شرح غزل پنجاه و سوم
عشق اتفاق بزرگ زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
ز گريهی مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبات حال مردمان چون است
****
از آن نَفَس كه ز چشمم برفت جان عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحون است
-----
به ياد لعل لب و چشم مست ميّگونت
ز جام جم مىّ لعلى كه مىخورم خون است
-----
ز مشرقِ سر كویْ آفتابِ طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
------
حكايت لب شيرين حديث فرهاد است
شكنج طرّهی ليلى مقام مجنون است
-----
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
-----
ز دورِ باده به جان راحتى رسان ساقى
كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
-----
چگونه شاد شود اندرون غمگينام
به اختيار كه از اختيار بيرون است
****
ز بيخودى طلب يار مىكند حافظ
چو مفلسى كه طلبكار گنج قارون است
==============================
ز گريهی مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبات حال مردمان چون است
جناب حافظ در مسیر گزارش از دریافت بزرگ خود که دریافت عشق است میخواهد از اتفاق بزرگی که میتواند برای مردمان اتفاق بیفتد، گزارش دهد. لذا خطاب به محبوب ازلی میگوید در سودای عشقِ به او کارش در فراق او به جایی رسیده است که از فرط اشک و گریه، خون گریه میکند و مردمک چشمش در خون نشسته، پس بنگر که در طلب اُنس با تو حال مردم به کجا کشیده شده.
میگوید: از آن هنگام كه خيال و مثالِ جمال تو نصب العين من شد، از کثرت گریه، مردمك چشم من در خون نشسته است. پس بر احوال ما ترحم فرمای و از جلوت انوار روحافزایِ خود ما را محروم نکن.
==============================
از آن نَفَس كه ز چشمم برفت جان عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحون است
از آن موقع که آن محبوب ازلی در عین رخنمودن، از مقابلِ جسم من آن جان عزیز و آن محبوب گرانمایه، رُخ خود را برگرفت، اشک و گریه در کنار من همانند رود جیحون جاری است و قصهی دلدادگی من تا اینجاها صعود کرده است، چیزی که در ابتدا گمان آن هم نمیرفت که کار عشق تا اینجاها انسان را در برمیگیرد.
==============================
به ياد لعل لب و چشم مست ميّگونت
ز جام جم مىّ لعلى كه مىخورم خون است
در راستای غم جدایی از محبوب ازلی میگوید: به یاد آن ندای بی صدایی که لعل لبات بر گوش من نواخت و به یاد آن چشم مستات که همچون میّ، انسان را به شوق میآورد، از جام جمّ و از دل خود، دلی که به جهت درد فراق در سوز و گداز است، هر حال و ذوقی که دارم سراسر به غم تبدیل شده، غم فراقی که دل من را خون کرده.
==============================
ز مشرقِ سر كویْ آفتابِ طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
جناب حافظ در این بیت تمنّای مشاهدهی محبوب را مینماید و میگوید اگر از مشرقِ سر کویت آفتاب طلعتات طلوع کند، بخت من همایون و مبارک میشود و به آنچه باید برسم، میرسم.
==============================
حكايت لب شيرين حديث فرهاد است
شكنج طرّهی ليلى مقام مجنون است
داستان عشق و عاشقی تا آنجا است که کلام و سخن فرهاد و آنچه از لبان او بیرون میآید جز یاد شیرین نیست به همان صورتی که شکنج طرّهی لیلی و چینِ شکنِ زلف او مقام دل مجنون است و دائماً از مجنون سخن میگوید و این قصهی عشق است که دل عاشق همیشه در جایی است که معشوق آنجا است.
==============================
دلم بجو كه قدت همچو سرو دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
در راستای باقیماندن بر عشق، دل مشتاقِ مرا با نظری و توجهی جویا شو که این لازمهی امتداد محبت است و مرا با سخنانات که بر جانم میافشانی سرافراز نما زیرا کلام تو تماماً لطیف و موزون است و از لوث عیب و نقص پاک میباشد و جان را زنده میکند.
==============================
ز دورِ باده به جان راحتى رسان ساقى
كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
ای ساقیِ انوار شوقانگیز! ای سرچشمهی پاکیها و شوقها! همچنان با چرخاندن بادهی محبت، به جان ما راحتی ببخش، زیرا که خاطر من از جور روزگارِ گردون مکدّر و در رنج است و با محبت و عشق و شراب مودّت این جان سوخته از پوچی دوران رها میشود.
==============================
چگونه شاد شود اندرون غمگينام
به اختيار كه از اختيار بيرون است
ای محبوب من! چگونه اندرون غمگین من از فراق محبوب شاد شود؟ اندرون غمگین من به اختیار چه کسی از اختیار خود بیرون شد؟ مرا چه شده که اختیارم را از کف دادهام؟ آری! عموماً انسانها هرچه میکنند به اختیار خود میکنند ولی عشق را اختیار نیست؛ تماماً اختیار او در اختیار معشوق است.
==============================
ز بيخودى طلب يار مىكند حافظ
چو مفلسى كه طلبكار گنج قارون است
حافظ از سر آنکه از خود بیخودشده و بر اساس چنین حالتی که او را در برگرفته، طلب یار میکند و چنین طلبی از سر تفنن نیست، قصهی از خود بیخودشدنِ اوست. همانند مفلسی که آه در بساط ندارد و در چنین حالتی به دنبال گنج قارون است تا به کاملترین غنا دست یابد. زیرا او به سرچشمه نظر دارد و متذکر امری است که ما از آن فاصله گرفتهایم تا از این طریق ما به سراغ آینده رویم.
حافظ به عنوان شاعری بزرگ در میانهی ما و ساحت قدس قرار گرفته تا راه اُنس با آن عالم را در مقابل ما بگشاید تا همسایهی ملکوت گردیم و قصهی عشق که تنها راه اُنس با حقایق است بر ما جاری شود و بادهی محبت مستی خود را بیاغازد.
والسلام