شرح غزل سی ام
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
زلفت[1] هزار دل به یکی تار مو[2] ببست
راه هزار چارهگر از چارسو ببست
تا عاشقان به بوی نسیماش دهند جان
بگشود نافهای و درِ آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ میّ اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا ربّ چه غمزه کرد صراحی که خون خُم
با نغمههای غلغلاش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در پردهی سماع
بر اهل وَجد و حال درِ های و هو ببست؟
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوفِ کعبهی دل بیوضو ببست
======================
زلفت[1] هزار دل به یکی تار مو[2] ببست
راه هزار چارهگر از چارسو ببست
جناب حافظ در این غزل از وحدت صحبت میکند، از معشوقی که واحد و یگانه است و آن چیزی نیست که بتوان با آن ارتباط برقرار کرد. در وحدت چیزی جز وحدت وجود ندارد مگر آنکه او جلوات و تجلیات دارد و عرفا آن را با «زلف» و «مو» بیان میکنند. لذا معشوقِ یگانه چون رخسار زیبا و درخشان خود را در جلواتِ زلف نمایان میکند، حالت دیگری از خود نشان میدهد.
میگوید زلفِ تو نهتنها یک دل را بلکه هزار دل یعنی دلهای غیر متناهی که دلهای همهی موحدان باشد را، نه با همهی زلف که با یک تارِ مو -که تجلّی یکی از اسماء الهی است- ببست، و همین «تار مو» راهِ هزار چارهگر را که به دنبال چارهاند، از چارسو ببست. در نتیجه اگر همهی عقلا و حکما و سیاستمداران جمع شوند و برای رهایی از این تار مو تدبیر کنند، نمیتوانند چون راه آنها از همهجهات بسته است و هیچ عاشقی از دلدادن به این معبود یگانه رهایی ندارد و باید در اُنس با تجلیات و زلف یار همواره گرفتار ماند.
======================
تا عاشقان به بوی نسیماش دهند جان
بگشود نافهای و درِ آرزو ببست
برای آنکه عاشقان با بوی نسیم معشوق جان دهند، معشوق نافهای از مشکِ روحانیِ خود را گشود و درِ آرزو را ببست زیرا با استشمام بوی انوارِ معشوق -که همان تجلیات اسمائ الهی است- آرزوهای دنیایی نفی میشوند و در آن صورت عاشق به همهچیز رسیده است، به همان معنایی که حضرت یعقوب«علیهالسلام» به حکم اینکه فرمود: «إِنِّي لَاَجِدُ ريحَ يُوسُفََ» بوی پیراهن یوسف«علیهالسلام» را استشمام کرد و به مطلوب خود رسید.
از این جهت جناب حافظ متذکر میشود که عالَم، صورت نافهی گشودهی حضرت محبوب است تا عاشقانِ آن حضرت تمام وجود خود را به انوار الهی بسپارند و دل از ماسِویاللّه برکنند و آرزوهای دنیایی از سر بیرون نمایند و در کشف شمّی خود جانشان به نفحات صفات جمال سیراب گردد و از خلق مستغنی گردند و همهچیز را نافهی بگشودهی حضرت معبود مییابند و «به جان خرّم از آناند که جهان خرّم از اوست». این است راز عشقورزیدن به طبیعت که چگونه درختان در همایش خود به نور قیّوم حضرت ربّ ایستادهاند و رودها در جستجوی مقصد، ترانه میخوانند و در مقابل سنگهای بسترِ حرکت خود انعطاف نشان میدهند تا معنای عاطفهی الهی را به نمایش گذارند. چرا این کوهها اینچنین با شکوه بر دشت سایه میافکنند؟ نشانهای است از راستی و درستی.
======================
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
به این دلیل شیدای معشوق شدم که او چون ماه نو ابتدا ابرو نمود و پس از آنکه جلوهگری کرد، روی ببست و پنهان شد. زیرا جذبات الهی چون برق هستند، میدرخشند و پس از جذبهای که پدید میآورند، پنهان میشوند تا تجلی جمال و جلال هر دو در صحنه آید و معنای شب و روز، معنای دیگری داشته باشند.
======================
ساقی به چند رنگ میّ اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
حضرت ساقی میّ محبت خود را در جلوات مختلف و در چند رنگ در پیالهی جان سالک إلی اللّه میریزد. حال تو این نقشهای گوناگونِ انوار الهی را بنگر که چه زیبا در این پیالهی جان آدمی که همچون کدو - بهعنوان ظرف شراب- ریخته و کار را به انتها رسانده و جلوهی محبت خود را تنها به یک روال جاری ننموده، بلکه تجلیات متنوع او در پیاله و کدوی جان سالک انواع افاضات را بروز داد تا او حق را در همهی جلوات بنگرد و همهجا را آینهی بالندگی حق ببیند. بادهایی که تا دوردست همّت سفر دارند و زمینی که پذیرای شیار شخم است، تا بسترِ تولدی دیگر باشد.
======================
یا ربّ چه غمزه کرد صراحی که خون خُم
با نغمههای غلغلاش اندر گلو ببست
خدایا این چه غمزهای است که صراحی با انوار شراب دروناش، راه گلوی مرا بست، ظرف خونِ خم با آن شراب لعلگوناش و با نغمههای غلغلاش، راه گلوی مرا آنچنان بست که از شدت مستی دیگر سکوت پیشه کردهام و هیچ گزارشی از احوالات خود نمیتوانم بدهم، زیرا ظرف جانِ سالک آنچنان از شراب محبت لبریز شده که سرریز آن امکان سخنگفتن را از او گرفته. بسیاری از سخنها است که باید نگاهشان داشت، جایی که دیگر خوشتر است الفاظ در میان نیایند.
======================
مطرب چه پرده ساخت که در پردهی سماع
بر اهل وَجد و حال درِ های و هو ببست؟
این مطرب، هم او که محل تجلی جذبات الهی است، با غمزهی سحرآمیزاش، در پردهی سماع چه سازی ساز کرد که درِ هیاهو را بر اهل حال و وَجد و شور ببست و آنچنان ما را از خود بیخود کرد که صدایی از ما در نمیآید و دیگر از آن پایکوبیهای عارفانه به طمأنینه رسیدیم. چون قایقی که خود را به موجهای آرام بسپارد تا گهوارهوار او را جلو برند.
======================
حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوفِ کعبهی دل بیوضو ببست
از آنجایی که بدون عشق وصل میسر نمیشود، جناب حافظ متذکر میشود همانطور که احرامِ بدون وضو باطل است و حاجی را به مقصد قبول طواف نمیرساند؛ وصل بدون عشق ممکن نیست و عابد و زاهد را به وصل و قرب نمیرساند. و این تذکری است به همهی آنهایی که در طلب قرب الهی - این اصیلترین و تنها مقصد انسان- هستند، آنها بدانند باید در نسبت با حضرت معبود، عاشقپیشهگی را به صحنه بیاورند.
به همان معنایی که عبودیت هدف خلقت است،[5] عشق نحوهی درستِ زندگی است و این نیاز اصلی هر انسانی است که میخواهد انسان بماند و از این جرقهی الهی بهرهمند شود تا در این دنیایِ پر از ظلمات فرو نپاشد و شور و شوق عاشقانهی خود را که تنها با حضرت معبود میتوان چنین بود، محفوظ بدارد.
عشق به خدا انسان را مجذوب میکند آنگاه که دوستداشتن و عشق را با مردم مبادله کنیم. ما در چشمهای که زندگی از آن میجوشد باید شستشو کنیم تا راه ورود به میهمانی خدا را بر ما بگشایند و آن چشمه، تنها دوستداشتن است که راه حلّ ما است تا از تکبّر رها شویم، شیطان زندگی را با نیازهای زمینی به تکبّرکردن تبدیل میکند و در این گرفتاریها عشق میمیرد. آری! نیازهای زمینی دوستداشتن را میرباید و افقهای رمزآلود زندگی را مسدود میکند و در آن حال ظلمات فقیر و غنی گلوی ما را میفشارند.
والسلام
[1] - «زلف» به معنای عالم کثرت است که از یک جهت آینهی نمایش کمالات حقیقت وحدانی است و از جهت دیگر حجاب آن.
[2] - «تارِ مو» تعیّنی است از تعیّنات.
[3] - «زلف» به معنای عالم کثرت است که از یک جهت آینهی نمایش کمالات حقیقت وحدانی است و از جهت دیگر حجاب آن.
[4] - «تارِ مو» تعیّنی است از تعیّنات.
[5] - حضرت حق میفرمایند: «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُون»(ذاریات/56) من جنّ و انس را خلق نکردم مگر برای عبادت.