غزل شماره 113
اوج استقرار
بسم الله الرحمن الرحیم
روشنی طلعت تو، ماه ندارد
پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد
****
گوشه ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادشاه ندارد
-----
دیدم و آن چشمِ دلْ سیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
-----
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْ دریده، ادب نگاه ندارد
-----
رَطلِ گرانم ده، ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
-----
تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه، دانی که تابِ آه ندارد؟
-----
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریادِ دادخواه ندارد
-----
نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟
-----
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
****
حافظ اگر سجده تو کرد، مکن عیب
کافرِ عشق، ای صنم! گناه ندارد
روشنی طلعت تو، ماه ندارد
پیشِ تو گُل، رونقِ گیاه ندارد
جناب حافظ در مسیر سلوک خود با جلوهای از حقیقتِ ربّانی روبهرو میشوند که در توصیف آن جلوه ربّانی و طلعت نورانی و در گزارشی که از احوال خود در آن حالت بر زبان میآورند، در خطاب به آن جلوه ربّانی که برایشان پیش آمده، ندا سر میدهند که روشنی طلعت تو را از فرط درخشندگی، ماه ندارد و آن درخشندگی چنان است که در حضور آن ، گل با همه زیباییاش حتی رونق و ارزش یک گیاه عادی را هم دارا نیست و این نتیجه راهی است که جناب حافظ طی کرده تا در اُنس خود با حضرت معبود در چنین حضوری قرار گیرد و اینگونه جان او را آن طلعت منوّر کرده که در ادامه در خطاب به آن میگوید:
گوشه ابرویِ توست منزلِ جانم
خوشتر از این گوشه، پادشاه ندارد
منزل جان من و مأوای حضور من در نزد خود، بهسربردن با اشارات ربّانی است که حضرت محبوب در مقابل من و هر سالکی میگشاید، جایگاه و گوشهای که مسلّم هیچ پادشاهی نمیتواند آن را بیابد و در آن قرار گیرد. زیرا تنها در مسیر توحید و حضور ذیل اراده الهی است که چنین احوالات بر سالک عارض میشود، امری که ما در این زمانه تنها در حضور تاریخیِ خود در مأوای انقلاب اسلامی میتوانیم تجربه کنیم. بنده در این زمانه جای دیگری را برای منزل جان انسانهای این زمانه سراغ ندارم. شاید متنی که تحت عنوان «انقلاب اسلامی و فهمِ امام خمینی«رضوانالله تعالی علیه» از انسان و جهان مدرن» در جواب سؤال یکی از رفقا نگاشته شد، این امر و ادعای بنده را تصدیق کند.
دیدم و آن چشمِ دلْ سیه که تو داری
جانبِ هیچ آشنا نگاه ندارد
آری! دیدم آنچه را باید در ابتدای امر میدیدم ولی آن چشم سیاه و آن فرازین جلوه حقیقت که همه چیز در آنجا در فنا هستند، طوری بود که در مقام جلالِ خود و در مقام عقبزدنِ هر آن کس که طمع جلو رفتن داشت، آنچنان بود که جانب هیچ آشنایی را رعایت نکرد و همچنان اسرار خود را نهفته نگه داشته تا ما همچنان در دوگانگیِ دیدن آنچه از انقلاب اسلامی میتوان دید و هزاران اسراری که ندیدهایم، حیران باشیم.
شوخیِ نرگس نگر که پیشِ تو بشکفت
چشمْ دریده، ادب نگاه ندارد
چگونه نرگس با شکفتن خود در مقابلات عملاً چشم باز کرده؟ آیا این یک نوع شوخی و گستاخی نیست که چشم به چنین جلالی باز کرده، آیا قصه او قصه چشمِ دریدهای نیست که مثل هر چشمدریده، ادب نگه نمیدارد؟ مگر میشود کسی ادعا کند به ذات حقیقت این دوران آگاهی پیدا کرده؟ این همان بیادبی و بیپروایی نیست که گمان میکنند با تحلیلهای سیاسیِ خود توانستهاند به آنچه در پیش است دست یابند، غافل از آنکه حقیقت این دوران تنها «ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست».
رَطلِ گرانم ده، ای مریدِ خرابات
شادیِ شیخی که خانقاه ندارد
ای مرید خرابات! مرا رطلی گران و قدحی بزرگ از شراب ده. از سرشادکردن شیخی که خانقاه ندارد تا مریدانی به دور خود جمع کرده باشد. طلب رَطلِ گران، حکایت ظرفیت انسانهای آخرالزمانی است که از یک طرف محدود به خانقاهها و جهانهای محدود فهمهای خود نیستند و از طرف دیگر ظرفیت درک همه حقایق را یکجا دارند تا ره صد ساله را یکشبه طی کنند.
تا چه کُنَد با رخِ تو دودِ دلِ من
آینه، دانی که تابِ آه ندارد؟
تو مانند آینه هستی و دل من نسبت به دوربودن و غیر قابل دسترسبودنِ حقیقت، پر از دود است و شفافیت و صفای تو را تیره میکند، مگر نمیدانی آینه تحمل آه را ندارد؟ چه رسد که دود دل من با آینه جمال تو روبهرو شود تا این اندازه نسبت خود را با حقیقتِ عطای بزرگ الهی یعنی انقلاب اسلامی از بس بزرگ است، دوگانه مییابم و در این راستا طلب رَطلِ گران دارم باشد که روح و جانم آمادگی اُنس با آن حقیقت را پیدا کند.
خون خور و خامُش نشین که آن دلِ نازک
طاقتِ فریادِ دادخواه ندارد
با توجه به این، پس ای دل! چارهای نیست ، باید خون خورد و همچنان در سکوتِ خود مستقر گردید، زیرا که دلِ نازک معشوق به گونهای نیست که طاقت فریادِ کسی را داشته باشد که میخواهد دادخواهی کند، نه! جای دادخواهی نیست، جای سوختن و ساختن است تا آن افقِ نورانی همچنان گشوده بماند. در این موارد «دوست دارد یار این آشفتگی» و این یعنی مراعات نظر حضرت محبوب ا داشتن، به هر قیمتی و بدون هر گِله و اعتراضی.
نی منِ تنها کشم تَطاولِ زلفت
کیست که او داغِ آن سیاه ندارد؟
تنها من نیستم که تطاول و درازی زلفت را که کار را سخت و راه را طولانی کرده، تحمل میکنم، مگر کسی هست که داغ آن زلف سیاه و محرومیت از آن را نداشته باشد و توانسته باشدبه راحتی به آستان جلال او راه یافته باشد؟ آیا جز این است که در این راه باید به گفته شهید حججی: «فقط سر داد»؟ به امید آنکه راهی به سوی نور جلال او گشوده شود زیرا در آن فضا: «سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت».
گو برو و آستین به خونِ جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
اینجا جایی است که باید همه چیز را فرو نهاد، حال به آنهایی که حاضر نیستند در این مسیر قدم بگذارند و در این آستانه راه ندارند بگو: بروند و اشکهای خود را با آستین خود پاک کنند و از محرومیت خود نسبت به حضوری که باید با حضرت محبوب داشته باشند، جگرشان خون باشد زیرا تحمّل جلال حق و بر آستانه او بودن را که در جای خود نوعی حضور است، ندارند. مگر نه آن است که در بلا هم میتوان الطاف او را احساس کرد.
حافظ اگر سجده تو کرد، مکن عیب
کافرِ عشق، ای صنم! گناه ندارد
حال ای صنم! ای که به ظاهر، حجاب حقیقت هستی! اگر در برابرت سجده کردم، عیبم مکن، من در حالت عادی نیستم، کافر عشق هستم و گمراه عشق شدهام و جمال محبوب را در همه ذرات عالم به حکم «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»(بقره/115) مشاهده میکنم و در هر صحنهای نظر به حقیقت این دوران دارم ، حتی اگر تجاوز صدام به انقلاب باشد، در مقابلِ آن هم به عنوان یکی از الطاف الهی سجده میکنم . اینجا است که انقلاب اسلامی در محدوده ظاهر دیانت متوقف نمیشود و سردار بی سر او میفرماید: «آن دختر کم حجاب هم دختر من است». آیا جا دارد تا به آن سردار در مقابل این سخن و اعمالی که در این راستا انجام میدهد عیب بگیریم؟
ملاحظه کنید چگونه جناب حافظ در این غزل بین جلوه «جمال» و «جلال» حضرت محبوب جمع میکند و عجیب آنکه در جمال حضرت محبوب و در روشنی طلعت او ، آری! در جمال او، چشم دلِ سیاه و جلال او را مییابد که جانب هیچ آشنایی را نگه نمیدارد در آن حدّ که گویا در لطفاش بیشتر قهر دارد ولی از چنان وضعی که سالک شیخی شده بیخانقاه و تحت انوار جلال حضرت حق و پرتابشده در بیکسی، طلب مستیِ صد افزون دارد و طالب رطل گران است ، بلکه شایسته انس گردد و تیرگی شخصیتاش عامل کدورت رُخ حضرت محبوب با همه جلالاش نگردد و از آن مهمتر در اوج محرومیتی که نور جلال حضرت حق بر سالک تحمیل میکند، به خود تذکر میدهد که خون دل بخورد و خاموش بنشیند ولی هیچ گِلهای نکند که این نوع حضور در جای خود حضوریاست ماورای صبرِ بر مصیبت و قصه آنهایی است که «داغ آن سیاه» را دارند و در مقام احدی و نفی هر غیری، خود را جدای حضور حق احسا نمیکنند و از این جهت اگر به صنم هم سجده کنند، قصه عشقی است که کافر شده و همه را او مییابند و این اوج استقرار است، حال چه آن را استقرارِ در نزد خود بداند و چه استقرار نزد خداوند. آنچه در صحنه است استقراری است نزد خود به خدایی خدا.
والسلام