متن پرسش
بسم الله القادر الجبار
برای خوشبختی، کافی است تنها اندکی احمق بود
«شکسپیر»
در مزایای تنها اندکی حماقت
محضر مبارک استاد طاهر زاده سلام علیکم
جنابعالی در کتاب بصیرت حضرت فاطمه (س) به خصوص و در جزوات دیگر عموماً یک ادعا را می¬پرورانید (البته این ادعا از دیر باز در بین شیعیان رواج داشته است) و آن اینکه اگر سقیفه اتفاق نمی¬افتاد و حکومت و خلافت پس از پیامبر به صاحبان اصلی خود منتقل می¬شد تمام کجی ها از جامعه بشری رخت بر می¬بست و انسانها به سمت فطرت خودکه همان خدا خواهی است رهنمون می¬شدند و فرجی که اکنون پس از قرنها در انتظارآن هستیم در همان سالها اتفاق افتاده بود . شما حتی در کتاب «مدرنیته و توهم» نیز معترض این بحث شده اید و عنوان کرده اید که بشریت آنگاه به سر منزل مقصود خواهد رسید که حاکمان الهی و عالمان ربانی رهبری آن را به دست بگیرند.
باید اذعان کنم که در برخورد اول نظریه ی دل چسب و شیرینی است و چه کسی است که آرزوی آن را نداشته باشد که تمام انحرافات و کجی ها از میان برخیزد و حقیقت چهره زیبای خود را بنمایاند. اما اجازه دهید کمی بر آن تامل کنیم.
من اصلاً قصد آن را ندارم که با متد غربی بگویم ابتدا باید تحقیق شود که آیا این گزاره ابطال پذیر است یا خیر!چیزی که من می¬گویم این است که پایه طرح چنین نظریه هایی، نظریه های اولی تر و پشینی تر است و آن اینکه همه انسانها از فطرتی الهی برخوردارند که اگر شرایط به خوبی مهیا شود جنبه الهی انسانها که همان فطرت آنهاست ظهور می¬کند و انسانها همه، آیت خدا می¬شوند و روح های همه به سمت مبدا و مقصد قدسی خود حرکت می¬کند
اشکالی می¬خواهم درباره آن با شما صحبت کنم همین عبارت آخر است. آیا به راستی انسانها دارای فطرتی الهی هستند که شرایط خوب با حکمرانی عالم ربانی آن را به فعلیت می¬رساند؟ من اصولاً با این گزاره مخالفم. به نظر من آنچه برای انسانها درونی می¬شود و شخصیت آنها را تشکیل می¬دهند نه یک فطرت پیشینی الهی که تعاملات اجتماعی، خانوادگی و وراثتی آنهاست. بگذارید برای روشن شدن بحث مثالی بزنیم. دورکیم ، که یکی از جامعه شناسان غربی است در تائید این نظر مثال دو جوان یکی مسلمان و دیگری مسیحی و فرانسوی را مطرح می¬کند دروکیم می¬گوید: جوان فرانسوی اگر کنار برج ایفل که یکی از پر رفت و آمدترین مکانهای فرانسه است شیشه ای ودکا را سر بکشد اصلاً از خودش بدش نمی¬آید و هرگز احساس گناه نمی¬کند.
اما این قضیه در مورد جوان مسلمان متفاوت است. او اگر به زیر زمین خانه خود برود و چراغها را خاموش کند و حتی پتوی نیز روی سر خود بکشند و به اندازه ته استکانی مشروب بنوشند، تا هفته ها از خودش بدش می آید و احساس گناهی شدید او را آزار می¬دهد. دروکیم از این جا نتیجه می¬گیرد که این رفتار های متفاوت ما را به این نظریه متمایل می¬کندکه اصولاً شخصیت انسانها در راستای فرهنگ آنها شکل می¬گیرد.
داستان جایی حساس تر می¬شودکه گروهی (مثلاً علامه تهرانی در نقدی که بر کتاب قبض و بسط تئوریک شریعت می¬نویسد ) از این نظریه دفاع می¬کنندکه شرعیات و حلال ها و حرامها ی مطرح شده، منطبق با فطرت انسانی است و نقض آنها همان ومنحرف شدن از فطرت انسانی و سقوط در دره ی حیوانیت و رذالت همان . تاریخ نگاران معتمد و محققی نظیر ویل دورانت از واقعه هایی خبر می¬دهند که نظریه های اینچنینی را با چالش های جدی مواجه می¬کنند او خبر می¬دهد که مثلاٌ بومیان آفریقایی حتی تا هم اکنون نیز به صورت کاملاً عریان در بین خود تردد می¬کنند و آنجا خبری از فطرت انسانی که البته باید فرامکانی و فرازمانی باشد وجود ندارد
و اما خوب می¬دانم که تمام اظهارات بالا من با یک جمله قابل ابطال است و مخاطب می¬تواند اظهار کند که« فطرت آنها در هاله ای از ابهام و کدورت قرار گرفته است آنها هیچگاه مصلحی را نداشته اند که فطرت آنها را از حالت کمون خارج کند و نتیجه اش این است که امروز می¬بینیم پس هنوز هم فطرت وجود دراد اما ممکن است در محاق و تاریکی قرار گیرد. » جواب نسبتاً خوبی است و با آن می¬توان بسیاری از اشکالات را پاسخ گفت، اما باز هم جایی تامل دارد زیرا بسیاری از واقعه های مسلم و متواتر تاریخی ضد این دیدگاه است. آیا چه کسی بهتر از مظهر تمام اسماء الهی که همان پیامبر اسلام است می¬تواند فطرت ها را از حالت محاق خارج کند و مگر نباید بعد از او ما شاهد این باشیم که روح انسانها به سمت مقصد اصلی خود حرکت کند و الهی شود ولی چرا بر عکس این جریان را شاهدیم، چرا شاهدیم انسانهایی که در حدود 23 سال تحت آموزش های آن حکیم الهی بوده اند حتی یک روز را هم برای سبقت گرفتن در دنیا و متاعش از دست نمی¬دهند. این نشان می¬دهدکه ریاست طلبی و دنیا طلبی در ذات آنها نهادینه شده است و هیچ چیز حتی بزرگترین والهی ترین انسانها توان تغییر آن را ندارند.
از همه بحث بالا می¬خواهم به نتیجه فوق العاده مهم برسم و آن اینکه: هیچ فطرت خدا خواهی آن هم برای تمام انسانها در کار نیست و شخصیت و آنچه شما آن را فطرت می¬نامید از جریانهای اجتماعی خاص هر فرد شکل می¬گیرد باید گفت که هیچ گاه تمام انسانها نمی¬توانند به سمت خوبی ها حرکت کنند. و انسانی غربی این را خوب فهمید، او این را درک کردکه هر گونه تلاشی برا ی سوق دادن جامعه به سمت آنچه الهیون فطرت الهی نامیده اند به شکست می¬انجامد او فهمیده که اکثر قریب به اتفاق مردم از ضرورت بدشان می¬آید ولی خواهند بازی به هر جهت زندگی کنند و هیچ گاه جوامع انسانی از کجروی ها به طور کامل پاک نمی¬شوند حتی با ظهور انسانهای کاملی چون پیامبراکرم.
باید گفت که جوامع انسانی از آلودگی به طور کامل پاک می¬شوند زیرا نمی¬توانندکه پاک شوند چنین جامعه ای را باید در میان ملکوتیان و فرشتگان جستجو کرد که تحقق آن در زمین غیر ممکن است والا دو بین افرادی که بیش از 90% آنها به غیر از شکم و زیر شکم به چیز دیگری فکر نمی¬کنند این نظریه غیر ممکن می¬نماید. حضرت مولانا درفیه ما فیه تمثیل بسیار جالبی دارد، او خداوند را به شاهی تشبیه می¬کند که معشوقه هایی داردکه البته خاص و اندک هستند. شاه با معشو قکان خود خلوت هایی دارد، با آنها عشق بازی می¬کند و همین شاه وزرایی دارد که از درجه معشوقکان او پائین ترند و به همین ترتیب تا برسد به افراد عامی که رعیت های او هستند. مولانا نتیجه می¬گیردکه اگر این رعیت ها نباشندکار مملکت نمی¬چرخد، پس ضرورت وجود حیات در این عالم این است که افرادی از عشق بازی شاه محروم باشند و حتی فکر اینکه چنین چیزی هم ممکن است را نکنند تا چرخ ملک و مملکت بچرخد و اوضاع به مراد باشد. نظیر همین معنا از ناحیه ی علامه ی طباطبایی صادر شده است، ایشان در جواب سوالی که در معنای حدیث «اذا عقل اهل الدنیا لخربت» از ایشان می¬شود پاسخ می¬دهد: شاید منظور این باشد که اگر افراد بشر همگی عاقل بودند هیچ کس سنگ روی سنگ نمی¬گذاشت و این جاهلان هستند که بسیاری از کارهای اجتماعی را بدست گرفتها اند(در محضر علامه طباطبایی ص 366)
درست همین نکته بسیار مهم بود که فیلسوف غربی بدون رودربایستی با خود و بدون اینکه با شعر و احساس مسئله را بپوشاند آن را پذیرفت و فهمید که درست به همین دلیل که اکثریت جامعه را «رعیت بی بهره از عشق» تشکیل می¬دهند هر گونه تلاشی برای تغییر و کشاندن جامعه به سمت عشق خداوند با شکست مواجه می¬شوند. زیرا اکثریت مردم نه می¬دانند و نه می¬خواهند که عاشق باشند به آنها خانه ای کوچک با یک ماشین که بتواند با آن مسافر کشی کنند و خرج خود را درآورد به علاوه یک زن زیبا رو که بتواند نیاز جنسی خود را بر آورد بدهید او را کافی است و او خوشبخت ترین فرد است.
البته ممکن است افرادی پیدا شوند که زندگی اینچنینی را شایسته حیوانات بداند و برای انسان ابعاد دیگر نیز قائل باشند. هیچ اشکالی ندارد، شما می¬توانید آنها را با لذایذ گوناگون سرگرم کنید، باید برای آنها مسابقه فوتبال تلویزیونی پخش کنید، فیلم سینمایی و سریال درست کنید مسابقه های هیجان انگیز تلویزیونی برپا کنید وآنها را به شرکت در مسابقه تشویق کنید. در این میان البته افرادی هستند که از این نیز بیشتر می¬خواهند و رندانه می¬گویند که تلویزیون و تبلیغات قدرت فکر کردن را از انسان می¬گیرد، برای این گروه نیز باید فکری کرد. می¬توانید با انواع و اقسام رمانهایی که ترجیحاً جنبه فلسفی مبهمی دارد شروع کنید، بعد آنها را به خواندن آثار کلاسیک فلسفه ی غرب و شرق مشغول کنید و از نوآوری های قلمی آنها هر چند به نظرتان حرف چرند و مسخره ایست در قالب پایان نامه و تز استقبال کنید، بگذارید مردم گمان کنند به کشف تازه و حرف نویی دست یافتند و درخود احساس غرور کنند یادتان باشد نباید عنوان «دکتر» و «پرفسور» عنوانی همه جایی شود، باید در دادن این عناوین به این افراد مدیریت داشت و سخت گرفت به گونه ای که در حد یک آرزوی البته دست یافتنی به نظر آید تا بتوانید عدة زیاد ی را به آن سرگرم کنید. این قاعده را همیشه به یاد داشته باشید که عموم مردم اغلب حافظه هایی کوتاه مدت دارند. پس از آزادی های بیان صوری در مطبوعات و مجلات نهراسید. چه اشکالی دارد که عقده های روانی و شخصیتی افراد در چنین جاهایی خرج شود تا ما مجبور نباشیم برای کنترل آن بهایی سنگین تری بپردازیم.
و اما گروه بعدی افرادی هستند که تمام این چرخه را بی حاصل می¬دانند و طالب حقیقت برتری هستند تنها راه چاره این افراد «دین» است، آنها باید با موجودی لایتناهی سر گرم شوند. چه نفهم بودند کمونیست ها که مسجد و کلیساها را خراب می¬کردند، چه نادان است آنکه دین را مایة ایست و توقف می¬داند، بر عکس، باید دانست که دین مایه تحرک و پویایی بیشتر است. پویایی و رضایت بسیاری به آن بستگی دارد. با دین است که می¬توانیم مردم را در هر شرایطی راضی نگه داریم و آنها را به صبر، که مهمترین شرط تقواست سفارش کنیم. فیلسوف غربی هشدار می¬دهدکه ما باید در دیدگاه خود جایی نیز برای دین باز کنیم و توجه داشته باشیم آنهایی که نفی دین کرده اند به زودی سقوط کرده اند، اما ما سر آن داریم که همچنان ادامه دهیم
و اما گروه آخر که عمدتاً اندک هستند آنهایی هستند که جنبه دینی در آنها غلبه پیدا می¬کند و خواستار تغییری بنیادین هستند، اینان اغلب خواستارحکومت دینی یا چیزی شبیه به آن هستند. به این معنا که دین باید بر تمام مناسبات بشری حکمرانی کند. من با صدایی بلند و البته با کمال افتخار و به دور از هر گونه تلویح و پوشیده گویی (یعنی همان که شما اغلب طالب آنید) اعلام می¬کنم که خط قرمز ما همین جاست. و این افراد پا را از خط قرمز ما فراتر گذاشته اند. این گروه نیز چاره ای دارند. اینان را باید کاملاً آرام و بی سر و صدا کشت و جسد شان را نیز آتش زد و خاکسترشان را به باد داد.زیرا چنین انسانهایی اغلب مورد توجه جوانان ابله و احساساتی قرار می¬گیرند و ممکن است مزارهایشان پایگاه شود و آرامش اکثریت را بر هم زند.مثل جوامع انسانی مثل شمشاد های کنار خیابان است آنها که از همه فرازترند را باید هرس کرد تا زیبایی کل خیابان حفظ شود.
اشتباه نکیند ما قاتل و آدم کش نیستیم، ما تنها دفع افسد به فاسد می¬کنیم. درست است که قتل یک انسان درست به دلیل اینکه انسان است کاری ناشایست و قبیح است اما تبعاتی که نتیجه ی حاکم شدن فکر این گروه در جامعه به بار می¬آورد بسی ناشایست تر و فجیع تر است که کمترین آن سرگردان کردن افراد در پی خیالی واهی و مشغول کردن فکر و ذکر ملت به امکان ساخت مدینه فاضله است که همان گونه که بیان شد امری محال و غیر ممکن است وتنها در شهرهایی که ساکنانش ملکوتیان هستند امکان تحقق دارد. اینان دن کیشوت هایی هستند که اگر بمیرند هم خودشان از مالیخولیا و بیماری روانی که دارند خلاص می-شوند و هم دستیار و پیروان آنها. اینان همان معشوقکان شاه هستند که حالا قدم از اتاقهای در بسته خود بیرون نهادند و می-خواهند تا رعایا را با این شعار که «شما هم می¬توانید معشوقه شوید» بفریبند و از کار و تکاپو و تلاش در راه پیشبرد پروژه رفاه بیندازند غافل از اینکه معشوقه شدن یا نشدن به دست این رعایا نیست واین شاه است که باید بپذیرد و تا شاه که را خواهد و میلش به که افتد و این است کمترین جنایت آنها در حق رعیت. راستی باید تحقیقی جامع صورت بگیرد که چرا مهره زیبارویی از ازل بر پیشانی بعضی خورده است، چرا ابن عربی در حالی که هنوز در صورت خود مو ندارد سخنی چنان حکمت آمیز می-گوید که ابن رشد را لرزه در بدن می¬افتد و توان ایستادن از دست می¬رود. راز این تفاوتها کجاست؟آیا این سناریویی ازپیش نوشته نیست که در پرده آخر معشوقکان ملک را به ارث می¬برند. پس اگر این گونه است ما که نمی¬توانیم معشوقه شویم آیا بهتر نیست که دم را غنیمت شمریم و دور از چشم شاه، او و معشوقکانش را فراموش کنیم تا ما نیز شاهی در حد خود باشیم.
می¬بینید، ما می¬تنوانیم تنها با یک برخورد ساده آن هم در آخرین مرحله و در مواقع اضطرار، نظامی ابدی و بدون سقوط و احیاناً انقلاب و تشویش و به دور از هرگونه شلوغ بازی داشته باشیم که در آن بیشترین افراد از زندگی خود راضی اند و از زندگی خود لذت می¬برند البته آنها که ناراضی اند را نیز می¬توان با برخورد های روانشناسانه راضی نگه داشت مثلاً می¬توانیم نظر آنها را به جنبه های دیگری از زندگی جلب کنیم، می¬توانیم از آنها بخواهیم که تمبرهای رنگارنگ یا قوطی کبریتهای مختلف را جمع آوری کنند تا مگر این راهی باشد برای تکاپو و امیدوار بودن. و در نهایت اسبهای چموشی که به هیچ طریق رام نمی¬شود را، به این دلیل عقلی که خسارت عظیم به بار می¬آورد، باید کشت و خلاص . به شرط اینکه نگذاریم احساسات و گرایش ایدالسیم گرایمان بر عقل و واقع گراییمان غلبه یابد تا نتیجه اش آن شود که نظام فوق التقریر را با همه ی دستاوردهای عظیمش نفی کنیم و به دنبال مدینه های فاضله که جای آنها فقط در ذهن است برویم.
از این رو سردمداران جامعه به جای اینکه تلاش کنند تا آماده سازان فرجی در آینده باشند باید درراه پیشبرد پروژه ی رفاه در جامعه و زندگی آسوده تر برای بیشترین افراد (همان که غایت و آرمان هر نظام واقع است)تلاش کنند. باید پل بسازند،خط مترو افتتاح کنند و البته به کارگرانی که یک هفته مدام را برای رفاه جامعه تلاش کرده اند مرخصی و تشویقی آخر هفته بدهند تا او در روز بعد با انرژی مضاعف تری برای پیشبرد هر چه بیشتر پروژه ی رفاه در جامعه آماده باشد.
آنها (تفکر غربی) با خودشان صادق بودند و مثل ما انسان را مظهر تمام اسماء و صفات الهی معرفی نکردند و این مقام را برای معشوقکان شاه محفوظ داشتند، بر عکس آنها صادقانه اذعان کردند که ما حیوانیم (به اضافه ی چیزکی دست و پا گیر به نام عقل که البته می¬توان آن را در پرانتز قرار داد) پس باید چیزی باشدکه بخوریم و جایی باشد که بخوابیم و در آخر نیز مرگ و نیستی را در آغوش کشیم وخلاص، زیرا از بد حادثه ما جزء معشوقکان شاه نبودیم و نمی توانیم بود.
و این حقیقی بود که امثال گاندی و امام خمینی (ره) به آن توجه نکردند واین جنگ بی پایان را میان معشوقکان و رعایا به راه انداختند و اوضاع ملک را مشوش کردند و کشور را از راه توسعه و رفاه انداختند که هنوز ادامه دارد. گاندی گمان می¬کردکه همه می¬توانند چون او تمام روز را تنها با تک مویزی سر کنند و پشت چرخ نخ ریسی بنشینند و برای استقلال کشورشان نخ بریسند. امام خمینی نیز تصور کرده بود همه می¬توانند چون او عالم را محضر خدا ببینند و مثلاً در محضر او گناه نکنند!
آقایان، به مقدس ترین چیزی که دارید قسمتان می¬دهم که اندکی دست از این ایده آلیسم استعلایی خود بردارید و اجازه دهید تا رئالیسم هم نفسی بکشد. مردم آن چیزی نیستند که در ذهن های شما می¬گذرد مردم همین انسانهایی هستندکه دور و بر ما راه می¬روند ، به سوپر مارکت می¬روند، ماکارانی و پنیر می¬خرند و قدری تخمه تا امشب را تا نزدیک سحر تخمه بشکنند و فوتبال تماشا کنند. مردم همان زن شوهر مرده ای است که اگر ربا نخورد باید خود فروشی کند و اگر خود فروشی نکند باید بمیرد.
اشتباه نکنیدقصد آن را ندارم که ادای نسبی گرایان غربی را در بیاورم و حکم به نسبیت بی قید وشرط حقیقت بدهم اما مصرانه به این عقیده پافشاری می¬کنم که از ساحت آرمان شهرهای مطلوبی که در ذهن فیلسوفان و انبیاء می¬گذرد (که گاهاً در کتبشان منعکس است) تا آنچه به واقع ترین شکل در جهان خارج و اطراف ما می¬گذرد فاصله ای بسیار است. و اگر این گونه راضی می¬شوید، ما حداقل در امر اخلاق (نه حقیقت) ناگزیر به نسبی گرایی هستیم. در حقیقت همانگونه که انسان از تعدد الهه به یکتا پرستی تکامل پیداکرد، باید ازمطلق انگاری به نسبی گرایی کوچ کند. هستی مانندیک مکعب است که از هر زاویه ای به آن بنگری وجهی از آن برای تو در خفا می¬ماند. حقیقت همیشه در بروز و خفا است و هیچ کس را یارای رسیدن به کنه آن نیست. آری می¬دانم که اعتراض خواهید کردکه نسبی کردن اخلاق خط بطلان کشیدن بر اخلاق است و می¬دانم که خواهید نوشت: فلسفه های نسبی فلسفه ی کسانی است که فلسفه نمی¬دانند. و می¬دانم که فریاد خواهید کرد که نسبیت در نسبت با مطلق معنا پیدا می¬کند و تا مطلقی نباشد نسبیت غیر معقول است.
اما لحظه ای توقف کنید بیایید واقع بین باشیم، جملاتی اینچنینی جملات فیلسوفانی کناره گیر و خوش باور است که مانند کرمی در آرزوی پروانه شدن تارهایی از جنس استدلالهایی محکم بر خود می¬تنند و بعد می¬خواهند سوسکها، ملخ ها، مورچه ها و مگس ها را نیز پروانه کنند از این رو بر تن آنها نیز تار می¬تنند و جنبش و پویایی را ازآنها می¬گیرند تا آنکه سرانجام آنها خفه می¬شوند و می¬میرند همه اینها برای این بودکه بگویم لطفاً در فضایی انتزاعی زندگی نکنید. ما باید این حقیقت ظریف والبته تلخ را بپذیریم که چه بسیاری از امور که اگر چه منطقاً درستند اما درعرصه ی عمل، شعر وافسانه و شعار می¬نمایند. لذا بهتر است به همان جایی حوالت شوند که از آن آمده اند یعنی ذهن فیلسوف و قلب عارف و نبی و از این دست. و مرحبا به عمق اندیشه و ذکاوت و دوراندیشی فیلسوفی غربی مثل افلاطون که خاضعانه اعتراف کرد که مدینه فاضله ی منظور نظرش نمونه ی بیرونی ندارد و نمی¬تواند داشت. باید گفت که شاید او در مقام استاد از بسیاری از پیروانش که در فکر تحقق مدینه ی فاضله ی او در واقعیت خارج بودند عمیق تر بود.
امیدوارم تا اینجا توانسته باشم منظور خود را منتقل کنم اما برای روشن شدن بیش تر مطلب به مثال های زیر توجه کنید.
1. امام خمینی (ره ) در نامه ای که به گورباچف می¬نویسد به ایشان هشدار می¬دهد که علم در ماده نمی¬گنجد و توصیه می¬کنندکه برای روشن شدن مطلب اقای گور باچف امر کنند تا دانشمندانشان کتاب های شیخ اشراق و ملاصدرا را مطالعه کنند و بعد با لحن طنز آمیز همراه با کنایه ای پیشنهاد می¬کنند که اگر از این هم خواستید بالاتر روید چند تن از افراد باهوش قوی و نکته سنج خود را به قم بفرستید تا پای درس عرفان ابن عربی بنشینند و نکاتی که ظرافت آن باریک تراز مو است را فرا گیرند. نظیر همین بیان را شما در جزوه ی شماره ی 9 مجموعه ی «تمدن زایی شیعه» مطرح می¬کنید، شماآن جزوه را «تفکر شیعی، بازگشت به ظرائف عالم وجود» نامیده اید.
دقت کنید، آن اشتباه انسان شناسی که از اول نامه تا به حال در پی تفهیم آن هستیم در این دو مثال به خوبی روشن است. باید به حضرت امام (ره) گفت که آخر ای بنده ی خوب خدا و ای معشوق ی شاه شما دچار یک سوء تفاهم شده اید. در حقیقت شما گمان کرده ایدکه کمونسیم، امپریالیسم و ایسم های دیگر است که یک تفکر را به وجود می¬آورد و پنداشته اید که اگر فلسفه ی یک جامعه تغییر کند نوع منش آن جامعه هم تغییر خواهد کرد. در حالی که قضیه کاملاً برعکس است. این فلسفه ها نیستند که جامعه ها را می¬سازند بلکه این خواستها و آمال و روح کلی یک جامعه است که در یک فلسفه تجلی می¬یابد به عبارت بهتر فلاسفه چیز جدیدی نمی¬گویند بلکه آنها آنچه را که در بین توده های مردم پچ پچ می¬شود با صدای بلند فریاد می¬زنند و برای همین است که به محض ظهور یک فلسفه یا مدت اندکی بعد از آن، فلسفه ای مورد توجه قرار می¬گیرد و مکتب سازمی¬شود و لذا اگر در فلسفه ای ظرایف باریک تر از مو و یا ظرائف عالم وجود مغقول می¬ماند به این خاطر است که دغدغه ی عموم مردم این نیست. چنین چیزهایی را باید در آثار همان ابن عربی و مولانا و صدر الدین قونوی گوشه نشین جستجو کرد که مطمئناً (و با توجه به شواهد موجود) این آیه ی قرآن ار بیش از همه می¬پسندیدند که: (لاَ نَسْأَلُکَ رِزْقاً نَّحْنُ نَرْزُقُکَ) (آیه ی 132 سوره طه) 2. امام خمینی در پیامی به کارکنان شرکت نفت می¬نویسد: مردم ما باید راهشان را انتخاب کنند یا سرمایه داری و مصرف گرایی و رفاه و یا عزت و شرف و دفاع از اسلام. آری او دچار سوء تفاهم شده بود و خیال می¬کرد که مردم ما راه دوم را انتخاب می¬کنند. اینها به معنی واقعی کلمه شعر است و به درد لحظات تفرج می¬خورد آنگاه که زبری واقعیت لطافت روح را خراش می¬دهد. باید اعتراف کنم که من نیز گاهی که بعضی جملات صحیفه ی نور امام خمینی را می¬خوانم یا آنکه سخنرانی ایشان را از تلویزیون می¬شنوم گویی تمام مویرگ هایم پر از خون می¬شود، چیزی میان قلبم می¬لرزد، بدنم داغ می¬شود و آنگاه تنها دقایقی گریه درمان من است. اما به زودی اشکهایم را پاک می¬کنم، پس گردنی محکمی نثار خودم می¬کنم و با صدای بلند به گونه ای که بیشترین تاثیر را در روحم داشته باشد می¬گویم: «خرنشو بدبخت» اینها فقط حرفهای قشنگی است که هیچگاه به عمل مستمر نمی¬آید . اینگونه حرفها تنها به درد نشخوار متینگ های تبلیغاتی می¬خورد که در طول آن صدها جوان مثل من و تو، مدام صلوات چاق می¬کنند و تکبیر می¬گویند
و لذا از این پس جواب این سوال را که «چرا غرب در غرب غرق شد؟» به زراندوزی کشیشان در قرن پانزدهم میلادی یا ناتوانی کتاب در پاسخگویی به سوالات و شبهات فلسفی یا حتی انقطاع انسان غربی از عالم قدس و وحی و توسل به افکار انسان سرا پا تقصیر حوالت ندهید بلکه شایسته تر است در جواب این سوال بگویید انسان در غرب غرق نشد بلکه انسان در غرب غرق بود. چه ساده اندیشند کسانی که گمان می¬کنند غرب و غربی شدن فرآیندی است که ازتاریخی میلادی شروع شده و تا تاریخی دیگر ادامه می¬یابد و سپس انسان به عهد جدیدی غیر از این که هست دست می¬یازد وانسان، انسان دیگری می¬شود و به ساحت های جدیدی از هستی نظر می¬کند و... باید به این آقایان گفت که اندکی سر از دخمه های تاریک و روشن دانشگاهها، جلسات و دفترهای کار خود به در آوردید و ببینید که غرب و غربی شدن و دشمنی با امر قدسی در ذات و نهاد بشر نهادینه شده است و در قرون اخیر تنها زمینه برای ظهور این طلب مهیا تر شد. به عبارت دیگر غرب منطقه ای جغرافیایی یا برهه ای از زمان نیست،اکثریت قریب به اتفاق انسانها غربی اند خواه قمی و مشهدی باشند یا منچستری و نیویورکی، خواه عبا و عمامه و انبوهی از ریش داشته باشند خواه کت وشلورای و کرواتی، خواه نظامشان جمهوری اسلامی باشد خواه لیبرال دموکراسی و ... آری غرب و دشمنی با خدا با ذات اکثریت انسانها ممزوج شده است و تا انسان بوده است غربی بوده است الا عده ای قلیل که خداوند به آنها رحم می¬کند و آنها را از نفس خود می¬رهاند (وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ) (آیه ی 53 سوره ی یوسف) ولی توجه داشته باشیدکه با این افراد اندک نمی¬توان تمدن ساخت بلکه تمدن با همدل شدن اکثریت در یک امر واحد شکل می¬گیرد و همان گونه که بیان شد اکثریت با غرب همدل هستند نه با نور. و لذا هر گونه تلاشی برای سوق دادن اکثریت به سمت نور با شکست مواجه می¬شود زیرا اگر چه ممکن است در ساعتی و با آهنگی دلنشین و یا صوت قرآنی منقلب شوند و به سرشان بزند که جانشان را در راه محبوب بدهند ، اماآنگاه که به خود می¬آیند قضیه شکل دیگری دارد. یکی از افرادی که مدت زیادی در جبهه جنگ حضور داشتند برای من تعریف می¬کرد که اکثریت جوانان شب های عملیات دعا و مناجات می¬کردند و از خدا می¬خواستد که شهادت را نصیبشان کند. ولی هنگامی که با مرگ مواجه می-شدند ناگاه از صحنه می¬گریختند ، و لذا دستور داده شده بود که در حمله های همگانی هر کس که برگشت، پشت سری او را با گلوله بزند ولذا خیلی از آنها را بچه های خودمان کشتند نه سپاهیان عراقی.
ممکن است سوال شود که دلیل شما برای اینکه همه نمی توانند معشوقه شوند چیست.هرچند که امیدوار بودم با توجه به نکات فوق الذکر این سوال پاسخ داده شود اما باید عرض کنم که بازگشت این نظریه به این نکته بسیار ساده است که آگاهی همه افراد یکسان نیست و وسعشان از آگاهی مختلف است.و قران فرمود (إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ)(آیه13 سوره حجرات) ارج و مقام و محبوبیت هر کس نزد حق به درجه ی تقوای اوست ولازم به توضیح نیست که تقوا از یقین بر می خیزد ویقین از اگاهی.
پس تنها آگاهان محبوبند ولایق عشق بازی و مابقی محجوبند و بی بهره از عشق.
ولذا محجوبان را یارای همراهی محبوبان نیست و محبوبان نیز نباید محجوبان را به دنبال خود بکشند.و این نکته بسیار ظریف در آیه 68 سوره کهف نمایان است انجا که خضر نبی در مقابل اصرار موسی به همراهی فرمود(( وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً(
نکته قابل توجه در این داستان این است که موسی با تمام وجود می خواست که خضر را همراهی کند ولذا هر بار عذر می خواست و ادامه همراهی را طلب می کرد اما( وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَى مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً (
سراسر آیات قرآن متذکر همین نکته است. ما اکنون بر فراز تاریخ ایستاده ایم و می¬توانیم از اشتباهات دیگران عبرت بگیریم. چه بسیار پیامبرانی که در طول تاریخ. همین دستور العمل یعنی هدایت اکثریت را سر لوحه کار خود کردند و با توهین و تحقیر و زجر مواجه شده اند (وَإِذَا رَآکَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِن یَتَّخِذُونَکَ إِلَّا هُزُواً) و باز فرمود (وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِن قَبْلِکَ آیه 36 و 41 انبیا) و الا اندکی به آنها ایمان نیاوردند و آنها هم که ایمان آوردند بعد از آنکه پیامبرشان مرد متفرق شدند و سر کار خود را گرفتند و پروژه ی هدایت با شکست مواجه شد. به راستی چرا سامری ها ظهور می¬کنند و چرا قوم پس از دیدن آن همه نشانه و تکریم او را عزیز می¬دارند و قصد جان هارون می¬کنند. چرا علی با چاه سخن می گویدو چرا کربلا اتفاق می افتد و عزیزترین خلایق به دست اکثریت جامعه ذبح می شوند و چرا چند سالی است هر طرف می نگری پارچه ای را می بینی که روی آن نوشته اند«شهدا شرمنده ایم »
ما گمان کرده ایم که چون اکثریت انسانها به مسجد و کلیسا و کنشت می¬روند و چون دین یکی از دغدغه های اساسی آنهاست پس انسانها ذاتاً موحد هستند و خدا خواه . در حالی که به گمانم به آیه ی 12 سوره ی یونس توجه نکرده ایم که فرمود: (وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنْبِهِ أَوْ قَاعِداً أَوْ قَائِماً فَلَمَّا کَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ مَرَّ کَأَن لَمْ یَدْعُنَا إِلَى ضُرٍّ مَسَّهُ کَذلِکَ زُیِّنَ لِلْمُسْرِفِینَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ) این آیه ذات ما را می¬نمایاند و دلیل بندگی اکثریت را بر ملا کند این آیه صراحت دارد که علت خدا خواهی و خدا خوانی اکثریت ترس از وقایع پیش روست و نه فطرتی الهی .باید این تذکر قرآن را جدی گرفت که اکثریت مردم لا یعقلون و لایشعرونند. (وَکَأَیِّن مِنْ آیَةٍ فِی السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ وَمَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلّا وَهُم مُشْرِکُونَ) و پند و اندرز در دل آنها کارگر نمی¬افتد (مگر به ظاهر ) و همانگونه که در آیه ی 99 سوره ی یونس فرمود: (وَلَوْ شَاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَنْ فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمیعاً أَفَأَنْتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّى یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ) ایمان آوردن یا نیاوردن آنها به خواست خداست پس چرا شما می¬خواهید با تز حکومت دینی آنها را به اجبار مسلمان کنید؟ اعترف می¬کنم که در این جا (نمومن ببعض و نکفر ببعض) شده ام و آیات فطرت را نادیده گرفتم. و حداقل می¬توانم بگویم که ظاهر این آیات برایم تناقص زاست مگر آنکه قلم روح بخش جنابعالی به کار افتد واین حقیر غرقه شده در جهل مرکب را نجات دهد.
توجه به نکات فوق برای تفکر حاکم و کنونی ما بسیار راه گشاست. حداقل این است که اندکی از ایده آلیسم و آرمان خواهی خود کوتاه می¬آییم. حداقل اش این است که دن کیشوت گونه به فکر صدور انقلابمان نمی¬افتیم و گمان نمی¬کنیم که اگر تفکر بسیجی در جامعه حاکم شود آن جامعه بوی توحید می¬دهد. حداقل این است که دیگر گمان نمی¬کنیم که اکثریت مردم دنیا، پا در هوا و سراسیمه منتظر تفکر جدیدند تا آنها را از ظلماتی که نظام مدرن به همراه آورده است نجات دهد واگر روزی تفکری صحیح به آنها عرضه شود با جان و دل آن را در آغوش می¬کشند. با در نظر گرفتن نکات فوق مشاممان تیز می¬شود و بوی تعفن سیاست زدگی و جاه طلبی مسئولان امروزمان را بهتر حس می¬کنیم و باور می¬کنیم که اگر در ابتدا ساده اندیشی و سوء تفاهم باعث این انقلاب شد امروز همان ساده اندیشی همراه با سیاست زدگی و جاه طلبی و بهره بردن از دین برای متاع دنیا استمرار آن را تضمین می¬کند و سوء تفاهم اخیر الذکر برای بسیاری بر طرف شدهاست که اینگونه سیاست زده شده اند. و بالاخره مطمئن می¬شویم که هر موعودی که خیال برقراری حکومت عدل و داد را داشته باشد، هدفش به وسیله ی همین مردم شکل می¬گیرد و لذا سه راه بیشتر نمی¬ماند یا آنکه از هدفش صرفنظر کند یا آنکه بادم مسیحایی اش انسان ها را غیر از این انسانها (و احتمالاً ملک) کند یا آنکه اکثریت را از دم تیغ بگذراند و با عده ای اندک حکومتی کوتاه و بنسبه بهتر تشکیل دهد. و از این رو من هر گاه دعایی عهد می¬خوانم، جمله آخر آن را یا اصلاً نمی¬گویم و یا با کراهت و دودلی تکرار می¬کنم زیرا خود را نیز در زمره گروه اول می¬یابم که چنین فرجی را بسیار دور و بعید می¬بینند.اینجا پایان تاریخ است و از این پس هر چه در پی می¬آید تکرار این پایان.
ونتیجه ی آخر اینکه زین پس باید با تساهل وتسامح بیشتری به جنگ افروزی های ابرقدرتها بنگریم و سبب جنایات را نه سیاستمداران زورگو بلکه آن سیاستمدار مطلقی بدانیم که شرایط و اوضاع این جهان را سیاست می¬کند. چرا که با تاملی کوتاه می¬توان نتیجه گرفت در شرایطی که مدینه فاضله ممکن نیست، تحقق جنگل و تنازع برای بقا امری مسلم و حتمی است. ما به صرف وجود یافتمان جنگ را آغاز می¬کنیم.جنگ با خودمان، جنگ با غیر خودمان اعم از طبیعت ،دیگران و خدا و همه زندگی ما را جنگ و نزاعی ابدی در بر گرفته است
ذکر دو نکته را ضروری می¬بینیم.
نخست اینکه همان گونه که در کل نوشتار مشهود است سعی بلیغ نگارنده بر این بوده است که از استدلال های پیچیده ی فلسفی به خصوص استدلالات وجود شناختی و معرفت شناختی بپرهیزد و نوشتار خود را در قالب انسان شناسی و جامعه شناسانه ارائه کند که با توجه به روح کلی نوشتار امیدوارم علت آن به خوبی درک شود و نگارنده را مجبور به توضیح آن در نوشتاری مجزا نکند. به هر حال به فراست و هوشیاری خواننده خود امید بسیار دارم. دوم اینکه نتیجه ی کلی نوشتار فوق نفی کامل دین از صحنه ی زندگی بشری نیست بلکه نگارنده در مقابل حکومت دین بر تمام مناسبات بشری، همجواری آن را با دیگر مناسبات پیشنهاد می¬کند و در مقابل کسانی که زندگی دینی را بدون حکومت دینی محال می¬دانند استدلال می¬کند که قضیه کاملاً بر عکس است زیرا آنچه شخصاً از زندگی دینی می¬فهمیم این است که شرط اول رسیدن به منزل مقصود و مقام محمود (یعنی همان هدفی که من از هر زندگی دینی می¬فهمم) این است که مجنون باشی و خطرهای راه را بر جان بخری والا در وضعیتی که به واسطه ی وجود حکومت دینی، دینداری هیچ هزینه ای ندارد و هیچ رنج و زحمتی را مترتب شخص دین دار نمی¬کند حلاوت دینداری فرو می¬کاهد، و چه بسیار بوده اند عرفای بزرگی که در حکومت جور دلی لبریز از خدا داشته اند.
البته باید اعتراف کنم که نظریه ی «حکومت منهای دین» با بی دینی مطلق تنها یک گام فاصله دارد (هر چند که شخصاً آن یک گام راهم نمی¬پذیرم) در نظامی که در بالا تقریر شد دین تنها به کار رفع عقده های روانی می¬آید تا هم ازانقلاب اجتناب شود و هم انسان به بدنه ی پول ساز جامعه باز گردد و در راه توسعه و رفاه بیش تر بکوشد و لذا در این جا نویسنده به خودش نهیب می-زندکه باید به نتایج بدیهی یک نظام متعهد بماند و بداند در نظامی که همه چیز آن از آزادی بیان گرفته تا مدرک و پول و ... صوری، وهم و نوعی فریب است، خدایش هم می¬تواند فریب و صوری باشد. ولی باید بدانیم که این فریب، فریبی است مصلحتی که نفعش به همه می¬رسد و به عبارت بهتر نظام فریبکارانه ای است که شرایط بر ما تحمیل کرده است و ما برای اینکه بهتر زندگی کنیم باید اندکی فریب را هم تحمل کنیم و اندکی احمق شویم زیرا این حماقت به نفع ماست. برای روشن دشن مطلب بگذارید مثالی بزنم.
مسابقه ای تلویزیونی را فرض کنید که در آن از اطلاعات عمومی سوال می¬شود. مسئولان برنامه شخص جذاب و خوش چهره ای را انتخاب می¬کنند و همواره جواب سوالات را برایش فاش می¬کنند تا هیچ رقیبی را یارای رویارویی با او نباشد . در ضمن به او آموزش می¬دهندکه برای بالا رفتن هیجان مسابقه از خود ادا در آورد گو اینکه جواب سوال بسیار دشوار است و او در وهله اول نمی¬داند و سپس در لحظات آخر باشور و هیجان زاید الوصفی جواب را بگوید. آنها به او آموزش می¬دهندکه سپس دستی به پیشانی بکشد گو اینکه از شدت اضطراب و هیجان عرق کرده است . او نباید دست خود را به صورت ممتد به پیشانی بکشد بلکه باید با ضربه های کوچک دستمال که نشانه ی عمق استرس است عرق خود را پاک کند. برنده ی مسابقه، یک به یک همه ی رقیبان را پشت سر می¬گذارد، به مرحله بعد می¬رود و در هر مرحله جایزه ای بزرگ نصیب او می¬شود. به شرط آنکه به محض اولین باخت همه جایزی خود را ازدست بدهد.
چنین مسابقه ی هیجان انگیزی طبعاً بیندگان زیادی را به خود جلب می¬کند. حالا موقع آن است که شرکت های تجاری تبلیغات خود را قبل و بعد از این مسابقه پخش کند و حتی با زیر نویس هایی خود را به بینندگان معرفی کند.
می بینید! در اینجا هیچ کس ضرر نمی¬کند. بینندگان سرگرم می¬شوند و از هیجان لذت می¬برند، مجری و مسئولان پول به جیب می¬زنند، شخص جذاب مشهور می¬شوند و شرکتهای تجاری در پریننده ترین ساعت تبلیغشان را انجام می¬دهند. حال فرض کنید شخص غریبه ای از این تبانی اگاه شود. آیا بهتر نیست او نیز مبلغی دریافت کند و خود را به حماقت بزند. حقیقت این است که آنقدر مزیت بر این مسابقه مترتب است که یک دروغ کوچک به بینندگان و عذاب وجدان شخص غریبه در مقابل آن قابل چشم پوشی است زیرا برای خوشبختی اندکی حماقت لازم است
اکنون که به انتهای نامه رسیده ام صدای شخصی را می¬شنوم که از دور فریاد می¬زند:نظام شما غیرعقلانی است و عقل های شریف آن را نمی-پسندد . حقیقت این است که تئوری معقول بودن هستی اکنون مدت هاست که بر باد رفته است و شرافت مدت هاست که خریدار ندارد. اینجا جنگل است و باهوش ترین افرادبی هوش ترین آنهاست و شرافت قرین دیرینه ی رذالت است. شریفان آنانندکه قدرت ماندن دارند و آنان که می¬میرند پست تر ینانند.
آری، بیهوشی و فراموشی بهترین و تنها راه خوشبختی است و ذکر و یاد آوری موجب رنج و منحنت . ما با هستی یافتنمان با موجودی بنام خدا وارد جنگی مسخره و سهمگین می¬شویم مسخره از آن رو که تمام هستی ما در دست دشمن است و او می-تواند با اشاره ای ما را نابود کند و سهمگین به این خاطر که این جنگ با ذات و سرشت ما ممزوج شده است و ما راهی جز آن نداریم. ما که ساعتی دیگر بلا شک نابود می¬شویم در این حال بهترآن است که دشمن را فراموش کنیم و دم را غنیمت شمریم تا حداقل در این فرصت اندک نهایت استفاده را کرده باشیم.
یکی دیگر فریاد می¬زندکه این جبر است و نظام فوق التقریر انسانها را مجبور فرض کرده است و چه کسی است که از فساد جبر برای یک جامعه بی خبر باشد و چرا انسانها نتوانند با ایمان و عمل صالح درجه یقین و آگاهی خود را افزایش دهد.
امیدوارم خواننده ی من بتواند جواب این فرد را بدهد. به چنین شخصی باید گفت نگارنده آن هنگام که نامه اش را با بسم الله القاهر الجبار آغاز کرد مجبور بودن انسانها را فرض کرده بود اما قائل است که بر فساد ناشی از اندیشه ی جبر درجامعه می¬توان قالب آمد و جمله ی شکسپیر را به همین منظور در مطلع نوشتار تکرارکرد.آری بهترین راه پناه بردن به گوشه ی امن حماقت و فریب خود است. ما انسانها چه بخواهیم و چه نخواهیم جبر حاکم بر هستی خود را حس می¬کنیم در این وضع دو راه بیش تر نداریم یا آنکه با واقعیت بجنگیم و نابود شویم ویا آنکه حماقت را پیشه کنیم و خوشبخت بمانیم.
و سخن فرجامین اینکه شاید بهتر بود نوشتار خود را به آیات قرآن مؤید نمی¬کردم اما از جوانی که بیش تر اوقات فراغت خود را در جلسات تفسیر قرآن گذارنده است بیش از این انتظار نمی¬رود و اینکه این نامه به مثابه ی پیام سربازی است که روزگاری نزدیک به امر فرمانده اش برای شناسایی به قلب دشمن رفت ولی از بد حادثه اسیر دشمن شدو حالا به دور از چشم دشمن وملتمسانه از فرمانده اش یاری می¬طلبد. لطفاً مرا یاری کنید.
1387/12/26
متن پاسخ
باسمه تعالی
علیک السلام:
فکر میکنم در شرایطی هستید که کمی حوصله نیاز است تا با ادامهی تفکر که از آن گریزی نیست، معلوم شود آیا خدایی حکیم خالق جهان است ؛و جهان با این همه آشفتگیها که شما میبینید، بستری است تا بشر به هدفی برسد و در ابدیتِ خود بهترین نحوهی بودن را داشته باشد یا نه؟ از نوشتههایتان بر میآید که امکان تأمل بر این امر در شما هست. عجله نکنید و بر اولین فکری که به ذهنتان میرسد اصرار نورزید.
موفق باشید