شرح غزل چهل و نهم
"ما وحافظ"
بسم الله الرحمن الرحیم
رازطرح اشتیاق و سوز شبانه
به دام زلف[1] تو دل مبتلاى خويشتن است
بكش به غمزه كه ايناش سزاى خويشتن است
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش كه خيرى براى خويشتن است
به مشك چين و چِگِل نيست بوى گل محتاج
كه نافه هاش ز بند قباى خويشتن است
به جانت اى مه شيرينِ من كه همچون شمع
شبان تيره مرادم فناى خويشتن است
چو راز عشق ز دل با تو گفتم اى بلبل
مگو كه آن گل خودرو براى خويشتن است
مرو به خانه ارباب بى مروت دهر
كه گنج عافيت اندر سراى خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشق و جانبازى
هنوز بر سر عهد و وفاى خويشتن است
============================
به دام زلف[2] تو دل مبتلاى خويشتن است
بكش به غمزه كه ايناش سزاى خويشتن است
جناب حافظ به طریق درد و دل با محبوب ازلی خود عرضه میدارد: دل با دیدن کثرات عالم وجود، گرفتار خویشتن است و هنوز از خود خارج نشده تا با نور وحدت مأنوس گردد. حال که چنین است در مسیر چارهی کار، با غمزه خود مرا به قتل برسان که این سزای دل مبتلا به خویشتن است.
و غمزه در اصطلاح، اشاره به استغنا و عدم التفاتِ محب است، كه از لوازم چشم است، از حضرت محبوب میخواهد تا با غمزهی استغنایِ خود، دلِ مبتلا به خویشتن را فانی کن که این تنها جواب هرگونه خودخواهی است و تنهاشدن با حق در حالیکه معنای خلقت هرکس آشنایی با حضرت محبوب است از طریق تجلیات الهی به شرطی که در دام کثرات نیفتیم و جناب حافظ در این بیت قصهی حرمان و محرومیت خود را به میان میآورد زیرا در دام زلف حضرت محبوب گرفتار شده و کثرات را به صورت استقلالی مینگرد و بایسته بود چون مولای متقیانu به عالم بنگرد که فرمودند: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الْمُتَجَلِّي لِخَلْقِهِ بِخَلْقِه»(خطبهی 108 نهج البلاغه) که حضرت نظر دارند به خدا از طریق خلق خدا و این است بهترین نحوهی حضور در عالم.
============================
گرت ز دست برآيد مراد خاطر ما
به دست باش كه خيرى براى خويشتن است
به دست باش، يعنى این کار را بکن. حال عارف شیرازی که متوجهی چنین حرمان و محرومیت شده از سر تقاضا و طلب به حضرت محبوب اظهار میدارد: اگر میتوانی که مراد خاطر ما را بدهی، این کار را بکن که خیری به حال خویشتن است، یعنی کاری است بایسته و به موقع.
============================
به مشك چين و چِگِل نيست بوى گل محتاج
كه نافه هاش ز بند قباى خويشتن است
در این راستا نیاز به هیچچیز جز نظرِ حضرت محبوب نیست زیرا گُل که به خودی خود دارای عطر و بو است و نیاز به مُشک شهرهای چین و چِگِل ندارد، زیرا آن گل، نافهها و بوی عطرش از بند قبایش که همان گلبرگهایش باشد به مشام میرسد چه نیاز به چیز دیگری، تا غیری موجب اتصال انسان با محبوب گردد؛ خودش کافی است.
============================
به جانت اى مه شيرينِ من كه همچون شمع
شبان تيره مرادم فناى خويشتن است
در راستای اشتیاق به اُنس حضرت محبوب و در نظر به محبوب ازلی عرضه میدارد به جان تو ای ماه شیرینِ من سوگند که همانند شمع در شب تاریک که نور میدهد و از خود فانی میشود، در این اشتیاق میسوزم زیرا مراد من فنای خودم میباشد، همان خویشتنی که در بیت اول خواست از دست آن رهایی یابد.
در اين بيت، مدّعاى خود را كه در ابیات بالا به رمز و اشارت بيان نمود، تأکید میکند که اگر عرض کردم مرا با غمزهی خود به قتل برسان و نیز اگرگفتم اگر میتوانی مراد خاطر ما را به ما بده، قسم به ذات پاك و سرّ لطيف تو اى ماهوشِ حلاوتبخش من، هدفی جز محض فناى هستى خويشتن ندارم.
============================
چو راز عشق ز دل با تو گفتم اى بلبل
مگو كه آن گل خودرو براى خويشتن است
حال ای بلبل! ای عاشق شیفته! چون راز عشق را که همان محبت فطری به حضرت محبوب است، با تو گفتم، مگو که آن گُلِ خودرو که دست کسی او را نپرورانده و عین بقاء است، برای خویشتن است و به مُحِبّ خود توجهی ندارد. آری! عشقِ به او فطریِ هر انسانی است ولی او دوست دارد که این عشق در ما زنده و تازه بماند و با طرح اشتیاق و سوز شبانه این شیفتگی ظهور میکند و اوج میگیرد.
از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند خداى تعالى را در آفرينشِ خلق چه احتياج بود؟ گفت: به خلق محتاج نبود، اما خلقت او بنا بر سه چيز بود. يكى: حُسنِ بسيار داشت، نظّارگى مىبايست. دوّم: روزى بسيار داشت، خورنده مىبايست. سيّوم: رحمت بسيار داشت، گنهكار مىبايست. با توجه به همهی این حرفها، پس: «مگو که آن گُل خودرو برای خویشتن است». و به ما توجهی ندارد، مانند بلبلی شیفته در محضر او بنال و از همهی مواهب عالم وجود بهرهمند شو.
============================
مرو به خانه ارباب بى مروت دهر
كه گنج عافيت اندر سراى خويشتن است
با توجه به اینکه حضرت محبوب به طالبِ صادق بیتوجه نیست، جهت رفع نیاز خود به مردم یعنی ارباب بیمروّت روزگار، دل مبند، زیرا گنج عافیت و آسودگی تو همانی است که در نزد خودت هست و خداوند هرآنچه بندهاش نیاز دارد را در نزد او قرار داده. هرچه مشکل برای بشر هست به جهت غفلت از این موضوع است که گنج سعادت و آرامش را خداوند در نزد هرکس قرار داده.
============================
بسوخت حافظ و در شرط عشق و جانبازى
هنوز بر سر عهد و وفاى خويشتن است
میگوید: با اینکه در شرط عشق و جانبازی سوختم، هنوز بر سر عهد و وفایی که در این راه بستم، ایستادهام. صاحب «گلشن راز» جناب شیخ محمود شبستری در قالب ملامت به آنهایی که بر سر عهد خود نماندند میگوید:
تو بستى عهدِ عقد بندگى دوش
ولى كردى به نادانى فراموش
و اهل سعادت بر همان عهد خود قائماند، و هنوز بر عهد روز «بَلی» پایدارند و اگر پایداری بر این عهد هزینهها دارد در حدّ و اندازهی آتشزدن همهی امیال نفس امّاره، همه را به جان خواهند خرید. عمده بر عهدی است که جان هرکس با خداوند بسته، هنر هرکس آن است که از طریق بندگیِ حقیقی، سر رشتهای که با او بسته است را نگه دارد. آری!
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
والسلام
[1] - زلف، در اصطلاحِ عرفا، وجهِ کثرات عالم وجود است که از جهتی حجاب حق میگردد اگر به صورت مستقل دیده شوند، و آیات الهی و تجلیات ربانی است اگر آنها را آینهی نمایش اسماء الهی بنگریم.
[2] - زلف، در اصطلاحِ عرفا، وجهِ کثرات عالم وجود است که از جهتی حجاب حق میگردد اگر به صورت مستقل دیده شوند، و آیات الهی و تجلیات ربانی است اگر آنها را آینهی نمایش اسماء الهی بنگریم.