شرح غزل سی وپنجم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
بیا که قصر اَمل[1] سخت سُستبنیاد است
ببار باده که بنیاد عمر بر باد است
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
چه گویمت که میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبام چه مژدهها داده است
که ای بلند نظرِ شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
نصیحتی کنمات یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتام یاد است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهی عشقام زرهروی یاداست
مَجو درستیِ عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز، عروس هزار داماد است
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گُل
بنال بلبلِ بیدل که جای فریاد است
حسد چه میبری ای سُستنظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است
==================
بیا که قصر اَمل[2] سخت سُستبنیاد است
ببار باده که بنیاد عمر بر باد است
جناب حافظ در غزلی نصیحتگونه واقعیترین سنتهای جاری در عالم را مطرح میکند حاکی از آنکه کاخ آرزوها سستبنیاد است و ریشه در واقعیات ندارد تا ماندنی باشد، بلکه ریشه در توهّمات ما دارد و عملاً ما را گرفتار ناکجاآبادها میکند، پس باید مست واقعیات عالم شد که به پایدارترین پایدارها که حضرت محبوب باشد، متصل است و انسان در ابدیت خود با او به صورتی خاص روبهرو میشود. از این جهت نباید با پایداردانستن زندگیِ دنیایی، خود را در کاخ آرزوهای دنیایی گرفتار کرد و از بادهی اُنس با حضرت حق غفلت نمود. هر اندازه انسانها گرفتار کاخ آرزوهای خود باشند به همان اندازه زندگی خود را سخت میکنند تا به کمال خود به آرزوها و تعلقات برسند.
در عرفان در مقابل آرزوهای دنیایی صاحبِ وقتبودن مطرح است و اینکه سالک آزاد از گذشته و آینده، خود را در «حال» مستقر کند که محل تجلیات انوار الهی است.
===================
لذا در ادامه میفرماید:
غلام همّت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
جناب حافظ خود را غلام آن انسانِ بلندهمّتی میداند که آزادشده از تعلقات دنیایی و آرزوهای توهّمی است، رنگهای گوناگون دنیایی را به هیچ میگیرد. چنین کسی است که اگر به او دل ببندی از حکمت بهرهمند میشوی و دیگر جز به معانیِ متعالی و حقایق ربّانی به هیچ چیز دیگر دل نمیبندی.
==================
در راستای چنین نکتهای در ادامه میفرماید:
چه گویمت که میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبام چه مژدهها داده است
که ای بلند نظرِ شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنتآباد است
در گزارشی عرفانی قصهی شهود خود را با ما در میان میگذارد که چگونه در حالت بیخودی و خراببودن نسبت به همهی آرزوهای دنیایی، فرشتهی غیب بر او متذکر شد که تا کجاها میتواند پرواز کند، تا سِدرةُ المنتهی که آن اوج معراج انسانیِ رسول خدا«صلواتاللّهعلیهوآله» بود و تنها با یافتن چنین هویت گمشده است که تعلقات دنیایی که منشاء همهی غمها و محنتها است، از منظر انسان فرو میریزد و راه رجوع به کمالات عالیه در مقابلش گشوده میگردد. در این حال انسان مییابد نشیمن و جایگاه او محنتآباد دنیایی نیست، پس چرا تا این اندازه خود را در زندگی دنیایی خرج کند؟!
=================
فرشتهی غیب در ادامهی تذکرات خود فرمود:
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
ای انسان! تو را از کنگرهی عرش و مقام تجلیات انوار اسماء حسنای الهی صدا میزنند و دعوت میکنند تا آنجا که سفر خود را ادامه دهی، حال تو را چه شده است که خود را گرفتار عالمی اینچنین تنگ کردهای که خصوصیت اصلی آن «کثرت» است و عالم کثرت یعنی عالمی که هرچیز فقط خودش است، نه آب، نان است و نه نان، میوه. در حالیکه در عالم غیب، به جهت شدت وجودی که دارد همهچیز، همه جا هست، آنهم به صورت متعالیتر.
انسان در ذات خود و مطابق فطرت الهیاش، بلندنظر است و جز قرب الهی و مشاهدهی جلوات ربّانی او را ارضاء نمیکند لذا به حکم «إِنَّ الدُّنيا سِجْنُ الْمُؤْمِن» دنیا برایش محنتآباد است، زیرا به حکم کریمهی الهی «وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ وَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(یونس/25) و خداوند به سراى صلح و سلامت دعوت مىكند؛ و هركس را بخواهد(و شايسته و لايق ببيند)، به راه راست هدايت مىنمايد. و دامگه، همین دنیا است که مانع پرواز دل است به سوی دارالسلام و موجب سرگردانی او در این دنیا شده، دنیایی که بهرهای برای مشتاقان عالم جبروت در آن نیست.
=====================
نصیحتی کنمات یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتام یاد است
جناب حافظ در رابطه با رازهایی که انسان باید برای زندگی در دنیا بداند نصیحتی را با مخاطب خود در میان میگذارد که آن نصیحت، نصیحت پیر طریقت و سالکِ رجوع به حقیقت است، یعنی کسی که راهها را طی کرده و با آگاهی از آن راه، عصارهی کشف خود را با ما در میان میگذارد
====================
و آن نصیحت این است:
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهی عشقام ز رهروی یاد است
جهان از آن جهت که جهانِ کثرات است، هیچوقت همهی آن در پیش ما نمیتواند باشد، بر عکس عالَمِ اُنسِ با حق که اولاً: در آن عالَم، انسان را کاری از کاری باز نمیدارد. ثانیاً: همهچیز در همهجا هست، و این لطیفهی عشق است و کسی میتواند آن را تجربه کند که این مسیر را طی کرده باشد وگرنه در عقل و ذهن، مفهومِ هرچیزی غیر از مفهومِ چیز دیگری است مگر آنکه انسان از مسیر عشق راه را طی کند در این حالت است که غم جهان متکثر از صحیفهی جان او رخت برمینبدد و با مطلوب خود بدون کم و کاستی روبهرو میشود.
=====================
مَجو درستیِ عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز، عروس هزار داماد است
میفرماید وقتی عالَم کثرات به توهّمات انسانها اشاره دارد و توهّمات به هیچ حقیقتی انسان را نمیرساند، هرگز درستی عهد و رسیدن به آرزوهای دنیایی را در این دنیا جستجو مکن، زیرا این توهمات هر روز به کسی رو میکند و چون عمر او را بر باد داد به سوی کس دیگری میرود، مانند پیرزنی که با هزاران داماد ازدواج کرده و عمر هرکدام را بر باد داده و باز خود را برای تازهرسیدهی دیگری آرایش داده است. و این درست بر عکس کار کسانی است که توانستهاند بین آرزوهای دنیایی و تقدیرات الهی تفکیک کنند و تقدیرات الهی را راهِ گشوده به سوی محبوب دیدهاند.
=================
در این رابطه در ادامه میفرماید:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو درِ اختیار نگشاده است
تنها وقتی متوجهی تقدیرات الهی شدیم ابرو در هم نمیکشیم و گرفتار غصههای توهمی نمیگردیم، زیرا میفهمیم برای ما چنین اختیاری رقم نزدهاند که عالم را و نظام تکوین را تغییر دهیم و آن را مطابق آرزوهایِ توهمی خود بسازیم. آری! حضرت ربّالعالمین نظامی را رقم زده که ما با اختیار خود میتوانیم خود را بسازیم نه آنکه بتوانیم نظام عالم را بر هم زنیم. به عبارتی ما در عالَم هستیم و نه بر عالَم.
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گُل
بنال بلبلِ بیدل که جای فریاد است
نباید تو در تبسم گل با همهی زیبایی و شکوفایی،پایداربودنِ آن تبسم و شکوفایی را انتظار داشته باشی. هان! ای بلبلی که به عشق پایداریِ گل، دل در گرو آن داری و حالا با پژمردگی آن روبهرو شدی، ناله بزن که جای نالهزدن است برای کسی که متوجهی ناپایداری دنیا و آرزوهای زودگذر آن نشده.
===================
حسد چه میبری ای سُستنظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خدا داد است
جناب حافظ در راستای نظر به تقدیرات الهی، موضوع خدادادیبودنِ لطف سخن خود را به میان میآورد و اینکه چرا سخن او مورد قبول خاطر افراد قرار میگیرد و لذا جای حسادتبردن نیست تا خود را گرفتار آتش درونسوز حسد کنی، بلکه آن سخن را نیز پنجرهای بدان که خداوند در مقدرات خود برای ما باز کرده است. زیرا وقتی دل متوجه محبوب ازلی خود باشد و زبان، مأمور گزارش آن دیدار گردد، سخنها در اوج لطافت به ظهور میآیند به لطافت همان رابطهای که قلب با حق پیدا میکند تا وجه ناسوتی آن ارتباط لاهوتی در مقابل انسانها گشوده شود و انسان را از فلاکتِ به قالب درآوردن پدیدهها رهایی بخشد و هرچیز را در بستر «وجود» بنگرد. از این جهت سخن به رویداد حقیقت تبدیل میشود و از خلال الفاظ، حقیقت رخ مینماید، حقیقتی که نزدیک و دور است. مثل شعر حافظ که از طرفی عالَمی را در مقابل شما میگشاید که آن را میشناسید ولی هرگز نمیتوانید آن عالم را مثل اشیاء در تملک خود درآورید تا از حقیقت بیفتد. حقیقت از طریق این اشعار ظهور میکند ولی به جهت گستردگیاش باز بیکرانه و نامرئی است. اینجا است که زبان، معبد حقیقت میشود و به جای حسدبردن نسبت به گویندهی آن، باید در مقابل «آن خانهی وجود»، خود را بگشاییم زیرا حقیقت «همواره شیئیتناپذیر است» و تنها میتوان از طریق عباراتِ آن متوجهی اشارات آن شد.
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته
[1] - اَمل یعنی آرزوی دور و دراز
[2] - اَمل یعنی آرزوی دور و دراز