شرح غزل پنجاه و یکم
زیباترین غم
بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاري است كه سوداى بتان دين من است
غم اين كار نشاط دل غمگين من است
****
ديدن روى تو را ديدهی جانبين بايد
وين كجا مرتبهی چشم جهانبين من است
-----
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مَه روى تو و اشك چو پروين من است
-----
تا مرا عشق تو تعليم سخنگفتن داد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
-----
دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
-----
يا رب این كعبهی مقصود تماشاگه كيست
كه مغيلان[1] طريقش گل و نسرين من است
-----
واعظ شحنه[2]شناس اين عظمت گو مفروش
زآنكه منزلگه سلطانْ دل مسکين من است
****
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
كه لبش جرعه كش خسرو شيرين من است
==============================
روزگاري است كه سوداى بتان دين من است
غم اين كار نشاط دل غمگين من است
جناب حافظ گزارش میدهد از احوالاتی که او را در بر گرفته و میگوید: چندی است که سودای بتها و عشق به آنها دین من شده و دین من در فضای محبت، خود را به ظهور آورده و آن هم محبت به معشوقهایی که مظهر آن حقیقت کل هستند که همان مظاهر صفات الهیاند. دین من دین محبت به هر آن چیزی است که آینهی نمایش حق است. غم این کار یعنی غم گرفتارشدن به این محبت و عشق، نشاط دل غمگین من شده و غمِ این عشق برای دل غمگین من بسی شیرین است و هر اندازه غمِ این عشق بیشتر باشد، شیرینی آن بیشتر میشود که مصداق آن در این تاریخ غمی است که همسران و مادران شهداء را در بر گرفته. از یک طرف زیباترین محل اُنس خود را از دست دادهاند و از طرف دیگر با سوز دلی بهسر میبرند که عجیب پذیرفتنی است. مثل اشکی که دلهای سوخته برای حسین«علیهالسلام» میریزند و آن اشک و غم، نشاط دل غمگین آنها است.
آری! تنها کسانی میتوانند این غم شیرین را بفهمند که تجربه کرده باشند؛ چگونه غم عشق در عین آنکه دل را غمگین میکند، نشاط خاصی برای دل دارد. جرأت نمیکنم وگرنه از زبان همسران شهداء خطاب به شهید میگفتم: در عین آنکه با رفتن خود جان من را آتش زدی، ولی بهسربردن با فراغ تو آنچنان جانم را معنا بخشیده که نمیدانم باید بخواهم بیایی و این غم برود، و یا نیایی و این غم بماند. بنده در رابطه با این زیباترین غم، برای مادران شهداء نیز ارزش خاصی قائل هستم.
==============================
ديدن روى تو را ديدهی جانبين بايد
وين كجا مرتبهی چشم جهانبين من است
ای محبوب من که ماوراء این مظاهر معمولی در میان آمدهای! دیدن روی تو، دیدی میخواهد که جان را ببیند و آن دید غیر از چشم من است که تنها میتواند همین جهان را بنگرد و از دیدن جان که همان انوار اسماء و صفات الهی است محروم است. آن ديدهای كه ادراك حق تواند کرد، ديدهی دل است که با رياضت و سلوك و تزكيهی نفس و تصفيهی قلب و تجليهی روح منوّر گردد.
==============================
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مَه روى تو و اشك چو پروين من است
ای محبوب من و ای مهرویِ جانان که جان در گرو تو دارم، تو نیز یار من باش و نظرت را از من وامگیر، زیرا که در آن صورت زینت و زیور فلک و زمان و دهر از رویِ همچون ماه تو و از اشک چون پروین من است. اشکی که چون پروین به صورت خوشه همچنان پیوسته و فراوان است.
ای محبوب من! اگر به من نظر کنی و ممد احوال من باشی، از مَهِ روی تو و از تجلی انوار ذاتیات از یک طرف، و از اشک پیاپی من که حکایت از اتصال به انوار تو دارد، از طرف دیگر؛ زمین و زمان تماماً به زینت و زیبایی آراسته میگردد.
==============================
تا مرا عشق تو تعليم سخنگفتن داد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است
از آن زمان که عشق تو مرا تعلیم سخنگفتن داد و گفتِ من ظهور آتش عشقی شد که در من شعلهور است، خلق خدا ورد زبانشان مدح و تحسین من شده. زیرا زبان من دیگر یک ابزار نیست در اختیار آنچه میخواهم بگویم، بلکه زبان من، گفتِ شنود درونی من است و به یک معنا زبان از این طریق به مأوا و اصالت خود دست یافته و از اینکه ابزاری باشد در اختیار هر هدفی نجات یافته.
اگر انسان اهل تفکر شود سخن او صورت تفکر است و از طریق آن سخنان تفکر به جامعه برمیگردد زیرا منشأ شعر و تفکر، روحی است که بر جان شاعر و متفکر میوزد و او از طریق زبان، آن را به بیان میآورد. آری! به کمک این زبانِ نخنماشده، هرکس میتواند دربارهی هرچیز سخن بگوید ولی دیگر سخن او بیان حقیقت نیست و مخاطب را به تفکر دعوت نمیکند. اینجا است که باید متوجه بود اگر از زبان حفاظت نشود، زبان از معنای متعالی خود که صورت تفکر است سقوط میکند و زبان شعر چون زبان اشارت است از نظر محتوا ظرفیت بیشتری دارد برای بیان حقیقت.
تفکر چیزی است که به سوی شاعر و متفکر میآید و او را مهیای ظهور حقیقت میکند تا هرکس متذکر آنی شود که در ذات و بنیاد خود جای دارد و از این رو حافظ میگوید: «خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است». زیرا سخن حافظ متذکر ذات و بنیاد خلق است و این بدان سبب است که حافظ تعلیم سخنگفتن را از عشق آموخت. به همان معنایی که به او که شایستهی عشقورزیدن و اندیشیدن است خطاب کرد: «تا مرا عشق تو تعلیم سخنگفتن داد».
هایدگر میگوید: ذاتِ گفتار را الفاظ تعیین نمیکند. ذاتِ زبان و گفتار را نسبتِ آنچه فراپیش قرار دارد با رخصتدادن به فراپیشقرارگرفته، روشن میکند. در گفتن، زبان «میهستد» ولی متأسفانه ما با کلمات، آنسان رفتار میکنیم که با پوستههای بیمغز، غافل از اینکه باید تلاش کنیم تا کلمات از جان ما خود را به ظهور آورند.[3]
==============================
دولت فقر خدايا به من ارزانى دار
كاين كرامت سبب حشمت و تمكين من است
چون جناب حافظ متوجه است منشأ عشق، نیاز مطلق به معشوق است، معشوقی که کمالات لازم را در منظر عاشق میگشاید تا او را عاشق خود کند و «عشق» به میان آید. از حضرت محبوب تقاضا میکند که دولت فقر را به او عطا کند از آن جهت که این کرامت، سبب حشمت و بهرهمندی او میشود.
عرفا معتقدند فقر، نام عشق است؛ پس فقير عاشق لقاءُ اللّه است. و او به هيچچيز آرزو ندارد مگر به لقاءُ اللّه تعالى و چون مستغرق به لقاءُ اللّه تعالى باشد، خود در آن محو شود و به صفت لقاء، موصوف شود و به انوار جمالِ اللّه، متجلّى گردد و این برای او همهی حشمت و بزرگی و بهرهمندی است. به همان معنایی که رسول خدا«صلواتاللّهعلیهوآله» فرمودند: «الْفَقْرُ فَخری».
==============================
يا رب این كعبهی مقصود تماشاگه كيست
كه مغيلان[4] طريقش گل و نسرين من است
خداوندا! این کعبهی مقصود که همه میخواهند به آن برسند، تماشاگه کیست که در این مسیر خارهای مسیرِ راه همه برای من چون گل و نسرین هستند؟
کعبهی مقصود برای سالک إلی اللّه، جمال محبوب است در مظاهر متعالی و این راه بدون ریاضت و مخالفت با هوای نفس ممکن نیست. ولی این نحوه زندگی یعنی زندگی عاشقانه با محبوب ازلی آنقدر مسرّتبخش است که سختیهای مخالفت با هوای نفس برای او نهتنها سخت نیست، بلکه همچون گل و نسرین زیبا است.
==============================
واعظ شحنه[5]شناس اين عظمت گو مفروش
زآنكه منزلگه سلطانْ دل مسکين من است
جناب حافظ خطاب به واعظ شحنهشناس که با نیروهای امنیتی ارتباط دارد و از آن طریق بر صاحبدلان فخر میفروشد؛ میگوید این نوع قدرتمندی را فخر ندان و این نوع فخرفروشی را کنار بگذار، زیرا منزلگان سلطانِ حقیقی دل مسکین عارفان است که دولت فقر را طلب کردهاند.
جناب حافظ در این بیت متذکر میشود: واعظانی که در اظهار شریعت در سطح و ظاهر ماندهاند و به پشتوانهی نیروهای قهری و امنیتی میخواهند مردم را وادار به انجام فرائض کنند، بیدلیل فخرفروشی میکنند و این راهِ تبلیغ شریعت نیست. زیرا باید دل و جان انسان محل فرمان الهی باشد و از آن طریق انسان دل در گرو انجام فرائض داشته باشد.
==============================
حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
كه لبش جرعه كش خسرو شيرين من است
در خطاب به خود میگوید از حشمت خسروپرویز و هیبت قهر او سخن مگو و او را کنار بگذار، زیرا لب آن خسروپرویز در مقابل خسروشیرینِ من که در سلوک عشق حرکت میکند و نه در سیطرهی قهر، خوار و ریزهخوار است و همه طالب وادی عشقاند حتی آنهایی که به نیروی قهر متوسل شدهاند.
والسلام
[1] - مغیلان نوعی درخت است با خارهای بلند که در بیابانهای مکه میروید.
[2] - شحنه، نایب را گویند که شخصیتی است امنیتی.
[3] - کتاب «چه باشد آنچه خوانندش تفکر» صفحهی 375
[4] - مغیلان نوعی درخت است با خارهای بلند که در بیابانهای مکه میروید.
[5] - شحنه، نایب را گویند که شخصیتی است امنیتی.