شرح غزل پنجاه و دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
منم که گوشهی میخانه خانقاهِ من است
دعای پیر مغان، وردِ صبحگاه من است
*****
گرم ترانه و چنگ و صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواهِ من است
-----
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گدای خاک در دوست پادشاه من است
-----
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این مراد ندارم خدا گواه من است
-----
مگر به تیغ اجل خیمه بر کَنم، وَرْنِی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
-----
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیهگاه من است
****
گناه گرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
========================
منم که گوشهی میخانه خانقاهِ من است
دعای پیر مغان، وردِ صبحگاه من است
جناب حافظ با نظر به جایگاه محبت که آن را به میخانه تعبیر کرده، اظهار میدارد که گوشهی میخانه جایگاه اصلی انسان است و با قرارگرفتن در چنین موقعیتی و در چنین جایگاهی دعای صبحگاهان خود را همچنان بر زبان دارم، آن هم دعایی که پیر مغان آن ساقی میخانه، آن قطب الاقطاب، بر من عرضه کرده که مؤید به تأییدات الهی است در سیردادنِ سالکان به سوی حقیقت.
جناب حافظ در مطلع این غزل متذکر میشود که انسانها باید چه معنایی از زندگی داشته باشند تا به جای آنکه انسانی منتشر باشند و با جماعتِ پراکنده بهسربرند، زعیم واقعی خود و پیرِ مغان خود را بیابند و در مسیری که او برای افراد میگشاید قدم نهند تا از پوچی و تنهاییِ آزاردهنده به میخانهی اُنس با حضرت حق نقل مکان دهند و موقعیت دیگری را برای اتحاد با حقیقت برگزینند. جناب حافظ در این بیت راه میگشاید که به کجا باید نظر کرد.
========================
گرم ترانه و چنگ و صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواهِ من است
اگر به رسم میخانههای معمولی ترانه و چنگی ندارم و فریاد مستانهای از من بلند نمیشود، مرا باکی نیست، زیرا من در دل شب نوا و نالههایی دارم که نداشتههای آنچنانی را جبران میکند.
جناب حافظ متذکر میشود در مسیر رجوع به حضرت معبود آنچه کارساز است یگانگی با اوست که نمونهی مشخص آن اُنس نیمهشبان است. وقتی انسان رسیده باشد به این نکته که حضرت معبود، واسِع و حکیم است. پس باید جهت حضور در همهی عالم به او رجوع داشت و با ترانه و چنگ و شراب بامدادی کاری پیش نمیرود که مصداق امروزین آن رسانههای دنیای مدرن میباشد. نوای سحرخیزان بود که هرجا استکبار خواست سیطرهی خود را بگشاید، خنثی نمود و ترانه و چنگ و صبوح مستکبران را ناکارآمد کرد.
========================
ز پادشاه و گدا فارغم بحمد اللّه
گدای خاک در دوست پادشاه من است
با نظر به مقام حقیقی انسانی که باید خود را در این عالم معنا بخشد، اظهار میدارد که نه نگران فقر هستم و نه در فکر پادشاهی و سیطره بر دیگران، زیرا مسئلهی انسان پادشاهی و گدایی نیست. خدا را سپاس میگوید که گدای خاک در دوست شده که پادشاهی حقیقی هر انسانی، چنین رجوعی است. در موقعیتی اینچنین انسان خود را مییابد که چگونه در عین نیاز به حقیقتِ بیکران هستی خود را معنا میبخشد و از بیمعناییِ دوران رها میشود. این است راه نجات از پوچانگاریِ این دوران و در این بستر است که باید خدا را به جامعه و تاریخ برگرداند تا انسانها در مسیر گداییِ خاک در حضرت معبود از فضای سرمایهداری که میدان پادشاهی و گدایی را دامن میزند، رهایی یابند.
========================
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این مراد ندارم خدا گواه من است
در خطاب به حضرت محبوب اظهار میدارد که در هر حال مقصد من از حضور در مسجد و میخانه جز وصال شما و یگانگی با شما نیست و خودِ خداوند گواه است که مراد و قصدی جز آزادشدن از این دوگانگیِ بین خود و حقیقت ندارم و به همین جهت به «وصال» نظر دارد که در آن مقام، انسان سراسر وجودش اُنس با محبوب ازلیاش میشود، حال چه آن محبوبِ ازلی را حضرت معبود بگیری، و چه تعیّن اسماء الهیِ او که انسان کامل باشد و چه زعیمی که نیابت انسان کامل را داشته باشد. در هر حال باید نظرت به حضرت معبود باشد در مظاهر اسماء الهی به حکم «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها»(اعراف/180 ) خدای را اسماء حسنایی هست پس او را از طریق اسماء طلب کنید که به شما نظر کند و شما را از آن خود نماید.
========================
مگر به تیغ اجل خیمه بر کَنم، وَرْنِی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
در راستای عزم وصال و باقیماندن بر عشق، میگوید: مگر آنکه تیغ اجل بین من و حضرت محبوب جدایی افکند وگرنه تا زنده هستم من آن نیستم که از در دولتِ اُنسِ با حضرت محبوب جای دیگری را برای خود انتخاب کنم. زیرا انسان وقتی شنوای پیغام الهی شد و جان او همواره در معرض سروش الهی قرار گرفت و خود را با خداوند مأنوس یافت، دلبستهی کمند او میگردد و به آن ارتباط تعلق پیدا میکند و پیکی خواهد شد حامل پیغام الهی بدون آنکه دوگانگی بین «وجود» و «موجود» در میان باشد. وقتی نظر به پیغام الهی نمود که آن پیغام در هر زمانی مظهری دارد و معنای زندگی را در باقیماندن بر آن دولت شناخت، دیگر هیچ چیز نمیتواند او را از این راه منصرف کند.
========================
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیهگاه من است
در توصیف آنچه بر او وارد شده میگوید از زمانی که سر بر آستان چنین حضوری گذاشتم و در بستر نوای سحرگاهی گدای خاکِ در دوست شدم و یافتم که راه اُنس با حضرت معبود، مظاهر اسماء الهی است، مسند من فراز خورشید شده و به بالاترین نحوهی حضور در این عالم رسیدهام، زیرا جایگاهی برای مدعیان معنابخشی به زندگی بشر نمیبینم مگر با نظر به آن مظاهر.
========================
گناه گرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
ظاهر کلام جناب حافظ آن است که خطاب به خود میگوید گرچه گناه از اختیار ما نبوده، ولی تو از طریق ادب بگو من گناه کردم، در حالیکه خداوند است که عالم را طوری آفریده که انسان به گناه مبادرت میورزد زیرا برگی بدون اذن او از درختی نمیافتد و تنها انسان در بستر سنتی که خدا فراهم کرده است آزاد است و این سنن الهی است که انسان را فرا گرفته و اگر گناهی هم از انسان سر میزند در بستر همان سنتهایی سر میزند که خداوند فراهم کرده و انسان را فرا گرفته. حال با توجه به این امر، عارف نمیتواند جز این بگوید که: «گناه گرچه نبود اختیار ما حافظ / تو در طریق ادب باش و گو گناه من است» تا اقرار کند حتی در این حدّ هم بر آستان محبوب ازلی، خود را هیچکاره میداند و همه را به او سپرده و فراگیری او را تا اینجاها مدّ نظر دارد و همواره خود را در گوشهی میخانهی وجود مقیم میداند. در رابطه با آنکه سالک به جایی میرسد که متوجهی ارادهی الهی در جاهایی میشود که به ظاهر به فرمان الهی نیست ولی در واقع همان را هم خدا خواسته. در روایت داریم: عبد اللَّه بن سنان گويد از امام صادقu شنيدم ميفرمود: « أَمَرَ اللَّهُ وَ لَمْ يَشَأْ وَ شَاءَ وَ لَمْ يَأْمُرْ أَمَرَ إِبْلِيسَ أَنْ يَسْجُدَ لآِدَمَ وَ شَاءَ أَنْ لَا يَسْجُدَ وَ لَوْ شَاءَ لَسَجَدَ وَ نَهَى آدَمَ عَنْ أَكْلِ الشَّجَرَةِ وَ شَاءَ أَنْ يَأْكُلَ مِنْهَا وَ لَوْ لَمْ يَشَأْ لَمْ يَأْكُلْ».[1] حق تعالى ممكن است امر بفرمايد ولى آن را نخواهد و بوجود نيايد. به ابلیس دستور داد به آدم سجده کند و خواست که سجده نکند، و اگر میخواست سجده کند حتماً سجده میکرد و آدم را از خوردن شجره نهی کرد و میخواست که آدم از آن شجره بخورد و اگر میخواست که نخورد، حتماً نمیخورد.
والسلام
[1] - الكافي، ج1، ص: 151