متن پرسش
باسلام استاد عزیز خداقوت .1یک سالی هست که پرخوری افراطی گرفته ام نمی دانم فیزیکی است یا روحی.2از پدرم دل خوشی ندارم به امر خدای سبحان فقط تحملشان میکنم ایشان بددهان هستند وفحش می دهند وشخصیت مارا له نموده اند از کودکی تا به حال .ازمحبت بویی نبرده اند .3 ولی در کل پدر مادرم ازمن راضی هستند.3اینکه من عمرم را به بطالت میگذرانم تازه کارشناسی ام تمام شده ولی خودم می دانم عبد نیستم درکل میدانم اینها گناهان کوچکی نیست.خودم هم غصه میخورم ودرصدد ترک برمیایم موفق نمیشوم.
در 13 سالگی ویا همان سال ها بود که خدامحبتش رابهم چشاند ..من خداخواه شدم..تااکنون که جوان هستم و توبه نموده ام از گذشته ها.در فامیل و آشنایان مرا مومن میپندارند چند وقتی است که من نسبت به وجود خداوند سبحان در حجابم انگار یعنی ایمانم را به خدا باد هوا میبینم یعنی من نعوذ بلله..به خود ذات اقدس اله قسم ،خجالت میکشم این کلمات را تایپ کنم ولی چه کنم اوضاع برایم سخت شده مینویسم،احساس میکنم دچار شک شده ام ایمان ندارم چه خاکی به سر بریزم استاد چه فکری میکردم جه شد من فکر وذکرم لقای خدابود نه حور وپری و قصر وکاخ بهشتی..این جه بلایی است به سرم آمده جه کسی جواب دل بیچاره ی مرا میدهد .در اصول کافی خودم خواندم که کسی خدمت معصوم رسیده بود و از این حالات داشت معصوم علیه السلام فرموده بودند وسوسه ی شیطان است .چرا اینگونه شده استاد ؟!خدای سبحان که میداند اورا نداشته باشم پریشانم بیچاره ام درمانده ومظطرم پس چرا مرا ازخودش در حجاب قرار داده هر آدم معمولی گناهگاری باتمام وجودش خدارا قبول دارد ولی منه مدعی مثل اون گناهکاره نیستم چرا استاد ؟!.منی که خدای سبحان ذات اقدسشون میدونند که عاشق مناجات و حرف زدن با ایشان بودم و هستم پس چرا اینطور شدم این حس چیه استاد ،من ایمانمو میخام استاد لطفا نگید منم دچار همون وسواس ها شدم ..اینا وسواس نیست حال من این حاله که گفتم .یعنی تا این درجه از پستی رسیده م که لایق ایمان به خدای تو کتاب های دانش آموز پنجم ابتدایی هم نیستم؟! یعنی تمام این سال ها که فکر میکردم در مسیر تقرب هستم داشتم خاک روی فطرتم میریختم ؟!!!!!!خدا ی سبحان از من بریده اند استاد؟!با خودم میگم اگه ایمان نداشتی گناه میکردی، درخلوت هم گناه میکردی کسی نفهمه، ولی نه !من سعی دارم گناه نکنم از گناه میترسم من عاشق مسجد وروضه وامام حسین علیه السلام و امام رضا علیه السلام وبقیه معصومین علیهم السلام هستم. من عبد نیستم یعنی هواپرستی ودنیا خواهی در من موج میزند ولی نمیدانم کجای کارم لنگ است که این بلاسرم آمده .خداوند خیرکثیر به شمابدهد ان شاالله.
متن پاسخ
- باسمه تعالی: سلام علیکم:گفتی نگویم من هم دچار این شک ها شدهام پس، اجازه بده از قول جناب حافظ بگویم که میگوید: «عقل میگفت که دل منزل و مأوای من است .... عشق خندید که یا جای تو یا جای من است». عزیز من فکر کردی اگر از نظر عقل مسائلت حل شد کار تمام است؟ بالاخره تا یک جایی عقل ما را میبرد ولی بعد از مدّتی به جایی میرسید که میبینید هیچ چیز ندارید و آن ورود در وادی قلب است و از اینجا باید چشم قلب را بینا کرد و با گوش قلب شنید و از خدا بخواهید چشم دلتان را باز کند و از مفهوم به حضور آیید. اهل سلوک مىفرمایند: یک هجرت «وسطى» داریم و یک هجرت «کبرى»، هجرت وسطى آن است که ما اخلاقمان را عوض کنیم و از صفات رذیله به سوى صفات فاضله هجرت نماییم، و در نتیجه این هجرت انسان دیگر جهنمى نخواهد بود، چون از صفات جهنمیان فاصله مىگیرد، ولى در هجرت کبرى نه تنها اخلاق عوض مىگردد، بلکه منظرمان نیز عوض مىشود و لذا نه تنها جهنمى نخواهیم بود بلکه جهنم را هم مىبینیم. خداوند در همین رابطه مىفرماید: «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ» نه چنین است که خود را گرفتار کثرات کنید، اگر به علم الیقین برسید، جهنم را مىبینید و علم به جهنم از حالت مفهومى به حالت عینى و شهودى در مىآید. ما براى ارتباط با حقایق عالم، علم یقینى مىخواهیم، تا از طریق نور علمالیقین به سوى عین الیقین سیرکنیم.
قرآن مى فرماید: شما باید نسبت به حقایق عالم و از جمله معاد و بهشت و جهنم علمِ یقینى داشته باشید. یعنى اولًا: علم شما علم به حقایق باشد و نه علم به موضوعات واهى و اعتبارى، ثانیاً: آن علم، علمى باشدکه موجب ارتباط با حقایق گردد و به عبارت دیگر موجب ایجاد عین الیقین باشد که آن عبارت است از اتحاد وجودى با حقایق عالم. لذا بعد از آن که فرمود: «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ»اگر علم یقین داشته باشید جهنم را مى بینید در ادامه مى فرماید: «ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ»سپس حتماً آن جهنم را به عینالیقین مىبینید، در این حالت نه تنها آتش جهنم را به عین الیقین مىبینید بلکه انجام هر گناهى موجب مىشود که خود را در آتش جهنم حس کنید، یک وقت انسان مى بینید که گناهکردن چقدر بد است، ولى یک وقت آتش انجام گناه را حس مىکند، که این حالت یک مرتبه بالاتر از «علم الیقین» است در همین رابطه مولوى مى گوید:
خود هنر دان دیدن آتش عیان نى گپ «دَلّ عَلَى النّار دُخان»
یعنى دود را دلیل بر آتش دانستن، هنر نیست، این یک گپ عادى است، هنر آن است که خودِ آتش را ببینى. باید چند قدم جلوتر بیایى و به جاى این که از معلول متوجه علت شوى، خود علت را ببینى، لذا گله مىکند که:
جز به مصنوعى ندیدى صانعى بر قیاس اقترانى قانعى؟
مىفزاید در وسایط فلسفى از دلایل باز بر عکسش صفى
اگر فیلسوف با واسطه دلایل مىخواهد به حقایق پى برد، آن کس که دل خود را صاف کرد، با خود حقایق مرتبط مىشود.
گر دخان او را دلیل آتش است بىدخان ما را در آن آتش خوش است
اگر عقل فلسفى از طریق دود با مفهوم آتش مرتبط مىشود، ما بىواسطه مفهوم با خود آتش مرتبط هستیم و نور و گرما مىگیریم.
خود هنر دان دیدن آتش عیان نى گپ «دلّ على النّار دخان» «1»
اگر ما برنامههایمان را با حساب تنظیم کنیم و درصدد تربیت قلب برآییم و به هجرت کبرى فکر کنیم و حتى بعد از شصتسال هم نتیجه بگیریم، باز برنده این مسیر هستیم. هجرت کبرى همان است که در موردش فرمود:
دردى که به افسانه شنیدم همه از خلق از علم به عین آمد و از گوش به آغوش
دیگر صِرف شنیدنِ خبرِ حقایق در میان نیست، بلکه در آغوش گرفتن آنها پیشآمده است. یکى از رفقا براى کارهاى فرهنگى مىفرمود: «آقا یک برنامه آمپىسیلینى به ما بدهید که زود نتیجه بگیریم، این توصیههاى شما ممکن است خیلى دراز مدت نتیجه بدهد». بنده به ایشان عرض کردم آیا مىخواهید بالأخره نتیجه بگیرید یا هرگز نتیجه نگیرید؟ چرا نگران آن نیستیم که با این برنامههاى غیر اصولى هرگز نتیجه نگیریم؟ هیچ راهى نیست که بدون هجرت کبرى بتوانیم جهنمبین شویم. یک وقت است شما بنا دارید اخلاقتان خوب شود، این کار ارزشمندى است ولى آن چنان نیست که براى بهدست آوردن آن لازم باشد به کلى ساحت و مرتبه خود را تغییر دهید، ولى یک وقت بناست با هجرت کبرى، وجودتان اصلًا خوبى شود و اساساً یک آدم دیگرى باشید با افق دیگر. به گفته مولوى:
چون تو شیرین از شکر باشى، بُوَد کان شکر گاهى ز تو غایب شود
چون شکر گردى ز بسیارى وفا پس شکر کى از شکر گردد جدا
آرى؛ تا کى بخواهیم با شکر، شیرین باشیم و همواره محتاج شکر؟ باید شکر شد و همواره شیرین ماند. باید طورى شویم که در آن حالت عین رؤیت حق شویم. این همان نکتهاى است که ملاصدرا «رحمةاللهعلیه» گفت باید از سنگى که طلا گرفتهاند به سنگى تبدیل شویم که دیگر طلا شده است، در این حالت وارد «عین الیقین» مىشوید و یک نحوه اتحاد با حقایق عالم پیدا مىکنید. آرى؛ براى آن که سنگِ وجود شما طلا شود حوصله و صبر و استمرار نیاز است، و راه دیگرى نیست. در مراحل اولیه، نفس امّاره انسان مىخواهد به نامحرم نگاه کند، ولى چون آن را گناه مىداند، نگاه نمىکند ولى اگر بنا گذاشت سلوک قلبى خود را ادامه دهد به جایى مىرسد که اصلًا روحش از این گناه آزار مىبیند و سخت از اینگونه اعمال متنفر است و روحش عین درک حقانیت دستورات دین مىشود.شما فکر کردی بیخودی بنده کتاب «آنگاه که فعالیتهای فرهنگی پوچ میشود» را نوشتم و هفتاد و چند جلسه آن را شرح دادم؟ موفق باشید.