شرح غزل شانزدهم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
خَمی که ابرویِ شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود رنگ دو عالم، که رنگ الفت بود
زمانه، طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده، کی شدی به چمن؟
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام، غنچه در گمان انداخت
بنفشه، طُرهی مفتولِ خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آنکه به روی تو نسببتاش کردند
سَمَن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از وَرع، مِیّ و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ بچهگانم در این و آن انداخت
کنون به آب میِّ لعل خرقه میشویم
نصیبهی ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلاش در میّ مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگی خواجهی جهان انداخت
===================
خَمی که ابرویِ شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
جناب حافظ در خطاب به معشوق ازلی خود در مسیر محبتی که به او دارد، اینطور سخن را شروع میکند: آن حالت کمانی که ابروی جذاب تو همچون تیری در کمان، به سوی من پرتاب کرد، قصد جان مرا نمود، جانی که در مقابل آن جذبه هیچ مقاومتی ندارد و تنها به اشارتهای آن ابروی منحنی دل داده است.
سالک إلی اللّه در طی منازل در نظر به حضرت حق در اسماء و صفات در مرحلهای با تجلیاتی روبهرو میشود که از یک طرف سخت جذاب است و معلوم است آن تجلیات جهت شکار دل سالک از مقام ربوبی ظهور کرده و از طرف دیگر سخت جلالی و غیر قابل دسترس است و تا سالک تمام وجود خود را با همهی أنانیت زیر پا نگذارد، بدان نمیرسد. لذا ناله سر میدهد که خم ابروی جلالی تو همچون تبری قصد جان مرا کرده. خم ابرو در اصطلاحِ عرفا مقام مجد و جلالی ربوبی است که موجب احتجاب محبوب است به حُجب عزّت، و عامل هلاکت محب است از خود. و شوخبودن ابرو حکایت از غنای آن و عدم التفات آن به مُحب دارد.
===================
نبود رنگ دو عالم، که رنگ الفت بود
زمانه، طرح محبت نه این زمان انداخت
آنچه به عنوان عالم مُلک و ملکوت واقع شده، ظهور الفت است و رنگ الفت بود که موجب این دو عالم شد و این دوگانگی ریشه در یگانگی الفت و اتحاد دارد و همهی عالم در نحوهای از الفت نسبت به همدیگر قرار دارند - درخت با زمین ارتباط دارد و زمین با آسمان -. اصل هستی محبت است و خداوند بر اساس محبت، عالم را بهوجود آورد و این محبت موضوع این زمانی و حادث نیست، بلکه تمام عالم بر اساس محبت که امری ازلی است، خلق شده و ربط خلق به خالق در محبت نهفته است و بقای عالم نیز بر اساس محبت خواهد بود و دشمنی، خلاف جریان عالم است.
===================
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
گُل نرگس، نماد دوستداشتن و محبت به خود است از آن جهت که هر صاحبکمالی، کمال را دوست دارد و از موضع محبت به کمال مینگرد و مبدأ هستی که کمال مطلق است و از آنجایی که محبت به کمال مطلق، خودش کمال محسوب میشود؛ مبدأ هستی محبت است و نرگس به عنوان نماد کمال و دوستداشتنِ کمال و دوستداشتنِ خود با یک کرشمه، خودفروشی کرد. یعنی نظر به خود انداخت و خود را پسندید، به همان معنایی که حضرت حق در خلقت مخلوقات، خود را در آینهی مخلوقات به تماشا نشست و چون نرگس، ظهور خود را میخواست، کرشمه کرد و آفرینش آغاز شد و همین نگاهِ به خود و آفرینش بود که صد فتنه در جهان انداخت زیرا موجب فریب افراد شد، به این گمان که رابطهی خالق و مخلوق را جدا دیدند. این فریبی بود که چشم حق به خودش برای افراد ایجاد کرد، آنها فریب غفلت خود را در انقطاع بین خالق و مخلوق خوردند ولی حضرت حق با نظر به کمال خود این عالم را خلق کرد تا جمال خود را در آینهی تفصیلِ خلایق بنگرد.
===================
شراب خورده و خوی کرده، کی شدی به چمن؟
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
میپرسد در راستای خلقت مخلوقات، شرابِ نظر به خود را از قدح محبت خوردی و از شدت مستی عرق بر جبین تو نشسته - به همان معنای ظهور مخلوقات- حال چه موقع با چنین موقعیتی در چمنِ مظاهر ظهور کردی و خود را در جلوات عالم خلق به میدان آوردی؟ زیرا که روی تو آنچنان در اثر محبتِ مذکور و مستی مورد نظر ارغوانیشده که هر سرخی را به آتش میکشد و جایی برای آن سرخیها نگذاشته، از آن جهت که هر سرخی که در گُلهای سرخ و ارغوانی چمنِ عالم خلقت به صحنه آمده، مظهر آن شیفتگی عاشقانهای است که در تو بوده و هست. از این جهت سرخی گلزارها همه نتیجهی آن محبت است.
===================
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام، غنچه در گمان انداخت
دیشب که از سر مستی و محبت از چمن عبور میکردم با نظر به دهان تو که مانند غنچه باریک است، به یاد غنچهی چمن افتادم که چگونه این غنچه با گشودگی خود محل ظهور آن گل زیبا میشود! همانطور که مخلوقات عالم با همهی تنگی میتوانند محل ظهور محبت تو باشند. عاشق با اندک بهانهای از هر چیزی به کمالات معشوق منتقل میشود و با نظر به کمالات معشوق، هر چیز زیبایی را وسیلهی نظر به کمالات معشوق میکند و در اینجا با نظر به دهان کوچک معشوق به کوچکی غنچه منتقل میگردد.
===================
بنفشه، طُرهی مفتولِ خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
«مفتول» یعنی پیچخورده. «طرهی مفتول» یعنی زلف تابیده
وقتی صبا حکایت خوبی و زیبایی زلف تو را به میان انداخت، بنفشه از سر خجالت، طُرهی بافته و پیچیدهی خود را گره میزد و پیچ و تاب میداد.
===================
ز شرم آنکه به روی تو نسبتاش کردند
سَمَن به دست صبا خاک در دهان انداخت
سَمَن، گل سفید خوشبویِ صد برگ است. میگوید: گل سمن از شرم آنکه بیخردان آن را به تو تشبیه کردند، از سر خجالت، به دست صبا خاک در دهان خود انداخت که؛ «چه نسبت خاک را با عالم پاک!».
===================
من از وَرع، مِیّ و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغ بچهگانم در این و آن انداخت
مغ بچه: مرشدِ کامل است که شراب محبت به سالک میچشاند.
میگوید: من قبل از آنکه در فضای توحیدی که همان مغانه است، وارد شوم که سراسر عشق است، اهل ورع بودم و از میّ و مطرب خبری نداشتم و آنچه مرا وارد مکتب عشق کرد، توحیدی بود ماوراء ظاهر خشکِ زهدگرایان که چیزی از مستی و محبت نمیفهمند.
===================
کنون به آب میِّ لعل خرقه میشویم
نصیبهی ازل از خود نمیتوان انداخت
بعد از آنکه از عالم زهد و ورع، وارد عالم محبت شدم، کارم به اینجا کشیده که خرقهام را با آب میّ لعل محبت به حق میشویم. این محبت، نصیب ازلی من بود و نصیب ازلی را نمیتوان از کسی گرفت.
میّ لعل: محبت ذاتیه است. میگوید به آب محبت ذاتی خرقهی وجود خود را از لوث خودنمایی میشویم که این همان «قالوا بَلی» است که نصیب هرکس شده و کسی نمیتواند از آن فاصله بگیرد مگر آنکه از خود غفلت کند.
===================
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلاش در میّ مغان انداخت
با نظر به اینکه فضای زهد و ورع یکنوع بستگیِ دیده و فکر است، شاید گشایش من در این خرابی بود که وارد محبت و معرفت شوم. بخشش ازلیِ حضرت حق این بود که از میّ مغانه خراب شوم و فنایی را تجربه کنم که به دنبالش بودم زیرا گشایش واقعی جز این نیست و این تنها به دست مغانی که کاملی رهرفته است صورت گرفت.
===================
جهان به کام من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگی خواجهی جهان انداخت
حال که از تنگیهای زهدِ خشک و نگاههای ایدئولوژیک و بنبستهای متافیزیکی خارج شدم، جهان به کام من است و بندگی خواجهی جهان یعنی حضرت ختمی مرتبت«صلواتاللّهعلیهوآله» که سالها به دنبال آن بودم، نصیب من شده است.
والسلام