تاريخ فلسفه غرب جلد دوم وسوم
اصغر طاهرزاده
فهرست
مقدّمهی تاريخ فلسفه غرب 5
قرون وسطي 13
دوران جديد 14
فرانسيس بيكن، (1561-1626ميلادي) 15
بتهاي بيكن 17
تفاوت ذاتي علم جديد با حكمت گذشته 22
رنه دكارت، (1596-1650 ميلادي) 24
شك دكارتي 26
اثبات خدا از نظر دكارت 28
بنديكت اسپينوزا، (1632-1677 ميلادي) 32
خدا از نظر اسپينوزا 33
اختيار خدا 34
علم از نظر اسپينوزا 35
سلسلة عليّت، همان خدا است 36
اخلاق 37
حق طبيعي 39
جامعه 39
تساهل در مذهب 40
گوتفريد ويلهم لايبنيتس، (1646- 1716 ميلادي) 42
نيكلامالبرانش؛ (1638 - 1715 ميلادي) 44
جان لاك، (1632 - 1704 ميلادي) 48
چگونگي ايجاد مفاهيم كلي 51
فلسفة حكومت 55
جرج باركلي، (1685 - 1753 ميلادي) 59
مسئله وجود جهان محسوس قبل از پيدايش انسان 62
عليت 62
ديويد هيوم، (1776 - 1711 ميلادي) 63
راهيابي به واقعيات 64
انطباعات و تصورات 68
عليّت 70
شكاكيّت 73
شكاكيت در مورد نفس 74
وجود و ذات خدا 75
ضعف مكتب تجربهباوري 79
باز شكاكيت 80
نتايج غير قابل پذيرش 81
اخلاق 83
حكومت 83
منتقدان هيوم 84
هيوم و غفلت از باورهاي بنيادين 85
ايمانوئل كانت، (1724-1804) 88
نقش تاريخي كانت 90
اخلاق 93
اختيار انسان 95
كانت و اخلاقي براي تكنولوژي 98
فيخته، (1814-1762 ميلادي) 101
شلينگ، (1854-1775) 104
فلسفه منفي و فلسفه مثبت 106
اشلايــر ماخــر 108
هرمنوتيك 110
هــگـل، (1770-1831 ميلادي) 112
ضرورت دين 112
نيــچه، (1900-1844) 117
كييركـهگــور، (1849 -1813) 124
دينداري 131
ايمان 134
هيدگر، (1889-1976) 137
مديران زمين! 144
خطر غفلت از راز 146
انواع معرفتها در حجاب تكنولوژي 148
تحليلي كوتاه از مباني فلسفه غرب 163
آغاز دورة جديد 166
منابع 175
بسماللهالرحمنالرحيم
مقدّمهی تاريخ فلسفه غرب
قبل ازبررسي تفكّر فلسفي دوران جديد بايد متذكّر شد كه بعد ازقرون وسطي فلسفهاي در غرب مطرح شد كه امروز حاصل آن را در كشورهاي غربي روبهروي خود داريم، ابتدا بايد بتوانيم رابطة اين نوع زندگي غربي را با فلسفة جديد درست درك كنيم تا درتجزيه و تحليل امروزِ انسان غربي و فرهنگ غربي دچار حيراني و اكنونزدگي نشويم و لذا مختصري از خصوصيّات فرهنگ امروزي جهان غرب را كه ناشي از نگاه فلسفي آن است مطرح میکنیم.
چنانچه عنايت بفرماييد علم غربي امروز بيشتر ميگويد: هدف من چگونه زيستن است و تهية ابزاري در راستاي چنين هدف، نه چرا زيستن.
در مورد سطح تفكّر در دوران جديد گفته اند:
وقتي اجازه دهيم هركس جامعه را تحت تأثير انديشة خود قراردهد و وقتي اجازه دهيم انديشمندان جامعه با افراد عادّي در يك سطح قرار گيرند، مثل آن باغباني شدهايم كه اجازه بدهيم بچه ها براي شناي خود آب را از درختان دور كرده به سوي استخر شنا برگردانند.
ميخواهند با اين مثال بگويند:
فلسفة جديد بيشتر قدرت ساز است نه حكمتساز.
و به همين جهت براي رهايي ازاين معضل توصيه مي كنند:
بكوشيم تا انسانِ خوب داشته باشيم، چنانكه اكنون انسان توانا داريم.
در دامن فلسفة جديد، تكنولوژي جلو رفته ولي معنويّت متناسب با ماشين و صنعت رشد نكرده است. در فلسفة جديد معناي توسعه وكمال در حدّ كمال مادّي و تسلّط بر طبيعت سقوط كرد و همه چيز بر همين اساس ارزيابي شد و معني انسان توسعه يافته، رفاه بيشتر در زندگي مادّي و تمتع هر چه بيشتر از طبيعت شد و كشورهاي غربي براي جايگزين كردن فرهنگ خودشان در كشورهاي غير غربي، بين يك جامعة روستائي كثيف اسير امراض و فقر و مرگ و گرسنگي و جهل و خرافه، با شهري صنعتي برخوردار از بهداشت و ارتباط فردي و جمعي هوشيار و با سواد مقايسه ميكنند، در حاليكه اين مقايسه، مقايسة غلطي است چون در مثال اوّل، روستايي را پيش ميكشد كه از آرمانهاي حيات ديني و احكام آن دور افتاده و در مثال دوم تصوّري خيالي از جامعة صنعتي را پيش ميكشد كه در آن عدم اعتدال رواني، فسادِ جنسي و اخلاقي، نابودي عواطف و احساسات بشري، آلودگي مرگبار راديو اكتيويته و جنگ دائمي، و كفر، ازآن پاك شده است. لذا است كه بايد با دقت زياد به تفكر فلسفي دوران جديد نظر كرد و بررسي نمود چگونه از تفكر فلسفي امثال فرانسيسبيكن و كانت و دكارت چنين زندگياي ظاهر شد.
غفلت نكنيم كه ذات فلسفة غرب، يونانزده است ودر فلسفة يونان انسان نسبت خود را با مبدء قدسي فراموش ميكند و بيشتر به خود ِ فردي و جمعي ميپردازد و بيش از آنكه نظرش به آسمان باشد به زمين است، هرچند در هر دورهاي اين نسبت كم و زياد ميشود يعني آنگاه كه دين رنگ خود را به آن بزند و رنگ دين بر فلسفه استيلا يابد، نسبت زمينياش تقليل مييابد ولي پس از قرون وسطي اين نسبت عكس مي شود و ساحت تفكّر، از دين فاصله مي گيرد و به عقل يوناني- يعني عقلِ خودمدار و نه خدامدار- نزديك ميشود.
از مميّزات دورة جديد حجيّت عقلِ جزيي است و آن را قائم مقام وَحي الهي تلقّي ميكند و دين را مربوط به عامّه ميداند و آن را در خور پندار عوام ميشمارد.
سير تفكّر در عالم اسلام مسيري غيراز مسيري است كه غرب طي كرد. در عالم اسلام درست است كه فارابي و ابنسينا با فلسفة يوناني شروع كردند ولي همچون آگوستين و آكوئيناس تلاش كردند كه رنگ دين را از فلسفه نزدايند و بر عكس، دين را و نگاه ديني را برتر ميدانستند. در اسلام با ظهور مكتب اشراق فلسفة اسلامي بيش از پيش از روحيّة نيستانگاري يوناني، به تفكّر حضوري و شهودي نزديك ميشود و با ظهور ابنعربي ميتوان از لحاظي در سير تفكّر فلسفي و عرفاني ِ عالم اسلامي شاهد غلبة عقل كلي ِ ديني بر عقلِ جزئي دنيوي-كه فلسفة يوناني ارسطوئي بر آن استوار است- بود. و در نهايت به حكمت متعالية صدرالمتألهين ختم كه جمع بين شهود عرفاني و عقل استدلالي است كه به واقع عنوان حكمت براي آن مكتب، عنوان مناسبي است.
در عالم اسلام غزالي ناتواني عقل را در برابر درك نهائي وحي اثبات كرد، او در كتاب مقاصدالفلاسفه روشن كرد فلسفة يوناني آغشته به اوهام و خيالات است در حالي كه عقل سليم قرآني از نظر او قوهاي است كه آدمي را از درجة حيواني به مقام شامخ انساني ارتقاء ميدهد و با سرّ مُلك و ملكوت آشنا ميكند، غزالي از اين قوه گاهي به ذوق و اشراق وگاهي به وَحي و الهام تعبير ميكند. آدمي با ذوق و اشراق و الهام و وحي، حقايقي را مشاهده ميكنـد كه عقل از مشاهدة آن نـاتوان است.
آنچه در فلسفة جديد غرب بر آن تكيه شد عقلِ جزئي است كه به جاي توجه به ناتواني اين عقل از كشف حقايقِ برتر، بيش از پيش بر همين عقل اصرار ورزيده شد و در نتيجه حقايق برتر را انكا ر كردند و انساني پديد آمد كه راهش را به آسمان بستهاند.
البتّه غزالي عقل را در جاي خود بي اعتبار نمي داند بلكه حدّ آنرا مشخّص مي كند. ميگويد: مشاهده و كشف، نوري است كه همة ابعاد روح انساني را فرا ميگيرد و به كمك آن همة اشياء و حقايق جهان هستي روشن و آشكار ميشود و عقلي كه از اوهام و خيالات پاك باشد خود بدين معنا معترف خواهد بود، عقل سليم- نه عقل طاغوتزده - اندازه و حدّ و سير خويش را ميداند و آگاه است كه بالاتر از قوة عقل، قوة ديگري فوق او وجود دارد كه آن نبوّت و مرتبة اشراق و وحي است. در نسبت ميان عقل و شرع غزالي عقل را مانند چشم و شرع را مانند نور ميداند. چشمِ بينور نميتواند درست ببيند، لذا شرع در هرصورت فوق عقل است، زيرا شرع به كلّيّات و جزئيات آشناست امّا قلمرو ادراكات عقل كليات است، و اگر عقل درست به كار رود هم متوجه حقانيت وَحي و اشراق ميشود و هم انسان را در محدودة خود متوقف نميكند، بلكه شوق رسيدن به اشراق را از طريق شريعت در او پديد ميآورد.
غزالي ميگويد: گاهي علومي در دل آدمي پديد ميآيد كه يا نميداند اين علوم از كجاست- مثل الهام - و يا ميدا ند از القاء فرشته است- مثل وحي كه ويژة پيامبراناست- و اين دو نوعي از انواع دانش بشري است كه فوق عقول آدمي است و به وسيلة آنها چشمِ ديگري براي بشر گشوده ميشود كه آدمي به كمك آن جهان غيب و امور آينده و حقايق ديگري را مشاهده ميكند، كه عقل را به آنها راه نيست يعني نه عقل همة حقايق را...
برای مطالعه کامل،لطفا فایل های docوpdf را دانلود نمایید