شرح غزل سوم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
****
بده ساقی میِّ باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گل گشت مصلا را
-----
فغان کاين لوليانِ شوخِ شيرين کار شهر آشو
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
-----
ز عشق نا تمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را
-----
حديث از مطرب و میّگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
-----
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
-----
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ میزيبد لب لعل شکر خا را
-----
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
****
غزل گفتی و دُر سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
=============
فراموش نکنید با حافظی روبهرو هستیم که هر چه دارد از اُنس سحرگاهان اوست با معبودش و اینطور از آن خبر داد:
هرگنج سعادت که خدا داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
ترک شیرازی اشاره به معشوق ازلی است که مدّ نظر حافظ است و عموماً حافظ در این رابطه اشاراتی دارد و نباید به دنبال مصداق ترک شیرازی بود. خال هندو، خال سیاه است چون هندو یعنی سیاه. حافظ در ازاء نظری که معشوق ازلی به او میاندازد از آبادترین سرزمین های عالم ناسوت روی برمیتابد و دیگر هیچ کجای این عالم مطلوب او نیست. به خال سیاه او که مقام اندکاک همهی کثرات در اخدیت است، هیچ جایی برای هیچچیز قائل نیست.
بده ساقی میِّ باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گل گشت مصلا را
خطاب به معشوق ازلی یعنی ساقی که جلواتش مستکننده است میگوید. ای ساقی میّ باقی بده -که همان نور ازلی و ابدی است- و آن حال و مقامی است که در بهشتِ مردم عادی یافت نمیشود. در آن نور ازلی سالک کنار آب رکنآباد و گُلگشت مصلی وارد میشود که مظاهر میّ باقی است نه آن که مکانهایی در شیراز باشند. همانطور که عرض شد حافظ اشاراتی در منظر خود دارد که نباید در بیرون به دنبال مصداقهایی برای آن بود.
فغان کاين لوليانِ شوخِ شيرين کار شهر آشو
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
«لولی» یعنی مست. میگوید این مستان شوخ و شیرینکار و شهرآشوب چنان صبر از دل میبرند که ترکها و مغولان، خوان یغما را به آن صورت بردند و چیزی باقی نگذاردند.
عمده آن است که بتوانیم نظر به مستان راه عشق بیندازیم که چگونه انسان را از خود میگیرند و با حق مأنوس میکنند.
فغان کاين لوليانِ شوخِ شيرين کار شهر آشو
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
حافظ در مقایسه با عشق لولیان عشق خود را نسبت به حق ناتمام و ناقص مییابد زیرا یار به خودی خود صاحب همه کمالات است و از دوست داشتنهای ما بینیاز میباشد. همانطور که اگر چهرهای زیبا باشد نیاز به آرایش ندارد، زیبایی ازلی وابسته به غیر نیست.
حديث از مطرب و میّگو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
باید در این دنیا از مطرب و میّ که همان شادی و مستی عارفانه است، سخن گفت زیرا معمای هستی به گونهای نیست که با فلسفه و علم بتوان آن را گشود. راز دهر یا معمای هستی چیزی نیست که با تفکر گشوده شود، چیزی است که بر قلبِ آماده ظهور میکند بدون آنکه لازم باشد انسان رویکرد رازجویی بر عالم داشته باشد که مجبور شود با نگاه فلسفی به عالم بنگرد. حضرت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» در این رابطه دارند: «اهل دل عاجز ز گفتار است با اهل خرد/ بی زبان با بیدلان هرگز سخنپرداز نیست».
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
حُسن روزافزون یوسفu یعنی تجلیات مدام الهی که هر لحظه جلوهی برتری را ظهور میدهد و یک لحظه ثابت نیست تا امکان مقاومت در مقابل آن ممکن گردد. چگونه میتوان در مقابل حُسن لایتناهی مقاومت کرد و از خود و از ثبات شخصیت خود خارج نشد. مگر حُسن معشوق ثابت است که عاشق بتواند ثابت بماند و ثبات خود را از دست ندهد و در مقابل آن حُسن، تن به شکست ندهد؟
حافظ نگاه ما را به دریچهی عشق باز میکند، بدین معنا که عشق، انسان را تا کجا اوج میدهد؟
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ میزيبد لب لعل شکر خا را
وقتی عشق ما ناتمام است و حدّ عشق او اداء نمیشود معلوم است که معشوق عاشق را پس میزند و جواب تلخ به او خواهد داد. جواب تلخی که زیبنده لب لعل معشوق است که در نهایت کمال است و تنها برای کسی امکان اُنس فراهم است که در نهایت عشق باشد و جناب حافظ گزارشی از عشق ناتمام خود میدهد.
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
ملاک سعادتمندی، عطشِ طلبِ نصیحت از پیر راه است که به جامعیت رسیده و هر نکتهای که میگوید ذیل حضور جامعی که در عالم یافته اظهار میدارد و افق حقیقت را در مقابل طالب نصیحت میگشاید و از این جهت جناب حافظ اشاره به بیت قبل میکند که انسان با عشقِ ناتمام، جواب جان خود را نداده است و تا از منیّت خود چیزی باقی گذاشته، به توحید به همان معنای وحدت وجودیاش، نایل نمیشود.
غزل گفتی و دُر سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را
عقد ثریا یا خوشه پروین مجموعه ستاره است که به صورت گردنبند در آمده.
حافظ خطاب به ساحتی از حضور خود که منجر به گزارش این غزل شد، میگوید: به خوبی از متن این غزل آن حقیقت ظهور کرده و آن را باید به گوش افراد رساند. زیرا آنچنان منظم است و از وحدت بهرمند میباشد که عالم افلاک -که از نظر حافظ عالم مجردات است- در مقابل این نظم و وحدت، عقد ثریا را که صورت وحدت متعالی عالم مجردات است، به پای آن میریزد.
حافظ در این بیت متذکر میشود که چگونه شاعر در جستجوی الفاظی برای اظهار ما فی الضمیرش میباشد تا آن معانی در قالب الفاظ ظهور کند و وقتی توانست آن را اظهار نماید در رضایت خاطر به خود و در حدیث نفس خطاب به خود میگوید:
غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را