شرح غزل شماره 65
جناب حافظ و عشق گمشده
بسم الله الرحمن الرحیم
بنال بلبل اگر با منات سرِ یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
****
در آن زمین که نسیمی وَزد ز طُرهی دوست
چه جای دمزدنِ نافههای تاتاریست
-----
بیار باده که رنگین کنیم جامهی زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
-----
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست
که زیر سلسلهرفتن طریقِ عیّاریست
-----
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطّ زنگاریست
-----
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
-----
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
-----
بر آستان تو مشکل توان رسید، آری
عروج بر فلکِ سروری به دشواریست
-----
سحر کرشمهی چشمات به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که بِهْ ز بیداریست
****
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
====================
بنال بلبل اگر با منات سرِ یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در همنواییِ با عشق، جناب حافظ خطاب به بلبل میکند که همواره با معشوقهی خود یعنی گل، رازها میگشاید. میگوید: ای بلبل! اگر تو نیز مثل من ارزش عشق و محبّت را یافتهای و در بهدستآوردنِ آن میسوزی و گوهر عشق و محبت را سخت بزرگ میداری، پس بنال و ناله سر بده، زیرا ما هر دو ارزش عشق را حسّ میکنیم و به رازهای پنهان آن پی بردهایم و راهی جز زاری نداریم، پس بیا آنچه میتوانیم در إزای پاسداشت آن عشق سر دهیم، یعنی زاری کنیم.
====================
در آن زمین که نسیمی وَزد ز طُرهی دوست
چه جای دمزدنِ نافههای تاتاریست
در آن زمین و زمینهای که از طُرهی دوست و از آن انوار لطیف معنوی او، نسیمی میوزد و بوی خوشِ محبوب به جان ما فرو میآید، در آن حالت چه جایِ سخنگفتن و دمزدن از نافهی تاتاری و بوی خوش زمینی آن است که به هیچوجه قابل مقایسه با نسیمی نیست که انسان را در مسیر محبّت و عشق در بر میگیرد.
====================
بیار باده که رنگین کنیم جامهی زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
در چنین شرایطی که محبّت باید در میان باشد از بادهی رنگین که ما را مست عالم محبّت میکند، سر بر متاب، بادهی رنگینی که جامهی ما را رنگین میکند و در نتیجه ظاهرمان را چندان به حساب نمیآورند. زیرا ما مست جام غرور هستیم و میدانیم به کجا دل بستهایم، هرچند به ظاهر ما را هوشیار مینامند و جایگاهمان را نمیشناسند. باده رنگین هر چه هست آن حالتی است که به ظاهر افراد را هوشیار و و صاحب دقت در امور نشان می دهد ولی در باطن انسان را مست غنا و بی نیازی از خلق میکند.
====================
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست
که زیر سلسلهرفتن طریقِ عیّاریست
با نظر به حضور انسان در عالم خیال و رسیدن به حقیقت، در جایگاهی که حقایق را در صورتی خاص به نظاره میتوان نشست، جناب حافظ آنچنان نظر به عظمت محبوب خود و راه و روش محبّتورزیدن دارد که میگوید: خیال زلف تو را هرکسی نمیتواند در خود بیابد و آن حقیقت را در موطن خیال به صورت در آورد. زیرا به سلسلهی زلف یار رفتن کار عیّاران است ، آنهایی که دریچهی قلبشان به روی غیب گشوده است و میتوانند در متن این کثرات، صورتی از حقیقت را در عین یگانگی بنگرند.
جناب حافظ در این بیت به نکتهی مهمی اشاره میکند که چگونه عارفان توان آن دارند تا حقیقت را در صورت خیال بیابند، و این همان حالتی است که برای انسان در برزخ پیش میآید تحت عنوان جسمانیبودن معاد و به صورتدرآمدنِ نماز و حج و سایر اعمال عبادی. این هنر بزرگی است که نفس ناطقهی عارف میتواند محبوب ازلی خود را در صورت خیال بنگرد، که البته به گفتهی جناب حافظ این کار، کارِ هر کسی نیست.
====================
لطیفهای است نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لبِ لعل و خطّ زنگاریست
منشاء عشق و محبّت، لطیفهای است نهانی و اینطور نیست که از هر لب لعل و خط چشم زیبا برخیزد. این ظواهر زیبا بهانه است تا عشق از نهانخانهی خود سر برآورد. پس معلوم است عشق، معلول این امور ظاهری نیست، بلکه منشاء غیبی دارد و امری است ازلی، و به همین جهت هم نمیتوان عشق را توصیف کرد. هرچه هست دل عاشق به دریچهای از دریچههای عالم غیب متصل میگردد و قلب، آن را در خود احساس میکند و دل به مظاهری میبندد که بهانهی زندهبودنِ آن عشق است، بهانههایی که حکایت از آن اُنس ازلی را به میان میآورند. به همین جهت در ادامه میفرماید:
====================
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
پس جمال که در اشاره به معشوق گفته میشود، چشم و زلف و عارض و خال نیست. هزار نکته در این کار و بار هست که آن دلداری و دلسپردن است . راز عشق در این دلسپردنها نهفته است. هرچه هست دلسپردنی به میان میآید و کار خود را میکند و هنر عشقورزیدن سر بر میآورد. عشق، این گوهرین عامل جهت معنابخشیدن به زندگی از آن جهت که زندگی تنها با محبت معنا مییابد و لا غیر.
====================
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
قلندران و رهروانِ راه حقیقت، قبای اطلس هیچ مدعیِ عرفان و صوفیگری را به نیم جو نخرند اگر صاحب آن قبا از هنر عشقورزیدن و محبّت خالی باشد. زیرا تنها در عشق و محبّت است که حقیقت در مقابل انسان گشوده میشود و سالک میتواند طیّ طریق کند و سایرین را دستگیری نماید. اساساً «در سینهی پر کینه، اسرار نمیگنجد».
====================
بر آستان تو مشکل توان رسید، آری
عروج بر فلکِ سروری به دشواریست
ای معشوقی که ترنم عشق و دلسپردن را عطا میکنی، میدانی که رسیدن به آستان تو کار مشکلی است به همان معنایی که عروج و معراج بر فلکِ سروری و قدمگذاردن در وادی ولایتِ کلّی کار آسانی نیست. این است که ما میمانیم و سوز حرمان و ماندن در انتظارِ پیشآمدی که در اثر آن ، عشق و محبّت ما را فرا گیرد و از این دنیای تنگ و سیاه رهایمان کند. آیا آن وادی که در پی آن هستیم را مییابیم؟ ما به سختی محتاج رسیدن به آستانهی عشق و محبت میباشیم، هرچند میدانیم در این ظلمات دسترسی به آن سخت است و باید با نوعی دلآگاهی در آستانهی آن قرار گیریم.
====================
سحر کرشمهی چشمات به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که بِهْ ز بیداریست
در سحرگاهان که از حجاب بدن آزاد شدم و توانستم در عالم بیکرانِ خیال سیری نمایم، با توجهی بس کوتاه و نگاهی سخت محدود از تو روبهرو شدم، آنقدر همان نگاه کوتاه زندگیبخش بود که از هزار بیداری بیشتر معنابخشی میکرد و بهتر مرا در وادی محبت وارد نمود.
====================
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
جناب حافظ در همان فضای محبّت و عشقورزیدن به خود خطاب میکند طرفِ مقابل تو هرکسی که هست، هر نوعی و صنفی که میخواهد باشد، تو دل او را با نالهسردادن از مشکلات، آزرده مکن و بهانه مگیر. پس گله را ختم کن که رستگاری جاوید در کمآزاری و محبّتکردن است و به عشقِ عشق، همه را دوستداشتن.
بیرون از ساحت محبّت، همهچیز بیروح و بیمعنا است. ما به محبّتکردن زندهایم بیش از آنکه به مورد محبت قرارگرفتن خوش باشیم. لطیفهی نهانیِ عشق در مسیر محبت به هرکس و ناکس، به سراغ انسان میآید. ناکسان بیشتر به محبت نیاز دارند زیرا اینان زخمخوردهی بیمحبّتیها هستند. در این مسیر است که حضرت محبوب سراغ انسان می آید و کرشمهی چشمی از او نصیب ما میشود که از هزار بیداری برتر است. «پس دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ» آزردن را تمام کن، فغان و ناله بس است، رستگاری در کمآزاری است. کار آسانی نیست ولی راهی نیست که همواره بسته بماند. باید در محبّتکردن تمرین کرد تا دلسپردن به خدا و خلق خدا نصیبمان شود. قیافهی عرفان و سلوک و ظاهر ایمانی به خودگرفتن ولی کینهی خلق به دل داشتن و بر مردم تکبّرورزیدن، به نیم جو نمیارزد. به شرایطی باید فکر کرد که از طرّهی دوست نسیمی بوزد وگرنه با این ظاهرسازیها دمزدن از نافههای تاتاری است. گفت: «مشک را بر تن مزن بر دل بمال/ مشک چه بْوَد نام پاک ذوالجلال. آن منافق مشک بر تن مینهد/ روح را در قعر گلخن مینهد بزن».
بنال بلبل اگر سر یاری با من داری تا هر دو از عشقی که گم شده است زار، زار اشک بریزیم. جناب حافظ خیلی زود متوجه شد ما مسلمانان با گمشدن عشقی که باید در دینداری به میان آید، در ظلمات گام برمیداریم و چون مردگان هیچ نصیبی از ملکوت نداریم و لذا خیلی زود به فکر چاره افتاد تا بگوید باید شرایط برگشتن عشق و محبّت را فراهم کرد.
والسلام