غزل شماره 130
برگشتِ به میخانه
بسم الله الرحمن الرحیم
بیا و کشتیِ ما در شَطِ شراب انداز
خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز
****
مرا به کشتیِ باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نِکویی کن و در آب انداز
-----
ز کویِ میکده برگشتهام ز راهِ خَطا
مرا دِگَر ز کَرَم با رَهِ صواب انداز
-----
بیار زان مِیِ گلرنگِ مُشک بُو جامی
شرارِ رَشک و حسد در دلِ گلاب انداز
-----
اگر چه مست و خرابم، تو نیز لطفی کن
نظر بر این دلِ سرگشته خراب انداز
-----
به نیمْ شب اَگَرَت آفتاب میباید
ز رویِ دخترِ گُلْچِهرِ رَز نقاب انداز
****
ز جورِ چرخْ چو حافظ به جان رسید دلت
به سویِ دیو مِحَن ناوَکِ شِهاب انداز
غزلی که در پیش رو دارید حاصل تفألی است که بر سر مزار شهید مرتضی جاویدی زده شد، به امید آنکه به کمک روح بزرگ آن شهید در سخن ملکوتی جناب حافظ راهی به سوی ملکوت در مقابلمان گشوده شود.
بیا و کشتیِ ما در شَطِ شراب انداز
خروش و وِلوِله در جانِ شیخ و شاب انداز
هان ای ساقی! ای آنکه در انتظار مددهای بیاندازهات میباشم، بیا و کشتی ما را که باید از طریق آن به مقصد خود برسیم، به نهر شراب انداز تا در مستی حضوری قرار گیریم که جانمان به شور و شعف آید و از این طریق فریاد و آشوب را به به جان پیر و جوان بیفکن تا معلوم شود راه زندگیِ بدون حضور و مستی، جانکندن است و نه زندگیکردن.
جناب حافظ طالب حضوری است که از در آن حضور کشتی وجودش در نهر شرابِ انسِ بیواسطه با حضرت محبوب فرو افتد، تا جوان و پیر متوجه شوند تاریخ دیگری آغاز شده، تاریخی که انسان معنای گمشده خود را در حضوری دیگر جستجو میکند. زیرا در چنین حضوری امکان افقگشایی فراهم است.
مرا به کشتیِ باده درافکن ای ساقی
که گفتهاند نِکویی کن و در آب انداز
ای ساقی! به من کمک کن و مرا به کشتی باده و میدان شیفتگی نسبت به حقیقت بیفکن که از قدیم گفتهاند: تونیکی میکن و در دجله انداز/ که ایزد در بیابانت دهد باز.
در راستای آن حضور، مرا در کشتی باده که همان محبت ذاتیه الهی است بیفکن، همان راهی که شهدایی چون شهید مرتضی جاویدی متوجه آن شدند. این لطفی است که چون از تو، ای محبوبِ جانها سر بزند، نوعی نیکویی است به من تا در نیکویی خود استوار یابی.
ز کویِ میکده برگشتهام ز راهِ خَطا
مرا دِگَر ز کَرَم با رَهِ صواب انداز
من به اشتباه از کوی میکده که در آن ساحت، به جای آموختن مطالب، مست حقایق میشده بودم، برگشتهام به همان فکر قیاسی، به گمان آنکه علم و دانایی آنجاست. حال ای ساقی! با کرم خود مرا به راه راست که همان برگشتِ به میخانه است؛ هدایت کن. راهی که باید جهت دل و روح تغییر کند، تا راه گشوده شود و این نیاز به مدد ربّانی دارد وگرنه این مائیم و داناییهای مسجد و مدرسه که حضرت روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» بنا دارند از آنها به سوی میخانه عبور کنند.[1]
بیار زان مِیِ گلرنگِ مُشک بُو جامی
شرارِ رَشک و حسد در دلِ گلاب انداز
هان ای ساقی! برایم از آن شراب مُشکبویِ گلرنگ بیاور و از این طریق دلِ گلاب را با آتش حسد بسوزان، زیرا در گلاب هرچند خوشبو میباشد ولی آن مستی و بیقراری وجود ندارد. مثل علوم رسمی که دانایی در آن هست، ولی دارای نه.
از آن میِّ محبت که از یک طرف گلرنگ است و سالک را به وَجد میآورد، و از طرف دیگر خوشبو است و جان را با نسیم خود آرامش میبخشد؛ به من جامی عطا کن تا از این طریق آتش و شرارِ حسد بر دل گلاب بیفتد و از ادعای خود که میخواهد همطراز شراب و شوق معنوی باشد، دست بردارد.
اگر چه مست و خرابم، تو نیز لطفی کن نظر بر این دلِ سرگشته خراب انداز
اگر چه من مست و لایعقلم، اما تو لطفی کن و به من نظری بینداز، به امید آنکه به خود آیم و در هستی خود که حضوری است بیکرانه، حاضر گردم، با همان روحیه «انتظار و وارستگی». زیرا در آن حضوری که نظر حضرت مولا در آن نیست ، جواب نهایی جان داده نمیشود و نباید به بودنی دلخوش بود که بودنِ بودنها نیست. بشر آخرالزمان نیاز به بودنی دارد که در افق آن «بودن» ، در خود نسبتی با انسان کامل و منجی داشته باشد ، افقی که با نظرِ حضرت منجی پیش میآید.
آری! اگر چه از مشاهدات انوار بیبهره نیستم، ولی در این مستی، سر رشته صراط مستقیم را گم کردهام. ای ساقی کوثر! تو لطفی کن و از راه کرم نظری بر این دل بینداز و آن را به خود آور و آن را به «صحو» و «هوشیاریِ» لازم حاضر کن. همانند حضور و هوشیاری خاصی که به شهید مرتضی جاویدی عطا کردی و او آن شد که شد و حضرت امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» چون آن هوشیاری را در او دیدند او را در آغوش کشیدند و پیشانیاش را بوسیدند.
به نیمْ شب اَگَرَت آفتاب میباید
ز رویِ دخترِ گُلْچِهرِ رَز نقاب انداز
اگر در نیمههای شب نیاز داشتی تا به آفتاب نظر کنی ، کافی است از رُخ دخترِ گلچهر که همان حضور وجودیات میباشد، نقاب را که عبور از ماهیات است، برداری؛ تا حقیقت در میدان «وجود» مانند خورشید بدرخشد و انسان در بودنی که جان انسان را گرم میکند، خود را احساس کند.
دختر گلچهر یعنی آن میّ ناب که همان احساس حضور در عالم وجود است و احساس یگانگی با حق و با خلق، حضوری که همچون آفتابْ جانِ انسان را روشن و گرم میکند.
مَهِل که روزِ وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بَر، در خُمِ شراب انداز
ای ساقی! هرگز مگذار و مانع شو که در روز وفاتم مرا به خاک بسپارند، بلکه مرا به میکده ببر و در خُم شراب انداز تا تمام وجودم در سرمستی خود، خود را ادامه دهد و جانها طوری با من نسبت برقرار کنند که با شهید حاج قاسم سلیمانی برقرار کردند، حضوری که حاج قاسم خود را در جان همه انسانهایی که شیفته او بودند، احساس کرد و در نتیجه هرگز او به خاک سپرده نشد، او در خُم شراب جانهای شیدایِ حقیقت غرق شد و ادامه یافت.
میکده، مقام محبّت است و یگانگی، از جناب ساقی که همان مسیر تجلیات الهی است؛ تقاضا میکند که او را در انتهای مسیر به شراب محبّت بسپارد تا از آن مسیر تا لقای الهی خود را ادامه دهد آن هم در میدان حضوری بیشتر در راهی که شروع کرده است.
ز جورِ چرخْ چو حافظ به جان رسید دلت
به سویِ دیو مِحَن ناوَکِ شِهاب انداز
ای حافظ! وقتی از جور چرخ و از جور زمانه دلت به جان رسید و احساس پوچی و یأس کردی، از طریق شور ایمان و حضور در جهان حاج قاسم سلیمانی ها، به سوی دیوها و شیطانهای محنت، تیرهای آتشین پرتاب کن، به همان معنایی که با درخشش خود موانع راه را برطرف سازی و بدانی در مسیری که در آن گام نهادهای مانعی نیست. مهم حضور جانانه در مسیر شوق إلی الله میباشد، در بستر تاریخی که حضوری است ذیل اراده الهی.
والسلام
[1] - به غزلی که امام خمینی«رضواناللهتعالیعلیه» در آن میفرمایند: «در میخانه گشایی به رویم شب و روز / که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم»؛ نظر شود.