شرح غزل نوزدهم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطا است
سخنشناس نِهای، جان من! خطا اینجا است
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سرِ ما است
در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغا است
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آرا است
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شَبه دارم، شرابخانه کجا است؟
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید، حق به دست شما است
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ما است
چه راه[1] بُوْد که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هوا است
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهی حافظ هنوز پر ز صدا است
===================
چو بشنوی سخن اهل دل ، مگو که خطا است
سخنشناس نِهای ، جان من! خطا اینجا است
از آن جایی که شناختن سخن، شناختن هستی است و سخن درست، سخن جهان است، و کسی که سخن را درست بشناسد، جهان و هستی را شناخته؛ حافظ میگوید: چون سخن اهل دل را که دارای لایههای متفاوتی است و به حقایق زیبای عالم اشاره دارد، بشنوی تصور نکن که آن سخن خطا است، زیرا تو متوجه لایههای متفاوت سخن آنان نشدهای تا در راستای تأویل سخن آنان، به باطن آن سخنان نظر کنی. از این جهت میفرماید: اگر سخن اهل دل را که عموماً به زیباییهای عالم قدس اشاره دارد، متوجه نشدی و گمان کردی آن اشارات به همین خواطر نظر دارد، لباس مقدسمآبی مپوش و آن سخنان را خطا قلمداد مکن. این نوع قضاوت در بارهی اهل دل به جهت آن است که در فهم سخنان آنها و اشارات آنان قصور داری. در این موارد خطا در فهم مخاطب است نه در سخن صاحبان اشارت.
به تعبیر هایدگر: «سخن؛ لانهی وجود است» و مأوایِ هستی انسان میباشد و آنهایی که در جایگاه رفیعی از هستی جای دارند در سخنگفتن هرچند از تعبیرات محسوس استفاده میکنند ولی به حقایقی اشاره میکنند که هرکس امکان حضور در آن مأوا را ندارد.
جناب حافظ نظرها را متوجهی «اهل دل» میکند؛ یعنی کسانی که منوّر به انوار الوهیت هستند و اگر اشاره به چشم و ابرو دارند، از آن ساحت سخن میگویند و در این رابطه میگوید اگر سخنشناس باشی و متوجه اشارات سخن آنان گردی، آنها را متهم نمیکنی که سخنانشان مطابق شرع و ادب شرعی نیست و در خطا هستند، بلکه متوجه میشوی ماوراء روزمرّگیها نظر به نوامیس هستی دارند و الفاظ به ظاهر عاشقانهی آنان، معشوق حقیقی را نشانه رفته است از آن جهت که تفکر حقیقی با نمادهای رؤیایی به صحنه میآید.
===================
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک اللّه از این فتنهها که در سرِ ما است
در راستای وسعت اهل دل و حضوری که در عوالم گوناگون هستی دارند، میفرماید: همت من - به عنوان حقیقت انسان- به قدری متعالی است که به داشتن دنیا و آخرت قانع نمیشود که میگویید چرا در سخنانم ادب شرغی را رعایت نمیکنم. آری! بس حضرت اللّه بلندمرتبه است از خلقت چنین ساختاری که در انسان قرار داده ، از آنجایی که انسان فتنهها و شوری نامحدودی در سر دارد ، نه شیفتهی دنیا است و نه شیفتهی بهشت. زیرا اگر او به خواستهای - چه دنیوی و چه اُخروی- تسلیم شود، شور خود را با معشوقههای مجازی به انتها رسانده و خود را در سیر به سوی زیباییها متوقف کرده.
===================
در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و غوغا است
با نظر به بیت اول که در موضوع سخن بود، میفرماید: سخن تنها لفظ نیست، بلکه وقتی خاموش هستم کسی هست که در فغان و غوغا است و حرفها دارد و هر اندازه که من نمیگویم او میگوید و به حکم ذات انسانی که در مقام خود همواره در حال تجلی است و از آن جهت که در حال تکلّم است و مافیالضمیر خود را در خود ظهور میدهد، کافی است به آن گوش بسپاریم تا آن فغان و غوغا را بشنویم و این با قرارگرفتن در مسیر سلوک إلی اللّه برای سالک ظهور میکند ، وقتی از تفرقه و خواطر پریشان، خود را آزاد کند، به حکم «نیّة المؤمِنِ خیرٌ مِنْ عَمله» یعنی آنچه در درون سالک إلی اللّه میگذرد، برتر از آنی است که بر زبان میآورد. سالک اگر به آن غوغا و فغانِ درونی که طالب بینهایت عشق به زیباییها است جواب ندهد، در راه میماند و گرفتار طمع به بهشت یا ترس از جهنم میشود و این از دستدادنِ دلدادگی است، همان دلدادگی که در ذکر «لا إله إلا اللّه» نهفته است.
===================
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نو است
میفرماید ای سروش درونی که با آهنگ خوشِ معرفت و عشق با من سخن میگویی و در خرمن هستی سالکان آتش میزنی، دل من از پرده و حجاب آزاد گشت. پس همچنان به آهنگ خوش خود ادامه بده، زیرا که از طریق این سرود که اشاره به زیباییهای عالم دارد، کار ما به نوا و سامان است و آتش محبت با دستگیری سروش درونی و ساز قدسی آن، حجابهای عاشق را سوزانده و به خرمن هستی او آتش زده.
وقتی میفرماید: من خموش هستم ولی در اندرون من کسی هست که در فغان و غوغا است؛ نظر به «مَنِ حضوری» خود دارد که انسان با علم حصولی نمیتواند آن را بفهمد، در حالیکه «مَنِ حضوری» در فغان و در غوغا است ولی انسان هیچگونه تصوری از آن ندارد و وقتی ما خاموش هستیم، او حرف دارد و او همان باطن ما است و همهی حرفهای ما از ناحیهی او است، او هیچوقت ساکت نمیشود، زیرا از جنس عشق است و غلبات عشق و تنها آن مطرب یعنی سروشِ درونیِ طربانگیز است که با شیفتگی کارش به سامان است.
===================
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آرا است
من با نظر به زیباییهای اصیل عالم قدس و طلب بینهایت زیبایی، به کار جهان التفاتی نداشتم، زیرا گمشدهی من، این جهان و امور این جهانی که حجاب حقیقتاند، نبود، ولی زیبایی رخ تو که در موجودات این عالم ظهور کرده، این عالم را برای من دوستداشتنی نمود. به حکم «ما رَأيْتُ شَيْئاً إلّا وَ رَأيْتُ اللّهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَه»[2] سالک به جایی میرسد که هرچه میبیند با آن چیز و قبل از آن و بعد از آن حضرت اللّه را میبیند. جناب حافظ متذکر این نوع شهود میشود که چگونه رخ زیبای حضرت حق از هرچیزی ظهور میکند و سالک میتواند با هرچیزی که روبهرو میشود به نور حضرت حق منتقل گردد و عالَم را آینهی جمال حق بنگرد.
===================
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صد شَبه دارم، شرابخانه کجا است؟
میفرماید: در دل خود خیالی از محبوب خود و زیباییهای او پیوسته دارم که با نظر به او و جمالی که از او در خیال دارم، مدتها است نخوابیدهام، در آن حدّ که گویی صد شب است از ننوشیدن شراب لقای او در خمارم، حال با توجه به این حالی که دارم بگویید شرابخانه که محل لقای جمال یار است، کجا است.
سالک با نظر به انوار حضرت محبوب به سبب تصور او در خیالش، که شب و روز مدّ نظر خود دارد، خمار فراقِ صدشبه دارد و به دنبال شرابخانه که مقام عشق و محبت است، میباشد تا چارهی قبض خود را -که همان خمار صد شبه و گرفتار کثرتشدن است- درآنجا نماید که میّ محبت اُنس با محبوب در آنجا جاری است.
===================
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید، حق به دست شما است
از آنجایی که دل عاشق همیشه به حکم فراق، خونآلوده است، میفرماید: صومعه از خون دل من که همان فراق یار است، آلوده شده است؛ حال در چنین شرایطی که صومعه را خون دل من آلوده کرده، اگر این خون را با باده بشویید، شاید موفق شوید وگرنه آب به تنهایی این خون را پاک نمیکند. حال اختیار با شما است زیرا که خون عشق تنها با بادهی عشق شستشو میشود و نه با چیز دیگر، و آتش عشق را لقاء محبوب فرو مینشاند.
===================
از آن به دی مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد، همیشه در دل ما است
از آن جهت در دیر مغان که محل خلوتگه جرعهنوشانِ شراب محبت است، مرا عزیز میدارند که آنجا آتشگاه است و در دل من نیز آتشی نامیرا قرار دارد و آن آتشی که همیشه شعلهور است، آتش دل عارف باللّه است که آتش عشق به محبوب ازلی است. لذا با هر زیبایی دلش در هوای آن عشق شعله ور میگردد.
===================
چه راه[3] بُوْد که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هوا است
میفرماید: چه نوایی بود که مطرب آن را میزد، که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هوا است. این نوایی است که از سر محبت به گوش من رسیده که عمرم سالها است تمام شده ولی هنوز صدای آن موسیقیِ محبت و آن نغمهی الهی در گوش من طنین خود را دارد، همان ندایی که از حضرت حق بلاواسطه شنیدم که با نشاندادنِ خود در جلوهی جلال و جمال، فرمود: «اَلَسْتُ بِرَبّکم»[4] آیا من پروردگار شما نیستم تا تنها به من نظر کنید؟ میفرماید: عمرم در حال پایان است ولی هنوز این صدا در من هست و در لذاتِ سماعِ آن مستغرق میباشم. در همین رابطه با احساس چنین حضوری در خاتمه میفرماید:
===================
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهی حافظ هنوز پر ز صدااست
ندای محبتی که در درون ما از ازل نواخته شده است، فضای سینهی حافظ را هنوز از صدای خود پر کرده و تخم عشق در زمین جان انسان با خطاب «اَلَسْتُ بِرَبکم» هچنان پایدار است و فضای سینهی او پر است از آن صدا. میماند که ما همچون حافظ با آزادشدن از غوغاهای زمانه میتوانیم به آن صدا گوش بسپاریم.
والسلام
[1] - «راه»، یکی از پردههای موسیقی است.
[2] - نديدم چيزى را مگر آنكه قبل از آن چيز و با آن چيز و بعد از آن چيز، «الله» را ديدم. ملا محسن فيض كاشانى، علم اليقين، ج 1، ص 49
[3] - «راه»، یکی از پردههای موسیقی است.
[4] - سورهی اعراف، آیهی 172