متن پرسش
حضور محترم سیدنا الاستاد
سلام علیکم
یک بخشهایی از سخنرانی آقا در مورد نهضت امام صادق را در جایی دیدم
احساس کردم تفسیری که آقا از موضوع دارند با تفسیر حضرتعالی
در باب روش امام صادق علیه السلام- در جزوه زمانه شناسی اهل بیت علیهم السلام- و نیز جزوه اخیر- جایگاه تاریخی انقلاب اسلامی و جریانات سیاسی در آینده- قدری متفاوت است.
بد ندیدم که متن فرمایشات آقا را برای شما نیز ارسال نمایم.
دعا گوی سلامت استاد هستم و ملتمس دعای ایشان
متن فرمایشات آقا:
اینی که ائمه علیهم السلام یک حرکت سیاسی، تشکیلاتی وسیع و گسترده را انجام می دادند با اینکه این همه شواهد وجود دارد، این ناگفته مانده و ذکر نشده و مشکل عمده فهم زندگی ائمه علیهم السلام است.
حقیقت این است که ائمه این کار را شروع کردند. البته شواهد خیلی زیادی است. پس این را به طور خلاصه همه خواهران و برادران بدانند که ائمه علیهم السلام همهشان به مجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل میگرفتند، یکی از کارهایی که شروع میکردند یک مبارزه سیاسی بود.
یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. این تلاش سیاسی مثل همه تلاشهایی است که آن کسانی که میخواهند یک نظامی را تشکیل بدهند انجام میدهند و این کار را ائمه علیهم السلام هم میکردند.
تمام این نزاعی که شما در طول دوران زندگی ائمه علیهم السلام بین آنها و دستگاههای ظلم و جور مشاهده میکنید، بر سر همین قضیه است.
آنهایی که با ائمه ما مخالفت میکردند، آنها را مسموم میکردند، مقتول میکردند، زندان میانداختند، محاصره میکردند، دعوایشان بر سر داعیه حکومت ائمه علیهم السلام بود. اگر ائمه داعیه حکومت نداشتند ولو علوم اولی و آخرین را هم به خودشان نسبت میدادند، اگر بحث قدرت سیاسی نبود، داعیه قدرت سیاسی نبود،هیچ گونه تعرضی نسبت به آنها انجام نمیگرفت، لااقل به این شدت انجام نمیگرفت، اصلاً مسئله این است.
لذا شما می بینید در بین دعوتها و تبلیغات ائمه روی کلمه امامت و مسئله امامت حساسیت بسیار بالایی است،
یعنی وقتی که امام صادق هم میخواهد ادعای حاکمیت اسلامی و قدرت سیاسی بکند میگوید" ایها الناس إنّ رسولَ الله کان الامام" میگوید ای مردم – در ا جتماع مردم در عرفات-میایستد در میان مردم میگوید" إنّ رسولَ الله کان الامام" امام جامعه، پیشوای جامعه، رهبر جامعه، حاکم بر جامعه رسول خدا بود،"ثمّ کان علی ابن أبی طالب ثمّ الحسن ثمّ الحسین" تا میرسد به خودش.یعنی تمام بحث ائمه با مخالفینشان و بحث اصحاب ائمه در مبارزاتشان، همین مسئله حکومت و حاکمیت و ولایت مطلقه و عامه بر مسلمین و قدرت سیاسی بود، بر سر مقامات معنوی آنها با ائمه دعوایی نداشتند. (صفحه 23)
ائمه از لحظه وفات رسول الله تا سال 260 درصدد بودند که حکومت الهی را در جامعه اسلامی به وجود آورند.
این اصل مدعاست البته نمیتوانیم بگوییم که میخواستند حکومت اسلامی را در زمان خودشان- یعنی هر امامی در زمان خودش- به وجود بیاورد.
آیندههای میان مدت، بلند مدت و در مواردی هم نزدیک مدت وجود داشت، مثلاً در زمان امام مجتبی به نظر ما تلاش برای ایجاد حکومت اسلامی در آینده کوتاه مدت بود. در امام سجاد به نظر بنده برای آینده میان مدت بود و در زمان امام باقر احتمال زیاد این است که برای آینده کوتاه مدت بود.
از بعد از شهادت امام هشتم به گمان زیاد برای آینده بلند مدت بود. برای چه موقع؟ مختلف بود، اما همیشه بود این معنای مبارزه سیاسی است. (صفحه17)
امام باقر در هر فرصت مناسبی با نشان دادن گوشه ای از واقعیت تلخ و مرارت بار زندگی شیعی و تشریح فشارها و شدت عملهایی که از سوی قدرتهای مسلط بر امام و یارانشان میرود احساسات و عواطف مردم غافل را تحریک میکند و خون مرده و راکد آنها را به جوش میآورد و دلهای کرخ شدهی آنها را هیجانی میبخشد یعنی آنان را آماده گرایشهای تند و جهت گیریهای انقلابی میسازد. (ص 238)
تردیدی نمیتوان داشت که اگر امام باقر فقط به زندگی علمی و نه به سازندگی فکری و تشکیلاتی سرگرم بوده خلیفه و سران رژیم خلافت به صرفه و صلاح خود نمیدیدند که با سخت گیری و شدت عملی که به خرج میدهند، اولاً آن حضرت را با مقابلهای تند علیه خود برانگیزند چنانکه در زمانی نزدیک نمونهای از این تجربه را مشاهده میکنیم.
از جمله قیام حسین بن علی(شهید فخ) ثانیاً گروه و دوستان و منتقدان به امام را که تعدادشان اندک هم نبوده است بر خود خشمگین کنند و از دستگاه خود ناراضی سازند. کوتاه سخن اینکه از عکس العمل نسبتاً حاد رژیم خلافت در اواخر عمر امام باقر میتوان عمل نسبتاً شدید و حاد آن حضرت را استنباط کرد. (ص241)
اوضاع و احوال مساعد و نیز زمینههایی که کارهای امام پیشین فراهم آورده بود موجب میشد که با توجه به راه دراز و پر مشقت نهضت تشیع امام صادق مظهر همان امید صادقی باشد که شیعه سالها انتظار آن را کشیده است، همان قائمی که مجاهدت طولانی اسلاف خود را به ثمر خواهد رسانید و انقلاب شیعی را در سطح وسیع جهان اسلام بر خواهد افروخت.
اشارهها و گاه حتی تصریح امام باقر نیز در پرورش نهال این آرزو مؤثر بوده است.
جابر بن یزید می گوید: کسی از امام باقر درباره قیام کننده بعد از او پرسید، امام با دست به شانه ابی عبدالله کوفت و گفت این است به خدا قیام کننده آل محمد(ص) (ص 257)
وقتی امام باقر از دنیا میرود، بر اثر فعالیتهای بسیاری که در طول این مدت خود امام باقر و امام سجاد انجام داده بودند، اوضاع و احوال به سود خاندان پیامبر بسیار تغییر کرد.
در دو کلمه من نقشه امام باقر و امام صادق را افشا کنم برایتان، آن وقت جزء اسرار بود، همان اسراری که شنیدید که میگویند مثلاً جابر بن یزید جعفی جزء صاحبان سر بود و هر کس راز ما را را منتشر کند لعنت خدا بر او باد و چه چه، ان اسراری که آن روز اگر منتشر میکردند لعنت خدا بر آن منتشرکننده بود، همینهایی است که من میخواهم افشا کنم، که منتها امروز دیگر افشایش اشکالی ندارد بلکه واجب است که مردم بدانند که امام چه کار میخواستند بکنند.
نقشه امام صادق این بود که بعد از رحلت امام باقر کارها را جمع و جور کند، یک قیام علنی به راه بیاندازد و حکومت بنی امیه را که هر روزی یک دولتی عوض میشد و حاکی از نهایت ضعف دستگاه بنی امیه بود، واژگون کند و از خراسان و ری اصفهان و عراق و حجاز و مصر و مراکش و همه مناطق مسلمان نشین که در همه این مناطق شبکه حذبی امام صادق- یعنی شیعه – گسترده بود، از همه آنها نیرو بیاید مدینه و امام لشکر کشی کند به شام. حکومت شام را ساقط کند خودش پرچم خلافت را بلند کند و بیاید مدینه و حکومت پیامبر را به راه بیاندازد. این نقشه امام صادق بود. (ص261)( این بند از فرمایش آقا، به نظر حقیر معارض جدی برای فرمایشات شماست.)
امام صادق دو مرحله در این دوران طی می کنند، یکی از سال 114 تا خلافت منصور، این یک دوره است، که دوران آسایش و گشایش است.
آنی که معروف شده به خاطر اختلاف بنی امیه و بنی عباس ائمه فرصت کردند، مال این دوران است. زمان امام باقر چنین چیزی نبود.
زمان امام باقر، قدرت بنی امیه بود و هشام بن عبدالملک، که او هم" و کان هشام رجلهم"، مرد بنی امیه و بزرگترین شخصیت بنی امیه بعد از عبدالملک، هشام بوده.
بنابراین زمان امام باقر نه، هیچ گونه اختلافی بین کسی و کسی که موجب این باشد که ائمه بتوانند از فرصت استفاده کنند نبوده. مال زمان امام صادق است، آن هم مال این دوران که دوران آهسته آهسته شروع شدن دعوت بنی عباس و گسترش دعوت اینها و اوج دعوت شیعی علوی در سرتاسر دنیای اسلام است.
وقتی منصور سر کار می آید، البته وضع سخت می شود و زندگی حضرت برمیگردد به دوران زندگی امام باقر،اختناق حاکم میشود، همان وقتی که حضرت را تبعید میکنند،بارها حضرت به حیره، به رمیله، به کجا، کجا تبعید شدند.
دفعات متعدد، بارها منصور حضرت را خواست. یک بار گفت" قتلنی الله إن لم أقتلکَ". یک بار خطاب فرستاد برای حاکم مدینه "أن أحرق علی جعفر بن محمد دارَه" که خانهاش را آتش بزن. که حضرت آمدند در میان آتشها و یک نمایش غریبی را نشان دادند" أنا ابن أعراق الثری" که خُب خود این بیشتر، آن مخالفین را منکوب کرد و برخورد بین منصور و امام صادق، برخورد بسیار سختی است.بارها حضرت را تهدید کرد.
البته آن روایاتی هم که دارد که حضرت پیش منصور تذلل کردند، هیچ کدامش درست نیست. بنده دنبال روایات رفتم، اصلاً اصل و اساسی ندارد، غالباً میرسد به ربیع حاجب. ربیع حاجب فاسق قطعی است، از نزدیکان منصور است.
یک عده هم ساده لوحانه گفتند ربیع شیعه بوده. ربیع کجایش شیعه بود؟ دنبال زندگی ربیع ابن یونس رفتیم او یکی از آن افرادی است که از خانهزادی آمده در دستگاه بنی عباس و نوکری آنها را کرده و حاجب منصور بوده و بعد هم خدمات فروانی کرده وقتی که منصور مرد، اگر ربیع نبود، خلافت از دست خانوادهی منصور بیرون میرفت. عموهایش بودند، این بود که یک وصیتنامهای جعل کرد به نام مهدی پسر منصور، و مهدی را به خلافت رساند. بعد هم فضل بن ربیع، پسر همین شخص است. نخیر خانواده، خانوادهای است جزو وفاداران و مخلصین بنی عباس، هیچ ارادتی هم به اهل البیت نداشتند و هرچی هم جعل کرده، دروغ جعل کرده، برای خاطر اینکه حضرت را در سمعه آن روز محیط اسلامی یک چنین آدمی وانمود کند که باید در مقابل خلیفه تذلل کرد، تا دیگران هم تکلیف خودشان را بدانند. به هر حال، برخورد بین امام صادق و منصور خیلی تند است تا به شهادت امام صادق منتهی میشود در سال صد و چهل و هشت. (ص266)
نمودارهای مهم و برجسته در زندگی امام صادق را آنجا که به دیدگاه ویژه بحث ما ارتباط می یابد بدین شرح یافتهام:
1- تبیین و تبلیغ مسئله امامت
2- تبیین و بیان احکام دین به شیوه فقه شیعی و نیز تفسیر آن به روال بینش شیعی
3- وجود تشکیلات پنهانی ایدئولوژیک- سیاسی
(ص 267)
(منبع: کتاب انسان 250 ساله، مجموعه فرمایشات آقا)
متن پاسخ
باسمه تعالی: سلام علیکم: در رابطه با سخن مقام معظم رهبری با ید عرض کنم : با توجه به این که روایات صریح داریم که حضرت صادق«علیه السلام» در زمان خودشان صلاح نمی دیدند در قیامی که ضد امویان شروع شده بود شرکت کنند و حتی به عموی خود جناب زیدبن علی بی نتیجه بودن قیامش را متذکر می شدند، با این همه سیره ی آن ها نشان می دهد هیچ وقت در امر مبارزه ی سیاسی و تلاش برای به دست گرفتن حکومت کوتاهی نمی کردند، منتها همان طور که مقام معظم رهبری متذکر می شوند «نمی توانیم بگوییم هر امامی نی خواسته حکومت را در زمان خودش به دست آورد» و از برنامه های میان مدت و دراز مدت غافل بودند. هنر ائمه هرکدام آن بود که می فهمیدند برای هدف نهایی در هر زمانی چه کاری به عهده شان می باشد. به نظرم برای رسید برای جمع بندی دراین بحث در کنار سخنان مقام معظم رهبری«حفظه الله» ، سخنان شهید مطهری«رحمۀ الله علیه» کمک می کند، با این که متنی که گزینش کرده ام طولانی است، ولی بسیار مفید است و ان شاءالله منجر می شود تا با احاطه ای همه جانبه موضوع را دنبال فرمایید. شهید مطهری در کتاب «سیری در سیره ی ائمه«علیهم السلام» در قسمت امام صادق«علیه السلام» می فرمایند:
ما در سیرت پیشوایان دین به امورى برمىخوریم که به حسب ظاهر با یکدیگر تناقض و تعارض دارند، همچنان که در اخبار و آثارى که از پیشوایان دین رسیده احیانا همین تعارض و تناقض دیده مىشود. واقعا هم همچون تعارض و تناقض ظاهرى در سیرت ائمه اطهار علیهم السلام دیده مىشود؛ مىبینیم مثلا حضرت امام حسن علیه السلام با معاویه صلح مىکند و اما امام حسین علیه السلام قیام مىکند و تسلیم نمىشود تا شهید مىگردد؛ مىبینیم که رسول خدا و على مرتضى در زمان خودشان زاهدانه زندگى مىکردند و احتراز داشتند از تنعم و تجمل، ولى سایر ائمه اینطور نبودند. پس باید این تعارضها را حل کرد و رمز آنها را دریافت.این تعارض با سایر تعارضها فرق دارد، تعارضى نیست که روات و ناقلان احادیث به وجود آورده باشند و وظیفه ما آن گونه حل و رفع باشد که معمولا در تعارض نقلها مىشود، بلکه تعارضى است که خود اسلام به وجود آورده، یعنى روح زنده و سیال تعلیمات اسلامى آن را ایجاب مىکند. بنابراین این تعارضها درواقع درس و تعلیم است نه تعارض و تناقض، درس بسیار بزرگ و پرمعنى و آموزنده.
این اختلاف و تعارض ظاهرى سیرت، به کمک بیاناتى که از پیشوایان دین رسیده، براى ما روشن مى کنند. امام حسین علیه السلام بدون پروا، با آنکه قرائن و نشانهها حتى گفتههاى خود آن حضرت حکایت مىکرد که شهید خواهد شد، قیام کرد. ولى امام صادق علیه السلام با آنکه به سراغش رفتند اعتنا ننمود و قیام نکرد، ترجیح داد که در خانه بنشیند و به کار تعلیم و تدریس و ارشاد بپردازد.
به ظاهر، تعارض و تناقضى به نظر مىرسد که اگر در مقابل ظلم باید قیام کرد و از هیچ خطر پروا نکرد پس چرا امام صادق علیه السلام قیام نکرد بلکه در زندگى مطلقا راه تقیه پیش گرفت، و اگر باید تقیه کرد و وظیفه امام این است که به تعلیم و ارشاد و هدایت مردم بپردازد پس چرا امام حسین علیه السلام این کار را نکرد؟ چون در زمان امام صادق خلافت از دودمان اموى به دودمان عباسى منتقل شد.
عباسیان از بنى هاشماند و عموزادگان علویین به شمار مىروند. در آخر عهد امویین که کار مروان بن محمد، آخرین خلیفه اموى، به عللى سست شد، گروهى از عباسیین و علویین دست به کار تبلیغ و دعوت شدند.
علویین دو دسته بودند: بنى الحسن که اولاد امام مجتبى بودند، و بنى الحسین که اولاد سیدالشهداء علیهما السلام بودند. غالب بنى الحسین که در رأسشان حضرت صادق علیه السلام بود از فعالیت ابا کردند. مکرر حضرت صادق دعوت شد و نپذیرفت. ابتداى امر سخن در اطراف علویین بود. عباسیین به ظاهر به نفع علویین تبلیغ مىکردند. سفاح و منصور و برادر بزرگترشان ابراهیم الامام با محمدبن عبد اللَّه بن الحسن بن الحسن، معروف به «نفس زکیّه» بیعت کردند و حتى منصور- که بعدها قاتل همین محمد شد- در آغاز امر رکاب عبد اللَّه بن حسن را مىگرفت و مانند یک خدمتکار جامه او را روى زین اسب مرتب مىکرد، زیرا عباسیان مىدانستند که زمینه و محبوبیت از علویین است. عباسیین مردمى نبودند که دلشان به حال دین سوخته باشد. هدفشان دنیا بود و چیزى جز مقام و ریاست و خلافت نمىخواستند. حضرت صادق علیه السلام از اول از همکارى با اینها امتناع ورزید.
بنى العباس از همان اول که دعات و مبلغین را مىفرستادند، به نام شخص معین نمىفرستادند، به عنوان «الرضا من آل محمد» یا «الرضى من آل محمد» یعنى «یکى از اهل بیت پیغمبر صلى الله علیه و آله که شایسته باشد» تبلیغ مىکردند و در نهان جاده را براى خود صاف مىکردند. دو نفر از دعات آنها از همه معروفترند، یکى عرب به نام «ابوسلمه خلّال» که در کوفه مخفى مىزیست و سایر دعات و مبلغین را اداره مىکرد و به او «وزیر آل محمد» لقب داده بودند، و اولین بار کلمه «وزیر» در اسلام به او گفته شد، و یکى ایرانى که همان سردار معروف، ابومسلم خراسانى است و به او «امیر آل محمد» لقب داده بودند.
مطابق نقل مسعودى در مروج الذهب، بعد از کشته شدن ابراهیم امام (برادر بزرگتر سفاح و منصور که سفاح را وصى و جانشین خود قرار داده بود) نظر ابوسلمه بر این شد که دعوت را از عباسیین به علویین متوجه کند. دو نامه به یک مضمون به مدینه نوشت و به وسیله یک نفر فرستاد، یکى براى حضرت صادق علیه السلام که رأس و رئیس بنى الحسین بود و یکى براى عبد اللَّه بن الحسن بن الحسن که بزرگ بنى الحسن بود. امام صادق علیه السلام به آن نامه اعتنایى نکرد و هنگامى که فرستاده اصرار کرد و جواب خواست، در حضور خود او نامه را با شعله چراغ سوخت و فرمود جواب نامهات این است. اما عبد اللَّه بن الحسن فریب خورد و خوشحال شد و با اینکه حضرت صادق علیه السلام به او فرمود که فایده ندارد و بنى العباس نخواهند گذاشت کار بر تو و فرزندان تو مستقر گردد عبد اللَّه قانع نشد، و قبل از آنکه جواب نامه عبد اللَّه به ابوسلمه برسد سفاح که به ابوسلمه بدگمان شده بود با جلب نظر و موافقت ابومسلم ابوسلمه را کشت و شهرت دادند که خوارج او را کشتهاند، و بعد هم خود عبد اللَّه و فرزندانش گرفتار و کشته شدند. این بود جریان ابا و امتناع امام صادق علیه السلام از قبول خلافت.
امتناع امام صادق تنها به این علت نبود که مىدانست بنى العباس مانع خواهند شد و آن حضرت را شهید خواهند کرد. اگر مىدانست که شهادت آن حضرت براى اسلام و مسلمین اثر بهترى دارد شهادت را انتخاب مىکرد همان طورى که امام حسین علیه السلام به همین دلیل شهادت را انتخاب کرد. در آن عصر- که به خصوصیات آن اشاره خواهیم کرد- آن چیزى که بهتر و مفیدتر بود رهبرى یک نهضت علمى و فکرى و تربیتى بود که اثر آن تا امروز هست؛ همان طورى که در عصر امام حسین آن نهضت ضرورت داشت و آن نیز آنطور بجا و مناسب بود که اثرش هنوز باقى است.
جان مطلب همین جاست که در همه این کارها، از قیام و جهاد و امر به معروف و نهى از منکرها و از سکوت و تقیهها، باید به اثر و نتیجه آنها در آن موقع توجه کرد.
اینها امورى نیست که به شکل یک امر تعبدى از قبیل وضو و غسل و نماز و روزه صورت بگیرد. اثر این کارها در مواقع مختلف و زمانهاى مختلف و اوضاع و شرایط مختلف فرق مىکند. گاهى اثر قیام و جهاد براى اسلام نافعتر است و گاهى اثر سکوت و تقیه. گاهى شکل و صورت قیام فرق مىکند. همه اینها بستگى دارد به خصوصیت عصر و زمان و اوضاع و احوال روز، و یک تشخیص عمیق در این مورد ضرورت دارد؛ اشتباه تشخیص دادن زیانها به اسلام مىرساند.
امام صادق علیه السلام در عصر و زمانى واقع شد که علاوه بر حوادث سیاسى، یک سلسله حوادث اجتماعى و پیچیدگیها و ابهامهاى فکرى و روحى پیدا شده بود، لازمتر این بود که امام صادق جهاد خود را در این جبهه آغاز کند. مقتضیات زمان امام صادق علیه السلام که در نیمه اول قرن دوم مىزیست با زمان سیدالشهداء علیه السلام که در حدود نیمه قرن اول بود خیلى فرق داشت.
در حدود نیمه قرن اول در داخل کشور اسلامى براى مردانى که مىخواستند به اسلام خدمت کنند یک جبهه بیشتر وجود نداشت و آن جبهه مبارزه با دستگاه فاسد خلافت بود، سایر جبههها هنوز به وجود نیامده بود و یا اگر به وجود آمده بود اهمیتى پیدا نکرده بود، حوادث عالم اسلام همه مربوط به دستگاه خلافت بود و مردم از لحاظ روحى و فکرى هنوز به بساطت و سادگى صدر اول زندگى مىکردند. اما بعدها و در زمانهاى بعد تدریجا به علل مختلف جبهههاى دیگر به وجود آمد، جبهههاى علمى و فکرى. یک نهضت علمى و فکرى و فرهنگى عظیم در میان مسلمین آغاز شد. نحلهها و مذهبها در اصول دین و فروع دین پیدا شدند. به قول یکى از مورخین، مسلمانان در این وقت از میدان جنگ و لشکرکشى متوجه فتح دروازههاى علم و فرهنگ شدند.
علوم اسلامى در حال تدوین بود. در این زمان یعنى در زمان امام صادق علیه السلام از یک طرف زد و خورد امویها و عباسیها فترتى به وجود آورد و مانع بیان حقایق را تاحدى از بین برد، و از طرف دیگر در میان مسلمانان یک شور و هیجان براى فهمیدن و تحقیق پیدا شد؛ لازم بود شخصى مثل امام صادق علیه السلام این جبهه را رهبرى کند و بساط تعلیم و ارشاد خود را بگستراند و به حل معضلات علمى در معارف و احکام و اخلاق بپردازد. در زمانهاى قبل همچو زمینهها نبود، همچو استعداد و قابلیت و شور و هیجانى در مردم نبود.
در تاریخ زندگى امام صادق علیه السلام یک جا مىبینیم زنادقه و دهریّینى از قبیل ابن ابى العوجا و ابوشاکر دیصانى و حتى ابن مقفع مىآیند و با آن حضرت محاجه مىکنند و جوابهاى کافى مىگیرند. احتجاجات بسیار مفصل و طولانى از آن حضرت در این زمینهها باقى است که به راستى اعجابآور است. توحید مفضّل که رسالهاى است طولانى در این زمینه، در اثر یک مباحثه بین مفضل از اصحاب آن حضرت و بین یک نفر دهرى مسلک و رجوع کردن مفضل به امام صادق علیه السلام پدید آمد.
در جاى دیگر مىبینیم که اکابر معتزله از قبیل عمرو بن عبید و واصل بن عطا که مردمان مفکرى بودند مىآمدند و در مسائل الهى یا مسائل اجتماعى سؤال و جواب مىکردند و مىرفتند.
در جاى دیگر فقهاى بزرگ آن عصر را مىبینیم که یا شاگردان آن حضرتند و یا بعضى از آنها مىآمدند و از آن حضرت سؤالاتى مىکردند. ابوحنیفه و مالک معاصر امام صادقاند و هر دو از محضر امام علیه السلام استفاده کردهاند. شافعى و احمدبن حنبل شاگردان شاگردان آن حضرتند. مالک در مدینه بود و مکرر به حضور امام علیه السلام مىآمد و خود او مىگوید وقتى که به حضورش مىرسیدم و به من احترام مىکرد خیلى خرسند مىشدم و خدا را شکر مىکردم که او به من محبت دارد. مالک درباره امام صادق مىگوید: «کان من عظماء العبّاد و اکابر الزهاد والّذین یخشون اللَّه عزّ وجل، و کان کثیر الحدیث، طیّب المجالسة، کثیر الفوائد.» یعنى از بزرگان و اکابر عُبّاد و زهاد بود و از کسانى بود که خوف و خشیت الهى در دلش قرار داشت. او مردى بود که حدیث پیغمبر را زیاد مىدانست، خوش محضر بود، مجلسش پرفایده بود. و باز مالک مىگوید: «ما رأت عین و لا سمعت أذن ولا خطر على قلب بشر افضل من جعفر بن محمد.» یعنى چشمى ندیده و گوشى نشنیده و به دلى خطور نکرده کسى از جعفربن محمد فاضلتر باشد. ابوحنیفه مىگفت: «ما رأیت افقه من جعفر بن محمد» از جعفربن محمد فقیهتر و داناتر ندیدم. مىگوید وقتى که جعفربن محمد به امر منصور به عراق آمد منصور به من گفت که سختترین مسائل را براى سؤال از او تهیه کنم. من چهل مسأله اینچنین تهیه کردم و رفتم به مجلسش. منصور مرا معرفى کرد، امام فرمود او را مىشناسم، پیش ما آمده است. بعد به امر منصور مسائل را طرح کردم. در جواب هر یک فرمود عقیده شما علماى عراق این است، عقیده فقهاى مدینه این است، و خودش گاه با ما موافقت مىکرد و گاه با اهل مدینه، گاهى هم نظر سومى مىداد.
در جاى دیگر متصوفه را مىبینیم که به حضور آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب مىکردند که نمونه مختصرى از آن را قبلا عرض کردم.
زمان امام صادق علیه السلام زمانى بود که برخورد افکار و آراء و جنگ عقاید شروع شده بود و ضرورت ایجاب مىکرد که امام کوشش خود را در این صحنه و این جبهه قرار دهد. همیشه باید در این گونه امور به اثر کار توجه داشت. سیدالشهداء علیه السلام دانست که شهادتش اثر مفید دارد، قیام کرد و شهید شد و اثرش هنوز هم باقى است.
امام صادق علیه السلام فرصت را براى تعلیم و تأسیس کانون علمى مناسب دید، به این کار همت گماشت. بغداد که کانون جنبش علمى اسلامى صدر اسلام است در زمان امام صادق علیه السلام بنا شد. ظاهراً ایشان آخر عمر سفرى به بغداد آمده است. اثر امام صادق علیه السلام است که مىبینیم شیعه، در مقدم سایر فرق، در علوم اسلامى پیشقدم و مؤسس شد و یا لااقل دوش به دوش دیگران حرکت کرد و در همه رشتهها از ادب و تفسیر و فقه و کلام و فلسفه و عرفان و نجوم و ریاضى و تاریخ و جغرافى کتابها نوشت و رجال بزرگ بیرون داد، عالىترین و نفیسترین آثار علمى را به جهان تحویل داد.
اگر امروز مىبینیم اصلاح طلبانى به رسمیت مذهب شیعه- بعد از هزار سال- اقرار و اعتراف مىکنند به خاطر این است که شیعه یک مکتب واقعى اسلامى است و آثار شیعى در هر رشته نشان مىدهد که دیگر نمىتوان اتهامات سیاسى به آن بست. این آثار مولود ایمان و عقیده است؛ سیاست نمىتواند اینچنین فقه یا اخلاق یا فلسفه و عرفان یا تفسیر و حدیثى به وجود آورد. رسمیت امروز شیعه معلول طرز کار و عمل آن روز امام صادق سلام اللَّه علیه است.
مقصود این است که ائمه اطهار در هر زمانى مصلحت اسلام و مسلمین را درنظر مىگرفتند و چون دورهها و زمانها و مقتضیات زمان و مکان تغییر مىکرد خواه وناخواه همانطور رفتار مىکردند که مصالح اسلامى اقتضا مىکرد و در هر زمان جبههاى مخصوص و شکلى نو از جهاد به وجود مىآمد و آنها با بصیرت کامل آن جبههها را تشخیص مىدادند.
این تعارضها نه تنها تعارض واقعى نیست، بلکه بهترین درس آموزنده است براى کسانى که روح و عقل و فکر مستقیمى داشته باشند، جبهه شناس باشند و بتوانند مقتضیات هر عصر و زمانى را درک کنند که چگونه مصالح اسلامى اقتضا مىکند که یک وقت مثل زمان سیدالشهداء علیه السلام نهضت آنها شکل قیام به سیف به خود بگیرد و یک زمان مثل زمان امام صادق علیه السلام شکل تعلیم و ارشاد و توسعه تعلیمات عمومى و تقویت مغزها و فکرها پیدا کند و یک وقت شکل دیگر. انَّ فى ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ اوْ الْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ .
.
اما امام صادق علیه السلام و مسأله خلافت :در مورد ایشان درواقع دو سؤال وجود دارد. یک سؤال اینکه در زمان حضرت که آخر دوره بنى امیه و اول دوره بنى العباس بود، یک فرصت مناسب سیاسى به وجود آمده بود، بنى العباس از این فرصت استفاده کردند، چگونه شد که حضرت صادق نخواست از این فرصت استفاده کند؟ و فرصت از این راه پیدا شده بود که بنى امیه تدریجاً مخالفانشان زیاد مىشد، چه در میان اعراب و چه در میان ایرانیها، و چه به علل دینى و چه به علل دنیایى.
علل دینى همان فسق و فجورهاى زیادى بود که خلفا علناً مرتکب مىشدند. مردم متدین شناخته بودند که اینها فاسق و فاجر و نالایقاند؛ به علاوه جنایاتى که نسبت به بزرگان اسلام و مردان باتقواى اسلام مرتکب شدند. (این گونه قضایا تدریجاً اثر مىگذارد.) مخصوصاً از زمان شهادت امام حسین این حس تنفر نسبت به بنى امیه در میان مردم نضج گرفت و بعد که قیامهایى بپا شد- مثل قیام زیدبن على بن الحسین و قیام یحیى بن زیدبن على بن الحسین- وجهه مذهبى اینها به کلى از میان رفت. کار فسق و فجور آنها هم که شنیدهاید چگونه بود. شرابخوارى و عیاشى و بىپرده این کارها را انجام دادن وجهه اینها را خیلى ساقط کرد. بنابراین از وجهه دینى، مردم نسبت به اینها تنفر پیدا کرده بودند.
از وجهه دنیایى هم حکامشان ظلم مىکردند، مخصوصاً بعضى از آنها مثل حجاج بن یوسف در عراق و چند نفر دیگر در خراسان ظلمهاى بسیار زیادى مرتکب شدند. ایرانیها بالخصوص، و در ایرانیها بالخصوص خراسانیها (آنهم خراسان به مفهوم وسیع قدیمش)، یک جنب و جوشى علیه خلفاى بنى امیه پیدا کردند. یک تفکیکى میان مسأله اسلام و مسأله دستگاه خلافت به وجود آمد. مخصوصاً برخى از قیامهاى علویّین فوق العاده در خراسان اثر گذاشت؛ با اینکه خود قیام کنندگان از میان رفتند ولى از نظر تبلیغاتى فوق العاده اثر گذاشت.
زید پسر امام زین العابدین در حدود کوفه قیام کرد. باز مردم کوفه با او عهد و پیمان بستند و بیعت کردند و بعد وفادار نماندند جز عده قلیلى، و این مرد به وضع فجیعى در نزدیکى کوفه کشته شد و به شکل بسیار جنایتکارانهاى با او رفتار کردند؛ با آنکه دوستانش شبانه نهر آبى را قطع کردند و در بستر آن قبرى کندند و بدن او را دفن کردند و دومرتبه نهر را در مسیرش جارى کردند که کسى نفهمد قبر او کجاست، ولى در عین حال همان حفّار گزارش داد و بعد از چند روز آمدند بدنش را از آنجا بیرون آوردند و بهدار آویختند و مدتها بردار بود که روىدار خشکید؛ و مىگویند چهار سال بدن او روىدار ماند.
زید پسرى دارد جوان به نام یحیى. او هم قیامى کرد و شکست خود و رفت به خراسان. رفتن یحیى به خراسان اثر زیادى در آنجا گذاشت. با اینکه خودش در جنگ با بنى امیه کشته شد ولى محبوبیت عجیبى پیدا کرد. ظاهراً براى اولین بار براى مردم خراسان قضیه روشن شد که فرزندان پیغمبر در مقابل دستگاه خلافت اینچنین قیام کردهاند. آن زمانها اخبار حوادث و وقایع به سرعت امروز که نمىرسید، درواقع یحیى بود که توانست قضیه امام حسین و پدرش زید و سایر قضایا را تبلیغ کند، به طورى که وقتى که خراسانیها علیه بنى امیه قیام کردند- نوشتهاند- مردم خراسان هفتاد روز عزاى یحیى بن زید را بپا نمودند. (معلوم مىشود انقلابهایى که اول به نتیجه نمىرسد ولى بعد اثر خودش را مىبخشد چگونه است.) به هر حال در خراسان زمینه یک انقلاب فراهم شده بود، البته نه یک انقلاب صددرصد رهبرى شده، بلکه اجمالًا همین مقدار که یک نارضایتى بسیار شدیدى وجود داشت. بنى العباس از این جریان حداکثر استفاده را بردند. سه برادرند به نامهاى ابراهیم امام، ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر منصور. این سه برادر از نژاد عباس بن عبد المطلب عموى پیغمبر هستند، به این معنا که اینها پسر عبد اللَّه بودند، عبد اللَّه پسر على و على پسر عبد اللَّه بن عباسِ معروف بود، و به عبارت دیگر آن عبد اللَّه بن عباس معروف که از اصحاب امیرالمؤمنین است پسرى دارد به نام على و او پسرى دارد به نام عبد اللَّه، و عبد اللَّه سه پسر دارد به نامهاى ابراهیم و ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر که هر سه هم انصافاً نابغه بودهاند. اینها در اواخر عهد بنى امیه از این جریانها استفاده کردند و راه استفادهشان هم این بود که مخفیانه دُعاة و مبلغین تربیت مىکردند. یک تشکیلات محرمانهاى به وجود آوردند و خودشان در حجاز و عراق و شام مخفى بودند و این تشکیلات را رهبرى مىکردند و نمایندگان آنها در اطراف و اکناف- و بیش از همه در خراسان- مردم را دعوت به انقلاب و شورش علیه دستگاه اموى مىکردند ولى از جنبه مثبت شخص معینى را پیشنهاد نمىکردند، مردم را تحت عنوان «الرّضى من آل محمد» یا «الرّضا من آل محمد» (یعنى یکى از اهل بیت پیغمبر که موردپسند باشد) دعوت مىکردند. از همین جا معلوم مىشود که اساساً زمینه مردم زمینه اهل بیت پیغمبر و زمینه اسلامى بوده است؛ و اینهایى که امروز مىخواهند به این قیامهاى خراسان مثل قیام ابومسلم رنگ ایرانى بدهند که مردم روى تعصبات ملى و ایرانى این کار را کردند، صدها شاهد و دلیل وجود دارد که چنین چیزى نیست که اکنون نمىخواهم در این قضیه بحث کنم ولى شواهد و دلایل زیادى [بر این مدعا وجود دارد.] البته مردم از اینها ناراضى بودند ولى آن چیزى که مردم براى نجات خودشان فکر کرده بودند پناه بردن از بنى امیه به اسلام بود نه چیز دیگر. تمام شعارهاشان شعار اسلامى بود. در آن خراسان عظیم و وسیع، قدرتى نبود که بخواهد مردمى را که علیه دستگاه خلافت قیام کردهاند مجبور کرده باشد که شعارهایى که انتخاب مىکنند شعارهاى اسلامى باشد نه ایرانى. در آن وقت براى مردم خراسان مثل آب خوردن بود اگر مىخواستند از زیر بار خلافت و از زیر بار اسلام هر دو، شانه خالى کنند، ولى این کار را نکردند، با دستگاه خلافت مبارزه کردند به نام اسلام و براى اسلام؛ و لهذا در اولین روزى که در سال 129 درمرو در دهى به نام «سفیدنج» قیام خودشان را ظاهر کردند- که روز عید فطرى را براى این کار انتخاب کردند و بعد از نماز عیدفطر اعلام قیام نمودند- شعارى که بر روى پرچم خود نوشته بودند همان اولین آیه قرآن راجع به جهاد بود: اذِنَ لِلَّذینَ یُقاتَلونَ بِانَّهُمْ ظُلِموا وَ انَّ اللَّهَ عَلى نَصْرِهِمْ لَقَدیرٌ ». چه آیه خوبى! مسلمین تا در مکه بودند تحت اجحاف و ظلم قریش بودند و اجازه جهاد هم نداشتند تا بالأخره در مدینه اجازه جهاد داده شد به عنوان اینکه مردمى که مظلوم هستند به آنها اجازه داده شد که از حق خودشان دفاع کنند. اصلًا جهاد اسلام با این آیه- که در سوره حج است- شروع شده. و آیه دیگرى که شعار خودشان قرار داده بودند آیه «یا ایُّهَا النّاسُ انّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ انْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفوا انَّ اکْرَمَکُمْ عِنْدَاللَّهِ اتْقیکُمْ» بود، کنایه از اینکه امویها برخلاف دستور اسلام عربیت را تأیید مىکنند و امتیاز عرب بر عجم قائل مىشوند و این برخلاف اصل مسلّم اسلام است. درواقع عرب را به اسلام دعوت مىکردند.
حدیثى هست- و آن را در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران نقل کردهام- که پیغمبر اکرم یا یکى از اصحاب در جلسهاى نقل کرد که من خواب دیدم که گوسفندانى سفید داخل گوسفندانى سیاه شدند و اینها با یکدیگر آمیزش کردند و از اینها فرزندانى به وجود آمد. بعد پیغمبر اکرم اینطور تعبیر فرمود که عجم با شما در اسلام شرکت خواهد کرد و با شما ازدواج خواهد نمود، مردهاى شما با زنهاى آنها و زنهاى آنها با مردان شما. (غرضم این جمله است) من مىبینم آن روزى را که عجم با شما بجنگد براى اسلام آنچنان که روزى شما با عجم مىجنگید براى اسلام. یعنى یک روز شما با عجم مىجنگید که عجم را مسلمان کنید، و یک روز عجم با شما مىجنگد که شما را برگرداند به اسلام، که مصداق این حدیث البته همان قیام است.
بنى العباس با یک تشکیلات محرمانهاى این نهضتها را اداره مىکردند و خیلى هم دقیق، منظم و عالى اداره مىکردند. ابومسلم را نیز آنها [به خراسان] فرستادند نه این که این قیام توسط ابومسلم شکل گرفت. آنها دُعاتى به خراسان فرستاده بودند و این دعاة مشغول دعوت بودند. ابومسلم هم اصلًا اصل و نسبش هیچ معلوم نیست که مال کجاست. هنوز تاریخ نتوانسته ثابت کند که او اصلًا ایرانى است یا عرب، و اگر ایرانى است آیا اصفهانى است یا خراسانى. او غلامى جوان بود- بیست و چند ساله- که ابراهیم امام با وى برخورد کرد، خیلى او را بااستعداد تشخیص داد، او را به خراسان فرستاد، گفت این براى این کار خوب است؛ و او در اثر لیاقتى که داشت توانست سایرین را تحت الشعاع خود قرار دهد و رهبرى این نهضت را در خراسان اختیار کند.
البته ابومسلم سردار خیلى لایقى است به مفهوم سیاسى، ولى فوق العاده آدم بدى بوده، یعنى یک آدمى بوده که اساساً بویى از انسانیت نبرده بوده است. ابومسلم نظیر حجاج بن یوسف است. اگر عرب به حجاج بن یوسف افتخار کند، ما هم حق داریم به ابومسلم افتخار کنیم. حجاج هم خیلى مرد باهوش و بااستعدادى بوده، خیلى سردار لایقى بوده و خیلى به درد عبد الملک مىخورده، اما خیلى هم آدم ضدانسانى بوده و از انسانیت بویى نبرده بوده است. مىگویند در مدت حکومتش صد و بیست هزار نفر آدم کشته، و ابومسلم را مىگویند ششصدهزار نفر آدم کشته. به اندک بهانهاى همان دوست بسیار صمیمى خودش را مىکشت و هیچ این حرفها سرش نمىشد که این ایرانى است یا عرب، که بگوییم تعصب ملى در او بوده است.
ما نمىبینیم که امام صادق در این دعوتها دخالتى کرده باشد ولى بنى العباس فوق العاده دخالت کردند و آنها واقعاً از جان خودشان گذشته بودند، مکرر هم مىگفتند که یا ما باید محو شویم، کشته شویم، از بین برویم و یا خلافت را از اینها بگیریم.
مسأله دیگرى که در اینجا اضافه مىشود این است: بنى العباس دو نفر دارند از داعیان و مبلغانى که این نهضت را رهبرى مىکردند، یکى در عراق و در کوفه- که مخفى بود- و یکى در خراسان. آن که در کوفه بود به نام «ابوسلْمه خلّال» معروف بود و آن که در خراسان بود ابومسلم بود که عرض کردیم او را به خراسان فرستادند و در آنجا پیشرفت کرد. ابوسلمه در درجه اول بود و ابومسلم در درجه دوم. به ابوسلمه لقب «وزیر آل محمد» داده بودند و به ابومسلم لقب «امیر آل محمد». ابوسلمه فوق العاده مرد باتدبیرى بوده، سیاستمدار و مدبّر و وارد در امور و عالم و خوش صحبت بوده است.
یکى از کارهاى بد و زشت ابومسلم همین بود که با ابوسلمه حسادت و رقابت مىورزید، از همان خراسان مشغول تحریک شد که ابوسلمه را از میان بردارد.
نامههایى به ابوالعباس سفّاح نوشت که این، مرد خطرناکى است، او را از میان بردار. به عموهاى او نوشت، به نزدیکانش نوشت. مرتب توطئه کرد و تحریک. سفّاح حاضر نمىشد. هرچه به او گفتند، گفت: کسى را که اینهمه به من خدمت کرده و اینهمه فداکارى نموده چرا بکشم؟ گفتند: او ته دلش چیز دیگرى است، مایل است که خلافت را از آل عباس برگرداند به آل ابى طالب. گفت: بر من چنین چیزى ثابت نشده و اگر هم باشد این یک خیالى است که برایش پیدا شده و بشر از اینجور خاطرات و خیالات خالى نیست. هرچه سعى کرد که سفّاح را در کشتن ابوسلمه وارد کند او وارد نشد، ولى فهمید که ابوسلمه از این توطئه آگاه است، به فکر افتاد خودش ابوسلمه را از میان بردارد و همین کار را کرد. ابوسلمه خیلى شبها مىرفت نزد سفّاح و با همدیگر صحبت مىکردند و آخرهاى شب باز مىگشت. ابومسلم عدهاى را مأمور کرد، رفتند شبانه ابوسلمه را کشتند و چون اطرافیان سفّاح نیز همراه [قاتل یا قاتلان] بودند درواقع خون ابوسلمه لوث شد، و این قضایا در همان سالهاى اول خلافت سفّاح رخ داد. حال جریانى که نقل کردهاند و خیلى مورد سؤال واقع مىشود این است:
نامه ابوسلمه به امام صادق و عبد اللَّه محض:
ابوسلمه- آنطور که مسعودى در مروج الذهب مىنویسد- اواخر به فکر افتاد که خلافت را از آل عباس به آل ابى طالب بازگرداند؛ یعنى در همه مدتى که دعوت مىکردند او براى آل عباس کار مىکرد، تا سال 132 فرا رسید که در این سال رسماً خود بنى العباس در عراق ظاهر شدند و فاتح گردیدند: ابراهیم امام در حدود شام فعالیت مىکرد و مخفى بود. او برادر بزرگتر بود و مىخواستند او را خلیفه کنند ولى ابراهیم به چنگ «مروان بن محمد» آخرین خلیفه بنى امیه افتاد. خودش احساس کرد که از مخفیگاهش اطلاع پیدا کردهاند و عن قریب گرفتار خواهد شد؛ وصیتنامهاى نوشت و به وسیله یکى از کسان خود فرستاد به «حُمَیمه» که مرکزى بود در نزدیکى کوفه و برادرانش آنجا بودند، و در آن وصیتنامه خطمشى سیاست آینده را مشخص کرد و جانشین خود را تعیین نمود، گفت: من به احتمال قوى از میان مىروم، اگر من از میان رفتم، برادرم سفّاح جانشین من باشد (با این که سفّاح کوچکتر از منصور بود سفّاح را براى این کار انتخاب کرد) و به آنها دستور داد که اکنون هنگام آن است که از حُمیمه خارج شوید، بروید کوفه و در آنجا مخفى باشید، و هنگام ظهور نزدیک است.
او را کشتند. نامه او به دست برادرانش رسید و آنها مخفیانه رفتند به کوفه و مدتها در کوفه مخفى بودند. ابوسلمه هم در کوفه مخفى بود و نهضت را رهبرى مىکرد. دو سه ماه بیشتر نگذشت که ظاهر شدند، رسماً جنگیدند و فاتح گردیدند.
مىگویند: بعد از آن که ابراهیم امام کشته شد و جریان در اختیار سفّاح و دیگران قرار گرفت، ابوسلمه پشیمان شد و فکر کرد که خلافت را از آل عباس به آل ابوطالب بازگرداند. نامهاى نوشت در دو نسخه، و محرمانه فرستاد به مدینه؛ یکى را براى حضرت صادق و دیگرى را براى عبد اللَّه بن حسن بن حسن بن علىّ بن ابى طالب «1» به مأمور گفت این دو نامه را مخفیانه به این دو نفر مىدهى، ولى به هیچ کدامشان اطلاع نمىدهى که به آن دیگرى نیز نامه نوشتهام «2». براى هر کدام از اینها در نامه نوشت که خلاصه، کار خلافت در دست من است، اختیار خراسان به دست من است. اختیار اینجا (کوفه) به دست من است، منم که تاکنون قضیه را به نفع بنى العباس برگرداندهام، اگر شما موافقت کنید، من اوضاع را به نفع شما مىگردانم.
عکس العمل امام و عبد اللَّه محض
فرستاده ابتدا نامه را به حضرت صادق داد (هنگام شب بود) و بعد به عبد اللَّه محض.
عکس العمل این دو نفر سخت مختلف بود. وقتى نامه را به حضرت صادق داد گفت: من این نامه را از طرف شیعه شما ابوسلمه براى شما آوردهام. حضرت فرمود: ابوسلمه شیعه من نیست. گفت: به هر حال نامهاى است، تقاضاى جواب دارد. فرمود چراغ بیاورید. چراغ آوردند. نامه را نخواند، در حضور او جلوى چراغ گرفت و سوزاند، فرمود: به رفیقت بگو جوابت این است؛ و بعد حضرت این شعر را خواند:
ایا موقِداً ناراً لِغَیْرِکَ ضَوءُها وَ یا حاطِباً فى غَیْرِ حَبْلِکَ تَحْطِبُ
یعنىاى کسى که آتش مىافروزى که روشنىاش از آن دیگرى باشد؛ واى کسى که در صحرا هیزم جمع مىکنى و در یک جا مىریزى، خیال مىکنى روى ریسمان خودت ریختهاى؛ نمىدانى هرچه هیزم جمع کردهاى روى ریسمان دیگرى ریختهاى و بعد او مىآید محصول هیزم تو را جمع مىکند «1» منظور حضرت از این شعر چه بود؟ قدر مسلّم این است که [این شعر] مىخواهد منظرهاى را نشان دهد که یک نفر زحمت مىکشد و استفادهاش را دیگرى مىخواهد ببرد. حال یا منظور این بود کهاى بدبخت، ابوسلمه! اینهمه زحمت مىکشى، استفادهاش را دیگرى مىبرد و تو هیچ استفادهاى نخواهى برد؛ و یا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول کند؛ یعنى این دارد ما را به کارى دعوت مىکند که زحمتش را ما بکشیم و استفادهاش را دیگرى ببرد. البته در متن چیز دیگرى نیست. همین قدر هست که بعد از آنکه حضرت نامه را سوزاند این شعر را خواند و دیگر جواب هم نداد.
فرستاده ابوسلمه از آنجا برخاست و رفت نزد عبد اللَّه محض، نامه را به او داد و او بسیار خوشحال و مبتهج و مسرور شد. آنطور که مسعودى نوشته است، صبح زود که شد عبد اللَّه الاغش را سوار شد و آمد به خانه حضرت صادق. حضرت صادق هم خیلى احترامش کرد (او از بنى اعمام امام بود). حضرت مىدانست قضیه از چه قرار است؛ فرمود گویا خبر تازهاى است. گفت: بله، تازهاى که به وصف نمىگنجد (نَعَمْ، هُوَ اجَلُّ مِنْ انْ یوصَفَ). این نامه ابوسلمه است که براى من آمده؛ نوشته است همه شیعیان ما در خراسان آماده هستند براى اینکه امر خلافت و ولایت به ما برگردد، و از من خواسته است که این امر را از او بپذیرم. مسعودى مىنویسد که امام صادق به او گفت:
وَ مَتى کانَ اهْلُ خُراسانَ شیَعةً لَکَ؟ کِى اهل خراسان شیعه تو شدهاند که مىگویى شیعیان ما نوشتهاند؟! انْتَ بَعَثْتَ ابا مُسْلِمٍ الى خُراسانَ؟! آیا ابومسلم را تو فرستادى به خراسان؟! تو به مردم خراسان گفتى که لباس سیاه بپوشند و شعار خودشان را لباس سیاه قرار دهند ؟! آیا اینها که از خراسان آمدهاند»، تو اینها را به اینجا آوردهاى؟! اصلًا یک نفر از اینها را تو مىشناسى؟! عبد اللَّه از این سخنان ناراحت شد. (انسان وقتى چیزى را خیلى بخواهد، بعد هم مژدهاش را به او بدهند، دیگر نمىتواند در اطراف قضیه زیاد فکر کند.) شروع کرد به مباحثه کردن با حضرت صادق. به حضرت گفت: تو چه مىگویى؟! «انَّما یُریدُ الْقَوْمُ ابْنى مُحَمَّداً لِانَّهُ مَهْدِىُّ هذِهِ الْامَّةِ» اینها مىخواهند پسرم محمد را به خلافت برگزینند و او مهدى امت است (که این هم داستانى دارد که برایتان عرض مىکنم). فرمود: به خدا قسم که مهدى امت او نیست و اگر پسرت محمد قیام کند قطعاً کشته خواهد شد. عبد اللَّه بیشتر ناراحت شد و در آخر به عنوان جسارت گفت: تو روى حسادت این حرفها را مىزنى. حضرت فرمود: به خدا قسم که من جز خیرخواهى هیچ نظر دیگرى ندارم، مصلحت تو نیست و این مطلب نتیجهاى هم نخواهد داشت.
بعد حضرت به او گفت: به خدا ابوسلمه عین همین نامهاى را که به تو نوشته به من هم نوشته است ولى من قبل از اینکه بخوانم نامه را سوختم. عبد اللَّه با ناراحتى زیاد از حضور امام صادق رفت.
حال این قضایا مقارن تحولاتى است که در عراق دارد صورت مىگیرد. آن تحولات چیست؟ موقع ظهور بنى العباس است. ابومسلم هم فعالیت شدید مىکند که ابوسلمه را از میان ببرد. عموهاى سفّاح هم او را تأیید و تقویت مىکنند که حتماً او را از بین ببرد، و همینطور هم شد. هنوز فرستاده ابوسلمه از مدینه به کوفه نرسیده بود که ابوسلمه را از میان برداشتند. بنابراین جوابى که عبد اللَّه محض به این نامه نوشت اصلًا به دست ابوسلمه نرسید.
بررسى
با این وصفى که مسعودى نوشته است- که دیگران هم غیر این ننوشتهاند - به نظر من قضیه ابوسلمه خیلى روشن است. ابوسلمه مردى بوده سیاسى نه- به تعبیر خود امام- شیعه و طرفدار امام جعفر صادق. به عللى که بر ما مخفى نیست، یکمرتبه سیاستش از اینکه به نفع آل عباس کار کند تغییر مىکند. هر کسى را هم که نمىشد [براى خلافت معرفى کرد، زیرا] مردم قبول نمىکردند، از حدود خاندان پیغمبر نباید خارج باشد، یک کسى باید باشد که مورد قبول مردم باشد، از آل عباس هم که نمىخواست باشد، غیر از آل ابى طالب کسى نیست، در آل ابى طالب هم دو شخصیت مبرّز پیدا کرده بود: عبد اللَّه بن محض و حضرت صادق. سیاست مآبانه یک نامه را به هر دو نفر نوشت که تیرش به هر جا اصابت کرد از آنجا استفاده کند. بنابراین در کار ابوسلمه هیچ مسأله دین و خلوص مطرح نبوده، مىخواسته یک کسى را ابزار قرار دهد؛ و بعلاوه این کار، کارى نبوده که به نتیجه برسد، و دلیلش هم این است که هنوز جواب آن نامه نیامده بود که خود ابوسلمه از میان رفت و غائله به کلى خوابید. تعجب مىکنم، برخى که ادعاى تاریخ شناسى هم دارند- شنیدهام- مىگویند چرا امام جعفر صادق وقتى که ابوسلمه خلّال به او نامه مىنویسد قبول نمىکند؟ اینجا که هیچ شرایط فراهم نبود، نه شرایط معنوى که افرادى با خلوص نیت پیشنهادى کرده باشند، و نه شرایط ظاهرى که امکاناتى فراهم باشد.
حضرت صادق در ابتدا با بنى العباس همکارى نکرد یا خودش قیام نکرد، لازم است جریان دیگرى را نقل کنیم که [نشان مىدهد] از ابتدا امام صادق چه رویى به نهضتهاى ضد اموى نشان داد؟ در اینجا ما از کتاب ابوالفرج اصفهانى استفاده مىکنیم، باز هم از باب اینکه تا آنجا که من گشتهام کسى بهتر و مفصلتر از او نقل نکرده، و ابوالفرج نیز یک مورخ اموى سنى است. به او «اصفهانى» مىگویند از باب اینکه ساکن اصفهان بوده، ولى اصلًا اصفهانى نیست، اصلًا اموى است، و با اینکه اموى است یک مورخ سنى بىطرف است.
قضیه این است که در اوایل کار که مىخواست این نهضت ضداموى شروع شود، رؤساى بنى هاشم در «ابواء» که منزلى است بین مدینه و مکه، اجتماع محرمانهاى تشکیل دادند. در آن اجتماع محرمانه، اولاد امام حسن: عبد اللَّه محض و پسرانش محمد و ابراهیم، و همچنین بنى العباس یعنى ابراهیم امام و ابوالعباس سفّاح و ابوجعفر منصور و عدهاى دیگر از عموهاى اینها حضور داشتند. در آنجا عبد اللَّه محض رو کرد به جمعیت و گفت: بنى هاشم! شما مردمى هستید که همه چشمها به شماست و همه گردنها به سوى شما کشیده مىشود و اکنون خدا وسیله فراهم کرده که در اینجا جمع شوید، بیایید همه ما با این جوان (پسر عبد اللَّه محض) بیعت کنیم و او را به زعامت انتخاب کنیم و علیه امویها بجنگیم.
این قضیه خیلى قبل از قضیه ابوسلمه است، تقریباً دوازده سال قبل از قضایاى قیام خراسانیهاست، اول بارى است که مىخواهد این کار شروع بشود، و به این صورت شروع شد: بنى العباس ابتدا زمینه را براى خودشان فراهم نمىدیدند، فکر کردند که ولو در ابتدا هم شده یکى از آل على علیه السلام را که در میان مردم وجاهت بیشترى دارد مطرح کنند و بعدها او را مثلًا از میان ببرند. براى این کار «محمد نفس زکیّه» را انتخاب کردند. محمد پسر همان عبد اللَّه محض است که عرض کردم عبد اللَّه محض، هم از طرف مادر فرزند حسین بن على است و هم از طرف پدر. عبد اللَّه مردى است باتقوا، باایمان و زیبا، و زیبایى را، هم از طرف مادر- و بلکه مادرها- به ارث برده است (چون مادر مادرش هم زن بسیار زیباى معروفى بوده) و هم از طرف [پدر]، و بعلاوه اسمش محمد است، هم اسم پیغمبر؛ اسم پدرش هم عبد اللَّه است. از قضا یک خالى هم روى شانه او هست، و چون در روایات اسلامى آمده بود که وقتى ظلم زیاد شد یکى از اولاد پیغمبر، از اولاد زهرا، ظاهر مىشود که نام او نام پیغمبر است و خالى هم در پشت دارد، اینها معتقد شدند که مهدى این امت که باید ظهور کند و مردم را از مظالم نجات دهد همین است و آن دوره نیز همین دوره است. لااقل براى خود اولاد امام حسن این خیال پیدا شده بود که مهدى امت همین است. بنى العباس هم حال یا واقعاً چنین عقیدهاى پیدا کرده بودند و یا از اول با حقه بازى پیش آمدند.
به هرحال اینطور که ابوالفرج نقل کرده همین عبد اللَّه محض برخاست و شروع کرد به خطابه خواندن؛ مردم را دعوت کرد که بیایید ما با یکى از افراد خودمان در اینجا بیعت کنیم، پیمان ببندیم و از خدا بخواهیم بلکه ما بر بنى امیه پیروز شویم. بعد گفت: ایهاالناس! همهتان مىدانید که «انَّ ابْنى هذا هُوَ الْمَهْدىّ» مهدى امت همین پسر من است، همهتان بیایید با او بیعت کنید. اینجا بود که منصور گفت: «نه به عنوان مهدى امّت. به عقیده من هم آن کسى که زمینه بهتر دارد همین جوان است. راست مىگوید، بیایید با او بیعت کنید.» همه گفتند راست مىگوید، و قبول کردند که با محمد بیعت کنند و بیعت کردند. بعد که همهشان با او بیعت کردند فرستادند دنبال امام جعفر صادق وقتى که حضرت صادق وارد شد، همان عبد اللَّه محض که مجلس را اداره مىکرد، از جا بلند شد و حضرت را پهلوى خودش نشاند و بعد همان سخنى را که قبلًا گفته بود تکرار کرد که اوضاع چنین است و همهتان مىدانید که این پسر من مهدى امت است؛ دیگران بیعت کردند، شما هم بیا با مهدى امت بیعت کن. فَقالَ جَعْفَرٌ: لا تَفْعَلوا. امام جعفر صادق گفت: نه، این کار را نکنید. فَانَّ هذَا الْامْرَ لَمْ یَأْتِ بَعْدُ، إنْ کُنْتَ تَرى (یعنى عبد اللَّه) أَنَّ ابْنَکَ هذا هُوَالْمَهْدِىُّ فَلَیْسَ بِهِ وَ لا هذا اوانَهُ. آن مسأله مهدى امت که پیغمبر خبر داده، حالا وقتش نیست. عبد اللَّه! تو هم اگر خیال مىکنى این پسر تو مهدى امت است، اشتباه مىکنى. این پسر تو مهدى امت نیست و اکنون نیز وقت آن مسأله نیست. وَ انْ کُنْتَ انَّما تُریدُ انْ تُخْرِجَهُ غَضَباً للَّهِ وَ لْیَأْمُرْ بِالْمَعْروفِ وَ یَنْهَ عَنِ الْمُنْکَرِ فَانّا وَاللَّهِ لا نَدَعُکَ فَانْتَ شَیْخُنا وَ نُبایِعُ ابْنَکَ فِى الْامْرِ. حضرت وضع خودش را بسیار روشن کرد، فرمود: اگر شما مىخواهید به نام مهدى امت با این بیعت کنید من بیعت نمىکنم، دروغ است، مهدى امت این نیست، وقت ظهور مهدى هم اکنون نیست؛ ولى اگر قیام شما جنبه امر به معروف و نهى از منکر و جنبه مبارزه ضدّ ظلم دارد، من بیعت مىکنم.
بنابراین در اینجا وضع امام صادق صددرصد روشن است. امام صادق حاضر شد با اینها در مبارزه شرکت کند ولى تحت عنوان امر به معروف و نهى از منکر و مبارزه با ظلم، و حاضر نشد همکارى کند تحت عنوان اینکه این مهدى امت است. گفتند: خیر، این مهدى امت است و این امر واضحى است. فرمود: من بیعت نمىکنم. عبد اللَّه ناراحت شد. وقتى که عبد اللَّه ناراحت شد حضرت فرمود: عبد اللَّه! من به تو بگویم: نه تنها پسر تو مهدى امت نیست، نزد ما اهل بیت اسرارى است، ما مىدانیم که کى خلیفه مىشود و کى خلیفه نمىشود. پسر تو خلیفه نمىشود و کشته خواهد شد. ابوالفرج نوشته است: عبد اللَّه ناراحت شد و گفت: خیر، تو برخلاف عقیدهات سخن مىگویى، خودت هم مىدانى که این پسر من مهدى امت است و تو به خاطر حسد با پسر من این حرفها را مىزنى. فَقالَ: وَاللَّهِ ماذاکَ یَحْمِلُنى وَلکِنْ هذا وَ اخْوَتُهُ وَ ابْنائُهُمْ دونَکُمْ، وَضَرَبَ یَدَهُ ظَهْرَ ابِى الْعَبّاس ... امام صادق دست زد به پشت ابوالعباس سفّاح و گفت: این و برادرانش به خلافت مىرسند و شما و پسرانتان نخواهید رسید. بعد هم دستش را زد به شانه عبد اللَّه بن حسن و فرمود: ایهٍ (این کلمه را در حال خوش و بش مىگویند) ما هِىَ الَیْکَ وَ لا الَى ابْنَیْکَ. (مىدانست که او را حرص خلافت برداشته نه چیز دیگرى.) فرمود: این خلافت به تو نمىرسد، به بچه هایت هم نمىرسد، آنها را به کشتن نده، اینها نمىگذارند که خلافت به شماها برسد، و این دو پسرت هم کشته خواهند شد.
بعد حضرت از جا حرکت کرد و در حالى که به دست عبد العزیزبن عمران زُهرى «1» تکیه کرده بود آهسته به او گفت: ارَأَیْتَ صاحِبَ الرِّداءِ الْاصْفَرِ؟ آیا آن که قباى زرد پوشیده بود را دیدى؟ (مقصودش ابوجعفر منصور بود) گفت: نَعَمْ. فرمود: به خدا قسم ما مىیابیم این مطلب را که همین مرد در آینده بچههاى این را خواهد کشت.
عبد العزیز تعجب کرد، با خود گفت: اینها که امروز بیعت مىکنند! گفت: این او را مىکشد؟! فرمود: بله. عبد العزیز مىگوید: در دل گفتم نکند این از روى حسادت این حرفها را مىزند؟! و بعد مىگوید: به خدا قسم من از دنیا نرفتم جز اینکه دیدم که همین ابوجعفر منصور قاتل همین محمد و آن پسر دیگر عبد اللَّه شد. در عین حال حضرت صادق به همین محمد علاقه مىورزید و او را دوست داشت و لذا همین ابوالفرج مىنویسد: کانَ جَعْفَرُبْنُ مُحَمَّدٍ اذا رَأى مُحَمَّدَبْنَ عَبْدِاللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ تَغَرْغَرَتْ عَیْناهُ. وقتى که او را مىدید چشمانش پراشک مىشد و مىگفت: بِنَفْسى هُوَ، انَّ النّاسَ فَیَقولونَ فیهِ وَ إنَّهُ لَمَقتولٌ، لَیْسَ هذا فى کِتابِ عَلِىٍّ مِنْ خُلَفاءِ هذِهِ الْامَّةِ. اى جانم به قربان این (این علامت آن است که خیلى به او علاقهمند است) مردم یک حرفهایى درباره این مىزنند که واقعیت ندارد (مسأله مهدویت) یعنى بیچاره خودش هم باورش آمده؛ و این کشته مىشود و به خلافت هم نمىرسد. در کتابى که از على علیه السلام نزد ما هست نام این، جزء خلفاى امت نیست. از اینجا معلوم مىشود که این نهضت را از ابتدا به نام مهدویت شروع کردند و حضرت صادق با این قضیه سخت مخالفت کرد، گفت من به عنوان امر به معروف و نهى از منکر حاضرم بیعت کنم ولى به عنوان مهدویت نمىپذیرم. و اما بنى العباس اساساً حسابشان حساب دیگرى بود، مسأله مُلک و سیاست بود.
لازم است نکتهاى را عرض کنم و آن این است: زمان حضرت صادق از نظر اسلامى یک زمان منحصر به فرد است، زمان نهضتها و انقلابهاى فکرى است بیش از نهضتها و انقلابهاى سیاسى. زمان حضرت صادق از دهه دوم قرن دوم تا دهه پنجم قرن دوم است، یعنى پدرشان در سال 114 از دنیا رفتهاند که ایشان امام وقت شدهاند و خودشان تا 148- نزدیک نیمه این قرن- حیات داشتهاند. تقریباً یک قرن و نیم از ابتداى ظهور اسلام و نزدیک یک قرن از فتوحات اسلامى مىگذرد. دو سه نسل از تازه مسلمانها از ملتهاى مختلف وارد جهان اسلام شدهاند. از زمان بنى امیه شروع شده به ترجمه کتابها. ملتهایى که هر کدام یک ثقافت و فرهنگى داشتهاند وارد دنیاى اسلام شدهاند. نهضت سیاسى یک نهضت کوچکى در دنیاى اسلام بود، نهضتهاى فرهنگى زیادى وجود داشت و بسیارى از این نهضتها اسلام را تهدید مىکرد. زنادقه در این زمان ظهور کردند که خود داستانى هستند، اینها که منکر خدا و دین و پیغمبر بودند و بنى العباس هم روى یک حسابهایى به آنها آزادى داده بودند. مسأله تصوف به شکل دیگرى پیدا شده بود. همچنین فقهایى پیدا شده بودند که فقه را بر یک اساس دیگرى (رأى و قیاس و غیره) به وجود آورده بودند. یک اختلاف افکارى در دنیاى اسلام پیدا شده بود که نظیر.