غزل شماره 116
زیباترین ناز و دلکشترین عتاب
باسمه تعالی
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کُشته خود میگذری همچون باد چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف آفتابی است که در پیش سحابی دارد
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست روشن است این که خِضِر بهره سرابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک تا سَهی سرو تو را تازه تر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد فرصتاش باد که خوش فکرِ صوابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر تُرک مست است مگر میل کبابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستاش که به هر گوشه خرابی دارد
---------------------------------
جناب حافظ با نظر به چشماندازی بس متعالی وگزارش حضوری که ایشان را فرا گرفته چنین گزارش دهند که:
آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
آن کسی که از زلف و سنبل حضرت محبوب غالیه و بیتابی دارد ، هم او همچنان با دلشدگان و عشاق ، ناز میکند و عتاب دارد. لذا از یک جهت به نور اسم جمالاش بر سالک روی میگشاید و از جهتی دیگر عتابگونه به نور اسم جلالاش رُخ برمیتابد ، حاکی از آنکه تو هنوز آماده نیستی، و این حکایت آن کسی است که قدم در مسیر حقیقت گذارده و همراه با ناز و عتابِ حضرت محبوب در سوز و گداز است، پس نه با ناز و جلوات جمالی او باید کار را تمامشده دانست که به مقصد رسیدهایم، و نه با عتاب او باید مأیوس شد که ما را به آن درگاه او راه نیست؛ اینطور نمیباشد. زیرا: «آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد/ باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد».
از سر کُشته خود میگذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
جناب حافظ با توجه به بیت فوق گلهمندانه عرضه میدارند: هان ای محبوبِ جانها! که با جلوات گوناگون خود عشاق را کُشته خود کردهای تا آنها در آتش شوق نسبت به آنچه زمانی در آن بهسر میبردند بسوزند، چه میتوان با تو کرد که این قصه عمر است. لذا آنچه باید میآمد، آمد و خیلی زود و با شتاب رفت و حال مائیم و آن خاطرههای خوش برای حضوری دیگر. پس اگر فرمود: «خاطرات جبههها یادش بهخیر» در امروزمان باید به حضوری دیگر نظر کنیم و آن ارتباط با وجدانهای بیدارشدهای است که با سرمایه دیروز دفاع مقدس و شهادتدادنها متوجه آیندهای هستند قدسی و جهانی هرچند گویا در این روزها عتاباش بر نازش پیشی گرفته، اما و صد اما:
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
آفتابی است که در پیش سحابی دارد
آری! جلوه زیبا و خورشیدگونهاش از پس پرده آنچه فعلا پیش آمده و به ظاهر آن دلرُباییها را در حجاب برده، همچون آفتابی است بسی درخشان که چشم را میزند، ولی مژده پیشآمدن ابری را میدهد بارانزا و بدین لحاظ باید به آیندهای نورانی امیدوار بود. از پس پرده زلفاش شوری و صفایی در پیش است ، «آفتابی است که در پیش سحابی دارد».
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است این که خِضِر بهره سرابی دارد
اگر آب حیات و راز پایداری و آیندهداری این است که حضرت محبوب در دل این انقلاب به میان آورده، در این صورت روشن است که جاودانگی حضرت و آب حیاتی که ایشان نوشیدهاند در مقابل حضوری که با انقلاب اسلامی پیش آمده، سرابی بیش نیست. زیرا حضور انقلاب اسلامی در آینده و پایداری آن شبیه پایداری نهضت کربلا است که حضوری است تاریخی و جاودانه که همه انسانهای مجاهد و شهدا را فرا میگیرد، در حالیکه جاودانی حضرت خضر، امری است فردی و مربوط به خود آن حضرت است. باید به خضر محمّدی«صلواتاللهعلیهوآله» و جاودانی آن حضرت نظر کرد که صاحب اصلی این انقلاب است. این است آب حیات حقیقی که از لب حضرت دوست ما را فرا گرفته، آیا سیاهروزتر از آنهایی که آب حیات را در بیرون از حضور تاریخی انقلاب اسلامی در جای دیگر جستجو میکنند، میشناسید؟ ما به لطف الهی اگر در سفر اربعینی حاضر میشویم به این امید است تا از آب حیاتی که حضرت دوست در این زمانه از چشمه انقلاب اسلامی به حاج قاسم سلیمانیها نوشاند، به ما نیز بچشاند و این مشروط بر آن است که خادم این انقلاب و مردم باشیم.
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
تا سَهی سرو تو را تازهتر آبی دارد
ای عطای بزرگ الهی! ای آب حیات این دوران! اگر اشک در چشمان من همچون سیل روان شد، قصه آن، قصه آب تازهای است که به پای قامتِ سرو تو ریخته میشود تا همچنان تازه بما بمانی و شیفتگی ما را به خودت دو چندان کنی. مگر قصه اشکهایی که در نظر به حاج قاسم ریخته شد جز آن بود تا قامت انقلاب اسلامی برافراشتهتر بماند و ما در شیفتگیِ تاریخی به آن انقلاب، خود را سرزندهتر دریابیم؟ و مگر اشکی که با نظر به نهضت حضرت اباعبدالله«علیهالسلام» روان میشود جز آن است تا آن نهضت بزرگ برافراشتهتر در جهان اسلام و در جان ما زنده و زندهتر بماند تا ما در اصیلترین شیفتگی که با اسلام شروع شد، از پوچی دوران رها شده و خود را هر چه سرزنده تر ادامه دهیم؟
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد
فرصتاش باد که خوش فکرِ صوابی دارد
آری! اگر بعضاً جلوههای به ظهورآمده با انقلاب، رهزن است و نیمنگاه و غمزهای است که در جای خود قرار نداشته - مثل آنکه انقلاب اسلامی اساساً نباید ملّیمذهبیها را با نخستوزیری آقایان بازرگان به مردم تحمیل میکرد و حضرت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» نیز فرمودند اشتباه کردم، و یا اشتباهات دیگری که رهبر معظم انقلاب در بیانیه گام دوم قبول کردند که پیش آمده- ولی به گفته جناب حافظ: «فرصتاش باد که خوش فکرِ صوابی دارد». امیدواریم که مجال پیدا کند و خود را ادامه میدهد زیرا اندیشه و بنیان نکویی در آن نهفته است. وقتی جهتگیری درست باشد و ما در راه باشیم از همان کوتاهیها هم عبرت میگیریم برای بهتر ادامهدادن راه، زیرا جهتگیری اصلی درست است به همان معنایی که به گفته حافظ: «فرصتاش باد که خوش فکرِ صوابی دارد».
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
تُرک مست است مگر میل کبابی دارد
چشم خمارآلود تو که قصد آتشزدن بر جگر من را دارد، گویا ترک مست و بیرحمی است که هوس کباب کرده و بنا دارد جگر مرا کباب کند. اینگونه با نظر خود جانم را آتش زدهای و سوز عشق را به جانم انداختهای، عشقی که در اثر آن سر از پا نمیشناسم که به منافع دنیایی و شهرتهای دنیایی فکر کنم مثل آنهایی که در این شرایط، دنیاطلبی پیشه کردند که محرومشدن از عشقی شدکه میتوانستند با حضور در تاریخ انقلاب اسلامی همچون شهید همّتها در این تاریخ جانشان را در معرض نسیم اراده الهی قرار دهند.
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
جان بیمار من عطش حضوری نهاییاش با خود و به سوی تو آنچنان بیطاقتاش کرده که طاقت پرسیدن و سؤال را از دست داده. لذا خوشا به حال آن بیمار که بدون سؤالکردن، جواب خود را از معشوق و محبوب خود مییابد زیرا با گوشسپردن به ندای بیصدای او مییابد آنچه را باید مییافت. عمده آن است که او بر جان خسته و بیمار ما که طالب یک نظر از او هستیم، نظری کند تا همه نسبتهای توهّمی به هم ریزد و تنها خود را در تفرّجگاهِ وجود احساس کنیم . با توجه به این امر جناب حافظ در ادامه امیدوارانه فرمود:
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
چشم مستاش که به هر گوشه خرابی دارد
در بستر انتظار نسبت به افقی که در پیش است و سالک با قدمگذاردن در راه رسیدن به آن افق که معنابخشِ زندگی است، با تمام امید ندا سر میدهد: چه موقع میشود که چشم مست حضرت محبوب به سوی دل خسته بیطاقت شده نسبت به آن شیدایی نظری کند تا مرا نیز مانند دیگرانی که با نظر به آنها از خود خراب میکند، خراب کند و در نتیجه معنای بودن و رفتن برایم یکسان شود زیرا تماماً خود را در «بودن» احساس کنم، بودنی که در فقر ذاتیِ خود و عین تعلّق به حضرت محبوب، حضور در بودن مطلق است. اینهمه آن چیزی است که جناب حافظ با اشاره به زیباترین ناز و دلکشترین عتاب که معنای زندگی حقیقی است، در مطلع غزل از آن خبر داد که: «آنکه از سنبل او غالیه تابی دارد/ باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد» و این ناز و آن عتاب همچنان ادامه دارد، زیرا قصه زندگی جز این نیست.
والسلام