شرح غزل پانزدهم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
ای شاهد قدسی، که کشد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده در این فکر جگر سوز
کاغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهی آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیدا است از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیدا است نگارا که بلند است جفایت
دور است سرِ آب از این بادیه، هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایّام شبابت
ای قصرِ دلافروز که منزلگه اُنسی!
یا ربّ مکناد آفت ایّام خرابت
حافظ، نه غلامی است که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
===================
ای شاهد قدسی، که کشد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خطاب حافظ به شاهد قدسی است که در نقاب جلال خود است و بهراستی در دسترس نیست. میپرسد چه کسی و کدام دست میتواند این نقاب تو را عقب بزند و روح قدسی و جلوات جلالی تو را به نظاره بنشیند و راهی به انوار بس متعالی بگشاید؟
در مصرع بعد، شاهد قدسی را با عنوان مرغ بهشتی خطاب میکند و میپرسد تو که مقیم بهشت هستی، آب و دانهات را چه کسی تهیه میکند؟ که این یک نحوه ادلال است با آن مقام جلالی؛ که از یک طرف او را مرغ بهشتی میخواند و از طرف دیگر به جهت آنکه مرغ است از او میپرسد چه کسی آب و دانه برایت تهیه میکند. از این طریق اوج ارادت و طلب اُنس خود را به میان میکشد، وگرنه متوجه است مرغ بهشتی نیاز به آب و دانه ندارد.
===================
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
در اندیشهی جگرسوزِ رسیدن به مقام وصل تو، خواب از چشمانم پریده که آغوش چه کسی منزل آسایش و خواب تو شد؟ چه کسی توانسته چنین راهی را طی کند که جانش محل تجلیّات جلالی تو گردد. برای فهم چنین راه و چنین سلوکی اندیشهای جگرسوز نیاز است و هرکسی نمیتواند میهمان انوار جلالی الهی باشد. زیرا که باید در مقابل هیبت الهی، خود را ذوب کرده باشد.
===================
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهی آمرزش و پروای ثوابت
ای سالک درویش که باید متوجه فقر ذاتی خود باشی! آیا نباید در راه سلوک از خود بپرسی که جلوات جلالی او چگونه تجلی میکند و موجب نفیِ خواطر سالک میشود؟ میترسم که با ادعای درویشی، در اندیشهی آمرزش گناهان و کسب ثواب الهی نباشی. زیرا که این امور با نظر به انوار جلالی حضرت حق محقق میشود.
===================
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیدا است از این شیوه که مست است شرابت
راه دل عاشقانِ کویش را آن چشم خماریناش گشود و عاشق را به سوی خود هدایت کرد. ای چشم خمارین که به جهت جلال خود چندان روی نمینمایی، پیدا است که شرابت نهتنها مستکننده، که مست است و عین مستی است.
===================
تیری که زدی بر دلم از غمزه، خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت
ای شاهد قدسی و ای صاحب چشم خمار جلالی! در تجلیّات خود تیری به قلب من زدی که تمام أنانیتام در محضرت ذوب شود؛ ولی به جهت غفلتهایی که داشتم، آن تیر به خطا رفت و آن تجلیّات در جای خود یعنی در قلب من قرار نگرفت. ولی من مأیوس نیستم و از درک مزهی انوار جلالی تو منصرف نمیشوم. منتظر میمانم تا ببینم بعد از این، رأی صواب و صلاحدیدت چه خواهد بود؟ امید است آن تیر به خطا نرود و به هدف اصابت کند تا من از خود فانی و به تو باقی گردم.
===================
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیدا است نگارا که بلند است جفایت
جناب حافظ نظر میکند به علوّ مرتبهی شاهد قدسی، و به رسم درد و دل و یا بگو به رسمِ گونهای از مناجات، حال خود را با او در میان میگذارد که به جهت بلندمرتبهبودنِ شاهد قدسی و هویت جلالیات، نالهها و فریادهای ما به تو نمیرسد و گویا این ناله و فریادها نفوذ لازم و عزم کامل را جهت رسیدن به آن مقام ندارد. لذا در بیت بعدی به خودش متذکر میشود که:
===================
دور است سرِ آب از این بادیه، هشدار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
برای رسیدن به سرچشمهی حقیقت که همان سرِ آب است، آن سرچشمه از بادیهی زندگی معمولی بسی دور و غیر قابل دسترسی است، مبادا با تصور آنکه بهراحتی میتوانی به مقصد برسی فریب غول بیابانهای رفاه را بخوری و برای همیشه از اُنس با انوار جلالی او محروم گردی.
بر عکس آنکه سراب خود را نزدیک نشان میدهد اما هیچ واقعیتی ندارد، و چشمهی آب و سرِ آب، در دوردستها قرار دارد؛ حقیقت نیز جایگاهی بس بلند دارد و لذا تا انسانها در نفی أنانیتِ خود عزم لازم را پیشه نکنند، حقیقت برایشان رُخ نمینماید.
===================
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایّام شبابت
حال با توجه به امر فوق، در این زمان که باید تصمیم بگیری به کدام سو حرکت کنی تا بتوانی تا آخر، راه را ادامه دهی، تو در پیری چه راهی را طی خواهی کرد؟ آیا میدانی در حال حاضر چه آئینی را انتخاب کنی تا در آخر، خطاب به خود نگویی ایّام جوانی به غلط صرف شد؟
===================
ای قصرِ دلافرو که منزلگه اُنسی!
یا ربّ مکناد آفت ایّام خرابت
ای قصر دلافروز! ای جان شیدا که منزل اُنس با حضرت حق هستی و میتوانی تا آنجاها جلو روی، مواظب خود باش. خدای را که آفت ایّام و روزمرّگیها، تو را خراب نکند و در ایّام شباب از آبادانی تو باز بمانم.
===================
حافظ، نه غلامی است که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
جناب حافظ، خطاب به خود میگوید: غلام واقعی، غلامی نیست که از خواجهی خود که او را پروریده است گریزان باشد. بنابراین صلح کن و برگرد به سوی شاهد قدسی که هرچه مشگل هست به جهت عتاب محبوب است که فرمود: «إهْبِطُوا». تو با صلحِ با او از عتابِ هبوط آزاد میشوی و زمینهی برگشت فراهم میگردد و در ساحت «لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ» قرار میگیری.
والسلام