شرح غزل بیست و هشتم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
ما را ز خَيال تو چه پرواى شراب است
خُم گو سر خود گير كه خُمخانه خراب است
گر خَمر بهشت است بريزيد كه بىدوست
هر شربت عَذبم كه دهى عين عذاب است
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان
تحريرِ خيال خط او نقش بر آب ست
بيدار شو اى ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
معشوقه عيان میگذرد بر تو وليكن
اغيار همىبيند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است دَر و دشت بيا تا بگذاريم
دست از سر آبى كه جهان جمله سراب است
راه تو چه راهى است كه از غايت تعظيم
درياى محيطِ فلكش عين سراب است
در كُنج دماغم مَطَلَب جاى نصيحت
كاين حجره پر از زمزمهی چنگ و رباب است
در بزم دل از روى تو صد شمع برافروخت
اى طرفه كه بر روى تو صد گونه نقاب است
حافظ چه شد ار عاشق رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايّام شباب است
==============================
ما را ز خَيال تو چه پرواى شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
خَيال؛ شخص و صورتى است كه در خواب ديده شود يا در بيدارى تخييل كرده شود و خُم؛ سبوى بزرگی است كه از شراب مملوّ است، و اينجا كنايت از جسم خود نموده. و خُمخانه عبارت است از عالم اجسام.
ميان ربوبيّت محض و عبوديت صرف، هيچ چیز لطيفتر از محبّت نيست؛ زيرا محبّت، مُحبّ را به محبوب میرساند و در آن حال سالك ذات خود را فانى و به حق باقى مییابد. عارف شيراز در اين بيت از اين مقام خبر مىدهد و مىگويد به سبب تجلی صورت مثالی حضرت محبوب آنچنان مست اُنس با او هستم که نیاز به شرابهای زمینی ندارم و آنچنان مملوّ از محبت او شدهام که جایی برای محبت به غیر در من نمانده. لذا در ادامه میگوید اكنون جسم نامحرم ما را بگوييد كه راه عدمِ اصلىِ خود پيشگير، كه در اين وقت تمام عالم اجسام، در نظر شهود ما خراب و نابود است؛ تا چه رسد به آن. میگوید وقتی میتوان با معشوق به سر برد چه نیاز به شراب، مستیآفرینِ واقعی که موجب جذبهی حقیقی میشود، تجلیّات محبوب ازلی است. پس به خُم و خمخانه بگویید بروند، زیرا خُمِ شراب در این جا سودی ندارد و چیز خرابی بیش نیست. ما را و صورت مثالی معشوق کافی است که بسیار شدیدتر و جدّیتر از صورتهای عالم ماده است در آن حدّ که خمخانه را خراب نشان می دهد.
================
گر خَمر بهشت است بريزيد كه بى دوست
هر شربت عَذبم كه دهى عين عذاب است
اگر میّهای عالم بهشت باشند، آن بهشت را با اُنس با آن معشوق دور انداخت زیرا بیدوست، هر شربت گوارایی هم که به من بدهید عین عذاب است، چون هيچ لذّت و حلاوت، برابر لذّت و حلاوت استغراق در بحر ذات و فناى در لجّهی توحيد نيست. لاجرم عارف شيرازى چون در بيت بالا خبر از استغنا و بىنيازى از لذّت نعيم جنّت مىدهد و مىگويد كه اكنون شراب ما و طعام ما به مقتضاى: «انّ لِلّه عباداً يأكلون باللّه و يَشربون باللّه و يَجْلسون باللّه و يقولون باللّه»[1] حضور دوست است؛ پس اگر خمر بهشت صافى سرشت هم باشد، بريزيد؛ كه سواى حلاوت استغراق و مشاهده دوست، هر شربت عذب و پاكيزه كه به خورد ما مىدهى، عين عذاب است.
================
افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان
تحريرِ خيال خط او نقش بر آب ست
حافظ به جهت رفتن دلبر اظهار افسوس و تأسف میکند. در غیاب دلبر دیده گریان میشود و زمانی که دیده در غیاب محبوب گریان میشود، گریهی دیده، اقیانوسی بیکران میسازد زیرا در غیاب معشوق، تحریر خط خیال او مانند نقشی است که بر آب زده میشود.
خط در اصطلاح بعضى از محقّقان، اشارت است به حقيقت مطلقه. و نقش بر آب كنايت از سرعت زوال است. عارف شيرازى به جهت فتوری که از اتّحاد معنوى او با حضرت حق، واقع شده، اشک جاری است، به جهت بُعد و دورى که در خود احساس میکند.
مىفرمايد: افسوس كه شاید بهواسطهی ترك ادبى، دلبر جانپرور در حجاب رفت و با نوشتن نام او با تحریر خیال او مشکل حل نمیشود و مثل نقشی که بر آن سریع الزوال است. وقتی محبوب غیبت کند نمیتوان نفس او را تحریر کرد بلکه باید طوری به ظهور آید که بتوان حضور او را احساس نمود و تأسف حافظ از این عدم حضور است.
================
بيدار شو اى ديده كه ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم كه در اين منزل خواب است
خطاب به دیده خود میگوید: ای دیده! بیدار شو که جای ایمنی نیست، به دلیل اینکه سیلهای دمادم در منزل خواب یعنی در چشم، وجود دارد و سیل دمادم همان گریهی مدام حسرت است که وقتی مثل سیل جاری شود و جایی برای ایمنبودن نمیماند، چگونه میتوان به جایی دلخوش بود. دیده اگر بیدار باشد متوجه ناایمنی میشود. می فرماید ای دیده! متنبه و آگاه شو، مىترسم صور خيال او كه بر ديدهی گريان من جای مىگيرد، از سيل دمادم حوادث، زوال پذيرد. اى ديده، بيدار باش كه از حوادث دم به دم ايمن نتوان بود و بر بستر بىخبرى نتوان غنود زیرا حوادث گوناگون در دنيا حادث مىشود و چشم برهمزدنی فرصت اُنس با محبوب میرود.
================
معشوقه عيان میگذرد بر تو وليكن
اغيار همىبيند از آن بسته نقاب است
میگوید: معشوق عیان است و در حال گذر و میتوان او را دید و لیکن او را غیر تصور میکنیم و این همان نقاب برچشمداشتن است. این نقاب، نقاب غفلت از حضور معشوق است در عالم و این غفلت موجب میشود تا معشوق، غیر و اغیار دیده شود. لذا میفرماید: معشوقه در منظر و نگاه تو است ولی آن نگاه، او را غیر میبیند و از دیدن آن، بستهنقاب است و گرفتار حجاب میباشد.
معشوقه در اينجا كنايت از حقيقت حق است كه هر دم در تجلى است با هر اسمى و هر صفتى. مانند احديّت و صمديّت و ربوبيّت، به اختلاف هر مكانى و هر زمانى به همان معنا که فرمود: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»(الرحمن/29) يعنى از حقايق كونيه و الهيه، هر دم حقيقتى ديگر بر اهل سلوك تجلّى مىكند و سالك را فرا میبرد. زیرا: «حقيقت را به هر دورى ظهورى است/ ز اسمى در جهان افتاده شورى است».
================
گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
گل به رخ رنگین تو نگاه میکند و آن را غرق عرق میبیند. به لطف غرق عرق دیدن آن رخ، خودِ گل از غمِ دل غرق گلاب میشود. به این معنا که با دیدن روی معشوق، غمِ دل او ظهور میکند و عرقِ آن هم در میآید. رخ در اصطلاح، وَجه اللّه را گويند و آن را به رنگين توصيف نمود، بنابرآن كه نور مطلق است. و عَرَق عبارت از رشحات انوار وَجه الهی كه همان افاضهی كمالات بر تمامى موجودات است مطابق ظرفیتی که دارند.
================
سبز است دَر و دشت بيا تا بگذاريم
دست از سر آبى كه جهان جمله سراب است
در و دشت سرسبز است به علت آنکه آب در صحنه است، حال که چنین است بیا تا دست به سر چشمه آن آب بگذاریم. زیرا غیر از آن، همهی جهان سراب است. باید دست از چشمهای که منشأ حیات دَر و دشت است، برنداشت که هر آنچه در عالم، حیات و سرسبزی دارد ریشهاش آن ارادهی ازلی و آن سرچشمه میباشد و بقیه همه «هالک» و سراباند مگر وَجه او. در همین رابطه قرآن میفرماید: «... كُلُّ شَيْءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»(قصص/88) ... همه چيز جز ذات(پاك) او فانى مىشود؛ حاكميت تنها از آن اوست؛ و همه به سوى او بازگردانده مىشويد!
================
راه تو چه راهى است كه از غايت تعظيم
درياى محيطِ فلكش عين سراب است
راه، تنها راه معشوق است، ای محبوب من! راه تو چه راهی است که از غایت تعظیم و عظمت، دریای محیط فلک در برابرش عین سراب است. فلك محيط، عرش اعظم است كه همهی هستی را فرا میگیرد و راه محبوب و معشوق ازلی چیزی است کاملاً جدای از همهی راههایی که ما را به مخلوقات میرسانند، هر چند آن مخلوق دریای محیطِ فلک باشند که حكما آن را فلك الافلاك و فلك اطلس و فلك محدّد مىخوانند.
عارف شيرازى خطاب به محبوب حقيقى نموده، مىگويد راه عشق و محبّت تو چه راه بزرگی است كه از غايت بزرگى با هیچ چیز قابل مقایسه نیست و این معجزهی مسیر محبت است که انسان را از هرگونه محدودیتی آزاد میکند و راه گشودهای را در مقابل او میگشاید که هیچ محدودیتی ندارد.
================
در كُنج دما غم مَطَلَب جاى نصيحت
كاين حجره پر از زمزمهی چنگ و رباب است
کسی که به راه بینهایت محبت راه یابد، طبیعی است که دیگر نیازی به نصیحت نداشته باشد لذا میگوید: در وجود من در جستجوی نصیحت مباش زیرا که این گوشه، پر از زمزمهی چنگ و رباب است به جهت های و هوی نوای عشقِ به محبوب.
عارف شیرازی زاهدِ واعظ نصيحتگوی درونی را مورد خطاب قرار میدهد که ای جاهل از حقيقت اهل راز، در كنج و گوشهی دماغ من طلبِ جایگیری نصيحت منما؛ زيرا اين حجرهی دماغ من، مملوّ از زمزمهی چنگ و رباب است و گنجايش این نوع نصيحتها را که ریشه در یک نوع متافیزیک و محرومشدن از احساس حضور حق است، ندارد.
================
دربزم دل از روى تو صد شمع برافروخت
اى طرفه كه بر روى تو صد گونه نقاب است
رند شيرازى در اين بيت بر سبيل رمز و اشارت، ظرافتى و استهزايى رندانه دارد با زاهد واعظِ نصيحتگزارِ منکر راه عشقِ عبدِ با حق تعالى، كه عشق يا از ديده جمال به فعل آيد و يا از شنيد اوصاف جمال - لاجرم خطاب با محبوب مطلق «جلّ شأنه»- نموده اظهار میدارد در بزم دلهاى محبّان، از وجه تو صد شمع محبّت و آتش عشق برافروخته شد. و اين عجيب است كه با این وصف، بر وجه و جمال تو صدگونه نقابِ جلال است و هيچكس نه تو را ديده و نه اوصاف تو را كما هو حقّه شنيده؛ با این وصف، صدهزار عاشق شيفتهی حال دارى. با توجه به این امر گفتهاند: «سبحان مِن جميلٍ ليس لِوجْهِه حجابٌ الاّ الجلال» پس بزرگ و بلندمرتبه است آن جمیلی که بر وَجه او حجابی جز جلال خودش نیست.
ای محبوب من! در بزم و میزبانیِ دل از تو صد وَجه ظهور كرده و سالك را شیدا نموده. اين طرفه كه هنوز روى تو در حجاب است و بربسته نقاب، لذا در ردّ زاهد متعصب مىفرمايد بىآنكه جمال دلآراى تو، اى شمع دلافروز پنهان باشد و دلهاى مشتاقان از آتش محبّت تو محروم گردند، برای عدهای صدگونه حجاب قرار دادی که در حجاب تعصب خود بمانند.
================
حافظ چه شد ار عاشق رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايّام شباب است
جناب حافظ از سه عالَمی سخن میگوید که در امن قرار دارد که در واقع یک عالَماند و آن را لازمه روح جوانی میداند که شباب معرفت است و در آن عجایب و غرایبی وجود دارد و البته جای تعجب ندارد که کسی چون حافظ هم رند باشد و عاشق و هم نظرباز. نظربازی حالتی است که سالک در چشمانداز خود حقایقی را مییابد که هر لحظه به نحوی ظهور دارد و با تجلیات تازهای روبرو است و در نظر به محبوب خود هیچ وقت او را یک نواخت نمیبیند، به یک معنا از نگاهِ اصالتدادن به ماهیات عبور کرده و به تعبیر خودش به «حُسنِ روز افزون» رسیده و این خصوصیات اهل عرفان است و رندی حالتی است که سالک از سر کون و مکان میگذرد و در رهایی مطلق نسبت به هر چیزی، غیر از محبوب قرار میگیرد.
جناب حافظ؛ زاهدِ واعظ نصيحتگزارِ درونی و بیرونی را مورد خطاب قرار میدهد که از خودشان بپرسند این روحیهی عشق و رندی و نظربازی حافظ که او را چون جوانی شاداب کرده جز آن است که ریشهاش در آن است که خود را از متوقفشدن در قالب شریعت بالاتر برده؟ پس چرا به عالَمی غیر از زهد و ریا فکر نمیکنید تا در مقابل شما تاریخ دیگری گشوده شود؟
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
[1] - خداوند بندگانى دارد كه به او مىخورند و به او مىآشامند و به او مىنشينند و به او سخن مىگويند.