شرح غزل چهل و پنجم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
گل در بر و مىّ بر كف و معشوقه به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين بزم كه امشب
در مجلس ما ماهِ رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است و ليكن
بىلعل تو اى سروِ گل اندام حرام است
در مجلس ما عطر مياريد كه جان را
هر دم ز سر زلف تو خوشبوىْ مَشام است
گوشم همه بر بانگ نى و نغمهی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
ای چاشنى قند! مگو هيچ و ز شكّر
ز آن رو كه مرا با لب شيرين تو كام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كُنج خرابات مقام است
از ننگ چه گويى كه مرا نام ز ننگ است
و ز نام چه پرسى كه مرا ننگ ز نام است
مىّخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
و آنكس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است
با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز
پيوسته چو ما در طلب شرب مدام است
حافظ منشين بى مىّ و معشوقه زمانى
كايّامِ گُل و ياسمن و عيدِ صيام است
===============
گل در بر و مىّ بر كف و معشوقه به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
جناب حافظ از مقام وصل خود و اُنس با محبوب خود به ما گزارش میدهد در آن حدّ که «سلطان جهان در آن حالت غلام او محسوب میشود» و تا این اندازه توانسته است به مقصد خود برسد. میخواهد روشن کند اگر مسیر درست طی شود تا آن اندازه میتوان حقیقت را در جمال مظاهر متعالیاش به تماشا نشست و در آن حالت که با محبوب حود در یگانگی است وَجدی آنگونه او را در برگرفته و مسلّم باید چنین مظهری ماورای مظاهر جزئی باشد، و اگر بخواهیم حالت عرفانیِ جناب حافظ را در این تاریخ از آنِ خود کنیم، به نظر بنده در این زمانه چنین مظهری نظر به حضور خدا در انقلاب اسلامی است، وقتی بتوان خدا را در چنین آینهای دید، گل به عنوان مظاهر زیباییها در نزد انسان است.
مىّ بر كف، كنايه از كمال آمادگی است جهت اُنس با محبوب، و مراد از معشوقه، محبوب حقیقی است که در عالیترین مظهر به ظهور آمد و عارف شيرازى از مشاهدهی جمال صفاتى آن محبوب مطلق كه با حُسن وَجه به میان آمده خبر میدهد، مشاهدهای که پادشاهان جهان در این نوع رؤیت هیچ جایی ندارند و همه در برابر چنین سالکی بیش از حکم غلامی ندارند.
===============
گو شمع مياريد در اين بزم كه امشب
در مجلس ما ماهِ رخ دوست تمام است
آنچنان حقایق عالم بدون هرگونه حجابی به میان آمده که نیاز به هیچ واسطهای برای رؤیت حقیقت در این مظهر نیست، در آن حدّ که ماه که وسیلهی تجلیّات انوار خورشید الهی است در بدر تمام نورافشانی میکند. این مثل حالاتی است که رزمندگان در شبهای حمله در مقابل خود میدیدند که چگونه در صحنهای وارد شدهاند که هیچ حجابی بین آنها و حضرت حق در آینهی دفاع از انقلاب اسلامی در میان نیست. حافظ در اين بيت بيان برّاقى و درخشندگى آن تجلى نورى كه مستغنى است از نور شمع و چراغ را به میان آورده و تنها در بعضی از مظاهر است که چنین رؤیتی به سالک دست میدهد، اگر سالک چشم خدابینِ خود را آمادهی رؤیت کرده باشد که از نظر بنده چنین رؤیتی در رؤیت تاریخی و کشف تاریخی پیش میآید، چیزی که هایدگر ابتدا خواست آن را در «زمان» ببیند و در آخر متوجه شد آن را باید در تاریخ بنگرد، لذا از «هستی و زمان» عدول کرد.
===============
در مذهب ما باده حلال است و ليكن
بىلعل تو اى سروِ گلاندام حرام است
رجوع به حضرت حق بدون نظر به مظهری تجلیبخش، نوعی حرمان و محرومیت است و اگر متعلَّق بادهی محبتِ به حق در منظر سالک نباشد، سالک با افکار خود بهسر میبرد و نه با محبوب خود، و از این جهت جناب حافظ میفرماید: بدون لعل تو و بدون مظهریتِ تو آن بادهی محبتِ به تو حرام است و جان ما را به کدورت گرفتار میکند به همان معنایی که علم، حجاب اکبر است.
باده در اصطلاح، محبّت و عشق الهى را گويند. در اين بيت بيان مىفرمايد كه آن مىّ را كه ما بر كف گرفتهايم و مبادرت بر شرب آن نمودهايم، سببش آن است که نظر به تو داریم. زیرا محبّتی كه محبوب را در منظر انسان نیاورد، محبت نیست، بلکه با خیالات خود بهسربردن است.
===============
در مجلس ما عطر مياريد كه جان را
هر دم ز سر زلف تو خوشبوىْ مَشام است
در چنین شرایط که حضرت محبوب به عالیترین شکل ظهور کرده و جان ما را در برگرفته، جای عطرافشانی نیست، تا صفای او به حجاب نرود. زیرا هر دم از سر زلف و تجلیات تو ای محبوبِ ازلیِ من! آنچنان مشامم خوشبو است که جایی برای عطرهای عاریتی نمیماند.
===============
گوشم همه بر بانگ نى و نغمهی چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در شرایطی قرار گرفتهام که گوش من سراسر پر شده از نغمههای الهی و چنگهای معنوی، و از چنین منظری که در این تاریخ ظهور کرده به چنین حالی نایل شدهام، و از آن طرف اگر گوشم را موسیقی معنوی پر کرده، چشمم هم بر لعل لب و گردش جام است و افق روبهروی من سراسر پر شده از تجلیّات حقایق و شخصیتهای متنوعی که هرکدام صورتی از الطاف الهی را به میان آوردهاند، مانند شهدا.
لعلِ لب، تجلّى جمالى نورى است. و جام، پير و مرشد را گويند كه باطن او از شوق و ذوق و معارف و حقايق مملوّ است که در این تاریخ شهدا چنین نقشی را دارا میباشند.
حق تعالى در دل آدمى آتشى نهاده است که اگر به نور مظاهر الهی شعلهور شود - مثل حضور در جبهههای حق در مقابل باطل- آنچنان شعله میکشد که هیچ إنانیتی برای انسان نمیماند و تمام وجود او را نغمههای چنگ ربّانی در برمیگیرد. امروز این نحوهبودن تنها در مسیر انقلاب اسلامی محقق میشود، و اگر شهدا بنا داشتند غزلی بسرایند میگفتند: «چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است» یعنی از یک طرف انوار الهی را با تحقق انقلاب اسلامی در عالم میدیدند، و از طرف دیگر به رهبر انقلاب و حرکات و گفتار او نظر میکردند.
===============
ای چاشنى قند! مگو هيچ و ز شكّر
ز آن رو كه مرا با لب شيرين تو كام است
ای مظهر متعالی محبوب، ای چاشنی قند! از قند و شکر -که همان لذّات عادی است - سخن مگو، زیرا که من از لب شیرین تو و الطاف معنویات شیرینکام هستم و قصهی من در این تاریخ تا اینجا کشیده شده که آن استغنای کامل از غیر است و این عالیترین نتیجه برای یک سالک است در آن حدّ که از ذوقیات عالمِ مادون بهکلّی دل کنده، تا رسالت خود را به بهترین شکل عملی سازد و به هیچ وعدهای از وعدههای دنیایی دلخوش نکند.
مراد از قند و شكر، حلاوت و لذّات اُنس است. و لب شيرين، كلام بىواسطه را گويند كه لذّت و حلاوت آن فراموش نمیشود. مثل قول: «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُم». در اين بيت خطاب به محبوب خود میگوید ای محبوب بىنياز من، از چاشنى و حلاوت نعمتهاى بهشت، هيچ با من مگو؛ و ما را با آن لذايذ از در خويش مران؛ زيرا كه من بدون هرگونه واسطهای با تو مأنوس گشتهام و در آینهای بس درخشان تو را به تماشا نشستهام.
===============
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كُنج خرابات مقام است
ای محبوب من! در مسیر ظهور و خفایت تا وقتی که گنج غم تو در دلِ ویرانهی من جای دارد، من از پایبندی نسبت به مسیری که در مقابلام گشودهای، پای پس نمیکشم، هرچند که بعضاً با تلخیِ ناکامی و شکست روبهرو شوم. این شکستها هم تو را از تاریخ بیرون نمیکند، بلکه گنجی است در دل من، هرچند که گنج غم باشد.
خرابات، مقام خراب شدن صفات بشريت است و فانىشدن در ذیل تجلیات انوار ربوبی و تا این خرابی دست ندهد حقیقت، چهره نمیگشاید و آنچه در گوهر انسان پنهان است از طریق همین خرابیها پیدا میشود و آدمی به حقیقتِ خود بینا میگردد. میگوید: از آن وقتی که گنج محبّت تو در دل ما مقیم و جایگیر شده است، همواره در کُنجِ تاریخِ ویرانی نفس امّاره جایگزین شدهام، هرچند با چشمهای نفس امّارهی بشر دوران، دیده نشوم.
===============
از ننگ چه گويى كه مرا نام ز ننگ است
و ز نام چه پرسى كه مرا ننگ ز نام است
مرا چه باک که دیده نشوم و اینکه دنیای نفس امّاره این دیدهنشدنها را ننگ میداند! شهرت و افتخار من در همین ننگی است که اینان بد میدانند و از نام و شهرت من در این دنیا چه چیزی را دنبال میکنی که من از همین شهرتها ننگ دارم. افتخار من در همین خراباتیبودن و با حقیقت بهسربردن است و ساختار این جهان را برهمزدن. آری! هرچه نزد اهل دنیا عار است، نزد عاشقان، بزرگى و اشتهار است. و هر چه نزد عاشقان بزرگى و اشتهار است، نزد اهل دنیا، عار به حساب میآید.
===============
مىّخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
و آنكس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است
جناب حافظ در این بیتِ فوقالعاده عظیم، نظر به عمیقترین حالات انسانها میاندازد که همهی بشریت را در برگرفته هرچند نسبت به آن خودآگاهی لازم را ندارند. آری! همهی انسانها در بنیاد وجود خود میّخواره و سرگشته و رند و نظربازند و کافی است از نسبتهای مجازی که بین خود و بقیه برقرار کردهاند آزاد شوند تا بنگرند چگونه مایل به رندی و نظربازی هستند به همان صورتی که حافظ هست، و به همین جهت مردم به جناب حافظ تمایل دارند زیرا او همان چیزی است که آنها نیز هستند. زُهد ریایی مانع شده است تا این گشودگی و این اگزیستانس که در همه هست، به ظهور آید تا هرکس بنگرد چه اندازه نسبت به دیگران و نسبت به حقایق گشوده است و چه اندازه از خودخواهیِ خود متنفر میباشد.
===============
با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز
پيوسته چو ما در طلب شرب مدام است
به محتسب و مأمور رعایت ظاهر، عیب نگیرید، زیرا اگر او مأمور نبود که ظاهر را نگه دارد، او هم مثل ما بود و پیوسته جهت طلب شربِ مدام تلاش میکرد و از این ریاکاریها و متوقفشدن بر ظاهر دست برمیداشت و از حقیقت سخن میراند و اصالت را به باطن دستورات الهی میداد تا گستردگی لازم بین انسانها برقرار شود و هرکس خود را جزیرهی جدا از بقیه نپندارد. به یک معنا حافظ متذکر عبور از متافیزیکی است که همهی انسانهای گرفتار به آن در صدد عبور از آن هستند.
===============
حافظ منشين بى مىّ و معشوقه زمانى
كايّامِ گُل و ياسمن و عيدِ صيام است
این روزگار، روزگاری نیست که بتوان بدون میّ و معشوق بهسر برد. شرایط بسی گستردهتر از آن است که بتوان به ظاهر شریعت قانع شد و متوجه نبود روزگار مانند روزگار گل و یاسمن و عید فطر است که امکان لقاء پروردگار در آن فراهم آمده و جهان از فروبستگی بیرون شده است.
حافظ پروای آیندهای را دارد که حادثهی مهمی در آن در حال رخدادن است و آن پیشآمدِ عصر است که چگونه از نیستانگاریِ دوران عبور کنیم و بتوانیم رجوع مستقیمی به اشیاء و به عالم داشته باشم به همان معنایِ «بی میّ و معشوق» بهسرنبردن. توصیه میکند وقت قرارداشتن در زندگیِ سرد و بی رمق نیست، زیرا ایّام دیگری که ایّام گُل و یاسمن و عیدِ صیام است ظهور کرده.
نیستانگاری که آمد به هر خانهای وارد میشود و نظم همهچیز را دگرگون میکند، نیستانگاری صفت اشخاص نیست، عارضهی عالم میشود. با آغاز غلبهی نیستانگاری در عالم تجدد، شاعر و متفکر احساس کردند از وطن خود دور افتادهاند و هیچجا وطن انسان نیست، از این زمان آشوب در همهجا و همهچیز ظاهر شد. در چنین شرایطی باید در طریق تفکر عهد ببندیم و آن را به جان بیازمائیم، یعنی تفکر را از آن خویش سازیم تا جایی که با جان ما درآمیزد. این است معنی آنکه حافظ میگوید: «حافظ منشين بىمىّ و معشوقه زمانى/كايّام گُل و ياسمن و عيدِ صيام است».
آیندهای که منظور نظر حافظ است، آینده نوع بشری است که یاد گرفته است به نحو دیگری جز آنچه در آن گرفتار است تفکر کند تا روحِ طلب زنده بماند. نهال هیچ نوع تفکری دربارهی آنچه در دورهی ما وجود دارد نمیتواند سر از خاک برآورد و رشد کند مگر آنکه ریشههایش از طریق همزبانی با متفکرانی که تفکر شاعرانه را به ما میآموزند سر بر آورد.
والسلام