شرح غزل چهل و هفتم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
صوفى از پرتو مىّ راز نهانى دانست
گوهر هركس ازين لعل توانى دانست
قدر مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس
نه هر آنكو ورقى خواند معانى دانست
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى
ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست
مىّ بياور كه ننازد به گل باغ جهان
هر كه غارتگرى باد خزانى دانست
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده
بجز از عشق تو باقى همه فانى دانست
سنگ و گِل را كُنَد از يُمن نظر لعل و عقيق
هر كه قدر نَفَسِ باد يمانى دانست
آن شد اكنون كه ز ابناى زمان انديشم
محتسب نيز در اين ، عيش نهانى دانست
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ورنه از جانب ما دلنگرانى دانست
حافظ اين گوهر منظوم كه از طبع انگيخت
اثر تربيت آصف ثانى دانست
=================
صوفى از پرتو مىّ راز نهانى دانست
گوهر هركس ازين لعل توانى دانست
جناب حافظ در راستای مقایسهی معرفتی که با عشق حاصل میشود نسبت به معرفتی که با عقل بهدست میآید میفرماید صوفی از درخشش میِّ محبت راز نهانی را مییابد و اگر کسی به چنین معرفتی دست یابد جوهر و گوهر هرچیزی و هرکس را میتواند دریابد و حقایق برای او کشف میشود.
صوفى در اصطلاح، آن کسی است كه در مسیر عبادات به قرب حق نظر دارد و نه به بهشت، زیرا آنکسی که مستغرق دوست شود، از غير دوست منصرف گردد و در پرتو محبت به حق متوجهی رازهای نهانی عالم میگردد، رازهایی که در مدرسه و کتاب بهدست نمیآید.
مىّ در اصطلاح، عشق و محبّت را گويند. و محبّت ثمرهی معرفت است و چون معرفت و محبّت، به مرتبهی کامل برسد، اَسرار ملکوتی بر سالک آشکار شود.
آیا میتوان آن میّ که مدّ نظر جناب حافظ است را شراب معمولی دانست؟ مگر آن میّ پرتو و درخشش دارد و مگر از طریق آن میتوان به راز نهانی آگاه یافت؟ از آن مهمتر چه کسی جز یک عارف متوجه میشود میّ محبّتِ ازلی موجب آگاهی به رازهای هرکس و هرچیز میشود که عدهای حافظ را یک شاعر عادی میدانند و نه یک عارفِ واصل. حافظ از طریق این غزل ما را متوجه برتری سلوک عارفانه در مقایسه با علمِ آموختنی میکند و متذکر این امر میشود که باید گوهر عشق را که در بنیاد هرکس هست به میان آورد و با سلوکی عاشقانه به عبادات نظر داشت و در مقابل خلق انجام وظیفه کرد. به همین جهت و با نظر به دلدادگی عاشقانه در بیت بعدی میگوید:
قدر مجموعهی گل مرغ سحر داند و بس
نه هر آنكو ورقى خواند معانى دانست
با نظر به بیت بالا روشن شد که در پرتو عشق است که به جهت جامعیتی که دارد، رازهای نهانی عالم وجود برای سالک ظهور میکند. در این بیت میفرماید قدر مجموعهی گل را که جمال محبوب است در همهی انوار اسماء، تنها مرغ سحر میداند که سحرگاهان با محبوب خود سخنها داشته و آن رازی که در سحرگاهان برای سالکانِ شب زندهدار شکوفا میشود چیزی نیست تا هرکس که چند صفحه کتاب خواند به آن برسد.
گل در اصطلاح، محبوب مطلق را گويند که با جمال خود حقایق را در یگانگی خود به ظهور میآورد، و مرغ سحر، محبِّ واصل را گویند که در بیت بالا به صوفی تعبیر شد.
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى
ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست
خطاب جناب حافظ به کسانی است که تلاش میکنند در محدودهی مفاهیم عقلی با حقایق روبهرو شوند به گمان اینکه اگر حقیقت را فهمیدند در واقع با حقیقت مأنوس شدهاند. جناب حافظ میفرماید شمایی که میخواهید از دفتر عقل، آیت عشق را بیاموزید! من تردید دارم در مقام عشق محقق شوید و شما را عشق در برگیرد، در حالیکه در محدودهی عقل و مفاهیم بهسر میبرید و تنها در سلوک فیلسوفانه قدم میزنید. همین توصیهها موجب میشود تا حکمت متعالیهی ملاصدرا به میدان آید که در آن جمع عقل و قلب شکل گرفته است.[1]
مىّ بياور كه ننازد به گل باغ جهان
هر كه غارتگرى باد خزانى دانست
حال که باد خزان همچون غارتگری فضای باغ را از رونق حیات میاندازد و این قاعده در همهی امور جهان جاری است، پس چرا فرصتِ عشقبازی و شعلهورکردن محبّت با محبوب ازلی را فرو گذاریم. میّ بیاور و شوق دیدار الهی را یک لحظه فرو نگذار، زیرا که نمیارزد که مغرور گلِ باغ باشی و از فرصتِ پیشآمده غافل گردی.
عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده
بجز از عشق تو باقى همه فانى دانست
در راستای حضور بنیادین عشق در جان انسان در خطاب به محبوب ازلی میفرماید: دو جهان یعنی دنیا و قیامت را با همهی خوبیهایش به دل عرضه کردم، به دل کار افتاده، یعنی دلی که راههای زیادی را طی کرده و تجربهها آموخته. و آن دل بهجز عشق تو همه را هیچ دانست و به حساب نیاورد، زیرا آنچه انسان را به هویت اصلی خود باز میگرداند عشقِ به حق و حقیقت است، در هر جلوه و چهرهای که میخواهد باشد و در این راستا متذکر میشود که کار عقل تا آنجاها نیست که دل را آرام کند.
سنگ و گِل را كُنَد از يُمن نظر لعل و عقيق
هر كه قدر نَفَسِ باد يمانى دانست
رسول خدا«صلواتاللّهعلیهوآله» چون به مدینه برگشتند و اویس قرنی از مدینه خارج شده بود، فرمودند: « إِنِّي لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمَنِ يَأْتِينِي مِنْ قِبَلِ الْيَمَن» من بوی رحمت رحمانیِ خداوند را از طرف یمن احساس میکنم. جناب حافظ با نظر به آن سخن میفرماید: کسی که قدر نَفَس باد یمانی را بداند و جایگاه چنین انفاس قدسی را بشناسد با یُمن نظر و مبارکیِ توجهی که به عالم دارد، سنگ و گِل را به لعل و عقیق تبدیل میکند و این با عبور از مفهومِ حقایق و اُنس با وجود حقایق حاصل میشود. به همان صورتی که عرفا در آن قرار دارند یعنی روش یگانهشدن با حقایق و نه داناشدن به آنها، و این با رعایت اوامر الهی ممکن است ولی با رویکرد انس با حق و نه انس با بهشت و دوری از جهنم.
آن شد اكنون كه ز ابناى زمان انديشم
محتسب نيز در اين ، عيش نهانى دانست
با توجه به آنچه گفتم اکنون از ابنای زمان و مردمِ گرفتار روزمرّگیها اندیشه در سر دارم و از آنها میترسم، به جهت نادانیشان که اهل فهم نیستند. محتسب هم در این میان متوجهی عیش نهانی من شده که ماورای رسوم ظاهری، خود را در عالم دیگری مستقر کردهام و جان خود را در معرض باد یمانی قرار دادهام و به عشق و محبت ازلی میاندیشم و نه چیز دیگر، لذا در نظر محتسب هم که متوقف در علوم رسمی است، گنهکار به حساب میآیم و من را به چیزی نمیگیرد.
دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ورنه از جانب ما دلنگرانى دانست
دلبر ما دلنگرانی ما را نسبت به ابنای زمان میدانست، میدانست آنچه واقع است آن معارفی نیست که باید باشد و میدانست ما در ارائهی حق چه سوز و گدازی داریم، ولی مصلحت وقت را در آن ندید که نگرانی ما بر طرف شود، پس مصلحت آن است که ما همچنان دلنگران باشیم تا وقتِ رفع حجابها از حقیقت فرا رسد و انسانها در آینهی عالم با خودِ حقیقت مأنوس گردند و بیابند که تنها او ظاهر و باطن و اول و آخر است.
حافظ اين گوهر منظوم كه از طبع انگيخت
اثر تربيت آصف ثانى دانست
میفرماید اینگونه تذکر و بصیرت را که حافظ در این غزل به میان آورد، اثر تربیت استادم خواجه قوامالدین حسن بود که او آصف ثانی است و چون آصف بن برخیا با کمترین اراده، هر تصرفی را معمول میدارد.
والسلام
[1] - در این رابطه مطالبی در کتاب «آنگاه که فعالیتهای فرهنگی پوچ میشود» عرض شده و کتاب «سلوک ذیل شخصیت امام خمینی«رضواناللّهتعالیعلیه» در توصیف اشراقی که بر قلب انسان جاری میشود، متذکر جامعیت اشراق نسبت به حقایق شده است.