سلام استاد قبلا خیلی امیدوار بودم به آینده اما الان انگار دیگر راهی نیست و به دست و پایم بند زده اندو با پتک بر سرم کوبیده اند،اصلا نمیدانم چه شد ولی چشمم را باز کردم و خودم رادرناکجا ودرحسرت زندگی که میخواستم و میتوانستم بسازم دیدم درست در لحظه ایی که رویاهایم داشت محقق میشد همه چیز روی سرم آوارشد,فکر میکردم دارم به داشته هایم می افزاییم اما ناگهان همه چیز را از دست دادم، چطور حالم خوب باشد هرچند بخواهم نادیده بگیریم یا بپذیرم. زنده ماندن برایم سخت شده است،قبلا زیاد میشد با این جمله شما روبه رو میشدم که یوسفی در میان این چاه است حالا بازهم این جمله را میگویید؟یعنی این میتواند یک خواب باشد و من به زودی از آن بیدارشوم؟هیچ یک از کارهایی که میخواستم نمیتوانم انجام دهم با اینکه اکنون ثبات لازم را دارم اما دیگر نمیشود.قفل شده ام ،چکارکنم استاد؟یعنی با این حسرت به گور می روم؟حسم این بود که دنیا هم بالاخره جای زیستن میشود ومن آنروز هستم اما الان در بهت و تحیری بی انتهافرو رفته ام فقط زنده ام همین
باسمه تعالی: سلام علیکم: در این مورد خوب است به سؤال و جوابهای شمارۀ 40556 و 40567 رجوع فرمایید. موفق باشید