شرح غزل سی وششم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودا زده از غصّه دو نيم افتادست
چشم جادوى تو خود عين سواد سِحْرست
اينقدر هست كه اين نسخه سقيم افتادَست
در خَم زلف تو آن خال سيه دانى چيست
نقطه دوده كه در حلقه جيم افتادست
زلف مشكين تو در گلشن فردوس عِذار
چيست؟ طاووس كه در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس بوى تو اى مونس جان
خاك راهي است كه در پاى نسيم افتادست
همچو گَرد اين تن خاكى نتواند برخاست
از سر كوى تو ز آن رو كه عظيم افتادست
سايهی سرو تو بر قالبم اى عيسى دم
عكس روحي است كه بر عَظْم رميم افتادست
آنكه جز كعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميكده ديدم كه مقيم افتادست
حافظ دلشده را با غمت اى جانِ عزيز
اتحادى است كه در عهد قديم افتادست
====================
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودا زده از غصّه دو نيم افتادست
سالکِ شیفتهی جمال محبوب در درد و دلی عاشقانه اظهار میدارد: وقتی با وزیدن نَفَس رحمانی کثرات به ظهور آمد، آن کثرات حجابی شد در مقابل نور وحدانی تو و ما را گرفتار کثرات کرد، زیرا زلف، اشاره به تعيّنات و كثرات دارد و نسيم به معنى باد خنك و خوش بو است و در اصطلاح نَفَسِ رحمانى را گويند كه موجب ایجاد تعيّنات و كثرات است. و با توجه به این امر مشتاق جمال محبوب، خطاب با آن محبوبِ مطلق نموده و مىگويد: از آن وقت كه سر زلفِ كثرات و تعيّنات تو در دست نسيم نفس رحمانی افتاد و آن را پريشان كرد و رخ وحدت را پوشاند، دل شوريدهی ما محبّان از غصّهی فراق و اَلم دورى دو نيم افتاده است، به همان معنایی که جناب مولانا میگوید:
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
و از آنجایی که زلف در اصطلاح بعضى اشاره به مرتبهی صفات دارد و صفات مانند زلف، حاجب رخ وحدت حضرت حقاند و اوّل تعيّن ذاتاند. از طرفی صفات الهى و تجلّيات آن خوش بو و معطّرند و سر زلف به این معنا شمّهای از خوشبوییها است. میگوید: زلفِ صفات از طریق نسیم تجلیات، آنچنان زیباییهای عالم غیب را به ظهور آورد که دلِ سودازدهی عاشقانِ جمال یار را تکهتکه و پارهپاره کرده است.
==================
چشم جادوى تو خود عين سواد سِحْرست
اينقدر هست كه اين نسخه سقيم افتادَست
چشم جادوگرانهی تو که هرچیزی را دگرگون میکند و همچون جادوگران که قلبِ واقعیت مینمایند، با من چنین کرده و عملاً با نظرِ قهرآمیزت بهکلّی از حالت عادی خود خارجم کرده و از خود بی خود شدهام و عین نسخهی جادوگر با من عمل کرده، منتها با این تفاوت که نسخهی نظرِ قهرآمیز تو نسخهی ناتوانی است تا همه متوجه شوند چه بلایی بر سر عاشق دلباخته میآورد، از این جهت نسحهی ناتوانی است که آثارش پیدا نیست.
چشم در اصطلاح اشاره است به نظر حضرت حق به اعیان و استعدادات مخلوقات و آن همان بصیرت ازلی است که گاهی «جلالی» و گاهی «جمالی» است، و اینجا «جلالی» است. و چشم را به ساحر و جادوگر توصيف نمود، به لحاظ آنكه جادوگر به سبب چشمبندى، چيزهاى غريب و عجيب مىنمايد، و حضرت حق نيز به يك نگاه تندِ قهرآميز و همراه با فشار، وجود ظلمانى محبّ را در شكنجهی گداز و فشار مىآورد و از كدورتهای بدنى و غلظتهای جسمانى صاف نموده، روحانىاش مىسازد. میگوید کار تو از کار ساحران در دگرگونساختنِ جان من عجیبتر است، و لهذا چشم را سواد سِحْر يعنى نسخهی سِحْر گفت كه ساحران از آن چيزى را جهت دگرگونکردن احوالاتی اراده كرده باشند. سالکِ حیران به جناب محبوب مىگويد كه نگاه تندِ قهرآميز جادوگرانهی تو، عين نسخهی جادوگران است كه به قدرت سحر خود قلب حقيقت مىنمايند، جان مرا دگرگون میکند. ليكن اين نسخه سقيم افتاد و به راحتی قابل فهم نیست و هرکس این نظرِ دگرگونکنندهی تو را درک نمیکند تا همچون من ناله سر دهد.
===================
در خَم زلف تو آن خال سيه دانى چيست
نقطه دوده كه در حلقه جيم افتادست
در راستای نظر به حقیقت وحدانی حضرت محبوب که در آن وادی همهی کثرات در وحدت فانی است، عرض میکند؛ دانیکه در خَم زلف تو و در دایرهی عالَم وجود، خال سیاه تو نسبت به جنبهی وحدانی تو به چه میماند؟ به نقطهی مرکب که در حلقهی حرف «ج» بیفتد و همهی آن حرف را سیاه کند به طوریکه آن حرف به هیچچیز دیگری اشاره نکند. زیرا خَم زلف در اصطلاح، عبارت از دايرهی كون است كه از مراتب موجودات ممكنه به هم آمده است. و خال در اصطلاح از جهت خفایی که دارد، اشاره به نقطهی وحدت دارد، ولی مبدأ و منتهاى كثرات است. زیرا همهچیز از اوست و همه به سوی اوست و خال از آن جهت که سیاه است و هیچچیز در آن ظهور ندارد، مشابه هویت غیب است که از ادراک انسان مخفی است.
سالکِ آشفتهحال در حالت ادلال، عرض مىنمايد در دايرهی كثرتِ تو آن نقطهی وحدت، دانى كه چیست؟ گويا نقطه دوده و مركب است كه در دايره و حلقهی جیم افتاده و «ج» را به یک نقطهی سیاه تبدیل کرده که هیچ تعیّنی در آن ظهور ندارد و تنها یک گشودگی است در افقی بیکرانه. و این زیباترین توصیف است برای کسی که به مقام عبور از کثرات دست یافته است و نور وحدتِ حق را در منظر خود مییابد.
=======================
زلف مشكين تو در گلشن فردوس عِذار
چيست؟ طاووس كه در باغ نعيم افتادست
نحوهی وجود و ظهور این کثرات در عالم وحدت مانند وجود طاووسی است در باغ بهشت که در موجودی واحد اینهمه زیباییهای گوناگون به ظهور آمده.
زلف مشكين در اصطلاح، اشاره است به كثرات و تعيّنات ظلمانى. و عِذار به معنى چهره است که در اصطلاح، وجه و ذات حقيقى مدّ نظر است. و باغ نعيم، بهشت را گويند. در بيت سابق، كثرت را محوِ وحدت دید و در این بیت وحدت را محل ظهور کثرات مییابد، زیرا نزد عارفِ كامل، وحدت آينه كثرت است و كثرت آينه وحدت. به طوری که با نظر به کثرت، وحدت حقیقی از منظر او محو نمیماند و با نظر به وحدتِ حقیقی کثرات نفی نمیگردد، و از این جهت صاحب اين شهود را ذُوالعينين گويند زیرا حق را ظاهر مىبيند و خلق را باطن، و خلق نزد وى مرآت حق است. و حق ظاهر و خلق در وى پنهان است. چنانچه آينه در صورت مخفى مىنمايد و مولای متقیانu در این رابطه فرمودند: «ما رأيتُ شيئاً اِلاّ وَ رأيتُ اللَّه قبلَهُ و مَعَهُ وَ بَعْدَه» در این حالت است که حقِّ خلق و حقِّ حق هر دو در منظر شهود سالک اداء شده است.
میگوید زلف مشكينِ كثرت ظلمانى تو، در گلشن فردوس عِذارِ وحدت تو، چه چيز است؟ گويا طاووسى است لطيفُ المنظر كه در باغ نعيم افتاده است و در متن آن وحدت، کثرات به زیباترین شکل به ظهور آمدهاند.
=========================
دل من در هوس بوى تو اى مونس جان
خاك راهي است كه در پاى نسيم افتادست
در فضای ظهورِ «وحدت در کثرت و کثرت در وحدت» دل من در سودای بوی تو ای مونس جان! همانند خاک راهی است که نسیم بر آن پا میگذارد و در مسیر رفت و آمد نسیم - که وحدت را ظهور کثرت میدهد و کثرت را به وحدت برمیگرداند- به این خوش است که خاک پای چنین نسیمی باشد.
نسيمِ باد صبا قاصد عشّاق است و اخبار آن طرف را به این طرف مىآرد و اخبار اين طرف را به آن طرف مىبرد. دل سالک در هوس و آرزوى بوى تجلّيات صفات حضرت محبوب که مونس جان و روان اوست، همچون خاك راهى است زیر قدمهای باد صبا به امید آنكه بهوسيلهی باد صبا بويى به مشامش برسد. جناب حافظ به این صورت حالات معنوی سالکان را در جمع بین کثرت در وحدت و وحدت در کثرت گزارش میدهد.
=====================
همچو گَرد اين تن خاكى نتواند برخاست
از سر كوى تو ز آن رو كه عظيم افتادست
این تن خاکی همانند گرد و غبار از سر کوی تو توان برخاستن ندارد، از آن جهت که راهی جز خشوع در محضر ربّ عظیم برایش نمانده تا در وادی نفیِ تکبّر از خود، نوری از کبریائی حضرت محبوب بر جان او وزیدن داشته باشد و جان او را هرچه بیشتر شیدای آن کبریائی کند. پس محبِّ شیدا به غير از افتادگى بر سر آن كوى علاج و چارهای برای خود نمیشناسد از آن جهت که دستگيرى افتادگان شيوهی بزرگان است.
=====================
سايهی سرو تو بر قالبم اى عيسى دم
عكس روحي است كه بر عَظْم رميم افتادست
در راستای طلب تجلیات انوار الهی عرضه میدارد: سایهی سرو و سایهی قامت تو بر قالب من ای محبوبی که دم مسیحایی داری مانند آن است که روح بر استخوان پوسیده دمیده شود و آن استخوان در دم همچون موجود زنده قد عَلَم کند.
سرو كنايه از قامت است و قامت در اصطلاح، عبارت از امتداد حضرت الهيّت و تجلیات انوار اسماء اوست. و عَظْم به معنای استخوان و رميم به معنای پوسيده است. میفرماید: پرتو نور تجلّى رحمانى تو بر قالب من اى حياتبخش عالَم، حكم انعکاس روحی را دارد كه بر استخوان پوسيده افتد و آن را دم زنده سازد.
========================
آنكه جز كعبه مقامش نَبُد از ياد لبت
بر در ميكده ديدم كه مقيم افتادست
در مسیر حرکت از مقام عبودیت به مقام محبوب خداشدن، عرضه میدارد: آن کسی که با یاد لطف تو مقامش جز بندگی در مقابل کعبه نبود کارش به جایی رسید که با تمام وجود مقیم میکدهی عشق و مست تجلیات فیوضات رحمانیات گشت.
لب در اصطلاح، اشارت به فيض رحمانى است، كه به لطف خود عاشق را از ميان سرگشتگى و دورى به كنار قبول مىآرد و محروم نمىگذارد و ميكده در اصطلاح، مقام عشق و محبّت را گويند. و يادِ لب، یعنی يادآورى لطفِ حق بندهاش را.
میفرماید: شخصى كه به غير از تعبّد و تزهّد مشغول نبود، به سبب حلاوت يادآورى فيض و لطف كامل تو، دیدم بر در مقام محبّت مقيم افتاده است. آرى كسى كه از مقام عبوديت، به مقام محبوبيّت برسد، چرخزنان و دامنكشان به سوی او میرود و مورد توجه خاص حضرت حق قرار میگیرد، به همان معنایی که فرمود: «مَن عَشَقَنى فَعَشَقْتُه» هرکس عاشق من شود پس من عاشق او میگردم و به این معنا به مقام مطلوبى و محبوبى نایل میشود.
===========================
حافظ دلشده را با غمت اى جانِ عزيز
اتحادى است كه در عهد قديم افتادست
حافظی که دل او از دست او رفته و به تو مشغول شده، با غم دوری از تو طوری یگانه و متحد شده که از ابتدای وجودش با آن روبهرو شد که از یک طرف به جمال ربوبیت تو نگاه کرد و آن را همهچیز دید و از طرف دیگر به خود نگریست و دید چه اندازه دور است از انس با آن مقام.
عهد قديم عبارت از عهد اَلَسْت است كه جان انسان در آن مقام دل به حضرت محبوب بسته بود. در آن مقام، فطرت هرکس معرفت به اسمای الهیه ذاتی داشت و همه اقرار به ربوبیت حضرت حق نمودند و اگر معرفت به حضرت اللّه ذاتی همه نبوده چگونه اقرار به ربوبیت او مینمودند؟ اين سوداى عشق و طلب و معرفت در عهد قدیم برای هرکس بوده ولی اکثراً به جهت حجاب کثرات فراموش کردهاند و جناب حافظ میفرماید: حافظِ عاشق و دلرفته را با غم عشق و محبّت تو اى جان عزيز عاشقان، اتحادى است كه در عهد قديم و ميثاق اوّل افتاده است و امروزى نيست. به همان معنایی که از شيخ محمود شبستري داریم:
ما در ازل به عشق تو افسانه بوده ايم
ما مست و رند و عاشق و فرزانه بوده ايم
پيش از ظهور عالم و آدم به بزم انس
با تو حريف ساغر و پيمانه بوده ايم
به امید آنکه آن عشق با یادآوری میثاق اولیه به جامعهی ما برگردد تا هرکس حقیقت خود را در آینهی وجود دیگری بنگرد و «تفاهم»، این زیباترین حالت ظهور کند.
والسلام