ما و سند تحول بنیادین آموزش و پرورش
بسمه تعالی
آنچه در نسبت با تحول در نظام آموزشی باید ابتدا مدنظر قرار داد، از یک طرف معنایی است که بشر جدید از خود دارد و از طرف دیگر حضوری میباشد که معلمان باید در معنای معلمی در پیش خود حاضر کرده باشند. با توجه به این امر ما ابتدا باید به معنایی که بشر جدید از خود دارد فکر کنیم و سپس به معنای معلمی. به همان معنایی که مقام معظم رهبری فرمایند:ما در آموزش و پرورش احتیاج به تحول داریم.
باید از خود پرسید این تحول از کجا باید شروع شود؟ در این رابطه میتوان نکات زیر را در نسبت با معلمان عزیز مدنظر قرار داد.
1- هویت اصلی معلمی، پیشوایی است و نه رُباطی که محدود باشد به برنامهای که اداره برای او تعیین کرده است.
آن برنامه و بخشنامه بهانه است تا معلمان در کنار دانشآموزانشان در جهان همدیگر حاضر شوند و از ظلمات بیثمری در امان بمانند.
2- معلم با وجوه استعلایی و روحانی دانشآموزان رابطه پیدا میکند و بدین لحاظ در مسیر پیامبران قرار میگیرد زیرا پیامبران در والاترین حدّ با ابعاد روحانی و فطری انسانها رابطه برقرار میکنند.
3- همانطور که انبیاء پیشوایان جامعهاند و نه مدیران جامعه، معلمان میتوانند پیشوایان دانشآموزان خود باشند و از سلوک معلمی بهرهمند گردند و از شغل خود راضی باشند.
4- معلم واقعی به خوبی متوجه میباشد که زندگی مطلوب و حیات معقول حیاتی است که نسبت به غفلتی که جهان امروز از ابعاد متعالی بشر دارد، حساس است. مشکل جهان امروز فاقدِ معنابودنِ انسان است و این یعنی سیطره پوچی، سیطرهای که از استبداد خطرناکتر است زیرا انسانِ بدون معنا، انسان نیست. بشر جدید تنها رابطه خود را با تکنولوژی برقرار کرده و دیگر معناها را از میان برده است. در حالیکه تکنولوژی هر اندازه هم مدرن باشد، جواب همه ابعاد وجودی ما را نخواهد داد. این معلمان هستند که دانشآموزانشان را متوجه افقهای بلند انسانی میکنند.
در رابطه با نظر به بشر جدید، به عنوان نسل جوانی که ما با آن روبهرو هستیم، میتوان به نسبت او با «دین» و با «تاریخ قدسی»؛ به موارد زیر فکر کرد:
1- آیا ما فکر کردهایم که با بشری روبهرو هستیم که نمیتواند بر خود امری را تکلیف کند، مگر آنکه در نزد خود آن را بیابد و بودن او چنین حضوری را در جهان خود احساس کند؟
2- اگر به این نکته فکر کنیم؛ معنای اینکه انسان سوبژه خود شده است را به میان آوردهایم.
3- در سوبژگیِ انسان و حضور او در جهانی که در نزد خود دارد، باید اندیشه کرد تا نه گرفتار خودبنیادیِ انسان غربی شد و نه نسبت به جهانی که میتوان در نزد خود داشت و در عین حال آن جهان، جهانِ فاخری باشد؛ غفلت نمود. جهانی که انسان به حکم «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا» میتواند همه انوار الهی را از یک طرف در خود، و همه حقایق مخلوقات را از طرف دیگر در جهان تجربه کند.
4- آیا میتوان نسبتی با تذکرات دینی طوری برقرار کرد که خود را در وسعتی که در ابدیت با خود روبهرو میشویم، هم اکنون مدّ نظر قرار دهیم و حال به تذکرات قرآنی در نسبت به این بودن اندیشید؟
5- در حالیکه امروز بحث تعلیم آموزههای قرآنی نیست و بحث، بحثِ نسبتی است که ما با تذکرات دینی میتوانیم پیدا کنیم. آیا همین نسبت را با مخاطب خود در میان میگذاریم و یا هنوز در محدوده مفاهیم قرآنی با او صحبت میکنیم؟
6- در شرایطی که قرار گرفتهایم به این نکته فکر کردهایم که آیا عهد جدیدی در طلوع تاریخی جدید برای بشر جدید در میان است؟ که انسان در عین جهانی بودن میخواهد قدسی باشد و به جمع این دو که «جهانی است بین دو جهان» باید نظر کند؟
با توجه به نکات فوق، آری! میتوان به «چشم اندازِ» مدرسه در افق چشم انداز 1404 فکر کرد که میفرماید: مدرسه میتواند جلوهاي باشد در راستای تحقق مراتب حيات طيبه و کانون عرضه خدمات و فرصتهاي تعلیم و تربيت و زمينهسازِ به ظهورآمدنِ هویت دانش آموزان بر اساس معيارهای اسلامی، در چارچوب نظام تعلیم و تربيت رسمي جمهوری اسلامی ایران.
7- در مورد هدفهاي كلان میتوان به تربيت انساني موحد و مؤمن و متعهد نسبت به وظایف همهجانبهای که دارد فکر کرد که چگونه میتوان در این تاریخ به چنین هدفی نایل شد، وظایفی در راستای نظر به حقیقت در کنار عدالتخواهی و ظلمستیزی که همه در ذات انسانی ظاهر میشود که از بحران هویت خود گذشته باشد.
انسان برای عبور از بحرانِ هویت نیاز دارد خود را به طریق «معرفت نفس» بشناسد و از زمانهای که در آن حاضر است، آگاه گردد که همان درک حضوری است که تاریخِ او، او را فراگرفته.
8- حضور در تقدیر توحیدی زمانه، اندیشیدنیترین امراست. اگر حضرت حق به حکم «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في شَأْنٍ»(الرّحمن/ 29) ربوبیتاش خلق بعد از خلق میباشد، پس در هر تاریخی ظرف ظهور اراده الهی صورت خاصی دارد که برای رجوع به حضرت حق باید در ظرف همان تاریخ با حضرت حق مأنوس شد وگرنه با خدای انتزاعی زندگی خواهیم نمود و نه با خدایی که در حال تجلی در امروز و فردایمان است که در آن صورت اُنسی با خدا برایمان واقع نمیشود.
اهلالبيت و زمانشناسي
9- اميرالمؤمنين«علیهالسلام» در آخر خطبه 190 ميفرمايند : «فَإِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ مُدَّةً وَ أَجَلًا» براي هر چيزي مدت و سرآمدي است.
مشکل بشر به خودي خود اين است که فکر ميکند هر کاري را هر وقت ميتواند انجام دهد و هر برنامهاي در هر موقعيتي عملي است. ديروز با تکيه بر دست و شمشير خود و امروز با تکيه بر تکنولوژي ميخواهد بدون توجه به زيرساختهاي فرهنگي و شرايط تاريخي، برنامههاي خود را تحقق بخشد. حضرت تذکر ميدهند: «وَ لَا تَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ» در انجام کاري که خداوند شرايط آن را فراهم نکرده شتاب مکن. زيرا مقلب القلوب خداوند است، وقتي خداوند جهت قلبها را به سوي موضوعي نينداخته، تلاش ساير انسانها در تحقق آن بينتيجه است و البته اين به معني سلب مسئوليت از انسانها نيست بلکه تذکر به انسانها است که متوجه باشند مسئوليت امروزشان چيست و بيشتر به مقدمات کاري بپردازند که در نهايت منجر به اهداف مهم ميگردد.
10- حضرت صادق«علیهالسلام» وقتي سَهل بن حسن خراساني اصرار دارد که با ضعفي که در امويان ايجاد شده اقدام به ايجاد حکومت کنند ميفرمايند: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِالْوَقْت» ما داناترين افراد به وقت هستيم.
نقش روح زمانه
11- حضرت اميرالمومنين«علیهالسلام» به امام حسن«علیهالسلام» ميفرمايند: «إِذَا تَغَيَّرَ السُّلْطَانُ تَغَيَّرَ الزَّمَانُ» چون روح حاکم بر زمانه تغيير کند، زمانه دگرگون شود.
6- در روايات ائمه دين در مورد متفاوت بودن روح زمان نکات دقيقي مطرح است، از جمله از امام هادي«علیهالسلام» داريم که حضرت فرمودند: هرگاه زماني باشد كه عدل، بر جور غلبه كند، حرام است كه گمان بد به اَحدي ببري تا آنكه علم پيدا كني به بدي او، و هرگاه زماني باشد كه ظلم بر عدل غلبه كند، شايسته نيست بر اَحدي كه گمان خوبي برد به اَحدي تا آنكه خوبي را از او ببيند.
7- در راستاي موضوع تغيير روح زمانه امام باقر«علیهالسلام» سخني دارند مبني بر اينكه هر زمان اقتضائات خود را دارد و به حمران که تأکيد داشته امام در مقابل حاکمان جور قيام کنند، ميفرمايند: اين زمان، زماني نيست كه امام حق بتواند ظهور كند و سپس داستاني را اينطور نقل ميفرمايند: «بهدرستيکه شخصي از علماء در زمان سابق بود و پسري داشت که در علم پدر رغبت نمينمود و از او سؤال نميکرد ولي آن عالم همسايهاي داشت که ميآمد و از او سؤال ميکرد و علم از او اخذ مينمود، پس چون وقت مرگ آن مرد عالم رسيد فرزند خود را طلبيد و به او گفت: اي فرزندم! تو از علم من چيزي اخذ نکردي و به آن رغبت ننمودي و از من چيزي نپرسيدي ولي مرا همسايهايست که از من سؤال ميکرد و علم مرا اخذ مينمود و حفظ ميکرد، اگر تو را به علم من احتياج شود به نزد همسايهي من برو. و آن همسايه را به او شناسانيد. پس آن عالِم به رحمت ايزدي واصل شد. پس پادشاهِ آن زمان خوابي ديد و از براي تعبير خواب سؤال کرد از احوال آن عالم، گفتند فوت شد، پرسيد که آيا از او فرزندي مانده است؟ گفتند بلي پسري از او مانده است. پس آن پسر را طلبيد چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت والله نميدانم که پادشاه از براي چه مرا ميخواهد و من علمي ندارم و اگر از من سؤالي کند رسوا خواهم شد، پس در اين حال وصيت پدرش بهيادش آمد و رفت به خانهي آن شخص که از پدرش علم آموخته بود. گفت؛ پادشاه مرا طلبيده است و نميدانم که از براي چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر کرده است که اگر به علمي محتاج شوم به نزد تو بيايم. آن مرد گفت من ميدانم پادشاه تو را از براي چه کار طلبيده است اگر تو را خبر دهم آنچه از براي تو حاصل شود ميان من و خود قسمت خواهي کرد؟ گفت بلي، پس او را سوگند داد و نوشتهاي در اين باب از او گرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است. پس گفت که پادشاه خوابي ديده است و ترا طلبيده تا از تو بپرسد اين زمان چه زمان است، تو در جواب بگو که زمان گرگ است. چون پسر به مجلس پادشاه رفت، پرسيد: من تو را از براي چه مطلب طلبيدهام؟ گفت مرا طلبيدهاي از براي خوابي که ديدهاي که اين زمان چه زمان است، پادشاه گفت راست گفتي، بگو اين زمان چه زمان است؟ گفت زمان گرگ است. پادشاه امر کرد جايزهاي به او دادند، جايزه را گرفت و به خانه برگشت ولي به شرط خود وفا نکرد و حصّهاي از آن جايزه به آن شخص عالم نداد. پيش خود گفت شايد پيش از اين که اين مال را تمام کنم بميرم و بار ديگر محتاج نشوم که از آن مرد سؤال کنم، پس چون مدّتي از اين بگذشت پادشاه خواب ديگري ديد، و آن پسر را طلبيد، با طلبيدن پادشاه، او نسبت به عهدي که وفا نکرده بود پشيمان شد، با خود گفت من علمي ندارم که به نزد پادشاه روم، از طرفي چگونه به نزد آن عالم بروم و از او سؤال کنم و حال آنکه با او مکر کردم و وفا به عهد او نکردم، به هرحال بار ديگر ميروم به نزد او و از او عذر ميخواهم و سوگند ميخورم که در اين مرتبه وفا کنم شايد که از علم خود در اين مورد مرا تعليم کند، پس نزد آن عالم آمد و گفت کردم آنچه کردم و وفا به پيمان تو نکردم و آنچه در نزد من بود همه پراکنده شده است و چيزي در دست نمانده است و اکنون به تو محتاج شدهام، تو را به خدا سوگند ميدهم که مرا محروم مکن و پيمان ميکنم با تو و سوگند ميخورم که آنچه در اين مرتبه به دست من آيد ميان تو و خود قسمت کنم، هماکنون نيز پادشاه مرا طلبيده است و نميدانم که از براي چه چيز ميخواهد از من سؤال نمايد. عالِم بار ديگر با او شرط کرد و سپس گفت تو را طلبيده است که باز از خوابي که ديده است از تو سؤال کند که اين زمان چه زماني است؟ بگو زمان گوسفند است. پس چون به مجلس پادشاه داخل شد، از او پرسيد از براي چه کار تو را طلبيدهام؟ گفت خوابي ديدهاي و ميخواهي که از من سؤال کني که چه زمان است؟ پادشاه گفت راست گفتي، اکنون بگو چه زمان است؟ گفت زمان گوسفند است. پادشاه فرمود تا صِلَه به او دادند. ولي چون به خانه برگشت متردد شد که آيا به عهد خود با آن عالم وفا کند يا مکر کند و چيزي به او ندهد، بعد از تفکر بسيار گفت شايد من بعد از اين محتاج به او نشوم تصميم گرفت به عهد خود وفا نکند. اتفاقاً بعد از مدتي دوباره پادشاه او را طلبيد. او از خيانت خود بسيار نادم شد و گفت بعد از دو مرتبه خيانت ديگر چگونه به نزد آن عالم بروم، خودم هم علمي ندارم تا جواب پادشاه را بگويم. باز رأيش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت او رسيد او را به خدا سوگند داد و التماس کرد که باز تعليم او بکند و گفت در اين مرتبه وفا خواهم کرد و ديگر مکر نخواهم نمود، بر من رحم کن و مرا بدين حال مگذار. آن عالِم پيمان و نوشتهاي از او گرفت و گفت باز تو را طلبيده است تا سؤال کند از خوابي که ديده است که اين زمان چه زمان است، بگو زمان ترازو است. چون به مجلس پادشاه رفت از او پرسيد که براي چه کار تو را طلبيدهام؟ گفت مرا طلبيدهاي براي خوابي که ديدهاي و ميخواهي بپرسي که اين زمان چه زمان است؟ گفت راست گفتي. اکنون بگو چه زمان است؟ گفت زمان ترازو است. پس امر کرد که صله به او دادند، آن جايزهها را به نزد عالِم آورد و در پيش او گذاشت و گفت اين مجموع آن چيزي است که براي من حاصل شده است و آوردهام که ميان خود و من قسمت نمايي. عالِم گفت: زمان اول چون زمان گرگ بود تو از گرگان بودي لهذا در همان اول مرتبه عزم کردي که به عهد خود وفا نکني، و در زمان دوم چون زمان گوسفند بود گوسفند عزم ميکند کاري بکند و نميکند تو نيز اراده کردي که وفا کني و نکردي، و اين زمان چون زمان ترازو است و ترازو کارش وفا کردن به حق است تو نيز وفا به عهد کردي، مال خود را بردار که مرا احتياجي به آن نيست.» [1]
12- همچنين در رابطه با روح منفي بعضي از زمانها حضرت اميرالمؤمنين«علیهالسلام» در خطبه سي و دوم نهجالبلاغه ميفرمايند: «أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِي دَهْرٍ عَنُودٍ وَ زَمَنٍ كَنُودٍ يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً وَ يَزْدَادُ الظَّالِمُ فِيهِ عُتُوّاً لَا نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا وَ لَا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا وَ لَا نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا» مردم! ما در روزگارى به سر مىبريم ، ستيزنده و ستمكار و زمانهاى ناسپاس، كه نيكوكار در آن بدكردار به شمار آيد و جفا پيشه در آن سركشى افزايد. از آنچه دانستيم سود نمىبريم، و آنچه را نمىدانيم نمىپرسيم و از بلايى، تا بر سرمان نيامده، نمىترسيم.
13- حضرت علي«علیهالسلام» در رابطه با شناخت زمان و زمانه ميفرمايند: «أَعْرَفُ النَّاسِ بِالزَّمَانِ مَنْ لَمْ يَتَعَجَّبْ مِنْ أَحْدَاثِه» داناترين مردم به زمان كسى است كه از تحوّلات آن دچار شگفتى نشود و خويشتن را نبازد.
حضرت روشن ميکنند چنانچه انسان زمانهي خود را بشناسد ميداند مقتضاي آن زمان چه رويدادهايي خواهد بود و لذا پديدآمدن رويدادهايي که ممکن است براي سايرين غير منتظره باشد، براي او غير منتظره نيست تا دچار شگفتي و تعجب شود.
14- امام صادق«علیهالسلام» ميفرمايند: «قَالَ فِي حِكْمَةِ آلِ دَاوُدَ عَلَى الْعَاقِلِ أَنْ يَكُونَ عَارِفاً بِزَمَانِهِ مُقْبِلًا عَلَى شَأْنِهِ حَافِظاً لِلِسَانِه» در دستورهاى حكيمانه آل داود چنين آمده است که وظيفهي انسان خردمند است كه زمانهي خويش را بشناسد.
15-حضرت صادق«علیهالسلام» ميفرمايند: «الْعَالِمُ بِزَمَانِهِ لَا تَهْجُمُ عَلَيْهِ اللَّوَابِس»(الكافي، ج2، ص 116) بر آنكس كه به زمانه خود داناست، اشتباهات هجوم نمىآورد.
انسانهايي که روح زمانه خود را نشناسند در خلأ تحليل فرو ميافتند و در مقابل اموري که باور نميکردند پيش آيد، تحليل ندارند. در حاليکه اگر انسان روح زمانه خود را بشناسد ميپذيرد که بالاخره ما بايد منتظر چنين موضعگيري توسط مردم ميبوديم و بايد ميدانستيم نخبگان ملت تا کجاها با مردم انقلابي همراهي ميکنند و از کجا متوقف ميگردند. رهبران بزرگ با توجه به همين امر است که بر اساس توانايي ملت، مردم را جلو ميبرند و با نخبگان نيز مدارا ميکنند و از مردودشدن بعضي از نخبگان جا نميخورند.
16- حضرت على«علیهالسلام» ميفرمايند: «النّاس بزمانهم اشبه منهم بآبائهم» شباهت اخلاقى مردم به زمانشان بيشتر از شباهت آنها به پدرانشان است.
راز بزرگي در اين سخن نهفته است زيرا حضرت ميفرمايند: ريشه و شخصيت و افکارِ افراد را در روح زمانهاي سراغ بگيريد که انسانها در آن زندگي ميکنند و اگرچه انسان مختار و انتخابگر است و ميتواند ماوراء ارزشها و معيارهاي زمانهي خود، چيزي را انتخاب کند ولي اينطور نيست که اين انسانِ مختار در انتخابهاي خود ملاکها و ارزشهاي زمانه را دخالت ندهد و اگر هم به افقي نظر دارد که ماوراء ارزشهاي موجود است نميتواند براي رسيدن به آن افق در بيرون از کانال زمانهي خود عبور کند. توجه به اين نکته اختيار انسانها را نفي نميکند بلکه نقطهي آغازين انتخاب انسانها را متذکر ميشود. باز به سخن امام توجه بفرماييد که چگونه مردم آنقدر که به زمانهي خود شباهت دارند به پدران خود شباهت ندارند؟
17- قرآن در سورهي سباء مکالمهي بين مستکبرين و مستضعفان را در قيامت در محضر خداوند مطرح ميکند که چگونه مستضعفاني که تحت تأثير مستکبران به گناه افتادند ميگويند: اگر شما نبوديد ما مؤمن ميشديم و مستکبران ميگويند: مگر ما مانع شما شديم وقتي هدايت الهي بهسوي شما آمد؟ معلوم است که خودتان انسانهاي مجرمي بوديد. مستضعفان در جواب ميگويند: «...بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ إِذْ تَأْمُرُونَنا أَنْ نَكْفُرَ بِاللَّه...» ولي مکر ليل و نهار و فضايي که در آن زمان ساختند و دستورات و تشويقاتي که در امر کفر داشتيد کار ما را به آنجا کشاند که نتوانيم راه هدايت را انتخاب کنيم. اين آيه ما را متوجه ميکند که چگونه بعضاً روح زمانه قدرت انتخاب را سخت ميکند و چگونه شباهت مردم به زمانه شان از شباهت آنها به پدرانشان بيشتر است.
18- حضرت على«علیهالسلام» ميفرمايند: «لا تقسروا اولادكم على آدابكم فانّهم مخلوقون لزمان غير زمانكم» آداب و رسوم زمان خودتان را با زور و فشار به فرزندان خويش تحميل نكنيد زيرا آنان براى زمانى غير از زمان شما آفريده شدهاند.
فرهنگ مدرنيته با بيتاريخکردن ملتها کاري کرد که ما حادثههاي تاريخي خود را بدون ارتباط با روح تاريخيمان، به صورت منقطع بنگريم و در آن صورت از آگاهي تاريخي لازم بيبهره باشيم و تا تاريخِ فکر و عقيده خود را نشناسيم نميفهميم ما در کجاي تاريخ خود قرار داريم تا معلوم شود کجا بايد برويم و موانع تاريخي ما کدام است و آن موانع جايگاه تاريخيشان کجا است تا وقت عبور از آنها معلوم شود.
برکات شناخت روح زمانه
19-حضرت علي«علیهالسلام» در ميان لشكر خود صداي غوغاي شديدي را شنيدند، پرسيدند اين صداي چيست؟ عرض كردند: معاويه كشته شده. حضرت فرمودند: «كَلَّا وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ لَنْ يَهْلِكَ حَتَّى تَجْتَمِعَ عَلَيْهِ هَذِهِ الْأُمَّة» ابداً اين طور نيست، كشته نميشود تا همه امت بر او گرد آيند. گفتند: يا اميرالمؤمنين! پس چرا با او ميجنگيم؟ فرمودند: «أَلْتَمِسُ الْعُذْرَ فِيمَا بَيْنِي وَ بَيْنَ اللَّه» براي اتمام حجت و يافتن عذر در پيش خود و خدا با او جنگ ميکنيم. وقتي حضرت در مقابل معاويه فقط به عنوان انجام وظيفه عمل کنند و با توجه به آيندهاي که از معاويه ميشناسند مسلمانان را به جنگ با او تشويق نمايند، نتيجه کار بسيار فرق ميکند با اينکه مثل يک انسان عادي، فکر کنند ميتوانند همه چيز را در اختيار بگيرند و با ناآرامي تمام هر چه بيشتر شتاب به خرج دهند تا بيشتر آينده را در اختيار داشته باشند.
20- مقام معظم رهبری«حفظهاللّه» در راستای نقش تاریخی حضرت امام خمینی«رضواناللّهتعالیعليه» و اینکه انقلاب اسلامی یک حقیقتِ تاریخی در این دوران است و میتواند جهت تاریخِ معاصر را تغییر دهد؛ میفرمایند: «واقعاً حضرت امام«رضواناللّهتعالیعليه» انسان عجيبى بود اصلاً پيدايش و وجود اين انسان با آن ابعاد، هيچ قابل تحليل نيست جز اينكه بگوييم تفضّل الهى بود براى اينكه چرخشى در تاريخ و در حركت قافله عظيم بشرى بهوجود آورد، دستى بايد از غيب ظاهر مىشد، خداى متعال اين دست را ظاهر كرد». (بيانات در تاريخ: 1/3/1369)
-----------------------------------------------------------------
[1] - إِنَّ رَجُلًا كَانَ فِيمَا مَضَى مِنَ الْعُلَمَاءِ وَ كَانَ لَهُ ابْنٌ لَمْ يَكُنْ يَرْغَبُ فِي عِلْمِ أَبِيهِ وَ لَا يَسْأَلُهُ عَنْ شَيْءٍ وَ كَانَ لَهُ جَارٌ يَأْتِيهِ وَ يَسْأَلُهُ وَ يَأْخُذُ عَنْهُ فَحَضَرَ الرَّجُلَ الْمَوْتُ فَدَعَا ابْنَهُ فَقَالَ يَا بُنَيَّ إِنَّكَ قَدْ كُنْتَ تَزْهَدُ فِيمَا عِنْدِي وَ تَقِلُّ رَغْبَتُكَ فِيهِ وَ لَمْ تَكُنْ تَسْأَلُنِي عَنْ شَيْءٍ وَ لِي جَارٌ قَدْ كَانَ يَأْتِينِي وَ يَسْأَلُنِي وَ يَأْخُذُ مِنِّي وَ يَحْفَظُ عَنِّي فَإِنِ احْتَجْتَ إِلَى شَيْءٍ فَأْتِهِ وَ عَرَّفَهُ جَارَهُ فَهَلَكَ الرَّجُلُ وَ بَقِيَ ابْنُهُ فَرَأَى مَلِكُ ذَلِكَ الزَّمَانِ رُؤْيَا فَسَأَلَ عَنِ الرَّجُلِ فَقِيلَ لَهُ قَدْ هَلَكَ فَقَالَ الْمَلِكُ هَلْ تَرَكَ وَلَداً فَقِيلَ لَهُ نَعَمْ تَرَكَ ابْناً فَقَالَ ائْتُونِي بِهِ فَبُعِثَ إِلَيْهِ لِيَأْتِيَ الْمَلِكَ فَقَالَ الْغُلَامُ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي لِمَا يَدْعُونِي الْمَلِكُ وَ مَا عِنْدِي عِلْمٌ وَ لَئِنْ سَأَلَنِي عَنْ شَيْءٍ لَأَفْتَضِحَنَّ فَذَكَرَ مَا كَانَ أَوْصَاهُ أَبُوهُ بِهِ فَأَتَى الرَّجُلَ الَّذِي كَانَ يَأْخُذُ الْعِلْمَ مِنْ أَبِيهِ فَقَالَ لَهُ إِنَّ الْمَلِكَ قَدْ بَعَثَ إِلَيَّ يَسْأَلُنِي وَ لَسْتُ أَدْرِي فِيمَ بَعَثَ إِلَيَّ وَ قَدْ كَانَ أَبِي أَمَرَنِي أَنْ آتِيَكَ إِنِ احْتَجْتُ إِلَى شَيْءٍ فَقَالَ الرَّجُلُ وَ لَكِنِّي أَدْرِي فِيمَا بَعَثَ إِلَيْكَ فَإِنْ أَخْبَرْتُكَ فَمَا أَخْرَجَ اللَّهُ لَكَ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ فَقَالَ نَعَمْ فَاسْتَحْلَفَهُ وَ اسْتَوْثَقَ مِنْهُ أَنْ يَفِيَ لَهُ فَأَوْثَقَ لَهُ الْغُلَامُ فَقَالَ إِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَسْأَلَكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقُلْ لَهُ هَذَا زَمَانُ الذِّئْبِ فَأَتَاهُ الْغُلَامُ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ هَلْ تَدْرِي لِمَ أَرْسَلْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ أَرْسَلْتَ إِلَيَّ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي عَنْ رُؤْيَا رَأَيْتَهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ زَمَانُ الذِّئْبِ فَأَمَرَ لَهُ بِجَائِزَةٍ فَقَبَضَهَا الْغُلَامُ وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ أَبَى أَنْ يَفِيَ لِصَاحِبِهِ وَ قَالَ لَعَلِّي لَا أُنْفِدُ هَذَا الْمَالَ وَ لَا آكُلُهُ حَتَّى أَهْلِكَ وَ لَعَلِّي لَا أَحْتَاجُ وَ لَا أُسْأَلُ عَنْ مِثْلِ هَذَا الَّذِي سُئِلْتُ عَنْهُ فَمَكَثَ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ إِنَّ الْمَلِكَ رَأَى رُؤْيَا فَبَعَثَ إِلَيْهِ يَدْعُوهُ فَنَدِمَ عَلَى مَا صَنَعَ وَ قَالَ وَ اللَّهِ مَا عِنْدِي عِلْمٌ آتِيهِ بِهِ وَ مَا أَدْرِي كَيْفَ أَصْنَعُ بِصَاحِبِي وَ قَدْ غَدَرْتُ بِهِ وَ لَمْ أَفِ لَهُ ثُمَّ قَالَ لآَتِيَنَّهُ عَلَى كُلِّ حَالٍ وَ لَأَعْتَذِرَنَّ إِلَيْهِ وَ لَأَحْلِفَنَّ لَهُ فَلَعَلَّهُ يُخْبِرُنِي فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ إِنِّي قَدْ صَنَعْتُ الَّذِي صَنَعْتُ وَ لَمْ أَفِ لَكَ بِمَا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ وَ تَفَرَّقَ مَا كَانَ فِي يَدِي وَ قَدِ احْتَجْتُ إِلَيْكَ فَأَنْشُدُكَ اللَّهَ أَنْ لَا تَخْذُلَنِي وَ أَنَا أُوثِقُ لَكَ أَنْ لَا يَخْرُجَ لِي شَيْءٌ إِلَّا كَانَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ وَ قَدْ بَعَثَ إِلَيَّ الْمَلِكُ وَ لَسْتُ أَدْرِي عَمَّا يَسْأَلُنِي فَقَالَ إِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَسْأَلَكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقُلْ لَهُ إِنَّ هَذَا زَمَانُ الْكَبْشِ فَأَتَى الْمَلِكَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لِمَا بَعَثْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ إِنَّكَ رَأَيْتَ رُؤْيَا وَ إِنَّكَ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ لَهُ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ هَذَا زَمَانُ الْكَبْشِ فَأَمَرَ لَهُ بِصِلَةٍ فَقَبَضَهَا وَ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ تَدَبَّرَ فِي رَأْيِهِ فِي أَنْ يَفِيَ لِصَاحِبِهِ أَوْ لَا يَفِيَ لَهُ فَهَمَّ مَرَّةً أَنْ يَفْعَلَ وَ مَرَّةً أَنْ لَا يَفْعَلَ ثُمَّ قَالَ لَعَلِّي أَنْ لَا أَحْتَاجَ إِلَيْهِ بَعْدَ هَذِهِ الْمَرَّةِ أَبَداً وَ أَجْمَعَ رَأْيَهُ عَلَى الْغَدْرِ وَ تَرْكِ الْوَفَاءِ فَمَكَثَ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ إِنَّ الْمَلِكَ رَأَى رُؤْيَا فَبَعَثَ إِلَيْهِ فَنَدِمَ عَلَى مَا صَنَعَ فِيمَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ صَاحِبِهِ وَ قَالَ بَعْدَ غَدْرٍ مَرَّتَيْنِ كَيْفَ أَصْنَعُ وَ لَيْسَ عِنْدِي عِلْمٌ ثُمَّ أَجْمَعَ رَأْيَهُ عَلَى إِتْيَانِ الرَّجُلِ فَأَتَاهُ فَنَاشَدَهُ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ سَأَلَهُ أَنْ يُعَلِّمَهُ وَ أَخْبَرَهُ أَنَّ هَذِهِ الْمَرَّةَ يَفِي مِنْهُ وَ أَوْثَقَ لَهُ وَ قَالَ لَا تَدَعْنِي عَلَى هَذِهِ الْحَالِ فَإِنِّي لَا أَعُودُ إِلَى الْغَدْرِ وَ سَأَفِي لَكَ فَاسْتَوْثَقَ مِنْهُ فَقَالَ إِنَّهُ يَدْعُوكَ يَسْأَلُكَ عَنْ رُؤْيَا رَآهَا أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَإِذَا سَأَلَكَ فَأَخْبِرْهُ أَنَّهُ زَمَانُ الْمِيزَانِ قَالَ فَأَتَى الْمَلِكَ فَدَخَلَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ لِمَ بَعَثْتُ إِلَيْكَ فَقَالَ إِنَّكَ رَأَيْتَ رُؤْيَا وَ تُرِيدُ أَنْ تَسْأَلَنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ صَدَقْتَ فَأَخْبِرْنِي أَيُّ زَمَانٍ هَذَا فَقَالَ هَذَا زَمَانُ الْمِيزَانِ فَأَمَرَ لَهُ بِصِلَةٍ فَقَبَضَهَا وَ انْطَلَقَ بِهَا إِلَى الرَّجُلِ فَوَضَعَهَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ قَالَ قَدْ جِئْتُكَ بِمَا خَرَجَ لِي فَقَاسِمْنِيهِ فَقَالَ لَهُ الْعَالِمُ إِنَّ الزَّمَانَ الْأَوَّلَ كَانَ زَمَانَ الذِّئْبِ وَ إِنَّكَ كُنْتَ مِنَ الذِّئَابِ وَ إِنَّ الزَّمَانَ الثَّانِيَ كَانَ زَمَانَ الْكَبْشِ يَهُمُّ وَ لَا يَفْعَلُ وَ كَذَلِكَ كُنْتَ أَنْتَ تَهُمُّ وَ لَا تَفِي وَ كَانَ هَذَا زَمَانَ الْمِيزَانِ وَ كُنْتَ فِيهِ عَلَى الْوَفَاءِ فَاقْبِضْ مَالَكَ لَا حَاجَةَ لِي فِيهِ وَ رَدَّهُ عَلَيْه( الكافي، ج8، ص: 363)




