غزل شماره 119
بهار عمر در در دل دوستی ها
بسم الله الرحمن الرحیم
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
****
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا! گرت مستی خمار آرد
-----
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
-----
عماری دار لیلی را، که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
-----
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
-----
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
****
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
==========================
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
جناب حافظ با نظر به حضوری که انسان میتواند در خود و در جهان داشته باشد، میفرماید بنای زندگی را با کاشتن درخت دوستی به درخشش درآور، زیرا در این مسیر است که دل انسان به مقصد و به کام خود میرسد و در این راستا همه تلاش تو باید ریشهکنکردن نهالهای دشمنی باشد، زیرا در میدان دشمنیها است که زندگی بسی سخت و آزاردهنده میشود و انسان از زندگی بهره لازم را نمیبرد.
آری! باید ریشه دشمنیها را شناخت و در مقابله با آنها سستی به خود راه نداد، وگرنه دشمنان انسانیت نهتنها ملتی را بلکه ملتها را رو در روی همدیگر قرار میدهند، در حالیکه بنای ما حضور در تاریخی است که انقلاب اسلامی به ظهور آورده تا انسانها اسیر دنیا و دنیاداران نگردند و فرهنگ خراباتیانِ آزاد از تعلّقات دنیایی که نماد کامل آن در این تاریخ، حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» است، به بشرِ این دوران برگردد و با نظر به این نکته در ادامه میفرماید:.
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا! گرت مستی خمار آرد
هان! ای کسی که میهمان خرابات شدهای و بنا داری آزاد از تعلّقاتِ خیالاتی، هرچه بیشتر با عمیقترین بودن نزد خود باشی، در این راستا تلاش کن در همین فضا، با عزّت در کنار رندان قرار گیری ، در مأوایی که ساکنان آن «از هر آنچه رنگ تعلّق پذیرد، آزادند»
آری! سعی کن حال که بنا داری در جهانی حاضر شوی که جهان خراباتیان است، با نظر به حالاتی که برایت پیش میآید، عزّت رندان را پاس دار ، وگرنه آنگاه که شوق مستی نسبت به حقایق سراغت آمد و آن مستی با خماری همراه میشود، گرفتار دردِ سر میشوی و تنهاییِ آزاردهندهای به سراغت میآید و با آنهمه سوابق خوب مبارزاتی، در زمره ریزشهای انقلاب قرار میگیری، زیرا در این تاریخ عزّت رندان را که یاران انقلاب و شهدا بودند، پاس نداشتی و مشغول احوالات خود شدی، بدون بسطیافتن در جهان انسانهای فرهیخته و ایثارگر.
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
حال که در شبنشینی و همنشینی با دوستان فرصتی پیش آمده، آن را غنیمت دان و آنچه باید گفته شود را به بهترین شکل بگو و آیندهای را مدّ نظر دار که این همنشینیها در آن نمیماند، زیرا روزگار شب و روز دارد و به یک حالت قرار ندارد. امروز را در آینه فردایی که امروز نیست مدّ نظر قرار ده که این همان بسط انسانیت انسان است و برپاداشتن درخت دوستی و گشودگی نسبت به دیگر انسانها که میخواهند انسان باشند.
عماری دار لیلی را، که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
خداوندا! در دل عنانکش ناقه لیلی، آن کسیکه عنان ناقه لیلی را در دست دارد، آن هم آن لیلایی که ماه در حکم او است و معنای زندگی را در بستر محبت به انسان عطا میکند، در دل او بینداز تا ناقه لیلی را به طرفی ببرد که مجنون در آنجا ساکن است.
راهی به سوی نزدیکی به محبوب و هرچه بیشتر شکوفاشدنِ دوستیها. این مائیم و نزدیککردن دوستان نسبت به همدیگر و ریشهکنکردن نهال دشمنی با هرچه بیشتر عبور از فرهنگ استکباری که بر انسانها تکبّر میورزد و آنها را تحقیر میکند و در خت دشمنی می افشاند.
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
ای دل! ای همه وجود من! در بستر به بارآوردن دوستیها، سخت به دنبال بهار عمر باش تا درون تو تبدیل به باغهایی شود بسی سرزنده و پایدار، وگرنه در این جهان که بیرون از تو میباشد، هر سال صدها گل نسرین و شکوفه به بار میآید و هزاران بلبل نیز. ابنجا است که باید خود را در درون خود جستجو کرد و به حضوری رسید که در آن حضور سراسر جان را محبت نسبت به دیگران فرا گیرد و در راستای محبت به انسانیت است که ما را چارهای نیست که با دشمنان انسانیت دشمنی کنیم، وگرنه با ترحم بر پلنگانِ تیزدندان، عملاً ستمکاری بود بر گوسفندان .
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
ای محبوب دل من که مأوای حضور من هستی ذیل اراده الهی در این زمانه و در این تاریخ! قسوگند به خدا، دلِ پریشان من عهد و قراری با زلف تو بسته است و با آثار وجودی تو که معنای بودن من در این تاریخ است، سخت در شعف و آرامش است. حال که چنین است به لعل نوشین خود که همان جلوات پی در پی دوستی است با خلق عالم، بگو که هرچه زودتر به قرار آید و در این مسیر پا برجا و پایدار بماند، نه آنکه چون نفخهای دلانگیز بیاید و پس آنگاه برود و من بمانم و دوری از دوستیهایی که نسبت به خلق عالم داشتم.
باید با تمام وجود به فکر کاشتن درخت دوستی در جان خود بود، درختی که در آن هیچ آفتی از آفت های خشم و کینه نفوذ نکند.
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
در این باغِ زندگی، آرزوی حافظ در ایّام پیری از خدا چیزی جز این نیست که بر لب جوی آبی بنشیند و سروی در کنار خود داشته باشد، حاکی از طلب آرامشی که انسان خود را در نزد خود در کمال آرامش احساس کند، به همان صورتی که حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» در وصیتنامه خود نسبت به خود گزارش دادند و فرمودند: «با دلى آرام و قلبى مطمئن و روحى شاد و ضميرىاميدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوى جايگاه ابدى سفر مىكنم».
خوشا آن نوع زندگی که انسان در آخر عمر این اندازه در آرامش باشد و بر لب جویِ وجود، ناظر مظاهری از حقیقت باشد که انسانها را در زیر سایه خود در بر میگیرند.
والسلام