شرح غزل پنجاهم
بازگشت به صدایِ درون
بسم الله الرحمن الرحیم
لعل سيراب به خون تشنه، لب يار من است
و ز پى ديدن او دادن جان كار من است
****
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگانِ دراز
هركه دلبردن او ديد و در انكارِ من است
-----
ساربان رَخت به دروازه مبر كان سر كوى
شاهراهي است كه منزلگه دلدار من است
-----
بندهی طالع خويشم كه در اين قحط وفا
عشق آن لُولى سرمست وفادار من است
-----
طبلهی عطرِ گل و زلفِ عبير افشانش
فيض يك شمّه ز بوى خوش عطّار من است
-----
باغبان همچو نسيمم ز درِ خويش مران
كاب گلزار تو از اشكِ چو گلنار من است
-----
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او كه طبيب دل بيمار من است
****
آنكه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
يارِ شيرينسخنِ نادرهگفتار من است
============================
لعل سيراب به خون تشنه، لب يار من است
و ز پى ديدن او دادن جان كار من است
جناب حافظ اظهار میدارد؛ لب لعل که همچون خون سرخ است، تشنهی لبِ یار من است - لعل که خودش سرخ است، تشنهی لب یار حافظ است- و با دیدن او جان من از کفم میرود -که همان فنای عارفانه باشد- .
لعل که گوهرى است معروف، به استعاره بر لب معشوق اطلاق كنند؛ و لبِ معشوق، تجلّى رحمانى را گويند که هر لحظه به افاضهی وجود، موجودات را از حیات سیراب مینماید. جناب حافظ توصيف نمود آن لعل، یعنی لب معشوق را که تجلی رحمانی است، به لبی که به خون سالک تشنه است و برای مُحِبِّ خود بقایی باقی نمیگذارد. در همین رابطه در مصرع دوم میگوید: به واسطهی مشاهدهی آن لعلِ سيراب و به خون تشنه، دادنِ جان کار هر کسی است که توانسته است به شهود او نایل آید، به همان معنایی که در حدیث قدسی داریم که حضرت حق میفرماید: «من عَشَقَنى فَقَتَلْتُه» هرکس عاشق من شد او را به قتل میرسانم، و جناب حافظ میفرمایند: این شأن يار من است؛ زيرا كه علامت صحت محبّت آن است كه مُحبّ هیچچیزی در مقابل محبوب از خود در میان نداشته باشد.
============================
شرم از آن چشم سيه بادش و مژگانِ دراز
هر كه دلبردن او ديد و در انكارِ من است
شرم بر کسی باد که نظر به چشم سیاه و مژگان دراز یار من دارد و اینکه چگونه دل من را برده و در حرمان خود گرفتار کرده ولی این حالت را که من بدان گرفتارم، انکار کند.
چشم؛ اشاره است به شهود حق که استعدادات خلق را مینگرد با شهود جلالی و نگاه قهّاری که عاشق را در مقام منع و دوری نگه میدارد. به همین جهت توصیف نمود آن چشم را به سيه، كه مشابهت دارد با قهر. و مژگان دراز نیز اشاره است به پيكان غضب، كه همچون تیری از هر كرشمه و غمزه معشوق، به سينهی عاشق مىرسد و سوز حرمانی او را صدچندان میکند. میفرماید: شرم باد بر آن کسی که شهود قهر و جلال الهی را بر سالکان انکار میکند.
============================
ساربان رَخت به دروازه مبر كان سر كوى
شاهراهي است كه منزلگه دلدار من است
ای ساربان که بنا داری بار و توشه را به مقصد برسانی این کار را نکن، زیرا آنجا شاهراهی است که منزلگاهِ دلدارِ من در آنجا است.
اشارهی جناب حافظ به شتربان است که شترِ نفس امّاره را که کُشتنی است، به حرکت در میآورد و این هرکس میتواند باشد که بخواهد با نفس امّارهی خود حرکت کند، غافل از آنکه هرگز به دروازهی کوی کبریایی و جلال حق نمیتواند نزدیک شود و به چنین شخص خطاب میکند با اینگونه گرفتارِ نفس امّارهبودن به هیچ منزلی نخواهی رسید مگر آنکه آن شتر را در دروازهی آن بارگاه قربانی کنی.
جناب مولوی در مثنوی نسبت بینِ شترِ نفس امّاره که میل به ارتجاع دارد و روحِ تعالیجویِ انسان که نظر به محبوبِ خود دارد، چنین میگوید:
همچو مجنونند و چون ناقه اش يقين
مى كشد آن پيش و وين واپس به كين
ميل مجنون پيشِ آن ليلى روان
ميل ناقه پس پى كرّه اش دوان
يكدم ار مجنون ز خود غافل بدى
ناقه گرديدى و واپستر شدى
عشق و سوداچون كه بر بودش بدن
مى نبودش چاره از بىخود شدن
آنكه او باشد مراقب، عقل بود
عقل را سوداى ليلى در ربود
ليك ناقه بس مراقب بود و چَسْت
چون بديدى او مهار خويش سُست
فهم كردى زوكه غافل گشت و دَنگ
رو سپس كردى به كرّه بىدرنگ
چون به خود بازآمدى ديدى ز جا
كو سپس رفته است بس فرسنگها
در سه روزه ره بدين احوالها
ماند مجنون در تردّد سالها
گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضدّ، بس همره نالايقيم
نيستت بر وفق من مهر و مهار
كرد بايد از تو صحبت اختيار
اين دو همره يكدگر را راهزن
گمرهْ آن جان كو فرونايد ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهاى
تن ز عشق خاربن چون ناقه اى
جان گشايد سوى بالا بالها
در زده تن در زمين چنگالها
تا تو باشى با من اى مرده وطن
پس ز ليلى دور ماند جان من
روزگارم رفت زينگون حالها
همچو تِيهِ و قوم موسى سالها
خطوتينى بود اين ره تا وصال
مانده ام در ره ز شستِ شصت سال
راه نزديك و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سوارى سير سير
تا آنجا که متوجه شد با امید به نفس امّاره هرگز به محبوب خود نمیرسد. لذا:
سرنگون خود را ز اشتر در فكند
گفت سوزيدم ز غم تا چندچند
تنگ شد بر وى بيابان فراخ
خويشتن افكند اندر سنگلاخ
آنچنان افكند خود را سخت زير
كه مخلخل گشت جسم آن دلير
چون چنان افكند خود را سوى پَست
از قضا آن لحظه پايش هم شكست
پاى را بر بست و گفتا گو شوم
در خَم چوگانْش غلطان مىروم
زين كند نفرين حكيم خوش دهن
بر سوارى كو فرونايد ز تن
گوى شو مىگرد بر پهلوى صدق
غلط غلطان در خَمِ چوگان عشق
كين سفر زين پس بود جذب خدا
و آن سفربر ناقه باشد سيرپا[1]
============================
بندهی طالع خويشم كه در اين قحط وفا
عشق آن لُولى سرمست وفادار من است
در چنین شرایطی که وفا کم است، بندهی طالع و تقدیر خود هستم و به آن تقدیر دلبستهام، زیرا متوجهی عشق محبوبِ مطلق نسبت به خودم شدهام که آن شاهدِ هرجایی لولیوار مانند معشوقی کوچهگرد که همهجا حاضر و شاهد است، در عین استغناء و سرمستی در بینیازی، نظرش را از من بر نداشته و از این جهت بندهی طالع مساعد و بخت موافق خويشم كه به امداد آن در اين جهانِ قحطِ وفا، عشق و محبّت آن محبوبِ همهجا حاضر و شاهد و مستغنى و بىنياز مطلق، از ابتداى وجود علمى تا امروز، وفادار و يار من است و من از آن عشق غافل نیستم.
============================
طبلهی عطرِ گل و زلفِ عبير افشانش
فيض يك شمّه ز بوى خوش عطّار من است
جام عطرِ گل و زلف عطرافشان او شمّهای از بوی خوش عطّار من است که حضرت محبوب ازلی است، به لحاظ اين كه جميع ذرّات كائنات، از بوى خوش و عطريات تجلّيّات صفات او- تعالى شأنه- خوشبو و معطّرند. سالك چون به مرتبهی كمال تخلّق به اخلاق الهی رسد، وجود او در اين مقام «طبلهی عطر گل» و «زلف عبيرافشان» شود و اين مقام، فيضى است از فيوضات حضرت حق كه دلربا و جانپرور است.
============================
باغبان همچو نسيمم ز درِ خويش مران
كاب گلزار تو از اشكِ چو گلنار من است
نظر به باغبان و صانع عالم و عالمیان، عرضه میدارد مرا مانند نسیم که میآید و میرود، از خودت مران و بگذار ذیل نفحات ربّانی و تجلیّات صفات سبحانیات در باغ رحمتات بمانم، زیرا آب گلزار تو از اشکِ چون گلنار من است و همین اشکها باعث شده تا آن گلزار پرورش یابد. به همان معنایی که عرفا در خطاب به حضرت حق میگویند: چنان چه من در وجودِ خود به تو محتاجم، تو از طریق من در ربوبیت خود به ظهور میآیی. گلزار رحمت و ربوبیت تو با اشک و نالهی من به ظهور میآید.
============================
شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او كه طبيب دل بيمار من است
نرگس معشوق که چشم معشوق است در مقام طبیب دلِ بیمار من، به من نصیحت کرد و گفت: شربت قند و گلاب را تنها از لب یار میتوانی تهیه کنی و نه از جای دیگر.
شربت قند و گلاب عبارت است از همان نفحات ربّانى و نسايم تجلّيّات صفات حضرت سبحانى. و لب عبارت است از لطف ربِّ ودود. چون در بیت فوق استدعای باقیماندن ذیل نفحات الهی را نمود در فضای اجابت، گزارش میدهد که شربت نفحات الهی از خزینهی لطف جانپرور یارم فرمود که الطافِ یار، طبیب دلِ بیمار من شد.
============================
آنكه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
يارِ شيرينسخنِ نادرهگفتار من است
جناب حافظ میگوید: کسی که این غزلها را به او آموخت یار شیرینسخن من است که سخنهایش بسیار نادر و کمیاب است و حکایت از آن دارد که چگونه شاعر سخنان خود را از عالمی ماوراء عالم فکر به ظهور میآورد.
جناب حافظ در این بیت خبر از آن میدهد که در این غزلها ندایی او را خطاب میکند و جایگاه این اشعار گزارش آن ندای درونی است و سخن او نوعی رفتار است، و نه نظرورزی.
مشکل بشر امروز آن است که رابطهی خود را با صدای درونی و یار شیرینسخناش قطع کرده است و نمیگذارد تا او سخن بگوید. با انواع نظریهپردازیها خود را مشغول کرده و از این جهت با شاعران که گزارشگرِ سروش درونیاند، همسفر نیست و خدای درونِ جانشان را جدّی نمیگیرند و درنتیجه روندگانیاند که از هر طرف بروند به بنبست میرسند، همچون رهروی آواره که در راه میمیرد، زیرا خودبنیاد است و زباناش زبانِ به ظهورآوردنِ حقیقت نیست چون دلاش مرده است و از فرط نبوغ، سنگدل و بیمعنا شده است و حافظ میخواهد حضور قدسی انسانی را که بیمعنا شده است، به او برگرداند.
والسلام
[1] - مثنوی مولوی، دفتر چهارم، ابیات 1533 تا 1559.