شرح غزل هفتم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
ساقيا بر خيز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ايّام را
****
ساغر میّ بر کفم نِه تا ز بر
برکشم اين دلق اَزْرَق فام را
-----
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهيم ننگ و نام را
-----
باده درده، چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
-----
دود آه سينهی نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
-----
محرم راز دل شيدای خود
کس نمیبينم ز خاص و عام را
-----
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
-----
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
****
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را
=====================
ساقيا بر خيز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ايّام را
در حالیکه حافظ با روح حساس و شخصیت متعهد و مسئول خود از غم ایّام در فشار است، ساقی را خطاب میکند و از او میخواهد تا در قیامی مخصوص به خود جامی از میّ به او بدهد تا با معرفت کاملی که عشق مستی به همراه میآورد آن غم از بین برود همانطور که سروش وَحی غم ایّام را از رسول خدا(ص) با نشاندادن راههای هدایت، از جان مبارک آن حضرت زدود.
===============
ساغر میّ بر کفم نِه تا ز بر
برکشم اين دلق اَزْرَق فام را
ساغری از میّ را طلب میکند تا بتواند لباس پرزرق و برق را که همان تن او باشد، دور بیندازد و از تعلقات که ریشه در نیازهای تن دارد آزاد شود و این ممکن نمیشود مگر با شرابی از تجلیات ازلی.
==============
گر چه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمیخواهيم ننگ و نام را
گر چه ممکن است آن جام میّ که ایّام غم را از بین می برد، نزد عاقلان دوران موجب بدنامی شود ولی ما را باکی نیست زیرا گرفتار ننگ و نام نیستیم لذا نه طالب نام هستیم و نه از ننگِ بدنامیِِ عاشقپیشهگی در هراسیم.
==============
باده درده، چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
از همان باده که تقاضا کردم به من بده تا از باد غرور رها شوم. بادهای که خاک بر سر نفس آدمی میکند. زیرا هرکس، از میّ ناب عشقِ به حق بخورد جایی برای غرور در خود نمییابد.
=============
دود آه سينهی نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
از سینهی نالان من که از غم ایّام در فشار است، دودی برمیخیزد که افسردگان خام را میسوزاند و آنها را از خامی میرهاند و به شور مستی نزدیک میکند.
=============
محرم راز دل شيدای خود
کس نمیبينم ز خاص و عام را
در مسیر انس با حضرت ساقی و آزاد شدن از غرور، رازی در دلم ظهور کرده که کسی را آماده درک آن نمییابم، چه در خواص و چه در عوام. حتی خواص طاقت شنیدن رازهای سینه حافظ را ندارند و از این جهت در زمانه خود تنهاست.
=============
با دل آرامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
با اینهمه و در این تنهایی با دل آرام خود که همان محبوب ازلی است، دل خوش هستم به طوری که او یک باره آرامش و قرار را از من برده. دیگر از آن نوع آرامشهای دنیایی که جواب نفس امّاره است آزاد شدهام و در شور و شعفِ انس با محبوبِ جانم قراری برایم نمانده.
==============
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
اگر کسی به آن دل آرام قدسی رسید که در نهایت جمال و سیم اندامی است، دیگر به سرو چمن که مظهر زیبایی عالم ناسوت است نمینگرد.
=============
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را
حافظ به خود متذکر میشود که در مسیر عشق، سختیهای روز و شب را تحمل کن و بردباری پیشه نما تا عاقبت آنچه به صورت نفحه و نسیم میوزد و چون برق میرود بالاخره از تلوّن و تمکّن میگراید و از حال به مقام تبدیل میشود و در نتیجه در انتها به طور کامل در فضای اُنس با دل آرام و سروسیم اندام قرار میگیری.