا از طریق دستوراتی كه می دهد، ما خودِ گمشده مان را كه در میل ها و هوس ها و وَهْم ها پراكنده شده، دریابیم و به خود بیائیم. زیرا به خودآمدن فقط از طریق توجه و نظر به اَحَد تحقق پیدا می كند، که آن هم با عبادت حضرت اَحد ممکن است.

خداوند می فرماید: «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الاِنْسَ اِلاّ لِیَعْبُدُونَ»[136] ما جنّ و انسان را خلق نکردیم مگر برای عبادت. یعنی فقط برای عبادت آن ها را خلق كردیم. حالا عبادت چیست؟ آن راهی که خداوند از طریق پیامبرانش در جلو ما قرار داده است تا بتوانیم به او برگردیم و با نور اَحدیت او یگانگی خود را حفظ کنیم. به عنوان مثال؛ آیا این جلسه یا خواندن کتاب، عبادت است؟ دین می گوید بستگی به نیّت شما دارد. اگر برای قرب به خداست، عبادت است. ولی اگر برای این است كه من این مطالب را بگویم دلم حال بیاید و شما هم بشنوید كه فقط چیزی یاد گرفته باشید، عبادت نیست. چون باز در حالت دُود پراكنده بودن خودمان قرار داریم. چه بسیارند كسانی كه قرآن هم می دانند اما پراكنده اند چون به دنبال آن نیستند تا هر چه بیشتر از طریق قرآن، آن بودنِ واحد و شخصیت یگانه خود را به دست بیاورند و حفظ کنند، در قرآن خواندن هم به غیر احد نظر دارند. و چه بسیار مادربزرگ های من و شما بدون آن که سوادی داشته باشند، خودشان اند و خدا، و به راحتی در حفظ شخصیت یگانه خود موفق اند. مسجد می روند، قالی می بافند، لباس می شویند، همسرداری و بچه داری می کنند، ولی همه این ها را با خدا معامله می كنند. به طوری که در بستر همین کارها یگانگی خود را در توجه به یگانه محض، حفظ می كنند و از همین طریق با توجه به یگانه محض، به خود می آیند.

دانشمند جلیل القدر حجه الاسلام والمسلمین آقای فاطمی نیا«حفظه الله تعالی» نقل می كردند؛ یكی از این صوفی هایی كه گاهی كارهای عجیب و غریبی می كرد، در یكی از اساتید به اذن خودِ آن استاد، تصرّف كرده بود؛ به این نحو كه این استادِ هشتادساله را به دوران چهارسالگی برده بود. این كار، خیلی عظیم است كه «خود» آدم را یك مرتبه از هشتاد سالگی بِكَنَند و ببرند تا جایی که چهارسالگی خود را احساس کند -چون باید او را از قید زمان آزاد کند- به تعبیر قرآن درباره جادوگران فرعون، این كار سحر عظیم است. این صوفی همین اندازه خوش بود كه می توانست چنین كاری بكند ولی ارتباط با اَحَد را نمی خواست. یعنی یگانگی خود را به یگانه محض وصل نمی كرد. بلكه نظر به غیر داشت، توانِ نفس خود را در جهت جلب نظر غیر به كار برده بود، وقتی پس از مدتی این صوفی مرده بود، او را در برزخ می بینند که تمام اطراف او را ظلمت فرا گرفته و هیچ نوری ندارد، و آشفته و ژولیده به سر خود می زند و می گوید قیامت كجاست؟! قیامت كجاست؟! یعنی افق روحش نمی تواند قیامت را ببیند. كسی كه خدا ندارد و جهت روح را از کثرت به سوی اَحد نینداخته، در خود گمشده است روحش سیر ندارد، و هیچ چیزی را نمی بیند، خودش را هم نمی بیند. در این دنیا هم كه بود خودش را نمی دید.[137] سیر و حركت و رؤیت روح، راه و رسم خاص خودش را دارد كه باید متوجه آن شد.

علماء و عرفای بزرگ در نشان دادن راهِ عبور از کثرت به سوی اَحد، نمونه های عینی خوبی هستند. مطالعه زندگی نامه اهل توحید، راه توحیدی شدن را نشان می دهد و آدم را توحیدی می كند. از جمله این بزرگان آیت الله انصاری همدانی«رحمه الله علیه» هستند. ایشان یک انسان موحد بوده و در دنیا فقط خدا را می خواسته و دیگر هیچ. از قول فرزندشان نقل می كنند كه یكی از كسانی كه به ایشان اظهار ارادت می كرد و حتی زحمتی هم كشیده بود، یك روز با یك كتاب بزرگ خدمت ایشان آمد و گفت می خواهم به شما دو علم یاد بدهم، یكی «طی الارض» و دیگری «جَفْر». علم جفر علمی است كه شما می توانید از طریق آن، آینده تان را پیش بینی كنید. ایشان گفته بودند: من به این ها احتیاجی ندارم و نمی خواهم. او گفته بود: آقا، من در رابطه با این ها بسیار زحمت كشیده ام و حالا می خواهم به شما یاد بدهم. ایشان باز گفته بودند: من نمی خواهم. او پرسیده بود چرا نمی خواهید؟ ایشان گفته بودند كسی كه خدا را دارد این علوم را می خواهد چكار من از طریق توحید به بهتر از این ها دست می یابم.[138] البته فرق است بین كسی كه به دنبال به دست آوردن طی الارض است با بزرگانی كه طی الارض برای آن ها پیش می آید بدون آن که خودشان به دنبال آن باشند. خداوند گاهی به مردان الهی بر اساس مصلحتی، بدون این كه خودشان بخواهند، بطور ناخودآگاه این فیض را می دهد. مردان الهی خواست خود را منطبق با خواست خدا می كنند، خدا خواسته است كه انسان با پاهایش و یا با استفاده از ابزارها در روی زمین جابجا شود، حالا انسانِ الهی چون خدا را می خواهد خواست خدا را جایگزین خواست خود می كند تا خدا طلب شده باشد. به قول یكی از عرفاء گفته بود من كرامت می خواهم چكار؟ من كریم دارم. كسی كه «كریم» دارد، كرامت نمی خواهد، باید مثل آیت الله انصاری همدانی فقط طالب خدا بود هرچه بادا، باد.

به گفته خواجه عبدالله انصاری در مناجات نامه:

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

الهی به تو آشنا شدم، از خلق جدا شدم و در هر دو جهان شیدا شدم، نهان بودم، پیدا شدم.[139]

زیرا؛

هر كه در خانه اش صنم دارد

گر نیاید برون چه غم دارد؟

آیت الله انصاری«رحمه الله علیه» حتی یك قدم از خانه انس با خدا پا را بیرون نمی گذارد، چون با اَحد به سر می برد، می بیند چقدر سرمایه خوبی در خودش پیدا شده، یعنی در واقع خود واقعی اش به دستش آمده است. گفت:

آن کس که تو را بیند و خندان نشود

وز حیرت تو گشاده دندان نشود

چندان که بود هزار چندان نشود

جز کاهگل و کلوخ رندان نشود




[136] - سوره ذاریات، آیه 56 .
[137] - قرآن در مورد کسانی که خودِ گمشده شان حجاب توجه به خدا شده، می فرماید: «وَالَّذِینَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء حَتَّی إِذَا جَاءهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئًا وَوَجَدَ اللَّهَ عِندَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ وَاللَّهُ سَرِیعُ الْحِسَابِ، اَوْ كَظُلُمَاتٍ فِی بَحْرٍ لُّجِّیٍّ یَغْشَاهُ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَا أَخْرَجَ یَدَهُ لَمْ یَكَدْ یَرَاهَا وَمَن لَّمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِن نُّورٍ» (سوره نور، آیات 39 و 40)؛ و كسانی كه كفر ورزیدند كارهایشان چون سرابی در زمینی هموار است كه انسان تشنه آن را آب می پندارد ولی چون بدان رسد آن را چیزی نیابد و خدا را نزد خویش یابد و حسابش را تمام به او دهد و خدا سریع الحساب است، یا كارهایشان مانند تاریكی هایی است كه در دریایی ژرف است كه موجی آن را می پوشاند و روی آن موجی دیگر است و بالای آن ابری است، تاریكی هایی است كه بعضی بر روی بعضی قرار گرفته است، هر گاه دستش را بیرون آورد به زحمت آن را می بیند و خدا به هر كس نوری نداده باشد او را هیچ نوری نخواهد بود. چنانچه ملاحظه می فرمایید خداوند در آیات فوق این چنین انسان هایی را که از دیدن خود ناتوان اند، ترسیم می کند.
[138] - به کتاب «سوخته» و یا کتاب «در کوی بی نشان ها» شرح زندگی نامه آیت الله انصاری همدانی«رحمه الله علیه» رجوع شود.
[139] - مناجات خواجه عبدالله انصاری، شماره 2.

خودی كه باید باشد

ما باید اولاً؛ دستگاه نظری و عقیدتی و ثانیاً؛ دستگاه عملی به خود آمدن را در زندگی خود بیابیم و آن را در زندگی خود پیاده كنیم. آن دستگاه هم باید دستگاه آشتی با خدا باشد. اگر طبق این دستگاه عمل كردیم إن شاءالله خود را به دست می آوریم. ما عموماً «بی خود» شده ایم و خودمان برای خودمان گمشده است، در نتیجه «ناخود» و «بی خود» شده ایم. چیز دیگر و كس دیگری را «خود» گرفته ایم. و به همین جهت هم از دست خودِ دروغینی که به جای خودِ راستین گرفته ایم، خسته ایم و دل به غیر بسته ایم، که متأسفانه آن غیر هم خودِ راستین مان نیست. در بحث های گذشته عرض شد آن وقتی خود واقعی مان را می یابیم که بفهمیم چه خودهایی، خود واقعی مان نیستند. حواس خودت را جمع كن خیلی از خودهای دروغین ادعا دارند ما «خودت» هستیم، نباید فریب این ها را بخوری. شما تا متوجه تصورهای وَهمی از خودِ دروغین خود نشوید مطمئن باشید هر چقدر تلاش کنید بیشتر از مقصد دور می شوید. مولوی در رابطه با فاصله گرفتن از خودهای وَهمی می گوید:

در زمین دیگران خانه مکن

کار خود کن کار بیگانه مکن

کیست بیگانه، تن خاکی تو

کز برای اوست غمناکی تو

وقتی خودهای دروغین را در چهره های مختلف شناختی و با فاصله گرفتن از آن ها، خود حقیقی را یافتی، دریچه های حقیقت به رویتان گشوده می شود و خود را عین ارتباط با خدا می یابی. خوشا به حال آنان كه با رفع حجاب های مَن های دروغین، به این مقام رسیدند كه می توانند با تمام باور بگویند: «خدایا من فقط هستم»، آن هستی ای كه تو داده ای و همواره متصل به حقیقتِ هستی تو است. معنای این حرف را خود خداوند با لطف خودش باید به ما بفهماند .

در بحث های گذشته روشن شد؛ این «مَن» كه فقط هستم، نه مرد است و نه زن. مرد بودن و زن بودن نسبت است، یعنی مَن نسبت به آن زن، مرد هستم، و او نسبت به من ، زن است. یعنی شکل و ترکیب گوشت های بدن من با گوشت های بدن او تفاوت دارد، و بدن گوشتی هم كه ربطی به حقیقت من ندارد. نسبت ها كه حقیقت ندارند. مثلاً می گویند این ماشین مدل 86 است چون سپرش از این طرف خم شده است و آن ماشین مدل 87 است چون سپرش به شكل دیگری خم شده است. و لذا این ماشین مهم تر از آن ماشین است و بعد پُز می دهند كه پس من مهم تر هستم چون ماشین من مدل 87 است. حالا سؤال این است كه این مهم تربودن را از كجای یك تكه آهن پیدا كردی؟ مگر چه فرقی می كند كه این تكه آهن از این طرف كج شود یا ازآن طرف؟ ممكن است بگویند چون چراغ های این یكی شكل دیگری است پس ماشین مدل 87 مهم تر است. حالا اگر چراغ های ماشین مدل 87 در سال 85 ساخته شده بود، كدام مهم تر بود؟ مسائلی مثل مدل ماشین و سایر مدّها همه و همه مسئله نسبت ها است. اگر انسان متوجه این نسبت ها نشود و این ها را حقیقت بپندارد، «غیر خود» را به جای «خود» نشانده و از «خود» غافل شده است. مثلاً بالا بودنِ سقف و پایین بودن کف این اطاق، یك نسبت است. این سقف، نسبت به شما بالا است ولی اگر رفتید روی سقف ایستادید، همان سقف نسبت به شما پایین است. لذا این سقف فعلاً نمی تواند قیافه بگیرد و بگوید من بالا هستم، یا بگوید من پائین هستم، فقط می تواند بگوید من یك نوع وجود هستم و بالا و پائین بودن، «نسبت» است و نسبت ها به خودی خود حقیقت ندارند.

این را بدانید تنها رابطه حقیقی كه هست، رابطه من است و خدا، كه او ربّ من است و من عبد او، و بقیه چیزهایی که در رابطه با من هست، همه نسبت اند و حقیقت و اصالت ندارد، هرچند بعضی از نسبت ها مفیدند و بعضی مضرّ، ولی اگر آن ها را حقیقت گرفتید همه آن ها مضرّ می شود. مثل وقتی است كه بازی را به عنوان بازی بنگریم با وقتی بازی را به عنوان كار جدی بنگریم، در حالت دوم دیگر بازی از بازی بودن هم می افتد. شما باید كم كم به این جا برسید كه فقط هستید، بقیه اش نسبت است. و بعد که متوجه شدید فقط هستید، متوجه خواهید شد «هستِ» شما لطف خداست. یعنی این «هست» را خداوند به شما داده است و حقیقتش همان عین ربط به حق است.[140] و برای نجات از نسبت های وَهمی باید از طریق بندگی خدا هست خود را همواره متصل به خدا نگهداشت.




[140] - برای بررسی بیشترِ معنی «عین ربط» بودن معلول نسبت به علتِ حقیقی، به کتاب «از برهان تا عرفان» قسمت هویت تعلقی معلول از همین نویسنده رجوع فرمایید.

هم خود بودن، هم خود شدن

اگر مباحثی را که در جلسات گذشته به لطف خدا طرح شد با دقت در جان و روان خود دنبال بفرمایید و برسید به این كه خداوند، هستی شما را به شما داده است و معنی بودنتان چیزی جز این نیست، آن وقت درس بعدی شروع می شود كه حالا از مسیر همین «بودنتان» کمال خود را دنبال کنید و «بشوید» آنچه باید بشوید. هركس بخواهد خودش را در حقیقتِ خود بازیابد، باید بعد از این كه خود را یافت آن را در مسیر تکاملی مخصوص به خودش قرار دهد تا «خودِ خودش» بشود، نه این كه «خودِ دیگران» بشود. چرا كه دیگران نسبت به او بیگانه اند و این نکته ظریفی است که انسان از طریق خودش صعودش را شروع کند. این همان مطلبی است که می گویند: «در زمین دیگران خانه مکن».

باید هم «خود بود» و هم « خود شد» و از دریچه «خود» به كمال رسید. «خودِ» من غیر از «خودِ» شماست و لذا سیرِ خودِ من به سوی كمال، غیراز سیرِ خود شماست به سوی کمال مربوط به شما. چون استعدادهای من غیر از استعدادهای شماست، من باید استعدادهای خود را كامل كنم، شما هم باید استعدادهای خودتان را كامل كنید. در همین رابطه فرموده اند: «الطّرق إلَی اللهِ بِعَددِ اَنْفاسِ الْخلائق»[141] راه های رسیدن به خدا به تعداد افراد است. پس من برای رسیدن به خدا نباید آرزوی داشتن هوش شما را داشته باشم، بلکه باید در استعدادهای خود كامل شوم و همانی را که دارم رشد دهم، وگرنه از خود به ناخود رفته ام. گفت:

چشم خود بگذاشت چشم او گزید

هوش خود بگذاشت قول او شنید

چشم چون نرگس فرو بندی که چی؟

که عصایم کش که کورم ای اخی؟

هركس از دریچه خود و با صعود خود از همان دریچه، به جائی می رسد، آرزوهای دنیائی و نظر به آنچه در دست بقیه است، مانع «سیر در خود» است. به همین جهت رسول خداf می فرمایند: «عَلیکَ بِالْیأسِ مِمّا فِی اَیدی النّاسِ فَإنَّهُ الْغِنی الْحاظر»[142] بر تو است که به آنچه در دست بقیه مردم است نظر نداشته باشی که این بی نیازی واقعی است. نظر به آنچه مربوط به دیگران است، باعث رهاكردن خود در وَهْم و خیال، و عامل بیگانه شدن از خود می گردد.

حال اگر بخواهید «خود باشید» و «خود شوید» و به عبارت دیگر در خودتان سیر كنید، لازم است به این نكته دقت شود كه «خودتان» فقط از خدا هستید و اصل و مقصد شما خدا است. پس باید به خدا که اصل شما است نزدیك باشید تا به کمال واقعی خودتان نزدیک شوید، و در صورتی كه به غیر خدا نظر داشته باشید و بخواهید به آن نزدیك شوید «غیر خودتان» می شوید.




[141] - بحارالأنوار، ج 64 ، ص 137.
[142] - بحارالأنوار، ج 66 ، ص 408.

مسیری از خود به سوی خدا

هركس از طریق كامل كردن خودش و سیر در خودش به خدا می رسد و نیز از طریق توجه به خداوند و آشتی با اوست كه هم خودش می باشد، و هم خودش می شود.

شما تحفه خدائید، خدا خودتان را به خودتان داده است. یعنی خداوند، خودتان را از طریق هستی خودتان، به خودتان داده است، پس همان طور که خداوند هستی شما را به شما داده، فقط از طریق هستی خودتان به خدا، یعنی به كمالِ محض می رسید. رابطه شما با خدا از طریق هستی خودتان ممکن است. شما یك پنجره به سوی خدا دارید و آن هستی خودتان است، همانی كه خدا از طریق خودتان، خودتان را به خودتان داده است. پنجره شما به سوی خدا همین «هستِ» شماست. اگر به غیر از «هستِ خود» نظر كردی، در واقع رابطه خود را با خدا قطع نموده ای، چون غیرِ هستِ تو، نسبت و اعتبار است، مثل بالا بودن سقف و یا زن و مرد بودن است، این ها همه نسبت است. درس چهارم تا هشتم این بحث ها می گوید انسان فقط هست. خداوند از طریق هست دادن خودت به خودت، تو را با خودش آشنا كرده است، پس خودت باش و این همان نکته ای است که می فرماید: راضی به رضای خدا شو، که این همان رضایت بنده از خدا است و قانع بودن به خدا. حال از طریق همان نعمت ها و استعدادهائی كه خدا به تو داده است با او ارتباط برقراركن وشكرگذار باش، زیرا خداوند خواسته است تو از طریق چنین «هستی» ای که به تو داده است با او ارتباط برقرار كنی. اما اگر «هستِ خود» را نخواهی یعنی راضی به خودی كه بنده خداست، نیستی و به عبارت دیگر راضی به رضای الهی نمی باشی، در این حالت تمام انرژی ها و استعدادهایت در ظلمتِ نابودی قرار می گیرد و هستِ تو در ظلمت فرو می رود و در قیامت هرچه خودت را نگاه می كنی خودت را نداری، چون از دریچه خودت صعود را شروع نكرده ای، نظرت به غیر خود بوده است.

در آخر دعای ابوحمزه می خوانیم:

«اَللَّهُمَّ اِنِّی اَسْئَلُكَ ایمَاناً تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِی وَ یَقِیناً حَتَّی اَعْلَمَ اَنَّهُ لَنْ یُصیبَنی اِلّا ما كَتَبْتَ لی وَ رَضِّنی مِنَ الْعَیْشِ بِما قَسَمْتَ لی ».

خدایا! از تو تقاضا دارم ایمانی به من عطا کنی که همواره نورش در قلبم باشد، و یقینی به من عطا کنی که متوجه باشم به من نمی رسد چیزی مگر آنچه تو برای من مقدر کرده ای، و این که از زندگی به آنچه تو برایم گذاشته ای و قسمت من قرار داده ای راضی باشم.

در فراز فوق از خدا می خواهی به مقامی برسم كه راضی باشم به این كه تو را دارم؛ شما ایمانی را می خواهی كه همواره خدا در قلبت باشد؛ و یقینی را طلب می كنی كه متوجه باشی آنچه برای تو نوشته شده، فقط همان به تو می رسد؛ و می خواهی كه از زندگی به همانی که قسمت تو شده است راضی باشی یعنی می خواهی خودت باشی و به این خودبودن، راضی باشی تا از طریق خودت، دریچه غیب به عالم بالا گردی.

شما در حقیقت از طریق پنجره خودِ راستین خود، خدا را دارید، ودیگر هیچ. چرا كه بقیه چیزها نسبت به تو بیگانه اند. نقل می كنند یك عارفی آمده بود و به شاگردانش گفته بود: وضع من خیلی بهتر از خداست. گفته بودند: این حرفها یعنی چه؟ او گفته بود: باور كنید وضع من بهتر از خداست، چون من خدا را كه همه كمالات از اوست دارم ولی خدا من را دارد كه قیمتی ندارم. البته حرف این عارف به عنوان یك تذكّر است، در حالی كه خدا فقط خودش را دارد و ما پرتو او هستیم. خوشا به حال كسی كه خدا را دارد؛ و خداداشتن هم از طریق خود راستین امكان پذیر است. ولی منظور این آقا این بوده است كه من چیز دیگر را چیز و دارائی نمی دانم؛ بلكه دارائی خودم را به خدا داشتن می دانم، و خودم را فقط همین می دانم كه خدا دارم. وقتی انسان با خدا به صورتی كه عرض كردم آشتی كرد، می فهمد معنی زندگی چه بوده است و بزرگ ترین نعمت را -كه داشتن خدا در زندگی است- می شناسد وبه دنبال آن وحشتناك ترین چیز را هم كه نداشتن خداست، می شناسد. این را بدانید كه اگر انسان از بزرگترین خطر آگاه باشد؛ دیگر خطرهای دروغـین نمی تـواند او را بتـرساند و همـواره مواظب و متـوجه است در بزرگ ترین خطـر - یعنی بی خدایی - سقوط نكند و از بندگی خدا فاصله نگیرد.



ندامت ابدی

انسانی كه از خود غافل شود، در نهایت با یک خودِ پوچ و بی ثمر روبه رو خواهد شد، و چون روح انسان جاودانه است با یك بی ثمری جاودانه به سر خواهد برد، و مرگ حقیقی یعنی بی ثمری جان؛ یعنی بی نوری قلب، یعنی ندامت ابدی، و در آن حالت هوشیاری فطرت در عالم قیامت، خود را نخواستن.

ندامت آخرت، ندامتی است كه توانایی مُردن در آن نیست، آن ندامتِ در نفس در آن شرایط، یعنی همواره مردن، مردن و با این حال نمردن. در وصف چنین شرایطی قرآن می فرماید: «ثُمَّ لا یمَوتُ فیها و لا یَحْیَی»[143] سپس کافران در آتشی قرار می گیرند که نه می میرند و نه زنده می شوند. در آن حال انسان قادر نیست چیزی را كه نمی خواهد؛ نخواهد؛ و از جمله چیزهایی که نمی خواهد و قادر هم نیست از خود دور کند، پشیمانی و نومیدی ابدی است؛ و این پشیمانی در آن عالم، هر اندازه که حجاب ها مرتفع شد عمیق تر می شود و شخص را تحلیل می برد.

شخصی كه قلبش با خدا آشتی نیست همواره از خود ناامید است و نمی تواند خودش باشد، چون در حقیقت خودش همان بندگی اش است كه او ندارد، پس چنین آدمی خود را در اختیار ندارد بلكه این ندامت است كه او را در اختیار دارد. در دنیا خودی را كه خدا به او داده بود نمی خواست، خودِ دیگری را كه آرزوها برای او ساخته بود طلب می كرد، خودی كه او نبود و خدا نمی خواست كه او آن خود باشد، و لذا خود را از پروردگارش گسست. در قیامت در افق جان خود و در نگاه به فطرتش با خودی روبه رو می شود كه بهتر بود باشد ولی نیست و این ندامت است. همواره در دنیا از آن بودنِ دروغین، ناامید می شد ولی خود را فریب می داد ولذا به خودی كه خدا می خواست برنگشت و حالا با یك ندامت ابدی روبه رو است.

اگر ما در این دنیا خودمان را در ابدیتِ خودمان ببینیم، دنبال خودی می گردیم كه خدا می خواهد ما باشیم، و در نتیجه از ندامت وتنگی رها می شویم، زیرا آن خود، عین ارتباط با خداست، چه در تكوین و از نظر وجود، و چه در تشریع و از نظر انتخاب ما.

دین، حكم خداست برای انسان تا آن گونه باشد كه خدا می خواهد و از طریق دینِ الهی از ناامیدی در دنیا، و ندامت در آخرت رها شود.

هركس كه دینداری پیشه نمی كند یك ناامیدی در درون خود دارد واگر امروز هم به آن توجه نکرد فردا برایش آشكار می شود و یك ندامتِ عمیق همه جان او را فرا می گیرد.




[143] - سوره اعلی، آیه 13.

آنگاه که انسان خود را فراموش می کند

نباید با پنهان كردن ناامیدی، خود را فریب دهیم بلكه برعكس، باید با دینداری راستین، خود را از آن نجات دهیم، حتی اصرار بر خوشبختی دنیایی، پنهان كردن ناامیدی است؛ ولی اصرار بر بندگی همراه با محبت به حق، ریشه نومیدی وندامت را بر می كند.

زندگی هدر رفته، زندگی فریب خورده در شادی ها وغم ها است؛ و در مقابل، دست یابی به خدا تنها راه امیدواری خواهد بود كه اصل اساسی همه امیدهاست؛ و از طرف دیگرنومیدی از خود -كه خود را منشأ نجات خود بدانی- و نومیدی از خلق و امیدواری به حق، تنها راهی است كه ما را از ندامت ابدی می رهاند؛ و اگر كسی در طول حیات دنیایی نتوانست به حق امیدوار شود و به عبارت دیگر نتوانست با حق آشتی كند و همه چیزش را از حق بخواهد، در ابدیتش همه چیزش را ازدست رفته می بیند و خود را در بند نومیدی از حق گرفتار می یابد، یعنی به جای بندِ حق شدن با آن همه کمال، گرفتار منِ دروغین خود می شود. چون خودی كه خدا به او داده بود نمی خواست، خود دیگری را می خواست و همین موجب گسستگی از پروردگارش خواهد شد. چون خود واقعی كه خودش باشد را رها كرد و خود وَهْمی كه خودِ آرزویی اش باشد را جستجو می كرد، خودی، كه او آن خودْ نبود، خودی بود که شیطان برای او ترسیم کرده بود. خداوند در قرآن یکی از کارهای شیطان را آرزوسازی معرفی می کند و می فرماید: «یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا»[144] شیطان گفت: من به انسان ها وعده های دروغ می دهم و آن ها را گرفتار آرزوهای وَهمی می کنم. و خداوند می فرماید: در حالی که وعده های شیطان فریب است و انسان را به سوی ناکجاآباد سوق می دهد و از واقعیات دور می کند.

انسان باید با آن خودی كه پروردگارش برایش خواسته است، صیقل یابد، نه این كه از آن دست بكشد و از ترس دیگران جرأت نكند كه خودش باشد. انسانی که با خود آشتی کرده، هم خودش است، هم از آن طریق به سوی خودی سیر می کند که باید بشود، نه این که آنچنان غیرخودش شود كه دیگر خودش نباشد، و نه آنچنان در خود اولیه اش منجمد شود كه هرگز به خود برترش نظر نداشته باشد و در اصلاح خود قدمی برندارد. آری باید هم با خود آشتی كرده باشد تا بتواند به خدا برسد كه فرمود: «مَن عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهُ» و هم با خدا آشتی كند تا بتواند خود را بپذیرد، و خودِ از دست رفته را بازیابد، كه فرمود: «نَسُواللَّهَ فَاَنْسیهُمْ اَنْفُسَهُمْ»[145] آن ها خدا را فراموش كردند و لذا خودشان فراموششان شد و به سعادت و تعالی خود فکر نکردند، چون چشم دلی را كه با آن می بایست حق را ببینند كور كردند، خودی را هم كه باید اصلاح می کردند و به كمالات الهی نزدیك می شدند از دست دادند و به خودِ وَهْمی گرفتار آمدند.

روشن شد که انسان از دریچه خودْ به هستی نگاه می كند، حالا انسانی که خود واقعی را از دست داده و با فرورفتن در آرزوهای وَهْمی و دنیایی از خودِ واقعی دور شده، چگونه می تواند با واقعیات زندگی کند؟ در حالی كه اگر تلاش می کرد از طریق ارتباط با خدا به خود آید و خودی را كه خیالاتش او را گرفتار كثرت و پراكندگی كرده بود، به وحدت و یگانگی می رساند، بسیار از بودن متعالی خود راضی می بود. اما وقتی با آرزو زدگی و نپذیرفتن خودی که خدا به او داده، از خود واقعی و در نتیجه از واقعیات فاصله گرفت و در وَهمیات وارد شد و میدان زندگی را به شیطان سپرد، همه چیز برای او -حتی خودش- در ظلمت قرار می گیرد و آنچنان با پوچی ها روبه رو می شود که حتی اگر ظلمانی بودن و ناامیدبودنِ خود را پنهان كند، در واقع بر ناامیدی اش افزوده می شود.




[144] - سوره نساء، آیه 120.
[145] - سوره حشر، آیه 19.

انسان در ظلمت خود

امیرالمؤمنین uقیامتِ افرادی را كه از پذیرش خود سر باز زده اند و گرفتار ناکجاآباد شده اند چنین ترسیم می فرماید كه:

«وَ هَلْ زوَّدَتْهُمْ اِلَّا السَّغَبَ؟ اَوْ اَحَلَّتْهُمْ اِلاَّ الضَّنَكَ؟ اَوْ نَوَّرَتْ لَهُمْ اِلاَّ الظُّلْمَةَ؟»؛[146]

آیا این افراد جز گرسنگی و نیازمندی در آخرت توشه ای دارند؟ آیا در جایگاهی جز تنگی و سختی فرود می آیند؟ آیا روشنائی جز ظلمت و تاریكی برای خود دارند؟

خودِ دور شده از خودِ حقیقی، به جهت بازی خیالات و آرزوهای دنیایی، خودی است كه در بالقوّگی های استعدادهای خود متوقف شده و به فعلیّت هایش دست نیافته است، او می توانست از دریچه خود همه چیز را ببیند، حالا خودِ دورشده از حقیقت را با خود دارد، پس چیزی نمی یابد، حتی خود را. در توصیف این انسان است كه امام می فرمایند: «در ظلمت قرار می گیرد» این انسان خودش را در مقابل دنیا از دست داده است، چون با خدا، یعنی با نور هستی آشتی نیست، و این بزرگ ترین خطر، یا بگو تنها خطر واقعی است. انسانِ دنیا زده حتی نام خود را -به مفهوم الهی آن- فراموش می كند. شهامت ندارد خود را كه تنها راه نورانی بین خود و خالق اوست باور كند، خود بودن را امری بیش از اندازه ماجراجویانه و غیرمعمول می یابد. مانند دیگران بودن برای او آسان تر و اَمن تر است، در حالی که نسخه تقلیدی بودن، نمره و عددی در میان جمعیت بودن، در میان جمعیت و با آرزوی آن ها به سربردن، كاری آسان است ولی بی ثمر است.

انسانی كه در آرزوهای دنیایی، خودی خودش را به سراب تبدیل کرده، و از حقیقت خود درآمده، انسان بالقوّه ای است كه هرگز اراده بالفعل شدن در خود پدید نیاورده و به خود نیامده است، حالا «بی خود» است ولی به دنبال خود می گردد، گمشدن خود را دارد ولی خود را ندارد، می توانست كمالات بی نهایتی به دست آورد ولی حالا هیچ چیز از آن ها را ندارد. باید از طریق آشتی با خود به حداقل آن چیزی كه می توانست دست بیابد، دست می یافت. ولی با خود آشتی نبود، و خود را نپذیرفت و با خود آرام نبود، حالا با نفسی روبه روست كه فاقد واقعیت است، مثل آن شخصی كه دنبال سایه پرنده ای راه افتاد، و تمام كارش همین شد، بالاخره شب فرا رسید و تاریكی او را احاطه كرد، بدون هیچ نتیجه ای، دنیا هم همین طوری ما را دنبال خود می برد، و بعد با ظلمت خود و استعدادهای به ثمرنرسیده خود روبه رو می شویم.

آری! باید با پذیرش و شناخت خود، از خودْ پنجره ای به عالَم الهی بسازیم و از طریق آن پنجره به عوالم وسیع و گسترده غیب سفر كنیم و خود را به ثمر رسانیم، و روشن است که ایمان به خدا و عبادت او، راهِ یافتن آن پنجره و روش سیر و سفر به عالم قدس است. که گفت:

گر تو خواهی حرّی و دل زندگی

بندگی كن ، بندگی كن، بندگی

«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»




[146] - نهج البلاغه، خطبه 111.

بیست و سه نكته در آشتی با خدا



نكته اول مقدس یا نا مقدس بودن انسان

آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین، نگرشی است به عالم و آدم به صورتی كه هر چیزی در این نگرش معنای خاصی می دهد و چهره مقدس عالم و آدم رخ می نمایاند.

راستی انسان را چگونه ببینیم؟ مقدّس یا نامقدّس؟ آیا می توان انسان را به طرزی نگاه كرد كه در عین واقعی بودن، پنجره ای باشد برای نظر به مقدس ترین واقعیت هستی، یعنی خدا؟ و اگر انسان بتواند از طریق آشتی با خود پنجره نظر به حق گردد، آیا هیچ جنبه ای جز مقدس بودن برایش می ماند؟ آیا این انسان دیگر گوشت و استخوان است یا منظری بسیار متعالی؟ و آن هایی كه انسان را در این راستا موجود قدسی نمی بینند، مگر نه این است كه بسیاری از ابعاد متعالی او را نادیده گرفته اند؟ راستی این ها از انسان چه چیزی می بینند؟

ما آزاد نیستیم تا انسان را از سر خود مقدس بشماریم، ولی موظفیم جنبه های مقدس او را نادیده نینگاریم و از رمزهای وجود او روی برنتابیم و واقعیت معنوی او را انكار نكنیم، واقعیتی كه در خود راهی به سوی خدا را دارد، واقعیتی كه اگر با خدا در انس نباشد غم غربتش در این دنیا او را از پای درمی آورد، چرا كه خود را از جهان خدایی محروم داشته و به كویر نامقدس تن گرفتار شده.



نكته دوم درك غم غربت

انسان به صورتی شگفت انگیز در طلب بازگشت به آن عالم مقدسی است كه خود را در آنجا آرام می بیند، ولی راه بازگشت را نمی شناسد، وقتی خود را به عنوان پنجره ای مقدس شناخت، این بازگشت را شروع می كند و در فرهنگ مؤمنین به عالم معنا قدم می گذارد و دیگر مسئولیتی خاص نسبت به بودن خود احساس می كند، كه این مسئولیت، غیر از آن چیزی است كه انسان متجدّد نسبت به بودن خود دارد. او دیگر غم غربت از عدم ارتباط با حق را می فهمد و آرزوی زندگی كردن در قرب خدا در جان او سر برمی آورد و معنا پیدا می كند و به نمونه هایی از انسان ها دل می بندد كه فوق زمین و زمان، زندگی را طی كردند و می كنند، از روزمرّگی ها آزاد است و در عالم معنوی خود رمز و رازهایی را اندوخته دارد. از دنیای تاریكِ ابهامات به آسمان شفاف معنویت نظر دارد، حتی چنین انسانی طبیعت را به مانند مادر و پرستاری می شناسد كه پروردگار انسان ها برای پروریدنِ او آن را آفریده و لذا با طبیعت به صورتی شفاف برخورد می كند و از آن پیام پروردگارش را می شنود و جلوه روحانی او را می بیند. دیگر برای او طبیعت و فوق طبیعت به دوگانگی مطرح نیست، چرا كه وقتی متوجه شد خودش پنجره ارتباط با حق است، راه پنجره دیدن همه چیز را تمرین كرده است، و در این حال در همه چیز و در همه جا یك نحوه تقدس می یابد، وقتی حیات انسانی رشد كرد و از حیات بدنی بالاتر آمد همه چیز را در حیات می یابد.



نكته سوم راه ورود به دنیای حكمت و خلوت

اول باید متوجه بود كه غیر از آن خودی هستیم كه در سطح طبیعی با خود برخورد می كنیم، در این حالت است که كوشش خود را به سوی مقصدی متعالی شروع خواهیم كرد، و پای در دنیای عظمت های وجود خود خواهیم گذارد، و دنیای حكمت و خلوت در مقابل ما گشوده خواهد شد و استعداد ارتباط با خود واقعی سر بر خواهد آورد، فقط كافی است متوجه باشیم غیر از آنی هستیم كه در سطح طبیعی با آن روبه رو هستیم.

انسان سرّ پروردگار است، و انسانی که بتواند با خود خلوت داشته باشد راه ارتباط با سرّی ترین اسرار الهی را پیدا کرده است، خداوند اسراری را که در عبارت نیاید در نزد ما گذارده است تا بنگریم و بیابیم.

ای نسخه عالم الهی، که تویی

ای آینه جمال شاهی، که تویی

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهی، که تویی



نكته چهارم آشتی با خدا، آشتی با همه چیز

یقیناً آن حیاتی حیات است كه مقدّس باشد، و حیاتی مقدّس است كه در جهانی مقدّس و با خدایی كه مبنای همه تقدّس هاست بتوان به سر برد، و لذا می خواهیم بگوییم: «آشتی با خدا، آشتی با همه چیزهاست، كه همه چیز به جهت بی خدایی ما، به ما پشت كرده بودند و ما نیز به آنها پشت كرده بودیم». و با چهره ظلمانی عالم روبه رو بودیم، ونه با چهره رحمانی و حیاتمندش، و در این حال در واقع با هیچ چیز آشنا نخواهیم بود، و هیچ چیز هم با ما آشنا نخواهد بود، و این تنهایی واقعاً مرگ است و مرگ آفرین.



نكته پنجم بی تفاوتی چرا؟

خودشناسی گشودن جاده ای است روبه روی انسان تا او با طی آن همواره به لایه های عمیق و بی کرانه عالم دست یابد، و وارد عالمی از وحدت شود که هرچیز آن همه چیز است، انسان می تواند از این طریق به شور حیاتی كه مطلوب واقعی هر انسانی است، دست یابد. در این رهگذر انسان نسبت به خود بی تفاوت نخواهد بود تا نسبت به هر چه زمانه بر سر او آورد، تسلیم شود و امیدی به دست یابی به خود برین نداشته باشد.

قدم زدن در خود برتر، قدم زدن در واقعیتی است که در طول و عرض هستی حضور دارد. هراندازه ما با خودِ واقعی خود آشنا شویم، در تمام عوالم هستی حاضر خواهیم بود.



نكته ششم خود باش، تا زندگی باشی

راستی آیا قیام در خود و سیر از خود وهمی به خودِ حقیقی عاملی نیست که با اولین جرقه حیات از لابه لای خاكستر روزمرّگی روبه رو شویم؟ تا از آن جرقه مشعلی فراهم آید كه هم فرا راه خود را روشن كنیم و هم دیگران را دعوت به رفتن نماییم؟

از طریق آشتی با خود، راهِ دقیق نگاه کردن به عالم درون آشکار می شود، راهی به ماوراء عالم اشیاء. خودت، آری خودِ خودت، یك انگشت اشاره به عالم لایتناهی هستی، و می توانی تو ای انگشت اشاره به عالم درون! از طریق خودت راه زندگی صحیح را بیابی، آن وقت كه خود را یافتی، می بینی که خودت یك زندگی صحیح هستی، آن كه بیراهه می رود ناخود تو است، خود را ناخود نكن، خود باش تا زندگی باشی، و این هم آغاز راه است و هم پایان راه، تفاوت در چگونه بودن خود است، كه چقدر خود هستیم، و چقدر از ناخود آزاد شده ایم.



نكته هفتم حیات است كه حیات را می نگرد

اگر قبول داری ایده آل های «معنوی» حقیقی ترین واقعیات هستند، و خودت، آری خودت واقعی تر از تن و اندازه و وزن و مدرك و خانه ات هستی، پس وقتی به خودت دست یافته ای به واقعی ترین چیزی كه در دسترس تو می تواند باشد دست یافته ای و در این حال از وهم رسته و به حق پیوسته ای و در این شرایط دیگر پای ایمان به میان است و نه پای فكر و اندیشه، این جا دیگر موضوع دانائی به خود نیست، بلكه دارایی خود است، خود ما نزد خود خواهد بود، یعنی ارتباط با واقعی ترین چیزی كه هر انسان دارد، اما نه ارتباط با مفهومی از خود، بلكه با نگاهی زنده به خود می نگریم، چون در ارزیابی خود، حیات است كه حیات را می نگرد. آری حیات است كه حیات را می نگرد و در آن صورت حق در منظر جان نمایان می گردد.[147]




[147] - برای شرح این نکته به کتاب «آن گاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» رجوع فرمایید.

نكته هشتم روبه رویی با خود ، نگاه با روشنایی خود

وقتی با خود واقعی روبه رو نیستیم هزاران سؤال ناگشوده داریم كه می خواهیم به كمك استدلال جواب دهیم، من كاری ندارم كه بالاخره جواب می گیرم یا نه. ولی وقتی باخودمان از طریق خودمان روبه رو شویم، یعنی وقتی با قدرت حیات، «حیات مجسم» را که همان خودمان باشد، خود را ببینیم دیگر همه آن سئوالات بی معنی خواهند شد.

وقتی در آن اطاق با دست مالیدن بر اعضاء فیل می خواستند آن را ببینند، هرکدام چیزی گفتند که هیچ کدام درست نبود. ولی:

در کف هر یک اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی



نكته نهم مراقبه؛ یعنی از دست ندادن خود

معنی زندگی به واقع مراقبه ای است جهت از دست ندادن خود، و برگرداندن نظر از ناخودها به سوی خود، و مرگ چیزی جز ادامه و استمرار همین خود، و آزادشدن از سلطه طبیعت نیست. در مراقبه و در این استمرارِ خود واقعی، انسان خود را از تاریخ و طبیعت بزرگتر می یابد، و در این حال هرگز لقمه ای در دهان تاریخ و طبیعت نخواهد بود، بلكه سازنده خود و سازنده زندگی خود می باشد.

گفت: «هرکس چشم از حرام نگاه دارد ، و تن از شهوات، و باطن را آباد گرداند به مراقبت دائم، و ظاهر را آراسته دارد به متابعت شریعت، و عادت دهد تن را به خوردن حلال، فراست وی خطا نیفتد».[148]




[148] - کشف المحجوب هجویری، سخنان ابوالفوارس شاه بن شجاع کرمانی

نكته دهم شورش و زندگی

اگر انسان فهمید كه خداگونه است، خدا گونه زیست كردن برای او مشكل نخواهد بود، و شوریدن بر هر نارسایی كه راه جان او را به فراخنای حیات برین می بندد برای او عین زندگی است. دعوت به قیامی كه آیه «اِنَّما اَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ، اَنْ تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنی وَ فُرادی»[149] به آن دعوت می نماید، معنای زندگی می گردد، و نمی تواند به طور جمعی یا فردی به قیام قیّوم هستی، در سراسر زندگی قائم نباشد، چنین انسانی، انسان نشسته و فرو رفته و خاكستر شده نیست، انسان ایستاده و قیام كرده است، در همه جا و همه وقت و در مقابل همه موانع.

بخت جوان یار ماست، دادن جان کار ما است

قافله سالار ما، فخر جهان مصطفی است




[149] - سوره سبأ، آیه 46.

نكته یازدهم وقتی همه چیز گم می شود

وقتی انسان متوجه حیات بی مرز خود شد، چگونه مرگ سیاه می تواند او را در جای خود بنشاند و او را در زندگی حیوانی خلاصه كند؟

وقتی انسان متوجه حیات بی مرز خود شد، حلقه هایی از حیات خود را در همه هستی مشاهده می كند، و در واقع وقتی به خود دست یافت به حیاتِ كلّی دست یافته و در آن حال با همه چیز احساس آشنایی می كند، و عالم هستی همدم اوست و دیگر تنهائی و افسردگی، همه و همه بی معنی خواهد شد، و بر عكس، انسانی كه خود را گم كرد، همه چیز را گم می كند، دیگر هیچ چیز را نمی بیند، چون «حیات» است كه به واقع برای انسان چیز است و موجودیت دارد، خودش هم تا حیات دارد خود را واقعی می داند، پس وقتی حیات را در عالم گم كرد، همه چیز را گم كرده است و دیگر چیزی نمی یابد تا همدم او گردد، و لذا خداوند فرمود: «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ، حَتَّی زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ»[150] شما از وحدت محض، كه حیات محض است روی به كثرات انداختید و لذا همه چیز را چون قبر، بی حیات دیدید. همه چیز در دنیای شما گورستان خواهد بود، نه حیات.




[150] - سوره تکاثر، آیه 1و 2.

نكته دوازدهم وقتی همه چیز با ما آشنا می شود

انسانی كه متوجه حیاتِ بی مرز خود شد، سپیده سحری را آشنای با خود می یابد، و از همه آشناتر، آشنایی با خالق هستی است، و آشناترین آشناها را خالق خود می بیند. برای او پهنه اقیانوس، محبت پدران به فرزند و محبت فرزندان به پدر، رویش درختان، كوه های سربه فلك كشیده، همه و همه آشناست، چون او با خودش آشناست، چون با اصل حیات، یعنی خدایی كه تجلی حیاتش سراسر عالم را پر كرده است، آشناست. او قبل از آن كه مشغول حروفی باشد كه از حنجره خارج شده، توجه اش به آن نَفْسی زنده است كه در متن همه آن حروف جاری است، در عالَم هم، در همه جا «نَفَس رحمانی» را می نگردد، كه به صورت همه چیز درآمده، و به صورت هیچ چیز هم نیست، بلكه حیات است، یعنی سراسر عالم خودِ گسترده اوست، جانِ جان اوست، و همه این دیدن ها و یافتن ها به جهت آشنایی با حیات است، یا بگو آشنایی با خود، خودی كه جز حیات چیزی نیست. خودی که جز حیات چیزی نیست، باور کن!



نكته سیزدهم خودی بی انتها، همنوا با حق

وقتی انسان خود را یافت، یعنی از طریق حیات خود، و از طریق خود كه همان حیات است به خود نگریست، با كل هستی پیوند و خویشاوندی خواهد یافت، اصلاً اگر انسان به وسعت همه چیز نباشد مگر می تواند با همه چیز ارتباط داشته باشد؟ و لازمه ارتباطی این چنین، دست یابی به خود است، به عنوان «حیات»، تا با عالم به عنوان «حیات» ارتباط برقرار کند. آری ارتباط حیات با حیات، در این حال آن من حقیر كه گرفتار اغراض فردی است چون آبی در دل دشت خود شناسی، بخار می شود و او می ماند با خودی بی انتها، حیاتی از ریزش و تجلی حیات محض، یعنی «حی قیوم» و همنوا با حق و در توجه محض به او.



نكته چهاردهم زندگی؛ دروغی بزرگ!

وقتی تو از خود گم شدی، همه چیز گم خواهد شد، فی الحال حیاتِ طبیعت و سنت جاری در آن هم گم می شود. و قانون بشری جای آن را می گیرد، و زندگی با اختلالات عالمِ سرگردانی همراه می گردد. منیّت و انانیت قوّت می گیرد، در این حال كثرات اند كه با لاشه بی جان و وَهْمی و تصنّعی شان، تشخّص می یابند، درآن حالِ گم گشتگی از خود، منیّت و امیال نفسانی، انسان را چون سیمهای خارداری به خودشان می بندند و سراسر زندگی می شود اضطراب و تزلزل، چه دروغ بزرگی است اگر این نفس کشیدن را زندگی بنامیم!

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی



نكته پانزدهم محكوم بهترین بهترین ها

وقتی با خود حقیقی ات روبه رو شدی، از همه اضطراب های بیرونی و علائق حقیر، خود را آزاد می یابی، در این حال از بیهودگی خلاصی می یابی، چون از خودِ بیهوده دست كشیده ای. و در این حالت خداست كه بر تو حكومت می كند، یعنی محكوم بهترینِ بهترین ها خواهی بود. به جای محكوم بدترینِ بدترین ها دیگر محكوم نفس امّاره و منِ مادون نخواهی بود.

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بسته گان کمند تو رستگارانند



نكته شانزدهم همسفری با حیات

«آشتی با خدا» یعنی آشتی با همه چیز و پشت كردن به همه ناآشنائی ها و دوگانگی ها و ناهماهنگی ها، و طلوع كردن با همه عالم و آدم و زندگی كردن با همه هستی آزاد از همه چیز و آزاد از منِ موهومِ محدود.

در آن حال با هستی می رویی، شكوفه می دهی و به ثمر می نشینی، و همچنان در حیاتی مستمر رشد می کنی، آزاد از اسمی خاص -چون من فقط هست- متحد با كل هستی -چون همه هستی حیات است- به سفر خویش ادامه می دهی -چون حیات مرگ ندارد- به سفر آشتی با خود و آشتی باحیات و حیات، و همچنان حیاتی بعد از حیات، سفری كه مرگ در آن معنی ندارد تا از ترس مرگ بمیریم و از حیات و شكوفایی محروم شویم.



نكته هفدهم وقتی انسان بی معنی می شود

اگر این «من» كه تماماً حیات و معنا است بی معنا شد و از حقیقت خود چشم برداشت، در نظر بگیر چقدر اشیاء واقعی و حقایق معنوی برایش بی معنی خواهد شد، و چه بی معناهایی كه به دروغ معنی دار جلوه خواهد كرد، یك زندگی دروغ در دروغ به جهت اصالت دادن به بُعد دروغین خود، و غفلت از خود راستین. فكر می كنم در همین راستا با من هم نظر و هم منظر باشی كه فكری كه بشر مُدرن با آن به سر می برد قادر نیست برای اضطرابِ انسان معاصر و مسائل و مشكلات وی راه خلاص و علاجی عرضه كند چون نمی تواند انسان را از ساحت زمین به آسمان دعوت کند، چاره کار عوض کردن صندوق ها نیست. به قول مولوی:

ذوق آزادی ندارد جانشان

هست صندوق صور میدانشان

گر ز صندوقی به صندوقی رود

او سمائی نیست، صندوقی بود

گر هزارانند یك تن بیش نیست

جز خیالات عدد اندیش نیست



نكته هجدهم وقتی زندگی قلب داشت

آیا تو نیز احساس نمی كنی ما در یك جهان در هم شكسته زندگی می كنیم؟ البته اگر بتوان اسم آن را «زندگی» گذاشت، بلی جهانی درهم شكسته و خراب، مثل یك ساعت خراب، وقتی یك ساعت خراب را به گوش خود نزدیك می كنی هیچ صدایی نمی شنوی، زندگی انسان ها مثل همین ساعت شده است، اما در زندگی توحیدی، زندگی قلب دارد، در حال حاضر این قلب نمی زند، چون ما با زندگی قهر كرده ایم، و تا با او، یعنی با خدا آشتی نكنیم، زندگیِ زمینی مرده است و در آن هیچ شكوفه نشاط و امیدی نخواهد رویید.

قیمت همیان و کیسه از زر است

بی ز زر همیان و کیسه ابتر است

همچنان که قدر تن از جان بود

قدر جان در پرتو جانان بود



نكته نوزدهم بشر چوب بی خدایی اش را می خورد

وقتی خدا رفت، و زندگی بی معنی و پوچ شد، دیگر با آسمانی خالی از امید، و زمینی دستخوشِ آشفتگی ها و نابسامانی ها روبه رو خواهیم بود، و حیات بشر بدون هیچ چشم اندازِ امیدبخشی به بن بست می رسد، و در این حال غم بارترین زندگی سربرخواهد داشت، انسان در برابر دیدگان خود فقط «خلأ» می بیند، فقط «هیچ» می بیند، در این پوچ گرایی است كه سطحی ترین افراد به عنوان قهرمانان پذیرفته می شوند، كه بیگانه با هر منطقی، به تحریك عصبیّت ها و غرایز دست می زنند، و به همین صورت بشر همچنان چوب بی خدایی خود را می خورد چون از بزرگ شمردن اولیاء الهی محروم شد. این یك قاعده است که هر قدر افراد سطحی، مدّ نظر جامعه باشند، آن جامعه به همان اندازه چوب بی خدایی خود را می خورد، زیرا كه خداوند عمیق ترین و ژرف ترین معنا است، و هرچه از عمیق ترین معنا دور شویم، نسبت به انسان های ژرف و ژرف بین و حقیقت شناس بیگانه می گردیم.



نكته بیستم همه چیز بی معنی می شود

وقتی زندگی انسان بیهوده و بی معنایی شد، خود را یك شی ء در میان اشیاء احساس می كند، از برخی تأثیر می پذیرد -بدون هیچ مقاومتی- و به برخی دیگر همان تأثیر را منتقل می كند -بدون این كه بداند چرا- و چون هدفی مشخص ندارد «اشیاء» برای او ابزار و وسیله رسیدن به هدف بشمار نمی آیند -چون هدفی در كار نیست- لذا با داشتن امکانات زندگی، تهی از «معنا» است، پوچ و بی هدف. در این شرایط »كلمات از حال می روند و همراه آن ها اشیاء و وظایف اشیاء ناپدید می گردند.

اگر انسان با اُسِّ اساسِ معنی، و معنای محض یعنی خدا روبه رو نباشد، هیچ چیز برای او متعالی نخواهد بود، حتی خودش و این بدترین رویارویی با خود است و با همه چیز



نكته بیست و یكم مخلوقیت ما، خالقیت اوست

«آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین» توجه به جوشش چشمه ای است كه در ماست و همه ما در هر روز جوشش این چشمه حیات را می توانیم در خود تجربه كنیم، خود راستینی كه نسیمی از حضور حیات محض خدا در ماست، و ما چیزی جز رابطه با آن حیات محض نیستیم، همان رابطه ایم كه خود را خود احساس می كنیم. دو واقعیت نیست كه یكی خدا باشد و یكی انسان، كه اگر این طور بیندیشی نه خدا را شناخته ای و نه انسان را، بلكه توجه به خود راستین خود، توجه به چشمه حیات است، همچنان که عین اتصال به حیات محض است، بدون هیچ جدایی و دوگانگی. وقتی ما خود را عین رابطه با چشمه اصلی حیات احساس کردیم، دیگر تماشاگر خلقت خداوند نیستیم، بلكه خود، خلقت اوییم، خلقت خدا، خود ما هستیم. و با توجه به مخلوقیت خود، خالقیت او نمایان می شود، پس كو جدایی و دوگانگی؟ ما خالقیت او هستیم و او با خلقت ما ناظر خالقیت خود است، پس كو جدایی و دوگانگی. مخلوقیت ما، خالقیت اوست، و نظر به مخلوقیت خود -به عنوان مخلوق- نظر به خالقیت اوست، خالقی كه عین حیات است. پس آشتی با خود توجه به چشمه حیاتی است كه در ماهیت انسان بزرگ تر از آن است كه به بدن محدود شود و سرنوشت بدن را كه پیری و فرسودگی است، سرنوشت خود بداند و از خلقت گسترده خود كه در دنیا و آخرت به بهشت ها می تواند دست یابد، محروم گردد.



نكته بیست و دوم بدن گرایی و نا امیدی

بدن گرایی، از دست دادن امیدهای بزرگ رهایی است، و آشتی با خدا از طریق خود راستین، در واقع آشتی با امیدهای بزرگی است كه انسان در زندگی خود می تواند به دست آورد.

می گویند: «زندگی قفسی است که چون خواستی بال بگشایی با دیواره های محکم آن برخورد خواهی کرد و با بال های شکسته به گوشه قفس پرت خواهی شد». آری! قصه بدن گرایی هر انسانی این چنین است. زیرا که:

بر گشاده روح بالا، بال ها

تن زده اندر زمین چنگال ها

اما وقتی با خود راستین خود راه سفر به سوی عالم بی مرز و بی زمان را آموختیم، همه عالم پروازگاه ما خواهد شد. این همه ناامیدی به جهت بدن گرایی های ما است.

آن جهان و راهش ار پیدا بدی

کم کسی یک لحظه در این جا بدی



نكته بیست و سوم خود را خدایی بیافرینیم

آشتی با خدا، یعنی خود را خدایی بیافرینیم و اسیر مرگ بدن ظلمانی خود نشویم. بودن واقعی كه همواره می تواند دنیای وسیع تری را خلق كند، در ازاء دست یابی به خود راستین مان است، زیرا نظر به صفات الهی انسان، نظر به حضور واقعی اوست، صفاتی که نمایش عظمت انسان است در گستره یك انسان واقعی و رسیدن به آن ها.

آشتی با خدا؛ یعنی خود را خدایی بیافرینیم، و این یعنی آشتی با امیدهای بزرگی كه انسان می تواند در زندگی خود به دست آورد.