مدتی این مثنوی تأخیر شد
مهلتی بایست تا خونْ شیر شد
1- پس از چاپ جلد اولِ شرح «نامه ی سی و یک» نهج البلاغه به نام «فرزندم؛ این چنین باید بود»، و استقبال عزیزان از آن که منجر به چاپ دومِ جلد یک شد، انتظارِ به حق عزیزان آن بود که زودتر از این ها جلد دوم در اختیارشان قرار گیرد، ولی عوامل مختلف از جمله کثرت امور، کار را عقب انداخت. ولی بحمدالله این تأخیر موجب شد که خواننده ی محترم در حالی با بحث روبه رو شود که موضوعات با توسعه ی کامل تری تدوین شده و إن شاءالله می توان بهره ی بیشتری از آن برد.
2- همچنان که مستحضرید توصیه های زندگی ساز حضرت مولی الموحدین(ع) به فرزندشان برنامه ی کاملاً جامعی برای شکل دادن به یک زندگی است و لذا نباید به این کتاب با این دید نگاه کرد که بخوانیم و از محتوای آن مطلع شویم و دیگر تمام. بحث ها طوری است که پس از آگاه شدن از محتوای آن باید در شرایط های مختلف به آن رجوع نمود و از رهنمودهای حضرت(ع) متذکر شد و به خود آمد. کتابی است که باید همواره در دست باشد و بدان دل داد و از آن نور گرفت.
3- با این که بهترین نتیجه وقتی گرفته می شود که عزیزان موضوع را با مطالعه ی جلد اول شروع کنند و سپس به مطالعه ی موضوعات جلد دوم بپردازند، ولی نوع مباحث طوری است که از هرکجا شروع بفرمایید إن شاءالله بهره ی کافی را خواهید برد.
4- تعادل در زندگی و تصمیم گیریِ صحیح نیاز اساسیِ هر انسان و هر خانواده است و توصیه ی حضرت(ع) به فرزندشان چنین مهمی را ممکن می سازد. لذا لازم است ابتدا با یک مرتبه خواندنِ کتاب، در فضای آن قرار گیریم و سپس در هر فراز از آن به طور جداگانه و به نحوه ای خاص توجه کرد، تا تعادل مورد بحث آرام ارام جای خود را در روح و روان ما باز کند.
موضوعات به قدری دقیق و عمیق و اساسی است که با یک نظر به عنوان های آن انسان را متوجه این امر می کند که حضرت(ع) از قبل ظریف ترین زاویه های روان ما را می شناخته اند و دقیقاً غذای جان ما را در اختیارمان قرار داده اند.
به امید بهترین استفاده از توصیه های حضرت مولی الموحدینu
گروه فرهنگی المیزان
همچنان که عزیزان مستحضرند حضرت امام الموحدین علی(ع) در نامه ای که به فرزندشان حضرت امام حسن(ع) مرقوم فرمودند ،چندین هدف را دنبال کردند. یکی این که مورد خطاب خود را جوانی در نظر گرفتند که آرزوهایی دارد و می خواهد در این دنیا به آن آرزوها دست یابد. درست است که در ظاهر امر، شخص مورد خطاب؛ انسان معصومی است که پس از حضرت امیرالمؤمنین(ع) باید امام مسلمین باشد، ولی در این نامه از این نظر حضرت به امام حسن(ع) نگاه نکردند، بلکه امام حسن(ع) در این نامه به عنوان جوانی از جوانان عالم بشری مورد خطاب اند، تا هر جوانی احساس کند او هم مورد خطاب این نامه است، و به عبارتی دیگر حضرت امام حسن(ع) در این نامه به عنوان نماد همه جوانان مدّ نظر هستند.
دومین هدفی که حضرت در نوشتن نامه دنبال می کنند؛ طرح عالی ترین دستورالعمل حکیمانه در قالبی ملموس و قابل عمل است، تا هرکس عزم رسیدن به مراتب عالی انسانی را دارد بتواند به راحتی از آن بهره گیرد. آنچنان مطالب حکیمانه و با حساب و دقت طرح شده که بزرگان اهل علم و حکمت اقرار دارند اصول هرچیزی که بنا است یک انسان در زندگی بشناسد و بدان عمل کند در آن نامه درج شده است.
برای یادآوری آنچه در جلد اول این کتاب گذشت، سرفصل های جلسات گذشته را به طور مختصر طرح می کنیم:
در جلسات اول و دوم، حضرت فرزندشان را متوجه انواع خطراتِ جسمی و روحی کردند که در پیش رو دارد، تا گرفتار روزمرّگی ها نگردد و با واقعیاتِ زندگی درست برخورد کند. سپس موضوع عدم غفلت از مرگ و حیات ابدی را پیش کشیدند تا اولاً: ناپایداری های دنیا و چموشی های آن را طبیعی بدانیم. ثانیاً: از بی وفایی دنیا عبرت گرفته در آبادانی آخرت بکوشیم، و غمِ خودخوردن به معنی واقعی آن، همین است .
در جلسه سوم و چهارم، بحث آبادکردن قلب با یاد خدا، و اعتماد به خدا و زنده کردن قلب با موعظه، و میراندن امیال نفس امّاره با زهد، و یادآوری مرگ جهت کنترل میل ها و آرزوها، بحث هایی بود که توجه به آن ها در سیر و سلوک بسیار کارساز خواهد بود.
در جلسات پنجم و ششم، حضرت با توجه دادن به زندگی گذشتگان و عبرت گرفتن از آنچه بر آن ها رفت، انسان را به خود می آورند که مواظب باشد در درّه ای که گذشتگان عمر خود را هلاک کردند، فرو نیفتد.
نیز توصیه مؤکد فرمودند که هم اکنون در اصلاح جایگاه اصلی ات برنامه ریزی کن و آخرت خود را به دنیایت مفروش، سپس راه هایی که انسان بتواند این دستورالعمل را عملی کند، پیشنهاد می فرمایند. مثل این که می فرمایند: حرفی که نمی دانی نزن، و آنچه به عهده ات نیست انجام مده.
هم چنین با توجه دادن به قیامت، انسان را از انتخاب های مبهم و پوچ رهایی می دهند و با توصیه به امر به معروف و نهی از منکر متذکر می شوند علاوه بر بهره مندی از برکات اجتماعی آن، امر به معروف جبهه انسان را از جبهه های کفر و ظلمت جدا می نماید و انسان اهل معروف می گردد.
در جلسات هفتم و هشتم و نهم، توصیه می فرمایند در راه حق نگران سرزنش هیچ سرزنش کننده ای مباش، و وقتی در مسیر حق قرار گرفتی بدون هیچ گونه نگرانی خود را در گرداب حوادث بینداز، از طرفی در دین اندیشه کن تا مؤمن سطحی و عمل زده نباشی، و از طرف دیگر با پایداری در دین داری، زمینه ظهور برکات آن را در قلب و جان خود فراهم آور.
سپس فرمودند: فرزندم وقتی راه و مقصد را پیدا کردی دیگر جا دارد که خود را به خدا بسپاری که در این حالت به پناهگاهی مطمئن و مدافعی شکست ناپذیر دل سپرده ای. فقط خالصانه از خدا کمک بخواه، زیرا که عطا و حرمان، هر دو به دست اوست و از چنین خدایی تقاضای خیر و برکت برای زندگی و اموراتت داشته باش.
سپس در جلسه دهم، حضرت موضوع بی حاصلی «علم لا ینفع» را به میان کشیدند تا انسان به بهانه علم آموزی از جهت گیری به سوی حقایق محروم نگردد و دانایی ها را دارایی بپندارد.
در جلسات یازدهم و دوازدهم، حضرت انگیزه خود را از نوشتن این نامه، آمادگی قلب فرزند جوانِ شان مطرح می فرمایند و این که قلب جوانان همانند زمین خالی از زراعتی است که هر دانه ای در آن بکاری همان سبز می شود، و اگر به وقت خود آن کار صورت نگیرد، قلب سخت می گردد و در پذیرش حقایق از خود مقاومت نشان می دهد. سپس تعلیم کتاب الهی و دستورات اسلام و حلال و حرام آن و متمرکزشدن بر آنچه را خدا بر انسان واجب نموده است مدّ نظر قرار می دهند.
در سیزدهمین جلسه، نقش تقوا و بی اضطرابی و آرامشِ حاصل از آن مورد گفتگو است و این که چگونه می شود انسان ماوراء زمان و مکان زندگی کند.
در چهاردهمین جلسه، سخن حضرت در مورد تقوا و توجه به گذشته توحیدی مان پیش آمد و این که معلوم کنیم باید به دنبال چه چیز باشیم و چه آفاتی ما را از هدایت واقعی محروم می کند تا بتوانیم از داشته هایمان مسیر درست زندگی را انتخاب کنیم و از انگیزه های سالم در تحقیق، محروم نشویم. حضرت؛ داشتنِ قلب سالم جهت تشخیص حق از باطل را ضروری می دانند تا انسان بتواند در مقابل حق به راحتی خاضع باشد.
در پانزدهمین جلسه، حضرت ما را متوجه حضور همه جانبه حق می کنند و این که همو که مالک مرگ است، مالک حیات نیز هست، و آن که می آفریند، همان کسی است که می میراند و همان کسی که فانی می کند، همانی است که باز می گرداند، و آن که به بلا می آزماید، همانی است که از بلا می رهاند. با تذکر به چنین مسائلی انسان را در آغوش توکل به حق وارد می کنند و در ادامه می فرمایند: این جهان پا نگرفت جز به نعمت ها و امتحان ها و پاداش ها و کیفرها به روز رستاخیز، تا از این طریق افق تجزیه و تحلیل انسان را به عمیق ترین لایه زندگی یعنی زندگی در معاد سیر دهند.
در شانزدهمین جلسه، حضرت پس از تأکید بر نکات گذشته ما را متوجه این امر نمودند که همه حوادث عالم برای آن است که ما متوجه حضور همه جانبه خداوند بشویم و بفهمیم چاره کار در بندگی خدا است، خدایی که هر آنچه بهترین است انجام داده، از اندام موزون بگیر تا روزی مورد نیاز. سپس می فرمایند: برای بندگی خدا عالی ترین آگاهی را رسول خداf آورده است پس در رستگاری خویش به رهبری او دلخوش باشید.
در هفدهمین جلسه، نظر را به توحید پروردگار معطوف داشتند و این که در همة مناسبات، متوجه آن یگانه مطلق باشیم، یگانه ای که اول است قبل از اشیاء بدون اوّلیت عددی، و آخر است بعد از همه اشیاء، بدون آخریت مکانی. این فراز نگاه توحیدی نابی را به میان آورد.
در هجدهمین جلسه، بر همان نگاه توحیدی تأکید شد و این که خداوند برتر از آن است که قلب و یا بصر بتواند بر او احاطه یابد، نهایتاً «آنقدر هست که بانگ جرسی می آید» و پرتوی از نور او به جان طالب او می رسد.
سپس حضرت ما را در عین ذُلّ عبودیت متوجه عزّ ربوبیت خداوند می کنند و این که آن اعمالی را که شایسته پروردگاری اوست انجام دهیم و نگران کوتاهی های خود و عقوبت آن باشیم.
در نوزدهمین جلسه، حضرت ما را متوجه مسافرخانه بودن دنیا نمودند و این که منزل اصلی ما جای دیگر است و سختی های راه را برای رسیدن به منزل اصلی نباید به چیزی گرفت، انسان عاقل چیزی را دوست دارد که او را به خوبی به آن منزل اصلی برساند و لذا دوستی ها و دشمنی هایش را در این راستا تنظیم می کند.
در بیستمین جلسه، آثار بد غفلت از قیامت و مشغول شدن به دنیا را مطرح می کنند، سپس انصاف را گوشزد می نمایند که ای فرزندم! خود و دیگران را با یک میزان بسنج و لذا چیزهایی را برای دیگران بپسند که برای خود می پسندی. و نیز آنچه ندانی مگوی، تا از این طریق و با پیداشدن تعادل شخصیت، مسیر توحیدی به سوی محبوب به راحتی طی شود. إن شاءالله
با امید به این که شما خوانندگان محترم بتوانید طرحی کامل برای زندگی خود بدست آورید جلد دوم کتاب «فرزندم این چنین باید بود» را خدمتتان تقدیم می کنم.
طاهرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
«یَا بُنَیَّ اجْعَلْ نَفْسَكَ مِیزَاناً فِیمَا بَیْنَكَ وَ بَیْنَ غَیْرِكَ فَأَحْبِبْ لِغَیْرِكَ مَا تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ مَا تَكْرَهُ لَهَا وَ لَا تَظْلِمْ كَمَا لَا تُحِبُّ أَنْ تُظْلَمَ وَ أَحْسِنْ كَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْكَ وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِكَ وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَكَ وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر».
اى فرزندم! خود را ما بین خود و دیگران ملاك و میزان قرار ده، پس براى دیگران آنچه را بپسند كه براى خود مى پسندى، و بر دیگران مپسند آنچه را كه برخود نمى پسندى، بر دیگران ستم روا مدار همان طورى كه نمى خواهى بر تو ستم شود، و نیكى كن چنان كه دوست دارى بر تو نیكى شود، آنچه را كه از دیگرى ناپسند مى شمارى، از خود ناپسند شمار، و از مردم خوشنود باش بدانچه كه خوشنود مى شوی براى آن ها از طرف خودت، آنچه را كه نمى دانى مگو هر چند كه دانسته هاى تو اندك است، و آنچه را كه دوست ندارى در باره تو بگویند، تو نیز مگو. و بدان كه پیشاپیش تو راهى است دراز، و رنجى جانگداز، و تو بى نیاز نیستى در این تكاپو از جستجو كردن به طرزى نیكو. توشه خود را به اندازه گیر چنانكه تو را رساند و پشتت سبك ماند.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) در ادامه نصایح و دستورالعمل های حکیمانه به فرزندشان می فرمایند: در راستای هرگونه قضاوت و داوری که می خواهی نسبت به دیگران انجام دهی، همواره خود را در نظر بگیر، و با چنین توجهی هرچه را برای دیگران می خواهی همان را برای خود دوست داشته باش و آنچه را برای دیگران نمی خواهی همانی باشد که برای خود نمی خواهی. تا از این طریق یک نحوه اتحاد روحانی بین تو و بقیه انسان ها برقرار شود و جانت وسعت یابد و از زندان تنگ خودخواهی و فردگرایی آزاد گردی.
جان انسان به جهت مجردبودنش محدود به هیچ مکان و زمانی نیست و لذا وسعت آن بیکرانه است، حال اگر انسان ها در انتخاب خود سعی کنند مطابق بیکرانگی روحشان عمل کنند، در واقع به جانشان جفا نکرده اند و آن را در جای خود قرار داده اند.
در راستای آزادکردن جان از محدودیت ها و تنگناهای روانی در ادامه توصیه می فرمایند: «ظلم نکن، همچنان که نمی خواهی به تو ظلم شود» تا مرزها و دوگانگی ها که سخت آزاردهنده است و موجب کینه و حسد می شود، و منشأ خاطرات آزاردهنده است، همگی از صحنه روح و روان انسان رخت بربندد و نیز می فرمایند:
«وَ أَحْسِنْ كَمَا تُحِبُّ أَنْ یُحْسَنَ إِلَیْكَ»
همچنان که دوست داری برخورد دیگران با تو محبت آمیز و نیکو باشد، تا بتوانی از منظر دوستی به دیگران، با آن ها ارتباط داشته باشی، خود نیز با چنین اراده ای با دیگران برخورد کن، تا ببینند در سراسر قلب تو کوچک ترین لکه کدورتی نسبت به آن ها وجود ندارد.
«وَ اسْتَقْبِحْ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَسْتَقْبِحُهُ مِنْ غَیْرِكَ»
حال که می خواهی در دشت جان انسان ها به زیباترین شکل به تماشا وارد شوی، پس هر آنچه را برای خود نمی پسندی و نمی خواهی خودت به آن آلوده باشی، برای دیگران مپسند، و تلاش کن دامن بقیه نیز از آلودگی ها مبرا باشد، زیرا گمشده انسان ها محبتی است که با آلودگی ها هرگز رخ نمی نماید و حتی امر به معروف و نهی از منکر بین مؤمنین در راستای محبت هرچه بیشتر به همدیگر است و برای این است که بتوانند عوامل یگانگی را پایدار دارند و زمینه دوگانگی ها را از دامن یکدیگر پاک کنند.
«وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ»،
بنگر و عوامل خوشنودی و رضایت جان خود را بشناس، آن گاه سعی کن با ایجاد همان خشنودی ها در دیگران، عملاً خوشنودی خود را به دیگران هدیه دهی، کاری کن که منشأ فوران خوشنودی برای دیگران باشی. وقتی از سایه ی سیاه خودبینی و خودخواهی و خودپرستی متنفر شدی و خواستی از آن رهایی یابی، یک راه جلو تو باز می شود و آن این که هرچه تو را خوشنود خواهد کرد، همان از طرف تو به مردم برسد، و نیز راضی و خوشنود باش که از طرف مردم همان به تو برسد بدون آن که از مردم انتظارهای زیاد داشته باشی. همان طور که انتظار داری مردم موقعیت تو را درک کنند و از تو انتظار زیاد نداشته باشند.
راستی که تذکر فوق جهت نجات از حجاب های خودبینی و خودخواهی و خودپرستی چقدر راهگشا است، که انسان دائماً خود را جای مردم قرار دهد.
حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ»؛
آنچه را كه نمی دانی نگو، و اگر آنچه می دانی كم و اندک است، باز مگو.
ما به همان اندازه که وظیفه داریم انسان ها را از حقایق آگاه کنیم، وظیفه داریم آگاهی های ناقص به انسان ها ندهیم و در مواقعی که دانایی ما در موضوعی ناقص است باید سکوت کرد حتی اگر به جهت این كه چیزی نمی گوییم گمان كنند به کلی علم نداریم.
آری! آنچه نمی دانی نگو و هرچند اطلاع کمی از موضوعی داشته باشی باز باید اظهار نظر نکنی، زیرا آن اطلاعات کم به نحوی همان ندانستن به حساب می آید که باید اظهار نظر نکرد. ممکن است با سکوت تو فکر کنند اصلاً نمی دانی، بسیار خوب، این طور فکر کنند، خطر هلاکت در اظهار نظر نسبت به این که فکر کنند چیزی را نمی دانی بسیار بیشتر است. اگر خوب دقت كنید، تذكر عجیبی است. تأکید می فرمایند: آنچه را كه نمی دانی یا کم می دانی، نگو تا در راستای یگانه شدن با جان انسان ها، آن ها را گرفتار جهالت نکرده باشی. البته در ابتدا خیلی كار می برد تا آدم به مرحله ای برسد كه اولاً؛ نادانی هایش را بشناسد. ثانیاً؛ در راستای خدمت به دیگران خود را در موضوعی که علم کافی به آن ندارد، عالم نشان ندهد. متأسفانه كم اند انسان هایی که نادانی هایشان را بشناسند و وَهمیات و حدسیات خود را علم به حساب نیاورند، این یك شعور بلند می خواهد. شعور و آگاهی به خلأهای نفس یک نوع شعور اساسی به خود است. درست به همان اندازه که کم اند انسان هایی که به نادانی هایشان آگاه باشند، انسان هایی كه دانایی هایشان کم است ولی خودشان را خیلی عالم می دانند، بسیار زیاداند. باید متوجه باشیم اگر خودمان را خیلی فهیم و عالم می دانیم به این علت است كه نور عقلمان به ضعف هایمان نیفتاده است تا نادانی هایمان نمایان شود، به عبارت دیگر نور عقلمان كم است، و به واقع آزادشدن از تَوهُّمِ دانایی كار مشكلی است. در نظر بگیرید شب هنگام چند کودک را که در خانه ای تنها به سر می برند همراه با سکوت شب، ناگهان یك برگ از درخت می افتد، یكی با پذیرفتن ساخته های وَهمش می گوید: دزد د ر خانه است! و توهُّم وجود دزد را در ذهن بقیه به عنوان واقعیت بیرونی شکل می دهد. به همدیگر می گویند: بیایید فرار كنیم! و همگی به طرف كوچه فرار می کنند، بعد هم، قسم می خورند كه دزد در خانه است. این ها بین واقعیت و صورت ذهنی که از طریق وَهم ایجاد شده است فرقی نمی گذارند و به عبارت دیگر نادانی هایشان را نمی شناسند. در نتیجه یك احتمال ضعیف ذهنی را علم كامل به واقعیت می دانند و روی آن قسم های غلیظ هم می خورند و هرگز هم نمی پذیرند که حرفشان واقعیت ندارد. اگر خودمان را بررسی كنیم، خواهیم دید ما هم مثل آن کودکان گاهی یك احتمال ضعیف ذهنی را علم كامل به واقعیت می دانیم و در نتیجه با حدس ها و پیش فرض های خودمان زندگی می کنیم، گاهی با آن ها خوشیم و گاهی هم با آن ها درگیر می شویم. در حالی که گفت:
دور می بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
حضرت با این توصیه مهم می فرمایند؛ بیا و نادانی هایت را بشناس. و واقعاً این هنر بزرگی است و البته شعور والایی هم می خواهد.
پس وقتی می فرمایند: «وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تَعْلَمُ وَ إِنْ قَلَّ مَا تَعْلَمُ»؛ آنچه را نمی دانی نگو و نیز آنچه را هم کم می دانی جزء نادانی هایت به حساب آور و نگو، در واقع می خواهند ما را وارد یک زندگی پاک و زلال بگردانند که گرفتار هیچ کدورت و ظلماتی برای خود و دیگران نباشیم.
این کمال فوق العاده ای است که انسان علاوه بر نادانی هایش، دانایی اندکش هم برایش معلوم شود، و نه تنها آن ها را بشناسد، بلکه هرگز آن ها را پنهان و به عنوان دانایی های خود طرح نکند.
از چه می ترسیم؟ می خواهیم چه چیزی را پنهان کنیم؟ چه اشکالی دارد كه كم دانستن ما برای بقیه روشن شود؟ اولین نفعش برای خود ما است تا بقیه بیش از آنچه كه هستیم از ما انتظار نداشته باشند. دومین نتیجه اش هم این است که به دیگران چیزی نگوییم که گمراه شوند و وبالش علاوه بر دنیا، در قیامت ما را گرفتار کند. سومین بركتش هم این است كه تواضع و خشوع مان را از دست نمی دهیم، و چهارمین فایده اش هم آن است که وقت ما صرف مراجعاتی که نمی توانیم به آن ها جواب نتیجه بخش دهیم، نمی شود. و هزاران هزار فایده ای که عقل ما متوجه آن ها نیست و حضرت امیرالمؤمنین(ع) به آن ها توجه دارند و به همان جهات بر آن تأکید می فرمایند.
از طرف دیگر در این توصیه، یک نحوه تعادل روحی برای فرد و یک نحوه تعادل اجتماعی برای دیگران پدید می آید. پس باز قلبمان را متوجه سخن امام علی(ع) می کنیم که می فرمایند: آنچه را نمی دانی مگو و نیز اگر آنچه می دانی اندک باشد آن را هم مگو، و نگران مشخص شدن نادانی خود مباش که بهره های فراوانی در آن هست.
یک وقت انسان بدون آن که چیزی در چنته داشته باشد ادعا می کند، چنین شخصی دائم باید جان بکند تا آبروی دروغین خود را پنهان کند. گفت:
ما چرا چون مدعی پنهان کنیم
بهر ناموس مزوّر جان کنیم؟
وقتی خواستیم آبروی دروغینی برای خود حفظ کنیم هر روز نگران هستیم که نکند افشاء شود. گفت:
این همه غم ها که اندر سینه ها است
از بخار و گرد و باد و بود ما است
بعد حضرت می فرمایند:
«وَ لَا تَقُلْ مَا لَا تُحِبُّ أَنْ یُقَالَ لَكَ»؛
وآنچه را دوست نداری در مورد تو بگویند برای دیگران مگو.
چراکه در راستای یگانگی با جان بقیه انسان ها و بهره بردن از انواری که خداوند به جان آن ها افاضه می کند، باید آفات این یگانگی را شناخت و از آن سخت بر حذر شد. وقتی سخنانی را نمی پسندیم که در مورد ما بگویند و وقتی جان بقیه را از جان خود جدا نمی دانیم، تلاش می کنیم آن سخنان را در مورد بقیه هم به کار نبریم تا به پهن دشت جان آن ها، راهمان دهند.
حضرت می خواهند بفرمایند اگر این دستورالعمل ها را رعایت نکنی زندگی ات به کلاف سردرگمی تبدیل می شود که راه ورود به عالم نور به کلی در آن ناپیدا است و در ظلمات خود فرو می روی و نه تنها در شخصیت فردی دچار مشکل می شوی، اصلاً جامعه از تعادل خارج می شود؛ به عکس از طریق به كار بردن چنین توصیه هایی روح در بستر خاصی از آرامش و تعادل قرار می گیرد كه منجر به سیر و سلوك او به طرف حق خواهد شد. چون تا اتحاد روحی بین انسان ها حاصل نشود، روح ها جهت الهی به خود نمی گیرد و لذا فرمود:
جان گرگان و سگان از هم جدا است
متحد جان های مردان خدا است
به همین جهت خدا را جانِ جان و یا جانان می گوید، زیرا همه جان ها به خدا متصل است و لذا به همان اندازه که از تنگنای خودخواهی آزاد شویم و به جان ها نزدیک شویم، به جانان نزدیک شده ایم. لذا در وصف امام زمانg گفته اند:
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چون که یک جا محو شد، آن یک تویی
پس انسان کامل با همه جان ها متحد است و هرکس به همان اندازه که موانع یگانگی با جان انسان ها را دفع کرد به انسان کامل نزدیک است و توصیه حضرت در فرازی که گذشت در راستای دفع موانع یگانگی با جان انسان ها است تا به انسان کامل نزدیک گردد.
«وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ فَاسْعَ فِی كَدْحِكَ وَ لَا تَكُنْ خَازِناً لِغَیْرِكَ وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِكَ فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّكَ»؛
بدان كه خودبینى بر خلاف راستی ها آفت خردهاست، پس سخت در تعالی خود بکوش و خزانه دار دیگران مباش، و هنگامى كه راه خویش را یافتی، در راه بندگی پروردگارت فروتن و خاضع ترین فرد باش».
همچنان که آگاهید؛ «اعجاب» یعنی خود را پذیرفتن و به اصطلاح، دائم به خود نمره بیست دادن و به تعبیر دیگر خودمان حجاب خود شویم و ماوراء آن خودِ وَهمی، خودِ حقیقی را نبینیم. حضرت به فرزندشان می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ»؛
فرزندم! بدان كه اعجاب و خیلی به خود نظر كردن، ضد مسیر صحیح و صواب و آفت عقل و خرد است. «صواب»، یعنی طریق رسیدن به مقصد.
کسی که خود را دائماً مدّ نظر دارد، راه اصلی را نمی بیند و جذبه هایی به سوی حقیقت در او شعله نمی کشد. از طرفی این نوع توجه به خود و اِعجاب، مسیری است غیر از مسیر حقیقی و عملاً اِعجاب به خود، عقل و شعور انسان را می میراند. «لُبّ» یعنی عقل و خرد که از هر آلودگی پاک باشد. «لُبّ» هرکس عقل اوست. قرآن انسان های متعالی را «اولوالالباب» یا صاحبان خرد می شمارد.
حضرت می فرمایند: اعجاب و خودپسندی و همواره به خود نظرداشتن، آفت عقل است. وقتی انسان از خود به شعف بیاید و به این حالت دامن بزند، دیگر به چیزی بالاتر از مرتبه پایین خود نظر ندارد و در نتیجه نظرش از حقایق بالاتر منصرف می شود و این همان آفت عقل است. حضرت علی(ع) می فرمایند: اگر خود را بپسندی و اگر از اعمال خود به شعف آمدی، اولاً؛ این کار تو ضدّ صواب است و در نتیجه مسیر غلطی را برای خود انتخاب کرده ای که تو را به مقصد نمی رساند و ثانیاً؛ عقلت را هم از بین می برد و به آنچه باید از طریق تعقل برسی نمی رسی. چون اگر نگاه به خود و ارزش دادن به کارهای خود وسیله تجزیه و تحلیل امور شد، همواره هرچیزی را در محدوده محوریت خود می نگریم و این مسلم ما را به انحراف می کشاند.
گاهی از پشت شیشه چیزی را می بینیم، بدون آن که شیشه را ببینیم، در این حالت نظرمان به آن چیزهایی است که بیرون شیشه است. ولی اگر شیشه، شیشه عُجب باشد و بین ما و عالم شیشه منیت حجاب باشد، دیگر حوادث را درست نمی بینیم، همه چیز را غلط می بینیم و لذا نتیجه ای که باید بگیریم، نمی گیریم. به این دلیل است که حضرت می فرمایند این نوع نگاه کردن که محور هست ها و نیست ها و بایدها و نبایدها، خودمان باشیم، ضدّ صواب است.
آیه بر پیامبرf نازل شد كه «اِنَّكَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیم»؛[1] ای پیامبر! تو در خُلق عظیم هستی. انسان باید خیلی به خود ببالد كه خدا به او بگوید تو در خلق عظیم هستی، آن ها كه اهل کشف اند می دانند این حرف یعنی چه. خواجه عبدالله انصاری می گوید: «الهی اگر یك بار گویی بنده من! از عرش بگذرد خنده من» او می فهمد كه اگر خداوند یك بار به قلب انسانی القاء كند: «عَبْدی!» یعنی «بنده من!» او دیگر در پوستش نمی گنجد، چون می داند این ارتباط یعنی چه، حالا خدا به بنده اش بگوید: «اِنَّكَ لَعَلَی خُلُقٍ عَظِیم»؛ حالا پیامبرf در مقابل چنین مدح و ستایشی عرضه می دارند: «اَدَّبَنِی رَبّی فَاَحْسَنَ تَأْدیبی»[2] پروردگارم مرا ادب کرد، پس چه نیکو ادب کرد. چون حضرتf می بینند كه پروردگارشان چهل سال تربیتشان كرده، و لذا در این خُلق عظیم، ربوبیت عظیم خدا را می بیند نه خود را. و واقعاً هم قضیه این گونه است که پیامبرf دیدند. البته ما از این نوع نگاه محجوبیم، ولی باید تلاش كنیم بصیرتی در راستای عقاید توحیدی پیدا كنیم كه اگر توفیقی هم برایمان هست همه را از حق بدانیم. گفت:
هر كرامت كه داری ای درویش
هدیه حق بدان، نه كرده خویش
انسان وقتی این نکته را ببیند حجاب بین او و خدا برطرف می شود، همانی که حافظ گفت:
حجابِ راه تویی حافظ از میان برخیز
که درمیان تو و او به جز تو حائل نیست
انسان باید بداند كه خدا گاهی با خوبی ها و صفات خوبی که به او می دهد او را امتحان می كند و لذا در آن شرایط بیشتر باید بترسد. حضرت یوسف(ع) را با خوی یوسفی امتحان كرد. چرا یوسف(ع) پیروز درآمد؟ چون دید این خوی و روی خوب یوسفی لطف خداست. فهمید «حُسن آن دارد که یوسف آفرید»؛ به بعضی ها هم خوی یوسفی می دهد، اما آن را از خود می دانند،و در نتیجه روسیاه می شوند، اگر یوسف(ع) به خود می نگریست، دیگر یوسف نبود او اصلاً من نمی بیند که بخواهد حالا آن من را بپسندد.
احساس «مَن» كردن آن هم به صورت مستقل از خدا، حالتی است كه برای انسان های غیر الهی مطرح است. چرا «مَن» خود را «مَن» حس می کنم؟ چون در مقایسه با شما، به خود نظر می کنم و خود را جدای از شما حس می کنم و این می شود «من». چرا خود را «من» حس می کنم؟ چون این لیوان را لیوانی که آب به من می دهد حس می کنم. و در این مقایسه یک «من» برایم پیدا می شود، همه این «من» و «من»ها با مقایسه با غیر مطرح است. از طرفی غیرها به اعتبار شخصیت استقلالی شان هیچ کدام اصالت ندارند، شخصیت آن ها در رابطه با نسبت ها و مقایسه ها در ذهن پیدا می شود. این لیوان در رابطه با تشنگی من شخصیت لیوانی دارد و تشنگی من هم یک گرایش فیزیولوژیک است و مربوط به نیاز به آبی است که مربوط به بدن است و به واقع کاری به حقیقت گسترده وجود من که عین تعلق به حق است، ندارد. حالا با دقت در این مقدمات ملاحظه خواهید کرد اگر این نسبت ها را از من بگیرند و همه عالم را تجلیات اسماء الهی ببینیم، آن منی که موجب عُجب و خودبینی می شود، نمی ماند. پس چه می ماند؟ گرایش به حق. چون در واقعیت فقط حق هست و بقیه ماهیات همگی نسبت هایی هستند در رابطه با نیاز بدنی من. یعنی اگر مقایسه ها را بردارید، آن منی كه به آن نظر دارید و می خواهید حفظ كنید، نمی ماند، چه می ماند؟ «یا ربّ» می ماند. حتی آن منی كه می گویم: «یاربّ» هم نمی ماند، به اصطلاح بزرگان ادراك می ماند، اما ادراكِ ادراك نمی ماند. مثلاً وقتی خوشحالید، فقط خوشحال هستید، همین كه توجه کنید به این که من خوشحالم، دیگر خوشحال نیستید، فقط خوشحالی، خوشحالی است، تصور و فكر خوشحالی، خوشحالی نیست. همان طور که آب تر است ولی تصور آب تر نیست. من كه دارم می خندم، فقط خندیدنم، ولی از آن جهت كه «من» به خود نظر كردم و پایِ نسبت به میان آمد و متوجه شدم من می خندم، دیگر خندیدن در صحنه نَفْس ام موجود نیست، بلكه خاطره و صورت ذهنی خندیدن در حافظه ام می ماند، یادم می آید كه یك دقیقه پیش خوشحال بودم. شما وقتی خوشحالید كه فقط خوشحال هستید، وقتی می گویی خوشحالم، دیگر خوشحال نیستید، علم به خوشحالی، خوشحالی نیست، مثل تفاوت بین غصه خوردن و شیون زدن است. كسی كه می بیند فرزندش زیر ماشین تكه تكه می شود، آیا می داند بچه اش تكه تكه می شود یا جیغ می زند، آیا غصه می خورد یا شیون می كشد؟ در آن حال فقط شیون می كشد، اما فردا غصه می خورد، غصه، شیون نیست، شیون، شیون است، هنگام شیون زدن حتی نمی داند شیون می زند.
عُجب و خودبینی و خودپسندی این طوری پیدا می شود که انسان به منِ خود نظر می کند، در نتیجه همین که نظر کرد، یک منِ دُردانه پیدا می شود و همه بدبختی ها به خاطر پیداشدن این «من» است که با غفلت از توجه به حق پیدا شد. در حالی که در پیامبرf چنین منی نیست و لذا وقتی هم خداوند می فرماید تو در خُلق عظیم هستی، منی نمی بیند که به عُجب آید، حق را می بیند و نظرش به حق ادامه می یابد.
مولوی در مثنوی داستان خوبی دارد؛ عاشقی به در خانه معشوقش رفت و در زد، معشوقش گفت: کیست؟ گفت: منم! گفت: این جا یک من هست، جایی برای من دیگر نداریم! و در را باز نکرد. واقعاً هم نمی شد در را باز کند. برای هر منی در بسته است چون دوگانگی اگر در صحنه بود هیچ کدام برای دیگری نیستند، تا من «تو» نشود، در باز نمی شود. عاشقی که بگوید من؛ دروغ می گوید. باید در مقابل معشوقش من در منظرش نباشد. باید با نگاه به معشوقِ حقیقی، این منِ وَهمیِ مجازی را سوزانده باشد. بالأخره سال دیگر آمد و در زد، معشوقش گفت: كیست؟ گفت: تویی! در را باز كرد.گفت:
اكنون چون منی، ای من در آی
نیست گنجایی دو من را درسرا[3]
خداوند حقیقتاً هستی همه چیز را داده، هستی بقیه موجودات به حق است و همه موجودات جلوه هستی او و عین اتصال به او هستند، مثل اتصال نور خورشید به خورشید. وقتی متوجه شدی كه در ذات خود هیچ هستی، فوراً می بینی كه به حق و با اتصال به حق هستی، بودنی داری كه آن بودن، بودن به حق است، بقیه اش چیزی نیستی، بلكه هست تو همان توجه به حق است. اگر به غیر حق توجه كردی، منْ حجاب حق که عامل عجب است، پیدا می شود، در حالی كه هستیِ آن، یک نوع هستی وَهمی است و مانع توجه به حق است، نیستی است که هستش می پنداری. اصلاً غیر حق به نحو استقلالی در صحنه عالم چیزی نیست. به نحو استقلالی فقط یك چیز هست؛ که همان «حق» است. هرکس با نظر به حق، از هستِ حق بهره می گیرد و به هستِ حق، هست پیدا می کند. منتها هستی که عین ربط به حق است بدون هیچ استقلالی، اگر به خود نگریست و به اصطلاح عرفا هوشیاری پیشه کرد از همه چیز محروم می شود.
گفت لیلی را خلیفه، كان تویی
كز تو مجنون شد پریشان و غوی[4]
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت رو رو! چون تو مجنون نیستی
با خودی تو ، لیك مجنون بی خود است
در طریق عشق، هشیاری بد است
بله! همین كه انسان با خود است و توجه به خود دارد، دیگر عشق و بندگی می رود، این هوشیاریِ وَهمی، بندگی را می میراند. هوشیاری و زیرکی یعنی خود را به نحو استقلالی نگریستن و عملاً در این حالت، با وَهم ها و گمان ها زندگی کردن و عقلِ حقیقت بین را از دست دادن. گفت:
زیركی بفروش و حیرانی بخر
زیركی ظن است و حیرانی نظر
یعنی این توجه به منِ خود، و خود را و بقیه چیزها را مستقل دیدن و حساب برای آن ها باز كردن، یک نحوه گرفتاری در گمان ها است. حیران حق بودن، نگاه واقعی غیر وهمی است. یكی از دعاهای پیامبر اسلامf این بوده است كه «رَبَّ زِدْنِی تَحَیُّراً» خدایا! حیرتم را زیاد كن! كه فقط تو را ببینم و لاغیر. گفت:
خیره گشتم، خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
یعنی موج حیرت از سر عقل هم گذشت؛ باید با چشمی بالاتر از عقل که همان حیرت است با حقایق روبه رو شد. با عقل جزیی نمی توان خیلی از چیزها را دید، چون بالأخره یک نحوه عجب و خودبینی و در نتیجه حجاب نسبت به حق، در آن هست.
عارفی گفت: «اهل فضل را فضل باشد بر همه تا آن گاه که فضل خود نبیند، و اهل ولایت را ولایت بر همه، تا آن وقت که ولایت خود نبینند، که چون بدیدند ولایتشان نماند، زیرا آن جا که فضل و ولایت بُوَد، رؤیت از آن ساقط بُوَد، چون رؤیت حاصل شد معنی ساقط شد، از آن جهت که فضل صفتی است که فضل نبیند، و ولایت صفتی که رؤیت ولایت نباشد».[5]
حضرت فرمودند: «وَ اعْلَمْ أَنَّ الْإِعْجَابَ ضِدُّ الصَّوَابِ وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ»؛ وقتی از نظر به خود به شعف آمدی و خود را خریدی، راه درست را گم می کنی و عقلت از مسیر صحیح باز می ماند.
پسرم! اگر خودت را نگاه كردی، خیلی چیزها را نمی بینی و از راه واقع بینی دور می افتی. همین که همه همت انسان این باشد که منِ مستقل از حق، یعنی مَن وَهمی را حفظ کند، از مسیر درست دور می افتد و به مقصدی که باید برسد، نمی رسد و عملاً با سایه زندگی خود زندگی می كند در حالی که سایه زندگی، اصل زندگی نیست، انسان را به اهداف دروغین عادت می دهد و اندیشه اش را در مسیر همان اهداف دروغین به کار می برد و لذا فرمود: «وَ آفَةُ الْأَلْبَابِ» و این خودپسندی خردها را از بین می برد و در نتیجه اندیشه انسان تاریك می شود و موضوعی که در مورد آن فکر می کند، موضوع حقیقی نیست، در وَهمیات تفکر می کند و در وَهمیات زندگی می کند و وقتی آفتاب قیامت طلوع کرد متوجه می شود یک عمر در هیچی فکر می کرده است، چون به خودِ وَهمی اش مشغول و مشعوف بود. پس حالا كه این طور است، حالا كه خودپسندی را باید پشت سر بگذاری تا زندگی ات جهت دروغین نگیرد و مسیر زندگی به سوی ناكجاآباد سیر نكند، حالا چه كار كن؟ این كارها را بكن:
«فَاسْعَ فِی كَدْحِكَ وَ لَا تَكُنْ خَازِناً لِغَیْرِكَ»؛
پس تلاشی سخت را پیشه كن و آخرین تلاش خودت را در راستای تعالی خود بنما و خزانه دار دیگران مباش.
«كَدْح»؛ به معنای كثرتِ سعی است. می فرمایند تلاش خود را به صحنه بیاور تا خودت برای خودت باشی، در این حالت خودخواهی ها همچون گردی به هوا می رود. در فضایی كه انسان تلاش خود را به صحنه آورد و به این که بقیه در خدمت او باشند علاقه نشان نداد، از خودپسندی آزاد می شود، و به واقع نه تنها تلاش هایش به ثمر می رسد بلکه احساس طفیلی گری نیز نمی کند تا بخواهد با وَهمیات خود را بزرگ نگهدارد. وقتی تلاش های خود را گسترش دادی تازه با خود واقعی ات روبه رو می شوی، این همان است که خودمان به اصطلاح می گوییم؛ از عرق جبین و كدّ یمین چیزی به دست آور، یعنی خودت باش. اوّلاً؛ از غیر نخواه، ثانیاً؛ خزینه دار غیر هم نباش. «لَا تَكُنْ خَازِناً لِغَیْرِكَ» اگر من از نتیجه تلاش های خودم بهره لازم را نبرم، تلاش کننده ای سرگردان خواهم بود که نمی دانم برای چه تلاش می کنم. چیزی که امروزه از بسیاری از مردم می بینید، اگر من صرفاً عادت داشته باشم کار کنم تا حاصل آن را بگذارم و بروم، عملاً عمر خود را فدیه و خرج بقیه کرده ام و نه خرج خود. می گوید: اولاً تلاش كن و خودت هم تلاش كن تا آنچه نیاز داری خودت به دست بیاوری. ثانیاً؛ این تلاش را برای تعالی و سعادت خودت بخواه که تو به کمال برسی و کار تو بستر تعالی تو باشد. همین دو نكته عُجب را در انسان می كشد، زیرا دو چیز است كه نمی گذارد شما خودتان را از عُجب آزاد كنید؛ یكی این كه بقیه را در خدمت خود می خواهید، دیگر این كه می خواهید بقیه به شما توجه كنند. یكی این كه رفاه خودتان را از بقیه می خواهید، دیگر اینکه تلاش می کنید با ثروت خود نظر بقیه را به خود جلب کنید و با انواع تجملات، برای بقیه زندگی کنید و با این کار عملاً خود را خزینه دار بقیه می كنید و به جای آن که سعادت خودتان برایتان مهم باشد، نظر بقیه برایتان مهم می شود.
حضرت در این فراز می فرمایند: فرزندم خودت برای خودت تلاش كن، آن هم تلاش جدی و دامنه دار، و در این راستا خودت كار خودت را بكن و نیز برای خودت یك كاری بكن. لازم است به نكته دوم دقت زیادی بفرمایید و از ابعاد گوناگون آن را مدّ نظر قرار دهید. یك جنبه اش، جنبه مالی است که عمر خود را تمام کنی، برای بقیه مال جمع کنی و با قلب خالی از معنویت از این دنیا بروی، اما سیاق جمله سیاق مالی نیست، چون بعد از این، آن را ذکر می کنند. به نظر می رسد این جا بیشتر جنبه روحی و روانی موضوع مطرح است که آفت و هلاکت بزرگ تری است. و آن این که بسیاری وقت ها بنده و امثال بنده می رویم درس می خوانیم، مدرك می گیرم برای مردم، كه مردم بگویند فلانی مدرك دارد، این یک نمونه از خزانه دار دیگری بودن است. آری یك وقت من در مسیر تعالی و تكامل اجتماعی باید مدرك هم بگیرم، که بحثِ آن جداست و لذا سخن به خود موضوع برنمی گردد، بلكه به جهت موضوع برمی گردد. عموم مسائل اخلاقی همین طور است. دین اصلاً نظر ندارد به این كه شخص ثروتمند است و یا فقیر. نظر دین در این جهت است که شخص با این ثروت و یا با این فقر چه جهتی دارد. در مورد ثروتمندبودن افراد ما باید نگران این نکته باشیم كه مبادا سرمایه طوری باشد كه جامعه نتواند از این سرمایه استفاده كند. این است آن چیزی که خطرناك است و باید به همان اندازه که در مورد مسائل دینی حساس هستیم، روی این مسئله هم حساس باشیم. ولی من چه كار دارم كه شخصی ثروت بیشتری دارد یا كمتر. اسلام به انسان ها - ثروتمند و فقیر- توصیه می فرماید؛ مواظب باشید جهت فعالیت هایتان به سوی ناكجاآباد نباشد.
حضرت می فرمایند: «فَاسْعَ فِی كَدْحِكَ» این جمله روح را بزرگ می كند چون می فرماید؛ تلاش كن خودت برای خود زحمت بكشی، به بقیه دستور نده، کار خود را از بقیه نخواه، بزرگی روح را در تلاش ها جستجو كن! شما یك نفر را پیدا نمی كنید كه در امور شخصی خود که می تواند خودش انجام دهد، دستور دهد، و خودبین نباشد. گاهی برای انضباط گروه و یا جامعه به كسی می گویند تو رئیس باش، ما بر عهده تو می گذاریم كه به جمع دستور دهی، تا آن گروه و جمعیت سر و سامان داشته باشد، بحث جدایی دارد. آن دستوردادن به جهت مسئولیت است. برای بنده مثل روز روشن است كه برای اولیاء خدا بسیار سخت است كه دستور بدهند، ولی به حكم وظیفه باید انجام چنین کاری را به عهده بگیرند. خداوند به عهده فقها گذارده که امور جامعه را به عهده بگیرند. و حكم خدا را مطرح كنند و نه حرف خود را. پس بدون آن که موضوع را گُم کنیم باید همواره مدّ نظر داشته باشیم که یکی از راه های ادب کردن خود و وسعت دادن روحمان و آزادشدن از ظلمات عُجب، تلاش کردن است، آن هم تلاشی همراه با سعی فراوان. چون می فرماید: «فَاسْعَ فِی كَدْحِكَ» تلاش کن آن هم تلاشی ممتد.
از جمله این تلاش ها؛ تلاش در سلوک است. باید بنا را بر این گذارد که اگر می خواهید به جایی برسید باید سخت تلاش کرد. ابتدا تلاش برای یافتن حق و نجات پیداکردن از باطل - به عبارت دیگر ابتدا باید در پیداکردن عقاید صحیح تلاش کرد، تا به عقاید غیر واقعی و وَهمی و سطحی گرفتار نباشیم و آنچه واقعاً حق است را بشناسیم- تلاش دوم در اخلاق صحیح است و این که سعی کنیم رذایل اخلاقی را از خود دور کنیم. تلاش سوم تلاش در حضور قلب است و این که سخت قلب را در کنترل عقاید حقه قرار دهیم و نگذاریم در محضر حق به چیزهای وَهمی نظر کند.
حال در راستای امور فوق می فرمایند: «وَ لَا تَكُنْ خَازِناً لِغَیْرِكَ»؛ مخزن دار غیر نباش، عمرت را خرج بقیه نكن. عمرت را طوری مصرف نكن كه بقیه از آن استفاده كنند و برای تو چیزی نماند، و به جای آن که در بین ملکوتیان آبرومند شوی در بین بقیه مهم باشی. گفت:
ترك معشوقى كن و كن عاشقى
اى گمان برده كه خوب و فایقى
اى كه در معنى ز شب خامش ترى
گفتِ خود را چند جویى مشترى
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سوداى ایشان دهر تو
هست تعلیم خسان اى چشم شوخ
همچو نقش خرد كردن بر كلوخ
خویش را تعلیم كن عشق و نظر
كان بود چون نقش فى جرم الحجر
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالى شدن
این سخن پایان ندارد اى پدر
این سخن را ترك كن پایان نگر
غیرتم ناید كه پیشت بیستند
بر تو مى خندند، عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده ى كرم
بهر تو نعره زنان بین دم به دم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه كم تراش
كه بخوردندت ز خدعه، جذبه اى
سالها ز یشان ندیدى حبه اى
چند هنگامه نهى بر راه عام
گام خستى بر نیامد هیچ كام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم بجز حق كو الیف
اگر از این موضوع که مولوی هم بر آن تأکید دارد غفلت شود، آن وقت بودن وَهمی انسان به جای بندگی برای انسان عمده می شود. اگر من غافل از انجام بندگی در محضر حضرت پروردگار، این فكر را بكنم كه دارم برای شما حرف می زنم، در واقع با این تلاش هایم دارم خزینه شما را پر می كنم و نه خزینه خودم را. اگر به این نیت خدمت شما حرف بزنم كه شما متوجه شوید من چیزهایی می دانم، عملاً گندم هایم را در مزرعة شما ریخته ام. پس دیگر مزرعه ای ندارم تا گندمی كشت كنم، اما اگر متوجه باشم جز خدا در صحنه نیست، شما که نسبت به بنده هیچ اید هیچ، من هم یک بیابان خالی هستم که باید به فیض الهی، از انوار او بهره مند شوم، دیگر خزینه دار شما نخواهم بود، تلاش می کنم تا با بندگی خدا قلبم آرام شود، در این صورت اگر هم حرف می زنم دیگر نباید برایم مهم باشد چند نفر پای صحبت های من می آیند، در این حالت گندم هایم را در مزرعه خودم پاشیده ام و خودم آن ها را برداشت می كنم، در واقع خزینه دار دیگری نشده ام. آری فرمود: «وَ لا تَكُنْ خَازِناً لِغَیْرِكَ»، حالا وقتی عزم ما نسبت به تلاش هایمان این طور شد، مطمئن باشید نور هدایت الهی جلوه گر خواهد شد و انوار الهی رخ می نماید و در واقع احساس به مقصدرسیدن در تلاش ها ظاهر می گردد. این جاست كه می فرماید:
«وَ إِذَا أَنْتَ هُدِیتَ لِقَصْدِكَ فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّك».
چون راه خویش را یافتی، در راه بندگی پروردگارت خاشع ترین باش.
حالا که راه خود را یافتی و متوجه شدی جهت جان را باید به کجا انداخت، اگر می خواهی نتیجه نهایی نصیبت شود و از این راه بهره لازم را در رسیدن به مقصد به دست آوری، باید عبادت الهی را پیشه اصلی خود گردانی و در مقابل پروردگارت خاشع ترین كس باش. انسانی که راه رسیدن به مقصد را پیدا کرد باید تمام توجه قلب خود را متوجه مقصد کند و بدون هرگونه افراط و تفریطی قلب را فقط در مقابل او فرود آورد و خاشع نماید. مگر جز این است که خدا تو را به راه خودش راهنمایی کرد، پس:
من فدای آن که نفروشد وجود
جز به آن سلطان با احسان و جود
من فدای آن مس همت پرست
کو به غیرکیمیا ناردشکست
و لذا حضرت می فرمایند: «فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّك» در مقابل چنین پروردگاری خاشع ترین انسان ها باش. برس به این كه خدا تو را به راه آورد و به مقصد رساند، همه و همه لطف او بود. به فرمایش علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»:
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بی سر و پایم كه به سیل افتادم
او كه می رفت مراهم به دل دریابرد
اگر ملائكه الهی بدانند چنانچه تقاضای شما را برآورده كردند، شما آن را لطف خدا می دانید و نمی گویید: «مَن» این نتیجه ها را گرفتم! حتماً آن را برآورده می كنند حتی اگر تقاضا كنید كه روی آب راه بروید! حالا به خودتان رجوع كنید، ریشه عدم اجابت دعاها این است كه اگر دعاها را مستجاب كنند عُجب ما را می گیرد، که هزار برابر بدتر از آن محرومیتی است که می خواهیم خدا مرتفع فرماید.
از حضرت صادق هست که: «عَلِمَ اللهُU إنَّ الذَّنْبَ خَیرٌ لِلْمُؤمِنِ مِنَ الْعُجْبِ وَ لَوْ لا ذلِکَ مَاابْتَلاهُ بِذَنْبٍ اَبَداً»[6] خداوند می داند که گناه برای مؤمن بهتر از عُجب است و اگر چنین نبود هرگز او را به گناه مبتلا نمی کرد.
این روایت می رساند که برای انسان مؤمن بین گرفتاری به عُجب به جهت عدم گناه، خطرناک تر است از مرتکب شدن به گناه. آن قدر عُجب برای او خطرناک است، که او را مبتلا به گناه می کنند تا از عُجب رهایی اش دهند. چون نور خشوع و بندگی انسان را عُجب از بین می برد و لذا همچنان که امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: «مَنْ دَخَلَهُ الْعُجْبُ هَلَکَ»[7] هر که را عجب بر او وارد شود هلاک می شود. پس باید از خودبینی و خودپسندی و جلب نظر دیگران به خود، به توجه به حق و جلب نظر حق سیر کرد. گفت:
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامش تری
گفت خود را چند جویی مشتری
چون در این صورت از نظر به مقصد حقیقی که حضرت الله است باز می مانی و از توجه به نقص خود که می تواند منشأ تجلی انوار الهی باشد محروم می گردی و از خشوع که همان توجه به نیاز خود به انوار الهی است باز می مانی. و لذا حضرت با توصیه به این که؛ «فَكُنْ أَخْشَعَ مَا تَكُونُ لِرَبِّك» خاشع ترین كس در مقابل پروردگارت باش. راه بسیار پر برکتی را در مقابل انسان می گشایند.
سپس ادامه می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر».
و بدان كه پیشاپیش تو راهى است دراز، و رنجى جانگداز، و تو بى نیاز نیستى در این تكاپو از جستجو كردن به طرزى نیكو. توشه خود را به اندازه گیر چنانكه تو را رساند و پشتت سبك ماند.
حضرت(ع) در این فراز ما را متوجه ابدیت مان می کنند و این که چگونه مسیر زندگی را برای بیشترین نتیجه به بهترین شکل طی کنیم. غافل ترین انسان ها آن هایی اند که از جدّی ترین بُعد زندگی که همان ابدیت انسان است، غافل باشند و خود را جهت آن شرایط فوق العاده متعالی آماده ننمایند. ما را متوجه می کنند که راه بسیار بلندی در جلو خود داریم و باید این راه بلند را با مشقت و با زیرپاگذاردن میل های نفس امّاره طی کنیم. به عبارت دیگر می فرمایند کارهایی را باید در درون خود انجام دهی تا نفس تو بتواند این راه را طی کند می فرمایند: فرزندم از طی كردن این راه غافل مشو هرچند طی کردن آن سخت می نماید. مثلاً شما وقتی می خواهید به مقامی برسید كه دیگر نسبت به دنیا حریص نباشید، باید مسیری را طی کنید که به ظاهر مثل مسیرهای دنیایی نیست ولی به واقع مسیر محسوب می شود؛ مسیری از منِ مادون به سوی منِ مافوق. حضرت ما را متذکر این مسیر می نمایند که طی کردن آن در عین سختی و مشقت بسیار پربرکت است. شما در ابتدا می خواهید حریص نباشید و لذا با توجه به دستوراتی آن را پشت سر می گذارید، بعد کمی جلوتر می آیید، می بینید نسبت به مقصد عالیه ای که دارید باید حسادت را نیز پشت سر بگذارید. در نتیجه چون می خواهید حسود نباشید و با توجه به دستوراتی که در جای خودش مطرح است حسادت را نیز پشت سر می گذارید، کمی جلوتر می آیید، عجله را برای رسیدن به مقصد عالیه خود مانع می بینید، در نتیجه چون می خواهید مسافت های مربوطه را طی کنید، باید عجول نباشید و باز با توجه به دستورات مربوطه عجله را پشت سر می گذارید و همچنان به لطف الهی جلو می روید، مگر این ها طی کردن راه نیست؟ نفس شما منزل به منزل موانع را پشت سر می گذارد و نسبت به مقصد اصلی اش جلو می رود.
نفس شما اگر خواست به مقصد اصلی خود برسد و احساس بی ثمری و پوچی نکند، باید مسافت های مربوطه را طی کند. بعضی ها در حسادت می مانند و متأسفانه تلاش نمی کنند از آن بگذرند، این ها عملاً جلو نمی روند، وقتی چنین منازلی را طی نکنند عملاً نفس شان متوقف است. نفسی که در حسد متوقف است مگر همین حالا در عذاب نیست؟ انسان های حسود همین حالا در فشارند و با هر نعمتی که از طرف خداوند به افراد می رسد در عذاب قرار می گیرند، چنین افرادی همین حالا در جهنم در حال سوختن هستند و با همین حالت به قیامت می روند و در آن جا که عوامل غفلت از سوختن عقب می رود، عمق سوختنشان را احساس می کنند، چون مسافتی را که باید با تلاش و مشقت طی کنند، طی نکردند و لذا وقتی هم که به منزل معنوی برزخ رسیدند از آن شرایطِ عالی و گسترده معنویت، هیچ استفاده ای نمی کنند، بلکه برعکس؛ در آن شرایطِ معنوی و بیدارکننده با شخصیت ظلمانی و جهنمی خود، بدون هیچ حجاب و پرده ای روبه رو می شوند، چون روح آن ها هنوز در دنیا است و گرفتار منازلی است که باید در دنیا از آن ها می گذشتند و عملاً هنوز دنیایی هستند و قیامتی نشده اند، در آنجا هم كه هستند، به جهت روحیه حسادت دنیایی که دارند می سوزند، آن هم سوختنی كه روح را می سوزاند.
قیامت مقام ظهور رحمت حق است، به همین جهت در سوره حمد می فرماید: «الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ، مَالِكِ یَوْمِ الدِّینِ» یعنی خدایی که رحمت واسعه و لطف خاصه دارد، مالک روز قیامت است. پس چون رحمتش واسعه است شما را به قیامت می رساند تا با رحمتش روبه رو شوید. مثلاً انقلاب اسلامی رحمت خدا است، بدین معنی که بستر و شرایطی است که انسان ها بتوانند با رحمت خدا روبه رو شوند. خداوند ما را از نظام تنگ و تاریك شاهنشاهی رهانید و به این انقلابِ معنوی رسانید. اما عده ای که روح خود را با نظام شاهنشاهی - با آن همه زشتی و فساد- هماهنگ کرده بودند، با تحقق انقلاب اسلامی وارد شرایط جدید نشدند، در نتیجه در بستر تحقق انقلاب اسلامی زندگی برایشان خیلی سخت است، چون این ها در زمان شاه راهِ سیر به سوی انقلاب اسلامی را طی نکردند. حالا که انقلاب شد و این ها هم خودشان را با آن روبه رو دیدند، نمی توانند در فضای انقلاب اسلامی تنفس كنند، به آن ها فشار می آید، نه از آن جهت كه مشكل اقتصادی دارند، از آن جهت كه دیوارهای تنگ گرایش به روح نظام شاهنشاهی برای نفس امّاره آن ها فضای مطلوبی بود لذا فضای معطر انقلاب اسلامی هیچ صفایی به جان این ها نمی رساند، با این که مسلّم آن نظامِ همراه با ظلم و فساد نمی توانست بماند. دقیقاً عین همین مسئله در آینده برای همه هست، و ما همه به قیامت می رسیم، یک عده ای در دنیا به سوی قیامت طی مسافت نکرده اند و در قیامت هم دنیایی اند، به طوری که وقتی می آیند قیامت، صفات دنیایی دارند. این ها از نظر تكوینی تا قیامت سیر كرده اند، ولی با انتخاب خود و به عنوان مطلوب جانشان مسیر قیامت را طی نكرده اند، مسافت بین دنیا تا قیامت را پشت سر نگذاشته اند، حالا در قیامت كه بوی رحمت خداوندِ رحمن همه جا را فرا گرفته است، این ها در فشار سخت جهنم هستند، این است كه حضرت امیر المؤمنین(ع) در دستورالعمل اخلاقی خود در راستای سیر به سوی قیامت فرمودند: خود را در جهتی سیر بده كه خاشع ترین كس نسبت به پروردگارت باشی، یعنی تمام وجودت را آماده پذیرش حكم خدا در زندگی ات قرار بده. زیرا؛
«وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ»؛
در پیش روی تو راهی است طولانی و مشقت زا. آیا طولانی تر از این كه آدم حسد و کبر خود را پشت سر بگذارد و توکل را در خود نهادینه کند، می شود؟ ابوالحسن خرقانی می گوید: سی سال تلاش كردم تا به توكل رسیدم. مولوی می گوید:
صدهزاران شخص در زُنّار شد
تا كه عیسی محرم اسرار شد
یعنی هزاران نفر در این مسیر به بی راهه افتادند تا یكی مثل عیسی(ع) توانست به حقیقت این مسیر دست یابد. شما به همین نکته که قبلاً عرض کردم باز عنایت بفرمایید؛ چقدر شما باید تلاش كنید تا حسدتان را پشت سر بگذارید و از تنگنای این رذیله آزاد شوید؟ گاهی انسان فکر می کند دیگر از حسادت راحت شده است، ولی در یک امتحانی باز متوجه می شود بقایایی از آن به صورتی دیگر هنوز هست. لذا می فرمایند راه طولانی در پیش است. و تأکید می فرمایند نه تنها طولانی است، که مشقت هم دارد. پس بنا را بر این بگذار که باید سختی بکشی تا این مسافت را طی کنی. یكی از راه هایی كه بتوانیم حسادتِ نسبت به اشخاص را از دلمان بیرون کنیم این است که برایشان دعا و طلب استغفار كنیم. مسلم است كه این كار در عمل مشکل است و به قلب فشار می آورد، پس پرمشقت است. حسنش به این است كه خداوند سریع الحساب است، زود نتیجه کار را می دهد و انسان یك خنكی معنوی در جانش حس می كند، به همین جهت در عین طولانی بودن و مشقت زابودن، عالی و پر برکت است. خیلی عالی است كه سیر انسان، سیر از دنیا به قیامت باشد، نه از دنیا به دنیا، و در انتها باز همه زندگی اش دنیا با همه محدودیت ها و ظلمت هایش باشد. آری دوركردن صفاتی مثل کبر، غضب، حب ریاست، حب جاه، كار آسانی نیست، ولی اگر انسان بتواند قدم به قدم آن ها را پشت سر بگذارد، نتایجش خیلی عالی است، علاوه بر این که در همین دنیا نسیم قیامت به جانش می وزد، پس از این دنیا با قیامتی روبه رو می شود که صورت رحمت رحیمیه خداوند است.
حالتی دیگر بود کان نادر است
بی بهار و بی خزان سبز و تر است
اگر انسان بتواند از عقاید فاسد و رذایل اخلاقی آزاد شود واقعاً جانش تنفس می كند و دیگر در تنگنای دنیا قرار ندارد. فرمایش حضرت این است كه فرزندم! باید همین حالا به سوی آن مقصد متعالی سیر کنی تا به كمك این سیر به آن مقصد متعالی برسی، راهی در مقابلت هست كه طولانی است، بیست سال و بیشتر باید تلاش كنی تا عقاید باطل را به ایمان به حقایق تبدیل کنی، و رذائل اخلاقی را به فضائل اخلاقی تغییر دهی. روایت می فرمایند: «آخر ما یخرج مِن رئوسِ الصدیقین حُبّ الرّئاسه و الْجاه »؛[8] آخرین چیزی كه از ذهن صدیقین خارج می شود، حبّ مقام وجاه است. اگر این زوائد عَرَضی قلبمان از آن خارج نشود، در دنیا می مانیم. كسی که دارای مقامی از مقامات دنیا است و به آن علاقمند است، از روزی كه به این مقام رسیده ناراحت است كه نكند این مقام را از او بگیرند، حالا این شخص چه وقت از این ریاست استفاده می كند؟ مسلّم هیچ وقت، تازه وقتی هم این مقام را از او بگیرند- که گرفتن آن حتمی است - زندگی برایش زهر می شود و جهنمی که بعداً بدون پرده با آن روبه رو می شود، در حال حاضر به او روی می آورد. حضرت می فرمایند مسافتی را باید طی کنید که بتوانید خودتان را از این صفات آزاد نمایید، و بدانید این راه، راه پر مشقتی است، ولی مشقتش هم شیرین است، به همین جهت انسان های آگاه از برکات این راه، رغبت دارند که وقت صرف کنند و این راه طولانی و پر مشقت را برای آزادكردن خود از دنیا و نزدیك كردن خود به قیامت، طی كنند.
سپس می فرمایند:
«وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ»؛
فرزندم! حالا که باید این مسافت را با آن خصوصیاتش طی کنی، هیچ راهی نداری مگر این كه این راه را با تلاش و طلبِ نیکویی ها طی نمایی، تا در آن دنیا با غضب الهی روبه رو نشوی. از این كه در این راه اهدافی داشته باشی و چیزهایی به دست آوری. بی نیاز نیستی، حال چیزهایی را به دست آور كه تو را به طور مطلوب به مقصد رساند. در نتیجه:
«قَدِّرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ»؛
توشه خود را به اندازه ای برگیر كه تو را بر ساند و پشتت سبک ماند. «بلاغ» یعنی آنچه باعث رسیدن انسان می شود. می فرمایند: در این راهِ طولانی و پرمشقت، بلاغ خود را که باید تو را به مقصد برساند درست ارزیابی کن که اولاً؛ طوری باشد که بتوانی به کمک آن به مقصد برسی. ثانیاً؛ در حین ورود به قیامت بار گناهان پشت تو را سنگین نکرده باشد.
به نظر شما آیا ما با روحیه کبر و حبّ دنیا و حسادت و امثال آن می توانیم این راه را طی کنیم یا آن چنان گرفتار این رذائل هستیم که یک قدم هم نمی توانیم سیر الی الله داشته باشیم؟ عملاً هرچه می رویم، ایستاده ایم. حضرت می فرمایند: کاری کنید که بتوانید راه بیفتید. ما گاهی در راستای سیر الی الله و عبور از حجاب رذائل اخلاقی تکان هم نمی خوریم، و بنا نداریم کمی سختی بکشیم تا از دست اخلاق های منفی خود آزاد شویم.
حضرت می فرمایند: عزیز من حالا که راهی طولانی و پر مشقت جلو خود داری و چاره ای هم نداری که به بهترین نحو آن را طی کنی، پس بیا و آن عواملی که بناست مورد استفاده قرار دهی و به کمک آن ها این مسیر را طی کنی، آن ها را اندازه گیری و ارزیابی کن، ببین آیا می توانی به کمک آن ها از این راه بگذری و آن قدر صفات حسنه و عقاید عالیه داری که این مسیر طی شود و تو را به مقصد برساند؟ و در آن حال بار گناهان سنگین پشت تو را سنگین نکرده باشد. بارها تجربه کرده اید که بعضی از صفاتمان نمی گذارند جلو برویم، و با دنیای نورانی عالم معنا مرتبط شویم، در ظلمات دنیا نگهمان داشته اند. پس آن ها بلاغ ما نیستند و توان رساندن ما را به مقصد ندارند.
همین طور که اگر بخواهیم از این جا به شهر دیگری برویم باید وسیله نقلیه مان یك ماشین خراب نباشد و نمی شود به صِرف داشتن ماشین امیدوار باشیم که می رسیم، بلکه باید ماشین ما سالم باشد، عبادات ما هم باید با عقاید حقه و اخلاق کریمه همراه باشد، نگویید الحمدلله نماز می خوانم، نمازی که حضور قلب در آن كم است نفس انسان به سوی خداوند سیر نمی دهد. می فرمایند: اندازه بزن ببین تو را به مقصد می رساند؟! «قَدِّرِ بَلَاغِكَ» آنچه را فکر می کنی کارساز و بلاغ تو است، اندازه بزن. «مِنَ الزَّادِ» آن زاد و توشه ای را که برای این مسافت در نظر گرفته ای ارزیابی کن، ببین تو را می رساند یا نه، عقاید حقه و ایمان قلبی به حقایق، عمل صالح، ایثار، انفاق، زهد، قناعت، این ها بلاغ تو است، ارزیابی کن ببین آن قدر هست و آن قدر نور و قدرت دارد که تو را برساند، و آن هم در حالی برساند که:
«مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ» پشتت هم سبك باشد و با انبوه گناهان وارد عالم قیامت نشوی.
آری! «چاره ای نداری جز این كه مسیر و مقصد خوبی را انتخاب كنی، پس آن زاد و توشه و آن وسیله ای را كه در راه رسیدن به آن مقصدِ متعالی نیاز داری، اندازه بزن و توشه ای را برگیر كه مطمئن هستی تو را می رساند.
باید همواره نظر را به مقصد اصلی جان که خداوند باشد انداخت و بررسی کرد برای رسیدن چه توشه ای باید داشت. زیرا به گفته احمدبن مسروق: «هرکه جز به خداوند شاد باشد، سُرور او به اندوه رسد، و هرکه در خدمت خدای تعالی نباشد اُنس وی به وحشت رسد، زیرا به جز حق فانی است، پس هرکه به فانی شاد شود چون فنایش آشکار شود او را اندوه احاطه کند و به غیر از خدمت حق هباء و هیچ است؛ چون حقیری موجودات ظاهر گردد، اُنس وی به جمله وحشت گردد، پس اندوه و وحشت همه عالم در دنیا و آخرت در رؤیت غیر خدا است».[9]
به امید آن که زاد و توشه ای فراهم کنیم که ما را به خدا برساند و بتوانیم آن را درست اندازه بزنیم تا به بهترین نحو وارد عالم بی کرانه برزخ و قیامت گردیم. إن شاءالله
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا بُنَی...وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ وَ قَدِّرْ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ»؛
«فرزندم... آگاه باش كه راهی بس طولانی در پیش داری، آن هم راهی سخت و دشوار، و برای پیمودن آن راه از كردار پسندیده و توشه ای چندان، كه تو را سبكبار به منزل رساند، بی نیاز نیستی، پس پشت خویشتن را از گناه سنگین مساز كه آن وبال تو خواهد شد.»
حضرت امیرالمؤمنینu،آن امام معصوم در توصیه به فرزندشان فرمودند: در مقابل تو برای رسیدن به ابدیت راهی است با این خصوصیات: «ذا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ» علاوه بر طولانی بودن، برای طی کردن آن و جهت انتقال به آن عالَمِ بی مرز، باید به استقبال مشقت های زیادی بروی.
آنچه ابتدا باید مورد توجه عزیزان قرار گیرد، این است که بفهمیم ما سالك هستیم. در دعای ابوحمزه به خدا عرض می کنی؛ «اَلرَّاحِلُ اِلَیْكَ قَرِیبُ الْمَسَافَة». آن کسی که به سوی تو در حرکت باشد مسافتش نزدیك است، از این جمله معلوم می شود که همه ی ما سالك هستیم و باید حرکت کنیم. چون ناقص هستیم، و باید با حرکت درونی از نقص های خود آزاد شویم و به کمال نزدیک گردیم. حال باید از خود سؤال کنیم، كجا باید برویم؟ اگر به سوی دنیا برویم، عملاً نرفته ایم، چون حرکت به سوی دنیا،حرکت به سوی کمال نیست، مگر سنگ های شیراز با سنگ های تهران فرقی می كنند؟ رونده از شیراز به تهران، رونده از سنگ ها به سوی سنگ ها است. در این حالت از سنگ كه بیرون نرفته ایم.
در قرآن داریم: «سِیرُوا فِی الْاَرْض»؛[10] در زمین سیر كنید. برای این كه نحوه مدیریت حق را در جای جای عالم ملاحظه كنید. سیر در زمین برای این است كه با نگاه در آیات الهی و توجه به سرنوشت اقوامی كه هلاك شده اند و آثارشان مانده است، عبرت بگیریم و سیر الی الله را پیشه ی خود سازیم. مثلاً این كه گفته اند زائر امام رضا(ع) هر قدمی كه برمی دارد حسنه برایش می نویسند، برای این است كه از این طریق به نور امامت نزدیك می شود، نه به در و دیوار شهر مشهد. در موضوع «سیروا فی الارض» مقصد سیر و سفر نیست، بلکه در آن مقصد برتری مدّ نظر است. پدیده «moving» که در فرهنگ غرب مطرح است، یعنی صِرف حركت كردن از این طرف دنیا به طرف دیگر دنیا، تا حوصله شان سر نرود، بدون توجه به هیچ عبرتی، به گفته صاحب نظران پدیده فوق یكی از بیماری های تمدن جدید است، و در واقع یک نوع فرار از خود است.
در تمدن امروز، عموماً یک نوع سرگردانی در روان انسان ها پدید آمده و لذا از این جا به آن جا می روند تا از این سرگردانی بکاهند، هر چند چمن ها و درخت های آن جا هم مثل همین جا است. این ها از طریق این جابجایی به دنبال سنن معنوی حاکم بر عالم و یا نظر به آیات الهی نیستند، در این حرکت ها باز انسان ها در زمین اسیر و مقیم اند. به دنبال آزادی از گرفتاری روانی باز در زمین هستند، با این مسافرت ها از سنگ و خاك بالاتر نمی آیند تا بتوانند آیات گوناگون الهی را بیابند، و از این طریق آسمانی شوند. در پدیده «moving» یا حركت های سرگردان، اصلاً بحث «سیروا فی الارض» که خداوند به انسان ها توصیه فرموده مطرح نیست. پدیده «moving» یا نقل و انتقال هایی كه مدرنیته توصیه می كند، همان است كه قرآن در موردش می فرماید:
«لاَ یَغُرَّنَّكَ تَقَلُّبُ الَّذِینَ كَفَرُواْ فِی الْبِلاَدِ، مَتَاعٌ قَلِیلٌ ثُمَّ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهَادُ»؛[11]
ای پیامبر! حركات و نقل و انتقال های اشراف منشانه كافران، تو را جذب نكند كه این یك امتیاز دنیایی است و این نوع زندگی نهایتش جهنم است که بدجایی است. چون این ها:
ذوق آزادی ندارد جانشان
هست صندوق صور میدانشان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست، صندوقی بود
چه شیراز برود، چه تهران یا اصفهان، از صندوقی به صندوقی رفته است، چون از سطح زمین به جای دیگری نظر ندارد، خوشحال است كه چند شهر را دیده است، در صورتی که از صندوقی به صندوق دیگری رفته است، او سمائی نیست، بلكه صندوقی است.این غیر از عمل به آیه ای است که می فرماید:
«قُلْ سِیرُواْ فِی الأَرْضِ ثُمَّ انظُرُواْ كَیْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِینَ»؛[12]
«بگو در زمین سیر کنید آنگاه بنگرید كه فرجام تكذیب كنندگان چگونه بوده است»؛
با این هدف زمین را سیر کنید که ببینید عاقبت آن هایی که نبوت انبیاء را تکذیب کردند، و با آداب من درآوری خود زندگی کردند، چه شد. و یا روایت داریم :
«قَالَ: قُلْ لَهُمْ یَا مُحَمَّدُ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ أَیِ انْظُرُوا فِی الْقُرْآنِ وَ أَخْبَارِ الْأَنْبِیَاءِ ثُمَّ انْظُرُوا كَیْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُكَذِّبِینَ»[13]
مى فرماید: «سِیرُوا فِی الْأَرْضِ» یعنی بگو اى محمدf بروید و گردش كنید و نگاه كنید در قرآن، و اخبار پیامبران كه عاقبت تكذیب كنندگان چه بوده است. »
حالا عنایت داشته باشید که چقدر خطرناک است اگر جهت آیات الهی را تغییر دهیم، مسلّم كسانی كه با آیات الهی بازی می كنند در روز قیامت به عذابی سخت گرفتارند، مثلاً می گویند: «سفر عید نوروز یا سفر تابستانتان را فراموش نكنید زیرا خدا در قرآن فرموده «سِیرُوا فِی الْأَرْضِ»!! این سفرها چه ربطی به «سِیرُوا فِی الْأَرْضِ» دارد؟ یا وقتی استان اصفهان بیست و سه هزار شهید تقدیم انقلاب كرد، امام خمینی«رحمه الله علیه» فرمودند: «در كجای دنیا شهری مثل اصفهان هست!» آن وقت جلسه ایران گردی می گذارند تا كاشی ها و آجرهای اصفهان را نشان دهند و آن جمله مقدس امام خمینی«رحمه الله علیه» را هم می نویسند كه «كجای دنیا شهری مثل اصفهان هست»!! آیا گفته ایشان در رابطه با كاشی ها و بناهای باستانی بود؟ در قرآن داریم؛ یهودیان کلمات خدا را از جایگاه خود منحرف می کردند:
«مِنَ الَّذِینَ هَادُواْ یُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَن مَّوَاضِعِهِ ...»[14]
«برخى از آنان كه یهودى اند كلمات را از جاهاى خود برمى گردانند».
و در مورد همان یهودیان می فرمایند:
«یَقْتُلُونَ النَّبِیِّینَ بِغَیْرِ الْحَقّ»[15] «پیامبران را بدون این كه آن كار حق باشد، می كشتند.»! پیامبركشی كه به معنی كشتن جسم پیامبران نیست، پیامبركشی به معنی تغییر جهت پیام آن ها است، به طوری که تمدن توحیدی آن ها را با سنگ و آجرهای قدیمی برابر کنیم.
پدیده «moving» یا حركت بر اساس فرهنگ مدرنتیه یك اصطلاح و یک فرهنگ است و به عبارتی یک بیماری است به نام بیماری بی قراری و در هیچ کجا آرامش نداشتن، از قطعه زمینی به قطعه زمین دیگری حركت كردن، و این بازی را بسیار جدّی گرفتن است. نقطه ی مقابل این فرهنگ و این روحیه، روحیه امام خمینی«رحمه الله علیه» را دارید، که چگونه سال ها در نجف ماندند و حوصله شان هم سر نرفت. خانه امام خمینی«رحمه الله علیه» در نجف اشرف و حرم امیر المؤمنین(ع) سكوی صعود ایشان بود. چهارده سال حدّ حركت زمینی ایشان در زمین به همین اندازه بود، چون راه آسمان را برای جان خود باز كرده بودند. البته این حرف ها به این معنی نیست كه اگر حوصله ات سر رفت نباید به گردش بروی، برو بگرد ولی نه به اسم «سِیرُوا فِی الْأَرْضِ». برو بگرد، اما چرا پای اسلام و قرآن را وسط می كشی، چه اشكالی دارد كه جنابعالی یك روز بروی گردش، چلوكباب هم بخوری، ولی چرا پای اسلام را وسط می كشی؟!
حضرت امیرالمؤمنین(ع) به فرزندشان فرمودند: برای آسمانی شدن مسیری طولانی و سختی در پیش داری، شما سالك و مسافرید، اما سالك الی الله، نه سالك به مراتع و كوه ها. سلوك الی الله یعنی سیردادن جان به طرف غیب و قیامت.
خسران بزرگی است اگر انسان به قرب الهی فكر نكند، زیرا اگر به قرب الهی فكر نكنیم با سنگ و خاك زندگی می كنیم و نهایت آرزوهایمان اُنس با همین سنگ ها و خاک ها می شود. چه فرقی هست بین فرش و کاشی با خاك؟ باور كنید تمامشان خاك است. تصمیم بگیرید كه ببینید، مطمئن باشید همه را خاک می بینید، به گفته مولوی:
نان، گِل است و خاک، کمتر خور از این
تا نمانی همچو گِل اندر زمین
نمی گویم دیگر روی فرش زندگی نكنید، اما اگر مواظب تذكر امیر المؤمنین(ع) باشید در عینی كه مثل بقیه زندگی می كنید ولی سیر به سوی فرش نمی كنید، و جهت قلب به طرف فرش نیست.
تا این جا معلوم شد همه ما سالك هستیم. سالك یعنی كسی كه باید برود. به كجا باید برسد؟ می خواهد به قرب الهی برسد، پس مقامش، مقامِ رفتن به طرف حق است و حضرت(ع) همین نکته را تذکّر می دهند. باید مدام به خود بفهمانیم كه ما سالكیم و مقیم نیستیم.
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشیان بیرون از این كاخ
چه شد زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملك یقین زن
ندای «لا احب الآفلین» زن
یا به گفته حافظ:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
اگر می بینید حضرت اباعبدالله(ع) قهرمانِِ حیات دینی است، نه تنها چون سالك بودن خودشان را فهمیده بودند بلکه معنی سالک بودن در دنیا را به بقیه نیز گوشزد کردند، لذا به یارانشان که مسلماً مقامشان مقامی است كه سخنان حضرت را به راحتی می فهمیدند، در شب عاشورا فرمودند: «مسیر ما از دنیا به سوی قیامت به اندازه عبور از این طرف پل به طرف دیگر است». همین بصیرت موجب شد که یاران حضرت بهترین انتخاب را انجام دهند، چون خوب فهمیده بودند «ماآمده ایم تا برویم!»
باید اول خود را در مقابل جاده بلندی ببینیم که باید آن را طی کنیم و طی کردن آن هم به معنی تغییر جهت جان است، به نحوی که خود را سالك الی الله حس كنیم و به خودمان بفهمانیم كه سالكیم. همین كه این موضوع را به خودمان فهماندیم و عقل و قلبْ این واقعیت را خوب تصدیق كرد، سیر به سوی آن عالَم شروع می شود، در آن صورت می فهمیم یعنی چه که می گویند: قبل از این که بدن هایتان از این دنیا برود به عالم معنوی قیامت، جان هایتان را روانه ی آن دنیا بکنید. وقتی متوجه شدیم باید برویم، در نماز هم به عنوان یك سالك خود را از خیالات دنیایی به سوی حق و عالم معنا، عبور می دهیم به خود می فهمانیم ای انسان! سالك كه متوقف نمی شود، پس در تشهد هم در عین این که تن ما نشسته است، سالك خواهیم بود. فرمود:
نیك بنگر ما نشسته می رویم
می نبینی قاصد جای نویم
پس مسافر این بود ای ره پرست
که مسیر و روش در مستقبل است
حتی در بعضی از دستورات دینی كه به سكون و خلوت گزینی سفارش شده، به این دلیل است كه بعضاً حركت بدن مانع از توجه و صعود و سلوك روح است، توجه به حرکات بدن نمی گذارد که روح صعود کند. ممکن است با حركت بدن اشباع شویم و گمان كنیم روحمان هم سیر خود را انجام داده است. عموماً حركات بدنیِ اضافی، ما را از حركات روحانی باز می دارد، اما مثلاً با نظر انداختن به مقام پیامبرخداf و ائمه معصومینh یك صلوات بر آن ذوات مقدس می فرستیم و روح خود را متوجه مقام عصمت آنها می کنیم ولی باور نمی کنیم این عمل یک حرکت و سلوک است. در حالی که وقتی متوجه باشیم اهل بیت عصمت و طهارتh مقام روحانی و افق اعلای انسان ها هستند، چنانچه با تمام وجود و به رسم اعلان ارادت بگوئیم: «خدایا! درود تو بر پیامبر و آل او باشد» عملاً دل به سوی آن ها سیر می كند و این یك سیر واقعی به سوی افق اعلی است و موجب بهره مندی از انوار نورانی ذوات مقدس آن ها می شود. به همین جهت از پیامبرf روایت داریم که:
«مَنْ صَلَّى عَلَیَّ صَلَاةً وَاحِدَةً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ أَلْفَ صَلَاةٍ فِی أَلْفِ صَفٍّ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ لَمْ یَبْقَ رَطْبٌ وَ لَا یَابِسٌ إِلَّا وَ صَلَّى عَلَى ذَلِكَ الْعَبْدِ لِصَلَاةِ اللَّهِ عَلَیْه».[16]
هرکس بر من صلوات بفرستد خداوند بر او هزار صلوات بفرستد، در هزار صف از ملائکه، و هیچ خشک و تری نیست مگر آن که به جهت صلوات خدا بر آن بنده، بر او صلوات نفرستد.
این روایت نشان می دهد که روح انسان در اثر توجه به معصومینh آنچنان متعالی می شود که ملائکه برای او صلوات می فرستند و او را از کدورت ها و ضعف ها می رهانند، و این به خودی خود یک نوع سلوک و سیر و حرکت است.
پس این نکته را باید به قلبمان خوب بفهمانیم كه ما سالكیم و سالك باید سیر كند آن هم سیر از عالم ماده و کثرات به عالم وحدانی و معنویت، وگرنه سیر از دنیا به دنیا که سیر و حرکت حساب نمی شود، سیر از ماده به ماده، باز باقی ماندن در ماده است، پس سیری صورت نگرفته، همان سیر از صندوقی به صندوق دیگر است که اگر به هزار صندوق سیر کنیم باز در صندوق هستیم. در همین رابطه مولانا می گوید:
گر هزارانند یك تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
هزار تا زمین، زمین است، و دو هزار زمین هم زمین است، اما توجه به غیب، از زمین برآمدن است، در آن حال تمام زمین زیر پای شما می آید، یك توجه قلبی به سوی عالم غیب، یك سلام بر حضرت بقیه اللهg، تمام روح را به مقام انسانیت می كشاند.
دوباره فرمایش امام علی(ع) را می خوانیم تا با این مقدمه قلب با آمادگی بیشتر آن را بگیرد. می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ»؛
فرزندم! بدان كه در مقابل تو راهی است كه اولاً؛ بلند و طولانی است. به بلندی از تو تا خدا، خدا كجا و ما كجا! مگر ما نمی خواهیم به همان معنایی كه دین گفته است، به خدا نزدیک شویم؟ پس خیلی باید از خودمان به در آییم و این مسافت از خود درآمدن و تماماً بنده حق شدن خیلی طولانی است. گفت:
رهرو منزل عشقیم و ز سر حدّ عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
ثانیاً؛ طی این راه دارای مشقت و سختی هایی است، چون همچنان که مستحضرید باید از خودمان درآییم. آیا از این سخت تر راهی وجود دارد؟! انسان باید از خودش به عنوان یك موجود زمینی با هزاران آرزوی دنیایی به در آید. عموماً انسان حاضر است هزاران مسافت را در زمین طی كند ولی به او نگویند باید از كبر خود درآیی و به سوی تواضع سیر كنی. ولی ما سالكیم، باید برویم، و رفتن هم رفتن زمینی نیست، رفتن از زمین است ولی نه به سوی زمین،به سوی مراتب عالی تر از آنچه در آن هستیم، و به سوی عالَمی برتر از زمین، حسد را در نظر بگیرید؛ فرض بگیرید تا حالا حسود بوده ایم. خداوند ابتدا انسان را همراه با چنین ضعف هایی می آفریند ولی می خواهد با تلاش خود از حسادت درآییم. قرآن می فرماید:
«إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا، إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعًا»[17]
به راستى كه انسان سخت حریص خلق شده است، چون صدمه اى به او رسد عجز و لابه كند.
انسان حریص و بی قرار و کم صبر آفریده شده، و چون سختی به او برسد بی تاب خواهد شد و از سکینه و آرامشِ لازم در مقابل سختی ها در ابتدای امر بی بهره است. حالا وقتی می خواهیم از این نوع ضعف ها مثل حسادت كنده شویم، تلاش می خواهد. برای خارج شدن از حسادت انسان باید به جای این كه نتواند ببیند كسی چیزی دارد، به جایی برسد که در مقابل دارایی دیگران راحت باشد و اصلاً در هیچ كجای روحش آرزو نکند ای كاش او چنین امكاناتی را نداشت. اولش ممكن است سخت باشد، ولی این كه انسان از ضعف حسادت به انسان غیرحسود تبدیل شود، سیر از ظلمات است به سوی نور، و معنی ابتدایی سلوک همین ها است. البته این نوع سیرها، سیر اولیه است، و عبور از حجب ظلمانی کاملاً مشخص است. اگر كمی فكر كنیم خواهیم دید چقدر زشت است که انسان نتواند ببیند دیگری مقداری آجر و سنگ و آهن، در قالب یک خانه دارد. این روحیه به جهت آن است که انسان هنوز دنیا برایش اهمیت دارد و انوار عالم غیب را نمی شناسد. اگر كسی بخواهد با این چیزها که همه اش دنیاست خود را مهم كند عملاً از اصل اصیل خودش غافل شده است. این چیزها هیچ ربطی به حقیقت انسان ندارد، مهم شدن با این چیزها، مهم شدن با سایه های ذهنی است، هرچه در این دنیا وجود دارد همین طور است، سنگ و خاک است، و سالك كسی است كه به راحتی از این ها عبور کرده باشد، اصلاً این ها را چیزی نمی بیند، تا بگوید ای كاش من داشتم و او نداشت. این بدبختی بزرگی است برای انسان كه اگر كسی آجر بیشتری داشته باشد اولاً: غصه بخورد كه چرا من ندارم. ثانیاً: بگوییم ای كاش او هم نداشت. آیا اصلاً این روح می تواند به آسمان نظر كند؟ آیا می تواند سالك باشد؟ او كه تمام توجه روحش به آجر و سنگ است، اصلاً سالك نیست، چون راه نیفتاده است. او اگر صدهزار ركعت نماز هم بخواند، در سلوک خود مُرده است چون می خواهد فلانی دنیا را نداشته باشد و خودش داشته باشد، برای همین هم پیامبر خداf می فرمایند: حسود بر قضای الهی خشمگین است.[18] كسی كه چنین صفاتی دارد مسلم بوی بهشت به مشامش نمی رسد.
در اسلام صوفی گری نداریم، پس هیچ اشكالی ندارد كه انسان خانه و امکانات زندگی داشته باشد و از آن ها به عنوان بستر عبادت الهی استفاده کند و آن ها را وسیله سیر و سلوک خود قرار دهد، عمده آن است که جایگاه زندگی دنیایی را فراموش نکنیم. یكی از بزرگان می گوید: «کسی که تلاش دارد فقط نو بپوشد، اسیر است و کسی هم كه تلاش دارد فقط كهنه بپوشد او نیز اسیر است، ولی آن كه تلاش دارد هر چه پیش آید بپوشد، آزاد است». سالك كسی است كه از این خواستن ها آزاد است، چون دائم نظر به مقصد متعالی خود دارد. شما در این دنیا سالك هستید و هر روز كه سیر نكنید از فلسفه وجودی خود خارج شده اید چون حقیقت شما در این دنیا، سلوك است، پس هر روز که جان شما به سوی مقصد متعالیتان سیر نکند، در آن روز مرده اید.
امیرالمؤمنین (ع) می فرمایند:
«مَنِ اعْتَدَلَ یَوْمَاهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ، وَ مَنْ كَانَتِ الدُّنْیَا هَمَّهُ اشْتَدَّتْ حَسْرَتُهُ عِنْدَ فِرَاقِهَا، وَ مَنْ كَانَ غَدُهُ شَرّاً مِنْ یَوْمِهِ فَهُوَ مَحْرُومٌ، وَ مَنْ لَمْ یُبَالِ بِمَا رُزِیَ عَنْهُ مِنْ آخِرَتِهِ إِذَا سَلِمَتْ لَهُ دُنْیَاهُ فَهُوَ هَالِكٌ، وَ مَنْ لَمْ یَتَعَاهَدِ النَّقْصَ مِنْ نَفْسِهِ غَلَبَ عَلَیْهِ الْهَوَى، وَ مَنْ كَانَ فِی نَقْصٍ فَالْمَوْتُ خَیْرٌ لَه»[19]
«هر كسى دو روزش برابر باشد مغبون است، و هر كه دنیا، همّت او باشد هنگام مرگ، سخت افسوس خورَد، و هر كه فردایش بدتر از دیروز است، محروم است، و هر كه با تأمین دنیایش باكى از نقص و كمبود آخرتش ندارد نابود است، و هر كه نقص خود را رسیدگى نكند هوس بر او چیره شود، و هر كه در كاستى است، مرگ براى او بهتر است.»
در روایت داریم كه روز قیامت فرد نگاه می كند به زندگی دنیایی اش، می بیند كه اكثر وقت ها مرده بوده است، فقط در سجده هایش زنده بوده - چون بهترین حالت بنده در سجده است- بنده در سجده می گوید: «سُبْحَانَ الله»؛ و از طریق این ذکر توجه قلب را از دنیا به سوی حقیقت سبحان اللّهی حضرت حق می اندازد، و در نتیجه به ذلت خود می نگرد و از این طریق تا نزدیکی به جلال الهی خود را جلو می برد، و به واقع این یک سیر اساسی است به سوی مقصدی متعالی. وقتی توجه ما به فرش خانه مان می افتد می گوئیم چه فرش خوبی! این توجه و سیر یک سیر حقیقی به سوی مقصدی واقعی نیست، اما وقتی می گوئیم: «سُبْحَانَ الله» قلب ما به سوی حق، از آن جهت كه سبّوح و بلند مرتبه است، سیر می كند، آن هم سیر وجودی و نه سیر مفهومی.
همین كه می گوییم: «سُبْحَانَ رَبِیَّ الْاَعْلَی وَ بِحَمْدِهِ» چشمِ قلب متوجه بلند مرتبه بودن پروردگارمان می شود که بسی اعلا و قابل ستایش است، و خود را در تماشای زیبایی های او می بینیم و از این طریق قلب جهت می گیرد و سیر می کند، به طوری که دیگر دلش نمی آید سر از سجده بردارد و خود را از این سیر و از این تماشا محروم کند. در حالی که وقتی می گویید: «چه فرش خوبی!» سیری نکرده اید، چون جایی نرفتید، در همان زمینی كه بودید، باز هستید. آری؛ در توهّم و خیال خود یك وجه مطلوبی برای آن فرش در نظر گرفتید و قلب را متوجه آن وجه مطلوبِ وَهمی كردید، ولی آن وجه مطلوب یک وجه واقعی نیست تا قلب حقیقتاً از نور آن سیراب شود، ولذا سیری واقع نشده است. دقیقاً مثل این است كه توجه قلب از سنگی به سنگ دیگر منتقل شود، اما وقتی كه گفتید: «الله اكبر!» و قلب را متوجه كبریایی حق نمودید، به واقع این سیر در جان شما واقع شد، و از عالم مادون به عالم برتر سیر کردید، و چون کبریائی الهی حدّ ندارد، هر چقدر بروی، سیر کرده ای، اما در توجه قلب به فرش كجا سیر کرده ای؟ صورت وَهمی فرش در ذهن ما که یک حقیقت بی نهایت نیست، سیر به ناکجاآبادی است بی ثمر و پوچ، چون شأن قلب توجه به حقایق بالا بود، حالا ما آن را متوجه عوالم سفلی نمودیم. برعکس؛ عباداتی که خداوند به بشر هدیه کرده است، تماماً سیر است، در عبادات نظر به خدا دارید و در منظر خود پیامبر و امامh را مجسم می کنید. خدا، یعنی افق هستی و اصل اساس وجود و کمال، و پیامبر و امامh یعنی افق انسان. در واقع با نظر به خداوند، به كمالِ بی نهایت نظر دارید، و با نظر به پیامبر و امامh به بی نهایت انسانیت نظر داریم که راه ارتباط با خدا می باشند. اگر در جایی این دو افق مدّ نظر نبود، بدانید آنجا سخن دین مطرح نیست.
در ابتدای نماز، «الله اكبر» می گویید، آرام آرام به سوی نور کبریائی خداوند سیر می كنید، به تشهد می رسید، در ابتدای تشهد نظر به وحدانیت و یگانگی حق، به عنوان قطب قلب هر انسان توجه می كنید و می گویید: «اَشْهَدُ اَنْ لاالَهَ اِلّا الله» و سپس از سیر من الحق منتقل می شوید به سیر الی الخلق مع الحق، و در منظر خود تعین توحید الهی را در جمال بنده کاملش یعنی رسول خداf می بینی و می گوئی: «اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُه» پس در واقع می بینی که آن حضرت نشان از او دارد که می گویی «رسوله»، هم عبودیت الهی در همه ی حرکات و سکنات او نمایان است، و هم پیام آور توحید الهی است، آری نظر به پیامبرf یک نحوه نظر به حق است. سپس نظر به عباد صالح خدا می كنید و می گویید: «السَّلامُ عَلَیْنَا وَ عَلَی عِبَادِ اللهِ الصَّالِحِین» از این طریق بر مسیری که مسیر اسلام است و ما هم در آن هستیم، سلام می کنیم و به عباد صالح یعنی ائمه معصومینh؛ که تجسم عینی مسیر اسلام اند، سلام می کنیم به همان عباد صالحی که حضرت ابراهیم(ع) از خدا می خواهد كه به آن ها ملحق شود. پس معلوم است یك عده ای به عنوان حقایق متعالی در عالم هستند و می شود به سوی آن ها سیر کرد و حضرت ابراهیم(ع) هم آن ها را می شناسد كه از خدا تقاضا می كند به آن ها ملحق شود. قرآن از زبان حضرت ابراهیم(ع) می آورد که از خدا تقاضا می كند: «رَبِّ هَبْ لِی حُكْماً وَ اَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِین»[20] «پروردگارا به من دانش و حکمت عطا كن و مرا به صالحان ملحق فرماى». بعد در سیر «من الحق الی الخلق» با مؤمنینی که نشان از حق دارند روبه رو می شوید و می گویید: «اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ وَ رَحْمَةُ الله وَ بَرَكاتُهُ» سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.
با مثال نماز می خواستم عرض كنم سلوك یا توجه به حق است، یا توجه به انسان كامل، اعم از پیامبرf و یا ائمه معصومینh. و یا توجه به مؤمنین، که همه آنها به حق برمی گردد، حال یا در آینه وجود مخلوق متوجه حق می شوید که این سیر «من الخلق الی الحق» است، و یا در آینه ی وجود حضرت پروردگار متوجه جمال حق در جلوات آیات الهی می شوید که سیر «من الحق بالحق الی الخلق » است، در هر صورت در همه ی مراحلِ سیر، جهت قلب به سوی حق است.
بس که هست از همه جا ، از همه سو، روی به تو
به تو برگردد اگر راهروی برگردد
حالا با این مقدمه طولانی ملاحظه كنید ببینید امام(ع) می خواهند ما را به کجاها سیر دهند. که می فرمایند: «وَاعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ» در مقابل تو راهی است طولانی، طولانی به اندازه سیر از خود به سوی كبریایی خدا، به سوی همنشینی با انسان كامل و همراه با سختی های زیاد، به اندازه سختی خارج شدن از کبر و غضب و حسادت و امثال آن ها.
بعد می فرمایند: فرزندم! آیا می شود این راه را بدون توشه بروی؟ آیا می شود كه این راه را بدون وسیله بروی؟ می فرمایند:
«وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ»؛
تو بی نیاز نیستی از این كه در این راه وسیله خوبی انتخاب كنی و طلب خوبی داشته باشی، پس فرزندم!
«وَ قَدِّرْ بَلَاغَكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر»؛
«بلاغ»؛ یعنی آنچه كه انسان را به مقصد می رساند. ما وقتی می خواهیم به خانه برسیم بلاغمان یا پاهایمان است، یا وسیله نقلیه، می فرماید: اگر می خواهی به مقامات معنوی برسی، بلاغت را تعیین كن و آن را اندازه بزن، ببین آیا قدرت آن را دارد که تو را به مقصد برساند؟ آن هم در حالتی که تو سبکبار باشی.
گاهی انسان می خواهد به مسافرت برود اما آنقدر بار خود را سنگین می کند كه تا رسیدن به مقصد جان می كَند. در زمانِ کودکی ما، پیرمردی در همسایگی ما بود - خدا رحمتش كند- می گفت: می خواستم پیاده به مكه بروم، با مقداری كشك كوبیده و مقداری آرد و كمی پول به راه افتادم، با آردها نان می پختم و كمی از كشك ها را در آب حل می كردم و با نان می خوردم. می گفت: غذای من در این سفر نان و كشك بود، رفتم مكه و برگشتم. نمی خواهم بگویم شما این گونه باشید. می خواهم بگویم كه ملاحظه کنید وقتی مقصد متعالی است چقدر راحت انسان می تواند با کمترین بار خود را به مقصد برساند، مطمئن باشید عموماً سنگینی بار، هم در دنیا روح ما را از تحرّك می اندازد و هم در قیامت تعلقات روحی نمی گذارد ما سبكبار به سوی لقاءالهی سیر کنیم. تعلقات، روح را سنگین می كند و از سیر به سوی مقصد متعالی اش که همان لقاءالهی است باز می دارد.
حضرت می فرمایند: فرزندم! اندازه ی آنچه كه تو را به مقصد می رساند تعیین کن، و جایگاه آن را در زندگی خود مشخص نما. ببین چه چیزی تو را به خدا می رساند؟ مسلّم شریعت الهی توان آن را دارد که ما را به مقصد برساند، چون شریعت الهی ما را از تعلقات بیهوده آزاد می کند و از وهمیاتِ دست و پاگیر نجات می دهد. وقتی خواستیم به دستورات شریعت الهی عمل کنیم، عملاً مجبوریم از خیلی از تعلقات دست برداریم. اگر انسان بخواهد نماز اول وقت بخواند و در ضمن ببیند آخر فلان سریال هم چه می شود، و دلش با آن فیلم باشد به تضاد می افتد. یا بخواهد شب تا دیر وقت، به مهمانی برود برای نماز شب هم بیدار شود، این نمی شود، و با این کارها از مقصدهای متعالی باز می ماند، و برای رسیدن به مقصد، وسیله سبکی انتخاب نکرده، این آدم بلاغش سنگین است، و تعلقات او حركتش را به سوی اهداف عالیه مشکل می كند.
وقتی حضرت می فرماید: «وَ قَدِّرْ بَلَاغَكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر»؛ وسیله رساندنت را به اندازه انتخاب کن در عینی که بر پشت تو سنگینی نکند. پس باید وسیله رسیدن ما به مقاصد متعالی درست تعیین شود و در راستای چنین انتخابی مواظب باشیم پشت خود را با تعلقات دنیایی سنگین نکنیم، و لذا باید از هر چیزی كه ما را در سلوك به بیراهه می اندازد دست برداریم، چون سلوك الی الله اصل است. اگر انسان به این درجه از بصیرت رسید كه در راه دینداری از طریق شریعت الهی، باید از یك چیزهایی بگذرد، به راحتی می گذرد.
دوباره به قلبتان تفهیم كنید كه بلاغ ما كه همان دینداری ناب است، باید راحت انجام شود و خودمان را گرفتار کارهایی نکنیم که در انجام دستورات دین به سختی بیفتیم. ما متأسفانه زندگی مشكلی را برای خودمان شکل می دهیم بعد می خواهیم دینداری هم بكنیم، این نمی شود، این دو با هم جمع نمی شود. به گفته حافظ:
غلام همت آن رند عافیت سوزم
كه در گدا صفتی كیمیاگری آموخت
یعنی آن انسانی بزرگ است، كه عافیت طلبی های دنیا را بسوزاند و نگذارد این میل ها او را از آن سیر بزرگ و آن مقصد اعلی محروم كند. باید بلاغ خود را بندگی و گداصفتی در مقابل خدا، یعنی تواضع و تقوا قرار داد و از این طریق كیمیای رسیدن به مقصد را به دست آورد.
بیایید طوری زندگی هایتان را عوض كنید که در راه انجام دستورات الهی به زحمت نیفتید، آن وقت ببینید دینداری چقدر شیرین است. البته ممکن است این کار در ابتدا سخت باشد، چون با رفع تعلقات وَهمی همراه است. خود حضرت می فرمایند این سلوك «ذا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ» کاری است که زمان می برد و دارای سختی های شدیدی است. آری؛ دینداری سخت نیست، ولی برای آن که شرایط دینداری را فراهم كنیم باید تلاش کنیم، اما نمی شود به صرف سخت بودن از انجامش سر باز زد، سخت است ولی باید عمل كرد و چون مطابق فطرت است برای انسان گوارا است و مدد ولی الله اعظم حضرت بقیه اللهg حتمی است، چون کار بزرگ و پر نتیجه ای است، آسان نیست. اگر آسان بود امام به فرزندشان از سختی آن سخن نمی گفتند. حضرت(ع) می فرمایند: این سیر سخت و زمانبر است، پس ما دنبال آسانی نباشیم و از سختی های پرنتیجه نهراسیم، مشکل آن است که اگر زندگی تان را دینی نكنید، مشکلات شیرین آن به سختی های طاقت فرسا تبدیل می شود، و شرایط به گونه ای می گردد كه دیگر نماز صبح را هم به راحتی نمی توانید بخوانید، و این بدبختی بزرگی است، درست است که در ابتدا سخت است كه مثلاً بعد از نماز مغرب و عشاء تلویزیون نگاه نكنیم یا به دیدن كسی نرویم و زود بخوابیم تا قبل از اذان صبح بیدار شویم و از آن فرصت طلایی، نهایت استفاده را بکنیم، اما این سختی ها شما را وارد عالم سیر و سلوك می کند و در هر قدمی که در این مسیر بردارید، قدمی به مقصد خود نزدیک شده اید. ولی سختی های دنیا شما را از سلوك و رسیدن به مقصد باز می دارد، پس شما به گونه ای سختی بكشید كه زندگی دینی تان حفظ شود. مگر بی دینان برای رسیدن به مقاصد دنیایی سختی نمی کشند؟ هزار برابر بیشتر سختی می کشند، ولی به نتایجی می رسند كه در آن «خَسِرالدُّنیا وَ الآخِرَة» می شوند، در حالی كه دینداران، چه آن هایی كه شهید شدند و در خون خود غلطیدند، و چه آن هایی كه ماندند، مشكلاتی داشتند و دارند که آن ها را در سیر و سلوك به سوی مقصد عالیه جان و روح، سیر می دهد، و در عمق جانشان رضایت فوق العاده ای احساس می كنند كه اهل دنیا تصور آن را هم نمی توانند بكنند.
سپس حضرت می فرمایند:
«فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ»
فرزندم! در راستای سیر به سوی هدفِ مقدس، پشتت را بیش از طاقتت سنگین نكن، وگرنه آن سنگینی وبالت می شود.
سالک باید همواره قدرت سیر و سلوک خود را محفوظ نگه دارد، و از طرفی تعلقات دنیایی مانع جلو رفتن روح به سوی عوالم معنوی است و به تعبیر حضرت، تعلقات دنیایی وَبال انسان می شود. در سلوكی كه مقصد قرب الی الله است، می فرمایند: از هر كاری كه بارتان را سنگین كند به طوری که از این سیر غافل شوید، بگذرید. ما سالكیم، هر چیزی كه بار ما را سنگین كند وَبال ما است و نمی گذارد برویم. به قول مولوی:
ما به فلک بوده ایم، یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله،که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم، وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم، منزل ما کبریا است
عالم خاک از کجا، گوهر پاک از کجا
بر چه فرود آمدید، بازکنید این چه جاست
بخت جوان یار ماست،دادن جان کار ماست
غافله سالار ما، فخر جهان مصطفی است
می فرماید: «دادن جان کار ماست» یعنی برای رسیدن به ساحت برتر، به راحتی می توان از بدن گذشت، تا جان ما متوجه جانان شود، چرا که قافله سالار ما که این راه را به ما نشان داده است فخر جهان مصطفیf است.
در مسیر رسیدن به قرب الهی هیچ چیز نباید ما را به خود مشغول کند حتی عبادت های سنگینِ شرعی. بالأخره می خواهیم برویم، پس هر چیزی كه ما را می برد می خواهیم، و هر چیزی كه ما را نگه می دارد - خواه مقام، خواه پست، خواه علم و اطلاعات- نمی خواهیم. به ما تذكر داده اند اگر نمازتان در چشم شما جلوه كرد، همین سقوط شما می شود. چون سالك همة توجه اش به مقصد است، به چیزی که او را مشغول خود کند نگاه نمی كند، محو نظر به مطلوب خودش است.
در حدیث معراج داریم که خداوند می فرماید: «ای احمد! بندگانی داریم که چون روح آن ها به طرف ما آمد» از آن ها می پرسیم: «كَیْفَ تَرَكْتَ الدُّنْیَا؟ فَیَقُولُ إِلَهِی وَ عِزَّتِكَ وَ جَلَالِكَ لَا عِلْمَ لِی بِالدُّنْیَا أَنَا مُنْذُ خَلَقْتَنِی خَائِفٌ مِنْكَ فَیَقُولُ اللَّهُ صَدَقْتَ عَبْدِی كُنْتَ بِجَسَدِكَ فِی الدُّنْیَا وَ رُوحُكَ مَعِی فَأَنْتَ بِعَیْنِی سِرُّكَ وَ عَلَانِیَتُك»؛[21]
چه خبر بود در دنیا، مدتی که در آن جا به سر بردی؟ جواب می گوید: خداوندا! به عزّت و جلالت سوگند، من به دنیا علم و آگاهی ندارم و از روزی که مرا خلق کردی در خوف تو به سر می بردم. پس خداوند می فرماید: راست گفتی ای بنده من، تو با جسم خود در دنیا بودی ولی روحت نزد من بود و آشکار و نهانت زیر نظر من بود.
این انسان آنچنان در دنیا محو توجه به حق بوده كه اصلاً نفهمیده است در دنیا چه می گذرد. این یعنی داشتن شخصیتی که در دنیا تماماً به سلوك الی الله فكر می كند، و مواظب است تا در هیچ صحنه ای از صحنه های دنیا جهت گیری قلب او به جز به سوی خدا، به طرف دیگری نباشد، حتی در سیاسی ترین صحنه ها، تمام توجهش به طرف حق است، و مواظب است انگیزه سلوكی اش تحت تأثیر امورات دیگر قرار نگیرد. این آدم با این انگیزه «بلاغ» خود را سبك انتخاب كرده و آنچه كه این سیر را به مشکل بیندازد رها می كند.
موضوع اصلی زندگی در دنیا كاملاً روشن است، و آن عبارت است از سیردادن قلب به سوی خداوند، چه در سلوك عقلی و علمی، و چه در سلوك قلبی و عملی. باید دقّت کرد تا این سلوک درست انجام گیرد، نه این كه برای خودمان هزاران تكلیف بسازیم و مشغول آن تکالیف شویم، به امید این که سیر ما محقق شود و خدای نکرده مشغول ظاهر آن کارها شویم و از موضوع اصلی باز بمانیم، غافل از این که در همه این کارها باید قلب را تا حدی كه ممكن است از سیر الی الله خارج نكنیم، تا إن شاء الله نتایج گرانقدری پیش آید. عمده آن است که قلب را طوری کنترل کنیم که از جهت اصلی اش منحرف نشود، و مواظب اعضاء خودمان باشیم که قلب را مشغول شنیدنی ها و دیدنی های لغو نکنیم. مرحوم راشد در كتاب «فضیلت های فراموش شده» می فرمایند: پدرم مرحوم ملا عباس تربتی تشریف آوردند تهران، من برای پدرم اماكن مختلفی را كه از آن ها رد می شدیم معرفی می كردم، ولی می دیدم ایشان حتی سرشان را هم بالا نمی آورند كه به آن ها نگاه كنند. از ایشان پرسیدم: پدر حرام است به این ها نگاه کنید؟! فرمودند: نه! ولی قلبم را مشغول می كند.
اگر انسان در راستای سلوک الی الله برای حل مشكلات خودش و حل مشکلات جامعه و به حكم وظیفه الهی چیزهایی یاد بگیرد و یا فعالیت هایی داشته باشد، این ها به همان سلوك برمی گردد. عمده آن است که دائماً در منظر خود حضور حق را با هر اسم و صفتی در نظر داشته باشیم. مثلاً هنگام سر برداشتن از سجده، امام معصوم ذكر «الله اكبر» را گفته اند، ما هم می گوییم، این ذكر ربطی به سجده ندارد، ولی امام معصوم خواسته اند در حركتِ سر از سجده برداشتن هم، توجه قلب شان به خدا از دست نرود.
رسول خداf به اباذر می فرمایند: «لِیَكُنْ لَكَ فِی كُلِّ شَیْ ءٍ نِیَّةٌ حَتَّى فِی النَّوْمِ وَ الْأَكْل»؛[22]
«اى اباذر! باید براى تو در هر چیزى نیتِ توجه به خدا باشد، حتى در خوردن و خوابیدن.»
حضرت امیرالمؤمنین(ع) به فرزندشان فرمودند: با توجه به این که راهی طولانی در پیش داری، كاری كن كه اگر فعالیت هایی در جامعه به عهده تو هست، آن فعالیت ها سلوك الی اللهِ تو را از بین نبرد. در همین راستا می فرماید: كاری كه پشت تو را سنگین می کند و از سلوك غافل می نماید انجام نده، زیرا که آن وبالت می شود. ما عموماً كارهای بی فایده زیادی می كنیم، با سایه های ذهنی که برای خودمان می سازیم عمر و فرصت خود را گرفتار بازی های پوچ و بی ثمر می نمائیم. مثلاً این كار را بكنم تا فلانی خوشش بیاید، بگویند من هم مهم هستم، با این ذهنیات و وَهمیات هزار مشكل برای خودمان می تراشیم. گفت:
در تمام کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت، تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
اگر بخواهیم از زوایه مدیریتی امروز کار حضرت علی(ع) را ارزیابی کنیم، شاید نسبت به مدیرانی که همه ی فکر و ذهن خود را مشغول رضایت مردم می کنند، آن هم راضی کردن وهمیات مردم، آن حضرت را مدیر موفقی ندانیم، و تصور کنیم در طول مدیریت خود ضعیف عمل كردند، ولی باید توجه داشت که دغدغه حضرت برآورده کردن میل های این و آن نبود، حضرت نمی ترسند كه مردم بگویند امیر المؤمنین مدیریتش خوب نبود، وگرنه نباید شب ها وقت خود را صرف نماز شب می کرد تا از بقیه ی کارها باز بماند. حضرت نمی ترسند كه مردم بگویند معاویه پیروز شد، حضرت دغدغه حرف مردم را ندارند، تنها دغدغه ایشان بندگی كردن است، این جاست كه در وسط بازار شلاق بر سر گرانفروش می زنند، چون می ترسند بندگی نكرده باشند، وقتی می بینند زنی مشك آب را به تنهایی به خانه می برد می پرسند: مگر كسی نیست برایت مشك آب را بیاورد، و زن می گوید: شوهرم در جنگ صفین یكی از فرماندهان سپاه علی بود و كشته شد و ما بی سرپرست شدیم، خدا تقاس ما را از علی بگیرد، حضرت علی(ع) تمام وجودشان می لرزد و مشك را تا خانه برایش می برند، بعد سریعاً برمی گردند برای بچه ها غذا و گوشت تهیه می كنند و می روند خانه با بچه ها بازی می كنند، خم می شوند تا بچه ها سوارشان شوند، تا لبخندی به لبان آن ها بیاید. به بچه ها می گویند علی را ببخشید. برایشان نان می پزند و با دستان مباركشان غذا دهان بچه ها می گذارند و می گویند از علی راضی باشید و بعد در حالی كه دارند نان برایشان می پزند، صورت خود را به آتش نزدیك می كنند و می گویند: ای علی! سوزانندگی آتش را احساس كن و در امر یتیمان كوتاهی نكن.
حضرت از این نمی ترسند كه بگویند علی در مدیریتش كوتاهی كرده است، از این می ترسند كه خدا از ایشان راضی نباشد. نمی گذاشتند بارشان آنچنان سنگین باشد كه سلوكشان تهدید شود. نمی ترسیدند كه دنیا را از دست بدهند، می ترسیدند كه سلوك الی الله از دستشان برود.
اگر می خواهیم سلوک ما به سوی پروردگارمان با موفقیت انجام شود باید به این جمله حضرت که به فرزندشان می فرمایند: «وَ قَدِّرْ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ» آنچه تو را به مقصد می رساند، درست ارزیابی و اندازه گیری کن، در عین این که باید مواظب باشی با توشه ای حرکت کنی که بار تو در سیر الی الله سنگین و طاقت فرسا نباشد.
این توصیه وجوه زیادی در بر دارد و از آن جمله این که مواظب باشیم با سنگین كردن تكالیفِ بی دلیل، کار خود را سخت نکنیم. درست است كه فرمودند راه طولانی است و طی كردن آن سخت است و باید باری را برداری كه تو را برساند، ولی باید توجه داشت با هر كاری و حتی با هر كار نیكی نمی توان به مقصد رسید، باید بلاغ و عامل رسیدن خود را مشخص و معین کنیم، به طوری كه مطمئن باشیم این بلاغ واقعاً عامل سیر به سوی الله است و خدای ناكرده با درست انتخاب نکردن بلاغ خود، بازی نخوریم. آری؛ درست است كه ما را حساس می كنند تا سلوك الی الله را سرسری نگیریم و با دقّت و حساسیت كامل سیر خود را انجام دهیم، ولی در انتها می فرماید: نباید این حساسیت طوری باشد كه تو را به وسواس بكشاند و خوف تو از رجاء تو بیشتر شود و خود را به مشقّت بیندازی. باید به خدا اطمینان كنیم و بعد از انجام واجبات، به اندازه طاقت خودمان در مستحبات قدم بگذاریم. إن شاءالله به نتیجه می رسیم. ما بسیاری از اوقات به جای این كه راه را درست انتخاب كنیم و با آرامش كامل برویم، راه را درست انتخاب نمی كنیم و با تلاش زیاد راه غلط را طی می كنیم. راه درست همانی است كه علماء و فقهای ما مطرح می كنند. همین راه اگر با معرفت و امید طی شود و جهت سلوكی سیر و توجه قلب به سوی خدا را حتی الامكان حفظ كنیم، إن شاءالله به نتایج فوق العاده ای خواهیم رسید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«...وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ وَ أَنَّهُ لَا غِنَى لكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ. وَ قَدْرِ بَلَاغِكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْرِ. فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ. فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ. وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ یَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ. فَیُوَافِیكَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ. فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ. وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ. فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ. وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِی حَالِ غِنَاكَ. لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِكَ.»
فرزندم... بدان! راهى پر مشقّت و بس طولانى در پیش روى دارى، و در این راه بدون كوشش بایسته، و تلاش فراوان، و اندازه گیرى زاد و توشه، و سبك كردن بار گناه، موفّق نخواهى بود. بیش از تحمّل خود بار مسئولیّت ها بر دوش منه، كه سنگینى آن براى تو عذاب آور است. اگر مستمندى را دیدى كه توشه ات را تا قیامت مى برد، و فردا كه به آن نیاز دارى به تو باز مى گرداند، كمك به او را غنیمت بشمار، و زاد و توشه را بر دوش او بگذار، و اگر قدرت مالى دارى، بیشتر انفاق كن و همراه او بفرست، زیرا ممكن است روزى در رستاخیز در جستجوى چنین فردى باشى و او را نیابى. به هنگام بى نیازى، اگر كسى از تو وام خواهد، غنیمت بشمار، تا در روز سختى و تنگدستى به تو باز گرداند.
شهادت رسول خدا و امام حسن مجتبی«علیهما السلام» را از صمیم قلب تعزیت عرض می كنم و امیدوارم حزن ما نسبت به رحلت و شهادت این ذوات مقدسه، سرمایه ای برای حیات ابدی ما باشد.
با نظر به موضوع رحلت و شهادت این دو انسان دوست داشتنی بحث را در ادامه ی توصیه های حضرت علی(ع) به فرزندشان قرار می دهیم تا ببینیم چگونه می توان برای سیرِ مسافت طولانی به سوی قرب الی الله به کمک محبّت به اولیاء الهی، آن مسیر را راحت تر طی کرد.
به طور کلّی می توان گفت دو نوع شخصیت داریم؛ یک نوع شخصیت که جنبه عقلانیت در او غلبه دارد، و یک نوع شخصیت که جنبه احساسات بر او غلبه دارد. شخصیت نوع اول اگر خود را تربیت نکند جنبه عقلانیت او در امور دنیایی و محاسبات دنیایی رشد می کند و اگر خود را تربیت کند، جنبه عقلانیت او در سیر به سوی معقولات عالم اعلا رشد می کند. شخصیت نوع دوم نیز که بیشتر جنبه احساسات و شیفتگی در او غلبه دارد، اگر آن جنبه را تربیت نکند شیفته دنیا و امور دنیا می شود و با دنیا معاشقه می کند، ولی اگر آن روحیه را تربیت کند قلب او - که مرکز احساسات متعالی است - رشد می کند و با وجود حقایق مرتبط می شود.
اگر حافظ می گوید:
عاشق شو ور نه روزی كار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود در كارگاه هستی
نظر به ایجاد شیفتگی از نوع دوم در روح دارد. می گوید در این دنیا مسلمان معمولی نباش، شیفته و شیدا باش، امّا شیفته و شیدای خوبی ها و حقایق. كسی كه شیفته ی خوبی ها و حقایق شد از بسیاری از مسائل وَهمی و بازی های نفس امّاره، آزاد است، دیگر چیزهایی كه بقیه را مشغول خود می کند، مثل تجمّلات، توجه به نظر مردم و امثال این ها، برای این فرد دغدغه نیست. روحِ شیفته خوبی ها و حقایق، شیفتگی خود را مدیریت می کند که اوّلاً: گرفتار شیفتگی های وَهمی نشود. ثانیاً: خود را از عوامل شیفتگی حقیقی محروم ننماید، و به واقع آنچه را که موجب مسرورشدن جان و قلب اولیاء الهی است بشناسد و مسرور شود. قلب حضرت یعقوب(ع) از این نوع قلب ها است و لذا با دیدن حضرت یوسف(ع) که مجسمه ی عصمت[23] و صفا و پاکی است، مسرور می شود و با از دست دادن او محزون می گردد، چون غم و شادی خود را مدیریت کرده و این مخصوص هرکسی است که جهت قلب خود را به سوی حقایق و معنویات سیر داده است.
پس ابتدا باید متوجه باشیم، روحی كه شیفته نیست روح مرده است، ولی روحی هم كه بر دنیا شیفته است روحی است سراسر بی محتوا، برعکسِ روحی كه شیفته حقایق و اولیاء الهی و ائمه معصومینh است، چنین روحی زنده و امیدوار می باشد. پس باید کاری كرد تا در کنار عقل، قلب هم به صحنه بیاید و نسبت به حقایق شیفتگی پیشه کند، منتها شیفتگی اش جهت دار باشد. گفت:
مهر خوبان در میان جان نشان
جان مده الّا به مهر دل خوشان
بعضی از افراد دل به دنیا ندارند، دنیا هم نمی تواند آن ها را به شعف بیاورد ولی به جای آن که شور و شیفتگی خود را مدیریت کنند، سرکوب می کنند، و خلاصه خیلی عقلانی می شوند و میدانی برای قلب در زندگی خود باز نمی کنند، دوست داشتن را گم می کنند و عملاً این افراد از حضور در بعضی از زوایای زندگی خود را محروم می کنند.
ممکن است انسان با توجه به آثار گناه و عقوبت های مربوط به آن، گناه نکند، ولی شور بندگی چیز دیگری است، آن طور که انسان عاشق با خدا ارتباط داشته باشد و در همان راستا بندگی کند و بندگان معصوم خدا را دوست بدارد.
خداوند از ما والِهْ و شیداشدن می خواهد، و لذا می گوید: «قولوا لااله الا الله تُفلحوا»؛ بگویید اِله و معبود و دلبری جز خدا نیست تا رستگار شوید و زندگی تان به نتیجه مطلوب برسد. نگفت بگویید خالقی جز خدا نیست! «اِله» آن است كه جان را شیفته و شیدا می كند. جان باید با محبّت به حق شعله بكشد. باید عاشقی را در خودمان ایجاد كنیم. به گفته ی مولوی:
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اوّل نفس از نفس گسستن
اوّل قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن[24]
در جلسات آینده إن شاءالله چگونگی این نوع عشق طرح می شود.
شهید مطهری«رحمه الله علیه» می فرماید: «تشیّع مكتب عشق است.» چون شیعه کسانی را در منظر خود دارد که ارزش عشق ورزیدن دارند، و آن ها ائمه ی معصومینhاند و خداوند هم مودّت به آن ها را به ما توصیه فرموده است.[25] شما به قلبتان رجوع كنید، ببینید نسبت به حزن و سرور رسول خداf در چه شرایطی هستید، آیا سرمایه ای برای قلب خود بهتر از این سراغ دارید كه نسبت به سرور رسول خدا fمسرور و نسبت به غم آن حضرت محزون باشید؟! این یعنی قلبی که شیفتگی خود را مدیریت کرده و لذا به محبوب های واقعی دست پیدا کرده. گفت:
اگر که یار نداری چرا طلب نکنی
اگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی
به خیرگی بنشینی که این عجب کاری است
عجب تویی که هوای چنین عجب نکنی
وقتی امام خمینی«رحمه الله علیه» رحلت كردند سه نوع قلب در صحنه بود؛ یكی قلب های پشت کرده به خوبی ها و خوبان، كه آن ها خوشحال شدند، به امید آن که دوباره حكومت شاهنشاهی را راه بیندازند با آن همه پستی و پلشتی، این قلب ها خیلی تاریك اند. یك نوع قلب هم كه خود را درست رشد نداده و شیفتگی و شیدایی را نمی شناخت فقط ناظر حادثه بود، مثل كویری بدون سبزه و خرّمی. یک نوع قلب هم بود که در اثر شیدایی و شیفتگی نسبت به ایشان از عمق دل اشک ریخت و مزه ی دوست داشتن را به زیباترین شکل احساس کرد و سوخت تا در این سوختن زنده شود. مسلّم زنده ترین قلب های روی زمین در آن زمان این ها بودند که گفت:
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد[26]
پس ابتدا باید برنامه ی ما طوری باشد که قلبمان شیفته خوبی ها گردد، تا در آن ها قلب سرمایه ی حزن از شهادت اولیاء، و سُرُور به جهت موفّقیت آن ها، ظهور کند که این سرمایه ی بسیار خوبی است. ممكن است سال های متمادی بیاید و برود تا قلب ما نسبت به شهادت اولیاء خدا و یا تولد امامان معصومh و یا پیروزی اهل تقوا حساسیت لازم را بیابد و خود را تربیت کند، تا بتواند درست دوست بدارد و در راستای دوست داشتن وارد غم ها و شادی های مقدّس شود. یکی از غم های مقدّس غم رحلت رسول خداf است، خیلی ها در شهر مدینه با رحلت رسول خداf روبه رو شدند، یکی مثل حضرت علی(ع) با غمی جانکاه مشغول غسل وکفن آن حضرت شد و فرمود: «ای رسول خدا صبر در مرگ عزیزان نیکو است امّا نه برای از دست دادن تو.» آن حضرت اشک ریخت و سوخت، و با این سوختن به کمالی که باید برسد رسید. عدّه ای هم جسد مبارک پیامبر خداf را رها كردند و رفتند سقیفه را به راه انداختند، اصلاً یادشان رفت كه بهترین انسانی كه باید دوست داشته باشند، رحلت كرده است، چون سرمایه شیفتگی به رسول خداf را نداشتند. در تاریخ داریم ابابکر و عایشه در دفن پیامبرf حاضر نبودند. براساس کتاب های معتبر اهل سنت، عایشه گفته: «وَاللهِ ما عَلِمْنَا بِدَفنِ رَسول الله حَتّی سَمِعْنَا صَوتَ المَساعی فی جَوفِ لَیلَةِ الاَربَعاء»[27] به خدا قسم ما نفهمیدیم چه موقع رسول خدا دفن شد تا این که شنیدیم در شب چهارشنبه دفن شد. آیا پیامبر خداf علاوه بر پیامبربودن، شوهر عایشه نبود؟ آیا داماد ابابکر محسوب نمی شد؟ درست از پیش از ظهر روز دوشنبه 28 صفر - همان روزی که رسول خدا fرحلت کردند- رفتند مشغول سقیفه شدند، درحالی كه امیر المؤمنین علی(ع) مشغول غسل و كفن پیامبر خداf بودند. آن حضرت در رحلت رسول خداf جمله عجیبی دارند. می فرمایند:
«بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ یَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَیْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّیاً عَمَّنْ سِوَاكَ وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِیكَ سَوَاءً وَ لَوْ لَا أَنَّكَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْجَزَعِ لَأَنْفَدْنَا عَلَیْكَ مَاءَ الشُّئُونِ وَ لَكَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلًا وَ الْكَمَدُ مُحَالِفاً وَ قَلَّا لَكَ وَ لَكِنَّهُ مَا لَا یُمْلَكُ رَدُّهُ وَ لَا یُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِك»[28]
«پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا! با مرگ تو رشته اى پاره شد كه در مرگ دیگران اینگونه قطع نشد، با مرگ تو رشته پیامبرى، و فرود آمدن پیام و اخبار آسمانى گسست. مصیبت تو، دیگر مصیبت دیدگان را به شكیبایى واداشت، و همه را در مصیبت تو یكسان عزادار كرد. و اگر به شكیبایى امر نمى كردى، و از بى تابى نهى نمى فرمودى، آنقدر اشك مى ریختم تا اشك هایم تمام شود، و این درد جانكاه همیشه در من مى ماند، و اندوهم جاودانه مى شد، كه همه اینها در مصیبت تو ناچیز است! چه باید كرد كه زندگى را دوباره نمى توان بازگرداند، و مرگ را نمى شود مانع شد، پدر و مادرم فداى تو! ما را در پیشگاه پروردگارت یاد كن، و در خاطر خود نگهدار!
می فرمایند: جزع زشت است امّا نه برای تو. امیر المؤمنین قلب خود را تربیت کرده اند برای شیفتگی، آن هم شیفتگی نسبت به خوبی ها و خوبان. شما بالاخره چندین سال عمر می كنید، ولی باید به یك نحوی یك بار هم که شده علی وار در غم رحلت رسول خداf محزون باشید. همان طور كه یك عمر نماز می خوانید تا شاید دو ركعت نماز همراه با شوق بندگی بخوانید و از این دنیا بروید، همه این نمازهایی كه به وقت می خوانید، برای این است كه شاید یکی از نمازهایتان، آن بشود که باید بشود تا همه ی نمازها را بر اساس آن نماز حساب کنند.[29]
این نوع محبت و غم و سُرُور نسبت به اولیاء الهی، پله های نردبان قرب به سوی خداوند است. وقتی حجاب ها عقب رفت، همه ی حرکاتی که مقدمه برای مرحله ی آخرین بوده، آن مرحله ی آخرین، نتیجه را حساب می کنند. هر سال به حزن رحلت رسول خداf می نشینیم، شاید یك بار علی وار حزن رحلت رسول خداf را سرمایه قلبمان کنیم که در آن صورت تمام این حزن ها را بر اساس همان حزن علی وار به حساب می آورند، که این سرمایه ی بزرگی است. پیامبرf مهربان ترین و با صفاترین انسان روی زمین بودند و لذا دوست داشتن چنین انسانی حق قلب و روان ما است.
انوار الهی گاهی تجلّی می کند و ظاهر می شود و گاهی در خفا و حجاب می رود، گاهی آن نور با وجود نبی جلوه می كند، و گاه با رحلت آن حضرت در خفا می رود. کسی كه نظر به آن جلوه دارد، از تجلی اش مسرور است و از خفایش محزون. همچنان که در شهادت فاطمه زهراi و ائمهh برایتان پیش می آید، این اشک ها که در شهادت امیرالمؤمنین(ع) می ریزید به جهت شناخت جلوه ی حق است در آینه ی وجود آن حضرت، و چون از طریق آن حضرت با نور الهی مأنوس شدید، وقتی آن نور در خفا می رود، اشک جاری می گردد.
بیشتر تأكید بنده این است که عزیزان، فرهنگ محزون بودن نسبت به فقدان اولیاء الهی را بشناسند شاید كه آن فرهنگ سرمایه ی قلب ما شود. قرار است ما برای سرمایه اندوزی در صحنه باشیم. چرا شما در رحلت رسول خدا fبه امام زمانg تعزیت می گویید؟ چون آن حضرت قلب كلّ است و جزع او جزع كلّ، همان طور که قلب علی(ع) در رحلت نبی اللهf در حزن بود. قلب حضرت فاطمهi یک لحظه از فقدان پیامبر خداf آرام نمی گیرد، این غیر از غصه ای است که سایر مسلمانان از رحلت رسول خداf داشتند، قلب حضرت فاطمهi، جمال رسول خداf را محل تجلّی حق می دید، همانی که خودِ حضرتf فرمودند که؛ «مَنْ رَانِی فَقَدْ رَأی الحَق»[30] هر کسی مرا ببیند حق را دیده است. ملاحظه بفرمایید که چگونه یك قلب این قدر در دوست داشتن آزاد است و کسی را می تواند دوست داشته باشد که باید دوست داشت، برعکسِ سقیفه سازان که از دوست داشتن پیامبرf محروم بودند. كودك وقتی اسباب بازی اش می شكند جزع می كند، قلب این کودک اسیر اسباب بازی است، ولی یك قلب وقتی پیامبر خداf از صحنه می رود جزع می كند، این قلب متعلق به نبی اللهf است. حالا آن پیامبرf برای آن که قلب ما بعد از رحلت آن حضرت سرگردان نباشد فرمود: «فاطِمَةُ بِضْعةٌ مِنّی»؛[31] فاطمه پارة من است، پس هر کس می خواهد از طریق من رابطه ی محبّتش با خدا قطع نشود، به فاطمهi بنگرد و حق و حقیقت را در حرکات و سکنات او دنبال کند. روی این مطلب وقت بگذارید كه چه قلبی باید در صحنه جان ما باشد كه رحلت نبیf برای ما وسیله ی تقرّب به فاطمهi باشد؟ از این زاویه نگاه كنید كه اهل البیتh همگی نورند، پس بودشان و شهادتشان توجه به نور خدا است و عامل هدایت ما، رحلت نبیf برای قلب بیدار، عامل ایجاد سرمایه است، همچنان که تولّد و حیات نبیf عامل ایجاد سرمایه است.
با این مقدمه ی نسبتاً طولانی، به سراغ توصیه های امیر المؤمنین(ع) به فرزندشان امام حسن(ع) می رویم تا إن شاءالله بتوانیم قلبی شیفته نسبت به خوب ها و خوبی ها تربیت کنیم.
حضرت علی(ع) فرمودند:
«وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ، وَ أَنَّهُ لَا غِنَى بِكَ فِیهِ عَنْ حُسْنِ الِارْتِیَادِ، وَ قَدِّرِ بَلَاغَكَ مِنَ الزَّادِ مَعَ خِفَّةِ الظَّهْر. فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ»؛
فرزندم آگاه باش كه راهی بس طولانی و دشوار در پیش داری و در پیمودن آن راه از كردار پسندیده و توشه ای چندان كه تو را سبكبار به منزل برساند بی نیاز نیستی، پس خویشتن را گران بار مساز كه آن وبال تو خواهد شد و تو را از ادامه ی راه باز می دارد.
رسیدیم به این نکته كه حضرت فرمودند: فرزندم راهی بس طولانی در پیش داری.
دلا راه تو پر پیچ و خطر بی
گذرگاه تو بر اوج فلک بی
خویشتن را در این مسیرْ گرانبار مگردان. بلکه برعکس؛
گر از دستت برآید پوست از تن
برآور تا كه بارت كم ترك بی
«فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ»؛ بیش از طاقت خود بر پشتت بار مگذار، وگرنه «فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ»؛ سنگینی این بار وبال تو می شود و تو را از سلوک به سوی پروردگارت باز می دارد و نمی توانی از صفات ناشایست عبور کنی و به فضائل برسی.
حضرت به اعتباری می فرمایند: اگر انسان ها در زندگی هدف داشته باشند، بیهوده خودشان را مشغول چیزهایی نمی كنند كه ربطی به هدفشان ندارد. انسانی كه در این دنیا باید سرمایه اصلی اش خدا داشتن و قیامت داشتن باشد، دنیا برایش ابزار است، نه مقصد. هر چه ما را به خدا و به ابدیتمان نزدیك كند، هر آن چه انس ما را به خدا، به عنوان مقصد، و به قیامت به عنوان مأوی، نزدیک كند، همان باید مدّ نظر ما باشد، و چیزهایی كه ما را مشغول به خودشان می كنند، بارمان را سنگین می نمایند و وقتمان را هدر می دهند، این ها را باید رها کرد. گفت:
در تمام کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در منّی او، کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
همان طور كه می دانید غرب نسبت به اهداف متعالی و معنوی غافل شد بعد آن چنان تجمّلی گشت که تمام زندگی اش در حصار ابزارهای مدرن دفن گردید، از این مسئله به سادگی نگذرید. اگر بخواهید ابعاد زندگی را درست گزینش كنید، باید جهت حیات را درست بشناسید، چرا ما به سنت گذشته توحیدی دل بسته ایم كه در آن فرهنگ انسان به راحتی و با کمترین امکانات بهترین زندگی ها را داشت؟ چون هدف اصلی در آن عرصه مورد غفلت نبود، حالا همه چیز داریم ولی چیز اصلی که برای آن آفریده شده ایم را فراموش کرده ایم. شما تاریخ اسلام را نگاه كنید، خانه ی پیامبر خداf اصلاً حیاط نداشت، یک اطاق بود که درِ آن به مسجد باز می شد، كلاه سر خودمان نگذاریم كه آن دوره گذشت. چه كسی از آن دوره گذشت و این دوره را درست كرد؟ چه گرایشی در جان انسان ها ایجاد شد كه چنین دوره ای پیدا شد؟ می گویند دیگر آن نوع زندگی مصلحت نیست، من هم نمی گویم به گذشته برگردید ولی لازم است روشن شود که چه كسی مصلحت را مصلحت كرد، اگر این مسئله روشن نشود، آینده هم ادامه ی وضع موجود خواهد بود که هدف اصلی در آن فراموش شده است. می گویند مصلحت است كه اگر دختر بخواهد به خانه ی شوهر برود یك یخچال داشته باشد، یك فریزر، یك خانه، یك ماشین، ... چه کسی این ها را مصلحت کرد و از این طریق سن ازدواج را این چنین بالا برد؟ مگر ما تابع مصلحت عوام وَهم زده باید باشیم؟ ما تابع رسول خداf هستیم، همیشه رسول خداf ما را نجات می دهد، آری خانه ی پیامبر خداf اصلاً حیاط نداشت، دیگر نه مهمانخانه، نه طبقه بالا، و ... اگر مهمان می آمد چه می كردند؟ او را در همان اطاق مورد پذیرایی قرار می دادند. اگر مهمان آدم بسیار محترم و مورد علاقه ی خاص حضرت بود عبایشان را هم پهن می كردند تا روی عبا بنشیند، خود حضرت روی زمین می نشستند و روی زمین غذا می خوردند و روی زمین می خوابیدند، در وصف حضرت عیسی(ع) گفته اند، پاهایشان مرکبشان و دست هایشان بالش آن حضرت بود.
این چه تمدنی است كه در اثر آن، زمین و خاك مزاحم زندگی ما شده است؟ فكر می كنید خیلی تمدن تمیز و بهداشتی و پیشرفته ای است كه از خاك می ترسیم؟! در حالی که خاك عامل بهداشت طبیعت است و آلودگی ها را از بین می برد. یكی از مشكلات امروز دنیا این است كه نظام طبیعی و اكوسیستم ها به هم خورده است، خیابان های آسفالت شده، دیوارهای سیمانی، پشت بام های ایزوگام شده، در های آلومنیومی و آهنی، كمی آفتاب كه به آن ها بتابد خانه و شهر را تبدیل به جهنّم می کند، در صورتی که اگر دیوارها خشتی و پشت بام ها کاهگِلی و خیابان ها سنگی یا خاكی بود، آفتاب كه می تابید گرمای غیرقابل تحمّلی نداشت، شرایط موجود نه تنها اوضاع را جهت تحمل گرما و سرما سخت کرده، متأسفانه بستر رشد انواع میکروب ها شده است، در حالی که خاکْ در شرایط طبیعی عامل از بین برنده ی میکروب ها است. چه شد كه بدون دلیل منطقی چنین زندگی را بر خود حمل كردیم؟ و به اسم راحتی و بهداشت در سخت ترین نوع زندگی فرو افتادیم؟
حضرت علی(ع) می فرمایند مواظب باشید جهت حیات را گم نکنید وگرنه انواع پیرایه های دست و پاگیر وارد زندگی شما می شود و امکان حرکت به سوی عالم معنا را از شما می گیرند، مثلاً فرهنگِ داشتن مهمانخانه چند سالی است كه وارد زندگی ما مسلمان ها شده است، عموماً انسان های مرفّه و یا بی دین مهمانخانه و اطاق های تو در تو داشتند ولی مردم عادی یك اطاق و یا دو اطاق داشتند که محل خواب فرزندانشان از خودشان جدا باشد. در آن شرایطی که امکان تهیه ی یک اطاق و یا دو اطاق برای اکثر مردم ممکن بود، چه كسی فقیر بود؟ آیا در آن فرهنگ اگر کسی یك اطاق داشته باشد و مهمان كه آمد كنار همان اطاق بنشیند، آن شخص فقیر است و احساس فقر می کند؟ و یا آیا در آن فرهنگ اگر كسی اطاقی داشته باشد پر از مبلمان و به مهمانش فخر بفروشد او غنی است؟! و یا او از همه ی این ها فقیرتر است كه مبل هایش را به دیگری نشان می دهد تا ضعف درونی اش را که ناشی از بی خدایی است، جبران کند. مهمان خانه اش را عرضه می كند در حالی که برای عرضه ی این مهمان خانه چه چیزها که بر خود حمل کرده و از هدف اصلی اش باز مانده و امکان سیرالی الله را از خود گرفته است.
حضرت می فرمایند: «فَلَا تَحْمِلَنَّ عَلَى ظَهْرِكَ فَوْقَ طَاقَتِكَ»؛ بیش از طاقتت چیزی را برای خود تحمیل نكن. چون تو می خواهی به طرف حق و به سوی قیامت بروی، چیزی كه تو را از این جهت گیری باز دارد و در دنیا متوقف کند نپذیر، بر خود آن قدر بار حمل کن كه از جهت اصلی باز نشوی.
گاهی عمر ما لگدمال اهداف دیگران می شود، تا آنها به آرزوها و آرمان های دنیایی خود برسند، از خود نمی پرسیم این کارها به ما چه ربطی دارد؟ یك مرتبه می بینیم هزاران كار بیهوده و بی جا انجام داده ایم و بسیاری از فرصت ها را سوزانده ایم، بدون این كه یك «چرا؟!» گفته باشیم! حضرت می فرمایند: «فَیَكُونَ ثِقْلُ ذَلِكَ وَبَالًا عَلَیْكَ»؛ این بارهای بی جا که بر زندگی خود تحمیل کرده ای وبال تو می شود، و نمی گذارد مسیر رسیدن به اهداف عالیه ات را ادامه بدهی. سپس می فرمایند در راه آبادانی قیامت خود زرنگ باش! و اگر انسان نیازمندی را یافتی که بار تو را تا قیامت برای تو حمل می کند و در آن روزی که تو بدان نیاز داری به تو می دهد، بدون معطّلی این شرایط را غنیمت بشمار و به او انفاق کن. درست همان اموالی که برای سیرالی الله وبال توست اگر آن ها را به کسی انفاق كنی، هم مشكل او را حل كرده ای، هم همان اموال سرمایه قیامت تو خواهد شد. به واقع اگر كسی را پیدا كردیم كه در این دنیا چیزی از ما می گیرد و در روزی كه شدیداً به آن نیاز داریم - یعنی در قیامت - به ما می دهد، آیا عاقلانه نیست که آن را انفاق کنیم؟ به همین جهت پیامبرf و امامان معصومh عاقلانه ترین روش را به ما پیشنهاد می کنند، عموماً روش و مشی آن عزیزان انفاق بوده است، با این که عموماً خلفا تلاش می کردند تا آن ها را فقیر نگه دارند، تا این مشی و منش انفاق را در اهل البیتh از بین ببرند. ولی روحیه عدم علاقه به دنیا در اهل البیتh طوری بود كه اگر مشكل فقیری را حل می کردند بسیار لذّت می بردند، چون می خواستند از این طریق علاوه بر این که مشکل انسانی حل می شود، برای ابدیّت خود نیز کاری کرده باشند و مسافت طولانی تا قیامت را با سبک باری طی کنند.
امام الموحدین(ع) می فرمایند:
«وَ إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ مَنْ یَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ فَیُوَافِیكَ بِهِ غَداً حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ فَاغْتَنِمْهُ»؛
اگر از تنگدستان كسی را یافتی كه توشه ی تو را تا رستاخیز برگیرد و فردا كه بدان نیاز داری آن توشه را به تو بازگرداند، غنیمت شمار و آن را به او ببخش.
اهل فقر وسیله ی امتحان ما و حاملانِ سرمایه برای قیامت ما هستند، چون خدا می تواند فقیران را غنی یا اغنیا را فقیر نماید. پس موضوع فقط امتحان است تا هرکس در شرایطی که حکمت خداوند اقتضا می کند، امتحان بدهد. به همین جهت فقیرِ راضی به رضای خدا محبوب خدا و رسول خداf است،[32] همچنان که ثروتمندی که ثروتش را جهت خدمت به امور مسلمین به کار گیرد مورد رضای خداوند است و هر دو در امتحان خود موفق شده اند. هر دو توانسته اند تكلیف خود را به خوبی انجام دهند. خداوند در قرآن می فرماید:
«فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَكْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَكْرَمَنِ، وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ، كَلَّاَ»؛[33]
و امّا چون پروردگار انسان، انسان را امتحان کند، پس نعمت فراوان به او بدهد، انسان گوید پروردگارم مرا بزرگ داشت، و چون در راستای امتحان او، براو تنگ گیرد، گوید مرا خوار کرد، چنین نیست.
عدّه ای را خداوند رزقشان را تنگ می كند تا این گونه امتحانشان كند، و نیز رزق عده ای را وسیع می کند تا از آن طریق امتحانشان کند، این غیر از آن فقری است که به جهت گناه و ظلم برای اهل دنیا پیش می آید، که حتی هر چقدر هم که داشته باشند باز احساس فقر می کنند.
در روایت از پیامبرf داریم:
«مَنْ كَانَتْ نِیَّتُهُ الدُّنْیَا فَرَّقَ اللَّهُ عَلَیْهِ أَمْرَهُ وَ جَعَلَ الْفَقْرَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ لَمْ یَأْتِهِ مِنَ الدُّنْیَا إِلَّا مَا كُتِبَ لَهُ وَ مَنْ كَانَتْ نِیَّتُهُ الْآخِرَةَ جَمَعَ اللَّهُ شَمْلَهُ وَ جَعَلَ غِنَاهُ فِی قَلْبِهِ وَ أَتَتْهُ الدُّنْیَا وَ هِیَ رَاغِمَة»؛[34]
هرکس هدفش در زندگی، دنیا باشد، خداوند كارهاى او را پریشان نموده و فقر و تهیدستى را در نظرش مجسّم می دارد و از مزایاى دنیا جز همان مقدار که بر او نوشته شده به او نخواهد رسید، ولى آن كس كه در زندگی دنیایی، هدفش آخرت باشد، خداوند امور او را مرتب و منظم داشته و طبع و حالت بى نیازى در قلبش قرار می دهد و دنیا با كمال سهولت به او رو می كند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید، رسول خداf می فرمایند خداوند اهل دنیا! - نه بی پول ها را- از صبح كه بیدار می شوند جلوی چشمشان تابلویی از فقر می گذارد و لذا تا آخر احساس فقر می کنند.[35]
حالا باز به جمله حضرت نگاه كنید که می فرمایند: «إِذَا وَجَدْتَ مِنْ أَهْلِ الْفَاقَةِ»؛ ای فرزندم! وقتی كسی از اهل فقر را پیدا كردی «مَنْ یَحْمِلُ لَكَ زَادَكَ»؛ که می تواند توشه ی تو را حمل کند؟ تا كجا؟ «إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ» تا قیامت؛ «فَیُوَافِیكَ بِهِ غَداً» و فردا به تو آن توشه را برمی گرداند. چه وقت؟ «حَیْثُ تَحْتَاجُ إِلَیْهِ» آن وقتی كه شدیداً به آن احتیاج داری. «فَاغْتَنِمْهُ وَ حَمِّلْهُ إِیَّاهُ» این فرصت را غنیمت شمار و آن توشه را به او بسپار.
حتماً می دانید که در قیامت، قلب انسان نسبت به انوار الهی شدیداً احساس فقر و نیستی دارد، انفاق وسیله ی اتّصال به آن انوار است. فقرا وسیله ای هستند که ما از طریق انفاق به آن ها، رابطه خود را با خدا محکم می کنیم و حجاب های بین خود و خداوند را مرتفع می نماییم. به همین جهت در روایت داریم اگر سائلی دست دراز كرد و به او چیزی دادی، دست خود را بر صورت بكش، چون «السائل رسول الله»؛ سائل فرستاده ی خدا است، پس تو آن چیز را به خدا دادی نه به سائل. در هر حال حضرت با این توصیه ها هوشیاری ما را زیاد می کنند که برای آخرت خود، فقرا را وسیله ی ارتباط خود با خدا به شمار آوریم و با انفاق به آن ها بار سیر به سوی آخرت را سبک کنیم، با توجه به این که امروزه شدیدترین فقرها، فقر فرهنگی و معنوی است و جا دارد در كنار نذرهای مربوط به اطعام فقرا نذرهایی در راستای تعالی معنوی جامعه نیز صورت دهیم. هنر ما این باید باشد که اگر با فقیری روبه رو شدیم - اعم از فقیر اقتصادی یا معنوی - با جواب دادن به فقرش، توشه سیر به قیامت را فراهم کنیم.
نمی دانم چه اندازه در احوالات اهل معنا تفكر كرده اید؟ آنها آن قدر بیدارند كه به راحتی و در هر فرصتی که پیش می آید مال دنیا را می بخشند، آن قدر كه از بخشش مالشان لذّت می برند، هرگز از جمع كردن مال و داشتن آن لذّت نمی برند. شیطان است كه انسان را از فقر می ترساند و مانع بخشش می شود[36] خدا می داند حتّی یك بار هم نمی شود انسان مال خود را ببخشد و در مال و در روح وسعت پیدا نكند. شخصی می گفت: من چندین سال از دادن خمس فرار می كردم. مثلاً با پول هایی كه داشته چیزی می خریده و می گفته خدایا! ما كه اضافه بر سال، پولی نداریم كه خمسش را بدهیم، تا این كه یك سال تصمیم می گیرد خمس مالش را بدهد، به گفته ی خودش از آن به بعد یك بركتی در زندگی و مالش به وجود می آید كه الآن چندین سال است خمس های بزرگ و بزرگ تر می دهد. یكی از دوستان تعریف می كرد كه ما دو تا رادیو داشتیم؛ یك رادیو قدیمی كه موج FM داشت و بحث های آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» را با آن می شنیدیم و یك رادیوی جدیدِ خیلی خوب كه موج FM نداشت، همان وقت مسجد محل نیاز به یك رادیو پیدا کرد. خداوند ما را در سر دو راهی قرار داد، رادیوی جدید را دلم نمی آمد بدهم، رادیوی قدیمی را نیز نیاز داشتم، امّا بالأخره دل را به دریا زدم و رادیوی جدید را به مسجد دادم، چیزی نگذشت خداوند آنچنان نشانم داد كه در حال حاضر هشت رادیو در خانه داریم. همان شب در خواب دیدم كه همه ی اموالم و همه ی شهر را آب برده و فقط من ماندم و آن رادیویی که به مسجد دادم و یك تكه فرش - آن رادیو، این فرش را هم برایش آورد - خداوند هم در عالم معنا نشانش داده بود که آن رادیو فقط برایت ماند و هم در بیرون نشان او دادند در نتیجه به جای آن یک رادیو، هشت رادیو پیدا کرد.
خداوند وقتی دید كسی دستِ دادن دارد، امور مردم را از طریق این شخص حل می كند، فقط باید بیدار باشد و این ها را مالِ خودش نداند. سخن حضرت در افق بالاتری مطرح است و آن استفاده از انفاقات در ابدیت است، ابدیتی با آن همه ظرافت و گستردگی وجودی.
تأکید حضرت این است که فرصتِ بخشیدن به فقرا را غنیمت شمار و سرمایه ات را به حامل سرمایه بسپار. فرض كن پولی داری که بدان نیاز نداری، اگر آن را نگه داری، وبال تو خواهد شد و فردا باید حسابش را پس دهی، اگر هم بی جا خرج كردی، باید حساب آن را پس دهی، حالا خداوند کسی را در مسیرت قرار می دهد که محتاج مقداری از آن پول است، اگر بخل بورزی، آن پول را بیهوده نگه داشته ای، امّا اگر در حدّ توان آن پول را به محتاجش دادی، چون خود خداوند او را فرستاده خودش هم به بهترین نحو جبران می کند، مضافاً که بنا به گفته ی حضرت(ع) اهل فقر بارِ تو را می برند. بار سنگینی که فوق طاقت تو است و نمی توانی به تنهایی حمل کنی، چون دارایی ها، بدهكاری است.
سپس حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ»؛
و اگر قدرت مالی داری، بیشتر انفاق کن و آن را همراه آن فقیر بفرست، زیرا ممکن است در روز قیامت در جستجوی فردی باشی و او را نیابی.
طوری شرایط پیش آمده جهت انفاق را غنیمت شمار که در آن هیچ گونه کوتاهی و تعللی به خود راه ندهی و لذا هر اندازه که می توانی در انفاق به محتاج بیفزا، زیرا ممکن است آن شرایط از دست تو برود و هر چه به دنبال نیازمند واقعی بگردی او را نیابی. نقل كرده اند كه سائلی نزد امام معصوم رفت و تقاضای كمك كرد. امام به غلام خود می فرمایند آن كیسه پول را به او بده، غلام هم اشتباهاً به جای كیسه مورد نظر امام، کیسه ای را که پول خرج سال امام در آن بود به سائل می دهد. سائل در راه می فهمد که نمی شود این همه پول به سائل بدهند، برمی گردد تا پول ها را پس بدهد. امام می فرمایند چیزی را كه داده ایم پس نمی گیریم. از خود باید پرسید این چه روحیه ای است كه تا این حدّ آماده ی انفاق کردن است؟ چون امامان معصومh در رابطه با مال دنیا و انفاق آن چیز دیگری را می بینند و لذا حضرت به فرزندشان می فرمایند: «وَ أَكْثِرْ مِنْ تَزْوِیدِهِ وَ أَنْتَ قَادِرٌ عَلَیْهِ فَلَعَلَّكَ تَطْلُبُهُ فَلَا تَجِدُهُ»؛ توشه دادن به شخص محتاج را افزون كن، زیرا این یک فرصت است و نباید حالا که می توانی از این فرصت استفاده کنی، فرصت را از دست بدهی، شاید بعداً چنین فرصتی و یا چنین فردی را نیابی.
می دانید كه بخل موجب تنگی روح خواهد شد، و لذا انسان بخیل در قیامت خود را در فشار و در جهنّم می بیند. ولی انفاق برای خدا موجب وسعت روح خواهد شد. البته حتماً باید بخشش برای خدا و جهتِ آبادانی قیامت باشد و موضوع عاطفی آن در مرحله ی بعد قرار گیرد چون كسی كه دلش برای فقیری بسوزد و چیزی به او کمک کند، عملاً خواسته است به او کمک کند تا فشار عاطفی خود را برطرف کند و دیگر دلش برای آن فقیر نسوزد، و عملاً با کمکی که به آن فقیر کرد، پاداشش را - که همان راحتی روح است گرفته است- امّا انفاق برای خدا چیز دیگری است. زمانی که متوجه وجود محتاجی شدیم که البته ممکن است آن محتاج جوانی باشد که هنوز کار مناسب ندارد، وجود آن محتاج، تكلیف من را به من اعلام می کند، این شخص در نظام الهی فعلاً آمده است من را امتحان كند. خداوند از طریق سنت های خود فقر این شخص را رفع می كند، حالا آن سنّت یا به دست من است یا به دست كسِ دیگر. شخص فقیر آن روز بدون رزق نمی ماند، بالاخره مایحتاجش که ممکن است کت و شلوارش باشد، برآورده می شود. امّا در این امتحان، من یا پیروز می شوم یا شكست می خورم.
امام در ادامه می فرمایند اگر كسی از تو چیزی خواست - که عملاً در راستای جبران آن در قیامت، وام حساب می شود - و تو قادر بودی که به او کمک کنی، آن موفقیت را غنیمت دان، تا در روزگار تنگدستی آن وام را به تو بازگرداند.
«وَ اغْتَنِمْ مَنِ اسْتَقْرَضَكَ فِی حَالِ غِنَاكَ لِیَجْعَلَ قَضَاءَهُ لَكَ فِی یَوْمِ عُسْرَتِكَ»؛
غنیمت بشمار قرض دادن را وقتی در حال غنا و دارایی هستی، برای وقتی كه نداری و نیاز داری.
عرض شد فقر قیامت یک نوع فقر خاص است و با نیات معنوی که در دنیا داشته ای مرتفع می شود. در بحث «روزه؛ دریچه ای به عالم معنا» بیان شد كه در قیامت، جان انسان تشنه می شود آن تشنگی به جهت بی خدایی است و با لطف الهی سیراب می شود. امروز جان ما تشنه بی انفاقی است، چون انفاق وسیله ی ارتباط با خداست، و بی خدایی انسان را آتش می زند. حضرت می فرمایند آن وقتی كه شدیداً نیازمند هستی یعنی قیامت، آن کمک ها به مدد تو می آید و روح تشنه به معنویت تو را سیراب می کند.
پس با توجه به مباحث این جلسه اولاً؛ راه دوست داشتن اولیاء را باید فراموش نکنیم. ثانیاً؛ اگر تحلیل ما از زندگی درست باشد و بیش از وظیفه، به امور دنیا وکسب مال نپردازیم - زیرا حمل آن سنگین و وبال ما خواهد شد- و اگر درست مطلب را بگیریم می فهمیم انفاق های ما به انسان های فقیر می تواند به گونه ای باشد كه آن ها را حامل زاد و توشه ی قیامتی خود بشناسیم، و انفاق کردن كه ظاهراً تهدیدی است به فقر، وسیله ی ایجاد غنای ابدی ما، و اصلاح بهتر امور دنیایی ما گردد. إن شاءالله.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«... وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً الْمُخِفُّ فِیهَا أَحْسَنُ حَالًا مِنَ الْمُثْقِلِ وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ حَالًا مِنَ الْمُسْرِعِ وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ»؛
هشدار كه در مقابل تو گردنه ای است دشوار، آن کس که سبك بار است نسبت به آن کس که سنگین بار است در وضع خوبی است. و آن کس که به کندی می رود حالش بدتر است از آن کس که آن مسیر را به سرعت طی می کند، و فرودآمدن تو در آن مسیر یا به بهشت است یا به دوزخ؛ پس پیش از فرود آمدن برای خود ذخیرهایی بفرست، و پیش از رسیدنت، منزل خود را مناسب گردان، که پس از مرگ نه جای عذرخواستن و فراهم کردن خشنودی خداوند است، و نه راه بازگشت به دنیا.
سخن امام الموحدین حضرت علی(ع) به فرزندشان در راستای نظرانداختن به افقی ماوراء دنیا، به این جا رسید که می فرمایند:
فرزندم! بدان در رویاروی تو «عَقَبَةً كَئُوداً»؛ گردنه ی بسیار بلندی است، از این گردنه آن هایی كه بارشان سبک است، با سرعت حركت می كنند و در نتیجه حركتشان نسبت به آن هایی که بارشان سنگین است، بسیار راحت است.
سپس ما را متذکّر هدف نهایی این حرکت نموده و فرمودند: بدان كه نهایت این گردنه یا بهشت است یا جهنّم.
«وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ»؛
محل هبوط و فرود آمدن تو پس از طی این مسیر یا بر بهشت است یا جهنّم.
«فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ»؛
فرزندم! كسی كه می خواهد راهی را طی كند، عاقلانه آن است كه قبل از قدم گذاشتن در آن راه، چراغی در جادّه آن بیفروزد و پیش قراولی بفرستد تا نه در طی راه شكست بخورد و نه در موقع فرودآمدن در آن جایی که باید فرود آید، در زحمت باشد. آری عاقلانه آن است حالا که باید این مسیر را طی کرد و به منزل ابدی فرود آمد، طوری شرایط آن منزل را فراهم نمایی كه آن منزل برای انسان محلّ آرامی باشد، وگرنه چه فرقی بین سختی های حرکت به سوی منزل و جایگزینی در منزل هست، اگر مسیر ما همراه با سختی باشد و مقصدی هم که به آن می رسیم همراه با ناراحتی باشد، سراسرِ بودن ما سختی و خسران می شود.
این جا بحث بر سر این نیست كه بالأخره آیا زندگی دنیا به ابدیتی ختم می شود یا نه، خطاب حضرت با كسانی است كه خوب می دانند سیری ابدی در پیش دارند و می دانند در ابدیتشان خودشان اند و خودشان. حالا حضرت بنا دارند كه وظیفه اصلی ما را به ما گوشزد كنند. مثلاً ما قبول داریم كه تابستان به زمستان می انجامد و قبول هم داریم كه نیاز است برای زمستان ذخیره ی غذایی تهیّه كنیم، امّا نمی كنیم. یعنی آنچه را كه پیش روی ماست و در آینده با آن روبه روییم، قبول داریم امّا نوع زندگی امروزمان آنچنان است كه آن آینده را سرسری می گیریم، به عبارت دیگر به فكر آن نیستیم، نه این که منکر باشیم و در همین راستا جدّی بودن شرایطِ خاصّ ابدیتمان را احساس نمی كنیم و در سامان دادن کوشش لازم را به عمل نمی آوریم.
امام(ع) این جا بحث نظری با ما ندارند و نمی خواهند برای ما دلایل وجود معاد را مطرح کنند. چون موضوع از نظر برهان عقلی برای ما روشن است، مشكل جنبه ی عملی نسبت به آن است و این که جان انسان نسبت به آن موضوع هوشیاری به خرج دهد. به قول فیلسوفان نسبت به موضوع در عقل نظری مشكلی نداریم، بلکه در عقل عملی و رعایت وظایف خود نسبت به آن موضوع مشكل داریم. و لذا یک نحوه بی تفاوتی نسبت به جدّی ترین مرحله ی زندگی در ما ایجاد شده است. امام(ع) در این فراز با ما یك بیدارباش بزرگی را در میان گذارده اند، كه ای انسان ها گرفتاری های شما در زندگی دنیایی موجب شده که از جهت گیری نسبت به مهم ترین قسمت حیات باز بمانید. ما سعی می کنیم با مثال های متعدد برای عزیزان علم حصولی به قیامت را به علم حضوری بکشانیم به طوری که عزیزان إن شاءالله بتوانند قیامت را در منظر خود بیابند، و لذا از کثرت مثال ها خستگی به خود راه ندهید، سعی بفرمایید از هر مثالی دریچه ای به سوی معاد خود بگشایید و از آن دریچه خود را در ابدیت بیابید. در راستای غفلت از مهم ترین قسمت حیات گسترده ی خود به عنوان مثال؛ شخصی را در نظر بگیرید که حرفه ی خیاطی همه ی فکر و ذکرش را مشغول کرده است، اگر جلسه ای باشد كه راجع به قیامت هم صحبت شود، چون او عمده ی توجه قلبی خود را در حرفه اش مشغول کرده، بیشترِ حواسش به مدل لباس شركت كنندگان در جلسه خواهد بود و نه به مسئله ی قیامت. این خیاط نوعی زندگی خود را گزینش كرده است كه حساسیتش بر روی مدل لباس، او را از اهمیّت مقصد حیات بازداشته. حال راه نجاتش چیست؟ راه نجات این است كه امامی بیاید تا به او تذکر دهد كه ای انسان! مهمِ حیاتت را به هیچ چیزِ دیگر مفروش، هر تخصصی می خواهی داشته باشی، داشته باش، هر ذوق و سلیقه ای می خواهی داشته باشی، داشته باش ولی متوجه باش وجه مهمِ حیات تو چیزی فوق این تخصص ها و سلیقه ها است.
غفلت از جدّی بودن معاد و حیات ابدی نمی گذارد ما در زندگی درست انتخاب كنیم و فرعیات برای ما اصل می شود. بسیاری از اوقات روزمرگی ها موضوع مهمِ زندگی را بی رنگ می كنند. امام می فرمایند: مراقب باش این روزمرگی ها مهمّ حیاتت را -که همان توجه به ابدیت و اصلاح آن جا است- بی رنگ نكنند. ما در این راستا باید به خودمان تذکّر دهیم، آیا قبول داری مهمّ حیاتت همان است كه امام معصوم(ع) می گویند؟ پس عمل خود را در دنیا براساس حیات ابدی ات تنظیم کن! مسئله از جهت تصوّر عقلی روشن است و همه قبول داریم كه در زندگی دنیایی قلّه ی بلندی را باید پشت سر بگذاریم ولی خیزش برای صعود به آن قلّه باید با هوشیاری قلبی شروع شود. گردنِ روح را از دنیا باید از یقه ی دنیا بالا كشید و به سوی عالم معنویت جهت داد و این همان طی كردن آن گردنه ی بلند است.
شما قبول دارید كه محدود به بدن نیستید، و نیز قبول دارید كه ابدی هستید همچنان که می دانید در ابدیّتِ خود، خودتان هستید و خودتان، و در آن عالم هرکس در گرو آن چیزی است که برای خود کسب کرده است، یعنی قبول دارید «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهینَةٌ»؛ همه در رهن شخصیتی هستند که خودشان برای خود شکل داده اند. و به عبارت دیگر هرکس درگیر وجود خودش می باشد. همه ی این موضوعات را قبول داریم، آنچه کار را مشکل می کند غفلت از این موضوعات است، و این كه چیزی مهمّ ما بشود که آن چیز مهم واقعی ما نباشد، و خیالات و رقابت ها و مقایسه ها، افق اصلی زندگی را در منظر ما ضعیف و بی رنگ کند. امام(ع) برای نجات از این غفلت به ما تذکّر می دهند: «وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً»؛ بدان که روبه روی تو گردنه ی بلندی است؛ آری گردنه است، نه جادّه ی صاف. حتماً نظرتان هست قبلاً فرمودند:«وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ طَرِیقاً ذَا مَسَافَةٍ بَعِیدَةٍ وَ مَشَقَّةٍ شَدِیدَةٍ»؛ در مقابل تو جادّه ای است طولانی و همراه با مشقّت فراوان، که اگر از سختی و مشقّت آن غافل شوی خود را مشغول یک زندگی عادی می کنی و در آن صورت دغدغه هایت، مدل لباس و دکور ساختمانمان می شود. در آن جا عرض شد طی مسافتِ انسانی كه حسود است، برای خروج از حسادت، طی کردن مسافت سختی است. فرمودند: باید از رذایل و افکار باطل خود را خارج کنی. حالا می فرمایند: فرزندم! گردنه ی بلندی جلوی تو است، این گردنه عبارت است از این كه باید از دنیا بدرآیی و به قیامت سیر کنی. در فراز قبل صحبت از راهی بود که باید در آن راه از خودِ مادون به خودِ برتر سیر کرد، در این فراز می فرمایند: فرزندم! گردنه ای در پیش داری، كه باید قبل از این كه به اجبار به قیامت فرو روی با طی آن گردنه، خودت را از دنیا به سوی قیامت ببری. در جایی دیگر می فرمایند: «أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْیَا قُلُوبَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُخْرَجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُم»؛[37] دل هاى خود را از دنیا بیرون برید پیش از آن كه بدن هاتان را از آن بیرون برند.
در قرآن كریم داریم:
«وَلَوْ تَرَى إِذْ یَتَوَفَّى الَّذِینَ كَفَرُواْ الْمَلآئِكَةُ یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُواْ عَذَابَ الْحَرِیقِ»؛[38]
و اگر ببینى آنگاه كه فرشتگان جان كافران را مى ستانند، چگونه بر چهره و پشت آنان مى زنند و می گویند عذاب سوزان را بچشید.
این افراد نمی خواهند به طرف قیامت بروند، و لذا ملائکه ی دنیا با زدن به پشتشان آن ها را به طرف برزخ و قیامت هُل می دهند، و ملائکه ی برزخی بر عکسِ ملائکه دنیا، به سر و صورت این افراد می زنند و به برزخ و قیامت راهشان نمی دهند به این معنی که شما شایسته ی این جا نیستید و قیامتی نشده اید و از عقبه ی کئودِ عبور از دنیا به سوی قیامت نگذشته اید.
مثلاً؛ كسی یك ساعت خیلی دوست داشتنی و گران قیمتی به شما هدیه می دهد، وقتی در قایقی در وسط دریا هستید ناگهان قایق تكانی می خورد و ساعت در آب می افتد، ساعت جایی می افتد كه درآوردن آن محال است. حالا یا باید ساعت را از آب درآوری یا از آن دل بكنی؟ می دانی كه هیچ وقت نمی توانی ساعت را در آن عمق دریا از آب درآوری، امّا ناخودآگاه از قایق ران می خواهی همان جا متوقف شود، نمی دانی چه کار کنی، می خواهی از ساعت دل بكنی ولی خیلی سخت است. چون دل در این ساعت فرورفته است. فلز و شیشه ی ساعت كه فلز و شیشه است، دل در تصوری كه از این ساعت داشت فرو رفته، برای خود شخصیّتی را جستجو می کنی که آن شخصیت با آن ساعت گره خورده بود و در رهن و گرو آن ساعت بود. حالا حساب كنید با میل شدید به آن ساعت، خودِ بی ساعتِ خود را هم نمی توانی بپذیری، به عبارت دیگر طوری با آن ساعت بوده ای که بی ساعت، خودت نیستی. حالا اگر با این روحیه بدون آن که دل از ساعت بکَنی، به ساحل بیایی، چقدر ساحل برایت سخت است؟ چه ساحلی! دیگر این ساحل برای شما عذاب است، چرا؟ چون كه خودت را بی ساعت، در ساحل قبول نداری. امّا اگر پذیرفتی كه ساعت خوبی بود و حالا رفت، دل كندن از آن ممکن است سخت باشد ولی عملی می شود، در این حالت توجّه خود را از ساعت می كَنی و می گویی: خوب دیگر شد! اگرچه راحت نیست، امّا ممكن است. ولی آن جایی كه دل خود را از ساعت نكندی و خود را بدون ساعت نتوانستی بپذیری، در واقع با خودت قهر كرده ای، و خودت برای خودت هیچ به حساب می آیی و عملاً هیچ بودن خود را داری می بینی. خوب حالا کلِّ زندگی هم همین طور است. شما مسلّم با امثال ساعت و خانه و ماشین به قیامت نمی روید، همچنان که با پست و مقام و شخصیّت و جوانی و فرزند و اطّلاعاتتان به آن جا نمی روید، فقط با عقیده تان در قیامت هستید، عقیده یعنی چیزی كه از نظر قلبی با آن گره خورده اید.
شما به ساعت فلزی گره نخورده بودید، به تصور خودتان نسبت به ساعت گره خورده بودید. آن چیزی كه به آن گره خورده بودید، خلأ مَلكه ی علاقه به ساعت بود. در ساحل چیزی که شما را عذاب می دهد ملكه ی علاقه به ساعت است، چون در آن حال آن ساعت که جواب آن ملکه بود فعلاً نیست، حالا اگر كسی در این دنیا دوستی اش نسبت به دنیا فعّال باشد، آیا از قلّه ای که باید به سوی قیامت سیر کند بالا می رود؟ این شخص حتّی وقتی هم که مُرد، باز در دنیا است ولی بدون داشتن دنیا. این شخص باز در جان و روان خود ساعت خود را می خواهد، ولی بی ساعت است، حال وقتی با مرگْ همه ی دنیا از دستش رفت، ببینید چه فشاری به او می آید. وقتی قایق ران كم كم از آن محلّی كه ساعت در آب افتاده بود دور می شود، آتش به جان طرف می خورد، دلش می سوزد، آه می كشد. در آن حال ساحلی كه برای همه محلّ نجات از طوفان دریا است برای او محلّ عذاب می شود. چون او طوری نسبت به ساعت دل سپرده گشته که دیگر بدون ساعت با خودش نیست، با بی خودش همراه است، آن ساعت، او را از خودش گرفته است.
از خود بپرسید مهمّ شما چیست؟ اگر مهمّتان ساعت بود، همین مهمِّ نامهمّ، مهمّ حقیقی را از شما گرفته است. اگر مهمّ شما مقام یا دنیا یا بدن یا مدركتان شد، همه این ها گرفتنی است، گردنه ای در پیش دارید و آن را طی خواهید كرد كه همه ی این ها را باید بگذاری، در آن صورت خود را گذارده ای. اگر آن شخص در وسط دریا از ساعت دل بكند و با آن حالت به ساحل بیاید، گردنه ی بلند را طی كرده است. سخت است ولی این دل کندن همان عبورکردن از گردنه است، حالا ماندن در ساحل برایش سخت نیست. می فهمد كه بی ساعت باز می تواند خودش باشد. اگر یك روزی شما به لطف و كرم خدا خودتان را این گونه یافتید كه بی دنیا باز هستید و توانستید خودتان را بی دنیا بیابید و قبول كنید، ورود خوبی برای شما واقع شده و عملاً با سبکباری گردنه ی زندگی را پشت سر گذارده اید.
گاهی بدون دنیا از خود تصوری نداریم و خود را بدون دنیا نمی توانیم بپذیریم. چه اندازه سخت و تنگ است این نوع زندگی! مثلاً اگر به دانشجوی یکی از دانشگاه های مهم بگویند تو دانش آموز دبستان هستی و در آن صورت فشار به او آمد، این بدین معنی است که او بدون دانشجو بودن، خود را قبول ندارد. برای او در آن شرایط دانشجو نبودن یعنی موجودنبودن. گاهی علف های هرز در كنار گُلِ گلدان چنان رشد می كند و ریشه می دواند كه ریشه اش با ریشه گل گره می خورد، حالا اگر بخواهی این علف های هرزه را بكنی مجبوری گل را هم بكنی، در حالی که بنا نداری گل را بكنی. هرگاه علف هرز جزء شخصیت گل شود، آن وقت هر چه خواستیم گل را ببینیم، علف هرز نیز خود را می نمایاند. به صورت مهمانی در آمده که صاحب خانه را می خواهد از خانه بیرون کند. غفلت از قیامت، قلب را این چنین با دنیا گره می زند، به طوری که بی دنیا خود را به رسمیت نمی شناسد.
بعضی از صفات و گرایش ها و میل ها آنچنان با شخصیت ما گره می خورد كه اگر بخواهیم آن ها را از خود جدا کنیم باید خودمان را ناخود كنیم و نمی توانیم.
خیلی عجیب است! از خود بپرسیم چه كسی هستیم؟! گاهی انسان جز شهوت و هوس نیست. برای خود ماورای شهوت و میل های نفسانی اش هیچ وجهی را در خود نمی یابد. این شخص نمی تواند از میل نفسانی و شهوترانی اش جدا شود. گاهی انسان ماورای پول و دنیا هیچ وجهی برای خود نمی یابد، چون واقعیتی برای خود ماورای دنیا نمی شناسد. حالا آیا این شخص می تواند عقبه کئودِ دنیا را با سبک باری طی كند؟ وقتی او را تکویناً به سوی قیامت می كشانند، ببینید به چه مشكلی می افتد. خواه جوان باشد خواه پیر، فقیر باشد یا غنی، به اندازه طیِّ اختیاری عقبه دنیا، رونده به سوی مقصد خود می باشد، غیر از این هر چه هست دنیاست، میهمان ناخوانده ای است که به جای صاحب خانه نشسته به طوری که ناخودِ ما به جای خودِ ما به میدان آمده است. چه فرقی می كند بنده جارو دستم باشد یا قلم، تا از دنیا بیرون نیامده ام، هر دوی آن ها دنیا است. چه فرقی می كند كه مقصدم رضایت نظر شما باشد یا ارضای میل نفسانی خودم؟ باز هم هنوز دنیاست، من كه بالاتر نرفتم.
حضرت علی(ع) به ما خطاب می كنند: «وَ اعْلَمْ أَنَّ أَمَامَكَ عَقَبَةً كَئُوداً»؛ مدام به خودت بگو: گردنه ی بلندی در پیش خود داری و باید آن را طی كنی، پس شرایط طی کردن آن را، در زندگی ایجاد کن. قرآن خطاب به منکران زندگی ابدی می فرماید: «فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ، وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ، فَكُّ رَقَبَةٍ»؛[39] عقبه و گردنه ی نَفَس گیر را طی نکرده ، چه می دانی از آن عقبه، آن عقبه عبارت است از آزادکردن گردن.
شما هنوز خودتان را آزاد نكرده اید، پس عقبه را طی نكرده اید، از خودتان آزاد نیستید. طی عقبه یعنی آزاد كردن این گردن، یعنی آزادی خود از خود. كار مشكلی نیست هرچند جادّه صافی هم نیست، آری وقتی انسان تلاش كند و نتیجه بگیرد، آن تلاش آسان است. عمده آن است که انسان دستورالعمل طی راه را حکیمانه بنگرد.
وقتی باید گردنه ی آزادشدن از خود را طی كنی، اگر سنگین بار باشی، آیا می توانی این گردنه را به راحتی طی نمایی و یا به سختی می افتی و لذا از ادامه ی راه منصرف می شوی؟ نباید بگوئیم فعالیت های دینی و انجام وظایف شرعی سخت است، از خود بپرسیم چرا طوری زندگی می کنیم که در آن زندگی انجام دستورات پروردگارمان برایمان سخت شده است؟
حضرت می فرمایند: بارت را سبک کن تا به راحتی بتوانی مسیر این گردنه را طی کنی و آنچنان شوی که درون جانت طالب پیروی از دستورات حق باشد. به گفته ی شبلی؛ «الصوفی لایری فی الدّارین مع اللهِ غیرالله»؛ صوفی در دو جهان جز خدا نبیند. و لذا خودی نمی بیند که بخواهد از میل خود پیروی کند. و در این حال اطاعت امر پروردگار تنها چیزی است که در زندگی برای او ارزش دارد.
حضرت علی(ع) در این فراز می فرمایند در دنیا به گونه ای موضع گیری كن كه سیر به سوی قیامت تمام افق روح تو را در برگیرد. در این شرایط بسیاری از چیزهایی که مانع این سیر است زمین می گذاری. سبكبالی روش كسی است كه به افق های بلندِ ماوراء دنیا دل بسته است. اگر انسان قیامتی شد حتماً سبكبالانه حركت می كند، اصلاً مگر می شود مهمّ ما قیامت نباشد؟!
با توجه به زندگی قیامتی، خداوند خودش به انسان لطف می كند تا بفهمد اكثر گرایش های ما گرایش های خیالی و وَهمی است. و چون انسان فهمید آن گرایش ها خیالی و وَهمی است خود به خود اهمیت آن ها از چشمش می افتد و در نتیجه آن ها را از دوش خود پائین می گذارد. به همین جهت در ادامه می فرمایند:
«الْمُخِفُّ فِیهَا أَحْسَنُ حَالًا مِنَ الْمُثْقِلِ»؛
كسی كه سبكبار باشد نسبت به آن که بار خود را سنگین کرده، در سیر به سوی قیامت و در عبور از عقبه ی بلند دنیا، در حالت نیکویی قرار دارد.
كسی كه با هزاران خیال و وَهم و ترس از حرف مردم، و ترس از فقر، عملاً با بارهای سنگینی سیر می کند، جان می كَند تا یک قدم به طرف قیامت برود، نهایتش او در حدّ انجام واجباتِ سرودست شکسته دینداری می کند، هم می خواهد به سوی قیامتی برود که در نهایت صفا و گستردگی است، هم خیلی چیزهای دنیایی را می خواهد، خلاصه هم می خواهد خدا را داشته باشد هم خرما را. این شخص سنگین می رود و چقدر محرومیت ها که به همراه دارد.
لذا حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ الْمُبْطِئُ عَلَیْهَا أَقْبَحُ حَالًا مِنَ الْمُسْرِعِ»؛
و آن كسی که كُند و سست حرکت می کند نسبت به کسی که با سرعت به سوی قیامت حرکت می کند، حال زشت و بدی دارد.
هم می داند که باید برای تمام اعمالش در قیامت حساب پس بدهد، و هم گرفتار امیال نفس امّاره است، و در کشاکش بین این دو بُعد از زندگی اش گیر کرده است. ولی آن کس که خود را از امیال نفس امّاره آزاد کرده، نه تنها به سوی معنویات می دود بلکه پرواز می کند. چون در دلش به غیر از حق چیز دیگری مقدار و ارزش ندارد که به آن التفات داشته باشد و از راه باز ماند. بعد می فرمایند:
«وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ»؛
چاره ای نیست، این مسیر و این گردنه یا به جهنّم ختم می شود و فرود می آید یا به بهشت.
شما كه چاره ای ندارید در رسیدن به قیامت، چرا چشمتان باز نشود و این مسیر را به زیباترین موقعیت ختم نکنید، موقعیتی که در عین وسیع بودن و داشتن ظرفیت وسیع، ابدی و پایدار است. إن شاءالله كه منزل اصلی و جدّی و مهم حیات ما، قسمت ابدیت ما باشد كه در آن شرایط، خودمانیم و خودمان، جدا از نیازهای دنیایی و ما فیها. امروز خودمان در حجاب اشیاء و اموال و عنوان ها گم شده است، وقتی هستی خود را بر غیر بنا کنیم و از خود گم شویم، همه ی توجّه ما به بیرون خودمان می افتد، انگار دهها نفر در جایی ایستاده اند و هر یک انگشت خود را به سویی دراز کرده و به ما می گویند، «در آنجا» که اصلاً معلوم نیست آن جا کجاست. به گفته ی مولوی:
این بدین سو، آن به آن سو می کشد
هر یکی گوید منم راه رَشَد
این تردد عقبه راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است
این شک و تردیدها همان گردنه و عقبه ای است که باید با طی آن به سوی حق برویم، خوشا به حال آن کسی که پایش از آن شک و تردیدها آزاد است.
وقتی نظرمان از ابدیتمان به جای دیگر افتاد، همین پیراهن من ناخودِ من می شود، ولی خود را به عنوان خودِ من به من تحمیل می کند. در این حالت همین پیراهن نمی گذارد من با خودم باشم و خودِ بیکرانه ی خود را بنگرم. در این فکر می روم که پیراهنی بپوشم كه مردم نگویند بیچاره است، و عملاً به ناخود نظر کردم و آن ناخود، من را از خودم می ستاند. باید مواظب بود ناخودهای ما برایمان عمده نشود و عملاً قیامت كه محل دریافت خود است از دست برود.
وقتی نظرمان به ابدیتمان افتاد متوجّه حجاب تن می شویم که چگونه نظر افراطی ما به تنمان، ما را از گنج حضور در ابدیت محروم می کند. به گفته ی مولوی، در آن هنگام است که در خرابی خانه تن گنج وجود ابدی خود را می یابی و تیشه ای برمی گیری و مردانه خانه ی تن را خراب می کنی. در رابطه با موت اختیاری و یافتن جنبه ی کمالی روح می گوید:
مرگ جو باشى ولى نه از عجز رنج
بلكه بینى در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیرى تیشه اى
مى زنى بر خانه بى اندیشه اى
حالا که مرگ جو شدی، منتها نه از روی ناتوانی، بلکه از آن جهت که متوجه شدی در خرابی خانه تن گنج ابدیت ظاهر می شود، پس تیشه ای به دست می گیری و بی محابا بر خانه علایق مادی بدن می زنی.
كه حجاب گنج بینى خانه را
مانع صد خرمن این یك دانه را
زیرا می یابی که نظر به بدن و علایق دنیوی مانع دست یافتن به حقایق ابدی است و می یابی که مشغول شدن به دانه ای تو را از خرمنِ انبوه باز می دارد.
پس در آتش افكنى این دانه را
پیش گیرى پیشه ى مردانه را
اى به یك برگى ز باغى مانده ی
همچو كرمى برگش از رز رانده ی
ای کسی که با مشغول شدن به یک برگ، از باغی محروم شده ای، تو مانند همان کرمی هستی که به یک برگ اکتفا کرده و از درخت انگور باز مانده.
چون كَرم این كِرم را بیدار كرد
اژدهاى جهل را این كِرم خَورد
اگر فضل و کَرم الهی این کِرم را پیدا کند، همین کرمِ حقیر، اژدهای جهل را می خورد و نفسِ امّاره به نفس مطمئنه تبدیل شده و اژدهای جهل را می بلعد.
كِرم كَرمى[40] شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیك بخت
در این صورت کرم به باغی پر از میوه و درخت تبدیل می شود. انسان نیک بخت نیز این چنین دگرگون می گردد.
خانه بر كن كاز عقیق این یمن
صد هزاران خانه شاید ساختن
انانیت و نظر به دنیا را با تیشه عبادت و ریاضت ویران کن تا با عقیق حکمت و معرفتِ قلبی به بقای حقیقی واصل شوی.
گنج زیر خانه است و چاره نیست
از خرابى خانه مندیش و مایست
كه هزاران خانه از یك نقد گنج
می توان كردن عمارت بى ز رنج
زیرا با بصیرتی که به دست می آوری هزاران حالت معنوی به سراغ تو می آید.
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود
لیك آنِ تو نباشد ز انكه روح
مزد ویران كردن استش آن فتوح
کسانی مالک این گنج می شوند که در این دنیا به «مرگ اختیاری» روی آورند، مزد ویران کردن آن خانه فتوح و بصیرتِ نظر به ابدیت است.
چون نكرد آن كار، مزدش هست لا
لیس للإنسان إلاّ ما سعى
دست خایى بعد از آن تو كاى دریغ
این چنین ماهى بُد اندر زیر میغ
سپس دست خود را از روی ندامت به دندان می گزی که ای دریغا! چنین ماه منیری در زیر ابر پنهان بود.
من نكردم آن چه گفتند از بهى
گنج رفت و خانه و دستم تهى
خانه ى اجرت گرفتى و كرى [41]
نیست ملك تو به بیعى یا شرى
بر فرض که خانه ای را در این دنیا کرایه کردی، بالاخره چون با خرید و فروش به دست نیاورده ای، مال تو نیست.
این كرى را مدتِ او تا اجل
تا در این مدت كنى در وى عمل
مهلت سکونت تو در خانه کرایه ای جسم تا وقت فرارسیدن مرگ است، این خانه را به تو کرایه داده اند که در آن به اعمال صالح بپردازی.
پاره دوزى مى كنى اندر دكان
زیر این دكان تو مدفون دو كان
اما تو ای انسان در دکان جسم به پینه دوزی مشغولی در حالی که در زیر آن دکان دو معدن و کانِ بهشت صفات و لقاء نهفته است.
هست این دكان كرایى زود باش
تیشه بستان و تكش را مى تراش
تا كه تیشه ناگهان بر كان نهى
از دكان و پاره دوزى وارهى
تا با ریاضت و عبادت از پینه دوزی گرفتار خیالات و آرزوهای دنیایی رهایی یابی و به حقایق معنوی ابدی متصل گردی و به غنای حقیقی برسی.
پاره دوزى چیست خوردن آب و نان
مى زنى این پاره بر دلق گران
هر زمان مى دَرَّد این دلق تن ات
پاره بر وى مى زنى زین خوردنت
اى ز نسل پادشاه كامیار
با خود آ زین پاره دوزى ننگ دار
تو که از نسل معنوی حضرت خاتم الرسلf هستی، به خود بیا و از این پاره دوزی خود را آزاد کن.
پاره اى بر كن از این قعر دكان
تا بر آرد سر به پیش تو دو كان
پیش از آن كاین مهلت خانه ى كرى
آخر آید تو نخورده زو برى
پیش از آن که مهلت این خانه کرایه ای به پایان رسد به کندنِ پِی آن خانه اقدام کن، وگرنه مهلت تمام می شود در حالی که هنوز از میوه معنوی آن بهره مند نشده ای.
پس ترا بیرون كند صاحب دكان
وین دكان را بر كند از روى كان
تو ز حسرت گاه بر سر مى زنى
گاه ریش خام خود بر مى كنى
كاى دریغا آن من بود این دكان
كور بودم بر نخوردم زین مكان
اى دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد
دریغا که دار و ندار ما را بادِ فنا با خود برد. و در این حال است که انسان های غافل از معاد تا ابد حسرت می خورند که چرا در دنیا با توجه به حیات ابدی خود زندگی را سازمان دهی نکردند.
غره شدن آدمى به ذكاوت و اندیشه خود و به دنبال علم غیب كه علم انبیاء است نرفتن، موجب می شود تا کرایه ای و موقت بودن دنیا را نبینیم و آن را که حجاب ابعاد معنوی ما و عالم است محکم بچسبیم و در خرابی آن قدمی بر نداریم.
دیدم اندر خانه من نقش و نگار
بودم اندر عشق خانه بى قرار
بودم از گنج نهانى بى خبر
ور نه دستنبوى[42] من بودى تبر
در آن دنیا متوجه می شود که از گنج نهانی ابدیت بی خبر بوده وگرنه با تبرِ ریاضت و عبادتْ حجاب تن را خراب می کرد و به ابدیت خود می نگریست.
آه گر داد تبر را دادمى
این زمان غم را تبرا دادمى
آه که اگر در دنیا حق تبر را ادا می کردم و دکان تن را ویران می کردم، در این دنیا غم و حسرت از من دور بود.
چشم را بر نقش مى انداختم
همچو طفلان عشقها مى باختم
در دنیا مانند کودکان که فقط به نقش ها دل باخته اند، به ظاهر دنیا مشغول شدم.
اگر کَرم خداوند برسد و انسان بیدار شود می یابد چگونه خود را مشغول محدوده ی تن کرده بود، در حالی که اگر آن را خراب می کرد و ماوراء حجاب تن، به خود می نگریست، می دید که زیر این خانه هزار عقیق یمَنِ شهود و ارتباط با حق و حقیقت خوابیده است. و اگر تو همّت نکنی که از حجاب تن بگذری:
عاقبت این خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود
ولی دیگر در آن حال سرمایه ی تو نیست، چون تو همّت نکرده ای که در زندگی دنیایی از تن بگذری و به جان بی کرانه ی خود دست یابی. ولی غمِ از دست دادن عقیقِ جان تا ابد برایت می ماند.
می گوید در دکّان تن مشغول پاره دوزی و وصله پینه ی بدنت هستی، غافل از این که زیر این دکّان دو معدن و کان بزرگِ جنت صفات و لقاء و یا جمال و جلال الهی قرار دارد، سپس روشن می کند که پاره دوزی همان گرفتارِ خورد و خوراک تن شدن است و از تغذیه ی جان باز ایستادن، و فرصت را از بین بردن و سپس دریغا، دریغا گفتن که چه اندازه می توانست با توجّه به جانِ بی کرانه خود در صحنه بی کرانه ابدیت سیر کند.
چشم را بر نقش می انداختم
همچو طفلان عشق ها می باختم
حضرت امیرالمؤمنین(ع) در توصیه خود می خواهند ما چشم برنقش ها نبندیم و از عقیقِ جان خود که منزل اصلیش قیامت است غافل نشویم و لذا می گویند: عزیز من! چه بخواهی، چه نخواهی محلّ فرود تو یا آتش است یا جنّت. «وَ أَنَّ مَهْبِطَكَ بِهَا لَا مَحَالَةَ إِمَّا عَلَى جَنَّةٍ أَوْ عَلَى نَارٍ»؛ حالا كه این طور است، و حالا كه پذیرفتی مسیری طولانی و بلند در پیش رو داری و چه بخواهی و چه نخواهی باید آن را طی کنی، یك قلّه ای است كه یا تو را به سوی آن هُل می دهند و می كشانند و به اجبار می برند، و یا باید خودت با نشاط و با انتخاب خود بروی.
سپس می فرماید:
«فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ»؛
پس قبل از قدم گذاشتن در آن راه و قبل از فرود آمدن به منزل ابدی، راهنما و چراغی در آن بیفروز که در ظلمات جاودانه نمانی.
در اسلام به ما می گویند، شما دل به دنیا نبندید ولی در دنیا زندگی كنید. حالا اگر با توجه به چنین برنامه ای به شما بگویند خانه ای را كه چند وقت پیش خریده اید، هم اکنون ارزان شده و به شما خبر از نزول دنیا را بدهند، چون دل شما به سوی عالم غیب و قیامت است، آیا این خبر شما را متوقف می كند، یا به راهتان ادامه می دهید؟ در چنین شرایط روحی که دل به سوی قیامت قرار دارد، هر اندازه دنیا را از شما بكَنند، جهت شما را متوقف نمی كنند، امّا كسی که جانش در دنیا فرو رفته است اگر همان خبر را به او بدهند، ویران می شود، گویا خودش را از او گرفته اند. حال در نظر بگیرید اهل دنیا در قیامت چه حالی خواهند داشت، وقتی با شرایطی روبه رو شوند، که همه چیز خود را بر باد رفته می بینند. به همین جهت حضرت می فرمایند: «فَارْتَدْ لِنَفْسِكَ قَبْلَ نُزُولِكَ وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ» قبل از فرودآمدن در منزل اصلی خود، راهنمایی در پیش بفرست و قبل از فرودآمدن در آن منزل آن را برای خود نرم و قابل استفاده گردان. «عقیده ی پاك»، «اخلاق نورانی»، و «عمل خداپسند»، آن نوری است که سالك باید پیشاپیشِ خود بفرستد. چون جان انسان با این چیزها نورانی می شود. و لذا در شرایطی که به سوی عالم غیب رهسپار است می تواند از عقیده ی صحیح و اخلاق کریمه و اعمال شرعی کمک بگیرد.
در روز قیامت عقیده صحیح، اخلاق فاضله و عمل صالح جلودار ما هستند و ما را به نور مقدس اصلی که همان «إلیهِ راجِعُون» است، جلو می برند. عقیده پاك اصلاً نمی گذارد شما در دنیا فرو بروید و جهت جان شما را به طرف قیامت می کشد. و لذا آن چنان به دنیا نمی نگرید که در آن متوقف شوید و از سیر خود باز بمانید. در روایت داریم بعضی ها روی پل صراط متوقف می شوند. از طرفی پل صراط از متن جهنّم رد می شود تا به بهشت برسد، حالا اگر كسی روی پل صراط ماند، عملاً در جهنّم مانده است. و به همان اندازه که به دنیا توجه کرده، در آن دنیا بر روی صراط متوقف است و عملاً گرفتار آتش است، چون تمامِ توجّهِ جانِ خود را به بهشت و انوار الهی نینداخته تا به سرعت از صراط رد شود.
حبّ دنیا مانع می شود که بعضی ها انقلاب اسلامی را به عنوان ظهور حکم الهی در نظام اجتماعی بپذیرند و لذا به همان اندازه بر صراط متوقفند. شما چه بخواهید و چه نخواهید انقلاب اسلامی یك پل صراط نوارنی است، کسانی که جایگاه دینی آن را می شناسند به خوبی از طریق این پل به بهشت نزدیك می شوند ولی عده ای از آن محروم می شوند. فراموش نفرمائید پل صراط راهی است به سوی بهشت كه از متن جهنّم رد می شود و جهنّم، باطن دنیا است. و لذا کسی که توانست در این دنیا از دنیا بگذرد و با سیر به سوی انوار الهی برای خود پل بسازد، در آن دنیا هم می تواند از صراطی که به سوی بهشت است عبور کند و انقلاب اسلامی کمک می کند تا انسان ها در این دوران به خوبی از ظلمات دنیای مدرن، به سوی زندگی معنوی سیر کنند. همین طور که اسلام در این دنیا به معنی واقعی یک پل متعالی است که رونده را به سوی نور راهنمایی می کند.
اشخاصی که گرایششان به دنیا زیاد است از انقلاب اسلامی نمی توانند استفاده کنند و در پرتو نور آن، زندگی دنیایی را طی نمایند و لذا نمی توانند پل صراط را در آن دنیا طی کنند و در آن متوقف می شوند. انقلاب اسلامی به طور مستمر انوار خود را برای رونده به سوی عالم معنا ظاهر می کند و روز به روز نورانی تر می شود. به طوری که هم اكنون نورانی تر از اوّل انقلاب بواطن و استعدادهای خود را نمایانده است. گاهی می بینیم فلان شخصی كه برای انقلاب سر و دست می شكست و اهل جبهه و مبارزه بود الآن چپ كرده است، خروج این افراد را از انقلاب به جهت نورانیت انقلاب اسلامی بدانید که هرکس را به هر اندازه ای که اهل توجه به عالم معنی نیست از خود بیرون می اندازد و به عبارت دیگر انقلاب اسلامی نخاله هایش را دارد بیرون می ریزد.
زلالی این انقلاب مثل زلالی كربلا است، عظمت كربلا به زیاد بودن افرادش نبود، به زلال بودن افرادش بود. آیا نهضت اباعبدالله(ع) قبل از رسیدنِ خبر شهادت مسلم بن عقیل و در آن هنگام که هنوز عبیدالله بن زیاد به کوفه نیامده بود و کوفیان طرف امام حسین(ع) بودند بزرگ تر بود، یا در كربلا و با هفتاد و دو تن؟ دیدید که آن افراد زیاد نتوانستند کاری بکنند و با اندک تهدیدِ عبیدالله همه در رفتند، مطمئناً هیچ نهضتی به بزرگی نهضت كربلا نیست، چون هیچ نهضتی به زلالی كربلا نیست، پس ملاك پیروزی انقلاب اسلامی هم به زلالی آن است. هر چه زلال تر باشد در دوران معاصر نقش آفرین تر است؛ پس اگر كسی برفرض بگوید عده ای چشمگیر با انقلاب كج تابیده اند باید متوجّه بود که اهل دنیا با هر حقیقتی کج می تابند، اهل دنیا نمی توانند بر روی پل صراط به سوی بهشت سیر کنند، بر روی آن متوقف می شوند و گرفتار جهنّم می گردند. وقتی سوختند، اگر سرمایه ای از حقیقت داشته باشند پس از سالها توقف، به سوی بهشت حرکت می کنند.
امام می فرمایند: فرزندم! باید از دنیا عبور کنی و از گردنه ی بلند آن بگذری، چرا که باطن همین دنیا جهنّم است ولی روی جهنم پلی قرار دارد كه اسمش اسلام است و از طریق اسلام امکان گذر کردن و درست طی کردن مسیر فراهم است. بعضی ها در دنیا اسلامی زندگی می كنند، این افراد همان هایی هستند كه از پل صراط می گذرند، چون اصل اسلام پل صراط به سوی بهشت است. بعضی ها در این دنیا علوی زندگی می كنند. در روایت داریم: «عَلِی صِراطٌ مستقیم»؛[43] علی(ع) صراط مستقیم است. پس کسی که پیرو آن حضرت باشد در مسیری قرار می گیرد که آن مسیر به بهشت ختم می شود یا در مورد آیه: «وَمَن یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَهُوَ عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ»؛[44] و آن کس که به عدل امر می کند، و او بر صراط مستقیم است. از ابن عباس داریم که رسول خداf فرمودند: «اِنَّه عَلِی»[45] آن کس که بر صراط مستقیم است، علی(ع) است.
در روایت داریم:
پیامبر اكرم (ص) فرمود: «یَا عَلِیُّ إِذَا كَانَ یَوْمُ الْقِیَامَةِ أَقْعُدُ أَنَا وَ أَنْتَ وَ جَبْرَئِیلُ عَلَى الصِّرَاطِ وَ لَمْ یَجُزْ أَحَدٌ إِلَّا مَنْ كَانَ مَعَهُ كِتَابٌ فِیهِ بَرَاةٌ بِوَلَایَتِكَ»؛[46]
یا علی روز قیامت من و تو و جبرئیل بر صراط می نشینیم و هیچ كس از آن عبور نخواهد كرد مگر این که نوشته اى داشته باشد كه در او برات ولایت تو باشد.
چون علی(ع) مجسمه ی عبور به سوی بهشت و انوار الهی است و لذا هر کس او را اسوه ی خود نگیرد در راه می ماند. و لذا رسول خداf برای این که ما در سیر الی الله نمانیم ما را متوجّه علی(ع) می کنند.
متأسفانه اگر بشنویم فلان مرتاض سی سال ریاضت كشیده و حالا می خواهد یک خبری غیبی برای ما بگوید، با هزار تلاش و سختی می رویم تا خبر غیبی او را بشنویم. در صورتی که این جمله پیامبر خداf آنچنان از رازِ درست زندگی کردن پرده برمی دارد كه اگر تمام مرتاضان دنیا همه عمر بشریت را ریاضت بكشند نمی توانند این چنین رازگشایی کنند، ولی گفت:
ماهیان ندیده غیر از آب
پرس پرسان زهم كه آب كجاست
فرهنگ عمومی جامعه زمانی می تواند به مقصد اصلی توجّه کند كه بفهمد جایگاه این گونه روایات در زندگی کجاست. پیامبرf می فرمایند: ای علی! وقتی قیامت را برپا می كنند تو را بر سر پل صراط قرار می دهند، هر كس را تو برات عبور از آتش دهی، رد می شود. یعنی حیات صحیحی كه به بهشت برسد، حیات علوی است. عدّه ای که حقیقت این روایات را نمی فهمند می گویند آن روزی كه علی(ع) نبود تکلیف مردم چه می شود؟ فکر می كنند جسم آن حضرت مطرح است. علاوه بر روایتی که از قول رسول خداf داریم که: «اَوَّلُ ما خَلَقَ الله نُوری»؛[47] اولین چیزی که خداوند خلق فرمود نور من بود، علی(ع) هم فرمودند: «کُنْتُ وَصیاً وَ آدَمُ بَینَ الْماٰءِ وَ الطّین»؛[48] من وصی پیامبر بودم در حالی که آدم هنوز بین آب وگل بود و خلق نشده بود. همچنان که در روایت داریم اوّلین كسانی كه در هستی، قبل از زمین و آسمان خلق شده اند، پنج تنh بودند. پیام این روایات و جایگاه آن ها را باید فهمید. وقتی فهمیدیم كه حضرت نوح(ع) به پنج تن متوسل می شدند، متوجه می شویم که در این روایات مقام ائمهh مطرح است نه جسم و بدن آن ها. مسلّم کامل ترین رهنمودهای الهی در آخرین دین ظهور خواهد كرد. و کامل ترین دین با حاملان آن در عالم غیب بوده اند، منتها ظهور آن احتیاج به زمینه داشت، و لذا ادیان الهی یکی بعد از دیگری ظهور کردند تا زمینه ی ظهور كامل ترین دین فراهم شد. پس همان طور که اوّلین دین در عالم غیب، دین اسلام است، آخرین دین در عالم عین نیز دین اسلام است، و این یک قاعده است که فیلسوفان تحت عنوان «النهایات تَرْجع الی البدایات» مطرح می کنند که آنچه در نهایت و در عالم عین ظاهر می شود برگشت دارد به ابتدا و آنچه در عالم غیب در ابتدا بوده است.
اوّلین ولایت در علم غیب، ولایت علی(ع) است، آخرین ولایت که ظهور تامّ و تمام ولایت است، در ولایت علی(ع) ظهور می کند، حال كسی كه مرتبط با عالم غیب و حقایق عالم است هیچ وقت از ولایت امیر المؤمنین(ع) محروم نیست.
حضرت امام الموحدین(ع) می فرمایند: باید سیر و صعود خود را اصلاح كنی، زندگی چیزی جز سیر نیست، کلّ زندگی گذر از یك گردنه است. فرزندم! قبل از آن كه به منزل نهایی و به محلی که باید در آن نزول كنی وارد شوی، با عقاید پاک و اخلاق و اعمال پاک، بستر سیر و محل نزول خود را مناسب زندگی ابدی خود گردان. «عقیده»، «اخلاق» و «عمل پاك» به انسان جهت می دهد.
كسی می تواند از ساعت وسط دریا دست بردارد که جهت دلش جای دیگر باشد، و كسی که دلش را در توجه به امثال ساعت مشغول کرده است به ساحل هم که آمده هنوز دلش در وسط دریا پیش ساعتش می باشد. چه كسی در امثال آن اتّفاقات می تواند دلش را به ساحل بیاورد؟ كسی كه عقیده اش این باشد كه كمال حقیقی، در ارتباط با خدا به دست می آید. حالا ساعتش كه در دریا افتاد، خودش از دست نرفته است، آن چیزی که آن فرد را به ساحل می كشد عقیده به خداست و دل بستن به آنچه نزد اوست. در حالی که اگر كسی چنین عقیده ای نداشته باشد، ساعتش كه در دریا افتاد، دل خود را نمی تواند به ساحل بكشاند، تن به ساحل می آید امّا خودش نمی آید، خودش را دیگر ندارد. جهنّم جای كسانی است كه به جهت حبّ دنیا از درون آتش گرفته اند.
جمله حضرت خیلی عجیب است، دوباره نگاه كنیم! حضرت می فرمایند: فرزندم! قبل از فرود آمدن در قیامت چیزهایی را برای خودت پیش بفرست، تا تو را از دنیا به سوی قیامت بکشند.
امام صادق(ع) می فرمایند: «مردی از اباذر پرسید چرا ما از مرگ کراهت داریم؟ فرمود: چون شما دنیا را آباد و آخرت را خراب کردید، پس کراهت دارید از این که از آبادانی به سوی خرابی انتقال یابید».[49]
وقتی معنی دنیا از یک طرف و معنی قیامت از طرف دیگر برایمان روشن شد، به راحتی می توانیم از دنیا بگذریم. صفت گذشت یك مَلَكه است که با توجّه به قیامت به وجود می آید. اگر گذشت داشته باشید و ساعتتان وسط دریا افتاد، آن صفت به راحتی شما را از قعر دریا به ساحل می كشاند. اگر این صفت را داشتید، می توانید با دل خود، و نه فقط با تن خود به ساحل بیایید، می توانید بگویید حالا دیگر رفت که رفت. لذا می فرمایند:«وَ وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ»؛ منزل خود را قبل از فرود آمدن در آن، آراسته و پیراسته گردان.
ما یك منزلی داریم که آن منزلِ جان است، منزل تن را با یک فرش می توان آماده ی زندگی کرد. امّا از خود باید پرسید جانمان را كجا بگذاریم که امکان ادامه ی زندگی در حیات ابدی برایمان فراهم باشد. تجربه کرده اید که گاهی جان انسان مکان و قرار ندارد؛ مثلاً اگر شما حسود باشید محل قرارِ جانتان كجاست؟ جان انسان در آن حالت مثل اسپند روی آتش، دائم در تلاطم است، جان را كجا بگذاریم تا به راحتی بتواند با خدای خود زندگی را ادامه دهد؟
موضوع نظر به مرگ و قیامت و اصلاح شرایط زندگی ابدی از مهم ترین مسائلی است که باید در زندگی دنیایی به آن توجه داشت. و به عبارت دیگر جدّی ترین موضوعِ زندگی دنیایی ما برنامه ریزی برای حیات ابدیمان باید باشد. که صراط به سوی پروردگار است و شیطان قسم خورده در آن مسیر بنشیند و انسان ها را منحرف کند. قرآن می فرماید: «قالَ فَبِمَا أَغْوَیْتَنِی لأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِیمَ»؛[50] شیطان به خدا گفت پس به سبب آن كه مرا به بیراهه افكندى من هم براى فریفتن آنان حتما بر صراط مستقیم تو خواهم نشست.
یکی از حیله های شیطان این است که زمان آمدن مرگ را برای ما طولانی جلوه دهد، و واقعیت قیامت را واقعیتی دور ب نمایاند، و اگر تحت تأثیر وسوسه های او قرار گرفتیم، هزارسال هم كه عمر كنیم باز می گوئیم هزارسال است كه نمرده ایم، پس حتماً هزارسال دیگر هم نمی میریم. و این خطر را حضرت با تذکّر خود به فرزندشان از جلو پای انسان برمی دارند، با دقّت در روایات و براهین عقلی متوجه می شویم قیامت هم اکنون در افقی برتر موجود است[51] و همین حالا منزل روح ما در منظر ما است، هر چه با تزکیه پیش بروید به آن نزدیك می شوید، تا آنجا که چون پرده عقب رفت می بینید در منزل روح هستید، اگر منزل روح را مناسب جان و روح نكنید برای ابد در یك منزلِ بدی زندگی می كنید؛ مثلاً آیا رودربایستی ها منزل خوبی است یا منزل بدی است؟ اگر من با شما رودربایستی داشته باشم و شما بخواهید به خانه ما بیایید، خودم را به هر زحمتی می اندازم تا شما گمان كنید من آدم مهمّی هستم، وقتی هم به خانه ما آمدید بدنم می لرزد كه نكند شما مرا آدم مهمّی حساب نكنید، و وقتی هم رفتید باز نگرانم نكند شما زندگی مرا به عنوان زندگی یک آدم مهم قبول نداشته باشید، حالا در چنین شرایطی منزل روح در چه حالی است؟ ملاحظه می فرمائید رودربایستی ها برای روح منزل خوبی نیست. ممكن است به منزل تن برسید و همه ی چیزها را نو كنید تا در چشم بقیه مهم جلوه کند، امّا رودربایستی برای روح منزل بدی است، منزلی با اضطراب دائمی.
آقای حجّت الإسلام قرهی که چندین سال خدمت امام خمینی«رحمه الله علیه» بودند. نقل می كنند وقتی طلبه ها به منزل امام«رحمه الله علیه» می آمدند در حیاط منزل فرش نبود و آن ها روی زمین می نشستند. به امام«رحمه الله علیه» گفتم: اجازه بدهید یك فرش بخریم تا طلبه ها روی آن بنشینند. امام«رحمه الله علیه» فرمودند: در اتاق یك گلیم هست آن را بیاورید این جا پهن كنید. عرض كردم: این گلیم كه چیزی نیست، اجازه بدهید یك فرش بخریم. امام«رحمه الله علیه» فرمودند: خیر! همین گلیم هم خیلی خوب است، فكر كرده ای این جا خانه صدراعظم است؟ گفتم: این جا خانه نائب امام زمانg است. امام«رحمه الله علیه» فرمودند: معلوم نیست خانه ی امام زمان همین هم باشد.[52] روح آزاد را ببینید؛ این روح منزلش كجاست؟ منزل را جایی انتخاب کرده که همواره راحت خواهد بود، همین دنیا هم آرام است، در این دنیا هیچ غصّه ای نسبت به دنیا نمی خورد، آن دنیا هم غصّه نمی خورد، آن وقت می گوید: با دلی آرام و ضمیری امیدوار از خدمت خواهران و برادران ایمانی مرخص می شوم.[53]
حضرت علی(ع) فرمودند: گردنه ای است كه باید طی كنی، سبكبار هم باید طی كنی. حالا می فرماید: وقتی رسیدی به منزل، می خواهی كه روحت آرام باشد، روح آرام روحی است كه از دنیا كنده شده باشد.
بعد می فرماید:
«فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ»؛
فرزندم! بدان که بعد از مرگ نه مکان عذرخواهی هست و نه امکان برگشت به دنیا.
در آن شرایط دیگر وسیله ای كه بتوان خدا را راضی كرد، نیست. زیبایی ارتباط با خدا را باید در این دنیا در روح و قلب خود پایه ریزی کنی، بعد از مرگ وسیله عذرخواهی و پایه ریزی ارتباط خوب با خدا نیست، از طرفی نمی توانی دوباره به دنیا برگردی و جبران مافات کنی. آن جا خودت هستی و خودت، یا خودِ بریده از خدا، و یا خودِ مرتبط با خدا. خودت هستی و خودت، با یك راهِ پیشِ روی، و یك منزل كه در آن لاجرم فرود می آیی، اگر پیش رو غضب و حرص به دنیا باشد، تو را به جهنّم می كشاند، اگر نور عقیده پاک باشد، تو را به بهشت جذب می کند، اگر حرص دنیا باشد، عذاب است و اگر ارتباط با خدا باشد، آرامش.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَكَ فِی الدُّعَاءِ وَ تَكَفَّلَ لَكَ بِالْإِجَابَةِ وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ وَ لَمْ یُعَاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ وَ لَمْ یُعَیِّرْكَ بِالْإِنَابَةِ وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ الْفَضِیحَةُ بِكَ أَوْلَى وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَةِ وَ لَمْ یُنَاقِشْكَ بِالْجَرِیمَةِ وَ لَمْ یُؤْیِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ بَلْ جَعَلَ نُزُوعَكَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَةً وَ حَسَبَ سَیِّئَتَكَ وَاحِدَةً وَ حَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الِاسْتِعْتَابِ فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاكَ وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاكَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِكَ وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ»؛
فرزندم! ... آگاه باش آن كه گنجینه های آسمان ها و زمین در دست اوست[خدا]، به تو رخصت دعا داد و اجابت آن را كفایت كرد و تو را بفرمود كه دست نیاز به سوی او برداری تا نیازت برآورد، و از او طلب رحمت كنی تا بر تو رحمت كند، و میان تو با خویش هیچ كس را حجاب نكرد و تو را به كسی وانگذاشت تا نزد او برای تو میانجی گری كند، از این بازت نداشت كه اگر گناه كردی درِ توبه بكوبی، و در خشم بر تو شتاب نورزیده، و چون به او باز گردی سرزنشت نكند و آن جا كه سزاوار رسوایی بودی رسوایت نساخت، و در قبول توبه بر تو سخت نگرفت، و به سبب گناه با تو مناقشه نكرد، و از رحمت خویش نومیدت نفرمود، و درِ توبه بر تو نبست، بلكه توبه ات را كاری نیكو دانست، و گناهت را یك، و كارِ نیكویت را ده به شمار آورد. درِ توبه و باب طلب خشنودی خویش بر تو باز گذارد. هنگاهی كه او را بخوانی ندای تو را می شنود و توجّه کند، و چون با او به نهان رازگویی، گفتگوی نهانت می داند. نیاز خود بر او عرضه می داری و از حال دل پرده برمی گیری و درد دل با او در میان می نهی و از غم ها شِكوه می كنی و از او غمزدایی می طلبی و در كارها مدد می جویی.
در جلسه قبل تا آن جا رسیدیم كه امام معصوم به فرزندشان فرمودند: قیامتت را مراقب باش و در دنیا جهتِ قیامتیِ زندگی را از دست مده. همواره با توجه به قیامت در دنیا زندگی كن كه وقتی به قیامت رسیدی غریبه نباشی. قبل از آن كه به آن منزل نزول كنی، یك نور و راهنمایی برای خودت بفرست. «وَطِّئِ الْمَنْزِلَ قَبْلَ حُلُولِكَ»؛ قبل از این كه در منزلِ قیامت فرود آیی آن جا را برای خودت آرام و مناسب زندگی ابدی گردان. زیرا بعد از مرگ، زمانی برای عذرخواهی و جبران نیست. آنجا با خودِ مطلق خود روبه رویی، «وَ لَا إِلَى الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ»؛ و امكان بازگشت به دنیا هم برایت نیست.
یكی از بهترین شعورها، شعورِ توجّه به هدف اصلی است. كودكان با روحیه ی بازیگوشی از اهداف اصلی خود غفلت می كنند، ولی حكیمان همواره به اهداف اصلی فكر می كنند. همه قبول دارند كه در قیامت در حیات ابدی هستند، ولی همه در دنیا قیامتی زندگی نمی كنند. از این رو که حضرت علی(ع) با توجه به جمله فوق، حكمت را در ما تقویت می كنند، زیرا که:
عاقلان خود نوحه ها پیشین كنند
جاهلان آخر به سر بر مى زنند
ز ابتداى كار آخر را ببین
تا نباشى تو پشیمان یوم دین
خود را ارزیابی كنید! ببینید چه موقع دلتان را باشعورتر و بصیرتر می یابید؟ آیا زمانی كه به امروزِ زندگی دنیا مشغولید، یا آن زمانی كه افق های دور را به امروز خود پیوند می زنید؟! اگر احساس می كنید وقتی شعورتان، شعور حقیقی است كه امروز با افق های دور زندگی می کنید و از دیوارهای تنگ زمان و مکان آزادید، بدانید به نوعِ زندگی اولیاء و انبیاء الهی نزدیک شده اید، در همین راستا است که حضرت توصیه می فرمایند:«فَلَیْسَ بَعْدَ الْمَوْتِ مُسْتَعْتَبٌ وَ لَا إِلَى الدُّنْیَا مُنْصَرَفٌ»؛ بعد از مرگ نه جای عذر خواهی هست و نه امکان برگشت به دنیا.
فراز عجیبی است! باید آن قدر آن را به قلب خود عرضه کنیم و برآن تأمل نمائیم تا قلب بتواند ابدیّت خود را امروز حس كند. توجه به ابدیت و حضور در آن عالم، به جهت حقیقت مجردی که داریم، سخت نیست، فقط كمی تأمّل و توجه می خواهد. همین كه حضرت می فرمایند یادت باشد برای منزل ابدی یك شرایطی آماده كن، جهت قلبمان را می برند به سوی عالَم ابدیتمان.
بحث قبلی، موضوع ارتباط ما را در ابدیّت مدّ نظر قرار می داد، و این که متوجه باشیم در آن شرایط با چه خودی روبه رو می شویم، خودی پوك و پوچ، یا خودی سرشار از امکان ارتباط با خدا؟ آنجا با خودِ خودتان، عاری از همه چیز، اعم از مدرک و مقام و حتی جنسیت، روبه رویید. اگر نخواهید در آن حالت، پوك و پوچ و بدون کمال لازم باشید باید به غنای مطلق و حمید مطلق متصل شوید، همان حقیقتی كه قرآن در وصف آن فرمود: «والله هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمید»؛ و خدا فقط غنی حمید است. و فرمود: «اَنْتُمُ الْفُقَراءِ اِلَی الله» شما فقیرانی هستید که تماماً محتاج به او هستید. شما اگر به خودتان واگذار شوید، فقیر و خالی هستید. هر چه شرایط زلال تر شود و پرده های وَهم فرو ریزد و بیشتر به خود آیید، بیشتر می بینید كه چقدر در ذات خود خالی هستید.[54] حالا اگر بتوانیم از نظر بصیرتْ قیامتی شویم و پرده ها و حجاب ها از مقابل قلبمان كنار رود، می بینیم خودمان تماماً هیچیم هیچ، و به سبب ارتباط با حق، هستی و بقا پیدا می کنیم و با ارتباط با کمال او از کمال بهره مند می شویم، و نظر به قیامت چنین بصیرتی را به ما می دهد و لذا امام علی(ع) می فرمایند: قیامتی فكر كن، تا همین که خود را بدون اتّصال به خداوند، پوک و پوچ یافتی، همّت کنی و در این دنیا شرایط اتّصال به خدا را فراهم نمایی تا در قیامت با وصل به غنی مطلق، غنا بیابی، و با وصل به حمید مطلق، پسندیده شوی و کمال بیابی، زیرا به گفته ی قرآن: شما در ذات خود فقیرید و خداوند غنی و حمید است.
پس به اندازه ای كه به غنیِ حمید وصل شوی، وقتی پرده ها عقب رفت و خود واقعی ات را یافتی، با خودِ پوك و پوچی روبه رو نیستی. و لذا بزرگ ترین نعمت، نعمت ارتباط با خداست، اصلاً هیچ چیز در دنیا نعمت نیست مگر همین ارتباط، بقیه ی دنیا خیال است و بازی، چون «هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمید»؛ فقط او غنی و حمید است. پس همه ی بودن ها و کمالات در ارتباط با اوست. آیه فوق، حاوی تعبیر بسیار زیبایی است! چون دارایی هایی كه ما تصوّر می کنیم دارایی است، سراسر توهُّم است و ناپایدار، تنها پایداری و کمال، نعمتِ ارتباط با خداوند است. غیر از غنیِّ حمید هر چه هست ظلمت است و خلأ و تاریكی و پوچی.
دانستن این كه «خدا» هست، برای ما مشكلی حل نمی كند. اگر به جایی برسیم كه خدا، خدای ما بشود، این یعنی خدا داشتن و جان خود را در پرتو انوار او قرار دادن. خداداشتن است که مشكل فقر ذاتی ما را حل می كند. در همین رابطه، شناخت اولیاء الهی نیز کارگشا است و موجب استفاده از کمالات آن ها می شود. به عنوان مثال امام خمینی«رحمه الله علیه» مدّتی در کنار مردم به سر می بردند، امّا همه افراد با ایشان مرتبط نبودند و به عبارت دیگر می دانستند او هست، ولی او را نداشتند، امّا عدّه ای او را داشتند و قلب خود را تحت تأثیر رهنمودهای ملکوتی وی قرار می دادند و لذا به درجاتی شایسته رسیدند. امام خمینی«رحمه الله علیه» به عنوان یک انسان عادی ولی معنوی چنین تأثیری می توانست ایجاد کند، آری او می توانست برای همه امام باشد، امّا عدّه ای او را نداشتند و لذا مشكلاتشان در این ظلمات آخرالزمان حل نشد. این موضوع در مرتبه ی بسیار بالاتر و غیر قابل مقایسه با این مثال، در رابطه با مرتبط بودن با انوار الهی مطرح است، انوار الهی بر هستی می تابد ولی همه خود را در معرض آن قرار نمی دهند.
شیطان هم خالق بودن خدا را قبول داشت. خودش خطاب به خدا می گوید:«خَلَقْتَنی مِنْ نّار»[55] مرا از آتش خلق کردی. ولی خدا را نداشت و آن چیزی كه مشكل کبر او را حل می كرد خدا داشتن بود. خدا داشتن یعنی به نحوی با خدا مرتبط باشیم که او خدای ما باشد. در دعاها می گوییم: «یا ربّ!» یعنی ای پروردگار من!، «یا سیّدی!»؛ ای سرور من! این یعنی خدا داشتن. وقتی متوجه قیامت و حیات ابدی خود شدیم و فهمیدیم در آن شرایط آنچه ما را از فقر ذاتی خود به کمال حقیقی می رساند، اتّصال به خداست، آن هم اتّصالی که در زندگی دنیایی برای خود ملکه کرده ایم، می فهمیم چرا حضرت مولی الموحدین(ع) این چنین نظر ما را متوجه معاد و قیامت می نمایند، تا بتوانیم قلب خداطلب و چشم خدابین و روح قابل صعود به سوی خدا برای خود فراهم کنیم، به گفته ی مولوی:
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان دارى كه یار دل شود؟
در لحد كاین چشم را خاك آگند
هستت آن چه گور را روشن كند؟
آن زمان كه دست و پایت بر درد
پرّ و بالت هست تا جان بر پرد؟
حضرت علی(ع) بعد از نظر به معاد نظر ما را متوجه خزائن بی کران رحمت پروردگار می نماید و این که چگونه با او مرتبط شویم و از او بهره بگیریم. می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَكَ فِی الدُّعَاءِ»؛
بدان همان خدایی که خزائن آسمان ها و زمین به دست اوست، به تو اجازه داده كه او را بخوانی.
گاهی رئیس یک اداره آن قدر پرمشغله است كه اگر بخواهی با او حرف بزنی می دانی بی فایده است، چون مشغله هایش اجازه نمی دهد كه بتوانی با او حرف بزنی، امّا «او» كه غنی محض است و هیچ کاری او را از کار دیگر باز نمی دارد و حضور محض است، اجازه داده كه او را بخوانی. ابتدا باید این موضوع را عقل تصدیق کند و سپس آن را به قلب بفهمانی، وگرنه در عین این که می گویی خدا، دل بی خدا است. پس از این نکته می فرماید: «وَ تَكَفَّلَ لَكَ بِالْإِجَابَةِ»؛ و برای تو اجابت را برعهده گرفته است. محال است كسی دعا كند و اجابت نشود. این سؤال ها را بگذارید برای بحث دیگری كه مثلاً چرا من گفتم: «خدایا! فلان چیز را به من بده» و او نداد؟ متوجه باشید که چون او غنیّ مطلق و سمیع مطلق است و اصلاً بخیل نیست و رحیمِ كریم است، پس حتماً اجابت می كند.
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیك
چو درد در تو نبیند كه را دوا بكند
امام معصوم در این فراز یكی از اسرار عالم را به ما می گویند در حالی که ما آن را سرّ نمی دانیم و نمی فهمیم چه سرّ بزرگی است و آن عبارت است از سرِّ وجود «دعا» در عالم. افراد چون نمی دانند چه سرّی است، به آن نمی پیوندند، و لذا جهتِ طلبِ خود را تماماً به سوی او سیر نمی دهند. ما جایگاه دعا را در هستی نفهمیدیم که به آن توجه خاص نداریم، با این که امامی معصوم که نه در تشخیص حقیقت خطا می کند و نه در بیان آن. او به ما می گوید: خدایی که خزائن عالم در قبضه ی اوست به ما اجازه داده است او را بخوانیم و اجابت را به عهده گرفته است. فلسفه خواستن های ما برای خودمان مبهم است و در نتیجه نمی توانیم با تمام وجود از او بخواهیم، و گاهی متأسفانه نمی دانیم چه بخواهیم و یا چیزهای غلط می خواهیم.
اگر کمی در فرمایش حضرت تأمل کنیم بسیاری از مسائل در رابطه با دعا در همین نکته خوابیده است. باور بفرمائید اگر حضرت عیسی(ع) از آسمان فرود آید و از او بخواهیم كه ای حامل اسرار عالم بالا! اسرار دعا را برایمان بگو، والله یك كلمه بیشتر از این فرمایش امیر المؤمنین(ع) چیزی برای گفتن ندارند. عمده آن است که باور کنیم «خدایی که خزائن عالم در قبضه اوست به ما اجازه داده او را بخوانیم و او به عهده گرفته دعای ما را اجابت کند».
در ادامه می فرمایند:
«وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ»؛
به تو دستور داد كه از او بخواهی، از او سؤال كنی تا به تو عطا كند، از او طلب رحمت كنی تا رحمت كند.
شیطان می داند اگر این چهار سطر دعا برای ما حل شود دیگر هیچ وسوسه ای از وسوسه های او در ما کارگر نخواهد افتاد، چون همه ی هنر شیطان آن است که غیر خدا را منشأ اثر و دارای نقش معرفی کند و جهت قلب و روح ما را از حقْ به غیر حق معطوف دارد. و از آن طرف هم در طلبْ از غیر خدا حتماً ناکام خواهیم شد و در نتیجه ما را از امیدواربودن باز می دارد و امید دست یابی به کمالات بالاتر را در ما می خشکاند. گاهی فیلسوفانه وارد می شود، فراموش نفرمائید که به تعبیر امیرالمؤمنین(ع) شش هزار سال با ملائكه بوده، آن هم معلوم نیست شش هزار سالِ زمینی یا آسمانی.[56] پس راه کار بسیاری از چیزها دستش هست. به ظاهر فیلسوف تر از خیلی از فیلسوف ها، و عارف تر از خیلی از عارف ها است. امّا هركجا و در هر لباسی «كبر» و عدم ذلّت در مقابل حق را دیدید، بدانید پای شیطان در میان است. شیطان نمی گذارد باورمان بیاید كه فقط با خدا باید مسائل خود را حل کنیم، نمی گذارد این فرمایش حضرت امیر(ع) برای ما حل شود که، «وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ»؛ خدا به تو دستور داده که از او بخواهی، تا به تو عطا کند، و طلب رحمت کنی، تا رحمتت کند. امام معصوم(ع) شمشیر برّانِ ضدّ شیطان است و همان كسی است كه مطلقاً در تمام عمر شیطان را شكست داده چنین می فرماید.
امام(ع) از این طرف به ما سرمایه خداداشتن می دهند، در حالی كه شیطان منکر خدا نیست، منکر آن است که با طلب از خدا، خدا داشتن سرمایه ی ما شود، ما را به فرهنگی مبتلا می کند که نه ما کاری به کار خدا داشته باشیم و نه او کاری به کار ما دارد، او خدای خالق است و دیگر هیچ. شیطان چنین القاء می کند که كارت را بكن و به خودت امید داشته باش، ولی امام(ع) می فرمایند: خدا را بگیر، كارت را هم بكن و از خدا بخواه تا تو را از نتیجه و برکت کارت محروم نکند، چون چه بسیار افرادی كه كار كردند و بدبخت شدند و گرفتار زندگی بی حاصل گشتند. و از آن طرف خداوند در بعضی موارد، فوقِ کار و ابزارهای دنیایی حوائج بنده خود را برآورده می کند تا خود را بی واسطه به بنده اش بنمایاند و در همین رابطه به قلب بنده خود می اندازد که فقط در آن امر از خدا حوائج خود را بخواهد. نمونه بارز آن حضرت مریمi بود که غذا و میوه بهشتی برایشان می آمد تا وسعت تاثیر دعا مشخص شود.
مولوی در مثنوی داستان جالبی دارد، که در زمان حضرت داوود«علی نبینا و علیه السلام» فقیری زندگی می کرد و طالب رزقی بود که خداوند ماوراء اسباب ظاهری به او بدهد. به مردم نمی گفت شما كار نكنید، می گفت: شما براساس اعتقاد و اعتماد خود به وسایل فعالیت کنید، بگذارید من هم كار خودم را بكنم. او به یقین رسیده بود كه خدا بنا دارد بدون وسایل عادی او را تأمین كند، و بر مبنای همین یقین راز و نیازش را با خدا ادامه می داد، روزی ناگهان یك گاو وارد خانه اش شد، خدا را شكر كرد و گفت: این همان رزقی است که خدا رسانده و سرِ گاو را برید. صاحب گاو از راه رسید و گفت: چرا گاو را كشتی؟ فقیر گفت: رزق خودم بود! صاحب گاو فریاد زد كه ببینید این مرد چه می گوید و بالاخره دعوایشان شد. نزد حضرت داوود(ع) رفتند. حضرت از آن جهت که مأمور است بر اساس ظاهر حکم کند، به فقیر گفت: چرا گاو این مرد را كشتی؟ فقیر گفت: رزق خودم بود، خدا برایم فرستاده بود. حضرت داوود(ع) دیدند كه خیلی جدّی است اصلاً هم شك ندارد، حضرت می دانستند چیزهایی پشت قضیه هست، به صاحب گاو گفتند: دست بردار و برو. صاحب گاو به حضرت عرض کرد: شما هم با آن فقیر هم دست شده اید. حضرت فرمودند: برای بررسی بیشتر یك شب فرصت بدهید. بالاخره اصل حقایق برای حضرت كشف شد كه جریان از چه قرار است؛ صاحب گاو غلام جدّ پدر این مرد فقیر بوده و پدر و جدّ او را كشته و تمام اموال او را از جمله گاوش را برداشته است. گفت:
وز خدا مى خواست روزىِ حلال
بى شكار و رنج و كسب و انتقال
تا كه روزى ناگهان در چاشت گاه
این دعا مى كرد با زارى و آه
ناگهان در خانه اش گاوى دوید
شاخ زد بشكست در بند و كلید
پس گلوى گاو ببرید آن زمان
بى توقف بى تامل بى امان
صاحب گاوش بدید و گفت هین
اى به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چرا كشتى بگو گاو مرا
اَبله طرّار انصاف اندر آ
گفت من روزى ز حق مى خواستم
قبله را از لابه مى آراستم
آن دعاى كهنه ام شد مستجاب
روزیِ من بود كشتم نك جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتى زد به رویش ناشكفت
مى كشیدش تا به داود نبى
كه بیا اى ظالم گیج غبى
حضرت داوود(ع) که متوجه اند این دعا با هدایت الهی انجام شده و از آن نوع دعاها نیست که طرف از سر تنبلی از خدا رزق بخواهد، به صاحب گاو گفتند موضوع را دنبال نکن و قضیه را همین جا ختم کن.
گفت داودش خمش كن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت كن بحل
چون خدا پوشید بر تو اى جوان
رو خمش كن حقِّ ستارى بدان
ولی طرف با این که می دانست چه بلایی سر این خانواده آورده، چون به ظاهر حق را به جانب خود می دانست واویلا راه انداخت، غافل از این که آن دعا در این جا می تواند نقش های بزرگی بیافریند.
گفت وا ویلا چه حكم است این چه داد
از پى من شرعِ نو خواهى نهاد
رفته است آوازه ى عدلت چنان
كه معطر شد زمین و آسمان
وقتی حضرت داوود(ع) دیدند طرف، این چنین بی رحمانه خود را به نفهمی زده و داد و فریاد می کند بهره ای دیگر از دعای آن فقیر را به صحنه آوردند و به صاحب گاو فرمودند: نه تنها گاو مال آن مرد فقیر است، همه مالت را نیز باید به او ببخشی.
بعد از آن داود گفتش كاى عنود
جمله مال خویش، او را بخش زود
ور نه كارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وى استمت
خاك بر سر كرد و جامه بر درید
كه به هر دم مى كنى ظلمى مزید
ولی طرف که متوجه نبود علاوه بر نقش ابزارها، دعا هم نقش دارد و حالا وقت نقش آفرینی دعا است بیشتر داد و فریاد کرد و لذا حضرت فرمودند زن و فرزندان تو نیز از آنِ مرد فقیر است و دیگر تو حقی به آن ها نداری.
رو كه فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همى زد با دو دست
مى دوید از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
كز ضمیر كار او غافل بدند
مولوی در این رابطه نکته ظریفی را نیز متذکر می شود که برای عدالت و تشخیص ظالم از مظلوم، روح ظریف و نفس پاک نیاز است و گرنه اگر کسی دارای نفس امّاره باشد و بخواهد قضاوت کند حتماً به نفع ظالم قضاوت می کند.
ظالم از مظلوم كى داند كسی
کُاو بود سخره ى هوا همچون خسى
ظالم از مظلوم آن كس پى برد
كُاو سر نفس ظلوم خود بُرد
ور نه آن ظالم كه نفس است از درون
خصم مظلومان بود او از جنون
سگ هماره حمله بر مسكین كند
تا تواند زخم بر مسكین زند
شرمْ شیران راست نى سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان
مردم عادی هم که بر اساس نفس امّاره شان قضاوت می کنند شروع کردند به انتقاد از حضرت داوودu:
عامه ى مظلوم كش ظالم پرست
از كمین، سَگشان سوى داود جست
روى در داود كردند آن فریق
كاى نبى مجتبى بر ما شفیق
این نشاید از تو كاین ظلمى است فاش
قهر كردى بى گناهى را به لاش
حضرت داوود(ع) وقتی ملاحظه فرمودند طرف در نهایتِ بی انصافی همه چیز را پنهان می کند و به زعم خود مردم را هم با خود همراه نموده دیدند وقت آن است که نتایج نهایی آن دعا را ظاهر نمایند و قصاص قتل پدر آن فقیر را تحقق بخشند.
گفت اى یاران زمانِ آن رسید
كان سر مكتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سرّ نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختى هست زفت
شاخهایش انبه و بسیار و چفت
خون شده ست اندر بنِ آن خوش درخت
خواجه را كشته ست این منحوس بخت
تا كنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشكرى آن قلتبان[57]
او به خود برداشت پرده از گناه
ور نه مى پوشید جرمش را اله
خود این ملعون پرده از راز گناهش برداشت و گرنه آن دعا تا بهره مندشدن آن خانواده از آن گاو متوقف می شد.
كافر و فاسق در این دورِ گزند
پرده ى خود را به خود بر مى درند
در این روزگار پر آسیب و گزند، آدم های کافر و تباهکار به دست خود، پرده از نهانی های خود برمی دارند.
ظلم مستور است در اسرار جان
مى نهد ظالم به پیش مردمان
كه ببینیدم كه دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا
گفت اى سگْ جدّ او را كشته اى
تو غلامى خواجه زین رو گشته اى
حضرت فرمودند: تو علاوه بر پدر او جدّ او را نیز در جوانی به قتل رسانده ای در حالی که غلام او بودی.
خواجه را كشتى و بردى مال او
كرد یزدان آشكارا حال او
بعد پدر او را کشتی و اموال او را تصاحب کردی، اما در اثر آن دعا حق تعالی موضوع را آشکار کرد.
آن زنت او را كنیزك بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
همسر تو کنیز آن خواجه بود و با این حال با تو در قتل خواجه همدست شده است.
تو غلامى، كسب و كارت ملك اوست
شرع جستى شرع بستان رو نكوست
به دنبال حکم شرع بودی و به آن اندک حکم بسنده نکردی، بیا این حکم شرع.
خواجه را كشتى به استم زار زار
هم بر اینجا خواجه گویان زینهار
ای ملعون خواجه را ظالمانه کشتی در حالی که او از تو امان می خواست.
كارد از اشتاب كردى زیر خاك
از خیالى كه بدیدى سهمناك
کارد را از شدت وَهم و خیالِ ترسناکی که بر تو غالب شد در خاک پنهان کردی.
نك سرش با كارد در زیر زمین
باز كاوید این زمین را همچنین
اکنون سرِ آن خواجه همراه با آن کارد در زیر زمین مدفون است، همین قسمت زمین را بکنید تا هر دو پیدا شوند.
نام این سگ هم نبشته كارد بر
كرد با خواجه چنین مكر و ضرر
نام این سگ سیرت بر روی کارد حک شده، این ملعون با خواجه خویش این گونه مکر و حیله به کار برد.
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یكى زنار ببرید[58] از میان
مردم همین که صدق کلام حضرت داود(ع) را دیدند، هنگامه ای برپا کردند و به آن حضرت ایمان آوردند.
بعد از آن گفتش بیا اى داد خواه
داد خود بستان بدان روى سیاه
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
كى كند مكرش ز علم حق خلاص
حضرت(ع) فرمان دادند او را با همان کارد قصاص کنند. حیله آن ملعون چگونه می تواند او را از علم حق نجات دهد؟
كشته شد ظالم جهانى زنده شد
هر یكى از نو خدا را بنده شد[59]
داستان می خواهد بگوید؛ گاهی انسان به جایی می رسد كه می تواند با دعای خود از قوای پنهان عالم استفاده كند و با دعای خود استعدادهای عالم هستی را به جوشش در آورد.
در روایت از حضرت صادق(ع) آمده است:
«الْیَقِینُ یُوصِلُ الْعَبْدَ إِلَى كُلِّ حَالٍ سَنِیٍّ وَ مَقَامٍ عَجِیبٍ كَذَلِكَ أَخْبَرَ رَسُولُ اللَّهِf عَنْ عِظَمِ شَأْنِ الْیَقِینِ حِینَ ذُكِرَ عِنْدَهُ أَنَّ عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ كَانَ یَمْشِی عَلَى الْمَاءِ فَقَالَ لَوْ زَادَ یَقِینُهُ لَمَشَى فِی الْهَوَاء»[60]
یقین، گوهر گرانبهائى است كه انسان را به مراتب بلند و مقامات رفیع و شگفت آور می رساند و این گفتار رسول خداf است كه از عظمت و ارزش یقین خبر داد هنگامى كه نام عیسى بن مریم(ع) برده شد و گفته شد كه آن حضرت بر روى آب راه می رفت، فرمود: اگر یقین عیسى بن مریم بیشتر بود می توانست در هوا حركت كند.
از این روایت می فهمیم كه خودِ یقین می تواند علّت ایجاد باشد. همان طور که خداوند اشیاء را با یک اراده و بدون ابزار می آفریند و می فرماید: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ»؛ امر او آن است که چون چیزى را اراده فرماید مثل آن است که بگوید باش، پس موجود مى شود. ممكن است یک انسان عادی بگوید می نشینم تا رزق من بیاید. او از گرسنگی می میرد، امّا حضرت مریم«سلام الله علیها» به جایی رسیده بودند كه حضرت زكریا(ع) به حال او غبطه می خوردند. قرآن می فرماید: «...كُلَّمَا دَخَلَ عَلَیْهَا زَكَرِیَّا الْمِحْرَابَ وَجَدَ عِندَهَا رِزْقاً قَالَ یَا مَرْیَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِندِ اللّهِ إنَّ اللّهَ یَرْزُقُ مَن یَشَاء بِغَیْرِ حِسَابٍ»؛ زكریا هر بار كه در محراب بر او وارد مى شد نزد او نوعى خوراكى مى یافت مى گفت اى مریم این از كجا براى تو آمده است؟ او در پاسخ مى گفت این از جانب خداست، كه خدا به هر كس بخواهد بى شمار روزى مى دهد.
خداوند تعالى در حدیث قدسى مى فرماید: «یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا حَیٌّ لَا أَمُوتُ أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ حَیّاً لَا تَمُوتُ یَا ابْنَ آدَمَ أَنَا أَقُولُ لِلشَّیْ ءِ كُنْ فَیَكُونُ * أَطِعْنِی فِیمَا أَمَرْتُكَ أَجْعَلْكَ تَقُولُ لِلشَّیْ ءِ كُنْ فَیَكُونُ»[61] اى پسر آدم! من زنده اى هستم كه نمی میرم، مرا اطاعت كن در آنچه كه به تو فرمان دادم تا این كه تو را زنده اى قرار دهم كه هرگز نمیرى، اى پسر آدم! من به هر چه بگویم باش، هست مى شود پس تو هم مرا اطاعت بكن در آنچه به تو فرمان می دهم تا این كه تو را قرار دهم به طورى كه به هرچه بگوئى باش هست شود.
شیطان می خواهد كاری كند كه ما از سرمایه لطف خدا در زندگی غافل شویم، این قدر ما را به ابزارها وابسته می كند كه علّت اصلی و نعمت اصلی را که خداوند است فراموش می كنیم. در حالی که به گفته ی مولوی:
همچنین زآغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علّت والسلام
یعنی از اوّل قرآن تا آخر قرآن خداوند یك چیز می خواهد به ما بگوید و آن این كه اسباب و علّت ها چیزی نیستند، این خداست كه همه كاره است. دعا هم همین كار را می خواهد با قلب مؤمن بكند تا انسان به جایی برسد كه در هیچ حادثه ای بی خدا نباشد، برسد به جایی كه فقط خدا غنیّ مطلق است. قرار است خداوند از طریق درخواست های ما نیازهای ما را برطرف کند تا همواره جهت قلب ما به سوی او باشد و گرفتار نگاه استقلالی به وسایل نشویم. و این که توجه قلب ما سراسر به سوی خدا افتد، سرمایه بسیار بزرگی است.
حضرت بر اساس این مقدّمات است که تذکّر می دهند: «خداوند به تو اجازه داده كه نیازهایت را از او بخواهی». واقعاً اگر خداوند زمینه ی دل را به سوی خود معطوف نکرده بود و اجازه نداده بود دعا كنیم، مطمئناً نمی توانستیم دعا كنیم و به هیچ وجه دل به سوی او جهت نمی گرفت. مشکل این است که ما گاهی دعاهایی می كنیم كه بر حسب عادت است نه دعای حقیقی. در دعای حقیقی توجّه قلب به سوی خدا است و نه به سوی اسباب ها. در دعای حقیقی مبنای دعا این است: خدایا! تو غنیّ مطلق هستی، اجازه داده ای كه از تو بخواهیم، بی پرده هم بخواهیم و می دانیم كه تو می دهی، چه با واسطه و چه بی واسطه. بستگی دارد که ما از او چه انتظاری داریم، یا مثل آن فقیر، بی واسطه می خواهیم و یا مثل عموم مردم با واسطه می خواهیم .
حضرت می فرمایند: فراموش نکن که «وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ»؛ امر كرد كه از او درخواست كنی تا بدهد. ولی شیطان در مقابل این دستور می گوید: برو كاری بكن که فایده داشته باشد، از خدا تقاضا کردن که کار به حساب نمی آید. وقتی خداوند به بنی اسرائیل فرمود گاوی را بكشید و به بدن آن مُرده بزنید تا زنده شود[62] بنی اسرائیلِ حس زده، گفتند حتماً باید گاو مخصوصی باشد که چنین کاری از آن بیاید، ولی در روایت داریم كه هر گاوی را می كشتند و به بدن آن جوان می زدند زنده می شد. آن ها به حضرت موسی گفتند: «أَتَتَّخِذُنَا هُزُواً؟» آیا ما را مسخره کرده ای؟ از خدایت بپرس چه نوع گاوی باشد و آن قدر کار را برای خود سخت کردند، که قرآن می فرماید: «وَمَا كَادُواْ یَفْعَلُونَ»؛[63] نزدیک بود به جهت محدودیت هایی که در نوع گاو برای خود به وجود آوردند، نتوانند آن کار را انجام دهند. بعضی ها باورشان نمی شود که خداوند همه کاره ی عالم است و اگر بدون شک و با تمام یقین، از خدا بخواهند مشکل شان را حل کند، او حل می کند. نگذارید شیطان شما را سست کند و مدام انواع ابزارها و واسطه ها را به رخ شما بکشد. ما دلیل قاطع داریم كه خداوند هر مشکلی را حل می کند، ولی شیطان ضدّ حرف امام را به ما القاء می کند. امام(ع) می فرمایند: «تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ»؛ می خواهد كه تو از او رحمت بخواهی، تا او به تو رحمت كند، شیطان می گوید مگر می شود. گفت:
گر یار بی نظیر است ما نیز ناگزیریم
ما را وجودی از او، او را ظهوری از ما
اقتضای خدایی خدا آن است که خدایی کند. حال آیا خدا بودن به بخشیدن است یا به نبخشیدن؟ خدا دوست دارد ببخشد پس می خواهد كه ما دعا كنیم تا دعای ما را مستجاب کند و در این راستا به جای آن که مالک سنگ و آجر شویم، خدا سرمایه ی جان ما گردد. اگر خداوند خودش را دوست داشته باشد، دوست داشتن از سر رفع نقص نیست، دوست داشتن از سر تشدید فیض است. در حدیث قدسی داریم:«كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِیّاً، فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ ِلاُعْرَف»؛[64] من گنجی پنهان بودم، دوست داشتم تا شناخته شوم، پس خلق را خلق کردم که شناخته شوم. این نوع خواستن و دوست داشتن، دوست داشتن از سر فیض است تا مردم در قلب خود سرمایه ای به عنوان خدا داشته باشند. حال بر این اساس خداوند دوست دارد ببخشد. خداوند به دنبال كسی است كه بگوید بده تا بدهد؛ فرمود: «لِیُعْطِیَكَ» تا به تو عطا کند.
حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ»؛
و بین خودش و تو واسطه قرار نداده تا آن واسطه او را از تو محجوب کند. کاری کرده تا همین که اراده کنیم او را نزد خود بیابیم. چون شما ذاتاً مجرّدید و آزاد از زمان و مکان. خدا هم به نحو اطلاق مجرّد است. بین مجرّد با مجرّد فاصله ای نیست، مادّه كه نیستند که بُعد داشته باشد، پس شما در ذاتِ مجردِ خود همه جا هستید. «مَنِِ» انسان لامكان و لازمان است، خدا هم به نحو اطلاق محدود به مكان و زمان نیست، پس شما با خدا هیچ فاصله ای ندارید، برای ارتباط با خدا فقط توجّه به او کافی است، همین که قلب از حجابِ مخلوقات آزاد شد و نظرِ خود را از آن ها به عنوان موجودات مستقل منصرف نمود، خدا را در نزد خود می یابد، و به همین جهت حضرت(ع) در واقع، واقعی ترین واقعیات را مطرح می کنند.
می فرمایند: «وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ»؛ در راستای طلب از او، بین تو و خودش، كسی را واسطه قرار نداد تا تو از ارتباط با او محروم باشی. «وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ»؛ اصلاً چیزی نگذاشته كه تو مجبور باشی آن را شفیع بین خود و او قرار دهی.
همچنان که ملاحظه فرمودید؛ روند دعا دو مرحله است. اوّل: بخواه، دوم: امیدوار باش واسطه ای نیست؛ خودت بخواه، و فقط هم از او بخواه. اول می گوید: بخواه، بعد می گوید: از او بخواه، بعد هم می گوید چه چیز بخواه، عطا و رحمتش را بخواه. سپس می فرماید ممكن است شیطان سر به سرت بگذارد و بگوید:«تو چیزی نیستی که خدا به تو نظر کند، تو گناهكار هستی!» این چه حرفی است؟! تو خدا را برای قلبت كشف كن اوست که خدایی می کند.
تو مگو ما را به آن شه راه نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
آری خدا هست، ولی گاهی مال ما نیست، چون ما خود را به چیزهای دیگر سپرده ایم. حضرت می خواهند این مسئله را برای ما خوب روشن کنند كه حقیقتاً خدا مال ما است مواظب باش تو بی خدا نشوی. در ادامه می فرمایند:
«وَ لَمْ یَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ وَ لَمْ یُعَاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ وَ لَمْ یُعَیِّرْكَ بِالْإِنَابَةِ»؛
اگر گناه كردی تو را از توبه منع نکرده است، نمی گوید توبه نكن، می گوید: برگرد و توبه كن! و اگر بدی كردی زود عذاب نمی دهد، شرایط برگشت تو را فراهم می کند. اگر گفتی اشتباه كردم، نمی گوید برو، و شروع کند به سرزنش تو که چرا گناه کردی.
فرهنگ بشرهای جدا شده از خدا این گونه است كه اگر كسی كار بدی كرد و گفت ببخشید، می گویند: نه دیگر فایده ای ندارد، امّا فرهنگ خدا این گونه نیست. فرهنگ ارتباط با خدا یك فرهنگ خاص است كه باید درباره اش فكر كنیم، فرهنگ ارتباط با خدا یك استعداد است كه در جان همه ی ما نهفته است، باید آن را كشف كنیم. آری «وَ لَمْ یُعَیِّرْكَ بِالْإِنَابَةِ»؛ وقتی به سوی او برگشتی تو را سرزنش نمی كند، وقتی می گویی اشتباه كردم، نمی گوید چرا گناه کردی که حالا پشیمان شوی.
«وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ الْفَضِیحَةُ بِكَ أَوْلَى»؛
و رسوایت نکرد آنجایی که جا داشت آبرویت را بریزد، تا فرصت برگشت از دست نرود.
می گویند: شخص مؤمنی خدمت یکی از عرفا رسید که عالم به اسم اعظم بود و تقاضا کرد اسم اعظم را به او بیاموزد، آن عارف اِبا کرد و او اصرار نمود، بالأخره یک شرط گذارد تا آن را انجام دهد سپس اسم اعظم را به او آموزش دهد. گفت: فردا صبح می روی کنار فلان جادّه مدتی توقف می کنی، هر چه دیدی بیا گزارش کن تا اسم اعظم را به تو آموزش دهم. آن شخص همان کار را کرد، مدتی که در آن جادّه منتظر بود دید پیرمرد هیزم شکنی با پشته ای از هیزم آمد کنار جادّه تا هیزم هایش را بفروشد. چیزی نگذشت مأموران دولت آمدند که هیزم های او را به اندک پولی بخرند، او نداد او را محکم زدند و هیزم های او را گرفتند و بدون آن که پولی به او بدهند رفتند. آن شخص ناظر ماجرا بود و خیلی ناراحت شد، برگشت خدمت مرد عارف گفت: اگر اسم اعظم را به من آموخته بودی انتقام آن مظلوم را می گرفتم، آن عارف گفت آن پیرمرد هیزم شکن را که دیدی، همان کسی است که اسم اعظم را به من آموخته، ببین چقدر اهل تحمّل بود، حالا حساب کار خود را بکن. عرضم این است که اولیاء خدا که منوّر به نور الهی هستند به این زودی جواب گناهان افراد را کف دستشان نمی گذارند و ضایعشان نمی کنند، حالا ببینید خودِ خداوند چگونه در مقابل گناهان بندگانش برخورد می کند که حضرت می فرماید: «وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ الْفَضِیحَةُ بِكَ أَوْلَى»؛ و رسوایت نکرد آنجایی که به ظاهر شایسته ی رسوایی بودی. به تعبیر دیگر آن جایی كه جا داشت آبرویت را بریزد، آبروی تو را نریخت، تا فرصت برگشت از دست نرود. شیطان می گوید توبه و پشیمانی از گناهان فایده ندارد، امام معصوم می فرماید: اگر گناه کاری و در مقابل فرمان او عصیان کرده ای این طور نیست كه در همان لحظه با تو برخورد كند. حتّی وقتی جا داشت بی آبرو شوی، بی آبرویت نمی كند، حالا در رابطه با چنین خدایی هر لحظه می توانی بگوئی ای خدا! و راه خود را به سوی او باز کنی.
گاهی در یک به خود آمدن انسان حس می كند كه هیچ ندارد. آن وقت است که سخن حضرت به کار انسان می آید و می بیند چقدر راحت توانست با خدا ارتباط برقرار کند. گفت:
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ جز حق غمگساری دیده ای؟
اگر نجوا كنی می شنود، زمزمه كنی می شنود و چون خودش اجازه داده است که دعا کنیم حاجتت را برآورده می کند، مگر این که دل در جای دیگر باشد، گفت:
توبه بر لب، سبحه بر كف، دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
گاهی خودِ معصیت هم از كار کسی که به ظاهر تسبیح به دست گرفته و با لب توبه می کند ولی دلش متوجه غیر خدا است، خنده اش می گیرد. می گوییم: خدایا اشتباه كردیم! ولی دلمان هنوز به سوی معصیت است و از ظلمات معصیت متنفّر نشده ایم. اگر طلب خود را از عمق وجود و با قلب بگوئیم، برآورده می كند. چون در دعای واقعی مغز وجود خود را به سوی حق می گسترانی تا از انوار کمال مطلق او بهره مند شوی. دعا یعنی همین، یعنی مغز جانت را به سوی او بگسترانی، آن وقت تو «خدا مَرد» می شوی.
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو زبیم جان زجانان می رمد
انسان گاهی از ترس جانش از جانان می رمد در حالی كه این جان از جانان است.
جوی دیدی كوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی كی باشد گریز
تو جلوه جانانی، هر چه بخواهی پیش اوست حالا آیا می شود از جانان جدا شوی و به غیر او نظر کنی و چیزی به دست آوری؟
آب كوزه چون در آب جو شود
محو در وی گردد و او جو شود
انسان با توجه کاملِ قلبی به خدا، آن چنان غرق خدا می شود که دیگر احساس فقر نمی کند، دیگر این کوزه به وسعت جو شده و از محدودیت کوزه بودن در آمده است. دیگر نمی توانی بگویی: «من»، دیگر از من و منیت خلاص شدی. بعضی از بزرگان به جایی می رسیدند كه دیگر تصوّری از منِِ خود به عنوان یک وجود منفردِ مستقل نداشتند. گفت:
من چه گویم، یك رگم هوشیار نیست
بهر آن یاری كه نامش یار نیست
این حروف واسطه، ای یار غار
پیش واصل، خار باشد خارِ خار
كسی كه وصل شد هر حرفی بزند به این قصد که وصل خود را وصف کند، همان حرف حجاب موضوع می شود. آنچنان حق را در منظر خود می یابد که دیگر نمی تواند چیزی بخواهد، ابتدا با دعا شروع کرد آمد از خدا چیزی بخواهد، حالا که با خودِ خدا روبه رو شده است دیگر نمی تواند از خدا روی برگرداند و به آن چیزی نظر کند که از خدا می خواست.
مولوی در رابطه با امر فوق داستان آن اعرابی را می آورد که آمده بود از سلطان هدیه ای بگیرد ولی جمال سلطان را دید و هدیه را فراموش کرد. گفت:
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم
بهر نان شخصى سوى نانوا دوید
داد جان چون حُسن نانوا را بدید
بهر فرجه شد یكى تا گلستان
فرجه ى او شد جمال باغبان
همچو اعرابى كه آب از چَه كشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسى كاتش آرد او به دست
آتشى دید او كه از آتش برست
جست عیسى تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان
در این حالت رابطه بی واسطگی خدا با او به صورت بالفعل در قلبش محقق شده، تمام وجودش دعایی است که فقط به حق نظر دارد، نه دعایی که از او چیز دیگری جز او را بخواهد. هرچه از طرف او رسید همانی است که او می خواهد. پروانه زمانی دور شمع می گردد كه هنوز آتش نشده است، هنوز او و شمع دوتا هستند و هنوز پروانه از شمع جدا است، وقتی به آتش خورد، دیگر پروانه نیست كه بپرد، دیگر آتش است. مولوی در این رابطه می گوید:
من كسانی می شناسم ز اولیاء
كه دهانشان بسته باشد از دعا
نه یعنی این ها دعا نمی كنند، نمی توانند به ما بگویند با دعایشان چه كارهایی انجام می دهند دعایشان برای حفظ ارتباط با خدا است و نه طلب غیر خدا از خدا. وگرنه چون جانشان عین نیاز است، پس عین دعا و طلب هستند تا در تشریع هماهنگ تکوین باشند.
پس از آن که حضرت فرمودند: «وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ الْفَضِیحَةُ بِكَ أَوْلَى»؛ پروردگار تو در هنگام دعا، آن جایی هم که به جا بود تو را به جهت گناهانت سرزنش کند، سرزنش نکرد و پرده ات را ندراند. می فرمایند:
«وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَةِ وَ لَمْ یُنَاقِشْكَ بِالْجَرِیمَةِ وَ لَمْ یُؤْیِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ بَلْ جَعَلَ نُزُوعَكَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَةً وَ حَسَبَ سَیِّئَتَكَ وَاحِدَةً وَ حَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الِاسْتِعْتَابِ»
و در پذیرفتن توبه بر تو سخت نگرفته و حساب گناهانت را نکشیده و از بخشایش نومیدت نگردانیده است، بلکه بازگشت از گناه را نیک شمرده و هر گناهی را یک گناه حساب کرده ولی هر کار نیک تو را ده برابر به حساب آورده، و درِ بازگشت را برایت باز گذارده است تا تمام شرایط برای برگشت بنده به پروردگارش فراهم گردد.
«فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاكَ وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاكَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِكَ»
و چون بخوانی اش متوجّه تو شود، و چون راز خود را با او در میان نهی به نجوای تو آگاه است، پس حاجت تو را روا می کند.
شما با دعا چه می كنید؟ وقتی دعا می كنید آنچه را در جان خود دارید برای او می گشایید: «وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ»؛ مغز جانت را وصل به او می كنی «وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ»؛ غم جدایی از او را با او در میان می گذاری و شکایت از دست خودت را به نزد او می بری «وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ»؛ و از او می طلبی تا غمزدگی ات را برطرف کند. «كُرُوب»؛ یعنی خواطری كه قلبت را تنگ كرده است. با دعا، تقاضا داری که خداوند تو را از تنگناهای دوری از خودش آزاد کند و آنها را رفع نماید. «وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ»؛ و در اموراتت از او مدد می گیری زیرا که:
بی عنایات حق و الطاف حق
گر ملک باشد ، سیه باشد ورق
اگر ما بدانیم كه مددگرفتن از خداوند چقدر كارساز است و چقدر در امورات خود بی خدا بودن مشكل زا است، آن وقت می فهمیم كه پیامبران با آن همه مشکلات، به جهت خداداشتن و از خدا کمک گرفتن چقدر راحت بودند. سنگ به پیشانی پیامبرf می خورد امّا حضرت راحت بودند، چون می دانستند این فعالیت ها در چه رابطه ای است و زیر نظر چه کسی است و به چه نتیجه ای می رسد.
در جنگ بدر مسلمانان برای مقابله با کفار یك شمشیر، یك اسب و چند شتر داشتند بقیه پیاده و با چوب می جنگیدند، و کلاً حدود سیصد نفر بودند، در حالی كه كفّار حدود هزار نفر بودند با وسایل جنگی فراوان. پیامبر خداf به درگاه خداوند استغاثه كردند، بعد كمی خاك به طرف دشمن پاشیدند و به لطف الهی بر آن ها پیروز شدند، بعدها که مشركین مسلمان شدند گفتند نمی دانیم چه شد كه همه ما در اثر آن یک مشت خاک از هم پاشیدیم. خداوند می خواست از طریق جنگ بدر به مسلمانان همین را بگوید كه سیصد نفر را با پای پیاده و بدون وسیله جنگی بر دشمن فراوان و سراپا مسلح پیروز كردیم، چون متوسل به خدا بودند، امّا در جنگ اُحد که مسلمانان مجهزتر بودند چون توسلشان به خدا ضعیف بود، خداوند به آن ها نشان داد كه چیزی نیستند.
وقتی ما احساس كردیم كه چیزی شدیم خدا برای این كه به ما اثبات كند چیزی نیستیم كمك خود را کم می كند، اما وقتی با تمام وجود گفتیم خدایا! ما هیچ نیستیم، وقتی ذُلّ عبودیت به قلبتان رسید، بدانید به جایی رسیده اید. زمانی که امام رضا(ع) در طوس به شهادت رسیدند، امام جواد(ع) در مدینه بودند، از ایشان پرسیدند: از كجا فهمیدید كه به امامت رسیده اید؟ فرمودند: یك ذلّت محض در مقابل خداوند در خود حس كردم، فهمیدم امام شدم! این ذلّت محض در مقابل خداوند، نور ارتباط محض با خدا را در جان حضرت به وجود آورد. همان ارتباط مخصوصی که امام با خدا دارد.
این جاست که حضرت می فرمایند: «وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ»؛ در اموراتت از او کمک می جویی، این در شرایطی است که قلب انسان متوجه فقر خود و غنای حق شده است وگرنه:
دور می بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
وقتی خود، قدرت و اندیشه ی خود را دیدی، عملاً به سراب دل بسته ای و هیچ بهره ای از فعالیت ها نصیبت نمی شود.
ای انسان ها! با ارتباط با خدا اوّلاً؛ جانتان به سوی حق وسعت می یابد. ثانیاً؛ دلتان متوجه محبوبتان می گردد، غم هایتان می رود، و اموراتتان به نتیجه می رسد و زندگی سراسر برکت می شود. در این دنیا چیزی سخت نیست، سختی از آن جا است که ما می خواهیم بی خدا زندگی کنیم و با عقلِ مستقلِ از خدا امورات خود را سر و سامان دهیم.هر چه بیشتر با خدا باشی بیشتر متوجه می شوی. آری هیچ چیز در این دنیا سخت نیست.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ اعْلَمْ أَنَّ الَّذِی بِیَدِهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ قَدْ أَذِنَ لَكَ فِی الدُّعَاءِ وَ تَكَفَّلَ لَكَ بِالْإِجَابَةِ وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ وَ لَمْ یَمْنَعْكَ إِنْ أَسَأْتَ مِنَ التَّوْبَةِ وَ لَمْ یُعَاجِلْكَ بِالنِّقْمَةِ وَ لَمْ یُعَیِّرْكَ بِالْإِنَابَةِ وَ لَمْ یَفْضَحْكَ حَیْثُ الْفَضِیحَةُ بِكَ أَوْلَى وَ لَمْ یُشَدِّدْ عَلَیْكَ فِی قَبُولِ الْإِنَابَةِ وَ لَمْ یُنَاقِشْكَ بِالْجَرِیمَةِ وَ لَمْ یُؤْیِسْكَ مِنَ الرَّحْمَةِ بَلْ جَعَلَ نُزُوعَكَ عَنِ الذَّنْبِ حَسَنَةً وَ حَسَبَ سَیِّئَتَكَ وَاحِدَةً وَ حَسَبَ حَسَنَتَكَ عَشْراً وَ فَتَحَ لَكَ بَابَ الْمَتَابِ وَ بَابَ الِاسْتِعْتَابِ فَإِذَا نَادَیْتَهُ سَمِعَ نِدَاكَ وَ إِذَا نَاجَیْتَهُ عَلِمَ نَجْوَاكَ فَأَفْضَیْتَ إِلَیْهِ بِحَاجَتِكَ وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ، وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَى إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ مِنْ زِیَادَةِ الْأَعْمَارِ وَ صِحَّةِ الْأَبْدَانِ وَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْكَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَكَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ فَمَتَى شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ».
آگاه باش آن كه گنجینه های آسمان ها و زمین در دست اوست، به تو رخصت دعا داد و اجابت آن را كفایت كرد و تو را بفرمود كه دست نیاز به سوی او برداری تا نیازت برآورد، و از او طلب رحمت كنی تا بر تو رحمت كند، و میان تو با خویش هیچ كس را حجاب نكرد و تو را به كسی وانگذاشت تا نزد او برای تو میانجیگری كند، از این بازت نداشت كه اگر گناه کردی درِ توبه بكوبی، و در خشم بر تو شتاب نورزیده و چون به او باز گردی سرزنشت نكند و آن جا كه سزاوار رسوایی بودی رسوایت نساخت، و در قبول توبه برتو سخت نگرفت، و به سبب گناه با تو مناقشه نكرد، و از رحمت خویش نومیدت نفرمود، و درِ توبه بر تو نبست، بلكه توبه ات را كاری نیكو دانست، و گناهت را یك، و كارِ نیكویت را ده به شمار آورد. درِ توبه و باب طلب خشنودی خویش باز گذارد. فرمود؛ هنگاهی كه او را بخوانی ندای تو را می شنود و توجه می کند، و چون با او به نهان رازگویی، گفتگوی نهانت می داند. نیاز خود بر او عرضه می داری و از حال دل پرده برمی گیری و درد دل با او در میان می نهی و از غم ها شكوه می كنی و از او غم زدایی می طلبی و در كارها مدد می جویی، و از گنجینه هاى رحمت او آن را خواهى كه بخشیدنش از جز او نیاید: از افزون كردن مدت زندگانى و تندرستی ها و در روزی ها فراوانى.
پس كلید گنج هاى خود را در دو دستت نهاده كه به تو رخصت سؤال از خود را داده تا هرگاه خواستى درهاى نعمت او را با دعا بگشایى، و باریدن باران رحمتش را طلب نمایى.
هم چنان که مستحضرید حضرت در نامه ای که به فرزندشان نوشتند تا با همه جوانان سخن گفته باشند، پس از توجه به معاد، موضوع اُنس با خدا از طریق دعا را پیش کشیدند تا روشن کنند در موضوع دعا رمز و رازها و سنن مهمی نهفته است و خداوند قواعدی بس امید بخش را در دعا قرار داده است. حضرت فرمودند: بدان کسی که خزائن آسمان و زمین در دست اوست به تو اجازه دعا کردن داده و در این رابطه هیچ مانعی هم به وجود نیاورده است، حتی اگر بخواهی از گناهانت توبه کنی هیچ سرزنشت نمی کند. و در پذیرش توبه بر تو سخت نگرفته و حساب گناهانت را نکشیده و در آن با تو مناقشه نکرده و از رحمت خود تورا نومید نگردانیده است. بلکه بازگشت از گناه را و کنده شدن از آن را نیک شمرده و هر گناهت را یکی به حساب آورده ولی هر کار حسنه را ده برابر حساب کرده است، تا انسان با انجام اعمال حسنه جانش به شعف آید و شیرینی آن کار سراسر قلب اورا اشباع کند. ای فرزندم: و برای تو باب برگشت به خود را باز کرده است تا از مقصد اصلی باز نمانی. چون ندا کنی به ندایت توجه می کند، و به تقاضای تو بی محلی نمی نماید. و چون در درون خود با او نجوا کنی نجوایت را می داند و بدان علم دارد، هر چند به زبان نیاوری. پس نیازت را به او عرضه می کنی و آنچه در درون داری در مقابل او آشکار می گردانی، واز گرفتاری هایت با او درد دل می کنی و از وی چاره غم هایت را می جویی. و از او در امورت مدد می خواهی، تا جهت جانت از معبودت منصرف نگردد و به افراد و چیزهایی امیدوار گردی که ناکامت می کنند.
دعا یک بحث فلسفی دارد، یک بحث عاطفی. مطمئناً انسان با توجه به جنبه ی مجردش، هراندازه به موجودات محدود گره بخورد، محدودتر می شود و هر اندازه خود را به عوالم و حقایق نامحدود متصل گرداند، وسعت می یابد و تضاد بین روح و بدن را به نفع روح جلو می برد. گفت :
برگشاده روح بالا بال ها
تن زده اندر زمین چنگال ها
روح ذاتاً مجرد است و محدودیت زمانی و مکانی ندارد، هر چه به موجودات محدود گره بخورد به ضدِّ خودش گره خورده است و هر چه به نامحدودها وصل بشود به حقیقت خود نزدیک شده است. مولوی در رابطه با این اصل می گوید:
گر درطلب منزل جانی، جانی
گر در طلب لقمه نانی، نانی
این نکته به رمز گویمت تا دانی
هرچیز که ا ندرپی آنی،آنی
یعنی شخصیت ما محدود می شود به مطلوب ما. و لذا در جایی دیگر می گوید:
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون، یار یکی شمس ضیا[65]
ابتدا باید این موضوع برای ما روشن شود که انسان به وسعت هستی است. به اصطلاح فلسفه، انسان «کلِّ ماسِوای الله»؛ است. فیلسوفان بزرگ می فرمایند حدِّ انسان «لایقف» است و به هیچ مرتبه ای محدود نمی شود. این طور نیست که مرتبه ای که مَلک قرار دارد دیگر آنجا، محل حضور انسان نباشد، بالاترین مقام، مقامِ روح است که فوق ملائکه است و ملائکه به مدد روح نازل می شوند.[66] قرآن می فرماید: «فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی»؛[67] یعنی چون بدن انسان در دوره جنینی آماده ی پذیرش روح شد، جلوه ی تازه ای از روح را بر آن دمید.
پس خداوند در مرتبه پایینِ وجود انسان که همان بدنش باشد، پرتوی از آن روح را می دمد. در حالی که اصل روح که حقیقت انسان است بالاترین مخلوق و اولین مخلوق است، لذا این که می فرماید انسان «لایقف» است و محدود به هیچ حدّی نیست حرف دقیقی است، چون اصل و حقیقت انسان از ملائکه هم بالاتر است.
حال اگر این انسان با چنین وسعتی به غیر خدا نظر کرد، حدّ خود را محدود کرده است. از طرفی اگر حدّ خود را محدود کرد، بر خلاف ذاتش عمل کرده، مثل آن است که پرنده ای را اسیر قفس کنند. درواقع انسان با نظرکردن به غیر خدا، و با محدود کردن حدّ خود، اراده ی خود را بر خلاف ذاتش مدیریت کرده است. و عملاً ذات خود را در مطلوبی غیر از خدا محبوس نموده است.
حتماً مستحضرید که نظر به مظاهر عالیه رب العالمین یعنی ائمه معصومینh نه تنها جان ما را محدود نمی کند بلکه توجه به مقصد اصلی را برای ما ملموس می گرداند، از این جهت است که گفته می شود امام مقصد روح انسان ها است.[68] چون امام سراسر شخصیتش اشاره به حق است. و آئینه ی جمال الهی است. به همین جهت می فرمایند: «نَحْنُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى الَّتِی لَا یَقْبَلُ اللَّهُ مِنَ الْعِبَادِ عَمَلًا إِلَّا بِمَعْرِفَتِنَا»[69] ما آن اسماى حسنایی هستیم كه خداوند عملى را از بندگان قبول نخواهد كرد مگر با معرفت ما.
پس در واقع امام خودشان جلوه ی اسماءالهی هستند. به طوری که در نظر به امام، در امام متوقف نمی شوید، بلکه در آینه جمال امام حق را می بینید. عمان سامانی در همین رابطه می گوید:
به پرده بود جمال جمیل عزّوجل
علی شد آینه خیر الکلام قلّ و دل
پس دو باره به عرض بنده عنایت داشته باشید که روح انسان اگر به غیر خدا گره بخورد، خودش را به ضدِّ خودش وارد محدودیت ها کرده است. و راه نجات این است که این محدودیت را با توجه قلب به پروردگار و به عالم غیب از بین ببرد. قبلاً تأکید شد «خدادانی» و این که بدانیم در عالم خدایی هست کارساز نیست، «خدا داشتن» کارساز است. [70]یک عده آن چنان در ظلمات اند که خداوند به کلّی نظر خود را از آن ها برداشته و لذا منکر خدا هستند. ولی عده ی زیادی می دانند خدا هست اما خدا برای آن ها هیچ ظهور و نوری ندارد. اینها از نظر بهره بردن از نور خدا، تا حدّی مثل اولی ها هستند. عده ای هم بحمدالله با خدایی که هست مرتبط اند و آنچنان که خداوند در عالم به عنوان حی، قیوم و سمیع و بصیر در صحنه هست، او را یافته اند و به واقع از نور او کمک می گیرند و به حیات او حیات می یابند. گفت:
چون که غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ جز حق غم گساری دیده ای؟
مشکل این طور حل می شود که انسان بتواند با خدای واقعی، نه خدایی که در ذهن هست، مرتبط شود. خدا داشتن یعنی از محدودیت ها به سوی نامحدود گریختن، در دعا به خدا اظهار می داریم: «فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْكَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْكَ»؛[71] خدایا! فرار کردم به سوی تو. دیواره های تنگ مادی که بر جان من دارد فشار می آورد را رها کرده ام و به توی نامحدود روی آوردم و این معنی خداداشتن است. گفت:
خلاف طریقت بود کاولیاء
تمنّا کنند از خدا جز خدا
یعنی اولیاء خدا از خدا غیر خود خدا را نمی خواهند. یکی از دوستان می پرسیدند که اگر رفتیم مشهد چه قصدی بکنیم و در محضر حضرت ثامن الحجج(ع) چه بخواهیم؟ عرض کردم ما در عمق جان خود محبّت به اهل البیت را داریم ولی آن را در روزمرّگی ها گم می کنیم. می رویم به زیارت اهل البیت تا گم شده مان را پیدا کنیم. و گم شده ی ما انسان هایی هستند که از یک طرف نمایش توجه کامل به خدایند و از طرف دیگر متذکر ما می باشند که مقصد و مقصود خود را جز خدا قرار ندهیم. مگر می شود قلبی که طالب خدای بی نهایت است نظر به چنین انسان هایی نداشته باشد و راه را گم نکند؟ زیارت انسان هایی که همواره در حیات اند موجب می شود که نظر و محبّت به خدا گم نشود. امامان خودِ گم شده ی ما هستند. چرا انسان در ذات خود محبت به اهل البیتh دارد؟ برای این که آن ها خودِ اصیل ما هستند، مگر نمی خواهی با وجه نامحدود خود با نامحدود مطلق مرتبط شوی؟ امامان، مظهر کامل این راه اند. پس در واقع با نظر و زیارت امام (ع) فقط حق مقصد است. هرکس و هرچیز غیر حق اگر مقصد انسان شد انسان در آن صورت به ذات خودش جفا کرده است. یعنی ذات نامحدود را در محدود متوقف کرده است.
ریشه ی همه غم ها عبارت است از این که انسان وسعت خود را لگد مال کرده است. انسان در فطرت خود به دنبال بی نهایت است و به همین جهت هیچ چیز محدودی او را قانع و راضی نمی کند. شما در زندگی خود نگاه کنید که چه موقع غصه می خورید؟ ریشه ی غصه ها و غم ها ابتدا این است که چرا من خانه ندارم، ولی وقتی خانه پیدا کرد غصه می خورد چرا باغ ندارم، آن هایی که خانه و باغ دارند غصه می خورند چرا در شهر بزرگ تری خانه ندارند. خلاصه؛ اگر دقّت کنید انسان «بی نهایت» را می خواهد. از هرچیز، مطلقِ آن را می خواهد و چون جنس دنیا محدودیت است گرایش به دنیا بدون غصه و غم نمی شود، در روایت از حضرت صادق(ع) داریم:
«مَنْ تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِالدُّنْیَا تَعَلَّقَ قَلْبُهُ بِثَلَاثِ خِصَالٍ، هَمٍّ لَا یُغْنِی، وَ أَمَلٍ لَا یُدْرَكُ، وَ رَجَاءٍ لَا یُنَالُ »؛[72] هركس دلبستگى به دنیا پیدا كند قلبش گرفتار سه حالت می شود، اندوهى كه به او سودى نمى رساند، آرزوئى كه به آن نخواهد رسید و امیدى كه به دست نخواهد آورد.
غم یعنی اسیر محدودیت هاشدن. هر وقت غمی در جانتان نشسته است دقت کنید ببینید احساس می کنید میدان وسعت یافتنِ روح از شما گرفته شده است. حالا یا به طریق حقیقتی یا به طریق وَهمی. گاهی به چیز هایی دل می بندیم که عامل وسعت جان نیست، ولی ما تصور کرده ایم از طریق آن ها جواب بی کرانگی روح خود را می دهیم، این یک نوع بد انتخاب کردن است، نه بد خواستن، مصداق طلب خود را اشتباه انتخاب کرده ایم، خوب را می خواهیم ولی بد را انتخاب می کنیم. امام خمینی«رحمه الله علیه» در اول انقلاب که کارتر رئیس جمهور آمریکا بود فرمودند: کارتر هم بدون آن که بداند به دنبال خداست، چون به کشور آمریکا قانع نیست، و بیشتر می خواهد و تا به مطلق هم نرسد قانع نمی شود، هر چند مصداق آن را اشتباه می گیرد.
پس ریشه ی غمْ عبارت است از محدود کردن روح به مقصدهای محدود و بی جواب گذاردن جنبه ی بی نهایت طلبی آن، و لذا عامل رفع غم، برگشتن به نامحدود است، و دعا چنین کاری را بر عهده دارد. لذا حضرت امام الموحدین(ع) روی این نکته در توصیه های خود به فرزندشان دست گذاشته اند؛ می فرمایند:
«وَ شَكَوْتَ إِلَیْهِ هُمُومَكَ»؛ با دعا غم خود را با جهت دادن به سوی خدا، می گشایی.
«وَ اسْتَكْشَفْتَهُ كُرُوبَكَ»؛ و از او می خواهی غم تو را مرتفع کند، که همان غم جدایی از او باشد. «کرب» همان فشار روحی است که با محدودکردن روح نامحدود به هدف های محدود، برای انسان پیش می آید. چون در قبل فرمود: «وَ أَبْثَثْتَهُ ذَاتَ نَفْسِكَ»؛ انسان از طریق دعا جان خود را از محدودیت ها در می آورد، لذا حضرت می فرمایند از این خزینه بالاتر چه می خواهی؟ مگر می شود که از خدا جز او را بخواهی؟ با توجه به این که از نظر سرشت و فطرت، خدای مطلقِ بی نهایت را می طلبی، حتی وقتی که دنیا را می خواهی، دنیا را نمی خواهی. چون از خدا می خواهی که از تنگنای خودت آزادت کند و به واقع به اقتضای روح و فطرت، به غیر خدا به هر چه دل ببندی برای شما تنگ است. یک موریانه می خواهد موریانه ای کامل بشود. یک گوسفند می خواهد گوسفند کامل بشود. یک انسان هم می خواهد یک انسان کامل بشود. کمال انسان به حکم ظرفیتش که «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»[73] است. دست یابی به همه ابعاد معنوی عالم است ودر همین راستا ملائکه به انسان سجده کردند. سجده ملائکه به آدم به این معنا است که حدّ انسان فوق ملائکه است، به طوری که اگر انسان حدّ خود را در حدّ ملک قرار داد از کمال خود باز مانده است. پس نتیجه می گیریم که شما از غم ها نجات پیدا نمی کنی مگر این که خدا را در قلب خود کشف کرده باشی، به عبارت دیگر به جای آن که «خدادان» باشی، باید «خدادار» باشی.
وقتی انسان را در قبر گذاشتند دیگر دنیا را ندارد. حالا اگر در آن خلوت و تنهایی خدا را هم نداشته باشی فوق العاده سخت است. در فشار سکرات که انسان از یک طرف از دنیا باید در آید، و از طرف دیگر باید وارد عالم برزخ بشود، اگر جهت جانش به سوی خدا نباشد و از طریق دعا قلب خود را با خدا آشنا نکرده باشد علاوه بر آن که از دنیا کنده شدن برایش سخت است، بی خدا بودنش بسیار او را به مشکل می اندازد. این است که در آن شرایط روحش گرفتار جهنّم می شود. روایات از تنگی جهنّم خبر می دهد که فشار به اهلش می آورد. به همین جهت می فرمایند: درِ جهنّم را می بندند و فشارهای زیادی به اهل آن می آید، ولی درِ بهشت را باز می کنند و کسی بیرون نمی رود. چون جنس جهنّم فشار است و خلاف گستردگی روح انسان، جهنّم باطن دنیاست و همان تنگنای دنیا را به ما می دهد. برعکس بهشت که محل ظهورِ نظر به وحدانیت پروردگار است و همان توحیدی را که اهل بهشت در دنیا به دست آورده اند با خود دارند. از رسول خداf داریم؛ «مَكْتُوبٌ عَلَى بَابِ الْجَنَّةِ «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ أَخُو رَسُولِ الله».[74]
بر درِ بهشت نوشته شده؛ معبودی جز إله نیست و محمّد رسول خدا است و على برادر رسول الله است .»
ببینید این روایت چقدر عجیب است، پیام روایت این است که هرکس نظر به یگانگی خدا و رسالت پیامبرf و برادری و همراهی علی(ع) با پیامبرf دارد، همین توجه، او را بهشت می برد. هرکس بگوید «لا اله الا الله»، یعنی وسعت روح او با آزادی از عالم کثرت، به جنبه وحدانی عالم سیر می کند، او عملاً به بهشت سیر کرده است و فردا همین توجه توحیدی صورت پیدا می کند. شما این حالت را در خودتان امتحان کنید، وقتی به بخاری منزلتان دل ببندید همین که به آن دل می بندید هر لحظه با فشار خاصی روبه رو می شوید، چون جنس بخاری کهنه شدن است، اگر داغ زده بشود یک نحوه فشار به شما می آید، اگر از مدل بیفتد فشارهای دیگر به بار می آورد، بالاخره هم می پوسد واز بین می رود. اصلاً جنس دنیا فشار است. حالا عکس این حالت برای روح در نظر به توحید واقع می شود، دل توحیدی خدایی دارد که هست، نه کهنه می شود، نه دربان دارد که مانع ارتباط تو با او شود، نه با تو قهر می کند، نه در مقابل بدی تو بدی می کند. ذات تو عین ارتباط و نزدیکی با او است، و لذا نه تنها در ارتباط با او هیچ فشاری به روح نمی آید بلکه همه ی فشارهای روح از بین می رود.
در آن روایت رسول خداf روشن نمودند عامل سیر به سوی بهشت نظر به توحید و نظر به مجسمه های توحید یعنی رسول خداf و ولی خدا یعنی امیرالمؤمنین(ع) است.
حضرت در ادامه توصیه ی خود به فرزندشان می فرمایند: «وَ اسْتَعَنْتَهُ عَلَى أُمُورِكَ»؛ از او می خواهی که در امورت یاریت نماید و از طریق ارتباط با او از نور وجود او مدد می گیری. چون نفسِ ارتباط با خدا، واردشدن در عالمی است که سختی های عالم ماده در آن نیست و لذا به خودی خود موجب گشایش روح است. به گفته ی مولوی:
آن جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظه در این جا بدی
نظام ارتباط روح با خدا، فوق العاده نظام با برکتی است، باید بتوان از طریق دعا این نظام را در شخصیت خود کشف کرد و به آن سامان داد. اگر ما در برزخ چنین دیدی نداشته باشیم بسیار مشکل خواهیم داشت، عمده مشکل ما از این دنیا به بعد است، در این دنیا مشغولیاتی داریم که آفات بی خدایی مان را پنهان می کند. همین که بدنِ جنس این دنیا را داریم آن قدر مشغول آن هستیم که عمق مشکل بی خدایی را احساس نمی کنیم. در این دنیا از مشغولیت به ناخن هامان بگیر تا چیزهای دیگر، این ها نمی گذارند فشارِ بی خدایی را احساس کنیم. به همین جهت فشار بی خدایی، جانمان را به آن معنی که در برزخ و قیامت ظاهر می شود، اذیت نمی کند. در تلقین که برای میت می خوانیم یکی از جملات تلقین این است که:
«اللَّهُمَّ صِلْ وَحْدَتَهُ وَ آنِسْ وَحْشَتَهُ وَ آمِنْ رَوْعَتَهُ وَ أَسْكِنْ إِلَیْهِ مِنْ رَحْمَتِكَ رَحْمَةً تُغْنِیهِ بِهَا عَنْ رَحْمَةِ مَنْ سِوَاكَ»[75]
بار خدایا به غربتش رحم فرما، وحدت و تنهائیش را به پیوند مبدّل كن، در حال وحشتش انس با او را بر قرار فرما، هراس او را بر طرف كن، از رحمتت آن قدر نصیبش نما كه از رحمت غیر تو بى نیاز گردد.
حالا تصور بفرمایید اگر در آن تنهایی انسان خدا نداشته باشد چه می شود؟ بنده بارها تجربه کرده ام هر وقت مشکلاتی برای دوستان پیش می آید، دقیقاً به همان اندازه ای که طرف خدا دارد در مقابل آن مشکل نمی شکند. عرض کردم به اندازه ای که خدا دارید، نه به اندازه ای که می دانید خدا هست. دو گروه مشکل دارند. یکی آن هایی که خدا ندارند، و یکی هم آن عده ای که علم به وجود خدا دارند ولی راه ارتباط با خدا را ندارند تا از انوار الهی بهره مند شوند. بعضی ها از سر یک عاطفه ی اولیه در حدّ احساسات به خداوند گرایش دارند. این خدا داشتن در حدّی نیست که بتوان در بحران ها از نور خدا بهره مند شد. در روایت داریم وقتی در برزخ به بعضی ها می گویند «مَن رَبُّک؟» پروردگار تو کیست؟ اصلاً نمی تواند چیزی بگوید، گنگ است، چون در آنجا انسان از طریق قلب باید مافی الضمیر خود را اظهار کند. و نیز به بعضی ها می گویند «مَن رَبُّک؟» شروع می کند به جواب دادن که پروردگارم اللهY است. می پرسند از کجا می گویی؟ می گوید: مردم می گفتند. روایت می فرماید: آنچنان با گرز آتشین بر سرش می زنند که ذوب می شود، چون آنچه گفت بر اساس تقلید از مردم بود، جانش با آن عقاید گره نخورده بود. نمونه آن در همین دنیا افرادی اند که اگر در بین افراد متدین قرار بگیرند پیرو آن ها می شوند. ولی وقتی جوّ مذهبی شکست دین و دینداری آن ها هم می رود. در واقع این افراد در برزخ در زیر گرز آتشینِ شرک و نفاق ذوب می شوند. ولی بعضی ها خدا را به واقع دارند، هر چه بیشتر در تنهایی قرار گیرند بیشتر به مطلوب و محبوب خود نزدیک می شوند و با دعا توانسته اند این راه پر برکت را پیدا کنند. برعکسِ آن هایی که تنهایی برایشان عذاب است. مولوی در خطاب به این افراد می گوید:
ساعتی خالی بمانی توز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
چرا؟ چون در دنیا راه ارتباط با خدا را نیافته اند. مگر بعضی ها نیستند که شدیداً خدا دارند این آدم ها در آن تنهایی برزخ بیشتر از وقتی که در دنیا بودند خدا به سراغشان می آید. و عملاً نه تنها خدایشان برایشان می ماند بلکه در آن شرایط هزاران جلوه از او ظاهر می شود که در دنیا برایشان جلوه نکرده بود. اینها خدایی دارند که روز به روز با جلوات شدیدتری به سراغشان می آید چون آن را از سر احساسات و تقلید به دست نیاوردند که با رفتن احساسات و تغییر محیط، بی خدا شوند. حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» درکتاب آداب الصلاه می فرمایند: اول از طریق برهان، معرفت به خدا را باید به عقل رساند و بعد باید از طریق دستورات شرعی آن معرفت عقلی به قلب رسانده شود. اول عظمت پروردگارش را فهمیده و بعد پسندیده است. این ها روز به روز خدا برایشان بهتر جلوه می کند. این آدم ها روز به روز بیشتر خدا دارند. در موقع پیری که مشغولیات انسان کم است، بعضی ها شدیداً خدای خود را بیش از پیش کشف می کنند. ولی بعضی ها تنهایی و پیری برایشان عذاب است. خودتان تجربه کرده اید چرا بعضی از پیرمردها و پیرزن ها دائماً به اطرافیانشان گله می کنند چرا به ما سر نمی زنید و از تنهایی خود بیزارند. ولی بعضی ها اصلاً از تنهایی خود شکایت ندارند، این ها تنهایی را تنهایی حس نمی کنند، چون:
هر که در خانه اش صنم دارد
گر نیاید برون چه غم دارد
اول باید خدا را عقلاً فهمید و او را یافت. و بعد باید حضور نورانی او را به قلب رساند و با او زندگی کرد. گفت:
اول قدم آن است که او را یابی
آخر قدم آن است که با او باشی
ملاحظه فرمودید حضرت دارند می فرمایند ببین چه خدایی داری، که نه تنها خزائن آسمانها و زمین در اختیار اوست، بلکه به راحتی می توان با او مرتبط شد و همه برکات عالم را از ارتباط با او از طریق دعا، نصیب خود کنی، آیا می شود این خدا را رها کرد؟
«وَ أَمَرَكَ أَنْ تَسْأَلَهُ لِیُعْطِیَكَ وَ تَسْتَرْحِمَهُ لِیَرْحَمَكَ»؛
از تو خواسته است که از او بخواهی تا به تو عطا کند و از او طلب رحمت نمایی که رحمت خود را به تو ارزانی نماید.
«وَ لَمْ یَجْعَلْ بَیْنَكَ وَ بَیْنَهُ مَنْ یَحْجُبُكَ عَنْهُ وَ لَمْ یُلْجِئْكَ إِلَى مَنْ یَشْفَعُ لَكَ إِلَیْهِ»؛ و بین خودش و تو هیچ واسطه ای نگذاشته است که آن واسطه مانع ارتباط تو با خودش شود.
همین حالا وقتی می خواهی بگویی خدا! بدون آن که لازم باشد فکر کنی، قلب خود را متوجه او می نمایی، چون اگرلازم باشد فکر کنی، نمی گویی خدا، بلکه به خدا فکر می کنی. همان طور که شما وقتی با بنده حرف می زنی، راحت قلب خود را متوجه بنده می کنی و با من حرف می زنی، آیا فکر می کنی و حرف می زنی، یا اراده می کنی و آنچه می خواهی بگویی، می گویی؟ اتفاقاً اگر فکر کنی که حرف نمی زنی، فکر می کنی. درست است که در حین سخن گفتن مکنونات قلبت را می گویی ولی اراده می کنی که چه بگویی و می گویی. در رابطه با خدا هم باید کاری کنید که إن شاءالله قلب به زبان بیاید، چون از طرف خدا حجاب و مانعی نیست، مانع از طرف ما است که باید آن را برطرف کرد. امام خمینی«رحمه الله علیه» در کتاب سرّالصلات شان در رابطه با این که چگونه قلب در نمازمان حضور داشته باشد، می فرمایند: چطور کودکان را ابتدا حرف دهانشان می گذاری تا به حرف در آیند، اولش که حرف نمی زند، شما چند بار می گویید بگو آب، آب، آب. اول شما تکرار می کنید تا او یاد بگیرد، بعد تکرار کند، بعد از مدتی شروع می کند به حرف زدن. برای راه انداختن قلب هم همین طور باید عمل کرد، اول شما اذکار نماز را دهان قلب می گذارید تا قلب راه بیفتد پس از مدتی خودِ قلب آن اذکار را می گوید و با حقیقت آن ها مأنوس می شود. از این به بعد شما به دنبال قلب می دوید. مشکل من و شما این است که نمی توانیم بگوییم «بسم الله الرّحمن الرّحیم» چون مبانی عقلی اش برای مان حل نشده است. این که می فرمایند در جلسه ی علمی و معرفتی شرکت کنیم ثواب دارد برای این است که عقل موضوع را بپذیرد تا بعداً انکار نکند چون دین داریِ احساساتی پایدار نیست، و هیچ وقت به جوان هایی که با شور خاصی دین داری می کنند ولی عقلاً دین را قبول نکرده اند، نباید امید داشت، إن شاءالله خدا کمکشان می کند و همان دین داری را ادامه می دهند ولی نباید روی آن ها حساب باز کرد، اگر خدا به آنها کمک کرد و بعد از احساسات، مسیرشان مسیر معرفت به حقایق دینی شد بعد از آن معرفت، به جای احساسات، عشق و معنویت عرفانی پیش می آید. احساسات مادون عقل است ولی عرفان مافوق عقل است. باید کاری کرد قلب بعد از این که حقایق را فهمید، تکرار کند، واز این طریق با نور حقایق مرتبط شود و نماز به جهت این امر دارای جایگاه بسیار گرانقدری است، ما در دعا و به خصوص در نماز صدای جانمان را داریم در محضر حق ارئه می دهیم.
حضرت در ادامه فرمودند: «وَ سَأَلْتَهُ مِنْ خَزَائِنِ رَحْمَتِهِ مَا لَا یَقْدِرُ عَلَى إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ»؛
و تو در دعا از خدا و از خزائن رحمتش چیزهایی را می خواهی که غیر او هرگز نمی تواند آن ها را برآورده سازد. در واقع دارند حرف دهان ما می گذارند که این چیزها را بخواه، چیزهایی که هیچ کس غیر او نمی تواند آن را به تو بدهد. و آن چیزها عبارت است از:
«مِنْ زِیَادَةِ الْأَعْمَارِ وَ صِحَّةِ الْأَبْدَانِ وَ سَعَةِ الْأَرْزَاقِ»؛
افزون کردن مدت عمر، سلامت بدن و وسعت رزق. در دعا علاوه بر آن که از طریق اُنس با خدا و ارتباط با آن حقیقت بی کرانه، همه غم هایت را که در اثر محدودشدن به محدودیت ها پیش آمده، از بین می بری، در امور دنیایی از او کمک می گیری و چیزهایی از خزانه رحمتش از او می خواهی که غیر او نمی تواند آن ها را به تو بدهد. یکی وسعت عمر، تا در بندگی خدا به کمال برسی و راهی را که در رسیدن به خدا شروع کرده ای نیمه کاره رها نکنی. همان دعایی که امام سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق دارند که؛
«عَمِّرْنِی مَا كَانَ عُمُرِی بِذْلَةً فِی طَاعَتِكَ فَإِذَا كَانَ عُمُرِی مَرْتَعاً لِلشَّیْطَانِ فَاقْبِضْنِی إِلَیْك» ؛
خدایا عمرم را در بندگی خودت طولانی کن و اگر عمرم مرتع و چراگاه شیطان شد آن را بگیر.
مؤمن وقتی وارد عالم ایمان شد و ارتباط با خدا را قلبی کرد، هرچه بماند مؤمن می ماند، حتی در خواب هم همان صفای ایمانی خود را ادامه می دهد. شما وقتی می خوابید اگر خیالاتتان نورانی باشد همان خیالات نورانی را در خواب می بینید و اگر خیالاتتان نعوذ بالله ظلمانی باشد با خیالات ظلمانی می خوابید و همان ها را ادامه می دهید به گفته مولوی:
چون خیالی آمد و در تو نشست
هر کجا که می گریزی با تو هست
تو نتانی زان خیالت وارهی
یا بخسبی تا از آن بیرون جهی
پس؛ بودنِ مؤمن از آن جهت که مؤمن است، برکت است. و هرچه بیشتر بماند، نورانیت او می ماند و کامل می شود و به همین جهت حضرت امام الموحدین به فرزندشان می فرمایند: در دعا از خدا عمر طولانی می خواهی، چیزی که غیر او نمی تواند بدهد.
«مَا لَا یَقْدِرُ عَلَى إِعْطَائِهِ غَیْرُهُ»؛ حضرت متذکر می شوند که عمر را فقط خدا می تواند طولانی کند؛ این یک نکته، نکته دیگر این که از این جمله معلوم می شود که انتهای عمر یک اجل مبهم است، و این علاوه بر اجل مسمّی است، پس می شود از خدا بخواهید عمرتان دراز بشود و قبل از سرآمدن عمر و رسیدن اجل مسمّی، به طور ناقص از این دنیا نروید. و بعد می فرمایند: علاوه بر طولانی شدن عمر، صحت بدن را هم در دعا از خدا می خواهی، تا گرفتار بیماری های آن نگردی و از کمال معنوی باز نمانی. گاهی انسان بیست سال مشغول بیماری معده اش می شود، می خوابد، غصه می خورد که معده اش خراب است، بلند می شود مواظب است معده اش بدتر نشود، در افق روحش جز معده ی خراب و یا قلب بیمار چیزی وجود ندارد. این چیز بدی است. خودِ این یک نوع بلاست. می فرماید: از طریق دعا از خدا صحّت بدن می خواهی و این هم چیزی است که جز خدا احدی نمی تواند به تو بدهد. و نیز از خدا وسعت رزق طلب می کنی تا گرفتار تنگنای رزق و فقر آزار دهنده نشوی و از زیبائی های زندگی که همان آرامش جهت بندگی خدا و خدمت به خلق است، باز نمانی.
پس از این که جایگاه دعا را در سنت الهی روشن کردند و فرمودند از خدا چه چیز بخواه، حال می فرمایند:
«ثُمَّ جَعَلَ فِی یَدَیْكَ مَفَاتِیحَ خَزَائِنِهِ بِمَا أَذِنَ لَكَ فِیهِ مِنْ مَسْأَلَتِهِ»؛
سپس با توجه به سنت و نظام دعا، خداوند در دستان تو کلیدهای خزائن خود را قرار داده، با رخصت و اجازه ای که در دعاکردن به تو داده است.
خود خداوند اجازه داده که از او بخواهیم و دعا کنیم، یعنی عملاً در دست ما کلید خزائن خود را قرار داده است. سنت خدا چنین است که از طریق دعا خزائن او بر روی ما گشوده شود. پس چرا دعا نکنیم؟ و چرا چیزی را که از طریق دعا حل می شود از راه دیگری بخواهیم آن را حل کنیم و ناکام بمانیم؟ فرهنگ دعا کردن و این که متوجه باشیم چنین قاعده ای در عالم هست، فرهنگ زیبایی است و به واقع انسان را از تنگنای امیدوار شدن به ماده و مادیات نجات می دهد. کاری کنیم که قلب ما اهل دعا بشود و «خداداشتن» از طریق دعا برایمان حفظ شود. کسانی که دعا نکنند آهسته آهسته، خداداشتن از صفحه ی قلبشان می رود. خداوند در قرآن می فرماید:
«قُلْ مَا یَعْبَأُ بِكُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ یَكُونُ لِزَامًا»؛[76]
بگو اگر دعاى شما نباشد پروردگارم هیچ اعتنایى به شما نمى كند.
حضرت می فرمایند:
«فَمَتَى شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ»؛
«دعا را در دست تو قرار داد تا هروقت خواستی درهای نعمتش را با دعا باز کنی و باریدن باران رحمتش را طلب نمایی.»
این یک غرور شیطانی است که آدم کمتر از طریق دعا با پروردگار خود مرتبط شود. مگر ما در روایت نداریم بنده ای که نمازش را بخواند و بعد از نماز دعا نکند، خداوند به ملائکه ندا می دهد آیا این بنده من حاجتی نداشت؟! خیلی حرف است که خدا بستر طلب از خودش را فراهم می کند و بنده از آن استفاده نمی نماید. مبانی فلسفی دوست داشتن دعای بنده، روشن است، زیرا خدا خودش را به عنوان کمال مطلق دوست دارد. از طرفی ما تکویناً پرتو او هستیم. خدا ذات خودش را بیشتر از مخلوقاتش دوست دارد، چون کمال او در ذات شدیدتر است. مخلوقاتش را هم به تبع ذاتش و از آن جهت که پرتو ذات او هستند دوست دارد. حالا اگر شما به عنوان مخلوقِ او از طریق دعا مقرّب او بشوید و وسعت پیدا کنید، سنخ شما بیشتر از قبل سنخ پروردگار می شود و به عبارت دیگر با دعا قرب شما بیشتر می شود و به ذات او نزدیک تر می شوید. پس چون ذات خود را دوست دارد دعای شما را هم که شما را به ذاتش نزدیک می کند دوست دارد و وقتی بین شما و دعایتان اتحاد قلبی برقرار می شود شما از طریق دعا محبوب خدا می شوید. چون ذات خود را بیشتر دوست دارد بنده مقرّب را نیز دوست دارد و ابزار مقرّب شدنِ بنده ها دعاست، پس خداوند دعای بنده را دوست دارد.
حضرت می فرمایند: «فَمَتَى شِئْتَ اسْتَفْتَحْتَ بِالدُّعَاءِ أَبْوَابَ نِعْمَتِهِ وَ اسْتَمْطَرْتَ شَآبِیبَ رَحْمَتِهِ»؛ دعا را برای تو قرار داد تا هروقت که خواستی از طریق دعا، درهای نعمتش را بگشایی و باریدن باران رحمتش را طلب نمایی. امام روح دعا را به فرزندشان آموزش می دهند تا همه ما وارد چنین فرهنگی شویم. زیرا نفس دعا مقصد است. گاهی خداوند امورات بنده را متوقف می کند تا دعا کند. چون نفس توسل به ساحت قدسی حق برای بنده کمال است و خداوند کمال بنده را می خواهد و لذا در قرآن می فرماید:
«وَ إِذَا سَأَلَكَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ»؛[77]
ای پیامبر! هرگاه بندگان من از تو درباره من بپرسند، من نزدیكم و دعاى دعاكننده را به هنگامى كه مرا بخواند اجابت مى كنم.
می فرماید: من را نزدیک ببین و بی واسطه دعا کن، حتی به پیامبرf خطاب نمی کند که: «بگو به آن ها من نزدیکم»، عملاً با این آیه می فرماید: ای پیغمبر بین من و بنده هایم مباش، اگر بنده های من از تو در باره ی من سؤال کردند «إِنِّی قَرِیبٌ» من نزدیک هستم. بالاتر از پیامبرf دیگر کسی در هستی نیست. می گوید تو هم برو عقب، من هستم نمی گوید بگو من هستم، بلکه خطاب به بندگان می فرماید: «من نزدیک هستم».
مشکل بشر آن است که به وسایل و اسباب ها اصالت می دهد و در نتیجه نقش خدا را درست نمی یابد و لذا انگیزه دعاکردن در او ضعیف می شود. به قول مولوی:
چشم بند خلق جز اسباب نیست
هر كه لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
چشم باطنی مردم را جز علل و اسباب ظاهری نبسته است. هرکس به وسیله ضعف اسباب بلرزد از یاران ما نیست.
لیك حق، اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا
ای یاران ما؛ حضرت حق درِ حقیقت را به روی اصحاب حقیقت گشوده و آنان را تا صدر مجلس برده است.
در عدم ما مستحقان كى بدیم
كه بر این جان و بر این دانش زدیم
این دعا تو امر كردى ز ابتدا
ور نه خاكى را چه زهره ى این بُدى
چون دعامان امر كردى اى اُجاب
این دعاى خویش را كن مستجاب
اى اخى دست از دعاكردن مدار
با اجابت یا ردِ اویت چه كار
ای برادر هرگز دست از دعا بر مدار، تو چه کار داری که دعایت مستجاب می شود یا نه. نفس دعا کردن ارتباط جانِ نامحدود است با حقیقت بی نهایت بی کرانه، اگر بنده قدر این را بداند چه بسا حاضر باشد که خواسته دنیوی اش اجابت نشود تا این ارتباط برقرار ماند.
نان كه سد و مانع این آب بود
دست از آن نان مى بباید شست زود
اگر نانی جلوی اشک و خشوع قلبی را بگیرد باید از آن نان دست برداشت.
خویش را موزون و چست و سخته كن
ز آب دیده نان خود را پخته كن[78]
شخصیت خود را معتدل و فعّال و سنجیده بار بیاور، و نانِ خود را با اشکِ چشم و دعا پخته گردان و مواهب دنیوی را در عین فعالیت مربوطه با ارتباط با خدا به دست آور تا موجب تیرگی درون نباشد و حجاب بین تو و پروردگارت نگردد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«...وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّكَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ لَا لِلدُّنْیَا وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاةِ وَ أَنَّكَ فِی قُلْعَةٍ وَ دَارِ بُلْغَةٍ وَ طَرِیقٍ إِلَى الْآخِرَةِ وَ أَنَّكَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ وَ لَا یَفُوتُهُ طَالِبُهُ وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِكُهُ فَكُنْ مِنْهُ عَلَى حَذَرِ أَنْ یُدْرِكَكَ وَ أَنْتَ عَلَى حَالٍ سَیِّئَةٍ قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْهَا بِالتَّوْبَةِ فَیَحُولَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ ذَلِكَ فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ. یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ...»؛
و بدان كه تو براى آن جهان آفریده شده اى نه براى این جهان، و براى نیستى، نه براى زندگانى جاودان، و براى مردن آفریده شده ای نه زنده بودن. و بدان تو در منزلى هستى كه از آن رخت خواهى بست، و خانه اى كه بیش از روزى چند در آن نتوانى نشست، و در راهى هستى كه پایانش آخرت است، و شكار مرگى هستی كه گریزنده از آن نرهد، و آن را كه جوید بدو رسد و از دست ندهد، و ناچار پنجه بر تو خواهد افكند، پس بترس از آن كه چون تو را بیابد در حالتى باشى ناخوشایند: با خود از توبه سخن به میان آورده باشى، و او تو را از آن باز دارد، و خویشتن را تباه كرده باشى. فرزندم! فراوان به یاد مردن باش و یاد آنچه با آن بر مى آیى و آنچه پس از مردن روى بدان نمایى.
حضرت در این فراز می خواهند بفرمایند، جایگاه خودت را در هستی، کشف کن و در آن صورت است که جای خود را در دنیا می توانی درست بشناسی و در موضع گیری هایت نسبت به دنیا درست عمل کنی.
مسئله ای که در بینش انسان بسیار اساسی است و اگر از آن غفلت شود چنانچه همه ی انبیاء جمع بشوند و همه ی معارف الهیه را به او بدهند، نمی تواند از آن ها درست استفاده کند، مسئله ی موقتی یافتن خود در حیات زمینی است. غیر ممکن است بشر از معارف دینی درست استفاده کند مگر این که نحوه ی گذرا بودن حیات زمینی را دائماً در منظر خود داشته باشد.
حضرت امام الموحدین(ع) به عنوان انسانی که با بصیرت کامل و به زیبایی تمام توانستند در زندگی دنیا موفق باشند، می فرمایند: فرزندم! نظر به موقت بودن حیات دنیایی خود را هرگز از دست مده. بودن مستمرِ تو یک طرف است، و زندگی موقت زمینی تو طرف دیگر. و این دو عموماً در زندگی مخلوط می شوند.
انسان به جان خود که رجوع کند، به طور بدیهی خود را ابدی می یابد و چنین دریافتی از خود، دروغ نیست. به همین جهت احساس ابدی بودن خود را در حرکات و رفتارش نشان می دهد. اشتباهش این است که بودن ابدی خود را با ماندن در دنیا یکی می گیرد، واین منشأ همه ی مصیبت ها است. انسان ابدی است و رسیدن به چنین احساسی نیاز به استدلال ندارد، هر انسانی چنین احساسی دارد. هر چند اثبات این که انسان ابدی است از نظر فلسفی بسیارآسان است.کافی است شما متوجه جدایی نفس از تن باشید و این که نفسِ انسان مجرد است و موجود مجرد فانی شدنی نیست. ولی بدون این حرف ها انسان ها خود را یک موجود ابدی احساس می کنند و از نظر روانشناختی خود را در آینده حاضر می یابند. بنده حتی در کتاب «آثار منتخب» از لنین که به ادعای خودش یک مارکسیست است و همه چیز را ماده می داند و معتقد به قیامت نیست، چنین احساسی را می یافتم. احساس ابدی بودن در الفاظش ظاهر است. می گوید: آن وقتی که در آینده ی تاریخ ناظرِ حاکمیت سوسیالیست واقعی هستیم، همه ی زحمات ما به ثمر می رسد. ملاحظه بفرمایید می گوید: وقتی ما در تاریخ آینده ناظر به ثمر رسیدن سوسیالیست هستیم. یعنی وقتی من می میرم ولی آثار کارم می ماند ناظر به ثمر رسیدن کارم هستم. این نشان می دهد که او از نظر روانشناختی خود را ناظر در آینده ی تاریخ می بیند.
می خواهم عرض کنم یک آدم پیدا نمی کنید - چه کافر، چه مؤمن- که احساس ابدی بودن خود را منکر باشد، هر چند از نظر فلسفی نتواند آن احساس را اثبات کند. در بحث های فلسفی، کلامی، ممکن است کسی از نظر مفهومی نتواند ابدیت خود را تصور کند، ولی در ساحت احساس خود همان موضوع را می یابد، مثل احساس ما نسبت به خدا که ممکن است به طور بدیهی و فطری به راحتی خدا را بپذیریم و روان ما متوجه او باشد، ولی پای استدلال که به میان می آید نتوانیم آن را اثبات کنیم و حتی از نظر استدلال به زعم خود، منکر خدا شویم. چون بعضاً مفاهیم عقلی ما با فطریات روانی ما هماهنگی ندارد. گاهی ما تصوری از خدا داریم که آن تصور را منکریم، در حالی که خدا را منکر نیستیم، در مورد معاد هم گاهی تصوری از بودن خود داریم که آن را منکریم، ولی بودن ابدی خودمان را منکر نیستیم. چون جان ما بودن ابدی را می شناسد. مشکل این جاست که بودن ابدی خود را طوری تصور کنیم که گویا در این دنیا ابدی هستیم، عرض کردم همه ی مصیبت از این جا شروع می شود، و انسان به جهت این بینش غلط، همه ی زندگی را با انتخاب های غلط ادامه می دهد. حضرت امام الموحدین(ع) در این فراز از نامه به فرزندشان در رابطه با توجه به ابدیت، یک بینش بسیار دقیق ارائه می دهند.
می فرمایند: فرزندم! «أَنَّكَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ لَا لِلدُّنْیَا» تو برای ابدیت آفریده شده ای و نه برای دنیا، تو برای دنیا خلق نشده ای، دنیا جنس گذران و تغییر است. در دنیا فرسایش و پیری هست، امّا جنس تو فرسایش و پیری نیست. تو غیر از بدن و اعضایت هستی. تو فقط تویی، جدا از بدن و اعضای آن. فرزندم! تو ابدیت داری ولی دنیا ابدیت ندارد، پس تو برای دنیا خلق نشده ای، خود را مواظب باش که به دنیای ناپایدار گره نزنی.
خیلی عجیب است که آدم خود را در سایه های زندگی مصرف کند. سایه ها می میرند و او می ماند، ولی بدون هیچ محتوایی. کسی که وقتش را صرف سایه کرد، سایه چون حقیقت ندارد، می رود، اما او نمی رود. گفت:
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
این که به خودت بفهمانی این دنیا نمی ماند و تو می مانی و تو برای رفتنی، نه برای ماندن، چنین بصیرتی تمام موضع گیری های انسان را تصحیح می کند. نمی دانم موضوع را از کدام طرفش نگاه کنیم، از خوبی های توجه به ناپایدار بودن دنیا، یا از بدی های غفلت از این موضوع.
انسان ها در غرب از موقعی شروع به اضمحلال نمودند که اضطراب روحی از آینده به سراغشان آمد و از موقعی گرفتار اضطراب از آینده ی خود شدند که خواستند از نظر روحی زندگی دنیایی را برای خود یک زندگی ابدی سازند. در حالی که دنیا ناپایدار است و آن ها هم ناخواسته با ناپایداری این دنیا روبه رو می باشند و لذا هر روز با اضطرابی جدید روبه رو هستند، زیرا حیات ابدی را از منظر خود حذف کرده اند و آن را جزء بینش خود قرار نداده اند و این ، همه ی مصیبتِ یک تمدن است.
وقتی در تمدن و فرهنگ، ناپایداری دنیا مدّ نظر نبود - هر چند بدانند می میرند- در انتخاب های خود نظر به حیات ابدی ندارند و افقی را که برای زندگی خود ترسیم می کنند در محدوده ی دنیا است، مثل موشی که فقط در حدّ لانه ی خود برنامه ریزی می کند. گفت:
آن سبب جانش وطن دید و قرار
اندر این سوراخ دنیا موش وار
هم در این سوراخ بنّایى گرفت
در خور سوراخ دانایى گرفت
پیشه هایى كه مر او را در مزید
كاندر این سوراخ كار آید، گزید
این مصیبت، مصیبت کمی نیست، چون در آن صورت تمام انتخاب های انسان به سوی ناکجاآباد خواهد بود.
این که ملاحظه می کنید اولیاء خدا دنیا را به چیزی نمی گیرند و به راحتی از آن گذر می کنند و خرامان خرامان حادثه های دنیا را پشت سر می گذارند، به این جهت است که نسبت به دنیا بصیرت و بینش پیدا کرده اند و گذران و فانی بودن آن را در پیشانی اش ملاحظه می کنند.
اگر انسان دنیا را جدّی گرفت، بقای آن را هم جدّی می گیرد و واقعاً فکر می کند چیزی پایدار و حقیقی است و لذا لوازم بقای دنیا را هم جدّی می گیرد و عملاً گرفتار ابزارهای دنیا می شود. اگر از نظر روحی، بودنمان در دنیا را خیلی جدّی گرفتیم، عملاً لوازم بودن را هم که عبارت باشد از ماشین، خانه، پول و شغل را هم جّدی می گیریم، در حالی که این ها چیزهایی است که بخواهیم یا نخواهیم باید بگذاریم و برویم، این ها مثل سرابی هستند که نسبت به واقعیتِ ما جایی ندارند. حال ببینید چطوری این ها به زندگی بعضی گره می خورد، مثل نظرکردن به سرابی که در آن از واقعیت جز صورت های خیالی چیز دیگری نیست. یک عمر چیزهایی را انتخاب کردیم که حالا نسبت به حیات ابدی ما هیچ نقشی ندارند. حضرت امام الموحدین(ع) آنچه را که باعث می شود در زندگی خود درست گزینش کنیم به ما متذکر می شوند، نمی فرمایند خانه و ماشین نداشته باش، می فرماید متوجه باش باید افق جانت را در جای دیگری غیر از این دنیا بیندازی. با این تذکر می خواهند جان انسان را جهت بدهند، که: «وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّكَ إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ»؛ فرزندم! بدان که تو برای ابدیت خلق شده ای نه برای دنیا.
توجه به این نکته تمام نحوه ی بودن ما را تغییر می دهد. اگر به خانه به عنوان ابزاری جهت رونق دادن به حیات ابدی بنگریم، معنی آن کاملاً فرق می کند با نظرکردن به خانه که جهت رونق زندگی دنیایی مدّ نظر ما باشد. وقتی به ابزارهای زندگی به عنوان وسیله ای جهت رونق حیات ابدی بنگریم، اولاً: نگاه خریداری به آن ها نمی کنیم تا در قلب ما جای خود را باز کنند. ثانیاً: آنقدر به آن رنگ و لعاب نمی زنیم که از مقصدِ حقیقی استفاده از آن باز بمانیم و کارمان بشود رنگ و روغن زدن به ابزارهای دنیا. اگر بناست در یک رستورانی غذایی بخورید و آن جا را ترک کنید، در همان حدّ، از یک صندلی جهت خوردن غذا استفاده می کنید، بدون حساسیت زیاد یک صندلی انتخاب می کنید و روی آن می نشینید. حالا چقدر روی این صندلی در ذهن و فکر خود حساب باز می کنید؟ آیا حاضرید بیست دقیقه بگردید تا بهترین صندلی رستوران را انتخاب کنید؟ هیچ وقت این کار را نمی کنید، چون می دانید نیم ساعت دیگر باید بروید و دیگر رابطه شما با آن صندلی تمام می شود. و لذا به قدری که بتوانید از آن صندلی جهت غذا خوردن استفاده کنید به آن بهاء می دهید و نه بیشتر، حالا چه رنگ و چه مدل باشد، این حرف ها نیست، چون هدفتان مشخص است و بر اساس آن هدف، انتخاب خود را انجام می دهید ولی کودکان در همان رستوران به شکل صندلی و رنگ آن حساسیت نشان می دهند، چون متوجه نیستند باید نیم ساعت دیگر بیرون بروند. اگر انسان نسبت به هدف اصلی خود که حیات ابدی است غفلت کند عملاً مانند کودکان بیش از اندازه به ابزارهای زندگی اهمیت می دهد و در نتیجه بیشتر عمر خود را صرف همین دنیا و ابزارهای آن می کند و در حالی وارد زندگی ابدی می شود که آن عالم را در دنیا مدّ نظر خود نداشت. گفت:
تا به دریا سیر اسب و زین بود
بعد از آنت مرکب چوبین بود
شما تا دم دریا می توانید با اسب بروید بعد از آن باید مرکبتان را عوض کنید و قایق سوار شوید، وقتی به قلب خود فهماندیم که ابزارهای دنیایی تا در زندگی دنیایی هستیم به دنبال ما هستند و بعد باید آن را رها کرد، جای حقیقی آن در زندگی پیدا می شود. وقتی متوجه موقتی بودن دنیا شدید و بصیرت لازم را نسبت به دنیا پیدا کردید، برای هر ابزاری به اندازه ای که در زندگی ابدی شما نقش دارد وقت صرف آن می کنید و دل را متوجه آن می نمایید. باید نیروهای خود را جمع کنیم تا بتوانیم بقیه ی راه را طی کنیم. اگر تمام فکر و ذکر ما این باشد که صندلی پُزداری پیدا کنیم، بعد هم که وقت تمام می شود باید بگذاریم و برویم. پس چه موقع از آن استفاده کنیم، در این جا است که آن همه گرمی به دست آوردن صندلی پُزدار سرد و خنک می شود. گفت:
از آن سرد آمد آن کاخ دل آویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز
هر چه در صندلی پیدا کردن بیشتر وقت صرف کردی و انرژیت را صرف شکل و رنگ یک صندلی نیم ساعته نمودی، و آن شکل و رنگ را جدی گرفتی، در ملاقات با خدا بیشتر خجالت خواهی کشید حالا عکسش:
آن راکه جای نیست، همه شهرجای اوست
درویش هر جاکه شب آید سرای اوست
امام الموحدین(ع) می فرمایند: فرزندم همین قدر دنیا را بگیر که فعلاً در اختیار تو گذاشته اند و خواسته اند ازآن استفاده کنی و از آن بدر آیی، پس آن را یک فرصت بدان. کسی که این حرف را زده چشم بیداری بوده است که می خواسته نه از دنیا خیلی انتظار برآوردن آرمان های خود را داشته باشیم، و نه از آن حیات ابدی گسترده غافل شویم.
در شرح حال آیت الله سیدمحمدحسن طباطبائی«رحمه الله علیه»[79] گفته اند: «آقا سید حسن به جای خواستن دنیا، نخواستن دنیا را یاد گرفته بود» هرکس متوجه موقتی بودن دنیا شد به چنین هنری دست می یابد. جنس دنیا گذران است و لذا هر کس به آن دل بست دائماً با ناکامی روبه رو می شود. جوان و پیر هم ندارد، گاهی می پنداریم پیرها به موقتی بودن دنیا و به مرگ بهتر فکر می کنند در حالی که تا منظر ما نسبت به دنیا عوض نشود هر چقدر هم از عمرمان بگذرد با همان منظر قبلی به دنیا می نگریم. موقتی بودن دنیا یک اصل است برای همه ی آن هایی که در دنیا زندگی می کنند و این نکته همواره مدّ نظرشان است. هرکس بهتر این موضوع را دید سالم تر به سوی قیامت سیر می کند. اگر موقتی بودن دنیا دیده شود از همان جوانی زندگی ما به بهترین نحو جلو می رود و از فرصت ها به بهترین نحو استفاده می گردد. چنین چشم بیداری، چه پیر باشد و چه جوان، توانسته است منظر خود را نسبت به دنیا درست کند و آن را در زندگی ادامه دهد. اتفاقاً اگر در جوانی انسان متوجه چنین نکته ای شد در پیری احساس نمی کند زندگی را باخته است، چون با بصیرت و چشمی بیدار زندگی دنیایی را دیده و با آن برخورد کرده است. در چنین بصیرتی است که نوع انتخاب های انسان همانند انتخاب سالکان کوی دوست می شود و یک لحظه نظر خود را از آن حیات ابدی، با آن همه وسعت و ظرفیت، برنمی دارد. چنین انسانی مسلّم از زندگی اهل تجمل فاصله می گیرد و به ماوراء آرزوی افرادِ دنیازده می اندیشد.
وقتی دنیا در منظر انسان خراب شد خانه ای آبادتر در منظر قلب او سر بر می آورد؛ گفت:
خانه بر کن، کز عقیق این یمن
صد هزاران خانه شاید ساختن
گنج زیر خانه است و چاره نیست
پس زهَدْم خانه مَنْدیش و مأیست
ما امروز متأسفانه گرفتار تمدنی هستیم که این تمدن به شدت بر دنیایی کردن زندگی می تَنَد و همین امر باعث شده است که ما سر گرمی های دنیا را جدّی به حساب آوریم و آن ها را جزء زندگی بگیریم و از همه چیزِ زندگی ابدی باز بمانیم. برای نجات یافتن از فرهنگِ دنیایی غرب و تحت تأثیر آن فرهنگ قرارنگرفتن، هیچ راهی نداریم مگر این که سخن امیرالمؤمنین(ع) را دائم مدّ نظر خود قرار دهیم که می فرمایند: «إِنَّمَا خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ لَا لِلدُّنْیَا، وَ لِلْفَنَاءِ لَا لِلْبَقَاءِ، وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاةِ».
فرزندم! بدان و بدان، تو برای آخرت خلق شده ای، نه برای دنیا، برای فناشدن در دنیا خلق شده ای و نه برای باقی بودن در آن، و برای مردن خلق شده ای و نه برای زندگی. فرزندم! این طور نیست که اتفاقاً می میری، بلکه یک سنت بزرگ و یک اراده ی اساسی در کار است که بنا نیست در این دنیا بمانی، پس طبیعی ترین حرکت، حرکتی است که تو در انتخاب های خود طوری عمل کنی که متوجه باشی باید از این دنیا بگذری.
جنس دنیا حرکت و رفتن است پس این طور نیست که اتفاقی می میریم و بتوانیم برنامه ریزی کنیم که نمیریم، فقط ما می توانیم بودن و رفتنمان را جهت بدهیم. این یک فکر احمقانه و نادیده گرفتن واقعیت است که بخواهیم برنامه بریزیم تا نمیریم! با این کارها مردن را سخت تر می کنیم، و لذا حضرت برای این که در چنین تصمیمات احمقانه ای فرو نیفتیم می فرمایند تو اصلاً خلق شده ای برای مردن. تو باید برنامه بریزی تا سیر و رفتن خود را جهت صحیح بدهی. قرآن در رابطه با کمال یا عدم کمالِ یک اندیشه، توجه به مرگ و آمادگی جهت رویارویی با آن را مطرح می کند و به یهود می فرماید: «قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِیَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِینَ»[80] ای قوم یهود! اگر گمان می کنید از اولیاء خدا هستید و بقیه ی مردم چنین نیستند، پس تمنای مرگ کنید و نسبت به مرگ با روی گشاده برخورد نمایید، اگر در ادعای خود صادق هستید. بعد ادامه می دهد: «وَلَا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ»؛[81] هرگز شما به جهت نوع اعمالی که انجام داده اید چنین تمنایی ندارید و خداوند هم به اعمال ظالمان آگاه است. منظور عرضم این است که اساساً خداوند ملاک کمال را خوشرویی با مرگ می داند و یهودیان را با همین ملاک ارزیابی می کند و مورد نقد قرار می دهد. و امروزه متأسفانه افکار مردم جهان را بینش یهودی گری تحت تأثیر قرار داده است. ابزار های فرار از مرگ، مرگ را عقب نمی اندازند، بلکه توجه به حقیقت مرگ و گذران دیدن دنیا را که وسیله ی هدایت انسان ها است، پنهان می کنند. لذا خداوند در ادامه می فرماید: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ»؛[82] بگو آن مرگى كه از آن مى گریزید قطعا به سر وقت شما مى آید آنگاه به سوى خدای داناى غیب و شهادت بازگردانیده خواهید شد و به آنچه مى كردید آگاهتان خواهد كرد. حضرت امام الموحدین(ع) می فرمایند: واقعیتِ بودنِ خود در دنیا را درست ببین و آن عبارت است از این که «خُلِقْتَ لِلْآخِرَةِ لَا لِلدُّنْیَا» برای آخرت و رفتن از دنیا خلق شده ای. «وَ لِلْمَوْتِ لَا لِلْحَیَاةِ» و برای مردنِ در دنیا خلق شده ای و نه برای ماندن در آن. این را بدان و مطابق آن عمل کن تا پس از این دنیا بتوانی با عالَمی با وسعت و بی کرانه و با ظرفیتی بی نهایت روبه رو شوی.
این چه تمدنی است که می خواهد نمردن را برای بشریت به ارمغان بیاورد. این تمدن بدون آن که بتواند مانع مردن شود، توجه به مردن را پنهان می کند تا بشر نتواند نسبت به دنیا موضع گیری صحیحی انجام دهد و گرفتار انواع آرزوها و تخیلات نگردد. امیرالمؤمنین(ع) در جای دیگر می فرمایند: «إِنِّی أَخْشَى عَلَیْكُمُ اثْنَتَیْنِ طُولَ الْأَمَلِ وَ اتِّبَاعَ الْهَوَى- فَأَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَیُنْسِی الْآخِرَةَ وَ أَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَیَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ إِنَّ الدُّنْیَا قَدْ تَرَحَّلَتْ مُدْبِرَةً وَ الْآخِرَةَ قَدْ جَاءَتْ مُقْبِلَةً وَ لِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا بَنُونَ فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ وَ لَا تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْیَا فَإِنَّ الْیَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل»؛[83]
من از دو چیز بر شما نگرانم؛ آرزوى دراز و پیروى از هوس. اما آرزوى درازْ آخرت را از یاد انسان مى برد، و پیروى از هوس جلوگیر از حقّ است. راستى كه دنیا پشت كرده و مى رود، و آخرت رو كرده و مى آید، و هر كدام را فرزندانى است، پس از فرزندان آخرت باشید نه از فرزندان دنیا، كه امروز روز عمل است نه پاداش، و فردا روز پاداش است نه عمل.
ملاحظه فرمودید که وقتی حضرت می فرمایند: «إِنَّمَا خُلِقْتَ...لِلْمَوْتِ» تو برای مردن خلق شدی، با این نگاه زندگی ما را وارد چه ساحت و عالَمی می کنند.
در ادامه می فرمایند: «وَ أَنَّكَ فِی قُلْعَة[84]ٍ وَ دَارِ بُلْغَةٍ[85] وَ طَرِیقٍ إِلَى الْآخِرَةِ».
تو در منزلی هستی که باید از آن کوچ کنی و کنده شَوی. در خانه ای که باید به کمِ آن اکتفا کرد، محلی که به قدر ضرورت می توان از آن بهره گرفت، و در راهی هستی که به سوی آخرت ختم می شود.
حضرت می فرمایند دنیا دار بُلغَه است، یعنی قصه ی دنیا قصه ی آب گرمی است در مقابل تشنگی ما، آن چنان نیست که در عین رفع نیاز جگر ما را هم خنک کند پس باید آن قدری از آن بخوریم که از تشنگی نمیریم، انتظار آن که خوش مزه هم باشد انتظار بی جایی است. اگر به دنبال خوش مزگی اش بودیم، به هلاکت گرفتار می شویم. در آن گذرگاهِ کوچیدن و کنده شدن، انتظار راحت بودن انتظار غلطی است. جنس دنیا این است که هر کس خواست در آن بماند، از او انتقام می کشد، و شما امروزه ملاحظه می فرمایید که چگونه دنیا بر پشت متجددین تازیانه های خود را فرود آورده به طوری که آرامش را از آن ها گرفته، چون زندگی شان را به بودنِ در دنیا گره زدند. این زندگی سراسر بحران، تازیانه انتقام خداست زیرا دنیایی را که خدا برای رفتن در اختیار بشر قرار داد، آن ها می خواهند برای بودن. اکنون وقت آن رسیده که فرهنگ غربی تاوان بدعهدی و جفاکاری خویش را نسبت به «مرگ» پس بدهد.
حضرت امام الموحدین(ع) برای غفلت نکردن از مرگ می فرمایند: تو در خانه ا ی که برای کنده شدن است جای گرفته ای، تو در خانه ای هستی که فقط به قدر ضرورت باید از آن استفاده کنی، بیشتر بخواهی از آن استفاده کنی چیز بیشتری از آن به دست نمی آوری ولی زندگی ات مسئله دار می شود، چون درست با آن برخورد نکردی. مسئله از این جا شروع می شود که انسان میل خود را با غفلت از حقیقتِ این خانه به این خانه انداخت و لذا چیزی خارج از حدّ خانه ی دنیا از دنیا انتظار دارد. معلوم است که چقدر باید خود را به سختی بیندازد تا آنچه را انتظار دارد و واقعیت ندارد به دست آورد، در آخر هم هیچ چیزی حاصل او نمی شود، چون چیزی را از دنیا انتظار دارد که اصلاً خالق دنیا در دنیا خلق نکرده است . یک وقت درختی داریم که در فصل خودش چند میوه در حدّ خود به ما می دهد، و ما هم حدّ و اندازه ی آن درخت را می دانیم و در همان حدّ هم انتظار داریم میوه بدهد و روی همان اندازه از میوه ها حساب باز کرده ایم. ولی یک وقت می گوییم این درخت باید همه ساله چندین برابر آنچه فعلاً میوه می دهد، میوه بدهد معلوم است که این انتظار ما بر آورده نمی شود، چون با آرزوهایمان بااین درخت برخورد کرد یم و نه با نیازهای منطقی که داشتیم و آن درخت هم در حدّ نیازهای منطقی ما میوه می داد. و یا انتظار داریم آن درخت در زمستان هم میوه بدهد و چون چنین چیزی ممکن نیست به جای آن که آرزوهای خود را تغییر دهیم، می رویم از کشور دیگری، آن طرف کره ی زمین که در حال حاضر تابستان است میوه های مناسب آن درخت را می خریم و به این درخت آویزان می کنیم که بگوییم ما به آرزوی خود رسیدیم. در آن صورت در مسیری غیر طبیعی هزاران زحمت برای خود ایجاد کرده ایم، زیرا انتظاراتی داریم که مطابق آن انتظارات خداوند مخلوق خود را خلق نکرده است. امروزه تمدن غرب ناخودآگاه در این مسیر قرار گرفته و مردم سایر کشورها را نیز در این مسیر قرار داده است. عمر ما را در زیر لگد انتظارهای بیش از حدّ از دنیا، نابود می کند. نابود شدن عمر را نمی بینیم ولی این که در کم تر از ده دقیقه از خانه با ماشین به اداره می آییم را می بینیم. تمام زندگی مان گرفتار این آرزو شده که سریعاً بتوانیم مثلاً به مقصد برسیم، حتی به قیمت ایجاد بحران در محیط زیست از یک طرف، و روبه روشدن با روح و روانی که باید برای همیشه با آرامش خدا حافظی کند، از طرف دیگر. خدا کند ببینیم با تحمیل آرزوهای وَهمی به طبیعت، علاوه بر بحران محیط زیست، چه بلایی بر سر خود آوردیم و چگونه جهت جان خود را از ابدیت به دنیای زودگذر انداختیم. فعلاً نیاز نیست روی آن بحث شود. فقط در این موضوع با ما به توافق برسید که امام من و شما دارد به ما می گوید که از زندگی در دنیا انتظار بستری را داشته باش که تو را برای زندگی ابدی آماده کند و در همین حدّ و با این منظر می توانی از دنیا استفاده کنی. نه دنیا برای تو ماندنی است و نه تو برای دنیا، خود را در این دنیا ببین که برای رفتن خلق شده ای، اگر خود را این چنین دیدی نوع انتخاب هایت متعادل و منطقی خواهد شد، دیگر از درخت خانه ی خود انتظار میوه ی تابستانی در زمستان نداری تا به هلاکت بیفتی. و این غفلت، جوان و پیر ندارد، برای هرکس این هلاکت هست که از دنیا انتظاری بیش از آن حدّی که هست، داشته باشد. در ادامه فرمودند: «وَ أَنَّكَ فی...طَرِیقٍ إِلَى الْآخِرَةِ» و تو در راهی قرار داری که به سوی آخرت می باشد. تو در منزلی هستی که از آن منزل به سوی آخرت کوچ ات می دهند. حال چه ما چنین سیری را برای خود اراده بکنیم، و چه نکنیم. گفت:
نیک بنگر ما نشسته می رویم
دم به دم ما سالک راه نویم
شما بخواهید و نخواهید دارید می روید. ولی نه به سوی ناکجا آباد، به طرف قیامت، عالم قیامت با آن همه ظرفیت و وسعت. ما مثل مسافران یک اتوبوسی هستیم که چه بنشینیم و چه بایستیم، چه جلو برویم و چه عقب برویم، بخواهیم و نخواهیم داریم به طرف مقصدی که راننده اراده کرده می رویم. می توانیم خودمان را برای آن مقصد آماده کنیم، می توانیم هم از آن غفلت نماییم و وقتی با آن روبه رو شدیم غافلگیر شویم.
می فرماید: «وَ اِنَّک فی...طَرِیقٍ إِلَى الْآخِرَةِ» فرزندم! تو در راه آخرتی. هنر ما این است که بتوانیم این نکته ی اساسی را، که اساس زندگی ما را در برگرفته به روح و روان خود تفهیم کنیم.
عزیزان توجه دارند که ائمهh هرگز به ما نصیحت های ساده و سطحی نمی کنند، آن ها در سخنانشان بینش ما را عوض می کنند، نصایح اهل البیتh نصیحت های لیبرالیستی و کانتی برای راحت تر جان کندن در دنیای مدرن نیست. ائمه دینh در نصایح خود نمی خواهند ما فقط در همین دنیا راحت باشیم و جوانی خود را بدون دردسر و با رفاه کامل به پیری تبدیل کنیم، آن ها به ما بصیرتی می دهند که نگاهمان به زندگی عوض شود و بینشِ ما بینشی صحیح شود. اگر انسان جای خود را در هستی مشخص کرد و متوجه شد دارد به سوی آخرت می رود، تمام مناسباتش، مناسبات خاص می شود. این است که عرض می کنم بر عکس سخنان امامان معصومh گاهی دستورات اخلاقی به جای این که وسیله ای باشد تا ما از دنیا فاصله بگیریم، عین دنیاگرایی است. برتراندراسل می گوید شما گوساله ی همسایه را ندزدید تا او هم گاو شما را ندزدد، این نوع توصیه ها جهت زندگی را عوض نمی کند. وقتی جهت زندگی شما تصحیح می شود که بفهمید کلّ این زندگی یک موقعیت موقت است و بس. مواظب باشید شیطان هم این جا سراغتان نیاید «که ما حالا جوانیم، اول زندگی مان است و این حرف ها ذوق زندگی را در انسان می میراند». حرف حضرت این نیست که زندگی را تعطیل کنید، حرف این است همان وقتی که داری کاری را انجام می دهی بدان که آن کار را در یک کشتی داری انجام می دهی، و آن کشتی دارد به ساحل می رسد، پس طوری نباش که وقتی کشتی به ساحل رسید نتوانی پا در ساحل بگذاری، و نتوانی از آنچه در کشتی ساخته ای دل بکنی.
حضرت در ادامه خطاب به فرزندشان می فرمایند:
«وَ أَنَّكَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ»
تو شکار مرگی هستی که فرار کننده نمی تواند از آن فرار کند.
اصلاً فرار کردن از مرگ منجر به رهاشدن نمی شود بلکه نتیجه ی آن خسته شدن است. این تمدن از مرگی می خواهد فرار کند که یکی از قضاهای حتمی عالم است و لذا نه تنها نتیجه نمی گیرد بلکه خسته می شود و از وظیفه ی اصلی که در دنیا داشت باز می ماند و همه ی کارش می شود تلاش برای فرار از مرگ. یک وقت بحث بهداشت هست که در جای خود کار لازمی است و موجب می شود زندگی به خوبی طی شود و به جای این که زندگی را با انواع بیماری ها و کسالت ها ادامه دهیم با سلامتی و صفا آن را طی کنیم. ولی رعایت بهداشت عاملی نیست که بنده بتوانم از مرگ رهایی یابم، یا با آوردن دستگاه های کشف بیماری بتوانیم با مرگ مقابله کنیم. اسلام برای سالم و با صفا زندگی کردن می فرماید: کم غذا بخور و ساده غذا بخور تا سالم بمانی و در مسیر عمر طبیعی به سوی قیامت سیر کنی. وقتی ما رعایت غذا خوردن خود را بکنیم، چه در کم خوردن و چه در ساده خوردن یقیناً سالم خواهیم ماند، چون ریشه ی تمام بیماری ها معده است و باید رعایت معده را نمود، رسول خداf می فرمایند:
«وَ أَعْلَمُ أَنَّ الْمَعِدَةَ بَیْتُ الدَّاءِ وَ الْحِمْیَةُ هِیَ الدَّوَاءُ»؛[86] معده محل همه ی بیمارى ها است و پرهیزْ اصل همه ی درمان ها است .
با توجه به توصیه ی رسول خداf می توان حرف مهاتما گاندی را تصدیق کرد که می گوید: «بیمارستان ها محل به اشتباه انداختن بشر است، چون علت اصلی بیماری ها را پنهان می کنند.»[87] چون رویکرد تمدن غرب به بدن انسان، رویکرد پرهیز و ساده خوردن نیست. بلکه بدون تذکر به کنترل هوس ها سعی می کند بیماری ها را با انواع داروهای شیمیایی دفع کند و معلوم است که این روش دفع فاسد به افسد است. به هر صورت اگر خواستیم در مدتی که در این دنیا زندگی می کنیم سالم باشیم، در عین رعایت بهداشت باید اهل پرهیز از غذاهای هوس آلود بشویم، هم کم بخوریم هم ساده بخوریم به خصوص امروزه که با وارد شدن ماشین در زندگی پیاده روی ها به شدت کم شده است، ماشین ها و رباط ها جای فعالیت انسان ها را گرفته اند، دستگاه ها را آنقدر اُتوماتیک می کنیم که حتی برای بالا و پایین کشیدن شیشه ی ماشین سواری دستمان تکان نخورد! تا این حدّ انسان خود را از صحنه ی فعالیت و تحرک خارج کرده است و لذا با انواع بیماری ها روبه رو شده و سراسر زندگی اش عبارت شده از دست و پنجه نرم کردن با انواع بیماری ها و اسم این را هم تمدن گذاشته است و می گوید اگر این علم پزشکی پیش رفت نکرده بود من با این بیماری قلبی چه می کردم، غافل از این که این تمدن با بستری که برای زندگی ما ساخته منشأ این بیماری ها شده است. گفتند روی کلید دست بگذار خودِ لمس - بدون آن که تو حرکتی بکنی- منجر به حرکت می شود. رباط ها برایت کار کنند، آرمیچرها برایت می چرخانند و تو هم بیکار باش و افتخار کن که به چه پیشرفتی رسیده ای! بعد هم با فرصتی که به دست آورده ای، همین طور بخور، صبحانه و میان روز، ظهر، عصر و شب، غذاهای خوشمزه بخور، بدون آن که نگران باشی که بیمار شوی و بمیری. و چون حاضر نیستی با مرگ روبه رو شوی با استفاده از دستگاه های پیچیده آمدن مرگ را برایت پنهان می کنند، در حالی که با پنهان کردن مرگ، گرفتار مرگی زشت و ذلیلانه خواهیم شد. غافل از این که مردن و مرگ، زیباترین سنت خداوند است. حالا از این سنتِ زیبا در هراس هستیم.
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
آری! یک وقت بحث بهداشت و نیز کم خوردن است تا در مدتی که در دنیا زندگی می کنیم سالم باشیم و بتوانیم به خوبی زندگی را طی کنیم. ولی یک وقت فکر و فرهنگی است که می خواهد از مرگ فرار کند، در حالت اخیر است که همه ی زندگی ما می شود فرار از مرگ و در آخر هم بدون نتیجه و خسته و هلاک خواهیم مُرد.
حضرت می فرماید: «وَ أَنَّكَ طَرِیدُ الْمَوْتِ الَّذِی لَا یَنْجُو مِنْهُ هَارِبُهُ» تو شکار مرگی خواهی بود که هیچ گریزنده ای نمی تواند از آن فرار کند. «وَ لَا یَفُوتُهُ طَالِبُهُ» و آن کس که مرگ او را می طلبد از دست مرگ در نمی رود. «وَ لَا بُدَّ أَنَّهُ مُدْرِكُهُ» و به ناچار او را در می یابد.
اصلاً جنس مرگ آن چنان است که بدون هیچ مانعی آن کس را که اراده کند، به راحتی در اختیارش خواهد بود. چون از درون انسان به سراغ انسان می آید، قرآن می فرماید: «وَلَوْ تَرَى إِذْ فَزِعُوا فَلَا فَوْتَ وَأُخِذُوا مِن مَّكَانٍ قَرِیبٍ»[88] ای پیامبر! اگر ببینی هنگامی که آنان ترسان و هراسا نند، و در آن حال هیچ نابودی نیست، بلکه از مکان نزدیکی گرفته می شوند.
می فرماید: از مکان نزدیک گرفته می شوند، یعنی فاصله ای در میان نیست، چون روح انسان مجرد است و حضرت عزرائیل(ع) نیز مجرداند و لذا بین روح ما و او بُعد و فاصله ای نیست.[89]
اگر ما بهداشت و پرهیز را رعایت نکنیم قدرت دفع بیماری ها را از دست می دهیم مثلاً سرماخوردگی را مثال می زنم؛ متخصصین، منحنی سرماخوردگی را سه روز می دانند و معتقدند پس از آن خود به خود شروع به بهبودی می کند، ولی اگر اهل بهداشت و پرهیز نباشیم طاقت دفع آن را نداریم و لذا سرما می خوریم و به این زودی ها هم بهبودی نمی یابیم. چون خودمان خود راخراب کرده ایم. بدن خود را که به طور طبیعی قدرت خوب شدن را داشت به انواع داروها عادت دادیم، حالا تا دارو به آن ندهیم بهبودی نمی یابد. بدنی پخمه و تنبل برای خود ساختیم که عزا می گیرد فاصله ی یک ایستگاه تاکسی را هم چطور پیاده برود. باز خوب است بعضی ها برای جبران تنبلی ها و پرخوری ها کمی ورزش می کنند ولی چقدر خوب بود که خودِ زندگی همراه با فعالیت باشد و غذا خوردن بیش از آن که برای ارضای هوس باشد، برای رفع نیاز بدن باشد. بدنِ تنبلی که در مقابل سختی ها هیچ همتی نمی کند و همه ی امیدش به ماشین و تکنولوژی است، این بدن دیگر در مقابل بیماری ها مقاومتی ندارد و لذا یک عمر با بیماری دست به گریبان است و فرصت آباد کردن قیامت برایش نمی ماند. این انسان مرگ برایش هیولا می شود، مرگی که به نحو زیبایی در کنار زندگی ما قرار داده اند و پا به پای زندگی، ما را همراهی می کند، این مرگ برای ما هیولایی ترسناک می شود.
حرف در این جلسه این بود که خود را موجودی که باید بمیرد بنگرید، حالا در حاشیه ی این بحث عرض شد که هیچ راهی برای نمردن نیست، ولی از طریق بهداشت و پرهیز می توان در مدتی که باید زندگی کنیم، خوب زندگی کنیم.
فرمایش حضرت(ع) این بود که اگر خود را موجودی میرا ملاحظه کردی مرگ برای تو هلاکت نیست بلکه مرگ قسمتی از زندگی است که در کنار زندگی تو را دنبال می کند، مثل مرحله ی پیری که در جوانی تو را دنبال می کرد تا به وقتش به سراغت آید.
در ادامه و بعد از آن نکته های اساسی حالا می فرمایند:
«فَكُنْ مِنْهُ عَلَى حَذَرِ أَنْ یُدْرِكَكَ وَ أَنْتَ عَلَى حَال سَیِّئَةٍ قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْهَا بِالتَّوْبَةِ فَیَحُولَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ ذَلِكَ فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ».
پس مبادا مرگ تو را در حال گناه دریابد، گناهی که با خود می گفتی از آن توبه خواهم کرد، و مرگ بین تو و آن اندیشه فاصله اندازد، که در این صورت خود را تباه کرده ای.
وقتی انسان متوجه باشد دنیا یک فرصت است برای آباد کردن ابدیتش، و وقتی متوجه شد که این فرصت همیشگی نیست و بدون این که او پیش بینی کند، مرگ به سراغش می آید، پس تمام تلاش خود را در جهتی قرار می دهد که در فضای آباد کردن قیامت، با مرگ روبه رو شود و نه در فضای آلوده بودن به دنیا و گناهان دنیایی.
عامل عمده ی فروافتادن انسان در خطر این است که پایان پذیربودن فرصت دنیا، دائم مدّ نظرش نباشد. اگر انسان با مرگ زندگی کرد، علاوه بر این که خوب زندگی می کند، خوب می میرد وگرنه، نه در این دنیا خوب زندگی می کند و نه در آن دنیا عاملی برای آرامش ابدی خود دارد، و پس از مرگ درست با چیزی روبه رو می شود که می خواست از آن فرار کند. به آن ها گفته می شود:
هین چه آوردید دست آویز را
ارمغان روز رستاخیز را
در روایت داریم:
«كَانَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَu بِالْكُوفَةِ إِذَا صَلَّى الْعِشَاءَ الْآخِرَةَ یُنَادِی النَّاسَ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ حَتَّى یُسْمِعَ أَهْلَ الْمَسْجِدِ، أَیُّهَا النَّاسُ تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَقَدْ نُودِیَ فِیكُمْ بِالرَّحِیلِ فَمَا التَّعَرُّجُ عَلَى الدُّنْیَا بَعْدَ نِدَاءٍ فِیهَا بِالرَّحِیلِ تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ وَ انْتَقِلُوا بِأَفْضَلِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ وَ هُوَ التَّقْوَى وَ اعْلَمُوا أَنَّ طَرِیقَكُمْ إِلَى الْمَعَادِ وَ مَمَرَّكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَ الْهَوْلَ الْأَعْظَمَ أَمَامَكُمْ وَ عَلَى طَرِیقِكُمْ عَقَبَةٌ كَئُودٌ وَ مَنَازِلُ مَهُولَةٌ مَخُوفَةٌ لَا بُدَّ لَكُمْ مِنَ الْمَمَرِّ عَلَیْهَا وَ الْوُقُوفِ بِهَا فَإِمَّا بِرَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ فَنَجَاةٌ مِنْ هَوْلِهَا وَ عِظَمِ خَطَرِهَا وَ فَظَاعَةِ مَنْظَرِهَا وَ شِدَّةِ مُخْتَبَرِهَا وَ إِمَّا بِهَلَكَةٍ لَیْسَ بَعْدَهَا انْجِبَار»؛[90]
شیوه ی امیر المؤمنین(ع) در كوفه این بود كه چون نماز عشاء را می خواند سه بار مردم را ندا می كرد به طوری که همه می شنیدند. می فرمود: اى مردم! بار ببندید، خدا شما را رحمت كند که بر شما ندای كوچ کردن كشیدند، پس از ندای كوچ کردن از دنیا این چه رویى است كه به دنیا دارید، بار ببندید خدایتان رحمت كناد بهترین توشه كه دارید با خود بردارید كه آن تقوى است. بدانید راه شما به معاد است و گذر شما بر صراط، هراس بزرگی جلو راه شما است، گردنه سختى در پیش دارید، منازل هراسناكى كه ناچارید از آن بگذرید، یا به رحمت خدا از هراس آن نجات یابید، و از خطر بزرگ و منظره دلخراش و آزمایش سختش بگذرید، و یا به هلاكتى برسید كه پس از آن جبرانى نیست.
وقتی ما باید بمیریم و با ظهور ضعف کارآمدی قلب و کلیه و ... متوجه آثار رفتن از دنیا شده ایم، دیگر این در و آن در زدن های افراطی برای چیست؟ از این کشور به آن کشور، متوسل به این بیمارستان یا آن بیمارستان شدن برای چی؟ عملاً با این کار سنت تحقق مرگ خودمان را به دست آن دکتر و آن بیمارستان عملی می کنیم. در حالی که اگر سخنان امیر المؤمنین(ع) را مدّ نظر قرار می دادیم و صدای کاروان مرگ را که بانگ می زند وقت کوچ کردن است، می شنیدیم، موضع گیری دیگری می کردیم. آری در حد معقول به طبیب رجوع کردن و در عین حال متوجه بودن که او نمی تواند مرگ ما را عقب بیندازد، اشکالی ندارد. ولی در آن حدّ که خود را به هر خفّتی بیندازیم تا نمیریم، و از پزشکان تقاضای ادامه ی عمر داشته باشیم، کار غیر عاقلانه ای است. داروهای طبیعی که حکیمان گذشته تجویز می کردند عموماً داروهای تلخی بود برای تنبیه و جبران پرخوری های ما. حکیمان متوجه می شدند ما چرب و شیرین زیاد خورده ایم، داروی تلخی تجویز می کردند تا مزاج ما را به تعادل برگردانند و یا اگر کار از دارو گذشته بود نیشتری می زد تا روحی که سرکش شده است تنبیه شود. چون حکیمان آنقدر حکمت داشتند که بدانند چگونه هوس های ما را با تنبیهِ طبی کنترل کنند. همان کاری که ابوعلی سینا با پادشاه تنبل پرخور کرد. دستور داد باید روزی این مقدار راه بروی و خوراک تو هم فقط مقدار کمی نان و کشک باشد، چون علاوه بر پزشک بودن، حکیم بود، دارو نداد، تنبیه کرد، پادشاهی که دائماً نشسته بود و دستور می داد، حتی اگر یک سیب جلویش بود دستش را دراز نمی کرد پوست بکند، دستور می داد کس دیگری این کار را بکند. حکیمی مثل شیخ الرئیس ابو علی سینا«رحمه الله علیه» را می خواست که به او بگوید باید بلند شوی و راه بیفتی، تا زندگی تو همراه با انواع بیماری ها نباشد، ولی شیخ الرئیس ابوعلی سینا هم نمی تواند مرگ کسی را عقب بیندازد و یا کاری کند که مرگ در منظر انسان قرار نگیرد. این چه کاری است که طرف نزد دکتر می رود و اصرار دارد که آقا دستم به دامان شما کاری بکنید که نمیریم. از خود باید پرسید آیا این نوع جراحی ها که فعلاً معمول است حکیمانه است؟ بگذارید مردم خوب بمیرند، مُردن که بد نیست. گناه کارانهِ مُردن بد است. چه اشکال دارد الان بنده سرم را بگذارم زمین اینجا بمیرم، والسلام. خدا رحمت کند شهید رجائی را آن زمان که وزیر آموزش و پرورش بود، جوانان حزب اللهی محله شان می گفتند دیدیم ایشان تنها و بدون مدافع رفت و آمد می کند. به غیرتمان برخورد. گفتیم خودمان برنامه می ریزیم و مدافع او می شویم، وقتی فهمید ما می خواهیم چه کار کنیم، پرسید چه کار دارید دور من را گرفته اید؟ گفته بودند می ترسیم شما را ترور کنند، گفته بود اگر من را ترور کنند شما را وزیر آموزش وپرورش می کنند. این بینش را ببین چقدر زندگی را راحت می گذراند، نگفت حالا اگر من بمیرم دنیا آخر می شود، مگر دنیا دست ماست، دنیا خدا دارد و اوست که ما و زن و فرزند ما را در قبضه ی تدبیر خود دارد.
یکی از عواملی که موجب می شود از موقتی بودن دنیا غفلت کنیم و شب و روز مشغول دنیا شویم، همسر و فرزند است و تصوراتی که گویا خدای آن ها ما هستیم.
حضرت موسی(ع) وسط بیابان در سرمای شدید همراه با همسر و فرزند، گم شدند. قرآن می فرماید: «إِذْ قَالَ مُوسَى لِأَهْلِهِ إِنِّی آنَسْتُ نَارًا سَآتِیكُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ آتِیكُم بِشِهَابٍ قَبَسٍ لَّعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ»؛[91] یادكن هنگامى را كه موسى به خانواده خود گفت آتشى را می یابم، به زودى براى شما خبرى از آن خواهم آورد یا شعله آتشى براى شما مى آورم باشد كه خود را گرم كنید.
البته نور، نوری بود که فقط حضرت موسی(ع) می دیدند. قرآن می فرماید: «فَلَمَّا جَاءهَا نُودِیَ أَن بُورِكَ مَن فِی النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ»؛ چون نزد آن نور آمد ندا رسید كه مبارك گردید آن كه در آتش و آن كه پیرامون آن است، و منزه است خدا، پروردگار جهانیان. حضرت با صحنه ای غیر قابل انتظار روبه رو شدند، صحنه ای که به جای دیدن نار، نور معنوی بود و برکت. در روایت داریم که به خدا عرض کردند زن و بچه ام را رها کرده ام، آن ها چی؟ خداوند فرمود آن ها دیگر مربوط به من است. مسلّم آن ها به زندگی خودشان رسیدند، حضرت موسی(ع) هم به مأموریتی که باید انجام می دادند پرداختند تا زندگی موقت زمینی خود و دیگران را آسمانی کنند. عمده آن است که ما حیات زمینی خود را به بهترین نحو طی کنیم، از مسئولیت خود نسبت به همسر و فرزندان شانه خالی نکنیم ولی زندگی ما نباید سراسر نگرانی برای همسر و فرزندان باشد، مگر ما خدای آن ها هستیم. خداوند به حضرت موسی(ع) فرمود وقتی مسئولیت نبوت را به عهده ی تو گذاشتم دیگر خودم امور خانواده ی تو را به عهده می گیرم، و اگر حضرت موسی(ع) می خواست همه ی فکر و ذکرش خانواده شان باشد، نه مفتخر به رسالت می گشتند، و نه این همه مردم از رسالت آن حضرت بهره مند می شدند. دغدغه برای امور دنیایی باید حدّ و مرز داشته باشد، آقا دانشجویی، باش. کاسبی، باش. بسیجی هستی، باش. بیکاری، باش. در همه ی این احوالات زندگی را درست ببین و همه ی این موقعیت ها را موقت بدان تا زندگی را درست تحلیل کنی. بیکار حقیقی کسی است که به ابدیتش فکر نکند. و مشغول حقیقی کسی است که از ابدیتش غافل نیست. اگر شما چهار کسب داشته باشی، ولی یادت برود حیات زمینی یک فرصت موقت است، مسلّم همه ی زندگی را با آن چهار نوع کسب باخته ای. کسی هم مثل امام خمینی«رضوان الله علیه» گفتند: در زمان رضاخان که عمامه ها را از سر روحانیون برمی داشتند، رفتم نان بخرم دیدم یک آخوندی که مجبور شده عمامه اش را بر دارد تکه نانی خریده و دارد آن را خالی می خورد. رو به من کرد و گفت فعلاً که سیر شدیم، گفته اند عمامه ها را بر دارید، دادم به یک زن یتیم دار برای بچه هایش پیراهن کند. تا ظهر هم خدا بزرگ است. امام خمینی«رحمه الله علیه» به فرزندشان احمد آقا«رحمه الله علیهما» می گویند احمد جان! خدا می داند من حسرت احوالات آن مرد را می خورم. چون کسی که این دنیا را تا این اندازه کوچک و موقت بداند خیلی بیناست و واقعاً حسرت خوردن دارد.
قرآن در شرح حال مؤمنین که در دنیا در مسیر دین داری پایدار و صابر بودند، می فرماید در قیامت که چشم آن ها بصیر شد و حقیقت دنیا را می بینند از آن ها پرسیده می شود: «كَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ»؛[92] چه مدت به عدد سال ها در زمین ماندید؟ آن هادر جواب می گویند: یک روز یا قسمتی از یک روز. «قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَل الْعَادِّینَ* قَالَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلَّا قَلِیلًا لَّوْ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ»؛[93] مى گویند یك روز یا پاره اى از یك روز ماندیم، از شمارش گران بپرس. خداوند مى فرماید جز اندكى نماندید كاش شما در دنیا این را مى دانستید. وقتی در قیامت حجاب ها کنار رفت و انسان بیدار شد کل زندگی دنیایی را نسبت به قیامت به اندازه ی یک روز و یا قسمتی از یک روز می بیند. در همین دنیا هم اگر ما متوجه وسعت خود شدیم که فوق زمان و مکان است، دیگر دنیا برای ما بزرگ و گسترده جلوه نمی کند، دنیا در رابطه با تعلقات دنیایی ما جدّی و بزرگ می شود، اگر متوجه ابدیت شدیم در نظر به آن عالم بیکرانه، دنیا چیزی جز همان یک روز یا قسمتی از یک روز نخواهد بود، و لذا حضرت با این دیدگاه است که به فرزندشان می فرمایند حالا که متوجه شدی دنیا فرصتی است گذرا و مسیر تو به سوی آخرت است و هر لحظه احتمال آن که مرگ به سراغ تو آید هست. می فرمایند: «فَكُنْ مِنْهُ عَلَى حَذَرِ أَنْ یُدْرِكَكَ وَ أَنْتَ عَلَى حَال سَیِّئَةٍ قَدْ كُنْتَ تُحَدِّثُ نَفْسَكَ مِنْهَا بِالتَّوْبَةِ فَیَحُولَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ ذَلِكَ» پس مواظب باش مرگ در شرایطی به سراغ تو نیاید که تو در آلودگی باشی و فرصت توبه ای که می خواستی انجام دهی را از دست بدهی.
طوری زندگی خود را مدیریت کن که در سراسر آن در پاکی و صفا باشی، تا هر وقت فرصت تمام شد و مرگ به سراغت آمد غافلگیر نشوی، زیرا اگر از موقت بودن فرصتِ عمر غافل شوی و زندگی ابدی از منظر تو برود، هوس ها سر بر می آورند و طوری مرگ به سراغت می آید که آلوده به گناهانی هستی که می خواستی از آن ها توبه کنی، ولی مرگ بین تو و آن توبه، فاصله خواهد انداخت.
اگر انسان موقتی بودن دنیا را فراموش کند و نگران غافلگیر شدن توسط مرگ نباشد، برای جبران گناهان و پشیمانی ها کار را همواره به آینده موکول می کند، آن وقت درست وقتی داری پشیمانی ها را مزمزه می کنی تا برای آن برنامه ریزی کنی می بینی دیگر کار تمام شد. و حضرت این نکته مهم را متذکر می شوند.
همچنان که عرض شد رابطه ی عزرائیل با جان ما به جهت آن که هر دو مجرداند، یک رابطه ی تدریجی و زمانمند نیست، بلکه مثل رابطه ی شما و اراده ی شما است، همین که بخواهید اراده کنید، اراده می کنید، و لذا اگر انسان از این موضوع غافل شود و روحیه ی او دنیایی باشد ناخودآگاه تصور می کند مثل بقیه ی امور دنیا که تدریجی است، مرگ هم تدریجی است و منتظر می ماند تا آثار آن پیدا شود و بعد تصمیم بگیرد و همین امر باعث می شود که در مقابل مرگ غافلگیر شود. در حالی که اگر توجه انسان به اصلی ترین قسمت زندگی اش یعنی ابدیت باشد، مثل انسانی که فهمیده است مرگش نزدیک است و امیال و اخلاقش عوض می شود، و حب دنیا از قلبش خارج می گردد و سعی می کند از بقیه حلالیت بطلبد و خوش اخلاق می شود، سراسر زندگی چنین می شود، و مثل یک انسانی که وقتی فهمید آخر عمرش فرا رسیده است از اعمال خلاف شرعش توبه می کند، انسانی هم که نظرش به ابدیتش بود، تمام عمر در حال توبه و توجه به خدا است، هرگز توبه ای را که باید بکند به عقب نمی اندازد.
وقتی انسان از حضور ناگهانی مرگ غافل شد، بدون آن که خودش متوجه شود، گرفتار حالات روانی بسیار خطرناکی می گردد. اگر دنیا را جدی گرفتی و خود را در آن باقی پنداشتی، چون بینش ات غلط است، حتماً روش غلطی را انتخاب می کنی و توبه و تغییر اساسی زندگی به سوی معنویت را به تأخیر می اندازی و این تأخیر انداختن را همین طور ادامه می دهی. لذا حضرت در ادامه می فرمایند: «فَإِذَا أَنْتَ قَدْ أَهْلَكْتَ نَفْسَكَ» در این حالت مطمئن باش خودت را هلاک کرده ای. چون بدون جهت گیری به سوی معنویت، و بدون فاصله گرفتن از گناهان، وارد ابدیت خود شدی.
اگر کسی حیات زمینی خود را جزء کوچکی از بودنش نبیند مسلّم انتخابهایش هلاکت بار است چون زندگی را از منظری غیر از آنچه واقعیت دارد می نگرد. درس بخوان، دانشگاه برو، تجارت بکن، اما در این عرصه ی دنیا جای این درس خواندن را برای خود مشخص کن. هر کاری می خواهی بکن ولی با توجه به این که این دنیا موقت است و مرگ غافلگیرانه به سراغ تو می آید و سپس ما می مانیم و اَبد ما، کارهایت را انجام بده. گفت:
من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش
چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش
حالا که همه ی زندگی ما در ابدیت ما قرار دارد، باید طوری عمل کنیم که آن را از دست ندهیم.
حضرت صادق(ع) به عبدالله بن جندب می فرماید: «یَا ابْنَ جُنْدَبٍ الْخَیْرُ كُلُّهُ أَمَامَكَ وَ إِنَّ الشَّرَّ كُلُّهُ أَمَامَكَ وَ لَنْ تَرَى الْخَیْرَ وَ الشَّرَّ إِلَّا بَعْدَ الْآخِرَةِ لِأَنَّ اللَّهَ جَلَّ وَ عَزَّ جَعَلَ الْخَیْرَ كُلَّهُ فِی الْجَنَّةِ وَ الشَّرَّ كُلَّهُ فِی النَّارِ لِأَنَّهُمَا الْبَاقِیَان»[94]
پسر جندب! همه خیرها، و همه شرها را پیش رو دارى، و هیچ یك را جز بعد از مرگ نبینى، چه خدا همه خیر را در بهشت، و همه شر را در دوزخ نهاده كه جاویدانند.
عاقلانه ترین کار آن است که انسان طوری عمل کند تا در حیات ابدی خود در بهترین شرایط باشد، پس بیایید عاقل بشوید. باید عاقل شد تا جای حیات زمینی را در کل حیات خودمان بشناسیم، عرض کردم هر کاری می خواهی بکن، ولی این را بدان که پس از مرگ چشم ها باز می شود و حجاب هایی که خیالات ایجاد کرده بودند همه کنار می روند، دریچه هایی از غیب بر روی قلب باز می گردد. اصلاً پرده ها برداشته می شود، سایه های ذهنی ما که ما را از حیات ابدی غافل کرده بود، همه و همه کنار می روند و در آن حالت شما زنده می شوید و زندگی حقیقی شروع می گردد. همان طور که وقتی یک عارف از وَهمیات خود آزاد می شود اعلام می کند «مرده بدم زنده شدم»، در قیامت هزار هزار برابر ما بیشتر زنده می گردیم.
شما فکر می کنید چه چیز باعث می شود که ذهن انسان مشغول این دنیا باشد و نتواند بالاتر از دنیا را ببیند؟ جز این نیست که نه کوچکی دنیا را می بینم و نه بی کرانگی ابدیت را. فکر می کنید چه پیش می آید اگر بنده و یا جناب عالی سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم. مسلم بدانید هیچ چیز پیش نمی آید و برای هیچ کس هیچ چیزی پیش نمی آید. مگر برای وَهم ها و خیالاتشان، باید آن هایی که به بنده یا جنابعالی تعلق دارند تعلقشان را کم کنند. من که نباید غصه بخورم که اگر مُردم فرزندم گریه می کند و غصه می خورد. حبّ پدر و فرزندی قصه اش جداست. اما این که بیایم دنیا را انتخاب کنم تا فرزندم غصه نخورد این غفلت فوق العاده بزرگی است.
بهر حال باید متوجه بود آنچه واقعیت دارد تنهایی من است با خدا و بعد از مرگ این واقعیتِ انکار ناپذیر خود را می نمایاند و خداوند در قرآن ما را متذکر این نکته ی مهم می کند و می گوید در قیامت خداوند ندا سر می دهد که: «وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَى كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَتَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَاكُمْ وَرَاء ظُهُورِكُمْ وَمَا نَرَى مَعَكُمْ شُفَعَاءكُمُ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِیكُمْ شُرَكَاء لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَكُمْ وَضَلَّ عَنكُمْ مَا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ»؛[95] و همان گونه كه شما را نخستین بار آفریدیم اكنون نیز تنها به سوى ما آمده اید و آنچه را به شما عطا كرده بودیم پشت سر خود نهاده اید و شفیعانى را كه در كار خودتان شریكان خدا مى پنداشتید با شما نمى بینیم، به یقین پیوند میان شما بریده شده و آنچه را كه مى پنداشتید از دست شما رفته است.
آری آنچه داریم پشت سر می گذاریم و ما می مانیم و خدای ما. مولوی در این رابطه می گوید:
حق تعالى خلق را گوید به حشر
ارمغان كو از براى روز نشر
جِئْتُمُونا وَ فُرادَى بى نوا
هم بدان سان كه خَلَقْناكم كذا؟
هین چه آوردید دست آویز را
ارمغانى روز رستاخیز را
یا امید باز گشتنتان نبود
وعده ى امروز باطِلْتان نمود
نسبت های ما با افراد در حقیقت ربطی به ما ندارد، یک نسبت حقیقی در هستی ما هست و آن نسبت ما با خدا است که او رب است و ما عبد، نسبتی که در هیچ شرایطی تغییر نمی کند.
برعکس بقیه ی نسبت ها که در قیامت همه ی آن ها از صحنه خارج می شود. قرآن می فرماید:
«فَإِذَا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلَا أَنسَابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَلَا یَتَسَاءلُونَ»[96] پس آنگاه كه در صور دمیده شود دیگر میانشان نسبت خویشاوندى وجود ندارد و از حال یكدیگر نمى پرسند.
علامه طباطبائی«رحمه الله علیه» در تفسیر این آیه می فرمایند: میل جنسی در این دنیا برای تولید مثل است و لذا در این دنیا موضوع زن و شوهر و فرزند مطرح است ولی چون در قیامت موضوع تولید مثل مطرح نیست این نسبت ها نیز از بین می رود. هرکس خودش هست و خدای خودش.
به هر حال دقت در تذکرات حضرت مولی الموحدین(ع) ما را متوجه مرگ می کند، تا آن جایی که به ما فرمودند: قبل از این که بدن هایتان را از دنیا ببرند، یک نوع مرگ اختیاری داشته باشید. عطار مرد با مطالعه ی باسواد و با فکری بود. که در عین عطاری طبابت هم می کرد، فقیری آمد به او گفت چیزی بده و او نداد، فقیر گفت پس چگونه جان به عزرائیل می دهی؟ عطار گفت: خودت چگونه جان به عزرائیل می دهی؟ فقیر گفت: این طوری، سرش را گذاشت زمین و مرد ... یک دفعه عطار فهمید این یک پیام بزرگ است و باید بتوان مُرد، و با عطاری نمی شود، راه خود را تغییر داد. راه را تغییر دادن یک کار اساسی اساسی است. می گوید:
دی زاهد دین بودم، سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم، سر دفتر دانایی
ترسا بچه ام افکند، از زهد به ترسایی
اکنون من و زنّاری، در دیر به تنهایی
امروز اگر هستم، دُردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم، دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم، نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم، تن داده به رسوایی
ناگه ز درون جان، در داد ندا جانان
کی عاشق سرگردان، تا چند ز رعنایی
پس گفت درین معنی، نه کفرونه دین اَوْلی
بر شو تو از این دعوی گر سوخته مایی
هرچند که پر دردی، کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی، تا محرم ما آیی
عطّار چه دانی تو، وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو، این جا شوی آن جایی
عطار فهمید اگر خواست از خود فانی و به حق باقی شود باید به مردن نظر کند. شما عنایت دارید که هر لحظه آماده ی مرگ شدن، مردن نیست، بلکه زنده شدن است و ائمهh این نکته را به ما یاد دادند.
هرگز دین خدا ملتی را دعوت به سکون و سردی نمی کند، بلکه می خواهد از حجاب هوس ها آزاد شوند تا درست زندگی کنند و درست بمیرند، دینی که پیامبرش در اوج عبادت و تا آخرین روزها شمشیر بر دوشش بود تا مانع حاکمیت کفر بر مناسبات بشری شود، هرگز ما را دعوت به مردنی نمی کند که از صحنه ی زندگی فعّال جدا شویم. شما خودتان ملاحظه فرمودید حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در آخرین روزهای عمرشان همچون آتشفشان در شور و فوران بودند، به آخرین پیام رسمی که ایشان در تاریخ 1/1/1368 دادند توجه بکنید. می فرمایند:
«...شکستن فرهنگ شرق و غرب بی شهادت میسر نیست، من بار دیگر از مسئولان بالای جمهوری اسلامی می خواهم که جز از خدا نترسند و کمرها را ببندند و دست از مبارزه با فساد و سرمایه داری غرب و فساد کمونیسم نکشند که ما در اول مبارزه ی جهانی خود هستیم...امروز با جمود و سکون و سکوت باید مبارزه کرد و شور و حال حرکت انقلاب را باید برپا داشت ...غرب و شرق تا شما را از هویت اسلامیتان به خیال خام خود بیرون نبرند از پای نخواهند نشست ...همیشه با بصیرت و چشمانی باز به دشمنان خیره شوید و آن ها را آرام نگذارید وگرنه آرامتان نمی گذارند.»
عجبا! یک پیر مرد نود ساله و این همه شور، این از عظمت دین اسلام است. این آدم که این چنین زیبا زندگی می کند، وقتی می خواهد از این دنیا برود در وصیت نامه ی خود می فرماید: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر می کنم...».
چرا ما طوری زندگی نمی کنیم که اگر بنا شد امشب بمیریم راحت بمیریم؟ باید عوامل راحت نمردن را بشناسید و آن ها را از زندگی خود حذف کنید تا مثل امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در اوج شهامت زندگی کنید و در اوج آرامش بمیرید.
حضرت در ادامه می فرمایند:
«یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ»؛
بیشتر به یاد مرگ و به یاد پی آمدهای پس از مرگ باش که ناگهان پس از مرگ با آن ها درگیر می شوی.
حضرت از این طریق فرزند خود را وارد زیباترین زندگی می نمایند، زندگی همراه با پاکی و صفا و شجاعت.
مرگ دریچه ی ارتباط انسان های مؤمن با عالم غیب است و عامل نجات است از اکنون زدگی. و این است راز زیبابودن زندگی و مرگ. می گوید:
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
ره اگر نزدیک تر داری بگو
می گوید مرگ نزدیک ترین راه به سوی خداست، آیا تو راه نزدیک تری سراغ داری؟ چون مرگ نمی آید تا زندگی را از ما بگیرد بلکه یاد مرگ، از یک طرف زندگی این دنیایی ما را تصحیح می کند، از طرف دیگر مرگ می آید تا ما را وارد زندگی آرمانی حقیقی نماید. به همین جهت حضرت می فرمایند: زیاد یاد مرگ باش و یاد آن مراحلی که یک دفعه با آن ها روبه رو می شوی. و از این طریق همین حالا در وسعت بیکرانه ی ابدیت به سر ببر.
فرمود: یاد مرحله ای باش که بعد از مرگ با آن روبه رو می شوی، از یک طرف به خود می نگری می بینی توان سیر به آن اهداف عالیه ی قیامت را با خود نیاورده ای، از طرف دیگر به آن اهداف متعالی می نگری، می بینی آنقدر عظیم و زیبا است که هرگز نمی توان در یک زندگی ابدی از آن ها دل کند، این جاست که تضرع شروع می شود و تقاضای کمک از خداوند برای درست سیردادن زندگی، اصلی ترین تقاضای ما می گردد.
با توجه به این كه انسان، سالك الی الله است و مقصدش ذات اقدس حضرت حق می باشد، مسلّماً در عالم قیامت باید آن سلسله از معایب و نقصان ها كه مانع نیل به ساحت قدسی حق است، برطرف گردد تا قابلیت لازم جهت لقای حق برایش حاصل شود و رنگ خدایی بگیرد و انسان ها به همان اندازه كه در دنیا بیشتر رنگ الهی گرفته باشند در آن جا كمتر توقف دارند، ولی بالاخره انسان ها كم یا زیاد مواقفی دارند تا پاك و پرداخته شوند.
بر اساس تفاوت دینداری در دنیا، توقف انسان ها در مواقفِ حشر تا بهشت و لقای حق متفاوت خواهد بود. برخی باید فشار بیشتری را تحمل كنند تا در نهایتْ تطهیر شوند، و برخی با سختیِ كمتری مواجه می شوند و مسلّم كافران را در این مواقف جایی نیست، چون آن ها در دنیا برنامه ای برای سیر به سوی حق برای خود شكل نداده اند، بلكه آن ها به مجرد آن كه محشور شوند به سوی جهنم خواهند رفت.[97]
امام صادق(ع) می فرمایند:
«به حساب خود برسید قبل از آن كه به حسابتان برسند. زیرا حقیقت آن است كه در قیامت پنجاه موقف وجود دارد كه هر موقف آن مانند هزار سال است از آن چه شما می شمارید ...».[98]
یا پیامبر خداf می فرمایند:
«... خدای جبّار به ملائكه ای كه همراه متقیان هستند می فرمایند: اولیاء مرا در بهشت محشور كنید، پس آن ها را با مخلوقات دیگر متوقف نسازید، رضا و خشنودی من از آن ها قبلاً گذشته است و رحمتم بر آن ها واجب است، پس چگونه اراده كنم آن ها را با انسان هایی كه به بد و خوب آمیخته می باشند متوقف سازم، پس ملائكه این گروه را به سوی بهشت سوق داده...».[99]
چنانچه ملاحظه می فرمایید؛ طبق این روایات كسانی كه اعمال و عقاید و اخلاقشان به خوب و بد آمیخته است و آلوده به گناهان و تعلقات هستند باید در مواقف توقف كنند تا با تطهیرشدن، رضای حق را تحصیل كنند و سپس به مدارج عالی و بهشت ها راه یابند.
بنا به فرمایش امام خمینی«رحمه الله علیه»:
«ترقی و تكامل در برزخ از سنخ ترقی در دنیا نیست، زیرا دنیا دار حركت جوهری و استكمال ذاتی و نفسی است، اما تكامل در دار آخرت به رفع حجاب ها و كدورت ها و اعراض جسمانی است كه به وسیله فشار قبر به وجود می آید».[100]
و نیز می فرمایند:
«در آخرت یا برزخ تا بخواهد یك خُلق از اخلاق نفسانی تغییر كند، هیهات است لذا از رسول خداf روایت است كه هر یك از اهل بهشت و جهنّم مخلّدند در آن به واسطه نیّات خود؛[101] چون باید در آن عالم، منشأ اخلاق رذیله زائل شود، ملكات به قدری با شدت و قوت ظهور می كنند كه زوال آن ممـكن نیست و اگر با فشارها و سختی ها و آتش ها زائل شود، قرن ها طول می کشد. برعكسِ نشئه دنیا كه تغییرات خیلی زود واقع می شود.» [102]
کتاب «سیاحت غرب» از آیت الله آقانجفی قوچانی وجهی از موضوع سیر به سوی اهداف عالیه را با فشارهایی که باید انسان در برزخ تحمل کند، مطرح می نماید. این کتاب یک کتاب داستان نیست که براساس روایات تنظیم شده باشد، بلکه یک نوع مردن است و شهود آن عوالم که حقایقی است بیّن و استوار. ممکن است عزیزان نتوانند بعضی از حادثه هایی را که در آن شهود برای آیت الله آقانجفی پیش آمده تجزیه و تحلیل کنند. مثل این که در برزخ تلفن زنگ می زند؟ این نکات را باید به اهلش سپرد تا تفسیر کنند. شما توجه داشته باشید که ایشان از چه زاویه ای دارند شهودات خود را طرح می کنند و چطور ضعف انسان در دنیا مانع سیر او در آن عالم می شود، و چطور فضایل اخلاقی و اعمال عبادی عامل سیر می باشند. شما هم بعضاً در خواب که صورت حقایقی غیبی به روحتان می رسد ، آن حقایق برای شما به صورت چیزهایی جلوه می کند که روحتان با آن ها مأنوس بوده است، و لذا پیام از راه غیب در قوه ی واهمه کسی که برای تلفن چنین نقشی قائل است، به صورت تلفن ظاهر می شود، چون صورت مأنوس انسان در این رابطه تلفن بوده است. همچنان که اگر بخواهند شما را در خواب تعلیم بدهند آن تعلیم به صورت استادی که شما او را می شناسید ظاهر می شود، و این به آن معنی نیست که آن استاد به خواب شما آمده و آن مطالب را به شما تعلیم داده، این ها تعالیم غیبیه است با صورتی که قوه ی توهّم و خیال با آن مأنوس است. فردا می آیید و می گویید خواب دیدم که فلانی در خواب این مطالب را به من گفت. در حالی که عالم غیب و ملائکه الهی به شما آن مطالب را گفته، ولی آن معانی، در صورت کسی است که شما او را در این رابطه می شناسید. ممکن است همین حقیقت را به کس دیگری تعلیم بدهند امّا صورت آن تعالیم صورت استاد دیگری باشد که با او مأنوس است. به هر حال کتاب «سیاحت غرب» نمونه ای است برای فهم چگونگی سیر در عالم برزخ آن هم در عالم برزخ نازله.
حضرت فرمودند: یاد مرگ و یاد مراحلی را که باید طی کنی و با آن ها درگیر شوی زیاد در ذهن خود داشته باش. به عبارت دیگر بیشتر یاد حیاتِ بعد از این حیات دنیایی باش، با آن همه مراحل و مراتبی که دارد. تا افق های آینده خود را ببینی، مثل کودکان نباش که تا یک ساعت بعدِ خود را هم نمی بینند و همواره در همین لحظه به سر می برند. انسان های بزرگ انسان هایی هستند که به افق های دورِ زندگی نظر دارند و تو نیز به اندازه ای بزرگی که بتوانی افق های متعالی زندگی را ببینی، افق های بی نهایت را. این نوع نگاه به زندگی اگر در همان ابتدای جوانی در معرض دید انسان قرار گیرد، انسان ها هرگز توسط روزمرّگی هایی که مردم معمولی را بازی می دهد، بازی نمی خورند و جایگاه هر چیزی را در زندگی درست می شناسند، جای اسلام را در حدّ شغل خود نمی گیرند و یا جای انقلاب اسلامی را در عرض گوشت و نان نمی بینند، شهدا کوچکی دنیا و بزرگی قیامت را دیدند و متوجه پیامدهای بعد از مرگ بودند، لذا به راحتی جای انقلاب اسلامی را تشخیص دادند و دیدند راحت می توان برای آن جان داد، تا به بهترین نحو زندگی را طی کرده باشند، آن ها ماوراء تبلیغات شوم دنیای کفر، به راحتی می توانستند حقانیت حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» را ببینند. چون افق های متعالی حیات خود را همواره مدّ نظر داشتند. برای همین نکته بود که زندگی دنیایی برایشان سنگین نبود که نتوانند رهایش کنند. اصلاً دنیا جایی از قلب آن ها را پر نکرده بود. وقتی شعور آدم زیاد بشود افق گرا می شود. وقتی افق گرا شد سخنان امیرالمؤمنین(ع) را می فهمد، که می فرمایند آن افق های بلند زندگی را ببین، زیاد به یاد مرگ باش تا بتوانی مافوق دنیا را ببینی و در آن عالم هم اکنون زندگی کنی. إن شاء الله.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ حَتَّى یَأْتِیَكَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَكَ وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَكَ وَ لَا یَأْتِیَكَ بَغْتَةً فَیَبْهَرَكَ وَ إِیَّاكَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَى مِنْ إِخْلَادِ أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا وَ تَكَالُبِهِمْ عَلَیْهَا فَقَدْ نَبَّأَكَ اللَّهُ عَنْهَا وَ نَعَتْ هِیَ لَكَ عَنْ نَفْسِهَا وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَسَاوِیهَا فَإِنَّمَا أَهْلُهَا كِلَابٌ عَاوِیَةٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِیَةٌ یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ وَ یَأْكُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا وَ یَقْهَرُ كَبِیرُهَا صَغِیرَهَا نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ وَ أُخْرَى مُهْمَلَةٌ قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا سُرُوحُ عَاهَةٍ بِوَادٍ وَعْثٍ . لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا وَ لَا مُسِیمٌ یُسِیمُهَا. سَلَكَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَى، وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَى، فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِهَا وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا»؛
فرزندم! فراوان به یاد مردن باش و یاد آنچه پس از مرگ با آن درگیر می شوی و آنچه پس از مردن روى بدان نمایى، تا چون بر تو در آید ساز خویش را آراسته باشى و كمر خود را بسته، و ناگهان نیاید و تو را مغلوب نماید، و مبادا فریفته شوى كه بینى دنیا داران به دنیا دل مى نهند، و بر سر دنیا بر یكدیگر مى جهند. چه خدا تو را از دنیا خبر داده و دنیا وصف خویش را با تو در میان نهاده و پرده از زشتی هایش برایت گشاده. همانا دنیا پرستان سگانند عوعو كنان، و درندگانند در پى صید دوان. برخى را برخى بد آید، و نیرومندشان ناتوان را طعمه خویش نماید، و بزرگشان بر خُرد دست چیرگى گشاید. دسته اى اشتران پایبند نهاده، و دسته اى دیگر رها و خِرَد خود را از دست داده، در كار خویش سرگردان، در چراگاه زیان، در بیابانى دشوار گذر روان، نه شبانى كه به كارشان رسد، نه چراننده اى كه به چراشان برد، دنیا به راه كورى شان راند و دیده هاشان را از چراغ هدایت بپوشاند. در بیراهگى اش سرگردان، و فروشده در نعمت آن. دنیا را پروردگار خود گرفته اند و دنیا با آنان به بازى پرداخته و آنان سرگرم بازى دنیا و آنچه را پس آن است فراموش ساخته.
همچنان که مستحضرید؛ حضرت در مورد مرگ و توجه به معاد در وسعتی قابل توجه موضوع را گسترش می دهند زیرا به واقع با معرفت صحیح نسبت به معاد، زندگی و مرگ معنای حقیقی خود را پیدا می کند. اگر می بینید یکی از دانشمندان می گوید: «زندگی هیچ ارزشی ندارد، اما هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد»[103] به جهت آن است که می توان همین زندگی بی ارزش را طوری به محتوا رساند که به ابدیتی وسیع و دوست داشتنی پیوند بخورد.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: فرزندم! بدان كه تو برای آخرت آفریده شده ای، نه برای دنیا. برای فنا آفریده شده ای نه برای بقاء. آفریده شده ای تا در دنیا بمیری نه برای این كه در آن بمانی، و در منزلی قرار داری كه كندن در پی آن است، و در خانه ای هستی كه جز مدت زمانی محدود نمی توانی از آن استفاده كنی، تو در طریق آخرت و در معرض شكار مرگ هستی، مرگی كه فرار از آن در توان تو نیست. مواظب باش كه وقتی می میری، آلوده به گناهی نباشی که بنا داشته ای از آن توبه کنی و حضور ناگهانی مرگ امكان تحقق آن را از تو بگیرد، که در آن صورت خود را به هلاكت انداخته ای.
بعد از این كه مسائل فوق را متذکر شدند و ذهن انسان را متوجه این امر كردند تا بودنش در دنیا را درست تحلیل و تصور كند، آن وقت می فرمایند: «یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ»؛ یاد مرگ را زیاد به قلب خود برسان و این كه ما برای مردن هستیم، نه برای ماندن. این كه یاد مرگ جزء بینش ما بشود و روش ما در زندگی بر آن مبتنی گردد، احتیاج به برنامه ریزی دارد تا عوامل غفلت از مرگ در زندگی شناسایی شود و بتوانیم دنیا را موقتی ببینیم و از طریق چنین بصیرتی منشأ كمالات بسیاری برای خود شویم. این كه حیات دنیایی فرصتی است موقت امر واضحی است، اما این که انسان بتواند در تمام مناسبات و تصمیمات خود آن را مدّ نظر قرار دهد، یک کار اساسی است.
وقتی انسان حیات دنیایی خود را موقتی ببیند، بسیاری از تصمیم گیری ها، آرزوها و برنامه ها، شكل خاصی به خود می گیرد. این كه بر روی این نكته تاكید می شود، به جهت این است كه فرق زیادی است بین کسی كه حیات زمینی را موقت بداند و در امور شخصی بر اساس این حیات موقت برنامه ریزی بكند، با كسی كه از نظر روانی حیات زمینی را ابدی بپندارد و با آمدن مرگ غافل گیر گردد و همه ی برنامه هایش به هم بریزد.
اگر كسی موقتی بودن زندگی دنیایی را به قلب خود تفهیم نکند و نفهمد زندگی دنیایی یعنی چه، علاوه بر این دنیا، در عالم قبر و قیامت فوق العاده احساس پوچی و بی محتوایی می کند. شما می دانید که هر چه از طریق غیبِ خودتان به غیبِ عالم وصل شوید جان خود را به محتوا و ثمر می رسانید. چون ما از طریق ارتباط درونی مان با عالم غیب واقعاً می توانیم برای خود سرمایه های عظیمی از حقیقت تهیه ببینیم. در حالی كه این کار از طریق ارتباط با پدیده های عالم ماده ممکن نیست، چون پدیده های بیرونی ربطی به جان ابدی ما ندارد. پس وقتی از طریق ارتباط درون با عالم غیب، جان ما سرمایه جمع كند با توجه به این که درون و جنبه ی غیبی ما حقیقت ماست، پس با ارتباط با باطن عالم، زندگی ما معنای حقیقی خود را به دست می آورد. و این در صورتی است که حیات بیرونی را موقت بگیریم تا بتوانیم ارتباط باطنی با عالم غیب برقرار كنیم. عامل بی مایگی و پوچی حیات بشر این است كه از ارتباط درونی خود با عالمِ غیب كه سراسر معنا و کمال است، غافل است. و این هم به این جهت است که با توجه افراطی به عالم بیرون، از ارتباط درونی خود با عالم غیب محروم شده و دنیا را جدی و همیشگی می داند. این كه شما طوری به این دنیا بنگرید که گویا همیشه هست و شما هم با آن همیشه هستید، نمی گذارد هم اکنون رابطه درونی خود را با حقایق موجود در عالم غیب برقرار کنید و آن را سرمایه ی خود نمایید. گفت:
ویسه و معشوق هم در جان توست
این برونی ها همه آفات توست
می گوید آنچه به عنوان مطلوب خود می طلبی در واقع در درون تو است و از طریق ابعاد درونی خود با آن ها مرتبط هستی و این بیرونی ها همه آفات زندگی تو هستند چون پیش تو نیستند و نمی توانند هم در پیش تو بمانند. بر روی این موضوع باید زیاد فکر كنید، آری، «این برونی ها همه آفات توست» با این برونی ها جان ما سیراب و برخوردار نمی شود، اگر نظر و رویکرد ما به بیرونِ جان ما بود، آن چیز هر چه می خواهد باشد، سرمایه حقیقی ما نخواهد بود.
قرآن می فرماید: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»؛[104] ما آنچه را بر زمین قرار دادیم، زینت زمین قرار دادیم تا از آن طریق آن ها را امتحان کنیم و روشن شود کدامیک از انسان ها در بهترین عمل قرار دارند. پس نمی شود با تعلق به آنچه زینت زمین است جان خود را برخوردار و بهره مند کرد.
نظر به بیرونی ها، نظر به چیزهایی است که نمی تواند موجب کمال و زینت حقیقی ما باشد، ولی نظر به درونی ها عامل صعودِ ابعاد معنوی ما به سوی حقایق معنوی است. حال اگر مُردن را جزء زندگی بدانی، به راحتی می توانی از این بیرونی ها جدا شوی و به درون خودت بپردازی و سعی کنی از طریق درونْ به حقایق درونی عالم مرتبط شوی. نماز نمونه ی خوبی است و می تواند سرمایه بزرگی برای درون ما باشد، به شرطی که درست آن را بشناسیم و آن را راه ورود به عالم غیب و معنویت بدانیم، تا جان ما از آن طریق، خارج از ظواهر دنیا بتواند با عالم غیب و معنا آشنا شود. و لذا فرموده اند هر وقت خواستید نماز بخوانید با این رویکرد باشد که آن نماز، آخرین نماز شما محسوب شود، باید نهایت استفاده را از این وسیله ارتباط با عالم غیب و معنویت بکنید. پیامبر خداf می فرمایند: «اِذَاٰ صَلَّیتَ صَلوةً فَصَلِّ صَلوةً مُوَدِّعٍ»؛[105] چون نماز برپا می داری، پس نمازی بخوان که داری با آن وداع می کنی. چون امکان این که همین حالا بمیری و وارد عالم غیب و قیامت شوی هست. توجه به این امر یك نوع بیداری و یک نوع نگریستن حكیمانه است به دنیا و سبب می شود كه مُردن را قسمت خوبی از زندگی بدانیم که راه ارتباط ما را به عالم غیب، به نحو گسترده ای باز می کند. یاد مرگ انصراف از حجاب هایی است که مانع نظر به عالم غیب می باشند، و موجب می شود که شما در خود حرارت لازم را جهت ادامه ی زندگی معنوی داشته باشید. به طوری که تمام مظاهر دنیا برایتان مثل غریبه ها جلوه کند و عالم غیب و قیامت آشنای حقیقی ما گردد. و هر آنچه ما را بیشتر متوجه آشنای حقیقی مان کند، بیشتر برای ما شیرین است.
جمله حضرت این بود که: «یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ» فرزندم، بسیار یاد مرگ كن. چون از این طریق آشناهای جان انسان از غریبه های جان او تفکیک می شوند، یاد مرگ، زندگی را از فرو رفتن در پدیده های موقت نجات می دهد. انسان های حكیم چگونه زندگی می كنند؟ جز این است كه افقهای دور را می بینند و از حادثه های كوچك نه به شعف می آیند و نه از نداشتن آن ها مأیوس می شوند؟ اما کودکان برعكس حكیمان، با داشتن اندک چیزی خوشحالند و با نداشتن همان اندک غمناکند، ما هم می توانیم با همین قاعده خودمان را ارزیابی کنیم. گفت:
گر ببینی میل خود سوی سَما
پَرّ دولت برگشا همچون هُما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه می کن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحه ها پیشین کنند
جاهلان آخر به سر بر می زنند
ز ابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین
كسی كه یاد مرگ را در تمام مناسبات خود مدّ نظر دارد دیگر چیزهای نزدیك و محسوس او را به بازی نمی گیرند، و اگر بفهمد زندگی این دنیا یک حیات موقت است، برای خود یک زندگی صحیح را پایه گذاری می کند. اگر دیدید حیات دنیایی موقت است، همه برنامه ریزی ها در منظر دیگری انجام می شود، و روح و روان در ساحت دیگری خود را می یابد، و لذا نه تنها باید به یاد مرگ بود، حضرت در جمله فوق می فرمایند: بیشتر از انسان های معمولی به یاد مرگ باش، چون جلوه های فریبنده ی دنیا آنچنان جذاب است که با یاد مرگ به صورت معمولی نمی توانی از آن ها نجات یابی و تصمیمات بزرگ بگیری.
چه روان زیبا و آرامی دارند آن هایی كه عمیقاً می بینند باید بمیرند، از یک طرف هم اکنون با عالم بیکرانه غیب و قیامت مرتبطند، و از طرف دیگر با دنیایی که منشأ حرص ها و سختی ها است فاصله دارند، خدا می داند كه زندگی زیباتر از این حالت ممکن نیست، از این جهت است که گفته اند؛ «مرگْ مادر زندگی است». زندگی های تنگ، زندگی های تاریك، زندگی های حریصانه، همه و همه حاصل غفلت از مرگ است. آری! بر همه ی انسان هایی که می خواهند مافوق روزمرّگی ها زندگی کنند واجب است که خود را در معرض توصیه ی حضرت قرار دهند که: «یَا بُنَیَّ أَكْثِرْ مِنْ ذِكْرِ الْمَوْتِ وَ ذِكْرِ مَا تَهْجُمُ عَلَیْهِ» فرزندم! همواره یاد كن مرگی را كه رودرروی تو قرار می گیرد، و یاد کن آنچه را پس از آن با آن در می آمیزی «وَ تُفْضِی بَعْدَ الْمَوْتِ إِلَیْهِ»، و یاد کن آنچه را بعد از مرگ به سوی آن می روی.
«وَاجْعَلَهُ اَمامَكَ حَیْثَ تَری»؛[106] و تو مرگ را و موقتی بودن دنیا را، مقابل خود طوری قرار ده كه گویا داری آن را می بینی.
«حَتَّى یَأْتِیَكَ وَ قَدْ أَخَذْتَ مِنْهُ حِذْرَكَ وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَكَ وَ لَا یَأْتِیَكَ بَغْتَةً فَیَبْهَرَكَ»؛ به طوری که چون به سوی تو آید، زره خود را پوشیده و نسبت به آن از قبل آماده باشی و کمر خود را بسته تا مبادا مرگ ناگهان تو را در یابد و بر تو غلبه کند.
محققاً اگر انسان این گونه عمل كند مسیر خوبی را در زندگی دنیایی طی می کند و از تقوای لازم در کلیه ی امور برخوردار می شود و به معنی واقعی در مراقبه قرار می گیرد، چنین انسانی هرگز گرفتار هوس های قدرتمندی که او را غرق گرایش های دنیایی کنند، نخواهد بود، دیگر آرزوهای بلندِ وَهمی، زندگی او را اشغال نمی کند. مطلب فوق؛ مطلبی است فوق العاده روحانی و سلوکی که بیش از آن که دانشی به ما بدهد چگونه راه رفتن را به ما می آموزد. آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» از قول عرفای بزرگ نقل می کردند که «بهترین ذکری که در سیر و سلوک به ما کمک کرد، یاد و ذکر مرگ بود» و حالا حضرت مولی الموحدین(ع) یعنی ابوالسالكین الی الله، همین نکته را متذکر می شوند تا با یاد مرگ از آن منظری که مطرح می کنند ما و شما إن شاءالله وارد یک زندگی سلوکی بشویم.
هر قدر نسبت به موضوع مرگ قلب را بیشتر متمركز کنیم حجاب ها بیشتر رفع می شود و ما بهتر بالا می رویم. به طوری که باید إن شاءالله نسبت به این امر بینش پیدا كنیم، و مدام این بینش را جلوی خود داشته باشیم زیرا این یک بصیرت بزرگ است به طوری که براساس این بینش و بصیرت، انسان زندگی دنیایی خود را در دریای بیكرانه ی وجود همچون پوست گردویی بداند که بر روی اقیانوس بالا و پایین می رود، آن قدر حركت می كند و تكان می خورد تا این كه در اقیانوس فرو می رود. اما تو چون فقط بدن تنها نیستی، در دریای بیکران وجود فرو نمی روی، تو خودت همان اقیانوس هستی و زندگی دنیایی ات یك پوست گردو است. حال اگر زندگی دنیایی را خوب ببینید، چشمتان نسبت به کُلّ زندگی باز می شود. ملاحظه کرده اید که انسان های خیالاتی چگونه مست خیالاتشان می شوند؟ چون نتوانسته اند موقتی بودن زندگی دنیا را لمس كنند این ها در موقع بیداری هم خوابند. به گفته مولوی:
خفته آن باشد که او از هر خیال
دارد امید و کند با او مقال
در راستای همین بصیرت بزرگ است که حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین(ع) می فرمایند: «خُطَّ الْمَوْتُ عَلَى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقِلَادَةِ عَلَى جِیدِ الْفَتَاة»؛[107] مرگ همچون گردنبندی زیبا بر گردن دختران جوان است که برای فرزند آدم تقدیر شده.
سپس حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: حالا كه مرگ به سوی تو می آید، حیات خود را به وسعت ابدیت خودت قرار بده، «وَ شَدَدْتَ لَهُ أَزْرَكَ»، كمرت را محكم ببند برای خوب رفتن. «وَ لَا یَأْتِیَكَ بَغْتَةً فَیَبْهَرَكَ» و آن طور نباشد که به صورت ناگهانی با مرگ روبه رو شوی و آن بر تو طوری غلبه کند که غافلگیر شوی.
کسی که در زندگی برای مرگ حساب باز کرده است هیچ وقت مرگ به صورت ناگهانی به سراغ او نمی آید، چون در طول زندگی از آن غافل نبود. مرگ کسی را غافلگیر می کند که در طول زندگی روی مرگ حساب نکرده بود، مثلاً شما می دانید قرار است سر ساعت 12 قسمتی از آن كوه را منفجر كنند ولی همسایه شما نمی داند. وقتی كوه منفجر می شود شما كه از قبل می دانستید و خود را برای آن آماده کرده بودید، مغلوب آن حادثه نمی شوید، چون منتظرش بودید و از قبل حسابش را کرده بودید، اما همسایه ی شما که از قبل تحقق آن حادثه را نمی دانست، با تحقق آن حادثه غافلگیر می شود. حضرت می فرمایند آنچنان مرگ را بفهم، و آنچنان تحقق آن را جلوی روی خود بگذار و آن را ببین و كمر همّت برای رویارویی با آن ببند كه بتوانی راحت از آن بگذری، و این در صورتی عملی است که با رعایت دستورات الهی خود را برای زندگی ابدی آماده کرده باشیم. عرض کردم، قرآن می فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ»؛[108] هر انسانی مرگ را می چشد و از مرحله ای از زندگی به مرحله ای دیگر وارد می شود. انسان، جوانی را می چشد و پیر می شود، در پیری مرگ را می چشد و به برزخ و قیامت می رود، پس ما طعمه ی مرگ نمی شویم بلکه مرگ را طعمه ی خود قرار می دهیم. قصه ی مرگ، قصه ی یک نوع رفتن است به سوی مقصد نهایی، بستر یک نوع سیر و صعود است. گذر از شرایط محدود به سوی حیات وسیع و برین است. وقتی قرآن می فرماید: «كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْت»؛[109] عملاً دارد یک مژده بزرگ به ما می دهد که بنا نیست شما در تنگناهای دنیا بمانید. مرگ را می چشید، یعنی پیری را از آن جهت که با مشکلاتی همراه است، رها می كنید. و مرگ می آید پیش شما و آن شرایط ابدی را در منظر شما قرار می دهد. پس وقتی می آید تا شما را به سوی آن شرایط سیر دهد، از آن استقبال کنید، نه این که هنوز چشم خود را به این دنیای محدود دوخته باشید و به آن مشغول باشید و با مرگ به عنوان یک حادثه ی ناگهانی روبه رو شوید. حضرت(ع) می فرمایند: «وَ لَا یَأْتِیَكَ بَغْتَةً»؛ کاری کن که مرگ برای تو ناگهانی نباشد، سعی كن در زندگی تو ورود راحتی داشته باشد. اگر كسی حیات زمینی را موقت ببیند، مرگ نزدیك ترین پدیده به زندگی او محسوب می شود و به راحتی می تواند در میدانی وسیع تر از نظر به تعلقات دنیایی تصمیم بگیرد.
حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تَغْتَرَّ بِمَا تَرَى مِنْ إِخْلَادِ[110] أَهْلِ الدُّنْیَا إِلَیْهَا»؛
فرزندم مواظب باش و حذر کن از آنچه كه در اهل دنیا می بینی كه فریفته آن شده اند و به آن میل كرده اند.
مراقب باش كه دنیا تو را همچون آن ها فریفته خود نكند و از توجه به ابدیت خود باز بمانی و نتوانی جایگاه مرگ را در زندگی درست تحلیل كنی. بعضی ها عجیب از مرگ می ترسند، این مثل این است كه یك کودک از خارج شدن از تنگنای کودکی و وارد شدن به مرحله ی جوانی بترسد. همان طور که جوانی یعنی گذر از مرحله کودکی به مرحله ی وسیع تر زندگی، مرگ هم یعنی گذر از تنگنای دنیا به گستره ی برزخ و قیامت، ولی اهل دنیا بلایی برسر خود آورده اند که از این مرگ می ترسند چون شیفته حیات دنیا شده اند.
در جمع مدیران آموزش و پرورش صحبتی داشتم و بحث مرگ پیش آمد، همین که بحث شروع شد، یکی از خواهران دستش را روی صورتش گذاشت، اول كمی لرزید و بعد بلند شد و از جلسه بیرون رفت. بعد از جلسه گفت كه چرا بحث مرگ را مطرح کردید، عرض کردم به قول مولوی مرگ دریچه ی ارتباط با خداست و ما را تا کوی دوست جلو می برد.
مرگ را دانم ولی تا كوی دوست
ره اگر نزدیك تر داری بگو
مرگ قسمت خوب زندگی است. گفت، این مرگ كه شما این طور وصف می کنید با رحلت دخترم، تمام برنامه های مرا به هم ریخته، تمام زندگی مرا از من گرفته، تمام سعی من آن است که هرگز به آن فکر نکنم. حالا شما ملاحظه بفرمایید آیا این نوع نگاه به مرگ، مرگ را از بین می برد یا رویارویی با آن را بسیار سخت می کند. وقتی انسان فریفته دنیا شد مرگ برای او زشت و خطرناك می شود. به گفته ی مولوی:
مرگ هر كس ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن، دشمن و با دوست، دوست
آینه در پیش زنگی، زنگی است
لیك اندر پیش تو خوش رنگی است
ای كه می ترسی ز مرگ اندر فرار
هم زخود ترسانی ای جان، هوش دار
حضرت می فرماید: فرزندم اصلاً با مرگ زندگی كن، و در طول زندگی منتظرش باش. بعد می فرمایند بترس از این كه می بینی اهل دنیا با تمایل به دنیا فریفته آن شده اند و از مرگ به عنوان دریچه به عالم معنا غافل گشته اند. «وَ تَكَالُبِهِمْ عَلَیْهَا»؛ و آنها بر سر دنیا به هم می پرند، بترس از این كه مثل آن ها فریفته دنیا شوی و مثل آن ها بر سر دنیا با بقیه به جان هم بیفتی؛ «فَقَدْ نَبَّأَكَ اللَّهُ عَنْهَا» خدا تو را از دنیا خبر داده و فرموده: «وَ مَا هَذِهِ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِیَ الْحَیَوَانُ لَوْ كَانُوا یَعْلَمُونَ»؛[111] این زندگى دنیا جز سرگرمى و بازیچه نیست و دار آخرت همانا حیات است، ای کاش منکران معاد آن را می دانستند. خداوند در قرآن به نحوه های مختلف ما را متذکر کرد، كه مراقب باشید دنیا شما را بازی ندهد، چرا كه حیات و زندگی دنیایی بازی و سرگرمی و غفلت است. آیا در تجربه های شخصی خود ندیده اید آن هایی كه حیات قیامتی را به نحوی فعّال وارد زندگی خود نكرده اند چگونه سرگردان و مضطرب و بدخلق و خوی هستند و از آن حیاتی كه آیه مذكور خبر می دهد، محرومند؟
بعد می فرمایند: «وَ نَعَتْ هِیَ لَكَ عَنْ نَفْسِهَا»؛ نه تنها خدا زندگی دنیایی را برای تو تفسیر كرده، دنیا هم خودش را برای تو وصف نموده است. مثل لجن که خود شكلش را نشان می دهد، حالا اگر كسی با این وجود لجن را دوست داشته باشد مشكل از خودش است، نمی تواند بگوید لجن مرا فریب داد. حیات دنیایی از آن جهت كه خود را می نمایاند دروغ نمی گوید، از آن جهت كه ما فریفته دنیا شده و صدای دنیا را نمی شنویم مشكل دار می شویم. هر چه فریاد می زند كه عمرهایتان را می دزدم، من یك جهنمِ سیری ناپذیر هستم، می كُشمتان؛ سرگرمتان می کنم، با افتخارات دروغین فرصت ها را از شما می گیرم؛ ما نمی شنویم. حضرت می فرماید: «وَ نَعَتْ هِیَ لَكَ عَنْ نَفْسِهَا»؛ دنیا خود را برای تو وصف كرد «وَ تَكَشَّفَتْ لَكَ عَنْ مَسَاوِیهَا»؛ و از زشتی هایش پرده برداشت. و تو آن زشتی ها را در اهل دنیا می بینی.
فرزندم! «فَإِنَّمَا أَهْلُهَا كِلَابٌ عَاوِیَةٌ وَ سِبَاعٌ ضَارِیَةٌ»؛ اهل دنیا سگانند عوعو كنان، و درندگانی اند حریصِ به شكار، «یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ»؛ بر سر هم زوزه می كشند.
می فرمایند، اهل دنیا را ببین چرا به این روز افتاده اند؟ آیا جز این است كه یاد مرگ را از صحنه ی زندگی بیرون کردند و اصالت را به دنیا دادند؟ زندگی قیامتی خود را به عنوان اساسی ترین قسمت زندگی، ندیده اند و مرگ را که وسیله رسیدن به آن مرحله بود، از زندگی شان پنهان كردند و در نتیجه گرفتار دنیایی شدند که چون سگان باید برای آن بر سر و کله ی همدیگر بزنند. حضرت اهل دنیا را تعبیر کرده اند به «سِبَاعٌ ضَارِیَةٌ»؛ «سباع» یعنی آن درنده ای كه میل دارد شدیداً بدرد، نفسِ دریدن را دوست دارد، مثل شیر نیست، مثل گرگ است، شیر می درد كه بخورد، گرگ می درد كه بدرد. دریدن جزء زندگی اش است. می فرماید: اهل دنیا مثل گرگ می شوند. «یَهِرُّ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ»، زندگی شان تجاوز به همدیگر می شود. «بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ». یعنی متقابلاً نسبت به هم چنین هستند، این ها همین طور نشسته اند مواظبند چطور همدیگر را بدرانند، مثل گرگ های گرسنه که دور هم می نشینند و زوزه می كشند تا یكی از آن ها خوابش ببرد، روی سرش بپرند و آن را بدرانند. «وَ یَأْكُلُ عَزِیزُهَا ذَلِیلَهَا» قدرتمندان اهل دنیا، ضعیف اهل دنیا را می خورند، هیچ رحمی در زندگی شان نسبت به هم ندارند، «وَ یَقْهَرُ كَبِیرُهَا صَغِیرَهَا»؛ بزرگ اهل دنیا كوچك آن را مقهور می كند و به زیر سلطه و حاکمیت خود می آورد. اهل دنیا در چنین حالتی از رذالت و دنائت قرار می گیرند و این اوج پستی است. ولی كسی كه زندگی دنیا را موقت ببیند، در نتیجه نسبت به دنیا حریص نخواهد بود و گرفتار چنین رذالت هایی نمی شود.
می فرماید اهل دنیا: «نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ وَ أُخْرَى مُهْمَلَةٌ»؛ چهارپایانی هستند، بعضی رها و یَلِه، و بعضی اسیر و گرفتار. بعضی ها با رودر بایستی و رسوم من درآوری، خود را گرفتار کارهای پوچ و خرافی كرده اند، و بعضی دیگر بی بندوباری پیشه کرده، تحت هیچ قید و قانونی قرار نمی گیرند و تماماً سرگردان هستند. چیزی که امروز در جوانان دنیای غرب مشاهده می کنید.
«قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا»، عقل هایشان را از دست داده و در کار خود سرگردانند. عقلشان را در اختیار هوسشان قرار داده اند. مانند انسان مدرن که عقل خود را در زیر فرمان هوس به کار گرفته است، در حالی که می تواند با آن عقل متوجه هدایت الهی شود، ولی از طریق عقلش سعی می کند راه های برآورده شدن هوس ها را پیدا کند. امیرالمؤمنین(ع) در همین رابطه می فرمایند: «كَمْ مِنْ عَقْلٍ اَسیرٍ عِنْدَ هَویً اَمیر»؛[112] چه بسیار عقل هایی كه زیر فرمان هوسی قرار دارند که امیر بر آن عقل ها است. لذا حضرت در رابطه با اهل دنیا می فرمایند كه چون چهارپایان آزاد و در بند، عقلشان را از دست داده و آن را به انحراف كشانده اند. حتی بعضی از مفسرین نهج البلاغه «نَعَمٌ مُعَقَّلَةٌ» چارپایان در بند را معنی کرده اند آن هایی كه در قید و بند دین اند ولی دنیا را می خواهند. به هر حال پیام حضرت این است که اگر قیامت به نحوی روشن و زلال در منظرت نباشد، هر چه می خواهی بكن، چیزی جز حیوان زوزه كش نخواهی بود. چون وقتی كسی ذِكر و ذُكْرش معاد نباشد در مقابل امیال حیوانی اش کنترلی نخواهد داشت و عملاً بُعد حیوانی و قوّه ی واهمه او بر او غلبه می کند و برای او تصمیم می گیرد.
وقتی وَهم بر تصمیمات انسان حاکم شد گرفتار خیالات واهی و غیر واقعی می شود، به دنبال چیزی می دود که باید از آن فرار کند و از چیزی فرار می کند که باید به آن نزدیک شود. نمونه اش را شما در مردم عادی می بینید که چقدر دلواپس رزق خود هستند. در حالی که خداوند اندازه رزق ها را تعیین کرده است و بنا به مصلحت بنده رزق او را تعیین نموده است، به همین جهت اگر هر اندازه هم بدود بیشتر از آنچه برای او مقدر شده به دست نمی آورد همان طور كه بعضی افراد با این که خیلی هم تلاش نمی کنند ولی رزقشان را خدا وسیع مقدّر کرده است. اما اگر كسی دنیا را جدی گرفت، و وَهم و خیال او بر عقل او حاکم شد دیگر این حرف ها را نمی فهمد و خود را در راه به دست آوردن دنیای بیشتر هلاک می کند. اگر زندگی دنیایی را که چون پوست گردویِ روی آب دریا است، همه حیات خود گرفتی، چون بالا می رود مغرور می شوی و چون پایین آید، فریاد می زنی. و از این طریق زندگی ما گرفتار غم ها و شادی های خیالی می شود. این قدر سخنان حضرت مهم و جدّی است كه فهمیدنش یک همّت بلند را می طلبد، به گفته ی حافظ:
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست
ممكن است شیطان بگوید كه این حرفها را نمی شود عمل کرد، اما امام معصوم(ع) می فرمایند این دنیایی که خدا آفریده ظرفیت عمل به چنین دستوراتی را دارد، هنر ما این است که به جای تحت تأثیر رسوم اهل دنیا قرارگرفتن به امام معصوم اقتدا كنیم؛ حضرت می فرمایند اهل دنیا «قَدْ أَضَلَّتْ عُقُولَهَا»، عقلشان را از دست داده و دنیا آن ها را گمراه كرده است. «وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا»؛ و لذا سوار ناكجا آبادشان نموده است، هرچه بروند به جایی که جانشان راضی شود نمی رسند، از این راه می رود، می بیند نشد، بعد از آن راه دیگر می رود، باز می بیند نشد. همین طور زندگیش شده است پیروی از آرزوهایی که انگشت اشاره شان به ناکجاآباد است، آرزوهای دنیایش سوار مجهولاتش كرده به سوی جایی که نمی داند کجاست.
سپس در ادامه وصف اهل دنیا می فرمایند: «سُرُوحُ عاهَةٍ بِوادٍ وَعْثٍ!»؛[113] شتران چموش تندرو در بیابان پر زحمتِ بی نتیجه، یعنی زندگی اهل دنیا به ظاهر تلاش است و برنامه ریزی ولی این تلاش بی ثمر است، مثل تلاش شتر چالاک در بیابانی که پاهای او در شن ها فرو می رود و نمی گذارد جلو برود، شما این حالت را در زندگی خودتان تجربه کرده اید. گاهی آن قدر در مشكلات دنیا فرو می رویم که شب و روزمان را نمی شناسیم ولی هیچ نتیجه ای هم نصیبمان نمی شود، آنقدر تلاش می کنیم كه تنفسِ راحت در دنیا برایمان غریبه می شود. تلاش هایی با انگیزه رقابت ها و رودربایستی ها، تلاش های طاقت فرسای بی ثمری که فقط روح انسان را خسته می كند و دیگر هیچ، چون در چنین شرایطی هر چه انسان به دست آورد جهت ادامه رقابت، کم است و اگر رودربایستی ها را ادامه دهی هر چه درآوری باز باید بیشتر درآوری، امّا اگر كمی بالاتر از این رقابت های دنیایی قدم بگذارید و دنیا را موقت ببینید و فریفته آنچه در دست اهل دنیاست نشوید. می بینید دیگر دنیا از چشمتان افتاد و روحتان از آن همه فشارها آزاد شد و دریچه های فهم عالم غیب بر قلبتان گشوده گشت. امام(ع) می خواهند چشمِ دل ما را باز کنند، به همین جهت به ما خصوصیات اهل دنیا را نشان می دهند و می فرمایند، «سُرُوحُ عَاهَةٍ» اهل دنیا سوار شترانی شده اند كه «وَ رَكِبَتْ مَجْهُولَهَا» خیلی تند می روند، خیلی با انرژی هستند اما به سوی هیچستان و «بِوَادٍ وَعْثٍ» در بیابان پرزحمت. «لَیْسَ لَهَا رَاعٍ یُقِیمُهَا وَ لَا مُسِیمٌ[114] یُسِیمُهَا»؛ برای اهل دنیا نه چوپانی هست كه از بیراهه به راه آوردشان و نه چراننده ای که به چراشان برد. با زحمت زیاد در بیابان پر زحمت و بی ثمر دنیا همین طور می روند، فضایی را در زندگی خود به وجود آورده اند که ناصحان نمی توانند نصیحتی به آن ها بکنند و آن ها را متذکر بی راهه ای بکنند که در آن هستند، و یا راه صحیح را به آن ها نشان دهند. از هر هدایت دینی متنفرند. «وَ لَا مُسِیمٌ یُسِیمُهَا»؛ در فرهنگ آن ها شخصیت های دلسوز که آن ها را به سبزه زارهای پر ثمرِ معنوی راهنمایی کنند جایی ندارد. تعبیر مولوی درباره آنان این است که همه چیز دارند و هیچ چیز ندارند، از معنویت هیچ ندارند ولی می ترسند که اموالشان را ببرند ولی از دزدان واقعی که گناهان و وسوسه های شیطان باشد نگران نیستند، می گوید:
مرد دنیا مفلس است و ترس ناك
هیچ او را نیست وز دزدانْش باك
او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون مى شود
دارایی های آن ها مثل یك مرغ فربه و بزرگ ولی بدون گوشت است.
دنیا برای اهل دنیا خیلی ابهت دارد ولی درحقیقت هیچ چیز نیست، دنیا را با تمام زوایایش می شناسد ولی از راهی که مرگ به سراغ آن ها می آید غافل اند.
راه مرگ خلق ناپیدا رهى است
در نظر ناید ،كه آن بى جا رهى است
نك پیاپى كاروان ها مقتفى
زین شكاف در كه هست آن مختفى
اهل دنیا پیام های پشت سر همی را که کاروان های مرگ می آورند نمی شنوند. وقتی کسی با بصیرت و چشم عقل و دل به مرغ بریان دنیا بنگرد می بیند اینها همه اش استخوان است. چون به واقع زندگی اهل دنیا یك زندگی پر زحمت و پر انحرافِ بدون هرگونه فربهیِ واقعی است. به گفته ی مولوی مَثَل اهل دنیا، مثل کسی است که:
عیب خود یك ذره چشم كور او
مى نبیند گر چه هست او عیب جو
وقت مرگش كه بود صد نوحه پیش
خنده آید جانْش را زین ترس خویش
آن زمان داند غنى كش نیست زر
هم ذكى داند كه بود او بى هنر
چشمش از دیدن عیب خود و دیدن هر حقیقتی کور است، نگران حفظ اموالش است، ولی وقتی مرگ او رسید، جان او به این همه ترس نیش خند می زند، در آن وقت معلوم می شود غنای واقعی در کار نیست و به واقع او یک بی هنر کامل بود.
سپس حضرت می فرمایند: «سَلَكَتْ بِهِمُ الدُّنْیَا طَرِیقَ الْعَمَى»؛ دنیا، اهل دنیا را به راه کوری شان راند. شما نمونه اهل دنیا را در طول تاریخ ببینید. خیلی چیز می دانستند اما دانایی ها و هوش هایشان آن ها را به سوی ظلمات و هلاکت برد، واقعاً جای تعجب است كه چرا اهل دنیا کمی بیدار نمی شوند؟ علتش آن است که شیطان خیلی حیله گر است و می داند دستش را روی کجا بگذارد تا طرف نفهمد گرفتار پوچی و بی ثمری و ظلمت است. به همین جهت این ها یك بار هم به شیطان بد نمی گویند كه چرا این حرص ها را در دل ما ایجاد كردی. مقصر اصلی را نه حرص خودشان می دانند و نه شیطان. باز همان حرص و همان شیطان. اگر انسان از طریق نور شریعت الهی بصیر نشود شیطان نمی گذارد بفهمد از كجا شكست می خورد.
امام(ع) پس از آن که فرمودند: دنیا اهل خود را به راه نابینایی می برد می فرمایند: «وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَى»؛ و دیده هایشان را از دیدن چراغ هدایت پوشاند.
گرایش به دنیا چشم انسان را از نظر به نور هدایت الهی فرو می بندد و از این طریق مسیر سعادت خود را گم می کند. دوست را دشمن و دشمن را دوست می گیرد. گفت:
حیله کرد انسان و حیله اش دام شد
آنچه جان پنداشت خون آشام شد
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون ازین افسانه بود
اهل دنیا آنچنان از بصیرت دور می شوند که آنچه را خون آشام آن ها است قوّت جان می پندارند و دشمن خود را در خانه جا داده و خوشحالند که در را بسته اند. آن چنان بصیرت آن ها از دیدن چراغ هدایت کور می شود که حتی نمی فهمند علت هلاکتشان چیست.
انسان مؤمن باید ببیند چرا انسان ها به نتیجه ای که در زندگی به دنبال آن هستند دست نمی یابند؟ ریشه ی این بصیرت را باید در سخنان حضرت امام الموحدین(ع) جستجو کرد که اهل دنیا به جهت نظر به دنیا، از دیدن راه هایی که موجب ثمر بخشی زندگی است محروم می شوند. گفت:
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور نه بنهد، دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
اگر بگویی چون قبلی ها كردند من هم می كنم پس کجا از گذشته عبرت گرفته ای؟ انسان مؤمن دائماً باید در حوادث روزگار متوجه جریان و حاكمیت سنن الهی باشد و از آن ها عبرت بگیرد تا خودش عبرت دیگران نگردد بلکه از عبرت ها استفاده کند. قرآن پس از آن که جریان خیانت یهود مدینه را با پیامبرf مطرح می کند و این که آن ها مجبور شدند به دست خود خانه های خود را خراب نمایند و مدینه را ترک کنند، می فرماید: «فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ»؛[115] ای صاحبان بصیرت، عبرت گیرید. بهترین آینه ای که می توان در آن نگریست و سنن الهی را در آن دید و از آن عبرت گرفت زندگی و سرنوشت اهل دنیاست، که چگونه دور شدن از خدا آن ها را از دیدن چراغ هدایت کور می کند و برای هلاکت خود این همه انرژی صرف می کنند.
جمله ی فوق العاده بیدارکننده ای است که می فرمایند: «وَ أَخَذَتْ بِأَبْصَارِهِمْ عَنْ مَنَارِ الْهُدَى» اهل دنیا اصلاً انبیاء و اولیاء الهی و قرآن را که نور هدایتند با آن همه روشنی و صفا، نمی بینند، گویا خداوند پیامبری مبعوث نکرده و کتابی نازل ننموده است. همین طور گرفتار تاریكی های زندگی خود هستند و می خواهند با وَهمیات خود به سعادت خیالی که تصور کرده اند برسند. وقتی خدا و رضایت خدا محور زندگی نبود، هزاران محور فرعی ظاهر می شود که باید همه ی آن ها را رعایت کرد، این کار را می کنند برای جلب نظر فلان شخص، این كار را می كنند برای رعایت فلان شخص و همین طور گرفتاری های عجیب و غریب، هزاران بیراهه را طی می کنند بدون آن که به جایی برسند.
حضرت در ادامه در وصف اهل دنیا می فرمایند: «فَتَاهُوا فِی حَیْرَتِهَا»؛ آن ها در بیراهه های دنیا سرگردان «وَ غَرِقُوا فِی نِعْمَتِهَا»؛ و در نعمت های دنیا غرق و فرو رفته اند. به جای آن که از شرایط به دست آمده نردبانی بسازند به سوی معنویت، تمام دل و جان خود را مشغول امکانات دنیایی می نمایند و هر روز خانه و دکور و لباسشان را عوض می کنند. «وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً» دنیا را معبود و پروردگار خود گرفته و تمام دل خود را به آن داده اند. «فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا»؛ و دنیا بازیشان می دهد، و آن ها هم به جهت هوس زدگی شان بازی می خورند. دیگر بدبختی از این بیشتر که انسان بازیچه دنیا شود و از سنگ و آجر و ماشین و لباس بازی بخورد؟ می فرمایند: گوش كنید؛ آری «فَلَعِبَتْ بِهِمْ» دنیا آن ها را بازی داد، «وَ لَعِبُوا بِهَا» و آن ها هم به جهت هوس زدگی شان بازی خوردند، و آنچه باید واقع نمی شد، واقع شد و آن فراموشی هدفی است که ماوراء دنیا باید مدّ نظر آن ها می بود و تمام قلب و جان را به سوی آن سیر می دادند. فرمود: «وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا»؛ و آنچه ماوراء دنیا بود فراموش کردند. ماوراء دنیا یعنی غیب و قیامت، یعنی نور هدایت و وَحی و قرآن و نبوت، یعنی امامان معصومh، که مجسمه های بالفعل دین هستند، همه را فراموش كردند. فراموشی غیب و قیامت، فراموشی ابدیتی است که اگر درست وارد آن شویم به تعبیر قرآن: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِیَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْیُنٍ جَزَاء بِمَا كَانُوا یَعْمَلُونَ»؛ هیچ كس نمى داند چه چیز گرانبهایی برای آن ها ذخیره شده که موجب روشنی چشم آن ها خواهد بود به سبب پاداش آنچه انجام می دادند.
باغ سبز عشق كو بی منتهاست
جز غم وشادی در او بس میوه هاست
حالتی دیگر بود كان برتر است
بی بهار و بی خزان سبز و تر است
اهل دنیا از چنین جایی در ابدیت خود محروم می شوند. چون شیفته ی دنیا شدند «وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا»؛ و از ماوراء آن محروم گشتند. به خدا پناه می بریم از این محرومیت بزرگ.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا بُنی!... فَإِنَّمَا أَهْلُهَا كِلَابٌ عَاوِیَةٌ ...وَ اتَّخَذُوهَا رَبّاً فَلَعِبَتْ بِهِمْ وَ لَعِبُوا بِهَا وَ نَسُوا مَا وَرَاءَهَا. رُوَیْداً یُسْفِرُ الظَّلَامُ كَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ یُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ كَانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ كَانَ وَاقِفاً وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَةَ وَ إِنْ كَانَ مُقِیماً وَادِعاً وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ وَ أَنَّكَ فِی سَبِیلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ وَ لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ وَ لَا كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ».
فرزندم! ...همانا دنیاپرستان و طالبان دنیا چونان سگ هاى درنده، عو عو كنان،... دنیا را پروردگار خود قرار دادند. هم دنیا آن ها را به بازى گرفته، و هم آن ها با دنیا به بازى پرداخته، و آخرت را فراموش كرده اند. اندكى مهلت ده، به زودى تاریكى بر طرف مى شود، گویا مسافران به منزل رسیده اند، و آن كس كه شتاب كند به كاروان خواهد رسید.
فرزندم بدان! آن كس كه مركبش شب و روز است همواره در حركت خواهد بود، هر چند خود را ساكن احساس کند، و همواره راه مى پیماید هر چند در جاى خود ایستاده و راحت باشد.
به یقین بدان كه تو هرگز به آرزوى خود دست نخواهى یافت، و تا زمان مرگ بیشتر زندگى نخواهى كرد، و بر راه كسى مى روى كه پیش از تو مى رفت، پس در به دست آوردن دنیا آرام باش، و در مصرف آنچه به دست آوردى نیكو عمل كن، زیرا چه بسا تلاش بى اندازه براى دنیا كه به تاراج رفتن اموال كشانده شد. پس هر طالب رزقی به رزق دلخواه نخواهد رسید، و هر کس بدون حرص عمل کند محروم نخواهد شد.
امام الموحدین(ع) نحوه صحیح فكركردن و صحیح عمل كردن در این جهان را به فرزندشان که نماد همه انسان ها است، متذّكر می شوند، تا هرکس خواست زندگی خود را از بی ثمری برهاند، از توصیه ی آن حضرت استفاده کند تا حاصل فعالیت هایش در زندگی به پوچی و سردی نگراید. اضطراب همه ی انسان ها آن است كه حاصل تلاششان بی نتیجه شود. و امام معصوم(ع) نوع تفكر و نوع عملی را كه زندگی را از پوچی و بی ثمری در آورد، به فرزندشان و به همه انسان ها گوشزد می كنند. اگر توصیه های آن حضرت را از این دید نگاه كنیم، می بینیم آن ها به واقع غذای اساسی جان همه ی انسان ها است. انسانی كه دغدغه پوچیِ زندگی را ندارد اصلاً نمی تواند عظمت این سخن ها را درك كند. انسانی كه برای خود یک زندگی خیالی ترسیم كرده است و با خودش است، عظمت زندگی معنوی و عقلی و قلبی را كه امام معرفی می كنند نخواهد شناخت. عمده آن است كه من و شما به این نکته برسیم كه اگر به شدت مواظب تفکر و عمل خود نباشیم، روزمره گی ها و پوچی ها همه فرصت های ما را می رباید و حیات ما را خاموش و سرد می كند. انسان های بیدار که می خواهند زندگی آن ها جهت دار باشد مسلّم دل و جان خود را به مقام حكمتِ علوی می سپارند زیرا متوجه هستند؛ بی حكمتی و سستی و سكون و پوچی، به خودی خود همان گمراهی و سقوط است. سخنانی که ملاحظه می فرمایید سخنان امام معصوم(ع) است. یعنی سخنانی است که حقانیت آن مسلم و نتیجه آن تضمین شده است. ما با فرضیه ها و تئوری های بشری نمی توانیم آینده خود را برنامه ریزی کنیم و با ناکامی های بزرگ روبه رو نشویم. ولی نگاه امام معصوم و رهنمودهای او تضمین كننده ی آینده است. اگر سخن معصوم در دستور کار ما قرار نگیرد، هر چقدر هم با سخنان دیگر انسان ها، مرتبط باشیم باز هم نمی دانیم نتیجه این سخن ها در آینده چه خواهد بود.
پس هر سخن خوبی آن چنان قابل اطمینان نیست كه بتوانیم تمام زندگی خود را در اختیار آن بگذاریم و نگران نتیجه ی آن نباشیم. در صورتی كه وقتی امام معصوم سخن می گوید دیگر آن نگرانی و دغدغه وجود ندارد که نکند پس از مدتی معلوم شود راه درستی نبوده است. تنها نگرانی ما در رابطه با توصیه های امامان معصوم، از خودمان است كه مبادا درست عمل نكنیم. اگر این سخنانی که در این جلسات بحث می شود، سخنان امام معصوم نبود و از یك دانشمند بزرگ بود، ما نمی دانستیم چقدر حق است و چه جوانبی از جنبه های تو در توی عالم و آدم را مدّ نظر دارد و از چه جنبه هایی غافل است. پس چنانچه ملاحظه فرمودید ابتدا باید این نکته را به قلبمان برسانیم كه منشأ این سخنان از چه کسی است. بعد متوجه باشیم كه چه می گوید.
حضرت به فرزندشان می فرمایند: بسیار به یاد مرگ باش، و بدان كه مرگ با تو روبه رو می شود، مواظب باش آن زمان تو را غافلگیر نكند. با یاد مرگ پرهیزگاریت را تقویت كن. و كمر همّت ببند تا نسبت به مرگ آماده باشی و شیفتگی اهل دنیا نسبت به دنیا تو را نرباید. و پریدن اهل دنیا بر همدیگر تو را تحریك نكند كه تو نیز در این پریدن در کنار آن ها قرار گیری، خداوند دنیا را به تو معرفی كرد، و دنیا خودش را به تو نشان داد، زشتی ها و مصیبت هایش را به تو نمایاند. دنیا آن چنان است كه اهلش چون سگان بر روی یکدیگر پارس كننده و درندگانی را تربیت می كند که به دریدن حریص اند. بر سر هم زوزه می كشند، قدرتمندانشان ضعیفانشان را لگدکوب می كنند، و بزرگانشان كوچكانشان را در تسخیر خود قرار می دهند. بعضی ازآن ها همچون چارپایانِ رها، و دسته ای دیگر چون چارپایانِ بسته اند. در کار خویش سرگردان، هدفشان پوچ و تلاششان بی ثمر است. اهل دنیا را نه هدایتگری است و نه حجتی، دنیا آن ها را به جاده تاریكی و كوری می كشاند. دنیا چشم آن ها را از مناره های نور و هدایت بر می گیرد. و سركشی آنها در دنیا آنها را به حیرت و گمراهی می برد.
فرزندم! اهل دنیا در نعمتِ دنیا غرق می شوند. و آن وقت دنیا را پروردگار خود می گیرند. از كویر خشك دنیا میوه های نجات می طلبند، دنیا را ربّ خود می گیرند و از رّب حقیقی غافل می شوند. دنیا بازیشان می دهد و آن ها هم بازی می خورند و ماوراء دنیا را فراموش می کنند.
در جلسه قبل تا حدّی این موضوع مورد بررسی قرار گرفت که امام(ع) فرمودند: دنیا، اهلش را بازی می دهد، آن ها هم بازی می خورند. توجه به این نکته از موضوعات مهم آسیب شناسی جامعه است. انسان گاهی تعجب می كند بعضی افراد چیزهایی را قبول می كنند كه اصلاً هیچ عقل عادی در شرایط عادی نمی تواند آن ها را قبول کند، اینجاست که می فهمیم چطور دنیا اهلش را به راحتی بازی می دهد.
اگر كسی دنیا برایش جدی شد و مرگ را ندید و از موقت بودن حیات دنیا غافل شد واقعاً بصیرت خود را از دست می دهد و با اندک خیالی تحریک می شود. آری! این سخن، سخن بزرگی است که بفهمیم؛ «دنیا اهلش را بازی می دهد و آن ها هم بازی می خورند». دیدن این مسئله، بصیرت می خواهد حال که ما آن بصیرت را نداریم لااقل دست خود را بدهیم به دست امیرالمؤمنین(ع) كه آن بصیرت را در اوج خود دارند. کسی که نسبت به دنیا و بازی های پیچیده آن بصیرت لازم را ندارد باید هنر آن را داشته باشد که دستش را بدهد به کسی که در دنیا با بصیرت حرکت می کند. گفت:
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدان بر متن
عزیزان! مطمئن باشید اگر با دنیا دوست شدید، اگر مرگتان را نتوانستید تحلیل كنید، اگر افق های بلند روحتان را به كرانه های فوق دنیا سیر ندادید؛ بین در و دیوار دنیا آنچنان له می شوید كه هیچ چیز ماوراء دنیا را نمی توانید بفهمید. حساب كنید كسی را که در وسط دریا در چنگال امواج گرفتار است. این فرد جز به آزادشدن از چنگالِ امواج به چیز دیگری نمی تواند فكر كند و از آن طرف تمام اطراف او را دریا فرا گرفته. اگر كسی در چنگال دنیا قرار گرفت دنیا او را از چنگالی به چنگالی می سپارد و خود آن بیچاره هم از چنگالی به چنگال دیگر دنیا پناه می برد. و لذا اصلاً نمی تواند به بالاتر از آن فكر كند، چون افق خود را دنیا قرار داده است.
در قیامت مؤمنان طوری هستند که در غرفه های[116] بهشت در مقامی بس بلند و بلندمرتبه قرار دارند، این به جهت آن است که در زندگی دنیایی بالاتر از دنیا نشستند، بر اریكه های تفكر توحید و عمل صالح مستقر شدند، چیزی که در منظر اهل دنیا نمی گنجد.
همان طور که مؤمنین در زندگی دنیایی با افقی توحیدی، بر دنیا و بر اهل آن می نگرند، آن بینش برتر و بلندمرتبه ی توحیدی در قیامت - که هر چیز در آن عالم صورت و جسم می یابد - به صورت تخت و غرفه جلوه می کند، چون این ها در دنیا هم که بودند فوق دنیا زندگی می کردند، بر دنیا بودند و نه در دنیا. اما عده ای روز قیامت در جهنم هستند. این ها همان افرادی هستند كه حالا در چنگال دنیا گرفتارند.
امامی معصوم با بصیرتی کامل به نصیحت نشسته و می خواهد عصاره بصیرت و حیات خود را از طریق فرزندش به بشریت بفرماید.
توجه به حیات ابدی و عبرت گرفتن از غافلانِ به قیامت و گرفتار شدگان دنیا چیزی نیست كه گفته شود تمام می شود، شما هر روز در نماز می گویید «مَالِكِ یَوْمِ الدِّینِ» چون در هر روز نیاز هست که به قیامت توجه کنید. زیرا لازم است که انسان، دنیا را نسبت به قیامت و در مقایسه با حیات ابدی ببیند و تجزیه و تحلیل كند؛ با گفتن «مَالِكِ یَوْمِ الدِّینِ» خود را در محضر خداوند، به حیات ابدی می كشاند. حضرت فرمودند: اهل دنیا، دنیا را پروردگار خود پنداشتند، هم دنیا آن ها را به بازی گرفت و هم از دنیا بازی خوردند. آخرت را که ماوراء دنیا بود، فراموش کردند. و توجه به این نکته نیاز هر روز ما است. حال در ادامه می فرمایند:
«رُوَیْداً یُسْفِرُ الظَّلَامُ كَأَنْ قَدْ وَرَدَتِ الْأَظْعَانُ یُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ»؛
کمی تأمل کن، بگذار تا پرده تاریك حجاب دنیا كنار برود. آنگاه گویا قافله جهانیان به قیامت رسیده و گویا محمل ها و شترها وارد محشر شده اند و آن کس که بشتابد کاروان را دریابد.
هر چه بیشتر به زندگی ابدی فکر کنیم نسبت به زندگی دنیایی بیدارتر و بیناتر خواهیم بود، این مسئله به پیری یا جوانی هم ربطی ندارد، عوامل غفلت از قیامت را باید از ذهن بیرون كرد. این طور نیست که فکر کنیم وقتی پیر شدیم احساس نزدیک بودن به حیات ابدی را به دست خواهیم آورد. خیر! این طور نیست. وقتی نسبت به قیامت هوشیار شدید بصیرتتان نسبت به دنیا و عیب ها و حیله های آن ظاهر می شود و در بصیرتی در راستای بصیرت امامتان حضرت امیرالمؤمنین(ع) قرار می گیرید و آنچه حضرت می فرمایند را حس می كنید. می فرمایند: گویا محمل ها و شترهای سیركننده به محشر در آن جا وارد شده اند. انسان بصیر همین حالا خود را آن جا حس می كند، كسانی که هنوز در انتخاب راه صحیح دچار مشكل هستند خود را در قیامت نمی یابند، از طرفی انسان به اندازه ای كه خود را در قیامت یافت به بهترین انتخاب ها دست می زند.
تنها چیزی كه از بابت آن باید برای خودمان نگران باشیم نشناختن حد زندگی دنیا است. باید حد زندگی دنیا را درست بشناسیم تا خود را لگدمال امیال دنیایی نكنیم. برای رسیدن به این بصیرت و واردشدن در چنین احساسی، پیری یا جوانی فرق نمی كند، هركس در این مسیر حرکت کند می رسد، نه هركس پیر بشود وارد چنین احساسی می شود. می فرمایند: «یُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ» كسی كه سرعت بگیرد تا به قیامت برسد، می رسد. كسی كه دائماً تلاش خود را در قیامت بیابد و جهت قلب خود را در امور زندگی متوجه قیامت کند، خود را در قیامت می یابد، چون قیامت یک عالَم برتر است که هم اکنون موجود است و امام رضا(ع) فرمودند: هرکس معتقد باشد هم اکنون قیامت نیست از ما نیست.[117] و در همین راستا پیامبرf می فرمایند: «اَلْانَ قِیامَتی قائِم»[118] كمی به این جمله فكر كنید؛ می فرمایند: «همین حالا قیامتِ من قائم است» یعنی من همین حالا خودم را در قیامت می یابم. امیرالمؤمنین(ع) هم می فرمایند: «لَوْ کُشِفَ الْغِطاءُ مَازْدَدْتُ یقیناً»؛[119] اگر پرده ها عقب برود چیزی به یقین من اضافه نمی شود. یعنی من فوق حجاب دنیا با قیامتی که هم اکنون موجود است مرتبط هستم و به آن یقین دارم. پس وقتی قیامت هم اکنون موجود است می توان همین حالا با آن زندگی کرد. آیا فقط با مردن باید به قیامت نزدیك شویم یا با انصراف از دنیا این کار ممکن است؟ حضرت فرمودند: تو حدّ دنیا را بشناس، زیاد به یاد مرگ باش، آرام آرام توجه نفس به عالم برتر، تو را از هم اکنون وارد آن عالم می کند. تعبیر حضرت بسیار زیبا است. می فرمایند: «یُوشِكُ مَنْ أَسْرَعَ أَنْ یَلْحَقَ» کسی که به سوی قیامت سرعت بگیرد تا به آن برسد، به آن می رسد. ولذا نسبت به زندگی موقت دنیا از یک طرف و نسبت به قیامت ابدی از طرف دیگر بصیر می گردد و ابدیت خود را با عمق جان می یابد. و به عبارت دیگر واقعیت شناس می شود و خیال ها او را نمی ربایند. در ادامه می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ یَا بُنَیَّ أَنَّ مَنْ كَانَتْ مَطِیَّتُهُ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ فَإِنَّهُ یُسَارُ بِهِ وَ إِنْ كَانَ وَاقِفاً وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَةَ وَ إِنْ كَانَ مُقِیماً وَادِعاً».
فرزندم! بدان آن كس كه مركبش شب و روز است، همواره در حركت خواهد بود، هر چند خود را ساكن احساس کند، و همواره راه مى پیماید هر چند در جاى خود ایستاده و راحت باشد.
ملاصدرا«رحمه الله علیه» در برهان حرکت جوهری می گوید عالم ماده عین حركت است. پس همین كه تو در عالم ماده هستی در سیر به سوی عالم قیامت می باشی و این یک حرکت تکوینی است و بدون استثناء عالم و آدم در سیر به سوی قیامت هستند. اما حضرت مولی الموحدین(ع) در این فراز در رابطه با قیامتی شدن به وجه دیگری اشاره دارند، می فرمایند اگر جهت روحت به طرف قیامت بود، هر چند که بدن تو در این دنیا باشد، روح تو سیر خود را به سوی آن عالم دارد، این نکته ی بسیار عمیقی است. حقیقت ما که همان نفس ما است، هم اکنون می تواند در قیامت باشد و این با توجه قلبی به قیامت و عمل براساس سعادت ابدی، محقق می شود.
عنایت داشته باشید که شما در همین دنیا دو نوع رفتن به سوی قیامت دارید، یکی آن رفتن که عالم ماده در ذات و جوهر خود دارد و به تبع آن شما هم دارید به سوی قیامت می روید، که این رفتن؛ مؤمن و کافر و انسان و حیوان و جماد ندارد. همه در حال رفتن اند. امّا یک رفتن دیگری هم هست که بعضی انسان ها در آن قرار می گیرند و آن انسان هایی هستند که با انصراف قلب از دنیا، جهت جان خود را به سوی قیامت و ابدیت سوق داده اند و در این دنیا براساس حیات آن دنیایی زندگی می کنند. رفتن نوع دوم طوری است که اگر کسی درست سیر کند هم اکنون خود را با آن عالم مرتبط می بیند و لذا وقتی کل عالم ماده به فعلیت رسید و وارد مرتبه ی قیامت شد، آن افرادی که در دنیا نظر خود را به سوی قیامت معطوف داشته اند با چیز جدیدی برخورد نمی کنند. البته ائمه معصومینh هم اکنون به طور کامل در چنین مقامی هستند و در همین رابطه حضرت مولی الموحدین(ع) فرمودند؛ «اگر پرده ها عقب برود من چیز جدیدی نمی بینم» یعنی بودن خود را همین حالا در محشر می بینند. پس حضرت در عینی که به ظاهر مقیم این دنیا هستند، راه سیر به سوی قیامت را طی کرده اند و به ما نیز طی کردن آن را توصیه می کنند، همان حالتی که حضرت در وصف آن می فرمایند: «وَ یَقْطَعُ الْمَسَافَةَ وَ إِنْ كَانَ مُقِیماً وَادِعاً» و همواره راه می پیماید هرچند در جای خود ایستاده باشد. اگر انسان با انصراف از دنیا جهت جان خود را به سوی قیامت انداخت و آرام آرام قیامتی شد و حال و هوای آنجا را به خود گرفت، جهت میل ها و احساساتش براساس آن عالم خواهد بود، او می یابد که مال یتیم خوردن آتش است و اگر هم در آن حدّ رشد نکرد که آن را ببیند، روحش نسبت به خوردن مال یتیم احساس خوردن آتش دارد، و در مورد سایر گناهان نیز چنین احساسی دارد، و همان طور نسبت به اعمال الهی شور و شوق نزدیکی به زیبایی ها در درونش ظهور می کند. چنین کسی در همین دنیا با آن دنیا انس دارد و لذا وقتی مُرد، نه تنها از چیزی محروم نشده است بلکه با شدت بیشتر به مطلوب خود دست می یابد. ولی اگر با دنیا مأنوس بود وقتی مرد از مأنوسات خود جدا شده است. مثلاً اگر كسی معتاد به مواد مخدر نباشد اگر مواد مخدر را از او بگیری هیچ سختی برایش پیش نمی آید اما اگر از یك معتاد به مواد مخدر، مواد مخدرش را بگیرند، معلوم است که سخت آزار می بیند. آنهایی هم كه وارد قیامت می شوند اگر معتاد به دنیا نباشند وقتی با مردنْ دنیا را از آن ها بگیرند عملاً موانع ارتباط با مأنوسات حقیقی را از جلو راه آن ها برداشته اند. اما اگر انسان معتاد به دنیا باشد با گرفتن دنیا از او، به شدّت به سختی می افتد.
امیرالمؤمنین(ع) به مخاطبشان چنین شعوری را می دهند كه اگر خودت متوجه قیامت نشوی، باید بدانی بالأخره داری از دنیا می روی و از مأنوسات دنیایی ات کنده می شوی، حال هر چقدر زودتر از دنیا كنده شوی زودتر به مأنوسات حقیقی ات می رسی. همان طور که خود حضرت چون کاملاً از دنیا جدا شده اند، همین حالا قیامت را که محل ظهور مأنوسات حقیقی جان انسان است، می بینند. ما به اندازه ای كه از دنیا جدا بشویم قیامتی هستیم، نه به اندازه ای كه عمر بكنیم. چه بسیار كسانی كه صد سال عمر می كنند ولی اصلاً به قیامت نمی رسند، حتی در قیامت هم دنیایی اند، این ها در شرایطی قرار می گیرند که اولاً: از مأنوسات دنیایی شان محروم اند. ثانیاً: رویی به سوی مأنوسات حقیقی ندارند و بدین جهت در عذاب بدی هستند. و بر عکس این ها، انسان هایی اند كه در دنیا قیامتی شده اند و در نتیجه همین حالا تا آن حد که ممکن است با مأنوسات حقیقی جانشان مرتبط می باشند.
عمده آن است که متوجه باشیم رسیدن به قیامت كیفی است و نه كمی، به اندازه ای كه كیفیتِ جان ما عوض شود، در قیامت خواهیم بود، نه به اندازه ای كه از سن ما بگذرد. داستان زیدبن حارثه را قبلاً عرض کردم که حضرت امام صادق(ع) نقل می کنند كه پیامبرf صبح كه آمدند نماز صبح بخوانند، دیدند جوانی بسیار لاغر و نحیف با چشم هایی گود در صف جماعت است، به او گفتند در چه حالی؟ گفت یا رسول الله در یقین هستم. حضرت پرسیدند: «فَماٰ حَقِیقَةُ یقِینُک؟» حقیقت یقین تو چیست؟ گفت: «یا رسول الله! در اثر یقین همواره محزونم ...نَفْسِ من به کلی از دنیا انصراف پیدا کرده است. تا جایی که گویا اهل بهشت و آتش را می بینم «کَاَنَّ» صدای شعله های جهنم را می شنوم»[120] چنانچه ملاحظه می فرمایید چون آن جوان جهت جان خود را از دنیا منصرف کرده بود، كیفیت نگاه او عوض شده بود هرچند که سنّی هم نداشت و حضرت رسول خداf هم فرمودند: «هَذا عَبْدٌ نَوَّرَاللهُ قَلْبَهُ بِالْاِیمان» این بنده ای است که قلب او را خداوند به نور ایمان نورانی كرده است. به عبارت دیگر كیفیت شخصیت او معنوی شده و نظام فكری اش را از دنیا به قیامت كشانده و تجزیه و تحلیل زندگی دنیا را به قیامت وصل كرده است.
زندگی بسیار زیبایی است كه انسان، دنیای خود را به قیامت گره بزند و حضرت با توصیه های خود چنین شرایطی را برای ما برنامه ریزی می فرمایند. و اگر کسی کوتاهی کرد در قیامت می بیند که چقدر خوب بود این چنین عمل می کرد. می فرمایند: فرزندم! اندکی تأمل کن وقتی كه پرده ها عقب می رود گویا محمل ها به صحرای قیامت آمده و می توانی ببینی - و می شود آن چنان صحنه ای را حس كرد- و در ادامه می فرمایند: بدون شک آن کس که با سرعت بیشتر متوجه قیامت شد زودتر به آن ملحق می شود - و قیامتی بودنش را بهتر شدّت می بخشد- می یابد كه قیامت یافتنی است و باید در دنیا آن را یافت.
اگر گفته اند معاد از اصول دین است، به جهت این است که هم اکنون می توان با آن زندگی کرد. مثل اعتقاد به توحید كه از اصول دین است و یک حقیقت یافتنی است، به طوری که انسان موحد، سراسر عالم را آینه تجلی اسماء الهی می یابد، قیامت هم به همین صورت یافتنی است، همچون زیدبن حارثه که با چشم دل می بیند قیامت هم اکنون حاضر است و هرکس در آن جا چه موقعیتی دارد. و پیامبران و ائمهh با دیدن قیامت توصیه ها و دستوراتی به ما دادند تا اولاً چشم ما را متوجه ابدیت کنند. ثانیاً: دنیای ما را اصلاح نمایند.
در راستای امر فوق حضرت امام الموحدین(ع) ادامه می دهند:
«وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ».
فرزندم! مطمئن باش كه به آرزوی خود نمی رسی و از اجل خود روی برنمی تابی.
انسان نباید بیهوده امید به برآورده شدن آرزوهای دنیایی داشته باشد، و بخواهد در برآورده شدن آرزوها، از اجل خود فرار كند، به عبارت دیگر حضرت می فرمایند زندگی آن طور که تو برای خود نقشه كشیده ای در اختیار تو نیست که به آن برسی، فرارکردن از آن موانعی که می خواهی از آن ها فرار كنی برایت امکان ندارد. برای روشن شدن جایگاه سخن حضرت از خود بپرسیم آیا ما به گونه ای زندگی می كنیم كه امشب آماده باشیم بمیریم؟ آری می توان احتمال داد كه امشب نمی میریم. اما تمام انسان هایی كه امشب می میرند قبل از مردن، تصورشان چه بود؟ این كه فرصت داریم تا ببینیم نتیجه کارهایمان چه می شود. آن هایی كه امشب می میرند مثل ما هستند، می گوییم 30 سال است که نمردیم پس حتماً 30 سال دیگر هم نمی میریم، خوب بعدش هم با همین قیاس در روان خود این طور معتقدیم که 60 سال است نمردم پس حتماً تا 60 سال دیگر هم نمی میریم. به طوری که انسان غفلت می کند كه در شرایط وجودی اش اجل با وجودش گره خورده است. فراموش می کنیم جنس بشر نسبت به این دنیا مرگ است. حضرت(ع) برای توجه به این نکته بسیار جدّی می فرمایند: مطمئن باش به پایان برنامه هایت دست پیدا نمی كنی. وقتی انسان با این دید به کارهای خود نگاه کرد دیگر به حكم وظیفه عمل می كند، نتیجه ی آن هرچه می خواهد بشود. انسان ها عموماً در کارهایشان برنامه ریزی هایی دارند، اگر از آن ها بپرسید برنامة شما همین بود؟ در جواب می گویند: نه؛ این مقدمه بود و برنامه بعدی نیز مقدمه خواهد بود برای برنامه های بعدی و هرگز به مرگ به عنوان عاملی که آن ها را از نتیجه گیری نهایی جدا می کند، فکر هم نمی کنند، ولذا با مرگ غافلگیرانه روبه رو می شوند، بدون آن که کارهایشان به ثمر رسیده باشد. آری دین به ما گفته است برای دنیا برنامه ریزی كن ولی همواره مرگ را پشت پرده برنامه هایت نزدیكِ نزدیك ببین. رسول خداf می فرمایند: «اعْمَلْ لِدُنْیَاكَ كَأَنَّكَ تَعِیشُ أَبَداً وَ اعْمَلْ لآِخِرَتِكَ كَأَنَّكَ تَمُوتُ غَدا»؛[121] براى دنیاى خود چنان كار كن كه گویى همیشه زنده خواهى ماند، و براى آخرت خود چنان كار كن كه گویى فردا خواهى مرد.
اگر خواستید بصیر شوید باید چشمی داشته باشید که دنیا حجاب مرگ نشود و اجل را همواره نزدیک ببیند. حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند یقیناً بدان آنچه تو برای دنیایت نقشه می كشی به آن نمی رسی ولی البته آنچه خدا بخواهد به دست انسان انجام گیرد، اگر او صلاحیتش را داشته باشد، انجام می گیرد، ولی این دیگر برنامه خداست که به دست شما انجام می شود. یك وقت شما برنامه ریزی می كنید كه من دوسالِ اول این كار را می كنم، دوسال دوم هم این كار را، دو سال بعد هم این كار را. فرمایش حضرت در رابطه با این نوع برنامه ریزی ها است و می فرمایند: تو به آنچه برای خود در امور دنیا برنامه ریزی کرده ای نمی رسی، ولی این غیر از این است که خداوند از طریق شما برنامه هایش را اجرا می کند و شما را با اختیار خودتان امتحان می کند.
امام خمینی«رحمه الله علیه» اصلاً باورشان نمی شد كه بعد از انقلاب یك چنین جنگی پیش آید، در مورد انقلاب هم می فرمودند ما تسلیم آنچه پیش می آمد بودیم، سعی می کردند در هر برهه از زمان وظیفه خود را درست انجام دهند، به همین جهت فرمودند: خداوند قلب مردم را متحول کرد و این انقلاب واقع شد. و چون حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی» مواظب بودند دنیا حجابشان نشود، به برنامه ریزی خود اطمینان نداشتند به لطف خدا امیدوار بودند، و در نتیجه شاه رفت و آن شد که شد، چه كسی باور می کرد. هیچ كس فكر نمی كرد مسئله به این خوبی طی شود. عظمت ایشان این بود كه خداوند او را صالح دید كه به دست این مرد بزرگ آن چه خدا می خواست، انجام شود. امام«رضوان الله تعالی» هم بیدار بودند و لذا فرمودند 22 بهمن یوم الله است. یعنی روز ظهور اراده خاص خدا. امام«رضوان الله تعالی» به حکم وظیفه و به الهام الهی فرمودند حكومت نظامی را قبول نكنید و مردم هم قبول نكردند و همه نقشه های نظام شاهنشاهی خنثی شد و مردم پیروز شدند. آیا امام«رضوان الله تعالی» به آرزوهایشان رسیدند یا به وظیفه شان نائل شدند؟ از امام«رضوان الله تعالی» در هواپیما وقتی از پاریس به سوی ایران در حرکت بودند پرسیدند چه حالی دارید؟ فرمودند هیچی. آرزوی مورد بحث یعنی برنامه ریزی های دنیایی. البته اگر شما از خدا بخواهید كه خدایا من امید دارم بنده خالص تو شوم، این آرزوی دنیایی نیست، این امیدواری به لطف خداست تا در دنیا الهی شوید.
حرف حضرت مولی الموحدین(ع) در این فراز این است که شما فكر نكنید آرزوهایتان برایتان حتمی الوقوع است تا در اثر این فکر زندگیتان را وقف آرزوهایتان بكنید و از توجه به اجل و آبادانی قیامت باز بمانید. اگر بپرسید پس چكار كنیم؟ عرض خواهم کرد انجام وظیفه در مقابل خدا، سرمایه شما است، در آن راستا عمل کنید و امیدوار به لطف خدا باشید. زندگی خود را صرف وظیفه خودتان بكنید. اگر فكر كردید كه آرزوهای دنیایی تان دست یافتنی است تمام انرژی و فرصت دنیایی تان را صرف عملی شدن آن ها می کنید، در حالی که قاعده دنیا همچنان که حضرت فرمودند آن است که کسی به آزروهایش نمی رسد. و لذا عمرش تمام می شود در حالی که به آرزوهایش دست نیافته و این دیگر بد زندگی کردن است. گفت:
در تمام کارها چندین مکوش
جز به کاری که بُوَد در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت ابتر و نان تو خام
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در مَنّی او، کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دَمَت یابد مددها از دَمَش
اگر برسی به این نكته كه انجام تكلیف و وظیفه، همه ی زندگی و حیات من است، دیگر آرزوهای بلند دنیایی به صحنه ی زندگی شما پا نمی گذارد که زندگی شما را گرفتار خود بکند. وقتی روشن شد انجام تكلیف و وظیفه همه ی زندگی و حیات من است، خود را صرف تكلیفی می كنم که خداوند برایم مقدر فرموده و این می شود سرمایه عمر من و این سرمایه بسیار خوبی است.
این که حضرت(ع) می فرمایند: «وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ» بدان که مطمئناً به آرزوهایت نمی رسی، به خاطر این است که این سخن راز نجات از برنامه هایی است که وَهم و خیال ما برای ما می ریزند. ممکن است بپرسی پس این ها كه به آرزوهایشان رسیده اند چه می شود؟ بهتر است از خودشان بپرسید، ببینید آیا از نظر خودشان به آرزوهایشان رسیده اند که تمام عمر خود را صرف آن ها کردند؟ ممکن است بنده بگویم ای کاش من هم مثل آن آقا چنین خانه ای داشتم، تا من هم مثل او به آرزویم برسم، در حالی که عنایت داشته باشید او به آرزویی که شما برای خود در نظر دارید، رسیده است، نه به آرزوی خودش، به همین جهت اگر از او بپرسید با داشتن چنین خانه ای به آرزویت رسیدی، شروع می کند آرزوهای برآورده نشده اش را در راستای آن خانه برای شما بشمارد. پس می بینید که او به آرزویش نرسیده، با این که خانه ای دارد که به نظر شما برایش کافی است، در حالی که اگر اجل خود را مدّ نظر داشت گرفتار آن آرزوهای نایافتنی نمی شد.
غرب در ابتدای رنسانس برنامه ریزی کرد و این همه تلاش نمود به این امید که به رفاهی برسد که امروز آن را دارد، اما می بیند که به آرزوی خود نرسیده وگرنه چرا این همه تلاش می کند تا بر آدم و عالم استیلا یابد؟ چون به آن چه می خواسته برسد، نرسیده، باز هم تلاش می کند تا به آرزوهایی که مدّ نظر دارد دست یابد، فرضاً اگر پس از مدتی هم به آن برسد، باز احساس می کند به آرزویش نرسیده است. مشکل آن فرهنگ این است که با غفلت از اجل خود، سلسله ای از آرزوها را پشت سر هم ردیف می کند و فکر می کند، آن آرزوها دست یافتنی است و لذا تمام عمر خود را صرف رسیدن به آن ها می کند چیزهایی که حضرت می فرمایند دست یافتنی نیست چون اهل دنیا گرفتار سلسله ای از آرزوهای پشت سر هم هستند که هرگز انتها ندارد.
یك شاعر اسپانیولی وصیت كرده بود كه این جمله را روی قبرش بنویسند «موفقیت زیبا است برای آنانی كه موفق نشده اند» جمله حکیمانه ای است، می گوید در یک زندگی دنیایی موفقیت ها تا در خیال است زیبا است ولی وقتی آن ها را به دست آوردی می بینی به آنچه می خواستی نرسیدی و هنوز آرزوهای دست نایافته زیادی در مقابل تو خودنمایی می کنند. پس واقعاً همان طور که او می گوید: موفقیت در یک زندگی دنیایی زیبا است اما برای آن هایی كه موفق نشده اند زیرا به مجرد آن که به آن رسیدند می یابند که چیز دیگری می خواستند، و این جنس دنیا است. یک جوان تصور می کند اگر در كنكور قبول شد به آرزوی خود رسیده است، تا موقعی در این تصور و خیال است که قبول نشده است، ولی وقتی قبول شد، می یابد که هرگز به آنچه تصور می کرد دست نیافته و تازه اول کار است برای به دست آوردن لیسانس، و باز اگر هدف هایش دنیایی باشد تصور گرفتن لیسانس تا وقتی برایش زیباست، که به دست نیاورده است، چون بعد از گرفتن مدرك، پیدا كردن كار، ازدواج، خانه، ماشین و فرزند، همه آرزوهایی است که در جلو او خود را می نمایانند. پس در یک زندگی دنیایی موفقیت زیبا است برای آن هایی كه موفق نشده اند. نتیجه آن که شما هرگز به آرزوهایتان نمی رسید پس بیخود آرزوسازی نكنید، بلکه وظیفه پردازی بكنید.
باید این حقیقت را به جان خود تفهیم کنیم كه در معرض اجلی هستیم که هر لحظه امکان آمدنش هست و همواره آن را در روبه روی خود بیابیم و براساس این که آن روبه روی ماست برای زندگی خود تصمیم بگیریم. در این صورت است که با بصیرت کامل با موضوعات روبه رو می شویم و جایگاه آن ها را در زندگی خود درست می شناسیم. راستی چرا با اجل خودمان دوست نشویم و در اُنس دائمی با آن نباشیم؟ پذیرفتن اجل و مرگ مردن نیست خوب زندگی كردن است و بازیچه ی آرزوهای وَهمی نشدن.
حضرت می فرمایند: «وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ»؛ از اجل خودت نمی توانی فرار كنی و آن را دور بزنی و آن را تغییر دهی پس كنار اجل خود زندگی كن و آن را خوب بنگر، اگر بخواهی از آن فرار کنی و برای فرار از آن برنامه ریزی کنی، همه فرصت ها را از دست می دهی.
اجل بالأخره ظاهر می شود و دور تو می پیچد و تو را به دنیایی دیگر می برد و بدون آن که نابود شوی از تن در می آیی. حالا اگر تمام عمر کارت این باشد که از ترس مرگ فریاد بزنی، در آن صورت فرصت ها را از دست می دهی. اما اگر كنار مرگ زندگی كنی دیگر بدون آن که آن را نادیده بگیری، نه تنها از آن نمی ترسی بلکه زندگی را براساس واقعیت مرگ تنظیم می کنی. عرض کردم بدون این که مرگ را نادیده بگیری، زندگی خود را تنظیم می کنی، و این بی خیالی نسبت به مرگ نیست، این هوشیاری نسبت به آن است. با این دید دیگر اجل یک تنفس زیبا است. اجل مثل نفس كشیدن است که هوایی تازه را فرو می بری و هوای کهنه را پس می دهی، این دنیا را رها می کنی و به آن عالم بی کرانه سیر می کنی، در حالی که همواره چه در این دنیا و چه در آن دنیا، در حال زندگی کردن هستی.
با مرگ نباید قهر کرد. قهرکردن با مرگ آن را از صحنه ی زندگی ما خارج نمی کند. همان طور که نادیده گرفتن خدا موجب عدم حضور خدا در زندگی ما نمی شود. ما با نادیده گرفتن خدا، برکت و رحمت بزرگی را در زندگی خود نادیده گرفته و از دست می دهیم، در مورد مرگ هم همین طور است، درست است که از مرگ نمی توان فرار كرد ولی نه از آن جهت که مرگ نیروی قهار و غیر قابل گریزی است، بلکه از آن جهت که لطف بزرگی است که خدا به ما هدیه کرده است تا ما را به عالمی برتر از عالم ماده سوق دهد. مثل نفس کشیدن است که از آن گریزی نیست، ولی حیات ما نیز در گرو همین نفس کشیدن است. پس اگر كنار مرگ زندگی كنیم، افق زندگی را گسترش داده ایم.
در جمله بعد حضرت مولی الموحدین(ع) پس از تذکر به آرزوهای دست نایافتنی و اجلِ غیر قابل گریز می فرمایند: «وَ أَنَّكَ فِی سَبِیلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ» فرزندم تو در جاده ایی قرار داری كه قبل از تو كسانی آن را طی کردند «فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ» پس حالا که تو هم مثل گذشتگان جاده زندگی را طی خواهی کرد، طلب و حرص خودت را در به دست آوردن دنیا پایین بیاور و در راه کسب مایحتاج زندگی حریص مباش. وقتی انتهای زندگی به اجلی ختم می شود که گریز ناپذیر است. وقتی آرزوهای زندگی دنیایی دست نایافتنی است، طلبت را در دنیا كم كن و از دنیا كم بخواه. با دقت در جایگاه زندگی دنیایی در کلِّ زندگی، بنای تو بر این باید باشد كه از دنیا كم بخواهی. آرزوهای بلند بلندِ دنیایی روح بلند تو را خاكی می كند و از افقی که هم اکنون می تواند با عالی ترین حقایق عالم معنی مرتبط شود خارج و با گرفتارشدن در خیالاتی دست نایافتنی، فرصت ها را تمام می کنی. و لذا می فرمایند طلب خود را در دنیا كم كن و در به دست آوردن مایحتاجِ زندگی دنیا میانه رو باش. هر چیز که در ازاء یک فعالیت متوسط برایت پیش آمد تو را کافی است، نه تندِ تند، نه سستِ سست. سستی هم بد است. چون سستی و تنبلی هم حقارت می آورد، مؤمن نباید حقیر بشود، باید منظم و میانه رو باشد.
بعضی از كارمندهای اداره به طور طبیعی در طول هفته از صبح تا بعد از ظهر كار می كنند و از بعدازظهر به بعد هم اضافه كار دارند با این همه نگرانند كه تورّم و خرج و مخارج بالا را چه كنند؟ در حالی که بنا به دستور امیر المؤمنین(ع) باید نیاز خود را کم کنیم نه این که به دنبال نیازهای بیشتر، کار کردن را چند برابر نماییم. آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» می فرمودند كه فوق تورم زندگی كنید یعنی طوری زندگی را ساده کنید که تورم نتواند در زندگی شما تنش اساسی ایجاد کند.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) رمز و راز پدید آمدن چنین زندگی را که انسان ها شب و روزشان را خرج پول در آوردن می کنند، می شناسند و لذا می فرمایند: «فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ» با دنیا طوری برخورد كن كه طلبت از دنیا كم باشد و در راه اكتساب دنیا میانه رو باش، نه آن چنان كه به فقر و سختی بیفتی، نه آن چنان كه تمام زندگی ات بشود طلب دنیا. بعد می فرمایند می دانی چرا من به تو این توصیه را می كنم؟ «فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ وَ لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ وَ لَا كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ» چه بسیار كسانی كه دنبال یافتن مال بیشتر بودند ولی آنچه را هم که داشتند از دست دادند، و چنین نیست که هر طالب رزقی به آنچه می خواست رسید، و این چنین هم نیست که آن کس که حریص نبود از آنچه باید می یافت، محروم شد. پس باید نظام فعالیت خود در دنیا را نسبت به طلب مایحتاجت با مدیریت خاصی دنبال کنی. که إن شاءالله بحث آن در جلسه آینده دنبال می شود.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«...وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ وَ أَنَّكَ فِی سَبِیلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أَجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ وَ لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ وَ لَا كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِیَّةٍ وَ إِنْ سَاقَتْكَ إِلَى الرَّغَائِبِ فَإِنَّكَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ وَ یُسْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ».
و به یقین بدان كه تو هرگز به آرزویت دست نخواهى یافت، و از اجل روى نتوانى برتافت، و تو نیز در همان راهی هستى كه پیش از تو افراد در آن بودند. پس در طلب دنیا آسان گیر و راه نیک و بدون حرص را دنبال کن، چه بسا تلاش ها که موجب از دست رفتن سرمایه شود، چنین نیست که با تلاش گری به آن رزقی که می خواهد برسد، و آن چنان هم نیست که غیر حریص از رزق خود محروم گردد. نفس خود را از هر پستى گرامى دار، هرچند تو را بدانچه خواهانى رساند، چه آنچه را از خود بر سر این كار مى نهى، هرگز برابر آن چیزی نیست که از دست می دهی. بنده دیگرى مباش در حالى كه خدایت آزاد آفریده، و در آن خیری كه جز به بدى به دست نیاید خیری نیست، و در آن توانگرى و رفاهی كه جز با سختى و خوارى به دست آید، خیری نیست.
اگر بدانیم ما آمده ایم در این دنیا، تا در بستری که خداوند در دنیا فراهم کرده، خود را بیابیم، در این حال هركس كه كمكمان كند تا خود را بیابیم دست بر دامنش می زنیم. همچنان که اگر این گونه تصور كنیم كه آمده ایم در این دنیا تا كه دنیا را بیابیم، دست در دامن كسی می زنیم كه كمكمان كند دنیا را به دست آوریم، و در این حالت است که به پستی و حقارت و ناکامی دچار می شویم. اگر برسیم به این كه آمده ایم در این دنیا كه خود را تغییر بدهیم تا شایسته قرب الهی شویم، دست بر دامن پیامبر خداf و امیرالمؤمنین علی(ع) و سایر ائمه معصومینh می زنیم تا در این راه كمكمان كنند. از خود بپرس در این دنیا چه می خواهی بكنی تا بگویم سخنان حضرت در این نامه خطاب به تو هست یا نه؟ اگر كسی به چنین بصیرتی نرسیده، که در این دنیا آمده است تا خود را تغییر دهد و شایسته قرب الهی گردد، این سخن ها را غذای جانش نمی یابد و نمی تواند از آن ها استفاده کند.
اگر كسی تصورش آن است، كه آمده است در این دنیا كه دنیا را تغییر بدهد نه خودش را، نه از خود و نه از دین خدا و نه از پیامبر خداf، از هیچ كدام طرفی نمی بندد. حضرت(ع) روی سخنشان با كسانی است كه پذیرفته اند باید خود را تغییر بدهند تا شایسته قرب الهی شوند، حال خطاب به چنین اشخاصی می فرمایند بدان كه هرگز آرزوهای دنیایی را به چنگ نمی آوری، و در این راستا بر فرض هم که تمام همّت خود را در به دست آوردن آرزوهای دنیایی خود صرف کنی، هیچ گاه به آرزوی خود نمی رسی، چون به امید رسیدن به آرزوهایمان، هر تغییری که در دنیا ایجاد کنیم خودش مقدمه تغییر بعدی خواهد بود، و تغییر بعدی مقدمه تغییر بعد، و به همین منوال تا بی نهایت این تغییرات و ظهور چهره های جدید ادامه پیدا می کند. آنچه انسان باید بداند این است که هر جلوه ای از دنیا را بگیری چهره جدیدی را به صحنه می آورد که آن را نداری. به عنوان مثال اگر همه ما پیراهن هایی از جنس كرباس که پارچه نسبتاً خشنی بود داشتیم، آن وقت پیراهن لطیف معنی نداشت و همان پیراهن را لطیف می دانستیم و با آن زندگی می کردیم، حالا اگر بنا را بر آن گذاشتیم که تغییری در پارچه پیراهن خود به وجود آوریم و کمی آن را لطیف تر کنیم، وقتی به پارچه لطیف تر برخورد کردیم باز با همان فکر و به دنبال تغییر آن پارچه به پارچه لطیف تری روی می آوریم و بعد هم از آن لطیف تر، و دوباره از آن هم لطیف تر، حالا چه زمانی به پارچه لطیفی كه می خواهیم می رسیم؟ مسلّم هیچ وقت، و لذا هیچ وقت در این مسیر به هدفمان نخواهیم رسید.
حضرت در همین راستا می فرمایند:
«وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ»
فرزندم بدان که یقیناً به آرزویت نمی رسی.
چون جنس دنیا این است که در هر موضوعی هزاران، هزار چهره دارد. مثلاً شما به آرایشگاه می روید تا موهایتان را که بلند شده است كوتاه كنید، اگر موضوع کوتاه کردن مو با هرچه زیباترشدن همراه شد هر طور که مرتب کنید، فرم دیگری در ذهنتان می آید و شما را به دنبال خود می کشد، اما اگر اهل آرزوهای دنیایی و پیروی از خیالات وَهمی نباشید، همین كه موهایتان کوتاه و مرتب شد برایتان كافی است و به دنبال صورت های دیگری نیستید که تمام فكرتان را مشغول كند. علت این که گاهی انسان روی چیزهای بی ا همیت زیاد حساس می شود این است كه فراموش کرده آمده است دراین دنیا تا خود را تغییر دهد، تمام همّتش این شده كه بیرون را تغییر بدهد و چون دنیا هزاران هزار چهره دارد چنین شخصی هیچ گاه به آرزوی خود نمی رسد.
بر اساس برهان حركت جوهریِ عالم ماده، وقتی یك پدیده ای عین حركت است، هر چقدر آن را تغییر بدهی باز هم جای تغییر دارد. چون در ذات خود عین حركت است پس هر چه در تغییر آن قدم بگذاریم همان تغییر مقدمه ای برای تغییر بعدی می شود. و هیچ وقت با ثبات و آرامش روبه رو نمی شوید.
یک حالتی در ذهن شما به عنوان آرزو رخ می نماید، حالا تلاش می کنید تا به آن برسید. رسیدن به آن آرزویی که در ابتدا در خیال شما رخ نمایاند مقدمه ی ظهور یک آرزوی خیالی دیگر می شود و بعد از بر آورده شدن آن، دوباره آرزوی دیگر رخ می نمایاند، پس هیچ وقت به هدفتان که بر آورده شدن آرزوهای وَهمی است، نمی رسید.
حضرت(ع) به عنوان جدّی ترین سخن در مورد دنیا فرمودند: «وَ اعْلَمْ یَقِیناً أَنَّكَ لَنْ تَبْلُغَ أَمَلَكَ» فرزندم یقیناً بدان تو هرگز به آرزویت نخواهی رسید. آری مسلم انسان در زندگی دنیایی باید برنامه ریزی کند و در جهت رسیدن به آن ها تلاش نماید، ولی این غیر از پیروی از آرزوهای دنیایی و خیالات ذهنی است، آن جوانی که تلاش می کند در کنکور قبول شود اگر این قبول شدن را به عنوان یک برنامه جهت زندگی خود مدیریت کرد گرفتار آرزوهای دنیایی نسبت به قبولی کنکور نمی شود، که اگر قبول نشد احساس شکست بکند و اگر هم قبول شد مغرور شود و آرزوهای دیگر او را تا ناکجاآباد بکشاند. سخن حضرت(ع) این است که زندگی با آرزوها، زندگی در ناکجا آباد است، چون اصلاً قابل دسترسی نیست، آن کسی که قبول شدن در کنکور را به عنوان یک آرزو دنبال می کند انتظار دارد بعد از رسیدن به آرزویش دیگر آرام شده باشد ولی می بیند چنین نیست، سخن حضرت آن است که شما به آرزوی خود نمی رسید ولی به قبول شدن در كنكور می رسید. اگر تصور آن جوان این بود كه با قبول شدن در كنكور به آرزویش می رسد و آرام می شود، می فرمایند چنین نیست. اشکال هم از این جا پیدا شد که خواستی در دنیا به آرزوهایت برسی، نه این که در دنیا برنامه هایی داشته باشی تا دنیا را بستر بندگی خود کنی. نیاز نیست برای مصداق سخن حضرت راهِ دور برویم. شما یك نفر از اهل دنیا پیدا کنید كه بگوید به آرزوهایش رسیده و آرامش لازم را دارد. آن هایی كه كاخ و ویلا و كشتی و... دارند اگر به آرزوهایشان رسیده اند، چرا آرام نیستند و به دنبال داشتن بیشترند. این جنس دنیاست که طالب آن به آرزوهایش نمی رسد. اگر توانستیم با توجه هرچه بیشتر به سخن حضرت، این نکته را برای خود حل كنیم رویکرد ما به دنیا رویکرد اهل دنیا نخواهد بود و مواظب خواهیم بود به عنوان آرزو به آن نگاه نکنیم.
پس از آن که حضرت روشن فرمودند که دنیا جای رسیدن به آرزوها نیست در ادامه می فرمایند: «وَ لَنْ تَعْدُوَ أَجَلَكَ»؛ و هرگز مرگ از تو روی بر نمی گرداند، تا تصور کنی در این دنیا تا آخر خواهی ماند و برنامه های زندگیت را محدود به دنیا کنی. اولاً: دنیا جایی نیست که بتوانی در آن به آرزوهایت برسی. ثانیاً: مرگ چیزی نیست که بتوانی از آن آزاد شوی، پس هیچ جایی برای این که از عمق دل به دنیا دل ببندی نیست، حالا كه فهمیدی مقصدت دنیا نیست. بدان هرگز نمی توانی اجل خودت را برگردانی. بزرگان تعبیر خوبی برای دنیا کرده اند؛ می گویند: رسیدن به آرزوهای دنیایی مثل گرفتن دُم ماهی در آب است اولاً: به این راحتی ها به دست نمی آید. ثانیاً: اگر با هزاران زحمت آن را گرفتی، به محض این كه گرفتی و می خواهی بگویی گرفتم، می بینی تکانی خورد و از دستت رفت. فقط می توانی بگویی گرفتم، كه معلوم می شود نگرفتی. گفت:
از این سرد آمد این کاخ دل آویز
كه چون جا گرم كردی گویدت خیز
جنس دنیا طوری است که نمی گذارد در آن، جا گرم كنی. در روایت قدسی داریم كه خداوند می فرماید: من در تعجبم که این مردم در این دنیا به دنبال چیزی می گردند كه من خلق نكرده ام، و آن راحتی در دنیا است. آن چیزی كه ممكن است انسان را فریب دهد این است كه فكر كند بقیه اهل دنیا راحت و آرام هستند من هم باید کاری بکنم که با دنیای بیشتر راحت باشم. تصور عموم ما این است كه اگر مثلاً این چیزی را که این شخص دارد داشته باشیم، آرام هستیم. پس فلانی كه آن را دارد آرام است، در صورتی كه این طور نیست. اگر ما هم آن چیز را داشته باشیم، به دنبال نوع بهترش هستیم و درنتیجه نه او آرام است و نه ما. یك وقت است كه انسان در دنیا با خدا آرام است، این همان است که قرآن در موردش فرمود: «أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»؛[122] که این موضوعش جداست، این همان نکته ای است که عرض شد باید در زندگی دنیایی، درون خود را تغییر داد و شایسته ی قرب به حق گردید. انسان با چنین هدفی با سجده در مقابل خدا از همه گنج ها بیشتر چیز به دست می آورد. چون در این حالت به جای این که دنیا را برای تصاحب بیشترِ آن تغییر دهیم، نظرمان آن است که درون خود را تغییر دهیم و درون را شایسته قرب كنیم. مگر در سجده چه می خواهی؟ تصورمان این است كه خدایا من هیچم هیچ، تو همه چیزی، همه چیز. در این رویکرد صفحه جان انسان آماده می شود که انوار ربوبیت الهی بر جانش سرازیر شود و از درون شکوفا گردد و لذا اظهار می داری «سُبْحاٰنَ رَبِّیَ الْاَعْلَیَ وَ بِحَمْدِهِ» یعنی پروردگار بلند مرتبه ی من، از هر گونه نقصی منزه است و در اوج کمال می باشد و من به حمد او مشغولم و ناظر بر کمالات او هستم. با زبان حال می گویی: ای همه چیز بر هیچ نظر كن. از این طریق بندگی خود را تقویت می كنی، حال اگر بندگی كردی، خدا هم بنده پروری می كند. وقتی خود را ندیدی، ربوبیت او را در جلوات مختلف خواهی دید، و از همه مهم تر، قرب او را نسبت به خود می یابی، كسی كه فهمید آمده است در این دنیا تا خود را تغییر دهد، ارتباط او با دنیا آنچنان می شود كه دیگر همّت اصلی او صرف تغییر طبیعت نمی گردد، تا هر روز به یک قسمت از دنیا مشغول باشد، بلكه درصدد تغییر خود است در كنار طبیعت. در چنین حالتی دائم نظرت به ماوراء این دنیاست.
حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ أَنَّكَ فِی سَبِیلِ مَنْ كَانَ قَبْلَكَ» تو داری همان مسیری را می روی كه گذشتگان رفته اند. و به همان شکل دنیا را ترک می کنی که آن ها ترک کردند، جوان و پیر هم ندارد. هر كس بیشتر این نکته را بفهمد شعور بیشتری دارد، نه هر كس بیشتر پیر شده بیشتر متوجه این نکته شده است. هرکس با چشم بصیرت می تواند ببیند كه مسیرش همان مسیر حركت گذشتگان است كه امروز نیستند. این نوع نگاه؛ بصیرت ما را نسبت به دنیا روشن می كند و نمی گذارد دنیا حجاب ما شود و از ارتباط با خدا و توجه به ماوراء دنیا محروم شویم. از نردبان باید گذشت تا به بام رسید، بعد که به بام رسیدیم دیگر باید نردبان را رها کنیم. گفت:
چون رسی بر بام های آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
هرکس توانست در این دنیا از دنیا نردبان بسازد و جان خود را در ارتباط با خدا بالا ببرد دیگر نگاهش به دنیا همانند نگاهی می شود که حضرت امیرالمؤمنین(ع) پیدا کردند و می خواهند ما را متوجه آن نگاه بکنند.
مولوی در رابطه با این که باید از دنیا جهت آبادانی آخرت بهره گرفت؛ می گوید:
روز مرگ این حسّ تو باطل شود
نور جان دارى كه یار دل شود
در لحد كاین چشمْ را خاك آکند
هستت آن چه گور را روشن كند
آن زمان كه دست و پایت بر دَرَد
پَرّ و بالت هست تا جان بر پرد
آن زمان كاین جانِ حیوانى نماند
جان باقى بایدت بر جا نشاند
پس از آن که جایگاه دنیا را روشن کردند حال می فرمایند:
«فَخَفِّضْ فِی الطَّلَبِ وَ أجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ»
پس طلب خود را از دنیا كم كن و در به دست آوردن آن بدون آن که حرص بزنی، میانه رو باش.
در دنیا از دنیا كم بخواه، اما در دنیا خدا را زیاد بخواه، حال كه حقیقت دنیا را شناختی راه نجات همین است و در موقعی كه همه ی افراد چهاراسبه می تازند كه مبادا از دنیا عقب بمانند، تو اگر این مطلب را فهمیدی نجات می یابی و با آن ها همراهی نمی کنی. مثلاً طرف فرزندش را در فلان مدرسه غیر انتفاعی بالای شهر ثبت نام كرد تا حتماً به زعم خود در کنکور قبول شود، اگر شما هم دنیا را نشناخته باشی خودت را به هزار فلاكت می اندازی كه فرزندت از فرزند او عقب نیفتد، اما اگر دنیا را شناخته باشی و این که دنیا محل برآوردن آرزوها نیست، بدون هیچ حرصی مسیر عادی زندگی ات را طی می كنی. عمده آن است که باید برسیم به این نكته كه از دنیا كم بخواهیم. به ما می گویند این ها حرف های صوفی ها است. آیا اگر کسان دیگری از توصیه های امیرالمؤمنین(ع) استفاده کردند ما که آن حضرت را امام خود می دانیم نباید از توصیه های آن حضرت استفاده کنیم؟
حضرت قبل از این نکته، سه نكته را فرمودند و بعد این نتیجه را گرفتند؛ فرمودند: اولاً: در دنیا به آرزویت نمی رسی، ثانیاً: اجلت را نمی توانی تغییر دهی، ثالثاً: تو در حال حاضر همان راهی را داری می روی که گذشتگان رفتند، پس از دنیا كم بخواه و حرص نزن. شما آن سه نکته را دائماً در منظر خود داشته باشید تا ببینید حرف حضرت در رابطه با عدم حرص نسبت به دنیا چه اندازه کارساز و صحیح است. اتفاقاً امروزه كه همه در ولع دنیا داری هستند، هنر ما باید به نور امیرالمؤمنین(ع) این باشد که از طریق آن حضرت نجات پیدا كنیم. حالا که روان اکثر انسان ها را ظلمات گرفته، هنر نهج البلاغه آن است که می تواند افراد را نجات دهد.
آری می فرمایند: «وَ أَجْمِلْ فِی الْمُكْتَسَبِ» در به دست آوردن آنچه كه باید به دست آوری میانه رو باش. نه آن چنان از تلاش در زندگی جدا شو كه فقرت تو را بشكند، و نه آن چنان حرص بزن كه همه روحت گرفتار طلب دنیا گردد. هر كس باید برای خودش این مطلب را حل كند كه اگر چه اندازه از این دنیا داشته باشد كافی است؟! به خود بگوید چقدر از این دنیا كه داشته باشم می توانم ادامه حیات معنوی بدهم؟! آیا این صحیح است كه بگوییم هر اندازه که توانستیم به دست می آوریم و سیری نداشته باشیم؟ این كه همه عمر ما را می برد. مثلاً طرف حساب کند اگر یك خانه با سه اتاق داشته باشد برایش كافی است و می تواند به حیات معنوی اش ادامه دهد. پس دیگر ربطی به او ندارد كه فلانی خانه ای با هشت اتاق دارد. باید بنشینیم و برای خودمان ترسیم كنیم كه از این زندگی اگر چقدرداشته باشیم برای حیات ابدیمان می تواند مقدمه خوبی باشد. به ما چه ربطی دارد كه بقیه بیشتر می خواهند. وقتی آدم ها حدّ و مرز داشتن دنیا را برای خود تعیین کردند، اولاً: تا ابد انرژی هایشان صرف طلب دنیای بیشتر نمی شود. ثانیاً: امکان به دست آوردن دنیا از بقیه گرفته نمی شود. حضرت اول فرمودند طلب و درخواستت را از این دنیا كم كن، بعد در راستای چگونگی آن فرمودند میانه رو باش، نه افراط و نه تفریط.
بعد برای روشن شدن مطلب و توجه به قواعد عالم می فرمایند: «فَإِنَّهُ رُبَّ طَلَبٍ قَدْ جَرَّ إِلَى حَرَبٍ»؛ چه بسیار طلب ها و درخواست ها و دنبال دنیا رفتن ها كه تو را به محرومیت می كشاند. یعنی باعث می شود كه حتی زندگی ات ربوده شود. پس در برنامه ریزی میانه رو باش. طلبت را از دنیا كم كن و این را بدان که قاعده دنیا این است كه در بسیاری مواقع طلبِ افراطی و درخواست بیشترْ تو را نسبت به آنچه هم باید داشته باشی محروم می کند. پس به گونه ای زندگی كن كه تمام وجودت طلب دنیا نباشد وگرنه ممکن است سرنوشت تو مانند سرنوشت آن هایی باشد که خواستند زیاد داشته باشند، ولی از همه چیز محروم شدند. چون نیاز ما را در راستای طلبِ بدون حرص تقدیر کرده اند. در راستای همین قاعده در ادامه می فرمایند:
«وَ لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ بِمَرْزُوقٍ وَ لَا كُلُّ مُجْمِلٍ بِمَحْرُومٍ»؛
فرزندم! این چنین نیست كه هركس به دنبال رزق خود بدود آنچه را بخواهد بیاید و این چنین هم نیست که اگر کسی میانه روی کرد از داشتن مایحتاجش محروم شود.
به تعبیر دیگر، برنامه ی جهان را خداوند این چنین نریخته كه هر طالبی به هرچه می خواهد برسد، و این گونه هم نیست تا آن هایی هم كه در دنیا میانه روی پیشه می كنند از آن چه نیاز آن ها است محروم شوند.
گاهی خداوند به انسان كمك می كند و یك زندگی در حدّ کفاف به او می دهد. ولی بعد چون خداوند دائم انسان را در شرایط مختلف امتحان كند، دریچه هایی از دنیاداری را برای او باز می كند. این جا است که انسان باید سخت مواظب باشد و بداند بیشتر به دنبال دنیا دویدن موجب بیشتر به دست آوردن آن نیست، بلکه روی آوردن دنیا به آن فرد شرایطی است تا شخصیت او مشخص شود. به تعبیر قرآن: «...لِنَنظُرَ كَیْفَ تَعْمَلُونَ»؛[123] برای این که ببینیم در این شرایط چگونه عمل می کنید. چون خداوند در شرایط جدید می خواهد ما را امتحان کند، نه این که بخواهد دنیای بیشتر به ما بدهد و لذا بسیاری از انسان ها با تلاش های افراطی در زندگی دنیا به دنبال محرومیتشان می دوند. و به همین جهت است كه اگر در هر شرایطی میانه روی پیشه كنید و خود را در به دست آوردن دنیای بیشتر حقیر نکنید، ضرر نمی كنید.
حضرت در همین رابطه ادامه می دهند که
«وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِیَّةٍ وَ إِنْ سَاقَتْكَ إِلَى الرَّغَائِبِ»[124]
نفس خود را از پستی ها بزرگ بدار، و اگر با حقارت در مقابل اهل دنیا، به نتایج بزرگ دنیایی هم برسی این کار را نکن.
بنابراین است كه ما با حفظ کرامت خود و با فاصله گرفتن از رذائل، شایسته قرب الهی شویم، اما اگر این موضوع را فراموش کنیم و تلاش ما این باشد كه دنیایمان را تغییر بدهیم، به هر پستی تن خواهیم داد تا مثلاً سر درِ خانه ما زیباتر از سر در خانه همسایه شود. چون پذیرفته ایم به تغییر دنیای خود بپردازیم. حضرت ما را متوجه این خطر می کنند که مگر نیامدی خود را متعالی كنی، تو بیرونی و از جنس دنیا نیستی که این همه مشغول بیرون شدی. به گفته مولوی:
ویسه و معشوق هم در ذات تو است
وین برونی ها همه آفات تو است
پرداختن به بیرونی ها موضوع را برعکس می کند و به جای آن که دنیا در خدمت من باشد من در خدمت دنیا قرار می گیرم. خداوند می فرماید: «كَیْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنتُمْ أَمْوَاتاً فَأَحْیَاكُمْ ثُمَّ یُمِیتُكُمْ ثُمَّ یُحْیِیكُمْ ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ، هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَكُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً»؛[125] ای آدم ها چرا به خداوند كفر می ورزید در حالی که مردگانی بودید که زنده تان کرد سپس به سوی او برگشت خواهید کرد. او خدایی است که آنچه در زمین است برای شما خلق کرد.
خداوند در آیات فوق می فرماید: من بیرون را در خدمت شما گذاشتم، نه شما را در خدمت بیرون. می گوید من زمین و آنچه در آن است را برای شما خلق کردم، نه شما را برای زمین و آسمان، و لذا نباید خود را برای به دست آوردن این دنیا کوچک کند. این جا است که حضرت می فرمایند نفست را بزرگ بدار، و نفس از طریق ارتباط با غیب و عالم برتر از این دنیا بزرگ می ماند. اگر بدانی آمده ای در این دنیا كه از طریق ارتباط با عالم غیب بزرگ شوی، و بزرگی تو به اندازه قرب به آن عالم است، شخصیت خود را دیگر برای گرفتن امکانات دنیایی لگدمال و لجن مال نمی كنی. می فرمایند: «وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ» خود را بزرگ بدار و در مقابل اندک بهره دنیا حقیر مشو. کسانی که از آیه و روایت مذکور غفلت می کنند به هر ذلتی تن می دهند و در هر شرایطی به رنگ آن شرایط در می آیند. اگر به آن ها بگویند سرتان را بگذارید زمین و پاهایتان را بالا ببرید تا برایتان دست بزنیم، آن کار را می كنند. اگر بگویند لخت شوید و مثل حیوان ها باشید، آن کار را می كنند، چون جایگاهشان را در نظام هستی گم کرده اند. آن هایی که قیمت خود را از کلّ هستی بالاتر می دانند فقط و فقط اگر خدا یعنی خالق آن ها بگوید سجده كن، سجده می كنند. گفت:
من غلام آنكه نفروشد وجود
جز به آن سلطان با افضال وجود
من غلام آن مس همّت پرست
كه به غیر از كیمیا نارد شكست
«مس» فقط حاضر است در مقابل یك چیز خودش را ببازد، آن هم در مقابل كیمیا، تا طلا شود. می گوید من غلام آن مسی هستم كه فقط اگر كیمیا به آن بخورد حاضر است خودش را ببازد، چون از خودِ مادون به خود برتر سیر می کند. لذا در ادامه می گوید: من غلام آن کسی هستم که وجود خود را جز به آن سلطان با فضل و بخشش نمی فروشد. اگر من برای این حرف بزنم كه شما بگویید فلانی خوب حرف زد، خودم را در مقابل شما شكسته ام، شمایی که مثل من مردنی هستید و هیچ نورانیتی نمی توانید به من بدهید. فقط یك وجود است كه قائم و قیّوم است و آن حضرت حق است، اگر من خود را در مقابل حضرت حق بشكنم می توانم به صفات حق نزدیك شوم. باید ببینیم ما خودمان را باید در چه چیزی فانی كنیم و در چه چیزی باقی نماییم. به قول معروف:
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که خوشحال کرده ای
انسان همیشه چیزی را می كُشد و چیزی را زنده می كند، مثلاً حرص را می كشیم عفت را زنده می كنیم، یا عفت را می كشیم و حرص را زنده می كنیم. سر سفره غذا اگر با حرص غذا بخورید عملاً حرص را زنده و عفت را كشته اید و یا بر عکسِ آن است اگر حرص را کنترل کنید. به هر صورت باید دائم این سؤال را از خود داشته باشیم «كه را به قتل كه خوشحال كرده ای؟». ما در مقابل چه چیزی خودمان را ببازیم. حضرت می فرماید در مقابل هدیه های دنیا خود را نباز و کوچک مکن «وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِیَّةٍ» در مقابل هر پستی خودت را مواظبت كن «وَ إِنْ سَاقَتْكَ إِلَى الرَّغَائِبِ» هر چند كه این سبك كردنْ تو را به سوی هدیه های بزرگ دنیوی بكشاند. اگر فقیر در مقابل انسان دیگری اظهار فقر كند كار مكروهی كرده است، چون در واقع امیدش به غنی مطلق کم شده است. آری یك وقت به عنوان تكلیف از شرایطی كه خداوند در اختیار ما گذاشته استفاده می كنیم. این نه تنها اشکال ندارد بلکه وظیفه است. ولی عزت مؤمن به استغناء و طلب بی نیازی نسبت به غیر خدا است، نباید در مقابل مال دنیا و اهل دنیا خود را حقیر کند. در روایت از علی(ع) داریم می فرمایند: «مَنْ تَوَاضَعَ لِغَنِیٍّ طَلَباً لِمَا عِنْدَهُ ذَهَبَ ثُلُثَا دِینِه»؛ [126] هركس به طمع مال در برابر توانگرى تواضع كند دو سوم دینش از دست رفته است.
حضرت علی(ع) در ادامه سخنانشان به امام حسن(ع) می فرمایند:
«فَإِنَّكَ لَنْ تَعْتَاضَ بِمَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً»
زیرا هرگز برابر آنچه از شخصیت خود مایه می گذاری به دست نخواهی آورد.
آیا ارزش دارد که بزرگی خود را که انسانیت و خلیفه ی الهی بودن است بدهی و دنیا را بگیری؟ در حالی که چیزی در عوض آن که در حدّ آن باشد نگرفته ای اگر تو روح بزرگ خود را ارج بگذاری با خدا روبه رو می شوی، ولی اگر از کرامت نفس خود غفلت کنی با دنیا روبه رو می شوی که برای هیچ کس پایدار نبوده است، و در نتیجه خود را داده ایم و پوچی و بی ثمری نصیب خود کرده ایم. روح خود را به خدا بده، حضرت رسول خداf می فرمایند: «فَلَیْسَ لِأَنْفُسِكُمْ ثَمَنٌ إِلَّا الْجَنَّةُ فَلَا تَبِیعُوهَا بِغَیْرِهَا- فَإِنَّهُ مَنْ رَضِیَ مِنَ اللَّهِ بِالدُّنْیَا فَقَدْ رَضِیَ بِالْخَسِیس»؛ [127] بهائى برای شما نیست جز بهشت، به كمتر از بهشت خود را نفروشید. مبادا با چیز دیگرى خود رامعامله كنید زیرا هركس خشنود باشد از خدا به دنیا، چیز بسیار پستى را خواسته است.
عرض شد با توجه به پیام اصلی دین، قرار است من در این دنیا خودم را آنچنان تغییر بدهم که شایسته قرب شوم، نه این که کار من تغییر دنیا باشد؛ دنیا را باید در خدمت بگیرم، نه این که من در خدمت دنیا قرار بگیرم. ملائكه به من سجده كردند چون من در مقام آدمیت خودْ اسماء الهی را جلوه و ظهور دادم، حالا آمده ام در این دنیا که آن شخصیت را در چنین شرایطی بنمایانم. گفت:
تو را ز كنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
آن وقت من چگونه خود را آنقدر پایین بیاورم که ارزش خود را در حدّ دنیا بپندارم و عمر و سرمایه معنوی خود را بدهم و دنیا را بگیرم؟
از دنیا كه نباید فرار كرد ولی حیف نیست كه خود را در مقابل دنیا پست کنیم و اندازه و قیمت خود را دنیا بدانیم، خود را بدهیم و دنیا را بگیریم؟ آری این كه دنیا را به عنوان ابزار داشته باشیم تا در راستای اهداف مقدس خود از آن استفاده کنیم کاری است دینی و منطقی. ولی این غیر از آن است که خود را برای به دست آوردن دنیا ذلیل کنیم، و این را کسی می فهمد که متوجه باشد دنیا برای اوست و نه او برای دنیا. شما یک انسان مؤمن برای من مثال بزنید كه در عین نداشتن دنیا برای به دست آوردن آن به گدایی و فلاكت و سبكی افتاده باشد. ممكن است اهل دنیا از نظر خودشان بگویند فلانی سبک است چون مثل آن ها به دنیا نچسبیده، اما حقیقتاً آن هایی حقیرند که دنیای حقیر را گرفتند و کرامت نفس خود را زیر پا گذاردند. حتماً عکس محمد رضا شاه در مقابل کندی رئیس جمهور آمریکا را دیده اید. آنچنان در مقابل کندی رکوع کرده بود که هرگز در مقابل خدا چنین رکوعی نمی کرد، به این امید که رئیس جمهور آمریکا به او اجازه دهد مدتی بیشتر شاه ایران باشد، ببینید چه چیزی داد و چه چیزی گرفت و در آخر چه شد!
انسان در زیر سایه ی حق محال است گرفتار حقارت شود، چون خود مادون را می دهد تا چیزی بالاتر بگیرد، برعکس اهل دنیا. فرعون هم به حضرت موسی(ع) گفت: «فَلَوْلَا أُلْقِیَ عَلَیْهِ أَسْوِرَةٌ مِّن ذَهَبٍ»؛[128] اگر پیامبر خدا است چرا دستبند طلا به او نداده اند. او فكر می كرد كه دستبندداشتن كمال است و باید پیامبر خداf هم مثل فرعون زندگی کند، این بینش فرعونی است. ولی حضرت موسی(ع) یك عصا داشتند و یك پیراهن از جنس پشم و به تعبیر امیرالمؤمنین(ع) آن قدر از علف بیابان خورده بودند كه پوست شكمشان سبز شده بود. ولی از همه اغنیاء عالم خود را غنی تر می دانستند. گفت: «شراب خانه عالم شده است سینه ما». گفت:
خونِ غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام
هرغمی كوگِرد ما گردید، شد در خون خویش
اصلاً غم به آن معنی که اهل دنیا گرفتار آن هستند، نمی تواند در زندگی انسان متدین حضور داشته باشد. آن ها اگر نگرانند، از آن جهت است که نکند از کمالات معنوی که می توانند به دست بیاورند، عقب بیفتند، در یک حزن مقدس می باشند، اشک می ریزند تا راه های آسمان را به جان خود باز کنند و لذا این اشک با یک نشاط درونی همراه است.[129]
سپس می فرمایند:
«وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً»؛
فرزندم بندة غیر خدا نباش که خدا آزادت آفرید.
قرار نیست در دنیا و برای داشتن دنیا اسیر صاحبان ثروت شوی، زیرا خداوند تو را اسیر ذلت ها و نیازهای دنیا خلق نكرده است. ممكن است جوانی بگوید من بدبختم چون هنوز کاری پیدا نکرده ام اما اگر درست اطراف خود را بنگرد شرایط زندگی و بندگی را از او نگرفته اند، عمده آن است که تنبل نباشد و فعلاً نسبت به آنچه می تواند انجام دهد، کوتاهی نکند تا شرایط کار را خداوند برایش فراهم کند. خطر این جاست که فراموش کند خدا او را طوری خلق نکرده که برای به دست آوردن کار مجبور باشد خود را ذلیل صاحبان امکانات کند. گاهی خداوند می خواهد تو را برای مدتی با بی كاری امتحان بكند. امام موسی كاظم(ع) مدت طولانی در زندان خلیفه عباسی بودند. آیا امام(ع) می گفتند من حالا چه كار كنم كه بی كارم؟! كار اصلی ما این است كه در فرصتِ زندگی دنیایی، خود را آنچنان تغییر دهیم که شایسته قرب الهی شویم، با «لا اله الا الله» گفتن و با ركوع و سجود، انسان به غیب وصل می شود، و امام(ع) هم در سیاهچال هارون مشغول همین بودند، بی كار نبودند. خلیفه بی كار بود كه دائم آجرها را روی هم می گذاشت تا کاخ بسازد. گفت:
مرغ غافل می خورد دانه ز دام
همچو اندر دام دنیا این عوام
مرغ غافل بدون آن که بداند دارد از دامی دانه می خورد که محل گرفتاری و اسارت آن است. می فرماید: اهل دنیا هم همین طور هستند. هر چه بیشتر به دنیا نزدیک شوند بیشتر به هلاکت نزدیک شده اند. سرنوشت شاهان تاریخ نمونه خوبی از این قاعده است، تمام عمر تلاش کردند برای رسیدن به آن انتهایی که چیزی جز هلاکت نبود، چون فراموش کردند برای چه هدفی در این دنیا آمدند. طرف می گوید بعدازظهرها که از اداره می آیم كار ندارم چه كار كنم. این شخص اصلاً كارش را فراموش كرده است و لذا هیچ همّتی در راستای تغییر خود انجام نمی دهد و هیچ برنامه ای در این رابطه ندارد. خداوند گاهی به انسان ها لطفی می کند و در نتیجه مشغله های دنیایی آن ها را کم می کند، این را باید غنیمت بشمارند و در آن فرصت برنامه ی اصلاح خود را پی ریزی کنند خداوند در چنین شرایطی علاقه به مطالعه و تدبّر در متون دینی و قرآن را در قلب انسان می اندازد، باید این را غنیمت شمرد، بعد معلوم می شود آن فرصت در واقع بیکاری نیست، توفیق است برای ساختن زیربنای فکری و عقیدتی. دنیا دست خدا است و تمام فرصت ها هم برای امتحان و بروز شخصیت ما است. هر موقع از بی رزقی مُردی، آن وقت نگران باش با بی كاری چه کنم. زرنگ باشید، اگر یك فرصتی به دست آمده که ظاهراً کار دنیایی ندارید آن را غنیمت بشمارید. غصه نخورید كه بعدازظهر كار دوم ندارید، اگر بعدازظهر یك كار داشتید می رفتید پول بیشتر به دست می آوردید و یک لوستر برای وسط اتاق می خریدید، یا سقف اتاق را گچ بری می کردید. یعنی عملاً به بیرون می پرداختید تا بیرونتان را تغییر بدهید و در آن حال هیچ وقت به درون خود نمی رسیدید، چون اسیر هیچ چیز شده اید. توصیه حضرت این است که خودت را اسیر دنیا نكن، طوری زندگی كن كه چرب و شیرین دنیا تو را اسیر خود نکند و در نتیجه تو در مقابل آن ها پست شوی. امیرالمؤمنین(ع) در جای دیگر می فرمایند: «النَّاسُ طَالِبَانِ؛ طَالِبٌ وَ مَطْلُوبٌ فَمَنْ طَلَبَ الدُّنْیَا طَلَبَهُ الْمَوْتُ حَتَّى یُخْرِجَهُ عَنْهَا وَ مَنْ طَلَبَ الْآخِرَةَ طَلَبَتْهُ الدُّنْیَا حَتَّى یَسْتَوْفِیَ رِزْقَهُ مِنْهَا»؛[130] مردم دو طلب كننده اند؛ طلب كننده و طلب كرده شده، پس هركه طلب كند دنیا را، مرگ طلب كند او را، تا این كه او را از دنیا بیرون ببرد، و هركه طلب كند آخرت را، دنیا طلب می كند او را، تا آن که رزقش را کامل به او برساند.
این روحیه؛ آزادگی خاص به همراه می آورد، چون می فهمد که اگر به دنبال دنیا ندود دنیا به دنبال او می آید. به گفته مولوی:
جمله شاهان بنده ی بنده ی خودند
جمله خلقان مرده ی مرده ی خودند
عملاً هرکسی بخواهد به دنبال دنیا باشد چنین است که باید نوکرِ نوکر خود باشد تا دنیا برایش بماند و اسیر آن اشخاص و آن اشیایی است که او می خواهد آن ها را تملک کند. در حالی که اگر دنیا را بشناسیم و ارزش آن را بفهمیم هرگز به آن چنان روزهایی دچار نخواهیم شد، زیرا ما برای بندگی در این دنیا آفریده شده ایم. از همین دیدگاه حضرت می فرمایند: «وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً» بنده هیچ كس نباش زیرا خداوند تو را آزاد آفرید.
در زمان رضاخان عمامه های روحانیون را از سر آنها بر می داشتند و این در حالی بود که مردم روحانیون را به عمامه می شناختند و آن ها را جهت مجالس خود دعوت می کردند و از آن طریق اموراتشان می گذشت و لذا عمامه برداشتن از سر روحانیون مثل این است كه از یك استاد دانشگاه مدركش را بگیرند، دیگر کسی او را به رسمیت نمی شناسد، هر چند علم لازم را داشته باشد. مشاوران رضاخان می دانستند دارند چكار می كنند. می خواستند از این طریق برای روحانیون مشکلات اقتصادی ایجاد کنند. امام خمینی«رحمه الله علیه» در نامه ای به احمد آقا می فرمایند: «در آن بحرانی كه عمامه روحانیون را بر می داشتند روزی به نانوایی رفتم که نان بخرم، دیدم پیرمردی یك تكه نان خریده و دارد می خورد، به من رو كرد و گفت: گفتند عمامه را بردارید، عمامه را برداشتم و به یك زن یتیم دار دادم تا برای فرزندانش پیراهن كند، فعلاً هم که سیر شدم تا ظهر هم خدا بزرگ است». امام«رحمه الله علیه» می فرمایند احمد به جان تو قسم من تمام عمر حسرت آن روحیه و آن توكل را می خورم. و بنده به شما عرض کنم به عزت خدا قسم؛ اگر این شخص به غنی مطلق وصل نبود، این همه احساس غناء نمی كرد. حالا رضاخان چه چیزی را می خواهد از این شخص بگیرد؟ آخر او كه به غنی مطلق وصل است، تمام عالم را ظرف حضور حضرت رزّاق می بیند، نمی توان از کسی كه به دریا وصل است كاسه آب را گرفت و او را به مشكل انداخت. شما هم اگر به غنی مطلق وصل شدید دیگر در بی كاری هم كار دارید. و لذا می توانید آن آزادگی را که خداوند در شما خلق کرده محفوظ بدارید و در هیچ شرایطی بنده ی کسی نشوید. ممكن است كسی بگوید بدبخت شدم چون خانه گران شد و دیگر پس انداز من به اندازه خریدن خانه نیست. گران شدن یا ارزان شدن خانه ربطی به ما ندارد. آن هایی كه باید خانه داشته باشند دارند، آن هایی هم كه ندارند إن شاءالله بعداً صاحب خانه می شوند. این فكرهایی است كه نمی گذارد شما درست زندگی كنید. حضرت می فرمایند كه تو یا پذیرفته ای كه خدا آزادت آفریده است یا نه. اگر پذیرفته ای، چرا اسارت اهل دنیا؟ گفت:
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دوصد زنجیر باشد بگسلم
می گوید من زنجیر شما انسان ها را به گردن نمی اندازم، من زنجیر زلف دلبرم را به گردن دارم. که همان زنجیر بندگی خدا است، حالا در هر شرایطی اگر دوصد زنجیر هم پیش بیاید همه را پاره می کنم حتی وقتی به ظاهر در اوج سختی و تنگناهای اقتصادی باشم.
در ادامه می فرمایند:
«وَ مَا خَیْرُ خَیْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِشَرٍّ وَ یُسْرٍ لَا یُنَالُ إِلَّا بِعُسْرٍ»
چه خیری دارد آن خیری که جز با بدی به دست نیاید، و چه خوبی دارد آن آسایش و رفاهی که جز با دشواری میسّر نشود.
اگر کمی فکر کنیم واقعاً می پذیریم آن مال و ثروتی كه به من سختی برساند خیر و فایده ای برای من ندارد. راستی چه فایده در بر دارد آن ثروتی که مرا پست و حقیر کند؟ همین كه تمام روح من طالب این ماشین خاص یا خانه خاص شد اول مشكلاتم خواهد شد و همه فرصت های مرا می رباید و راحتی همراه با شرّ برای من به بار می آورد. می فرمایند: این مالی كه به دست نمی آید إلاّ از طریق آلوده شدن به بدی ها و غفلت ها، خیری در آن نیست. من ماشین و خانه ای می خواهم كه نه اسیر آن بشوم نه برای نگهداری آن به زحمت بیفتم، چه رسد که فرصت هایی که باید قلب و عقل خود را نورانی کنم همه را خرج آن نمایم. مردم طبق وعده خداوند اگر خودشان کار را خراب نکنند به اندازه رزق و نیازشان دارند.
عده ای دین داری را رها کرده و به دنبال رزق دنیایی اند. همان رزق را هم با بدی به دست می آورند، عده ای هم در عینی که دین داری می كنند در کنار فعالیت هایی که باید داشته باشند، آنچه را كه خداوند برای آن ها مقدر کرده به راحتی به دست می آورند، بدون آن که خود را آلوده به غفلت ها و گناهان بکنند. و لذا حضرت می فرمایند: اصلاً آن مالی که جز با شرّ بدست نمی آید، خیر نیست و تو را به نتایجی که می خواهی نمی رساند. نمونه اش را هم شما در اهل دنیا ملاحظه می کنید که از طریق کوچک کردن خود و آلوده شدن به گناهان، یک زندگی ترتیب می دهند که تازه اول مصیبت های آن ها می شود، با همسر و فرزندانی روبه رو می شوند که هیچ حرمتی را نگه نمی دارند. در ماشین آخرین مدل نشسته و تمام وسایل رفاهی هم به ظاهر برایش فراهم است، ولی به من بگویید این شخص چقدر زحمت كشیده تا این ها را به دست آورد و چقدر باید زحمت بكشد كه این ها را حفظ كند؟ آیا فرصتی برای اصلاح خود باقی گذارده، یا حالا هم که عمری را خرج کرده تا این ها را به دست آورده است از این به بعد باید همه ی فکر و ذکر خود را صرف کند تا این زندگی را حفظ نماید، آیا فرصتی برای تغییر خود پیدا خواهد کرد؟ انسان مؤمن سنت های الهی را می شناسد و می داند مایحتاج زندگی زمینی اش به طور طبیعی و با اندک فعالیت، همراه با رعایت انصاف و رعایت دستورات شرع به طرفش می آید.
یكی از عزیزان می گفت: اگر خدا مایحتاج زندگی دنیایی را مثل برگ كاهی جلو پای من قرار داد لگد به آن نمی زنم ولی با آخرین سرعت هم به دنبال آن نمی روم. سیرة امامان ما هم این گونه بوده است. و چون می دانستند وسعت و یا عدم وسعت رزق در مدیریت خداوند است و اگر هم از آن رزقی که خداوند تقدیر کرده ببخشند در عینی که مفتخر به انفاق شده اند آن انفاق را خدا با مالی دیگر جایگزین می کند، به راحتی و به مقدار زیاد انفاق می کردند، چون خداوند می فرماید: «قُلْ إِنَّ رَبِّی یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء مِنْ عِبَادِهِ وَیَقْدِرُ لَهُ وَمَا أَنفَقْتُم مِّن شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ وَهُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ»؛[131] بگو در حقیقت پروردگار من است كه روزى را براى هر كس از بندگانش كه بخواهد گشاده یا براى او تنگ مى گرداند و هر چه را انفاق كردید عوضش را او مى دهد و او بهترین روزى دهندگان است.
می گویند امام(ع) دو تا كیسه پول داشتند. كیسه ای که دینارهای خرج سالشان در آن بود، كیسه دیگری که در آن مقداری پول بود برای نیازهایی که ممکن است پیش آید. فقیری آمد و تقاضای کمک کرد حضرت به غلامشان گفتند كه آن کیسه پول را به فقیر بده. غلام اشتباهی خرج سال امام و خانواده را به فقیر داد. طرف بعد که سکه های طلا را دید متوجه شد غیر ممكن است كسی این همه پول به فقیر بدهد. کیسه را برگرداند که آیا اشتباه نشده است؟ حضرت می فرمایند بله اشتباه شده اما حالا دیگر آن پول ها از آن توست. عرضم این جاست؛ روحی كه می تواند اینقدر راحت ببخشد روحی است كه فوق این دنیا دارد زندگی می كند و متوجه آخر آیه فوق است که خداوند می فرماید: «وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن شَیْءٍ فَهُوَ یُخْلِفُهُ وَهُوَ خَیْرُ الرَّازِقِینَ»؛ چون رزق شما مشخص و مقدّر است پس هرچه از آن انفاق کنید خداوند آن را جبران می کند و او بهترین رزق دهندگان است. در راستای این که مؤمن قدرت بخشش و انفاق دارد در شرح حال آیت الله بروجردی«رحمه الله علیه» آمده كه اسکناس هایی را خدمت ایشان آورده بودند، در همین لحظه باد می وزد و پول ها را پخش می كند، طلبه ها جمع می كنند تا به ایشان بدهند، با این که آقا جهت امورات حوزه نیاز به پول داشتند، می فرمایند هر كس هر چقدر پول پیش او هست مال خودش. همه این ها حکایت از آن دارد که این ها جای دنیا را و حدّ و اندازه آن را می شناسند که بنا نیست برای به دست آوردن دنیا سجایای اخلاقی از جمله انفاق را زیر پا بگذاریم، و چنین نیست که برای به دست آوردن راحتی دنیا زحمت زیادی را تحمل کنیم. اگر از این دو نکته غفلت کنیم بیخود خود را به زحمت انداخته ایم و از فرصت زندگی دنیایی در راستای تغییر خود جهت شایسته شدن برای قرب الهی استفاده نکرده ایم.
امیدوارم خداوند توفیق استفاده از فرصت زندگی دنیایی را به نحو اَحسن به همه ما مرحمت فرماید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تُوجِفَ بِكَ مَطَایَا الطَّمَعِ فَتُورِدَكَ مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَكُونَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَكْرَمُ مِنَ الْكَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ كَانَ كُلٌّ مِنْهُ وَ تَلَافِیكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِكَاءِ وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِكَ وَ مَرَارَةُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ»
بپرهیز از آن كه مركب طمع ورزى، تو را به سوى آبشخورهای هلاكت به پیش راند. و اگر توانستى كه بین خود و خدا صاحب نعمتى را حجاب نگردانی، چنین کن، زیرا تو، روزى و بهره خود را دریافت مى كنى، و سهم خود بر مى دارى، و مقدار اندكى كه از طرف خداى سبحان به دست مى آورى، بزرگ و گرامى تر از فراوانی است كه از دست بندگان دریافت مى دارى، گرچه همه از طرف خداست.
جبران آنچه با سكوت از دست مى دهى، آسانتر است از آن چه با سخن از دست برود، چرا كه نگهدارى آنچه در مشك است، به محكم بستن دهانه ی آن است، و نگهدارى آنچه كه در دست دارى، پیش من بهتر است از طلب چیزى که در دست دیگران است، و تلخى نا امیدى بهتر است از طلبیدن از مردم.
حضرت امام الموحدین(ع) در این فراز به فرزندشان می فرمایند:
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تُوجِفَ بِكَ مَطَایَا الطَّمَعِ فَتُورِدَكَ مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ»؛
فرزندم! مواظب باش كه شتران و مرکبِ طمع ورزی، تو را به سوی جایگاه های هلاكت نرانند.
انسانی که طمع به جانش افتاده، مثل كسی است كه اسیر شتری شده كه عنانش را در دست ندارد، و شتر او را به دره ای هلاکت بار می برد. اگر طمع عنان ما را گرفت دیگر ما به دنبال طمع خود به راه می افتیم و به جای این که ما عنان طمع را در دست بگیریم، طمع عنان ما را در دست می گیرد و هر جا كه طمع می خواهد ما می رویم، نه هر جایی كه ما می خواهیم. و مسلّم ما را به سر منزل سعادت نمی برد. «قناعت» یعنی كنترل میل هایی که می خواهند ما را به دنبال خود بکشانند و هلاک نمایند. و طمع یعنی حاکمیت میل هایی که می خواهند ما را از هدف اصلی زندگی منصرف کنند. در نتیجه طمع یعنی ویرانی اهداف اصلی انسان. شما خود را امتحان كنید، اگر با توجه به اهداف اصلی زندگی، حدّ بهره دنیایی تان را تعیین نكردید، و اگر برای رسیدن به اهداف اصلی زندگی، به قناعت در دنیا روی نیاورید یک مرتبه متوجه می شوید گرفتار طمعی شده اید که هیچ مرزی نمی شناسد و تا زیر پاگذاردن همه ی شخصیت و انسانیت ما جلو می رود. عموماً انسانی كه طمع به جانش افتاد توقفی برای خود نمی شناسد و این صفت سیاه همواره زندگی او را به سوی آرزوهای خیالی جلو می برد. و به تعبیر دیگر همه زندگی را از او می گیرد، لذا حضرت(ع) آن را به «مَنَاهِلَ الْهَلَكَةِ» تعبیر کرده اند، یعنی جایگاه هلاكت که تعبیر بسیار زیبا و واقع بینانه ای است. هلاكت یعنی بی ثمری. در حالی که تصور اولیه انسانِ طمع زده آن است که بیشتر داشته باشد تا زندگی او به ثمره ی بیشتری برسد، ولی از این نکته غافل است که طمع زمینه ای برای ثمردهی واقعی برای او باقی نمی گذارد.
شما یك نفر را نمی شناسید كه شترِ طمع، عنان او را در دست گرفته باشد و زندگی او را جز به اضمحلال به جای دیگری ختم کرده باشد. و برعکسِ طمع «قناعت» است و پذیرفتن آنچه خداوند برای ما مدیریت کرده است. شخصی می گفت: خانه کوچکی داشتیم و یك قطعه زمین. آن ها را فروختیم تا با پول آن دو، خانه بزرگ تری بسازیم، بعد طمع به جانمان افتاد که خوب است برای آینده فرزندانمان هم فکری بکنیم و شروع كردیم یک خانه سه طبقه ساختیم ولی در به پایان رساندن آن ماندیم، حالا هم خودمان اجاره نشین هستیم، و اجاره خانه می دهیم، هم قسط بدهكاری ها را داریم، و هم خانه نداریم، و با این وضع تا آخر هم خانه دار نمی شویم. کسی هم این ساختمان نیمه کاره را از ما نمی خرد چون با سلیقه ی آن ها جور در نمی آید. حالا در نظر بگیرید این شخص كجا زندگی می كند؟ آیا اسم این کارها آینده نگری است یا طمع؟! اسم این کار، همان هلاكت است كه طمع برای او به وجود آورد. این قاعده را از حضرت امام الموحدین(ع) بگیرید که محال است كسی طمع به جانش بیفتد و سرانجامش سلامت باشد. امام عزیزِ من و شما دارد می گوید: «حذر كن از این كه شترانِ طمع، تو را به سوی دره های هلاكت بكشانند» یعنی مواظب باش سوار چنین مرکبی نشوی. انسان هایی كه طمع به جانشان افتاده است همواره احساس می کنند هیچ چیز ندارند، خودِ این طمع، همین حالا دارد آن ها را هلاك می كند، همین طور دویدن پشت دویدن. كار پشت كار، حرص پشت حرص، نیازمندی ها را می افزایند و طمعی را كه این نیازمندی ها را افزوده است نمی بینند، چیزی که حضرت می بیند و لذا به ما توصیه می فرماید: اصلاً به دنبال طمع نرو و نخواه با چنین روحیه ای زندگی كنی، زیرا این روحیه تو را به سوی هلاكت می کشاند.
برای خارج کردن طمع از روح و روان خود، یک محاسبه ای با خود بکن و پیش خود بگو چقدر از امکانات دنیا را برای زندگی خود كافی می دانم، فقط باید به دنبال همان باشم، بقیه هرچه هست به من ربطی ندارد، هرکس خواست برود از آن استفاده کند. وقتی متوجه باشیم رزّاق خدا است و طمع موجب هلاکت است، محاسبه و شرط فوق برای نجات ما از طمع کارساز است، مضافاً که موجب سخاوت و نجات از بخل می شود.
بعد که حضرت آثار منفی طمع را مطرح فرمودند یك جمله فوق العاده کارگشایی در این رابطه دارند، می فرمایند:
«وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَكُونَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ»؛
اگر می توانی كاری بكنی كه بین تو و خدا كسی واسطه نباشد كه از طریق او، تو بخواهی امكانات زندگی ات را تأمین کنی، این کار را بكن.
همه نمی توانند این طور عمل كنند لذا حضرت می فرمایند اگر می توانی چنین شرایطی به وجود آوری آن را از دست نده، مثلاً در كشاورزی به روش سنّتی، فردی بین شما و خدا نیست. زمین خداست كه از آن بهره می گیرید. كسی نیست كه به شما اخم و قهر كند، كسی نیست كه زندگی و رزق شما به آن بند باشد و بخواهد شما را تهدید کند و به همان اندازه ذهن شما مشغول او باشد. شاید یکی از علت هایی که كشاورزی یک عمل مستحب است همین باشد. علاوه بر آن، انسان در کشاورزی بیشتر، خدا خدا می کند. دیگر مجبور نیست بگویید آقای رئیس؛ فرزندانم زیاد شدند و اگر می شود حداقل یك گروه تشویقی به ما بدهید تا کمی فشار زندگیمان کم شود - غافل از این که از آقای رئیس كاری بر نمی آید- آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» می فرمودند: اگر این جادوگرها واقعاً می توانستند کاری برای کسی بكنند، چرا برای خودشان كاری نمی كنند كه از فقر و فلاكتی که عموماً گرفتار آن هستند نجات یابند؟
در بعضی از شغل ها انسان زیاد گرفتار مردم است در حالی که هر چقدر كمتر گرفتار مردم باشیم، به سخن امام و نتایج مربوط به آن نزدیكتریم، برعکسِ بعضی شغل ها كه اگر مردم اخم كنند، انسان بدبخت می شود، این نوع شغل ها روح انسان را دائم مضطرب نگه می دارند و زندگی را برای انسان تنگ می كنند، هرچند درآمد آن ها زیاد باشد، ولی به همراه خود افسردگی می آورد. در کل می توانیم شغل ها را به سه دسته تقسیم كنیم.
یکی از شغل هایی كه امام(ع) وصف کردند كشاورزی است. آن هم کشاورزی به روش سنتی که انسان گرفتار وام بانک و تاجری که باید محصول ما را بخرد نباشد.
نوع دیگر شغل هایی است که مراوده دو طرفی در آن هست و طرفین مایحتاج همدیگر را برطرف می کنند. تعبیر قرآن این است که دو طرف را برای همدیگر تسخیر كردیم همان طور که زن و مرد هر دو احساس می كنند نیاز به هم دیگر دارند و در کنار همدیگر بهتر به هدف می رسند. زن همین كه در خدمت مرد و خانه است حس می كند خودش دارد زندگی می كند ، مرد هم همین كه در خدمت همسرش می باشد حس می كند خودش دارد زندگی می كند. این نوع ارتباط را تسخیر دو طرفه می گویند. شغل هایی که موجب رفع مایحتاج حقیقی جامعه است از این گونه است اعم از رفع مایحتاج جسمی و یا روحی.
نوع دیگر شغل هایی است كه بیشتر جهت رفع نیازهای کاذب انسان ها پدید آمده است در این نوع شغل ها بیشتر تسخیر یك طرفه است، طرف باید دائم نقشه بكشد تا مردم فریب بخورند و در نتیجه شغل او رونق داشته باشد. در حالی که اگر این اشخاص و این شغل ها در جامعه نباشد مشكلی برای مردم پیش نمی آید، مثل شغل هایی که امیال تجملی مردم را دامن می زنند، زندگی از طریق این نوع شغل ها بدترین نوع زندگی است. امام(ع) می فرمایند اگر می توانی شغلی را انتخاب كن كه غیر از خدا صاحب مالی - «ذُو نِعْمَةٍ»- بین تو و خدا واسطه نباشد، كسی نباشد كه تو به او امید داشته باشی. خودتان هم می دانید اگر انسان روحش اسیر دست دیگران نباشد چقدر آزادگی می آورد. عموماً ما متوجه دغدغه های فكری خودمان نیستیم ولی وقتی خداوند ما را هوشیار كند می بینیم بسیاری از دغدغه های فكری ما این است كه اگر مثلاً ما را از اداره بیرون کنند چه کنیم، و یا اگر امروز کالاهای ما را نخرند چه کار کنیم. این دغدغه ها درست مثل یك زنبوری كه دائم دارد در روح ما ویزویز می كند ما را مشغول خودش می کند و جهت روح ما را به خودش مشغول می نماید. حال در نظر بگیرید روحی كه مقدار زیادی از زندگی اش اسیر دستی است كه می خواهد به او نان بدهد، آیا می تواند آزاد فكر كند و آنچه را حق است انتخاب نماید؟ ما به اندازه ای که اسیر ویز ویز زنبور امیدِ به غیر هستیم، مزه ی تنفس آزاد و انتخاب آزاد را نمی شناسیم. چه طور بعضی از انسان ها آنچنان ذهنشان مشغول غیر است که همیشه دوست دارند حرف بزنند، اگر نشد در جایی حرف بزنند به جای دیگر می روند تا بتوانند حرف بزنند، به طوری که نمی دانند سكوت و آرامشِ روح چیست. عین این مسئله برای ذهن افرادی است که شغل آن ها با ضعف عقلی مردم رونق دارد. آیا این افراد همواره نگران این مسئله نیستند که اگر مردم عاقل شوند ما چه کار کنیم، این ها دائم برای تحریک وَهم و خیال مردم نقشه می کشند و لذا هرگز به معنی حقیقی، آرامشِ روح ندارند.
ما عموماً نمی دانیم راه ارتباط با خدا از طریق قلبی ممکن است که آرامش کامل داشته باشد و این قلب در صورتی به دست می آید که اضطرابِ اخم و قهر مردم در آن نباشد و برای رسیدن به چنین قلبی حضرت می فرمایند: «وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَكُونَ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ ذُو نِعْمَةٍ فَافْعَلْ»؛ اگر می توانی طوری عمل کن كه بین تو و خدا، صاحب مال و ثروتی در میان نباشد، چنین بكن. لازم است همین جا به دوستان این نکته را توصیه كنم حالا كه متأسفانه ما کم و زیاد اسیر شغلمان هستیم، برای شغل خود به اندازه ای که در آزادگی ما نقش دارد ارزش قایل شویم، نه به اندازه ای که برای ما درآمد دارد. هر شغلی كه بیشتر شما را از غیر خدا آزاد كند مطمئن باشید آن شغل برای شما بهتر است و هر شغلی كه شما را گرفتار افراد می كند و مجبورید برای جذب آن ها نقشه بکشید و یا در مقابل آن ها تواضع بی جا داشته باشید، بدانید شغل بدی است، هرچند در آمدش بسیار زیاد باشد. مثلاً شغل نانوایی طوری است که مردم مجبورند نان بخرند به همین دلیل نانوا اگر درست عمل کند مجبور نیست در مقابل مردم تواضع بی جا داشته باشد و یا نگران باشد که نکند مردم فردا نان نخواهند. برعکسِ شغل هایی که نتایج کارشان نیاز حقیقی مردم نیست. نانوا مجبور نیست بردگی مردم را بكند تا مردم بیایند نان بخرند اما صاحبان شغل های تجملی مجبورند با تبلیغات و خم و راست شدن در مقابل مردم زندگی کنند، این نوع دغدغه های ذهنی خسارت های زیادی برای روح و روان آن ها به بار می آورد.
وقتی ما وظیفه خود دیدیم که در خدمت نیازهای حقیقی مردم باشیم ـ چه نیاز جسمی و چه نیاز روحی ـ خداوند هم درون مردم را به سوی رفع آن نیازها سیر می دهد و ما مجبور نیستیم برای کالای خود تبلیغ فریب کارانه بکنیم، و بسیاری از انرژی های روحی خود را صرف جلب مشتری نماییم و به همان انداره هلاک شویم، چون انرژی خود را صرف غیر خدا کرده ایم، تلاش کرده ایم برای مردم نیاز سازی کنیم، علاوه بر این که این کار یک نوع فریب است، قلبمان آن چنان مشغول چنین شغلی می شود که دیگر صفایی برای ارتباط با خدا برایش نمی ماند. عجیب است که خداوند به طور طبیعی شغلی که ما به راحتی بتوانیم در عین کسبِ درآمدِ مورد نیاز، به خوبی به بندگی او مشغول شویم برای ما فراهم می کند ولی حرص ما نمی گذارد ما آن شغل را بپذیریم یا ادامه دهیم. شما هر شغل غیر حقیقی را كه ملاحظه کنید صاحبان این شغل ها مجبورند روزبه روز به حرفه خودشان آرایش بیشتر بدهند شاید نظر مردم را جلب کنند، و دائم هم محصول این شغل ها از مد می افتد و باید مدل جدیدی بیاورند تا مردم را به طرف آن کالاها بکشانند.
همان طور که خداوند میل به غذا را در انسان قرار داده، میل به دانستن حقیقت را نیز در انسان ها قرار داده است و لذا انبیاء و اولیاء و عالمان در این راستا مورد احترام مردم اند، و این ها به جای این که مردم را فریب دهند تا به سوی آن ها بیایند، مردم را بیدار می کنند تا دامن حق و حقیقت را بگیرند و از ظلمات خود خارج شوند.
می گویند در زمانی كه شیخ الرئیس وزیر بود روزی در راه که می رفت دید كَنّاسی[132] دارد زیر لب زمزمه می کند «ای نفس بزرگت داشتم كه اسیر و ذلیل کس و ناکس نباشی» شیخ الرئیس تعجب کرد که طرف شغلی به این پستی دارد و چه ادعایی می کند، می گوید؛ رفتم بیخ گوش او گفتم: عجب نفس خود را بزرگ داشتی! شخص کنّاس سرش را بالا كرد و فهمید که او وزیر شاه است به او گفت: «نان از شغل خسیس خوردن به كه منت شاه بردن» این جمله یك پیام بزرگ دارد و برای همین هم در تاریخ مانده است. یعنی بعضی از شغل ها، منت وزیر و شاه و دیگران در آن است. این شغل ها شما را به آن آرامشی كه روان و قلب شما می طلبد نمی رساند، چون شما از طریق شغلتان به دنبال آرامشی هستید که بتوانید در گهواره زمین زندگی كنید، در حالی که اگر از این موضوع غفلت نماییم همه ی زندگیتان می شود حفظ شغل، زیرا طوری است که هر لحظه امکان دارد از دستتان برود.
به شغل ها نگاه كنید. شغل هایی كه كمتر روح را می لرزاند و ارتباط با خدا را بیشتر و ارتباط با صاحبان ثروت را كمتر می كند، شغل های بهتری است. فرمایش حضرت این بود كه اگر می توانی شغلی داشته باش كه بین تو و خدا یك واسطه دیگر نباشد که بنده از یک زاویه آن را شرح دادم و برای طولانی نشدن بحث به همین اندازه بسنده می کنم.
سپس حضرت دلیل فرمایش خود را می فرمایند که:
«فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ»؛
زیرا تو آنچه را كه قسمت و سهمت است می یابی، بیشتر هم نمی یابی و آنچه سهم تو است می گیری.
قاعده نظام الهی همین است که حضرت فرمودند، موقعی ما به خطا می افتیم که فکر کنیم می توانیم بیشتر از سهم خود به دست آوریم. بعضی وقت ها خداوند چیزی به دست شما می دهد تا شما وسیله ای باشید و آن را به دیگری بدهید، تا افتخار انفاق آن برای شما بماند و نیاز آن طرف هم برآورده شود. ولی شما تصور می کنید مال خود شما است و لذا آن را به کسی نمی دهید، درنتیجه خداوند آن مال را از شما می سِتاند و حالا غم نداشتن آن برای شما می ماند، در حالی که از اول هم سهم شما نبود. مثلاً به شخصی استعداد تأسیس و مدیریت یک كارخانه را می دهد، خداوند این توان را به او داد تا بستر بندگی و کمال او را از این طریق فراهم کند. میل ایجاد كارخانه را هم خداوند در دل او انداخت و لذا به سرعت در کار خود موفق شد، اما نه به این معنی كه همه درآمد حاصله را برای خودش بردارد، اگر متوجه این امر شد نه تنها قلب و روانش مشغول کارخانه نمی شود بلکه کارش مسیر سعادت دنیایی و آخرتی او خواهد شد، و این در صورتی است که متوجه جمله حضرت بشود که «فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ»؛ تو فقط به آنچه سهم تو است می رسی و آنچه سهم تو است را به دست می آوری. امّا اگر این نکته مهم را فراموش کند در آن صورت مثل قارون فكر خواهد کرد که خداوند در مورد او می گوید: «قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِی»؛[133] گفت آنچه به دست آورده ام و به من داده شده به جهت علمی بوده که خودم داشتم و همه این كارها را با عقل خودم كرده ام. این جا بود که ناگهان خداوند همان مال را از او می گیرد و خود او را در زمین فرو می برد، «فَخَسَفْنَا بِهِ وَ بِدَارِهِ الْأَرْضَ فَمَا كَانَ لَهُ مِن فِئَةٍ یَنصُرُونَهُ مِن دُونِ اللَّهِ وَمَا كَانَ مِنَ المُنتَصِرِینَ»؛[134] آنگاه او را با خانه اش در زمین فرو بردیم و گروهى نداشت كه در برابر خدا او را یارى كنند و خود نیز نتوانست از خود دفاع كند.
پس اصل اولیه را فراموش نكنیم كه بنا به فرمایش حضرت هركس به اندازه سهم و قسمتش می خورد و نه بیشتر. آری «فَإِنَّكَ مُدْرِكٌ قَسْمَكَ وَ آخِذٌ سَهْمَكَ»؛ تو دریافت كننده آن چیزی هستی كه سهمت است، بقیه اش چی؟ بقیه اش مال تو نیست. هرچند در دست تو باشد.
«وَ إِنَّ الْیَسِیرَ مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ أَعْظَمُ وَ أَكْرَمُ مِنَ الْكَثِیرِ مِنْ خَلْقِهِ وَ إِنْ كَانَ كُلٌّ مِنْهُ»؛
مقدار اندكی كه از طرف خدای سبحان برسد افضل و گرامی تر است از مال فراوانی كه از دست خلق بگیری.
اگر بناست زندگی زمینی بستری باشد جهت تعالی انسان به سوی عالم قدس و معنویت، مسلّم انسان در این بستر نباید گرفتار نیازهایی باشد که به سختی به دست می آید، و آن نیازها همان هایی است که خداوند برای انسان فراهم می نماید. و لذا حضرت می فرمایند آنچه از طرف خدا به آسانی به دست می آید اعظم و اکرم است از آن کثیری که از طرف خلق به تو می رسد. به این نکته نیز می خواهند اشاره بفرمایند كه گاهی ما در ارتباط با مردم دكّان ها و بساط ها پهن می كنیم و از آن طریق مردم را جذب می نماییم و چیزهایی هم به دست می آوریم ولی آنچه در رابطه با خدا به دست می آوریم بدون آن که لازم باشد بساط ارتباط با مردم راه بیندازیم، برای ما بهتر است. انسان اگر از برکات مسیر الهی غفلت نمود تمام تلاش و فکر خود را برای جلب توجه و حیران كردن مردم صرف می كند و در این حال در بی برکتی کامل گرفتار می شود و با همان بساط خود را هلاک می کند.
مارگیری اژدها آورده است
در شكارش خون دل ها خورده است
از برای آنكه گویندش زهی
بسته است بر گردن جانش زهی
برای این كه مردم به او بگویند ماشاءالله، عملاً برگردن خودش طنابی بسته و خود را خفه می كند. بعضی انسان ها برای اینكه زندگی شان را از سادگی خارج كنند و نزد دیگران هیبت پیدا کنند خود را گرفتار تلاش های بی مورد می كنند، و از بس زندگی و روحشان آشفته است فقط با آشفتگی می توانند زندگی كنند. یك قاب به این دیوار می زند، یك پرنده آن جا نگه می دارد، یك دكور آن جا، یك آکواریوم آن طرف و خلاصه روح سادگی و سلوک را از خود و اهل خانه می گیرد، چون می خواهد از کم فاصله بگیرد و به زیاد و کثیر نزدیک شود، لذا فقط با آشفتگی می تواند زندگی كند. اما برعكس، اگر كسی این همه حیران خلق نباشد و حیران كردن خلق را هم نخواهد، نه لوستر می خواهد، نه آکواریوم و نه قاب و نه آن همه دکورهای رنگارنگ. فضائی می خواهد که بتواند با آن کم و راحتی که خدا به او می دهد زندگی کند، این زندگی هم برای خودش خوش است و هم دیگران در ارتباط با او بیشتر احساس آرامش می کنند و لذا بیشتر مورد احترام بقیه است. در روایت هم داریم؛ اهل علمی که اهل حبّ دنیا و تجملات است در ایمانش متهمش کنید.[135] یعنی او را اهل علم و ایمان به حساب نیاورید چون اگر ایمان برقلب او نفوذ کرده بود دیگر به دنبال دنیا نبود و سردی و بی حاصلی دنیا را می دید و به همان قلیلی که از طرف خدا به او می رسید راضی بود.
بعضی ها با تجملات و با به دست آوردن دنیای بیشتر و به امید آن که آن ها را به رخ مردم بکشند و آبرو و هیبت بگیرند، زندگی خود را آلوده می کنند و عملاً با کارهایشان از چشم مردم می افتند.
عزت مؤمن، به سادگی است، چه رسد به عزت عالمان. چون خدایی که عین بزرگی است در اوج سادگی است نه انگشتر طلا دارد و نه ماشین آخرین مدل، اصلاً شكل ندارد تا چه رسد به این چیزها، پس هر چه ساده تر، عزتمندتر. برای اهل فکر و عقل این یك قاعده است هر چند عوام النّاس در توهّم خود عکس آن را تصور کنند، فرعون در مورد حضرت موسی(ع) گفت: «فَلَوْلَا أُلْقِیَ عَلَیْهِ أَسْوِرَةٌ مِّن ذَهَبٍ»؛[136] پس چرا بر او دستبندهایى زرین آویخته نشده است.
طرز فكر را ببینید! اگر کسی با خدا نباشد، سادگی و آسانی زندگی برایش پذیرفتنی نیست، زندگی پیچیده و شلوغ را به رسمیت می شناسد و حضرت(ع) برای نجات ما از این انحراف می فرمایند متوجه باش که كمِ با خدا بهتر از زیادِ با خلق است.
اگر متوجه نکته اساسی فوق شویم می بینیم لوازم یک زندگی ساده، خیلی راحت در اختیار ما قرار می گیرد ولی برای یک زندگی گسترده باید خیلی تلاش کنیم، گویا زندگی ساده از قبل برای ما پیش بینی شده ولی زندگی گسترده و پیچیده را باید خودمان به وجود آوریم. آیت الله جوادی آملی«حفظه الله تعالی» می فرمودند: «مؤمن برای خود اهل قناعت و برای مردم اهل فعالیت است.» نمونه اش هم حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی» بود از یک جهت برای خود بسیار ساده بودند و از طرف دیگر برای خدمت به مردم یك دقیقه آرامش نداشته اند. امیرالمؤمنین(ع) چندین قنات و چاه و نخلستان درست كردند که بعضی از آن ها هنوز هم پا برجاست، چون مؤمن برای خود اهل قناعت و برای مردم اهل فعالیت است، آن وقت آن اسارت ها از بین می رود. اگر اهل فعالیت برای مردم بودی، اسیر آنچه در دست مردم است نخواهی بود. وظیفه ی ما این است که در خدمت مردم باشیم، اما ارتباطمان با مردم برای رفع نیازهایمان، باید در نهایت سادگی باشد، همان اندازه ای که بدون حرص از طرف خدا می رسد و هرگز موجب آن اضطراب ها و پریشانی هایی که اهل دنیا به آن آلوده اند نمی شود. و همان طور که حضرت می فرمایند آن سادگی «أَعْظَمُ وَ أَكْرَمُ» است از آن تجملاتی که اهل دنیا به دنبال آن هستند تا از آن طرف اعظم و اکرم شوند.
بالاخره باید از این جمله ی فوق العاده راه گشای حضرت، پیامی برای زندگی خود بگیریم. و با جدّیت تمام از زندگی گسترده و آشفته ای که نیاز به مردم را در ما زیاد می کند و حاصل آن هم انسانِ آشفته است، فاصله داشته باشیم.
ابتدا حضرت فرمودند: بپرهیز از این که طمع تو را به درّه هلاکت بیندازد و سپس ادامه دادند اگر توانستی کاری کنی که بین تو و خدا صاحب ثروتی در میان نباشد، آن کار را بکن. زیرا تو فقط به آن مقداری که برای تو تعیین کرده اند می رسی و نه بیشتر، حالا هم می فرمایند: آن مقدار کمی که از طرف خدا به تو می رسد اعظم و اکرم است از آن مقدار زیادی که از طرف خلق به دست می آوری، هر چند همه از طرف خدا است «وَ إِنْ كَانَ كُلٌّ مِنْهُ». چه آن کم بدون دردسر و چه آن زیاد پردردسر، ولی تفاوت آن ها در این است که اگر به کم قانع نشدی خداوند آن بیشتر را در دست مردم قرار می دهد و حالا تو بدو و مردم بدو. گفت:
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز بیم زوال
نی صفا می ماندش نی لطف و فرّ
نی به سوی آسمان راه سفر
پس از آن که آفات طمع و حرص را گوشزد نمودند و راه رهایی از آن را نمایاندند، می فرمایند:
«وَ تَلَافِیكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ»؛
جبران آنچه با سکوت از دست می دهی آسان تر است از آن چه با سخن گفتن از دست برود.
اگر در سخن گفتن كوتاه بیایی، فرض هم بگیریم در جایی از سخن گفتن کوتاه آمدی که نباید سکوت می کردی، می فرمایند جبران این کوتاهی خیلی آسان تر از آن ضعفی است که با گفتن پیش می آید، آن جایی که باید سخن نمی گفتی و گفتی. ما در ازای سكوتمان با اموری روبه رو می شویم، همان طور که در ازای سخن گفتنمان با اموری روبه رو خواهیم شد، حال اگر در جایی که باید سخن می گفتیم سکوت کردیم و پیرو آن با مسائلی روبه رو شدیم که خواست ما نبود، می فرمایند جبران این مسئله آسان تر است از جبران مسئله ای که وقتی باید سکوت می کردیم و سخن گفتیم برایمان پیش می آید. و لذا در نهایت توصیه می کنند بنا را بر سکوت بگذارید تا آن جا که وظیفه سخن گفتن باشد.
اشتباه و خطای انسان از آن جا شروع می شود که فکر می کند اصل بر سخن گفتن است و اگر سكوت كند بقیه می گویند او چیزی نمی داند. پیش خود می گوید اگر سکوت کنم بعد از سكوتم با این مواجه می شوم كه می گویند چیزی نمی داند. ولی اگر سخن بگویم بعد از حرف زدنم با این مواجه می شوم كه می گویند چه چیزهایی می داند. حضرت می فرمایند این تحلیل کامل نیست، چون وقتی سكوت می كنی با چیزی مواجه می شوی كه مدیریت و برنامه ریزی بر روی آن برایت آسان تر است از زمانی كه سخن بگویی و بعد بخواهی آب رفته را برگردانی.
حتماً عزیزان عنایت دارند كه سخن گفتن مثل غذاخوردن، یك شهوت است. شما زمانی كه بر میلتان حاكم شوید به اندازه نیازتان غذا می خورید نه به اندازه ای كه حرصِ خوردن دارید. در مورد حرف زدن هم همین طور است، زمانی كه بر میلتان حاكم شدید می توانید سخن گفتنتان را كنترل كنید. یعنی اگر روح بر میل خود حاکم شد، جهت گیری های میل را می بیند و سوار بر آن است، بعضی انسان ها تماماً میل و هوس هستند، اصلاً نمی فهمند دارند گناه می كنند، بعضی ها میلشان را می شناسند و می دانند گناه است ولی نمی توانند از آن بگذرند، بعضی انسان ها بر میلشان حاكم اند، هم می دانند آن کار گناه است هم می توانند خودشان را كنترل كنند، که این حالت؛ حالتی است که هرکس باید خود را به آن برساند. بعضی انسان ها حرص سخن گفتن به فکرشان غالب است، وقتی طرفِ مقابل دارد سخن می گوید بدون آن که بر روی سخن او تأمل کنند، منتظراند سخنش تمام شود و شروع کنند به حرف زدن، فقط از سخن گفتن لذت می برند، همانند جواب دادن به سایر غرایز. عده ای دیگر حرص سخن گفتن دارند اما احتیاط می كنند كه به بقیه ضربه نخورد، و عده ای هم اصلاً نمی خواهند سخن بگویند، مگر جایی كه نمی شود سخن نگویند. حضرت می فرمایند فرزندم سعی كن تو از شخصیت های نوع سوم باشی.
این یك مقام و بصیرت است كه انسان در باطن خود برسد به این که سكوت بهتر از سخن گفتن است و برای این که انسان را به چنین مقامی برسانند می فرمایند: «وَ تَلَافِیكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ»، جبران آن چه بعد از سکوت با آن روبه رو می شوی، آسان تر است از جبران آن چه با سخن گفتن از دست می دهی. مولوی در وصف خاموشی می گوید:
خامشی بحر است و گفتن همچو جوی
بحر می جوید تو را، جو را مجوی
از اشارتهای ساقی سر متاب
ختم كن والله اعلم بالصواب
ساقی به تو گفته است تو هیچ نگو تا من برایت بگویم.
در روایت داریم حضرت داود(ع) به فرزندشان می فرمودند:
«یَا بُنَیَّ إِیَّاكَ وَ كَثْرَةَ الضَّحِكِ فَإِنَّ كَثْرَةَ الضَّحِكِ تَتْرُكُ الْعَبْدَ حَقِیراً یَوْمَ الْقِیَامَةِ، یَا بُنَیَّ عَلَیْكَ بِطُولِ الصَّمْتِ إِلَّا مِنْ خَیْرٍ، فَإِنَّ النَّدَامَةَ عَلَى طُولِ الصَّمْتِ مَرَّةً وَاحِدَةً خَیْرٌ مِنَ النَّدَامَةِ عَلَى كَثْرَةِ الْكَلَامِ مَرَّاتٍ، یَا بُنَیَّ لَوْ أَنَّ الْكَلَامَ كَانَ مِنْ فِضَّةٍ یَنْبَغِی لِلصَّمْتِ أَنْ یَكُونَ مِنْ ذَهَبٍ»؛[137]
اى فرزند! از خنده زیاد دورى كن زیرا خنده زیاد روز قیامت، آدمیان را كوچك مى كند. اى فرزند! همواره ساكت باش مگر در آنجائى كه خیرى باشد، پشیمانى براى سكوت یك بار بیشتر نیست ولى پشیمانى براى سخنِ زیاد بسیار بیشتر مى باشد، اى فرزند! اگر سخن از نقره باشد سكوت از طلا خواهد بود.
و نیز از رسول خداf داریم:
«لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ بِغَیْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ كَثْرَةَ الْكَلَامِ بِغَیْرِ ذِكْرِ اللَّهِ تَقْسُو الْقَلْبَ، إِنَّ أَبْعَدَ النَّاسِ مِنَ اللَّهِ الْقَلْبُ الْقَاسِی»؛[138]
پرحرف نباشید جز در باره ذكر الهى كه پرحرفى جز در مورد ذكر خدا موجب سختى و قساوت قلب است و دورترین مردم از قرب الهى كسى است كه قساوت دل داشته باشد.
آری سخن گفتن اولیاء از نوع دیگری است، آن ها حقایقی که خداوند بر قلبشان جاری کرده است برای مردم می گویند. گفت:
گوش دل را یک نفس این سو بدار
تا بگویم با تو از اسرار یار
آن سخنی که از قلب بر آید بر اساس مأموریتی است که خداوند برعهده انسان گذاشته و به همان اندازه هم نورانی است، ولی سخنی که از خیال و وَهم ریشه گرفته و براساس غریزه گفته می شود، سراسر غفلت است. این جاست که انسان می تواند جایگاه سخن گفتن خود را بررسی کند، آیا آماده است تا خداوند حقیقتی را بر قلب او بیندازد و آن را به حکم وظیفه به مردم ارائه دهد، یا براساس غریزه هرچه به وَهم و خیال او می آید می گوید، مولوی در وصف رسول خداf می گوید:
چو غلام آفتابم هم از آفِتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان از او بپرسم به شما جواب گویم
وقتی حاکم بر سخن گفتن خود باشیم، متوجه می شویم در بسیاری موارد سخن گفتنمان بی جا است و موجب مشغولیت قلبمان شده و راه تجلیات انوار معنوی به سوی قلب را بسته است. اگر سخن حضرت را مدّ نظر قرار دهید إن شاالله به جایی می رسید كه قبل از گفتن هر سخنی به خوبی می بینید كه حالا زمان نگفتن است، چون جهت قلب را به سوی عالم معنا که سراسر سکوت است انداخته اید و لذا نمی خواهید حرف بزنید به این امید که نوری از آن عالم به قلب شما برسد. آن وقت اگر هم باید به حکم وظیفه سخن بگویید، سخنان پاکی که قلب از عالم بالا گرفته ارائه می دهید. ولی وقتی حرف می زنیم تا لذت ببریم، مقصد انسان آن نیست که حقیقتی را به طرف برساند، بلکه مقصد او ارضاء نفس اماره است، برعکس آن وقتی که عنانِ هوسِ سخن گفتن را به دست گرفته اید. اگر هم در آن حالت سخن بگویید می خواهید برای طرفِ مقابل حقیقتی را بگشایید. و چون متوجه شوید شرایط مناسب نیست به راحتی سکوت می کنید. در همین رابطه است که حضرت می فرمایند با گفتن چیزی را از دست می دهی که جبران آن مشکل است، پس بهتر است تا می توانی سخن نگویی، آن گاه وقتی شرایط کاملاً مساعد بود بتوانی آن نگفته را بگویی. در عرفان، سكوت یك مقام روحانی است که موجب رفع حجاب قلب از آشفتگی می شود. به عبارت دیگر در حالت سکوت، روح از ارتباطات عالیه خود جدا نمی شود. سپس حضرت برای تبیین موضوع مثالی می زنند و می گویند: نگه داری آنچه در مَشك است به محكم بستن آن است.
حالا تصورتان این باشد كه شما هر چه بگویید از محتوای معنویتتان كم می شود، اگر شما چنین تصوری در مورد سخن گفتن داشته باشید ببینید چه موقع باید حرف بزنید. مسلّم آن جایی سخن می گویید که تشنه ای در صحنه است و واقعاً طالب آب گوارای دانش شما است، خوب این جا باید درِ مشك را باز كرد. می فرمایند: «وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِكَاءِ»، حفظ كردن آنچه در مشک است به محکم بستن دهانه آن است. به گفته یكی از دوستان؛ اسم سینه را صندوق سینه گذاشته اند، نه میدان سینه. صندوق که بدون «در» نمی شود پس باید همواره آنچه در سینه داریم حفظ کنیم، نه این که همه را بیرون بریزیم. پس با این وصف، تا می توانیم باید حرف نزنیم. اگر چه در ابتدا ممکن است مشكل باشد، ولی مطمئن باشید اگر وارد عمل شدید، در اثر سکوت إن شاءالله راه رؤیت حقیقت حاصل می شود. از اهمیت صَمت یا سکوت همین بس که رسول خداf می فرمایند:
«إِذَا رَأَیْتُمُ الْمُؤْمِنَ صَمُوتاً وَقُوراً فَادْنُوا مِنْهُ فَإِنَّهُ یُلْقِی الْحِكْمَة»[139]
هر گاه دیدید كه مؤمن خاموش و با وقار است به او نزدیك شوید زیرا كه او كلمات حكمت آمیز گوید.
در همین رابطه مولوی می گوید:
این زبان چون سنگ و هم آهن وش است
و آن چه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روى نقل و گاه از روى لاف
ز آن كه تاریك است و هر سو پنبه زار
در میان پنبه چون باشد شرار؟
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند
ز آن سخن ها عالمى را سوختند
عالمى را یك سخن ویران كند
روبهان مرده را شیران كند
پس از آن که حضرت موضوع صمت و سکوت را که یکی از عوامل مهم کنترل حرص و هوس است مطرح فرمودند باز به موضوع قبلی برمی گرداند و می فرمایند:
«وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِكَ»،
من حفظ آن چه را در دست خودت است بیشتر دوست دارم كه آن را داشته باشی از این كه آنچه دست مردم است را طلب كنی.
چون آنچه را خدا به انسان ها داده است هدیه ای است برای ادامه زندگی صحیح که منجر به بندگی انسان می شود و آنچه در دست مردم است اگر برای من مفید بود خدا آن را به من هم می داد، همان طور که ابرو و چشم را به همه داد. انسان غنی کسی است که آنچه نیاز دارد داشته باشد و خداوند آنچه را که ما نیاز داشته ایم به ما داده است، پس ما غنی هستیم. زیبایی زندگی در آن است که در آنچه داریم درست بنگریم تا ببینیم چقدر عالی با ما برخورد شده است و لذا در روایت داریم وقتی خداوند خیر بنده ای را بخواهد او را نسبت به آنچه دارد راضی می کند. و این رمز بزرگی است. اگر دیدید از پیراهن خود راضی هستید و حسرت پیراهن مدل جدید رفیقتان را نمی خورید بدانید لطف خدا به طرف شما است و در همین راستا باید میل های خود را مدیریت کنیم که بی دلیل نسبت به آنچه خداوند به ما داده است بی رغبت نشویم. امام الموحدین(ع) در همین رابطه است که می فرمایند:
«حفظ آنچه در اختیار داری برای من محبوب تر است از این که طالب آن چیزی باشی که در اختیار دیگران است» می خواهند بفرمایند سعادت تو در داشتن چنین روحیه ای است، پس اولاً: ارزش آنچه را در اختیار داری خوب بشناس تا از آن نهایت بهره برداری را بکنی ثانیاً: مواظب باش به چیزی که خداوند برای تو مقدر نکرده است رغبت پیدا نکنی که داشتن آن برای تو سعادت نیست و تو را به سوی سعادت نمی کشاند.
از آن طرف انسانی كه نیازش گسترده است انسان حقیری است هر چند اموالش زیاد باشد. ممكن است شما درآمد زیادی داشته باشید، بعد بگویید پس چه اشكال دارد در سال بیست تا پیراهن بخرم؟ اگر به اندازه بیست پیراهن نیازمندی اشكال ندارد اما اگر سالانه به یك پیراهن نیاز داری همان یك پیراهن نیاز تو است و اگر به دنبال بیشتر از آن باشی خودت را از غنا به فقر و نیاز گرفتار کرده ای. نمونه اش را شما در سیره بزرگان دین می بینید که همه ی سعی شان آن بوده که نیازشان را به دنیا زیاد نکنند. اصلاً معنی نداشته است كه تا پیراهنشان پاره و مندرس نشده است آن را عوض كنند. كهنه شده است! از مُد افتاده است! این ها، حرف های فرهنگی است که از دین فاصله گرفته است. کودکان هستند كه بعد از مدتی وقتی حوصله شان سر می رود قهر می كنند و می گویند من دیگر این لباس را نمی خواهم، چون كودك صفتی دنیای خیال پردازی است. اسم این کارها نه تمدن است، نه قدرت، نه غنا، كودك صفتی است و دنیایی سراسر خیال پردازی. جمله امام الموحدین(ع) خیلی بیش از این ها معنا می دهد، امام می فرمایند كاری كن که آن چه به تو رسیده و در اختیار داری را حفظ كنی تا چشمت به آنچه دیگران دارند نباشد. به عبارت دیگر به ما چه ربطی دارد كه افراد چه دارند و چقدر دارند. ما باید با آن چه داریم خوب زندگی كنیم، این غیر از بُخل است، بُخل یعنی با آن چه هم که داریم زندگی نكنیم. بی چاره بخیل، «نه خود خورَد، نه كس دهد» با آن چه داری زندگی كن. در محله ی ما پیرمردی بود كه یك دوچرخه داشت، من تا یاد دارم او همین دوچرخه را داشت، زمانی كه جوان بود با دوچرخه اش كار می كرد و كالا جابه جا می كرد، بعد از مدتی كه دیگر نمی توانست كار كند خودش سوار دوچرخه اش می شد، بعد هم كه دیگر آن قدر پیر شده بود كه نمی توانست سوار دوچرخه شود مثل عصا هنگام راه رفتن آن دوچرخه تكیه گاهش بود. این شخص با آنچه داشت خوب زندگی كرد. نقطه مقابل این شخص هم یك پیمانكاری بود كه مقداری پول گرفته بود تا برای مردم ساختمان بسازد با آن پول رفت و یك ماشین مدل بالا خرید، بعد مجبور شد با پول ربا ساختمان مردم را تمام کند، و چون پول ربا گرفته بود مجبور شد ماشینش را بفروشد تا بدهکاری چند برابری را که به بار آورده بود بدهد و به زندان نیفتد. من در این فكر بودم كه این بی چاره این همه زحمت كشید ولی حالا هیچ ندارد اما اگر با آن چه داشت خوب زندگی كرده بود و یك ماشین ارزان تر خریده بود به این روز نمی افتاد. دقت بفرمایید چرا امام(ع) می فرمایند: آن چه را كه در دست داری حفظ کن و مورد استفاده قرار بده، آرزوی آنچه در اختیار بقیه است را مکن، نگو اگر من آن ها را داشتم چه می کردم، فکر کن از آنچه داری چگونه بهره برداری کنی. شما مصیبتی را كه به ملت ما وارد شد ببینید، مگر جز این است كه آن چه را خودمان داشتیم نخواستیم و به غرب امیدوار شدیم و از همه چیز باز ماندیم، یك زمانی كشاورزی ما به خوبی نیاز ما را از همه جهات جواب می داد، بدون آن که وابسته باشیم ولی چون دلمان در گرو آن چیزهایی قرار گرفت که در دست غیر بود همه چیزمان را از دست دادیم، کشاورز ما هوایی شد، زمین را رها كرد به شهر آمد و كارگر شد، بعد هم زمین کشاورزی را فروخت و تاكسی خرید، آن روح آرام و آن خوداتكایی در كشاورزی را با رانندگی تاكسی توی خیابان های شلوغ عوض كرد. از كار كردن بر روی زمین با آن همه آرامش محروم شد، حالا باید برای یک پاکت شیر پاستوریزه در صف بایستد. خانه هم ندارد، شاید اگر تا آخر عمر كار كند نتواند خانه بخرد. این بنده خدا چه چیزی را از دست داد؟ همه آن چه را داشت. و چه چیزی به دست آورد؟ می خواست آن چه را در دست غیر است به دست بیاورد، آن چه را هم كه داشت از دست داد. همه ی ما انسان ها همین طور هستیم ولی به شکل های مختلف. برای نجات ما از این نقطه ضعفِ هلاک کننده می فرمایند: دوست دارم آن چه را در دست خودت است همان را بخواهی و از همان استفاده کنی. چون این راهی است که خداوند به ما هدیه کرده است.
«وَ مَرَارَةُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ»، و تلخی و سوزِ یأس- یأس از این كه باید از آن چه در دست مردم است دل بکنی- بهتر است از این که آن چیزها را از این و آن بخواهی.
زیرا تا انسان چشمش به چیزهایی است که مردم از آن طریقه به زندگی خود ادامه می دهند هرگز زندگی خود را شروع نمی کند، دائم در این خیال است که اگر من هم مثل فلانی آن وسیله یا پول را داشتم مثل او خوشبخت می شدم، غافل از این که راه خوشبختی او در پیش خود اوست، حضرت می فرمایند منصرف شدن از این خیالات کار مشکلی است و دل خود را از امکاناتی که در دست مردم است تلخ است ولی این تلخی بهتر است از این که در آرزوی آن امکاناتی باشی که در دست مردم است و در نتیجه هرگز زندگی را شروع نکنی.
در آخر با توصیه ای از لقمان بحث را تمام می کنم:
می فرماید: «یَا بُنَیَّ أَغْنَى النَّاسِ مَنْ قَنِعَ بِمَا فِی یَدَیْهِ وَ أَفْقَرُهُمْ مَنْ مَدَّ عَیْنَیْهِ إِلَى مَا فِی أَیْدِی النَّاسِ وَ عَلَیْكَ یَا بُنَیَّ بِالْیَأْسِ عَمَّا فِی أَیْدِی النَّاسِ وَ الْوُثُوقِ بِوَعْدِ اللَّهِ وَ اسْعَ فِیمَا فَرَضَ عَلَیْكَ وَ دَعِ السَّعْیَ فِیمَا ضَمِنَ لَكَ وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فِی كُلِّ أُمُورِكَ یكفیك»؛[140]
اى فرزندم ! بى نیازترین مردم كسى است كه به آن چه در دست دارد قناعت كند و فقیرترین آن ها كسى است كه به آن چه در دست مردم است چشم داشته باشد و بر تو باد كه مأیوس باشى از آنچه در دست مردم است. و اعتماد تو به وعده خدا باشد. و كوشش كن در آنچه بر تو واجب شده است. رزقى كه براى تو ضمانت شده به تو خواهد رسید، لازم نیست سعى بسیار در طلب آن داشته باشى. و توكّل بر خدا كن در تمام امور و كارهاى خود تا تو را كفایت كند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
« ... وَ تَلَافِیكَ مَا فَرَطَ مِنْ صَمْتِكَ أَیْسَرُ مِنْ إِدْرَاكِكَ مَا فَاتَ مِنْ مَنْطِقِكَ وَ حِفْظُ مَا فِی الْوِعَاءِ بِشَدِّ الْوِكَاءِ وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِكَ وَ مَرَارَةُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ وَ الْحِرْفَةُ مَعَ الْعِفَّةِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَى مَعَ الْفُجُورِ وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ وَ رُبَّ سَاعٍ فِیمَا یَضُرُّهُ مَنْ أَكْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ وَ بَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ ...»
جبران آنچه با سكوت از دست مى دهى آسان تر است از آن چه با سخن از دست برود، چرا كه نگهدارى آنچه در مشك است با محكم بستن دهانه آن است، و نگهدارى آنچه كه در دست دارى، پیش من بهتر است از طلب آن كه چیزى که در دست دیگران است، و تلخى نا امیدى بهتر است از درخواست از این و آن، شغل همراه با پاكدامنى، بهتر از ثروت فراوانى است كه با گناهان به دست آید. خود انسان برای خود بهتر از هرکس نگهبان راز خویش است. چه بسا تلاش كننده اى كه به زیان خود مى كوشد. هركس پر حرفى كند یاوه مى گوید، و آن كس كه بیندیشد آگاهى یابد. به نیكان نزدیك شو تا از آنان شوی، و از بدان دور شو تا از آنان جدا شوی.
حضرت امام الموحدین(ع) در سیر توصیه هایی که به فرزندشان داشتند همچنان که عرض شد می فرمایند: جبران آن چه كه به جهت سكوتت پیش می آید برای تو آسان تر است از جبران آن چه به جهت سخن گفتن از دست می دهی، و در این رابطه به عنوان مثال می فرمایند: برای این كه محتوای ظرف خارج نشود باید در آن را محكم بست، اشاره به آن که انسان باید سخن گفتن خود را کنترل نماید تا شهوت سخن گفتن در او بمیرد و در نتیجه براساس حکمت سخن بگوید.
سپس در راستای رضایت نسبت به آنچه خداوند در اختیار انسان می گذارد می فرمایند:
«وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِكَ».
حفظ آن چه كه در دستان توست برای من دوست داشتنی تر است نسبت به این كه آن چه در دست دیگران است طالب باشی.
حضرت؛ روحیه ی غنا و بی نیازی از غیر خدا را این گونه در جان ما پایه گذاری می کنند تا بتوانیم نظرمان را به غنیّ مطلق بیندازیم. غنا برای ما یك صفت نسبی است به طوری که همواره از جهتی غنی هستیم و از جهتی فقیر، اما غنای خداوند غنای ذاتی است. انسان در ذات خود عین نیاز است پس هر چیزی را که تصور کند به زعم خود می تواند به وسیله ی آن فقر ذاتی اش را برطرف کند، می خواهد، غافل از این که فقر ذاتی را با اتصال به غنی بالذّات می توان برطرف کرد، پس انسان حقیقتاً محتاج به غنی مطلق است نه محتاج به آنچه در دست مردم است. ما فقط یك احتیاج حقیقی داریم و آن این كه از خدا محروم نباشیم، چون او غنی مطلق است. بقیه غناها نسبی است، به طوری که ممکن است چیزی برای کسی عامل رفع احتیاج باشد و برای دیگری چنین نباشد. مثلاً اگر در قوم و ملتی كفش پوشیدن معنی نداشته باشد و همه بدون کفش باشند دیگر نداشتن کفش فقر به حساب نمی آید. بنابراین؛ فقری كه هرکس نسبت به دیگری احساس می کند فقر حقیقی نیست. فقر حقیقی، فقری است که هرکس نسبت به خدا دارد، حالا اگر احساس فقرِ نسبی در روح و روان انسان جا باز کرد و انسان خود را همواره محتاج چیزهایی دانست که در اختیار بقیه است، دو مشكل اساسی پیش می آید. اولاً؛ از توجه به فقر حقیقیِ خود و ارتباط با غنی مطلق باز می ماند. ثانیاً؛ هر چه هم از امور دنیا داشته باشد باز بیشتر می خواهد، چون می خواهد با همین امکانات دنیایی فقر خود را بر طرف کند.
تمدن غرب که امروز زندگی سراسر ساکنان زمین را تحت تأثیر خود قرار داده است، از روزی بشریت را به مشكل انداخت كه اولاً؛ رابطه خود را با خدا - به عنوان غنی مطلق-قطع کرد و مدعی شد با عقل بشری می تواند امور خود را مدیریت کند. ثانیاً؛ از آن چه در دست داشت ناراضی شد و روحیه بیشتر خواستن در آن رشد کرد. اگر شما به بشر در چند قرن پیش که بالأخره با دین زندگی اش اداره می شد، نگاه كنید می بینید بسیاری از اموری كه امروز مردم جهان را گرفتار خود کرده و در واقع بحران جهان امروز است، در آن زمان وجود نداشت، اَعم از بحران خانواده یا بحران محیط زیست و یا مشکل بیکاری و از همه مهم تر بحران عدم رضایت انسان ها از وضعی که دارند، هیچ کدام از این ها وجود نداشت. در گذشته حتی مجتهد جامع الشرایط، تمام عمرش را در خانه ای كرایه ای زندگی می كرد، با این حال نه خودش احساس فقر می کرد، نه مردم احساس می كردند كه او فقیر است. ریشه ی همه بحران ها در این خلاصه می شود که انسان از آنچه خداوند در اختیار او قرار داده، ناراضی باشد و چیزی را بخواهد که در اختیار دیگران قرار گرفته است.
فرهنگ دینی به جهت داشتن توان متصل کردن انسان به غنی مطلق، فرهنگی است كه خواستنِ غیر حقیقی را در روح انسان را می میر اند و او را به آن چه كه خدا در اختیار انسان قرار داده راضی می گرداند، و این بدین جهت است که چنین انسانی به خدا راضی است. كسی كه به خدا راضی شد و به داشتن خدا خوشحال بود، با نداشتن بقیه چیزها مشكل پیدا نمی كند. اما بعضی ها که یا خدا ندارند و یا خداداشتن را چیزی نمی دانند، مشكل پیدا می كنند. ما باید خدا را به عنوان غنی مطلق قبول كنیم، در دعاهایمان هم داریم كه خدایا چون تو را داریم از همه اغنیا غنی تریم. نه این كه خدایی را داشته باشیم كه دنیا را به ما بدهد، بلكه چون با خدا مأنوس هستیم، اصلاً مخزن همه غناها و ثروت ها را داریم، همان نکته ای که در آخر دعای شریف کمیل اظهار می داری که «یَا مَنِ... طَاعَتُهُ غِنًى» ای کسی که طاعت او غنا و دارایی است.
حضرت(ع) به فرزندشان می فرمایند آن چه را در دست غیر است، مربوط به غیر بدان و طالب آن نباش، زیرا اصلاً مربوط به تو نیست. توصیه نمی کنند فقیر باش، می فرمایند با آن چه در دست داری زندگی كن و راه صحیحِ زندگی تو از این طریق است. آن چه در اختیارت هست و یا به راحتی برایت پیش می آید، راه زندگی تو از همان طریق است نباید این توهّم در ما ایجاد شود كه آفتاب همسایه گرم تر است. توصیه حضرت یک تذکر نیست بلکه عامل پدیدآمدن تمدنی است فوق العاده آرامش بخش، تمّدنی كه آن چه را دارد خوب می داند و نردبان تعالی خود را با آن شروع می کند، از طبیعت و امکانات الهی بهترین استفاده را می کند و جلو می رود. یك تمدنی هم داریم كه آن چه را دارد خوب نمی داند و تلاش می کند طبیعت خدا را به هم بزند تا آن را با آرزوها و هوس هایش هماهنگ کند. روستایی ها صدسال پیش آبادترین جای دنیا را روستای خود می دانستند و به هیچ وجه از روستایشان جدا نمی شدند، به طوری که اصلاً دعوت به شهر را برای خود توهین می دانستند و معتقد بودند بهترین وسیله ی کار همان خیش و گاو خودشان است. چون روحیه دینی و راضی بودن به آن چه خدا در اختیارشان گذاشته بر روح و قلب آن ها حاکم بود، اما از وقتی که وارد عالَم جدید شد و روحیه تمدن غربی در روان او سرایت کرد دیگر هیچ چیز برای او عامل آرامش نیست لذا به شهر تهران هم كه بیاید باز هم راضی نیست، می خواهد به نیویورك برود، هر چند وقتی به آنجا هم رفت باز راضی نیست، همان طور که ساکنان نیویورک راضی نیستند. چون در عالَم تجدد، انسان گرفتار نوعی از ارزش ها می شود كه هر چه لوكس تر، بهتر. در صورتی كه فرهنگ دینی این است كه هر چه از خدا است و به راحتی قابل دسترس است، بهتر. و لذا به جای آن که سراسر عمر به دنبال آرمان های خیالی باشد و از نظر معنویت در نهایتِ بی محتوایی بمیرد، زندگی زمینی را تبدیل به راهی می کند که به طرف معنویت ابدی سیر کند. او متوجه است و به این بصیرت رسیده است که زندگی در دنیا آنچنان سخت نیست که انسان مجبور باشد خود را این چنین گرفتار ابزارهای پیچیده کند و به حدّ افراطی با طبیعت الهی به جنگ برخیزد و آن را ویران نماید. حال با این مقدمات به فرمایش حضرت بنگرید که فرمودند: «وَ حِفْظُ مَا فِی یَدَیْكَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ طَلَبِ مَا فِی یَدَیْ غَیْرِكَ». نگهداری و بهره مندی از آن چه در نزد تو است برای من دوست داشتنی تر است از این که طالب چیز هایی باشی که در دست غیر است. باز تأکید می کنم، عنایت داشته باشید که این یك فرهنگ است مبادا دوستان این مطلب را در حدّ یك تذكر اخلاقی محدود کنند. حكیم بزرگی چون حضرت علی(ع) استراتژی و راه کار کلان زندگی صحیح را تعیین می فرمایند، سخنی است با هدف جمع بندی شخصیت، در راستای نگرشی بلند به عالم و آدم. سخنی است که غفلت از آن منجر به بحران در روان فرد و جامعه می شود، همان چیزی که شما امروزه آن را به خوبی در جهان احساس می کنید. در واقع توجه به سخنان حضرت موجب می شود که انسان قدرت تحلیل حادثه ها را پیدا کند و علت بحران های جهان کنونی را درست ارزیابی نماید.
ممکن است انسان در مقابل توصیه های حضرت فکر کند توصیه های سختی است لذا حضرت (ع) در ادامه می فرمایند:
«وَ مَرَارَةُ الْیَأْسِ خَیْرٌ مِنَ الطَّلَبِ إِلَى النَّاسِ»
تلخی ناامیدی از آن چه در دست مردم است بهتر است از نیازمندی به مردم.
در توصیه هایی که در رابطه با نماز شده می فرمایند: وقتی می خواهی نماز بخوانی، باید از همه مردم مأیوس باشی یعنی اگر امید به مردم داشته باشی اصلاً حضور قلب پیدا نمی كنی. این جا هم حضرت می فرمایند: یأس از آن چه در دست مردم است، و دل کندن از آن ها با آن که سخت است، ولی نتایج آن بهتر است از نیازمندی به مردم. آری دل کندن از امکاناتی که در دست مردم است کار آسانی نیست ولی وقتی آفات آن را بشناسیم و متوجه باشیم چگونه زندگی انسان را وارد دور پیچیده و بی ثمری می کند، می پذیریم که توصیه ی آن حضرت یک توصیه ی کاربردی و بسیار مفید است. ما در شرایط تاریخی خاصی قرار داریم كه متأسفانه امید بسیاری از ما به این است كه دیگران با امکاناتی که در اختیار دارند بیایند و مشكل ما را حل كنند و لذا هرگز به امکاناتی که در اختیار داریم نمی نگریم، چه رسد بخواهیم خودمان آن ها را به کار گیریم. این شخصیت، یک شخصیت بیمارِ تاریخی است و ما امروزه به جهت این غرب زدگی در آن بیماری به سر می بریم، و آنچنان سراپای ما را امید به امکانات دیگران فرا گرفته است که جداشدن از این فکر را تا حدّی غیر ممکن می دانیم، اینجاست که حضرت می فرمایند: تلخ است كه امید خود را از امکاناتی که یک عمر به آن چشم داشته ایم برکنیم، ولی خیر شما در این است. شما ابتدا باید ببینید با دست های خود و آنچه در اختیار دارید چه كار می توانید بکنید و امید خود را به آن ها ببندید و در همان حدّ بررسی کنید که چگونه باید زندگی خود را مدیریت نمایید. در وصف حضرت عیسی(ع) داریم که ابزارهای او، دست هایش، و مركب او، پاهایش و چراغ او روشنایی ماه بود. این در جای خود و شرایط خود یعنی غِنا، و در این رابطه او غنی ترین انسان روی زمین است. اگر روح انسان به این جا رسید که آنچه به واقع نیاز دارد - حالا هرکس در جای خود - خداوند در دست او قرار داده است، انسانی می شود كه برای حركت و کمال خود اصول دارد. چنین انسانی نه تنها در آرزوی داشتن امکانات دیگران نیست، بلکه در تلاش است که از امکانات خدادادی نردبانی جهت تعالی و تکامل خود و جامعه بسازد. تا ملتی چشمش به مال دیگران است از آن چه دارد نمی تواند استفاده كند و در طول عمرِ خود و در تاریخ خود همواره ذلیل است.
بعضی از پیرزن و پیرمردها كه در خانه های قدیمی خود زندگی می کنند، چون مواظب بوده اند آرزوهای وَهمی وارد روح آن ها نشود با تمام وجود احساس می کنند خانه شان به دنیا می ارزد و این را اظهار می کنند. این بصیرت واقعاً لطف خداست كه انسان بفهمد آن چه در اختیار دارد برای ادامه حیاتش كافی است. و باید ترقی و تعالی کشور را با چنین دیدی شروع کرد تا بتوان در آینده با تمدن اسلامی روبه رو شد. وقتی مردم بی خدا شدند، عقوبت بی خدایی این است که به آن چه دارند راضی نیستند، چون وقتی كسی بی خدا شد و از غنی محض جدا گشت، ودیگر با آن خدا به سر نبرد، نمی تواند با آن چه دارد زندگی كند، حتی اگر آنچه دارد همه دنیا باشد.
در بررسی تاریخ غرب ملاحظه می فرمایید که غرب به بهانه ی ضعف های کلیسا و کشیشان، از نظر فکری و فلسفی به کلی به دین پشت کرد و لذا به اسم ایجاد زندگی بدون خدا و محدودکردن خدا در باورهای شخصی، روحیه ای را در بین افراد حاکم کرد که دیگر به هیچ چیز قانع نیستند و بر این اساس، روحیه ی استعمار و تجاوز به بقیه ملت ها شکل گرفت. حدود پنج قرن است که غرب به جهت حرصِ عنان گسیخته، طفیلی سایر ملل شده و با مکیدن خون بقیه ملت ها زندگی را ادامه می دهد. غرب چوب روشنفكرهایی را می خورد که به جای انتقاد به دینِ تحریف شده ی کشیشان، اصل دین داری را زیر سؤال بردند و در اثر تبلیغات پی در پی كم كم ارتباط مردم با دینِ خدا قطع شد. بهشت فروشی کشیشان بهانه به دست روشنفکران داد، ولی به جای آن که بهشت فروشی را مورد انتقاد قرار دهند، دین داری را نشانه رفتند و نتیجه اش آن شد که دیگر از آنچه خداوند در اختیار آن ها قرار داده بود راضی نشوند و راه ارتباط با غنی مطلق را در قلب های خود بستند. این همان سیاستی بود كه روشنفکران زمان مشروطه می خواستند در ایران هم پیاده كنند چیزی كه شیخ فضل الله نوری«رحمه الله علیه» متوجه شد و جان خود را بر سر آن گذاشت و پیام آن خطر را به تاریخ رساند. شما از تاج گذاری رضاخان در سال 1305 به بعد می بینید كه با تلاشِ به اصطلاح روشنفکران، بی دینی عده ای از افراد جامعه را فرا گرفت، به اسم انتقاد از روحانیت، دینداری و احکامی که پیامبر خداf آورده بودند، زیر سؤال رفت، ارتباط با خدا قطع شد و به شدت در دنیا خواهی حریص شدند و همه انرژی خود را در داشتن دنیای بیشتر صرف کردند و در نتیجه مشکلات خاص آن زمان به صحنه آمد. جامعه ما هنوز که هنوز است وارث چنین طرز فکر و چنین شخصیت هایی است. حضرت(ع) با توجه به همه این نکات می فرمایند: فرزندم! حفظ و بهره مندی از آن چه در دست خودت هست برای من محبوب تر است از طلب و آرزوی آنچه در دست مردم است، و تلخی یأس از آنچه در دست مردم است، بهتر است از درخواست از مردم. به نظر می رسد سخن حضرت كاملاً روشن است دیگر باید خودمان تصمیم بگیریم كه از آن چه در اختیارمان هست خوب استفاده كنیم. و به راحتی آن لیوانی را كه در اختیار داریم زمین نگذاریم، به امید این كه فنجان همسایه بهتر است، فرض می گیریم فنجان همسایه بهتر است ولی فعلاً این لیوان در اختیار ما است و می تواند نیاز ما را برآورده سازد.
حضرت(ع) در راستای تقویت روحیه قناعت و عدم حرص در ادامه می فرمایند:
«وَ الْحِرْفَةُ مَعَ الْعِفَّةِ خَیْرٌ مِنَ الْغِنَى مَعَ الْفُجُورِ»؛
كار با درآمد كمْ همراه با خودداری از گناه، بهتر است از درآمد زیاد همراه با گناه و بی پروایی.
بعضی از انسان ها همه مرزهای انسانی را می درند تا به ثروت بیشتری برسند، و بعضی دیگر آن چنان به حفظ مرزهای انسانی خود اهمیت می دهند که آن را با هیچ چیز عوض نمی کنند. این دومی ها اهل عفت اند، همان طور که اولی ها اهل فجوراند. عفت را در مقابل فجور قرار دادند. می فرمایند فعالیت و تلاشِ همراه با حفظ حریم انسانی بهتر است از آن که میل به ثروت، انسان را گرفتار بی حیایی و گناه بكند. حضرت، انسان ها را متوجه ارزش عالَم عفاف می کنند و این که ثروت، ارزش آن را ندارد که انسان به خاطر آن از وقار و عفاف و حیای خود بگذرد. انسان باید طوری خود را تربیت كند که هرگز مرزهای اصیل انسانی او به جهت نیازهای زندگی دنیایی اش دریده نشود وگرنه در عین این که چیزی به دست نیاورده همه چیز خود را از دست داده است. شما دقت کنید و ببینید بشر امروز به چه چیزی رسیده است. با توجه به سخن قبلی حضرت که توصیه فرمودند مواظب باش گرفتار نیازهای زیاد نشوی، حالا این نکته جای خود را باز می کند که اگر نیازها زیاد شد، دریدگی و فجور و بی پروایی زیاد می شود و انسان به خاطر آن نیازهای افراطی شخصیت خود را به راحتی می شكند و روحیه عفاف و حفظ حریم الهی را زیر پا می گذارد. آن هایی که جسورانه انسانیت خود را به ذلت می كشند به جهت این است كه دارایی های دنیایی برایشان عظیم شده است و لذا عظمت ابعاد انسانی آن ها برایشان کوچک می نماید. چیزی که درست باید برعکس آن باشد. حضرت در کلام 289 نهج البلاغه در وصف یکی از برادران الهی خود می فرمایند: «وَ كَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ»؛ آنچه او را در چشم من بزرگ می داشت آن بود که دنیا در چشم او کوچک بود، ولذا همین باعث شده بود بر تمام امیال خود مسلط باشد.
انسان هایی که نگران ذلت و کوچکی خود نیستند عموماً كار و فعالیت را دوست ندارند و به این که طفیلی بقیه باشند بیشتر مایل اند تا به تلاش و فعالیت. جامعه ای كه كار را دوست ندارد ناخودآگاه مرزهای انسانیت در آن از بین می رود. چون از یک طرف انسانِ عفیف اهل کار است و از طرف دیگر اصلِ «كار» میل های سرکش را فرو می نشاند و موجب تقویت عفت می شود. حال وقتی کار از ارزش افتاد دیگر میل های سرکش توانا می شوند و عفت را سرکوب می نمایند.
امام(ع) در توصیه ی اخیر به فرزندشان كارِ همراه با عفت را مقابل ثروتِ همراه با دریدگی و گناه آلودی قرار می دهند. به این معنی که بعضی ها به جای کار، به دارایی فكر می كنند و چنین رویکردی در رابطه با گرایش به ثروت و گناه، رویکرد فوق العاده دقیقی است و ما را متوجه روان کاوی افرادی می کند که چگونه وقتی نفسِ کار در تصور آن ها از ارزش افتاد روحیه ی ثروت اندوزی جای آن را می گیرد. چون چنین انسان هایی به دست های خود اطمینان ندارند و چون خود را در به دست آوردن مایحتاج ضعیف می بینند، به ثروت اندوزی روی می آورند تا از آن طریق نگرانی خود را از آینده جبران کنند و با چنین رویکردی، بی پروایی نسبت به حرام و حلال الهی شروع می شود. اینجاست که باید اذعان کرد سخنان علی(ع) از سخن خدا پایین تر و از سخن بشر بالاتر است. چه اندازه مملوّ از بصیرت است آن سخنی که می گوید كار با وارستگی و عفت، بهتر از دارایی با بی بندوباری است، چون روحیه ی طلب ثروت، ناخودآگاه روحیه ی زیر پا گذاردن عفت است. البته این غیر از وقتی است که بدون آن که فردی طالب ثروت باشد خدا بنا به مصلحت خود امکانات دنیایی را در اختیار او قرار می دهد. حتماً در زندگی با انسان هایی روبه رو شده اید که به جهت نورانیتی که دارند اصلاً خدا راضی نشده است که این افراد اسیر دنیا شوند، به طوری که هرگز آن غنایی را كه با فجور همراه است برای این ها نخواسته است. در همین رابطه است که خداوند به پیغمبرش دستور می دهد: «وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِینَ یَدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِیِّ یُرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَیْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطًا»؛[141]
و با كسانى كه پروردگارشان را صبح و شام مى خوانند و خشنودى او را دنبال می کنند همراه باش و دو دیده ات را از آنان برمگیر به طوری كه زیور زندگى دنیا را بخواهى. و از آن كس كه قلبش را از یاد خود غافل ساخته ایم و از هوس خود پیروى كرده و اساس كارش بر زیاده روى است، اطاعت مكن. چون چنین افرادی ممکن است اُبهت اجتماعی داشته باشند و اگر مسلمان شوند اسلام قدرت بگیرد ولی این ها هیچ برکتی برای اسلام نمی آورند، زیرا روح ثروت اندوزی آن ها موجب بی پروایی در مقابل احکام الهی خواهد بود.
«وَ الْمَرْءُ أَحْفَظُ لِسِرِّهِ»؛
فرزندم! خودِ فرد بهتر از هرکس نگهبان راز خویش است.
انسان باید شخصیت و اسرار خود را در نزد خود نگهدارد تا عفت خود را در این حیطه نیز حفظ کرده باشد. به همین جهت حضرت در توصیف آن برادر الهی خود که فرمودند دنیا در چشم او کوچک بود، می فرمایند: «وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً»؛[142] بیشتر اوقاتش ساکت بود. در این جا هم حضرت در توصیه به فرزندشان ما را متوجه چنین صفتی می کنند، تا انسان پیش از آن که بخواهد با دیگران به سر ببرد با خود باشد و حافظ اسرار خود. حرف حضرت به ما این است که خودت نگهبان خودت باش و بیش از آن که نظر به بقیه داشته باشی، در پهن دشت وجود خود سیر کن تا بصیرت لازم را از ابعاد بیکرانه ی خود به دست آوری.
در همین رابطه امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند:
«طُوبَى لِكُلِّ عَبْدٍ نُوْمَةٍ لَا یُؤْبَهُ لَهُ- یَعْرِفُ النَّاسَ وَ لَا یَعْرِفُهُ النَّاسُ- یُعَرِّفُهُ اللَّهُ مِنْهُ بِرِضْوَانٍ أُولَئِكَ مَصَابِیحُ الْهُدَى یَنْجَلِی عَنْهُمْ كُلُّ فِتْنَةٍ مُظْلِمَةٍ- وَ یُفْتَحُ لَهُمْ بَابُ كُلِّ رَحْمَةٍ- لَیْسُوا بِالْبُذُرِ الْمَذَایِیعِ وَ لَا الْجُفَاةِ الْمُرَاءِینَ»؛[143]
خوشا به حال هر بنده گمنامى كه بدو اعتناء نشود، او مردم را شناسد و مردم او را نشناسند، خدا او را به خشنودی و رضوان شناسد، آن ها چراغهاى هدایت اند كه هر فتنه ی تاریکی به برکت اینان زایل شود، و درهای رحمت برایشان گشوده شود ، نه فاش كننده ی رازند و نه در صدد جفاكاری و آزار و خودنمایی.
همچنین روایت داریم خدا دوست دارد بنده اش فقرش را به دیگری نگوید، این جا هم از جمله ی «وَ المَرءُ أحْفَظُ لِسِرِّه»؛ بنده این طور می فهمم كه شایسته است انسان تا آن جا که ممکن است مسائلش را پیش خود نگهدارد، چرا كه هیچ كس به اندازه خود انسان سِرّ نگهدار خودش نیست، ولذا در واقع می خواهند نمونه ای از عفت را به ما متذکر شوند که خود را نگهبانی كن. به واقع این توصیه عمیقی است و باید سعی كنیم آن را مبنای شخصیت خود قرار دهیم تا رازهای بزرگی برایمان روشن شود، همان چیزی که در حدیث مذکور بدان اشاره فرمودند که «او مردم را شناسد و مردم او را نشناسند. اینان چراغ های هدایت اند که هر فتنه ی تاریکی به برکت آن ها زایل شود».
حرف این است که اسرار خود را نزد خود نگه داریم اگر هم در حدّ مشاوره بخواهیم احوالاتمان را با کسی در میان بگذاریم حدّ و مرز آن معلوم باشد. اگر انسان بتواند اسرار خود را پیش خود نگهدارد برکات زیادی برایش پیش می آید. یکی از برکات آن این است که قدرت تحلیلِ اسرار درونتان را پیدا می كنید. اگر شما در درونتان مسئله ای دارید درست است اگر زود آن را به بقیه ارائه دادید راحت می شوید ولی متوجه باشید در این صورت دیگر بر روی آن متمركز نمی شوید و آن را تجزیه و تحلیل نمی كنید تا لایه های پنهان خود را به شما بنمایاند، در حالی که اگر آن را سبك سنگین كنید كم كم معنی حقیقی آن برایتان آشکار می شود كه ای دل غافل، این مسئله چه چیزهایی می خواست در جان ما بنمایاند و من نمی دانستم. مثل این است كه برای شما مهمان بیاید و شما آن مهمان را برای همسایه بفرستید و فكر كنید خوب شد از دست او راحت شدید، در حالی که به همراه مهمان رزق خودتان هم می آمد. اَسرار درون ما مهمان اند تا روشن شود چقدر می توانیم آن ها را نزد خود نگه داریم. به قول آن دوستمان كه می گفت: «صندوقِ سینه گفته اند نه میدان سینه» صندوقی هم كه در نداشته باشد كه صندوق نیست. حرف از این ها بالاتر است، می فرمایند سرّ خودت را خودت حفظ كن و تو شایسته ترینی در این که سرّ خود را فاش ننمایی، پس باید مكنونات قلبی و مشكلات شخصی ات را پیش خود نگهداری.
سپس در ادامه می فرمایند:
«وَ رُبَّ سَاعٍ فِیمَا یَضُرُّهُ»!
چه بسیار تلاش كننده ایی كه به زیان خود تلاش می کند.
چه بسیار دونده ایی كه به سوی ضرر می دود. یعنی انسان به صِرف تلاش و تحرك به جایی نمی رسد. بلكه انسان با عفت و قناعت و تفكر و حریم داری و حفظ اسرارِ خود، به جایی می رسد. امام(ع) این چند جمله را جمع بندی می كنند تا نتیجه گیری نمایند: قبلاً فرمودند تلافی آنچه با سکوت برای تو پیش می آید آسان تر است از جبران آنچه با سخن گفتن برایت ظاهر می شود. بعد ادامه دادند که حفظ و بهره برداری از آن چه در دست خودت هست بهتر است از آرزوی آنچه در دست دیگران است، و کارِ همراه با عفت بهتر است از ثروت همراه با فجور و ... برای حفظ اسرار انسان، خود انسان شایسته تر است تا این که اسرار خود را با بقیه در میان گذارد و انتظار داشته باشد آن ها آن اسرار را حفظ کنند. چنانچه ملاحظه می فرمایید در تمام توصیه های مذکور یک نحو کنترل در ابعاد گوناگون مطرح است و لذا در جمع بندی می فرمایند: «وَ رُبَّ ساٰعٍ فِیماٰ یضُرُّهُ»؛ چه بسیار تلاش هایی که انسان را به سوی ضرر سوق می دهد. و عكس آن، چه بسیار رهاکردن هایی كه انسان را حفظ می كند، مثل تركِ آرزویِ داشتنِ آن چه در دست مردم است، تركِ دارایی كه همراه با بی بندوباری است، تركِ این كه انسان سفره دلش را برای همه پهن كند. این ها به ظاهر یک نوع «بی عملی» است ولی از آن نظر که موجب جهت گیری روح انسان به سوی عالم معنی می شود یک نوع عمل کردن است. ای کاش با این دید به تلاش ها و تحرک های مردم نگاه می کردید تا ببینید حضرت مولی الموحدین(ع) ماوراء اندیشه عوام چه پیشنهاد بزرگی را به انسان ها می فرمایند. بعضی ها برای خود و بقیه کار درست می کنند، چون یاد نگرفته اند با خود باشند و با خدای خود. مولوی داستان زیبایی را در مثنوی می آورد که کُره اسبی همراه مادرش به طرف رودخانه می رفتند تا آب بخورند. کره اسب که در حین رفتن جست و خیز بیشتری می کرد تشنه تر بود همین که به آب رسید سر را در آب کرد و شروع کرد به آب نوشیدن، صاحب اسب ها هم طبق عادت خودش شروع کرد با دهانش به آرامی سوت زدن به زعم این که اسب ها بهتر آب بخورند، کرّه اسب با تعجب سرش را بالا آورد و به مادرش گفت: چرا او این کار را می کند؟!
مادر به عنوان مرشد راهْ خطاب به کرّه ی خود به عنوان سالکِ مبتدی گفت:
گفت مادر، تا جهان بوده است از این
کار افزایان، بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریشِ خود بَر می کَنند
وقتْ تنگ و می رود آبِ فراخ
پیش از آن کز هِجر گردی شاخ شاخ
شُهره کَهْریزی ست پرْ آبِ حیات
آب کِش، تا بَردَمَد از تو نبات
آبِ خضر از جوی نطق اولیاء
می خوریم ای تشنه غافل بیا
ما چون آن کُرّه، هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
اگر در تمدن غرب خوب تأمل کنید می بینید این تمدن، تمدن انفجار و بحران است، نه تمدن حکمت و آرامش. تمام برنامه هایش بر مبنای عجله است و همه آن ها حاصل غفلت از امثال سخنانی است که حضرت در این فراز مطرح فرمودند که: «چه بسیار دونده و تلاش کننده ای که به سوی ضرر خود می دود». در اسلام دستور «سِیر در زمین» داریم، یعنی بروید و نتیجه کار ملت هایی را که به انبیاء خود پشت کردند ببینید. در یک حركت تاریخی- جغرافیایی ببینید چگونه کفرِ اقوام گذشته نابودشان كرد. می فرمایند: «أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنظُرُوا كَیْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ كَانُوا أَكْثَرَ مِنْهُمْ وَأَشَدَّ قُوَّةً وَآثَارًا فِی الْأَرْضِ فَمَا أَغْنَى عَنْهُم مَّا كَانُوا یَكْسِبُونَ»؛[144] آیا در زمین نگشته اند تا ببینند فرجام كسانى كه پیش از آنان بودند چگونه بوده است، آن ها به مراتب از حیث تعداد بیشتر از آنان و از حیث نیرو و آثار در روى زمین استوارتر بودند ولى آنچه به دست مى آوردند به حالشان سودى نبخشید.
این نوع سیرِ تاریخی- جغرافیایی در زمین، کار خوبی است و موجب عبرت می شود. این غیر از کاری است که عده ای با تقلید غرب انجام می دهند، مثلاً دانش آموزان را می برند، نیم ساعت این موزه را ببینند. بعد سریع یک سری به آرامگاه حافظ می زنند و بعد آرامگاه سعدی را هم همین طور ببینند، و دیگر هیچ! این کار، سیر در زمین نیست یک نوع وقت كُشی و یا تفریح است، بیشتر می توان گفت همان تحرک بی ثمر و پر ضرر است که حضرت ما را از آن منع می کنند. می فرمایند: چه بسیار دونده هایی كه به سوی ضرر می دوند. چیزی كه شما در سر تا پای تمدن غربی با آن روبه رو هستید همین است. این تمدن، تمدن عجله است و عملاً با شتابِ زیاد به دور خود پیله می بافند تا خود را در درون حاصل تلاش خود خفه کنند.
در همان راستا و در یک نمونه قابل لمس می فرمایند:
«مَنْ أَكْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ»
كسی كه زیاد حرف بزند ناخواسته یاوه می گوید و گرفتار سخنان پوچ و بی نتیجه می شود و کسی که تفکر کند بصیر می شود.
به ما دستور داده اند از زیاد سخن گفتن بپرهیزیم تا قلب ما مشغول امور واهی نشود و زمینه گرفتن معانی عالیه را از دست ندهد. عمده آن است که روح و روان خود را گرفتار مشغولیات پوچ نکنیم. یکی از مشغولیات، کثرت کلام است که منجر به حرف های پرت و پلا و واهی می شود و زمینه ی تفکر را از ما می گیرد و در نتیجه از بصیرت لازم محروم می شویم. آن وقتی که اطراف ما این همه شبکه تلویزیونی و امثال آن نبود زمینه ی تفکر و شرایط پرورش انسان های حکیم و بصیر بیشتر فراهم بود، انسان می توانست با خود باشد و به خود آید، حالا جوانان ما آن چنان در محاصره انواع شبکه ها و سایت های اینترنتی قرار گرفته اند که فرصت تفکر با خود را از دست داده اند. حضرت(ع) در وصف آن برادر الهی خود می فرمایند: «وَ كَانَ أَكْثَرَ دَهْرِهِ صَامِتاً»؛[145] اکثر عمر خود را ساکت بود. و در نتیجه به آن چنان بصیرتی رسیده بود که چون سخن می گفت: «بَذَّ الْقَائِلِینَ وَ نَقَعَ غَلِیلَ السَّائِلِینَ»؛ بقیه از سخن وا می ماندند و عطش سؤال کنندگان را به سیرابی تبدیل می کرد. در ادامه ی وصف برادر الهی خود می فرمایند: «وَ كَانَ إِذَا غُلِبَ عَلَى الْكَلَامِ لَمْ یُغْلَبْ عَلَى السُّكُوتِ»؛آنچنان از سکوت بهره برداری کرده بود که اگر کسی در سخن گفتن گوی سبقت را از او می ربود، در سکوت، کسی به پای او نمی رسید «وَ كَانَ عَلَى مَا یَسْمَعُ أَحْرَصَ مِنْهُ عَلَى أَنْ یَتَكَلَّمَ»؛ و آن چنان بود که برای شنیدن حریص تر بود تا برای سخن گفتن. همه این احتیاط ها در سخن گفتن به جهت آن است که شهوت سخن گفتن، انسان را از تفکر باز می دارد و روح انسان را از سیر به سوی حقایق محروم می کند و لذا از افاضات الهی و نفحات ربانی محروم می شود. سالک واقعی باید آنچه را باید نگوید، نگوید و آنچه را هم باید بگوید به مقدار ضرورت بگوید. پرگویی حجاب بین انسان و خدا می شود.
در روایت داریم: «أن رسول اللّهf قال لبعض أصحابه - و هو مریض -: اَبْشِر. فقالت أمه: هنیئا لك الجنه فقال رسول اللّهf و ما یدریك؟ لعله قال ما لا یعنیه أو منع ما یعنیه؟»؛[146] رسول خدا (ص) کعب را که یکی از اصحاب بود چند روزی ندیدند، در مورد او سؤال فرمودند: عرض کردند بیمار است، حضرت f چون به عیادت او رفتند بهشت را به او بشارت دادند، مادرش گفت: ای کعب بهشت گوارایت باد، رسول خدا (ص) فرمودند شما چه می دانید. شاید سخنی که لازم نبوده گفته است و یا سخنی را که نباید منع می کرده، منع کرده است.
در روایت دیگر داریم: «كَانَ الْمَسِیحُ (ع) یَقُولُ لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِی غَیْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِینَ یُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِی غَیْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِیَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا یَعْلَمُونَ»؛[147]
حضرت مسیح uمی فرمود. سخنان شما در غیر ذكر خدا زیاد نباشد چون كسانى كه در مورد غیر ذكر خداوند زیاد سخن بگویند دل هاى آنان داراى قساوت و سختى است ولى متوجه نیستند.
به گفته مولوی:
هین دهان بر بند از هزل ای عمو
جز حدیث روی او چیزی مگو
ما امروز با فرهنگی روبه رو هستیم كه تلاش می کند خیلی حرف بزند تا اجازه ندهد ما حرف بزنیم و از این طریق روش های خود را بر روان ما غالب می کند. این فرهنگ، تعقّل را از انسان می گیرد زیرا کسی که زیاد حرف می زند هرگز خوب فكر نمی كند ولی اصرار دارد ما فکر او را بپذیریم، خودشان هم نمی فهمند كه دارند این همه حرف می زنند، یا یك حرف را خیلی تكرار می كنند. این همان نکته ای است که حضرت فرمودند: «مَنْ أَكْثَرَ أَهْجَرَ وَ مَنْ تَفَكَّرَ اَبْصَرْ»؛ هرکس پر حرفی کرد یاوه گو می شود و هرکس فکر کرد بصیر می گردد. مولوی می گوید:
خامشی بحر است و گفتن همچو جو
بحر می جوید تو را جو را مجو
بسیاری از پیام ها را بدون سخن گفتن می توان به طرف مقابل رساند و این همان هنر اثر گذاریِ بی آوا و بی هیجان است. کسی که سکوت را شناخت می فهمد روح ها روان تر از دهان ها با هم سخن می گویند و آنان که سکوت را می شناسند چه اندازه در وقت و لفظ صرفه جویی می کنند. باید آن چنان که رسم خاک است سخنان خود را آهسته بگوییم ولی این کار نیاز به تواضعی دارد همانند خاک که در آن شائبه ی خودنمایی نباشد. با توجه به سخن اخیر حضرت، جایگاه توصیه های قبلی در این جلسه بهتر روشن می شود که چرا فرمود: جبران آن چه با کوتاه آمدن در سخن گفتن پیش می آید آسان تر است از آنچه با سخن گفتن پیش می آید. و بعد فرموند: آنچه در نزد خود داری همان را حفظ کن و از آن بهره مند شو و در حرفه و کسبْ عفت را پیشه نما و شایسته است انسان اسرار خود را نزد خود نگه دارد و نیز از تلاش های بیهوده بپرهیزد. در همه ی این توصیه ها یک نوع شخصیت مدّ نظر است که در همه امور با وقار عمل می کند.
متأسفانه ما مزه سكوت را نچشیده ایم تا ببینیم چه اندازه در وقار شخصیت ما مؤثر است و چه اندازه انسان را حکیم می کند. در همین راستا می فرمایند: «وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ»؛ كسی كه فكر كند بصیر می شود. عمده آن است که ما کار را شروع کنیم، با اولین نقطه ضعفی که در خود با آن روبه رو می شوید و تا به حال متوجه نبودید، می بینید هنگامی که به ظاهر به حرف های طرف مقابل گوش می دهیم ناخود آگاه خود را آماده می کنیم که جوابش را بدهیم و عملاً آن طور که باید و شاید گوش نمی دهیم. وقتی بنا را بر سکوت گذاشتیم و متوجه شدیم چه نقص هایی داریم روشن می شود بسیاری مواقع باید پس از گوش دادن سخن ها سکوت کنیم و نیز روشن می شود در بسیاری موارد حرف هایی می زنیم برای این كه خودمان را راضی كنیم، نه این که بخواهیم اگر طرف مقابل زمینه داشت راهنمایی های لازم را به او ارائه دهیم و اگر زمینه نداشت سکوت کنیم، این روحیه ها راه های سیر به سوی عالم معنا را بر قلب ما می بندد.
تفكر، انسان را به عالم عقل وصل می كند ولی سخن گفتن، انسان را به عالم خیال وصل می نماید. اگر انسان زیاد سخن بگوید گرفتار خیال می شود و راه ورود هوس و وسوسه های شیطان به خوبی بر روان او باز می ماند. اگر كسی به عالم عقل وصل شد وقتی عقل تصدیق كرد سخن می گوید. به همین جهت پیامبران و ائمهh سخنشان عقل پرور است و خیالشان هم تحت تأثیر عقلشان است. اگر توانستیم توصیه اخیر حضرت(ع) را عمل كنیم دیگر مایل نیستیم بسیاری از سخنان را که از خیالات سرگردان مردم پدید آمده است بشنویم و دیگر خیالات مردم نمی توانند عمرمان را برُبایند، چون نمی توانند ما را جذب كنند. اما اگر با سخن گفتن زیاد در مقام خیال ماندیم به هیچستان سفر می كنیم و این جا است كه حتی هر وعده دروغ هم ما را می رُباید.
آیا تا به حال فكر كرده اید كه چرا در دستورات دینی سفارش شده است كه طولانی نخوابید؟ چون تمام مدتی كه انسان در خواب است در واقع در عالم خیال است - به جز خواب اولیاء- كسی كه طولانی بخوابد اصولاً ایمانش سست شده و فردی كند ذهن می شود. به همین خاطر می گویند كه اولاً؛ زیاد نخوابید ثانیاً؛ پشت سرهم نخوابید، بیدار شوید، نمازی، عبادتی، وضویی، یعنی ایجاد شرایطی که عقل در صحنه باشد. اصلاً دین مساوی است با عقلی که متصل به عالم قدس است، می گویند بلند شوید یك كار دینی بكنید تا نفس شما در محدوده خیالاتِ سرگردان و خواب های بی هدف متوقف نباشد، بیدار شوید سجده ای، نماز شبی، نماز جماعتی، تا نفس خود را از دست خیالات نجات دهید. اگر در بیداری جمله ای را زیاد تكرار كنید وقتی هم مشغول كاری هستید، ناخودآگاه همان جمله را تكرار می كنید، در موردش فكر هم نمی كنید اما تكرار می كنید، اگر انسان مدتی طولانی در خیال فرو رفت و مثلاً هشت ساعت در خیال ماند دیگر به این راحتی ها بیرون نمی آید و در بی تفكریِ طولانی قرار می گیرد و احساس بی تفكری هم نمی كند. امام می فرماید «وَ مَنْ تَفَكَّرَ أَبْصَرَ». هرکس خود را از خیالات و حرف های پراکنده آزاد کرد، بصیر می شود.
سپس می فرمایند:
«قَارِنْ أَهْلَ الْخَیْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ وَ بَایِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُمْ»،
فرزندم! با خوبان باش تا از آنها باشی. از بدان جدا باش تا از آن ها نباشی.
نزدیکی با خوبان ، روان را متوجه خوبی ها می کند و لذا حضرت به مالك اشتر می فرمایند: «الْصَقْ بِأَهْلِ الْوَرَعِ وَ الصِّدْقِ»؛ «خود را به اهل ورع و صدق بچسبان»[148] این جا می فرمایند با اهل خیر که همان متدینین باشند همراه باش، باید به فکر و فرهنگ آن ها نزدیک شد، همان فکر و فرهنگی که موجب خوبی خوبان شده، چون قاعده این است که:
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینه ها
بیش از آن که انسان تحت تأثیر گفتار هم نشینان باشد تحت تأثیر شخصیت آن ها قرار می گیرد و لذا سینه ها عمیق تر هم دیگر را تحت تأثیر قرار می دهند تا دهان ها.
شیطان تلاش می کند زشتی های اهل شرّ را بپوشاند و از آن طرف ضعف های جزیی مؤمنین را بزرگ نمایی کند تا ما را از واردشدن در اردوگاه متدینین منصرف نماید و این آغاز خسارتی بزرگ است. چون بزرگ ترین بهره از دین وقتی است که انسان وارد جمع مؤمنین شود و با شور آ ن ها به شور آید. از آن جایی که شیطان می داند مسیر اصلی دینداری، به انجام عبادات به صورت فردی و در یک گوشه ، جدا از دین داران نیست لذا برای شیطان سخت است که انسان با مؤمنین به سر برد. نظر به سایر مؤمنین آن رویکردی است که استعدادهای الهی انسان را شکوفا می کند و انسان را به تحرک وامی دارد. زندگی كردن با انسان های متدین هنر می خواهد و لذا شیطان نمی گذارد ما این هنر را داشته باشیم. شیطان تلاش می کند تا شما در جمع متدینین در جلسات مذهبی شركت نكنید بعد شما را به مجلسی می كشاند كه مثلاً فلان آقا کنسرت اجرا می کند. طوری القاء می کند که گویا در جلسات مذهبی همه زانوی غم در بغل گرفته و دارند گریه می کنند، و لذا نمی گذارد انسان از آن همه معارف بلندی که فقط در فرهنگ دینی مطرح است، آگاهی یابد. گاهی مواقع شیطان با حیله های گوناگون ما را از همراهی با انسان های متدین و جلساتی که این افراد تشکیل می دهند محروم می كند و به جای آن به شركت در نشست هایی می كشاند كه حتی اگر گناه هم در آن نباشد، كوچك ترین ارزشی ندارد. البته کسانی که به اسم مذهب وقت مردم را از بین می برندو بهره ای حقیقی به آن ها ارائه نمی دهند بهانه به دست شیطان می دهند.
حضرت می فرمایند: فرزندم خود را به خوبان نزدیک کن تا از آنان به حساب آیی و از اهل شرّ دور باش تا در شمار آنان در نیایی.
انسان به طور طبیعی خود را جزء هر گروهی دانست با حساسیت های آن گروه احساس یگانگی می کند، پس اگر خود را از گروه متدینین دانست حساسیت های او الهی می شود. وقتی انسان خود را جزء گروهی دانست که امثال شهید خرازی و مطهری و علامه طباطبائی ها«رحمه الله علیهم» در آن قرار دارند به طور طبیعی حساسیت او همان چیزهایی می شود که آن بزرگان به آن ها حساس بودند، شخصیت علمی و انقلابی، شخصیتی جامع در علم و عمل، نه آنچنان عمل زده و نه آنچنان علم زده و نه دور از حوادث اجتماع.
ممکن است انسان تصور کند می شود در عین ارتباط با غیر متدینین تحت تأثیر آن ها قرار نگرفت و این نیز یکی از حیله های شیطان است، چون تا حال در عمل چنین چیزی واقع نشده است، بلکه عموماً شخص با همین فکر به طرف افراد غیر متدین رفته و پس از مدتی قبح کارهای زشت آن ها در نظر او از بین رفته و خودش هم به آن اعمال گرفتار شده است، فقط در صورتی نزدیکی به غیر متدینین با خطر همراه نیست که انسان، با علم کامل و جهت امر به معروف، با این افراد برخورد کند.
مولوی مثال می زند، می گوید تو تصور می کنی که اگر از تو تعریف بكنند بر تو اثر ندارد در حالی که اشتباه می کنی و اثر آن را احساس نمی کنی، دلیلش هم این که اگر در مورد تو بدگویی کنند ناراحت می شوی. چون بدگویی تلخ است اثرش را متوجه می شوی اما وقتی تعریف تو را بكنند چون شیرین است اثرش را متوجه نمی شوی نه این که اثر نکرده باشد. در مورد جلسات نامناسب و نشست و برخاست با افراد نامناسب هم همین طور است انسان اثرش را متوجه نمی شود ولی حتماً اثر دارد و در انتخاب های بعدی انسان، نقش خود را در صحنه ی زندگی او ایفا می کند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ، وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ. إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً، رُبَّمَا كَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى»
بد خوراكى است كه از حرام به دست آید، و ستم بر ناتوان زشت ترین ستم خواهد بود. جایى كه مدارا درشتى به حساب آید به جاى مدارا درشتى باید، بسا كه دارو عامل بیمارى شود و درد عامل درمان گردد، بسا اندرز دهد آن كه از او اندرز نپایند، و خیانت كند کسی که جهت اندرز نزد او آیند، و بپرهیز از تكیه كردنت بر آرزوها كه آن كالاى احمقان است.
بعد از آن که امام الموحدین علی(ع) ما را متوجه برکات سکوت و آفات پر حرفی نمودند و نظرمان را متوجه بهره برداری هرچه بیشتر از آن چیزهایی کردند که خداوند در اختیارمان قرار داده، و ارزش حرفه ی همراه با عفت را نسبت به ثروت همراه با گناه طرح کردند، و این که خودمان بهتر از بقیه باید سرّ نگهدار خود باشیم. و نیز این که چه تلاش های زیادی که با ضرر همراه است. و نیز در راستای کنترل وَهمیات فرمودند پرحرفی انسان را به یاوه گویی می کشاند و کم سخنی و تفکر بصیرت به همراه دارد، در آخر جلسه گذشته بحث به این جا رسید که: فرزندم! به اهل نیكی و گروه های نیك نزدیك شو تا از آنان شوی و از بدان فاصله بگیر تا از آن ها نباشی. عمل به این توصیه برکات فراوانی پیش می آورد به نحوی که انسان خود را در اردوگاه انسان هایی قرار می دهد که در گرایش به خوبی ها تلاش می کنند و در جمع آن ها به سرعت در کسب فضائل و معارف الهیه رشد می کند و استعدادهای خود را باز می یابد. عمده تلاش برای وارد شدن در جمع انسان های الهی است و خود را از آن ها دانستن و در جهت گیری آن ها خود را شریک کردن.
سپس می فرمایند:
«بِئْسَ الطَّعَامُ الْحَرَامُ»؛
فرزندم حال كه دانستی دونده های پر تلاش ممكن است به نتیجه نرسند، و پرگویی، هذیان گفتن را به همراه دارد، و فكر كردن بصیرت می آورد، و حال كه به خوبان نزدیك و از بدان فاصله گرفتی، بدان كه غذایی که از حرام به دست می آید بد غذایی است.
یکی از عواملی که به راحتی انسان را وارد اردوگاه انسان های الهی می کند رعایت حرام و حلال الهی است و در آن راستا ملموس ترین ومهم ترین شکلِ رعایت حرام و حلال در خوراک و طعام خود را می نمایاند و اگر انسان در این رابطه خود را هوشیار و متعهد نگهدارد در سایر امور راحت تر می تواند نسبت به حرام و حلال الهی از خود مواظبت کند و هرچه بیشتر خود را در جمع خوبان عالم وارد کند.
وقتی کسی از حرام و مشتبهات اجتناب نکرد راهی به سوی خدا ندارد، و این بی احتیاطی نشانه گرفتاری در هوی است. ظلمت استفاده از حرام و مشتبه، قلب انسان را کدر می کند و امکان ارتباط با معانی و حقایق را از بین می برد. غذای حرام جزء بدن ما می شود در حالی که آن بدن مجرای روح است. نسبت روحی که می خواهد به سوی خدا برود مثل حرکت نوری است که از شیشه عبور می کند. روح از جسم آلوده به حرام می گذرد و به تناسب آلودگی جسم، حرکت آن به سوی خدا محقق نمی شود. همه این ها به جهت فعّال بودن هوی است.
برای حفظ حساسیت نسبت به حلال و حرام بودن خوراک، باید مواظب باشیم که توجهات و هوشیاری خود را در امور دیگر مستهلک نکنیم. ممكن است كسی تا ساعت 11 شب نماز مغرب و عشای خود را نخواند و مشغول كار باشد و یا کارش طوری باشد که زیاد حرف می زند، این شخص عملاً دیگر نسبت به غذای حرام نمی تواند حساس باشد. در حالی كه قبلاً حضرت فرمودند شغل كم درآمد و با عفت، بهتر است از شغل پردرآمد و با بی بندوباری و سهل انگاری نسبت به حرام و حلال الهی. حضرت در این فراز از سخن خود می فرمایند: این را بدان خطری که روبه روی توست غذا و طعام حرام است و آن بد چیزی است، پس طوری برنامه ریزی کن که بتوانی حساسیت خود را نسبت به آن حفظ کنی.
«وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ»؛
و ظلم به ضعیف فاحش ترین ظلم است.
دو جمله اخیر یكی در رابطه با بدترین غذا و یكی در رابطه با بدترین عمل است. شاید حضرت می خواهند بفرمایند اگر تذکرات قبلی رعایت نشود انسان گرفتار بدترین طعام ها و بدترین اعمال می شود. آن زندگی كه انسان در آن مدام به این سو و آن سو بدود و فكر نكند؛ با دو مشكل مواجه می شود كه بدترین مشكل ها است. یكی این كه حساسیت خود را نسبت به حرام و حلال الهی از دست می دهد. و دیگر این كه خطر بزرگ ظلم به ضعیف را حس نمی كند. بعضاً متأسفانه ملاحظه کرده اید كسانی را که تا جایی سقوط کرده اند كه دنبال انسان های ضعیفی هستند تا به نحوی کلاه سر آن ها بگذارند و حق آن ها را بربایند. این دیگر رذیلت بزرگی است. این انسان ها به راحتی هر تحمیلی از طرف افراد بالاتر از خود را تحمل می کنند و هیچ مقاومتی از خود نشان نمی دهند اما وقتی با انسان ضعیفی روبه رو شوند با تمام بی رحمی به او ظلم روا می دارند. این ها همة حساسیت های انسانی را از دست داده اند و به بدترین سرنوشت گرفتارند. حضرت می فرمایند: «وَ ظُلْمُ الضَّعِیفِ أَفْحَشُ الظُّلْمِ» ظلم به ضعیف فاحش ترین ظلم است. با گفتن این که غذای حرام بد غذایی است، و ظلم به ضعیف بد ظلمی است در واقع می خواهند ما ملاکی برای ارزیابی خود داشته باشیم، آیا توانسته ایم از این دو آفت بزرگ بگذریم یا خدای ناکرده به جهت عمل زدگی ها حساسیت خود را نسبت به حلال و حرام الهی از دست داده ایم و زشتی فوق العاده ظلم به ضعیف را درک نمی کنیم؟ اگر روشن شد این گونه هستیم باید بدانیم در مرحله بسیار خطرناکی قرار گرفته ایم و در ریشه یابی آن تلاش کنیم و خود را دریابیم.
سخنان قبلی حضرت ما را از هر چه بیشتر فرورفتن در امور دنیا باز می دارد و رمز و راز تأکیدات گذشته حضرت به این جهت است که تلاش افراطی در امور دنیا انسان را تا چه اندازه به هلاكت می كشاند. شما در زندگی روزمره افراد بررسی كنید می ببینید ابتدا با جواب دادن به حرصی که بر آن ها حاکم شد روزی 18 ساعت كار دنیوی می كنند و بعد آرام آرام «یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ»؛[149] از آن نور و حساسیت اولیه نیز خارج می شوند. درست است که در ابتدا نسبت به عقاید نورانی و اعمال الهی حساس نبودند که محکوم حرص شدند ولی چون به راحتی به حرص جواب دادند «فَزادَهُمْ اللهُ مَرَضاً»[150] آن بیماری بیش از پیش جای خود را باز کرد. حالا كه در دنیا افتاد روز به روز كدورتش بیشتر می شود. ریشه ی این هلاکت را قبلاً فرمودند که این ها دارایی همراه با بی بندوباری را بر عفتِ با درآمد كم، ترجیح دادند و کار به آن جا رسید که دیگر نه به حرام بودن طعام، حساس اند و نه به ظلم به ضعیف.
وقتی انسان نسبت به ظلم به ضعفا حساسیت خود را از دست داد به آخر کار خود رسیده است و خداوند فرصت ادامه کار را از او می گیرد، زیرا خداوند عقاب ظلم بر ضعیفان را به تأخیر نمی اندازد. مولوی در همین رابطه می گوید:
ای که تو از ظلم چاهی می کنی
از برای خویش، دامی می کنی
گِرد خود چون کرم پیله بر مَتَن
بهر خود چَه می کنی، اندازه کَن
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان
در آن داستان شیر و خرگوش که شیر به خرگوشان ضعیف جنگل ظلم می کرد، خرگوش زرنگ گفت؛ علت دیرآمدن من آن بود که شیری جلو راهم را گرفت و خرگوش چاقی که برای شما آورده بودم از من ربود و رفت در این چاه. شیر چون درون چاه نگاه کرد:
عکسِ خود را او عدوّ خویش دید
لاجرم بر خویش شمشیری کشید
حمله بر خود می کنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
عِقاب ظالم با دست خودش انجام می گیرد زیرا به کلی از بصیرت محروم می گردد.
هر که دندان ضعیفی می کند
کار آن شیر غلط بین می کُند
پس از آن که خطرات ظلم به خصوص ظلم بر ضعیفان را مطرح کردند می فرمایند:
«إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً، رُبَّمَا كَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ»؛
وقتی كه مدارا، دُرشتی حساب می شود، به جای مدارا باید دُرشتی کرد. چه بسیار که دوا درد است و درد دوا. همچنان که گاهی از آن کسی که انتظار خیرخواهی و نصیحت نیست، خیرخواهی می رسد و برعکس آن، کسی كه بناست ناصح ما باشد به ما خیانت کند و مانع هدایت ما گردد.
آنچه در این فراز حضرت چشم ما را به آن باز می کنند عدم غفلت ما از تغییر شرایط است و این که نباید تصور کرد هر چیزی در هر جایی جواب می دهد، لذا می فرمایند: گاهی شرایط طوری می شود كه درد درمان است و همان سختی ها عامل حیات و نمّو انسان می شود. کسی كه این قواعد و سنن را می فهمد از خدا آن راحتی را که منجر به هلاکتش شود نمی خواهد، رحمت می خواهد حتی در لباس سختی؛ و لذا در سختی ها هم لطف او را می بیند و نهایت استفاده را از آن می کند. مولوی می گوید:
نا خوشِ او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل رنجان من
می گوید فدای آن که دل من را می رنجاند تا در جهت سعادتم قرار دهد و در نتیجه:
در بلا هم می چشم الطاف او
مات اویم، مات اویم، مات او
گاهی آدم به چنان بصیرتی می رسد که می فهمد هیچ چیزی مشكل او را حل نمی كند، مگر یك سختی و یا یک فشار و مصیبت. همان طور که بسیاری وقت ها گرسنگی درمان است، و لذا بعضی بیماری ها در اثر خوردن بهبود نمی یابد بلكه با نخوردن شفا پیدا می كنند. و به همین جهت هم خداوند در بعضی بیماری ها تمایل ما را به غذا کم می کند تا بهبود یابیم. متأسفانه بشر امروز از این موضوع غافل است به طوری که اگر نظام گوارش ما غذایی نخواست، از طریق تزریق سرم مواردی را بر بدن تحمیل می کنیم و درد را غیر قابل علاج می گردانیم. آری گاهی نخوردن ها درمان است و آن چه به عنوان دوا می خوری درد است. زیرا متوجه نشده ایم در آن شرایط آن چه درد می پنداریم درمان است. لذا بعد از آن که فرمودند: جایی که مدارا درشتی به حساب آید باید به جای مدارا درشتی کرد. می فرمایند: «رُبَّمَا كَانَ الدَّوَاءُ دَاءً وَ الدَّاءُ دَوَاءً»؛ چه بسا دارو عامل درد و درد دارو به حساب آید، این یك اصل است در تمام نظام عالم. به عنوان مثال اگر یك غذایی با معده سازگار نبود معده اعتراض می كند، اعتراض معده همان درد معده است. حالا باید چكار كنیم؟ آیا باید مُسكّن مصرف كنیم تا صدای اعتراض معده را خفه كنیم؟ یا باید درد را تحمل كنیم؟ اگر درد را تحمل كردیم اولین فایده اش این است كه ذهن می فهمد این درد به خاطر فلان غذایی بود كه خورده است. اگر دوباره آن غذا را خورد و درد معده دوباره شروع شد ذهن متوجه می شود بین این غذا و درد معده رابطه هست و آرام آرام میل به آن غذا در آن فرد كم می شود. دومین فایده اش هم این است كه بدن در مقابل این درد مقاوم می شود و با تمرکزی که بر آن می کند می تواند درد را دفع كند. پس با نگاه درست به آن درد، هم نسبت به علت درد بیدار می شوید و هم جهت دفع درد توانا می گردید. اما اگر به جای درمانِ درد فقط به دنبال مُسكن باشید اصلاً فكر نمی كنید كه این درد مربوط به آن غذا است، به محض این که معده درد می گیرد ذهن بدون معطلی داروی مسکن را تصور می کند و انسان در آن حالت اصلاً متوجه نمی شود كه این درد خودش دوا است و در نتیجه بعد از مدتی که بدن به مسکن عادت کرد دیگر روح نمی تواند آن درد را بشناسد و دفع كند لذا مجبور می شویم دوباره از طریق مسكن و داروهای شیمیایی نفس را به خطا بیندازیم بدون آن که از آن درد بهره برداری کرده باشیم. از طرفی میل ما به آن غذا همان میل قبلی است و لذا دوباره همان غذا را می خوریم و دوباره هم مریض می شویم. عکس العمل بدن نسبت به پرخوری هم همین طور است و با درد معده یا سر درد و امثال آن همراه است، تا انسان به خود آید. این درد در واقع تنبیه خدا است كه ما روشمان را عوض كنیم و دیگر پرخوری نكنیم. اما ممكن است با مصرف انواع داروها بخواهیم مسئله را مرتفع كنیم تا نفس نفهمد پرخوری كرده ایم و دوباره هم پرخوری كنیم و در این صورت هیچ گاه از پرخوری تنفر نخواهیم داشت و همین نكته هلاكمان می كند، چون بدن بیداری اش را از دست داده است. در این رابطه اكثر داروها برای خواب كردنِ هوشیاری بدن است. به گفته مولوی:
حسرت و زاری که در بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او هشیارتر، رُخ زردتر
پس بدان این اصل را ای اصل جو
هر که را درد است او برده است بو
بدن بیداری خود را با درد اعلام می كند تا ما تغییر روش بدهیم، ولی به جای این که ما نسبت به بدن تغییر روش دهیم به بدن می گوییم تغییر روش بده و دیگر نسبت به اعمال غلطِ ما حساسیت نشان نده، عملاً به بدن تحمیل می کنیم که هوشیاریش را از دست بدهد. مثل معلمی كه دانش آموز درس خوان را از كلاس بیرون كند تا دانش آموزان تنبل نفهمند درس بلد نیستند. آری گاهی ما هم با طبیعت خودمان چنین برخورد عجیبی می کنیم.
موضوع را از این جهت دنبال بفرمایید كه حضرت(ع) می فرمایند جایگاه و پیام دردها و سختی ها را بشناس و لازم نیست همیشه از آن ها فرار كنی.
در جمله بعدی در همان راستا می فرمایند:
«وَ رُبَّمَا نَصَحَ غَیْرُ النَّاصِحِ وَ غَشَّ الْمُسْتَنْصَحُ»؛
چه بسیار پیش آید آن که نصیحت می كند و کارش به خیر ما منجر می شود، به ظاهر ناصح و خیرخواه ما نیست. و آن که جهت اندرز و خیرخواهی نزد او روند خیانت می ورزد.
پس تصور نکن همیشه عمل هر جفاکاری به ضرر تو تمام می شود و نیز مسرور هم مباش که هر خیرخواهی در عمل حتماً خیرخواهی او برای تو نتیجه بخش باشد. گاهی از سختی هایی فرار کرده ایم که لطف بوده و گاهی به خوبی هایی نزدیک شده ایم که سختی بوده گفت:
هر كه گریزد ز خراجات شام
خار كن غول بیابان شود
هرکس خواست با خروج از شهر از دادن مالیات فرار کند، خارکن غول بیابان می شود. حال با فشارهایی که غول بیابان به او می آورد او را برمی گرداند به تعادلی که باید پیدا می کرد. یا به تعبیر دیگر:
هر آن كس نیاموخت ز آموزگار
بیاموزد از گردش روزگار
اگر در مسیر الهی قرار گیریم همه چیز در جهت تعالی و پرورش ما قرار می گیرد، چه سختی ها و چه راحتی ها، ولی روی هم رفته بسیار پیش می آید آن کس را که فكر می كنیم ناصح و پارتی ما است، خیرخواه ما نیست و ما را گرفتار شرایطی می کند که به هلاکت ما منجر می شود. برعکسِ آن کسی که ظاهراً با چهره خشنِ خود امیال ما را جواب نمی دهد، وسیله ی نجات ما خواهد بود، هرچند ما از آن گریزان باشیم. گفت:
در حقیقت دوستانت دشمن اند
که ز حضرت باز و مشغولت کنند
هركس ما را از تعلقات دنیایی دور كند دوست است و هر كس ما را به تعلقات دنیایی و جنبه های آلوده دنیا نزدیك كند دشمن است، هر چند این فرد در لباس پدر و مادر باشد. مثلاً اگر مسئول زندانِ اسیرانِ در دست عراق به آن ها بگوید از امروز فقط یك وعده غذا به شما می دهم ممكن است آنها در ابتدا جا بخورند، اما بعد متوجه می شوند این تهدید برای آن ها بد هم نبود و به قول خودشان عجب بهشتی بود. اما اگر کسی با ظاهر خیرخواهانه به ما بگوید می خواهم روزانه پنج وعده غذا به تو بدهم، باید بدانیم این همان ناصحِ غیر ناصح است و عملاً قاتل ما است. این جا است كه حضرت(ع) می فرمایند چه بسیار پیش آید آن کس که ظاهراً ناصح و خیرخواه نیست ناصح شما است، و چه بسیار آن که از او انتظار نصیحت می رفت به ما خیانت كرد.
مادرانی که با ملاک های دینی با فرزندان خود عمل نمی کنند بدون استثناء به فرزندان خود ظلم می كنند. چون عاطفه ی مادری اگر با عقلِِِِ دین همراه نبود، ویرانی به همراه دارد. اوایل انقلاب در تلویزیون فیلم مادری را نشان داد که خودش آمده بود پسرش را كه جزء منافقین بود معرفی كرده و حكم اعدام برای پسرش صادر شد. شبِ قبل از اعدام خواسته بود با پسرش صحبتی بکند، وقتی او را نزد فرزندش بردند به او گفته بود حكم اسلام حق است و تو باید كشته شوی ولی توبه كن تا در آن دنیا گرفتار عذاب نباشی. پسرش با گریه و التماس به او می گفت مرا از اعدام نجات بده و او می گفت تو خودت خودت را از عذاب الهی نجات بده و توبه كن! در این صحنه عاطفه مادری در كنار شریعت آمده است و لذا به فرزندش می گوید توبه كن، دلم نمی خواهد آن دنیا در آتش بسوزی. اما آن مادری كه عقل دینی ندارد وقتی فرزندش معتاد است و دارد بقیه را هم معتاد می كند وقتی می خواهند فرزندش را به مركز بازپروری ببرند التماس می كند و نمی گذارد، مبادا به او سخت بگذرد. حاضر است فرزندش فاسد باشد بقیه را هم فاسد كند مبادا به اوسخت بگذرد، بالاخره این شخص یا كنار خیابان می میرد یا کسی او را می کشد ولی اگر انسان عقل دینی نداشته باشد همین حالا را می بیند، وقتی تنها عاطفه در میان باشد ناصحی به میان است كه عملاً خیانت می کند و این امر در هرجا عقل دینی نباشد واقع می شود. در ابتدای این فراز حضرت فرمودند: «إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً» وقتی مدارا درشتی به حساب آید، در آن شرایط، سختی حکم مدارا را می کند. نتیجه می گیریم در بعضی مواقع سختی لازم است و مدارا محسوب می شود، و سختی و فشار در آن شرایط نتیجه ای می دهد که در شرایط عادی مدارا آن نتیجه را ظاهر می کند.
اساساً ملتی كه از سختی ها فرار كنند در سنت ادب الهی نمی توانند وارد شوند. زیرا ادب الهی عموماً با سختی هایی همراه است و باید آن ها را شناخت و از آن فرار نکرد بلکه خود را برای آن آماده نمود. مثل انسان پرخوری که باید خود را برای درد آماده کند. حضرت در این فراز قاعده ای را توصیه می فرمایند تا ما سختی ها را در جای خود واقعیات قابل قبول به شمار آوریم، و از این فکر بیرون بیاییم كه اصلاً سختی نباید در جامعه باشد. ما در اسلام داریم كه اگر كسی مرتکب قتل شد بهترین خدمت به خود او و بشریت این است که حكم خدا را در مورد او جاری كنیم. به همین جهت بعد از آن که فرمود: «كُتِبَ عَلَیْكُمُ الْقِصَاصُ فِی الْقَتْلَى»؛[151] بر شما در قتلْ قصاص نوشته شده است. می فرماید: «وَلَكُمْ فِی الْقِصَاصِ حَیَاةٌ یَاْ أُولِیْ الأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛ ای خردمندان در قصاص برای شما حیات هست، شاید به تقوای الهی نایل شوید. و این سخت گیری ها مثل قصاص قتل یا اجرای حدود برای گناهانی که باید حدود الهی بر آن جاری شود، جهت متعادل کردن روان فرد و جامعه است، و نباید از آن ها فرار کرد و مانع اجرای آن ها شد، هرچند می توان با اصلاح خود و جامعه مانع ارتکاب چنین گناهانی گشت که منجر به چنین حدودی می شود، ولی وقتی عملی واقع شد که باید حدود الهی بر آن جاری شود نباید مانع شد.
شرایط کنترل هوس ها منجر می شود که سختی های تکوینی یا حدود تشریعی در صحنه نیاید. کسانی که در اثر قارچ کچلی سرشان خارش دارد، این قارچ ها روی اعصاب آن ها اثر می كند و لذا تحریک می شوند سر خود را بخارانند. حال اگر طرف به آن تحریک جواب دهد و سرش را بخاراند، بیشتر تحریک می شود و می خواهد همین طور سر خود را بخاراند، به طوری كه در اثر آن خاراندن پوست سرش را می كَند و خون از آن جاری می شود اما باز هم دست بر نمی دارد، راهش این است که در مقابل آن تحریک اولیه یا او خودش خود را کنترل کند، و یا ما دست های او را بگیریم و مانع این کار شویم. حالا اگر کسی بگوید این زبان بسته را کاری نداشته باشید، این دلسوزی هیچ کمکی به او نیست چون گرفتار هوس است. بهترین راه کمک به او آن است که نگذاریم این هوس را دنبال کند، حتی اگر کار انسان در پیروی از هوس آن چنان خراب شده که برای ممانعت از ادامه کارش لازم باشد او به قتل برسد، در آن صورت بهترین خدمت به خودش و به بقیه همان قصاص است که پروردگار آدمیان فرموده است، هر چند خودِ فرد متوجه آثار مثبت آن نباشند. عین آن کسی که به جهت تحریک قارچ های کچلی سرش را می خاراند، به ظاهر دارد لذت می برد. ولی در عمل دارد سرش را تكه تكه می كند. این جاست که گفته می شود گاهی سخت گیری بهتر از مدارا است. جامعه ایی كه ادب های الهی را نپذیرد به هلاکت های سهمگینی دچار می شود. وقتی كه فقه اسلامی حكم جرمی را اعلام کرد، هیچ راهی جز اجراء آن نیست. اگر اجراء نكنیم همه ی جامعه را گرفتار کرده ایم، زیرا بعضی مواقع رحمت خدا به صورت غضب در جامعه ظهور می كند. همین طور كه گاهی غضب خدا برای کفار به شكل رحمت ظهور می كند که به آن استدراج می گویند. خداوند می فرماید: «وَالَّذِینَ كَذَّبُواْ بِآیَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُم مِّنْ حَیْثُ لاَ یَعْلَمُونَ»؛[152] و كسانى كه آیات ما را تكذیب كردند به تدریج از جایى كه نمى دانند گریبانشان را خواهیم گرفت.
خداوند ملتی را که دیگر امید اصلاح برایشان نیست به سوی سرنوشت شومشان می كشاند. هر چند كه خودشان به ظاهر تصور کنند امور جامعه به نفع آن ها دارد جلو می رود.
حضرت(ع) می فرمایند فرزندم! ممکن است نزدیكی به بدان ظاهراً شیرین و دوری از آن ها به ظاهر سخت باشد. ولی حقیقتِ موضوع چیز دیگری است. ممکن است انسان براساس وسوسه های نفس امّاره تصور کند اگر با آدم های عیاش باشد بیشتر خوش می گذراند. و اگر به افراد مؤمن نزدیك شود هوسش برآورده نمی شود. ولی متوجه باش وقتی نفس امّاره به میان باشد این یك قاعده است که سختی ها راحتی است و راحتی ها سختی. نفس امّاره عمق نتایجی را که سختی های تکوینی یا حدود شرعی پدید می آورند نمی بیند و لذا از آن ها فرار می کند در حالی که خداوند از طریق همین سختی ها انسان را به تعادل می آورد، حاکمیت هوس انسان را از میدان زندگیش بیرون می کند. مولوی در رابطه با نقش مثبت سختی ها می گوید:
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
چوب را بر آن نمد می زنند تا گرد و خاک آن بیرون آید. گاهی میل های ضد انسانی در روح ما فرو رفته است. خوب حالا باید چوب شریعت الهی را بر آن بزنند تا آن رذائل از نمد شخصیت ما بیرون آید و ما پاک شویم، پس در این حالت به گفته مولوی:
آن جفا با تو نباشد اى پسر
بلكه با وصف بدِ اندر تو در
وقتی هوس ها در شخصیت ما میدان پیدا کرد برای آزادشدن از آن ها هیچ راهی جز سختی نیست. چون مطمئن باشید هیچ وقت هوس را با نصیحت نمی توان به راه آورد، به همین جهت اگر كسی واقعاً فاسد شد فقط با خوف و تنبیه بدنی امکان اصلاحش هست زیرا هوس با ترس و خوف فروكش می كند و درنتیجه با فروکش کردن هوس، عقل به میدان می آید، بعداً كه عقلش به كار افتاد نصیحتش كن. كسی که شهوت تمام افق روحش را گرفته اگر به او بگوییم این کارها بد است و عاقبت خوبی ندارد. در آن شرایط اصلاً نمی شنود. فقط تنبیه چاره ساز است، تا نفس امّاره سر جایش بنشیند. حالا كه نفس امّاره فروكش كرد زمینه نصیحت فراهم می شود. امّا اگر از اول بنا را بر نصیحت بگذارید، اثر نمی گذارد. چون شهوت گوش طرف را نسبت به نصیحت كر كرده است. به همین جهت در اسلام اگر كسی كارش به شهوت عنان گسیخته كشید حدّش می زنند. غیر واقعی ترین سخن این است كه كسی بگوید زناکار و یا مشروب خوار را نصیحت كنید تا از کار خود دست بردارد. اصلاً در آن شرایط نفس امّاره تمام وجود آن فرد را در بر گرفته، مثل این است كه به شهوت بگویید شهوت رانی نكن یا به آتش بگویید نسوزان. مگر می شود به كسی توصیه كنید از خودت خارج شو، ما باید در ابتدا کاری کنیم که آن ناخودی که تماماً خود را به جای خود اصلی جا زده تنبیه شود و طرف با آن احساس دوگانگی کند. بعداً به او تذکر بدهیم. اول باید چوب را بر سر نمد بزنید تا خاك هایش در بیاید بعداً باید آن را جایی بگذارید كه دیگر خاك داخلش نرود. وقتی تمام وجود یك انسان شهوت شد اصلاً چشم و گوشش، چشم و گوش شهوت است. این جا فقط تنبیه و حدّ و تعزیر الهی کارساز است، وقتی خوف در او ایجاد شد و به جای نفس امّاره فطرت به صحنه آمد بقیه ی راه کارهای تربیتی جواب می دهد. به همین جهت بزرگان تعلیم و تربیت می فرمایند خوف برای رفع هوس است نه برای تعالی انسان.
هیچ وقت ما با تنبیه بدنی كسی را اصلاح نمی كنیم بلكه با تنبیه بدنی هوسش را خارج می كنیم تا زمینه اصلاح را در او فراهم نماییم. حالا وقتی زمینه اصلاح فراهم شد به کمک دین و تذكرات دینی می توان او را به سوی سعادت و کمال هدایت نمود. به همین جهت ما در اسلام توصیه نداریم كه مطلقاً کودکان را كتك نزنید. آری باید مواظب باشیم بیخود آن ها را کتک نزنیم که موجب حقارت آن ها می شود. ولی اگر کودکی سراسر هوس شد و بی حیایی را از حدّ گذراند نباید طوری احساس امنیت داشته باشد که فکر کند هرگز برخورد فیزیکی با او نمی شود، باید در جای خود از والدینش بترسد. این جاست که حضرت می فرمایند: «إِذَا كَانَ الرِّفْقُ خُرْقاً كَانَ الْخُرْقُ رِفْقاً»؛ وقتی که مدارا درشتی به حساب آید و نتیجه ندهد، درشتی و سخت گیری مدارا محسوب شود. به قول معروف:
هر كجا داغ بایدت فرمود
چون تو مرهم نهی ندارد سود
گاهی کار به جایی می رسد که باید زخم را جراحی كرد و یا باید آن را داغ كرد. حالا اگر مرهم بگذارید عفونت را شدیدتر می كنید. چون نیاز به جراحی دارد.
وقتی روشن شد که چنین قاعده ای در عالم و آدم هست، در مقابل سختی هایی که پیش می آید برخورد خاصی از خود نشان می دهیم، چون سختی ها و تنبیه ها بستر بیداری فطرت است، خداوند می فرماید: «وَإِذَا مَسَّ الإِنسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئِمًا»؛[153] چون به انسان سختی یا ضرر برسد ما را می خواند، چه در حالت نشسته، چه در حالت ایستاده. از این جا می توان نتیجه گرفت که برای اصلاح خود باید خود را در معرض سختی ها قرار داد، یا لااقل از سختی هایی که خدا جهت تنبیه و اصلاح ما فراهم می آورد فرار نکرد و کاری نکنیم که احکام و حدود الهی در جامعه تعطیل شود. گاهی مصیبت ها از یک جهت تحفه الهی است تا جامعه یا انسانی را که از تعادل خارج شده به تعادل باز گرداند. فراركردن از آن ها خود را به هلاكت نزدیک کردن است، هنر ما باید آن باشد که جایگاه آن ها را بشناسیم تا از آن ها نتیجه بگیریم وگرنه گرفتار استدراج می شویم. پس طلب رفاه دائمی کار عاقلانه ای نیست به طوری که همواره به دنبال بر آورده شدن آرزوهای نفس اماره خود باشیم و هرگز نخواهیم آن را ناکام بگذاریم.
حضرت در راستای گریز از رفاه زدگی های آرمانی می فرمایند:
«وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى»
بپرهیز از آرزوهای بلند كه آن کالای احمقان است.
فرزندم اگر به آرزوهای دنیایی دل ببندی و بر آ ن ها تكیه كنی کار احمقان را کرده ای و با چیزی به سر برده ای که احمقان با آن به سر برده اند. بعضی ها زندگی در دنیا را عوضی گرفته اند و از آن چه باید بشوند به کلی غفلت کرده اند و لذا تمام روح و روان آن ها را خیالات و آرزوهای دنیایی پر می كند، به طوری كه می خواهند در این دنیا كاملاً راحت باشند، مثلاً كنار یک دریاچه ، ویلایی چند طبقه داشته باشد که به هر طرف خواست بچرخد. یك هلی كوپتر هم داشته باشد که از همان جا بلند شود و هر کجا خواست برود و هیچ سختی نكشد. حضرت می فرمایند در این نوع آرزوها به سر بردن با چیزهایی که احمقان به سر می برند، به سربردن است. چنین افرادی چون سختی های طبیعی را نمی خواهند، این نوع آرزوهای دنیایی در آن ها سر برآورده، حالا در حد خیال آن ها باشد و یا واقعاً آن ها را به دست آورند و با آن ها باشند، در هر صورت زندگی احمقانه ای است. حضرت(ع) می فرمایند حالا كه پذیرفتی گاهی سختی ها درمان است و نیز بعضاً آن هایی كه صورت نصیحت كننده ندارند و به ظاهر خشن اند، نصیحت گر اند، پس فرزندم مواظب باش كه آرزوهای بلند نداشته باشی. چون هر کس با آن چه در اختیار دارد باید صعود معنوی خود را شروع کند. سکوی پرواز او همان چیزی است که در دست دارد. اما اگر گرفتار آرزوهای دنیایی شد فرصت صعود معنوی خود را صرف به دست آوردن آرزوهای خیالی خود می كند.
انسان با پذیرفتن شرایطی که در آن قرار دارد می تواند زندگی را شروع کند، ولی اگر گرفتار آرزوهای خیالی شد هیچ وقت زندگی را شروع نمی کند و یک عمر به دنبال ناکجا آباد می دود تا بعد كه به آن رسید زندگی را شروع کند، بعدی که هرگز پیش نمی آید، در نتیجه بدون آن که زندگی را شروع کند عمرش تمام می شود. اگر در همین شرایطی که هستی زندگی را شروع کنی به راحتی احساس بودن خواهی کرد. به عنوان مثال؛ -آن هایی كه مجرد هستند یك طور حرف من را گوش بدهند و آن هایی كه متأهل هستند یاد مجردی خودشان بیفتند و به حرف بنده عنایت كنند- ببینید بعضی از عزیزانی که مجرد هستند می گویند حالا نمی شود زندگی کرد، وقتی ازدواج كردیم زندگی را شروع می كنیم، متأهل ها هم می گویند هنوز كه زندگی را شروع نکرده ایم چون هنوز خانه نداریم، خانه دارها می گویند حالا كه زندگی نمی كنیم وقتی برای بچه ها سر و سامانی دست و پا کردیم زندگی را شروع می کنیم. در حالی که وقتی فرزندانشان را به سر و سامان رساندند تازه با انبوهی از کارهای دوره پیری روبه رو می شوند، از ناتوانی بدن بگیر تا قدیمی شدن خانه و از راه رسیدن نوه ها و غیره، که باید فکری برای آن ها کرد. حالا با این رویکرد به دنیا این انسان ها چه موقع زندگی خواهند کرد و از دنیا بستری برای اصلاح خود و سیر به سوی ابدیت دست و پا می کنند؟ این ها در هیچ قسمتی از حیات خود زندگی نمی كنند. چون بند آرزوها هستند. عملاً این آرزوها همه چیز را از ما گرفته است، ما را به دنبال خود می كشاند تا زندگی ما را به هیچستان ببرد.
اما اگر بر عکسِ آن نوع رویکرد به دنیا، همین حالا كه این جا نشسته اید ذهنتان را از آرزوهای خود خالی کنید، به خوبی با خودتان روبه رو می شوید و زندگی حقیقی شروع می شود، به جای این که در ناکجا آبادها به دنبال خود بگردید، همین حالا با خودتان روبه رو می شوید و در حالی که خود را می پذیرید در جهت سعادت خود قدم بر می دارید، و به راحتی از آنچه خداوند در اختیار شما قرار داده است، جهت رسیدن به اهداف اصیل انسانی بهره برداری می کنید. زندگی فقط همین است. دیروز هم همان کاری که کردید برای شما زندگی بود و فردا هم همان کاری که پیش می آید برای شما صورت زندگی به خود می گیرد و زندگی همان کاری است كه فردا انجام می دهی و در هر حالی در زندگی به سر می بری، ولی اگر آرزوهای بلند آمد و روح و روان ما را در دست گرفت همواره به دنبال زندگی خیالی می دویم و هرگز زندگی نخواهیم کرد مثلاً یك دختر بگوید اگر من ازدواج نكنم زندگی نكرده ام یا یك پسر بگوید اگر من زن نگیرم زندگی نكرده ام. این خیالات نمی گذارد حالا زندگی كند. بعد چی؟ بعد هم نمی گذارد وارد زندگی شوی. اگر توانستید این را بفهمید و به قلبتان برسانید كه همین حالا می توان با همین شرایطی که در آن هستیم زندگی را شروع کرد، زندگی شروع می شود و حجاب های بین شما و حقیقت فرو می افتد. زندگی همین حالا پیش تو است، مواظب باش از دستت نرود.
منظور بنده از این که می گویم آرزوی بلند نداشته باشید به این معنی نیست که الکی خوش باشید، حضرت می فرمایند آرزوی بلند نداشته باشید تا افق های بلند معنوی - که ماوراء آرزوهای دنیایی است - از دست شما نرود. حرف این است که دارد فرصت ارتباط با حقیقت از دست می رود. آرزوها همه ی عمر آدم ها را از بین می برد و گرفتار فرداها و فرداها می کند و از ارتباط با واقعی ترین واقعیات که عبارت از عالم غیب و معنویت باشد، باز می دارد. مولوی این موضوع را به نحو زیبایی مطرح می کند، می گوید:
عمر من شد فدیه ی فردای من
وای از این فردای ناپیدای من
هین مگو فردا كه فرداها گذشت
تا از این هم نگذرد ایام کشت
پریروز می گفتید بگذار فردا بیاید تا یك كاری را شروع کنم. حالا فردایِ پریروز به دیروز تبدیل شد، و گذشت، و هزاران فردا همین طور می گذرد و می شود دیروز و چون ما شروعِ کار را به آمدن فردا موکول می کنیم هیچ وقت زندگی را شروع نخواهیم كرد. مولوی به ما توصیه می کند که:
هین مگو فردا كه فردا ها گذشت
تا از این هم نگذرد ایام کشت
اگر امیدت به فردا بود همین حالا را هم از دست می دهی و فرداها دائماً دیروز می شود و هیچ کاری را شروع نکرده ای. حقیقت این است که اگر توانستیم از گذشته و آینده آزاد شویم با خودِ واقعی خود مرتبط می شویم، همان خودی که تا ابدیت گسترده است و می تواند همین حالا قیامتی فکر کند و ابدیت خود را احساس نماید. این که بارها به ما گفته اند قیامتی زندگی كنید به همین معنا است. چون وجود حقیقی شما مجرد است و موجود مجرد از زمان و مکان آزاد است و قیامت نیز به عنوان باطن این عالم هم اکنون موجود است، می توان با بازگشت به خود حقیقی، همین حالا خود را در قیامت حس کرد. حالا حساب كن كه قیامتی زندگی کردن نه به این معنی است که برای فردا زندگی كن، زیرا شما اگر همین حالا در قیامت بودید دیگر فردا و فردا نمی کردید، همین حالا زندگی را - آزاد از آینده ی وَهمی- شروع می کردید. آرزوزدگی یعنی هیچ وقت در زندگی واقعی واردنشدن. وقتی تصورت این باشد اگر ازدواج کنی زندگی می كنی، عملاً با این آرزو همین حالا خودت را از دست داده ای. تازه اگر زندگی ما افتاد در دست آرزوهای خیالی وقتی هم كه ازدواج کردی، یك آرزوی دیگر جلو می آید و در نتیجه همان موقع هم با داشتن همسر باز زندگی نمی كنی. عزیزان باید متوجه باشند یك راه بیشتر نیست و آن عبارت است از آزاد شدن از بند آرزوها، در این صورت همین حالا كه این جا نشسته ایم داریم زندگی می كنیم و بدون آن که فردا، فردا کنیم توفیق انجام وظیفه در ما پیدا می شود، حتی اگر وظیفه ما آن باشد که برای فردا برنامه ریزی کنیم؛ این غیر از آن است که در فردا زندگی کنیم بلکه داریم در همین امروز وظیفه ی خود را انجام می دهیم.
اگر شروع زندگی را به تحقق آرزوها موکول کردید، از طرفی آرزوها هم دست نایافتنی است، پس هیچ وقت زندگی شروع نمی شود و مزه ی بودن و با خودبودن و در نتیجه با خدابودن را نمی چشید. اگر همه ی فکر و آرزوی شما این بود که خانه داشته باشید اگر تا سی سال دیگر خانه به دست نیاوردی تا سی سال آینده داری چكار می كنی؟ جز این است که همه این فرصت را از دست خواهی داد؟ ملاحظه بفرمایید چه توصیه بزرگی حضرت می فرمایند كه؛ «وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى» حذر كن، حذر كن از این که به آرزوها تكیه كنی، «فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى» زیرا که آرزوها سرمایه احمقان و كوته فكران است. مثل آن آقایی که تمام قوطی واكس های خالی را كه از اول تا حالا به کفش مردم واكس زده بود در یک کیسه بزرگ نگه داشته بود و هر جا می رفت با خود می برد، هر روز صبح آن ها را از خانه بیرون می آورد و یک وانت می گرفت تا آن ها را بیاورند سرخیابان، دوباره شب همه این ها را به خانه برمی گرداند. پیش خودش خیال می کرد خیلی سرمایه دارد. اما سرمایه هایش چیست؟ قوطی های واكس خالی، سرمایه های احمقانه، چون با خیالاتش خوش است، خوش است در این که تا حالا این همه واکس زده است. بعضی مواقع ما هم سرمایه های احمقانه ی خو را به دوش داریم، و آن عبارت است از آرزوهای خیالی، و با آن ها خوشیم، بدون آن که متوجه شویم در این آرزوها همه چیزمان را از دست داده ایم. آن قدر قوطی های او زیاد بود که اگر پولی هم به دست می آورد به یک وانت التماس می کرد آن پول مختصر را از او بگیرد و قوطی های خالی او را بر گرداند به خانه، بعد می رفت در دكان نانوایی التماس می كرد یك تكه نان می گرفت خالی می خورد. دیده اید كه مثلاً فلان آقا می گوید كه من آرزو دارم كه ساختمان دو طبقه ام را به نحو خاصی نماکاری کنم، آن وقت حاضر است سختی بكشد، گرسنگی بخورد، عبادت خود را کم بگذارد تا كه ساختمانش نماکاری شود. این فرد در حماقت دست کمی از آن واکسی ندارد، چون این هم پس از مدتی به واقع هیچ سرمایه ای جز همان نما که همان قوطی های خالی است ندارد. نه عبادتی، نه دلِ نورانی، نه قلب مرتبط با خدا، همه چیز را از دست داده و قوطی های خالی نمای زیبا را به دست آورده است.
حضرت می فرمایند: ببین احمق ها چه دارند و با چه به سر می برند، اگر تو با آرزوهایت زندگی كنی همان خیالات را در اختیار داری. من نمی دانم هم اکنون شما گرفتار آرزوهای بلند هستید یا نه. بنده گاهی می بینم كه غفلت از حضور در محضر حق و به سربردن در آینده ی مجهول همه چیزم را می گیرد. خود را خرمن سوخته می یابم. چون به فرداها مشغول شده ام، آینده ای که هیچ هویت معلومی ندارد، و عملاً با این کار خرمن خود را که دارم با آن زندگی می کنم آتش می زنم. چون می خواهم در آینده خرمنی به پا كنم. آن وقت خرمن آینده خود را دوباره آتش می زنم چون هیچ وقت زندگی در «حال» را تمرین نکرده ام. عجیب است که بشر بنا گذاشته «حال» خود را به امید آینده ضایع کند. در حالی كه بهترین نوع زندگی به سر بردن در «حال» است. ممکن است بفرمایید درد را گفتی درمانش را هم بگو. اگر عنایت فرموده باشید درمانش را هم گفتیم. و آن این بود که برسید به چنین شرایطی که متوجه باشید آزاد از آرزوهای بلند دنیایی همین حالا می توانید زندگی را شروع کنید. آن وقت آدمی که دارد زندگی می کند، یك ساعت دیگر هم زندگی می کند چون زندگی را پیدا کرده است، شما حالا می روید خانه خودتان، در چنین حالتی كاری كه باید بكنی. همان زندگی است، نگو كه این كارها چیزی نیست و به دنبال آن باشی که خود را در آینده مجهول پیدا کنی، حالا را هم از دست می دهی و به همین نحو خود را همواره در همه ی صحنه ها از دست داده ای. وقتی توانستی همین حالا زندگی كنی دیگر در همه صحنه ها با همین حالت وارد می شوی و سراسر وجودت می شود زندگی. نگو كه حالا ول کن بعد، نگو بعد شروع می کنم، بگو بعد را ول کن همین حالا، وگرنه خواهی گفت بگذار وقتی پول دار شدم زندگی را شروع می كنم.
در بین افرادی که می گویند بگذار پول دار كه شدم آن وقت زندگی را شروع می كنم؛ چند مشكل هست: یکی این که حالا را از دست می دهند و فعلاً در زندگی نیستند، حالا را برای بعد لگدمال می کنند و «بعد» هم كه آمد می گوید بگذار بعد. در حالی که طرف می تواند همین حالا زندگی كند، کاری هم به مجرد بودن یا متأهل بودن و پول دار بودن یا بی پول بودن نداشته باشد. عمده آن است که مواظب باشیم آرزوهای دنیوی «حال» را از ما نگیرد. یك خانم مجرد همین حالا دارد زندگی می كند. خودش ممكن است زندگیش را ضایع بكند و بگوید كه نه این ها زندگی نیست من باید این كارها را بكنم تا زندگی بكنم. یك دانشجو وقتی بگوید من وقتی فارغ التحصیل شدم زندگی می كنم. همین حالا خودش را از دست می دهد. متوجه باش همین حالا می توانی زندگی كنی. یا آن آقا یا آن خانم بگوید من وقتی دخترم را شوهر دادم زندگی می كنم. نه جانم! همین حالا داری زندگی می كنی، آرزوهایت این حضور و این زندگی را از تو گرفته است. هر چند در راستای حضورِ در «حال» وظیفه ات آن باشد که در حدّ معتدل به فکر آینده فرزندانت باشی ، اما باید از حال و حضور خارج نشوی. هنر ما آن است که عنان زندگی را در دست آرزوهای خیالی ندهیم، محور حیات ما باید انجام تكالیف الهی باشد تا همیشه در زندگی باشیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا بُنَی... وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى. وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَكَ. بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً. لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ وَ لَا كُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ. وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ. وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ. التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ»
فرزندم... و بپرهیز از تكیه كردن بر آرزوها كه آن كالاى احمقان است، و عقل وسیله ای جهت به خاطر سپردن و بهره بردن از تجربه هاست، و بهترین تجربه آن است كه تو را پند آموزد. فرصت را پیش از آن كه - از دست رود - و اندوهى گلوگیر شود غنیمت دان. هر خواهنده و تلاشگر به مقصود نرسد و هر رفته باز نگردد. از نمونه های تباهی، نابود کردن زاد و توشه آخرت است. هر كارى را پایانى باشد و به زودی آنچه برایت مقدر شده به تو خواهد رسید. و تجارت بی خطر نیست، بسا اندکی که با برکت تر از بسیار است.
حضرت در فرازهای قبل فرمودند فرزندم... با اهل خیر زندگی كن تا در زمره آنان باشی و از اهل شّر دوری كن تا از آن ها جدا باشی. بدترین غذا، غذای حرام است و سخت ترین ظلم، ظلم به ضعیفان. و نیز فرمودند: اگر شرایط طوری است که مدارا به كار نیاید و درشتی محسوب شود، سختی و درشتی مدارا است. زیرا كه گاهی دوا درد است و درد دوا، همچنان که گاهی خیر از غیر افراد خیرخواه پیش می آید و دشمنان بیشتر از دوستان در اصلاح ما مؤثر خواهند بود، سپس ذهن ما را متوجه نقش تخریبی آرزو کردند و فرمودند:
«وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى فَإِنَّهَا بَضَائِعُ النَّوْكَى»؛
حذر كن از آرزوهای دنیایی كه آن سرمایه ی احمقان است.
در جلسه گذشته سعی شد تا حدّی این نکته مهم روشن شود. بنده فكر می كنم توجه به این نکته توجه به یك نكته ی بسیار اساسی در زندگی است. زیرا آرزوهای دنیایی عموم انسان ها را از سرمایه های حقیقی باز می دارد، و آن ها را گرفتار وَهمیات و خیالات می کند و در آن حال انسان بیش از آن که با واقعیات به سر ببرد با نیستی ها زندگی می کند.
از نظر فلسفی روشن است که خدا فقط هست و عین هستی است و وجودِ هر موجودی از هستی بخشی اوست و هر موجودی تا به خدا وصل است، هست. در موضوع حقیقت شناسی هم وقتی شما به معنی واقعی هستید که به خدا وصل باشید، وگرنه در هستی خیالی زندگی می کنید که در واقع نیستی است، شاید بپرسید مگر می شود که ما در عین این که داریم زندگی می کنیم نیست باشیم؟ آری، گاهی ما بدون آن که بدانیم در نیستی ها به سر می بریم. و با «وجود» مرتبط نیستیم، با «عدم» مرتبطیم. زندگی در نیستی ها یعنی زندگی در آنچه فعلاً وجود نداریم و ما به خیالِ آن فعلاً به سر می بریم، آن چیزهایی که هم اکنون گذشته است و یا آن چیزهایی که ممکن است در آینده باشند، هر دوی آن ها در حال حاضر نیستند. به عبارت دیگر آینده هم اکنون نیست، گذشته هم هم اکنون نیست. وقتی انسان با خیالاتی زندگی می کند که فعلاً گذشته است، پس در نیستی به سر می برد.[154] یا وقتی انسان با خیالاتی زندگی می کند که فعلاً نیامده، باز در نیستی به سر می برد. پس در هر دو حال انسان از طریق هستِ خود با هستِ عالم مرتبط نیست، یا در نیستی كه گذشت و یا در نیستی كه می آید به سر می برد. آنچه فعلاً هست و همیشه هم خواهد بود خدا است، او هستِ مطلق است، هر وقت شما در «حال» زندگی كنید هستید و با هست خود به خدا وصل می باشید. اگر به گذشته دل ببندید و مشغول غم ها یا شادی های گذشته باشید و یا مشغول آرزوهای آینده شوید شما را از هست جدا می كند. در حالی که اگر به حق وصل شدید که عین هستی است و هم اکنون هست، از زندگی در نیستی ها به زندگی در هستی منتقل شده اید و از برکات آن کمال مطلق بهره مند می گردید. به همین جهت به ما دستور داده اند نگران گذشته و آینده نباشید و به خدا توکل کنید تا خدا را روبه روی جان خود بیابید و از انوار پروردگارتان نهایت بهره برداری را بنمایید.
حضرت می فرماید: فرزندم آرزومداری در دنیا سرمایه احمقان است. دوستان سؤال فرمودند اگر آرزویمان عاقبت به خیری باشد این هم شامل جمله حضرت می شود؟ مسلّم نه، زیرا این نگاه به حیاتی است ماوراء به سر بردن در خیالات دنیایی، بلکه توجه به حقیقتی است که امیدواریم آرام آرام در آینده رخ بنماید و ما را به سوی خود بکشاند. عملاً انسان در این نگاه می خواهد «حال» خود را با خدا از دست ندهد. پیامبر خداf در همین رابطه می فرمایند:
«أَخْوَفَ مَا أَتَخَوَّفُ عَلَیْكُمُ اثْنَانِ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ لِأَنَّ اتِّبَاعَ الْهَوَى یَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ وَ طُولَ الْأَمَلِ یُنْسِی الْآخِرَة»[155]
و به راستى ترسناك ترین چیزى كه از آن بر شما بیم دارم دو چیز است: یكى پیروى از هواى نفس، و دیگر آرزوى دراز، زیرا پیروى از هواى نفس انسان را از حقیقت باز دارد، و درازى آرزو آخرت را به دست فراموشى سپارد.
پس این که به ما می فرمایند از آرزوها حذر كنید منظورشان اولاً: آرزوهای دنیایی است. ثانیاً: آرزوهایی که با وَهمیات و خیالات همراه است که از آن تعبیر به «طولُ الْاَمل» یا آرزوهای دراز می شود. در بسیاری از روایات و دعاها آرزو به معنی «طول الأمل» است. ولی گاهی هم شده است كه آرزو به معنای مقصد واقعی انسان که همان خداوند است به کار می رود و به خدا عرضه می داری «یا اَمَلِی وَ بُقْیتِی...»؛[156] ای خدایی که آرزو و مقصد من هستی. آرزو به این معنی، یعنی نظر به افقی متعالی که هم اکنون در منظر انسان موجود است نه این که در وَهم و خیال باشد. همین قدر روشن شد كه اگر از طریق آرزوهای خیالی در گذشته و یا در آینده به سر ببریم از «حال» که قسمت واقعی حیات هرکس است، باز می شویم.
ملاصدرا«رحمه الله علیه» می گوید کسانی قیامت را دور احساس می کنند كه دنیایی و زمان زده شده اند. چون قیامت مرتبه عالی عالم غیب است و از نظر وجودی مرتبه عالی هر چیز مقدم بر مرتبه دانی آن است، و روایات ما هم تأکید دارد که هم اکنون قیامت هست ولی اکثر مردم از آن محجوب اند.[157] ملاصدرا«رحمه الله علیه» می گوید هركس به اندازه ای كه تزكیه كند و جنبه مجرد خود را بر جنبه مادی اش غالب گرداند، غیب و قیامت را هم اکنون می بیند. چون غیب، فوق زمان گذشته و آینده، در «حال» است. و امام رضا(ع) می فرمایند: هر كس منکر آن شود که هم اکنون بهشت و جهنم خلق شده، پیامبر و ما را تکذیب کرده و از ما نیست.[158] از این روایت معارف با ارزشی به دست می آید، یعنی قیامت هم اکنون هست و در «حال» است. برای كسانی دور است كه اسیر زمان هستند. و هركس به اندازه ای كه از زمان و مکان آزاد شده و به خدا وصل شود، قیامت برایش حاضر است. چون قیامت «حال» است. پیامبرf فرمودند: «اَلانَ قِیامَتی قائِم»؛[159] همین حالا قیامت من قائم است. امام الموحدین(ع) فرمودند: «لَوْ كُشِفَ الْغِطاء مَاازْدَدْتُ یقینا»[160] اگر پرده ها عقب برود چیزی به یقین من اضافه نمی شود، یعنی همین حالا حضرت در مقام رؤیت آن عالم هستند.
با این مقدمه ملاحظه بفرمایید كه آرزوهای دنیایی با محروم کردن ما از «حال» چه بلایی بر سرمان می آورد و اگر آدم بداند چطور آرزوها حجاب حقیقت می شوند، بالأخره برنامه ریزی می کند و خود را از دست آن ها می رهاند. این طور نیست كه گرفتار گذشته و آینده شدن فقط در حدّی است که غم گذشته را بخوریم یا در آرزوی آینده باشیم، بلکه در آرزو به سربردن و گرفتار گذشته و آینده شدن به خودی خود حجاب ارتباط با حقایق است. یك وقت آدم آرزو می كند یك ماشین سواری مدل بالا داشته باشد بعد به دست نمی آورد، این چیزی نیست، فوقش یك کمی غصّه می خورد، ولی آرزوها شما را از اتصال به عالم غیب باز می كند و این است که گفته می شود همه زندگی آدم را از او می گیرد. فقط این نیست که به فکر ماشینی هستیم که نداریم، بلکه گرفتار حجاب های غلیظی می شویم که مانع تجلی انوار غیبی است و دیگر از آن مقامی که در «حال» زندگی کنیم محروم می شویم. به گفته مولوی:
چون شود فكرت همه مشغول حال
ناید اندر ذهن تو فكر محال
وقتی انسان توانست از طریق جنبه مجرد خود ـ که فوق زمان و مکان است ـ با مجردترین حقیقت یعنی خدا مرتبط شود در واقع مشغول «حال» شده است و لذا به گفته مولوی «ناید اندر ذهن تو فکر محال» دیگر ذهن شما مشغول چیزهای دست نایافتنی نمی شود بلکه با واقعی ترین واقعیات که هم اکنون هست - یعنی خدا - مرتبط می شوید. همین که هستی، متوجه می شوی خدا هست. به همین جهت گفته اند اگر کسی برسد به این مقام که فقط تکلیف خود را انجام دهد این در واقع به مقام اتصال به عالم غیب و معنا می رسد. حضرت(ع) می فرمایند با آرزوها زندگی نكن و به آن ها تکیه منما که این کار، سرمایه ی احمقان است، چون انسان های احمق در ناکجاآباد زندگی می کنند و خود را از واقعی ترین واقعیات محروم می کنند.
یكی از زشت ترین آثار فرهنگ غرب آرزوخیزی های افراطی است. آنگاه که انسان تصور آرزوهای دور و دراز کند و تمام عمر را جهت تحقق آن ها به پایان برساند، آیا دیگر می تواند به عالم معنویت وصل شود؟ كسی كه تمام افق روحش این است كه کاری بكند كه نظر بقیه را جلب کند آیا می تواند قلب خود را متوجه خدا کند؟ بعضی ها اعتراض دارند که چرا تلویزیون نیامده کارها و فعالیت های ما را نشان دهد، در حالی که وقتی روح تا این حدّ نظرش به مردم بود دیگر ارتباطی با حقایق معنوی و روحانی برایش نمی ماند، این فرد یا افراد از نور حقیقت بسیار دور می شوند و جهنم به معنی دور شدن از حقیقت است، و فردای قیامت همین دورشدن از حقیقت، صورت آتش به خود می گیرد. انسان ورزش می كند تا بدنش سالم و قوی بماند یک مرتبه قوه واهمه جهت این کار را تغییر می دهد، به این فکر می رود که ورزش کنیم تا خود را بر بقیه بنمایانیم، این جا دیگر جهت کار عوض شد و خیالات و جلب نظر بقیه به میان آمد و انبوه دلهره ها روان این بنده خدا را اشغال کرد که چکار کنم تا رقیب های من روی دست من نزنند. اصلاً ببینید یک باره کار به كجا کشیده شد، موضوع از ریاضت بدن و تقویت روح و جسم به خودنمایی و انبوه دلهره ها تبدیل شد. چه اشكالی داشت كه این فرد به حكم وظیفه ورزش می كرد و لذا همان حدّی که ورزش می کرد برایش پذیرفتنی و شیرین بود. حالا اگر ورزش كند كه بر بقیه خود را بنمایاند که دیگر ورزش نمی كند، جان می كَنَد و لذا هرگز به نشاط مربوطه دست نمی یابد، بسیار پیش آمده که افراد قبل از مسابقه به جای این كه نشاط ورزش داشته باشند، دلهره شكست دارند و این که نکند شرایط طوری باشد که نتوانند خود را بنمایانند، آن وقت یك ورزشكار به من نشان بدهید كه همان طور که عرض کردم برای خودنمایی به دیگران، ورزش كرده باشد و در آخر از کار خود راضی باشد. عموماً اگر بنشینی پای صحبت آن ها حرفشان این است که نه آقا دولت از ورزش دفاع نمی كند، آقا ورزش در این كشور هیچ جایگاهی ندارد، مردم قدر ورزش کاران را نمی دانند، این آقا در واقع می گوید چرا به من توجه نمی کنند و مرا مهم نمی دانند. یا شما یك هنرمندی را كه برای خودنمایی هنرنمایی می كند به من نشان بدهید كه راضی باشد. چون قصد این ها در کارهایشان جلب نظر افراد و به سربردن با خیالاتی است که هرگز دست یافتنی نیست و لذا احساس ناکامی می کنند، این ها در آرزوهایشان دارند می سوزند و بسیار از حقیقت و نشاط دورند. حالا شما بیایید از امروز این طوری ورزش كنید كه باید بدنم نیرومند و بانشاط باشد، ببینید چقدر آن کار برای روان تان زیبا و با نشاط خواهد بود. اما وقتی بگویی ورزش می كنم تا بقیه متوجه شوند بنده چه توانایی هایی دارم، هرکاری بكنی یكی می آید بهترش را انجام می دهد. پس همیشه دلهره داری، بعدش هم که پیر می شوی و دیگر نمی توانی آن كارها را انجام دهی غصّه می خوری. اگر پای خودنمایی و آرزوهای دنیایی وسط آمد، هر كاری تلخ می شود و لذا حضرت فرمودند تکیه بر آرزوها سرمایه ی احمقان است.
«وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَكَ»
عقل برای آن است كه تجربه ها را حفظ كنی و بهترین تجربه ها آن است كه تو را پند دهد.
می فرمایند: هر كس از تجربه هایش استفاده نكرد عقل ندارد، چون زندگی بدون شکست نیست ولی اگر انسان نتوانست ناکامی ها و شکست های خود را درست ارزیابی کند بی عقل است، چون «وَ الْعَقْلُ حِفْظُ التَّجَارِبِ». عقل برای به خاطر سپردن و حفظ تجربه ها است، تا در آینده بتواند از آن ها استفاده کند و مسلم عقلی که در این جا مطرح است عقل منّور به شرع است. شما چندین بار در تاریخ ملاحظه کرده اید؛ ملّتی كه بی دین شد حتماً اسیر می شود، چون نوع زندگی آن ها طوری می گردد که طمع دشمنان را برای پیروزی بر آن ها بر می انگیزاند، یك نمونه و یا دو نمونه هم نداریم. این قاعده را هم در پشت کردن به حضرت علی(ع) در کوفه دیدید که معاویه را جهت پیروزی بر آن ها امیدوار کرد و هم در حرکات دربار قاجار دیدید که انگلستان را امیدوار کرد به راحتی در آن ها نفوذ كند و سرنوشت ملت ایران را سال ها در دست بگیرد. بی مهری به شیخ فضل الله نوری و بی تفاوت شدن نسبت به شهادت ایشان، آیرون ساید و امثال او را امید داد كه می توانند رضاخان را بر این ملّت حاكم كنند. چه عاملی جریان غرب زده ها را امیدوار کرد كه می شود آیت الله كاشانی را از صحنه تصمیم گیری کشور حذف كرد، جز امیدواری مردم به روشنفکرهای غرب زده؟ در حال حاضر چه چیز آمریكا و امثال آن را امید می دهد كه می شود با تبلیغات رسانه ای و انواع فیلم های مستهجن جهت مردم را عوض کرد؟ جز بی دینی و بی تقوایی آن هایی که تحت تأثیر تبلیغات آمریکا قرار می گیرند؟ از پیداترین موضوعات این است كه ما به اندازه بی دینی مان اسیریم. خوب، حالا نتیجه می گیریم اگر یك ملتی بخواهد عزتمند شود حتماً باید دیندار بماند و در تعالی دینداری تلاش کند و تجربه ی تاریخی هم این را به ما نشان می دهد ولی آیا همه از این تجربه استفاده می کنند؟ حضرت می فرمایند: عقل عاملی است که این تجربه ها محفوظ بماند و فراموش نشود، و اگر عقل در صحنه نباشد شما با افرادی روبه رو می شوید که برای عزتمند شدن می خواهند شبیه كفر شوند در صورتی كه برای عزتمند شدن باید هر چه بیشتر به دین داری نزدیک شوند. ببینید با این که ما بارها تجربه كرده ایم، اما باز آن تجربه را زیر پا می گذاریم، چون از عقل خود درست استفاده نمی کنیم و فضا را برای قضاوت عقل آماده نمی نماییم. منافقین و ماركسیست ها شایع می كردند كه چون امام خمینی«رحمه الله علیه»کارگر نیست درد كارگر را نمی داند و باید رهبر انقلاب كارگر باشد تا درد كارگرها را بفهمد. حال در فضایی که عقل در میدان باشد این سؤال مطرح می شود مگر رهبران كارگران دنیا چقدر درد كارگرها را می دانستند که این چنین كاخ هایی در شوروی و سایر کشورهای کمونیستی ساختند؟ در شوروی رهبران به ظاهر کارگر کاخ هایی ساختند كه تزارهای روس نساختند. وقتی زمینه حضور عقل در روابط بین انسان ها نباشد كارها با عبرت و پند از گذشته انجام نمی شود و زندگی عبارت می شود از تکرار شکست ها و ناکامی های گذشته.
سپس می فرمایند: «وَ خَیْرُ مَا جَرَّبْتَ مَا وَعَظَكَ»؛ حال که عقل برای حفظ تجربه ها است، بهترین تجربه آن است كه به تو پند بدهد.
یعنی تو در زندگی خود كارهایی را انجام داده ای و تجربه هایی نیز به دست آورده ای، حال متوجه باش بهترین چیزی که در اثر این تجربه ها باید نصیب تو شود، پندهایی است که می توانی از تجربه های گذشته بگیری و زندگی خود را با عمق بیشتری ادامه دهی. پس این کارهایی که باید انجام دهی، فقط انجام نده تا تمام شود، سعی کن از آن ها پند بگیری.
ما در زندگی خود نمونه های خوبی از کارهایمان داریم که باید از خود بپرسیم راستی آن کار را که با آن همه انرژی مشغولش شدیم آیا ارزش آن همه وقت گذاری داشت. یكی از دوستان می فرمود یك قطعه زمین و مقداری پول دارم، نمی دانم زمین را بسازم یا به کمک آن پول و با فروش زمین خانه ای بخرم. گفتم فرقش چیست؟ گفت درست است اگر خودم خانه را بسازم مطابق فکر خودم می سازم ولی حقیقتش می ترسم اگر مشغول ساخت و ساز شوم بعد از یكی دو سال تمام فكر من آجر و سیمان و گچ و بنّا و عمله شود و بعد نمی دانم چند سال طول می كشد تا از فکر این چیزها درآیم و در آن حال فرصت به خود پرداختن را از دست داده ام. دیدم بحمدالله چشمش بیدار است و این را می فهمد كه بسیار پیش آمده همین طوری که ایشان می فرمود افراد گرفتار ساخت و ساز شدند و درست در همان زمانی که باید قلب خود را تربیت می کردند، فرصت را از دست دادند. هرچند نمی خواهم حرف این دوستمان را برای همه به عنوان قاعده ی کلی در نظر بگیریم. ولی هنر دوستمان آن بود که از تجربه های خود در امور دیگر برای این کار پند گرفت.
دین آمده است تا انسان ها را از وَهمیات و خیالات آزاد کند تا عقلشان به صحنه بیاید و بتوانند از تجربه ها - به خصوص تجربه های تاریخی- استفاده کنند. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در وصف نبوت می فرمایند، کار انبیاء آن است که عقل دفن شده ی انسان ها را به صحنه بیاورند،[161] وقتی عقلِ واقعی که همان عقل به صحنه آمده توسط شریعت است به میان آمد، مسلم انسان ها بهترین پندها و بهره ها را از زندگی خود می برند. به همین جهت می توان گفت انسان ها به اندازه پیروی از انبیاء توفیق پیدا می کنند که از تجربه هایشان استفاده کنند. نمونه آن هم موضوعاتی است که قرآن در رابطه با فرعون و امثال او به میان می آورد تا به کمک توجهی که خداوند به ما می دهد از سرنوشت امثال فرعون پند بگیریم.
پس فراموش نفرمایید که عقل به اندازه نور شریعت توانا می شود تا از تجربه ها استفاده كند. حضرت تأکید می فرمایند از تجربه ها و حادثه ها پند بگیر. ببین چه کاری به چه نتیجه ای منجر شد و یا چه تلاش هایی چگونه پوچ و بی ثمر گشت. چه بسیار خانواده های اشرافی که با آن همه تلاشْ حاصل زندگی آن ها بی ثمر گشت، به طوری که خانه های وسیع آن ها محل زندگی عنکبوتان گشته، چه زمین های بایری که اطراف زندگی شما رها شده در حالی که صاحبان آن ها تلاش ها کردند تا آن ها را برای فرزندان خود دست و پا کنند و حتی فرزندان خانواده های دیگر را از حق خود محروم کردند تا برای فرزندان خود بیشتر و بیشتر امکانات باقی گذارند ولی تماماً ناکام ماندند. آیا نباید عبرت بگیریم هر کاری که الهی نباشد هرگز مثمر ثمر نخواهد بود؟ از یک طرف عمر ما را از ما می گیرد ولی در ازاء آن همه تلاش، هیچ بهره ی حقیقی نصیب ما نمی کند.
عرض بنده تأکید بر روی فرمایش حضرت است که باید از آنچه در روبه روی ما می گذرد پند بگیریم و ببینیم رمز و راز با برکت بودن زندگی ها چیست. شما تجربه کرده اید که چگونه گاهی یک کتاب و یا یک وسیله نقلیه ی ساده چه اندازه برای زندگی مفید و با برکت است و برعکس، گاهی افراد یک عمر تلاش می کنند تا زندگی پر زرق و برقی را برای خود فراهم کنند ولی هیچ بهره ای از آن نمی برند. ریشه ی آن را باید در بازی آرزوهای دنیایی جستجو کرد و پند گرفت که پیروی از آرزوهای دنیایی برعکس ظاهرش که انسان فکر می کند اگر آن ها را به دست بیاورد به اهدافی که دنبال می کند می رسد، انسان را ناکام می کند. آدم باید فكر كند چه شده است كه یك دفعه این همه بركت در یك كار هست، ولی در بقیه کارها نیست؟ اگر راز مسئله را یافتی عملاً از حادثه ها پند گرفته ای و دیگر راه را از بیراهه می توانی تشخیص دهی. مولوی در راستای پندگیری از حادثه ها داستانی را در مثنوی می آورد که:
شیر و گرگ و روبهى بهر شكار
رفته بودند از طلب در كوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گر چه ز یشان شیر نر را ننگ بود
لیك كرد اكرام و همراهى نمود
با این که شیرِ نر ننگ داشت با آن اُبهتی که داشت در کنار گرگ و روباه به شکار رود، ولی اکرام کرد و همراهی نمود.
چون كه رفتند این جماعت سوى كوه
در ركاب شیرِ با فَرّ و شكوه
گاو كوهى و بز و خرگوش زفت
یافتند و كار ایشان پیش رفت
هر كه باشد در پى شیر حراب
كم نیاید روز و شب او را كباب
گفت شیر اى گرگ این را بخش كن
معدلت را نو كن اى گرگ كهن
نایب من باش در قسمت گرى
تا پدید آید كه تو چه گوهرى
گفت اى شه! گاو وحشى بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چُست
بز مرا كه بز میانه ست و وسط
روبها خرگوش بستان بى غلط
شیر گفت اى گرگ چون گفتى بگو
چون كه من باشم تو گویى ما و تو؟
گفت پیش آ کس خرى چون تو ندید
پیشش آمد پنجه زد او را درید
گفت چون دید منت از خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
حرف شیر آن است که در زیر سایه ی اُبهت من بود که این صیدها شکار شد، حالا چرا خود را در عرض من قرار داده ای؟
چون نبودى فانى اندر پیش من
فضل آمد مر ترا گردن زدن
كلُّ شَى ءٍ هالكٌ جز وَجْه او
چون نه اى در وجه او، هستى مجو
بعد از آن رو شیر با روباه كرد
گفت این را بخش كن از بهر خَورد
سجده كرد و گفت :كاین گاو سمین
چاشتْ خوردتْ باشد اى شاه مَهین
و آن بُز از بهر میان روز را
یخنه ای باشد شه پیروز را
و آن دگر خرگوش بهر شام هم
شب چره ى این شاه با لطف و كرم
گفت اى روبه تو عدل افروختى
این چنین قسمت ز كه آموختى
از كجا آموختى این اى بزرگ؟
گفت اى شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتى گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگى ما را شدى
چونت آزاریم چون تو ما شدى
ما ترا و جمله اشكاران ترا
پاى بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتى عبرت از گرگ دنى
پس تو روبه نیستى شیر منى
حرف مولوی پس از آوردن داستان و نتیجه ی آن که باید در مقابل خداوند عالم از خود فانی شد تا به حق باقی شوی؛ این است که:
عاقل آن باشد كه عبرت گیرد از
مرگ یاران در بلاى محترز
روبه آن دم بر زبان صد شكر راند
كه مرا شیر از پى آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودى كه تو
بخش كن این را كه بردى جان از او
پس سپاس او را كه ما را در جهان
كرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهاى حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا كه ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید اى مهان
عاقل از سر بنهد این هستى و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ورنه بنهد دیگران از حال او
عبرتى گیرند از اضلال او
و حرف همین است که وقتی انسان سرنوشت امثال فرعونیان را می نگرد که با آن همه تلاش و رونقِ ظاهری چگونه در اوج بی ثمری هلاک شدند، به فکر می رود پس رمز و راز نجات را باید در پیروی از مسیری دانست که انبیاء آورده اند و لذا نتیجه می گیرد بر اساس توصیه ی پیامبران:
جمله ما و من به پیش او نهید
مُلك مُلك اوست مُلك او را دهید
چون فقیر آیید اندر راه راست
شیر و صید شیرْ خود آن شماست
زآنكه اوپاك است وسبحانْ وصف اوست
بى نیاز است او ز نغز و مغز و پوست
هر شكار و هر كراماتى كه هست
از براى بندگانِ آن شه است
این داستان روشن می کند کسانی در زندگی گرفتار بحران و اضمحلال نمی شوند که بتوانند از حادثه های تاریخی پند بگیرند که چگونه ملتی که از مسیر توحید و شریعت الهی جدا شد مضمحل می شود. حضرت امام الموحدین(ع) تأکید دارند که باید از حادثه ها بینش پیدا كرد و فقط ناظر حادثه ها نبود.
در ادامه می فرمایند:
«بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً»؛
فرصت ها را قبل از آن که از دست برود غنیمت شمار تا غصه ی از دست رفتن آن، چون اندوهی گلوگیر برای تو نماند.
قاعده ای در عالم حاکم است که خداوند برای امتحان هرکس شرایط مختلفی در روبه روی او قرار می دهد تا بتواند توانایی های بالقوه ی خود را بالفعل کند و در مسیر تعالی شخصیت خود قدمی جلو بیاید، ولی همان خدایی که چنین فرصت هایی را در زندگی انسان ها پیش می آورد، قاعده ای قرار داده که این فرصت ها دائمی نباشد و پس از مدتی دیگر ما امکان به کار گیری آن فرصت را نداریم، به همین جهت به ما گفته اند:
تا كه دستت می رسد شو كارگر
چون فُتی از پای خواهی زد به سر
آن آقایی كه گفت: می ترسم اگر دو سال از عمر خود را صرف خانه سازی کنم، فرصت خود را از دست بدهم. متوجه است ما برای متعالی شدن و آزادکردن خود از خیالات و وَهمیات یك فرصت محدود داریم اگر در این فرصت به جای تغییر خود و شایسته ی عالم قرب و معنی شدن، به تغییر زمین بپردازیم، دست خالی از این دنیا می رویم. هر قطعه ای از زندگی فرصت خاصی است برای به فعلیت آوردن استعدادهایی خاص، و اگر از آن فرصت غفلت کنیم برای همیشه از بهره مندی نسبت به آن استعدادها محروم شده ایم و در آن بُعد ناپخته خواهیم ماند. جان و روان ما می خواهد قله های معنویت را طی کند و ابعاد روحانی خود را از انوار آن عالم سیراب نماید، حال اگر با مشغول شدن به دنیا و روزمرّگی ها بال های پرواز خود را شکستیم برای همیشه با سرخوردگی و افسردگی به سر می بریم. گفت:
برگشاده روح بالا بال ها
تن زده اندر زمین چنگال ها
روح می خواهد بالا برود و دست در آغوش مقاصد عالیه خود بیندازد، تن چنگال هایش را در زمین فرو كرده است و به همین زندگی زمینی دلشاد است. حالا شما می خواهی چكار كنی؟ اگر فرصت های ارتباط با عوالم را از دست بدهیم برای همیشه روح را که بُعد اصلی ما است سر خورده کرده ایم. حضرت می فرماید: «بَادِرِ الْفُرْصَةَ قَبْلَ أَنْ تَكُونَ غُصَّةً» فرصت ها را با شتاب هر چه تمام تر باید چسبید، قبل از آن که - با از دست رفتن آن ها - با اندوهی گلوگیر روبه رو شوی.
خود را مشغول امور فرعی می کنی و از صحنه ی اصلی زندگی خارج می شوی، در حالی که اگر می خواهی فرصت ها را از دست ندهی باید برعکس آن عمل کنی.
در ادامه می فرمایند:
«لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ وَ لَا كُلُّ غَائِبٍ یَئُوبُ»؛
فرزندم! نه آنچنان است که هر خواهنده و طالب و تلاش گری به مطلوب خود برسد، و نه آنچنان است که هر غائبی که از صحنه رفته است باز گردد.
پس باید دنیا را از این زاویه نگاه كرد که اگر تصور کنی با حرص و تلاشِ بیشتر ثمره ی بیشتری از دنیا به دست می آوری، این طور نیست. همچنان که اگر از فرصت ها درست استفاده نکنی و به این امید باشی که دوباره آن فرصت ها برمی گردند، نه این چنین هم نیست، آنچه رفته است برنمی گردد.
نقطه ضعف انسان ها این است که با حرص زیاد به دنبال دنیا می دوند و نگران از دست رفتن فرصت ها برای تعالی ابعاد معنوی خود نیستند. تصور می کنند فرصت اصلاح خود همیشه باقی است فعلاً باید در به دست آوردن هر چه بیشتر اموال دنیایی تلاش کرد. غافل از این که فرصتِ محدود زندگی دنیایی بستری است برای تعالی روح و قلب، و لذا اموال دنیایی را مقصد خود می گیرند و از مقصد اصلی باز می مانند. حضرت جهت نجات از این نقطه ضعف می فرمایند: فکر نکن با این تلاش های دنیایی همه آنچه می خواهی به دست می آوری، این طور نیست. پس حرص نزن و به همان اندازه از دنیا که بدون حرص و بدون از دست دادن سایر فرصت ها پیش می آید، راضی باش و بیشترین همّت خود را در راستای تعالی قلب و عقل خود به کار ببند که اگر فرصت تعالی خود را از دست دادی دیگر آن فرصت بر نمی گردد.
«وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ»؛
از نمونه های فساد، بر باد دادن توشه و خراب کردن قیامت است.
مسلم انسان ها نگران هستند که زندگی و حاصل تلاش های آن ها فاسد شود، می فرمایند: نوع مشخص فساد این است كه توشه آبادانی آخرت را که همان اصلاح نفس و تقوا است از دست بدهی و در نتیجه معاد و زندگی ابدی خود را خراب كنی، و به واقع بدترین ضررها همین ضرر است كه انسان حیات ابدی خود را خراب نماید و همه فکر و ذکرش آن باشد که در دنیا ضرر نکند و لذا در ادامه می فرمایند:
«وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ»؛
و بدان که هر امری یك پایان و نهایتی دارد، به زودی آنچه برای تو مقدر شده به تو خواهد رسید.
آنچه باعث می شود نتوانید برای قیامتتان برنامه ریزی کنید طلب دنیای بیشتر است، در حالی که هر چیزی انتهایی دارد و به آن انتها و نتیجه می رسد و حرص ما آن نتیجه را تغییر نمی دهد، و به همین جهت حضرت تأکید می کنند به زودی آن چه برایت تقدیر شده به تو می رسد و خداوند تو را از جمع بندگانش خارج نکرده که در دنیا بدون سهم بمانی و لذا نیاز نیست روحیه ی تجارت منشی پیشه کنی، با همان روحیه بندگی و انجام وظایف نسبت به خلق و خالق آنچه بناست به تو برسد، می رسد. در ادامه در همین رابطه حضرت می فرمایند:
«التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ»
تجارت بدون خطر نمی شود و چه بسیار كم و قلیلی كه دارای بركت و رشد است، نسبت به زیادی که بی برکت است.
پس معلوم نیست با غفلت از تقدیر الهی از خطراتِ از دست دادن مال و سرمایه مصون باشی.
آیا حضرت(ع) با تذکرات فوق می خواهند ما را به ترك دنیا و فعالیت های اقتصادی دعوت كنند یا می خواهند از حرص بی جا و جانکاه منصرف نمایند؟ ابتدا لازم است این نکته روشن شود که از نظر فرهنگ اسلامی زندگی فقط آن شکلی نیست که فرهنگ غرب به نمایش گذارده است. آیا این تمدن، تمدنی است مطابق با نیازهای حقیقی انسان تا كسی اشکال کند در صورت پیروی از توصیه های امام الموحدین(ع) ما از اروپا و آمریكا عقب می افتیم؟ آیا از خود نباید بپرسیم مگر آن ها از زندگی حقیقی عقب نیفتادند؟ شهید رجایی«رحمه الله علیه» در زمان دفاع هشت ساله می فرمود: «آمریكا از اسلحه های خودش نمی ترسد، آمریكا از ایمان ما می ترسد، كاری كنید آن چه آمریكا ندارد و ما داریم را از دست ندهیم.» تجربه هم نشان داد آنجا که ایمان و توکلِ رزمندگان به خدا در صحنه بود با کم ترین اسلحه بیشترین نتیجه به دست آمد و از آن طریق هیبت دشمن در هم شکسته شد. ای کاش عزیزان برنامه ریزی می کردند و فراز و فرود دفاع مقدس هشت ساله را از این نظر هم بررسی می فرمودند تا ببینند چگونه رزمندگانی که در ابتدای جنگ مهم ترین اسلحه سنگینشان «آرپی چی هفت» بود، به جهت توکلی که به خدا داشتند چه نتایج درخشانی به دست آوردند، به طوری که در همان ابتدای جنگ سرنوشت جنگ را به نفع نیروهای اسلام تغییر دادند. اکثر کشورهای غربی و عربی دست به دست هم دادند تا صدام حسین را به عنوان پیروز از جنگ بیرون بیاورند ولی نتوانستند. یعنی همان دو سه ساله اول جنگ کشورهای عربی متوجه شدند اگر ایران را به خودش واگذارند تمام معادلات نظامی منطقه را به نفع خودش تغییر می دهد. هیبت نظام اسلامی در جنگ و در همان سال های دوم و سوم جنگ نشان داده شد. می خواهم نتیجه بگیرم كه فرمایش آقای رجایی«رحمه الله علیه» بسیار صحیح بود كه ما برای نجات خود چیزی ماوراء ابزارها داریم البته و صد البته اسلام انزوای مسلمین را هرگز نمی خواهد. هیچ وقت، امیرالمؤمنین(ع) طوری سخن نمی گویند كه نتیجه اش این بشود كه مثلاً ما برویم یك گوشه بنشینیم سرمان را هم زیر بیندازیم و ذکر بگوییم و در معادلات جهانی نقشی نداشته باشیم، ولی حضرت(ع) به ما طوری راه را نشان می دهند که متوجه باشیم اصلِ تعالی انسانی در هیچ برنامه ای نباید مورد غفلت قرار گیرد وگرنه با همان بحران هایی روبه رو می شویم که امروز جهان با آن روبه رو است. وظیفه بنده است که عرض کنم؛ اولاً: آن چه شما با نگاه به غرب به عنوان تنها راه زندگی و تمدن و پیشرفت می شناسید، یک خطای تاریخی است و تحت تأثیر همین خطا است که می خواهیم با همان ملاک های آمریکایی از آمریکا عقب نیفتیم. مسلّم در شرایط موجود هیچ وقت نظام اسلامی آن قدر قدرت زرهی و قدرت تسلیحاتی ندارد که با آمریکا برابری کند ولی آنچنان هم نیست که به کمک سرمایه ی ایمان نتواند خود را حفظ نماید و بی تأثیر و منفعل باشد. ثانیاً: باید به تمدن و فرهنگی غیر از فرهنگ غربی فکر کرد که نه تنها امکان زندگی بهتری را به انسان ها می دهد، بلکه شرایطی فراهم می کند که بتوان هرچه بیشتر سخنان امیرالمؤمنین(ع) را در آن شرایط عملی نمود. به من و شما انتقاد می کنند؛ شما راه هایی را پیشنهاد نکنید که ملت ما عقب بیفتند! معلوم نیست ملاک این عقب افتادن چیست؟! مگر فرهنگ غرب جلو افتاده است؟ گاهی به ما اشکال می کنند كه شما مسلمان ها طرفدار پیشرفت نیستید. عنایت داشته باشید که منظور آن ها از پیشرفت، پیشرفت غربی آن هم همراه با فکر و فرهنگ كفر آلود آن ها است و نه پیشرفت تکنولوژیک آن ها، زیرا خود افرادی که به ما اشکال می کنند که شما می خواهید جامعه را عقب بیندازید هرگز خودشان در راستای رشد تکنیکی جامعه قدمی بر نمی دارند و سراپا گرفتار تقلید و مصرفند. می خواهم عرض کنم این مسئله ذهنتان را خراب نكند که اگر در منظر ما تمدنی غیر از تمدن غربی ظاهر شد گمان شود در آن صورت عقب می افتیم. آن نوع زندگی كه امام الموحدین(ع) توصیه می كنند طوری است که ما را به طور طبیعی از بسیاری از نیازهای كاذب نجات می دهد و آنچنان وارد زندگی می شویم که هرگز از نشاط و تحرك انسانی محروم نمی گردیم. با چنین توجهی به سخن حضرت توجه فرمایید که؛ فرزندم! فرصت ها را از دست نده وگرنه گرفتار غصه های گلوگیر می شوی، از سخنان بعدی حضرت(ع) برمی آید که از دست ندادن فرصت به معنی آن است که آبادانی قیامت خود و استعدادهایی که در ابدیت نیاز داری، را از دست نده.
سپس برای این که موضوع را برای ما به خوبی روشن کنند و ما را از مهلکه ی حرص در دنیا نجات دهند می فرمایند: «لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ»، آن طور نیست که هرکس به هر آنچه خودش در زندگی دنیایی می خواهد برسد، پس فرزندم! این ها كه خیلی در طلب دنیا می دوند به آنچه می خواهند نمی رسند، زیرا که خداوند آن چیزی را که هرکس باید بدان برسد و از آن طریق به کمال خود دست یابد برای او فراهم کرده است. پس تو، طوری تلاش کن كه قیامتت را از دست ندهی. زیرا به طرف دنیا دویدن نتیجه اش رسیدن به مطلوب نیست، به همین جهت اهل دنیا هرچه هم از دنیا به دست می آورند باز آرام نمی شوند، چون مطلوب خود را نیافته اند. پس اولاً: طلب دنیای بیشتر با ناکامی همراه است. ثانیاً: با طلب دنیای بیشتر فرصت های از دست رفته جهت آبادانی قیامت دیگر بر نمی گردد. ما چه دنیا را داشته باشیم، چه نداشته باشیم چون دنیا اصل نیست در احساس بی ثمری فرقی نمی کند. حافظ هم در این رابطه می گوید:
سوداگران عالم پندار را بگو
سرمایه کم کنید که سود و زیان یکی است
حال اگر تمام انرژی انسان صرف داشتن دنیای بیشتر شد عملاً همه انرژی های انسان صرف نرسیدن شده است. ولی اگر متوجه شد که زندگی دنیایی فرصتی برای آبادانی قیامت است و اصل کار را در دنیا شکل دادن حیات ابدی است، به راحتی احساس می کند به اصل خود رسیده است، در این حالت دنیای بیشترداشتن و یا نداشتن، انسان را به بی حاصلی در زندگی زمینی نمی كشاند، حالا یا به طور طبیعی و براساس تقدیر الهی اگر بناست امکانات دنیایی بیشتری داشته باشد، برایش پیش می آید و یا برعکس؛ اگر تقدیر الهی در آن نیست که زندگی او وسعت یابد برایشان زندگی وسیع پیش نمی آید، و هیچ فرقی هم نمی کند. شما در تجربه های خود بسیاری از افراد و خانواده ها را می بینید که زندگی شان مطابق دو قاعده و دو تقدیر فوق است و هرکدام به سلامت زندگی می کنند. اگر کسی متوجه این مطلب شد گرفتار «مَفْسَدَةُ الْمَعاد» نمی شود و قیامت خود را تخریب نمی کند. از آن طرف ملاحظه کردید که انسان ها با غفلت از این موضوع چگونه زندگی دنیایی و آخرتی خود را ضایع کرده اند، خداوند به راحتی امکاناتی در اختیار طرف قرار داده که می تواند خانه ای تهیه کند و زندگی کند. می آید با پولی که در اختیار دارد اسکلت یک ساختمان سه طبقه را پایه ریزی می کند و برای ادامه ی آن خود را بدهکار وام بانک می کند. به این امید که یک طبقه را خودش ساکن می شود و دو طبقه را کرایه می دهد و پول بانک را پرداخت می کند. متأسفانه فكر نمی كند مگر این نقشه ها آن طور که او می خواهد عملی می شود؟ به آن هایی نگاه نمی کند که با همین نقشه ها و طرح ها فعلاً خانه ندارند ولی اقساط وام بانک را هم باید بدهند، به آن عده معدود نگاه می کند که به نظر او در این طرح موفق بودند، غافل از این که آنچه به راحتی در اختیار تو است رزق تو است، بقیه رزق دیگران است. عزیزم! از امیرالمؤمنین(ع) بیاموز که می فرمایند: «لَیْسَ كُلُّ طَالِبٍ یُصِیبُ»؛ این طور نیست که هرکس هر چه بخواهد به دست آورد، پس به دنبال خواسته های خیالی فرصت عمر را به آتش نکش. بنده نمی گویم در دنیا تلاش نکن بلکه حرف این است که طوری تلاش کن تا حیات ابدی ات از دست نرود، و این نکته مهم را نیز بدان که اگر در دنیا تمام عمرت را هم دویدی معلوم نیست به آنچه از دنیا می خواهی به دست آوری، از آن طرف قیامتِ خود را نیز از دست داده ای. پس برگردید به جمله اول حضرت در این بحث که فرمودند: «وَ إِیَّاكَ وَ الِاتِّكَالَ عَلَى الْمُنَى». فرزندم! موظب امیدوارشدن به آرزوها باش که چگونه همه فرصت ها را می سوزاند. که بدترین فساد، تباه کردن توشه ای است که آن توشه می توانست تو را به آخرت برساند، و قیامت تو را آبادان گرداند. آری! «وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ»؛ بنده هنوز هم نگرانم كه وقتی گفته می شود در تلاش های زندگی دنیا باید مواظب بود آبادانی قیامت از دست نرود، تصور کنیم حالا، حالاها فرصت داریم و لذا موضوع را جدّی نمی گیریم و عملاً غافل گیر شویم، در حالی که توجه به آبادانی قیامت به این معنی است که همین حالا می توان با قیامت ارتباط پیدا کرد و با توجه به قیامت، زندگی دنیایی خود را تنظیم نمود. عرض شد که حضرت امام رضا(ع) فرمودند: هر كس بگوید قیامت بعداً می آید از ما نیست، یعنی از نظر فکری اصلاً در مكتب اهل البیتh بسر نمی برد. حافظ در همین رابطه می گوید:
عارفان در یك دم دو عید كنند
عنكبوتان مگس قدید کنند
عارفان در عین این که در عیدِ بندگی خدا قرار دارند، همین حالا در عید حضور در عالم غیب و قیامت به سر می برند. عارف یعنی كسی كه چمشش باز است و همین حالا دو عید دارد، یكی بندگی خدا و دیگری رؤیت آثار بندگی در قیامت. حالا عنكبوتانِ چشم بسته به غیب و قیامت در این دنیا دارند مگس قدید می كنند. گفت: ما بهشت نسیه از خدا نمی گیریم، ما بهشت نقد می گیریم. شما مطمئن باشید همین حالا كه عملی الهی انجام می دهید از خداوندِ سریع الحساب جواب روحانی و معنوی آن را می گیرید. آری در قیامت آن چه را كه حالا خداوند به افراد داده است به نحو کامل و با جلوه ی ابدی می بینند.
مترقی ترین و فعال ترین اندیشه، اندیشه ای است كه همین حالا آثار قیامتی اعمال را حس كند و بتواند عملش را در قیامت ارزیابی كند و این نوع رؤیت نیاز به قلبی فعّال و بیدار دارد. مسلّم کسی که به هیچ نحو قیامت را هم اکنون در زندگی خود نمی فهمد، جان او پوسیده است. این که می دیدید رزمندگان بسیجی در جبهه چقدر خوب و با نشاط و جدّی عمل می كردند، چون عمل خود را در گستره ی قیامت ارزیابی می کردند. وقتی با آن ها صحبت می کردی به خوبی متوجه می شدی چه اندازه قیامت را نزدیك می بینند كه گویا در قیامت زندگی می کنند. چیزی که شما هم با رعایت توصیه های حضرت می توانید تجربه کنید، به طوری که حس خواهید کرد همین حالا قیامت با آن گستردگی و نورانیتش روبه روی شماست و سخت مواظبید با انجام اعمال خداپسندانه توشه ای به دست بیاورید که راه شما را به قیامت هموار کند زیرا که بدترین فساد، فسادی است که توشه ی رساننده ما به قیامت را از بین ببرد که: «وَ مِنَ الْفَسَادِ إِضَاعَةُ الزَّادِ وَ مَفْسَدَةُ الْمَعَادِ» زیان واقعی در دنیا همان ضایع كردن توشه و وسیله ای است که مرا از آن قیامتِ نورانی محروم کند. توشه ای که خداوند آن را تقوا معرفی کرد و فرمود: «تَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَى»؛[162] توشه برگیرید که بهترین توشه تقوا است.
حال اگر بخواهید معاد خود را فاسد نكنید باید دنیا را این طور نگاه كرد كه محل برآوردن آرزوهای خیالی و وَهمی نباشد. و با تمام وجود به این سخن حضرت توجه کنیم که در ادامه جمله قبل می فرمایند:
«وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ»؛
هر امری به یک نهایتی می رسد، به زودی آنچه برایت تعیین شده به تو می رسد.
سعی كن در این مدت كه فرصت های زندگی یکی بعد از دیگری به نهایت می رسد، خوب عمل كنی. شما ملاحظه کنید که هر كدام در شرایط خاصی قرار دارید، و بر همان اساس امتحان می دهید، بعضی ها شهوت شكمشان شدید است، بعضی ها شهوت جنسی شان شدید است، بعضی ها شهوت جمع مالشان زیاد است. بعضی ها شهوتِ شهرت دارند، بعضی ها تنبل و سست اراده هستند، خلاصه هرکس با یك نوع فشاری که باید از طریق تقوی از آن بگذرد، روبه روست و حضرت می فرمایند آن فرصت به انتها می رسد و آنچه برایت مقدر شده به سوی تو می آید، عمده آن است که در رسیدن به انتهای آن فرصت، مسیر تقوا را پیشه کنیم تا روسفید بمانیم.
همه ما در راه دینداری داریم امتحان می دهیم. خصوصیات راه دینداری همین است كه به عنوان امتحان به انسان فشار بیاورند تا معلوم شود در این راه پای برجا هستیم یا نه. حتماً ما را امتحان می كنند، اگر بی دین باشید و دنیادار كه امتحان نمی خواهد، امتحان برای کسی واقع می شود که در مسیر دینداری قرار دارد تا خلوص یا عدم خلوص او در شخصیت اش محقق شود. باید سعی کنیم در این امتحان مردانه و جانانه با زیر پاگذاردن هوای نفس، رو سفید بیرون بیاییم و از برکات آن بهره مند شویم. بعضاً با پیش آوردن زمینه ی شهرت طلبی، ما را امتحان می کنند ولی اگر انسان از امتحان بودن این موضوع غفلت کند می بیند شهرت طلبی اش را به نام ترقی توجیه می کند، اما اگر یك کمی ناخن بزند می بیند اسمش را خدمت گذاشته ولی یک نوع خودنمایی است. نمی خواهم عزیزانی را که با نیت خالص خدمت می کنند متهم کنم، عرض من نسبت به خودمان است که ما از مرحله و فرصت امتحان غافل نباشیم و این که همه ما بدون استثناء در راه دینداری داریم امتحان می دهیم فراموشمان نشود. بصیرت امام معصوم امیرالمؤمنین(ع) ما را متوجه این قاعده می کند که: «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ»؛ هر امری را عاقبتی است که خیلی زود آنچه برای تو تقدیر شده به تو می رسد. یعنی شما حساب كنید این فشارهایی که در مسیر دینداری با آن روبه رویید ابدی نیست. بلکه شرایطی است تا آنچه در راستای عکس العملِ شما نسبت به آن شرایط باید پیش آید، ظاهر شود. حضرت در ابتدای همین نامه به فرزندشان فرمودند زندگی سراسر حادثه است و همواره آرامشی به مشكلی، و مشكلی به آرامشی تبدیل می شود، و دوباره آن آرامش به مشكلی جدید سیر می کند، جنس زندگی دنیایی، بستر امتحان یعنی حادثه خیزی است، هر كس زندگی آرام می خواهد اصلاً دنیا را نشناخته است. حضرت با توجه به آن حرف و نکته است که این جا می فرمایند: هر امری یك نهایتی دارد، «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ»؛ این نکته بسیار مهم را باید با دقت هر چه تمام تر بشناسیم. امورات و شرایط زندگی دنیایی هیچ کدام بقاء ابدی ندارند. پس به آن ها به صورت ابدی نگاه نكنید وگرنه خود را در مقابل آن ها می بازید، یا مغرور می شوید که همیشه در آن شرایط خوب خواهید ماند، یا مأیوس می شوید که وای تا ابد با این شرایط بد چگونه به سر ببریم. همه ی مشكل این است که فراموش می کنیم هر چیزی نهایتی دارد، و کسی بد امتحان می دهد که فكر كند آن شرایط، ابدی است. علاوه بر شرایط مختلفی که در دنیا پیش می آید و هر کدام انتهایی دارد، کلّ دنیا هم همین طور است، فرصتی است بین تولد و مرگ. برای این که محدود بودن دنیا را درست احساس کنید به فاصله ی بین گذشته تا حال نگاه كنید؛ از روزی كه دبستان رفتید تا حالا چقدر است؟ از آن حادثه پنجاه سال می گذرد، ولی گویا دیروز بود، یعنی نیم قرن در دنیا یک لحظه است و به این راحتی به نهایت خود رسید و بر اساس آنچه عمل کردیم، آنچه را خدا مطابق عمل ما تقدیر کرده بود به سوی ما آمد. همه شما گذشته هایتان را كه نگاه كنید گویا دیروز بود. آینده ای را هم که به ظاهر جلوی خود خیلی طولانی می بینیم چیزی نمی گذرد که تبدیل می شود به همان دیروز. با این دید و با این تجزیه و تحلیل کلّ دنیا را یک فرصت محدود ببینید. و حرف حضرت همین است.
خدمت یكی از پزشكان متخصص که می خواست بنده برایش صحبت كنم، عرض کردم؛ شغلت را چیزی نبین، اگر همه عالم هم بگویند «آقای دكتر دست شما درد نكند، اگر شما نبودید ما مرده بودیم»؛ تو فریب این حرف ها را نخور، آری شغلت را چیزی نبین، یك تكلیف عادی است، که باید در فرصت محدود دنیایی به بهترین نحو آن را به انجام برسانی، دنیا خودش چقدر است که شغلش باشد. قرآن می فرماید وقتی وارد عالم قیامت شدید و با آن شرایط ابدی روبه رو گشتید سؤال می شود: «كَمْ لَبِثْتُمْ فِی الْأَرْضِ عَدَدَ سِنِینَ»؛[163] چه مدت به عدد سالها در زمین ماندید؟ «قَالُوا لَبِثْنَا یَوْمًا أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ فَاسْأَلْ الْعَادِّینَ* قَالَ إِن لَّبِثْتُمْ إِلَّا قَلِیلًا لَّوْ أَنَّكُمْ كُنتُمْ تَعْلَمُونَ»؛[164] مى گویند یك روز یا پاره اى از یك روز در دنیا ماندیم، از شمارشگران بپرس. جواب می دهد جز اندكى در زمین نبودید، كاش شما مى دانستید.
وقتی چشمت باز شد کل دنیا را نصف روز می بینی، اگر رسیدیم به این كه حادثه های دنیا جنس دنیاست، کوتاه بودن آن ها به خوبی برای ما روشن می شود. دیگر بی كاربودن ما در مدت زمان محدودی باعث نمی شود كه به كاری غیر از كار بندگی و آن چه خدا نمی پسندد دست بزنیم. یا خدای نكرده از ادامه زندگی مأیوس شده، و فكر كنیم خدا ما را فراموش کرده است. همه این ها به جهت آن است كه نمی دانیم «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ»، هر حادثه و پیش آمدی سرآمدی دارد. آقایانی كه فعلاً مشغول کارند یادشان هست که وقتی بی کار بودند فکر می کردند تا آخر عمرمان بی كارند. ولی این طور نبود. پس آقایان و خواهرانی كه فعلاً بی كارند، بدانند كه «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ»، هر امری انتهایی دارد. همین طوری كه بنده و آن آقایی كه فعلاً كار دارد دیدیم كه بی كاری تمام شد. مجردی، بی خانگی و امثال این ها هم همین طور است، پس اصلاً ذهنتان را صرف این ها نكنید تا برای خود کابوس درست کنید. بدانید این امور قطره ای است در دریای زندگی شما، یك قطره نباید اقیانوس زندگی ما را متلاطم كند.
بیش از این حرف ها که بنده عرض کردم حضرت(ع) در این فرمایش خود می خواهند سخن بگویند، می گذاریم برای بعد. حال از این جمله به راحتی عبور نکنید که می فرمایند: «سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ»، «قُدِّرَ» یعنی اندازه گیری شده. می فرمایند: در دنیایی که همه چیز انتهایی دارد، به زودی آن چه برای تو اندازه گیری شده است به تو می رسد. این جمله هیچ ربطی به سرنوشت جبری ندارد، خبر از یک سنت الهی می دهد، تا ما خود را براساس آن تنظیم کنیم و بازی نخوریم. آری می فرمایند حادثه ها و اموری جهت امتحانِ تو روبه روی تو قرار می گیرد که آن امور پایدار نیستند بلکه شرایط موقتی هستند تا تو خود را بنمایانی و سپس در راستای نوع عکس العملی که در مقابل آن حادثه ها از خود نشان دادی آنچه شایسته تو است به تو می رسد.
به امید آن که بهترین امتحان ها را بدهیم تا بهترین تقدیر ها نصیب ما بگردد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ، التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ، وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ، لَا خَیْرَ فی مُعِینٍ مَهِینٍ وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ، سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُهُ وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ»؛
هر كارى را پایانى بود و آنچه برایت مقدر شده به زودی كه به تو رسد. سوداگر به خطر افكننده خویش است، و بسا اندك كه بالنده تر از بیش است. نه در یاور بى مقدار سودى بود، و نه در دوست به تهمت گرفتار. حال كه زمانه رام توست آن را آسان گیر و به امید بیشتر، خطر را بر خود مپذیر.
حضرت امام الموحدین(ع) به فرزندشان فرمودند؛ حذر كن از این كه آرزوهای بلند دنیایی تو را بازی دهد كه این نوع آرزوزدگی، سرمایه ی احمقان است و فرمودند؛ عقل آن است كه تجارب را برای ما حفظ كند تا دوباره گرفتار ضربه هایی كه قبلاً خورده ایم نشویم. و بهترین تجربه آن است كه به تو پند برساند. سپس فرمودند: قبل از آن كه با از دست دادن فرصت ها، غصه ها به سراغ تو بیایند به انجام وظایف در آن فرصت ها مبادرت کن و فرصت ها را با جواب گویی به حرص های دنیایی از بین مبر، زیرا بسیارند کسانی كه طلب می كنند و نمی یابند، و این طور نیست که فرصت از دست رفته باز گردد. و از جمله ی زیان ها از بین بردن زاد و توشه قیامت است و فاسد كردن معاد.
سخن به این جا رسید که می فرمایند:
«وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَکَ»
فرزندم! هر كاری در این دنیا نهایتی دارد، به زودی آنچه برای تو تقدیر شده به تو می رسد.
حضرت(ع) در این فراز متذکر می شوند مواظب باش كارها و امور دنیایی را ابدی نبینی و از ابدیت خود باز شوی. نكته بسیار دقیقی در این توصیه نهفته است. زیرا عموماً ما موقعی که در مقابل حادثه ها قرار می گیریم چون امور دنیا را ابدی می بینیم بد امتحان می دهیم، در آن حالت موضع ما نسبت به آن امور موضعی منطقی نیست. مثال ساده اش همین دنیا است.
كسانی در این دنیا مردود می شوند که فكر می كنند همیشه در این دنیا هستند. كسی كه فكر كند همیشه در این دنیا است هرگونه موضع گیری که بكند آن موضع گیری غلط و غیر واقعی خواهد بود. حتی اگر خانه بسازد غلط می سازد، درس بخواند غلط درس می خواند. فرزند تربیت كند غلط تربیت می كند چون جهت گیری او غلط است.
اگر كسی فكر كند در این دنیا ابدی زندگی می كند، به اسم دوراندیشی، بداندیشی می كند. دوراندیشیِ واقعی یعنی دنیا را محدود بگیر و به ابدیت خودت فكر كن. دوراندیشی های دنیایی محکم کردن چیزی است که خودش بذاته محکم نیست، رنگ آمیزی دیواری است که از پایه سست است. کودکانه ترین اعمال را به نام دوراندیشی انجام می دهند و خیلی هم خوشحال اند، غافل از آن که بر آب خانه ساخته اند. این یك بیماری است. بله ما در امور دنیایی هم باید دوراندیش باشیم و محکم کاری کنیم، با در نظرگرفتن محدود بودن دنیا و آباد کردن قیامت. مثلاً اگر این میکرفون را طوری نصب کنیم که دائم بیفتد و خراب شود این غلط است، باید طوری باشد که بتوان از آن استفاده کرد ولی این هم اشتباه است كه چون می خواهیم محكم كاری کنیم، فرصت استفاده از آن را از دست بدهیم. آری دوراندیشی خوب است اما دوراندیشی در دنیا برای امور دنیا یک معنی می دهد، دوراندیشی در دنیا برای قیامت معنای دیگری می دهد. نباید جای آن ها عوض شود. در قرآن داریم: «أَتَبْنُونَ بِكُلِّ رِیعٍ آیَةً تَعْبَثُونَ * وَتَتَّخِذُونَ مَصَانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ»؛[165] آیا بر هر تپه اى بنایى مى سازید بیهوده و پوچ. و كاخ هاى استوار برپا می کنید به امید آن كه در آن جا جاودانه بمانید؟
امیرالمؤمنین(ع) ذیل این آیه می فرمایند نمونه پیروی از شهوت، ساختن بناهای محكم است. حضرت هود(ع) می فرمایند: این نوع ساختمان سازی عبث و بیهوده است. چون از ترس مرگ و برای جاودان ماندن آنقدر عمرتان را صرف محکم کردن آن می كنید كه دیگر فرصت تعالی نمی یابید. یکی از مؤمنین هزینه ی ساخت دو کلاس را برای مدرسه ای که کمبود کلاس داشت، به مسئولان امر داد، ولی متأسفانه آن ها تمام پول را به اسم محکم کاری صرف سیمان و میل گِرد کف کلاس ها کردند و هرگز هم کلاسی ساخته نشد، می خواستند به نحو افراطی محکم بسازند، آن هم روی دامنه ی كوه که خود به خود محکم است. روحیه ای که بخواهد پیش بینی احتمال خطر های بسیار نادر را بکند عملاً عمر خود را تماماً در دنیا مشغول می کند. آری دوراندیشی خوب است ولی نه آن نوع دوراندیشی که گمان کنیم بنا نیست بمیریم و از ترس مردن همواره زندگی را بمیرانیم، چون بالأخره ما در دنیایی زندگی می کنیم که باید از آن برویم. در آیه فوق می فرماید این نوع زندگی، زندگی پوچ است، چون از نتیجه ی اصلی باز می مانیم به اسم دوراندیشی، از دوراندیشی واقعی محروم می گردیم. حضرت فرمودند: «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ» هرکاری را نهایتی است و به انتها می رسد. «سَوْفَ یَأْتِیكَ مَا قُدِّرَ لَكَ» به زودی آن چه برایت تقدیر شده به سراغ تو می آید. محدوده ای برای تو مشخص شده که به زودی به سراغ تو می آید. امام(ع) از طریق این جمله می خواهند به ما بصیرت خوبی بدهند تا در دنیا گرفتار تصمیمات غلط و افراطی نشویم. مرگ ما تعیین شده است و از آن گریزی نیست، یا 60 ساله می میری یا 70 ساله یا 20 ساله. ولی این كه در این مدت چطوری این فرصت را به انتها برسانیم مهم است. اگر از این که مرگ می آید غفلت كنیم، باز مرگ می آید ولی ما غافلانه با آن روبه رو می شویم، چون فکر کرده ایم ابدی هستیم.
نوع موضع گیری انسانی كه فكر می كند در دنیا زندگی ابدی دارد به گونه ای است كه تمام فرصت خود را ضایع می كند. كسی كه فرصتی به او بدهند ولی او فرصت را فرصت نداند، فرصت كه تمام می شود عملاً تمام فرصت را ضایع كرده است. بصیرتی که امام(ع) می خواهند به ما بدهند این است که ای آدم ها دقیق فكر كنید كه شما اگر حیات دنیایی را یك حیات مقدَّر نگیرید از آن درست استفاده نمی كنید. بینشی که فرهنگ غرب به افراد می دهد این نیست که منکر مرگ شوند چون هر انسانی می داند می میرد، ولی آیا در آن فرهنگ انسان طوری زندگی می كند كه متوجه باشد می میرد؟ یا متأسفانه طوری زندگی را شکل می دهد که گویا هرگز نمی میرد. چون در آن فرهنگ بینش انسان ها نسبت به دنیا مشكل دارد نه اطلاع آن ها از مردنِ در دنیا. هر آدمی می داند كه می میرد و امام این را نمی خواهند بگویند. امام می فرمایند یك طوری بیندیش كه تو تقدیری داری که به انتها می رسد. اگر این طور فکر كردی كه این زندگی مرزی دارد درست عمل می كنی. هركدام از ما قبلاً با مشكلی روبه رو شده ایم و نسبت به آن عکس العملی داشته ایم، اگر در آن مدت متوجه بودیم آن مشکل یک تقدیر و انتهایی دارد و بالاخره تمام می شود طوری عمل می کردیم که فقط خوب امتحان داده باشیم وگرنه خود را می باختیم.
همان طور که می دانید بعضی از جوانان بی كارند، بعضی ها بی همسرند، بعضی ها بی خانه هستند. همه ی این ها یك امر و حادثه ای است در زندگی، اگر انسان بداند هر حادثه ای در زندگی دنیا سرآمدی دارد، از همان شرایط بهترین استفاده را می کند اندازه ای كه برای او مشخص كرده اند می آید و تمام می شود و لذا با روبه روشدن با آن حادثه، جا نمی خورد و حادثه او را از جا نمی كند، بلکه در حادثه درست عمل می كند و بر قدرت زندگی کردن خود می افزاید. در شروع دفاع مقدس هشت ساله و آن همه ویرانی که صدام برای ما ایجاد کرد، آن عده ای که می دانستند این جنگ یك انتهایی دارد آن را یک فرصت دانستند و به بهترین نحو از آن استفاده کردند و اگر شهید شدند به بهترین نحو رفتند و اگر هم شهید نشدند به بهترین نحو ماندند و بر قدرت زندگی خود افزودند و لذا دیگر امروز از تهدید های آمریکا نمی ترسند، شاید نمی دانستند چه موقع و چگونه آن جنگ تمام می شود. این ها لازم نیست؛ عمده آن است که می دانستند «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ» هر امری در این دنیا انتهایی دارد و این جنگ هم استثنا نیست. عده ای هم سال اول جنگ فكر می كردند تا ابد جنگ هست و لذا از همان اول خوب امتحان ندادند، آن هایی خوب امتحان دادند که حادثه را خوب شناختند حال یا شهید شدند یا سرمایه روحانی افتخار رزمندگی و مقاومت را برای خودشان خریدند. پس باید از همه این حادثه های تاریخی و فردی متوجه شد که هر امری كه در زندگی ما هست یك امر موقتی است که ما باید در مقابل آن سرنوشت خود را رقم بزنیم و این هم مطابق موضع گیری ما نسبت به آن امور تقدیری برای ما رقم می خورد و به سوی ما می آید. اگر انسان امور را این طور ببیند و نه ابدی، دیگر اگر آن امور یک نحو راحتی برای ما به وجود آورد مغرور نمی شویم و اگر هم یک نحوه سختی پیش آورد مأیوس نمی گردیم، کسی که از این قاعده الهی غافل شد، در حادثه ها بدترین موضع گیری را می کند. همین چند روز اخیر؛ خانمی آمد و گریه کنان گفت دخترم یک سال است ازدواج كرده حالا دامادمان در یك تجارتی سود خوبی برده، بعد از آن چند ماه است دیگر به او اجازه نمی دهد با ما رفت و آمد كند. به دخترم گفته؛ شما از اول هم شأن ما نبوده اید حالا كه نمی توانم طلاقت بدهم پس دیگر با خانواده ات قطع رابطه کن، آن ها جدا، ما هم جدا. این موضع گیری به جهت آن است که آقا مقداری پول به دست آورده و این حادثه را ابدی پنداشته و مغرور شده است. از آن طرف مادر زن او هم فکر کرده دیگر دخترش را برای ابد از دست داده، چون از موقتی بودن حادثه غافل است، مأیوس شده است. می گفت پدرش می خواهد دق كند. گفتم نمی خواهد دق كند، منتظر باشید تمام می شود و دخترتان به شما سر می زند و دامادتان هم سرش به سنگ می خورد، ولی حیف كه نه شما صبر دارید و نه آن ها بصیرت. كسی كه تند برود زود زمین می خورد. اگر شوهر این خانم می خواهد دق كند به جهت آن است که نمی تواند پایان حادثه را ببیند. اگر با نور سخنان امیرالمؤمنین(ع) این بصیرت را به دست آوریم كه هر چیزی یك انتهایی دارد گرفتار آن غرور و این یأس نمی شویم. ولی این مسلّم است؛ تقدیری به سراغ آن آقا می آید که حاصل آن بی بصیرتی است. آری آن چه برای ما مشخص شده است به ما می رسد. ولی به شرطی که بی جهت بی تابی نکنیم و بد امتحان ندهیم. مثال مرگ را دوباره یادآوری می کنم. مرگ برای ما تعیین شده است و حتماً به ما می رسد اما ممکن است وقتی سراغ ما بیاید كه كلاه ما پس معركه باشد، همان طور که دفاع هشت ساله شرایطی برای ما بود که بالاخره زمان تمام شدنش رسید ولی همه در آن صحنه ی مقدس حاضر نشدند. وای اگر در صحنه های امتحان كلاه ما پس معركه باشد. بیایید با توجه به سخن امام الموحدین(ع) تمام چیزهای دنیایی را موقت بدانیم، تا درست عمل کنیم. وقتی كلِّ چرخه ی حیات دنیایی موقت است زیرمجموعه های حیات دنیایی نیز موقت خواهد بود.
امام(ع) پس از طرح موضوع فوق می فرمایند: «اَلتَّاجِرُ مُخَاطِرٌ» تجارت بی خطر نمی شود. این زندگی هم كه یک تجارت است پس بی خطر نمی شود. حتماً در دل آن زندگی حادثه ای که تو را بلرزاند به سراغت می آید ولی شروع نشده تمام می شود. پس اولاً: زندگی از آن جهت که یک نوع تجارت است بی خطر نیست ولی آن خطرات، پایدار و ابدی نمی باشد، ثانیاً: وقتی دنیا و امور آن موقت و ناپایدار است طوری عمل کن که همه زندگی تو در تجارت امور دنیا خلاصه نشود و ابدیت تو به مخاطره نیفتد. شما افراد زیادی را می شناسید که از دو مورد فوق غفلت کردند و گرفتار مخاطرات زیادی شدند. حضرت(ع) بر همین اساس می فرمایند زندگی تجارت است پس زندگی بی خطر نیست ولی «وَ لِكُلِّ أَمْرٍ عَاقِبَةٌ» هر حادثه ای یك جا تمام می شود پس نه در ضررهای دنیایی خود را بباز، و نه نعمت های دنیایی را محکم بگیر، چون ما در حادثه ها زندگی می كنیم و با مخاطرات روبه روییم. اصلاً بیایید این نکته مهم را خوب بفهمیم كه زندگی یعنی مخاطره تا چون امیرالمؤمنین(ع) به جای کوتاه آمدن در مقابل خطرات به بهترین نحو در دل خطرات امتحان بدهیم.
در مسیر رسیدن به هدفِ متعالی، نه تنها انسان از مخاطرات نمی گریزد حتی به استقبال آن ها می رود چون گوهر خود را در درون این حادثه ها صیقل می دهد، گفت:
مِنْبَلم[166] بی زخم ناساید تنم
عاشقم، بر زخم ها برمی تنم
زندگی طوری است که اصلاً نمی شود انسان زخم نخورد. نمونه اش را هم ما در سیره ی پیامبرانh می بینیم، آن ها با همه ی تهدیدی که از طرف مخالفانشان می شدند هیچ وقت کوتاه نمی آمدند و از حادثه ها فرار نمی كردند. راستی اگر امام حسین(ع) از حادثه ای که یزید در کربلا برای آن حضرت ایجاد کرد، فرار می کرد چگونه گوهر حسین(ع) نمایان می شد. این روحیه درست برعكس روحیه ای است که تمدن غربی در انسان ها می پروراند که با اندک مشکلی خود را می بازند و گویا حادثه ها کابوس زندگی است. در تمدن غربی همه ی تلاش انسان این است كه یك زندگی آرام و سراسر رفاه داشته باشد و همواره نگران حادثه ای است که سر برسد. پدر خودشان را درمی آورند تا آن زندگیِ آرام را نگهدارند پس عملاً پدرشان در آمده و از آنچه فرار می کردند در سراسر زندگی گرفتار آن شدند. همین حرص شدید آن ها برای آرامش یافتن، خودش یک نوع ناآرامی است. به نظر می رسد آرام ترین زندگی را در تاریخ بشر، اولیاء الهی داشتند، چون نه از آمدن حادثه ها و مخاطرات مضطرب بودند و نه در دلِ مخاطرات خود را می باختند، بلکه هر چه از کمالات دارند در دل مخاطرات به دست آوردند. حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در ابتدا یک کودک یتیم بودند با آن همه مخاطرات و حادثه ها، در آن شرایط تحصیل می کنند و در عین حال در هیچ حادثه ای از حوادث زمانش نیست که خود را در آن درگیر نکند، از آوردن آیت الله بروجردی از بروجرد به قم و آن همه تلاش برای سر و سامان دادن به حوزه قم، تا مبارزاتی که در زمان رضاخان داشتند و همراهی هایی که با آیت الله کاشانی نمودند تا آنجا که خودشان در سال چهل و یک مستقیماً وارد مبارزه با شاه و اسرائیل و آمریکا و شوروی شدند، و عقب نشینی نکردن در هشت سال جنگ و کوتاه نیامدن در مقابل انحراف ها و... می بینید ایشان یک روز از حادثه ها فرار نکردند و گوهر الهی خود را زیر سایه وظیفه شرعی به اوج کمال رساندند. نه تبعید به تركیه و عراق او را به عقب راند و نه مشکلات بعد از انقلاب، از فتنه ی بنی صدر گرفته تا ترورهایی که منافقان در سراسر کشور راه انداختند. چون امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» می دانستند معامله با خدا بی مخاطره نیست و آن مخاطرات نیز دائمی نمی باشد، و لذا هیچ کدام از این حادثه ها او را نمی شکند. همین که شاه در اوج تظاهرات مردم یك قدم عقب نشینی می كرد و می گفت صدای انقلابتان را شنیدم. امام«رضوان الله تعالی علیه» یک قدم می آمدند جلو و می گفتند اگر صدای انقلاب را شنیدی ملت می گویند برو، پس برو. لانه جاسوسی آمریکا را دانشجویان خط امام گرفتند. امام فرمودند: این انقلاب از انقلاب اول مهم تر بود، به جای این که بگویند چرا این جوانان ما را با آمریکا درگیر کردند، از کار آن ها استقبال نمودند و عملاً انقلاب را چند قدم جلو آوردند. این روحیه، روحیه ای است که هرکس سیره اولیاء الهی را بشناسد از آن استقبال می کند. فرمایش امروز مقام معظم رهبری«حفظه الله تعالی» بسیار عالمانه بود. ایشان فرمودند کسانی كه می گویند در دوره سازندگی ما به سازندگی كشور بپردازیم و كاری به آمریكا نداشته باشیم، خیلی ساده هستند. اصلاً مگر می شود؟ می گفتند استكبار یا با تو می جنگد تا تو را به زانو در آورد یا باید از اول تسلیم او شوی. مگر او می گذارد ما سازندگی مان را بكنیم. جنس حرکت های توحیدی و انقلابی این است که موحدان در كنار سازندگی، جنگ هم داشته باشند و از حادثه ها هراسی به خود راه ندهند. آری «التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ» تجارت بی خطر نمی شود. زندگی یك تجارت پر مخاطره است. شما از خطر نترسید زیرا که جلوه ای از گوهر عقیده و ایمان شما در همین مخاطرات به نمایش می آید و از آن طرف وَهمی بودن شخصیت دشمنان اسلام نیز ظاهر می گردد.
انسانی که از این قاعده غافل است انتظار دارد برای انجام برنامه هایش هیچ مانع و مخاطره ای پیش نیاید و لذا در مقابل اولین مانع ناراحت و عصبانی می شود، که ای وای حالا این حادثه ی غیر منتظره همه کارها را خراب می کند. ولی زیبایی های کار در درست برخوردکردن با همین حادثه ها است. راستی اگر معاویه در همان ابتدای حاکمیت علی(ع) مزاحم آن حضرت نبود، آیا امروز تاریخ شاهد بزرگی های آن حضرت می شد؟ درست است که به ظاهر کارهای معاویه و خوارج برای برنامه های آن حضرت مزاحمت ایجاد کرد ولی آن حضرت در همین مخاطرات بشر را به چشمه های هدایت ابدی متصل نمودند و تا تاریخ، تاریخ است بشر می تواند از شخصیت آن حضرت تغذیه کند. بنده در کارهای اجرایی متوجه شدم اصلاً مخاطره جنس كار است. و مدیر آن است كه مخاطره ها را به سوی اهداف خود جهت بدهد نه این که از آن ها فرار كند کاری که حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در مقابل دفاع هشت ساله انجام دادند و پایه های انقلاب را محکم نمودند.
عمده آن است که نه از حادثه ها نگران باشیم و نه از سکون ها و سکوت ها خوشحال، زیرا بعضی از شلوغی ها از سکوت ها بهتر است. یکی از روحانیون می فرمودند: تصمیم گرفتم این ده شبی را كه بنا بود منبر بروم راجع به خداشناسی صحبت كنم عموماً هم مردم گوش نمی دادند. ولی یك نفر بود که به ظاهر خوب گوش می داد. ما هم همان یک نفر را مخاطب قرار دادیم و شروع كردیم روشن کنیم خدا جسم نیست و شكل و مکان ندارد و از این قبیل مباحث، آن آقا هم برعکس بقیه خوب گوش می داد. شب دهم كه شام می دادند ما را هم دعوت کردند، رفتم پهلوی همان آقایی که به صحبت های من گوش می داد نشستم و سر صحبت را باز کردم و در ضمن از او پرسیدم این 10 شب چه چیزی برداشت کردید؟ گفت حاج آقا! حقیقتش من از شب اول فهمیدم شما می خواهید بگویید خدا نیست ولی خجالت می كشید، اول گفتید شكل ندارد و جسم نیست و بعد هم گفتید مكان ندارد تا معلوم شود پس وجود ندارد!
این نکته را عرض کردم که معلوم شود چگونه بعضی سکوت ها خطرناک تر از اعتراض ها است و همان طور که بعضی سکوت ها به معنی پذیرش نیست، بعضی آرامش ها و عدم وجود حادثه ها در زندگی، نشانه ی کمال نیست بلکه در بسیاری مواقع بستر غفلت است. گفت:
من چه غم دارم كه ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
چرا باید از مخاطرات که ما را رشد می دهند و نتیجه ی منطقی زندگی توحیدی است، فرار کنیم؟ مگر بزرگان تاریخ همه و همه در دل همین مخاطرات به گوهر اصلی انسانی خود دست نیافتند؟ زندگی پیامبر خداf همراه بود با یتیمی و سختی و چوپانی، بعد تجارت برای حضرت خدیجهi، آنگاه هم که خداوند به جهت شایستگی هایی که در او دید او را به پیامبری مبعوث نمود، سرآغاز مشکلاتی بود که یکی از آن ها انسان های عادی را از پا در می آورد، تازه وقتی قدرت حضرت در مدینه تثبیت شد، در جمع بندی، هر 50 روز یك جنگ داشتند و هرگز از مشکلات و خطرات نهراسیدند، چون می دانستند در این راه هر حادثه ای پیش آید یک نوری از انوار الهی را به همراه دارد. آرام ترین انسان از نظر روحیه و این همه حادثه، این ها همه نشان می دهد که باید نوع نگرش خود را نسبت به مخاطرات زندگی عوض كنیم تا بتوانیم در مسیر تاریخِ نورانی انبیاء گام برداریم و تاریخ ساز شویم، نه این که زندگی ما منفعل کسانی شود که تاریخ را به نفع تفکر شرک آلود خود شکل می دهند. زندگیِ همراه با دوری از حادثه های بزرگ معنوی، زندگی دروغینی است که عمر را در زیر لگد حوادث دفن می کند.
شاید منظور حضرت از جمله ی «التَّاجِرُ مُخَاطِرٌ»، پس از آن که فرمودند هر امری انتهایی دارد و آنچه برای تو تقدیر شده به زودی به سوی تو می آید؛ این باشد که تجارت و فروافتادن در داد و ستدهای اقتصادی با مخاطرات و ضررهایی همراه است که بیشترِ زندگی تو را مشغول می کند و لذا بر همین سیاق در ادامه می فرمایند:
«وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ»؛
چه بسا كم و قلیلی كه با برکت تر از زیاد و کثیر باشد.
پس با توجه به توصیه حضرت پیش از آن که به داشتن بیشتر دل ببندیم و خود را گرفتار مخاطرات اقتصادی گسترده نماییم، به کیفیتِ داشتن ها توجه کنیم تا از آن چه داریم بهره ی لازم را ببریم. بنده کلاسی با دانشجویان فوق العاده پرسش گر داشتم، از اول كه می رفتم كلاس اینقدر سؤال می كردند كه اصلاً نمی گذاشتند درس بدهم، هر چه به آن ها می گفتم ما آخر ترم همه كتاب را امتحان می كنیم اصلاً گوششان به این حرف ها بدهكار نبود، هر سؤالی را که جواب می دادیم ده سؤال دیگر مطرح می کردند و عملاً فرصت برای درس دادن بیش از نصف کتاب پیدا نکردیم، ساعت بعد همان درس را با دانشجویانی داشتم که راحت می نشستند و درس را گوش می کردند و همه كتاب را هم برای آن ها با شرح و توضیح کامل تمام كردم. وقتی امتحان آخر ترم را گرفتم، نمرات كلاس اول بسیار بالاتر بود، حتی قسمت هایی از کتاب را كه درس نداده بودیم به خوبی فهمیده بودند و بعد از امتحان هم یک مجموعه ی فعّال مذهبی شدند. این همان کمی است که برکتش از آن زیاد بیشتر بود. باید رمز و راز با فایده بودن را در چیزی ماوراء زیادکارکردن و زیادداشتن جستجو نمود و مواظب باشیم زیادکارکردن و زیادداشتن، حجاب مفیدبودن کارها نشود. بارها پیش آمده است که حادثه ای به ظاهر مانع کار و برنامه ما و شما شده ولی گویا وظیفه ی اصلی ما برخورد صحیح با آن حادثه بوده است. آری! «وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ»؛ چه بسیار کم و قلیلی که با برکت تر است از زیاد. حضرت(ع) می فرمایند تو از حادثه هایی که به ظاهر منافع تو را به خطر می اندازند نترس، گاهی آن كمی که به دست می آوری از آن زیادی که به دنبال آن هستی، ارزشمند تر است و قدرت نموّ بیشتری دارد.
حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» و حضرت علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» دو شخصیت بسیار با بركت در تاریخ معاصر هستند. شما ببینید هر دوی آن ها از نظر علمی به اسلام و مسلمین خدمت زیادی كردند اما کتاب ها و کلاس های امام«رحمه الله علیه» خدمت اصلی او به جامعه نبود ولی با این همه، برکاتی که ایشان به جامعه رساندند فوق العاده بود، در صورتی که در فرهنگ علما کتاب و درس و مدرسه با برکت و کارساز است ولی زندگی امام خمینی«رحمه الله علیه» نشان داد که گاهی کارهایی هست که بیشتر از حتی کتاب و درس و مدرسه ارزش آفرین است آنچه کار امام خمینی«رحمه الله علیه» را با برکت کرد حادثه هایی بود که به ظاهر سراسر آن دردسر بود ولی باطن آن سراسر برکت شد. به نظر بنده اگر تلاش های امام«رحمه الله علیه» نبود، زحمت های علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» به آن جا نمی رسید که رسید، و امروزه ملت نمی توانست از آن گنجینه بزرگ استفاده كند. امام«رحمه الله علیه» در تألیف کتب مفید خیلی زحمت كشیدند اما اول، حادثه ها و مخاطرات، امام خمینی«رحمه الله علیه» را امام خمینی«رحمه الله علیه» كرد، بعد كتاب های امام و علامه طباطبایی«رحمه الله علیه» و امثالهم به کار آمد. اگر ایشان خود را در حادثه ها نینداخته بودند بستر توجه به علم و تفکرِ دینی به این شکلی که امروز مطرح است، فراهم نمی شد. نتیجه ای كه باید بگیریم همین است كه شما در ابتدا از حادثه ها هراس نداشته باشید آن وقت بدانید «وَ رُبَّ یَسِیرٍ أَنْمَى مِنْ كَثِیرٍ» چه بسیار كم و قلیلی كه پر نموّتر است از زیاد و کثیر.
سپس حضرت(ع) فراز دیگری را می گشایند که:
«لَا خَیْرَ فی مُعِینٍ مَهِینٍ وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ»
نه در یاری انسانِ پست و فرومایه خیری هست و نه در دوستی دوست غیر مطمئن بهره ای یافت می شود.
برای انسان گریزی نیست که با عده ای مرتبط باشد و کسانی را به دوستی انتخاب کند و یا در اموری از عده ای کمک بخواهد. حال اگر در انتخابِ کمک کار و دوست ملاک درستی نداشته باشد به ضررهای غیر قابل جبرانی مبتلا می شود. لذا می فرمایند عده ای شخصیتاً فرومایه و تنگ نظر ند، مرّوت و گذشت و بزرگ منشی را نمی شناسند این ها نمی توانند یاوران خوبی برای تو باشند، همچنان که افراد غیر قابل اعتماد نمی توانند دوستان خوبی باشند، همواره انسان از جانب آن ها نگران است، انسانی که روحیه ی بزرگ و عظمتِ شخصیت ندارد نمی تواند منشأ خدمت و یاری به دیگران باشد زیرا منظر این انسان دنیا است و چیزی بالاتر از دنیا نمی شناسد تا به خاطر آن از دنیا بگذرد. نمونه کاملِ پستی و فرومایگی را در انسان های بی دین می توان دید، همچنان که عزت و کرامت را در اُسوه دینداران یعنی علی(ع) می توان یافت. اگر اساس را بر این نکته بگذاریم که هرگز نمی توان از آدم پست و فرومایه خیری به دست آورد به راحتی امید خود را از رجوع به چنین انسان هایی قطع می کنیم و لذا از سختی هایی که از جانب چنین افرادی پیش می آید در امان خواهیم بود، به آن ها کمک می کنید ولی از آن ها کمک نمی خواهید.
در راستای بی خیربودن بعضی انسان ها می فرمایند: «وَ لَا فِی صَدِیقٍ ظَنِینٍ» در دوستیِ انسانی كه قابل اطمینان نیست و اصولی محکم در زندگی ندارد، خیری وجود ندارد، و به یک معنی آن کسی که در بین مردم به خوبی و نیکوکاری شناخته شده نیست نمی تواند دوست قابل قبولی باشد، اگر او را به دوستی گرفتیم خطر آن که مردم ما را نیز به اعمال ناشایست او متهم کنند هست و در این رابطه ما باید خود را ملامت کنیم و نه مردم را. در ارتباط با چنین افرادی این خطر نیز هست که ناخودآگاه ما را در صحنه هایی وارد کنند که گناه آلود است و تا بخواهیم به خود بیاییم دیگر آبرویی در بین مردم از ما نمانده است. پس چرا از ابتدا با توجه به سخن حضرت(ع) متوجه چنین خطراتی نباشیم؟ بعضاً می گوییم فلان شخص آدم بدی است، ولی چون زرنگ است ممکن است یك خانه خوب برای ما پیدا كند. غافل از این که هرگز از آدم پست خیری حاصل نمی شود. در این مورد انسان باید مواظب خود باشد. طوری نشود كه در ارتباط با چنین افرادی آبرویش برود. ما وظیفه داریم برای آبروی خودمان خیلی حساس باشیم. حفظ آبرو واجب است. اگر من بخواهم این آقا یا خانم را با این ظاهری که اصلاً صلاح نیست در کنار من باشد، هدایت کنم و صحنه طوری باشد که آبروی خودم به خطر بیفتد، هرگز نباید چنین بکنم. آمدند شركت تعاونی مصرف کارمندان را دادند دست آقایی که همه می دانستند آنچنان که باید سالم نیست ولی خیلی زرنگ بود. فروشگاه را پر از كالا كرد تا زرنگی خود را بنمایاند بعد هم او را با كلی دزدی گرفتند. اصلاً مگر غیر این می شود؟ باید بیدار بود و كمی بعد از خودنمایی او را هم دید. مگر دولت جمهوری اسلامی نمی خواهد كارها خوب جلو برود پس باید توصیه حضرت را در گماردن افراد رعایت کند. به نظر من یكی از مشكلات دولت سازندگی این بود كه حرصِ توسعه باعث شد كه از كارگزاران غیر متّقی استفاده كند. و لذا کشور در بدنه ی اداری با کارمندانی روبه رو شد که بعضاً هیچ تعهدی نسبت به کار خود و انجام امور مردم نداشتند. روحیه ای كه ما فكر كنیم، آدم های سر و صدادار با هر خصوصیات اخلاقی، می توانند به این مملكت خیر برسانند، حتماً غلط است. انقلاب اسلامی جوانان متعهد و کارآمدی را تربیت کرده است که باید کارها را به آن ها سپرد. البته باید در عین متدین بودن زرنگ و هوشیار بود. امیرالمؤمنین(ع) مسئولیت قسمتی از سپاه را به كمیل دادند، کمیل آنقدر سادگی کرد که دشمن شبانه آمد و اسلحه خانه را با همه تجهیزات آن غارت کرد، صبح كه لشکر بیدار شدند دیدند اسلحه ندارند! كمیل خوب است ولی کارآمد نیست. ای كاش مذهبی های ما همچون امامشان حضرت مولی الموحدین(ع) در اوج روحیه ی عرفانی، زرنگ هم بودند. چرا امیرالمؤمنین(ع) این اندازه باهوش، چالاک و زرنگ است؟ چرا سلمان این اندازه هوشیار است که پیشنهاد خندق کندن در جنگ خندق را می دهد؟ چرا ما نباید چون سلمان باشیم.
فرمودند: نه انسان پست می تواند کمک کننده ی خوبی باشد و نه انسان غیر مطمئن می تواند دوست بدرد بخوری گردد. در دوستِ متهمِ بی آبرو خیری نیست. سپس در ادامه می فرمایند:
«سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُه وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ»؛
حال که زمانه رام توست آن را آسان گیر و به امید بهره ی بیشتر، خطر را بر خود مپذیر.
حضرت می فرمایند وقتی روزگار در حدّ برآوردن مایحتاج زندگی برای تو رام است. چرا خود را برای بیشتر به دست آوردن، به مخاطرات می اندازی و همه وقت خود را درگیر چنین هوسی می کنی؟ وقتی طوری شرایط برای انسان فراهم است که به خوبی می تواند به وظائف جانبی خود برسد و همه ابعاد خود را شکوفا سازد آیا صحیح است که بُعد اقتصادی خود را از حدّ معمول بیشتر رشد دهد و از سایر ابعاد غافل شود؟ خداوند در ابتدای امر شرایطی را فراهم می کند که شما در عین تأمین نیاز طبیعی زندگی، فرصت تعمق در دین و اصلاح اخلاق و ارتباط با مؤمنین و ارحام برایتان فراهم باشد، حال اگر متوجه چنین لطفی باشید آسوده از رقابت های دنیایی به زندگی می پردازید و چیزی نمی گذرد که برکات چنین زندگی را می یابید. ولی اگر انسان از این موضوع غفلت کرد خود به خود زندگی را برای خود مشكل می كند و به دنبال چیزهایی می رود که در ابتدای امر وظیفه او نیست، هنوز هیچ قدمی در راه تعمق در دین و اصلاح اخلاق برنداشته به فکر خانه کودکِ دو ساله اش می افتد. بنده به دوستان عرض کردم آن خدایی كه برای فرزند پدرم -که بنده باشم- در وقتش خانه فراهم کرد برای فرزند من هم به وقتش خانه فراهم می كند. بنده نمی دانم چطور شد که خانه برایم فراهم شد ولی بالاخره فراهم شد، پس برای فرزندم هم من نمی دانم چه طور فراهم می شود. فعلاً که امکان زندگی و تعالی را خداوند برایمان فراهم کرده چرا فکر و ذکر خود را به جای دیگر ببریم، حضرت می فرمایند: «وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ» خودت را به خطر نینداز برای این كه بیشتر به دست آوری. بسیاری مواقع به خوبی داریم زندگی می كنیم، یك مرتبه وسوسه می شویم و با دست خودمان خود را برای بیشتر به دست آوردن به دردسر می اندازیم و به کلی جهت زندگی خود را تغییر می دهیم، چون از توصیه حضرت که می فرمایند: «سَاهِلِ الدَّهْرَ» روزگار را برای خود سخت مکن، غفلت می کنیم.
تا زندگی در بستر طبیعی خود حرکت می کند ما با کمترین انرژی می توانیم بهره مورد نیاز خود را از آن ببر یم ولی اگر انتظارات خود را از حدّ طبیعی بیشتر کردیم دیگر باید با هزار مشکل دست و پنجه نرم کنیم. مثل استفاده از اسب یا شتر در رفع حوائج است که اگر به آن ها سخت نگیریم با اندک غذایی که به آن ها می دهیم رام ما می باشند ولی اگر انتظارات ما از آن ها بیشتر شد از ما رمّ می کنند، حالا ما بدو و اسب یا شتر بدو، در آخر هم باید پای پیاده بارهایمان را به دوش بکشیم. دنیا هم در بستر طبیعی اش همین طور با ما برخورد می کند، اگر سخت نگیری و به همان اندازه ای که در اختیار تو است و روزگار تو با آن می گذرد، بسنده کنی به راحتی زندگی را در همه ابعادش به ثمر می رسانی و آنچنان نیست که با مخاطره هایی روبه رو شوی که تو را از پا در آورد. نمونه هایی از این نوع زندگی را که در عمل مطابق توصیه حضرت عمل کرده اند بسیار دیده اید که چقدر راحت دارند از پل صراط دنیا به سوی بهشت طی طریق می نمایند.
بعضی از مؤمنین طوری زندگی را می شناسند که گویا در دنیا هیچ نیازی ندارند و همواره سعی می کنند زندگی خود را با آنچه در اختیار دارند تنظیم کنند. این افراد را مقایسه کنید با آن هایی که اگر رنگ ساختمانشان مورد پسندشان نبود دیگر نمی توانند در آن ساختمان زندگی کنند. بر عکسِ این ها، عده ای هم به نحوی زندگی در دنیا را برای خود تعریف کرده اند که اصلاً چیزی به نام رنگ اطاق در منظرشان نیست و خیلی راحت دارند از پل صراط دنیا می گذرند. بعضی هم از فرط داشتن امکاناتِ افراطی، با اندک ناملایماتی که برایشان پیش می آید زندگی برایشان تنگ می شود. اگر ما توصیه حضرت را دقیقاً مدّ نظر خود قرار ندهیم و زندگی خود را به امید داشتن امکانات بیشتر به خطر بیندازیم و در زندگی سخت بگیریم، هر اندازه هم زندگیمان وسعت پیدا بكند باز هم از آن راضی نیستیم و با تصورات خود کلاف سردرگمی برای خود می سازیم که هرگز از آن در نمی آییم. و اگر دقت کنید نمونه های خوبی از زندگی های ساده و بی درد سر در روبه روی خود دارید. نگو اگر من به جای او بودم نمی توانستم زندگی بكنم، ببین او چقدر راحت می تواند در این شرایطِ به ظاهر سخت به راحتی زندگی كند، بعد از خودت بپرس چرا او می تواند و من نمی توانم، علت آن را در عدم توجه به سخن حضرت باید جستجو کرد و این که ما زندگی را برای خود غلط تعریف کرده ایم. این طور نیست که فكر كنید افرادی که زندگی را برای خود ساده می گیرند افراد مهمی نیستند و شما مهم هستید و نباید مثل آن افراد ساده زندگی کنید. باید متوجه بود که خداوند یك نوری به او داده که به راحتی می تواند سخن حضرت را عمل کند و آن نور را به بنده و امثال بنده نداده است.
وقتی ارتباط با غنی مطلق یعنی خداوند بیشتر شد محرومیت های دنیوی برای ما محرومیت حساب نمی شود. حضرت امام الموحدین(ع) می فرمایند: وقتی زندگی برای تو رام است زندگی را برای خود سخت مکن و خود را برای وسعت دادن به زندگی به مخاطره نینداز. فرهنگ غرب چیزی هایی را كه لازمه زندگی نبود به عنوان نیازهای زندگی وارد زندگی ما کرد. به قول یكی از دوستان این تابلوهای تبلیغاتی چیزهایی را كه نیاز مردم نیست به عنوان نیاز به مردم معرفی می كنند. تا مردم احساس کنند واقعاً بدون آن ها نمی توانند زندگی کنند. چون آنچه نیاز طبیعی ماست ما بدون هیچ تبلیغی به دنبال آن هستیم، به همین جهت هیچ وقت تبلیغ نمی کنند که مردم نان بخورند زیرا آنچه نیاز طبیعی ماست ذهن ما متوجه آن هست، نیازی به تبلیغ ندارد. پس معلوم است با تبلیغات می خواهند ذهن ما را متوجه چیزهایی بکنند که نیاز ما نیست. یکی از ظلم های وسایل ارتباط جمعی دنیا، تبلیغات سرمایه داران است به ملت ها و بازی کردن با وَهم و خیال مردم ساده. انتقاد کارشناسان تعلیم و تربیت اسلامی به مجموعه های تبلیغاتی جمهوری اسلامی همین است كه شما چرا همطراز با فرهنگ تبلیغات جهانی شدید. تبلیغات جهانی برای حیات سرمایه داری، مصرف بیشتر را به مردم پیشنهاد می كند. چون نظام سرمایه داری بدون مصرف زیاد امکان ادامه حیات ندارد. مصرف بیش از اندازه را باید با تبلیغات کاذب به روان مردم تحمیل كرد. فرهنگ تبلیغاتی آنچنان تمام زوایای روحی جامعه را اشغال کرده که اگر بنده فرمایش امیرالمؤمنین(ع) را طرح کنم می گویند این ما را به انزوا می خواند در حالی که سؤال این است که آیا این بحث ها ما را به انزوا دعوت می كند یا می خواهد ما را از موانع رسیدن به یک زندگی پاک نجات دهد. همان کاری که قرآن در وصف رسالت انبیاء مطرح می کند که پیامبران آمدند تا بارهای سنگینی که انسان ها بر دوش خود نهاده بودند و زنجیرهایی که بر خود بسته بودند، را از آن ها بردارد. «وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَغْلاَلَ الَّتِی كَانَتْ عَلَیْهِمْ»؛[167] حضرت در همان فکر و فرهنگ می فرمایند فرزندم «وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ» مواظب باش خود را به امید این كه از دنیا بیشتر به دست بیاوری، به مشکلات میندازی و بر دوش خود بارهای سنگینی قرار نده که نتوانی به نحو صحیح زندگی کنی.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تَجْمَحَ بِكَ مَطِیَّةُ اللَّجَاجِ، احْمِلْ نَفْسَكَ مِنْ أَخِیكَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَى الصِّلَةِ وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَةِ وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَى الْبَذْلِ وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَى اللِّینِ وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَى الْعُذْرِ حَتَّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبْدٌ وَ كَأَنَّهُ ذُو نِعْمَةٍ عَلَیْكَ، وَ إِیَّاكَ أَنْ تَضَعَ ذَلِكَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ أَوْ أَنْ تَفْعَلَهُ بِغَیْرِ أَهْلِهِ. لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِكَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَك وَ امْحَضْ أَخَاكَ النَّصِیحَةَ حَسَنَةً كَانَتْ أَوْ قَبِیحَةً، وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَةً أَحْلَى مِنْهَا عَاقِبَةً وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّةً»
و بپرهیز از آن كه ستیزه جویى چون اسبی سركش تو را به گرداب هلاكت در آرد. چون برادرت از تو ببُرد خود را به پیوندِ با او وادار، و چون روى برگرداند مهربانى پیش آر، و چون بخل ورزد از بخشش دریغ مدار، و هنگام دورى كردنش از نزدیك شدن، و به وقت سختگیرى اش از نرمى كردن و به هنگام گناهش از عذرخواستن، کوتاه میا. چنان كه گویى تو بنده اویى و او ولی نعمت تو. و مبادا این نیكى را آن جا كنى كه نباید، یا در باره آن كس كه نشاید. دشمن دوستت را دوست مگیر تا دوستت را دشمن نباشى، و در پندى كه به برادرت مى دهى- نیك بود یا زشت- باید با اخلاص باشى. خشم خود را اندك اندك بیاشام كه من جرعه اى شیرین تر از آن ننوشیدم و پایانى گواراتر از آن ندیدم.
چنان چه مستحضرید در جلسات گذشته حضرت به فرزندشان فرمودند: هر امری عاقبتی دارد و به امور دنیا به صورت ابدی ننگر و بدان که به زودی آن چه براساس اعمالت برای تقدیر تو شده است به سراغت می آید، و زندگی یك تجارت و مخاطره است و از مخاطره ها آن چنان فرار نكن كه تعادل بندگی از تو ستانده شود، و بسیار اتفاق می افتد كه چیز كمی پر بركت تر از چیز های زیاد است. در یاری کسی كه شخصیتاً انسان پستی است خیری نیست، همچنان که در دوستی کسی كه قابل اطمینان نیست و متهم به بدی است، خیری نمی باشد.
در ادامه فرمودند: «سَاهِلِ الدَّهْرَ مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُه»؛ زندگی را در شرایطی كه رام توست، آسان بگیر. «وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ»؛ و خود را برای بیشترداشتن به خطرها مینداز. با این که در باره ی جمله ی اخیر در جلسات گذشته بحث شد و ما مجبوریم از آن بگذریم ولی شما مواظب باشید در سراسر زندگی از آن غافل نباشید. هرکس که گرفتار هلاکت در امور زندگی شد، با غفلت از این نکته شد. آری روزگار را در شرایطی که رام تو است آسان بگیر، و خود را برای بیشترداشتن به مخاطره ها نیفكن. شاید دیده ا ید آدم هایی را كه نمی توانند كاری نداشته باشند آن وقت فكر می كنند حتماً باید یک مشغله جدید در امور دنیایی برای خود درست کنند. به جای این که مشغله نداشتن را یك نعمت و فرصت الهی بدانند تا خود را تعالی بخشند، برای فرصت ها نقش معنوی قائل نیستند. حضرت نمی گویند اگر زندگی ات نمی گذرد تلاش نكن، می فرمایند اگر زندگی ات به راحتی می گذرد آن را آسان بگیر و خود را برای بیشترداشتن به مخاطره نینداز. نمی دانم زندگی خودتان را ارزیابی كرده اید یا نه که گاهی به لطف خدا فرصتی پیدا شده است تا روح تان به آسمان وصل شود، مثلاً فرصت یك سجده طولانی برایتان پیدا شده، می بینید بدون داشتن آن نوع دغدغه هایی که عموم مردم دارند، شرایط ارتباط با خدا برایتان پیش آمده است. حضرت می فرمایند از این فرصت استفاده کن و مواظب باش این فرصت را خراب نکنی. در حالی که اگر شیطان بر قلب و روان انسان حاکم باشد می گوید حالا که فرصت داری خوب است بروی سربه سر بقیه بگذاری، چون طرف نمی تواند از فرصتِ پیش آمده درست استفاده کند. مثل بعضی ها که نمی توانند ساکت و آرام باشند، مثلاً گربه از آن گوشه دارد می رود به دنبالش می گذارد تا آن را بترساند، چون فكر می كند باید یك كاری بكند لذا سربه سر گربه می گذارد. بشر گاهی نمی داند كه فرصت ها نعمت است. امام سجاد(ع) در دعای مكارم الاخلاق عرضه می دارند: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ ارْزُقْنِی صِحَّةً فِی عِبَادَةٍ، وَ فَرَاغاً فِی زَهَادَةٍ، وَ عِلْماً فِی اسْتِعْمَالٍ، وَ وَرَعاً فِی إِجْمَالٍ». پس از سلام و صلوات بر محمّد وآل اوh، سلامتی برای بندگی، و فراغت برای دوری از دنیا، و علمی برای عمل، و ورعی در عین اجمال و میانه روی، نصیب من بگردان.
حضرت تقاضا می کنند: «فَرَاغاً فِی زَهَادَةٍ» خدایا! فرصت و فراغتی عطا فرما جهت دوری از دنیا و اُنس بیشتر با خودت. از بهترین نعمت های خدا در طول هفته روز جمعه است، که طبق روایات فراغت و فرصتی است برای زهد و هر چه بیشتر آزادشدن از امور دنیایی. جمعه برای یگانه شدن با خدا و دورشدن از دنیاست. ترسیمی كه دین برای جمعه - به عنوان یکی از اقات فراغت- می كند، می گوید روز یاد خدا است، «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِیَ لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِكُمْ خَیْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ»؛[168] اى مؤمنین چون براى نماز جمعه ندا داده شد، به سوى ذكر خدا بشتابید و داد و ستد را واگذارید، که این براى شما بهتر است. بعد می فرماید: «وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِیرًا» در آن فرصتْ بسیار یاد خدا کنید. طبق مستحباتی که دین برای آن روز تعیین فرموده معلوم می شود باید در آن فرصت در جهت تعالی روح نهایت استفاده را نمود. برای شب جمعه یک سلسله دستور و اذکار توصیه می فرماید، ظهر جمعه توصیه به اقامه نماز جمعه دارد، عصرش دعاهای خیلی خوبی را توصیه می فرماید، چون این روز یك فراغتی است برای زهد بیشتر نسبت به دنیا و ارتباط با عالم معنا. بعضی ها هم می گویند چه كار كنیم جمعه بی كاریم. این ها دائم باید به کاری از کارهای دنیا مشغول باشند، نمی توانند این ذهن را بالا ببرند و لذا مجبورند آن را در سایه ها مشغول كنند، می گویند: امروز جمعه است، چه كار كنیم، هیچ كاری هم که نیست، بالأخره به بهانه ای یک کاری برای خود می تراشند تا از شرّ فراغت آن روز راحت شوند. هرکس در هر سنی یک طور برای خود کار می سازد، بنده در سنی هستم كه بیشتر چوبِ از بین بردن فراغت هایم را دارم می خورم. به بعضی از دانشجویان عرض می کنم مشکل این است كه شما اکنون خود را می بینید ولی من می بینم شما از 35 سالگی به بعد با خلأهایی روبه رو می شوید كه اگر حالا برای خود فكری نكنید آن خلأها شما را از پا درمی آورد. و این فراغت ها را برای به دست آوردن کمالاتی قرار داده اند که به کمک آن ها می توانید در آینده ادامه حیات دهید و با خلأهای روحی روبه رو نگردید.
حال با این دید دوباره به توصیه حضرت توجه کنید که می فرمایند: «سَاهِلِ الدَّهْرَ»؛ روزگار را آسان بگیر، «مَا ذَلَّ لَكَ قَعُودُه»؛ در شرایطی که برای تو آرام است و می توانی امورات خود را به راحتی بگذرانی. یعنی وقتی كه زندگی برای تو رام است همان طور که هست آن را بپذیر، «وَ لَا تُخَاطِرْ بِشَیْ ءٍ رَجَاءَ أَكْثَرَ مِنْهُ»؛ و خود را برای توسعه افراطی به مخاطرات و مشغله ها نینداز، آخر ما در این دنیا آمده ایم برای این که چیزی غیر از آنچه هستیم بشویم، تا بتوانیم در مقام انس ابدی با خداوند قرار گیریم. گفت:
پر گشاده روح بالا، بال ها
تن زده اندر زمین چنگال ها
زمینِ بیشترداشتن كه ادامه همان بودن قبلی است، متعالی شدن روح كو؟ می گوید اگر اموراتت می گذرد، به خود سخت نگیر، به فکر بیشترداشتن نباش، این که اموراتت به راحتی می گذرد را فرصت بگیر. به آسمان وجودت برس، آسمانی بشو، حرف بنده در شرح این فراز تمام شد ولی مطمئن باشید مطلب تمام نشد، در عمل متوجه اساسی بودن آن خواهید شد.
سپس در ادامه می فرمایند:
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تَجْمَحَ بِكَ مَطِیَّةُ اللَّجَاجِ»
و بر حذر باش از آن که روحیه لجبازی بر تو حکومت کند.
«إِیَّاكَ» به معنی الحذر الحذر است یعنی سخت پرهیز کن از این که در تو لجبازی ها جمع شوند و سوار مرکب لجبازی بشوی و ریشه تصمیم گیری هایت بر اساس لجبازی ها باشد.
انسان باید با بدی ها مخالف باشد ولی اگر شخصی مرتکب کار بدی شد این طور نیست که ما باید سریعاً او را در جبهه مقابل خود قرار دهیم و انواع مخالفت ها را با او شروع کنیم و به اصطلاح پایه ی لجبازی با او را محکم کنیم، چون واقعاً محذورات او را نمی شناسیم، شاید بدی آن کار را نمی دانسته، شاید مجبور بوده و بعد پشیمان شده است. عمده آن است که ما طوری روح و روان خود را تربیت کنیم که به دنبال جبهه سازی با دیگران نباشیم. بعضی ها آنقدر نسبت به اصلاح خود کوتاهی کرده اند که در هر حرکتی به دنبال رقیبی برای خود هستند تا در قالب رقابت با او و از لج او کاری را انجام دهند، سراسر زندگی خود را مشغول لجاجت ها کرده اند، حتی با همسر و فرزندان خود لجاجت دارند و نه رفاقت، گویا بدون درگیری با بقیه نَفَس هم نمی توانند بکشند، اگر مسافرت و تفریح هم می رود به قول خودش برای رو کم کنی می رود. حالا شما حساب کنید آیا روح و روان این فرد هیچ بهره ای از آن تفریح می برد؟ همه چیز را باید در قالبی ببرد که بتواند تفسیر جناحی بکند، حتی اگر شما به عنوان یک سخن زندگی ساز توصیه امیرالمؤمنین(ع) را در جمعی مطرح کنید که مثلاً حضرت می فرمایند: «از لجاجت برحذر باشید» می پرسد منظورت چه کسی بود. سایه ی رقابت با افراد، سراسر روح او را اشغال کرده تا آن جا که نمی تواند فکر غلط را بشناسد و خود را از آن آزاد کند. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در جای دیگر به ما توصیه کرده اند به جای درگیری با جاهل، جهل را بشناس و از آن دوری کن، با جهل جاهل مخالفت کن، ولی ما به دنبال درگیرشدن با جاهل هستیم.
روحیه ای که در نهایت منجر به تروریسم می شود از همین لجاجت ها ریشه می گیرد، چون حالا که راه اصلاح خود را گُم کرد ویرانگری را پیشه می کند. کسی که روحیه لجاجت خود را اصلاح نکرد، آرام آرام از تعالی خود ناامید می شود و لذا با ویران کردن جامعه ی انسان ها می خواهد خود را تسکین دهد. انسان لجوج همواره به فکر تخریب ارزش های انسانی است، هرچند خود را طرفدار ارزش ها می پندارد، ولی از نظر اعتقادات فردی سطحی و بی پایه است، آن اعتقادات و ارزش ها را بهانه تخریب دیگران می کند. انسان لجوج نمی داند خانه تفکرش کجاست و وجود خود را دستخوش گسیختگی کرده، همه چیز را در جنگ و دعوا می بیند بدون آن که ریشه در فرهنگ و تفکری داشته باشد.
در فضای لجاجت، نه کسی که سخن می گوید درست می گوید و نه کسی که آن سخن را می شنود درست می شنود، همه افراد سخن های همدیگر را به وَهمیات خود متصل می کنند و سپس نسبت به آن ها به قضاوت می نشینند. هیچ کس به هیچ کس نمی تواند تذکر بدهد، در حالی که اگر روحیه لجاجت از بین انسان ها کنار رفت و فضای ذهنی افراد نسبت به هم دیگر آرام شد، شرایطِ «المُؤْمِنُ مِراتُ الْمُؤْمِن» به صحنه می آید به طوری که هرکس آینه نمایش و تذکر به دیگری می شود، و هرکس وسیله هدایت دیگری می گردد. جناح بندی های فکری و سیاسی عامل مهمی در ایجاد سایه های ذهنی نسبت به یکدیگر می شود و لذا قبل از آن که به سخن یکدیگر گوش دهند به فکر موضع گیری نسبت به همدیگرند و سراسر زندگی تبدیل به کینه نسبت به همدیگر می شود. آیا در سینه های پر کینه می توان سراغ نور و معنویت را گرفت؟ در حالی که «در سینه ی پرکینه اَسرار نمی گنجد» هرگونه جناح بندی سایه ای است بر روح و روان انسان که نمی گذارد نور حق به جان انسان بخورد، در این حالت نه ضعف خود را می بینیم و نه زیبایی های طرف مقابل را.
این که دین به ما توصیه می کند حیات دینی خود را در زیر حاکمیت امام معصوم ادامه بده، برای رهایی از این معضل است. یا می فرمایند زیر فرمان امام معصوم بجنگید، چون طرف مقابلِ امام معصوم كفر محض است. برکات دفاع مقدس هشت ساله ی ما به آن جهت بود که یك طرف این جنگ مجتهد وارسته ی جلیل القدری است كه خیلی روی اصلاح نفس خود زحمت كشیده تا دوستی ها و دشمنی هایش براساس حق باشد و نه براساس میل نفس امّاره. فكر می كنید به همین راحتی چنین جبهه ای به دست می آمد؟ که یک طرف همه انگیزه ها الهی و توحیدی بود و طرف مقابلش صدام و غرب بود که مجسمه ی نفس امّاره اند.
در حالت لجبازی چشمه درونی جان انسان خشک می شود و وجود انسان به برهوتی تبدیل می گردد که هیچ لاله ای از دوست داشتنِ حقیقی در آن نمی روید به قول مولوی:
نه ز جان یک چشمه جوشان می شود
نه بدن از سبز پوشان می شود
نه صدای بانک مشتاقی در او
نه صفای جرعه آبی در او
وقتی انسان از رقابت های وَهمی و چشم و همچشمی ها آزاد شد، جان او زمینه پذیرش نور خداوند می شود. گفت:
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه ام پُر گشت از نور اَحد
چون خود را از محدودیت ها آزاد کرد قلب او زمینه تجلی نور بی حدّ اَحدی گشت. در هیچ شرایطی خود را گرفتار لجبازی ها نکنید وگرنه زمینه هلاکت خود را فراهم کرده اید.
شما دائماً به اعمال خود بنگرید و مواظب باشید انگیزه ی لجبازی کردن در آن ها نباشد که در آن صورت، آن انگیزه تمام عمل شما را بی ثمر می کند. چون وقتی پای لجبازی وسط است نفس امّاره برنامه ریزی می کند، نفس انسان همچون بچه شیطانی یک لحظه در خانه ی خودش نیست، دائم این طرف و آن طرف می پرد و نقشه می کشد، یک «مَنِ» فربه برای خود می سازد که حجاب همه حقایق خواهد بود. حال اگر انسان بتواند خود را در کیفیتی قرار دهد که گرفتار لجبازی ها نشود اولین نتیجه اش آزادشدن از مقایسه ها است. وقتی مقایسه ها وارد زندگی نشود، انسان همانی است که هست، نه بی عرضه است و نه با عرضه، نه مشهور است و نه گمنام، در این حالت سنگینی اوهام از ذهن انسان برداشته می شود. انسانی که با انگیزه لجبازی ها زندگی می کند دارای فكر خسته است، این فكر، غیر ممكن است بتواند به درستی با خدایی که آزاد از هر نسبتی است مرتبط شود. اگر متوجه باشیم که در لجبازی ها داریم خودمان را از دست می دهیم فکری برای خشکاندن سریع ریشه لجبازی ها خواهیم کرد. گاهی زن و شوهر نسبت به هم لجبازی می کنند، اگر بدانند سایه این قهر و لجبازی چگونه راه تنفس روحانی را می بندد، در اولین فرصت و با اندک بهانه خود را از آن خارج می کنند. وقتی دین می گوید اگر مسلمانی با مسلمانی دیگر قهر كند نمازش باطل است. منظور این است كه چنین دلی نمی تواند به خدا وصل شود، چون لگدمال لجبازی ها شده است. در رقابت ها و جناح بندی ها انسان هرکاری انجام دهد با لجبازی همراه است. آنچه جان کلام حضرت است این که روح باید خود را از محدودیت ها آزاد كند، و روحی که مزه آزادی را چشید به هیچ وجه تن به قهر نمی دهد، و هرگز نمی گذارد در مواجهه با افراد کار به لجبازی بکشد، چون می داند با افتادن در این ورطه چه بلایی بر سر جان و روان خود می آورد. عبدالفتاح عبدالمقصود مورّخ مصری که مؤلف ده جلد كتاب درباره امیرالمؤمنین(ع) است، به عنوان یک شخص سُنّی مذهب در باره امیرالمؤمنین(ع) می گوید: همه می دانستند مشی علی بن ابی طالب غیر از مشی و روش دیگر خلفاء بود و همه می دانستند علی بن ابی طالب روش آن ها را نمی پسندد ولی یک بدگویی نسبت به آن ها که منجر به دوگانگی و دوجبهه شدن بشود، از زبان علی کسی نشنید. و واقعاً این هنر بزرگی در سیره ی آن حضرت است. به طوری که همه بدانند ما این آقا یا این جریان را قبول نداریم و با این همه یك كلمه چیزی نگوییم كه موجب جناح بندی و لجبازی شود. وقتی كه انسان می بیند افكار این آقا غلط است نمی تواند او را قبول کند. تا این جا اشکالی ندارد اما اگر جناح درست كردید و پای سایه های ذهنی به میان آمد، دیگر از این به بعد جنگ سایه ها در صحنه است، شما با سایه ی ذهن خودتان، با سایه ی ذهن رقیبتان می جنگید، در حالی که طرف مقابل شما ممكن است امروز در موضوعی اشتباه كند و فردا آن را تصحیح نماید. این که شما یک باره نسبت به افراد با دیدن اندک لغزش از آن ها نسبت به آن ها در ذهنیت های آنچنانی قرار می گیرید و با او جبهه تشکیل دهید و بنای لجبازی را بگذارید، «عقده سخت است بر کیسه تهی»، مثل آن است که یک گره ی سخت بر کیسه ی خالی بزنیم.
همه ی این حرف ها برای آن است که به طور جدّی و برنامه ریزی شده کاری کنیم که چموشی و لجبازی در زندگی ما وارد نشود، اولین کار آدم های موفق همین بوده است. انسانِ گرفتار لجبازی، جز به رقابت فکر نمی کند انگیزه ی حیاتش فقط لجبازی است و در آن راستا عمل می کند، حتی اگر دینداری کند برای روی کم کردنِ رقیب این کار را می کند. اگر بگویی دروغ بد است، می گوید باشد ولی دروغ گویی را ادامه می دهد، اما اگر بگویی از دروغ گویی تو دشمن استفاده می کند، دیگر دروغ نمی گوید. با رقابت ها خود را از دروغ پاک می کند اما نه به خاطر حقیقتِ منفی دروغ، بلکه به صِرف مقایسه از دروغ فاصله می گیرد. اگر صرف لجاجت به اعمال خوب دست بزنیم معلوم نیست كه با حقایق روبه رو شویم، چون اگر انگیزه ی حركتمان لجبازی بود در سراب زندگی می کنیم و با تاریكی می جنگیم، پس باید با توجه به توصیه ی حضرت برای خود فکر اساسی بکنیم که: «وَ إِیَّاكَ أَنْ تَجْمَحَ بِكَ مَطِیَّةُ اللَّجَاجِ» فرزندم! حذر كن از آن كه در تو مركب لجبازی و ستیزه جویی جمع شود.
سپس نکاتی را که باید نسبت به برادران دینی رعایت کرد برمی شمارند و می فرمایند:
«احْمِلْ نَفْسَكَ مِنْ أَخِیكَ»
موارد زیر را نسبت به برادرت بر خود حمل كن:
1) «عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَى الصِّلَةِ»؛
وقتی دوری می كند، نزدیكی را بر خود حمل كن و خود را به پیوند با او وا دار.
2) «وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَةِ»؛
و وقتی روی بر می گرداند، تو مهربانی را بر خودت حمل كن، و خود را به نزدیکی و مهربانی با او وا دار.
3) «وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَى الْبَذْلِ»؛
و وقتی كه بخل می ورزد، تو خود را به بخشش بر او وا دار کن.
ملاحظه بفرمایید چگونه حضرت می خواهند انسان از هر گونه رقابت و دوگانگی نسبت به افراد نزدیک خود آزاد باشد. یك وقت در مقابل بخلی که افراد نسبت به ما اِعمال می کنند ما هم به همان نحو با آن ها برخورد می کنیم و عملاً خود را وارد تنگنایی می کنیم که آن افراد در آن قرار دارند. این همان لجبازی است که موجب ایجاد سایه های ذهنی است، در این صورت دیگر تو آزاد نیستی، وقتی می گویی حالا که او بُرید، من هم می بُرم، یعنی تو انتخاب آزاد نکرده ای، در قالبی که او برایت ساخته انتخاب کرده ای، دیگر نمی توانی تنفس آزاد داشته باشی، و به همین اندازه ارتباط خود را با عالم غیب و معنویت قطع می کنی، حضرت می فرمایند در این موارد درست برعکس عمل كن، بگو اگر او می بُرَد یا اگر بخل می ورزد من عکس آن عمل می کنم، تا از فضای تنگ رقابت و لجاجت آزاد شوی و بتوانی بهترین تصمیم ها را بگیری و تصمیماتت تحت تأثیر سایه سیاه لجاجت ها انجام نگیرد. حالا حساب كن اگر وارد ورطه هلاکت بارِ جواب گویی به دشمنی های این گونه افراد شُدید و قصه ی تو بِكش، من بِكش بین شما و افراد پیش آمد، آیا دیگر روح و روانی می ماند که به سوی آسمان قصد سفر داشته باشد؟ آن چنان قلب انسان خراب می شود که بوی انتخاب آزاد هرگز به جانش نخواهد رسید.
4) «وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ»؛
وقتی دوری می کند نزدیک شدن را بر نفس خود حمل کن.
حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) یك موضوع را با زاویه های متفاوت نگاه می كنند و بهترین برخورد را نسبت به آن به ما گوشزد می نمایند. ایشان در خصوص رابطه با نزدیکان و کسانی که با آن ها زندگی می کنی، می فرمایند: هر چه از تو دوری می کنند، جواب دوری آن ها را مثل خود آن ها نده، بلکه بر نفس خود تحمیل کن که این دوری را با نزدیکی به آن ها جواب دهی.
5) «وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَى اللِّینِ»؛
و وقتی تندی و سخت گیری به تو کردند، تو نرمی و برخورد آرام را نسبت به آن ها بر نفس خود تحمیل کن.
اگر رفیق تو یا کسی که با او مرتبط هستی با تو خشم می كند، هنر تو آن باشد که در مقابل آن نوع برخورد از خود نرمی نشان دهی، تا بتوانی در راستای چنین کارهایی گنجی بزرگ را از درون خود و از درون رفیقت بیرون کشی. قرآن در این رابطه می فرماید: «وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ، ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ، فَإِذَا الَّذِی بَیْنَكَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ»؛[169] و نیكى با بدى یكسان نیست، بدى را با آنچه بهترین است دفع كن. در آن صورت میان تو و میان آن کسی که دشمنى است دوستی برقرار می شود، آن هم آن نوع دوستی که با همدیگر یک دل و صمیمی هستید. در آیه فوق می فرماید وقتی توانستی از افقی مسائل را بنگری که در آن افق نیکی و بدی مساوی نیست، دیگر جواب تندی برادر و دوستت، تندی نمی تواند باشد؛ بلکه چیزی بالاتر از تندی او باید از تو سر زند. آری وقتی متوجه چنین نکته ای شدی، حال آن تندی را با نیکوترین برخورد پاسخ بده، که در راستای چنین برخوردی در درون آن دشمنی، دوستی گرم و صمیمی ظاهر می شود و این همان گنجی است که در درون شما پنهان بود و حالا از درون هر دوی شما ظاهر شد.
گنجی که در اثر این برخوردها از درون تو پیدا می شود علاوه بر تبدیل دشمنی به دوستی، آزاد شدن از خشم نسبت به نزدیکان است. همان کاری که امیرالمؤمنین(ع) با دشمنان خود می کردند، با شخص خلیفه دوم با آن همه تندی هایی که نسبت به آن حضرت و صدیقه طاهره«علیهماالسلام» روا داشت، کاری کردند که پس از آن ماجرا بار ها گفت: «لَوْلا عَلِی لَهَلَکَ عُمَر»؛[170] اگر علی نبود عمر هلاک می شد. و یا بار ها می گفت: «لا اَبْقاٰنِی اللهُ لِمُعْضَلَةٍ لَیسَ لَهاٰ اَبُوالْحَسَن»؛[171] خداوند مرا باقی نگذارد برای حل مشکلی که در آن ابوالحسن نباشد. مولوی در همین رابطه در وصف حضرت علی(ع) می گوید:
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
باز گو دانم که این اسرار هوست
چون كه بی شمشیر كشتن كار اوست
یعنی این برخورد های تو فوق توان بشر است، این ها کار خدا است که از طریق تو ظاهر می شود. پیغمبرf چطوری آن یهودی را در خودش ویران کردند؟ هر روز می آمد خاكستری كه آتش داخلش بود روی سر مبارک پیغمبرf می ریخت، اتفاقاً مریض شد و چند روزی نتوانست به کار خود ادامه دهد، حضرت فرمودند این رفیق ما كجاست؟ گفتند مریض است، گفتند به عیادتش برویم. بیچاره وقتی متوجه شد رسول خداf بالای بسترش نشسته اند از خجالت سرش را از زیر لحاف بیرون نیاورد و همان جا مسلمان شد. آری «چون كه بی شمشیر كشتن كار اوست»، اگر كسی روحش الهی نباشد، محال است چنین قدرتی داشته باشد گفت: «محبت از همه شمشیرهای تاریخ برنده تر است، و اگر به دوستت محبت هدیه كنی به استواری همه كوه ها رسیده ای»[172]
تمام این توصیه ها وقتی به راحتی عملی می شود که ما برای خود چیزی جز بندگی در محضر پروردگار قائل نباشیم، به تعبیر مولوی باید از منیت و این که خود را «هست» به حساب آوریم آزاد شویم.
قرب، نه بالا نه پستى رفتن است
قربِ حق از حبسِ «هستى» رستن است
نیست را چه جاى بالایست و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
كارگاه و گنج حق در نیستى است
غرّه ى هستى چه دانى نیست چیست
حاصل این اشكست ایشان اى كیا
مى نماند هیچ با اشكست ما
حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: تو خودت را نباید در تنگناهای سیاه رقابت با اطرافیانت قرار دهی، این راه، راه آزادشدن از منیت ها است، همان طور که جنگ و مقابله با دشمنان خدا موجب آزادی و آزادگی می شود.
عمده آن است که ما متوجه باشیم آن وقتی که اقوام نسبت به همدیگر گرفتار سایه ذهنی و رقابت های وَهمی می شوند و امکان زندگی سالم در کنار همدیگر برایشان آزاردهنده می شود و در نتیجه کارشان منجر به انتخاب های ویرانگر می گردد، راه نجات در سخنانی است که حضرت مولی الموحدین(ع) پیشنهاد می کنند.
6) «وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَى الْعُذْرِ»؛
از دیگر نکاتی که در راستای برخورد با برادران دینی باید به نفس خود تحمیل کنی این که، در موقع گناهش عذرش را بپذیر. دنبال این نباش که به او ثابت کنی او آن گناه را انجام داده است، به دنبال آن باش که اگر او آن را انکار کرد از او قبول کنی، و یا اگر در ارتکاب آن جرم عذری برای خود آورد ، آن عذر را بپذیر. با این کار او را از گناهی که کرده آزاد كرده ای و خودت نیز از این که به او به عنوان شخص مجرم نگاه کنی آزاد می شوی.
انسان ها در طول زندگی طیفی از شخصیت های متفاوت را پشت سر می گذارند زیرا دارای وسعتی بیشتر از حیوان و جماداند که بر رویه ی ثابتی زندگی خود را ادامه دهند. آیا سزا است انسانی که قبلاً جرمی انجام داده و به نور پروردگار - که مؤمنین را «یخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ اِلی النُّور»؛ از ظلماتِ جرمِ قبلی خارج می کند- باز بر گناهکاربودن او اصرار کنیم. در چشمش بیاوریم، تو همان کسی هستی که آن جرم را انجام داده ای. این طور اسیر گذشته ی وَهمی شدن چه مشكلی را حل می كند، جز این که ما را در دخمه ی ذهنیات فرو می برد؟ جهنم از همین جا شروع می شود. اصلاً این ها همین حالا برای ما جهنم است، فردا پیدا می شود. یك كسی كار غلطی انجام دهد، ولی حالا خودش قبول ندارد و منکر آن است، خوب دستت درد نكند که آن کار غلط را از شخصیت خود جدا کرده ای ، مگر ما همین را نمی خواهیم؟
«حَتَّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبْدٌ وَ كَأَنَّهُ ذُو نِعْمَةٍ عَلَیْكَ»
تا آن جا نسبت به او مدارا کن و کوتاه بیا، که گویا تو بنده و نوکر او هستی و او رئیس و ارباب تو.
این همان روحیه خدمت گذاری است که مؤمنین باید نسبت به افراد در جامعه اسلامی در خود تقویت کنند، تا از این طریق خود را از همه تکبرها و لجاجت ها آزاد نمایند. شما ببینید حضرت امام سجاد(ع) به طور غریبه در كاروان هایی كه به مكه می روند به عنوان خدمتگذار شركت می كنند. این گونه حضرت خود را از هر گونه منیت و رقابت با خلق خدا آزاد می كنند، این حرکت حضرت سجاد(ع) نشانه آن است که ایشان توصیه جدّشان حضرت امیرالمؤمنین(ع) را شنیده اند که در مقابل برادران ایمانی طوری باش که گویا تو بنده آن هایی و آن ها ارباب تو هستند. هرکس در هر مکتب و مذهبی به جایی رسید با این تواضع ها رسید.
مهاتماگاندی، در برخورد با دولت انگلستان وقتی نمک دریاچه را در انحصار خود گرفته بود، دستور داد بدون هیچ درگیری و بدون هر گونه دفاعی بروند و از دریاچه نمک بردارند. کتک می خوردند ولی دفاع نمی کردند و در عین حال به کار خود ادامه دادند. در این رابطه او را زندان كردند، روش گاندی این بود که هرگز با رقیب خود درگیر نمی شد، خیلی شبیه بود به آن روشی که امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمودند با سربازان شاه برخورد محبت آمیز داشته باشید و مردم گُل سر تفنگ آن ها می گذاردند، واقعاً این کار آن ها را خلع سلاح می كرد، آقای باتمان قلیچ فرمانده ارتش رژیم شاه در خاطراتش می گوید: بزرگترین اشتباه ما این بود كه ما سربازها را بردیم جلوی مردم تا كه مردم از آن ها بترسند، مردم نه تنها از آن ها نترسیدند بلکه با محبت و بوسه بر سر و روی سربازان، ما را خلع سلاح كردند. همان روشی که حضرت سید الشهداء(ع) با لشگریان عمر سعد داشتند که تا آخرین لحظه آن ها را نصیحت می کردند، بلکه از آتش جهنم نجاتشان دهند. این یك روش موفق است. گاندی خودش می گوید من به حسین اقتدا می كنم. بالأخره وقتی گاندی را زندان می كنند، در زندان هیچ حرف نمی زند. با هیچ کس جدل نمی كند که چرا مرا زندان کردید. در زندان شروع می کند یك جفت جوراب ببافد، یك ژنرال انگلیسی هم مأمور او بود که شكنجه اش بدهد تا حرف بزند، بدن او لخت بوده، صبح یک سطل آب روی بدنش می ریختند و شلاقش می زدند، عصر هم یك بار همین کار را می کردند ولی او کاملاً در سکوت بود، حالا بافتن جوراب ها را روز چهاردهم تمام کرده، در حالی که همه منتظرند سخن بگوید، دهان را باز می كند و به آن ژنرال می گوید من یك خواهشی از شما دارم؛ می گوید بفرمایید. گاندی می گوید خواهشم این است؛ این جوراب ها را كه برایتان بافته ام اجازه دهید خودم پایتان كنم! می گویند ژنرال بی چاره آنچنان دگرگون می شود که جلوی گاندی، قپه های ژنرالی خود را می كَند و تماماً مرید گاندی می شود. می گوید از این به بعد هر دونفرمان زندانی بریتانیای کبیر هستیم. حضرت سید الشهداء(ع) در مسیر خود به سوی کوفه به افرادی که حاضر نبودند آن حضرت را همراهی کنند می فرمودند نزدیکی های کربلا چادر نزنید چون در روز عاشورا من کمک می خواهم اگر آن نزدیکی ها باشید و صدای مرا بشنوید و به کمک من نیایید برای همیشه در عذاب قیامت خواهید بود. این طور حضرت محبت خود به بشریت را بر همه رفتار خود حاکم کرده بودند. امیرالمؤمنین(ع) قهرمان چنین فضائلند و مایلند انسان ها از طریق این فضائل حجاب های بین خود و خدا را بشکافند و آزاد از هر گونه منیت، با نور غیب و معنویت مرتبط باشند.
ما با غفلت از چنین توصیه هایی مثل خروس جنگی به جان هم افتاده ایم، و در نتیجه تمام تنفس دینی و سیر به سوی معنویت در ما از بین رفته است، بعد هم می گوییم كو آثار دینداری در بین افراد؟! واقعاً اگر زندگی خود را مطابق چنین دستوراتی قرار ندهیم، بخواهیم و نخواهیم بعد از مدتی قلبمان تاریك می شود و توجه به نور الهی و عشق دینداری از قلبمان بیرون می رود و به چیزهای دیگر مشغول می شویم، که مایه گمراهی و ظلمات است.
ما می توانیم از طریق قرآن، اهل البیتh را و از طریق اهل البیتh قرآن را بشناسیم. وقتی به جملات حضرت امیرالمؤمنین(ع) توجه کنیم می فهمیم این سخنان از جنس عالم معنا است و انسان را به آسمان متصل می کند. در همین راستا می توان از نهج البلاغه عظمت اسلام و قرآن را فهمید. انسان از کلمات و حرکات آن ها می فهمد که مقام عصمت و طهارت یعنی چه، مگر چگونه انسان از دست شیطان آزاد می شود؟ این که حضرت می فرمایند: طوری عمل كن كه انگیزه ی جدال را در درون خود بخشکانی و آن قدر در مقابل برادر مسلمانت كوتاه بیا، كه گویا تو بنده ی او هستی، در این حالت دیگر میدانی برای وسوسه شیطان نمی ماند، شیطان زمینه می خواهد. مثلاً زن و شوهرها كه با هم قهر می كنند، آن آقا می گوید اگر من آشتی كنم خانم فكر می كند حق به جانب او بوده، پس من شروع به آشتی نمی كنم و فکر می کند خودش دارد تصمیم می گیرد، آقا شیطان عجیب است، به خانم هم القاء می کند مواظب باش كه اگر تو آشتی را شروع كنی آن وقت آقا می گوید تو چاره ای نداشتی و لذا حقیر می شوی و تا آخر تو سری خور خواهی بود. و از این طریق شیطان زندگی را با آن همه زیبایی، به جهنم تبدیل می کند، چون هر کدام می خواهند بر دیگری حكومت كنند در نتیجه خودشان و زندگی را مضمحل می نمایند. در حالی که بنده یك سؤال از شما دارم، آیا اگر شما با كسی دعوا كنی و عصبانی شوی، و آن آقا عذر خواهی کند، آیا او کوچک می شود؟ آیا احساس نمی کنید با برخورد خوب او شما آب شُدید؟ آیا تا به حال شده است کسی در مقابل شما تواضع کند و شما بزرگ شوی؟ همیشه برای قضاوت در این امور خیالات و تصورات را که محل جولان شیطان است رها کنید و خودتان را در نظر بگیرید. شیطان موضوع را وارونه می کند، در حالی که هیچ وقت ممكن نیست حتی در مقابل یك مسلمان عادی كوتاه بیایی و بزرگ نشوی و بر همین اساس امروز بزرگ ترین شخصیت ها امامان معصومh هستند - با آن همه تواضع - و نه جباران تاریخ با آن همه تکبر.
اگر زن و شوهر در رابطه با هم دستورات حضرت(ع) را عمل کنند بر عکسِ وسوسه شیطان، عشق را به هم دیگر هدیه داده اند. همچنان که هر انسانی اگر براساس نظر حضرت عمل کند در قله انسانیت قرار می گیرد، آری راه حل صحیح آن است که: «احْمِلْ نَفْسَكَ مِنْ أَخِیكَ عِنْدَ صَرْمِهِ عَلَى الصِّلَةِ وَ عِنْدَ صُدُودِهِ عَلَى اللَّطَفِ وَ الْمُقَارَبَةِ وَ عِنْدَ جُمُودِهِ عَلَى الْبَذْلِ وَ عِنْدَ تَبَاعُدِهِ عَلَى الدُّنُوِّ وَ عِنْدَ شِدَّتِهِ عَلَى اللِّینِ وَ عِنْدَ جُرْمِهِ عَلَى الْعُذْرِ حَتَّى كَأَنَّكَ لَهُ عَبْدٌ وَ كَأَنَّهُ ذُو نِعْمَةٍ»؛ در برخورد با برادرت چون از تو ببرد خود را به پیوند با او وادار کن، چون از تو روی برگرداند، مهربانی پیشه کن، و چون بخل ورزد از بخشش کوتاه میا، و هنگام دوری کردنش از نزدیک شدن و هنگام سخت گیری اش از نرمی و به هنگام جرمش از پذیرفتن عذر، کوتاه میا. تا آنجایی که گویا تو بنده او هستی و او ارباب تو.
نترس که حقیر می شوی این حیله شیطان است، متوجه باش آن هایی که طبق دستور حضرت مولی الموحدین(ع) عمل کردند چه عظمت و بزرگی و کرامتی نصیب خود و دیگران نمودند.
حضرت(ع) در ادامه می فرمایند:
«وَ إِیَّاكَ أَنْ تَضَعَ ذَلِكَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِهِ»؛
مواظب باش این توصیه ها را در غیر از جای خود به کار نبندی.
باید متوجه بود در اکثر انسان ها گوهری از انسانیت و اسلامیت نهفته است و با برخوردهای عالی آن گوهر شکوفا می شود ولی کسی که تمام مرزهای انسانیت را زیر پا گذارده قصه اش قصه دیگری است. كسی كه معنی حرکات معنوی را نمی فهمد، برخورد های متعالی را درست تفسیر نمی کند و لذا در آن شرایط توصیه های حضرت جا ندارد. هرچند باید زود نسبت به افراد قضاوت نکرد چون بالأخره انسان ها گوهری فطری که بتوانند برخورد های متعالی را بفهمند در خود دارند و باید مواظب باشید كه شیطان طوری القاء وسوسه نکند و ما را نسبت به افراد بدبین ننماید، و درنتیجه ما اکثر افراد را شایسته برخوردهای کریمانه نبینیم. در حالی که باید بدانیم عموماً مسلمان ها نسبت به برخورد کریمانه اهلیت دارند، چون در منظر خود، پیامبرf و ائمه معصومینh را دارند و لذا معنی حرکاتی را که ما به دستور ائمه معصومینh انجام می دهیم می فهمند. سپس می فرمایند:
«لَا تَتَّخِذَنَّ عَدُوَّ صَدِیقِكَ صَدِیقاً فَتُعَادِیَ صَدِیقَك»؛
دشمن دوستت را دوست نگیر که در این صورت به دوستت جفا كرده ای.
انسان های مؤمن در انتخاب دوست و دشمن ملاک های دینی را در نظر دارند و لذا دشمنِ برادر مؤمن تو علاوه بر این که شایستگی تواضع و محبت ندارد، رقیب برادر ایمانی تو محسوب می شود، و نزدیکی به او زیر پا گذاردن شخصیت برادر ایمانی ات به حساب می آید. و لذا حضرت(ع) می فرمایند: اگر دشمن دوستت را دوست گرفتی به دوستت جفا كرده ای و تواضع و محبت خود را در غیر از جای خود مصرف کرده ای، و در این صورت تمایلات و گرایش های خود را درست مدیریت نکرده ای و عملاً در رعایت حقوق به یک نحوه لاابالیگری و هرجایی بودن گرفتار شده ای، در این صورت هرگز مزه محبت و دوستی را نخواهی چشید. حضرت در راستای تقویت دوستی ها و پایدار کردن محبت ها می فرمایند:
«وَ امْحَضْ أَخَاكَ النَّصِیحَةَ حَسَنَةً كَانَتْ أَوْ قَبِیحَةً»؛
در خیر خواهی برای برادرت نهایت خیرخواهی را پیشه کن، چه او را خوش آید و چه برایش ناخوش آید.
بالأخره انسان در بعضی موارد ممکن است از مسیر نیکی و تعادل خارج شود، آیا درست است که وقتی برادری در مسیر انحراف افتاد دیگر خیرخواهی ها و دلسوزی های خود را از او دریغ داریم؟ حضرت می فرمایند در این گونه موارد رابطه ات را با او قطع نكن، با تمام اخلاص در راه سعادت او بکوش، می خواهد خوشش بیاید یا بدش بیاید، بنا نیست بدی او را تأیید کنیم ولی اگر بدی كرد خالصانه نصیحت اش می كنیم، زیرا نه تنها این کار او را از کار بدش منصرف می کند، پیرو آن دلسوزی ها، صفا و صمیمیت گذشته شدّت می یابد.
حال در راستای زدودن غضب از قلب می فرمایند:
«وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَةً أَحْلَى مِنْهَا عَاقِبَةً وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّةً»،
فرزندم غیظ و غضب را جرعه جرعه بنوش، زیرا که جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیدم که آن نوشیدن، پایانی این چنین گوارا و لذت بخش داشته باشد.
حضرت(ع) در راستای عمل به توصیه های گذشته و جهت رفع موانع ما را متوجه این نکته مهم می کنند که اگر بتوانی غضبت را جرعه جرعه بنوشی، هیچ چیزی در نهایت نتیجه اش شیرین تر از این نوشیدن نیست. غضب های نوشیده شده نهایتی فوق العاده گوارا و شیرین دارد.
جهت تعالی و سلوک اِلی الله نوع برخورد ما را با غضب پیش می کشند تا متوجه شویم چگونه با غضب و عوامل ایجاد غضب برخورد کنیم. عموماً خداوند برای امتحان بنده اش شرایطی را فراهم می كند تا به او بفهماند دنیا دست خدا است و او باید در مقابل حادثه ها و پیش آمدها بندگی و رضایت خود را نشان دهد، انسان فكر می كند دنیا دست خودش است و لذا برنامه ریزی می کند و انتظار دارد همه برنامه هایش مطابق میل او جلو برود، مثلاً شما می گویید من تا یك هفته دیگر این ساختمان را تمام می کنم بعد یك مرتبه کسی خلف وعده می كند، به جای این که از شرایط پیش آمده راضی شوید غضب سراسر وجود شما را می گیرد. به جای این که به فکر فرو روید چرا مدیر هستی مصلحت ندید این کار طبق برنامه قبلی پیش رود، با غضبی که کردید در امتحان الهی مردود شدید. ولی اگر می گفتی خدایا مصلحت چیست؟ با چنین رویکردی شرایط فرو بردن غضب شروع می شود و در نتیجه نکات ظریفی که فکر آن را هم نمی کردید برایتان ظاهر می گردد. گاهی هزار نكته مثبت و تعالی بخش در وقوع همان حادثه ای است كه ما برای آن غضب کرده ایم. حضرت مولی الموحدین(ع) می خواهند با بصیرت خود ما را به آن جایی که باید برسیم برسانند، ما كه نمی فهمیم غضب نكردن چه نتایج فوق العاده ای دارد، نوشیدن غضب برایمان گوارا نیست، اما او كه می بیند به ما می فرماید: «غضب را بنوش، من در نهایتِ كار، چیزی شیرین تر از غضبی كه نوشیده شود ندیده ام».
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَإِنِّی لَمْ أَرَ جُرْعَةً أَحْلَى مِنْهَا عَاقِبَةً وَ لَا أَلَذَّ مَغَبَّةً، وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَكَ فَإِنَّهُ یُوشِكُ أَنْ یَلِینَ لَكَ. وَ خُذْ عَلَى عَدُوِّكَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَى الظَّفَرَیْنِ. وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَةَ أَخِیكَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِكَ بَقِیَّةً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ یَوْماً مَا»
فرزندم! خشم خود را جرعه جرعه فرو بر که من جرعه ای شیرین تر از آن ننوشیدم و پایانی گواراتر از آن که خشم را فرو ببرم ندیدم. نرمی کن با آن که با تو درشتی کند، باشد که به زودی نرم شود. با دشمن خویش به بخشش رفتار کن که آن شیرین ترین دو پیروزی است. اگر خواستی از برادرت بِبُری، جایی برای ـ دوستی ـ او نزد خود باقی گذار که اگر روزی بر وی آشکار گردید، امکان برگشت داشته باشد.
حضرت به فرزند خویش فرمودند: فرزندم از سوارشدن بر شتری كه تو را به مهلكه های ستیز می برد حذر كن، بعد نمونه هایی از ستیزه زدایی را مطرح كردند كه در جمع بندی حرف این بود که ارتباطت با برادرانت ارتباطی مسالمت آمیز باشد. و فرمودند آن قدر در ارتباط با برادرت و تندی هایی که می کند كوتاه بیا كه گویا تو بنده ی اویی و او ارباب تو. تا بتوانید در ارتباط با همدیگر گنج نهفته محبت را از درون خود آشکار نمایید، زیرا شخصیت هایی که روان و قلب خود را عرصه ی رقابت ها و جدال ها قرار داده اند برای خود هیچ راهی به سوی حقیقت باقی نمی گذارند. که گفت:
نی صفا می ماندش، نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
اگر روح انسان محل لگدِ رقابت ها گشت و کار انسان مقابله با بدی ها شد، دیگر انسان گرفتار خود شده است، و راه صعود به عوالم متعالی را گم می کند، همچنان که امکان دست یابی به فضائل عالی را از دست می دهد.
سپس فرمودند:
«وَ تَجَرَّعِ الْغَیْظَ فَاِنّی لَمْ اَرَ جُرْعَةً اَحْلی مِنْها عاقِبَةً وَلا اَلَذَّ مَغَبَّةً»؛
فرزندم! جرعه های خشم را بنوش كه من در عالم شیرین تر از خشمی كه نوشیده شود، از نظر نتیجه و از نظر لذت معنوی چیزی ندیده ام. نه از نظر نتیجه چیزی بهتر از آن ملاحظه کرده ام، و نه از جهت لذت بخش بودن.
با توجه به سخن حضرت(ع) باید زاویه ای را نسبت به خشم در درون خود باز كرد و بررسی نمود که ما چه موقعی خشم می كنیم و ببینیم چگونه می توان بر فراز خشم زندگی نمود. در این راستا اول باید روشن شود ما در زندگی، ارزش گذاری ها را با چه ملاک و معیاری اِعمال می کنیم. چون ارزشمندشدن در دادگاه نفس اَمّاره و با داوری و قضاوت شیطان، غیر از ارزشمندشدن در دادگاه فطرت و با داوری امام معصوم(ع) است. در دادگاه شیطان ارزشمندشدن با سلطه بر دیگران معنی می یابد ولی در داوری و قضاوت امام معصوم(ع) بزرگ شدن آن است که انسان بتواند خشمش را بنوشد، و متوجه باشد به واقع در این راستا بر همه مشكلات تسلط پیدا خواهد کرد. در این صورت ارزشمندشدن انسان طوری نیست که مثل ارزش های دنیایی همراه با پستی و حقارت باشد، بلکه ارزشمند شدنی است حقیقی.
ما عموماً وقتی خشم می كنیم كه آن چه را پیش آمده نخواهیم، و چیزی غیر از آن چه پیش آمده است را انتظار داریم. حال برای نجات از این خشم باید حادثه ی غیر قابل انتظار را حادثه ای بدانیم در جهت امتحان خود، و نه این که حادثه ای است اتفاقی كه از دست نظام الهی در رفته است، این نگاه، نگاه واقع بینانه و خوبی است. چقدر به بصیرت شما افزوده می شود وقتی بدانید هر حادثه ای که برای شما پیش می آید اتفاقی نیست و از دست رب هستی در نرفته. اگر ارتباط عالم را با رب هستی بشناسید، به راحتی قلب شما مطمئن می شود که همه چیز در قبضه مطلق حق است همچنان که در قرآن فرمود: «وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلاَّ یَعْلَمُهَا وَلاَ حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَلاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی كِتَابٍ مُّبِینٍ»؛[173] و كلیدهاى غیب تنها نزد اوست جز او كسى آن را نمى داند و آنچه در خشكى و دریاست مى داند و هیچ برگى فرو نمى افتد مگر این كه آن را مى داند و هیچ دانه اى در تاریكی هاى زمین و هیچ تر و خشكى نیست مگر این كه در كتابى روشن ثبت است.
حادثه ای پیش آمد كه یك مرتبه فرزند حضرت یعقوب(ع) آن هم بهترین و دلبندترین فرزند آن حضرت یك دفعه از جلو چشم حضرت رفت. برادران آمدند و گفتند گرگ یوسف را خورد. ظاهر حادثه این است که برادران حضرت یوسف(ع) گفتند، اما فرمایش پیغمبر معصوم را بنگرید که فرمود: «وَجَآؤُوا عَلَى قَمِیصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ»؛[174] و پیراهنش را آغشته به خونى دروغین آوردند. یعقوب گفت بلكه نفس شما كارى را براى شما آراسته. اینك صبرى نیكو پیشه می کنم و خدا یاری کننده است بر آنچه توصیف مى كنید.
فرمود: نفس شما کار شما را برای شما آراست. حضرت یعقوب(ع) موضوع را از منظری دیگر می نگرند. برادران آمدند و گفتند یوسف را گرگ خورده است ولی چون حضرت یعقوب(ع) متوجه اند این حادثه از مدیریت خدا بیرون نیست و برادران یوسف نمی توانند برنامه الهی را به هم بزنند، حضرت وظیفه ی خود را در رویارویی با این حادثه ی بزرگ جستجو می کردند. و لذا بعداً که خبر آوردند بنیامین فرزند دیگر یعقوب(ع) به ظاهر ظرف طلای عزیز را سرقت کرده و در مصر او را گروگان گرفته اند، حضرت یعقوب(ع) ماوراء این حرف ها می فرمایند: «یَا بَنِیَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ وَأَخِیهِ وَلاَ تَیْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ»؛[175] اى فرزندان من! بروید و از یوسف و برادرش جستجو كنید و از رحمت خدا نومید مباشید زیرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نومید نمى شود.
چون حضرت یعقوب(ع) متوجه اند؛ مدیریتی بالاتر از ظاهر این حادثه ها در صحنه است. مگر مسیر عزیز مصرشدن حضرت یوسف(ع) همین چاه نبود؟ نقشه های برادران یوسف بدون آن که بدانند و بدون آن که بی تقصیر باشند، درست همان برنامه ای بود كه بنا بود حضرت یوسف(ع) را به آن مسئولیت برساند. می خواهم افق دید حضرت یعقوب(ع) را ببینید. یك چشم این است كه عجب! یوسف(ع) رفت، یك چشم این است كه اصلاً چی رفت؟ درست با نقشه ی برادران، خواب یوسف(ع) شروع به تأویل گشت و تحقق خارجی آن شروع شد.
وقتی هیچ حادثه ای اتفاقی نیست، پس چه جای خشم؟ شما یك جا نمی بینید كه حضرت یعقوب(ع) از حادثه های پیش آمده گله کنند، چون هیچ حادثه ای را از مدیریت حق خارج نمی بینند. ناآرامی های حضرت یعقوب(ع) مثل لابه ها و زاری های اولیاء الهی در نیمه های شب است که طالب رؤیت حق هستند، رؤیت یوسف(ع) و اُنس با او به عنوان رؤیت جمال پیامبر خدا، مقصد حضرت یعقوب(ع) است. چون كسی كه پیامبر خدا یعنی حضرت یوسف(ع) را با تمام وجود دوست نداشته باشد پیامبر نیست، و بهره ای از محبت انوار الهی نبرده است. اگر كسی زیر این آسمان، امام(ع) را دوست ندارد اصلاً آدم نیست، الاّ این كه امام(ع) را نشناسد، آن قصه اش جداست. قلبی كه بر خوبان دل نبندد اصلاً قلب نیست، شما كمی روی تزكیه خودتان كار كنید، به راحتی محبتِ مظهر عبودیت یعنی فاطمه زهراi به قلبتان می افتد، نیرو نمی خواهد «آشنایی، نه غریب است كه جانسوز من است».
مسیر اجرای خواب یوسف(ع) كه پدر امید داشت عملی بشود و برادران برای محقق نشدنش تلاش می كردند، همان فعالیت برادران بود. پس اگر قضای عالم این چنین حساب شده است، چه جای خشم؟ كدام حادثه ای است كه دریچه به مقصد رسیدن ما نباشد؟ فقط برادران بد امتحان دادند، ولی مسیر یوسف(ع) همان چاه بود و این که در مصر فروخته شود و بالأخره کار به زندان بکشد و بعد به عزیزی مصر دست یابد. مگر جز این است كه باید شاه خواب ببیند و كارگزاری كه یوسف(ع) را می شناسد قبلاً در زندان باشد و سپس شراب ریز سلطان شود و درباریان را به یوسف(ع) که در زندان است هدایت کند؟ درست این مسیر، همان مسیری است كه یوسف(ع) باید طی می کرد. با توجه به چنین بصیرت الهی است که یوسف(ع) در این مسیر هیچ جا هیچ اعتراضی ندارد. اشك یعقوب(ع) هم كه عرض شد یک اشك عالی است و شایسته هر انسانی است كه وقتی یار الهی اش را گم می كند همانند آن حضرت اشک بریزد. حضرت یعقوب(ع) دو تا از فرزندانشان پیغمبرند، و نظر خاص به آن دو به همین جهت است. همان طور که حضرت محمدf چندین دختر دارند ولی یكی از آنها است كه در مقام عصمت كلیه است، می بینید ازآن جهت كه حضرت فاطمهi ظهور بهشت است، رسول خداf یک محبت خاص به آن حضرت دارند، آیا كسی هست كه بهشت را دوست نداشته باشد؟ مسلّم بر خوبی ها دل بستن عین خوبی است.
این که یك دفعه یوسف(ع) گم شد یک چیز است، اما این که این گم شدن عین جریانی است كه باید واقع بشود چیز دیگر. اگر انسان به این دید برسد که هر حادثه ای را دریچه نمایش سنتی از سنن الهی ببیند دیگر فوق خشمِ خود زندگی می کند. انسان باید بتواند قواعد و سنن ظریف جاری در حادثه ها را بنگرد، این نگاهی است که در کتاب و مدرسه به دست نمی آید. همان طور که برای دیدن شب قدر در بین شب ها دید خاصی می خواهد و ائمه، ما را طوری راهنمایی کرده اند که از بعضی ظرائف می توانیم متوجه ظرائف دیگر شویم. حضرت صادق(ع) می فرمایند: «مَنْ اَدْرَكَ فاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِها، اَدْرَكَ لَیْلَةَ اَلْقَدْر»؛ اگر كسی فاطمه را آن طور که شایسته اوست، درک کند، شب قدر را درک کرده است. حال اگر کسی «لَیْلَةَ اَلْقَدْر» را درك كند اسرار و سنن جاری در حادثه ها را می شناسد چون لیله القدر شب فهم سّر اندازه ها و کشف اسرار است. و این با تدبّر در شخصیت حضرت زهراi حاصل می شود.
با تأمل در حرکات و کلمات زهرای مرضیهi متوجه ظرائفی از عالم وجود می شویم که آن ظرائف شعور ما را جهت درک ظرائف عالم بالا رشد می دهد، چون حضرت زهراi خودشان سرّاند، و با نظر به آن حضرت وارد نظر به عالم اَسرار می شویم.[176]
یک وقت متوجه می شویم در حال حاضر آن بصیرت لازمه را در امور نداریم، بسیار خوب ولی این نکته از نظر شما در جای خود محفوظ است كه «حادثه ها از دست خدا در نمی رود.» پس اگر حادثه ای خلاف انتظار ماست، خلاف انتظار خدا نیست و از دست خدا در نرفته است. و چون رب هستی كه بناست مرا تربیت كند این حادثه را برای من به وجود آورده است، پس فروبردن خشمی که در مقابل این حادثه ی غیر منتظره پیش می آید به تعبیر حضرت امیرالمؤمنین(ع) گواراترین جرعه ی زندگی است و لذا نه تنها پذیرفتن آن نباید سخت باشد که باید برای من شیرین هم باشد، رب هستی كه بناست مرا تربیت كند این حادثه را برای من به وجود آورده است پس این حادثه هدیه ی پروردگار من است و دریچه ای است برای اجرای اراده دوست، تا من تربیت شوم. هنر ما در رویارویی با حادثه ها، به جای اعتراض و ناسپاسی، خوب موضع گیری كردن است. گفت:
دیگران را تلخ می آید شراب عشق ما
آن ز دست دوست می گیریم و شِکّر می شود
بیاییم بررسی کنیم در مقابل حادثه ها چطور موضع بگیریم. امام خمینی«رحمه الله علیه» روزی كه جنگ شروع شد، براساس همین بینش خود را نباختند و در جستجوی سنتی بودند که در دل این حادثه رخ می نمایاند. ایشان در رابطه با جنگ، بر خدا خشم نكردند كه چرا در این شرایط، جنگ را به وجود آوردی، ولی بر صدام خشم كردند زیرا او می خواست اراده ی خبیث خود را بر ملت ما اعمال کند، آنچه به ما توصیه شده راضی شدن بر قضا است و نه راضی شدن بر مقتضی. خشم بر این که چرا این حادثه رخ داد یک نوع عصیان است، ولی خشم بر صدام عین بندگی است. حضرت می فرمایند: از این جهت خشمت را بنوش که بر فضای الهی خشم نداشته باشی، ولی این که وظیفه تو است بر تجاوزکار خشم کنی بحث دیگری است و این شرط بندگی است. و با خشم بر متجاوز در واقع دارید بندگی می كنید، بدون آن که آن خشم بر ما مسلط شود. کینه بر ظالمان و فاسقان در راستای نزدیکی به خدا باید انجام گیرد و چنین کینه ای ما را از پا در نمی آورد، زیرا بنا به گفته حافظ:
یا سبو یا خم می یا قدح باده كنند
یك كف خاك در این میكده ضایع نشود
در میكده ی هستی هیچ چیز بی خود و بی حساب در صحنه نیست، نمونه اش را که بنده باره ها عرض كرده ام و از یقینیات بنده است، همین دفاع مقدس 8 ساله است و اگر این حادثه ی به ظاهر زیان بار نبود امروزه به واقع انقلاب اسلامی که راز ماندگاری اسلام و تشیع است، موجود نبود، هر چه داریم از جنگ 8 ساله داریم. سالهای سال مستضعفان جهان از این چشمه ی پررحمت تغذیه خواهند کرد و سرنوشت خود را به نفع خود رقم خواهند زد، هنوز برکات این چشمه به قلب بشر معاصر نرسیده است.
پس همچنان که ملاحظه فرمودید هر حادثه ای، همانی است كه باید باشد. و لذا در رویارویی با آن، اظهار خشم و بی قراری جا ندارد و اگر ما در بینش خود به آن حد نرسیده ایم که حوادث را این چنین ببینیم و در مقابل آن هیچ خشمی به خود راه ندهیم، امام(ع) ما را متذکر می شوند و می فرمایند مواظب باش در مقابل حوادثِ پیش بینی نشده، خشمْ تو را نبلعد. بلکه سعی کن تو خشم را بنوشی.
خشم به عنوان اعتراض به حادثه های غیره منتظره ناگهان به سراغ ما می آید، چون انسان در مقابل آن حادثه احساس نارضایتی می کند، غافل از این که این حادثه یک امتحان است و در اثر همین غفلت است که خشم به سراغ انسان می آید و او را می بلعد. حضرت می فرمایند در چنین شرایطی خشم خود را بنوش، نگذار بر تو غلبه كند، بعد می فرمایند: هیچ نوع نوشیدنی را من ندیده ام كه به اندازه ی خشمی كه نوشیده می شود از نظر نتیجه ی نهایی شیرین تر باشد.
قرآن ریزه كاری های تاریخی را در همین رابطه نشان ما می دهد. حضرت موسی(ع) که خلاف شرع نمی كنند ولی چون پس از چهل روز از میقات برگشتند و دیدند با این که در بین بنی اسرائیل حضرت هارون(ع) را گذاردند، اکثراً بت پرست شده اند، یك لحظه به برادرشان نهیبی زدند و ریش های حضرت هارون(ع) را گرفتند، که چرا مواظب گمراهی مردم نبودی، و در واقع به خاطر فاصله گرفتنِ بنی اسرائیل از مسیر توحید، غضبناک شدند. این خشم و غضب، خشم و غضب مقدس است چون آن حضرت برای خدا غضب کردند، زیرا به ظاهر حضرت هارون(ع) در مقابل انحراف آن قوم هیچ اقدامی نکردند. یعنی غیرت الهیِ حضرت موسی(ع) موجب آن اعتراض شد، تازه وقتی متوجه شدند حضرت هارون(ع) هم برای خود دلایلی داشته و می خواسته اند دو دستگی بین قوم ایجاد نشود، و منتظر ماندند که حضرت موسی(ع) بیایند با این همه حضرت موسی(ع) در راستای این که نکند کوتاهی از طرف خود یا برادرشان باشد برای خود و حضرت هارون«علیهماالسلام» تقاضای غفران نمودند و عرضه داشتند: «رَبِّ اغْفِرْ لِی وَلأَخِی وَأَدْخِلْنَا فِی رَحْمَتِكَ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ»؛[177] پروردگارا من و برادرم را بیامرز و ما را در پناه رحمت خود درآور و تو مهربان تر ین مهربانانى.
این نوع خشم غیر از مواردی است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند که فرزندم! مواظب باش خشم بر تو غلبه نکند. خشم اولیاء الهی خشم مقدس است و برای هرچه بهتر عملی شدن احکام الهی است. داستان حضرت یونس(ع) را دارید، وقتی آدم حساب می كند می بیند كه به ظاهر در آن شرایط تنها راه همان بوده كه حضرت رفته اند، هر چند خداوند انتظار بیشتری از ایشان داشته است. وقتی حضرت می بینند زحماتشان نتیجه ندارد و آن قوم آن قدر به کار خود ادامه دادند تا عذاب آمد، با غضب آن قوم را ترک کردند. قرآن می فرماید: «وَذَا النُّونِ إِذ ذَّهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَن لَّن نَّقْدِرَ عَلَیْهِ فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»؛[178] و یونس آنگاه كه خشمگین رفت و پنداشت كه ما بر او سخت نمی گیریم، تا آن که در دل تاریكی ها ندا داد؛ «لا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ».
خداوند؛ کارِ حضرت یونس(ع) را که چون ابرِ بلا را دیدند و قوم خود را ترک کردند نمی پسندد و انتظار خداوند از حضرت این بوده که بماند تا پروردگارش به آن حضرت دستور بدهد که؛ قوم خود را ترک کن، و لذا او را گرفتار شکم ماهی نمود. حضرت هم متوجه موضوع شدند و در آن تاریکی ناله سر دادند؛ «لا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّی كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ»[179] پروردگارا تو منزه از آن هستی که من بی دستور تو کاری بکنم، و من در عدم اجازه از تو از ظالمین بودم. آری درست است که آن خشم، خشمی مقدس بود و حضرت یونس(ع) خشمناک بودند که چرا آن قوم به نور هدایت الهی پشت کردند ولی بنا نبود بدون دستور خدا قوم خود را ترک کنند. ساحت انبیاء عظام خیلی دقیق است، آن ها در اوج بندگی هستند و لذا خداوند کوچک ترین ضعف آن ها را - که در مورد ما ضعف محسوب نمی شود - مورد باز خواست قرار می دهد.
از یک طرف بنا است هیچ اعتراضی نسبت به حادثه ها نداشت، ولی از طرف دیگر به عنوان بندگی و انجام وظیفه گاهی لازم است شمشیر را تیز كنی و سر دشمنان دین را قطع نمایی، منتها قربه الی الله و این همان خشم مقدس است که برای نفی حاکمیت باطل ضرورت دارد. یك وقت انسان برای خدا با کسی درگیر می شود، ولی یك وقت عصبانی می شود و با مردم درگیر می شود. یك وقت انسان بدون آن که خشمْ او را فرا گرفته باشد، خشم الهی را قربه الی الله اظهار می کند، یک وقت خودش در چنگال خشم گرفتار است، یک وقت می بیند الآن به حکم امر به معروف و نهی از منکر باید برای خدا به کسی که نسبت به احکام الهی توهین کرده اعتراض کند. این غیر از وقتی است كه امر به معروف می كنید تا دلتان خنك شود. یك وقت می گویید: اگر امر به معروف نكنم و خشم خود را نسبت به این کار غیر الهی اظهار نكنم گناه كرده ام، در این حال اصلاً در قلبت خشم به آن فرد نیست، به کار غیر الهی او معترض هستی. در درون این عمل بندگی نهفته هست. ظهور بندگی به شكل خشم، غیر از آن است که خشم قلب را اشغال کند. اگر آن خشم و غضب حضور قلب ما را از بین برد و در نماز هم که می خوانیم گرفتار آن خشم هستیم، آن خشم الهی نیست، ولی اگر برای خدا خشم کردیم برای قلب انسان توجه به حق می ماند و در نماز هم احساس قرب بیشتر می کند. آیا می توان پذیرفت عملی كه موجب بُعد ما از خدا می شود حق باشد؟ پس خشمی كه به جای یاد خدا، خودش در قلب ما جا باز كند نمی تواند حق باشد. نمونه آن در كربلا است. واقعاً کربلا چیز عجیبی است. خشم خدا را براساس عبودیت ناب الهی بر سر یزید ریختن یک کار فوق العاده است و این در آخرین جمله حضرت پیدا است. تمام فرزندان و یاران را از دست دادن و ناظر اسارت زنان و کودکان بودن و با آن همه زخم شمشیر و نیزه، آن وقت در محضر خداوند در آخرین جمله عرضه بدارد: «صَبراً عَلی قَضائِک... صَبراً عَلی حُکمِک...»[180] خدایا راضی ام به قضا و حکمی که رانده ای، بدون هیچ اعتراض، شکیبائی می ورزم. معلوم است در این قلب فقط خدا هست، پس در واقع در حرکات حضرت سیدالشهداء(ع) خشم خدا است که بر یزید ریخته می شود و آن کس که در صحنه است بنده ی خداوند است نه بنده ی خشم خود.
بندگی خدا یعنی مسیر ظهور فرمان مولا، شما وقتی رکوع و سجده می كنید امر خدا را در اعمالتان ظاهر می نمایید، چون ابتدا قلبتان این بندگی را پذیرفته است، قلب محل دریافت امر خداست و عمل شما ظهور آن امر است. در مناجات شعبانیه تقاضا می کنی «إِلَهِی وَ اجْعَلْنِی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ فَنَاجَیْتَهُ سِرّا وَ عَمِلَ لَكَ جَهْرا»؛ خدایا مرا از آن افرادی قرار ده که در درون جانشان با آن ها نجوا می کنی که چه اعمالی را انجام دهند، و آنها هم آشکارا همان دستور را عمل می کنند. تو غضب بر یزید را بر قلبشان می اندازی، اینها آن چه تو بر قلبشان انداختی را انجام می دهند. خودشان فقط تابع فرمان تو هستند، در این مقام غضب عین بندگی است و این نوع غضب قلب شما را اشغال نمی كند، بلکه بندگی خدا، فوق آن غضب، قلب را اشغال می كند. امام سجاد(ع) و حضرت زینبi در اوج مصیبت های کربلا نصف شب بلند می شوند نماز شب می خوانند، چون از منظر آن ها حادثه ی کربلا یک امتحان بود که به بهترین نحو به انجام رسید، تازه وقتی حضرت سجاد(ع) می بینند حضرت زینبi نشسته نماز شب می خوانند به ایشان اعتراض می كنند چرا نماز شب را نشسته می خوانند، چیزی نشده است. می فرمایند شما را آن چنان نمی بینم كه قتل برادر برشما این قدر فشار بیاورد. کمی فكر كنید، امام سجاد(ع) در آن حال امام زمانِ حضرت زینب كبریi محسوب می شوند، در واقع دارند به عمه شان می فرمایند: شما که باید در زیر سایه ی امام زمانتان تربیت و افراشته بشوید بنا نیست كه حتی این قدر هم ضربه پذیر باشید. خیلی عجیب است، آیا در کربلا چیزی شده است یا نشده است؟ از منظر یک انسان الهی چیزی که قلب را از خدا به خودش منصرف کند نشده است. چون بندگی ناب به نمایش گذاشته شده است. گریه ی من و شما مگر جز این است كه وقتی به کربلا و آن همه عظمت نگاه می کنیم و اشک می ریزیم که خدایا! ما از دست رفتیم، خدایا ما را مدد کن از آن راه باز نمانیم. وقتی می بینی اصحاب کربلا در اوج سختی و فشارهای همه جانبه چگونه بندگی می كنند، اشکِ طلب اتصال به آن مقام را سر می دهید. همان گریه ای که ملت ایران و آزادگان جهان در فوت امام خمینی«رحمه الله علیه» سر دادند، آن اشک به این جهت بود که همه متوجه بودند یك انسان بزرگ که در بندگی موفق بود، رفت و ما ماندیم. معلوم است که انسان در چنین حالتی اشک می ریزد. به هر حال در منظر امام سجاد(ع) کربلا نمایش بندگی خداست که به بهترین نحو انجام شد و غضبی به آن معنی وجود ندارد که قلب عزیزان را اشغال کند و آن ها را از بندگی خدا باز دارد. آنچه در کربلا جاری شد ظهور غضب الهی بود که از قلب مبارک حضرت سیدالشهداء(ع) و شهدای کربلا ظاهر شد، از قلب هایی که سراسر تسلیم خدا بودند.
غضبی كه قلب ما را اشغال كند اعتراض به حادثه ی پیش آمده است، این نوع غضب دین ما را از ما می گیرد، ولی غضبی كه ظهور غضب خدا باشد اگر از ما صادر شود ظهور بندگی است، و قلب را به خدا نزدیک و نورانی تر می گرداند.
حضرت پس از توصیه هایی که بعداً عرض خواهم کرد، می فرمایند: «وَ لَا یَكْبُرَنَّ عَلَیْكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ» ظلمی را كه به تو شده است بزرگ نگیر. «فَإِنَّهُ یَسْعَى فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ»، زیرا آن کس كه به تو ظلم كرده در ضرر خودش و نفع تو تلاش كرده است. بعد می فرمایند عزیزم! اگر كسی به ضرر خودش و نفع تو كار كرده است باید چه طوری با او برخورد كنی؟ آیا باید كینه به او داشته باشی؟ «وَ لَیْسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّكَ أَنْ تَسُوءَهُ» اگر كسی تو را شاد كند جزایش، كینه و بدی نیست. ملاحظه بفرمایید این نوع محاسبه و نگاه به ظالم و ظلم ، نگاه فوق العاده ای است که هرگز قلب را از صفای معنوی ذرّه ای خارج نمی کند، که باید در جای خود بیشتر مورد توجه قرار گیرد.
برگردیم به همان فرمایش قبلی حضرت که فرمودند: فرزندم غضب را جرعه جرعه بنوش که من از نظر عاقبت و نتیجه هیچ چیزی را ندیدم که شیرین تر از نوشیدن غضب باشد. لازمه رسیدن به چنین مرحله ای آن است که ما حادثه ها را طوری ببینیم كه گویا باید همین طور كه واقع شده است واقع می شد. به گفته ی حافظ:
یا صبو یا خم می یا قدح باده کنند
یك كف خاك در این میكده ضایع نشود
اگر حادثه را به دست اهلش بدهید، می بینید هر حادثه ای در این دنیا جای خودش است. چشم زینبi نسبت به کربلا این بود كه «ما رَاَیْتُ اِلّا جَمیلاً». یعنی از منظر آن حضرت، آن حادثه زیباترین شکل وقوع یک مأموریت بود. در چشم یزید این بود كه به اهل بیت پیامبرh ضربه زده، ولی در چشم زینبi آن حادثه نقش دیگری غیر از آنچه یزید می پندارد در تاریخ انجام خواهد داد. اگر از یک طرف برادر كسی به عنوان بزرگ ترین انسان در آن زمان كشته شود، از طرف دیگر فرزندانش شهید شوند، و چندین برادر دیگرش هم شهید شوند، بعد بگوید «ما رَاَیْتُ اِلّا جَمیلاً»، آیا این انسان اصلاً می تواند آن طور که ما به حادثه ها خشم می کنیم، خشم كند؟ اگر از نماز شب در آن حالت، صفای روحانی نمی یافت و آن نماز قدمی برای اتصال بیشتر به حق نبود، آن را نمی خواند. او در آن حالت هم دارد با نماز شبش با خدا معاشقه می كند و لذا نمی تواند از آن دست بردارد.
آنچه نباید از آن غفلت شود تفاوت بین اعتراض به ظالمان با اعتراض به سنت های الهی است. باید بین اعتراض به سنت الهی را با اعتراض به بدی بدان جدا كنیم. خداوند تشریعاً به یزید می فرماید ظلم نكن، از آن طرف تکویناً خودش نظامی ساخته است كه یزید بتواند ظلم كند، پس تكویناً همین را می خواسته است که هر کس بتواند اگر خواست با اختیار خود ظلم کند، ظلم کند، و نظام عالم هم همین طور باید باشد تا عرصه امتحان به هم نخورد. از آن طرف طبق دستور دین، تشریعاً می فرماید مردم ظلم نكنید. ما هم بر اساس دین خدا اگر كسی ظلم كند از او متنفریم ولی این طور نیست که ظلمی که این طرف انجام می دهد از دست خدا در رفته باشد. باید متوجه بود که خداوند جهان را طوری ساخته است كه ظالمان بتوانند ظلم كنند، و همین طور خوب است. و خداوند هرچه را خوب است اراده می كند. همین خوب است که جهانی باشد تا ظالمان بتوانند ظلم كنند، از طرفی تشریعاً فرمان داده است كه ای آدم ها درست است من جهان را طوری ساخته ام - تکویناً- كه هم بتوانید ظلم كنید و هم بتوانید ظلم نكنید، ولی دستور می دهم - تشریعاً- ظلم نكنید، حالا اگر ظلم كردید، خداوند با آن کار بد برخورد می کند و شما را عقاب می نماید. ولی تكویناً اگر نمی خواست شما بتوانید ظلم کنید که جهان را این طور نمی ساخت که ظرفیت بدی کردن در آن باشد.
پس خداوند به ظالم غضب می كند و قلب انسان مؤمن محل ظهور غضب تشریعی حق است. خوب، قلبی كه محل ظهور غضب تشریعی حق است، قلب بنده ی خدا است یا قلب رقیب انسان ظالم؟ مگر کسی می تواند رقیب خدا باشد که بخواهد رقیب بنده خدا باشد. این فردی که فعلاً دارد ظلم می کند نمی داند دارد ریشه خود را می کند.
فردای آن شبی که یکی از سران منافقان در یک درگیری خیابانی کشته شده بود- در حالی که تعداد بسیاری را شهید کرده بود - با عده ای از دوستان خدمت آیت الله حسن حسن زاده آملی«حفظه الله تعالی» بودیم، فرمودند دیشب بسیار گریه كردم كه چرا این جوان راه را درست تشخیص نداد تا به چنین سرنوشتی دچار شود،به کشته شدن او اعتراض نداشتند، غصه می خوردند که چرا منحرف شد. با این که اگر خود آقا هم تفنگ دستشان بود او را می كُشتند، در عین حال گریه می كنند چون دوستش دارند. محبت به این که ای كاش این ها بد نبودند غیر از محبت به بدی بدان است. چون انسان های بد رقیب ما نیستند، و ما با کسی كینه نداریم ما غصه می خوریم كه چرا این ها چنین می كنند و عمر خود را نابود می نمایند. اگر كسی زبانش را دارد گاز می گیرد و می جَوَد یا دهانش را باز كرده دارد انگشتانش را می خورد. رقیب شما است؟ آیا در این حالت احساس می کنید او دارد با شما لجبازی می كند یا غصه می خورید چرا دارد با خودش چنین می كند؟ مگر انسان های گناه كار جز این است كه خودشان را می خورند و لگدمال می كنند، از نظر بینشی حكم خدا بر قلب ما این است كه به اعمال این ها اعتراض كنیم، و با دست و زبان خود غضب الهی را بنمایانیم، نه این که آن ها را رقیب خدا و رقیب خود بپنداریم. در همین راستا امام معصوم(ع) كه جانِ جان ماست، به ما فرموده اند مواظب باش غضبْ تو را نرباید، سعی کن غضب خود را بنوشی. تا در راستای رویارویی با آن چه هست و نباید باشد حضور سنن الهی و سنت امتحان از منظر تو پنهان نگردد و تو را از استحکام و کرامت شخصیت خارج ننماید.
سپس حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ لِنْ لِمَنْ غَالَظَكَ فَإِنَّهُ یُوشِكُ أَنْ یَلِینَ لَكَ»،
با آن کس که بر تو تندی و غضب می كند نرمی کن، باشد که به زودی نرم شود.
وقتی انسان تأثیر دراز مدت چنین توصیه ای را بشناسد سعی می کند با تمام وجود به آن عمل کند، آری می فرمایند در مقابل تندی ها نرمی پیشه کن تا رقابت ها به رفاقت و کینه ها به محبت تبدیل شود. زیرا در سایه محبت ها است که انسان ها برای یکدیگر مفید هستند و هرکس عامل صعود دیگری می شود و استعدادها شکوفا می گردد و خطاکاران به جای اصرار بر خطا به تجدید نظر در اعمالشان تشویق می شوند، و به جای بد و خوب کردن انسان ها و کاشتن تخم کینه، با نرمی و محبت بین انسان ها، یگانگی ظاهر می گردد و قلب ها با یگانه مطلق مرتبط می گردد. به گفته مولوی:
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه ام پر گشت از نور اَحد
در جامعه ای که نرمی نسبت به همدیگر فراموش شد اندک خطاها با تندترین عکس العمل ها روبه رو می شود و لذا هیچ کس احساس امنیت نمی کند تا زمینه تعالی انسان ها فراهم گردد، دائماً کینه روی کینه و پنداری روی پندار، سراسر روح ها را تاریک می کند. روشن است در چنین شرایطی روح و روان انسان ها در اوج غفلت از حقیقت، گرفتار زیرکی های روباه گونه می شود که رقیب خود را فریب دهد. توصیه حضرت(ع) این است که:
تو مکانی، اصل تو در لا مکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
دکانی را بگشا که راه به سوی آسمان دارد و با عالم زیبای بی نهایت مرتبط است، مواظب باشید گرفتار کینه بین خود نشوید.
گور خوشتر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زنده ای و زنده زاد، ای شوخ و شنگ
دم نمی گیرد تو را زین گور تنگ؟
وقتی از روحیه نرمی در مقابل تندیها غفلت شد مسائل جزیی و حرف های جزیی رقیبان برای ما اهمیت افراطی پیدا می کند و از اصل خود باز می مانیم. جامعه ای به سوی ابعاد متعالی خود نظر دارد که روحیه نرمی و گذشت نسبت به همدیگر در آن جاری باشد.
در ابتدای انقلاب به جهت روحیه مقابله با رژیم شاهنشاهی و درگیری با طرفداران آن رژیم، فضای جامعه طوری ملتهب بود که افراد با اندک خطایی مورد طعن و تندی قرار می گرفتند به طوری که نیروهای انقلابی خیلی سریع با همدیگر برخورد می کردند. خلاصه روحیه ی تندی و التهاب بین همه حاکم بود. به قول آن دانشمند؛ هنر امام خمینی«رحمه الله علیه» علاوه بر ایجاد انقلاب، آرامش دادن به فضایی بود که انقلاب به وجود آورده بود. چیزی که ما در افغانستان نیاز داشتیم و نیاز داریم. ما نیز هنوز خودمان آن مزه ارتباط طلاییِ نرم را در رابطه با هم نچشیده ایم، هنوز فضا طوری است كه اگر كسی بیاید بگوید بنا نیست این همه به هم دیگر سخت بگیریم متهم به محافظه کاری و مصلحت طلبی می شود، غافل از این که هزاران لاله ی معنویت در چنین برخوردی سر بر می آورد.
در شرایطی که نرمی نسبت به همدیگر فراموش شود خودمان هم از خودمان می ترسیم در حالی که یك ملت بزرگ، که استعداد تحقق تمدن شیعه را دارد اصلاً نباید در قلبش نسبت به هم تهاجم داشته باشد، و از فضای «رُحَماءُ بَیْنَهُمْ» غفلت کند، به یک اعتبار هنوز جامعه ما رقابت زده است. ملت انقلابی به جای آن که با خود درگیر باشد باید با دشمنان کمال بشر درگیر باشد و به تعبیر قرآن «اَشِدّاءُ عَلَی الْكُفّار رُحَماءُ بَیْنَهُمْ»، باشد. هنوز فرهنگ چنین سخنانی که حضرت مولی الموحدین(ع) متذکر آن هستند در بین ما تقویت نشده است. آن قدر به هم محبت نداریم که در مقابل خطای همدیگر نرمی نشان دهیم. حضرت می فرمایند: «لِنْ لِمَنْ غَالَظَكَ» در مقابل كسی كه بر تو تندی و غضب می كند نرم باش و مواظب باش از تعادل و کرامت کنده نشوی، زیرا «فَإِنَّهُ یُوشِكُ أَنْ یَلِینَ لَكَ» احتمال زیاد می رود كه در مقابل نرمی تو او هم نرم شود. و عملاً با رعایت چنین توصیه هایی پایه ی تمدن بزرگ اسلامی ریخته می شود. به تعبیری توصیه حضرت آن است که محیط خود را محیط بی تشنج قرار دهید تا هدایت دینی شروع شود. و افق های بلند کمالِ جامعه در منظر شما قرار گیرد. حتماً دقت كرده اید که در فضای غفلت از نرمی هیچ کس هیچ آینده ای نخواهد داشت، حتی آن خانواده ای که تازه شروع شده است و خداوند به لطف خود محبت و مودّت لازم را در بین همسران ایجاد کرده است. مثلاً مادر عروس به دخترش می گوید اگر به تو بی حرمتی کردند یا جوابشان را بده و یا برگرد خانه خودمان، بعد نتیجه اش این می شود که سه ماه دیگر دختر پهلوی مادرش است و همه آن آینده زیبایی که در منظر این دو همسر بود فرو می ریزد. آن مادر به ظاهر می خواست دخترش سرافراز بماند ولی چون به او آموزش نداده بود که در مقابل تندی نرمی پیشه کند، دختر خود را به یك دختر شكست خورده تبدیل کرد. اگر عكسِ آن را دستور داده بود كه مادر! تو بنایت این باشد كه نرمی از خودت نشان بدهی، بزرگی به نرمی است، نتیجه چیز دیگری بود. همه ی شما دیده اید مادر بزرگ هایی که از طریق محبت و نرمی ناملایمات زندگی را پشت سر گذارده اند، چگونه تاج سر خانواده اند، به طوری که در آخر عمر قبله ی یك طایفه به حساب می آیند. بالأخره توصیه ی حضرت، كار می برد. یك فرهنگ جدید باید در زندگی ما به وجود بیاید تا جایگاه سخن حضرت روشن شود. آن وقت به جای این که تعجب کنید چرا امیرالمؤمنین(ع) همه را دوست دارند. برایتان این نوع برخورد طبیعی و متعالی می شود و به زیبایی و عظمت کار حضرت پی می برید.
در اواخر عمر امام خمینی«رحمه الله علیه» یکی از نزدیکان دفتر ایشان نامه نوشت که آقا شما کدام یک از دو خطی که در انقلاب ایجاد شده است را حق می دانید؟ امام خمینی«رحمه الله علیه» در جواب نوشتند: من همه ی آن ها را مسلمان می بینم، اصلاً دو تا نمی بینم، هرچه نگاه می كنم همه را مسلمان می بینم. به تعبیر بنده این دوتاهایی كه بعضی ها می بینید سایه ی خشم اند، من دوتایی نمی بینم. واقعاً خشم بین انسان ها مرز ایجاد می كند، وگرنه بسیاری از این دوتایی ها دوتایی نیست، این ها همه اش سایه های خشمی است که باید فرو خورده می شد، و سایه ی تندی هایی است که باید در مقابل آن نرمی پیشه می کردیم.
وقتی توفیق پذیرش توصیه حضرت نصیبمان شد انسان به جایی می رسد كه در دفع اختلاف دست به انتخاب های تاریخ ساز می زند. حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» بلند می شوند می روند، به دیدن آقای شریعتمداری با آن همه مشکلاتی که او برای انقلاب به وجود آورد. ولی حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» خیلی راحت می توانند به دیدار ایشان بروند، در صورتی که آقای شریعتمداری به عنوان یک مجتهد روبه روی امام خمینی«رحمه الله علیه» ایستاد. او حزب جمهوری خلق مسلمان را راه انداخت و چقدر ضد انقلاب زیر پوشش آن حزب قرار گرفت و آن قائله تبریز را در مقابل انقلاب راه انداختند، ولی امام«رحمه الله علیه» به دیدن او رفتند و فرمودند نه تنها دست مراجع بلکه دست طلبه ها را هم می بوسم. این یك راه است، که بلند می شود و به خانه آقای شریعتمداری می رود، راهی که امیرالمؤمنین(ع) به همه ی ما آن را توصیه می فرمایند. نتیجه این می شود که اگر طرف زمینه اصلاح داشت اصلاح می شود و اگر زمینه اصلاح نداشت نابود می شود.
حضرت مولی الموحدین(ع) در ادامه می فرماید:
«وَ خُذْ عَلَى عَدُوِّكَ بِالْفَضْلِ فَإِنَّهُ أَحْلَى الظَّفَرَیْنِ»؛
به دشمنت بخشش و بزرگی نشان بده که آن شیرین ترین آن دو پیروزی است.
تا از طریق بخشش بر دشمنت بتوانی افق های عالی انسانی را به دست آوری و در زیر سایه های دروغین خشم، عمرت لگدمال نشود. آری در مقابله با دشمنت راه فضل و بخشش را پیشه كن و کرامت از خود نشان بده، زیرا اگر پیروزی بر او برای تو شیرین است، این نوع برخورد شیرین تر و پیروزمندانه تر است. چون با این برخورد عمیق ترین لایه فطری ما ارضاء و شکوفا می گردد و به سرمایه ای دست می یابد که بسیاری از انسان ها به آن دست نمی یابند. درست است که اجازه داری در مقابل دشمنی افراد برخورد تند داشته باشی و نیروی خود را مجهز کنی و او را شکست دهی و بر او پیروز گردی و به غضب خود تشفّی دهی و خود را به حلاوت و شیرینی پیروزی بر دشمن برسانی، ولی یک راه دیگر هم هست که آن شیرین تر است و آن فضل و بزرگواری است نسبت به دشمن، و تو این دومی را انتخاب کن تا به افقی بسیار برتر دست یابی. یکی از رفقا با عصبانیت به دیگری گفت من دیگر خانه شما نمی آیم. آن یکی گفت: ولی من خانه شما می آیم. یک باره فضا عوض شد، این نوع برخورد احاطه طرف را بر خود و بر حوادث اطراف خود می رساند، در چنین حالتی رقابت و هم سنگ شدن با رقیب به فضل و بزرگ منشی با رفیق تبدیل می شود. این که حضرت می فرمایند برخورد دومی و این نوع پیروزی «أَحْلَى الظَّفَرَیْنِ» در مقابل آن پیروزی که بر دشمن غلبه کنی، شیرین تر است، چون استعدادی از انسان در این برخورد به فعلیت می آید که فوق العاده ثمربخش است و انسان متوجه توانایی هایی از خود می شود که اهل قدرت هرگز متوجه آن نیستند. این نوع برخورد از طرف شما، شما را متوجه قدرتی بالاتر از قدرت اسلحه می کند، حالا برای طرف مقابل نتیجه اش چیست؟ همان طور که عرض کردم اگر زمینه ای در او باشد متحول می شود، و اگر زمینه اصلاح در او نیست غضب الهی را بر او تسریع می کنند.
در تاریخ اسلام داریم كه محمدبن اسماعیل پسر برادر حضرت امام موسی كاظم(ع) دعوت شد به بغداد برود و در محضر خلیفه بر علیه حضرت کاظم(ع) شهادت دهد. فکر می کرد حضرت کاظم(ع) در جریان نیستند. وقتی به بهانه ی تجارت می آید تا از حضرت - یعنی عموی خود- خداحافظی کند، حضرت می فرمایند؛ همین جا در مدینه بمان. می گوید قرض دارم می خواهم تجارتی بکنم و قرض ها را اداء کنم. حضرت می فرمایند من همه قرض های تو را اداء می کنم. می گوید می خواهم خودم روی پای خودم کار کنم، حضرت می فرمایند تا آخر عمر خرج زندگی ات را به عهده می گیرم، این سفر را نرو، او زیر بار نمی رود. حتی امام(ع) به او می فرمایند در قتل من مظلوم شركت نكن. می گوید این حرف ها یعنی چه؟ عمو می خواهم بروم تجارت كنم، و خداحافظی می کند و می رود. چند قدمی كه می رود حضرت او را صدا می زنند و می گویند پس برای این که در راه خرجی داشته باشی این كیسه پول را بگیر. وقتی رفت اصحاب از کار امام(ع) خیلی تعجب می كنند، امام(ع) می فرمایند پدرم از پدرشان نقل کردند، تا می رسانند به رسول خداf که اگر رَحِم در مقابل برخورد خوب شما بی محلی کند، بر خورد خوب شما موجب تنبیه خدا با او خواهد شد و همان طور هم شد. عرضم این است که ما با محبت اگر نتوانیم افراد را اصلاح کنیم خداوند از طریق محبت ما آنها را تنبیه می کند و شرشان از ما دفع می شود.
سپس در همین راستا که باید مرزهای جدایی در بین شما شدت نداشته باشد می فرمایند:
«وَ إِنْ أَرَدْتَ قَطِیعَةَ أَخِیكَ فَاسْتَبْقِ لَهُ مِنْ نَفْسِكَ بَقِیَّةً یَرْجِعُ إِلَیْهَا إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ یَوْماً مَا»؛
اگر در رابطه با برادرت کار به جدایی کشیده و تصمیم داری از او جدا شوی مقداری از دوستی را باقی بگذار که چون یک روزی مسئله برایش روشن شد جایی برای برگشت مانده باشد.
می فرمایند: «إِنْ بَدَا لَهُ ذَلِكَ یَوْماً مَا»، اگر روزی مسئله برایش روشن شد و معلوم گشت به خطا رفته است و خواست برگردد، تو از حالا طوری با او برخورد کن که همه ی راه های برگشت را بین خود و او خراب نکرده باشی، به عبارت دیگر وقتی رفت نگو این دیگر آدم نیست بگذار برود، طوری جدا شو که جدایی مطلقی نباشد. نگو برو که می خواهم تو را اصلاً نبینم. شما در مسیر اعتدالِ خود پایدار باش و از مواضع صحیح کوتاه نیا، اگر هم نمی تواند بماند و می رود، بگذار او بِبُرَد، و حالا که با پایداری بر مواضع خود عملاً راه جدایی با او را پیشه کردی کار را تمام شده ندان، این احتمال را بده که طرف پشیمان شود و بخواهد برگردد. بنده در تجربه خودم بار ها با چنین مناظری روبه رو شده ام که دو دوست به جهت کدورت هایی، جدا شده اند وقتی یکی از آن ها تندی نکرد چندین سال نمی گذرد که اشکال ها روشن می شود و آن کسی که اشتباه می کرد به راه برمی گردد و محکم تر از قبل هم برمی گردد، اگر هر دو با تندی از همدیگر جدا می شدند دیگر جای چنین برگشتی نمی ماند. پس باید در هر جدایی احتمال زیاد بدهید طرف متوجه خطای خود بشود، اگر به کلی او را از خود دور کردید وقتی متوجه خطای خود شد، چه كار كند؟ شما كه او را از خود رانده اید، و چون جای برگشت نگذاشتید فکر می کنید اصلاً او متوجه خطای خود نشده است.
وقتی شما فهمیدید رفیق شما به خطا رفته یک راه این است که بدون هیچ حرفی بنا را بر جدایی بگذارید و بی سر و صدا راهتان را از او جدا کنید. یک راه هم آن است که بگویید اصلاً این آدم نیست و پس از گفتن این جمله از او جدا شوید. اما وقتی پس از چند سال طرف متوجه اشتباه خود شد جمله «اصلاً او آدم نیست» نمی گذارد برگردد و از این به بعد شما عامل عدم برگشت او هستید. بیایید توصیه امیرالمؤمنین(ع) را بشنویم، و در آن شرایطی که به این نتیجه رسیده ایم باید از برادران و دوستان خود جدا شویم همه پل ها را در پشت خود خراب نکنیم و متوجه باشیم انسان ها وجودی گسترده دارند که همه آن وجود و شخصیت آن ها در حال حاضر ظاهر نیست و لذا براساس وجود گسترده ی آن ها با آن ها برخورد کنید، و جنبه های دیگر شخصیت آن ها را که بعداً ظاهر می شود نیز مدّ نظر قرار دهید. حیف است از این توصیه بزرگ غفلت کنیم و وقتی متوجه شویم که دیگر همه راه های برگشت برادران به سوی مسیر حق را بسته باشیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ مَنْ ظَنَّ بِكَ خَیراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ وَ لَا تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیكَ اتِّكَالًا عَلَى مَا بَینَكَ وَ بَینَهُ فَإِنَّهُ لَیسَ لَكَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَهُ وَ لَا یكُنْ أَهْلُكَ أَشْقَى الْخَلْقِ بِكَ وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ عَنْكَ وَ لَا یكُونَنَّ أَخُوكَ أَقْوَى عَلَى قَطِیعَتِكَ مِنْكَ عَلَى صِلَتِهِ وَ لَا تَكُونَنَّ عَلَى الْإِسَاءَةِ أَقْوَى مِنْكَ عَلَى الْإِحْسَانِ وَ لَا یكْبُرَنَّ عَلَیكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ فَإِنَّهُ یسْعَى فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ وَ لَیسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّكَ أَنْ تَسُوءَهُ»
فرزندم! كسى كه به تو گمان نیك برد- با كرده نیك - گمانش را راست كن. و حق برادرت را به اعتماد دوستى كه با او دارى ضایع مگردان، اگر چه آن كس كه حق او را ضایع كرده اى برادرت نبود. و مبادا- با رفتارى كه با كسان خود كنى- بدبخت ترین شان كرده باشى. در آن كه تو را نخواهد دل مبند، و مبادا برادرت را در گسستن پیوند با تو عذرى بود قوی تر از تو در بستن پیوند با او، و مبادا در بدى رساندن بهانه اى بر ایش باشد قوی تر از تو در نیكویى كردن، و ستم آن كه بر تو ستم كند در دیده ات بزرگ نیاید، چه او در زیان خود و سود تو كوشش نماید، و پاداش آن كه تو را شاد كند آن نیست كه با وى بدى كنى.
امام الموحدین(ع) درشرایطی كه از جنگ صفین برگشته اند در عین این كه حاکم جهان اسلام در آن زمان هستند و مسئول امور اجرایی جامعه، این نامه را برای فرزندشان می نویسند و در آن نشان می دهند که چگونه می توان اخلاق را با سیاست متحد نمود. حضرت بحث را به این جا رساندند كه فرزندم! سعی كن انگیزه های غضب را با نوشیدن جرعه های خشم در خودت بكشی، و از نظر نتیجه هیچ جرعه ای شیرین تر از نوشیدن غضب نیست. و در مقابل آن کس كه بر تو خشم و تندی می كند تو نرمی نشان بده و به نهایت این نرمی فكر كن، ممكن است همان کسی که با تو تندی کرده در اثر برخورد نرم تو، به رفیقی صمیمی تبدیل شود، و از آن مهمتر تو با برخورد نرم خود توانسته ای تخم کینه را در درون خود و در درون طرف مقابل بخشکانی. سپس فرمودند نسبت به دشمن خودت فضل و بخشش داشته باش، و در مقابل حادثه ای به نام خشونتِ دشمن، تو حادثه ای دیگر که بسیار بزرگ تر از دشمنی اوست، بیافرین. خدا كمك كند انسان به جایی برسد كه بتواند در مقابل حادثه هایی که پیش می آید عالی ترین شکلِ تکلیف را انجام دهد. حضرت(ع) رمز آن نوع برخورد را مشخص می کنند و آن را گواراترین نوع پیروزی می دانند، زیرا درست است پیروزی بر دشمن برای روح و روان انسان گوارا و آرامش بخش است ولی بسیار فرق است بین این پیروزی که برای قوه غضبیه گوارا باشد، و بین آن پیروزی که برای فطرت گوارا است.
سپس در ادامه فرمودند اگربه هر دلیلی به این نتیجه رسیدی كه با دوست خود قطع رابطه کنی، آن طور رابطه ات را قطع نکن كه جایی برای برگشتنِ رفیقت نماند. همان طور که به ما گفته اند در دوستی ها آن چنان دلت را به دوستت نده كه تمام دل را به او داده باشی، این جا هم به ما می گویند آن چنان پایه جدایی را مگذار که آن جدایی همه جدایی باشد و موجب خشمی پایدار گردد. اولاً: در شرایطی كه چنگال های انسان ها به سوی همدیگر دراز است امكان صعود روحانی برای هیچ کدام ممکن نیست. در همین راستا فرمودند: غضب خودت را بنوش و نرم خویی پیشه کن. بعد می فرمایند حالا اگر جایی هست كه باید با برادرت قطع رابطه کنی و هیچ راهی جز بُریدن رابطه با او نمانده، طوری این کار را بکن كه اگر بعد از مدتی چنگال های رفیقت تبدیل به انگشتان محبت شد جایی برای دست دادنِ محبت آمیز مانده باشد. شاید یکی از نتایج این کار از بین بردن دشمنی دشمنان است، زیرا وقتی دشمنان بهانه ای برای دشمنی نداشتند ما می توانیم مقاصد خود را جلو ببریم. نمونه اش برخوردی است که رسول خداf با ابوسفیان داشتند. وقتی مکه فتح شد حضرت خانه ابوسفیان را محل امن قرار دادند و بعد هم فرمودند: «اَنْتُمُ الطُّلَقاٰ» شما را آزاد كردم و هر چه بود گذشت. زیرا به گفته مولوی:
گر شوم مشغول اشكال و جواب
تشنگان را كی توانم داد آب
اگر پیامبرf تمام انرژی خودشان را به کار می گرفتند تا ثابت كنند ابوسفیان به دروغ مسلمان شده است، حالا از آن به بعد جنگ بین رسول خداf و ابوسفیان علنی می شد، آن هم در شرایطی که كارهای بزرگ روحانی و معنوی مانده است، آیا در آن صورت برای پیامبرf فرصت به انتهارساندن مأموریتشان باقی می ماند؟ هنر پیامبرf در آن شرایط همین بود که انگیزه مقابله ابوسفیان ها را با خود از بین ببرند. گفت:
آن بزرگانی كه ره طی كرده اند
گوش بر بانگ سگان كی داده اند
رهرو پیغمبرانی ره سپر
طعنه خلقان همه بادی شِمُر
اگر انسان در این دنیا كار اساسی داشته باشد و معنای حقیقی خود را در زندگی كشف نماید، سعی می كند راه خود را برای رسیدن به مقاصدِ متعالی هموار گرداند، حتی آن جایی هم که باید قطع رابطه کند راه بازگشت را برای رقیب خود باز می گذارد. نباید طوری عمل کنیم که برای خود كینه های پنهان ذخیره نماییم. زیرا آن کینه ها بالأخره فضای آرامش و ارتباط با حق را در ما کدر می کند و محل ظهور حقایق در قلب و روان ما تنگ می شود. بسیار پیش آمده که افراد در آخر عمر چون به خود می آیند می بینند در طول زندگی طوری عمل کرده اند که همه تیرها به طرف آن ها نشانه رفته است، حتی همسر و فرزندش به طرف او شلیك می کنند. آیا چنین انسانی می تواند یك تنفس آرام داشته باشد؟ حضرت(ع) می فرمایند مواظب باش زمینه رفاقت های آینده را از بین نبری، چون در بستر رفاقت ها است که انسان زمینه رشد دارد، و در بستر دشمنی ها و کینه ها روح و روان انسان مشغول همان کینه ها خواهد شد. به همین جهت حضرت سجاد(ع) در دعای مکارم الاخلاق از خداوند تقاضا می کنند: «وَ أَبْدِلْنِی مِنْ بِغْضَةِ أَهْلِ الشَّنَآنِ الْمَحَبَّةَ»؛ خدایا! دشمنی دشمنان را به محبت تبدیل فرما. مقصد ما محبت مردم نیست، محبت مردم را می خواهیم كه چه كار كنیم؟ مهم این است كه بدانیم كینه ها و تیرهای دشمنی، زمینه ارتباط با خدا را از ما می گیرد. ما هرگز نمی خواهیم محبت مردم را به عنوان یک مقصد به طرف خودمان جلب كنیم، بلکه متوجه هستیم که در شرایط کینه ورزی جهت الهی جانمان مختل می شود. همه ی همت ما آن باید باشد که زمینه ی ارتباط با خدا را در زندگی خود تنگ نكنیم.
حضرت در راستای ایجاد فضای عدم خشونت در ادامه می فرمایند:
«وَ مَنْ ظَنَّ بِكَ خَیراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ»
و آن کس که نسبت به تو گمان نیک دارد گمانش را تصدیق کن.
اگر کسی آمد و اظهار کرد شما آدم خوبی هستی، شما حق ندارید در ذهن خود نسبت به او سوء ظن پیدا کنید و گمان کنید که می خواهد كلاه سرتان بگذارد. نگو شاید حیله گرانه رفتار کند. اگر او قصد حیله داشته باشد خداوند حیله اش را خنثی و او را رسوا می کند. ما وظیفه نداریم رابطه ها را بر مبنای بدبینی شکل دهیم، هزاران انرژی صرف می كنید كه معلوم کنید دروغ می گوید یا راست. همین وقت کشی ها می شود بطلان زندگی؛ در حالی که وظیفه ما خوش بینی است. ظرائف زیادی در این توصیه حضرت نهفته است، این درست برعکس تئوری ماکیاولی است که می گوید همه آدم ها را پست و زبون بپندارید و فکر کنید همه در حال توطئه برای شما هستند.
شما حتماً تجربه کرده اید آن هایی که گرفتار خط و خطوط سیاسی می شوند دائماً شیطان در آن ها نسبت به افراد سایه ذهنی درست می کند و لذا هیچ کس را آن طور که هست نمی بیند. هر حركتی را توطئه ای ضد خود به حساب می آورند، طرف آمده احوالش را بپرسد می گوید حتماً یك نقشه ای دارد. حضرت(ع) درست عكس این را به ما توصیه می کنند که: «وَ مَنْ ظَنَّ بِكَ خَیراً تَصَدَّقْ ظَنَّهُ» اگر كسی به تو گمان خیر دارد گمان او را تصدیق كن. نگو نكند توطئه ای در کار است. وظیفه ما این است که اجازه ندهیم شیطان ما را نسبت به گمان خیر او بد بین کند. آری یك وقت هست خود آدم می فهمد كه این دارد دروغ می گوید. این جا دیگر نباید به فهم و عقل خود پشت کنیم. صحبت آن است که آدم مسلمان نباید تحت تأثیر بدبینی ها زندگی خودش را لگدمال كند. این سالم تر است از این كه بگویید شاید دروغ می گوید. نگذار محیط دوستی و رفاقت با احتمالات و گمان های بد ضایع شود. و نیز ممکن است که حضرت بخواهند بفرمایند اگر کسی گمان نیک به تودارد تو با اعمالت کاری کن که گمان او تصدیق شود.
در ادامه می فرمایند:
«وَ لَا تُضِیعَنَّ حَقَّ أَخِیكَ اتِّكَالًا عَلَى مَا بَینَكَ وَ بَینَهُ فَإِنَّهُ لَیسَ لَكَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ»؛
حق برادرت را با اعتمادی که بین شما هست ضایع مگردان، زیرا در آن صورت کسی را که حقش را ضایع کرده ای برادرت نخواهد بود.
فضای بحث را فراموش نفرمایید، بنا است ارتباط بین انسان ها سالم باشد تا بتوانند به کمک اسلام در صعود روحانی خود موفق گردند. در همان رابطه در این فراز می فرمایند: تو حق نداری حق برادرت را به اعتماد این كه بین شما و او ارادت هست ضایع کنی. اگر چنین کردی برادر او محسوب نمی شوی و فقط ادعای برادری او را داری.
بعضی مواقع حق دوستی دوستان را رعایت نمی کنیم و از این طریق صمیمیت ها را پاس نمی داریم. بنا نیست اگر دوست شما به شما اعتماد کرد در رعایت حقوق او سهل انگاری کنید و حق او را به چیزی نگیرید، با این اطمینان که می دانید او سخت نمی گیرد. حضرت می فرمایند: مواظب باش به صِرف این كه شما همدیگر را قبول دارید نمی شود حق همدیگر را ضایع كنید. بگوییم چون ما را قبول دارد سهمش را به او ندهیم. حضرت می فرماید: «فَإِنَّهُ لَیسَ لَكَ بِأَخٍ مَنْ أَضَعْتَ حَقَّهُ»؛ اصلاً تو دوست آن كسی نیستی كه حق او را ضایع می كنی، هر چند به اسم دوستی این کار انجام گیرد. ولی خارج از این ادعاها اگر دوستش بودی حق او را ضایع نمی كردی. نمی شود به صِرف ارادت بین دو نفر یكی حق آن یكی را ضایع كند هر چند در رودربایستی به روی خود نیاورد.
اگر خواستید ارتباط ها سالم بماند باید حقوق رفقا را رعایت کنید. مثلاً می خواهیم به مسافرت برویم از اول باید خرج ها را تقسیم كنیم، نمی شود یکی بیشتر خرج کند و یکی کمتر، با این کار احساس امنیت بین رفقا ضعیف می شود. وقتی اسلام می فرماید اگر می خواهی به یك مسلمان پولی قرض بدهی اولاً: نوشته بگیر. ثانیاً مدت آن را مشخص كن. می فرمایند: «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا تَدَاینتُم بِدَینٍ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى فَاكْتُبُوهُ»؛ ای مؤمنان چون قرضی را در مدّتی معین به کسی دادید آن را بنویسید. و نباید بگوییم ما که همدیگر را قبول داریم چرا برای پس دادن قرض زمان تعیین کنیم و رسید بگیریم. به نظر می رسد آفت ارتباط ها همین رودربایستی ها است که امنیت بین دوستان را از بین می برد، به طوری که همه دلواپس باشند در این مسافرت بارشان روی دوش همدیگر بیفتد، در حالی که اگر متوجه باشیم نباید به برادر خود ظلم کنیم از اول همه مواظب اند چیزی به کسی تحمیل نشود و رعایت سهم هرکس مدّ نظر قرار می گیرد. چه اشکال دارد که اول هرکس سهم خود را بدهد تا فشار روحی بر روی افرادی که سهم خود را نداده اند نباشد! عمده آن است که تمام سعی خود را بکنیم تا حق برادران و دوستان ضایع نشود و در عمل هم دوست همدیگر باشیم و نه دشمن همدیگر وگرنه در عین ادعای دوستی در عمل به همدیگر دشمنی می کنیم و طعم دوستی واقعی را نمی چشیم، زیرا شیرینی دوستی وقتی خود را می نمایاند که سخت مواظب باشیم کوچک ترین حقی از برادر و دوست ما در رابطه با ما ضایع نگردد، یکی از دوستان ما که در تهران ساکن بود و در سفرهای دیدار از تبعیدی ها در قبل از انقلاب با هم بودیم، بعد از انقلاب، اصفهان آمد سری بزند، یك ظرف شامپو که شاید یك پنجم محتوای آن باقی بود را با خود آورده بود و گفت آن روز كه رفتیم سر تبعیدی ها شما این را در ماشین ما جا گذاشتید. این مقدار شامپو ارزشی نداشت ولی از آن نظر که احترام به حق برادر خود گذاشته بود بسیار با ارزش بود.
رعایت حقوق افراد منشأ بسیاری از برکات و موفقیت ها در زندگی می شود، خطر آن جا است که دوستان به بهانه دوستی نسبت به حقوق همدیگر سهل انگاری کنند. آدم از خود می پرسد چرا این خانواده مشكل دارد، وقتی انسان دقت می کند می بیند به جهت خویشاوندی و دوستی حقوق هم را رعایت نمی كنند، ده سال است پولی را از رفیقش گرفته است و عین خیالش نیست. نه این كه می خواهد بخورد، نه! حساس نیست، حقوق افراد را مال خودش می داند. این عدم حساسیت، نسبت به حقوق رفقا و آشنایان چیز بسیار خطرناكی است، چرا نباید متوجه باشیم مالِ دوستان و برادران، مالِ ما نیست پس نباید نزد ما باشد و باید در اولین فرصت به آن ها باز گردانده شود؟ بزرگ و کوچک هم ندارد، نباید از محبت دیگران سوء استفاده کنیم و در تضییع حق آن ها جسور شویم. در مورد رعایت حقوق پیامبرf آیه آمد كه شما حق ندارید وقت و بی وقت بروید مزاحم آن حضرت شوید. فرمود: «إِنَّ الَّذِینَ ینَادُونَكَ مِن وَرَاء الْحُجُرَاتِ أَكْثَرُهُمْ لَا یعْقِلُونَ»؛[181] كسانى كه تو را از پشت اتاق هایت به فریاد مى خوانند بیشترشان نمى فهمند. به مسلمانان فرمود: نروید پشت در خانه پیامبرf و داد بزنید كه پیامبرf بیرون بیا كارت داریم. می فرماید این کارها از بی عقلی است و این حق شما نیست كه طلب كارانه با حضرت برخورد كنید. سپس می فرماید: «وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتَّى تَخْرُجَ إِلَیهِمْ لَكَانَ خَیرًا لَّهُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»؛[182] اگر صبر کنند تا از خانه بیرون بیایی برای آن ها بهتر است و خداوند غفور و رحیم است. یعنی این کار آن ها موجب تجلی نور اسم غفور و رحیم بر زندگی فردی و اجتماعی آن ها خواهد شد. اگر انسان حقوق بقیه را رعایت كند مشمول مغفرت و رحمت الهی می شود.
حضرت در ادامه ی توصیه خود می فرمایند:
«وَ لَا یكُنْ أَهْلُكَ أَشْقَى الْخَلْقِ بِكَ»
این طور نباشد كه اهل تو به جهت انتساب به تو بدترین خلق باشند.
طوری زندگی نكن كه مایه ی آبروریزی خانواده ات شوی. و یا به عبارت دیگر طوری عمل نكن كه وظیفه خودت را نسبت به اهل خود درست انجام نداده باشی و آن ها از افراد منحرف جامعه باشند. توصیه ای که بزرگان دین دارند این است که ما باید نسبت به تربیت فرزندان طایفه مان همت لازم را انجام دهیم تا آن ها در جامعه آدم های بدی نباشند و این خدمت بزرگی به جامعه و آن افراد خواهد بود. در راستای سیاق بحث كه می فرمود حق آشنایان و برادران خود را ضایع نکن، این جا هم می فرمایند: طوری عمل كن كه وابستگان تو به عنوان افراد شقی در جامعه جلوه نكنند، حالا یا به جهت این كه در تربیت آن ها کوتاهی کنی، یا به جهت این كه با کارهای خود آبرویشان را ببری. خلاصه مواظب باش كه چوب تو را اهل تو نخورند زیرا نسبت به آبروی آن ها مسئول هستی و نسبت به تعالی آن ها نیز وظیفه ای به عهده داری.
گاهی یکی از افرادِ یک صنف مثل صنف معلمان طوری عمل می كند كه مردم نسبت به بقیه معلمان بدبین می شوند، این فرد باید متوجه باشد او نسبت به آبروی همکاران خود مسئول است. به عبارت دیگر ما مسئول حریم جمعی خودمان نیز هستیم. اگر می خواهید رهنمود حضرت امیرالمؤمنین(ع) را عمل کنید باید حوزه اعمال خود را گسترده تر از موقعیت فردی خود بنگرید، شما به عنوان افراد مذهبی اگر كاری كردید که سایر همفکران شما زیر سؤال رفتند مسئول هستید و وظیفه تان را نسبت به آن ها رعایت نکرده اید، حضرت می فرمایند وقتی می خواهی مواظب خود باشی تا این جاها باید مواظب باشی. سپس می فرمایند:
«وَ لَا تَرْغَبَنَّ فِیمَنْ زَهِدَ عَنْكَ»
رغبت نكن در كسی كه می خواهد از تو دور باشد.
یک جا فرمودند تلاش کن با آشنایان قطع رابطه نکنی، در جای دیگر فرمودند اگر شرایط طوری بود که چاره ای جز قطع رابطه نمانده طوری رابطه را قطع کن که اگر طرفِ مقابل متوجه عیب خود شد، جای برگشت باشد، حالا این جا می فرمایند: اگر کسی نمی خواهد با تو ارتباط داشته باشد، تو در ایجاد رابطه اصرار نداشته باش كه تازه معلوم شود جدایی شما با همدیگر شدید است. یك وقت حس می كنید طرف می خواهد از شما كناره گیری بكند خیلی ظریف بگذارید کناره گیری کند، بدون آن که کناره گیری او معلوم شود. شما بی سر و صدا و بدون طعنه و کنایه از كنار قضیه رد شوید تا قهر او ظاهر نشود، ممکن است فردا معلوم شود این کناره گیری اشتباه بوده و می خواهد بی سر و صدا برگردد. عرض کردم آن جا می فرماید اگر برادر تو با تو تندی کرد تو تندی و خشونت نكن كه کار به جبهه گیری بكشد. این جا می فرمایند اگر فردی مایل نبود ارتباط داشته باشد به او نچسب، زیرا باید در ارتباط با همدیگر تعادلی در بین باشد و لذا در ادامه می فرمایند:
«وَ لَا یكُونَنَّ أَخُوكَ أَقْوَى عَلَى قَطِیعَتِكَ مِنْكَ عَلَى صِلَتِهِ»؛
این طور نباشد که تلاش برادر تو در قطع ارتباط شدیدتر باشد از انگیزه تو جهت ارتباط.
اگر بناست برادر تو قطع رابطه کند تو شروع كننده نباش. زیرا اگر امنیت ارتباط بین دوستان از بین رفت همه چیز از بین رفته است. بسیاری مواقع وحشت بی ارتباطی با مؤمنین قلب آسوده شما را از آرامش خارج می کند. اگر كسی مزه قلب آسوده را بچشد حاضر است خود را به هر آب و آتشی بزند تا آن را از دست ندهد، حتی حاضر است خود را به هر زحمتی بیندازد تا قلب رمیده ی خود را به آرامش برگرداند. در شرح حال آن عالم بزرگوار شوشتر داریم كه؛ «یك كلمه ناخوشایند پشت سر ملامحسن فیض كاشانی گفته بود، از شوشتر حرکت کرد و به كاشان آمد. وقتی مرحوم فیض کاشانی از پشت در خانه گفت كیستی؟ گفت «یاٰ مُحْسِنُ قَدْ اَتاٰکَ الْمُسییء» ای محسنْ گناه كاری سراغ تو آمده است، این كه من یك كلمه پشت سر تو حرف زدم مرا ببخشید». چرا آن عالم این قدر بی تاب است، چون می داند قلب تیره چقدر دردسر دارد. همچنان که می داند قلب زلال چه نعمت بزرگی است. لذا نمی گذارد راحتی قلب از بین برود. حضرت می فرماید، فرزندم! اگر برادرت قطع رابطه ای را دنبال می کند تو در بریدن رابطه جلو نیفت. سپس فرمودند:
«وَ لَا تَكُونَنَّ عَلَى الْإِسَاءَةِ أَقْوَى مِنْكَ عَلَى الْإِحْسَانِ»
و این طور نباش که انگیزه ی بدی کردن او بیشتر و شدیدتر باشد از انگیزه ی احسان کردن تو.
یك طوری نباشد که با دیدن کارهای ما انگیزه ی برخورد بد با ما در او قوی باشد نسبت به احسانی که باید در مقابل بدی او انجام دهی. جدایی نباید با بدی و بد اخلاقی همراه باشد، حتی اگر در راستای این جدایی همچنان از او بد اخلاقی صادر شود باید بیش از آن از تو خوش خلقی ظاهر شود. این طور نباشد که اگر فهمیدی به عنوان یک اخلاق غیر صحیح او می خواهد از تو فاصله بگیرد تو زودتر شروع کنی به فاصله گرفتن، بگویی تو می خواستی فردا با من قهر كنی، من امروز با تو قهر می كنم. آری این طور نباشد.
سپس به توصیه ای فوق العاده بزرگ مبادرت می ورزند و می فرمایند:
«وَ لَا یكْبُرَنَّ عَلَیكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ فَإِنَّهُ یسْعَى فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ»
ظلم كسی كه به تو ظلم كرد را نسبت به خودت بزرگ به حساب نیاور. زیرا او با ظلمی که می کند در ضرر به خود و نفع به تو کوشش می كند.
در توصیه فوق نمی فرمایند ظلم را ظلم نبین و یا جواب نده. می فرمایند ظلم های دنیوی را بزرگ به حساب نیاور. چرا که او در واقع با این کار به نفع تو کوشش می کند.
خداوند إن شاءالله به همه ما یك چنین بصیرتی بدهد تا بفهمیم هر چه نعمت داریم عموماً از آن هایی است كه می خواستند به ما آزار برسانند. یك نمونه شاخص آن در سال های اخیر حادثه ی دفاع مقدسِ هشت ساله بود، صدام می خواست عزت و استقلال ما را از ما بگیرد، درست با حمله ای که به کشور ما کرد عزت و استقلال ما را پایدار و محکم کرد. صاحب نظران می گفتند قبل از جنگ اکثر مردم دنیا نمی دانستند کشوری به نام ایران اسلامی وجود دارد. در حین جنگ چشم آزادی خواهان دنیا متوجه ایران و تشیع و امام خمینی«رحمه الله علیه» شد، به طوری که در حال حاضر آزادی خواهان جهان به ما توصیه می کنند خیلی مواظب باشید که درست عمل کنید زیرا چشم همه ی دنیا به شماست دقت کنید در معادلات جهانی چطور عمل می کنید. به بعضی از مسؤلان ما كه خارج کشور رفته بودند، گفتند شما را به خدا قسم می دهیم که این دعواهای داخلی را كنار بگذارید، مردم ما خیلی به شما امید دارند. اگر شما گرفتار این اختلافات باشید و ضعیف بشوید ما دیگر به هیچ چیز امید نداریم. این ها همه از برکات جنگ هشت ساله بود. موقعیت امروز ما را مقایسه کنید با روزی که صدام خواست یک شبه انقلاب را سرنگون کند. این یک مثال بود تا ببینید حضرت مولی الموحدین(ع) از چه موضعی می فرمایند ظلم های دنیایی را که به شما می شود بزرگ به حساب نیاورید. چون شخص ظالم در آن کار به ضرر خود و به نفع شما کار می کند. بررسی کنید ببینید ریشه موفقیت هایمان در كجا است، در نقشه ی آن هایی نیست كه می خواستند به شما ضرر بزنند؟
آن هایی که شما را از داشتن دنیای بیشتر عقب می زنند تا خودشان آن را به دست آورند به چه کسی ضرر می زنند و به چه کسی نفع می رسانند؟ آیا آن ها هم مثل شما توفیق دنبال کردن رهنمودهای علی(ع) را دارند؟ یك وقت آدم می گوید من می روم به درس و کارم می پردازم آن وقت از خود می پرسد تكلیف من نسبت به انقلاب و مردم چه می شود و دغدغه ی آن را دارد که در وظیفه اش نسبت به انقلاب اسلامی کوتاهی کند. ولی اگر طرفِ مقابل تلاش كرد تا شما را مجبور به نشستن پشت میز مطالعه بكند و به زعم خود شما را منزوی نمود، آیا این خدمت خدمت کمی است. همان طور که مولوی می گوید:
در حقیقت دوستانت دشمنند
که ز حضرت باز و مشغولت كنند
گاهی دوستان در عمل با ما دشمنی می کنند، گاهی هم دشمنان در عمل بدون آن که بخواهند در نقش دوستان ما عمل می نمایند، پس این دشمنان عملاً ظلمی به شما نکرده اند. همان طور آن هایی هم که بخواهند به شما خدمت کنند اگر ریشه پذیرش آن در درون شما نباشد کاری برای شما نمی توانند بکنند. حال اگر شما بخواهید به بنده خدمت كنید، هیچ كار نمی توانید بكنید، مگر دعایی که روحم به خدا نزدیك شود. بنا نیست با جواب گویی به نیازهای وَهمی به همدیگر احترام بگذارید، مثلاً یک قاب خاتم کاری به بنده هدیه بدهید که چه شود؟ فرهنگِ رد و بدل کردن کادو غیر از دادن آن هدیه ای است که مورد توجه اسلام است. اگر طرف فقیر است اطعامش کن تا بندگی خدا برای او بهتر فراهم شود، از کادو بازی بی معنی تر این کاری است که تازه گیها از غربی ها تقلید می کنیم و می رویم گُل می خریم و به همدیگر هدیه می دهیم، آن هم گُل های گران قیمت. عده ای بروند گُل پرورش دهند و بعد عده ای دیگر آن را بفروشند. آن وقت شما می خواهید عیادت مریض بروید و یا جهت تبریک ازدواج آن گل ها را بخرید و آن ها هم در گلدان بگذارند و پس از چند روز که پلاسیده شد در سطل زباله بیندازند. اگر درست به این کار نگاه کنیم می بینیم چه اندازه کار لغو و پوچ است. چون انگیزه ما اظهار ارادت است و آن انگیزه چیز خوبی است دیگر به ضعف روش خود در اظهار ارادت توجه نمی کنیم، راستی آن انرژی و زمینی که صرف پرورش گل ها شد نمی توانست به تولید محصولی قابل استفاده منجر شود و ما هم به جای آن که گل ها را هدیه ببریم که پس از مدتی غیر قابل مصرف باشد هدیه قابل استفاده ای ببریم؟ و یا به صِرف ملاقات و دعا جهت موفقیت طرفْ وظیفه خود را انجام دهیم؟ گاهی دعای مؤمن برای انسان از هزاران گنج با ثمرتر است، چرا از آن نوع ارتباط ها غافل شده ایم. آیت الله احمد كربلایی استاد حسینقلی همدانی «رحمةالله علیهما» که مرد كم حرفی بوده اند بعد از درس از یکی از طلاب حاضر در جلسه تشکر می کنند. این قدر ایشان كم حرف بودند كه همه از کار استاد تعجب می كنند. بعد از درس طلاب دور آن طلبه جمع می شوند و می گویند جریان چی بود؟ می گوید نمی دانم. می آیند خدمت مرحوم آیت الله احمد کربلایی كه حاج آقا جریان تشکرچی بود؟ می گویند خود آن آقا می داند. طلبه ها می گویند او اظهار بی اطلاعی می کند. می فرمایند: دیشب در نماز شب به من دعا كردند و چون من آثار مثبت آن دعا را در قلب خود حسّ کردم متوجه شدم از جانب ایشان است، از ایشان تشکر کردم. آن آقا آن گوشه شهر دعا می كند آن قدر قلب مرحوم ملا احمد کربلائی زلال است كه آثار آن دعا را حس می كند، از آن مهم تر منشأ آن را هم می یابد. در واقع این طلبه یك كار مفید برای استاد خودش انجام داد. بدون آن که دسته گل یا کادو برای استاد خود ببرد. و این دعاکردن كم كاری نیست اتفاقاً بقیه كارها كار نیست.
حالا با این مقدمه بفرمایید دشمنان شما چه كاری می توانند با شما بكنند که ظلم آن ها را برای خود بزرگ بگیریم؟ نه دوستان ما از دنیا می توانند چیزی به ما بدهند که بزرگ باشد، و نه دشمنان ما می توانند چیزی از ما بگیرند که بزرگ باشد، پس متوجه معنی و جایگاه سخن حضرت باشید که می فرمایند: ظلم های دنیا را بزرگ نگیر. هر چند به حکم وظیفه جهت مقابله با آن ظلم هر كاری از دستت برمی آید انجام بده. اگر آن ظلم را بزرگ بگیری همین تصور، تو را خاكستر می كند. مواظب باش خاكستر نشوی چون می فرمایند اگر دقت کنی اصلاً ظلم به تو نبوده است. بلکه تلاشی بوده در راستای ضرر به خودش و نفع به تو، و لذا جزای کسی که تو را خوشحال کرده بدی از طرف تو نباید باشد. گاهی برای شما توطئه می كنند، پشت سرتان حرف می زنند، با شما قهر می كنند، از مال دنیا محرومتان می نمایند. ولی بدانید عملاً با این کارها شما را با سرعت بیشتر به بهشت نزدیك می كنند. و در این دنیا هم به دنیای پاکتر نزدیكتان می نمایند. وای اگر ما ظلم هایی را که به ما می شود بزرگ بینیم و از رحمت درون آن ها غافل شویم، چه ظلماتی برای خود درست خواهیم کرد!
قبل از انقلاب اسلامی یكی از این رفقای ما که حرف خدا و پیامبرf را می زد پنج سال زندانش كردند. بعد از انقلاب همین طور که دور هم نشسته بودیم به من گفت خوشا به حال شما كه حداقل این لیسانس را گرفتید ما که پیر شدیم و کاری از پیش نبردیم. گفتم این حرف درست نیست، بگو ببینم لیسانس را برای چه می خواستی؟ اگر از نظر اقتصادی می خواستی از آن استفاده کنی فعلاً که تو وضعت بهتر از ما است، اگر هم از نظر معنوی مقایسه کنی پنج سال در زندان علاوه بر اجر معنوی خاصی که نصیب تو شد، با بزرگانی آشنا شدی که بحمدالله از طریق آن ها معارف زیادی به دست آوردی، پس این که می گویی خوشا به حال ما علتش چیست؟ منظورم این بود که از نظر ظاهر نظام شاهنشاهی به او بیشتر از ما ظلم کرد ولی در واقع او به نتایج بیشتری رسید. آیا از این نظر شما بهتر از این دوست سراغ دارید كه اسمش را گذاشته اند دشمن، کارهای شاه فقط برای خودش ضرر داشت و آن این كه هم در دنیا آبرویش رفت و هم در قیامت در عذاب ابدی است. خدمت شاه به جوانان ما بود و خیانتش به خودش، جوانان ما را از یک طرف سلحشور و اهل مبارزه کرد و از طرف دیگر اهل مطالعه نمود، هرکس که وارد مبارزه با شاه می شد، از بالا به پایین اهل مطالعه و اهل تفكر می گشت. آن فضا متأسفانه در حال حاضر نیست، فضایی ساخته بود تا ملتی آهنین به صحنه بیاید. همان كه آن عارف بزرگ گفت: خدایا دست تو درد نكند با این شیطان، او همواره وسوسه می كرد و من كمی مقاومت كردم و چنین شد که می خواستم، هر چه به دست آوردم به خاطر وسوسه شیطانِ تو بود. ولی عنایت داشته باشید نگفت دست شیطان درد نکند، گفت دست خدا درد نكند. پس دشمنان من و شما برای خود ضرر دارند. مقاله رشیدی مطلق را بر علیه امام خمینی«رحمه الله علیه» نوشتند تا ایشان را بی آبرو کنند كه امام شاعر هندی است و غیره...با نوشتن آن مقاله قم منفجر شد و مردم و طلاب اعتراض كردند. 18 دی قم به وجود آمد، در چهلم شهدای قم، مردم تبریز اعتراض کردند و بعد یزد و اصفهان، تا بالأخره به پیروزی انقلاب ختم شد. همه آن به جهت مقاله ای بود كه می خواستند ظلم خود را به حضرت امام«رحمه الله علیه» به انتها برسانند. چرا ما نباید این حادثه ها را از منظر امیرالمؤمنین(ع) ارزیابی کنیم. بنده خودم را كه ارزیابی می كنم بسیاری از خدمت هایی که به بنده شده از جانب کسانی بوده که به ظاهر خواسته اند دشمنی کنند. پس وظیفه بنده است که با عمق جان سخن حضرت را بپذیرم که: «وَ لَا یكْبُرَنَّ عَلَیكَ ظُلْمُ مَنْ ظَلَمَكَ» ظلم كسی را كه به تو ظلم کرده بزرگ به حساب نیاور. نگو فلانی پدر من را درآورده است، هیچ كس نمی تواند پدر كسی را دربیاورد، هرکس خواست پدرت را در آورد «فَإِنَّهُ یسْعَى فِی مَضَرَّتِهِ وَ نَفْعِكَ» به سوی ضرر خود و نفع شما تلاش کرده و در نتیجه «وَ لَیسَ جَزَاءُ مَنْ سَرَّكَ أَنْ تَسُوءَهُ» پس جزای آن کس كه تو را شاد كرد این نیست كه او را بد بدانی و او را شوم بشماری. چقدر نجات بخش است اگر حادثه هایی را که به ظاهر به ضرر ما است با این دید نگاه کنیم. گفت:
دیگران را تلخ می آید شراب عشق و ما
آن ز دست دوست می گیریم و شکّر می شود
مردم ما 8 سال با جهان کفر جنگیدند و عملاً 8 سال از فرهنگ طاغوت فاصله گرفتند و هشت سال با عطر معنویت و ایثار و شهادت زندگی کردند، با این حال وقتی جنگ تمام شد خیلی ها کم و بیش به همان عادات نظام طاغوت برگشتند. حالا اگر جنگ واقع نشده بود و بعد از انقلاب شرایط به صورت عادی جلو می رفت ببین چگونه مردم به طرف فرهنگ طاغوت برمی گشتند. لذا حضرتf می فرمایند: انصاف نیست جزای آن كه تو را مسرور كرده است بد بدهی و بگویی این مرا بدبخت كرد. می گوید این فرد به اسم دشمنی بدون آن که بخواهد تو را شاد كرده، درست است که آدم بدی بود و قصد داشته به تو ظلم کند ولی ظلمی که فکر کنی چشم گیر است از او نسبت به تو صادر نشده.
بررسی بفرمایید بسیاری مواقع روحیات ما تحت تأثیر تفكرات غلط، آن چنان خرد می شود كه دیگر امكان زندگی ندارید و از خود نمی پرسیم مگر می شود خداوند به چنین نتیجه ای راضی باشد. می گوید این مسئول اداره پدر مرا درآورد. می پرسی چطور پدر تو را درآورد؟ می گوید من می توانستم منتقل بشوم به اصفهان نزد مادرم، من را مجبور كرد به یاسوج بروم در تنهایی و غربت. این قدر راجع به این مسئله فكر می كند كه داغون می شود و روح و روان خود را خاكستر می کند. غافل از این که آمدی یاسوج تا استقلال شخصیت پیدا کنی و بتوانی فردا مرد زندگی باشی. پس باید در ضربه هایی که می خوریم بیشتر خود را مقصر بدانیم وگرنه مشکلات بستر تعالی است و دشمنان بیش از ایجاد مشکلات کاری نمی توانند بکنند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«...وَاعْلَمْ یا بُنَیَّ! اَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ یَطْلُبُكَ فَإِنْ اَنْتَ لَمْ تَأْتِهِ اَتاكَ ما اَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحاجَه وَالْجَفا عِنْدَ الْغِنی اِنَّ لَكَ مِنْ دُنْیاكَ، ما اَصْلَحْتَ بِهِ مَثْواكَ وَ اِنْ جَزِعْتَ عَلی ما تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْكَ فَاجْزَعْ عَلَی كُلِّ ما لَمْ یَصِلْ اِلَیْكَ اسْتَدِلَّ عَلَى مَا لَمْ یَكُنْ بِمَا قَدْ كَانَ فَإِنَّ الْأُمُورَ أَشْبَاهٌ »
ای فرزندم...! بدان كه رزق، دو رزق است: رزقی كه تو به دنبال آن هستی و رزقی كه آن به دنبال تو است، رزقِ نوع دوم طوری است كه اگر هم به سوی آن نروی، به سوی تو می آید. چه زشت است فروتنی به هنگام نیاز و ستم كاری به هنگام بی نیازی. دنیای تو برای تو همان قدر است كه قیامتت را اصلاح كند و اگر به جهت آنچه از دستت رفته نگران و ناراحت هستی، پس نگران باش برای همه آنچه در دست نداری. از آنچه نبوده است بر آنچه بوده دلیل بگیر، که کارها شبیه یکدیگرند.
بعد از آن كه حضرت امیر المؤمنین(ع) به فرزندشان توصیه كردند، از عواملی كه تو را گرفتار خودت می كند برحذر باش. می فرمایند: نگرانی از رزق یكی از عوامل گرفتاری انسان به خودش و غفلت از خدا است، و در این فراز به این نكته می پردازند.[183]
روح انسان در ذات خود، توان ارتباط با عالم غیب را داراست، چون جنسش مجرد است، به اصطلاح «روح انسان فعّال است، نه منفعل» و استعداد ارتباط با عالم غیب در آن هست، مشكل انسان گرایش ها و توجّهاتش به عالم مادون است كه مانع این ارتباط شده است. هر اندازه روح انسان اسیر حرص ها، غضب ها و شهوات شد، به همان اندازه ارتباطش با عالم غیب بریده می شود. درست است كه جنس روح، جنس ارتباط با عالم غیب است، ولی جهتش اگر جهت ارتباط با عالم غیب نباشد، از ارتباط با عالم غیب محروم می شود. تمام دستورات دین برای آن است كه این جهت گیری را اصلاح كند و وقتی از این زاویه به دستورات دین بنگریم بصیرت های بسیاری برای نجات از حیله های شیطان و قدم در سلوك الی الله، در آن دستورات نهفته است.
وقتی حضرت(ع) می فرمایند:
«... وَاعْلَمْ یا بُنَیَّ! اَنَّ الرِّزْقَ رِزْقانِ: رِزْقٌ تَطْلُبُهُ وَ رِزْقٌ یَطْلُبُكَ»
فرزندم...! بدان كه رزق، دو رزق است: رزقی كه تو به دنبال آن هستی و رزقی كه آن به دنبال تو است.
عنایت داشته باشید این حرف، حرف امام معصوم است، اگر عقل معمولی یا بهتر بگویم «وَهْم» آن را تصدیق نكرد، باید آن وَهْمِ عقل نما را عوض كرد. سخن امام معصوم از عقل قدسی نشأت گرفته است، یعنی عقلی كه قواعد كلّ هستی را می بیند. حالا اگر رسیدیم به این كه این حرف، حرفِ امام معصوم است، نباید بر اساس «وَهْمِ» خودمان آن را تحلیل كنیم. ما معتقدیم در روش تحقیق ، باید تك تك حرف هایی را كه امام معصوم زده بگیریم و بر روی آن ها دقّت كنیم و ببینیم منظور آن حضرت چه بوده است. حالا اگر بیاییم تمام عمرمان را صرف این نکته بكنیم كه آیا این حرف ها راست است یا نه، پس چه وقت به آن عمل كنیم؟!
خداوند در قرآن می فرماید: «ما مِنْ دابَّةٍ فِی الْاَرْضِ اِلاّ عَلَی اللهِ رِزْقُها»؛[184] هیچ جنبنده ای نیست جز این كه رزقش بر خدا واجب است. یعنی آن رزقِ حقیقی كه خداوند برای جنبنده ها تقدیر كرده، طوری است كه خداوند برای خود واجب كرده است كه آن را به موجودات برساند. در همین رابطه حضرت می فرمایند: آن رزقی كه خدا تقدیر كرده است تو را می جوید تا به تو برسد. البته اگر بخواهید از این آیه و روایات این طور نتیجه بگیرید كه ما نباید تلاش بكنیم، خودِ رزق می آید، با حرف خدا و امامان معصومh بازی می كنید. آری؛ آن رزق مقدّر را كسی نمی تواند از تو بگیرد، تلاش اضافه هم آن را اضافه نمی كند، ولی این در صورتی است كه تو در شرایطی طبیعی و در تعادل انسانی قرار داشته باشی. حضرت دارند با عقل آدم ها حرف می زنند. می گویند: خودت را ذلیل رزقت نكن، نفرمودند اصلاً تحرّك نداشته باش و برنامه ریزی نكن و از حالت یك انسان معمولی هم خارج شو.
حضرت پس از توجه دادن به این نکته که رزق حقیقی به دنبال انسان می دود و او را طلب می کند می فرمایند:
«ما اَقْبَحَ الْخُضُوعَ عِنْدَ الْحاجَة»؛
چقدر زشت است در موقع نیاز، انسان خود را خوار كند.
چون آن رزقی كه بناست برای تو بیاید، كه می آید و آن رزقی هم كه برای تو مقدّر نشده كه نمی آید، پس چرا خود را در مقابل اهل دنیا، خوار و ذلیل می كنی؟ با توجه به این كه وقتی خود را در مقابل صاحبان ثروت سبك و ذلیل می كنی، رزقت اضافه نمی شود، چه جای چنین كاری؟! در ادامه می فرمایند:
«وَالْجَفا عِنْدَ الْغِنا»؛
و چه زشت است ستمكاری به هنگام بی نیازی!
چون فكر كرده ای آنچه به تو رسیده است خودت به دست آورده ای، نمی فهمی كه آنچه به عنوان رزق فعلاً در اختیار توست، خداوند این چنین مقدّر كرده تا در این شرایط امتحان بدهی، فكر می كنی تو خودت آن ثروت را به دست آورده ای و مال تو است.
ظلم و تكبّر در موقع ثروتمندی از آن جا ناشی می شود كه انسان تصوّر كند خودش این ثروت ها را به دست آورده است و هر كاری دلش بخواهد می تواند با آن ها انجام دهد، ولی وقتی فهمید قاعده ای در عالم جاری است و طبق آن قاعده و سنّت به او چنین ثروتی رسیده است، طور دیگری با ثروتش عمل می كند.
در جامعه در رابطه با ثروت دو نوع بینشِ باطل داریم: یكی فقیری كه فكر می كند به نفعش بوده است كه بیشتر داشته باشد و دیگر ثروتمندی كه فكر می كند دارایی اش برایش بزرگی و كمال آورده. برای اصلاح چنین افكار غلطی قرآن می فرماید: «فَاَمّا الْاِنْسانُ اِذا مَاابْتَلیهُ رَبُّهُ»[185] وقتی پروردگارِ انسان، بخواهد او را امتحان كند، دو نوع برخورد با او دارد، «فَأَكْرَمَهُ وَ نَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبّی اَكْرَمَنِ»؛ یا او را با ثروت محترم می دارد و او می گوید: پروردگارم مرا گرامی داشت «وَ اَمّا اِذا مَاابْتَلیهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبّی اَهانَنِ»؛ و یا او را با محدود كردن ثروت، امتحان می كند و او می گوید: پروردگارم مرا سبك شمرد. خداوند پس از طرح این دو بینش می فرماید: «كَلّا!»؛ این چنین نیست! «بَلْ لا تُكْرِمُونَ الْیَتیم وَ لا تَحاضُّونَ عَلی طَعامِ الْمِسْكین»؛ بلكه شما با ثروتتان باید وسیله اكرام یتیمان و اطعام مسكینان را فراهم كنید و نكردید، با این تصوّر كه فكر كرده اید خداوند شما را ثروتمند كرده تا شما را بزرگ بدارد. این فرهنگ، فرهنگ غلطی است كه فقر را نشانه خواری و غنا را نشانه بزرگی می داند. اگر می خواهید دریچه معارف اهل البیتh به روی قلبتان باز شود، باید از این نوع تحلیل های تاریكِ دنیایی فاصله بگیرید.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این فراز باب گرانقدری را نسبت به ثروت باز نمودند كه می فرمایند: «چه زشت است خواری در هنگام نیاز، و ظلم هنگام ثروت» و سپس در ادامه در جمله ای فوق العاده نورانی می فرمایند:
«اِنَّ لَكَ مِنْ دُنْیاكَ، ما اَصْلَحْتَ بِهِ مَثْواكَ وَ اِنْ جَزِعْتَ عَلی ما تَفَلَّتَ مِنْ یَدَیْكَ فَاجْزَعْ عَلَی كُلِّ ما لَمْ یَصِلْ اِلَیْكَ»؛
فرزندم! دنیای تو برای تو همانی است كه قیامتت را اصلاح كند و اگر به جهت آنچه از دستت رفته نگران و ناراحت هستی، پس نگران باش برای همه آنچه در دست نداری.
به ما تذکر می دهند آن مقدار از ثروتِ دنیا از تو است كه می توانی به كمك آن قیامت خود را اصلاح كنی، بقیّه اش مال تو نیست و آن قدری هم که بتوانی با آن قیامت خود را آباد کنی برایت حتمی است و به تو خواهد رسید.
اگر بفهمیم رزقی به دنبال ماست و ما را می یابد، پس دیگر در هنگام نیاز جا ندارد خود را خوار كنیم. حتّی وقتی سعی می كنیم مدرك بالاتر بگیریم باید قصد ما این باشد كه زمینه خدمت بیشتر را برای خود فراهم كنیم، ولی اگر برای به دست آوردن رزقِ بیشتر، امیدمان به مدرك بود، حتماً ناكام می شویم. مگر تا حالا دیپلم شما به شما رزق داد كه حالا امید دارید فوق لیسانس شما به شما رزق بدهد؟ امامِ من و شما به ما گفته اند رزقمان تأمین است، حالا وظیفه است لیسانس داشته باشی، یا فوق لیسانس آن موضوع دیگری است.
اگر تحت تأثیر تهدیدهای اهل دنیا نگران از دست رفتن رزقمان قرار گرفتیم، نسبت به حرف امام معصوم غفلت کرده ایم، و واقعاً نهایت دانایی و شعور است اگر متوجه باشیم هیچ كس نمی تواند رزقی كه خداوند برای ما مقدّر فرموده است، از دست ما برباید.
حضرت در جمله ی اساسیِ فوق جایگاه رزق را در زندگی تعیین كردند تا زندگی ما بازیچه رزق ما نشود، بلكه رزق وسیله و ابزار وظیفه اصلی ما که همان آبادانی قیامت است، قرار گیرد.
ملاحظه می كنید كه حضرت در جمله فوق می خواهند ما را متوجّه آن رزقی بكنند كه فعلاً در دست داریم و ما را نسبت به دو حالت وَهمیِ گذشته و آینده، آزاد نمایند؛ نسبت به آنچه از دست داده ایم، و نسبت به آنچه به دست نیاورده ایم، و ذهن ما را نسبت به هر دوی آن ها آزاد كنند تا بتوانیم به وظیفه اصلی خود بپردازیم و متوجّه باشیم آنچه در دست داریم برای آباد كردن قیامت كافی است.
از آن جهت كه انسان متوجّه جایگاه رزق خود در زندگی نیست، باعث عمل كردهای غلط و در نتیجه آبرو ریزی برای خود می شود که حضرت با توجه دادن ما به موضوع رزق ما را از این ورطه می رهانند. سپس فرمودند: باید دنیا را وسیله اصلاح امور آخرت خود قرار دهی و رزق حقیقی تو آن است كه وسیله آبادانی آخرتت قرار بگیرد. این جاست كه احساس می شود باید با موضوع و جایگاه رزق در زندگی بیشتر آشنا شد.
بنده ای كه راهی كوی دوست است، اگر از بندهای اسارت آزاد شود، دلدادگی با حق برایش آسان است. اساساً در مسیر سیر و سلوك مجموعه ای از افكار و اعمال و گرایش های غلط نمی گذارند انسان، سالك واقعی باشد و به سوی مقصد حقیقی سیر كند. اگر افكار ما صحیح باشد و گرایش های ما متعادل گردد و اعمال ما درست شود، به خودی خود روح و قلب ما با حق مراوده خواهد داشت. پس باید روشن شود، چه كنیم كه افكار و اعمال و گرایش های ما مانع سیر و سلوكمان نشود؟
امام علی(ع) در دستوراتی كه به فرزندشان می دهند در واقع می خواهند از آن طریق بندهای توقّف در دنیا و عوامل محرومیت از حق را در انسان از بین ببرند. یكی از بندهای بسیار محكم كه انسان را در دنیا متوقف می كند و از بهره ای كه باید در زندگی ببرد باز می دارد، گرفتارشدن در رزق است و مسلّم خداوندی كه ما را برای بندگی خلق كرده - و از طرفی گرفتار رزق شدن، ما را از بندگی خدا باز می دارد- بنا ندارد ما را در زندگیِ دنیا گرفتار رزقمان كند.
حضرت می فرمایند: چه بخواهی و چه نخواهی خدا رزق تو را تأمین كرده است و آن رزق به دنبال توست تا تو را بیابد و خود را به تو برساند، پس به جای این كه همة زندگی را برای طلب رزق خود خرج کنی، سیر بندگی را مدّنظر داشته باش. در جایی می فرمایند: «رِزْقُكَ یَطْلُبُكَ فَاَرِحْ نَفْسَكَ مِنْ طَلَبِهِ»[186] روزیِ تو، تو را طلب می كند، خود را نسبت به طلب آن در زحمت مینداز.
پیامبران و اولیاء الهی در مقام عبودیتِ محض بوده اند. كنار این عبودیت، هر وقت پیش می آمد كار هم می كردند. اگر می بینید امیر المؤمنین(ع) نخلستان درست می كردند، این نخلستان ها را برای كمك به انسان ها احداث می نمودند، ولی می بینید كه هیچ وقت هم دغدغه رزق نداشتند. خداوندی كه می فرماید شما را برای بندگی آفریدم - و اگر گرفتار رزق شویم از بندگی باز می مانیم - پس حتماً دنیایش را طوری نیافریده است كه ما گرفتار رزق شویم، چون خداوند حكیم است و كار لغو نمی كند و تكلیفی كه از طاقت بنده بیرون باشد، از حكیم صادر نمی شود. یعنی هیچ وقت حكیم پای مرغ ها را نمی بندد و به آن ها بگوید به لانه بروید! اگر گرفتار رزق دنیا شدن لازمه زندگی دنیا باشد و در نتیجه به جهت این گرفتاری نتوانیم به بندگی بپردازیم - و آن وقت از طرفی فرموده است ما شما را برای بندگی خلق كردیم- پس چه موقع بندگی كنیم؟ پس معلوم می شود دنیا را طوری آفریده است كه با اندك فعالیت، رزق حقیقی ما برسد و نباید نگران رزق خود باشیم و از وظیفه اصلی خودمان، كه همان بندگی خدا است، غافل گردیم.
حضرت علی(ع) در جای دیگر در نهج البلاغه می فرمایند: حالا كه متوجّه هستی رزق حقیقیِ تو به سوی تو می آید. «فَلا تَحْمِلْ هَمَّ سَنَتِكَ عَلی هَمِّ یَوْمِكَ، كَفاكَ كُلُّ یَومٍ عَلَی مَا فِیهِ»؛[187] پس غمِ به دست آوردن رزقِ یك سال خود را بر امروزت تحمیل مكن، كه رزقِ همان روزی كه تو در آن هستی، تو را بس است.
اگر می خواهید در زندگی كاری بزرگ تر از دنبال نان دویدن داشته باشید، باید این مسئله را كه می فرماید غمِ رزق یك ساله خود را بر امروزت تحمیل نكن، برای خود حل كنید. هستند عدّه ای كه در عین دینداری معمولی، اسیر رزقند. اگر شما می خواهید كاری بزرگ تر از كار انسان های معمولی انجام دهید و به بزرگی ها و اسرار عالم خلقت دست پیدا كنید، باید بتوانید از این انحراف مهم آگاه شوید و حقیقتاً این جمله حضرت را مبنای كار خود قرار دهید كه «لا تَحْمِلْ هَمَّ یَوْمِكَ الَّذی لَمْ یَاْتِكَ عَلَی یَوْمِكَ»؛ غم آن روزی را كه نیامده است بر روح و روان خود تحمیل نكن. امیر المؤمنین(ع) رمز و راز بزرگیِ خودشان را برای ما روشن می كنند، و ما با غفلت از این موضوع، زندگی مان را از دست می دهیم. در واقع می فرمایند: یا خودت را بشناس! یا تفكّرت را بده دست من، كه خودت را به تو بشناسانم، تا بفهمی چه مشغولیات پوچی را بر زندگی خود تحمیل كرده ای. آری؛ «كَفاكَ كُلُّ یَومٍ عَلَی ما فیه» رزق همان روزی كه تو در آن هستی، تو را بس است، برای زندگی و جهت انجام وظیفه ات در این دنیا به مسائل مهم تری فكر كن، هر چه دقیق تر برای آینده برنامه ریزی بكن، ولی خود را اسیر آرزو های بلند منما. مهم این است كه امروزت را از ترس به دست نیاوردن رزق، از دست ندهی، آن هم رزق فردایی كه هنوز نیامده است. ما انتظار داریم خداوند رزق فردایمان را كه نیامده امروز بدهد، در حالی كه او بنا دارد رزق فردا را، فردا بدهد و بنا به فرمایش رسول خداf اگر بنده هم عجله كند، خداوند عجله نمی كند «فَاِنَّ اللهَ عَزّ وَجَلَّ لا تَعْجَلُ بِعَجَلَةِ اَحَدٍ»[188] خداوند عزّوجل با عجله بنده، عجله نمی كند، و همان موقعی كه باید رزق بنده اش را برساند، می رساند.
حضرت امام الموحدین(ع) در ادامه کلام 379 نهج البلاغه می فرمایند: «وَ لَنْ یَسْبِقَكَ اِلی رِزْقِكَ طالِبٌ، وَ لَنْ یَغْلِبَكَ عَلَیْهِ غالِبٌ وَ لَنْ یُبْطِئَ عَنْكَ ما قَدْ قُدِّرَ لَك»؛ بر آنچه رزق تو است كسی نمی تواند سبقت بگیرد و هیچ شخصِ غالبی در این امر بر تو چیره نمی شود كه رزق تو را از تو بگیرد و آنچه برایت مقدّر شده تأخیر نپذیرد.
حتماً برایتان پیش آمده كه در برهه ای از زندگی رزقتان از طریق خاصی به شما می رسید، به ناگاه آن طریق از شما دور می شود، فكر می كنید حالا صدمه می خورید، ولی بعد متوجه می شوید هیچ مشكلی پیش نیامد، و طریق دیگری جلو شما باز شد و از این به بعد راهِ یافتنِ رزقتان، از طریق جدید ممكن گردید. بعضی ها فكر می كنند از طریق به تنگنا انداختن رزق ما می توانند به ما صدمه بزنند. حضرت علی(ع) می فرمایند: چنین قدرتی را خداوند در اختیار كسی قرار نداده است، حتّی آنچه برایت مقدّر شده درست همان وقتی كه مقدّر شده می رسد و تأخیر نمی افتد.
سپس حضرت در ادامه توصیه به فرزندشان می فرمایند:
«اِسْتَدِلَّ عَلَی ما لَمْ یَكُنْ بِمَا قَدْ كانَ، فَاِنَّ الْاُمُورَ اَشْباهٌ»
دلیل بگیر و برای خود روشنگری كن ،آن چیزی را كه هم اكنون نداری و قبلاً داشتی، مثل آن چیزی است كه از اول نداشتی، چرا كه امور شبیه هم اند.
چون هر دوی آن ها فعلاً در دست تو نیست، و هیچ كدام از آنِ ما نیست. عمده آن است كه انسان نظر و ذهن خود را نسبت به نداشتن های خود منصرف كند. راه كار علی(ع) راه كار بسیار خوبی است كه از نداشتن هایی كه از اول نبوده و تو نگران آن نیستی، نتیجه بگیر نسبت به نداشتن هایی كه از دست داده ای، و آن ها را مثل اوّلی ها قلمداد كن. به اصطلاح مردم بگو: «گیرم كه از اول نداشتم» چون فرقی بین آن دو نوع نداشتن نیست، بیخود ذهن خود را مشغول نداشتن هایی كرده ای كه از دست داده ای و لذا روح خود را لگدمال این فکرِ بیخود می كنی و از امكان تعالی در دنیا محروم می شوی و بعد می گویی چرا ما مثل علماء و عرفای بزرگ قلبی كه بتواند با خداوند اُنس داشته باشد نداریم؟! آن بزرگان اول سخنان ائمهh را محور زندگی خود قرار دادند و به راحتی از خیلی چیزها گذشتند تا به اُنس با خدا رسیدند و با این كار عملاً همه چیز را به دست آوردند. در شهدا چنین خصلت هایی احساس می شد كه به راحتی از دنیا و آن چه در آن است گذشتند. باور بفرمایید در چهره بعضی از آنها گذشتن از دنیا كاملاً پیدا بود، چشمشان افق دیگری را می دید، آیا این ها اگر غصه دنیایِ از دست رفته شان را می خوردند، چشمشان تا این جاها باز می شد؟ مادر یكی از شهدا می گفت: آنچنان فرزندم نظرش به جایی غیر از دنیا بود كه هرچه به او نگاه می كردم او را شهید می دیدم، اصلاً نمی توانستم او را متعلق به خودم و دنیا ببینم.
امیرالمؤمنین(ع) بنا دارند افق دید و قلب ما را تا آنجا پیش ببرند كه خود را دنیایی نبینیم و به جای آن كه خدمت گذار دنیا شویم، دنیا را خدمت گذار خود نماییم و به آبادانی قیامتِ خود بپردازیم، آن حضرت حقایقی را دیدند و به ما هم نشان دادند، هنر ما گرفتن بصیرت از آن حضرت است.
چنانچه مستحضرید قبلاً فرمودند كه باید خود را از دغدغه این كه فكر كنی تو مسئول رزقت هستی آزاد كنی و زندگی خود را در بستر دنیا جهتی قیامتی بدهی. آقایانی كه ازدواج كرده اند این نکته را تصدیق می كنند كه از وقتی ازدواج كردند راحت تر به نیازهای زندگی شان دست یافتند. می گویند: چندین سال كار می كردیم ولی تا ازدواج نكرده بودیم چیزی در بساط نداشتیم ولی بعد از ازدواج، نمی دانیم چطور شد صاحب زندگی شدیم. اصلاً این حرف ها نیست كه رزق و امکانات زندگی در دست ما باشد، همان جمله بزرگان كه می فرمایند: «مهمان رزق خود را با خود می آورد» در همه جا درست است و لذا نباید نسبت به این موعظه ی مهم سرسری گذشت و عمر خود را لگدمال حرصِ طلب رزق بکنیم. ولی از آن طرف هم نباید به اسم آن که «رزق انسان ها از قبل تعیین شده» تدبّر و تعقل در امور را تعطیل کنیم و در زندگی خود و شرایط تولد فرزندان تعقل نکنیم، چون همان خدایی که ما را نسبت به رزقِ خود مطمئن فرموده عقل هم به ما داده تا بررسی كنیم و ببینیم شرایط تربیت و تأمین چند فرزند را به ما داده است. آری نمی توان پذیرفت «فرزند كمتر، زندگی بهتر» ولی عكسش را هم نباید تأکید کنیم.
سؤال: اگر رزق فقط خوراك و پوشاك و مسكن است پس فرزندان و وسایل نقلیه و پست و مقام چگونه اند؟
جواب: این ها می توانند مقدمات رزق باشند البته به شرطی که درست از آن استفاده شود وگرنه به جای این که بستر کمال باشند عامل گرفتاری در دنیا می شوند. ما در قرآن داریم: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَوةِ الدُّنْیَا»؛[189] مال و فرزند - قدرت- زینت زندگی دنیایی اند. قبل از این آیه به پیامبرf فرمود: «وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلَ الْحَیَوةِ الدُّنْیَا كَمَاء أَنزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاء فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ فَأَصْبَحَ هَشِیمًا تَذْرُوهُ الرِّیَاحُ وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَیْءٍ مُّقْتَدِرًا»؛ ای پیغمبر قصه حیات دنیا را برایشان بگو، قصه زندگی دنیا مثل آبی است که از آسمان فرو می آید و با گیاهان زمینی ترکیب می شود و پس از تر و تازه شدن، خشك می شوند و باد آن ها را به این طرف و آن طرف می برد تا پودر گردند و تمام شوند. بعد می فرماید مال و فرزند، زینت این دنیا هستند. حالا طبق این آیه دنیا خودش هیچی است، پس زینتِ هیچی هم هیچی است.
«رزق» غیر مال است، «رزق» مثل عمر است، فرصت است برای کمال و بندگی. مال و فرزند، ابزار است كه ما از طریق آن ها امتحان بدهیم، بعضی ها در راستای داشتن فرزند بد امتحان می دهند همان طور که بعضی از طریق مال بد امتحان می دهند. یكی مال دارد و شیفته ی آن می شود، دیگری مال دارد و آن را وسیله ای قرار می دهد تا حق را به مستحقِ آن برساند. یكی فرزند دارد و تكلیفش را نسبت به فرزند انجام می دهد، دیگری هم عمرش را می گذارد روی فرزند. این ها از طریق مال و فرزند عملاً شخصیت خود را نمایاندند آن وقت عنایت داشته باشید اگر طبق آیات و روایات مطرح شده، رزقِ همه انسان ها معین شده است پس آن هایی كه در داشتن فرزند به مشكل می افتند، اگر فرزند هم نداشتند به مشكل می افتادند. چون آنچه به عنوان وظیفه باید انجام می دادند انجام ندادند. یك وقت انسان خود را به هلاكت می اندازد، یك وقت رزقش را ضایع می كند، یك وقت است رزق انسان محدود است، بین این ها باید فرق گذاشت و هر کدام را درست ارزیابی کرد. حتی در یک خانواده افراد از نظر گشایش رزق متفاوتند. این دیگر در دست پدر خانواده نیست. وقتی برای این فرزند می خواهد تصمیم بگیرد خیلی عجیب گشایشی در کار هست. در همان مورد برای آن دیگری که تصمیم می گیرد آن گشایشی نیست، چون شرایط امتحان انسان ها متفاوت است، نه این که خداوند خواسته باشد یکی را به زحمت بیندازد. موضوع مشکل داشتن و نداشتن، به فرزند داشتن و نداشتن ربط ندارد، به رعایت وظایف و یا کوتاهی نسبت به انجام وظایف مربوط است. چقدر آدم سراغ دارید كه در عین ثروتمندبودن باز همان قدر مشكل دارند كه اگر فقیر بودند همان مشکلات را داشتند. این ترس ها بیشتر از روی بی توكلی است و ریشه اش را باید جای دیگر پیدا کرد. کشورهای غربی طوری زندگی را برای خود تعریف کردند که وجود فرزند در زندگی برایشان مزاحم شد و لذا از نظر جمعیت حالا گرفتار رشد منفی شده اند، و تعداد آدم هایی كه می میرند بیشتر از کودکانی است كه متولد می شوند. از مردمی که شرایط زندگی بدون فرزند را برای خود شکل داده اند، با پول و جایزه می خواهند تا فرزند بیاورند و این رشد منفی را جبران کنند، غافل از این که آن ها تعریفی از زندگی برای خود کرده اند که کار را به این جاها رسانده و جایگاه رزق را در هستی گم کرده اند. مگر اصلاً مردم غرب به معنی واقعی زندگی، زندگی می كنند؟ آیا این همه افسردگی نشانه ناکامی در زندگی حقیقی آن ها نیست؟
ما متأسفانه خیلی چیزها را از دور نگاه می کنیم. اروپا را با دوربین های اروپایی ها می بینیم و آفریقایی ها را هم با دوربین اروپایی ها می نگریم. ولی وقتی به آیات الهی و روایات معصومینh مطمئن هستیم مبنی بر این که رزق هرکس تعیین شده است، نگاهمان به غرب و آفریقا تغییر می کند، دیگر قحطی زدگی که یک فقر فرهنگی است را با فقر اقتصادی تفکیک می کنیم. و این مربوط به مردم آفریقا نیست، هرجا تا حالا قحطی شده است، بیش از قحطی غذا، قحطی زدگی نقش آفرین بوده است. شایع کردند به جهت خشک سالی برنج کمیاب خواهد شد، آن هایی که گرفتار ضعف فرهنگی بودند برنجِ چند سال خود را یک ماهه خریدند و از ترس آن که بعداً فرصت خوردن برنج نداشته باشند بیش از برنامه ی غذایی برنج خوردند. حالا اگر همه ی مردم کشور در چنین فقر فرهنگی بودند، کشور ما از آفریقا هم بدتر می شد، و دیگر هیچ کس به فکر هیچ کاری نبود مگر این که کیسه ی برنجی به دست بیاورد و بخورد که عقب نیفتد.
اجازه بدهید با توجه به این که موضوع رزق در کتاب «جایگاه رزق انسان در هستی» به طور مفصل مورد بحث قرار گرفته است، بحث رزق را به همین جا ختم کنیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ لَا تَكُونَنَّ مِمَّنْ لَا تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِلَّا إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلَامِهِ فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْآدَابِ وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ. اطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ»
از آنان مباش كه پند سودشان ندهد جز با بسیار آزردن، كه خردمند پند به ادب گیرد و چارپا با تازیانه خوردن. با دل نهادن بر صبر و یقین، اندوه ها را كه به تو روى آرد از خود دور گردان.
حضرت امام الموحدین(ع) می فرمایند: از آن ها نباش كه طوری قلب خود را مشغول دنیا کرده اند، که دیگر موعظه روی قلبشان اثر نمی كند. بعضی ها طوری خود را مشغول امور دست و پاگیر دنیا کرده اند كه حتی اگر چاهی جلوی پایشان باشد نمی توانند خود را از فروافتادن در چاه نجات دهند، این ها تماماً تحت تأثیر شرایطی قرار می گیرند که می خواستند از آن فرار کنند. گاهی انسان آنچنان بصیرت خود را از دست می دهد که از نور فرار می کند و به سوی ظلمات می رود. انسانی كه بصیرت خود را از دست داد و امیال نفس امّاره را عین شخصیت خود پنداشت، دیگر نصیحت و موعظه بر او مؤثر نیست، دیگر نمی تواند فاجعه هایی که ممکن است در زندگی اش پیش آید، قبل از پیش آمدن رفع کند. فقط باید زمین بخورد تا بیدار شود. وقتی بیدار می شود که فرصت هایش از دست رفته است. مثل این که به جوانی بگوییم دزدی کردن به زندان رفتن می انجامد، و او بگوید من می خواهم امتحان كنم. عملاً دزدی می كند بعد هم چندین سال می رود زندان و در نتیجه تمام فرصت رسیدن به کمال را از دست می دهد. بعد هم اگر بخواهد از دزدی دست بردارد و انسان درست کاری شود، كسی از او قبول نمی کند. پس عملاً تمام عمر و زندگیش را از دست داد. اگر كسی از تذکرات بقیه سرباز بزند و بخواهد همه چیز را خودش تجربه کند. نتیجه این می شود كه همه زندگی را از دست می دهد و فرصتی برای استفاده از تجربه ها برایش نمی ماند. پس این طور نیست که انسان ها بدون استفاده از موعظه دیگران بتوانند همه موارد زندگی را خود تجربه کنند، و لذا ضرورت استفاده از پند و موعظه در زندگی هرکس غیر قابل انکار است، تا از آن طریق به کمک بصیرت بقیه بصیر شوند و عاقبت کار باطل را ببینند و خود را از آثار اعمال خطرناک نجات دهند، و از نتیجه آن در فرصت های بعدی استفاده کنند. و برای همیشه زندگی را از مهلكه ها آزاد نمایند. همان طور که عده ای با غفلت از تذکرات اولیاء خدا، بیش از حدّ اسیر رزقشان هستند و با حرص و ولع دنبال رزقشان می روند، اگر به پند های اولیاء الهی گوش فرا می دادند با این همه دویدن ها به دنبال رزق، همه عمرشان را از دست نمی دادند، وقتی بیدار می شوند كه دیگر همه فرصت ها سوخته و فقط مقداری پول دارند. دیگر روحیه و فرصتی برایشان نمانده تا بتوانند عالَم بندگی خود را بیابند و با آن زندگی کنند.
حضرت(ع) می فرمایند فرزندم! از آن افرادی مباش که پند سودشان ندهد مگر وقتی به سختی ها افتادند. مسلم اگر توانستیم از گذشته برای آینده استفاده کنیم، انسان موعظه پذیری هستیم و امروزمان برایمان بی نتیجه نخواهد ماند. ولی اگر پوچی ها و هلاکت های افراد گذشته را در زندگی خود نبینیم خودمان هم در همان درّه هایی می افتیم که گذشتگان فرو افتادند، انسان های هوس زده، آنچنان فکرشان تحت تأثیر هوس خود قرار می گیرد که نمی توانند به انتهای کار فکر کنند. خداوند برای طرف زمینی فراهم کرد که با پولی که در اختیار دارد چند اتاق بسازد و زندگی خود را شروع کند و آن را بستر بندگی خدا قرار دهد وآینده را با آرامش خاطر بگذراند، ولی هوس او اجازه نمی دهد تا به یک خانه ساده قانع شود، با ساختن خانه چند طبقه و دکوراسیون آنچنانی با انبوه بدهکاری روبه رو می شود، نه هم اکنون آرامش دارد و نه آینده ای آرامش بخش در انتظار اوست، و نه پس از ده سال روانی دارد که بتواند عالَم بندگی خود را بیابد. زیرا از آن هایی نبود که از گذشتگان پند بگیرد. مسلّم روز اول به این آدم گفته اند اگر قناعت کنی این زمین را با پولی که در اختیار داری می توانی بسازی. و زندگی را شروع کنی ولی هوس مانع پذیرفتن آن توصیه ها شد. به او گفته بودند لازم نیست با بهترین کاشی و سنگ و شیر آلات بار خود را سنگین کنی، ولی او نشنید و حالا آنچنان در تنگنا افتاده که نمی داند چه کار کند. کسی که نماز اول وقتش ترک نمی شد حالا به گرفتن ربا تن می دهد، می گوید می دانم حرام است ولی چاره ندارم. غافل از این که اگر پول ربا فایده داشت که خداوند آن را حرام نمی کرد، حالا نه خانه اش تمام شده و نه پولی دارد که در آینده بتواند آن را تمام کند، هرچه در می آورد باید بهره پول ربا را بدهد، چون حکم هوس خود را جای نصایح پیامبران گذاشت.
ابتدا باید روشن شود هوس زدگی، نصیحت پذیری را در انسان از بین می برد، و او را نسبت به خطرات آینده نابینا می نماید، چون «حُبُّ الشَّیء یُعْمی وَ یُصِمّ» علاقه افراطی به هر چیز انسان را کور و کر می کند و بصیرت را از او می گیرد، وقتی بصیرت گرفته شد هر گونه نصیحت برایش خسته كننده است. امیرالمؤمنین(ع) به بعضی از اصحاب می فرمودند مرا نصیحت كنید. یا در روایت داریم که رسول خداf از جبرائیل(ع) می خواستند که «یاٰ جِبْراٰئِیل عِظْنِی»؛[190] ای جبرائیل مرا موعظه کن. آیا حضرت از آن تذکراتی که به ایشان می دادند اطلاع نداشتند، یا نصیحت و موعظه چیز دیگری است و نقش خاص خود را دارد؟ وعظ، عامل توجه به سرمایه ای است که انسان آن را دارد ولی توفیق بهره مندی از آن را در انسان زیاد می کند. اگر انسان متوجه نقش وعظ برای قلب خود شد بیش از آن که به دنبال اطلاعات بیشتر باشد به دنبال موعظه هایی است که بتواند از داشته هایش به خوبی استفاده کند. حضرت در همین راستا می فرمایند: از آن ها نباش كه طالب نصیحت نباشند و به بیداری روح خود نسبت به داشته هایشان فکر نکنند. بعضی از دوستان می فرمایند آنچه امام جمعه می گوید می دانیم پس چرا نماز جمعه برویم، در حالی که عنایت داشته باشید در عین این که باید خطبه های نماز جمعه با محتوا باشد، ولی روحِ متذکرشدن از تذکرات معنوی با حضور در چنین مجالسی محقق می شود. كسی که روحیه وعظ پذیری ندارد از نماز جمعه كه یکی از بهترین بركات خداوند است خسته می شود. یکی از کارهای شیطان این است که بلایی سر آدم بیاورد كه از تذکر و وعظ خسته شود، چون روح انسان را به روحی هوس آلود تبدیل می کند. گاهی حرصِ دانستن، ما را از حضور در جلساتی که تذکر اخلاقی در آن مطرح است محروم می کند، غافل از این که چنین جلساتی فطرت ما را بیدار می کند تا به تعادل لازم خود دست یابیم. سرمایه ی تشخیص حق و عمل به حق، تحت عنوان فطرت در جان ما قرار داده شده است، باید در جلساتی شرکت کرد که آن سرمایه را به جوشش در آورد. به اسم این که می خواهیم چیزی یاد بگیریم و به دنبال جلسات علمی هستیم، خود را از بهترین معلم یعنی فطرت محروم نکنیم. حرص به یاد گرفتنِ یك كتاب، گاهی روح تذکرپذیری را از ما می گیرد. اولیاء خدا وقتی با نصیحت و موعظه ی افراد روبه رو می شدند زار زار گریه می كردند. یك آدم عادی یك عارف بالله را نصیحت می كرد، و او زار زار گریه می كرد چون از طریق آن سخنان به ندای فطرت خود منتقل می شد و به جای نظر به گوینده به حقیقت وعظ می نگریستند و از انوار وعظ بهره مند می گشتند. وعظ چیز عجیبی است و واقعاً انسان را متوجه نهایی ترین مقصدی می کند که باید به سوی آن جهت گیری کرد.
به نظر بنده یكی از زشتی های تمدن غربی این است كه توجه و وعظ و نصیحت پذیری را از جامعه گرفته است. چون این تمدن نه متذکر فطرت انسان هاست که تا کجاها باید سیر کنند، و نه متوجه نقش وعظ است، روحیه ای را به انسان ها القاء کرده است که گویا انسان ها مستقل از هرکس می توانند به مقاصد خود برسند، آن هم مقاصد مادی و نفسانی. شما دقت كرده اید امروزه عده ای از نوجوانان و جوانان ما هیچ چیزی از مسائل اخلاقی و حرام و حلال را جدّی نمی گیرند، چون فقط كارتن های خریده شده از غرب را دیده اند که در آن ها روحیه ی نصیحت پذیری مورد توجه نیست. ریشه اش آن است که مجموعه ای از اطلاعات تکنیکی را به عنوان علم معرفی کردند و جایی برای علمی که جان انسان ها را با عالم قدس و معنی مرتبط کند، نگذاردند. آقا رشته كامپیوتر رفته است، و حالا به خوبی می داند چگونه با آن وسیله کار کند، فکر می کند به اندازه ی سیدبن طاوس«رحمةالله علیه» عالم است و می پندارد حکمت عرشی که راه ارتباط با اسماء الهی را می نمایاند، به همان اندازه ای است که این آقا می داند چگونه می توان با کامپیوتر کار کرد، و در نتیجه خود را عالم و مستغنی از هر چیز می داند. در حالی که علم به برنامه های کامپیوتر مثل این است كه من بدانم چند تا خیابان در این شهر هست. شما اسم و آدرس همه ی خیابان ها را هم كه بدانید از حقیقتی پرده بر نداشتید و به حقیقتی مرتبط نیستید. تلویزیون کودکی را به نمایش گذاشته بود که شماره كوپن ها و اجناسی را که با آن کوپن ها از 4 سال پیش اعلام كرده بودند می دانست. من نمی دانم این چه علم و هنری است که اولاً: بخواهیم از طریق نمایش دادن آن، برای کار آن کودک ارزش قائل باشیم. ثانیاً: نظر مردم را مشغول چنین چیزهایی بکنیم و به عنوان دیدنی ها آن را ببینیم. کسی از پدر این کودک نپرسید چرا استعداد فرزندت را چنین ضایع کردی؟ معلوم است که این نوع اطلاعات، اطلاعات از پوچی ها است، آیا وقتی ذهن ها متوجه این گونه دیدنی ها شد، دیگر روحیه وعظ پذیری در جامعه باقی می ماند؟ حالا، نه كوپنش هست و نه جنس مربوط به آن کوپن، ولی این کودک می داند با کدام کوپن سال گذشته پنیر می دادند و قلب خود را مشغول چنین مطلبی کرده، در حالی که اگر این استعداد صرف فهم نهج البلاغه می شد در شاگردی مولی الموحدینu، به یک انسان حكیم تبدیل می گشت. این نوع ارزش سازی مربوط به روحیه غرب است که از عالم قدس فاصله گرفته و در حدّ محسوسات و نفس امّاره محدود شده است. مهندس كامپیوتر بودن چیز خوبی است، اما شاگردی امیرالمؤمنین(ع) چیز دیگری است. فیزیولوژیست هستی، باش. تكنسین راه و ساختمان هستی، باش. پزشك هستی، باش. این ها هیچ ربطی به روح موعظه پذیری تو ندارد. موعظه پذیری چیز دیگری است، اگر موعظه پذیری را از دست دادید، خودتان را از دست داده اید.
علم تجربی، بشر امروز را آن چنان مغرور كرده كه متأسفانه روحیه ی موعظه پذیری اش را از دست داده است. یك محصلی داشتم که به نظر بنده در فهم مطالب ضعیف بود ولی در حفظ كردن كتاب حافظه عجیبی داشت، یك بار وقتی داشت درس را می گفت، متن كتاب را نگاه كردم، اگر می خواست از روی كتاب بخواند بی غلط نمی خواند که حفظ کرده بود گفتم عزیزم این طور درس جواب نده، کُل مطلب را با فکر خودت بگو. می گفت: چشم آقا، ولی دوباره شروع می كرد سطر به سطر به صورت حفظ کلمات و جملات کتاب را می گفت. یك بار یك «واو» اضافه گفت، بعد گفت آقا نه «واو»، و دوباره جمله را بدون «واو» گفت. مطالب را درست نمی فهمید ولی حافظه خوبی داشت، سر کلاس متوجه نمی شد ولی می رفت در خانه کتاب را حفظ می کرد. چنین آدمی ممکن است از نظر این تمدن انسان موفقی باشد، و اتفاقاً رشته پزشکی هم قبول شد، ولی هرگز انسان حکیمی نخواهد شد. به او می گفتم سر کلاس گوش كن: می گفت به خدا من نمی توانم گوش كنم، شما كه درس را می گویید من هیچ چیزی نمی فهمم، آیا چنین فردی می تواند از ظرائف عالم وجود چیزی بفهمد؟ آیا خودش و یا شرایط موجود تلاش می کند تا استعدادی غیر از استعداد حفظ کردن مطالب در او رشد کند؟ آیا این افراد می توانند صاحب نظر باشند و خود و سایر افراد را در شناخت راه زندگی و تشخیص حق از باطل کمک کنند؟ در فرهنگ غربی که استعداد فهم حق از باطل مطرح نیست این ها انسان های موفقی خواهند بود و برنامه ریزان جامعه خواهند شد. و اینجاست که روح فهم وعظ فرو می نشیند. عموماً آدم هایی كه توانایی حفظ کردنشان خوب است، قدرت فهم شان معلوم نیست خوب باشد، مگر موارد قلیل. شهید مطهری«رحمه الله علیه» در كتاب تعلیم و تربیت می گویند؛ یك نفر روستایی رفته بود به آقا معلم روستا گفته بود ما چون سواد نداریم فكر می كنیم. یعنی چون شما سواد دارید و مطالب را یادداشت می كنید دیگر فكر نمی كنید. بنده كسی را می شناختم كه بدون آن که سواد داشته باشد می توانست عددهای نسبتاً بلندی را با هم ضرب کند. این ها مثال بود، آنچه باید برای عزیزان روشن شود غروری است که تمدن غربی برای بشر امروز به ارمغان آورده است به طوری که فکر می کند به همه امور دانا است و لذا روحیه نصیحت پذیری در او فرو نشسته است.
گاهی «حرص»؛ نصیحت پذیری را در انسان از بین می برد. گاهی پول، گاهی زرنگی. قارون گفت: با تفکر اقتصادیم توانسته ام این همه ثروتمند شوم پس نصیحت های حضرت موسی(ع) را می خواهم چه كار؟ «قَالَ إِنَّمَا أُوتِیتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِندِی أَوَلَمْ یَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ قَدْ أَهْلَكَ مِن قَبْلِهِ مِنَ القُرُونِ مَنْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُ قُوَّةً وَأَكْثَرُ جَمْعًا»؛[191] گفت من این ثروت ها را در نتیجه دانش خود یافته ام، آیا وى ندانست كه خدا نسل هایى را پیش از او نابود كرد كه از او نیرومندتر و مال اندوزتر بودند.
حضرت می فرمایند:
«وَ لَا تَكُونَنَّ مِمَّنْ لَا تَنْفَعُهُ الْعِظَةُ إِلَّا إِذَا بَالَغْتَ فِی إِیلَامِهِ»؛
فرزندم از آن افراد نباش كه نصیحت و وعظ بر آن ها مؤثر نباشد كه در این صورت روزگار، تو را تنبیه می كند.
بحث ما در این جلسه این است که چه کار کنیم که روحیه نصیحت پذیری در ما از بین نرود، زیرا حضرت می فرمایند از آن ها نباش كه موعظه و تذکر آن ها را سود ندهد، مگر بعد از آن که به مهلکه ها فرو افتند. که عرض شد چنین افرادی وقتی به خود می آیند که همه فرصت ها را از دست داده اند و عملاً به خود آمدن آن ها برایشان حسرت و پشیمانی آورده است. سپس در ادامه می فرمایند:
«فَاِنَّ الْعاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْادَبِ وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ»؛
عاقل با پیروی از روش های پسندیده، پند می گیرد ولی حیوانات با ضربه و شلاق تغییر روش می دهند.
حیوان با تفکر و تجزیه و تحلیل تغییر رفتار نمی دهد، باید در مقابل کارهایی که نباید انجام دهد به او ضربه زد تا طبق قاعده ی شرطی شدن، آن کار را انجام ندهد. وقتی دوباره خواست آن کار را بکند یادش می آید كه هر وقت آن كار را كرده است او را زده اند. حالا كه دوباره می خواهد این كار را بكند آن زدن یادش می آید و از انجام آن خودداری می کند. چون در شخصیت حیوان تعقل و سنجش و موازنه و تفكر نیست. حضرت می فرمایند حالا که رفتار حیوان با کتک عوض می شود، اگر کسی خواست شخصیت حیوانی نداشته باشد باید برای تغییر رفتار خود برنامه دیگری بریزد و آن عبارت است از توجه به آداب و سنت های انسان های بزرگ، و این که آن ها چگونه راه سعادت را با تغییر رفتار خود طی کردند.
سه نوع ادب داریم که اگر رعایت کنیم راه صحیح را طی کرده ایم: ادب حق، ادب دین، و ادب خَلق. تنظیم رابطه خود با خدا را «ادب حق» گویند، به این معنی که رفتاری را انجام دهیم که عمل ارتباط با خدا درست انجام گیرد. در صورت موفقیت در «ادب حق» برکات فوق العاده ای برای انسان حاصل می شود. ادب دوم تصحیح رابطه بین خودمان و دین است، و ادب سوم تصحیح رابطه بین خودمان و خلق می باشد كه عموماً روی ادب نوع سوم بیشتر تأكید می شود، در حالی که اگر «ادب حق» رعایت نشود و رابطه انسان با خدا تصحیح نگردد محال است رابطه انسان با خلق درست انجام گیرد. همچنان که اگر دل شوق ارتباط با خدا نداشت، ادب دین که راه ارتباط با خداست رعایت نمی شود. ادب دین عبارت است از حفظ حریم دستورات دین و به کمک این دستورات خود را به تعادل توحیدی رساندن و امیال خود را در کنترل درآوردن. خیلی ها آداب دینی را می خواهند رعایت كنند ولی چون هدفشان نفی نفس امّاره نیست، همین كه منافعشان به خطر افتاد از دستورات دین سرباز می زنند. چون مقصد اصلی «ادب دین» را فراموش می کنند. وقتی انسان متوجه شد شرط تقرب به خدا نفی منیت و انانیت است و دین وسیله چنین کاری است نه تنها در مواقعی که امیال نفس امّاره را به دستور دین باید زیر پا گذارد ناراحت نمی شوند بلکه متوجه اند در چنین شرایطی است که یک قدم به قرب الهی نزدیک می شوند. اگر از این موضوع غفلت شود انسان ها تا وقتی رعایت آداب دین را می کنند که مشکلی برای نفس امّاره شان پیش نیاید ولی همین که مشكل پیش بیاید دستورات دین را زیر پا می گذارد. ربا نمی خورد، اما وقتی دید زندگیش طوری گیر کرده كه هیچ كار دیگری نمی تواند بكند، ربا هم می خورد و میل نفس امّاره را تأیید می کند و راه تقرب الهی را برای خود سدّ می نماید. چون از جایگاه آداب و دستورات دین غفلت کرده است. و این هم به جهت آن است که نسبت به ادب حق و جایگاه آن حساس نیستند و به جای قرب به حق، قرب به نفس امّاره مدّ نظرشان است. وقتی تمام مقصد انسان جلب نظر و رضایت حق است، حالا وقتی خدا می گوید ربا حرام است این را یک مژده می داند تا از طریق رعایت این دستور قدمی به قرب الهی نزدیک شود، و امیدوار باشد خداوند نظر خود را از او برنگرداند، که این همه ی مقصد است. لذا شما در مناجات عزیز شعبانیه دارید كه؛ «فَلا تَجْعَلْنِی مِمَّنْ صَرَفْتَ عَنْهُ وَجْهَكَ»؛ خدایا! من را از آن ها قرار نده که نظر خود را از آن ها منصرف گردانده ای. منصرف شدن نظر خدا از انسان به این معنی است که قلب انسان به دنیا و ظلمات دنیا مشغول شود و از زیبایی های نظر به خدای یگانه محروم گردد، و مؤمن هرگز چنین چیزی را نمی خواهد و چون راه جلب نظر خدا پشت کردن به امیال نفس امّاره است به راحتی به تخریب نفس امّاره تن می دهد.
وقتی انسان متوجه برکات «ادب بین خود و حق» شد به راحتی «ادب بین خودش و دین» را هم حفظ می کند. چون دین دستورالعمل رسیدن به قرب الهی است، دین عبارت است از افكار و عقاید پاک و آداب و اعمالی که موانع قرب را برطرف می کند و عوامل قرب را فراهم می نماید. حال با رعایت عقاید پاک، قلب در ادب قرار می گیرد و با رعایت آداب و حرکات دینی، اراده و جسم در ادب الهی قرار می گیرند. پس از روشن شدن جایگاه ادب حق و ادب دین، جایگاه ادب خلق روشن می شود و آن کس که حق الله را رعایت نماید حتماً حق الناس را نیز رعایت می کند و در غیر این صورت نمی توان به آن هایی که بدون کنترل نفس امّاره توسط دین، به ظاهر رعایت حقوق اجتماعی افراد را می کنند در مراحل بحرانی مطمئن بود. چقدر انسان می شناسید كه قوانین جامعه را رعایت می كنند ولی همین كه منافعشان به خطر افتاد، خلاف آن عمل می نمایند؟ شما دیدید که چون دموكراسی در الجزایر به نفع منافع آمریكا نبود خیلی راحت به کمک دیکتاتوران داخلی مردم را سرکوب کردند و به بهانه این که ممکن است مردم کشور الجزایر راه ایران را بروند رهبران آن نهضت را به زندان انداختند. این یک نمونه را در همه جا تعمیم دهید و فقط هم منحصر به امریکا نیست، این یک قاعده است که حق الناس و رعایت قوانین اجتماعی و قوانین جهانی به اندازه ای است که نفس امّاره سرکوب شده باشد. این که گفته می شود «شاخصه آمریکا آزادی در حد منافع است، نه آزادی درحد خودِ آزادی» به این جهت است. ماكیاول حرفش این است که آزادی و دمکراسی بهترین طعمه برای حكومت است و از آن طریق حاکمان بهتر می توانند منافع خود را حفظ کنند. و بر این اساس آن ها به دموكراسی احترام می گذارند ولی نه برای خود دموكراسی بلکه برای منافع خودشان. این نوع روحیه آمریکا و اروپا ندارد، هر جا دینی نباشد که نفس امّاره را کنترل کند قصه از همین قرار است. به اروپای بعد از رنسانس نگاه کنید یعنی از روزی كه غرب به دین پشت کرد و خواست با عقل خود جامعه را اداره کند، عملاً انسانی پدید آمد که حافظ منافع حاكمان است و بستری به نام دمکراسی و آزادی برای چنین هدفی فراهم شد، منتها نه تنها انسان در این فرهنگ ابزار شد، بلکه دمکراسی و آزادی به مثابه یک ابزار مورد استفاده قرار گرفت. این است که می بینید بسیار شعار آزادی می دهند، اما این ادب را تا وقتی حفظ می کنند که نفس امّاره شان اجازه دهد. یک انسان غربی، آموزش دیده است تا راست بگوید ولی نه برای این که خدا دستور داده است، چون نفس امّاره اش حساب کرده با راست گفتن فعلاً راحت تر به منافعش می رسد. ولی حتماً دیده اید در وقتش چگونه حقیقت را زیر پا می گذارند و مردم فلسطین و حزب الله لبنان که از سرزمین خود دفاع می کنند تروریست محسوب می شوند و دولت اسرائیل حق دارد آن ها را بکشد. یك ماكیاولیست ممكن است راست بگوید، امّا این راست گفتن برای حفظ منافع نفس امّاره است، لذا می توان گفت ماكیاول یعنی چنگیزِ مؤدب، چنگیز قرن بیستم و بیست و یکم. یك ماكیاولیست چون با راست گفتن منافع اجتماعی اش حفظ می شود، راست می گوید. جمله مشهوری برتراندراسل دارد که خیلی چیزها را روشن می کند، می گوید «گوساله ی همسایه را نمی دزدم چون گاو مرا می دزدند» می خواهد بگوید نباید دزدی كرد ولی با انگیزه ای منفعت طلبانه. به نظر می رسد او روح تجاوز به حق غیر را در خود نکشته بلکه یک محاسبه ی دنیایی کرده است. می توان گفت او دزد عاقلی است، نظرش این نیست كه دزدی بد است، می گوید ضرر دارد. پس بیایید چون ضرر دارد دزدی نكنیم و لذا آنجایی که ضرر نداشت زیر پوشش های مختلف دزدی می کنند و حقوق ملت ها را چپاول می نمایند. چون دنبال منافع هستند و نه به دنبال رعایت ادب خلق در زیر پرتو رعایت ادب حق. این جا است که وقتی نفس امّاره در میان است مطمئن باشید هیچ حقی رعایت نخواهد شد، هرچند شعارهای شدید و غلیظی در راستای حفظ حقوق اجتماع و افراد بدهند. در این مورد خوش بینی عین جهالت است. رجوی رهبر منافقان خلق در اوایل انقلاب نامه ای به امام خمینی«رحمه الله علیه» نوشته بود - هنوز حركت مسلحانه خود را در مقابل نظام اسلامی به راه نینداخته بودند- در آن نامه ادعاها و مظلوم نمایی هایی کرده بود، امام اصلاً جوابشان را ندادند، این طرف و آن طرف گله کرده بود که آیا آیت الله خمینی نباید جواب ما را می دادند؟ و بعضی دیگر هم به موضوع دامن زدند. امام«رحمه الله علیه» در یكی از صحبت هایشان فرمودند: اگر یك ذره امید اصلاح می دیدم نه تنها جواب می دادم بلکه بلند می شدم و به سراغشان می رفتم. علت ناامیدی امام«رحمه الله علیه» از اصلاح آن ها آن بود که در تمام گفتار و رفتار آن ها جز نفس امّاره در صحنه نبود، هرچند شعار طرفداری از خلق می دادند. خوش بینی و دل رحمی در این موارد عین جهالت و غفلت است. در همین رابطه در سوره نور داریم که: «الزَّانِیَةُ وَالزَّانِی فَاجْلِدُوا كُلَّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا مِئَةَ جَلْدَةٍ وَلَا تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِی دِینِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ»؛[192] اگر ایمان به خدا و قیامت دارید باید زن و مرد زناکار را شلاّق بزنید، و در دین خدا در این راستا رأفت به خود راه ندهید. حالا اگر کسی در این موارد برای شلاق زدن به آن ها دلش رحم بیاید، دین ندارد، چون وقتی شهوت بر روح و روان کسی حاکم شد و تمام ابعاد شخصیت او را امیال نفس امّاره فرا گرفت تنها راه سرکوب کردن نفس امّاره، اجراکردن حدّ خدا است و خوش بینی و دل رحمی عین غفلت است.
برتراندراسل مغز متفكر اروپا است، می توان گفت تمام تفكر غرب در این صدسال اخیر در قبضه افکار راسل بوده است. وقتی او می گوید، ما گوساله همسایه را نمی دزدیم چون گاو ما را می دزدد، آیا نباید نتیجه گرفت که سراسر این فکر و فرهنگ حاکمیت نفس امّاره است؟ آیا نباید پذیرفت هر جا ادب حق رعایت نشود، نه ادب دین رعایت می شود، نه ادب خلق؟ به بهانه ضعف های کلیسا، به دین خدا پشت کردند و این چنین شد که می بینید. یکی از دانشمندان خودشان می گوید ما مثل گرگ های گرسنه هستیم که منتظریم یکی از خودمان خوابش ببرد و بپریم او را بدرانیم، هر چند تا سیر هستند به همدیگر احترام می گذارند. اگر دیدید بنده نماز می خوانم، دروغ هم نمی گویم، ولی قلباً ارتباط با خدا ندارم و عادتاً با شما ارتباط دینی دارم و حقوق شما را هم رعایت می کنم، شما نمی توانید به این نوع دین داری مطمئن باشید. این همانی نیست كه دین می فرماید چون ادب ارتباط با خدا به نحو صحیح رعایت نشده است. امام خمینی«رحمه الله علیه» می فرمایند: به جان دوست قسم، اگر شما از طریق دین، باطنتان را اصلاح نكنید و فقط به ظاهر دین مشغول باشید این همان تلبیس ابلیس شقی است. اگر شما باطن خودتان را اصلاح نكنید و فقط در حد ظاهرِ دین مشغول آداب دین بشوید، در مواقع بحرانی دستورات دین را زیر پا می گذارید و راه سعادت خود را رها می کنید. می فرمایند خود این نقشه شیطان است كه شما را در حدّ ظاهر دین متوقف می کند. اگر دیدید افراد نسبت به هم آداب دینی را رعایت می کنند، و مقید به رعایت ظاهر دین هستند تا آن ها را دین دار بدانند این ها ادب دین دارند ولی از ادب حق غافلند. و اگر انسان شور ادب حق را در قلب خود به دست نیاورد و رابطه قلبی اش را با خدا محکم نکند، در اولین فشار، از رعایت ظاهر دین دست برمی دارد، حال اگر کاسب باشد تن به ربا می دهد و اگر خانم باشد در جوّ انسان های بی دین نسبت به رعایت حجاب کوتاه می آید.
اگر اسلام دستور می دهد در مسائل اجتماعی باید افراد را مجبور به رعایت ظاهر اسلام نمود، برای آن نیست که بخواهد از این طریق افراد اصلاح شوند. باید بر حفظ ظاهر اصرار کرد تا طرف جامعه را فاسد نكند، ولی موضوع اصلی در اصلاح انسان ها، ارتباط قلبی افراد با خداوند است. رعایت صحیح آداب باید از بالا به پایین باشد، این که می بینید موعظه ها اثر نمی كند ریشه در غفلت از ترتیب فوق دارد. اگر جهت قلب انسان به غیر حق باشد، نه به معنی حقیقی و پایدار ادب خلق رعایت می شود و نه ادب دین. باید شما از این پیش آمد بترسید که با حفظ ظاهر دین، باطن و قلب در صحنه ی عمل نباشد.
اگر همه ی مردم ما مثل کشور سعودی نمازشان را اول وقت بخوانند، و در رعایت ادب دین - منهای ادب حق- کاملاً مؤدب باشند ما نباید احساس موفقیت کنیم. این یك نوع بیماری اجتماعی است تا اموری را که ریشه ی قدسی دارند با شرطی کردن افراد، در حدّ رعایت ظاهر نگهداریم، شرطی كردن افراد به کار عمیق و فرهنگی نیاز ندارد. شرطی كردن؛ عادت دادن انسان ها است در انجام افعالی که ما می خواهیم آن ها انجام دهند، در این راستا می شود حرکات افراد جامعه را در مسیر ادب خاص قرار داد بدون آن که آن ها این حرکات را خودشان انتخاب کرده باشند. كاری كه سویسی ها در رابطه با افراد جامعه می كنند، آنقدر حساب شده در مدرسه به دانش آموزان رابطه بین حرکات و خطرات پیرو آن را القا می كنند كه دانش آموز از نظر خیالی و صورتی که در خیال دارد دقیقاً دزدی را مساوی زندان می داند، یك مثلت خیالی برای خود ساخته که هر وقت با دزدی کسی روبه رو شد سریعاً آن را به پلیس خبر دهد و خبرندادن برابر است با زندان رفتن. و دزدی کردن خودش هم برابر است با زندان رفتن. آنچنان در خیال خود چنین موضوعی را پذیرفته که نمی تواند ماوراء آن فکر کند، می گوید: هركس دزدی کرد من باید به پلیس خبر بدهم وگرنه زندان می روم. چرا؟ چون هركس دزدی کرد من باید به پلیس خبر بدهم. وگرنه زندان می روم اگر بپرسی آخر چرا؟ جواب می دهد چون هر كس دزدی کرد من باید به پلیس خبر بدهم وگرنه زندان می روم، این را می گویند انسانی که شرطی شده است. در این حالت بالاتر از آن عمل در شخصیت این فرد چیزی نیست، چون در شرطی کردن، فكر و تجزیه و تحلیل را می گیرند و عادت را به او القاء می کنند. یکی از آقایانی که آنجا زندگی می کرد و فرزندش در همان مدارس تحصیل می کرد می گفت من رفتم روزنامه بخرم سكه نداشتم که در محل مربوطه بیندازم پیش خود گفتم فردا می اندازم، فرزندم تصمیم گرفت به پلیس تلفن بزند و کار من را خبر بدهد. شاید بفرمائید این تربیت خوبی است و عملاً ما را از بحران های اجتماع نجات می دهد، ولی عنایت داشته باشید این نحوه تربیت، شخصیت دادن به افراد نیست بلکه آن ها را در محدوده ی چند عکس العمل متوقف کرده ایم. القاء این عادت ها عامل نجات جامعه و افراد نیست، یک نحوه کشتن انسانیت است، هر چند كه جامعه توسط چنین انسان های منظم اداره بشود. حاكمان جبار از این افراد خوششان می آید چون در این گونه انضباط ها انسان ها فكر نمی كنند بلکه جامعه بر اساس فرمان حاكمان اداره می شود، ولی چون آدم ها فكر نمی كنند در بحران ها نمی توانند تصمیم بگیرند و در اولین بحران از پا در می آیند و لذا راضی شدن به این نظم ظاهری یک نوع خودفریبی است. به گفته اندیشمندان چون به كامپیوتر برنامه می دهیم تا طبق برنامه کار کند در حوادث غیر مترقبه دیگر نمی تواند جواب بدهد. همچنین اگر به جامعه فكر ندهی، در اولین بحران مضمحل می شود.
«سولژنستین» دانشمندان روسی و منتقد نظام کمونیستی که او را به آمریکا تبعید کردند، می گوید: «تا زمانی كه قدم به خاك غرب ننهاده بودم، هرگز توان تصور این را نداشتم كه غرب، تا چه اندازه به جهانی بی هدف تبدیل شده است، به دنیایی كه آهسته آهسته در مقابل خطرات رو به رویش از ناتوانی برای مقابله، به ركود و تحجر می گراید... همه ما در آستانه یك انقلاب بزرگ تاریخی هستیم، سیل بنیان فكنی كه ملت ها را نابود كرده و دنیای نو را دگرگون خواهد ساخت».[193] در دانشگاه هاروارد خطاب به دانشجویان آمریکایی می گوید: شما در شرایطی هستید كه خیلی تلاش می كنید قدرتتان را حفظ كنید چون می دانید در اولین ضربه همه توانتان مضمحل می شود، به همین جهت تمام نیرویتان صرف حفظ این قدرت است، چون مردمی را تربیت نکرده اید که توان تفكر در مقابل بحران ها را داشته باشند. پیام اصلی سخنرانی او این بود كه جهان، تك قطبی نیست و از بخش های همگون و متجانس تشكیل نشده است كه همه، مسیر یگانه ای را دنبال كنند. اشتباه غربیان در این است كه تمدن های دیگر را با نزدیكی و تقرب آنها به تمدن غربی می سنجند و می گویند اگر دیگران به فرهنگ غربی نزدیك نشوند امیدی بر آنان نیست، گنگ و ارتجاعی هستند و نباید آن ها را به حساب آورد. و این دیدگاه خطرناك است.» سولژنستین بشر غربی را موجودی دید كه از حق روگردانده، خود را «حق» دیده و مالك همه چیز پنداشته است. او زندگی غربی را پیشرفت بدون انسانیت دانسته و دم زدن بشر غربی از «حق» را مایه «تكلیف گریزی» و انسان محوری می خواند: «در غرب پیشرفت تكنیكی وجود دارد، اما پیشرفت انسانیت همگام با آن نیست... در تمدن غربی همراه با توسعه فرهنگی و علوم، فقدان پایه های مهم اخلاقی جامعه نیز به چشم می خورد. در خلال این300 سال، تمدن غربی شاهد دوری گسترده از تكالیف و توسعه حقوق بوده است. اما انسان دو ریه دارد، نمی توان فقط با یك ریه تنفس كرد. ما باید از حقوق و تكالیف به یك اندازه سود ببریم. تمدن غربی بر اساس این عقیده بنا شده كه هر فردی باید رفتار خود را محدود كند. هركسی می داند چه كار باید بكند و چه كار نكند. خود قانون جلوی مردم را نمی گیرد. از آن زمان تنها چیزی را كه گسترش داده ایم حقوق بوده، حقوق، حقوق به قیمت فقدان تكلیف».
این مشکل ممکن است برای جامعه دینی ما هم پیش بیاید، چون اگر به جامعه فكر ندهیم ولی مردم به نحو شرطی و عادتی آداب دینی را انجام دهند، رعایت این آداب جامعه را به وسیله دین نجات نمی دهد، چون آن آداب به ادب حق ختم نمی شود، آن وقت به آداب خلق هم ختم نمی شود، مگر در روایت نداریم كه به زیادی نماز و روزه و سایر اعمال مردم اعتماد نكنیم؟
حضرت صادق(ع) می فرمایند: «لَا تَنْظُرُوا إِلَى كَثْرَةِ صَلَاتِهِمْ وَ صَوْمِهِمْ- وَ كَثْرَةِ الْحَجِّ وَ الْمَعْرُوفِ وَ طَنْطَنَتِهِمْ بِاللَّیْلِ- وَ لَكِنِ انْظُرُوا إِلَى صِدْقِ الْحَدِیثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ»؛[194]
به بسیارى نماز و روزه و بسیار حج كردن و كار خیر و زارى كردن مردم در شب ننگرید، به راست گوئى و اداء امانت آن ها بنگرید.
پس به ظاهرِ اعمال نباید اعتماد کرد، باید دل افراد طوری باشد که در صحنه های حساس امانت و راستی را رعایت کنند. و وقتی انسان به چنین کمالی می رسد که قلبش در رابطه با خدا به اطمینان و آرامش رسیده باشد و اعمال او براساس اعتقادات واقعی و قلبی استوار باشد. و اگر اعتقاد دینی آن هم به صورت قلبی، در افراد ریشه نکند، نه عادت های دینی و نه رفتارهای منظم اجتماعی هیچ کدام در موقع نیاز ثمر نخواهند داد. در اولین بحران همه اش به هم می ریزد. ملاحظه فرموده اید که چه اندازه انرژی صرف می كنیم تا قانونی را تصویب کنیم و به ادارات ابلاغ کنیم ولی نه تنها نتیجه نمی گیریم بلکه بعضاً نتیجه عکس می گیریم. چون تا زمانی كه ادارات ما ادب حق را در خود نهادینه نکرده اند وظیفه خود نمی دانند که قوانین را اجرا کنند، به همین جهت ملاحظه می شود که نظام اسلامی در ادارات نفوذ ندارد، و همین امر موجب می شود که نمایندگان مجلس، دولت را زیر سؤال ببرند و اختلاف بین دولت و مجلس پیش آید، در صورتی که ریشه ی اشکال در جای دیگر است. اگر قوانین نظام، حافظ نظام است و اگر نظام با حفظ و اجرای قوانین زنده می ماند، اگر مجریان قانون ادب حق نداشته باشند نظام نمی تواند دستورات خود را در جامعه جاری کند و توصیه های قانونی را، هرچند صحیح و به مصلحت مردم باشد، نمی تواند حاکم کند، چون روح پند پذیری را از دست داده اند.
حضرت می فرمایند: عاقل باشید و به جای آن که مثل حیوانات فشارها و تنگناها شما را ادب کند، توصیه ها شما را به راه بیاورد، و جامعه ای که عاقل شد به راحتی آثار مفید توصیه ها و دلسوزی ها را می شناسد و به خوبی آن ها را می پذیرد. یکی از نمونه های عقلانی جامعه ما که همین امر ما را از مهلکه های خاصی نجات داده، فهم دشمنی آمریکا است، انصافاً در این امر مردم ما عاقل اند. این عقل را ارزان به دست نیاورده اند و چیز ساده ای هم نیست، عاملی است که سالها ملت را جلو می برد. چون عقل مقابله با آمریكا را از دین گرفته است، نه از تحلیل های روشنفکرانه، و واقعاً مقابله با آمریكا فقط با عقل دینی ممکن است که فوق حساب های دنیایی است، بالأخره بسیاری از این علم ها که ما داریم به قول مولوی:
این همه علم بنای آخور است
كه عماد بود گاو و اشتر است
و حیله های آمریکایی می تواند از طریق همین علوم نفوذ کند. حال حرف بنده این است كه جامعه عاقل در تمام مناسبات همین طور هوشیار است که در تجزیه و تحلیل نقش آمریکا در تاریخ معاصر هوشیار است، و جامعه ای كه در هر سه ادبِ فوق الذکر رشد کند به خوبی مصلحت خود را می شناسد و براساس آن عمل می کند. پس ریشه ای ترین کاری که می توان جهت اصلاح درازمدت جامعه انجام داد نهادینه کردن ادب های سه گانه است و این که از ادب حق باید شروع کرد.
می فرمایند: «فَإِنَّ الْعَاقِلَ یَتَّعِظُ بِالْآدَابِ وَ الْبَهَائِمَ لَا تَتَّعِظُ إِلَّا بِالضَّرْبِ»؛ آداب جمع ادب است، می فرماید انسان عاقل یا جامعه عاقل ادب ها را می پذیرد و راه و رسم صحیح را بدون فشار تشخیص می دهد و از آن استفاده می کند. ولی این را هم انسان ها باید بدانند اگر با بهره مندی از ادب ها، به راه صحیح قدم نگذاشتند، با افتادن در سختی ها مجبور می شوند روش خود را عوض کنند. مثل حیوان که با ضربه هایی که به آن می زنند متوجه اش می کنند چه کاری را باید انجام دهد. حیوان را در مقابل عاقل آورده است، تا روشن کند هر جامعه ای كه در اثر رعایت ادب ها راه را نیابد حیوانی است كه با كتك او را به راه می آورند. در تجربه های تاریخی نیز این موضوع تجربه شده که جامعه گاهی در تنگناها و سختی ها ادب می شود، چون ظرفیت ادب شدن از طریق ارتباطاتِ صحیح را از دست داده است. امروزه ما و شما پذیرفته ایم كه چون در پرتو فرهنگ دینی رعایت هم دیگر را نكردیم همه مان در تنگنا هستیم، چون ادب خلق را رعایت نكردیم، همه در بحران افتادیم و یادمان نرود به این علت از رعایت ادب خلق غفلت کردیم که ادب دینی را رعایت نكردیم، و اگر ادب دین را رعایت نكردیم چون ادب حق را رعایت نكردیم، و این گرفتاری ها همان تنبیه هایی است که از طریق آنٍ، حیوانات را به راه می آورند، چون نخواستیم با آدابی که انبیاء به ما پیشنهاد کردند زندگی را ادامه دهیم. و راه برون رفت از این تنگنا ها جز برگشت به آداب دینی با تمام ابعاد آن، راه دیگری نیست.
سپس حضرت می فرمایند:
«اطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیَقِینِ»؛
با دل دادن بر صبر و یقین اندوه هایی را که بر تو روی می آورد از خود دور کن.
با صبری متین و عزمی استوار و با یقینی زیبا و پسندیده می توانی از حاکمیت غم ها خود را آزاد کنی، حتماً شما انسان هایی را كه غم به سراغشان آمده می شناسید، چون نمی دانستند با آن چگونه مقابله كنند همان غم خُردشان كرد، در حالی که خداوند هرگز چنین نخواسته است. لذا امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند هر غمی که داشته باشی، داشته باش، راه برون رفت از آن را بشناس تا به جای آن که غم ها خون تو را بریزند، تو خون غم ها را بریزی. بالأخره دنیا طوری است که به جهت وابستگی ما به ابزارها و اسباب های دنیا و لرزان بودن آن ها، غم هایی سراغ ما می آید. نوجوان كه بودیم یك چوب بلندی برمی داشتیم و به عنوان اسب سوارش می شدیم و در خیال خودمان می تاختیم، به تعبیر مولوی این به یک نحوی قصه همه انسان ها است که:
جمله شان گشته سواره بر نی ای
کاین براق ما است یا دُلدُل پی ای
حالا اگر این چوبِ بی مقدار می شكست انگار كه همه خانه و زندگی مان خراب شده بود. پس غم از همان کودکی با انسان هست، کمی بزرگ تر شدیم، غم هایمان تغییر کرد، غم مردودشدن یا نمره کم آوردن به سراغمان آمد. غصّه ما این بود که نکند سر امتحان یادمان برود 5 به اضافه 8 می شود 13. در نظر بگیرید به خاطر چه چیزی غصه می خوردیم؟ سر مدادمان می شكست كلی غصه می خوردیم. چون بزرگ تر شدیم غم های جدیدی جای غم های گذشته را گرفت. پیش خود می گفتیم نکند نتوانیم دیپلم بگیریم، پس از شش سال دبستان باید در دبیرستان شش سال درس می خواندیم تا دیپلمه می شدیم. كتاب های اول دبیرستان برعکس سال ششم دبستان خیلی زیاد بود، اولین بار بود كه با آن همه كتاب روبه رو می شدیم. خلاصه دیپلم را هم گرفتیم، و غم های جدید خود را نشان دادند. عرضم این جا است كه ببین غم ها چطوری سنگر عوض می كردند، و این نشان می دهد هیچ وقت انسان بی غم نیست، خوشا به حال كسی كه غمش مربوط به چیزهایی غیر از غم های دنیا است که آن غم عین شادی و کمال است. گفت:
مراد من ز نماز این بود كه در خلوت
حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم
یك وقت غم ما آن است که سر مدادمان شكسته است، یك وقت غصه مان این است كه رابطه قلبی ما با خدا کم است. یك وقت است آدم خدا را گم كرده است و غصه می خورد، یك وقت مدادش گم شده و غصه می خورد، این دو نوع غم کاملاً متفاوت است. یكی مطلوبش را شناخته است و فعلاً به دنبال آن است و غمش در راستای هر چه بیشتر نزدیکی به مطلوبش است، یكی مطلوب اصلی اش را گم كرده و گرفتار مطلوب های وَهمی است.
همان طور که عرض کردم غم همیشه هست و باید هنر مقابله با غم ها را شناخت. کسانی كه سال هایی را پشت سر گذاشته اند با توجه به فرمایش حضرت، می فهمند اگر آن روزها راه برخورد درست با غم ها را می شناختند چقدر خوب بود. حضرت می فرمایند دو چیز عامل دفع غم هایی است که وارد روح و روان انسان می شود یکی اراده بر صبر و دیگری حُسن یقین. به كمك عزم و صبرِ استوار، بدون آن که از خود بی قراری نشان دهیم منتظر می مانیم تا آن غم برود. این که بعضی از پیامبران را «اولوالعزم» می گویند به جهت آن است که برای تغییر شرایط شرک به دین داری تصمیمی محكم و عزمی استوار بودند. حضرت در این فراز از توصیه شان می فرمایند: اگر خواستی غم تو را نخورد، هیچ كاری نكن، صبری استوار داشته باش و در مقابل آن با اراده ای محکم شکیبائی پیشه کن، تا معلوم شود تو بزرگ تر از آن هستی که غم ها تو را از پای درآورند.
در بسیاری از موارد در راستای مسیرِ درستی که انسان انتخاب می کند موانعی پیش می آید تا او را از تصمیمش منصرف کنند. انسان های ضعیف در این موارد سریعاً مواضع خود را تغییر می دهند، که البته در این حالت غم را پشت سر نگذاشتند بلکه غمْ آن ها را زیر پا گذاشت و نگذاشت آن ها از آن غم عبور کنند. در حالی که اگر شما در موضع صحیحِ خود شکیبائی بورزید، آن هایی که در مقابل عقیده و عمل صحیح شما ایستاده اند و از طریق وَهمیاتِ خود با شما مقابله می کنند، دیر یا زود همان وَهمی که آن ها را به مقابله با شما واداشت، آن ها را به تغییر مواضع وادار می کند. پس با «عزائم صبر» که شما پیشه کنید بقیه تجدید نظر می كنند، تا جایی که با سخن حق شما هماهنگ می شوند. در ابتدا غم شما آن بود كه چرا بقیه مانع وظیفه شما می شوند، با کمی صبر و پایداری اساسی می بینید که موانع برطرف شد و غم از صحنه جان شما رفت. نمونه اش را شما در روش حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» دیدید. اوایل انقلاب كه ایشان به ایران تشریف آورده بودند، ما بدنمان می لرزید كه آیا جریان های سیاسی موجود و فعّال کشور برنامه های ایشان را قبول می كنند. یك جوّ خاصی بود، هر گروهی می گفت ما خودمان همه كاره ایم و تفکر دینی را به چیزی نمی گرفتند. ولی امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» محکم و استوار و امیدوار در عقیده حق خود پایداری کردند. در کشور غوغایی بود، دانشگاه ها سنگر کمونیست ها بود، مجاهدین خلق چه مشکلاتی درست کردند، لیبرال ها یک طرف می کشیدند ناسیونالیست ها یک طرف دیگر، ولی آن هایی که به دنبال حقیقت بودند از هر گروه و دسته ای به طرف امام«رحمه الله علیه» آمدند، زیرا ایشان در مسیر حقی که شناخته بود، بر خلاف آن همه آشوبی که گروه ها به پا کردند، پایداری کرد. باید به این حقیقت برسیم که صبر در مسیر حق، به خودی خود راه دفع غم و رسیدن به مقصد است، و روشن است كه انسان در راستای رسیدن هوس نمی تواند صبری پایدار داشته باشد، پس حتماً دشمن شما به اندازه شما صبر نمی کند و کوتاه می آید و مواضع خود را عوض می کند. یك مدتی كه مخالفت غیر منطقی خود را ادامه داد خسته می شود، چون ریشه هوس در وَهم انسان است، وَهمْ برعکسِ عقل، پایدار نیست، زیرا بر اصولی استوار نیست. انسانِ گرفتار هوس دائماً در تزلزل است. زیرا به حقیقتی پایدار تکیه ندارد، برعکس انسانی که به حق تکیه دارد، چرا که خدا عین وجود و عین بقاء است. وقتی خدا عین وجود و عین قرار و بقاء است. پس هركس بیشتر به خدا نزدیك تر است، بیشتر در بقاء و قرار است. انسان حكیم یعنی کسی که در استحکام و قرار است و حادثه ها صبر و آرامش او را از بین نمی برد و تزلزل شخصیت ندارد، منتظر می ماند تا نتیجه ی مناسبِ هرچیزی به موقعِ خودش ظاهر شود و مقابله ی دشمنان او را از صبر و شکیبائی اش خارج نمی کند.
حضرت می فرمایند صبر و پایداری و «حُسْنِ الْیَقِینِ» می توانند عامل دفع غم باشند. یقینِ زیبا، یعنی یقینی که به اوج خود رسیده و در پرتو آن انسان به مدیریت مطلق الهی مطمئن است، مدیریتی که احدی نمی تواند بر آن غلبه کند. در چنین شرایطی چه کسی می تواند مانع کار ما شود و ما را غمناک کند؟ وقتی پیامبر خداf اعلام كردند كه من پیامبر خدا هستم حتی قوم و خویش های حضرت هم حرف ایشان را نپذیرفتند، ولی آن حضرت با همان یقین زیبا آن همه انکار را به چیزی نگرفتند و با امیدواری کامل بر حرف خود پایداری نمودند و در نتیجه تمام آن نگرانی ها برطرف شد و چیزی نگذشت که جزیره العرب اسلام را پذیرفت و سخن حاکم بر روح و روان جامعه، سخن اسلام بود. حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» نیز با پیروی از رسول خداf در دفاع مقدسِ هشت ساله با تمام جهانِ کفر مقابله کردند و با صبر پایدار و یقین زیبا همه نقشه های دشمن را که برای سرنگونی نظام اسلامی دندان تیز کرده بودند، نقش بر آب نمودند و آن صبر و یقین تمام نگرانی های ایشان را برطرف نمود و دشمن را ناکام کرد. بر عکس امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» صدام بود که در آخر عمر با تمام غم های عالم روبه رو شد و در هیچ صحنه ای به نتیجه نرسید، تا آن جا که روزها در دخمه ای پنهان بود تا بالأخره به دست آمریکایی که او را تشویق کرد به ایران حمله کند، افتاد و نهایتاً هم کارش به اعدام ختم شد. هركس به حكمت خدا یقین کامل نداشته باشد غم های پی در پی تا آخر او را می خورد.
«حُسْنِ الْیَقِینِ»؛ یعنی اعتماد کامل به نقش حکیمانه ی خداوند در سراسر هستی، در این حالت هیچ حادثه ای - حتی حادثه ای که برخلاف میل ما است - آن قدر قدرت پیدا نمی کند که ما را در غم زدگی و ماتم قرار دهد، در آن صورت غم ها ما را نمی خورد، ما غم ها را می خوریم، مولوی در ترسیم چنین احوالی می گوید:
باده مسکینان خورند و ما ز می دل خوش تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افسون خویش
خون غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام
هر غمی کو گِرد ما گردید شد در خون خویش
یا در دیوان شمس متذکر می شود که غم در قلبی که با حق مأنوس است نمی تواند جای بگیرد. می گوید:
ای غم اگر مو شوی پیشِ منت بار نیست
در شِکرینه یقین سرکه انکار نیست
گرچه تو خون خواره ای رهزن و عیاره ای
قبله ما غیر آن دلبر عیار نیست
کانِ شِکرهاست او، مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنکْ مرغ شکرخوار نیست
هرکه دلی داشتست بنده دلبر شدست
هرکه ندارد دلی طالب دلدار نیست
ای غم از این جا برو ورنه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو، در دل غمخوار رو
نقل بخیلانه ات طعمه خمار نیست
دره غین تو تنگ، میمت از آن تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن، پُر شِکرست این دهن
کز شکر آکندگی ممکن گفتار نیست
همان طور که عرض کردم همه ما به نحوی غم داریم، اما غم ها همه را نمی خورند. آدمی كه این دو توصیه حضرت را رعایت نكند از آن هایی است که غم ها او را می خورند هر چند زرنگ و باهوش باشد. زندگی این افراد هرچه جلو رود سایه ی غم ها غلیظ تر می شود. چون آن دو توصیه ی حضرت را رعایت نکردند، نه در راه حق صبری اساسی پیشه کردند، و نه یقین به حكمت الهی دارند. همه شما می دانید كه حق همین اسلام است. مشكل این جاست كه در امور فردی و اجتماعی بر آن تأکید نمی کنیم و در اعتقاد به وعده های آن، صبر و شکیبایی از خود نشان نمی دهیم. وقتی می بینیم پایداری بر اسلام موجب می شود که به منافعمان لطمه بخورد كوتاه می آییم، غافل از این که كوتاه آمدن همانْ و شروع غم ها همان. ممکن بود قبلاً هم غم داشتیم، اما آن غم قدرت نداشت ما را بخورد. بعضی از عزیزان را در جبهه می شناختم که با داشتن صبر پایدار و یقین زیبا آنچنان با روحیه عمل می کردند که بقیه به گَرد پایشان نمی رسیدند. وقتی متوجه می شدند که آن کار حق است با تمام وجود می خواستند عمل كنند، ما خودمان جرأت نمی كردیم این طور كه این ها حرف ما را قبول كرده اند عمل بكنیم. در شخصیت آن ها همین دو صفت یعنی صبر استوار در دین و یقین نیكو جلوه گر بود. جسارت و عشق به شهادت در آن ها طوری بود كه فرمانده ها به بنده می گفتند بگو یک کمی ترمز كنند، ولی آن ها می گفتند مگر ما حق نیستیم؟ می گفتیم بله. می گفتند مگر شهادت حق نیست؟ می گفتیم بله. می گفتند: مگر تكلیف نیست كه این كارها را در مسیر دفاع از اسلام انجام دهیم؟ می گفتیم بله. می گفتند: خوب می خواهیم بدون هیچ تردیدی عمل کنیم. می گفتند: مگر شهادت حق نیست؟ پس چرا طوری عمل کنیم که گویا از مرگ می ترسیم؟ ما وظیفه مان را با تمام اطمینان انجام می دهیم، می خواهد بمیریم، می خواهد نمیریم. اما طوری عمل نمی کنیم که گویا از مرگ می ترسیم. بنده از آن همه استواری و یقینِ آن ها در تعجب بودم. الان از وضع آن ها غبطه می خورم كه آن ها در عوالم برزخ دارند آن همه بهره می برند و جانشان در آن عوالم در شعف کامل است و ما این جا نشسته ایم که چه موقع ظهر می شود برویم ناهار بخوریم، آن ها در آن جا تنها چیزی كه ندارند غم است.
روحی که نسبت به حقایق عالیه به یقین رسید دیگر هیچ حادثه ای ـ حتی جنگ ـ او را اندوهگین نمی کند. به قول یكی از دوستان می فرمود ما تلاش می کنیم با هزار دلیل ثابت كنیم این مشکلات امتحان الهی است و حق است، بعضی ها آنچنان قبول كرده اند که اصلاً معطل این حرف ها نیستند، به دنبال اعمالی هستند مطابق آن یقینی که به دست آورده اند. می گوییم به این دلایل این آیه می فرماید کافران را فرصت می دهیم تا باطن آلوده ی آن ها ظاهر شود و خداوند در این فرصت آن ها را در رفاه و عیش قرار می دهد، ولی به این معنی نیست که از کار آن ها راضی است[195] و چون قرآن چنین می فرماید و قرآن هم حق است، پس حتماً این وضعی که اهل کفر دارند روی حساب است. ما بسیار به قلبمان فشار می آوریم كه بفهمیم قرآن این مطلب را می گوید، قرآن هم كه حق است پس این وضع روی حساب است، ولی می بینید بعضی از این جوانان عزیز آنچنان این مطالب را پذیرفته اند که گویا قرآن بر قلب آن ها نازل شده است. گاهی آن مطلبی را که می خواهیم به این قلب چموشمان تحمیل كنیم كه ای بی غیرت رزق دست خدا است، در به دست آوردن آن حرص نزن، بعضی ها به راحتی قبول كرده اند و لذا آن غمی که نکند رزق آن ها به مشکل بیفتد به سراغشان نمی آید. این ها را می گویند «حُسْنِ الْیَقِینِ». حضرت می فرمایند: اگر غمی به سراغ تو آمد مواظب باش آن غم خود را در ذهن و قلب تو جای ندهد و مثل خوره روح و روان تو را بخورد، با «صبر پایدار» و «حُسن یقین» آن را از خود دور گردان. اولاً؛ متوجه باش که آن غم ماندنی نیست، پس زندگی را برای خود سیاه مبین. ثانیاً؛ متوجه باش خدایی حکیم در این عالم مدیریت می کند که نمی گذارد حادثه ها هر طور خواستند بر تو ببارند و تو را از پای در آورند. با اطمینان به حکمت الهی نگذار غم در روحت خانه کند. مثلاً می گوید بگذار كنكور قبول شوم تا وضع آینده ام روشن شود دیگر غصه نمی خورم، غافل از این که خدای تو، تو را آنچنان دست حادثه ها نداده که اگر کنکور قبول نشوی دیگر گرفتار سرنوشت شوم شوی. نمی گویم كنكور قبول نشو، می گویم طوری باش که این حادثه ها تو را گرفتار غم و حزن نکنند. راه نجات از غم هایی كه وارد قلبت می شود همان دو توصیه حضرت است وگرنه درست از همان راهی که می خواستیم از غم ها راحت شویم با غم های قوی تری روبه رو می شویم که نمونه هایش را عرض کردم. برای یک عده ای خانه و همسر و فرزند که برای آرامش بود وسیله غمزدگی می شود. ماشین بخر، خانه بخر، كنكور قبول بشو، زن بگیر، شوهر بكن، هر كاری می خواهی بكن. اما این ها را راه دفع غم ها مدان، راه دفع غم ها صبر در دین و یقین به حكم خداست. حرف حضرت(ع) ابعاد عمیقی دارد که إن شاءالله در جلسه ی بعد عرض خواهم کرد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اِطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیقِینِ مَنْ تَرَكَ الْقَصْدَ جَارَ وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیبُهُ وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْغِنَی وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یكُنْ لَهُ حَبِیبٌ مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ»
اندوه هایی كه به تو روى آرد از خود دور گردان، با دل نهادن بر شكیبایى و یقین. آن کس كه از میانه روی و تعادل روی گرداند به ستم گرایید. یار به منزلت خویشاوند است، و دوست كسى است كه در نهان به آیین دوستى پایبند است، و هواى نفس را با رنج پیوند است. بسا نزدیك كه از دور دورتر است، و بسا دور كه از نزدیك نزدیك تر. و غریب كسى است كه او را دوستى نیست. آن كه پاى از حق برون نهد راه بر او تنگ شود. هركس اندازه ی خود بداند آن برایش باقى می ماند.
حضرت به فرزندشان فرمودند:
«اِطْرَحْ عَنْكَ وَارِدَاتِ الْهُمُومِ بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیقِینِ».
غم هایی را که بر جانت وارد می شود از طریق شکیبایی و صبر در راه حق و یقین به پیروزی حق، از خود دور گردان.
در واقع حضرت راه خارج شدن از غم ها را به انسان نشان می دهند. این طور نیست که فكر كنیم ای كاش این حادثه ها در مسیر ما واقع نمی شد، بسیاری از این حادثه ها جزء نظام عالم است و باید همین طور در عالم جاری باشد، تو باید طوری عمل كنی كه در مقابل این حادثه ها خاكستر نشوی و غمِ پیش آمدن این حادثه ها وجود تو را ویران نكند.
حال باید از خود پرسید چطور با غم هایی كه به طور طبیعی در زندگی هر انسانی وارد می شود برخورد کنیم تا نه تنها از جانب آن ها ضربه نخوریم بلکه نتایجی بزرگ نصیب خود نماییم. حضرت برای چنین نتیجه ای می فرمایند با غم ها: «بِعَزَائِمِ الصَّبْرِ وَ حُسْنِ الْیقِینِ»؛ برخورد کن. یعنی اولاً: عزم و تصمیمی در خود به وجود آور که باید در مقابل پیش آمدهای به ظاهر ناگوار، صبر و شکیبایی از خود نشان دهی. زیرا با این کار گنج بزرگی که در درون هر انسانی نهفته است ظاهر می گردد و آن گنج صبرِ در مقابل غم هایی است که در هر زندگی پیش می آید، ولی به جهت برخورد غلط با آن ها بسیاری از انسان ها و زندگی ها را متلاشی می کند. ثانیاً: «حُسن یقین» عامل دیگری است که در کنار عامل اول تو را از فرو افتادن در طوفان غم ها می رهاند، زیرا در حُسن یقین انسان خوب می داند مدیریت عالمِ هستی در دست حکیمی توانا است که با ربوبیت خود بستر تعالی انسان ها را فراهم می کند و لذا هیچ غمی آنچنان نیست که تو مجبور باشی خود را در مقابل آن خم کنی. با به کار گرفتن چنین رهنمودی انسان با خودِ برتر خود روبه رو می شود و به باوری از خود می رسد که هرگز قبل از هجوم غم ها خود را تا این حدّ توانا نمی یافت.
حضرت(ع) راه شکست غم را به ما آموختند تا ما در مقابل غم نشکنیم. بعد از «شکیبایی» در مقام غم ها آنچه بسیار مهم است «حُسْنُ الْیقِینِ» است و آن تقویت این عقیده است که معتقدیم مدیر عالم، حكیم و قادر است و مطمئناً چیزی از دست او در نرفته است، پس این حادثه که فعلاً ما با آن روبه رو شده ایم در مدیریت رب العالمین جایی دارد و دریچه ی پرورش جنبه ی الهی ما خواهد بود. اگر ما از این زاویه به حادثه های ناگوار بنگریم از زاویه ی «حُسْنُ الْیقِینِ» به آن حادثه نگریسته ایم.
یك اصلی كه باید همیشه مدّ نظر ما باشد این كه آیا انسان محور عالم است و عالم باید هماهنگ انسان باشد یا عالم اصالت دارد و انسان باید خود را فدای حادثه های عالم بداند؟ اگر بنا باشد كه یكی به گرد دیگری بگردد عالم به گرد آدم باید بگردد و یا آدم به گرد عالم؟ خداوند در قرآن می فرماید: «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَكُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً»؛[196] خداوند همانی است که آنچه در زمین است برای شما خلق کرد. پس طبق این آیه عالم برای انسان خلق شده و لذا حادثه های عالم طوری است که در اصل و اساس در خدمت انسان هستند و برای نفع رسانی به انسان می باشند. عمده آن است که انسان ها طوری موضع گیری کنند که از چنین بستری بهره برداری نمایند و شروط بهره برداری را به وجود آورند. خداوند شروط را این طور مطرح می نمایند که: «وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَى آمَنُواْ وَاتَّقَواْ لَفَتَحْنَا عَلَیهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاء وَالأَرْضِ وَلَكِن كَذَّبُواْ فَأَخَذْنَاهُم بِمَا كَانُواْ یكْسِبُونَ»؛[197] و اگر مردم شهرها ایمان آورده و به تقوا گراییده بودند قطعا بركاتى از آسمان و زمین برایشان مى گشودیم، ولى تكذیب كردند، پس آنان را به كیفر آنچه انجام دادند، گرفتیم.
یعنی اگر انسان ها در موضع ایمانی قرار بگیرند آسمان و زمین آن چنان مدیریت می شوند كه در خدمت انسان ها خواهند بود، وگرنه ممكن است بارانی ببارد ولی بر دشت نبارد، بر بیابان بی آب و علفی ببارد كه انسان ها نتوانند استفاده كنند. این آیه در راستای تجزیه و تحلیل حادثه ها، آیه ی كلیدی است. می گوید: اگر انسان ها ایمان بیاورند بركات آسمان و زمین در خدمت آن ها قرار می گیرد. چون آسمان و زمین با همه لوازمشان خلق شده اند تا بستر پروریدن انسان ها باشند، نه این که انسان خلق شده باشد كه در خدمت آسمان و زمین باشد. انسان خلق شده است كه در بندگی و عبودیتِ خداوند محكم بشود و در این راستا نورانی گردد.
اگر بپذیریم چنانچه انسان در مسیر کمال قدم برداشت زمین و آسمان در خدمت او است. حالا اگر غمی به سراغش آمد و حادثه ای خلاف میل او ظاهر شد، حضرت می فرمایند با عزائم صبر و حسن یقین آن غم می رود چون در بستر عالم هستی به وجود آمده و آن عالم بستر تعالی ما است و نه بستر سرکوب ما. لذا آن حادثه و آن غم با صبر و حُسن یقین به چیزی تبدیل می شود که مطلوب ما است. در قرآن داریم؛ «وَلَقَدْ أَخَذْنَا آلَ فِرْعَونَ بِالسِّنِینَ وَنَقْصٍ مِّن الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ یذَّكَّرُونَ»؛[198] و در حقیقت ما فرعونیان را به خشكسالى و كمبود محصولات دچار كردیم باشد كه متذکر شوند و به هوش آیند. پس معلوم است بعضی حادثه ها به جهت کارهای غلط انسان ها است تا تغییر جهت دهند و به مسیر صحیح قدم گذارند.
آری این جهان آن چنان است كه اگر كسی در مسیر بندگی خدا نباشد با او سر سازگاری ندارد، چون فلسفه خلقت عالم برای تعالی انسان ها است. وقتی عالم با آدمِ بد سر ناسازگاری گذاشت هر گوشه ی آن را بخواهد به نفع خود تغییر دهد گوشه ی دیگر ناسازگاری را آغاز می کند. مثل آدمی است كه بناست بمیرد. حالا آن مرگ یا با نارسایی کلیه شروع می شود یا با نارسایی قلب، وقتی قلب خواست از کار بیفتد اگر آن را شوک بدهند تا به حالت عادی برگردد، کلیه می رود که از کار بازایستد، چون بالأخره این روح می خواهد این بدن را ترک کند، دیگر یا از کلیه می میرد یا از مغز یا از قلب. اگر جهت روح به طرف عالم غیب رفت و خواست بمیرد هر عضوی را بخواهند به تعادل بیاورند یك عضو دیگر شروع می کند بمیرد. قرآن می فرماید فرعونیان به جهت كارهای غیر دینی شان گرفتار قحطی های متناوب شدند. حالا اگر بخواهند از این گرفتاری ها نجات پیدا كنند باید خود را تغییر دهند.
اگر انسان خود را در مقابل حادثه های عالم خم كرد دیگر نمی تواند ماوراء عالم زندگی کند، برعكس، باید با صبر و حسن یقین جهت حادثه ها را به نفع خود تغییر دهد. عملاً حضرت می فرمایند نمی خواهد با غم ها درگیر شوی، اگر می خواهی غم ها را رفع كنی، در مسیر ایمان همراه با صبر و حُسن یقین قرار بگیر، حادثه ها آن چنان تغییر می كنند كه دیگر برای شما غم محسوب نمی شوند. و در زیر فشار آن ها فرسایش پیدا نمی كند. چون هیچ كاری در این عالم بی دلیل نیست.
سپس حضرت باب نکته مهمی را باز می کنند؛ می فرمایند:
«مَنْ تَرَكَ الْقَصْدَ جَارَ»
كسی كه میانه روی را ترك كند ستم خواهد كرد.
یكی از عوامل مهمی که انسان به خود و دیگران ستم می کند و عوامل بیرونی و درونی را بر ضد خود می شوراند، خارج شدن از میانه روی است. از جمله علت های ورود غم در زندگی انسان این است كه انسان مرزهای زندگی و تصمیم های خود را تعیین نكند. ما باید این نکته مهم را بفهمیم كه نظام حکیمانه ای که توسط خدای حکیم به وجود آمده براساس میانه روی ها با ما سازگاری می کند. بر اساس همین قاعده از ما انتظار هست در زندگی دنیایی مرزبندی هایی در ارتباط با خود و دیگران داشته باشیم كه این حالت را «قَصْدْ» می گویند. می فرمایند اگر كسی مرزبندی ها را رعایت نکرد ستم روا داشته است، اَعم از ستم به خود و یا به دیگران و یا به طبیعت و یا به دین. و لذا باید منتظر عکس العمل این ستم کردن ها باشد. باید حدّ افکار و گرایش ها و اعمالمان را مشخص كنیم، از حّد اقتصاد و خرج و دخل بگیر تا حد ارتباط اجتماعی و یا برخورد با طبیعت. باید معلوم شود چقدر باید ارتباطات بیرونی داشته باشیم، آیا در حدی كه بهترین هدیه حیات، یعنی مثلاً عباداتمان را هم لگدمال این نوع از ارتباط ها كنیم، و به دنبال زندگی بهتر 16 ساعت كار كنیم؟ حضرت می فرمایند این ستمگری است و معلوم است نتیجه ستمگری چیز مطلوبی نیست. گاهی شخص به جهت غفلت از میانه روی آن چنان شب و روزش کارکردن شده که گویا كاری جز كار کردن بلد نیست، خلوت با خدا، صله رحم، مسجد، نماز جماعت، اُنس با همسر و فرزندان، همه را گم كرده . این بنده خدا خودش را از مرز تعادل بیرون انداخته و لذا هم به خودش ستم می كند هم به جامعه و اطرافیان. عکس العمل این ستم، غم ها و ناکامی هایی است که به سراغش می آید و خودش علت آن را نمی شناسد، چون با کارهای افراطی بیشتر می خواهد مشکل را حل کند.
در ادامه می فرمایند:
«وَ الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ وَ الصَّدِیقُ مَنْ صَدَقَ غَیبُهُ»؛
بدان كه دوستی كه واقعاً دوست باشد از جهتی قوم و خویش آدم محسوب می شود. و دوست آن است كه در پنهان هم دوست باشد.
یكی از عواملی كه ناکامی ها و غم ها را به همراه دارد دوستی های بی جا است. انسان نه باید آن چنان باشد كه با افراد شایسته دوستی نداشته باشد و نه آن كه به راحتی با هر کس طرح دوستی بریزد.
می فرمایند آن كه دوست است واقعاً حفظش كن و او را مثل قوم و خویش خود بدان و عملاً از طریق آن دوستی صادقانه با تو دارای نسبتی خاص می شود، دیگر غریبه نیست. ولی هرکسی را هم در این مقام وارد نکن، ابتدا بسنج ببین آیا او آنچنان هست که در غیبت تو هم دوست تو باشد. یكی به این معنا كه پشت سر تو هم دوست تو باشد. و دیگر این كه در باطن و در عمق جان به تو تعلق خاطر داشته باشد، از نوع دوستی های مصلحتی نباشد. واقعاً كسی كه بخواهد پشت سر آدم هم دوست آدم باشد، همان است كه در باطن و در قلب هم دوست باشد. و اگر بخواهد در باطن هم دوست باشد باید محور دوستی ها امور قدسی قرار بگیرند. لذا می توان نتیجه گرفت دوستی های واقعی، دوستی های عقیدتی و معنوی است، كه می ماند و سرمایه روح و روان انسان می شود. و همواره باید مواظب بود چنین دوستی را پاس داشت و برای حفظ آن از هیچ کوششی فرو گذار نکرد. بالأخره روح انسان نیاز به ارتباط های صادقانه دارد و از طریق این نوع ارتباطات تغذیه می شود. ولی به همان اندازه که بی ارتباطی و انقطاع از انسان ها چیز خوبی نیست، دوستی های احساساتی بسیار فرصت سوز است. حضرت متذکر می شوند دوستی را که می خواهی با او مرتبط باشی با این ملاک انتخاب کن که در عمق جانش با تو دوست باشد و نه از سر مصلحت های دنیایی، تا نه مثل بعضی ها همه را طرد کنی و نه مثل بعضی ها بدون ملاک همه را بپذیری، هر دوی این حالات منجر به زحمت خواهد شد.
سپس می فرمایند:
«وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَمَى»؛
دل سپردن به هوس چشم را کور می کند.
وقتی مثلاً قوه بینایی بدون کنترل عقل میدان دار جان انسان ها شد، فقط می خواهد چیزهایی را ببیند که موجب لذتش شود، دیگر نمی فهمد چه چیزی را مجاز است ببیند و چه چیزی را نباید ببیند. میل به دیدن صورت های لذت بخش برای قوه بینایی دیگر جایی برای بصیرت انسان باقی نمی گذارد و عملاً انسان نسبت به آثار و تبعات آن نوع دیدن کور می شود و لذا است که حضرت می خواهند طوری نباشد که به جای عقل، میل ها انسان را مدیریت کنند، اگر قوای ما اعم از بینایی یا چشایی یا شنوایی و یا متخیله، در اختیار هوس ما قرار گرفت، هر قوه ای فقط به خودش مشغول می شود، لذا قوه شنوایی توسط گوش دوست دارد چیزهایی را بشنود که لذت ببرد، و یا قوه خیال دوست دارد هر چه بیشتر صورت هایی را تصور کند که موجب لذتش شود، اصلاً کاری به واقعیت مسئله و تأثیرات منفی آن صُوَر ندارد، همان نکته ای که رسول خداr فرموده اند که «حُبُّکَ لِلشَّیءِ یعْمی وَ یصِمّ»؛[199] میل تو به هر چیز تو را کور و کر می کند.
در بعضی از نسخه های نهج البلاغه به جای «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَمَى»، آمده است «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء» یعنی؛ هوس شریك و همراه رنج ها است، به این معنی که هر وقت شما با سختی های جانکاه روبه رو هستید اگر دنبال قضیه را بگیرید به یك هوسی می رسید که منشأ آن سختی ها است و درنتیجه برای این كه این سختی ها را نداشته باشید باید هوس خود را كنترل كنید نه این که فکر کنید اگر آن هوس را جواب دهید راحت می شوید. چون علاوه بر آن که آن هوس در شخصیت انسان ریشه دار تر می شود و از ما جوابی گسترده تر می خواهد، زمینه به صحنه آمدن هوس های بعدی را نیز در زندگی به بار می آورد. حال اگر هوس بعدی را هم برآورده كردید، هوس بعدی می آید، و تمام زندگی را هوس ها و میل ها اشغال می کنند و همه فکر و ذکر ما را به سوی ناکجاآباد در اختیار خود می گیرند. حضرت(ع) می فرمایند راه نجات از چنین مهلکه هایی این است كه بیاییم این هوی ها و میل ها را كنترل كنیم. زیرا شما از دست سختی های زندگی نمی رهید مگر این كه از دست هوس ها برهید. به طوری که اگر یك میلیاردیم هوس داشته باشید به همان اندازه رنج دارید. نباید برای رفع سختی ها جواب هوس هایمان را بدهیم، چرا که بنا به فرمایش حضرت «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء». هوس شریک سختی ها است و لذا این هوس ها است كه تو را به رنج ها می اندازد و نمی گذارد مسیر صحیح زندگی را انتخاب كنی، حالا می خواهی با ادامه آن ها از سختی ها رها شوی؟
هر هوسی فقط به برآورده شدن خود نظر دارد و لذا ما را به افراط می كشاند. وقتی به افراط كشیده شدیم مسیر خود را به طور صحیح جلو نمی بریم. وقتی مسیر خود را به طور صحیح جلو نبردیم به مطلوب و مقصودمان نمی رسیم، و هر كس به مطلوبش نرسد در رنج است. از طرفی در همه ی هوس ها منیت انسان میدان دار است. و هر جا نفس انسان ملاك شد همه رنج ها به سراغ انسان می آید. در صورتی که اگر حق ملاك شد، همه ی رنج ها از جان انسان می رود.
جهان هستی را براساس حق ساخته اند و لذا جهان جواب گوی انسانی است که حق را می طلبد. وقتی منیت انسان مقصد انسان شد، همه چیزها را در رابطه با منیت خود می خواهد، در حالی که عالم را این گونه نساخته اند. اگر مثلاً برای من مهم باشد كه شما دوست من باشید حالا اگر صرف این دوستی برای من مهم شد همواره بدنم می لرزد كه نكند شما دوستی تان را قطع کنید و لذا به شدت خودم را به زحمت می اندازم تا دوستی با شما را حفظ كنم. در حالی که این یک امر طبیعی است كه این دوستی های احساساتی یک روز بیایند و یک روز بروند، حالا که رفت باید به خودم فشار بیاورم، زحمت بكشم تا بتوانم دوستی رفته را تحمل كنم. حال اگر در زندگی خدا محور همه چیز باشد، خدا هیچ وقت نمی رود. نه تنها تلاش های نزدیک شدن به حق از دست انسان نمی رود بلکه آن ارتباط هر چه بیشتر شدیدتر و بابرکت تر هم خواهد شد. شرطش آن است که به جای میدان دادن به هوس ها به بندگی خدا جواب دهیم. شما تجربه کرده اید که گاهی از یك حرف ساده، از یك محرومیت مختصر، آن چنان برآشفته و منقلب می شویم كه انگار همه چیز ما را از ما گرفته اند. چون همه چیز ما همین عناوین و امیال شده است، وقتی همه چیز ما هوس بشود، معلوم است وقتی هوسمان بلرزد همه چیز ما لرزیده است. این است كه می فرمایند نقش حضور هوس ها را در زندگی بشناس تا سختی های زندگی را درست تحلیل کنی. جنس هوس، آن است كه تو را در آتش پرت می کند تا زندگی ات را پوچ کند، چون خودش هیچ و پوچ است، بازی های قوه وَهمیه است.
مرغ بی هنگام و راه بی رهی
آتشی پُر دربن دیگ تهی
وقتی انسان با هوس ها زندگی كند، دائماً با پوچی ها زندگی می کند مثل آتش زیادی که در زیر دیگ خالی از طعام شعله بکشد. از طرفی آدمِ خالی از خالی بودن خود فرار می كند و از طرف دیگر چون چیزی جز پوچی نمی شناسد، با خالی بیشتر می خواهد خالی بودنش را پر كند. ولی با خالی بودن بیشتر روبه رو می شود. این است که ملاحظه می کنید چرا اهل هوس همیشه در یك لَه لَه به سر می برند، طوری زندگی را برای خود تعریف کرده اند که هرگز نمی توانند خود را از دست پوچی ها نجات بدهند. به همین جهت هیچ وقت اقناع نمی شوند، مثل یك آدمی است كه كف می خورد، اهل هوس كفِ پندارهای خود را می خورند، هوس چنین جنسی دارد و انسان را در «عِنا» و سختی قرار می دهد. حرفش این است که من می خواهم مشهور بشوم و از این طریق زندگی را با وَهم شروع می کند و از واقعیات فاصله می گیرد. نمی گوید من می خواهم بنده خدا باشم، که حقیقت اوست، به چیزهایی رو می کند که هیچ جایگاهی در حقیقت او ندارد و فقط در رابطه با مردم برایش پیش می آید. گفت:
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بسته جسمی و محرومی ز جان
همین که خودت را می خواهی بالا و مهم بدانی، تو هنوز بسته جسمت هستی. آن وقت همین طور در حالت بی محتوایی می مانی. و عملاً زندگی قابل قبولی که جان تو از آن سیراب شود نداری. زندگیت همین می شود که در گور هوس، به نیستی منتهی می گردد، و چون هیچ بهره ای از کمال به دست نمی آورد در همان نیستی جلو می رود به امید رسیدن به حقیقتی، غافل از این که در جاده نیستی، جز نیستی وجود ندارد، گفت:
عمر اگر صد سال خود مهلت دهد
عود هر روزی بهانه نو دهد
دائم هر روز تو را این طرف و آن طرف می کشد. چون در هوس به سربردن مثل با حقیقت به سربردن نیست، تا جان انسان را به محتوا بکشاند، اصلاً سیر نمی شود. بندگی خداوند عامل به محتوا رسیدن انسان است، چون در آن حالت جهت جان به سوی خداوندی قرار می گیرد که عین معنا است. آری «عودِ هر روزی بهانه نو دهد» هوس، دائم تو را این طرف و آن طرف می کشاند ولی نمی گذارد كه چیزی نصیبت شود، خسته ات می كند بدون هیچ محتوایی، خلاصه «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء»؛ هوس ها، رفیق رنج هاست، می خواهی از رنج فرار كنی، ولی چون هوس را در کنترل نداری دقیقاً به همان رنجی می رسی که می خواستی از آن فرار کنی. اینجاست که می بینید همه می خواهند خوب باشند ولی با خلاف آنچه می خواهند روبه رو می شوند، چون به هوس خود پشت نکرده اند. می گوید:
آب كم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
بیش از آن که بخواهی از بیرون کارها را سرو سامان دهی تا به مقصد برسی، درون را درست کن تا با کمترین عمل بیشترین نتیجه را به دست آوری. می گوید مشكل اصلی میدان داری هوس هاست، تو حق را گم كرده ای در نتیجه در این كف ها زندگی می كنی، همین ها باعث می شود كه نگذارد از اسارت وَهمیات نجات پیدا كنی و به حقیقت که ملایم جان انسان است برسی. وقتی هوس ها جای خود را در زندگی ما باز کرد، آرام آرام انسان پیروی از همین هوس ها را زندگی به حساب می آورد. همان طوری که مگس ها عموماً بر سر یك زخم جمع می شوند، خوب، وقتی روح انسان با فاصله گرفتن از خدا بی محتوا شد، هوس ها اطراف روح آلوده ی او را می گیرند، و ارتباط او با هوس ها می شود زندگی و از هر کاری که او را از این زندگی ظلمانی جدا کند ناراحت می شود، انسان در چنین شرایطی در واقع از هوشیاری خود فرار می كند.
ما در موقع گرفتارشدن در چنگال امیال خود دیگر به دنبال حقیقت نیستیم، به دنبال نقشه هایی هستیم که بتوانیم پیروی از امیال خود را توجیه کنیم، در نتیجه مثل گرگ ها به جان هم می افتیم، با تصور به دست آوردنِ گنج، گنج حقیقی حیات را از دست می دهیم. آیا این همان زحمتی نیست که حضرت ما را به آن توجه می دهند؟ گفت:
آن چه تو گنجش تَوَهُّم می كنی
زان تَوَهُّم، گنج را گم می كنی
چون می خواهی با به میدان آوردن امیال و هوس ها به راحتی زندگی دست یابی.
دور می بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
عملاً به دنبال ناکجا آباد خواهی دوید، برای خود پنداری ساخته ای و می دوی تا آن را به دست آوری، غافل از آن که آنچه در خیال خود ساخته ای در بیرون واقع شدنی نیست. جنس هوس این است.
عین آن عزمت حجاب آن شده
كه به تو پیوسته است و آمده
آن تصمیمِ هوس آلود مانع آن است که متوجه شوی داری از واقعیات زندگی دور می شوی. آن وقت آدم كجا می رود؟ هیچ جا. هوس این طوری است كه نمی گذارد جایی بروی ولی همان ناكجاآبادِ خیالی را همواره جلو چشم ما می آورد. مثل طلب نسیه است، از طرفی انسان فکر می کند طلب کار است، از طرفی هیچ چیز از آن طلب در دست ندارد. طلب نسیه را هیچ وقت معلوم نیست به دست بیاوری ولی همواره چشمِ انتظارِ ما را به سوی خودش مشغول می کند. آیا این همان زحمتی نیست که حضرت در رابطه با هوس متذکر می شوند؟
وعده ها بِدْهد تو را تازه بدست
كو هزاران بار آن ها را شكست
مرتب می گوید این كار را بكن تا به مقصد برسی، بعد که با هزاران زحمت جلو رفتی می بینی هیچ خبری نشد، باز وعده ی تازه و بعد ناکامی جدید، روح هوس زده ی خارکن در داستان مثنوی نمی گذاشت که برود و آن خارِ هوس را از جلو راهش بکند و کار را تمام کند.
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خارِ او محكم نهاد
به طوری که حالا آن هوس برای خود در نظام شخصیتی فرد، جایگاهی پیدا کرد.
خار كن در سُستی و در كاستن
خار بُن در قوت و برخاستن
خاركن مرتب امروز و فردا می كرد و در این مدت خار، جوان و محكم و محکم تر می شد ولی خاركن پیر و پیرتر. آری
او جوان تر می شود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
حضرت می فرماید: تو متوجه این نکته باش كه هر چه با این هوس ها جلو بروی، آن هوس ها در تفکر و زندگی تو بیشتر جا باز می کنند و به سختی های عمیق تری گرفتارت می نمایند به طوری که دیگر اصلاً نسبت به دیدن راه سعادت کور می شوی. با توجه به سخنِ حضرت باید انسان با برنامه و حساب شده و بدون آن که طول بدهد هوس ها را از زندگی خود بیرون کند. ابتدا انسان باید متوجه شود آن چیزی را كه تصور می کند با ارضاء هوس ها به دست می آورد، یک توهُّمِ غیر واقعی است، سپس به نور دستورات الهی قدرت هوس ها را ضعیف کند. چه آنجایی که حضرت(ع) می فرمایند: «وَ الْهَویٰ شَرِیکُ الْعَمیٰ» و چه این جا که می فرمایند: «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء» می خواهند بفرمایند: هوس زدگی همواره با ناکامی و نابینایی همراه است. حضرت علی(ع) یک قاعده اساسی را به ما گوشزد می کنند که آن چه می طلبی از طریق هوس ها به دست نمی آوری، گرفتار بیراهه می شوی و در آن مسیر با زحمت ها روبه رو می گردی، چون مقصد مورد نظرت خیالی و غیر واقعی است. بر عكسِ زندگی دینی که با بندگی خدا شکل می گیرد، چون در این زندگی نه تنها مقصد انسان واقعی ترین واقعیات، یعنی خداست، بلکه عالی ترین حقایق نیز هست و به همین جهت پر نتیجه ترین کار همان بندگی خدا است. در بندگی خدا از آن چه كه می طلبی برخوردار می شوی، زیرا:
چیست اندر خُم كه اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه كاندر شهر نیست؟
این جهان خُم است و خم چون جوی آب
این جهان حجره است و دل شهر عجاب
می گوید تو به طرف بندگی خدا برو، آن وقت چیزهای محدودی را هم كه می خواهی به دست بیاوری، می یابی، چون وقتی شهر را داشته باشی آنچه را هم که در خانه و حجره هست، داری. بسیاری از چیزهایی كه ما در هوس ها به دنبال آن هستیم، حتماً به دست نمی آوریم. بسیاری از چیزهایی كه فكر می كنیم با بندگی خدا از آن ها محروم می شویم درست به عکس، آن ها را به دست می آوریم. امام(ع) در یک کلمه قاعده ی بزرگی را به ما نشان می دهند. کافی است ما خود را از هوس ها آزاد كنیم و به جای بنده ی هوس، بنده ی خدا شویم آن وقت خودِ خداوند بالاتر از آنچه را که ما می طلبیم به ما می دهد، نه تنها از همه رنج های اهل هوس آزاد می شویم بلکه ابعادی از وجود ما از نور الهی بهره مند می شود که در ابتدای کار برای ما ناشناخته بود. وقتی محور زندگی خدا بشود، همه رنج ها چون دود به هوا می رود.
وقتی انسان خود را ببیند، دریچه همه ی هوس ها را به سوی خود باز كرده است، ولی وقتی خدا را در منظر خود ببیند همه راه های سعادت را به سوی خود گشوده است و این است راز این که فرمودند: «وَ الْهَوَى شَرِیكُ الْعَناء» همراه هوس، زحمت ها هست. وقتی این نکته برای جان ما روشن شد همه بندها و زلف هایی را که ما را به جایی گره زده است باید پاره كرد به جز زلف بندگی. خواهی گفت:
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری، بگسلم
چون با بندگی خدا از هوس آزاد می شوی و پیرو آن، از سختی ها و فشارها آزاد شده ای. قصه ی زرنگی های كوركورانه اهل هوس قصه این است كه آدم فكر كند كه از آتش فرار می كند در حالی که به آتشی سهمگین تر گرفتار می شود و با ناامیدی عمیق تر روبه رو می گردد که دسترسی به مطلوب حقیقی یعنی خدا را ناممکن می سازد. اما اگر با توجه به سخن حضرت(ع) توانستی جایگاه سختی ها را درست تحلیل کنی با غمی روبه رو می شوی که همان غم بی خدایی است، متوجه می شوی جانت تعلق به خدا داشته اما به جهت پیروی از امیال خود به این تعلق جواب داده نشده است، این را غم مقدس می گویند، و این شروع مبارکی است و به اصطلاح همان ندامتی است که منجر به استغفار و برگشت می شود. این غم برعکس غم های اهل دنیا که مربوط به چیزهای وَهمی است، تعلق به چیزی دارد كه ریشه آن در جان شماست، تعلق اهل دنیا به چیزهایی است که به ذاته ناپایدار است و لذا همواره غم آن، سایه به سایه در زندگی آن ها را دنبال می کند. اگر متوجه شد خانه اش در حال فرسایش است و یا از مدل افتاده، با تغییر خانه موضوع عوض نمی شود و باز خانه ی جدید همان صفات خانه ی قبلی را خواهد داشت. ولی در غم مقدس انسان هرچه جلو برود با مقصد و مقصودی روبه رو می شود که عین پایداری و کمال است، آیا این دو رویکرد مساوی است؟ یکی رویکرد به سوی خدا دارد و مطلوب خود را او می داند و یکی رویکرد به دنیا دارد و مطلوب خود را وسایل دنیا می پندارد.اینجاست که به خوبی می توان به قلب خود فهماند اگر می خواهی سختی هایت برطرف شود و روی آرامش را ببینی باید هوس هایت را كنترل کنی و دل از دنیا برکنی.
شما می دانید كه یك «من» در پیش خود دارید، و یك «خدا» در جلوی خود. حال بدانید اگر به «منِ» تان تعلق داشته باشید با سختی ها هم آغوش هستید، چون آن را مثل یک بچه دُردانه دائم باید دل به دلش داد، در آن صورت با چیزی بی مزه و لوس روبه رویید که دائم بهانه می گیرد و هر آن به یک رنگی در می آید، نه میل ثابتی دارد و نه حساب و کتابی در کارش هست. پس اگر انسان به این من تعلق داشته باشد، دائم در عذاب است و نمی داند از دست آن چه کار بکند، اما بفرمایید بنده خدا به چه كسی تعلق دارد؟ بنده خدا یعنی كسی كه خود را هیچ به حساب نمی آورد و تماماً به حق تعلق دارد، آیا این دو تعلق یکسان است. بی خود نیست که مولوی از خداوند تقاضا می کند:
باز خر ما را از این نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
هر روز بهانه ای جدید، هر روز غمی نو ظهور، همسایه ماشین می خرد این غصه می خورد، خودش ماشین می خرد هنوز یک روز از آن نگذشته، غم نداشتن ماشین مدل بالاتر شروع می شود، نداشته باشد غصه می خورد که ندارد، داشته باشد غصه می خورد که چرا بهترش را ندارد، بهترش را بخرد خبر دار می شود بهتر از آن هم به بازار آمده و این ندارد. اما کسی که در بندگی خدا وارد شد در حیطه وظیفه الهی اش عمل می کند و لذا از تمام این وَهمیات آزاد است. همین که خدا از او راضی است، او شاد است و از همه این غم ها آزاد. اصلاً دیگر کم و زیاد دنیا ربطی به او ندارد، چون او مقصد خود را چیزی انتخاب کرده که کم و زیاد نمی شود، او - خدا - عین کمال و رحمت و لطف است.
اعظم تعلقات مربوط به «منِ» انسان است و این همه دردسر. و ناب ترین آزادگی ها عبودیت انسان است با آن همه آرامش. در عبودیتْ مقصد انسان حق است. اما در منّیت مقصد انسان خلق است. آیا نظر به مقصدی یگانه با آن همه وسعت و کمال، با نظر به مقصدی با این همه کثرت و امیالِ رنگارنگ یک نتیجه به بار می آورد؟ روشن است اگر گرفتار «منِ» تان شدید، همواره در عذاب و لرزش هستید. اگر کسی سلام به شما بكند می ترسید كه نكند نقشه برایتان كشیده است، اگر سلام نكند، می گویید چرا محل به من نگذاشت، مرا خفیف و خوار كرد. حالا اگر از مَنِ خود منصرف شوید و بنده خدا شوید، كسی سلام به شما بكند با این اطمینان که رئیس دنیا خداست طبق وظیفه جواب می دهید، چون واجب است جواب سلام را بدهید. سلام نكند به ما دستور داده اند سلام را منتشر كن، تو سلام می كنی، دیگر این که بزرگ شدی یا كوچك شدی مطرح نیست، دو وظیفه در میان است، وظیفه جواب سلام و یا وظیفه انتشار سلام. دیگر این که باید كوچك ترها سلام كنند وگرنه «منِ» من می لرزد، در میان نیست، وقتی حق در زندگی ما در صحنه باشد. حق به کوچک ترها فرموده به بزرگترها سلام کنند و به بزرگ ترها گفته به کوچک ترها سلام کنند، تا سلام را منتشر کرده باشند. با این رویکرد اصلاً تمام زندگی عوض می شود، زندگی چون آب گوارایی خواهد بود که همواره موجب خنک شدن جان می باشد، نه عامل سختی ها و فشارها.
باید با تمام وجود بپذیریم پایه همه هوس ها منیت انسان است و چون هوس زدگی موجب فرو افتادن در سختی ها و غم هاست پس نجات از منیت و رویکرد به بندگی خدا، نجات از همه غم ها است. آری ما چوب منیت مان را می خوریم، نه چوب حادثه های به ظاهر دردناك را. با محوریت بندگی خدا در زندگی، دیگر حادثه ی دردناك کجاست؟ اصلاً حادثه دردناكی باقی نمی ماند. در فضای بندگی خدا اگر مورد احترام قرار گیری بیشتر دلواپس می شوی تا این که محلت نگذارند، چون در احترام گذاردن ها کبر و عُجب و غرور سراغ انسان می آید. انسان های مؤمن احترام های شما را خدمت به خود نمی بینند بلکه آن را در راستای وظیفه الهی شما تحلیل می کنند که شما به خاطر خدا به آن ها احترام گذارده اید و لذا به خودش برنمی دارد و به همین جهت وقتی هم به او احترام نگذارید احترام نگذاردن شما را به چیزی نمی گیرد، چه رسد که ناراحت شود، می داند این شهرت ها و احترام ها چه بلایی است برای انسان. اگر انسان گرفتار امیال خود شد کار به همین جاها می کشد که همین طور از چهار طرف گرفتار مشکلات است.
حضرت(ع) در ادامه بحث موضوعی را مطرح می کنند که فضای روح انسان را آزاد می كند تا انسان اسیر ارتباطات نامناسب نگردد و ارتباطاتِ مناسب او را لگدمال نكند. می فرمایند: «وَ رُبَّ بَعِیدٍ أَقْرَبُ مِنْ قَرِیبٍ وَ قَرِیبٍ أَبْعَدُ مِنْ بَعِیدٍ». چه بسیار افراد دوری که از نزدیکان نزدیک ترند و چه نزدیكانی كه از دوران دورترند.
وقتی توانستیم با ملاک های دینی زندگی کنیم در عین احترام به ارحام، افرادی در زندگی ما وارد می شوند که از ارحام ما به ما نزدیک تر خواهند بود و دیگر تلخی و تندی بعضی از ارحام، ما را به تنهایی و غربت دچار نمی کند. در زندگی دینی کسانی وارد زندگی انسان می شوند که انعکاس آرمان های بلند معنوی شما هستند، این ها از هزار آشنا برای شما آشناترند. حضرت نظرشان این است كه به حكم وظیفه و به حكم عقل به ارحام بی مهری نكن که در آخرِ همین نامه متذکر می شوند. ولی این جا بحث، بحث عوامل انس است نه عشیره. عشیره و ارحام را حضرت می فرمایند دو بال تواَند. تو با آن می توانی پرواز نمایی و ابهت پیدا می كنی. ولی عوامل انس و عوامل از بین بردن غربت چیز دیگری است. در این رابطه موضوع نزدیکی و دوری افراد نسبت به شما باید تعریف درستی پیدا کند وگرنه کسانی را نزدیک به خود می دانید که بسیار از شما دورند و کسانی را دور می دانید که بسیار به شما نزدیکند. ما باید در هر مرحله از زندگی ارزیابی کنیم آیا دوری و نزدیکی های افراد نسبت به ما درست است و سر جای خودش می باشد؟ ممکن است در دوره دبیرستان با کسانی نزدیک بودید که در دوره دانشگاه به جهت شرایط جدید باید نزدیکی آن ها را باز خوانی کنید و بی خودی بر روابط گذشته اصرار نداشته باشید و یا ممکن است با تحولی که در مبانی عقیدتی شما پیدا می شود نزدیکی و دوری افراد با شما شکل دیگری به خود بگیرد و بتوانید افرادی را که تا دیروز نسبت به خود دور می پنداشتید نزدیک ببینید. بحث بر سر این نکته نیست که دوستی های گذشته را رها کنید، بحث برسر تعریف درست از دوری و نزدیکی هاست. بعضاً لطف خدا آنجایی شامل من شده که متوجه شده ام دوستان دیروز، امروز دیگر به بنده نزدیک نیستند، و کسانی وارد زندگی بنده شده اند که قبلاً از آن ها دور بودم و به واقع این را لطف خدا می دانم، چون با تجدید نظر نسبت به رابطه با کسانی که قبلاً به همدیگر نزدیک بودیم، راه های خوبی جلو زندگی ام گشوده شد.
در بعضی موارد با تجدید نظر بر روی دوستی ها گویا تولد جدیدی برای شما پیش می آید و تنفس شما در هوای تازه شروع می شود. بنا نیست كه دل را بدون دلیل به هر فردی و گروهی بسپاریم. اگر به کسی دل دادیم باید مشخص شود انگیزه این دلدادگی چیست، حالا که بناست من کسانی را دوست داشته باشم آن ها چه خصوصیاتی باید داشته باشند. بعضی مواقع شما را متهم می کنند که عاطفه ندارید چون به راحتی با هرکسی دوست نمی شوید، نباید از این اتهام منفعل شد، باید پرسید آیا آنچه دوست داشتنی است دوست نداریم، یا دوست داشتن خود را خرج هرکس نمی کنیم؟ آیا خوبان عالم مثل اباعبدالله(ع) را دوست نداریم؟ آری اگر چنین باشد این بی عاطفگی است اما مثلاً حالا یك كسی را همین طوری، چون قدیم ها همسایه ما بوده خیلی دوست نداریم این که بی عاطفگی نشد. همسایه قدیمی را باید محترم شمرد ولی نمی شود که دل را به هر كسی داد، دل حرم خدا است، نباید جز خدا و خدایی ها در آن جای گیرند.[200] شاید حضرت هم همین را می خواهند بفرمایند كه، گاهی نزدیكان خیلی دورند، چون الهی نیستند، و گاهی دورها خیلی نزدیكند چون الهی اند. آیا شما در دوران اخیر زیر این آسمان نزدیك تر از حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» به خود كسی را سراغ دارید؟ آن نزدیكی كه شما را به خدا و به مقصد متعالی تان نزدیک کرد، این گونه افراد حقیقتاً نزدیکان شما هستند. هر چند از نظر نسب دور باشند، چون نزدیكی روحی با هم دارید.
سپس حضرت می فرمایند انسان بی دوست هم نمی تواند به سر برد چون گرفتار غربت و تنهایی می شود. «وَ الْغَرِیبُ مَنْ لَمْ یكُنْ لَهُ حَبِیبٌ»؛ غریب كسی است كه دوست ندارد. پس اولاً: زندگی صحیح و متعادل آن زندگی است که انسان گرفتار غربت و بی رفیقی نباشد، ثانیاً: هرکس را نمی توان به دوستی برگزید. و لذا لازم است مؤمنین با هم ارتباط معنوی داشته باشند، باید عده ای كه صلاحیت محبت و انس دارند را به عنوان دوست برگزید ولی نباید بی دلیل هر دوستی را مقدس شمرد، چون در ادامه می فرمایند: «مَنْ تَعَدَّى الْحَقَّ ضَاقَ مَذْهَبُهُ»؛ كسی كه از مسیر حق تعدی کرد و از آن جلو افتاد، مسیرش تنگ می شود. عرصه زندگی برای او سخت می گردد و نمی تواند به نتایجی كه می خواهد برسد دست یابد. پس چه در دوست یابی و چه در دیگر امور زندگی، به امید وسعت زندگی مسیر حق را ترك نكن. همه ما تجربه کرده ایم آن جایی كه به امید به دست آوردن زندگی آسوده تر حق را کنار گذاشتیم زندگی خودمان را با دست خود صد پله بدتر کردیم. بعضی ها گفتند چون ممکن است جوانان با گرایش به ماهواره منحرف شوند برنامه های سیما را کمی جذاب می کنیم و از این طریق نسبت به بعضی از موضوعات معنوی چشم پوشی کردند، ولی نتیجه اش صد برابر بدتر شد. چون وقتی از حق عبور کنیم راه را برای خود تنگ تر کرده ایم و در رسیدن به هدف الهی کار مشکل تر می شود. چون کمی از حق پایین آمدیم صدها مشکلِ لاینحل برایمان پیش آمد که به زعم خود باید کمی بیشتر از حق فاصله بگیریم تا حل شود! و بعد با هزاران مشکل روبه رو می شویم. آن جایی كه یك میلی متر از حق پایین آمدیم، به من نشان بدهید كه یك میلی متر راحت تر شدیم و صدها میلی متر مشكل دارتر نشدیم. به اسم توسعه و سازندگی، از عدالت کوتاه آمدیم و این وضعی شد که شما فعلاً با آن روبه رویید، به طوری که دیگر کارمندان ما خود را مقید به انجام وظیفه در ازاء حقوقی که دریافت می کنند نمی دانند، چون می گویند چرا کارمند آن اداره با همین مدرک و همین سابقه حقوق بیشتری می گیرد ولی کمتر از ما کار می کند. از این طریق همه از دولت طلب کار شدند و دولتی که باید از کارمند طلب کار باشد - چون حقوق می دهد که برای مردم کار کنند- بدهکار شده است. زیرا به اسم توسعه و سازندگی از عدالت غفلت شد و تفاوت طبقاتی به صورت چشمگیری ظاهر گشت. حالا این تفاوت طبقاتی شدید موجب می شود که کاسب و صاحب کالا هر چقدر خواست قیمت کالای خود را گران کند، چون یک عده ای هستند که با پول فراوان آن کالا را بخرند و بقیه هم از داشتن آن کالا ـ اعم از میوه و سایر مایحتاج ـ محروم باشند. در حالی که در شرایط عادلانه اگر طرف گران فروشی می کرد امکان فروش کالای خود را نداشت، میوه فروشی که میوه را برخلاف معمول دو برابر قیمتی که باغدار می دهد می فروشد، تعادل اقتصادی را به هم می زند، با پول بی حساب خرید های بی حساب صورت می گیرد و با ثروت های بی حساب برج ها و ویلاها سر بر می آورند، چون از حق کوتاه آمدیم و توصیه امیرالمؤمنین(ع) را رها کردیم. البته عنایت داشته باشید که نقد به سیاست های غلط غیر از نقد به اصل نظام اسلامی است که تنها امید همه ماست جهت برافراشته شدن پرچم حق در همه مناسبات زندگی. این روش غلطی است كه هر چه پیش می آید زود به پای نظام و مسئولان رده بالا بگذاریم. فضل بن عباس به عنوان فرماندار یکی از شهرها در زمان امیرالمؤمنین(ع) پول ها را دزدید و فرار كرد ولی ما نباید آن را به پای امیرالمؤمنین(ع) بگذاریم و از آن حضرت روی بگردانیم. آیا می شود بگوییم حضرت امیرالمؤمنین(ع) درست مدیریت نکردند؟ یا باید بپذیریم در هر نظامی از این موارد هست و باید با انتقاد و برنامه ریزی صحیح ضعف ها کنترل شود. مقام معظم رهبری«حفظه الله» همه را توصیه به امر به معروف کردند و فرمودند نقدکردن کارها تضعیف نظام و تضعیف مسئولان به حساب نمی آید. بسیاری از انحراف ها که ممکن بود نهادینه شود با حساسیت هایی که دوستداران اسلام و انقلاب - اعم از دانشجو و طلبه و غیره - از خود نشان دادند بحمدالله مرتفع شد و باز هم با ایجاد حساسیت و تأکید روی مسائل ارزشی می توان مشکلات دیگر را نیز مرتفع نمود. عظمت روح حاکم بر انقلاب اسلامی به همین است که انحراف ها را می شناسد و نمی پذیرد و از این طریق اجازه نمی دهد نفوذی ها به اهداف خود برسند. چون طبق سخن حضرت كه «هر وقت ما از مسیر حق دور شدیم به مشكلات بیشتر می افتیم» به این نتیجه می رسیم که نباید به این فكر افتاد که خوب است در مسائل ارزشی کمی كوتاه بیاییم. آری در حق و در اصول انقلاب اسلامی كوتاه نیایید، در سلیقه های خودتان تا آنجا که می توانید به نفع یکدیگر كوتاه بیایید، ولی آن جایی كه مطمئن هستید پای سخن حق در میان است اگر کوتاه بیائیم بنا به سخن حضرت به تنگناها می افتیم. ممکن است بگویید کمی کوتاه بیاییم تا انسان های غیر متدین و یا مرفهین بی درد ناراحت نشوند، مطمئن باشید به همان اندازه به تنگناهای غیر قابل جبران خواهیم افتاد.
باید طبق سخن حضرت از مرز حق و حقیقت نه یک قدم عقب رفت و نه یک قدم جلو، مرز ما باید حق باشد، اگر خواستیم از حق جلو بیفتیم به تنگنا دچار می شویم و نتیجه همه تلاش هایمان از دست می رود.
«وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ»؛
كسی كه حد خود را حفظ كند، آن حدّ برایش پایدار می ماند.
آری اگر كسی مرزهای شخصیت خود را شناخت، سقوط نمی كند. اگر كسی حد خود را فهمید تلاش هایش از دست نمی رود، و برعکسْ آن کس که به جهت تعدّی از حق به تنگنا می اُفتد، به نتیجه نمی رسد. باید از دو جمله اخیر حضرت این قاعده مهم را دریابیم که هر كس قدر خود را نداند خود را به هلاكت می اندازد. خداوند حدّ و مرزها و حقوق افراد را تعیین کرده است، باید آن حدود رعایت شود تا حاصل کارهایمان حفظ شود. خداوند فرموده است یك مرد حق ندارد به همسرش امر كند این لیوان آب را بده بخورم. دیگر از این آسان تر؟ می گوید این حق را ندارد - بحث تفاهم بحث دیگری است- یك وقت است اصلاً این حرف ها بین دو همسر نیست ولی یك وقت است خودش را طلب كار می داند، می گوید این آدم اگر ندانست چنین حقی ندارد و خود را طلب کار حساب کرد، به آنچه می خواهد از طریق این زندگی برسد، نمی رسد. آن هایی که با خودخواهی كامل از بقیه طلب كارند باید بدانند هیچ چیزی از آنچه می خواهند حفظ کنند برایشان نمی ماند. خدا و پیغمبرf حقوق ما را نسبت به همدیگر مشخص کرده اند، حق ما همانی است که خالق ما برای ما تعیین کرد، آنقدری باید از همدیگر انتظار داشته باشیم که خداوند تعیین نموده است. اگر بنده خودم را به شما تحمیل کردم، به طوری که شما مجبور شدید در مقابل من تحقیر شوید، چاهی برای خود کندم که در موردش باید گفت:
هر كه را مردم سجودی می كنند
زهرها در جان او می افكنند
در چَهِی افکنده او خود را که من
در خور شأنش نمی یابم رَسن
یک وقت جنابعالی به جهت وظیفه دینی به فلان آقا احترام می گذاری، این کار خوب است، به شرطی که آن آقا متوجه باشد این احترام به خاطر خودش نیست. به قول آقای قرائتی؛ مردمْ نجیب هستند كه حرف های ما را گوش می دهند و به ما احترام می گذارند، نه این که ما آدم حسابی هستیم. اگر متوجه مرز خود شدیم و محدودیت های خود را شناختیم، می فهمیم که حقیقت و اصل ما بندگی خداست. و این نوع برخورد با خود موجب می شود که تلاش های ما بی ثمر نشود و عملاً سرمایه دار شویم، منتها سرمایه دار معنوی. فرمود: «اَلْعُبُودِیةُ جَوْهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبُوبِیة»؛[201]عبودیت گوهری است که باطنش ربوبیت است. بندگی چیزی نیست كه بشود از آن فرار كرد، ما فقط بنده هستیم، رَبّ که نیستیم. محی الدین می گوید از استادم سؤال كردم كه چرا شما كمتر از شاگردانتان كرامت دارید، آخر هرچه این شاگردان دارند از شماست؟ می گوید؛ گفت: من می خواهم بنده باشم آن ها می خواهند رَبّ باشند، قدرت از آن خداست. بندگی كار ماست. حالا اگر بخواهید به اصلتان برگردید، باید بندگی را محکم بگیرید، و هر كسی با ماندن در اصل خویش به حقیقت نزدیک خواهد شد، پس هر چه انسان به بندگی بپردازد به اصل خود پرداخته و به همان اندازه با حقیقت مرتبط است. آب اگر در دریا رفت هرز نمی رود، اگر در بیابان ریخته شد هرز می رود، اصل ما بندگی است. اگر به بندگی خود قانع شدیم همه تلاش ما برایمان می ماند زیرا حضرت(ع) فرمودند: «وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ»؛ هرکس به اندازه ای که در حدّ خود ماند، آن محدوده برایش پایدار می ماند. شما در دنیا با چنین توصیه هایی ببینید آیا غمی برای شما می ماند؟ همان غمی که حضرت فرمودند با عزائم صبر و حُسن یقین از خود دور کن. گفت:
خون غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام
هر غمی كو گرد ما گردید شد در خون خویش
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ. وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ»
هر كه اندازه خود را بداند نتیجه کارش برایش باقى می ماند. و استوارترین رشته اى كه تو راست، رشته اى است كه میان تو و خداست.
امام الموحدین(ع) به فرزندشان می فرمایند: اگر كسی مرز خودش را بشناسد همواره نتیجه کارش برایش محفوظ می ماند و نگران این که آن شرایط را از دست بدهد نخواهد بود. در این جا باید روشن شود چه عواملی باعث می شود كه ما حدّمان را گم كنیم و چگونه باید عمل کنیم كه حدّمان از دست نرود. زیرا اگر حدّ خودمان را گم كردیم و حدّ و مرزی غیر از آنچه هستیم برای خود پدید آوردیم همواره در اضطرابِ از دست دادن حد و مرز جدید هستیم. به عبارت دیگر اگر مقام حقیقی خود را گم كردیم و در جایگاهی قرار گرفتیم که جایگاه حقیقی ما نیست، همواره در اضطراب از دست دادن مقام غیر حقیقی خود هستیم. و این اضطراب جهت تعالی انسان را مختل می کند به طوری که
نی صفا می ماند و نی لطف و فّر
نی به سوی آسمان راه سفر
همین طور كه شما وقتی می خواهید نماز بخوانید اگر از جهات مختلف در اضطراب باشید، نمی توانید با خدا ارتباط بر قرار كنید. اگر هم اضطراب از دست دادن شرایط خود را داشته باشید نمی توانید در هیچ جهتی با عالم غیب و سنن جاری در عالم ارتباط سالم برقرار كنید. چون خودتان را در این ارتباط از دست داده اید و در خودتان گم شده اید. پس چنانچه ملاحظه می فرمائید موضوعی که حضرت مطرح می فرمایند موضوع دقیق و حساسی است.
در این جا حداقل دو نكته باید مورد بررسی قرار گیرد، یكی توجه به چیزهایی كه حدّ ما نیست و نباید در آن ها پا بگذاریم، دیگر این که آثار منفی پا گذاردن در جایگاهی که حدّ ما نیست چه چیزهایی می تواند باشد. یک بحث این است که چه چیزهایی از حقیقت ما بیرون است و مواظب باشیم آن ها را حقیقت خود نگیریم، مثل زن و مرد بودن که مربوط به بدن ماست و در حقیقتِ ما نقشی ندارد. یک بحث این است که چه چیزهایی حدّ ما نیست و نباید خود را وارد آن ها کرد، مثل این که کسی در موضوعی اطلاع کافی ندارد و نباید وارد آن شود. هر دو نکته باید مورد توجه قرار گیرد تا از آفت بی ثمرشدنِ فعالیت ها در امان بمانیم و نتیجه کارمان برایمان باقی بماند.
ابتدا باید روشن شود هر چیز اعتباری ربطی به حقیقت ما ندارد. این یك كلید بسیار خوبی است که خودِ ما را از ناخودِ ما جدا می کند. اعتبارات آن عنوان هایی است که موجودیتشان در گرو شرایط مخصوص است، و اگر شرایط عوض شد، از بین می روند. به عنوان نمونه جمله ای را حضرت در چند سطر بعد در همین نامه دارند که نمونه خوبی است برای روشن نمودن جایگاه اعتبارات در زندگی، حضرت می فرمایند: «اِذَا تَغَیَّرَ السُّلطان تَغَیَّرَ الزَّمان»؛ وقتی حاكم عوض شود زمان عوض می شود. یعنی به زمان و حرف و ارزش های آن اعتماد نكن چون این ها به جهت میل و سلیقه روح حاکم در زمانه پدید آمده اند، لذا وقتی روح حاکم بر زمانه تغییر کرد، آن آداب و رسومِ اعتباری هم از میان می روند. آری چیزهایی هست که اگر شرایط عوض شود، چون در ذات خود حقیقتی ندارند، به خودی خود از میان می روند. و زندگی ها پر است از این گونه اعتباریات، و این طور هم نیست که بتوان بدون آن ها زندگی کرد، بلکه حرف این است که مواظب باشیم آن ها را حقیقت نپنداریم و حقیقت خود را با آن ها گره نزنیم و یا خود را براساس اعتباریات تعریف نکنیم، در غیر این صورت است که حدّ خود را نشناخته ایم و خودمان از دست خودمان می رویم. به عنوان مثال بنده سواد خواندن و نوشتن زبان فارسی را دارم، حال اگر به كشوری رفتم كه زبانشان فارسی نیست، عملاً بنده در آن جا بی سواد به حساب می آیم، چون چیزی نمی توانم بخوانم. پس این سوادداشتن من در این جا یك چیز اعتباری است، وقتی شرایط عوض شود حقیقتش را از دست می دهد. پس سوادداربودن حقیقت ما نیست و حدّ ما محسوب نمی شود، حال اگر ما آن ها را حقیقت خود به حساب آوردیم به حدّ خود اکتفا نکرده ایم، در نتیجه از دست می رویم، چون چیزی را حدّ خود گرفتیم که در حقیقت ما نقشی نداشته است. همان طور اگر کسی قدرت بدنی اش را جزء حقیقت خود گرفت، در شرایطی که با یک اراده کارها انجام می شود و می گوییم بشو، می شود، «كُنْ فَیَكُونْ»؛ آن جا دیگر احساس می کند حقیقتی ندارد، چون چیزی را حقیقت خود گرفت که با تغییر شرایط، حقیقت خود را از دست داد. همان طور که عرض کردم زن و مرد بودن، اعتباری است، این بدنِ دنیایی، حقیقتی در ذات انسان ندارد. زن، بدنش زن است و مَرد، هم بدنش مرد است. حقیقت انسان نه زن است و نه مرد، در قیامت شرایطی فراهم می شود که بدن هرکس بر اساس اخلاق و عقاید او شکل می گیرد، آن بدن شعور دارد و تکلم می کند، حال اگر کسی بدن دنیایی خود را حقیقت خود به حساب آورد، به حدّ و مرز خود آگاهی نداشته و در نتیجه چون به حدّ و مرز خود اکتفا ننموده گرفتار پوچی و بی ثمری می شود.
هرچیزی که با تغییر شرایط حقیقتش را از دست می دهد اعتباری است. مقابل اعتباریات آن چیزهایی است که در هر شرایطی ثابت است و به آن ها حقایق می گویند. در مورد انسان آنچه حقیقت دارد «بندگی» اوست. یک چیز است که در هر شرایطی در ما ثابت است، چه زن باشیم، چه مرد، چه ایرانی باشیم، چه غیر ایرانی، چه باسواد و چه ثروتمند باشیم، چه نباشیم، و آن عبارت است از آن که ما بنده خدائیم و خداوند هم پروردگار ما است به همین جهت حضرت در ادامه می فرمایند: «وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ»؛ و استوارترین رشته اى كه تو می توانی به آن تکیه کنی، رشته اى است كه میان تو و خداست.
یکی از نکاتی که امروزه بسیار مورد نیاز است تفکیک بین اعتباریات با حقایق است، چون متأسفانه فرهنگ غربی - که جهان بشری را امروز تحت تأثیر خود قرار داده - سراسر مشغول اعتباریات و چیزهای مجازی شده و از این طریق بشریت را به خطر انداخته است. اگر بشریت زندگی خود را مشغول چیزهایی بکند که حقیقت خارجی ندارند تماماً با پوچی روبه رو می شود. برای روشن شدن جایگاه اعتباریات و موضوعاتی که موجودیتشان نسبی است و نه حقیقی. همیشه این مثال در ذهنتان باشد که الان موقعیت ما نسبت به طاقی که بالای سر ما است، این است که ما پایین و زیر این طاق هستیم، حال اگر رفتیم در طبقه دوم این ساختمان، ملاحظه می کنید آنچه بالای سر ما بود - یعنی طاق طبقه پائین- حالا زیر پای ما است، در این حالت باز ما، خودمان هستیم، اما پایین بودن ما نسبت به طاق اتاقِ طبقه پائین از میان رفت. پس پایین بودن ما نسبت به طاق طبقه اول در ذات ما هیچ حقیقتی ندارد. بلکه اصلاً بالا بودن طاق اتاقِ طبقه پائین واقعیت خارجی ندارد، آنچه واقعیت دارد آجر و گچ و آهن است، نه بالابودن و پائین بودن آن ها. آنچه حقیقت دارد این است که ما فقط خودمان هستیم. حالا اگر قد کسی بلند باشد، این بلندبودن قد، مربوط به بدنش است و نسبت به بقیه آدم ها بلند است و نه نسبت به زرافه، پس بلند بودن در ذات او حقیقتی ندارد، چون نسبت است و هر نسبتی حقیقت ندارد. یك حقیقت در شما هست كه به شرایط بستگی ندارد، و آن این كه به اصطلاح فیلسوف ها شما معلولید و یا به اصطلاح دین، شما بنده اید و به اصطلاح ملاصدرا «رحمه الله علیه» شما عین الربّط به حق هستید. شما هر كاری بكنید یك چیز نمی توانید نباشید و آن بنده خدا بودنتان است. ممکن است همه چیز از یادتان برود حتی اسم خودتان را فراموش كنید. اما یك چیز اصلاً یاد رفتنی نیست و آن این كه من منم، و خودم را درست نكرده ام. و این حدّ من و شما است.
حال حضرت می فرمایند اگر حدّ خود را بدانی و اگر بدانی بنده خدا هستی، در رابطه با بنده بودنت هر چه بكنی برایت می ماند. «کانَ اَبْقَی لَهُ» ولی اگر به جای بنده خدابودن و توجه به وظیفه هایی که در این رابطه دارید، مسائل دیگری مدّ نظرتان بود، به کارهایی دست می زنید که در نهایت هیچ ثمره ای برایتان ندارد. از شما می پرسند چرا این طور عمل کردید، می گویید چون نظر مردم این بود. انسان به کارهایی مشغول می شود که برای او هیچ بهره ای نخواهد داشت، یک روز گرفتار این مُد لباس می شود، روز دیگر سخت از آن مدل فرار می کند، چون آن مدل کهنه شده است، پس در واقع از گذشته خود فرار می کند و خودش گذشته خود را به عنوان یک کمال برای خود نمی خواهد در صورتی که می توانست لباس آراسته و تمیز بپوشد با این نیت که یک امر مستحبی انجام داده باشد و عملاً آن کار را به بندگی خود متصل کند تا نه تنها پس از مدتی آن کار را نفی نکند بلکه همواره آن عمل برای او به عنوان وجهی از بندگی باقی بماند، چون بر اساس امور اعتباری و مدبودن و مدنبودن عمل نکرد که نتواند آن را به حقیقت خود که همان بندگی خدا است، متصل کند.
هر چیزی که در رابطه با بندگی شما باشد پایه اش در وجود شماست و برای شما پایدار خواهد ماند، و هر چیزی كه در رابطه با بندگی شما نیست پایه اش در غیر شما است و برای شما به عنوان یک سرمایه پایدار نخواهد ماند، بلکه در زمانی کوتاه توجهی وَهمی نسبت به آن خواهید داشت وسپس نظر شما از آن بر می گردد و عملاً از گذشته ی خود فرار می کنید.
جمله حضرت ابعاد عمیقی از موضع گیری صحیح را مطرح می نمایاند که «وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ» كسی كه بر حدّ و مرز خود اکتفا کند و آن را بشناسد «كَانَ لَهُ أَبْقَى»؛ گرفتار بی ثمری و پوچی نمی شود آن حّد و مرزِ حقیقی برای او می ماند و آن هم ماندنی غیر قابل زوال. و حدّ هرکس همان بندگی اوست. باید به خود بفهمانیم كه ما بنده ایم تا با پوچی و بی ثمری خود روبه رو نشویم.
عمده ترین عامل غفلت از مرز و حدّ خود تعریف و تمجیدهای مردم است که موجب می شود ما فراموش کنیم چه هستیم، به من و شما می گویند آقا این خانه و این لباس شأن شما نیست، شما خیلی مهم تر از آن هستید که مثلاً دوچرخه سوار شوید یا شأن شما بالاتر از آن است که با مردم عادی حشر و نشر داشته باشید و خلاصه ما را از دیدن درست خود که بنده ایم و باید چون بندگان زندگی کنیم غافل می کنند. بابا خدا دوتا پا به من داده است و دو تا دست، والسلام، بقیه اش اضافه است. حضرت عیسی(ع) فرمود: مركب من دو پایم و ابزار من دو دستم است. چیزی که انسان های بزرگ متوجه آن بودند و مواظب بودند در هر شرایطی از آن غافل نشوند. عده ای می آیند شروع می کنند به تعریف و تمجیدکردن از شما تا دیگر شما به حدّ و مرز خود اکتفا نکنید و طلب بیشتری داشته باشید. طلب بیشتر، همان و از دست دادن آنچه می توانید به طور طبیعی داشته باشید هم همان. داشتید به خوبی زندگی می كردید و در محدوده ای که خداوند برایتان مقدر فرموده بود خود را پذیرفته بودید و به قول خودمان داشتی با همین دوچرخه بندگی ات را می كردی بدون هیچ دغدغه ای، آمدند گفتند آقا شأن شما بالاتر از دوچرخه است، لااقل یک موتورسیکلت تهیه کنید. فکر و ذهن شما را به هم ریختند، شما هم سر به هوا شدی و از آن زندگی سالمی که منجر به نتایج پایدار و قابل قبولی می شد، محروم گشتی. البته اگر نوع فعالیت شما طوری است که نیاز به وسایل گسترده تری دارید نباید از آن ها استفاده نکنید، ولی آنجا هم باید حدّ را نگه داشت، نه این که بی خود کوتاه بیایید و استعداد های خود را متوقف کنید. عمده آن است که از آن حدّی که باید در همان ماند جلوتر نرفت. می گویند شأن شما نیست که با داشتن مدارک دانشگاهی این همه زحمت بکشی، بیشتر شما باید دستور دهید و بقیه کار کنند. اگر شما تحت تأثیر این حرف قرار گرفتید اولِ پوچی و بی ثمری است، ولی اگر به خود تفهیم کردیم امیرالمؤمنین(ع) با آن همه عظمت کفش های خود را خودشان وصله می زدند از حدّ و مرز خود غفلت نمی کنیم و یادمان می آید که رسول خدا (ص) فرمودند: «اَفْضَلُ الْکَسْبِ بَیعٌ مَبْرُورٌ وَ عَمَلُ الرَّجُلِ بِیدِهِ»؛[202] بهترین کسب ها، معامله نیک و بدون حیله و کاری است که انسان با دست خود انجام دهد. و لذا تحت تأثیر چنین تحریکاتی قرار نمی گیریم که زندگی خود را به امید ناکجا آباد ها، هم اکنون ویران کنیم.
ما تا وصل به خدا هستیم و خود را در بندگی او قرار داده ایم در هویت حقیقی هستیم، حال چه رئیس باشیم، چه مرئوس و اگر از هویت حقیقی خود خارج شدیم، هر چه باشیم هیچ نیستیم، مثل سرکه ای است که شیرین شود، هر اندازه هم که شیرین شود باز می گویند سرکه ها خراب شده است، نمی آیند به عنوان شربت از آن استفاده کنند. وقتی آن چه را خدا به ما داده است نبینیم و برای آن ارزش قائل نباشیم، بی هویتی و پوچی شروع می شود، مثل بنده بی مولا می شویم و پوچی یعنی همین، چون دیگر از حقیقت خود جدا شده ایم.
وقتی حقیقت ما بندگی خدا است و با نظر به حقیقتِ خود که پروردگار هستی است، گسترده ترین میدان در منظر ما گشوده می شود، دیگر در هیچ شرایطی احساس خلأ و پوچی نمی کنیم تا بخواهیم آن نقیصه را با چیزهای دیگر جبران کنیم، حالا خانه داشته باشیم یا نداشته باشیم، فرق نمی کند چون خداوند ربّ ما است و نیاز ما را خودش هرطور صلاح بداند به موقعش برطرف می کند.
بنده بار ها به خواهران عرض کرده ام همسران شما پروردگار شما نیستند و اساساً بودن شما عین همسر داشتنتان نیست، این یک توهّم است، بودن شما عین بندگی شما است که مساوی خدا داشتن است و او را معبود خود گرفتن. البته عین این موضوع برای برادران هم صدق می کند. آری خواهران شوهر داشته باشند و برای خدا در خدمت شوهر خود باشند، در شرایط خاص یك كار مستحب است. اما هر کس خودش، خودش است. حالا اگر یك دختر تا آخر عمر شوهر نكرد و یا شرایط ازدواج برایش پیش نیامد، باز خودش، خودش است و هیچ نقیصه ای در حقیقت او پیش نمی آید، انجام آن امر مستحب هم با امر مستحب دیگر جبران می شود. نمی دانم چه چیزی باعث شده است كه بعضی از خواهران هویت خود را در همسر خود جستجو می کنند و نه در بندگی خدا. طوری شده که اگر شوهر نداشته باشد گویا وجود ندارد. این به جهت آن است که خود را گم كرده است. عرض من این است كه بنده بودن شما، حقیقت شماست و هیچ شرایطی نمی تواند این را از شما بگیرد، بی خود خود را کم نپندارید. بنده به كسی سفارش نمی كنم شوهر نكند یا زن نگیرد بلكه می گویم حاشیه ها برایتان اصل نشود. چون می دانم بعضی از عزیزانِ ما چون نتوانسته اند هویت حقیقی شان را از فرعیات شخصیت خود جدا كنند ضربه خورده اند. با توجه به این بحث اگر جوانان ما كنكور قبول نشوند باز خودشان هستند و این احساس بی هویتی، ریشه در غفلت از شناخت حدّ خود دارد. اگر این طور در ذهن ها برود كه حقیقت ما عبارت از این است كه كنكور قبول شویم، حالا اگر كنكور قبول نشویم انگار خود را باخته ایم. این یك فكر بسیار خطرناك است. چون در چنین فکری هر لحظه خطر بی هویتی، ما را تهدید می کند.
آری خسران یا بی هویت شدن چیز فوق العاده خطرناکی است ولی طبق آیات الهی اگر انسان چهار خصوصیّت نداشته باشد در خُسران است همان چهار چیزی که خداوند در سوره والعصر متذکر آن شده است و می فرماید: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ؛ «وَالْعَصْرِ»؛ قسم به خودِ عمر. «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ»؛ انسان خودش را می بازد. و همه خود را می بازند. چه با شوهرداری، چه با زن داری، چه با مدرك، چه بدون مدرك. همه خودشان را می بازند. «إِلَّا»؛ مگر این که در این چهار میدان قدم بگذارد. «الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ»؛ یکی این که به حقایق عالم اعلا - از خدا گرفته تا ملائکه و انبیاء - ایمان بیاورد و دیگر آن که زندگی خود را براساس ارتباط با آن حقایق تنظیم کند. «وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ»؛ و سوم این که در راستای ایمان و عمل صالح، فضای توصیه به حق بین خود و سایر انسان ها ایجاد کند و چهارم این که در راستای توصیه به حق فضای پایداری در حق را بین خود و دیگران رشد دهد. چنین کسی احساس بی هویتی و خسران نمی کند. حال اگر جوانی زندگی خود را مطابق چنین خصوصیاتی تنظیم کرد می خواهد کنکور قبول بشود یا نشود، ازدواج بکند یا نکند، چنین انسانی هرگز گرفتار بی هویتی و پوچی نمی شود و تمام تلاش هایش به نحو کامل برایش می ماند و هر روز در کنار نتایج فعالیت های گذشته اش نتایج جدیدی برایش پیش می آید.
اگر خود را مشغول حرف های دیگر نکنیم سخن حضرت مولی الموحدین(ع) و سوره والعصر همه چیز را برای انسان روشن می کند و جای هیچ دغدغه ای باقی نمی گذارد، هنر ما باید در شناخت مرزهای خود باشد و این که اعتباریات را جزء حقیقت خود ندانیم.
همان که قبلاً عرض شد وقتی بندگی در صحنه باشد نه جای نگرانی رزق است و نه جای نگرانی آبرو، خداوند خودش از طریقی که مصلحت ماست رزق ما را می رساند و آبروی ما را نیز حفظ می کند. عمده آن است که متوجه شویم چگونه دیگران ما را از شأن اصلی خود که همان بندگی خدا و خدا داشتن است خارج می کنند، و تحت عنوان این که شأن شما این نیست مسیری سخت فرسایشی و پوچ جلو ما می گذارند. برای نجات از این خطر فقط یک راه هست و آن فهم حدّ و مرز خود یعنی فهم عبودیت خودمان است. اگر هر چیزی غیر از بندگی خود را چیز بدانیم، غیر واقعی را واقعی پنداشته ایم و لذا هر تجزیه و تحلیلی در راستای آن انجام دهیم حتماً غلط و غیر واقعی است. چون بندگی ما حتماً یک واقعیت است و هر چیزی غیر از بندگی برای ما حتماً غیر واقعی است. پس هر چیزی غیر بندگی اگر در صحنه روح ما رشد كند حتماً ما را به غلط می اندازد. اگر اعمال گذشته ی خود را بررسی کنیم می بینیم آنجایی كه انسان خودش را به عنوان بنده ندیده است، هر تجزیه و تحلیلی كه داشته، اشتباه بوده و هر موضعی كه گرفته غلط بوده است. غلط بودن یعنی دامن زدن به چیز های به ظاهر افتخارآمیزی که در واقع افتخارآمیز نیستند و به عنوان سرمایه ی حقیقی برای ما نمی ماند. به تعبیری از اعمالی نبوده که «كَانَ أَبْقَى لَهُ» برای انسان پایدار باشد.
حضرت می فرمایند اگر در اعتبارات، در نسبت ها و در كارهایی كه عین بندگی تو نیست، وارد شدی، بدان که حاصل آن ها چیزی نیست که برای تو بماند. نمونه اش چیزهایی است که انسان در سن پیری از دست می دهد - چون آن ها اعتباریات بود - از سواد و اطلاعات بگیر تا اسم فرزند و نوه ها، اکثراً از یاد انسان می رود ولی ملکات انسان، یعنی آن هایی که با جان انسان گره خورده برایش می ماند. اگر مطالعه کنید که اطلاعاتتان زیاد شود اکثر آن ها قبل از مرگ می رود، ولی اگر سواد و اطلاعات را بستری برای بندگی خدا بخواهید آن بندگی برای شما می ماند. مواظب باشید برای خودتان اهمیتی جز بندگی خدا قائل نشوید تا اهمیت های اعتباری عمر ما را به سراب تبدیل نکند و خودخواهی ها تاریکی را وارد روح و روان ما ننماید، به طوری که جرأت کنیم به راحتی حقوق و شخصیت انسان ها را زیر پا بگذاریم، گویا همه باید در خدمت منافع ما باشند. همه این ها به جهت غفلت از بندگی است و نشناختن حدّ و مرز خود. در آن صورت انسان در جاهایی پای می گذارد که سقوط می کند. قرآن می فرماید: «إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»؛[203] آدم های خیالاتیِ پرفخر را خدا دوست ندارد. خداوند چنین افرادی را دوست ندارد به این معنی است که آن ها را هدایت نمی كند و آن ها در ظلمات خود می مانند. حال اگر شما برای خود خیلی اهمیت قائل شدید وارد همان شخصیتی می شوید که خداوند در وصف آن ها می فرماید: «مُخْتَالٍ فَخُورٍ»؛ و به سرنوشت آن ها می رسید.
با غفلت از حدّ و مرز خود این قدر برای خودمان اهمیت قائل شدیم که گویا ما باید ملاک بدی و خوبی آدم ها باشیم و عملاً جای خدا می نشینیم. در حالی که دین به ما ملاك می دهد که هر چه خودت را در تواضع بیشتری نسبت به حق دیدی در قرب بیشتری نسبت به حق قرار داری. از امام نهم حضرت جواد(ع) با توجه به این که در موقع شهادت حضرت امام رضا(ع) در مدینه بودند، می پرسند: یابن رسول الله چه موقع متوجه شدید که شما امام شده اید؟ حضرت فرمودند: هنگامی كه یك احساس فروتنی و خضوع فوق العاده ای در برابر خداوند برایم پیش آمد. پس درجه کمال حضرت و رسیدن به مقام امامت با شدّت بندگی برای حضرت پیش آمد. حالا مقابل آن قضیه این است كه انسان فكر كند، چیزی است، به همان اندازه نسبت به حقیقت در حجاب می رود. وسوسه شیطان در القاء کبر آن وقتی پیش می آید که توفیقات الهی را به حساب خودمان می گذاریم. خداوند صحنه ای به وجود آورد که ما توفیق مطالعه پی گیر المیزان را پیدا کردیم. قضیه این بود كه یكی از طلبه های مرحوم آیت الله علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»؛ كه رحلت كرده بود. از طریق یك جوانی كه گاهی سخنان آن طلبه را از برزخ برای ما نقل می کرد به ما خطاب فرمودند: شما معلمان دانشگاه و تربیت معلم چرا از این كتاب ها غافلید و آن جوان به راهنمایی آن روح برزخی به کتاب های المیزان که در طاقچه قرار داشت اشاره كرد. شاید بنده چندین بار به تفسیر المیزان رجوع کرده بودم ولی این مرتبه همه چیز عوض شد به طوری که به لطف خدا شش سال متوالی آن چنان علاقه ای در قلبم نسبت به تفسیر المیزان پیدا شد كه اگر كوچك ترین كاری باعث می شد از المیزان فاصله بگیرم غم زیادی وارد قلبم می شد و این در شرایطی بود که قبل از آن مدتی بود دست و دلم به مطالعه هیچ کتابی نمی رفت. حالا که بنده این دو كلمه را از المیزان بلدم آیا از خودم بوده است؟ اصلاً چه كسی این علاقه را لطف كرد؟ آیا ظلماتی و هلاکتی بالاتر از این می شود که انسان این توفیقات را به خود نسبت دهد؟ با توجه به چنین نکته ای آیا می توان برای خود نسبت به بقیه امتیازی قائل شد و سایرین را تحقیر نمود؟
وقتی نسبت به بقیه برای خود امتیاز قائل شدیم، رابطه هایمان از زیبائی های تواضع خارج می شود و همه سعی می کنیم بر همدیگر حکومت کنیم، نقشه می کشیم چطوری بقیه را تحت اختیار خود قرار دهیم، البته موفق نمی شویم ولی فرصت هایی را که صرف چنین نقشه هایی کرده ایم، همه را از دست خواهیم داد و در آن حال هیچ راهی به سوی آسمان بر قلب و روان خود نگشوده ایم. آیا ما حق داریم به هم دیگر دستور دهیم و آیا چنین انتظاری، انتظار به جایی است که بقیه باید به دستور ما عمل کنند؟ ریشه همه حجاب های بین خود و خدا را باید در چنین افکار و اعمالی جستجو کرد. بندگی حقیقتی است که هیچ زمان و مکانی از ما جدا نیست و باید آن را برای خود حفظ کرد. به نیویورك بروید باز بنده اید به روستای دور افتاده ای هم بروید باز بنده اید. همه بی سواد شوند، شما بنده اید. همه باسواد شوند، شما بنده اید. همه پول دار شوند، یا همه بی پول شوند، شما بنده اید. یك چیز است كه در هر حال می تواند برای شما بماند و آن بندگی خدا است. حال اگر بنده بودن شما سرمایه شما شد و آن را پذیرفتید و به آن قانع شدید، چه موقع می ترسید آن سرمایه حقیقی را از دست بدهید؟ در این حالت اصلاً ترسِ از دست دادن مطرح نیست، پس دیگر در سراسر زندگی نگرانی برای انسان نمی ماند، فقط اتصال به رب می ماند و بس. در آن حالت به راحتی می توانید متّصل به حق شوید و دیگر چیزی در میان نیست كه شما را به سوی خودش جذب کند، چون به جز برای بندگی خود و ربوبیت خدا، برای هیچ چیز دیگر اصالتی قائل نیستند. و لذا وارد عالَمی می شوید که عالَم پایداری است، چون به دو چیزِ پایدار نظر دارید به بندگی خود که هیچ چیزی آن را نمی تواند از شما بگیرد و به رب العالمین که عین بقاء و پایداری است.
در راستای امر فوق حضرت می فرمایند: «وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ» محكم ترین و پایدارترین رشته ای كه تو می توانی به آن تکیه کنی، رشته ای است که بین تو و خدا برقرار است.
وقتی روشن شد به جز بندگی من و ربوبیتِ خدا همه اعتبارات است پس به واقع یك ریسمان بین ما و خدا پایدار و محكم است که همان بندگی است. این ریسمان وقتی وارد زندگی ها می شود که ما خودمان را بنده ببینیم و لاغیر، و خدا را معبود ببینیم و لاغیر. برعکس آن کس که خود را همه کاره ی زندگی خود می داند و به ابزارهای دنیا، اعم از خانه و پول و مقام، خود را متصل می کند، این آدم به پوسیده ترین وسیله بین خود و آن ابزارها متوسل شده است. با چیزهایی همراه و مصاحب شده که بر عکس نفس مجردش که پایدار است، ناپایدار است. به گفته حافظ:
نخست موعظه ی پیرِ می فروش این است
كه از مصاحب ناجنس احتراز كنید
مصاحب حقیقی خداست و از آن جهت همجنس شماست که شما جلوه ای از روح او هستید، همان روحی که عالی ترین مخلوق است و نمایش کامل انوار اوست.
ناجنس یعنی آن چیزی که هم جنس شما نباشد و شما را به خدا متصل نگرداند، خداست که مقصد و مقصود هر کس است. و لذا غیر خدا همه چیز نسبت به قلب و روان ما ناجنس است. چنانچه ملاحظه فرمایید، اکثر انسان ها همه چیز را برای خود می خواهند، چون همه ناقص اند و می خواهند نقص خود را از طریق بقیه برطرف کنند، و لذا خودخواهی ها به صحنه می آید، فقط کسانی از این امر استثناء هستند که متوجه شده اند باید از طریق خدا نقص خود را بر طرف نمایند. رفقای عادی شما به شما می گویند: رفته بودی دلم برایت تنگ شد، چون از تنهایی خودشان ناراحت اند. یك وقت است ما بدون امام نمی توانیم زندگی كنیم چون امام جان ماست، آن درست است. و ملاقات اولیاء الهی و علماء بزرگ هم در همین راستا است. ولی در بسیاری موارد ما در ارتباط با بقیه می خواهیم به خیالات خود جواب دهیم. چیزی که فرهنگ مدرنیته گرفتار آن است و برای جواب گویی به آن سینما و تلویزیون را پدید آورد، و یا این که امروزه اکثراً با موبایل های خود به عنوان سرگرمی خود را مشغول می کنند و از این طریقه ها راه ارتباط خود را با خدا به فراموشی می سپارند. حضرت می فرمایند: مواظب باش با گرفتار شدن در بندهای خیالات از آن رشته اصلی و قابل اعتمادی که بین تو و خداوند هست محروم نشوی. با بند های خیال، وداع کن اما با رشته بین خود و خدا هرگز وداع نکن. این که به ما دستور می دهند هر وقت نماز می خوانی طوری فکر کن که این آخرین نماز است و داری با نماز وداع می کنی، و از این دنیا به دنیای دیگری می روی به جهت حفظ همین ارتباط و بی اهمیت داشتن بقیه ی رشته ها است. یك عدّه وقتی هم نماز وداع می خوانند دلشان به دنیا است و رشته ای که بین آن ها و دنیا هست، می گوید خانه ی خوبی بود حیف باید بگذارم و بروم. این كه نشد نماز وداع از دنیا، این نماز رفاقت بیشتر با دنیا است. وداع یعنی یأس از دنیا و مردم. به طوری که دیگر دل انسان به دنیا و به مردم وصل نباشد.
تمام وجود انسان می تواند نگاه به حق باشد، به طوری که انسان خود را نبیند و حتی خدادیدنِ خود را هم نبیند، فقط دیدن حق در میان باشد. الآن شما مرا نگاه می كنید بدون آن که نگاه كردن خود را نگاه كنید. یك وقت شما فقط مرا نگاه می كنید و دیگر هیچ، ولی یك وقت می گویید عجب! دارم نگاهش می كنم، در حالت دوم دیگر مرا نگاه نمی كنید بلکه به نگاه کردن خود توجه دارید. شما وقتی در آینه چیزی را می بینید فقط نگاه کردن هستید، اما وقتی متوجه خودتان هستید که دارید نگاه می کنید آن وقت دیگر به آن چیز نگاه نمی کنید. پس در موقع رؤیت، نگاهتان را نگاه نمی كنید. نگاه كردن، غیر از نگاه را نگاه كردن است. پروانه وقتی به دور شمع می گردد همین طور می گردد و می گردد تا جذب نور شود، تمام وجودش توجه به نور می گردد، اصلاً وجود خود را فراموش می کند. به همین جهت به سرعت به طرف شعله ی شمع می رود، ناگهان با تماس با آتش و گرمی آن به خودش می آید و عقب می کشد. دوباره نور را می بینید و جذب آن می شود، خود را فراموش می کند و به طرف شعله می رود، دوباره می سوزد و عقب می کشد، هرچند نزدیکی به شمع با سوختن همراه است، بالأخره خود را به آتش می زند، دیگر مواظب است خود را نبیند تا عقب بکشد، تمام وجودش می شود دیدن نور، اینجاست که قوْتِ نور می شود و خودش می شود آتش. انسانی که متوجه رشته بین خود و خدا شد، تمام وجودش می شود نگاه به حق، دیگر هیچ رشته دیگری را به رسمیت نمی شناسد. اگر كسی فهمید كه بنده است، یعنی به خدا بند است تمام نگاهش می شود نگاه به حق، چیزی جز حفظ این ارتباط برایش معنی ندارد. بندگیْ چیزی جز توجّه به حق نیست، عین اتصال به حق است، چون وجودش به همان بندگی و بند بودن است، وجود مستقلی ندارد، بندگی یعنی عین فقر نسبت به حق. این نور پایینی را نگاه كنید وقتی رابطه اش با نور بالایی قطع شود مثلاً یك مقوا بین نور بالایی و پایینی قرار دهند، نور پایینی هیچ می شود. چون همین كه به نور بالایی وصل است، وجود دارد. چون بندگی چیزی جز اتصال به حق نیست، پس وقتی می خواهیم بندگی کنیم، تماماً می شویم توجه و نظر و نگاه به حق، و انصراف از هر آنچه می خواهد ما را به خود جذب کند. تمام عبادات برای حفظ این نگاه است. گفت:
گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاه دار سرِ رشته تا نگهدارد
خودِ خدا به ما یاد داده که بگو: «إِیَّاكَ نَعْبُدُ وإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ»؛ به ما یاد داده است كه چطور سرِ رشته را نگهداریم، اگر کس دیگری می خواست به ما یاد بدهد ما نمی پذیرفتیم، اوست که می داند راه و رسم ارتباط با خودش چگونه است، حتی به پیامبران خودش یاد داد چگونه رشته ی بین خود و او را پایدار نگهدارند. سوره «حمد» تحفه بزرگ خدا است، خدا در این سوره به ما یاد داده كه چگونه با او حرف بزنیم، چیز عجیبی است. حالا شما در سوره حمد فقط نگاه به حق هستید، تمام مضامین این سوره دریچه نگاه به حق است. نگاه به نگاه نیست، نگاهت را نگاه نمی كنی. اگر نگاهت را نگاه كنی كه به حق نگاه نمی كنی. بنده فقط نیاز است، فقط فقر است. حالا ببین ریسمانی كه بین تو و اوست چه ریسمانی است. یك طرفش تویی كه فقط نیازی و نگاه، یك طرفش اوست كه فقط غنا است و لطف و حیات و سایر کمالات. حالا «هیچ چیز» به «چیز» وصل شده است. در سوره حمد راه اتصال به خودش را به ما آموخته و ما را دعوت کرده که به او وصل شویم و به او بنگریم. گفت:
خود كه را آمد چنین دولت به دست
قطره را موجی تقاضا گر شده است
چون تقاضا می كند دریا تو را
از چه اِستادی و واماندی هلا
اَللَّهَ اَللَّهَ زود بشتاب و بجو
زان كه بحر رحمت است این، نیست جو
اَللَّهَ اَللَّهَ چون به فضلت راه داد
سر به خاك پای او باید نهاد
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ مَنِ اقْتَصَرَ عَلَى قَدْرِهِ كَانَ أَبْقَى لَهُ، وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَینَكَ وَ بَینَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ، وَ مَنْ لَمْ یبَالِكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ. قَدْ یكُونُ الْیأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلَاكاً .لَیسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ»
و هركس اندازه ی خود دانست آن اندازه برایش باقى ماند. استوارترین رشته و پیوندى كه برای تو هست، رشته و پیوندى است كه میان تو و خدا هست. آن كه در كار تو نپاید، دشمنت به حساب آید. آنجا كه طمع به هلاكت كشاند، نومید ماندن به رسیدن مقصود ماند. نه هر رخنه اى را آشكار توان دید و نه بر هر فرصتى توان رسید. چه بسا بینا به خطا افتد و كور به مقصد خود رسد.
حضرت به فرزندشان فرمودند: اگر حدّ خودت را بشناسی، آن حد و مرز و موقعیت، برایت باقی می ماند، به طوری که هر روز نگران از دست دادن موقعیت خود نیستی. سپس فرمودند: محكم ترین رشته ای که می توانی برای خود پایدار نگهداری و بدان اعتماد کنی ارتباطی است که بین تو و خدای سبحان می تواند برقرار شود. زیرا بقیه ی ارتباط ها، اعتباری و زودگذر و موسمی است، چون یك چیز است كه حقیقت تو و عین توست و آن بندگی خداست، و بقای حقیقت تو به بندگی خدا است و همین برای تو می ماند. که تا حدّی بحث آن گذشت و این دیگر به عهده ی شماست که بر روی آن تأمل بفرمائید و مواظب باشید این توصیه بزرگ از صحنه قلبتان خارج نشود. این نکته را در جان خود نهادینه كنید که هر ارتباطی با هر چیز ارتباط موقتی است، غیر از ارتباط شما با خدا. حالا ما كاری نداریم كه بسیاری از ارتباط ها غلط است، غلط بودن آن به جای خود، آن ارتباط های صحیح هم موقت است، چه ارتباط با خانه، چه با همسر، چه با شغل، چه با مدرك، چه با اطلاعاتی که دارید. نزدیك ترین چیز به ما اطلاعات ما است که در یك حادثه همه از یادمان می رود - چیزی که در سكرات مرگ برای همه پیش می آید- فقط خودمان می مانیم، خودمان و ملکات و اعتقاداتمان که عین وجود ما شده است، حتی اعتقاداتی كه عین ما نشده و تحت تأثیر محیط پذیرفته ایم همه از یادمان می رود. در روایت داریم در برزخ وقتی از بعضی ها می پرسند «مَنْ رَبُّكَ؟» هیچ جوابی نمی توانند بدهند. چون آنها در قلب خود چیزی ندارند که بگویند، به قلبشان رجوع می كنند از پروردگار عالم هیچ نوری ندارند که بروز دهند. در آن موطن قلب است که بروز می کند. از یك عده ای می پرسند «مَنْ رَبُّكَ؟»؛ جواب درست می دهند ولی وقتی می پرسند از كجا می گویی؟ می گوید مردم می گفتند. او نیز وارد عذاب می شود، چون اعتقادات او آنچنان نبوده که بین جان او و خداوند پیوند بندگی ایجاد کند. آن مطالب را در بینش اسلامی دبیرستان و معارف اسلامی دانشگاه خوانده یا پای منابر شنیده است، از شما هم بهتر بلبل زبانی می كند ولی به قلب نرسانده و از آن ها در راه بندگی خدا استفاده نکرده است. آنچه را می گفته و مدعی هم بوده که قبول دارد، به خودش رجوع نکرده تا ببیند تمام وجودش مطابق این اعتقادات هست تا در صحنه ای که فقط قلب می تواند درون خود را اظهار کند، آنجا قلب او دین داری خود را اظهار کند؟ در قیامت دروغ گوها، دروغ گفتنشان را می گویند، آن جا نمی توانند دروغ بگویند كه دروغ گو نیستند، بلکه دروغ گوبودنشان را اظهار می دارند، چون روزی است که حقِّ هر چیز آشکار می شود. آنجا دروغ گوها راست می گویند اما دروغ گوبودنشان را راست می گویند و این كه دروغ می گویند را می گویند.
می خواهیم نتیجه بگیریم، ما ارتباط با همه چیز را، دیر یا زود از دست می دهیم و ما می مانیم و خودمان. حالا اگر آن خودی که در صحنه آورده ایم توانسته است ارتباط خود را با خدا در جانش نهادینه کند، این ارتباط برایش محفوظ می ماند وگرنه در آن صحنه هیچ ارتباط دیگری در صحنه نیست و در خلأِ بی ارتباطی و بی خدایی قرار می گیرد.
حضرت در ادامه می فرمایند:
«وَ مَنْ لَمْ یبَالِكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ»؛
فرزندم! كسی كه حریم تو را رعایت نكند و نسبت به حقوق تو بی مبالات باشد دشمن تو است.
حال که باید شرایط حفظ پیوند خود و پروردگارت را حفظ کنی، مواظب عوامل مختل کننده آن پیوند باش. به تعبیر مولوی بعضی مواقع می شود که مدعیان دوستی، چون تو را از مسیری که باید طی کنی منحرف می کنند و دغدغه از بین رفتن آینده ابدی تو را ندارند، دشمن تو به حساب می آیند.
در حقیقت دوستانت دشمن اند
كه ز حضرت باز و مشغولت كنند
كسی كه رعایت حقوق انسانی شما را نكند و شما را به چیزی نگیرد و اهداف حقیقی شما برایش مهم نباشد دشمن شماست. شما را برای خودشان می خواهند بدون آن که شخصیت و اهداف شما برایشان مهم باشد، در کارهای خود به دنبال همراه هستند. این ها در واقع رفیق خودشان اند، لذا می بینید برایشان اصلاً مهم نیست كه وقت شما را لگدمال امیال خودشان كنند، برای وقت و عمر شما حریمی باز نمی كنند و دغدغه ی به کمال رساندن شما را ندارند. می گویند خیلی ارادت داریم، از آن ها باید پرسید اگر ارادت داری بگذار به كارم برسم، اگر ارادت داری چرا مرا بازیچه امیال خود كرده ای؟ آری امیرالمؤمنین(ع) به واقع به پیامبرf ارادت داشتند، لذا بدون اجازه وارد خلوت و تنهایی آن حضرت نمی شدند، آیا آن کسی که رعایت وقت و عمر شما را نكند دوست شما است؟ به او تذكر بده که نباید وقت یکدیگر را ضایع کنیم، اگر دیدید گوشش بدهکار این حرف ها نیست، دنبال آن ریسمانی را كه او بین تو و خودش ظاهر کرده است را نگیر. حریم اصلی ما بندگی خدا است، پس هر كس بستر بندگی ما با خدا را رعایت نكرد دشمن ماست، تو مرز خود را بشناس. حضرت بعد از آن که فرمودند: تنها ریسمان مطمئن، ریسمانی است كه بین تو و خدا است. حالا می فرمایند: هركس نسبت به تو بی مبالات باشد و جایگاه تو را رعایت نكند، دشمن تو است. نتیجه این می شود که هركس مرز بندگی تو را لگدمال كند دشمن تو است. تعارف كه نداریم، اگر شما بنا است خانه ما بیایی و نه تنها مرا در عبادت خداوند یاری نکنی بلکه از عبادت هم بازم داری، دشمن من هستی، حتی اگر یك جعبه شیرینی و چندین سکه طلا هم برای من بیاوری باز دشمن من خواهی بود. شخصی در موسم حج، خدمت امام حسین(ع) آمد و گفت: یابن رسول الله می خواهیم با هم بحث كنیم. حضرت فرمودند: «یا هَذَا أَنَا بَصِیرٌ بِدِینِی مَكْشُوفٌ عَلَی هُدَای فَإِنْ كُنْتَ جَاهِلًا بِدِینِكَ فَاذْهَبْ وَ اطْلُبْهُ مَا لِی وَ لِلْمُمَارَاة»؛[204]
ای فلان، من به دین خود آگاهم و راه هدایت برای من روشن است، اگر تو نسبت به دین خود جاهلی، پس باید بروی یاد بگیری. ولی بنشینیم بحث کنیم یعنی چه؟ حضرت نشان دادند که اجازه نمی دهند همین طوری عمرشان صرف میل بقیه شود.
هر کدام از بزرگانی که در مسیر الهی به جایی رسیدند کسانی بودند که سخت حساس بودند تا افراد اوقاتشان را از بین نبرند، حال چه به اسم دوست و چه به اسم دشمن. بالأخره یك سوال هست، اگر شما حریم همدیگر را رعایت نكنید چه خدمتی به همدیگر کرده اید که ما این ارتباط ها را دوستی بنامیم؟[205]
مرتاضان تبتّی گاهی در گروه های بیست یا سی نفره در پشت سر هم حرکت می کنند، بدون آن که در طول مسیر یک نفر با صحبت خود مزاحم عالَم رفیقش شود، و چون از هم انتظار ندارند که با همدیگر حرف بزنند در قلب و روان خود مشغول این دغدغه نیستند که نکند رفیق ما ناراحت شود که من همچنان در کنار او در سکوت هستم، این را می گویند امنیت قلبی نسبت به همدیگر. چه اشكال دارد ما سه ساعت پهلوی هم بنشینیم، من در فكر خودم باشم و نگران نباشم كه شما بگویید این چرا با من حرف نمی زند، و شما هم همین طور. دغدغه ی این که ممکن است شما از سکوت من ناراحت شوید نمی گذارد من پهلوی شما درست زندگی كنم. اینجاست که شما با حضور در کنار من، مزاحم من می شوید. اگر نزد من آمدی، سؤال داری بپرس، من هم اگر سؤال دارم می پرسم، شق سوم ندارد. چرا نمی گذاری نزد خودم باشم و در سیری که باید فکرم را جلو ببرم، زندگی را ادامه دهم؟ چطوری نمی گذاری فكر كنم؟ این که انتظار داری من وقتی کنار شما هستم یا حرف بزنم یا انتظار داشته باشم شما حرف بزنید. این یك زحمت بزرگ است كه به من می دهی. چه اشكال دارد آدم ها كنار هم باشند ولی مزاحم هم نباشند؟ بنا نیست این همه به همدیگر گره بخوریم. به گفته جبران خلیل جبران: «امّا در میانه این همراهی، اندکی جدایی باید... دوست بدارید لکن عشق را به زنجیر بدل نکنید... از نان خود به هم ارزانی دارید، اما هر دو از یک قرص نان تناول نکنید... امان دهید هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها... در کنار هم بایستید، نه بسیار نزدیک، که پایه های حایل معبد، به جدایی استوارند.»[206]
انسان هایی كه خلوت را نمی شناسند عموماً مزاحم همدیگرند بدون آن که بدانند، همیشه به دنبال کسی یا چیزی هستند که آن ها را از تنهایی در آورد. یا تلویزیونی باشد که نگاه كنند، یا کسی باشد که با او اختلاط نمایند. چون با خودشان قهر و بیگانه هستند، بیشتر با بیگانه ها زندگی کرده اند و نه با خود. ریشه همه این اشکال ها آن است که خلوت بین خود و خدا را نمی شناسند. مولوی در خطاب به این افراد می گوید؛ یك ساعت از مردم دوری، انگار تمام غم های عالم جلویت را گرفته است.
ساعتی خالی بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
آری امکان چنین موقعیتی هست که شما پهلوی من باشی اما باز من و شما تنها باشیم و مزاحم همدیگر نباشیم و این در صورتی است که بنده نگران نباشم که شما انتظار دارید با شما سخن بگویم، و شما هم نگران نباشید که من انتظار دارم شما با من سخن بگوئید. اینجاست که با حضور در کنار هم بر خلوت همدیگر شلیك نمی کنیم. چه اشکال دارد چندین روز کنار هم باشیم ولی هرکس پیش خودش باشد و مزاحم دیگری نباشد؟ اصلاً خیلی نمی خواهد با هم باشید، در وصف پیامبر خداf داریم «یخْزُنُ لِساٰنُهُ اِلاّ عَمَّا یعْنِیهِ...»؛[207] زبان خود را جز در مواردی که به ایشان مربوط می شد، حفظ می کردند. خود را از مردم می پاییدند، حضرت زیاد با مردم نبودند ولی هر وقت با مردم بودند خوش رو بودند، دایم قاطی مردم نبودند که بیایید بنشینید با همدیگر حرف بزنیم. این ها غفلت است، خلوت باید داشت.
آن رفیقی كه نمی گذارد من در ارتباط محكمی که بین من و خدا برقرار است مستقر باشم، دشمن من است. پس حرف این شد؛ محكم ترین رابطه ها، رابطه بین تو و خدا است. «وَ مَنْ لَمْ یبَالِكَ فَهُوَ عَدُوُّكَ»؛ و آن کس که نسبت به تو و حقوق تو بی مبالات باشد، دشمن توست.
دشمنان از سر حسادت مزاحمت ایجاد می کنند ولی دوستان هم عمر انسان را می سوزانند. حتی موقعی که با شما قهر باشند، ذهن تان را مشغول می کنند، چون انسان با غریبه ها که قهر نمی کند، لذا قهر با دوستان هم یک نوع فرصت سوزی است. اگر مصلحتتان نیست ارتباط نزدیك با همدیگر داشته باشید، رابطه ها را کم کنید ولی قهر نکنید. در یک رابطه ی طرفینی بزرگ ترین كمك من به شما این است كه كاری كنم تا شما بتوانید ارتباطتان را با خدایتان حفظ كنید. كمك شما هم به من در همین حد می تواند باشد. برای ارتباط قلب با خدا ابتدا معرفت به خداوند نیاز است، آن معرفت را باید در جلسات دینی کسب کرد ولی جلسات دینی نباید مقصد بشود، خدا و ایجاد زمینه برای ارتباط با او مقصد است. در جلسه ای که پیامبر خداf موعظه می فرمودند، عربی پس از این که کمی گوش داد بلند شد رفت. بعد از جلسه، صحبت از کاری شد که آن عرب انجام داد حضرت فرمودند کار او به تقوا نزدیك تر است چون رفت تا آن چه فهمید عمل كند. ارتباط با خدا برایش مقصد بود نه ارتباط با اطلاعات.
دوستان شما کسانی هستند كه زمینه ی خلوت شما را با خدا زیاد كنند. چرا می گویند دنیا را دوست نداشته باشید؟ برای این كه دنیا ارتباط شما را با خدا قطع می كند. ولی چرا می گویند قرآن را دوست داشته باشید؟ برای این كه قرآن کلام خدا است و متذکر اسماء الهی و سنن پروردگار می باشد. همان طور که باید نماز را دوست داشت، چون وسیله ارتباط انسان با خداوند است. ولی می گویند دنیا را دوست نداشته باشید برای این كه ارتباط ما با آن موجب دوری از خدا است. حال اگر دوستان شما همان کاری را با شما بکنند که دنیا با شما می کند، باید در دوستی آن ها تجدید نظر کرد. در روایت عنوان بصری حتماً توجه کرده اید که حضرت صادق(ع) پس از آن که تذکرات لازم را به عنوان بصری دادند فرمودند: «فَقَدْ نَصَحْتُ لَکَ وَ لاَ تُفْسِدْ عَلَی وِرْدِی»؛[208] من برای تو خیر خواهی کردم، دیگر بلند شو برو و ذکر و ورد مرا با حضورت خراب نکن. و بدین شکل ائمهh اجازه نمی دادند کسی وقت آن ها را ضایع کند. باز در روایت داریم که اصحاب وقتی در محضر پیامبر خداf بودند در آن جلسه سکوتی طولانی حاکم می شد تا رسول خداf هر وقت صلاح می دانستند سخن بگویند، می گویند انتظار اصحاب در آن جلسه مثل انتظار کسی بود که در زیر درخت میوه منتظر بماند تا میوه ای از درخت برسد و خودش بیفتد. رحمت بزرگی است که آدم كنار پیامبر خداf بنشیند اما فضای سکوت آن حضرت را ضایع نکند، انتظار هم نداشته باشد پیامبرf برایش اختلاط بكند. چنین صحنه هایی را در خدمت آیت الله بهاءالدینی«رحمه الله علیه» دیدیم، خدمت ایشان می نشستیم و انتظار داشتیم ایشان برای ما اختلاط كنند، بعضاً ایشان متوجه بودند كه وظیفه شان سخن گفتن نیست، به ما لطف می كردند وقت می دادند خدمتشان باشیم ولی ایشان در فكر خودشان بودند، گاهی برای این كه حوصله ما سر نرود از بریان های اصفهان سؤال می کردند، چون می دانستند ما از آن هایی نیستیم كه حوصله دو ساعت نشستن و هیچ سخن نگفتن را داشته باشیم، ده دقیقه ای مشغول وصف بریان ها می شدیم و ایشان دوباره در فكر می رفتند. در حالی که ما هنوز فكر بریان های اصفهان بودیم. اصحاب می فهمیدند كنار پیامبرf نشستن یعنی چه، همین که کسی كنار مقام رحمةٌ للعالمین بنشیند از وسوسه های شیطان در امان است، و حجاب های بین او و عالم معنا از بین می رود، و یا لااقل بر اساس درجه ای که دارد آن حجاب ها رقیق می شود. نه پیامبرf از دست این اصحاب اذیت می شدند، و نه آن ها انتظار داشتند رسول خداf با آن ها اختلاط کنند. پس از مدتی که در محضر حضرت بودند اذن می گرفتند و می رفتند. پس اگر می خواهید دوستی هایتان دشمنی به حساب نیاید، خیلی نمی خواهد با هم باشید، وقتی هم كه با هم هستید اگر سؤال دارید بپرسید، وگرنه، دیگر كاری به كار هم نداشته باشید. اصل مقصد شما روی زمین، ارتباط شما با خدا است، هرکسی و هركاری كه این ارتباط را مختل کند یك نوع دشمنی با شما کرده است. گفت:
در حقیقت دوستانت دشمن اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
اگر مرزها را رعایت كنیم و افراد را مشغول خودمان نكنیم، ارتباط ها ارتباط های با برکتی خواهد بود. آری باز تأکید می کنم، افراد را مشغول خودتان نكنید، بگذارید مشغول خدا باشند همچنان که خودتان نیز مشغول افراد نشوید.
حضرت در جمله بعدی می فرمایند:
«قَدْ یكُونُ الْیأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلَاكاً»؛
چه بسیار ناامیدی از مردم که منجر به رسیدن به مقصد می شود، و چه بسیار طمع و امیدواری به مردم که موجب هلاكت می گردد.
بسیار پیش آمده آنجایی که برای برآورده شدن حاجاتتان از وسایل در دست مردم و از خود مردم مأیوس شده اید و به خوبی به مقصد رسیده اید. و چه بسا که به ابزارها و وسایلی که در دست مردم است امیدوار بوده اید و از مقصد خود دور شده اید. همان طور که گاهی با نپرسیدن و قلب را متوجه حضرت علیم مطلق کردن، به علومی دست می یابید که فوق علوم موجود در کتاب و درس و مدرسه هست. به گفته مولوی:
گر نپرسی زودتر كشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّان تر بود
در علوم معنوی گاهی آدم می گوید بروم از فلانی بپرسم، خوب است. این شعر نمی خواهد بگوید آن چه نمی دانی نپرس، می خواهد بگوید با روش صبر و انتظار، اگر نپرسی به مطالب بالاتری دست می یابی. البته این مربوط به اهلش است و نه هرکس. بعضی ها چون همّت فکرکردن ندارند زیاد سؤال می کنند، در حالی که چون فکر نکرده اگر جواب او را هم دادی نمی تواند بگیرد. بعضی موارد خوب است که انسان فکر کند و پایداری در فکر، نتیجه اش آن می شود که «مرغ صبر از جمله پرّان تر بود».
بالأخره گاهی شرایط طوری دست به دست هم می دهد که از همه آنچه شما را به مقصد می رساند ناامید می شوید، در این حالت ممکن است آنچه را می طلبید از همان طریق که هیچ امیدی ندارید برایتان حاصل شود. حال فرمایش حضرت این است كه «قَدْ یكُونُ الْیأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلَاكاً»، آن وقتی که به چیزهایی امیدواری كه تو را در ناکامی ها پرت می كنند، بدان که یأس از آنچه که بدان هیچ امیدی نداری، موجب رسیدن و عین برخورداری است. در واقع در این موارد نفسِ قطع امید موجب گشایش خواهد بود. آن جایی که باید این را بفهمی كه این ابزارها معلوم نیست تو را به مقصد برساند و بیش از حد به ابزارها ارزش دادن موجب هلاکت می شود، در این موارد فقط کافی است از آن ها قطع امید کنی، قطع امید کردن همان و گشوده شدن راهِ رسیدن به نتیجه، همان. روایات زیادی در این رابطه هست، از جمله این که رسول خدا (ص) یکی از صفات مؤمن را «الْیأْسُ مِمَّا فِی أَیدِی النَّاسْ»[209] یأسِ از آنچه در دست مردم است، می دانند. از این روایات، حداقل این معنا حاصل می شود كه از مردم مأیوس باش نه با مردم ارتباط نداشته باش، از مردم مأیوس باش یعنی رسیدن به مقصدت را در الطاف خداوند دنبال کن. بعد می فرمایند: اگر به مردم امیدوار شدی و مقصدت را از خدا به سوی آن ها منصرف کردی، هلاك می شوی. عمده هوشیاری ما این است که بی خود به هرچیز امیدوار نباشیم و آن جایی که باید امیدمان را از خلق و سایر امکانات دنیایی قطع کنیم، این کار را انجام دهیم تا به حوائج خود برسیم.
سپس می فرمایند:
«لَیسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصابُ وَ رُبَّما اَخْطَأَ اَلْبَصیرُ قَصْدَهُ وَ اَصابَ الْاَعْمی رشْدَهُ»
هر رخنه و نقصی ظاهر نمی گردد و هر فرصتی به نتیجه نخواهد رسید، و چه بسا بینا در رسیدن به مقصد به خطا افتد، و نابینا به مقصد رسد.
می فرمایند این طور نیست که هر نقصی به واقع نقص حساب شود و انسان را از مقصد باز دارد و انسان را مغلوب خود کند، نمونه آن را نابیناهایی می آورند که در عین نقص چشم مغلوب آن نقص نشده اند و به مقاصد عالیه ای که در راستای رشد آن هاست رسیده اند. دیگر نقصی مشخص تر از نابینائی که نمی شود. می فرمایند: «وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ»؛ این طور نیست که هر فرصتی و هر مکانی به آن نتیجه ای که می خواهیم ما را برساند. همان طور که هر صاحب چشمی معلوم نیست به مقصدی که دنبال می کند برسد. چه بسیار ثروت ها و امکانات که موجب روسیاهی افراد می گردد و نه تنها به مقصدی که باید با این امکانات می رسیدند، نرسیدند، بلکه از مقصد خود هم بسیار دور شدند.
باید رمز پیروزی و شکست را در چیزی غیر از دارائی ها و نداشتن ها جستجو کرد و نه از نداشتن ها در رسیدن به مقصد مأیوس شد و نه از داشتن ها مغرور. چه بسیار بزرگانی كه شما فكر می كنید فقیرند در حالی که فقرشان را خود انتخاب كرده اند و خود را غنی می دانند. و چه بسیار کسانی كه شما فكر می كنید در راحتی و غنا هستند در حالی که در كلاف غنا دارند هلاك می شوند. چشمت را باز كن مشکل این است که ما عموماً حاضر نیستیم چشممان را درست باز كنیم و از ظاهر آنچه چشم ها را پر می کند کمی عمیق تر را نگاه کنیم. گفت:
ما شب روان که در شب خلوت سفر کنیم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنیم
عین این نگاه را که باید به افرادِ به ظاهر فقیر انداخت و لایه های عمیق تر زندگی آن ها را دید، باید با تدبّر در آیات قرآن به آیات قرآن انداخت و کمی عمیق تر از ظاهرِ آیات آن ها را نگاه کرد تا ببینیم چه اسراری را آشکار می نمایند. شما اگر به ظاهر زندگی اهل دنیا نگاه کنید ممکن است بگویید چقدر خوب زندگی می کنند. ولی اگر بنا را گذاشتید که کمی عمیق تر نگاه کنید و از ملاک هایی که شما را در نگاه کردن عمیق می کند استفاده کردید متوجه می شوید عجب روح و روان و قلب آشفته ای در بین آن ها حاکم است، این زندگی را با این همه توسعه به دست آوردند که به قلبِ آرام برسند، درست به عکسِ آن رسیدند. رمز آن را دریاب. آری نگاه كن ببین، گاهی فقط كافی است ما نگاه كنیم، اگر درست و با ملاک صحیح نگاه كنیم می بینیم چه بسیار كسانی كه به جای دو چشم، چهارتا چشم دارند ولی توی چاه می افتند، ولی عده ای هم از آن همه امکانات محرومند ولی چون ریسمان بین خود و خدا را محکم نگاه داشته اند، حتی چشم هم که نداشته باشند، به مقصد می رسند.
آیا با توجه به این نکته مهم جا ندارد که به نداشتن های خود فکر نکنیم و تمام همت خود را در جهت رسیدن به مقصد اصلی یعنی اُنس با خدا صرف کنیم و مقدمات آن را برنامه ریزی نماییم؟ آیا جوانان عزیز باید به نداشتن همسر و خانه فکر کنند و یا به داشتن راه ارتباط با خدا و بریدن طمع از آنچه در دست بقیه است؟ این آدم های زرنگِ خیلی باهوش را که در هر فنی به ظاهر از همه جلوترند ببینید و با دید عمیق و با ملاک های صحیح به نتایج کار آن ها بنگرید تا عمق فرمایش حضرت مولی الموحدین(ع) روشن شود. باز تأکید می کنم نگذارید ظاهر زندگی اهل دنیا - از مدرک بگیر و پول و شهرت- شما را از عمیق دیدن محروم کند، همان طور که باید مواظب باشید تا ظاهر زندگی ساده ی اهل ایمان مانع دیدن روان آرام آن ها نشود. همان طور که خانه های مؤمنین ظاهرش ساده و کاهگلی است ولی داخل آن باغچه و حوضی است دلگشا، خود آن ها هم دارای باطنی هستند با گُل های همیشه بهارِ ایمان. اگر با ملاک درست نگاه کنیم بیشتر حسرت آن هایی را می خوریم که به ظاهر حسرت خور ندارند ولی در این دنیای پر مشغله و در این ظلمات قحط معنویت، به خوبی دارند زندگی می کنند.
آن که جان در روی او خندد چو قند
از ترش رویی خلقش چه گزند
افرادی نزد آیت الله خادمی اصفهانی«رحمه الله علیه» رفته و از گرانی گله کرده بودند، ایشان در جواب آن ها فرموده بودند: «خدا با ما شكمی قرار گذاشته که ما را سیر کند، پولی که قرار نگذاشته» بناست خداوند شكم ما را سیر كند، حالا اجناس گران شد که شد، این همه حرص ندارد. ممكن است بگویید تو این حرف ها را كه می گویی طرف دار بازاری ها می شوی. بسیار خوب باید روشن شود بنده برای این دنیای بی مقدار چقدر باید حرص بخورم، شما به من بگویید من چقدر باید حرص بخورم، من همان قدر حرص خواهم خورد، آیا فقط باید حرص بخورم؟ یعنی هم چیزهای گران بخرم، هم حرص آن ها را بخورم؟ شما بعضی مؤمنین را نمی بینید که چگونه با کم کردن نیاز خود در این دنیای پرمشغله و پر تورم چقدر راحت زندگی می كنند؟ آیا از گرسنگی مردند؟ یک نفر در آموزش و پرورش آمده بود حقوق خود را از اول استخدام تا بازنشستگی اش حساب كرده بود، که مثلاً در سال 1365 که بازنشسته شده بود، کل حقوق دریافتی او در آن سی سال برابر با یك میلیون و صد و هفتاد و پنج هزار تومان و دو ریال و ده شاهی بود، و به همه نشان می داد. به نظر شما این خیلی دقیق است یا غافل است؟ آیا این آقا بصیر است و به مقصد رسیده و یا بینایی است که سخت راه را گم کرده است. اصلاً بی كار بودی نشستی این حساب ها را كردی؟ می خواستی به جای این کار زندگی را بشناسی و با همان حقوق، خود را به اهداف مربوط به آن زندگی نزدیک کنی. این حساب ها را كرد و زندگی نكرد، آیا اگر این حساب ها را نمی كرد، زندگی نمی كرد؟
قیمت هر كاله دانی كه چیست
قیمت خود را ندانی احمقی است
این جهان پوشیده گشتی و غنی
چون از این جا می روی چون می كنی؟
پیشه ای آموختی از بهر تن
چنگ اندر پیشه دینی بزن
جان جمله علم ها این است این
كه بدانم من كی ام فی یوم دین
این حواس جمعی است، اما جمع چی؟ بعضی ها این قدر در دنیا دقیق اند که می دانند یك ساعت پیش در بازار بورس لندن یك سِنت به بهای یك گرم طلا اضافه شده است. خیلی توی باغ اند! اما توی باغ چی؟
جان جمله علم ها این است این
كه بدانم من كی ام فی یوم دین
این ها کمال حقیقی را گم کرده اند. گفت: «یک موی ندانست ولی موی شکافت» به اندازه ی یک مو از حقیقت نمی داند ولی می تواند مو را بشکافد. کمال حقیقی آن است که امام معصوم یعنی حضرت باقر(ع) برای ما ترسیم فرمودند که: «الْكَمَالُ كُلُّ الْكَمَالِ التَّفَقُّهُ فِی الدِّینِ- وَ الصَّبْرُ عَلَى النَّائِبَةِ وَ تَقْدِیرُ الْمَعِیشَة»[210] کمال و کل الکمال عبارت است از تعمق و تفقه در دین و صبر و شکیبایی در مصیبت ها و نظم در خرج و دخل. در نکته آخر این حدیث شریف می فرمایند آدم باید زندگی اش دستش باشد، خرج و دخلش اندازه داشته باشد نه افراط کند و نه تفریط، این است آن کمال و هوشیاری واقعی، ولی تیز هوشی انحرافی آن است كه ما تمام زندگی مان را گرفتار بالا و پائین رفتن دنیا بكنیم. حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند افرادِ به ظاهر باهوش و بینا معلوم نیست به مقصد برسند، پس باید به نقص ها بیش از حدّ بها ندهی و از مسیری که می توانی در عین داشتن این نقص ها طی کنی، غافل نمانی.
ملاحظه بفرمایید، ابتدا فرمودند «قَدْ یكُوُنُ الْیأسُ اِدْراكاً اِذا كانَ الطَّمَعُ هَلاكاً» چه بسا ناامیدی از امکانات دنیا موجب به مقصد رسیدن است، آنجایی که طمع به امکانات دنیایی موجب هلاکت است. سپس فرمودند متوجه باش این طور نیست که هر نداشتنی یک نداشتن واقعی و علنی است، پس باید در حدّ خودش دغدغه ی آن را داشت و نه بیشتر. حتی در بررسی ضعف کاندیداها در انتخابات این موضوع را باید مدّ نظر قرار داد، زیرا عموماً این طور نیست که ضعف های یکی آن قدر زیاد باشد که امکان رساندن نظام اسلامی را به اهدافش نداشته باشد و قوت های دیگری آن قدر زیاد باشد که حتماً ما را به مقصد می رساند، باید به رویکرد های کلی آن ها توجه داشت و نه به ضعف های جزئی آن ها. اگر شما در بین جامعه ی مسلمین، برای پیروزی این فرد بر رقیب خود، خیلی حریص هستید و از رقیب او خیلی متنفرید بدانید كه پای نفس امّاره و دنیا در میان است، اما اگر دیدید به حكم وظیفه بدون هیچ حرص و تنفری تشخیص داده اید این فرد بهتر است، این خوب است و باید از خدا بخواهی که:
ای خدای رازدانِ خوش سُخُن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را بنما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
زیرا امام ما به ما یاد داده است «لَیسَ كُلُّ عَورَةٍ تَظْهَرُ»؛ نقص هر پابرهنه ی عریانی مانع ادامه راه نیست، «وَ لا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصابُ»؛ و امکانات و فرصت های هر صاحب فرصت و امکانی عامل به مقصد رسیدنش نمی باشد. «وَ رُبَّما اَخْطَأَ اَلْبَصیرُ قَصْدَهُ وَ اَصابَ الْاَعْمی رشْدَهُ»؛ چه بسا بیناهایی که راه را اشتباه رفته اند، و چه بسیار نابیناهایی که به مقصد رسیده اند. آری!
از هواها کی رهی بی جام هو
ای ز هو قانع شده با نام او
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«لَیسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ. أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ وَ قَطِیعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ. مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ. لَیسَ كُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ. إِذَا تَغَیرَ السُّلْطَانُ تَغَیرَ الزَّمَانُ»
نه هر ضعف و نقصی بر ملا و مانع کمال شود، و نه هر امکان و فرصتی عامل رسیدن به کمال گردد. بسا كه بینا به خطا افتد و كور به مقصد خود رسد. بدى را واپس افكن، چه هرگاه خواهى توانى شتافت و بدان دست خواهى یافت. و از نادان گسستن چنان است كه به دانا پیوستن، و آن كه از زمانه ایمن نشیند، خیانت آن بیند و آن كه آن را بزرگ داند، زمانه وى را خوار گرداند. نه هر كه تیر پراند به نشانه رساند. چون اندیشه ی حاکم بر جامعه تغییر کند، زمانه دگرگون شود.
حضرت مولی الموحدین(ع) در سخنان حکیمانه ی خود به فرزندشان فرمودند: امکاناتی که در اختیار انسان است تنها عوامل پیروزی او نیست و معلوم نیست او را به مقصد برساند بلکه بعضاً عکس آن واقع شده است به طوری که بیناها - با داشتن ابزاری به نام چشم - نرسیدند و نابیناها رسیدند.
تکیه کردن بیش از حد به امکانات و ابزارها عامل غفلت از مسبّب الاسباب و ناکامی در رسیدن به مقصد است. مثل آن است که انسان قوه ی بینایی را که مربوط به نفس ناطقه است به چشم نسبت دهد، غافل از این که چشم ابزار آن بینائی است، نه عامل آن.
رمز بصیرت هر انسان بصیری در توجه به همین نکته است و این که متوجه باشد رمز به مقصد رسیدن را در توجه به عواملی فوق ابزارها دنبال کند، به قول مولوی:
قوّت جبریل از مطبخ نبود
بود از الطاف خلّاق وَدُود
همچنین هم قدرت اَبدال حق
هم ز حق دان، نی ز اطعام و طَبَق
عارف به جایی می رسد که تأثیرات را از ابزارها نمی بیند، غذا می خورد اما بدن و طعام را بستری می بیند تا خداوند به قدرت خودْ نفس انسان را توانایی ببخشد. انسان در این دنیا مبتلا به غذا خوردن است وگرنه قدرت در جای دیگر است. انسان وقتی به جایی می رسد که می بیند تمام قدرتش از غیب است متوجه می شود میل به غذا برای معلوم شدن حرص یا عدم حرص بنده است. آری انسان در این دنیا در ابتلای غذاخوردن است و از آن گریزی نیست، اما در این ابتلا باید شخصیت خود را بنمایاند. مثل کسی که در ابتلائات دیگر ـ مثل مرگ عزیزان ـ باید شخصیت ایمانی خود را نشان دهد. چون میل به غذا داشتن و کنترل کردن آن میل کار مشکلی است، بستری است جهت امتحان دادن، همچنان که اگر در شرایطی باشید که هیچ جنس مخالفی نباشد راحت تر خواهید بود تا جایی که نامحرم باشد ولی باید خود را کنترل کنید. لذا میل به غذاخوردن را در ما قرار دادند تا ما امتحان بدهیم ولی عامل قوّتِ بدن نفس ناطقه ی انسان است که به مدد الهی قُوّت می گیرد.
به هرحال توجه به حضور فعّال خداوند، ماوراء ابزارها یک بصیرت خاص می خواهد. انسان در آن حالت به جایی می رسد که خود و قُوّت خود را نمی بیند بلکه همه قدرت را تماماً از خدا می بیند. وقتی انسان به واقع در چنین بصیرتی واقع شد حتی بدنش را بی غذا نگه می دارد و نگران مرگ به جهت بی غذایی هم نیست. در شرح حال بعضی ها داریم که مدت زیادی بدون هیچ گونه اضطرابی، بدنشان را بی غذا نگه می داشتند. از آن طرف هم می دانید که بدن های بعضی از اولیاء الهی پس از مرگ باز تازه می ماند، چون روح آن ها بر عواملی که منجر به پوسیدگی بدن می شوند حاکم است و آن عوامل را در کنترل خود دارند. در این مورد نمونه های زیادی هست؛ از جمله آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» می فرمودند وقتی در تهران جاده خزانه را می کشیدند در حین عملیاتِ حفاری سیل آمد و آب در زیر مقبره ابن بابویه افتاد و بدن ایشان که چند قرن قبل در آن جا دفن شده بود کاملاً تازه ظاهر شد. به هر حال از همه این موارد یک نکته حاصل می شود که هر اندازه روح انسان به خداوند نزدیک تر باشد می تواند ماوراء علل و اسبابِ مادی به کار خود ادامه دهد، در عین این که خداوند نظام اسباب و علل را جهت امر ابتلا در عالم جاری می کند، و اولیاء الهی هم همین نظام را با همین اسباب و علل می پذیرند ولی متوجه هستند که اسباب و علل تأثیر مستقل ندارند، بلکه مظاهر فاعلیت خداوند می باشند. مثل آن که بعضی مواقع خداوند ماوراء کتاب و درس شما را متوجه حقایق و معانی می کند، چیزی که مولوی متوجه است و در این رابطه از خدا تقاضا می کند.
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر آن بی حرف می روید کلام
اگر متوجه رابطه خدا با عالم بشویم، بیش از آن که نظرمان به تأثیر اسباب و علل باشد، به نقش خداوند خواهد بود. وقتی شما یک صورتی را در ذهنتان می آورید آن صورت را هر طور اراده کنید ایجاد می شود، چون رابطه آن صورت ذهنی با شما، رابطه وجودی است و شما آن را به وجود آوردید و لذا دوگانگی بین شما و آن صورت ذهنی نیست، مثل رابطه بین بنّا و ساختمان نیست. روح انسان به جهت وسعتی که دارد می تواند با همه عالم همان رابطه ای را ایجاد کند که شما با صورت ذهنی خود ایجاد کردید، و هرچه خواست به اذن الهی ایجاد نماید. مشکل آن است که ما تخته بند بدنیم و از حاکمیت بدن آزاد نشده ایم، ولی امام معصوم (ع) به عكسِ شیر روی پرده دستور می دهند آن مرتاض یاغی که به دستور خلیفه می خواست شخصیت امام (ع) را خُرد کند، ببلعد، عملاً حضرت به اذن خدا شیری ایجاد کردند، مثل شما که صورت ذهنی خود را ایجاد می کنید.
با توجه به این مقدمه و این که عامل اصلی در همه ی فعل و انفعالات، خداوند است و نه اسباب و وسایل، حضرت می فرمایند:
«لَیسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِیرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ»؛
نه هر نداری مغلوب است و از مقصد باز ایستاده، و نه هر دارایی غالب است و به مقصد رسیده؛ چه بسیار تیزبینان که در رسیدن به مقصد خطا می کنند و چه بسا نابینایان که به مقصد می رسند.
پس به امکانات دنیایی اعتمادی نیست. حتی از نظر ظاهر هم ملاحظه کرده اید که بعضی ها در عین نابینایی ظاهری، در فهم حقایق بسیار موفق ترند از بسیاری از افرادی که چشم دارند و می توانند کتاب های مختلف را بخوانند و به راحتی به جلسات مختلف وارد شوند. رمز کار در این است که آن نابیناهایی موفق شدند که چیزی بالاتر از اسباب و علل را نقش آفرین می دانستند و لذا از خدای بصیر، خودِ خدا را می خواستند، در نتیجه همه چیز پیدا کردند، گفت:
خلاف طریقت بود کاولیا
تمنا کنند از خدا جز خدا
بصیر مطلق خداست، از خدا خودِ خدا را باید خواست، بود و نبود اسباب و علل مربوط به خدا است، خواست با اسباب و علل با ما سخن بگوید و امورات ما را اصلاح کند، خواست بدون اسباب و علل. در ادامه می فرمایند چه بسا ناامیدی به ابزارها، رسیدن است و امیدواری به ابزارها، هلاکت. آری، «قَدْ یكُونُ الْیأْسُ إِدْرَاكاً إِذَا كَانَ الطَّمَعُ هَلَاكاً».
مولوی می گوید:
چشم بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب زاصحاب نیست
این اسباب ها و علل چشم بند هستند، چشم بصیرت تو را نسبت به نقش مسبب الاسباب می بندند، در حالی که اصحاب رسول خداf چون برای اسباب و علل نقش اصلی قائل نبودند توانستند در مقابل کفرِ آن زمان با آن همه عِدّه و عُدّه بایستند.
پس سبب، گردان چو دُمِّ خر بُوَد
تکیه بر آن کم کنی بهتر بود
سبب ها مثل دُم خر بی ثبات است و قابل تکیه و اعتماد نیست، باید چشم را به خدای سبب سوز و سبب ساز انداخت، و نه به سبب ها. و در زندگی خود زیاد تجربه کرده اید که خداوند ماوراء علل و اسباب مسائل شما را حل فرموده به طوری که می توان گفت:
پرورد در آتش ابراهیم را
ایمنی روح سازد بیم را
در آتشی که همه چیز را می سوزاند ابراهیم(ع) را پرورید و همان چیزی که عامل بیم و ترس بود، وسیله ی ایمنی و آرامش روح قرار داد.
از سبب سوزیش من سودایی ام
در خیالاتش چو سوفسطایی ام
اساس انصراف از دنیا در عین استفاده از آن، در رهنمود حضرت نهفته است. در چنین نگاهی است که دنیا و ابزارهای آن، حجاب روح و قلب انسان نمی شود، چون نظرمان همواره متوجه نقش فعّال عالم معنویت است. این یک قاعده است که اگر نفس از اسباب و علل مادون منصرف شد، براساس ذات مجردش، به خودی خود توجهش به حقایق عالم معنا می افتد. و حضرت با تذکراتی که داده اند این سیر را برای ما عملی می نمایند، باید توجه نمود و همّت کرد که پایینی ها ما را از نقش بالایی ها غافل نکند.
سپس حضرت می فرمایند:
«أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ»
فرزندم! بدی ها را عقب بینداز زیرا که هر وقت می توان بدان بشتابی و آن را انجام دهی.
در این فراز دستورالعملی را مطرح می فرمایند که مثل پل بر روی آتش، انسان را از سیاهچال های سقوط می رهاند. می فرمایند در هر صحنه ای بنایت آن باشد که بدی را به تأخیر بیندازی و بابش را باز نکنی. وقت طرح و انجام آن همیشه هست، اما اگر انجام دادی و به فرصت دیگر موکول نکردی برای همیشه آن فرصت از دستت رفته است.
آنجایی که احساس می کنید لازم است طعنه ای بزنید یا باب گله ای را باز کنید جمله حضرت را فراموش نکنید و خود را کنترل نمایید، زیرا روح انسان چنانچه از درگیری با غیر آزاد شود، به سوی هدف مقدس خود به راحتی سیر می کند. اگر روح انسان گرفتار اطراف شود نمی تواند به تنفس معنوی خود ادامه دهد. حضرت در این رهنمود تمام تلاششان این است که انسان ها را از بند اطرافیان آزاد کنند. یکی از عواملی که نمی گذارد انسان تنفس معنوی داشته باشد آن است که نفس امّاره برایش قبله سازی می کند تا قبله ی اصلی جانش فراموشش شود، و لذا باب مرافعه با دوست و همسایه و همکار در زندگی باز می شود. انسان های بزرگ بر مرافعه سازان غالب می شوند و هرگز خود را در عرض آن ها قرار نمی دهند، و این شروع تنفس معنوی است. یک راه این است که اگر کسی به شما بگوید ما با تو قهریم شما هم بگویی ما هم با تو قهریم. یک راه هم آن است که امام سجاد(ع) در دعای مکارم از خدا طلب می کنند که خدایا توفیقم عطا کن که در مقابل آن که با من قطع رابطه کرد، رابطه ام را قطع نکنم. اگر بر من بخل ورزید، من به او ببخشم و اگر بر من جفا کرد من خیرخواه او شوم. این نوع برخورد با اطرافیان فوق موضع گیری انسان های معمولی است، در این موضع گیری اگر طرف می گوید من نمی خواهم با تو ارتباط داشته باشم شما می گویی ولی من وجهی برای این که با تو ارتباط نداشته باشم نمی یابم، خوبی های شما به من اجازه نمی دهد چنین برخوردی با شما بکنم. این نوع موضع گیری انسان را از سطح رقیبش بالاتر می برد و مواظب است خود را در عرض او قرار ندهد. قرآن در وصف خدا می فرماید: «لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ»؛ یعنی خدا در عرض کسی نیست، چون آن کسی که زائیده می شود در عرض آن کسی است که او را زائیده، ولی هیچ کس کُفو خدا نیست، مؤمن هم به نور «وَلَمْ یَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ»ی خداوند خود را بالاتر از اهل مرافعه قرار می دهد، این همان «تَخَلَّقُوا بِاَخْلاقِ اللّه»؛ است که به خُلْق الهی باید متخلق شد. آری حضرت می فرمایند: «أَخِّرِ الشَّرَّ فَإِنَّكَ إِذَا شِئْتَ تَعَجَّلْتَهُ» شر را عقب بینداز زیرا هر وقت که بخواهی می توانی بدان مبادرت ورزی. تمرین در راستای عمل به این رهنمود ذهن انسان را «از بدی ها را با بدی ها جواب دادن»، آزاد می کند. دوستی می گفت سی سال بود می خواستم جواب یک نفر را که در کودکی به من گفته بود؛ «چقدر زشتی» بدهم و بگویم هر چه نگاه می کنم تو هم زیباتر از من نیستی، اما بحمدالله نگفتم تا برایم روشن شد که نگفتن آن بهتر است و لذا برای همیشه از گفتن آن منصرف شدم. سی سال مزمزه کرده بود که جوابش را بدهد، تا این که نورِ هم عرض نشدن با او به سراغش آمد. حضرت مولی الموحدین(ع) در دل توصیه ی خود به دنبال چنین نتیجه ای برای ما هستند. البته هنر بالاتر آن است که اصلاً از همان اول بنا بگذاریم که ذهن خود را مشغول این اشکال و جواب ها نکنیم.
فرمودند: باب بدی و مرافعه با دیگران را باز نکن و آن را به تأخیر بینداز. زیرا اگر وارد این بگو مگوها شدیم در زمین متوقف می شویم، و دیگر توانی جهت پرواز به سوی آسمانِ معنا برایمان نمی ماند. گفت:
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
تشنه تر از همه خودم هستم که باید جانم را از طریق ارتباط با عالم بالا سیراب کنم.
توصیه ی حضرت موجب می شود که تخم کینه ها نسبت به افراد در درون ما بخشکد زیرا «در سینه پر کینه اسرار نمی گنجد» وقتی مسائلِ جزئی را برای خود عمده نکردیم و عکس العمل کارهای بدِ افراد را به تأخیر انداختیم سینه ما از کینه ها خالی می شود. قدیمی ها در داستانی حکمت آمیز داستان دو پرنده و لاک پشتی را می آورند که به جهت خشک شدن آبگیری که در آن زندگی می کردند باید از آن جا مهاجرت می نمودند در حالی که این کار برای لاک پشت مشکل بود، بنا شد چوبی را انتخاب کنند که لاک پشت با دهانش وسط آن را بگیرد و آن دو پرنده هم با منقارهایشان دو طرف آن را بگیرند و پرواز کنند، البته به شرطی که لاک پشت در حین پرواز سخنی نگوید و هر چه هم مردم گفتند جواب را به تأخیر بیندازد. ولی در حین پروازْ لاک پشت جوابِ طعنه ی مردم را به تأخیر نینداخت، دهان باز کرد تا جواب دهد، از آن بالا سقوط کرد و از بین رفت، در حالی که اگر جواب مردم را به تأخیر انداخته بود به آبگیرِ با طراوتی منتقل می شد. این ها قصّه نیست یک پیام بزرگ است که اگر می خواهی با ملائکه بالا روی باید جواب بدی ها را به تأخیر بیندازی. لاک پشت را بردند بالا، ولی نتوانست خود را کنترل کند و در نتیجه پایینی شد. اگر با آدم های اطرافتان در گیر شُدید پایین می مانید با آن همه نقص ها و محدودیت ها و ظلمت های مادون.
در ادامه می فرمایند:
«وَ قَطِیعَةُ الْجَاهِلِ تَعْدِلُ صِلَةَ الْعَاقِلِ»؛
بریدن از جاهل مساوی ارتباط با عاقل است.
هرجا و هر اندازه که انسان از جاهل فاصله گرفت به همان اندازه گشایشی به سوی ارتباط با عاقلان نصیبش می شود. حتی اگر در جلسه ای شرکت می کنید که موضوعات معنوی را تا سطح حسّ، پایین می آورند، اگر از آن جلسه فاصله نگیری به همان اندازه خود را از بهره مندی نسبت به موضوعات عالی معنوی محروم کرده ای. با رعایت این توصیه بسیاری از مشکلات عقیدتی و معرفتی جامعه مرتفع می شود، چون ما بحمدالله دارای ذخایر بسیار گرانقدر عقلی و معرفتی هستیم که حجاب سطحی نگری ما را از آن ها جدا کرده است. جوانان ما امروزه از ارتباط با اندیشه های سطحی ضربه می خورند و جاهلان میدان دار اندیشه ی آن ها شده اند کسانی که موضوعات الهی را به شدت جسمانی می کنند. مثلاً اگر واقعه ی بیست و دوم بهمن را به افراد سطحی بدهیم تا تحلیل کنند سراسرِ موضوع را در حدّ مسائل اقتصادی پایین می آورند ولی اگر به امام خمینی«رحمه الله علیه» بسپاریم تا تحلیل کنند می فرمایند: «بیست و دوم بهمن یوم الله بود» و ما را متوجه اراده پروردگار در آن روز می نمایند که چگونه خداوند شرایط را به نفع مسلمانان تغییر داد. خداوند می فرماید: «فَاذْكُرُواْ آلاء اللّهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»؛[211] یاد آور نشانه های خدا باشید تا رستگار شوید و متوجه باشید خداوند شما را فراموش نکرده است. ولی اگر همان نشانه های خدا را به دست کسی بدهید که به این امور جاهل است، در حدّ اندیشه خود آن را پائین می آورد. مشکل این جا است که افراد سطحی همه حقایق را سطحی می کنند و لذا ما نباید نسبت به فاصله گرفتن از آن ها غفلت کنیم و موضوع را سرسری بگیریم.
حضرت می فرمایند اگر بنا را بر آن بگذارید که از جاهلان فاصله بگیرید با حضور عاقلانه در اموراتِ خود روبه رو می شوید. شما با توجه به جاهلان و اعمال سطحی آن ها عملاً نظر عاقلان را در حجاب غوغای جاهلان منزوی کرده اید.
کودکان، جاهلانِِ غیر مغرض هستند، حال اگر نظر و سلیقه کودکان میدان دار زندگی ها شد اولین ضربه را به همان کودکان زده ایم. فرمودند با زبان کودکان سخن بگوئید ولی نه این که در حدّ کودکان موضوعات را نگه دارید و برنامه کودکی بسازیم که آدم های بزرگ ادای کودکان را در می آورند! اگر با عقل دینی و با اصولی که دین تعریف کرده با کودکان سخن بگوئیم با جان آن ها مرتبط شده ایم و بدون آن که جهلِ آن ها را تأیید کنیم، آرام آرام آن ها را به سوی عقل دینی سوق داده ایم، در این حالت است که می توان گفت دیگر جوانی مترادف جاهلی نیست. چون در این حالت احساسات جوانی در مسیر دین قرار گرفته است. و ملاحظه می کنید که چگونه جوان متدین عاقل است، زیرا با عقل الهی دارد با شما سخن می گوید و نه با احساسات جوانی. ولی اگر برویم میکروفون را بگیریم جلوی یک جوان معمولی و بپرسیم نظرتان در مورد فلان موضوع چیست، این جا عملاً عقل را تقویت نکرده ایم، آری اگر این کار را می کردند که لااقل از چهار جوان سؤالی را می پرسیدند بعد می رفتند خدمت انسان حکیمی و همان سؤال را ارائه می دادند تا علاوه بر این که جواب سؤال را به طور صحیح روشن می کرد، آن جوانان هم نقص هایشان را می فهمیدند، جامعه آلوده به حرف های سطحی و احساساتی نمی شد. انسـان های سطحی- چه پیر و چه جوان - در افقی نظر می کنند که جهتی به سوی عالم بالا ندارد، با خیالات و وَهمیات خود به سر می برند، خیالاتی که تماماً سطحی و پوچ است. گفت:
گر هزارانند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
گر ز صندوقی به صندوقی رود
آن سمایی نیست صندوقی بود
بعد از شش ساعت حرف زدن چه چیزی به دست می آورند؟ حالا همین افراد چنان چه بیایند اندیشه خود را در دین صرف کنند و در مسائل دینی تدبّر نمایند، در هر ساعتی از عمرشان هزاران برکت نصیبشان می شود. چون یکی از صفات مؤمن آن است که از «لغو» کناره گیری می کند، قرآن می فرماید: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ * الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ * وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ»؛[212] به راستى كه مؤمنان رستگار شدند همانانی كه در نمازشان فروتنند، آنانی كه از بیهوده رویگردانند.
هر چیزی که برای من بهره حقیقی ندارد لغو است و به اندازه ای که انسان از لغو دوری کند ایمان دارد.
برای پیدا کردنِ مجالست با عقلا ابتدا قطع ارتباط با جاهلان را شروع کنیم یعنی «وَ قَطِیعَةُ الْجَاهِلِ» را عمل کنیم، تا از این همه لغوگویی و لغوگرایی نجات یابیم. تا از جاهلان و حرف های سطحی فاصله نگیریم اصلاً متوجه نمی شویم چقدر گرفتار لغو هستیم، صد جمله می گوئیم یکی از آن ها بدرد نمی خورد، در حالی که ائمه معصومین hدر عین کم حرف زدن، هر سخنی که گفته اند یک روایت شده و سال های سال بشریت را تغذیه می کند.
راستی اگر این دعاهایی که از طریق ائمه معصوم h وارد شده، نبود و ما می خواستیم با خدای خود حرف بزنیم چه حرفی داشتیم که در شأن ارتباط با پروردگار عالم باشد؟ وقتی از جاهلان و سخنان لغو فاصله گرفتیم متوجه می شویم چه ذخیره بزرگی برای زندگی عاقلانه در کنار ما بود و از آن غافل بودیم. وقتی به طور صحیح متوجه جایگاه قرآن و روایات و دعا می شویم که زشتی سخنان لغو برایمان معلوم شود. این که عظمت دعاهای صادر شده از ائمه معصومینh را نمی فهمیم چون به دنبال سخنانی بلندتر از سخنان معمولی نیستیم. این دعاها یک فیض عظیم است ولی برای کسانی که سخت از پوچی و لغو گریزانند. وقتی متوجه شدیم این دعاها فیض عظیم است، با فیض عظیم الهی نبـاید سرسری برخورد کرد و آن را به کاری لغو تبـدیل نمود. اگر از انسان فرهنگ دین - اعم از قرآن و روایات و دعا را- بگیرید حتماً با کسانی روبه رو می شوید که در جهل خود دست و پا می زنند، کسانی که موضوعات اصلی زندگی را گم کرده اند و فرعی ترین مسائلِ زندگی برایشان عمده شده است. امروزه جامعه جهانی اطلاعات زیادی دارد اما چون به عقل و دین منور نیست هیچ استفاده منطقی از آن ها نمی کند. صِرف این که بنده اطلاعات زیادی دارم عاقل نیستم، عاقل آن کسی است که می تواند جمع بندی کند و آن اطلاعات را به سوی هدفی متعالی جهت دهد. «عِقال» آن حلقه ای را می گویند که به پای شتر می بندند تا او را در جایی ببندند. عقل یعنی قدرت جمع بندی و انضباط. عقلْ ملکه ای است بالاتر از نگه داشتن اطلاعات زیاد، پس در راستای جدایی از جاهلان و جهت نزدیکی به عاقلان نباید اطلاعات زیاد حجاب ما بشود و تصور کنیم جمع اطلاعات به خودی خود عقل است. بنا به فرمایش امام خمینی«رحمه الله علیه»:
با جمع کتب نمی شود رفع حُجب
در رفع حُجب کوش نه در جمع کتب
باید به دستور حضرت علی(ع) عمل کرد و متوجه بود بریدن از جاهل عین اتصال به عاقل است.
سپس حضرت در ادامه می فرمایند:
«مَنْ أَمِنَ الزَّمَانَ خَانَهُ وَ مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ»؛
فرزندم کسی که خود را از زمانه اَمن ببیند روزگار به او خیانت می کند. و کسی که روزگار را بزرگ بپندارد او را خوار می کند.
روزگار یعنی نسبت شما با غیر. قبلاً باب بحث تا حدّی باز شد که شما همیشه با خودتان به سر می برید و شما همیشه هستید، ولی روزگار همیشه نیست. یک روز شاه هست یک روز نیست، یک روز روی جنگ تأکید می شود، یک روز روی توسعه، یک روز روی ایمان مسؤولان تأکید می شود یک روز روی تخصص آن ها. یک روز بحث توسعه اقتصادی است، حتی به قیمت زیر پا گذاردن عدالت، یک روز روی توسعه سیاسی تأکید می شود بدون رعایت ارزش های الهی. آیا می شود خود را دست این حرف های روزگار داد و از اهداف مقدسی که باید در دنیا دنبال کنیم غافل شویم؟ باید خیلی این حرف ها را بزرگ نپنداشت و حرف های بالاتر از زمانه را پیدا کرد، وگرنه اگر به این حرف ها اعتماد کردیم زمانه به ما خیانت می کند و ما را خوار می نماید، و به اصطلاح می گویند طرف از نظر سیاسی بریده است. قرآن به مبارزان جنگ اُحد می فرماید: «إِن یَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِّثْلُهُ وَتِلْكَ الأیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ وَلِیَعْلَمَ اللّهُ الَّذِینَ آمَنُواْ وَیَتَّخِذَ مِنكُمْ شُهَدَاء وَاللّهُ لاَ یُحِبُّ الظَّالِمِینَ»؛[213] اگر به شما آسیبى رسیده آن قوم را نیز آسیبى نظیر آن رسید و ما این ایام را میان مردم به نوبت مى گردانیم تا خداوند كسانى را كه ایمان آورده اند معلوم بدارد، و از میان شما شهداء و گواهانى بگیرد، و خداوند ستمكاران را دوست نمى دارد.
می فرماید روزگار بین مردم می چرخد، نفرمود بین مومنین می چرخد، یعنی یک روز مومنان پیروز می شوند و یک روز دشمنان آن ها به ظاهر پیروزند. این آیه بعد از شکست در جنگ اُحد آمد تا بفرماید اگر به زمانه اعتماد کنید - حال چه به پیروزی های آن و چه به شکست های آن - خود را از دست می دهید، آنجایی هم که فکر کنید شکست شما یک موضوع جدّی است یک نوع اعتماد به زمانه است. در هر صورت به هرچیزِ روزگار تکیه کنید و فکر کنید در محل امنی قرار دارید از همان نقطه ضربه می خورید، ولی اگر ماوراء قیل و قال های زمانه، نظرتان به سنن الهی جاری در عالم باشد موفق خواهید شد. آنچه امروز به عنوان ارزش مطرح است، چیزی نیست که خود را فدای آن کنید و بخواهید در زیر سایه آن زندگی را بگذرانید. تنها حقیقتِ قابل اعتماد آن است که من و شما بنده ی خداییم و او پروردگار ماست. بقیه معادلات ناپایدارند و تکیه بر آن ها با ناکامی و خیانت از جانب آن ها همراه است. اگر به بیرونی ها بیش از آنچه هستند اعتماد کردید، درست در آن زمان که می خواهید از آن ها بهره بگیرید با بی وفایی و بی ثمری آن ها روبه رو می شوید. و همه چیز غیر از خدا و آثار الهی این چنین است، حتی آن چیزی که شما فعلاً در زندگی خود از آن احساس امنیت می کنید.
هر چیزی از زمانه این چنین است که اولاً: اگر به آن اعتماد کنی به تو خیانت می کند و تو را ناکام می گذارد. ثانیاً: اگر آن را بزرگ بپنداری تو را خوار و حقیر می نماید. حال با چشم بیدار اطراف خود را وارسی کنید تا نه با ناکامی روبه رو شوید و نه با حقارت. قرآن حتی نسبت به نزدیک ترین نزدیکانمان ما را هشدار می دهد که: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَّكُمْ * إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ»؛[214] که ای مؤمنان اگر هوشیار نباشید و امیدتان را به همسر و فرزندان خود دوختید همان ها دشمن شما خواهند شد. زیرا که مال و فرزند وسیله امتحان شما است تا معلوم شود به چه چیز باید اعتماد کرد. می فرماید: «وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ»؛ آنچه نزد خداست اجر عظیم است و نتیجه ای است که چون با آن روبه رو شوید احساس ناکامی نمی کنید. به مال و فرزند و مدرک اعتمادکردن خیانت و خواری به همراه می آورد ولی به حکم وظیفه با آن ها برخوردکردن موضوع دیگری است. یک زمانی بعضی ها به مدرک پزشکی خود تکیه داشتند، با کثرت فارغ التحصیلانِ رشته پزشکی، همان مدرکی که ده سال قبلش این قدر ارزش داشت یک مرتبه به شدّت کم ارزش شد و همه فکر کردند با تخصص مشکل حل می شود، حالا آن هایی که به تخصص خود تکیه دارند چیزی نمی گذرد که با همان مشکلی روبه رو می شوند که غیر متخصصین قبلاً با آن مواجه شدند، مگر این که متوجه باشند «وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِیمٌ»؛ حال در هر شغلی که باشند با نتیجه ی مورد رضایتی روبه رو می شوند. و کسانی نظر به اجر عظیم دارند که هرگز نظر خود را از خدا به چیز دیگری نمی اندازند و بندگی خدا برایشان ارزش است، این ها هیچ وقت خوار نمی شوند.
ریشه ی همه مشکلات روحی را در سخن اخیر امام الموحدین(ع) پیدا کنید. با خودتان خلوت کنید ببینید آیا تمام مشکلات جز این است که ما به گذران روزگار دل می بندیم؟ بعضی مواقع این گروه سیاسی به میدان می آید و ارزش های خاص خود را تبلیغ می کند و سپس می رود و گروه رقیبش می آید، حال اگر کسی همه فکر و ذکر خود را صرف گروه اول کرد پس از مدتی با ناکامی و حقارت مواجه می شود، چیزی که اگر فکر و ذکر خود را در عالم قدس و معنا صرف می کرد، با آن مواجه نمی شد. وقتی در سال های اول انقلاب مردم با دولت موقت روبه رو شدند که نسبت به بسیاری از ارزش های انقلاب بی تفاوت بود فکر کردند همه چیز از دست رفت، وقتی بالأخره آن دولت رفت، همه خوشحال شدند که مشکل حل شد، ولی عده ای با الهام از آیه «تِلْكَ الأیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ»؛[215] متوجه بودند «شلاق عوض می شود» بدین معنی که چهره دیگری از روزگار عوض شد و باید صورت دیگری از امتحان را طی کرد، و به هیچ شرایط و زمانه ای نباید به طور مطلق اعتماد نمود. ولی چیزی نگذشت که با شلاق بنی صدر روبه رو شدیم، زمانه بنی صدر طوری شد که مردم می گفتند این برود هر چه می خواهد بشود. همه این مشکلات به آن جهت است که زمانه و روزگار را برای خود بیش از حدّ بزرگ می کنیم و از این که هر شرایطی بستری است جهت امتحان، غافل می شویم. یک روز جنگ است، یک روز صلح، یک روز دولتی ها راستی اند، یک روز چپی اند، خوشا به حال آن ها که ماوراء این گرایش ها به حکم وظیفه در خدمت مردم هستند و انجام وظیفه را بزرگ می دانند و نه روزگار را. زیرا که «مَنْ أَعْظَمَهُ أَهَانَهُ»؛ هرکس روزگار را بزرگ دانست خوار می شود. سپس در ادامه می فرمایند:
«لَیسَ كُلُّ مَنْ رَمَى أَصَابَ»؛
آنچنان نیست که هرکس تیری رها کرد به هدف بخورد.
فرزندم در راستای آن که نباید به روزگار اعتماد کرد، نباید چنین بپنداری که همه کارها و آرزوها آن طور که تو می خواهی نتیجه بدهد. و وقتی به اهدافی که دنبال می کردی نرسیدی احساس یأس و شکست بکنی. زیرا به صِرف عمل نباید به دنبال نتیجه بود، باید روش ما درست و عاقلانه باشد و مصلحت ما نیز در تحقق آن نتیجه باشد. فکر نکنیم چون قصد ما خیر است پس باید به آنچه ما می خواهیم برسیم. این طور نیست که چون نیت شما خیر است نتیجه کارتان هم خیر باشد و کار و تلاشتان نتیجه بدهد. باید علاوه بر نیت نتیجه ی کار هم خیر باشد. پس نه هر تیری به هدف می خورد و نه هر تلاشی به نتیجه می رسد، ولی چون خداوند فرمود: «اِنَّ اللّهَ لا یضِیعُ اَجْرَ الْمُؤْمِنِین»؛[216] نتیجه ی تلاش مؤمنین را خداوند از بین نمی برد. اکثر ما می خواهیم خدا را بپرستیم ولی چون با موانع آن، از جمله با کبر و منیت و وَهمیات مبارزه نمی کنیم به نتیجه لازم نمی رسیم چون علاوه بر نیت باید بقیه عوامل را نیز به میدان آورد.
در این جلسه سخن حضرت این بود که: نه هر نقصی مانع رسیدن است و نه هر فرصت و امکاناتی عامل رسیدن. چه بسیار بیناهایی که مقصد را گم می کنند و چه بسیار نابیناهایی که به رُشد و کمال خود دست می یابند، پس به بهانه ی نقص ها و نداشتن ها، امید خود را در رسیدن به کمالات واقعی سست نکن.
انجام عمل شَرّ را به تأخیر انداز که همیشه فرصت انجام آن هست، تا فضای دوستی ها به کینه ورزی ها تبدیل نشود.
فاصله گرفتن از جاهل، نزدیکی به عاقل را به همراه دارد. پس همواره از مشغول کردن زندگی در کنار افراد جاهل بپرهیز و با کسانی مجالست کن که تو را به یاد خدا می اندازند. حتی ما حق نداریم به بهانه صله رحم زندگی خود را کنار انسان های جاهل از بین ببریم. نهایتاً وظیفه ما آن است که از ارحام خود دلجویی کنیم و اگر خواسته مشروعی دارند برآورده سازیم، کجا گفته اند ساعت ها وقت و فرصت خود را با حرف های لغو از بین ببریم و از شرایط ارتباط با عقلا محروم شویم؟
فرمودند: به چیزی بالاتر از زمانه و ارزش های زودگذرِ آن باید تکیه کرد وگرنه با ناکامی و حقارت روبرو می شوی. و هر تلاشی به صِرف تلاش نتیجه ای را که تو می خواهی به دنبال ندارد. در راستای عدم اعتماد به زمانه می فرمایند: «إِذَا تَغَیرَ السُّلْطَانُ تَغَیرَ الزَّمَانُ»؛ چون نظام فکری حاکم بر جامعه تغییر کند، زمانه هم تغییر می کند. اگر خود را براساس زمانه ارزیابی کنی و بند نافت به ارزش های حاکم بسته شد، چون زمانه بلرزد تو می لرزی. چون به چیز لرزان تکیه کرده ای. إن شاءالله در جلسه آینده به فراز اخیر می پردازیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ. سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ وَ عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ.»
چون روح حاکم بر زمانه تغییر کند، زمانه دگرگون شود. پیش از آنكه به راه افتى بپرس كه همراهت كیست، و پیش از-گرفتن- خانه، ببین كه با كدام- همسایه- خواهى زیست.
نامه عزیز و گرانقدر حضرت امیرالمومنین(ع) به امام حسن(ع) به این جا رسید که حضرت فرمودند هر کس به زمانه اعتماد کند، زمانه به او خیانت می کند و ناکامش می گذارد، و هرکس زمانه را عظیم دارد و روی آن حساب باز کند، زمانه او را تحقیر می کند، و اساساً دنیا را آنچنان نساخته اند که همه تلاش های دنیایی انسان به نتیجه برسد و همه تیرهایی که رها می کند به هدف اصابت کند.
پس از مقدمه فوق می فرمایند: «إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ» فرزندم! آنچنان میان مردم و حاکمیت رابطه برقرار است که چون نظامِ حاکم و عوامل قدرت تغییر کند، نظام ارزشی و روح زمانه نیز تغییر می نماید.
فرزندم چطور می خواهی به روزگار تکیه کنی و بدان اصالت بدهی و شخصیت خود را در راستای ارزش های مطرح در آن شکل دهی، در حالی که چون نظامِ قدرت به هم بریزد همه ارزش ها تغییر خواهد کرد. بسیاری از مشکلات روانی ما به این جهت است که خودمان را به طناب سست و لرزان مشهورات زمانه وصل کرده ایم.
منظور این نیست که اگر حاکمی برود و حاکمی بیاید زمان عوض می شود، بلکه سخن این است که اگر نظام قدرت و روح حاکمِ بر دل و جان انسان عوض شود، ما با زمانه جدیدی روبه رو خواهیم شد، به طوری که اگر آن سلطان یک دین حقیقی و معنوی باشد، زمانه، زمانه دین و معنویت و عدالت خواهد شد، و اگر روح حاکم بر دل و جانِ مردم یک دین سطحی و بی روح و تشریفاتی باشد و چنین فرهنگی بر روان انسان ها سلطنت کند، زمان با فرصت طلبان مدارا می کند و حتی درها به روی آن ها گشوده می شود.
حضرت در فرمایش خود روشن می نمایند میان انتخاب و جهت گیری مردم و حکومتی که دارند مناسبت وجود دارد.
مردم گاهی حکومت ظالم را بر حکومت عادل ترجیح می دهند و حکومت عدل و عدالت را بر نمی تابند، در این حال روح حاکم در جامعه طوری خواهد بود که مردم را به باطل می کشاند و مردمی که از باطل پیروی کنند نعمت آزادی و انتخابِ پاک را از دست می دهند و عملاً در چمبره ی روح حاکم بر جامعه ی خود عمل می کنند. همچنان که اگر مردم چنگ در حبل الله بزنند، روحی بر جامعه سلطنت خواهد کرد که موجب آرامش و قرار و وحدت خواهد بود و مردم به نظام ثبات و اقتدار می رسند.
آری طبق سخن جضرت که «إِذَا تَغَیَّرَ السُّلْطَانُ تَغَیَّرَ الزَّمَانُ»؛ پس وقتی روح حاکم بر دل و جان انسان ها تغییر کند، روح زمانه تغییر می کند. و این که در بعضی از برهه های تاریخِ اجتماع ملاحظه می فرمائید همه چیز به سوی تفرقه و تزویر و نفاق است، بیش از آن که بخواهیم تک تک افراد را اصلاح کنیم باید روح زمانه را تغییر دهیم و بستری فراهم نمائیم تا انسان ها با بصیرت بیشتر آنچه را باید انتخاب کنند، انتخاب نمایند.
در روایات ائمه دینh در مورد متفاوت بودن روح زمان نکات دقیقی مطرح است، از جمله از امام هادی(ع) داریم که حضرت(ع) فرمودند: هرگاه زمانی باشد كه عدل، بر جور غلبه كرد، حرام است كه گمان بد به اَحدی ببری تا آن كه علم پیدا كنی به بدی او، و هرگاه زمانی باشد كه ظلم بر عدل غلبه كند، شایسته نیست بر اَحدی كه گمان خوبی برد به اَحدی تا آن كه خوبی را از او ببیند.
در راستای موضوع تغییر روح زمانه امام باقر(ع) سخنی دارند مبنی بر این كه هر زمان اقتضائات خود را دارد و به حمران که تأکید داشته امام در مقابل حاکمان جور قیام کنند، می فرمایند: این زمان، زمانی نیست كه امام حق بتواند ظهور كند و سپس داستانی را این طور نقل می فرمایند:
«به درستی که شخصی از علماء در زمان سابق بود و پسری داشت که در علم پدر رغبت نمی نمود و از او سؤال نمی کرد ولی آن عالم همسایه ای داشت که می آمد و از او سؤال می کرد و علم از او اخذ می نمود، پس چون وقت مرگ آن مرد عالم رسید فرزند خود را طلبید و به او گفت: ای فرزندم! تو از علم من چیزی اخذ نکردی و به آن رغبت ننمودی و از من چیزی نپرسیدی ولی مرا همسایه ایست که از من سؤال می کرد و علم مرا اخذ می نمود و حفظ می کرد، اگر تو را به علم من احتیاج شود به نزد همسایه ی من برو. و آن همسایه را به او شناسانید. پس آن عالِم به رحمت ایزدی واصل شد. پس پادشاهِ آن زمان خوابی دید و از برای تعبیر خواب سؤال کرد از احوال آن عالم، گفتند فوت شد، پرسید که آیا از او فرزندی مانده است؟ گفتند بلی پسری از او مانده است. پس آن پسر را طلبید چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت والله نمی دانم که پادشاه از برای چه مرا می خواهد و من علمی ندارم و اگر از من سؤالی کند رسوا خواهم شد، پس در این حال وصیت پدرش به یادش آمد و رفت به خانه ی آن شخص که از پدرش علم آموخته بود. گفت؛ پادشاه مرا طلبیده است و نمی دانم که از برای چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر کرده است که اگر به علمی محتاج شوم به نزد تو بیایم. آن مرد گفت من می دانم پادشاه تو را از برای چه کار طلبیده است اگر تو را خبر دهم آنچه از برای تو حاصل شود میان من و خود قسمت خواهی کرد؟ گفت بلی، پس او را سوگند داد و نوشته ای در این باب از او گرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است. پس گفت که پادشاه خوابی دیده است و ترا طلبیده تا از تو بپرسد این زمان چه زمان است، تو در جواب بگو که زمان گرگ است. چون پسر به مجلس پادشاه رفت، پرسید: من تو را از برای چه مطلب طلبیده ام؟ گفت مرا طلبیده ای از برای خوابی که دیده ای که این زمان چه زمان است، پادشاه گفت راست گفتی، بگو این زمان چه زمان است؟ گفت زمان گرگ است. پادشاه امر کرد جایزه ای به او دادند، جایزه را گرفت و به خانه برگشت ولی به شرط خود وفا نکرد و حصّه ای از آن جایزه به آن شخص عالم نداد. پیش خود گفت شاید پیش از این که این مال را تمام کنم بمیرم و بار دیگر محتاج نشوم که از آن مرد سؤال کنم، پس چون مدّتی از این بگذشت پادشاه خواب دیگری دید، و آن پسر را طلبید، با طلبیدن پادشاه، او نسبت به عهدی که وفا نکرده بود پشیمان شد، با خود گفت من علمی ندارم که به نزد پادشاه روم، از طرفی چگونه به نزد آن عالم بروم و از او سؤال کنم و حال آن که با او مکر کردم و وفا به عهد او نکردم، به هرحال بار دیگر می روم به نزد او و از او عذر می خواهم و سوگند می خورم که در این مرتبه وفا کنم شاید که از علم خود در این مورد مرا تعلیم کند، پس نزد آن عالم آمد و گفت کردم آنچه کردم و وفا به پیمان تو نکردم و آنچه در نزد من بود همه پراکنده شده است و چیزی در دست نمانده است و اکنون به تو محتاج شده ام، تو را به خدا سوگند می دهم که مرا محروم مکن و پیمان می کنم با تو و سوگند می خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تو و خود قسمت کنم، هم اکنون نیز پادشاه مرا طلبیده است و نمی دانم که از برای چه چیز می خواهد از من سؤال نماید. عالِم بار دیگر با او شرط کرد و سپس گفت تو را طلبیده است که باز از خوابی که دیده است از تو سؤال کند که این زمان چه زمانی است؟ بگو زمان گوسفند است. پس چون به مجلس پادشاه داخل شد، از او پرسید از برای چه کار تو را طلبیده ام؟ گفت خوابی دیده ای و می خواهی که از من سؤال کنی که چه زمان است؟ پادشاه گفت راست گفتی، اکنون بگو چه زمان است؟ گفت زمان گوسفند است. پادشاه فرمود تا صِلَه به او دادند. ولی چون به خانه برگشت متردد شد که آیا به عهد خود با آن عالم وفا کند یا مکر کند و چیزی به او ندهد، بعد از تفکر بسیار گفت شاید من بعد از این محتاج به او نشوم تصمیم گرفت به عهد خود وفا نکند. اتفاقاً بعد از مدتی دوباره پادشاه او را طلبید. او از خیانت خود بسیار نادم شد و گفت بعد از دو مرتبه خیانت دیگر چگونه به نزد آن عالم بروم، خودم هم علمی ندارم تا جواب پادشاه را بگویم. باز رأیش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت او رسید او را به خدا سوگند داد و التماس کرد که باز تعلیم او بکند و گفت در این مرتبه وفا خواهم کرد و دیگر مکر نخواهم نمود، بر من رحم کن و مرا بدین حال مگذار. آن عالِم پیمان و نوشته ای از او گرفت و گفت باز تو را طلبیده است تا سؤال کند از خوابی که دیده است که این زمان چه زمان است، بگو زمان ترازو است. چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسید که برای چه کار تو را طلبیده ام؟ گفت مرا طلبیده ای برای خوابی که دیده ای و می خواهی بپرسی که این زمان چه زمان است؟ گفت راست گفتی. اکنون بگو چه زمان است؟ گفت زمان ترازو است. پس امر کرد که صله به او دادند، آن جایزه ها را به نزد عالِم آورد و در پیش او گذاشت و گفت این مجموع آن چیزی است که برای من حاصل شده است و آورده ام که میان خود و من قسمت نمایی. عالِم گفت: زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودی لهذا در همان اول مرتبه عزم کردی که به عهد خود وفا نکنی، و در زمان دوم چون زمان گوسفند بود گوسفند عزم می کند کاری بکند و نمی کند تو نیز اراده کردی که وفا کنی و نکردی، و این زمان چون زمان ترازو است و ترازو کارش وفا کردن به حق است تو نیز وفا به عهد کردی، مال خود را بردار که مرا احتیاجی به آن نیست.»[217]
همچنین در رابطه با روح منفی بعضی از زمان ها حضرت امیرالمؤمنین(ع) در خطبه سی و دوم نهج البلاغه می فرمایند: «أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِی دَهْرٍ عَنُودٍ وَ زَمَنٍ كَنُودٍ یُعَدُّ فِیهِ الْمُحْسِنُ مُسِیئاً وَ یَزْدَادُ الظَّالِمُ فِیهِ عُتُوّاً لَا نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا وَ لَا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا وَ لَا نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا»؛ مردم! ما در روزگارى به سر مى بریم ستیزنده و ستمكار، و زمانه اى ناسپاس، كه نیكوكار در آن بدكردار به شمار آید، و جفا پیشه در آن سركشى افزاید. از آنچه دانستیم سود نمى بریم، و آنچه را نمى دانیم نمى پرسیم، و از بلایى، تا بر سرمان نیامده، نمى ترسیم.
منظور عرضم از طرح این چند روایت آن است که متوجه شویم چگونه باید روح زمانه را شناخت و بر اساس روح حاکم در زمان اقدامات خود را انجام داد و این نکته را هرگز از نظر دور نداشت که نمی توان به زمانه اعتماد کرد.
روح زمان و زمانه که جهت دل و جان انسان ها، آن را تشکیل می دهد چیزی نیست که ما بخواهیم هویت و شخصیت خود را در آن پیدا کنیم وگرنه هر روز با یک نحوه بی هویتی روبه رو هستیم، شناخت روح زمانه برای آن است که بدانیم در هر زمان مطابق آرمان های خود چه اقدامی می توان انجام داد. ولی همچنان که قبلاً روشن شد اگر بدان اعتماد کردیم هم ناکام می شویم و هم تحقیر می گردیم. زیرا هرگز امور بیرونی نمی توانند تکیه گاه خوبی برای شخصیت ما باشند. آن چه تکیه گاه حقیقی شخصیت ما است ارتباط ما با خدا است. امور بیرونی آنچنان لرزان اند که با یک حادثه همه چیز عوض می شود. در دوران اخیر تجربه کرده اید که چگونه یک مرتبه یک شغل به کلی بی معنی می گردد، حال اگر افرادی که مشغول آن شغل بودند، هویت خود را به آن گره زده بودند با بی هویتی روبه رو می شوند، در حالی که هویت اصلی آن ها می توانست بندگی خدا باشد، همان چیزی که در هیچ شرایطی دگرگون نمی شود.
مشکل آن است که هویت خود را در امور اقتصادی خود جستجو کنیم. در حالی که موضوع و رابطه ی انسان با نان و آب و اقتصاد ساده ترین قسمت زندگی انسان است و برای آن است که بستر بندگی ما درست طی شود، وگرنه همچنان که حضرت فرمودند: «وَ أَوْثَقُ سَبَبٍ أَخَذْتَ بِهِ سَبَبٌ بَیْنَكَ وَ بَیْنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ» مطمئن ترین رابطه، رابطه ای است که بین تو و خدا می تواند برقرار باشد.
حضرت می فرمایند: فرزندم یادت باشد روزگار همین است که با اندک حادثه ای تغییر می کند و رویه ی ثابتی ندارد و این همه دست و پا زدنِ اهل دنیا و اهل ثروت، به جهت آن است که بر چیز غیرثابتی تکیه زده اند و روان آن ها متوجه بی ثباتی این تکیه گاه هست ولی برای آرامش روان خود، به جای آن که تکیه گاه خود را عوض کنند، در همان تکیه گاه غیرثابت بیشتر فرو می روند، پول بیشتر جمع می کنند تا بی ثباتی ثروت را جبران کنند، در حالی که انبوه چیزهای بی ثبات، باز بی ثبات است. اما در حرکات آن کسی که فهمید رزاق خدا است و بر آن تکیه گاهِ پایدار دل بست، هرگز چنین حرکات افراطی را مشاهده نمی کنید. خوشا به حال آن هایی که اولاً: متوجه روح زمانه شدند تا در هر زمانی بهترین اقدام را انجام دهند و متوجه باشند هر زمانی آماده ی هر اقدامی نیست ولی در هر زمانی باید نسبت به نزدیکی به آرمان های الهی اقدامی انجام داد. ثانیاً: متوجه شدند بر زمانه تکیه نباید کرد و نباید از تغییرات آن غافل شد.
سپس حضرت می فرمایند:
«سَلْ عَنِ الرَّفِیقِ قَبْلَ الطَّرِیقِ»
پیش از آن که به راه افتی بپرس که همراهت کیست.
اهمیت همراه مناسب در امور زندگی بیش از خودِ اهداف اهمیت دارد. زیرا اگر در هدفی مقدس با همراهی ناباب همراه شدیم آن چنان ارزش آن هدف را تقلیل می دهد که انگیزه و شور انسان برای رسیدن به آن هدف از بین می رود و بدون آن که انسان در بیراهه باشد عملاً نتیجه ی کسانی که در بیراهه هستند نصیبش می شود. وقتی متوجه شدیم با آن کسی که می خواهیم در زندگی اُنس بگیریم مهم تر از جاده ای است که باید در آن قدم زنیم، با دقت زیاد گروه و طبقه ای را که باید با آن ها طی مسیر کرد مشخص کرده و سپس به رسیدن فکر می کنیم. بسیاری از گروه ها هستند که در آرزوهای خود به اهداف مقدس فکر می کنند و دروغ هم نمی گویند ولی ساختار آن ها طوری است که هرگز نمی توانند به آن اهداف نایل شوند آیا می توان با این گروه ها به سر برد؟ حضرت امام خمینی «رحمه الله علیه» در پیام منشور بیداری می فرمایند: «آن هایی که تصور می کنند سرمایه داران و مرفهان بی درد، با نصیحت و پند و اندرز متنبه می شوند و به مبارزان راه آزادی پیوسته و یا به آنان کمک می کنند، آب در هاون می کوبند»[218] حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی» با این تذکر می خواهند ما رفیق طریق خود را درست تعیین کنیم و مواظب باشیم در مسیر مبارزه با استکبار، همراهان رفاه زده و سرمایه دار انتخاب نکنیم وگرنه به کلی از مقصد اصلی خود باز می مانیم.
عین این مسئله در بعضی از گروه های سیاسی هست که شعارهای خوبی دارند ولی گرایش های کلان آن ها که به سوی ارزش های غربی و قدرت های غربی است نشان می دهد که رفیقان مناسبی جهت راه مقدس ما نیستند. در مورد مسائل اخلاقی و سلوکی نیز قضیه از همین قرار است، اگر افرادِ سست و تنبل و یا کند ذهن همراه ما باشند پس از سالها متوجه می شویم عقب افتاده ایم.
همراهان ناباب نقطه های اُنس انسان را خراب می کنند. بسیاری از افراد زندگی را خوب شروع کردند ولی چون نسبت به ارتباطات صحیح با افراد حساس نبودند نتیجه ی خوبی نگرفتند. ما عموماً در فرهنگ بشری خود به تأثیر مثبتِ همراهی با افراد صالح بها نمی دهیم، در حالی که راه اصلی رسیدن به مقصد همان افراد بزرگی هستند که باید به همراهی آنان جاده زندگی را طی کنیم. زیرا گفت:
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینه ها
نه می توان بی رفیق بود، و نه می توان با هرکس رفیق شد. آن کسی که با هر کس رفیق است، راهی برای زندگی خود در نظر نگرفته و در نهایت با پوچی و بی ثمری روبه رو می شود. رفقای مختلف با اهداف مختلف ما را از حرکت در جاده ی مخصوصی که باید طی کنیم، باز می دارند. بعضی ها به جهت بعضی گرایش های مذهبی رفیق مذهبی دارند، و به جهت بعضی گرایش های غیرمذهبی، رفیق طاغوتی هم دارند. این ها عموماً در کنار رفقای غیرمذهبی گرفتار تحریک قوه واهمه می گردند و با غلبه آن قوه به بیراهه کشیده می شوند و فقط دکور مذهبی بودن را برای خود حفظ می کنند و دیگر هیچ. چون این ها به اندازه کافی به این موضوع حساس نبودند که نقش رفیق در جهت دادن به ذهن و روان بسیار مهم است، رفیق های متفاوت و با گرایش های متضاد انتخاب کردند و لذا هر کدام از رفقا او را به یک طرف می کشانند و در جمع بندی در بی هویتی قرار می گیرند. گفت:
دشمنان او را ز حسرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
بعضی ها بدون هر احتیاطی با هرکس رفیق می شوند، با این نیت که بالأخره هر کدام از آن رفقا در کاری مهارت و اطلاع دارند و به وقتش می توان از آن ها کمک گرفت. مثلاً فلانی می داند کدام مدل ماشین سواری خوب است، با او رفیق می شویم برای روز مبادا. با آن بسیجی ها هم رفیق می شویم که هر جا نیاز به پارتی بسیجی داشتیم کمک کنند. در صورتی که این آدم ها اصلاً روزگاری برایشان نمی ماند چون به زعم خودشان می خواهند با همه رفیق باشند در حالی که یک فرد بسیجی فرهنگ بسیجی خود را دارد، با آداب و اهداف خاص خودش، کسی هم که دلال است فرهنگ خاص خود را دارد با آداب و اهداف خاص خودش. این آدم نه می تواند بسیجی باشد و نه دلال. عملاً یک شخصیت گسسته و انفجاری باید داشته باشد که آن عین بی معنایی است.
می توان یکی از پیام های سخن حضرت را آن دانست که با همه نمی شود رفیق شد. چون در آن صورت عملاً چیزی از ما نمی ماند که رفقای ما به ما کمک کنند. ابتدا باید مشخص باشد که بنده چه کسی هستم، چه طوری فکر می کنم تا براساس آن فکر و شخصیت رفیق هایم را هم انتخاب کنم. این که گفته می شود آدم باید همه جور رفیق داشته باشد، این رندی نیست، این از بین بردن عمر و به باد فنادادن زندگی است.
می توان از سخن حضرت متوجه شد که بگو با چه کسی می خواهی بروی تا به تو بگویم به مقصد می رسی یا نمی رسی. در جمله قبلی فرمودند هر کس نیزه انداخت نیزه او به هدف برخورد نمی کند، باید شرایط به هدف رسیدن نیزه و به مقصد رسیدن خود را فراهم کرد. پس هر رونده ای به مقصد نمی رسد مگر آن که رفیق راه مناسبی داشته باشد. راستی اگر امثال علامه طباطبائی ها رفیقان راهی چون سید علی قاضی«رحمه الله علیه» نداشتند به چنین مقاصد نورانی می رسیدند؟ و یا اگر علامه قاضی«رحمه الله علیه» رفیق راه خود را ائمهh تعیین نکرده بود، هر چقدر هم تلاش می کرد به چنین نتایجی می رسید؟
حضرت در ادامه می فرمایند:
«عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ»؛
قبل از این که از مسکن بپرسی که این مسکن چه خصوصیاتی دارد.
از همسایه هایی بپرس که در کنار تو هستند و باید با آن ها همنشین باشی. زیرا نه می توان درهای خانه را به روی خود بست و از برکت اُنس با همسایگان محروم شد و در اصلاح رفتار خود از آن ها استفاده نکرد، و نه می توان با هر همسایه ای اُنس گرفت.
امروزه خانه ها طوری شده که اگر خانه ی کدورت نباشد، خانه ی غربت و تنهایی است، خانه ای که همسایه ندارد و پنجره ی آن - اگر پنجره داشته باشد- به برهوت باز می شود، عملاً خوابگاهی است که افرادِ آن از هرگونه ارتباط با همدیگر محرومند، چه رسد به ارتباط با همسایگان.[219]
از جمله بلاهایی که تمدن امروز بر سر مردم آورده به قول فرانتس فانون، انسان ها را نسبت به هم بیگانه کرده و تخم بیگانگی را بر روان ها پاشیده است و انسان ها نه تنها از خدا بیگانه اند بلکه از همسایه خود نیز بیگانه اند همچنان که نسبت به خودشان نیز بیگانه اند و ساختارهای اجتماعی آن ها هم براساس ادامه همان بیگانگی ها شکل می گیرد. در حالی که در نظام اسلامی همچنان که در این فراز ملاحظه می کنید به ارتباط با اطرافیان اهمیت داده می شود و در راستای همین نکته است که تأکید می شود باید همسایه ها انسان های قابل قبولی باشند. خدا می داند یک مسجد - به عنوان مرکز انس افراد محله با یکدیگر- چه اندازه ارزش دارد و چگونه اهل محل را از ظلماتِ از خود بیگانگی نجات می دهد و چطور عامل فوق العاده ای است در اصلاح روح و رفتار جوانان ما. ما گاهی برکات اسلام را نمی شناسیم و لذا:
هر که او ارزان خرد، ارزان دهد
کودکی لعلی به قرص نان دهد
مرد میراثی چه داند قدر مال
رستمی جان کند، مجّان یافت زال
چند چیز است که در تربیت جوانان نقش فوق العاده ای دارد: اول؛ مادری که رفیق فرزندانش باشد. خدا می داند مادری که با فرزندان خود رفیق باشد چه برکتی است. همه ی مادران دلسوز فرزندانشان هستند، ولی عده ی کمی از مادران رفیق فرزندان خود می باشند. این رفاقت به اندازه ی تمام گنج های عالم در اصلاح رفتار کودکان ارزش دارد. از جمله عوامل دیگری که در اصلاح روان و رفتار کودکان و جوانان خیلی ارزش دارد، همسایه های خوب هستند، که عامل محبت و نشاط زیادی بین انسان ها خواهند بود. در روایتی از رسول خدا (ص) هست که خدا آنقدر در مورد همسایه سفارش کرد که فکر کردم از همدیگر ارث می برند. این سخنان نشان می دهد رعایت همسایه و توجه به آن ها منشأ برکات معنوی برای انسان خواهد بود و هرچه بستر این ارتباط بهتر محقق شود زمینه ی تعالی انسان ها بهتر فراهم می گردد و عملاً در شرایطی که همسایه ها نسبت به همدیگر محبت داشته باشند زمینه ی ارتباط بهترشان در مسجد فراهم می گردد و سرعت تعالی آن ها بیشتر می گردد. به همین جهت در روایات ما نقش مسجد در وسعت دادن به اعمال عبادی به نحو چشم گیری مدّ نظر قرار گرفته است. مساجد محلی است که متدینین همدیگر را شناسایی می کنند و به وجود هم دل گرم می شوند، و فضای محل با غلبه امور معنوی ادامه ی حیات می یابد، و در اُنس مؤمنین با همدیگر پریشان حالی موجود در دنیای غرب به جامعه اسلامی سرایت نمی کند.
آری تنهایی یک معضل و بحران بزرگ زمان است، موضوع این نیست که فکر کنیم اگر در چهار دیواری خانه قرار بگیریم کار تمام است، خانه ای که ارتباط فعال و با نشاط با بیرون خانه ندارد علاوه بر آن که برای ساکنانش یک قبر است، باعث می شود تا بیرون خانه را به ناکسان واگذار نماییم. وقتی می فرماید به عنوان یک مسلمان باید حقوق همسایه را ادا کنی، می خواهد بگوید اسلام آمد تا تو را متعالی کند یکی از لوازم متعالی شدن شما ارتباط با همسایه است و در گرو ارتباط با همسایه ها زنده و بانشاط خواهید بود. بعضی ها بدون ارتباط با بقیه می خواهند در عبادات فردی، نقص های خود را جبران کنند. این ها در ارتباط با عالم معنا مثل یک نخ، دراز و طولانی هستند که تا قیامت خود را کشیده اند اما مثل یک نخ باریک و تنها. شما می دانید که همه به سوی عالم قیامت در حرکت هستیم ولی به قیامتی می رویم که دارای حشر جمعی است، یوم التلاق و روز ملاقات همگانی است، مقام رویارویی با بقیه انسان هاست. حال اگر با بقیه بیگانه باشیم از موهبت حشر استفاده نمی کنیم و از برکات حضور در الطافی که خداوند به بقیه مرحمت کرده به جهت عدم تلاش ما در راستای ارتباط با بقیه ی مؤمنین، از آن الطاف محروم هستیم. شما به مردم دعا می کنید تا محدود به وجود تنگ خودتان نباشید، انسانیت ما در رابطه با ارادت و محبت به بقیه شکوفا می شود و مورد توجه خدا قرار می گیرد و در حشر با ثمره آن روبه رو می شویم. حضرت می فرمایند: «... عَنِ الْجَارِ قَبْلَ الدَّارِ»؛ قبل از بررسی خانه، همسایه های آن خانه را بررسی کن. زیرا اگر فکر کنی صِرف خانه تو را به آرامش لازم می رساند این طور نیست.
خلوت غیر از تنهایی است، در خلوت انسان در عین ارادت و ارتباط با بقیه، با خدا اُنس دارد، ولی تنهایی یعنی بدون الفت و اُنس با مؤمنین به سربردن. تنهایی یک نوع عذاب است. چون نبض وجود او برای هیچ کس نمی زند. این غیر از خلوت های شبانه علی(ع) است که در عین حال غم فقرا و یتیمان را می خورد. وقتی ارزش ارتباط با مؤمنین در جای خود روشن شد، جای حساسیت نسبت به همسایه ها روشن می شود. و متوجه می شویم این نوع ارتباط ها ارتباط مقدسی است که جنبه های متعالی انسان را تغذیه می کند. یک وقت به تقلید از غربی ها، می گوییم برویم باشگاهِ محل، در باشگاه می روند تا یا ورزش کنند و یا در باشگاه های غیر ورزشی ساندویچ و بستنی بخورند، ولی در این محل ها همه نسبت به هم غریبه اند. چون بستر و انگیزه ارتباط، توحیدی نیست. ارتباط افرادِ محل در باشگاه محله غیر از آن ارتباطی است که اسلام در رابطه با همسایه ها و هم مسجدی ها فراهم می کند. در باشگاه محل افراد با انواع آرایش ها و لباس ها می آیند تا بر یکدیگر تکبر کنند. اگر من و شما هر دو دارای هدفی مقدس باشیم و بر اساس آن هدف کنار هم بیاییم به همدیگر عشق می ورزیم ولی اگر هدفی مقدس در کار نبود نه، تواضعِ نسبت به همدیگر در صحنه است، و نه عشق، و این در حالی است که جان ما گرسنه محبت نسبت به همدیگر است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«إِیَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلَامِ مَا یَكُونُ مُضْحِكاً وَ إِنْ حَكَیْتَ ذَلِكَ عَنْ غَیْرِكَ»
بپرهیز از آن كه در سخنت چیزى خنده دار آرى، هر چند آن را از جز خود به گفتار در آرى.
حضرت پس ازآن که ما را متوجه روح زمانه نمودند و این که برای تصمیمات بزرگ باید زمانه را آماده کرد، و پس از آن که در آن راستا فرمودند علاوه بر توجه به هدف مقدس باید به همراهان خود در آن راه نظر داشته باشی، زیرا با هر همراهی نمی توان به اهداف بلند دست یافت، و پس از آن که ما را متوجه کردند باید بستری فراهم کرد که در اُنس با اطرافیان، مقصد خود را دنبال نمود و لذا همسایه مهم تر از خانه است، چرا که در جمع مؤمنین کار جلو می رود، آری پس از این نکات می فرمایند:
«إِیَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلَامِ مَا یَكُونُ مُضْحِكاً وَ إِنْ حَكَیْتَ ذَلِكَ عَنْ غَیْرِكَ»
فرزندم! مواظب باش از این که در سخن تو، سخنی مسخره آمیز نباشد، هرچند آن را از غیر نقل قول کنی.
برای استحکام بخشیدن به ارتباط مقدس با دیگران باید ارتباط تو با افراد، همراه با مضحکه و شوخی های افراطی نباشد. چون در چنین فضایی دیگر هیچ سخن جدّی به بار نمی نشیند، در حالی که سخنان مقدس همیشه در بسترهای جدّی ارزش خود را می نمایانند و انسان ها را به تصمیم گیری دعوت می کنند. و هیچ محرومیتی بزرگ تر از آن نیست که انسان از سخنان و اهداف مقدس محروم باشد. امروزه فرهنگ مدرنیته در جهتی غیر از جهتی که حضرت توصیه می فرمایند ر ه می سپارد. حضرت می فرمایند: حذر کن از این که وقتی سخن می گویی سخن تو حالت بذله و شوخی و جُوک داشته باشد، در حالی که بشر امروز بیشتر می خواهد با بی خیالی و خنده، بار زندگی خود را قابل تحمل کند، و به همین جهت هرگز تجدید نظری در کار خود نمی نماید. جهان مدرنِ امروز در شرایطی است که بیش از این که حرف جدّی داشته باشد می خواهد خود و دیگران را با حرف های خنده دار سرگرم کند. ابتدا آفات چنین فرهنگی را بشناسیم تا عظمت سخن حضرت برایمان روشن شود. به گفته ی «نیل پستمن» جامعه شناس امریکایی و استاد دانشگاه نیویورك: «امریکا دچار فرهنگی شده است که ذکر و فکر عامه ی مردم بیشتر در سرگرمی و تفریح خلاصه شده است حتی بدون این که افکار عمومی لحظه ای به خود آید. همه چیز حتی سیاست و اخبار و دین همه در چنگال نمایش های تفریحی گرفتار است»[220] بعضی موارد انسان های محترمی را دعوت می کنند تا بحث های جدّی مربوط به اجتماع را مطرح نمایند ولی مردم گوش نمی دهند می روند یک دلقک می آورند تا در قالب سخنان مسخره آمیز آن موضوع مهم را به مردم گوش زد کند، غافل از این که کسی که آلوده به بی خیالی شد نسبت به جدّی ترین مسائل زندگی اش هم بی خیال می شود. مسائل جدّی را باید با تصمیم های جدّی دنبال کرد و مردم آلوده به خنده و سرگرمی هرگز نمی توانند تصمیمات جدّی بگیرند. آقای «نیل پستمن» در جمله ای دیگر می گوید: «آن چه روزمره در برابر دیدگان ملت ما در جریان است چیزی نیست جز کفاره دوری جستن از خداوند، که به صورت مضحکه شدنِ زندگی برای ما ظهور کرده است» می گوید اول از خدا جدا شدیم بعد چون دل گرمی های مقدس را از دست دادیم شروع کردیم با سرگرمی های پوچ خودمان را مشغول کنیم، حالا تمام زندگی مان شده است سرگرمی. در واقع این آقای جامعه شناس می خواهد آفات بی خیالی و خنده و شوخی را در راستای سقوط یک جامعه بیان کند. چیزی که حضرت ما را متوجه آن می نمایند تا در ساختن تمدن اسلامی نسبت به آن نکته دقت لازم را بنماییم.
وقتی جامعه مایل به سخنان خنده دارِ افراطی شد علاوه بر آن که جدیت خود را از دست می دهد به بی محتوایی در اندیشه سوق پیدا می کند. کسی که می خواهد حرف های خنده دار بزند عملاً یا باید حرف های سبک و بی محتوا بزند تا مردم بخندند، یا باید با حرکات خاصی خود را سبک کند مثلاً یک آدم بزرگ صدای میمون در آورد. زیرا عموماً جوک ها حرف هایی است که در آن ها بدیهیات مورد غفلت قرار می گیرد و یک نحوه نمایش جهالت است. در همین رابطه حضرت صادق uمی فرمایند: «إِیَّاكُمْ وَ الْمِزَاحَ فَإِنَّهُ یَذْهَبُ بِمَاءِ الْوَجْهِ وَ مَهَابَةِ الرِّجَال »؛[221] برحذر باش از شوخی، زیرا که موجب بی آبرویی و سبکی انسان می شود.
اگر فرهنگ؛ فرهنگ خنده شد جامعه به جهت بی محتوایی و خالی شدن از حکمت به بحران می افتد. و لذا نمی تواند به اهداف اساسی خود بپردازد. ر وحیه ی «حالی خوش باش» به افراد آن دست می دهد، می بینید در آن صورت همه کار می کنند ولی هیچ کس در عمق جان خود از آن چه می یابد راضی نیست، جامعه بی خیالِ اَلکی خوش فکر نمی کند، جامعه تقلید است. ظاهرش زیبا ولی نتیجه ی آن ظاهرِ زیبا پوچ است. مثل رودخانه ای مسموم که به ظاهر آبش صاف است ولی امکان زندگی ماهی ها در آن نیست. آب آن کاملاً زلال است ولی نه تنها در آن ماهی پرورش نمی یابد حتی اگر ماهی در آن برود می میرد. جامعه ای که حکمت ندارد، نمی تواند به اهداف دراز مدت فکر کند. مردم در آن جامعه خانه دارند، کار می کنند، ولی قدرت انتخاب ندارند، به هر راهی که آن ها را ببرند می روند، هر مُدی را بر افکار آن ها می توان تحمیل کرد. چیز عجیبی است، سرمایه داران امریکایی امروز اراده می کنند یک چیزی در جامعه مدّ می شود، فردا شما آن را در جامعه ی آمریکا می یابید. مردمِ گرفتار قهقهه، هر چیزی را که قهقهه سازها القاء کنند می پذیرند چون با خنده جذب می شوند و در بی محتوایی زندگی را ادامه می دهند، بدون هرگونه دغدغه ای نسبت به بی محتوایی خود. آیا ما حق داریم تبلیغ دین را با فرهنگ مضحکه انجام دهیم؟ اگر چنین کردیم به جای این که دین بماند مسخره بازی می ماند و دین می رود. حرف جدّی را نباید در لباس شوخی زد وگرنه از جدّیت ها محروم می شویم.
حضرت به فرزندشان می فرمایند: وقتی می خواهی سخن بگویی جدّی سخن بگو. زیرا سخنان جدّی را در لباس سخن های غیر جدّی نمی توان ارائه داد. شوخی های افراطی انضباط ذهن را از بین می برد و انسان را سطحی نگر می کند، در فرهنگ مضحکه رابطه بین سخن و تصمیم گیری گسسته می شود. دیگر انسان نمی تواند تصمیم های محکم بگیرد چون همه چیز به سرگرمی تبدیل شده و آن چه در زندگی میدان داری می کند خیالات است و نه واقعیات، و زندگی تبدیل به یک قصر خالی می شود که وقتی می خواهیم به آن اسباب کشی کنیم می فهمیم سراسر سراب بوده است.
در فرهنگ مضحکه همه در خیالات زندگی می کنند، چون همه دنبال این هستند که کسی چیزی بگوید تا همه بخندند. یکی از دلقک های مشهور دنیا در حین اجرای برنامه، یک مرتبه قلبش درد می گیرد، می گوید آخ قلبم! همه می خندند، از درد جیغ می زند، همه می خندند، می گوید دارم می میرم، همه می خندند و همان جا مرد. همه گفتند چقدر زیبا مرد. وقتی آمدند بالای سرش دیدند مرده است. در حالی که مردم، جدّی ترین حرف او را به شوخی گرفتند.
فرهنگ مضحکه حکم یک مهاجم را دارد که تفکر و تدبّر را از جامعه می گیرد و لذا در چنین شرایطی دیگر معارفی مثل قرآن و نهج البلاغه از صحنه ی زندگی رخت برمی بندد، و با بی جواب گذاشتن نیاز فطرت به این گونه معارف، روح و روان با غم عمیقی روبه رو می شود که باز افراد در چنین شرایطی، با مستغرق شدن در خنده سعی می کنند صدای غم جان را نشنوند. برای فرار از آن غم، مسخره بازی شان را با شدّت بیشتری ادامه می دهند و با این کار غمشان عمیق تر می شود. مثل مشروب خواران که پس از خوردن مشروب چون از مستی در آمدند، قلب آن ها را غم می گیرد، برای فرار از آن غم دوباره مشروب می خورند. بعد که دوباره از مستی در آمدند، حالا دو برابرِ اول غم دارند لذا دوباره می روند مشروب می خورند، و به همین شکل همه زندگی خود را با فرار از خود به نابودی می کشانند. فرهنگ مضحکه با جامعه کاری می کند که انسان ها برای فرار از بی محتوایی خود باز به خنده و بی خیالی بیشتر پناه می برند و هر روز با غم عمیق تری روبه رو می شوند و دیگر از هرگونه تصمیمی جهت آینده ی خود فرار می کنند. این است که باید گفت در فرهنگ مضحکه زندگی افراد جامعه به کلی می سوزد. حضرت صادق (ع) در این رابطه می فرمایند: «لَا تَمْزَحْ فَیَذْهَبَ نُورُكَ وَ لَا تَكْذِبْ فَیَذْهَبَ بَهَاؤُكَ» [222] شوخى مكن که نورت می رود، و دروغ مگو که خرّمیت می رود.
جالب است بدانید؛ دلقک های دنیا که سعی می کنند همه را بخندانند، پر غم ترین افراد جامعه شان هستند.
از جمله نکاتی که فوق العاده در اصلاح نفس مؤثر می باشد تعادل و مدیریت شادی هاست، تا از یک طرف روانِ انسان گرفتار افسردگی و غمزدگی نگردد و از طرف دیگر روحیه خوشگذرانی و بذله گویی در جانب افراط نیفتد تا انسان از وقار و حکمت خارج گردد.
انسانی که نتواند غمزدگی خود را کنترل کند، غم های وَهمی آرام آرام تمام روح و روان او را به تصرف خود در می آورد. چنین انسانی در زندگی خود از اراده های نقش آفرین محروم می گردد و به انسانی ناامید مبدل می شود، زیرا ریشه ی غم های وَهمی را که عدم توکل به خدا و کبر و خودبزرگ بینی است، نشناخته و در نتیجه از نشاط طبیعی و متعادل که در قلب و روان هر انسانِ مؤمنی جاری است محروم می گردد، همان نشاطی که خداوند در وصف آن می فرماید:
«أَلا إِنَّ أَوْلِیَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلاَ هُمْ یَحْزَنُونَ »[223] آگاه باشید كه اولیاءالهی را نه بیمى است و نه اندوهی. آن هایی که دوستی خدا و سرپرستی او را پذیرفتند دیگر نه نگران حادثه های آینده اند و نه غصه گذشته را می خورند، در مسیر ارتباط با خدا، فوق غم های جانکاه و شادی های افراطی زندگی می کنند. چنین افرادی متصف به حکمت اند و در استحکام شخصیت قرار دارند. انسان های حکیم همان طور که در مقابل غم ها به راحتی مقاومت می کنند، هرگز برای پرکردن خلأهای زندگی محتاج شادی های افراطی و قهقهه های سخیف نیستند.
اسلام عزیز به همان اندازه که از طریق عقاید عالیه، مسلمانان را از غم های وَهمی آزاد می کند، در راستای نجات از خوشگذرانی های افراطی نیز توصیه هایی دارد که حضرت در این فراز به این موضوع می پردازند تا روشن شود وقتی وسوسه خندیدن و خنداندن در جامعه ای زبانه کشید، دیگر بال های پرواز گرِ اندیشیدن از کار می افتد.
البته عنایت دارید که هرگز نباید مقابل قهقهه و خنده افراطی، غم زدگی و افسردگی را قرار داد و تصور شود وقتی اسلام و امامان معصومh ما را از خنده زیاد برحذر می دارند، می خواهند ما را وارد زندگی بدون نشاطی بنمایند که هیچ شادی و تفریحی در آن نیست. حضرت صادق(ع) می فرمایند؛ «مَا مِنْ مُؤْمِنٍ إِلَّا وَ فِیهِ دُعَابَةٌ- قُلْتُ وَ مَا الدُّعَابَةُ- قَالَ الْمِزَاح »[224] نیست مؤمن مگر کسی که در او «دُعابة» باشد. راوی می پرسد؛ دعابه چیست؟ حضرت می فرمایند: «مزاح».
بحث بر سر آن است که رواج دهندگان خنده و مزاح و قهقهه در جامعه، علاوه بر این که به شخصیت خود جفا می کنند فضای معنوی مخصوصی را که باید بین انسان ها حاکم باشد بی رنگ و ضعیف می نمایند.
حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: «كَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلًا أَنْ یَضْحَكَ مِنْ غَیْرِ عَجَبٍ»[225] در جاهل بودن انسان همین بس که بدون دلیل بخندد.
آنچه قوه ی وَهمیه انسان را در کنترل می آورد تا با اندک بهانه ای به خنده نیفتد قوه ی عاقله است و لذا انسان هایی که عقل خود را رشد نداده اند توان کنترل خود را در خندیدن ندارند و این را نباید حمل بر گشاده رویی کرد. و اگر انسان متوجه چنین نقیصه ای در خود شد باید با تدبّر در امور حِکمی آن را جبران کند.
آن حضرت در راستای آن که انسان باید زیادخندیدن خود را درمان کند، می فرمایند: «كَثْرَةُ ضَحِكِ الرَّجُلِ تُفْسِدُ وَقَارَه»[226] بسیارىِ خنده وقار مرد را از بین می برد.
پس این طور نیست که تصور کنیم دامن زدن به خنده ی زیاد عمل بی ضرری است.
رسول خداf می فرمایند: «كَثْرَةُ الْمِزَاحِ یَذْهَبُ بِمَاءِ الْوَجْهِ وَ كَثْرَةُ الضَّحِكِ یَمْحُو الْإِیمَانَ وَ كَثْرَةُ الْكَذِبِ یُذْهِبُ بِالْبَهَاء»[227] شوخى بسیار آبرو را می برد، و خنده بسیار ایمان را نابود می كند، و دروغْ ارزش انسان را بر می اندازد.
چنانچه ملاحظه می فرمایید رسول خداf آثار منفی شوخی زیاد را بی آبرویی و خنده زیاد را بی ایمانی برمی شمارند. آیا ما نباید نگران بی ایمانی خود شویم و از شرایطی که موجب خنده زیاد می شود فاصله بگیریم؟
با توجه به این که انسان نباید به دنبال کسانی باشد که او را بخندانند، حضرت باقر(ع) می فرمایند: «اتَّبِعْ مَنْ یُبْكِیكَ وَ هُوَ لَكَ نَاصِحٌ وَ لَا تَتَّبِعْ مَنْ یُضْحِكُكَ وَ هُوَ لَكَ غَاشٌّ وَ سَتَرِدُونَ إِلَى اللَّهِ جَمِیعاً فَتَعْلَمُون»[228] به دنبال کسی باش که تو را بگریاند ولی خیرخواه تو باشد، و به دنبال کسی نباش که تو را بخنداند درحالی که خیرخواه تو نیست و عملاً به تو خیانت می کند، در حالی که همه با هم با خداوند دیدار خواهید كرد.
فرهنگ بذله گویی و خنده، احساسات را برمی انگیزاند و همه چیز را به موضوعات سرگرم کننده تبدیل می کند، و هیچ چیز جز سرگرمی را چیز نمی داند. نیل پستمن در همان کتاب می گوید: «مردم آمریکا در هرکجا که هستند با یکدیگر گفتگو نمی کنند، بلکه همدیگر را سرگرم می کنند. وقتی هدف از زندگی بی غمی شد، تلاش همه این است که همدیگر را بخندانند، نه این که به همدیگر تذکر دهند. مردم آمریکا دیگر برای همدیگر حرف ندارند بلکه یکدیگر را سرگرم می کنند»، و مصیبت از آن جا بروز می کند. انسانی که فکرش سطحی و فرهنگش خنده شد، چیزی و کاری جز خندیدن و خنداندن را به رسمیت نمی شناسد. حال بگویید در چنین فرهنگی و برای چنین مردمی پیامبران چه جایگاهی دارند؟ مردمی دَم دَمی مزاج و هر دَم خوش باش، اصلاً ثبات شخصیت ندارند تا تفکر و تعقل در حقایق برایشان ممکن شود.
نیل پستمن می گوید: «آمریکاییان که سرگرم ترین ملت جهان هستند، کم اطلاع ترین و بی خبرترین مردم جهان نیز هستند».
ما دوباره می خواهیم تأکید کنیم؛ در فضای مضحکه، مذهب خصلتش را از دست می دهد. یعنی در فضای شوخی و سرگرمی تبلیغ مذهبی ممکن نیست، آنچه در آن فضا به نام مذهب ارائه می شود، سرگرمی است و نه مذهب.
مشخص است که جدّی ترین و سنگین ترین حرف، حرف خدا است. خداوند در قرآن به رسولشf می فرماید: «إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْكَ قَوْلًا ثَقِیلًا»[229] آماده و جدّی باش که به زودی گفتاری سنگین برای تو می آوریم. و به حضرت توصیه می فرماید در دل شب مشغول عبادت باش تا قلبت آماده پذیرش وَحی گردد. حال در فضای شوخی و بذله گویی، آیا گوشی می ماند که آن حرف های جدّی و سنگین را بشنود؟ آیا ارائه سنگین ترین حقایق آسمانی در فضایی که انسان ها سر به هوا و طالب خنده و شوخی هستند، بازی کردن با سخنان دینی نیست؟ هرچه فضای ارائه سخنان الهی به جدیت و وقار نزدیک باشد آمادگی پذیرش بیشتر است و امکان ارائه حرف های حکیمانه عملی است.
در فضای خنده و سرگرمی، باید هرچه را که مخاطب بر اساس میل و هوس می طلبد به او ارائه داد. یعنی باید کاری کرد که او هم اکنون خوشش بیاید. برعکس روش پیامبران که تلاش می کردند بر اساس فطرتِ مخاطبان با آن ها گفتگو کنند و نظر آن ها را به افق های دوردست زندگی بیندازند.
قرآن در باره ی برخورد پیامبر اکرمf با مخالفان می فرماید:
«...بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ، وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ بَلْ أَتَیْنَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ».[230]
پیامبرf با منطق و روش حق به سوی آن ها آمد ولی اکثر آن ها نسبت به پذیرش حق کراهت داشتند، در حالی که اگر حق تعالی از میل های آن ها پیروی می نمود و آنچه را آن ها خوش می داشتند پیروی می کرد، آسمان و زمین و آنچه در آن بود به فساد می افتاد، بلکه برعکس، بر خلاف ارضای هوس آن ها؛ ما به یاد آن ها و بر اساس سعادت آن ها، پیامبران را فرستادیم و آن ها از سعادت خود روی گردان بودند.
فرهنگ انبیاءh بر عکسِ فرهنگ های شوخی و بذله، سعی دارد مردم را از میل ها و هوس ها فاصله دهد و در بصیرتی عقلی و قلبی وارد کند.
در فرهنگ سرگرمی، آنچه انسان را سرگرم کند کار محسوب می شود و آنچه آن ها را متذکر حقایق متعالی غیر محسوس کند کار به حساب نمی آید. آنچه آن ها را بیدار کند و موجب قرب به مبدأ اعلی گردد یک نحوه بیکاری است. خلوت با خدا در چنین فرهنگی معنا ندارد، ولی دور هم نشستن و حرف های لغوزدن و خندیدن کار محسوب می شود و معنا خواهد داشت و دستگاه های عریض و طویلِ تولید خوشی و بی غمی و هلهله و قهقهه زا ، دستگاه های فرهنگی به حساب می آیند!
می خواهیم بگوییم؛ زمانی که مقوله ای به نام شعور اجتماعی و محاورات عامه و مناظرات و گفتگوهای مردم، به صورت بی تفاوت و یک دست قهقهه و غریو شادی های جمعی درآمد و در این قالب تجلّی کرد، خلاصه؛ زمانی که شهروندِ متعهد، به انسانی اَلَکی خوش و تماشاچی بی خیال تبدیل شد و مسائل اجتماعی و امور انسان ها تا مرز دلقک پردازی و دلقک پروری تنزل یافت، آن وقت است که مجموعه ملت در خطر است و در بحران فرهنگی قرار دارد و مرگ تدریجی، فرهنگ آن جامعه را تهدید می کند، هرچند آن خنده و بذله از طریق مراکز رسمی مثل تلویزیون دامن زده شود و بینندگان زیادی نیز از آن استقبال کنند.
راستی در فرهنگ خنده و شوخی چه کسی آماده است بر اساس رهنمود مولی الموحدین(ع) علیه این پراکندگی و از هم گسستگی روح اجتماع که حاصل خنده ی افراطی است به پا خیزد؟ افراد جامعه به مرور نسبت به هم بیگانه می شوند و هیچ اُنس حقیقی برجای نمی ماند، و همه یکدیگر را فقط برای خنداندن قبول دارند و از هم هیچ چیزِ دیگر نمی خواهند چون هیچ چیز دیگری را نمی شناسند و اگر هم بشناسند، به آن اهمیت نمی دهند.
وقتی تمام وجودِ یک فرهنگ از درون با خوره ی خنده و تفریح رو به نابودی است و زمانی که عناصر اصلی فرهنگِ جامعه مثل تدبّر در دین و حضور در جلسات تفکر دینی و خلوت با خود و با خدا و ارتباط علمی و حکمی با همدیگر، همه و همه در قالب لذّت و سرگرمی در آمده و بر سر سفره مصرف به یغما می رود و فراموش می شود، راستی چه تدبیری باید اندیشید و به چه چیز باید توسل پیدا کرد؟ آیا زیادکردن کانال های تلویزیون و به صحنه آوردن دلقک های مشهور و سطحی کردن تفکر دینی، و لوس و تفریح زده کردن مستمعینِ بحث های دینی، و آرایش دادن مساجد و باج دادن برای دیندارشدن، و این همه روایات در رابطه با حذر از شوخی و خنده افراطی که از امامان معصومh به ما رسیده را نادیده گرفتن و در اصلاح امور فرهنگی به غیرِ دین دل سپردن، چاره کار است؟!
حتماً متوجه شده اید که در فرهنگ شوخی و خنده و سرگرمی، قابل توجه ترین افراد برای نوجوانان و جوانان ما، دلقک ترین افرادند. و فراموش نفرمایید کسانی که دلقکی پیشه می کنند، عموماً از نظر سطح فکر از افراد درجه پایین جامعه هستند. حال پیش بینی کنید اگر افراد قابل توجه جامعه، برای نسل جوان چنین افرادی باشند، چه آینده ای خواهیم داشت؟
انسان ها در دنیای جدید -که نوامیس الهی شان را رها کرده اند- آن جایی در رنج اند که وسیله ی خنده و سرگرمی کم باشد.
راستی چرا اندیشیدن یکسره کنار گذاشته شده است؟ آیا وقتی وسوسه خندیدن و خنداندن دائم زبانه کشید، دیگر پرهای پروازگرِ اندیشیدن امکانِ پرواز دارد؟
عده ای از انسان ها، اندیشمند و با نشاط هستند. یعنی اندیشمندی و با نشاطی در آن ها جمع است، و عده ای هم آدمیتشان را خنده تشکیل داده است. کسانی که دنبال خنده می دوند، از حرف حکیمانه خسته می شوند و دیگر هیچ حرف منطقی و مفیدی آن ها را جذب نمی کند.
چرا وسایل ارتباط جمعی ما نباید با زیربنای فرهنگی اهل بیت عصمت و طهارتh برنامه هایش را تنظیم کند تا حکیمان الهی بیشتر بدرخشند نه دلقکان؟ آیا ما حق داریم زندگی خود را در اختیار بَطّالان و مضحکه گرانی بگذاریم که ماوراء خندیدن و خنداندن، هیچ پیام معنوی و روحانی در اختیار ما نمی گذارند؟
آری! «فَإنَّ کَثْرَةَ الضِّحْکِ تَتْرُکُ الْعَبْدَ حَقیراً یوْمَ الْقِیامَةِ».[231] زیادی خنده انسان را در قیامت حقیر و رها می کند. نه تنها در قیامت، در دنیا هم فرهنگ خنده، شخصیت فرد و جامعه را پوچ و بی محتوا می گرداند.
توصیه های حضرت به فرزندشان موجب آزادگی روح و وسیله قرب انسان به خداوند می شود. ایشان می فرمایند: از این که حرفی بزنی که موجب خنده و مسخر گی شود حذر کن هر چند آن حرف را از غیر نقل کنی. نکته ای که نباید مورد غفلت قرار گیرد فرق بین ادخال سرور در بین مؤمنین با فضای خنده و شوخی راه انداختن است. این که مؤمنین باید همدیگر را خوشحال کنند چیز خوبی است ولی معنی اصلی ادخال سرور در مؤمنین این است که اگر بتوانیم خانه برای مؤمنی تهیه کنیم تا او را از غم بی خانمانی نجات دهیم، یا کتاب مفیدی برایش بخریم تا مشکل فکری او را مرتفع نماییم، یا در سطح پائین تر، چیزی بگوئیم که از نگرانی درآید. همه ی این ها به عنوان ادخال سرور خوب است ولی نباید به اسم ادخال سرور فرهنگ مضحکه و شوخی را بین خودمان جاری کنیم و اسمش را ادخال سرور بگذاریم! آری یک وقت هدف ها خندیدن و خنداندن می شود که حضرت ما را از این کار نهی می کنند ولی یک وقت بهلول وار هدفی را دنبال می کنیم ولی در پوشش طنز آن کار را ارائه می دهیم، این در جای خودش یک هنر است اما این کار با دلقک بازی فاصله ی زیادی دارد.
حضرت صادق(ع) در رابطه با زشت بودن کار افرادی که وسیله خنده بقیه می شوند و به اصطلاح مضحکه مردم قرار می گیرند، می فرمایند:
«كَانَ بِالْمَدِینَةِ رَجُلٌ بَطَّالٌ یُضْحِكُ أَهْلَ الْمَدِینَةِ مِنْ كَلَامِهِ فَقَالَ یَوْماً لَهُمْ قَدْ أَعْیَانِی هَذَا الرَّجُلُ یَعْنِی عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ(ع) فَمَا یُضْحِكُهُ مِنِّی شَیْ ءٌ وَ لَا بُدَّ مِنْ أَنْ أَحْتَالَ فِی أَنْ أُضْحِكَهُ قَالَ: فَمَرَّ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ(ع) ذَاتَ یَوْمٍ وَ مَعَهُ مَوْلَیَانِ لَهُ فَجَاءَ ذَلِكَ الرَّجُلُ الْبَطَّالُ حَتَّى انْتَزَعَ رِدَاءَهُ مِنْ ظَهْرِهِ وَ اتَّبَعَهُ الْمَوْلَیَانِ فَاسْتَرْجَعَا الرِّدَاءَ مِنْهُ وَ أَلْقَیَاهُ عَلَیْهِ وَ هُوَ مُخْبِتٌ لَا یَرْفَعُ طَرْفَهُ مِنَ الْأَرْضِ ثُمَّ قَالَ: لِمَوْلَیَیْهِ مَا هَذَا فَقَالا لَهُ رَجُلٌ بَطَّالٌ یُضْحِكُ أَهْلَ الْمَدِینَةِ وَ یَسْتَطْعِمُ مِنْهُمْ بِذَلِكَ قَالَ فَقُولَا لَهُ یَا وَیْحَكَ إِنَّ لِلَّهِ یَوْماً یَخْسَرُ فِیهِ الْبَطَّالُون»؛[232]
در مدینه مردى بود بیكاره و یاوه گو كه با حرف هاى خود مردم آن شهر را مى خنداند. روزى به آنان گفت: این مرد یعنی- «علىّ بن الحسینu»- مرا خسته كرده و هیچ یك از كارهایم نتوانسته او را به خنده آورد، ناگزیر باید چاره اى اندیشم تا وى را بخندانم. روزى آن حضرت (ع) با دو نفر از غلامان خود عبور مى كردند، آن مرد آمد و عباى آن حضرت را از دوششان كشید (و فرار كرد). آن دو غلام به دنبالش دویدند و عبا را گرفتند و به دوش حضرت انداختند. امام سر به زیر انداخته، با وقار هر چه تمام تر حركت مى كردند و چشم از زمین برنمى داشتند. سپس به غلامانشان فرمودند: این چه كسى بود؟ گفتند: مردى است بیكاره و دلقک كه اهل مدینه را مى خنداند و از این راه نان مى خورد. فرمود: به او بگویید: اى واى! همانا خدا را روزى است كه یاوه گویان و دلقکان در آن روز زیان خواهند دید.
چنانچه ملاحظه می فرمایید فرهنگ امامان معصومh فرهنگ بی توجهی و بی محلی به چنین افراد است. زیرا آن ها متوجه اند اگر چنین افرادی در جامعه مورد توجه و ارزش قرار گیرند جدیت انسان ها نسبت به تربیت و تعالی خود مورد غفلت قرار می گیرد. ولی یک وقت پیامی را در قالب طنز می خواهی به مردم برسانی این یک نوع حکمت است و کار هر کس هم نیست، و لذا نباید هرکس با این نیت که می خواهد بهلول وار عمل کند به چنان کارهایی دست بزند. چون اولاً: انسان های خاصی باید این کار را انجام دهند. ثانیاً: از آن مهم تر در شرایط خاص باید این طور عمل کرد و نه در هر شرایطی. زیرا در هر صورت وقتی پای خنده و مسخرگی وسط آمد جدیت های اندیشه قربانی می شود، به قول معروف «فرهنگ مضحکه و سرگرمی هیجان های بی هدف و حیات بدون جدیت ایجاد می کند». فرهنگ قهقهه، فرهنگ هیجان های بی هدف است و فرهنگ بهلول وار فرهنگ دیگری است. با زبان مطایبه حرف های جدّی زدن غیر از شوخی و مسخرگی و جوک پرانی است. همان چیزی که بلای امروز جهانی شده که به خنده مشغول گشته، بدون دنبال کردن هدفی بزرگ. مؤمن باید خوش رو باشد ولی نه اهل قهقهه، از حضرت صادق(ع) داریم «اَلْقَهْقَهَةُ مِنَ الشَّیطان»؛[233] این برای یک جامعه که در صدد است اهداف بلندی را دنبال کند خیلی خطرناک است. در اروپا بعد از رنسانس که خدا و دعا را از دست داد، سرگرمی های همراه با مسخره گی جایگزین شد. و بدین صورت سرگرمی و خنده و قهقهه را به اوج خود رساندند به طوری که دیگر متوجه نیستند این فرهنگ دارد همه چیزشان را از آن ها می گیرد، در حدّی که می گویند فلانی خیلی خوب است چون از اول تا آخر گفت و ما می خندیدیم! حضرت توصیه می فرمایند: «إِیَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلَامِ مَا یَكُونُ مُضْحِكاً»؛ حذر کن از این که تو در کلامت حرف هایی بزنی که عامل خنده و مسخرگی شود، و به اصطلاح تو بگویی و آن ها بخندند. خودِ حضرت در جلساتشان شاد صحبت می کردند، اخمو نبودند، اصلاً دشمنان حضرت امام را متهم می کردند که چون خیلی خنده رو هستند به درد حکومت نمی خورند. حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» گاهی طوری صحبت می کردند که همه حضار می خندیدند ولی هدف امام«رحمه الله علیه» یک هدف جدی بود که در حین آن یک حرف خنده دار هم می زدند که خود آن خنداندن هدف خاصی را دنبال می کرد.
فرهنگ غرب روحیه ای را پیش می آورد که خنده در آن هدف می شود. فیلم و تئاتر هایی ساختند که مردم را بخندانند و سرگرم کنند تا متوجه خلأ نشاط معنوی خود نشوند، دانشمندان غربی معتقدند این خنده دارد تمدن غرب را نابود می کند.
ما با روحیه ی انقلابی و با جدّیتی که جنگ و انقلاب به ما داد توانستیم تا اندازه ی زیادی از فرهنگ خنده و مسخرگی پیش آمده از غرب مصون بمانیم، ولی هر چه به غرب نزدیک شدیم آثار آن در زندگی ها بیشتر در حال ظهور است. چقدر خوب است به سخن دانشمندان غربی که دادشان از فرهنگ سرگرمی و خنده درآمده است گوش دهیم تا بیدار شویم و به عظمت چنین تذکراتی که ائمه ما hمی دهند پی ببریم. وقتی عمق فاجعه را شناختیم ارزش این حرف معلوم می شود. اگر دین داران کفرشناس شدند می فهمند دین چه اوجی به آن ها می دهد. در جلسه ی پیش بحث شد که فرهنگ خنده، بی محتوایی را به جهان انسانی وارد می کند و آن غیر از خندیدن عادی است. امروز روحیه ی عموم بشر طوری شده که صِرف خندیدن را دوست دارند، همان چیزی که اولیاء الهی هرگز دوست ندارند، اولیاء می خندند ولی حاضر نیستند در جلسه ای بنشینند و یک کسی کاری کند تا آن ها بخندند. این نوع جلسات از جهنم برای آن ها بدتراست و مسلم از آن نوع جلسات تنفر دارند، در حالی که چنین فرهنگ زشتی برای عده ای عادی شده و نمی دانند چه مصیبتی بر سرشان آمده است. حضرت می فرمایند حرفت را با خوش رویی بزن ولی قصدت این نباشد که بقیه را بخندانی.
عرض کردم فرهنگ مضحکه حکم یک مهاجم را دارد که تفکر و مطالعه را از جامعه می گیرد. جامعه ای که به دنبال خنده باشد دیگر آن جدّیت هایی را که برای تفکر و مطالعه نیاز دارد از دست می دهد، زیرا در چنین جامعه ای همه چیز به موضوعی سرگرم کننده تبدیل می شود. ملتی که آلوده به فرهنگ خنده شد چیزی را غیر از آنچه با آن سرگرم می شود چیز نمی داند. سخن آقای «نیل پستمن» را در نظر داشته باشید که می گوید «مردم امریکا در هر جا هستند با یکدیگر گفتگو نمی کنند بلکه همدیگر را سرگرم می کنند» گاهی شما به ظاهر دارید فکر می کنید و با هم دیگر اختلاط می نمائید ولی اگر دقت کنید تلاشتان این است که همدیگر را بخندانید. می گوید: مردم امریکا برای همدیگر حرف ندارند، برای همدیگر سرگرمی دارند. یک وقت مردم در فرهنگی اصیل دور هم جمع می شوند و سخنان حکیمانه ی نهج البلاغه را بحث کنند، این ها حرف دارند، ولی یک وقت دور هم جمع می شوند که همدیگر را سرگرم می کنند، این ها حرف ندارند فقط برای هم عامل سرگرمی هستند.
در تمدن غربی همان طور که مست شدن با شراب انگور معقول شمرده می شود، خنده و مسخرگی نیز چیز معقولی است. حضرت به فرزندشان می فرمایند: حذر کن از اینکه مردم را به خندیدن واداری. زیرا دل سپردن به قهقهه کار انسان های شایسته نیست. شخصی فرموده بود: برای پارسا بودن نیاز به اعمال ملال آور نیست، باید از افراط های نفس اماره فاصله گرفت. ولی بعضی ها به بهانه آن که دین نباید ملال آور باشد دلقکی پیشه می کنند. به بهانه ی این که دین و دین داری نباید همراه با حزن باشد نتیجه می گیرند که اصلاً دین برود و به اسم شادبودن، دلقکی بیاید. می گویند نباید در هر روز از شهدا سخن گفت، باید شاد بود، ولی بعد به اسم این که باید شاد بود هر نوع رقاصی را مباح می دانند، به اسم این که در سالگرد ظهور انقلاب مقدس اسلامی باید با نشاط بود، رقاصی و لودگی راه می اندازند، اگر بگویی در سالگرد بیست و دوم بهمن به عنوان یوم الله، روزی که خداوند لطف خاص خود را به مردم مرحمت کرد، باید راجع به عظمت و جایگاه تاریخی انقلاب اسلامی حرف بزنید، می گوید این ها غم می آورد. چون این ها می خواهند در هر فرصتی شرایط خوردن و عیاشی راه بیندازند.
بشری که فرهنگش خنده و بی غمی شد غیر از خنده را چیز نمی بیند. من و شما هم معتقدیم نباید فرهنگ دینی ملال آور باشد اما نباید از این جمله نتیجه گرفت که باید بی غمی و بی خیالی در صحنه بیاید. مقام معظم رهبری«حفظه الله» فرمودند؛ در مراسم عید نوروز برنامه هایتان شاد باشد. آن وقت با اسم برنامه ی شاد، یک آدم هیکل بزرگِ ریش و سبیل دار بیاید انگشتانش را بیندازد دو طرف دهانش و بکشد؟ این است برنامه شاد؟ و فکر هم بکنیم این ها چیزی نیست، این کارها تحقیر انسانیت است، این کجایش تبعیت از حرف رهبری است؟ آیا این کارها نشان نمی دهد فردی که انگشتانش را دو طرف دهانش می اندازد و آن را می کشد، هم خودش احمق است و هم ما را احمق می داند؟ چون ذهنش فقط به مضحکه عادت کرده، هیچ مطلبی را جدی و عمیق نمی گیرد، فعلا خوش باش، بدون هیچ ثبات شخصیتی. حضرت به ما تذکر می دهند که در چنین روحیاتی سقوط نکنیم و مثل انسان های وارسته، باوقار و باثبات باشیم.
عده ای در جریان زندگی مثل کوه استوارند، هیچ حادثه ای آن ها را نمی لرزاند. و عده ای هم دَم دَمی مزاج اند. فرهنگ خنده و سرگرمی آدمی را دم دمی مزاج می کند. امامان ما مسلم با کودکانشان شوخی می کردند اما در عین حال در همان شوخی یک نحوه وقار و جدیت همراه بود. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در آن جریان که متوجه می شوند نام خانواده یتیم داری از لیست یتیمانی که باید به آن ها رسیدگی می شد از قلم افتاده، می روند با بچه های یتیم بازی می کنند، آن ها را پشت خود سوار می کنند تا آن کودکان کمی بخندند، آری این بازی ها غیر از فرهنگی است که سراسر آن خنده است. هر پدری با کودکانش شوخی می کند و باید هم شوخی کند، ولی حرف حضرت حرف دیگری است. حضرت می فرمایند کاری نکن که شخصیتاً دلقک شوی. آیا شما در امیرالمومنینی که بقیه را می خنداندند فرهنگ «حالی خوش باش» سراغ دارید یا با همه ی این ها هیچ وقت قلب مبارک آن حضرت از حضور در محضر الهی غافل نبود؟ فرهنگ مضحکه و سرگرمی و «حالی خوش باش» این حضور را از انسان می گیرد و ثبات شخصیت را در انسان متزلزل می کند و در آن روحیه تدبّر و تفکر مورد غفلت قرار می گیرد. لذا صاحب نظران معتقدند امریکائیان که سرگرم ترین ملت جهان غرب هستند کم اطلاع ترین و بی خبرترین مردم جهان نیز هستند به طوری که وقتی لانه جاسوسی را دانشجویان گرفتند شصت درصد مردم امریکا خبر نداشتند، در حالی که کودکان دبستانی ما خبر داشتند.
ملاک خوب و بدی چیزها برای جامعه ای که خنده هدف آن است، سرگرمی است. مثلاً می گویند جلسه خوبی بود چون یک ساعتی سرگرم بودیم. در مورد ملکه ویکتوریا نوشته اند از صبح تا شب یکی می آمد برای او قصه می گفت و یکی هم کارش این بود که برای او دلقک بازی در آورد، باز تکیه کلامش این بوده که «سرگرم نشدم». یعنی در آن فرهنگ هر چیزی و هر کاری جز مضحکه و سرگرمی ارزش ندارد. فرهنگ سرگرمی و خنده، آدم را از عقل به سوی احساسات و خیالات سوق می دهد و چون همه چیز حول محور سرگرمی دور می زند اگر در آن فضا پیام های مذهبی هم طرح شود دیگر مذهب نیست بلکه سرگرمی است.
جدی ترین سخن، سخن دین است، و موثق ترین حرف، حرف خدا است ولی اگر محور جلسات سرگرمی شد، در آن جلسات هیچ حرف جدّی نمی توان زد، چه رسد به جدّی ترین حرف. این جاست که می توان گفت در فرهنگ خنده و سرگرمی، مذهب خصلت خود را از دست می دهد و تبدیل به آداب بیرنگی می شود که هرگز نمی تواند قلب و روح ما را در اختیار گیرد. حتی در آن جایی که بعضی از روحانیون عزیز سعی می کنند برای خشک نبودن بحث های مذهبی، مطالب را با مثال های کمی خنده دار طرح کنند و نسبتاً هم موفق هستند، باز در آن فضا دیگر نمی شود سخنان حکیمانه را طرح کرد که امثال حضرت آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» در جلسات خود مطرح می کنند. به این معنی که در فضای طرح مطالب مذهبی همراه با کمی شوخی، حرف های متوسط مذهب را می توان ارائه داد، اگر خواستید دین در لایه های عمیق تری مطرح شود، همین اندازه شوخی هم نباید انجام شود. زیرا به قول معروف با هر زبانی نمی توان هر فکری را ارائه داد، و فکر حکیمانه با زبان خاص خودش می تواند ظاهر شود.
همان طور که ملاحظه می فرمایید الفاظ قرآن دارای آهنگی خاص می باشد که نه شعر است و نه نثر ساده، و به همین جهت ظرفیت طرح عمیق ترین معارف را در خود دارد و هرگز نمی توان قالب الفاظ قرآن را عوض کرد و باز همان معانی را به صورت دقیق و عمیق و همه جانبه ارائه نمود. حال در نظر بگیرید در فرهنگ خنده و سرگرمی چه الفاظی در صحنه است، آیا آن الفاظ، ظرفیت طرح معارف عالیه را دارد؟ و اگر الفاظِ فرهنگ خنده، الفاظ روز جامعه شود آیا آن جامعه دیگر از اندیشه های عمیق و حکمت آمیز چیزی خواهد داشت؟ چنین جامعه ای در برخورد با سخنان حکمت آمیز، سریعاً خسته می شود و انتظار دارد امثال آیت الله جوادی«حفظه الله تعالی» آسان تر حرف بزنند. غافل از این که اگر ایشان و امثال ایشان قالب زبان خود را عوض کنند خود به خود عمق بحث عوض می شود. پس نباید به دنبال این باشید که حرف های مذهبی را آنچنان آسان کنیم که دیگر از جدیت خارج شود و در حدّ شوخی و سطحی گرایی پائین آید، زیرا در آن صورت دیگر دل و جان انسان تحت تأثیر آن کلمات قرار نمی گیرد بلکه فقط در حدّ ظاهر آداب دینی متوقف می شود. حتما مطلع هستید که کشیش های دنیا در برنامه های تلویزیونی دین خود را تبلیغ می کنند و بعضی از آن ها هم به ظاهر خیلی هنرمندانه عمل می کنند، در کنار صحنه های جذاب و مناظر زیبا تذکرات خود را ارائه می دهند و اتفاقاً این برنامه ها از برنامه های پربیننده هم هست، ولی فراموش نفرمائید که هرگز در این برنامه ها موضوعات از حدّ تذکرات اخلاقی بالاتر نمی رود و فقط آن هایی که آمادگی قبلی دارند تا حدّی استفاده کرده و متذکر می شوند ولی آن هایی که از تلویزیون انتظار سرگرمی دارند آن برنامه را نیز یک سرگرمی می دانند و از مناظر و شوخی ها و قصه های آن کشیش سرگرم می شوند، بدون آن که بخواهند از طریق آن تذکرات تغییری در رفتار خود ایجاد کنند. گاهی هم با هنرمندی خاص و از طریق شرطی کردن افراد و تداعی معانی خیال، افراد را تحت تأثیر موضوعات مورد نظر خود قرار می دهند بدون آن که عقل و قلب را نسبت به آن موضوعات آگاه کنند. در بین مسلمانان هم مثلا می آییم یک آبشار می کشیم، یک آهنگ خیلی سبک هم در کنار آن می گذاریم بعد یک باغچه گل زیبا را نشان می دهیم و یک دختر بچه زیبایی را با چادر سفید و یک جانماز خیلی زیبا می نمایانیم که دارد نماز می خواند. از این طریق دختر شما هم هوس می کند نماز بخواند. این یک نحوه شرطی شدن است و قبلاً عرض شد این انتخاب نیست، از این طریق یک نوع عادت را می توان پایه گذاری کرد که برای کودکان شروع بدی نیست، ولی اسم این را نباید تبلیغ معارف دین بگذاریم، این کار غیر از به صحنه آوردن عقل برای تدبّر در دین است. در شرطی کردن ها عقلِ انتخاب گر در صحنه نیست، احساسات و خیالات در صحنه است. مثل نماز خواندن مردم عربستان سعودی است که دولت در آن جا شرایطی ایجاد کرده که دیگر اکثر مغازه داران با شرطی شدن، همین که صدای اذان را می شنوند مغازه را رها می کنند و به نماز می پردازند، حالا این نماز چه تأثیری بر روح و روان آن ها خواهد گذاشت، از خودشان باید پرسید. پس با هر فنی و زبانی نمی توان هر حرفی را زد.
در فرهنگ خنده و سرگرمی باید هر چه را مخاطب می خواهد به او بدهید، نه این که هر چه حق است به او پیشنهاد کنید، بر عکسِ فرهنگ پیامبران که سعی می کنند مردم را از آن سطحی که هستند بالاتر آورند و از سطحی نگری خارج کنند. این که رادیو و تلویزیون در ارائه فرهنگ دینی موفق نیست و نتیجه ی کارش بسیار ضعیف است به این علت است که فرهنگ رادیو و تلویزیون فرهنگ راضی کردن مخاطبین و مستمعین است. مجبور است موضوعات را به شدّت سطحی کند تا بینندگان و یا شنوندگان عادی بپذیرند، چون مردم عادی عموماً به این وسیله به عنوان عامل سرگرمی نگاه می کنند و یا ما کاری کردیم که این چنین نگاه کنند. فرهنگ سرگرمی این است که شما برای رضایت مخاطبتان حرف بزنید که بخندد و سرگرم شود و بگوید خوشم آمد. فرهنگ پیامبری این است که ما را از میل های پست آزاد کند و جهت جانمان را به طرف حقایق قدسی سیر دهد و این فرهنگ با فرهنگ خنده و سرگرمی جمع نمی شود و حضرت مولی الموحدین(ع) در سخن خود ما را متوجه این نکته می نمایند.
نیل پستمن در کتاب «زندگی در عیش مردن در خوشی» می گوید؛ «سرگرمی ما آمریکاییان را آنچنان کرده است که همه چیز را در مورد 24 ساعت گذشته فقط می دانیم، و اما در مورد شصت سال گذشته کم می دانیم و در مورد شش قرن پیش هیچ چیز نمی دانیم». درست عکس حکیمان که خیلی به حوادث جزئی و زودگذر توجه ندارند، ولی به نوامیس و حقایق عالم توجه دارند که از کوه ها قدیمی تر و پایدارترند. اگر یادتان باشد علی(ع) در اوائل همین نامه به فرزندشان می فرمایند آنچنان من در کار گذشتگان تدبّر کردم که گویا دارم با آن ها زندگی می کنم. در واقع، فرهنگ سرگرمی و خنده، انسان را بی تاریخ می کند و بین افراد و گذشته ی آن ها گسستگی ایجاد می نماید. و لذا در این فرهنگ یعنی وقتی انسان، انسان بی تاریخ شد، انسان سرگردانی خواهد بود که هرگز نمی تواند برای زندگی خود تصمیم های بزرگ بگیرد، چنین جامعه ای عموماً گرفتار برنامه های استعمارگران خواهد ماند، انسان های بی تاریخ انسان هایی هستند که به راحتی در مقابل تهاجم فرهنگی بیگانه می لرزند، زیرا شعور سیاسی جامعه و افکار عامه، تحت تأثیر سرگرمی، تحلیل می رود و عملاً تخریب فرهنگی به معنی واقعی از درون خود آن جامعه شروع شده است، البته در پوشش رشد فکری و با نقابی که پوزخندی به لب دارد. چون همه چیز به ابزار خنده تبدیل شده و هر چیزی جز خنده نفی می شود. حتی اگر از رفیقت بپرسی آن سخنران چه گفت فقط از آن سخنرانی شوخی هایش یادش مانده، گویا در آن سخنرانی حرف دیگری گفته نشده، چون در منظر چنین انسان هایی حرف فقط آن حرفی است که خنده دار باشد. و از این طریق فرهنگ یک جامعه آسیب می بیند، و به همین جهت به ما فرموده اند قهقهه مکروه است و خنده باید در حدّ تبسم باشد. چون فرهنگ قهقهه، فرهنگ سرگرمی است و تبسمِ مورد قبول اسلام هم باید در حدّی باشد که فقط دندان های جلو پیدا شود ،در غیر آن صورت حالت بی خیالی و مستی پیش می آید.
وقتی تنها کارهایی کار است که انسان را سرگرم کند، نماز و دیگر عبادات کار محسوب نمی شود و آن را به عنوان باری که بردوششان است انجام می دهند. و از این طریق انسان از مهم ترین نیازش غافل می شود.
به گفته نیل پستمن؛
«وقتی ملتی عنان اندیشه و شعور خود را به دست روزمرّگی و سرگرمی می سپارد، هنگامی که حیات فرهنگی معنا و مفهومی نو می یابد و عبارت می شود از یک سلسله نمایش های شادی زا و خیمه شب بازی های سرگرم کننده، و وظیفه حراست و حفظ ارزش های فرهنگی او را سازمانهای غول پیکر و عریض و طویلِ تولید خوشی و بی غمی و هلهله زا عهده دار می شوند، زمانی که مقوله ای به نام شعور اجتماعی و محاورات عامه و مناظرات و گفتگوهای مردم به اَشکال بی تفاوت و یک دستِ قهقهه و غریو شادی های جمعی در آمده و در این قالب تجلی کرده است، خلاصه زمانی که شهروند متعهد، تماشاچی بی خیال می شود و مسایل اجتماعی و امور جمعی انسان ها تا مرز پرده های دلقکان تنزل می یابد، آن وقت است که مجموعه ی ملت در خطر است و اسیر بحران، و در چنین حالتی است که مرگِ تدریجی فرهنگ و زوال آن تهدیدی واقعی به شمار می آید».
سازمان های غول پیکر دنیا می نشینند انرژی و فکر صرف می کنند ولی به جای تلاش جهت رشد فکری انسان ها، برنامه های خنده زا تولید می کنند و کشورهایی مثل ما هم پول ملت را می دهیم و آن برنامه ها را می خریم تا مردم خود را با این گونه برنامه ها سرگرم کنیم . شرایط طوری شده که اگر بگویی فرهنگ خنده برای آینده ملت خطرناک است می گوید یعنی گریه کنیم؟ زیرا کاری غیر از خنده نمی شناسد که آن کار گریه نباشد ولی خنده هم نباشد. و این به جهت آن است که یک پراکندگی و از هم گسستگی و قطعه قطعه شدن روح اجتماعی به میدان آمده، و به واقع هم به راحتی نمی توان آن را ترمیم کرد مگر از طریق همین نوع توصیه هایی که حضرت مولی الموحدین(ع) پیشنهاد می کنند. چون روح ها در آن فرهنگ همه از هم بیگانه می شوند و با سخنان انسانی قدسی و پذیرفته شده می توان آن بیگانگی را به یگانگی تبدیل کرد.
وقتی تمامی وجود یک فرهنگ از درون با خُوره ی خنده و تفریح رو به نابودی است و زمانی که عناصر اصلی فرهنگِ جامعه در قالب لذت و سرگرمی درآمده است و از ریشه در حال خشک شدن است، جز با سخنان حکیمانه ی انسانی قدسی نمی توان مشکل را رفع کرد، فقط اخطارهای اولیاء الهی در چنین بحران هایی راه نجات را می نمایاند.
خطرناک ترین مرحله برای هر ملت وقتی است که شخصیت هایی که به خنده و سرگرمی مشهورند جهت آموزش و هدایت و تربیت جامعه پا به میدان گذارند، در این حالت است که حکیمان و اولیاء الهی منزوی گشته و مردم بدون آن که بفهمند از برکات وجودی آن ها محروم خواهند ماند. کسانی در این جامعه مدّ نظر افراد جامعه قرار می گیرند و مورد احترامند که کارشان برطرف کردن به اصطلاح، «رنج کم خندیدن جامعه» است. بی محتوا ترین افراد الگوی فکری و رفتاری جامعه را به آن ها پیشنهاد می کنند. چون نگرانی مردم آن نیست که چرا به جای «اندیشیدن»، «می خندند». نگرانی آن ها این است که چرا کم سرگرمند و کم می خندند. زیرا «اندیشیدن» یکسره کنار گذاشته شده است. بی محتواترین شخصیت ها در فرهنگ خنده و سرگرمی با ارزش ترین شخصیت ها می شوند.
ممکن است عزیزان تصور کنند همیشه در جوامع عد ه ای اهل حکمت و تفکر اند و عده ای هم اهل شوخی و بزله و حالا هم همان طور است. غافل از این که اصلاً قضیه در حال حاضر این نیست، امروزه موضوعِ خنده و سرگرمی به عنوان یک فرهنگ و تمدن در میان است، تمدنی که خود را تا مرز سقوط کشانده و به دیگر جوامع نیز هجوم آورده است، بحران بی محتوایی ملت ها در میان است و این غیر از شرایطی است که با چند نفر افراد شوخ و بذله گو روبه رو باشیم، در فرهنگ خنده و سرگرمی جهتی برای اندیشه و تفکرِ ملت باقی نمی ماند تا جامعه را جلو ببرد. انبوهی از مردمی خواهیم داشت که نسبت به سرنوشت خود بی تفاوتند، دوست دارند کف بزنند و هورا بکشند. مردمی که به قول مهاتماگاندی اگر هزاران نفرشان بر سر ما تف کنند بهتر از این است که ما را تأیید نمایند. جامعه غربی چنین جامعه ای شده است.
عرض شد فرهنگ خنده، اندیشه را از جامعه می گیرد ولی خندیدن با اندیشه تضادی ندارد اما اگر مقصد یک تمدنی خنده شد دیگر در این تمدن اندیشیدن یک سره کنار می رود، این غیر از آن است که در عین داشتن فرهنگی متین، نشاط و شادی هم داشته باشیم. با بحثی که شد نگاهی به آشنایان و رفقا بیندازید، ملاحظه خواهید کرد آن ها دو نوع شخصیت اند؛ یک عده آدم های اندیشمند و بانشاط، و یک عده کسانی اند که جز خنده به چیز دیگر فکر نمی کنند. از نظر حضرت امیرالمؤمنین(ع) این نوع دوم، مشکل زا است، باید مواظب بود انسان های نوع دوم عنان فکر جامعه را در دست نگیرند و به عنوان الگوی جوانان مطرح شوند. امام الموحدین(ع) می فرمایند: «إِیَّاكَ أَنْ تَذْكُرَ مِنَ الْكَلَامِ مَا یَكُونُ مُضْحِكاً»؛ مواظب باش که در سخن گفتن، خنده مقصدت نباشد. «وَ إِنْ حَكَیْتَ ذَلِكَ عَنْ غَیْرِكَ»؛ حتی اگر این سخنانِ خنده دار و سرگرم کننده را از غیر خودت بگیری و نقل کنی.
ممکن است عزیزان فکر کنند اگر از فرهنگ خنده و سرگرمی که مردم فعلاً طرفدار آن هستند فاصله بگیریم نتوانیم افراد زیادی را جذب کنیم. از خود بپرسید آیا کسانی که به دنبال خنده اند، دنبال حرف حسابی می آیند یا دنبال هوس خود؟ شما می خواهید چه کسانی را جذب کنید، آیا می دانید آن هایی که به دنبال خنده اند اگر میلشان را تغذیه نکنید می روند و اگر هم میل آن ها را تغذیه کنید، خدمتی به آن ها نکرده اید؟ موضوع مثل آتش است که برای باقی ماندن دائم هیزم می خواهد، باید دائم به میل آن ها رفتار کنید تا یک وقت از دست ما ناراحت نشوند. هوس طوری است که باید دائم جوابش را بدهی و هرگز سیر نمی شود، فرهنگ خنده یکی از مظاهر هوس است. ما می خواهیم مردم را بخندانیم که چه شود؟ ما در نظام اسلامی آمده ایم مردم را متعالی کنیم تا با نشاط باشند و از ابدیتی سعادتمند انه بهرمند گردند.
باید متوجه تذکر حضرت مولی الموحدین(ع) به فرزندشان باشیم و آثار تخریبی فرهنگ قهقهه و خنده و سرگرمی را بشناسیم، در ضمن فراموش نکنیم فرهنگ غرب با غفلت از این گونه توصیه ها، زندگی مخصوص به خود را شکل داده و بالتبع سعی در ساختن وسایلی نمود که ساختار اصلی اش تولید سرگرمی و خنده است. با ساختن انواع ماشین ها به کارها سرعت بخشیدند و لذا اوقات زیادی برایشان باقی ماند، برای پرکردن آن اوقات، وسایلی مثل تلویزیون و سینما و امثال آن ها به سرعت جای خود را در زندگی آن ها باز کرد و هر روز به صورتی جدیدتر قدرت سرگرم کردن بیشتر را در خود پدید می آورد. هرگز نباید از این موضوع که خاستگاه اصلی وسایلی مثل تلویزیون و کامپیوتر برای سرگرمی است و نه حرف جدّی، غفلت کرد، تا بفهمیم چرا این نوع دستگاه ها جهت کارهای سطحی و سرگرم کننده این چنین خوب جواب می دهند و افرادی که بخواهند در این راستا از این وسایل استفاده کنند با اندک فعالیتی به مقصد خود می رسند ولی اگر شما بخواهید با همین دستگاه ها و تکنیک ها اهداف عالی تری را دنبال کنید، به خوبی جواب نمی دهند. همان طور که شما برای اهداف خود مسجد و حوزه و حسینیه را بستری مناسب می بینید که خیلی زود جواب می دهد، ولی اگر همان سخنرانی انجام شده در مسجد را از تلویزیون پخش کنید به آن شکلی که در فضای مسجد انسان را متأثر می نماید اثر گذار نیست، وسایلی مثل تلویزیون و کامپیوتر و سایت های اینترنتی برای بعضی برنامه های دینی جواب گوست و نه برای همه ی معارفی که دین به بشر توصیه کرده است. البته این نکته آخر بحث مفصلی را می طلبد، ولی این نکته را متذکر می شود که تکنیک هایی مثل تلویزیون و کامپیوتر از طریق فرهنگی ساخته شده که به دنبال سرگرمی و خنده است، نباید از این نکته غافل شد. تعجب نکنید چرا مسؤلان تلویزیون بحث عالمان و حکیمانی چون آیت الله جوادی«حفظه الله» را در زمان هایی پخش می کنند که اوقات فعّال رادیو و تلویزیون نیست. چون این وسیله برای چیز دیگری ساخته شده و در بستر همان فرهنگ و اهداف خاص آن فرهنگ خود را می نمایاند و در همان راستا انتظارها را فراهم می کند. باید برای ارائه ی دین به شرایط و روش هایی ماوراء وسایل موجودِ غربی نیز فکر کرد.[234]
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ إِیاكَ وَ مُشَاوَرَةَ النِّسَاءِ فَإِنَّ رَأْیهُنَّ إِلَى أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَى وَهْنٍ وَ اكْفُفْ عَلَیهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِكَ إِیاهُنَّ فَإِنَّ شِدَّةَ الْحِجَابِ أَبْقَى عَلَیهِنَّ وَ لَیسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِكَ مَنْ لَا یوثَقُ بِهِ عَلَیهِنَّ وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یعْرِفْنَ غَیرَكَ فَافْعَلْ وَ لَا تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَیحَانَةٌ وَ لَیسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ وَ لَا تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیرِهَا وَ إِیاكَ وَ التَّغَایرَ فِی غَیرِ مَوْضِعِ غَیرَةٍ فَإِنَّ ذَلِكَ یدْعُو الصَّحِیحَةَ إِلَى السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَةَ إِلَى الرِّیبِ»؛
بپرهیز از مشورت با زنان كه زنان سست رأی هستند، و در تصمیم گرفتن ناتوان، و در پرده شان نگاه دار تا دیده شان به نامحرمان نیفتد که در پرده بودن، آنان را از - هر گزند - نگاه دارد، و برون رفتنشان از خانه بدتر نیست از آن که بیگانه كه بدو اطمینان ندارى، را نزد آنان در آرى. و اگر توانى چنان كنى كه جز تو را نشناسند، روا دار، و كارى كه برون از توانایى زن است به دستش مسپار، كه زن گل بهارى است، لطیف و آسیب پذیر، نه پهلوانى است كارفرما و در هر كار دلیر، و مبادا گرامى داشتِ - او را - از حد بگذرانى و یا او را به طمع افكنى و به میانجى دیگرى وادار گردانى. و بپرهیز از غیرت ورزیدن نابجا كه آن درستكار را به نادرستى كشاند، و پاكدامن را به بدگمانى خواند.
حضرت مولی الموحدین(ع) در این فراز از نامه سی و یک به فرزندشان حضرت امام حسن(ع) موضوع حذر از مشاوره با زنان خاصی را در میان می گذارند و می فرمایند: «إِیاكَ وَ مُشَاوَرَةَ النِّسَاءِ»؛ سپس علت آن را این طور بیان می کنند که «فَإِنَّ رَأْیهُنَّ إِلَى أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَى وَهْنٍ» چون داوری و قضاوتشان سست و اراده هایشان ضعیف است.
خواهش می کنم ابتدا بدون هیچ قضاوتی سعی بفرمائید در فضای بحث قرار گیرید تا جایگاه و خاستگاه سخن حضرت روشن شود و بتوانید نتیجه ی لازم را از آن رهنمود ببرید. همین جا تأكید كنم با توجه به این که تمام صحبت های حضرت دارای نتایج حكیمانه است، این فراز هم دارای نتایج حكیمانه ای است که از طریق آن انسان را از بیراهه ها آزاد می کنند.
حضرت پس از سخن مذکور که إن شاءالله به شرح آن خواهیم پرداخت، می فرمایند: «وَ اكْفُفْ عَلَیهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بِحِجَابِكَ إِیاهُنَّ فَإِنَّ شِدَّةَ الْحِجَابِ أَبْقَى عَلَیهِنَّ»؛ آنان را در پرده نگه دار تا چشمشان به نامحرم نیفتد و برای آن ها پایدارتر و ماندنی تر است که در نهایت حجاب و دور از چشم نامحرم باشند. «وَ لَیسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِكَ مَنْ لَا یوثَقُ بِهِ عَلَیهِنَّ» و برون رفتن آنان از خانه بدتر از آن نیست که نامحرمِ غیر مطمئن را وارد زندگی آنان نمایی «وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یعْرِفْنَ غَیرَكَ فَافْعَلْ»؛ و در حفظ حرمت آن ها تا آنجا بکوش که اگر می توانی كاری كنی كه جز تو كسی را نشناسند، این كار را بكن. «وَ لَا تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا»؛ چیزی كه از حدّ آنها سنگین تر است بر آن ها حمل نكن. «فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَیحَانَةٌ وَ لَیسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ»؛ زیرا زنان چون گل بهاری لطیف و آسیب پذیر هستند و نه قهرمان. «وَ لَا تَعْدُ بِكَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لِغَیرِهَا»؛ مبادا در گرامی داشتن او زیاده روی کنی و یا او را به طمع افکنی که بخواهد برای دیگران شفاعت کند. «وَ إِیاكَ وَ التَّغَایرَ فِی غَیرِ مَوْضِعِ غَیرَةٍ»؛ و بر حذر باش از غیرت نشان دادنِ بی جا «فَإِنَّ ذَلِكَ یدْعُو الصَّحِیحَةَ إِلَى السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَةَ إِلَى الرِّیبِ»؛ که این كار سالم را بیمار، و پاکدامن را به سوی بدگمانی کشاند.
هنر این است که سخنان حکیمانه ی معصومینh را تا آن جا که ممکن است در همان سطحی که مطرح است بفهمیم، نه این كه وقتی نمی توان موضوع را فهمید، صورت مسئله را پاك كنیم. برای فهم این فراز مقدماتی نیاز است، و مسلّم در بستری که قرآن به زن نظر دارد این سخنان مطرح است و با دقت بیشتر روشن می شود این سخنان تبیین سخن خدا است.
قرآن می فرماید: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِی خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَبَثَّ مِنْهُمَا رِجَالاً كَثِیرًا وَنِسَاء»؛[235] ای مردم، تقوای پروردگاری را پیشه کنید كه شما را از نَفْس واحد خلق كرد و از همان نَفْس واحد، زوجش را ـ نه زنش را ـ آفرید و سپس از آن دو، زنان و مردان زیادی را گسترانید. چنانچه ملاحظه می فرمائید طبق آیه فوق یك نَفْس است كه زن و مرد از آن خلق شده اند. پس زن و مرد از یك مقام و یك حقیقت هستند. هر كدام را از همان پاره ای كه همسرش را آفریده ، آفریده است. پس وقتی كه نفس واحدی در كار است مسلم برتری یکی بر دیگری در كار نیست. و امام معصوم(ع) به این نکته کاملاً واقف هستند و باید ما این حرف ها را از گوش مان بیرون كنیم كه در اسلام زن و مرد از نظر ارزش درجه ای متفاوت دارند. این ها حرف های اسلام و مسلمین واقعی نیست. حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» در وصیت نامه الهی سیاسی خود می فرمایند:
«ما مفتخریم که بانوان ما و زنان پیر و جوان و خرد و کلان، در صحنه های فرهنگی و اقتصادی و نظامی حاضر، و همدوش مردان یا بهتر از آنان در راه تعالی اسلام و مقاصد قرآن کریم فعالیت دارند. و آنان که توان جنگ دارند در آموزش نظامی که برای دفاع از اسلام و کشور اسلامی از واجبات مهم است شرکت و از محرومیت هایی که توطئه ی دشمنان و ناآشنایی دوستان از احکام اسلام و قرآن بر آن ها بلکه بر اسلام و مسلمانان تحمیل نمودند، شجاعانه و متعهدانه خود را رهانده و از قید خرافاتی که دشمنان برای منافع خود به دست نادانان و بعضی از آخوندهای بی اطلاع از مصالح مسلمین به وجود آورده بودند، خارج نموده اند».
چنانچه ملاحظه می فرمایید از نظر دانشمند اسلامی و یک اسلام شناس واقعی مثل حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» اولاً؛ حضور فعال زنان در صحنه های فرهنگی و نظامی یک افتخار محسوب می شود. ثانیاً؛ مقابله ی زنان را در مقابل توطئه هایی که می خواهند آن ها را منزوی کنند یک کار بزرگ و ضروری می دانند.
قرآن در آیه 21 سوره روم می فرماید: «وَ مِنْ آیاتِهِ اَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ اَنْفُسِکُمْ اَزْواجاً لِتَسْکُنُوا اِلَیهَا...»؛ یعنی؛ از نشانه های حضور حضرت حق این که از جان خودِ شما، همسران شما را آفرید تا در کنار آن ها آرامش یابید، همان طور که در سوره آل عمران آیه 164 می فرماید: خداوند، رسولی از جان خودتان برایتان مبعوث کرد «لَقَدْ مَنَّ اللهُ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ اِذْبَعَثَ فِیهِمْ رَسُولاً مِنْ اَنْفُسِهِمْ...». یعنی؛ همان طور كه رسول خداf جان مؤمنین است و در مقام یگانگی با روح مؤمنین قرار دارد، همسران شما نیز در این حدّ با جان شما یگانه اند.
پس به عنوان یك اصل باید فراموش نکنیم که زن و مرد از یک نَفْس واحد خلق شده اند و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند.
امام صادق(ع) می فرمانید: «... خداوند تبارک و تعالی آنگاه که آدم را از خاک آفرید و به ملائکه فرمان داد تا او را سجده کنند، خوابی عمیق بر او چیره ساخت، سپس مخلوقی جدید بیافرید... که وقتی به حرکت آمد، آدم از حرکت او به خود آمد، چون بدان نگریست، دید زیباست و همانند خود اوست، جز این که زن است ... آدم در این هنگام گفت: خداوندا این مخلوق زیبا کیست که من نسبت به او چنین احساسِ انس می کنم؟ خداوند گفت: این بنده من حَوّا است.»[236]
در همین روایت امام سخنان كسانی را که می گویند: خداوند حَوّا را از دندة پائین آدم آفرید، رد می کنند، بلكه روشن می نمایند كه آدم دید «همانند خود اوست».
پس از طرح اصل اول مبنی بر این که زن و مرد از نفس واحدی خلق شده اند و هر دو دارای گوهر واحدی هستند، اصل دومی را می توان مطرح کرد که خداوند می فرماید: اگر هر کدام از آن ها عمل صالحی را انجام دهند بدون هیچ تبعیضی نتیجه کار خود را می برند، که این نشانه ی آن است که در اصلِ شخصیت و فهم حقیقت مساوی اند. به عنوان مثال اگر یك آدم مست و یک آدم هوشیار پول به گدا بدهند هر دو یك ارزش ندارد، زیرا آدم مست اصلاً در حالت انتخاب طبیعی نیست و لذا بخشش او یک بخشش اختیاری به حساب نمی آید. پس اگر آن دو یك عمل را انجام دهند چون در حین انجام بخشش، یک شخصیت و یک انگیزه ندارند عمل آن ها ارزش یكسان ندارد. حال اگر دو شخصیت یك عمل را انجام دهند و خداوند بفرماید ارزشِ عملِ هر دوی آن ها مساوی است نتیجه می گیریم كه این دو شخصیت در حقیقت و ذات خود، از نظر ارزش مساوی اند. خداوند در قرآن می فرماید: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیَاةً طَیِّبَةً وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ یَعْمَلُونَ»؛[237] هركس از زن و مرد عمل صالحی را انجام دهند، در حالی که مؤمن باشند، به هر کدام حیات طیب و پاك می دهیم. حیاتی که آلوده به خیالات دنیایی و امیال حیوانی نباشد. طبق این آیه خداوند می فرماید: زن و مرد هر كدام که باشند، در صورتی كه مؤمن بوده و عمل صالحی انجام دهند، عملشان برای ما یك اندازه ارزش دارد. نتیجه می گیریم كه ارزش شخصیتشان نزد خداوند یکسان است و در ادامه می فرماید: «وَلَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ یَعْمَلُونَ»؛[238] و حتماً با مقیاس قرار دادن بهترین عمل، بقیه اعمالشان را نیز پاداش می دهیم. پس با توجه به این اصل، از این دو آیه این را فهمیدیم كه زن و مرد در شخصیت و مقام، از نظر اسلام یك میلیاردیم فرق ندارند. البته اگر کسی عكسِ آن را هم بگوید و بخواهد زن را برتر از مرد بداند به همان انحراف دچار است که کسی بگوید مردان برتر از زنان اند. نكته سومی كه نباید مورد غفلت قرار گیرد این كه پیامبر خداf می فرمایند: «اَلْجَنَّةُ تَحْتَ اَقْدامِ الْاُمَّهاٰت»؛[239] بهشت زیر پای مادران است. این جا نفرمود بهشت زیر پای زنان است. چون موضوع وظایف مادری نسبت به فرزند، یک موضوع تربیتی و معنوی است و از این جهت ارزش خاص خود را دارد و لذا نفرمود بهشت زیر پای پدران است. حال اگر مادران نقش مادریشان را از دست دهند و با غفلت از مسئولیت مادری و تربیتی صرفاً در تأمین نیازهای اقتصادی با پدران هم تراز شوند، عملاً افراد جامعه در مسیری می افتند که در انتها بی بهشت می شوند، چون مادران تربیت آن ها را که منجر به بهشت می شد خوب انجام ندادند، نکته ای که در روایت فوق مورد نظر است امتیازی است که زنان از جهت مادربودن دارند و بهره هایی که جامعه از این جهت از زنان خواهد برد.
در جامعه ای كه زنان از وظیفه مادری خارج شوند و نقش پدری به عهده گیرند، افراد آن جامعه از بهشت محروم می شوند. این نکته را از آن جهت عرض کردم که عزیزان عنایت داشته باشند که از منظر اسلام روی هم رفته مسیر حقیقی زن به کدام سمت است تا بتوان مسیر غیرحقیقی او را نیز معلوم کرد. با توجه به این نکته است که ائمه اطهارh در توصیه های خود می خواهند شرایطی فراهم شود تا بستر وظیفه ی مهم مادری زنان به خوبی فراهم گردد، و این رسالت اجتماعی که در چهاردیواری خانه انجام می شود ضایع نگردد. اگر زنان نقش پدر را به عهده گرفتند و خانواده دارای دو پدر شد خسارت اصلی که همان غفلت از نقش مادری است سر بر می آورد. در این راستا دو مشكل پیش می آید: یكی این كه زن از مسیر صحیح خود منحرف شده است و خودش برای خودش زیر سؤال می رود و احساس بی هویتی می کند، مثل بسیاری از زنان دنیا كه در حال حاضر خودشان برای خود مسئله هستند. مشكل دوم، این که جامعه از مسیر تربیت دینی كه به بهشت ختم می شود محروم می گردد. پس اینجاست كه نقش تربیت کودکان به عهده هیچ كس غیر از مادران نمی تواند قرار گیرد. تربیت کودکان را به عهده هركس گذاشتید به عهده ناكس و نااهل گذاشته اید. نه مدرسه، نه استاد، نه مهد کودک، هیچ كدام، به هیچ وجه، مقامش، مقـام تـربیت حقیقی، كه مسیر انسـان را به بهشت سوق دهـد، نیست. ایـن مـادر - یعنی زن- است که باید در مسیر رسالت اصلی اش که همان تربیت انسان است قرار گیرد و از این جهت، مظهر خداست. همان طور که خدا پناه روح هر انسانی است، مادران پناه روح کودکانشان هستند. شخصی آمد خدمت پیامبر خداf پرسید یا رسول الله به چه كسی خدمت كنم. فرمودند به مادرت. عرض کرد بعد به چه كسی. فرمودند: به مادرت، پرسید یا رسول الله بعد به چه كسی خدمت كنم، فرمودند: به مادرت. مرتبه چهارم فرمودند به پدرت. مسلّم حضرت نمی خواهد برای زنان پارتی بازی كنند. ولی چون مقام مادر، مقام جذب روح فرزند است برای هدایت، و نظر فرزند به مادر موجب هدایت او می شود، این چنین افراد را متوجه مادران می نمایند. مگر این كه مادر، پدر شده باشد که به تعبیر حضرت از حالت «گُل بودن» به «قهرمان بودن» تبدیل شده و به تعبیر دیگر از گُل بودن به درخت بودن و میوه دادن که شأن پدر است، تغییر هویت داده است. گل كه نباید میوه بدهد، گُل باید روح ها را بپروراند، نه جسم ها را. پس زن به اعتبار مادربودن، بهشت افراد جامعه را تأمین می كند و آن ها را تا رسیدن به بهشت جلو می برد. ممکن است مهد های کودک بتوانند از نظر نظمِ رفتار و گفتار کودکان ما را راهنمایی کنند ولی از آن جایی که انسان ها با دلشان زندگی می کنند باید مادران با دلسوزی خاص خود دل های کودکان را جهت دهند و این کار از هیچ کس و هیچ جا به معنی خاص آن بر نمی آید. تربیت حقیقی انسان ها، مخصوص مادران است و فقط مادرانند که با غریزه ی مادری عمل می کنند، حتی آن مادرانی که می خواهند با تخصص تعلیم و تربیتِ خود عمل کنند بعضی جوانب را نادیده می گیرند. هر چند آن تخصص در جای خود برای جامعه مفید است، ولی کودک مادر می خواهد نه متخصص تعلیم و تربیت.
همان طور که کودک با هدایت باطنی و الهی می داند چگونه پستان مادرش را بمکد، اگر مادران در بستر طبیعی خود قرار گیرند به کمک همان هدایت باطنی و الهی به بهترین نحو وظیفه خود را انجام می دهند. اما اگر زنان ما پدر شدند، دیگر روحشان زمینه ی القای هدایت های باطنی را از دست می دهد و کودکان آن ها از اساسی ترین ارزش که همان تربیت مادرانه است محروم می شوند، زیرا ارزش انسان ها به تربیت آن ها است و موضوعات اقتصادی فرع آن است و اساساً تربیت از مقوله مادیات نیست تا با مادیات مقایسه شود. آیا می توان گفت کار مادران، وقتی می توانند فرزندان خود را به بهشت بفرستند، چند میلیاردتومان قیمت دارد؟ آیا می شود ارزش کار مادرانمان را با پول اندازه گیری کرد؟ مگر مادران ما ساختمان و ماشین اند؟ چون مقام مادری مقام تربیتی است، با ارزش های اقتصادی قابل اندازه گیری نیست. حال اگر شخصیت زن یک شخصیت اقتصادی شد، به همان اندازه از مادری خارج شده است. زنان به اندازه ای كه مادرند - حال چه مادر باشند، و چه مادروار در مسیر تربیت جامعه قدم بردارند - در اصلْ خودشانند و قیمتشان بی انتهاست. ولی اگر خواستند با ارزیابی های اقتصادی شخصیت خود را ارزیابی کنند، سخت بی مقدار می شوند، و در آن صورت تک تک افراد جامعه مسیرشان به جهنم ختم می شود و از بهشت در می آیند.
با این مقدمه خواستم عرض کنم؛ اولاً: حضرت مولی الموحدین(ع) سخنی نمی گویند که منجر به تقلیل ارزش زن شود. ثانیاً: روشن شود حضرت(ع) می خواهند فرزندشان و همه ی ما نسبت به بستر تربیت کودکان یعنی مادران، حساسیت کامل داشته باشیم. خداوند تأمین نیازهای اقتصادی خانواده را در شرایط طبیعی به عهده مردان گذاشته تا بهترین شرایط برای تربیت فرزندان و روح خدمت گذاری در خانه، برای زنان فراهم گردد. باید فضای صحبت حضرت را شناخت و سعی نمود از توصیه آن حضرت نهایت استفاده را کرد، مثلاً فضای صحبت من مشخص است. در این فضا وقتی می گویم زنی كه مرد شد ارزش ندارد، یك کسی برود بگوید فلانی می گوید اگر زنان ریش درآورند دیگر ارزش ندارند. سخن را این طور نقل کردن باعث می شود تا عملاً مطلب از فضای خود خارج گردد.
مسلّم چهار نکته را حضرت در نظر دارند. 1ـ زنان و مردان از نَفْس واحد خلق شده اند و حقیقتشان مساوی است. 2ـ نتیجه عملشان اگر عمل صالح انجام دهند مساوی است. 3ـ مادران در نظام اسلامی مقامشان بسیار بالاست. 4ـ آنچه به واقع برای هر انسانی ارزش دارد تربیت است نه اقتصاد و از این جهت نقش زنان بسیار حساس است. با توجه به این چهار نکته وقتی حضرت می فرمایند: حذر كن كه با زنان مشورت كنی، معلوم است زن در این جا به معنی خاص است و در شرایط خاص. چون وقتی قرآن می فرماید: «...فَاِنْ اَرَادَا فِصالاً عَنْ تَرَاضٍ مِنْهُمَا وَ تَشَاوُرٍ فَلاَ جُنَاحَ عَلَیهِمَا...»[240] اگر پدر و مادر بخواهند با رضایت و مشورتِ یکدیگر، فرزندشان را از شیر بازگیرند، گناهی مرتکب نشده اند. پس مشورت کردنِ زن و مرد با همدیگر در امر فوق مورد تأیید قرآن است و می فرماید: پس از این که مرد، زن خود را طرف مشورت قرار داد و هر دو به چنین نتیجه ای رسیدند كه فرزند خود را از شیر باز گیرند، در این حالت گناهی مرتکب نشده اند. پس اگر در جای دیگر در فرمایش امام علی(ع) داریم که: «اِیاکَ وَ مُشاوِرَةُ النِّساءَ اِلاّ مَن جُرِّبَت بکِمال عَقلٍ»[241] بر حذر باش از مشاورة با زنان، مگر آن هایی كه کمالِ عقلِ آنان آزمایش شده باشد. نتیجه می گیریم اولاً: آن توصیه که به حضرت امام حسن(ع) فرموده اند؛ توصیه ی مطلق به ترک مشورت با زنان نیست. ثانیاً: نساء در این روایت مثل بسیاری از روایات به معنی زنانی است که بیشتر جنبه شهوانی زندگی را محور قرار داده اند، حضرت ما را از مشورت با چنین زنانی بر حذر می دارند.
امروز جامعه غربی در اثر میدان داری میلِ زنان هوس باز، در حال سقوط کامل است. و در این سقوط زن و مرد فرق نمی کنند و همه سقوط خواهند کرد. پس توصیه ی امام برای نجات جامعه است.
به گفته ی نیل پستمن جامعه شناس آمریکایی؛ «وقتی در نهاد خانواده فعلی، زنان مبدل به برده های زبون و عروسكهای دلربا، و مردان به صورت اسبابِ دست زنان در می آیند، عفت بخشیدن به نظام خانوادگی موفق از عهده ی افراد خارج است.» پس در واقع می توان گفت در بسیاری موارد مردم گوهر خانواده اسلامی را از دست داده اند. حضرت در همان راستایی که فرمودند خیلی بذله گو مباش، می فرمایند با زنان هم مشورت نكن یعنی مواظب باش تحت تأثیر عروسک هایی قرار نگیری که جز به ظواهر خود به چیز دیگری نمی اندیشند و اسباب دست آن ها مباش. مشورت با این نوع زنان، مرد را و زن را و جامعه را ساقط می كند. سپس در همین راستا می فرمایند این ها رأیشان سست است و اراده هایشان به موضوعاتِ پایین و سطحی معطوف است. آیاتی كه می گوید زن و مرد از نفس واحدند و اگر عمل صالحی انجام دهند ارزش یكسانی دارند، و دینی كه می گوید تربیت جامعه به دست مادران است، آیا می آید بگوید این زنان و مادران به هیچ دردی نمی خورند. همان امامانی که به ما توصیه می کنند در همه ی امور سعی کنید رضایت مادرتان را به دست آورید، حتی اگر سنی از شما گذشته و خودتان دارای عروس و داماد هستید اگر می خواهید مسافرت غیر واجب بروید، از مادرتان اجازه بگیرید، می توان گفت آن امامان می گویند رأی این مادر - به اعتباری که زن است- پست و سست است؟! آن مکتبی که این چنین برای زن ارزش قائل است اگر گفت مواظب باش زنان را مورد مشورت خود قرار ندهی، مسلّم منظورش زنان خاص و در شرایط خاص است. از رسول خداf داریم: «مَا اَكْرَمَ النِّساءَ اِلاّ كَریمٌ وَ لا اَهَانَنَّ اِلاّ لَئیمٌ»؛[242] زنان را بزرگ نمی دارد مگر انسان بزرگ و بزرگوار، و آنان را كوچك نمی شمارد مگر انسان پست و فرومایه. ولی با این همه باید مواظب بود مردها تحت تأثیر عروسكان گرفتار سطحی نگری قرار نگیرند و آن ها سلیقه هایشان را بر مردها تحمیل نکنند. در روایت داریم؛ نگاه به چهره پدر و مادر ثواب دارد. از طرفی فرمودند: نگاه بر خط قرآن هم ثواب دارد. یعنی مثل قرآن که دارای باطن است و نگاه به خطوط قرآن ما را متوجه جلوه ی آن باطن می کند، پشت چهره ی پدر و مادر یك باطن معنوی نهفته است، و این چنین والدین - که یکی از آن ها زن است- مورد احترام هستند. حضرت امیرالمؤمنین(ع) ما را از خطراتی برحذر می دارند که جوامع غیر مذهبی به خصوص جامعه ی غربی گرفتار آن است، یکی از آن خطرات سرگرمی صرف و دیگر حاکمیت سلیقه زنانِ سطحی شده و شهوت زده است به طوری که محور زندگی ها سلیقه ی چنین زنانی بشود، کافی است خانم خانه از این دکور یا فرش خوشش نیاید، حالا آقا باید با گرفتن وام و اضافه کاری سلیقه ی ایشان را عملی کند، چون کاری ندارد مگر انجام آنچه را خانم، خوب یا بد می داند. حضرت می فرمایند به عنوان یک اصل در زندگی هرگز رأی این نوع زنان را نپذیر، چون ما با داشتن رهنمودهای اسلام برای کارها ملاک داریم پس هر زن و مردی كه منطبق با اسلام حرف بزند حرفش مقدس است. آیا امروز جامعه جهانی بر اساس نیازهایش تولید می کند، یا بر اساس میل این گونه زنان؟ وقتی سلیقه ی این نوع زنان حاكم شد دیگر مسئله ی اصلی جامعه فراموش می شود. بسیاری از فروشگاه ها در صدد تهیه مُدهایی هستند كه زنان می خواهند، و مردها هم بخش مهمی از اقتصاد خانه را صرف همین نوع خریدها می کنند، آیا دیگر فرصت فکرکردن و تعالی بخشیدن به خود دارند؟ فرهنگ مُد، فرهنگی است كه آن نوع زنان دامن می زنند، حتی آن مدهایی که مردها به دنبال آن هستند و از آن پیروی می کنند.
اگر زنان در تعهد و تدین و مادری نباشند، همه ی جامعه بازیچه ی هوس آنان قرار می گیرد. آیا تذکر حضرت برای نجات از چنین ورطه ای لازم نیست؟ می فرمایند این نوع زنان خودشان در انتخاب بهترین ها سست هستند و تحت تأثیر وَهمیات خود می باشند، و اگر نظرآنان را وارد زندگی کردی عملاً وَهمیات را وارد زندگی کرده ای. حرف هرکس با همسرش باید این باشد كه من رأی دین را از شما می پذیرم، خودم هم رأی دین را عمل می كنم نه نظر خود را، و از این طریق از دلسوزی های همدیگر محروم نمی شوید.
آری فقط از این طریق می توان نسبت به همدیگر دلسوزی نمود و وجود یکی مانع کمال دیگری نگردد. و واقعاً هم فرق نمی کند که زن اسباب دست هوس مرد باشد و یا مرد اسباب دست هوس زن باشد، در هر دو صورت هر دو قربانی شده اند.
اگر حقوق زنان نیز توسط مردان رعایت نشود باز فضای خانه از تجلی رحمت پروردگار محروم می ماند و لذا نباید به کرامت شخصیت زن تجاوز شود، همچنان که بنا به سخن حضرت نباید به اسم رعایت زنان، گرامی داشتِ آن ها از حدّ بگذرد و میل ها و سلیقه های وَهمی زنانه بر سازمان خانواده و جامعه حاکم گردد. با این مقدمات و توجه به شخصیت پذیرفته ی زن در اسلام و با آن مبنا باید به هشدارهای حضرت توجه کرد. به جهت محرومیت از این هشدارها، زندگی ها در جامعه جهانی امروز طوری شده که بیشتر از نیازهایشان ابزار دارند، و بیش از آن که حکمت در انتخاب هایشان نقش داشته باشد سلیقه زنان نقش دارد، و این گونه حضور زن غیر از حضور زنی است كه در محیط خانه مادر است و محیط را برای تربیت فرزندانش و برای صعود همسرش فراهم می كند. زنی كه مقام مادریش را از دست نداده، فرشته ای است در خانه که سایه ی رحمت او سراسر جامعه را فرا می گیرد. این زن در تربیت الهی همسر و فرزندش بسیار مؤثر است و از این طریق خدمتی شایان به جامعه ی خود می نماید. زنان ابتدا این رسالت که باید مظهر عفت و هدایت باشند را فراموش کردند، و سپس عروس حجله نشین شدند. عروس حجله نشین کسی است که فقط كارش نظر به بُعد شهوانی زندگی است. حضرت به فرزندشان توصیه می فرمایند که مواظب باش عروس های حجله نشین، تفكر تو را تحت تأثیر قرار ندهند، این زنان با زنانی که تمام دغدغه هایشان نجات خانواده است بسیار متفاوت اند.
وقتی زنان وظیفه ی اصلی خود را فراموش کردند، موضوع رقابت با مردان پیش می آید، وقتی رقابت پیش آمد قدرت مردان را می طلبند و از این طریق مردها را در خدمت خود می گیرند و اصرار دارند نظر و سلیقه ی آن ها حاکم باشد، حضرت می فرمایند مواظب باش با این نوع زنان مشورت نكنی. زیرا بر خلاف ادعایشان نظراتشان سست و بی مایه است. حال در این فضا و با نظر به این زنان می فرمایند سعی کن آن ها را در پرده و حجاب نگه داری تا نامحرم را ننگرند زیرا در پرده بودن بهتر آن ها را از گزند ها حفظ می کند، و نیز سعی کن نامحرمِ غیر قابل اعتمادی به زندگی خصوصی آن ها وارد نشود که ضرر آن کمتر از آن که با آن روحیه وارد عرصه ی جامعه شوند نیست. پس به طور خلاصه سعی كن آن زنان و در آن فضا، كمترین ارتباط را با مردهای غریبه داشته باشند. البته و صد البته این غیر از ارتباط ایمانی و متعهدانه ای است که خواهران ایمانی با برادران ایمانی جهت حل مسائل اجتماع دارند. هر چند در این موارد هم در عین این که نباید به اسم عدم اختلاط با نامحرم از مسئولیت ها شانه خالی کرد، تا آنجا که ممکن است باید ارتباط ها در حدّاقل ممکن باشد. ولی آن مردی که به اسم عدم ارتباط با نامحرم مانع فعالیت های فرهنگی همسرش می شود، اگر ممانعت او موجب نقیصه ای در فعالیت های دینی شود باید فردای قیامت جواب این ممانعت را بدهد. یک مسئله آن است که زنان باید روحیة خود را بهتر بشناسند و هر چه كمتر در معرض ارتباط با مردان غریبه باشند. مسئله دیگر آن است که مردها باید متوجه باشند اگر خداوند اذن خروج زنان از خانه را به آن ها داد، آن اذن به معنی ممانعت نیست. مثل این است که به افسر راهنمایی در چهار راه اذن داده اند که زیر نظر او و به دستور او ماشین ها حرکت کنند، حالا ایشان به بهانه این که باید به دستور من حرکت کنید نمی تواند به هیچ ماشینی اجازه حرکت ندهد بلکه باید با مدیریت او حرکت ماشین ها انجام گیرد. مسئله سوم نوع برخورد با آن زن هایی است که حضرت در موردشان می فرمایند رأیشان سست و عزمشان ضعیف است که آن ها تا آنجا که ممکن است به صلاح خودشان است که کمتر در معرض ارتباط با مردان نامحرم باشند. نمونه ی حقانیت سخن حضرت را شما امروزه در فروشگاه های بوتیک و پاساژ ها می بینید، راستی اگر اینان گرفتار چنین پرسه هایی در این اجتماعات نبودند به مصلحت خود و جامعه نبود، اگر نظام ارزشی جامعه طوری بود که این نوع حضور را برای این نوع زنان به شدّت تقبیح می کرد، وضع از همه جهات بهتر نبود؟
حضرت می فرمایند: باقی ماندن این زنان در خانه برای خود آن ها موجب پایداری است، یعنی اولاً: عمرشان برایشان به عنوان یک سرمایه مفید می ماند و صرف امور ناپایدار نمی شود که هیچ حاصلی برای آن ها نداشته باشد. ثانیاً: موجب ثبات شخصیت و آرامش روح برای آن ها خواهد بود. تا آنجایی که حضرت می فرمایند: اگر می توانی طوری شرایط را فراهم کن که جز تو را نشناسد و جز با تو ارتباط نداشته باشد، این کار را بکن. تا در فضای یگانگی بین دو همسر، تمام توجه روح او به سوی تو باشد و بدون هرگونه اضطراب، به وظایفی که در خانه به عهده ی اوست بپردازد. چقدر خوب بود اگر به طور کلی طوری نهادهای اجتماع را سازماندهی می کردیم كه فعالیت زنان همراه با اختلاط با مردان نباشد و امورات مربوط به خودشان را خودشان مدیریت کنند و از طرفی شرایط طوری باشد که زنان جهت فعالیت های خود حدّاقلِِ خروج از خانه را به عهده داشته باشند .
در خبر آمده بود «دولت فرانسه برای برون رفت از مشکلات ناشی از کارکردن زنان در خارج از منزل و فروپاشی خانواده ها ... ضمن تأکید بر مشاغل خانگی، طرحی را به عنوان «به خانه برگردیم» اجرا نمود.»[243] زیرا شرایط بیرون خانه روی هم رفته با روحیه زنان سازگار نیست و روح آن ها را آشفته می كند. و از صفای مادری خارجشان می نماید و توجهشان به فعالیت های با روحیه «خدمت گذاری» را به فعالیت های همراه با «قدرت و رقابت» سوق می دهد. حضرت فاطمه زهراi بدون آن که حضور فیزیکی فعالی در جامعه ی زمان خود داشته باشند مسلّم یکی از تاریخ سازترین انسان ها هستند به طوری که وقتی حضرت مهدی gظهور کنند می فرمایند: «وَ فِی اِبْنَةِ رَسُولِ اللهِ لی اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ»؛[244] اسوه و راهنمای من در این نهضت، دختر رسول خداf است. این سخن نشان می دهد نظامنامه حکومت جهانی مهدی gمبتنی بر سیره حضرت فاطمهi است. وقتی حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: «لَیسَ خُرُوجُهُنَّ بِأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِكَ مَنْ لَا یوثَقُ بِهِ عَلَیهِنَّ»؛ فكر نكن كه فقط بیرون شدن از خانه برای این ها خطرناك است، اگر مردان نامحرم غیر مطمئنی هم وارد زندگی آن ها شوند خطرناك است. می خواهند تا آنجا که ممکن است روح زنان در عالَمی دیگر غیر از عالَم ارتباط با نامحرمان به سر ببرد، تا آزاد و آرام هسته توحیدی خانه شکل بگیرد و رشد کند.
با شعار این که زنان باید اجتماعی باشند و روحیه ی باز داشته باشند صفای بین زن و شوهر را به هم می زنیم و نمی فهمیم این شعار در همه جا و برای همه کس، شعار خوبی نیست. مثالی هست که می گویند؛ «ملا» رفت بازار دید یك گاو آوردند تا بفروشند. صاحب گاو گفت باردار هم هست، متوجه شد که سریعاً آن را خریدند و گران تر هم خریدند. فردا که برای خواستگاری دخترش آمدند، برای این که او را بپسندند گفت: دختر ما باردار هم هست! غافل از این که هر حرفی همه جا کارساز نیست. بعضی ها فكر كرده اند خوب است زن هم مثل مرد اجتماعی باشد و با نامحرمان اختلاط داشته باشد. مردِ حسابی همان طور که بارداربودن برای گاو خوب است و نه برای دختری که هنوز ازدواج نکرده، برای مرد هم خوب است اجتماعی باشد و خجالتی نباشد واجتماعی بودن به این معنی که زنان ما بی پروا با نامحرمان ارتباط داشته باشند برای زنان حُسن نیست و علاوه بر این با این روش جنبه ی اطمینان مرد نسبت به همسرش از بین می رود، و آشفتگی های شدیدی در روح زن به وجود می آید که در نهایت موجب سقوط خانواده می شود.
مرغی كه خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه حال
ما نمی دانیم با این شعار های وارداتی از غرب چه نتیجه ای حاصل جامعه ی ما و زنان ما می شود. نه زنان ما می دانند چه عظمت هایی را از دست داده اند و نه مردهایمان می دانند چگونه فضای اَمن و پاک خانه از دست می رود.
حضرت می فرمایند: اگر می توانی كاری كن كه غیر تو را نشناسند. این توصیه مسلّم به این معنی نیست که پدر و برادر شما را هم نشناسد بلکه منظور آن است که گرفتار موضوعاتی از اجتماع نشود که مربوط به حوزه ی مردان است و از این طریق دغدغه هایی وارد زندگی خصوصی شما شود که روح زنان را آزار می دهد. به همسر شما چه مربوط است که در اداره و بازار رقیب شما چه کسی است؟ به همین جهت در ادامه می فرمایند: «لَا تُمَلِّكِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا»؛ کاری که بیش از توانایی زنان است بر دوش آن ها مگذار. به عبارت دیگر اموری که موجب فشار روحی به زن است بر آن ها وارد مکن، چون زنان مانند گُل بهاری اند و نه قهرمان. بر عهده ی مردان قرار داده که برای زنان امنیت و آرامش روحی و جسمی فراهم آورند تا جامعه به نتایجی که باید از جانب زنان برسد، برسد. زیرا به همان اندازه که بستر آرامش روحی و جسمی زن از دست رفت، به همان اندازه جامعه از برکات واقعی که خداوند از طریق زنان به جامعه می دهد، محروم می شود. هرگز هنر نیست که زنان مانند یک مرد از صبح تا بعد از ظهر در بیرون خانه کار کنند و بعد هم انتظار داشته باشیم که بتوانند همسر خوبی برای ما و مادر مفیدی برای فرزندانمان باشند. این یک نوع رندی است و رندها همیشه ته چاه اند. پس رندی نكنید و شرایط اضطراب و ناامنی روحی و جسمی را برای زنانتان فراهم ننمایید که از برکات بزرگی محروم می شوید. جامعه محل کشاکش مردان است با همان روحیه ی مردی و تلاش برای سود دنیایی بیشتر، و خانه محل آرامش و خدمت و ایثار است، چگونه می توان خانه را از کشاکش جامعه حفظ کرد به جز به کاربردن توصیه هایی که مولی الموحدین(ع) مطرح می فرمایند؟ گاهی زنان را آنچنان گرفتار مسائل اقتصادی کرده ایم که اگر تخم مرغ گران شد قلب آن ها به طپش در می آید. با وارد کردن زنان در امور اضطراب زا فقط زنان ضرر نمی كنند بلکه بیش از آن مردان ضرر می کنند، چون دیگر با گُل پژمرده ای روبه رو می شوند که سخت به شادابی آن نیاز دارند. آقا و خانم هر دو از اداره می آیند حالا آقا نشسته می گوید خانم ناهار چی داریم، از این خانم همان انتظاری را دارد که باید از خانمی داشت که صبح تا حالا در خانه بود. آیا با این برخورد ها زنان را باید گُل حساب کرد یا انسانی آهنین؟ آیا از انسان های آهنین انتظار لطافت و عواطف باید داشت؟ آیا با گُل به سربردن هر چند با درآمد کمتر، با صفاتر است یا با آهن به سربردن با انبوهی از ثروت؟!
اسلام لباس و مسکن و غذای زن را به عهده مرد گذارده تا کارهای اقتصادی روح لطیف زن را فرسایش ندهد و او همچون «گُل» برای همسر و فرزندانش شاداب بماند، زیرا جامعه سخت نیاز به چنین روح هایی دارد تا محبت را به جای خشم بنشانند. نه مردان باید زنان را گرفتار کارهای سنگین بکنند و نه زنان باید از حفظ روحیه ی خود غفلت نمایند. تلاش و تحرک برای هر زن و مردی لازم است ولی زنان نباید خود را در ورطه های اقتصادی - آن طور که روح و روحیه آن ها آسیب ببیند- بیندازند، که در آن صورت کمر خود را می شکنند. وقتی مادران نتوانستند مادری كنند، کودکان هم آن طور که باید و شاید دارای رشد متعالی نخواهند بود و عملاً به جای عوامل گرمی محیطِ خانه مزاحم خانه اند و همه چیز در هم می ریزد. بگذارید زنانتان چون گل بیالایند تا برای شما و فرزندانتان مفید باشند. نسبت به زنانتان انسان های منفعت طلب نباشید، چون باغبانی باشید كه نفسِ پروراندن گل و به فعلیت درآوردن زیبایی های آن، برایش مهم است، گل میوه نمی دهد ولی روح ما را تغذیه می کند و لذا نفسِ پروراندن گل یک نحوه تغذیه است ولی تغذیه ی روحی. با چنین دیدی اگر زنان در صحنه باشند، فضای خانه آرامش خاصی به خود می گیرد که از هزاران گنج مهمتر است. بر اساس این دید است که در ادامه می فرمایند؛ انتظارِ بیش از حدّ، از زن نداشته باش به طوری که طمع کند در بقیه ی کارها هم وارد شود، به عبارت دیگر چاخان او را نکن که تو خیلی مهم هستی، تا طمع کند در امور دیگر هم دخالت کند و بخواهد مسئولیت هایی را که به عهده ی او نیست به عهده بگیرد زیرا در این صورت، لطافت روحی خود را از دست می دهد.
پس از طرح این نگاه به زن و توجه به نکاتی این چنین دقیق، زاویه ی دیگری را در رابطه با زن می گشایند که: «إِیاكَ وَ التَّغَایرَ فِی غَیرِ مَوْضِعِ غَیرَةٍ فَإِنَّ ذَلِكَ یدْعُو الصَّحِیحَةَ إِلَى السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَةَ إِلَى الرِّیبِ»؛ بپرهیز از غیرت نشان دادنِ بی جا که این کار انسانِ درست کار را به نادرستی می کشاند، و پاکدامن را به بدگمانی می خواند.
در این زاویه ما را از خطری می رهانند که شیطان بعضاً ما را از برکتِ ارتباط صحیح با همسر و خواهر و مادرمان محروم می کند. زنان بر اساس فطرت الهی در عفت و پاکی قرار دارند و باید شرایط بسیار بحرانی باشد تا ما تصورمان از آن ها منفی شود. اخیراً روزنامه ها نوشتند خانمی به دست یکی از جوانان محله کشته شد، زیرا آن خانم با ظاهر نامناسب در کوچه و خیابان ظاهر می شده، آن جوان تصور می کند وقتی با این چنین شکل بیرون می آید پس حتماً مایل به ارتباط نامشروع خواهد بود، در یکی از روزها که آن زن در خانه بوده آن جوان وارد خانه می شود و تقاضای عمل نامشروع می کند که با مخالفت شدید آن زن روبه رو می شود و آن جوان هر چه تلاش می کند راه به جایی نمی برد، می رود کارد آشپزخانه را برمی دارد و آن خانم را به قتل می رساند. عرضم از این مثال آن است که عنایت داشته باشید به این راحتی ها نمی توان نسبت به زنان سوءظن داشت، البته آن خانم به جهت ظاهر نامناسبش در قتل خود بی تقصیر نیست، ولی قضاوت آن جوان هم قضاوت نادرستی بوده است. ممکن است زنان در بعضی موارد نسبت به رعایت دستورات الهی بی احتیاطی كنند ولی به این راحتی بی عفتی نمی كنند. حضرت می فرمایند: آنچنان غیرت به خرج نده که گویا در کوچکترین ارتباط بین همسر و خواهر و مادرت با مردان غریبه آن ها را مجرم به حساب آوری. وقتی در مورد زنانی که به ورطه های نامشروع سقوط کرده اند مطالعه می فرمائید متوجه می شوید واقعاً در شرایطی قرار گرفته اند که برای حفظ عفت خود مقاومت زیادی می خواسته و متأسفانه آن ها از خود نشان نداده اند و تازه این نوع زنان بر خلاف آنچه شیطان القاء می کند، بسیار قلیل اند. لذا باید متوجه بود به این راحتی ها زنان به این ورطه ها که ما تصور می کنیم نمی افتند و لذا به این راحتی ها هم شما نباید غیرت به خرج دهید، زیرا غیرت بیجا منفور است. مثلاً خانم رفته تخم مرغ و گوشت بخرد حالا تاکسی نبوده که سوار شود نزدیک ظهر است فرزندانش از مدرسه می آیند، شوهرش از اداره می آید، غذا می خواهند به جای تاکسی ماشین شخصی سوار شده، برادر شوهرش دیده و به شوهرش گفته و چه بدبینی ها که پیش نیامده است، محاکمه پشت محاکمه كه باید مشخص شود چرا تاكسی سوار نشده ای. یا چون طرف با شوهر خواهرش كمی باز برخورد کرده - و از نظر شرعی هم به واقع شوهر خواهر همان قدر نامحرم است که یک مرد غریبه نامحرم است- ولی حالا آقا عصبانی است که چرا جلوی شوهر خواهرت بلند خندیدی، پس من دیگر به تو اعتماد ندارم، و در نزد خود هزار فکر بی مورد نسبت به همسرش شکل داده است. آری! كار بدی كرده که جلو نامحرم بلند خندیده است، ولی اگر حدّ این نوع سخت گیری ها مشخص نشود معلوم نیست غیرت ورزی به جایی باشد. می فرمایند غیرت ورزی بی جا موجب می شود که زنان درستکار را به نادرستی، و زنان پاکدامن را به بدگمانی بکشاند. وقتی كه مرد بیخود و با غیرت ورزی بی جا پناهش را از زن برمی دارد خودش با دست خودش به همسرش می گوید برو در ورطه های دیگر. حالا این چقدر می تواند در مقابل وسوسه های شیطان و پناهی که مردان غریبه به او می دهند، مقاومت كند؟ مظلومیت زنان از آن جا شروع می شود كه مردان غیرت بی جا می ورزند. همان طور كه مردان بی غیرت، مردان پست و فرومایه ای هستند، و خدا مردان غیور را دوست دارد، مردانی هم که به اسم غیرت، افراط می کنند و در هر ارتباطی حساسیت نشان می دهند زنان خود را اگر هم به خطر نیندازند به زحمت های زیاد مبتلا می کنند. نمی شود با اندك خیال و احتمال، غیرت به خرج داد. حضرت می فرمایند اگر این كار را كردی سالم ها را نیز ضایع می كنی، در یکی از تشکل های کاملاً مذهبی و وِلایی که فعالیت آن ها در دانشگاه کاملاً ضروری است، شوهر یکی از خواهران دانشجو گفته بود من راضی نیستم فعالیت خود را در آن تشکل ادامه دهی چون ممکن است با مرد نامحرمی صحبت کنی و من ناراحت می شوم! آیا این غیرت ورزی است یا بازیچه ی شیطان شدن؟
چند موضوع است که با هویتی جدید در دنیای مدرن ظاهر شده و باید بر اساس شرایط جدید نگاه ما نسبت به آن موضوعات بازخوانی شود، یکی از آن ها پدیده ی تکنیک است و دیگری «زن». ماشین به عنوان یك پدیده جدید قوانین جدیدی را با خود به همراه آورده و کمتر از صد سال تمام چهره ی زمین را عوض کرده است که در جای خود باید بحث شود و نباید گفت تکنیک جدید همان تکنیک قدیم است که کمی پیچیده تر شده است، نخیر؛ هویت تکنیک جدید چیز دیگری است و اهداف خاصی را در بشر می پروراند که قبلاً به تصور بشر نمی رسید و لذا نوع انتخاب و زندگی بشر جدید یک نوع انتخاب و زندگی دیگری است.[245] زن هم در شرایط امروز با هویتی به صحنه آمده که نمی توان گفت این زن ها با این هویت ادامه هویت مادران ما هستند، منتها یک کمی آزادتر شده اند، بلکه باید با تعریفی دیگر با آن ها برخورد کرد تا جامعه از نقش آن ها استفاده کند وگرنه با تعریفی که غرب از زنان مطرح کرده زنان ما که از هویت گذشته خود مانده اند، به هویت و قالبی غربی وارد می شوند و از هویت سومی که نه برگشت به گذشته است و نه در غالب غربی فرورفتن، باز می مانند. برای استفاده جامعه از نقش زن در دوران جدید، یك اسلام ناب ناب نیاز است، با این برداشت های ساده از اسلام مشکل حل نمی شود، كه از بحث این جلسه خارج است. وقتی نهادهای قبلی که زن هویت خود را در آن نهادها می یافت، به هم ریخته و دیگر آن خانه ای که زنان در آن نان می پختند و شیر گاو و گوسفند می دوشیدند و کره و ماست خانه را تهیه می کردند و با فضولات گاو و گوسفند سوخت زمستان را انبار می کردند، همه به هم ریخت، ما اصرار داریم زنان در خانه چه کار کنند؟ بستری که زن در عین وظیفه ی همسری برای مرد و وظیفه ی مادری برای کودکان، به عنوان یک عضو فعّال اقتصادی در تلاش بود، حالا به هم ریخته است حال باید فکر کرد که چگونه باید بازسازی و تعریف شود؟ نمی توان هم چنان ناظر حادثه بود و فکری برای باز خوانی شخصیت ها نکرد، و بیش از همه زنان باید هویت خود را دریابند و خود را به عنوان عضوی مفید و فعّال بازخوانی کنند و گمان نکنند اگر بعضی بارهای زندگی قبلی از دوش آن ها برداشته شده تعریف قبلی برای آن ها می ماند. ما در حال حاضر اجتماع را جدا از زن ها نمی دانیم. و با همه مقدماتی که عرض شد در شرایط جدیدْ زنان پا به پای مردان نسبت به انسان ها وظیفه ای دارند که باید انجام دهند. و این در حالی است که در بعضی موارد بعضی از وظایف زنان از خانه به اجتماع آمده است و کار را برای روان زنان سخت نموده و خطر آسیب پذیری را برای بعضی شدّت بخشیده که إن شاءالله باید در ادامه ی بحث به این موضوعات پرداخته شود.
سؤال: در حین بحث یک جا می فرمایید آنچه حضرت می فرمایند در رابطه با حذر کردن مردان از مشاوره با زنان مربوط به زنان خاصی است که به تعبیر شما زنان حجله نشین هستند، ولی در بعضی از قسمت های بحث که حضرت می فرمایند: کارهای سنگین تر از توان زنان بر آنان تحمیل نکن زیرا که آن ها چون گُل بهاری لطیف هستند، موضوع را به همه زنان تعمیم می دهید و در آخر موضوعی را طرح می کنید مبنی بر این که زنان و مردان در شرایط حاضر باید در تعریف زن بازخوانی کنند و حضور زنان در اجتماع را در حال حاضر چیز طبیعی می دانید. چگونه این نکات را با هم دیگر جمع کنیم؟
جواب: هم چنان که بحمدالله متوجه شده اید موضوع همان طور است که فرمودید، آری ما باید سه شخصیت از زن را در این بحث در نظر بگیریم و بنا به شواهدی که در حین بحث عرض کردم آنجایی که بحثِ عدم مشاوره با زنان است را یا به اموری خاص نسبت داد ـ مثل امور حکومت و اداره کشور ـ و یا به زنان خاص که روحیه سطحی نگری بر آن ها حاکم است، که با توجه به ادامه سخن حضرت که می فرمایند آن ها سست رأی اند و در تصمیم گیری ناتوان هستند، موضوع مربوط به زنان خاص می شود، زیرا این طور نیست که زنان در اموری که مربوط به خودشان است سست رأی باشند و یا در تصمیم گیری از خود ناتوانی نشان دهند. شخصیت دومی که از زن در سخن حضرت مطرح است جنبه مثبت شخصیت زن است که چون از سیاق سخن حضرت بر می آید که به عموم زنان تعلق دارد، ما هم آن را به عموم زنان تعمیم دادیم که همان روحیه ی لطیف و حساس آن ها می باشد. و اما در مورد وجه سومی که در مورد زنان بحث شد موضوعِ شرایط جدید و فرهنگ مدرن است که ما چه بخواهیم و چه نخواهیم باید نسبت به آن بی تفاوت نباشیم و فکر می کنم اگر با اصولی که حضرت مطرح فرمودند مبنی بر حضور بیشتر زنان در خانه و لطیف بودن روحیه آن ها بتوان موضوع را با حفظ اسلام ناب در بستر صحیحی قرار داد.
همه شما قبول دارید که روحیه ی حساس و عرفانی زنان نیاز به آرامش و آزادبودن از ارتباطات آشفته دارد. زیرا مربی واقعی برای این که ظرائف روح افراد تحت تربیت خود را درک کند، باید روحی لطیف و عرفانی داشته باشد و روح لطیف اگر درگیر مسائلی خشن شد، به زحمت می افتد و از کار ظریفی که به عهده دارد باز می ماند. اگر تربیت از طریق روح های لطیف ممکن است باید این روح ها در کشاکش مشکلات اجتماعی گرفتار نباشد. و اگر کار ظریف تربیتی به عهده ی زنان با آن روح عرفانی خاص نباشد مسلّم شخصیت دیگری که تا آن حدّ دقیق، چنین کاری را انجام دهد نخواهیم داشت. معلم و کتاب و پدر هیچ کدام آنچه را زنان انجام می دهند نمی توانند انجام دهند. در تربیت دو چیز ضروری است؛ یکی لطافت و صفای روح، و دیگری روحیه اُنس گیری. مسلّم پدری که صبح می رود و شب می آید، اگر بر فرض هم این دو خصوصیت را داشته باشد نمی تواند اِعمال کند. از طرفی آن اُنسی که روح لطیف کودک نیاز دارد عموماً در روح مردان نیست. علاوه بر کودکان حتی جوانان هم آنقدر که با مادرشان می توانند تماس و انس بگیرند با پدرشان نمی توانند. حال اگر به چنین روحیه ای نیاز داریم، که داریم، و حال که چنین روحیه ای به طور فطری در زنان هست، پس همه افراد جامعه باید سخت مواظب زنان باشند که در گیر و دار زندگی، روحیه ی تربیتی آنان آسیب نبیند. و حضرت علی (ع) در این راستا به فرزندشان توصیه می کنند چون پهلوانان با زنان برخورد نکن و بارهای زندگی را بر دوش آنان مگذار.
کار وقتی مشکل می شود که زنان نیز از گوهری که در وجودشان هست غافل باشند و در جهت رشد آن تلاش ننمایند، و نه تنها در رشد آن کوشش نکنند بلکه خود را در ورطه هایی بیندازند که روحیه شان به روحیه ای مردانه تبدیل شود. چون به قول خودشان می خواهند از مردها عقب نیفتند! «پهلوانْ خانم»شدن که هنر نیست، زن بودن هنر است، در زن بودن گوهر خدمت نهفته است و در پهلوان بودن قدرت، وقتی این دو در زن جابجا شود و روحیه ی إعمال قدرت جای ارائه خدمت را بگیرد، مثل این است که سرکه ها شیرین، و شربت ها ترش شود، در این صورت هیچ کدام به کار نمی آیند.
در فرهنگ های انحرافی کمالاتی را برای زنان تبلیغ می کنند و ارزش می نهند که عملاً زنان را از نظر روحیه به مرد تبدیل می کند، و به اسم شرکت زنان در مدیریت جامعه از زن یک مرد می سازند که بتوانند مثلاً یک بنگاه اقتصادی را اداره کنند.[246] در قبل از انقلاب خانم هایی را به ریاست مدارس دخترانه می گماردند که روحیه ای مردانه داشتند، مثل مردان داد می زدند، سیگار می کشیدند، در سخن گفتن با نامحرم بی پروا بودند و راحت جلو نامحرم قهقهه می زدند، اتفاقاً شوهر یکی از این مدیران همکار بنده بود، می گفت: من و بچه ها سخت از خانم می ترسیم، حالا این خانم، مدیر نمونه و موفق به حساب می آمد و به دختران ما القاء می کردند اگر می خواهید موفق شوید باید مثل این خانم باشید که به جای یک مرد چهار مرد است، و امیرالمؤمنین(ع) درست در مقابل چنین افکاری می فرمایند: «...فّإنَّ الْمَرْأَةَ رَیْحَانَةٌ وَ لَیْسَتْ بِقَهْرَمَانَةٍ»؛ زنان چون گُل بهاری لطیف اند، و پهلوان نیستند، پس طوری با آن ها برخورد کن و انتظاراتی از آن ها داشته باش که روحیه حساس و لطیف آن ها برای آن ها باقی بماند، زیرا اگر زن به جای چهار مرد که هیچ، به جای صد مرد هم باشد و زن نباشد، هیچ چیز نیست، و در ظلمات بی هویتی هر روز یک شخصیت برای خود می سازد و در آخر هم نمی داند کیست.
سخنان حضرت مولی الموحدینu، ابداً سخنان عادی و نصیحت های موسمی و مربوط به قوم و قبیله خاص نیست، راز بقاء یک ملت است. فرهنگ حکیمانه ای که از اسرار درست زندگی کردن پرده بر می دارد و امروز با غفلت از این سخنان جوامع بشری با بدترین بحران ها روبه رو خواهند شد. همان همکار ما که همسرش مدیر دبیرستان بود می گفت در خانه ما زندگی گم شده است، خانم من با من و بچه ها مثل دانش آموزان دبیرستان دخترانه رفتار می کند، مادر بودن یادش رفته است، این است که دائماً باید متوجه باشیم طبق سخن حضرت(ع) ما «پهلوانْ خانم» نمی خواهیم، که نمی خواهیم، که نمی خواهیم. مادری می خواهیم که دارای روحی لطیف و امکان و فرصت اُنس گرفتن با فرزندانش را داشته باشد.
کارهای اجتماع طوری است که اگر انسان مواظب نباشد قلب و روح او را به خودش مشغول می کند و انسان را از حضور قلب در محضر خدا خارج می نماید، نمونه اش را در نماز تجربه می کنیم، همین که انسان می خواهد با حضور قلب اذکار نماز را اداء کند، حادثه های روز می آید جلو و مانع حضور قلب می شود، راه حل مسئله هم مشخص است، اولاً: باید قبل از ورود در جامعه از طریق عبادات و ذکر و دعا، قلب را با عالم معنا مأنوس کرد. ثانیاً: مواظب باشیم مسائل روزمرّه ی زندگی را اصل نگیریم، آن ها را امور دست دوم قلمداد کنیم، چون هدف اصلی ما بندگی خداست و خداوند به ما فرموده: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ»؛[247] جن و انس را خلق نکردم مگر برای عبادت. پس از یک طرف روح را متوجه عالم معنا می کنیم و از طرف دیگر مواظب هستیم تمام قلب خود را مشغول امورات اجتماعی ننماییم و آن ها را مسائل دست دوم زندگی خود به حساب آوریم وگرنه آنچنان قلب ما را می دزدند که در عباداتمان هرچه می گردیم قلب خود را نمی یابیم. به جای آن که بر اساس وظیفه در اجتماع وارد شویم و کارهای مربوطه را انجام دهیم، خودِ آن کارها هدف می شوند، در حالی که ما نسبت به آن امور تکلیفی داریم و دیگر هیچ. حال با توجه به این که مسائل اجتماعی - به خصوص موضوعات اقتصادی- این چنین روح و روان انسان را می رباید که به سختی به خود برمی گردد، اگر زنان با آن روحیه ی لطیف و حساس، در چنین ورطه هایی وارد شوند، چه بر سر روان و قلب آن ها می آید خودشان بهتر می دانند! نمی گویم خواهران فعالیت های اجتماعی نداشته باشند، داشته باشند ولی به شرطی که هزار برابر بیشتر از مردان مواظب خود باشند. چون ما می خواهیم خودمان از لطافت روحی خارج نشویم تا بتوانیم عبادت خود را حفظ کنیم در حالی که زنان علاوه بر موضوع فوق، مسئولیت اصلی شان طوری است که باید همواره در آن لطافت روحی مستقر باشند تا بتوانند فضای اُنس و خدمت را نگه دارند و تربیت صحیحی را إعمال کنند. و از این لحاظ است که خواهران باید قیمت خود را بدانند و با اندک حادثه آن را فرو نگذارند و روح خود را زیر لگد اجرائیات و موضوعاتِ زودگذر جامعه له نکنند.
ما معلمان که مسئول تربیت روح و روان دانش آموزانمان هستیم نه تنها برای بندگی خدا حتی برای ارتباط صحیح با دانش آموزان و دانشجویان خود نیاز به روحی لطیف و حساس داریم تا روان آنها را درک کنیم، و به همین جهت وظیفه ی ماست که روی روح و روان خود سرمایه گذاری خاص بکنیم تا دقت و حساسیت لازم از دست نرود، زیرا مسئولیت تربیت و درک روان متربّی را به عهده داریم، چیزی که زنان باید بیشتر از معلمان بر روی آن حساس باشند، و لازمه چنین حساسیتی آن است که روح خود را مشغول ارتباط با نامحرم نکنند وگرنه محرم روح فرزندان و همسرشان نخواهند بود. امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: فرزندم! زنان را در معرض نامحرمان قرار نده. کاری کن که در حریم تو بمانند، اما نه در اسارت تو.
بزرگ ترین محبت و خدمت را همیشه پیامبران و امامان معصوم h به بشریت کرده اند و از جمله خدمت های آن ها روشن کردن جایگاه زنان است، تا از این طریق نه تنها جامعه آسیب نبیند، خودِ زنان نیز بهترین نتیجه را از زندگی خود بگیرند. آنچنان برای زنان نقشی حساس قائل اند که رسول خدا (ص) می فرمایند: «اَلرَّحِمُ شِجْنَةٌ مِنَ الرَّحْمن فَمَنْ وَصَلَها وَصَلهُ اللَّه وَ مَنْ قَطَعَهاٰ قَطَعَهُ اللَّه»[248] رَحِم رشته اى از طرف خداوند است، هر كه آن را پیوند دهد خدا او را پیوند دهد و هركه آن را ببرد خدا از او ببرد.
مسلم است منظور از این نوع محبت به زنان صِرف انگیزه های شهوانی نیست بلکه نظر به روح پاکی است که هویت او در اُنس و محبت و لطافت و دلسوزی است، و امیرالمؤمنین(ع) از این زاویه می فرمایند باید شرایط حریم و هویت زن را حفظ کرد.
محی الدین بن عربی می گوید: زنان جهت فهم و سیر عرفانی آمادگی بیشتری دارند. اگر راه را بشناسند خیلی زودتر از مردها مقامات عرفانی را طی می کنند. همین جا به خواهرانی که وظیفه مادری به عهده شان نیست عرض می کنم سعی کنید استعداد عرفانی خود را به شدت رشد دهید، شرایط خود را فرصت مغتنمی بدانید که خداوند در اختیار شما گذارده است. محی الدین می گوید: یکی از استادهای سلوکی من یک زن هشتاد و چند ساله ایی بود که مثل قرص قمر بود. چیزی که بالاترش را حضرت عسکری(ع) می فرمایند که «نَحْنُ حُجَجُ اللهِ عَلَی خَلْقِهِ وَ جَدَّتُنا فاطِمَةُ حُجَّةٌ عَلَیناٰ» ما حجت خدا بر خلق خدا هستیم و جدّ ما فاطمه حجت خدا بر ما است. بحمدالله در نظام اسلامی با دمِ الهی حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» زنانی تربیت شده اند که بدون هیچ ادعا و سر و صدایی راه هایی را طی کرده اند که اهل عرفان حسرت احوالات و مقامات آنان را می خورند. خواهرانی که در موقعیت خاص هستند و شرایط همسرداری برایشان فراهم نیست قدر روحیه لطیف عرفانی خود را بدانند و آن را با هیچ چیز دیگر معاوضه نکنند، همان طور که من و شما بعد از ماه رمضان یا بعد از زیارت خانه خدا و ائمه معصومینh باید مواظب باشیم آن احوالات با آرزوهای دنیایی ضایع نشود.
روحیه ی عرفانی زنان نیاز به آسوده بودن از مشغله های اجتماعی دارد، تا هم خودشان بهره کافی ببرند، و هم همسر و فرزندان یا شاگردانشان از آن روحیه محروم نگردند. غیر ممکن است، زنان در فضای آرامش و اُنس نباشند و مردان زندگی را به سلامت طی کنند. پس نجات مردان به صفای معنوی زنان است، زیرا آن جا که «قدرت» خود را می نمایاند و به خود مغرور است، آنچه کارساز و نتیجه بخش است، روح خدمت است و دلسوزی. حتی در شرایط عادی هم اگر چه مردان داد و بیداد می نمایند و قدرت نمایی می کنند ولی در نهایت اشک زنان است که حرف آخر را می زند، چه رسد که این روحیه برای اهدافی مقدس به کار گرفته شود. حالا کسانی که با اشک حکومت می کنند، اگر صفای روحانی خود را از دست بدهند احساساتِ همراه با وَهم به میدان می آید و در این حالت بازار تریکو فروش ها با پول بابا و اشک مادر رونق می یابد!.
آیا می شود نسبت به حریم مقدس زنان غافل بود و نگران از دست رفتن همه چیز نبود؟ سخن انسان های بزرگ آن است که: ما هر چه داریم از مادرمان داریم، چون انسان ها بیش از آن که با عقلشان زندگی کنند با دلشان زندگی می کنند، پدران سایه و بستر زندگی اند، دل ها به جایی نظر می کند که مادران نشانه رفته باشند، خوشا آن زندگی که عقل پدر و دل مادر، هر دو اهداف مقدسی را نشانه رفته اند. وقتی انسان ها با دلشان زندگی می کنند و دل با اُنس تغذیه می کند، حال به من بگو اگر مادر به عنوان عامل انسِ فرزند در زندگی فعّال نباشد چه کسی به کودکان راه نشان دهد و دلشان را جهت دهی کند؟ هرجا ملاحظه کردید که جوانان، جوانانی تربیت پذیر نیستند، ریشه ی آن را در ضعف نقش مادران آن ها جستجو کنید. خانم کارمندی که مادری خود را در خرید انواع اسباب بازی های گران قیمت جستجو می کند، عملاً مادری خود را به فرزندانش هدیه نداده، حقوق خود را به آن ها هدیه داده است. کودکان و جوانان ما نیاز دارند از طریق دلدادگی از کسی حرف بشنوند و هدایت بگیرند، اگر زنان آن طور که امام الموحدین(ع) پیشنهاد می کنند در شرایط خاص قرار نگیرند هیچ کس نمی ماند که جواب دلدادگی و طلب هدایت جوانان و کودکان ما را بدهد. در شرایط امروز که عموماً پدر و مادر در اداره هستند، معلم هم با حجمی زیاد از کتاب روبه روست که باید در طی یک سال درس بدهد، حال چه کسی با جوانان اُنس بگیرد؟ وقتی مادران نتوانند نقش اصلی خود را انجام دهند، نه نتیجه کار پدران مفید است و نه نتیجه ی کار معلمان. کودکان و جوانان خودشان می مانند و خودشان، مثل یک علف خودرو بی کس و بی یاور و عاصی و سرکش. جوانی که نتوانسته است به درون سینه مادرش راه یابد و اسرار آن سینه را با جان خود بنوشد، آرامش و تفکر را گم می کند، زیرا چیزهایی هست که گفتنی نیست ولی باید نسل ها بدانند و آن چیزها با نفوذ در سینه مادرها و مادربزرگ ها و پدر بزرگ ها به دست می آید. به گفته مولوی:
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندر آن بی حرف می روید کلام
جایی که نسل جوان باید بدون الفاظ و کلمات سخن هایی را بیابند، در دوران کودکی است، آن هم با اُنس طولانی با مادر، آن هم مادری که صد تا کار ندارد، که یکی از آن ها مادری است. ما تا در جامعه مان کسی را نداشته باشیم که این نسل بتواند از طریق انس طولانی، از درون سینه او و از طریق بروز احساسات حرف بگیرد، این نسل خود را مقید به هیچ قیدی نمی داند و لذا نسلی عاصی و سرگردان خواهد بود. امروز جامعه ی جهانی به چنین ورطه ای فرو افتاده و راه نجات آن هم چیزی جز تجدید نظر کلی نسبت به نقش زنان، آن طور که مولی الموحدین(ع) مطرح می کنند نیست. یعنی باید بستری فراهم کرد که وظیفه ی زنان در آشفتگی های زندگی لگد مال نشود. نباید گذاشت گل های بهاری در عرصه ی اجرائیاتِ خشک و سرد، له شوند و ما بمانیم و کودکان سرگردان و عاصی و زنان بی مسئولیت و آرزو زده، و مردان بی مسئولیت.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«وَ اجْعَلْ لِكُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِكَ عَمَلًا تَأْخُذُهُ بِهِ فَإِنَّهُ أَحْرَى أَلَّا یَتَوَاكَلُوا فِی خِدْمَتِكَ وَ أَكْرِمْ عَشِیرَتَكَ فَإِنَّهُمْ جَنَاحُكَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ وَ أَصْلُكَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ وَ یَدُكَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ اسْتَوْدِعِ اللَّهَ دِینَكَ وَ دُنْیَاكَ وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَكَ فِی الْعَاجِلَةِ وَ الْآجِلَةِ وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ وَ السَّلَامُ»
و برای هر یك از خدمتكارانت كارى به عهده بگذار، و آن را بدان كار بگمار تا هر یك وظیفه ی خویش بگذارد و كار را به عهده ی دیگرى نگذارد، و خویشاوندانت را گرامى بدار كه آنان چون بال تواند كه بدان پرواز مى كنى، و ریشه ی تواند كه به آن باز مى گردى، و دست تو كه بدان حمله مى آورى. دین و دنیاى تو را به خدا مى سپارم، و بهترین قضا را از وى براى تو درخواست دارم. امروز و هر زمان، هم در این جهان، و هم در آن جهان، و السلام.
حضرت پس از ترسیم جایگاه زنان، در ادامه جهت آماده کردن فرزندشان برای مدیریت قبیله بنی هاشم از یک طرف، و مدیریت جهان اسلام از طرف دیگر می فرمایند:
«وَ اجْعَلْ لِكُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِكَ عَمَلًا تَأْخُذُهُ بِهِ فَإِنَّهُ أَحْرَى أَلَّا یَتَوَاكَلُوا فِی خِدْمَتِكَ »؛
فرزندم!... برای هر یک از افرادی که با آن ها قراردادِ کاری بسته ای، وظیفه ای تعیین کن و آن وظیفه را از او بخواه. که این باعث می شود هر یک وظیفه خود را بداند و کار را به عهده دیگری نگذارد.
وقتی در اجتماع اسلامی و با رویکرد به ساختن جامعه ای که همه ی مناسبات آن باید بر اساس دستورات دین اداره شود، وظیفه ی هرکس معلوم شود، نه تنها هرکس در راستای انجام وظیفه ی خود تلاش می کند بلکه عملاً ارزش کار هر یک معلوم می شود و آن مجموعه هر کدام از نتایج کار بقیه نیز بهره مند می گردند، همان طور که قلب انسان از حاصل کار معده ی او بهره می برد و معده از حاصل کار قلب و کبد برخوردار می شود و کبد و معده از حاصل کار ریه، همه مشغول کار خود هستند ولی از حاصل کار همه ی اعضاء بهره می گیرند. تمدن اسلامی نیز در کامل ترین چهره ی خود با این نگاه پایه گذاری می شود و در نتیجه آثار باشکوهی به صحنه می آورد که عامل جواب گویی به همه ی نیازهای بشر خواهد شد. اما آنجایی که هرکس خواست همه ی کارها به دست او باشد، هیچ گاه از برکات تلاش های دقیق بقیه بهره مند نمی شود و افراد جامعه همچون جزایر پراکنده ای خواهند بود که نه تنها نتایج کار آن ها بستر ظهور تمدن اسلامی نخواهد شد بلکه هیچ کس نمی داند چه کاره است و چه کار باید بکند. چون دوچیز فراموش شده، یکی تعهد نسبت به ایجاد تمدن اسلامی و دیگری تقسیم کار و تعهد نسبت به کاری که به دوش هرکس گذاشته شده. و این ممکن نیست مگر در آن فضایی که امیرالمؤمنین(ع) با روحیه ی معنوی خود شکل می دهند.
زیبایی های زندگی وقتی به صحنه می آید که هر کس وظیفه خود را بشناسد و بداند جای او در بنای نظام اجتماع کجاست. و هر وقت در طول تاریخ، جامعه در چنین آرایشی قرار گرفته، هرکس در آن جامعه در اوج امیدواری نسبت به آینده با آرامش تمام آب خوش از گلویش پائین رفته است، چیزی که مسلمانان در حدّ متوسطِ آن در طی قرن های گذشته در بین خود شکل دادند ـ بدون دخالت حاکمان ـ ولی با نفوذ فرهنگ مدرنیته و پشت پازدن به روابط سنتی خود، همه ی آن انضباط ها به هم ریخت و متأسفانه ما امروز در شرایطی قرار گرفته ایم که از یک طرف از گذشته ی خود بریده ایم و از طرف دیگر به مدرنیته که خود گرفتار گسستگی است نیز نرسیده ایم، و این بدترین دوران تاریخی ما است، که از قاجار شروع شد و هنوز هم به سر و سامان نیامده هرچند بحمدالله با انقلاب اسلامی طلیعه های بازگشت به سامانی مطابق حیات دینی سر بر آورده است.
آری، اگر در بستری که حضرت مولی الموحدین(ع) از اول این نامه شروع فرمودند حرکت کنیم و در تنظیم مناسبات فردی و اجتماعی مطابق آن عمل نماییم، همراه با توصیه ی اخیرشان منشأ تمدنی بزرگ خواهیم شد.
حضرت(ع) در آخرین فراز از نامه ی خود موضوع را با توجهی خاص به خویشاوندان می کشانند، جمعی که خداوند به طور تکوینی برای هر کس قرار داده تا از طریق توجه و ارتباط با آن ها مواظب باشد هویت اجتماعی و تاریخی اش گم نشود. می فرمایند:
«وَ أَكْرِمْ عَشِیرَتَكَ فَإِنَّهُمْ جَنَاحُكَ الَّذِی بِهِ تَطِیرُ وَ أَصْلُكَ الَّذِی إِلَیْهِ تَصِیرُ وَ یَدُكَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ»
عشیره و خویشانت را بزرگ بدار و برای آ ن ها احترامی خاص قائل شو، زیرا آن ها بال های تواند که به کمک آن ها پرواز می کنی و تحرک تو به آن ها است. آن ها اصل و ریشه تو هستند که به آن ها باز می گردی و دست قدرت مند تو هستند که تو به کمک آن ها صولت و ابهت داری و می توانی با رقیبانت مقابله کنی.
یکی از هسته های توحیدی که می تواند منشأ برکات برای افراد و جامعه باشد، آشنایان و خویشاوندانی هستند که به طور طبیعی به عنوان یک جمعِ مستحکم در کنار هم دیگر قرار دارند. چنین اجتماعاتی در عین این که نسبت به اعضاء خود و سرنوشت آن ها متعهدند و مواظب اند که افراد طایفه آسیب اخلاقی و اقتصادی نبینند، نسبت به جامعه بزرگ ترِ خود یعنی شهر و کشور نیز احساس تعهد بیشتر می کنند، چون می دانند بر اساس آن جمعی که دارند می توانند نقش آفرین باشند.
یکی از ملاک هایی که نشان می دهد جامعه در تعادل است یا نه، عمق ارتباطی است که افراد با هم دیگر دارند. در جامعه ی گسسته، ارتباط ها سطحی و سرد و زودگذر است، مثل ارتباط مسافر و راننده است، رفاقت ها در جوامع گسسته در راستای هدفی موقت و سطحی است، مثل ارتباط دو رفیق که با همدیگر فیلم رد و بدل می کنند تا هر کدام مشغول تماشا کردن فیلمی باشند که رفیق او برای او آورده است. ارتباط هایی غیر منسجم و ناپایدار مثل ارتباط قطعه سنگ های داخل موزائیک است که در عین این که کنار هم هستند، هر کدام یک سازی می زنند و هیچ کدام هم ریشه ندارند، مثل آدم های غربتی، که از ریشه ی خود جدا شده اند و لذا احتمال انجام هر کار غیر مسئولانه ای از آن ها می رود.
فرهنگ غربی با روح فردگرایی خود انسجام های اصیل خانوادگی را از بین برد، انسان ها جزایر بیگانه ای شدند که در کنار هم دیگر قرار دارند، و چون انسان فطرتاً نیاز به اُُنس و ارتباط با دیگران دارد، عملاً غریبه ها وارد زندگی ها شدند و آشنایان رفتند، و طوری بین آشنایان فاصله افتاد که آن ها از نظر هماهنگی روحی با همدیگر غریبه گشتند، با این که اصل و ریشه آشنایان یکی است و غریبه ها ریشه در جای دیگر دارند، روح هایی که باید یکی بود، دوتا شد. آیا به واقع غریبه ها با همه ی هماهنگی روحی می توانند جای آشنایان را بگیرند؟ ما اگر برکات ارتباط با آشنایان را بشناسیم و سعی کنیم در آن بستر روح ها را به همدیگر نزدیک نماییم، می فهمیم غریبه ها با همه ی ارتباط روحی که با ما دارند، باز جای خود دارند و جای ارتباط با آشنایان را نمی توانند بگیرند. آری ملاک تعادل و عدم تعادل هر جامعه ای در ارتباط و عدم ارتباط آشنایان و خویشاوندان در آن جامعه است، مثل میزان الحراره که درجه حرارت را نشان می دهد، ارتباط با قوم و خویشان و عدم ارتباط با آن ها میزان تعادل و عدم تعادل روح و روان افراد جامعه است. در این فراز نفرمودند اقوام متدین تو بال های تو اند، فرمودند عشیره تو بال های تواند. در روایت داریم که از امام پرسیدند که بعضی از اقوام ما شما را قبول ندارند آیا با آن ها هم رفت و آمد کنیم؟ فرمودند: اگر مسلمان بودند دو حق بر شما داشتند: هم حق اخوت اسلامی و هم حق رَحِم. حالا فقط حق رحم دارند و به همان اندازه باید با آن ها مرتبط باشید. چون این ارتباط، ارتباطی است که انسان را به اصلش بر می گرداند. آری اگر ارحام ما مُحارب با اسلام هستند، بحثش جدا است. در جنگ های اسلام گاهی پسرعمو با پسرعمو می جنگید. ولی با این همه بهتر است اقوام ما حتی آن وقتی که واجب القتل اند به دست ما کشته نشوند. المنتصر پسر متوکل عباسی خدمت امام هادی(ع) آمد که پدرم به امیرالمؤمنین(ع) توهین کرده حکمش چیست؟ امام فرمودند: حکمش قتل است. گفت: یابن رسول الله می خواهم آن را اجرا کنم! فرمودند: خودت آن را اجرا نکن، گفت: چرا؟! فرمودند: عمرت کوتاه می شود. پذیرفت عمرش کوتاه شود ولی خودش آن کار را انجام دهد، پدرش را کشت، دو، سه ماه بعد هم خودش کشته شد. تا این اندازه مسئله ارحام حساس است. با این که پدرش به فتوای امام، واجب القتل است چون یک اصل تکوینی به عنوان رَحِم پشت قضیه خوابیده است، تأثیر خود را به جا خواهد گذاشت.
زیر بنای وجودی هر کس با قوم و خویشانش یك طوری به هم وصل است. و حضرت هم روی همین موضوع دست گذاشته اند. رسول خدا (ص) در رابطه با رحم می فرمایند: «الرّحم شجنه من الرّحمن فمن وصلها وصله اللَّه و من قطعها قطعه اللَّه»[249] خویشاوندى رشته اى از طرف خداوند است، هر كه آن را پیوند دهد خدا او را پیوند دهد و هر كه آن را ببُرد خدا او را ببُرد. همچنین حضرت می فرمایند: «الرّحم معلّقة بالعرش یقول: من وصلنی وصله اللَّه و من قطعنی قطعه اللَّه.»[250] رَحم به عرش آویخته است و گوید هر كه مرا پیوند دهد خدا او را پیوند دهد و هر كه مرا ببرد خدا او را ببرد.
این احادیث همه خبر از نقش تکوینی قوم و خویشی در نظام هستی دارد، به همین جهت رسول خداf فرمودند: «ثلاث معلّقات بالعرش: الرّحم تقول: «اللّهمّ إنّی بك فلا أقطع» و الأمانه تقول «اللّهمّ إنّی بك فلا أختان» و النّعمه تقول: «اللّهمّ إنّی بك فلا أكفر»؛[251] سه چیز به عرش آویخته است، رَحم گوید «خدایا من به تو وابسته ام مرا نبرند» و امانت گوید: «خدایا من به تو وابسته ام در من خیانت نكنند» و نعمت گوید: «خدایا من به تو وابسته ام مرا كفران نكنند».
به همین جهت فقهای بزرگوار قطع رحم را حرام می دانند زیرا مثل بقیه ی گناهان در سرنوشت انسان تأثیر می گذارد و راه سعادت او را می بندد، کسی که با رَحِم خود قطع رابطه کند راه ارتباط با خدا را در قلب خود بسته و راه وسوسه ی شیطان را در قلب خود باز نموده است، به همین جهت آه اقوام و خویشان عامل توقف انسان در سیر به سوی معنویات می شود، که صورت قیامتی این توقف همان نکته ای است که در روایات داریم رَحِم سر پل صراط کسی را اجازه ورود می دهد که حق او را اداء کرده است.
قطع رَحِم از جنبه ی اجتماعی اش نیز اولاً: موجب می شود تا وسعت شخصیت اجتماعی انسان روشن نباشد و او را انسانی منفرد و بی کس به حساب آورند. ثانیاً: آن وقتی که تنهایی به انسان روی می آورد و رفقای گذشته همه به دنبال کارشان هستند، کسی را نداشته باشند که به نحو دلگرم کننده آن تنهایی را جبران کند.
عنایت داشته باشید که حضرت نفرمود از اقوامت پیروی کن، فقط از خدا و پیامبر و امامان معصومh می توان پیروی کرد، فرمودند: به آن ها احترام بگذار. یعنی اقوام ما بدانند آن ها در نزد ما محترم هستند، تفاوت سلیقه ها و فکرها آنجایی که خلاف شرعی در میان نیست، نباید عامل جدایی باشد و این موضوع را باید از طریق ارتباط با همدیگر روشن کنیم تا معلوم شود ارزش اقوام نزد ما بیش از آن است که با اندک اختلاف فکری احترام و ارتباط با آن ها زیر پا گذارده شود. با چنین رویکردی مسلم بین اقوام صفا و صمیمیت خدا دادی باقی می ماند و رشد می کند تا آنجایی که إن شاءالله زمینه ی تأثیرگذاری شما بر روی آن ها فراهم می گردد و شما می توانید سخن حقّی را که می شناسید به آن ها گوش زد کنید تا اگر اشتباهی در زندگی آن ها پیش آمده اصلاح شود. فراموش نفرمائید اگر نسبت به حقوق اقوام کوتاهی کردیدآن ها روز قیامت جلو شما را می گیرند که چرا در مشکلات ما را یاری نکردید. گاهی باید به آن ها سر بزنید تا اگر کدورتی بین شما هست برطرف شود. شما هر اندازه هم که توانا باشید جاهایی هست که دست شما به آن جاها نمی رسد ولی دست بعضی از اقوام شما به آنجا می رسد، لذا حضرت می فرمایند: «وَ یَدُكَ الَّتِی بِهَا تَصُولُ»؛ آن ها دست تو هستند که بدان ها دفع دشمن می کنی و این یک توصیه ی دینی است و نه صِرف یک محاسبه اجتماعی و دنیایی. آیا پوچی و بی هویتی خانواده هایی که نسبت به همدیگر غریبه اند را نمی بینید، بنده كسانی را سراغ دارم یکی از برادران در آمریکا است، برادر دیگر در هلند، یکی از آن ها هم در ایران. اصلا برایشان مهم نیست که کدامشان چه کار می کنند، آیا فرزندان آن ها، آن نوع تنهایی را که فقط با عموها و دختر عمو و پسر عمو جبران می شود، احساس نمی کنند؟ و از آن طرف آیا فرزندان آن ها آن شادی و نشاطی را که آدم ها در اثر اُنس با اقوام به دست می آورند، می شناسند؟ مگر رفقا می توانند جای اقوام را بگیرند؟ با توصیه ی حضرت و احترامی که به اقوام می گذارید شوق سر زدن به اقوام در روح و روان آن ها ریشه می دواند. این نوع نشاط نیاز روح ما و فرزندان ما است.
درست است روح مدرنیته، روح فردگرایی و گسستن جوامع طبیعی است ولی شما نهایت تلاشتان را بکنید که چنین روحیه ی ظلمانی بر زندگی شما و فرزندانتان حاکم نشود، حتی در حدّ یك سر زدن موقت. قدیم ها یکی از کارهایی که مؤمنین در ماه مبارک رمضان انجام می دادند این بود که در حین روز به اقوام خود سر می زدند، در حین روز سر زدن به اقوام بود تا اولاً: به ثواب آن برسند ثانیاً: روزه باشند تا میزبان آن ها متحمل زحمتی جهت پذیرایی نگردد و نیز بتوانند در آن فرصت موقت به راحتی با همدیگر احوال پرسی کنند. چون شرایط زندگی در گذشته توحیدی تر بود این ارتباط ها بیشتر انجام می شد، این ارتباط ها موجب می گشت که اقوام روحاً، نسبت به هم، از همدیگر راضی شوند و در نتیجه زمینه ی صعود معنوی آن ها فراهم می شد.
در انتهای نامه، حضرت به فرزندشان می فرمایند: «اسْتَوْدِعِ اللَّهَ دِینَكَ وَ دُنْیَاكَ»؛ دین و دنیای تو را به خدا می سپارم. زیرا با همه این حرف ها آن مبنا و اصلی که باید ما را رها نکند خداوند است و باید متوجه باشیم اگر تلاش نکنیم تا خداوند نور خود را بر امورات ما بیندازد، به تنهایی به هیچ جایی نخواهیم رسید. و تلاش ما هم باید بیشتر تلاش قلبی باشد و نه عملی، به این معنا که سعی کنیم توجه قلب را از حضرت حق به جای دیگر معطوف نداریم، و با تمام وجود و با امید کامل، نظر کنیم، و تمام نصایح حضرت را بستری بدانیم که امکان این توجه و امکان امید به حق را فراهم می آورد. چاره ی کار خداست و از طریق او دین و دنیای هر کس از فتنه های دوران نجات می یابد. در این دیدگاه متوجه می شویم بیش از آن که در تربیت و هدایت فرزندانمان برنامه های خود را مؤثر بدانیم، خدا را مؤثر می دانیم، منتها ما وظیفه ای نسبت به فرزندان خود داریم که باید انجام بدهیم، آیا مطابق آن چه ما می خواهیم نتیجه حاصل می شود یا نه، معلوم نیست. نمونه ی بارز آن این که با یک برنامه تربیتی و در یک خانه و با یک پدر و مادر دو فرزند با خصوصیات بعضاً متضاد تربیت می شوند، تا خداوند به ما نشان دهد ما کاره ای نیستیم. اگر شما وظیفه تان را انجام بدهید و فرزندانتان مورد پسند شما نباشند، چون شما وظیفه الهی تان را در حدّ توان انجام داده اید، إن شاءالله شما بهشتی هستید، هرچند فرزند شما جهنم برود. همان طور که اگر شما وظیفه تان را درست انجام ندهید و فرزندانتان انسان های صالحی شوند، باز شما عقوبتِ کوتاهی در انجام وظیفه را دارید، زیرا صلاح و فساد انسان ها در دست خدا است. نمی شود صالح شدن فرزندان را به پای پدر و مادر گذاشت، آن ها فقط باید وظیفه خود را انجام دهند و بستر زندگی فرزندانشان را طوری فراهم کنند که اگر آن فرزندان خواستند خوب باشند، شرایط برای آن ها فراهم باشد.[252] در همین رابطه حضرت امیرالمؤمنین(ع) وظیفه خود را نسبت به فرزندشان انجام دادند و با چنین سخنان فوق العاده ای شرایط و افقی را فراهم کردند که او در انتخاب خود بهترین ها را بشناسد، اما این که او توفیق پیدا کند که آن بهترین ها را انتخاب کند، این را باید خداوند به قلب او بیندازد و لذا در آخر می فرمایند: من دین و دنیای تو را به خدا می سپارم. چون متوجه قاعده هدایت الهی هستند و این که حتی خداوند به پیامبرش می فرماید: ای پیغمبر، تو نیستی که هر کس را خواستی هدایت کنی، بلکه خداوند است که هرکس را خواست هدایت می کند. « إِنَّكَ لَا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»؛[253] در حقیقت تو هر كه را دوست دارى نمى توانى راهنمایى كنى لیكن خداست كه هر كه را بخواهد راهنمایى مى كند و او به راه یافتگان داناتر است. وظیفه ی پیامبرf ابلاغ سخنان حق است[254] تا مردم اگر خواستند خوبی ها را انتخاب کنند از طریق آن حضرت، آن ها را بشناسند.
توجه به این نکته ظریف که حضرت تمام امور را به خدا وصل می بیند، جبر نیست، بلکه توجه به نقش خداوند است در هدایت انسان ها و این که آن هدایتگر اصلی بر مبنای حکمت خود چه کسی را توفیق می دهد و چه کسی را شایسته هدایت نمی داند، زیرا خودِ خداوند می فرماید: «وَاللّهُ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْكَافِرِینَ»؛[255] یا می فرماید: «وَاللّهُ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ»؛[256] خداوند کافر و ظالم را هدایت نمی کند.
حضرت امیرالمؤمنین(ع) از خانه بیرون آمدند، قنبر هم بیرون آمد. حضرت گفتند: قنبر کجا داری می آیی؟ عرض کرد یا علی شما دشمن زیادی دارید، من با این شمشیر می آیم بیرون که از شما دفاع کنم. فرمودند: اگر فکر می کنی که تو می توانی از من دفاع کنی و قضایی که بناست جاری شود، رخ ندهد، اشتباه می کنی. اگر بناست قضایی جاری شود، می شود. اگر هم بناست نشود، نمی شود، برگرد. او هم برگشت، قنبر یك وظیفه ای داشت که اگر حضرت نفرموده بودند برگرد، برنمی گشت و وظیفه اش را انجام می داد. امیرالمؤمنین(ع) هم از جهت دیگر دارند نقش خداوند را متذکر می شوند که او هر چه بخواهد انجام بشود، می شود. من وظایفی دارم، خدا هم سننی دارد. بقیه هم نسبت به من امتحان خودشان را می دهند. هم چنان که حضرت تکلیفشان را نسبت به فرزندشان انجام دادند بعد هم گفتند: دنیا و دینت را به خدا می سپارم.
در ادامه می فرمایند: «وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَكَ فِی الْعَاجِلَةِ وَ الْآجِلَةِ وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ» از خداوند بهترین قضاها را امروز و هر زمان برایت می خواهم، در این دنیا و در آخرت خداوند قضاهای خود را جاری می کند، از نظر اراده ی پروردگار همه ی سنن الهی بهترین است، ولی بعضی از سنن برای انتقام از ظالمان است و لذا نسبت به ما آن قضاها بهترین نیست و از خدا می خواهیم با قوانین و قضاهایی که با ظالمان برخورد می کند با ما برخورد نکند. مسلّم نمی شود از خدا بخواهیم، قضاها و سنن خود را در عالم جاری نکن! ولی می توان تقاضا کرد نسبت به ما بهترین قوانینت را جاری بفرما، که ما در زمره ی رحم شدگان قرار گیریم. قضای الهی یک چیز حتمی است و حتماً هم جاری می شود، ولی ما باید از او خیرالقضائش را بخواهیم که بهترین قضای خود را برای حال و آینده و دنیا و آخرت ما جاری فرماید. چیزی که حضرت مولی الموحدین uبرای فرزندشان از خداوند تقاضا نمودند. و بعد از این همه توصیه های کارساز، از این طریق مسئولیت خود را انجام دادند و اصل کار را به عهده ی خدا می گذارند، دیگر هم اضطراب ندارند که چه می شود، آیا فرزندشان خوب تربیت می شود یا نه؟ چون آن مربوط به خدای حکیم است، این اضطراب های بی جا نمی گذارد شما با آرامشِ کامل دین داری کنید. در حالی که اگر تکلیف تان را انجام دادید دیگر هر چه خدا خواست بشود، می شود.
در آخرین جلسه در شرح نامه مبارک مولی الموحدین(ع) به فرزندشان و به همه جوانان عالم، باید عنایت داشته باشید که هم می شود با یك نگاه سرسری به فرمایش آن امام معصوم نگاه كرد، و بهره هایی هم به دست آورد، بدون آن که به کمک توصیه های حضرت «عالَم» خود را تغییر دهیم، و هم می شود با یك نگاه بسیار عمیق به آن سخنان نگاه کرد و از منظر خود در آمد و به منظری که آن حضرت در مقابل ما می گشایند وارد شد. می توان با یک مرور مجدد به آنچه گفته شد، زندگی را از منظر آن حضرت نگریست و آرام آرام به اسراری که آن حضرت به آن ها پی بردند پی برد، و از حجاب هایی که عقاید و اخلاق سطحی بین ما و حقایق ایجاد کرده است، راحت شد.
مسلّم بنده هرگز حق مطلب را اداء نکردم ولی می توان گفت شروعی بود که اگر ادامه دهید و با این دستور العمل فوق العاده، مأنوس شوید و زندگی کنید بیش از آنچه که تصور بفرمایید به نتیجه می رسید. حضرت صادق(ع) به دو نفر از اصحاب خود می فرمایند:
«شَرِّقَا وَ غَرِّبَا لَنْ تَجِدَا عِلْماً صَحِیحاً إِلَّا شَیْئاً یَخْرُجُ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَیْت»؛ [257]
به شرق روید و به غرب روى آورید !آگاه باشید به خدا سوگند علم و دانش را از روى راستى و درستى و بدون خطاء و اشتباه به دست نمى آورید مگر از نزد ما اهل بیت.
مقایسه کنید سخنان حضرت علی(ع) را با سخنان امثال کانت و اسپنسر و کنفوسیوس و ... که به سهم خود سخنان اخلاقی خوبی ارائه داده اند، ولی آیا جوانبی که در سخنان حضرت می یابید در آن سخنان هست که بتوان تمام لایه های وجود انسان را آماده سیر الی الله کرد؟ بنده در عین احترام به آن بزرگان و اقرار به مفید بودن سخنانشان، هرگز نمی توانم بپذیرم می توان به کمک آن سخنان انسان کاملی شد که در هیچ جانبی در افراط و تفریط نبود، چیزی که به لطف الهی می توان در سخنان ائمه معصومینh به دست آورد. بنده یک پیشنهاد دارم که اولاً: دوباره برگردید و روی سخنان حضرت تدبّر کنید. ثانیاً: از ابتدا هدف خود را در راستای کامل شدن در همه جوانب انسانی قرار دهید. تا روشن شود آن سخنان چه اندازه کارساز است. و برای بهترین کمک به دوستانتان آن ها را با این سخنان آشنا نمائید.
بنده حرف هایم را زدم و رفتم. ولی بعضی از شما در حین بحث با بعضی مسائل مطرح شده درگیر نبودید و بعداً در زندگی با آن ها روبه رو می شوید، سعی کنید طوری با بحث برخورد بفرمائید که هر وقت با آن مسائل روبه رو شدید، بتوانید طبق توصیه حضرت عمل نمائید و چند قدم جلو بروید، نه این که با روبه روشدن با حادثه ها دست و پای خود را گم کنید و از زندگی عقب بمانید. گاهی با یک مصیبت اجتماعی یا فردی روبه رو می شوید که ممکن است در ابتدا باور نکنید که آن حادثه یک مصیبت است. ولی وقتی با نگاه حضرت به موضوع می نگرید مشخص می شود که به واقع مصیبت بوده است، حالا تحلیل این مصیبت خودش یك بصیرت می خواهد. بهتر است در ابتدا یک بار بحث ها را چند نفری به صورت مباحثه دنبال بفرمایید به این شکل که قسمتی از کتاب را مشخص کنید و در طول هفته مطالعه فرمایید و بر روی آن تأمل کنید، بعد یک روز را در هفته تعیین کنید و برداشت های خود را برای همدیگر بگویید تا به کمک همدیگر مطالب بهتر روشن شود و إن شاءالله قدرت تصمیم گیری در شما تقویت گردد. اگر در فهم عمیق این سخنان همت کنید چیزهایی عجیب و عظیم به دست می آورید. مثلاً آن قسمتی که حضرت در مورد زنان فرمودند و ما به طور مختصر روی آن بحث کردیم، ولی تا همان حدّی که بحث شد معلوم گشت چه اندازه حضرت(ع) برای نقش تربیتی زنان ارزش قائلند، حالا اگر راحت از آن سخنان می گذشتیم چقدر به این جمله حضرت که می فرمایند با زنان مشورت نکنید ظلم می شد، و بعد یکی هم بگوید نمی دانیم چرا امیرالمؤمنین(ع) این قدر با زنان بد هستند. با سطحی گذشتن از سخنان امام معصوم(ع) آن اوج محبت به زن - به عنوان ستون تربیتی جامعه- درست برعکس نتیجه می هد.
وقتی عقایدمان درست شد و اخلاق و روشمان متعادل گشت، راه بندگی آسان می گردد و نزدیکی خدایی که از همه چیز به ما نزدیک تر است، احساس می شود و می توان با او به سر برد. در واقع می توان گفت از طریق راهنمایی های حضرت گوهر آزادی برای بندگی برایمان پیدا می شود. آن جا که می گوید؛ همه امورت را از خدا بخواه، و نگذار ابزارهای دنیا بین تو و خدایت حجاب شوند، و آن جا که می گوید؛ «از آشفتگی های روزگار نهراس، قرار روزگار این است که جفا کند، هرکس به روزگار تکیه کرد خوار می شود». همه برای آن است که حجاب ها بر طرف شود و خداوند در منظر ما قرار گیرد، حضرت(ع) همه تَله هایی که در مسیر بندگی برای ما پهن شده را می شناسند و به ما خبر می دهند. بنده هیچ دستگاه عرفانی به زیبایی و انسجامی که امیرالمؤمنین(ع) برای آزادی روحِ سالک پیشنهاد می کنند، نمی شناسم. دستگاه های عرفانی خوبی داریم اما این چیز دیگری است و ما را به نتایج غیر قابل تصوری می رساند. مشکل ما این جاست که سخنان حضرت را مانند کتب عرفانِ نظری مثل «فصوص الحکم» محی الدین و مثل «منازل السائرین» خواجه عبدالله انصاری مطالعه نمی کنیم، به نامه ی حضرت که حاوی عمیق ترین نکات عرفان نظری و عملی است به اندازه ی کتاب های عرفا هم نظر نمی کنیم. اگر با همان آمادگی و حوصله ای که فصوص الحکم محی الدین را مطالعه می کنیم با این نامه برخورد کنیم، مسلم نتایج بیشتری می گیریم، همچنان که آن بزرگان با تدبّر در قرآن و روایات، متون عرفانی خود را تنظیم کرده اند. بنده از آن جهت که به آن کتب این چنین دقیق برخورد می شود اشکال نمی بینم و آن را سنت حسنه ای می دانم، ولی گِله ی من این است که چرا وقتی به سخنان امامان معصومh می رسیم می خواهیم خیلی زود نتیجه گیری کنیم و به زوایای پنهان گرانقدرترین سخنان، یعنی سخنانِ این انسان های بزرگ نمی پردازیم. یکی از دوستان که در درس فصوص الحکم حاضر می شد، شغل خود را تغییر داد تا فرصت کافی جهت تأمل و تدبّر داشته باشد و بحمدالله نتیجه هم گرفت و با همان روحیه وارد متون روایی شد و به انوار آن ها دست یافت. آن چه موجب موفقیت آن برادر شد به دست آوردن روحیه ای بود که در متون مقدس بتواند تدبّر کند و همه ی حرف بنده هم همین است. از قرآن و روایات نباید انتظار کم داشت و حرف های عمیق زندگی ساز را در جای دیگر دنبال کرد. بعد از آموزش گرفتن از آیات و روایات تازه از آن به بعد باید اُنس با آن ها را شروع کرد تا لایه های باطنی آن ها برای ما کشف شود و بتوانند فضای روحانی فوق العاده ای به ما ببخشند و روح بتواند به مقصد اصلی خود دست یابد.
روح انسان به خودی خود از عالم بالا است، او را گرفتار تعلقات زمین کرده ایم، همین که به کمک رهنمود های امامان معصومh آن را از تعلقات آزاد کردیم، خود را در اُنس با پروردگارش می یابد. روح را نمی خواهد بالا ببری، پائینش نکش. جنس روح قدسی است باید بندهایی که آن را به زمین چسبانده برید. نامه ی حضرت بندهای اسارت روح را می بُرد، تا روح خودش بالا رود. بی خودی خود را اسیر کرده ایم، اسارت های بی جا و بی نتیجه، گفت:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر هوسی
به امید آن که توسط این نامه ی آزادی ساز، بتوانیم به خوبی بال بگشائیم و از شجره ی طوبای شریعت یک عمر نغمه ی بندگی سر دهیم. إن شاءالله.
پروردگارا! به لطف و کرمت این را از ما بپذیر و ما را از محبین خاندان عصمت و طهارت قرار بده.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»