امام هادی(ع)
( رجوع به هویت شیعه در تاریخ اسلام)
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
مقدمه:
1- برای رهایی از اکنونزدگی و روکردن به آینده، نگاهی به آغاز حیات دینی خود یعنی اسلام و تشیع باید داشت. رسوبکردن در اکنون، مایهی جهل و تباهی یا لااقل درماندگی است. تشیع را اگر وارثان تشیع ندانند که چیست و با آن چه باید کرد، هرچه باشد تلف میشود. در حالیکه تشیع علاج ضعف دل و جان و خرد ماست.
2- تاریخ هویت ما از آن جهت مهم است که میتواند مادهی تذکر و تفکر امروز ما باشد تا بتوانیم به زمان خود بیندیشیم، و در زمان ما همهی اهل نظر باید در این اندیشیدن مشارکت کنند.
3- اگر بدانیم که اسلاف ما چرا به تشیع گرائیدند و بدانیم آن را چگونه دریافتند و به کدام سو بردند و دیانت آنها به چه سرانجامی رسید، با راههای تفکر و امکانهایی که برای دینداری داریم بهتر و بیشتر آشنا میشویم.
4- هر زمانی که آغازی باشد، تاریخ جان میگیرد، تاریخ یا آغاز میشود یا حرکتش را از نو آغاز میکند. تاریخ، منتقلساختن یک قوم به وظیفهی مقدّرشان همچون دخول به عطیهی آن قوم است. تاریخ، تبدیل یک جماعت بالقوه به یک جماعت زنده است، و آغاز ما با انقلاب اسلامی شکل گرفته، آغازی که بریده از گذشتهی ما نیست، گذشته ای که هویت دینی ما را تشکیل میدهد.
5- شخصیتهایی که الهامبخش ما برای زیستن قدسی هستند، تنها کسانیاند که مجالیِ اسماء الهی هستند. به همین دلیل آنها باید تابناک باشند. پیامبر خدا(ص) و امامان(ع) به عنوان آنهاییکه باید الهامبخش افراد در زندگی اسلامی باشند، باید بدرخشند و این با نظر به تاریخ تشیع ممکن است. در حالیکه مدرنیته حس خود نسبت به امر قدسی را کاملاً از دست داده است و در آن فرهنگ آدمیان و اشیاء را به گردِ خود فراهم نمیآورد تا به وسیلهی چنین گردهمآیی، تاریخ جهان و اقامتگزیدن در عالم روشن شود. با رجوع به فرهنگ سکولاریسم دنیای مدرن، دیگر خداوند به زندگی و فرهنگِ ما به عنوان یک کلّ، شکل نمیدهد، ما با فقدان پرتو الوهیت همراه خواهیم شد. به طبیعت و به خانواده بهعنوان اموری مقدس واکنش نشان نمیدهیم.
6- ما باید به تاریخ و وضع تاریخی خود -که همان تاریخ تشیع است- بیندیشم و بدون تذکر به چنین تاریخی راه به جایی نمیبریم. تقلید در بهترین صورت ما را به چین و کره میرساند.
7- در تاریخی که در آن هویت دینی خود را جستجو نکنیم هر نسلی نسل قبل خود را فراموش خواهد کرد و این یعنی بیتاریخی و عدم پیوستگی به گذشتهی خود، در حالیکه وجود این پیوستگی ضروری است. و این به جهت دلدادگی بیش از اندازه به زندگی غربی است که با فراموشی مواریث فرهنگیِ خود همراه است، زیرا ما هنوز به گذشتهی خود نگاه عمیق نداریم و شاید ندانیم که زمان گرچه به گذشته و حال و آینده تقسیم میشود، در حقیقت یکی است و پیوسته است؛ گذشته که نباشد، آینده هم نیست.
8- تاریخ، قلمرو امکانهاست، وقتی دوران یک تاریخ به پایان میرسد، امکان اینکه افق تازهای گشایش یابد و تاریخ دیگری بنا و آغاز شود بیشتر میشود. آیندهی هر تاریخ، امکانهای آن است و با نظر به سیرهی امامان(ع) در طول تاریخ گذشتهی شیعه میفهمیم چه امکانهایی برای حضور در آینده داریم. راه تاریخ با نظر به انسانهای قدسی گشایش مییابد، بنیادهای تاریخ را هم انبیاء و اولیاء استوار میکنند.
به امید آنکه نوشتهی روبهروی شما بتواند تذکری باشد برای قدمگذاشتنِ بنیادین در تاریخی که با انقلاب اسلامی شروع شد.
والسلام
طاهرزاده
طول امامت امام هادی(ع) 34 سال است و در حاکمیت خلفای مختلفی این امر انجام شد، در حالیکه بنیالعباس در این دوره، دوران آشفتهای دارند در آن حدّ که المعتصم باللّه پدر خود متوکل را به ضرب شمشیر تکهتکه میکند و حاکمیت را بهدست میگیرد. بعضی خلفا خودشان را عزل میکنند. قیامهای بزرگی مثل قیام مازیار و قیام بابک خرّمدینی در میان است.
معتصم برادر مأمون از سال 218 تا سال 227 به مدت 9 سال حاکم است و مأمون میپذیرد که به جای فرزندش عباس، برادرش خلیفه باشد و عباسبنمأمون هم برای فرونشاندن بعضی از اعتراضها علناً با معتصم بیعت میکند. قیامهایی که در این دوره صورت میگیرد با اقتدار معتصم سرکوب میشود و آن قیامها کار به جایی نمیبرند مگر قیام بابک خرّمدین که اعتقاد ویژهای به ابومسلم خراسانی دارند و از زمانی که شکل گرفتهاند، با نوعی ایرانیت و مذهب مزدکیها گره خورده بودند و روحیهای ضد عرب در آنها ریشه داشت. محل و جایگاه آنها یعنی قلعه بابک نشان میدهد که فتح آن محل نزدیک به غیر ممکن بوده است و مأمون موفق به تسلیم بابک خرّمدین نمیشود. تا آنکه در زمان معتصم توسط افشین سردار ایرانی، آن قلعه فتح میشود - و بابک به ارمنستان فرار میکند که بالاخره بنیالعباس از حاکمان ارمنستان او را بازپس میگیرند- از جشن و پایکوبی که در بغداد برقرار میشود میفهمیم این پیروزی برای بنیالعباس مهم بوده و به پاسداشت خدمات افشین او را داخل در خاندان سلطنتی میکنند.
قیام دیگری که چشمگیر بوده قیام مازیاربن قاران است که پدرش از ساسانیان بوده و ساسانیان به این معنا تا آن زمان ادامه داشتهاند، از حکام طبرستان بوده. مازیار عموی خود را که حاکم آن منطقه بوده به قتل میرساند و ادعای استقلال از خلیفه سر میدهد و مازیار در درگیری با سپاه خلیفه کشته میشود، ولی افشین را متهم میکنند که با او همدست بوده و او را نیز به قتل میرسانند.
آرامآرام وضعیت جدیدی یعنی حضور ترکان در دربار عباسیان ظهور میکند(1) و منصب نخستوزیری نیز در اختیار آنها قرار میگیرد و به دنبال این پدیده، خلفا سامراء را به عنوان پایتخت انتخاب کردند که پس از نیم قرن مجدداً به بغدا برگشتند که سقوط حکومت عباسیان شروع شده بود.
معتصم با اقتداری که داشت توانست پایهی حضور ترکان را از یک طرف و تغییر پایتخت را از طرف دیگر به سامرا شکل دهد که البته بعدیها نتوانستند آن را حفظ کنند. بعد از معتصم، فرزندش الواثق باللّه به حکومت رسید، تا سال 232 به مدت 5 سال حکومت میکند که با قدرتیافتن هرچه بیشتر ترکان همراه است. و سپس المتوکّل علی اللّه برادر واثق به خلافت رسید و به مدت 15 سال یعنی تا سال 247 حکومت کرد که با خشونت بسیار و دادن قدرت بیشتر به ترکان همراه است و با وزارت فتحبنخاقان و چند نفر از سران ترک که حاجب خلیفه شدند عملاً کار به دست عنصر ترک افتاد. و از آن طرف دلقکها بودند که در دربار خلیفه میدان داشتند و هرکه را خلیفه میخواست مسخره و تحقیر میکردند، از جمله پسر خود خلیفه به دستور پدرش توسط همین دلقکها مورد تحقیر و تمسخر قرار میگیرد و خلیفه هم در آخر توسط همین ولیعهد تکهتکه میشود.
خشونت متوکل نسبت به شیعه به اضافهی تحریک وزراءاش در این مورد کار را بر شیعیان سخت کرده بود - ظاهراً منتصر یعنی ولیعهد متوکل به شیعیان گرایش داشته- از آن طرف تقیههای شدید امام هادی(ع) به جهت سختگیریهای متوکل است هرچند نفوذ امام هادی(ع) در دربار خلیفه قابل توجه است، نهتنها مادر متوکل حتی بعضی از درباریان سخت تلاش دارند که خلیفه، امام را به قتل نرساند تا از طریق آنها به این خاندان رنجی نرسد. بعد از منتصِر برادرزادهاش مستعین و سپس المعتز فرزند متوکل به خلافت رسید و امام هادی(ع) در زمان المعتز به شهادت میرسند.
با خلافت متوکل، امام هادی(ع) به مدت یکسال در مدینه زندگی میکنند و تا سال 233 کارشان را به همان شکلی که امام جواد(ع) در مدینه داشتند ادامه میدهند. امام در این زمان 20 سال سن دارند که متوکل امام را به سامرا احضار میکند.
برخوردهای متوکل با شیعیان بعضاً طوری بود که حتی امویان جسارت چنان برخوردهایی را به خود نمیدادند، مثل تخریب قبر مبارک حضرت سیدالشهداء(ع) و هموارکردن زمین و شکافتن قبر و زراعتکردن در آن منطقه برای محو همهی آثار حضرت سیدالشهداء(ع) تا امکان زیارت حضرت و بودن چنین مرکزی برای شیعیان در میان نباشد که البته موفق نشد و مردم با علائمی که گذاشته بودند مجدداً آرامگاه حضرت را بنا کردند.
امام هادی(ع) از حیث سیاسی فرزند داماد مأمون بودند و نوادهی امام رضا(ع) بودن نیز برای ایشان شخصیتی را شکل داده بود که خلفاء بهراحتی نتوانند با حضرت برخورد مستقیم داشته باشند. حضرت مورد علاقهی مردم بودند حتی در کاخ متوکل عدهای به امام ارادت داشتند و حضرت سعی میکردند هیچ بهانهای جهت برخورد با ایشان به دست خلیفه ندهند و به همین جهت در دورهی متوکل آسیبی به امام نمیرسد.
حضرت صادق(ع) در سخنی دارند که فرج وقتی شروع میشود که فرزند چهارم من - یعنی امام هادی- «فی اَشَدِ البقاع بین شرارِ العباد» شهید شود و حضرت سامراء را این طور توصیف کردهاند که سختترین سرزمینها در بین شرورترین بندگان است. در سامرا دست و پای امام جهت هر عملی بسته است و چون ساکنان آن منطقه عموماً نظامی بودهاند جز زبان جنگ زبان دیگری نمیفهمند - شبیه بلاک واتر در این دوران-.
حاکم مدینه نامهای به متوکل مینویسد که اگر نیاز به حرمین داری علی بن محمد - امام هادی(ع)- را از مدینه بخوان زیرا او مردم زیادی را به سوی خود خوانده و مردم زیادی به او پاسخ مثبت دادهاند - این نشان میدهد که مردم حاکم مدینه را تحویل نمیگرفتند و او از این امر ناراحت بوده وگرنه حضرت به ظاهر اقدام خاصی نمیکردند- و حضرت هادی(ع) هم که از نامهها با خبرند نامهای به متوکل مینویسند و سعی دارند اثر آنها را خنثی کنند و تا حدّی هم مؤثر میافتد و لذا متوکل نامهای به حضرت مینویسد و با تعریف و تمجید از امام و اینکه او قدر و منزلت شما را میداند و میخواهد عزت شما را برتر نماید و جز رضایت پروردگار در این امر قصد دیگری ندارد و تصمیم هم گرفته تا حاکم مدینه را هم عزل کند زیرا او قدر تو را رعایت نکرده و اینکه امیرالمؤمنین کسانی میفرستد تا شما را احترام کنند و میخواهد دوباره شما را ملاقات کند، اگر مایل هستید تشریف بیاورید و هرکس را هم مایل بودید به همراه بیاورید و عجلهای هم در کار نیست و هرطور که خواستید حرکت خود را و مسیر خود را تعیین کنید. به این نحو امام را به سامرا میآورد.
ملاحظه کنید مرد خشنی که به فرزند خود اجازهی نشستن در حضورش را نمیدهد، چگونه با امام برخورد میکند و این به جهت جایگاه اجتماعی امام است که خلیفه هم مجبور است در همان سطح با این خاندان برخورد کند و در نظر متوکل هم آن جوان 20 ساله مرکز معنویت و قداست است، زیرا این جایگاه در آن تاریخ جا افتاده است.
خبر به مردم میرسد که بنا است امام هادی(ع) بروند، به صورت چشمگیر شهر مضطرب است، بدون آنکه حرکت تندی نسبت به کسانی که آمدهاند امام را ببرند، نشان دهند. ولی به تدریج مردم داد و فریاد راه انداختند با اینکه به آنها گفته شد خلیفه مشتاق ملاقات روی امام است، با اینهمه آنقدر مردم گریه و زاری کردند که مدینه تا آن روز چنین ناراحتی از خود نشان نداده بود و همه نگران جان امام هادی(ع) بودند و یحیی بن هرثمه فرستادهی خلیفه سوگند میخورد که هیچ خطری امام هادی را تهدید نمیکند.
یحیی بن هرثمه دستور میدهد منزل امام را تفتیش کنند و جز چند کتاب و دعا چیزی نمییابند و به امام مهلت میدهند که آماده شوند و امام به اطرافیان میرسانند که بر خلافِ ظاهر نامه، مرا به اجبار از مدینه میبرند. یحیی بن هرثمه میگوید چون امام را به سامرا بردیم با استقبال مردم روبهرو شدند. در مسیرشان به بغداد که میرسند والیِ بغداد به یحیی متذکر میشود که مواظب باش گزارش منفی به متوکل ندهی که اگر امام کشته شود تو در قیامت گرفتار خواهی بود.
متوکل در برخورد با امام هادی(ع) سعی دارد به نحوی امام را تحقیر کند و بعضاً به جهت سعایتها به خلیفه گفته بودند امام در خانهی خود اسلحه پنهان کرده و نامههایی از اطراف در رابطه با قیام علیه خلیفه در خانهی اوست که دستور میدهد شبانه و غافلگیرانه خانهی امام را جستجو کنند و میبینند امام در اطاقی که فرش در آن نیست در حال عبادت است و امام را با همان لباس نزد متوکل میبرند که در حال نوشیدن شراب بود؛ امام را نزد خود مینشاند و شراب را تعارف میکند و امام میفرمایند گوشت و خون من تا حال با شراب آلوده نشده. از امام خواست شعری بخوانند تا مجلس سر حال شود، به حال رود، میفرمایند کمتر شعر میگویم و او اصرار کرد و حضرت آن شعر مشهور را خواندند که:
بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ
وَ اسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ وَ أُسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا
نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَ التِّيجَانُ وَ الْحُلَل
أين الوجوه التي كانت محجبة من دونها تضرب الأستار و الكلل
فأفصح القبر عنهم حين ساءلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل
قد طال ما أكلوا دهرا و ما شربوا فأصبحوا بعد طول الأكل قد أكلوا
بر بلندای کوهها شب را به سحر آوردند در حالیکه مردان چیره و نیرومند از آنها مراقبت میکردند، ولی آن مراقبتها برای آنها فایده نداشت....» که اهل مجلس به شدت متأثر شدند و متوکل به شدت گریه کرد و دستور داد امام را با احترام برگردانند و عملاً آن اشعار، قصهی عاقبت متوکل بود و فرزند او همان کار را با کاخهای پدرش کرد و همه را ویران نمود. امام در این فضا به عنوان ناصحی مشفق ظاهر میشوند و بهخوبی نقش تاریخی خود را انجام میدهند.
در تاریخ داریم که شخصی به نام محمدبن حسن اشتر میگوید کودک بودم که با پدرم بر درِ سرای متوکل ایستاده بودیم، مردی از فرزندان ابوطالب و فرزندان عباس در آنجا بودند که ابوالحسن آمد و همه از اسبها پیاده شدند تا ابوالحسن وارد کاخ شد. بعضی از بعضی پرسیدند برای چه کسی پیاده شدیم؟ برای این جوان؟ در حالیکه نه از نظر خانوادگی از ما برتر است و نه از نظر سن از ما بیشتر بود، به خدا قسم دیگر ما برای او از اسب پیاده نمیشویم. ابوهاشم جعفری که از یاران حضرت است قسم میخورد که سوگند به خدا شما دوباره برای او از اسب پیاده میشوید. چیزی نگذشته بود که امام برگشتند و همه پیاده شدند و امام را احترام کردند و وقتی ابوهاشم پرسید پس چرا دوباره از اسبهایتان پیاده شدید؟ گفتند سوگند به خدا اختیار خود را نداشتیم. ملاحظه کنید این کار در سامراء در بین جنگجویان خلیفه انجام میشود و خبر آن به همه میرسد.
نمونهی دیگر از مورد فوق هست که وقتی امام وارد کاخ متوکل میشوند خدمه، عزت و احترام میگذاشتند و پردهها را برای حضرت عقب میزدند، شخصی به متوکل گفت شما با احضار علی بن محمد- امام هادی- بیشتر به خودتان ضرر میزنید زیرا خدمهی دربار نمیگذارند او خودش پرده را کنار بزند و متوکل دستور داد دیگر کسی چنین نکند. در نوبت بعد وقتی امام تشریف آوردند، نزدیک پردهها که میرسیدند باد پردهها را کنار میزد تا امام وارد شوند و در برگشت نیز به همین صورت پرده ها کنار میرفت و متوکل مجبور شد برای نفی قداست امام دستور دهد همان روال سابق انجام شود.
ملاحظه فرمایید در کاخ سلطنتی چگونه همه در خدمت حضرتاند. گفته شده «فَلا يَبْقَى فِي الدَّارِ إِلاّ مَنْ يَخْدُمُهُ ...»(2) در این خانه کسی نیست مگر آنکه در خدمت حضرتاند. از زراره حاجب متوکل روایت شده که مردی شعبده باز از هند نزد متوکل آمد که حقه بازی میکرد و مانند او دیده نشده بود، و متوکل مرد بسیار بازی دوستی بود و خواست علی بن محمد بن الرضا(ع) را خجل و شرمنده سازد. به آن مرد شعبده باز گفت اگر تو او را شرمنده کنی هزار دینار در ازاء پیروزیت به تو خواهم داد، شعبده باز گفت دستور بده چند گرده نان نازک و سبک بپزند و روی سفره بچیند و مرا پهلوی او بنشان. متوکل آن را انجام داد و علی بن محمد(ع) را احضار نمود، و در طرف راست او متکائی بود که صورت شیری بر آن نقاشی شده بود، و روایت شده که جلوی یکی از درها پرده آویخته و بر آن پرده صورت شیر نقش بود. شخص بازیگر کنار متکای نامبرده نشست، طعام آوردند و علی بن محمد(ع) دست به طرف یکی از نان ها برد و شعبده باز آن نان را در هوا به پرواز آورد. امام(ع) دست به سوی نان دیگری دراز کرد و او آن را به پرواز آورد و در اثر این کار مردم خندیدند. علی بن محمد(ع) دست بر صورت شیری که بر متکا بود زد و گفت بگیر دشمن خدا را، آن صورت شیر از متکا بیرون جست و مرد بازیگر را خورد و مانند اول به متکا بازگشت. تمام حاضرین متحیر ماندند و امام(ع) برخاست که بیرون رود، متوکل گفت درخواست می کنم بنشینی و آن مرد را باز به دنیا برگردانی، فرمود: به خدا قسم او پس از این دیده نخواهد شد، آیا تو دشمنان خدا را بر دوستانش مسلط میکنی؟ آنگاه از نزد متوکل بیرون رفت و دیگر آن مرد شعبده باز دیده نشد. «انوارالبهیه، صفحه 308 »
در ایامِ متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که من حضرت زینب هستم و متوکل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سالهای زیادی گذشته است.
آن زن گفت: رسول خدا در من تصرف کرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان میشوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کرد و راهِ چاره خواست.
متوکل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.آنان به متوکل گفتند: هادی(ع) را بیاور، شاید او بتواند باطلبودن این زن را روشن کند. امام(ع)حاضر شد و فرمود: این دروغگو است و زینب(ع) در فلان سال وفات کرده است. متوکل پرسید: آیا غیر از این، دلیلی برای دروغگوبودن هست؟ امام(ع) فرمود: بله و آن این است که گوشتِ فرزندان فاطمه(ع)بر درندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود که دروغ میگوید. متوکل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا میخواهد مرا به کشتن بدهد، یک نفر دیگر را آزمایش کنید. برخی از دشمنان امام(ع) به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام(ع) داخل قفس برود. متوکل به امام عرض کرد: آیا میشود خود شما داخل قفس بروید؟! نردبانی آوردند و امام(ع) داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام(ع) داخل شد، شیرها آمدند و در برابر امام(ع) خوابیدند و امام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره میکرد و هر شیری به کناری می رفت. وزیر متوکل به او گفت : زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود. متوکل از امام هادی(ع) خواست که بیرون بیاید و بیرون آمد. امام(ع) فرمود: هرکس می گوید فرزند فاطمه(ع) است داخل شود. متوکل به آن زن گفت: داخل شو. آن زن گفت: من دروغ میگفتم و احتیاج، مرا به این کار وا داشت و مادر متوکل شفاعت کرد و آن زن از مرگ نجات یافت.(3)
یکی از اعراب کوفه سراغ امام هادی(ع) میآید و میگوید از اهالی کوفه هستم و معتقد به امامت جدّ شما علی(ع) هستم و بدهی سنگینی دارم و کسی را جز شما ندارم که سراغ او روم. امام نامهای به او دادند که در آن نوشته بودند بر عهدهی ما است که این اعرابی این مقدار از ما طلب دارد و فرمودند در بین عدهای با نشاندادن آن نامه از من طلب خود را مطالبه کن و تند برخورد کن و تأکید کردند به آنچه میگویم حتماً عمل کن - اللّه اللّه فی مخالفتی- . آن مرد در بین مردم شروع به مطالبهی خود کرد و هر چقدر امام با او به ملایمت سخن گفتند که مدارا کن در فرصت مناسب میدهم؛ او کوتاه نیامد. به متوکل قضیه را خبر دادند و متوکل دستور داد 30 هزار درهم برای امام بفرستند و امام آن پول را به او دادند و برای خلیفه معلوم کردند که نهتنها حضرت امکانات چندانی ندارند، بلکه بدهکار هم هستند و از این طریق سعایتهایی که امام را در مرکز یک سازمان معرفی میکردند، خنثی میشود و مشکل یک بندهی خدا هم حل میگردد.
خلیفه دستور داد 90 هزار سپاهی ترک در سامرا در اطراف تپهای جمع شوند و خود او بالای تپه قرار گرفت و دستور داد امام هادی(ع) را هم بیاورند و به امام گفت ببین من چه اندازه نیرو دارم. امام فرمودند ما در دنیا با شما مناقشه نمیکنیم، به امر آخرت مشغولیم و آنچه نسبت به ما گمان میکنی درست نیست. و حضرت حساسیت خلیفه را از بین بردند و این نشان میدهد سازمان وکالت طوری عمل میکرده که خلیفه نگران حضور آن است و امام با تقیّهی کامل سعی دارند به خلیفه بباورانند که بدهکار هم هستند.
در بحار هست که متوکل بسیار از حضرت هادی(ع) ناراحت است و دستور میدهد به چهارنفر از غلامان خزری - افرادی که از مناطق دور آوردهاند و زبان عربی هم نمیدانند- با چهار شمشیر آماده شوند که چون آن حضرت را آوردند به حضرت حمله کنند و چون حضرت با آرامش کامل آمدند در حالیکه لبان مبارکشان در ذکر و دعا تکان میخورد، متوکل از تخت پایین آمد - و تقبل عَيْنِهِ وَ يَدِه - و بین دو چشم و دست حضرت را بوسید و به شدت به حضرت احترام گذاشت و تمجید کرد و گفت شما چرا اینجا تشریف آوردید؟ حضرت فرمودند: «جائنی رسولک» فرستادهی تو مرا به اینجا آورد. گفت: فلانفلانشده دروغ گفته، اگر مایلید برگردید. و دستور داد فرزندانش حضرت را مشایعت کنند و در همین حال آن غلامان خزری که امام را دیده بودند همه به سجده افتادند تا امام برگشتند. متوکل به آنها عتاب کرد این چه کاری بود کردید؟ گفتند به خاطر شدت هیبتی که از او دیدیم و دیدیم در اطراف او بیش از صد شمشیر مراقب او بودند و دلهایمان از آن صحنه پر از ترس شده بود.
عنایت داشته باشید اگر کسی در مسیر صحیحی قدم گذارد همهچیز بر اساس اهداف او شکل میگیرد، حال یا به صورتی که برای حضرت هادی(ع) پیش میآید و یا به صورتی که برای حضرت سیدالشهداء(ع) پیش آمد، و انسان در این مسیر هر اندازه هم از طرف دشمن با او برخورد شود، او بزرگ و بزرگتر میشود.
در بدن متوكل، دملى ظاهر شد كه نزديك بود از آزار آن جان بمالك دوزخ تسليم كند و هيچ جراحى نميتوانست آن را نيشتر زده و مادهی آلوده آن را بيرون آورد. مادر متوكل نذر كرد هرگاه نامبرده شفا پيدا كند از مال خود زر و سيم فراوانى براى حضرت هادى(ع) تقديم بدارد. فتح بن خاقان وزير نامبرده هم به متوکل پيشنهاد كرد ممكن است كسى را حضور حضرت ابو الحسن بفرستى شايد او داروئى داشته باشد كه بتواند درد تو را درمان نمايد. متوكل قبول کرد و كسى را حضور حضرت فرستاد. رسولِ متوكل حضور اقدس امام(ع) شرفياب شده درد و گرفتارى متوكل را به خاك پاى امام(ع) معروض داشت. حضرت دستور داد روغن كنجاره (و ممكن است خود كنجاره منظور باشد) را با گلاب مخلوط كرده بر آن بمالند، به اذن خدا سر بازكرده، مادهی آلوده خارج مىشود. رسول، دستور امام(ع) را به متوكل خبر داد، حاضران از اينگونه طبابت خنديده و فرمودهی امام(ع) را با استهزاء تلقى كردند. فتح بن خاقان اظهار داشت اكنون گفتهی او را تجربه ميكنيم و من آرزومندم فرمودهی آن جناب مؤثر به حال متوكل باشد. «فَوَ اللَّهِ إِنِّي لَأَرْجُو الصَّلَاح». بلافاصله دستور داد كنجاره حاضر كرده با گلاب مخلوط كرده بر روى آن نهادند، دمل سرباز كرده و مادهی كثيف خارج شد و آن بينوا از مرگ نجات پيدا كرد.
به مادر نامبرده از بهبودى فرزندش مژده دادند وى خرسند شده ده هزار دينار از مال خود را در كيسه قرار داده و آن را به مُهر خود ممهور ساخته حضور امام(ع) تقديم داشت.
متوكل از بيماری رهائى يافت. چند روز از بهبودى او نگذشته بود که از حضرت ابو الحسن(ع) حضور او سعايت كرده و اظهار داشتند مال و اسلحه زيادى در پيش حضرت گرد آمده. متوكل به سعيدِ حاجب دستور داد شبانه به خانهی ابوالحسن وارد شده و هر مقدار مال و اسلحه كه پيدا كند براى متوكل بفرستد.
ابراهيم بن محمد گفت: سعيد به من اطلاع داد حسبالامر متوكل شبانه به خانهی حضرت ابوالحسن رفته، نردبانى گذارده روى پشت بام منزل قرار گرفته و در تاريكى شب خواستم از پله ها پائين بروم ليكن پيش پاى خود را نميديده و نميدانستم از كجا وارد اطاق شوم و مأموريتم را انجام دهم. در اين هنگام حضرت ابوالحسن از ميان اطاق مرا خوانده و فرمود همان جا بايست تا چراغ بياورم، فاصله نشد حضرت ابوالحسن شمعى روشن كرده از اطاق بيرون آورد، من از پله ها فرود آمده وارد اطاق شده، ديدم آن جناب جامهی پشمين پوشيده و كلاهى از پشم به سر گذارده و بر سجاده از حصير رو به قبله قرار گرفته و به كار عبادت خود پرداخته و به من فرمود؛ اطاقها در اختيار توست. من وارد شده هرچه بيشتر گشتم كمتر چيزى بهدست آوردم. در گوشهی اطاقى چشمم به بدره زرى افتاد كه مهر مادر متوكل بر آن خورده و كنار آن نيز كيسهی سر به مهر ديگرى بود، آنها را برداشته و حضرت ابوالحسن فرمود گوشه مصلايش را بالا بزنم در آنجا شمشيرى غلاف شده بود آن را نيز برداشتم و آنها را حضور متوكل آوردم.
چون متوكل مهر مادرش را ديد تعجب كرده مادر را طلبيده از كيسه و مهر بر آن پرسيد، يكى از مخصوصان به اطلاع رسانيد در هنگامى كه به بلاى دمل گرفتار بودى مادرت نذر كرد اگر بهبودى پيدا كردى ده هزار درهم از مال خود براى آن حضرت تقديم بدارد، اينك به نذر خود وفا كرد و مبلغ مزبور را كه هنوز مهر از سر آن گرفته نشده فرستاد و كيسهی ديگر را گشود در آن چهار صد دينار زر بود. متوكل دستور داد بدرهی ديگرى همراه با بدرهی مادرش و شمشير و كيسهی زر را سعيد به حضور حضرت برگرداند. سعيد گويد حسبالامر بدره ها و شمشير را حضور امام(ع) آورده و با كمال شرمسارى عرضه داشتم از اينكه بدون اذن بر شما وارد شدم و جسارت كردم مرا معاف بداريد زيرا مأمور و معذور بودم.
ملاحظه کنید حتی فتح بنخاقان وزیر متوکل در آن حدّ به امام عقیده دارد که نهتنها پیشنهاد میکند جهت درمان متوکل از امام چارهجویی کنند، بلکه وقتی بقیهی افراد درمان امام را به تمسخر میگیرند میگوید: «فَوَ اللّه إنّی لاَجُو الصلاح بِه» سوگند به خدا من امید بهبودی از این درمان دارم چون میدانستند با چه کسانی طرف هستند. وقتی حضرت در سامرا با آن خصوصیاتی که از آن نقل شد این اندازه میتوانند اثرگذار باشند، اگر در کنترل حاکمیت نبودند چه اندازه مؤثر میبودند.
علت کشتهشدن متوکل«لعنةاللهعلیه» در واقع نفرین امام هادی(ع) بود. مرحوم سید بن طاوس این دعا را به سندی به این صورت که زرافه حاجبِ متوکل که شیعی مذهب بوده نقل است: فتحبنخاقان نزد متوکل دارای مقامی بزرگ بود از نزدیکترین افراد به متوکل بود، هیچکس حتی فرزندان و خویشانش نزد او مقام و منزلت فتح بن خاقان را نداشت، درصدد برآمد تا مقام فتح بن خاقان را برای عموم ابراز نماید، روی همین جهت همهی اشراف اهل مملکت را جمع نمود، خویشان و بستگان و وزیران و رؤسا و سرداران ارتش و ارتشیان و معنونین مردم، همه را دعوت کرد و دستور داد با شوکت و جبروت و زینت کرده پیاده حرکت کنند و غیر از او و فتح بن خاقان کسی سوار نباشد؛ آن روز، از روزهای بسیار گرم تابستان بود. از کسانی که در آن روز از منزل بیرون آورد امام علی النقی(ع) بود که در اثر ازدحام و گرما سخت به زحمت و مشقت افتاد. زرافه میگوید: خدمت حضرت رفتم و عرض کردم: ای سید من! بر من ناگوار است که از این طغیانگران اینهمه به زحمت و مشقت افتادید. دست آن حضرت را گرفتم به من تکیه داد و فرمود: «يَا زَرَافَةُ مَا نَاقَةُ صَالِحٍ عِنْدَ اللَّهِ بِأَكْرَم» ای زرافه! ناقهی صالح نزد خدا از من گرامیتر و ارزشش نزد خداوند بیشتر نبود. زرافه گوید: پیوسته با حضرت گفتگو میکردم و از او بهرهمند میشدم، تا گاهی که متوکل پیاده شد و دستور داد مردم برگردند. مرکبهای مردم را آوردند و سوار شده، به منزلهای خود رفتند. استری را آوردم، امام هادی بر آن سوار گردید و من بر مرکب خود سوار شدم تا خانهی حضرت همراه وی رفتم. حضرت پیاده شد و من با او خداحافظی کردم و به خانهام برگشتم. یک مردی از اهل دانش و فضل که مذهب تشیع را داشت در منزلم مربی فرزندانم بود، روشام این بود که با هم سر یک سفره غذا میخوردیم. آن روز هم با هم سر سفرهی غذا نشستیم، جریان آن روزِ متوکل را به میان آوردیم، من آنچه را از امام علی النقی(ع) دیده و شنیده بودم به آن مرد گفتم، وقتی که به او گفتم حضرت فرموده: ارزش ناقهی صالح نزد خدا از من بیشتر نیست؛ آن مرد داشت غذا میخورد دست از غذا خوردن برداشت و گفت: تو را به خدا این را از حضرت شنیدی؟ گفتم: آری به خدا سوگند از امام(ع) شنیدم این را فرمود. به من گفت: بدان که متوکل بیش از سه روز زنده نخواهد ماند و بعد از آن به هلاکت میرسد، کارهایت را جمع و جور کن و طریق نجات خود و اموالت را در پیش گیر، نکند غافل شوی و پیشآمدی برایت شود که جبران نداشته باشد. به او گفتم: این را از کجا بهدست آوردی؟ گفت: مگر نه این است که امام هادی(ع) اشاره به قصهی ناقهی صالح نمود؟ مگر قرآن نخواندهای آنجا که میفرماید: «فَعَقَرُوها فَقالَ تَمَتَّعُوا في دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ ذلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ»(هود/65) سه روز در خانهتان خوش بگذرانید، این بیمی است که تکذیب نمیشود؛ ممکن نیست که سخن امام(ع)، بیهوده باشد. زرافه میگوید: به خدا سوگند سه روز نگذشته بود که منتصر با بغا و وصیف و جمعی از ترکها به متوکل حمله آوردند و او و فتح بن خاقان را پاره پاره کردند که از یکدیگر تشخیص داده نمیشدند، و خداوند نعمت و سلطنت وی را نابود نمود. پس از جریان کشتهشدن متوکل و فتح بن خاقان امام علی النقی(ع) را ملاقات کردم و جریان خود با مربی فرزندانم را خدمت حضرت عرض نمودم، فرمود: مربی فرزندانت راست گفته است، وقتی که به زحمت و مشقت افتادم به گنجی که از پدرانم به من ارث رسیده و از همهی دژها و سلاحها و سپرها محکمتر است، مراجعه کردم و آن نفرین ستمدیده بر ستمکار است، او را با آه و دعا نفرین کردم، خدا او را به هلاکت رساند.
این نشان میدهد که حضرت هادی(ع) به این نتیجه رسیدهاند که متوکل با آنهمه اتمام حجت، دیگر لیاقت زندهبودن ندارند و بودن آنها هیچ خدمتی در ادارهی مملکت اسلامی نمیکند و مملکت هم از دست او به ستوه آمده، از این جهت نفرین میکنند.
البته متوکل به آن نحوه تحقیر امام در آن صحنه قانع نبوده بنا به اطلاعی که حاجب متوکل بعداً میدهد متوکل تصمیم داشته حضرت هادی(ع) را به قتل برساند که اجل به او فرصت نمیدهد.
در موضوع برخورد امام با وکلایشان مکاتبات نسبتاً زیادی انجام شده که به هر کدام وظایفشان را متذکر شدهاند و تذکر دادهاند هیچکدام در حوزهی فعالیت دیگری ورود پیدا نکنند.
- در دورهی امام هادی(ع) مثل دورهی امام صادق(ع) موضوع غُلو شدت مییابد که این به جهت غیر قابل دسترسبودن امام از یک طرف و ضعف حکومت جهت برخورد با غالیان از طرف دیگر بوده و اینکه همین غلوّها موجب تضعیف شیعیان و تفرقه بین آنها گشته و این برای حکومت مطلوب خواهد بود. در آن زمان غلات مشهوری در قم سر برآوردهاند که از یک طرف بعضی از آنها ادعای نبوت دارد و به امام هم ارادت میورزند و امام با هر کدام برخورد مناسب خود را دارند. در یک مرحله امام اعلام میدارند این حرفها که غلات میزنند حرفهای دین ما نیست و در یک مرحله حضرت عدهای را مأمور میکنند تا بروند در آن منطقه تبلیغ و روشنگری کنند تا این افراد دست از چنین کارهایی بردارند و در یک مرحله که حجت تمام شده و باز عدهای به دنبال فرقهسازی و بدعتگذاریاند و اموال مردم را تصاحب میکنند و محرمات را حلال میکنند که از جملهی آنها حارث بن حاتمِ قزوینی است که حضرت در بارهی او میفرمایند: تکذیباش کنید و هتکاش کنید و مشغولاش نشوید. در مورد فارس بن حاتم که حتی با وکیل امام یعنی علی بن جعفر درگیر شده، میفرمایند اساساً این دو قابل مقایسه نیستند خداوند جایگاه عظیمی برای علی بن جعفر قائل است، از فارِس اجتناب کنید و به علی بن جعفر رجوع فرمایید تا جایی که در یک مرحله امر به قتل فارس بن حاتم میدهند و ضمانت کردند هرکس او را به قتل برساند اهل بهشت است. امام به جنید که حاضر است او را به قتل برساند پول میدهند که برو سلاحی بخر و او شمشیری میخرد و حضرت میفرمایند نه برو سلاح دیگر بخر و او میرود و ساطوری میخرد و حضرت میفرمایند این خوب است. جنید میگوید وقتی فارِس از مسجد بیرون آمد او را با ساطور کشتم و صدای مردم زیادی که اطراف او بودند، بلند شد و من ساطور را پرت کردم و مردم جمع شدند من را هم گرفتند، ولی سلاحی در نزد من پیدا نکردند و ساطور هم پیدا نشد و مرا رها کردند.
والسلام
----------------------------------------
1- با کشتهشدن ابومسلم، ایرانیان چندان با عباسیان همکاری نمیکردند و با تقابل امین و مأمون، عربها هم از مأمون روی برگرداندند و لذا نظرها به عنصر ترک دوخته شد.
2 - بحار الأنوار، ج50، ص: 128
3 - بحار الانوار ج ۵۰ ص ۱۴۹