شرح غزل هفدهم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
سینه از آتش دل در غم جانان بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنام از آتش دل در غم جانانه بسوخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هر که زنجیر سر زلف پری رویی دید
دلِ سودازدهاش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقهی زهدِ مرا آبِ خرابات[1] ببرد
خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی میّ و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و میّ نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
===================
سینه از آتش دل در غم جانان بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
جناب حافظ در این غزل گزارشی از سلوک خود در مسیر اُنس نهایی با حضرت حق را به میان آورده است و میگوید با تجلیاتی که از طرف حضرت جانان که جانِ جان من است، در دل من ایجاد شد، چون آتش سینهی مرا سوزاند و محبت و شوقی را به میان آورد که دیگر جایی برای غیر حق باقی نگذارد.
===================
تنام از آتش دل در غم جانانه بسوخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
وقتی تجلیات انوار الهی در قلب سالک ظهور کند، آنچنان شوقِ بقاء آن انوار جان سالک را آتش میزند که سر از پا نمیشناسد، دیگر نه برای او رعایتِ تن مطرح است و نه رعایتِ جان، تمام وجود او صرف توجه به انوار است و باقیماندن در سایهی آرامبخش انوار الهی، زیر سایهی تجلیات حریق نار محبّت.
===================
هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید
دلِ سودا زدهاش بر من دیوانه بسوخت
هر آنکس که در بصیرتِ رجوع به وحدت در عالم کثرات گرفتار باشد و جلوات انوار الهی که از مظاهر تعیّنات جلوه کرده، دل او را ربوده و پریشان کرده است، متوجه احوالات من خواهد شد که در چه بلایی گرفتارم و چگونه حالی است حال سالکی که چون از طریق مظاهر عالم وجود در معرض انوار الهی قرار گرفت از یک جهت به معشوق خود رسیده است و از جهت دیگر جلال حضرت حق به جان او آتش زده تا او را از هرگونه انانیّتی آزاد کند و لذا دیوانهوار هیچ قراری نمیتواند داشته باشد.
===================
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
میگوید سوز دل من آنچنان عالم هستی را متأثر کرده که قصهی سوختن شمع از درون، نمونهای است از ترحمی که شمع بر سوز دل من و اشکهای من نموده لذا چون پروانهی عاشق که خود را به شعله میزند تا بسوزد، از سر مهر به راحتی در همراهی با سوز دل من میسوزد و اشک میریزد تا بلکه وسیلهی تسلی من باشد.
===================
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
آنکه در چنین احوالی احساس مرا درک میکند، نسبت به این راه غریبه و ناآشنا نیست. عجیب این است که وقتی در این مسیر از خود فانی و به حق باقی شدم، بیگانگانِ از این راه نیز همراهی میکنند و احساس همدردی مینمایند، زیرا متوجه میشوند که در این مسیر هیچ شائبهی خودنمایی و خودبینی در میان نیست، چیزی که مطلوب همهی خلایق است.
===================
خرقهی زهدِ مرا آبِ خرابات ببرد
خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت
خرقهی خودنمایی مرا آب خرابات -که همان تجلی نور وحدت است- از بین برد و در همین راستا خانهی عقل مرا که نمایش یکنوع فرزانگی در جمع عقلا بود، میخانه -که عالَم غلبات عشق است- بهکلّی سوزاند تا در مسیر اُنس با حضرت محبوب از مزاحمت مفاهیم عقلی آزاد گردم و شاید این بزرگترین هدیهای است که در مسیر سلوک عرفانی به عارف شیدا میرسد. به همین جهت در تبیین و توصیف این حالت در ادامه میگوید:
===================
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی میّ و پیمانه بسوخت
همانطور که وقتی پیالهی میّ بشکند دیگر چیزی نمیماند که بتواند آن را جمع کرد، وقتی خرقهی زهدِ سالک را آب خرابات بشوید؛ چیزی برای سالک نمیماند مگر دل شکسته که تنها در آن آتش محبت محبوب میماند و نه چیز دیگر، و همچون لالهای داغدار که از درون آتش گرفته، جگر سالک بدون داشتن آتشگیرهای که او را گرم کند، آنچنان متصل به انوار الهی میشود که نیاز به هیچ وسیلهای برای بقاء آن آتش ندارد. زیرا حقیقت انسان به سبب فقر ذاتی جز اتصالِ به حضرت حق نیست، لذا وسیلهای جهت این پیوستگی نیاز ندارد بدون هر «پیاله» و بدون هر«میّ» در آتش اتصال است.
===================
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
بنابراین از گفتگو در رابطه با باقیماندن بر خرقهی زهد، کم کن و از نصیحتکردن برای باقیماندن بر آن عالَم و آن تاریخ باز آی و مرا از سلوک در مسیر عشق باز مدار که مردمک چشم من، خرقهی خود را -که همان حدقهاش باشد- از سر به در آورده و به شکرانهی چنین اتصالی آن خرقه را سوزاندم تا چشمم آزاد از خرقهی خود، بدون هیچ پوششی فقط به تو نظر کند و خرقهی دنیا را که موجب کدورت مردمک چشمِ دل است را به شکرانهی آن تجلیّات سوزاندم. به همان معنایی که در جای دیگر دارد «به جای خرقه، دل و دیده در میان آمد» سوختن خرقهی مردمک چشم حاکی از اشکریختن چشم است زیرا اشک سوزانی که از چشم بیرون میریزد به منزلهی خرقهای است که چشم از خود جدا کرده.
===================
ترک افسانه بگو حافظ و میّ نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ در اینجا به خود میآید و خود را در بین دو گذرگاهِ حضور در عالم وحدت از یک جهت و حضور در عالَمِ کثرت از جهت دیگر مییابد. از یک طرف متوجه است در ابیاتی که سرود چگونه گزارش از حضور خود در محضر حق و غلبات عشق و محبتی که بر او رانده شده داده، و از طرف دیگر در همان حال مییابد که محبوب ازلیِ او بلندمرتبهتر از آن است که در دست حافظ قرار گیرد و آنچه او در وصف اتصال و انساش با حضرت حق گفته نسبت به آنچه در پیش روی اوست، جز افسانهای نیست. لذا به خودش توصیه میکند که ترک افسانه کند و ادعای گزارش از رؤیت او را پس بگیرد و تنها در زیر سایهی آن محبت و مستیِ عاشقانه سُکنی گزیند هرچند سراسرِ شب به ذکر محبوب گذشت و شمع تجلی انوار الهی از حالت بسط به حالت قبض در آمد.
والسلام
[1] - خرابات در اصطلاح عرفا، مقام وحدت است اعم از وحدت «افعالی» یا «صفاتی» و یا «ذاتی»، تا آنجا که سالک خود را در هیچ ساحتی نبیند و تنها حق را در همهی مرائی بنگرد.