شرح غزل سی و دوم
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن! خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
محتاج قصه نیست ، گرت قصد خون ما است
چون رَخت از آن تو است به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیرِ دوست
اظهارِ احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منّت ملاّح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای عاشق گدا! چو لبِ روح بخشِ یار
میداندت وظیفه ، تقاضا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعداء چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
=============
جناب حافظ در تفکر حضوری خود که بدون واسطه با حقیقت مرتبط است، در فضایی که در عهد ازلی خود بهسر میبرد و نظر به مقام بلند انسانی دارد، آنچه بر او پیش میآید را به ما گزارش میدهد و اینطور شروع میکند:
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
از آنجایی که خلوتگزینی در جای خود موجب ملاقات با انوار ربانی میشود، برای سالک جایی برای تماشای مناظر زیبای صحرا و بیابان نمیماند. میگوید: سالکِ خلوتگزین نیازی به تماشای بیرون از خود ندارد از آن جهت که از دریچهی جان خود با عالیترین مناظر ربانی روبهرو میشود از غیر، دل کنده است تا در کوی دوست وارد شود.
خلوت در اصطلاح عرفا، مقام مشاهدهی جمال محبوب را گويند و كوى دوست اشاره است به همان مقام مشاهده. پيداست كه اگر مُحِبّ در مقام مشاهده محبوب، ملاحظه غير نمايد، به سبب آن مؤاخذه شود، زیرا در آن مقام باید متّصف به صفت «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى»[1] باشد. به آن معنا که در وصف خاتم انبیاء«صلواةاللّهعلیهوآله» فرمود: چشم او به هیچ جای دیگر منحرف نشد و در مقام انوار ربانی هیچ تخلفی ننمود. جناب حافظ در ادامه با نظر به صورت مثالی محبوبِ الهی خود که او را دریچهی گشایش انوار رحمانی میبیند، اظهار میدارد:
================
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای جانان من! تو را به حاجتی که با خدا داری قسم میدهم که آخر از ما دمی بپرس که ما را چه حاجت است و سؤال کن حاجت ما چیست که این اندازه پیشانی بر آستانه میساییم و منّت میکشیم و تمنّا میکنیم.
================
ای پادشاه حُسن! خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
جناب حافظ جانان خود را که در بیت قبل مورد خطاب قرار داد، در این بیت با عنوان پادشاه حُسن خطاب میکند و میگوید: ما در فراق عشق تو سوختیم، حال با توجه به این امر کاش از ما سؤالی میکردی که این گدا چه حاجت دارد که در عشق تو میسوزد.
حُسن، جامعيّت كمالات را گويند و آن جز حق تعالى را نیست. پس مراد از پادشاه حُسن جميل على الاطلاق است جلّ شأنه. و معنى لفظ خدا را يعنى به عزّت خدایی خود.
بهتر است بگوئیم: در بيت بالا نظر به محبوب مثالی داشت که دریچهی گشایش انوار رحمانی بود ولی چون جاذبهی شوق، دامنِ دل او را گرفت، لاجرم خطاب به خودِ انوار رحمانی نموده، مىگويد: اى پادشاه حُسن و زیبایی که صاحب همهی جمال هستی، در آتش هجران تو سوختیم، به عزّت خدايى خود آخر سؤال كن و بپرس كه گدا را چه حاجت است؟ زيرا كه در مذهب سالکِ واصل اظهار حاجت در میان نیست. مطابق سنّت خليل الرحمن«علیهالسلام» هنگامی که او را بالای منجنیق گذاشتند و میخواستند او را در آتش بیفکنند، جبرئیل به ملاقاتش آمد و پس از سلام گفت: آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟ ابراهیم«علیهالسلام» در جواب گفت: امّا به تو نه! «فَقالَ جَبرَئیلُ فَاسئَل رَبَّکَ» پس جبرئیل به حضرت ابراهیم«علیهالسلام» پیشنهاد کرد حالکه از من کمک نمیطلبی پس نیازت را از خدا بخواه. فقال: «حَسبی مِن سُؤالی عِلمُهُ بِحالی»؛ ابراهیم«علیهالسلام»گفت: همین قدر که از حال من آگاه است کافی است. با توجه به چنین مسلکی جناب حافظ در ادامه اظهار میدارد:
================
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
ما سراپای وجودمان نیاز است و اگر عدهای ارباب دارائیهایشان هستند، ما ارباب حاجتیم، در این حال در حضرت کریم چه زبانی برای تمنّا بگشائیم؟ چون سر تا پای وجودمان نیاز است نمیتوانیم چیزی بخواهیم بهخصوص که حضرت کریم منتظر سؤال و تقاضای کسی نمیماند تا از او سؤال شود و سپس او ببخشد.
================
محتاج قصه نیست ، گرت قصد خون ما است
چون رَخت از آن تو است به یغما چه حاجت است
خطاب به محبوب ازلی خود که همواره با او بسر میبرد میگوید: اگر میخواهی خون ما را در فراق خود بریزی، بی آنکه نیاز به قصه و بهانه باشد، این کار را بکن. زیرا رخت از آنِ تو است و در شرایطی که همهچیز در اختیار تو است، چه نیاز داری که دست به یغما و تجاوز بزنی. تو نیاز به یغما نداری در ملک خود تصرف کردهای.
میگوید: اگر تو را اراده هلاك جان ماست؛ احتیاج به مقدمه ندارد، زيرا وقتی رخت جان و متاع حيات و روان ما از آن تو و ملك توست، پس به يغما و تاراج چه حاجت است؟ تاخت و تاراج در متاع بيگانه معنا میدهد، تصرّف مالک در ملک خود احتیاج به هیچ مقدمهای ندارد، ما در این رابطه جایی برای خود قائل نیستیم که مقاومت کنیم، سراسر وجودمان تحت تصرف تو است.
بعد از آن به مطلب قبلی برمیگردد که گفت در ارتباط با کریمان جای اظهار حاجت نیست و میگوید:
================
جام جهان نماست ضمیر منیرِ دوست
اظهارِ احتیاج خود آنجا چه حاجت است
ضمیر منیر و دل روشن محبوب مانند جام جهاننما یعنی مانند خورشید است و چیزی در آن پنهان نیست تا بخواهی با نظر به چنین مقامی اظهار احتیاج کنی، که البته این مقام، مقام خاصی از سلوک سالک است.
جام جهاننماى ضمير منير دوست، عبارت از علم كلّى الهى است كه محيط كل است. سالکان را در دعاكردن و یا صبرنمودن بر نزول بلا اختلاف است. بعضى دعاكردن را شایسته میدانند و بعضى صبركردن را. قشيرى در رسالهی خود میگوید: «زبان مبتديان به دعا گشاده بُود» به آن معنا که گفتهاند: «من عرف اللّه طال لسانه» کسی که خدا را شناخت، زبانش دراز میشود « و زبان منتهيان از دعا بسته بُود» به همان معنایی که حلاّج گفت: «من عرف اللّه كَلّ لسانه» کسی که خدا را شناخت، زبانش لال میشود. عارف شيرازى در اين چهار بيت، مطابق مذهب منتهيان سخن میگوید و كار خود را بر توكّل و تفويض قرار میدهد.
===================
آن شد که بار منّت ملاّح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
برای دستیابی به گوهر، باید منّت ملاح را میکشیدم، ولی وقتی گوهر دارم نهتنها به ملاّح که به دریا هم نیازی نیست.
ملاّح در اینجا مرشد خارجی است كه كشتى تباهى وجود سالك را از بحرِ مهالك به ساحلِ مراد مىرساند. و گوهر، عبارت از فقر تامّ است. چنانچه گفته شده : «الجوهر فقر و سوى الفقر عرض».[2] یعنی آن وقتیکه بار منّت مرشد را میکشیدم، گذشت زیرا چون گوهرِ فقرِ تامّ كه مقصود اصلى است، برای سالک ظهور کند و عارف به مقام ولايت كبرى رسید و بىواسطه از نور حق بهرهمند شد ،از مرشد خارجى مستغنى گردد. به همان معنایی که برای مروارید باید منّت ملاّح کشید؛ امّا چون مرواريد حاصل گردد، ديگر او را احتياج به ملاّح و به دريا نمیماند؛ حکایت سلوکی است که تا مرحلهی «فنایِ فنا» پیش رفته در آن حدّ که به فنای خود که همان دریاست هم نظر ندارد.
===================
ای عاشق گدا! چو لبِ روح بخشِ یار
میداندت وظیفه ، تقاضا چه حاجت است
ای عاشقی که سراسر نیازی! چون لب روحبخشِ یار میداند تو چه نیاز داری و وظیفهی خود را نیز میداند، چه نیاز به تقاضا است.
لب در اصطلاح، اشاره به فيض رحمانى است كه به لطف كامل خود، عاشق را از ميان سرگشتگى و دورى، به كنارِ قبول مىآرد و محروم نمىگذارد و «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[3] عبارت از آن است؛ به لحاظ اين معنى لب يار را روحبخش گفت.
=====================
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعداء چه حاجت است
ای مدعیِ محبت از آن جایی که وجود تو موجب میشود تا دوستانی که آینهی محبتاند، در حجاب روند، مرا با تو کاری نیست و با دشمنان ِمحبت و دوستی در این مسیر حاجتی ندارم.
======================
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
با توجه به این که معتقد است هنر به خودی خود عیان و آشکار است و هرکجا باشد خود را نمایان میکند و تبلیغ در هنر بیمعنا است. خطاب به خود میگوید پس وقتی هنر آشکار است و اهل هنر آن را میفهمند، چه لزومی دارد که به بحث و نزاع با مدعی بپردازی.
مراد از مدّعى در هر دو بيت، دشمنِ راهِ رجوع به حق است که در همهی تاریخ راهِ رجوعِ بشریت به خداوند را بسته است و همهچیز را - حتی عشق را- زمینی میکند و مزاحم حافظ است که تلاش میکند معنویتِ از دسترفته را یادآوری کند. با اینهمه جناب حافظ به خود متذکر میشود که توان مدعی کمتر از آن است که هنر را در حجاب ببرد و در حضور قرارگرفتن بشر به فراموشی سپرده شود.
والسلام
[1] - «چشم خطا نكرد و از حد در نگذشت»(سورهی نجم، آيهی 17).
[2] - گوهر و ذات هر چيز، فقر است؛ و غير از فقر، عرض است.
[3] - «و در آن از روح خود دميدم ...»(سورهی حجر، آيهی 29)