بسم الله الرّحمن الرّحیم
ذات اجتماعي بشر؛ علت نياز به تمدن
سؤال: با عرض سلام خدمت استاد محترم: شما در تمام مباحث خودتان دربارة انقلاب اسلامي، هميشه فرض را بر اين ميگذاريد كه ما رسيدهايم به اينكه اين انقلاب، ظهور يك تمدن در مقابل تمدن غرب است، و سپس بحث خود را ارائهميدهيد. از شما ميخواهيم كه اين مسأله را براي ما روشن كنيد تا إنشاءالله اين بحث مقدّمهاي شود براي بحثهاي شما دربارة انقلاب اسلامي. و لذا محور سؤالات ما هم بر اين اصل استوار است كه «تمدن» را بشناسيم و بدانيم عوامل قدرت وبقاي يك تمدن چيست تا بتوانيم به تواناييهاي انقلاب اسلامي پيببريم، تا چنانچه به خوبي روشن شد انقلاب اسلامي طليعة تمدن آينده بشر است، آن هم تمدني كه جنبه هدايتگري دارد، نه اينكه مثل فرهنگ غرب حجاب فرهنگ هدايتگريِ فرهنگ انبياء است. بتوانيم خودمان را بيشتر به انقلاب اسلامي بسپاريم تا در نجات بشريت و خودمان قدمي برداشتهباشيم؛ چرا كه به تعبير شما تنها راه نجات بشريت در دوران جديد همين انقلاب اسلامي است. ولذا سؤال مشخس ما فعلا این است که« تمدن چيست و چرا بشر به آن نياز دارد؟
----------------------------------------------
جواب: نكتة اوّل اينكه كار خوبي كردهايد كه روي اين مسأله حساسيت به خرج دادهايد، چون انصافاً لازم است كه مسألة «تمدنزايي شيعه» بهطور جدّي، و كاربردي طرحشود. در واقع در زمانة حاضر با اين زبان با بشريت حرفزدن خيلي به او كمك ميكند، چون ميتواند افق آينده را تحليل و ترسيم كند. بايد برسيم به اين که: نجات بشر به اين است كه به «تمدن شيعه» فكركند و در تحقق عملي آن سرمايهگذاري كند.
ابتدا بايد بدانيم علت نياز بشر به تمدن در طبع خودِ بشر نهفته است، و لذا چون بشر مدنيّالطبع است، حتماً نيازمند حيات اجتماعي است و اين حيات اجتماعي را تمدن يا civilization ميگويند.[1] در اثبات نياز بشر به اجتماع و تمدن فيلسوفان شواهد و دلايل خوبي آوردهاند؛ مثلاً «فارابي» ميگويد: بالاخره اين زبان و قدرت گفتگو نشان ميدهد كه ما نياز به ارتباط با غير داريم، اصل اين بحث هم از «ارسطو» است. فارابي از اينجا شروع ميكند بعد ميگويد: اين نياز هم نيازي است كه خودِ خالق ما در ما گذاشتهاست؛ ما زبان را تفنّناً و به طور تفريحي براي خودمان اختراع نكردهايم، استعداد گفتگو و ايجاد صوت همراه معاني، ذاتيِ ما است. پس اين قدرت گفتگو براي اين است كه با ديگر افراد ارتباط داشته باشيم. بنابراين در ذات ما «ارتباط با غير» سرشته شده است. به همين جهت شما در نوع بشر كسي را نديدهايد كه بدون جمع با ديگران بخواهد زندگيكند.
علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» مقدمات خوبي براي اين بحث ميآورند؛ ايشان ميگويند: اوّلاً قبولداريد كه ما اگر از جمع انسانها فاصله بگيريم، زمينه رشد بسياري از استعدادهايمان را از دست ميدهيم و چون اين استعدادها در ذات ما گذاشته شده است و لازم است كه شكوفا شود و چون اين استعدادها از طريق اجتماع با انسانها و تشكيل مدينه شكوفا ميشود، پس انسانها در كنار هم و بر اساس نيازهاي كثيرشان نسبت به همديگر، لازم است يك مدينهيا شهري را تشكيل بدهند. علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» ميفرمايند: با توجه به اينكه حوائج بشر در اجتماع بهتر برآورده ميشود و چون انسان كمالطلب است، پس به اجتماع روي ميآورد، از طرفي در اجتماع به جهت غريزه سودجوييِ بشر و استخدام همنوعان، نزاع و تزاحم منافع پيش ميآيد - هر كس ميخواهد ديگري را به نفع خود بهكار گيرد- ميفرمايند: بنابراين در اجتماع قوانيني جهت كنترل خودخواهي و سودجويي انسانها نياز است به طوريكه آن قوانين قدرت كنترل خودخواهي انسان را داشته باشد و جنبههاي روحاني و تكاملي او را مدّنظر قرار دهد، و در اين حال چنين اجتماعي با چنين خصوصياتي تمدني ميسازد كه بشر به پوچي گرفتار نشود.[2]
پس با اين مقدّمه يك قدم جلوتر ميرويم، ميگوييم اين كنار هم آمدن يا اجتماعي بود كه جزء طبيعت بشر است، بايد خصوصياتي داشته باشد كه بشر در اين گردآمدن احساس به ثمر رسيدن بكند.
ارسطو ميگويد: «كسي كه فرد است، يا دَد[3] است يا خدا» ميگويد: «خدا فرد است؛ ودر كنار خود به كسي احتياج ندارد، چون بينياز محض است.» حيوان درنده يا دَدْ هم نميخواهد چيزي بسازد كه نياز باشد موجود ديگري كنارش باشد. حالا از اين دو كه خارج بشويم، بشر است و نيازهايي كه لازمه زندگي او است كه اين نيازها با شهرنشيني براي بشر حاصل ميشود.
پس تا حالا به طور اختصار رسيديم به اينكه ريشة تمدن، در نيازهاي طبيعي بشر است، ولي اين نيازها اگر در آن تمدن به نحو منطقي جوابداده نشود، آن تمدن ميميرد، چون بايد در آن اجتماع قوانين و روابطي بين بشر حاكم باشد كه در عين قدرت نفي استعمار و استثمار، جنبههاي روحاني و تكاملي بشر را مدّنظر قرار داده باشد و در ضمن منافع همة انسانها را نيز در نظر گرفته باشد.
علت نياز به قانون
فكر ميكنم لازم است با تعمق بيشتر به فرمايش علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» توجّه شود، ايشان ميفرمايد: حالا كه بشر به حوائجش بهطور كامل نميرسد الاّ با اجتماع، بايد متوجّه باشيم كه بشر يك خاصيت ديگري هم دارد؛ و آن اينكه بشر بالطبع استخدامگر است، يعني واقعاً بشر بهطور طبيعي ميخواهد بقيه را در استخدام خودش درآورد- آيتالله جواديآملي«حفظهالله» در دفاع از علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» اين حرف را تبيين ميكنند؛ ميگويند يعني ذات غريزيبشر استخدامگر است، نه ذات فطرياش- بنا به فرمايش علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» حالا كه يك غريزهاي داريم بهنام غريزة استخدامِ همديگر، يا بايد تمدن و جمعيتداشتن را كناربگذاريم، يا اينكه غريزة «استخدامِ بقيه براي خود» را با قوانيني اصلاح كنيم.
بعد ميآيند خصوصيات آن قوانين را ميگويند. خوب التفات بفرماييد تا بحث روشن شود. علامه«رحمةاللهعليه» ميگويند: در اين كه بشر جمعيتگراست و تمدن داشتن لازمة طبيعت او است و در اين كه بشر استخدامگر است، شكي نداريم. پس بايد قوانيني داشته باشيم كه مشكل دوم را رفعكند، نه اينكه ما از آن فرار بكنيم. ميفرمايد: قوانيني كه بتواند در عين جواب دادن به نياز انسان به اجتماع، آفت استخدامگري را نداشته باشد بايد از جمله خصوصياتش اين باشد كه جنبة روحاني و تكاملي بشر را در نظر بگيرد.
بعد ايشان ميفرمايند كه اين قوانين با چنين ابعادي فقط از طريق انبياء ممكن است براي بشر آورده شود، به تعبير ديگر چنين قوانيني با خصوصيات مطرحشده در عهدة خالق بشر است كه همة ابعاد بشر را ميشناسد. ميگويند؛ اگر هدفي كه بشر بر اساس آن، جامعه را تشكيل داده برآورده نشود ، چون فلسفة وجودي آن جامعه ديگر از بين رفته است آن جامعه از بين ميرود. مثلاً اگر انواع گناهان در جامعه شايع شد و به جاي امنيت در كنار همديگر، عدم امنيت نسبت به همديگر شايع گشت، به جاي اينكه غيبت نكنند تا در كنار همديگر با آبرو بتوانند بهسر ببرند، غيبت همديگر شايع گشت و به جاي نكاح، زنا شايع شد و امنيتِ ناموس از بين رفت، ديگر بقاي چنين جامعهاي مختل ميشود. به گفتة علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه»: بشر ميخواهد از اجتماع خودش بهرهببرد، اگر هدفي كه بشر براساس آن هدف، جامعه را ساخته است برآورده نشود، افراد چنين جامعهاي نميتوانند از جامعهشان استفادهكنند، در نتيجه چنين جامعهاي عملاً مضمحل ميشود.
قدسيبودن قانون، لازمة عمل به آن
تا حال در يك جمعبندي به اين نكات رسيديم كه اوّلاً؛ براي تكامل استعدادهاي بشري به جامعه نياز هست، ثانياً؛ اگر جامعه با قوانين خاصي اداره نشود، آن اجتماع به نياز بشر به جامعه جواب نميدهد. اگر خداي بشر آن قوانين را تعيين فرمايد، بشر ميتواند به كمك آن قوانين به آنچه كه از طريق جامعه دنبال ميكند، دست يابد، و لذا بشر ميتواند به آن قوانين الهي عملكند و بهنتيجه برسد، ولي اگر همان حرفهايي را خدا فرموده است مثلاً «كانت» بزند، مشكل حل نميشود، چون قوانين الهي علاوه بر صحيح بودن، با وجه قدسي خود جنبههاي فطري اطاعت از معبود را نيز در ما به كار ميگيرد و در چنين فضايي جامعه را به مقصد و مطلوب مورد نيازش ميرساند، ولي به فرض اگر تمام حرفهايي را كه پيغمبران ميزنند كانت بگويد، نتيجه حاصل نميشود، چون جنبة قداست قوانين كه بُعد اطاعت از معبود را تغذيه ميكند در آنها نيست، به همين جهت هم حرفهاي كانت با اينكه از جهات بسياري ارزشمند بود ولي نتوانست اروپا را ادارهكند. همانطور كه عرض شد و شما هم ميدانيد، كانت از يك جهت پيغمبر اروپا است؛ حرفهاي بسيار خوبي دارد، شما هم كه كتابهاي او را بخوانيد لذّت ميبريد. اما چون اين حرفها آسماني نيست، و خودش هم ادعا ندارد كه حرفهايش آسماني است، نتوانست حتّي آن اندازه كه انتظار ميرفت در غرب نقش ايفاء كند، و به همين جهت ميبينيم بشر اروپايي حرفهاي خوبي از كانت دارد ولي بعد نتيجهاش اينچنين غير قابل پذيرش شد، اين نتيجه، نتيجهاي نيست كه فقط ما منكر آن باشيم؛ خودِ غرب بيشتر از ما منكرِ مطلوببودنِ آن چيزي است كه به آن رسيده است، منتها بشر غربي فكر ميكند راه ديگري نيست و لذا به وضع موجود تن داده است.
پس برميگرديم به اينكه اوّلاً؛ اين قوانين بايد خصوصياتش آنهايي باشد كه عرضكردم، ثانياً؛ از آسمان آمده باشد و بر روي اين خصوصيت دوم بايد تأكيد كرد، به طوري كه اگر خود شما هم بگوييد: اينحرفهايي كه كانت گفته است، حرفهاي خوبي است، ولي خودتان هم مقيد نيستيد به آنها عملميكنيد! چون شما را از نظر سرشت و فطرت آنچنان نساختهاند كه به صرف خوببودن حرف به آن عمل كنيد، شما را آنچنان ساختهاند كه به حرف آسماني كه در عين خوب بودن، قدسي است وفادار بمانيد، در چنين حالتي احساس به ثمر رسيدن ميكنيد. عكسش را شما زياد ميبينيد كه حرفهاي غيرمنطقيِ خرافي را اگر مردم فكركنند كه خدا و پيغمبر گفته است عمل ميكنند، چون در دل عملِ خرافي يك وَهمي هست كه اينها را خدا و پيغمبر گفتهاست، لذا با اينكه با عقلش نميخواند و منطقي نيست، چون حس ميكند با عمل به آنها به بُعد اطاعت از معبود جواب داده، عملميكند. ولي ميبينيد حرفهاي كانت را كه بسياري از آن ها حرفهاي منطقي است، غرب عمل نميكند. پس اينقدر كه آسمانيبودنِ حرفْ بقايش را تضمين ميكند، منطقيبودنش بقايش را تضمين نميكند. البته معلوم است كه غيرممكن است حرف آسمانيْ منطقي نباشد، ولي بهصرف منطقيبودنش ضمانت اجرا و بقا ندارد.
اين مقدّمات را به اين جهت عرض كردم كه روشن شود فرمايش علامه طباطبايي«رحمةاللهعليه» كاملاً درست است كه ميفرمايند ما براي جوابگويي به حوائجمان نياز داريم در جامعه باشيم، از طرفي غريزة سودجويي از همديگر را نميشود تماماً از بشر گرفت، ولي ميشود قوانيني آورد كه آن قوانين به جهت خصوصيات خاصش، از جمله جوابدادن به ابعاد روحاني انسان، اين مشكل را حلكند، تا بشر از آن طريق از بركات اجتماعي كه نياز دارد در آن باشد، محرومنشود. آن وقت اينكه ميفرمايند: چنين قوانيني در حدّ خالق بشر است از دو جهت مورد توجّه است؛ يكي از جهت همهجانبه بودن آن و اينكه موسمي نيست، و ديگر از جهت توجّه به همهجانبه بودن آن به جهت آن كه خداي خالق انسانها آن را آورده و لذا بشر مطمئن است اين قوانين تمام ابعاد انسان را جواب ميدهد و تغذيه ميكند و لذا آن قوانين يك قداستي در نزد انسانها دارد كه بشر با انجام آنها احساس ميكند با خالق خود در ارتباط است، چون دارد قوانين خالق خود را انجام ميدهد، و چنين تعاملي همان چيزي است كه تمدن ايدهآل را رقم ميزند و تا حال هم در چنين شرايطي بعضي از زيباييهاي تمدن بشر رقم خورده است.
سؤال: آيا منظور شما از اينكه فرموديد: «كانت پيامبر اروپاست اما نتوانست مردم غرب را نجاتدهد»، اين است كه «حرفهاي كانت درست است و براي مردم غرب نجاتدهنده است، اما چون مردم غرب به آن حرفها عملنكردند به اين روز افتادند.»؟
-------------------------------------------------------------------
جواب: تا حدّي بله، حرف ما اين است كه چون پايگاه كانت الهي نيست و بشري است، مردم آن حرفها را براي يك زندگيِ تضمينشده نميتوانند عمل كنند، هر چند آن حرفها را به عنوان تفكر قبول دارند، انصافاً اگر مردم اروپا با حرفهاي كانت زندگيكنند زندگي و رفتارشان خيلي بهتر از اين ميشود كه فعلاً هست امّا نميتوانند، چون اين حرفها را يك «آدم» زدهاست، بشر در زندگياش به قداست نيازدارد نه به عقل بشري. حالا اين كه آيا حرفهاي كانت نقص دارد يا نه، مسلّم نقص دارد، ولي نقص اصلي آن حرفها براي عمل كردن، در رابطه با آسمانينبودن آنهاست. اين نكته را فراموش نكنيد كه پايهگذاران غرب اميد داشتند با افكار كانت بهشت موعودي را كه پيامبران وعده داده بودند، بر روي زمين بنا كنند، چون چنين استعدادي را در افكار كانت مي ديدند، ولي چرا نشد، جا دارد كه يك زماني مفصلاً بحثكنيم، اما شما حداقلِ بحث در اين رابطه را جدّي بگيريد تا به يك تحليل خوبي إنشاءالله برسيد، حرفهايي كه كانت زده است خارج از مباني سخنش، جدا از حرفهاي پيغمبران نيست – بهخصوص در بحث اخلاق وروابط بين انسانها- امّا متأسفانه نيامد بگويد: «پيغمبرها ميگويند» و حرفهاي پيامبران را به بشر گوشزد كند، بلكه آن حرفها را تحت عنوان يك فلسفه در دستگاه عقلي خودش آورد و ارائه داد. همانطور كه ميدانيد، كانت آمد گفت: يك عقل نظري داريم، يك عقل عملي، عقل نظري را رد كرد و عقل عملي را پذيرفت، او در اثبات نظر خود كاركرده است و براي خودش به عنوان يك فيلسوف، فيلسوف بزرگي است. بعد آمد گفت: همانطور كه احكام بديهيِ نظري داريم كه خود آنها نظري و فكري نيستند – مثل امتناع اجتماع نقيضين- يك تعداد احكام بديهي عملي داريم كه عقل، آنها را درك ميكند – مثل خوب بودن عدالت- و انسان بايد بدون هيچگونه استدلال عقلي، متوجّه وجدان اخلاقي خودش شود و از آن دستور بگيرد و عمل كند[4] و آنقدر اين حرف خود را جذاب بيان كرد كه بهنظر من مردم اروپا گفتند با اين حرفها به تمام آرمانهايمان ميرسيم. حالا ممكن است بگويي پيغمبران هم كه ما را متوجّة فطرت خود كردهاند، پس حرف كانت تا حدّي شبيه همان حرفهاست، ولي شما ميبينيد همين مردم اروپا در حال حاضر پشيماناند كه چرا به راهنماييهاي پيغمبران عمل نكردند و دارند برميگردند به راهنماييهاي پيامبران، چون با پيروي از امثال كانت، آن طلب قدسي كه در احكام انتظار داشتند برآورده نشد، فعلاً نتيجهاش اين شد كه به همهچيز پشت كردهاند، الآن از اينكه به حرفهاي كانت عملنميكنند، پشيمان نيستند، كانت را هم فراموشكردهاند، به نظر من الآن ما بيشتر از اروپاييها كانت را قبول داريم. ميخواهم از نقل اين حادثة تاريخي نتيجه بگيريم؛ كه بشر براي جامعه و تمدنش قوانيني را ميخواهد كه علاوه بر اينكه آن قوانين، آن خصوصياتي كه عرض شد را داشته باشد، بايد آسماني هم باشد، چرا كه اين چنين طلب، ريشه در سرشت انسان دارد. شما هم همينطوري هستيد، به همين جهت طرف با اينكه با عقل و استدلال ميفهمد، مثلاً تسبيحات حضرتزهرا«سلاماللهعليها» چه معاني بزرگي دارد ولي سعي ميكند آن تعداد را هم رعايت كند، چون علاوه بر جنبة عقلي آن، ميخواهد جنبة قدسي آن نيز رعايت شود.
حالا اين طلب فطري را دستورات كانت جواب نميدهد. و نه تنها كانت جواب نميدهد، هيچ فكرِ بشري اين طلب را جواب نميدهد و به همين جهت شما امروز با چنين اروپا و آمريكايي روبهروييد. لذا ما قانوني ميخواهيم كه هم قدسي باشد و هم آن خصوصياتي را كه عرض شد داشته باشد. اين تأكيدي است كه بايد بشود، هر چه هم روي آن تأكيد كنيد جا دارد. يعني شايد بتوانم بگويم علت سقوط غرب، علاوه بر همة آنهايي كه گفتيم، همين قُدسينبودن قوانين و قدسيزدايي قوانين آن است. كتاب بسيار خوب آقاي دكتر سيد حسين نصر، به نام «نياز به علم مقدس» نكات خوبي دارد؛ خودِ ايشان ميگويند كتاب «معرفت و معنويتِ» من بهتر است، امّا اصل مطلب را در كتاب «نياز به علم مقدس» گفتهاند. كتابهاي «الياده» هم خوب است، همة اينآقايان حرفشان همين است كه غرب خواست بيارتباط به عالم قدس زندگيكند، شكست خورد، چون هيچ تمدني بدون ارتباط با عالم قدس محقّق نميشود و نميتواند پايدار بماند و جوابگوي نيازهاي اصيل بشر شود.
فرار از تكنيك، راه چاره نيست
حالا براي اينكه مقدّمات گفته شده نتيجة درست بدهد و ما را به تفريط نكشاند، لازم است اين نكته را هم بگويم: امروز يك عدّهاي وقتي از غرب سرخورده شدند، آمدند زندگي خود را از اين تمدن به كلّي جدا كردند، مثلاً امثال مهاتماگاندي آن دهكدة «ترانسوال» را ايجاد كردند. تازه گاندي چه موقع از آن تمدن سرخورد؟ آن وقتي كه تمدن غرب در طراوت خودش بود؛ 90 سال پيش از اين بهقدري اين تمدن خودش را زيبا و باطراوت نشان داد، كه «راسل» ميگويد: همان بهشتي را كه پيغمبرها وعده دادهاند ما در روي زمين ديديم! شايد براي شما تعجبآور باشد؛ چرا امثال آقاي بازرگان اينقدر به غرب متعهدند؟! چون اينها غرب را در دورة طراوتش ديدند. ولي اينقدر تعمق نكردند كه اين طراوت، يك ظهور زودگذر است، همان طور كه درست همان زمانها امثال رنهگنون زودگذري آن را مي ديد و كتاب «بحران دنياي متجدد» را نوشت. امّا چرا امثال گاندي در دل آن تمدنِ باطراوت از آن عقبميكشد و ميخواهد به كلّي از آن فاصله بگيرد؟ چون متوجّة نياز بشر به تمدن نشد و لذا راه درست برخورد كردن با آن نياز را پيشه نكرد. همانطور كه ميدانيد، الآن در دنيا افرادي هستند كه دهكدههاي كوچك خانوادگي ميسازند و دنبال كار خودشان ميروند، بهاصطلاح با تمدن قهرميكنند. اينها حتماً شكست ميخورند، چون ذات بشر تمدنگراست، نميشود به اجتماع بشري پشت كرد، وگرنه به ابعادي از كمالات خود پشت كردهايم، بايد تمدن را عوض كرد، بايد تمدن حقيقي را رويكارآورد كه حوائج ما را كه در راستاي اجتماع برآورده ميشود، جوابگو باشد.
دوباره به جملة علامهطباطبايي«رحمةاللهعليه» برگرديد كه ميفرمايد؛ حالا كه تمدنداشتن ذاتيِ طبع بشر است، پس ما نبايد از تمدن دست برداريم، بايد ببينيم چه ميشود كه آنچه را بشر از يك تمدن نياز دارد بهدست نميآورد. اگر اين نكته با دقّت مورد بررسي قرار گرفت، تحليلتان درست درميآيد؛ كه چرا عدهاي امروز، چه در آمريكا چه در اروپا، به دهكدههاي پشتكرده به اين تمدن پناه ميبرند؟ اينقدر هم عقبنشيني ميكنند كه ديگر از هيچ چيز از اين تمدن استفاده نميكنند! در حدّي كه گويا به تمدني نياز ندارند. اينها اشتباهكردند، چون فكركردند ميتوانند بيتمدن زندگيكنند. درست است كه اينها در حال حاضر به تمدني برخورد كردند كه ديگر به آن نيازهايي كه اين تمدن بر اساس آن بهوجود آمد، جواب نميدهد، حالا كه جواب نميدهد راه مقابله با آن اين بود كه بفهمند تمدنشان غلط بود، اما اينها آمدند از هر گونه اجتماعي خود را جدا كردند، چون فكر نميكنند امكان وجود يك تمدني هست كه ميتواند اينها را نجات بدهد و اينها هم به آن نياز دارند. چند نفر در يك گوشه زندگيكردن يك حرف است، نشستن و به كمك رهنمودهاي انبياء تمدني را پايهريزي كردن كه جواب همة حوائج بشر را بدهد، يك كار ديگر، چند نفر خود را از جامعه جدا كنند و جامعهاي ابتدايي تشكيل دهند، تمدنسازي نيست، اينها خودشان را هيچ و پوچ ميكنند و كارشان ادامه نمييابد، همچنانكه هندِ گاندي در اين راستا كار گاندي را دنبال نكرد و امروزه هندوستان با تمام تلاش ميخواهد به ژاپن و آمريكا برسد.
اجازه دهید ادامه بحث به وقت دیگری موکول شود .
«موفق باشید»
[1] - واژه تمدن يا civilization و واژه فرهنگ يا cultureواژههايي هستند كه عملاً به همديگر پيچيده است. به گفته فردريك.م، بارنارد: «در مواردي تكامل روحي يا معنوي انسان را با فرهنگ يكي دانسته، و در مواردي با تمدن. گاهي از فرهنگ به عنوان جزء خاصي از تمدن بحث ميشود.... و گاهي نيز فرهنگ را لفظي كليتر محسوب كردهاند و حال آنكه تمدن به فرهنگ شهرها محدود شده» (فردريك.م، بارنارد، مجله فرهنگ شماره 14 و 15 ص 75) همچنان كه مستحضريد نميتوان تعريف مشخصي براي تمدن يا فرهنگ در متون علمي پيدا كرد، زيرا هر مكتبي بر مبناي خود تعريفي از آن دو واژه دارد. ما در صحبتهاي خود سعي كردهايم با مثالهايي كه ميزنيم معني فرهنگ و تمدن را از نظر خود روشن كنيم و شايد بتوان در مجموع اينطور گفت كه «فرهنگ» همان مبادي فكري باشد كه منشأ حركات افراد ميگردد، كه در بحث ما اسلام به عنوان مبادي فكري مورد نظر است و در مورد «تمدن» از يك جهت با اسپنگلر هم عقيده هستيم كه ميگويد: « شايد بتوان گفت: تمدن، ظهور نهايي فرهنگ است» و از يك جهت به اصل واژه civilization يا مدنيّت و توجه به شهري و جمعي بودن طبع انسان مينگريم.
[2] - به مقاله ششم اصول فلسفه، بحث اصل استخدام و كتاب شريعت در آيينه معرفت از آيةاللهجوادي، بحث «توحش طبعي و تمدن فطري انسان» ص 402 رجوع شود.
[3] - دَدْ يعني حيوان درنده
[4] - براي بررسي كامل رجوع كنيد به كتاب «سير حكمت در اروپا» قسمت كانت؛ يا كتاب «فلسفه اخلاق» از شهيد مطهري، قسمت كانت؛ يا كتاب «فلسفه اخلاق» از آيتالله مصباح، قسمت كانت.