باسمه تعالی
1- با نگاه به فهرست كتاب متوجه خواهید شد این كتاب بر فرهنگ دنیاى متجدد نقد اساسی و زیربنایی دارد، شاید گفته شود طرز فكر گوینده، مدرن و امروزى نیست. اما سؤال این است كه آیا متوجه یأس عمیقى كه تمدن مدرن به جان انسان مدرن فرو كرده است، شده اید؟ یأسِ از رسیدن به شکوفایی ابعاد روحانی انسان. این كتاب تلاش دارد تا اولاً؛ خواننده را نسبت به جایگاه این یأس آگاه کند. ثانیاً؛ نگرانى ما را از ادامه ی حیاتِ جداى از تمدن غرب، از بین ببرد. و امید به امكانِ حیاتِ توحیدى و زندگى حقیقى را رشد دهد، و جایگاه تحقق حیات توحیدى را در این دنیاى سراسر بحران روشن نماید، تا نه از آن یأس ها جاى پائى در زندگى بماند، و نه زندگی توحیدى غیرقابل دسترس گردد.
2- آیا حداقل نباید جرأت تفكر كردن در افقى ماوراء این تمدن را داشته باشیم؟! یا به خود جرأت دهیم قبل از این كه با سنگِ غیر مدرن بودن، اندیشه های نقد غرب را مورد اصابت قرار دهیم، به آن اندیشه ها گوش فرا دهیم تا فکر نکنیم با نفی فرهنگ غربی همه چیز از دست مى رود. مگر در دوران جدید چیزى براى انسانیت مانده است كه نگران از بین رفتن آن باشیم؟ فرهنگ غرب طوری اندیشه ها را تحت تأثیر خود قرار داده که انسان باور نمى کند راه دیگرى براى صحیح زندگى كردن هست و لذا است که زهر فرهنگ غرب را به عنوان غذا مى پذیرد تا از گرسنگى نمیرد زیرا در حال حاضر انسان ها راه دیگرى براى رفع گرسنگى به ذهن نمى آورند و تبلیغات غربى اجازه نمى دهد كه راه دیگرى را تصور كنند، به طوری که تصور هر راه دیگرى را آرزوى وَهمى و غیرمنطقى مى دانند، درحالی كه با مطالعه ی این كتاب و امثال آن، متوجه خواهید شد آرزوى زندگى توحیدى، یک آرمان منطقى و قابل تحقق است. البته انتظار این است که این نوع مباحث را چیزی در کنار زندگی نپنداریم، بلکه آماده باشیم تا رویکرد خود را به طور کلی تغییر دهیم.
تجربه نشان می دهد كه بحث هاى احساسی و راه حل های كوتاه مدت برای نجات از بحران بزرگ، راه حل هایی هستند كه انسان ها را از سرگردانی که در آن هستند غافل مى كند و یأس آزادشدن از بحران را عمیق تر مى نماید.
3- شناخت اشکالات فرهنگِ بعد از رنسانس و به میدان آمدن تفكر اومانیستى، موضوعی است كه سال ها است امثال «هایدگر» و «اشپنگلر» و «كى یركه گور» و دیگر منتقدین فریاد اعتراضشان را نسبت به آن بلند كرده اند و به حق هم سخنان مفیدی در نقد غرب ارائه دادند و روحِ آماده گرى را بر سر راه بشر قرار دادند. اما این كه پس از پشت كردن به دنیاى مدرنیسم چگونه باید زندگى كنیم، موضوع دیگرى است كه مباحث این كتاب همت خود را بیشتر بر موضوع دوم گذاشته است تا پس از آن كه انسان ها با اندك تأمل متوجه فروریختن همه ی کرامت انسانی توسط فرهنگ مدرنیته شدند، با آواى یأس آلودِ این که «راه دیگرى نیست»، خود را محكومِ این اضمحلال نپندارند، بلكه متوجه شوند خداى شان -كه ربّ العالمین است- هرگز آن ها را تنها نگذارده و مى توانند پس از پشت كردن به دنیاى مدرن راهی جهت یك زندگى با نشاط و پرثمر در جلو خود بیابند. و انگیزه ی ما از انتشار این كتاب توجه به قسمت دوم مطلب است؛ گفت:
آه زندانى این دام بسى بشنیدیم
حال مرغى كه رهیده است از این دام بگو
4- پس از مطالعه ی كتاب متوجه خواهید شد كه نقد تمدن جدید به معنی ارزیابى آن چیزى است كه «هست» و نظر به آن چیزى دارد كه «مى تواند باشد» و نیز توجه به استعدادها و امکاناتی است كه خداوند براى ما قرارداده و ما از آن كم تر استفاده مى كنیم.
در تمدن غربی انسان همواره از فهم نیروى راستین خدادادى خود بى بهره مانده و به مقاصد اصیل دل نمى بندد و فطرت و شریعت براى او كهنه شده و از این رو با پائین ترین و فرسوده ترین مرتبه وجود مى خواهد عمر خود را به انتها برساند و لذا همواره گرفتار بحران بوده و هست و براى رفع این بحران از منبع لایزال غیب هیچ بهره اى نمى برد و به همین جهت باز بحران دیگرى مى آفریند و بیشتر از قبل از افق هاى قدسى دور مى شود.
مباحث كتاب؛ شما را از زمیـن جدا نمى كند، بلكه نوع برخـورد با زنـدگى زمینـى را -آن طور كه از آسمان جدا نشویم- پیشنهاد مى كند. پس بحث بر سر دعوت به یك زندگى سالم است نه جداشدن از زندگى و فروافتادن در انزوا. در همین راستا گروه فرهنگى المیزان وظیفه خود دانست به نشر مباحثی که در پیش رو دارید بپردازد. این مباحث در حین تفسیر آیه 46 سوره حج مطرح شد که پس از پیاده شدن از نوار و تکمیل آن توسط استاد خدمتتان عرضه می شود. به امید آن كه مورد قبول خداوند قرار گیرد و افقى روشن و امیدوار كننده درمقابل خوانندگان عزیز گشوده شود. إن شاءالله.
جهت استفاده بیشتر از مباحث كتاب توجه خوانندگان عزیز را به تذكرات ذیل جلب مى نمائیم:
1- خوب است که مطالعه ی کتاب «نگرشی بر تکنولوژی از دریچه ی بینش توحیدی» را به عنوان مقدمه ی این کتاب قرار دهید و کتاب «فرهنگ مدرنیته و توهّم» و مباحث «تمدن زایی شیعه» را بعد از این کتاب مطالعه بفرمایید.
2- پرسش ها و پاسخ هایى كه بعد از طرح بحث در کتاب مطرح شده مى تواند درجمع بندى نگرش شما نسبت به مباحث كارساز باشد.
3- برای این که عزیزان متوجه شوند دغدغه ی سخنران در نپذیرفتن فرهنگ غرب از كجاست و چشم بر چه افقى انداخته و اصلاً چرا شیعه به راحتى تسلیم وضع موجود نمى شود؛ به مباحث مهدویت، به خصوص به کتاب «جایگاه و معنی واسطه ی فیض» رجوع فرمایید.
گروه فرهنگی المیزان
باسمه تعالی
1- در شرایطى كه بشرِ امروز همچون انسانى مست به در و دیوار مى خورد و مشكل را در و دیوار مى پندارد و با آن گلاویز مى شود و هرگز مستى خود را نمى یابد و در نتیجه ریشه مشكلات و آشفتگى ها را نمى شناسد و متوجه نیست ریشه مشكل در خود او است، بیش از هركارى لازم است با نگاهى حكیمانه مشكلات وضع موجود ارزیابى شود تا بشر به جای رفع مشکل، مشکل را عمیق تر ننماید.
امید به رؤیایی که فرهنگ غربی در قرن هجدهم به دنبال آن بود، چشم بستن به حال و آینده ی تاریخ جهان است. رؤیایی که پایان یافته و بر سر علم و آزادی مورد نظر غرب آن آمده که امروز شما نه تنها در غرب که در کل جهان با آن روبه روئید.
2- عالم معنا؛ عالمى است واقعى كه كثرت و بُعد و گذشته و آینده و جهل و غفلت در آن راه ندارد. عالمى است كه حقایق همه و یك جا در آن حاضر است، و اگر بشر با آن عالم ارتباط پیدا نماید و سنت هاى اجتماعى اش با آن مقامِ جمعُ الجمع مرتبط شود و انتظام گیرد، دیگر سردرگمى و بحران براى او معنا نخواهد داشت. با اندك تأمل و تحقیق روشن مى شود كه ریشه ی بسیارى از مشكلاتِ نوظهور بشر امروز در گسیختن او از عالم معنا به وقوع پیوسته است. ما می خواهیم ببینیم بشریت در طی تاریخ چهارصدساله ی دنیای مدرن چه چیزهایی به دست آورد و چه چیزهایی را از دست داد و سپس تاریخ معاصر خود را بازخوانی کنیم.
3- اروپاى بعد از رنسانس بازتاب سقوط تدریجى انسان از مقام بندگى خدا است، به قعر درّه ی عصیان. عصیان در مقابل بندگى خدا و سقوط در درّه ی انسان محورى یا اومانیسم. تا آنجا كه كار به عصیان انسان متجدد علیه ماهیت الهى خویش كشید و زندگى اش از نشاط معنوى و روحانى خالی گشت و بودن خودش برایش مسئله شد.
بشر به وسیله ی انبیاءh آگاه شده بود كه: «براى انسان بودن باید متوجه مافوق انسان بود»؛ در حالی كه بشر متجدد با طرح اومانیسم یا انسان محورى، خودِ حیوانى اش محور وجود و انگیزه انتخاب هایش شد.
4- انسان براى تعالى بخشیدن به خود، خلق شده است، یعنى موجودى است در جستجوى خدا و داراى موهبت عقل قدسى، عقلی كه به مطلق نظر دارد و آن را می شناسد. در صورتى كه بشر امروز از این مسئله كه در واقع مسئله ی اصلى وجود هر انسانی است غافل شده، همچنان که از این نكته نیز غافل است که اراده اى در اختیار او گذاشته شده است تا بتواند با «مطلق» اتصال و اتّحاد پیدا کند. در حالی که فرهنگ غربی عقل را تا پایین ترین مرتبه یعنی عقل جزئی تنزل داد و جهت آن را تماماً صرف فهم جزئیات عالم ماده نمود و راه انسان را به سوی عالم معنا مسدود کرد.
بشر متجدد، نه تنها از خدا غافل است، بلکه از معناى انسان نیز غافل شده و خود را جایگزین خدا كرده است، و به همین جهت دیگر زندگى را نمى شناسد، چون زندگى را تنها به بازى با اشیائى كه به تدریج رو به فنا مى روند، خلاصه كرده است. ریشه ی همه ی این غفلت ها، به جاى اصالت دادن به خدا، اصالت دادن به انسان است. با توجه به این امر است که مى توان گفت چیزى ضد انسانى تر از «اصالت دادن به انسان» نیست. زیرا این فرهنگ با این رویکرد که درصدد است از انسان جانورى كامل بسازد، تیشه به ریشه ی انسان مى زند.
5- در سلسله بحث های پیش رو، تصمیم براین است تا نشان داده شود ریشه ی بحران هاى موجودِ جهان در كجاست و درمان آن چه خواهد بود؟
درست است که به نقد فرهنگ غرب پرداخته ایم ولی با رویکردی که ریشه ی بحران را فاصله گرفتن از فرهنگ انبیاء می داند و در عین نگاه کردن به غرب از منظر قرآن، از نگاه غرب شناس مسلمانی به نام «رنه گنون» که بحران غرب را به خوبی پیش بینی کرد، در سراسر کتاب بهره گرفته ایم، تا با استفاده از نظرات و اطلاعات آن حکیم بزرگ، مصداقی برای خود داشته باشیم و بتوانیم خصوصیات تمدن های نابودشده را در فرهنگ غربی به خوبی نشان دهیم.
آنچه از خوانندگان عزیز تقاضا داریم دقت در مباحث است. زیرا اگر چنین موضوعاتى در نگاه اولیه و گذرا براى ذهن انسان روشن مى شد بشرِ سطحىِ امروز نیز این مباحث را دریافت مى نمود و با این همه مشكل روبه رو نمى شد. و هرچه بر موضوعات طرح شده بیشتر دقت شود چشمه هاى جدیدى از تفكر و تحلیل در شما شروع به جوشیدن مى كند، و هرچه سعى بر مقاومت و انكار مطالب مطرح شده باشد چیزى نمى ماند مگر ماندن و توقف در محدوده خود و از باورهاى اولیه پاى را فراتر ننهادن.
امید است عزیزان با تمام ابعاد وجود خود در مباحث وارد شوند، به امید آن که بتوان از حجاب فرهنگ مدرنیته آزاد شد و با نگاهی دیگر به عالم و آدم نظر کرد و به بهره مندی شایسته ای از عشق به خدا نائل گردید. چرا كه اولین شرط عبور از كثرت جهانِ محسوس، درست تحلیل كردن و درست شناختن آن است، چیزی که در فرهنگ مدرنیته در نهایتِ حجاب رفته و گویا بشر مقصد و مقصودی جز پرداختن به چهره های گوناگون عالم محسوس ندارد.
چگونه می توان پذیرفت فاصله گرفتن انسان متجدد از «عالم معنا» نوعى ترقى و پیشرفت است، در حالی كه با این فاصله گرفتن، نور وجود او خاموش شده و در خود سرگردان گشته است؟ اگر با ما همراز شوید متوجه میراث روحانى خویش خواهید شد، همان میراثى كه امروز قربانى شده و به لطف خدا با طلوع انقلاب اسلامی، تلاشى جهت نجات بشر شروع شده است. «سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْر».
6- بسیاری از مطالب مطرح شده در کتاب نیاز به توضیح و تفصیل دارد، ولی اگر خواننده ی محترم به قصد درک و دانستن در آن ها نظر کند گمان می کنم در پایانْ دستِ خالی نماند، و البته اگر مطالب با نیت معارضه خوانده شود، ممکن است نکات مبهم و موجز را به دلخواه خود تفسیر کند و هر نتیجه ای که می خواهد بگیرد.
آری کتاب ها را باید نقادانه خواند، ولی اگر قصد معارضه در کار باشد امکان نقادی از بین می رود. زیرا اولین قدم و مهم ترین قدم در نقادی؛ اهتمام به فهم است و آفت اهتمام به فهم، سوداهای سیاسی است که حقیقت را در حجاب می برد.
7- خوشا وقتى كه با آزادشدن بشر از ظلمات مدرنیته اولین پرتوهاى نور معنوى، خود را نشان دهد، كه در آن حال دیگر انسان اطراف خود را درست مى بیند. وقتى انسان با تمام وجود قله بلند انسانیت خود را دید حقیقت برای او رخ می نمایاند ولی تا وقتى ما خیره خیره به دروغ ها مشغولیم چگونه به نشاط معنوى دست خواهیم یافت؟
تمدن جدید حاصل كوتاه بینى بنیانگذاران آن و پشت کردن به مهم ترین مسائلى است كه عقل انسان مى تواند بشناسد و حكیمان در طى قرون متمادى براى تبیین آن ها تلاش كرده اند.
وقتی انسان گرفتار کوتاه بینی شد دیگر اندیشیدن به آینده در او محو می شود و نمی تواند از خود بپرسد که جهان مدرن به کجا می رود و ما با این جهان چه نسبتی داریم. به عبارت دیگر وقتی نور معنویت ضعیف شد انسان گرفتار «اکنون زدگی» می شود.
8- انتقاد ما متوجه كشفیات علوم جدید نیست، بلكه متوجه فرضیات و تصوراتى است كه از آن به عنوان شناخت علمى و روش علمى یاد مى شود و از این طریق بسیارى از حقایق عالم، چه در رابطه با انسان و چه در رابطه با عالم غیب كنار زده مى شود.
تمدن جدید از درك واقعیات غیرمادى و رابطه عالم ماده با عالم معنى عاجز است ولى چنان القاء مى كند كه گویا كل واقعیت در سیطره اوست، در حالی که می توان گفت این تمدن غربی است كه خدا را در خود، كشته است و دیگر در منظر آن تمدن هیچ امر مقدسى وجود ندارد. «دل بخواهى گرى»، انسان مدرن را از فهم امور مقدس باز داشته، و این در حالی است که متوجه نیست از چه دنیاى عزیز القدرى محروم مانده است!
می خواهیم بررسی کنیم آیا لازم است و می توانیم راه خود را از راهی که جهان مدرن در چهارصدساله ی اخیر در آن فرو افتاده، جدا سازیم؟ آیا هزینه ای که باید پرداخت قابل تحمل است؟ با توجه به این نکته که آن هایی که به اهمیت جدایی از غرب توجه کرده اند همگی دشواری کار را می دانند و متذکر شده اند.
9- هدف ما از طرح این مباحث آن است كه بیان كنیم؛ علوم جدید نه برترین علوم اند، ونه دانشمندان علوم امروزى مى توانند جاى انبیاء و اولیاء بنشینند و بشر را به سعادتى كه مى جوید برسانند.
چگونه می توان گفت که چه بر سر بشر مدرن آمده است و انسانِ كرخ شده، حتى حس فهم خود را از دست داده، تا بتواند بفهمد چه بر سرش آمده است؟
به امید آن که این مباحث شروع تفکری باشد که پس از آن بتوانیم با چشم خود - و نه با چشم دیگران - خود را بنگریم. گفت:
چشم چون نرگس فروبندى كه چى؟
كه بیا كورم عصایم كش اخى؟
ما بدون آن که از خود ادعایی داشته باشیم به امید جوشش چشمه هاى درونى مخاطبان، سخن می گوییم و این نوع گفتارها را شروعی می دانیم تا انسان ها خود به بازیابی خود بپردازند.
10- وقتی روشن شد فرهنگ غربی همه ی اقوام را با تاریخ غربی می سنجد و لذا همه ی ملت ها را از تاریخ معنوی خود بیرون می اندازد، می فهمیم چرا هرجا فرهنگ غربی پا گذاشت موجب آشفتگی و گسیختگی شد و متأسفانه آنچنان آن فرهنگ جلوه ای خیره کننده داشت که فاجعه ی بی تاریخ شدن از چشم ملت ها پوشیده ماند، مگر برای کسانی که متوجه اهمیت سرمایه های تاریخِ توحیدی خود بودند. اگر امروز جوانان ما نمی توانند درست از سرمایه های دینی خود بهره مند شوند، بدان جهت است که با فکر غربی به سرمایه های معنوی خود می نگرند.
آیا ما نیاز نداریم بدانیم قدرت غربی چیست و از کجا آمده است و اکنون در چه وضعی است و به کجا می رود؟ لازم نیست همه ی مردم به این موضوعات بیندیشند ولی باید کسانی باشند که متوجه دردی شوند که بیش از امروز آینده ی بشریت را تیره کرده و از آن درد سخن بگویند وگرنه به دروغ مدعی تفکرند و بیشتر تابع میل کوچه و بازار.
باقى این نكته آید بى بیان
در دل آن كس كه دارد نور جان
11- برای روشن شدن ظلمات فرهنگ مدرنیته به هر وسیله روشنگری كه برایمان مقدور بوده دست زده ایم، از سخنان حكیمانه صدرالمتألهین«رحمه الله علیه» گرفته تا اندیشه هاى عرفانى محى الدین بن عربى و دقت هاى محقق مسلمان فرانسوی یعنی «رنه گنون» یا «عبدالواحدیحیى»[1] و فرمایشات علامه طباطبائى«رحمه الله علیه» و غیره. ولى حرف یك كلمه بیشتر نیست و آن آیه ی 46 سوره مباركه حج است و بس، كه در حین تفسیر سوره حج بر روى آن آیه توقف بیشتر نمودیم و حاصل آن توقف، گفتارهایى شد كه برادران و خواهران متدین با نیتى خالص آن ها را تبدیل به نوشتار كردند؛ خداوند اجر جزیل و عطاى خیرشان بدهد. انتظار نداشته باشید مطالبى كه بیشتر عرض حال است به صورت دسته بندى و منظم بیان گردد، امید است بعداً به كمك نسلى غیر از نسلى كه من به آن تعلّق دارم موضوعات منظم و مدون شود.
تذكر:
1 - باید توجه داشت كه روش ما در برخورد با غرب و بررسى آن فرهنگ از جنبه ی وجودى آن فرهنگ است، نه از جنبه هاى اخلاقى و خصلتىِ آن و در این کتاب مرتبه ی وجودى و جایگاه تاریخی فرهنگ غربی مورد تحلیل قرار گرفته است.همچنان كه وقتى «ماده» یا «وَهم» یا «عقل» را از آن جهت كه موجود است بررسى مى كنیم، یك حكم دارد، و از آن جهت كه كدام مفید است و كدام مضر، حكمى دیگر دارد. و اساساً از موجودیت موجود از آن جهت كه موجود است در این روش سخن به میان مى آید و اگر خوانندگان عزیز دقت به خرج دهند «هویت» غرب و - نه «ماهیت» غرب- برایشان روشن مى شود هرچند ذهن ساده در حد ماهیت ها تحرك دارد، در حالی كه ماهیتْ حكایت از حدود پدیده مى كند و نه حكایت از حقیقت پدیده، و آنچه حقیقتاً موجب معرفت حقیقى مى گردد بررسى هویت یك فرهنگ است، با مواجهه با هویت یک فرهنگ امکان تفکر فراهم می شود، با منع تفکر؛ نه تنها خطر پنهان می شود، بلکه اندیشیدن به آینده نیز نفی می گردد.
2- در کتاب «نگرشی بر تکنولوژی از دریچه ی بینش توحیدی» سعی شده است نسبت تکنولوژی با نگاه توحیدی مشخص شود و اگر هم گاهی به فرهنگ غربی پرداخته شده باز در رابطه با شناخت روح تکنولوژی غربی بوده است، ولی در این کتاب بحث از ذات تمدن غربی است و این که ذات این تمدن چیست و در نظام هستی چه جایگاهی دارد و چرا نباید برای آن حیات پایداری را در نظر گرفت.
طاهرزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[2]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است.
ای پیامبر؛ آیا كسانی كه با انبیاء و دین الهی مقابله می كنند با یك سیر تاریخی- جغرافیایی و با نگاهی عبرت انگیز، از طریق قلب و عقل، به جهان نظر کرده اند؟ اگر عبرت می گرفتند، سنت نابودی ملت ها و تمدن ها را می دیدند و علت نابودی و اضمحلال آن ها را درك می نمودند و خودشان را از خطر اضمحلال نجات می دادند، ولی این ها عبرت نگرفتند چرا كه چشم قلبشان كور بود، هرچند چشم سرشان كور نبود.
آیه فوق در رابطه با کسانی که مقابل انبیاء ایستاده اند می گوید؛ آن ها چگونگی سقوط ملت ها را دیدند اما از چرائی آن سؤال نكردند. فرق است بین سؤال از چگونگی حوادث و سؤال از چرائی آن ها. به عنوان مثال؛ یك وقت از شخصی سؤال می كنید چگونه به خانه رفتید؟ ولی یك وقت سؤال می كنید چرا به خانه رفتید؟ سؤال از چگونه رفتن با سؤال از چرا رفتن تفاوت دارد. سؤال در مورد از بین رفتن یك تمدن نیز چنین است. شاید بدانید كه فلان تمدن از طریق یك حادثه طبیعی مثلاً وَزِش طوفان نابود شد، ولی ندانید چرا نابود شد. آگاه شدن از چگونگی اضمحلالِ یك تمدن عبرت آور نیست تا بتوان از طریق آن بصیرت یافت و حیات خود را از نابودی نجات داد، بلكه علم به چرائی اضمحلال می تواند برای ما عبرت و بصیرت بیاورد و باعث حفظ جهت حیات مان گردد.
متأسفانه علم جدید چگونگی وقوع حادثه را بیان می كند و با تمركز مطلق روی چگونگی وقوع حادثه، ما را از چرائی حادثه غافل می كند. این یکی از شاخصه های اصلی تمدن جدید است، زیرا تمدنی است حسی و در نگاه حسی فقط چگونگی حوادث مطرح است نه چرائی آن ها، هنگامی كه از چرائی حوادث سؤال می شود، در جواب ما چگونگی حوادث را پاسخ می دهد. علم تاریخ نیز چگونگی حوادث را بیان می كند. چرائی حوادث را باید از قرآن پرسید. اگر ابن خلدون هم در مقدمه جامعه شناسی خود توان بیان چرائی حوادث را دارد چون به عنوان یک مسلمان شاگردی قرآن را کرده است.
جواب این که چرا ملت ها نابود شدند را خداوند در قرآن به ما داده است. قرآن كتاب هدایت است و در كتاب هدایت، بحث از چرائی نابودی ملت ها و تمدن ها است. قرآن چگونگی از بین رفتن یك قوم را به طور مبهم بیان می كند و زود از آن می گذرد زیرا دانستن چگونگی اضمحلالِ یك قوم ما را به هدایت نزدیك نمی كند، بلكه فهمیدن چرائی قضیه است كه می تواند چراغ راه هدایت گردد.
شما می توانید خود را ارزیابی كنید. اگر آدم حسی هستید «چگونگی مسئله» برایتان مهم است و اگر آدم معنوی باشید «چرائی مسئله» برایتان اهمیت دارد. مثلاً اگر این سؤال برایتان اهمیت داشت كه زمین چگونه به وجود آمد؟ -كه بحث علم امروزی است- بیشتر به ظاهر عالم نظر دارید، ولی اگر این سؤال برایتان اهمیت داشت كه چرا زمین به وجود آمد، نگاهتان به سنت های غیبی عالم است. این كه انسان چگونه به وجود آمد، یك بحث است و این كه چرا انسان به وجود آمد، بحث دیگری است، علم امروزی در جواب به سؤال دوم ساكت است. بحث از غایت ها، نگاه عمیقِ عقلی به حوادث عالم است و این نگاه است که معنی حقیقی و جایگاه پدیده ها روشن می شود.
قرآن می فرماید: آیا در زمین سیر نمی كنند تا قلبی پیدا كنند كه بتواند تعقل كند و راز نابودی تمدن ها را بفهمند؛ «فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِها». توجه داشته باشید كه آیه ی مذکور ما را متوجه قلبی می کند که می تواند تعقل كند، نه ذهنی كه مفاهیم را در خود جای دهد. ذهن ما عموماً پر از وَهم و خیالات است ولی عقل آن استعدادی است كه اگر درست به کار گیریم ما را متوجه غایت ها و هدف ها می نماید و نظر ما را به نهایت كارها می کشاند و فلسفه وجودی مان را بیان می كند. اگر با بینش صحیح یعنی بینشی كه قرآن به ما می دهد در عالم سیر كنید، قلبی پیدا می كنید كه در عین رؤیت حقایق، ریشه ی اصلی نابودی ملت ها را می فهمد «اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها» یا گوش هایی پیدا می كنند كه واقعاً شنواست و صدای خُردشدن استخوان های ستم را در زیر فشار سنت های الهی می شنود.
حضرت امیرالمومنین (ع) هنگامی كه به قبرستان رفته بودند، فرمودند من همین الان صدای اهل قبرستان را كه از عذاب در حال فریادزدن هستند می شنوم. زیدبن حارثه نیز به رسول خداf عرض کرد؛ «همین الآن صدای شعله های آتش را می شنوم»[3] لازمه ی این نوع شنیدن، خوب فكركردن و تزکیه نمودن و عبرت گرفتن است.
كسانی كه روبه روی انبیاء می ایستند چشم دلشان كور است، قلب صنوبری آن ها كار می كند و گوششان نیز صداهای عادی را می شنود و چشمشان پدیده های مادی را می بیند، ولی در دیدن حقایق، كوراند و در شنیدن معانی، كر و بی عقل اند، زیرا از حد ظاهر به باطن نمی روند. می فرماید: «فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛ آن ها از نظر چشمِ سر کور نیستند، ولی آن چشم قلبی که در سینه ی آن هاست، کور است. ملتی كه نتواند سنت الهی را بفهمد تا از ظاهر عالم به باطن آن نظر كند و تمدنی که از حس زدگی خارج نشود، سرنوشتش نابودی است. تمدن و ملتی كه از حسِ ظاهر بالاتر نیاید و در شاكله و شخصیتش وَحی و شهود و معنویت و روحانیت جایگاهی نداشته باشد، حتماً از بین می رود.
در این مباحث می خواهیم دو مطلب را بیان كنیم: یكی این كه، تمدن جدید یعنی تمدنی كه بعد از رنسانس در مغرب زمین با آن روبه رو شدیم، یك تمدن سراسر حسّی است، و همه چیز را با این منظر می نگرد، حتی دین را. دیگر این كه؛ تمدن حسی نابودشدنی است و هرچند سنت خدا این است كه به آن ها فرصت بدهد ولی این فرصت را نباید نعمت پنداشت.
آیه ی 46 سوره حج که در ابتدای بحث مطرح شد، به ما كمك می كند تا بحران تمدن غرب را كه فعلاً در این برهه از تاریخ با آن روبه رو هستیم، درست بشناسیم و با بینشی قرآنی جایگاه آن را ملاحظه نموده و به بحران های آن با چشم بصیرت نظر كنیم و آن را مورد بررسی و تحقیق قرار دهیم. آیه مذكور می فرماید: ای پیامبر، چرا کسانی که تو را تكذیب می كنند، با سیری تاریخی و جغرافیایی در جهان نمی نگرند و یك گردش تاریخی- جغرافیایی در جهان نمی كنند تا رمز نابودی تمدن ها را ببینند و بیدار شوند؟ بعد می فرماید: این كه موهبت و نعمت نبوت را با تمام وجود نمی پذیرند، به دلیل آن است كه چشم دلشان كور شده و بصیرتشان از بین رفته است، هرچند چشم سرشان كور نیست. با توجه به این موضوع است که عرض می کنم بحث ما پیرامون تمدنی است كه كوردل است ولی كورچشم نیست. با معرفتِ به كوردل بودن تمدن امروز دنیا، ماهیت و حقیقت این تمدن برای ما روشن شده و وعده قرآن در نابودی چنین تمدنی درك می شود و با فاصله گرفتن از این تمدن، خود را نجات می دهیم. علامه طباطبایی «رحمه الله علیه» می فرماید: «مرگ انسان ها یك امر طبیعی است ولی مرگ تمدن ها دارای رمز و رازهای عبرت آموزی است».
سؤال این جاست كه چرا بعضی از تمدن ها و فرهنگ ها می میرند و بعضی می مانند؟ مرگِ «برژنف» و «لنین» طبیعی است، ولی این كه این همه انرژی صرف ایجاد نظام ماركسیسم لنینیسم می شود و در نهایت همه ی آن تلاش ها از بین می رود و وجدان عمومی درست علیه آن اهدافی كه آن ها دنبال بودند، شورش می كند، امری طبیعی نیست، به عبارت دیگر سنتِ بی نتیجه بودن تلاش ها، طبیعی نیست و نمی توان از این مطلب به سادگی گذشت. امروز اگر كسی بخواهد نظرات ماركس را مورد بحث قرار دهد خودش خجالت می كشد. حتی خود لنین هم اگر امروز زنده بود مجبور بود در گوشه خانه اش پنهان شود. چون دیگر حرف های لنین را در این دوره نمی توان به عنوان حرف های قابل قبول مطرح كرد. چرا تمدنی كه كم تر از صد سال قبل بنیان گذاری شد الآن حرفی برای گفتن ندارد؟ حتی آن كسانی هم كه امروز در روسیه طرفداری از ماركسیسم می كنند بیشتر معتقد به ناسیونالیسم شوروی می باشند وگرنه امروز كسی ماركسیسم را به عنوان یك فكر نو در جهان، قبول ندارد.
مرگ رضاخان و محمد رضا شاه طبیعی است ولی چرا امروز کسی سخنان سلطنت طلبان را به عنوان افكاری كه به زندگی معنی بدهد مطرح نمی كند؟ از طرف دیگر اولیاء و اصفیاء نیز می میرند، اما این كه چرا تمدن اسلام هنوز زنده است و آخرین حرف را برای هدایت و سعادت انسان ها دارد، نكته ای است كه جای تأمل و تفكر دارد. هم اكنون پیامبراكرمf و ائمه اطهارh در جهان برزخ و قیامت زنده اند و از همه زنده تر هستند و ما و شما نیز برای حل مشكلاتمان به آن ها متوسل می شویم و هم اكنون نیز تأثیر مستقیم پیامبرf و ائمه h در حیات ما از راه توسل به آن حضرات مشخص است. شما بیشترین توسل را به سید شهیدانِ تاریخ یعنی حضرت اباعبدالله (ع) دارید و مشكلات دنیایی خود را هم از این طریق حل می كنید، و از طرفی سنت امام حسین (ع) در جهان امروز هر روز زنده تر و فعال تر است در حالی که سنت یزید مطرود و مذموم است.
قرآن به ما می گوید: یك نگاه به تاریخ بكنید تا بسیاری از مسائل برایتان روشن شود. با سیر تاریخی و دیدن مرگ تمدن ها و فرهنگ های ضد دینی كه روبه روی انبیاء ایستادند، می توان قلبی پیدا كرد كه خوب فكر و تأمل كند «قُلُوبٌ یعِقلُوَن بِها» و نیز گوشی پیدا كرد كه صدای خردشدن استخوان های تمدن های ظالم و ستمگر را بشنود، «فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»، ای پیامبر؛ آن ها كه فرهنگ نبوت و زندگی دینی را رد می كنند، چشم سر دارند، از تلسكوپ و میكروسكوپ می توانند استفاده کنند ولی چشم دل ندارند. چشم سرشان بیناست ولی چشم قلبشان كور است. چشم حس آنان بیدار است و ابزار كشف ژن ها و کوانتوم ها، یعنی ریزترین پدیده های حسی را دارند، اما شرایط فكری آنان به گونه ای است كه دلشان بیدار نیست. قرآن می فرماید: حال كه اینان چشم دل ندارند و حكیم و بصیر نیستند، سنت الهی نابودشان می كند.زیرا توانائی های حسی برای بقاء حیات آن ها كافی نیست و ثمره ای برای آن ها در پی نخواهد داشت و سرمایه ای برای شخصیت آن ها نخواهد شد.
با توجه به نکات فوق اگر احساس كردیم كه تمدن امروزِ دنیا كوردل است، طبق وعده ی قرآن خواهیم دانست كه این تمدن سر به سلامت نخواهد برد. از این رو برای نجات خود و جامعه ی خود تا آن جایی كه توان داریم باید از سیره و سنت این تمدن فاصله بگیریم و به تمدن انبیاء نزدیك شویم. با دقت در فرهنگ غربی متوجه می شویم تكذیب نبوت یكی از خصوصیات این تمدن است. پیروان این تمدن، انبیاء و مَشْی آن ها را تكذیب می كنند. قرآن می فرماید: «وَ انْ یكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَومُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ ثَمْودُ...»[4] ای پیامبر؛ تكذیبی که از طرف قوم تو صورت می گیرد چیز نوظهوری نیست، زیرا قبل از قوم تو، قوم حضرت نوح (ع) و قوم عاد - كه قوم حضرت هود (ع) باشد- و قـوم ثمـود -كه قوم حضرت صالح (ع) باشد- نیز پیامبرانشان را تكذیب می كردند.
انسان ها در طول تاریخ - چه مؤمن و چه كافر- در مورد وجود خدا مشكل نداشتند ولی كافران معتقد بودند كه خداوند برای انسان برنامه ای نمی فرستد. می گفتند: قبول نمی كنیم كه خداوند برای ما پیامبر فرستاده باشد. این ها نبوت را كه عامل حقیقی زندگی و سعادت انسان است، تكذیب می كردند. قرآن در آیه مورد بحث می فرماید: تمدن و ملتی كه كوردل است، نبوت را به عنوان اَسراری كه به قلب نبی نازل و بر زبان او جاری می گردد و رمز صحیح زندگی كردن است، تكذیب می كند.
یكی دیگر از ویژگی های تمدن كوردل این است كه از نظام سرمایه داری و قدرت به عنوان عامل بقاء پیروی می كند. به عنوان نمونه لازم است توجهی به تمدن قوم نوح(ع) بكنیم. قرآن می فرماید: «قالَ نُوحٌ رَبِّ اِنَّهُمْ عَصَوْنی وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ یزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ اِلاَّ خَساراً»[5] حضرت نوح (ع) می گوید: خداوندا ! آنان در برابر من شوریده اند و كسانی را پیروی می كنند كه مال و فرزند دارند، در حالی كه مال و فرزندشان برای آنان هیچ فایده ای ندارد. در توصیف منکران نبوت می فرماید: آنان به دنبال سرمایه داران قدرت طلب هستند كه چون بی دین اند این مال و فرزند به نفعشان نیست.[6] سپس در ادامه آیه می فرماید ما به خاطر گناهشان که پیروی از سرمایه داران قدرت طلب بود، آن ها را غرق كردیم. البته در اسلام، صِرف سرمایه داری مذموم نیست بلكه سرمایه د اری كه به پشتوانه ی سرمایه اش روبه روی پیامبران بایستد مذموم است. همان گونه كه قرآن از قول حضرت نوح (ع) می فرماید: اینان در مقابل من از كسانی پیروی می كنند كه مال و فرزند و قدرتشان نفعی برای آنان نداشته است. بنابراین علت نابودی ملت ها این است كه چشم دلشان كور است و به سرمایه داران و قدرتمندانی كه به سرمایه و قدرت تكیه كرده اند، دل می بندند.
به نظر می رسد تمدن امروزِ جهان، شبیه تمدن های نابود شده تاریخ است و در مقایسه با صفات تمدن هایی كه انبیاء به وجود آورده اند، دارای صفات تمدن هایی است كه نابود شده اند، و می توان گفت: این تمدنی كه متجددین شیفته آنند، در تاریخی كه قرآن از جهان به ما معرفی می كند، پایگاه ارجمندی ندارد. امروز مشخص است که تمدن غربی دستخوش بحران شده است و پیش از آن كه تلاش كند خود را از بحران خارج كند، هرچه بیشتر به ضعف های بحران زای خود نزدیک می شود.
ادعای ما این است كه این تمدن به خودی خود بحران زاست، زیرا مقابل سُنَن الهی است و نه هماهنگ با آن. انسان در این تمدن خود را همه كاره ی جهان می داند و نقشی برای خداوند قائل نیست. معتقد است خودش قواعد نظام طبیعت را بهتر می فهمد، و بر همان اساس با طبیعت برخورد می کند و عملاً روبه روی طبیعت می ایستد و موجب بحران های زیاد زیست محیطی می شود، در حالی كه طبیعت، لطف خداست و باید بر اساس دستورات الهی با آن هماهنگ شد. این مسلّم است كسی كه قبول ندارد خداوندی عاقل و حكیم و مدبّر طبیعت را به وجود آورده، به جای بهره گرفتن صحیح از استعداد های موجود در عالم، به گونه ای با طبیعت برخورد می كند كه مشكل آفرین و بحران زا خواهد شد.
«ای. اف. شُوماخِر» می گوید: «كدام سرمایه داری را می شناسید كه حاضر است از سرمایه بخورد بدون این كه چیزی به جای آن بیاید؟ تمدنی كه باعث شده است نفت و گازوئیل كه حاصل میلیون ها سال فعالیت بیولوژیك زمین است، در یك روز سوخته شود، دو مشكل به وجود می آورد؛ یكی این كه ما به سرعت عادت به مصرف نفت و گاز می كنیم كه زمین برای بازسازی آن میلیون ها سال زمان صرف کرده است. دیگر این كه طبیعت از ما انتقام خواهد كشید، كه یكی از نمونه های بارز انتقام طبیعت، مسئله آلودگی شهرها و محیط زیست می باشد و نمونه ساده اش فعالیت غیرعادی دانه های گرده در هوا و اِسانْس ها در طبیعت است كه مخاط بینی شما را تحریك می كند و به اصطلاح، شما دچار حساسیت می شوید. حساسیت نتیجه ضعف بدن و حضور غیرعادی عوامل خارجی است و بشر امروزی در این تمدن دچار ضعف حیاتی و بیولوژیك شده است. به همین جهت در برابر دانه های گرده حساسیت نشان می دهد، چرا كه برخوردش با پدیده های طبیعی، غیرطبیعی است. بشر امروزی كه به جای پیاده روی، تمام راه ها را با اتومبیل طی می كند و یا چندین ساعت بدون حركت در برابر تلویزیون یا کامپیوترمی نشیند، دچار ضعف حیاتی می شود و در نتیجه عوامل خارجی به سرعت بر او اثر می گذارند و او مقاومت طبیعی خود را در مقابل تحریكات خارجی از دست می دهد».[7]
در تمدن امروز انسان معتقد است، همه كاره ی عالم انسان است و حتی برای نفس ناطقه، در درمان بیماری ها نقشی قائل نیست، روش درمان طبّ جدید در مقابل حساسیت ها این است كه با تجربه و آزمایش، آنتی هیستامین بسازد و تجویز كند. در این صورت، شخص مریض از طریق تجویز پزشك مواد ضد حساسیت را به اندازه ای مصرف می كند كه فعلاً بهبودی یابد و بیماری او رفع شود، در حالی كه نفس ناطقه ی انسان در مقابل عوامل آلرژی زا، به اندازه ای موادِ ضد حساسیت تولید می كند كه به سایر قسمت های بدن آسیب نرساند. انسان ها با مصرف آنتی هیستامین- كه اندازه های مصرف را از طریق آزمایش های محدود به دست آورده اند- برای خود مشكل ایجاد می كنند. زیرا اولاً: نفس ناطقه ی انسان در این حال نسبت به ساختنِ به اندازه ی كافی از مواد ضد حساسیت، عقب نشینی می كند؛ نفس ناطقه ای كه به عنوان یک حقیقت روحانی و مجرد و همه جانبه نگر، بدن انسان را تدبیر می کرد، حالا از این به بعد ساختن آنتی هیستامین را به خود انسان وا می گذارد تا با مواد شیمیائی بیرون از بدن، آن را تهیه كند. ثانیاً: در سایر مواردی هم كه در بدن حساسیت به وجود می آید دیگر نفس ناطقه دخالتی نخواهد كرد، چون عادت کرده تا با مواد شیمیایی بیرونی، مشکل را برای او حل کنیم. در این حالت شخص باید برای رفع حساسیت خود، آنتی هیستامین و كورتُن مصرف كند. این؛ نمونه بود تا عرض شود وقتی انسان از راه طبیعی و با هماهنگی طبیعت قدم برنداشت چگونه دائم گرفتار برنامه های خود می شود و باید با ساختن انواع وسایل بیرونی با مشکلات دست و پنجه نرم كند. در حالی که اگر به هنگام درمان، استعدادهای بدن را تقویت كند، درمان بیماری در بستر طبیعی بسیار موفقیت آمیز خواهد بود و انسان با بحران های جدیدی روبه رو نمی شود، همان نوع درمانی كه در طول تاریخ گذشته وجود داشته که اساس آن تقویت استعدادهای بدن به وسیله استراحت و پرهیز بوده است. چون قبول داشتند خالق عالَم، حكیم است و لذا كلیه برنامه هایشان را براساس خلقت حكیمانه ی عالم و با هماهنگی با آن عالم استوار می كردند و نیز سعی می نمودند عالم را در همان تعادلی كه دارد حفظ كنند. وقتی هم از تعادل خود خارج می شد به کمک توانائی های درونی اش دوباره آن را به حالت تعادل خود برمی گرداندند. مثل کاری که با بدن بیمار انجام می دادند.
شالوده ی طبّ قدیم، پرهیز بوده است. چون در سایه ی پرهیز، زمینه ی تأثیر نفس ناطقه بر بدن افزایش می یابد و استعدادهای آن شكوفا و تقویت می شود، در واقع با ایجاد زمینه ی حضور و تدبیرِ بیشترِ نفس ناطقه، بدن به تعادل خود باز می گردد. در طی پرهیز از غذا، نفس ناطقه به جای توجه به هضم غذا، فرصت پیدا می كند تا به مقابله با بیماری بپردازد. تمدن غرب این گونه القاء کرد که از طبّ قدیم كاری ساخته نیست و آن را كنار گذاشت، در حالی كه طبّ قدیم در ارگانیسم بدن دخالت نمی کرد، بلكه پتانسیل های بدن را رشد می داد و تقویت می نمود تا بر بیماری غلبه پیدا كند.
در نظام درمانی كه انسان با دخالت خود - مثلاً با تجویز آنتی هیستامین- نفس خود را باز نشسته می كند، مرتب خود را گرفتار بیماری می کند. زیرا به روش طبیعی با بیماری برخورد نمی شود، این است که ملاحظه می کنید امروزه درمان ها تبدیل به گرفتاری شده است. و مجبور شده ایم مراکز مهمِ درمان آلرژی و حساسیت به وجود آوریم. مراکز بزرگ درمان آلرژی به وجود آورده اند كه شخص باید یك ماه یا بیشتر تحت نظر باشد تا آلرژی او رفع شود. با این همه تلاش، در این كار موفق نمی شوند مگر این كه مجدداً نفس را به صحنه بیاورند تا نفسِ عقب نشسته، دوباره نقش خود را انجام دهد. اگر از كسانی كه در آن مراکز تحت درمان قرار گرفته اند از وضع بهبودیشان سؤال كنید، اكثراً می گویند: یكسال خوب بودم ولی مجدداً حساسیتم عود كرد. البته ما در اینجا قصد بررسی مسائل و مصائب پزشكی امروز دنیا را نداریم. روش برخورد با بیماری حساسیت یك مثال ساده بود تا چگونگی برخورد تمدن جدید با موضوعات روشن شود.
سخن اصلی آن است که نوع برخورد تمدن جدید با طبیعت از نوع برخورد كسی است كه معتقد نیست خداوندی علیم و حكیم و مدبّر این طبیعت را به وجود آورده است. در سایه ی بی اعتقادی به تدبیر حكیمانه خداوند است كه ما بیش از حد در عالم طبیعت دخالت می كنیم و به جای رفع بحران به بحران های دیگری گرفتار می شویم، و به جای هماهنگی با نظام طبیعت، با آن مقابله می كنیم.
موفقیت های ظاهری تمدن جدید نباید موجب شود تصور کنیم که بحران های ایجادشده، به کمک همین تمدن، قابل رفع است. در حالی كه بر اساس مبنای عرض شده، این تمدن هرگونه اقدامی برای رفع آن بحران ها انجام دهد، بحران جدیدی را به وجود می آورد. چگونه می توان از تمدنی كه ماهیتاً بحران ساز است انتظار داشت كه بحران های خود را از بین ببرد؟ تمدن بحران ساز، نه تنها بحران خود را از بین نمی برد، بلكه با تلاش و اقدامی كه برای رفع بحران می كند، بحران جدیدی به وجود می آورد و تا وقتی كه موضع گیری خود را نسبت به طبیعت - كه ریشه در بینش او دارد- عوض نكند، هر روز بحران ها افزون می گردد.
امروزه تبلیغ می شود كه تنها تمدنِ ممكن، همین تمدن غرب است و با نابودی این تمدن، همه چیز نابود می شود، و با این گونه تبلیغات می خواهند ما را به این نتیجه برسانند كه اگر امام زمانg هم ظهوركنند، مطابق این تمدن عمل خواهند کرد و این تمدن را به رسمیت می شناسند. ما اعتقاد داریم این تمدن نه تنها، یگانه تمدن ممکن نیست و با نابودی آن، جهان نابود نمی شود، بلکه معتقدیم تا نتوانیم از این تمدن عبور کنیم برکات زندگی دینی که ارض را به عرش متصل می کند رخ نمی نماید. این را هم گوشزد كنیم كه ما باید با تلاش خود، وسائل نجات از این ظلمت را تدارك كرده و یا لااقل طوری از این تمدن فاصله بگیریم که با نابودی آن، امکان ماندن برای ما وجود داشته باشد، زیرا اندیشمندان معتقدند افق تاریخ غربی دیگر روشن نیست و به تدریج تاریک و تاریک تر می شود. آری آبادانی غربی مایه ی آبادانی همه ی جهان نشده است اما بسیاری از ملت ها طوری به غرب پیوسته اند که ویرانی آن، ویرانی آن ها را نیز به دنبال خواهد داشت.
علت كوری قلب این تمدن چیزی جز این نیست كه جوهره آن ضد دین است. این تمدن، تمدن دینی نیست. اگر كلیسایی هم در كنار این تمدن هست، نه تنها ربطی به این تمدن ندارد، بلکه مقهور این تمدن است. نگاه به زندگی در این تمدن، نگاهی است بریده از وظیفه ی الهی. به عنوان نمونه آیا معنی و جایگاه كسب و شغل و پیشه در زندگی توحیدی با صنعت جدید یكی است؟ در شرایطی که تمام فضای زندگی دینی بود، كسب و شغل هم یک فعالیت دینی به حساب می آمد، و با تكلیف دینی مربوط و مرتبط دانسته می شد، به طوری که اگر در پیشه و كسبی قرب الهی بیشتر ولی درآمد آن كم تر بود به راحتی آن پیشه و کسب پذیرفته می شد. زیرا افراد می خواستند کنار کسب خود، دینشان را نیز ادامه دهند، چون زندگی را در راستای دینداری معنی می کردند و نه در راستای درآمد بیشتر.
در رابطه با ارزش دادن به وظیفه یا درآمد؛ موضوع «روزمعلم» را در نظر بگیرید. از زمانی كه معلمی به عنوان وسیله ی درآمد بیشتر مطرح شد و قداست آن زیر سؤال رفت، روز معلم به وجود آمد تا به معلمان متذکر شوند از جنبه ی معنوی آن شغل شریف غافل نشوند. و نیز از زمانی كه با ارزش نهادن به درآمد بیشتر، شخصیت «زن» زیر سؤال رفت، «روز زن» به وجود آمد تا متذکر وظیفه ی مقدس مادری آن ها شوند. و باز وقتی که معنای پرستاری به عنوان یک وظیفه ی معنوی زیر سؤال رفت، روزی را به عنوان «روز پرستار» تعیین کردند تا به پرستاران متذکر شوند از منظر وظیفه ی الهی به کار خود بنگرند. قراردادن این روزها حاكی از این است كه در شرایط جدید این نوع فعالیت ها كه در زمانی معنای مقدسی داشته، آن معنا را از دست داده است. زمانی معلم بودن مساوی با نوعی حیات معنوی بود كه در کنار آن درآمد مختصری هم وجود داشت. ولی در فرهنگی که راه ارتباط با عالم قدس و معنا بسته شد و انسان ها همه ی واقعیات را در عالم ماده می جویند، شغل معلمی تبدیل به یك شغل صرفاً اقتصادی می شود. در این حالت برای معلم این سؤال مطرح می شود كه اگر معلمی یك حیات اقتصادی است چرا به سراغ یك شغل بهتر نروم كه آسان تر و پردرآمدتر باشد؟ آن گاه روز معلم مطرح می شود تا انگیزه ی ادامه ی كار در معلمان حفظ شود. از وقتی معلم بودن زیر سؤال رفت که شغل و پیشه به معنی پول درآوردن، معنی شد.
اگر شما می بینید در تاریخ گذشته، بسیاری از شغل ها در عین درآمد كم، مورد احترام بوده، و کسی از شغلش هرگز احساس خستگی و پوچی نمی كرده است، به جهت آن بوده که دین در کنار شغل و پیشه جایی برای خود داشت و شخص در عینی که به ظاهر مشغول کسب و کار بود، مشغول انجام وظایف دینی هم بود. اما در تمدن امروزی زندگی و کسب و درآمد به گونه ای تعریف شده است که در کنار آن ها دین داری قرار ندارد. شخصیتِ هرکس در تمدن جدید با درآمد دنیایی معنا پیدا كرده است، نه با ارتباط با عالَم معنا، و این است علت این که روان ها متلاطم و انگیزه ها سرد و ضعیف شده، به طوری که هرکس با شغل خود مسئله دارد.
تمدن غربی، شغل و کسب و کار را از وظیفه و شوق دینی جدا كرد، درنتیجه صنعت از هنر جدا شد. در حالی که آنچه امروز در موزه ها به عنوان آثار هنری گذشتگان به نمایش در می آید وسایل زندگی و نمونه هایی از نوع کسب و کار آن ها بوده است. زندگی و شغل و هنر آنچنان درهم تنیده بود که نمی توان زیبایی های زندگی را از شغل جدا کرد. آنچه را برای زندگی می ساختند - چون محور زندگی آن ها اقتصادِ صرف نبود- آن را هنرمندانه می ساختند و از این طریق، نه تنها مخارج زندگی خود را تأمین می کردند، بلکه روح خود را نیز تغذیه می نمودند. ولی در تمدن امروز كه منظر انسان ها را عالم ماده پر کرده و ملاک ارزش ها درآمد مادی است. و ارزش شغل ها با کسب درآمد مادی سنجیده می شود، آن چیزی كه در گذشته برای تامین مخارج ساخته شده است، امروز به عنوان هنر شناخته می شود. در حالی كه شخص سازنده ی آن چیز، قصد هنرمندشدن را نداشته است، منتها چون افق روحش را در عالم معنویت قرار داده، شغل و زندگی او همراه با عشق دینی بوده است. او به مغازه هم كه می رفت هدفش حفظ ارتباط با عالم قدس و معنویت بود و این باعث می شد که زندگی او آن قدر لطیف شود كه صنعتش هم هنر به حساب آید. در حالی که در تمدن جدید حتی هنرمند هم در کارش ملاک های اقتصادی را مدّ نظر دارد و ارزش آثار هنری به مقدار پولی است که برای خرید آن تعیین می کنند. و لذا نه تنها شغل از روح هنری خارج می شود بلکه هنر هم بی روح می گردد.
وقوع «رنسانس» و «رفرم» و «اومانیسم» نه تنها تجدید حیات و اصلاح نبود، بلكه مظهر سقوطی ژرف بود و موجب گسیختگی روح بشریت از سنن معنوی گردید.
«رنسانس» گسیختگی با عالم قدس را در زمینه ی علوم و هنر پدید آورد، پدیده ی «رِفُرم» همین امر را در زمینه ی مذهب به وجود آورد و حاصل آن «پروتستانتیسم»[8] شد و از آن طرف «اومانیسم» به نحوی بشر را اصالت داد که گویا بشر خودش خدا است. بدین شكل روح دینی نفی شد. «اومانیسم» یا روحیه ی خودبنیاد و اَنانیت، چیزی بود که انبیاء در طول تاریخ همواره بشر را در جهت مبارزه با آن تشویق می کردند، ولی با پدیدآمدن رنسانس، مورد توجه و احترام قرار گرفت و سراسرِ برنامه های تمدن جدید حول محور چنین انسانی تنظیم شد و به بهانه ی تسلط بر زمین، از آسمان روی برگرداندند. سپس به برآورده ساختن نیازمندی های مادی بشر پرداختند، که نمونه ی آن را در كثرت وسایل زندگی در غذا و لباس و غیره می یابید، و طبع گرایی به جای فطرت گرایی نشست و ابعاد حیوانی انسانی تقویت شد. طبع انسان همواره به نیازهای وَهمی می پردازد و دنیاگرایی پیشه می کند، در حالی که فطرت متوجه نیازهای حقیقی انسان است و به خدا و عالم وَحدانی نظر دارد.
با بررسی روح رنسانس و رفرم در مذهب و اومانیسم، می توان به شباهت های این تمدن با تمدن های اقوام گذشته كه هلاک شدند پی برد. رنسانس نوعی از گرایش و تفکر را به صحنه آورد که عملاً در آن تفکر نقش دین باید از جهت دهی به علوم و هنر حذف شود و علم و هنر به خودی خود تکلیف خود را تعیین کنند. در گذشته، علوم وصلِ به دین و مرتبط با آن بودن به طوری که رابطه ی بین عالم مادون و عالم مافوق همواره در نظر گرفته می شد و در منظر انسان ها نظر به ملکوتِ عالم نقش فعّالی داشت، ولی در صنعت و علومِ فاصله گرفته از دین، به هیچ وجه جنبه ی روحانی انسان ها رعایت نمی شود. رنسانس با پشت کردن به عالم قدس نیاز به دینی داشت که در راستای اهداف خود باشد و لذا پروتستانتیسم به عنوان دینی که دنیا برایش مهم است پدید آمد. به بهانه ی رفرم در دین و مبارزه با خرافات، معنویت تحقیر شد، دین را به گونه ای طرح كردند كه فقط نتیجه دنیایی داشته باشد. اگر شهادت را ارزش می نهادند نه از آن جهت که انسان هایی متدین به بهترین نحو وظیفه ی الهی خود را انجام می دادند تا به عالم غیب وصل شوند، بلکه چون موجب غرور ملی شدند و عاملی بودند که کشور را از نظر اقتصادی در مقابل تهاجم بیگانه حفظ کردند، مورد احترام هستند. در پروتستانتیسم فعالیتِ هرچه بیشتر اقتصادی و تولید ثروت نه تنها مذموم نیست که یک کار دینی به حساب می آید.
اومانیسم؛ انسان را محور بایدها و نبایدها و خوب ها و بدها می داند. آن چیزی خوب است که میل انسان آن را خوب بداند و چیزی بد است که انسان آن را بد بداند، نه این که خداوند باید حق و باطل و خوب و بد را تعیین کند. لذا كشش های مادی و غرایز حیوانی بر كشش های معنوی غلبه می یابد و مذهب وسیله ای است برای زندگی دنیایی بهتر، بدون آن که دنیا بستر تعالی معنوی انسان باشد. با توجه به خصوصیات خاص تمدن غربی، از هم گسیختگی آن همان چیزی است که در قرآن می توان نمونه های آن را نشان داد. وقتی قرآن می فرماید: «فَكَاینْ مِنْ قَرْیةٍ اَهْلَكْناها وَ هِی ظالِمَةٌ»؛[9] چه بسیار شهر هایی كه ما اهل آن را به خاطر این كه ظالم بودند و در حالی كه مشغول ظلم بودند، هلاك كردیم، نشان می دهد آینده ی تمدن غربی به کجا ختم می شود.
ظلم یعنی غفلت از «حق الله» و «حق الناس» و «حق النفس» که در تمدن های غیر دینی اتفاق می افتد، زیرا وقتی حقوق خدا رعایت نشد مسلّم حقوق مردم رعایت نخواهد شد و احترام به حقوق بشر، به رعایت حقِ نفس امّاره تبدیل می شود و صحنه ی جامعه، صحنه ی میدان داری نفس امّاره می گردد و لذا بشر از معنویت فاصله می گیرد و در او استعداد درک حقایق از بین می رود و در نتیجه قلب ها كور خواهد شد و تمدنی كه قلب ها در آن کور شد، دره های هلاکت خود را نه تنها نمی بیند، بلکه آن ها را برکه های نجات می پندارد و با پای خود به سوی هلاکت خود قدم بر می دارد.
از خصوصیات بارز تمدن غربی این است كه خواستار چیزهایی است كه تمدن های توحیدی برای فاصله گرفتن از آن ها تلاش می کردند. در نگاه اولیه ممکن است تصور شود ملت های گذشته طالب برق و یخچال و کولر بودند ولی علمِ به دست آوردن آن ها را نداشتند. ولی توجه هرچه بیشتر به احوالات آن ها نشان می دهد که زندگی را طوری می شناختند که امکانات طبیعی را برای ادامه ی آن زندگی کافی می دانستند و به خوبی می فهمیدند اگر درصدد چنین چیزهایی باشند، نه تنها باید از زندگی طبیعی فاصله بگیرند، بلکه باید تمام زندگی خود را جهت حفظ این دست آوردها مصرف کنند و زندگی آن ها تبدیل می شود به ساختن ابزارهایی برای زندگی. به عبارت دیگر چون می فهمیدند با فاصله گرفتن از طبیعت زندگی را گم می کنند هرگز طالب آن گونه زندگی که غرب پدیدآورد نبودند. آری! هرچند با پدیدآمدن این نوع زندگی امروزه دیگر نمی توان به راحتی از آن فاصله گرفت، ولی لااقل آن را به عنوان یک دست آورد بزرگ نباید پنداشت.
به گفته ی رنه گنون؛ «پژوهش هایی را كه تمدن جدید دنبال می كند، صرفاً اهمیت عملی دارند، نه روحانی، و این پژوهش های عملی متحقق نمی شود مگر با حدّ اعلای مخالفت با معنویت، و به دست مردمانی چنان مستغرق در مادیات كه دیگر ورای ماده چیزی به ادراكشان در نیاید...». او می افزاید: «در گذشته این پژوهش ها به دست انسان های بزرگ انجام نمی شد چرا كه برای آنان قیمت عمرْ گران بهاتر از آن بود كه این چنین در امور مادی مصرف شود كه نتیجه آن فقط عمل است».[10]
نهایت تلاش این تمدن، عمل است نه صعودِ روحانی و ارتباط با خدا. انسان های بزرگِ تاریخ اصولاً نمی خواستند روی آنچه تمدنِ امروزِ دنیا غرق آن شده و شدیداً آن را پذیرفته است، وقت و فکر بگذارند. البته نمی گوییم اگر عده ای وقت صرف كردند و یك پدیده علمی را به دست آوردند، ما از آن استفاده نكنیم. بلكه صحبت این است که اندیشمندان بزرگ دنیای گذشته چنین تمدنی را مطلوب نمی دانستند. پژوهشگرانِ امروز كسانی هستند كه تمام عمرشان را در ماده می گذرانند و مستغرق در ماده می باشند و به همین اندازه از حقایق معنوی که عامل بقاء و ثبات هر تمدنی است، غافل می شوند و وقتی متوجه باشیم تمدن های نابودشده تمدن هایی هستند كه به سنن معنوی هستی پشت کرده اند، و برعکس؛ تمدن هایی كه هنوز اصالت آن ها به صورتی فعّال باقی مانده ، تمدن هایی هستند كه به سنن روحانی و معنوی وفادارند، امیدی به آینده ی تمدن غربی نمی توانیم داشته باشیم. زیرا مدافع تمدن های الهی و انسان های متدین خداوند است، که قرآن در این باره می فرماید: «اِنَّ اللَّهَ یدافِعُ عَنِ الَّذینَ امَنْوا اِنَّ اللَّهَ لایحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُور»[11] خداوند مدافع کسانی است که ایمان آوردند و هرگز خیانت کاران کافر را دوست ندارد. پس تمدن ایمانی با نور الهی پایدار می ماند ولی آن هایی که به حقوق الهی خیانت کنند و کفر بورزند مورد محبت و لطف الهی نیستند تا خداوند آن ها را از اضمحلال حفظ کند.
همان گونه که دین پیامبران باقی مانده است، و هر دینی توسط پیامبر بعدی، سیر تاریخی خود را طی می کند، اگر تمدنی بر پایه ی دینی که تحریف نشده و به انحراف نیفتاده است پایه گذاری شود نه تنها از بین نمی رود بلکه هر روز رشد می کند و چهره های باطنی خود را آشکار می نماید. در حالی که با تعمق در مبانی تمدن جدید روشن می شود که این تمدن نه تنها ادیان گذشته را تأیید نمی کند بلکه در ضدیت با آن ها به میدان آمده است.
ممکن است عزیزان بفرمایند؛ غربیان هم به کلیسا می روند و اعتقادات توحیدی دارند در حالی که باید عرض کنم برای این كه جامعه بشری بتواند زندگی دینی داشته باشد باید مناسبات اجتماعی و تربیتی و آموزشی اش بر اساس آموزه های دینی باشد. به عبارت دیگر؛ تمدن باید تمدنی معنوی باشد، نه این که اعتقادات فردی، دینی باشد ولی نظام اجتماعی آن سکولار. فیزیك و ریاضی و طبّ و شهرسازی و غیره همه باید با منظری که دین تعیین می کند شکل داده شود و ادامه یابد.[12]
گرایش های مبهم و اشتیاق های خیالی به سنن معنوی کافی نیست تا یک جامعه پایدار بماند و از فعالیت هایش بهره مند شود، بلکه باید تمام مناسبات جامعه مطابق آموزه های انبیاء الهی باشد تا به کمک مددهای الهی جامعه به اهداف عالیه ی خود دست یابد. وقتی متوجه شدیم ذات این تمدن بحران ساز است و معضلات جهان همه ناشی از وجود این تمدن است دیگر دنبال آن نیستیم که در بستر تمدن غربی به دنبال آرامش باشیم. متأسفانه در حال حاضر قصه ما شبیه قصه آن شخص سیاه ترسناكی است كه کودکی را بغل كرده بود و کودک همچنان گریه می كرد و او هم مرتب او را تکان می داد تا آرام شود. شخصی به او رسید و گفت: مشكل؛ خودِ تو هستی، طفل از تو می ترسد، کودک را پایین بگذار، آرام می شود و دیگر گریه نمی كند.
باز گردید به آیه ای که در ابتدای بحث قرائت شد و در آن تدبّر کنید که؛ «اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛ آیا اگر جامعه قلبی بیدار پیدا نکرد و چشم دل او نابینا گشت امکان نجات دارد و راه سعادت خود را می یابد؟ به این نتیجه می رسیم كه تمدن غربی به علت نظرنداشتن به سیره ی معنوی انبیاء حیاتش پایدار نیست و ما نباید سرنوشت خود را به آن گره بزنیم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[13]
ای پیامبر؛ آیا كسانی كه با انبیاء و دین الهی مقابله می كنند یك نگاه تاریخی عبرت انگیز به گذشته ی اقوام هلاک شده نینداختند، تا برای آن ها قلب هایی ایجاد شود که بدان تعقل کنند یا گوش هایی به وجود آید که بدان بشنوند؟
اگر دشمنان پیامبران سنت نابودی ملت ها و تمدن ها را می دیدند و علت نابودی و اضمحلال آن ها را درك می نمودند خود را از رسیدن به آن سرنوشت نجات می دادند، ولی این ها عبرت نمی گیرند، زیرا چشم قلبشان كور است، هرچند چشم سرشان كور نیست.
با توجه به آنچه در جلسه قبل بیان شد ممکن است این سئوال برای عزیزان مطرح شود که اگر فرهنگ و تمدن غرب فاسد است، چرا علم و تکنولوژی مربوط به آن فرهنگ را زیر سؤال می برید و نفی می کنید؟ چه اشکال دارد که علم و تکنولوژی آن ها را بپذیریم ولی فرهنگ آن ها را نپذیریم؟
لازمه ی جواب به این سؤال توجه به جوانب مختلف موضوع است، که از همه مهم تر توجه به رابطه ی بین تکنولوژی و فرهنگی است که در آن فرهنگ این تکنولوژی پدید آمده است و هرجا پا می گذارد فرهنگ خود را نیز به همراه می آورد. شاید دقیق ترین و ظریف ترین مباحث مربوط به غرب همین نکته باشد که تا حدّی در کتاب «گزینش تکنولوژی از دریچه ی بینش توحیدی» بدان پرداخته شده است. از طرف دیگر؛ در كجای دنیا ملتی را سراغ دارید كه توانسته باشد تکنولوژی و علمِ غرب را بگیرد ولی فرهنگ آن را نپذیرد؟ چه بسیار كسانی كه به اسم علم یابی به سراغ غرب رفتند ولی بدون آن که خود بدانند بیش از آن که علم غربی را بگیرند تماماً فکر و فرهنگ غربی را گرفتند. زیرا اگر جدای از انتزاع ذهنی موضوع را بررسی کنیم، فکر و تمدن غربی چیزی جدای از تکنیک و علم آن نیست، با آن جهان بینی است که این تکنیک جای خود را پیدا کرد، و به همین جهت گفته می شود: «غرب یک کلِّ واحد است». آنچه تا کنون موجب توجه انسان ها به غرب شده غفلت از همین نکته است و لذا به سوی علم غربی می روند ولی غرب زده برمی گردند. غرب علم و تکنیک خود را نقاب ذات و ماهیت خود نموده است تا تحت لوای تکنولوژی، تمدن غربی سیطره یابد. آری گزینش تکنولوژی با نگاه توحیدی تا حدّی ممکن است ولی لازمه ی آن اولاً: خودآگاهی و دل آگاهی توحیدی است. ثانیا: این گزینش به عنوان راه حلّی برای دوران گذار مفید است تا آرام آرام ملت ها از خود شروع کنند.
قرآن ما را متوجه این نکته ی مهم می کند که هرجا علمی جدای از راه کارهای پیامبران به صحنه آمد بشر را با ناکامی روبه رو می کند و از طریق همان علم دچار بحرانی می شود که منجر به نابودی بشریت است. می فرماید:
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَینْظُرُوا كَیفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ كانُوا اَكْثَرَ مِنْهُمْ وَ اَشَدَّ قُوَّةً و اثاراً فِی اَلاَرضِ فَما اَغْنی عَنْهُمْ ماكانُوا یكْسِبُونَ، فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَیناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ماكانُوا بِهِ یسْتَهْزِؤُنَ»؛[14]
ای پیامبر آیا مردمی كه تو را به عنوان پیامبر خدا انکار می کنند، سیری تاریخی در جغرافیای اطراف خود انجام نمی دهند تا عاقبت آن هایی را كه هم قدرت و هم تعدادشان از این ها بیشتر بود ببینند و قلبشان بیدار شود كه آنچه آن ها با علم و تلاش خود به دست آوردند نفعی برایشان نداشت؟ زیرا وقتی پیامبران به سراغ آن ها رفتند آن ها دارای علم بودند و به علمی كه داشتند خوشحال و امیدوار، ولی همان عذابی که پیامبران آن ها را از آن بر حذر می داشتند و آنان به مسخره می گرفتند، آنان را در برگرفت.
به پیامبران گفتند: ما علم و تكنیك و قدرت داریم بنابراین نیازی به دین و راهنمایی های شما نداریم و دین و وعده ی عذابی را که پیامبران به آن ها می دادند مسخره كردند. خداوند نیز آن ها را به آنچه مسخره می كردند گرفتار كرد.
ملاحظه می كنید كه در آیه ی فوق عامل نپذیرفتن سخن پیامبران را داشتن علم معرفی می كند. می فرماید: «فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْم» یعنی به علمی كه داشتند خوشحال و دلگرم بودند و خطراتی را كه پیامبران به جهت كفر آن ها مطرح می كردند و آن ها را از عاقبت شوم آن می ترساندند به مسخره می گرفتند. در حالی كه قرآن می فرماید: «وَحاقَ بِهِمْ ماكانُوا بِهِ یسْتَهْزِؤُنَ»؛ همان چیزی را كه مسخره می كردند احاطه شان كرد.
قرآن در آیات مختلف از تاریخ گذشتگانی خبر می دهد كه از علم و تکنیک بهره مند بودند ولی چون دیندار نبودند نابود شدند. به عنوان مثال؛ در تحقیقات روشن شده كه تكنیك فرعونیان از بعضی جهات نسبت به تكنیك امروز جهان قوی تر و برتر بوده است. یا در بعضی از فسیل هایی که از انسان های گذشته به دست آمده علائم عمل جراحی مغز دیده می شود، به طوری که جمجمه شخص را بریده و جراحی كرده اند. قرآن علت نابودی و اضمحلال این تمدن ها را ضعف علم و تكنیك نمی داند بلكه ایستادگی در برابر پیامبران و دین الهی بیان می كند. این ها معنویت را از صحنه زندگی خارج كرده و علمِ غیر معنوی را به صحنه آوردند و به آن دلخوش و مغرور شدند و به دین اهمیت نداده و آن را مسخره كردند. در حقیقت انسان مادی و علم مادی همیشه حقایق غیبی را مورد تمسخر و استهزاء قرار می دهد. این نوع علوم مصداق آیه «فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْم» می باشند. به عبارت «مِنَ الْعِلْم» دقت كنید؛ یعنی یك چیزهایی می دانستند اما آنچه می دانستند كافی نبود. به علم اندك خود دلخوش و مغرور بودند و دین و معارف الهی را رها كردند و حتی با مسخره کردن آن، مقابل دین ایستادند. خداوند به جهت نحوه برخوردشان با دین و نبوت، آن ها را از طریق همان علمشان به نابودی كشاند.
فراموش نكنیم كه علوم جدید نیز امور معنوی را كنار زده و خود را جای همه حقیقت نشانده است و خلقت را بدون خدا و بدون حكمت الهی مطرح می كند. علم جدید از درك واقعیات غیرجسمانی نظام عالم عاجز است و بدون این كه به این ناتوانی اقرار كند، انسان را از معنی تهی می داند و برای حیات معنوی و تعقل قدسی وی هیچ جایی باز نكرده است. در واقع در علوم جدید معنویت كشته شده است و در آن منظر هیچ چیز مقدس نیست.
گالیله مطرح كرد آنچه در قالب اعداد نیاید علم نیست و در نهایت فاقد هستی است و دكارت با قطع رابطه لطیف بین خدا و جهانِ مخلوق، عملاً جهان را از خدا جدا كرد و علوم جدید براساس همین بینش پایه گذاری شد.
در تحلیل تمدن غرب به دو نكته ی بسیار مهم باید دقت كنید؛ نكته اول این كه تمدن غرب تمدن حذف نبوت است. یعنی نبوت و دین در آن جایگاه و نقشی ندارد. نكته دوم این كه موضوع علوم آن تمدن، منحصر به علوم تجربی است و موضوعاتی مثل ملائكه، وَحی، خدا و واقعیت های معنوی از افق اندیشه بشر دور نگه داشته شده، و عقل قدسی كه قوه ای است در نهاد هر انسان، در این تمدن تعطیل شده است. در حالی كه انسان به كمك عقل قدسی می تواند نسبت به خدا و واقعیاتِ فوق عالم محسوس معرفت مستقیم پیدا كند.
بحث بر سر این است كه تمدن غربی با بینشی به علوم تجربی خود می نگرد كه همین علوم نیز به نفع او تمام نمی شود. نمونه ی ساده ی آن بحران محیط زیستی است که از محصولات این علوم حاصل شده. نمونه های زیادی را با بصیرتی كه قرآن می دهد در تاریخ می توان دید که مصداق این سخن قرآن اند که؛ «فَما اَغْنی عَنْهُمْ ما كانُوا یكسِبُون» از آنچه به دست آوردند بهره مند نشدند.
علوم تجربی مثل آتش است كه هم نور می دهد و هم می سوزاند، لذا اگر در فرهنگ دینی رشد كند جنبه نورانیتش به مردم می رسد، ولی اگر در فرهنگ غیردینی رشد كند جنبه سوزندگی و تخریبی اش نصیب جامعه می شود.
همچنان که مستحضرید قرآن در مورد تمدن های ویران شده فرمود؛ «فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور» آن تمدن ها چشم سر داشتند ولی بصیرت و چشم قلب نداشتند، در علم جزئی رشد بسیار کرده بودند تا حدّی که به آن مغرور نیز گشتند ولی از فهم حقایق قدسی عاجز بودند.
به گفته ی رنه گنون: «چون هیچ گونه سنت معنوی اصیل در این نوع تمدن ها و در این نوع از علوم موجود نمی باشد تا مردم بتوانند برآن تكیه كنند، ناگزیر دست به دامان سنن ساختگی و كاذب می شوند، سننی که هرگز وجود خارجی نداشته و لذا اغتشاش و هرج و مرج به بار می آورند.»[15]
از آن جایی که بشر نمی تواند بدون سنت و آداب و رسوم زندگی كند، هرگاه از سنن معنوی غافل و محروم گردد، حتماً سنن كاذب و دروغین می سازد و با همان سنت های دروغین زندگی می كند. به همین خاطر خداوند تأکید می فرماید شعائر الهی را بزرگ بدارید[16] و اگر ما چنین نكردیم مجموعه ای از اعمال مَن درآوری را بزرگ می کنیم و به آن ها می پردازیم.
نوع نگاهی که امروزه به مُد و مدل لباس هست نگاهی است همراه با قداست، ولی قداستی کاذب. امروزه لباس به عنوان وسیله ی پوشش و یا وسیله ی زیبایی در نظر گرفته نمی شود، بلکه اگر آن لباس در عین زیبایی از نظر مردم از مد افتاد، دیگر به آن اعتنایی نمی شود و این یک نوع قداست بخشیدنِ کاذب به مد است. بشرِ امروز گرفتار مقدس كردن چیزهایی است كه در حقیقت مقدس نیست ولی با همان احترام و احساسی که به چیزهای مقدس نگریسته می شود با آن چیز ها برخورد می کند.
ریشه ی مقدس سازی ها آن است که بشر از قداست های برین و حقیقی و اصیل جدا شد. در منظر بشر مدرن از یک طرف روحانیت و كلیسا و مسجد و پیامبر و امام مقدس نیست، از طرف دیگر چیزهایی را همچون مقدسات پذیرفته است که عقل هر عاقلی از آن تعجب می کند. ملاحظه می کنید که روزنامه هایشان سخیف ترین توهین ها را به پیامبر خداf می کنند و بعد که اعتراض می کنید می گویند ما توهین به پیامبران را تقبیح می کنیم ولی برای حفظ آزادی مطبوعات نباید جلو کار آن ها را گرفت. یعنی آزادی مطبوعات آنچنان مقدس است که در هیچ شرایطی نباید با آن برخورد کرد. یا تحت عنوان دموکراسی، اگر مردم به همجنس بازی رأی دادند، همین که رأی مردم به چیزی تعلق گرفت آن چیز مقدس است، چون نفسِ رأی مردم مقدس است. یا معتقدند گذشته ی بشر، هرچه بوده کهنه شده، و بشر رو به ترقی است، پس هرچیزی که جدید است بهتر از نوع قبلی آن است و از این طریق تجدد به خودی خود مقدس است و لذا همین که چیزی جدید است پس حتماً پیشرفته تر و بهتر خواهد بود، حال چه مدل جدید ماشین باشد یا طراحی خانه و لباس و وسایل زندگی. حتی اگر فرق ماشین مدل جدید با مدل قدیم در تغییر سپر آن باشد، آن هم از آن جهت که ذهنِ طرّاح، این شکل را بهتر پسندیده، باز چون جدید است پس پیشرفته تر است. عرض بنده در این نیست که آزادی بیان و مطبوعات خوب نیست، یا احترام به رأی مردم کار غلطی است و یا وسایل جدید بدتر از مدل قدیمی آن است. عرض بنده آن است که متوجه باشید بشر جدید با چه چیزهایی معامله ی مقدس می کند، در حالی که با یک نگاه متعادل و منطقی روشن می شود بسیاری از چیزهایی که در فرهنگ غربی مقدس شده دارای تقدس دروغین است، و ما باید متوجه باشیم تا وقتی به معنویات و حقایق قدسی نظر نكنیم همواره تقدس های كاذب ساخته می شود.
اگر بشریت از نظر معرفتی از سنن ثابت الهی غافل شود با ایجاد سنت های من درآوری زندگی خود را سراسر گرفتار بحران و اغتشاش می کند، بدون آن که ریشه ی اصلی بحران را بشناسد. باید به خود جرأت دهیم و با مبانی دقیق اظهار کنیم؛ چون تمدن غربی با سنن ثابت الهی قطع رابطه کرده است، عین اغتشاش و بحران است. در چنین شرایطی سازندگان تکنولوژی هر نیتی که داشته باشند، در عمل تکنولوژی موجود تنها نتیجه ای که به دست می دهد آن است که یک قدم بشریت را به سوی عدم تعادل و بحران نزدیک می کنند.
به گفته ی رنه گنون: «دلیل این که اندیشه های جهان متجدد به هیچ وجه منطبق با نظم حقیقی نیست این که؛ این اندیشه ها تقریباً همیشه با روحیه ی مخالفت با معنویت پرورده شده است.»[17] در اندیشه ی فرهنگ غربی هیچ معنویت حقیقی مدّ نظر نیست، تمام نظرها به عالم ماده و به امکاناتی است که در آن وجود دارد، در حالی که در جای خود ثابت شده، ماده در ذات خود عین حركت و عین كثرت است و عالم كثرت اگر با عالمی که وجودش عین وحدت است تدبیر نشود، عین بی نظمی خواهد بود. لذا هرچه بشر به ماده نزدیك تر شود به بی نظمی نزدیك تر شده ، و هرچه به عالم معنا نزدیك شود به نظم و یگانگی نزدیک شده است. از آن جایی که خداوند در عینی که عین یگانگی است، عین بقاء است، هر جریانی از عالم الهی فاصله بگیرد به اضمحلال خود نزدیک می شود.
انبیاء الهی؛ ایمان و شهود را بر عمل مقدم داشته اند، در حالی كه تمدن جدید، عمل را بر شهود و ایمان برتری داده و حتی این تمدن كار را به جایی كشانده كه حاكمیت عمل را تنها مشغله ی خود ساخته و منكر هر نوع معنویت راستین شده است. برعكسِ انبیاء كه بر تقدم احوال آسمانی نسبت به عمل تاكید می كنند و در عین حال مقام مشروع عمل را در زندگی انسان منكر نیستند و خودشان در زندگی خود این مطلب را نشان دادند.
در فضای فرهنگ مدرنیته؛ کارِ بشر به جایی رسیده است كه اگر سجده طولانی داشته باشد و از این طریق جان خود را با عالم معنویت مرتبط کند، گویا هیچ كاری انجام نداده است، ولی اگر یك جاده بسازد، تا زودتر به سر کار خود برود، کاری انجام داده، چون عمل را بر ایمان و شهود ترجیح می دهد ولی یك ساعت تمرکز قلبی بر روی حقایق متعالی کاری حساب نمی شود. در حالی که باید پرسید بشرِ عمل زده به سوی کجا این چنین شتابان در حرکت است؟ انبیاء در عینی که عمل را حذف نكردند تقدم را به ایمان می دهند، زیرا حقیقتِ انسان بدن او نیست، حقیقت او جنبه ی مجرد اوست که از طریق حقایق معنوی تغذیه می شود و به نشاط و امید می رسد. دین به انسان توصیه می کند باید آنقدر روی نیت خود كار كرده باشی و آن را با حقایق معنوی آشنا کنی که در كارهای عملی هم نیت الهی تو زنده و فعال باشد. بنا به فرمایش امام صادق(ع) ؛ «وَ لِکُلِّ امْریءٍ ما نَوی ...»[18] هرکس با نیت خود محشور می شود، و می فرمایند؛ كلِّ عمل، نیت است. لذا هرکس باید نیت خود را زنده و الهی نگه دارد تا تلاش هایش به ثمر برسد. اگر نیت انسان فاسد بود و جهت جان به سوی عالم قدس سیر نداشت، به اندازه ی همه ی كوه ها هم خدمت کند هیچ نفعی برای او ندارد.
خداوند خود می تواند به بندگانش كمك كند، خداوند زمینه ی امتحان ما را فراهم می کند تا از طریق نیات الهی رشد و تعالی بیابیم. همان طور که رزق هركس را تعیین كرده و به او می رساند. حال اگر ما خوب امتحان بدهیم ما را مظهر اراده ی خود جهت رساندن رزق به بندگانش می گرداند. و از طریق ما رزق بنده اش را می رساند. ملت ها آنچه باید بشوند می شوند و آن مسیری را كه باید طی كنند طی می کنند. هركس باید در این مسیر خود را آنچنان اصلاح كند كه مسیرش مسیر اراده خداوند باشد نه مسیر هوس خود.
تمدنی که عمل را بر ایمان و شهود برتری داد، بشریت را به سوی پوچی و بحران سوق می دهد چون عمل یک نوع تغییر صورت موقت است و نمی تواند به خودی خود اصیل باشد و اگر به اصل و مبدأیی برتر از عالم ماده وابسته نگردد، توهّمی محض خواهد بود، زیراآنچه پایدار است معنویت و نیت است و نه خودِ عمل.
این که در فرهنگی معنویت و بندگی خدا کار به حساب نمی آید ضربه ای است بر پیکر جامعه ی انسانی و سبب می شود که عمده تلاش مردم در مسیری قرار گیرد که در نهایت با بهره ای روبه رو نشوند. روحیه ی فاصله گرفتن از معنویت و هجده ساعت در روز کارکردن حاصل چنین فکر و فرهنگی است که شتاب ها و حرص ها در آن زیاد است ولی به سوی هدفی وَهمی. مردمی که باید قسمت عمده ی عمر خود را در جهت سیر به سوی معنویت مصرف کنند و راهی به سوی عالم غیب و ابدیت در جلوی جان خود بگشایند، باور کرده اند اگر هجده ساعت در روز کار نکنند زندگی و عمر خود را باخته اند. چنین مردمی هرگز نمی توانند زندگی خود را به ثمر برسانند، این ها فراموش کرده اند این فکر و فرهنگ از روزی كه مردم از فرهنگ دینی فاصله گرفتند و به فرهنگ غربی نزدیک شدند وارد زندگی آن ها شد. در اسلام هرگز چنین روحیه ای تأیید نمی شود، برعکس؛ ما را بیشتر به تفکر دعوت فرموده اند.
در خبر داریم؛ عَنِ الْحَسَنِ الصَّیقَلِ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِu عَمَّا یرْوِی النَّاسُ إِنَّ تَفَكُّرَ سَاعَةٍ خَیرٌ مِنْ قِیامِ لَیلَةٍ قُلْتُ كَیفَ یتَفَكَّرُ؟ قَالَ: « یمُرُّ بِالْخَرِبَةِ أَوْ بِالدَّارِ فَیقُولُ أَینَ سَاكِنُوكِ وَ أَینَ بَانُوكِ مَا لَكِ لَا تَتَكَلَّمِینَ»[19] حسن صیقل گوید: از امام صادق(ع) سؤال كردم مردم روایت می كنند كه تفكر یك ساعت بهتر است از قیام در یك شب. این تفكر چیست؟ امام(ع) فرموند: این که انسان در خرابه ها و خانه ها حركت كند و بگوید: ساكنان تو كجا رفتند و بانیان شما چه شدند، شما را چه شده است كه سخن نمی گویید. و نیز امام صادق(ع) می فرمایند: «كَانَ أَكْثَرُ عِبَادَةِ أَبِی ذَرٍّ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَیهِ التَّفَكُّرَ وَ الِاعْتِبَار»[20] اكثر عبادت ابوذر«رحمةالله علیه» تفكر و عبرت بود. و همچنین از رسول خداf داریم که؛ «الْعَاقِلِ أَنْ یكُونَ لَهُ ثَلَاثُ سَاعَاتٍ، سَاعَةٌ ینَاجِی فِیهَا رَبَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ سَاعَةٌ یحَاسِبُ فِیهَا نَفْسَهُ وَ سَاعَةٌ یتَفَكَّرُ فِیمَا صُنْعَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیهِ وَ سَاعَةٌ یخْلُو فِیهَا بِحَظِّ نَفْسِهِ مِنَ الْحَلَال فَإِنَّ هَذِهِ السَّاعَةَ عَوْنٌ لِتِلْكَ السَّاعَاتِ- وَ اسْتِجْمَامٌ لِلْقُلُوبِ وَ تَوْزِیعٌ لَهَا ..»؛ [21] عاقل باید سه ساعت برای خود معین كند؛ ساعتی كه در آن با خداوند مناجات كند و ساعتی كه در آن به حساب خود برسد و ساعتی كه در آن در باره مصنوعات خداوند فكر نماید و ساعتی كه در آن از زندگی بهره مند گردد و از حلال دنیا استفاده كند، زیرا كه این ساعت كمك ساعتهای دیگر و تفریح الهام دلهاست .
امیرالمؤمنین(ع) در وصیت خود به امام حسن(ع) فرمودند: «لَا عِبَادَةَ كَالتَّفَكُّرِ فِی صَنْعَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل» [22] عبادتی مانند تفكر در مخلوقات خداوند نیست.
امام صادق(ع) روایت می كند كه رسول خداf فرمودند: «أَغْفَلُ النَّاسِ مَنْ لَمْ یتَّعِظْ بِتَغَیرِ الدُّنْیا مِنْ حَالٍ إِلَی حَال »؛[23] غافل ترین مردم كسی است كه از تغییرات دنیا پند نگیرد و از نقل و انتقالات جهان غفلت كند. امام باقر(ع) می فرمایند: «إِنَّ اللَّهَ یحِبُّ الْمُدَاعِبَ فِی الْجَمَاعَةِ بِلَا رَفَثٍ الْمُتَوَحِّدَ بِالْفِكْرَةِ الْمُتَخَلِّی بِالصَّبْرِ الْمُسَاهِرَ بِالصَّلَاةِ»؛[24] خداوند دوست دارد كسی را كه بدون جدال با جامعه معاشرت كند، و در خلوت خود اهل تفکر باشد و آراسته به صبر و شكیبائی باشد و شب ها بیداری بكشد و نماز بگذارد. امام رضا(ع) می فرمایند: «طُوبَی لِمَنْ كَانَ صَمْتُهُ فِكْراً وَ نَظَرُهُ عَبَراً وَ كَلَامُهُ ذِكْراً وَ وَسِعَهُ بَیتُهُ وَ بَكَی عَلَی خَطِیئَتِهِ وَ سَلِمَ النَّاسُ مِنْ لِسَانِهِ وَ یدِه »؛[25]خوشا به حال آن كس كه سكوتش از روی فكر، و نظرش عبرت، و كلامش ذكر خدا باشد، در خانه اش جای گیرد و بر گناهانش گریه كند و مردم از زبان و دست او در آسایش باشند.
تاریخ از سجده های طولانی حضرت امیرالمومنین(ع) و پیامبر اكرم (ص) خبر می دهد. امام صادق (ع) ساعت ها به دور كعبه طواف می کردند و یك ذكر را تكرار می كردند، و از این طریق حضور قلب مبارکشان را در محضر حق حفظ می کردند. زیرا اصلاح قلب كُلِّ عمل است و عملِ منهای اصلاح قلب، سرگردانی است. در حالی که تمدن غربی سراسر عملِ منهای اصلاحِ قلب است. و ملاحظه می فرمایید كه چه بسیار جوانان ما با پذیرفتن این فرهنگ ایمان خود را از دست می دهند و دنیاگرا و دنیاپرست می شوند. این ها به خاطر این است که فراموش كرده ایم ما آمده ایم در این جهان تا خود را تغییر دهیم و شایسته ی قرب الهی گردانیم، نه این كه جهان را تغییر و هوسمان را جواب دهیم.
از آن جایی که عمل؛ یك تغییر صورت موقت است نمی تواند به خودی خود اصیل باشد و اگر به اصل و مبدئی برتر از عالم ماده وابسته نباشد بازی های قوه ی وَهمیه خواهد بود، قوه ی واهمه ای که مدتی ما را به عملی وا می دارد و پس از آن صورت دیگری را به ذهن ما می آورد و ما را جهت تحقق آن صورت،تحریک می کند و باز صورتی دیگر، در حالی که اگر قلب و عقلِ انسان متوجه عالم معنویت شد و حرکات انسان بر اساس آن عالم صورت گرفت، به جهت پایداری آن عالَم، عمل ما نیز پایدار می ماند.
در روایت آمده است كه: «لا صَلاةَ اِلاَّ بِحُضُورِ الْقَلْبِ»؛[26] اگر نمازتان با حضور قلب نباشد، آن حرکات هیچ نتیجه ای ندارد، یعنی برای شما پایدار نمی ماند. نه تنها نماز ما باید با نیت الهی و حضور قلب باشد بلكه همه كارهای ما باید برای خدا باشد تا از طریق اتصال با پایداری خدا، پایدار بماند. به عنوان مثال: اگر یك ساختمان بسازید ولی نیت تان الهی نباشد حقیقتاً كاری نكرده اید، فقط مقداری طبیعت را جابجا كرده اید. چه فرقی می كند كه این سنگ ها کنار خیابان و یا در دامنه ی كوه باشد، یا در ساختمان شما؟ در خیال خود خوشحالیم که آن سنگ ها فعلاً دیوار من است. در حالی که اگر میل و آرزویمان عوض شود این دیوار دیگر به درد ما نمی خورد. یك مقدار خاك را با آب مخلوط می کنیم تا خشت شود. خشت ها را روی هم می گذاریم، تا دیوار شود. دیوار چیست؟ همان خشت و آجرها است، و آن خشت ها هم كه همان خاك هاست، حال در این اعمال، خودت كجاست؟ و اگر نیتی الهی در میان نباشد، خود را در این اعمال گم كرده اید. آری؛ عمل، تغییر صورت است، تغییر صورتِ خاك ها و خشت ها. حال اگر نیت الهی در كار نباشد این اعمال گذرا است، هم دیوار خراب می شود،هم شما می میرید و چیزی برایتان نمی ماند. اما اگر بگویید چون بندگی خدا مقصد من است، باید خانه ای بسازم كه بتوانم بندگی کنم، این نیت ماندنی است و اگر نیت برای انسان اصیل بود - نه خود عمل- كثرت طلبی پیش نمی آید.
مشهورترین و بارزترین خصلت دوران جدید همین عمل زدگی است كه عین تغییر و اضطراب و تحرك است، به طوری که برای بقای خود نیاز به تغییر مداوم و سرعت روز افزون دارد، و این یعنی تفرقه در میان كثرت، بدون اتصال به هیچ اصل و مبدئی عالی، حال آن كه این نوع عمل نتیجه و سرانجامی جز اضمحلال ندارد.
موضوع فوق را می توان به کمک براهین محکم نیز اثبات کرد. ملاصدرا«رحمه الله علیه» در برهان صدیقین روشن می کند که خداوند عین وجود است، و وجود هر موجودی از خدا سرچشمه می گیرد، از طرفی وحدت از صفات كمالی وجود است، پس خداوند كه عین وجود است، عین وحدت است و هرجا كه وجود تحقق دارد وحدت نیز محقَّق است. از آن طرف «عدم»، نقیض «وجود» است و كثرت، نقیض «وحدت». یعنی هر جا پای وجود نیست، عدم در میان است و هرجا پای وحدت نیست كثرت در میان است. پس كثرت با عدم، و وحدت با وجود، همراه است. هرچه مرتبه و درجه ی وجودِ شئی نازل تر باشد از وحدت فاصله گرفته و به كثرت نزدیك می شود. پس هرچه موجودی از وجود مطلق فاصله اش بیشتر شود كثرت آن بیشتر می شود و هر چه به خداوند نزدیك شود به وحدت نزدیك شده است.
به عنوان مثال: درجه ی كمال عقل بیشتر از درجه ی كمال موی سر است، زیرا درجه ی وجودی عقل بیشتر از درجه ی وجودی موی سر است. عقل چون كمال بیشتری دارد و معنوی است انقسام پذیر نیست. ولی اشیاء مادی چون كمال كمتری نسبت به عقل دارند قابل تقسیم هستند. هر چه به عالم ماده نزدیك تر شویم به كثرت و عدم نزدیك شده ایم و برعكس؛ هرچه به خدا نزدیك تر شویم به وحدت نزدیك شده ایم و نسبت به وجودِ مطلق، قرب پیدا كرده ایم. حال اگر تمام توجه روحِ یك ملت متوجه ماده و مادیات شد، چون ماده عین كثرت و پراكندگی است چیزی جز پوچی و اضمحلال برای آن ملت نمی ماند، مثل كسی است كه به جمع آوری سایه ها بپردازد، برای چنین کسی وقتی آفتاب آمد هیچ چیزی نمی ماند. مکتب های دنیایی، مردم را توصیه به جمع آوری سایه می كنند، چیزی که شاخصه ی امروزی آن را در تمدن غربی می یابید.
تمدنی که شدیداً گرایش به ماده و امور مادی دارد، به این معنی است که گرایش به كثرت دارد و كثرت عبارت است از پوچی و عدم و اضمحلال، و این یعنی گسیختگی، یعنی كلافه شدن، یعنی بی سروته شدن، یعنی دل بستن به سایه هایی كه برای روحی که تکویناً در مقام وحدت است، سختی به بار می آورد و هیچ مشكلی را به راستی حل نمی كند تا احساس کند به سرمایه دست یافته است.
همچو صیادی كه گیرد سایه ای
سایه او را كی بود سرمایه ای
سایه ی مرغی گرفته مرد سخت
مرغ حیران گشته بالای درخت
روح انسان لطیف تر از جسم او است، اگر ملتی بیش از حد از روح فاصله گرفت به جسم نظر می كند که برای روح، حکمِ همنشینی خشن را دارد و لذا در کنار آن احساس آرامش نمی کند. به همین جهت بشر جدید احساس بی وطنی می کند.
در رابطه با لطیف بودن روح و نیاز آن به این که می طلبد با وجوداتِ لطیف مأنوس باشد به نوع موادی كه ملت های توحیدی برای ساختمان سازی استفاده می كردند توجه كنید. عموماً در خانه سازی های خود از چوب و خشت استفاده می کردند و سنگ هایی نیز در پی ساختمان در زیرِ زمین به کار می رفت. درحالی كه در تمدن غربی بیشتر به سختی های عالم طبیعت و قسمت های خشن آن همچون آهن و سیمان نظر و گرایش دارد، و نام این گرایش را هم تمدن نهاده است. ملتی كه از غیب فاصله گرفت، وسایل زندگیش بیشتر آهنی می شود. خداوند در قرآن می فرماید: «لَقَدْ اَرْسَلَنا رُسُلَنا بَالْبَیناتِ وَ اَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمیزانَ لِیقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ اَنْزَلْنَا الْحَدیدَ فیه بَأسٌ شَدیدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ وَلِیعْلَمَ اللَّهُ مَنْ ینْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ بِالْغَیبِ، اِنَّ اللَّهَ قَوِی عَزیزٌ»[27] به راستی ما پیامبران خود را با دلایل آشكار فرستادیم و با آن ها كتاب و میزان نازل کردیم تا مردم به قسط قیام کنند و آهن را که در آن سختی شدید و منافعی نیز برای مردم دارد، نازل کردیم، تا خدا معلوم بدارد چه كسی در غیبْ او و پیامبرانش را یاری می كند، آری خدا نیرومندِ شكست ناپذیر است. مسلّم برای قیام به قسط و مقابله با دشمنانِ عدالت، نیاز به آهن دارید، و لذا می فرماید: آهن از جهتی برای شما منافعی دارد، برای این كه جلو عدالت كُشی ها را بگیرید و بستر زندگی را هموار كنید تا بتوانید بندگی كنید، نه این كه زندگی شما «آهنی» بشود چون می فرماید: در آن سختی شدیدی هست. پیام آیه آن است که: آهن را بر سر دشمن بكوبید نه بر سر خودتان. طبیعت آنقدر آهن به بشر عرضه نكرده كه تمدن امروز این همه آهن در زندگی ها وارد می کند. طبیعت بی آهن نیست ولی پرآهن هم نیست. آیا روح بشر طاقت آن را دارد که این همه آهن در زندگی اش وجود داشته باشد؟ برای این که مطلب روشن شود احساس خود را وقتی در خانه های قدیمی هستید با وقتی در خانه های مدرن هستید مقایسه کنید.
هرچه از لطایف غیب جدا شدیم، از جنبه های با صفای طبیعت فاصله گرفتیم و به جنبه های سخت طبیعت نزدیك شدیم.
هیچ کس منکر نیست که این همه خشونت شاخصه ی بارز تمدن غربی است ولی علاوه بر آن، شاخصه ی بارز دیگر این تمدن را باید در مقابله ی آن با امور قدسی جستجو کرد که ریشه ی اصلی خشونت آن تمدن در این دومی است. به بیان دیگر خشونت؛ خصوصیات روحی ملتی است كه از خدا - به عنوان لطیف ترین حقیقت- جدا می شود و به ماده نزدیك می گردد، و عالم ماده مطلوب او می شود و لذا به همان اندازه حکم مطلوب آن ها بر روحشان سرایت کرده است؛ و از آن جهت که ماده پایین ترین درجه ی وجود را داراست و کثرت و عدمِ وحدت و لطافت، به کم ترین نحو در آن وجود دارد، روحیه ی خشونت و مقابله با امور قدسی در تمدن غربی به صورتی بی سابقه ظهور کرده است. این یك قاعده تكوینی است كه اگر روحی به خدا نزدیك شد چون خداوند عین غنا و بی نیازی و قرار است، آن روح نیز آرامش و آسودگی از دنیا را در خود می یابد، و برعكس، اگر كسی به ماده نزدیك شد خصوصیات ماده در روح او سرایت می كند. ماده ذاتاً عبارت است از كثرت و تفرقه و تقسیم، به همین جهت برای تمدنی که به آن نزدیک می شود آنچه پیش می آید نمی تواند چیزی جز انواع اضطراب ها و مشاجرات باشد، و چون از عالم قدس بریده است در نهایت، نابودی همه چیز را به دنبال دارد، مگر این كه برگشتی صورت گیرد.
در راستای این قاعده که روح تمدنی كه به ماده گرایش دارد، اضطراب و مشاجره است؛ امام خمینی«رضوان الله علیه» فرمودند: «اگر همه انبیاءh كنارِ هم بودند هیچ وقت اختلاف نداشتند»، چون به حقایق و لطایف هستی دل بسته بودند، نه به عالم ماده.
خانواده هایی كه روح و روانشان مادی می شود هیچ وقت زندگیشان از مشاجره و دعوا به دور نیست، زیرا از منبع یگانگی و اُنس جدا شده اند. خداوند می فرماید: «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَّرِ وَ الْبَحْرِ بما كَسَبَتْ اَیدِی النَّاسِ لِیذیقَهُمْ بَعْضَ الَّذی عَمِلْوا لَعَلّهُمْ یرجعْونَ»؛[28] به سبب آنچه دست های مردم فراهم آورده فساد در خشكی و دریا نمودار شده است تا سزای بعضی از آنچه را كه كرده اند به آنان بچشاند، باشد كه بازگردند.
منظور آیه این است كه؛ نظام الهی نظامی بدون فساد و بدون دردسر است و آنچه فساد در این زمین هست به خاطر خود مردم است. مردم چون دنیاگرا شدند و از خدا فاصله گرفته و به فهم خود اطمینان كردند مشكلات و فساد بسیاری به بار آوردند، در چنین بستری اگر برنامه 5 ساله و 10 ساله و 100 ساله هم بریزند مشكل حل نمی شود. این آیه می فرماید تا وقتی كه خداوند در صحنه زندگی انسان ها و در مناسبات آموزشی و تربیتی و اقتصادی نقش ندارد و انسان ها اندیشه و تمایلات خود را برای اداره ی امورِ خود کافی می دانند، فساد ظاهر می شود و انواع بحران ها، اعم از تربیتی و اقتصادی، زندگی آن ها را فرا می گیرد. می فرماید: مقداری از مشكلات و بحران هایی را كه حاصل آن زندگی است به جانشان می اندازیم بلكه متنبه شوند و از مسیر بی دینی برگردند. «لِیذیقَهُم بَعْضَ الَّذی عَمِلْوا»؛ مقداری از نتیجه اعمالشان را به آن ها می چشانیم، «لَعَلَّهُم یرْجِعون» شاید که تغییر مسیر دهند. اما اگر تمام وجود خود را در زندگی مادی متوقف کرده باشند، ریشه و علت بحران ها را به چیز دیگری ارجاع می دهند و با تکیه بر همان علم مادی خود می خواهند مشکل را حل کنند، آن وقت نه تنها مشكل حل نمی شود بلكه بحرانی بر بحران هایشان اضافه می گردد. عصبانی شدن از مشكلاتی كه به دست خود ایجاد كرده ایم مشكل را رفع نمی كند، زیرا با عمیق ترکردن بحران نمی توان رفع بحران كرد. باید خود را تغییر دهیم وگرنه روحانیت و اسلام و نظام جمهوری اسلامی را مقصردانستن، محرومیت از دریچه ای است که به سوی ما گشوده شده تا خود را از بحران های جهان غرب برهانیم.
وقتی متوجه شدیم بحران های موجود جهان امروز، لازمه ی خاصیت زندگی در زمین نیست، بلکه حاصل افكار و اعمال تمدنی است که خدا و نبوت را به حاشیه رانده، پس خداوند می خواهد مقداری از آثار آن انحراف را به غرب بچشاند، «لَعَلَّهُمْ یرْجِعُونَ»؛ شاید به سوی توحید برگردند.
ابتدا باید متوجه بود بارزترین خصلت دوران جدید همین عمل زدگی است که عین تغییر و اضطراب و حرکت های افراطی است و برای بقاءِ خود نیاز به تغییر مدام و سرعت بیشتر دارد. به گفته ی رنه گنون؛
«آدمی هرچه بیشتر در ماده مستغرق گردد، عوامل تفرقه و تضاد در شخصیت او بیشتر شدت و وسعت می یابند وبرعكس، هرچه بیشتر به جانب معنویتِ محض صعود كند، به وحدت نزدیك تر می گردد و وحدت واقعی وقتی حاصل می شود كه فكر و عمل خود را با اصول هستی و شریعت واقعی تطبیق دهد».[29]
شریعت الهی از عالم غیب و از طرف پروردگار انسان ها، و از عالم وحدت نازل شده است، هرچه جامعه به شریعت الهی نزدیك شود به وحدت نزدیك شده ، و هرچه به وحدت نزدیك شود از تضاد و تفرقه جدا خواهد شد و از آن طریق موانع ادامه ی حیات زمینی برطرف می شود. و بالعکس؛ هرچه جامعه به ماده نزدیك شود به بی حاصلی عمر و پشیمانی و پوچی می رسد، حتی وقتی متوسط عمر آن جامعه طولانی شود، پوچی آن جامعه گسترده تر شده است. مهم این است كه بدانیم خداوند قوانین و سننی دارد كه هراندازه به آن ها نزدیك شویم میل ها و گرایش ها طوری مدیریت می شوند كه گرفتار بحران و تضاد نخواهند شد. و برعکس؛ هراندازه از خدا دور شویم طبق سنن الهی با دست خودمان زمینه ی هلاکت خود را فراهم می کنیم. در مورد یهودیانی که در مدینه برای خود قلعه های محکمی بنا کرده بودند با این پندار که هیچ کس را یارای پیروزی بر آن ها نیست. می فرماید: «هُوَ الَّذِی أَخْرَجَ الَّذِینَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِن دِیارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنتُمْ أَن یخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُم مَّانِعَتُهُمْ حُصُونُهُم مِّنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَیثُ لَمْ یحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ یخْرِبُونَ بُیوتَهُم بِأَیدِیهِمْ وَأَیدِی الْمُؤْمِنِینَ فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی الْأَبْصَارِ»[30] خداوند همانی است كه از میان اهل كتاب، كسانی را كه كفر ورزیدند، در نخستین اخراج از مدینه بیرون كرد، گمان نمی كردید كه بیرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهایشان در برابر خدا مانع آن ها خواهد بود ولی خدا از آنجایی كه تصور نمی كردند بر آنان درآمد و در دل هایشان بیم افكند، به طوری كه به دست خود و به دست مؤمنان خانه های خود را خراب می كردند. پس ای صاحبان دیده! عبرت گیرید. این که می فرماید: خداوند به دست خودشان و به دست مؤمنان خانه های آن ها را خراب کرد به این علت است که در جای دیگر می فرماید: «...وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَكَانَ اللَّهُ عَلِیمًا حَكِیمًا»[31] همه ی لشکریان آسمان و زمین از خدا است، و خدا علیم و حکیم است. پس دست و پای کفار می شود لشکر خدا و آن ها را به وسیله ی خودشان و با میل و هوس خودشان می گیرد و به هلاکت می رساند.
جنس ماده محدودیت است و لذا آن قسمتی از آن که در نزد من است، در دست شما نیست. به همین جهت در زندگی مادی تزاحم و تضاد ظاهر می شود و در تضاد و تزاحم، مقابله هست و مقابله هم اضطراب را به دنبال دارد، در نتیجه اگر انسان مطلوب خود را در عالم ماده قرار داد، همواره با اضطراب و تضاد با بقیه به سر می برد و در چنین شرایطی به کلی از روحانیتِ فطری خود باز می ماند. قرآن این نوع رویکرد به دنیا را تحت عنوان «حیات دنیا» معرفی می کند و می فرماید: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَینَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ كَمَثَلِ غَیثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یكُونُ حُطَامًا وَفِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانٌ وَمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ»؛[32] بدانید كه زندگی دنیا در حقیقت بازی و سرگرمی و آرایش و فخرفروشی شما به یكدیگر و فزونی جویی در اموال و فرزندان است، مَثَل آن مَثَل بارانی است كه با رشد گیاهان، كشاورزان را به شگفتی می اندازد، سپس آن گیاه خشك شود و آن را زرد و پژمرده بینی، آنگاه خاشاك شود. و در آخرت دنیاپرستان را عذابی سخت است و مؤمنان را از جانب خدا آمرزش و خشنودی است، و زندگانی دنیا جز كالای فریبنده نیست.
چنانچه ملاحظه می فرمایید قرآن خصوصیات «حیات دنیا» را سرگرمی و فخر و کثرت طلبی در مال و قدرت برمی شمارد، که شروع و ظاهری جذّاب و انتهایی پوچ و بی ثمر دارد، مِثْل بوته های سبز که در ابتدا جذّاب و با طراوت اند ولی پس از مدتی به زردی و پژمردگی می گرایند و به کاه تبدیل می شوند. حال برعكس؛ اگر از افق معنویت به دنیا نگاه شود و در فضای توجه به وحدت، به كثرت ها بنگریم، كثرت ها در تدبیر وحدت قرار می گیرند و دیگر جنبه ی تضاد آن ها ما را از روح معنوی به اضطراب ها نمی کشاند. به گفته مولوی:
دیگران را تلخ می آید شراب عشق و ما
آن ز دست دوست می گیریم و شِکّر می شود
با توجه به نکته ی فوق است که بزرگان می فرمایند اگر منظر و مطلوب تمدنی، عالم ماده شد، سراسر آن جامعه و تمدن گرفتار تضاد و تقابل و اضطراب می شود و هرچه ارتباط چنین جامعه ای با عالم غیب ضعیف تر گردد، مقام معنوی و غیبی اولیه ی خود ر ا بیشتر از دست می دهد و از فطرت الهی خود دور می شود.
در حیات دنیایی دو اضطراب در صحنه است؛ یكی اضطرابِ به دست آوردن آنچه از دنیا ندارد، و دیگری اضطراب حفظ آنچه از دنیا به دست آورده است. و لذا انسان با واردشدن در این نوع زندگی، در کلاف سردرگمی وارد شده است که هرگز به انتها نمی رسد، در حالی که اگر منظر جامعه ای به طرف معنویات قرار گرفت، جنس معنویات طوری نیست که یا باید پیش من باشد، یا پیش شما، و نه تنها روحیه ی تضاد و تقابل در آن نیست بلکه روح آرامش و امید سراسر آن را فرا می گیرد، چون جنس عالم غیب، حرکت و تغییر نیست، اضطرابِ از دست رفتن چیزها در آن نیست تا گرفتار رقابت شویم و بخواهیم همدیگر را حذف کنیم. لذا در آیه ی 21 سوره حدید می فرماید: «سَابِقُوا إِلَی مَغْفِرَةٍ مِّن رَّبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا كَعَرْضِ السَّمَاء وَالْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ یؤْتِیهِ مَن یشَاء وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ»[33] برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتی كه عرض آن چون عرض آسمان و زمین است و برای كسانی آماده شده كه به خدا و پیامبرانش ایمان آورده اند، بر یكدیگر سبقت جویید. این فضل خداست كه به هركس بخواهد آن را می دهد و خداوند دارای فضل عظیمی است.
وقتی سبقت ها به سوی مغفرت پروردگار باشد و انسان جهت خود را به سوی بهشتی که در اوج گستردگی است بیندازد، دیگر زندگی بشر بستر حذف یکی توسط دیگری نخواهد بود و چنین جامعه ای مهد آرامش است.
در تمدن دینی که متذکر فطرت انسان ها است، عموماً جوانانِ جامعه که به عهد فطری خود نزدیک ترند متدین تر اند. درست است که همیشه در طول تاریخ انسان های خوب و بد داشته ایم ولی رویهم رفته ازدحام جوانان به سوی دیانت و معنویت بوده است. زیرا در دوران بلوغ در عینی که جنبه های غریزی رشد می كنند، جنبه های فطری نیز به همان صورت رشد می کند. حال در جامعه ای كه دارای سلامت اولیه است و محور تفکر افراد، دین است هیچگاه شهوت را میدان دار نمی یابید، چون شرایط جامعه متذکر جنبه ی فطری و ایمانی جوانان است. ازدحام شهوت گرایی که امروز در تاریخ معاصر ملاحظه می فرمایید یکی از استثنایی ترین حوادث تاریخ است و از آثار و نتایج تمدن بحران زده ی مادی گرای غرب است. در این تمدن هرگونه معنویت فعّالی که متذکر انسان ها باشد مرده است و چشم دیدن سنن الهی به کلّی به کوری گراییده است.[34]
برای تحلیل وضع امروز بشر لازم است روح ها و روحیه های تمدن غربی را که سراسر جهان را تحت تأثیر خود قرار داده بشناسید. آنچه به عنوان اصلی ترین شاخصه در شناخت تمدن غربی باید در نظر گرفت، جدّی گرفتن پایین ترین درجه ی وجود هستی است، تمدن غربی چیزی را که به هیچ وجه در یک منظر حقیقت گرا «جدّی نیست»، جدی گرفته است. به همین جهت باید متوجه شویم هیچ راهی برای نجات این نسل و فرزندانمان نداریم مگر این كه بتوانیم بطلان این تمدن را در منظر جوانان به بهترین نحو روشن کنیم، تا ارزش کاذب آن از چشم آن ها بیفتد.
وقتی متوجه شدیم تنها و تنها راه نجات؛ برگشت به دین الهی در همه ی مناسبات بشری است، باید متوجه بود در طرح دین و تبلیغ آن، نگاه نقادانه به تمدن غربی هرگز نباید مورد غفلت قرار گیرد، وگرنه با طرح مطهرات از شناخت نجاسات غفلت کرده ایم، و این ما را به طهارت کاملی نمی رساند.
تمدن جدید هرگونه اصل عالی و برتر از فردّیت را نهی می کند و عملاً هرگونه نگرشِ روحانی به انسان را منکر است که این همان «اومانیسم» است. به گفته ی «رنه گنون»؛ «دیدگاه غیر روحانی، کم و بیش در تاریخ گذشته ی جهان به چشم می خورد، ولی همیشه محدود و سرگردان بوده و هرگز سراسر یک جامعه ی متمدن را به این گونه که در غرب در سده های اخیر دیده می شود فرا نگرفته است. چیزی که تا کنون دیده نشده، تمدنی است که سراپا بر اساس بینشی حسی بنا شده است، و قطعاً همین امر است که به جهان متجدد خصلت غیر طبیعی و غیر عادی داده و آن را به صورت نوعی دهشت و ناهنجار در آورده است».[35]
فراموش نكنیم كه علم جدید در قرن هفدهم همزمان با طغیان تفكر غرب برضد وحی، زاده شد و از آن به بعد مطالعه طبیعت را مطلقاً در وجه ریاضی آن می شناسد و جنبه های معنوی و به قول خودشان كمّیت ناپذیر را، خارج از موضوع تحقیق می دانند. علم جدید بر مفروضات معینی مبتنی است، که ازجمله ی آن مفروضات؛ استقلال واقعیت مادی است و این که تحولات عالم را صرفاً با علل مادی توجیه می كند. و عمل خداوند از نظر علم و در باور دانشمندان جایی ندارد. از نظر علوم جدید، هستی به عنوان كتابی كه حاوی حكمت خداوند است، نه تنها معنا ندارد که این سخن را تفکری غیر علمی می داند. به همین جهت همواره مفاهیم عالی تر به مفاهیم دانی تر و تجربه پذیر، تقلیل می یابند تا هیچ ماورائی مطرح نباشد و همه چیز را تا سر حد تفسیر كمّی پایین می آورد، چون همه چیز باید خصوصیت علم تجربی پیدا کند.
البته می توان قبول كرد كه علم جدید با روش تجربی خود به عنوان روشی برای شناخت، جنبه هایی از طبیعت را شناخته ولی نه همه ی جنبه های آن را. مشکلِ امروز آن است که جوامع غربی و غرب زده آنچنان علم جدید را پذیرفته اند كه در واقع آن را یك ایدئولوژی و مكتبِ كامل و طریقه ای برای نگریستن به همه چیز می دانند و این آن خطر بزرگی است که جامعه ی بشری را تهدید می کند. در چنین نگرشی است كه دین و وَحی نسبت به هستی بی ربط جلوه می كند، و در رابطه با چنین تفکری است که واقعیاتِ معنوی كه همواره پیرامون انسان بوده و هست تا حدودی از بین رفته و جنبه ی رازگویی طبیعت از آن گرفته شده، و این فكر اساسی كه پدیده های طبیعت آیات خداوند و مظاهر اسماء اویند ، منهدم شده، به طوری که تحصیل کرده های دانشگاه ها طبیعت را جسم مرده ای می پندارند که اجازه ی هرگونه تصرفی در آن را به خود می دهند.
وقتی هرگونه اشراق و شهودِ روحی از منظر انسان فرو کاسته شد و فردیت پرستی محور تصمیمات انسان قرار گرفت، شهوت پرستی و دنیادوستی آنچنان افق روح و روان انسان را اشغال می کند که بدون آن که خود بداند قدم های او تماماً به سوی اضمحلال خواهد بود، زیرا دیگر هیچ کس در جایی که باید باشد نیست و هیچ مقام معنوی و هیچ حکومت معنوی به رسمیت شناخته نمی شود، لذت بر حقیقت سبقت می جوید و انسان به جای خدا می نشیند و زمین می خواهد بر آسمان پیروز شود و در این صورت از انحطاط چنین تمدنی هیچ گریزی نیست.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[36]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است.
خداوند در آیه ی قبل از آیه فوق، فرمود: «فَكَاینْ مِنْ قَرْیةٍ اَهْلَكْناها وَ هِی ظالِمَةٌ»؛[37] چه بسیار ملت ها و تمدن هایی كه به جهت ظلم و انحرافشان نابود شدند و برهم ریختند. سپس فرمود: آیا این مردم نمی روند زمین را سیر کنند، آن هم سیری تاریخی، تا دل هایشان بیدار و گوش هایشان شنوا شود؛ «فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِها»؛ و دارای قلبی بشوند كه بتوانند تعقل كنند. «اَوْاذانٌ یسْمَعُونَ بِها»؛ یا گوشی پیدا كنند که بتوانند بشنوند، و از طریق آن تعقل و آن توجه، بصیر و حكیم گردند؟ پیام آیه این است که اگر انسان رمز سقوط تمدن ها را بشناسند بصیر می شود. سپس می فرماید: ای پیامبر، كسانی كه رو در روی تو ایستاده اند این ها بصر دارند ولی بصیرت ندارند. «فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ» این ها چشم سرشان كور نیست، «وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور» چشم دلشان که در سینه هایشان جای دارد كور است.
بنا به تقاضای بعضی از برادران و خواهران بنا شد در رابطه با این آیه و روشن کردن مصداق آن، بحث را گسترش دهیم، به امید آن كه إن شاءالله بر بصیرتمان افزوده شود. تنها خواهش بنده آن است که مطلب را با حوصله ادامه دهید و زود هم نتیجه نگیرید، تا به لطف خدا و نور قرآن نتیجه های خوبی حاصل شود. زیرا قرآن حقایقی دارد كه با كشف یكی از آن ها بسیاری از آیات برای ما روشن و در کنار آن آیات، رمزهایی گشوده می شود که آیه مورد بحث یعنی آیه 46 سوره حج از جمله ی این آیات است.
عرض شد که با یک مقایسه ی دقیق می توان فهمید تمدن امروزِ جهانِ غرب شبیه تمدن هایی است كه نابود شده اند و به واقع فرهنگ غربی، نابودی را در درون خویش دارد، و ارزش بحث از آن جهت است که اگر ثابت شود این تمدن مصداق تمدن های كوردلی است كه نابود شده اند، حداقل نتیجه ی آن این خواهد بود كه نباید زندگی خود و ملت را به این تمدن گره زد، و علاوه بر آن روشن می شود سرنوشت كسانی كه به این تمدن گره خورده اند به کجا ختم می شود. نكته ای كه لازم است در این جا بدان اشاره شود این است که بدانیم قدرت فرهنگ غربی از کجاست و اکنون غرب از نظر تاریخی در چه وضعی است و به کجا می رود. با اندکی تأمل بر روی غرب متوجه شویم رؤیایی که غرب در قرن هجدهم در خود می پروراند امروز به پایان رسیده است و همه چیز، ما را دعوت می کند که باید از غرب عبور کرد وگرنه از گردونه ی تاریخ بیرون می افتیم. در این رابطه کافی است کمی به آینده تاریخ بیندیشیم. البته نباید گفت ما به آینده چه کار داریم، زیرا درست زندگی کردنِ امروزِ ما در گرو توجه به آینده ای می باشد که واقعی و سعادت بخش باشد. درست است که عبور از غرب ما را با انبوه سؤالات روبه رو می کند، ولی عنایت داشته باشید اگر به جای عقب نشینی در مقابل سؤالاتِ پیش آمده بتوانیم جواب مناسبی به آن ها بدهیم توانسته ایم عبور تاریخی بزرگی را رقم بزنیم و از این طریق دریچه های هدایت به سوی آینده ای نورانی و معنوی را بگشاییم. با بررسی عمیق روی این مسئله می توان به بینش و نگرشی هدایت گرانه دست یافت، البته این امر نیاز به فكر و حوصله بسیار دارد. زیرا هدایت و بینش، غیر از اطلاع و دانش است و برای به دست آوردن بینشی برتر از حرف های عادی زمانه، باید حوصله و تدبر زیادی را به صحنه آورد.
وقتی بر اساس استدلال های محکم اثبات شده که ذات و جوهر عالم ماده عین كثرت و حركت است، مسلّم خواهد بود مردمی كه به این عالم نزدیك شوند و مقصد و مطلوب خود را عالم ماده قرار دهند، از عالم ثبات و بقاء که مربوط به عالم غیب است چیزی نمی شناسند، و عملاً خود را با عالمِ تغییر و حرکت مشغول می کنند و از آن لذت می برند و از حکمت و تعمق دور می افتند، در نتیجه مظهر روحیات خاصی می شوند که امروزه آثار آن را در غرب و کشورهای غرب زده می یابید، که عبارت باشند از انسان های آلوده به خیال با حرکت های پرشتاب و افراطی، انسان هایی که ادامه ی زندگی را در شتابِ هرچه بیشتر جستجو می کنند. این در حالی است که انسان های آرام که به حقایقِ ثابت عالم مرتبط هستند از این تمدن گریزانند. بر همین مبنا عرض شد این تمدن پژوهش هایی را دنبال می کند که صرفاً اهمیت عملی دارد و این نوع پژوهش ها محقق نمی شود مگر با فاصله گرفتن از معنویات و به دست انسان هایی که چیزی ماورای ماده و حرکت به ادراک و فهم آن ها نیاید.
با نگاه به وضع موجود آیا انسان های حکیم می توانند از ارزش های فرهنگ غربی پیروی كنند؟ یا برخلاف نگاهی که تمدنِ غربی نسبت به عالم دارد انسان ها و جوامعی هستند كه بر پایه ی سنن معنوی تحرك دارند و اشراق و شهود عقلانی را اساس زندگی قرار می دهند، و بنیاد هرچیز را معنویت می شناسند؟. با کمی تأمل می توان متوجه بود که نقطه نظر و دریچه ی نگاه تمدن معنوی با تمدن مادی از اساس متفاوت است. یكی همه چیز را مبتنی بر اصول معنوی می یابد و دیگری هر چیز را به صورت جدا و پراكنده و بدون هر گونه هدایت معنوی می شناسد. به عنوان مثال وقتی انسان چیزی را می بیند، و عمل رؤیت انجام می شود این چشم نیست كه می بیند بلكه نفس انسان به عنوان یک حقیقتِ مجرد، از طریق چشم می بیند، چشم در عملِ رؤیت به عنوان یک ابزار است که به كمك رشته های عصبی عمل دیدنِ پدیده های مادی را انجام می دهد، ولی در عالم خواب و رؤیای صادقه نیازی به چشم نیست. انسان در رؤیای صادقه در عینی که عمل دیدن را انجام می دهد و چیزهایی را می بیند که بعداً با چشم سر با آن ها روبه رو می شود، نیازی به ابزاری به نام چشم ندارد.
حال از مثال فوق می توان متوجه شد، همان طور که فعل و انفعالِ رؤیت، ریشه در باطنی دارد به نام نفس ناطقه، که موجود مجردی است. فعل و انفعالات طبیعت نیز به همین صورت است و با مدیریت عالم باطنی به نام عالم ملکوت انجام می گیرد و همان طور که چشم مظهر رؤیتی است که مربوط به نفسِ مجرد انسان است، طبیعت نیز مظهر قوای ملکوتی است. حتی در قرآن ریشه ی تغییر جهت طبیعت و ظهور خشکسالی ها را در كفر انسان ها تبیین می کند.[38] بدین معنی که تمام عکس العمل طبیعت را در سنتی معنوی می یابد و ظاهر پدیده ها را به باطن آن ها وصل می کند، چیزی که در تمدن غربی به کلی مورد غفلت قرار گرفته و موضوعی به نام باطنِ فعّالِ عالَم در منظر آن تمدن قرار ندارد، و به همین جهت گفته می شود از نظر قرآن تمدن غربی گرفتار كورچشمی است و عوامل پایدار عالم را نمی شناسد تا با اتصال با آن عوامل از بحران و اضمحلال رهایی یابد.
تحلیل تمدن غربی، به این معنی نیست كه جزءجزء آن تمدن را به طور جداگانه مورد بررسی قرار دهیم و بحث کنیم كدام قسمت آن خوب است و كدام قسمت آن بد، بلكه باید توجه كرد كه نگاه این تمدن به طرفِ کدام جنبه ی هستی است، به طرف جنبه ی ثابت و ملکوتی عالم، یا به طرف جنبه ی ناپایدار و مادی عالم. تمدن غربی در تهیه ی ابزارهای پدیده های مادی بسیار موفق بوده اما استعداد دیدن عالم معنا را به کلی از دست داده است. از آن طرف خداوند علت نابودی تمدن ها را در آیه مورد بحث كوربودن دل آن ها معرفی می كند، به همین دلیل می گوییم پیشرفت های علمی تمدن غربی در نهایت برای آن ها فایده ای به همراه ندارد، به تعبیر قرآن: «فَمَا أَغْنَی عَنْهُم مَّا كَانُواْ یكْسِبُونَ»؛[39] آنچه را به دست آوردند آن ها را بی نیاز نکرد. عرض بنده به این معنی نیست که علم تجربی و یا بهداشت بد است بلكه می خواهم بگویم تمدن غربی نمی تواند بهره ی لازم را از آن ها ببرد چون كوردل است و زندگی انسان ها را به اصلی پایدار متصل نمی كند.
ممكن است سؤال شود؛ با توجه به این که كلِ تمدن غربی جهتی به سوی حقیقت ندارد و به همین دلیل تمدن بیهوده ای است، آیا ما باید به کلی به آن پشت کنیم و هیچ بهره ای از دست آورد های آن نخواهیم، یا با آن تمدن به صورت گزینشی برخورد کنیم و آنچه را بر اساس زندگی معنوی خود می توانیم بپذیریم، گزینش کنیم؟ پاسخ به این سؤال بستگی به درجه بینش سؤال كننده دارد و نمی توان جواب واحدی به سؤال داد. زیرا یك وقت در فضایی که بینش توحیدی حاکم است این سؤال مطرح است، در آن صورت با توجه به جهت توحیدی جامعه می توان برای مدتی تکنولوژی غربی را در حدّ مورد نیاز گزینش کرد تا در شرایطی قرار گیریم که از خود شروع کنیم و آنچه مناسب فرهنگ توحیدی خودمان است بسازیم. بینش توحیدی چنین توانی را دارد که چیزهایی را از فرهنگ های دیگر گزینش کند و روح فرهنگی آن ها را با تشعشعات توحیدی از آن ها بزداید. ولی یك وقت انسان های معمولی با تمدن غربی روبه رو می شوند و سؤال فوق در چنین فضایی مطرح است، متأسفانه انسان های معمولی با رویارویی با تکنولوژی غربی شدیداً تحت تأثیر فرهنگ همراه آن تکنولوژی قرار می گیرند، چنین افرادی باید تا آن جا که ممکن است خود را از زنـدگی غربی دور نگه دارند و در صـورتی که ممکن نیـست -که عموماً هم ممکن نیست- با نزدیکی به آموزه های مذهبی سعی کنند ظلمات غربی را پشت سر بگذراند، وگرنه باره ها دیده ایم نزدیکی به تکنولوژی غربی برای ملت ها، قصه فردی می شود که برای آب آوردن رفت، ولی آب او را برد. در پاسخ به سؤالی که موضوع گزینش قسمت های مفید تمدن غربی را مطرح می کند، نمی توان به راحتی گفت باید خوب های تمدن غربی را بگیریم و بدهای آن را رها كنیم، زیرا تمدن غربی یک کلّ واحد و یک فرهنگ یک پارچه است. با این همه درجه ی بینش سؤال كننده تعیین كننده ی محدوده ی جواب است و سؤال كننده باید در رابطه با جواب فکر کند، اگر جامعه نسبت به غرب بصیر است و در منظر خود متوجه حقایق عالم غیب می باشد، با نزدیکی به تکنولوژی غربی، فرهنگ غرب آن جامعه را با خود نمی برد. زیرا اگر جهت گیری جامعه، توحیدی شد و ابزارها برایش مقصد نبود، به راحتی تشخیص عوامل انحراف را می دهد و لذا از هر چیزی كه آن جامعه را به حق نزدیك می كند استفاده می كند و از هرچیزی كه او را به خودش مشغول می كند گریزان است، و بر همین مبنا بنده معتقدم حال که شرایط آنچنان نیست که بتوانیم به کلی از غرب فاصله بگیریم، پس با رشد نگاه قدسی از یک طرف، و نشان دادن روح ضد قدسی غرب از طرف دیگر، ملت خود را طوری تربیت کنیم که با رویارویی با تکنولوژی غربی گرفتار فرهنگ ضد قدسی غربی نشود.[40]
نگاه علم امروز به عالم از آن جهت كه از عالَم معنا بریده است، نگاهی سطحی و پراكنده در میان جزئیات است، همراه با تجزیه و تحلیل های بی حاصل و پرزحمت، بدون این كه حتی یك گام در طریق معرفتِ راستین پیشروی داشته باشد. علم حقیقی، علمی است كه برای انسان بصیرت به همراه دارد و حقایق را برای جان انسان روشن كند.
علم آن باشد كه جان زنده كند
مرد را باقی و پاینده كند
از آن جهت که حقیقت انسان مجرد است و در واقع انسان با آن وَجه از حقیقت خود به سر می برد، علمی که آن وَجه پایدار را وارد حقایق عالم وجود ننماید، به انسان جفا کرده و در قیامت که انسان با حقیقت خود روبه رو می شود، در حجاب و ظلمات قرار می گیرد. علم امروز فقط به انسان ها اطلاعاتی از عالم ماده می دهد، اطلاعاتی كه منجر به انتقال جان انسان ها به سنن پایدار عالم نمی گردد و هیچ بصیرت و نوری را به همراه ندارد.
یكی از آثار تمدن غربی جمع آوری اطلاعات است كه به اصطلاح به آن «دانش» گویند، نه «بینش». ولی علم پیامبران منجر به بینش و بصیرت می گردد و به انسان نورانیت می دهد. علمی كه منجر به بینش و بصیرت نگردد، عامل كبر و خودبزرگ بینی و تحقیر دیگران خواهد شد. حضرت علی (ع) به امام حسن (ع) می نویسند؛ «وَ اعْلَمْ اَنَّهُ لاخَیرَ فی عِلْمٍ لاینْفَعُ وَ لاینْتَفَعُ بِعِلْمٍ لایحِقُّ تَعَلُّمُه»؛[41] در دانستن علمی كه به تو نفع نمی رساند خیری نیست و علمی هم كه شایستگی دانستن ندارد، سودی نمی رساند. بنابراین علمی كه به تو نفع نمی رساند جهلش بهتر است.
در روایت داریم كه امام صادق (ع) در حال رفتن دیدند شخصی در میان عده ای ایستاده است، امام سؤال كردند: این شخص كیست؟ گفتند، او علامه است. پرسیدند: چه می داند؟ گفتند: علم أنْساب می داند، مثلاً می داند كه این آقا فرزند چه كسی است و پنجاه نسل گذشته او را می شناسد، و نَسَب همه مردم مكه یا مدینه را می داند. امام فرمودند: «علمی كه دانستنش نفعی به شما نمی رساند، جهلش بهتر است.» چرا كه حقیقت علم باید كاشفیت و نورانیت باشد، این نوع اطلاعات چه نتیجه ای برای تعالی انسان ها دارد؟
با طرح این مقدمات امید دارم روشن شده باشد که تمدن غربی آنچه را به نام علم مطرح می کند، معرفت راستین نیست. علاوه بر این که علم و صنعت را نیز با هم مشتبه و مخلوط كرده ، در حالی كه علم و صنعت دو مفهوم متفاوت هستند. علم، دانائی برین است؛ مانند خودشناسی و خداشناسی و علم به اسمای الهی، این ها موجب بیداری قلب است و علم حقیقی همین ها است، چون عامل كاشفیت حقایق عالیه است. ولی صنعت، تغییردادن طبیعت است. صنعت یعنی آن توانایی که بتوان مجموعه ای از اعضای طبیعت را جابجا كرد، و آن ها را تراشید و قالب گیری كرد. مثل ساختن انواع وسائلی که شما امروزه با آن روبه رو هستید. در این كارها به صِرف خود آن ها هیچ نورانیت و كاشفیتی در میان نیست. با تجربه می آموزیم چه رابطه ای بین اجزاء طبیعت هست و از این طریق طبیعت را در اختیار خود در می آوریم، ولی با تسلط بر طبیعت به عوالم برتر از طبیعت دست پیدا نكرده ایم، مگر این كه در راستای ارتباط با عوالم معنوی هم قدمی برداریم.
فرهنگ غربی علاوه بر این كه مفهوم «علم» و «صنعت» را مشتبه نمود، مفهوم «عقل» و «سواد» را نیز مشتبه كرده. عقل و سواد دو مفهوم متفاوت می باشند، به طوری که نه سواد داشتن دلیل بر عاقل بودن است، و نه بی سواد بودن دلیل بر بی عقل بودن. چه بسیار افراد با سوادی كه بی عقل اند و چه بسیار عاقلانی كه بی سوادند. ابوذر آن صحابه ی بزرگ پیامبرf عقل دارد ولی سواد ندارد. خود پیامبر اسلام (ص) نیز عقل دارند ولی سواد ندارند. غفلت در صورتی پیش می آید که سواد داشتن را به خودی خود یک کمال تصور کنیم و همین امر موجب شده بود که بعضاً دانشجویان می پرسیدند: چرا پیامبر اسلامf سواد ندارند، آیا این یك نقص نیست؟ این ها فكر می كردند اگر شخصی «اَ اِ اُ آ» را بتواند بشناسد و بنویسد، به خودی خود كمال است و حال آن که پیامبرf باید هیچ نقصی نداشته باشد، چرا از این كمال بی بهره اند! در حالی که حروف نوشتاری یکی از انواع ارتباط است به روش کتبی، که به خودی خود کمال به حساب نمی آید. ممکن است انسان هایی که از حقایق معنوی محروم اند این ها را كمال بدانند به امید آن که از طریق کتاب و نوشتار کمالی به دست آورند، بروند و سواد خواندن و نوشتن بیاموزند، ولی این قصه ی ما است نه قصه ی آن هایی که با علم لدنی با حقایق نورانی مرتبط اند، ما که با حقیقت قرآن مرتبط نیستیم از طریق خواندن الفاظ قرآن و تدبّر در آن إن شاءالله راهی به سوی حقیقت قرآن پیدا می کنیم، ولی کسی که جانش با حقیقت قرآن مرتبط است چه نیاز دارد که با الفاظ قرآن به آن حقایق برسد؟ حکیمان گذشته به این «اَ اِ اُ» نوشتن ها، علم نمی گفتند، به آن ها «سواد» می گفتند، سواد یعنی سیاه كردن كاغذ. می گفتند: به مكتب بروید تا سواد یاد بگیرید یعنی كاغذها را سیاه كنید. به هر حال سواد داشتن و اصطلاحات الفبا را دانستن، ابزار مربوط به آدم های ناقص است كه نسبت به حقایق، بصیرت كامل ندارند. حال پیامبری كه عقل كل است نیازی به سواد ندارد تا از كتاب و الفبا چیزی بیاموزد. فراموش نفرمائید که سواد داشتن یعنی دانستن این كه اگر زیر این خطِ قائم كسره بگذاریم می شود «اِ». مثل این كه بدانیم این خیابان یك طرفه است. در حالی که دانستن و ندانستن آن در اصلِ شخصیت شما نقشی ندارد. این ها اعتباراتی است كه بشر برای گذران امور اجتماعی اش قرار داده است. امر اعتباری به خودی خود حقیقتی نیست و به راحتی می توان آن را تغییر داد. مثلاً اگر شما بدانید كه قیمت پرتغال كیلویی500 تومان است، آیا فردا كه قیمت آن 400 تومان می شود، و همه آن دانایی بی فایده می شود، از حقیقت شما چیزی کاسته شده است؟ البته باید با اعتباراتِ اجتماع خود آشنا باشیم تا بتوانیم زندگی كنیم ولی:
این همه علم بنای آخور است
كه عمادِ بودِ گاو و اُشتر است
با این علوم می خواهیم زندگی دنیایی را سامان دهیم.
از طرفی دیگر در جامعه یك كسی بنّائی و دیگری نجّاری می كند تا طبیعت را در اختیار انسان ها قرار دهد، این کار ها صنعت است، صاحبان آن مهارت دارند چگونه مصنوعات را كنار هم قرار دهند، ولی علم به معنی كاشفیت و دست یافتن به حقایق، چیز دیگری است.
یكی از غفلت های تمدن غربی این است كه سواد و عقل را از یك طرف، و علم و صنعت را از طرف دیگر با هم مشتبه كرده است. آنچنان صنعت و تکنولوژی داشتن عمده شد که همه فکر کردند علم همین تکنولوژی است، و تکنولوژی داشتن سرپوشی شد که بی علمی دنیای مدرن دیده نشود. همچنان که سواد، حجاب بی عقلی شد. گویا هرکس سواد دارد عقل دارد و هرکس سواد ندارد عقل ندارد. طوری فضا تغییر کرد که کسی متوجه بی علمی و بی عقلی پیش آمده در تمدن غربی نشد.
آری؛ گرفتاری بشر امروز از آنجا به وجود آمد که تمدن غربی با داشتن صنعت و سواد همچون عالمان و عاقلان به خود می بالد. در حالی كه اگر این تمدن به علم دست یافته بود باید روشنائی بیشتر به زندگی و روح و روان انسان ها ارزانی می داشت نه این که سردرگمی و افسردگی به همراه آورد. در نزد یک انسان حکیم این سردرگمی جایی برای بالیدن ندارد.
تمدن غربی و انسان غربی عمل زده است و كارهای انجام شده در این تمدن حدّی است که انسان ها در به دست آوردن حوائج مادی سرعت گیرند. حال با این همه سرعت به كجا می روند و چه سرنوشتی پیدا می كنند؟ پیدا است که چون چشم دل ندارند، ولی ابزار سریع دارند، مصیبت شان بیشتر خواهد بود و فرصت تفکر و بازخوانی خود را نیز از دست داده اند.
امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» می فرمودند كه شیخ الرئیس گفته است: «من از گاو می ترسم چون شاخ دارد ولی عقل ندارد». امام«رضوان الله تعالی علیه» مصداق این سخن را غرب و صدام می دانستند و می فرمودند: این ها مثل گاوی هستند كه زور دارند ولی عقل ندارد.
با غفلت از ابعاد معنوی عالم و آدم، دیگر هدف علم، نجات انسان و عامل کشف حقیقت نیست، بلکه وسیله ی تسلط بر جهان است و بر این اساس فنّ تسلط بر طبیعت به اسم علم به صحنه آمد.
«رنه گنون» یكی از مسائل قابل توجه در علم جدید را چنین بیان می کند؛ «علم، وقتی به شكل جدید به وجود آمد، نه تنها فقط عمق خود را از دست داد بلكه می توان گفت فاقد استحكام لازم گشت، زیرا پیوستگی علم به اصول معنوی است كه آن را از تغییر و تزلزل مصون می دارد. در صورتی كه وقتی علم منحصراً در جهانِ تغییر و تحول محصور گردید و از اصول معنوی منقطع شد، دیگر هیچ جنبه ی با ثباتی كه بتواند برآن تكیه كند در بر ندارد و چون متكی بر هیچ پایه ی محکمی نیست به احتمالات و نظریه های فرضی محدود می شود كه این نظریه ها نیز صرفاً ساخته ی خیال پروری فرد است.»[42]
علم جدید، علم به نمود ها است بدون توجه به این که نمودها ریشه در بودها دارند، و به همین جهت آن علمی نیست که متوجه حقایق باشد، علمی فاقد استحكام است، زیرا صرفاً تجربی است و در میان جزئیاتِ پراکنده در حال جستجو است، به تعبیر ابن سینا «ظُنُون پراکنده است» گمان هایی که ریشه در هیچ حقیقت یقینی ندارد. یك وقت علم تجربی در عین نظر به جزئیات یک نظر هم به جنبه ی غیبی آن ها دارد و متوجه سنن پایدار عالم است، در این صورت چون عالم غیب ثابت و پایدار است چنین علمی ضایع نمی شود و به اندازه ای كه وصل به غیب است استحكام دارد، و برعکس، به اندازه ای كه از اتصال غیبی خود جدا شود ضایع و متزلزل می شود. از آنجایی كه علم جدید به بهانه ی استقلال از معنویت، كاملاً رابطه اش را با غیب قطع كرده است و در محدوده ی تجربه ی صرف سیر می کند و درنتیجه استحکام لازم را ندارد، ملاحظه می فرمایید امروز نظریه ای مطرح می شود، و فردا خلاف آن بیان می گردد. مثلاً امروز می گویند فلان غذا برای فلان بیماری ضرر دارد فردا می گویند ضرر ندارد، شما در تاریخ معاصر از این نظریه های متفاوت و گاهی متناقض بسیار می یابید.[43]
وقتی متوجه باشیم علم تجربی در فرهنگ غربی، مثل علم تجربی در نزد حکیمان گذشته نیست و امروزه این علوم از اصول معنوی منقطع شده اند و در جهانِ تحول و تغییر محصور گردیده اند، می فهمیم چرا در نگاه علم تجربی امروزی دیگر هیچ جنبه ی با ثباتی كه بتوان بر آن متكی بود، وجود ندارد، و به هیچ نظریه ی علمی نمی توان اعتماد نمود، بر همین مبنا است که یقینِ علمی تبدیل به پندار و خیال می شود و امروزه ظهور و نمود آن را در انبوه اظهار نظرهای متفاوت و متناقض می بینید.
شعار عدم جزمیت كه نباید هیچ سختی را به صورت یقینی اظهار کرد، یك بیماری است، نه یك هنر و امتیاز، علت آن هم آن نوع از علوم تجربی است که از اصلِ غیبی خود رها شده اند. امور مورد بحث در علوم امروزی بر فرضیات ذهن عالمان علوم تجربی تکیه دارند، در صورتی که علوم حکیمان گذشته بر سنت های معنوی عالم تکیه داشت، ذهن عالمان علوم تجربی امروزی، همواره در تغییر است ولی اگر بر سنت های معنوی تکیه داشت چنین نبود.
ممکن است سؤال شود علت رشد و توسعه ی علوم تجربی محض در تمدن جدید در چیست؟ در جواب باید گفت: این علوم، علوم جهان محسوس و جهان مادی است و به طور ملموس می توان با موضوع آن ارتباط برقرار کرد. ملتی كه تا حد عالم ماده سقوط كرده و همه ی افق روح آن را پدیده های محسوس پُر کرده است، همه ی همّت خود را در تغییر عالم ماده صرف می نماید و صرفاً در این امر رشد می کند، و در همین راستا سایر ملت ها هم که در عالم ماده متوقف باشند گرایشاتشان آن ها را با تمایلات تمدن غربی همراه می کند، در حالی كه تمدن های معنوی منافعی که برایشان كافی باشد و بتوانند با آن به سر برند، در چنین علومی ندیدند، تا همه ی همت خود را صرف عالم محسوس كنند و از معارف عالیه محروم شوند. به عبارت دیگر علت رشد همه جانبه ی تمدن جدید در بین همه ی طبقات اجتماع، این بوده كه حد آن، محدود به حس انسان ها بوده و هر آدم معمولی بدون هیچ گونه تعمق و تعقل و اشراقی می تواند به آن علوم نزدیك شود و در نتیجه در سطح گسترده ای ظهور کرده است. این گستردگی به جهت سطحی بودن آن است که به شکل افراطی تمام فعالیت انسان ها را به خود جذب می کند.
جوامع غربی بعد از رنسانس به سوی مادی شدن سقوط كردند، به طوری كه هر نگاه مادی به عالم برای آن ها قابل فهم شد ولی نگاه معنوی به عالم دیگر برای آن ها قابل فهم نبود، و همین امر موجب شد تا تمام انرژی خود را در محدوده ی فهم و استفاده در پدیده های مادی به کار گیرند و این به واقع نباید یک پیشرفت به حساب آید. چون تمام فکر و ذکر این تمدن محدود به پایین ترین مراتب عالم وجود گشت و از سیر به عوالم گسترده ترِ غیب و معنویت باز ماند.
وقتی توجه به عالم محسوس ما را از توجه و سیر در عوالم معنوی باز ندارد دیگر در دل دادن کامل به عالم محسوس آنچنان منافعی نمی یابیم تا همه همت خود را صرف تمدن مادی كنیم، هرچند تمدن مادی در چشم انسان های حسی بسیار با شکوه جلوه کند.
راستی چرا تمدن های گذشته تمام روح و روان و فرصت خود را صرف تكنیك و علوم تجربی نمی كردند؟ آیا توانایی چنین کاری را نداشتند یا چنین كارهایی در مقایسه با زندگی معنوی برای آن ها ارزش نداشت؟ انسان های حکیم همیشه متوجه بوده اند که اگر بخواهند چنین تمدنی بسازند تمام عمر و فرصت خود را باید جهت ساختن و حفظ آن به کار گیرند و عملاً خود را از ارتباط با معارف عالیه و حقایق ربانی محروم كرده اند و از این لحاظ است که برای آن ها چنین تكنیك و تمدنی ارزش ندارد، همچنین که هدف پیامبران ساختن چنین تمدنی نبود، هر چند به مؤمنین توصیه می کردند در دل طبیعت فعالیت کنند و از طریق تعامل با طبیعت، مایحتاج خود را به بهترین نحو به دست آورند ولی نه به آن معنی که تمام همّت آن ها صرف زندگی مادی شود و گرفتار حرصِ سیری ناپذیر گردند.
وقتی همه ی همت فرد صرف زندگی مادی شد، جامعه از معنویت فاصله می گیرد و در منظر خود جز امور مادی را نمی نگرد، و از طرفی اگر از معنویات فاصله گرفت دنیا به شدت برای انسان جلوه می كند و در نتیجه تمام همت خود را صرف رفاه دنیایی اش می نماید و همه ی وقت خود را صرف می كند تا ابزاری برای خوب تر استفاده كردن از دنیا بسازد و معنی زندگی را در ساختن ابزارها و تكنیك ها می فهمد و نه چیز دیگر.
آری علوم تجربی به خودی خود نامشروع نیست بلكه آنچه نامشروع است افراطی است كه موجب می شود تمام ذهن و فكر ملت را فعالیت های تجربی اشغال كند، و منجر به تمدنی شود که انسان ها را از ارتباط با عالم قدس محروم کند. تمدن جدید ابتدا نگاه بشر را به زندگی تغییر داد و سپس توانست این چنین او را از زندگی معنوی به زندگی سراسر مادی مشغول کند، چیزی که ناخواسته تا حدّی در دوران سازندگی در کشور ما نیز ظهور کرد.
در عصر حاضر تمام فكر و اندیشه ی جوامع غربی و غرب زده، علوم تجربی به معنی خاص آن شده است، علومی که در منظر آن ها هیچ توجهی برای زندگی در عالم معنوی مدّ نظر نیست. ائمهh به شاگردانشان كه عاشق ولایت بودند، علوم تجربی هم یاد می دادند ولی آن علوم به علت جهت گیری هیچ ربطی با علوم تجربی دنیای مدرن ندارد. نه شیمی جدید، كیمیاگری قدیم است و نه ستاره شناسی جدید همان منجمی و اخترشناسی دنیای کهن است. اساساً جهت گیری علوم جدید با علوم گذشته فرق دارد، علوم جدید سیری قهقرایی فهم و فِراست است و به جای این كه موجب حكمت در شخص عالِم شود روحیه ی سطحی نگری و بی حكمتی را به دنبال دارد.
آن روز که جابربن حیان «رحمه الله علیه» به پابوسی امام صادق (ع) می رفت و علم کیمیا می آموخت می خواست از آن طریق متوجه قواعد عالم تکوین شود، تا شرایط سیر به منازل روحانی و معنوی را نشان دهد و توجه ها را به سنن معنوی عالم جلب نماید، ولی نگاه علم شیمی امروزی به عناصر، نگاه دیگری است، اگر عالمان جدید در شخصیت فردی، انسان های دینداری هم هستند، علم آن ها به دین شان وصل نیست. عالمان علم کیمیا اشاره ها را از عالم معنا می گرفتند و تجربیات را خود انجام می دادند، تا حجاب های بین خود و عالم غیب را برطرف نمایند، در حالی که شیمی امروز هیچ گونه اتصالی به عالم معنا در خود ندارد، و این به جهت تفاوتی است كه در جهت گیری عالمان جدید و عالمان قدیم موجود است، و همین جهت گیری است که باعث بی حكمتی و سطحی نگری علماء تجربی شده است. سعی عالمان گذشته در آن بود که با توجه به قوانین ماده رابطه بین عالم ماده و عالم غیب را کشف کنند و انسان ها را متوجه عالم غیب نمایند، در نتیجه هرچه در آن عالم پیشرفت می كردند حكیم تر می شدند، زیرا علوم تجربی آن ها از علوم عقلی جدا و منفک نبود. ولی عالمان تجربی تمدن جدید به عالم ماده به عنوان یك واقعیت مستقلِ جدای از عالم معنا می نگرند، در حالی که حقیقت عالم ماده چیزی جز حركت و كثرت نیست و آنچه به این كثرت، وحدت و انسجام می دهد عالم معنا است كه مقامش مقام وحدت است.
در تمدن غربی با عالمانی روبه رو می شوید که در اوج تخصص علمی هیچ گونه آگاهی به سنن معنوی ندارند تا آن جا که بعضاً خدا را نیز نمی فهمند. زیرا در این تمدن بخش عالیه ی علم مورد غفلت قرار گرفته است و لذا نباید علوم امروزی را صورت تکامل یافته ی علوم قدیم دانست، و از این جا است که برای کسی که متوجه معارف عالیه است، پیشرفت های سطحی تمدن غربی نمی تواند آنچنان جذّاب باشد که برای مردم معمولی جذّاب است. چون نگرانی اهل معارفِ معنوی از فدا شدن زندگی دینی در پای نگاه مادی تمدن جدید چیزی نیست که بتوان نادیده گرفت.
نه تنها جهت عالمان گذشته با عالمان تجربی در تمدن غربی متفاوت است، حتی پیشه ور گذشته با پیشه ور امروز ماهیتاً متفاوت اند. پیشه ور گذشته چون پیشه و کسب و کار خود را با عقیده توحیدی اش عجین می نمود نه تنها کار و تلاش اقتصادی او، او را از نظر به خداوند غافل نمی کرد، بلکه کسب و کارش وسیله ی قرب به پروردگارش نیز بود، و همین باعث می شد در حین کار و فعالیت حکمت او نیز افزوده شود. ولی در نگاه تمدن غربی، کار و کسب وسیله ی اتصال به پول است و لذا هر چه در آن نوع زندگی پیشرفت بیشتر نصیب انسان شود حرص او افزوده می شود و در نتیجه سطحی تر و نادان تر می گردد. پیشه وری كه كار را به عنوان وظیفه ای از وظایف حیات زمینی می نگرد نه تنها کسب خود را از دینداری خود جدا نمی پندارند، بلکه مواظب است كه همه ی زندگی خود را در کسبِ معاش خلاصه نکند. در چنین فضایی است که شخصیت انسان، جهتی حکیمانه می یابد، شخصیتی که فعالیت های اقتصادی او حوصله ی تفكر در امور معنوی را از او نمی گیرد.
وقتی با تكیه بر اصول معنوی، عالم محسوس بررسی شود، هر علمی مفهومی عالی و تفسیری عرفانی به خود می گیرد، این نحوه بررسی موجب می شود كه آن بررسی های علمی، خصلت قدسی و آسمانی پیدا کنند. در چنین نگاهی علوم حقیقی از علوم اعتباری و علم اَبدان از علم اَدیان باز شناخته می شود و دیگر صحنه ی علم و دانایی، صحنه ی جَوَلان علوم تجربی صرف نخواهد شد. در آن حال پزشك ما به جای این كه حدّ نگاهش فقط نظام فیزیولوژیک بدن باشد، چون به معانی عالیه نیز نظر دارد، می تواند در نگاه به نظام فیزیولوژیک بدن، باطن معنوی و ملکوتی کارکردهای مادی را نیز احساس کند و خود را با عالمی بسی گسترده تر از عالم ماده روبه رو یابد. چیزی بالاتر از ظاهر عکس العمل های بدن دستگیرش می شود و بدین معنی می گوئیم آن علم خصلتی قدسی پیدا می كند و طبیب ما حکیم نیز خواهد بود. در همین رابطه می گوییم در نظام دینی، همه ی علوم می توانند قدسی باشند، چون در آن نظام انسان عالم را از منظری می نگرد که با منظری که علوم تجربی امروزی مدّ نظر عالمان قرار می دهد متفاوت است، و در همین رابطه تأکید می شود نباید در عین توقف در منظر تمدن غربی، با استفاده از یك روایت، بدون توجه به جهت ها، به طور مطلق بگوئیم كه دین اسلام «علمُ اْلاَبدان» را کنار «عِلْمُ الادیان»[44] قرارداده است پس علم پزشکی امروزی نیز مورد توجه اسلام است! غافل از این که وقتی چشم انسان به حقایق عالیه باز شد، در آن صورت علم الابدانش هم می شود عین علم الادیان، چون به همه چیز خصلت آسمانی می دهد.
وقتی جنبه ی آسمانی چیزها از منظر انسان خارج نشد به خوبی علم حقیقی از علم اعتباری نیز باز شناخته می شود، و می فهمد امور اعتباری و قراردادی که امور نسبی و روزمره و گذرا هستند و در رابطه با نیازهای زندگی دنیایی معنی پیدا می كنند، جای علوم حقیقی را نمی گیرند. مثلاً ما برای جابجاشدن در روی زمین به خودرو نیازمندیم و تمام خیابان ها براساس این نیاز معنی پیدا می كنند. حال اگر خودرویی وجود نداشته باشد وجود این همه خیابان بی معنا می شود، پس به اعتبار نیاز ما به خودرو، خیابان معنی دارد وگرنه خیابان به خودی خود حقیقتی ندارد، همچنان که ماشین سواری هم امری است اعتباری و در رابطه با زندگی زمینی و نیاز ما به جابجایی معنی پیدا می کند، در راستای این نیاز آهن هایی را ذوب كرده و تغییر شكل داده ایم و شرایط احتراق بنزین را در آن فراهم نموده ایم و اسم آن را گذاشته ایم خودرو، چون می خواهیم از جایی به جایی برویم و می خواهیم با سرعت هم برویم. حال اگر سرعت را نخواهیم و یا شرایط وجودی ما طوری شود كه جابجایی برای ما معنی ندهد، خود به خود ماشین های سواری از آن جهت كه ماشین سواری هستند معنی شان را از دست می دهند. هر چند از آن جهت كه متعلق به یك مرتبه از وجود یعنی متعلق به عالم ماده اند معنی خود را دارند.
یكی از انحرافات و اشتباهات بعضی ها این است که می خواهند از زاویه ی علم تجربی، دین را تفسیر كنند و تصور می کنند وسعت درک علم تجربی تا آنجایی است که به همه ی حقایق عالم وجود احاطه دارد. این ها می خواهند علت همه ی احکام الهی را در محدوده ی درک علم تجربی پیدا کنند، مثلاً می خواهند علت حرمت طلا برای مرد را در محدوده ی نظام فیزیولوژیک مرد بیابند ، در حالی که اگر علت فیزیولوژیکی موضوع را هم پیدا کردیم معلوم نیست مقصد اصلی حرمت طلا برای مرد همین یک نکته باشد. ابتدا باید متذكر باشیم كه مگر علم تجربی توانایی فهم ابعاد عالم وجود و مراتب تجرد انسان را دارد كه بتواند تشخیص دهد چرا طلا برای مرد حرام است؟ این ها متوجه نیستند تأییدی كه علم تجربی از دین می كند، اینقدر محدود و یك بعدی است كه در بسیاری از مواقع اصل احکام دین را در حجاب می برد. زیرا دین از منظری بسیار بالاتر از منظر علم تجربی به عالم و آدم می نگرد و با توجه به وسعت ابدی انسان برای انسان حکم نازل می نماید. به همین جهت هرگز نباید انتظار داشته باشیم علم تجربی بتواند تفسیر صحیحی از دین ارائه دهد، و اگر هم بعضی از احکام دین را تفسیر می كند، باید متوجه باشیم تفسیر آن، تفسیری است بسیار محدود. می گویند شاعری شعری سرود و در جلسه پادشاه آن را خواند در حینی که شعر خود را می خواند و همه گوش می دادند، دیوانه ای كه در گوشه مجلس نشسته بود، دائم می گفت: بَه بَه! همه ساكت بودند و فقط این دیوانه بَه بَه می گفت. ناگهان شاعر شعرش را قطع كرد و گفت:
آفرینی كه این مُغَفِّل كرد
روز عیش مرا مبدل كرد
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام[45]
یعنی آفرین این دیوانه مرا بیچاره كرد، چرا كه حد تأیید این شخص آن حدی نیست كه من شعرم را طرح كرده ام. همچنین است تأییدی كه علم تجربی از دین بكند و بخواهد علت اصلی احکام الهی را در محدوده ی خود تعیین نماید.
از جمله کسانی که سعی می کردند دستورات دین را در محدوده ی علم تجربی تبیین کنند آقای بازرگان بودند، نتیجه کار ایشان این شد كه جوانان مجاهدین خلق، مارکسیست شدند، زیرا پیام عملی امثال آقای بازرگان ناخواسته این خواهد بود که آنچه دین هزار و چهارصد سال پیش گفته حالا علوم تجربی همان را می گوید. امثال مجاهدین خلق هم به این نتیجه رسیدند که تا حالا باید از دین هزار و چهارصدسال پیش پیروی می کردیم و حالا هم از علم جدید پیروی می کنیم و چون مارکسیسم مبتنی بر نظریه های علمی جدید است زنده تر و مدرن تر است.
می گویند: كسی سؤال كرده بود چرا نماز صبح و مغرب و عشا را باید بلند بخوانیم؟ یكی در جواب گفته بود: چون این نمازها باید در تاریكی خوانده شود و اگر آهسته بخوانیم و كسی بخواهد از آنجا رد شود به ما برخورد می كند، به همین خاطر گفته اند بلند بخوانید تا با هم برخورد نكنید! اگر چنین است پس می توان چراغ را روشن كرد و نماز را آهسته خواند! مگر نتیجه چنین توجیهاتی غیر از این است؟ به این نحو كه نمی شود دینداری كرد. اگر از من بپرسید چرا باید نماز صبح را بلند خواند می گویم نمی دانم ولی می دانم كه از فروع دین است و در فروع دین باید از حکم دین تبعیت کنیم تا توانسته باشیم بندگی خود را اظهار کنیم. حضرت امیرالمؤمنین(ع) در مورد حج بیت الله الحرام می فرمایند: «أَ لَا تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ الْأَوَّلِینَ مِنْ لَدُنْ آدَمَ(ع) إِلَی الْآخِرِینَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ بِأَحْجَارٍ لَا تَضُرُّ وَ لَا تَنْفَعُ وَ لَا تُبْصِرُ وَ لَا تَسْمَعُ فَجَعَلَهَا بَیتَهُ الْحَرَامَ الَّذِی جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِیاماً ثُمَ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْیا مَدَراً وَ أَضْیقِ بُطُونِ الْأَوْدِیةِ قُطْراً بَینَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ وَ عُیونٍ وَشِلَةٍ وَ قُرًی مُنْقَطِعَةٍ ... ابْتِلَاءً عَظِیماً وَ امْتِحَاناً شَدِیداً وَ اخْتِبَاراً مُبِیناً وَ تَمْحِیصاً بَلِیغاً»؛ نمی بینید خدای سبحان، پیشینیان از آدم(ع) تا بعدی ها را با حرمت نهادن بر سنگ هایی بی سود و زیان آزمود؟ كه نه می بینند و نه می شنوند. پس خدا آن را خانه ی با حرمت خود ساخت و برای فراهم آمدن و عبادت مردمانش آن خانه را در سنگلاخی نهاد از همه سنگستان های زمین دشوارتر، و ریگزاری که رشد گیاه در آن از همه كم تر. به درّه ای از دیگر درّه ها تنگ تر، میان كوه هایی سخت و ریگ هایی نرم که راه رفتن در آن آزمایشی بسیار بزرگ و امتحانی دشوار و آزمودنی آشكار برای پدید آمدن نافرمان از فرمانبردار.[46]
حضرت می فرمایند خداوند خانه ی خود را در سخت ترین مکان ها قرار داد و مردم را به زیارت آن دستور داد تا هیچ انگیزه ای جز بندگی خدا در میان نماند.
باید برسیم به این نکته که صاحب دین دستور داده است تا ما این اعمال را انجام دهیم و صاحب دین اسرار عالم را می داند، ما هم باید تبعیت كنیم تا بیش از آن که به منافع مادی برسیم، به قرب پروردگار نایل شویم.
یكی از ضعف های عمده ی علم تجربی غربی راززدایی است، به طوری که توجه انسان را از نظر به حقایق بیکرانه ی عالم که سراسر راز است منصرف می کند. در حالی که هر آنچه در عالمِ حسّ و ماده هست دارای باطن و رازی است که باید از طریق دینداری با آن باطن نیز مرتبط گشت و ارتباط با آن باطن تکیه گاهی است برای معرفت حقیقی به مراتب پایین. چنین نگاهی است که به هر چیزی مفهومی عالی و تفسیری عرفانی می دهد، نگاهی که از نگاه علم تجربی به موجودات، بسیار متفاوت است.
عرض شد علم در تمدن غربی دانشی از سنخ پایین است، چون فقط به بررسی ماده می پردازد. به همین جهت خود را یكسره در عرض پایین ترین واقعیات نگه داشته است. لذا قلبش كور و از حكمت محروم شده است و به هرآنچه از خودش برتر است جاهل گشته است. به همین جهت در دانشگاه ها پس از سال ها تحصیل، افق فکر انسان از روابط موجود در بین پدیده های مادی به جایی دیگر معطوف نمی شود و در نتیجه ناخودآگاه قلب انسان كور و از فهم حکیمانه ی عالم محروم می شود. بار ها با دانشجویانی روبه رو شده ام که پس از چند سال درس خواندن در دانشگاه نسبت به امور معنوی دچار شک شده اند. این ها چندین سال، تمام روح و روان خود را در تماس با موضوعاتی به کار بردند که هیچ گونه ارتباطی با عالم معنا برای آن ها در بر نداشته است، چنین افرادی جز به ماده و دنیا فكر نكردند. چنین قلبی آرام آرام حس معنوی اش را از دست می دهد و پس از مدتی دیگر خدا و غیب را حس نمی كند تا بخواهد به آن ایمان داشته باشد. ممکن است دلایلی بر وجود خدا در عقل خود داشته باشد ولی بصیرت قلبی ندارد و لذا به تدریج به وجود معنویات شك می كند، مثل این که انسان دست خود را مدتی روی یخ بگذارد، دیگر حسّ قبلی را ندارد. حال اگر خداوند به او كمك كرد و دوباره به دین و معنویت نزدیك شد، آهسته آهسته جبران گذشته می شود، در غیر این صورت در شكاكیت باقی می ماند. اگر تمام توجه انسان به همین علوم تجربی بریده از غیب معطوف شد از شك هم یك قدم پائین تر می آید و به كلی منکر هرگونه معنویت خواهد شد، چون تحت تأثیر علم غربی، نتوانست از منظری روحانی به عالم بنگرد.
بر اساس نکات فوق است که می گوئیم: علم در تمدن جدید، دانشی است از سنخ عالم ماده و یكسره در عرض پائین ترین واقعیات عالم مانده است و در نتیجه كوری قلب و بی حكمتی را به دنبال دارد. دستی که مدتی بر روی یخ قرار گرفته هر چقدر هم تلاش کند در آن حال نمی تواند گرمی و زبری اشیاء را احساس کند، راه برگشت به احساس قبلی، فاصله دادن دست است از یخ. قلبی هم كه تمام توجه اش به عالم پایین بود، هر چقدر هم که به خود فشار آورد نمی تواند عالم معنی را حس كند.
به گفته ی رنه گنون: «حقیقت این است که به واقع، یک قلمرو و زمینه ی غیر روحانی وجود ندارد که به نحوی با قلمرو قدسی نقطه ی مخالف باشد. فقط یک دیدگاه غیر روحانی وجود دارد که به مفهوم صریحِ خود چیز دیگری به جز دیدگاه جهل و بی خردی نمی باشد. به همین جهت علم مدرن را به کردار، یک «دانش جاهل» باید دانست، دانشی جاهل از سنخ پائین که خود را یک سره در طراز پست ترین واقعیات نگه داشته، دانشی جاهل به آنچه از خودش برتر است، جاهل به هر مقصدِ عالی تر از خود».[47]
یكی دیگر از خصوصیات تمدن غربی این است كه هرگونه اصل عالی و برتر از فردیتِ محدودِ مادی را برای انسان نفی كرده و عملاً هر نگرش روحانی به انسان را منكر است، كه این همان اومانیسم است. چنین نگاهی به انسان یکی از مصداق های آیه ای است که می فرماید: «فَانَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛[48]آن ها از نظرِ داشتن چشم سر کور نیستند و لکن از نظر چشمِ دلی که در سینه ها است، کورند و از دیدن ابعاد متعالی انسان محروم می باشند. و این یكی از مصیبت هایی است كه با نزدیکی به تمدن غربی به ما رسیده است و آن تعریفی است به شدت پایین از آنچه انسان در ذات خود هست. وقتی چنین تصوری را از خود برای خود پذیرفتیم تسلیم امیال غریزی خود می شویم و این ریشه ی تضادهایی است که بین افراد جامعه شکل می گیرد، زیرا خودخواهی های پدیدآمده از این نگاه، اجازه نمی دهد تا کسی غیر خود را تحمل كند، و طرف مقابل هم در همین روحیه قرار می گیرد. اگر هم همدیگر را تحمل می كنند به این دلیل است كه می خواهند با اتحاد همدیگر رقیب ثالثی را از بین ببرند، تا بعد به سراغ همدیگر بیایند. در چنین شرایطی هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کند و همه در صدد دریدن همدیگرند. در طی سال های اخیر به همان اندازه که جوامع به فرهنگ غربی نزدیک شدند این روحیه نیز در بین افراد جوامع مختلف قوت گرفت.
آری دیدگاه غیر روحانی به عالم و آدم كم و بیش در تاریخ گذشته نیز بوده است ولی همیشه محدود و سرگردان بوده و هرگز سراسر یك جامعه ی متمدن را آن گونه كه در غرب در سده های اخیر دیده می شود، فرا نگرفته بود. آنچه تاكنون دیده نشده، تمدنی است كه سراپا بر اساس بینش مادی و حسی بنا شده باشد و اصرار هم داشته باشد كه خود را به عنوان یك تمدن و فرهنگ معرفی كند. قطعاً همین امر است كه به جهان متجدد خصلت غیرطبیعی و غیرعادی داده و آن را به صورت نوعی دهشت و ناهنجاری درآورده است.
همیشه در دنیا آدم فاسد بوده است ولی آدم های فاسد همیشه سرگردان و محدود بوده اند. در گذشته ی توحیدی ما آدم های بی دین و فاسد، تحقیر شده و محدود بودند و هرگز فساد سراسر یك جامعه را به شكلی كه امروزه در فرهنگ غربی دیده می شود، فرا نگرفته بود که بی دینی عادت یک جامعه شود و فرهنگ و تمدن جامعه براساس آن حركت كند.
علم فرهنگ غربی كه از سنخ پائین ترین واقعیات عالم است، سطح فكر مردان و زنان را در حد مُد و تجمل تنزل داده است. مگر نه این است كه ارزش تفكر هر انسانی به اندازه ی آرزوهای اوست؟ علمای انسان شناس نیز می گویند اگر می خواهی سطح فكر شخصی را ببینی چه اندازه است، آرزوهای او را بررسی كن، اگر آرزوهایش شدیداً مادی بود سطح فكر او هم به همان اندازه پائین است، و اگر آرمان های او، آرمان هایی معنوی بود به همان اندازه سطح فكر او متعالی است، چون جان او با حقایق عالم بالا مرتبط است و از آن عالم نور می گیرد. حتماً ملاحظه فرموده اید انسان هایی که تقوای لازم را ندارند و نسبت به احکام الهی دقت لازم را به خرج نمی دهند، و نه در رعایت حرام و حلال دقیق اند و نه در رعایت ظاهر اسلامی، عموماً این ها آدم های بی خیال، كم فكر و بسیار سطحی هستند، تمام فكرشان، شكل دكمه پیراهنشان یا سرویس چایخوری یا مدل لباسشان است. اگر بررسی كنید می بینید پایین ترین مخلوقات تاریخ کسانی هستند كه سطح فكرشان در حد مد و تجمل متوقف شده است. البته این یك مسئله ی علمی است نه این كه قصد توهین به فرد یا افراد را داشته باشیم، ولی در هر صورت سطح فکر افراد بر اساس نظر به افقی است که آرزوهایشان را براساس آن تنظیم می کنند. و به همین جهت انسان های بزرگ را در دعاهایشان می توان شناخت، از ائمه معصومینh که بگذریم که چگونه در دعاهایشان نظر خود را به عالی ترین نقطه های کمال انسانی می اندازند، دعای یك جوان مسلمان را مقایسه کنید با افرادی که تحت تأثیر فرهنگ غربی هستند. آرزوی جوان مسلمان در دعایش این است که؛ «خدایا ملت ها را از دست ظالمان روزگار رهایی بخش» این انسان بر اساس معیاری که عرض شد از روشنفكرترین انسان ها است. چون اولاً: متوجه جامعه است و به فردیت خود توجه ندارد و به اندازه محدودیت خودش فكر نمی كند. ثانیاً: می خواهد انسان ها از پستی و سقوط نجات یابند. حال آرزوی این فرد را با آرزوی دست پروردگان تمدن غربی مقایسه کنید که آرزویشان داشتن هر چه بیشتر شرایط و وسایلی است که بی خیالی شان را عمیق تر کند و در وَهمیاتِ بیشتر زندگی را بگذرانند.
تمدن غرب با نگاه اومانیسمی طوری به صحنه آمده كه بی آبرویی پست ترین تفكرها و گناه آلودترین اعمال، پنهان شد. وحشت از این جاست كه در فضای تمدن غربی تفکر سطحی و خودخواهی افراطی دست پروردگان تمدن غربی آشکار نیست، از آن بدتر حتی چنین افرادی به عنوان آدم های آبرومند مطرح هستند! شاید روشن ترین دلیل بر ناهنجاری این تمدن همین نکته ی اخیر باشد. آری همیشه در جوامع بشری با ملاک هایی که انبیاء الهی آورده اند، آدم های بد مشخص می شده و بدی هم می كرده اند ولی در عین حال از اعمال خود خجالت می كشیدند و بدی و رذالت این افراد در جامعه تحقیر می شده. ولی امروز پست ترین انسان ها، با پایین ترین تفكر در جامعه، آبرومند هستند و پوچی آن ها پیدا نیست! قرآن می فرماید: «قُلْ یا اَیهَاالنَّاسُ اِنّما اَنَا لَكُمْ نَذیرٌ مُبینٌ»؛[49] ای پیامبر! به مردم بگو: ای کسانی كه دل هایتان كور شده، من شما را از آینده ای که در پیش دارید می ترسانم و هشدار می دهم. زیرا شما با این نوع زندگی که در پیش گرفته اید در اضمحلال و بحران هستید به طوری که هیچ نقطه ی مثبتی که شما را نجات دهد باقی نگذارده اید. ولی روح انذار از بدی ها در فرهنگ غربی مورد غفلت قرار گرفته است.
به گفته ی «رنه گنون»: «فردپرستی علت معین و اساسی سقوط و انحطاط غرب است، زیرا همین اندیویدوآلیسم به نحوی از انحاء، محرک و مُوجِد رشد و تکامل بی نظیر پست ترین امکانات نوع بشر گردیده است، امکاناتی که توسعه ی دامنه ی آن مستلزم هیچ گونه عامل فوق بشری نبوده، و حتی فقط در صورت فقدان چنین عاملی می تواند به طور کامل گسترش و توسعه یابد»[50] به خودگرائیدن و فردیتِ خود را پرستیدن، یعنی به پست ترین مرتبه انسان نظر كردن. می فرماید: همین نگاه به خود موجب اصلی انحطاط تمدن كنونی است. در واقع تمدن كنونی در چنین شرایطی قرار دارد. البته عنایت دارید که وقتی از عظمت یا انحطاط تمدن ها سخن گفته می شود، روشن است که نه آن عظمتْ یک باره حاصل شده و نه آن انحطاط یک مرتبه اتفاق می افتد.
فردگرایی به شدت انسان را تک بعدی می کند و از توجه و رشد همه جانبه ی ابعاد انسانی اش غافل می کند. عمده ی فکر انسان خودش و شکم و شهوتش می شود، در همین راستا انواع غذاهای رنگارنگ جهت جواب گویی به امیالِ تحریک شده و انواع لباس ها، برای جواب گویی به شهوات افراطی وارد فرهنگ غربی شد. تمدن های توحیدی به جهت نوع نگاهی که به عالم و آدم دارند در عین بی محلی نکردن به نیازهای جنسی، مواظب اند همه همّت انسان ها در این راه مصرف نشود، ولی تمدن غربی آنچنان تمام توجه خود را در راستای ارضای هر چه بیشتر شهوات به کار برده که به نتایج غیر قابل تصوری در این مسیر رسیده است.
فردیت پرستی موجب نفی هرگونه اشراق و شهود روحی است. كسی كه تمام توجه روحش مشغول خودش باشد، دیگر نوری بر قلبش نمی تابد تا وسعت گیرد و به حقایقی ماوراء خودِ فردی نظر کند و حقیقت بیکرانه ی عالم معنویت را در منظر خود داشته باشد. شهود روحی استعدادی است فوق بشری که انسان را از توهماتِ صرفاً فردی آزاد می کند. در نگاه معنوی بیشتر از موضوعاتی سخن به میان می آید که دغدغه ی کمال انسان ها در آن نهفته است، در حالی که در روحیه ی فردگرایی و اومانیسم انسان ها میل دارند به هر قیمت که شده ولو به بهای فداکردن حقیقت، خود را بنمایانند و برای مشهورشدن به راحتی اندیشمندان بزرگ را نادیده می گیرند، در حالی که در تمدنِ مبتنی بر سنن معنوی تقریباً نمی توان تصور کرد که فردی مدعی شود اندیشه ی او جدای از الهامات معنوی منحصر به خود اوست.
هیچ امام و پیامبری نیامده است تا بگوید من دین اختراع كرده ام، زیرا پیامبران از طریق وحی الهی متوجه حقایق و قوانین عالم وجود می شوند، حقایقی که به صورت تکوینی در این عالم هست؛ حال پیامبر با بعثت و تحولی خاص که خداوند در او ایجاد می کند، اوج می گیرد و صورت تشریعی آن حقایق تکوینی را از خداوند و به واسطه جبرئیل دریافت می كند. بنابراین هیچ كس مخترع حقایق نیست. اختراعات، ساخته های ذهن مخترع است. مثلاً می توان ضبط صوت اختراع كرد، بدین صورت که پدیده های موجود در عالم را در انضباطی خاص کنار همدیگر قرار داد و استعداد نهفته در آن ها را ظاهر نمود، ولی موضوع حقایق فرق می کند مثلاً خدا در عالم هست و باید با رفع حجاب هایی که بین ما و او وجود دارد، او را یافت، پس هیچ وقت کسی نمی تواند بگوید من خدا را اختراع كردم. همچنین است در مورد دین و مكتب های الهی. اگر تمدنی بگوید من مكتب جدیدی اختراع كرده ام، اگر ربطی به حقایق عالم ندارد که اندیشه ای دروغین و ناصواب است و به خاطر ابداع و اختراعِ آن مکتب نباید کسی به خود ببالد، چون آن را بافته است، به همین جهت می توان گفت: «اندیشه ای كه صادق و حقیقی باشد نمی تواند نو باشد». زیرا صدق و حقیقت محصول ضمیر انسانی نیست و مستقل از ما وجود دارد و ما فقط آن را شناخته ایم. ولی در تمدن غربی به جهت غلبه ی روحیه ی فردگرایی و اومانیسم، افراد زیادی پیدا شدند که مدعی اختراع مكاتب اند، مکاتبی كه منحصر به خودشان است و این است كه می توان گفت این تمدن با پندار فیلسوفان دوره ی مدرنیته به سر می برد و نه با حقایق، و به همین جهت در متن جامعه ی غربی انواع آرزوها و احساساتِ مبهم بروز می كند كه با هیچ گونه معرفت واقعی قابل توجیه نیست. در حالی که پیامبران به جهت ارتباط با حقایق عالم، همگی یك سخن داشتند، خداوند در مورد آن ها می فرماید: «لانُفَرِّقُ بَینَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِه»؛[51] هیچ فرقی بین رسولان خداوند نمی گذاریم. و لذا هیچ پیامبری نیامد بگوید كه یك حرف جدید اختراع كردم كه پیامبر قبلی نداشت.
تمدن جدید انسان ها را با آرزوهای مبهم سرگرم می كند كه آن آرزوها ریشه در واقعیت عالم ندارند، انسان غرب زده خانه و ماشینی می خواهد که نظام الهی برای ارائه ی آن ماشین و خانه ساخته نشده ولی انسان غرب زده با هزار زحمت سعی می کند صورت های خیالی خود را بر طبیعت تحمیل کند تا در نهایت خانه و ماشینی مطابق آرزوهای وَهمی خود بسازد، خانه و ماشینی که پس از مدتی دیگر خیالات او را ارضاء نمی کند و لذا آن ها را عوض می نماید. چون انسان غرب زده گرفتار تمدنی شده است که به دنبال چیزهایی است که جهان برای به وجودآمدن آن ها خلق نشده است، این است که در كاخ های خیالی وارد می شود. چیزی که در فرهنگ انبیاء به شدّت از آن نهی می شد و به ما توصیه می شود آنچه خداوند در اختیارتان گذاشته برای بندگی شما کافی است. با رضایت به آنچه خدا در اختیارتان گذارده خود را در مسیر بندگی قرار دهید.[52] پیامبرf به مردان آموخته اند كه آنچه در بقیه زن ها می طلبی در همسر خودت هست، در این صورت مرد مسلمان با همسر خود درست زندگی می كند. ولی جوانی که تحت تأثیر تمدن وَهمی است وقتی هم ازدواج کرد، طوری گرفتار وَهمیات است که احساس می کند آن همسری كه می خواست به دست نیاورده است. در آن فضا عملاً طوری تربیت شده که همسری را می خواهد که در دنیا وجود ندارد، لذا از زندگی ناراضی است و در سایر امور هم میل و آرزوهایی دارد كه خداوند خلق نکرده است، به جای آن که به نظام الهی راضی شود و در چنین بستری به امور مهم تر از زندگی مادی توجه کند همه همّت او صرف پدید آوردن چیزهایی می شود که خدا برای او خلق نکرده، می سازد و باز خراب می کند و دوباره به فکر ساختن چیز دیگری است که ساخته وَهمیات اوست.
وقتی روشن شود اندیشه در تمدن جدید، ابهامی و پنداری است و نه واقعی، و چون واقعی نیست انسان را به دنبال آرزوهای مبهمی می برد که هیچ ربطی با معرفت واقعی ندارد، از این جا معلوم می شود چرا در تمدن غربی این همه انرژی به سوی ناکجاآباد مصرف می شود بدون آن که به سر منزلی مشخص رهنمون شود. آیا وظیفه ی حکیمان آن است که در مقابل این تمدن ساكت باشند تا بشریت را به هر جا می خواهد ببرد؟ و از ترس آن که متهم به ضد پیشرفت می شویم اجازه دهیم جوامع بشری هر روز با بحرانی جدید روبه رو شوند؟ غافل از این که آنچه در این بحران ها فراموش می شود مذهب است.
ابتدا باید به خوبی تبیین شود این تمدن با رویکردِ دنیایی اش هیچ جایی برای دین باقی نمی گذارد. راه بازگشت به دین، پشت سرگذاشتنِ تمدن غربی است. امام خمینی «رضوان الله علیه» در پیام استقامت، جمله ی عجیبی دارند. می فرمایند: «راستی اگر مسلمانان مسائل خود را به صورت جدی با جهانخواران حل نكنند و لااقل خود را به مرز قدرت بزرگ جهان نرسانند آسوده خواهند بود؟»
یعنی؛ تا جهان اسلام یك ابرقدرت جهانی نشود هیچگاه از دست تمدن غربی راحت نمی شود. معنی ندارد كه هر روز بخواهیم به تمدنی نزدیک شویم که با موجودیت دینی ما درگیر است، هرگز نباید با حركات انفعالی در مقابل اتهامات واهی که ریشه در ذات ضد دینی این تمدن دارد، به دفاع از مذهب بپردازیم. بلكه باید ثابت كنیم تمدن غربی در آنچنان حجاب سیاهی فرو افتاده كه شعور درك مذهب و نبوت را ندارد، تا گرایش به غرب از چشم و دل جوانان ما بیرون آید. اگر می خواهیم مشكل تهاجم فرهنگی را حل كنیم، باید کورچشمی و بحرانی بودن تمدن غربی را به درستی تبیین نماییم.
مسائل و بحران های پیش آمده تصادفی به وجود نیامد بلکه ریشه در نوع نگاه تمدن غربی به زندگی و عالم دارد، تحول و توسعه مادی در طول صد و پنجاه سال گذشته آنچنان عظیم بود که خطرها حتی از فرصت ها سریع تر رشد کرده است. صلح و آرامش چگونه می تواند بر بنیاد علمِ بی مسئولیت و تکنولوژی خشونت بار استوار گردد؟ جنگ های موجود ریشه در نادرستی اندیشه ها دارد. تمدن غربی بر مبنای روحیه فردیت پرستی و اومانیسم منافع خود را طوری تعریف کرده که با منافع ملی دیگر کشورها در تضاد قرار دارد.
زندگی نادرست ریشه در میل های عنان گسیخته دارد، میل هایی که به وسیله ابعاد قدسی کنترل نشده است و درنتیجه منجر به پرورش صفی طولانی از میل های بی پایه گشته که می خواهد به کمک ماشین برآورده شود. غفلت از خردمندی تا بدان پایه رسیده که کارشناسان می خواهند یک بیماری را با تشدید علل آن شفا دهند، در حالی که درمان مسئله را باید در درون انسان ها جستجو کرد و آن عبارت از آن است که انسان به جای خداشدن، بندگی پیشه کند و با پشت کردن به میل های سرکش، به آنچه خداوند در اختیار انسان گذاشته راضی گردد، تا دریچه های حکمت به سوی او گشوده شود. از طریق حکمت است که توخالی و پوچ بودن تمدن غربی روشن می شود.
تمدن غربی با روحیه ی حرص و طمع؛ انسان ها را بر ضد انسان ها و ملت ها را بر ضد ملت ها برمی انگیزد، حرص و طمعی که فقط در قلمرو معنویت در کنترل در می آید نه در جواب گویی بیشتر به آن ها. این حکمت است که به انسان راه نشان می دهد تا چگونه برفراز امیال خود زندگی کند، بدون حکمت به سوی برپایی یک اقتصاد هیولا گونه جلو می رویم که در ابتدا زندگی خودمان را منهدم می کند، بدون آن که به پایداری معنوی دست یابیم. به امید برآورده شدن آرزوهای وَهمی، سرنوشت و آینده ی خود را از انبیاء گرفته و به دست اقتصاددان هایی می دهیم که اگر هیچ عیب دیگری نداشته باشند، نسبت به دیدن انسان سخت یک بعدی اند.
اگر بخواهیم محور اصلی این جلسه را گوشزد کنیم و بحث را تمام نمائیم اصل بحث این بود که: چون وجود مطلق، عین وحدت مطلق است و در مقابل آن، عالم ماده عین حركت و كثرت است لذا هر اندازه که تمدنی به عالم ماده نزدیك شود از وجود مطلق و وحدت مطلق فاصله گرفته و به پریشانی و بحران و اضمحلال نزدیك می شود. آثار چنین فاصله گرفتن را به صورت های مختلف در تمدن غربی می توان ملاحظه کرد و همان طور که قبلاً عرض شد نه عظمت یک تمدن یک باره حاصل می شود و نه انحطاط تمدنی یک باره اتفاق می افتد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[53]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند. در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است.
خداوند در آیه ی فوق می فرماید: با نگاهی تاریخی به جغرافیای اطراف خود نگاه كنید تا ببینید چه ملت هایی با توانایی هایی بیشتر از آنچه در نزد شماست، نابود شدند. ای پیامبر آیا انسان هایی كه روبه روی تو ایستاده اند و سخن ات را نمی پذیرند، در این زمین با نگاهی تاریخی سیر كرده اند؟ اگر سیر می كردند و آثار هلاکت اقوام گذشته را می دیدند و كمی درمورد آن تفكر می نمودند، دارای قلبی نورانی می شدند. قلبی كه به وسیله ی آن عقلشان به كار می افتاد و تعقل می كردند. اگر اینان نحوه ی زندگی و مرگ تمدن های گذشته را به درستی بررسی می كردند، آنچنان گوش هایشان شنوا می شد که به خوبی بانگ بلند عبرت انگیزِ بی حاصلی فرهنگ كفر را می شنیدند. آری این ها گوش و چشمی که بشنوند و ببینند دارند ولی دلی که بتواند از ظاهر به باطن عبور کند و عبرت گیرد ندارند، به عبارت دیگر بصر دارند اما بصیرت ندارند. چشم سر آن ها كور نیست، چشم دلشان كور است.
«فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛
با کورشدن چشم دل آن پیام ظریفی که در درون سرنوشتِ بی ثمر فرهنگ کفر نهفته است از منظرشان پنهان می ماند و لذا نمی فهمند که اگر طرح پیامبر خداf را برای زندگی زمینی نپذیرند همه ی اعضای عالم وجود بر ضدشان موضع گیری می کنند. این ها از آن شعوری که بتواند اسرار را ببیند و معنویات را درک کند محرومند. به قدری به دنیا و دیدنی های آن نظر كرده اند كه از فهم فهمیدنی ها محروم شده اند، از حد حس بالاتر نرفتند و نبوت را نشناختند، نبی را نفهمیده و اسرار نبوت را درك نكرده اند. فرعون می بیند که دریای نیل برای حضرت موسی(ع) و یارانش باز شد و آن ها عبور کردند، ولی به جهت کوردلی در آن حادثه چیزی جز جاده ای خشک در وسط دریا ندید. از خود نپرسید آن قدرت معنوی که ماورای آب و دریا، جاده ای خشک ظاهر می کند در کنار موسیu است، و تا موسوی نشوی نمی توانی از آن استفاده کنی، با غفلت از این موضوع به طرف آن جاده رفتند و تماماً غرق شدند.
تمدن امروزِ دنیا مصداق موضوع فوق است، چشمشان كور نیست ولی دلشان كور است، و ناتوانایی های خود را نمی بینند. با این توضیح اگر این تمدن را و ضعف های معرفتی آن را خوب بشناسیم، اولاً: عمرمان را به پای این تمدن از بین نمی بریم. ثانیاً: چشم دلمان باز می شود و اسراری از دین و دیانت و ایمان و نبوت برایمان روشن می شود، به طوری که ماورای ظاهرِ عالم، نقشِ حضورِ فعّالِ عواملِ معنوی در منظر ما ظاهر می گردد، و نتیجه ی دومی که با شناخت تمدن غربی حاصل می شود، هدیه بزرگی است. زیرا با توجه به حضور عوامل معنوی در عالم، جایگاه مسئله ی نبوت به خوبی روشن می شود و این که چگونه باید عمل کرد تا عوامل معنوی به مدد انسان ها آیند و موجب به ثمر رسیدن تلاش های آن ها شوند. تا چشم دل ما بر این حقیقت بسته است چشم سرمان تماماً متوجه تمدن مادی حسی دنیایی است و در نتیجه آنچه را باید بفهمیم، نمی فهمیم و چیزی را در زندگی به رسمیت می شناسیم که ارزش به رسمیت شناختن ندارد.
برای درك حقایق غیبی، حس جدیدی فوق حواس ظاهری نیاز است و مسلم انسانی که افق نگاه خود را در محدوده ی محسوسات متوقف کرده از طرح موضوعاتی که می خواهد او را از این افق خارج کند، خسته می شود ولی چاره ی کار نفی پیام انبیاء نیست، چاره ی کار تغییر ساحت است تا به سرنوشتی که هلاکت را به همراه می آورد نزدیک نشویم. آری کمی شکیبایی نیاز است.
در جلسه گذشته سخن به این جا رسید كه تمدن غربی نه تنها غیردینی بلكه ضد دینی است و تلاش می کند هر فکر قدسی را نفی کند و لذا با نفی تمدن غربی است که حقایق قدسی و نور اسلام چهره ی خود را می نمایانند. باید با نگاهی منطقی و نقدی واقع بینانه هیبت و شكوهِ دروغین این تمدن روشن شود. در حال حاضر به جهت آن كه مذهب با موضع گیری های انفعالی در مقابل این تمدن به دفاع از خود می پردازد شرایط طبیعی نیست، باید روشن شود این تمدن از نظر معرفتی در انحطاطی قرار دارد كه در اثر آن شعور درك مذهب و نبوت را ندارد. به عبارت دیگر تمدن غربی باید در موضع متهم قرار گیرد. در حالی که فعلاً در موقعیت مدعی نشسته است، گویا ما بدهکاریم که متوجه حقایق قدسی عالم هستیم، نه تمدنی که از وجود و نقش آن حقایق غافل است!
وقتی به خوبی به این نتیجه رسیدیم كه فهم معنویت و درک جایگاه نبوت برترین شعور ممكن در این عالم است، متوجه می شویم كه تمدن غربی به جهت حسّی بودنش، توان درک نبوت و پیام انبیاءh را در هیچ كدام از ابعاد آن ندارد و لذا باید در موضع متهم از خود دفاع کند که چرا بر ناتوانی خود در فهم ظرائف عالم وجود اصرار می ورزد؟ و از درک عالی ترین حقایق محروم و با این همه خود را طلب کار می داند.
در صدر اسلام مسلمانان ابتدا مأمور به مقابله نبودند، تا این که توانستند شرایط بازخوانی خود را فراهم کنند، ابتدا زد و خورد نبود، فقط دشمن ضربه می زد، ولی پس از مدتی آیه نازل شد: «أُذِنَ لِلَّذِینَ یقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَی نَصْرِهِمْ لَقَدِیرٌ»؛[54] به كسانی كه جنگ بر آنان تحمیل شده رخصت مقابله داده می شود، زیرا مورد ظلم قرار گرفته اند و البته خدا بر پیروزی آنان سخت تواناست. خداوند با نزول این آیه دستور فرمود دیگر وقت مقابله ی مستقیم فرا رسیده است. چون ذات اسلام، چیزی جز نفی کفر و شرک نیست و باید در اولین فرصت که شرایط فراهم می شود حركتِ تهاجم فرهنگی خود را در مقابل فرهنگ کفر شروع کند وگرنه این کفر است که هر روز شبهه ای می تراشد و ما باید جواب دهیم، در حالی که فرهنگ غربی سراسر نقص است و در مقابل کوچک ترین اشکال معرفتی کمر خم می کند.
در امربه معروف و نهی از منكر به طرفی که مرتکب منکر شده می گوئیم: چرا راه را اشتباه می روی؟ خواهش نمی كنیم كه بیا و دیندار شو، بلكه شخص را زیر سؤال می بریم كه چرا مسیر معروف و قابل قبول را رها کرده ای؟! همان گونه كه پیامبر اسلامf به قیصر روم و پادشاه ایران نامه نوشتند كه چرا مسیر باطل را انتخاب کرده اید؟ و فرمودند اگر سخن مرا نپذیرید و به دینی که من آورده ام در نیایید نابود می شوید. روحیه ی دینی چنین برخوردی را اقتضا می کند.
جایگاه مذهب الهی، از آن جهت که از حق سخن می گوید، جایگاه انفعالی نیست، جایگاه مذهب آن است که انحراف را بنمایاند و هرگز از انحراف منفعل نشود. مذهب الهی به صورت انفعالی به دفاع از خود نمی پردازد تا به استغنایش ضربه بخورد. پیامبرانh با یك قامت برافراشته حرف خود را در تاریخ می زنند و به تاریخ جهت می دهند، و ملاك و شاخص صحیح بودن حیات بشر را تعیین می کنند تا معلوم شود هر قسمتی از حیات بشر كه مطابق سخن انبیاء است صحیح، و هر قسمت که مطابق نیست، غلط است. مثل شاخصی كه اندازه ی انحراف را تعیین می كند، با شاخص است که معلوم می شود مثلاً هم اکنون ظهر شرعی است. وقتی دین الهی در میان نباشد عمق انحراف جامعه نامعلوم می ماند و تا نابودی خود جلو می رود. بر اساس همین قاعده خبرگان و اندیشمندان در نظام جمهوری اسلامی یك رهبر و یك رئیس جمهور پیش بینی کردند، زیرا رئیس جمهورگرفتار كار اجرایی است و از آن جایی که كار اجرایی عموماً با موانعی روبه روست و نسبت به جنبه ی آرمانی جامعه همواره عقب تر است، باید رهبری باشد که جنبه آرمانی و اهداف اصلی نظام را متذکر شود تا همواره جهت ها به سوی آرمان ها سیر کند و توجیه حضور موانع، موجب غفلت از اهداف نشود. آنچه را رهبر نظام الهی مدّ نظر دارد، اهدافی است که اسلام متذکر آن است، ولی آنچه رئیس جمهور مدّ نظر دارد اجرای برنامه ها و عبور از موانع برای رسیدن به اهداف است، در اینجا است که اگر موانع فراوان باشد مسئولان اجرایی کشور به همان اندازه که توانسته اند موانع را برطرف کنند راضی می شوند و اهداف بلند مدت فراموش می شود.
در مورد دعوت انسان ها به دین، مسئله به این صورت است که انسان ها نیاز به دین دارند ولی دین، محتاج مؤمن شدن انسان ها نیست، بلكه آن ها نیازمند دین هستند. پیامبران مردم را متوجه دین و جایگاه آن در زندگی اجتماعی و فردی شان کردند و رفتند، حالا مردم باید به دنبال دین بروند تا زندگی خود را از دست ندهند. آدم ها باید به علمای دین روی آورند تا دین را در اختیار آن ها قرار دهند، نه این كه علماء به مردم التماس كنند بیایید دینداری كنید. همان طور كه ما به پیامبران التماس می كنیم و خاك پای آن ها را سرمه چشمان خود می كنیم تا شاید یك توجهی به ما بكنند و از آن حقیقتی كه دارند ما را محروم ننمایند. با توجه به این نکات است که گفته می شود استغنای دینی را هیچگاه از دست ندهید و ابهت دینی خود را حفظ كنید. اگر كوردلی و عدم بصیرت این تمدن نسبت به حقایق روشن شود، عظمت دین ظاهر می گردد. اثبات عظمت دین خیلی كار مشكلی نیست، مشکل، فهمیدن حجاب ظلمانی مدرنیته است، تا این ظلمات را در نوردیم و حقیقت دین شکوفا گردد.
به گفته ی رنه گنون «در دنیای متجدد هیچ چیز و هیچ كس در جایی كه باید باشد، نیست - همه چیز از جای خود متزلزل شده است- افراد بشر دیگر هیچ قدرت و مقام معنوی را به رسمیت نمی شناسند. عوام اجازه ی بحث پیرامون امور قدسی و اعتراض بر جنبه ی قدسی آن ها را به خود می دهند، جهالتِ خود را بر حكمت تحمیل می كنند، خطا و اشتباه بر حقیقت سبقت می جوید، انسان، به جای خدا می نشیند و زمین است كه می خواهد برآسمان پیروز شود، فرد است كه خود را مقیاس جمیع امور قرار داده و مدعی است احكامی که با عقلِ نسبی و خطاپذیرِ خود استنباط می كند باید بر عالم حاکم باشد.»[55]
ریشه ی موضوعی که رنه گنون در سخن فوق متذکر می شود در این است که انسان مدرن هیچ چیز را در این جهان كامل و بی نقص نمی داند و می خواهد به جای خدای واهبُ الصُّوَر همه چیز را صورت بخشی كند و صورت وَهمی خود را به آن بدهد. برعكسِ انسانِ خداپرست كه نمی خواهد در این جهان خدایی كند، بلكه در نظر او كثیری از امور عالم، صورت نهایی خود را پیدا كرده و باید آن ها را پذیرفت و لذا هرگز داعیه ی تغییر آن ها را در سر نمی پروراند. انسان مؤمن به خدا، به معمار جهان معترض نیست، بلكه او را بهترین مدبّر می داند، در حالی كه بشر متمدن انسان را به جای خدا نشانده است و به بندگی خود در مقابل خدای جهان معترض است. حرف فرهنگ غربی این است كه؛ «فیلسوفان تاكنون جهان را تفسیر كرده اند، ولی حالا نوبت تغییردادن جهان است.»
روح جهان بینی انسان مدرن اعتراض به جهانی است که خداوند در اختیار بشر گذارده است. زیرا می خواهد همه چیز برای جواب گویی به نفس اماره ی او باشد و لذا به واقعیات جهانِ موجود قانع نیست، در حالی که اساس جهان بینی انسان دینی آن است که به بندگی خدا قانع است و بندگی خدا را به عنوان حقیقتِ اصیل خود پذیرفته است. انسان دینی متوجه است خالقی حكیم و علیم جهان را ایجاد كرده و جهان را در نظام کلی خود به عالی ترین شکلِ ممکن پدید آورده است. توجه به نظام هستی با این نگاه به طور کلی برعكسِ نگاه انسان مدرن به جهان هستی است، او جهان را مخلوقی ناقص می داند که باید براساس امیال خود آن را تغییر دهد و در نتیجه جای خدا می نشیند و ابزارهای مهیبی جهت تغییر جهان اختراع می کند، در چنین شرایطی دیگر انسان به جای آن که به خالق خود عشق بورزد، به مصنوع خود عشق می ورزد.
با توجه به موضوعات فوق است که اعتقاد داریم در وضعیت كنونی تمام تجزیه و تحلیل های فرهنگ مدرنیته نسبت به عالم و آدم به هم ریخته است و درست برعكسِ آنچه باید تصمیم بگیرد تصمیم می گیرد و چیزی را انتخاب می کند که هرگز نباید دست به انتخاب آن می زد و به همین جهت حتماً عكسِ آنچه باید نتیجه بگیرد، نتیجه می گیرد. وقتی انسان همه ی همّت خود را صرف تغییر جهان نمود آنچه را خوب است، بد و آنچه را بد است خوب می داند.
وقتی وظایف ما تابع هیچ قانون قدسی و مشروعی نباشد، هر فردی به انجام هركار نامشخصی كشیده می شود، و این شاخصه ی روشنِ تمدن جدید است كه با شكستن قداست های عالم، مثل نبوت، وحی و امامت، ظهور نمود و بشر را به ورطه هایی انداخت که شاید دیگر جبران آن امکان نداشته باشد و بدون آن که دلیلی بر صحت اعمال خود داشته باشد، ادعاهایی کرد. در صورتی كه انبیاء ابتدا حقانیت دین خود را از طریق معجزات ثابت می كردند و سپس سخنان خود را در ذیل نظام دینی خاصی که از طریق پروردگار انسان ها نازل شده بود ارائه می کردند. برای اطمینان بشر یكی از وظائف پیامبران طرح معجزه است. پیامبران خدا از طریق معجزات، نبوت خود را ثابت می كنند و می نمایانند كه سخنان آن ها همان سخنان خداست و در واقع با این کار بشر را نسبت به راه کارهایی که ارائه می دهند مطمئن می کنند. به همین جهت معجزه با جادوگری و حتی با كرامت تفاوت دارد. معجزه كاری است كه هیچگاه و به هیچ وجه بشر توانایی انجام آن را پیدا نمی كند و با تلاش و ریاضت و آموزش به دست نمی آید. وقتی بشر به حقانیت سخنان نبی خدا اعتماد كرد، كلمات وَحی الهی برای او ملاك تشخیص حقیقت می شود و می تواند راه خود را با اطمینان از آن بگیرد و در اختلاف ها و سرگردانی ها به آن تكیه كند، اما فرهنگ مدرنیته با نفی هرگونه حقیقت آسمانی رجوع به هر ملاک اطمینان بخشی را در مقابل خود مسدود کرد و در صدد برآمد با ادعاهای بی دلیل بشر را جلو ببرد.
گاهی اختلاف بین افراد در حد اختلاف سلیقه است، بدون آن که در جهت گیری کلی با همدیگر اختلاف داشته باشد، كه چنین اختلافی انسان برانداز نیست، ولی زمانی اختلاف بر سر خوب و بد بودن و یا صحیح و غلط بودن امری صورت می گیرد که اگر در آن امور، جامعه به مسیر صحیحی دست نیابد جهت کلی آدم و عالم ویران می شود در این موارد برای حل اختلافات باید معیارهای مطمئن در منظر جامعه باشد تا در انتخابِ جهتِ کلی به بحران نیفتد. در این موارد اگر سخنانی اطمینان بخش در میان نباشد سرگردانی باقی می ماند.
باید به حقانیت و طهارت اندیشه ای كه می خواهیم بدان رجوع کنیم مطمئن باشیم، آن هم راه کاری که علاوه بر نداشتن نقص عقلی، همه جانبه باشد و هیچ خللی در آن یافت نشود. سخنان و نتایج عقلی استدلالی گرچه درست است ولی همه جانبه نیست، نسبت به آنچه مدّ نظر دارد استدلال می کند تا واقعی بودن آن روشن شود. اما سخن انبیاء نه تنها غلط و اشتباه نیست، بلکه چون از طرف خالق هستی آمده، تمام ابعاد عالم و آدم را در نظر دارد و بر اساس این توجهِ همه جانبه ی انسان و جامعه را راهنمایی می کند. در حالی که فرهنگ غربی با نفی نقش نبوت در مناسبات بشری، بشریت را از نتایج سخنان همه جانبه ی انبیاء محروم کرد و لذا بیش از چهارصدسال است بشر با انواع نظریه ها و تئوری ها برای اداره ی عالم و آدم روبه رو است.
رنه گنون معتقد است در تمدن جدید در روش آموزشِ لفظی و کتابی، بیشتر سخن بر سر یادگرفتن، و كم تر در موضوع فهمیدنِ حقیقی است. در حال حاضر هدف از آموزش، انباشتن مفاهیم است، و بدین وسیله كیفیت در راه كمّیت قربانی شده و حافظه جایگزین عقل گشته.[56] آموزش و فهمیدن در جهان متمدن به معنی جمع آوری اطلاعات است، در حالی كه بشر نیاز به شعوری دارد که قواعد و سنن جاری در عالم را بفهمد. دانستن به تنهایی به معنی فهمیدن نیست، نباید تصور کرد آن کسی که مطالبی را می داند ضرورتاً انسان فهمیده ای است. تمدن جدید، بشر تحصیل کرده را کسی می داند که مخزنی از اطلاعات باشد در حالی که به تجربه روشن شده است بعضی از افراد مطالب زیادی می دانند و اطلاعات زیادی دارند ولی شعور و فهمشان متناسب با اطلاعاتشان نیست. انسان برای فهمیدن حقایق و سنن الهی نیاز به آمادگی روحی دارد تا جهت روح و جان خود را متوجه آن ها بنمایاند و در این راستا اطلاعاتی فراوان نیاز نیست، بلكه شعور و فهم خاصی لازم است که فطرتاً در اختیار همه انسان ها هست. همانطور كه در موضوع دفاع مقدس هشت ساله، كسی مثل شهید «حسین فهمیده» با آن سن کم و یا آن پیرمرد بی سواد روستایی، جایگاه تاریخی آن دفاع را فهمیدند و خود را فدا کردند. ولی بعضی از استادان دانشگاه نفهمیدند که در آن دوران در کجای تاریخ قرار دارند. چون در آموزش های مدرن به کسی چشمِ دیدن سنن الهی را نمی آموزند. در نظام جدیدِ آموزشی افرادی که وارد دانشگاه می شوند بیشتر می دانند، بدون آن كه نسبت به فهمیدن تأکید شود. انسانی كه از لحاظ شعور رشد كند شخصیت او فربه می شود ولی انسانی كه فقط اطلاعاتش زیاد شود، شخصیتش آماس می كند، به قول شیخ شبستری:
برو ای دوست، خود را نیك بشناس
كه نبود فربهی مانند آماس
عده ای نماز نمی خوانند و شاید به خدا و قیامت هم اعتقاد نداشته باشند ولی از درس معارف اسلامی نمره بیست می گیرند. آیا می توان گفت این شخص چون از درس معارف اسلامی نمره خوب گرفته از آن پیر مرد متدین که نمره ده هم نمی گیرد دین دارتر است؟ به قول نویسندگانِ كتاب «آموختن برای زیستن»، كلاس های سینه به سینه، هزارها سال بشر را در حدّ فهمِ قابل قبول نگه داشت و با بصیرت کامل بدون آن که خود و دیگران را به بحران بیندازند، زندگی کردند. ولی اطلاعاتِ كلاس های صدسال اخیر چون در آن ها دانش هست ولی بصیرت نیست هیچ اقدامی در جهت کنترل امیال سرکش و وحشیانه ی بشر انجام نداده است. امروز در كلاس ها، رابطه ی معلم و محصل، رابطه ی حکیمانه نیست، از آن طرف هم رابطه ی بین فرزندان با پدران و پدربزرگ ها از بین رفته و مدرسه جای آن را گرفته است ولی دیروز كه رابطه ی پدر و پدربزرگ با فرزند در مزرعه برقرار بود، و فرزند با سینه ی پر از تجربه و عبرت پدر و پدر بزرگ مرتبط می شد، جوانان از آن ها حكمت های زیادی می آموختند، درنتیجه بشر در آن بستر به توحش كنونی گرفتار نبود. اكنون موضوعِ امتحانات مطرح در مدارس و دانشگاه ها حرص و ولعِ كسب اطلاعات را بالا برده است، بدون این كه قدمی در جهت رشد شعور مخاطبان بردارد. آیا به واقع آن جایی كه هدف صرفاً انباشتن مفاهیم است، كیفیت یكسره در راه كمیت قربانی نمی شود؟ راه نجات از این ورطه، راه دوری نیست، کافی است از طریق دین و نبوت نظرها متوجه سنن جاری در هستی شود تا بشر امیال خود را کنترل کند و متوجه حقایق قدسی عالم بگردد. وقتی نظرها متوجه سنن جاری در هستی نباشد حتی اگر بهترین کتاب ها خوانده شود که معانی و شعور دینی در آن موج می زند، چون صرفاً جهت کسب اطلاعات و قبول شدن در كنكور خوانده می شود، در آن مطالعات هیچ معنویت و بصیرتی به دست نمی آید، چون از ابتدا بصیرت، هدف نبود. ولی اگر آن كتاب ها را برای ارتباط با روح والای مؤلف بخوانیم، در عین این كه با گریه های او گریه می كنیم، بینش و بصیرت او را نیز به ارمغان می بریم در این نوع تعلیم و تربیت است كه می توان گفت خواندن به اسم رب است برای نظر به «اسم رب»، همان که فرمود «اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذی خَلَقَ»[57] به اسم پروردگارت بخوان و هدفت كسب بینش باشد نه جمع اطلاعات و دانش.
آری همه ی این ها به جهت آن است که در تمدن جدید حافظه، جایگزین عقل شده است، به طوری که عقل و تعقل در موضوعات به حاشیه می رود و سواد به متن می آید. چه بسیار اشخاصی كه سواد دارند ولی عقل ندارند و چه بسا حرص با سواد شدن سبب زائل شدن عقل می گردد. در حالی كه اشخاصی همچون «ابوذرِ» عزیز سواد نداشتند ولی عاقل بودند و عاشقانه گرد پیامبرf می گردیدند.
در گذشته چون سواد دار بودن هدف نبود خوب فكر می كردند، و اگر هم به دنبال سواد بودند برای تدبر و تفکر در متونی بود که با تدبّر و تفکر نوشته شده بود. ولی امروز صرفِ با سوادشدن و خواندن، هدف شده است به طوری که فرصت فكركردن را از انسان ها گرفته است. سواد به تنهایی و خواندن و مطلع شدن هیچ گاه ما را به سوی یك حقیقت بالا سوق نمی دهد، ما را از ارتباط موجود در بین پدیده های مادی مطلع می کند، در حالی كه ما به این دنیا نیامده ایم تا صرفاً اطلاعاتی از دنیای مادی جمع آوری كنیم، آمده ایم تا به سوی حقایق معنوی صعود نماییم و ذات مجرد خود را تا بیکرانه های حقایقِ وجود سیر دهیم و با عوالم معنوی مأنوس گردیم و درجه ی وجودی خود را شدّت بخشیم. در حالی که انباشتن مفاهیم و اطلاعات هیچ نقشی در شدت بخشیدن به وجود انسان ندارد، نهایتاً خبر از وجود آن حقایق به ما می دهد، و اطلاع از چیزی، غیر از مأنوس شدن با آن است. همان طور که آدرس داشتن نسبت به مقصدی عین رسیدن به آن مقصد نیست.
مبحث مهم دیگری كه در رابطه با تمدن غربی و جدایی آن از عالم قدس مطرح است موضوع دموکراسی است. سؤال این است که آیا رأی مجموعه ی آدم ها به حقیقت نزدیك است و به خودی خود اصالت دارد؟ به نظر می رسد دموكراسی به صورتی كه امروز در جهان از آن استفاده می شود، یکی از انحراف های بزرگ تاریخ بشر است. زیرا اگر تمام مردم دنیا به یك نفر رأی دهند كه او خوب است، دلیل خوب بودن او نیست و در ذات او هیچ تغییری ایجاد نمی شود، عامل خوب بودن هرکس بستگی به قرب او نسبت به حقیقت دارد و نه به نظر افراد کثیر. قرآن در مورد این که اکثر مردم متوجه حقانیت پیامبرf نیستند و می گفتند او عقلش را از دست داده است که این حرف ها را می زند می فرماید: «أَمْ یقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ بَلْ جَاءهُم بِالْحَقِّ وَأَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كَارِهُونَ * وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ بَلْ أَتَینَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»؛[58] می گویند او با آوردن این سخنان فکرش آشفته است، در حالی که او با سخنان حقی به طرف آن ها آمد و اکثر آن ها نسبت به حق کراهت دارند. حال اگر خداوند از میل آن ها پیروی می کرد، آسمان و زمین و هرچه را در آن بود فساد می گرفت. پس قضیه ی آوردن وَحی آن نیست که آن ها می گویند، بلکه ما به فکر و یاد آن ها بودیم که آن را آوردیم و آن ها از یاد خودشان روی گردانند و در حقیقت به فکر خودشان نیستند.
آیه ی فوق می رساند که نظر مردم به خودی خود اصالت ندارد مگر آن که در بستر حقی قرار داشته باشد.
رنه گنون در این رابطه نکته ی دقیقی را مطرح می فرماید که: «قاطع ترین حجت علیه دموكراسی در این چند کلمه خلاصه می گردد كه عالی تر نمی تواند از پست تر به وجود آید زیرا «بیشتر» نمی تواند از درون «کمتر» در آید. و این کاملاً بدیهی است که ملت نمی تواند قدرتی را که خود دارا نیست به دیگران ارزانی دارد. قدرت راستین نمی تواند به جز از عالم بالا از جای دیگر ناشی شود و بر این اساس است که مشروع و بر حق است. وگرنه با قدرت و حکومتی تقلیل یافته و مجعول که غیر قابل توجیه است، سر و کار داریم، زیرا فاقد اصل است، و در آن به جز آشفتگی چیز دیگری نمی تواند وجود داشته باشد... حکومتِ مبتنی بر دموکراسی فقط و فقط قانون ماده و نیروی بهیمی است... نقطه ی پیوند میان نظریه ی «دموکراسی» و فلسفه ی «اصالت ماده» در همین امر است... این امر همان واژگونی کامل نظام طبیعی است، زیرا عبارت است از اعلام برتری کثرت، آن برتری که به واقع تنها در جهان مادی وجود دارد، در حالی که در جهان هستی وحدت در رأس سلسله قرار دارد و همین وحدت اساس و اصلی است که هر کثرتی از آن سرچشمه می گیرد ... و بدین سان نقش رهبری انسان های برگزیده، حتی وجودشان، با دموکراسی سازگار نیست ... بالأخره بر اثر بی منطقی شگفت انگیزی، کار به آن جا رسید که برگزیدگان کاذبی به صحنه آمدند»[59] حكومت و قدرت تقلیل یافته یعنی حکومتی که ریشه ی معنوی ندارد تا بر جان انسان ها حکومت کند و لذا می فرماید چون فاقد اصل است و آن حاکمیت صورت ولایت الهی نیست، در نتیجه به جز آشفتگی نتیجه ای به بار نمی آورد.
آنچه امروزه تحت عنوان دموکراسی مطرح است این نیست که عده ای کثیر بر روی حقیقتی متعالی اتفاق نظر کنند بلکه بدون نظر به هیچ حقیقتی صرفاً میل مردم نقش بازی می کند، در حالی که کثرتِ میل ها به خودی خود از ضعف آن ها نمی کاهد مگر این که به وحدت حقیقی که همان حضرت احدیت است، متصل باشند، این است که گفته می شود دموكراسی موجود در عالم، حكومت ضعیف بر ضعیف است و به همین جهت بی نتیجه است و جامعه را به جایی برتر نمی رساند.
در عالم ماده پرتقال های زیاد نسبت به پرتقال های کم، قابل توجه تر است، ولی در عالم معنویت این طور نیست که کثرت قابل توجه باشد، با توجه به این امر است که می فرماید: «حكومتِ مبتنی بر دموكراسی فقط و فقط از ماده و نیروی جسمانی و حیوانی پیروی می كند و نقطه ی پیوند دموكراسی و ماتریالیسم در همین امر است.» جنبه طبیعی هستی آنچنان است که مرتبه ی فوقانی عالم عین وحدت است و هر چه نازل شود کثرت پیش می آید، حال اگر کثرت در قله قرار گرفت و رأی اکثریت نشانه ی حقانیت به حساب آمد، این امر همان واژگونی نظام طبیعت است. زیرا اعلان برتری كثرت برعكس واقعیت است، چون در هستی، وحدت در رأس سلسله قرار دارد و این وحدت است كه اساس هر كثرت می باشد. حال اگر شرایطِ جامعه عکس آن شد دیگر جامعه و افراد به سوی کمال مطلوب سیر نمی کنند، چون در جامعه ی خود به قله ای نظر دارند که حاصل کثرت است. چنین شرایطی جامعه را به چیزی جز همان که هستند راهنمایی نمی کند.
همه پذیرفته اند که چون از نظر تعداد فرقی با همدیگر ندارند پس از جهت فهم هم فرقی با همدیگر ندارند، در این شرایط است که می توان گفت: نقش رهبری انسان های برگزیده و حتی وجود آن ها با دموكراسی سازگار نیست. دموكراسی؛ برگزیدگان كاذب را به وجود می آورد و انسان هایی در آن فضا انتخاب می شوند که به واقع برتر از بقیه نیستند تا بقیه را به طرف کمال مطلوبشان رهنمون باشند. زیرا جریان کثرت، به وحدت برنگشته، بلکه کثرت به کثرت نظر کرده و چون جمع ناقص باز هم ناقص است رأی بیشتر منجر به سیر به کوی کمال حقیقی نمی شود بلکه سیر به سوی كمال وَهمی خواهد بود.[60]
در راستای حاکمیت قدسی لازم است بدانیم اولاً: خداوند كمال مطلق است. ثانیاً: خداوند وحدت محض است. ثالثاً: وحدت مساوق وجود است رابعاً: وجود تشكیكی است و لذا وحدت تشكیكی است، پس طبق این مقدمات، كمال مطلق همان وحدت محض است، در نتیجه هرجا به اندازه ای كه وحدت حقیقی در صحنه است، كمال حقیقی در صحنه است و هرجا كثرت در صحنه است نقص در صحنه است، مگر این که آن کثرت متصل به وحدت باشد. و چون دموكراسی نظر به کثرت دارد، بدون اتصال به وحدت، نمی تواند ولایت فقیه را که ظهور احکامِ متصل به خداوند است بپذیرد ولی می پذیرد یك فرد به صرف این که رأی زیادی به او داده اند، حاكم باشد. چون در دیدگاهی که وحدت، اصالت ندارد، ذات کثرت، موجودیت پیدا می کند در حالی كه در حكومت الهی، که پیامبر و امامان معصومh احکام و قوانین الهی را متذکر می شوند، ابتدا مردم را به حکم الهی دعوت می کنند تا مردم با رأی خود بخواهند به جای امیال اکثریت، حکم الهی در مناسبات آن ها جریان یابد. و اگر هم به حاکمیت اعتراض دارند بدان جهت است که می گویند چرا از اجرای حکم الهی کوتاهی کرده است؟ در نظام الهی، حاکمان به جای آن که رأی و نظر خود را بر مردم حاکم کنند، حکم خدا را که عین طلب فطرت همه ی انسان ها است، بر جامعه حاکم می کنند. و چون وحی الهی و سخنان امامان معصومh از طرف خداست و خدا وحدت محض است، نه تنها مورد قبول همه ی جان هاست، بلکه موجب آشفتگی و بحران نمی شود و نظام جامعه مطابق نظم طبیعی جهان هستی خواهد بود.
در زمان غیبت امام (ع)، ولی فقیه سعی می کند حرف خدا و رسول و امام را براساس اجتهاد خود، کشف کند و به جامعه برساند، به جامعه ای که با انتخاب خود خواسته است تا حکم خدا در مناسبات آن جاری باشد. ولی فقیه تلاش می كند رأی و سخن گرفته شده از مسیر وحدت را به جامعه برساند و به همین جهت در نظامی که فقیه بر آن ولایت دارد جامعه گرفتار بحرانی كه دموكراسی غربی جامعه را در خود فرو می برد، نمی شود.
توجه به قوای بهیمی و سنگینی های ماده که توجه به مرحله ی نازله ی هستی است موجب می شود که همواره برای انسان محدودیت بیشتری پیش آید و او را به سوی كثرات رهسپار کند و این همان روحیه ی ماتریالیسم است که در روان انسان حاکم می شود. انسان هرچه بیشتر به دنیا نظر كند، محدودتر می شود و هرچه به معنویت نظر كند، وسعت می یابد، آن هم وسعتی حقیقی، كسی كه به دنیا به عنوان مطلوب روح خود، نظر كند در محدودیت قرار می گیرد، هر چند ممکن است این محدودیت را حس نكند و تصور کند با به دست آوردن دنیای بیشتر از محدودیت آزاد می شود غافل از آن که برای آزادشدن از محدودیت باید ساحت خود را تغییر دهد و نظر خود را به جایی بیندازد که در ذات خود نامحدود است، در آن حال است که می فهمد ذات عالم ماده محدودیت است و هرچه در ذات عالم ماده فرو رود بر محدودیت خود افزوده است؛ درنتیجه از عالم ماده به عنوان مطلوب روح خود، منصرف می شود و با مرتبط شدن با حضرت احدی، احساس می کند همه گنج های عالم در نزد اوست. وقتی روشن شد انسان اگر خود را از محدودیت عالم ماده آزاد كرد و به بی نهایتی عالم معنا نظر كرد، به آزادی حقیقی كه مطلوب اوست دست یافته است، می فهمد فرهنگ غربی با رویکرد دنیایی خود چه خسارت بزرگی به عالم و آدم وارد کرده است.
با توجه به نکات فوق است که می توان گفت؛ اگر جامعه اهداف اصلی خود را در سیر به سوی حقایق معنوی قرار داد، در عینی که کارها با نظم خاصی انجام می گیرد، هرگز گرفتار هرج و مرج نخواهد شد، و معنی تمدن اسلامی نیز همین است که مناسبات جامعه با نظر به عالم معنا مدیریت شود.
تنها یک راه برای رهایی از هرج و مرج و آشفتگی وجود دارد، و آن احیاء دگرباره ی معنویت است كه موجب ظهور انسان های برگزیده در جهان كنونی می شود، انسان هایی که متذکر عالم قدس اند و راه فرو بسته به سوی آن عالم را در مقابل انسان ها می گشایند. با حضور چنین انسان هایی در مدیریت جامعه، بشر سر و سامان می گیرد. در همین راستا حضرت روح الله خمینی«رضوان الله تعالی علیه» می فرماید: «ما آن چیزی را که می خواهیم، حکومت الله است، حکومت خدا را می خواهیم. ما می خواهیم قرآن بر ما حکومت کند. ما می خواهیم قوانین اسلام بر ما حکومت کند. ما هیچ حکومتی را جز حکومت الله نمی توانیم بپذیریم، و هیچ دستگاهی را که بر خلاف قوانین اسلام باشد نمی توانیم بپذیریم».[61]
غرق شدن در دنیا و عالم ماده، که عین حرکت و تغییر است، موجب اضمحلال جامعه و بی ثمری کارها می شود و مشکل آنچنان کم نیست که بتوان با دموکراسی موجود - که باز حاکمیت کثرت بر کثرت است- آن را رفع کرد. در حالی که خداوند برای زندگی ما برنامه دیگری را ارائه فرموده است تا از طریق دین الهی و امامی معصوم زمین به آسمان متصل گردد و همه ی استعدادهای آدم و عالم شکوفا شود، تا انسان ها به زیباترین شکل معنی زندگی را بفهمند.
دلایل متقن و محکم از یک طرف و روایات قابل توجه از طرف دیگر ما را متوجه وجود «واسطه ی فیض» در هستی می کند، واسطه ی فیضی که به عنوان مظهر کاملِ «اسم الله»، انسان کاملی است که مقامش، مقام حمل همه ی اسمای الهی است، اسمایی که خداوند در باره اش فرمود: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء كُلَّهَا»؛[62] و وقتی انسان کاملی که همه ی اسمای الهی را می شناسد مدیریت جامعه ی انسانی را به عهده گیرد، روح همه ی عالم، بر عالَم مدیریت می کند و تکوین و تشریع هماهنگ می شود، و همان حقیقتی که بی واسطه و تکویناً از خداوند فیض می گیرد، تشریعاً جامعه را به سوی اهداف عالیه اش راهنمایی می نماید.
حال آنچه را خدا برای ما خواسته است مقایسه کنید با آنچه امروز در جهان مدرن جریان دارد. چگونه می توان با چنین حاکمانی جامعه را از بی سر و سامانی موجود خارج کرد و به شکوفایی های روحانی سوق داد؟ آیا با ایجاد آرزوهای وَهمی و مشغول کردن بشر به وَهمیات می توان به آینده ی این تمدن امیدوار بود؟ یا این که باید بپذیریم تزلزلْ سرنوشت حتمی چنین بی سر و سامانی می باشد. آری این سؤال پیش می آید که در حال حاضر ما چه کنیم؟ مسئله روشن است، وقتی از یک طرف نظرها به سوی مدیریت امام معصوم جلب شد، و از طرف دیگر ظلمات مدیریت امروزین دنیا معلوم گشت، موضوعِ گذار از آن ظلمات به سوی نور پیش می آید، که مرحله ی گذرا را باید با ولایت فقیه طی کرد.
فقیه یعنی کارشناسی كه حرف خدا و پیامبر و امام را به سوی جامعه ی انسان ها سیر می دهد. فرق فقیه با امام معصوم در این است كه: امام معصوم خودش در مقام وحدت و قرب الهی است. ولی، فقیه خودش در مقام وحدت نیست و چنین ادعائی هم ندارد. بلکه از نظر علمی این توانایی را دارد كه سخنان خدا و پیامبر و امام را به جامعه برساند؛ تا جامعه آماده شود و ظرفیت حاکمیت مستقیم امام معصومg در آن به وجود آید. هر چند در زمان غیبت هم امام عصرg نقش خود را دارند و مددهای خود را اِعمال می کنند. در حال حاضر هم انسان ها فیض حقیقی را از مقام وحدت انسانی یعنی حضرت صاحب الامر(ع) می گیرند، منتها حكومت در زمان غیبت امام، از طریق ولی فقیه اداره می شود تا عملاً حکم حضرت اَحدی در جامعه جاری باشد و جامعه ی اسلامی از هرج و مرجی که روان فرد و جامعه را در غرب فرا گرفته، مصون بماند.
اگر جایگاه ولایت فقیه را در عصر حاضر درست بشناسیم و با عزمی تمام به آن روی کنیم در این دورانِ ظلمانی سرنوشت بسیار بهتری خواهیم داشت. یك دانشمندان آلمانی می گوید: «اگر مردم اروپا ولایت فقیهِ جمهوری اسلامی را بشناسند بر حاكمان خود می شورند و حكومتی شبیه حكومت اسلامی ایران بر كشورشان حاكم می كنند».
حكومت نخبگان و برگزیدگان معنوی چیزی است که دین حضرت مسیح (ع) نیز بر آن تأکید داشته و غرب به جای آن که انحراف پیش آمده توسط کلیسای قرون وسطی را جبران کند، جهت خود را به سوی دموکراسی موجود انداخت و با چیزی بسیار بدتر از قبل روبرو شد. كلیسا در تاریخ دراز مدت خود قاعده ی حاكمیت انسان های برگزیده ی معنوی را دنبال می کرد و سال ها کشورهای مسیحی را اداره می کرد، اشكال از وقتی پیش آمد كه عده ای بدون هیچ شایستگی معنوی واسطه ی بین خدا و مردم شدند. مثل این است كه ولی فقیه بخواهد به جای حكم خدا، هوس خود را حاکم کند و ما هم به جای این كه با آن شخص مخالف شویم كه حكم خدا را نمی گوید، با اصل ولایت فقیه به مقابله و به مخالفت بپردازیم. همان كاری كه اروپای بعد از رنسانس كرد، به جای آن كه با چنین كشیشانی مخالفت كند، با حاكمیت دین مخالفت كرد و در هدایت جامعه اصل را بر رأی مردم گذاشت.
درست فهمیدن جایگاه ولایت فقیه باعث می شود که متوجه ضرورت آن در حال حاضر باشیم و از آن طریق بتوانیم بسیاری از مشکلات تاریخی خود را جبران کنیم. غفلت از وضع تاریخی که در آن هستیم موجب می شود تا با آرزوهای وَهمی باز به عقب برگردیم. مطمئناً اگر روش حكومتی فدرال آلمان در این كشور جایگزین شود، وضع از این هم که هست بدتر خواهد شد. زیرا اولاً: ما در شرایط تاریخی دیگری هستیم. ثانیاً: ملت ما به دنبال اهداف دیگری هستند که مکتب تشیع در منظر آن ها قرار داده است و از طرفی ما در حال حاضر نسبت به اروپا جزء كشورهای فقیر هستیم. در حالی كه آن ها سالهای سال با انواع چپاول ها و استعمارگری ها برای خود سرمایه ها اندوخته اند و با این همه با مشكلات بزرگی روبه رو هستند. مردم ما، به دلایل فراوانی باید برای دینداری و پذیرفتن حکم خدا در زندگی فردی و اجتماعی آماده شوند و با ولایت فقیه و حكومت اسلامی نه تنها روح و روان خود را معنوی کنند، بلکه مشكلات اقتصادی شان را هم حل نمایند تا گرفتار شرایطی نشوند که دموکراسی امروزین غرب برای بشر پدید آورد.
مطلب دیگری كه در رابطه با كوردلی تمدن غربی مطرح است و هرج و مرج اجتماعی و روانی را پدید آورد محدود شدن این تمدن به دانش مادی است.
علمِ غربی که به حقایق روحانی پشت کرد و در چهارصدساله ی اخیر توسعه یافت، فقط و فقط مربوط به مطالعه ی جهان محسوس می باشد، این علم تنها روش هایی را که با عالم محسوس مرتبط است روش های «علمی» اعلام کرد و هر روش دیگری را غیر علمی خواند و با این کار هر علمی را که مربوط به ماده نیست انکار کرد، به طوری که دانش آموختگان علم جدید اگر هم به معنویات معتقد باشند آن ها را قابل اندیشیدن نمی دانند. به گفته ی رنه گنون؛ «وقتی یك دانشِ مادی صرف، به منزله ی یگانه دانشِ ممكن جلوه كند، و وقتی افراد بشر عادت کرده اند که بیرون از این دانش هیچ معرفتی را ارزشمند نشمارند، و وقتی هرگونه آموزش و تربیتی كه انجام می شود هدفش این است كه برافراد بشر پرستش این علم را تلقین كند، در آن صورت چگونه این افراد می توانند عملاً ماتریالیست نباشند؟ یعنی چگونه می توانند جمیع مشغله های خود را معطوف به ماده نبینند؟ به چشم متجددین گویی هیچ چیز جز آنچه ملموس و مشهود باشد وجود ندارد و یا دست كم اگر هم بپذیرند كه چیزی غیرمادی وجود دارد، چنین امری را نه تنها ناشناخته اعلام می دارند، بلکه «ناشناختنی» به شمار می آورند. و در نتیجه خود را از مشغول داشتن به آن حقایقِ عالیه معاف می دانند و حتی جهان معنا را یك نمونه از جهان ماده می دانند و لذا مدعیان ایمان هم در عمل كردن به اصول ماتریالیسم، به هیچ وجه دست كمی از كافران ندارند.»[63]
چنانچه ملاحظه می فرمائید در جمله ی فوق سخن از روح ماتریالیسمی است که در جامعه غربی حاکم است، حال چه افراد، معتقد به خدا و قیامت باشند و چه نباشند. مثلاً اگر شخصی در عین انجام عبادات شرعی تمام دنیایش، مشغله ها و دانش های مادی باشد، این شخصِ معتقد به دستورات دین، در انتخاب های زندگیش همان قدر ماتریالیست است كه آن فرد بی اعتقاد. كسی كه تمام افق روحش همین علم مادی است، و آن علمی که جایگاه نبی و نبوت را می نمایاند، نمی فهمد این فرد در واقع ماتریالیست است هر چند كه ادعای آن را نداشته باشد. كسی كه با تمام وجود برای قبول شدن در كنكور درس می خواند و تمام افق روحش قبولی در کنکور و دست یابی به حقوق مکفی است، و چهار سال هم در دانشگاه فقط با همین علوم تجربی سر و کار دارد و موضوعات معنوی را قابل تحقیق و مطالعه نمی داند، عملاً قلبش به جایی می رسد كه معنویات برای او واقعیات قابل توجهی نیستند. آن هنگام است كه در معنویات شك می كند و آرام آرام حقانیت آن هم از منظر قلبش می رود، تا آن جا که ممکن است در انجام عبادات نیز کوتاهی کند. چنین افرادی اگر هم بخواهند روی معنویات فکر کنند، چون شعورشان از حدّ عالم ماده بالاتر نرفته است معنویات را تا سطح صورت های مادی پایین می آورند تا قدرت فهم آن را داشته باشند. چنین افرادی بهشت و جهنم را هم دنیایی و مادی تجسم می كنند.
محدود شدن به علم مادی موجب شده که امروز در جامعه ی اسلامی افراد زیادی وقتی می خواهند در مورد بهشت و جهنم و ملائكه و خدا فكر كنند، همه را تا سطح دنیا پایین می آورند و آن ها را شبیه به ماده می دانند. به جای این كه خودشان بالا روند تا به عالَم اعلی برسند، عالم اعلی را پایین می آورند. اهل كتاب، به خصوص یهود، نمونه ی روشنی از دینداران دنیاپرست هستند. تعبیر یهود اُمت که در سخنان پیامبراسلامf مطرح است، اشاره به همان متدینینی دارد که صورت های مادی بر فكرشان غالب است، این ها اگر عکس این مطلب را هم اظهار کنند از نوع موضع گیری هایشان معلوم است که نسبت به حقایق معنوی فکر نکرده اند بلکه فقط آن ها را در حافظه نگه داشته اند و در هر فرصت طوطی وار بازگو می کنند.
در راستای محدود کردن علم به علم حسی، تمدن غربی تا آنجا جلو آمد که متجددین تلاش دارند هر «كیفیتی» را به «كمیت» بكشانند و این كار، مشكلی عظیم به بار می آورد. زیرا حقیقتاً این فرهنگ با چنین كاری هیچ گاه معنویت را نخواهد فهمید و مصداق آیه ای است که می فرماید: «فَانّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛
این ها چشمِ سر و حس شان كور نیست، چشم دلشان كور است. كمیت و ماده را می فهمند ولی معنویت و عالم اعلی را نمی فهمند.
حاصلِ کشاندن کیفیات به صورت کمیات آن شد که امروز بشر در طمأنینه و آرامش قرار ندارد و از خردمندی مسافت ها فاصله گرفته، در عالَمی به سر می برد که احساس غربت، جای آرامش و قرار را گرفته است. زیرا در خانه ای که در آن روح حسی حاکم است به مولوی و حافظ وقعی گذارده نمی شود، اگر هم مثنوی خوانده می شود سعی در به کمّیت در آوردن آن اشعارِ سراسر کیفی است.
امید است در این جلسه توانسته باشیم روشن کنیم رهبری و سیاست مدینه بدون قرب به حق، حرف عوام فریبانه ای است که بیشترین خسارت را به مردم می زند و معلوم شده باشد دوری از خدا و تبدیل انسان به توده و فرو رفتن انسان در نفسانیات، که همه و همه از شاخصه های تمدن غربی است، چه بلایی بر سر مردم این روزگار آورده است. و آیه ای که در ابتدای بحث خوانده شد و علت سقوط تمدن های گذشته را کوردلی آن ها معرفی کرد، چگونه مصداق خود را در جهانِ امروز می نمایاند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْض فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُوَن بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعْونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[64]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم های آن ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه ها دارند كور است.
خداوند در آیه ی فوق می فرماید: ای پیامبر آن هایی كه با نبوت مقابله می كنند و نقش حقایق غیبی را در عالم منكر می شوند، آیا به صحنه تاریخ نگاهی كرده اند؟ اگر این ها سرنوشت ملت هایی را كه از غیب بریدند و به حس گرویدند بررسی کنند، بیش از آن که چشم سرشان باز شود، چشم دلشان باز می شد. ولی قضیه از این قرار است که آن هایی كه حضور سنت های غیبی خداوند را در این عالم نمی فهمند، چشم دلشان كور است، هرچند چشم سرشان كور نباشد. این ها ارتباط خود را با اصیل ترین واقعیات هستی قطع كرده اند و با نازل ترین واقعیات که همان محسوسات باشد، زندگی می كنند. که نمونه ی بارز آن را امروزه در تمدن غربی می توان یافت، این تمدن عالَم را به نوعی نگریسته است كه در آن نگاه معنویت و حقایق غیبی هیچ نقش اساسی ندارد.
در طول تاریخ، كارهای نادرست و كارهای درستِ زیادی به چشم می خورد، همچنان که در جوامع مختلف انسان های بد و انسان های خوبی وجود داشته اند، با این همه؛ آن جوامع مسیر خود را طی کرده اند و در بسیاری موارد بستری برای تعالی آن هایی که می خواسته اند متعالی شوند، فراهم بوده است. مشكل وقتی اساسی می شود كه عقاید باطل و اعمال فاسد در جامعه به عنوان عقاید و اعمال آبرومندانه جلوه می کند و از آثار سوء آن در سرنوشت فرد و جامعه غفلت گردد. وقتی در جامعه ، انسان های حكیمی باشند و اکثر افراد هم بدانند كه آن ها انسان های اندیشمند و حكیمی هستند، حال یا از آن ها پیروی می كنند، یا نمی كنند، این جامعه برای کسانی که بخواهند متعالی باشند، بستر مناسبی است. اما گاهی نه تنها حكیمان در جامعه منزوی هستند، بلکه طوری است که اساساً برای حکمت و اندیشه ی واقعی ارزش قائل نمی شوند و قهرمانان جامعه افراد سطحی و سطحی نگر می باشند، چنین جامعه ای محکوم به سقوط است.
خطر این جاست كه اندیشه ی قدسی و حکیمانه از نظرها فرو افتد و بازار عمل های فاقد اندیشه رونق گیرد و عمل زدگی به خودی خود بر ذهن و فكر جامعه حاکم شود. چنین جامعه ای در برآیندِ کلی به سوی انحراف سیر می کند و در نهایت با ناکامی روبه رو می شود. زیرا اولاً: از عقاید باطل و اعمال فاسد و آثار سوء آن ها غفلت شده است. ثانیاً: صاحبان اندیشه های قدسی و انسان های حکیم در چنین جامعه ای میدانی برای تغییر رفتار افراد ندارند. هر جامعه ی انسانی ممكن است در برهه ای ازحیاتش كج اندیشی کند. وقتی نوع ارزش های جامعه به گونه ای است كه موفقیت و کمال خود را در انحرافِ هر چه بیشتر می جوید، باید در آن جامعه منتظر بحران های اساسی بود، هر چه از حیات این جامعه بگذرد نه تنها به چیز برتری نمی رسد بلکه هر روز با ناکامی بیشتری روبه رو می شود.
علم جدید و فرهنگ مدرنیته به گونه ای خود را مشغول حسّیات كرد كه دیگر حضور معنویات را در اداره ی زندگی، امری ضروری نمی داند تا بخواهد وقت و اندیشه ی خود را صرف حضور هر چه بیشتر آن نماید و این دقیقاً وارونه نمودن نظام طبیعی جامعه است. زیرا نظام طبیعی عالَم طوری است که مراتب پائین همواره تحت تأثیر و مدیریت مراتب عالی تر اداره می شوند، به طوری که مراتب عالی ترِ عالم ماده یعنی عالم غیب و معنویات حکم خود را بر عالم ماده إعمال می کنند تا عالی ترین مراتب غیب یعنی حضرت اَحدی که بر تمام مراتب هستی احاطه دارد. حال در نظر بگیرید سرنوشت فرهنگی که معتقد است هرچه تحت حواس در نیاید «غیر واقعی» است چه خواهد بود، و چرا تمدن غربی اصالت را به عمل می دهد و از هر آنچه فایده ی محسوس ندارد گریزان است! و چرا هرجا این تمدن وارد شد ملت ها به حقایق قدسی بی علاقه می شوند. در این فضا است که علم، تنها به معنی وسیله ی بسط صنعت به میدان می آید.
بشری که بنا بود بر ماده حکومت کند و آن را در اختیار بگیرد، برده و غلام ماده شد و بلند پروازی هایش را محدود به اختراع و ساختن ماشین های غول آسا کرد و کارش به جایی رسید که خودش به ماشین تبدیل شد. آیا در چنین شرایطی کارگران که اعضاء مهم جامعه محسوب می شوند به چیزی جز به ماشینی که در کنار آن کار می کنند می توانند فکر کنند؟ به گفته ی رنه گنون؛ «کارگرانِ امروزی، با صنعت گران پیشین تفاوت بسیار دارند، کارگران امروزی به جز خدمت گزاران و بردگان ماشین چیز دیگری نمی باشند، و به اصطلاح، خود عضو و پیکر ماشین شده اند. اینان ناگزیرند پیوسته به شیوه ای ماشینی حرکات مشخص را تکرار کنند تا اتلاف وقتی صورت نگیرد.»[65] چون هدف آن ها تولید هرچه بیشتر است، و آنچه حاکم است «کمّیت» است و لذا می توان تمدن غربی را «تمدن کمّی» نامید. تمدنی که در آن جز صنعت، تجارت و امور مالی هیچ چیز دیگر اهمیت ندارد، قدرت مالی بر سراسر تصمیم گیری های فرهنگ غرب حاکم است و توده ی مردم تحت تأثیر چنین تلقیناتی قرار گرفته اند بدون آن که متوجه شوند تحت تأثیر چه تلقیناتی هستند.
آیا با توجه به این که ماده ذاتاً کثرت و تشتت است جامعه ی مادی زده می تواند روزی روی آرامش به خود ببیند؟ آیا رقابت های مادی فرصتی برای به خودآمدنِ بشر باقی می گذارد تا بفهمد قدرت های معنوی، برتر از جمیع ستیزه جویی هایی است که روح فرهنگ مدرنیته برای ایجاد صلح بر بشریت اِعمال کرده است؟ رنه گنون می گوید: «روح عمل زد گی آنچنان حاکم شده که حتی آنان که مدعی قبول قدرت های معنوی هستند، عملاً هرگونه تأثیر واقعی و هر نوع حق مداخله در شئون اجتماعی را برای امور معنوی قبول ندارند، به طوری که بین مذهب و مشغله های معمولی زندگی دیواری کشیده اند، چه در امور فردی و چه در امور اجتماعی. حال سؤال این است آیا معایب تمدن کمّی از مزایایش بیشتر نیست؟ معارف عالیه ای که به دست فراموشی سپرده شده، ادراکات قدسی که بنیادش منهدم گشته، معنویتی که به تاراج رفته است، همه در اثر رویکرد افراطی به صنعت و تکنولوژی بود. تمدن غربی نمی پذیرد که افرادِ بشر کم تر کارکردن و به کم قناعت کردن را برای زندگی کردن، بهتر به شمار آورند»؛[66] زیرا در منظر این تمدن آنچه ارزش دارد کمّیت و کثرت است و لذا اگر کسی مثل غربی ها در جوش و خروش مادی نیست، او را تن پرور به شمار می آورند، هرچند با کنترل میل ها و وهمیات خود متوجه حقایق قدسی شده باشد، زیرا این امور دیده نمی شود و لمس نمی گردد. قهرمانان این جهان کسانی اند که نیروی عضلانی آن ها به نهایت رسیده باشد گرچه درنده خو باشند. آیا این نوع نگاه به انسان، شیدا شدن به امور پوچ به حساب نمی آید؟ آیا اینان می توانند خود را خوشبخت تر از انسان های حکیم که در دوران گذشته بودند، بدانند؟ به گفته ی رنه گنون: «این تمدن همیشه بیش از آنچه بتواند ارضاء نماید نیازمندی به وجود می آورد»[67] زیرا وقتی انسان در راه برآوردن هوس ها گام نهاد و از حقایق قدسی- که کنترل کننده ی هوس اند- منقطع گشت، دیگر توقفی نخواهد داشت و دلیل موجهی برای کنترل کردن امیال خود ندارد، با جمیع وسایل می کوشد هر چیزی را که میل می کند به دست آورد، برای او تنها جواب دادن به همین امیال اهمیت دارد و چون با پول می توان وسایل جواب گویی به امیال را به دست آورد، تمام فکر و ذکر او آن است که پول بیشتر داشته باشد، دائماً نیازمندی های تازه برای خود کشف می کند و با پول بیشتر باید آن ها را به دست آورد.
وقتی در جامعه ای برآوردن امیال حسی ارزش به حساب آمد حتماً ثروتمندان ارزشمندتر از بقیه خواهند بود، چون می توانند به ارزش های حسی دست یابند. بخواهند یا نخواهند در چنین فرهنگی، جامعه گرفتار تضاد می شود و از بحران و سقوط در این جامعه گریزی نیست.
در چنین شرایطی پایداری بر مذهبی فعّال که متوجه امور قدسی است نه تنها شایسته ی تقدیر است بلکه شایسته ی داشتن حقِ حیات در آینده ای است که دیگر امکان حیات تمدن غربی به پایان رسیده است.
مسلّم است که در پایداری در مقابل تمدن غربی یک قدرت الهی نهفته است که می فهمد نمی توان عالَم دین را با عالَم تجدد آشتی داد وگرنه باید با مذهبی سخت تحقیرشده به سر بریم که همواره در زیر حمله های خصمانه ی فرهنگ مدرنیته دست و پا می زند. چون ذات مدرنیته دشمنی با هر امری است که بشر را به عالَمی فراتر از عالَم حس دعوت می کند، نمی توان گفت فرهنگ غربی با مسیحیت کنار آمده است. به گفته ی رنه گنون؛ «روحیه ی متجدد، ضد مسیحی می باشد، زیرا ذاتاً مخالف مذهب است».[68]
با حضور ماشین در تمدن جدید، دیگر انسان نمی تواند حاصل حیات خود را در كار خود ببیند. در حالی كه انسان دوست دارد خودش باشد و حاصل كار خود را در ساخته ی خود احساس كند. ولی در این تمدن همچنان که عرض شد، كارگران به جز خدمتگزاران و بردگان ماشین، چیز دیگری نمی توانند باشند، بلكه خود، عضوی از پیكر ماشین اند. كوزه گر هنگامی كه كوزه ای می سازد، حس می كند كه خودش آن کوزه را ساخته و به عنوان یك انسان مشغول تولید چیزی است که می خواهد تولید کند. ولی كارگری كه در كارخانه ی بافندگی در حال كار است، حس می كند كه ماشین كار می كند و او به عنوان یك ابزار در خدمت ماشین است. كوزه گر می تواند حاصل ده سال تجربه ی خود را در آخرین كوزه ای که ساخته، ببیند و نیز آن تجربه ها را در آخرین كوزه با آن ظرافت ها به نمایش گذارد و خود نیز به تماشای آن بنشیند، در واقع در آینه ی آخرین کوزه، ده سال عمر خود را بازیابی می کند. اما كسی كه ده سال کنار ماشین بافندگی عمر خود را طی کرده حاصل كارِ روز آخر عمر او با روز اول برایش یکسان است، چون در حقیقت کارگر نیست كه پارچه می بافد، بلكه ماشین است که پارچه می بافد و به همین جهت می توان كارگران را از پشت ماشین ها عوض كرد بدون این كه محصول ماشین تغییر كند، چون ظرافت فكر و ذهن آن ها در تولیدات ماشین نقشی ندارد. در دنیایی که ماشین کارِ تولید را به عهده دارد به جای این كه كار کارگر در گروِ شخصیتش باشد و حاصل حیات خود را در كار خود نظاره كند، خودش در گروِ ابزار كارش می باشد و غلام و برده ی ماشین است. در چنین شرایطی انسان خودش نیست و نمی تواند خود را در كار خود بیابد و سخت ترین فشارهای روحی از اینجا شروع می شود. حقیقتاً انسان ها در کنار ماشین ها از انسانیت خود به دور می افتند و به پای تولید انبوه، ذبح می شوند.
تمدن غربی به جهت روح کمّیت گرایش، به ظرائف روح انسانی توجه ندارد، و لذا تصمیماتی برای انسان ها می گیرد كه رعایت آن ظرائف در آن مطرح نیست، به همین جهت انسان در مناسبات دنیای مدرن عضو پیكر ماشین محسوب شده و از هویت خود خارج گشته است و دیگر نمی تواند حکیمانه بیندیشد. حال ذهن و فكر چنین انسانی را به راحتی می توان با یك كار تبلیغاتی به هر طرفی كشانید و همه شاهدیم چگونه در فرهنگ غربی با وسایل مادی صِرف توده ی مردم را به هر طرف كه بخواهند می كشانند، ولی آن ها را واداشته اند كه به غلط باور کنند به خودی خود انتخاب می كنند و كسی بر آن ها حاكمیت ندارد، و این که متوجه نیستند خودشان آنچه را انتخاب کرده اند، انتخاب نکرده اند، دلیل بر پایین آمدن فهم آن ها و نشانه ی سقوط تمدن جدید است.
خوب است در این مورد تأمل بفرمائید که چرا عنصر تبلیغات وارد تمدن جدید شد؟ از خود بپرسیم چرا باید انتخاب مردم را با انواع ترفندها این چنین تحت تأثیر قرار داد؟ چه روحیه ای در ملل دنیا پدید آمده كه صاحبان قدرت امیدوار شدند اگر یك كلید طلایی یا یك ماشین پر از پول را چندین بار در تلویزیون نمایش دهند، می توانند انسان ها را به مسیری بکشانند که صاحبان قدرت اراده کرده اند؟ ابتدا با انقطاع انسان ها از عالم قدس و فرو ریختن اندیشه حکیمانه، امکان هرگونه انتخابی برای انسان ممکن شد، سپس پدیده و فرهنگ تبلیغات امروزی وارد زندگی جوامع گشت تا در این سرگردانی آنچه را بخواهند بر اختیار آن ها تحمیل کنند، انسانی که جهت جان خود را از عالم معنی منقطع کرده و خیالات خود را بدون هر کنترلی رها نموده است به راحتی تحت تأثیر عواملی قرار می گیرد که اراده کرده اند خیالات چنین انسانی را در اختیار خود بگیرند.
انسانی که خیالات خود را در ارتباط با عالم قدس، به حکمت نیامیخته و در کنترل معانی عالیه قرار نداده است به راحتی اهل تقلید از این و آن است، هرکس بیشتر بتواند خیال او را جذب کند، برده ی او خواهد شد. گاهی می بینید امروز جمله ی بسیار سطحی و مضحكی از تلویزیون پخش می شود، فردای آن روز افراد بدون آن که به آن جمله فکر کنند آن را تكرار می نمایند. این تأثیرپذیری به جهت قدرت تبلیغات نیست، بلكه به خاطر آن است که انسان جدیدی پدید آمده که دیگر نمی تواند حکیمانه تصمیم بگیرد، در چنین انسانی عنصر مقاومت در مقابل عوامل تحریک کننده ی خیال از بین رفته است. عامل مقاومت در مقابل عوامل تحریک خیال، اعتقادات دینی است، در آن حالت است که انسان متدین به جهت ملکه ی تقوی، با هر خیالی ربوده نمی شود. ملکه ی تقوی قلب انسان را متوجه اصول پایدار عالم و سنن الهی می کند و لذا به خوبی متوجه جایگاه امور ناپایدار و زودگذر می شود و به راحتی خود را در اختیار تبلیغات قرار نمی دهد. به گفته ی مولوی:
مرسفیهان را رباید هر هوا
زان که نَبْوَدْشان گرانی قوا
کشتی بی لنگر آمد مرد شَر
که ز بادِ کژ نیاید او حذر
لنگر عقل است عاقل را امان
لنگری دریوزه کن از عاقلان
با توجه به امر فوق است که تأکید می شود، هیچ گونه راهی غیر از دین و راه کارهای دینی برای رهایی انسان از هجوم تبلیغاتی که تمدن غربی بدان دامن می زند، نمی توان یافت. حتی اگر القائات غیردینی اندک مقاومتی نسبت به تبلیغات غربی در جامعه پدید آورند، تأثیر آن ها موقتی است و در حدی نیست که روح انسان را متوجه ثابتات عالم بکند. دین به جهت قدرت ذاتی که دارد و می تواند از طریق ملکه ی تقوی، جان انسان را متوجه حقایق پایدار عالم نماید، امکان کنترل بازی های خیال را در انسان پدید می آورد تا انسان ها بتوانند در برابر تمدنی که با تحریک خیال انسان ها خود را بر سایر ملل تحمیل می کند، پایداری و مقابله كنند.
از جمله سؤالاتی که در این گونه مباحث پیش می آید این است كه با توجه به آنچه در باب ماهیت این تمدن بیان شد، بالاخره ما در برابر این تمدن، و پیرو آن در رابطه با صنعت و تكنولوژی که با روح تمدن غربی به وجود آمده اند و با آن یگانه اند، چه موضعی باید بگیریم؟ در جواب باید عنایت داشته باشید حال که كار ما بدانجا رسیده كه این صنعت را به عنوان یك ضرورتِ ناگوار باید بپذیریم، لااقل بدانیم استفاده کردن از آن، فقط به عنوان سلاحی است كه بتوان به وسیله ی آن در برابر سیطره جویی غرب پایداری كرد و هستی خود را حفظ نمود، وگرنه چیز دیگری نخواهد بود. ممكن است ابتدا تصور بفرمایید می توان صنعت و تكنولوژی را از فرهنگ غربی جدا نموده و با زدودنِ فرهنگ غربی، از صنعت و تكنولوژی آن استفاده نمود ولی فکر می کنم با مباحثی که در کتاب «گزینش تکنولوژی از دریچه بینش توحیدی» عرض شد، روشن شده باشد تحقق چنین امری غیرممكن است. در آن جا عرض شد تکنولوژی غربی بر اساس فرهنگی خاص شکل گرفته است تا جواب نیاز های آن فرهنگ را برآورده سازد و لذا هر جا ظاهر شود، عملاً همان نیازها را به وجود می آورد و جای آن فرهنگ را باز می کند. این صنعت زاییده ی آن فرهنگ است و چهره دیگری از آن زندگی است و لذا اگر صنعت و تكنولوژی این تمدن در جامعه ای وارد شد، خواه ناخواه فرهنگ خود را نیز به دنبال می آورد. این است که شما ملاحظه می فرمائید از فرودگاه های عالم بگیر تا تلویزیون، همه و همه با فرهنگ غربی خود را آراسته اند و بر اساس آن فرهنگ با مردم تعامل می نمایند. تنها کسانی می توانند در عین استفاده از تکنولوژی غربی، تحت تأثیر فرهنگ آن قرار نگیرند که در شناخت فرهنگ غربی به خودآگاهی خوبی رسیده باشند و نسبت به فرهنگ توحیدی، دل آگاهی و شوق حضور داشته باشند. انسان های معمولی که خیالاتشان تحت تأثیر شوق حضور با عالم معنا نیست، در مواجه شدن با تكنیك غربی، فرهنگی را هم كه این تكنیك در بستر آن به وجود آمده است، به راحتی می پذیرند، زیرا در بستر فرهنگ غربی وجود چنین تكنیكی ضرورت یافته، به همین جهت انسان های معمولی در مواجهه ی با آن تکنیک به فرهنگ مخصوص به آن نیز منتقل می شوند. آری در یك تحلیل انتزاعی می توان صنعت را از فرهنگ آن جدا كرد ولی یک انسان عادی در عمل و در خارج از ذهن نمی تواند یكی را گزینش كند و دیگری را رها نماید. همان طور که در ذهن می توان نقش و نگار فرش را از خودِ فرش جدا نمود، ولی در خارج از ذهن، فرش همان نقش و نگارهاست و جدایی آن دو ممکن نیست. فرهنگ غربی نیز در عمل از تکنیک مخصوص به آن فرهنگ جداشدنی نیست، به خصوص که ما با مردمی زندگی می کنیم که به طور کلّی نمی توانند با روحیه ی اشرافی که دارند با غرب و تکنولوژی برخورد کنند، توجه داشته باشید كه ما با نخبگان روبه رو نیستیم.
لازمه ی اتخاذ موضع گیری صحیح نسبت به غرب و تکنیک آن، شناخت شرایط تاریخی است که در آن به سر می بریم. بحث بر سر این است كه ما در چه شرایط تاریخی هستیم؟ واقعیت این است كه نه می توان درهای مملكت را به روی صنعت غرب بست، و نه می توان چشم بسته تسلیم آن شد و نسبت به روح فرهنگ ضد قدسی تکنیک غربی حساسیت نشان نداد. در این حالت است که اگر از صنعت غربی استفاده می کنیم این استفاده با دل خونی همراه است. اگر عمیقاً نسبت به موضوع بیندیشیم، استفاده از تکنیک غربی همچون نوشیدن كاسه زهری است كه از نوشیدن آن چاره ای نیست. باید متوجه باشیم با پذیرفتن این صنعت جا برای ظهور بهترین صنعت و بالتبع بهترین تمدن که به وسیله ی انبیاء مدّ نظر بشر قرار گرفته است، تنگ می شود. تا آن جا که به جای عبور از تمدن غربی، تمدن غربی ملاک ارزیابی همه ی تاریخ قرار می گیرد، حتی سؤال می کنند چرا در زمان پیامبرf برق اختراع نشد؟ در نظر چنین بینشی امور تكنیكی موجودِ جهان از ضروریات حیات انسانی محسوب می شود به طوری که انسان بدون این ها دیگر انسان نیست. وقتی غرب، ملاک ارزیابی همه چیز شد به جای آن که غرب متهم باشد و مورد انتقاد قرار گیرد، باید اسلام را از زیر دست و پای انتقادهای مربوط به آن بینش نجات داد و به جای آن که اسلام در جایگاه مدعی بنشیند، در جای متهم قرار می گیرد. متأسفانه عده ای هم در عینی که اصالت را به تمدن غربی می دهند سعی می کنند بگویند اسلام هم همین هایی را گفته که غرب می گوید. غافل از این که از نظر اسلام انسان ها جهت امر دیگری به دنیا آمده اند و از نظر اسلام تکنیکی که تمام زندگی انسان را مشغول خود کند مقصد و مقصود حیات دنیایی انسان نبوده و نیست.
اشكال اینجاست كه ما تصور كنیم تنها یك صنعت می تواند وجود داشته باشد، آن هم همین صنعت غرب است و چنانچه از آن جدا شویم هیچ صنعت دیگری وجود ندارد. و با توجه به این که این صنعت از فرهنگ غرب جدا نیست، پس باید فرهنگ غرب را بپذیریم و در یك كلام در نگاه به عالم و آدم، ماتریالیست و مادی شویم، حال چه در امور فردی خود اهل عبادت باشیم و چه نباشیم.
وقتی دقت كنیم كه همراه تكنولوژی غربی فرهنگ دنیاگرایی را هم وارد كرده ایم لااقل در گزینش خود بیشتر احتیاط می كنیم و از سرعت خود به سوی غرب کمی می كاهیم.
ما با جهانی روبه رو هستیم كه غرب با توجه به شرایط خاص اقتصادی و قدرت تكنیكی كه دارد، بخواهیم و نخواهیم به مقابله و رقابت با ما پرداخته است. به همین جهت ما مجبور به رقابت با آن ها هستیم، هرچند از این گونه رقابت و فعالیت که بیشتر ما را گرفتار خود می کند، كراهت داریم ولی در این رقابت جز رفع سلطه ی بیگانگان قصد دیگری نداریم، تا آرام آرام انوار تمدن اسلامی از افق ظاهر شود و تکنولوژی مناسب آن تمدن به ظهور آید. آری در مقابل بیگانگانی كه تنها تكیه گاهشان اِعمال زور و رشد نیروی حیوانی و قدرت مادی است كه صنعت در اختیارشان نهاده است، باید قدرتمند شد تا بتوان در مقابل قدرت آن ها ایستاد.
برای نجات از ظلمات دوران باید چند كار انجام داد؛ اولاً: از فرهنگ خودی مواظبت نمود تا لگدكوب اقتصاد و توسعه ی غربی نشود. ثانیاً: در اقتصاد و صنعت چنان موفقیتی به دست آورد كه بتوان با آن ها رقابت كرد تا بمانیم، نه این كه مقهور شویم و از دست برویم. ثالثاً: در عین توجه به دو امر اخیر، باید افق اندیشه ی اندیشمندان جامعه به تمدنی باشد ماوراء تمدن غربی، تمدنی که تکوین و تشریع در آن هماهنگی دارند و بشر در بستر طبیعت - به عنوان آیت الهی- زمینه ی صعود روحانی خود را فراهم می کند و به جای سرکوب قوای طبیعت، از طریق تعامل با طبیعت از قوای آن در شکل دادن به زندگی نهایت استفاده را می نماید.
«رنه گنون» می گوید: «در باب اختراعات جدید این كافی نیست كه به آثار امروزی آن ها توجه كنیم، بلكه باید به نتایج دورتر آن ها نیز توجه كرد، تا بفهمیم بیشتر خدمات ادعایی كه بهتر است ترقی مادیش بنامیم، موهوم و خیالی است تا واقعی. و نیز بفهمیم آیا به دست آوردن این تمدنِ خیالی ارزش بذل این همه عمر را داشته و دارد؟»[69] خطر اینجاست كه به اسم رونق صنعتی، حضور در عالم قدس و معنویت از فرهنگ بشر فرو افتد و نیز تحت عنوان رقابت اقتصادی با غرب، معارف الهی و نگاه معنوی به عالم و آدم مورد غفلت قرار گیرد. ممکن است گفته شود كه ملت ایران، ملتی مذهبی هستند و از این جهت با نزدیکی به تکنولوژی مدرن به مشكلی که غرب در آن افتاد، نمی افتد. اما باید خود را فریب نداد و متوجه شد با تجدد زدگی سال ها است که روح دینی فرو کاسته شده و عادت دینی بر معرفت دینی غلبه یافته است، آنچه پایدار می ماند و جامعه را پایدار نگه می دارد، معرفت دینی است و آن هم معرفت قلبی و حضوری و نه معرفت حصولی و عادت دینی.[70] عادت دینی با روبه رویی با شرایط جدید رنگ خود را می بازد، دختری كه در روستای خود دور از غوغای شهر با عادت دینی زندگی می كند طبیعی است که حجاب خود را رعایت می کند. ولی وقتی به شهر آمد اگر آن حجاب را با معارف قلبی و معنوی نپذیرفته باشد، در شرایط جدید حجاب خود را از دست می دهد. در مواجهه با غرب، باید معرفت حضوری خود را نسبت به دین شکوفا کرد تا بتوان ظلمات فرهنگ غربی را دید و از آن فاصله گرفت، در آن صورت جوانِ ما مقهور فرهنگ غربی نخواهد شد، وگرنه آن کس که در حدّ عادت دینی مانده است به راحتی وقتی با مظاهر تمدن غربی روبه رو شود مقهور آن می گردد و تلأ لؤ اختراعات چشم او را آنچنان پر می کند که به هیچ چیزِ دیگری ارزش نمی دهد. اگر با چشم دقیق و آینده نگر خطرات این اختراعات را برای بشر روشن نكنیم، یكپارچه خود و فرهنگ خود را در برابر آن ها می بازیم.
در جهانِ عمل زده و حسّی شده، نه برای فهم و عقلِ قدسی مقام و جایگاهی وجود دارد و نه برای هر آنچه خصلت باطنی و غیبی و روحی محض دارد. این امور در چنین فرهنگی دیده نمی شود و لمس نمی گردد. استیلای غرب، استیلای ماده پرستان با انواع گوناگون ماده پرستی، بر روح و روان انسان ها است و لذا در چنین تمدنی «قناعت» و «عبادت» كه اوج عروج و تعالی روح انسان است و کمال و آزادگی هر انسانی در بستر آن دو محقق می شود، زیر سؤال می رود.
فرهنگ غربی با بستن راه عالم قدس بر روی قلب انسان ها و با ایجاد انواع سرگرمی ها نعمتی همچون اوقات فراغت را ضایع نموده است. خداوند نعمتی به نام اوقات فراغت در این جهان برای ما گذاشته است تا انسان ها از یک طرف فرصت عبادت و از طرف دیگر ملکه ی زهد نسبت به دنیا را در خود رشد دهند، و در فرصت هایی که پیدا می کنند هر چه بیشتر از دنیا فاصله بگیرند و به خدا نزدیك شوند. حضرت امام سجاد(ع) در دعای مكارم الاخلاق می فرمایند: «وَارْزُقْنی صِحَّةً فِی عِبادَةٍ، وَ فَراغاً فی زَهادَةٍ»؛ خدایا! از تو سلامتی می خواهم برای بندگی، و فراغت می خواهم برای زهد پیشگی. از خدا می خواهند اوقات فراغتشان وسیله ی زهد در دنیا شود و فرصت اُنس با خدا باشد.
تمدن غربی با ایجاد روحیه ی عیاشی، اوقات فراغت انسان ها را بستر نزدیك شدن هرچه بیشتر به دنیا و لذات آن کرده، به طوری که اوقات فراغت، عامل اضمحلال تفكر وعبادت شده است. در تمدن غربی بشر به کلی فراموش می کند كه حیات دنیایی را فرصتی بگیرد برای تغییر خود و شایسته ی شدن برای قرب الهی. این تمدن حیات دنیایی را فقط به عنوان شرایطی برای تغییر دنیا می شناسد. بنا بود خود را آنچنان تغییر دهد كه شایسته ی قرب الهی شود ولی تغییر خود را رها كرده و سراسرِ زندگی را به تغییر بیرون خلاصه كرده است.
آیا جای شگفتی نیست كه در بازی های ورزشی هر روز زمینه ای جدید به صحنه می آید تا هر چه بیشتر انسان ها در بازی و سرگرمی باقی بمانند؟ و از این طریق اوقات فراغت را با انواع بازی ها و سرگرمی ها تمام كنند؟ طوری شده که اوقات فراغتِ به جز سرگرمی معنی دیگری نمی دهد. در حالی که در فرهنگ دینی هر کس به جایی رسید با استفاده ی صحیح از اوقات فراغت بود. دین بستری فراهم می کند تا انسان ها در اوقات فراغت خود راه اُنس بیشتر با خدا را در جانشان فراهم کنند. در اوقات فراغت و با زهد و دوری از دنیا انسان متوجه مقامات عالی درون خود می شود. ولی در سرگرمی های موجود به شدت از مقامات عالیه ی انسانی غفلت می شود و عملاً اوقات فراغت از بین می رود. از آن طرف برای این که انسان ها از این همه عیاشی و سرگرمی خسته نشوند هر روز بازی جدید و متنوعی درست می کنند. این جنس سرگرمی های دنیایی است که پس از مدتی دیگر نمی توانند روح انسان را ارضاء کنند ولی اگر همان سرگرمی به عنوان کار، جزء زندگی باشد این مشکل را ندارند، مثل تفاوت پیاده روی به عنوان قسمتی از زندگی که باید راه خانه تا مزرعه را طی کنید، با پیاده روی به عنوان ورزش.
ورزش در تمدن های گذشته به عنوان قسمتی از زندگی و فعالیتی برای دفاع بهتر و ایجاد توانائی بود ولی در حال حاضر با این که در تبلیغ از ورزش موضوع سلامتی و توانائی بدنی مطرح است، در عمل به یك بازی و سرگرمی تبدیل شده است. شکل ورزش های باستانی نشان می دهد که آن حرکات صورت فعالیتی برای آمادگی جنگی در مقابل دشمن بوده است. وسایل ورزشی زورخانه همان گرز، سپر، تیر وكمان است كه چون امروزه ابزارهای جنگ تغییر کرده، به یك نوع بازی تبدیل شده است، وقتی سرگرمی مقصد و مقصود شد، قهرمانان جامعه پهلوانان خواهند بود، هرچند آن پهلوانان درنده خوترین انسان ها باشند. جوانمردی تبدیل به پهلوانی شده است و این وارونه كردن نظام انسانی است. پهلوان كسی است كه به عنوان مثال یك سنگ بزرگ را بلند كند، ولی جوانمرد كسی كه بر خود حكومت نماید و در مقابلِ سخت ترین هوس ها و فسادها بایستد.
پیامبراكرم (ص) به آن اشخاصی كه برای زورآزمایی سنگی را بلند می كردند، فرمودند: «أَشْجَعُ النَّاسِ مَنْ غَلَبَ هَوَاه»؛[71] قدرتمندترین شما كسی است كه بر نفس خود غلبه كند. در حقیقت پیامبراكرم (ص) پهلوانی را به جوانمردی تبدیل كردند.
بر هر کدام از مظاهر تمدن غربی بنگرید بر خلاف ظاهر آن، جهت ضد انسانی دارد و چیزی تحت عنوان حق و باطل در آن فرهنگ معنا ندارد. در بینش غربی با فاصله گرفتن از سخن انبیاء، حرفی بر اساس این كه چه چیزی حق است و چه چیزی باطل معنی ندارد، خوب آن است که انسان های هوس زده آن را خوب بدانند و حق نیز با همین ملاک ارزیابی می شود. در اومانیسم، منفعت و ضرر بر مبنای هوس انسان تعریف می شود، حتی اگر این منفعت به قیمت ضایع كردن حقوق ملت ها باشد، برای آن ها مهم نیست. با توجه به این مطلب است که نباید در ارزیابی چنین تمدنی بگوییم کدام قسمتِ آن خوب است و کدام قسمت آن بد است بلكه باید آن را بر اساس جهت کلی که دارد ارزیابی کرد و بدان جهت که در کلیتِ خود حق و باطلی نمی شناسد آن را نفی نمود. البته ممکن است همان امكانات و تجهیزات را در فرهنگ و تمدنی الهی آورده و در آن هضم نمود و بوی متعفن ماده پرستی آن را از بین برد، همچون سگی كه در نمكزار بیفتد و استحاله شود. و همچنان که عرض شد این باید با خودآگاهی و دل آگاهی مردم همراه باشد که به راحتی ممکن نیست.
آنچه باید بر آن تأکید شود عبارت از آن است که فرهنگ مدرنیته فرهنگ ایجاد نیازها است و نه تنها انسان را به انواع نیازهای ساختگی مشغول می کند، بلکه روحیه ی مصرفی بی پروا را تشویق می کند، به طوری که صفت مقدس قناعت به عنوان یک صفت مذموم تبلیغ می شود. پیدا شدن انواع وسایل برای زندگی، بیش از آن كه انسان را ارضاء كند نیازمندی به وجود می آورد، آن هم نیازمندی های وَهمی که در هیچ جایی توقف ندارد، و این در حالی است که طبق یک قاعده ی مسلّم هر چه نیازمندی آدمی افزون گردد احساس نداشتن برای او افزایش می یابد و خود را بیشتر فقیر حس می کند.
انسان غرب زده با تعریفی که از خود دارد، نمی پذیرد كه با قناعت زندگی كند و زندگی با قناعت و پارسایی را بهترین زندگی بداند. این فرهنگ طوری زندگی و ارزش های آن را تعریف می کند که اگر كسی در حدّ کفافِ خود کار کند و بیشتر به امور فکری، اخلاقی و انسانی بپردازد به عنوان یک انسان غیر فعّال و غیر متعادل معرفی می شود، خیلی راحت قناعت و زهد را زیر سؤال می برد. در حالی كه اولیای الهی به ما آموخته اند؛ «بالاترین داشتن، نخواستن است». با دقت در زندگی های غرب زده مشاهده می کنید بسیاری از چیزهایی كه انسان ها جمع كرده اند هیچ نیازی به آن ها ندارند ولی چون بقیه دارند او هم خریده است و وسایل قبلی را بدون آن که غیر قابل استفاده شود به جرم آن که قدیمی شده، رها کرده و این است که برای به دست آوردن نیازهای كاذب و وَهمی صبح تا شب شروع به دویدن و فعالیت و كار و تلاش می كنند. در حالی که خداوند از طریق انبیاء الهی چشم ها را بصیر می كند تا مواظب باشیم نیازهای كاذب، ما را نَرُباید و در همان راستا انسان ها را دعوت به زهد و قناعت می كنند، زهد و قناعتی که نه تنها زندگی را محدود نمی کند بلکه عامل ورود انسان به عرصه های وسیع تری از زندگی می شود.
در سیره ی زندگی حضرت علیu داریم که؛ یك بار حضرت در بالای منبر پیراهن شان را تكان می دادند. از حضرت علت آن كار را سؤال كردند. جواب دادند چون همین یک پیراهن را داشتم و آن را شسته بودم و هنوز خشك نشده است، آن را تكان می دهم تا خشك شود. عرض بنده این نیست که در حال حاضر هم ما یک پیراهن داشته باشیم، بحث بر سر این موضوع است که با غفلت از زهد و قناعت همه ی زندگی عرصه ی مصرف افراطی می گشت و امکان واردشدن در فهم معارف دینی و اصلاح نفس برایمان نماند.
تأکید دین بر ساده زیستی و قناعت است و این یک حکم همیشگی است تا انسان گرفتار كلافه ی تجمّل و فزون خواهی نشود. فرورفتن در چنین كلافه ای امکان یافتن راه رهایی به سوی سعادت را غیرممكن می سازد.
انسانی که با ارزش های غربی خود را تعریف کرده سعی می کند با تمام قوا هر چیزی را كه موجب رفع نیازمندی های مادی می شود به دست آورد. در حالی که آن چیز جدید برای او یك نیاز جدید را به همراه می آورد، و فروافتادن در چنین ورطه ای از آنجا شروع می شود که همه ی همّت انسان غرب زده در رفع نیازهای مادی خلاصه می شود، نیازهایی که هرگز تمام شدنی نیست و هر وسیله ای از آن اشاره به وجه کامل تری دارد که وَهم انسان ها تصور می کند. این است که ملاحظه می فرمایید صد سال است هزاران شکل ماشین سواری ساخته شده و هرکدام که ساخته شد اشاره به نوع کامل ترِ خود دارد و صد سال دیگر هزاران شکل دیگر می سازند و باز باید هزاران شکل دیگر بسازند. آیا این فرو افتادن در ورطه ای نیست که هرگز به انتهای آن نمی توان رسید؟ این چنین گرفتار شکل های بی نهایت متفاوت شدن یک نحوه رسیدن به مقصد است یا دورشدن از مقصد است؟ ریشه ی آن در کجا است؟ چگونه وقتی انسان اسیر بی نهایت نیازهاست می تواند آزاد زندگی كند؟ از حضرت رسولf سؤال كردند شرح صدر چیست؟ فرمودند: «نُورٌ یقْذِفُهُ اللَّهُ فِی قَلْبِ الْمُؤْمِنِ فَیشْرَحُ صَدْرَهُ وَ ینْفَسِح »؛ نوری است كه خداوند در دل مؤمن می افكند پس سینه اش گشاده گردد. عرض كردند آیا این نشانه ای هم دارد تا به آن شناخته گردد؟ «فَقَالَ نَعَمْ وَ الْإِنَابَةُ إِلَی دَارِ الْخُلُودِ وَ التَّجَافِی عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الِاسْتِعْدَادُ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِه »[72] فرمودند: آری؛ توجه به قیامت، و فاصله گرفتن از دنیا، و آمادگی برای مرگ قبل از آمدنش است. آیا تمدن جدید چنین فرهنگی را می فهمد؟ این همه نیاز سازی و اسارت در دنیا، نهایت كار بشر را به كجا می كشاند؟ این تمدن می خواهد مسیر بشر را بر چه ساحلی فرود آورد؟ به ساحل قناعت و آرامش، یا به نیازمندی و اضطراب؟
ظلمات مدرنیته یعنی ظلماتِ باطن انسان های غرب زده و فرو رفته در نفسانیات، به طوری که انسان های زد و بنددار جای انسان های معنوی را گرفته اند و در آن حال جامعه هیچ فکر و ذکر معنوی را بر نمی تابد و عهد با خدا را فراموش کرده و راه نزدیکی به منزل دوست را گم کرده و دست خود را از دست اولیاء الهی بیرون آورده است.
خدایا: تو یگانه ای، هرچه به تو نزدیك تر شویم از پراكنده پرستی آزاد و به مقصد خود نزدیك می شویم، پس ما را به خودت نزدیك فرما.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[73]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است.
چنانچه مستحضرید خداوند در آیه ی فوق می فرماید: ای پیامبر؛ آیا كسانی كه با انبیاء و دین الهی مقابله می كنند یك نگاه تاریخی و عبرت انگیز به جهان گذشته و سرنوشت اقوام هلاک شده نكردند؟ اگر با نگاه عبرت انگیز به آن ها می نگریستند در دل حوادث گذشته، سنت نابودی ملت ها و تمدن ها را می دیدند و علت نابودی و اضمحلال آن ها را درك می نمودند و به خوبی نگران آینده ی مقابله با پیامبرشان می شدند. هم قلب های آن ها بصیر می شد و عاقلانه به امور خود نظر می کردند، هم گوش هایشان شنوا می گشت و نسبت به سخنان انبیاء توجه کافی می کردند. اقوام به هلاکت رسیده ی گذشته چشم سر داشتند که ظاهر دنیا را ببینند ولی چشم قلب هایشان کور بود و عوامل معنوی و ظریفِ جاری در عالم را نمی دیدند.
خداوند در آیه ی فوق ما را دعوت می کند تا به سرنوشت ملت هایی که هلاک شدند و از زندگی خود هیچ بهره ی واقعی نگرفتند، نظر کنیم. از ما می پرسد مگر رمز نابودی آن ها این نبود كه نقش شریعت الهی و سنن معنوی را در سازمان ارتباطات خود از بین بردند؟ سنت هایی که باید با چشم دل دید و آن ها چشم دلشان كور بود و ادراكشان آنچنان حسی و روابط و اهدافشان آنچنان مادی شده بود که در شخصیت و تفکر خود شرایط نظر به نقش سنن الهی را به کلی ویران کرده بودند، و در نتیجه تمدن آن ها از هم گسیخت، بدون آن که بفهمند عامل این گسستگی و ویرانی چه بود. در آیه ی مذكور خداوند تاكید می فرماید سنت هلاکت تمدن ها استثناء بردار نیست، گذشتگان بر اساس همین قاعده نابود شدند و آیندگان هم اگر زمینه ی بصیرت قلبی را در خود از بین ببرند به همان سرنوشت دچار می شوند.
وقتی تمدنی در مقابل رمز و رازهای نبوتِ انبیاء خود را به نشنیدن بزند، به سویی حرکت می کند که انتهای آن گسستگی و نابودی است. آیات متعدد در قرآن هست که می فرماید: وقتی پیامبران به اقوامِ پشت کرده ی به سخن خدا خبر نابودی شان را می دادند آن ها به جای به هوش آمدن می گفتند: «مَتی هَذَا الْوَعْد اِنْ کُنْتُمْ صادقین»[74] اگر راست می گویید آن نابودی چه موقعی است. یعنی به جای فهم قاعده و سنت جاری در هستی، موضوع را به مسخره می گرفتند. خداوند از زبان پیامبر به آن ها می گوید: عجله نکنید سنت هلاکت اقوام وعده ای است که در وقت و سرآمدش جاری می شود. فرصتی در اختیار شما هست که اگر بخواهید می توانید چشم دل را بیدار کنید و آن سنت را ببینید و در کار و زندگی خود تجدید نظر نمایید. چون خدایی که انسان را و جهان را آفریده در کنار این دو، شریعتی را نیز به صحنه آورده تا این انسان در این جهان امکان به ثمر رسیدن خود و جامعه را فراهم کند، حال اگر خود و جهان را طوری تعریف کرد که جایی برای شریعت الهی در مناسبات فردی و اجتماعی نگذاشت و با این همه تذکر دلسوزانه که انبیای الهی به او می دادند خود را به نشنیدن زد، خداوند در موردشان می فرماید: «فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا یشْعُرُونَ»[75] پس ناگاه آن ها را می گیریم بدون آن که شعورِ فهم ریشه های آن نابودی و گسست را بفهمند.
از آن جایی که آیات قرآن قصه ی اقوام نابودشده ی گذشته را مطرح می فرماید تا ما امروز به قواعد نابودی آن ها پی ببریم و وضع امروزین خود را ارزیابی کنیم، ما به تحلیل تمدن غرب پرداختیم و هر چه بیشتر دقت کردیم، بیشتر متوجه شدیم سرنوشت این تمدن همان سرنوشتی است که اقوامِ به هلاکت رسیده ی گذشته با آن روبه رو شدند، و خواستیم نتیجه بگیریم سرنوشت خود را به تمدن غربی گره نزنیم و بر خلاف ظاهرِ جذّاب آن تمدن، به کمک آیات الهی باطن آن را تحلیل كنیم.
یكی از نكاتی كه باید در تحلیل تمدن غرب مدّ نظر داشت این است كه فرهنگ غربی با عمده کردن بینش مادی، موجب گرایش های كاذب در جوامع انسانی شده است. در حالی که اگر ما جایگاه عالم ماده را درست بشناسیم، دیگر مظاهر تمدن غربی را به عنوان موضوعاتی اصیل و مفید نمی پذیریم تا گرفتار نیازهای کاذب شویم. با دقت در جایگاه عالم ماده، می فهمیم سردرگمی و بی سر و سامانی غرب و ملت های غرب زده ریشه در دو رویکرد دارد، یکی این که فقط با ظاهر عالم ارتباط دارند و تمام توجه خود را به ظاهر عالم ماده معطوف داشته اند. دیگر این كه اسرار دین و دیانت را که متذکر نقش سنن الهی در عالم است، سخن غیر علمی می دانند و به چیزی نمی گیرند، و لذا از تعادلِ لازم که باید جای هر کدام از عالم ظاهر و باطن را درست تعیین کنند، خارج شده اند.
در جلسه ی قبل عرض شد هرچه نیازمندی بیشتر باشد، از آنجایی که بشر در نیازمندی بیشتر با محرومیت و فقدانِ بیشتر روبه رو است، و در نتیجه با اضطراب بیشتری زندگی می کند، تمدن غربی به گونه ای است كه با رویکردِ صِرف به ماده، برای انسان نیازمندی می آفریند. زیرا هدف آن تمدن هرچه بیشترداشتن دنیا است، دنیایی که عین کثرت است و هر قدر هم که از آن داشته باشی باز همه آن را نداری و چون در نگاه غربی به عالم و آدم، باید همه ی دنیا را داشت، هیچ وقت به آنچه می خواهی نمی رسی. هر چند از منظر یک انسان دینی، هرگز این همه داشتن ها نیاز نباشد. زیرا در منظر انسان دینی، آن چیزی که انسان می خواهد خدا است، خدایی که اَحد است و لذا هر وقت با او روبه رو شدی همه ی او را داری، او کثیر نیست که اگر مقداری از آن را داشته باشد، مقداری دیگر از آن پیش تو نباشد. وقتی مقصد انسان خدا باشد، دنیا در حدّ کفاف مورد توجه قرار می گیرد و آن هم به عنوان وسیله برای ارتباط با خدایی که واحد و پایدار است. حال در نگاه مادی تمدن غربی، مقصد انسان دنیایی می شود که عین کثرت و عین ناپایداری است و لذا انسان در فضای آن زندگی، هرگز احساس رسیدن به مقصد نمی کند، هرچند بیشتر دنیا را داشته باشد. وقتی دنیایی که عین ناپایداری است در اختیار شما باشد در واقع هیچ چیزی در اختیار شما نیست. این است که عرض می شود این تمدن با زیاده پرستی و با كثرت طلبی، انسان را در اوج بی محتوایی قرار می دهد و تنها در او «بسیار خواستن» را رشد می دهد، نه «بسیار بودن»ی که با خدایی که عین بودن است تأمین می شود. اگر کسانی «بودن» و بقاء بخواهند، سرمایه ی فطری خود را که عین ارتباط با خداست پاس می دارند ولی کسانی که بخواهند داشته باشند یعنی خواستن را به جای بودن در خود رشد دهند، به جای نور فطرتِ خود، آنچه در دست غیر است دوست دارند، و همواره احساس بی محتوایی می کنند.
اگر وجود انسان از طریق ارتباط با عالم معنا و فاصله گرفتن از عالم ماده، شدید شود، نیازش به دنیا كم می شود و با رفع حجاب بین او و خدا، اتصالش به غنیّ محض افزون می گردد. هرچه اتصال به غنیّ محض شدیدتر شود نیاز به بیرون كم می گردد و به همان اندازه از ابزارها آزاد می شود. وقتی انسان غنای خود را در ارتباط با خداوند به دست آورد، حرصِ داشتن ابزارهای بیشتر برای به دست آوردن دنیای بیشتر در او شعله نمی كشد، تا با به دست آوردن یك ابزار، زمینه ی حرص بیشتری برای داشتن ابزاری دیگر در او رشد کند. بلکه آزاد از رقابت های اهل دنیا به وسایلی از زندگی می اندیشد که بتواند در زندگی دنیایی به بهترین نحو عمل کند و افق ارتباط خود با عالم قدس و معنویت را وسعت بخشد. این است که انسان دینی به بهترین نحو از زندگی زمینی استفاده می کند و بهترین وسایل را نیز در زندگی خود می سازد ولی نه آنچنان که گرفتار حرصِ داشتن شود، افق او در جای دیگر است.
روحیه ی مُدپرستی نمونه ی روحیه ی نیازمندی انسان غربی و غرب زده است. ملاحظه كنید چگونه این تمدن، انسان را آلوده به گرایشی می کند كه در اثر آن، بدون آن كه مثلاً به لباس جدیدی نیاز داشته باشد و بدون آن كه لباس گذشته ی او غیر قابل استفاده شده باشد، دیگر لباس قبلی خود را نمی خواهد، و عیناً با لباس دوم هم در مقابل لباس سوم همین برخورد را می كند. این یعنی نوعی از زندگی که انسان بدون دلیل خود را نیازمند لباس های فراوان نموده، که عبارت است از فرهنگِ نیاز بیشتر به ابزارها، و نه استفاده ی بیشتر از آن ها. حال همین روحیه در مورد خانه و ماشین و سایر ابزارهای زندگی حاکم است. آیا دیگر چنین انسانی امکانی می یابد که در فرصتی و خلوتی به ابعاد معنوی خود توجه کند و به سوی عالم بیکرانه ی غیب نظر بیندازد و عبادات الهی را هدیه ی بزرگی بداند تا غربت خود را در زمین جبران کند؟ انسان در فرهنگ غربی از برترشدنِ معنوی خود به نشاط نمی آید، بلكه در سراسر زندگی فقط به جوابگویی به خواستن های بی حدّ و حصر دنیایی خود مشغول است، خواستنی که پایان ندارد و نیازمندی در متن آن نهفته است، زیرا طلب چیزهایی است كه با به دست آوردن آن ها، اشاره به داشتن چیزهای دیگر شروع می شود، نه با به دست آوردن آن ها، اشاره به اُنس بیشتر با خدا شروع شود و بگوید:
دیر آمدی ای نگار سر مست
زودت ندهیم دامن از دست
آری نیاز به جدیدبودنِ ابزارها در ذات فرهنگ غربی نهفته است و این مشکل کوچکی نیست، یک فاجعه ی بزرگ است که عالم و آدم را به ورطه ی هلاکت انداخته.
عرض شد دین الهی با ایجاد زمینه ی ارتباط انسان با خدا و غنیّ مطلق، آنچنان انسان را از خلأ های وَهمی آزاد می کند که او به حدّاقلِ داشتنِ دنیا بسنده می کند، در حالی كه خواستن دنیا، به جهت کثرت و تزاحمی که در عالم ماده هست، زندگی را در گِره و تعارض می اندازد، چون اگر این قطعه زمین را شما داشتید، دیگر من نمی توانم همان قطعه زمین را داشته باشم، این است که گفته می شود، انسانی كه اسیر خواستن های دنیایی شد، همیشه باید با زندگی و با بقیه ی افراد كشتی بگیرد. و این باعث می شود كه ثقل توجه انسان از درون و عالم بیکرانه ی غیب، متوجه عالم خارج و تنگناها و تعارض های آن شود، در این حالت همواره خواستن ها، انسان را به دنبال خود می كشند.
عاشق شدن بر بیرونی ها چشمه ی درون انسان را می خشكاند و وجود او را به یك بیابان برهوت تبدیل می كند. مولوی در وصف این حالت می گوید:
نه زجان یك چشمه جوشان می شود
نه بدن از سبز پوشان می شود
نه صدای بانگ مشتاقی در او
نه صفای جرعه ی آبی در او
عبرت گرفتن از سرنوشت اقوامِ به هلاکت رسیده موجب می شود تا انسان از خواستن های افراطی، که شاخصه ی تمدن غربی است، دست بردارد تا گوهر نابِ توجه به حق در وجود او متجلی گردد و بفهمد بیش از آن که باید به دنبال طلا باشد، خودش طلا هست. گفت:
تو جوان بودی و قانع تر بُدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بُدی
مبنای فکری فرهنگ غرب بر این اساس است که افقی وَهمی را در مقابل انسان می گشاید تا به او القاء کند در آنچه هستی، کافی نیست، آنچه را من به تو عرضه می كنم به جای آن بنشان. در نتیجه انسان نسبت به آنچه خداوند به او داده است و زمینه ی صعود روحانی اوست، غافل می شود و همه ی فکر و ذکرش می شود رسیدن به آنچه فرهنگ غربی به او نشان می دهد، هدفی وَهمی که معلوم نیست چیست و کجاست، چون هر آنچه درفضای فکری این فرهنگ می یابی، خبرِ چیز دیگری را که بهتر از آن است جلوی شما می گذارد، همیشه احساس می کنی هیچ چیز نداری، مثل این است که به شما بگویند كوهی وجود دارد و تو باید به قله آن برسی تا سعادتمند شوی، بی آن كه كوهی به تو نشان دهند، ولی با این کار انسان را از سِیر درونی و توجه به ارزش های معنوی باز می دارند، در حالی كه به قول مولوی:
وِیسه و معشوق هم در ذات توست
وین برونی ها همه آفات توست
بیرونی ها درحدّ ابزارهایی هستند تا با آرامش کامل از پنجره ی درون راهی به سوی بی نهایت خوبی ها باز کنیم، ولی وقتی همه زندگی به دویدن به سوی ناکجاآباد تبدیل شد، كار به جایی می رسد كه انسان فرصت جواب دادن به گرایش های معنوی اش را از دست می دهد.
با توجه به مقدماتی که در رابطه با فهم ذات تمدن غربی گذشت، شاید وقت آن شده است که بتوان بی پرده و با صراحت بیان کرد، بین روحیه ی مذهبی و روحیه ی مدرنیته، جز تضاد، هیچ گونه ارتباط دیگری نمی تواند وجود داشته باشد و هركس كه می خواهد با حفظ روحیه ی دینداری با فرهنگ مدرنیته آشتی كند، خیال خامی در سر می پروراند.
مسلمانانی كه تعلق به غرب دارند بیش از ارتباط با پوسته ی دین نمی توانند با حقیقت دین مرتبط باشند، اینها هویت خود را در غرب می جویند و می خواهند با عصری کردن دین، دین را قربانی علوم غربی و نگاه غربی کنند. این ها بخواهند یا نخواهند در حقیقت از نگاه دین به عالم و آدم بیگانه اند و بی خبری ایشان از حقایق آسمانی موجب می شود كه خود را از نظر فكری و روحی به مقام دستیاران «غرب پرستی» تنزل دهند و با هرگونه معنویتِ راستین به نبرد برخاسته و از جهت نظری هرگونه معنویتی را منكر می شوند. اینان حتی اگر بخواهند بر ضد استیلای اجانب پیكار كنند، شیوه و روششان همان روش غربی هاست؛ همانطور كه غربی ها با روش های گسسته از معنویت و دوری از سُنَنِ آسمانی با یکدیگر مقابله می کنند، همان روش را پیشه می کنند، و نتیجه ی آن پیكار، چیزی جز فرهنگ غرب نیست.
آری اگر روش مبارزه با غرب، غیر دینی باشد، همان مبارزه ی غرب با غرب است. روش مقابله ی انبیاء با دنیای جاهلیت برای آن بود که افق جان انسان ها از زمین به سوی آسمانِ معنویت کشیده شود و با عالم بیکرانه ی قدس آشنا شوند. ولی رقابت هایی که با فرهنگ غربی بین کشورها و اندیشه ها پیش می آید، طوری است که باز راه آسمان به سوی بشر بسته است، مثل رقابتی که بین جهان کمونیسم و جهان سرمایه داری پیش آمد. این رقابت ها رقابت سگان است بر سر جیفه ی گندیده ی دنیا. رقابت های روشنفکرانه چیزی غیر از رقابتِ تمدن دینی با فرهنگ غربی است. روشنفکر غرب زده ابتدا پذیرفته است تکنولوژی غربی و لیبرال دموکراسی غربی کمال است و می خواهد بقیه را نیز در چنین فضایی وارد کند و دعوا بر سر آن است که چه کسی زودتر وارد شود. این ها با سیاست امپریالیستی و اخلاق مبتذلِ غرب مخالف اند و نه با فرهنگ و نگاه غربی به عالم و آدم.
سخن ما این است كه اساساً آن تمدن با آن گرایش و آن نوع زندگی که مدّ نظر خود دارد، یک تمدن ضد دینی است و ثابت و متغیر خود را دارد و كسانی كه تلاش می كنند تا با نزدیکی اسلام به غرب به زعم خود به اسلام آبرو دهند باید بدانند با این کار اسلام را از کارآیی لازم خارج کرده اند و دیگر آن اسلام، اسلامی نیست که بتوان با آن جهان را از ظلمات مدرنیته رها نمود. این ها به جای این که خدمت گذار اسلام باشند، كارگزاران غرب اند.
مسلمانانی که شیفته ی غرب اند سعی شان آن است که در تأیید فرهنگ غربی روایتی پیدا كنند تا بگویند ای غربی ها! یك نمره بیست هم به ما بدهید! ما هم كارهای شما را در اسلام قبول داریم! این ها دانسته یا ندانسته فرهنگ غرب را به جای فرهنگ اسلام نشانده اند.
ای بسا ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نباید داد دست
كسانی مثل تقی زاده ها و تدین ها با آن که ابتدا عمامه سرشان بوده است ولی در مقابل مرحوم مدرس ایستادند و رضاخان را تثبیت کردند. پس می شود با ظاهر اسلامی و با تمسک به چند روایت به جای تبلیغ اسلام، غرب را تبلیغ و تثبیت کرد. عمده توجه اساسی به تفاوت رویکرد غرب در نگاه به عالم و آدم است، در سیره ی انبیاء غلبه با معنویت و پاكی و صفاست، نه با مادی گرایی و عیاشی و شهوت رانی.
باید توجه داشت سیره ی کلی دین در نظر به عالم و آدم كدام است، نه این كه به عنوان نمونه یك نكته را از دین درآوریم و از رویکرد اصلی آن غافل باشیم. پیامبر خداf بنا به دستور خداوند در قرآن، نسبت به اهل بیت خود سفارش فرمودند تا مردم با رجوع به امامان معصومh در دینداری خود بی راهنما نمانند و پایدارتر باشند و لذا بعد از آن که گفت: نسبت به ذی القربای پیامبرf مودّت و محبت بورزید[76] فرمود: آنچه نسبت به محبت و مودّت ذی القربی گفتم برای خودِ شما مفید است.[77] حال عثمان وقتی خلیفه شد بدون توجه به موضوع عصمت اهل بیت پیامبرf، اموال بیت المال مسلمین را به جیب اقوام خود سرازیر کرد و گفت پیامبرf هم همین کار را کرد، به طوری که کُلّ خراج یک سال آفریقا را یکجا به داماد خود مروان حکم بخشید.[78] در حالی که این رویکرد با آن رویکرد از زمین تا آسمان متفاوت است. آری اسلام می گوید شراب حرام است تا در عین آسیب ندیدن بدن، روح عبودیت در انسان ها تقویت شود و خوف از جلال پروردگار در قلب ها زبانه بکشد، و این غیر از آن است که روشنفکر مسلمان می گوید غربی ها هم ثابت کرده اند نوشیدن شراب موجب خرابی کبد می شود، پس اسلام و غرب هر دو یک حرف دارند و یک منظر را دنبال می کنند!
امید غرب آن است که با روشنفکران دینی که غرب را پذیرفته اند، افق جهان اسلام را به سوی غرب برگرداند. روشنفکر دینی با نوع برداشتی که از مفاهیم دینی القاء می کند راه خروج از دین قدسی و نزدیکی به دین غرب زده را فراهم می نماید. وقتی نگاه علمی غرب به عالم و آدم اصل شد، پس باید مجتهدان ما هم با چنین نگاهی به همه چیز بنگرند تا معرفت دینی آن ها بسط یابد وگرنه کهنه و عقب افتاده اند و معرفت دینی آن ها در قبض است و نه در بسط. آیا با توجه به نکاتی که تا حال گفته شد این نوع پیشنهادها مساوی با غرب زدگی کامل و فرو بسته شدن راه قدس از منظر دین و دینداری نیست؟ اینجاست که عرض می کنم اگر فرهنگ غرب و ذات آن درست شناخته نشود ناخودآگاه در دام آن می افتیم و کارگزار آن خواهیم شد و تسلیم هوس شیطانی آن شده و حکومت غرائز را به جای تفکر دینی و پارسایی می نشانیم.
تا ذات تمدن غربی را نشناسیم نسبت به آن بلاتکلیف هستیم و به راحتی از آن منفعل می شویم و اگر هم با غرب مخالف باشیم در عرصه ی اوهام به جنگ غرب می رویم و موجب قوام بخشیدن به سیطره ی فرهنگی غرب می شویم و با اصالت دادن به نگاه غربی، زمینه ی سکولارشدن جوانان را فراهم می کنیم. آنچه مرز اسلام و غرب را جدا می کند روحیه ی معنوی اسلام و روحیه ی مادی غرب است و این دو نه تنها قابل جمع نیست، بلکه حتماً کارشان به مقابله می کشد. زیرا این طور نیست که تمدن مادی در حدّ مادی بودن خود بماند، آن تمدن برای ادامه حیات خود باید هر جریانی را که نگاهش به معنویت و شریعت الهی است، نفی کند. قرآن شاخصه ی تمدن ها و فرهنگ های دنیایی را دو چیز می داند، یکی تکذیب آیات الهی و انکار نقش فعّال سنت های معنوی، و دیگر استهزاء کردن آیات الهی، می فرماید: «...كَذَّبُوا بِآیاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا یسْتَهْزِؤُون»؛[79] آیات الهی را تکذیب می کردند و همواره آن ها را مورد تمسخر قرار می دادند. اشکال روشنفکر دینی در غفلت از قسمت دوم آیه است که متوجه نیست فرهنگ کفر زشت نشان دادنِ ایمان را در برنامه ی خود قرار می دهد و لذا اجازه ی حیات آبرومندانه به تفکر دینی نمی دهد.
آنچه در همه ی صحنه ها باید مورد توجه باشد حفظ جهت الهی کارها و فعالیت ها است. روح اعتقاد به سنن آسمانی ممكن نیست نابود شود، زیرا آن سنن ذاتاً برتر از مرگ و تحول است، هر چند ممكن است سنن معنوی از نظام و یا تمدنی روی برتابند كه درآن صورت پایان آن تمدن فرا خواهد رسید، زیرا نظام الهی اجازه نمی دهد فرهنگی که متصل به حقایق عالم قدس و معنویت نیست، به عمر خود ادامه دهد. به همین جهت در رابطه با تمدن های نابود شده می فرماید: « أَوَلَمْ یسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَینظُرُوا كَیفَ كَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ كَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَأَثَارُوا الْأَرْضَ وَعَمَرُوهَا أَكْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَجَاءتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَینَاتِ فَمَا كَانَ اللَّهُ لِیظْلِمَهُمْ وَلَكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ یظْلِمُونَ»؛[80] آیا در زمین سیر نکرده اند تا ببینند فرجام كسانی كه پیش از آنان بودند چگونه شده؟ آن ها بس نیرومندتر از ایشان بودند و زمین را زیر و رو كردند و بیش از آنچه آن ها آبادش كردند آن را آباد ساختند، و پیامبرانشان دلایل آشكار برایشان آوردند - و آن ها نپذیرفتند، پس نابود شدند- بنابراین خدا بر آن نبود كه به آن ها ستم كند لیكن خودشان بر خود ستم كردند.
آیه ی فوق به ما تذکر می دهد که چون پیامبرانشان را تکذیب کردند، خودشان به خودشان ظلم کردند و زمینه ی نابودی خود را فراهم نمودند.
توضیح این كه: عالم مجردات از عالم ماده جدا است، مجرد نابود نمی شود، بنابراین اگر جامعه ای خود را به ماده نزدیك كند، مانند ماده که همواره در حرکت و بی ثباتی و فنا است، نابود می شود. چون جنس عالم ماده گذر و تغییر است، طبق برهان حرکت جوهری، ذات عالم ماده عینُ الْحَرِكه است، پس اگر روح جامعه ای به ماده نزدیك شود با آن یكی می گردد و در نتیجه جنبه ی پایداری در آن نخواهد ماند تا آن را حفظ کند. ولی اگر روح جامعه به غیب متصل بود، چون جنس عالم غیب مجرد است و در ثبات است، حیات آن جامعه برایش پایدار می ماند و حاصل تلاش های آن جامعه با آن همراه خواهد ماند، آری در جامعه ی الهی هم افراد می میرند ولی هلاک نمی شوند تا با پوچی و بی ثمری زندگی را به انتها برسانند و فرصت های کمال یابی از دست آن ها برود.
اتصال به عالم غیب به کمک «نبی» و «شریعت الهی» محقق می شود و حیات انسان و جامعه در ازاء پیروی از انبیای الهی جاودان خواهد شد. آری؛ مردن جزء حیات زمینی است، باید طوری زندگی را شکل دهیم که زندگی ما با خوب مردن معنی دار شود، باید كاری كرد كه با رفتن از این دنیا تمام سرمایه ی زندگی از دست نرود بلکه با مردن به حیاتی برتر و به سرمایه های جاویدان دست بیابیم. در مورد تمدن ها نیز همین قاعده جاری است که اگر بستر ارتباط انسان ها با عالم قدس و معنویت همراه نشود به جای آن که به انتهای مبارکی برسند به هلاکت می رسند و حاصل سال ها تلاش آن ها یک مرتبه فرو می ریزد.
از بدترین خصوصیات تمدن غربی این است كه «مردن» را نمی شناسد تا خطر هلاکت خود را بفهمد و تفاوتِ عاقبت به خیرشدن را از ویران شدن و بی ثمرگشتن باز شناسد. نگاه به مرگ روشنگرترین وسیله برای درست تحلیل کردن زندگی است. مرگ؛ در نگاه دینی یک رفیق آشناست، جزئی از زندگی و بُعدی از حیات است. در نگاه دینی با مرگ، بسیار خوب برخورد شده است، به طوری كه شما پایین ترین درجه ی حیات را، حیات زمینی می دانید. لازمه ی خوب زندگی کردن آن است که انسان ها نسبت به مردن اضطرابی نداشته باشند وگرنه آن را كابوسی روبه روی حیات خود می پندارند و لذا تمام زندگی آن ها می شود تلاش برای نمردن، و این به هلاکت کشاندن زندگی است. وقتی در بینش یک جامعه روشن شد مردن سیرِ حیات زمینی به سوی حیات غیبی و قیامتی است، زندگی خود را با توجه به گستره ی عالم بعد از مرگ شکل می دهد و روابط خود را با دیگران و طبیعت در افقی گسترده تر از منافع زودگذر مادی تعریف می کند، چیزی که در تمدن غربی هرگز مورد توجه نیست.
قرآن در آیات متعددی بنی اسرائیل و قوم یهود را مورد عتاب و ایراد قرار می دهد، چون فرهنگ بنی اسرائیل یك فرهنگ منحط مادی است که ما امروز نمونه ی بارز آن را در فرهنگ غرب می بینیم. غربِ امروز از نظر مبنای فكری و فرهنگی یهودی است، هر چند از نظر اعتقاد فردی به حضرت مسیح(ع) گرایش دارد و به همین جهت در موضع گیری های سیاسی همواره به نفع اسرائیل موضع گیری می کند. خداوند در قرآن وقتی خصوصیات یهود و نصاری را ذكر می كند، تاكید می فرماید مواظب باشید به آن ها نزدیک نشوید زیرا نزدیک شدن به فرهنگی که سراسرِ نگاهش به زندگی، نگاه مادی است برای ما ضربه پذیری فراوانی پیش می آورد.[81]
فرهنگ غربی طوری نظام ارزشی خود را اصل قرار داده که اگر ملّتی خواست در مقابل تهاجم فرهنگ غربی ایستادگی کند متهم به کهنه پرستی می شود و به این طریق رقیب خود را از صحنه خارج می کند. ولی اگر غربی ها با ملّتی مقابله کردند نشانه ی میهن پرستی به حساب می آید و از این طریق به راحتی نهادهای فکری، فرهنگی ملت ها را فتح کردند و هرکس هم تسلیم روح غربی نشد با مُهر کهنه پرستی و تعصب به انزوایش کشاندند و اکثر ملت ها متوجه نشدند چه بر سرشان آمد. این است که می بینید فرهنگ غربی هر فرد و ملتی را از زیستن و اندیشیدن به غیر از شیوه ی غربی باز می دارد. طوری خود را به سایر ملل تحمیل کردند که هیچ کس حق ندارد در مقابل تهاجم فرهنگ غرب از سنن معنوی خود دفاع كند، وگرنه كهنه پرست خواهد بود.
علامه طباطبایی « رحمه الله علیه» در این رابطه در ذیل آیه 200سوره آل عمران می فرمایند:
غرب؛ این قدر برای خود ارزش قائل است كه غیر خود را دوست به حساب نمی آورد، و به راحتی بین خودشان القاء محبت می كنند و غیرخود را به راحتی می كشند.
همان طور كه شما نمونه ی آن را در دنیا دیده اید. اینها هیچ ارزشی برای انسان های غیر غربی قائل نیستند. علامه « رحمه الله علیه» می فرمایند:
«خودشان تبلیغ می كنند كه ما محبت را القاء می كنیم ولی ببینید با غیر خود چه می كنند».
آیا به شما راست می گویند؟ این همه دروغ به ملت ها نگفته اند؟ آمدند شهرهای سایر ملل را آباد كنند یا غارت؟ روحیه ی غربی با غفلت از معنویت و رشد خودخواهی و حیله گری در طول تاریخی که از رنسانس شروع شد، به سایر ملل دروغ ها گفته و بقیه ی انسان ها را موجوداتی می بیند که باید به خدمت آن ها در آیند، بدون آن که برای آنان ارزشی برای زندگی کردن قائل باشند. صورت مشخص آن روحیه را در برخورد با مردم آفریقا می یابید که چگونه آن ها را از مزارع خود دزدیده و به آمریکا می بردند تا به عنوان برده در مزارع آن ها کار کنند.
عقل غربی ؛ عقل منفعت بین است نه عقل انصاف، چون نگاه آن به عالم نگاهی سراسر مادی است. همان طور كه بسیار متفاوت است که شخصی برای رضای خدا، راست بگوید. با کسی که برای شهرتِ بیشتر یا غارت زیادتر راست بگوید، ادب غربی با ادب ملّت های معنوی نیز متفاوت است. دروغ تمدن غربی به سایر ملل - حتی به ملت خود- در پوششی از اخلاق پنهان است تا بهتر بتواند چپاول کند، روح فرهنگ غربی پنهان کاری است، به اسم دفاع از حقوق بشر، بشر غربی را مدّ نظر دارد و همین پنهان کاری است که جهان غیر غربی را نسبت به روح غربی غافل کرده است. اگر عموم مردم ذات دنیای متجدد را می شناختند و معلوم می شد تمدنی که راه آسمان را به روی خود بسته است تماماً در حیله گری و منفعت طلبی فرو می رود، خیلی زود هیبت جهان غرب فرو می ریخت و بحران موجودِ آن به انتهای خود می رسید، فعلاً با تبلیغات گمراه کننده به حیات خود ادامه می دهد. کافی است پرده از روی چهره ی ظاهری تمدن غربی عقب رود، در آن صورت نوع برخورد سایر ملل با تمدن غربی متفاوت خواهد بود.
روشن است که هستی دنیای متجدد معلول نفی حقیقت و معنویت است و لذا ظهور معنویت عین نابودی جهان متجدد است، در همین راستا است که گفته می شود انسان ها قدرت مقاومت در مقابل کفر را باید از دین بگیرند، چون با ظهور حقیقت و معنویت، هیمنه ی کفر چون دودی به هوا می رود. ملّتی که فرهنگ دینی و معنوی خود را از دست بدهد مقاومتش در برابر دنیای متجدد ضعیف می شود و حیات تبلیغی غرب در آن ملّت قوت می گیرد. این که می بینید مُدسازان هر برنامه ای را که اراده کنند در بین عموم ملّت ها عملی می شود، به خاطر از دست رفتن معنویت ملت ها است. فرهنگ غرب در ابتدا گرایش به تقوی را به عنوان تعصب، از قلب و دل انسان ها بیرون می کند و سپس دل ها را در اختیار خود می گیرد. با توجه به همین نکته است که می توان راه حل نجات از ظلمات غرب را به راحتی پیدا نمود. آری هرگاه ملت ها متوجه سرمایه های معنوی خود شدند فرهنگ مدرنیته دیگر آنچه هست، نخواهد بود.
قدرت غرب به عدم معنویت ماست، همه اقرار داریم آنچه فرهنگ غربی پیشنهاد می کند عامل نجات هیچ ملّتی نیست. ولی آیا به آنچه ما را نجات می دهد به طور جدّی نظر كرده ایم؟ با فضایی که فرهنگ غربی ایجاد کرده امکان تصمیم گیری را از ملّت ها ربوده است. یكی از مشكلات جهان امروز این است كه از افكار عمیق فرار می كند و سطحی نگر است، در حالی كه اندیشه های الهی و از همه روشن تر قرآن، انسان ها را به تدبّر و تفكر در آیات الهی و سنن معنوی دعوت می نماید، تا ذات عالم هستی را برای مخاطب خود بنمایاند. وقتی می فرمایند قرآن هفتصد بطن دارد این صحیح نیست كه ما تمام بطن های قرآن را رها کنیم و صرفاً ظاهر آن را بگیریم، در آن صورت نتوانسته ایم از طریق قرآن جامعه ی خود را هدایت کنیم.
در اروپا با وقوع رنسانس و با شعار تحول فکری و فرهنگی، نقش دین به عنوان راه کاری معنوی در زندگی فردی و اجتماعی، حذف شد و تاریخ غربِ امروزی شروع گشت. فرهنگ غربی در چند قرن اخیر در راستای دوری از معنویت، حرف هایی ارائه داد و توانست جوامعی را به دنبال خود ببرد كه زمینه ی دوری از معنویت را در خود داشتند و لذا زندگی غربی در چنین جوامعی جای خود را باز نمود. به عنوان نمونه وقتی اصراری بر زندگی در کنار پدر و مادر نداشتیم به راحتی روح فردگرایی غربی پذیرفته شد و بین خانه هایی که هر کدام جداگانه برای خود ساختیم فاصله افتاد و از این طریق شهرها بزرگ و بزرگ تر شد. گرایش جدیدی که با روح تمدن غربی در بین انسان ها پدید آمد روحیه ی فردگرایی یا «ایندیوی دوآلیسم» بود، در این روحیه همه از همدیگر غریبه اند و هیچ کس نمی تواند دیگری را تحمل کند، از آن طرف بیگانه شدن انسان ها از یكدیگر انواع مشکلات روحی و اجتماعی را به همراه آورد که ما امروز با آن روبه روییم. چیزی که اسلام عکس آن را توصیه و سفارش می كند، تا مؤمنان کنار یکدیگر و غمخوار هم باشند، اقوام با صله ی رحم با هم مأنوس گردند و افراد یک محل در مسجد محل در کنار هم بنشینند و با برقراری نماز جماعت با یکدیگر مرتبط باشند.
با خواستن خانه ی جدا و حساس نبودن به برکات حضور والدین در زندگی ها، فاصله ی بین افراد را زیاد کردند و خانه ها از همدیگر فاصله گرفت، و برای طی كردن فاصله های پیش آمده به اتومبیل نیازمند شدیم، و از این طریق نیازی بزرگ در کنار نیازهای زندگی زمینی به زندگی اضافه شد. ماشین سواری نه تنها زمان بیشتری در اختیار ما قرار نداد، بلكه وقت ما را تنگ تر کرد. شما باید برای تهیه یک ماشین سواری ده سال بیش از حدّ طبیعی کار كنید تا بتوانید ماشینی بخرید، با این تصور که زودتر به کارهایتان می رسید ولی اوقاتی را كه صرف كردید تا پولی جهت خرید ماشین تهیه کنید تا فعلاً این ماشین، شما را به منزل برساند در نظر نمی گیرید!! علاوه بر این که با استفاده از ماشین سواری از یک طرف شرایط پیاده روی که موجب سلامت بدن و آرامش روح است از بین می رود، از طرف دیگر ذات سرعتِ غیر طبیعی موجب انواع اضطراب ها می شود و انسان را از رابطه ی سالم با اطراف خود، اعم از پدیده های طبیعی اطراف و یا انسان های اطراف خود خارج می کند.
به زندگی کنار همدیگر بسنده نکردیم و همه ی زندگی ما عبارت شد از تهیه ی خانه و ماشین، برای آن که زندگی کنیم، آن زندگی که هرگز فرصتی برای به دست آوردنش پیش نیامد. حال که خود را در کلافه ی چنین زندگی قرار داده ایم می گوییم اگر ماشین نبود چه می كردیم؟! به این نكته توجه نداریم كه طوری زندگی را شکل دادیم که داشتن ماشین جزء لاینفک آن شده و حالا می پرسیم اگر ماشین نبود چه می کردیم، غافل از آن که با چه گرایشی زندگی ها به اینجا رسید. تمدن غربی تمام توجه و گرایش ما را صرف ماده و طبیعت كرد و ما را از معنویت غافل نمود، حالا از یک طرف گرفتار تکنولوژی مدرن هستیم، از طرفی گرفتار بحران های ناشی از گرایش به ماده. عجیب این است که فرهنگ غربی می خواهد بحرانی را كه با رویکرد به عالم ماده پدید آورده، با ابزارها و تكنیك های مادی از بین ببرد و ما هم بدون توجه به بحران پیش آمده - به امید رفع بحران به کمک تکنیک جدید- شروع می کنیم آن را تمجیدکردن، بدون آن که فکر کنیم چه شد كه این بحران ایجاد شد، آیا با علت بحران می توان بحران را از بین برد؟
با توجه به این که فرهنگ غربی - بخواهد و یا نخواهد - به جنگ سعادت انسان ها آمده و نه تنها جامعه ی خود را در ورطه هلاکت انداخته، بلکه به صورتی نرم همه ی جهان را به سوی هلاکت می برد، حال با توجه به این امر باید از خود پرسید بهترین موضع گیری عملی و نتیجه بخش نسبت به غرب چگونه باید باشد. و چون موضوع بسیار پیچیده است نمی توان بدون دقت و برنامه ریزی همه جانبه و درازمدت به آن پرداخت.
به طور كلی می توان در برابر غرب سه نوع موضع گیری را تصور کرد.
موضع گیری اول آن است که فکر کنیم امکان دارد در کنار زندگی غربی به دینداری خود بپردازیم. با این تصور که تمدن غربی مظهر پیشرفت بشر است و لذا نه تنها نباید از آن کراهت داشت بلکه باید آن را تأیید نمود و تقویت کرد و در بستر تمدن جدید بهترین زندگی ها را به دست آورد و در عین حال در جلسات دینی هم حاضر شد و به عبادات خود هم مشغول بود. نمونه ی بارز این نوع موضع گیری؛ وَهابی های سعودی هستند، که به گمان آن ها دنیای مدرن بستری است تا انسان بهتر دینداری کند و در کشور ما حجّتیه ای ها نیز در همین راستا فکر می کردند و به همین جهت هم شاه را مظهر ارتباط ایران و جهان غرب می دانستند و لذا هیچ تضادی با شاه و نظام شاهنشاهی نداشتند. امام خمینی «رضوان الله علیه» درباره ی آن ها در پیام منشور برادری در سال 67 چنین می فرمایند: «حجّتیه ای هایی كه همه را جز خودشان بی ولایت می دانند، این ها حاضر نبودند با شاه مبارزه كنند، مبارزه باشاه را ممنوع می كردند و می گفتند شاه شیعه است، و امروز[82] از همه مسلمان تر شده اند و می گویند: مسئولان مملكت كمونیست شده اند...» چون غربی ها هر جریان مخالف خود را متهم به کمونیست بودن می کردند، حجتیه ای ها هم نظام اسلامی را که با غرب مخالفت می کرد کمونیست دانستند.
ریشه ی این نوع نگاه به غرب را چه در وهابی ها و چه در حجتیه ای ها و چه در سِراحمدخانِ پاکستانی، باید در نوع برداشتشان از مذهب جستجو کرد. این ها آن نگاه را نمی شناسند که در آن باید نظام زندگی فردی و اجتماعی بشر با عالم قدس و معنویت مرتبط باشد و همواره روح جامعه باید از عالم قدس متأثر گردد. بلکه عبادات را نیز دستورات اعتباری می دانند که اگر ظاهر و قالب آن ها حفظ شود در قیامت موجب سعادت می شود.
موضع گیری دوم نسبت به غرب؛ به این صورت است که نسبت به دنیای مدرن بی تفاوت باشی، بدون آن که غرب را تأیید کنی؛ جدای از غرب و تمدن آن به زندگی دینی خود بپردازی، کاری هم نداشته باشی که غرب تا کجاها پیشرفت کرده و چگونه نظام فکری و فرهنگی جوامع را تحت تأثیر خود قرار داده است، که نمونه ی بارز آن را از جهتی می توان در گروه طالبان در افغانستان و مقدسان افراطی در کشور خودمان دانست.
موضع گیری سوم نسبت به غرب؛ این است كه معتقد باشی اگر بخواهی به نحو درست دینداری کنی و راه عالم قدس و معنا را به سوی جان جامعه بگشایی، نه تنها باید به بهترین نحو جامعه را متوجه معارف عالیه ی دین نمود، بلکه باید با فرهنگ غرب به عنوان حجاب حقیقت، مخالفت کرد و آن روزی كه ضد تمدنِ غرب فكر نكرده باشی و حرف نزده باشی و عمل نكرده باشی، آن روز را برای خود زندگی ندانی.
با توجه به آنچه گفته شد ما معتقدیم تنها موضع گیری نوع سوم است كه در شرایط جدید می تواند به عنوان یک زندگی دینی مطرح باشد و نمونه ی بارز آن را حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» و اصحاب و یاران ایشان می دانیم.
تجربه ی سال های آخر نظام شاهنشاهی و دهه ی اول انقلاب نشان داد، شور دینی و نشاط دنیایی جوانان ما در راستای عشق به دین و تنفر از کفرِ دوران، به زیباترین شکل ظهور می کند. عشق به نور خدا و تنفر از حجاب های ظلمانی مانع تجلی نور خدا، جوانان را به سوی زندگی متعالی سیر می دهد. تمدنِ كثرتْ طلبِ غرب، ظالم است و سنت الهی این است كه ظالمین را نابود كند، پس این تمدن حتماً نابود می شود، حال هر اندازه که ما خود را وارد این سنت الهی نماییم به همان اندازه انوار الهی از قلب و زبان ما جاری می شود. گفت:
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا غصه درمان ها شود
بازگو تا مرهم جان ها شود
اما اگر مجامع دینی به سنگر نقد این تمدن وارد نشوند و یا در استحکام آن قدم بردارند، نه تنها افتخار اجرای سنت خدا را در نابود كردن تمدن غربی از دست داده اند، بلكه فراموش كرده اند كه ایستادگی و مبارزه در برابر ستم، شرط نجات از آن است، و اگر نسبت به آن بی تفاوت باشند به عذابی که خداوند برای ستمکاران مقدّر کرده گرفتار می شوند. خداوند در قرآن داستان قومی از یهودیان را مطرح می فرماید که بر خلاف دستور خدا روز شنبه از دریا ماهی می گرفتند، گروهی از یهودیان در مقابل عمل خلاف آن ها ساكت بودند ولی گروه دیگری اعتراض می كردند، می فرماید: «اَنْجَینَا الَّذینَ ینْهَونَ عَنِ السُّوء»؛[83] ما فقط كسانی را نجات دادیم كه روبه روی ستم ایستادند، نه تنها فاسقان را عذاب کرد، بلکه آن هایی که نهی از منکر نکردند را نیز هلاک نمود - هرچند فاسق نبودند- بر اساس همین سنت است که اگر نسبت به غرب بی تفاوت هم باشیم به نحوی سرنوشتمان با سرنوشت غرب گره می خورد.
در رابطه با سرنوشت پرماجرای غرب اگر در شناخت مبانی فکری و عملیاتی آن تمدن بی حوصلگی به خرج دهیم، بدون آن که بخواهیم در عمل به سوی غرب قدم می زنیم و بستری را که فعلاً غرب برای زندگی مردم جهان فراهم کرده، تنها بستر برای زندگی می پنداریم. در حالی که با شناخت غرب از یک طرف، و شناخت روح اسلامی تشیع از طرف دیگر می توان زیر سایه ی دین هر چه سریع تر شرایط نفی غرب را در کشورهای اسلامی فراهم نمود.
هر کاری باید از معرفت آغاز گردد تا به نتیجه ی مطلوب برسد، هرگز نمی توان کار ارزش مندی انجام داد و در عین حال پشتوانه ی معرفتی آن ضعیف باشد. «اگر با معرفتی دقیق کیفیت حقیقی دنیای مدرن درک می شد، بی درنگ وجود جهانِ مزبور به عدم می گرایید»؛[84] و این تنها شرط از بین رفتن تمدن غربی است.
ما برای از بین بردن وابستگی خود به فرهنگ مدرنیته، به اندازه ای آمادگی پیدا خواهیم كرد كه به وخامت اوضاع پی ببریم. زمانی كه به روشنی و با بینش توحیدی خود به وَبال بودن فرهنگ تجدد آگاه شدیم، آن فرهنگ بی هیچ تلاشی از بین می رود. تمام تلاش ما در رابطه با غرب و مدرنیته در این راستا باید باشد که روشن شود وضع تمدن غربی بسیار وخیم تر از آن است كه بتوان فكر کرد. این تمدن روح جهان را فاسد کرده است و در اثر آن افق بشریت به سیاهی متمایل شده است.
اگر در شناختن تمدن غربی كمی وقت صرف شود بر خلاف ظاهر آن، روشن می شود پیروی از آن تمدن چه اندازه عبث و بیهوده است.
بیشتر مشكلات ما از این جا است كه هنوز متوجه نیستیم چیزی را قبول كرده ایم كه نباید می پذیرفتیم و هنوز به حد كافی حس نكرده ایم در ازاء پذیرفتن غرب، چه چیزهایی را از دست داده ایم، تا آن جا که فکر می کنیم بدون نبوت و نبی و امامت و امام می توان زندگی کرد و از زندگی خود نتیجه گرفت. متأسفانه نبوت را كه یك فرهنگ و دستگاه منسجم الهی است جهت زندگی مطلوب، از دست داده ایم و در مقابل آن حس گرایی و مادی گرایی را كه بشر را تماماً در بحران فرو می برد، پذیرفته ایم. و عجیب این است که باز امید داریم از طریق همین تمدن خود را نجات دهیم. به جهت همین غرب زدگی است که خاستگاه مشکلات خود را درست تشخیص نمی دهیم تا نسبت به راه خروج از آن برنامه ریزی کنیم. اگر می بینید تمام استخوان های انسان ها در زیر چرخ های این تمدن شكسته شده، ریشه ی آن در ذات تمدن غربی نهفته است. نه فراغتی برای به خود اندیشیدن مانده، نه تفكری برای شناخت وضع موجودمان در جریان است، و نه حكمتی در محافل آموزشی وجود دارد. این ها همه به جهت آن است كه روح حاکم بر اندیشه ها روح اکنون زده و حسی و ماده گرا است، چیزی غیر از انوار قدسی دین در روابط مردم جهان حاكم شده ولی ظاهر اصلاح گرانه به خود گرفته است. غافل از آن که اگر شیطان موجود خبیثی است راست گفتنش هم راست گفتنِ نجات بخش نیست.
اگر جامعه ای تمدن غربی را پذیرفت، به جهت رویکرد شیطانی تمدن غربی، برق و سایر تکنولوژی های آن هم موجب کمک به آن جامعه نمی شود و به همین جهت امروزه جامعه های غرب زده ی دنیا در عین عقب افتادگی تکنیکی، از نظر اخلاقی و روابط بین جوانان به شدت به فساد گرایش پیدا کرده اند. آری می توان از طریق برق استفاده های مفیدی کرد ولی بفرمایید امروزه از طریق همین برق چه اندازه کارخانه های اسلحه سازی و تهیه ی مواد مخدر در رونق می باشند و به نابودی جوامع انسانی مبادرت می کنند؟ وقتی روح حاکم بر جوامع، روح جدا شده از عالم قدس و معنویت شد دیگر نمی توان امید داشت از جنبه ی مثبت به تکنولوژی نگاه شود.
کارشناسان می گویند؛ هشتاددرصد کاربران اینترنتی جهت استفاده ی خلاف اخلاق به اینترنت رجوع می کنند. چون این تکنیک در فضایی ظهور کرده که به جنبه ی ظلمانی عالم - یعنی عالم ماده- نظر دارد. بسیار ساده انگارانه است اگر گمان کنیم می توان به راحتی اینترنت را از روح حاکم بر آن جدا کرد، مگر این که ابتدا روح ظلمانی تمدن غربی را بشناسیم و با سیر به سوی عالم قدس و معنا، از روح غربی تبرّی بجوییم.
تا از دوران حسیت و ماده گرایی به سوی دوره ی معنویت سفر نکنیم ممکن نیست با نزدیکی به دست آوردهای تکنیکی تمدن غربی، به راهی غیر از راهی که غرب با تکنولوژی خود در آن قدم گذاشت، حرکت کنیم، مگر این که ابتدا از روح غربی تبرّی بجوییم که بحمدالله شرایط آن فراهم شده است.
هایدگر می گوید: «علم جدید تا آن جا پیش می رود که با امر محاسبه پذیر سر وکار پیدا می کند، اما در مرحله ای با امری مواجه می شود که محاسبه پذیر نیست، و این عصر انقلاب است.» حسی زدگی روز به روز بیشتر تنها می شود و آن هایی که هنوز بر حس گرایی اصرار می ورزند، هر روز بیشتر از روح جامعه فاصله می گیرند و بین آن ها و روان مردم گسستگی پیش می آید زیرا رفته رفته موضوع تفکر انسان خدا خواهد شد، نه ماده و از این منظر طلیعه ی تزلزل تمدن غربی ظاهر شده است، اگر هنوز نمی توانیم خود را از تمدن غربی جدا کنیم -که نمی توانیم- لااقل با احتیاط عمل کنیم و چشم خود را به گشایشی که در افق منتظر نگاه ما است باز نگه داریم.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْض فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعْونَ بِها فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور، وَ یسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَلَنْ یخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ اِنَّ یوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَهٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»[85]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است. و در عذابی که به آن ها - به جهت پشت کردن به نبوت- وعده داده ای تعجیل می کنند، و هرگز خدا خلف وعده نمی کند، و به درستی که روز در نزد پروردگارت مثل هزارسال است از آن سال هایی که شما به شمار می آورید- پس نمی توان گفت آن عذاب دیر شده- .
می فرماید: ای پیامبر آیا كسانی كه با مسیر نبوت و زندگی دینی مخالفند و می خواهند برای خود تمدنی غیر از تمدن دینی پدید آورند، یك نگاهی به زمین و زمان انداخته اند تا بیدار شوند و قلبشان تعقل كند، و گوششان شنوا شود و عبرت ها و پیام های مهمی در رابطه با راز سقوط و هلاکت تمدن های گذشته بگیرند؟
كسانی كه راه کارهای انبیاء را در طول تاریخ نپذیرفتند، تاریخ زمین گواهی می دهد بدون هیچ نتیجه ای نابود شدند، پس این هایی هم كه با تو مقابله می كنند، سرنوشتی غیر از سرنوشت اقوام هلاک شده ی گذشته ندارند.
می فرماید: «وَیسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذَابِ وَلَن یخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَإِنَّ یوْمًا عِندَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ»؛[86] ای پیامبر! از تو می خواهند در آوردن عذاب عجله كنی، خداوند از وعده اش عدول نمی كند و در تحققِ به موقعِ سنت او تأخیری به وجود نمی آید، لكن حوصله ی خداوند مثل حوصله ی شما كم نیست زیرا «وَ اِنَّ یوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»؛ یک روز نزد خداوند مثل هزار سال است نزد شما. مهلت می دهد تا منحرفان دَرَكات شقاوت خود را تكمیل كنند. به فرض اگر خداوند به یك تمدنی نصف روز فرصت بدهد، عمر آن تمدن نسبت به عمر ما 500 سال طول می کشد. حال با توجه به این امر كل زمانی که سلسله پهلوی در این کشور حکومت کرد، از روزی كه رضاخان ظهور كرد تا روزی كه محمدرضا سقوط كرد حدود 50 سال شد، در مقایسه با یک روز نزد خدا، چند ساعت بیشتر نمی شود. وقتی یك روز نزد خدا هزار سال از آن سال هایی است كه نزد ماست، عمر كل تمدن غرب كه از رنسانس شروع شد تا حال، حدود 400 سال است. یعنی عمر تمدن غربی هنوز نصف روز خدا هم به حساب نمی آید. پس كم حوصلگی ما نباید تحلیلِ ما را نسبت به نابودی و اضمحلال تمدنی كه كوردل است عوض كند.
باید متوجه بود همه چیز از معنویات محض سرچشمه می گیرد و هر چه از آن سرچشمه نگیرد موهوم و پنداری است و ریشه ندارد، تماماً جوش و خروش های عبث و سطحی است، به گفته ی رنه گنون «هستی دنیای مدرن معلول انکار و نفی حقیقتِ مبتنی بر سنن الهی است»؛[87] پس اگر مردم به معرفت حقیقی برگردند به راحتی تمدن غربی فرو می ریزد. وقتی علت اضمحلال تمدن ها را بشناسیم، قدرت ظاهری تمدن غربی موجب نمی شود که گمان کنیم آن تمدن استثناء است، کافی است ما به نقش سنت های الهی در ماورای زمان نظر کنیم.
در جلسه ی قبل عرض شد مؤمنین باید سنت نابودی تمدن های گذشته را بشناسند تا خداوند نابودی باطل و احیای حق را به دست آن ها انجام دهد، وگرنه در عینی که تمدن غربی نابود می شود ما هیچ سهمی در اجرای سنت الهی نخواهیم داشت. محمدرضاخان به گونه ای حركت كرد كه دیگر نمی توانست بماند درنتیجه سنت اجرای نابودی سلسله ی پهلوی به حرکت آمد، ولی شایستگی اجرای سنتِ نابودی آن را امام خمینی«رضوان الله علیه» و یاران او به دست آوردند.
آنچه باید مورد تأکید قرار گیرد توجه به سنتی است که حتماً در هلاکت تمدن غربی به جریان می افتد و لذا نباید تمام زندگی خود را بر بنیاد تمدنی قرار داد که سخت بی آینده است. و وقتی فرصت آن تمدن تمام شد یقیناً هلاک می شود، حتی یك ساعت هم عقب و جلو نمی افتد، می فرماید: «وَلِكُلِّ اُمَّةٍ اَجَلٌ فَاِذا جاءَ اَجَلُهُمْ لایسْتَأخِروُنَ ساعَةً وَلایسْتَقْدِمُون»؛[88] برای هر امتی اجل و سرآمدی هست که چون آن اجل سر برسد، نه یک ساعت عقب می افتد و نه یک ساعت جلو. لازم است روی این نکته كه ما در اجرای سنت خدا نقشی داشته باشیم و اراده ی خدا به دست ما اجراء شود فكر كنیم.
بزرگان دین می فرمایند: بهترین تجلیل از پیامبرf در قرآن، آیه ای است كه می فرماید: «وَ مَارَمَیتَ اِذْ رَمَیتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمی»؛[89] ای پیامبر! آن وقتی که تیرها را به سوی دشمن رها می کردی، تو نبودی که آن ها را رها می کردی، خدا بود که آن ها را رها می کرد. یعنی ما تیرمان را به دست تو بر سر كفار زدیم. قبول داریم كه تو تیر زدی، اما آن قدر حركتِ تو مطابق سنت الهی و ناب بود كه تو فانی در اراده ی ما شدی و همان را كه ما می خواستیم به دست تو انجام شد، آنچنان صعود كردی که سنت خدا به دست تو جاری گشت وگرنه سنت خدا که جاری شدنی بود، اگر تو شایستگی از خود نشان نمی دادی، کس دیگری را انتخاب می کردیم.
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو
بازگو تا قصه درمان ها شود
بازگو تا مرهم جان ها شود
نكته ای كه لازم است روی آن تأكید شود این كه؛ وقتی سنت خدا جاری شدنی است، اولاً: ما طوری با تمدن غربی یکی نشویم که سنت نابودی تمدنِ کور دلِ غربی، به ما هم اصابت کند، ثانیاً: تلاش كنیم به درجه ای از خلوص برسیم كه سنت خدا به دست ما جاری شود. خداوند در قرآن می فرماید: سنت من، سنت برخورد با یهود و نصاری است. حال اگر شما آن قدر ارزشتان پایین آمد كه هماهنگ با اجرای سنت الهی نشدید، شما را می برم و كسانی را می آورم كه شایستگی و لیاقت اجرای سنت مرا داشته باشند؛ «یا اَیهَّاالَّذینَ امَنُوا مَنْ یرْتَدَّمِنْكُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یاتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْكَافِرِینَ یجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ یخَافُونَ لَوْمَةَ لآئِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللّهِ یؤْتِیهِ مَن یشَاء وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ»؛[90] ای كسانی كه ایمان آورده اید هر كس از شما از دین خود برگردد - و دوستی و سرپرستی یهود و نصاری را بپذیرد - به زودی خدا گروهی دیگر را می آورد كه آنان را دوست می دارد و آنان نیز او را دوست دارند، اینان نسبت به مؤمنان فروتن و نسبت به كافران سرفرازند، در راه خدا جهاد می كنند و از سرزنش هیچ ملامتگری نمی هراسند، این فضل خداست، آن را به هركه بخواهد می دهد و خدا واسعی علیم است.
عرفا نیز در رابطه با موضوع هماهنگی با سنن الهی می فرمایند: عارف كسی است كه نظام «اِنَّالِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ راجِعُون» را با وجود خود درك می كند و خود را در مسیر «اِنَّا اِلَیهِ راجِعُون» قرار می دهد تا طبق این قاعده به سوی خدا سیر کند. و در این حال اراده ی او مطابق اراده ی نظام تكوینی الهی شود، به عبارت دیگر تشریعِ خود را با تكوین هستی منطبق نماید. چنین انسانی بدون هیچ فشار و سختی بلكه با شوق و محبت راه سیر به سوی خدا یا سنت «اِلَیهِ راجِعُون» را طی می كند.
خلاصه ی حرف بنده در جلسات گذشته این بود كه مؤمنین در فعالیت های فرهنگی باید تلاش كنند كه اولاً: سنت نابودی كفر را به كمك تدبر و تعمق در آیات قرآن بشناسند و درك كنند. ثانیاً: خود را به مقام و درجه ای برسانند كه این سنت به دست آن ها انجام گیرد. ثالثاً: در مورد ریشه ها و عوامل نابودی این تمدن فكر نمایند. لازمه ی چنین مباحثی شناخت دقیق و صحیح وخامت آن نوع از زندگی است كه جهان غرب معرفی كرده است، و تا وخامت این نوع زندگی روشن نشود عمق فاجعه آشكار نمی گردد. باید بدانیم این تمدن، زندگی خاصی را به ما معرفی كرده كه در آن نبوت از ما گرفته شده و راه هماهنگی با نظام عالم مسدود گشته، با شناخت این نکته است که می فهمیم در زندگی مدرن به کلی از زندگی صحیح وامانده ایم و آن چنان نگاه غربی با زندگی ما گره خورده و چشم ما را نسبت به کمالات روحانی كور كرده است كه حتی برایمان مشکل شده وخامت وضع خود را بپذیریم، تا آنجا که در برابر هرکس که ما را متذکر آن وخامت می کند مقاومت می كنیم. به همین دلیل جداشدن از تمدن غربی را در حدّ جداشدن جان خود احساس می کنیم. ولی همین که عمق فاجعه روشن شود، با همه ی مشکلاتی که جدا شدن از زندگی غربی در پیش دارد، هیچ راهی را جز تغییر جهت زندگی از آرمان های غربی به آرمان های قدسی نمی یابیم و در نتیجه تبعات این تغییرِ روی کرد را می پذیریم و آماده ی پایه گذاری تمدن اسلامی می شویم.
در جلسات قبل اشاره ای به تفاوت كار و پیشه در زندگی گذشتگان با کار و پیشه در تمدن جدید شد. اشاره شد كه پیشه و كار در تمدن جدید انسان را بَرده ی خود كرده است، در حالی كه پیشه در زندگی گذشتگان عین زندگی بوده است. برای روشن شدن هرچه بیشترِ موضوع نیاز به مقدمه ای داریم که إن شاءالله عنایت می فرمایید:
نطفه ی انسان در دوره ی جنینی؛ در شرایط اولیه ی خود آمادگی خاصی دارد جهت قبول نََْفْس، وقتی نفس به آن تعلق گرفت، آن نفس به كمك موادی كه از طریق بدنِ مادر در اختیار دارد شروع به ساختن بدن برای خودش می كند، قلب و سر و دست و پا می سازد. در حالی که یك موجود ذره بینی مثل آمیب، چون نفس آمیبی دارد، هیچ وقت قلب یا سر و دست انسانی نمی سازد. ولی جنینِ انسان از موادی که در درون رحم در اختیار او قرار می گیرد شروع می کند به ساختن سر و استخوان و چشم و غیره، نفس انسانی با استفاده از همین مواد برای چشم قرنیه می سازد که از پارچه حریر ظریف تر است. پس معلوم است که نفس انسان در ذات خود دارای استعدادی است که می تواند ابزار مورد نیاز خود را بسازد و اگر شرایط مناسبی در اختیار او باشد، به زیباترین شکل آن ابزارها را شکل می دهد. در همین رابطه و با توجه به این استعداد است که در بیرون از رحمِ مادر به وسیله الیاف نازك، پارچه ی حریر می سازد. اگر نفس انسان در درون خود قدرت حریربافی نداشت و قرنیه نمی ساخت در بیرون هم نمی توانست حریر بسازد. نفس انسان در یک مرحله در دوره ی جنینی قرنیه می سازد و در مرحله ی دیگر در بیرونِ رحم حریر می سازد. همین نََفْسی كه در درون برای استحكام بدن استخوان می سازد، در بیرون برای حفظ بدن، بنای مستحكم می سازد، چون استعداد ابزار سازی در ذات نفسِ مجرد انسان هست و لذا می توان گفت همه ی حركات بیرونی به طور طبیعی به استعداد نفس ناطقه ی انسانی متصل است. حال اگر نفس انسانی در همان بستری قرار گیرد که اعضای بدن و استخوان و قرنیه ی چشم را ساخت، که در اوج ظرافت و دقت ساخته شده، ابزارها و وسایل بیرونی مورد نیاز خود را نیز به زیبایی می سازد.
در دوره ی جنینی، نفس انسان به راحتی به پروردگار خود متصل بود و از نور الهی جهت ساختن اعضاء مورد نیازش الهام می گرفت. حال اگر انسان ها در زندگی زمینی چنین ارتباطی را حفظ کنند استعداد ابزارسازی آن ها به سوی ساختن بهترین ابزار هدایت می شود و شرایط ظهور تمدنی پدید می آید که انسان ها در بستر آن امکان سیر به سوی معنویت را دارا خواهند بود. ولی اگر انسا ن ها خود را از ارتباط با عالم غیب محروم کنند، اولاً: ابزارهای آن ها مطابق وَهمیات و امیالشان ساخته می شود و نه مطابق نیازهای حقیقی و تعالی بخش. ثانیاً: چون در آن شرایطی که تلاش می کنند ابزاری بسازند، نفسِ آن ها رابطه ای با عالم غیب و معنا ندارد و از آن عالم بریده اند، شغل و کار و فعالیتشان برایشان خسته کننده است.
عرض شد نفس ناطقه ی انسان استعداد بافتن حریرِ قرنیه را داشته و در اثر آن استعداد پیشه ی حریربافی در زندگی بشر تجلی كرده است. همچنان كه استحكام استخوان را می شناخته و آن را با استحکام خاصی پدید آورده است، با همان استعداد به استحكام ساختمان خانه ی خود نیز می اندیشد و هكذا، حال اگر پیشه های مطرح در زندگی به اصلِ غیبی انسان که سخت هوشیار و دقیق است، به نفس ناطقه، برنگردد دیگر رازآموزی پیشه ها مطرح نخواهد بود.
میان عالَم درون و عالَم برون تطابق كاملی وجود دارد و وقتی پیشه ها با درون و روح انسان مطابق باشد، هر کار و پیشه ای، از یک طرف دریچه ی ورود به عالم درون است و از طرف دیگر محل ظهور آن عالم در بیرون می باشد. وقتی زندگی ما با تغذیه ی نفس ناطقه، از درون معنا یافت، و وقتی شغل ها راه ارتباط با آن عالم شد، دیگر شغل ها خستگی آور نیست و بازنشستگی در آن معنی ندارد، در چنین شرایطی هر حركتی شاهكار خواهد شد.
واژه ی بازنشستگی واژه ای است كه در زندگی غربی به جهت نوع نگاهی که به عالم و آدم داشتند، پیدا شد، و به ما هم سرایت كرد. در حالی كه در نظام دینی و اسلامی که زندگی و کار سراسر عبارت است از ارتباط با عالم غیب، بازنشستگی معنایی نداشته است.
علت آن که در زندگی دینی جداشدن از پیشه و كار معنا نداشت و خستگی و بازنشستگی به معنای امروزی مطرح نبود به جهت اتصال زندگی زمینی به آسمان و غیب بود. عالم غیب عالم بیکرانه ای است که همه چیز در آن جا به صورت جامع وجود دارد، و لذا با نظر به آن عالم - با یک نظر- به همه چیز نظر شده است. با داشتن چنین منظری هر چیزی ساخته شود، آن چیز در رابطه با همه ی عالم، ساخته شده است و از طرف دیگر ظهور آن چیز روح انسان را از جهتی به همه عالم مرتبط می کند. لذا هم سازنده ی اثر با آن اثر زندگی می کند و هم آن کسی که از آن ابزار استفاده می کند، گویا دارد در عالم غیب، با همه ی عالم به سر می برد. با توجه به این امر آیا شغل و پیشه ای كه از جان انسان ریشه گرفته و تجلی پیدا كرده است، خستگی دارد تا بازنشستگی داشته باشد؟ چنین پیشه ای هیچ گاه روح انسان را در خود خُرد نخواهد کرد. انسان در شغلی که راهی است به سوی عالم غیب، با خودش بسر می برد، نه با غیر، در نتیجه موجب بیگانگی از خود نخواهد شد تا مارکس بخواهد برای نجات از «ازخودْ بیگانگی کارگران» نهضت ضد سرمایه داری راه بیندازد و باز کارش بی نتیجه بماند.
در كار صنعتی، كارگر نمی تواند از خویشتن خویش چیزی مایه بگذارد، فعالیت او به حركت درآوردن ماشین است و از اظهار وجود در محصولِ به دست آمده به كلی عاجز است. زیرا ماشین است كه شیئی را می سازد نه كارگری كه ماشین را به كار می اندازد. بدین ترتیب انسانی كه به خدمت ماشین درآمده است خود باید به صورت ماشین درآید و كار او نیز دارای جنبه ای كه حقیقتاً انسانی باشد، نخواهد بود. در كار صنعتی، تولیدِ زنجیره ای هدف است، آن هم برای ساختن اشیایی همانند و برای مصرف كسانی كه همگی همانند فرض شده اند و باید هرگونه تفاوت كیفی را فراموش كنند، و این بستری است که بخواهیم یا نخواهیم انسان را از روح انسانی خود خارج می کند و دیگر هیچ ابتکار و اظهار شخصیتی نمی تواند داشته باشد.
سؤال اصلی که باید از خود داشته باشیم تا بفهمیم تمدن غربی در زندگی ما چه نقشی داشته این است که ما در این دنیا آمده ایم تا چه كار كنیم؟ آیا آمده ایم كه در کنار ماشین پارچه بافی، پارچه ببافیم و پشت یك دستگاه اتوماتیک در كارخانه ی شیر پاستوریزه بایستیم تا هركدام از درهای شیشه ها كه دستگاه اتوماتیک درست جا نَزَد، از زنجیره تولید خارج کنیم، و هر روز کارمان این باشد؟ یا آمده ایم تا خود و مقام غیبی خود را به خداوند وصل كنیم و زمینه ی زندگی در حیات بیکرانه ی ابدی خود را فراهم نماییم؟ آن هایی که زندگی مدرن را طراحی کردند ابتدا از جایگاه خود در هستی غافل شدند و سپس برای سایر انسان ها نیز همان زندگی را شکل دادند. انسانی که در حین کار از عالم معنا منقطع شد، در حین استراحت نیز نمی تواند به خود آید، چون کار او با روح او در تضاد است.
کار و پیشه وسیله ی ظهور استعدادهایی است که روح و روان انسان در ارتباط با غیب به دست آورده است، حال اگر زندگی صنعتی زمینه چنین کاری را از بین برد، عملاً انسان را از حقیقت انداخته و امکان به فعلیت آوردن استعدادهای او را از بین برده است. در کار صنعتی امکان بروز استعدادهای انسانی و به فعلیت آوردن آن ها کشته شده است. وقتی تمام مقصد انسان تولید بیشتر از یک کالا شد و فراموش كرد برای انجام چه كاری در این دنیا آمده است، اولین تضاد او، تضاد روح اوست با کارش، و این معضل بسیار بزرگی در زندگی هر فرد خواهد شد، و چیز بسیار عجیبی است. شغل و پیشه ای که باید راه ورود به عوالم بالا باشد، وسیله خُردشدن انسان در خود می شود. زیرا در فرهنگ غربی، پیشه و كار انسان از روحش نشأت نمی گیرد و كار روزانه اش از جانش بیگانه است. این انسان؛ آرام آرام در حین كار، از خویشتن خویش به عنوان یك ودیعه ی الهی غافل می شود.
تمدنی كه تمام هدفش تولید شد با مسائل دیگری روبه رو می شود که خود بابی از مشکلات را به همراه دارد. چون وقتی کار با خُردشدن روح و روحیه همراه بود، کار نکردن و فرار از کار یک نوع نجات به حساب می آید و زندگی با کار نکردن بیشتر معنی پیدا می کند تا با کارکردن. آیا این پدیده ی عجیبی نیست که رفاه زدگی به عنوان زندگی به حساب می آید؟
از وقتی این طرز فكر به وجود آمد كه انسان ها در این دنیا آمده اند تا در خدمت تولید باشند، گرایش های غلط و هوس پرور و حرص افزا و رفاه پرستانه ظاهر شد. چون از یک طرف آدم ها تبدیل به ماشین شدند و از طرف دیگر روح و روان آن ها ماشینی شدن را نمی پذیرد و به آن اعتراض دارد، پس کاباره ها ساخته شد تا فشار ماشین را تخلیه کنند، و با پنهان کردن آن فشار امکان ادامه ی کار برای شان باقی بماند، و هرچه بیشتر انسانیت فراموش شد. در حالی كه بنا بود آدم ها با ساختن ابزارها استعدادهای خود را بنمایانند و گنج درون خود را ظاهر کنند تا خود و بقیه به تماشا بنشینند و به آرامش آیند. حال ملاحظه بفرمایید تولیدات صنعتی چه اندازه با آنچه باید انسان ها تولید می کردند فاصله دارد، نه ظهوری از صفای روح ابزارساز است، تا بقیه را به آن صفا دعوت کند، و نه سازنده ی آن با نظر به آن ابزار احساس وجود و آرامش می کند.
موضوع ماشینیزم و إلْینـِه شدن و خالی شدن از انسانیت چیزی است که فریاد همه ی متفکران را در آورده و لذا به صورت های مختلف و به زبان های متفاوت مشکل را مطرح نموده اند، از آقای فرانتس فانون بگیر و کتاب دوزخیان زمین، تا آقای چارلی چاپلین و فیلمِ عصر جدید، آنچه باید دنبال شود نظر به راه کاری است که بتوان از آن معضل خارج شد. به قول مولوی:
آهِ زندانی این دام بسی بشنیدیم
حال مرغی كه رهیده است ازاین دام بگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
صدها دانشمند به این تمدن انتقاد كرده اند اما باید طرح و راه حلی برای رفع مشكل ارائه کرد که بتواند جایگزین تمدن غربی شود و تبعات آن را نیز نداشته باشد، و بر همین اساس آیه ی 46 سوره حج را در این جلسات مطرح می کنیم، چون معتقدیم پروردگار عالم راه خروج از هلاکت تمدن غربی را در این آیه نشان داده است. می فرماید: دل باید بیدار شود و به معنویت برسد تا راه کارهای سالمی در مقابل بشر قرار گیرد. حال اگر باز تمدنی حسّی را به جای تمدن حسّی غرب بگذاریم، از كثرتی دچار كثرت دیگری می شویم و مشكل همچنان باقی است و كوردلی ما را به سوی سعادت رهنمون نمی شود.
عرض شد انسانی كه در خدمت ماشین درآمده مجبور است روح انسانی خود را نادیده بگیرد و به صورت ماشین درآید، زیرا برای ساختن اشیایی همانند و برای مصرف كسانی كه همگی همانند فرض شده اند، تولیدات زنجیره ای نیاز است و در این راستا باید هرگونه تفاوت كیفی فراموش شود. در این نوع زندگی آدم ها حق ندارند كه متفاوت باشند و هر کدام استعدادهای خاص خود را در زندگی ظاهر کنند، همه باید یك قالب باشند و تولیداتی همانند را مصرف نمایند. نظام زندگی نیز براساس همان قالب ها شکل می گیرد و اگر کسی خواست تخطی کند، باید تنبیه شود. اگر سركسی از این قالب بیرون آمد باید سر او را بزنند و اگر پایش بیرون آمد باید پای او را قطع کنند، از نظر انتخاب همه باید یك قد باشند، چون طبق تمدن غربی انسان ها باید مصرفی مطابق تولیدات حاصله از ماشین ها انجام دهند. تبلیغات نیز سلیقه ها را به آن سو هدایت می کند كه ای آدم ها حتماً باید بپذیرید كه آنچه ما تبلیغ می كنیم خوب است و همه باید این گونه باشید، زیرا از منظر فرهنگ غربی - همچنان که دکارت معتقد است- انسان ها ماشینی هستند که روح دارند، پس همه یك چیزاند. آیا با این روند دیگر باید منتظر شاهکارهایی بود که انسان را تا عالم معنا سیر می دهد؟ آیا ریشه ی خسته شدن انسان ها از زندگی و کار در همین یکسان انگاری انسان ها نیست؟
ریشه ی همسان انگاشتن انسان ها در تولید و در مصرف، ظهور همان بینش دموكراسی غربی است كه در سیاست اعمال می شود. وقتی بنا باشد هر آدمی یك رأی باشد و همه ی حقیقت ها از كثرت همین آدم ها به دست آید، همه ی آدم ها باید یك قالب شوند و تولیدِ همسان پیش می آید، هیچ كس حق ندارد طور دیگر فكر كند. در حالی كه قرآن می فرماید: « وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً »[91] ای انسان ها ما شما را طُوْرطُوْر و گوناگون آفریدیم، یعنی هر آدمی را به گونه ای خلق كرده ایم، و این دریای بیكرانِ دین است كه همه را در بر می گیرد و جواب گوی همه ی این گوناگونی هاست. ولی وقتی دین از صحنه ی قلب و روان انسان ها رفت انواع فکرها و مکتب ها به میان می آید، مذاهبی مانند «اومانیسم یا اصالت بشر»، «اصالت فرد»، «اصالت ماده»، «اصالت علم تجربی» و بینش های «ترقی خواهانه» و «مساوات طلبانه» و انواع آشفتگی ها ظاهر می شود، همه ی این ها به تعبیر رنه گنون به جهت «سیطره ی کمّیت» است، کمّیتی که ظلمانی ترین مرتبه ی عالم هستی است. به اعتقاد او همه ی نابسامانی ها و بیدادگری های این روزگار زاییده ی «سیطره ی کمّیت» است.[92]
آنچه اكثریت وسیعی از مردم روزگار ما از آن به عنوان «ترقی» تجلیل می كنند، درست همان چیزی است كه ما كاملاً به عكس،آن را انحطاطی عمیق می بینیم. زیرا این وضع و این به اصطلاح ترقی به روشنی نتیجه ی حركتی نزولی یا سقوطی است كه پیوسته شتاب می گیرد و بشریت متجدد را به «سیاهچال» سیطره ی كمّیتِ محض و حاكمیت ماده به جای حاكمیت معنی سوق می دهد. آنچه را ترقی می دانند همان سقوط انسان از معنویت و اصالت دادن به امیال بشر، یعنی اومانیسم است. روح مکتب اومانیسم چنین است که انسان مساوی غریزه و شهوت است و هیچ بُعد غیبی و فراتر از غریزه و شهوت ندارد. ترقی مورد نظر غرب، ترقی در امیال چنین انسانی است و این است که می توان گفت: ترقی در غریزه و حرص چیزی جز انحطاط نیست، زیرا در این ترقی بُعد مادی وجودِ انسان استحکام می یابد و کیفیت جان او فدای کمّیت جسم او می گردد و این همان دورشدن بشر از حقیقت یا هبوط است.
شاید این گونه مباحث موجب شود که انسان ها متوجه ظلمات دوران گردند و از ادامه ی هبوط باز ایستند، در آن صورت است که بذرهای پاشیده شده شروع به نهال شدن می کند. کافی است بشریت دیگر اصالت را به کمّیت ها ندهد و متوجه اصالت کیفیت ها و حقایق شود، در آن صورت دیگر غرب آنچه هست نخواهد بود و دیگر نوابغ بشر آن هایی نیستند که کمترین شناختی از حقیقت ندارند و هنرشان در فهم کمّیت ها است.
در باب مفهوم سنتی پیشه كه با مفهوم هنر یكی است، و این که هر پیشه ای چون از معنویت انسان نشأت بگیرد هنر است، باید متوجه بود كه آثار هنرِ سنتی عموماً از هنرمندانی است که بی نام و نشان بوده اند، و این بی نام و نشانی یا گمنامی، كاملاً مقابل وضع هنرمندان جدید است. چرا كه هنرمند جدید می خواهد خود را بنمایاند، ولی در هنر قدیم هنرمند می خواهد آنچه را برجانش نگاشته شده، به عنوان یک تکلیفِ روحانی، بروز دهد، تا استعدادش به فعلیت برسد، نه این كه غریزه ی شهرت طلبی خود را ارضاء کند. گمنام ماندن هنرمندِ غیر متجدد به معنی زوال شخصیت او نیست بلکه به تعبیر رنه گنون نشانه ی گرایش تعالی بخش اوست.[93] او برای ارتباط با غیبِ جانش، هنر را می نمایاند و عشق خود به معانی را بروز می دهد. كار او در واقع اجرای وظیفه ای زنده در كنار زندگی سایر انسان هاست و نه تافته ای جدا بافته بر دوش انسان ها. گمنام ماندن هنرمندِ غیر متجدد به جهت همان گرایش روحانی او بوده و به همین جهت او هرگز خود را گمنام حس نمی كرده، آنچه را باید انجام می داده است در ازاء نامی نبوده تا گله مند شود چرا نام او بر سر زبان ها نیست.
به گفته ی رنه گنون: «در بینش غیر دینی، هر کس می تواند هر شغلی را به عهده بگیرد و حتی آن را به میل خود عوض کند، چنان که گویی شغلْ صرفاً در خارجِ وجودِ اوست و با هستی او که سبب می شود که او خودش باشد نه شخص دیگر، هیچ گونه پیوند واقعی ندارد. اما در بینش سنتی، به عکس، هرکس علی القاعده باید کار یا وظیفه ای را که از روی طبع برای آن ساخته شده و با استعدادهای معینی که طبع او ذاتاً متضمن آن است انجام دهد. و هرگاه جز این، وظیفه دیگری را به عهده بگیرد، اختلال وخیمی به وجود خواهد آمد و این بی نظمی بر سراسر سازمان اجتماعی که او در آن عضویت دارد، اثر خواهد گذاشت. به علاوه اگر این بی نظمی تعمیم یابد، چون همه ی امور بر اثر تناظر و تطابق دقیقی به یکدیگر پیوسته است، چه بسا در جهان هستی نیز آثاری به بار خواهد آورد.»[94] با توجه به همین امر است که گفته اند:
هرکسی را بهر کاری ساختند
مهرِ آن اندر دلش انداختند
چنانچه ملاحظه می فرمایید وقتی نظام جامعه طوری تنظیم شده که هر کس بر اساس طبع و استعدادش به سوی شغل خود می رود عملاً شغل و هنر جدا از یکدیگر نخواهند بود. در بینش دینی، کیفیت ذاتی افراد است که نوع فعالیت آ ن ها را تعیین می کند، در حالی که در بینش غربی چون افرادِ بریده از هر سنتی، صرفاً عدد به شمار می آیند و می توان آن ها را به جای یکدیگر قرار داد، دیگر به کیفیت توجه نمی شود تا کار آن ها بستر ظهور هنر گردد. در بینش غربی فعالیت ها منحصراً ماشینی است و از هر حقیقت انسانی خالی می باشد و لذا برای انسان هیچ امکانی فراهم نمی شود تا رازهایی بیاموزد و به نمایش آورد. اینجاست که نمی توان شغل های ماشینی را به معنی واقعی آن، شغل نامید، زیرا اگر بپذیریم شغل و پیشه چیزی است که از خودِ انسان سرچشمه می گیرد و به منزله ی تجلی یا گسترش طبیعت خاص اوست، حتماً باید انسان ها با شغل خود راه ورود به رازهای درون را بیابند و بر بقیه بنمایانند و این کار در عینی که شغل است، هنر است و توجه به جنبه ی اعلای وجود آدمی. به گفته ی رنه گنون «وقتی شناختِ مبتنی بر رازآموزی، از پیشه ناشی شود، پیشه نیز به نوبه خود عرصه ی کاربُرد این شناخت خواهد شد و برای شخص، جدا شدن از آن امکان نخواهد داشت.»[95]
اگر این مسئله را روانكاوی كنید که چرا هنرمندانِ دنیای متجدد عموماً از مردم گله منداند به این نکته خواهید رسید که در هنر جدید آثار هنری رو به سوی مردم دارد و هنرمند در آثار خود به جای اتصالِ هر چه بیشتر به عالم باطن، نظر به تأیید مردم دارد و طبیعی است که بعضاً با ردّ و عدم تأیید مردم روبه رو شود و درنتیجه هنرمندان سرخورده شوند و از عدم تجلیل مردم از هنرشان گله مند گردند، زیرا در ارائه ی آثار هنری به دنبال نام و نشان و شهرت اند و نه به دنبال تعالی روح. ناله ی هنرمندی كه می گوید كسی به ما محل نمی گذارد ناله ی بی هنری هنرمند است. اسلام هنری را اصیل می داند که از یک طرف انعکاس جنبه ی روحانیت هنرمند می باشد و از طرف دیگر نظر هنر را به عالم معنا، که فوق صورت است، دعوت کند و به همین جهت ساختن مجسمه را حرام می داند، زیرا مجسمه صورتی است که انعکاس قوه ی وَهمیه ی هنرمند است و متذکر هیچ جنبه ای از عالم معنا نیست. مجسمه سازی هنر ظهور صورت های ذهنی هنرمند است، نه ظهور معانی جان هنرمند. هنر مجسمه سازی و به صورت پرداختن، بیشتر با روح غربی- به خصوص در دوره ی رنسانس که مرحله ی انقطاع از عالم قدس بود- ظهور کرد. در این دوران آقای میكل آنژ، رود نیل و موسی را ساخت و داوینچی هم لبخند ژوكند را، من نمی گویم این ها زحمت نكشیده اند، اما همه ی این زحمت ها، زحمت بر سر هیچ هاست. به قول یكی از دانشمندان؛ كسی كه نمی تواند طبیعت را ببیند به عكس ها دل خوش می كند، برای این كه توان دیدن طبیعت را در جایگاه خود ندارد، و چون می خواهد طبیعت را به تسخیر خود درآورد با صورت طبیعت زندگی می كند. تمدنی که به صورت ها اصالت می دهد طبیعت را هم در حدّ صورت تنزل می دهد و هنر مجسمه سازی و عکاسی به میدان می آید. تمدنی كه از کیفیت ها روی برگرداند صِرف نظر به صورت ها برایش یک کار محسوب می شود، همچنان که وقتی نتوانست با طبیعت گفت و شنودی داشته باشد آن را بر اساس میل خود مورد تجاوز قرار می دهد، چون هیچ جنبه ای جز کمّیت برای طبیعت نمی شناسد. وقتی چشمِ کمّیت گرای انسانِ غربی به دیدن زیبایی شكوه دریا بسته شد سعی می کند با یك تابلوی رنگی از موج دریا، از مشهورترین نقاشان، به سر برد، چون نگاهی که از درک کیفیت ها محروم شد توان نگاه كردن به زندگی و جنبه ی زنده ی عالم را ندارد، مدام در زندگی لَه لَه می زند و هرگز به آن نمی رسد، چون اسیر صورت ها است. انسانِ تجددزده در هر زمینه ای تصویر زندگی را بر خودِ زندگی ترجیح می دهد، زیرا عموماً بنیادِ هستی این زندگی را تصویرها و سایه ها تشكیل داده اند و نه معانی و حقایق، در حالی كه هرجا انسان هست زندگی هم همان جاست.
تو ز چشم انگشت را بردار هین
وانگهانی هرچه می خواهی ببین
در گذشته؛ عنوان هنرمند به این معنی که در مورد افراد خاص به کار می رود نبوده و آن كسانی را كه ما امروزه هنرمندان دوران گذشته می دانیم تصمیم نداشته اند هنرمند باشند، آنچه می توان در مورد آن ها گفت این است كه همیشه انسان های خوب و متعهد آنچه را در جانشان شعله ور بوده به نحوی بروز داده اند و سایر انسان ها با مواجهه ی با آن آثار، متذکر عالم معنی می شده اند.
نكته ای كه به خوبی عزیزان می توانند متوجه شوند تفاوت هنرمند دنیای مدرن با هنرمند دوران گذشته است، هنرمندی كه جانش وصل به غیب است کجا و هنر هنرمندی كه جانش وصل به غریزه و شهوت است کجا! شاعری همچون مولوی كه از كلامش نور ریزش می كند با شاعری که کلماتش سراسر برهوت است و ظهور منیت و خودخواهی بسیار متفاوتند. فرهنگ غربی سعی دارد شاعر نوع دوم را نیز به عنوان هنرمند به اذهان جامعه تحمیل کند، در حالی که اینان تردستانی هستند که انسان ها را از طریق الفاظ و کلمات دعوت به غفلت و بی خیالی می کنند. مولوی و امثال او هیچگاه نمی خواسته اند هنرمند یا شاعر باشند بلكه کلماتشان حکایتِ آتش عشقی است که در جانشان شعله ور شده است. به گفته ی خودش:
یك دهان خواهم به پهنای فلك
تابگویم وصف آن رشك ملك
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغانِ این حَنین
این قدر گر هم نگویم ای سند
شیشه ی دل از ضعیفی بشكند
شیشه ی دل را چو نازك دیده ای
بهر تسكین، بس قبا بدریده ای
حال شخصی چون او، آنچه در جانش شعله ور بوده به قدری منظم است که به زبان نظم اظهار می دارد:
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا كه بی این هر سه با تو دم زنم
آن وقتی هم که می خواهد ماورای حرف و گفت و صورت حرف بزند هنرمندانه و در قالب شعر حرف می زند و به گفته ی خودش:
تو مپندارکه من شعر به خود می گویم
تا که هوشیارم و بیدار یکی دم نزنم
و این حالت؛ حالت همه ی هنرمندان گذشته است که هنرشان حکایت جَذَباتشان بود که در قالبی اظهار می کردند و ما امروز به آن هنر می گوییم. اگر كسی تصمیم بگیرد شعر بگوید، شعرش آن شعری نیست که ما را متذکر عالم درون نماید، خودِ مولوی در چهار سالِ آخر عمرش که وارد حالت جدید از احوالات عرفانی شد دیگر کسی از او شعر نشنید، حال این هنر را با هنر متجدد مقایسه كنید که روی و جهت آن به سوی دیگری است. به قول یكی از دانشمندان در مورد هنر تئاتری که در دانشگاه های هنر آموزش می دهند، «عده ای چهار سال در دانشگاه تئاتر زحمت می كشند كه یك چیزی غیر خودشان شوند». شاید اشكال كنید اگر این آموزش ها را ندهند و عده ای وارد این حرفه نشوند فیلم های خوب را چه كسانی بسازند؟ جواب این است كه اگر آدم ها خوب عمل كنند دیگر چه احتیاجی به ساختن فیلم است، زندگی آدم های خوب به خودی خود نمایش خوبی ها است.
دنیای مدرن رابطه ی افراد را با انسان های وارسته قطع کرد و کسانی را برجسته کرد که نمی توانند نمونه های خوبی برای زندگی صحیح باشند. همه این اشكال ها از آنجا ریشه گرفت كه ما در فرهنگ مدرنیته هنر ارتباط با واقعیات را نمی دانیم و طوری زندگی را پذیرفته ایم كه زندگی عبارت شده از دل بستن به تصاویر، به عبارت دیگر به تئاترِ زندگی نظر داریم و نه به واقعیات آن، همانطور که ترجیح می دهیم تصویر طبیعت را از طریق تلویزیون و با نشستن بر روی مبل ببینیم و نه خودِ طبیعت را که مسلّم با باد و گرما و سرما همراه است، به جای ارتباط با انسان های وارسته، زندگی مصنوعی مورد پسند ما شد. به تئاتر می رویم تا با کسانی ارتباط برقرار کنیم که هنرشان بازی کردن نقش انسان های وارسته است!
وقتی روحیه ی مدرن همه چیز را از اصالت انداخت برای خالی نبودن موضوع، مشابه آن را ساخت و ما هم به همان مشابه عادت کردیم و نفهمیدیم همان طور که تصویر طبیعت برابر با ارتباط با خودِ طبیعت نیست، مشابه هم برابر اصل نیست.
وقتی خانواده در فضای فرهنگ غربی گم شد و پدر و مادر از جایگاه خود خارج شدند و فرزندان به مهد کودک سپرده شدند تا مربیانِ مهد که مشابه مادرانند فرزندانمان را تربیت کنند، جایگاه مادران در خانه از معنی افتاد، روز مادر گرفتیم تا کپی را برابر با اصل کنیم. اگر تصویر طبیعت برابر اصل طبیعت شد، مادرانی هم که مادری را گم کرده اند، با آوردن روز مادر، برابر مادر می شوند.
در گذشته ی توحیدی که مادران در جای خود بودند و ارزش ها به گونه ای بود كه مادر، مادر بود و پدر هم، پدر، مادر گم نشده بود تا با روز مادر متذکر وجود و نقش او شویم. در یک نظام دینی زن تماماً در صحنه است، مرد هم تماماً در صحنه است ولی هر كدام در جایی كه باید باشند، قرار گرفته اند. در نظام جاهلیتِ مدرن زنان در صحنه ای كه زن بودنشان را معنی كند، نیستند، در حالی كه اگر زن در جای خودش باشد روز زن نمی خواهیم. كسی كه از مادربودن بازنشسته شد برای او روز مادر می گذارند تا با قدرت تبلیغات، شخصیتی را كه از دست داده است، به او برگردانند. حال اگر مادرها عشق مادربودنشان را از دست نداده باشند و ارزش مادربودن شان حفظ شود دیگر احتیاجی به تعیین روزی به نام روز مادر نیست.
در بحث «فاطمه (س) هویت گمشده ی زن در قرن بیستم» عرض شده :
«ای فاطمه! به زنان ما بگو اگر سرتاپای فرزندانتان را با حقوقتان، طلا بگیرید كاری برای آن ها نكرده اید، زیرا مادری نكرده اید، و اگر مادری نكنید هیچ كاری نكرده اید. به آن ها بگو كه یك نگاه محبت آمیز مادر به فرزندش بیش از همه ی كاخ ها ارزش دارد».[96]
در نظامی که رابطه ی جامعه با عالم قدس و معنا قطع شده هیچ چیز در جای خود نیست و همه چیز به هم ریخته است، نه زنها در جای خود هستند و نه مردها. اگر معلمانِ ما گله منداند که چرا به علم و تعلیم و تربیت و معلم توجه نمی شود ریشه ی آن را باید در روحی دانست که فرهنگ غربی وارد زندگی ها کرده است و با روز معلم هیچ چیز درست نمی شود. روز معلم ادامه ی همان فرهنگ مدرنیته است و به همین جهت بعضی دانش آموزان با دادن یک سرویس چایخوری درجه یک از معلم تجلیل می کنند! زیرا اگر عالَم انسان ها از عالَم غربی به عالم قدسی تغییر نکند هر تحرکی برای احیای ارزش های از دست رفته به تثبیت مدرنیته ختم می شود. برای عبور از این معضلات باید راه کارهای عبور از مدرنیته را بررسی نمود و ساحت زندگی را از حسّ گرایی به در آورد و انسان را از خلاصه شدن در نازل ترین مراتب وجود به سوی مراتب بالاتر سوق داد. همان طور که یک برگ تا به درخت متصل است به زردی نمی گراید، جامعه نیز تا به کمک شریعت الهی به پروردگار متصل باشد گرفتار بی هویتی و پوچی نخواهد شد.
همین طور که اگر خانواده هایی در کنار ما زمین خوردند و نابود شدند، ما باید هوشیار باشیم که سنگی در راه است که ممکن است ما نیز زمین بخوریم، اگر غرب گرفتار بی هویتی شد هشداری است برای ما که به خودآییم و سنگ را از جلوی جامعه ی خود برداریم وگرنه باری بر ندامت های گذشته ی خود افزوده ایم.
در مقایسه ی جامعه ی غربی یا غرب زده با جامعه ای که با نور توحید به حرکت در می آمد، مثالِ پیشه و شغل را در این دو جامعه به میان آوردیم؛ خلاصه ی بحث این شد كه هر پیشه ای كه به غیب وصل شود آن پیشه در عینی که یک زندگی است، حاصل آن برای آن کس که به آن مشغول است، یک شاهكار هنری است، هنرطبیعی همان دینداری است و هرگاه دینداری در صحنه ای ظهور خاص پیدا كند آن را هنر می نامیم. ولی تمدنی كه هدف انسان را از کار و شغل، تولید كالای بیشتر معرفی می کند و برای رسیدن به چنین نتیجه ای ماشین های اتوماتیک می سازد، دیگر در این تمدن انسان ها به عنوان کارگرانی هستند که در خدمت ماشین خواهند بود، بدون آن که بتوانند از خود چیزی در کالای تولید شده مایه بگذارند، در این حال ماشین است که شیئی را می سازد، نه کارگری که ماشین را به کار می اندازد، در چنین تمدنی دیگر نباید منتظر هنرمندانی بود که در شغل خود جنبه های انسانی جان خود را به انسان ها ارائه می دهند، و دیگر کسی با کالایی که آثار روح پیشه وری است که آن را ساخته، روبه رو نمی شود و خریداران نیز نمی توانند براساس روح خود به سراغ آثار کار پیشه وری روند که روحشان با کار آن پیشه ور همخوانی دارد. آیا با تولید زنجیره ای و اشیائی همانند، جز این است که انسان ها نیز باید تمایلات فردی خود را سرکوب کنند و در مقابل اشیایی همانند، همه یکسان و بی ابتکار شوند؟ آیا ریشه ی احساسِ تنگنا در زندگی مدرن با وجودِ این همه وسایل رفاهی در همین جاها نیست؟
وقتی بینش انسان غلط شود تمام انتخاب های او ناخودآگاه غلط می شود آن هم با آرزوهای کاذب، در حالی که به خورشید پشت کرده است به سوی سایه ی خود می دود.
راه عبور از غرب را باید در جان خود جستجو کنیم، جانی که نظر به خورشید معنویت دارد. اگر فقط روحِ گرفتار حسّ و ماده به میدان باشد ما را در زمین متوقف می کند و در آن حال باید تمام قواعد زمین را بر روان خود حاکم کنیم. رنه گنون در رابطه با تمدن غربی می گوید:
«كار به جایی رسیده است كه فكر می كنند هرچیزی كه به صورت رقم در نیاید و با تعابیر كمّی بیان نشود، از هرگونه ارزش «علمی» عاری است»[97] و از این طریق هرچیزی كه در مقابل مبدل شدن به كمیت مقاومت كند، نادیده گرفته می شود و گویا وجود ندارد. در همین راستا علم جدید می كوشد امور انسانی را درست مانند اموری كه مربوط به ماده است، مورد مطالعه قرار دهد، به همین جهت فضائلی مثل «تقوی» جایگاهی جدّی در فرهنگ غربی و غرب زدگان ندارد زیرا تقوی چیزی نیست که به عدد و رقم در آید، همچنان که مجردات هرگز با ملاک های کمّیت گرا محاسبه پذیر نیستند.
وقتی از نظر تمدن غربی هرکس باید همه چیز بداند، از طرفی همه ی انسان ها در استعداد مساوی نیستند پس با ساده کردن موضوعات و نادیده گرفتن حقایق اعلا، سیر از عالم معنا به عالم ماده رقم می خورد تا همه چیز به صورت رقم در آید. در حقیقت کاری عجیب تر از این نیست که تمدنی بخواهد عمل ساده کردن را تا قلمرو امور روحانی و معنوی گسترش دهد و ما هم فکر کنیم با این کار تفکر دینی را علمی کرده ایم!
البته دین به معنی اَخص کلمه باید به گونه ای باشد که هرکس به اندازه ی قابلیت خود بتواند از آن چیزی بفهمد، به همین دلیل هم طرفِ خطاب دین همگانند. اما این به آن معنی نیست که دین باید به حداقل تنزل کند و از جنبه های عالیه ی آن غفلت شود و آن جنبه ها نادیده گرفته شود، در ادیان الهی جنبه هایی هست که عالی ترین اندیشه ها می توانند از آن بهره گیرند و سیراب شوند.[98]
همین جا دوباره نکته ای را که قبلاً عرض شد یادآوری می کنیم که؛ آری اگر فکر کنیم همه می توانند همه چیز بدانند و به همه ی مراتب کمال انسانی دست یابند، این امر منجر به فرودآوردن دانش تا پایین ترین مرتبه ی هوش افراد معمولی خواهد شد، در این صورت توجه به رازهای روحانی دین مورد غفلت قرار می گیرد، چون در آن حال وقتی چیزی مورد فهم همگان نبود باید از مرتبه ی دانستن خارج شود، از طرف دیگر روحیه ی انسان مدرن طوری ساخته شده است که حاضر نیست هیچ نوع راز و استثنایی را بپذیرد، در حالی که هر حقیقتِ متعالی بالأخره وجوهی دارد که بیان ناپذیر است و استعدادهای خاص می توانند آن وجوه را بیابند و فهم آن ها با تزکیه همراه خواهد بود. به گفته ی رنه گنون: «در نگاه کمّیت گرای غربی هر چه بینشی محدودتر و تنگ تر باشد، «عقلی تر» شمرده می شود»[99] چنین نگاهی متضمن نفی امور فوقِ فردی و مخصوصاً نفی شهود فکری محض و طرد هر نوع معرفت مابعدالطبیعی و انکار هرگونه مرجعیت روحانی است که بالضروره از عالم ما فوقِ بشری سرچشمه می گیرد.[100]
وقتی عقل انسانِ غرب زده ارتباط واقعی خود را با عقل کل از دست داد، چاره ی دیگری ندارد جز این که همه انرژی های خود را صرف قطب پائین هستی یعنی عالم ماده کند و رفته رفته در مادیات غوطه ور شود. چنین عقلی به موازات این سقوط کم کم حتی مفهوم حقیقت را از دست می دهد و در غورِ در کمّیت ها متوقف می شود، کامپیوتر می سازد ولی سخن انبیاء را نمی فهمد.
علم جدید نه تنها می خواهد مسائل را با تعابیر كمّی بیان كند، بلكه كارشناسان این علوم از این طریق در بیان حقایق می توانند طفره بروند، بدین صورت كه حرفشان را با زبان نمودار و منحنی می زنند و چون نمودارها زبان كمّیت هاست نه كیفیت ها عملاً نمودارها زبانی برای كارشناسان می شود تا كیفیت ها را پنهان كنند. و از طرف دیگر مردم هم چون این زبان را نمی فهمند حیرت می كنند و متوجه نمی شوند و نمی فهمند چه چیزی را در این روش ها از دست داده اند. فقط حیرت می كنند كه یكی از این ستون ها خیلی بلند است و دیگری خیلی كوتاه است. بعد می گویند: چیز عجیب و غریبی است ما كه نمی فهمیم پس خیلی مهم است.
با توجه به این مطلب است كه باز اصرار می کنیم اگر اسیر كمیت ها شویم و ارزیابی ها در کارها فقط در حدّ نمایش كمیت ها باشد، معنویت مورد غفلت قرار می گیرد و نتیجه ی طبیعی چنین گرایشی، کوردلی است. در کوردلی هرگز انسان به انتخابی دست نمی زند که به سعادت او ختم شود.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرحمن الرحیم
«اَفَلَمْ یسیرُوا فِی الاَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعقِلُونَ بِها اَوْ اذانٌ یسْمَعُونَ بِها فَاِنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»[101]
آیا در زمین گردش نكرده اند تا دل هایی داشته باشند كه با آن بیندیشند، یا گوش هایی كه با آن بشنوند؟ در حقیقت چشم ها كور نیست لیكن دل هایی كه در سینه هاست كور است.
ای پیامبر؛ آیا كسانی كه با انبیاء و دین الهی مقابله می كنند یك نگاه تاریخی عبرت انگیز به وضع جهان گذشته و اقوامی که به هلاکت رسیده اند، نكردند؟ اگر راز نابودی ملت ها و تمدن ها را می یافتند و علت نابودی و اضمحلال آن ها را درك می نمودند، با پیوستن به دین الهی خود را از چنین سرنوشتی نجات می دادند. این ها از گذشتگان عبرت نگرفتند، چون چشمی که باید راز ماندگاری را ببیند کور کردند، نتوانستند با نظر به خاکستر اقوام گذشته زندگی خود را از خاکسترشدن حفظ کنند. اگر می توانستند دل خود را با تماشای معجزات زندگی، بیدار کنند، زیباترین انتخاب را که انتخاب دینداری است، در زندگی خود رقم می زدند و در آن حال افق نگاه آن ها از محدوده ی تاریخ دنیای حسّی بالاتر می آمد.
عنایت داشته باشید که در سراسر بحث هایی که گذشت یک نکته مورد تأکید بود، و آن عبارت بود از راز سقوط تمدن های گذشته، و به همین جهت تمام فکر خود را متوجه آیه ی فوق می کردیم و از پایگاه آن آیه به عالم و آدم می نگریستیم و از سخنان جناب آقای رنه گنون شاهد می آوردیم، تا هرچه بیشتر به افقی که آیه برای ما می گشاید نزدیک شویم. علت تکرار آیه در هر جلسه به این جهت است که از طریق این آیه می توان راز پایداری و عدم پایداری ملت ها و اقوام را در گذشته و حال و آینده به دست آورد.
قرآن راز فرو افتادن در بحران و اضمحلال امت های گذشته را چنین تبیین می نماید که: «یعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ»؛[102] از زندگی دنیا فقط ظاهری را می شناسند و از آخرت خود غافلند.
گاهی ملت ها دچار بینش انحرافی می شوند كه ناخودآگاه تحت تأثیر آن بینش غلط به سوی اضمحلال خود قدم برمی دارند و نظام جامعه و خانواده شان را متلاشی می کنند، در آن حال از آنچه به دنبال آن هستند ناکام می شوند. خداوند در قرآن می فرماید: به فرعون و هامان و لشکریانشان همان چیزی را که از آن فرار می کردند نمایاندیم. «نُرِی فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا یحْذَرُونَ»؛[103] به هلاكتی كه از آن فرار می کردند نزدیك شدند. علتش این است كه نقش حسّ و عالم ماده در جهت گیری آن ها بیش از نقش معنویت، مؤثر بود.
آیه ای که در ابتدا قرائت شد می فرماید: كسانی كه در تمدن های گذشته نابود شدند، قلبشان كور بود و دنیا را فقط از زاویه ی حس می دیدند و لذا از هلاکت ملت های گذشته عبرت نگرفتند تا به خودآگاهی برسند. حال لازم است بدانیم بینش حسّی چه شاخصه هایی دارد؟ اگر بتوانیم آن شاخصه ها را بشناسیم و متوجه شویم گاهی متدینین نیز گرفتار چنین بینشی می شوند خواهیم توانست از ظلمات ظاهر بینی عبور کنیم و در هر حادثه ای جنبه های قدسی آن را در نظر بگیریم و همواره قدرت انتقال از ظاهر به باطن را در خود رشد دهیم.
باید این نکته به خوبی روشن شود که تا گنجِ سراسر معنویت و ملکوت در برابر دیدگان بشر آشکار نشود روح و جانِ او همچنان در دنیای حسی سرگردان است و امید گذار از ظلمات مدرنیته غیر قابل دسترس خواهد ماند.
گرایش به مدیریت كمّیت گرا در ارزیابی دستگاههای مختلف، سبب می شود كه معنویت جایی در آن مدیریت نداشته باشد. چون در این نوع مدیریت، عقیده براین است كه همه چیز را «اندازه» مشخص می كند و میزان موفقیت دستگاه ها هم از روی نمودار كمیت ها تعیین می شود. عاقبتِ این نوع بینش این می شود كه چون نمی توان امور معنوی را اندازه گیری كرد و نمودار آن را رسم نمود، امور معنوی نادیده گرفته می شود. در چنین مدیریتی معنویت چیزی نیست که بتوان آن را به حساب آورد. با چنین ملاک هایی ناخواسته جامعه به سوی کمّیت ها سیر می کند و به اسم «ساده کردن»، فقط کمّیت ها مورد نظر قرار می گیرند. وقتی گفته می شود تمدن غربی كمّیت گراست نه كیفیت گرا، چنین نکاتی مورد توجه است، حال چه منکر معنویت باشیم، و چه نباشیم، مهم آن است که انسان در چنین فرهنگی در ارزیابی های خود نسبت به واقعیات معنوی حساس نیست و آن ها را به حساب نمی آورد و این موجب شده که بشرِ مدرن در ساختمان روانی خود در برابر هر نوع اثری جز آن چه به حواس او در می آید، بی تفاوت باشد. به گفته ی رنه گنون: «به واقع نه تنها قوای مُدرکه ی او روز به روز محدودتر می شوند، میدان ادراک حسی او نیز تنگ تر می گردد... خصیصه ی این نوع زندگی آن است که از هر نوع موضوعِ مقدس و یا رمزی تهی می گردد... و اگر هم علناً آن را منکر نشوند، دست کم آن را جزء قلمرو امور «فوق العاده» یعنی امور استثنایی و عجیب و غیر عادی به حساب می آورند... و این وضعِ معکوس، منطقاً به بی خبری از نظام «ما فوق بشری» یا نفی کامل آن می انجامد»[104] چنین حالتی که عامل سقوط تدریجی یك تمدن است. این که ما در شرایطی قرار گرفته ایم که فقط كمّیت ها را می توانیم به نمودار بكشیم یک معضل فوق العاده خطرناک است که آرام آرام ما را به ورطه های ناخواسته می کشاند. عرض بنده این نیست که چرا كمّیت ها را به صورت نمودار در می آورند، عرض بنده این است كه چرا برای ارزیابی امور، نمودارها نقش اصلی را دارند، به طوری که تصور کنیم امورِ واقعی تنها همان هایی است که نمودارها از آن ها خبر می دهند. می خواهم عرض کنم عزیزان متوجه باشند، چون قلمرو امور بشری هر لحظه محدود و محدودتر شود، اموری که کمّیت پذیر نیستند و به نمودار در نمی آیند به عنوان «امور غیر واقعی» طرد می شوند، نمونه اش آن است که عموماً در زندگی مدرن، انسان ها لفظ «واقعی» را مترادف «محسوس» به کار می برند!
وظیفه ی ما است که به عالم و آدم از زاویه ای بالاتر از زاویه ای که غرب نگاه می کند، نگاه كنیم و لازم است نقش مهم و تأثیر گذار امور معنوی را فراموش نکنیم و برای اهداف انسانی و ارزشیابی آن اهداف، ناتوانی نمودارها را بشناسیم و ملاک پیشرفت دستگاه ها را صرفاً براساس موضوعات کمّیت پذیر، اندازه گیری ننماییم.
در فرهنگ غرب كار به جایی رسیده است كه هرچه به صورت رقم و عددِ كمّی بیان نشود، ارزش علمی ندارد در حالی که در این نگاه بسیاری از حقایق زندگی بشر نادیده انگاشته می شود و به جای آن که متوجه نقص ملاک های ارزش گذاری باشند، اظهار می دارند امور معنوی ارزش تحقیق ندارند و در نتیجه علمی نیستند، و تنها چیزی فایده دارد كه علمی باشد.[105] در این نگاه صحبت در مورد خدا و معنویت بی معنی و بی فایده است. این تفکر طوری خود را آراسته که امروزه مجامع علمی، آموزشی همه ی كشورهای جهان را تحت تأثیر خود قرار داده است و به همین جهت ملاحظه می فرمایید در حال حاضر جهان راهی به سوی معنویت نمی شناسد. امید است با طرح چنین بحث هایی در نقد غرب، مجامع علمی آموزشی در نظام اسلامی با آگاهی از چنین نقیصه هایی، راه کارهای خروج از آن را تدوین نمایند، در آن صورت است که به راحتی متدین ترین اقشار جامعه، جوانان و تحصیل کردگان خواهند بود.
وقتی علم جدید می كوشد امور انسانی را مانند امور مادی مورد مطالعه قرار دهد، اتفاقاً اصیل ترین امور انسانی مورد غفلت قرار می گیرد. در آن نگاه دیگر نظر به نفس مجرد انسان و وسعت بیکرانه ی آن، و حضور آن در عالم غیب و قیامت مدّ نظر قرار نمی گیرد، دیگر انسان ها در ابعاد غیبی خود زندگی نمی کنند و با ابعاد غیبی عالم، که حقیقی ترین ابعاد عالم است، مرتبط نیستند و نتیجه آن می شود تا دستورات اخلاقی که وسیله ی ارتباط انسان با آن عوالم است، معنی خود را از دست بدهد و فضائلی مثل تقوی و زهد جدّی تر از ثروت دنیا قلمداد نمی شود. در چنین فضای فکری، مردم به مرحله ای از انحطاط می رسند که مفهوم حقیقت یکسره از نظرها می رود و مفهوم «سودمندی» و «ساده کردن همه چیز در حدّ کمیت پذیری» جای آن را می گیرد، در این فضا دیگر علم به آن معنی نیست که انسان ابعاد غیبی خود را بشناسد و با غیب عالم آشنا شود، بلکه علم در حدّ صنعت تقلیل می یابد. از این جهت است که رویکرد انقلاب اسلامی با رویکرد تمدن غربی به عالم و آدم متفاوت خواهد بود، وگرنه انقلاب اسلامی نیز در جای خود صنعت را مورد توجه قرار می دهد و از آن استفاده می کند، عمده آن است که توجه به صنعت نباید نظر افراد را از توجه به ساحات متعالی عالم وجود غافل کند. انقلاب اسلامی به جهت رویکرد قدسی خود به عالم و آدم، بر این موضوع پای می فشارد، وگرنه عاملی برای نجات بشر از سرگردانی در ظلمات مدرنیته نخواهد بود.
طبیعی ترین جامعه و تمدن، جامعه و تمدنی است که توانسته باشد بین غیب و شهود را جمع کند وگرنه اگر بیش از حدّ بر امور حسّی پافشاری کنیم با مردمانی روبه رو خواهیم شد که بعضی از ابعاد وجودی آن ها در حدّ نابودی کامل ضعیف شده، تا آنجا که فکر می کنند عالم محسوس همه ی واقعیت است و در همان راستا از تأثیرات عالم غیب و برخورد سنن الهی با تمدن حسّی سخت به وحشت می افتند و نمی فهمند علت ناکامی برنامه هایشان چیست.
خدا وحدت محض است، و وحدت محض قابل تقسیم نیست، چون دارای بُعد نیست. پس خداوندی که كمال مطلق است، از آن جهت که وحدت محض نیز هست كثرت بردار نیست، وحدت او وحدت عددی نیز نیست، یکی بودن او مثل یکی بودن این پرتقال نیست که بشود یک پرتقال دیگر کنار او باشد، بلکه او یکی است که دو ندارد، چون در کنار هستی مطلق، چیزی نمی تواند باشد، و لذا نمی توان او را تصور کرد، قلب ها متوجه یگانگی او می شوند ولی ذهن ها نمی توانند از او تصوری داشته باشند، قرآن در همین رابطه فرمود: «لَیسَ كَمِثْلِهِ شَی ءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ»؛[106] این آیه و امثال آن ما را دعوت می کند که برای فهم خداوند و ارتباط با او باید خود را بالا بیاوریم و اندیشه ی خود را از محدوده ی درک حسّی و ذهنی، بالاتر ببریم تا با حقیقت وحدانی عالم روبه رو شویم. به گفته ی مولوی مردم معمولی «عدد اندیش» اند و نمی توانند از صندوق صورت ها خود را آزاد کنند.
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صُوَر میدان او
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست، صندوقی بود
گر هزاران اند یک تن بیش نیست
جز خیالات عدد اندیش نیست
پس نمی توان خدا را ساده کرد و در حد فهم خود پائین آورد، بلكه ما باید بالا برویم. اگر خواستیم خدا را ساده یا تقسیم كنیم، دیگر خدا نیست.
حال اگر تمدنی بخواهد همه چیز را ساده كند مطمئناً نه تنها از فهم خدا که از فهم بسیاری از امور معنوی محروم می شود، زیرا به همان اندازه كه خدا ساده شدنی نیست عالم ملائكه و معاد نیز همین طورند. ذهن بشرِ مدرن اموری را می فهمد مثل امور مادی ساده و محاسبه پذیر باشند در حالی که با این کار بدون آن که بداند عملاً خود را در نظامی مسدود زندانی کرده است.
وقتی گفته می شود خصوصیت تمدن جدید این است كه همه چیز را ساده و قابل تقسیم كند، خبر از یک فاجعه ی بزرگ به میان می آید. زیرا در این نوع ساده کردن، حقایق بیکرانه ای از منظر انسان پنهان می شود و به تنهایی فوق العاده تاریکی گرفتار می گردد، چون از طرفی نظام فکری و آموزشی اش او را در بن بست عالم ماده محدود کرده است و آستانه ی معرفت او را نسبت به حقایق بی کرانه، بسته است، و از طرفی دیگر اوقات بسیار زیبا و حیات بخش زندگی را با کم نورترین ساحات هستی گره زده است. در اینجا است که باید اعلام کرد هرگز نباید به اسم ساده کردن امور دینی، راه های نظر به حقایق معنوی را مسدود نمود و یا با عنوان ساده کردن متون دینی، حقایق معنوی را آنچنان تقلیل داد که دیگر متذکر عالم غیب و معنویت نباشند و نتوانند نیاز ما را نسبت به ارتباط با عالم غیب، پاسخ دهند و جان ما را زنده نگهدارند. در قرآن خداوند حقایق غیبی را آنقدر که امکان داشته نازل کرده است، بیش از این نازل شدنی نیست، آنقدر که بتوان از معانی عالم معنا محروم نشد، قرآن حقایق را نازل کرده است، از این به بعد ما باید در آن تَدبُّر کنیم و بالا برویم و تُهی درون خود را با آن پُر کنیم، نه این که کتاب الهی را نیز از معانی تهی کنیم.
در تماس با معانی عالیه است که دلِ آدمی محبوب و مطلوب خود را می یابد و با خود آشتی می کند، چون توانسته است با خدای خود آشتی کند. اگر ساده کردن به آن معنی است که دیگر ما با جَسَد بی روحی از مفاهیم مرتبط شویم چگونه خدای خود را بیابیم و در خود بشکفیم؟
«رنه گنون» می گوید: «نیاز به ساده كردنِ امور از جهات ناروا و افراطی، یكی از خصائص روحیه ی تمدنِ جدید است»[107] و آن را ناشی از تنبلی روحی می داند. چون مردم فکر می کنند وقتی امور حتی الامکان ساده شد فهم آن آسان تر می شود و فهم آن نیز همگانی می گردد «همگانی کردن علم ممکن نیست مگر آن که به حدِّ «کودکانه» ساده و از هرگونه نظرِ بلند و واقعاً عمیق خالی گردد»[108] در حالی که ساده کردن در زمینه ی کمّیت ها را نباید به فهم کیفیت ها سرایت داد و از جلوه های گوناگونِ حقایق معنوی خود را محروم نمود. آیا اگر کسی تصمیم بگیرد قرآن را ساده و خلاصه کند بشریت را به قرآن نزدیک تر کرده است یا دورتر؟
از زمانی که بشر گرفتار ساده کردن همه ی امور، حتی امور معنوی شد دیگر آمادگی ارتباط با معانی عالیه را از دست داد و لذا از تفكر دینی محروم شد. وقتی می خواهد خدا را تا حدّ تصور خود پایین بیاورد، عملاً خود را از خدا محروم می کند، زیرا خداوند فوق تصور است و باید از طریق قلب با خدا ارتباط برقرار كرد، نه این كه از او صورتی بسازیم. همان طور که حضرت علی(ع) در جواب ذِعلب که از آن حضرت پرسید؛ «آیا خدایت را هنگام عبادت او دیده ای؟» فرمودند: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نیستم که پروردگاری را عبادت کنم که او را نمی بینم. آنگاه پرسید؛ «یا أَمِیرَالْمُؤْمِنِینَ كَیفَ رَأَیتَهُ؟» چگونه او را دیده ای؟ «قَالَ یا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُیونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِیمَانِ»؛[109] ای ذِعْلب! دیدگان هنگام نظرافكندن، او را درك نمی كنند ولی دل ها با حقایق ایمان او را در می یابند.
روح ضعیف و كودكانه است كه تمایل دارد، برای هرچیز صورت سازی كند، حتی خدایی برای خود می سازد که بتواند تصور كند و با صورتِ تصوری که برای او ساخته با او انس بگیرد. ذهن تنبل سعی می كند معنویت را ساده كند در حالی که معنویت در مرتبه ای بالاتر از وجود مادی است و ما را دعوت می کند که به آن بپیوندیم، نه این که آن در عین باقی ماندن ما در ساحت مادی، به ما بپیوندد.
ساده کردن امور معنوی در فرهنگ غربی موجب شده که معنویت آنچنان سیر نزولی پیدا کند که تا حدّ ماده پائین بیاید و لذا سعی می کنند برای روح نیز تعریفی مادی داشته باشند و در حدّ یک پدیده ی مادی با آن برخورد کنند.
عرض شد نیاز به ساده سازی، علاوه بر این كه ناشی از تنبلی روحی است، بسیاری از حقایق معنوی را نادیده می گیرد و این در حالی است که گمان می کنند با این کار علم را در دسترس همگان قرار داده اند، غافل از این که همگان را از معارف عالیه محروم نموده اند چون در آن فضا هرکس تصور می کند می تواند همه چیز بداند و نیازمند به عالمان عمیق و حکیمان بزرگ نیست. این جاست كه می بینیم امر ساده كردن علم با سیر قهقرایی آن همراه شده و یك نوع متدین مآبی كه همراه است با یك نوع احساسات مبهم دینی به صحنه می آید و جای دین داری واقعی می نشیند. امام صادقu فرمودند: «قَطَعَ ظَهْرِی اثْنَانِ عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ»[110] دوکس پشت مرا شکستند؛ عالمِ بی پروا و جاهل متوقف در ظاهر عبادات. این دو گروه هیچ کدام راه ارتباط با عالم غیب و معنویت را نیافته اند؛ یا خود را در حدّ مفاهیم علمی متوقف کرده اند، یا قالب عبادات را گرفته اند و از قلب آن ها غافل اند.
اسلام همیشه از كسانی ضربه خورده كه دین را آنقدر ساده می كنند و پائین می آورند كه دیگر دین نیست، و از نتیجه ی عالی که باید به افراد بدهد خالی می شود. وقتی دین فقط در حد الفاظ و حركات پائین آمد آیا می تواند روح انسان را به سوی معانی قدسی سیر دهد تا انسان در مقایسه با زندگی غیر دینی، دین را انتخاب کنند؟
آری: باید به ظاهر دین توجه کامل داشت، زیرا در صورتی نتیجه حاصل می شود که قالب و قلبِ دستورات هر دو رعایت شود ولی نباید با روحیه ی ساده کردنِ همه چیز، دین را در حد حروف و حرکات محدود کرد و در آن متوقف شد. به همین جهت در دین تأکید می شود حضور قلب، شرط قبولی عبادات است،[111] چون از این طریق دین از حقیقت خود جدا نمی شود. بعضی طوری بر روی سادگی دین تأکید می کنند که گویا دین برای افراد احمق به وجود آمده! حقیقت این است که این نوع طرز فکرها جلوه ی دیگری از غرب زدگی است که با هرگونه تفکر عمیق تر از آنچه غرب می شناسد، مخالف اند.
باز تأکید می کنم که دین طوری است که هرکس به اندازه ی قابلیت خود می تواند از آن چیزی بفهمد اما این به آن معنی نیست که دین باید آنچنان پائین بیاید که نادان ترین افراد گمان کنند کاملاً می توانند از همه ی آن سر در بیاورند.
تفکری که شعار ساده کردن دین را می دهد و مدعی است ظاهر قرآن و روایات برای ما کافی است، از این موضوع غافل است که قرآن و روایات ما را دعوت به تدبّر در خود کرده اند، و بدیهی است حاصل تدبّر در قرآن و روایات می تواند اندیشه هایی راه گشا باشد، که این به مذاق آن هایی که شعار ساده کردن دین را می دهند خوش نمی آید.[112]
حضور قلب ادب خاصی را می طلبد و توجه به معنی الفاظ به آن امر كمك می كند، حال با توقف روی سطح و ظاهر دین به بهانه ی ساده كردن آن، چگونه می توان قلب را از همه ی ظواهر دنیایی منصرف کرد و به انوار الهی متوجه نمود. کسی که با انوار الهی آشنا نیست چگونه به آن ها روی کند؟ متوقف شدن بر روی ظاهر دین خطر مقدس مآبی را پدید می آورد که حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» در مورد آن ها می فرماید: «ما از شرّ این مقدس مآبان به خدا پناه می بریم»؛[113]چون شخصیت افرادِ سطحی و مقدس مآب طوری است که نه می توان با آن ها جنگید و نه می توان از آن ها در امان بود و به مسیر زندگی دینی خود ادامه داد، به راحتی بازیچه ی دشمن می شوند و لذا دشمنان سخنان خود را با لعاب مقدس مآبی، از زبان آن ها اظهار می کنند.[114]
ما اصرار داریم که عزیزان متوجه باشند اگر دین سطحی و ساده شد و از محتوای خود خالی گشت، دیگر آن معنویتی كه بتوان به کمک آن با عالم غیب ارتباط برقرار كرد از آن رخت برمی بندد و در آن صورت نمی توان جامعه را از ظلمات دوران مدرنیته رهانید و به سعادت رساند. به همین جهت همیشه خلفای بنی امیه و بنی عباس از اسلام امامان شیعهh در هراس بودند و نه از اسلام مقدسان نادان.
اگر دین طوری ساده شود که از محتوای معنوی خالی گردد به همان ورطه ای فرو می افتیم که غرب دچار آن شد. شاید در ابتدای امر روشنفکرانی که رنسانس را مدیریت می کردند نمی دانستند نتیجه ی کار به اینجاها می کشد. آن ها به اسم مقابله با کشیشان ادعا کردند همه می توانند کتاب مقدس را بفهمند ولی نتیجه آن شد که امروز در غرب هیچ کس دین را نمی فهمد و دینداری در حدّ عادتی در آمده است که به صورت تشریفاتی در روز یک شنبه در کلیسا برقرار می گردد. جامعه ی اسلامی نیز چنانچه اسلام را در حدّ سطح، محدود کرد ناخودآگاه با غرب احساس یگانگی می کند و به همان سرنوشتی دچار می شود که غرب دچار شد، چیزی که شما امروزه در بعضی از کشورهای اسلامی ملاحظه می کنید.
آنچنان امروزه مردم جهان از دین و نبوت بیگانه اند كه اعمالی مثل احضار روح و هیپنوتیزم و حتی جادوگری و جن گیری را به جای دین گرفته اند! چون تصورشان از دین به کلی از بین رفته است و خلأ دین را در زندگی خود احساس نمی کنند. زیرا آن طور که شایسته است دین به آن ها معرفی نشده.
به گفته ی رنه گنون وقتی گرایش به همگانی كردن علم و دین که یكی از عوارض بینش مبتنی بر حكومت عامه و روی آوردن به دانشی است كه تا پایین ترین مرتبه ی هوشِ افراد، پائین آمده است، حاکم شد، باید منتظر بود ارزش عالمان در جامعه در حدّ نادان ترین افراد جامعه فرو کاسته شود و عملاً انحطاط جامعه شروع می شود. حضرت موسی بن جعفر(ع) می فرمایند: «إِنَّ الْقُرْآنَ لَهُ ظَاهِرٌ وَ بَاطِن »[115] قرآن دارای ظاهر و باطن است. یا حضرت صادق(ع) می فرمایند: «إذا ذكرنا لأیه معنی ثم ذكرنا لها معنی فلا تنكر شیئا منهما فإن للآیات ظهرا و بطنا و نذكر فی كل مقام ما یناسبه فالكل حق»؛[116] چون ما برای آیه ای تفسیری كردیم و باز تفسیر دیگری نمودیم، منكر آن ها مشو، زیرا آیات ظاهر و باطن دارند، و ما در هر جا به مناسبت تفسیری را بیان می كنیم و همه ی آن ها درست می باشند. این روایات نشان می دهد که دین در عین ظاهر، دارای ابعاد باطنی است که آن ابعاد در دسترس همگان نیست. آری دین حقایقی باطنی دارد و آن حقایق نیز حقایقی باطنی تر دارند که هركس به اندازه ی استعداد و تلاش خود از آن ها بهره می گیرد. همه ی مردم نباید انتظار داشته باشند كه همه ی دین را بفهمند، چون برای فهم بعضی از مطالب، استعداد و شایستگی و موهبت خاصِ الهی نیاز است. اگر مردم فكر كنند هر چه را پیامبران گفته اند باید بفهمند، آن وقت اگر حقایقی از دین را نفهمند، نتیجه می گیرندكه پیامبران اشتباه گفته اند و استدلال می كنند كه اگر قابل فهم بود، باید ما هم می فهمیدیم، همان چیزی كه بت پرستان به پیامبرf می گفتند تو بشر هستی و ما هم بشریم، پس هرآنچه تو می شنوی ما هم باید بشنویم و چون ما صدای فرشته ی وحی را نشنیدیم پس تو دروغ می گویی؛ این ها متوجه نقص خود و كمال پیامبرf نبودند.
اكنون فرهنگی در جهان مدرن حكمفرماست كه تصور می شود هر كسی می تواند فیلسوف یا عارف شود، با این تصور که همه ی علم برای همه ی انسان ها قابل فهم است. در حالی که فرهنگ غربی از این طریق به گفته ی رنه گنون: «همه امکاناتی را که به مرتبه ی بالاتری تعلق دارند، نابود می سازد»[117] و فقط به سطحی ترین معنا از دین اجازه ی بروز و ظهور داده می شود.
در گذشته در محدوده ای کم تر و به صورت های گوناگون در جوامع بشری گرفتار سطحی نگری در دین بوده ایم و خسارت های زیادی هم به بشر وارد شده است. یک زمان شیعه گرفتار اخباریون شد، کسانی که ظاهرِ شریعت را چسبیده بودند و هرگونه تدبّر در دین و اجتهاد در روایات را بدعت می دانستند. همین طرز فکر از طریق اشاعره در اهل سنت پدید آمد و به اسم رعایت شریعت خالص، جامعه را به تحجر و سطحی نگری گرفتار کردند. همین نوع ذهنیت است كه وقتی حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» در حوزه علمیه قم حكمت و فلسفه درس می دهند، ظرف آبی که مرحوم آقا مصطفی فرزند ایشان از آن آب خورد را آب می کشد، چون معتقد است هرکس حکمت و فلسفه درس بدهد، از شریعت خارج شده و نجس است. اگر عنایت بفرمایید حرف اصلی آن ها این بود که همه ی دین را همه باید بفهمند، پس حالا كه ما حكمت را نمی فهمیم پس حكمت دین نیست.
شاخصه ی طرز فکری که امروزه می خواهد همه چیز را در حدّ کمّیت ها نازل نماید و آن را محاسبه پذیر کند، فرهنگ غرب است، و از آن جایی که فعلاً غرب در بیشتر جاها وجود دارد، این طرز فکر در بیشتر جاها حاضر است. حوزه و دانشگاه هم ندارد، عمده آن است که متوجه شویم با این طرز فکر معنویت در حجاب می رود و از ما رخ برمی تابد، در آن صورت دیگر زندگی بال و پری ندارد تا به سوی عالم قدس پرواز کند، همه از الفاظی که لاشه ای از اندیشه های مرده است، استفاده می کنند.
روح کمّیت گرای غربی هر جا پای می گذارد کاری می کند که در آن جا کلمات در حدّ وسیله ی گذراندن اوقات سقوط می کند، دیگر روح ها نیست که لب ها را می گشایند، حرف های حسّی و سطحی، همه ی گوش ها را پُر می کند، بدون آن که به هیچ مرجعیت معنوی و غیبی و روحانی توجه شود.
در شرایطی كه فرهنگ رازآموزی از بین برود، اندیشه های حسّی آنچنان به دور زندگی حصار می کشند که در اثر آن هیچ کس به سراغ حقیقتی ماوراء عالم محسوس نمی رود. مسلّم همیشه در تاریخ این طور نبوده که همه با رازهای عالم غیب آشنا باشند، ولی عموماً گوش های مردم با لب هایی که از راز سخن می گفته آشنا بوده، نه تنها لب های آشنا به راز را انکار نمی کردند، بلکه آن ها را مرجع فکری خود می دانستند. اگر نمی توانستند با راز آشنا باشند لااقل لنگان لنگان سعی می کردند از راه بیرون نیفتند. تمدن غربی به کلی این راه را به بن بست کشانید و اشتیاق بشر را برای گشودن راه هایی بزرگ تر از راه های زمین، فرو بست. این فاجعه را کسانی می فهمند که متوجه اهمیت راه های آسمانی هستند، آن هایند که همه ی زندگی زمینی را در مقابل آسمانِ معنویت به هیچ می گیرند.
حضرت امام خمینی«رضوان الله علیه» عموماً در ماه مبارک رجب و شعبان و رمضان ملاقات ها را قطع می كردند، تا در اوج فعالیت های سیاسی اجتماعی، راه آسمان را برای خود گشوده نگهدارند. مردم هم می فهمیدند كه امام«رضوان الله علیه» پس از این مدت، در اولین سخنرانی تحفه های خاصی دارند، منتظر بودند ببینند ایشان در عید فطر چه می گویند.
آری معلوم است که عده ای با چابکی هر چه تمام تر در سیر به سوی عالم غیب جلو می روند و اشتیاق جان خود به آن عالم را به خوبی جواب می دهند، لااقل اگر نتوانستیم با آن ها همگام شویم، آن ها را انکار ننمائیم.
امام خمینی«رضوان الله علیه» خطاب به فرزندشان می فرمایند: «پسرم، اگر اولیاء و عرفا چیزهایی گفتند كه تو نفهمیدی و به زبان تو نگفتند، لااقل انكارشان نكن»، «به جان دوست قسم كلماتِ نوع آن ها شرح بیانات قرآن و حدیث است.»[118]
ایشان می خواهد به فرزندشان بیاموزند كه اَسراری در دین است كه در دسترس همه نیست ولی می شود از طریق صاحبان راز به بقیه گوشزد شود. عمده فرهنگ انبیای الهی است که متوجه وجود راز در عالم وجود است، انسان ها در چنین فرهنگی بالأخره راه اُنس با رازهای عالم را کم و بیش پیدا می کنند، عبادات و زیارات، بستر پیدایش راز است، به همین دلیل باید در جلسات مذهبی شرکت کرد، زیرا روح حاکم بر جلسات دینی عامل گشوده شدن راه های غیبی به سوی قلب است. به گفته مولوی:
ای خدا! جان را تو بنما آن مقام
کاندر آن بی حرف می روید کلام
روحیه ی کمّیت گرای غربی که همه چیز را در محدوده ی اندازه ها و با تفکر ریاضی می شناسد قادر نیست هیچ نوع راز و حتی استثنائی را بپذیرد، در حالی كه دشمنی با راز، یكی از صُوَر دشمنی با اموری است كه آن امور از سطح فکر انسان های معمولی بالاتر است. اموری هست كه در حد فهم افراد معمولی نیست، ولی علم جدید با اصرار بر روی کمّیت ها عملاً کاری می کند که همه ی انسان ها در فهم و شعور، از حدّ انسان های معمولی بالاتر نباشند، جوانان تحت تأثیر همین فکر و فرهنگ، ارزشی برای پدران و مادران خود قائل نیستند، با این تصور که آنچه آن ها می فهمند ما نیز می فهمیم.
اصرار بر کمّیت گرایی و نفی معنویت، کار را به آنجا می کشاند که معتقدین به راز به عنوان انسان های غیر منطقی قلمداد می شوند. به گفته ی رنه گنون: «[همسان کردن] دنیای جدید بالضروره مستلزم کینه ورزی نسبت به هرگونه برتری است... باری در نزد همه ی کسانی که کما بیش از روحیه ی جدید متأثرند، این روحیه با کینه ورزی نسبت به راز و هر چیزی که کم و بیش به راز شباهت دارد، همراه است».[119]
عرض شد لازمه ی فكر جدید انكار هرگونه مرجعیت روحانی است كه از عالم مافوق بشری سرچشمه می گیرد. بر همین اساس تصور می شود می توان با آموزش های رسمی به همه ی آنچه هست دست یافت. یك شخص با گرفتن دكترای اسلام شناسی می خواهد آنچه در دین است را بفهمد، چون دین را چیزی جز همان دستورات ظاهری نمی شناسد. در این طرز فکر اعتقاد به داشتن قلبِ نورانی برای فهم بعضی از حقایقِ دینی جایی ندارد. در حالی که بعضی از قسمت های دین را افراد خاص و در شرایط خاص درك می كنند و هر كسی قادر به درك آن ها نیست، حتی اگر فردی چندین دكترا در رشته های مختلف علوم اسلامی داشته باشد، باز باید بداند راه فهم رازهای دین راه دیگری است. جمع آوری اطلاعات، كار عقل جزئی است و عقل انسان ها برای پژوهش، همان عقل جزئی است و عقل جزئی چنانچه از طریق تزکیه به عقل قدسی وصل شود، نورانی می گردد، زیرا مطالعه، یك چیز است و مجاهده چیز دیگر. در مجاهده تحولی مبنایی در انسان به وجود می آید و ساحت او تغییر می کند، تا شایسته ی ارتباط با عالم بالا گردد.
كسی كه منكر حقایق قدسی است، تلاشی هم در جهت اتصال به آن حقایق نمی كند و در عقل جزئی خود می ماند و نمی تواند همه ی حقایق و جوانب را درك كند. نتیجه آن می شود كه برای زندگی خود صرفاً در محدوده ی عقل جزئی خود برنامه هایی می ریزد كه آن برنامه با حقایق عالم نمی سازد و در نتیجه با معضلاتی روبه رو می شود كه در ابتدا باور نمی کرد کار به این جاها بکشد. به گفته ی قرآن: «وَبَدَا لَهُمْ سَیئَاتُ مَا كَسَبُوا وَحَاقَ بِهِم مَّا كَانُوا بِهِ یسْتَهْزِئُون»؛[120] و نتیجه ی گناهانی كه مرتكب شده اند برایشان ظاهر می شود و آنچه را كه مسخره و انکار و بدان ریشخند می كردند آن ها را فرا گرفت.
چون بشر از عقل قدسی كه قادر است در نظام بشری نور بتاباند، جدا شد و بینایی خود را در فهم سنن الهی از دست داد و با عقل جزئی که فقط به سوی پایین ترین مرتبه ی عالم یعنی عالم ماده نظر دارد زندگی را ادامه داد، مشتاق ارتباط با همین عالم می شود. انسان در چنین شرایطی، به موازات سقوط در عالم ماده، كم كم حتی مفهوم حقیقت را از دست می دهد و به جایی می رسد که منکر وجود آن می شود، چنین انکاری، انکار اصیل ترین ابعاد هستی است و مسلّم با بحرانی ترین شکل زندگی روبه رو خواهد شد، و با اشتیاقِ هرچه بیشتر به عالم ماده، عمق بحران و سرعت سقوط آن جامعه افزایش می یابد و عملاً حاكمیت ماده بر معنی در تمام ابعاد زندگی اش به وقوع می پیوندند که یکی از آثار ساده كردن افراطی حقایق دینی است و سعی ما بر این بود که در این جلسه چگونگی آن روشن شود.
وقتی مفهوم حقیقت از نظرها دور داشته شد و انسان ها کمال خود را در رابطه با اُنسِ با حقیقت ارزیابی نکردند، مفهوم سودمندی و آسانی جای اُنس با حقایق را خواهد گرفت.
سخت ترین قسمتِ بحث، آن قسمتی است که بخواهیم در شرایطی که حقیقت از منظر جان ها رخت بر بسته، از آن سخن بگوئیم. نشان دادن پیداترین پیداها به چشمی که فقط محسوسات را می شناسد قصه ی ناله ی حافظ است که گفت:
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
راستی با کسانی که خدا را در ذهن خود به جستجو نشسته اند می توان از خدایی سخن گفت که در سراسر عالم ظاهر است و همه ی مناسبات هستی، ظهور فعّال اوست؟ روح کمّیت گرا هرچه می بیند ماده می بیند، زیرا جهتی که باید به سوی حقیقت بیندازد را از دست داده است. نهایتاً یک مفهومی از خدا در ذهن دارد ولی هرگز نمی تواند با غیب ارتباط برقرار كند، چون تصور می كند آنچه در بیرون ذهن و در واقعیت می تواند باشد، همین سنگ و چوب و آب و امثال این ها است. نمی تواند متوجه باشد علت دیدن و حسّ کردن امثال سنگ و چوب با چشم، به جهت محدودیتی است که پدیده های مادی دارند و هرقدر موجودی درجه ی وجودی شدیدتری داشته باشد، به همان اندازه محدودیتش کم تر است و در نتیجه با چشم و لامسه قابل درک نیست، هرچند هست، و در خارج از ذهن به عنوان یک واقعیت، موجود و قابل اثبات است.
فرهنگ غربی از آنجایی که واقعیات را درست نمی شناسد، همه ی مطالعات و تحقیقاتی كه انجام می دهد از دیدگاهی حسّی آغاز می کند. این دیدگاه سرانجام به نفی هرچه در حوزه ی حسّ نمی گنجد منجر می شود و از آن بدتر در حدی برتری این دیدگاه را مسلّم می پندارد كه نمی تواند امكان وجود چیزی را كه از دایره ی نظراتش بیرون باشد، بپذیرد. مثل نابینایی كه نابینایی خود را نبیند و لذا انكار وجود نور را برای خود یك برتری می شناسد.
كوربودن و ادعای بینایی نداشتن خیلی مشکل نیست، مشکل وقتی است که انسان از کوری خود غافل باشد. تمدن حسی همچون كوری است که از كوری خود غافل است و به بینایان اشكال می گیرد. مولوی در مثنوی داستان كوری را مطرح می کند كه به مهمانی دعوت شده بود، در دو طرف مسیر میهمانان چراغ های بلورینِ آویزان گذاشته بودند، آن شخص کور که با حرکات عصایش حرکت می کرد، با عصای خود می زد و چراغ های بلورین و قندیل های گرانقیمت را می شكست، و تازه اشكال می گرفت كه این ها چیست سر راه من گذاشته اید؟ می گوید:
ما چو کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیل ها را بشکنیم
اشکالی که مخالفانِ انبیاء به انبیاء داشتند از همین نوع بود. انبیاء الهی به مردم خبر می دادند که این نوع زندگی عاقبت بدی دارد، مردم به آن ها می گفتند چرا خوشی ما را به هم می زنید.
جان ما فارغ بُد از اندیشه ها
در غم افکندید ما را و عَنا
در حالی که انبیاء آن ها را متذکر بحرانی می کردند که در ذات آن زندگی نهفته بود.
انبیاء گفتند، فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد
از میان فال بد من خود تو را
می رهانم می برم سوی سرا
زیرا نگاه انبیاء به عالم از ساحتی است ماورای حسّ.
نبی آگه کننده است از جهان
کو بدید آنچه ندید اهل جهان
ولی تاریخ گواه است که مخالفان انبیاء بر صحت همان نگاه محدود خود به عالم و آدم اصرار داشتند و با انبیای الهی مخالفت می نمودند و در صدد نفی آن ها برمی آمدند. و علت مقابله ی غرب با روح شریعت و دینداری بر همین قاعده استوار است.
آن هایی که بیش از حدّ به چشم سرِ خود امیدوارند و چشم دل خود را در حاشیه رانده اند، در زندگی بیشتر زمین می خورند تا آن هایی که اگر چشم سر هم نداشته باشند مواظبند چشم دلشان بسته نشود.
تمدن غربی با چشم بستن بر روی معنویات، طوری فرهنگ خود را تئوریزه و سازماندهی کرده است که گویا افراد معتقد به حقایق غیبی در جای متهم هستند! شاید بتوان گفت اساسی ترین دلیلِ ظلمانی بودن این تمدن در همین نکته نهفته است. وگرنه همیشه در تاریخ افراد لاابالی و کسانی که به حقایق معنوی وقعی نمی نهاده اند، بوده اند، ولی نه به عنوان فرهنگی که مدّعی باشد، بلکه به عنوان گناهکارانی که نتوانسته اند بر امیال خود غلبه کنند. انبیای الهی و متدینینِ به عالم غیب و قیامت دارای شعور لطیفی بوده و هستند كه در عین توجه به حقایق معنوی، از وجود و نور آن ها در جان خود بهره مند می شدند، تا آن جایی که مظاهر عالم غیب را در عالم ماده می شناختند. مثلاً در روایت داریم رسول خداf می فرمایند: «مَا بَینَ قَبْرِی وَ مِنْبَرِی رَوْضَةٌ مِنْ رِیاضِ الْجَنَّة»؛[121] بین قبر و منبر من باغی است از باغ های بهشت. یا محل وادی السلام در پشت نجف را مظهری از بهشت می دیدند.[122] بعضی از روح ها آنقدر لطیف اند كه می توانند حقایق معنوی جاری در عالم ماده را حس كنند، به طوری که عالم ماده حجاب بین آن ها و آن حقایق نمی شود. آری دیدن حقایق و اسرار غیبی، نیاز به روحِ تربیت شده و رشد یافته دارد که باید زمینه ی آن فراهم شود، حال عنایت کنید کار به کجا کشیده است که نه تنها تمدن غربی متوجه چنین نقصی در خود نیست، بلکه معتقدین به این حقایق را مسخره می كند.
کسانی که تحت تأثیر تمدن غربی هستند و نگاه آن ها در آن محدوده شکل گرفته می گویند: چه فرقی می كند در مسجد نماز بخوانی یا در خانه؟! یا چرا برای حَرم ائمه h ارزش خاص قائلید؟ این ها نه تنها از آن روح لطیفی که متوجه باشد مكان های مقدس مظاهر حقایق غیبی هستند، محرومند، حتی منکر وجود چنین حقایقی نیز شده اند. ممکن است بعضی مؤمنین نتوانند آن حقایق را در آن محل ها درک کنند ولی همین که ایمان به سخن امامان معصومh دارند و از آن ها تبعیت می کنند ناخودآگاه تحت تأثیر برکات معنوی آن حقایق قرار می گیرند.
وقتی تربیت یافته گان تمدن غربی و برنامه ریزان آن تمدن از ظرایف معنوی عالم هستی غافل باشند هرگز نمی توانند زندگی خود و مردم خود را به جاودانگی های عالم هستی پیوند بزنند تا حاصل کار و مأنوسات روحشان جاودانه بماند.
وقتی به کمک رعایتِ دستورات الهی که به وسیله ی انبیاء به بشر رسیده، بالی به سوی آسمان معنویت نمی گشایند چگونه می توانند زندگی را ادامه دهند؟ فرهنگی که پنجره ای به سوی عالم بیکرانه ی هستی باز نکرده تا با پروردگار عالم به نیایش بنشیند، تا کی می تواند با زندگی مرده ی خویش به سر برد؟ تصور این چنین زندگی چگونه می تواند حرارت امیدِ ادامه دادن آن را در انسان شعله ور نگه دارد؟ چون هنوز نور ایمان در مردم ما زنده است تا مغز استخوان خود پوچی زندگی غربی را احساس نکرده اند و نمی فهمند بر روان انسان غرب زده چه می گذرد. ولی اگر همچنان غافلانه به سوی غربی شدن پیش رویم گرفتار راه بی برگشتی خواهیم شد که همه ی پنجره های امید را به روی ما می بندد. آرزو می کنیم جدولی بود حل می کردیم تا از بودن خود کمی غافل شویم.
وقتی پنجره های ارتباط با غیب در مقابل دل ها مسدود گردد، مرگِ یک ملت شروع می شود، دل های خفته دیگر نگران سرنوشت هلاکت بار خود نیست، هرچند روز به روز آثار آن در زندگی آن ها نفوذ کند، پس به آیه قرآن بیندیشید که می فرماید: «فَإنَّها لاتَعْمَی الاَبْصارُ وَلكِنْ تَعْمَی القُلُوبُ الَّتی فِی الصُّدُور»؛ آن تمدن هایی که هلاک شدند چشم سرشان کور نبود، چشم دلشان کور بود که در سینه داشتند.
خداوند ما را دعوت می فرماید تا در زمین سیر كنیم، سؤال می کند: چرا آن هایی که بر حسّ گرایی و کمّیت بینی اصرار دارند، نمی روند زمین را سیر کنند. «اَفَلَمْ یسیرُوا فِی اْلارَضِ»؛ سیری که قرآن توصیه می فرماید، یک سیر تفریحی و لغو و بیهوده نیست، زیرا حق تعالی انسان را به كار لغو دعوت نمی كند، بلكه می خواهد آثار باقیمانده از تمدنِ كسانی را ببینیم كه تحرك و تلاش و علم داشتند ولی چون جهت گیری معنوی نداشتند به نتیجه نرسیدند.
تحقیقات انجام شده و آثار باقی مانده از تمدن فراعنه نشان می دهد با دقیق ترین قوانین علمی آشنا بوده اند. اهرام مصر را به گونه ای طراحی کرده و ساخته اند كه حتی بعضی از نكات آن هنوز برای بشر روشن نشده، از دقت هایی که در سنگ شناسی داشته اند بگیرید تا قدرت حمل و نقل سنگ های فوق العاده بزرگ، تا بقیه ی دقت ها که جای بحث آن این جا نیست. به عنوان نمونه، در سنگ شناسی، علمی به نام كانی شناسی وجود دارد كه کم تر از صد سال از عمر آن نمی گذرد. در این علم بررسی می كنند كه سنگ را از چه جهتی بُرِش دهند تا مقاومت آن بیشتر شود، این علم در برش سنگ های اهرام مصر رعایت شده است. از طرف دیگر حركت دادن این سنگ ها، به خصوص سنگی که سقف هر هرمی را تشکیل می داده، از فاصله 400 كیلومتری، آن هم از روی آب، کار بسیار عجیبی است. در زمان كنونی و با كمك تمام تكنیك های موجود این کار ممكن نیست. امروزه طبق محاسباتی كه انجام شده حتی نمی توانند این سنگ ها را جابجا كنند. حال با این وجود و با تمام قدرت تكنیكی و علمی كه آن تمدن داشت، به نتیجه نرسید و نابود شد.
نمونه ای دیگر از توانایی تمدن فراعنه، تقسیم آب رود نیل است كه با وجود جزر و مدّ شدیدی که دارد كانال های آب به طوری تنظیم شده كه نهایت استفاده را با كمك همین جزر و مدّ، می كرده اند، و امروزه هم همان روش و همان كانال ها مورد استفاده است. در سال های اخیر که مهندسین خواسته بودند آن را تغییر دهند، سبب خشكسالی در اطراف رود نیل شدند. حتی خداوند می فرماید: آنچه جادوگرانِ دربار فرعون ارائه دادند «سحر عظیم» بود.[123] معلوم است کار پیچیده ای بوده كه خداوند می فرماید سحر آن ها عظیم بود. ولی با این همه؛ ناکام ماندند و قرآن در باره ی آن ها می فرماید: «وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَنُرِی فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا یحْذَرُونَ»؛[124] به فرعون و هامان و لشکریانشان آن چیزی را نشان دادیم و با چیزی روبه رویشان کردیم که همه ی تلاششان آن بود که با آن روبه رو نشوند و از آن فرار کنند.
همان قاعده ای که تمدن فراعنه را ناکام گذاشت در تمدن غربی به چشم می خورد و همچنان که عرض شد این تمدن نه تنها نسبت به آنچه چشم دین می بیند، كور است بلكه آنچنان به دست آوردهای خود مغرور است كه حقایق دینی را انكار می كند و كورچشمی خود را عین بصیرت می داند و گرفتار واژگونی ارزش شده است. این است که تأکید می شود هراندازه مبانی معرفتی این تمدن و كورچشمی آن بیشتر شناخته شود، بیشتر ارزش دینداری معلوم می گردد و هرقدر دینْ خالص تر و از تحریفات پاک تر باشد، قدرتِ گذار از تمدن غربی در آن بیشتر است.
خطر از آن جا ما را تهدید می کند که تمدن غرب را بریده از گذشته و آینده اش بنگریم و حیاتِ در حال اضمحلال و بی آیندگی آن را نبینیم.
در تحلیل وضع امروزی غرب گفته اند: «تمدن غربی مانند خروسی می ماند كه سرش را بریده اند، برای مدتی كوتاه این طرف و آن طرف می دود، با حركتی سریع و بدون هدف، تا جان آن بدر رود و بمیرد.» تمدن فعلی تمدنی است كه تحولات آن بسیار زیاد است اما تحولاتی سرگردان که روند فروپاشی آن را سریع تر می کند. بدون آن که تذکرات حکیمان را در امر فروپاشی جدّی بگیرد.
خداوند می فرماید: «وَیسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَلَنْ یخْلِفَ اللَّهُ وَعْدَهُ وَ اِنَّ یوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَاَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»؛[125] ای پیامبر! به تو می گویند پس عذابی كه به ما وعده داده بودی كجاست؟ و از سر استهزاء، نسبت به آن تعجیل می كنند، در صورتی كه خداوند هرگز از وعده اش تخلف نمی كند و كسانی را كه قلب حسی داشته و ضد نظام هستی موضع گیری می کنند حتماً مضمحل می كند.
نظام الهی به گونه ای خلق شده است كه نشان می دهد تمدن غربی در آن نابودشدنی است. ولی این ها عجله دارند و كم حوصله هستند و در محاسبه ای غلط، بقاء چند ساله ی گذشته ی خود را ملاك ادامه ی حیات آینده گرفته اند، و تصور می كنند شبانه روز هم برای خدا همین بیست و چهار ساعت است، در صورتی كه یك روز نزد خدا مثل هزار سال شماست. در منظر قرآن با ملاک های قرآنی هم اکنون می توان نابودی فرهنگ غربی را دید، گرچه عده ای با تمسخر می گویند؛ با محرم و صفر و روزه و ... می خواهند غرب را نابود كنند! امام خمینی «رضوان الله علیه» در محرم سال 1357 فرمودند: كه این ماه، ماه سرنوشت و ماه پیروزی خون بر شمشیر است. «سولیوان» سفیر آمریكا در ایران در خاطرات خود می گوید: در همان سال وقتی به نزد شاه رفتم بسیار ناراحت بود، علت ناراحتی او را پرسیدم، گفت: اگر ما از این محرم جان سالم به در ببریم مشكل مان حل می شود. امام «رضوان الله علیه» به خوبی می دانستند چه می گویند و شاه هم نقاط ضعف خود را می شناخت. الان هم غرب و به خصوص آمریكا نقاط ضعف خود را می داند، وگرنه این همه انرژی برای مقابله با نظام اسلامی معنی ندارد.
امروز در غرب دو بحران وجود دارد: یكی بحرانی كه در درون تمدن غرب بروز كرده که منقطع شدن آن فرهنگ از عالم غیب و معنویت است و بحران بسیار مهمی است. بحران دوّمی که آن تمدن را با جهان درگیر کرده این تصور است که فکر می کند باید ارزش های مورد نظرش در همه ی جهان همه گیر شود و اصرار بر حاکم کردن آن ارزش ها دارد. بحران ناشی از برخورد تمدن غربی با تمدن های دینی و سنتی، شکستن شیشه ی عمر فرهنگ غربی را در پیش دارد. جنگ تمدن ها پوششی است که در زیر آن جنگ فرهنگ غربی با فرهنگ معنوی نهفته است، و مسلّم فرهنگ دینی بر فرهنگ مادی پیروز می شود.
آیا وقت آن نشده که از خود بپرسیم اگر تمدن غربی از استحکام کافی برخوردار است چرا در مقابل انتقادهایی كه به آن می شود این چنین به دست و پا می افتد و حاضر است با هزاران تهمت و دروغ، رقیب خود را از صحنه خارج کند؟ این بهترین دلیل بر ضربه پذیری و بی محتوایی این فکر است.[126] مسلّم هر تمدنی تلاش می کند پایداری خود را نشان دهد و با انواع آمارها اثبات نماید ادامه ی تاریخ را در اختیار دارد، و اگر ما صرفاً به آنچه تمدن غربی در اثبات پایداری خود مطرح می کند توجه کنیم ممکن است تحت تأثیر قرار گیریم، ولی خدایی كه علم مطلق است در مورد رمز سقوط تمدن ها می فرماید: چون چشم دلشان كور بود نابود شدند. پس نباید بگوئید اطلاعاتی كه از كاخ سفید رسیده مخالف این نظر است، طبیعی است که تمدن غربی ناتوانائی های اساسی خود را نبیند و معلوم است كه ما با اطلاعاتی که كاخ سفید می دهد نمی توانیم جایگاه تاریخی كاخ سفید را ارزیابی كنیم. آیا حضرت امام خمینی «رضوان الله علیه» اطلاعات به دست آمده از لانه ی جاسوسی را که معلوم می کرد آمریکائیان چقدر در مقابل نهضت اسلامی ایران ضعیف اند می دانستند و گفتند: «آمریكا هیچ غلطی نمی تواند بكند»، یا ایشان قواعد و سنن جاری در هستی را شناختند و طبق آن سنن حوادث جزئی را ارزیابی می كردند و مصداق ها را تعیین می نمودند؟
ما هنوز با آن كه روح ضد غربی داریم ولی به اندازه ی كافی غرب شناسی نکرده ایم و جایگاه غرب را بر اساس سنت های الهی بررسی ننموده ایم تا بفهمیم چگونه این فرهنگ نه تنها به جنگ طبیعت و بستر زندگی بشر، بلکه به جنگ با خود انسان آمده است و دقت در آیات الهی نشان می دهد جایگاه این تمدن بر خلاف ظاهر پر اُبهتی که می نمایاند، بسیار متزلزل است. هنر ما فهمیدن جایگاه تاریخی غرب است و نه خیره شدن به ظاهر آن. خداوند پس از طرح کورچشمی تمدن های به هلاکت رسیده در آیه ی مورد بحث و پس از آن که فرمود: ای پیامبر این ها در آوردن عذاب از طرف ما عجله دارند و می گویند اگر به گفته تو ما نابود می شویم، پس چرا عذاب نمی آید. می فرماید: «وَ كَاَینْ مِنْ قَرْیهٍ اَمْلَیتُ لَها وَهِی ظالِمَةٌ ثُمَّ اَخَذْتُها وَاِلَی الْمَصیرُ»؛[127] چه بسیار تمدن هایی كه ظالم بودند و بعد از فرصتی كه به آن ها دادم آن ها را گرفتم، و مسیر و تحول همه ی امور به سوی من است. این نوع تعامل با تمدن های نابود شده یکی از سنت های الهی است. پس نباید فرصتِ داده شده را حمل بر پایداری آن تمدن دانست و به شکوه ظاهری آن خیره شد و از ریشه های ویران آن غفلت کرد.
در سال های 1341 تا 1343 که حضرت امام خمینی «رضوان الله تعالی علیه» به حکم وظیفه ی الهی با شاه درگیر شدند، آن ها - ابتدا طبق سخنانِ اَعْلم، وزیر دربار- تصمیم داشتند حضرت امام را اعدام کنند، حالا چه شد که نتوانستند، بگذریم، در حال حاضر، شاه مرده است و امام«رضوان الله علیه» هم رحلت كرده اند، حال كدام یك با مرگ خود تمام و نابود شدند؟ هنوز که هنوز است حضرت امام«رضوان الله علیه» دارند ادامه می یابند و روز به روز حضور بیشتری در مناسبات جهانی پیدا می کنند. شاه و وزیر دربارش فکر کردند عامل بقاء و مرگ مردم آن ها هستند و خودشان می توانند با برنامه های شبانه روزی که برای بقای خود می ریزند، خود را نگهدارند. خداوند می فرماید: «وَاِلَی الْمَصیرُ» همه ی امور به سوی من ختم می شود و در قبضه ی قدرت من است. فرصتی می دهم تا شخصیت افراد و فرهنگ ها نمایان شود و سپس سنت خاص خود را نسبت به آن ها اجرا می کنم.
چه كسی اسیران ما را كه در عراق اسیر بودند آزاد كرد؟ ظاهر قضیه این بود که صدام چون می خواست كویت را بگیرد، گفت بگذار از دست ایران آسوده خاطر شوم و سپس به كویت مشغول شوم، حالا که نتوانستم اهواز را جزء خاک عراق کنم، لااقل با کویت این کار را می کنم. آیا ما اسراء را آزاد كردیم یا خداوند با اندیشه و خیالات خودِ صدام علاوه بر آن که اسیران ما را آزاد کرد، صدام را هم زمین زد؟ وقتی متوجه چنین حضوری برای خداوند شدیم به راحتی وعده ی او را که می فرماید هر تمدنی که چشم دلش کور شد نابود می شود، باور می کنیم.
در آیه ی بعد به پیامبرش می فرماید: «قُلْ یا اَیهَاالنَّاسُ اِنَّما اَنَا لَكُمْ نَذیرٌ مُبینٌ»؛ بگو: ای مردم من شما را از عواقب زندگی كوردلانه و بی معنویت می ترسانم، حال خود دانید، «فَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِیمٌ»؛[128] اگر مؤمن شوید و اعمالتان مطابق دستورات خداوند باشد، آن هایی که ایمان آوردند و عمل مطابق شریعت انجام دادند، تمام گناهانشان بخشیده می شود و از رزق کریم و معارف عالیه ای برخوردار می شوند. «وَالَّذِینَ سَعَوْا فِی آیاتِنَا مُعَاجِزِینَ أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ الْجَحِیمِ»؛[129] و آن هایی که كافر شوند و سعی کنند از اجرای آیات الهی جلوگیری کنند، نهایت كارشان جهنم است.
وقتی از یک طرف متوجه روح ضد قدسی فرهنگ غرب شویم، و از طرف دیگر به وعده های الهی نسبت به ویرانی این تمدن ایمان آوریم، باید ابراهیم وار در سرزمین خشك فرهنگ غرب به فكر احیای تمدن اسلامی بود، و این مسلم است که تا دل از شیفتگی های دروغین غرب برنگیریم، خداوند نور هدایتِ ایجادِ تمدن اسلامی را به قلب ما نمی اندازد. باید مواظب بود به وسیله ی غرب، فریب غرب را نخوریم، تا ایمان ابراهیمی به كمك ما بیاید و در این راه از كمی رهروان نهراسیم، ابراهیم(ع) که پایه گذار تمدن ادیان ابراهیمی بود، یک تنه به میدان آمد.
تمدن غربی توانایی های الهی ما را از ما پنهان كرده، ما را به حیوان كارورزی تبدیل نموده كه در گردابِ دست ساخته های خود دست و پا می زنیم و از صفای دینی و محیط معنوی محرومیم. طوری فضای زندگی ها از معنویت خالی شده و تحت تأثیر روح غربی است كه اگر در وسط مساجد امروزی هم بایستیم انگار در وسط خیابان های پاریس ایستاده ایم، دیگر پیام های معنوی و رمزهای روحانی از در و دیوار مساجد ما نمایان نیست، چه رسد به خانه و شهر و محل كارمان.
اگر امروزه جوامع بشری چون حیوان كارورزی در تسخیر تكنولوژی قرار گرفته و بندگی خدا را فراموش کرده و فراموش كرده اند آمده اند در این دنیا تا خود را تغییر دهند و شایسته ی قرب الهی شوند، از آن طرف هم راه نجات مسدود نیست، ما ابتدا خود را گم كردیم و سپس از گمشدگان راه، طلب راه دریا نمودیم.
در مسیر خودیابی متوجه می شویم حقیقت ما بندگی خداست و چشم به شرایطی می دوزیم که آن شرایط، شرایط قیام به بندگی الهی باشد و این سیر برای نزدیکی به تمدن اسلامی، شروع مبارکی است.
برای رسیدن به تمدن اسلامی لازم است بصیرت لازم را جهت گذار از تمدن غربی به دست آوریم و آن بصیرت همان نفی فرهنگ مدرنیته است که در مجموعه ی این جلسات همه ی تلاش جهت به وجودآمدن چنین بصیرتی بود.
آری! فهم ظلمات دوران مدرنیته با نظر به تمدن اسلامی و مناسبات خاصی که آن تمدن بین عالم و آدم و پروردگار هستی ایجاد می کند، نقش بسیاری دارد و لذا لازم است علاوه بر شناخت وضع موجود، به شناخت وضع موعود نیز نظر داشته باشیم و بدانیم وقتی انسان کاملی که واسطه ی فیض بین خدا و مخلوق است، در کنار تصرف تکوینی، مدیریت تشریعی عالم را به عهده بگیرد، چه تحولات و برکاتی در عالم ایجاد می شود که امروز، جهان از آن برکات محروم است.
بنده قبول دارم امروز؛ روز نشر علم اجمالی به تمدن اسلامی و نفی فرهنگ مدرنیته است و برای اثبات تمدن اسلامی هنوز راه زیادی مانده است، ولی با نفی ظلمات مدرنیته، نورِ ظهور تمدن اسلامی در افق عالم طلوع خواهد کرد.
برای قیام صحیح، «بصیرت» و «علم» نیاز است. علم به تنهایی کافی نیست، قیام کار عشق است، عشق به الهی زیستن، و لذا سعی شد فضای مباحث بیش از آن که جنبه ی اطلاع دادن داشته باشد، جنبه ی حضوری و به عزم آوردن در آن جاری باشد.
اجازه فرمایید در آخر این مباحث یک جمع بندی از کلیت روح غربی داشته باشیم، فکر می کنم در تجزیه و تحلیل امور به کمک عزیزان آید.
راسیونالیسم را که فلسفه تعقلی معنی کرده اند، می توان دین تمدن غربی دانست، در این طرز فکر هر امر ما بعدالطبیعی راستین و شهود فکری، نفی می شود، درنتیجه هرگونه مرجعیت روحانی انکار می گردد، نتیجه آن می گردد که هرکس به خودش اصالت می دهد و هر شخصیتی را که ماوراء ساحت تجربی و حسی، ادراکاتی داشته باشد نفی می کند، و اساس کار ساده کردن و همسان نمودن دانش که قبلاً مورد بحث قرار گرفت از اینجا ریشه می گیرد. و بدین شکل بود که بینش بشریت تنزل یافت.
راسیونالیسم هر گونه حقیقتی را که ماوراء ادراک عقل تجربی و عقل ریاضی است منکر است، و انسان را از عقل قدسی که با تابش خود می تواند انسان را نسبت به سنن جاری در عالم آگاه کند، محروم می گرداند. همین که عقل جزئی انسان ارتباط خود را با عقل کل از دست داد، چاره ای نخواهد داشت جز این که تمام توجه خود را به عالم ماده بیندازد و در آن غوطه ور گردد.
گرایش به مذهب مادی موجب دگرگونی در ساختمان روانی بشر گشت به طوری که در برابر هر نوع اثری جز آن چه به حواس در می آید حقیقتاً نفوذناپذیر شد و دیگر نتوانست از انوار معنوی عالم بهره بگیرد، و این به معنی آن است که روز به روز قوای مدرکه او محدودتر شد تا آن جا که دلیلی نمی یابد تا وجود چیزی را بپذیرد که نمی تواند آن را حس کند. با چنین روحیه ای تأثیر هر نوع چیز مقدسی از زندگی خارج می شود، و اگر هم منکر آن نشود آن را امری فوق العاده می پندارد، در حالی که در یک زندگی دینی امور معنوی و مقدس از امور طبیعی و عادی زندگی به حساب می آیند، پس می توان گفت در نظام غربی، موضوعات زندگی معکوس شده است و با بی خبری از حقایق فوق حسّی آنچه تأثیرگذارتر است به حاشیه رفته است.
روح غربی معتقد است بسیاری از مسائل برای قدما مجهول بوده، با این تصور که فکر می کنند جز غربیان عهد یونان و روم باستان در روی زمین بشری وجود نداشته و فکر می کنند مسائلی برای قدما مجهول و اسرارآمیز بوده است، در حالی که هیچ جا ندیده ایم که قدما چنین چیزی گفته باشند.
آیا نباید این طور تصور کرد که چون فرهنگ حسی غربی از درک آن امور عاجز است به آن امور عنوان «اسرارآمیز» می دهد چون با راسیونالیسم و عقل حسی تمدن غربی قابل فهم نیستند؟
به گفته ی رنه گنون: «در زمان گذشته افراد چیزی را می دیدند که امروز نمی بینند، زیرا در محیط زمین و یا در قوای بشر یا بهتر بگویم در هر دو، تغییرات مهمی رخ داده و این تغییرات در ادوار نزدیک تر به ما نیز سریع تر بوده است...»[130] آیا می توان نقش و تأثیر اماکن مقدس را به صرف آن که عقل حسی از درک آن ها ناتوان است، نادیده گرفت.[131] «رنه گنون» معتقد است «چون ارتباط میان قلمرو مادی با قلمرو «لطائف» به حدّاقل خود تقلیل یافته نمی توان با لطایف مرتبط شد، در حالی که برای درک امور مذکور باید قوای مربوط به آن بیش از پیش رشد یابد، در صورتی که در شرایط موجود درست کار برعکس شده، و این قوا به جای رشد یافتن، عموماً رو به ضعف گذاشته... و بدین ترتیب درک چنین اموری دو چندان مشکل تر و کمیاب تر شده، و همین امر موجب گشته تا متجددان آنچه را قدما نقل کرده اند به باد تمسخر بگیرند.»[132] در حالی که وجود مکان هایی که امکان ظهور حقایق غیبی را بیشتر در خود داشته باشند در بدن انسان نیز قابل تجربه است، به عنوان مثال آنقدر که چشم انسان می تواند محل ظهور خصوصیات نفس مجرد انسان باشد، کف پای او چنین امکانی را ندارند، یا در هنگام غضب و خجالت - که مربوط به نفس مجرد انسان است- آنقدر که گونه ها مظهر آن حالت هستند، سایر اعضاء بدن چنین امکانی را ندارد، با این که همه ی اعضاء دارای جنس مادی هستند ولی به عنوان مظهرِ بُعد غیبی انسان در یک درجه نمی باشند.
حاصل سخن آن که، عقل حسی ناتوانی های خود را در درک بعضی از حقایق نمی شناسد و لذا آن حقایق را انکار می کند ولی با انکار حقایق، نقش آن ها از بین نمی رود بلکه انسانِ محدود به عقل حسی را با مسائل غیر قابل پیش بینی روبه رو می کند تا آن جا که آن ها را به عنوان معماهای ناگشوده می پندارد، در صورتی که باید به محدودیت درک انسانِ مدرن آگاهی یابند تا متوجه شوند وجود حقایق غیبی در عالم همان قدر طبیعی است که پدیده های مادی وجودشان طبیعی است.
همچنان که قبلاً عرض شد، «رنه گنون» یکی از آثار مکانیکی کردن همه امور در فرهنگ غربی را روحیه متحدالشکل کردن همه چیز می داند، علی الخصوص که در همه دستگاه های اداری «اصل» این است که با افراد به عنوان اَعداد صِرف و کاملاً مشابه یکدیگر رفتار شود. می گوید: «از سوی دیگر، مقرراتی کردن بیش از پیش افراطی همه چیز پیامد بسیار عجیب و غریبی دارد. زیرا در حالی که به سرعتِ ارتباط میان دورترین کشورها می نازند، در راه آزادی این ارتباطات همه نوع مانع فراهم می کنند تا جایی که غالب اوقات رفتن از یک کشور به کشور دیگر عملاً محال است، در حدی که این کار از زمانی که هیچ وسیله مکانیکی جهت حمل و نقل وجود نداشت دشوارتر شده و این نیز جنبه دیگری از «انجماد» است»[133] انجمادی که در اثر ثبت و تابع مقررات کردن همه چیز حاصل می شود تا آنجا که انسان ها به جای تحرک لازم در دل طبیعت، گرفتار به هم فشردگی در شهرها می شوند و دیگر در مقابل خود فضای بیکرانه طبیعت را که متذکر روح بیکرانه انسان است از دست می دهند، فضای بیکرانه دائماً امکانات تازه ای فراهم می آورد و به همین جهت پیامبران چوپانی را ترجیح می دادند.
روح غربی آن وقتی هم که از عقل حسی سرخورده می شود و می خواهد به راز برگردد، به تعبیر «رنه گنون» گرفتار «رازآموزی معکوس»[134] می شود و به جای رجوع به انبیاء به جادوگران رجوع می کند و با احضار ارواح، خود را مشغول می نماید. زیرا در این فرهنگ همه چیز طبیعت خود را از دست داده و تقلبی شده است، همان طور که روحیه های مردم تصنعی گشته و از مسیر طبیعی خود خارج شده است. موضوعِ پدیدآمدن روحیه های تصنعی آن قدر جدّی است که بقیه امور تماماً وابسته به آن است و برای ارضاء آن پیش می روند، بدون آن که کسی از خود بپرسد کار مذهبِ اصالت عقلِ حسی چرا تا این حدّ به انکار هر گونه قوه متعالی انجامید و تمام همّت بشر را صرف اشیاء بیرونی نمود و دوران «سیطره ی کمّیت» را رقم زد، و همه چیز به صورت مکانیکی در آمد و عنان گسیختگی نیروهای مخرب و استفاده از آن ها برای تکمیل انحراف عالم، به صورت کامل به صحنه آمد که به تعبیر رنه گنون موجب نوعی «وارونگی» گشت.[135] حالتی که درست نقطه مقابل جریان طبیعی است، و شاید بتوان گفت که مرتبه آخر تکاملِ انحراف است، به عبارت دیگر «انحراف تامّ دست آخر «وارونگی» با خود می آورد»[136]
«رنه گنون» می گوید: «آیا عالم جدید در مجموع، انکار مطلق هر حقیقت سنتی نیست؟ در عین حال، این روح انکار، به یک اعتبار روحی دروغین است، و نقاب هایی را بر چهره می زند که شناخته نشود، و حتی خود را عکس آنچه هست بنمایاند و درست در این حالت است که «تزویر» پیش می آید»[137] روح غربی طوری عمل می کند که بی نظمی به صورت نظمی دروغین ظاهر می شود و انکار هر گونه اصلی را در زیر پوشش اثبات اصول کاذب پنهان می سازد، ولی با این همه به تعبیر رنه گنون: «با چنان مهارتی عرضه شده اند که اکثریت وسیعی از مردم به دام فریب آن ها می افتند»[138] در تمدن غربی هیچ چیز نیست که با خطرِ از دست دادن طبیعت خویش مواجه نباشد، و لذا همه چیز قلابی است، «دینِ قلابی» و «طبیعتِ قلابی»؛ «استراحتِ قلابی»[139] زیرا از وحدت اصلی که با ارتباط با حضرت احدیت حاصل می شود، به وحدت صوری ظاهری تبدیل شده که همان معنویت معکوس است. و این امری است بسیار ظریف زیرا طوری ارزش ها واژگون می شود که با حفظ ظاهر، تفسیری وارونه از آن ها ظاهر می گردد و حیله گرترین افراد در کسوت واعظان و قدیسان به صحنه می آیند تا مادیت را به تمامیت برسانند و معنویت را آنچنان تنزل دهند که صرفاً بشری گردد و باز به نام معنویت، بشریت را در توهّماتش نگاه دارند بدون آن که بخواهند معنویت راستین که همان فرهنگ انبیاء الهی است، احیاء گردد.
وقتی غرب زیر پوشش معنویت و سنت به صحنه آمد، بدون آن که افق نگاه خود را از عالم حسّ بالاتر بیاورد. سعی می کند امور معنوی را طوری تبیین کند که در منظر انسان هیچ امر فوق بشری به ظهور نیاید، تا آنجا که نبوتِ انبیاء را نیز تجربه روانی می داند، بدون آن که حقیقتاً آن پیامبر با پروردگار عالم ارتباط داشته باشد.[140] این به جهت آن است که سخت تلاش می کند همه چیز را صرفاً بشری بداند. زیرا وقتی زیر پوشش معنویت، انسان ها از ساحت عالم حسی بالاتر نرفتند فرهنگ غربی را راحت تر می پذیرند. آنچه تصمیم قاطع فرهنگ غربی است این که همه چیز را به امور بشری تأویل کند، در حدّی که گویا عالم هستی پروردگاری ندارد که بخواهد بشریت را به سوی ساحتی برتر هدایت نماید.
پس می توان گفت نظریه های جدید در رابطه با نبوت، همگی دارای این وجه مشترک اند که می خواهند دین را بر امر کاملاً بشری تأویل کنند و این کار دانسته یا ندانسته نفی دین است.
راهِ برون رفت از مذهب اصالت ماده آن نیست که خود را گرفتار موضوعاتی مثل احضار روح نمائیم که سخت مبهم است و به صرف دوری از ماده، نادانسته گرفتار امور دیگری می شود که راهی به سوی بشر نمی گشاید و یک نوع «رازآموزی کاذب» است. این نوع افراد و گروه ها علی رغم نفرتی که نسبت به مذهب اصالت ماده از خود نشان می دهند، از بسیاری جهات به همان مذهب شبیه اند، زیرا اولاً: از همان نگاهِ فرهنگ غربی و عقل حسّی به همه چیز می نگرند و می خواهند با همان روش ها روح را بیابند و اثبات کنند. ثانیاً: هیچ دریافتی که انسان را نسبت به عالم ماوراء ماده مرتبط کند به دست کسی نمی دهند. در همین راستا طوری دین را تبیین می نمایند که عملاً با انکار دین همراه است، همان طور که عده ای می خواهند دین را امری منحصراً اجتماعی و حاصل نوعی «شعور جمعی» به شمار آورند که این نیز مرحله ای جدید از انحراف فرهنگ مدرنیته است.
با این امید که توانسته باشیم جایگاه ربوبیت پروردگار عالم را در ارسال رسولانh تبیین کنیم و معلوم شده باشد چگونه وقتی ملتی از دستورات شریعت فاصله بگیرد گرفتار بحران می شود، بحث خود را تمام می کنم.
دین الهی هدیه ی بزرگ پروردگار جهت به بارنشستن درخت جان انسان ها است، پس باید بدون آن که سعی کنیم آن را تقلیل دهیم دست خود را به آن بدهیم و به آسمان معنویت متصل گردیم. در بقای با دین الهی است که از بی آیندگی و بحران در تمام ابعادِ خود نجات می یابیم.
در راستای دینداری واقعی معلوممان می شود که اگر در خود سخت متزلزل و سست هستیم، با اتصال به نور احدی به پایدارترین موجود تبدیل می شویم و در همه ی حیطه های عالم وجود حاضر می گردیم، چیزی را می یابیم که از دانایی های دنیای مدرن برتر است و آن عشق به حقیقت است، چیزی که در زندگی مدرن هرگز از آن خبری نیست و لذا زندگی در آن چون آتش مرده ای می شود که خاکسترش نیز بر باد رفته است.[141] در حالی که شما بسیار برتر از آن که هستید، می توانید باشید. حقیقت انسان چیزی است از جنس اُنس با خدا، روحی است که همنشین عرشیان بوده، چرا باید این چنین گرفتار زمین شود که گویا آسمانی در کار نیست؟
امیدوارم در جواب به سؤالات عزیزان نکاتی از بحث که همچنان مبهم مانده است روشن گردد، لذا خواهشمندم با حوصله ی کامل سؤال و جواب ها را دنبال فرمایید.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سؤال: از آن جایی که هنوز آن طور که باید و شاید مجامع علمی و آموزشی ما به نقد غرب و مدرنیته نپرداخته اند، هر وقت بحث نقد مدرنیته به میان می آید سؤالات زیادی در ذهن مخاطبان ایجاد می شود و لذا اجازه دهید که آن سؤالات با زاویه های مختلف طرح شود تا إن شاءالله نکات مبهم بحث مرتفع گردد، هرچند ممكن است بعضی از آن ها تكراری باشد ولی طرح مجدد آن ها به جهت روشن ترشدن بحث است. حال اولین سؤال این است که حد استفاده از ابزارها به عنوان یك فرد و به عنوان یك جامعه یا یك تمدن چقدر باید باشد؟
جواب: قبل از آن که به سؤال جنابعالی بپردازم در تأیید فرمایش شما عرض می کنم که آری، برای عبور از یک تمدن و ورود به تمدنی دیگر، انبوه سؤالات به میان می آید و سؤالاتی که نشان می دهد، به جهت غلبه ی تمدن غربی، موضوع مورد بحث در هاله ای از ابهام است، ظاهر می شود و بنده نیز معتقدم تا این سؤالات به خوبی تبیین نشود عزم گذار از فرهنگ مدرنیته پدید نمی آید. اما در رابطه با سؤال جنابعالی لازم است به این دو مقدمه دقت كنید. اولاً: انسان باید متخلق به اخلاق الهی شود. ثانیاً: خداوند بدون ابزار، ایجاد و خلق می كند. با توجه به این امر می دانیم که در نهایت انسان به جایی می رسد که در قیامت به هر چیزی فکر کند، آن چیز واقع می شود. از آن طرف انسان باید در دنیا مقدمات زندگی قیامتی خود را فراهم کند و آرام آرام نیاز خود به ابزارها را به حدّاقل برساند. از طرفی انسان تا به مقام عقل نرسیده و در مقام نفس است، جهت رفع حوائجش نیاز به آلت و ابزار دارد، در تعریف نفس می فرمایند: «النَّفْس کمال الاول لِجِسْمٍ آلِی ذِی حَیات»[142] نفس کمال اول برای جسمی است که در عین داشتن حیات، نیاز به ابزار دارد. پس مقام نفس مقام نیازمندی به ابزارها است، برعکسِ مقام عقل، که انسان در آن مقام، بدون ابزار حوائج خود را ایجاد می کند. به عبارت دیگر انسان در موطن نقص، نیاز به ابزار دارد. ولی چون این نقص، ذاتی انسان نیست پس نیاز به ابزار، ذاتی انسان نیست و در موطن بی ابزاری به اصل خود رسیده است. حال با توجه به این كه قیامت مقام ابدیت ما است و در آن جا جهت رفع حوائجِ خود بدون نیاز به ابزار، با اراده اموراتمان می گذرد، باید جای ابزارها را در زندگی دنیایی مشخص کنیم و به همان اندازه برای آن ها ارزش قائل شویم. قرآن خصوصیت قیامت را این طور ترسیم می کند که: «تَقَطَّعَتْ بِهِمُ اْلاَسباب»؛[143] برای آن ها همه ی سبب ها منقطع می شود. چون جنس قیامت آنچنان است که هر چه را طلب کنید بی ابزار برایتان خلق می شود.
وقتی ابزارمند بودن، ذاتی انسان نیست و اگر انسان اسیر ابزارها شود و با همان روحیه به قیامت برود سال ها در سختی قرار می گیرد تا از این حالت آزاد شود، باید با نظر به قیامت ببینیم چقدر باید در زندگی دنیایی مشغول ابزار و وسایل باشیم. اهل بهشت به جهت اعتمادشان به خدا، آنچه را می خواهند خلق می كنند، چون با ملکاتی که در راستای توکل به خدا با خود به بهشت برده اند، اسیر ابزارها نیستید. ولی اهل جهنم به جهت عدم توکل به خدا، و اعتماد بیش از حدّ به ابزار و وسایل دنیایی، در عالمی که همه ی اسباب منقطع شده هیچ کاری نمی توانند برای خود بکنند، چون همه ی امیدشان به ابزارهای دنیایی بوده و نه به خدا، در حالی که در آن عالم از ابزارهای دنیایی خبری نیست. در حقیقت اعتماد به خدا ندارند تا به صِرف طلب از خداوند، حوائج شان برآورده شود، زیرا چنین روحیه و ملکاتی را در دنیا برای خود به دست نیاوردند.
یكی از مراحل سیر و سلوك این است كه انسان در دنیا، قیامتی شود، و در این راستا در مرحله ی اول به ابزار دل نمی بندد، و در مرحله ی دوم بدون آن ها خلق می كند. گفته اند: «العارِفُ یخْلُقُ بِهِمَّتِهِ»؛[144] عارف كسی است كه همتش كافی است برای خلق كردن هر چیز كه می خواهد، چون جنبه ی تجردِ خود را تقویت كرده است. عرض كردم كه هر چه جنبه مادی ما غلبه كند ابزار گرایی ما شدیدتر می شود، و هرچه جنبه ی معنوی ما تقویت شود، آزادی از ابزارها تقویت می شود.
در قیامت خودمان با خود واقعی مان روبه رو هستیم، قیامت مقام ابدیت ماست، پس باید خودمان را در این دنیا براساس قواعد قیامت ارزیابی كنیم تا خود را درست بشناسیم. حضرت علی(ع) در رابطه با قیامت می فرمایند: «قَدْ ضَلَّتِ الْحِیلُ وَ انْقَطَعَ اْلاَمَلُ»[145] در آن جا نقشه ها و برنامه ها گم می شود و آرزوها قطع می گردد.
این ابزارها سرمایه ی ابدی ما نیست، سرمایه ی ابدی ما در آزادی از این ابزارهاست، باید خود را به بصیرتی برسانیم كه بتوانیم خود را فوق ابزار و آرزوها ارزیابی كنیم. عرفا می گویند: اول پَر و بالتان می دهند تا پرواز را یاد بگیرید بعداً پر و بالتان را می گیرند، تا بی پر و بال پرواز کنید. اول دندان و نیرو به شما می دهند تا متوجه چنین استعدادی در خود بشوید، بعداً آن ها را می گیرند تا بدون این وسایل، توان خوردنِ رزق معنوی و قدرت روحانی پیدا کنید. درحقیقت با گرفتن این ها نمی خواهند چیزی از ما بگیرند بلكه می خواهند چیزی بالاتر و لطیف تر به ما بدهند. به ما غنای از دندان می دهند، نه غنای با دندان. تا بنا به فرمایش حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) به جایی برسیم كه: «اِسْتِغْنائُكَ عَنِ الشَّی ء خَیرٌ مِنْ اِسْتِغْنائِكَ بِهِ»؛ استغناء و بی نیازی تو از یك چیز، بهتر از استغناء تو با آن چیز است، زیرا نخواستن بالاتر از داشتن است.
سیر حیات از نیاز به ابزار شروع می شود و باید به بی نیازی از ابزار ختم شود. حال اگر شدت نیاز به ابزار در طول زندگی بر روح و روان كسی غالب شد، او در ابدیت نمی تواند زندگی بی عذابی داشته باشد. انسان هائی كه به پیری رسیدند ولی در سیر خودشان نتوانستند از ابزارها آزاد شوند، هنوز كودك اند. پیرانِ مكتب توحید، جهانی هستند بنشسته در گوشه ای، از دنیا برترند، نه این كه گرفتار دنیا باشند.
آنچه در باره ی فرد گفتیم در باره ی یك تمدن هم به همین صورت مطرح است. یك تمدن در شرایط متوسطش ابزار می خواهد، مثل كودك و جوان. با مردم متوسط هم باید همین گونه روبه رو شد. مسئله ی اصلی این است كه ابزار، هدف نشود و در رسیدن به هدف ها اسیر ابزارها نگردند، بنی اسرائیل هدفشان خدا بود ولی در بینش آن ها خدا اسیر ابزارها بود. وقتی حضرت موسی(ع) در رابطه با جوانی که به قتل رسیده بود و قاتلش مشخص نبود فرمود: «إِنَّ اللّهَ یأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُواْ بَقَرَةً»؛[146] خداوند به شما دستور داده گاوی را بکشید و قسمتی از آن را به آن جوان بزنید، زنده می شود و قاتل خود را معرفی می کند «قَالُواْ أَتَتَّخِذُنَا هُزُواً»؛[147] گفتند: آیا ما را مسخره می کنی؟ فکر کردند اگر هم بناست به کمک بدن یک گاوِ ذبح شده ای این کار انجام گیرد، باید آن گاو، گاو مخصوصی باشد، و لذا سؤال کردند از پروردگارت بپرس آن گاو چه خصوصیاتی باید داشته باشد. یعنی خداوند برای زنده كردن یك مرده باید حتماً از یك گاو مخصوصی استفاده كند.[148] در چنین فضایی است که ابزار جای خدا می نشیند. در دستورات دینی از ما خواسته اند به مقام یقین برسید، مقام یقین مقامی است که اراده، به خودی خود علت تحقق چیزی می شود که ما اراده کرده ایم. در خبر آمده است که در محضر رسول خداf عرض شد: «أَنَّ عِیسَی ابْنَ مَرْیمَ كَانَ یمْشِی عَلَی الْمَاءِ، فَقَالَ لَوْ زَادَ یقِینُهُ لَمَشَی فِی الْهَوَاء»؛[149] عیسی بن مریم(ع) بر روی آب راه میرفت،آن حضرت فرمودند: اگر یقین او بیشتر بود می توانست در هوا حركت كند. عمده ی مشكل از اینجاست كه باور نداریم یقین داشتن به «فعّالِ مایشاء» بودن خدا در زندگی انسان - اعم از زندگی فردی یا اجتماعی- نقشی اساسی دارد. یقین به همه کاره بودن خداوند، روح و روان جامعه را به جایی می رساند که حوائج خود را با امید به پروردگار حل می کند. البته مردمی که از نظر ایمان متوسط اند باید با ابزارها امور خود را بگذرانند، منتها وقتی متذکر نقش امور معنوی شدند اصالت را به ابزارها نمی دهند. در فرهنگ قرآنی چشم ها به نقش امور معنوی انداخته می شود تا اصالت دادن به ابزارها کم شود، مولوی می گوید:
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت، والسلام
قرآن آمده تا ما را از اسباب ها آزاد كند تا با عبور از کثرات، گرایش ما به جنبه ی وحدانی عالم بیشتر شود، به همین جهت افرادی که روح قرآنی دارند اصلاً ابزارگرا نیستند. هرچند به عنوان وظیفه در امور عادی زندگی از ابزار استفاده می کنند، ولی در همان حال هم متوجه اند به اراده ی خدا است که این ها ما را به نتیجه می رساند.
ما نمی خواهیم بگوییم ابزارها به کلی باید از صحنه ی زندگی دنیایی خارج شوند، این کار نه ممکن است و نه صحیح. حرفمان این است كه در استفاده از ابزارها اولاً: مواظب باشیم آن ها هدف نشوند. ثانیاً: دائماً ماوراء استفاده از ابزار و وسائل، به نقش پروردگار عالم توجه کامل داشته باشیم. آری، انسان تا در دنیا است جسم دارد و لذا ابزار طلب است و حكمت خداوند این گونه جاری شده كه تا در دنیا هستیم همان طور كه از بدنمان استفاده می كنیم از ابزارها هم استفاده كنیم. البته و صد البته اگر بدن ما مقصدمان شد به انحراف و بحرانِ روحی می افتیم و اگر ابزارها مقصد جامعه و تمدنی شد، آن جامعه به بحران می افتد.
با توجه به این مقدمات در جواب این كه سؤال فرمودید چقدر باید از ابزارها استفاده كرد، می توان گفت: بستگی به شرایط انسان ها دارد، كودك تمام وجودش بدنش است پس بدنش باید رشد كند، ولی جامعه باید در کنار استفاده از برکات مادی جهت جواب گویی به نیازهای دنیایی اش، از اندیشه ی حكیمان فاصله نگیرد و حكیمان هم باید همواره جامعه را متوجه اهداف عالیه اش بكنند. طوری نباشد که در زیر پوشش توسعه ی اقتصادی، جهت گیری های معنوی در حاشیه رود. حضرت علیu در زمان حکومتشان در زیر پوشش توسعه، خدا را به بهترین نحو به صحنه ی جامعه آوردند. حكومت دینی و غیردینی هر دو برای رفاه جامعه تلاش می كنند ولی در حكومت دینی رفاه مادی مسئله ی اصلی جامعه قرار نمی گیرد. در جامعه ی دینی هر انسانی براساس درجه ی ایمانی که به حقایق معنوی دارد، استفاده اش از ابزارها را به حداقل می رساند، و همان طور كه انسان حكیم ابزارها را حجاب خود می بیند و همواره سعی می کند خداوند را مسبّب الاسباب بیابد، جامعه ای که منوّر به نور حکمت الهی شود، کمترین توجه را به ابزارها دارد، لذا همچنان که عرض شد «رنه گنون» در همین رابطه فرمود: در تاریخ گذشته مردم طوری فکر می کردند و طوری زندگی را تعریف کرده بودند که در آن زندگی، نیاز به این همه ابزار نداشتند، نه این كه نمی توانستند آن ها را بسازند. همیشه در طول تاریخ هر جامعه ابزاری را كه نیاز داشته ساخته است، ولی طوری زندگی را برای خود معنی نکرده بودند که مثل بشر امروز تمام زندگی شان گرفتار انواع و اقسام ابزارها شود، به طوری که برای باز کردن در خانه هم باید تکنولوژی به کمک او آید.
امیدوارم پس از طرح این مباحث توانسته باشم این مسئله را روشن کنم که همیشه این انسان ها هستند که تصمیم می گیرند به گونه ای که مایل اند زندگی کنند و هر زندگی نیازهای خاص خود را می آفریند، و عموماً کار صنعت گران و اهل فن در هر جامعه ای جواب دادن به آن نیازها است. عالِم علوم تجربی ابتدا چراغ برق را نساخت که بیندیشد با آن چه کند، او نیاز توده ها را برای بیدار ماندن در شهرهای مدرن تا نیمه شب را، فهم کرد و چراغ برق را ساخت. و سایر وسایل و تکنولوژی ها نیز بر همین اساس پدید آمد. عمده ی توجه به این نکته است که رابطه ی بین تعریف انسان مادی و حسّی از زندگی، و افتادن در نیازهای گوناگون نباید فراموش شود. در همین رابطه تأکید می کنم اگر توجه به تمدن اسلامی در جامعه ی ما شکل گرفت و انسان ها توانستند خود را در فضای تمدن اسلامی تعریف کنند، نیازهای خاص آن زندگی را نیز در بستر آن تمدن پدید می آورند، و در عین حال به افقی ماوراء ابزارهای مادی نظر دارند.
باید دقّت کرد که جای ابزارها در شخصیت انسان كجاست. برای روشن شدن این موضوع لازم است دو نکته مورد توجه قرار گیرد. یكی این كه انسان در چه مرحله ای از انسانیت قرار دارد، دیگر این كه آیا نقش ابزارها برای همه انسان ها یکسان است. امروزه جنبه ی منفی تکنولوژی غربی برای اکثر انسان ها بر جنبه ی مثبت آن غلبه دارد و بیش از آن که از طریق ابزارها به اهدافی که برای خود تعریف کرده اند دست بیابند، تکنولوژی ها برای آن ها هدف می سازد و آن ها را به اهداف زندگی غربی سوق می دهد. در حالی که اگر جای ابزارها در زندگی مشخص شود، هر ابزاری برای هرکس در راستای تعریفی که از زندگی خود کرده معنی پیدا می کند و لذا ممکن است این تکنولوژی برای جامعه ای ارزش داشته باشد و برای جامعه ای دیگر هیچ ارزشی نداشته باشد. همه ی این ها در صورتی است که انسان ها از ابتدا زندگی و اهداف آن را برای خود تعریف کرده باشند. این است که عرض شد نقش ابزارها به انسانیت فرد و جامعه بستگی دارد. جامعه به اندازه ای كه از حكیمان و از هدفی که آنان تعیین می کنند استفاده كند، به همان اندازه اسیر تکنولوژی نیست، چون انسان حكیم، انسانی است كه به یك نحوه وحدتِ شخصیت رسیده است، حكیم مطلق خداوند است و پیامبران و ائمهh مظاهر حكمت الهی اند. حكیم به جهت جنبه ی وحدانی شخصیتش می تواند حدّ ابزارها را برای جامعه تعیین نماید. اگر جامعه از حكیمان فاصله گرفت، در حقیقت از وحدت شخصیت و انسجام لازم فاصله گرفته و گرفتار كثرت و گسستگی می شود، نظر به کثرتِ منهای وحدت، موجب اضطراب و پریشانی در روح فرد و جامعه می شود و درنتیجه از ابزاری به ابزاری دیگر پناه می برد و اشتباهاً نجات را در تغییر ابزارها جستجو می کند و نه گذار از آن ها.
این نکته در جای خود حائز اهمیت است که اگر زندگی انسان های جامعه گرفتار ابزارها شد، آن جامعه دائماً در اضطراب به سر می برد. زیرا هر روز به تكنیكی امیدوار می شود، و همواره تکنیک جدید امید جدیدی در آن می پروراند، و با ابزار جدیدتر امیدها از تکنیک قبلی بریده و به تکنیک جدید می افتد و این قصه همچنان ادامه پیدا می کند. در چنان فضایی به هرچیزی كه می خواهیم دل خوش كنیم و بدان امیدوار شویم كه زندگیمان را با آن ادامه دهیم، فردا رقیب دیگری به میدان می آید و نیازهای جدیدی در ما می آفریند كه دیگر نتوانیم از ابزار قبلی استفاده كنیم. تکنیک جدید هم رقیب ابزارهای قبلی است، هم رقیب نیازهای فعلی ما، طوری نیازهای جدید را در ما می پروراند كه مجبور می شویم آن تکنیک را تهیه کنیم.
اگرجامعه تعریفی منطقی از خود نداشت و ابزارزده شد، از آنجا كه ابزارها تمام شدنی نیست، و ماده هم بی نهایت صورت و چهره می تواند بپذیرد، انسان را تا بی نهایت گرفتار خود می كند و ثبات و آرامش را از او می گیرد.
سؤال:آیا ظهور این همه ابزارهای گوناگون چیزی است که با فرهنگ غربی مرتبط است و یا استعدادی است كه در همه ی ملت ها در طول تاریخ وجود داشته است؟
جواب: همه ی انسان ها دارای قوه ی خیال هستند، می توانند صورتی را تصور کنند و به دنبال تحقق آن در زندگی خود باشند، اگر هدفی متعالی در میان نباشد که انسان را کنترل کند، خیالات گوناگون انسان را به خلق آثار گوناگون وامی دارد که این به خودی خود کمال محسوب نمی شود. وقتی انسان به این نتیجه رسید كه خیالات خود را در خارج از ذهن خود محقق كند، آنقدر با طبیعت درگیر می شود تا صورتِ مطلوبِ خود را بسازد. هیولای اولی یا مادّه اُولی، قوّه محض و پذیرندگی صرف است. یعنی پذیرای هر صورتی می باشد. بنابراین شما می توانید بی نهایت صورت بر طبیعت تحمیل كنید. كافی است شما بخواهید چیزی را بسازید، طبیعت این استعداد را دارد كه شما بتوانید آن صورت را از طبیعت به دست آورید، هرچند آن خواستن، خواستنِ احمقانه ای باشد.
بشری كه برای عمرش ارزش الهی قائل نباشد و زندگی دنیائی را مقصد خود بداند تمام عمرش را صرف می كند، تا آنچه را تخیل کرده است در بیرون خیالش به وجود آورد. آنچه در غرب اتفاق افتاد این بود که این نوع پیروی از خیال به عنوان تحقیق علمی قلمداد شد و لذا ملاحظه کردید در قرن شانزده به بعد هزاران نفر ساعت ها از عمر خود را در آزمایشگاه ها گذراندند تا به اسم تحقیق علمی، ابزارهایی را طراحی کنند که امروز به عنوان تکنولوژی مدرن وارد زندگی ما شده است.
باید توجه داشت كه خالق طبیعت، خدای حكیم است و با ساده ترین شکل نیازهای منطقی و طبیعی ما را برآورده می کند، ولی اگر حكیمانه در طبیعت زندگی نكنیم، رقیب مخلوقی شده ایم كه خدای حكیم آن را خلق كرده، و چون مقام حكمت، مقام وحدت است در حقیقت رقیب وحدت شده ایم و زندگی ما می شود فاصله گرفتن از وحدت و گرفتارشدن در كثرت ها و اضطراب ها.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سؤال: وقتی می بینیم جوامع اسلامی، از جمله جامعه ی خودمان در برابر نفوذ فرهنگ غرب روی هم رفته مقاومت چشم گیری از خود نشان نمی دهند، در انتقاد به فرهنگ تكنولوژی چه نتیجه ای می توان به دست آورد؟
جواب: در ارزیابی جامعه ی اسلامی و نسبت آن با فرهنگ غرب نباید صرفاً صورت غرب زده ی جوامع اسلامی را نگاه کرد و از اراده ی آن جوامع که ماوراء اهداف زندگی غربی، به حیات قدسی نظر دارند، غافل بود. جوامع اسلامی اهداف خاص خود را دارند، منتها تصور عموم آن است که استفاده از تکنولوژی غربی تعارضی با آن اهداف ندارند. آنچه مباحث نقد غرب دنبال می کند تذکر به این امر است که روی هم رفته چنین چیزی واقع نمی شود و بیش از آن که ما بتوانیم تکنولوژی را هضم اهداف خود کنیم، فرهنگ همراه تکنولوژی غربی، اکثر مردم ما را تحت تأثیر خود قرار می دهد. و چون جوامع اسلامی برای اهداف خود ارزش اساسی قائل اند، چنانچه به چنین آگاهی رسید که در نزدیکی به تکنولوژی غربی، فرهنگِ خودی مغلوب آن می شود، مسلّم در استفاده ی افراطی از تکنولوژی احتیاط می کنند و زمینه ی شروعِ از خود را شکل می دهند.
سیر تاریخی جوامع اسلامی طوری است که دیر یا زود متوجه آسیب های فرهنگی بر آمده از تکنولوژی غربی خواهند شد - البته موضوع حاکمان جوامع اسلامی را که اکثراً مزدور غرب هستند باید از مردم جدا کرد- سرّ جوامع اسلامی رو به سوی توحید دارد، هرچند فعلاً در یک غفلت تاریخی، گرفتار فرهنگ غربی شده اند. هنوز بسیاری از موضوعات مربوط به فرهنگ غربی و آثار آن در تخریب روح اسلامی، درست و جدّی مطرح نشده وگرنه مردم در رویارویی با آن مثل همان برخوردی را خواهند داشت که با تذکر انقلاب اسلامی، با نظام شاهنشاهی نشان دادند. وقتی متوجه شوند زشتی غرب فقط در حدّ شراب و عریانی نیست بلکه روح آن فرهنگ ضد قدسی است، برگشتی کلی نسبت به آن واقع می شود. وفاداری جوامع اسلامی به روح توحیدی ناب اسلامی را نباید نادیده انگاریم. بنابراین وقتی متوجه باشیم انسان ها به اندازه ای كه وفادار به یك فرهنگ صحیح هستند زندگی می كنند و نه به اندازه ای که در ظاهر حركات آن ها نمایان است، دیگر از این که زندگی آن ها در ظاهر غربی شده، نسبت به برگشت از آن زندگی مأیوس نمی شویم.
نقد فرهنگ غرب، تذکر به ملتی است که در روح تاریخی خود هدفی را که غرب دنبال می کند دنبال نمی نماید. همان طور که وقتی متوجه شدند روح کلی انقلاب اسلامی برای برگرداندن خدا به متن زندگی ها است، بسیاری از همان هایی که به ظاهر سر تا پا غربی شده بودند، به تظاهرات مردم جهت سرنگونی نظام شاهنشاهی پیوستند. پس می توان گفت چون روح جوامع اسلامی با روح فرهنگ اومانیسمی متفاوت است، نقد فرهنگ غرب با رویکرد به توحید، بسیار کارساز و نتیجه بخش است. و بازگشت از حسّ گرایی به معنویت را در پی خواهد داشت.
می توان انتظار داشت با نقد غرب تحولی در راستای برگشت به تاریخ توحیدی در جوامع اسلامی پدید آید. نقّادی غرب از یک طرف و بیداری مردم نسبت به ارزش فرهنگ اسلامی و عظمت آن، از طرف دیگر باعث می شود كه مسلمانان نسیم مدد الهی را استشمام كنند و همّت عبور از غرب در آن ها شعله ور گردد.
تا ما غرب را نقد نکنیم و برای آن اصالت قائل باشیم هرگز مدد الهی برایمان ظهور نمی کند، زیرا:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
هرگز خداوند نمی پسندد جوامع اسلامی این چنین تحت ظلم و سیطره ی فرهنگ غربی باشند، ولی ظهور لطف الهی طلب رهایی بندگان از آن فرهنگ را در پی خواهند داشت.
سؤال: با فرض نکته ی فوق آیا نقد غرب در حال حاضر که تکنولوژی غربی همه ی زندگی ها را اشغال کرده، می تواند تأثیر عملی و کوتاه مدت هم داشته باشد؟
جواب: از جهاتی آری، به طور كلی در رابطه با مقابله با فرهنگ غربی سه نوع انسان داریم: نوع اول، انسان هائی هستند كه وقتی متوجه ضعف های اساسی فرهنگ غربی شدند، آن قدر از نظر اراده قوی هستند كه در مقابل تمام روابط اجتماعی حاصل از آن فرهنگِ غلط، می ایستند. كه این روش بیشتر شبیه شیوه ی پیامبران است که یک تنه در مقابل فرهنگ کفرِ دوران خود می ایستادند. چنین انسان هایی وقتی می بینند مثلاً جامعه گرفتار ربا شده تحمل نمی كنند، هرچند به قیمت منزوی شدنشان از آن فرهنگ و جامعه تمام شود، البته معلوم است منزوی نمی شوند، بلکه کفر را منزوی می کنند. روبه روی فرهنگ انحرافی می ایستند و یك تنه خودشان را بلندتر از همه ی آن فرهنگ می دانند. مباحث نقد غرب برای این نوع انسان ها موجب می شود كه آنچه را حق می دانند انتخاب كنند و راه را برای بقیه هموار نمایند.
نوع دوم، انسان های نسبتاً با اراده و قوی هستند. این ها وقتی متوجه ضعف های فرهنگ غربی شدند، طوری در کنار فرهنگ رایج در جامعه حركت می كنند که اسیر آن نشوند، هرچند در خود چنان اراده ای را نمی بینند که یک تنه به مقابله برخیزند، این ها در نهایت، خود را نجات می دهند. مثلاً یك پزشك یا یك مهندسِ آگاه به ضعف های فرهنگ مدرنیته، از صبح تا بعد از ظهر نمی تواند خارج از فرهنگی که بر جامعه تحمیل شده کاری بکند، اما با توجه به معرفتی که نسبت به فرهنگ غربی دارد اجازه نمی دهد بقیه ی روزش نیز لگدمال آن فرهنگ شود. این انسان ها نه تنها شیفته ی فرهنگ غرب نیستند، حتی مانع جلوه كردن آن در زندگی خود می شوند. نقد غرب برای این گونه اراده ها به این صورت خواهد بود تا آرام آرام در شرایط مناسب بیشتر از قبل، خود و جامعه را از ضعف های فرهنگ غربی نجات دهند.
نوع سوم، مردم معمولی هستند كه فقط می دانند این فرهنگ بد است اما توان مقابله با آن را ندارند. این ها در عینی که وفادار به فرهنگ اصیل خود هستند، نمی توانند راهی جدا از آنچه فرهنگ غربی در مقابل شان گذاشته انتخاب کنند و یا در مقابل همسر و فرزندانشان که جهت غربی گرفته اند، مقاومت داشته باشند. اما در درون شیفته ی آن فرهنگ هم نیستند. این گروه هم درهر فرصتی كه زمینه ی گذار از فرهنگ غرب فراهم می شود، بالأخره خود و خانواده شان را نجات می دهند، چون آن قدر اسیر آن فرهنگ نشده اند كه علاقه شان به دین از بین برود. سرّ این ها در طلب چیز دیگری است، هر چند درعمل نشانه ی مشخصی از آن طلب نمی بینید.
در مقابل سه شخصیت مذکور؛ شخصیت چهارمی را می توان در نظر گرفت كه كل فرهنگ غرب را پذیرفته و با آن فرهنگ هم افق است. چنین شخصیتی فقط تكنولوژی غربی را نپذیرفته بلكه فرهنگ تكنولوژی را در كنار تكنولوژی پذیرفته است و چون روح فرهنگ غربی ضد قدسی است نمی تواند نسبت به فرهنگ توحیدی وفادار بماند و حتماً از فرهنگ توحیدی جدا می شود. عمده ی مشكل جوامع اسلامی شخصیت نوع چهارم است كه در عین قلیل بودن، کارگزاران فرهنگ غرب اند و غرب از طریق آن ها تمام مناسبات جهان اسلام را در دست گرفته است. نقد فرهنگ غرب نه تنها میدان عمل چنین افرادی را در جامعه تنگ می کند، بلکه چراغی جلوی راه گروه های دیگر قرار می دهد تا راهِ برون رفت از معضل زندگی غربی را پی ریزی کنند. جوامعی که توانستند خود را از شخصیت نوع چهارم نجات دهند خود را از بی تاریخی و بی هویتی نجات داده اند. ملت ایران در دوران قاجار و پهلوی به شدّت گرفتار شخصیت نوع چهارم شدند و انقلاب اسلامی شرایط ظهور جدایی از آن ها بود.
شخصیت نوع اول با توجه به اراده ی عالی که دارد، به خودی خود راه برون رفت از ظلمات دوران را می نمایاند و به راحتی خود را از مشکلات دوران نجات می دهد و زمینه ی نفی غرب را نیز فراهم می کند، شخصیت نوع اول و دوم به اندازه ای كه در نفی غرب از یک طرف، و توجه به تمدن اسلامی از طرف دیگر، برنامه ریزی کنند، اراده ی شخصیت نوع سوم را -که عموم مردم را تشکیل می دهند- جهت عبور از غرب، فراهم می کنند تا جامعه ی جدیدی ابداع شود.
از جمله نکاتی که در عبور از غرب به ما کمک می کند این است كه بدانیم چطور شد كه جامعه ی ما در برابر فرهنگ غرب منفعل شد. وقتی این موضوع روشن شود در عبور از فرهنگ غرب حکیمانه عمل می کنیم، نه شتاب زده و سطحی که دوباره کارها به غرب ختم شود.
در مباحثی که گذشت سعی شد جایگاه تاریخی غرب روشن شود و معلوم گردد چه شد که غرب، غرب شد، تا در انتخاب های خود به کلی روحیه ی خود را از روح غربی جدا کنیم، و وقتی در مسیر عبور از غرب با موانعی برخورد کردیم، عقب نشینی نکنیم و عملاً دوباره غرب را تثبیت ننماییم. مسلّم هنگامی که تاریخ یک ملت می خواهد ورق بخورد، انبوهی از آثار و میراث گذشته و مسائل سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و امثال آن ها به عنوان حجابِ ورود به تاریخ جدید، مانع می شوند، و هنگامی می توان از همه ی آن ها گذشت که بدانیم با غفلت از فرهنگ الهی است که غرب می آید و می ماند، و با تمسک به فرهنگ انبیاء الهی است که غرب می رود.
وقتی جایگاه فرهنگ دینی و اصیل خود را شناختیم و بدان وفادار ماندیم، چون این فرهنگ با بنیاد انسانی ما سازگار است، در گزینش روح غربی تا حد امكان احتیاط می کنیم و به راحتی هرچه را پیش آمد نمی پذیریم، در نقد غرب، حداقل کاری که پیش می آید بحث گزینش آن است و نه این که از فرق سر تا نوک پای تسلیم آن شویم. دونفر را در نظر بگیرید كه هر دو از اتومبیل استفاده می كنند. یكی از آن ها سعی دارد در عین استفاده از آن، روحانیت خود را حفظ کند و لذا بیش از آن که به زندگی تکنیکی علاقه مند باشد به طبیعت - که خدا در اختیار او گذارده - علاقه مند است. او فعلاً گرفتار ماشین شده است، چون شرایط دنیا طوری شده كه نمی تواند بدون ماشین زندگی كند. اما دیگری با تمام وجود قلب خود را به ماشین داده، و به همان اندازه از صفای روحی و آرامش روان محروم شده است، بدون آن که متوجه باشد چنین روحیه ای بازتاب چیست. وقتی انسان زندگی حقیقی را گم کند زندگی ماشینی را به عنوان زندگی آرمانی می پذیرد.
انسان در فرهنگ خود زندگی می كند و نه در ابزارها. حال اگر ضعف های فرهنگی را شناخت، به مرور از ابزارهای آن فرهنگ فاصله می گیرد و ابزارهای مناسب فرهنگِ مطلوب خود را جایگزین آن ها می کند. در کتاب «گزینش تکنولوژی از دریچه ی بینش توحیدی» تا حدّی روشن شد این فرهنگ ها هستند كه ابزارهای مربوط به خود را می سازند. پس اگر نظرها از فرهنگ غربی برگشت، به مرور به تکنولوژی دیگری غیر از تکنولوژی غربی معطوف می شود، و بستر شروع ظهور تکنولوژی مخصوص به فرهنگ اسلامی آغاز می گردد.
ممکن است بفرمائید چرا در حال حاضر از ابزارهای فرهنگی استفاده می كنیم، که آن را قبول نداریم؟ جواب این است كه هنوز شرایط توجه به فرهنگ خودمان در عموم مردم فراهم نشده است تا آن توجه، ابزار مناسب خود را ظاهر کند، و لذا مجبوریم از ابزارهای موجود استفاده كنیم، اما به اندازه ای كه افق فرهنگ توحیدی از منظرمان پنهان نگردد و ذات فرهنگ غربی بر روانمان غلبه ننماید.
بسیاری از ابزارهای غربی، فرسنگ ها از ما فاصله دارند و به جای این كه با روح و روان ما آشنا باشند برای روح و روان دیگری ساخته شده اند که چیزی به نام اُنس با خدا را نمی شناسد، به قول معروف ما «با خاك محرمیم نه با تاج پادشاه» در اولین شرایط از این ابزارها رو می گردانیم.
سؤال: با توجه به سیطره ی فرهنگ غربی بر همه جوامع موجود، و این که تمام جهان طالب تکنولوژی غربی هستند، چرا باید امیدوار بود که آینده جوامع اسلامی، غربی نخواهد بود؟
جواب: اول باید متوجه بود که تفکر تاریخی یک ملت تابع تبلیغات نیست، حتی تبلیغات زیر سایه ی تفکر تاریخی یک ملت، تاریخ آن ملت را جلو می برد، و جهان اسلام با همه ی قرابت هایی که با غرب پیدا کرده ، در اسلام تفکر می کند و گوش آن با این پیام نسبتی بالاتر از نسبتی که با غرب پیدا کرده است، دارد. به همین دلیل است که بارها ملاحظه کرده اید که غرب در جهان اسلام در اوج پیروزی اش با شکست روبه رو می شود. با توجه به این مقدمه عرض می کنم به دو دلیل امید رهائی هست. یكی این كه روح شیعه نسبت به وفاداری به تفکر تاریخی خود توانایی خاصِ خود را دارد و همواره در هر شرایطی نسبت به آرمان هایش وفادار بوده و چشم از آن ها بر نگردانده است، و نه تنها در خود که همواره متذکر جهان اسلام و تفکر تاریخی آن ها نیز بوده، و به همین جهت پس از انقلاب اسلامی، فرهنگ الهیات رهایی بخش در کلّ جهان اسلام قوّت گرفت. دیگر این كه ما معتقدیم بنیاد این عالم بر مبنای فطرت انسان ها است و فرهنگ مدرنیته فرهنگ غلبه ی غریزه بر فطرت است. ذات طبیعت طوری سرشته شده که نظام تكنولوژی را تحمل نمی كند و سرانجام آن را درهم می پیچد.
در خلال بحث های گذشته بیان شد كه این فرهنگ محكوم به فناست، منتهی باید سعی كنیم سنت نفی غرب به دست ما جاری شود، تا فرهنگ شیعه در آینده ی جهان حضور فعّال داشته باشد. مثل نظام شاهنشاهی كه آن نظام به جهت اعمالی که انجام داد ادامه ی حكومتش متزلزل گشت، منتها حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» طوری به صحنه آمدند و با آن نظام برخورد كردند كه آینده ی کشور از آن حكومت اسلامی شد.
باید تلاش كرد مبانی ضعف های فرهنگ غرب را به طور صحیح و به خوبی بشناسیم و با طرح نظام اسلامی، خلأیی را که با نفی غرب حاصل می شود پر کنیم. ابتدای امر اکثر مردم تحت تأثیر فرهنگ غالب می باشند ولی چنانچه فرهنگ غالب، فرهنگی قدسی و الهی نباشد، حتماً در تزلزل است و لذا با طرح نقطه ضعف های آن می توان آن را از غلبه انداخت، در آن صورت عموم مردم متوجه فرهنگ توحیدی می شوند. در تاریخ توحیدی گذشته ی ما، هر چند اسلامِ ناقصی در جامعه حاکم بود ولی به همان اندازه شاهان نیز مجبور بودند رعایتِ اصول اسلامی را بکنند، ما از زمانی ضربه خوردیم كه با حضور فرهنگ غربی در دویست ساله ی اخیر، روح دین داری در عموم مردم ضعیف شد و فرهنگ حاکم، فرهنگ غربی گشت، وگرنه طبیعی است كه حتی زمان پیامبرf هم در ابتدای امر اكثر مردم حق را نمی خواستند و تحت تأثیر فرهنگ شرک زمانه بودند. قرآن در این رابطه می فرماید: «بَلْ جائَهُمْ بِالْحَقِّ وَ اَكْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ كارِهُونَ»[150] پیامبر براساس حق و حقیقت به سوی آن ها آمد، و اکثر آن ها نسبت به حق کراهت داشتند. اما پیامبران چنان عمل می كنند كه مردم حق را می پذیرند و در عموم مناسبات خود، در بستر اسلام عمل می نمایند. شیشه ی عمر فرهنگ غرب وقتی شکسته می شود که به طور صحیح نقّادی شود و نقّادی صحیح فرهنگ غرب با طرح مبنای ضد قدسی آن ممکن است، و از این طریق است که عدم اصالت آن فرهنگ معلوم می شود و گفتمان حاکم تغییر می کند.
وقتی گفتمان حاکم، دینی شد و روح جامعه، الهی گشت، رجوع به نظر مردم، رجوع به راه کارهای مردمی است برای کاربردی کردن هر چه بیشتر برنامه ها، وگرنه در ابتدای امر ممکن است مردم نسبت به حق کراهت داشته باشند.
تفسیر هركاری را باید از خدا و دین خدا بخواهیم. جامعه ای كه تفسیر اعمالش به دست هوس هایش باشد این جامعه نابود می شود. ابتدا پیامبران آمدند و مردم را متوجه سعادتشان كردند - نه این كه هرچه مردم خواستند همان را سعادت آن ها قلمداد نمودند- وقتی مردم سعادت حقیقی خود را شناختند خودشان نهادهای اجتماعی خود را براساس آن تنظیم می کنند، چیزی که بحمدالله نظام جمهوری اسلامی از آن برخوردار است و غرب از آن محروم است. انسان هایی كه ملاك های الهی برای ارزیابی خود و جامعه ندارند، هر تصمیمی بگیرند، بر بحران می افزایند، به طوری که به هیچ وجه در زندگی، احساس بقاء و كمال و غنا نمی كنند، همیشه در ناكجاآباد به سر می برند، همیشه خود را ساكن هیچستان می یابند و همیشه هم ناراضی اند.
اگر شرایط موجود جهان را با چشم الهی تفسیر نكنیم و علت بحران و تزلزل آن را درست نشناسیم، وقتی این شرایط از بین رفت نمی دانیم چكار كنیم، وقتی ندانیم چرا فرهنگ غربی به بحران افتاد، همان فرهنگ را به شكل دیگری ادامه می دهیم. ولی اگر نابود شدن آن را درست تفسیر كردیم به خوبی می توانیم فرهنگ الهی را جایگزین آن کنیم. با تفسیر صحیح می توان از این تمدن آزاد شد و طرح دیگری جهت مدیریت جهان ارائه داد و آزادشدن از فرهنگ غربی غیر از منزوی شدن است. با آزاد شدن از فرهنگ غرب، افق اندیشه را متوجه موضوعاتی عالی تر از آن چه غرب بدان می نگرد، می کنید، هر چند در عمل هنوز مجبوریم از ابزارها و تکنولوژی موجود استفاده نماییم.
معنی مقابله با غرب را باید به جدّ بشناسیم. آیا مانند مهاتماگاندی با غرب مقابله كنیم یا مانند امام خمینی«رضوان الله علیه»؟ تمام تلاش گاندی این بود كه خود را از تکنولوژی غرب جدا كند و لذا جامعه ی جدیدی در دهكده ی ترانسوال در آفریقای جنوبی بنا كرد، در هند هم كه رفت همان طور عمل نمود. گاندی در جامعه زندگی نمی كرد، هرچند راه کارهایی برای آزادشدن از سلطه ی انگلستان به مردمش داد و در آن برهه موفق شد، ولی هندوستان راه جدیدی را پیشه نکرد، چون فرهنگ غربی در زمان مهاتماگاندی و جواهرلعل نهرو آن طور که باید و شاید نقّادی نشد و از طرفی فرهنگی مناسب جهت جایگزینی در حرکت گاندی مطرح نبود، دو موضوعی که در نهضت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» هر دو رعایت شد.
نقد فرهنگ تكنولوژی ما را از تقلید و شیفتگی نسبت به آن نجات می دهد و در نتیجه قدرت تجزیه و تحلیل در ما رشد می کند، و در آن راستا حقانیت اسلام و تشیع به عنوان فرهنگ جایگزین به خوبی مشخص می گردد. حال چه اندازه از فرهنگ غرب می توانیم فاصله بگیریم و چقدر از اسلام را می توان عمل كرد، بستگی به عشق ما به الهی زیستن دارد.
پس از روشن شدن مبانی تئوریک اسلام، روح فداکاری برای حاکمیت اسلام نقش اصلی را به عهده می گیرد، یعنی برای عبور از غرب روحیه ی بسیجی داشتن نیاز است. عمده این است كه در بحث حكمت نظری روشن شود كه پشتوانه ی فرهنگ تكنولوژی، دنیاگرایی و فرار از دین است كه با اسلامیت و گوهر انسان در تضاد است. وقتی حقانیت اسلام و زشتی فرهنگ مدرنیته روشن شد، قدم دوم عشق الهی و حیرت قدسی است که کار را یکسره می کند.
پس حرف امروز ما این است که بتوانیم برای مردم طوری موضوع را تبیین کنیم که فرهنگ تكنولوژی غربی را كنار تكنولوژی آن ببینند تا متوجه شوند تكنولوژی به عنوان ابزارِ صرف وارد زندگی ما نمی شود، بلكه با خود فرهنگ خاصی را به همراه می آورد، همان فرهنگی که روشن شد در بحران و تزلزل است و با ورود خود در جامعه، آن جامعه و نهادهای سنتی وی را به تزلزل و بحران می کشاند.
دیدن نشانه های پایان یافتن جهان مدرن نه تنها ما را از نزدیکی به آن باز می دارد بلکه از شیفتگی به تکنولوژی آن نجات می دهد. با دیدن بی آیندگی غرب، تفکر نسبت به آینده شروع می شود و انسان از بن بستِ اندیشه آزاد می گردد.
رفاه افراطی و تبختر و سبقت در دنیاداری، ریشه در تفكر خاصی دارد كه باید ضعف های آن تفكر را که منجر به چنین روحیه ای شده شناخت، تا از آن طریق در مرحله ی عرضه ی فرهنگ اسلامی، انسان ها بتوانند فرهنگ اسلامی را انتخاب کنند. همیشه وقتی فرهنگی جایگزین فرهنگ دیگری شده ابتدا فرهنگ اولی- مهاجم - از نظر تئوری توانسته خود را اثبات كند و پس از آن آرام آرام قلب انسان ها جهت پذیرش آن نرم شده است.
به نظرم روشن شد که پذیرش تكنولوژی از سر تقلید و شیفتگی و بدون تفكر نسبت به فرهنگِ همراه آن تکنولوژی، چگونه نهادهای دینی جامعه را ویران خواهد کرد، و چگونه آن ها را از جایگاه خود خارج می کند. و نیز روشن شد چگونه انسان به كمك بینش قرآنی قدرت تجزیه و تحلیل امور را پیدا می کند و راز موفقیت ها و عدم موفقیت های جوامع و تمدن ها را می شناسد.
مسلّم اگر بخواهیم در سیر به سوی الله قدمی برداریم، اولین شرط این است كه تكلیف خود را با فرهنگ ظلمانی حاکم بر جهان روشن کنیم، تا این که حجاب ظلمانی غرب دریده شود و پرتوهای هدایت الهی تجلی کند وگرنه بدون تجزیه و تحلیل آن فرهنگ و بررسی جایگاه تكنولوژی، حتماً نپخته و خام خواهیم ماند.
باید فهمید در چه شرایطی زندگی می كنیم و با چه فرهنگی گره خورده ایم تا بتوانیم راه آزادی را پیدا کنیم. كسانی كه هنوز راه را نمی شناسند و به در و دیوار می خورند، چگونه می خواهند به مقصد نزدیک شوند؟
به امید گشوده شدن مددی از عالم قدس و شعله ور شدن آتش عشقی که همه ی ظلمات را بسوزاند و نور را حاکم کند.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سؤال: چگونه مى توانیم از تمدن غربى كه گرفتار آن شده ایم، نجات یابیم؟
جواب: باید عرض كنم براى برخورد صحیح با تمدن غرب ابتدا باید مبانى نظرى آن را بشناسیم تا معلوم شود فلسفه ای که منجر به چنین تمدنی شده چیست و انسان در آن فلسفه چگونه تعریف گشته که به چنین اهدافی تمایل پیدا کرده است.
موضوع اومانیسم در تمدن غربی به عنوان فلسفه ای که اصالت را به انسانی خاص می دهد، موضوعی نیست که بتوان به راحتی از آن گذشت و بدون توجه کافی بدان جایگاه تاریخی تمدن غربی را درست تحلیل کرد. انسانِ غربی تعریف عجیبی از خود دارد که براساس آن تعریف مادی ترین تمدن تاریخ را پدید آورده. وقتی گفته می شود در تفکر اومانیستی انسان محور هستی قرار می گیرد، یعنی در آن تفکر ملاک همه چیز، حتی ملاک حق و باطل بودن امور، انسان است، ولی نه انسانی که در درون خود خدا را محور قرار داده، بلکه انسانی که اگر به خدا هم اعتقاد دارد، آن خدا باید میل های این انسان را برآورده کند، قرآن در تفسیر چنین انسان هایی می فرماید: «وَلَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْوَاءهُمْ لَفَسَدَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ، بَلْ أَتَینَاهُم بِذِكْرِهِمْ فَهُمْ عَن ذِكْرِهِم مُّعْرِضُونَ»؛[151] و اگر حق از هوس هاى آن ها پیروى مى كرد قطعاً آسمان ها و زمین و هر كه در آن هاست تباه مى شد، بلكه ما به یاد آن ها قرآن را فرستادیم ولى آن ها از پیروىِ یادنامه ی خود رویگردانند.
آیه ی فوق نتیجه و سرنوشت نهایی فرهنگی که با میدان دادن به میل های بشر بخواهد خود را تعریف کند روشن می نماید.
پس ابتدا باید از ماهیت غرب سؤال کرد و این که در این تمدن، انسان چه معنی و جایگاهی دارد، مسلم معنایی که مولوی یا لائوتسه از خود داشتند انسان غربی از خود ندارد و به آن وقعی نمی نهد و در نتیجه نمی تواند با خود کنار بیاید، و هیچ نقطه ی امیدی در منظر خود نمی یابد و به همین جهت ناخواسته هرچه بیشتر در طریق نابودی و ویرانی قدم برمی دارد. پس درست گفته اند که «بی خدا بودن، بی خود بودن است». اگر ما راه تازه ای که انسان در آن معنی دیگری برای خود پیدا کند، نیابیم نابود می شویم. باید متوجه بود درمان هایی که با حاکمیت روح مدرنیته، معمولاً برای رفع مشکلات ذکر می کنند، عین بیماری است، وضع نیست انگاری را با صورتی از نیست انگاری نمی توان دفع کرد، باید در جوهر فکر غربی تأمل نمود تا افق نجات در منظر جان ما خود را بنمایاند، آن وقت است که می شنوید: «أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ»؛[152] آیا صبح نزدیک نیست؟
تا متوجه نباشیم بحرانی که در عالم کنونی وجود دارد، بحران تفکر غربی است، نمی توان به سؤال شما درست جواب داد.
وقتی با تمام وجود متوجه شدیم انسان مخلوق خداست و همه ی کمال خود را با بندگی او می تواند به دست آورد، و راه و رسم این بندگی را نیز خداوند از طریق ارسال رسولان به ما آموخته است، راه گشوده می شود.
انقلاب اسلامى با چنین توجهی در این دوران ظهور کرد، و بی شک اگر مبانی آن درست رعایت شود، مطمئن ترین راه جهت برون رفت از معضل دوران غرب زدگی خواهد بود. اگر عظمت و ارزش انقلاب اسلامی را در این عصر، آن طور که هست بیابیم و از آن منظر ماوراء تعریف غربی، خود را تعریف کنیم، غرب به کلّی فرو می ریزد.
انسان در انقلاب اسلامى معناى لاهوتى دارد، در حالی که در تمدن غربی معناى ناسوتى به خود گرفته. ارزش انقلاب اسلامی به توانایى آن است در احیاى انسانیت از دست رفته.
تمدن غربی انسان را آن طور که هست نمى شناسد، و از ابعاد بسیار متعالی آن غفلت کرده، اگر تعریف الهی انسان ظهور کرد و انسان خود را در آن تعریف بازشناسی نمود توسعه ی اقتصادی نیز معنی خود را می یابد و آن بستر، بستر متعالی شدن انسان می گردد. زیرا در آن فضا مقصد اصلی همه ی برنامه ها حفظ هویت الهى انسان ها است.
همیشه هر ملتی از اصول خود پیروی می کند، ولی در عالَمی که مبنا و اصل آن عالَم هماهنگی با طبیعت است، انسان یک طور زندگی می کند، و در عالَمی که آدمی خود را مالک و صاحب اختیار موجودات می داند و تسخیر بدون مرز را حق خود می شناسد، طور دیگر زندگی می نماید، لذا راه نجات را باید با تصحیح مبانی فکری جامعه جستجو کرد.
در نگاه دینی، غایت علم هماهنگی با طبیعت بود و نه تصرف بی محابا در آن، زیرا در آن نگاه برای جهان غایتی حقیقی مدّ نظر قرار می گیرد. اما در نگاه بشرِ مدرن، موجوداتِ غیر بشری هیچ غایتی ندارند و لذا نسبتی بین بشر و موجودات برقرار نمی شود، بلکه طرحی را بر موجودات عالم تحمیل می کند. به عبارت دیگر علم جدید صورت برداری از عالم نیست، صورت پردازی است، در صورت برداری تعامل بین انسان و عالم فراهم می شود و این طور نیست که پس از مدتی با بحران زیست محیطی روبه رو شویم و این برعکس صورت پردازی است که می خواهد صورت خیالی خود را بر عالم تحمیل کند.
وقتی نکات فوق نسبت به شناخت تمدن غربی مورد توجه قرار گرفت، دیگر شیفته ی آن فرهنگ نخواهیم شد و این همان نجات است. مرتبه ی بعد، که ورود به فرهنگ و تمدنِ مطابق نگاه توحیدی است، خود به خود ظهور می کند، وقتی چشممان از تمدن غربی برداشته شد، آرام آرام زندگىِ مطابق گرایش توحیدى، رخ می نمایاند.
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
سؤال: اگر شیمیدان ها با بینش توحیدى، كشفیات خود را انجام مى دادند چه تفاوتى در نتیجه ی علم آن ها با بینش غیر توحیدی، ایجاد مى شد؟
جواب: عنایت داشته باشید که عالَم، در منظر انسانی که عالم را آیات الهی می داند، با منظر علم شیمی که عالم را عناصر مرده ای می داند که هیچ اراده ی قدسی در پشت آن نیست، تفاوت اساسی دارد، در نگاه دوم است که انسان اجازه ی هر تصرفی در طبیعت و عناصر آن را به خود می دهد و نتیجه اش این می شود که بشر امروز با طبیعتی روبه رو است که سراسر آلوده به مواد شیمیایی است، همچنان که توسط همین علم، داروهایی ساخته شد که در آمریکا یک برنامه ی پنجاه ساله برای از بین بردن آثار سوء داروهای شیمیایی دویست سال گذشته، ریختند.
کیمیاگری که سعی می کند نوامیس عالمِ وجود را بشناسد و طبق آن محصولاتی را به دست آورد با شیمیدانی که قائل به نوامیسی در عالم نیست، دو نوع رویکرد به عالم دارند و حاصل کار آن ها یکسان نیست. حاصل علم شیمی کودهای شیمیایی بود که خاک های کشور هلند را پس از پنجاه سال از حیات خارج کرد و حالا استفاده از کود شیمیایی را در کل آن کشور ممنوع کرده اند.
وقتی نظر عالمان به نوامیس عالم وجود باشد با صرف کمترین انرژی از استعداد های طبیعت در راستای اهداف انسانی استفاده می کنند و لذا نه طبیعت را خراب و نه این همه وقت خود را طرف زندگی دنیایی می نمایند. مصیبت بزرگ ما این است كه پیچ و مهره سفت كردن را كار مى دانیم ولى ذكر «لااله الاالله»گفتن را كار نمى دانیم. عمر ما یك هدیه الهى است كه باید در آن به تزكیه و تطهیر قلب بپردازیم. وقتی موضوعِ تزکیه مورد غفلت قرار گرفت، وقت زیادی از عمر ما صرف تغییر طبیعت می شود و بشر عملاً در آن بستر از هویت اصلى خود خارج می گردد.
منظور آن هایی که می فرمایند: «علم جدید سکولار است»[153] آن است که علم جدید جنبه های معنوی جاری در هستی را نمی بیند، چون علم اندازه گیری است و چیزی که در اندازه نگنجد متعلق آن علم قرار نمی گیرد. درست است که می گویند علم کاری به دین و بی دینی ندارد، ولی عنایت داشته باشید، وقتی نسبت به دین بیگانه است عملاً نفی دین کرده، و نسبت به دین جنبه ی انکار به خود گرفته است. در این نگاه نتیجه ی کار با نگاهی که جنبه ی قدسی برای انسان و طبیعت قائل است، یکی نیست.
مقصد علم در نگاه غربی- اعم از شیمى یا فیزیك و غیره- سلطه بر طبیعت و تصرف در آن است، برعكس فرهنگ دینى كه علم در آن براى ادراك و کشف حقیقت و ارتباط با آن است. وقتى هدف، تسلط بر عالم و تصرف در آن شد، هرگونه رابطه اى میان شناسایى جهان و اخلاق انكار مى شود، در حالی که اگر بینش توحیدى مبنا قرار مى گرفت دیگر این نوع علوم با این هویت نمی توانستند ادامه یابند، زیرا شرایط ظهور این علوم، شرایطی بوده که تعادل لازم در حیات بشرى از بین رفته است.
رشد سریع علم جدید در تمدن غرب با رویکرد به عالم محسوس، از آن زمان امكان یافت كه علم الهى مورد حمله قرار گرفت، به طوری که آنچه فعلاً در علوم جدید مى بینید بر پایه یك ماتریالیسم یا لااقل نفى حكمت دینى بنا شده و به همین جهت می توان گفت ظهور این چنین علوم در عالم اسلام به هیچ وجه امكان پیدا نمى كرد. و با این تحلیل باید گفت: عجز در ساختن تکنولوژی جدید، عین كمال است.
وقتى معناى انسان گم شد، انسان به جاى زندگى درآغوش طبیعت براى تقرب به خدا، كارش تغییر طبیعت براى اثبات هویت خود مى شود. در چنین بینشى جهت علم، اعم از شیمى و فیزیك و غیره، رفتن به جنگ طبیعت است و این که انسان تمام عمر مشغول چنین جنگى باشد و نام آن را زندگى بنهد و از حیات خود كه قرب الى الله است باز ماند. به هر صورت با این مختصر توضیح می توان گفت با بینش توحیدى علم شیمى، مسلم این علمى نیست كه فعلاً هست[154].
سؤال: چگونه مى توان در تمدن دینى به تحقیقات علمى و علم آموزى پرداخت؟
جواب: یك نظام دینى كه در آن انسان ها از مقابله با طبیعت، فارغ و آزادند و مشغولیت هاى بیهوده ندارند، علم آموزى از یک طرف با موضوعات واقعی و قدسی رشد خواهد کرد و انسان متوجه سنن الهی و نقش آن ها در عالم طبیعت خواهد شد، و از طرفی دیگر تحقیقات علمی با اهدافی فطری و غیر وَهمی دنبال می شود، تا انسان ها به راحتی بتوانند به نیازهای حقیقی خود دست یابند. علمی که حاصل آن فرهنگ حاکم بر تلویزیون و امثال آن است، بیش از آن که برای ما مفید باشد، فرهنگ وقت کشی را به همراه می آورد. و به جای آن که ابعادی از زندگی معنوی را به ما هدیه کند، مزاحم زندگى می شود، چون همچنان که قبلاً عرض شد این تكنیك در فرهنگ خاصى ظهور پیدا كرده است و با همان فرهنگ هم اداره می شود.
تاریخ گواه است که مسلمانان در ساختن مایحتاج خود نه تنها جدّی که به شدت خیرخواه همدیگر بوده اند. ریشه ی بسیارى از علوم به مسلمانان مى رسد ولی هرگز از آن ها در جهت تسخیر بقیه ملّت ها استفاده نکردند. مشهور است که حتی مسیحیان در جنگ هاى صلیبى و پس ازآن، وقتى سپر مى ساختند براى اینكه به فروش برسد به اسم مسلمانان مُهر «الله» را روى آن مى زدند. زیرا مسلمانان در ساختن ابزار جنگی هم اعتبار قابل قبولی داشتند، چون آنچه دست و دل آن ها را جلو می برد ایمان بود و نه سود و منفعت صِرف. از روزى كه حكمت و بصیرتِ دینى در جامعه ی اسلامی ضعیف شد و در علوم خود نسبت به معنویت بی تفاوت شدیم، همه چیزِ ما رفت، به جای هم سخنی با آسمان و اُنس با زمین، خواستیم به کمک علم غربی سلطان جهان شویم در نتیجه از خود واماندیم. باید همه ی همت ما بازگشت به بصیرت و حكمت توحیدى از طریق دین اسلام باشد، در آن شرایط مسلّم در حدّ مورد نیاز و متعادلِ آن، به علوم و فنون مورد نیاز دست خواهیم یافت.
سؤال: آیا با توجه به بحران تمدن غربی، این طور که شما می گویید، این بحران به ملت ها و کشورهای شرقی تحت تأثیر غرب هم سرایت خواهد کرد و یا ملت های شرقی می توانند بحران موجود را از سر بگذرانند؟
جواب: هم آری، هم نه. حتماً گرفتار بحران غربی می شوند، زیرا برای هر ملتی که دلش مرده است و فقط چشم و دست و حسّش در صحنه است، بحران حتمی است، ولی چون ملّت های مشرق زمین در خاطره ی تاریخی خود زندگی همراه با سنن الهی را می شناسند در رویارویی با بحران، امکان برگشت به آن سنن در آن ها هست، همچنان که در ملّت ایران بعضاً چنین برگشتی به چشم می خورد. هنر ما آن است که بحران را درست بشناسیم و فکر نکنیم زندگی بدون آن ممکن نیست. در آن صورت تحقیقات علمی و علم آموزی جهتی دیگر به خود می گیرد و دیگر ارزش های جهان متجدد در آن دنبال نمی شود.
سؤال: اكنون در فضایی که ارزش های غربی تمام جهان را تحت تأثیر خود قرار داده، فرهنگ انبیاء -كه مى گوئید ماندنى است - چگونه به حیات خود ادامه مى دهد؟
جواب: حضور فرهنگ انبیاء به این صورت است که در هیچ برهه ای از تاریخ راه سعادت بشر در حجاب نرفته، به طوری که فرهنگ ظلمت بتواند آن را دفن کند. در حال حاضر از تمدن فراعنه با آن تكنیك پیچیده هیچ چیز ـ جز آثار مخروبه ـ باقى نمانده است، نه براى ابدیتشان چیز قابل پذیرش بردند و نه آثار زحماتشان براى جامعه بشرى کمکی باقی گذارد. همین طور یزید و امویان، ولى امام حسین (ع) با آن که در كربلا شهید مى شود و به ظاهر از صحنه ی اجتماعِ آن زمان حذف می گردد، ولی با این همه اكنون پر تحرك ترین انسان در قلب مردم است. انسان مادى شده، در گناه و فساد و پوچی، حیات خود را نابود می کند، و اگر چند روز بیشتر هم عمر كند نه حیات فردى و نه تمدن جمعى آن، هیچ کدام بهره اى به همراه ندارند.
امروز هم با آن همه ظلماتی که فرهنگ سکولار و معنوی ستیز مدرنیته پدید آورده، آنچه از انبیاء الهی باقی مانده حرف آخر را مى زند، و ملاک ارزیابی ضعف و پیشرفت انسان ها است، و اگر ما امیدواریم که با پشت کردن ملت ها به تمدن غربی، غرب تمام شود، به جهت بارقه ی نوری است که از انبیاء در جان انسان های سراسر دنیا باقی مانده. آری تمدنی که همه ی افق آن را حسیات پر کرده محکوم به فنا است ولی آنچه این فنا را تسریع می کند نوری است که از طرف انبیاء در جان انسان ها سوسو می زند.
حرف اکثر انسان ها در غرب این است که ما نمى خواستیم به اینجایی كه رسیده ایم برسیم، این را مى گویند بى ثمرى یک تمدن. اما هرگز در حیات توحیدى چنین سخنى نیست. یكى از بزرگان مى گوید: اى ساقى به من بگو «عشق» را كه به حیات ما معنا و معنویت مى بخشید و براى ما در رفع موانع چون تیغ بُرّانى بود، چه كسى از ما رُبود؟ در جواب مى گوید: این علم بود كه عشق را غارت كرده و به جاى آن نشست. یعنى هنوز دنبال آن چیزى هستند كه انبیاء آن ها را بدان دعوت مى كردند، و از علمى كه جاى عشقِ معنوى را گرفته است مى نالند، این بدان معنی است که تمدن انبیاء هنوز در جهان به مردم حیات و گرمى مى بخشد، و پوچى ها را مى نمایاند.
سؤال: آیا اگر كسى بخواهد با وضعیت تکنیکى امروز جهان هماهنگ حركت نكند زیر چرخ هاى آن له نمى شود؟
جواب: البته باید با ابزارهاى امروز دنیا هماهنگ شد. مثلاً وقتى فاصله اماكن زیاد شد از اتومبیل استفاده مى كنیم و نمى توان با اسب و قاطر حركت كرد. ولى بحث اینجاست كه فكر نكنید ماشین یك نعمت است و مشكلاتى را كه ماشین ایجاد مى كند، نادیده بگیریم. وقتی متوجه چنین امری شدیم، دیگر به ابزارها و تکنولوژی موجود، ارزش زیادى نمى دهیم و تنها در حد نیاز از آن ها استفاده مى كنیم و تکنولوژی، مقصد و مقصودمان نمى شود. در این صورت ضررهائى را كه از ناحیه ی همین ابزارها و ماشین ها به ما مى رسد فراموش نمى كنیم، و از همه مهم تر ملاك توسعه یا عدم توسعه ی یك جامعه را بود و نبود چنین ابزارهایى نمى دانیم.
به قول یكى از دانشمندان، ماشین خانواده ها را از هم جدا كرد و صله ی رحم و احسان به والدین را از بین برد. ارتباطات صحیح و طبیعى و انسانى تبدیل به ارتباطات غیرطبیعى و شتاب زده شد. ما در دنیاى امروز رابطه ی انسانى با دیگران نداریم. اصلاً جنس این تمدن باعث شده كه از هیچ فرصتى استفاده نكنیم، همیشه نگران آینده هستیم و هم اکنون دلمان براى بعدی که هنوز نیامده، شور مى زند و در نتیجه از اکنونِ خود هیچ استفاده اى نمى كنیم، و روحمان در «حال» قرار ندارد، و بعداً هم كه با زمانِ بَعد روبه رو مى شویم، همین عدمِ قرار را با خود مى بریم. یعنى تمام زندگیمان مى شود عدم قرار و بى بهره بودن از فرصت حیات.
درست است كه در حال حاضر نمى توان به طور مشخص و مستقیم كارى كرد ولى وقتی چگونگی تمدن اسلامى را شناختیم و روح و خاستگاه تمدن غربی را هم بررسی کردیم، آرام آرام راه های فاصله گرفتن از تمدن غربی از یک طرف، و نزدیک شدن به شرایط تحقق تمدن اسلامی از طرف دیگر، گشوده می شود. از آن مهم تر روح مقاومت در مقابل تبلیغاتِ هرچه غربی تر شدن، در جامعه رشد می کند.
با مقاومت در مقابل تبلیغاتِ هرچه غربی تر شدن، باورهاى جدیدی در ما سربرمى آورند و مى فهمیم اگر کوچک ترین غفلتی به خود راه دهیم تمام سرمایه های عظیم معنوی تاریخ خود را از دست می دهیم و راز ماندگاری و هویتمان به فنا می رود، هویتی که راه آسمانِ معنویت را بر ما گشوده است و دل انسان را با حقایق نامتناهی مأنوس می کند، تا در بقای آن حقایقِ همواره زنده و نامیرا زندگی کنیم.
سؤال: در رابطه با توجه به هویت معنوی و دوری از غرب و نظر به تمدن اسلامی، فرد را باید متحول كرد یا جامعه را؟
جواب: اساساً موضوع فرد و جامعه دو مفهوم انتزاعی است که در ذهن از همدیگر جدا هستند، ما در نگاه دینی به روش انبیاءh باید عمل کنیم که حق را بگوییم، در راستای ارائه ی حق انسان ها در مناسبات خود با خدای خود وظایفی پیدا می کنند که در آن راستا مناسبات خود با سایرین را نیز تنظیم می کنند. وقتی در راستای ارتباط جنابعالی با خدا وظیفه ی صله ی رحم پیش می آید، عملاً ارتباط با افراد اجتماع تحقق پیدا می کند، اما ارتباطی در رابطه با حق. پس موضوع اصلی، رابطه ی انسان است با حق، در این راستا هر انسانی در راستای مناسباتی که با حق دارد، مناسباتی با خلق نیز پیدا می کند.
سؤال: در راستای گذار از تمدن غرب باید به زمان گذشته برگردیم، یا با حفظ شرایط موجود سعی کنیم مشكلات پدید آمده را حل کنیم؟
جواب: همان طور که خودتان هم در سؤالتان باب بحث را باز کرده اید. در موضوع گذار از غرب، بحثِ برگشت به گذشته در میان نیست، بحث درباره ی تمدنی است که روح قدسی را از جامعه ی بشری گرفته است. و برای حل مشکل نمی توان از عامل آن مشکل که نگاه تمدن غربی به عالم و آدم است، غفلت کرد، منتها می ماند که در حال حاضر چه راهکار عملی باید پیشه کنیم. ما به حدیث نبی اکرمf که می فرمایند: «عُلَماءُ اُمَّتى كَأَنْبِیاء بَنى اِسْرائِیل»؛[155] معتقدیم و امام خمینى «رضوان الله علیه» را از عالمان امت پیامبر اسلامf مى دانیم، و ایشان به واقع مانند پیامبران در مقابل ظلمات شرک آلودِ دوران خود، خط توحید را به جهان برگرداندند. وقتی پذیرفتیم ایشان خط مستقیم دینداری در عصر حاضر در این جامعه اند، و به بیان دیگر نمونه ی كامل حیات دینى در این قرن می باشند. پس ما در برخورد با مسائلِ امروز جهان سرگردان نیستیم، امام خمینی«رضوان الله علیه» را الگو قرار می دهیم و جلو می رویم. ایشان آن جایى كه لازم بود، قناعت و سادگى پیشه می كرد و آن جا كه باید از ابزارهای دنیای مدرن استفاده می نمود، منتها اولاً: جهت توحیدی خود را محفوظ می داشتند. ثانیاً: اصرار داشتند ما باید از خود شروع کنیم، چون روح تکنولوژی غربی، الهی نیست. پس در حال حاضر باید مواظب بود غرق دنیای غربی نشویم.
وقتی متوجه بودیم نباید تکنولوژی، هدف باشد، به ابزارها به اندازه اى كه بتوانند ما را به هدفمان برسانند ارزش مى دهیم، در این صورت خود به خود سلطه ی روح تکنولوژی ضعیف می شود و نظرها به شکل دیگری به زندگی می افتد که آن زندگی ابزارهای دیگری را پدید می آورد.
البته عنایت داشته باشید که تمدن غربی برای اثبات خود زندگی گذشته را درست معرفی نمی کند، ضعف هایی از گذشته را عمده می کند که حقیقت زندگی گذشته آن ضعف ها نبوده است.
از چین گرفته تا آسیا، برای خود طب و درمان داشته اند و به صورتی طبیعی با طبیعت تعامل می کردند و از بسیاری از بحران های موجود امروز جهان در امان بودند. به گفته ی دانشمندان اگر تمدن غربی باری از دوش ما برداشت، بار غیر قابل تحملی بر روان و روحمان گذاشت، ولی تمدن غربی نه تنها ما را از قوت فرهنگ های غیر غربی محجوب نگه می دارد، بلکه ضعف های خود را نیز توجیه یا پنهان می کند.
سؤال: بعضی ها می گویند بحث های نقد غرب برای توجیه مشكلات اقتصادى و مدیریتى نظام اسلامی است که نتوانسته است آن طور که باید به وعده های داده شده عمل کند، آیا همین طور است؟ به عبارت دیگر می گویند کسانی که موضوع نقد غرب را پیش کشیده اند با انگیزه ی طرفداری از نظام اسلامی این کار را می کنند و نه با تفکری آزاد. نظر شما چیست؟
جواب: این صحبت ها شبیه آن است كه دین اسلام توصیه به روزه در ماه رجب و شعبان بکند، بعد شخصی بگوید چون نظام اسلامی گندم ندارد و نمى تواند نیاز مردم را برآورده كند مى گویند روزه بگیرید. می شود این حرف ها را زد ولی کسی که مطابق روایات به روزه در ماه های رجب وشعبان توصیه می کند، به جای دیگری نظر دارد، ماورای آنچه کسی بگوید برای رفع مشکل اقتصادی گفته اند روزه بگیرید. مسائل انسانى خیلی بالاتر از موضوعات سیاسی و انگیزه های این چنینی است. بحث ما در نقد غرب در راستای ارزیابى جایگاه انسان در سطح جهان است و این که تفكر دینى چگونه به آن می نگرد و تفکر غربی چه نگاهی به انسان دارد.
ما مى خواهیم به كمك بینشی که قرآن در اختیار انسان ها می گذارد به بصیرتى برسیم كه قدرت تجزیه و تحلیل عمیق و صحیح مسائلى را كه در اطرافمان مى گذرد، پیدا كنیم. امام خمینى«رضوان الله علیه» گرچه در هیچ دانشكده ی علوم سیاسى درس نخوانده بودند ولى چون بصیرت قرآنى داشتند به عنوان سیاستمدارترین مرد قرن ظهور کردند و در ازاء همان بینش بود که جایگاه واقعی تمدن غربی را فهمیدند. در ازاء بینش قرآنی بود که اُبهّت هاى ظاهرى این تمدن هیچ نمودى برایشان نداشت و هرگز مرعوب آن نشدند. ما در راستای چنین بینشی غرب را نقد می کنیم، به همین جهت هم با هر کس که غرب را نقد می کند در یک هدف قرار نداریم.
موضوع دفاع از نظام اسلامی به عنوان مرحله ی گذار از ظلمات مدرنیته و رسیدن به حاکمیت امام معصومg یکی از ارکان عقیدتی ما است، ولی این به این معنی نیست که هر دولتی را با هر رویکردی تأیید کنیم، آری هر اندازه که دولت ها به اهداف انقلاب اسلامی نزدیک تر باشند، بیشتر مورد قبول ما هستند و برعکس، هر اندازه که دولت ها با حفظ ظاهر اسلامی به غرب اصالت دهند، حجاب نظام اسلامی اند و نقد غرب موجب می شود تا ما به این دولت ها اصالت ندهیم.
سؤال: این نظریه كه شما معتقدید طبیعت ظرفیت برآوردن نیازهاى افراطی ما را ندارد، نظری نیست که همه آن را بپذیرند. در جواب شما می گویند: طبیعت استعدادهای بی نهایتی دارد که اگر ما آن استعدادها را به کار گیریم می توانیم صدها برابر آنچه از طبیعت بهره مند می شویم، از آن بهره بگیریم. به عنوان نمونه به دانه های تحریک شده توسط تشعشعات رادیواکتیویته اشاره می کنند که چند برابر دانه های معمولی محصول می دهد.
جواب: به عبارت دیگر شما می فرمائید اگر ما عوامل انرژی زا یا دوپینگ به طبیعت تزریق کنیم، با بهره یا انرژی بیشتری روبه رو می شویم. آری؛ ولی تجربه نشان داده است، آسیب های جانبی آن نوع بهره برداری ها چندین برابر بهره ای است که به ما می دهد. این یك مسئله ثابت شده است كه اگر منحنى مصرف سوخت از حد ظرفیت طبیعت بیشتر شد، جواب طبیعت منفى می شود. «شوماخِر» در كتاب «كوچك زیباست» مى گوید: «سوختی كه امروز در جهان در طى یك روز مصرف مى شود، طبیعت طى یك میلیون سال آن را ساخته است.»
دانشمندان معتقدند كه آنچه ما امروزه بر سر طبیعت مى آوریم آن را عقیم مى كند به طوری که پس از مدتى دیگر جوابگوى نیازهاى عادى ما نخواهد بود. اتفاقاً هنر ما باید این باشد که متوجه این قاعده ی مهم بشویم كه طبیعت در شرایط خود ظرافت هاى مخصوص به خود را دارد كه اگر با میل های انسانی و به روشى روحانى و کنترل شده با آن برخورد نكنیم، عکس العمل نشان می دهد و نمونه ی امروزی آن، مشکلات زیست محیطی است که فعلاً حیات بشریت را تهدید می کند. باید متوجه بود كه طبیعت، محل ظهور اسماء الهى در عالم شهادت است، و باید از طریق معرفت به اصول آن یعنى معرفت به اسماء الهى با آن برخورد كرد، اگر از این مسئله غفلت کنیم و بر اساس دستورات الهى با آن برخورد ننماییم، دیرى نمى پاید كه پژمرده مى شود و دیگر آثار حیات و طراوت از آن ظهور نمى كند. مثل استخرى مى شود كه ظاهراً آب زلال و صافى دارد ولى سمّى شده است و هیچ گیاه و جاندارى نمى تواند از آن استفاده كند و در آن تنفس نماید.
پهنه ی بی منتهایی که همه به دنبال آن هستیم، جنبه ی ملکوتی طبیعت است که با جنبه ی ملکوتی خود می توان با آن مرتبط شد و این اسن راه نجات که نگاه تمدن غربی، چنین ارتباطی را مختل کرده است.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سؤال: علت تغییر یافتن تكنیك و پیرو آن نوع زندگی انسان ها در چیست؟ به عبارت دیگر چرا زندگی و تكنیك دائماً شكل جدید به خود می گیرد و از شكل گذشته ی خود بیرون می آید؟
جواب: انسان همیشه اهدافی را برای خود فرض می كند و برای رسیدن به آن اهداف تلاش می نماید، حال یا موفق می شود یا نه. ما عالَم را به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهدافمان در نظر می گیریم، حال اگر آن ابزار - جدا از ابزارهای معمولی تاریخ بشری- براساس اهدافی خاص تهیه شود، به عنوان تکنولوژی آن دوران ظهور می کند. صورت خاص آن تکنولوژی ریشه در اهدافی دارد که انسان های آن دوران پذیرفته اند، انسان غربی با ظهور رنسانس بیش از اندازه برون گرا شد و تمام استعدادهای خود را در جواب گویی به چنین روحیه ای به کار برد، در چنین فضایی تکنولوژی در حدّ هدفِ زندگی، مورد توجه او قرار گرفت. انسان غربی از این به بعد معنی خود را در پدید آوردن تکنیکِ مورد نظر خود می داند. به عبارت دیگر تکنولوژی به معنی امروزینِ آن از وقتی وارد تاریخ شد كه نگاه انسان به خودش تغییر كرد و دیگر خود را در سیر به سوی عالم قدس و معنی جستجو نمی کرد، در نگاه جدید عالم محسوس بیش از حدّ برای انسان غربی اصالت یافت، لذا ابزاری كه او را هر چه بیشتر بر عالم محسوس مسلط کند، مقصد و مقصود او گشت، به اصطلاح، تکنولوژی به مثابه هدف مورد توجه قرار گرفت. اگر نگاه انسان به خودش این گونه باشد كه خود را باید از انحراف های نفس امّاره حفظ كند و این از طریق سیر در خود ممکن است و نه با سیر در بیرون، عموماً گزینش های چنین انسانی موضوعات معنوی خواهد بود، نه ابزارهایی که عامل سلطه بر طبیعت اند. چنین انسانی تیزهوشی اش را صرف صعود روحانی خود می كند، در حالی که رنسانس، دورانِ به کارگیری هوش تیزهوشان در مسیر ساختن ابزارهایی برای تسلط بر طبیعت است. در دوران گذشته انسان های خیالاتی آرزوی پرواز داشتند ولی هوش و استعداد رسیدن به این آرزو را نداشتند، چون انسان های باهوش و متفکر در موضوعاتی که بیشتر الهی و انسانی بود هوش و فکر خود را صرف می کردند. در دوران جدید تیزهوشانی كه بیشتر برون گرا بودند درصدد برآوردن آرزوهای معمولی و خیالی بر آمدند، و تمدن غربی به وقوع پیوست.
تغییر تكنیك از رنسانس به بعد به جهت تغییر تحلیل و تعریف انسان از خودش بود. قبل از رنسانس هم انسان ها تكنیكِ مناسب دوران خود را داشتند، ولی چون در آن دوران بیشتر درون گرا بودند و سعی در حفظ اصالت روحانی خود داشتند، به ساختن ابزارهایی این چنین مهیب دست نمی زدند. انسانِ قبل از رنسانس طوری به ارزش های انسانی ارج می نهاد که حاضر نبود آن چنان خود را خرج بیرون بكند که سرمایه معنوی او به کلی فراموشش شود. هرگز حاضر نبود چهل سال در آزمایشگاه، تمام وقت خود را صرف بكند، تا چند عنصر از عناصر ماده را کشف کند. فرهنگ غربی با اصالت دادن به ماده و عالم حسّ طوری ارزش ها را به هم زد که امروزه دانشمندان بزرگ را كسانی می دانند كه روزی هجده ساعت در آزمایشگاه كار كنند. در حالی که این نوع زندگی یک نوع غفلت از خودِ برین را به همراه می آورد.
همان طور که عرض شد اصالت دادن به ماده، طوری برساختمان روانی بشر جدید تأثیر گذارد که قوای مدرکه ی او در حدّ درک پدیده های مادی محدود شد. تا آن جایی که به گفته ی رنه گنون «در حقیقت برای او دلیلی باقی نماند که وجود چیزی را بپذیرد که نه می توان آن را از طریق حس ادراک و نه از راه عقل تصور کرد»[156] کار به جایی رسید که هرگونه موضوع مقدس و رمزی از منظر او خارج شد به طوری که اگر منکر آن هم نشد، در حاشیه قرار گرفت و جزء امور استثناء به حساب آمد.
سؤال: باز این سؤال باقی است که آیا نگاه بشر به دنیا عوض شد كه تكنیكش تغییر كرد، یا تكنیك، نوع نگاه انسان را عوض می كند؟
جواب: ابتدا هدف انسان نسبت به زندگی عوض شد و خود را به صورتی خاص تعریف کرد که لازمه ی چنین تعریفی وجود این نوع تكنیكی است که شما امروز با آن روبه رو هستید، وقتی انسان خود را طوری تعریف کرد که در آن تعریف، احساس می کند به چنین تکنیکی نیاز دارد، تمام همت خود را در پدید آوردن آن تکنیک صرف می کند، چون از نظر خودش از آن طریق به خود معنی می بخشد. همین که سرعت بیش از حدّ طبیعی برایش مطلوب شد تمام وسایلی که او را به این مطلوب می رساند به تصور می آورد و در صدد پدیدآوردن آن ها، برنامه ریزی می کند. بشر دوران گذشته كیفیت حیات خود را این می دانست كه آهسته آهسته و نرم نرم به همراه طبیعت روزش را شب و شبش را روز كند، زیبایی زندگی را در هماهنگی با طبیعت و اُنس با آن می دانست آن هم با سرعتی که در آن طبیعت موجود است. شب را به عنوان قطعه ای از زندگی، می خواست شب باشد و لذا تصور وسیله ای که آن شب را با انواع چراغ ها تبدیل به روز کند نداشت. پیاده رفتن و با طبیعت مأنوس بودن و در کنار آن بودن را زندگی می دانست، شعوری در صحنه بود كه بشر دوران گذشته را در آن نوع زندگی، به بالیدن دعوت می کرد و لذا ساز و کارهای مخصوص به آن زندگی را برای خود پدید آورده بود، هرگز به طبیعت به عنوان یک موجود بی جان که بخواهد در آن هر تصرفی بکند نگاه نمی کرد. او حكمت را می شناخت و می خواست. ولی بشر امروز نه حكمت را می شناسد و نه می خواهد، و اگر هم به او از وجود حکمت خبر دهی، نمی خواهد، مثل آدم هوس بازی كه می داند گناه می كند و همان گناه کردن را زندگی می پندارد. به قول «فریتیوف شوان» خطاب به مردم غربی: «شما از آن پیر مرد دستار به سر و قبا بلند كه آهسته آهسته جاده را طی می كند چه می فهمید.» این دستار و این قبا حركت را آرام و روح را در آرامش قرار می دهد، حالا شلوار تنگ و بلوز، یعنی نوع دیگری زندگی كن، یعنی در زندگی شتاب کن.
اما قسمت دوم سؤال شما هم در جای خود درست است که با آمدن تکنیک نوع نگاه انسان تغییر کرد، در این حالت است که گفته می شود تکنیک فرهنگ خود را نیز با خود می آورد. اگر جامعه ای روی هم رفته بستر زندگی حكیمانه را فراهم کرده و بر اساس آن زندگی كند ولی ارزش آن را نداند، و این که به راحتی و بدون هیچ بحرانی امور می گذرد را امری طبیعی بداند، در مقابل ورود تکنولوژی ـ که به ظاهر امور را راحت تر می کند ـ مقاومتی از خود نشان نمی دهد. اینجاست که پس از مدتی شما متوجه می شوید مناسبات و روابط آن جامعه تغییر کرد و بحران های مخصوص به فرهنگ غربی در آن جامعه نیز ظاهر شد، وقتی بشر جایگاه زندگی حکیمانه را نشناسد، و یك زندگی تجملی و آرایش كرده به او ارائه داده شود، آن را می پذیرد.
در ابتدا با پذیرفتن این تكنیك، اهدافی كه این تكنیك بر مبنای آن ها ایجاد شده، پذیرفته می شود، وقتی هدف ها تغییر کرد و میل ها و گرایش های خاصی که این تكنیك برآورده می کند به صحنه آمد، وابستگی به تکنیک شروع می شود و رابطه ی متقابل تکنیک جدیدتر و هدف های مربوط با آن همچنان آن جامعه را به سوی اهداف فرهنگِ غربی جلو می برد، پس می توان گفت: با این تكنیك جز آن هدفی كه این تكنیك برای آن ایجاد شده چیز دیگری حاصل نمی شود، به طوری که نمی توان امید داشت این تكنیك در جامعه ای بیاید و بتوان آن را در راستای اهدافی غیر از اهداف مخصوص به آن به کار برد، مگر وقتی جامعه به خودآگاهی رسیده باشد و اهداف توحیدی او با تمام سرزندگی در منظرش قرار داشته باشد، که چنین انتظاری از مردم معمولی دنیا، انتظار دور از واقعیت است. قبلاً عرض شد وقتی ماشین آمد، سریع تر به خانه رسیدن را به عنوان یک نوع زندگی جدید با خود آورد، و در دل این زندگی بقیه ابعاد زندگی تکنیکی جای خود را باز کرد.
ابزار ها بر اساس اهداف و تمایلاتی ساخته می شوند، حال اگر آن ابزارها را به ما بدهند آن تمایلات و اهداف را تصور می کنیم و در راستای برآورده شدن آن ها از آن ابزارها استفاده می کنیم، در حالی که قبل از روبرو شدن با آن ابزارها، آن اهداف و تمایلات را تصور نمی کردیم تا بخواهیم برآورده کنیم. وقتی تكنولوژی وارد جامعه ای شد، نگاه آن جامعه را به اهدافی كه این تكنیك می تواند برآورده سازد، می اندازد و آنچنان ذهن را مشغول می کند که دیگر به راحتی نمی توان از آن عبور کرد، و لذا آرام آرام جای آن تکنیک برای برآورده کردن آن تمایلات باز می شود. مثل وقتی که در شرایط فرهنگ بومی خود، غذاهای ساده مصرف می کنیم و بالاتر از آن را تصور نمی کنیم ولی اگر با غذائی كه هوس را تحریك می كند روبه رو شدیم، ذهنمان مشغول آن غذا می شود و آرام آرام جای خود را باز می کند و ما را تشویق به تهیه آن می نماید. درست است كه در ابتدا شما آن غذا را نمی خواستید و به دنبالش هم نبودید اما اگر با آگاهی کامل جایگاه فرهنگ قبلی را نشناخته باشید، با روبه روشدن با فرهنگ جدید که قدرت جواب گویی به هوس را در ذات خود دارد، از فرهنگ قبلی دست برمی دارید و به دنبال آرزوهایی راه می افتید که با روبه روشدن با فرهنگ جدید سر برآورده است.
فرهنگ غربی اهدافی را در مقابل انسان قرار می دهد که کاملاً محسوس است، برعکسِ فرهنگ های الهی که اهداف متعالی را پیش می آورد که برای نظرکردن و رسیدن به آن ها باید توجه روح از عالم محسوس بالاتر برود، و این کار ساده ای نیست، مگر این که جامعه به آفات زندگی غربی و آفات محدودشدن به عالم محسوس درست اندیشیده باشد و بفهمد جهان هستی طوری خلق نشده که انسانِ سراسر مادی شده بتواند به اهداف و تمایلاتش دست یابد و با انجماد اهداف روبه رو نگردد.
به گفته ی رنه گنون: «در حالی که دانشمندان خودشان دیگر نظریه هایشان را باور ندارند، این نظریه ها در روحیه ی عامه همچنان به حیات خود ادامه می دهد و اثر آن در وضع نفسانی عموم افراد باقی می ماند»[157] مردم به آن نظریه ها به عنوان حقیقت می نگرند در حالی که حقیقت نیست، فرضیه ای بود نسبت به توانایی های عالم محسوس که هرگز برآورده نمی شد. ولی چون عنوان «علمی» داشتند قشر عظیمی از عامه را تحت تأثیر خود قرار داد و در همان راستا آثار قدما را به استهزاء گرفتند.
سؤال: آیا می توان تكنیك را یك نوع علم نامید که توانسته مجهولاتی را برای ما روشن کند؟
جواب: تكنیك آثار یک نوع نگاه به آدم و عالم است که در اثر آن نگاه، ابزارهایی تصور و ساخته شد، چون در پدید آوردن آن ابزارها به تحقیق در توانایی های طبیعت پرداختند به کار خود عنوان «علم» دادند، در حالی که طبیعت هزاران هزار توانایی داشت و دارد که در آن نگاه مورد غفلت قرار گرفت. پس علم به معنای گشودن درجه ای از مراتب حقیقت كه برای ما پنهان است، در تمدنی که تکنولوژی را پدید آورد، موجود نیست. تكنیك با تصرف خود در طبیعت، نظام عالم ماده را در شرایطی خاص قرار می دهد که اگر به توانایی های عالی تر طبیعت آگاهی داشته باشیم، نمی توان شرایط جدید را به عنوان یك برتری برای تمدن غربی به حساب آورد. زمانی در راستای اُنس با طبیعت، دیوار خانه ها را با خاک و گِل می ساختیم و همان دیوار گلی را به عنوان جزئی از زندگی پذیرفته بودیم و اگر پس از مدتی خراب می شد دوباره به راحتی آن را تعمیر می نمودیم، بدون این که توازن طبیعت را به هم بزنیم. ولی یك وقت به تصور خود می خواهیم برای همیشه از ساختن دیوار راحت شویم، حالا آن را با آجر و سیمان می سازیم و توازن قبلی اجزاء طبیعت را به توازنی جدید تبدیل می کنیم و این در حالی است كه اگر خواستیم دیوار جدید را خراب کنیم علاوه براین كه باید انرژی زیادی صرف خراب کردن آن نماییم، مواد آن به راحتی قابل برگشت به طبیعت نیست و نمی توان به عنوان مواد اولیه برای ساختن دیواری جدید از آن ها استفاده کرد، و این موجب پدیدآمدن اضطراب ها و نگرانی های زیادی در روح بشر خواهد شد، چون زندگی را به شدت برای خود سخت و غیر قابل تحمل کرده است. اگر دیوار كاهگلی خراب می شد با یك مقدار كاه و گل تعمیر می شد، و زندگی در همان بستر ادامه می یافت، در حالی که در نگاه غربی، به امید تکنولوژی و ابزارهای مهیب رابطه ی انسان با طبیعت قطع شد و دیگر طبیعت به راحتی در اختیار انسان قرار نمی گیرد بلکه باید آن را با قدرت تکنولوژی تسلیم خود نمود.
وقتی روح انسان از طبیعت فاصله گرفت ابزارهای مهیب او را در چنگال های خود محاصره می کنند و اضطراب روحی موجود، ناشی از زندگی با این نوع تکنولوژی ها است که برای سرکوب طبیعت ساخته شده. این علاوه بر آن است که ذات تکنولوژی غربی با هر دم جدیدترشدن همواره پیرمردها و پیرزنان را از چرخه ی زندگی خارج می کند. و آن ها را به آدم های ناتوان تبدیل می نماید که امکان زندگی کردن در شرایط جدید از آن ها گرفته می شود.
روح جهان جدید، چون بر اساس خیالات انسان ها مدیریت می شود و جلو می رود، طوری است که هر لحظه چیز جدیدی می سازد، چون به جای عقل «خیالات» در میدان است، ریشه ی روانی لباس و ظرفِ یك بار مصرف در این است كه بشرِ جدید، موجودیت خود را نپذیرفته و به سوی ناکجا آباد قدم می زند، سرعت و عجله ی بشر جدید نیز در همین رابطه قابل تحلیل است. این که ملاحظه می فرمایید عجله و شتاب جزء ذات تمدن جدید شده به جهت آن است که می خواهد از خود و گذشته ی خود فرار كند، به طوری که هیچ ارتباطی برایش باقی نماند. «آلوین تافلر» در كتاب «شوك آینده» می گوید: «با دختری در ساحل دریاچه فلوریدا صحبت كردم، می گفت از این ساحل خوشم می آید چون كسی مرا نمی شناسد، به راحتی هر كاری می توانم انجام دهم و بعد بروم». در واقع آن خانم می خواهد از گذشته فاصله داشته باشد، كارهایش برایش نماند، به یک اعتبار می خواهد همواره با خودش غریبه باشد، دائم از خودش فرار کند و بودن های گذشته ی خود را تخریب کند. چون در تعریف خود به نفی همه چیز تن داده است.
به اسم علم، به ساختن نوعی از تکنولوژی دامن زدند که بتوانند به خیالاتشان جواب دهند، و این غیر از علم به آن معنی است که انسان به کمک آن با حقایق هستی آشنا می شود و با ارتباط با حقایق ثابت هستی به شخصیت خود استحکام می بخشد و به خود وسعت می دهد.
سؤال: با توجه به اینكه هر ابزاری فرهنگ خاص خود را به همراه دارد و ما هم فعلاً در استفاده ی آن ها ناگزیریم، در راستای استفاده از آن ها چگونه باید عمل كنیم که از تأثیر فرهنگی آن ابزارها مصون باشیم؟
جواب: همان طور كه فرمودید ابتدا باید متوجه باشیم هر ابزاری فرهنگ خاص خود را به همراه می آورد و این توجه و آگاهی، اولین شرط برای به حدّاقل رساندن تأثیر فرهنگی تکنولوژی غربی است. باید متوجه باشیم چگونه ماشین سواری توازن طبیعی را که بین من و والدینم برقرار بود، بر هم زد، تا در عین استفاده کردن از آن، تصمیماتمان مطابق روحیه ای نباشد که ماشین سواری بر زندگی ما تحمیل می کند. وقتی فهمیدیم دوری خانه ها از همدیگر چیزی نیست که با ماشین سواری جبران شود، بلکه روحِ پذیرش ماشین سواری چنین زندگی را به ما تحمیل کرد، با کنترل بیشتری به سوی آن می رویم و سعی می کنیم تبعات آن را به حدّاقل برسانیم. وقتی ماشین سواری وارد زندگی بنده شد، بیش از آن كه به کمک آن، بیشتر به والدینم سر بزنم، درگیر مسائل جدیدی می شوم که زندگی همراه با ماشین سواری برایم پیش آورد. باید بشر متوجه شود در شرایطی قرار گرفته که تحت فشار ظلمِ تكنولوژی است، و نمی توان از طریق ادامه ی همین تکنولوژی آن فشار را رفع کرد، در این صورت استفاده از تکنولوژی کنترل می شود. مثل این که غذای خوشمزه و هوس پروری وارد رژیم غذایی ما شود، به طوری که دیگر نظام تغذیه ی خود را فراموش کنیم، لذا از طرفی شرایط تهیه ی آن غذاهای ساده را از دست داده ایم، و از طرف دیگر نیاز به غذا داریم، پس مجبوریم غذای جدید را بخوریم. ولی اگر متوجه آثار منفی غذای جدید باشیم در عینی که در استفاده از آن احتیاط می کنیم، برخورد ما با آن محبت آمیز و همراه با مدح نخواهد بود. در مورد استفاده از تکنولوژی غربی نیز معتقدیم استفاده نكردن از آن فعلاً كار غلطی است و از این طریق سند مرگ خودمان را امضاء كرده ایم، ولی باید متوجه آثار منفی فرهنگی آن نیز باشیم، و این از حساس ترین مراحل انتخاب ملّتی است که به خودآگاهی رسیده است، تا نه بی جهت خود را منزوی كند و نه از اهداف عالی خود محروم شود.
در متنی که یک سرخپوست آمریکایی نوشته بود خواندم که: «شما نمی دانید چه چیزی را از ما گرفتند. اقوام ما با طبیعت گفتگو داشتند و زبان همدیگر را می فهمیدند و زندگیشان با عالم طبیعت بیگانه نبود. به همین جهت هیچ وقت از آن زندگی خسته نمی شدند و میل به جایی بیرون از محیط زندگیشان نداشتند و روحشان ضعیف و مادون نبود. تمدن جدید همه ی این ها را از ما گرفت و چیزی به ما نداد.» روح انسان به طور ناخودآگاه ابعادی از حیات را می شناسد كه فرهنگ مدرنیته از آن غافل است و به همین جهت بشر جدید نمی تواند با خود زندگی کند.
در شرایط مطلوب، گزینش تكنولوژی غربی معنا نمی دهد ولی در شرایط فعلی تنها كاری كه می توانیم بكنیم این است كه حداقلِ استفاده را از آن داشته باشیم و با چشم تحسین به آن نگاه نكنیم. در نهایت به این جا می رسید كه هرچند جداشدن از تكنولوژی مشكلاتی را برای ما به وجود می آورد ولی جنبه هایی از معنویت که در اثر فاصله گرفتن از تکنولوژی به دست می آید ارزششان خیلی بالاتر از آن چیزهایی است که با پشت کردن تدریجی به تکنولوژی، از دست می دهیم. البته توجه داشته باشید كه این نوع نگاه عموماً به انتخاب های شخصی مربوط است و ما نباید بدون توجه به شرایط مردم و آمادگی روحی و فكری آن ها، انتظار داشته باشیم مردم یک شبه به تکنولوژی غربی پشت کنند و فکر کنیم دولت اسلامی می تواند خیلی راحت نسبت به استفاده از تکنولوژی کوتاه بیاید. به عنوان مثال شما اگر با ماشین سواری اموراتتان را طی می کنید، بنده حق ندارم به شما انتقاد كنم چرا از تکنولوژی استفاده می کنید، زیرا اولاً: در حال حاضر بسیاری از وسایل تکنیکی با زندگی ها گره خورده است. ثانیاً: نوع زندگی و شرایط افراد متفاوت است.
سؤال: آیا در بینش توحیدی، پیشرفت ابزار معنا دارد؟
جواب: هم آری و هم نه! در بینش توحیدی مقصد انسان قرب الهی است، حال هر شرایطی که بستر تحقق چنین قربی شود، آن بستر را وسیله و یا ابزار نیل به مقصد به حساب می آوریم.
حال ممکن است انسان بدون هرگونه حجابی با مقصد خود ارتباط پیدا کند، مثل این که شما در ابتدای امر از طریق استدلال متوجه وجود خدا می شوید ولی به جایی می رسید که قلب و جان شما بدون واسطه ی استدلال متوجه خدا می باشد، اینجاست که مولوی می گوید:
عقل بند رهروان است ای پسر
وآن رها کن، ره عیان است ای پسر
در هر شرایطی انسان ها نسبت به مقصد عالیه ی خود - یعنی خداوند- در یک موقعیتی هستند، یا تماماً گرفتار ابزارها و وسایل اند و از نقش خدا غافل اند، و یا از طریق وسایل و ابزارها راه به سوی مقصد را طی می کنند، و یا ماوراء ابزارها با مقصد خود مرتبط اند. یکی ممکن است عامل سیر شدن خود را گندم ببیند، دیگری عامل سیرشدن خود را خدا می بیند، منتها از طریق گندم و یکی خدا را به عنوان رزّاق می نگرد و لاغیر، در این حالت اخیر انسان می یابد که خدا است که رزق می دهد، حال یا از طریق گندم و سایر غذاها و یا از طریق ماوراء این ها، این انسان، ماوراء ابزارها زندگی می کند، هرچند از ابزارها استفاده می کند، مثل کسی است که نماز می خواند قربه الی الله، اما به نمازش نظر ندارد، به خدا نظر دارد، به خداوند نظر دارد که از طریق او حجاب ها مرتفع شود و قرب الهی حاصل گردد، متوجه است نماز كاری است كه تحت عنوان وظیفه می توان انجام داد تا خداوند به لطف خودش بنده پروری كند، و آن كسی كه بی دست، دست آفریده به ما لطف كند.
در بینش توحیدی اصل بر این است كه بدانیم ابزارها استقلال ندارند، هر چند خداوند از طریق آن ها با ما ارتباط برقرار می کند، پس کمال انسان به آزاد شدن از ابزارها است. وقتی انسان به جایی رسید كه متوجه شد از هیچ كس كاری برنمی آید، به راحتی با توکلِ کامل به خدا، امورش طی می شود و اراده ی حق در قلبش تجلی می كند و لذا اراده ی آن بنده كافی است برای تحقق هر آنچه می طلبد. در روایت داریم که: «اَلْعُبُودِیةُ جُوهَرَةٌ كُنْهُهَا الرُّبوبّیةُ»؛[158] بندگی گوهری است كه باطن و کنه آن ربوبیت است، یعنی بنده در سیر نهایی اش با قدرت پروردگار عمل می كند. این مطلب كه حل شد دیگر ابزارهای بیرونی این اندازه در زندگی ما جا باز نمی کنند که همه کاره باشند. آری از آن ها در حدّ معقول استفاده می کنیم ولی نگاهمان به بالاتر از ابزارها است، و از طرفی سعی می کنیم امور خود را از طریق طبیعی که خداوند در اختیار ما گذارده طی کنیم. ابزارهای امروزی ما را از طبیعت و استفاده ی صحیح و راحت از امکانات طبیعی دور می کند.
انسان باید برای خود غذا تهیه كند، چون بدن دارد، مثل فرشتگان نیست كه بدن مادی ندارند و غذایشان را بدون ابزار به دست می آورند و ذكر خدا غذایشان است. انسان چون از بهشت هبوط كرده است اسیر ابزارهاست. خداوند در بهشت به انسان فرمود «تو و همسرت در بهشت جای گیرید و از آن هر چه می خواهید استفاده کنید و به این شجره نزدیک نشوید»[159] در آن حالتِ بقای با خدا همه ی شرایطِ باقی ماندن در محضر خدا برایشان فراهم بود، کافی بود به ماوراء آن حالت - که چیزی جز وَهم نبود- نظر نمی کردند، ولی جاودانگی در حالتِ انس با خدا برایشان کم جلوه کرد، به فکر یک نوع جاودانی دیگر افتادند و شیطان در این امر به میدان آمد که «فَوَسْوَسَ إِلَیهِ الشَّیطانُ قالَ یا آدَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلی شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لا یبْلی »؛[160] و شیطان او را وسوسه كرد و گفت: ای آدم! آیا می خواهی تو را به درخت زندگی جاوید، و ملكی بی زوال راهنمایی كنم؟! بهشت بقاء برایش لذیذ نبود، می خواست چیز دیگری داشته باشد. شیطان در چنین شرایطی که انسان از داده های خدا راضی نیست به میدان می آید و راه های کاذبی را جلو پای انسان می گذارد، به آدم توصیه کرد: برود سراغ آن شجره تا جاودانه شود، و نتیجه ی پیروی از شیطان آن شد که از آنچه داشت محروم شد و به آنچه می خواست نرسید، زیرا امیدش به ابزاری شد که شیطان به او پیشنهاد کرد از آن طریق جاودانه می شود و آن شروعِ گرفتاری هایش شد که حالا باید با انواع ابزارها مایحتاج خود را به دست بیاورد. حال اگر در این دنیا هم به آنچه خدا در اختیار او گذارده راضی نشد و خواست ماوراء مسیر طبیعی، زندگی خود را شکل دهد، بر بی سر و سامانی خود می افزاید. خداوند می فرماید در حالی که به شجره ی ممنوعه نزدیک شد «قُلْنَا اهْبِطُواْ مِنْهَا جَمِیعاً»؛[161] به آن ها گفتیم حالا که به شجره نزدیک شدید و خواستید خودتان ابزار جاودانگی خود را تهیه کنید، بروید در دنیا، دنیا جای ابزارهاست، شجره مقام كثرت است و انسان خودش این شجره و کثرت را انتخاب كرد، در حالی كه می توانست بدون ابزار، بقاء داشته باشد.[162]
حالا كه انسان هبوط كرد نیاز به ابزار دارد، نمی تواند غذا نخورد و لباس نپوشد وگرنه می میرد، در بهشت با نزدیکی به شجره متوجه شد نیاز به لباس دارد و سعی کرد برگ های بهشتی را به خود بگیرد.[163] گاهی هبوطِ بشر آنچنان شدید می شود كه از ابزارپذیری هم می گذرد و به ابزار پرستی می رسد و تمام زندگی اش را پرستش ابزارها فرا می گیرد.
خلاصه این كه به یك اعتبار در نگاه توحیدی، نقش ابزارها بسیار کم است و بیشترین قسمتِ زندگی انسان ها در عالمی قرار دارد که بدون ابزار به حوائجشان می رسند. در نظر بگیرید تفاوت پُر کردن اوقات فراغتی که از طریق اُنس با خدا و نماز و روزه انجام گیرد، با پُر کردن اوقات فراغتی که از طریق ساختن سینما و تهیه ی فیلم و ... انجام گیرد، چقدر است، تا معلوم شود ساحتی که در نظام دینی در مقابل انسان گشوده می شود چه اندازه از نیاز به ابزارها آزاد است.
یك وقت صحبت بر نقد فرهنگ غرب است که چگونه بشریت را گرفتار انواع ابزارها و تکنولوژی ها کرد، یك وقت صحبت بر سر این است که در حال حاضر که گرفتار این ابزارها و تکنولوژی ها شده ایم چه کنیم تا زندگی را راحت تر به مقصد برسانیم. موقعیت ما در حال حاضر مثل موقعیت كسی است كه می خواهد با احتیاط از وسط یك دریای پُر از نهنگ عبور كند، در آن حال نیاز به كشتی محكمی دارد، ما در حال حاضر باید تك تك این ابزارها را به گونه ای نگاه كنیم كه می خواهیم از آن ها بگذریم تا از افق توحیدی خود محروم نگردیم، نه این كه خود ما هم گرفتار چنگال های تکنولوژی گردیم و یكی ازاجزاء این دریا شویم، آری امروزه نیازمند تکنولوژی هستیم ولی با رویکرد عبور از آن، و لذا در راستای استفاده از تکنولوژی یا عدم استفاده از آن، دو حوزه را باید از یکدیگر جدا کرد، یكی حوزه ی فردی و دیگری حوزه ی اجتماعی. از نظر اجتماعی با مردمی روبه رو هستیم كه تا رسیدن به خودآگاهی نسبت به غرب، هنوز به دلیل توجه زیاد به ابزارها و تکنولوژی غربی، فاصله ی بسیاری دارند و به همین جهت در رابطه با حوزه ی اجتماعی باید در حد معتدل آن تکنولوژی را به مردم عرضه کرد. منتها در حوزه ی فردی، هر کس باید متوجه باشد که اگر درست عمل نکند گرفتار تکنولوژی می شود و به همان اندازه فرهنگ غربی ذکر و فکر او را اشغال می کند.
مقصد انسان در زندگی دنیایی، دینداری است، دین می خواهد انسان ها به خدا برگردند و قلب خود را در اُنس با خدا قرار دهند و از حجاب دنیا و آنچه دنیایی است آزاد شوند، اما این اتصال و اُنسِ درونی با حق نباید به صورت «محو» باشد، بلکه باید به صورت «صحو» باشد.[164] مثل پیامبران كه در عین اتصال به حق، از اطرافِ خود غافل و منزوی نبودند.
انسان می تواند به مقامی برسد که هر چه را اراده کرد، محقق شود، خداوند در حدیث قدسی می فرماید: «عَبْدِی اَطِعْنِی حَتّی اَجْعَلُكَ مِثْلی فَاِنّی اَقُولُ كن فیكون، فَاَنْتَ تَقولُ كُن فَیكون»؛[165] بنده ی من، مرا اطاعت كن تا تو را مانند خود قرار دهم، همان طور كه من می گویم باش، پس موجود می شود، تو نیز بگویی، بشو، پس موجود شود. این مقام، مقامی است که انسان با اراده ی خود و آزاد از ابزارها، عمل می کند، همان حالتی که در قیامت برای همه ی انسان ها پیش می آید. آن هایی که این مقام را نشناسند سال ها در قیامت طول می کشد تا باور کنند اراده برای تحقق مطلوبشان کافی است و پس از آن می توانند عمل کنند. مثل دویدن در خواب، كه چون انسان در خواب هنوز با باور دنیایی اُنس دارد، و شرط دویدن در دنیا حركت دادن پاهاست، در خواب هرچه می خواهد سریع بدود نمی تواند، چون نظرِ نفس به پاها می باشد، در حالی كه پاها در رختخواب بی حركت است و لذا هنوز به اراده ی آزادی كه دیگر نظرش به پاهایش نباشد، نرسیده است وگرنه با یك اراده پرواز می كرد، چون روحی كه از بدن آزاد شده نیاز به پا ندارد ولی اُنس به پا مانع تحقق آن اراده است.
خلاصه هرچه تجرد انسان بیشتر شود نظر به ابزارها و اصالت دادن به آن ها كم تر می شود و برعكس هرچه انسان از جنبه ی تجرد خود فاصله بگیرد، به همان اندازه روحش بیشتر مادی می شود و امید برآورده شدن حوائج از طریق ابزارها در او بیشتر می گردد.
سؤال: چگونه می توان تكنیك جدید را در خدمت دین قرار داد؟
جواب: در دل طبیعت بودن عین زندگی دینی است. اسلام هرگز نخواسته است ما از جامعه و طبیعت بِبُریم. ازدواج های پیامبرf همان قدر قدسی است كه در غار حراء نشستن ایشان قدسی است، به همین دلیل هم با این ازدواج ها وَحی الهی قطع نشد، عمده این است كه بتوانیم تعامل با تکنولوژی را طوری مدیریت کنیم که ارتباط روحانی ما با عالم قدس ضعیف نشود و روح تکنیکی بر روح قدسی ما غلبه پیدا نكند. اگر با چنین حساسیتی با تکنولوژی برخورد کردیم، ابتدا به آن مقدار که از آن گریزی نیست از آن استفاده می کنیم، و سپس تکنیکی را پدید می آوریم که در عین باقی ماندن در آغوش طبیعت، به ما یاری می کند که با راحت ترین شکل زندگی کنیم، نه این که به مقابله با طبیعت اقدام نماییم. در آن حالت و در بستر آنچنان تکنولوژی و تمدن، روح انسان ها نه تنها توسط تکنولوژی ها سرکوب نمی شود، که شکوفا می گردد. در آن بستر انسان در عینی که کار و تلاش می کند، هر تلاشش قدمی است به سوی مقصد معنوی. در حالی که کار با تكنیك جدید نیروی روحی انسان را از او می گیرد و برای او انواع اضطراب ها را پدید می آورد، و از این جهت است که گفته می شود فضای تکنیک غربی با معنویت تضاد دارد.
جنس این تكنیك چون در بستر طبیعت نیست، هر لحظه حادثه آفرین است و شما به عنوان یك مهندس كارتان این است كه حادثه های پیش بینی نشده را پیش بینی كنید و سپس رفع نمائید، لذا عموماً مضطربید و اصلاً نمی توانید تمركز فكر داشته باشید. یعنی از جنبه ی وحدت خود كه وسیله ی ارتباط با وحدت مطلق است خارجید.
اگر گزینش های بشر با طبیعت تعامل نداشته باشد و باری بر طبیعت باشد، روح انسان را آزار می دهد، در حدّی که روح انسان از وظایف اصلی خود باز می ماند. یكی از علت هایی كه در دوران جدید، پیری مساوی بیماری شده آن است که در اثر تقابل دائمی با طبیعت، روح انسان پس از مدتی دیگر قدرت تدبیر بدن را از دست می دهد و تناسب بین روح و بدن به هم می خورد.
خلاصه این كه اگر زندگی دینی داشتن، بدین معنی است که متوجه شویم خدای حکیم، عالم را به نحو اَحسن آفریده تا انسان ها در دل طبیعت به راحتی به بندگی خدا بپردازند و اگر دین وسیله ای است تا انسان ها با عالم و آدم به طور صحیحی ارتباط برقرار كند، تكنیك جدید در خدمت زندگی دینی نیست و در مقابل نظام حکیمانه ی الهی قرار دارد، نباید انتظار داشت به طور کلی تکنیک جدید در خدمت دین قرار گیرد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
بسم الله الرّحمن الرّحیم
سؤال: آیا تکنیک مناسب، نقشی در حضور دین در جامعه دارد و آیا می توان یکی از وظایفِ علمای دین را این دانست که در رابطه با انواع ابزارهای مطرح شده در جامعه حساسیت نشان دهند؟
جواب: وقتی متوجه باشیم هر فرهنگی یك نوع زندگی را انتخاب می كند و ابزاری در راستای آن زندگی می سازد، جواب مثبت است و واقعاً عالمان دین باید نسبت به بار فرهنگی ابزارها حساسیت داشته باشند، تا نه تنها بستر ظهور دین در تنگنا قرار نگیرد، بلکه جامعه شرایط نهادینه شدن دین را در خود پدید آورد. شما اگر زندگی را یك مهلت بدانید برای به ثمررساندن این مهلت، ابزار خاصی را انتخاب می كنید و اگر زندگی را یك فراغت بدانید برای پركردن این فراغت نوع دیگری از ابزارها را برمی گزینید. اخلاق انسان این چنین است که اگر بحث فراغت در میان باشد آن را می گذراند و از آن استفاده ی لازم را نمی برد ولی اگر بحث مهلت در میان باشد از آن استفاده می کند. در معنای مهلت هدفی نهفته است که باید برای رسیدن به آن تلاش کرد، به همین جهت آن نوع خانه هایی كه با فرهنگ گذراندن اوقات فراغت می سازیم، غیر از آن خانه هایی است كه برای تقویت بندگی و استفاده از مهلت بنا می کنیم. مشخص است که نوع معماری بستگی به نوع فرهنگ دارد، و فرهنگِ مهلت، غیر از فرهنگ فراغت است. تكنولوژی جدید، تكنولوژی برای گذراندن اوقات فراغت است نه بهره بردن از مهلت.
فرهنگ رنسانس با چنین پیش زمینه ای شکل گرفت که چگونه زندگی را بدون دین بگذرانیم. در این دیدگاه، زندگی معنی دیگری پیدا کرد لذا فرهنگ گذرانِ اوقات فراغتِ زندگی دنیایی به میان آمد و برای چنین زندگی انواع تکنولوژی ها ساخته شد. در این فرهنگ، وظیفه ی الهی انسان ها رنگ می بازد و ارضای امیال قوت می گیرد و به همین جهت عرض شد تكنولوژی غربی یك ابزار خنثی نیست، تجسّم فرهنگی است که جهت ارضای امیال نفسانی می خواهد جهان را تسخیر كند، و در همین راستا باید متوجه بود آن فرهنگ - بر خلاف ادعایش- نسبت به دین خنثی نیست و لذا تکنولوژی مربوط به آن هم نسبت به دین خنثی نمی باشد، بلکه طوری خود را بر روح و روان افراد حاکم می کند که دین به حاشیه ی زندگی می رود.
باید متوجه بود توسعه ی این نوع تكنولوژی همراه با فرهنگی است كه نسبت به نقش دین موضع انکار دارد، پس چگونه می توان تصور کرد علمای دین که درد دین دارند نسبت به نقش تکنولوژی غربی در به حاشیه راندن دین، حساسیت نداشته باشند؟
حتماً این نکته را فراموش نفرموده اید که بشر در دور ان گذشته ی توحیدی خود می خواست خود را تغییر دهد تا شایسته قرب الهی شود و در راستای چنین هدفی ابزارهای مناسب آن زندگی را پدید آورد، در حالی که در دوره ی جدید تصور بشر از خودش این شد كه جهان را باید مطابق امیال خود تغییر دهد، و در این حال که جایی برای تعالی بشر نمی ماند، ابزار مناسب خود را ساخت. در دوره ای که بشر از خودِ اصیل و خدا غافل است و جهان را ظهور حكمت و قدرت خدا نمی داند، تکنولوژی موجود ظاهر شد، مسلم این تکنولوژی غیر از تکنولوژی بشری است که جهان را مخلوق پروردگار و بستر ظهور حكمت او می داند، و طبیعت را بستر صعود معنوی می شناسد، در نتیجه ابزاری كه می سازد نه در جهت تغییر خود است، و نه در جهت پذیرفتن طبیعتی كه خالقی حكیم آن را ساخته است، در این دیدگاه ابزارهای مهیبی جهت تخریب طبیعت به صحنه آمد. در دل این تکنولوژی دو چیز مورد غفلت قرار گرفته، یكی انسانی كه باید در مهلت زندگی زمینی به صعودی روحانی دست بیابد، و دیگر خدایی كه طبیعت را به عنوان مهد انسان قرار داده و لذا نباید به جنگ طبیعت رفت وگرنه خداوند انتقام می گیرد.
عالِم دینی وقتی حق و باطل را شناخت با باطل درگیر می شود و اگر باطل را نشناسد حتماً حقیقت را نمی شناسد. عالِم دینی به اندازه ای كه توحید را بشناسد، شرک را می شناسد، و چون شرک را شناخت، می تواند كثرت گرایی این تمدن را كه در مقابل توحید است ببیند و از فرهنگی که همراه تكنولوژی موجود است، غافل نشود. كسانی كه با ملاک های توحیدی غرب را ارزیابی نمی كنند و خطرات آن را نمی بینند، ناخودآگاه غرب گرا خواهند بود و به نحوی برای آن اصالت قائل می شوند.
ابزاری كه در فرهنگ دینی ظهور می کند، مطابق رویکرد انسان به سوی بندگی خداوند است و با پذیرفتن حكمت الهی در نظام هستی همراه است.
درمان مسئله ی غرب زدگی با برگشت به توحید ممکن است آن هم به برگشت توحید به معنی تمام کلمه تا حدّی که نقش پرودگار عالم را ماورای اسباب در همه ی مناسبات شناخته باشیم، در آن صورت است که متوجه می شویم اگر ابزارگرایی، انسان را مفتونِ خود كرد به همان اندازه خداوند در حجاب می رود و ما را به خود وامی گذارد. معنی این که خداوند ملّتی را به خود وامی گذارد جز این نیست که سرنوشت او را گرفتار اسباب و وسایل دنیایی می کند، که در ذات خود هیچ حقیقتی ندارند، و در نتیجه آنچه را كه باید از خدا انتظار داشته باشیم از ابزارها انتظار داریم و به آن ها اصالت می دهیم.
باید متوجه بود که طبیعت پرستی و طبیعت گریزی هر دو دور شدن از تعادل است، آنچه نشانه ی تعادل است، تعامل صحیح با طبیعت است. تعامل با طبیعت به معنی آن است که از استعدادهای طبیعت در مسیر رفع حوائج خود بهره ببریم اما به آن تجاوز نكنیم. با طبیعت در حد مظهر اسم حكیم باید هماهنگ شد.
روحی كه به بندگی خدا قانع نباشد بر همه چیز عصیان می كند، برخدا، بر خود، برطبیعت و بر دیگران. بر اساس همین روحیه است که شما آثار تجاوز به طبیعت را در فرهنگ مدرنیته ملاحظه می فرمائید، این ها به آن چه طبیعت الهی در اختیار انسان می گذارد قانع نیستند، با انواع حیله ها و فشارها از حلقوم طبیعت مایحتاج خود را بیرون می کشند.
مسلّم انسان میل هایی دارد، و اگر میل او در میل الهی غرق شد، آن میل از بین نمی رود بلكه جهت می گیرد و به زیباترین شکل جواب داده می شود، به اصطلاح میلش مسلمان می گردد. وقتی انسان براساس حكم خدا غذا خورد، بدون آن که میل خود را سرکوب کرده باشد، آن میل را مسلمان كرده است، میل های بشر به طور غریزی، توسعه طلب و بی نهایت گرا است و انسان را همچنان به دنبال خود می برد، اگر آن امیال الهی نشدند و با نور شریعت در کنترل حکم خدا در نیامدند، انسان را در انتها به جهنم می کشانند.
خداوند هر چیزی را به اندازه ای که بشر نیاز دارد در دل طبیعت قرار داده، از جمله ی آن ها «آهن» است، حالا اگر تمدنی بیش از حد آهنی شد، نه تنها روح بشر را در فشار می برد، موجب تخریب بقیه قسمت های طبیعت می گردد. و این علاوه بر آن است که وقتی جنس ابزارهای تكنیكی از مسیر طبیعی خود خارج شد، به اندازه ای برای بشر پرهزینه خواهد بود که بشر در استفاده از آن ها باید همه ی عمر و ذهن و قلب خود را صرف کند. به همین جهت ملاحظه می فرمائید که بشر امروز، به جای آن که ابزارها را در خدمت خود بگیرد، به استخدام ابزارها در آمده و از فراغت هایش برای اُنس با خدا و عبادت پروردگار عالم چیزی باقی نگذارده است. بشر امروز از خودش گرفته شده است، با خودش نیست كه بتواند آرام باشد و از خود پنجره ای به عالم غیب یعنی عالم بقاء بسازد.
سؤال: شاخصه ی تکنولوژی جدید و تفاوت آن با طبیعت را پیچیدگی آن می دانند، اولاً: آیا واقعاً تکنولوژی تمدن جدید پیچیده است و اگر این طور است آیا این پیچیدگی برای آن یک امتیاز به حساب می آید؟ ثانیاً: آیا می توان گفت نظام طبیعی در مقایسه با تکنولوژی مدرن ساده و سطحی است؟
جواب: ابتدا باید توجه داشت كه پیچیدگی به معنای توهمی آن غیر از پیچیدگی به معنای كامل بودن است. نمونه اش روش پیامبران است که از طریق خاصی قلب انسان را در توجه به لایه های غیب، عمیق می كردند و او را متوجه رازهای آن عالم می نمودند، نه این كه او را در لایه های دنیا اسیر كنند. نتیجه ی کار انبیاء آن می شد که انسان در سیر به سوی لایه های عمیق وجودش به شكوفایی می رسید، پس به این معنا انسان پیچیدگی هایی دارد ولی دست یافتن به آن پیچیدگی ها روح افزا است، در صورتی که پیچیدگی های دنیا به معنی واردشدن به اموری است که با خیالات خود بر دنیا تحمیل می کنیم و در نتیجه فرسایش دهنده است.
در واقع تعالی به سوی عالَم غیب حیرت می آورد، به طوری كه روح در رویارویی با پروردگار عالَم به آنچنان حیرتی می افتد كه با تمام وجود می گوید: «لَیسَ كَمِثْلِهِ شَی»[166]؛ در این نوع توجه به عالمِ متعالی، نقطه ی امنی برای جان و مقصد اُنسی برای روح پیدا می شود و انسان در آن عالم وطن اصلی خود را جستجو می كند،[167] در حالی که در رویارویی با پیچیدگی های تكنیكی چنین حالتی به انسان دست نمی دهد.
انسان وَهم زده آنقدر نیازهای گوناگون برای خود می سازد که برای دست یابی به آن ها مجبور است انواع گوناگون از وسایل پیچیده تهیه کند تا شاید جواب گوی آن نوع نیازهایش باشند، و از این طریق خود را گرفتار وسایل پیچیده ای می کند که برای ارتباط با آن ها لازم است وقت بسیاری صرف كند، و عجیب است که صرف سال ها عمر برای ارتباط با آن ابزارها امتیاز و کمال حساب می شود و نه خسران. به عنوان مثال با حضور كامپیوتر در زندگی ها آنقدر برنامه وارد زندگی انسان ها شد که برای ارتباط با آن باید چندین سال برنامه بریزد تا بتواند با برنامه های تدوین شده در کامپیوتر آشنا شود، و این در حالی است که از این طریق كمالی به انسان اضافه نشد، بلكه تعداد قراردادها و اطلاعات و شماره ها زیادتر شدند. مثلاً وقتی تعداد خیابان های یك شهر زیاد شد شما مجبور به داشتن اطلاعات بیشتری هستید ولی این را نباید علم و كمال حقیقی بنامید. كثرت شماره ها و عددها ما را اسیر اطلاعات بیشتر كرده است در حالی که علم پیامبران خصوصاً، و معرفت دینی عموماً از این مقوله ها نیست. این نوع پیچیدگی ها که بیشتر به جهت کثرت امورِ در عرض هم پدید می آید، غیر از پیچیدگی رازهای عالم غیب است، در واقع این نوع پیچیدگی یک پیچیدگی وَهمی است نه حقیقی. حضرت علی(ع) می فرمایند: «اَلْعِلْمُ نُقْطَةٌ کَثَّرَها الْجاهِلُون»؛[168] علم نقطه ای بود که جاهلان آن را کثرت دادند.
سؤال: بعضاً گفته می شود مسلمانانِ غرب زده، دین را در خدمت تجدد قرار می دهند، چگونه دین در خدمت تجدد قرار می گیرد؟
جواب: رسالت دین آن است که انسان را از یک طرف به مبدأ عالم متصل گرداند، و از طرف دیگر او را در معاد و ابدیتش سعادتمند نماید، و این یعنی فهمیدن سنت «اِنَّالِلَّهِ وَ اِنَّااِلَیهِ راجِعوُنَ»؛[169] حال اگر دین از مقصد اصلی و رسالت واقعی اش خارج شد و وسیله ی تأیید فرهنگ و تکنولوژی غربی قرار گرفت، گفته می شود دین در خدمت تجدد قرار گرفته است. در این حالت سعی می شود از طریق طرح بعضی از آیات و روایات به کمک فرهنگ مدرنیته بروند تا دینداران زشتی های مدرنیسم را متوجه نشوند. نباید از این نکته غافل شد که ذات فرهنگ مدرنیته پیروی از میل انسان های بریده شده از عالم قدس و معنویت است. حال اگر كسی از دین نیز چنین انتظاری را داشته باشد که از طریق دین به امیال نفسانی اش دامن بزند، عملاً دین را در حجاب مدرنیسم می برد و با این کار در واقع دین را اسیر تجدد می کند، و دینی که محدود به تأیید اهداف فرهنگ غربی شد دیگر كارایی لازم را جهت هدایت انسان به سوی حقیقت، نخواهد داشت.
وقتی متوجه باشیم دین باید مبنای تفسیر همه چیز باشد، و هر حادثه و واقعه ای را باید از منظر دین ارزیابی كرد، دیگر دین را از منظر فرهنگ مدرنیته ارزیابی نمی کنیم، بلکه فرهنگ مدرنیته را از منظر دین به ارزیابی می نشینیم. در این صورت حادثه ها ما را از وطن ثابت و اصلی مان - که همان زندگی با حقایق قدسی است- جدا نمی كند و به سرگشتگی و هردم به كاری نمی كشاند، ولی اگر از مقام ارتباط با حقایق ثابت عالَم که دین عامل آن است، جدا شدیم، گرفتار روزمرّگی می شویم که در فرهنگ مدرنیته هر روز شاهد آن هستیم.
اگر تعلّقمان به فرهنگ مدرنیته باشد و از دین هم نتوانیم بگذریم، سعی می كنیم فرهنگ مدرنیته را رنگ دینی بزنیم تا راحت تر با تجدد کنار بیابیم. در این حال دین را جهت سعادت خود به كمك نگرفته ایم بلكه دین را وسیله ی توجیه تمایلات غیر دینی خود قرار داده ایم، با این تصور که سعادت خود را همانی می دانیم که مدرنیته به ما پیشنهاد می کند. و معنی این که چگونه دین در خدمت تجدد قرار می گیرد، همین است.
سؤال: چگونه می توان تبیین کرد که فرهنگ دنیای متجدد همان فرهنگ جاهلیت است؟
جواب: ابتدا باید روشن شود وقتی از فرهنگ جاهلیت سخن به میان می آید، این فرهنگ منسوب به یك فرد یا یک دوره نیست، یك فرهنگ است، آن هم فرهنگی كه نقش خداوند و امور معنوی را در مناسبات بشری برنمی تابد. كار انبیاء در عین ارائه ی احکام الهی و معارف حقیقی، تفسیری صحیح از فرهنگ جاهلی و بی ثمری آن فرهنگ است. معارفی که انبیاء به بشر ارائه می دهند از یک طرف قواعد نظام تكوین است و از طرف دیگر رعایت دستورات و احکامی که انسان بتواند مطابق قوانین تکوینی عالم عمل کند، فرهنگ جاهلیت، فرهنگی است که نه متوجه قواعد و سنن جاری در نظام هستی است، و نه می داند بشر چگونه باید عمل کند که مطابق سنن عالم عمل کرده باشد، حال چه این فرهنگ مربوط به گذشته باشد، چه مربوط به حال، در هر صورت فرهنگ جاهلیت است. وظیفه ی مؤمنین آن است که وقتی شاخصه های فرهنگ جاهلیت را شناختند، در راستای سیره و سنت پیامبران عمل کنند تا فرهنگ جاهلیت پس از مدتی با اسم دیگری به صحنه ی زندگی بشر نفوذ نکند و فرهنگ نبوی را منسوخ نماید. وظیفه ی مؤمنین است که این منسوخیت را تذكر دهند و ملاك این روشنگری هم اثبات حقانیت وحی و نبوت است، که تنها راه برون رفت از فرهنگ جاهلیت در همه ی دوران ها است.
در غرب ازحدود 400 سال پیش فضائی به وجود آمد كه به مرور فرهنگ الهی را به حاشیه راند و تحت پوشش علم، بشریت را نسبت به حقیقت در حجاب کامل برد و با غفلت از حقایق عالم هستی، اعمالی از او سر زد که وی را به هلاکت کامل نزدیک می کند. در چنین فضایی هوشیاری ملت ها بسیار ارزشمند است، تا نه تنها خود را از ورطه ی هلاکت برهانند بلکه مسئولیت رهانیدن سایر ملل را نیز به عهده بگیرند.
وقتی فرهنگ شیطانی غفلت از نبی و نبوت، جای فرهنگ الهی نشست، و ظاهر حق به خود گرفت باید حسّاسیت نشان داد و آن فرهنگ را خوب تحلیل كرد و باطل بودن آن را متذكر شد، و مردم را به حق و به فرهنگ الهی دعوت نمود. کاری که ائمه ی معصومینh در دوران ظلمانی حاکمیت بنی امیه و بنی عباس انجام دادند، و ما امروز بحمدالله از کار آن ها بهره مندیم. حدّاقل کار آن ها این بود که نه خود رنگ فرهنگ اموی را - که در ظاهری اسلامی به صحنه آمده بود - پذیرفتند و نه نسبت به سرنوشت بقیه ی انسان ها در فروافتادن در آن فرهنگ بی تفاوت بودند. سعی کردند ارزش فرهنگ توحیدی را متذکر شوند.
در فرهنگ توحیدی ارزش ها در جای خود قرار دارد و در فرهنگ جاهلی- در هر پوششی که می خواهد باشد- ارزش ها در جای خود نیست. اگر ثروتمند بودن - به جای متقی بودن- ارزش شد این فرهنگ جاهلی است، چون قرآن می فرماید: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»؛[170] والاترین و با ارزش ترین شما نزد خدا، متقی ترین شماست. حال اگر در فرهنگی، انسان های متقی به جهت رعایت تقوی، مورد بی حرمتی قرار می گیرند باید آن فرهنگ را فرهنگ جاهلی دانست و سعی کرد جامعه را از آن عبور داد.
چون فرهنگ تجدد و مدرنیسم رجوعی به ارزش های الهی ندارد، فرهنگ طاغوتی و جاهلی است. آنچه موجب غفلت بزرگ و حجاب غلیظ می شود، بررسی غرب است با ارزش های غربی. غرب ابتدا با حمله به ارزش های دینی، ارزش های خود را بر روح و روان انسان ها حاکم کرد، سپس ملاک ارزش یابی هر چیزی را همان ارزش ها قرار داد. هنر ما آن است که آزاد از ارزش های تحمیلی غرب، نور فطرت و دین را به آن فرهنگ بیندازیم و آن را در آن فضا شناسایی كنیم تا حقیقت آن روشن شود.
انسان ها با حق عهدی داشته اند كه تمدن غربی آن عهد را به حاشیه برده و چیز دیگری جای آن نشانده تا ما را از خلوتِ با حق بیرون آورد. در عهد جدید از یک طرف عهد انسان با خدا پنهان می شود، و از طرف دیگر باطل بر روح و روان انسان ها غالب می گردد. انسان مؤمن در چنین شرایطی علاوه بر این که باید فرزند زمان خود باشد تا بفهمد در دنیا چه می گذرد، باید مواظب باشد اسیر روح زمانه ی موجود نشود و روش او در نقد فرهنگ غرب، روش محمدیf و با ملاک های الهی باشد تا از عهد دینی و الهی خود عقب نشینی ننماید، وگرنه ناخواسته دریچه ی كفر را به روی خود باز كرده است.
سؤال: نقش دین در برخورد با دنیای مدرن چگونه می تواند باشد؟
جواب: در باب پذیرش دین سه نکته را باید در نظر گرفت تا معلوم شود کدام دین می تواند دینداران را از آفات مدرنیته مصون بدارد. یک نکته این که دین را به عنوان ابزاری برای رفع حوائج دنیایی خود بپذیریم، که این نوع دینداری در حقیقت دنیاداری است ولی یک دنیاداری سالم. نکته ی دوم این که دین را به عنوان یک حقیقت متعالی بدانیم که برای متعالی شدن خود آن را می پذیریم که در پرتو آن در زندگی دنیایی هم سالم عمل کنیم. نکته ی سوم این که بعد از پذیرفتن دین جهت تعالی خود، زمینه ی رویکرد دیگران به دین را فراهم نماییم.
حال وقتی دین را به خوبی پذیرفتیم و از آن طرف هم تجزیه و تحلیل صحیحی نسبت به فرهنگ غرب پیدا كردیم، برخورد با مظاهر فرهنگ غرب یك برخورد نتیجه بخش خواهد بود. آنچه در جواب این سؤال مدّ نظر بنده است چگونگی عبور جامعه از روح مدرنیته به روح دینی است که مسئله ی بسیار حساسی است. چون از یک طرف باید روح دین را در کنار ظاهر دین را در کنار ظاهر دین جمع کرد، چیزی که در سیره ی حضرت امام خمینی«رضوان الله تعالی علیه» مشاهده کردید، از طرف دیگر عبور از روح مدرنیته احتیاج به جایگزینی مناسب دارد و این امر یک شبه، عملی نیست، باید آرام آرام بستر جایگزینی را فراهم کرد، از آموزش بگیر تا صنعت، باید جامعه از روح سکولارِ حاکم بر آموزش و صنعت، به سوی توجه معنوی سوق داده شود. سال ها برنامه ریزی می خواهد تا بتوان در نظام آموزشی انسان را طوری معرفی کرد که آن انسان خلیفه الله است، و یا صنعتی را پدید آورد که در تعامل با طبیعت مایحتاج ما را برآورده می کند - و نه با تقابل با طبیعت- . دین اگر بخواهد برای مردم اجتماع حرف داشته باشد و به آن ها کمک کند تا از مشکلات عبور کنند، باید ملاحظه ی همه ی سطوح انسانی را بكند، و با ابزارهای زمانه به نحوی ارتباط خود را حفظ كند. مثلاً امروزه نمی توان به مردم گفت تصور خانه ی شخصی داشتن را از ذهن خود بیرون كنید و مثل گذشته با روح تفاهم در كنار همدیگر همه در یک خانه زندگی كنید. البته باید ضعف این تصور كه انسان ها گرفتار فردگرایی شده اند را روشن نمود، ولی این نقیصه در بستر جدیدی باید جبران شود و نه با برگشت به گذشته که فعلاً عملی نیست.
مردم واقعیت هایی را می شناسند و صرف شناختن و تصور آن ها كافی است كه آن ها را به عنوان نیازهای خودتصور كنند و سپس طلب نمایند. اگر تکنولوژی و ابزاری باشد که مردم تصور كنند می توانند از طریق آن فلان مشکل خود را حل کنند، به طرف آن تمایل پیدا می نمایند. از نظر فلسفی تصور و تصدیق از امور اختیاری نیست، فقط عملِ مطابق با آن تصور از اختیارات انسان است. مثلاً وقتی ماشین سواری به وجود آمد، تصورِ داشتن ماشین و استفاده از آن برای طی کردن مسافت، بی اختیار در ذهن ما می آید، وقتی تصور ماشین آمد و طرف متوجه شد می تواند مسافت های طولانی را با ماشین سواری طی کند دیگر پاهای انسان در طی کردن مسافت های طولانی با پای پیاده، سست می شود، دیگر نمی توانید مثل قبل به پاهایتان دستور دهید پیاده از روستا به شهر بیاید و برگردد.
پس روشن شد که شما نمی توانید چیزی را كه می شود به عنوان یك واقعیت خارجی تصور كرد، به مردم بگویید تصور نكنند، به مردم نمی توان گفت حالا كه می شود به ویلاشهرها و شهرك های حاشیه شهر رفت و در آن جا خانه ساخت و سریعاً به وسیله ی ماشینِ سواری به مركز شهر آمد، چنین چیزی را تصور نكنید. این تصور، واقع می شود چون تحقق خارجی دارد. البته تحقق خارجی آن، تبعاتی را مانند ترافیك شهر و ... به دنبال دارد. حال شما به عنوان مدیری که باید برای جامعه برنامه ریزی کنید و از فروافتادن مردم در معضلات مدرنیته آن ها را حفظ کنید آیا می توانید حضور پدیده ای مثل ماشین سواری را نادیده بگیرید و جدای از آن برنامه ریزی کنید؟ مسلّم نمی توانید. از آن طرف می دانید که تکنولوژی غربی، روح و فرهنگ غربی را به همراه دارد، پس با جایگزینی تکنیکی بومی به جای تکنیک غربی عبور از تکنیک غربی ممکن است، تا آرام آرام تصور تکنیک جایگزین شده بر تصور تکنیک قبلی غلبه کند و دست و دل مردم به سوی تکنیک جدید متمایل شود. و البته وقتی مردم متوجه آفات آن یکی و ارزش آن دیگری بشوند راحت تر انتخاب می کنند. نقش دین در اینجاست که جهت روح ها را متوجه تکنیکی بکند که با فطرت انسان و ذات طبعت هماهنگی داشته باشد.
كسانی كه مرجع علمی و عملی مردم هستند نگاهشان به پدیده ها طوری است كه احساس تکلیف می کنند چگونه وظیفه ی جمع مسلمین را با این پدیده ها در این زمانه روشن كنند، تا در عین رعایت اصول اسلامی، بتوانند در دنیای مدرن زندگی كنند. شما به عنوان یك شخص می توانید بسیاری از پدیده های جدید را نخواهید ولی این نظر را نمی توانید به جمع مسلمین تحمیل كنید. عموم مردم چنین اند که اگر به آن ها گفته شود چون تکنولوژی غربی با فرهنگ غربی همراه است و شما را از اسلام باز می دارد، پس تکنولوژی غربی را استفاده نکنید، به راحتی به اسلام پشت می کنند. چون امکان ندارد تکنولوژی های جدید را تصور کنند و راحتی کار با آن ها را بشناسند و آن وقت بتوانند به دست و دلشان بگویند از آن ها چشم پوشی کن، اصلاً دست و پایشان جلو نمی رود.
در مباحث فلسفی موضوعی مورد بحث قرار می گیرد به عنوان «فاعل بِالْعِنایه» به این معنی که گاهی تصور یک عمل به خودی خود عامل فرمان دادن به اعضاء می شود و اعضاء را تحت تأثیر خود قرار می دهد، به طوری که تصور ماشین سواری به عنوان «فاعلِ بِالْعِنایه» پای خسته ی انسان را متوقف می كند تا به وسیله ی ماشین سواری ادامه ی راه را طی کند. علت تسلیم شدن انسان در مقابل خستگی پاها، تصور و تخیل ماشینی است که می تواند به کمک آن بقیه راه را ادامه دهد و به همین جهت نمی تواند به پاهای خود فرمان دهد که راه را به صورت پیاده ادامه دهد. وقتی انسان تصور رفتن به وسیله ی ماشین را دارد، دیگر اراده ای جهت رفتن از طریق پاهایش را نمی تواند داشته باشد.
در مورد «فاعلِ بِالْعِنایه» و نقش تصور در فرمان دادن به اعضاء، می فرمایند: كسی را در نظر بگیرید كه بر روی دیوار بلند و باریکی راه می رود که عرض آن به اندازه ی عرض یک موزائیک باشد، امکان منحرف شدن پای او از دیوار و لغزش پاها و سقوطش بسیار بیشتر از وقتی است که بر روی زمین، بر روی ردیفی از موزائیک ها قدم می زند که دارای همان عرض اند، زیرا در حالت اول نقش خیال و تصورِ سقوط، نقش بسیار فعالی است و همواره تصور سقوط در او شدت می یابد به طوری که ممکن است به جدّ تصور سقوط کردن در ذهن او واقع شود، و سپس به بدن خود مطابق کسی که سقوط کرده فرمان می دهد، و در نتیجه سقوط می کند. در جریان این نوع سقوط، اول سقوط را تخیل می كند، بعد سقوط می کند، یعنی علت سقوطش همین تخیل سقوط است نه چیز دیگر. چون تخیل سقوط، ماهیچه های پای او را سست و لرزان می كند و بعد ماهیچه ها عملی مناسب سقوط کردن از خود نشان می دهند و طرف سقوط می کند. در اینجا اول تصور سقوط کردن در خیال او شكل گرفت و بعد سقوط کرد، پس علت سقوط یا فاعل سقوط، بالعنایه بود، یعنی عنایت کرد که سقوط می کند و همان علت و فاعل سقوط کردن شده.
وقتی نقش فاعل بالعنایه و نقش تصور را در اراده ها شناختیم دیگر انتظار نداریم مردم برخلاف تصورات خود عمل و اراده ای داشته باشند. بنده قبول دارم امکان کنترل خیال هست ولی چنین انتظاری را از مردم نباید داشت. مردم با تمام وجود نقش تکنولوژی دنیای مدرن را تصور و لمس می كنند و آن را جدی می گیرند، و دین آمده كه چنین انسان هایی را با همین خصوصیات به سعادت برساند. در همین راستا است که فقه شیعه برای ساده ترین تصورات انسان ها جا باز کرده و جواب گو است. رهبران علمی و عملی جامعه با مردم به اندازه عقولشان مدارا می كنند،[171] تاآرام آرام آن ها را وارد حوزه ی توحید كنند و از اسارت افراطی ابزارها برهانند.
توجه به آثار منفی تکنولوژی غربی احتیاج به بصیرتی دارد که به عنوان «خودآگاهی» آن را مطرح می کنند، خودآگاهی فوق آگاهی است، چون در خودآگاهی یک نوع عزم و تصمیم گیری نهفته است، وقتی تا حدّ خودآگاهی متوجه آثار منفی تکنولوژی غربی شدیم، برای عبور از آن برنامه ریزی می کنیم، در این حالت است که نقش دین اسلام، به خصوص تشیع، مشخص می شود. راستی اگر روحیه ی تشیع نبود چگونه ما می توانستیم ماوراء ماشین جنگی غرب، در دفاع مقدس هشت ساله، از تاریخی که غرب برای ما ترسیم کرده بود، عبور کنیم؟
سؤال: آیا این نوع مدارا كردن و همراه شدن با تصورات و تخیلات مردم، موجب به رسمیت شناختن فرهنگ های سطحی نمی شود؟
جواب: در رابطه با مداراكردن با مردم و حل مسائل آن ها، نظام اسلامی با نظر به افقی که باید به آن رسید، عمل می کند و لذا در عینی که هیچ وقت مدیحه سرای نفس امّاره ی کسی نمی شود، رعایت روح و روحیه عمومی را می نماید. و این نوع عملکرد، عملکردِ حكیمانه ای است، زیرا جهت گیری هایش انسانی است نه طاغوتی. مشکلات در دوره ی قاجار به آن صورت پدید آمد كه كسانی به پذیرش فرهنگ غربی اقدام كردند كه از حکمت اسلامی برخوردار نبودند و لذا بیش از آن كه تکنولوژی غربی را بر اساس نیازهای منطقی جامعه گزینش کنند، درصدد ارضای نفس امّاره ی خود و دیگران بودند، و به همین جهت هیچ مقاومتی در مقابل سیل حضور تکنولوژی غربی نشان داده نشد، بلکه با وَلع هرچه بیشتر به استقبال آن رفتند. در حالی که اگر آن گزینش به دست كسی سپرده می شد كه دائم نظرش به مقصد حقیقی انسان ها بود، تکنولوژی غربی به عنوان یك مهمان پذیرفته می شد که دیر یا زود باید برود، در آن صورت مشکل رسمیت بخشیدن به فرهنگ مدرنیته پیش نمی آمد و مدیحه سرای جامعه و تكنیك غربی نمی شدیم، بلكه با روح خودآگاهی سعی می شد در عین استفاده از آن، از آن عبور شود، زیرا نه نفی صِرف تکنولوژی غربی درد ما را دوا می كند، و نه غرق شدن در آن.
وقتی به یك انسانِ ترسو بگوئید نترس، مشکلی از او حل نکرده اید، ابتدا باید به عنوان یك واقعیت بپذیرید كه او می ترسد. سپس با شناختن علت ترس و تقویت روحیه ی او و جایگزین کردن تصوراتی به جای تصورات ترس آور، آرام آرام او را از آن ترس عبور دهید. به همین جهت نظام اسلامی یك مرتبه به تکنولوژی غربی پشت نمی كند بلكه سعی در آن است که مردم آرام آرام وارد عالمی از توحید شوند که تصوراتشان نسبت به دنیای مدرن تغییر کند، در آن حالت است که زمینه ی ظهور تمدن اسلامی فراهم می شود و جامعه ی اسلامی با شوری وصف ناشدنی درصدد شکل دادن به نوعی از زندگی می شود که در آن نوع از زندگی نیازهای خاص انسانی برآورده می شود. در آن حالت معلوم می شود که چرا می گوییم، در فضا و روابط و هوای تمدن غربی، ساختن علم دینی ناممکن است، چون در فضای رویکرد به تمدن اسلامی است که معلوم می شود چه نیازهایی داریم و چگونه باید به آن ها پاسخ داد.
«والسلام علیكم و رحمةالله و بركاته»
فهرست منابع
قرآن
نهج البلاغه
تفسیر المیزان، علامه طباطبایی«رحمه الله علیه»
اسفار اربعه، ملاصدرا «رحمه الله علیه»
فصوص الحکم، محی الدین
سیطره كمیت و علائم آخرالزمان، رنه گنون، ترجمه علی محمد کاردان
بحران دنیای متجدد، رنه گنون، ترجمه ضیاء الدین دهشیری
اسفار اربعه، ملاصدرا
فصوص الحكم، محى الدین
عصر اوتوپى، دكتر رضا داورى
فلسفه در بحران، دكتر رضا داورى
شناخت اسلام، فریتیوف شوآن
كوچك زیباست، شوماخر
جوان مسلمان و دنیاى متجدد، دكتر سید حسین نصر
علم و دین، ایان باربر
انسان شناسی در اندیشه امام خمینی، مؤسسه تنظیم ونشرآثارامام خمینی
بحارالأنوار، محمدباقر مجلسی«رحمه الله علیه»
الکافی، ابی جعفر محمدبن یعقوب کلینی«رحمه الله علیه»
مثنوی معنوی، مولانا محمد بلخی
کلیات شمس تبریزی، مولانا جلال الدین محمد بلخی
دیوان حافظ، شمس الدین محمد شیرازی
مصباح الهدایه الی الخلافه و والولایة، امام خمینی«رحمه الله علیه»
فردایی دیگر ؛ سید مرتضی آوینی
توسعه و مبانى تمدن جدید، سید مرتضى آوینى
زندگى در عیش، مردن در خوشى، نیل پستمن
تكنوپولى، نیل پستمن
بیمارى به سوى مرگ، كى یركه گور
پرسش از تكنولوژى، هایدگر
علم و تمدن در اسلام، دكتر سیدحسین نصر
خودآگاهى تاریخى، دكترمحمد مددپور
دیدار بینى، دكتر محمد مددپور
حكمت معنوى و ساحت هنر، دكتر محمد مددپور
آثار منتشر شده از استاد طاهرزاده
· جوان و انتخاب بزرگ
· آشتی با خدا ازطریق آشتی باخود راستین
· ده نكته از معرفت النفس
· از برهان تا عرفان (شرح برهان صدیقین و حركت جوهری)
· معاد؛ بازگشت به جدّی ترین زندگی
· صلوات بر پیامبرf؛ عامل قدسی شدن روح
· فرزندم این چنین باید بود (شرح نامة31 نهج البلاغه) (جلد 1و2)
· مقام لیله القدری فاطمهi
· بصیرت فاطمه زهراi
· زیارت عاشورا، اتحادی روحانی با امام حسینu
· كربلا، مبارزه با پوچی ها (جلد 1و2)
· مبانی معرفتی مهدویت
· جایگاه و معنی واسطه فیض
· زیارت آل یس، نظر به مقصد جان هر انسان
· دعای ندبه، زندگی در فردایی نورانی
· گزینش تكنولوژی از دریچه بینش توحیدی
· فرهنگ مدرنیته و توهّم
· جایگاه رزق انسان در هستی
· هدف حیات زمینی آدم
· زن، آن گونه كه باید باشد
· آنگاه که فعالیت های فرهنگی پوچ می شود
· عالم انسان دینی
· جایگاه جنّ، شیطان و جادوگر در عالم