باسمه تعالی
بحث از مدرنیته آنچنان گسترده است كه اگر یك دانشجو و یا طلبه تصمیم بگیرد در باره آن مطالعه نماید، در مرحله اول دچار حیرت و سرگردانی می شود، به خصوص كه در نقد مدرنیته اهداف متفاوتی از طریق منتقدین پیگیری می شود و لذا همواره این ضرورت احساس می شد كه كتابی در نقد مدرنیته به صورت آموزشی و با نظم موضوعات و با رویكرد به تمدن اسلامی تدوین شود تا به عنوان مبنای اولیه تفكر، زبان نقد مدرنیته را ساماندهی كند و بتوان با مطالعه آن به یك جمع بندی نسبت به جایگاه فلسفی و تاریخی مدرنیته رسید.
مواردی كه می توان از امتیازات این كتاب دانست عبارت است از:
1- منظم بودن مباحث در یازده فصل به صورتی جداگانه، به طوری كه هر فصل؛ مقدمه ای برای فصل بعدی است.
2- روشن كردن جایگاه مطالب در جهان بینی اسلامی و قرآنی كه این روش موجب اطمینان و دلگرمی بیشتری برای خواننده می گردد.
3- در این كتاب صِرفاً به ضعف مدرنیته بسنده نشده، بلكه اولاً؛ پیشنهادهای جایگزین مورد بحث قرار گرفته و ثانیاً؛ راه عبور از مدرنیته و رسیدن به تمدن اسلامی بررسی شده است.
4- كتاب؛ معنی «به حضورآوردن باطن طبیعت» را با مثال های مختلف به نحو قابل درك تبیین كرده است تا خواننده محترم از این نكته بسیار مهم حتی الامكان تصور قابل قبولی به دست آورد و آن را زمینه تفكرات بعدی خود قرار دهد.
5- چنان چه ملاحظه می فرمایید؛ مباحثْ به صورت اجمال مطرح شده است تا إن شاءالله زمینه تجزیه و تحلیل آن به صورت تفصیل فراهم شود و با عبور از مدرنیته، رجوع به حقیقت دیانت عملی گردد و تمنیّات بشر از تمنیّات بشر مدرن، به تمنیّات عالَم دینی و معنوی تبدیل شود، چرا كه تا بشر از جنبه تئوری و نظری از عالَم مدرنیته عبور نكند، هرگز به تفكر دینی به عنوان تفكر جایگزینِ تفكر مدرنیته نمی تواند دست یابد و هدف اصلی كتاب، عبور فكری و نظری از مدرنیته به سوی تفكر معنویِ حضوری است، به امید آن كه جامعه مؤمنین منتظر تمدن اسلامی شوند.
6- در جواب دادن به سؤالاتِ آخر كتاب حوصله كافی صرف شده است، به این امید كه حتی الامكان موضوع برای سؤال كننده روشن شود، زیرا پس از نقد مدرنیته عموماً عاملی كه مانع می شود تا شخص به یك جمع بندیِ قانع كننده برسد، بی پاسخ ماندن سؤالاتی است كه پیش می آید، و به همین جهت پیشنهاد ما این است كه خوانندگان محترم پس از مطالعه دقیق كتاب، قبل از هرگونه جمع بندی، همّت نموده و با دقت هر چه بیشتر قسمت سؤال و جواب ها را مطالعه فرمایند.
7- این كتاب را به امید آن كه ما نیز از این طریق قدمی در راستای رفع موانعِ تحقق تمدن اسلامی برداشته باشیم، به خوانندگان عزیز تقدیم می كنیم، هرچند می دانیم دركِ نیست انگاریِ مدرنیته، درد و رنجی عالمانه نیاز دارد ولی تا این پرده ظلمانی دریده نشود، امید تابیدن هیچ نوری از عالم معنی به این سو نمی رود، امّا درك شیعی عزیزان خواننده ما را امیدوار می كند.
البته روشن است كه نقد مدرنیته به عنوان حجاب تمدن اسلامی تازه راه خود را شروع كرده است و هنوز در اول راه خود می باشد، ولی تجربه نشان داده است كه طرح مسائلی كه نظر به اقامه دین دارد، در فرصتی كوتاه آنچنان جای خود را باز می كند كه گسترش و رشد آن، انسان را به تعجب وا می دارد. إن شاءالله
گروه فرهنگی المیزان
باسمه تعالی
توجه به فرهنگ مدرنیته و بررسی خاستگاه آن برای كسانی كه سعی دارند در راستای اصلاح خود و احیاء فرهنگ دینی در جامعه گامی بر دارند از جهات مختلف ضروری به نظر می رسد.
1- هرگز نمی توان بر شالوده عهد غربی، خانه دین را بنا كرد، زیرا در یك زمان روی آوردن به دو مقصد و با دو عهدِ متفاوت امكان ندارد. و لذا برای بازسازی امت اسلامی باید مدرنیته شناخته شود تا این بازسازی، برگشت به اسلام باشد و نه برگشت به فرهنگ غرب ولی با لعاب اسلام، و این مسلم است كه اگر خاستگاه فلسفی، اجتماعیِ فرهنگ مدرنیته به خوبی شناخته نشود، انرژی خیزش عظیم اسلامی پس از مدتی هدر می رود و باز جهان اسلام خود را در تارهای عنكبوتی فرهنگ مدرنیته اسیر می یابد.[1]
2- ابتدا باید فرهنگ مدرنیته با عهد غیر قدسی آن، به روشی عالمانه و دقیق بررسی شود تا بتوان انفكاكی راكه بین فرهنگ مدرنیته با فرهنگ دینی هست به شكل محققانه نشان داد، زیرا روح فرهنگ مدرنیته هر جریان دینی را كهنه و مربوط به گذشته می داند و مسلم در صورت داشتن عهد قلبی با فرهنگ مدرنیته، هرگز نمی توان زندگی دینی و تمدن اسلامی را سازماندهی نمود، چون مدرنیته هر فكر و فرهنگی را كه نتوانست به رنگ خود در آورد و در خود هضم كند، مطلقاً نفی می كند و اصلاً به عنوان یك فكر و فرهنگ به حساب نمی آورد.
3- در ادامه مباحث؛ روشن خواهد شد كه نقد مدرنیته به این معنی نیست كه از فردا باید همه لوازم و تكنیك مربوط به آن فرهنگ را كنار گذاشت و خود را بدون هیچ ابزاری در همه صحنه های فعالیت صنعتی و اجتماعی متوقف نمود، بلكه در نقد فرهنگ مدرنیته دقت بر سر انتخابی است كه باید برای فرهنگ و تمدن آینده جهان اسلام انجام دهیم تا سرنوشتی چون سرنوشت غربِ امروز به سراغمان نیاید، غربی كه با گذر از آخرین مرحله حیاتش، در حال تجربه پایان تاریخ سراسر الحادی خود است، به طوری كه دیگر حتی مجالی برای پوشاندن خود در زیر لعاب واژه های آزادی و رفاه و تكنولوژی پیشرفته ندارد.
4- مسلّم شرط ظهور وجود مقدس حضرت مهدیg ایجاد آمادگیِ لازم فرهنگی و اعتقادی در فرد و جامعه است؛ حال اگر از یك طرف حجابِ ظهور آن حضرت درست شناخته شود و از طرف دیگر جایگاه تمدن اسلامی به معنی واقعی آن كه عبارت است از حاكمیت امامی معصوم در مناسبات انسانی جامعه، درست تبیین گردد، قدمی بلند در نزدیكی به جامعه انسانی و بلوغ تاریخی خود برداشته ایم و مباحث بررسی فرهنگ مدرنیته قدمی است در راستای شناخت درست حجاب نور آخرالزمان.
5- برای برون رفت از وضع موجود؛ سه نكته باید مورد توجه قرار گیرد:
الف- توجه به وضع موجود و بررسی مبانی فكری و فرهنگی مدرنیته
ب- ترسیم وضع مطلوب و ظهور نظام مهدوی
ج- توجه به شرایط سیر از وضع موجود به وضع مطلوب كه انقلاب اسلامی متكفّل آن است.
در این كتاب صِرفاً به بررسی مدرنیته و فرهنگ موجود می پردازیم و آن دو قسمت دیگر را باید در كتاب ها و نوشتارهای مربوطه پیگیری نمایید. ولی عنایت داشته باشید اگر از نكات فوق غفلت شود، نه تنها بازخیزی اسلامیِ در حال ظهور به ثمر نمی رسد بلكه نسبت به آینده اسلام گرفتار یأس خواهیم شد.
6- به استحضار خوانندگان عزیز می رسانم كه بنده به عنوان یك معلم، مباحث مطرح در این كتاب را جهت تدریس تنظیم كرده ام و به این معنی نیست كه خودم را صاحب مطالب آن بدانم، بلكه امید دارم توانسته باشم مبانی نقد مدرنیته را به نحوی كه خوانندگان عزیز بتوانند به صورتی اساسی آن را بشناسند در اختیارشان قرار دهم.
طاهرزاده
در این فصل سؤال این است؛ چه شد كه زمین دیگر مأوای انسان نیست و او همواره در كره خاكی به دنبال وطنی است كه در آن سُكنی گزیند، از روستا می بُرد تا گمشده خود را در شهرها و شهرهای بزرگتر بیابد و هرچه می دود از گمشده خود دورتر می شود.
می خواهیم بررسی كنیم، چه شد زمینی كه می تواند مایه حیات انسان باشد، ویران شد و دیگر با ما گفتگو نمی كند و مونس تنهایی ما نیست. می خواهیم بفهمیم آیا می توان اثری در این جهان گذاشت كه باز رابطه بشر با عالَم قدس برقرار شود و از بحران موجود درآید؟ اگر می توان، چگونه؟ و با چه فكری و با چه مبنایی؟
آیا باز می شود تفكری را پیدا كرد كه از وجود انسان پاسداری كند و نگهبان عظمت های انسان باشد؟
آیا می توان فهمید ماجرای غربِ امروزی و فرهنگ مدرنیته از كجا شروع شد؟ راستی ما باید در ماجرای غربی شدن عالَم و عقب افتادن خود از این غربی شدن، خود را و دین خود را ملامت كنیم كه چرا در این ماجرا شریك نشد، و یا باید فكری را ملامت كنیم كه این ماجرا را - تحت عنوان مدرنیته و پیشرفت - ابتدا در غرب و سپس در سراسر جهان به وجود آورد؟
متفكران جهان اذعان دارند كه امروزه، بشر بی وطن شده است - إن شاء الله در دل بحث روشن می شود كه منظور از بی وطنی چیست- اما تصوّر بنده این است كه خواهران و برادران آمادگی هایی در این قسمت دارند كه بر اساس آن آمادگی ها من امیدوارم بتوانیم با سرعت بیشتر به همدلی برسیم. آیا این بی وطنی را می شناسیم و آیا از آن تحلیلی داریم؟ حداقل حرف بنده این است كه مؤانست با طبیعت كه وسیله ای بود تا بشر هر جایی از طبیعت را مركز بقا و ارتباط خود با همه هستی بداند، كجاست؟ امروز بشر Moving و یا تحرك زیادی دارد، ولی به سوی ناكجاآباد. عنایت داشته باشید كه پدیده Moving یك اصطلاح است كه از نظر معنیِ اصطلاحی، غیر از معنی لغت رایج انگلیسی آن است.[2] از این لغت؛ حالتِ سرگردانی بشرِ امروز مورد نظر است، آن حالتی كه مولوی در وصف آن می گوید:
بشنو از نی چون حكایت می كنـد
از جدایــی ها شــكایت مـی كنـد
كز نیســتان تا مــرا بُبــریده انـد
در نفیـرم مــرد و زن نــالیده انــد
سینه خواهم شَرْحه شَرْحه ازفراق
تـا بگویـــم شــرح درد اشــتیـاق
من به هـر جمعیتـی نالان شـدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هركسی از ظنّ خـود شد یار من
از درون من نجــست اســـرار من
این دورافتادن از نیستانِ وجود، قصّه تامّ و تمام بشر امروز است، راستی چه اندیشه ای در دوره جدید پیش آمده كه بشر امروز هیچ جایی را نمی تواند سُكنای خود احساس كند، و نه تنها بی وطن و بی سكنی شده ، بلكه درد فراق را نیز از دست داده است و این است كه با امثال مولوی كه سینه شَرْحه شَرْحه از فراق می خواهد تا قصّه دوری خود را با او در میان بگذارد، نمی تواند هم سخن و همدل شود.
عزیزان عنایت داشته باشند كه بحث های غرب شناسی با این امید در دنیا مطرح می شود كه راه گمشده بشر به سوی آسمان، دوباره پیدا شود، در این بحث ها پرسش از این جا آغاز می شود كه: آیا می شود دومرتبه تفكری پیدا كرد كه از وجود انسان پاسداری كند و نگهبان عظمت های انسان باشد، انسانی كه از عالم قدس آمده و باز باید به عالم قدس برگردد؟!
حال اگر كسی عالم قدس را نمی شناسد و انسانی را كه باید در عالم قدس سیر كند قبول ندارد، اگر هم مباحث غرب شناسی را دنبال می كند، می خواهد از این طریق یك تفریحی كنار بقیه تفریح های دنیای مدرنیته داشته باشد، او عملاً بهره ای از مباحث نقدِ مدرنیته در زندگی خود نمی برد.
مرغی كه خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه حال
عموم ما پذیرفته ایم كه گویا زندگی همین است كه دائماً خود را و محیط زندگی خود را تخریب كنیم و در همین تخریب عالم و آدم، زندگی خود را خلاصه و تمام كنیم. در فرهنگ توحیدی كه انبیاءh متذكر آن بودند، یك نوع نگاه به انسان و عالَم و نظام ملكوتی بود كه در اثر آن نگاه و تعهدی كه به همراه خود می آورد، انسان نگهبان خود و محیط زیستِ اطراف خود بود. آیا این بحران محیط زیست، یك بداخلاقی صِرف است و یا حاصل یك نوع نگاه است كه در رفتار بشر جدید پیدا شده است؟ و آیا این بحران با تغییر رفتار و توصیه های اخلاقی از بین می رود، یا این كه در فرهنگ دنیای جدید، آدم جدیدی پیدا شده است كه دیگر نمی تواند از قداست های عالَم و حیات خود و از عظمت های انسانی حفاظت كند؟
محیط زیست حقیقی، دل انسان است كه فعلاً آلوده شده است. این آلودگی در شرایط موجود جهان به جایی رسیده كه بشر نمی تواند به حیات خود ادامه دهد. بشر امروز نیاز دارد تا قدم در راه دیانت قلبی و حقیقی بگذارد تا از این حالت بحرانی خلاص شود و برای این كار ابتدا باید وضع موجود خود را درست بررسی كند.
آیا واقعاً فرهنگ غرب، پدیده خاصی است كه لوازم مخصوص به خود را نیز به همراه دارد و در آن فرهنگ؛ انسانی متولد شده است كه خود را بی نیاز از عالم قدس می شناسد؟ و یا این فرهنگ یك امر طبیعی است و همیشه همین طور بوده است، و حالا هم مثل همیشه انسان های بداخلاقی هستند كه كارهای غلط انجام می دهند و این بداخلاقی و اشتباه كاری لازمه فرهنگ غرب نیست؟ حرف بعضی ها این است كه همیشه دروغ و چنگ و دندان بوده است، همچنان كه همیشه اخلاق و فضیلت بوده است و حالا هم هست؛ ولی حرف ما این است كه غرب یك پدیده جدید است كه به این شكل در طول تاریخ سابقه نداشته است، چون در هیچ عصری بشر بدینسان خود را بی نیاز از آسمانِ معنویت و خالق ارزش ها و مستغنی از لطفِ خدا نپنداشته است. پس سؤال این است كه آیا می توان فهمید ماجرای غرب از كجا شروع شد و آیا ما باید در ماجرای غربی شدن عالم، خود را و دین خود را ملامت كنیم كه چرا كاملاً وارد گردونه غربی شدن دنیا نشدیم؟ یا نه؛ ماجرا عكس این است و باید بپرسیم چه رمز و رازهای معنوی و انسانی در شرق و در اسلام بود كه جوامع اصیل اسلامی به سرعت وارد این گردونه نشدند.
ما در این فرصت، بحث اخیر را دنبال نمی كنیم، ولی بالاخره این سؤال باید برای شما مطرح باشد كه چرا كشورهایی امثال هنگ كنگ و ژاپن و سنگاپور و كره جنوبی به این سرعت در اردوگاه غربی شدن وارد شدند، ولی بعضی از كشورهای اسلامی و به خصوص ایران شتاب لازم را جهت غربی شدن به خود نگرفتند؟ آیا ما خود را ملامت كنیم كه چرا مثل ژاپن، غربی نشدیم؟ یا باید بحث این باشد كه اصلاً نباید غربی می شدیم و همین اندازه هم كه سرمایه های فرهنگی و بومی خود را رها كردیم و به غرب نزدیك شدیم، ضرر كردیم؟ ماجرای مدرنیته شدن غرب و بقیّه جهان چه بوده است؟ ریشه فرهنگی این نكته كه بعضی از كشورها در غربی شدن سرعت گرفتند و بعضی در این مسیر سرعت نگرفتند، این است كه گمشده همه ملت ها، گمشده غرب نبود و لذا هر كدام در رابطه با غرب، تحرك مخصوص به خود را داشتند، بعضی به سرعت جذب شدند و بعضی احتیاط كردند. البته این بحث در جای خودش باید به طور مفصل بررسی شود اما آنچه فعلاً از فرهنگ مدرنیته روبه روی ماست این است كه هرچه از عمر این تمدن می گذرد، نسبت آن با حقیقت كم تر می شود و در واقع چشم حقیقت بین آن به چشمِ ظاهری و دید مادی تقلیل می یابد و در این راستا بشرِ دل داده به این تمدن نمی تواند ساحات معنوی خود را جواب دهد و لذا احساس بی وطنی می كند، زیرا كه وطنِ حقیقی انسان، عالَم معنویت و مراتب قدسی آن است و برای رسیدن به آن باید سیر و سلوك عملی را پیشه كرد و خود را در یك مسیر شهودی نسبت به عالم معنوی قرار داد، در حالی كه حاكمیت فرهنگ مدرنیته این امكان را از بشر گرفته است و نیست انگاری یا نیهیلیسم را جایگزین آن كرده و این است قصّه بی وطنی بشر امروز و شروع غرب.
باید متوجه بود كه دین در فرهنگ مدرنیته و در قلمرو عهد جدید انسان با عالَم، اگر پذیرفتنی هم باشد فقط در حدّ افسانه هایی به شمار می آید شبیه ماده مخدر، تا پوچی جانكاه دنیای مدرن را برای بشر قابل تحمل كند و این نوع نگاه به دین درست مقابل آن چیزی است كه انبیاءh برای بشر آوردند تا بشر را به عوالم قدس متصل گردانند و آن هایی كه صاحب فتوحات قدسی می شوند بهتر متوجه هستند كه نیست انگاریِ جانكاه غربی یعنی چه و چگونه بشر را از گستره زندگی حقیقی محروم كرده است و به همین جهت تأكید می كنیم؛ دركِ نیست انگاریِ جانكاه مدرنیته، درد و رنجی عالمانه نیاز دارد و باید با دقت و حوصله، ریشه های آن را ارزیابی نمود.
نظری كه امروز در محافل شناخت شناسی یا اپیستمولوژیك دنیا مطرح است، این است كه می گوید: فرهنگ غرب از نظر معرفتی سراسر بر مبنای توَهّم و خیال بنا شده است و نه بر مبنای آگاهی بر واقعیات عالم هستی. البته این توَهّم كه در شناخت شناسی مطرح است، غیر از توَهّم سیاسی است كه در محافل سیاسی و اجتماعی مورد بحث است. این جا بحث بر سر این است كه آیا همه مردم - اعم از غرب و شرق و حكیم و غیر حكیم- با واقعیت ها زندگی می كنند و تفاوت نظرات آن ها به جهت تفاوت در نحوه ظهور واقعیت ها برای آن ها است؟ یا این كه عدّه ای با خیالاتشان زندگی می كنند و عده ای با واقعیات؟
مسلم است كه بعضی از مواقع انسان با خیالات خود زندگی می كند و در نتیجه خیالات خود را پیگیری می كند و حالا عده ای معتقدند انسانِ تحت تأثیر هستی شناسی غربی در چنین شرایطی است.[3] پس در ابتدا باید این نكته روشن شود كه آیا واقعاً بعضی از انسان ها در توَهّم زندگی می كنند و اگر چنین است، شاخصه فكری آن ها چیست؟! البته عده ای مثل پوزیتیویست ها در رابطه با هستی شناسی و حضور خدا در هستی، این حرف ها را قبول ندارند، می گویند چطور یك نفر بادمجان دوست دارد و دیگری دوست ندارد و هیچ كدام هم در توَهّم نیستند. همین طور هم یكی دوست دارد بگوید خدا هست و دیگری هم دوست دارد بگوید خدا نیست، یا كسی دوست دارد بگوید این عالم آغوش اُنس با خدا است و كسی هم دوست دارد بگوید طبیعت یك مادّه بی جانی است كه ما هر طور خواستیم می توانیم در آن تصرف كنیم. می گویند این ها دو نوع سلیقه است. ملاحظه بفرمایید كه بحث تا كجا باید تجزیه و تحلیل شود.
إن شاءالله به مرور این موضوع بررسی می شود تا روشن گردد چرا ما معتقدیم فرهنگ مدرنیته، از نظر مبانی معرفتی اش یك فرهنگ توهّم زده است و به واقعیت عالَم و آدم نظر ندارد.
قرآن در رابطه با توهّم زدگی، سخن شیطان را به عنوان یك تفكر منفی چنین مطرح می فرماید كه شیطان گفت: « وَ لأُضِلَّنَّهُمْ وَ لأُمَنِّیَنَّهُمْ وَ لآمُرَنَّهُمْ فَلَیُبَتِّكُنَّ آذَانَ الأَنْعَامِ وَ لآمُرَنَّهُمْ فَلَیُغَیِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ وَ مَن یَتَّخِذِ الشَّیْطَانَ وَلِیًّا مِّن دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُّبِینًا»[4] یعنی؛ من انسان ها را نسبت به اهداف حقیقی شان غافل می كنم و آرزوهای دروغ و وَهمی را در خیال آن ها رشد می دهم، و امرشان می كنم كه گوش های چهارپایان را سوراخ كنند و تحریكشان می كنم تا خلقت خدا را تغییر دهند.
بعد در ادامه می فرماید : «یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا»[5] یعنی؛ انسان ها را وعده های دروغ می دهم و گرفتار آرزوهای وَهمی می كنم، و وعده های شیطان چیزی جز فریب نیست.
چنانچه ملاحظه می فرمایید خداوند روح شیطانی را مشابه فرهنگی می داند كه خود را مشغول آرزوهای بلند می كند و به امید برآورده شدن آن آرزوها سعی می كند تا نظام خلقت را تغییر دهد و به سوی ناكجاآباد، همه زندگی خود را در تَوهّمِ معرفتی نابود كند.
به گفته مولوی انسان ممكن است آنچنان دچار ضعف بصیرت گردد كه واقعی ترین واقعیات را منكر شود و غیرواقعی ترین چیزها را واقعی بپندارد، می گوید:
آنچه تو گنج اش تَوَهّم كرده ای
از توَهّم گنج را گم كرده ای
و همین توَهّم موجب می شود، پُزها و خودنمایی های دروغین، سرمایه انسان گردد، سرمایه هایی از هیچ.
بس سرای پُر زجمع واَنْبُهی
پیش چشم عاقبت بینان تُهی
و لذا نتیجه اش به گفته مولوی این می شود كه:
دورمی بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
بدون آن كه آن بینش، بتواند بهره ای از واقعیت را به ما خبر دهد و ما را به آن مرتبط سازد.
ادعای ما این است كه غرب بعد از رنسانس كه معنی انسان را گم كرد، وارد ضعف بینش نسبت به «انسان» و «جهان» و «خدا» شد و لذا تمدنی را پایه گذاری كرد كه به جای جواب گویی به عقل و قلب، «وَهم» را ارضا نمود، و رو به سوی خیالات نمود و نه رو به سوی حقایق.
در قرآن بینش شیطان به عنوان یك بینش سوءِ انحرافی مطرح است، حالا حرف شیطان این است كه: «خدایا! من حتماً بنده های تو را گمراه می نمایم و حتماً برای آن ها آرزو سازی می كنم». بعضی مواقع می گوییم فلانی در آرزوهای خود به سر می برد. یعنی چیزهایی را كه هیچ واقعیتی ندارند، در خیال خود ساخته و با آن ها خوش است. خدا در قرآن از عمل شیطان خبر می دهد كه برای انسان ها آرزوسازی می كند تا به جای این كه با واقعیت ها زندگی كنند، با خیالاتشان زندگی كنند و خداوند در واقع دارد می فرماید من هم مانع این نوع فعالیت های شیطان نشده ام، تا هركس به شیطان نزدیك شد، با خیالات و آروزهای پوچ زندگی كند و هر كس هم از او دور شد، با واقعیات زندگی كند.
سپس خداوند سخن شیطان را مطرح می كند كه گفت: «وَ لآمُرَنَّهُمْ»؛ من به آن ها فرمان می دهم و زندگی آن ها را طوری در اختیار می گیرم كه برنامه های من را عمل كنند.
«فَلَیُبَتِّكُنَّ آذَانَ الأَنْعَامِ وَلآمُرَنَّهُمْ فَلَیُغَیِّرُنَّ خَلْقَ اللّهِ»؛ پس فرمان می دهم تا گوش های حیوانات را سوراخ كنند و آنچه را خدا خلق كرده است تغییر بدهند. شیطان می گوید من برنامه شیطانی خود را این گونه می ریزم كه این ها در مخلوقات خدا و نظام طبیعی تصرف كنند و نظام عالم را تغییر دهند. از این جاست كه یك بحث اساسی پیش می آید كه خداوند از قبل دارد به بشریت می گوید: «روح شیطانی را بشناسید كه با آرزوسازی های دروغین می خواهد به دست شما نظام خلقت را تغییر بدهد.»
بعد در ادامه می فرماید: «وَ مَن یَتَّخِذِ الشَّیْطَانَ وَلِیًّا مِّن دُونِ اللّهِ فَقَدْ خَسِرَ خُسْرَانًا مُّبِینًا» یعنی؛ و هر كس شیطان را سرپرست خود گرفت و برنامه ریزی های او را پذیرفت، به پوچی و بی ثمریِ آشكاری گرفتار می شود، به طوری كه اگر كسی برنامه های شیطان را بر خودش حاكم كرد و شیطان فرمانده او شود، تمام برآیند زندگی او به صفر می رسد.
«یَعِدُهُمْ وَیُمَنِّیهِمْ وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا»[6] یعنی؛ ای مردم بدانید شیطان یك عنصر فعّال در زندگی شماست، به طوری كه به انسان ها وعده می دهد و برای آن ها آرزوسازی می كند ولی سراسر وعده ها و امیدهایی كه شیطان ایجاد می كند، دروغ و غیرواقعی است و این طور نیست كه فكر كنید فریب های شیطان و نقش آن در تصمیم گیری های شما چیزی نیست و به راحتی می توان آن را نادیده گرفت و هرطور خواستید عمل كنید. به قول مولوی:
فلسفی كه منكر دیوی بود
در همان دم سُخره دیوی بود
آن عده ای كه منكر شیطان هستند، عملاً در همان لحظه تحت تأثیر شیطان می باشند، خودِ شیطان، انكارِ شیطان را به تو القاء می كند. خداوند برای نجات بشر می فرماید شما باید به نقش پدیده ای به نام شیطان در زندگی خود با دقتِ هر چه بیشتر توجه كنید و چگونگی عمل كردن او را بشناسید.
می فرماید؛ شیطان به انسان ها وعده می دهد «یَعِدُهُمْ»؛ شیطان در زندگی به شما وعده های شیطانی می دهد و لذا افق ها و آرمان هایی را مدّنظر شما می آورد، و شـما را در به دست آوردن آن اهــداف -كه دروغ و غیرقابل دسترس است- امیدوار می كند و به عبارت دیگر، شما را به ناكجاآبادها مشغول می كند. شیطان برای آن ها آرزوسازی می كند، «وَ یُمَنّیهِمْ» آری؛ برای شما آرزوسازی می كند تا در خیالات خود، مشغول آن اهداف و آرزوهای كاذب و شیطانی باشید و سراسر عمرتان را صرف آن ها كنید، «وَمَا یَعِدُهُمُ الشَّیْطَانُ إِلاَّ غُرُورًا» و هر چه وعده داده و برای شما هدف سازی كرده است، چیزی جز فریب نیست، پس شیطان با این كارش در زندگی شما یك فریب بزرگ است.
با دقت در این آیات متوجه می شویم كه در نظام فكری و فرهنگیِ بشر با پدیده ای به نام شیطان روبه روییم كه تلاش می كند تا انسان ها در وَهم ها بمانند و عملكردش هم این است كه انسان هایِ تحت مدیریتش را به مسیری بكشاند كه از نظام طبیعی راضی نباشند و نظام خلقت را بر اساس میل ها و هوس های خود تغییر دهند. مولوی در راستای مقابله با برنامه شیطان، به انسان شیطان زده تذكر می دهد كه:
آنچه تو گنجش توَهّم می كنی
از توَهّم گنج را گم می كنی
این حرف بسیار خوبی است برای این كه انسان درباره آن فكر كند. ما در این جا با منظر و رویكرد اپیستومولوژیك یا شناخت شناسی بحث می كنیم. بحث در باره این كه شیطان چیست و یا حكمت و فلسفه بودن آن برای چیست را در این جا مطرح نمی كنیم.[7] عرض بنده این است كه نسبت به شناختی كه از عالَم و آدم دارید توجه نمایید و بررسی كنید ببینید آیا عنصری به نام توَهّم در آن وجود دارد یا نه؟ گاهی چیزی را گنج می دانید كه گنج بودنش دروغی است، ولی شما را مشغول خودش می كند و از گنج واقعی باز می دارد، به طوری كه:
دور می بینی سراب و می دوی
عاشق آن بینش خود می شوی
دنبال چیزی هستی كه خیالت آن را ساخته است، بدون آن كه عقل آن را یافته باشد. پس ممكن است در انسان و در زندگی و انتخاب های او چنین حالتی باشد و نتیجه اش این است كه:
بس سرای پر ز جمع و اَنبهی
پیش چشم عاقبت بینان تهی
زندگی انسان ها بعضاً سراسر تهی و پوچ می شود و خداوند به ما خبر داد كه اگر مسیر بندگی خود را درست شكل ندهید، از طریق شیطان خطر گرفتار شدن به چنین وَهمیاتی شما را تهدید می كند.
قرآن در راستای توجه به زندگی های پوچ و اهداف غیر واقعی می فرماید: «وَالَّذِینَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاء حَتَّى إِذَا جَاءهُ لَمْ یَجِدْهُ شَیْئًا...»[8] یعنی؛ آن هایی كه كفر را پیشه كردند و منكر واقعیات معنوی و پروردگار عالم شدند، اعمال آن ها مانند سرابی است كه در بیابانی بی آب و علف از دور به عنوان آب نمایان است و انسان تشنه گمان می برد كه آب است ولی چون به آن جا رسید هیچ آبی نمی یابد. می خواهد بفرماید اهل كفر در یك زندگی خیالی به سر می برند كه وقتی در طول زندگی تلاش می كنند به آن برسند با بی ثمری روبه رو می شوند.
بعد از روشن شدن این نكته از منظر قرآن؛ حالا ادعاهایمان را مطرح می كنیم و سپس دلیل می آوریم كه فرهنگ غرب در توَهّم است، و بعد این سؤال اساسیِ شما را جواب می دهیم كه در مقابل چنین فرهنگی ما چه كار می توانیم انجام دهیم، زیرا موضع گیری صحیح در این موضوع از شناخت خود موضوع مشكل تر است. در برابر فرهنگ غرب نمی توان گوشه خانه نشست و هرگز هم ما چنین پیشنهادی نداریم، بلكه معتقدیم به یك خود آگاهی احتیاج داریم تا اوّلاً؛ روشن شود در حال حاضر كه تكنولوژی سیطره كاملی بر زندگی ما دارد، چه باید كرد، ثانیاً؛ آینده را چگونه پایه ریزی كنیم كه نه تنها از این سیطره آزاد شویم، بلكه فرهنگ حضوری و شهودی تشیع جایگزین آن گردد؟ و آیا این ادعا كه امكان دارد ما بتوانیم آینده ای را پایه ریزی كنیم كه زهر تمدن غربی را نداشته باشد، ممكن است یا خود این هم یك خیال است؟
نگاه حقیقی نشان می دهد كه غرب بعد از رنسانس، در معنی «خدا» و «انسان» و «جهان»، دچار بحران شد و لذا واقعیت را به روش درست مطالعه نكرد و تمدنی به وجود آورد كه بر مبنای واقعیات «خدا» و «انسان» و «جهان» برپا نگردید بلكه تمدنی پدیدار گشت كه در آن عقلِ واقعیت فهم و قلبِ واقعیت بین نقشی ندارند. بحث های آینده برای روشن شدن این نكات است.
مشكلِ در توَهّم افتادن غرب در دوران جدید از نگاه فلسفی فرانسیس بیكن(1561–1626م) به عالم و آدم شروع شد.[9] به عنوان نمونه؛ او در بحث بت قبیله می گوید: « بشر از پدیده های طبیعی، نظمی بیش از آنچه در آن ها واقعاً موجود است انتظار دارد» و این طرز فكر، مردم آن زمان را به این باور كشاند كه گذشتگان از آن جهت كه سعی داشتند بیشتر با طبیعت هماهنگ باشند در اشتباه بودند، بلكه باید طبیعت را با «خود» هماهنگ كرد. بالاخره با نگاه فلسفی بیكن، معنی زندگی و هدف های آن در جهان غرب، تغییر كرد و تعریف دیگری از زندگی برای آن ها پیدا شد و یا به تعبیر دیگر، انسانی جدید متولد گشت. انسانی كه میل هایی دارد و باید این میل ها ارضاء شوند و اگر نظام طبیعیِ عالم نتوانست آن ها را ارضاء كند، آنقدر طبیعت را تغییر می دهد تا مطابق میل های او شود و در نتیجه «انسانِ ابزارساز» پدید آمد، كه عقل خود را در جهت ساختن ابزارهایی به كار می برد كه طبیعت را مطابق میل های خود تغییر دهد، و لذا بشر دنباله رو خیالات و وَهمیّات خود شد و به این معنی سوبژكتیو گشت و بر این اساس تمدن تكنیكی یا ابزاری وارد تاریخ بشر گردید.[10]
انبیاء و حكیمان به این حقیقت دست یافته بودند كه جهان، صورتِ یك عقلِ حكیم مطلق، كه همان خدا هست می باشد و ما باید با تعقّل و تدبّر در عالم، رمز و راز زندگی در جهان را بیابیم و بیش از آن كه عالم را تغییر دهیم تا مطابق میل ها و آرزوهای ما باشد، باید خود را تغییر دهیم تا مطابق حقایق حكیمانه عالَم گردیم، یا به تعبیری:
«ما آمده ایم در این جهان كه بیشتر خود را تغییر دهیم تا شایسته قرب الهی گردیم و اگر ابعادی از جهان مطابق میل های ما نیست، این گناه ماست كه هوس های سرگردان را برای خود گزینش كرده ایم، در حالی كه صُنعِ خالق حكیم برای برآوردن آن هوس ها خلق نشده است».
به عبارت دیگر؛ نه جهان را برای جواب گویی به این هوس ها آفریده اند، و نه ما را برای دنبال كردن این هوس ها خلق كرده اند. حقیقت انسان بندگی خدا است و فقط از طریق «عینِ اتصال شدن» به ربِّ هستی، از حقیقت خود بیرون نمی رود، ولی اگر این اتصال را قطع كرد و از حقیقت خود فاصله گرفت، با خودِ غیرواقعی اش روبه رو می شود كه همان خودِ وَهمی است؛ و با غفلت از موضوع فوق، یعنی این كه بشر برای چه در این دنیا آمده است، به كلّی جهت زندگی تغییر كرد و انسان جدید، تغییر طبیعت را عین زندگی پنداشت و از معنی زندگی كه عبارت بود از تغییر خود برای شایسته شدن در جهت قرب الهی، فاصله گرفت، و در این راستا، در تاریخ جدید دیگر ما با دو نوع زندگی و دو نوع انسان روبه رو هستیم؛ یك نوع انسان، كه بر اساس رهنمودهای انبیاء به واقعیات عالَمِ وجود می اندیشد و سعی دارد جان خود را با آن واقعیات هماهنگ كند، و یك نوع انسان كه با آرزوها و خیالات خود زندگی می كند و این انسان دومی، شخصیت و تعریف انسان جدید یا مدرن می باشد كه با روحیه تغییر عالَم به جای تغییر خود و حال در راستای تغییر عالَم، تكنولوژی جدید ساخته شد.
با توجه به نكته فوق نباید حضور این تكنولوژی خاص را در تاریخ بشر جدید، ابزار برتر دانست بلكه تكنولوژیِ موجود برای انسانی خاص و برای هدفی خاص ایجاد شد.
این كه می گویند: «ابزارها - اعم از ابزارهای جدید یا گذشته- در خدمت انسان ها هستند» درست است، ولی باید پرسید: تكنولوژیِ موجود در خدمت كدام انسان است؟ انسانی كه در طبیعتِ خدا سُكنی گزیده و خود را در این عالم در آغوش خدا احساس می كند؟ یا انسانی كه در هیچ جای این عالم نمی تواند وطنی داشته باشد و همواره به دنبال وطنی وَهمی و خیالی، تمام عالم را تغییر می دهد و تخریب می كند تا صورت توَهّم خود را به عالم تحمیل می كند، چرا كه اگر كسی معتقد به نظم و هماهنگی عالم باشد، می پذیرد و حتّی بر خود فرض می داند كه از نظم و سنّت های موجود در جهان پیروی كند و از آن ها بهره گیرد، امّا كسی كه نظم عالم را منكر می شود و جهان را بی نظم می بیند، به خود حق می دهد كه نظمی را به میل خود به وجود آورد.
پس از توجه به این نكته كه بشر به جهت پیروی از میل خود و نپذیرفتن نظم موجود درعالم، دیگر در این كره خاكی، مأوایی برای خود احساس نمی كند و عنایت به این كه غرب نسبت به واقعیات عالم گرفتار توَهّم شده و نسبت خود را با خدا و انسان و جهان معكوس نموده است، حالا باید روشن شود كه این مشكل از كجا آغاز و به واقع باید روشن شود غربِ موجود از كجا شروع شد؟!
ما در رابطه با نقطه خاصی از تاریخ با شما صحبت می كنیم كه به نظر خودمان نقطه عطف است، و آن عبارت است از زمانی كه غربی شدنِ غرب به شكل وضع موجود، خود را نمایاند و یا به تعبیر بهتر، زمانی كه فرهنگ غرب چهره نهایی خود را به صحنه آورد. این زمان چنان چه ملاحظه فرمودید بعد از رنسانس شروع شد و در سخنان فرانسیس بیكن در قرن 16 خود را نمایاند. مبنای این تمدن با این طرز تفكرِ بیكن شكل گرفت كه می گوید: «بشر از پدیده های طبیعی، نظمی بیشتر از آنچه در آن ها واقعاً موجود است انتظار دارد.»[11]
عنایت فرمودید كه آقای فرانسیس بیكن مجموعه بحث هایی به نام «بُت های فكری» دارد؛ در آن جا می گوید همواره بشر در طول تاریخ تفكر اشتباه كرده است، زیرا بت هایی را در نحوه تفكر خود ساخته و با مقید بودن به آن بت های فكری، همه چیز را تجزیه و تحلیل می نموده است. به ارسطو و افلاطون و امثال این ها اشكال می گیرد و آن ها را عامل عقب افتادن جامعه بشری می داند. او می گوید بشر یك اشتباه بزرگ كرده است و آن این كه معتقد بوده در عالمی كه روبه روی او است و با آن سال ها زندگی می كرده است، نظم حكیمانه ای وجود دارد كه باید با آن هماهنگ شود، در حالی كه این انتظار زیادی است كه ما از طبیعت داریم. از نظر بیكن درست است به ظاهر یك هماهنگی هایی در عالم هست، ولی این هماهنگی ها آن قدر ارزش ندارد كه بخواهیم خود را مقید به نظم موجود در طبیعت كنیم و به نظمی بالاتر از آن فكر نكنیم.
ظاهر سخن او ممكن است حرف مهمّی به چشم نیاید، امّا عنایت داشته باشید كه یك تمدن با تمام لوازمش بر مبنای این سخن شكل گرفت. تاریخ غرب را كه مطالعه بفرمایید، ملاحظه می كنید كه بعد از بیكن، دكارت آمد و به حرف های فرانسیس بیكن شكل فلسفی داد و همواره این طرز فكر ادامه یافت تا آن شد كه شد. بیكن مدعی ارائه یك مكتب فلسفی نیست، بیشتر نظریه هایش كاربردی است، و به اصطلاح، او پدر علم تجربی است، ولی سخنانی را پیش كشید كه بعداً دكارت به آن ها شكل فلسفی داد.
چنان كه ملاحظه فرمودید؛ با سخن بیكن عملاً این فكر و فرهنگ جای خود را باز كرد كه گذشتگان در اشتباه بودند كه سعی داشتند بیشتر با طبیعت هماهنگ باشند بلكه باید طبیعت را با خود هماهنگ كنیم و عرض كردم تمام غربِ امروز از این جا شروع شد كه «طبیعت را باید با خود هماهنگ كنیم» و در نتیجه «از این طریق انسانی جدید متولد شد»، انسان دیروز می گفت من باید با عالمی كه صورت علم و حكمت خداست هماهنگ شوم، انسان جدید می گوید عالم باید با میل های من هماهنگ شود. هر جایی كه با میل های من هماهنگ است، آن وجه از طبیعت را می پذیرم و هر جای آن هماهنگ نیست، بر اساس خواست خود تغییرش می دهم و با یك حالت جدّی و برنامه دار، بشر جدید برای تغییر طبیعت به صحنه تاریخ معاصر آمد، بشری كه معنی خود را بیشتر در تغییر جهان جستجو می كند. آنچه بنده از عزیزان انتظار دارم توجه به این نكته اخیر است كه عنایت بفرمایید چرا می گوییم بعد از رنسانس، بشری جدید به صحنه آمده است، در حالی كه این بشر جدید از نظر شكل با بشر گذشته فرقی ندارد، ولی از نظر تلقی از خود و نگاه به خود، فرق اساسی دارد.
بشر جدید انسانی است كه میل هایی دارد و آنچنان این میل ها برایش مهم شده كه باید حتماً آن ها را ارضا كند و معنی زندگی را جز در جواب گویی به این میل ها نمی داند. حال اگر نظام طبیعیِ عالم نتوانست جواب آن میل ها را بدهد، آنقدر نظام طبیعی عالم را تغییر می دهد تا مطابق میل های او گردد. دیگر كار بشر با این معنی و تلقی كه از خود دارد، می شود ساختن ابزارهایی كه به كمك آن ابزارها بتواند به جان طبیعت بیفتد. و تولد «انسان ابزارساز» از این جا معنی پیدا كرد و پدید آمد. بنده روی این نكتة اخیر؛ یعنی تولد انسانِ ابزارساز عرایض جدّی دارم، در واقع این حرف دو قسمت دارد؛ یك قسمت این كه بتوان روشن كرد در دنیای امروز، بشری در صحنه است كه صرفاً معنی خود را در ساختن ابزارهای تكنیكی جستجو می كند؛ و در قسمت دوم روشن كنم این نوع انسان كه به آن انسانِ ابزارساز گفته می شود، در توَهّم به سر می برد و نه این كه با حقیقت در ارتباط باشد.
انسان دیروز می گفت من آنچنان میل های خودم را می پذیرم كه بتوانم با این عالم هماهنگ شوم و لذا هرگاه عالَم جواب گوی میل های او نبود، خود را كنترل می كرد و از میل های خود می گذشت. انسان جدید می گوید من نه خودم را این طور كه هستم، می پذیرم و نه طبیعت را، و امثال ارسطو و افلاطون و سقراط از یك طرف و امثال پیامبران و قدیس ها، از طرف دیگر همگی اشتباه كرده اند كه خودشان را در حدّی كه با طبیعت خدا تعامل كنند ، محدود كرده اند. لذا حرفش این است كه من خودم را این گونه نمی خواهم. من خودی می خواهم كه بتوانم تمام میل هایم را برآورده كند - آن هم میل های غریزی و وَهمی- طبیعت اگر نمی تواند به میل های من جواب دهد، من به قدری طبیعت را تغییر می دهم كه مطابق میل هایم شود. حالا این بشر اگر بخواهد طبیعت را در حدّ ارضای هوس هایش تغییر دهد، باید شخصیت خود را در حدّ كسی كه ابزارهای مهیب می سازد مجهز نماید تا به جنگ طبیعت برود طبیعتی كه به راحتی اجازه نمی دهد تمام میل های آن بشر در بسترش عملی شود، این جا دیگر طبیعت نیست كه میل های سركش او را كنترل می كند، بلكه اوست كه مقابل عوامل كنترل كننده طبیعت به جنگ و ستیز آمده است.
كسی كه پذیرفته است این طبیعت، صورت حكمت خداست، یعنی حكیمی مطلق نظم و آرایش آن را اراده كرده و حكمت او این عالم را با تمام اجزاء موجود در آن، به وجود آورده است؛ نگاه این شخص به عالم با كسی كه طبیعت را منفصل از علم و حكمت خدا می بیند، فرق دارد. مثلاً بنا به گفته حكیمان، دست انسان، صورت عقل است یعنی تمام عقل به صحنه آمده تا نظام این دست محقق شده است؛ از شكل آن بگیر، تا اندازه آن و جای آن در بدن و همه و همه، نشان می دهد در بهترین نحوه ممكن قرار دارد و لذا من نباید نظام آن را به هم بزنم، بلكه باید از طریق همین دست كه صورت مدیریت عقلی كامل است، با بقیّه طبیعت تعامل كنم، آن هم تعامل با طبیعتی كه همان حكیم مطلق ساخته است. ولی ممكن است كسی این نوع نظام مندی را برای اهدافی كه دارد نپذیرد. مثلاً دزدها با حالت معمولیِ انگشتان خود نمی توانند به راحتی از جیب مردم پول در آورند آن وقت با تمرین زیاد انگشت اشاره خودشان را آن قدر می كشند تا با انگشت وسط به یك اندازه شود و بتوانند به سرعت كیف را از جیب مردم در آورند. آری؛ برای این كه این فرد میل دزدیدن پول مردم را عملی كند، نظام طبیعی دستش برایش پذیرفتنی نیست و لذا به جای این كه دستش را آن طور كه خدا خلق كرده است بپذیرد و میل خود را كنترل كند و بپذیرد كه چون دست من برای دزدی خلق نشده ، پس میل به دزدی را در خودم كنترل كنم، می آید دست خود را مناسب میلش تغییر می دهد. عمده آن است كه جایگاه تفكری كه خواست طبیعت را بر اساس میل های خود تغییر دهد، بشناسید و عنایت كنید كه در اثر این طرز فكر، انسانِ ابزارسازی پدید آمد كه عقل خود را در جهت ساختن ابزارهایی به كار می برد كه طبیعت را مطابق میل های خود تغییر دهد. امروزه؛ در علم ژنتیك در حال تغییر كُدهای ژنتیكی انسان هستند تا انسانی بسازند كه دارای آب شش باشد و بتواند دوزیستی زندگی كند، چرا؟ چون فراموش كرده اند برای چه هدفی در این دنیا آمده اند و آیا برای آن هدف اصلی این نوع بودنی كه خدا برای آن هااراده كرده است كافی نیست؟
این جا ممكن است این سؤال مطرح شود كه مگر هم اكنون ابزارهایی كه در دنیای تكنولوژی ساخته شده است، صورت عقل نیست؟ آری، صورت عقل هست. ولی صورت كدام عقل؟ عقلی در جهت تغییر طبیعت، یا عقلِ برای معاشقه با طبیعت؟ بشر حكیم در گذشته ابزار می ساخت، بشر جدید هم ابزار می سازد، ولی فعلاً بحث ما این است كه بشر جدید ابزاری می سازد كه طبیعت را با خود هماهنگ كند ولی بشر حكیم در گذشته بر اساس روحی كه معتقد به حضور حكمت در طبیعت بود، ابزاری می ساخت كه این ابزار اُنس بیشتر با طبیعت را برای او عملی می كرد كه إن شاء الله بحث آن خواهد آمد.
حال وقتی عنایت فرمودید كه این بشر بر اساس امیال خود با طبیعت برخورد كرد و بر اساس همان امیال، تكنیك های مهیب پدید آورد، تصدیق خواهید كرد كه بشری به وجود آمد كه دنباله رو خیالات و وَهمیات خود است. اگر با دقت به مقدماتی كه عرض شد عنایت بفرمایید، به خوبی روشن می شود كه چرا می گوییم كه بشر مدرن، گرفتار وَهم خود است. در مقدمات عرض شد كه بشر در گذشته به جای این كه صرفاً دنبال وَهمیات خود باشد، سعی در ارتباط با واقعیات داشت و لذا عالَم را آن طور كه بود، می نگریست و سعی داشت با آن تعامل كند و علم و تكنیكی را به وجود می آورد كه در عین تعامل با طبیعت، آن را به عنوان یك واقعیت و این كه صورت حكمت الهی است، بپذیرد. به این نوع نگاه، نگاه وَهمی نمی گویند، وَهم این است كه به جای واقعیت، خیالات خود را در نظر بگیریم. بشر جدید می گوید: من خیالاتی دارم و این خیالات را باید عملی كنم. پس عملاً به دنبال تحقق خیالات خود است و ابزاری می سازد كه از طریق آن ها بتواند آن خیالات را محقق كند. این همان وَهم است. وقتی در شناخت شناسی می گویید این اندیشه وَهم زده است، یعنی بیش از این كه با واقعیات تعامل كند، با خیالات خودش می خواهد زندگی كند. ممكن است بگویید الآن او خیالات خودش را صورت داده است، ولی عنایت داشته باشید كه باز هم با صورت وَهم خود روبه رو است. مثلاً بچّه هایی كه با آجرها یك برج می سازند، این بچّه ها دارند با خیالاتشان بازی می كنند، كارشان جدّی نیست، عمل آن ها صورت یك اندیشه متوجه به واقعیت و یك زندگی هدفدار نیست، چون خیالات، خیالات است و نمی تواند عین واقعیت باشد، آخرش خیالات می رود و خیالات دیگری می آید. چرا بشر جدید دائم صورت هایی را كه می سازد خراب می كند و صورت های جدید می سازد؟ چون خیال یعنی همین! در خیالات شما صورتی می آید و جای خود را باز می كند، یك مدّتی آن را می پسندید ولی بعد می رود، چون جنسش رفتن است. بعد دوباره خیال دیگری می آید، دوباره آن را می پسندید و بر اساس آن زندگی را شكل می دهید و دوباره آن می رود. این است كه می بینید در دنیای مدرن دائماً بشر ابزار می سازد و باز با آن ها ارضاء نمی شود و آن ها را تغییر می دهد. هیچ وقت نتوانسته است دنبال چیزی باشد كه به او استحكام شخصیت بدهد.
نیم عمرش در پریشانی گذشت
نیم دیگر در پشیمانی گذشت
داستان تغییر انسانِ حكیم به انسانِ ابزارساز با این غفلت شروع شد كه انسان فراموش كرد برای چه هدفی در این دنیا هست و فراموش كرد باید خود را تغییر دهد، چراكه «ما آمده ایم در این جهان كه بیشتر خود را تغییر دهیم تا شایسته قرب الهی گردیم»؛ حرف همه حكیمان دنیا این بوده و هست. بشر در طول تاریخ با این طرز فكر زندگی كرده است، دوره جدید دقیقاً به این حرف پشت كرد. چرا بشر حكیم می گوید من باید بیشتر خود را تغییر دهم؟ چون معتقد است كه ساختار این عالم حكیمانه است و سراسر عالم صنعِ صانعِ حكیم است. لذا می گوید: من باید این قدر از نظر فكری، خیالی و شكل زندگی، خودم را تغییر دهم تا مطابق عالَمی شوم كه عالَم عقلی است. به گفته حكیمان، انسان باید آنچنان اندیشه و خیال خود را ادب كند كه مطابق عالم عقل شود. پس طبق این سخن، ما آمده ایم در این جهان كه بیشتر خود را تغییر دهیم تا شایسته قرب گردیم، اگر ابعادی از جهان مطابق میل های ما نیست، این گناه ماست كه هوس های سرگردان را برای خود گزینش كرده ایم، ولی صنعِ خالقِ حكیم برای برآوردن آن هوس ها خلق نشده است.
روایت قدسی هم در این زمینه داریم كه حضرت حق می فرماید من در تعجب هستم كه بشر دنبال چیزی می گردد كه من اصلاً خلق نكرده ام و آن عبارت است از رفاه و راحتی همه جانبه، یعنی این طور نیست كه بشر همه آن چیزی را كه می خواهد، در این عالم پیدا كند.
پس حرف ما تا حالا این بود كه دو نوع طرز تفكر وجود دارد؛ یكی می خواهد خودش را عوض كند تا مطابق عالم قدس شود و دیگری می خواهد عالم را عوض كند تا مطابق میل های او گردد؛ و بحران امروز جهان از این طرز فكر دوم شروع شد و به همین جهت تأكید می كنیم بحران جهان امروز ریشه اساسی در تفكر بشر دارد، و صرفاً با تغییر ابزارها مشكل حل نمی شود بلكه بحرانی جای خود را به بحران دیگر می دهد، البته یكی از مظاهر آن طرز فكر در ابزارهای دنیای مدرن ظاهر شد كه مورد بحث ما است، وگرنه بحران در سیاست و اقتصاد و تعلیم و تربیت غربی، همه و همه تجلیات خارجی طرز فكر انسان جدید است.
«در غرب جدید غایت علم، تصرف بیشتردر طبیعت است و غایت تعلیم و تربیت و آموزش و پرورش، تربیت و ساختن انسانی است كه بتواند به علمی، برای تصرف بیشتر در طبیعت مجهز باشد».
در اندیشه فیلسوفان بزرگ، خودِ علم عین فضیلت بود و آن عبارت بود از یك نوع اتصال با عالم عقول، و در اندیشه دینی هم «علم» عبارت است از اتحاد با علیم مطلق از طریق علم حضوری، كه به كمك سلوك و تزكیه و رفع حجاب از قلوب، حاصل می گردد؛ و تربیت عبارت است از آماده شدن برای چنین ارتباطی، تا برای عالِم یا سالك، علم به « اعیان اشیاء» واقع شود، چه به كمك علم حصولی برای حكیم، و چه به كمك علم حضوری برای سالك، علم به اعیانِ اشیائی كه قرآن در سوره حجر آیه 21 برای هر شیء ای قائل است و می فرماید : «اِن مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعلومٍ» یعنی؛ هیچ چیزی در عالم مادون نیست مگر این كه خزینه ها و وجود های غیبی آن نزد ما است و نازل نكردیم مگر به اندازه محدود و معلومی از آن را.
مسلّم به همان اندازه كه انسان ها به حقایق غیبیِ عالم كثرات آگاهی داشته باشند، از علم نسبی، به علم حقیقی سیر كرده اند و نیز به همان اندازه از وَهمیات به حقایق، سیر نموده اند، به بیان دیگر در منظر حكمت و دین؛ نظامِ عالَم، نظام طولی است و هر ظاهری باطنی دارد و حقایق عالمِ ظاهر در غیب عالَم، نقش اصلی را در تدبیر چهره ظاهری عالمِ ظاهر به عهده دارند. مثل نفسِ ناطقه انسانی كه مدبّر قوا و اعضای انسان می باشد.
در نظام طولی، علم به پدیده های مادون به عالم مافوقِ خود مرتبط است و نیز عالم فرشتگان در تحولات زمین و زمینیان نقش اساسی دارند، و به عبارت دیگر در نظام طولی، عالم غیب كه عالمی است سراسر وحدت و شعور، زمین و زمینیان را تحت تدبیر و تربیت خود قرار می دهد، ولی در فرهنگ مدرنیته نظام طولی عالم فراموش شد، نظام طولی عالَم كه فراموش شد، بشرْ سرگردانِ عالَم كثرت گشت - بدون آن كه متوجه باشد باید این كثرات را به عالم وحدت وصل كند- و لذا نسبت ها، جای حقایق را می گیرد و عالم وحدت كه مساوق «وجود» است از صحنه تفكر و توجه بشر بیرون می رود و عالم كثرت كه متشابك به عدم است، واقعی جلوه می كند و در نتیجه انسان در توهّم معرفتی قرار می گیرد، چون در معرفت خود هیچ توجهی به حقایق ندارد.
در غفلت از نظام طولی؛ انسان موجودی «خودمدار» و مستغنی از وَحی و بی نیاز از معنویت درونی می شود، باطناً هیچ تعلقی به عالم غیب ندارد و خودش را برای شناسایی عالم و آدم كافی می داند و مبدل به طاغوتی می شود كه همه چیز باید به او ختم شود، غافل از وجه باطنی عالم و محروم از استفاده از آن وجه، چنین انسانی فراموش می كند كه برای شكل دهی حیاتِ بی نهایت خود پا به عرصه كره خاكی گذارده است و ناگزیر است خود را شایسته ارتباط با غیب و تأثرات وَحی پیامبرانh نماید و این رویكرد صِرفاً با تحقق بندگی خدا ممكن می شود.
اگر وجود آدمی از ارتباط عقلی یا قلبی با ساحت عالَم مثال بی بهره شد، در شخصیت علمی و اخلاقی او گسیختگی پدید می آید و لذا است كه بشر چاره ندارد جز این كه دوباره با تفكری كه او را به وسیله عالم مثال، به حقایق متصل می كرد، تجدید عهد كند و در حیطه معرفتی خود از عالم ملكوت، همواره یاد كند تا هم وَهْمی بودن نظم زمینی بشر مدرن روشن شود و هم بتواند نظمی مطابق عالم حقیقت در زمین استوار كند. و علاج مشكل فكر غربی، برای نجات غرب و شرق از آن فكر همین است كه از این تَوهّمِ ناشی از غفلت از ملكوت، خارج شود. به گفته پروفسور كُرْبن: «باید به ارض ملكوت سفركرد و به آنجا پیوست»، یعنی اگر بشر خواست زمین را محل سُكنای خود قرار دهد و در آن آرامش گیرد، باید عالِم به علم سماوات باشد تا سود و زیان خود و جهانیان را تشخیص دهد، چرا كه به قول عارف همدانی:
ِته كه ناخوانده ای علم سماوات
ته كه نابرده ای ره در خرابــات
ته كه سود و زیان خود ندونی
به یاران كه رسی؟ هیهات هیهات
توجه به نظام طولی عالَم، نه تنها شخص محقق را متوجه هماهنگی «انسان» و «طبیعت» می كند، بلكه موجب می شود تا بین علم و عمل انسان هماهنگی پدید آید و انسان را مكلف به حراست از عالم و آدم می كند تا بتواند راه آسمان را بر قلب خود گشوده نگه دارد و در نتیجه دیگر هدف انسان تملك و دست اندازی به طبیعت نخواهد بود، بلكه هدف او سیر از ظاهر به باطن است تا به معارف حقیقی دست یابد، و در این حالت هیچ قلمروی از واقعیت نیست كه جدا از باطن و اصل خود دیده شود و در این صورت هر علمی، شرایط مسیر از ظاهر به باطن می باشد و اگر آن علم به چنین كاری نیاید، علم محسوب نمی شود.
اگر ندانیم چرا غرب، وارد چنین رویكردی شد و چرا نسبت به عالَم گرفتار چنین توهم بزرگی گشت - كه عالَمِ نسبت ها برایش اصالت یافت و عالَم حقایق از منظرش دور شد- چگونه می توان خود را از این توهّم نجات داد؟ عمده معرفت و توجه به رابطه لاینفك بین فرهنگ مدرنیته و توهمی است كه بنیاد و محرك این تمدن گشت و به گفته دكتررضا داوری در كتاب اتوپی و عصر جدید:[12]
«بشر در دوره جدید، زمامش به دست «وَهْم» افتاد. این «وَهْم» باید بشر را مالك الرقاب عالم سازد و بهشتی را كه ادیان وعده داده اند، در زمین محقق كند.»[13]
به واقع این چنین است كه بشر جدید به واقعیت و نفس الامر كاری ندارد، بلكه به زعم خود طرحی را كه برای جهان تصور كرده است به كمك ابزارها واقعیت می بخشد و آنچنان در تحلیل خود، به دنبال جهانی می گردد كه می خواهد بسازد، كه گویی جهان ایده آل او در چند قدمی اش است و بدین طریق به دنبال ناكجا آباد خیال خود می دود و هرگز تأمل نمی كند كه به كجا می رود و چرا به مقصد نمی رسد. دكترداوری در همان كتاب می گوید:
«استیلای بشر بر طبیعت یعنی اطلاق صورت وَهمی بر عالم و آدم، یعنی این استیلا، با تغییر معنی و ماهیت عالم و آدم آغاز می شود و به استیلای بشر منجر می گردد، امّا این مرتبه، نه با جنگ، بلكه با علم جدید... بشر از موجودات، صورت خیالی می سازد و میان صورت خیالی خود نسبت های كمّی و ریاضی برقرار می كند و با همین نسبت ها در عالم تصرف می كند و جهان بشری را می سازد و نام آن را ترقی می گذارد و مرادش از ترقی، ترقی در حیات وَهمی و مادّی و كمّی است».[14]
چنان چه ملاحظه می كنید؛ ترقی در حیات وَهمی با صعود روح و جان به سوی حقایق فرق اساسی دارد، ولی بشر مدرن ترقی در حیات وَهمی و نایل شدن به صُور خیالی خود را به معنی رسیدن به حقیقت تصور كرده است.
ایشان می گوید:
«تمدن غربی تمدن بزرگی است و شاید قرن ها دوام آورد، اما این تمدن دیگر آینده ندارد.[15]
علت بی آیندگی تمدن غربی آن است كه عقل وقلب را كه دو ساحت اساسی انسان است، مورد غفلت قرار داده است و به شور نمی كشاند، در حالی كه بشر نمی تواند فقط با وَهمِ خود تا آخر خود را قانع سازد.
برای بررسی توهّمی بودن فرهنگ مدرنیته می توانید به كتاب « معرفت و معنویت» از دكتر سید حسین نصر رجوع فرمایید. ایشان در این كتاب از صفحات 86 به بعد مسئله را از زاویه دیگری مورد بحث قرار داده ، كه در تاریخ فلسفه قابل توجه است. همچنین در آن كتاب در تأیید نكات گفته شده می فرمایند:
«طبیعت ساخته دست بشر نیست، بلكه از منبع امر قدسی یا ذات قدسی، فی حدّ نفسه صادرشده است و یقیناً به همین دلیل، اگر موانع ظهور انوار قدسی را از میان برداریم، امر قدسی خود را به رضایت خود، آشكارمی سازد .....».[16]
تأكید اندیشمندان بزرگ و آموزش های دینی، آن است كه زمین همچون موجود زنده ای است كه خودش شرایط عناصر گوناگون و مرتبط با حیات، هوا، و ... را مهار می كند، به شرطی كه ما با تغییرات افراطی، حیات طبیعت را از بین نبریم و مثل كودك زنده ای كه بخواهیم اعضائش را قطع كنیم و به میل خود در جای دیگری كه می خواهیم پیوند بزنیم، با آن رفتار نكنیم، كه در آن صورت آن كودك را از دست داده ایم.
آری؛ وقتی غایت علم جدید تصرف بیشتر در طبیعت است، غایت تعلیم و تربیت این فرهنگ هم ساختن انسانی است كه عالِم به علمی شود كه بیشتر در طبیعت تصرف كند، دیگر در این فرهنگ علم به خودی خود ارزش ندارد، بلكه ارزش آن به اندازه ای است كه بتواند طبیعت را برای ما تسخیر كند، نهایت هدف این علم، رساندن انسان به جسد طبیعت است، حالا این علم كجا و آن علمی كه می خواهد انسان را با حقایق پایدار و باطنِ عالَم مرتبط سازد كجا؟!
همان طور كه عنایت فرمودید؛ برای روشن كردن موضوعِ باطن داشتن اشیاء عالم، از آیه قرآن كمك گرفته شد. قرآن به شما كمك می كند تا هم در بحث های فلسفی تحلیل بهتری از جهان داشته باشید، هم در بحث های عرفانی مشخص شود جهت قلب به كجا باید سیر كند، و نیز با توجه به قرآن، چگونگی تعامل و ارتباط ما با اشیاء با فرهنگ خاصی انجام می شود.
خداوند می فرماید: ای انسان ها! هر چیزی كه در این عالمِ مادون هست، جلوة نازله ای از عالمِ مافوق است و در عالم مافوق حقیقت این شیءِ نازله به شكل جامعیت موجود است. فرمود: «اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعلومٍ»[17] یعنی؛ هیچ شیء ای نیست مگر آن كه خزینه های آن نزد ماست. خیلی عجیب است. نمی گوید خزینه اش نزد ماست، بلكه جمع می آورد و می گوید خزینه های هر شیئ نزد ما است.
آری؛ شما در مباحث فلسفی می گویید این درختی كه روی زمین است یك حقیقت آسمانی دارد؛ همانی كه افلاطون آن را «مُثُل شَجَر» می نامد. این آیه با حرف افلاطون تناسب دارد، امّا با وسعت بیشتر. لذا است كه توماس آكوئیناس می گوید آنچه كه فیلسوفان آرزوی به صحنه آوردنش را داشتند، پیامبران عملی كردند. حرف افلاطون درست است، منتها آیه می فرماید آنچه در این عالم نازل شده است، یك صورت متعالی با حالت جامعیت دارد، چون می فرماید خزینه های این شیءِ نازل شده، نزد ما است. پس ملاحظه می فرمایید كه عالم مادون دارای باطنی است كه آن باطن و حقیقتِ غیبی از نظر درجه وجودی بسیار شدیدتر و واقعی تر از این عالم است، و هر قدر تمدنی بتواند نسبت خود را با آن حقایق باطنی شدیدتر كند اوّلاً؛ از عالم كثرت ها و نسبت ها به عالم وحدت و حقیقت نزدیك تر شده است، ثانیاً؛ بیشتر از وَهمیات و اعتباریات آزاد گشته و سیر او به سوی توجّه به عالم ملائكه ممكن گردیده است، البته این كه به طور خلاصه در این آیه می فرماید: «هیچ شیء ای نیست مگر این كه خزائن آن نزد ما است.» منظور از شیء در آیه، واقعیات غیراعتباری عالم مادّه است، مثل درخت، انسان، و امثال این ها، ولی خیابان یا میز یا دیوار كه از اعتباریات اند، چیزی نیستند كه حقیقتی در عالم غیب داشته باشند، این ها اصلاً واقعیت ندارند، این ها نسبت اند. شیء یعنی آن چیزی كه بدون نسبت به من و شما، به خودی خود وجود دارد. خیابان نسبت به ماشین وجود دارد، ماشین نسبت به جادّه وجود دارد، جادّه نسبت به مقصد وجود دارد، مقصد نسبت به من و شما وجود دارد، یعنی اگر من مثل ملائكه، همه جا بودم، خانه من كجا هست؟ من چون مكان مند هستم، خانه ام فلان جاست، بنابراین اعتباریات را در این آیه نباید وارد كنیم.
خداوند در این آیه می فرماید كه هیچ شیء ای نیست مگر آن كه خزائن آن نزد ماست؛ مسلّم چیزی كه نزد خداست، مجرّد و پایدار و تغییرناپذیر است، چون خودش فرمود: «ما عِنْدَكُمْ یَنْفَدُ وَ مَا عِنْدَاللهِ باق»[18] یعنی آنچه نزد شماست ناپایدار و آنچه نزد خداست، پایدار است، حالا طبق آیه 21 سوره حجر، تمام اشیاء، حقیقتی نزد خدا دارند، پس هر چه در این عالم به عنوان شیء هست، یك حقیقت غیبیِ پایدار و مجرّد و غیرقابل تغییر نزد خدا دارد.
در ادامه می فرماید: «وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاّ بِقَدَرٍ مَعْلُوم» یعنی؛ ما یك اندازه محدود از حقیقتِ غیبی آن شیئ را نازل كردیم، پس آنچه از آن حقایق پایدار در این عالم هست، صورت نازله آن حقایق است و اصل و اساس این ها آن جاست. حكیمان متوجّه بودند كه برای این كه در زندگی این دنیایی به عالم غیب وصل شوند، باید به این صورت های نازله درست بنگرند و درست از آن ها استفاده كنند، چون این طبیعت، صورت حقایقی است كه نزد خدا است، پس بیشتر باید با طبیعت و اشیاء حقیقی این عالم تعامل و معاشقه كرد، چون راه ورود به عالم غیب اند، نه این كه آن ها را تغییر دهند.
شما یك وقت معتقدید كه پشت این طبیعت یك صورت غیبیه جامعی خوابیده است، بعد می گویید: ای طبیعت! من با تو چگونه رفتار كنم كه تو حجاب بركنی و صورت پنهانت را انكشاف كنی؟ طبیعت می گوید: تو صورت وَهمیه ات را بر من تحمیل نكن، بلكه سعی كن مرا به انكشاف درآوری. تو با من معاشقه كن و موانع ارتباط من و خودت را از بین ببر، تا من رازهای خود را با تو در میان بگذارم و در آن صورت می توانی در من سكنی گزینی و مرا وطن خود قرار دهی.
بعضی مواقع موانعی بین ما و طبیعت ایجاد می شود كه نمی گذارد با طبیعت، ارتباطِ درستی برقرار كنیم. مثلاً رودخانه آب های خود را به نحو زیبایی در دل سنگ ها جاری كرده و به نحو موزونی جلو می رود، كنار خود خاكی را پرورانده و سبزه زاری درست كرده و به طور كلی یك مجموعه دارای حیات را شكل داده است؛ مثل مجموعه اعضاء بدن انسان كه حیات در آن جاری است. حالا اگر به هر نحوی بین ما و این طبیعت حجاب ایجاد شد به طوری كه مانع ارتباط من با صورت غیبی آن گشت، دیگر نمی تواند با من حرف بزند، من هم نمی توانم با آن حرف بزنم. رودخانه می گوید من را از این موانعِ ارتباط با خودت نجات بده تا اُنس و گفتگوی من با تو شروع شود، لازم نیست من را تغییر دهی، بگذار من خودم باشم، من همراه با اطرافم، همه با هم یك مجموعه و صورت آن عقلی هستیم كه براساس تدبیر آن عقل، در دل این طبیعت جای گرفته ام و در حركت هستم. سودجوها و خودنماها چهره حقیقی من را كه حكایت از عقل باطنی می كرد، از بین برده اند و صورت وَهمیه خود را بر من تحمیل كرده اند، لذا در این صورت، دیگر باطن من، صورت وَهم آن هایی است كه مرا تغییر داده اند و مسلّم ارتباط با وَهمِ سوداگران، دلپذیر نیست. آری؛ ای انسان! تو لازم نیست با تحمیل صورت وَهمیه خود بیش از این مزاحم من شوی. من خودم خاك های اطراف خود را نمناك و مرطوب و سرسبز می كنم كه موقع نشستن در اطراف من لباس هایت گرد و غبار نگیرد. تو اطراف من را سنگفرش نكن كه دیگر نتوانم در آن جا سبزه برویانم و نیز تو مرا با انواع مواد شیمیایی آلوده نكن كه آب زلال آبی رنگ، به آب آلوده و پر از موانع تبدیل شود كه نتوانم زیبایی آسمان را در خود منعكس كنم.
ملاحظه می فرمایید كه شما در اندیشه حكیمان و در نسبت آن ها با طبیعت، با طبیعتِ زنده ای روبه رو هستید كه با شما نجواها دارد و به همین جهت است كه می گویند این طبیعت زنده را نباید از بین ببرید و چون موجود مرده با آن برخورد كنید. در منظر علم فیزیولوژی، به شما گفته اند بدن عبارت از مجموعه سلول ها كه به خودی خود مرده اند، در حالی كه سراسر دست مرا حیات قبضه كرده است هرچند از منظر علم فیزیولوژی آن حیات محسوس نیست ولی این گوشت های بدن من همگی زنده اند. عین همین تفاوت منظری كه علم فیزیولوژی با نظر حكیمان نسبت به بدن دارد، همین تفاوت در برخورد فرهنگ مدرنیته با حكیمان نسبت به طبیعت مطرح است. ایان باربور در كتاب «علم و دین» می گوید: اگر از ساحت فیزیولوژیكی به بدن نگاه كنیم، یك مجموعه سلول همراه با كروماتین ها و كروموزوم و... می بینیم، ولی واقعیت انسان را باید از ساحت های متفاوت نگاه كرد. او می گوید این دیگر چه ساحتی است كه موجود زنده را فقط در حدّ مجموعه سلول ها می بیند و دیگر هیچ؟[19] در حالی كه زندگی در تمام رگ و پوست من جاری است و این طور نیست كه روح من جدای از جسم من باشد، بلكه روح من در همین جسم من جاری است و همان موجب حیات جسم من است. بله، یك ساحت دیگر دارم كه بی بدن هم زنده ام و آن «مَنِ» من یا نفس مجرد من است، ولی اكنون كه من با جسم خودم در مقابل شما نشسته ام، روحی كه عامل حیات من است، همان حیات سلول های من است نه چیز جدای از آن ها. این طور نیست كه بگوییم هم اكنون انسان یك روح دارد و یك جسم، و جسم او موجود مُرده ای است و روح او زنده است. این حرفی بود كه دكارت زد و بحث ذهن و عین و دوگانگی بین جسم و روح را مطرح كرد و بشر را از چگونگی واقعیات موجود منحرف نمود. می گویند دكارت بشر را با بحث دوگانگی بین روح و جسم و یا دوگانگی بین طبیعت و ماوراء طبیعت، از دیدن درست واقعیات كور كرد. این مباحث را كه موجب بررسی تفكر فلسفی غرب جدید است حتماً باید كار كنید. این كه می گویند: دكارت در اردوگاه دوگانه كردن عالم جسم و جان، بشر را كور كرد. معنی اش همین است كه عرض شد. وقتی به شما می گویند یك روح داریم و یك جسم، حرف غلطی نمی زنند، ولی این طور نیست كه این دو همواره جدای از هم باشند و شما یا با طبیعت مرده روبه رو باشید و یا با روح زنده، همین طور كه به واقع این طور نیست كه الآن شما من را یك جسم مرده ببینید با یك روح زنده، بلكه من تماماً زنده ام. الآن این دست من كه حركت می كند، به عنوان یك موجود زنده حركت می كند و حیات مرا منكشف می كند. اگر مانعی به وجود آمد كه حیات دست مرا از بین برد و دست من نتوانست آن حیات را منكشف كند، به علت مانع خارجی است، وگرنه خود این دست، همراه با فعالیت هایش عامل انكشاف و نمایاندن حیات است. مثلاً در دوره جنینی اگر مزاحمتی برای جسم جنین ایجاد نشود، همان جسم در رحم مادر موجب جذب و ظهور كامل روح در اعضای بدن است و روح ما خود را با بدن می نمایاند، به طوری كه در چشم، قوّه بینایی نفس، خود را می نمایاند و در گوش، قوّه شنوایی نفس، خود را نشان می دهد، البته نفس، ابتدا در رحم، عضوی مناسب قوایش - مثل چشم و گوش- می سازد و سپس از طریق همان عضو خود را نشان می دهد. وظیفه ما این است كه در دوره جنینی مانع ایجاد نكنیم تا روح در ساختن عضو یعنی در ساختن عامل نمایش خود به مشكل نیفتد.
متفكر مدرنیته می گوید: «من اندیشه خودم را به طبیعت می دهم.» در حالی كه حكیمانِ توحیدی می گویند: شما كاری كنید این عالم كه سراسر، عامل نمایش اسماء و صفات خداست، بتواند باطن خود را به شما بنمایاند و شما از طریق عالَم، با خدا مأنوس شوید. اگر عالَم خودش را به شما نشان دهد، آغوش نمایش حیات و قدرت و علم خداست و در نتیجه می توانید در این عالم به نحو بسیار زیبایی زندگی كنید.
این سؤال را باید جواب داد كه؛ چرا امروز طبیعت دیگر برای بشر نقطه خلوت و انس و سكنی نیست؟ آقای هایدگر در نقد مدرنیته می گوید مدرنیته كاری كرده كه زمین دیگر برای بشر محل سكنی نیست، و با تدبّر در سخن خداوند علت آن روشن می شود، می فرماید: «اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعلومٍ»[20] یعنی؛ ای آدم ها! وقتی شما متوجه باشید پشت پرده ظاهرِ اشیاء، یك حقیقت غیبی وجود دارد و این ظاهر؛ صورتِ آن حقیقت غیبی است، كاری می كنید كه در تعامل با طبیعت و در تعامل با هر شئ حقیقی، با باطن آن ارتباط برقرار كنید و به جای در حجاب بردن طبیعت آن را به انكشاف درآورید، تا رازهای خود را ظاهر سازد. مثلاً شما یك كوزه را با یك بلوك سیمانی مقایسه كنید، كوزه گر كوزه را چگونه ساخته است؟ اوّل با زبان فطرت خود به خاك رُس گفته است كه ای خاك! تو چه چیزها می توانی بشوی؟ خاك هم با زبان تكوینی خود به او می گوید: من می توانم برای تو كوزه بشوم و لذا این خاك با دستان هنرمند كوزه گر به صورت كوزه خود را ظاهر كرد، در واقع كوزه گر خاك را سركوب نكرد، بلكه برعكس؛ به انكشاف كشاند، لذا خاك توانست خودش را به صورت كوزه ای ظریف نشان دهد و عملاً با این نوع برخوردِ كوزه گر با خاك، رازی از رازهای خاك نمایان شد و آن كوزه یكی از نقطه های اُنس شما با طبیعت قرار گرفت. حال به من بگو كه آیا تمام این وسایل موزه ها كه شما با نگاه كردن به آن ها، به عالم آرامش منتقل می شوید، این ها وسایل زندگی مردم بود یا این ها را برای موزه ها ساخته بودند؟آیا غیر از این است كه این ها وسایل زندگی مردم بوده است و مردم با آن ها زندگی می كرده اند؟ ولی مردمی كه با طبیعت تعامل كنند از خاك، كوزه می سازند، نه بلوك سیمانی. یعنی بشرِ حكیم، طبیعت را برای زندگی خود، به صورت های زیبایی كه بتواند با آن زندگی كند و از طریق آن رازگشایی كند در می آورد. به همین جهت می بینید اكثر مردمِ قدیم، به یك معنی هنرمندند، چون در تعامل با طبیعت به دنبال رازگشایی از آن بوده اند و ما تمام وسایل زندگی بشر قدیم را به عنوان هنر در موزه ها می گذاریم. از خود بپرسید كه چرا این قدر روی این كوزه وقت گذاشته اند؟ چرا این قدر روی چوب این تخت وقت صرف كرده اند؟ چه چیزی از این تكه چوب انتظار داشته اند؟ همه این ها به جهت آن است كه می دانستند این چوب اسراری دارد كه می شود آن اسرار را به انكشاف آورد، و طوری اسرار آن را ظاهر كرد كه بتوان با آن مؤانست داشت. بشرِ حكیم می دانست كه زندگی یعنی مؤانستی قدسی با همه پدیده های اطراف خود، تا از طریق آن مؤانست و ارتباط با باطن این پدیده ها، عقل و قلبش به سوی عالم معنی اوج بگیرد، به همین جهت از وسایل زندگی و خانه خود خسته نمی شدند، تا تصمیم بگیرند دائم آن ها را تغییر دهند، و به سوی ناكجاآبادِ وَهمی همواره همه چیز را عوض كنند. امروزه ساختمان خانه ها را ملاحظه بفرمایید كه چگونه فضاهای ساختمان ها با فشاری كه بر روح ما می آورند گویا فریاد می زنند كه از ما بیرون بروید، چون آن ساختمان ها عامل انكشاف حقایق باطنی طبیعت نیست تا محل سكنی و آرامش باشد، بلكه بیشتر حاصل سركوب طبیعت است.
بعضی از دانشمندان در مورد ساختمان های تمدن امروزی و مقایسه آن با ساختمان هایی كه حاصل تمدن حكیمان بود، نكاتی را مطرح كرده اند كه در بحث «مسكن های بیهوده» در این مورد نكاتی عرض شد.[21] می گویند انسان به محض واردشدن در ساختمان های امروزی احساس می كند فضای ساختمان با او در جنگ است، چون فضایی برای قرار گرفتن و آرامش یافتن در آن حاكم نیست، لذا مردم از آن ساختمان ها به پارك ها پناه می برند، ولی پارك ها هم با آن ها در جنگ هستند، چون آن جا هم ساخته توَهّم انسان هایی است كه فكر خود را بر طبیعت تحمیل كرده اند و لذا محلّ آرامش نیست و فضایی نیست كه روح انسان را تغذیه كند، به همین جهت عموماً پارك ها محلّ عیاشی می شود، چون محل تحریك نفس امّاره است و نه دعوت به رازبینی. تمام عالمی كه امروز بشرِ مدرن ساخته، به جنگ بشر آمده است. فضایی كه یك كوزه در اطراف خود ایجاد می كند خیلی فرق دارد با فضایی كه بلوك سیمانی و اسكلت فلزی ایجاد می كند، در كنار فضایی كه آن كوزه ایجاد می كند، یا در كنار بناهایی كه معماری حكیمان گذشته در تعامل با طبیعت ایجاد می كرد، انسان می توانست سكنی بگزیند و در آن فضا تغذیه روحی شود و آن فضاها به نوعی جواب گوی نیازهای انسان ها و متذكر نظم حاكم بر عالم بود. معماری اسلامی بیش از آن كه مهمان را به اندرون خانه رهنمون شود، از فضایی معروف به «هَشتی» می گذراند تا محارم را از دید نامحرم در امان بدارد. دیوارهای بلند بنا، حافظ همه ارزش هایی است كه او قصد حفاظت از آن ها را دارد. فضای وسیع خانه نیز، نمایانگر گشادگی سینه اوست. این تلاش در حفظ ارزش ها تا آن جاست كه كوبه های آویخته به در خانه هنگام كوبیده شدن، معرِّف جنسیت شخص مراجعه كننده به درب منزل است. كوبه های درشت و ستبر با صدای بَم، نمایانگر حضور مردی در پشت در است و كوبه های ظریف با صدای زیر، نمایانگر زنی است كه زنِ صاحب خانه را فرا می خواند، چون برای شخص معمار حفظ ارزش ها و احكام مقررشده از سوی آسمان مهم تر از خواست و میل خود اوست و این درست برعكس معماری عریان و لختی است كه انسان مدرن دارد، انسان مدرنی كه چیزی برای مخفی كردن و رازی برای نهفتن و محارمی برای در امان نگاه داشتن از نامحرمان ندارد، چون اصلاً راز را نمی شناسد.
ممكن است این سؤال بزرگ برای شما پیش آید كه اگر بشر از ساحت مدرنیته و انسان ابزارساز بیرون نیاید آیا می تواند از این مشكل رها شود؟ خیر؛ بشر تا وقتی از این ساحت به ساحتِ دیگری برنگردد، هیچ چیز درست نمی شود، چون روح مدرنیته، روح جنگ با طبیعت است، روح خراش انداختن به چهره عالَم است. بشر گذشته با روحیه قدسی اش می دانسته است كه زندگی یعنی به انكشاف كشیدن طبیعت، تا نقطه انس خود را در آن رابطه پیدا كند.
بشر وقتی با خاك ها این كوزه را ساخت، دید خاك با همان زبان تكوین می گوید من باز هم امكاناتی دارم كه می توانم بنمایانم، یعنی صورت های دیگری كه می تواند برای تو محلّ انس با راز باشد، پشت من وجود دارد. بنابراین بشر شروع كرد با خاك و طبیعت تعامل دیگری انجام دهد، حاصل آن تعامل ایجاد دیگر آثار به جامانده از بشرِ حكیم گذشته شد. بنده وقتی با فضای بعضی از مساجد روبه رو می شوم، چیزی نمانده است كه قالب تهی كنم. تمام فضا قدرتِ رازگشایی دارد، می گوید: من چیزی بالاتر از این هستم، بیا آن جا. عمده آن است كه ما توان انتقال از این فضاها به عالم غیب را پیدا كنیم. به گفته حافظ:
عارفی كو كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسدكه چرا رفت و چرا بازآید
یعنی كسانی هستند كه صِرفاً ناظر طبیعت نیستند، بلكه با رازهای آن ارتباط دارند.
ولی بشر امروز این دید را گم كرده و حتّی نمی داند چه چیزی از او گم شده است، یعنی؛ گمشده اش را هم گم كرده است. چون رابطه با طبیعت را صرفاً از منظر فرهنگ مدرنیته دنبال می كند، در چنین فرهنگی، امكان هیچ گونه رابطه و گفتگویی نیست، چه گفتگوی انسان ها با همدیگر، چه گفتگوی طبیعت با انسان ها، و از همه مهم تر امكان گفتگوی خدا با انسان ها نیز از بین رفته است، چرا كه وقتی تعامل صمیمی با طبیعت از بین رفت و شعور دركِ دردودل طبیعت كور شد، بدون هیچ گونه عواطفی با طبیعت برخورد می كنیم. مثل برخوردی كه غربیان با مردم آفریقا انجام دادند، آن ها طوری با مردم آفریقا برخورد كردند كه گویا عواطف و انسانیتی در آن مردم كه فقط رنگ پوستشان با آن ها فرق می كرد، نیست، و بدتر از آن را با طبیعت انجام دادند. در این رابطه كه فهم و درك زبانِ طبیعت به كلّی از بین رفته است اولیای خدا زبانشان بسته است و اصلاً نمی دانند با بشر جدید چگونه باید حرف زد، گفت:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام كر
من ناتوان زگفتن و خلق ازشنیدنش
حرف این است كه اگر پول شما گم شده بود می رفتید و پیدا می كردید. اما اگر نمی دانید چه چیزی از شما گم شده است - یعنی گم شده هم گم شده است- دیگر به دنبال چه چیز می خواهید بگردید. بشرِ جدید خیلی از چیزها را گم كرده است، ولی مشكلش این است كه نمی داند چه چیزهایی را گم كرده است.
اشپیگل در مصاحبه ای كه با هایدگر انجام داده از او پرسیده است: شما كه می گویید غرب به انتها رسیده است، چه پیشنهادی برای نجات آن دارید تا از خطری كه شما می گویید در آینده، غرب گرفتار آن می شود، نجات یابد؟ هایدگر ابتدا شرط می كند كه مصاحبه مرا تا زنده هستم منتشر نكنید، سپس می گوید: «تنها هنوز خدایی است كه می تواند ما را نجات دهد».[22] ملاحظه بفرمایید كه اوّلاً؛ می فرماید هنوز وقت انتشار این مصاحبه نیست، یعنی روح زمانه نمی داند در كجای تاریخ خود قرار دارد و هر چیزی را فقط بر اساس فضایی ارزیابی می كند كه در آن فضا قرار دارد و لذا باید در افقی دیگر قرار گیرد و یا لااقل در منظر خود افق دیگری را ببیند تا بتواند آن حرف هایدگر را بفهمد. ثانیاً؛ می گوید تنها خدایی است كه می تواند ما را نجات دهد. این سخن او بسیار دقیق است. یعنی با این فضای فكری كه بشر مدرن برای خود به وجود آورده، حتّی خداشناسی اش هم به كارش نمی آید، برداشت او از خدا، برداشتی نیست كه بتواند اولاً: خدای واقعی را بیابد، ثانیاً: از آن خدا درست بهره بگیرد، چون بشر مدرن آینده را هم ادامه همین امروز می داند و به همین جهت به غیر از افقی كه مدرنیته در مقابل او قرار داده است نمی تواند نظر كند. لذا هایدگر نمی گوید: همان خدای متافیزیك باید كاری بكند، بلكه امیدوار به خدایی است كه آن خدا، خدای حضوری و قلبی باشد، یعنی در عین این كه باید بشر به معنویت برگردد، ولی معنویتی غیر از معنویتی كه مدرنیته در منظر انسان قرار می دهد، چون بشرِ مدرن، آینده را بسط مدرنیته می داند و تصور می كند با بسط بیشتر مدرنیته می توان مشكلاتی را كه مدرنیته به وجود آورده است رفع كرد. هایدگر می گوید: خدایی كه در فرهنگ مدرنیته به آن نظر می شود، خدایی نیست كه آینده را درست كند. آقای دكتر احمد فردید در رابطه با خدایی كه مدرنیته می شناسد، تعبیر «خدای فردا» را به كار می برد و می گوید خدایی كه باید بشر را نجات دهد، «خدای پس فردا» است.[23] حرف ایشان، حرف بزرگی است. ممكن است سؤال كنید خدای پس فردا دیگر چیست؟ مگر خدا هم عوض می شود؟ نه، خدا عوض نمی شود، ولی نگاه ما به خدا عوض می شود، از این جهت گفته می شود خدای متافیزیك غیر از خدای انبیاء است. خدایی كه شما در درس معارف دانشگاه می خوانید در این حدّ است كه یك ماوراءطبیعه ای وجود دارد، این غیر از آن است كه متوجّه نقش آفرینی خدا در همه ابعاد زندگی باشید. آن خدایی كه با گناه كردن، جلوه و نور خود را از ما می گیرد و با عبادت و صداقت و بندگی، بر قلب ما رخ می نماید، غیر از خدایی است كه با استدلال بخواهید وجودش را ثابت كنید. خدایی كه به صرف استدلال وجودش را ثابت كرده اید، نمی تواند آینده شما را درست كند. یك خدای دیگری لازم است.[24] به هر حال می بینید كه فهمیدن حرف هایدگر مشكل است. خدای ما عبارت است از این كه: این عالم معلول است، معلول علت می خواهد، پس علت آن خداست. این چه ربطی دارد به خدایی كه با تمام اسماء و صفاتش در سراسر عالم حاضر است. پس عنایت فرمودید؛ آن خدایی كه قرار است ما را از مدرنیته نجات دهد، خدایی است كه باید ظاهر شود و با ما به گفتگو بنشیند و ما نیز با او گفتگو كنیم یعنی خدای پیامبران و نه خدای فلسفه و كلام.
دوباره به مثال كوزه برمی گردیم. بشر حكیم كه توانایی فهم باطن اشیاء را داشت و راز و رمز آن ها را می شنید، با طبیعت تعامل می كرد و حریم آن را پاس می داشت و طبیعت هم خود را به عنوان صورت راز به بشر حكیم نمایاند و با همدیگر آشنا شدند و در كنار همدیگر در نهایت اُنس زندگی كردند و این است معنی این كه می گوییم بشر حكیم با طبیعت معاشقه كرد و طبیعت هم با خاكش به او كوزه شدنش را نمایاند و عملاً از این طریق با او گفتگو كرد. و طبیعت با زبان رمزو راز كه حكیمانِ باطن فهم می شنوند، گفت: باز هم می توانی با من گفتگو كنی، و این همه هنر در ابزار زندگی گذشتگان، صدای مؤانست و گفتگوی طبیعت با بشر حكیم است. ما در آن زمان كه متوجه زنده بودن طبیعت بودیم، با این ابزارها زندگی می كردیم. حالا در مقابل كوزه، بلوك سیمانی را در نظر بگیرید كه حاصل سلطه بشر بر طبیعت است و نه حاصل تعامل بشر با طبیعت. اوّلین كاری كه بشر مدرن با نوع برداشت امثال فرانسیس بیكن از طبیعت، انجام داد این بود كه طبیعت را میراند. شما تفاوت خاك را با سیمان در نظر بگیرید. شما وقتی كه به خاك نگاه می كنید با وقتی كه به سیمان نگاه می كنید یك حالت ندارید، چون خاك مَحْرمِ جان ماست. ما با آن زندگی می كنیم، صورت و جلوه تدبیر خدای حكیم است، می توانیم با آن به عنوان یك موجود زنده اُنس بگیریم و معاشقه كنیم، در حالی كه سیمان صورت مرگ است. بشری كه همه طبیعت را مرده می داند، نمی فهمد طبیعت را كشته است چون از اوّل آن را مرده می دانست. خاك، صورت حیات است. بروید نگاه كنید كه چگونه در كلاس های درس علوم، بشر را نسبت به فهم حیات طبیعت كور كردند. می گویند خاك كه مرده است . حالا هر چه هم آن را حرارت می دهی، تغییری در حال آن ایجاد نمی شود. معتقدند مرده كه مرده تر نمی شود. بعد شما می بینید طبیعتی كه خاك آن تبدیل به سیمان شده، دیگر نمی تواند با شما ارتباط برقرار كند و زندگی در خانه های سیمانی، عرصه زندگیِ همراه با آرامش را بر ما تنگ می كند، بدون آن كه علت آن را بدانیم.
چنانچه ملاحظه كردید خداوند ما را متذكر كرد كه: «اِنْ مِنْ شَیءٍ اِلّا عِندَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلّا بِقَدَرٍ مَعلومٍ»[25] یعنی؛ هیچ چیزی نیست مگر این كه حقیقت و خزائن آن نزد ما است و نازل نكردیم از آن، مگر حدّ محدودی از آن را. این آیه بسیار عجیب است، قصّه تذكر زندگی صحیح با عالم است. تمام این عالم، صورت عالم غیب است. چرا این عالم را آینه عالم غیب نمی دانید؟ چرا این عالم را می كشید؟ چرا به جای تعامل با آن، اساس آن را تغییر دادید؟ چه پیش آوردید جز یك نحوه بی ارتباطی با عالم؟ و نتیجه بی ارتباطی با عالم این شد كه دیگر هیچ جای آن برای شما محلِ سُكنی نیست، هیچ جای آن وطن شما نیست، چون نفهمیدیم این عالم ریشه در سماوات دارد، چون علم سماوات نداشتیم با این عالم هر طور دلمان خواست عمل كردیم و لذا از همه چیز واماندیم. بابا طاهر می گوید:
تِه كه ناخوانده ای علم سماوات
تِه كه نابـرده ای ره در خرابــات
تِه كه سود و زیان خود ندونی
به یاران كی رسی؟ هیهات هیهات
اگر كسی نتواند قواعد عالم غیب را بشناسد، نمی تواند زمین را بسازد و تمام بحران های زمین به جهت انقطاع از آسمان است. آری؛ «باید به ارض ملكوت سفر كرد و به آن جا پیوست» و از آن منظر به آدم و عالم نگاه كرد.
حكیمان می فهمند چگونه زندگی زمینی را به آسمان وصل كنند و عارفان این ارتباط را می بینند. آقای نیل پستمن جامعه شناس آمریكایی می گوید: «من بیم آن دارم كه فلاسفه و مربیان اجتماعی ما، ما را رها ساخته اند»[26] كه این همه سرگردانیم. چون نحوه اتصال به مبدأ هستی در این تمدن نابود شده است و لذا جدّ و جهدی برای دست یابی به «راز هستی» نمی شود و حكیمان كه متذكر رازهای هستی هستند از طریق مهندسان متخصصِ ویرانی طبیعت، به حاشیه رانده شده اند. حكیمان به جهت نسبتشان با مبدأ هستی در میان مردم به مانند «رازی» هستند كه هدایت و فرماندهی «تن» را بر عهده دارند و وجودشان به خودی خود موجب رازگشایی است، ولی چون اینان به كار تغییر طبیعت نمی آیند، در فرهنگ مدرنیته جایی نخواهند داشت، چون همه چیز باید در خدمت میل ها و هوس های بشر مدرن باشد و لذا عالمان قلابی كه علمشان در حدّ تغییر طبیعت است، جای عالمان حقیقی برای عوام الناس میدان داری می كنند و در این حال هر تدبیری برای اصلاح امور مملكت توسط دینِ عالمان قلابی اندیشیده شود نتیجه اش جز بحران و اغتشاش بیشتر نخواهد بود و تا جامعه به سوی حكیمان برگشت نكند، این بحران ها ادامه می یابد. به گفته حافظ:
شهرخالی است زعشاق، بودكز طرفی
مردی ازغیب برون آیدوكاری بكند
باید زندگی انسان ها نظر و نسبتی با حق و حقیقت پیدا كند تا بحران ها به تعادل تبدیل شود و «عقلِ هدایت»، عنان عقل تكنیكی را در دست بگیرد و با علم به اعیانِ اشیاء، در طبیعت تصرف كند و اصالت را به عالم غیب بدهد و عالم شهادت را تابع آن بداند وگرنه بحران ها همچنان ادامه خواهد یافت.
رسالت «مباحث غرب شناسی» این است كه بشرجدید را متوجه این نكته بكند كه در تحلیلش نسبت به انسان، به اشتباه افتاد و در نتیجه این همه گرفتاری برایش پدید آمد و آنچنان مشغول این گرفتاری ها شد كه معنی بودن خودش را در زمین گم كرد و لذا با یك پوچی بزرگ نسبت به خود روبه رو شده است. آیا برای نجات از پیامدهای مدرنیته باید به فیلسوفان و تئوری های پُست مدرن دل بست -كه عموماً می خواهند با همان دیدگاهِ مدرنیته از بحران های پیش آمده رهایی یابند- یا باید دیدگاه انسان را نسبت به خودش و خدا و جهان تغییرداد؟
باید در مباحث غرب شناسی متوجه شویم: «غرب در جان ها است، در نگاه ها و در حركات دست و پاها است و بیهوده در جای دیگر سراغ غرب نرویم».
در فكرِ انسانِ غرب زده گرفتار تَوهّم، طبیعت جسم مرده ای است كه باید ماده تصرف آدمیان باشد، و نه یك دوست ومونس انسان كه می تواند با انسان گفتگو كند و مونس تنهایی او باشد و او را به ملكوت عالم منتقل نماید، این است كه گفته می شود: «ماجرای غرب و تاریخ غربی، پدید آمدن نوعی نگاه به موجودات و آدمیان و زبان است كه آن گاه در چشم و گوش جان ها نشسته و درك ها را دگرگون كرده است». یعنی بسیاری از مردمان بدون این كه بخواهند و بدانند ، دركی از موجودات دارند كه در كلاس درس علوم به آنها القاء شده است، دركی كه پدرانشان با آن ها در این نوع نگرش شریك نبودند، چون آن ها كلاسِ علوم را نگذراندند. در كلاس علوم آموختیم، طبیعت موجود مرده ای است كه انسان ها آزادند به دلخواه خود، هر طور خواستند در آن تصرف كنند و فنون تصرف در طبیعت را به ما نیز آموزش می دادند، در حالی كه این نوع نگاه، غیر از نگاه واقعی به عالم است، آن نوع نگاهی كه باید باشد تا طبیعت را درست ببیند، و این همه بی ثمری در حیات انسان ها، حاصل اعمالی است كه ریشه در آن توهّم دارد.
ما در این بحث به ضرورت غرب شناسی می پردازیم و شما طلاب و دانشجویان و معلمان عزیز بدانید كه اگر امروز غرب را درست نشناسید نمی توانید زندگی كنید و در عین حال تجزیه و تحلیل صحیح از زندگی خود داشته باشید. ابتدا لازم است بفهمید از نظر فكری چه شد كه غرب، غرب شد و نیز چه شد كه شرق، غرب شد. بعد اگر می خواهید غربی شدن جوامع را نقد یا تأیید نمایید، بحث جداگانه ای است.
اگر مبانی فكری مدرنیته را بررسی بفرمایید، تصدیق خواهید كرد زمینی كه از عالم قدس منقطع شود، كارش به بحران هایی كشیده می شود كه فعلاً در دنیای غرب مطرح است. بعضی ها چون مبانی فكری غرب مدرن را نمی شناسند، نمی دانند كه بحران های موجود در آن عالم، از كجا به وجود آمده است و تصورشان این است كه با حفظ و پذیرش مبانی فكر غربی می توان از آن بحران ها خلاص شد. اگر مدیران اجرایی كشور ما شناخت صحیحی از غرب نداشته باشند و مواظب نباشند، به نام انقلاب اسلامی، مدرنیته را در كشور بسط می دهند و عملاً انقلاب اسلامی را در حجاب مدرنیته دفن می كنند و در آن حال نه تنها از بحران های باقی مانده خارج نمی شویم، بلكه بحران های فرهنگ غرب را نیز بر آن ها می افزاییم.
حرف تافلر را در كتاب «شوك آینده» پسندیدم كه می گوید: «بحران در نظام آموزشی آمریكا آنچنان ریشه دار است كه نمی گذارد ما درست برنامه ریزی كنیم».[27] من متوجّه شدم كه تا وقتی كه مسؤولان ما این بینش را نیافته اند كه با اهداف مدرنیته نمی توان بشر را نجات داد، عملاً بحرانی بر بحران ها می افزایند، از این بدتر به جای این كه بحران های به وجود آمده، به پای مدرنیته گذاشته شود، به حساب اسلام و انقلاب اسلامی گذاشته می شود. بنده الآن رسالت خودم و شما را در این می دانم كه دنیای مدرن و ضعف ها و چالش های آن را بشناسیم و بدانیم كه با این روش كه ما امروز داریم زندگی می كنیم، هرگز به آن جایی كه می خواهیم، نمی رسیم. وقتی ضعف های راه و روش های مدرنیته را شناختید، آن موقع برای شما این سؤال پیش می آید كه در این صورت ما باید چه كار كنیم؟ چرا كه علاج بیماری پیش از تشخیص بیماری ممكن نیست و اگر جامعه و نظام مدیریت كشور ندانند بیماراند، نه تنها در مداوای بیماری همكاری نمی كنند، بلكه ممكن است در تشدید بیماری نیز تلاش كنند.
تا ما ذات فرهنگ غرب را نشناسیم ناخودآگاه در بند آن گرفتاریم و همه افكار و برنامه هایمان در محدوده فرهنگ مدرنیته است، و تا نسبت به فرهنگ اسلامی، خودآگاهی كامل نداشته باشیم نقل اقوال و گردآوری آثار، هیچ دردی را درمان نمی كند.
در فصل 9 ، درباره چگونگی برخورد با دنیای مدرن تحت عنوان «خودآگاهی و راه عبور از مدرنیته» عرایضی ارائه شده است كه؛ مگر می توانیم یك شبه از غرب بگذریم و بگوییم حالا كه فرهنگ مدرنیته چنین و چنان است، از فردا آن را كنار می گذاریم ؟! كسی كه بگوید ما برای نجات از مدرنیته می خواهیم برویم در گوشه ای از یك روستا و جدا از مظاهر مدرنیته و تكنولوژی زندگی كنیم اصلاً نتوانسته است جایگاه خود را درست ارزیابی كند. این یعنی نفله كردن حیات، این یعنی ورشكستن و بازنشسته شدن، این كه راه صحیحی نیست. ما دهكده ترانسوال آقای مهاتما گاندی را قبول نداریم. او در زمانی كه در آفریقای جنوبی بود، در ترانسوال دهكده ای درست كرد و بدون استفاده از تكنولوژی مدرن در آن جا زندگی كرد. این كار چه نفعی دارد؟ ما باید در متن مدرنیته؛ اولاً: بدانیم كه فعلاً در رابطه با آرمانی كه داریم، چه كار باید كرد. ثانیاً: از امكانات مدرنیته فعلاً چگونه باید استفاده كرد كه در عین گرفتار نشدن به آن، زندگی كنیم. و ثالثاً: با استفاده از تكنولوژی، افق دید خود را گم نكنیم، به طوری كه این ابزارها حجابِ مقصد و مقصود ما شوند. رابعاً: بدانیم كه در دل فرهنگ و ابزار مدرنیته، ما در فرهنگ خود یك رمز و راز حیاتِ برین داریم كه از آن غفلت شده است و مراقب باشیم كه عهد خود را با آن تجدید كنیم، و از همه مهم تر این كه، متوجّه باشیم امكانات و توانایی هایی در عهد دینیِ توحیدیِ اسلامی وجود دارد كه به شدّت می تواند بشر را از حجاب ها و بحران های ایجادشده توسط مدرنیته نجات دهد و در صدد احیاء آن توانایی ها باشیم. فرهنگِ انتظار، یك فرهنگ واقعی و مهم و از دریافت های عقل برین است. این جا كه من نشسته ام و فعلاً دارم از انتظار حرف می زنم، در شرایط كنونی چاره ای جز طرح تئوریك آن را ندارم ولی شما باید از من بازخواست كنید كه آیا این فرهنگِ انتظار به اندازه واقعیت قیامت جدّی است و یا صِرفاً یك آرمان دوست داشتنی است، بدون آن كه وقوع آن حتمیت داشته باشد؟ و اگر تحقّق آن از وقایع جدّی تاریخ است، این كه انتظار، چه نقشی در امروز و آینده ما می تواند ایجاد كند، چیزی است كه هرگز نباید به راحتی از آن دست برداشت. آری؛ اگر در كلمه كلمه مسائل اسلامی كار شود، متوجه می شویم برای گذر از مدرنیته، پتانسیل هایی داریم كه فوق العاده كارساز است و باید از آن ها استفاده كنیم.
تا نگاه ما به عالم و آدم، همان نگاهی باشد كه غرب در چشم و دل و عقل ما انداخته است، هر قدمی كه برمی داریم، ناخواسته به سوی غرب نزدیك می شویم. آزادشدن از نگاه فرهنگ غربی، اوّلین قدم مهمّی است كه باید برداشته شود و به همین جهت هم مشكل ترین قدم محسوب می شود. وقتی مدرنیته را در بیرون از منظر مدرنیته نگاه كردیم، مطمئن باشید مدرنیته رنگ دیگری خواهد داشت، غیر از آنچه خودش برای خودش تعریف كرده است.
عرض بنده در این فراز این بود كه فرهنگ مدرنیته طبیعت را یك موجود مرده و بی جان تصور كرد و در نتیجه بدون هیچ ملاحظه ای به میل و دلخواه خود هرطور خواست با آن برخورد كرد، حالا هم كه با بحران بی سابقه زیست محیطی روبه رو شده است به طوری كه حیات كل زمین را تهدید می كند، هنوز هم از این كه ببیند علت واقعی مشكل كجاست، طفره می رود؛ به جای آن كه مشكل را در تقدس زدایی تدریجی از طبیعت بداند می خواهد با ادامه مدرنیته و با اختراع ابزارهای جدید و تسلط بیشتر بر طبیعت مشكل را رفع كند، بدون توجه به معنویتی كه موجب كنترل هوس ها می شود، واقعیات آشكار قیامت و معنویت مانع از آن می شود كه انسان ها همه چیز را فدای زندگی دنیوی خود بكنند و گرفتار این همه پیامدهای مهلك شوند.
در زندگی با طبیعت و با خود، هیچ چیز خطرناك تر از نگاه صِرفاً تجربی نیست. تا زمانی كه نگرش انسان بر طبیعت تجاوزكارانه است، امیدی بر صلح و آرامش در جامعه نیست و برای به دست آوردن صلح و آرامش با طبیعت، ابتدا به صلح و آشتی با نظم روحانی و معنوی عالم نیاز است، «برای صلح و آشتی با زمین، ابتدا باید با آسمان آشتی كرد»[28] چه كسی است كه بپذیرد امروزه حادترین مشكلات اجتماعی و تكنیكی نه به خاطر عدم توسعه یافتگی بلكه به دلیل توسعه یافتگی افراطی است كه فرهنگ مدرنیته در تعامل با طبیعت به وجود آورده است و ریشه آن را نیز باید در اُمانیسم یا خودبنیادی انسان جستجو كرد كه انسان و نفس امّاره او جای خدا نشست و در نتیجه هماهنگی بین انسان و خدا از بین رفت.
آن علمی سالم و بی ضرر است كه در درك واقعیات موجود، هرگز نگاه خویش را از «اصل» دور نگه ندارد، و هدف عالِم واقعی این است كه با طبیعت هماهنگ و موافق باشد، چرا كه از طریق چنین هماهنگی است كه هماهنگی با افراد بشر حاصل می شود، چون این هماهنگی و همدلی بازتابی از هماهنگی با عرش الهی و اسماء حُسنای خداوند است. چنین انسانی بیش از آن كه به دنبال سلطه بر طبیعت باشد، به دنبال مراوده با طبیعت و پذیرش ریتم ها و نمادهای آن است، نه آن كه با وسایل مصنوعی مزاحم طبیعت شود. استفاده از طبیعت باید بدون حرص و شهوت باشد، خودخواهی های انسان غرب زده، چهره حق را كه در عالم نمایان است، پوشانده و لذا نسبت به طبیعت آن نشاط روحانی شایسته را به دست نمی آورد و در نتیجه به خود اجازه می دهد هر اقدامی علیه طبیعت انجام دهد. چون بشر در طبیعت همان چیزی را می بیند كه خودش هست و فقط در صورتی در درون معنای باطنی طبیعت نفوذ می كند كه قادر باشد به داخل اعماق درونی هستی خویش نفوذ كند، ولی فرهنگ مدرنیته چون به پایین ترین مراتب وجودی انسان نظر می كند و چنین انسانی را تربیت می كند، انسان های پرورش یافته در آن فرهنگ، طبیعت را تنها به عنوان موجودی كه قابل تصرف و تحت سلطه درآوردن است، مطالعه می كنند و چون در جوامع اسلامی طبیعت تا این حدّ از مقام قدسی خود تهی نشد، علوم جدید در این جوامع به آن شكل كه در غرب بعد از رنسانس سر برآورد، به صحنه نیامد. یك مسلمان صاحب بصیرت، همه چیز را جلوه ای از حقایق آسمانی می بیند و آن ها را نماد مستقیم جهان معنوی می شناسد و بیشتر دوست دارد با اشیایی به سر برد كه نماد آن جهان هستند، و نه اشیایی كه مصنوعی و ساحت امیال بشرِ بریده از آسمان است، حتی روی زمین به ملایمت گام برمی دارد تا در عین اُنس با طبیعت، مزاحمِ محیط پیرامون خویش نگردد. قرآن در وصف بندگان واقعی خداوند می فرماید: «وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا...»[29] یعنی؛ بندگان خدای رحمان چون بر زمین قدم می زنند آرام و متواضعانه قدم می زنند.
مشكل فرهنگ مدرنیته آن است كه همه چیز را در حدّی كه علوم تجربی می یابد قبول دارد و از محدودیت ابزار خود غافل است، در حالی كه آدم و عالَم بسیار غنی تر و برتر از آن چیزی هستند كه فیزیك و فیزیولوژی می یابد. بسیاری از اوصافی كه فیزیك و زیست شناسی از دیدگاه حسی خود كنار می گذارند، بیش از آن چیزهایی است كه می شناسند، آن وجوهِ مورد غفلت فیزیك و زیست شناسی، وجوهی است كه با ریشه هستی شناسانة موجودات پیوند دارد و به همین جهت روش های علم تجربی كه از این وجوه غفلت كرده است، موجب عدم تعادل و توازن می شود و اختلال و بحران معنویت را به همراه می آورد.
تنها از منظر دینی به طبیعت، چنین امكانی بر می آید كه فلسفه اصیلی را در باره طبیعت فراهم آورد، تا ما بر اساس آن بتوانیم در حلّ معضلاتی بكوشیم كه امروز به عنوان بحران محیط زیست آن را می شناسیم، و باز تأكید می كنیم بعضی ها برای بحران محیطی موجود دست به دامن مهندسیِ برتر شده اند كه این یك نوع ظاهرسازی است. آنچه ما لازم داریم تغییر دیدگاهی است نسبت به این كه معنای طبیعت چیست و این كه مسؤلیت ما نسبت به طبیعت كدام است، مسلم چنین دیدگاهی را نمی توان از مفاهیم رایج خود غرب به دست آورد.
وقتی نگاه ما به طبیعت قدسی شد ابزارهای تخریب طبیعت از ارزش می افتد و نیز می فهمیم نمی توانیم طبیعت را نابود كنیم بدون آن كه خود نابود نشویم. همین كه این تحول در نگاه ما نسبت به طبیعت رخ دهد، روحیه ساخت فناوری های غلبه بر طبیعت در ما تغییر می كند و این اشتباه بزرگی است كه فكر كنیم این مسئله را هم غربی ها به طریقی حل می كنند، چون نگاه غرب به طبیعت سراسر نگاه غیر قدسی و تخریبی است.
انسان ها می توانند كنار هم زندگی كنند و با هم تفاهم داشته باشند و زبان همدیگر را بفهمند، به شرطی كه در «وَهم معرفتی» گرفتار نباشند و در معرفتِ خود، راه به حقیقت برده باشند، چرا كه در «وهم معرفتی» واقعیتی خارج از تخیلات انسان ها در میان نیست كه آن واقعیت نقطه مشترك تفكر و تفاهم قرار گیرد. ناكجاآباد، وطن هیچ كس نمی تواند باشد، تا دیگری را نیز به آن وطن دعوت كند یا بر سر آن به توافق برسند و لذا است كه گفته اند: «فرهنگ غرب برای ویرانی است»، چون به واقعیتی نظر ندارد تا در صدد ارتباط با آن باشد، بلكه تخیلات و توهّمات است كه برای آن تمدن تعیین تكلیف می كند، و تخیلات آنچنان است كه می آید و می رود، و این یعنی ویرانی بعد از ویرانی. ویرانی در زبان تفاهم، ویرانی در اخلاق، ویرانی در تعقل و ویرانی در یك دل شدن انسان ها، و به همین جهت در این فرهنگ كسی، دیگری را درك نمی كند و همه از هم بیگانه اند. یعنی؛
«در حادثه غرب و غربی شدن، گوش ها و زبان ها تغییر كرده و این فرهنگ طوری است كه نه تنها همه گفته ها به گوش همه نمی رسد، بلكه تَوهّم است كه رد و بدل می شود و حكمت است كه منزوی می گردد و به عنوان فولكلور به موزه سپرده می شود».
مارشال بِرْمِن در كتاب تجربه مدرنیته می گوید جوهر مدرنیته «تخریب مدامِ» آن چیزهایی است كه وجود دارد، و «ساختن» چیزهای دیگر كه ساخته نمی شود مگر به قصد خراب شدن.
پیشنهاد می كنم روی عنوان این قسمت دقّت و تأمل بیشتری بفرمایید، چون نمونه ای از نگاه كردن به مدرنیته است از بیرون مدرنیته و اگر از منظر خارج از مدرنیته به مدرنیته بنگرید با بنده همدل خواهید شد كه آری؛ «تمام فرهنگ غرب و مدرنیته برای ویرانی است»
برای هر چه بیشتر روشن شدن این موضوع باید به مقدماتی كه عرض شد برگردید، در آن جا روشن شد كه مبنای فرهنگ مدرنیته «وَهم» است، حال وَهم نظر به ناكجاآباد دارد و لذا به هیچ چیز راضی نمی شود و در هیچ حدّی هم متوقف نمی گردد، در نتیجه عالم و آدم را كه صورت عالم قدس است نمی پذیرد و به ویرانی آن دامن می زند و در این ویرانگری هیچ حدّی را نمی شناسد و در آن حالت هیچ تفاهمی هم بین انسان ها واقع نمی شود، چراكه در عالم وَهم و خیال، اگر همدلی هم پیدا شود موقت است و آنچه موجب همدلی واقعی می شود «حكمت» است كه در توهّم و خیال جایی ندارد.
وقتی سیر طبیعی عالم و آدم پذیرفته نشد و تصرف در همه چیز حقّ بشر محسوب گشت، دیگر همه چیز مورد تعرض و ویرانی قرار می گیرد، چون هیچ چیزی را در جای خودش نمی خواهند.
شما مقایسه كنید فرهنگی را كه هیچ چیز را در جای خودش نمی پذیرد، با فرهنگی كه سخت به دنبال هماهنگی با طبیعت است. در كتاب چوانگ تسو مربوط به چین قدیم داریم كه: «دزی كونگ خواست وسیله ای برای آب كشیدن از چاه برای پیرمرد اختراع كند كه سریع تر آب بكشد، ولی پیرمرد گفت: استادم گفته است هر كه از ماشین بهره گیرد، كارها را نیز به طرز ماشینی انجام خواهد داد و هركه كارها را به طرز ماشینی انجام دهد، قلبش نیز مبدل به ماشین خواهد شد و هركه قلب ماشینی داشته باشد، معصومیت خود را از دست خواهد، هر كه معصومیت خود را از دست بدهد، ذهنش متزلزل خواهد شد، و ذهن متزلزل با عالم بقاء سازگار نیست، نه این كه از این امور بی خبر باشم، از به كاربستن آن شرم دارم»[30] حال وقتی فرهنگی درست برعكسِ چنین دیدی است هیچ چیزی را در جای خود سالم نمی گذارد، هرچند وقتی در پیكار با طبیعت پیروز شود، در جناحِ بازنده قرار گرفته چون خودش هم پاره ای از آن طبیعتی است كه به زعم خود آن را شكست داده است.
آرمانی ترین شكل هماهنگی انسان با عالَم در شرایطی محقق می شود كه عالَم كبیر با عالَم صغیر یگانه شود و آن وقتی است كه انسان كامل بر عالم احاطه یابد. و هر قدر بشریت از این قاعده فاصله بگیرد و بر اساس نفس امّاره خود بر عالَم حكومت كند، این ناهماهنگی و ویرانگری بیشتر می شود.
ریشه ویرانگری فرهنگ مدرنیته را باید در نیهیلیسمی دانست كه در روحِ مدرنیته نهفته است و كار انكار را تا به آن جا می كشد كه خود را نیز انكار می كند و هیچ نقطه اتكایی در مبانی معرفتی برای خود باقی نمی گذارد.
به گفته شهید آوینی«رحمه الله علیه»؛ «تاریخ و تمدن اروپا فاوستی و زور و مكرمدارانه است و لذا به انحطاط گراییده است. فاوست روح خود را به شیطان فروخت تا به جادوگری رسید و قدرت تصرف در عالم را پیدا كرد، اما قدرت جادوئی اقتدار حقیقی نیست، و سرچشمه حقیقی اقتدار آن روحی است كه به حقیقت واصل گشته. جادوی این فاوستِ جدید، تكنولوژی است. تكنولوژی مولود تصرف شیطانی در عالم وجود است، تصرفی بی عاقبت كه نفی خود را در خود نهفته دارد، بیش از آن كه این دوران نفی، به سر رسد وحشت و نومیدی است كه عالم را خواهد گرفت».[31]
در این جا سخنان پروفسور ویلیام چیتك، عارف و فیلسوف مسلمان آمریكایی الاصل را در مقاله «آیا می توان میراث عقلی اسلامی را احیاء كرد»[32] می آوریم كه می گوید:
«به عقیده من به عنوان یك ناظر خارجی، تفكرِ بسیاری از «روشنفكران مسلمانان» با مبادی تفكر و فهم اسلامی متعین نشده، بلكه تفكرشان بر مبنای عادات غیرآگاهانه و آموزش های دبستان و دبیرستان و سپس دانشگاه است. چنین افرادی ممكن است همچون یك مسلمان كردار اسلامی داشته باشند ولی مثل یك پزشك یا مهندس یا جامعه شناس فكر می كنند. ساده اندیشی است اگر فكر كنیم، فرد می تواند سال های طولانی دانش بیاموزد- به روش و مبانی غربی- و سپس با تمام آنچه آموخته است مفارقت كند و با خواندن چند كتاب از رهبران معاصر مسلمانان و یا با مطالعه قرآن و یا با خواندن نماز، اسلامی فكر كند. پس برای بازیافت میراث عقل اسلامی باید طرحی ماوارء نظام آموزشی جدید ریخت».
هم او می گوید:
«ویژگی مدرنیته «تكثیر» است در مقابل «توحید» كه به معنی یكی كردن اشیاء است و تكثیر به معنای متعدد كردن اشیاء است، یعنی جعل خدایان بسیار. دنیای متجدد « بسیار » را بندگی می كند».
یعنی انسانی كه از نظر فكری تحت تأثیر فرهنگ معرفتی مدرنیته است، یك حقیقت واحد را در برابر خود احساس نمی كند كه او را در همه چیز بیابد و با او همواره اُنس بگیرد، به عبارت دیگر نه «كثرت» را در «وحدت» می بیند، و نه «وحدت» را در «كثرت».
آری به گفته پروفسور چیتیك؛ دنیای متجدد «بسیار» را بندگی می كند و سعی می كند از این كثرت ها برای زندگی خــود معنی و انگیــزه بسازد - در حالی كه كثرتی كه به وحدت نینجامد واقعیتی وَهمی دارد- در دنیای متجدد خدایی كه نافی خدایان دیگر باشد در میان نیست، یعنی لااله الا الله حاكم نیست. در حالی كه خداوند فرمود: «یا اَیُّهَـا النّاسُ اَنْتُمُ الْفُقَراءُ اِلَی اللهِ وَ اللهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ»[33] یعنی؛ ای همه انسان ها ! فقر حقیقیِ شما در راستای اتصال به خدا جبران می شود و احساس نیاز شما باید به او باشـد، نه به كثرت ها.
وقتی ما از عبادت خدا، كه او ما را به آن امر فرموده است سرباز زنیم، دیگر نمی توانیم وظیفه ای را كه برای آن خلق شده ایم تحقّق بخشیم و این سرباز زدن از بندگی خدا، یعنی غیرخود را خود گرفتن، و «توَهّم» چیزی جز این نیست و مدرنیته با محور قرار دادن انسان تحت عنوان « اومانیسم» دیگر نمی تواند متذكر بندگی انسان در مقابل خدا باشد. و وقتی انسان بندگی را رها كرد، وظیفه الهی خود را گُم می كند و خود را نسبت به همه چیزِ این عالَم، مسئول نمی داند و این است كه روز به روز بحرانِ چنین جهانی شدیدتر می شود و بحران محیط زیست یك نمونه از مشكلات جهانی است كه انسان ها در آن، از بندگی خدا و از وظایف الهی خود غافل شده اند و نفس امّاره جایگزین وظیفه الهی گشته و به گفته قرآن انسان های بریده از حكم خدا، زمین و دریا را به فساد می كشند، فرمود: «ظَهَرَ الْفَسادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَیدِی النَّاسِ»[34] یعنی؛ فساد در زمین و دریا به جهت اعمال انسان ها به وجود آمد.
پروفسور چیتیك می گوید:
«بسیاری از مسلمانان معرفتی نسبت به سنّت اسلامی ندارند و نمی دانند چگونه اسلامی بیندیشند و این را نیز نمی دانند كه بـدان معــرفت ندارند».
به تعبیر ایشان؛ شخصیت متفكران مسلمانِ غرب زده نسبت به اسلام جهل مركب است.
آقای چیتیك گله مند است از این كه چرا مبادی فكر بسیاری از مسلمانان تحصیل كرده، غربی است و علت آن را نظام آموزشی موجود در كشورهای اسلامی می داند كه در روش و در هدف غربی است و نظر ایشان این است كه باید طرحی ماوراء نظام آموزشی موجود به وجود آورد؛ نظام آموزشی كه تحت تأثیر نگاه مدرنیته نباشد، چون به گفته او؛ ویژگی مدرنیته «تكثیر» است، نگاهی كه عالم مادّی را - بدون ارتباط با مبادی غیبی و معنوی اش- مجموعه پدیده های متكثر و جدا از همدیگر می بیند، و این نگاه غیر از نگاه «توحیدی» است كه عالَم كثرت را متصل به مبادی غیبی شان می نگرد و در واقع كثرت را در موطن وحدتِ مربوط به آن كثرت می نگرد.
آقای چیتیك می گوید: دنیای متجددْ «بسیار» را بندگی می كند، و به واقع نكته دقیقی را ایشان متذكر می شود، چراكه دنیای مدرن حقیقتی را نمی شناسد تا این كثرت ها را متصل به آن حقیقت ببیند و لذا صرفاً با كثرت ها روبه روست و دل خود را به همین كثرت ها می دهد و نقطه انس خود را همین كثرت ها قرار داده است و معنی پرستش كثرت ها نیز همین است، حالا صرف نظر از این كه دل سپردن به كثرات چه تبعات روانی و روحی به همراه دارد و یك نحوه بی جواب گذاشتن طلب روح نسبت به جستجوی وحدت است، نفس دل سپردن به كثرت ها و بسیارها، دل سپردن به غیرواقعیات است، زیراكه توحیدِ محض، همان وجود یا هستِ مطلق است و وجود هر چیزی در راستای وجود دهندگی خداوند است و از طرفی همان كه عین وجود و واقعیت است، عین وحدت و توحید است، پس هرقدر تمدّنی به كثرت نزدیك شود، به همان اندازه از وجود و واقعیت فاصله گرفته است و در نتیجه به وَهم و خیالات مشغول شده است و معنی آیه «یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَاء إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ»[35] كه می فرماید: ای مردم! شما فقیران به سوی خدا هستید و خدا غنی و پسندیده است، همین است كه به اندازه اتصال به خدا از پوچی و وَهم آزاد و به هستی و واقعیت نایل می شوید و در مقابل این فرهنگ، فرهنگ اومانیسم است كه پایه مدرنیته محسوب می شود، در آن فرهنگ، محور همه چیز انسان است و لذا انسان باید پرستیده شود و نه خدا، و میل انسان باید محور قرار گیرد بدون آن كه انسان در عالَم احساس مسئولیت كند و این جاست كه بحران در عالَم و آدم شروع می شود، چون انسان جای خدا نشسته است و به جای این كه انسان برنامه خدا را انجام دهد، وَهم خود را به همه چیز تحمیل می كند و لذا خداوند می فرماید: «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ...»[36] یعنی، علت ظهور فساد در خشكی و دریا، آن چیزی است كه به دست انسان ها انجام شده است، حالا عنایت بفرمایید چگونه فرهنگ مدرنیته؛ تحصیل كرده های جامعه ما را از تفكر اسلامی خارج كرده است - بدون آن كه از آداب اسلامی خارج كرده باشد- و در نتیجه آن ها اسلامی عمل می كنند ولی غربی می اندیشند و حتّی نمی دانند چگونه اسلامی بیندیشد، به طوری كه واژه هایی كه در بین ما ردّ و بدل می شود از معنی اصلی و دینی خود بیرون آمده و روح فرهنگ غربی در كالبد آن ها حلول كرده است. امروزه بسیاری از اصطلاحات مهم مثل «تربیت»، «رشد»، «فكر»، «عقل»، «هنر»، «انسانیت»، «ادب»، «عالَم»، «ملّت»، «دل» و امثال این ها حامل معانی پذیرفته شده توسط امثال مولوی و سعدی و حافظ و جامی و ... نیستند و متأسفانه همگی این واژه ها وسیله انتقال مفاهیم تفكر و فرهنگ غرب شده اند و این فاجعه بزرگی است كه با واژه هایی كه دیگر امروز سكولاریزه شده است بخواهیم در آثار مولوی و حافظ و جامی و امثال این بزرگان بیندیشیم. ما با ارائه تفسیر سكولار از دین و راضی شدن به مدرنیزاسیون، ارتباط خود را با سرمایه های فرهنگ اصیل خود قطع نمودیم، زیرا كسی كه با دیدگاه مدرنیته مأنوس شد دیگر نمی تواند با عالَم عالمان توحیدی ارتباط پیدا كند.
چنانچه ملاحظه می فرمایید اگر راه حل قابل اعتمادی در پیش روی ما هست همین آگاه شدنِ نسل تحصیل كرده ما است از این كه در عین مقیدبودن به آداب اسلامی، در تفكر اسلامی نمی اندیشند و مهم ترین چیزی كه باید روشن شود همین موضوع است. ابتدا باید بپذیریم كه مراكز آموزشی جهان اسلام كسانی را تربیت می كند كه مستغرق در رؤیاهای مدرنیته هستند و به واقع در یك زندگی بدون آینده به سر می برند، بدون آن كه راهِ برون رفت از آن تاریكی را بتوان از فرهنگ مدرنیته به دست آورد و سپس باید بقیه اهداف را دنبال نمود. راستی اگر مراكز آموزشی ما نتوانند عالم را آیات الهی بنمایانند، چگونه می توانند نسلی تربیت كنند كه زبان اسلام را بفهمد و آن را تصدیق كند؟ وقتی از فهم حقایق عقب افتادیم و دیگر ذوات مقدس را نفهمیدیم، زبانی كه متذكر آن ذوات و حقایق است، زبان غریب و نامحسوسی می شود.
ابتـدا باید متوجه بود كه متون مقدس كه یا وَحی الهی است - مثل قرآن - یا توسط انسان های قدسی بیان شده است - مثل نهج البلاغه و روایات معصومینh - چیزی بالاتر از معانیِ كلماتی اند كه در مدارس به ما آموزش می دهند. بشری كه تحت تأثیر فرهنگ مدرنیته است زبان قدسیان را نمی فهمد، چون حقایق مطلق را نمی شناسد و به معنی واقعیِ تفكر، نمی تواند تفكر كند و دیگر سخنانش وسیله سیر به عالم بالا نیست، بلكه گفتارهایی است كه به هیچ حقیقتی اشاره ندارد، به گفته نیل پستمن: «آمریكائیان دیگر در هرجا كه هستند با یكدیگر گفتگو نمی كنند، بلكه همدیگر را سرگرم می كنند.[37] متفكران جامعه اسلامی باید با حقایق فرهنگ اسلامی عهد خود را تجدید كنند و عهد از یاد رفته را احیاء نمایند تا اسلام را خانه زندگی و تفكر خود احساس نمایند و نه مدرنیته را. وطن متفكر اسلامی در میان افق حقیقت قرار دارد، وطنی كه مدرنیته برای ما می سازد، ما را از اصل خود دور می كند و لذا احساس بی وطنی می كنیم و موجب دوری ما از حقیقت می شود، متفكری كه حقیقت اسلامی را از یاد نبرده است، حجاب كفر را آسان تر می شناسد و می درد و بقیه را نیز از تاریكی نجات می دهد.
همچنان كه شرك «توَهّم» است، چراكه برای پدیده ها قدرت و تأثیر مستقل قائل است و تصور قدرت برای پدیده های متكثر عالم، یك تصور غیر واقعی و از آن طرف «توحید» یك واقع گرایی است كه بر اساس آن، انسان متوجه می شود تمام عالم، مظاهر یك حقیقت ثابت و ساری در كلّ هستی است، هر فرهنگ و تمدنی هم كه در مبانی معرفتی خود، عالَم را یگانه نبیند و معتقد به كثرت مبادی قدرت باشد و اشیاء و خاصیت آن ها را مستقل ببیند و نتواند همه این مظاهرِ متكثر را به یك حقیقت واحد متعالی مربوط كند، در « توَهّم» است. اگر ما تعارض بین خدایان مدرنیسم و سخن قرآن و سنّت را نمی بینیم، ما نیز دچار «توَهّم» شده ایم، زیرا دین توجه ما را به وحدت مبادی عالم می خواند و آن فرهنگ مدرنیته به كثرت و استقلال اشیاء معتقد است. و ما با گرایش و نزدیكی به فرهنگی كه به كثرت می خواند، مسلّماً ازآن فرهنگی كه به وحدتِ مبادی عالَم می خواند، فاصله گرفته ایم و نادیده گرفتن این دو نگاه، از بین بردن تعارض بین مدرنیته و اسلام نیست، بلكه عدول كردن از اسلام است و كسی هم كه به گزینشی عمل كردن می اندیشد، متوجه فكر و فرهنگی كه با آثار این تمدن گره خورده است، نیست و لذا به امید آن كه بعضی را می گیریم و بعضی را رها می كنیم، سراسر فرنگی می شویم.
باید مدرنیته و فلسفه ای را كه مبنای تفكر مدرن است ، به خوبی بشناسیم و به خوبی از آن ابهام زدایی كنیم تا آن كس كه با مدرنیته موافق است، بفهمد با چه تفكری موافق است و آن كس هم كه با آن مخالف است جایگاه مخالفت و لوازم مخالفت خود را بشناسد. گویا هنوز برای بسیاری معلوم نشده است كه مدرنیته چیست، می پرسند مدرنیته «تكنولوژی» است؟ «لیبرالیسم» است؟ «دموكراسی» است؟ یا «لیبرال دموكراسی»؟! یعنی تا پرسش از مدرنیته در همین حد است، هنوز در مسیر نشناختن مدرنیته تلاش می شود و این خود حجابی است كه مدرنیته بر روی حقیقت خود كشیده است.
در این فصل؛ بحث روی چهره های كاذب مدرنیته است، چهره ها و ماسك هایی كه مدرنیته بر چهره خود زده است تا افراد نتوانند صورت اصلی آن را ببینند؛ و آن ماسك ها عبارت است از: «تكنولوژی» یا «دموكراسی» یا «لیبرالیسم» و غیره، لذا مردم عادی گمان می كنند مدرنیته یعنی تكنولوژی یا دموكراسی، و بعد به این نتیجه می رسند كه چه اشكالی دارد كه در عین داشتن اعتقاد و اخلاق اسلامی، از تكنولوژی هم استفاده كرد و روش دموكراسی را هم در روابط سیاسی، اجتماعی خود، اِعمال نمود؟ غافل از این كه مدرنیته به خودی خود حامل یك مكتب و ایدئولوژی خاص است كه به حضور ایدئولوژی دیگری در كنار خود اجازه وجود نمی دهد.
همچنان كه عرض شد، مبنای مدرنیته، اومانیسم است. اومانیسم یك ایدئولوژی است و حرفش این است كه بشر با تمام خواست ها و میل هایش اصالت دارد، به طوری كه انسان محور بدی ها و خوبی های عالَم است. آن چیزی خوب است كه انسان بگوید خوب است و آن چیزی بد است كه انسان بگوید بد است. حال آیا این مكتب، جایی به مكتب اسلام می دهد كه معتقد است بدی ها و خوبی ها را وَحی باید تعیین كند و انسان ها باید خواست ها و میل های خود را از طریق دستورات شرعی كنترل كنند؟! آیا واقعاً این دو مكتب را می توان در كنار هم با همدیگر آشتی داد؟
از طرفی همچنان كه در ابتدای فصل هفت ملاحظه می فرمایید، فرهنگ مدرنیته، قدرت و نقش و تأثیر را مربوط به پدیده های متكثر عالم مادّه می داند و همه تلاش خود را در همین راستا صرف می كند، در حالی كه تفكر توحیدی برای ابزارها و پدیده های متكثر، تأثیر استقلالی قائل نیست و نقش اصلی را به توحید جاری در هستی می دهد، به اصطلاح معتقد به توحید اَفعالی است، حال چگونه این دو تفكر می توانند در كنار همدیگر قرار گیرند، بسیار جای سؤال است!
وقتی توحید و حقیقتِ وحدانی عالم هستی اصالت دارد و تمام عالَمِ كثرت در قبضه جنبه وحدانی، یعنی در قبضه توحید است - مثل تن انسان كه در قبضه مَن یا نفس اوست- پس تفكر واقع گرا، تفكری است كه به توحید اصالت می دهد و در نتیجه هر تفكری كه به پدیده های متكثر عالم اصالت دهد و برای آن ها نقش و تأثیر استقلالی قائل باشد، تفكر غیر واقع گرا و وَهمی است، و علاوه بر تعارض فلسفی كه بین اسلام و مدرنیته مطرح است در شعارهای سیاسی، اجتماعی مدرنیته جایی برای شعارهای دین نیست، این ها در شعار آزادی خود، آزادی برای هرگونه تصرف در عالم را مورد نظر دارند و لذا می بینید كه در شعار آزادی كه سر می دهند، آزادی در اعراض از دین مطرح است، اما آیا آزادی در دینداری هم وجود دارد؟ در حالی كه تحمل دین در تمدنی كه محور آن نفس اماره است ممكن نیست و تمام دستگاه تبلیغاتی بر ضد آن است، هرچند مانع اظهار آراءِ مخالف نمی شوند.
مسلم است كه مدرنیته برای نفوذ در جوامع اسلامی تعارض خود را با اسلام پنهان می كند ولی برای قبولاندن خود تلاش می كند كه در جوانان ما نسبت به آرمان های اسلامی و ایجاد تمدن اسلامی تردید و بی میلی ایجاد كند و آرمان های بلند و معنوی را به خواسته های حقیر و دنیایی تبدیل می كند تا مدینه غربی را مدینه فاضله بشری معرفی كند و غیب و معاد را مورد غفلت قرار دهد. این جاست كه معلمان دل آگاهِ جامعة اسلامی یعنی آن هایی كه از یك طرف حق را می شناسند و از طرف دیگر كفر و شرك را در هر لباس و لعاب تشخیص می دهند، باید جامعه را متذكر تعارض بین فرهنگ مدرنیته و اسلام بنمایند.
همیشه این سؤال باید مدّ نظر باشد كه چگونه می توان برای انسان كه موجودی چند ساحتی است، تمدنی را پیشنهاد كرد كه فقط به ساحت مادی انسان یعنی به بخشی از وجود او، نظر دارد؟
در اسلام انسان ولایت خداوند و اولیاء الهی را پذیرفته است و از طریق حجت های الهی بر عهد فطری خود پای بند است، در حالی كه فرهنگ مدرنیته برخاسته از عهدی است كه انسان های مقید به آن فرهنگ با پشت كردن به عالَم قدس به وجود آورده اند، و با گفته «من می اندیشم، پس هستم» با نفس امّاره خویش پیمان بست كه فرمان هیچ خدایی را گردن ننهد، چرا كه با طرح «اومانیسم» انسان جای خدا نشست و خواست با برنامه های خودش، خود را بسازد و سرنوشت خود را رقم زند و به كلی از عهد عبودیت خداوند و حضور در آسمان قرب خارج شد. حال چگونه امكان دارد انسان مسلمان بر شالوده فرهنگ مدرنیته خانه دین بنا كند و در یك زمان روی به سوی دو مقصد و با دو عهد متفاوت داشته باشد؟
نهایتاً در فصل هشتم، تأكید بر آن است كه نسبت به تعارض بین اسلام و مدرنیته نباید غافل بود. آری؛ حالا چگونه می توان در شرایط فعلی از تكنولوژی و دموكراسی استفاده كرد تا از یك طرف از فعالیت عادی زندگی عقب نیفتیم، و از طرفی فرهنگ مدرنیته با ماسك تكنولوژی و دموكراسی، خود را در جان و فكر ما جای ندهد، بحث دیگری است كه در آینده روشن خواهد شد.
ما نمی توانیم بگوییم فرهنگ غرب به ما ربطی ندارد، همان طور كه نمی توانیم بگوییم ما مسیر خود را از توسعه جهانی جدا می كنیم ولی؛
اولاً: لااقل بفهمیم آنچه در جهان جریان دارد آهنگ توحیدی ندارد و ما می توانیم با تدبّر در فرهنگ توحیدی از تنگنایی كه فرهنگ غرب گرفتار آن شده است خود را تا اندازه ای برهانیم.
ثانیاً: ما در عین این كه امروز می دانیم وضع تاریخی عالم طوری نیست كه بتوان به راحتی مدرنیته را كنار گذارد، ولی می توان با تفكر، از فرهنگ توحیدی كه از گذشته در وجود ما زنده مانده است و به ما توانایی امكان عمل در آینده را می دهد، غفلت نكرد و بر عهدِ دینی خود - كه رمز حفظ ملت ما از اضمحلال در دنیا و عامل سعادت ما در آخرت است- باقی ماند، چرا كه بشر ساحت هایی دارد و اگر ساحت دینی و معنوی و عبادی و عقلِ قدسی او از بین رفت به كلّی دستخوش بحران می گردد.
هرچند برای عبور از مدرنیته باید یك عزم و یك خودآگاهی تاریخی در همه ملت پدید آید، ولی ملتی كه با داشتن فرهنگ تشیع امكان این بازخیزی را با دل و دست و پا و سر دارد، برای رسیدن به این عزم عمومی راه دشواری نباید طی كند.
ثالثاً: درست است كه ما در چنین شرایطی نمی توانیم مدرنیته را كنار گذاریم ولی در ابتدا باید در پیدایش و قوام و سیر آن تأمل و تفكر كرد و سپس برای خارج شدن از آن، ادعاها را كنار گذارد و با جدیتی بیشتر از آنچه هست وارد یك برنامه دراز مدت گشت و این بدون یك تفكرِ عمیق در شناخت اسلامِ قدسی و غربِ قدسی ستیز، ممكن نیست. آری؛ این طور نیست كه فكر كنیم هرچیزی را با هر چیزی می توان جمع كرد، همان طور كه روشن شد، تصور جمع اسلام با مدرنیته یك تصور خیالی است، ولی این طور هم نیست كه به راحتی بتوان از مدرنیته آزاد شد. ما باید بدانیم در كجای تاریخ خود ایستاده ایم - و از واقعیت خود غفلت نكنیم- و بدانیم به كجا می رویم و به كجا می توانیم برویم. شرط رسیدن به توحید، درست اندیشیدن[38] و درست عمل كردن است.
رابعاً: درست است كه امروز نمی توان به راحتی مدرنیته و دست آ ورد اصلی آن، یعنی تكنولوژی را كنار گذارد، ولی باید متوجه بود مصرف تكنولوژی نیاز به توحید و سنّت ندارد، بلكه نجات از آن نیاز به توحید دارد، و لذا اگر مصرف تكنولوژی همچنان ادامه یابد، بدون این كه به عهد توحیدی خود متذكر باشیم و بدون آن كه در احیاء آن عهد بكوشیم، همه زندگی توحیدی و عالم ایمانی ملت مان، تباه خواهد شد و تجربه تاریخی نیز گواه است كه كشورهایی كه بی مهابا به مصرف تكنولوژی روی آوردند، همه گذشته ایمانیشان نیز مصرف همین تكنولوژی شد.
عنایت داشته باشید آن هایی كه تمدن غربی را پذیرفتند و آن را مطلق گرفته و به گذشته خود از منظر پژوهندگانِ غربی و با ظاهربینی نگاه كردند و به این ترتیب از سرمایه فرهنگی گذشته خود جدا شدند، آن وقت می بایست آینده را بر ویرانه های گذشته ای كه هیچ و پوچ شده است، بنا كنند، حال بنای آینده ای كه به معنی استقرار فرهنگ غربی است، چگونه امكان دارد؟ مگر با تقلیدْ می توان صاحبِ تمدن شد؟
خامساً: از این نكته بسیار مهم نیز نباید غفلت كرد كه اگر نظمی و نظامی در یك خانواده و یا در یك جامعه وارد می شود ، و یك نظم و نظامی از خانواده و جامعه خارج می گردد. این دگرگونی ها تابع سلیقه و میل اشخاص نیست ، بلكه این تغییرات با تغییر در تفكر و در وجود مردمان صورت می گیرد. مشكل بزرگ این است كه بعضی می پندارند نظام دلخواه خود را می شود با توصیه و یا تَحَكُّم به وجود آورد، بدون آن كه عالَم آن جامعه تغییر كند. آیا مشكل است بدانیم بین تكنولوژی و تفكرِ «فرانسیس بیكن» نسبتی لاینفك برقرار است؟ غرب برای جوامع غرب زده عالمی را به وجود آورد كه مقتضای تحقق آن عالَم، پذیرفتن غرب است، و اگر بخواهیم از غرب و لوازم آن رها شویم و از این توَهّمِ بزرگِ تاریخی، ملت خود را به حقیقت توحید رهنمون گردیم، باید با تفكر و تأمل در غرب و عالَم غربی و با تفكر و تأمل در توحید و عالَم دینی، این سیر را عملی سازیم، تا در نتیجه آن، مردم با دل و جان به استقبال توحید بزرگ یعنی اسلام و تمدن اسلامی[39] بروند و مسلّم خداوندی كه مددرسان پیامبرانش بوده است ما را در این رسالت تاریخی تنها نمی گذارد و اراده خود را به دست ما عملی می سازد.
تاریخ گواه است كه مسلمانان چون حول محور حقیقت اسلام گردآمدند، اسلام به آنان همّت و درك و عظمت داد و این بار با تجربه ای بزرگ تر این كار عملی خواهد شد، و اگر از نكات گفته شده غافل نگردیم در حال حاضر می توان از امكاناتی كه خود مدرنیته برای طرح خود به وجود آورده است استفاده كرد و با توجه به نقطه آرمانی خود، خود را مجهز نمود و از مدرنیته عبور كرد و بدانیم هرچند نفس كشیدن در شرایطی كه این فرهنگ به وجود آورده بسیار سخت است ولی راه حل، نفس نكشیدن و مُردن هم نیست، و نیز تصورِ این كه سرنوشت ما محكوم بودن در زیر لگدهای این فرهنگ است، تصور حكیمانه ای نیست و هنر ملت ما، درست تصمیم گرفتن در چنین شرایطی است.1
در فصل نهم همچنان كه ملاحظه می فرمایید، می خواهیم این سؤال را جواب دهیم كه «چگونه می توان از مدرنیته عبور كرد؟» كسانی كه مدرنیته را نشناسند، تصور می كنند همین كه از فردا تصمیم گرفتند از غرب و مظاهر غرب فاصله بگیرند، می توانند زندگی دیگری را شروع كنند. این خیال خام حتماً به شكست می انجامد، امّا كسانی كه مدرنیته و ابعاد ریشه دار آن را می شناسند و قبول هم دارند در كمك به بشریت مشكلاتی را به وجود آورده است، دو گروه می شوند؛ عدّه ای معتقدند چون امكان عبور از مدرنیته را نداریم و تجهیزات لازم برای جایگزینی فرهنگ مدرنیته در ما وجود ندارد، چاره ای نداریم كه كج دار و مریز با آن برخورد كنیم - از یك طرف تماماً به استقبال آن نرویم و از طرفی پشت به آن نكنیم، در امور فردی دنبال دین باشیم و در امور اجتماعی و سیاسی و اقتصادی هم به دنبال مدرنیته برویم- گروه دیگر معتقدند در عین این كه عبور از مدرنیته، كار مشكل و درازمدتی است، ولی اسلام - به خصوص تشیع- امكان عبور از مدرنیته را دارد و با جایگزینی دینِ «حِكمی- حضوری»، نه تنها از آفات مدرنیته آزاد می شویم بلكه به شرایط فوق العاده زیبای زندگی «حضوری- حكمی» دست می یابیم كه بشر در چنین شرایطی زمین را به آسمان متصل می كند و در عین ارتباط با عالم قدس، بهترین ارتباط را با طبیعت برقرار خواهد نمود.[40]
عبور از مدرنیته با «خودآگاهی» ممكن است، بدین معنی كه هم توانایی های مدرنیته در تثبیت نگهداری خود و نفی رقیب را بشناسیم، هم ضعف ها و چالش های تاریخی خود را مدّنظر قرار دهیم، و هم توانایی های اسلام را درست شناخته باشیم. تأمّل در این سه وجه است كه موجب خودآگاهی لازم می شود و مسلّم این كار، ساز و برگِ درازمدتی را می طلبد.
در یك جمع بندی مختصر؛ موضوعات مطرح شده در این فصل به قرار زیر می باشد:
بخش اوّل؛ توجه به توحیدی نبودن فرهنگ مدرنیته و اعتقاد به این كه با تمسك به نور توحید، امید رها شدن از ظلمت مدرنیته در ما ایجاد می شود و درست به همان اندازه كه به توحید برگردیم، می توان با خودآگاهیِ همه جانبه از چنگال مدرنیته و توهُّم آزاد شد.
بخش ثانی؛ پس از تأكید بحث قسمت اوّل، می گوید: علت بحرانی شدن وضع بشر، غفلت از ساحت های دینی و معنوی و عبادی و عقل قدسی اوست و باید در احیاء این ساحات تلاش لازم و برنامه ریزی های اساسی انجام گیرد.
در واقع تأكید ما این است كه تا ذات این تمدن را نشناسیم، در بند آن هستیم و همه اقوال و احوال و افعال ما در محدوده این فرهنگ است و نمی توانیم از آن عبور كنیم، فقط حرف آن را می زنیم.
بخش ثالث؛ راهكار عبور از مدرنیته را جمع بندی می كند و می گوید پس از توجّه به ریشه فكری - تاریخیِ مدرنیته، باید یك برنامه ریزی درازمدت را پایه گذاری كرد و تأكید می كند این برنامه دو طرف دارد؛ یكی طرف شناخت غربِ قدسی ستیز، و طرف دیگر شناخت اسلامِ قدسی. چون با شناخت این دو طرف است كه گرفتار اسلامِ غرب زده یا به اصطلاح حضرت امام خمینی«رحمه الله علیه» اسلام آمریكایی، نمی شویم.
بخش رابع، به نكته اساسیِ رابطه بین ابزارها و فرهنگ پشت سر آن ها اشاره دارد كه به خودی خود از بحث های مهمّ غرب شناسی است و در سلسله مباحث «شیعه و تمدن زایی» به آن پرداخته شده است.
آنچه در این قسمت باید مورد توجّه باشد، این نكته است كه هر ابزاری مطابق فكر و فرهنگ خاصی ساخته شده است و روح خود را به خودی خود همراه دارد و جز عدّه كمی اكثر افراد با استفاده از تكنولوژی غربی، تحت تاثیر فكر و فرهنگ غربی قرار گرفته و از آن پیروی می كنند. لذا بزرگان ما با توجه به سرمایه های معنوی كه در ما سراغ دارند به ما گفته اند: «باید از خود شروع كنیم!»؛ چون در بستر فرهنگ توحیدی، ابزارها و تأسیسات، مطابق با همان فكر و فرهنگ به صحنه می آید، لذا است كه در این بخش حرف اصلی این است: «درست است كه امروزه نمی توان به راحتی از مدرنیته و دست آورد اصلی آن، یعنی تكنولوژی های موجود دست برداشت، ولی اگر بنای برگشت به عهد دینی داریم، باید نسبت به استفاده از آن، جانب احتیاط و تأمل را پیشه كرد».
بخش خامس؛ یكی از نكات فوق العاده دقیق و عمیقی را به میان می آورد كه شاید روح زمانه هنوز به مرحله فهم آن نرسیده است و آن این كه بدانیم «تغییرات در هر حوزه ای- اعم از سیاسی، اقتصادی و ابزاری- با تغییر در تفكر و در وجود مردمان صورت می گیرد.»[41] یعنی باید روح جامعه به تصمیمی برسد تا آن تصمیم به طور حقیقی و طبیعی در جامعه جریان پیدا كند، ولی با كمال تأسف، مشكل بزرگ این است كه بسیاری از افراد می پندارند نظام دلخواه خود را می توان با توصیه و از آن بدتر، با «تَحَكُّم» به وجود آورد، بدون آن كه عالَم آن جامعه تغییر كند.
همه مشكل در این مطلب اخیر است كه نمی دانیم تا عالَمِ جامعه ای نسبت به موضوعی تغییر نكند، نسبت به تغییر آن موضوع نمی توان امیدوار بود. شاید كسانی كه در جریان پیروزی انقلاب بودند، این حرف را تا حدّی بپذیرند كه اگر واقعاً جامعه آرام آرام جهت خود را از نظام شاهنشاهی برنگردانده بود، اوّلاً؛ با تمام افرادش در به وجود آوردن انقلاب شركت نمی كرد، ثانیاً؛ اگر با تلاش عدّه ای رژیم شاهنشاهی سرنگون می شد - و نه با اراده و عزم عمومی مردم - در توطئه ها و تنگناهای بعدی، مردم به همان رژیم قبلی برگشت می كردند. این مثال ساده ای برای روشن كردن این نكته بود كه: «اگر عالَم جامعه ای تغییر نكند، نمی شود آن جامعه را با توصیه و تحكّم تغییر داد.» همچنان كه ملاحظه فرمودید به این خاطر رابطه ای لاینفك بین تفكر مطرح شده توسط فرانسیس بیكن و حضور تكنولوژی در صحنه زندگی غرب موجود بوده و هست، كه ابتدا فلسفه فرانسیس بیكن این باور را در عموم مردم ایجاد كرد كه ما باید خودمان عالَم را تغییر دهیم - به جای آن كه خود را در عالَم تغییر دهیم- و سپس در راستای چنین تفكری «انسان ابزارساز» به وجود آمد، انسانی كه معنی بودن خود را تغییر طبیعت و ساختن ابزارهای مناسبِ تغییر طبیعت می بیند و در نتیجه انواع تكنولوژی ها یكی بعد از دیگری در صحنه زندگی بشر وارد شد.
با طرح این نمونه ها و تأمل در آن ها، روشن می شود كه «اگر نظمی و نظامی در خانواده و یا جامعه می آید و نظم و نظامی می رود، این دگرگونی ها تابع سلیقه و میل اشخاص نیست.»؛ یعنی قبل از این كه شما این تغییرات را ببینید، باید بدانید یك فكری آمده است و آرام آرام جای خود را در ذهن ها و قلب ها باز كرده و حالا مطابق آن فكر، تغییرات شروع شده است. پس عنایت داشته باشید «غرب برای جوامع غرب زده، عالَمی را به وجود آورده و عقل و قلبِ آن ها را به طرفی كشانده كه حالا مقتضای تحقّق آن عالَم، پذیرفتن غرب است.» وقتی این نكته به خوبی روشن شد و فهمیدید غرب گرایی و غرب زدگی یك دستورالعمل و بخشنامه نیست، بلكه حضور یك نحوه زندگی در عقل و قلب جوامع غرب زده است، به این فكر فرو می روید كه «اگر بخواهیم از غرب و لوازم آن رها شویم و از این توهّم بزرگ تاریخی، جامعه خود را به سوی حقیقت راهنمایی كنیم، باید با تفكر و تأمل در غرب و عالَم غربی و با تفكر و تأمل در توحید و عالَم دینی، این تغییر را عملی سازیم.» و این جاست كه برنامه های عمیق فكری و قلبی جواب می دهد و برنامه های سطحی و موسمی نه تنها جواب نمی دهد، بلكه موجب بسط مدرنیته خواهد بود و منجر می شود كه در راستای مقابله با غرب در جوانان ما ناامیدی حاصل شود و تصور كنند راهی برای مقابله با عالَم مدرنیته وجود ندارد.[42]
وقتی با تأمل در غرب معلوم شد مدرنیته ما را از چه عالمی محروم كرده است، مسلّم عموم انسان ها با دل و جان به استقبال توحید بزرگ، یعنی اسلام شیعی و تمدن مورد نظر آن، روی می آورند؛ البته اسلامی كه نخواسته است برای ثبات هر چه بیشتر، خود را به ملاك ها و ارزش های مدرنیته نزدیك كند؛ و چنانچه ما بتوانیم اسلام ناب محمّدیf را درست ارائه دهیم، از یك طرف دل و جان انسان ها، خودِ گمشده خود را در آن می یابند و لذا شور و نشاطِ تماماً الهی وارد صحنه زندگی انسان ها می شود، و از طرف دیگر اگر اسلامِ ما همان اسلامی باشد كه مورد رضایت خدا است، خداوند در پیروزی اسلام، كمك های خاصی به ما مرحمت می كند، همان اسلامی كه از غدیر ریشه می گیرد و خداوند در موردش فرمود: «الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ كَفَرُواْ مِن دِینِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ، اَلْیَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِینَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْكُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا»[43]یعنی؛ با حضور فرهنگ علوی همراه با معرفت شهودی اهل البیت، كفّار امید آن كه رنگ خود را بر عقل و قلب مسلمانان بزنند، از دست داده اند، و دین خدا از آن طریق به كمالی رسیده است كه در واقع این نعمت خدا برای درست زندگی كردن، دیگر هیچ نقصی ندارد و لذا دین مورد رضایت خدا به صحنه آمده است. افسوس كه پس از رحلت رسول خداf جهان اسلام از غدیر فاصله گرفت و در نتیجه آن همه جذابیت موجود در متن اسلام از دست رفت و غیر اسلام برای مسلمانان جذّاب شد.
به هر حال عنایت فرمودید كه فصل نهم متذكر می شود كه چگونه می توان از مدرنیته عبور كرد و در عین حال تأكید می نماید این عبور ساده نیست و نیاز به برنامه ریزی دارد و باید به آن برنامه ها تن داد؛ البته اگر با دقّت به نكاتی كه در متن مطرح شد، مسئله را دنبال كنیم، نه تنها این عبور ممكن می شود، بلكه بركات فوق العاده ای در پیش دارد كه یكی از اساسی ترین بركات آن، طلوع تمدن شیعه و در نهایت تحقق ظهور حاكمیت امام معصوم(ع) است.
بسیاری از كسان، حتی غربی ها از زمان نگارش كتاب «افول غرب» به دست اشپینگلر سعی كرده اند تمدنی را به جای تمدن در حال افول غرب پیشنهاد كنند، همه قبول دارند كه فرهنگ مدرنیته چیزهایی آفریده است، ولی در عین حال بشر را به رویارویی با فجایعی جبران ناپذیر واداشته است. ولی مهم آن است كه متوجه باشیم تمدنِ جایگزین فرهنگ مدرنیته باید دارای اصول مطمئن و سراسر قدسی بوده كه هیچ دست تحریفی به ساحت اصلی آن تجاوز نكرده باشد و این فقط در اسلامی است كه شیعه آن را پیشنهاد می كند. ممكن نیست به اسم برگشت به سنت، به نحوه شتاب زده چیزهایی از آئین هندو و بودا و اسلام برگرفته و تمدنی مقابل فرهنگ مدرنیته ایجاد كرد و مسلم این گونه گزینش گری هرگز كارساز نخواهد بود.
البته تمام امتیازاتی كه سنت گراهای حقیقی بر آن تأكید می كنند در گوهر تشیع نهفته است و به یك اعتبار تشیع همان «خرد جاودانی» است كه بعضی از علماءِ سنت گرا بر آن تأكید دارند با این تفاوت كه هیچ ابهامی در ارائه مصداق های كاربردی در خود ندارد.[44]
درست است كه پستْ مدرن یك نحوه نقد مدرنیته است، امّا از آنجایی كه مدرنیته فقط، تفكر مدرن را تفكر می داند، همه چیز را - حتّی نقد خود را- می خواهد در درون خود جای دهد و رنگِ همان فكر و فرهنگ را به آن بزند، لذا هر جریانِ منتقد به مدرنیته را نیز تحت عنوان پست مدرن یا سؤال از مدرنیته در راستای اصلاح خود برای دسترسی به اهدافی كه وعده داده است، معرفی می نماید. ولی لازم است روشن شود كه یك فكر و فرهنگ و یك روح و روحیه ای در جهان هست كه خارج از احاطه فرهنگی مدرنیته و با نظر به افق تاریخ و داشتن روح انتظار، هر انحرافی را در عمیق ترین شكل خود می شناسد و آن را گوشزد می كند و در این برهه از تاریخ كه انحرافِ بزرگ عصر را «مدرنیته» می بیند، به نقادیِ مُدَوّن و دقیق آن از زاویه های مختلف همت می گمارد. چرا كه فرهنگ اسلامی، انسان و جهان را در زاویه های مختلف می بیند.
با توجه به نكته فوق؛ هشدار می دهیم نباید همه انتقادهایی كه به غرب و مدرنیته می شود را در یك راستا تصور كرد. به عنوان مثال: نقطه ای را كه اشپنگلر برای انسان، كمال می داند و براساس آن، فرهنگ مدرنیته را ضایع كننده آن كمال می داند، غیر از نقطه ای است كه هایدگر برای انسان كمال می داند و فرهنگ مدرنیته را ضایع كننده آن كمال می داند و لذا در راستای همان هدف، به نقادی غرب مبادرت می كند. همچنان كه نقّادی مدرنیته و نقادی فرهنگ غرب توسط امـام خمینـی«رحمه الله علیه» و یا علامـه طبـاطبـایی«رحمه الله علیه» یا پروفسوركربن و یا رنه گنون، همه و همه با توجه به مدّ نظر داشتن آن نقطه كمالی است كه برای انسان می شناسند و بر اساس آن به نقد مدرنیته می پردازند. پس ابتدا ضروری است هدف نقد غرب در مكتب ها و اشخاص مختلف بررسی شود و در یك كلمه؛ روش بررسی نقادی های فرهنگ مدرنیته و اهداف مورد نظر آن، نكته ای حساس است و از طریق بررسی كمال انسانی كه مورد نظر نقّاد است، آن نقّادی ها قابل دسته بندی است.
در این فصل؛ بحث بر سر انگیزه های نقد مدرنیته است و این موضوع در رابطه با عبور از مدرنیته از مباحث مهم محسوب می شود. اصل این فصل از بحث بر مبنای یك قاعده بنا شده است كه می گوید: «هر نقدی كه طرح می شود بر مبنای عدم دسترسی به هدفی است كه نقّاد در مدّنظر خود دارد». یعنی شما در هر كاری كه برنامه ریزی می كنید، مسلّم هدفی را دنبال می نمایید، حال اگر از طریق آن برنامه به هدف مورد نظر خود نرسیدید، نسبت به آن برنامه نقّادی می كنید؛ ولی یك وقت نقد ما به هدفی است كه برنامه مورد نظر درصدد تحقق آن است، حال در نقد نوع دوم نیز وجوهی مطرح است كه از آن نیز نباید غافل بود.
در مورد نقد مدرنیته، چند جایگاه مطرح است:
الف- نقدی كه پست مدرن ها به مدرنیته دارند، كه عموماً این ها به روش مدرنیته نقد دارند و نه به اهداف مدرنیته؛ این ها مدرنیته را بازخوانی می كنند، تا ببینند چرا مدرنیته نتوانسته است به اهدافی كه وعده داده است برسد. پس در واقع این گروه از نقّادها از نظر هدف با امثال فرانسیس بیكن تفاوتی ندارند، بلكه به روش ها ایراد دارند، حتّی وقتی به روش قدسی زدایی مدرنیته انتقاد می كنند، به این معنی نخواهد بود كه بخواهند رویكرد مدرنیته را تغییر دهند و اگر در سخنان این نوع از پُست مردن ها توصیه به مذهب دیده می شود در حدّ داستان هایی جهت قابل تحمل كردن پوچی جانكاهی است كه دنیای مدرن به روح بشر تحمیل كرده است و این غیر از توجه به دین خدا برای سعادت دنیا و آخرت است. پس این نوع نقد را نباید نقدِ هدفِ مدرنیته دانست و تصور كرد چنین نقادهایی پیشنهاد عبور از مدرنیته را دارند. البته همیشه معنی پُست مدرن به معنایی كه عرض شد به كار نمی رود، بلكه گاهی به كسانی كه همه گذشته متافیزیك را به چالش كشیده اند نیز پُست مدرن گفته اند.
ب- دومین نحوه نقد به مدرنیته از آن جهت است كه اهداف پیشنهادی مدرنیته را برای خود نمی پسندند. حال در این نوع دوم باید پرسید نقاد چه هدفی را پیشنهاد می كند، آیا هدفی كه می خواهد به جای هدف مورد نظر مدرنیته قرار دهد، مورد قبول است یا نه؟! این نكته مسئله را بسیار حساس می كند. در این نوع دوم، منتقدینی را می شناسیم كه می خواهند ناسیونالیسم یا قومیت گرایی را به جای مدرنیته قرار دهند. نفس این عمل علاوه بر این كه به خودی خود یك نحوه حضور مدرنیته را به همراه دارد، هرگز به معنی جایگزینی بهتری نیست. طرح زندگی ایران باستان یا احیاء فرهنگ عربیت از این مقوله است؛ یك طرفِ سخنِ این نوع منتقدین و به اصطلاح روشنفكران - كه طرح ضعف های فرهنگ مدرنیته است - بسیار جذاب و روشنفكرانه است، ولی متأسفانه طرف دیگر سخن اینان سخت انحرافی و اغفال كننده می باشد، باید از این ها پرسید به چه دلیل آنچه شما پیشنهاد می كنید، در نهایت، بشر را به پایگاه حیات مورد نیاز جسم و روح و عقل و قلب اش می رساند؟
از جمله منتقدین مهم مدرنیته كه در هدف گیری با مدرنیته اختلاف دارند، مارتین هایدگر است. هایدگر در نقد فلسفه غرب و به تبع آن مدرنیته، جایگاهی خاص دارد، زیرا اوّلاً؛ زبان تفكر نقد مدرنیته را به خوبی تدوین كرد و این یكی از كارهای بسیار بزرگ فلسفه معاصر است. ثانیاً؛ او تفكر آماده گر را مطرح نمود، و اگر كسی متوجه این نكته اخیر در تفكر هایدگر بشود، تصدیق خواهد نمود كه فلسفه هایدگر، پایه تفكر آینده آن نوع از بشری است كه می خواهد به سلامت از مدرنیته عبور كند. هایدگر متوجه است روح مدرنیته آنچنان در عقل و قلب جهان امروز حاكم است كه اجازه فهم هدفی ماوراء مدرنیته را به جامعه نمی دهد و لذا هایدگر هدفی را پیشنهاد نمی كند، ولی سعی می كند ما را برای آینده ای آماده كند كه امكان پذیرش هدفی سالم و مطمئن در آن باشد و این است كه می گوییم هایدگر در نقد فلسفه غرب جایگاهی خاص دارد و آن عبارت است از ایجاد روح آماده گری برای عبور از مدرنیته و شناخت جایگزینی مناسب كه آن جایگزینی ما را دوباره به مدرنیته برنگرداند همان مشكلی كه در طول تاریخ دوهزار و پانصد ساله غرب اتفاق افتاده است. هایدگر تأثیر انسان ستیزانه فن آوری جدید را درك كرده و ریشه فكری این فن آوری را به خوبی تبیین و انسان را آماده نموده است كه از این فكر و فن عبور كند.
از جمله منتقدین غرب؛ امام خمینی«رحمه الله علیه» و انقلاب اسلامی ایشان است. در روش امام خمینی«رحمه الله علیه» دو امتیاز نهفته است: امتیاز اولِ روش ایشان، همان روش عبور از غرب است، ولی نه به روش پست مدرنیسم به آن معنی كه بالأخره ارزش های غربی مدّنظر باشد؛ و به همین جهت هم امثال نهضت آزادی كه در ابتدای انقلاب، با انقلاب همراهی كردند، چون به ارزش های غربی اصالت می دادند، با موجودیت انقلاب درگیر شدند. امتیاز دوم روش نقادی امام خمینی«رحمه الله علیه» از غرب؛ شناخت جایگزینی مناسب است، كه نه تنها بتواند جای مدرنیته را پر كند، بلكه جهت مناسبی برای جواب گویی به جسم و روح و عقل و قلب انسان ها باشد. گویا فرهنگِ غدیر در طرح حماسی، فقهی، عرفانی و فلسفی امام خمینی«رحمه الله علیه» به صحنه آمده است تا انقلاب اسلامی به عنوان راه تحقق غدیر در آینده تاریخ، جایگزین قابل اعتمادی به جای مدرنیته باشد.
استقبال خوب اكثر آشنایان به فلسفه هایدگر در ایران نسبت به انقلاب اسلامی را نیز باید در راستای روح آماده گر آن فلسفه دانست، روحی كه عبور از غرب را با استقبال از فكری همراه كرد كه آن فكر در عین این كه بسط مدرنیته نیست، جایگزین مناسب و قابل اعتمادی نسبت به مدرنیته است.
به نظر می رسد این فصل ها جای توسعه بیشتر دارد زیرا خطر غفلت از هدف در نقد مدرنیته خطری است كه اكثر منتقدین مدرنیته را تهدید می كند. نمونه بارز آن، مكتب ماركسیسم است كه متوجه بودید با چه امیدهایی در نفی غرب شروع شد و به چه نتیجه اسف باری رسید. پس دوستان در تقسیم بندی منتقدین به مدرنیته هوشیاری زیادی به خرج بدهند حتی نسبت به آن هایی كه در جهان اسلام و در بین شیعیان مدرنیته را نقد می كنند.
از آن جایی كه تنظیم صورت شهرها روی هم رفته در دست ادارات و ارگان های خاصی است، خطر تحمیل صورت وَهمی برنامه ریزان زیباسازی شهر و در نتیجه سبب بسط همان مدرنیته ای كه در این كتاب مورد نقد است همواره در میان است؛ و لذا اگر كارشناسان برنامه ریزیِ صورت سازی شهر حساسیت كار خود را نشناسند و خاستگاه انگیزه هایی كه منجر می شود تا طرحی را برای تغییر صورت جایی پیشنهاد كنند، خوب بررسی ننمایند و به نقطه های خطر آگاهی كامل نداشته باشند، درست با چیزی روبه رو می شوند كه می خواستند از آن فرار كنند.
صورت زیبای هدف دار، ناشی از یافتن عالَمی است كه برای بهتر رسیدن به آن عالَم، باید طبیعت را آماده كنیم تا بیشتر صورت خود را اظهار كند و این كار غیر از به حجاب بردن طبیعت از طریق تحمیل صورت های وَهمیه بر طبیعت است، كه در این صورت دیگر نمی توان با حقیقت طبیعت مؤانست سالم و قلبی داشت و به همین جهت به مجرد آن كه صورت وهمیه و خیالیه ای كه براساس آن طبیعت را تغییر دادیم، در ما تغییر كرد، در صدد برمی آییم تا به كلی صورت قبلی را تخریب كنیم و صورت وهمی جدید را بر آن تحمیل نماییم - همین مسئله در مورد خانه و سایر ابزار زندگی نیز واقع می شود- حال آن كه باید سعی كرد تا طبیعت صورت حقیقی خود را اظهار كند، و ما موانع اُنس با آن را برطرف كنیم و در نتیجه روز به روز اُنس ما با طبیعت عمیق تر می شود، بدون آن كه طولانی شدن اُنس، موجب خستگی گردد. اگر ادارات مربوطه با دقت و حساسیت در امر زیباسازی شهر قدم نزنند، خطر از بین بردن اُنس حقیقی با طبیعت شهرها در پیش خواهد بود.
برای بازگشت به شهرِ قابل قبولِ روح و عقل و قلب، لازم است افرادی تصمیم بگیرند كه از مدرنیته عبور كرده باشند و موارد مطرح شده در عناوین ده گانه ای را كه از ابتدا تا این جا عرض شد با مبانی دقیقش بشناسند.
در نظام اسلامی، ادارات و نهادهایی كه مسئول تعیین ساختار چهره شهر و طبیعت شهر هستند، باید در این امر بسیار احتیاط كنند و از مبانی الهیِ طبیعت غفلت ننمایند، وگرنه صورت های وَهمی را بر طبیعت تحمیل می كنند، چراكه بسیار فرق است بین پارك هایی كه حاصلِ به انكشاف آوردن طبیعت است با پارك هایی كه حاصل تحمیل صورت وَهمی كارشناسان زیباسازی شهرها هستند و فهم و شناخت تفاوت این دو، كارِ بسیار ظریفی است.
باید در كنار زندگی شهری، بستری فراهم كرد تا طبیعت بهتر و بیشتر خود را بنمایاند و انسان ها بتوانند با صورت رازگونه طبیعت مأنوس گردند، وگرنه زندگی در شهرها بسیار سخت و طاقت فرسا می شود و همچنان كه روح انسان ها تحمل زندگی در آپارتمان ها را ندارد، تحمل زندگی در پارك هایی را كه صورت وَهم پارك سازان است، نیز ندارد، چون در بسیاری موارد در پارك ها، طبیعت در حجاب رفته است و لذا انسان ها نمی توانند همان طور كه با طبیعت اُنس می گیرند، با آن فضا مأنوس شوند؛ و چون روحشان تغذیه نمی شود، پفك و چیپس و تخمه را جایگزین آن تغذیه روحی می نمایند.
شأن آدمی«طلب راز» است و آدمی تشنه «راز هستی» است و آرامش و قرار واقعی اش در فضایی است كه او را با رازهای طبیعت مأنوس كند. طبیعت مصنوعی، روح ما را مدد نمی كند چون ما جنبه های رازگونه طبیعت را از بین برده ایم و نمونه های جعلی را جایگزین نمونه های اصلی قرار داده ایم.
باید كاری كرد كه صورت شهرهای ما صورت الطاف الهی باشد و نه صورت قهر الهی. آیا شما صورت شهر نیویورك یا تهران را صورت لطف الهی می دانید و یا صورت قهر الهی؟ آیا این شهرها امكان «وقت» داشتن و آزادشدن از زمانِ فانی را به انسان های درون خود می دهند؟ وقتی تلقی ما از زندگی ایجاد زمینه ای برای تجلی اسم «الله» شد، همه چیز ما عوض می شود و آنچه بیشتر برای ما مهم می گردد حقیقت عالم یعنی همان «الله» خواهد بود و در آن صورت شهر، با همه نمادهایش انگشت اشاره به حقیقت عالم دارد. راستی چقدر سخت است از چیزی سخن گفتن كه وضع موجود شهرها سراسر حجاب آن است. آیا احوالات شما وقتی در یك سوپر ماركت هستید با وقتی در ساحل دریای با شكوه ایستاده اید، یكسان است؟ چرا شهرهای ما بیشتر شبیه سوپرماركت شده است و با نفس امّاره ما گفتگو می كند؟ صورت عقل قدسی كجا و صورت شهرهای امروزین ما كجا! از آن طرف بشرِ حاضر در محضر حق كجا و بشر حاضر در هوای نفس امّاره خود كجا! صورت شهرهای موجود متذكر كدام بشر است؟ آیا می توان نسبت به شهری فكر كرد كه متذكر بشری باشد كه می خواهد همواره در محضر حق بماند. راستی چقدر سخت است از چیزی سخن گفتن كه بشرِ انتزاعی گرفتار علم حصولی هیچ بهره ای از آن ندارد. بایزید گفت: به حج رفتم، خانه دیدم ولی صاحب خانه ندیدم، در مرحله بعد به حج رفتم، هم خانه دیدم و هم صاحب خانه، و در مرحله سوم صاحب خانه دیدم و خانه ندیدم.
سؤال: ریشه و خاستگاه نقد فرهنگ مدرنیته را باید به چه كسی یا به چه فرهنگی نسبت داد؟
جواب: سؤال بسیار خوبی است و جا دارد در فرصتی دیگر برای جواب دادن به این سؤال برنامه مفصلی را ترتیب داد ولی به طور مختصر باید عرض كنم:
اولاً: خود مدرنیته ادعاهایی كرده است كه با برآورده نشدن آن ادعاها، در درون خود از طریق طرفدارانش به چالش كشیده شده است و نسبت به امكان ادامه حیاتش شك هایی را در طرفدارانش به وجود آورده است و لذا از این جهت خود مدرنیته عامل نقد مدرنیته شد.
ثانیاً: مدرنیته طوری به صحنه آمده است كه چه بخواهد و چه نخواهد با بسیاری از فكرها و فرهنگ های دینی مردم جهان و تفكرات حكیمانه حكیمان دنیا درگیر می شود، هر چند تلاشش آن است كه با قدرت تبلیغاتی خود تمام فرهنگ های مخالف خود را به موزه بسپارد و خود را تنها فكر مورد قبول معرفی كند و بعضی از تجربه های گذشته اش نیز این امید را در او زنده نگه می دارد، ولی این تمدن در نقطه عطف حضور خود یك مرتبه با سیل مخالفت های فكری و فرهنگی از درون و بیرون روبه رو شد كه البته می توان نوع مخالفت های با آن را در رابطه با تفاوت كمال شناسی برای انسان، متفاوت دانست.
هایدگر گفته است كه غرب همه امكانات خود را به فعلیت رسانده و دیگر چیزی در قوا ندارد.[45] پیدا است كه گوینده این عبارت می خواهد پایان تاریخ غرب را اعلام كند و بگوید كه غرب دیگر آینده ندارد.
به هرحال خاستگاه نقد مدرنیته از نحوه بودن و از ادعاهایی كه كرده شروع شده است، هرچند افراد سرشناسی این نقدها را شروع كرده باشند.
سؤال: آیا می توان از دست آوردهای مدرنیته چشم پوشی كرد، در حالی كه امروزه در راستای مقابله با عوامل سختِ طبیعی به كمك ما آمده است، به عنوان مثال؛ امروزه ما می توانیم به كمك دست آوردهای تكنولوژی ساختمان هایی بسازیم كه در مقابل زلزله مقاوم است و یا به كمك تكنولوژی های پیشرفته از طبیعت نهایت استفاده را ببریم؟!
جواب: قبل از آن كه ما به كمك تكنولوژی های پیشرفته به جان طبیعت بیفتیم و آن را هر طور كه بخواهیم تغییر دهیم، با طبیعت تعامل داشتیم و درصدد اُنس بیشتر با آن بودیم و لذا طبیعت در آن شرایط و با اُنسی كه با ما داشت، تكلیف ما را تعیین می كرد، نه این كه مثل امروز ما تكلیف طبیعت را تعیین كنیم. طبیعت به زبان رمز می گوید رودخانه های من در این قسمت های زمین گسترده است. تو اگر آب می خواهی بیا و در كنار رودخانه های من زندگی كن. اگر ما به كنار دشت ها و رودخانه های طبیعت می رفتیم، زندگیمان به وسعت طبیعت می شد و بدون آن كه نظام طبیعی عالَم را به تغییر اساسی بكشانیم، در كنار آن به بهترین نحو زندگی می كردیم. ولی وقتی در طبیعت جابه جایی های بزرگ انجام دادیم، طبیعی است كه طبیعت در اوّلین فرصت، آن جابه جایی ها را جبران می كند، در نتیجه ما با یك سیل سهمگین روبه رو می شویم كه گِل و لای زیادی را از جایی به جای دیگر می برد كه به اصطلاح ما می گوییم در اثر حركت و رانش زمین، روستایی دفن شد. یعنی گِل و لای ها حركت كرد و خانه های روستا را پوشاند، چون ما نظام طبیعت را به هم زدیم. شما به این نمونه نگاه كنید. وقتی باران می بارد، مقدار زیادی از آن در زمین فرو می رود و به بسترهای زیرزمینی وارد می شود و از محل خروجی چشمه ها، خارج می گردد و یا از طریق قنات هایی كه می سازیم مسیر آن را جهت می دهیم و از آن آب ها استفاده می كنیم. فرق قنات با چاه عمیقِ دارای موتور پمپ این است كه به وسیله قنات، به استقبال آبی می رویم كه طبیعت به خودی خود در اختیار ما می گذارد، و ما نهایتاً به آب ها جهت می دهیم . اما با موتور پمپ آب را از حلق زمین بیرون می كشیم، در این حالتِ اخیر زمین را از حیات طبیعی خود خارج می كنیم. در بسیاری از موارد ما طوری با طبیعت برخورد كرده ایم كه دیگر بستری برای ادامه ریزش مواهب خدا نیست و لذا آن باران به جای آن كه به بسترهای زیرزمینی فرو رود، به سیلِ همراه با گِل و لای تبدیل می شود. از طرفی با مهاجرت از پهنه دشت ها و كناره رودخانه ها به داخل شهرها، و روبه روشدن با تراكم جمعیت، حالا تراكم جمعیت را كه منجر به مشكلاتی می شود می خواهیم از طریق تكنولوژی های مدرن حل كنیم، همه این ها به جهت آن است كه ما قدرت تكنولوژی را بر طبیعت تحمیل كرده ایم و لذا دیگر ما می خواهیم تكلیف طبیعت را تعیین كنیم و طبیعت هم در اولین فرصت آن تغییراتی را كه ما بر آن تحمیل كرده ایم جبران می كند و نتیجه اش این همه خرابی است. در زمان های قدیم كه بدون این تكنولوژی ها زندگی می كردند، مثلاً كلّ جمعیت یك شهر بزرگ 5000 نفر بود. شاردون در زمان شاه عباس به اصفهان آمده است، او جمعیت اصفهان را حدود پنج یا شش هزار نفر ذكر می كند. حالا پنج، شش هزار نفر در یك گستره ای به وسعت دشت اصفهان و كنار زاینده رود، به راحتی زندگی می كنند بدون آن كه با بحران های جمعیتی روبه رو شوند كه بخواهند در طبیعت تغییرات كلی بدهند. آری؛ طبیعت بعضاً براساس جنس طبیعی خود و انبساط موادّ مذاب درون خود تحركاتی دارد كه به آن آتشفشان و زلزله می گوییم و بشر عموماً در طول اعصار بر اساس تجربه و آزمون و خطا، در مكان هایی كه زلزله خیز بوده، زندگی نمی كرده است و یا طوری زندگی را شكل داده بود كه با زلزله هماهنگ بود و یا طبیعت بر اساس مسیر طبیعی خود، باران هایش را در مسیر خاصی هدایت می كرد و انسان ها هم در آن مسیرها و مسیل ها زندگی نمی كردند. وقتی آرام آرام زندگی ها تغییر كرد، بشرِ مغرور به تكنولوژی ، خواست مسیل ها را در اختیار خود بگیرد و مهاجرت مردم روستاها به طرف شهرها و اِشغال محل عبور سیل ها شروع شد و حالا برای حفظ این نوعِ زندگی، تكنولوژی پیچیده تری نیاز دارد، یعنی به امید تكنولوژی به جان طبیعت افتاد و حالا ادامه آن زندگی، سخت وابسته به تكنولوژی پیشرفته تری است، در واقع می خواهد بحران را توسط چیزی رفع كند كه خودش عامل بحران بوده است.
ما ابتدا خودمان را با دست كاری های افراطی كه بر طبیعت تحمیل كردیم، در معرض خطر قرار دادیم و حالا می خواهیم از طریق غیرطبیعی، خود را از آن خطر برهانیم، پس شاید زلزله علاوه بر عكس العمل طبیعی انبساط موادّ مذاب دورنی زمین و فشار ناشی از آن، یك تذكری برای بشر باشد تا معنی زندگی را گم نكند و صرفاً مشغول عیش و نوش نشود. علاوه بر این بنا نیست این همه آدم در یك نقطه جمع شوند و بعد با كوچك ترین حادثه، تلفات انسانی زیادی را تحمل كنند. آیا ما حق داریم این همه آدم در یك جا مثل شهر تهران جمع شویم و بعد هم بگوییم چرا بناست تهران زلزله شود؟! خداوند از قبل به ما نشان داده است، كه زمین بی زلزله نمی شود، پس باید طوری در گستره طبیعت زندگی كنیم كه اوّلاً؛ زندگی ما هر چه بیشتر در مسیر طبیعی خودش باشد و بیش از حدّ گرفتار دنیا نشویم و ثانیاً؛ در صورت وقوع زلزله، این همه تلفات ندهیم. آیا اگر در كنار طبیعت و به نحو درست زندگی می كردیم، اصلاً كشته نمی دادیم یا كشته ها، كشته هایی بود كه ما آن را از روی حكمت می دانیم؟ امّا اصل حرف را باید در جای دیگری پیدا كنیم كه ما با طبیعت زندگی نكردیم، طبیعت را مطابق میل خود دستكاری كردیم.[46] الآن اگر در لوله ای كه آب زاینده رود را به استان یزد می برد، شكافی ایجاد شود كه 5 روز آب به آن جا نرسد، همه مردم آن استان تلف می شوند، مردم اهالی یزد كه به گواهی تاریخ سال ها در دل كویر و با هماهنگی با آن طبیعت زندگی كردند و برای خود تمدن قابل تحسین آفریدند، در حال حاضر این گونه در ورطه خطر قرار گرفته اند. ما در شهرستان یزد بزرگی هایی داریم كه از دقّت و پشتكار مردم آن جا حیرت می كنیم، در رشته آب شناسی(hydro geology) و تشخیص سفره های آب زیرزمینی واقعاً یزدی ها قهرمان دنیا بودند، ولی ببینید الآن بند حیات خود را به این تكنولوژی -كه هر لحظه ممكن است پاره شود- وصل كرده اند. یزدی كه توانسته است در یكی از خشك ترین مناطق كشور تمدن بیافریند، حالا هرلحظه خطر از بین رفتنش هست. یا مثلاً اگر زمانی سد زاینده رود شكست، اصفهان به كلی نابود می شود. این چه تمدنی است كه ما بند حیات خود را به آن وصل كرده ایم كه هر لحظه امكان نابودی كلّی ما در میان است؟! بعد هم می گوییم چرا خدا كاری كرد كه فلان شهر نابود شود؟ باید پرسید چرا شما در رابطه با طبیعت كاری كردید كه این چنین در معرض هلاكت قرار بگیرید؟ پس ملاحظه كنید كار را باید از جای دیگر درست كرد تا اوّلاً؛ به چنین مهلكه هایی نیفتیم، ثانیاً؛ در عكس العمل های طبیعی زمین گرفتار چنین خساراتی نشویم.
سؤال: شما كه می فرمایید مدرنیته بیش از آن كه با واقعیاتِ طبیعت ارتباط داشته باشد، با آرزوهای خیالی كار خود را شروع كرده و حاصل آن آرزوها، این تمدن و تكنولوژی شده است، آیا خودتان حاضرید از تكنولوژی های موجود استفاده نكنید؟ چرا همین الآن شما از میكروفون استفاده می كنید؟ آیا اگر پزشكان در گذشته دست در طبیعت نمی بردند، من و شما امروز زنده می ماندیم تا بتوانیم از مواهب طبیعت استفاده كنیم؟
جواب: یك وقت است كه می گوییم حالا چه كار كنیم، یك وقت می گوییم چگونه شروع كردیم كه كار به این جا كشیده شد. آری؛ وقتی این سالن را بر اساس داشتن برق، این طور طراحی می كنیم، لازم است كه حتی در روز روشن آن را با این چراغ ها روشن كنیم، حالا با این شرایطی كه برای این سالن طراحی كرده ایم؛ نمی توان گفت از برق استفاده نكنیم! چون بر اساس استفاده از برق این سالن را ساخته اند. وقتی این تعداد آدم این جا نشسته است و انسان ها به جای آن كه در طبیعت گسترده شوند، در شهرها جمع شدند، لازم می آید كه میكروفون هم وجود داشته باشد. ولی چه اشكالی داشت كه این بحث ها در گستره طبیعت و سینه به سینه منتقل می شد؟ در تمام جوامع انسانی در گذشته تمدن بشری، انسان ها با تعلیم سینه به سینه حكمت را آموزش می دادند و حكیم می شدند. بحث نقد مدرنیته؛ بسیار مبنایی تر از این است كه بشود با این نوع اشكال ها مبنای آن را نادیده گرفت.
جمال عبدالناصر به مرحوم سیدقطب گفته بود حالا كه باید فاحشه خانه داشته باشیم، چه كار كنیم كه این فاحشه خانه، اسلامی باشد؟ او جواب داده بود كه ما فاحشه خانة اسلامی نمی توانیم داشته باشیم، چرا شما با این وضع كه نسبت به ازدواج جوانان درست كردید، كاری كردید كه مجبور شوید فاحشه خانه داشته باشید؟!
می گویند فردی به گربه ای كه او را به زحمت انداخته بود، گفت فلان فلان شده! كاری می كنم كه حلال شوی تا تو را بخورم. به او گفتند چگونه می شود گربه را حلال كرد و خورد؟ گفت: آن را داخل گونی می اندازم و در یك بیابان بی آب و علف آن قدر راه می روم تا در موقعیتی از گرسنگی قرار گیرم كه اگر آن را نخورم از پا دربیایم، آن موقع گربه حلال می شود و او را می خورم. بله! ما در حال حاضر تا جایی پیش آمده ایم كه هم اكنون شدیداً به دست آوردهای زندگی مدرن محتاج شده ایم و حالا بحث استفاده كردن و یا استفاده نكردن آن را پیش می كشیم، در حالی كه فعلاً بحث این نیست. البته كه در حال حاضر برای برقراری ارتباط با یكدیگر، به سالن های بزرگ احتیاج داریم، ولی عنایت داشته باشید كه شما اوّل میكروفون و بلندگو را پذیرفتید و سپس زندگی خود را منطبق با آن شكل دادید و حالا معلوم است كه اگر كسی بخواهد از آن استفاده نكند، آدم بی عقلی محسوب می شود و هم اكنون بحث بر سر استفاده كردن از آن نیست و به نظر بنده باید استفاده كرد، ولی باید چشم خود را به نوع دیگری از زندگی كه بركات بیشتری دارد، نبندیم كه فعلاً ما در این بحث باب معرفتی آن نوع زندگی را باز كرده ایم.
امكان ندارد در حال حاضر بتوانیم از ابزارهای فرهنگ مدرنیته استفاده نكنیم، چون وقتی تصور استفاده از ماشین سواری را برای طی مسافت در خود داشتید، آن تصور نمی گذارد كه شما آن مسافت را پیاده طی كنید و لذا مجبورید از ماشین سواری استفاده كنید - این بحث؛ در قسمت پرسش و پاسخِ كتاب «علل تزلزل تمدن غرب» به كمك نظر ابن سینا به صورت مفصل عرض شد - ابن سینا می گوید: اگر ما یك الوار چوبیِ پهن را كه عرض آن مثلاً در حدّ عرض یك موزائیك معمولی باشد، در وسط این سالن روی زمین قرار دهیم و به یك نفر بگوییم كه بر روی آن راه برو و مواظب باش پایت بیرون الوار قرار نگیرد، احتمال این كه این شخص پاهایش از روی تخته خارج شود در این حالت، بسیار كم است، امّا اگر همین الوار چوبی را بین دو ستونی كه زیر آن گودال عمیقی باشد قرار دهیم و بعد به آن فرد بگویید كه بر روی آن الوار قدم بزن، احتمال افتادن او خیلی بیشتر است. ابن سینا در اثبات نظریه خود می گوید وقتی كه آن الوار روی زمین قرار دارد، آن فرد اگر تصور لغزیدن از روی آن الوار را هم بكند، تصور وحشتناكی كه او را متأثر كند ندارد، و لذا تصور ذهنی افتادن در آن حالت بر روی اعضاء بدن او اثری نمی گذارد. امّا در حالتی كه الوار چوبی طوری است كه لغزیدن از آن بسیار خطرناك است، تصور افتادن نیز تأثیرگذارتر است و لذا وقتی صورت خیالیه افتادن را برای خودش می سازد آن قدر آن صورت خیالیه شدید و قوی است كه به عنوان یك واقعیت برای او جلوه می كند، لذا واقعاً تصور می كند دارد سقوط می كند و پاهای خود را مناسب و هماهنگ سقوط كردن، كج می كند و در نتیجه سقوط می كند. این استدلال جناب ابن سینا، استدلال بسیار دقیقی است، و در فلسفه به آن نقشی كه صورت خیالیه ایجاد كرد، فاعل بالعنایه می گویند. چنانچه ملاحظه فرمودید، تصور یك عمل اگر شدید و قوی باشد، اعضاء بدن ما را تحت حاكمیت خود قرار می دهد، و لذا اگر شما تصور عملی را بكنید و نتوانید آن تصور را به راحتی از ذهن خود دور كنید، بدنتان مطابق آن تصور عمل می كند. حال فرض كنید كه شما از این جا می خواهید به خانه خودتان بروید و فاصله خانه شما تا این جا 15 كیلومتر است. اگر تصمیم بگیرید پیاده بروید، بعد از كمی پیاده روی، تصور این كه با ماشین هم می توان رفت، باعث می شود كه دیگر پای شما به راحتی حركت نكند. یعنی تصورِ با ماشین رفتن اجازه پیاده روی را به شما نمی دهد. برعكس اگر 100 سال پیش زندگی می كردید، چون تصورِ با ماشین رفتن را نداشتید به راحتی راه می افتادید و می رفتید. یا مثلاً فرض كنید پدر شما یك خانه دارد و شما هم یك اتاق از آن را در اختیار دارید، موقع ازدواجتان كه شد، همسرتان را هم در این اتاق می آورید و با همدیگر زندگی می كنید. حال اگر برادرتان هم ازدواج كند همسرش را در یك اتاق دیگر از همان خانه می برد و زندگی را شروع می كند و اگر تصور این كه جای دیگر بروید، مطرح نباشد، به راحتی هر كدام در همان یك اتاق زندگی می كنید، امّا اگر این تصور پیدا شود كه امكان دارد در 15 كیلومتری شهر، خانه ای ساخت و آب مورد نیاز را هم از طریق لوله گذاری از اطراف آورد، و با ماشین سواری هم مشكل رفت وآمد خود را به طرف شهر حل كرد، دیگر همسر شما با به وجودآمدن آن تصور نمی تواند در آن اتاق زندگی كند. پس ملاحظه می فرمایید كه ابتدا بر اساس ماشین سواری زندگی خود را در خانه ای كه در 15 كیلومتری شهر قرار دارد تنظیم كردیم و بعد می گوییم؛ «این ماشین چقدر خوب است، اگر این ماشین نبود من چگونه می توانستم به مادرم سر بزنم؟ خدا برای كسی كه ماشین را اختراع كرده است خوب بخواهد»، و به من هم اشكال می گیرید چرا تكنولوژی را نقد می كنی، اگر این تكنولوژی نبود ما چه كار می كردیم؟ حواستان باشد كه برعكس فكر نكنید. اوّل به جهت این كه ماشین بود، نتوانستی نزد مادرت زندگی كنی، همسرت گفت من خانه مستقل می خواهم. تصورِ بودن خانه مستقل، واقعاً نمی گذارد دیگر كنار هم در یك خانه باشید. من هم منكر نیستم، امّا یادتان باشد كه اوّل ماشین به وجود آمد، بعد گفتیم كه اگر در اصفهان نشد خانه ای تهیه كنیم، به شهرك های كنار شهر می رویم و چون راه بین ما و والدینمان طولانی است، با ماشین سواری مشكل را حل می كنیم. بعد هم می گوییم كه اگر ماشین نبود ما این همه راه را چگونه می رفتیم؟ اول ببین چه چیزی باعث شد كه تو این طوری زندگی كنی كه این همه به تكنولوژی وابسته باشی، معلوم است كه در این زندگی در چنین شرایطی باید از این ابزارها استفاده كنیم. از نظر ما؛ در حال حاضر استفاده از این تكنولوژی ها مثل اَكْلِ میته، یعنی باید مثل خوردن گوشت مرده است كه چاره ای جز خوردن آن نداریم، ولی باید بدانیم از طریق این تمدن بسیاری از اهداف ما برآورده نمی شود، كه بحث آن گذشت.
سؤال: لطفاً نمونه هایی از برخورد تعامل بشر قدیم با طبیعت را كه منجر به اُنس با طبیعت می شده است و نه تخریب طبیعت، بفرمایید.
جواب: همان طور كه قبلاً عرض كردم، سراسر زندگی بشر قدیم با طبیعت، روش تعامل بوده و نه تسلط، كه نمونه های بارز آن وسایل زندگی آن هاست كه امروز شما آن ها را در موزه می بینید. امّا یك نمونه خیلی مشخصِ قابل ذكر، نوع استفاده آن ها از رود نیل است. می دانید كه رود نیل بیشترین جذر و مدّ را دارد. آمده اند با استفاده از همین نیروی طبیعی جذر و مدّ، طوری به دشت های اطراف آن كانال كشی كرده اند تا در موقع مدّ، كه آب بالا می آید تمــام دشت نیل- از بزرگ ترین دشت های دنیاست- آبیاری می شود و با دقّت بسیار زیادی توانسته اند آب را به اقصی نقاط این دشت برسانند. در سال های اخیر، چندین بار خواستند تقسیم بندی گذشته را تغییر دهند و آبیاری مدرن را جایگزین آن كنند، ولی كار خراب شد و خشكسالی حاصل شد و به ناچار دوباره به همان تقسیم بندی قبلی برگشتند.
در كتاب «گزینش تكنولوژی از دریچه بینش توحیدی» عرض كرده ایم كه بشر قدیم بیش از آن كه بخواهد با شتاب، كاری را انجام دهد، بیشتر فكر می كرده است تا از پتانسیل های طبیعت، نیرویی جهت زندگی پیدا كند. آری؛ در به انكشاف كشاندن نیروهای طبیعت، كارهایی را بر عهده انسان گذارده اند تا در زندگی زمینی بی تحرك نباشد، ولی مسئولیت بشر در حدّ به انكشاف آوردن توانایی های طبیعت است، نه این كه با یك دید سودجویانه طبیعت را نابود كند. در راستای این كه بشر در طبیعت كارهایی را به عهده دارد. به عنوان مثال به فرق زایمان گوسفند با زایمان انسان عنایت داشته باشید، گوسفند بدون «ماما» زایمان می كند، امّا انسان را طوری خلق كرده اند كه برای زایمان باید به او كمك كنند. پس معلوم است كه نوع زندگی انسانی طوری نیست كه هیچ كاری را بر عهده اش نگذاشته باشند و صرفاً از آنچه طبیعت در اختیار او می گذارد، باید استفاده كند و اصلاً در طبیعت دخالت نكند، بلكه خودش در طبیعت و با طبیعت باید مقداری تعامل كند، بدین شكل كه عقل و خردی به او داده اند كه در كنار این طبیعت، با تعامل و جهت دهیِ مناسب، آن را برای خودش به صورت مؤانس و بستر حیات تبدیل كند. پس اگر كسی فكر كند كه ما حتی كاسه هم نسازیم و داخل صدف آب بخوریم، باید گفت كه - به خصوص در اسلام- چنین پیشنهادی به ما نشده است. بحث ما این است كه این تكنولوژی كار را به مقابله با طبیعت رساند، امّا در مقابل آن تصرف افراطی، ما معتقد به تعطیلی فعالیتمان در زندگی طبیعی نیستیم. به عنوان مثال جناب شیخ بهایی را در نظر بگیرید. در اصفهان آب رودخانه زاینده رود را چنان با دقّت تقسیم كرد كه در عین داشتن شبكه های آبرسانی به تمام دشت اصفهان و ایجاد طراوت در تمام نقاط شهر، اگر باران شدیدی هم می آمد، همین كانال ها می توانستند باران را در خودشان جای دهند، ولی در حال حاضر اگر یك باران شدید ببارد، اصفهان تهدید به سیل می شود. پس خِرد انسان برای تعامل با طبیعت ضروری است، ولی در حدّی كه گوهر طبیعت حفظ شود.
برای بررسی نوع تعامل بشر گذشته با طبیعت و دست آوردهای آن، احتیاج به یك تحقیق جداگانه ای است، مضافاً این كه ما پیشنهاد نمی كنیم برای نجات از مدرنیته، به گذشته برگردیم، بلكه باید در شرایطی كه هم اكنون هستیم، نوع زندگی خود را طوری تنظیم كنیم كه اوّلاً؛ طبیعت را آیت الهی بدانیم. ثانیاً؛ در بستر طبیعت و با مؤانست با آن، راه و رسم بندگی خود را شكل بدهیم و همه زندگی ما درگیری با طبیعت نشود تا در نتیجه از وظیفه اصلی مان كه در این دنیا به عهده ما گذارده اند غافل شویم.
تمام موضوع را در نوع برداشت بشر نسبت به خود و خدا باید جستجو كرد. در دنیای جدید، انسان محور همه زیبایی ها و معیار تشخیص همه خوبی ها و بدی ها است و لذا با چنین برداشتی از خود است كه هیچ مرزی را كه در آن جا باید متوقف شود نمی شناسد و در این حالت است كه می گوییم نسبت انسان جدید با خود و با خدا و طبیعت به هم خورده است.
سؤال: آیا برای ساختن تمدن اسلامی نیازی به علم، آن هم علمی كه حتی ماهیتاً با علم غربی متفاوت است، داریم یا نه اصلاً كلاًُ به راه دیگری نیاز داریم كه فعلاً به طور كامل زوایای آن راه روشن نیست، ولی می دانیم كه آن علم غیر از این علمی است كه غرب به آن مشغول است؟
جواب: در جلسه اولِ بحث «تمدن زایی شیعه» تا حدّی جواب این سؤال عرض شده است كه در ساختن تمدن اسلامی، ما باید مراحلی را طی كنیم و هر مرحله مقدّمه مرحله بعدی خواهد بود. اوّلین مرحله، توجّه به عالَم دینی و گزینش تكنولوژی است و هر چه جلوتر رفتیم، این معادله تغییر می كند و زمینه ظهور علمی فراهم می شود كه آن علم و آن نگاه ماهیتاً با علم غربی فرق می كند. قسمت دوم سؤال را بنده كاملاً قبول دارم. ما در حال حاضر گرفتار همین علمی هستیم كه عالم و آدم را به نحو خاصی می نگرد و بر اساس آن نگاه، نمی توانیم به راحتی خود را از این فضایی كه ابزارهای حاصل از دیدگاه مدرنیته ما را احاطه كرده است، برهانیم.
به نظر بنده در منظر مدرنیته، معرفت به: «عالَم»، «آدم» و «خدا» عوض شده است. خدای مدرنیته، خدایی است كه این طبیعت را ساخته و آن را رها كرده است. به تعبیر لاپلاس، خدا مثل یك ساعت ساز ناشی عمل كرده و به همین جهت گاهی این ساعت خراب می شود و بشر باید آن را تعمیر كند. یعنی این طبیعت دائماً باید وصله پینه بشود، یعنی خدای مدرنیته خدای حكیمِ علیم نیست. پس عنایت داشته باشید كه خدای مدرنیته، خدای تقلیل یافته است، غیر از خدایی است كه كمال مطلق است و بشر در تمام ابعادِ زندگی، او را می خواهد و به او وابسته است. انسانِ مدرنیته هم انسان خاصی است كه اصطلاحاً آن تفكر را اومانیسم، یا انسان محوری و یا انسان خودبنیاد می گویند كه تا حدّی در متن كتاب شرح داده شد. انسان دینی، انسانی است كه بندگی خدا برایش اصل است و خود را در بندگی خدا معنی می كند. اما نگاه معرفتیِ اومانیسم به انسان می گوید خدا انسان را خلق كرده، ولی در واقع خدا، بنده این انسان است و خدا چیزی را كه میل انسان است باید فراهم كند و این دو نگاه به انسان، خیلی فرق می كند. یك وقت است می گویید خدایا! هر چه تو می گویی، من می خواهم باشم، ولی یك وقت می گویید خدایا! هر چه ما می گوییم، تو باید باشی. شما گاهی تعجب می كنید كه فردی خدا را قبول دارد، ولی اصلاً مقید به دستورات دینی نیست، دقّت داشته باشید خدایی كه این فرد قبول دارد، غیر از خدای پیامبرانh است. خدای خالق غیر از خدای معبود است، انسان مدرنیته در عین این كه خدای خالق را می شناسد، ولی خود را می پرستد و نه خدا را.
سومین مورد كه در منظر مدرنیته عوض شد، «عالم با طبیعت» است. طبیعت مدّ نظر فرهنگ مدرنیته، یك جسد مرده ای است كه مرتباً باید در آن تصرف كرد و آن را به میل خود درآورد، به اصطلاح، طبیعت از نظر مدرنیته «مادّه تصرف انسان است». هایدگر می گوید: یك انسان عادی كه نگاهش تحت سیطره مدرنیته درنیامده است، وقتی به جنگل نگاه می كند، درختان با شكوه تودرتو را می بیند كه یك دنیا راز و اُنس هستند. امّا یك نجار كه ماشین الوار سازی دارد وقتی به جنگل نگاه می كند فقط الوار می بیند.[47] نگاه بشر مدرن به طبیعت، مثل نگاه این نجّار به جنگل است، همه چیز را «مادّه تصرف انسان» می داند، بنابراین چیزی از واقعیت را نمی بیند، این نجّار چه چیزی از جنگل را مشاهده می كند، مسلّم از جنگل چیزی نمی بیند، چون نمی خواهد جنگل را ببیند، هركس هر چیزی را كه خواست می بیند. اگر فردا از شما می پرسیدند پیراهن من چه شكلی بود؟ به شما قول می دهم اگر خیاط نباشید اكثراً جواب می دهید، نمی دانیم چه شكلی بود. برای این كه شما نیامده اید شكل و رنگ پیراهن من را نگاه كنید، رنگ و شكل پیراهن من در ذهن كسی می ماند كه آمده است پیراهن مرا ببیند و یا خیاط است و دغدغه اش بررسی شكل و رنگ لباس ها است. بر اساس همین قاعده؛ انسان ها در شرایطی كه روح مدرنیته بر آن ها سیطره ندارد، طبیعت را صورت علم خدا مشاهده می كنند و آن را اشاره به رازها می یابند. امروزه نگاه اكثر انسان ها به عالم و آدم و خدا، مثل نگاه آن نجار شده است. یعنی طبیعت را ماده تصرف می بینند، نه وسیله معاشقه و همان طور كه در قسمت آخر سؤال فرمودید؛ این نگاه خیلی فرق می كند با نگاهی كه مدرنیته به عالَم دارد و آن علمی كه از این زاویه به «عالم» و «آدم» و «خدا» می نگرد و به دنبال دیدن ساحات دیگر هستی است، علم حضوری است و می تواند معلوم خود را نیز به حضور آورد تا با آن اُنس بگیرد و این علم، لوازم خود را دارد و تمدن مناسب خود را هم به وجود می آورد و نسبت او به همه چیز غیر نسبتی است كه انسان مدرن با اشیاء دارد.
سؤال: با توجه به این كه غرب تحت تأثیر حضرت مسیح(ع) است و آن حضرت نیز پیامبرند، و مسلّم همه پیامبران نگاهشان به عالم و آدم و خدا، نگاه درستی است و به گفته شما نگاه حضوری و وجودی است، چه شده كه نگاه حصولی و منفعت طلبانه مدرنیته این چنین بر همه چیز در آن دیار غالب شده است؟ و آیا خود فیلسوفان غرب نگاه مدرنیته را نقد نكرده اند؟
جواب: سؤال خوبی است، همین طور كه می فرمایند ممكن است بعضی از خواهران و برادران فكر كنند كه نقد غرب و فلسفه غرب را فقط غیر غربی ها طرح كرده اند در حالی كه اگر بررسی بفرمایید، ابتدا سخت ترین نقدها از طرف دانشمندان غربی مطرح شد، شاید بتوان از دانشمندانی كه در قرون معاصر غرب را نقد كرده اند در رأس آنها نام نیچه را آورد. نیچه معتقد است فیلسوفان یونان فكری را پایه گذاری كردند كه در اثر آن فكر، شوق و حضور نابود شد و اراده معطوف به قدرت شروع شد و در نتیجه روح تسلط بر طبیعت رشد كرد و همان فكر، بعد از رنسانس و با ظهور در مدرنتیه به تمامیت و انتهای خود رسید، به همین جهت نیچه عموماً در نوشته هایش یقه سقراط را می گیرد، منتقدین امثال نیچه معتقدند بمب هیدروژنی كه در قرن بیستم منفجر شده است، پایه فكری اش پنج قرن قبل از میلاد مسیح در یونان گذارده شد، فكری كه به جای خدا مركزی، از جهان مركزی شروع شد و در انسان مركزیِ مدرنیته به تمامیت خود رسید، إن شاءالله اگر وارد مباحث غرب شناسی و نقد غرب شدید با دانشمندان زیادی از غربی و غیر غربی روبه رو می شوید كه به شكل های متفاوت به نقد غرب پرداخته اند، و اما این كه سؤال كرده اید پس نقش حضرت عیسی(ع) در غرب و نگاه پیامبرانه آن حضرت چه می شود؟! باید عرض كنم دانشمندان جواب می دهند: «بیش از آن كه مسیحیت، غرب را مسیحی كند، غرب، مسیحیت را غربی كرد.»[48] می دانید كه در قرن چهارم، مسیحیت با قرائت یوحنای یونانی مآب و پولوس یونانی مآب به اروپا وارد شد و هر دو از فیلسوفانی پیروی می كنند كه تلاش دارند مسیحیت را به یهودیت و یونانیت نزدیك كنند. مسیحیت در اورشلیم ابتدا توسط حضرت عیسی(ع) ظهور می كند، با همان روحانیتی كه لازمه یك دین الهی است، ولی در قرن چهارم، كه مسیحیت به اروپا آمد بیش از آن كه مسیحیت، اروپا را عوض كند، اروپا مكتب مسیحیت را غربی كرد. بعد شما می بینید كه روح مسیحیتِ اروپایی خیلی یونانی است، یوحنا یك یهودی یونانی است. بعد مفسر و برنامه ریز انجیل یوحنا می شود. تا جایی كه من اطلاع دارم سایر انجیل ها تحت تأثیر انجیل یوحنا است. مسیحیت در غرب فراز و نشیب های زیادی داشته است، ولی در هر صورت از نگاه شهودیِ وَحی - آنچنان كه حضرت عیسیu مذكّر آن بودند- فاصله گرفته است، بعدها هم كه می خواستند از اسلام استفاده كنند، از فیلسوفانی مثل ابن رشد استفاده كردند كه می توان گفت ابن رشد همان ارسطو است با واژه های اسلامی، پس در برخورد با اسلام هم، یونانیت خود را پیگیری كردند و خلاصه این كه سؤال می فرمایید چرا نقش حضرت عیسی(ع) در غرب ضعیف است، علتش در نوع برخوردی است كه از اوّل نسبت به دین حضرت مسیح(ع) شد و هرچه جلو آمد فاصله بیشتر شد تا این كه در رنسانس به كلی مسیحیت را پشت سر گذاردند.
سؤال: بعضی ها معتقدند سقراط پیامبر بوده است، نظر شما در این باره چیست؟
جواب: مسلّم كسی كه راه و روش پیامبران را بشناسد، می داند كه سقراط پیامبر نبوده و خود سقراط هم هرگز چنین ادعایی ندارد، ولی حكیم بزرگی است، تفاوت پیامبر با فیلسوف این است كه فیلسوف با عقل استدلالی و با مفهومی از حقیقت، سر و كار دارد، ولی نبیّ با قلب و با وجودِ حقیقت سر و كار دارد و نه با مفهوم آن، اصلاً این ها دو مقوله جدا هستند. گفت:
گر هزاران گوش ها صف بر زنند جمله محتاجان چشم روشنند
سقراط حكیم بزرگی است، امّا آیا واقعاً حرف نیچه را كه معتقد است:«اراده معطوف به قدرت ریشه در تفكر سقراط دارد» می توان به كلّی نادیده گرفت؟ به هر حال این حرف درستی است كه یونان پایه تفكر غرب امروز است، هر چند در ظاهر تفاوت های زیادی با همدیگر دارند، امّا اگر همان فلسفه یونان به نهایت خودش برسد، همین غرب می شود، مگر این كه جهت آن را توسط راهنمایی های پیامبران عوض می كردند، كاری كه تا حدّی فیلسوفان اسلامی مثل فارابی و ابن سینا انجام دادند. از طرفی پیامبران نگاهشان با فیلسوفان فرق اساسی دارد، عنایت داشته باشید كه پیامبران توسط خدا مبعوث می شوند تا هدایت خداوند را به بشر گوشزد كنند و فیلسوفان برداشت های عقلی خود را با انسان ها در میان می گذارند و لذا كاملاً حوزه كار این دو گروه متفاوت است.
سؤال: مگر انسان جلوه ای از اسماء حضرت باری تعالی نمی باشد؟ پس هر چیزی هم كه انسان می سازد باید جلوه ای از همان اسماء حضرت باری تعالی باشد!
جواب: آری؛ اگر انسان به واقع آن اسماء الهی را كه تعلیم گرفت حفظ می كرد، در تمام حركات و سكناتش جلوه حضرت «الله» می شد، همان طور كه پیامبران و ائمه معصومینh این چنین بودند، ولی یادتان باشد كه شیطان و نفس امّاره هم در این عالم وجود دارد، اگر انسان مواظب باشد كه حكم شیطان و نفس امّاره بر او حاكم نشود، هر چه می سازد صورت قدسی دارد.
امروز بشر گرفتار نزدیكی اش به شجره ممنوعه و هبوط در زمین است، حالا در این هبوط چگونه باید عمل كند، حرف مهمی است. خداوند می فرماید: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِیعاً فَإِمَّا یَأْتِیَنَّكُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ. وَ الَّذِینَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآیاتِنا أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِیها خالِدُونَ»[49]. یعنی؛ همگی را گفتیم از بهشت به زمین هبوط كنید، حال اگر در این هبوط، از انبیاء پیروی كنید نگرانی و خطری برای شما نخواهد بود، ولی برعكس؛ آن هایی كه به آیات الهی پشت كنند، همراهان آتش اند و برای همیشه در آن باقی اند.
پس چنانچه ملاحظه می فرمایید در صورتی اعمال انسان ها جلوه های اسماء الهی خواهد بود كه عهد خدای را در دوران هبوط در زمین از طریق ارتباط با پیامبران نگهدارند، وگرنه اصحاب آتش اند و اعمالشان حجاب اسماء الهی است.
سؤال: چرا امروزه با وجود گسترش اسلام در همه ابعاد، هنوز هم نتوانسته است تأثیری بر مدرنیته بگذارد؟
جواب: به نظر من باید سؤال را از چند موضع بررسی كرد، یكی این كه مسلمانان به خوبی از اسلام استفاده نكرده اند تا از طریق بصیرت حضوری، روح ظلمانی مدرنیته را بشناسند و بشناسانند. دیگر این كه غرب اینقدر عجیب به میدان آمد كه همه چیز را در تصرف خود درآورد. غرب نگفت كه دین نباشد تا مسلمانان و یا مسیحیانِ متدین با آن مقابله كنند، بلكه دین را هم آورد در منظر خود و آن را بر اساس همان منظر تفسیر كرد كه تأیید مدرنیته باشد. حالا آرام آرام بشر دارد بیدار می شود كه تفسیری كه مدرنیته از دین می دهد، اصلاً دین نیست و اتفاقاً به نظر بنده مسلمانان خیلی زود دارند خطرات مدرنیته را می فهمند. من هیچ وقت باورم نمی شد كه مثلاً در حال حاضر در جمعی كه تخصص خاص در مورد غرب ندارند، بتوان بحث غرب شناسی را با چنین زوایایی مطرح كرد. ما آن روزهایی كه بحث های غرب شناسی را می خواندیم، جزء آرزوهایمان بود كه یك روز این ها در مجامع عمومی مطرح شود، ولی امروزه در حوزه ها و دانشگاه های ما و به طور كلی در تمام دنیای اسلام، مسأله نقد غرب در حال مطرح شدن است. شما به این نكته عنایت داشته باشید كه مدرنیته پدیده ای بسیـار پیچیده است - به نظر بنده همان ظلمات آخر الزمان است- برای این كه ماهیت آن روشن شود، زمان زیادی لازم است، و خیلی امیدوار باشید كه به زودی ماهیت این پدیده روشن شود و آینده فكری، آینده ای است كه نقد غرب در آن شعله ور است و هر كس از این موضوع فاصله بگیرد خود را از قافله تفكر آینده به بیرون پرت كرده است. بد نیست همین جا عرض كنم كه آینده فكری اروپا، متعلق به فلسفه هایدگر است و آینده فكری ما در جهان اسلام متعلق به فلسفه ملاصدرا«رحمه الله علیه» و در نهایت متعلق به تفكر معتقد به مهدویت است و جالب است كه تفكر هایدگر در غرب و تفكر مورد بحث در جهان اسلام نه تنها هیچ تضادی ندارند، گویا آیینه هایی شده اند برای نمایش همدیگر، البته خود هایدگر هم می گوید كه باید خیلی راه طی كنیم تا به این مسأله برسیم. امثال دكتر فردید این دو را به خوبی به هم وصل كرده اند. توصیه می كنم -كه چه تفكر دكتر فردید را قبول دارید و چه قبول ندارید- بر روی اندیشه های ایشان وقت بگذارید.[50] او می گوید: من هایدگر را به عنوان كسی كه بتوانم غرب را نقد كنم گرفته ام، ولی «انتظار» را به عنوان یك اندیشه ای می شناسم كه به كمك آن می توانیم آینده را درست تفسیر كنیم و انسان را حركت بدهیم. در هر حال شما خوشحال باشید كه سطح فكر یك جامعه تا این جا آمده است كه در عین سیطره ظاهری مدرنیته، مبانی معرفتی مدرنیته را نقد می كند و این كار، آینده نویدبخشی را به همراه دارد.
نباید گفت مردم زمینه پذیرش این نوع حرف ها را ندارند، به گفته چینی ها؛ «سفر هزار مایلی با یك گام شروع می شود»، پس آن هایی كه از موضوع با خبرند باید در بارة آن سخن بگویند و بنویسند تا قبل از آن كه فاجعه عظیم این فرهنگ همه ابعاد زندگی انسان ها را فرا گیرد آن ها را برای چاره ای اساسی برانگیزاند.
سؤال: لطفاً در مورد بحث «عالَم» كه عموماً در آثار دكتر فردید و دكتر داوری مطرح شده است، توضیح دهید. مثلاً آقای دكترداوری می گویند: «مدرنیته، عالَم انسان ها را تغییر داد و انسان ها را بی عالم كرد» این «عالَم» كه ایشان می گویند به چه معنا است؟
جواب: در مورد بحث «عالَم» و معنی آن، پیشنهاد می كنیم نوشتار «عالَم انسان دینی» را مطالعه كنید. به نظر می رسد نكات قابل استفاده ای در آن بحث هست. اگر بخواهیم به طور مختصر موضوع را مطرح كنیم، باید عنایت داشته باشید كه ما همواره در مورد هر شیء دو مفهوم در ذهن داریم، یكی مفهوم «ماهیت» یا چیستی شیء و یكی هم مفهوم «وجود» یا هستی شیء. در فلسفه ملاصدرا«رحمه الله علیه» روشن می شود كه «ماهیت» جنبه ذهنی دارد و در واقع حدّ وجود است و آنچه در خارج واقع است، همان «وجود» شیء است؛ مثلاً این میز را در نظر بگیرید، آیا میز بودن این میز هم در خارج به عنوان یك واقعیت، «هست» یا این كه میز بودن آن یك صورت ذهنی است كه ذهن شما به این چوب ها داده است؟ اگر به این نتیجه برسید كه هر پدیده ای به اعتبار ماهیتش عدم است، و از طرفی چیستی هر شیء همان ماهیت آن است، پس تمام پدیده ها به اعتبار ماهیتشان صور ذهنی است كه ما به وجود داده ایم و در ذات خود عدم اند. پس اگر من پرسیدم این آقا كیست؟ و شما گفتید آدم است، عدم او را گفته اید. یك بار به ما گفتند كه اسم شما چیست. گفتم سؤال از اسم هركس، سؤال از چیستی او است، چیستی هم كه عدم است، پس شما از وجه عدم من سؤال می كنید و اگر جواب شما را بدهم، شما عدم من را می شناسید و عدم هم كه ارزش شناختن ندارد.
پس در مورد «عالَم» اجازه دهید سؤال شما را این طور جواب دهم؛ شما كمی فكر كنید كه آنچه در خارج واقع است، هستی است ولی حدّ هستی ها، چیستی ها یا ماهیات را تشكیل می دهند و عموم مردم به جای توجّه به هست اشیاء، به چیستی یعنی به محدودیت آن ها نظر دارند و اگر دقت بفرمایید خواهید گفت: عجب دنیایی شده است! ما هیچ را چیز گرفته ایم و چیز را هیچ. آری؛ در خارج وجود ندارد، بلكه چوب را شكل داده اند و شما آن را بر اساس ذهنیت خود، میز می نامید و میزبودنِ چوب ها را واقعیت می پندارید، پس میز در خارج چیست؟ ممكن است طبق این بحث، جواب دهید كه چوب است، امّا اگر موضوع را باز ادامه دهیم، سؤال من این است آیا چوب ها، چوب است یا چیزی است كه مثلاً سنگ نیست؟ به عبارت دیگر آیا چوب بودن باز از نوع ماهیت است یا از نوع وجود؟ اگر عنایت داشته باشید، باز وجودی در خارج هست كه حدّ و مرتبه خاص آن وجود، منجر به چوب بودن شده است، بنابراین در رابطه با چوب میز، دوباره چیستی مطرح شد و چیستی هم عدم است. بنابراین چیزی و واقعیتی به نام چوب در خارج نداریم. پس چه چیزی در خارج از ذهن خود داریم؟ مسلّم «هست» داریم. آری؛ فقط «هست»، «هست» كه به شكل های مختلف ظهور می كند. حال آیا چوب ها «هست» یا «هست»ها چوب است؟ اگر بگوییم چوب ها هست، مثل این است كه بگوییم آب ها تر است، برای آب، واقعیتی در خارج تصور كرده ایم كه چیز دیگری به نام تری را در خود دارد، آیا آب ها تر است یا این كه صرفاً آنچه هست، تری است و به عبارت دیگر تری، تر است؟ آری؛ آب ها همان تری است. حالا آیا چوب ها هست یا هست ها به شكل چوب است؟ - همچنان كه «وجود» به شكل مَلك یا هر چیز دیگر می تواند باشد- پس در خارج از ذهن ما، «هست» فقط هست. خوشا به حال كسی كه در «هست» زندگی كند! به این آدم كه در عالم متوجه «هستِ» پدیده ها است و با هر چیز كه برخورد كند، از جنبه وجودی آن چیز، با آن برخورد می كند، می گویند این انسان «عالَم» دارد. بعضی عالَم دارند. بعضی هم در هیچ زندگی می كنند، كسی كه گرفتار «ماهیات» است، بی عالَم است و همه حرف ما این است كه مدرنیته با زندگی سراسر توهّمی كه برای بشر به وجود آورده است، بشر را بی «عالَم» كرده است. گفت:
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمائی نیست، صندوقی بود
گـر هزارانند یـك تن بیش نیست
جـز خیالات عدد اندیش نیست
انسانی كه گرفتار خیالات شد، صد عدد صندوق را صد می بیند، ولی آن كس كه در «وجود» به سر می برد و نه در ماهیات، صد عدد صندوق را به اعتبار صندوق بودنش می بیند و دیگر صد عدد و یك عدد برای او به اعتبار صندوق بودن فرق ندارد، و تازه آن صندوق بودنِ صندوق را هم به اعتبار ماهیتش هیچ می بیند، لذا خیلی زیبا می گوید:
گـر هزارانند یـك تن بیش نیست
جـز خیالات عدد اندیش نیست
ما در خارج از ذهن، صندوق نداریم بلكه «هست یا وجود» به شكل صندوق ظاهر شده است. به جایی می رسید كه می بینید اگر مواظب نباشید با یك بی عالمی، دارید با هیچ ها زندگی می كنید، در این حالت است كه متوجّه می شوید مدرنیته انسان ها را بی عالَم كرده است. وقتی گفته می شود فلانی عالَم ندارد، یعنی در هیچْ زندگی می كند. امّا كسانی كه در سلوك عقلی و قلبی از ماهیت، به وجود منتقل شده اند و در وجود زندگی می كنند عالَم دارند. در بحث «ضرورت مطالعه و نحوه آن» عرض شده است كه اوّل باید انسان های عالَم دار را پیدا كنید و بعد كتاب های چنین افرادی را بخوانید. اگر شما كتاب های آدم های بی عالم را مطالعه كنید، كار شما مثل موشی است كه سرش را از سوراخی بیرون می كند، پس برمی گردد و از سوراخ دیگر سر درمی آورد، نتیجه ای ندارد، چون آن كتاب ها شما را وارد عالَم نمی كند و از طریق مطالعه آن ها با وجود مرتبط نمی شوید. پس عالَم؛ عبارت است از «ورود در مرتبه ای از وجود». آری؛ وجود درجه دارد و به اصطلاح تشكیكی است. شما اگر خواستید بفهمید كسی در دنیایِ وجود است یا نه، ببینید كه آیا برای او ماهیت ها مهم است یا این كه از ماهیت ها گذشته است. اگر هنوز برای او ماهیت ها مهم است، او در عدمستان زندگی می كند. شما از او چیزی نمی توانید به دست بیاورید. اگر به درستی با دین برخورد كنید، دین به شما عالَم می دهد، آن هم عالمی با درجه وجودی فوق العاده متعالی. چرا كه در دینداری انسان ها به حضور می روند و با اصل و اساس وجود، یعنی خدا روبه رو می شوند. در بحث «آن گاه كه فعالیت های فرهنگی پوچ می شود» در همین رابطه صحبت شده است كه اگر فعالیت های فرهنگی، ما را با وجود خدا و ملائكه و قیامت و ائمه معصومینh مرتبط كند، هر لحظه در به ثمر رسیدنِ ما به ما كمك كرده است، ولی اگر ما را به مفاهیمِ حقایق عالم مشغول كند، عملاً ما را وارد عالَمی نكرده، بلكه مشغول هیچستان كرده است و پس از مدتی احساس بی ثمری می كنیم و به جای این كه خود را ملامت كنیم، در دینداری سست می شویم و این خطر بزرگی است.
سؤال: آیا می توان این همه دست آورد حاصل از فرهنگ مدرنیته را با طرح توهمی بودن آن نادیده گرفت؟
جواب: موضوع؛ نادیده گرفتن و نگرفتن یا استفاده كردن و نكردن، نیست. موضوع این است كه ما از طریق منظری كه فرهنگ مدرنیته در اختیار ما می گذارد چه سطحی از واقعیت را درك می كنیم و در این فرهنگ با چه چیزی اُنس می گیریم. شما خودتان مستحضر هستید كه هنر اصلی مدرنیته استفاده كلان و سریع از طبیعت است. این همه ماشین برای آن است كه ما را هرچه سریع تر به آنچه می خواهیم برساند. عرض بنده و كسانی كه تذكراتشان را پذیرفته ایم این است كه؛ عجله و شتاب تنها سطح هستی را نمایان می كند، همان طور كه فاصله زیادی است بین درك و دریافت مسافری كه از طریق قطار سریع السیر یا هواپیما از كنار دشت و بیابان و جنگل و رودخانه می گذرد، با كسی كه آرام آرام و گام به گام جنگل و جویبار را پشت سر می گذارد. این دو ناظر، درك واحدی از آن چه می بینند ندارند.[51] درست است كه هر دو با چشمان خود آن مناظر را دیدند، ولی با آن ها یك طور اُنس نگرفتند تا یك طور درك كنند. عرض بنده این است كه آیا درك اولی، آن دركی هست كه بتوان از واقعیت آن دشت و جنگل حرف هایی به دست آورد؟ این همه مقدمات كه گذشت می خواهد بگوید مدرنیته از ابتدا موضعش طوری نبود كه بتواند درك صحیحی از عالم و آدم و خدای عالم داشته باشد و عجیب این كه این نوع دریافت خود از عالَم و آدم را كه با یك نگاه شتاب آلود به دست آورده است، ملاك شناسایی و قضاوت نهایی در باره هستی می داند و به گذشته گان خورده می گیرد كه چرا مثل او به عالم ننگریسته اند و سرمایه های بزرگ فرهنگی را نه تنها نمی فهمد، نفی هم می كند. كسی كه گرفتار مدرنیته و شتاب و عجله موجود در آن شد، دیگر نمی تواند همزبانی و هم دلی با فرهنگ حكیمانه گذشته گان پیدا كند. انسان گرفتارِ نگاه مدرنیته همه چیز این عالم را مسأله می بیند، چون این عالم با زندگیِ سراسر شتاب و امیالِ سراسر توهمی اش هماهنگ نیست، حالا می خواهد مسائل این عالَم را با علم جدید كه حاصل همان دید است، حل كند و اسم این كارها را هم تفكر می گذارد. آیا تلاش برای برآوردن امیال نفسانی از طریق علم حصولیِ خود بنیاد غربی، تفكر حقیقی است و می توان این نوع تفكر را مصداق تفكری قرار داد كه می فرماید: «یك ساعت تفكر از شصت سال عبادت برتر است»؟ پس اجازه دهید در جواب سؤال شما عرض كنم؛ این همه دست آورد كه مدرنیته در اختیار ما گذارده، جهتی را نشان می دهد كه جهت حقیقی انسان ها نیست. زندگی كولی وارِ انسان مدرن اگر ظاهرِ شاد و پایكوبی های شبانه دارد، ولی همراه با یك آوارگی و بی وطنی است كه هیچ كجای این عالم را نمی تواند برای خود نقطه اُنسِ با حقیقت قرار دهد و در آن سُكنی گزیند.
گمشده انسان چیز دیگری است، او نیامده است تا مالك دنیا شود و در یك نگاهِ كمّیّت گرا شناخت هرچیز را صرفاً در اندازه ای بداند كه علم ریاضی در اختیار او می گذارد. انسان در جستجوی شرایطی است كه توسط انسان كامل ظاهر می شود و باید مواظب بود كه شیفتگی به مدرنیته حجابی در مقابل طلب حقیقی ما نشود، و از توجه قلبی و حالت انتظار نسبت به آن حقیقت كبری باز بمانیم.
پس همان طور كه عرض شد حرف ما این نیست كه امروزه می شود به طور كلی از دنیای جدید فاصله گرفت، حرف این است كه باید مواظب بود تا این به اصطلاح دست آوردها، حجاب آن شرایط الهی نگردند، شرایطی كه از طبیعت و زندگی زمینی پلی می سازد تا انسان ها به مدد آن، امكان سیر به عالم معنی برایشان ممكن گردد. مدرنیته حجاب ظلمانی آن حقیقت كبری است و عامل احساس بیهودگی و لا ادریگری انسان و غلبه طاغیان و علت دورافتادن انسان از معنی و معنویت است.
روحیه شتاب و عجله، عزم پیگیری مسائل را تا رسیدن به باورهای حقیقی از انسان ها ربوده است و لذا همه چیز را در سطح می نگرد و به هیچ رازی دست نمی یابد و نظر به كل هستی را به كلی از دست داده است و دیگر «مرگ اندیشی» كه نگاه كردن به عمیق ترین لایه زندگی زمینی است، فراموش شده است.
اگر امروزه اُسوه های بزرگِ تاریخ ما، ما را مساعدت نمی كنند، چون با این روح و روحیه كه سراسر پر از شتاب و عجله به سوی ناكجاآباد است، نمی توانیم به سوی آن ها برویم، نهایتاً به دنبال تأیید كارهایمان توسط سیره و سلوك آن ها هستیم و این حجابی است كه بر حجاب قبلی خود كشیده ایم، چون می خواهیم به جای آن كه به خدمت آن ها در آییم، آن ها را به خدمت خود در می آوریم و در نهایت چون تلاش نكرده ایم از روحیة شتاب به روحیه «بقاء» سیر كنیم، نمونه های جعلی از اُسوه های بزرگ را به جای آن ها می پذیریم و به خدمتشان در می آییم، زیرا كه اینان با نفس امّاره ما هماهنگی دارند.
ما می گوییم اگر امروزه مدرنیته از طریق علوم مخصوص به خودش، امكان شناسایی پدیده های مادی را فراهم آورده و انسان را در سلطه جویی بر طبیعت موفق گردانیده است، اما او را از درك حقایق هستی و ایجاد نسبت با آن ها محروم كرده است.
ما می گوییم «طلب راز» شأن آدمی است ودرصورت بدون راز بودن، انسان حیوانی است كه در پیكره آدمی در پهنه زمین راه می رود، زیرا انسان واقعی؛ اهل راز و اهل طلب راز و تشنه راز هستی است و آدمی باید مواظب باشد از این شأن محروم نشود، وگرنه از معنی زندگی محروم شده است. مدرنیته از انسانِ دیگری سخن می گوید كه بسیاری از شما نمی خواهید آن باشید ولی ممكن است نسبت به آن خودآگاهی لازم را نداشته باشید و لذا ناخواسته موجب قوام بخشیدن به آن، و سیطره آن شوید. همچنان كه ذات آزادیِ دنیای جدید، آزادی واقعی نیست، آزادی نفس امّاره است، ذات ابزارهای تكنولوژی هم، ابزار زندگی با طبیعت نیست، ابزار ارضای روح سلطه طلبِ نفس امّاره است. اما مشكل این است كه این ابزارها آنچنان در همه زندگی ما خود را جای داده اند كه تصور نبود آن ها مساویِ عدم زندگی است و مسلّم است كه كسی عدم زندگی را نمی پذیرد. همچنان كه بنده نیز توصیه به عدم زندگی نمی كنم و تا این معما حلّ نشود كه نوع دیگری هم می توان زندگی كرد، این دعوا همچنان ادامه دارد.
مرغی كه خبر ندارد از آب زلال
منقار در آب شور دارد همه حال
چگونه به صِرف تغییر اشیاء طبیعی می خواهیم زندگی خود را بهبود بخشیم و از آن طرف هم دل در گرو ساحت قدس داریم!؟ آیا وقتی از طریق مدرنیته، رابطه بین انسان و طبیعت مختل شد، سایر روابط گرفتار همان اختلال نمی شود؟ دیگر رابطه انسان با انسان و رابطه انسان با خدا و معنویت باقی می ماند؟ آیا بشر با این دست آوردهای به قول شما، مهم برای خود راهی جهت زندگی كردن باقی گذارده است؟ آیا با امثال تلویزیون و اینترنت، مردم جهان بیشتر با همدیگر گفتگو می كنند یا بیشتر همدیگر را سرگرم می نمایند؟ وقتی رازی در میان نماند، دیگر گفتگو معنی ندارد.
سؤال: چه اشكال دارد نتایج مثبت مدرنیته را بگیریم و با تعالیم دینی جمع كنیم و به اصطلاح؛ یك «مدرنیته اسلامی» به وجود بیاوریم؟
جواب: به نظر می رسد با مباحثی كه گذشت تا حدّی عنایت فرمودید كه مدرنیته و اسلام دو منظر كاملاً متفاوت به «عالَم» و «انسان» و «خدا» دارند و لذا جمع این دو ممكن نیست. متفكرانی كه در این موضوع كار كرده اند معتقدند مدرنیته یك مجموعه به هم پیوسته است كه ره آورد و نتیجه اش هم همین است كه ملاحظه می فرمایید، كه نه تنها در تأمین دنیای بشر به توفیق دست نیافته است، بلكه دنیای بشریت را دچار بحران كرده است و در نیازهای معنوی و فطری بشر كوچك ترین جوابگویی را نداشته است؛ و بر خلاف ادعایی كه دارد نه تنها برای بشر آزادی های اجتماعی پدید نیاورده است، بلكه برعكس؛ بردگی مدرن و بردگی نرم افزاریِ به خصوصی را به وجود آورده كه بسیار پیچیده تر و انسان براندازتر از بردگی قدیم است و این به اصطلاح «مدرنیته اسلامی» كه شما می گویید به جای آن كه ما را به «تمدن اسلامی» نزدیك كند، به مدرنیته و بحران های مخصوص به آن گرفتار می كند. بالاخره در این «مدرنیتة اسلامی» كه شما می فرمایید آیا توحید حرف اول و آخر را می زند و در آن پرستش خدا در همه لایه های اراده انسان جریان دارد و مقصد اصلی انسان بندگی خدا است یا «اومانیسم» و خودبنیادی مطرح است و میل ها و خواست های بشر حرف اول و آخر را می زنند؟ تصمیم گیری نهایی جامعه با تكنوكرات ها است و یا با دستورات وَحی، یا با رأی و عقل جمعیِ انسان ها و خارج از هر رویكردی به دستورات الهی؟ ملاحظه می كنید كه یا باید منظر یك قوم، مدرنیته محور باشد - مثل غرب- یا منظر آن ها دستورات وَحی، وگرنه در جامعه تعارض و تشتت به وجود می آید، چون دستگاه معرفتی جامعه در جامعه ای كه شما پیشنهاد می كنید نمی تواند هماهنگ باشد.
اگر در فرصت مناسب بتوانیم خصوصیات تمدن اسلامی را تبیین نماییم شاید بتوانیم جواب این سؤال را كامل كنیم و لذا باز شما را به سلسله مباحث «تمدن زایی شیعه» ارجاع می دهم.
سؤال: در جملات منتقدین به فرهنگ مدرنیته واژه «سنت» را مقابل مدرنیته قرار می دهند، منظور از سنت در جملات آن ها چیست؟
جواب: سنت به معنی توجه به حقایقِ دارای خاستگاه قدسی و منشأ وَحیانی است كه از خداوند سرچشمه گرفته است، و به این معنی سنت رو در روی تجددگرایی یا مدرنیته قرار می گیرد كه با روح سكولار در صدد است زندگی انسان ها را بریده از دستورات الهی، مدیریت كند و جایی و نقشی برای حقایق ثابت عالم قائل نیست كه در مقالات و كتب زیادی در این مورد بحث شده است.
«والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته»