متن پرسش
سلام بر تنهای زندگی من مربوبی که هیچ جنبنده ای نمی تواند ربوبیتش را به تمامی انچه اوهست در ک کند مربوبی که به خاطرمخلوقاتش ارباب شد وخم به ابرو نیاورد .
مربوبی که تمام زندگی این تبعیدی غربت زده شد تا غم غربت وتنهایی رادر این سرزمین فانی به جان بخرد دستان خسته اوراگرفت تا تکیه گاهش شود زانوان خسته اش را توان داد تا از حرکت کردن نهراسد واینگونه همه زندگی اوشد
حالا که خوب فکر می کنم می بینم جدایی بین من و تو امکان پذیرنیست ...
نمی دانم چه شده است انقدر درغدیر گم شده ام که نوشتن برای من سنگین شده است وغدیر تنها کلمه ای بوده است که اینگونه در گیر خود کرده است وهنوز اوجودم نرفته است ...
انچنان در غدیرگم شده ام که هنوز فکر می کنم در غدیرم وهنوز در فکر دلنوشته قبلی هستم ..
خوب من نمی دانم روز های سختی را گذرانده ام در این دوهفته اخیر وحس الان من یک حس خاص است تمام سلول های بدنم ترسی خاص را فراگرفته است احساس می کنم وجودم تهی شده است از چه نمی دانم اما من با اشوب زندگی کرده ام واین ارامش های لحظه ای مرا می ترساند وهیچگاه معنای انرا نفهمیده ام ....
خدای من به راستی که ناخدای بدون دریای طوفانی ناخدا نیست چراکه هرگاه در این دریا سفیدی برمن مشهود شد انچنان طوفان سهمگین براین ناخدا چیره کردی که ببینی ایا انقدر مشهود سفیدی شدهام که بدون توجه به طوفان در دریا به جلوبرانم واین برای ناخدا کمال نقص است که دریای ارام وبی تلاطم را از توخواستار باشد وهرجا که ناخدایت احساس کرد به جزیره ای مینایی رسیده است تو انقدر جهاد بیرون را بر اوسخت گرفتی که ناگهان به او یاد اوری کنی که دستیابی به این جزیره مینایی به راحتی انچه تومدعی اش بودی نیست ...
می دانی ناخدایی که به مسیر مطمئن شده است دیگر ابائی از طوفان سهمگین ندارد اصلا ناخدا باطوفان زاده می شود .
نمی دانم انقدر گیج ومبهوت هستم که احساس می کنم در همه عوالم گم شده ام شاید در غدیر گم شده ام..
با انکه تحمل تهجم طوفان های بیرونی خیلی سنگین است ولی احساس می کنم در دریائی ژرف غرق شدهام ماننند ذره ای حباب خود را کف اقیانوسی احساس می کنم که نمی دانم راز این احساس وان طوفان در چیست هرچه هست از غدیر است وبه غدیر ختم می شود .
خوب من خدای من زیبای خفته در من دنیای من تکیه گاه من عبور من زیبای نهان در انوار طلائیه عشق گمشده ام در چه ! نمی دانم ؟ گن کرده ام چرا نمی دانم ؟
اما دردل گمشده ام گویی چیزی هویدا شده است چیزی که هنوز نمی دانم وهربار که بهذهنم خطور می کند چون کودک بازیگوشی خود را از چشمان مادر پنهان می کند ان گوهر ودر چیست ؟ که خود را از چشمان مادر پنهان می کند بهای ان چیست ؟ هیچ کس ندانست ....
گفتم: چیستم ؟
گفتی : هیچ
گفتم: کیستم ؟
گفتی:موجود
گفتم: کیستم یعنی چه ؟
گفتی : وجود
گفتم : کیستم را چه کسی پرسید ؟
گفتی : وجود
گفتم : مهم است کیستم ؟
گفتی : نمی دانم به خودت بر می گردد
گفتم : خودت یعنی چه ؟
گفتی : یعنی وجود واجد نام
گفتم : بازی کلمات زیباست
گفتی : همه چیز بازی است
گفتم : نفهمیده ام
گفتی : می فهمی
گفتم : کی ؟
گفتی : هرگاه وجودت واجد من شد
گفتم : چه سخت !!!!
گفتی : هیچ چیز اسان نیست مگر واجد باشی
گفتم : وجود واجد من را معنی کن ؟
گفتی : وجود واجد من یعنی فان
گفتم : فان یعنی چه ؟
گفتی : در عین وجود در مقابل واجب الوجود عدم باشی
گفتم : ترکیب وجود وعدم تناقض است ؟
گفتی : عدم مقابل واجب الوجود عین وجود است
گفتم : کجا بودم ؟
گفتی: مهم نیست کجا بودی وهستی ؟ مهم اینست که کجا می روی
گفتم: به کجا می روم ؟
گفتی : از دنیای فانی ها به وجود سپس از وجود به عدم در مقابل واجب الوجود
گفتم : مقصد کجاست ؟
گفتی : قلبت
گفتم : چیست ؟
گفتی :
همان واجب الوجود
گفتم : یعنی تو ؟
خندیدی !!!!!!!!
گفتم : وجود چیست ؟
گفتی : عین واقعیت
گفتم : کدام واقعیت ؟
گفتی : هستی
گفتم : هستی !!! هستی هستی هستی هستی هستی هستی هستی هستی
وباز گفتم : هستی !!!!! هستی یعنی چه ؟
گفتی : یعنی بودن شدن رفتن امدن انجامیدن استن خوردن اشامیدن کردن خوابیدن رسیدن .......
گفتم : همه این ها باهم در یک کلمه
گفتی : راز این کلمه تنها در یک حرف هست که هر چه به ان ختم شود معنی هستی را می دهد وان حرف نون است به همین راحتی
گفتم : یافتم انجا که تو می گویی "ن والقلم " رازش همین است بار ها به ان فکر کردم وهیچ گاه راز یک حرف رانفهمیده بودم واکنون فهمیده ام چرا که همیشه راز کلمات است که بر انسان هویدا می شود این گونه هست که هستی می شود ن
گفتی : تمام نقش جهان هم در این حرف خلاصه شده است ان نقطه تنها وهمه گرد او زیبا بود ؟
گفتم :اری زیبای زیبا هرچه تو بگویی زیباست !!!!
گفتی : گمشده ات چیست ؟
گفتم : تو
گفتی : مرا که مدتها پیش یافته ای !!
گفتم : در کجا ؟
گفتی : همین جا
گفتم : پس تورا گم نکرده بودم که بخواهم پیدایت کنم گمشده من چیز دیگری است
باز گفتی : گمشده ات چیست ؟
گفتم : گمشده ام گمشده است ؟
گفتی : پیدایش کن
گفتم : از کجا ؟
گفتی : از هرجایی که فکرش را بکنی .
گفتم : جایی غیر از تو را سراغ ندارم ..
گفتی : پس بگرد
گفتم : تو کجایی که من بگردم ؟
گفتی : قلبت
گفتم : باز رسیدیم به همان نقطه
گفتی : رازش هم انجاست . .
گفتم : مسیرش چیست ؟
گفتی : خودت رادر خودم پیدا کن
گفتم : سخت شد
گفتی : اولین چیزی که اموختی چه بود ؟
گفتم : کی ؟
گفتی : اولین درس زندگی که تو با ان خوگرفتی ؟
گفتم : لذت بالا رفتن بیشتر از لذت در قله ماندن است چرا که لحظات بالا رفتن از لحظه ای که در اوج هستیم بیشتر است پس سعی کنیم از صعودمان بیشتر لذت ببریم نقه اوج ها فانی وگذرا هستند
گفتی : خوب نتیجه ؟
گفتم:فشار زیباست !!شکافتن برای دانه زیباتر از گل شدن است سختی عین زیبایی است سختی عین مسیر است .
گفتی: پس خودت را در خودم پیدا کن ؟
می خواستم بگویم سخت است اما دیدم با اموخته هایم برابری نمی کند ...
گفتم : "خودت رادر خودم پیدا کن " یعنی چه ؟
خودت رادر خودم پیدا کن ....... خودت رادر خودم پیدا کن ...... خودت رادر خودم پیدا کن ... خودت رادر خودم پیدا کن ..... خودت رادر خودم پیدا کن ..... خودت رادر خودم پیدا کن خودت رادر خودم پیدا کن .....
گفتی : خودت را بیاب تا جایگاه مراپیدا کنی بعد خودت را چون تلالویی در نور در من محو کن ..
گفتم : خودت را بیاب یعنی چه ؟
گفتی : خودت را انچنان پیدا کن که خوف جلال من انچنان تورا کوچک کرده باشد که نقطه جلال من باشی ...
گفتم : انچه را که می خواهی همان است که سالک در انتهای راه به ان می رسد ؟
گفتی: تا خوف جلال من انرا کوچک نکند سالک هیچ گاه بزرگ نمی شود رسیدن در قاموس ما معنا ندارد ..
گفتم : عشق را که از تو نمی توانم طلب کنم چرا که عابد مشوق مقلوب نیستم (بنابر دل نوشته قبلی ام که در ان عشق را اینگونه معنی کردم که ابتدا باید عبد خوبی باشی بعد شوق را در خود زنده کنی وبعد شوق را در قلبت جای ذهی ....) منازل باید طی شود تا شوم ؟ چه چیز می خواهم ؟
گفتی : نمی دانم ؟ تو می خواهی ؟
گفتم : براستی که تقلب در امتحان بندگیت گو یی راه ندارد هرجا که می خواهم راه باریکی پیدا کنم انرا می بندی که خود پیدا کنم ..
گفتی : اخر تو خواستی تو ندا کردی تو طلب داشتی تو صدایم کردی من که خودم را صدا نکردم تو خواستی و من امدم پس من از تو می پرسم چه چیز می خواهی نه تو از من ؟
گفتی : چه چیز می خواهی !!!!
گفتم : چه چیز می خواهم ! بگذار از اول شروع کنم از بدو ورودمان به این فانی زودگذر به این سرزمین غربت زده ....
گفتی : هرچه توبخواهی ..
گفتم : در شروع در هنگام تبعید من خواستم تبعید شوم یا تو مرا تبعید کردی ؟ می دانم لفظ تبعید کردن در مقابل تو پست وکوچک است اما این سرزمین انقدر غربت بدون تورا چشیده است که لفظ تبعید را فقط می توان برد مراببخش ...
گفتی : تو چه فکر می کنی ؟
گفتم : من با اختیار نیامدم اما به من گفته اند تو با اختیار امدنت را بلی گفته ای ؟ بار ها این سئوال را کرده ام وتو هربار طفره رفته ای . ...
گفتی : ایا واقعا مهم است که با اختیار امده ای یا با جبر ؟
گفتم : اخر امدنم تور اازمن دور کرد ؟
گفتی : تو هنوز راز قالو بلی را نگرفته ای که این گونه می پرسی
باز گفتی : قالو بلی این نشد که فقط تو مشهود به شهود بودنت وامدنت باشی قالو بلی عهدی بود که من با توبستم که هرجا توباشی من هم باشم چه با اختیار چه با جبر ! با تو عهد بستم که هیچ گاه از تو جدا نشوم و جایگاهی بنام قلب در وجود تو برای خودم ساختم که هیچ گاه تنها نباشی وتونیز با من عهد بستی که درهر مکان ودر هر شرایطی مرا فراموش نکنی وانجا من با اختیار خودم بتو وجودی عطا کردم واینگونه تو انرا جبری مذموم خواندی ...
گفتم :اری واقعا مهم نبوده است این جبر واختیار مهم این بوده است که تو معهود خوبی بوده ای عهد خود را فراموش نکردی اما من چه ؟
گفتی :برگردیم به سئوالمان .
گفتم : کجا بودیم ؟
گفتی : چه چیز می خواهی ؟
گفتم: یادم افتاد ! خوب ! شروعمان زیبا بوده است اما برای چه شروع کردیم ؟
گفتی : تو امدی تا عاشق من شوی ! تو امدی تا عبد من باشی ! تو امدی تا مرا ظهور دهی ! برای شروع کافی نیست ...
گفتم : اخه اخه اخه .......
گفتی :تو را خلیفت الاه خواندم ! اگر دانه سیب می شدی بازهم اینگونه بی مهابا شروعت رازیر سئوال می بردی ؟ تا به حال از خود پرسیدی چرا دانه سیب نشدی ؟ بلکه تورا خلیفــــــــــــت الاه خواندم خلیفه خودم جانشینم در روی زمین به جای من در زمین حکمرانی کنی .. تورا از جنس خودم افریدم تورا برای خودم افریدم امدی تا جاذبه ای که درقوه داشتی بالفعل کنی ؟ امدی تا نماینده من باشی امدی تا سر سپردگیت را به من نشان دهی که عین کمال توست امدی تا وجودت را واجد اسماء من کنی امدی تا در غربت به یاد من ازمایش شوی امدی تا در غربت به یاد من ازمایش شوی امدی تا در امتحان بندگی شرکت کنی امدی تا ........
وتمام راز قالو بلی در این بود که انچه هستی هدیه من است به تو وانچه می شوی هدیه توست به من خودت می خواستی وطلب داشتی تا هدیه ای برای من داشته باشی ... وگرنه من اجبار نداشتم ! هدیه ام که وجود توست را بدون در نظر گرفتن انچه تو می شوی بر تو عرضه داشتم وتمام راز قالو بلی در لیبلوکم خلاصه شده است . امدی تا حامی امانتی که زمین واسمان از نگاه داشتنش سرباز زدند امدی تا عاشقم باشی ......
گفتم :تسلیم تسلیم اما یک سئوال اینکه بیایم عبد تو باشم وعاشق تو باشم به نظر تو دلیل کافی است ؟
گفتی : بستگی دارد اگر عبد را وعشق را انچنان که اموختی معنی کنی اری اما اگر عبد وعشق را انچنان که دیگران می پندارند معنی کنی نه ....
عبدی که مخلوقی را کنیز وکنیزی را بنده وبنده ای را عبد می کند انچنان هدفمند است که نتنها کافی است بلکه برای شروع زیادهم هست
امده ام تا عبد شوم ! امده ام... امده ام تا عبد شوم ! امده ام تا عاشق باشم ....عشق
عشق ..... عشق...نمی فهمم ؟ نمی فهمم ؟ نمی فهمم ؟ نمی فهمم !!!!
گفتی :
گفتی :
گفتم :
گفتی :می فهمی ؟ فهمیده ای ! می دانی خود خبر نداری ؟ خوب فهمیده ای خوب در ک کرده ای
ادامه دارد ..... !!!! انشا ئ الاه تا تایپش تمام شود بقیه را می فرستم
متن پاسخ
سلام علیکم :
باسمه تعالی
در هر صورت یک مرحله از زندگی، مرحلهی با خودبودن و از آن زاویه با خدابودن است، که ربطی به حوزه و دانشگاه و خانه، ندارد. این همان است که در موردش گفتهاند:
بود مرد تمامی آنکه از تنها نشد تنها
ولکن بتنهایی بود تنها، و با تنها بود تنها
نوشتههای جنابعالی نوشتههای خوبی است، قصهی مرحلهی اول زندگی را میسراید و متذکر میشود.
مرحلهی دیگر زندگی، مرحلهی با بقیهبودن است که باید با قلبی الهی کنار بقیه بود، حال این مرحله را به عهدهی خدا بگذارید تا هرجا گشایش فرمود جلو بروید.
موفق باشید