شرح غزل سی ویکم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای[1] تو بست
مرا و سرو چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَب نرگسِ قبای تو بست
هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد
چوغنچه هر که دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلفِ گرهگشای تو بست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دلْ امید در وفای تو بست
ز دست جُور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو! که پای تو بست
=================
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای[2] تو بست
خود را در عالَم حافظ وارد کنید و به حقیقت عقل اول یعنی نور محمدیf نظر اندازید و همراه حافظ با نور آن حضرت که سرچشمهی عهد ازلی شما با حقیقت است؛ اینطور نجوا کنید: در همان زمان که خداوند صورت ابروی تو را بست -که تعین صفات و کمالات الهی است - آن ابرو را دلگشا نمود و در این نسبت، گشودگیِ کار من را در کرشمههای چشمهای تو قرار داد.
ابرو در اصطلاح عبارت است از حجاب ربوبيّت در عبوديّت؛ و آن ابرو را دلگشا گفت به جهت آن كه فتح باب جميع دلها به نور آن ذات قدسى است.
میفرماید: خداى تبارك و تعالى وقتى كه به يد قدرت كامله و دست حكمت بالغه خود، صورت تعيّن علمى ذات تو را نقش بست، گشايش كارهاى دينى و دنيوى ما و همهی کاینات را با وجود تو بست؛ زيرا كه واسطهی وجود «همراه با كمالاتى كه در پى او مىآيد» ذات توست و بس. در همین رابطه حضرت رسولf فرمودند: «اوّل ما خلق اللّه تعالى نورى» نخستين چيزى كه خداوند آفريد، نور من بود. و جناب حافظ در جان خود نظر به چنین حقیقتی دارد که همیشه باید او را در یاد و خاطرهی خود مدّ نظر داشته باشد و در ادامه میگوید.
=============
مرا و سرو چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَب نرگسِ قبای تو بست
نهتنها من را خاکنشینِ راه تو کرد، حتی سرو بلند بالایِ چمن، خاکنشین راه تو شد و این در وقت و زمانهای واقع شد که نرگس قبای تو را پوشید.
سرو؛ مراد در اينجا، محبّان و مشتاقان استقامتپيشه و آزاد انديشهاند. و مراد از چمن، نور محمدیf است كه منشأ گلهاى فيض ازلى و ابدى است.
و قَصَب، جامهی نازك از كتان. و در اينجا مراد قباى تن و جسد مبارك محمّدىf است. اشارتى است لطيف به آنكه، تن مبارك او نور مجسّم بود.
در بيت سابق، بيان تعيّن علمى آن حضرت نمود؛ و در اين بيت، بيان تعيّن عينى خارجى آن حضرتf. يعنى وقتی زمانه محل ظهور جسم مبارک تو شد و جامهی مصفای تو در آن به صحنه آمد، مرا و ساير محبّان و عاشقان را به راه خاكسارى كه سرمايهی هزار عزّت و اعتبار است، سپرد. و مساعدت زمانه از آن هنگام كه جامهی قباى تعيّن جسمانى تو را از تار و پود عناصر دنیایی بروز داد و تو لباس جسمانى پوشيدی و متوجّهی عالم شهادت شدى، همه را متوجه تو کرد تا تماماً در مقابل تو معنای تواضع را به جان خود بچشانند و به یاد عهدی بیفتد که با خدا بستند که تنها او را عبادت کنند.
===============
هم از نسیم تو روزی گشایشی یابد
چو غنچه هرکه دل اندر پی هوای تو بست
آری اگر ما بستهی ابروی تو شدیم و مانند سرو خاکنشین راه تو گشتیم، علاج این خاکنشینی هم از طریق نسیم تو است که به جهت دلبستن به تو، روزی موجب گشایش بستگی ما به توخواهد شد، درست مانند غنچهای که روزی گشوده خواهد گشت. این سرنوشت هرکسی است که دل در پی هوای تو بست و دل از همه گسست و به تو پیوست که بالاخره خودت راه گشاده ای خواهی بود در مقابل او.
جان ما از نسيم فيض عام و هدايت تامّ تو روزى گشايشى خواهد يافت و قبض ما که مانند غنچه است به بسط دايمى تبدیل خواهد شد. مثل بازشدنِ غنچه. هر سعادتمندى كه دل در محبّت و عشق تو بست در مسیر بسط تامّ قرار میگیرد.
جناب حافظ متذکر عالَمی است که بشر فراموش کرده. عالم اُنسی با نسیم معنویتی در افق زندگی هر انسانی حاضر است و میتواند با نسیمی که همواره از آن افق میوزد، جان انسان را زنده نگه دارد.
===============
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
گردش چرخ که وقایع عالم را ترسیم میکند، در این روزگار مرا به بودنِ در بند تو راضی کرد و قسمت من را در بودنِ در بندِ تو قرار داد، ولی با اینهمه، سررشته را به رضای تو بست که چون تو راضی هستی او راضی است و هر آنچه را که تو بخواهی او میخواهد .
راضى واقعی آن کسی است که از رضای خود بیرون آمده باشد، به داخلشدن در رضاى محبوب، به حيثيتى كه هيچ میلی به خلاف ارادهی محبوب در او نباشد. میفرماید: مرا به قيد بندگى و ارادت و محبّت تو، دوران چرخ و گردش فلك راضى به حقيقت كرد و ليكن رضاى من سودى ندارد؛ زيرا كه سر رشتهی این رضایت وابستهی رضای تو است كه عين رضاى حق است. باید كه تو از من راضى شوى و رضاى آن حضرتf در كمال تبعيّت از اوست. چنانچه از مُحبّ، مستحبّى هم فوت نشود.
نسبت عجیبی بین رضایت انسان از زندگی نسبت به خدا و بین رسیدن به رضایت محبوب متعینی که رسول خداf و سایر معصومین علیهم السلام باشد، هست. به طوریکه در راستای رضایت مُحبّ متعَین وارد بهشتِ رضایت الهی میتوان شد.
===============
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلفِ گرهگشای تو بست
مانند نافه -که حالتی بسته و گرهمانند دارد- دل مرا گره نزن، در حالیکه زلف تو گشوده است و عهد من با سر زلفِ گشودهی تو بوده است. عهد من با زلفی است که گرهگشا است و نه گرهزننده.
زلف در اصطلاح، حبل المتين و عروه وثقى را گويند. میگوید هرگاه عهد محكم و استوار با حبلُ المتين و عروةالوثقاىِ شريعتِ تو كه گرهگشايى دلهاى در قبض قرار گرفته در میان است؛ مثل نافه، دل مسكين مرا همواره مبتلاى حال قبض مپسند؛ زيرا كه تو به مقتضاى «كُنتُ نبياً و آدمُ بينَ الماءِ و الطّين»[3] در ازل نبى بودى و ما امّت تو، پس چه جایِ در قبضبودن است این دل مسکین را که از ازل بستهی زلف گرهگشای تو بوده است.
جناب حافظ گلهمند زمانهای است که جمال حق به حجاب رفته و نور محمدیf که وسیلهی به ظهورآمدن جمال حق است در حاشیه قرار گرفته، بدین لحاظ آن نور را دعوت به حضور میکند تا چون نورمحمدf به تاریخ برگردد و تجلیات الهی همهگیر شود و قبض عالم به بسط بگراید.
===============
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دلْ امید در وفای تو بست
با نوعی خودآگاهی به جایگاه عقل اول و حقیقت محمدیf میگوید: ای نسیم وصال که موجب نوعی وصال من با حضرت محبوب شدهای، تو در واقع واسطهای هستی تا او را در آینهی وجود تو بنگرم ولی خطای مرا بنگر که تو آنچنان نورانی و مصفا بودی که دل گمان میبرد باید به تو امید بست. این همان معنویت از دسترفته است که بشریت در عهد ایمانی خود در جمال محمدf به راحتی راه خدا را مییافت و متوجه این امر بود که باید به خداوند امیدِ وفا بست و نه واسطهها را نادیده گرفت و نه برای آنها اصالت قائل شد.
==================
ز دست جُور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو! که پای تو بست
من از دست تو -که جور فراق و سختی فراق است- با خود گفتم از این شهر خواهم رفت، و معشوق در مقابل این گلایه، خندهای کرد و گفت: چه کسی پای تو را بسته است؟ اگر میتوانی بروی، چرا معطلی، آنچه تو را نگه داشته، بند محبت است که رهاشدن از آن ممکن نیست.
جُور در اصطلاح، بازداشتن سالك است از سير در عروج به سبب قبض. و معنى «جُور تو» يعنى جورى كه به سبب عدم التفات تو بر من ، قبض از حدّ مىگذرد. با نظر به مقام قدسی حضرت محمدf عرض میکند كه از دست تعدّى قبضی که در مسیر شریعت پیش آمده و طاقت او را این وجه از شریعت محمدی طاق کرده ، میگوید از شهر و دیاری که اینجور حاکم است بيرون خواهم رفت و رخت انتقال به جایگاهی دیگر که جایگاه چنین قبضی نباشد، خواهم بست و اوf به تبسّم و استغنا كه لازمه شأن محبوبى است. فرمود كه اى حافظ، برو، پاى تو را چهکسی بسته است. از آن جهت که جایی جز حضور در تاریخی که تاریخ عهد با شریعت محمدی استf در عالم وجود ندارد.
والسلام
[1] - و كرشمه ، ناز و به گوشه چشم نگريستن. و به معنى ظهور و بروز در نظر آمده.
[2] - و كرشمه ، ناز و به گوشه چشم نگريستن. و به معنى ظهور و بروز در نظر آمده.
[3] - احاديث مثنوى، ص 102.[ بين الروح و الجسد]:« من پيامبر بودم، در حالى كه آدمu ميان آب و گل بود.»