شرح غزل پنجاه و چهارم
بسم الله الرحمن الرحیم
خَمِ زلف تو دام كفر و دين است
ز كارستان او يك شِمه اين است
****
جمالت معجزِ حُسن است، ليكن
حديث غمزه ات سحر مبين است
-----
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
كه دايم با كمان اندر كمين است
-----
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
كه در مردمكُشى سحرآفرين است
-----
عجب علمي است علم هيئت عشق
كه چرخ هشتمش هفتم زمين است
-----
تو پندارى كه بدگو رفت و جان برد
حسابش با كرام الكاتبين است
****
مشو حافظ ز کید زلفاش ايمن
كه دل برد و كنون در بند دين است
==========================
خَمِ زلف تو دام كفر و دين است
ز كارستان او يك شِمه اين است
با توجه به اینکه زلف در اصطلاح، اشاره است به تجلّیِ انوار الهی یعنی انوار معشوق ازلی؛ جناب حافظ در خطاب به محبوب خود اظهار میدارد: تجلیّات تو دامی است که یا انسان را در بندِ کفر میاندازد و یا در بندِ «دین». و در مصرع بعد در ادامه میگوید: آن معشوق کارهای زیادی میکند و این هم شمهای از آن کارها است که انسان را به راه کفر و یا راه ایمان میبرد.
مهم آن است که انسان با چه نگاهی به عالم بنگرد، اگر عالم را آینهی نمایش حق بنگریم، به دامِ «دین» میافتیم و دربندِ بندگی قرار میگیریم، ولی اگر آن کثرات را مستقل ببینیم، در دامِ کفر خواهیم افتاد. اساساً انتخاب کفر و ایمان به نوع نگاه انسان بستگی دارد و اینکه به هستی چگونه مینگرد و چگونه تفکر میکند.
یا در شرح آن بیت بگو: اين تجلّى که از حضرت محبوبدر آن به ظهور میآید، مجمع الاضداد است؛ زيرا جميع اشياى متضادّه، مثل مرگ و حیات و گمراهی و هدايت و كفر و دين، همه از اوست.
خَمِ زلف، اشاره است به اَسرار زلف؛ و اسرار زلف يعنى اسرار تجلّى که عبارت است از تقاضاى صفات متضادّه. چنانچه صفتِ «الهادى»، تقاضاى مظاهر مهتدى میکند و صفتِ «المضلّ»، تقاضاى مظاهر ضالّه مینماید؛ و لهذا اين تجلّى را دام كفر و دين، يعنى مجمع الاضداد گفته. از كارستان و صنعتكارى آن زلف، يك شمّه اين است كه كفر و دين را در يك دام كشيده؛ زيرا صدهزار اضداد را كه منجمله آن كفر و دين است، جمع نموده و در دام كشيده است و چه خوش است آن توحیدی که اساساً بتواند در نظر به حضرت محبوب، همهی آن صفات را یکجا بنگرد و در هر حال او مدّ نظرش باشد به همان معنایی که او هم «اول» است و هم «آخر» و هم «ظاهر» و هم «باطن».
حقیقتاً این زُلف چه زلفی است که انسان را در دامِ کفر و دین میاندازد؟ و این چه کفری است که با تجلیاتِ او حاصل میشود؟ شاید در آخرین بیت بتوان از این کفر، معنای دیگری را غیر از کفرِ نسبت به حقیقت متذکر شد.
==========================
جمالت معجزِ حُسن است، ليكن
حديث غمزه ات سحر مبين است
در راستای ثناگویی و معاشقه با او میگوید: آنگاه که جمال تو خود را بنمایاند و در مظاهر تجلی کند، آنچنان آن جمال زیبا است که معجزهای از حُسن روی داده است و دیگر بالاتر از آن متصور نیست و نیز حدیث غمزهی تو سحری است آشکار و انسان را تماماً مسحور خود میکند و انسان را از خود بیخود مینماید.
غمزه؛ در اصطلاح، نور جلال را گویند. چون در بیت بالا گفت که خم زلف تو، دامِ کفر و دین است. در این بیت از صفات متقابلهی الهی میگوید. یعنی صفات جمالی که به جهت حُسناش جذب میکند و صفات جلالی که همچون غمزه دفع مینماید، در صفات جمالیهی او، نیکویی را به حدّ معجزه و نهایت رسانیده و در صفات جلالیه خود را پس میکشد و از هیبت آن، انسان مسحور او میشود.
==========================
ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
كه دايم با كمان اندر كمين است
از چشم شوخ و راهزن تو چگونه میتوان جان سالم به در برد، زیرا دائماً با کمان اندر کمین است و با کمانی که در دست دارد در کمین نشسته و امکان نجات از آن چشم شوخ را از من گرفته، طوری دل را میربایی که امکان نجات از آن محال خواهد بود. این است قصّهی استقرار در عشق تو.
==========================
بر آن چشم سيه صد آفرين باد
كه در مردمكُشى سحرآفرين است
صد آفرین بر آن چشم سیاه که در کشتن مردم سحر میآفریند، وقتی مردمان توانستند محبوب ازلی خود را بیابند و شیفتگی نسبت به آن محبوب را پیشهی خود کنند، در آن حال است که محبوب و معشوق، عاشق را به سوی خود فرا میخواند و دوگانگی بین عاشق و معشوق از میان برمیخیزد.
==========================
عجب علمي است علم هيئت عشق
كه چرخ هشتمش هفتم زمين است
هیئت عشق عجب علمی است، مثل علم هیئت که باید در آن راز ستارگان و گردش افلاک را معلوم کرد، راز هیئت عشق را هم باید آموخت، با این تفاوت که در علم هیئت هفت چرخ و هفت فلک مطرح است، ولی در علم هیئت عشق، چرخ هشتمش، زمین هفتم است و در همین زمین هفتم جمیع اسرار بر عاشق منکشف میگردد، به جهت شدت محبت، به همان معنایی که صاحب «مرصادالعباد» در وصف المحبّین میگوید: «اجسامهم ارضية، قلوبهم سماوية وَ ارواحهم عَرشية»[1] عجب علمی است، علم هیئت عشق که چرخ هشتم، پیش او هفتم زمین است؛ یعنی در پایِ آن افتاده است.
==========================
تو پندارى كه بدگو رفت و جان برد
حسابش با كرام الكاتبين است
گمان میکنی آنکس که منکر عشق است و از آن بد میگوید، جان سالم به در برد و به عافیت رسید؟ هرگز چنین نیست. کسی که با عالم عشق سرِ ناسازگاری داشته باشد و آن را انکار کند به عاقبت سوئی گرفتار میشود و حساب آن بدگوییهایش با کرامالکاتبین است و در صحیفهی اعمال او این انکارها ثبت خواهد شد. زیرا موضوع مهم عشق را که معنای زندگی است، از زیستجهانیِ انسانها به حاشیه برده و بشریت را به بهانههایی گرفتار زندگی خشک و بیروح کرده است.
==========================
مشو حافظ ز کید زلفاش ايمن
كه دل برد و كنون در بند دين است
ای حافظ! از کید زلف او و از تجلیات او که دام کفر و دین است، ایمن مباش که نهتنها دل ما را برده و ما را از خود بیخود کرده، اکنون در صدد است تا دین ما را هم ببرد و ماوراء دوگانگیِ بین ما و محبوب و ماوراء دوگانگی بین شاهد و مشهود و ماوراء عبادت او به طمع بهشتاش، ما را از خود کرده تا با چشم او بنگریم و با فهم او، خود را فهم کنیم که این اوج نتیجهی سلوک است.
والسلام
[1] - صاحب مرصاد العباد، در توصيف محبّان گفت: «كالبد آنها زمينى، دلهاى آنها آسمانى، و جانهاى آنها عرشى است.»