در موضوع توحید و ایمان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
قال رسول الله«صلیاللهعلیهوآله»: «وَ اعْلَمْ أَنَّ أَوَّلَ عِبَادَةِ اللَّهِ الْمَعْرِفَةُ بِه» هان ای اباذر! بدان که اول عبادت الهی معرفت به او میباشد.
امام باقر«علیهالسلام» میفرمایند: «لا يُقْبَلُ عَمَلٌ إِلَّا بِمَعْرِفَةٍ» هيچ كردارى پذيرفته نيست جز به معرفت.
سليمان ديلمى گويد: به امام صادق«صلیاللهعلیهوآله» عرض كردم: «فُلَانٌ مِنْ عِبَادَتِهِ وَ دِينِهِ وَ فَضْلِهِ كَذَا وَ كَذَا، فَقَالَ«علیهالسلام»: «كَيْفَ عَقْلُهُ؟» قُلْتُ: لَاأَدْرِي، فَقَالَ«علیهالسلام»: «إِنَّ الثَّوَابَ عَلى قَدْرِ الْعَقْلِ»؛ سپس فرمودند؛ همانا مردى از بنىاسرائيل در يكى از جزاير دريا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا ميكرد، يكى از فرشتگان از آنجا گذشت و عرض كرد پروردگارا! مقدار پاداش اين بندهات را به من بنما. خداوند به او نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد، خدا به او وحى كرد همراه او باش، پس آن فرشته به صورت انسانى نزد او آمد. عابد گفت تو كيستى؟ گفت مردى عابدم، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم، پس آن روز را با او بود، چون صبح شد فرشته به او گفت: جاى پاكيزهاى دارى و فقط براى عبادت خوب است. عابد گفت: اينجا يك عيب دارد. فرشته گفت، چه عيبى؟ عابد گفت: خداى ما چهارپائى ندارد، اگر او خرى ميداشت در اينجا ميچرانديمش به راستى اين علفها از بين ميرود! فرشته گفت: پروردگار كه خر ندارد، عابد گفت: اگر خرى ميداشت چنين علفى تباه نميشد. پس خدا به فرشته وحى كرد: همانا او را به اندازۀ عقلش پاداش ميدهم. (بحار الأنوار ج1، ص: 84)
با توجه به نکات فوق و حساسیت معرفت بالله، خوب است در رابطه با توحید و ایمان متوجه روایاتی باشیم که از طریق اهل بیت عصمت و طهارت«علیهمالسلام» به ما رسیده است.
1- حضرت علی«علیهالسلام» در خطبۀ اول نهجالبلاغه میفرمایند: «أَوَّلُ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِیقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِیقِ بِهِ تَوْحِیدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِیدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْی الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَیرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَیرُ الصِّفَةِ».
سر آغاز دين، خداشناسى است، و كمال شناخت خدا، باور داشتن، او، و كمال باور داشتن خدا، شهادت به يگانگى اوست؛ و كمال توحيد اخلاص، و كمال اخلاص، خدا را از صفات مخلوقات جدا كردن است، زيرا هر صفتى نشان مىدهد كه غير از موصوف، و هر موصوفى گواهى مىدهد كه غير از صفت است. از این جهت او عالم نیست، بلکه عین علم است. در این رابطه به حدیث شمارۀ 15 رجوع شود.
در ادامه میفرمایند: «فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَیهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَیهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ. وَ مَنْ قَالَ فِیمَ فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَامَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ.»
پس كسى كه خدا را با صفت مخلوقات تعريف كند او را به چيزى نزديك كرده، و با نزديك كردن خدا به چيزى، دو خدا مطرح شده؛ و با طرح شدن دو خدا، اجزايى براى او تصوّر نموده؛ و با تصّور اجزا براى خدا، او را نشناخته است. و كسى كه خدا را نشناسد به سوى او اشاره مىكند و هر كس به سوى خدا اشاره كند، او را محدود كرده، به شمارش آورده. و آن كس كه بگويد «خدا در چيست؟» او را در چيز ديگرى پنداشته است، و كسى كه بپرسد «خدا بر روى چه چيزى قرار دارد؟» به تحقيق جايى را خالى از او در نظر گرفته است.
و همچنان در ادامه میفرمایند: «كَائِنٌ لَا عَنْ حَدَثٍ مَوْجُودٌ لَا عَنْ عَدَمٍ مَعَ كُلِّ شَیءٍ لَا بِمُقَارَنَةٍ وَ غَیرُ كُلِّ شَیءٍ لَا بِمُزَایلَةٍ، فَاعِلٌ لَا بِمَعْنَى الْحَرَكَاتِ وَ الْآلَةِ بَصِیرٌ إِذْ لَا مَنْظُورَ إِلَیهِ مِنْ خَلْقِهِ، مُتَوَحِّدٌ إِذْ لَا سَكَنَ یسْتَأْنِسُ بِهِ وَ لَا یسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ.»
در صورتى كه خدا همواره بوده، و از چيزى به وجود نيامده است. با همه چيز هست، نه اينكه همنشين آنان باشد، و با همه چيز فرق دارد نه اينكه از آنان جدا و بيگانه باشد. انجام دهنده همۀ كارهاست، بدون حركت و ابزار و وسيله، بيناست حتّى در آن هنگام كه پديدهاى وجود نداشت، يگانه و تنهاست، زيرا كسى نبوده تا با او انس گيرد، و يا از فقدانش وحشت كند.
حضرت امام روح الله«رضواناللهتعالیعلیه» در همان سالهای اول انقلاب در پیامی که به شركت كنندگان در كنگره هزاره نهج البلاغه دادند؛ میفرمایند:
«هان، فيلسوفان و حكمت اندوزان، بيايند و در جملات خطبۀ اول اين كتاب الهى به تحقيق بنشينند و افكار بلندپايۀ خود را به كار گيرند و با كمك اصحاب معرفت و ارباب عرفان اين يك جملۀ كوتاه را به تفسير بپردازند و بخواهند به حق وجدان خود را براى درك واقعى آن ارضا كنند؛ به شرط آنكه بياناتى كه در اين ميدان تاخت و تاز شده است آنان را فريب ندهد و وجدان خود را بدون فهم درست بازى ندهند و نگويند و بگذرند، تا ميدان ديد فرزند وحى را دريافته و به قصور خود و ديگران اعتراف كنند و اين است آن جمله: «مع كل شيء لا بمقارنة و غير كل شيء لا بمزايلة».[1]
2- توحید از ریشۀ «وحد» به معنای واحد و یگانه دانستن خداوند است و یگانگی او در عین حضور در همۀ عالم و آدم.
3- قال الْحُسَیْنُبْنُعَلِیٍّ«علیهالسلام»: «أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ اللَّهَ جَلَّ ذِکْرُهُ مَا خَلَقَ الْعِبَادَ إِلَّا لِیَعْرِفُوهُ فَإِذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَإِذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبَادَتِهِ عَنْ عِبَادَهًِْ مَنْ سِوَاهُ فَقَالَ لَهُ رَجُلٌ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی فَمَا مَعْرِفَهًُْ اللَّهِ قَالَ مَعْرِفَهًُْ أَهْلِ کُلِّ زَمَانٍ إِمَامَهُمُ الَّذِی یَجِبُ عَلَیْهِمْ طَاعَتُه.»
ای مردم، خداوند بندگان را جز به منظور معرفت نیافرید و اگر خدای خود را بشناسند به ناچار سر به عبادت او خواهند گذاشت و چون او را عبادت کنند، با عبادت او از عبادت دیگران بی نیاز می گردند. مردی در آن حال از امام پرسید: ای فرزند رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت، مقصود از معرفت خداوند چیست؟ فرمود: مقصود آن است که مردم هر زمان امام واجب الطاعه خود را بازشناسند.
آری! از آن جهت که امامان آینهها و مظاهر انوار و اسماء الهی هستند به همان معنایی که حضرت صادق«علیهالسلام» ذیل آیهای که میفرماید: «وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى فَادْعُوهُ بِهَا»(اعراف/180) میفرمایند: «نحن والله الأسماء الحسنى» سوگند به خدا مائیم اسماء حسنای الهی به همان معنای مظاهر آن اسماء بودن.
4- قال رسول الله«صلیاللهعلیهوآله»: «ما جزاءُ مَنْ اَنْعَمَ اللهُ عَلیهِ بِالتَوحیدِ اِلّا الجنة»؛ پاداش کسی که خداوند به سبب «توحید» به او نعمت داده، چیزی جز بهشت نیست.(مشکات الانوار، ص 37)
5- به گفتۀ جناب حافظ:
به سِرِّ جامِ جم آنگه نظر توانی کرد که خاکِ میکده کُحلِ بَصَر توانی کرد
مباش بی میّ و مُطرب که زیرِ طاقِ سپهر بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بُگْشاید که خدمتش چو نسیمِ سحر توانی کرد
گدایی درِ میخانه طُرفه اِکسیریست گر این عمل بِکُنی، خاکْ زر توانی کرد
به عزمِ مرحلۀ عشق پیش نِه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرایِ طبیعت نمیروی بیرون کجا به کویِ طریقت گذر توانی کرد
جمالِ یار ندارد نقاب و پرده ولی غبارِ رَه بِنِشان تا نظر توانی کرد
بیا که چارۀ ذوقِ حضور و نظم امور به فیضبخشیِ اهلِ نظر توانی کرد
ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ مِی خواهی طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
دلا ز نورِ هدایت گر آگهی یابی چو شمع، خندهزنان تَرکِ سر توانی کرد
گر این نصیحتِ شاهانه بشنوی حافظ به شاهراهِ حقیقت گذر توانی کرد
6- قال الإمام الرضا«علیهالسلام»: «مَن قَرَء قل هو الله احد و أمَنَ بها فَقد عَرَفَ التوحیدَ»؛ کسی که قل هو الله احد (سوره توحید) را بخواند و به آن ایمان داشته باشد به درستی که توحید را شناخته است.
7- قال الامام الرضا«علیهالسلام»: «الله جل جلاله واحدٌ لا واحدَ غیرُه، لا اختلافَ فیهِ و لا تفاوتَ و لا زیادةَ و لا نُقصانَ»؛ خداوند جلّ جلاله، یکتا و یگانهای است که هیچ چیزی غیر از او یگانه نیست و اختلاف و تفاوت و زیاده و نقصان در (ساحت قدسی) او راه ندارد.(مسند الامام رضا«علیهالسلام»، ج 1، ص 40)
8- قال رسول الله«صلیاللهعلیهوآله»: «ما من الکلامِ کلمةٌ احبَّ الی الله عزوجل من قولِ لا الهَ الّا اللهُ»؛ هیچ کلامی نزد خداوند، محبوب تر از گفتن کلمه لا إله إلا الله نیست.(توحید صدوق، ص 22)
9- قال امیرالمؤمنین«علیهالسلام»: «ما وَحَّدّهُ مَنْ کَیَّفَهُ وَ لا حَقیقَتَهُ أصاب مَنْ مَثَلَّهُ وَ لا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ، وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ؛...»؛
يكتايش ندانست آنكه، برايش كيفيتى انگاشت و به حقيقتش نرسيد آنكه براى او همانندى پنداشت. آنكه به چيزى همانندش ساخت، بدو نپرداخت و آنكه، به او اشارت كرد و يا در تصورش آورد، قصد او ننمود.(نهج البلاغه، خطبه 186)
10- قال امیرالمؤمنین«علیهالسلام»: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَظْهَرَ مِنْ آثَارِ سُلْطَانِهِ وَ جَلَالِ کِبْرِیَائِهِ مَا حَیَّرَ مُقَلَ الْعُقُولِ مِنْ عَجَائِبِ قُدْرَتِهِ وَ رَدَعَ خَطَرَاتِ هَمَاهِمِ النُّفُوسِ عَنْ عِرْفَانِ کُنْهِ صِفَتِه...»؛ ستایش خداوندى را سزا است که نشانههاى قدرت و بزرگى و عظمت خود را چنان آشکار کرد که دیدهها را از شگفتى قدرتش به حیرت آورده، و اندیشههاى بلند را از شناخت ماهیّت صفاتش باز داشته است ...(نهج البلاغه، خطبه 195)
11- امام محمد باقر«علیهالسلام» میفرمایند: «إیّاکُمْ وَالتَّفَکُرَ فِي اللهِ وَلکِنْ إذا أرَدْتُم أنْ تَنْظُرُوا إلَی عَظَمَتِهِ فَانْظُرُوا إلَی عَظِیمِ خَلْقِهِ»؛ از اندیشیدن در ذات خدا بپرهیزید؛ اما هرگاه خواستید عظمت خدا را دريابید، به آفریدههای با عظمتش بنگريد.
12- حضرت علي«علیهالسلام» در جواب ذِعلب که از آن حضرت پرسيد؛ «آيا خدايت را هنگام عبادت او ديدهاى؟» فرمودند: «مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ» من آنچنان نيستم که پروردگاري را عبادت کنم که او را نميبينم. آنگاه پرسيد؛ «يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟» چگونه او را ديدهاى؟ «قَالَ يَا ذِعْلِبُ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ»؛ فرمودند: ديدگان هنگام نظر افكندن، او را درك نمىكنند ولى دلها با حقايقِ ايمان او را در مىيابند.
13- راستي چه علمي است كه وقتي عنوان بصري از امام صادق«علیهالسلام» تقاضا ميكند كه از آن علمي كه خدا رزق تو كرده است به من بده، حضرت ميفرمايند: «لَيْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّم، اِنَّمَا هُوَ نُورٌ يَقَعُ فِي قَلْبِ مَنْ يُرِيدُ اللهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالي اَنْ يَهْدِيَهُ...»؛[2] علم با تعلّم به دست نميآيد، بلكه آن نوري است كه خداي تبارك و تعالي در قلب هركس كه خواست او را هدايت كند قرار ميدهد. سپس حضرت راهكارهايي را كه زمينۀ تجلي آن علم ميشود به جناب عنوان بصري توصيه ميفرمايند.[3]
14- در روايت داريم که راوي ميگويد: «يَا أَبَا جَعْفَرٍ أَيَّ شَيْءٍ تَعْبُدُ؟ قَالَ: اللَّهَ تَعَالَى. قَالَ: رَأَيْتَهُ؟ قَالَ: بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، لَا يُعْرَفُ بِالْقِيَاسِ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُشَبَّهُ بِالنَّاسِ، مَوْصُوفٌ بِالْآيَاتِ مَعْرُوفٌ بِالْعَلَامَاتِ لا يَجُورُ فِي حُكْمِهِ. ذَلِكَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ قَالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ يَقُولُ: اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ».[4]
عبداللهبنسنان از پدرش نقل كرده كه حضور امام باقر«علیهالسلام» بودم يكى از خوارج خدمتش رسيد و گفت اى ابا جعفر چه را پرستى؟ فرمود: خدا را، گفت او را ديدهاى؟ فرمود: ديدهها عيانش نبينند و قلبها به حقيقت ايمان او را دريابند، به قياس نتوانش شناخت و به حواس درک نشود و به مردم مانند نيست، به نشانهها توصيف و به علامتها شناخته شود، در حكمش جور نيست، آن است خدا، نيست معبودِ حقى جز او. راوي گويد: آن مرد بيرون شد و ميگفت: خدا داناتر است كه رسالت خود را كجا بنهد.
15- از هشام بن سالم آمده است که؛ «دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ«علیهالسلام» فَقَالَ لِي أَ تَنْعَتُ اللَّهَ؟ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ هَاتِ. فَقُلْتُ: هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ. قَالَ: هَذِهِ صِفَةٌ يَشْتَرِكُ فِيهَا الْمَخْلُوقُونَ. قُلْتُ: فَكَيْفَ نَنْعَتُهُ؟ فَقَالَ هُوَ نُورٌ لا ظُلْمَةَ فِيهِ، وَ حَيَاةٌ لا مَوْتَ فِيهِ، وَ عِلْمٌ لا جَهْلَ فِيهِ، وَ حَقٌّ لا بَاطِلَ فِيهِ، فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ وَ أَنَا أَعْلَمُ النَّاسِ بِالتَّوْحِيدِ».[5]
در محضر حضرت صادق«علیهالسلام» وارد شدم، از من پرسيدند آيا ميتواني خدا را وصف کني؟ عرض کردم بلي، فرمودند: وصف کن، گفتم: او سميع است و بصير. فرمودند: اينکه صفتي است مشترک بين خدا و مخلوقات او. عرض کردم چگونه او را وصف کنم؟ فرمودند: او نوري است که ظلمتي در او نيست و حياتي است که مرگي در او نيست و علمي است که جهلي در او نيست. هشامبنسالم ميگويد در حالي از محضر آن حضرت خارج شدم که عالمترين مردم به توحيد بودم.
16- رسول اکرم«صلیاللهعلیهوآله» فرمودند: «أَفضَلُ الأعمالِ العِلمُ بِاللّه، إِنَّ العِلمَ يَنفَعُكَ مَعَهُ قَليلُ العَمَلِ وَ كَثيرُهُ وَ إِنَّ الجَهلَ لايَنفَعُكَ مَعَهُ قَليلُ العَمَلِ وَلا كَثيرُهُ»؛
بهترین اعمال، خداشناسی است، با وجود علم و معرفت، عملِ کم یا زیاد تو را سود می بخشد. اما با وجود نادانی(نسبت به خدا) عمل، نه اندکش تو را سود می بخشد، نه بسیارش. (کنزالعمال 10/143/28731)
17- قالَ الامامُ الصادق«علیهالسلام»: «اِنَّ اللهَ عِلُمٌ لا جَهَلَ فيه، حياةٌ لامَوتَ فِيه، نورٌ لا ظُلمةَ فيه». خداوند (را) علمي است که هيچ جهلي در او نيست، حياتي است که هيچ موتي در او نيست، نوري است كه هيچ جنبه ظلماني ندارد. (توحيد صدوق، ص 13)
18- قالَ امير المؤمنين«علیهالسلام»: «لَيسَ فِي الأشياءِ بوالجٍ و لا عنها بخارجٍ يخُبْرُ لا بِلسانٍ». امير مؤمنان«علیهالسلام» فرمودند: خداوند نه داخل در اشياء است و نه بيرون از آنها، خبر ميدهد (از آنها) ولي نه با زبان. (نهج البلاغه، خطبه 186)
19- قالَ امير المؤمنين«علیهالسلام»: «لَمْ يُطلِعِ العُقولَ علي تَحديدِ صِفَتِه و لم يَحجُبها عَنْ واجبِ مَعرِفَتِه...»؛ عقلها را به تعريف و شناخت صفتش آگاه نكرده و آنان را از معرفت لازم به خودش محجوب نساخته. (نهج البلاغه، خطبه 49)
20- قالَ اميرُ المؤمنين«علیهالسلام»: «لَا يَشْغَلُهُ شَأْنٌ وَ لَا يُغَيِّرُهُ زَمَانٌ وَ لَا يَحْوِيهِ مَكَانٌ وَ لَا يَصِفُهُ لِسَانٌ لَا يَعْزُبُ عَنْهُ عَدَدُ قَطْرِ الْمَاءِ وَ لَا نُجُومِ السَّمَاءِ وَ لَا سَوَافِي الرِّيحِ فِي الْهَوَاءِ وَ لَا دَبِيبُ النَّمْلِ عَلَى»؛ خداوند را هيچ كاري از كار ديگر باز ندارد و زماني او را دگرگون نسازد مكان، او را در بر نگيرد و زباني او را توصيف نتواند، نه شمارش قطرههاي باران از او پوشيده ماند، نه ستارگان آسمان، نه ذرات خاك كه باد آن را به هوا ميبرد.(نهج البلاغه، خ 178)
21- «أفضَلُ العِبادَةِ إدمانُ التَّفكُّرِ فِي اللّه ِو في قُدرَتِهِ». برترین عبادت، اندیشیدن مداوم دربارۀ خدا و قدرت اوست. (اصول کافی/ج2/ص55)
22- «إنّ الله لا يُوصَفُ بكيفٍ ولا يُحدّ بمكانٍ ولا يُجسّسُ بجارحةٍ» خداوند با "چگونگی" وصف نمیشود، در مکان محدود نیست، و با اعضای جسمانی درک نمیشود.
23- امام باقر«علیهالسلام» در توضیح معنی و مفهوم توحید فرمودهاند: «الْأَحَدُ وَ الْوَاحِدُ بِمَعْنًى وَاحِدٍ و هُوَ الْمُتَفَرِّدُ الَّذِی لَا نَظِیرَ لَهُ وَ التَّوْحِیدُ الْإِقْرَارُ بِالْوَحْدَهِ وَ هُوَ الِانْفِرَادُ وَ الْوَاحِدُ الْمُتَبَایِنُ الَّذِی لَا یَنْبَعِثُ مِنْ شَیْءٍ وَ لَا یَتَّحِدُ بِشَیْءٍ»؛ احد و واحد، هر دو به یک معنا هستند یعنی، بی همتایی که نظیری ندارد و توحید یعنی اقرار به یگانگی خداوند؛ یعنی اقرار به انفراد پروردگار و اینکه خدای واحد با مخلوقات متباین است؛ نه از چیزی جدا شده است و نه به چیزی اضافه میشود.
24- امام على«علیهالسلام»: «التَّوْحِيدُ أَنْ لا تَتَوَهَّمَهُ»؛ توحيد آن است كه خدا را توهّم نكنى.
25- حضرت جواد«علیهالسلام» فرمودهاند: «فَمَا وَقَعَ وَهْمُكَ عَلَيْهِ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ خِلَافُهُ ُ لَا يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَام»؛ هرچه كه در وَهمت در آيد، خدا جز او باشد، چيزى به او نماند و اوهام او را درك نكنند.
26- امام صادق«علیهالسلام» فرمودند: «لا يُشْبِهُهُ شَيْءٌ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ كَيْفَ تُدْرِكُهُ الْأَوْهَامُ وَ هُوَ خِلَافُ مَا يُعْقَلُ وَ خِلَافُ مَا يُتصوّر فِي الْأَوْهَامِ»؛ چیزی شبیه خدا نیست و اوهام نمیتوانند او را درک کنند. در حالی که او بر خلاف آن چیزی است که تعقل شود و بر خلاف آن چیزی است که در اوهام تصور میشود.
27- ذعلب يمانى از او پرسيد: «اى امير مؤمنان آيا پروردگار خود را ديده اى» فرمود: «آيا چيزى را كه نبينم مى پرستم» گفت: «چگونه او را مىبينى» فرمود:
«لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ، وَ لَكِنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ، قَرِيبٌ مِنَ الْأَشْيَاءِ غَيْرَ مُلَابِسٍ، بَعِيدٌ مِنْهَا غَيْرَ مُبَايِنٍ، مُتَكَلِّمٌ [بِلَا رَوِيَّةٍ] لَا بِرَوِيَّةٍ، مُرِيدٌ لَا بِهِمَّةٍ، صَانِعٌ لَا بِجَارِحَةٍ، لَطِيفٌ لَا يُوصَفُ بِالْخَفَاءِ، كَبِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْجَفَاءِ، بَصِيرٌ لَا يُوصَفُ بِالْحَاسَّةِ، رَحِيمٌ لَا يُوصَفُ بِالرِّقَّةِ، تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ.لَا تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ، وَ لَا تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ، وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ، وَ لَا تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ».
ديدهها او را آشكارا نتواند ديد، امّا دلها با ايمان درست به او خواهد رسيد. به هر چيز نزديك است نه بدان پيوسته، و از آنها دور است، نه جدا و گسسته. گوينده است نه به انديشه و نگرش. ارادهكننده است، نه از روى آرزو و خواهش. سازنده است نه با پا و دست. كار با نرمى و پوشيدگى كند و نتوان گفت پوشيده است. بزرگ قدر است و ستمكار نباشد، بيناست و نيروى بيناييش به كار نباشد. مهربان است نه از روى نازكدلى. سرها برابر بزرگى او فرو افتاده، و خوار است، و دلها از بيم او بيقرار. وَهمها به او نمىرسد، تا اندازهگيرىاش كنند و انديشههاى باريكبين او را در وَهم نتوانند آورد، تا در نتيجه تصورش كنند و حواس به او نرسند، تا در نتيجه حسش كنند و به دست نمىآيد تا در نتيجه او را لمس كنند(خطبه 186 نهج البلاغه)
28- امام على«علیهالسلام»: «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الْكَائِنِ، قَبْلَ أَنْ يَكُونَ كُرْسِيٌّ أَوْ عَرْشٌ أَوْ سَمَاءٌ أَوْ أَرْضٌ أَوْ جَانٌّ أَوْ إِنْسٌ. لَا يُدْرَكُ بِوَهْمٍ وَ لَا يُقَدَّرُ بِفَهْمٍ وَ لَا يَشْغَلُهُ سَائِلٌ وَ لَا يَنْقُصُهُ نَائِلٌ، وَ لَا يَنْظُرُ بِعَيْنٍ وَ لَا يُحَدُّ بِأَيْنٍ وَ لَا يُوصَفُ بِالْأَزْوَاجِ وَ لَا يَخْلُقُ بِعِلَاجٍ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَاسِّ وَ لَا يُقَاسُ بِالنَّاسِ».
سپاس خدايى را كه بوده و هست ، پيش از آن كه كرسى يا عرش يا آسمان يا زمين يا پرى يا انسان پديد آمده باشد. نه خيال، درك او را تواند و نه فهم، اندازۀ او بداند. نه پرسشكنندهاى او را از كار متوقف كند، و نه عطا خواهندهاى در خزانهاش كاستى پديد آورد. بدون ديده بيناست و نمىتواند گفت كه كجاست. با همتايى وصف نگردد و با تمرين نمىآفريند، حواس نتواند او را درك كند و او را با مردم نتوان سنجيد.(خطبه 182 نهج البلاغه)
29- حضرت علی«علیهالسلام» در توصیف حق میفرمایند: «تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لَا بِمُشَاعَرَةٍ، وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لَا بِمُحَاضَرَةٍ. لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا» ذهنها او را دريابند؛ اما نه از راه ادراك ، حواس و مشاعر و ديدنىها بر وجود او گواهى دهند؛ اما نه به خاطر حضور او در آنها و اوهام بر او احاطه نيافت؛ بلكه به واسطۀ اوهام و خردها بر آنان متجلى شد.( خطبه 185 نهج البلاغه)
30- جناب مولوی در خطاب به حضرت حق، خداوند را اینطور مورد خطای قرار میدهد:
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سـور تویی دولت منصور تـویی مـرغ کُه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضۀ امید تویی راه ده ای یــار مرا
روز تویی روزه تویی حـاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام به مگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
تو مرا جان و جهانی
31- تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم چو در این دور خرابم، چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم نه نهانم، نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم چه توان گفت، چه گویم صفت، این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح اَحد تو ره ما را بزدی تو همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز
32- عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد برق غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
جان عِلوی هوس چاه زَنَخدان تو داشت دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
33- منم که گوشۀ میخانه خانقاهِ من است دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است
گَرَم ترانۀ چنگ صَبوح نیست چه باک نوایِ من به سحر آهِ عذرخواهِ من است
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله گدایِ خاکِ درِ دوست، پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست جز این خیال ندارم خدا گواهِ من است
مگر به تیغ اجل خیمه بَرکَنَم ور نی رمیدن از درِ دولت نه رسم و راهِ من است
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی فرازِ مسندِ خورشید، تکیهگاهِ من است
گناه اگر چه نبود اختیارِ ما حافظ تو در طریقِ ادب باش، گو گناهِ من است
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
34- سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز ورای حدّ تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مِهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
ندانستم که این دریا چه موجِ خونفشان دارد
35- بتی دارم که گِرد گل ز سُنبل سایهبان دارد بهارِ عارضش خطّی به خونِ ارغوان دارد
غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رُخَش یا رب بقایِ جاودانش ده، که حُسنِ جاودان دارد
چو عاشق میشدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موجِ خونفشان دارد
ز چشمت جان نشاید بُرد کز هر سو که میبینم کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد
چو دامِ طُرِّه افشاند ز گَردِ خاطرِ عشاق به غَمّازِ صبا گوید که راِزِ ما نهان دارد
بیفشان جرعهای بر خاک و حالِ اهلِ دل بشنو که از جمشید و کیخسرو، فراوان داستان دارد
چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامَش ای بلبل که بر گُل اعتمادی نیست، گر حُسنِ جهان دارد
خدا را، دادِ من بِسْتان از او ای شَحنۀ مجلس که می با دیگری خوردهست و با من سر گِران دارد
به فِتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد
ز سروِ قَدِّ دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمهاش بِنْشان که خوش آبی روان دارد
ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد
چه عذرِ بختِ خود گویم؟ که آن عیّار شهرآشوب به تلخی کُشت حافظ را و شِکَّر در دهان دارد
کاشانه را گُم کردهام
36- ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام درکنج ویران مانده ام ، خمخانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیان ، هم من اسیر خاکیان هم در پی همخانه ام ،هم خانه را گم کرده ام
آهم چو برافلاک شد اشکم روان بر خاک شد آخر از اینجا نیستم ، کاشانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیدلی صد عاقل اندر پی روان می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام
گر طالب راهی بیا ، ور در پی آهی برو این گفت و با خود میسرود، پروانه را گم کرده ام
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
37- مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زدهام فالی و فریاد رسی میآید
ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا به امید قبسی میآید
هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست هرکس آنجا به طریق هوسی می آید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می آید
جرعهای ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفی ز پی ملتمسی می آید اشعار عرفانی
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی می آید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من نالهای میشنوم کز قفسی می آید
یار دارد سر صید دل حافظ، یاران شاهبازی به شکار مگسی می آید
گدائی در میخانه طرفه اِکسیری است
38- به سرّ ِجام جم آنگه نظر توانی کرد که خاک میکده ،کُحلِ بَصر، توانی کرد
گل مراد تو آنگه نقاب بگشاید که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گدائی در میخانه طرفه اِکسیری است گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
به عزم مرحلۀ عشق پیش نه قدمی که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
جمال یار ندارد نقاب و پرده، ولی غبارِ ره بنشان تا نظر توانی کرد
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
دلا زنور هدایت گر آگهی یابی چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
39- عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هرکسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند عارفان لیلای خویش و دَم به دَم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
به گفتۀ فروغی بسطامی:
40- کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
غیبت نکردهای که شوم طالب حضور پنهان نگشتهای که هویدا کنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدی که من با صد هزار دیده تماشا کنم تو را
بالای خود در آینۀ چشم من ببین تا باخبر ز عالم بالا کنم تو را
41- به گفتۀ جناب مولوی:
گفت پيغمبر كه حق فرموده است من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز من نگنجم اين يقين دان اي عزيز
در دل مؤمن بگنجم اي عجب گر مرا جويي در آن دلها طلب
كه اشاره دارد به حديث: «لا يَسَعُني اَرْضي وَ لاسَمائي وَ يَسَعُني قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُؤمِنِ»: زمين و آسمان من گنجايش مرا ندارد و دل بنده مؤمن گنجايش مرا دارد.
--------------------------------------------------------
[1] - صحيفه امام، ج14، ص: 349 زمان: 27 ارديبهشت 1360/ 12 رجب 1401
[2]- «بحارالانوار»، ج1، ص224.
[3] - به شرح گفتاري حديث عنوان بصري رجوع فرماييد.
[4]- «الكافي»، ج1، ص 97 .
[5] - «بحارالانوار»، ج 4 ، ص 70 - «توحيد صدوق»، ص 137.