شرح غزل بیست و ششم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
مَطَلَب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمهی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
میّ بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضا
که به روی که شدمعاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای بادهپرست
بهجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیرا این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهناش باد که در باغ نظر
چمنآرایِ جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشقِ تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تُواَش نیست بهجز باد به دست
===================
مَطَلَب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
میفرماید: از کسی که مستی و جذبه و شوق او ریشه در ازل و روز اَلَسْتْ دارد، چگونه میتوان توقع طاعت و پیمان و صلاح داشت؟ چگونه میتوان چنین شخصیتی را محدود به عادات و پیمانهای عادی کرد و به صراطهایی کشاند که عرف دینداریِ قالبی در آن صراطها قرار دارند؟ در حالیکه او را در ازل برای استغراق و جذبه آفریدند.
جناب حافظ اعلام میدارد بنا دارد در تاریخ دیگری حاضر شود، تاریخی که ماورای رسوم عادی است و ادامهی گذشتهی حاکمیت شریعتِ بدون روح نیست. از مخاطب خود میخواهد از کسیکه در روز اَلَسْت و در عالم شهودِ حضرت ربالعالمین نعرهی مستانهی «شَهِدْنا» سر داد و هنوز سر مست آن دیدار است، انتظار نداشته باشد که خود را محدود به ظاهر شریعت و زهد ظاهری کند در آن حدّ که همهی فکر و ذکر او رعایت همین قالبها گردد بدون آنکه نظر به قلب این قالبها کند و عاشقانه عبادت نماید. در همین رابطه در بیت بعدی میگوید:
===================
من همان دم که وضو ساختم از چشمهی عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست
من در مسیر رسیدن به چشمهی عشق به همان صورتی که در نماز میّت چهار تکبیر میگویند، یکسره بر هرچه هست چهار تکبیر گفتم و همهچیز جز عشقِ به محبوب را مرده حساب کردم. زیرا حافظ از چشمهی عشق نوشیده و از عشق بر سر و صورت خود زده؛ زیرا جز عشق چیزی را زنده نمیداند. عشق یعنی آن جذبهی متعالی به زیبایی مطلق که در همهی زیباییها ظهور کرده ولی هیچکدام از آنها نیست و عارف متوجهی حضور آن میشود و سعی دارد همواره شرایط تجلی هرچه بیشترِ او را در جان خود فراهم کند.[1] لذا از حضرت محبوب تقاضا میکند:
===================
میّ بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
میِّ شیفتگیِ به آن حقیقت متعالی را به من بده تا به آن نوع آگاهی دست یابم که از سرّ قضا گزارش دهم و بگویم که به کدام روی عشق میورزم و از بوی نسیم چه کسی مست هستم؟ زیرا موطن عشق و مستی نسبت به حقایق است که انسان میتواند در آن موطن گفتمانِ اظهار حقیقت را به میان آورد و زبان گشودهای جهت حضور در تاریخِ عبور از حاکمیت مفاهیم در میان آورد و به تعبیر هایدگر از سیطرهی حاکمیت متافیزیک بر اذهان آزاد شود.
==================
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای بادهپرست
در وادی عشق کمر کوه - با آنهمه سختی و استواری- از کمر مورچه، باریکتر است، پس اگر در ابتدای امرِ مسیر عاشقی و عبور از مفاهیم، کار مشکل مینمایاند، با امید به رحمت الهی ای عاشقِ بادهپرست که مجذوب شوق الهی گشتهای، در این راه جای ناامیدی از رحمت الهی نیست؛ زیرا فرمود: «سَبَقَتْ رَحْمَتی غَضَبی» رحمت من بر غضبام سبقت دارد و درنتیجه غضب عرضی است.
===================
بهجز آن نرگسِ مستانه که چشمش مرساد
زیرا این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
بهجز نرگس مستانهی او -که خدا کند مورد چشمزخم قرار نگیرد- در زیر این آسمان هیچچیزی به زیبایی آن نرگس مستانه که همچون چشم بینایی از هر مظهری رخ مینمایاند، وجود ندارد و تنها آن نرگس مستانه و آن جلوهی زیبای اوست که هرجا نشست، در جای خودش نشست و زیبایی او در هر جایی که ظهور کرد موجب این خوشیها شد و غیر از این نوع حضور که حضور حق در عالم است و سالک میتواند به حضور حق در این عالم جای گیرد، هیچکس در زیر این آسمان به مقصد حقیقیِ خود نرسید.
===================
جان فدای دهناش باد که در باغ نظر
چمنآرایِ جهان خوشتر از این غنچه نبست
جان انسان فدای دهان گشودهی او که در عالم شهود و در باغ نظر، آن خالق هستی و چمنآرایِ جهان هیچ غنچهای به زیبایی سخن این مظاهرِ زیبای عالم، به هم بسته نشد و هیچ کلامی به زیبایی کلام گزارشگرِ صاحبان شهود الهی در این عالم ظهور نکرده و غنچهی دهان خود را پس از سخنگفتن نبست.
===================
حافظ از دولت عشقِ تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تُواَش نیست بهجز باد به دست
از آنجایی که دولت عشق، بزرگترین دولتها است و برای ورود به زندگیِ متعالی در صراط مستقیم الهی باید منوّر به نور عشق شده، جناب حافظ خبر میدهد که از طریق دولت عشق برای خود سلیمانی شده در آن حدّ که همهی عالم در زیر نگین فرمان او قرار گرفتهاند و در راستای وصل به معشوقِ خود چیزی جز باد در دست ندارد به همان معنایی که از خود چیزی ندارد و آنچه در دست دارد همواره فرّار است و او همواره در وصل به معشوق، به خودی خود مفلس است و مالک هیچ چیزی نیست و این است که همواره سعی دارد با سلوک و تلاش این اتصال را محفوظ دارد.
والسلام
[1] - میبدی در كشف الاسرار آورده كه «وضوى طريقت و حقيقت چهار وجه دارد: درجهی اوّل، طهارت حواس ظاهره است، به ازاله ذمايم جوارح، به آبتوبه؛ درجهی دوّم، طهارت دماغ است از خيالات و اوهام كه سالها در دماغ جاى گرفته است و آن ماده خطورات و هواجس است؛ درجهی سوم، پاكى حواس باطنه است، تا اگر حواس باطنه تطهير نيابد، از آن پرسيده شود كه «ان السمع و البصر و الفؤاد و كل اولئك كان عنه مسئولا» سرّ اين معنى است؛ درجهی چهارم، پاكى سرّ و روح است عمّا سوى اللّه تعالى.» و در مختصر احيا آورده كه «وضوى دل به ترك ميل و محبّت خلق است. و وضوى سرّ و روح به قطع علايق ماسوى اللّه تعالى.» و شيخ فريد الدّين عطار در تذكرة الاولياء آورده كه «حسين منصور حلاّج هر دو دستِ بريده خونآلوده به روى مىماليد تا هر دو ساعد و روى خونآلوده كرد، گفتند: چرا چنين كردى؟ گفت: وضو مىسازم. گفتند: چه جاى وضوست؟ گفت: «فى العشق ركعتين لا يصح وضوؤهما الا بالدم». در عشق دو ركعت است كه وضوى آن درست نباشد مگر به خون.» و چارتكبير زدن به معنى ترك كردم و گذاشتم. و اين كنايت از «چارتكبير» نماز جنازه است كه بر مرده مىگزارند و او را به لحد مىسپارند. صاحب مدار الافاضل بر اين معنى همين بيت خواجه را شاهد نموده. مضمون اين بيت، مؤيّد مضمون بيت سابق است. يعنى من همان دم كه طهارت سِرّ و روح ساختم از چشمهی عشقِ ذات حق، ترك كردم و گذاشتم از يكسر تا سر ديگر هر چه كه ماسوى اللّه است. پس شخصى كه از جميع تعلّقات و تشخّصات گذشته و مجرّد مطلق شده باشد، از او طلب اداى طاعت و طلب عهده صلاح كه از جمله تعلّقات و نتيجه عقل است، وجهى ندارد. و در شرح ديوان نوشته كه «چشمه عشق عبارت از دل عاشق است كه دموع خونين در بدايت عشق از او سر برزند و از مجرا و منفذ دل بر ديده شود. و چارتكبير زدن عبارت از فانى ساختن و به نابود پرداختن.» و معنى بيت چنين باشد كه من هماندم كه وضو از چشمه عشق ساختم و به فناى ما سوا پرداختم، يعنى از آن وقت كه به خونابه دل طهارت كردم و به مرشد عشق انابت آوردم، نقوش ماسِوا و خطورات غير، از لوح دل شستم و از التفات بدان، فراغ جستم. چنانچه خواجه مىفرمايد و عقد اين عقده خود مىگشايد:
نماز در خم آن ابروان محرابى |
كسى كند كه به خوناب دل طهارت كرد |
|
قال القيصرى فى شرح التائيه: توحيد را چهار مرتبه باشد نخست توحيد بزبان با اقرار بجنان و آن گفتن لا إله الا اللّه است و اين گفتار آدمى را از شرك آشكار بيرون آورد و آنچه بر آن مترتب شود از فوائد اين جهان يعنى حفظ مال و جان. دوم مرتبهی توحيد آن است كه گوينده آن فاعل و متصرفى در عالم وجود جز خدا نهبيند و نداند و اين را توحيد افعال گويند. سومين مرتبهی آن اين است كه هيچ صفت كمال در هيچكس نهبيند جز خداوند و هر كمالى را در هر كاملى بعرض داند و اين را توحيد صفاتى نامند. چهارمين مرتبه اين است كه براى هيچ چيز حقيقتى و وجودى نهبيند و هيچ موجودى را داراى هستى نشناسد جز ذات مقدس حقتعالى را و اين توحيد ذات است چه آنكه سالك تا براى غير خدا فعلى يا صفتى داند و يا وجود و حقيقتى بيند هرچند به كلمه شهادت قائل باشد خالى از شرك خفى نيست و از آن بيرون نيايد مگر آنكه ما سوى اللّه را فانى بيند و از همه اين جهات همه موجودات را ناچيز داند. «غيرتش غير در جهان نگذاشت» چون هرآنچه غير خداست را فانى كرد و خود نيز از رؤيت اين فنا ناچيز و فانى شد، حقِ باقى ماند و در نظره ثانيه اشيا را باقى به خدا ديد كه به هستى او هستند و به باده او مستند و به قيوميت او برقرارند، مظاهر اسماء و صفات حقاند و از اين ديدار شرك پندار نشود چه آفريدگان را ظهورات آفريدگار مىداند و براى آنها وجود و هستى حقيقى قائل نيست چنانكه در نظره اولى و وهله نخستين بود و ترك اولى مىنمود. مولوی گفت:
ما همه شيران ولى شير علم |
حملهمان از باد باشد دم بدم |
|
حملهمان پيدا و ناپيداست باد |
جان فداى آنكه ناپيداست باد |
|