شرح غزل بیست و سوم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
در دیر مغان آمد یارم ، قدحی در دست
مست از میّ و میّخواران از نرگس مستاش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدِّ بلند او بالای صنوبر پَست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هر چند نیاید باز تیری که بجست از شست
===================
در دیر مغان آمد یارم ، قدحی در دست
مست از میّ و میّخواران از نرگس مستاش مست
جناب حافظ در این غزل حضور محبوب و معشوق را احساس میکند و گزارشی است از حال وصالاش از آن جهت که یارش به دیر مغان آمده، در حالی که قدحی در دست داشته مست از میّ و میّخواران از نرگس مستاش مستاند. خودش از میّ مست بود و میّخوارانِ دیر مغان از نرگس او مست بودند.
جناب حافظ در این بیت شاهد تنزل ذات از مرتبهی احدیت و لاتعینیّ به مرتبهی واحدیت و تعیّن اول میباشد. دیر مغان همان مرتبه لاتعیّن است از آن جهت که ساکنان آن دیار صُوَر علمیه و اعیان ثابتهی موجوداتاند. همه ساکنانِ مقامِ لاتعیّنی یعنی اعیان ثابته از میّ تجلیِ حق نوشیدند. جمیل مطلق که مست از جمال خود بود به تجلی تنزل نمود و سالک از این تجلی در «حالِ» روحانی خاصی قرار گرفت و میّخواران که اعیان ثابتهی مخلوقاتاند همه در آن مقام مست تجلی جمال اسماء او بودند. حضرت محبوب به حکم «اِنّ الله جَمیل یُحبّ الجَمال» هم مست جمال خود است و هم اعیان مخلوقات را که آینهی نمایش اسماء و کمالات او میباشند و از انوار او مستاند، دوست دارد.
===================
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قدِّ بلند او بالای صنوبر پَست
در راستای آمدن یار از مقام لاتعینی به مقام تعین، این آمدن از مسافتی بس طولانی واقع شده لذا نعل اسب او چندان درخشان شده که گویا هلال ماه است که میدرخشد و از قدّ بلند او -که امتداد الوهیت اوست از عرش تا فرش- صنوبر با آنهمه بلندبالایی، پست مینمایاند، حاکی از آنکه هر مخلوقی در مقابل جلوهی اُلوهی او استقلالی از خود ندارد.
===================
آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بهرِ چه گویم نیست با وی نظرم ، چون هست
جناب حافظ در حالی که از خود بیخود شده میگوید: در حال جذبهای که خود را نمی بینم و نیستم، چگونه بگویم که هستم و از خود خبر دارم؟ چیزی که نیست نمیتواند بگوید هست. نیستی زبان ندارد. سپس به معشوق اشاره میکند و میگوید: «از بهر چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست» چگونه بگویم او نیست و من نظری به او ندارم، در حالیکه من او را میبینم. زیرا هستی او در نیستی من است و با نیستی من هستی او معلوم میشود. آنجایی او آشکار میشود که من نباشم و آنجایی که من آشکارم او آشکار نیست. یعنی وقتی انسان با خود است با او نیست و وقتی با اوست با خود نیست زیرا در اثر تجلیّات الهی سالک در شرایط فناء از خود و بقاء به حق قرار میگیرد. و جناب حافظ در این بیت از این حالت خود گزارش میدهد. به همان معنایی که در روایات از ائمهh داریم: «لَنَا حَالَاتٌ مَعَ اللّهِ نَحْنُ هُوَ، وَ هُوَ نَحْنُ، وَ هُوَ هُوَ، وَ نَحْنُ نَحْنُ وَ مَعَ ذلك هُوَ هو وَ نَحنُ نَحنُ»[1] براى ما حالاتى با خدا هست كه در آن حالت ما با خدا هستيم و در آن حالت او مائيم. و ما اوئيم. با اين حال او، اوست و ما، مائيم. نه ما خدائيم، نه خدا ما است.
===================
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست
میفرماید شمع دل مُحِبُّ موافقام که نشاطی به دلم میداد وقتی او در حجاب رفت از نشاط فرو افتاد و وقتی که او در حجاب رفت، از نظربازان و صاحبان شهود فغان و ناله برخاست از آن جهت که معشوقْ رخ برگرفت و آنها را از رؤیت خود محروم کرد.
===================
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
غالیه؛ مشکِ معطر را میگویند. میگوید: علت اینکه غالیه خوشبوست به این دلیل است که در گیسوی او پیچیده است- زیرا در گذشته گیسو را با غالیه معطر میکردند- حال میگوید قضیه برعکس است و غالیه با گیسوی معشوق معطر شده است و علت آنکه وسمه - چیزی که برای رنگ ابرو بر ابرو میگذاشتند- کمانی شده به جهت آن است که به ابروی معشوق پیوسته و کمانکشی وسمه از کمانکشی ابروی اوست.
گیسو در نزد عرفا اشاره است به مرتبه صفات که با تجلیات الهی صفا و بوی خوشِ خود را نمایان میکنند و ابرو آینهی مخلوقات است از آن جهت که به مقام وحدانیِ محبوب اشاره دارد. پس اگر غالیه خوشبو شده به سبب آن است که در دارالعطر صفات الهی پرورش یافته و اگر وسمه قدرت رنگکردن دارد و زیباییهایی را به بار میآورد موجباش آن است که اشاره به زیباییهای عالم وحدانی دارد که جامع همهی زیباییها است.
===================
باز آی که باز آید عمر شده حافظ
هر چند نیاید باز تیری که بجست از شست
میگوید عمر من تمام شده اما اگر توبیایی عمرم دوباره برمیگردد، هر چند که تیر رها شده از کمان را بازگشتی نیست با اینهمه اگر تو بازآیی عمر بازگشتناپذیر من باز گشت خواهد کرد.
مطابق اولین بیت، حضرت معشوق از مقام احدیت به مقام واحدیت تنزل فرمود به لباب تجلیات اسمائی و در نتیجه سالکِ اهل شهود منوّر به مشاهدهی محبوب گشت و گرفتار محبت او شد ولی چیزی نگذشت که حضرت محبوب در حجاب تعیّنات رفت و شمع دل دمسازِ سالک فرو نشست، حال ناله سرمیدهد که اگر باز آن تجلیّات به ظهور آید، حافظِ پیر دوباره جوان گردد.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
[1] - صائن الدين على بن محمد تركه، شرح فصوص( ابن تركه)، جلد 1، ص 149.