شرح غزل بیست و یکم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست؟
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداریِ آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشای تو آشوبِ قیامت بر خاست
پیش رفتار تو پا بر نگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقهی سالوس و کرامت برخاست
===================
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت: با ما منشین کز تو سلامت برخاست
جناب حافظ در این غزل از ظریفترین موضوعات سلوک إلی اللّه سخن میگوید که سالک إلی اللّه همهچیز خود را در مسیر حضرت محبوب «جَلّ شأنه» داده؛ ولی او باز آن را کافی نمیداند و برای ادامهی راه، او را ملامت میکند. میگوید با اینکه «دل» و «دین» را در راه او باختم و خود را از همهی قیود آزاد ساختم، هنوز آن دلبرِ غیرتپرور، جهت ترغیب من به مقام برتر به ملامتِ من برخاسته و در مسیر آن ملامتِ پر حلاوت میگوید: با ما منشین که تو هنوز شایستهی قرب و همنشینی نیستی، زیرا به فکر سلامت خود هستی و به مقام «موتوا قَبل أنْ تَموتوا» نرسیدهای و به تعبیر مولوی: «با «خودی» تو، لیک مجنون بی«خود» است».
===================
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخرِ صحبت به ندامت برخاست؟
ای دل! از ابتدای ایجاد عالم تا امروز چه کسی را دیدهای که دمی خوش نشسته و راحت گذرانیده باشد و در آخر، صحبت به ندامت و پشیمانی بر نخاسته باشد؟ زیرا مُحبِّ صادق هرگز بدون اضطراب در محضر محبوب «جلّ شأنه» نیست مبادا ترک ادبی از او صادر شود. پس ای دل! عزم خوشنشستن از خود بیرون کن تا شایستهی اسرار ربوبی گردی.
===================
شمع اگر زان لبِ خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
ای محبوب راستین! اگر شمع از آن لب خندان تو و تجلی جمالت به زبان شعله، لاف نورانیت زد، به تاوان چنین ادعایی در نزد عشاقِ غیرتمند تو سر پا سوخت و به تهیدستی برخاست زیرا در مسیری که باید طی کند از گلیم خود پا را بیشتر دراز کرد و از خود ادعای نورانیبودن کرد ، لذا خانه خراب شد.
===================
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداریِ آن عارض و قامت برخاست
باد بهاری که از زیر عرش برمیخیزد و آن نفخهای است به غایت لطیف و روحافزا با نسیمی خوش که گُلها را به شکفتن میکشاند. حال این باد بهاری به هواداری و محبتِ آن عارض زیبا و آن قامت دلربا، وزیدن گرفت و برخاست و به سوی آن گل و سرو گذر کرد وگرنه به خودی خود میلی به گل و سرو نداشت. این ظهورِ تجلی جمالی حق است که سبب وجود عالم و موجب ظهور اسماء الهی میشود تا الوهیت او با قامتاش امتداد یابد.
===================
مست بگذشتی و از خلوتیانِ ملکوت
به تماشای تو آشوبِ قیامت برخاست
در خطاب به حضرت مصطفی«صلیاللّهعلیهوآله» که در حالت استیلای شوق و غلبهی جذبات معنوی در معراج خود، از عرش و کرسی گذر کرد میگوید: چون در آن عالم گذر کردی از ساکنان عالم ملکوت به سبب تماشای جلال تو در آنجا آشوبی شبیه آشوب قیامت برپا شد.
===================
پیش رفتار تو پا بر نگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
با به ظهورآمدن جمالِ حقنمای تو، سَروِ سرکش که به قد و قامت خود فخری کرد، از خجالت سرش را هم بلند نکرد و در مقابل رفتار تو پا از پا بلند ننمود.
===================
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقهی سالوس و کرامت برخاست
جناب حافظ در خطاب به خود به عنوان یک صوفی، و با نظر به نفس امّارهای که در جان سالک خانه کرده است، میگوید: این خرقهی تزویر و ریا را از خود دور کن، باشد که از آتشِ دوری از محبوب خود به سلامت بگذری و جان تو گرفتار آتش قهر الهی که بر خرقهی سالوس و ریا و خودبزرگبینی میخورد، نگردد. هرچه آتش هست از سالوس و خودنمایی و از خود بزرگبینی برخاسته، پس جا دارد در مسیر سلوک سخت مواظب این دو رذیله باشی تا از رسیدن به مقام تجرد محروم نگردی.
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته