امام صادق (ع)
( رجوع به هویت شیعه در تاریخ اسلام)
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
مقدمه:
1- برای رهایی از اکنونزدگی و روکردن به آینده، نگاهی به آغاز حیات دینی خود یعنی اسلام و تشیع باید داشت. رسوبکردن در اکنون، مایهی جهل و تباهی یا لااقل درماندگی است. تشیع را اگر وارثان تشیع ندانند که چیست و با آن چه باید کرد، هرچه باشد تلف میشود. در حالیکه تشیع علاج ضعف دل و جان و خرد ماست.
2- تاریخ هویت ما از آن جهت مهم است که میتواند مادهی تذکر و تفکر امروز ما باشد تا بتوانیم به زمان خود بیندیشیم، و در زمان ما همهی اهل نظر باید در این اندیشیدن مشارکت کنند.
3- اگر بدانیم که اسلاف ما چرا به تشیع گرائیدند و بدانیم آن را چگونه دریافتند و به کدام سو بردند و دیانت آنها به چه سرانجامی رسید، با راههای تفکر و امکانهایی که برای دینداری داریم بهتر و بیشتر آشنا میشویم.
4- هر زمانی که آغازی باشد، تاریخ جان میگیرد، تاریخ یا آغاز میشود یا حرکتش را از نو آغاز میکند. تاریخ، منتقلساختن یک قوم به وظیفهی مقدّرشان همچون دخول به عطیهی آن قوم است. تاریخ، تبدیل یک جماعت بالقوه به یک جماعت زنده است، و آغاز ما با انقلاب اسلامی شکل گرفته، آغازی که بریده از گذشتهی ما نیست، گذشته ای که هویت دینی ما را تشکیل میدهد.
5- شخصیتهایی که الهامبخش ما برای زیستن قدسی هستند، تنها کسانیاند که مجالیِ اسماء الهی هستند. به همین دلیل آنها باید تابناک باشند. پیامبر خدا(ص) و امامان(ع) به عنوان آنهاییکه باید الهامبخش افراد در زندگی اسلامی باشند، باید بدرخشند و این با نظر به تاریخ تشیع ممکن است. در حالیکه مدرنیته حس خود نسبت به امر قدسی را کاملاً از دست داده است و در آن فرهنگ آدمیان و اشیاء را به گردِ خود فراهم نمیآورد تا به وسیلهی چنین گردهمآیی، تاریخ جهان و اقامتگزیدن در عالم روشن شود. با رجوع به فرهنگ سکولاریسم دنیای مدرن، دیگر خداوند به زندگی و فرهنگِ ما به عنوان یک کلّ، شکل نمیدهد، ما با فقدان پرتو الوهیت همراه خواهیم شد. به طبیعت و به خانواده بهعنوان اموری مقدس واکنش نشان نمیدهیم.
6- ما باید به تاریخ و وضع تاریخی خود -که همان تاریخ تشیع است- بیندیشم و بدون تذکر به چنین تاریخی راه به جایی نمیبریم. تقلید در بهترین صورت ما را به چین و کره میرساند.
7- در تاریخی که در آن هویت دینی خود را جستجو نکنیم هر نسلی نسل قبل خود را فراموش خواهد کرد و این یعنی بیتاریخی و عدم پیوستگی به گذشتهی خود، در حالیکه وجود این پیوستگی ضروری است. و این به جهت دلدادگی بیش از اندازه به زندگی غربی است که با فراموشی مواریث فرهنگیِ خود همراه است، زیرا ما هنوز به گذشتهی خود نگاه عمیق نداریم و شاید ندانیم که زمان گرچه به گذشته و حال و آینده تقسیم میشود، در حقیقت یکی است و پیوسته است؛ گذشته که نباشد، آینده هم نیست.
8- تاریخ، قلمرو امکانهاست، وقتی دوران یک تاریخ به پایان میرسد، امکان اینکه افق تازهای گشایش یابد و تاریخ دیگری بنا و آغاز شود بیشتر میشود. آیندهی هر تاریخ، امکانهای آن است و با نظر به سیرهی امامانh در طول تاریخ گذشتهی شیعه میفهمیم چه امکانهایی برای حضور در آینده داریم. راه تاریخ با نظر به انسانهای قدسی گشایش مییابد، بنیادهای تاریخ را هم انبیاء و اولیاء استوار میکنند.
به امید آنکه نوشتهی روبهروی شما بتواند تذکری باشد برای قدمگذاشتنِ بنیادین در تاریخی که با انقلاب اسلامی شروع شد.
والسلام
طاهرزاده
1- امامت امام صادق(ع) در سال 117 است که تا سقوط بنیامیه که سال 132 میباشد، 15 سال فاصله است(1) و از سال 132 تا هنگام وفات امام صادق(ع) 16 سال فاصله است که زمان شگل گیری بنیعباس است و از آنجایی که تفاوت روش امامان به شرایط روبهروی آنها مربوط است، لازم است شرایط اجتماعی تاریخی آنها بررسی شود.
بنی عباس جزء بنیهاشماند و از همدیگر خبر دارند و خودی هستند در عین آن که رقیباند.
از زمان امام صادق(ع) در اهل سنت نیز متون علمی مدون میشود مثل مُوَتای مالک بن انس که منصور دوانقی خرج زیادی میکند برای بهوجودآمدن آن کتاب با این منصور دوانقی بسیار خسیس بوده و دوانق کمترین واحد پول آن زمان بحساب می آمده و به همین جهت او را به این صفت یعنی دوانقی مینامیدند.
حرکت امام باقر(ع) حال که امام صادق(ع) به صحنه آمدهاند، به صورت یک حرکت اجتماعی سیاسی خاصی در آمده با محتوای فکری و از این جهت نمیشود مقابل آن ایستاد، به جهت پختگی آن و امکان تحرک خوبی که پیدا کرده در حدّی که چهارهزار شاگرد برای امام صادق(ع) ظهور کرده و به هیچوجه این حضور و ظهور، یک حرکت عادیِ بی سر و صدا نمیتواند باشد و مسلّم با مشکلات خاصی روبهرو میشود و تدابیر خاص خود را میطلبد که باید بر روی آن دقت نمود.
2- روشن شد که امامت حضرت صادق(ع) همراه است با حاکمیت هشام بن عبدالملک که از نظر توان ادارهی کشور، به معاویهی ثانی مشهور است. در این زمان یعنی سال 121 به کمک مردم کوفه قیام زیدبنعلی رخ میدهد. حضرت صادق(ع) در وصف زید میفرمایند: «نعم عمی الزید لو وفق وفا» خدا عمویم زید را رحمت كند هرگاه پیروز مىشد(به قرار خود) وفا مىكرد. عمویم زید مردم را به رهبرى شخص برگزیدهاى از آل محمد دعوت مىكرد. بسیاری از فقهای اهل سنت از جمله ابوحنیفه از زید حمایت میکنند. زید برای عمومیتبخشیدن به نهضت خود، نظر خود را نسبت به ابوبکر و عمر اظهار نمیکند. در کوفه به جهت حیلهای که والی آن شهر بهکار میبرد، حدود 500 نفر بیشتر با او نمیمانند و شهید میشود و بدن او را چند سال برهنه بر دار نگه میدارند. در روایت داریم وقتی زید را کشتند خداوند اذن به انقراض بنیامیه داد و سپس فرزندش یحیی قیام میکند که بالأخره پس از فعالیتهایی شهید میشود. ولی تأثیر این پدر و پسر طوری است که علویون مدتها نام فرزندان پسر خود را زید و یا یحیی میگذارند و عملاً قیامهایی پیش میآید که دامنهی آن تنها منحصر به شیعیان نیست. امام به شیعیان در وصف این قیامکنندگان میفرمایند: « لَا تَزَالُ الزَّيْدِيَّةُ وِقَاءً لَكُم» اینها سپرهای شما هستند تا حکومت مشغول آنها باشد و شما بتوانید فعالیتهای فرهنگی خود را انجام دهید.
3- عرض شد عبداللهبنعباس که خود دانشمندی است برای امت اسلام و سعی شده او را در کنار امام حسن و امام حسین(ع) مطرح کنند، حال فرزندی دارد به نام علی که او فرزندی دارد به نام محمد که پسر محمد حنفیه در خانهی او فوت میکند و محمد نوهی ابنعباس ادعا میکند فرزند محمد حنفیه او را وصیّ خود کرده و عملاً محمدبنعلی از یک طرف به عبداللهبنعباس متصل است و از طرف دیگر از طریق محمد حنفیه به علی(ع) و در فضای این ادعا یک نهضت زیر زمینی به نام «دعاة به آل محمد» پیش میآید. ابتدا در سال 111 قیامی میکنند و سرکوب میشوند تا در مرحلهی بعد شخصیتهایی مثل ابراهیم بن عثمان که معروف میشود به ابومسلم خراسانی پیدا میشوند و با نهضتی بسیار پیچیده بنیعباس از سراسر بلاد اسلامی یارگیری میکنند، بدون آنکه حکومت متوجه شود چه چیزی در حال شکلگیری است و این در حالی است که برای مردم منتسبین به پیامبر(ع) نسبت به بقیه بهخصوص نسبت به بنیامیه ترجیح داشتند.
سال 125 هشام میمیرد، ولید جانشین او میشود که نوهی عبدالملک است و فرد بسیار فاسدی است. و بیش از یکسال و پنج ماه حکومت نمیکند و خود خانوادهاش او را به قتل میرسانند، و یزیدبنولید که پسر عموی اوست جانشین او میشود که مشهور است به یزید ناقص چون مستمریها را کم میکند، و پنج ماه بیشتر حکومت نمیکند و خانوادهی ولید او را به قتل میرسانند. برادرش به نام ابراهیم جانشین او میشود و چهار ماه حکومت میکند و حکومت به دست نوادهی مروانبنحکم میافتد به نام مروانبنمحمد که آخرین خلیفهی اموی است و از سال 127 تا سال 132 حکومت میکند.
4- محمد بن علی بن عبدالله عباسی در سال 126 میمیرد و به یکی از پسرانش به نام ابراهیم وصیت میکند. در زیر پرده شخصی است به نام اوسلمه خلال که جریانِ به حکومترسیدن عباسیان را مدیریت میکند و با اینکه در کوفه است شورش خراسان علیه امویان را در دست دارد. با تغییر نقشه و به میانآوردن آل علی(ع)، نامه ای به امام صادق(ع) مینویسد و نامهای هم به عبداللهبنحسن(2). امام صادق(ع) به نامه رسان میفرماید: این زمان، زمان من نیست و تو هم از مردان من نیستی و به جای جواب نامه، نامه را میسوزانند، ولی عبداللهبنحسن با دیدن نامه خوشحال میشود و برای حاکمیت، به محمد یعنی فرزند خود که مشهور به محمد نفس زکیّه است ، دل میبندد که او را به عنوان خلیفه و حتی مهدی معرفی کند(3).
5- نحوهی اضمحلال امویان با خواری و خفت همراه است، آنچنان گرفتار بیابانهای بیآب و علف میشوند که مجبور میشوند ادرار خود را نیز بخورند. در مورد مروان بن حمار گفته اند: «ذهب دو لته بدوله» چون میرود در جایی ادرار کند، یکی از سپاهیان دشمن او را میبینند و او را با نیزه میزنند و سپاه شکست میخورد. از این جهت لذا میگویند: دولتی با ادرارکردنی از بین رفت.
6- ابراهیم امام در این زمان که شروع قدرت بنیعباس است در زندان کشته میشود و عباسیان، ابوالعباس سفاح را جلو میاندازند که فردی بسیار خونریز است و 4 سال حکومت میکند. در سال 136 میمیرد و وصیت میکند که منصور دوانقی جانشین او باشد که از جمله کارهای منصور دوانقی، کشتن ابومسلم است.
منصور دوانقی شهرِ مناسب فرهنگ خود را که شهر بغداد باشد، میسازد.
7- در سال 145 محمدبنحسن رسماً در کوفه خروج میکند و بصره و کوفه را به کمک برادرش میگیرد ولی شکست میخورد و عملاً حکومت منصور دوانقی در سال 146 تثبیت میشود و از اینجا به بعد است که سراغ امام صادق(ع) میآید و امام صادق(ع) شرایط را جهت مقابله با حاکم عباسی نمیبینند و به هر کدام صحابه خود میفرمایند: «الزم بیتک و لا تحریک یداً و رجلاً» در خانهات بنشین و نه دست خود را تکان بده و نه پایت را.
8- در دورهی امام صادق(ع) مکاتب فقهی متعددی ظاهر میشود مثل مکتب فقهی ابوحنیفه در کوفه، و مکتب فقهی مالکبنانس در مدینه که البته رابطهای بین این گروههای فقهی و جریان سیاسی حاکم برقرار است، مثل رابطهی بین منصوردوانقی و مالکبنانس، و یا بین مالک و هارون الرشید. دو فرقه در چهار فرقهی اهل سنت مربوط به همین دوره است و در همین دوره کتب احادیثی اهل سنت از جمله مُوَتای مالک نوشته میشود. نهضت ترجمه نیز در همین دوره شروع میگردد که البته اوج آن در زمان مأمون خواهد بود و زنادقهای مثل ابنِ مُقَفع و ابن اَبِیالعوجاء در این زمان پر و بال میگیرند، همچنان که غُلات به میدان میآیند و اشخاصی را در حدّ الوهیت مدّ نظر دارند در آن حدّ که عده ای مثل مغیرة بن سعید و ابوالخطاب در کوفه خیمه زدهاند و مردم را به عبادت جعفربن محمد دعوت میکنند.
9- در مورد دو مکتب فقهی که در زمان حضرت صادق(ع) ظهور کرد یکی مکتب فقهی ابوحنیفه است. ابوحنیفه دارای هوش فوقالعادهای است و سعی دارد فقه خود را عقلانی مطرح کند، نه متکی بر روایات که مکتب مدینه بر آن تکیه دارد، زیرا بسیاری از آن روایات، روایاتِ جعلشدهاند و علت تأکید ابوحنیفه بر عقل و بهخصوص قیاس، عدم اعتماد او به روایات است. او از روایتی در موضوعی خاص، موضوع دیگری را قیاساً استنباط میکرده. البته در این قیاسکردن فتاوی خطرناکی به میان آمد از جمله آنکه ابویوسف شاگرد ابوحنیفه میگوید نیمه شب خلیفه هارون الرشید مرا احضار کرد و گفت تو را احضار کردم تا نزد این عیسی بن جعفر که در مجلس بود شاهد باشی زیرا این مرد کنیزی دارد که از او خواستهام آن را به من هبِه کند و او ابا میکند، میگویم بفروش، باز ابا میکند، به خدا قسم اگر انجام ندهد او را خواهم کشت. ابویوسف از عیسی بن جعفر پرسید مگر این کنیزک چه کرده که تو را به این روز انداخته؟ میگوید من قسم خورده ام که او را نفروشم و هبه هم نکنم. هارون از ابویوسف میگوید آیا خروجی برای این امر هست و او میگوید آری، نصف او را هبه کند و نصف آن را نیز بفروشد - تا نه صدق کند که کنیز را به شما فروخته و نه صدق کند آن را هبه کرده- عیسی بن جعفر میپرسد این جایز است؟ و ابویوسف میگوید آری، و او نصف کنیز را به صد هزار دینار میفروشد یعنی 350 کیلو طلا - هر هزار دینار 5/3 کیلو طلا است- از این جهت سران مکتب حنفیه که به اصحاب رأی در دستگاه خلفاء مشهورند، قاضی میشوند.
البته نکتهی مثبت ابوحنیفه آن است که خاندان علی و فاطمه«علیهماالسلام» را صالح برای حکومت میداند، به همین جهت هرکس بر خلاف حاکمان وقت از خاندان علی و فاطمه«علیهماالسلام قیام کند با او همراهی میکند. از جمله همراهی او با زیدبنعلیبنالحسین(ع) و یا همراهی او با محمد بن نفس زکیّه بود. ابوحنیفه در سالهای آخر عمر شاگردی امام صادق(ع) را دارد که ظاهراً در این اواخر از رجوع به قیاس عدول کرده هرچند شاگردان او مثل ابویوسف قاضی القضات بنیالعباس از قیاس عدول نکرده باشد و جمله ابوحنیفه که گفته است «لولا سنتان لهلک النعمان» یعنی اگر دو سال شاگردی امام صادق نبود، نعمان که اسم ابوحنیفه است، هلاک میشد مربوط به این دوران است. جالب است خودش راوی روایاتی است که از امام صادق(ع) شکست خورده. مشهور است که منصور به ابوحنیفه میگوید مردم نظر زیادی به جعفربنمحمد دارند، سؤالات سختی تهیه کن تا در مجلسی که تشکیل میدهم ضعف او معلوم شود. او 40 سؤال تهیه میکند و در آن جلسه از حضرت میپرسد و حضرت بهخوبی جواب میدهند و آن هم جوابهای داندانشکن که جلسه به نفع حضرت تمام میشود. البته شاید این جلسه در آخر عمر ابوحنیفه که شاگردی امام را کرده است، نباشد.
مالک بن انس (حدود سالهای 90 تا 94 به دنیا آمده):
10- دیگر مکتب فقهی زمان امام صادق(ع) مکتب مالک بن انس است ، او شاگرد شیوخ مدینه است. شهرت بیشتر او بعد از امام صادق(ع) است ولی از امام صادق(ع) تجلیل زیادی کرده است و ظاهراً شاگردی حضرت را هم داشته ولی ابتدائاً اموی است و رویهمرفته با علویان و عباسیان میانهی خوبی ندارد.
مالک در مقابل ابوحنیفه که اهل رأی و قیاس است، اهل حدیث است و نه اهل رأی. منصور دوانقی به او احترام میگذارد و به او دستور میدهد کتابی بنویسد در فقه تا مردم را مجبور کند به آن عمل کنند . اینکه خلیفهی خسیسی مثل منصور هزینهی سنگینی برای تهیه مُوَتای مالک میکند به جهت آن است تا در مقابل کتب شیعه که حدود 400 کتاب بوده، کاری شده باشد و مالک سعی میکند در آن کتاب از حضرت علی(ع) حدیثی نقل نکند.
مالک از طرف خلیفه مأمور بوده هریک از امراء که به رأی او عمل نمیکنند را به خلیفه معرفی کند تا خلیفه با او برخورد کند، و این خبر از اقتدار سیاسیِ علمی او میدهد. مالک در سال 199 و یا به قولی سال 180 میمیرد در حالیکه دارای قدرتی فوقالعاده بود و تا دورهی امام رضا(ع) فقیه مسلط است. پس از این است که مذاهب ترکیبی اهل سنت به وجود میآید مثل شافعی که ترکیبی از مالکی و حنفی است که البته فقه شافعی بیشتر در مصر رونق پیدا میکند در حالیکه مدینه به فقهِ مالکی و کوفه و اطراف آن به فقهِ حنفیاند.
با نظر به فضای پیرامونی امام صادق(ع) میتوان دقتهای حضرت را درست فهمید. از میان موارد پیرامونی، یکی بحث ظهور زنادقه است ، از جمله عبدالله ابن مقفع و دیگری به نام ابوشاکر دیصانی و سوم به نام «ابن ابی العوجا» که احتمالاً همگی تحت تأثیر فضای خارج از جهان اسلام بودهاند، از جمله تحت تأثیر یونان و هند و یا تحت تأثیر زردشتیها در ایران. زیرا نهضت ترجمه موجب توجه به جریانهای فکریِ خارج از جهان اسلام شد. البته رفتارهای بد بنیامیه نیز فضا را جهت بهظهورآمدن زنادقه فراهم میکرد. شیعه برعکسِ اهل سنت، با آموزشهای حضرت باقرالعلوم(ع)از قبل برای مقابله با چنین فضایی آماده شده و متوجه چنین تاریخی بوده که با توجه به آنچه پیش آمده به تدریج چه چیزی پیش خواهد آمد و از این جهت فضایی که پیش آمد، نه تنها تهدید برای برای شیعه نبود بلکه روبهرویی با افکاری که در هند و یونان و ایران در اثر فتوحات وارد جهان اسلام شده بود، برای شیعه فرصت بود و همین امر است که در دورهی امام باقر و امام صادق«علیهماالسلام» با اوج آموزش تشیع روبهرو میشوید.
موضع حضرت صادق(ع) در مقابل مکاتب فقهی و در مقابل زنادقه، مثل ابوشاکر دیصانی که علناً جریان زندیقیگری راه میاندازند، عبارت است از طرح عمق موضوعات دینی که از طریق امام باقر(ع) شروع شد و آن دو امام با توجه به شرایطِ پیشآمده، که زندیقیان سخنهایی برای گفتن به میدان خواهند آورد، پیشبینی لازم را کردند و آموزشهای آن دو به شاگردانشان موجب شد تا در مقابل این جریانها صدمهای نخوردند، و امامبودن به معنای واقعی یعنی جلوبودن از جریانهایی که در تاریخ پیش میآید. همهی این جریانها فرصتی برای نشاندادنِ امتیاز شیعه شد و برعکس طرف مقابل با روشنگریهای شاگردان امامان نسبت به عقاید خود مسئلهدار میشده.
امام با ابوحنیفه و سران زنادقه گفتگوهای مستقیم داشتهاند و بعد که دست آنها را خالی میکردند اجازه میدادهاند فکر کنند و این برخوردها موجب شد تا شیعیان محفوظ بمانند و بسیاری از ظرائف فکری و فقهی ما در هیمن برخوردها پیدا شده و شکل گرفته و به جهت رشد علمی شیعیان، غلات نتوانستند از جهل آنها چندان که میخواستند استفاده کنند، امامان فرقهای مثل واقفه را توصیف میکردند به سگِ بارانخورده که یک نجس متحرک است و روشن میکردند چرا آن گروه در عین آنکه به ظاهر مدعی اسلاماند، گرفتار عقاید آلوده شدهاند(4).
11- امام صادق(ع) در مورد میفرمایند: غالیان چیزهایی در مورد ما میگویند که ما آنها را در مورد خود نمیگوئیم و جالب است این غلوگویی در مورد خلفا هم بوده در آن حدّ که گفتهاند عمر نظری داشت و خدا و رسول مطابق نظر عمر نظر میدادند یا اگر به پیامبر وَحی نمیشد به ابابکر وَحی میشد. غلو در امور سیاسی مثل وَصیشدن نوهی ابنعباس از طرف فرزند محمد حنفیه و یا گروههایی که قائل به خدایی منصور دوانقی بوده نیز به میان آمد. در هرحال اوج جریان غلو در دورهی امام صادق(ع) است، در آن حدّ که قیامی توسط غلات در کوفه صورت میگیرد و البته توسط خلیفهی اموی سرکوب میشوند. علل گرایش به غلو یکی، دیدن کرامات از ائمه است و غفلت از اینکه این کرامات از طرف خداوند به واسطهی ائمه صادر شده، و دیگرعلاقه افراطی به ائمه میباشد و این غیر از غلاتیاند که برای فریب مردم و گرفتن اموالِ مردم جریان غلوّ و نایب امامشدن را راه انداختند که یک نوع اباحیگی در پشت آنها پنهان است.
پس از دورهی امام صادق(ع) غلات کم میشوند تا زمان امام عسگری(ع) که چون در آن زمان ائمه در دسترس مردم نبودند، باز غلوّ نسبت به امامان مطرح میشود. در قم علماء حساسیت زیادی نسبت به غلوّ پیدا کردند و در آخر اگر چه غلوّ کم میشود ولی ادعای مهدویت و بابیت به میان میآید.
بعضی از معارفی که در زیارت جامعهی کبیره هست زمانی جزء اسرار آل محمد(ع) بود و اگر همان کلمات در زمان امام صادق(ع) گفته میشد، غلوّ محسوب میگشت و همچنان چه کسی امام بعدی خواهد بود از اسرار آل محمد(ع) بود و عدهی خاصی از آن آگاه بودند و به همین جهت حاکمان عباسی نمیدانستند جانشین امام صادق(ع) کیست.
نهضت ترجمه در جهان اسلام
12- نهضت ترجمه در جهان اسلام با بنیعباس بهخصوص با منصور دوانقی در بغداد شکل گرفت و ابن مقفع از مشهورترین مترجمان این دوره است که البته اوج آن نهضت مربوط به دورهی مأمون است که بیت الحکمه را تأسیس کرد. از یونانیان و ایرانیان و هندیها کتابهایی ترجمه شد و چنانچه عرض شد اولین تأثیر آن بر خود مترجمان است که گرفتار نحوهای از تفکر زندیقی شدند، هرچند بعضی از آنها مثل ابن مقفع به ظاهر خود را مسلمان نشان میدهد.
در اسکندریه و جندی شاپور، علمای زیادی جمع بودهاند و کتابهای زیادی از خود به جا گذاشتهاند و مترجمین، آن کتابها را به عربی ترجمه کردند و بعد از مدتی عالمانی پیدا شدند که حرفهای عالمان غیر اسلامی را میزنند، مثل ابواسحاق کندی که اولین فیلسوف جهان اسلام محسوب میشود. و فارابی بعد از آن است با این تفاوت که فارابی خودش صاحب نظر در امر فلسفه است.
همهی این نمونهها نشان میدهد که عصر امام صادق(ع) از جهات مختلف عصر شلوقی است و حضرت در این فضای بسیار پیچیده مدیریت لازم را نشان دادند آن هم نه آن که فقط همان روز را بنگرند بلکه نظر به آیندهای دارند که می دانند این افکار که با ترجمه به وجود میآید چه اشخاصی را میپروراند.
13- حاصل حرکتی که از حضرت سجاد(ع) شروع شد و در زمان حضرت باقر(ع) وسعت یافت در زمان امام صادق(ع) به آنچنان وسعتی میرسد که آن مرد خراسانی به حضرت میگوید هزار شیعه در خراسان دارید، هرچند آن شیعیان سطحی بودند و مثل هارون مکی یعنی آن شیعهی تنوری نبودند ولی از آنجایی که حضرت باید همهی این شیعیان را در سراسر جهان اسلام مدیریت کنند، سازمان وکالت را تشکیل میدهند که شبکهی بسیار پیچیده ای میباشد.
وضعیت شیعیان در دورهی امام صادق(ع) نیز از طرف حاکمان وقت با سختگیری همراه است ولی نه مثل حساسیتی که به بنیالحسن و زیدیه داشتند، زیرا شیعیان دارای یک حرکت تدریجی و فرهنگی بودند، برعکس بنیالحسن و زیدیه که زود قیام کردند و زود هم منقرض شدند. از آن طرف بنیامیه در اوج ضعف هستند و امکان سختگیری به شیعیان را ندارند.
دوران امام صادق(ع) از یک طرف اوج ضعف امویان است و از طرف دیگر ظهور حرکاتی مشکوک مثل ظهور ابراهیم امام و ابوالعباس سفاح ، و نیز بنیالحسن. در حدّی که عبداللهبنحسن- نوهی امام حسن(ع)- حضرت صادق(ع) را برای بیعت با فرزندش یعنی محمد نفس زکیّه دعوت میکند.
دو نفر از بنیالعباس و سه نفر از بنیالحسن قرار داد میکنند که محمد نفس زکیّه به عنوان مهدی امت رهبر شود و به دنبال امام صادق(ع) فرستادند و حضرت از آنها پرسیدند چرا جمع شدید همگی گفتند میخواهیم همگی با محمد بن عبدالله - یعنی محمد نفس زکیّه- بیعت کنیم که حضرت صادق میفرمایند این کار را نکنید و اشاره کردند به ابوالعباس سفاح و دست زدند پشت او و به عبدالله حسن فرمودند این و برادرانش و فرزندانشان در برابر شما هستند(5) و سپس به عبداللّه فرمودند این حکومت نه به سوی تو خواهد آمد و نه برای دو فرزندان تو خواهد بود و دو فرزند تو کشته خواهند شد و بلند شدند که بروند، فرمودند: صاحب عبای زرد او را خواهد کشت، یعنی منصور دوانقی. شخصی به نام عبدالعزیز بن علی از اصحاب بنیالعباس میگوید به خدا قسم من از دنیا خارج نشدم تا این که دیدم منصور، محمدبنعبداللّه را کشت.
14- جالب است که بنیالعباس در پشت پرده در حال برنامهریزی برای حکومتاند ولی در جلو پرده دارند با عبدالله بن حسن وارد معامله میشوند. بنیالحسن با سادگی فکر میکنند در این صحنه کاری میتوانند انجام دهند- البته اگر زیدبن علی پیروز میشد امور به دست امام صادق(ع) میافتاد زیرا حضرت فرمود: «لو ظَفَر وَفاء» اگر پیروز شود به عهد خود در انتقال امامت به حضرت وفا میکرد و آن امری که حضرت میفرمایند بنا بود بعد از سال 70 در سال 140 اتفاق بیفتد میتوانست دو قیام زیدبن علی و فرزندش باشد . پس هر قیامی به سمت ائمه نمیآمده- بنیالحسن با آنکه حضرت صادق(ع) اشاره کردند به حاکمیت بنیالعباس متوجه نشدند بنیالعباس در جاهای دیگر دارند کارهای دیگری برای تشکیل حکومت انجام میدهند.
حضرت صادق(ع) در این زمان است که به اصحاب میفرمایند: «كُفُّوا أَلْسِنَتَكُمْ وَ الْزَمُوا بُيُوتَكُمْ فَإِنَّهُ لَا يُصِيبُكُمْ أَمْرٌ تَخُصُّونَ بِهِ أَبَداً وَ لَا يُصِيبُ الْعَامَّةَ وَ لَا تَزَالُ الزَّيْدِيَّةُ وِقَاءً لَكُمْ أَبَد»(6) زبانهای خود را کنترل کنید و در خانههایتان باشید، چیزی در این شرایط به شما نمیرسد و زیدیه دائماً به عنوان یک سپر برای شما عمل میکنند- بدین معنا که دشمن مشغول آنها هستند و شما میتوانید به کار علمی خود ادامه دهید-.
15- یکی از کارهایی که امام جهت شیعیان انجام میدادند تا دشمن خطر شیعیان را کم ببیند روایتی است که می گوید: بعضی از اصحاب به حضرت عرض میکنند هیچچیز برای ما ناراحتکنندهتر از اختلاف بین شیعیان نیست و حضرت در جواب میفرمایند: «ذلک مِن قِبَلِی»(7) این از طرف خودمن میباشد، به همان معنایی که حضرت کاظم(ع) میفرمایند: «اخْتِلَافُ أَصْحَابِي لَكُمْ رَحْمَة» اختلاف اصحاب من برای شما شیعیان رحمت است زیرا اگر متحد میشدید به اسارت درمیآمدید. امام به زراره یک طور جواب میدادند و به ابوبصیر طور دیگر و میفرمایند: «ان الذی فرّق بینکم هو راعی کم» آن کسی که بین شما تفرقه انداخته چوپان شما است و به همین جهت هم هست که حکومتها نسبت به شیعه حساس نمیشوند تا آنکه شیعه بعدها بتواند حکومت را در اختیار بگیرد که در آن صورت تاریخ دیگری پیش میآید.(8)
موضوع تفرقه تنها در امور فقهی نبوده بلکه ملاحظه کنید در کتاب «ملل و نهل» اصحاب امامان هرکدام رهبر یک فرقه بودهاند، همینکه امام جهت رفع این اختلافها دخالت نکنند مقصود عملی شده. لذا هشام بر علیه مؤمن طاق کتابی به نام «الرّد علی الشیطان الطاق» مینویسد. در تعداد النوافل و اوقات النوافل شیعیان نظرات متفاوت داشتند.(9) در زمانی امام با آنهمه ارزشی که برای زراره قائلاند از زراره اعلام برائت میکنند چون خبردار شدهاند دستور قتل او صادر شده و همین امر موجب رفع آن قتل میشود - جالب است که خود زراره هم نمیدانسته قضیه از چه قرار است و لذا چون خبر برائتِ امام از خود را میشنود بیمار میشود- تا این که بعداً حضرت به او خبر میدهند که تو مثل آن کشتی هستی که باید معیوب میشدی تا پادشاه غاصبی از آن بگذرد.
16- هر اندازه شیعه بزرگ شود امام با تفاوتها و اختلافات تصنعی که ایجاد میکنند نمیگذارند حاکمان متوجه شوند چه اندازه شیعه بزرگ و یکپارچه است و مسلّم است هر وقت که امام بخواهند آن جمعیت متحد شوند با یک اشاره آن اختلافات تمام میشود چون همه تابع اماماند.
کسانی نیز در دستگاه بنیالعباس هستند که علاقه به امام دارند، هرچند شیعه نباشند زیرا امام طوری است که او را دوست دارند چه در برخوردهایشان و چه در عباداتشان، لذا ربیع حاجب یعنی دربان منصور به امام ارادت دارد و خبرهای دستگاه خلافت را به امام میرساند. یقطین بن موسی از بزرگان بنیالعباس است و علی بن یقطین از ارادتمندان امام، نوبخت و آل نوبخت از منجمین دربار عباسیاند و آل نوبخت به محبین آل علی(ع) معروفاند و بعداً از بزرگترین شعرا و متکلمینی هستند که در اطراف اهل البیت(ع) قرار دارند. والیِ اهواز و والیِ فارس از شیعیان خالص اماماند.
زراره نقل میکند یک سؤال از امام باقر(ع) کردم به من یک طور جواب دادند و به دیگری به شکل دیگری جواب دادند، وقتی علت را از آن حضرت پرسیدم فرمودند: «يَا زُرَارَةُ إِنَّ هَذَا خَيْرٌ لَنَا وَ أَبْقَى لَنَا وَ لَكُم»( الكافي ، ج1، ص: 65) ای زراره اینطور که جواب میدهم برای ما خیرات و موجب بقای ما و شما میشود.
17- امام دائماً توصیه به ارتباط با مجامع اهل سنت دارند که در نمازهایشان شرکت کنید و به تشیع جنازهی آنها بروید تا برخورد صمیمی و گرم با مجامع اهل سنت باقی باشد و همهی این امور موجب میشود تا شیعه را صحیح و سالم نگه دارند. هرچند در اواخر عمرِ حضرت صادق(ع) خلفاء متوجه میشوند همهچیز به آنها برمیگردد و به این جهت از آن به بعد ائمه(ع) یا در حبس هستند و یا زود شهید میشوند و تنها امام صادق(ع)اند که طولانیترین عمر را در بین ائمهی بعدی خود دارند و خلیفه که متوجه نقش محوری حضرت صادق(ع) است وقتی خبردار میشود امام صادق(ع) رحلت کردهاند، ابتدا به جهت دوستداشتنیبودن حضرت، گریه میکند و بعد دستور میدهد هرکس را که حضرت برای جانشینی وصیت کردهاند به قتل برسانند، که خبر میدهند به پنج نفر وصیت کرده. به خلیفه و به حاکم شهر و به خانمش امّ حمیده و عبدالله فرزند بزرگشان و موسی فرزند کوچکشان(10) و با این وضع منصور نمیتواند تصمیم خود را عملی کند. وقتی خبر رحلت حضرت را به ابوحمزه ثمالی که پیرمردی شده میدهند ابتدا از هوش میرود و چون به هوش میآید و جریان وصیت را میشنود میخندد و میگوید جانشین امام فرزند کوچک امام میباشد، چون تکلیف خلیفه و والی که معلوم است، زن هم که نمیتواند امام شود، اگر در فرزند بزرگ عیبی نبود فرزند کوچک را مطرح نمیکردند، پس امام ما فرزند کوچک امام است، یعنی امام موسای کاظم(ع). هرچند عدهای از شیعیان به عبدالله فرزند بزرگ امام رجوع میکنند و فرقهی فَتَحِیه را تشکیل میدهند، ولی هفت ماه بعد عبدالله اَفْتَح رحلت میکند و همه به امام موسی(ع) رجوع میکنند و این هفت ماه پراکندگی، شیعه را دچار مشکل نمیکند ولی امام موسی کاظم(ع) جا میافتند و این نشان میدهد بنیالعباس که همه چیزهای شیعه را میدانستند هنوز خیلی چیزها را نمیدانستند.
18- همانطور که عرض شد حضرت صادق(ع) در مورد زید بن علی دارند: «رحمه اللّه أما أنّه كان مؤمنا و كان عارفا و كان عالما صدوقا، أما انّه لو ظفرلوفى...»
در ابتدای صحیفه سجادیه مناظرهای بین یحیی بن زید و متوکل بن هارون هست در مورد قیام زید و خبر شهادت زید و فرزندش یحیی از طرف امام صادق(ع) و اینکه بنیامیه هزارسال حکومت میکند و هرکس در مقابل آنها بایستد سرکوب میشود و تا قیام آل محمد هر کس قیام کند سرکوب میشود. که نظر به شکست قیامهایی دارد که مدعی مهدویت نمایند و نه آن نوع قیامهایی که به تعبیر امام صادق(ع) اگر پیروز شوند وفا میکنند و نتیجه را به امام معصوم برمیگردانند، مثل انقلاب اسلامی که نظر به صاحب انقلاب یعنی حضرت مهدی(ع) دارد.
زید در 42 سالگی در دوره اقتدار هشام بن عبدالملک شهید میشود. انگیزهی قیام به جهت فشارهایی است که هشام به بهانههای مختلف به زید میآورد تا آنکه زید بن علی به این نتیجه میرسد که باید با هشام درگیر شود از آن جهت که معتقد میشود دیگر آن نوع زندگی ذلت است.
قیام زید قیامی پخته و همهجانبه است. برای شکلدادنِ قیام به کوفه میآید - شهر علی(ع) - و 40 هزار نفر از شیعیان و اهل سنت با او بیعت میکنند ولی حاکم کوفه مردم را به مسجد میخواند و همهی آنها را با محاصرهی مسجد در مسجد نگه میدارد و زید با یاران کمی که دارد بالأخره شکست میخورد و در نهایت در منطقهای به نام کناسه جنازهی او را به صورت عریان چند سال برسر دار نگه میدارند و بعد آن را آتش میزنند و خاکستر آن را بر باد میدهند، زیرا مردم در حدّ پرستش به جنازهی زید نظر داشتند و از این جهت خواستند اثری از آن جسد نماند. در روایت داریم بعد از شهادت زید خداوند اذنِ به انقراض بنیامیه داد و شیعیان به جهت شهادت زید در خراسان سیاه پوشیدند و پیرو شهادت زید، آوارگیِ فرزند زید یعنی یحیی پیش میآید و در نهایت او هم شهید میشود و شهادت او در مردم فوقالعاده اثرگذار بود در حدّی که بعد از او دعوت بر علیه بنیامیه جاذبه پیدا کرد و تشیع گستردگی خود را یافت هر چند بنیالعباس از این زمینه استفاده کردند و حکومت خود را پایهگذاری نمودند در حالیکه بعداً بسیاری از شیعیان بهدست ابومسلم پس از گرفتن و حبسکردن آنها کشته شدند.
هوشیاری زید آن بود که همهچیز را به هم گره نزد که با شکست خود پای امام صادق(ع) هم در میان باشد با اینکه یحیی میگوید از پدرم پرسیدم تو جزء ائمه نیستی؟ گفت نه. زیرا زید اسم ائمه(ع) را میدانست به همان معنایی که تنها افراد خاص اسم ائمه(ع) را میدانستند. زید در فضای تقیه نقدی به ابابکر و عمر ندارد و به همین جهت بعضی از شیعیان از او جدا میشوند که او از ما نیست ولی در آخرِ عمر که تیری بر پیشانیاش میخورد قبل از شهادتش میگوید چه کسی بود که از آن دو پرسید «هما اقام هذا الیوم» آن دو من را به این روز نشاندند. با اینهمه از وِجههی امام صادق(ع) اصلاً استفاده نمیکند و نمیخواهد دستش رو شود؛ لذا با شیعه و سنی یک طور و به صورت یکسان برخورد میکند در حالیکه فرزند امام سجاد(ع) است.
زید در حالیکه روایات متعددی حتی از پیامبر(ع) میدانسته و مورد احترام دانشمندان جهان اسلام بوده، به دست هشام بن عبدالملک شهید میشود و البته باید روی هم رفته زید و فرزندش را از مجموعهی زیدیه جدا تحلیل کرد، زیرا بعداً قیامهای متعددی تحت عنوان زیدیه صورت میگیرد که چندان به زیدبنعلی مرتبط نیستند.
قیام نفس زکیّه
19- از موسی بن عبدالله حسن -که برادر کوچک محمد نفس زکیّه است- نقل است که پدرم گفت این امر مستقیم نمیشود مگر آن که جعفر بن محمد را به طرف خود بکشانم و به سوی حضرت میروند، حضرت ابتدا عذر میآورند و میفرمایند نیازی به من ندارید. عبدالله میگوید مردم گردنهایشان را به سوی تو کشیدهاند اگر تو جواب مثبت به ما بدهی مردم همراه ما میشوند. امام صادق(ع) به او فرمودند: من تو را به خدا پناه ميدهم از اينكه متعرض اين كار شوى كه صبح و شام در فكر آن هستى، و ميترسم كه اين اقدام، شرى به تو رساند.
پس از گفتگویی طولانی اباعبداللّه(ع) فرمودند: پسر عمو! سخن مرا بشنو و اطاعت كن، به خدائى كه جز او شايستهی پرستشى نيست، من نصيحت و خيرخواهى را از تو باز نداشتم، ولى تو را نمىبينم كه عمل كنى، و امر خدا هم برگشت ندارد.
امام صادق(ع) به او فرمود: به خدا تو ميدانى كه او (يعنى محمد پسر تو كه مدعى امامت و در مقام خروج است) همان لوچ چشم موى پيشانى برگشتهی سياه رنگى است كه در ته سيلگاه بِسُدَّةِ أَشْجَعَ كشته مىشود -گويا خبرى غيبى به اين مضمون از پيغمبر يا امامان سابق صادر شده بود كه خود عبد اللّه هم آن را ميدانست- موسی فرزند عبداللّه میگوید: پدرم گفت: او آن نيست. به خدا سوگند كه او به خونخواهى تمام فرزندان ابىطالب قيام ميكند.
امام صادق(ع) به او فرمود: نه به خدا، او بيشتر از چهار ديوار مدينه را بهدست نمىآورد، و هرچه تلاش كند و خود را به مشقت افكند، دامنهی فعاليتش به طائف نرسد، اين مطلب ناچار واقع شود، از خدا بترس و بر خود و برادرانت رحم كن. به خدا كه او در ميان خانه هاى بِسُدَّةِ أَشْجَعَ كشته مىشود، گويا اكنون او را برهنه و روى خاك افتاده مىبينم كه خشتى ميان دو پايش هست، و اين جوان هم هرچه بشنود سودش ندهد- موسىبنعبدالله گويد: مقصودش من بودم- او هم همراهش خروج كند و شكست خورد و رفيقش (محمد) كشته شود، سپس موسى برود و با پرچم ديگرى خروج كند و سِپهبد آن (ابراهيم كه به خونخواهى برادرش محمد قيام كند) كشته شود و لشكرش پراكنده شود، اگر (اين پسر يعنى موسى) از من بپذيرد، بايد در آنجا از بنىعباس امان خواهد، تا خدا فَرَج دهد و به تحقيق من ميدانم كه اين امر عاقبت ندارد و تو هم ميدانى و ما هم ميدانيم كه پسر چشم لوچ سياه رنگ، موى پيشانى برگشتهی تو، در ته رودخانه بِسُدَّةِ أَشْجَعَ در ميانه خانه ها كشته خواهد شد.(11)
پدرم برخاست و ميگفت: بلكه خدا ما را از تو بىنياز ميكند و تو هم (چون دولت ما را ببينى) خودت از اين عقيده بر ميگردى يا آنكه خدا تو را برميگرداند با ديگران، و از اين سخنان مقصودى ندارى جز اينكه ديگران را از ما بگردانى و تو وسيلهی سرپيچى آنها شوى. امام صادق(ع) فرمود: خدا ميداند كه من جز خيرخواهى و هدايت ترا نميخواهم و من جز كوشش در اين راه تكليفى ندارم.
پدرم برخاست و از شدت خشم جامهاش به زمين ميكشيد، امام صادق(ع) خود را به او رسانيد و فرمود: به خدائى كه جز او شايان پرستشى نيست و او به پنهان و آشكار داناست و رحمان و رحيم است و بزرگوار و برتر از خلق خود است، من دوست دارم همهی فرزندان و عزيزترين آنها و عزيزترين خانوادهام را قربانت كنم، و نزد من چيزى با تو برابر نيست، خيال مكن كه من با تو دوروئى كردم.
پدرم متأسف و خشمگين از نزدش خارج شد، سپس حدود بيست شب گذشت كه مأمورين ابىجعفر (منصورخليفه عباسى) آمدند و پدر و عموهايم را گرفتند و به زنجير بستند و بر محملهاى بىفرش و روپوش نشانيدند و ايشان را در نمازگاه عمومى نگه داشتند تا مردم سرزنششان كنند، ولى مردم به حال آنها رقت كرده و از سرزنش خوددارى كردند، سپس آنها را بردند و جلو در مسجد پيغمبر(ص) نگه داشتند.
امام صادق (ع) در آن محل پيدا شدند و از شدت غضب همهی عبايشان روى زمين بود، .. همانا به خدا من از نصيحت كوتاهى نكردم، ولى مغلوب شدم، قضاى خدا بازگشت ندارد. سپس حركت كرد و يكتاى نعلينش را به پا كرد و ديگرى در دستش بود و تمام دنبالهی عبايش را به زمين ميكشيد و به خانهی خود رفت و20 شب تب كرد و شب و روز گريه ميكرد كه خانوادهی بنیهاشم نسبت به او نگران شدند كه مبادا جان سپارد.
آنها را بردند و مدتى از آنها خبری نبود تا محمدبنعبد اللّهبنحسن آمد و خبر داد كه ابوجعفر یعنی منصور دوانقی پدر و عموهاى او را كشت.
پس از آن محمد بن عبد اللّه مشهور به نفس زکیّه قیام كرد و مردم را به بيعت خود دعوت نمود و هيچيك از قريش و انصار و عرب با او مخالفت نكرد.
موسى گويد: محمدبنعبداللّه کسی را نزد امام صادق(ع) فرستاد که حضرت را بیاورند، چيزى نگذشت كه امام صادق(ع) را آوردند و در برابرش نگه داشتند، به امام گفت: بيعت كن تا جان و مال و فرزندانت در امان باشد و به جنگكردن هم تكليف ندارى، امام صادق(ع) فرمود: من توانائى جنگ و كشتار ندارم و به پدرت دستور دادم و او را از بلائى كه او را احاطه كرده بر حذر داشتم، ولى حذر در برابر قَدَر سودى نبخشد، پسر برادرم! به فكر استفاده از جوانها باش و پيران را واگذار.
محمد گفت: به خدا كه خواه يا ناخواه بايد بيعت كنى، حضرت به شدت امتناع ورزيد، و محمد دستور داد امام را به زندان برند... امام صادق(ع) خنديد و فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم» عقيده دارى مرا زندان كنى؟
امام صادق(ع) فرمود: همانا به خدا گويا ميبينم تو را كه از بِسُدَّةِ أَشْجَعَ خارج شده و به سوى رودخانه ميروى و سوارى نشاندار كه نيزهی كوچكى نيمى سفيد و نيمى سياه در دست دارد و بر اسب قرمز پيشانى سفيدى سوار است بر تو حمله كرده و با نيزه به تو زده ولى كارگر نشده است و تو بينى اسب او را ضربت زده و به خاكش انداختهاى، و مرد ديگرى كه گيسوان بافتهاش از زير خودش بيرون آمده و سبيلش كلفت است از كوچه هاى آل ابى عمار دئليان بر تو حمله كرده و او قاتل تو باشد، خدا استخوان پوسيده او را هم نيامرزد.
هنوز شب نيامده بود كه محمد بن عبد اللّه كس فرستاد و امام جعفر صادق(ع) را رها كرد، سپس بوديم تا ماه رمضان فرا رسيد، به ما خبر دادند كه عيسى بن موسى (برادر زاده منصور) خروج كرده و رهسپار مدينه است و پس از درگیری با سپاه محمد نفس زکیّه محمد وارد قبيلهی هذيل شد و از آنجا به جانب أشجع رفت. در آنجا همان سوارى كه امام صادق(ع) فرموده بود، از كوچهی هذيل در آمد و از پشت سر بر او حمله كرد، او را نيزه زد ولى كارگر نيفتاد، محمد به او حمله كرد و بينى اسبش را با شمشير بزد، سوار، ديگر باره به او نيزه زد و در زرهش فرو برد، محمد به جانب او برگشت و او را ضربت زد و مجروحش ساخت. محمد آن سوار را تعقيب ميكرد و او را ضربت ميزد كه حميد بن قحطبه از كوچهی عماريين بر او حمله كرد و نيزهاش را در تن او فرو برد، ولى چون نيزهاش شكست، محمد بر حميد حمله كرد، حميد هم با آهن ته نيزه شكستهاش بر او زد و روى خاكش انداخت، سپس از اسب فرود آمد و او را ضربت ميزد تا مجروحش كرد و بكشت و سرش را برگرفت، و لشكر عيسى از هر سو به مدينه در آمد و آن را تصرف كرد، و ما جلاى وطن كرديم و در شهرها پراكنده شديم.
موسىبنعبداللّه گويد: من آواره و گريزان در حالى قرار گرفتم كه به هيچ شهرى جا نداشتم، چون روى زمين بر من تنگ آمد و ترس بر من غلبه كرد، به ياد فرمايش امام صادق(ع) افتادم. نزد مهدى عباسى (كه در ذيحجه سال 158 خليفه شد) رفتم، زمانى كه او به حج رفته و در سايه ديوار كعبه براى مردم خطبه ميخواند، بدون اينكه مرا بشناسد، از پاى منبر برخاستم و گفتم: يا امير المؤمنين، اگر تو را به خيرخواهى كه ميدانم رهنمائى كنم، به من امان ميدهى؟ گفت: آرى. آن خيرخواهى چيست؟ گفتم: موسىبنعبداللّهبنحسن را به تو نشان ميدهم، گفت: آرى تو در امانى، گفتم: به من مدركى بده كه خاطرم جمع باشد، از او عهود و پيمانها (مانند امضا و شاهد و قسم) گرفتم و از خود اطمينان يافتم، سپس گفتم: خود من موسى بن عبداللهام، گفت: بنا براين گرامى هستى و به تو عطا مىشود.(12)
امام صادق(ع) در قبل به عبدالله حسن فرموده بودند اگر بخواهید جهت امر به معروف قیام کنید من با شما هستم ولی برای حکومت و به عنوان مهدیِ امت نه. عبدالله حسن به امام گفت تو بر فرزند من حسادت میکنی و امام متذکر شدند که این امر از آن تو و فرزندانت نیست و همه کشته خواهند شد و اشاره کردند به منصور دوانقی که عبای زرد داشت و فرمودند او محمد را خواهد کشت. با این که امام توطئه را افشا میکنند ولی بنی الحسن مطلب را نمیگیرند.(13) در هر حال این قیامها جهت آن که امام بتوانند در امور فرهنگی بدون مزاحمت خلفا کار خود را جلو ببرند، بسیار اثرگذار بوده.
قیام دیگری شبیه قیام محمد بن عبدالله حسن بعد از کشتهشدن او در بصره به فرماندهی ابراهیم بن عبدالله بن حسن صورت میگیرد که باز با کشتهشدن ابراهیم تمام میشود.
20- کثرت شیعیان در زمان امام صادق(ع)، اقتضای مدیریت تازهای را به میان آورد تحت عنوان «سازمان وکالت» با هویتی کاملاً مخفی، و به همین جهت نصربن قابوس 20 سال وکیل امام است ولی کسی نمیدانست. و دیگری عبدالرحمن بن حجاج وکیل امام است و او را هم کسی نمیشناسد. وقتی طرف 20 سال وکیل امام بوده نشان میدهد سازمان وکالت خیلی زودتر از رحلت امام از طریق شیعیانِ قابل اعتمادی تشکیل شده. سازمان وکالت در ابتدای امر در این حدّ مخفی است که ملاحظه کردید. ولی در مرحله دوم، شیعیان میدانستند فلان فرد وکیل امام است که این مربوط به عصر حضرت کاظم و امام رضا«علیهماالسلام» میباشد و در مرحلهی سوم، شبکهی وکلا بهوجود میآید که وکیل فلان شهر مستقیماً با امام مرتبط نیست بلکه با وکیل ناحیهی مقدسه مرتبط است زیرا مناطق حضور شیعه بسیار گسترده شده، لذا از مصر و مغرب وکلا حضور دارند تا بغداد و نهایت و انتهای این شبکه در زمانی به روغن فروشی در بغداد ختم میشده به نام عثمان بن سعید که از نواب خاص بوده و در قالب تجارت روغن با او مرتبط بودند و این شبکه از اواخر عمر حضرت هادی(ع) بسیار منسجم شده و به یک مدیریت غیر متمرکز تبدیل گشته و آرامآرام به سوی استقلال میروند جهت آماده شدن برای خودکفایی در دوره غیبت و حفظ شیعه در زمان غیبت از خطر انحراف به کمک نواب و داشتن نظام مالی منظم جهت استقلال مالی شیعه از حکومت .
شبکهی وکالت موجب ایجاد مجموعهی منظمی در میان علماء شیعه میشود تا اختلافات آنها بالا نگیرد و اگر اختلافی پیش میآید از طریق وکلا حل شود. نُواب بالاتر از کسانیاند که وجوهات را جمع آوری میکردند و امام فرموده بودند اطاعت از آنها اطاعت از ما است و چون شأن نُواب حساس بوده خطرات زیادی هم آنها را چه از جانب حاکمان و چه از نظر نفس امّاره خودشان تهدید میکرده و به همین جهت برخورد ائمه با انحرافات آنها بسیار محکم است و خود وُکلا نیز در برخوردی که برای یکی از وکلا پیش آمده به جهت انحرافی که پیدا کرد، نقش فعّال داشتهاند. آنچه مهم است نحوهی مردمیِ تشیع است در تاریخ. وکلا با سلسلهمراتب خاصی با نّواب مرتبط هستند، نوابی که بسیار دقیق عمل میکنند و حتی ممکن بوده به ظاهر از سلسلهای که به خلفا مرتبطاند باشند مثل حسین بن روح نوبختی که از سلسلهی نوبختان است که منجمان دربار بودند ولی به شدت تقیه میکرده.(14)
21- سازمان وکالت برای ادارهی امور شیعیان بوده و بزرگان جهان تشیع در شبکهای پیچیده وکلای امام را قبول کرده بودند زیرا متوجه بودند وُکلا مورد وثاقت اماماند و مجموعاً ناحیهی مقدسه را تشکیل میدهند و آنقدر پنهانکاری را رعایت میکردند که اسم امام را نباید کسی میبرده زیرا اگر اسم مطرح میشده به دنبال صاحب اسم میگشتهاند، از این جهت باید برای حاکمان، وجود امام هم انکار میشده.
22- امام صادق(ع) در هر دوره از زندگی خود متناسب با شرایط تاریخی آن دوره روشها و برخوردهای مناسب آن دوره را نشان میدهند، اعم از دورهای که هشام بن عبدالملک حاکم است که هنوز دوره قدرت بنی امیه است و یا زمانی که دورهی افول قدرت بنیامیه میباشد و یا دورهی ظهور بنیالعباس و یا دورهی منصور دوانقی که بسیار خونریز است، در هر دورهای روشهای برخورد را برای شیعیان مشخص میکنند.
23- امام صادق(ع) مجموعهای از روابط را شکل میدهند که چه حکومت در دست شیعیان باشد و چه نباشد، شیعیان بتوانند به صورتی خودکفا خود را در بستر مذهب اسلام اداره کنند، به همان معنای «حکومت در حکومت» که نیازهای اقتصادی و فرهنگی و سیاسی در آن تعریف شده و در این ارتباط جواب داده میشود.
24- از جمله فعالیتهایی که شیعه در این دورهها دارد شکلگیری مراکزی است مثل شهر قم که قبل از اسلام به دین زردشت بودند و شهر قم در دورهی فتوحات به دست ابوموسی اشعری و تعدادی از سرداران فتح میشود. بعضی از سرداران که حجاج با آنها کج میتابد و خودشان در فتح قم شرکت داشتند با خانواده به قم هجرت میکنند و مردم قم هم از آنها استقبال مینمایند و بالاخره شرایطِ بهظهورآمدنِ روات شیعه در قم فراهم میشود که در زمان امام صادق(ع) از آن روات آدمبنعبدالله را داریم که پدر ذکریا بن آدم است که در زمان امام رضا(ع) مطرح میشود و عملاً شهر قم در سال 100 هجری به عنوان یک شهر شیعی مطرح میگردد و در زمان امام صادق(ع) یعنی حدود سال 130 روات شیعیِ شهر زیاد میشوند تا آنجا که در زمان امام هادی(ع) قم یکی از مراکز مهم تشیع میباشد و نام «قم کوفةٌ صغیره»(15) پیدا میکند و امامان در وصف آن دارند «قُم بَلَدُنا وَ بَلَدُ شِیعَتُنا» البته اوج حوزهی قم مصادف است با دورهی غیبت.
25- در موضوع شیوهی تربیتی حضرت صادق(ع) میتوان به نحوهی تربیت هشام بن حکم توسط حضرت صادق(ع) نظر کرد که از اصحاب ویژهی حضرت است در امر کلام و دفاع از اصول اعتقادی شیعه و در این راستا میتوان بُعدی از زندگی امام صادق(ع) را مدّ نظر قرار داد.
رجال کشی نقل میکند از عمربن یزید که هشام مذهب جَهْنِیه را داشت، از من خواست تا او را به نزد امام صادق(ع) ببرم تا با او مناظره کند- ظاهراً هشام جوان بوده، برعکس امام صادق(ع) که عالم شهرند و حدود 40 سال دارند- به او گفتم باید از او اجازه بگیرم و رفتم و حضرت اجازه دادند ولی باز خدمت امام برگشتم و از بیمحابابودن هشام گفتم و حضرت فرمود: یا عمر! برای من میترسی؟ خجالت کشیدم و فهمیدم لغزشی از من سرزده و آمدم بیرون و به هشام خبردادم که حضرت اجازه دادند، او بدون مقدمه راه افتاد و اجازه گرفت و وارد شد و من هم با او وارد شدم ، همین که نشست حضرت از مسئلهای از او سؤال کرد و هشام حیران شد و ماند و از حضرت خواست که به او مهلتی داده شود و امام به او مهلت دادند و هشام برای جواب به این طرف و آن طرف رفت و تلاش میکرد جواب سوال را بیابد ولی چیزی نیافت، پس برگشت به طرف حضرت صادق(ع) و حضرت جواب آن سؤال را به او داد و حضرت سؤال ديگر كرد كه آن سؤال مذهب او را باطل ميكرد و باعث فساد عقيدهاش ميشد. هشام با اندوه و تحيّر از خدمت امام مرخص شد. هشام گفت: چند روز در حيرت و سرگردانى بودم. عمر بن يزيد گفت: براى مرتبهی سوم هشام از من تقاضا كرد برايش اجازه بخواهم. خدمت امام رسيده اجازه خواستم. فرمود: در فلان محلِ حيره منتظر من باشد، فردا صبح إنشاءاللّه وقتى به آن طرف رفت يكديگر را خواهيم ديد. پيش هشام آمدم و جريان را گفتم. بسيار خوشحال شد. هشام قبل از امام به آن محل رفت. وقتی هشام را ملاقات كردم پرسيدم بالاخره بين تو و امام چه گفتگو شد؟ گفت: من قبل از حضرت صادق(ع) به آن محل رفتم، يك وقت ديدم امام(ع) سوار قاطر است همين كه چشمم به او افتاد از ديدارش هيبتى مرا فرا گرفت و بر خود لرزيدم به طورى كه زبانم ياراى تكلم و صحبت نداشت، نميدانستم و نميتوانستم حرفى بزنم. مدتى امام(ع) انتظار كشيد كه من سخنى بگويم، اين توقف او بيشتر باعث عظمت او و ترس من ميشد. يقين كردم اين هيبت و جلالت كه از او در دل من وارد مىشود فقط از جانب خدا است و مقامى است كه او در نزد خدا دارد.
عمر گفت: هشام پس از آن ملاقات، مذهب و عقيده خود را رها كرد و متدين بدين حق گرديد و بر تمام اصحاب حضرت صادق(ع) برترى يافت.(16)
ملاحظه کنید هشام با آن روحیهای که گمان میکرد توانایی مناظره با امام را دارد چگونه با برخورد حکیمانه امام به هشامی تبدیل میشود که در سراسر عمرِ خود در خدمت ائمه(ع) قرار میگیرد. امام در اولین سؤال به هشام فرصت میدهند که از هرکس خواهد برود جواب سؤال را بپرسد و وقتی او میرسد به اینکه کسی در شهر نیست که جواب آن سؤال را بداند، در مرتبهی بعد که حضرت را ملاقات میکند، میفهمد در محضر چه کسی قرار دارد و در این فضا دیگر، آمادهی شنیدن است و نه آماده برای مناظره، و در مرتبهی سوم حضرت او را متوجه صحنهای از احساس متعالی کردند و او هیبت الهی امام را یافت و استدلال تامّ بر امامت امام پیدا کرد، در حالیکه همهی علماء شهر را تجربه کرده بود و فهمید اینجا، جای دیگری است که میتوانند با دو سؤال و یک نگاه، کسی چون هشام را شیفته کنند تا هم عقلش قانع شود و هم قلبش به احساس متعالی برسد- این نوع تربیتکردن برای اهل البیت(ع) معرّف خصوصیات خاص مکتب آنها است که تنها به کرامت نشاندادن بسنده نمیکنند.(17)
26- نمونه دیگری از روش تربیتی حضرت صادق(ع) را خود هشام نقل میکند. میگوید: «سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ(ع) بِمِنًى- عَنْ خَمْسِمِائَةِ حَرْفٍ مِنَ الْكَلَامِ فَأَقْبَلْتُ أَقُولُ يَقُولُونَ كَذَا وَ كَذَا قَالَ فَيَقُولُ قُلْ كَذَا وَ كَذَا قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ هَذَا الْحَلَالُ وَ هَذَا الْحَرَامُ أَعْلَمُ أَنَّكَ صَاحِبُهُ وَ أَنَّكَ أَعْلَمُ النَّاسِ بِهِ وَ هَذَا هُوَ الْكَلَامُ فَقَالَ لِي وَيْكَ يَا هِشَامُ لَا يَحْتَجُّ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ بِحُجَّةٍ لَا يَكُونُ عِنْدَهُ كُلُّ مَا يَحْتَاجُونَ إِلَيْه»(18) در محل منا از حضرت اباعبداللّه(ع) از 500 مطلب پرسش کردم، من همچنان مىگفتم چنين و چنان گويند و او مىفرمود در پاسخ چنين و چنان بگو، گفتم. قربانت شما در حلال و حرام مسلّم از همهی مردم اعلم هستيد، ولى اينها مسائل علم كلام است (و شما اين طور حاضر جواب هستيد؟) فرمود: اى هشام واى بر تو، ممكن است خدا امام و حجتى براى خلقش مقرر كند كه جواب هر چه بدان محتاج باشند در نزد او نباشد؟
ملاحظه کنید هشام با ذهنی منظم 500 سؤال دارد و حضرت در آن فرصت کم در منا در ایام حج چگونه چنین متکلمی را تربیت کردند، در حالی که هشام حرفهای دیگران را که اینطور میگویند در محضر امام آورده. یعنی از سایر نظرات آگاه است و خدمت امام رسیده.
27- در تاریخ هست که هشام بن سالم گفت: خدمت حضرت صادق(ع) بودم با چند نفر از اصحاب مردى شامى وارد شد و اجازه خواست سلام كرد امام او را اجازه نشستن داده. فرمود: چه حاجت دارى؟گفت: شنيدهام هر چه از شما بپرسند ميدانى آمدهام با شما مناظره كنم. امام پرسيد در چه مورد؟ گفت: در باره قطع و وصل قرآن و رفع و نصب و جَر و سكون آن. حضرت صادق(ع) رو به حَمران نموده فرمود: با اين مرد بحث كن. شامى گفت: من ميخواهم با شما مناظره كنم نه با او. فرمود: اگر او را شكست دادى مرا شكست دادهاى. مرد شامى شروع كرد به سؤالكردن از حمران. آنقدر سؤال كرد كه خسته شد و حمران پيوسته او را جواب ميداد. امام صادق(ع) فرمود: شامى! چگونه يافتى حمران را؟ گفت: استاد است هر چه پرسيدم جواب داد. امام به حمران فرمود: حالا تو از شامى سؤال كن. حمران با اولین سؤال نگذاشت كه مرد شامى تكان بخورد و بتواند خود را جمع و جور كند. مرد شامى عرض كرد آقا اگر اجازه بدهى دربارهی عربى با شما مناظره كنم. امام به ابانبن تغلب فرمود: با او مناظره كن ابان نيز در اولین مرحله نگذاشت مرد شامى تكان بخورد. شامى گفت: ميخواهم در مورد اعتقادات دينى بحث كنم. او را حواله به مؤمن طاق داده. فرمود: با او مناظره كن. بحث بين آنها شروع شد بالاخره مؤمن طاق با حرف خودش او را مغلوب نمود. گفت: مايلم در بارهی استطاعت بحث كنم. امام به طيار فرمود: تو با او بحث كن. طيار نيز او را نگذاشت تكان بخورد. گفت: ميخواهم در بارهی توحيد بحث كنم. امام به هشام بن سالم فرمود با او بحث كن. مناظره آنها نيز بدين طريق بود كهگاهى شامى و گاهى هشام پيروز مىشد. بالاخره هشام او را مغلوب كرد.گفت: ميخواهم در مورد امامت با شما مناظره كنم. امام رو به هشام بن حَكَم نموده فرمود: ابوالحَكَم تو با او مناظره كن. هشام نگذاشت يك كلمه حرف بزند چنان او را پيچاند كه حرفزدن را فراموش كرد.امام صادق(ع) از مناظرهی هشام چنان خوشش آمده بود كه شروع به خنده نموده به طورى كه دندانهاى مباركش معلوم مىشد. مرد شامى گفت: مثل اينكه شما ميخواهى به من بفهمانى كه در ميان شاگردانت چنين اشخاصى هستند. فرمود: همين است. سپس فرمود: برادر شامى اما حمران ترا با زبان گرفت متحير شدى و مغلوب گرديدى ولى يك سؤال واقعى نمود، جواب آن را ندانستى. اَبانِ بن تغلب نيز حق را با باطل آميخت و بر تو پيروز شد ولى زُراره با تو به قياس مناظره كرد، قياس او بر تو غالب آمد. ولى طيار مانند كبوترى بود كه گاهى مىپريد و گاهى به زمين ميخورد و چون تو كبوترى كه قدرت پرواز ندارد بودى. هشام بن سالم گاهى به زمين ميخورد و گاهى حركت ميكرد، ولى هشام ابن حكم هرچه گفت واقعيت و حقيقت بود، نگذاشت آب دهانت را فرو برى. برادر شامى! خداوند حق را به باطل آميخته و در اختيار مردم جهان گذاشته، پيمبران را فرستاده تا تميز بين حق و باطل بدهند. به انبياء و اوصياء حق و باطل را شناسانده و پيمبران را جلوتر از اوصياء فرستاد تا به مردم معرفى كنند، كسانى را كه خداوند به آنها مزيت عنايت فرموده و آنها را به مقام رهبرى اختصاص بخشيده (منظور معرفى ائمه و پيشوايان دين است). اگر باطل جدا و حق نيز جداگانه بود مردم احتياج پيامبر و جانشين او نداشتند. ولى خداوند آن دو را مخلوط كرد و پيامبران و جانشينان آنها را موظف نمود تا بين حق و باطل تميز بدهند براى بندگانش. مرد شامى گفت: هركس با تو بنشيند رستگار است. حضرت صادق(ع) فرمود: پيغمبر اكرم(ع) با جبرئيل و اسرافيل مىنشست، جبرئيل به آسمان صعود ميكرد و اخبار را از جانب خدا مىآورد و اگر آن نشستن پيامبر با ايشان سبب رستگاريش شود نشستن تو نيز همين طور است. مرد شامى گفت: مرا جزء شيعيان خود قرار ده و به من تعليم بفرما. امام (ع) روى به هشام بن حكم نموده فرمود: اين مرد را تعليم بده، من دوست دارم شاگرد تو باشد. على بن منصور و ابومالك خضرمى گفتند شامى را بعد از درگذشتِ حضرت صادق(ع) نيز ميديديم كه از هداياى شام براى هشام مىآورد وقتى برميگشت هشام از سوغاتىهاى عراق به او پيشكش مىنمود. على بن منصور گفت: شامى مرد پاك- دلى بود.(19)
ملاحظه بفرمائید آن مرد شامی چگونه مدعی بوده در همه فنونِ دین صاحبنظر است و حضرت صادق(ع) هم پس از آنکه آن مرد شامی در آخر تقاضا کرد به او آموزش داده شود او را به قویترین شاگردانش سپردند تا بتوانند همدیگر را درک کنند. از آن مهمتر حضرت اصحاب خود را نیز متوجه ضعفهایشان کردند تا به صِرف پیروزی بر رقیب کار را تمام شده ندانند و خود را از علمِ لازم مستغنی ندانند.
28- در مورد فضای تربیتی حضرت صادق(ع) در یک نمونه دیگر داریم: يونس بن يعقوب نقل کرد: روزى نزد امام صادق(ع) بودم كه مردى از أهل شام بر آن حضرت وارد شده و گفت: من مردى وارد به كلام و فقه و فرائض مىباشم، خدمت شما براى مناظره با اصحابت رسيدهام.
حضرت به او فرمود: « كَلَامُكَ هَذَا مِنْ كَلَامِ رَسُولِ اللَّهِ(ص) أَوْ مِنْ عِنْدِكَ؟....» اين كلامى كه مىگويى ريشه در كلام رسول خدا(ص) دارد يا از خودت مىباشد؟ گفت: برخى از سخنان نبوىّ و برخى از جانب خود من است.
فرمود: پس تو شريك پيغمبرى؟ گفت: نه، فرمود: از خداى عزّ و جلّ وحى شنيدهاى؟ گفت: نه، فرمود: چنان كه اطاعت پيغمبر را واجب مىدانى اطاعت خودت را هم واجب مىدانى؟ گفت: نه.
حضرت روى به من داشته و فرمود: اى يونس، اين مرد پيش از آنكه وارد بحث شود خودش را محكوم كرد (زيرا گفته خودش را حجّت دانست بىآنكه دليلى بر حجّيّتش داشته باشد)،
سپس فرمود: اى يونس اگر علم كلام خوب مىدانستى با او سخن مىگفتى، يونس گويد: من گفتم: واى و افسوس! قربانت گردم من شنيدم كه شما از علم كلام نهى مى نمودى، و ميفرمودى: واى بر أصحابِ علم كلام، زيرا مىگويند اين درست مىآيد و اين درست نمىآيد، اين به نتيجه مىرسد [و آن نمىرسد]، اين را مى فهميم و اين را نمى فهميم!!.
فرمود: من گفتم: واى بر گروهى كه گفته ام را رها كنند و دنبال خواسته خود بروند.
سپس به من فرمود: برو بيرون و هركس از متكلّمين را ديدى بياور.
يونس گويد: من حمران بن اَعين و احول و هشام بن سالم را كه علم كلام خوب مىدانستند همراه با قيس ماصر كه به عقيده من در كلام بهتر از آنان بود و علم كلام را از علىّ بن حسين(ع) آموخته بود، آوردم، چون همگى در مجلس حاضر شديم، آن حضرت سر از خيمه بيرون كرد- و آن خيمهاى بود كه در كوه، كنار حرم براى حضرت مىزدند كه چند روز قبل از حجّ آنجا تشريف داشت- چشم حضرت به شترى افتاد كه به دو مىآمد، فرمود: قسم به ربّ كعبه كه اين هشام است!. ما فكر كرديم مقصود حضرت؛ هشام از اولاد عقيل است كه او را بسيار دوست مىداشت، كه ناگاه هشام بن حكم وارد شد و او در آغازِ روئيدن موى رخسار بود و همه ما از او بزرگسالتر بوديم، امام صادق(ع) برايش جا باز كرد و فرمود: هشام با دل و زبان و دستش ياور ماست، سپس فرمود: اى حمران با مرد شامى سخن بگو.
پس او وارد بحث شد و بر شامى غلبه كرد، سپس فرمود: اى طاقى، یعنی مؤمن الطّاق أبوجعفر احول، تو با او سخن بگو. او هم سخن گفت و غالب شد، سپس فرمود: اى هشام بن سالم تو هم گفتگو كن، او با شامى برابر شد و كارشان به تعارف كشيد و پيروز و غالبى نداشت، سپس امام صادق(ع) به قيس ماصر فرمود: تو با او سخن بگو، او وارد بحث شد و حضرت از مباحثه آن دو مىخنديد زيرا مرد شامى گير افتاده بود، پس به مرد شامى فرمود: با اين جوان- يعنى هشام بن حكم- صحبت كن، گفت: حاضرم، سپس شامى به هشام گفت: اى جوان در باره امامت اين مرد از من بپرس، هشام (از اين بىادبى) آنچنان به خشم آمد كه مىلرزيد، پس هشام گفت: اى مرد، آيا پروردگارت به مخلوقش خير انديشتر است يا مخلوق به خودشان؟ شامى گفت: بلكه پروردگارم نسبت به مخلوق خود خير انديشتر است، هشام: در مقام خير انديشى براى مردم چه كرده است؟ شامى گفت: براى ايشان حجّت و دليلى بپا داشته تا متفرّق و مختلف نشوند و او ايشان را با هم الفت دهد و ناهمواريهاى ايشان را هموار سازد و آنان را از قانون پروردگارشان آگاه سازد.
هشام: او كيست؟ شامى: رسول خدا(ص) است، هشام: بعد از رسول خدا(ص) كيست؟ شامى: قرآن و سنّت است، هشام: قرآن و سنّت براى رفع اختلاف امروز ما سودمند است؟ شامى: آرى، هشام: پس چرا من و تو اختلاف كرديم و براى مخالفتى كه با تو داريم از شام به اينجا آمدى؟! و تو پندارى كه رأى و نظر راه دين است و تو خود معترفى كه رأى و نظر بر يك قول واحد مختلف جمع نمىگردد! مرد شامى در حالت تفكّر و انديشه خاموش ماند، امام صادق(ع) به او گفت: چرا سخن نمىگويى، گفت: اگر بگويم اختلاف نكردهايم، ستيزه و جدل كردهام، و اگر بگويم قرآن و سنّت از ما رفع اختلاف مىكند باطل گفته ام زيرا عبارات كتاب و سنّت معانى مختلفى را متحمّل است، ولى همين استدلال به سود من و زيان هشام است! حضرت فرمود: از او بپرس تا بفهمى كه سرشار است.
پس شامى به هشام گفت: اى مرد، چه كسى به خلق خيرانديشتر است؛ پروردگارشان يا خودشان؟!. هشام: پروردگارشان از خودشان خيرانديشتر است.
شامى: آيا پروردگار شخصى را بپا داشته است كه ايشان را متّحد كند و ناهمواريشان را هموار سازد و حقّ و باطل را به ايشان بازگويد؟ هشام: آرى. شامى: او كيست؟
هشام: در ابتداى شريعت؛ رسول خدا(ص) بود أمّا پس از او عترت آن حضرت مىباشند.
شامى: عترت پيامبر كيست كه قائم مقام او و حجّت مىباشد؟ هشام: امروز يا در گذشته؟ شامى: امروز كيست؟ هشام (با اشاره به امام صادق(ع)) گفت: همين شخصى كه بر مسند نشسته و از اطراف جهان به سويش رهسپار گردند، به ميراث علمى كه از پدرانش دست بهدست گرفته خبرهاى آسمان و زمين را براى ما بازگويد.
شامى گفت: من چگونه مىتوانم آن را بفهمم؟ هشام گفت: هر چه خواهى از او بپرس.
شامى گفت: عذرى برايم باقى نگذاشتى، بر من است كه بپرسم.
امام صادق(ع) فرمود: اى شامى، ميخواهى گزارش سفر و راهت را به خودت بدهم؟ چنين بود و چنان بود.
شامى با سرور و خوشحالى مىگفت: راست گفتى، اكنون به خدا اسلام آوردم.
امام(ع) فرمود: نه، بلكه اكنون به خدا ايمان آوردى، اسلام پيش از ايمان است، بهوسيلهی اسلام از يكديگر ارث برند و ازدواج كنند و به وسيلهی ايمان ثواب برند.
شامى عرض كرد: درست فرمودى؛ من نيز شهادت مىدهم كه جز اللّه هيچ معبودى شايسته عبادت نيست و محمّد(ص) رسول خدا است و تو جانشين اوصيايى.
سپس امام صادق(ع) رو به حمران كرده و فرمود: تو سخنت را دنبال حديث مىبرى (سخنانت مربوط است) و به حقّ مىرسى، و به هشام بن سام متوجّه شده و فرمود: تو در پى حديث مىگردى ولى قدرت تشخيص ندارى (قصد دارى مربوط سخن بگوئى ولى نمىتوانى)، پس رو به اَحْول نموده و فرمود: تو بسيار قياس مىكنى، از موضوع خارج مىشوى، مطلبى باطل را به باطلى ردّ مىكنى و باطل تو روشنتر است.
سپس رو به قيس ماصر كرده و فرمود: سخن تو بگونه اى است كه هر چه خواهى به حديث پيامبر نزديكتر باشد دورتر شود، حقّ را به باطل مىآميزى با آنكه حقّ اندك از باطل بسيار بىنياز مىكند، تو و احول از شاخه اى به شاخه اى مىپريد و با مهارتيد.
يونس گويد: به خدا من فكر مىكردم آن حضرت نسبت به هشام همتاى آنچه در باره آن دو گفت مىفرمايد، ولى فرمود: اى هشام تو به هر دو پا به زمين نمىخورى، تا خواهى به زمين برسى پرواز مىكنى، همچو تويى بايد با مردم سخن بگويد، خود را از لغزش نگه دار، شفاعت ما در پى آن- به خواست خداوند- مىآيد. (20)
ملاحظه میکنید امام با اصحاب چه کار میکنند تا رشد کنند. به صورت کلیدی نقص آنها را به آنها متذکر میشوند تا آرامآرام برسند به جایی که باید برسند.
شیوهی کار تربیتی ائمه(ع) به روش آیات قرآن
29- در سورهی حدید آیهی 25 میفرماید: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ».
به راستى پيامبران خود را با بیّنات روانه كرديم و با آنها كتاب و میزان را فرود آورديم تا مردم به قسط برخيزند و حدید را كه در آن سختی زیاد و سودهایی برای مردم است نازل کردیم تا خدا معلوم بدارد چه كسى او و پيامبرانش را به غیب يارى مىكند، آرى خدا نيرومندِ شكست ناپذير است.
میفرماید: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا» یعنی ارسال رسول با تدبیر الهی بوده و میگوید «ما» فرستادیم تا نظر را متوجه خداوند و کارگزاران الهی کند. اینان رسولان را فرستادند تا آنها به جای خدای نامحدود بتوانند عمل کنند.
«بِالْبَيِّنَاتِ» با چیزی رسولان را فرستادیم که هم خودش روشن است و هم روشنیبخش و روشنگر است و طرف مقابل هم از این سخنان بهره میبرد زیرا تنها برای خودِ رسول روشن نبوده، قدرت روشنگری هم دارد و طرف مقابل که با آن بیّنات روبهرو شود مطالب زیادی برایش روشن میشود - حتی معجزات هم نمونههایی از بیّناتاند- و این شیوه عمومی کسانی است که صاحب رسالتاند، چه انبیاء یا جانشینان آنها و شیوه هایی که این بزرگان از آن استفاده میکنند امور بیّناند و از همه راههای بیّن استفاده میکردند.
گویی پیامبران وارد فضای تاریکی شدهاند که انسانها در آن فضا خودشان را هم نمیبینند و نمیشناسند و پیامبران آمدهاند تا با بیّناتِ خود، تعریف جدیدی از خود بیابند تا شرایط تغییر کند و از تاریخ جاهلیت که نه در آن ابدیت برای انسان مطرح بود و نه استعداد رسیدن به قرب الهی برای انسان معنا داشت، به تاریخ دیگری وارد شوند که دستور عملهای خاص خود را دارد لذا میفرماید: «أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ» با پیامبران کتاب و میزان نازل کردیم تا آنهایی که در کنار پیامبران قرار میگیرند از آن بهرهمند شوند.
بحث «اِنزال» را به میان میآورد که پایینآوردن است نه یاددادن به پیامبر، زیرا این دستورات، باطنی معنوی دارند و نازل شدهاند تا برای مردم قابل فهم باشد.
«میزان»، آن قدرت تشخیصی است که چگونه از کتاب و دستورات الهی استفاده کنیم و این هم با پیامبران نازل میشود و در رابطه با میزان، انسانها وزن هر دستوری را تشخیص میدهند تا آنجا که اگر دو دستور معارضِ همدیگر شدند میفهمند وزن و اهمیت هرکدام چه قدر است و کدام را باید بر کدام حاکم کرد. چنین تشخیصی با پیامبران نازل میشود و هر آن کس که در کنار پیامبران قرار گیرد از چنین توانایی بهرهمند میشود و گرفتار تحجر نمیگردد. (21)
در ادامه میفرماید: «لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ» برای آن که مردم جهت اقامهی قسط بهپا خیزند.
هدف اولِ ارسال رسولان قیام به قسط است تا مردم خودشان بهپا خیزند نه آنکه پیامبران به هر قیمتی اقامهی قسط کنند، اگر مردم خواستند خودشان قیام کنند و درگیر موضوع شوند تا اولاً: جبهه مقابل خود را بشناسند. ثانیاً: بدانند برای اقامه قسط باید خود هزینه کنند و پیامبران شرایط چنین انتخابی را فراهم نمودند و آنها را از انتخابهای خطا آزاد کردند و موفقیت در این امر مربوط به مردم است که اقدام بکنند یا نکنند. پس وقتی در روایت داریم: «ارتَّد الناس بعد رسول الله الا ثلاثه»(22) بعد از رسول خدا(ص) همه به نحوی منحرف شدند مگر سه نفر، باید بگوییم مردم کوتاهی کردند یا رسول خدا؟ در حالیکه رساندن کتاب و میزان به عهدهی پیامبران بود و قیام به قسط به عهدهی مردم میباشد.
مردم باید تلاش کنند خود را در تاریخی که شروع شده شکل دهند و این جا است که مافوق عدالت، آزادی به میان میآید و نباید با هر شیوهای به اهداف خود رسید و آزادی انسانها را زیر پا گذاشت و به همین جهت علی(ع) حاضر نیستند مثل معاویه با زیر پاگذاردن آزادی مردم، عمل کنند و به هر قیمتی به اهداف خود برسند.
در معنای «قسط» باید متوجه ضد آن یعنی «جُور» شد که به معنای دادن حقِ یکی به دیگری است هر چند خودش هم راضی باشد(23) پس قسط یعنی حق کسی را دادن و دین آمده تا حقوق در همه جا و در همه چیز رعایت شود. هدف در حرکت انبیاء آن است که مردم به شعوری برسند که حقوق هر چیزی و هر کسی رعایت شود و در این راستا به پا خیزند تا مقسِط شوند و قاسط مقابل این هدف قرار دارد و تلاش دارد این اتفاق نیفتد- مثل معاویه- .
در ادامه میفرماید: «وَأَنزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ» و حدید را فرو فرستادیم که در آن سختی زیادی هست و منافعی برای مردم دارد.
در چنین شرایطی که مقسطین یک طرف ایستادهاند و قاسطین در طرف دیگر، دستوراتی با شدّت و حِدّتی خاص نازل شده که منجر به قتال و مبارزه میشود(24) که در آن سختی شدیدی هست. بعد از آمدن بیّنات، در مقابل آدمهایی که حق برایشان روشن شده و جلو فهم خود ایستاده ، برخوردهای شدید در میان میآید. نمونه نزول برخورد شدید دستوری است که میفرماید: «جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقينَ» که به رسول خدا(ص) دستور داده با کفار و منافقین مقابله کند، این به معنای آن نبود که حضرت با منافقین جنگ کنند، بلکه به معنای همان برخورد سختی است که حضرت با آنها داشتند و این شدت و حدّت نیز نازل شده و ریشهی الهی دارد.
اگر آن برخوردهای سخت انجام شود، منافعی نیز برای مردم دارد و مردم در انتخاب خود گرفتار راهی نیستند که دشمنان دین در مقابل آنها شکل دادهاند و نمیگذارند مردم به آنچه فهمیدند و اعتقاد دارند عمل کنند.
هدف از ارسال رسولان را یکی قیام مردم به قسط مطرح کرد و دیگر «وَلِيَعْلَمَ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَيْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِيٌّ عَزيز» با توجه به واژهی «عَلِمَ» که هم به معنای دانستن است و هم به معنای نشانه گذاری، میتوان در معنای آیه گفت: رسولان را با آن لوازم فرستادیم تا خداوند نشانه بگذارد که چه کسی او و رسولاناش را بالغیب یاری میکند، یعنی وقتی رسول در صحنه نیست و با رحلت خود غایب شده است، اینان آن مؤمنین واقعی هستند که به شخصیتها حتی به شخصیت رسول هم بند نیستند و در غیبت رسول هم او را با پیروی از سنتاش یاری میکنند. اینان آنهاییاند که خداوند نشانههای خاصی برایشان قائل است و تأکید بر اهمیت مؤمنین آخرالزمان نیز در این راستا میتواند باشد و این که فرمود خدا را یاری کنید از جهت ضعف خداوند نیست زیرا که او قوی و عزیز است، بلکه برای آن است که بندگان زندگی را با آزادی برای خود شکل دهند.
خلفا و جانشینان واقعی رسولان همان شأنی را دارا میباشند که رسولان دارا هستند و در این رابطه وقتی به حضرت صادق(ع) بنگریم میبینیم که چگونه وظیفه خود میدانستهاند به هر شیوه ممکن و در زوایای مختلف ارائه بیّنات کنند و شما با امامی روبروئید که میخواهد مردم را از تاریکیها نجات دهد و با کودتا در مقابل حاکمان این مشکل حل نمیشود بلکه با تربیت شاگردان و گسیل آنها به اقصا نقاط جهان اسلام این ممکن محقق میگردد.
30- در سورهی نحل آیهی 125 داریم: «ادْعُ إِلِى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ»، با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن! پروردگارت، از هركسى بهتر مىداند چه كسى از راه او گمراه شده است؛ و او به هدايتيافتگان داناتر است.
ذیل آیه مذکور خوب است روایاتی که موضوع «دعاةً ساکتین» را مطرح میکند، مدّ نظر قرار دهیم که از ما خواستهاند: «کونوا دعاةً ساکتین»(25) از دعاة ساکت باشیم. داعیان مسئولیت خاص این سبک از زندگی را که جزء دعاة باشند، بر دوش خود میپذیرفتند و آوارگیهای این مسئولیت را قبول کرده بودند از این جهت حتی امام صادق(ع) دارند ما را و مکتب ما را با زبان دعوت نکنید، توصیهی حضرت دعوت از طریق رفتار است لذا میفرمایند: «كُونُوا دُعَاةً إِلَيْنَا بِالْكَفِّ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ وَ اجْتِنَابِ مَعَاصِيهِ وَ اتِّبَاعِ رِضْوَانِهِ فَإِنَّهُمْ إِذَا كَانُوا كَذَلِكَ كَانَ النَّاسُ إِلَيْنَا مُسَارِعِين»(26)، دعوتکننده به سوی ما باشید، با کنترل خود از حرام خداوند و اجتناب از معصیت او و پیروی از رضایت خداوند که شیعیان ما چنین باشند مردم به سرعت به سوی ما خواهند آمد. ملاحظه فرمائید حضرت در این روایت فقط یک توصیهی اخلاقی نمیکنند بلکه موضوعِ ایجاد جامعه با فرهنگ تشیع در این روایت در میان است ولی نه از طریق حرف و ادعا، زیرا در عصری که همه حرف میزنند باید با عمل نشان داد چه کسی به آن سخنان پایبند است.
با توجه به این نوع روایات، موضوع دعوتکردن به سوی پروردگار از طریق حکمت و موعظه جایگاه وسیعی پیدا میکند و اگر کسی مسئولیت اصلی خود را این نوع دعوت کردن قرار دهد میشود «داعی» و طبق آیه فوق از ما خواستهاند ما «داعی» باشیم به سوی راه پروردگار یعنی «سبیل ربّ» و آن راهی است که پروردگار ما به حکم تدبیر و ربوبیتاش در مقابل ما در هستی قرار داده و میخواهد ما داعی و دعوت کنند به سوی آن راه باشیم و مردم نیاز دارند که این راه به آنها نشان داده شود.
داعی إلی سبیل پروردگار باید به حکمت و موعظه دعوت کند و در حین جدال، به صورت اَحسن جدال نماید. به وسیله حکمت دعوتکردن منحصر به لسان نیست و به وسیله اخلاق و رفتار نیز میتوان چنین دعوتی داشت به خصوص وقتی همه از نظر زبانی ادعای دعوت به سبیل پروردگار دارند و در این دورهها دعوتی حکیمانه تر است که محدود به دعوت زبانی نباشد و شیوهای حکیمانه در میان آید و در کنار آن مضامین حکیمانه ای در عمل ظهور کند.
خداوند میفرماید: «يُؤتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاء وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الأَلْبَابِ»(بقره/269) خیر کثیر همان «کوثر» است. حکمت یعنی آگاهی به قواعد زندگی در عالم و آگاهی به شیوهی درستِ برخورد با نعمتها تا درنتیجه آن با کمترین امکانات بیشترین نتیجه را بگیرید، و عملاً حکیم کسی است که قاعدههای بازی را در این نظام میداند و دعوت به حکمت هم در گفتار میتواند باشد با سخنان پخته، و هم میتواند در رفتار باشد و این که کجا و با چه کسی و چه زمانی چگونه باید رفتار کرد حکمت است.
«وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَة» با حکمت عقلها به آگاهی میرسند و با موعظه، احساسها جهت الهی مییابند. علی(ع) فرمودند: «ثَمَرَةُ الْوَعْظِ الِانْتِبَاهُ»(27) ثمرهی موعظه آن است که انسانها هوشیار و بیدار شوند تا به آنچه حکمت مدّ نظر آنها قرار میدهد رغبت پیدا کنند. موعظهی حسنه آن موعظهای است که رفتار گوینده نیز با گفتارش تطبیق داشته باشد.
«وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي هِيَ أَحْسَنُ» حال با همانهایی که پروریدهای جدال کن، به همان روشی که حضرت صادق(ع) با شاگردان و اصحاب خود میکردند و اشکال میگرفتند که مثلاً چرا ای زُراره از قیاس استفاده کردی و حضرت با آنها به صورت اَحسن جدال میکنند که در آن مراء و تحقیر نیست و از این جهت جدال با شاگردان یک کارگاه آموزشی خواهد بود.
31- باید دقت کرد راز آنکه حضرت صادق(ع) در دوران ابوالعباس سفاح و منصور دوانقی با آن همه خونریزی که آنها داشتند، اقدام به قتل حضرت نکردند و امام توانستند از فرصت عمقبخشیدن به معارف اسلامی بهخوبی استفاده کنند، در چه بوده.
ظاهراً منصور دوانقی به خاطر رابطهی خویشی که با امام دارد، به امام علاقهمند است و در رحلت حضرت گریه میکند و میگوید: «اَینَ مِثلُ جعفر» و بعد دستور میدهد به حاکم مدینه که اگر کسی خاص را برای جانشینی خود معرفی کرده گردن او را بزنید که معلوم شد به پنج نفر وصیت کرده که قبلاً نام آنها برده شد و منصور گفت: «لیس علی قتل هولاء سبیل» راهی برای کشتن اینها نیست.
منصور در جلسهای اقرار میکند حضرت صادق(ع) «محدَّث» هستند و برای آن حضرت از غیب خبر میرسد. از آن طرف حضرت صادق(ع) به یارانشان توصیه میکنند با بنیالعباس مقابله نکنند. میفرمایند: «اتَّقُوا اللَّهَ وَ عَلَيْكُمْ بِالطَّاعَةِ- لِأَئِمَّتِكُمْ قُولُوا مَا يَقُولُونَ وَ اصْمُتُوا عَمَّا صَمَتُوا- فَإِنَّكُمْ فِي سُلْطَانِ مَنْ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى- وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ يَعْنِي بِذَلِكَ وُلْدَ الْعَبَّاسِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ فَإِنَّكُمْ فِي هُدْنَةٍ- صَلُّوا فِي عَشَائِرِهِمْ وَ اشْهَدُوا جَنَائِزَهُمْ- وَ أَدُّوا الْأَمَانَةَ إِلَيْهِمْ- وَ عَلَيْكُمْ بِحَجِّ هَذَا الْبَيْتِ فَأَدْمِنُوهُ- فَإِنَّ فِي إِدْمَانِكُمُ الْحَجَّ دَفْعَ مَكَارِهِ الدُّنْيَا عَنْكُمْ- وَ أَهْوَالِ يَوْمِ الْقِيَامَة»(28) از خدا بترسيد و بر شما است فرمانبرى از امامانتان، بگوئيد هرچه گويند، و دم بنديد از آنچه دم بستند، زيرا شما در زمان سلطنت كسى باشيد كه خداى تعالى فرموده: «وَ إِنْ كانَ مَكْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبالُ»(ابراهيم/46) و اگر چه مكرشان كوهها را بركند. مقصود از آن فرزندان عباساند، از خدا بترسيد كه شما در دوران صلح هستيد، در عشيرههاشان نماز بخوانيد، بر جنازههاشان حاضر شويد و امانتهاشان را بپردازيد و بر شما است حج خانه خدا، آن را ادامه دهيد كه به ادامهی آن مكاره دنيا از شما دفع شود، و هم هراسهاى روز قيامت.
حضرت متذکر میشوند که بنیالعباس با آن تشکیلاتی که دارند کوههایی مثل کوه بنیامیه را از جا میکنند و حضرت میخواهند آنها حساسیتی نسبت به شیعیان پیدا نکنند و مثل سابق یعنی مثل زمان بنیامیه رابطه بنیالعلی با بنیالعباس رابطهای عادی باشد که به عیادت بیماران آنها میرفتند و در تشیع جنازهی آنها شرکت میکردند تا خطکشی بین فرزندان علی(ع)و فرزندان عباس نشود و فضای درگیری شکل نگیرد و بنیهاشم که بنیالعباس هم جزء آنها هستند خود را دوپاره احساس نکنند تا در نتیجه وقتی بعد از حج مردم سراغ امام یعنی خانوادهی پیامبر(ص) میآیند حاکمان حساس نشوند.
32- از مواردی که منصور قصد قتل امام(ع) را دارد داریم امام رضا(ع) از پدر بزرگوار خود نقل فرمودند كه «أَرْسَلَ أَبُو جَعْفَرٍ الدَّوَانِيقِيُّ إِلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ لِيَقْتُلَهُ وَ طَرَحَ لَهُ سَيْفاً وَ نَطْعاً وَ قَالَ لِلرَّبِيعِ إِذَا أَنَا كَلَّمْتُهُ ثُمَّ ضَرَبْتُ بِإِحْدَى يَدَيَّ عَلَى الْأُخْرَى فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَلَمَّا دَخَلَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ(ع) وَ نَظَرَ إِلَيْهِ مِنْ بَعِيدٍ يُحَرِّكُ شَفَتَيْهِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَى فِرَاشِهِ وَ قَالَ مَرْحَباً وَ أَهْلًا بِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ مَا أَرْسَلْنَا إِلَيْكَ إِلَّا رَجَاءَ أَنْ نَقْضِيَ دَيْنَكَ وَ نَقْضِيَ ذِمَامَكَ ثُمَّ سَاءَلَهُ مُسَاءَلَةً لَطِيفَةً عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ قَالَ قَدْ قَضَى اللَّهُ دَيْنَكَ وَ أَخْرَجَ جَائِزَتَكَ يَا رَبِيعُ لَا تَمْضِيَنَّ ثَالِثَةً حَتَّى يَرْجِعَ جَعْفَرٌ إِلَى أَهْلِهِ فَلَمَّا خَرَجَ قَالَ لَهُ الرَّبِيعُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ أَ رَأَيْتَ السَّيْفَ إِنَّمَا كَانَ وَضَعَ لَكَ وَ النَّطْعَ فَأَيُّ شَيْءٍ رَأَيْتُكَ تُحَرِّكُ بِهِ شَفَتَيْكَ قَالَ جَعْفَرٌ(ع) نَعَمْ يَا رَبِيعُ لَمَّا رَأَيْتُ الشَّرَّ فِي وَجْهِهِ قُلْتُ: حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ وَ حَسْبِيَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ وَ حَسْبِيَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِينَ وَ حَسْبِيَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ حَسْبِي مَنْ هُوَ حَسْبِي حَسْبِي مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبِي حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيم»(29) منصور دوانيقىّ به دنبال امام صادق(ع) فرستاد تا آن حضرت را شهيد كند و شمشير و يك تكّه پوست مخصوص كه در موقع اعدامِ محكومين بر زمين مىانداختند را آماده كرد و به ربيع گفت: وقتى من با او صحبت كردم و سپس كف زدم گردنش را بزن. وقتى امام صادق(ع) وارد شدند، از دور به او نگاه كرده، لبهاى خود را حركت مىدادند و منصور در محلّ خود نشسته بود، و ميگفت: خوش آمديد، ما براى پرداخت بدهى شما، به دنبال شما فرستاديم، سپس با نرمى از خانواده آن حضرت احوالپرسى كرده و گفت: خداوند قرض شما را اداء فرموده و جائزهی شما را معيّن كرد، اى ربيع كار سوم را انجام نده، تا جعفر به نزد خانوادهاش باز گردد، وقتى بيرون رفت: ربيع گفت: يا اباعبداللّه! آيا آن شمشير و پوستى كه جهت شما آماده شده بود ديدى؟ وقتى لبهاى خود را تكان مىداديد، چه ميگفتيد؟ حضرت فرمودند: بله! وقتى شرّ را در چهرهاش ديدم گفتم: «حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ وَ حَسْبِيَ الْخَالِقُ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ وَ حَسْبِيَ الرَّازِقُ مِنَ الْمَرْزُوقِينَ وَ حَسْبِيَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ حَسْبِي مَنْ هُوَ حَسْبِي حَسْبِي مَنْ لَمْ يَزَلْ حَسْبِي حَسْبِيَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيم».
این نحوه برخورد برای قتل امام که منصور دستور نمیدهد جلاد برود و حضرت را به قتل برساند و به حاجب ربیع میگوید وقتی دست زدم وارد شو و امام را به قتل برسان، نشان میدهد هیبت خاص و جایگاهی خاص برای حضرت قائلاند. حالتی حضرت در بین آنها دارند که نمیشود به سادگی با آن حضرت برخورد کرد و وارد حریم آن حضرت شد و لذا وقتی حضرت وارد میشوند خودِ منصور است که به هم میریزد و در مقابل شخصیت امام کم میآورد و همین حالت در مقابل امام است که نمیتواند دستور بدهد بروند امام را به راحتی به قتل برساند. این نحوه دستور برای قتل امام شبیه کاری بود که منصور با ابومسلم خراسانی که سرداری بزرگ و حاکم ایران بود، کرد.
33- روایتی از حسن بن ربیع هست که میگوید جدّم - یعنی ربیع حاجب- گفت که منصور دستور داد ربیع! برو جعفربن محمد را بیاور، به خدا قسم همین حالا او را به قتل میرسانم. ربیع میگوید رفتم خدمت حضرت و عرض کردم اگر وصیتی دارید و عهدی دارید انجام دهید. امام میفرمایند اشکال ندارد من میخواهم بیایم پیش او و ربیع میگوید به منصور وارد شدم و عرض کردم جعفر بن محمد حاضر است وارد شود. امام وقتی وارد مجلس منصور شد، زیر لب چیزی خواند ولی من نمیفهمیدم چه میگوید. منصور از جایش بلند شد و با امام روبوسی کرد، امام را کنار خود نشاند. و به حضرت گفت از من چیزی بخواه. امام فرمود بگذار هر وقت خواستم خودم بیایم کسی را به دنبال من نفرست. منصور گفت: «ممکن نیست. تو به مردم گفتهای که علم غیب میدانی». امام فرمود: چه کسی این را به تو گفته است؟ منصور به پیرمردی که در کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت: او گفته است. امام به پیرمرد فرمود: «تو از من شنیدی که میگویم علم غیب میدانم؟ جواب داد: «بله. امام به منصور فرمود: آیا پیرمرد سوگند میخورد؟ منصور به پیرمرد گفت: قسم بخور. پیرمرد شروع به قسمخوردن کرد. فرمود: «پدرم از پدرانش از امیرالمؤمنین علی(ع) برایم روایت کردهاند که اگر شخصی به دروغ سوگند بخورد، ولی در سوگندش خداوند را تقدیس کند، خداوند به دلیل تقدیسش از کیفر او در دنیا خودداری میکند، ولی اگر خدا را تقدیس نکند در همین دنیا کیفر میشود. اگر بخواهی من او را قسم میدهم. منصور گفت: اختیار با شماست. امام صادق(ع) به پیرمرد فرمود: «بگو از حول و قوهی پروردگار بیزارم و به حول و قوهی خودم پناه میبرم، اگر از تو، ادعای دانستن علم غیب را نشنیده باشم.» پیرمرد با شنیدن سخن امام صادق(ع) درنگ کرد. منصور چوبدستیاش را که بلند کرد و گفت: «سوگند به خدا اگر قسم نخوری با همین چوبدستی تو را میزنم.» پیرمرد پس از تهدید منصور قسم خورد ولی هنوز سوگندش تمام نشده بود که زبانش از دهانش بیرون افتاد و همان لحظه مُرد. امام صادق(ع) برخاست و از مجلس بیرون رفت. حسن بن ربیع میگوید: منصور به من گفت: «وای بر تو! آنچه را دیدی مخفی کن تا مردم فریفتهی امام صادق نشوند.
من به امام گفتم: منصور قصد کشتن شما را داشت، ولی چشم شما که به یکدیگر دوخته شد منصور از تصمیمش برگشت. امام فرمود: «ای ربیع، دیروز رسول الله را در خواب دیدم به من فرمود هرگاه چشمم به منصور افتاد چنین بگویم: «از نام خدا فتح و پیروزی میطلبم و به محمد(ع) روی میکنم، بار خدایا مشکل کار من و هر مشکلی را آسان فرما و سختی کار من و هر سختی را آسان کن و کار من و هر باری را کفایت فرما.»
ملاحظه میکنید که مکرر خلیفه، امام را به بهانههایی برای قتل احضار میکرد و کار بر عکس میشد و بر هیبت امام در مقابل خلیفه افزوده میگشت.
34- در خبر داریم که بعد از قیام نفس زکیّه و ابراهیم برادرش و کشتهشدن آنها، خلیفه حاکم مدینه را تغییر میدهد و حاکم جدید در حین خطبه شروع میکند به توهین به علی(ع) که علىبنابىطالب اختلاف بين مردم انداخت و با مؤمنين به جنگ پرداخت خواست خلافت را بگيرد صاحبان خلافت مانع او شدند خدا نيز اين مقام را بر او حرام نمود، با عقده خلافت از دنيا رفت، اين فرزندانش در فتنهانگيزى از او پيروى ميكنند و ادعاى مقامى كه شايسته آن نيستند مىنمايند، هر كدام در يك گوشه زمين در خون آغشته شده كشته ميشوند. اين سخن بر مردم گران آمد ولى هيچكدام نتوانستند حرفى بزنند. مردى از جاى حركت كرد و لباسى که کمی کهنه میزد در تن داشت: «فَقَامَ إِلَيْهِ رَجُلٌ عَلَيْهِ إِزَارٌ قُومَسِيٌّ سخين- [سَحْقٌ] فَقَالَ وَ نَحْنُ نَحْمَدُ اللَّهَ وَ نُصَلِّي عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ- وَ سَيِّدِ الْمُرْسَلِينَ وَ عَلَى رُسُلِ اللَّهِ وَ أَنْبِيَائِهِ أَجْمَعِينَ- أَمَّا مَا قُلْتَ مِنْ خَيْرٍ فَنَحْنُ أَهْلُهُ- وَ مَا قُلْتَ مِنْ سُوءٍ فَأَنْتَ وَ صَاحِبُكَ بِهِ أَوْلَى- فَاخْتَبِرْ يَا مَنْ رَكِبَ غَيْرَ رَاحِلَتِهِ وَ أَكَلَ غَيْرَ زَادِهِ- ارْجِعْ مَأْزُوراً ثُمَّ أَقْبَلَ عَلَى النَّاسِ فَقَالَ- أَ لَا أُنَبِّئُكُمْ بِأَخْلَى النَّاسِ مِيزَاناً يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ أَبْيَنَهُمْ خُسْرَاناً مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِهِ- وَ هُوَ هَذَا الْفَاسِقُ فَأَسْكَتَ النَّاسَ وَ خَرَجَ الْوَالِي مِنَ الْمَسْجِدِ لَمْ يَنْطِقْ بِحَرْفٍ- فَسَأَلْتُ عَنِ الرَّجُلِ فَقِيلَ لِي- هَذَا جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ- صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِم.» گفت ما نيز خدا را ستايش نموده درود بر پيامبر خاتم و جميع انبياء و مرسلين ميفرستيم آنچه نسبت خوب به ما دادى شايستهی آن هستيم، ولى نسبتهاى ناروا شايستهی تو و كسى است كه ترا به اين منصب گمارده است. متوجه باش درست دقت كن تو كه بر مركب ديگرى سوار شدهاى و نان ديگرى را ميخورى سرافكنده و شرمسارى شايسته تو است.آنگاه رو به مردم كرده گفت: ميدانيد سبكترين اعمال در ترازوى قيامت مربوط به چه شخصى است و چه كسى از همه بيشتر زيان ميكند؟ كسى كه آخرت خود را به دنياى ديگرى بفروشد. آن شخص همين مرد فاسق است، مردم چيزى نگفتند. فرماندار از مسجد خارج شد و هيچ پاسخى نداد. پرسيدم اين مرد كه بود؟ گفتند جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب(ع).(30)
ملاحظه میفرمائید که در اینجا که طرف پای خود را از گلیماش جلوتر آورده امام(ع) برخورد میکنند و حتی به آن کسی که او را منصوب کرده است نیز بر میگردند، تا سنت آل امیّه تکرار نشود و بخواهند بعد از شکست بنیالحسن بهانه پیدا کنند خاندان علی(ع) را خورد نمایند.
35- امام صادق(ع) در شرایطی که دشمن از همه جریانهای پشت پردهی شیعه آگاه است سعی میکنند شیعهای را که نتوانسته است خود را کنترل کند و اسرار ائمه(ع) را حفظ کند، مدیریت کنند، ولی حضرت گله میکنند به شیعیان که اکنون شما سّری ندارید إلاّ اینکه دشمن به آن آگاهتر است و نسبت شیعیان را در رابطه با امام و حکومت وقت میداند.
36- باز در رابطه با نوع رفتار منصور با امام داریم: «جَاءَ رَجُلٌ إِلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ(ع) فَقَالَ انْجُ بِنَفْسِكَ فَهَذَا فُلَانُ بْنُ فُلَانٍ قَدْ وَشَى بِكَ إِلَى الْمَنْصُورِ....».(31)
امام رضا(ع) از پدر بزرگوارش نقل مىكند كه: مردى نزد امام جعفر صادق(ع) آمد و گفت: خودت را نجات بده! فلانى نزد منصور رفته و از تو سخن چينى كرده و گفته است شما از مردم بيعت مىگيريد تا اينكه بر عليه او قيام كنيد. حضرت لبخندى زد و فرمود: اى ابو عبد اللّه! نترس؛ چون اگر خدا بخواهد فضيلتى را كه كتمان شده يا انكار شده آشكار نمايد، حسود و ستمگرى را بر مىانگيزد تا آن را روشن نمايد. با من بنشين تا مأمور منصور بيايد و با هم به آنجا برويم تا قدرت خدا را- كه از جانب مؤمن برگردانده نمىشود- ببينى. بعد از مدت كمى فرستاده آمد و گفت: نزد امير مؤمنان بيا. پس امام صادق(ع) رفت و بر منصور داخل شد كه آكنده از خشم و غضب بود. به امام گفت: تو هستى كه از مسلمانان براى خودت بيعت مىگيرى تا اجتماع آنها را به هم بزنى و در هلاكت آنها سعى مىكنى و ميانشان فساد جارى سازى؟! امام صادق(ع) فرمود: من هيچيك از اين كارها را نكردم. منصور گفت: اين فلانى است كه مىگويد تو اينگونه كردى و او يكى از كسانى است كه او را به بيعت خودت دعوت نمودهاى؟! حضرت فرمود: او دروغگوست. منصور گفت: او را قسم مىدهم، اگر قسم خورد براى من كافى است. امام فرمود: او اگر دروغ قسم بخورد به هلاكت دچار مىشود. منصور به حاجبش گفت: اين مرد را براى آنچه از او- يعنى امام صادق(ع)- نقل كرده قسم بده. حاجب گفت بگو: سوگند به خداى كه جز او خدائى نيست. و سخت او را قسم مىداد. در اين هنگام حضرت فرمود: اينگونه او را سوگند مده؛ چون از پدرم شنيدم كه از جدّم رسول خدا(ص) نقل مىكرد كه فرمود: هركس دروغ قسم بخورد و خدا را در قسمش بزرگ بدارد و او را به صفات حسنى توصيف كند، اين بر گناه دروغ و سوگندش غالب مىشود و بلا را از او به تأخير مىاندازد. اجازه بده من او را به آن قسمى كه پدرم از جدّم نقل كرده سوگند بدهم، كه از رسول خدا(ص) نقل شده است تا هركس به آن قسم خورد به هلاكت دچار مىشود. منصور گفت: سوگند بده او را اى جعفر! امام صادق(ع) به آن مرد فرمود: بگو اگر دروغگو باشم از حول و قوّهی خدا تبرّى جسته و به حول و قوّهی خودم پناه مىبرم. آن مرد همين را گفت. امام فرمود: خدايا! اگر دروغ مىگويد او را بميران. سخن حضرت تمام نشده بود كه آن شخص افتاد و مرد، او را برداشتند، بردند و خشم و غضب منصور فرو نشست. و از نيازهاى امام پرسيد. امام در پاسخ فرمود: من فقط نيازهايم را به خدا مىگويم، و تنها مىخواهم زود نزد خانوادهام بروم؛ چون دلهاى آنان به من بسته است. منصور گفت خودت مىدانى هر جور مىخواهى انجام بده. پس امام با احترام و تكريم از نزد او خارج شد و منصور از آن حضرت و كارهايش حيران گرديده بود.
عدهاى گفتند: مگر چه شده است؟ مردى ناگهان فوت نموده، و از اين چيزها زياد اتفاق مىافتد. مردم نزد آن شخص مرده مىرفتند و نگاه مىكردند، وقتى او را در تابوت گذاشتند مردم در او دقت مىكردند و بعضيها مذمّت مىكردند و بعضيها حسد مىبردند كه ناگهان در تابوت نشست و رويش را باز كرد و گفت: اى مردم! من بعد از شما خدايم را ملاقات كردم، عذابی سخت، و غضب شديدی مرا گرفت به خاطر آن رفتارى كه من با جعفر بن محمّد صادق انجام دادم. پس از خدا بترسيد و در مورد او هلاك نشويد آنچنان كه من شدم. بعد كفنش را به رويش كشيد و به مرگ خود برگشت. ديدند كه ديگر هيچ حركتى ندارد و مرده است، او را دفن نمودند و مردم (از اين جريان) در شگفتى فرو ماندند.
در این جا حتی دیگران توطئهای را بر علیه امام شکل دادهاند که باز موجب اُبهت و عظمت امام در جامعه میشود. البته باید توجه داشت که امام مردم را تربیت میکنند ولی به عنوان حکومت از مردم بیعت نمیگرفتند و این تهمتی بود که آن مرد بر امام بسته بود.
37- ربيع، وزير دربار منصور گفت به حضرت صادق(ع) گفتم كه منصور در مورد شما گفته است ترا خواهم كشت و يك نفر از فاميل تو را در روى زمين نخواهم گذاشت، چنان مدينه را ويران كنم كه يك ديوار باقى نماند. فرمود: از حرف او نترس بگذار هر چه ميخواهد سركشى كند. همينكه امام را بين دو پرده آوردم، شنيدم منصور ميگويد: زود او را وارد كنيد. حضرت صادق(ع) را وارد كردم. ديدم منصور گفت: بهبه پسر عموى عزيز و آقاى بزرگوار دست امام را گرفته پهلوى خود روى تخت نشانده كمال توجه را به او نموده گفت: ميدانى چرا از پى شما فرستادم؟ فرمود: من علم غيب ندارم. منصور گفت: از پى شما فرستادم تا اين پولها را بين خانوادهی خود تقسيم كنى؛ ده هزار دينار است. امام عذر خواست كه به ديگرى واگذارد. منصور او را قسم داد كه بايد خودت تقسيم كنى. بعد امام را در آغوش گرفته جايزهاى داد و خلعت بخشيد گفت: ربيع: چند نفر مأمور را تعيين كن ايشان را به مدينه برسانند. پس از رفتن امام صادق(ع) به منصور گفتم يا اميرالمؤمنين تو از دست او آنقدر خشمگين بودى كه حساب نداشت. چه شد كه خشنود شدى؟ گفت: همين كه وارد شد اژدهاى دمانى را ديدم كه نيش خود را بيرون آورده و با زبان معمولىِ انسانى ميگويد: اگر سر خارى به بدن پسر پيامبر بزنى تمام گوشت بدنت را از استخوان جدا ميكنم. از او ترسيدم و آنچه ديدى انجام دادم بدين جهت بود.(32)
ملاحظه میفرمائید که شرایط طوری است که دخالتهای ویژهی پروردگار در میان آمده و در اینجا قدرتهای ویژهی ائمه(ع) ظهور میکند تا مجموعهی تشیع محفوظ بماند و در زمان خودش که در شرایط تاریخی اجازه میدهد شیعیان اقدام لازم را بنمایند. مثل مددهای جنگ بدر که مددهای خاص الهی به میان میآید تا نطفهی اسلام بسته شود.
38- در این دوره به جهت ممانعت رجوع مردم به امام از طریق حکام، یاران امام هستند که فعالیت دارند و امام هم در نحوه ارتباط با منصور روش صفر یا صد و همه یا هیچ را به کار نمیبرند به همین جهت منصور در مرحلهای اجازه میدهد که امام علم خود را به مردم برسانند.
39- در نقل دیگری داریم که باز منصور دستور میدهد حضرت را بیاورند ولی برای قصدی دیگر: «وَ أَمَرَ بِفُرُشٍ فَطُرِحَتْ لَهُ إِلَى جَانِبِهِ فَأَجْلَسَهُ عَلَيْهَا- ثُمَّ قَالَ عَلَيَّ بِمُحَمَّدٍ عَلَيَّ بِالْمَهْدِيِّ- يَقُولُ ذَلِكَ مِرَاراً- فَقِيلَ لَهُ السَّاعَةَ السَّاعَةَ يَأْتِي يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ- مَا يَحْبِسُهُ إِلَّا أَنَّهُ يَتَبَخَّرُ فَمَا لَبِثَ أَنْ وَافَى وَ قَدْ سَبَقَتْهُ رَائِحَتُهُ- فَأَقْبَلَ الْمَنْصُورُ عَلَى جَعْفَرٍ(ع)- فَقَالَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ- حَدِيثٌ حَدَّثْتَهُ فِي صِلَةِ الرَّحِمِ اذْكُرْهُ يَسْمَعْهُ الْمَهْدِيُّ- قَالَ نَعَمْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ عَلِيٍّ(ع)- قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)- إِنَّ الرَّجُلَ لَيَصِلُ رَحِمَهُ- وَ قَدْ بَقِيَ مِنْ عُمُرِهِ ثَلَاثُ سِنِينَ فَيُصَيِّرُهَا اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ثَلَاثِينَ سَنَةً- وَ يَقْطَعُهَا وَ قَدْ بَقِيَ مِنْ عُمُرِهِ ثَلَاثُونَ سَنَةً فَيُصَيِّرُهَا اللَّهُ ثَلَاثَ سِنِينَ- ثُمَّ تَلَا(ع)- وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ الْآيَةَ قَالَ هَذَا حَسَنٌ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ لَيْسَ إِيَّاهُ أَرَدْتُ- قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ نَعَمْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ عَلِيٍّ(ع) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)- صِلَةُ الرَّحِمِ تَعْمُرُ الدِّيَارَ وَ تَزِيدُ فِي الْأَعْمَارِ- وَ إِنْ كَانَ أَهْلُهَا غَيْرَ أَخْيَارٍ- قَالَ هَذَا حَسَنٌ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ لَيْسَ هَذَا أَرَدْتُ- فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ(ع) نَعَمْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنْ جَدِّهِ عَنْ عَلِيٍّ(ع) قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ(ص)- صِلَةُ الرَّحِمِ تُهَوِّنُ الْحِسَابَ وَ تَقِي مِيتَةَ السَّوْءِ- قَالَ الْمَنْصُورُ نَعَمْ هَذَا أَرَدْت».(33)
و امر كرد مسندى براى آن حضرت در پهلويش گستردند و وى را بر آن نشانيد، سپس گفت: مهدى را برايم بياوريد، چند بار گفت مهدی - فرزندش را- بیاورید. به او گفتند هم اكنون، هم اكنون مىآيد، مشغول خوشبوكردن خود است، درنگى نشد كه آمد و بوى او بر او پيشى گرفت، منصور رو به امام كرد و گفت: يا اباعبد الله حديثى در بارهی صلهی رحم باز گفتهاى، آن را يادآور كن تا مهدىِ من بشنود. فرمود بسيار خوب، و به سندى تا رسول خدا(ص) باز گفت از قول پدرانش كه رسول خدا(ص) فرمود: مردى صله رحم كند كه از عمرش سه سال مانده و خدا عز و جل آن را سى سال گرداند، و قطع رحم كند و از عمرش سى سال مانده و خدا آن را سه سال گرداند و آنگاه اين آيه «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ»(رعد/29) را خواند که خداوند میفرماید: محو كند خدا هرچه را خواهد و اثبات كند و ام الكتاب نزد او باشد. منصور گفت: يا اباعبدالله اين حديث خوب است ولى مقصود من این نبود. آن حضرت فرمود بسيار خوب و حديث ديگرى تا رسول خدا(ص) آورد كه فرمود: صلهی رحم خانه ها را آباد سازد، و عمرها را بيفزايد، و گرچه مردمِ خوبى نباشند. منصور گفت: اين هم خوب است اى اباعبدالله و مقصود من این هم نبوده. آن حضرت فرمود: بسيار خوب و به همان سند از رسول خدا(ص) آورد كه فرمود: صلهی رحم حساب را آسان كند و مردنِ بد را براندازد، منصور گفت: آرى اين را خواستم.
ملاحظه کنید حضرت برای آنکه بنیهاشم یعنی خاندان علی(ع) و خاندان عباسی به جان هم نیفتند روایت صلهی رحم را پیش میکشند، و چون اهل دنیا هستند آن وجهی که عمر آنها طولانی میشود را متذکر میشوند و اینکه آنها نگران بودند مثل بنیامیه به بدترین شکل بمیرند را به میان میآورند. تا حضرت جلو سیل خروشان بنیالعباس سدّ ایجاد کنند وگرنه به طور طبیعی منصور باید احدی از بنیهاشم را با دو نهضت مهمی که بنیالحسن توسط محمد بن عبداللّه و ابراهیم بن عبداللّه ایجاد کردند، باقی نمیگذاشت.
40- در حادثهای که منجر به آن شد که منصور دستور بدهد با سمّ امام را به شهادت برسانند روایت شده: «أَنَّ الْمَنْصُورَ لَمَّا أَرَادَ قَتْلَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ- اسْتَدْعَى قَوْماً مِنَ الْأَعَاجِمِ لَا يَفْهَمُونَ وَ لَا يَعْقِلُونَ- فَخَلَعَ عَلَيْهِمُ الدِّيبَاجَ وَ الْوَشْيَ وَ حَمَلَ إِلَيْهِمُ الْأَمْوَالَ- ثُمَّ اسْتَدْعَاهُمْ وَ كَانُوا مِائَةَ رَجُلٍ وَ قَالَ لِلتَّرْجُمَانِ- قُلْ لَهُمْ إِنَّ لِي عَدُوّاً يَدْخُلُ عَلَيَّ اللَّيْلَةَ فَاقْتُلُوهُ إِذَا دَخَلَ- قَالَ فَأَخَذُوا أَسْلِحَتَهُمْ وَ وَقَفُوا مُتَمَثِّلِينَ لِأَمْرِهِ- فَاسْتَدْعَى جَعْفَراً- وَ أَمَرَهُ أَنْ يَدْخُلَ وَحْدَهُ- ثُمَّ قَالَ لِلتَّرْجُمَانِ قُلْ لَهُمْ هَذَا عَدُوِّي فَقَطَعُوهُ فَلَمَّا دَخَلَ ع تَعَاوَوْا عُوَى الْكَلْبِ وَ رَمَوْا أَسْلِحَتَهُمْ- وَ كَتَّفُوا أَيْدِيَهُمْ إِلَى ظُهُورِهِمْ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً- وَ مَرَّغُوا وُجُوهَهُمْ عَلَى التُّرَابِ- فَلَمَّا رَأَى الْمَنْصُورُ ذَلِكَ خَافَ عَلَى نَفْسِهِ وَ قَالَ مَا جَاءَ بِكَ- قَالَ أَنْتَ وَ مَا جِئْتُكَ إِلَّا مُغْتَسِلًا مُحَنِّطاً- فَقَالَ الْمَنْصُورُ مَعَاذَ اللَّهِ أَنْ يَكُونَ مَا تَزْعُمُ ارْجِعْ رَاشِداً- فَرَجَعَ جَعْفَرٌ(ع) وَ الْقَوْمُ عَلَى وُجُوهِهِمْ سُجَّداً- فَقَالَ لِلتَّرْجُمَانِ قُلْ لَهُمْ لِمَ لَا قَتَلْتُمْ عَدُوَّ الْمَلِكِ- فَقَالُوا نَقْتُلُ وَلِيَّنَا الَّذِي يَلْقَانَا كُلَّ يَوْمٍ- وَ يُدَبِّرُ أَمْرَنَا كَمَا يُدَبِّرُ الرَّجُلُ وُلْدَهُ- وَ لَا نَعْرِفُ وَلِيّاً سِوَاهُ فَخَافَ الْمَنْصُورُ مِنْ قَوْلِهِمْ- وَ سَرَّحَهُمْ تَحْتَ اللَّيْلِ ثُمَّ قَتَلَهُ ع بِالسَّم».(34)
منصور تصميم كشتن حضرت صادق(ع) را گرفت چند نفر از غير عرب كه زبان نمىفهميدند و درك درستی نداشتند را آماده كرد و به آنها خلعتهاى فاخر و جايزههاى گران داد و آنها صد نفر بودند. به مترجم گفت به آنها بگو من دشمنى دارم كه امشب پيشم خواهد آمد وقتى وارد شد او را بكشيد... مأمورين سلاحهاى خود را بهدست گرفتند و آمادهی انجام مأموريت خود شدند. منصور از پى امام فرستاد كه تنها پيش او بيايد. به مترجم گفت به آنها بگويد كه دشمن من همين شخص است، او را پارهپاره كنيد. همينكه امام داخل شد، آنها صدائى شبيه سگ در آوردند و اسلحهی خود را بر زمين انداختند، دستهاى خود را به پشت سر نهادند و به سجده افتاده صورت به خاك ميماليدند.
منصور كه اين جريان را ديد از خودش ترسيد. خطاب به امام گفت: آقا براى چه تشريف آوردهايد. امام فرمود به دستور تو آمدم. من غسل خويش را نموده و كفن پوشيدهام. منصور گفت غير ممكن است، پناه به خدا ميبرم از چنين تصميمى، به سلامتى برگرد. امام(ع) برگشت؛ آنها همين طور در سجده بودند، به مترجم گفت از آنها بپرس چرا دشمن پادشاه را نكشتيد؟ گفتند ما را دستور ميدهد بكشيم سرپرست و آقاى خود را كه هر روز به كارهاى ما چنان رسيدگى ميكند، مانند پدرى كه مواظب فرزندان خويش است، ما جز او آقائى نداريم. منصور از گفتار آنها ترسيد و شبانه آنها را به محل خود باز گردانيد. سپس امام صادق(ع)را بهوسيلهی زهر شهيد نمود.
ملاحظه نمودید که چگونه امام سالها، خونخوارترین حاکمان را کنترل فرمود تا شیعه بماند و شرایط تحقق اهداف دین الهی را فراهم کند که انقلاب اسلامی یکی از آن شرایط است.
41- منصور دوانقی در بین یک تضاد نسبت به امام صادق(ع) گرفتار است. از یک طرف متوجهی جایگاه امام صادق(ع) است که آن حضرت تنها رجل بنیهاشماند که میتواند چشمها را به خود معطوف دارند و جایگاه منصور را تقلیل دهد، و لذا دائماً به شکلهای مختلف قصد به قتلرساندن حضرت را میکند و تا پای عمل جلو میرود. ولی از طرف دیگر شخصیت معنوی حضرت طوری است که او نمیتواند قصد خود را عملی کند، حتی در آخرین مرحلهی تصمیم برای قتل آن حضرت ملاحظه میکنند چگونه منصرف شد و حضرت را تکریم میکرد و این هنر امام صادق(ع) است که تلاش میکنند بهانه بهدست خلیفه ندهند تا بسترهای تعالی فرهنگی که خداوند از طریق ایشان فراهم کرده، از دست برود و در آخر هم منصور در قتل امام به صورت مستقیم وارد نمیشود، در حالیکه مکرر تصمیم میگرفت حضرت را در مقابل خودش به قتل برسانند.
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
-------------------------------------------
1 - حکومت عباسیان از سال 132 شروع میشود و سال 656 به پایان میرسد و بیش از 500 سال طول میکشد.
2 - ظاهراً ابوسمه متوجه میشود بنیعباس قدرتمند شدهاند و او هیچکاره خواهد شد و خواسته قدرت تقسیم شود.
3 - حسن بن حسن بن حسن مجتبی مشهور به حسن مثلث، بعلت همنامی با پدرش حسن مثنی و، بعلت همنامی با پدر بزرگش امام حسن مجتبی ،حسن مثلث نامیده میشود. محمد (معروف به نفس ذکیه ) و ابراهیم فرزندان عبدالله بن الحسن مثنی هستند
4 - بعد از شهادت امام کاظم در سال 183 قمری، عدهای از شاگردان حضرت، شهادت حضرت را انکار کردند و ادعا نمودند آن حضرت غایب شدهاند و روزی به عنوان قائم میایند و در امام کاظم(ع) متوقف شدند، و آنها را «واقفه» نامیدند.
5 - مشکل عبدالله بن حسن آن است که میخواهد به عنوان مهدی امت از امام بیعت بگیرد که حضرت میفرمایند این امر از شما نیست ولی اگر میخواستند در مقابل امویان مثل زید قیام کنند، موضوع فرق میکرد.
6 - بحار الأنوار،ج52، ص 139.
7 - وَ قَدْ رُوِيَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَنَّ رَجُلًا قَالَ لَهُ: لَيْسَ شَيْءٌ أَشَدُّ عَلَيَّ مِنِ اخْتِلَافِ أَصْحَابِنَا قَالَ: ذَلِكَ مِنْ قِبَلِي.(شیخ حر عاملی، الفصول المهمة في أصول الأئمة (تكملة الوسائل)، ج1، ص: 547)
8 - عنایت داشته باشید ما امروز در تاریخی هستیم که با انقلاب اسلامی ظهور کرده و امروز باید با توجه به این تاریخ از سیرهی ائمه(ع) استفاده کرد.
9 - شاگردان زراره نافلهها را به یک شکل میخواندند و در وقت خاص و شاگردان ابابصیر به شکلی دیگر و در وقت دیگر.
10 - اسماعیل فرزند بزرگتر امام در زمان حیات امام از دنیا رفته است.
11 - الْمَقْتُولُ بِسُدَّةِ أَشْجَعَ بَيْنَ دُورِهَا عِنْدَ بَطْنِ مَسِيلِهَا
12- اصل روایت را میتوانید در الكافي، ج1، ص: 358 با تفصیل بیشتر دنبال بفرمایید.
13- در بعضی روایات هست که اولاد امام حسن(ع) به قصد امر به معروف قیام کردند نه به قصد آنکه امر امامت و حکومت را به خود برگردانند.
14 - در رابطه با سازمان وکالت میتوانید به کتاب «تاریخ سیاسی غیبت امام زمان(عج)» از دکتر جاسم حسین مراجعه فرمائید.
15 - کوفه مرکز شیعیان بوده.
16- به بحار الأنوار، ج48، ص: 194 رجوع شود.
17- معلوم است که سؤال اول طوری است که هشام گمان میکند میتواند با دستگاه فکریاش جواب دهد ولی متوجه میشود چنین نیست و سؤال دوم طوری است که متوجه میشود بر مذهب غلطی گام میزده.
18 - الكافي، ج1، ص: 262
19 - الکافی ، ج1، ص: 262
20 - الإحتجاج على أهل اللجاج، ج2، ص: 365
21 - در این مورد به کتاب «درسهایی از انقلاب» از مرحوم صفایی حائری رجوع شود.
22 - رياض الأبرار في مناقب الأئمة الأطهار، ج3، ص: 121
23- بعضی از یاران علی(ع) در ابتدای حاکمیت آن حضرت از حضرت خواستند حقوق آنها را به امثال مروان حکم بدهند تا از فتنه دست بردارند و حضرت فرمود آیا نصرت و پیروزی را با جور به دست آورم؟
24- هر چیزی که دارای شدت و حِّدت است، حدید میگویند.
25- راوی می گوید از ابى اسامه كه شنيدم که امام صادق(ع) همواره مىفرمود: «عَلَيْكَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ الْوَرَعِ وَ الِاجْتِهَادِ وَ صِدْقِ الْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ حُسْنِ الْخُلُقِ وَ حُسْنِ الْجِوَارِ وَ كُونُوا دُعَاةً إِلَى أَنْفُسِكُمْ بِغَيْرِ أَلْسِنَتِكُمْ وَ كُونُوا زَيْناً وَ لَا تَكُونُوا شَيْناً وَ عَلَيْكُمْ بِطُولِ الرُّكُوعِ وَ السُّجُود»(الكافي، ج2، ص: 77) بر تو باد به تقوى از خدا و به پارسائى و كوشش و راستگوئى و امانت پردازى و خوش اخلاقى و خوش همسايگى، شما بىزبان به سوى مکتب خود دعوت كنيد، و زيور ما باشيد نه ننگ ما، بر شما باد به طول ركوع و سجود. یا می فرمایند: «كُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ بِأَعْمَالِكُمْ وَ لَا تَكُونُوا دُعَاةً بِأَلْسِنَتِكُم» (بحار الأنوار ، ج5، ص: 198) مردمان را با اعمال خود تبليغ كنيد نه با زبانهاى خود.
26- مستدرك الوسائل و مستنبط المسائل، ج12، ص: 206
27 - تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص 224.
28 - أمالى الطوسى، ج 2 ، ص 280.
29 - عيون أخبار الرضا(ع)، ج1، ص: 305
30 - بحار الأنوار ، ج47، ص: 165
31 - الخرائج و الجرائح، ج2، ص: 763
32 - «أَخْبَرْتُ الصَّادِقَ بِقَوْلِ الْمَنْصُورِ لَأَقْتُلَنَّكَ وَ لَأَقْتُلَنَّ أَهْلَكَ- حَتَّى لَا أُبْقِيَ عَلَى الْأَرْضِ مِنْكُمْ قَامَةَ سَوْطٍ- وَ لَأُخَرِّبَنَّ الْمَدِينَةَ حَتَّى لَا أَتْرُكَ فِيهَا جِدَاراً قَائِماً- فَقَالَ لَا تَرُعْ مِنْ كَلَامِهِ وَ دَعْهُ فِي طُغْيَانِهِ- فَلَمَّا صَارَ بَيْنَ السِّتْرَيْنِ سَمِعْتُ الْمَنْصُورَ يَقُولُ- أَدْخِلُوهُ إِلَيَّ سَرِيعاً فَأَدْخَلْتُهُ عَلَيْهِ- فَقَالَ مَرْحَباً بِابْنِ الْعَمِّ النَّسِيبِ وَ بِالسَّيِّدِ الْقَرِيبِ- ثُمَّ أَخَذَ بِيَدِهِ وَ أَجْلَسَهُ عَلَى سَرِيرِهِ وَ أَقْبَلَ عَلَيْهِ- ثُمَّ قَالَ أَ تَدْرِي لِمَ بَعَثْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ وَ أَنَّى لِي عِلْمٌ بِالْغَيْبِ- فَقَالَ أَرْسَلْتُ إِلَيْكَ لِتُفَرِّقَ هَذِهِ الدَّنَانِيرَ فِي أَهْلِكَ- وَ هِيَ عَشَرَةُ آلَافِ دِينَارٍ فَقَالَ وَلِّهَا غَيْرِي- فَقَالَ أَقْسَمْتُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ- لَتُفَرِّقُهَا عَلَى فُقَرَاءِ أَهْلِكَ- ثُمَّ عَانَقَهُ بِيَدِهِ وَ أَجَازَهُ وَ خَلَعَ عَلَيْهِ وَ قَالَ لِي- يَا رَبِيعُ أَصْحِبْهُ قَوْماً يَرُدُّونَهُ إِلَى الْمَدِينَةِ- قَالَ فَلَمَّا خَرَجَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ قُلْتُ لَهُ- يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ لَقَدْ كُنْتَ مِنْ أَشَدِّ النَّاسِ عَلَيْهِ غَيْظاً- فَمَا الَّذِي أَرْضَاكَ عَنْهُ قَالَ يَا رَبِيعُ- لَمَّا حَضَرْتُ الْبَابَ رَأَيْتُ تِنِّيناً عَظِيماً يَقْرِضُ بِأَنْيَابِهِ- وَ هُوَ يَقُولُ بِأَلْسِنَةِ الْآدَمِيِّينَ- إِنْ أَنْتَ أَشَكْتَ ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ لَأَفْصِلَنَّ لَحْمَكَ مِنْ عَظْمِكَ- فَأَفْزَعَنِي ذَلِكَ وَ فَعَلْتُ بِهِ مَا رَأَيْت». (بحار الأنوار ، ج47، ص: 178)
33 - أمالى الطوسى، ج 2 ، ص 94.
34 - بحار الأنوار ، ج47، ص: 181