بسم الله الرّحمن الرّحیم
علی(ع) و مقام اسم اعظم
حضرت مولی الموحدین(ع) می فرمایند: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ» مقام ما طوری است که آنچه ما بخواهیم خدا میخواهد. و این اوج مقامی است که بندهی خداوند در مقام فنای خود بدان نایل میشود. شبیه این مقام را در قرآن برای حضرت ابراهیم(ع) داریم که بعد از جریان حضرت عُزَیر میآورد. حضرت عُزَیر در مسیر خود به قریهای برخورد کردند که مردم آن قریه همه مرده بودند و استخوانهای آنها بر روی زمین پراکنده شده بود، با توجه به اینکه حضرت عزیر معتقد به قیامت و زنده شدن مردگان بودند، سؤال خاصی کردند حاکی از آن که میخواستند آن زندهشدن را احساس کنند، لذا گفتند: «أَنَّىَ يُحْيِي هَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا»؛[1] چگونه خداوند اینها را بعد از مردن زنده میکند؟ از نوع برخوردی که خداوند با حضرت عزیر کرده میفهمیم میخواستهاند این موضوع را بچشند که مردن و زندهشدن چطوری است. خدا هم صد سال ایشان را میراند و پس از صد سال زنده کرد و از این طریق یقین حضرت را نسبت به قیامت به کمال خود رساند. قرآن بعد از طرح این ماجرا موضوع حضرت ابراهیم(ع) را مطرح میکند که مقام دیگری است. حضرت ابراهیم(ع) نمیخواستند که نسبت به مرگ به یقین برسند، بلکه مقام برتری را میخواستند. لذا پرسیدند: «كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى»؛[2] خدایا تو چطور زنده میکنی؟ یعنی حضرت میخواستند خدایی خدا را در امر زندهکردن بچشند. در ازاء چنین تقاضایی خداوند قدرت خود را به او داد. فرمود: چهار پرنده را بگیر و گوشت آنها را مخلوط کن و بر سر چند کوه قرار ده و سپس آنها را بخوان تا با شتاب به طرف تو بیایند. ملاحظه میکنید که خداوند قدرت خود را به حضرت داد تا او مانند خدا آن پرندگان را بخواند و آنها زنده شده به سوی حضرت آمدند و از این طریق حضرت ابراهیم(ع) قدرت میراندن و زندهکردن را حس کردند و دقیقاً وجودشان وجود زندهکردن شد.
اینکه حضرت مولی الموحدین(ع) در مقامی هستند از همان نوعی است که قرآن در مورد حضرت ابراهیم(ع) خبر داد و رسول خدا(ص)در همین راستا فرمودند: «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار»؛[3]علی با حق است و حق با علی است، خداوند هر طور که علی بخواهد عمل میکند. راز اصلی این روایت مربوط به این قسمت است که میفرمایند: «يَدُورُ مَعَهُ حَيْثُمَا دَار»؛ همانطور که علی بخواهد خدا میخواهد. در آنجا که میفرمایند: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ»؛ وقتی ما بخواهیم خدا میخواهد. با آنکه موضوعِ بسیار عمیقی است و فهم آن کار هرکسی نیست، حضرت در ادامه میفرمایند: «مَنْ أَنْكَرَ شَيْئاً مِمَّا أَعْطَانَا اللَّهُ فَقَدْ أَنْكَرَ قُدْرَةَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَشِيَّتَهُ فِينَا»؛ هرکس چیزی از آنچه خدا به ما عطا کرده است را انکار کند، قدرت و مشیت خدای عزوجل در مورد ما را انکار کرده است. بدین معنی که چنین کمالاتی را خداوند در ما گذارده و با انکار آن کمالات در ما قدرت الهی و مشیت او در این عالم انکار شده است. باید متوجه باشیم خدایی که کرم مطلق و قدرت مطلق و فیض مطلق و حکمت مطلق است حتماً نهاییترین کمالات ممکن را در مقام انسانیت محقق میکند و لذا مصداق آن کمالات را باید بشناسیم نه این که نسبت به وجود آن کمالات راه انکار را پیشه کنیم. اگر از این زاویه و با چنین برهانی جلو برویم با حقایق بزرگی روبهرو میشویم.
بنده سالها فکر میکردم چطور میتوان برای دانشجویان نکاتی که در روایات شیعه در مورد مقام عصمت پیامبر و ائمه(علیهم السلام) هست روشن کرد. اهل سنت که وجود چنین مقاماتی را به کلی منکرند نیاز به برهانی در این مورد ندارند، ولی شیعه چگونه چنین عقیدهای را به صورت استدلالیِ قانعکننده در آورد که علاوه بر نقل، عقل هم منّور به حقیقت آن روایات بشود؟ فکر میکنم با نور توحید و توجه به ربوبیت الهی میتوان چنین استدلال کرد که: خداوند با توجه به مقام کمال مطلق، چون رحمت مطلق است، حتماً بیشترین کرم را به مخلوق خود میکند. حال اگر بخواهد به انسانها کمک بکند پیغمبر برای آنها میفرستد، تا انسان بتواند قواعد هستی را بفهمد و مطابق آن عمل کند، و اگر بخواهد به بهترین شکل پیامبر را برای انسانها بفرستد مسلم پیامبری میفرستد که در طول عمر خود و قبل از پیامبری در نهایت پاکی زندگی کرده باشد تا لکهی سیاهی در شخصیت او نباشد و بهانهای در دست افراد شود که ما هم تا قبل از چهل سالگی کارهای خلاف میکنیم و سپس مؤمن میشویم. اهل سنت تا اینجا با ما اختلاف ندارند که پیامبر از چهل سالگی به بعد در آوردن وَحی معصوم است ولی واقعاً این کافی است برای اینکه انسانها بدون دغدغهی درونی نجات پیدا کنند؟ خدایی که میخواهد انسانها را به زیباترین شکل نجات بدهد جز این است که پیغمبری به آنها میدهد که هرچه به او بنگرند سراسر پاکی بیابند؟ و هرچه آن پیامبر به بقیه توصیه میکنند خودشان عامل به آن بوده باشند؟ در نظر بگیرید پیامبر(ص) به یک جوان بیست ساله بگویند: گناه است با نامحرم اختلاط داشته باشید ولی خود حضرت در بیست سالگی این کارها را کرده باشند. مسلّم وجود چنین پیامبری آن کمک نهایی به مردم نیست، آری میتوانیم توجیه کنیم که آن روز پیغمبر خودشان پیامبر نبودند حالا که پیغمبر شدند برای همهی شما پیغمبرند، برای بیست سالهها هم حالا پیغمبرند و لذا دستوری که امروز به این جوان بیست ساله میدهند باید عمل کند، همهی اینها درست، اما دل را چه کار کنیم؟ باید نهایت لطف را به انسانها کرد تا با تمام وجود حرف رسول خدا(ص) را بپذیرند. بر همین اساس باید اذعان کرد که واقعیت را ائمه معصومین(علیهم السلام) میگویند که پیامبران و امامان از بدو تولد معصوماند. خداوند از اول آنها را به جهت شایستگی که داشتند جهت امر نبوت و امامت انتخاب کرد و در آن مسیر جهت تحقق مسئولیتی که به عهدهی آنها خواهد گذاشت پرورششان داد، تا در انجام آن مسئولیت به زیباترین شکل عمل شده باشد وگرنه ممکن است بعضی کارها برای شخص پیامبر(ص) ضرری نداشته باشد ولی شأن پیامبریِ پیامبر چنان عملی نباشد و خداوند پیامبر خود را از آن امور نیز حفظ میکند تا با رحمت واسعهی خود بهتر شرایط را برای مردم در امر پذیرش نبوت فراهم کرده باشد. امیرالمؤمنین(ع) در همین رابطه میفرمایند: «.وَ لَقَدْ قَرَنَ اللهُ بِهِ (ص) مِنْ لَدُنْ اَنْ كانَ فَطيماً اَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَريقَ الْمَكارِم و مَحاسِنَ اخلاقِ العالَمِ، لَيْلَهُ وَ نَهارَهُ »[4] يعني از همان لحظه اي كه پيامبر (ص) را از شير گرفتند ، خداوندْ بزرگ ترين فرشته خود را مأمور تربيت آن حضرت كرد تا شب و روز، او را به راههاي بزرگواري و راستي و اخلاق نيكو راهنمايي كند.. امام صادق(ع) میفرمایند: «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَكِلْنَا إِلَى أَنْفُسِنَا وَ لَوْ وَكَلَنَا إِلَى أَنْفُسِنَا لَكُنَّا كَبَعْضِ النَّاسِ وَ لَكِنْ نَحْنُ الَّذِينَ قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُم »[5]خداوند ما را بخودمان وانگذاشته اگر ما را بخود واميگذاشت مانند ساير مردم بوديم ولى ما كسانى هستيم كه خداوند در باره آنها فرموده: «ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» مرا بخوانيد دعاى شما را مستجاب مىكنم.
پس خداوند به ما لطف کرده که پیغمبر خود را قبل از بعثت، مجسمهی کامل عصمت و سلامت قرار داده است. همهی اینها در راستای این برهان است که خدای دارای رحمت مطلقه، نهایت رحمت را میکند و در راستای نهایت رحمت باید از امامان و پیامبر انتظار داشت که چگونه باید باشند.
نهایت رحمت و نهایت قدرت و نهایت حکمتِ خداوند اقتضا میکند تا عالیترین مخلوق را بیافریند. عالیترین مخلوق خصوصیتی دارد که اگر منکر آن خصوصیات شدیم در واقع منکر قدرت و حکمت و رحمت خدا به بندگان شدهایم. تحقق حکمت و فیض و رحمت الهی به این است که انسانی با تمام کمالات الهی به صحنه بیاورد. حالا حضرت میفرمایند مصداق آن انسان مائیم. اینجا است که یک بار دیگر تأکید میکنم اگر ما بتوانیم ثابت کنیم چنین مقامی در این عالم هست، یقیناً همه میپذیرند که صاحب آن جز اهل البیت(علیهم السلام) نمیتواند باشد. مشکل ما در اثبات وجود چنین مقامی است. آقای جبران خلیل جبرانِ مسیحی میگوید: یقیناً علی با روح کلی مرتبط بوده است، چون آن آقای مسیحی میداند یک روح کلی در عالم هست، وقتی این را فهمید مصداق آن را به خوبی تشخیص میدهد که علاوه بر پیامبران، علی(ع) نیز با آن روح کلی مرتبط است. جهان امروز آنچنان حسی شده که از قواعد و سنن عالم غیب غافل گشته. وقتی تا این حدّ در غفلت قرار گرفت وجود افرادی را که چنین مشیتهایی در مورد آنها جاری شده باشد را منکر میشود. اگر بشر برسد به اینکه انسانهایی متعالی در این عالم هستند که ثواب و عقاب و جهنم و بهشتِ همه، در زیر قبضهی شخصیت آنها است، میرویم از همهی بزرگان دنیا میپرسیم آیا شما مصداق چنین مقامی هستید؟ اگر به واقع انسانهایِ بزرگی باشند در کمال تواضع جواب میدهند نه. فقط عدهای آمدهاند که اولاً: خبر از چنین مقامی میدهند، ثانیاً: خود را مصداق آن مقام میدانند. انسانهای وارستهای که هیچگونه شکی در صداقت آنها نیست و انسانهای شایستهای مثل سلمان و اباذر آنها را تصدیق میکنند. اگر به سلمان بگوئیم شما ملاک حق و باطل و ثواب و عقاب بندگان هستید؟ خودتان پیشبینی کنید چه جوابی میدهد، میگوید من خاک پای آنهایی که این مقام را دارند هم نیستم. به سراغ انسانهای فاسد هم که اصلاً نمیرویم. هیچ وقت سراغ عمروعاص میروید بگوئید شما ملاک حق و باطلید؟ پس میرویم سراغ بزرگان و آنها هم چنین مقامی را برای خود منکر میشوند. میرویم سراغ امیرالمؤمنین(ع) میگویند آری ما دارای چنین مقامی هستیم. تنها ائمه(علیهم السلام) متذکر چنین مقامی هستند و خود را نیز مصداق آن مقام میدانند و حرکات و سکنات و الفاظ و گفتارشان شاهد بر راست بودن ادعایشان میباشد، پس باید به فکر فرو رویم که این چه مقامی است که اظهار میدارد: «نَحْنُ إِذَا شِئْنَا شَاءَ اللَّهُ»؛ هر چه ما بخواهیم خدا میخواهد.
بعد از طرح این فراز حضرت می فرمایند: «يَا سَلْمَانُ وَ يَا جُنْدَبُ! قَالَا لَبَّيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ. قَالَ(ع): لَقَدْ أَعْطَانَا اللَّهُ رَبُّنَا مَا هُوَ أَجَلُّ وَ أَعْظَمُ وَ أَعْلَى وَ أَكْبَرُ مِنْ هَذَا كُلِّهِ»؛ ای سلمان و ای اباذر! پروردگار ما مقامی به ما اهلالبیت داده که از آنچه گفتیم بالاتر و برتر است. «قُلْنَا يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا الَّذِي أَعْطَاكُمْ مَا هُوَ أَعْظَمُ وَ أَجَلُّ مِنْ هَذَا كُلِّهِ؟»؛ سلمان میگوید عرض کردیم ای امیرالمؤمنین! چه چیزی است آنچه از همهی آنچه فرمودید بالاتر است؟ از این بالاتر چه میماند؟ «قَالَ: قَدْ أَعْطَانَا رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ عِلْمَنَا لِلِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ وَ نَعْرُجُ بِهِ إِلَى السَّمَاءِ وَ نَهْبِطُ بِهِ الْأَرْضَ وَ نَغْرُبُ وَ نَشْرُقُ وَ نَنْتَهِي بِهِ إِلَى الْعَرْشِ فَنَجْلِسُ عَلَيْهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبَالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الْبِحَارُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ أَعْطَانَا اللَّهُ ذَلِكَ كُلَّهُ بِالِاسْمِ الْأَعْظَمِ الَّذِي عَلَّمَنَا وَ خَصَّنَا بِهِ وَ مَعَ هَذَا كُلِّهِ نَأْكُلُ وَ نَشْرَبُ وَ نَمْشِي فِي الْأَسْوَاقِ وَ نَعْمَلُ هَذِهِ الْأَشْيَاءَ بِأَمْرِ رَبِّنَا وَ نَحْنُ عِبَادُ اللَّهِ الْمُكْرَمُونَ الَّذِينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ»؛ فرمودند: پروردگار ما، ما را از اسم اعظم مطلع فرموده که اگر بخواهیم آسمان ها و زمین و بهشت و جهنم را از جای بر میکنیم و به آسمان میبریم و به زمین میزنیم. و به مشرق و مغرب میرویم و به عرش منتهی میشویم، در آنجا مینشینیم در مقابل خدا و همه مطیع ما هستند، حتی آسمانها و زمین و شمس و قمر و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و دریاها و جنت و آتش. این مقام را خداوند به واسطهی اسم اعظم که عنایت نموده به ما بخشیده است. با تمام این امتیازات ما غذا میخوریم و در بازار قدم میزنیم و این کارها را به امر خدا انجام میدهیم، ما بندگانی هستیم مورد کرامت خدا که هیچ اظهار نظری در مقابل او نداریم و صرفاً به دستور او عمل میکنیم.
نحوهی حضور اسماء الهی در عالم
موضوع اسم اعظم موضوع بسیار عمیق و بلند مرتبهای است که متأسفانه با اظهار نظرهای جاهلانه توجه به حقیقتِ آن در حجاب رفته و افراد معمولی فکر میکنند که اگر اسم اعظم را بدانند میتوانند در هر چیزی تصرف کنند، غافل از اینکه اسم اعظم یک حقیقت است برای مقامی خاص. اینکه در دعای کمیل اظهار میدارید «وَ بِأَسْمَائِكَ الَّتِي مَلَأَتْ أَرْكَانَ كُلِّ شَيْءٍ»؛ و خدا را به اسمائی قسم میدهید که پایههای هر چیز را پر کرده است. نشان میدهد که پایههای تمام اشیاء عالم را اسماء الهی پر کرده، چطور تمام حرکات و سکنات دست من را حیات پر کرده و حیات است که دست من را حرکت میدهد، در حالیکه حقیقتی است فوق گوشت و استخوان و عصب، با این همه هر حرکتی که هر سلولی دارد به جهت احاطهی حیات است در بدن و به همین جهت اگر حیات از دست من رفت دیگر هیچ حرکت و فعل و انفعالاتی در بدن باقی نمیماند، پس حیات رکن حرکت و حواس بدن انسان است. با توجه به این مثال عنایت داشته باشید معنی اینکه گفته میشود تمام عالم در قبضهی اسماء الهی است به چه معنی است تا روشن شود اینکه اسماء الهی مافوق پدیدههای مادی، عالم را در قبضه دارند و مدیریت میکنند یعنی چه. اگر نتوانیم با چشم توجه به حضور اسماء الهی عالم را نگاه کنیم برای تحلیل فعل و انفعالات عالم گرفتار نگاه به الکترون و پروتون و نوترون و ابر الکترونی میشویم، مثل این است که شما در حرکت دست من تمام انگشتهای من را ببینید ولی متوجه حیات من نشوید، در آن صورت در مورد حرکت دست من واقعیت را ندیدهاید. غافل از اینکه استخوانها و ماهیچهها در قبضهی حیات دست من، نقش خود را انجام میدهند، به همین جهت هم اگر حیات رفت نه انگشت میماند و نه دست، همه میگندند و از بین میروند. رکن شخصیتِ دست و انگشت به حیاتی است که در آنها جاری است، اگر حیات برود شخصیتی برای سلولها نمیماند و خارج از شخصیت دست، هویتشان از بین میرود، وقتی تبدیل به اسید آمینه و کلسیم و هیدروژن و نیتروژن شدند دیگر دست و انگشت نیستند. شخصیت تمام پدیدهها به اسمایی است که ارکان پدیدهها را تشکیل دادهاند و اگر کسی با ارکان عالم ارتباط نداشته باشد و هویت عالم را بر مبنای اسماء الهی ننگرد هیچ درک درستی از عالم نخواهد داشت. فقط با تصورات و خیالات وَهمی خود به سر میبرد. به همین جهت علماء بزرگ و عرفای صاحب بصیرت نگاههای غیر الهی به عالم را به چیزی نمیگیرند.
وقتی ابتدا روشن شود به چه معنی امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: اسماء الهی ارکان همهی اشیاء را احاطه کردهاند، در مرحلهی بعد معنی اسم اعظم روشن خواهد شد. عرفا در معنای اسم گفتهاند: «اسم» یعنی حضور ذاتِ حق به صفت خاص. مثلاً «اسم حیّ» همان نور حق است با صفت حیات. اینکه دست من حیات دارد به جهت جلوهی حق است با صفت حیات. پس حیات من یک چیزی نیست که خداوند خلق کرده، بلکه خداوند است که به صحنه آمده با صفت خاص، به همین جهت شما هر روز در نمازتان میگوئید «لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ»؛ یعنی خداوند نه میزاید و تولید میکند و نه زائیده و تولید شده است. استاد بنّا این ساختمان را تولید کرده در حالی که حیات دست من تجلی حیات خدا است و نه تولید شده توسط خدا. در تعریف تولید گفتهاند: «صُدُور الشّیْئ عَنِ الشَّیئ» صدور پدیدهای از پدیدهای دیگر، در حالی که در حیاتِ دست من خدا به حیات خود جلوه کرده و ارکان تمام حیاتها اوست و حیات تمام عالم، ظهور «اسم حیّ» است، اینطور نیست که حیات به عنوان یک مخلوق آمده باشد در دست من بلکه خداوند به نور اسم حیّ در عالم جلوه کرده و هرجا زمینهی ظهور داشته آن حیات را پذیرفته است. اسماء الهی تقسیمشدنی نیست، جلوه است، ظهور و حضور همهی اسماء همین طور است، علیم مطلق در همهی عالم جلوه کرده به شما هم رسیده و شما میگوئید علم من. در «اسم علیم» هم حضرت حق در صحنه است، اسماء مثل آب لیوان نیست که قابل تقسیم باشد، ما با مسامحه حیاتِ دست را به خود نسبت میدهیم در حالی که اوست که حیّ است و عالم ظهور حیات اوست در مظاهر مختلف، اوست که خودش را ظاهر میکند به صورتهای مختلف. وقتی معنی و جایگاه اسماء روشن شد، معنی اسم اعظم إنشاءالله مشخص میشود، ابتدا باید متوجه شویم اینکه گفته میشود مقامی در این عالم است که حامل اسم اعظم میباشد، به چه معنی است. حال اینکه کسی بخواهد خودش حامل اسم اعظم باشد پیشکش.
نسبت اسم اعظم به سایر اسماء الهی
جهت توجه به معنی و جایگاه «اسماء الهی» نسبت به اسم اعظم، به عنوان مثال وجود نور بیرنگ نسبت به نورهای سبز و زرد و آبی را در نظر بگیرید که نور زرد شکل خاصی از نور است که شش نور دیگر را با خود ندارد و لذا حالا هم که اشیاءِ اطراف ما را نشان میدهد به رنگ واقعیشان نشان نمیدهد. در حالی که نور بیرنگ؛ اولاً: حامل همهی هفت نور است، ثانیاً: اشیاء را به رنگ خاص خودشان نشان میدهد. حال اگر کسی نور بیرنگ را در صحنه بیاورد به واقع علاوه بر آن که اشیاء را میبیند و از تاریکی رها شده، اشیاء را به رنگ واقعی خود میبیند. اسماء الهی حقایق فعّال و با شعور عالم اند و تمام این عالم جلواتی از اسماء الهیهاند، مثل نور زرد و آبی و قرمز. هر اسمی از اسماء الهی صفتی از حق را به صورت نازله مینمایانند. حال اگر اسم اعظم در صحنه باشد و کسی با نور اسم اعظم عالم را بنگرد اولاً: حقیقت همهی عالم را به صورت کامل با خود دارد، ثانیاً: آن حقایق به صورت جامع در نزد اوست. اینکه حضرت میفرمایند: اسم اعظم نزد ما است، یعنی تمام حقیقت عالم به نحو کامل و جامع نزد حضرت است. وقتی چنین شد حیاتِ دست من به نحو کامل و در نهایت شدت در قبضهی حضرت میباشد و قبل از آن که دست من در قبضهی من باشد در قبضهی حضرت است و نه تنها حیات عالَم به نحو شدید در قبضهی حضرت است، بلکه تمام اسماء به همان شکل در قبضهی ایشان میباشد. وقتی میگوییم حضرت اسماء را به صورت جامع در قبضه دارند، مثل آن است که نور بیرنگ به صورت جامع همهی نورها را در خود دارد و هر نوری در نور بیرنگ مستغرق است و به نور بیرنگ موجود است و نه به نور خود.
در مورد تفکر نسبت به اسم اعظم، اولاً: باید بدانیم «اسم» یعنی چه؟ ثانیاً: این که گفته میشود ارکان عالم را اسماء الهی پُر کرده به چه معنی است، تا معنی اسم اعظم و جایگاه حاملان اسم اعظم روشن شود. اینکه امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «لَوْ أَحَبَّنِي جَبَلٌ لَتَهَافَت»[6] اگر محبت من در دل کوه افتد متلاشی میشود. به جهت آن است که شناخت جایگاه حضرت در هستی به عنوان محل تجلی اسم اعظم موجب آنچنان شیدایی میشود که انسان نمیتواند وجود خود را تحمل کند، تماماً خود را در مقابل حضرت نفی میکند و بدون آنکه خودی برای خود قائل باشد، همهی حضور را برای حضرت مییابد. حضرت به رمیله میفرمایند: «يَا رُمَيْلَةُ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ يَمْرَضُ إِلَّا مَرِضْنَا لِمَرَضِهِ وَ لَا حَزِنَ إِلَّا حَزِنَّا لِحَزَنِهِ وَ لَا دَعَا إِلَّا أَمَّنَّا لِدُعَائِهِ وَ لَا سَكَتَ إِلَّا دَعَوْنَا لَهُ وَ لَا مُؤْمِنٌ وَ لَا مُؤْمِنَةٌ فِي الْمَشَارِقِ وَ الْمَغَارِبِ إِلَّا وَ نَحْنُ مَعَه»[7] اى رميله هيچ مؤمنى بيمار نمىشود، مگر اينكه ما هم به خاطر او بيمار مىشويم و اندوهى به او نمىرسد، جز اينكه ما هم اندوهگين مىشويم و هيچ دعايى نمىكند، مگر اينكه برايش آمين مىگوييم و هرگاه ساكت باشد، برايش دعا مىكنيم؟ رميله گويد: عرض كردم، اين مسأله نسبت به كسانى است كه در اين شهر با شما ساكن هستند، ولى كسانى كه در مکانهاى دور، سكونت دارند، چطور؟ فرمود: اى رميله هيچ مؤمنى در شرق و غرب عالم از نظر ما پنهان نيست، مگر اينكه او با ماست و ما با اوييم؟! ملاحظه کنید اتحاد با اسم اعظم چه نوع حضوری برای امامان(علیهم السلام) بهوجود میآورد. إنشاءالله نسبت به این نحوه حضور بعداً بحث خواهد شد.
با نظر به مقام حقیقی اهلالبیت(علیهم السلام) میتوان اولاً: مسیرِ سیر حقیقی خود را بیابیم. ثانیاً: همّت سیر به سوی مقصد را به نور اهل البیت(علیهم السلام) پیدا کنیم و راه بیفتیم. حضرت با طرح این نکات دارند اسرار عالم را آشکار میکنند که اسم اعظم چیزی است که «لَوْ شِئْنَا خَرَقَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ»؛ اگر ما بخواهیم میتوانیم آسمان و زمین را پارهپاره کنیم «وَ نَنْتَهِي بِهِ إِلَى الْعَرْشِ»؛ به وسیلهی اسم اعظم به عرش منتهی شویم. «فَنَجْلِسُ عَلَيْهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ»؛ و در محضر خدای عزوجل که حقیقت اسم اعظم است قرار گیریم، به طوری که در آن مقام، حق در آینهی خود به جمال علی(ع) اسم اعظم را میبیند و علی(ع) در منظر خود به اسماء عالیهی الهیه حق را میبیند. در ادامه میفرمایند: «وَ يُطِيعُنَا كُلُّ شَيْءٍ حَتَّى السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبَالُ وَ الشَّجَرُ وَ الدَّوَابُّ وَ الْبِحَارُ وَ الْجَنَّةُ وَ النَّارُ»؛ در مقام حمل اسم اعظم همه عالم از ما اطاعت میکنند. امیدوارم با مقدماتی که عرض شد به راحتی بتوانید چنین مطلبی را تصدیق کنید. به گفتهی حافظ در تصدیق مقام اسم اعظم برای سرو خانهی بندگی یعنی مولیالموحدین(ع):
«مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم»
«گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم»
«سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم»ّ
خدایا به حقیقت انوار عالیه این ذوات مقدس، قلب ما را متوجه حضور عالمگیر اهل البیت(علیهم السلام) بگردان.
«و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته»
1 - سورهی بقره، آیهی 259.
2 - سورهی بقره، آیهی 260.
3 - الفصول المختارة، ص 135.
4- نهج البلاغه خطبه 193
5- بحار الأنوار ، ج24، ص: 310
6 - نهج البلاغه، ص: 488.
7 - بحار الأنوار، ج26، ص: 154