شرح غزل سی وچهارم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
برو به کار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاده است؟
به کام تا نرساند مرا لباش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهای است که هیچ آفریده نگشاد است
گدای کوی تو از هشت خُلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
اگرچه مستی عشقام خراب کرد ولی
اساس هستیِ من زان خرابآباد است
دلا! منال ز بیداد و جورِ یار، که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن داد است
برو فسانه مخوان و فسون[1] مَدَم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است
====================
برو به کار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاده است؟
ای واعظ که مدام با همگان حرف میزنی، و به گمان خود میخواهی آنها را به راه راست هدایت کنی، این چه فریادی است که میکشی؟ من در این مسیر، دل را از دست دادهام و حالات عشق را و عجایب آن را احساس میکنم، برای دلِ تو چه اتفاقی افتاده است که مدعی هدایت مردمان هستی؟
ناصحان و واعظانی که به حقیقت نرسیدهاند در گفتار خود حجاب حقیقت است و عملاً به خود و به دیگران دروغ میگویند و در مقابل، آن سرکشتهگانِ وادی حیرت قرار دارند، آنهایی که بدون فریادِ واعظانه در درون خود غوغایی دارند و بی سر و صدا در امر اصلاح خلق کوشا هستند.
====================
به کام تا نرساند مرا لباش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من باد است
تا من به آن معشوق ازلی نرسم، نصیحتهای همهی عالم در گوش من بادی بیش نیست و نمیتوانم آنها را بپذیرم، زیرا الفاظی بیمحتوا هستند. اوست که باید لب خود را در گوش جان من بگذارد و چون «نی» بر آن بدمد و تا این حدّ به جان من نزدیک شود.
فیض رحمانی که چون لب، محل ریزش الطاف الهی است، موجب شدت شوق خواهد شد و طلب ظهور محبت او مرا از گوشسپردن به نصایحِ اعتباری که هیچ حقیقتی را در مقابلم نمیگشاید و به هیچ حقیقتی اشاره ندارد؛ جدا کرده.
تاریخی که انسان را به حیاتی نو وارد میکند، تاریخ گوشسپردن به نسیم روحافزای حقیقت است که به تعبیر رسول خداf: «إِنَّ لِرَبِّكُمْ فِي أَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحَاتٍ ألا فَتَعَرَّضُوا لَهَا» آگاه باشید که در ایّام روزگارتان نفحات و اشراقاتی به وزیدن میپردازد، خود را در معرض آنها قرار دهید که نصیحت واقعی از این طریق پیش میآید.
====================
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهای است که هیچ آفریده نگشاد است
معشوقی که خدا آفریده، میان باریک و بسیار زیبا است و در او دقیقهای و ظرایفی است که هیچ آفریدهای معمای آن را حل نکرده است که چه چیزی در آن وجود دارد که هیچ مخلوقی نتوانسته است سرّ آن را بازگو کند.
میگوید: درست است که خداوند موجودات را از هیچ آفریده، ولی بین هیچِ سابق و بودن فعلیِ مخلوق، دقیقهای وجود دارد که هیچ آفریدهای آن را نگشوده و حل نکرده زیرا حقیقتاً بین بود و نبود عالم واسطهای وجود ندارد که بگوییم خداوند، عالم را از هیچ آفریده بلکه عالم ظهور و تجلی خداوند است و زیباییِ عالم از زیباییِ معشوق ازلی است و بین تجلی و متجلی واسطهای وجود ندارد تا اینکه متکلمین بخواهند این بحث را به میان بکشند که خداوند، عالم را از عدم آفریده و گویا عدم، واسطهای بین خالق و مخلوق باشد.
آری! رابطهی انسان که عین تعلق به حق است؛ با محبوب ازلی رابطهای است بس دقیق که هیچکس نمیتواند آن را برای دیگری توصیف کند، مگر آنکه خودش آن رابطه را چشیده باشد.
====================
گدای کوی تو از هشت خُلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
در خطاب به معشوق ازلیاش میگوید: گدای کوی تو از هشت بهشت بینیاز است[2] چه رسد به نیاز به دنیا و در این رابطه اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است، زیرا در بند عشق الهی بودن عین آزادی است و تنها کسی میتواند آزاد باشد که در قید معشوق ازلی باشد و اگر کسی گرفتار عالَم باشد هرگز به معشوق ازلی که مقام یگانگیِ مقصد است، نمیرسد. این راه کجا و راهی که ناصحانِ به حقیقت نرسیده در مقابل بشر میگشایند.
====================
اگرچه مستی عشقام خراب کرد ولی
اساس هستیِ من زان خرابآباد است
مستی عشق است که انسانِ وارسته از عالَم را، خراب میکند، ولی اساس هستی انسان در همین خرابشدن است که آن «خرابآباد» خرابی از غیر خدا است و آبادشدن است با بهسربردن با خدا.
اگر ما خرابشدهی شراب و محبت الهی هستیم و نصایح شما ناصحان در ما کارگر نمیافتد، بگذار چنین باشد، زیرا اساس هستیِ ابدی و بقاء سرمدی ما از همین خرابشدن و فانیگشتن به آبادانی خواهد رسید چرا که جزای فناء فی اللّه، بقای باللّه است. ذات حقیقت با رهابودن انسان از انگیزههای عافیتطلبانه ظهور خواهد کرد.
====================
دلا! منال ز بیداد و جورِ یار، که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن داد است
ای دل! از سختی عشق و فراق، ناله مکن زیراکه عشقِ بدون سختی، عشق نیست و یکی از سختیهای عشق ، فراق است که این فراق، جورِ یار است و همین نصیب دل میشود و اگر به ظاهر جور است، از نظر او عدل و داد است و اقتضای عدل او همین است که تو گرفتار فراق شوی.
چون تجلی اسم جلالِ او چون نصیب سالک گردد، او را از أنانیت پاک گرداند و از این جهت دل نباید شکایتی به میان آورد زیرا این جور، مقدمهی قرب شدیدتر خواهد شد و از این جهت عین عدل است به همان معنایی که مولوی میگوید:
«ای جفایِ تو ز راحت خوبتر
انتقامِ تو ز جان محبوبتر
از حلاوتها که دارد جورِ تو
در لطافت کس نیابد غور تو
فیالمثل جودت اگر عریان شود
عالم اَر گریان بود، خندان شود
===================
برو فسانه مخوان و فسون[3] مَدَم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یاد است
ای سالک نیازی به فسون و فسانه نیست، زیرا من افسانه و افسونهای زیادی شنیدهام که همه در یادم مانده، باید به واقعیات توجه کرد و از توهّمات عالمِ دنیا عبور کرد تا ظهور معشوقِ ازلی را در هرچیزی بیابی.
در خطاب به خود میگوید خود را مشغول آن نصایح بیفروغ مگردان که این تکرار دیروزی است که مربوط به تاریخ امروز ما نیست و نمیتواند جان آدمیان را وحدت ببخشد و ناهمواری مقصد را قابل تحمل کند. سخن باید رویداد حقیقت باشد و علاج فلاکت زمانه گردد و انسانها را از روزمرّگیها به در آورد و به سرای حیرت وارد نماید و الهامبخش به نوعی از زندگی باشد تا انسانهای قدسی مدّ نظر انسانها قرار گیرند و آن با این ناصحان بیفروغ که دائم بر سر خلق فریاد میزنند، حاصل نمیشود. باید کسی در میان باشد که خودش در این راه دل از دست داده باشد. اوست که افق همهی افقها است و یک دنیا معنا در او نهفته است و همچون یک رازِ دستنیافتنی آشکار میشود بدون آنکه ما را به عزلت و عزلتکدهها دعوت کند و از رویارویی با عالم و آدم دورمان سازد، بلکه همانند یک اثر هنری، حقیقت را از ناپیدایی به وضوح و حضور میآورد. در آن صورت است که شاهد حضور قدسی خداوند در همهی عالم میشویم و عبودیت نیز برای هرچه بیشتر آشکارشدن حقیقت خواهد بود و نه به جهت ترس از جهنم و یا طمع بهشت.
برای آنکه یک بار دیگر جماعتی زنده باشیم، باید همنوا با حافظ دوباره این غزل را شروع کنیم که:
برو به کار خود ای واعظ، این چه فریاد است؟
مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتاده است؟
والسلام
[1] - فسانه، مخفف افسانه است و فسون سخنان ساحران است برای فریفتن مردم.
[2] - معروف است که بهشت، هشت در دارد که اصطلاحاً گفته میشود هشت بهشت.
[3] - فسانه، مخفف افسانه است و فسون سخنان ساحران است برای فریفتن مردم.