شرح غزل سی وهفتم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
"در غم وداع با ماه صیام"
بى مِهرِ رُخت چشم مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
صبر است مرا چارهی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
هنگام وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رُخ تو چشم مرا نور نماندست
مىرفت خيال تو ز چشم من و میگفت
هيهات از اين گوشه كه معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همىداشت
از دولت هجر تو كنون دور نماندست
نزديك شد آن دم كه رقيب تو بگويد
دور از درت آن خستهی رنجور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب نماندست
گو خون جگرِ ريز كه معذور نماندست
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور[1] نماندست
======================
بى مِهرِ رُخت چشم مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست
مِهر به معنای آفتاب، و رُخ در اصطلاح، عبارت است از تجلّى جمالى كه سبب وجود اعيان عالم است. و دَيْجور به معنای شب است.
در راستای غم هجران عرضه میدارد که بدون آفتابِ رخ تو، برای چشم من نوری نمانده و تمام عالم برای من تاریک است و از عمر من جز شبی سخت تاریک که روزی برای آن نمانده باقی نماتنده است، زیرا فراق سخت است و سختی فراق به جهت تاریکی زندگی است.
ُمحبّ مهجور، در جناب محبوبِ متعال، عرض احوال خود بدين گونه مىنمايد كه چگونه در غیبت آفتاب جمال محبوب تمام عالم برای او تاریک میشود و او میماند شب ديجورِ فراق كه آن را عمر به حساب نمیتوان آورد.
در مسیر عشق به محبوب ازلی، فراق نیز به سراغ انسان میآید تا فراق را نیز تجربه کند. عاشقی نیست مگر آنکه فراق را نیز تجربه میکند که به یک معنا همان «قبض» است در مقابل «بسط» در مسیر سلوک إلی اللّه و همانطور که «وصل» فوقالعاده آرامشبخش و زیبا است، «فراق» فوقالعاده سخت است و قصّهی عشق ترکیبی از همین نوساِن بین «وصال» و «هجران» است.
======================
صبر است مرا چارهی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
برای عاشق در مسیر وفاداری به محبوبِ خود آنگاه که فراق و هجران به سراغ او آید، چارهای جز صبر نیست، ولی چگونه میتوان صبر کرد وقتی صبر، مقدور عاشق نیست. به همان معنایی که مولوی میگوید: «رحم کن بر آنکه چون روی تو دید / فُرقت تلخ تو چون خواهی چشید؟».
=======================
هنگام وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رُخ تو چشم مرا نور نماندست
در آن هنگام که ضرورت رجوع به عالم کثرت پیش آمد و در وداع با تو قرار گرفتم، در تنهایی خود آنچنان اشک ریختم که از شدت اشک، نوری در چشمم نمانده.
بالاخره به همان معنایی که «وصال» بدون «هجران» نیست، «زیارت» بدون «وداع» نمیباشد و آن وداع آنچنان سوزناک است که مُحِبّ صادق را بیاختیار به عکسالعمل وا میدارد و از سوز دل اشک میریزد تا معنای وصال، آری! معنای وصال را در عمق جان خود احساس کن
======================
میرفت خيال تو ز چشم من و میگفت
هيهات از اين گوشه كه معمور نماندست
خَيال به معنى صورت و مثال است در حالیکه حضرت حق را مِثْل نيست ولى مثال هست. در مورد رؤیتِ مثال حق از رسول خداf هست: «رَأيْتُ رَبّى فِي أَحْسَنِ صُورَة» پروردگار خود را در بهترین صورت دیدم که همان تجلّی حضرت حق است در صورتی خاص که با چشم دل در موطن خیال دیده میشود.
جناب حافظ در معنای وداع میگوید: بهواسطهی صدور ذنبى يا ترك ادبى، مثال جمال تو از چشم من رفت، كه در آن همواره نصب العين بود. و در هنگام رفتن میگفت: افسوس بر خانه خراب و بىرونقى که دیگر معمور و آباد نیست، بلکه خراب است. زیرا خیال معشوق در چشم دل منزل میگزیند و جایی که خیال معشوق در آن نباشد ویرانهای بیش نیست.
========================
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو كنون دور نماندست
وصل در اصطلاح، مقام وحدت را گويند که برعکس فراق است و فراق، غیبت حق را گویند از مقام وحدت. از عينالقضاة است که گفته: «رؤية المعشوق هو الجنّة و الفراق هو النار و العذاب» رؤیت معشوق همان بهشت، و دوری از او همانا آتش و عذاب است.
اجل، مرگ است و هجر، جدايى.
میگوید در عالم معنا، وصلی داشتم که اجل را از سر من دور همى داشت و اجل در پيرامون من نمىگشت ولی با غلبهی هجر تو. آن اجل که در آن فضا از من دور بود، اکنون چندان دور نیست و آن وداع، احساس بقاء ابدی را از من گرفته است آنطور که خود را در ابدیت احساس میکردم.
=========================
نزديك شد آن دم كه رقيب تو بگويد
دور از درت آن خستهی رنجور نماندست
وقتِ آن رسیده که رقیب تو یعنی شیطان بگوید آنکس که از رُخ تو دور شود، چیزی از او باقی نمیماند و چنین هجران و وداعی را به یأس مبدل سازد.
به رسم درد و دل با محبوب ازلی اظهار میدارد آنچنان از هجران تو در سختی هستم که میرود تا وسوسههای شیطانی کارگر بیفتد و هجران تو را طوری برای من معنا کند که گویا تو مرا مانند شیطان از درگاه خود راندهای و امیدی به ادامهی سلوک نیست. آری! تا این اندازه هجران تو کارد به استخوان من رسانده.
=========================
در هجر تو گر چشم مرا آب نماندست
گو خون جگرِ ريز كه معذور نماندست
در هِجرِ مثال جمال تو اى محبوب، اگر چشم من از شدت گريه آبی برایش نمانده است، بگو چشم مرا كه خون جگر ريزد؛ زيرا كه چشم عاشق را معذورى در گريه نمانده است. پس اگر آب در او نماند، بايد كه خون بگرید و این رسم عاشقی است که در وداع محبوب از عمق جان اشک بریزد تا وصال را نیز احساس کند و هیچ عذری ندارد اگر خون گریه نکند.
========================
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتمزده را داعيه سور[2] نماندست
میگوید حافظ در راستای غم فراق و وداع، از كثرت گريه هيچوقت به خنده نپرداخته به همان معنایی که در انسان ماتمزده داعیّهی شادی نمیماند که به دنبال شادی باشد و بخواهد درد فراق و غم غربت خود را نادیده انگارد و خود را مشغول شادیهای اهل لهو و لعب کند چراکه حقیقتاً عشق با همین وصال و هجرانها عشق است و به جانش شکل میدهد. مهم آن است که انسان بداند در بلا هم باید الطاف او را بچشد و بداند محبوب ازلی بیدلیل رُخ بر نگرفته.
در رازِ ماندن بین قبض و بسط یا هِجر و وصل، جناب حافظ سخنها دارد از جمله میفرمایند:
دوام وصل میسر نمیشود حافظ
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
زیرا دیدار دوست تنها در اوقات و لحظههایی کمیاب میسر میشود، از آن جهت که حضرت دوست به بندِ هیچکس در نمیاید و صید هیچکس نمیشود. تنها دیدار مینماید و پرهیز میکند. و جناب حافظ در این مورد میفرمایند:
عنقا شکار کس نشود، دام باز گیر
کآنجا همیشه باد بهدست است دام را
در بزمِ دور یک دو قدح درکَش و برو
یعنی طمع مدار وصالِ مدام را
زیرا اگر وصالِ مدام میسر میشد و هِجران و غیبتی در کار نبود، اساساً وصال و حضور معنای خود را از دست میداد. بیجا نیست که جناب حافظ به خود نیز متذکر میشوند که:
حافظ شکایت از غمِ هجران چه میکنی
در هِجر، وصل باشد و در ظلمت است نور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی، نَبُوَد لذت حضور
به همان معنایی که اگر غیبت ماهِ میهمانی حضرت محبوب محقق نشود، ما راه به سوی عید صیام که عید لذت حضور و ملاقات محبوب است، نخواهیم برد.
والسلام
[1] - سور، به معنى شادى بود.
[2] - سور، به معنى شادى بود.