شرح غزل سی وسوم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
رواق منظر چشمِ[1] من آشیانهی توست
کرم نما و فرو آ، که خانه خانهی توست
به لطف خال و خط، از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانهی توست
دلت به وصلِ کل، ای بلبلِ صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانهی توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مُفرَّح یاقوت در خزانهی توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصهی جان، خاک آستانهی توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
درِ خزانه به مُهر تو و نشانهی توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرینکار
که توسنی چو فلک رامِ تازیانهی توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز[5]
از این حِیل[6] که در انبانهی[7] بهانهی توست
سرود مجلسات اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانهی توست
=================
رواق منظر چشمِ[1] من آشیانهی توست
کرم نما و فرو آ، که خانه خانهی توست
در نظر به معشوق و تجلیات انوار او اظهار میدارد که رواق چشم من متعلق به تو است و تنها تو را میبیند و تو در آن رواق که چشم میباشد، منزل داری. حال که چنین است، کرم نما و کرامت کن و از عزِّ ملکوت در منزل خود فرود بیا، که این خانه خانهی تو است.
چون سالك به رتبه تجلّيات افعالى مىرسد، به حسب آن احوال كه در آن دم بر او غالب است، حضرت حق- جلّ شأنه- را در عالم مثال، مُمَثّل به صورت مظاهر محسوسه از انسان و غيره مشاهده مىنمايد. و به آن صورت مثالىِ محبوب، اُنسى تمام و الفتى تامّ مییابد و اگر در این حالت ترک ادبی از او سر زند آن صورت مثالی از او سلب میشود و او را گرفتار آتش حرمان از انُس با محبوب ازلی که در صورت مثالی ظهور کرده است، میکند.
عارف شیرازی جناب حافظ با توجه به امر فوق، عذر تقصیر پیش میکشد و استدعاى اعادهی آن دولت را مىنمايد كه رواق منظر چشم من، يعنى مردمك چشم من، آشيانه خاص و منزل محض توست. كرم نماى و گذشته را عفو فرماى و باز نزول نماى؛ كه خانه مردمك چشم من، خانه خاص توست. در این رابطه که بعضاً دولت اُنس با محبوب از منظر جان سالک میرود از جنيد بغدادى داریم که: «درويشى را ديدم در باديه زير خار مغيلان نشسته در جاى صَعب و با مشقّت؛ گفتم اى برادر، تو را چه چيز اينجا بنشانده؟ گفت بدانكه مرا وقتى بود؛ اينجا ضايع شده. اكنون نشستهام و اندوه آن برم و طلب مىكنم. گفتم چند گاهست؟ گفت دوازده سال است مىنگرم. كنون شيخ همتى در كار من كند، تا باشد كه آن وقت بازيابم. جنيد گفت من برفتم و حج كردم و وى را دعا گفتم. اجابت آمد و آن درويش به مراد خود رسيد. چون بازآمدم وى را يافتم همانجا نشسته. گفتم: اى جوانمرد، اكنون كه آن وقت را بازيافتى چرا از اينجا فراتر نشوى؟ گفت: يا شيخ جايگاهى را ملازمت مىكردم كه محلّ وحشت من بود. و سرمايه آنجا گم كرده بودم. چون همانجا سرمايه بازيافتم، محلّ انس من گشت. روا نباشد كه بگذارم. شيخ به سلامت برود، كه من خاك خود با خاك اين جايگاه، برخواهم آميخت تا به قيامت سر از اين خاك برآرم؛ كه محلّ انس و سرمايه سرور من است.»
=================
به لطف خال و خط، از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانهی توست
تو آن کسی هستی که دل عارفان را ربودهای و دل آنها با نظر به خال و خطات در گرو محبت تو است.
«خط» ادامهی هستی و فیض وجود است و «خال» هم لحظههای توجه میباشد، با این وصف جناب حافظ میگوید: زیر این خط و خال و یا دام و دانه، لطیفههای عجیب و اسرارانگیزی نهفته است که توانسته اینچنین دل عارفان را برباید. از آن جهت لطیفهاند که حالت معنوی و دلربایی دارند.
«خال» اشاره به نقطهی وحدت دارد- من حيثُ الخفا- كه مبدأ و منتهاى كثرت است، و «خط» اشاره به تعيّنات عالم ارواح دارد كه نزدیکترین مراتب وجود است. مرغ دلهاى عارفان و عاشقان، در قيد كثرات و بند تعيّنات، مقيّد است؛ و دام مذكور نمىگذارد كه در هواى وصال پرواز نمايند. از خال وحدت به دانه تعبير نمود، زیرا مرغ دلهاى عارفان و عاشقان، به طمع اين دانه راضى و راغب به قيد و بند كثرت شدند. يعنى به سبب تعيّنات جسمانى و تشخّصات روحانى که محل تجلّی نقطهی وحدت است از عارفان و عاشقان دل ربودى و آنها را شيدا کردى زیرا در باطن این نقطهی وحدت انوار اصلی این تعیّنات مخفی و پنهان است. یعنی «لطیفههای عجب زیر دام و دانهی توست».
=================
دلت به وصلِ کل، ای بلبلِ صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانهی توست
در اینجا جناب حافظ از معشوق به عاشق التفات پیدا میکند و بلبل را که در مقام عاشق است مخاطب قرار میدهد و میگوید: ای بلبلِ صبا دلت به وصلِ گل، خوش باد که در سراسر چمن همه گلبانگ عاشقانهی تو است و چیزی جز گلبانگ عاشقانهی تو به گوش نمیرسد، که همان صدای عارفانِ دلباختهی محبوب ازلی است و همیشه عالم را چنین صداهای عاشقانه ساخته است و بقیهی صداها، صدا نیست زیرا تنها صدای عشق میماند. یعنی صدای شاعری که از عشق حکایت میکند. از این جهت میتوان گفت: شاعر تفکر سیستماتیک ندارد؛ زبانش هم زبان اشاره است و این اشارهها چه بسا که جانها را دگرگون میکند و به گشایش راهی ختم میشود که میتوان از مقصد آن و درازی و ناهمواری و دشواریش پرسید.
عارف شيرازى جناب حافظ دعاى خير در حق بلبل مىنمايد که تماماً نظر به گل که همان محبوب حقیقی جلّ شأنه است، دارد. و مراد از بلبلِ سحر، عاشق سحرخيز و شببيدار است. و مراد از چمن دنياست. و گلبانگ ،آواز بلبل و آواز بلند است.
=================
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مُفرَّح یاقوت در خزانهی توست
از آنجایی که خداوند فرمود: «وَ خُلِقَ الْإنْسانُ ضَعيفاً» و انسان ضعیف خلق شده، انسان برای درمان این ضعف نیاز دارد که به معشوقی لایتناهی متصل باشد و این عشق است که میتواند آن ضعف را جبران کند. یعنی انسان منهای عشق ضعیف است و عشقِ واقعی هم عشق به معشوقی کامل است و جناب حافظ تقاضا میکند درمان ضعف دلش را خداوند به «لب» که محل تجلیات انوار ازلی است، حوالت دهد که آن لب، یاقوتی است فرحبخش جایگرفته در خزانهی الهی به همان معنایی که فرمود: «من گنجی مخفی بودم و خلق را خلق کردم تا شناخته شوم» و مفرّح یاقوت در آن خزانه است.
ضعف و بیماری دلِ كافر، از كفر و شرك جلى است. و ضعف و بیماری دل مسلم، از معاصى و شرك خفى میباشد که حجاب بین او و حضرت محبوب میشود و در این رابطه حضرت حق توصیه فرمود: «فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّه فَلْيَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً»[2] هرکس طالب لقاء حق است بايد كارى شايسته داشته باشد و در پرستش پروردگارشش هيچكس را شريك نسازد.
اگر طالبان اُنس با حضرت حق به علاج اين امراض جدّ و جهد ننمايند در معرض مهلكهی واقعی که ترک قلب است میافتند، به همان معنایی که بزرگان فرمودهاند: «مَرَضُ القلب اشدُّ مِن جميع البلايا. » بيمارى دل، سختتر از همه بلاهاست.
با توجه به نکتهی فوق «لب» اشاره است به فيض شاملِ رحمانى كه به لطف كامل خود عاشق را از ميان سرگشتگى و دورى، به كنارِ قبول مىآرد و محروم نمىگذارد. و معنای «نفخت فيه من روحى»[3] عبارت از این لطف است. و مفرّح ياقوت، اينجا كنايه از همان فيض شاملل رحمانى يا جُوىِ لطف ربّانى است، كه تعبير نموده از آن در مصراع اول به لب. يعنى علاج امراض وو علل، همه در خزانهی توست و بس، و ما راهی جز دلسپردن به تو نداریم.
=================
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصهی جان، خاک آستانهی توست
آری! درست است که از طریق تن جهت همراهیات، ضعیف و مقصرم، ولی خلاصه و عصارهی جان که همان قلب آشنا به حقیقت تو است، خاک آستانهی تو و ملازم همیشگی تو است.
به تن و این جسد مادی، به واسطهی عدم لياقت و عدم استعداد جهت قربِ به تو به مقتضاى «ما للتّراب و ربّ الارباب»[4] مقصّرم از ملازمتات که سراسر سعادت است؛ و ليكنن خلاصهی جان و دلم همواره خاك آستانه توست و ملازم درگاه تو میباشد.
ملاحظه میفرمایید که چگونه شاعر به زبان شعر عالیترین مطالب را در مسیر اُنسِ با خدا به میان میآورد. زیرا شعر به زبان، قوت و استواری میدهد یا درست بگویم، زبان در آن به قوت و استواری میرسد.
=================
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
درِ خزانه به مُهر تو و نشانهی توست
من به هر چیزی نقدِ دل خود را که همان حال حضور دل است، نمیدهم. دل من - به عنوان قلب عارف- خزانهای است که مُهر و نشانهی تو بر روی آن حک شده و چون مُهر تو روی آن است، تنها به دست تو باز میشود. با هیچ کلیدی نمیتوان دل انسان عارفِ آگاه را گشود مگر به کمک کسی که کلید حق در دست دارد که آن ولیّ خدا است، او اگر دل را گشود تازه انسان از اسرار درون خود نیز آگاه میشود.
میگوید: آنقدر خام و ناتمام نيستم كه نقد خزانه را كه عبارت از اخلاص و عشق است، به هر شوخ دلرباىِ مجازى بدهم. صد شكر كه درِ خزانهی دل، زير مهر و نشانه توست و غيرى را در آن امکان تصرّف نيست تا من به غیر تو دل ببندم.
=================
تو خود چه لعبتی ای شهسوارِ شیرینکار
که توسنی چو فلک رامِ تازیانهی توست
در نظر به معشوق میگوید: عظمت تو چنان است که تُوسنِ فلک با تازیانهی تو رام میشود. کُلِّ فلک که عالم را میچرخاند و همهچیز در چنبرهی اوست، رامِ یک تازیانهی تو است.
میگوید تو خود چه صورت و چه ذاتى هستی كه نمىتوان از قدرت كاملهی تو اى شهسوارِ شيرينكار دم زد كه توسنى، مثل فلك، رام و زيردست حكم غالب توست و نور اسم جلالت امکان نزدیکی به تو را از سالک میگیرد.
=================
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز[5]
از این حِیل[6] که در انبانهی[7] بهانهی توست
من در وادی دلدادن به تو چه کسی میتوانم باشم در حالیکه سپهر شعبدهباز که با عالم و آدم شعبدهبازی میکند، در مقابل نقشههایی که در انبان و در ناز و کرشمه ای داری میلغزد، از آن جهت که هرلحظه جلوه و جمال و کرشمهای داری و سالک را در وادی حیران نگه میداری.
چون در بيت قبل نظر به قدرت كامل الهى و اسم جلال او و مغلوبيتِ فلك نسبت به عظمت حق نمود. در اين بيت، جهت تسلّى خاطر خود، خطاب با محبوب نموده، مىگويد كه چه جاى من بيچارهی مسلوب القدرة كه سپهر، با آن همه شعبدهبازى و فريبسازى، همواره لرزان و ترسان است؛ از اين مكرها و استدراجها كه در خزانهی بهانه توست.
=================
سرود مجلسات اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانهی توست
از آنجایی که شعر، شأن گردآورنده و وحدتبخش دارد و مخصوصاً آدمیان را به گرد خویش میآورد و به آنها جان و روح تازه میدهد، میفرماید: ای ترانهسرای! سرود مجلس تو آنچنان طربانگیز است که فلک را به رقص در می آورد تا در قرار خود نماند و این به جهت آن است که شعر حافظِ شیرینسخن بر لب داری. و این قصهی هر شاعری است که از خواب روزگار برخاسته تا خفتگان را بیدار کند و روزگار را از سستی و کرخی به در آورد و فلک را به رقص آورد تا از ویرانیِ بیفکری دوران بکاهد و متذکر سقوط معنوی جامعه گردد، زیرا بشر تنها در سکونت در سایهسارِ خدا میتواند به خود آید و از پراکندگی آزاد شود و این با شعر شاعر به وقوع میپیوندد، شعری که فلک را به رقص درآورد و سنتهای الهی را آشکار سازد و بشریت را متوجه خاطر ازلیاش نماید تا به یاد آورد چگونه با خدا سخن بگوید و از هجرت خداوند یاد کند و ندا سر دهد: «کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست».
والسلام
[1] - رواق منظرِ چشم، یعنی مردمک چشم. چشم خود را چون رواقی محل محبوب خود قرار داد.
[2] - سورهی کهف، آیهی 110
[3] - «و در آن از روح خود دميدم.»(ص/72)
[4] - امثال و حكم، ج 2، ص 682.« خاك كجا و رب الارباب كجا؟» گلشن راز آورده: «عدم که راه یابد اندرین باب/ چه نسبت خاک را با رب ارباب».
[5] - یعنی جادوگر و ساحر
[6] - جمع حیله
[7] - انبان، پوست خشکشدهی بزغاله که در آن مایحتاج خود را میریزند، و در اینجا معنای خزانهی غیب است.